loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 1337 دوشنبه 27 آبان 1392 نظرات (0)

رمان نامزد من (فصل دوم) -نویسنده امیر

 انقدسرم توکارم گرم بودکه باصدای تقه ی دریه مترازجام پریدم،چشمامومالیدمو
گفتم:بیاتو.مش رحیم بایه استکان چای اومدداخلوگفت:خسته نباشیدآقا.دستم روچشمام بودوگفتم:ممنون مگه تونرفتی خونه؟
مش رحیم استکان چای روگذاشت جلوموگفت:نه آقاگفتم بمونم واستون چای بیارم خستگیتون دربره،مش رحیم همیشه بهم لطف داشت.بالبخندگفتم:لطف داری مشتی.از زنت چه خبرحالش بهتره ؟؟
لبخند تلخی زدوگفت:چه بهتری آقا سرطان ادمو از پای درمیاره.خیلی ناراحت کنندس که یه پیرمرد تواین سن همدمشوببینه که جلوش داره پر پر میشه،زن مش رحیم یه خانوم مهربون بود که دوسال بود ازسرطان رنج میبرد.نفس عمیقی کشیدموگفتم: به چیزی احتیاج نداری ؟؟
سینی رو تو دستش جابه جا کردوگفت:نه آقا شما لطف داری! با اجازه، رفت طرف درو دستشو گذاشت رو دستگیره در، گفتم :مشتی به پول احتیاج داشتی به من یا آرش بگو رو دربایسی نکن من هر کمکی از دستم بر بیاد براتون انجام میدم.برگشت طرفموگفت:ازشما خیلی به مارسیده آقا خیرببینید ازاتاق رفت بیرون.چشمام خیلی درد میکرد از خستگی نای تکون خوردن نداشتم با وجود این همه خستگی این پروژه لعنتی هنوز تموم نشده بود ،این آرش گوربه گور شده هم وجدان خفتش بیدار شده بود،تا الان نیومده بود شرکت ،گوشیمو برداشتمو به آرش زنگ زدم بعد ازچند بوق برداشت..
-بله؟؟؟؟؟؟
-زهرمار کدوم گوری هستی ؟؟؟
-ببخشید ترمزتو بکش شما؟؟؟؟؟؟؟
-پسر آقاشجاع،مسخره بازی بسه بلند شوبیا شرکت این پروژه کیانوتموم کنیم
-اِ شما همون پسرخوشکله که صاحاب شرکت مهرگانه، همون که قدش مثل چنار میمونه، هیکلش مثل آرنولدمیمونه، دوتا چشم عسلی خوشکل داره لامصب مثل زمرد میمونه ،صورتشم نسبتا گرده وپوستشم گندمیه توهمونی؟؟
باخنده گفتم:ببند فکتو مرده شورو تو توصیفتو ببرن بلندشو بیا شرکت
-اصلا حرفشو نزن جیگر خودم به اندازه کافی خسته هستم 
لم دادم رو صندلیو گفتم :چیه کوه کندی ؟؟؟
-کاش کوه میکندم برادر خونه ایم مادره ازمون مثل ببخشید خر کار میکشه شرکت میایم یه کم بامنیر جون خوش باشیم که تو ازمون بیگاری میکشی بابایکم رحمو مروت ندارین شماها؟
-دست مامانت درد نکنه ،حداقل یه حرکتی به اون هیکلت دادی تازگی ها داشتی شبیه پفک میشدی والا....
آرش باغیض گفت: وامونده من روهیکلم حساسم آخرین بارت باشه که به هیکل من میگی پفک هم به من هم به هیکلم بر میخوره!!
-حالا که نمیایی شرکت مخ منو هم نخور کاری نداری؟؟
-آروین یه چای دبش بخور بعدشم دیر وقته نمون شرکت گرگا گربه ملوسارو دولپی میخورن از من گفتن بود هاا
-خفه شو تو باز از این الفاظ استفاده کردی ؟؟
-چیه خوب من به همه دخترا میگم گربه ملوس توهم که مثل دختراجیگری
-خودتواز برق بکش زیادی چرند میگی خدا حافظ.
گوشیموپرت کردم رومیزانقد خسته بودم که میدونستم اگه بمونم گند میزنم به پروژه، بلند شدمو کیفمو برداشتمواز شرکت اومدم بیرون، ماشینواز پارکینگ آوردم بیرونو روندم طرف خونه. شیشه ماشینو دادم پایین، باد خنکی صورتمو نوازش میکرد. امشب اگه تونستم با بابا حرف میزنمو میگم پیشنهادشو قبول میکنم، من ازدواج میکنم نه برای اینکه خودمو توبندو اسارت یه زن بندازم برای اینکه آزادی بیشتری داشته باشم، پخش ماشینو روشن کردمو صدای آهنگ مضخرفی که آرش گذاشته بود بلند شد.
