loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 1037 دوشنبه 27 آبان 1392 نظرات (0)

رمان نامزد من (فصل یازدهم ) -نویسنده امیر

دستی رو شونم نشست و شروع به تکون دادنم کرد .. همه این حرکات رو بین خواب و بیداری متوجه میشدم .. غلطی زدم درد بدی تو کمرم پیچید .. با گفتن آخی چشمام رو باز کردم ..چهره ی آیتان خیلی پر رنگ جلوم ظاهر شد..
-بلند شو آروین.
نشستم سرجام و چندبار دستام رو کشیدم تو موهام 
-هان!
روکاناپه ، کنارم نشست و سرش رو انداخت پایین ، نگاه کوتاهی بهش انداختم، انگار تازه متوجه شده بودم که چادر مشکیش سرشه.
سرم رو برگردوندم و گفتم : کجا شال و کلاه کردی؟؟
صدای پوزخند آیتان رو به وضوح میشنیدم . .از روی میزی که جلومون قرار داشت سیگاری برداشتم و روشنش کردم .
-اول صبح اون کوفتی رو خاموش کن .
سیگارو گذاشتم گوشه ی لبم و بهش خیره شدم .
بهم نزدیک شدو خیلی نرم سیگارو از گوشه ی لبم برداشت و با دقت تو جاسیگاری له اش کرد .
دستمو کشیدم پشت گردنمو بی تفاوت بهش نگاه کردم ... این همه مجازات حق من نبود...آیتان هم نگاهشو دوخت به چشمام ..جذبش شدم مثل کبریت به آتیش ..نفس عمیقی کشیدم و از کنارش بلند شدم ..من نمیخواستم اذیتش کنم..پشتم رو بهش کردم ..صدای مهربونش این روزها تبدیل شده بود به یه صدای سردو بی حس ..
-من میخوام برم .
با این حرفش برگشتم طرفش و با صدای بلندی گفتم : چـــی؟؟؟
نگاهشو ازم دزدید و دوباره حرفش رو تکرار کرد 
-من باید برم ..احتیاج به تنهایی دارم ..احتیاج دارم فکر کنم ..راجع به تو ..رابطمون..این زندگی لعنتی..
خندیدم ...اونقدر خندیدم که اشک به چشمام دوید ..کنارش نشستم و درحالی که اشکی که بر اثر خنده گوشه ی چشمم جمع شده بود کنار میزدم گفتم : چرت نگو..تو هیج جا نمیری ..نمیذارم که بری..
نفس عمیقی کشید و گفت : این جوری من عذاب میبینم و بیشتر از الان ازت متنفر میشم.
چشمام رو بستم وسعی کردم این حرفش رو نادیده بگیرم ، وقتی میگفت ازت متنفرم دنیا رو سرم آوار میشد .
بلند شدم و رفتم تو دستشویی ، چند مشت آب پاشیدم رو صورتم ..شده بودم عین دیونه ها ..
دوباره نشستم کنار آیتان و به صورتش خیره شدم ، لباش لرزید و از بین لرزون لباش گفت : بیا با چادرم صورتت رو پاک کن .
لبخندی زدم و بهش نزدیک شدم ، گوشه ی چادرش رو گرفتم و به صورتم نزدکی کردم . بوی آیتان رو میداد مغزم شروع به فعالیت کرد : صدای سحر ...قلبت سیاهه آروین...دل شکستن برات آسونه ...صدای پر عشوه ی پانا موقع عشق بازی ..صدای ناله های آروم وصدای ناله های عاشقانه ام کنار گوش آیتان ...من به کجا رسیده بودم ؟..آروینی که دخترا دنبالش بودن کجاست؟ 
به خودم اعتراف کردم که شکست خوردم ، بلاخره یکی پیدا شد که شکستم بده ... این شکست داشت من رو نابود میکرد
با خودم درگیر شدم ...خودتو نباز آروین بزار بره مگه دختر قحطه..غرورت رو له نکن مرد ...
سرم رو بلند کردم و به صورت آیتان خیره شدم ،چطوری میتونستم بزارم بره ؟ 
نزدیکش شدم ...نزدیک و نزدیک تر...دستم رو گذاشتم یه طرف صورتش و گفتم : میخوایی من رو بزاری بری؟تو که بری من چیکار کنم؟؟
آیتان آروم گفت: بزار برم .
پوزخندی زدم و گفتم : بری پیش بابات ؟ آریا؟
با التماس گفت : نه ،فقط دوهفته میرم تا فکر کنم قول میدم زود بیام پیشت .
پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش و آروم گفتم : دروغ میگی لعنتی ..
تصور چشمای بسته اش خیلی کار سختی نبود آرومتر از قبل گفت : باور کن آروین من .......
لبامو گذاشتم رو لباش ...همه چی خاموش شد ...من موندم و کشتزار زنانگیه زنی که غرورم مردونم رو له کرد.