عشق آدما به هم قصه ی خنده داریه 
اولش قشنگو بعدش همه گریه زاریه 
وقتی عشقا همه هستن مثل هم تموم میشن 
چرا باز باید شروع کرد آخه این چه کاریه 
یکی پیدا نمیشه تورو واسه خودت بخواد
واسه چشمو ابروته هرکی که دنبالت میاد
اه عجب اهنگ اعصاب خورد کنیه. پخش ماشینو خاموش کردمو پیچیدم توکوچه،انقدر خسته بودم که حوصله راه رفتن خودمو نداشتم چه برسه به اینکه ماشینو ببرم توحیاط پس ماشینو دک در حیاط پارک کردمو پیاده شدم. مثل همیشه واردحیاط شدمو از کنار گلدون های بهنوش گذشتمو وارد خونه شدم،امشبم مثل شبای قبل کسی منتظر من نمونده همه رفتن بخوابن،سرموتکون دادمو رفتم طرف اتاقم ،لباسامو درآوردمو بدون معطلی پریدم توتخت از زور خستگی سرم به بالش نرسیده خوابم برد
صبح باصدای ساعت بیدار شدم، دستمو کشیدم روعسلی کنار تخت تا این ساعتو خفه کنم، صداش مثل مته تو مخم بود .بادست کوبیدم توسر ساعتو بیدار شدم؛ هنوز خستگی دیشب تو تنم بود دوس داشتم دوباره بگیرم بخوابم،پوفی کردمو تنبلی رو از خودم دور کردمورفتم حموم.یه دوش آب سرد گرفتمو اومدم بیرونو لباسامو پوشیدمو رفتم جلوی آینه، به خودم خیره شدم،که چی ؟درسته با این چشمای عسلی و این هیکلت خیلی از دخترارو دنبال خودت کشوندی، ولی هیچ وقت نتونستی اون خلاء وجودتو پرکنی فقط خودتو سرگرم میکردی، بیخیال این فکرا شدمو رفتم طرف آشپزخونه، خدا خدا میکردم بابا نرفته باشه تا بتونم باهاش حرف بزنم، خوشبختانه بابا همزمان با من وارد آشپز خونه شد. پیش دستی کردمو گفتم: سلام بابا صبحتون بخیر
بابا بهم نگاه کردو گفت: سلام صبح توهم بخیر 
مثل اینکه آریا رفته بودو مارو از دیدن قیافه نحسش محروم کرده بود، رفتم طرف میزو لیوان شیرسردو لاجرعه سر کشیدم .نشستم روصندلی روبه روی باباوگفتم: وقت داری یکم باهم حرف بزنیم بابا ؟؟؟
بابا استکان چای رو به دهنش نزدیک کردوگفت: بفرما !!!!!!!!
داشتم حرفامو یکی دوتا میکردم ، بلاخره دلو زدم به دریاو گفتم:بابا من با پیشنهادتون موافقم ..
بابا ،باهمون اقتدار همیشگیش ابروهاشو بالا انداختو گفت: کدوم پیشنهاد 
باحرص به بابا نگاه کردموگفتم :میخوام ازدواج کنم
بابا با لبخند گفت: خوب کسی رو زیر سر داری؟؟
باتعجب به بابا نگاه کردمو گفتم: فکر کردم شما کسی رو سراغ دارید
بابا به ظرف پنیر اشاره کردو گفت: توبه پیشنهاد من اعتماد داری ؟مطمئنی باهاش مشکلی نداری پسرم
ظرف پنیرو دادم به بابا وگفتم :خوب من که نمیدونم شما چه کسی رو در نظر دارید الان نمی تونم نظر قطعیمو بدم 
بابا ادامه داد: دختر حاج فتوحی رو یادته ؟؟
یکم فکر کردمو گفتم : همون حاج فتوحی که همسایمون بود بعد ازاین محل رفتن؟؟؟
بابا سرشو تکون دادو گفت: آره، یه دختر داشت باید یادت باشه دیگه
نـــــــــــــه، اون دختر خنگه که وقتی 8 سالش بود غلدری میکردو توپ منو آریا رو سوراخ کرد، میخواستم فورا مخالفتمو به بابا اعلام کنم ولی ظاهرمو حفظ کردمو گفتم: خوب اون موقع که من دیدمش خیلی کوچیک بود،امممم اسمش چی بود آذر.....؟؟؟
بابا حرفمو قطع کردوگفت: آیتان بود اسمش 
_آهان خوب آیتان باید ببینمش 
بابا بلند شدو گفت: وقتی رفتیم خواستگاری میبینیش حالا مطمئنی موافقی؟
سرمو تکون دادمو گفتم آره
نمی تونستم با عقاید بابا مبارزه کنم ،تو عقاید بابا بیرون رفتن دخترو پسر قبل ازاینکه بهم محرم بشن جرمه

 وارد شرکت شدم طبق معمول آرش مشغول حرف زدن با منشی شرکت بود،بااخم به منشی نگاه کردم وقتی متوجه من شد ازجاش بلندشدو سرشوانداخت پایینوگفت:خوش اومدین آقای کاشانی.
آرش برگشت طرفمو یه نگاه به من انداختو گفت:سلام جانم به قربانت خوش اومدی صفا آوردی به به منور کردی اینجارو.آرش هیچ وقت از حرف زدن خسته نمیشه،بدون توجه به خوش آمدگویی آرشو منشی رفتم طرف اتاقمو گفتم:آرش جلست تموم شد بیا کارت دارم.آرش پشت سر من وارد اتاق شدوگفت:حال میکنم وقتی حرص میخوری صورتت یه جوری میشه که آدم دلش قیلی ویلی میره بوست کنه جون داداش فدایی داری.
برگشتم طرفشوگفتم:به کارمندا سرزدی یانه؟
آرش باحیرت بهم نگاه کردوگفت:آروین باز چشمات سبزشدما آخر نفهمیدیم چشمات چه رنگیه؟برو دکتر آروین چشمات مشکل رنگ داره
چشماموبستموسرموتکون دادموگفتم:توبازشروع کردی؟چشمای من به دکتر احتیاج نداره تو کور رنگی داری،حالابه کارمندا سرزدی یانه؟؟؟؟
آرش نشستوگفت:به من چی خودت برو،انقد که من میرم اسممو گذاشتن نوچه رئیس ، از من که حساب نمیبرن ،چپ میریم کاشانی راست میاییم کاشانی اصلا تو دهنشون نمیچرخه بگن آقای آران بزرگ
باخنده نشستم پشت میزم که گوشیم زنگ خورد.آرش توجاش نیمخیز شدوگفت:آروین زنگخور گوشیت چقد کم شده همه حوریا پــر؟؟
چشمم به گوشیم بود گفتم:آرش پاناست چی بهش بگم؟هاا؟
آرش پاهاشو انداخت روهموگفت: توکه خوب یاد داری دخترارو قانع کنی یه چیزی براش بباف دیگه،مثلا بگو حامد فوت شده جنازشم پیدا نکردیم بعدشم چند قطره اشکم بریز که طبیعی به نظر بیایی باشه 
گوشی رو پرت کردم جلوشو گفتم:چرت نگو، چی بهش بگم؟ بگم حامد خان حالشو کرد تو واسش تکراری شدی رفت سراغ یکی دیگه الانم داره تو جزایر هاوایی با اون حال میکنه دختر مردم پس میفته بابا
آرش گوشیمو برداشتو گفت:حالا منو داشته باش کاری میکنم دیگه بهت زنگ نزنه اصلا نگران نباش، جواب داد.
-بله جانم؟؟
...........
-نه آروین نیستش من آرشم در خدمتیم پانا خانوم؟
بهم نگاه کردو بالبخند یه چشمک حوالم کرد،سرمو تکون دادم که چی میگه؟آرش:باشه به آروین میگم بیاد کافی شاپ جلوی شرکت امری نیست؟قربان شما خداحافظ.
با دست کوبیدم رو پیشونیمو گفتم: هوار توسرت آرش مثلا میخواستی واسم دکش کنی تو که بدتر کردی آخه؟الان من چیکار کنم؟
آرش گفت: به من چی گفت جلو شرکتم اگه میگفتم نیستی میومد بالا ،بعدشم گفت به آروین بگو بیاد کافی شاپ کارش دارم همین.
بلندشدمو با عصبانیت دستمو فرو کردم تو موهامو گفتم: گند کاریای اینو اونم من باید جمع کنم. اه 
آرش اومد کنارمو گفت: خیلی خوب تو آروم باش برو همه چیو بهش بگو خلاص.
آرشو کنار زدمورفتم طرف در خروجیو گفتم: تو یکی خفه شو 
از شرکت خارج شدمو رفتم طرف کافی شاپ ،پاناو حامد 2سال باهم دوست بودند حامدم یکی از شریکای منو آرشه، بعد 2سال پانا دلشو زدو باهاش تموم کردو بایه دختر دیگه دوست شدو الانم رفتند خارج . وارد کافی شاپ شدم ؛ پانا روبه روی در ورودی نشسته بود وقتی منو دید دستشو برام تکون دادف نفسمو داد بیرونو رفتم طرفش، نشستم روبه روشو گفتم: سلام
پانا دستشو دراز کردو گفت: سلام خوبی؟؟
با اخم یه نگاه به دستشو یه نگاه به صورتش کردم که خودش حساب کار اومد دستشو خودشو جمعو جور کردو گفت: ببخشید مزاحمت شدم
خوبه خداروشکر خودش میدونست مزاحمه.تو جام جابه جا شدمو گفتم: نه مراحمی با من چیکار داری؟؟
دستشو کشید رو موهای جلوش که به صورت چتری ریخته بود رو صورتشو گفت: از حامد خبر داری؟؟؟؟؟؟
به صندلی تکیه دادمو با یه نگاه موشکافانه گفتم : باید خبر داشته باشم؟
با تته پته گفت: نه..... ولی ...... خوب تو دوستشی؟؟
به کافی شاپ نیمه تاریک که با یه موزیک لایت بی کلام یه محفل عاشقانه درست کرده بود نگاه کردمو گفتم :این دلیل نمیشه، چون من دوستشم باید از همه کاراش خبر داشته باشم؟؟
پانا دستشو محکم کوبید رو میزکه باعث شد چند نفر برگردنو مارو نگاه کنن 
گفت: آروین منو رنگ نکن خوب میدونم که میدونی حامد کجاست، من اگه حامدو پیدا نکنم نابود میشم میفهمی؟ صورتش خیس از اشکاش شد
با تاسف بهش نگاه کردمو گفتم :حامد با دوست دخترش رفته خارج، حالا حالا هاهم نمیاد یه دوسه ماه دیگه شاید بیان من خودمم بیخبرم ازش 
دستشو گذاشت رو صورتشو گریش شدت گرفت، بهتر بود من برم به اندازه کافی جلوی من تحقیر شده بود بلند شدمو گفتم : من برم دیگه ،میخواستم برم طرف در خروجی که گفت: منو تاخونه میرسونی، بهم نگاه کردو ادامه داد:البته اگه زحمتی نیست،
سرموتکون دادمو گفتم :بلند شو ، میرسونمت.
با سستی از جاش بلند شدو دنبالم راه افتادو گفت: ممنون آروین
سوار ماشین شدیم، روبه پانا گفتم: کجا برم؟
پانا فین فین کنان گفت :برو طرف خیابون غربی
دستمال کاغذی رو گذاشتم جلوشو گفتم: بسه دیگه گریه نکن. واقعا دیگه داشت اعصابمو خرد میکرد همیشه از گریه زنا متنفر بودم صلاح یه زن گریشه
دنده رو جابه جا کردمو پامو گذاشتم رو پدال گازو روندم طرف خیابان غربی. گوشیم زنگ خورد، پانا بهم نگاه کرد یه لبخند بهش زدمو جواب دادم، آرش بود مثلا با صدای نگران داشت میگفت :آروین الان تو شکم پانایی؛ قورتت داد، ای داد بیداد بی آروین شدیم، پس من حقوق منیر جونو زیاد کنم راضی باش
باغیض گفتم :ببندفکتو من شاید نیام شرکت پروژه رو کامل کن باشه
-اوکی داداشم فیعلا خدا حافظ
پانا با صدای گرفته ای گفت:مرسی پیاده میشم همین جاست.