دستش را به کمرش فشار داد و اشک درون چشمانش جمع شدند ، وجودش تهی شده بود .
دستش را از کمرش سر داد روی شکمش ...بچه اش نبود ..با زانو افتاد روی سرامیک های آشپزخونه و هق هق گریه اش خانه را پر کرد . .دوباره و چندباره به شکمش چنگ زد وزیر لب آرام زمزمه کرد : بچه ام ..
حامد سراسیمه خود را به پانا رساند و زیر بازویش را گرفت
-بلند شو عزیزم 
میخواست دست حامد را پس بزند ولی توان انجام همین کار کوچک را هم نداشت ، با یادآوری اینکه چگونه بچه اش را از وجودش جدا کرده بودند دوباره به هق هق افتاد ..خودش را نفرین کرد که دوباره خام زبان چرب حامد شده بود .
با کمک حامد روی تخت دراز کشید ، به سقف خیره شد و دستانش را روی شکمش گذاشت ؛ وجودش وجود نداشت .
حامد این پا و آن پا کرد و بلاخره حرفش را به زبان آورد 
- من باید برم پانی . 
پانا میدانست این آخرین ملاقاتی است که با حامد دارد . از درد به خودش پیچید و با ناله گفت : به سلامت..
دیگر چیزی وجود نداشت که او را به حامد پیوند دهد. 
حامد باترحم به چهره ی درهم پانا خیره شد و بعد از مکث کوتاهی با گفتن خداحافظ انجا را ترک کرد.
چند ساعت از رفتن حامد میگذشت و پانا مانند دیوانه ها به سقف زل زده بود ، بلاخره به خودش آمد و آرام از تخت پایین آمد .درد بدی تمام بدنش را فرا گرفت ، با کمک دیوار به سمت در حمام رفت . میخواست زیر آب زاربزند برای بچه ی از دست رفته اش..
×
دستمو آروم کشیدم رو بازوی برهنه ی آیتان و به چشمای بسته اش خیره شدم . دیگه خبری از شیطنت هاش تو آغوشم نبود ، آیتان عوض شده بود . آیتان رو مجبور کردم زندانی آغوش زوری من باشه.
آغوشی که فقط من رو ار/ض/ا کرد ولی خودش مثل یه سنگ بود . تخت خواب دونفره رو فقط واسه ی لذت بردن خودم نمیخواستم .
حس حذف شدن رو داشتم ..انگار شدم یه جای خالی ... یه نقطه چین ... نه از اون نقطه چین هایی که ادامه دار بودن رو می رسونه ها ... نه ... از اون نقطه چین هایی که هر چی فکر می کنی هیچی یادت نمیاد یا هیچ چی نیست که توضیحت بده یا هیچ چی نیست که بتونه راضیت کنه.
بلند شدم و لباسمو پوشیدم، دوباره نگاهی به آیتان انداختم و نفس عمیقی کشیدم .رو تخت نشستم و سرم رو خم کردم طرفش و آروم گفتم : آتی.
بعد از چند ثانیه چشماشو باز کردو بهم نگاه کرد . لبخند خسته ای زدم و گفتم : من میرم پیش حاج رضا ، بعد میام میبرمت خونتون.
گونش رو بوسیدم و گفتم : خداحافظ. 
سوار ماشین شدم و شماره ی حامد رو گرفتم ، بعداز چند بوق متوالی صدای حامد نشست رو پرده ی گوشم .
-جانم آروین ؟
دنده رو جابه جا کردم و گفتم : سلام حامد خوبی؟
- خوبم تو چطوری؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : ممنون ، یادته بهم پیشنهاد کار دادی ؟
صدای حامد سرحالتر شد .