انگار داره با راننده تاکسی حرف میزنه دختره ی پروو
ماشینو نگه داشتمو به خونه روبه رو خیره شدم؛ یه خونه نقلی کوچیک با نمای هندی، پانا که از این پولا نداره کوفتت بشه همه رو حامد از شرکت کش رفته اینجور خونه ای براش گرفته.
پانا از ماشین پیاده شدو گفت: بازم تشکر نمیایی خونه؟؟
ماشینو روشن کردمو گفتم :نه ممنون باید برم کار دارم
پانا یکم از ماشین فاصله گرفتو گفت: هر جور میلته.
قصد داشتم سر راه یه سری به باباهم بزنم، ماشینو پارک کردمو وارد بازار شدم یه بازار قدیمی که قدمتش حداقل به 20 سال میرسید مغازه دارای اینجا نمیذاشتن این بازارو بازسازی کنن به قول خودشون این بازار نشان دهنده اجدادشون بود ، رفتم داخل مغازه؛ بابا حسابی سرش گرم حسابو کتاب بود.بالبخند رفتم جلو گفتم: احوالات حاج رضا؟
بابابهم نگاه کردو متقابلا یه لبخند تحویلم دادو گفت: به به ببین کی اومده آروین خان بفرما بشین پسرم، نشستم رو صندلی و سوئیچ ماشینو تو دستم چرخوندم. بابا گفت: چه عجب یادی از ما فقیر فقرا کردی؟
نفسمو دادم بیرونو گفتم: اختیار داری حاجی ازاینجا رد میشدم گفتم یه خدا قوتی به پهلوون رضا بگم . بابا با خنده ای مردونه ای گفت: چای میخوری؟؟؟بلندشدمو گفتم :نه ممنون فقط اومدم یه سر بزنم باهام کاری نداری؟ بابا با تعجب گفت: نیومده میخوایی بری؟ چه زود
دستمو فرو کردم تو موهامو گفتم: برم شرکت یه پروژه رو باید کامل کنم تحویلش بدم حسابی خستمون کرده
بابا گفت: خسته نباشی جوون فقط با حاج فتوحی صحبت کردم جمعه شب قراره بریم خونشون مشکلی که نداری؟
حسابی جا خورده بودم گفتم : همین جمعه شب؟ یعنی دوروز دیگه؟؟
بابا عینکشو برداشتو گفت: آره زوده؟؟؟؟
به تظاهر لبخند زدمو گفتم: نه عالیه من برم خداحافظ

 آرش:آخیــــــش تموم شد.
چشماموبا دست مالیدمو به ساعت نگاه کردم، حسابی دیر شده بود روبه آرش گفتم: جمع کن بریم من خیلی خستم 
آرش خمیاره کشان گفت: چی فکر کردی من از سر شب افغانی بوس میکردم منم خستم. بلند شدمو گفتم: خوب بلند شو دیگه چرا نشستی ؟
آرش خودشو ولو کرد روصندلیو گفت: کاش یه لحاف تشک میاوردیم همینجا میخوابیدیم من حوصله رانندگی ندارم جون آروین. رفتم طرفشو گفتم: بلند شومسخره من میخوام برم. آرش بلند شد؛ خستگی از سرو هیکلش میبارید باخنده گفتم: چه عجب یه کار مفید تو عمرت انجام دادی.
آرش رفت طرف در خروجی و گفت: چقد ؟؟؟؟؟
پشت سرش از اتاق خارج شدمو گفتم: چی چقد ؟؟
وارد آسانسورشدیم آرش گفت: چقد کار مفید انجام دادم حساب کن. باسردرگمی گفتم: خستگی روت اثرگذاشته خل بودی خلتر شدی؟.آرش خمیازه کشان گفت: خل تویی،مثلا تو تحصیلکرده ی جامعه ای؟ یادت نمیاد یه فرمول داشتیم،؛ فرمول بازده، که کار مفید به کل کار بود تا کار مفید به دست بیاد. چقد واسه این فرمول توسری خوردیم هی جوونی یادت بخیر. نه دیگه واقعا پی بردم خستگی اثرمستقیم رو آرش گذاشته فکرش کجاها که کشیده شداز آسانسور خارج شدیمو رفتیم طرف ماشین هامون روبه آرش گفتم: برو که مخت حسابی تاب برداشته شبت خوش. سوار ماشین شدمو واسه آرش یه بوق زدمو از پارکینگ خارج شدم...................

فصل دومجلو آینه به خودم نگاه کردم همه چی مرتب بود، امشب قرار بود بریم خونه حاج فتوحی، وقتی بابا موضوع خواستگاریو سرمیز شام مطرح کرده بود قیافه ی بهنوشو آریا دیدن داشت، حسابی تعجب کرده بودن، امشب واسم شب خیلی مهمیه اگه حاج فتوحی قبول کنه دیگه همه مشکلاتم حل میشه، به چشمام نگاه کردم تردید توشون موج میزدنفسمو دادم بیرون، یکم ژل رو کف دستم ریختمو موهامو با دست به بالا هدایت کردم، زندگیم که خاله بازی نیست بهتر بود بیشتر رو این مسئله فکر میکردم ولی الان کاریه که شده بیخیال هرچه بادا باد.از اتاق اومدم بیرون همزمان با من آریا هم اومد بیرون، یه نگاه بهم انداختو باخنده گفت: به به شاه دوماد، بهش نگاه کردموگفتم: توهم میایی؟؟؟، اومد ازکنارم رد شدو گفت: آره به عنوان برادر بزرگ باید کنارت باشم دیگه. پوفی کردمو رفتم رو مبل نشستمو دستمو گذاشتم زیر فکم. باباو بهنوش از اتاقشون اومدند بیرون، باحسرت بهشون نگاه کردم، چی میشد کناربابا به جای بهنوش مامان ایستاده بود،نفسمو با آه دادم بیرونو بلند شدم.بابا با لبخند بهم نگاه کردو گفت: بریم شازده. رفتیم توحیاط، روبه بابا گفتم: من باماشین خودم میام. بابا بااخم گفت: مگه عروس کشونه که هر کی بایه ماشین بیاد همه باهم میریم؛ واسم خیلی سخت بود باآریا و بهنوش تویه ماشین باشمو تظاهر کنم یه خانواده ایم. اعصابم خورد به خاطر حماقتی که میخواستم بکنم یعنی واقعا تنها راه حل ازدواجه؟ دستمو مشت کردمو سعی کردم به اعصابم مسلط باشم. بهنوش جلوی ماشین پیش بابا نشستو منوآریا عقب مثل بچه های دبستانی، بابا آروم راه افتاد رانندگی بابا همیشه حرصمو در میاورد مثل لاک پشت میروند؛ بهنوش چادرشو کشید جلو گفت: آقا یه گوشه نگه دار یه گلی شیرینی چیزی بگیریم زشته دست خالی بریم.اووفف همینم مونده که بهنوش ادای مادرارو در بیاره. بابا یه گوشه نگه داشتو گفت: ای به چشم خانوم. چشمامو با عصبانیت بستم یعنی بابا همین رفتارو با مامان داشته؟مسلمه که نه وگرنه منو تنها نمیذاشت امشب تو مراسم پسرش بود هیچ وقت نتونستم از بابا متنفر باشم درحالی که میدونستم مرگ مامانم همش به خاطر بابا و عشق مضخرفش بوده، بعداز چند دقیقه بابا با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی سوار ماشین شدو راه افتادیم.
جلوی یه خونه نسبتا بزرگ ایستادیم بابا برگشتو بهم نگاه کردو گفت:چرت زدن بسه پیاده شو، ازماشین پیاده شدیمورفتیم جلوی در؛ گلو شیرینی دست آریا بود، با اون یقش که تا ته بسته بودش واقعا قیافه خنده داری پیدا کرده بود، بهش نگاه کردمو خندمو قورت دادمو به یه لبخند اکتفاکردم. بابا زنگوفشار دادو بعداز چند ثانیه درباز شدو وارد یه حیاط بزرگ شدیم ، یه حیاط که دو طرفش پراز گلو درخت بود ،وسط حیاط یه فواره کوچیک قرار داشت کلا سبک خونه نمایی از قدیم جدید بود ساختمون اصلی شبیه خونه های اروپایی بود نمیدونستم حاج فتوحی انقد پیشرفت کرده، این جماعت اسم مومن روشونه وگرنه بویی از مومن بودن نبردن ، وارد خونه شدیم یه خانوم که چادر کل صورتشو پوشونده بود اومد استقبالمون با بهنوش روبوسی کردو بامنو آریا یه سلام احوالپرسی ساده و مارو هدایت کرد به طرف مبل های که وسط هال بود داشتم خونه رو دید میزدم داخل خونه واقعا آدمو مات میکرد من با این همه درسو دانشگاه نمی تونستم حتی یه خط از نقشه همچین عمارتیو بندازم نشستم رومبل، بعد از چند دقیقه حاج فتوحی باهمون اقتدار گذشتش که من ازش میترسیدم از پله های مارپیچ اومد پایین، صدای اعصاش واقعا رومخ بودو با بی میلی به احترامش بلند شدم ، اومدنش چند ثانیه طول کشید باصدای مردونش گفت: به به ببین کی اومده پهلوون رضا، رفت طرف باباو باهاش دست داد اومد طرف منودستمو مردونه فشردو گفت: توباید آروین باشی هنوز شیطنتو تو چشمات میبینم . باخنده سرمو تکون دادمو گفتم: ولی این دفعه نمیشه شیشه هاتونو بشکونم اخه خیلی گرونن 
باخنده زد روشونمو رفت طرف آریا یه احوالپرسی ساده باهاش کردو نشست روبه روی بابا مشتاق بودم زودتر آیتانو ببینم. ولی تعارف های آبکی خانواده ها هنوز تموم نشده بود

 نیم ساعت گذشته بود ولی مثل اینکه هیچ کدوم از خانواده ها نمیخواستن برن سر اصل مطلب، ازاینکه یه جا مثل مجسمه بشینم بیزار بودم. باباو حاج فتوحی داشتن از بازار حرف میزدن، انگار کلا موضوع اصلی رو فراموش کرده بودن ، دیگه داشت کفرم بالا میومد، باپام رو زمین ضرب گرفتمو داشتم مگس میپروندم که یه دختربا سینی چای وارد هال شدو باصدای آرومی گفت: سلام، هنوز درستو حسابی صورتشو ندیده بودم، رفت طرف باباو سینی چای رو گرفت: جلوش، بابا گفت: سلام دخترم ممنون. وقتی به حاج فتوحی چای تعارف کرد اومد سمت منو آریا، حالا میتونستم صورتشو ببینم همون بود که فکر میکردم؛ یه دختر معمولی یا شایدم کمتر از معمولی، یه دختر چادری با قد متوسطو صورت مهتابی تنها چیزی که توصورتش جلب توجه میکرد دوتا چشم تیله ای بود، باورم نمیشد این همون آیتان قلدر محل باشه، سینی چای رو گرفت جلوم ، باگفتن :ممنون یه استکان برداشتم. حواسم رفت پی آریا، این چرا اینجوری میکنه ، بادهن باز داره زل زده به دختر مردم خوبه حواس کسی بهش نیست، دیگه کلا رفته بود تو بحر ابرو ریزی؛ خم شدم طرفشو گفتم: داداش بزرگه جمع کن خودتو. آریا به خودش اومدو با اخم یه استکان برداشتو گفت: ممنون. پاک همه خل شدن خدا شفا بده. 