- آره ، فکراتو کردی ؟ امیدوارم خبر خوب بهم بدی.
پوزخندی زدم و گفتم : قبوله ! 
حامد قهقه ای زدو گفت : چاکر داداش ، پس آخر ماه با ما برمیگردی آلمان ؟ 
از تو آینه ی ماشین به چشمام نگاه کردم ، میتونستم آیتان رو ول کنم ؟ باید فراموشش میکردم . من نمیتونستم برای یه عشق زوری بجنگم .
-آره باهاتون میام . 
وارد مغازه ی بابا شدم . سرش به حساب و کتابش گرم بود . چند قدم بهش نزدیک شدم و گفتم : سلام حاجی!
سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد ، بعد از چند ثانیه با عصبانیت گفت : به به ستاره ی سهیل ، بفرما بشین 
وبه صندلی روبه روش اشاره کرد .
درحالی که مینشستم گفتم : جواب سلام واجبه حاج رضا .
زیر لب ا استغفرالله ی گفت و ادامه داد : علیک سلام .
دستمو فرو کردم تو موهای آشفتم و به مغازه نگاه کردم و گفتم : یه مقدار پول میخوام.
بابا تسبیح تو دستش رو انداخت رو میز و گفت : خوبه ، لا اقل کارت که لنگه یاد ما میفتی .
بهش نگاه کردم و لبخند تلخی زدم 
-حاجی میدونی این چند ماه چی به من گذشته؟ 
اخماشو کشید توهمو گفت : آره میدونم ، دختر مردم رو برداشتی و بردی تو خونه ای که... دوباره استغفرالله ی گفت و حرفش رو خورد .
گاهی اوقات دلم واسه بی کسی های خودم میسوخت . پوزخندی زدم و گفتم : خبرا زودبهتون رسیده . 
نگاه نافذش رو دوخت به چشمام و گفت :تو لیاقت اون دختر رو نداری.
چشمام رو بستم و با عصبانیت گفتم : لابد آریا لیاقتشو داره ، زندگی مامانم رو بهنوش خراب کرد زندگی من رو آریا.
چشمامو باز کردم و با عصبانیت زل زدم به چهره ی متعجب بابا.
- آریا رو چرا ربط میدی به این موضوع ؟
خنده ی عصبی کردمو گفتم : آریا رو من ریط نمیدم ، اون آریای که سنگشو به سینه میزنی به زن من چشم داره . اون بهنوشی رو که رو سرت حلوا حلوا میکنی شخصیت زن من رو خورد کرده .
بابا یا عصبانیت از جاش بلند شد و محکم گفت : آروین !
منم بلند شدم و با خستگی گفتم : ببین حاجی ، من کم آوردم . شما و اون گل پسرتون بردید . بیا و یه مقداری پول به من بده تا برم رد کارم .
اومد جلوم ایستاد و ، تو چشماش نگاه کردم . چشمای خودم رو تو چشماش دیدم . دیگه واسم مهم نبود حرمتش بشکنه !
-اینجا چه خبره ؟؟؟؟؟؟؟
گردو خاکی که رو شونش نشسته بود رو با دستم پس زدم و گفتم : میتونی بری از آریا بپرسی . یا نه ...بهنوش قشنگتر توضیح میده .
پشتم رو بهش کردم ودرحالی که از مغازه خارج میشدم گفتم : یادت نره به حسابم پول واریز کنی .

 

 

منبع: رمان دوستان

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 40
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 557
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 557
  • بازدید ماه : 10,178
  • بازدید سال : 96,688
  • بازدید کلی : 20,085,215