خانوم حاج فتوحی روبه همون دختره گفت: آیتان ظرف شیرینی رومیز اشپزخونه است ،اونارم بیار دخترم. آیتان چادرشو کشید جلو صورتشو رفت تو آشپزخونه و بعداز چند ثانیه با ظرف شیرینی اومدو ظرفو گذاشت رومیزو نشست کنار مامانش. به بابا نگاه کردم که آروم داشت چایشومیخورد،واقعاگاهی اوقات این خونسردی بابا اعصاب ادمو خورد میکرد. دوست داشتم زودتر این مجلس مسخره تموم بشه بابا با همون آرامشش گفت: خوب حسین جان ، بریم سر اصل مطلب خودت میدونی واسه امر خیر مزاحمتون شدیم. واسم خیلی جالب بود آیتان بدون هیچ شرمی تو این مجلس حضور داره بدون تفاوت نشسته ، حاج فتوحی به آریا اشاره کردو گفت:واسه شازدتون. این دفعه دیگه میخواستم منفجر شم از خنده خوب حق میدادم به حاج فتوحی منم بودم با اون ژسی که آریا گرفته فکر میکردم اون دوماده. بابا با لبخند گفت: نه واسه آروین. حاج فتوحی با خنده گفت: سابقت خرابه آقا آروین. باهمون لحن چاپلوسگرانم گفتم: بخشش از بزرگان است حاج آقا. آریا تیز نگام کرد که با سر بهش فهموندم چشه ؟ ولی اون بدون جواب روشو از من گرفت، به درک امشب همه ی چیزشون میشه. زیر چشمی به آیتان نگاه کردم که دستشو گذاشته بود زیر فکشو به باباش خیره شده بود، واقعا حضورش تو این مجلس جای تعجب داره، نفسمو دادم بیرونو به حاج فتوحی خیره شدم. 
حاج فتوحی عصاشو تو دستش جابه جا کردوگفت: ما خیلی وقته همو میشناسیم پس تعللو جایز نمیدونمو امشب جوابتونو میدم. به من نگاه کردوادامه داد:من شناخت دقیقی رو آروین دارم میدونم پسرخوبیه و منو شرمنده نمیکنه ، من مخالفتی ندارم.
اصلا فکر نمیکردم حاج فتوحی انقد هول باشه که تو همون جلسه اول یه جواب قاطع بهمون بده یعنی نظر دخترش واسش مهم نیست؟ مراسم امشب به دور از عقله، یعنی چی؟مگه دخترشون رو دستشون مونده که انقدربا عجله دارن تصمیم میگیرن ، به آیتان نگاه کردم ،سعی میکردم تموم حرکاتشو زیر نظر داشته باشم تا حداقل بفهمم چه خبره،داشت با انگشتاش ور میرفت. میگم امشب همه عجیبو غریب شدن، به بابا نگاه کردم که با لبخندش سعی داشت جوبوجود اومده رو آروم کنه میدونستم تصمیم حاج فتوحی واسه بابا هم عجیبه ،کلا مخم هنگ کرده بود نمی تونستم این جواب هول هولکی رو هضم کنم ؛ فکرم داشت به راه های منحرف کشیده میشد، صدای بابا نذاشت فکرم به جاهای باریک کشیده بشه 
- خوب حسین جان یعنی شما مخالفتی نداری همه چی تمومه؟
حاج فتوحی رو مبل لم داد وگفت: از نظر من همه چی تمومه.
به آیتان نگاه کردم که دسته ی مبلو تودستش فشار میداد،حاج فتوحی دخترشو کالا فرض کرده؟ چشمامو بستمو باز کردم، واقعا وضعیت بدی بود تو اون موقعیت، باهزار فکر جور وا جور و هزار وصله ناجور.
بلاخره اون شبم با تموم گنگ بودنش گذشت،صبح با صدای ساعت از خواب بیدار شدمو لباسامو پوشیدمو بدون صبحانه راهی شرکت شدم، داشتم ماشینو از حیاط میبردم بیرون که آریا اومد کنار ماشینو تقه ای به شیشه ی ماشین وارد کرد. با تعجب شیشه ی ماشینو کشیدم پایین،آریا زیپ کاپشنشو کشید بالاو گفت: صبح بخیر، میری شرکت؟؟
دستمو گذاشتم رو فرمونو گفتم: با اجازت
آریا خم شدطرفمو گفت: آروین خانواده فتوحی به درد تو نمیخورن، اوناوصله تو نیستن میفهمی؟؟
ابروهام به طرز مسخره ای بالا رفتوگفتم : نه بابا!!!!!!!
آریا دستشوبه حالت عصبی تکون دادو گفت: این مسخره بازیارو هم از اون دوستت آرش یاد گرفتی؟ دارم جدی صحبت میکنم

 ابروهام به طرز مسخره ای بالا رفتوگفتم : نه بابا!!!!!!!
آریا دستشوبه حالت عصبی تکون دادو گفت: این مسخره بازیارو هم از اون دوستت آرش یاد گرفتی؟ دارم جدی صحبت میکنم.
اخمام رفت تو همو گفتم: مگه من با تو شوخی دارم ، بهش نگاه کردمو ادامه دادم: اونوقت صلاح کارمن چیه عموجون؟ داشتی میگفتی. آریا به کوچه نگاه کردو گفت: ببین اون دخترو خانوادش به درد تو نمیخورن؟ نه مثل اینکه اول صبحی آریا قصد پیاده روی رو اعصاب منو داره ، دنده رو جابه جا کردمو گفتم: ببین داداش بزرگه توکارای من دخالت نکن ؛ من خودم خوبو بدمو تشخیص میدم، از حیاط خارج شدمو باسرعت روندم طرف شرکت. 
وارد شرکت شدمو رفتم طرف اتاقم هنوز آرش نیومده بود سرم حسابی درد میکرد؛ از بس دیشب فکرای جور واجور کرده بودم. سرمو گذاشتم رو میزو به دیشب فکر کردم. بعداز چند دقیقه آرش مثل وحشی ها پرید تو اتاقو گفت: چاکر آقا رئیسه، چطوری شما؟ 
بهش نگاه کردمو گفتم: نمیتونی مثل آدم بیایی تو؟ 
آرش اومد طرفمو گفت: نه اوصولا فرشته ها با بال میان منم دارم رسم فرشته هارو به جا میارم . چه خبرا ؟ دیشب دومادت کردن یا اوناهم به ذات خبیثت پی بردن؟ شقیقه هامو با دست فشار دادمو گفتم: همه چی تموم شد. آرش نشست کنارمو گفت: چی همه چی تموم شد ؟ بهش نگاه کردمو گفتم: یعنی خداحافظ مجردی . طبق معمول آرش پاهاشو انداخت رومیزو گفت: جللل الخالق چه وردی خوندی جلسه اول قبولت کردن؟ پامو گذاشتم رویکی از پایه های میزو هولش دادم که باعث شد پاهای آرش بیفته رو زمینو گفتم : واسه خودمم جای تعجبه ، واقعا چرا انقد با عجله جواب مثبت دادن . آرش با تعجب گفت: راستی راستی جواب مثبتو گرفتی ؟بهش نگاه کردمو گفتم: از اونوقتی دارم افغانی بوس میکنم ؟ همه ماجرارو برای آرش تعریف کردمو سرمو گذاشتم رومیز ، آرش زد رو شونمو گفت: هوویی نمیری بیفتی رو دستمون ، لابد دختره یه عیبی داره میخوان بندازن گردنت. سرمو بلند کردمو گفتم: بیخیال ، بریم بیرون؟ آرش با شوق گفت: چرا نریم ، بمونیم شرکت خرمگس بپرونیم. بلند شدمو گفتم : بلندشو بریم. آرش بلند شدمو گفت: باماکسی بریم؟ 
بهش نگاه کردمو گفتم: من حوصله ی رانندگی ندارم. خودت میرونی بریم !!!
آرش زیرلبش یه چیزی گفتو را افتاد، حوصله کل کل باهاشو نداشتم . پس بیخیالش شدم ؛ سوار ماشین شدیمو راه افتادیم ، سرمو به صندلی تکیه دادمو گفتم: کجا میری؟ آرش که مشغول وارسی ماشین بود گفت: یه جای خوب ، اه ... توماشینت به جز اهنگ کردی و خارجی چیز دیگه ای نداری ؟
-آرش آهنگو بزنو بکوب نداریم، سرم درد میکنه . آرش دنده رو جابه جا کردو گفت : سرت بیخود درد میکنه . گوشیم زنگ خورد نیش آرش تا بنا گوش باز شدو گفت: حوریان آروین ؟ ای جانم سلام برسون . به گوشیم نگاه کردمو گفتم: ببند فکتو . مزاحم همیشگی پانا بود جواب دادم .
-بله ؟
- سلام خوبی آروین .
به آرش که داشت ادا و شکلک در میاورد نگاه کردمو گفتم : ممنون به لطف شما ، کاری داری؟؟؟؟
- نمیخوایی حال منو بپرسی ؟
- هان .... چرا ، حالت خوبه ؟ 
-ممنون میایی خونه من ؟
- خونه تو چه خبره ؟
- خبر خاصی نیست بیا همین جوری .
- اوکی من چند دقیقه دیگه میام .
روبه آرش گفتم : برو طرف خیابون غربی . آرش بهم نگاه کردو گفت : خیابون غربی چه خبره ؟عروسیه ؟ بهش نگاه کردمو گفتم : نه میخوام برم پیش پانا. آرش با تک خنده ای گفت : نه بابا لقمه بزرگتر از دهنت بر میداری، بهم نگاه کردو ادامه داد : بیخیال شو پانا وصله تو نیست . چرا امروز همه دایه ی مهربانتر از مادر شدن واسم ؛ اون از آریا اینم از آرش . با اخم گفتم : تو راهتو برو چیکار به منو کارام داری ؟ آرش یه دست به موهاش کشیدو گفت : باشه نزن منو مثلا قرار بود بیاییم بیرون . سر خیابون پیاده شدم که آرش گفت : ماکسی رو ببرم ؟ دستامو بردم تو جیب شلوارمو گفتم :اهوم ببرش . آرش پاشو گذاشت رو پدال گازو گفت : عزت زیاد داداش، یه مشت خلو چل گیر میا افتادن، راه افتادم طرف خونه پانا ، بعد از چند دقیقه جلوی خونه پانا بودم . دستمو گذاشتم رو زنگو بعد از چند ثانیه پانا درو باز کردو گفت : خوش اومدی .رفتم داخلو گفتم: ممنون . رویکی از مبلها نشستمو به پانا نگاه کردم . یه دختر خوش برخورد با قد بلند و صورت گرد سبزه . سرمو به لبه ی مبل تکیه دادمو چشمامو بستم ، پانا از آشپزخونه داد زد : آروین مشروب میخوری؟ گفتم: نه ، سرم درد میکنه اگه یه قرص مسکن برام بیاری ممنونت میشم. 
بعد از چند دقیقه پانا با یه لیوان ابو یه قرص بزگشتو داد به منو کنارم نشست . قرصو خوردمو دوباره سرمو به لبه ی مبل تکیه دادم . پانا همونطور که مشروبشو مزه مزه میکرد گفت : اگه میخوایی رو کاناپه دراز بکش اینجوری اذیت میشی ، چشمامو بستمو گفتم : نه راحتم . پانا با تته پته گفت : امم ... چیزه ! از آرش خبر نداری ؟ نفسمو دادم بیرونو گفتم : نه خبری ازش نیست. گیلاس مشروبو گذاشت رو میزو خودشو ولو کرد رو مبلو گفت : آرش منو آتیش زد . با خودم گفتم : آره تو کبریت بودی آرشم بنزین . صدای گوشیم بلند شد، با بی میلی گوشی رو از جیبم درآوردمو به صفحش نگاه کردم ، بابا بود. صاف نشستمو جواب دادم .
- جانم ؟
- کجایی آروین ؟ شرکت ؟
- نه بیرونم مشکلی پیش اومده ؟
- نه مشکلی نیست. میتونی بیایی مغازه ؟
بلندشدمو گفتم : آره یه نیم ساعت دیگه میام .
- باشه منتظرم .
پانا هم بلند شدو گفت: میخوایی بری ؟
سرمو تکون دادمو گفتم : آره باید برم پیش بابا. 
رفتم طرف در خروجی و گفتم : کاری نداری ؟
پانا سرشو انداخت پایینو گفت : نه ممنون که اومدی .
از خونه اومدم بیرونو تاسر خیابون پیاده رفتم ، دستمو واسه تاکسی بلند کردمو تاکسی چند متر جلوتر ایستاد . با تنبلی رفتم طرف تاکسی و سوار شدم ، وقتی نشستم رو صندلی رنگو رو رفته ماشین ، صدای پخش ماشینم بلند شد. خستم از آدمکای دورو برم 
وقتی تو تنهاییام جام میذارن .
وقت احتیاج به دستاشون میرونو منو تنهام میذارن .
دیگه بسمه آسمونو گریون دیدم .
بسمه هر چی نامردی دیدم .
بسمه هرچی دلمو شکوندن هیچی نگفتم فقط خندیدم .
موندم این مردم چقد غم دارن ، من که این آهنگارو میشنوم پاک از زندگی نا امید میشم ؛ شایدم من زیادی سرخوشم .
- مرسی پیاده میشم .
کرایه رو حساب کردمو از ماشین پیاده شدم ، وارد بازار شدمو رفتم طرف مغازه ی بابا ، وارد مغازه شدم . بابا مشغول حرف زدن با یکی از کارگرا بود . منتظر موندم تا حرفش تموم بشه . بعد ازچند دقیقه بابا تازه متوجه من شدو اومد طرفمو گفت : چقد زود اومدی ؟
یه لبخند کج وری زدمو گفتم : همین ورا بودم . بابا زد رو شونمو منو به طرف صندلی های ردیفی تو مغازه بود هدایت کرد. نشستم رو یکی از صندلی ها و گفتم : بفر مایید من در خدمتم اقای کاشانی . بابا هم نشست رو صندلی و گفت : خوب پسرم نظرت راجع به مجلس دیشب چیه ؟
با انگشت اشارم گونمو خاروندمو گفتم : باید نظری داشته باشم ؟
بابا گفت : همه چیز داره تند پیش میره ، به تصمیمی که گرفتی ایمان داری ؟
آروین اگه مخالفی همین الان بگو . با اخم گفتم : چرا توپسرت هی میخوایید منو از تصمیمم برگردونید ، اگه من مخالف بودم نمیذاشتم کار به اینجا بکشه . بابا تسبیحشو گردوندو گفت : آروین پایه ی ازدواج علاقست اگه نباشه نابود میشی ،چرا من فکر میکنم هیچ اشتیاقی به این ازدواج نداری ؟ به سقف نگاه کردمو گفتم : پس شما هم وقتی با مامان ازدواج کردی ، بهش نگاه کردمو گفتم : نابود شدی ؟ چون بهش علاقه نداشتی . بابا با عصبانیت بلند شدو گفت : توچرا همه چیو به زندگی گذشتم ربط میدیو زندگی گذشته رو جلوم زنده میکنی ؟ منم متقابلا بلند شدمو گفتم : حالا مامان من شد زندگی گذشتت ؟ بابا بهم نگاه کردو گفت : نمیخوام زندگی دختر مردم خراب بشه ، شما 8 ماه نامزد میمونید تا من مطمئن بشم میتونی اون دخترو خوشبخت کنی . با تعجب به بابا نگاه کردم ، حتی جای عصبانیتم واسم نذاشته بود . رفتم طرف در ، یکم مکث کردمو برگشتم طرف بابا و انگشت تهدیدمو گرفتم طرفشو گفتم : به پسرت بگو دیگه پاپیچ من نشه و تو زندگی من دخالت نکنه وگرنه بد میبینه ، از مغازه اومدم بیرون ، اونقدر اعصابم داغون بود که با اولین تاکسی رفتم قبرستون . دستمو گذاشتم رو قبر مامانو فاتحه خوندم .
میبینی بهت میگه زندگی گذشته، دلم واسه مظلومیتت میسوزه واسه سکوتت ، این خوشبختی و آرامش حق بهنوشو آریا نیست ، اینا حق منو توبود. ولی تو با رفتنت این حقو هم از من هم از خودت گرفتی . به کلاغی که از شاخه درخت پرید نگاه کردمو زبر لبم گفتم : شوم.

 

منبع: رمان دوستان

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 74
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 1,022
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 1,022
  • بازدید ماه : 10,643
  • بازدید سال : 97,153
  • بازدید کلی : 20,085,680