loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 1228 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان گناهکار(فصل اول)

گناهکارِ قصه ی ما یه مردِ..آرشام..مردی که به ظاهر خودش رو گناهکار نمی دونه..ولی..
حِرفه ش چیه؟..زورگیری؟!..باج گیری؟!..کلاهبرداری؟!..یا..
گناهش خلافه یا خلافش گناه؟..شاید هم هر دو..
گناهکارِ قصه ی ما دل داره؟!..وجدان داره؟!..من که میگم داره..ولی اگر دل داره و وجدان حالیشه پس چرا شد گناهکار؟!!..
چی شد که آرشام این مسیر رو تو زندگیش انتخاب کرد و تهش رسید به اینجا که این اسم شد لقبش؟!لقبی که خودش به خودش داد ولی کسی جرات نداشت اونو گناهکار بخونه..
این قصه از کجا شروع شد؟!..شاید از اونجایی که آرشام فهمید توی این دنیای بزرگ بین این ادمای دوراندیش و ظاهربین یا باید درّنده باشی یا بذاری اونا تو رو بدرن..
آرشام توی زندگیش یک هدف داره..هدفی که براش بی نهایت مهمه..خیلی ها رو برای رسیدن به این هدف از سر راهش بر می داره..
ایا عشق به سراغش میاد؟!.. مردی که حتی از اسمش هم فراریه..کسی که همیشه به عشق پشت پا زده و اون رو مزاحم تو کارش می دونه می تونه عاشق بشه؟!..
دلارام دختری پر از شور و احساس..درست نقطه ی مقابلِ مردی سرسخت از جنس غرور..این دختر چطور وارد زندگی آرشام میشه؟!..از راه عشق یا..
دختری که به هیچ عنوان حاضر نیست تو زندگیش حرف زور بشنوه و همیشه با زبون تند و تیزش از خودش دفاع می کنه..دختری که نترس نیست ولی لفظ قوی داره..
و اما شغل گناهکارِ ما چیه؟..به گناهش مربوطه؟..
خودش همیشه میگه :اسمم گناهکار..رسمم تباهکار..
پس......


با اخم غلیظی نگاهش کردم..گریه می کرد..برام مهم نبود..ای کاش خفه می شد..صداش رو اعصابم بود.................

رو بهش کردم و با صدای بلند گفتم :هستی برو پایین ..دیگه حتی نمی خوام لحظه ای تحملت کنم..

با گریه داد زد :نمی خوام..آرشام..چرا درکم نمی کنی؟..تو که می دونی عاشقتم..چرا با من چنین معامله ای کردی؟..چرا؟..چــــرا؟..

از صدای شیون و جیغ هایی که می کشید کنترلم رو از دست دادم .. سریع از ماشین پیاده شدم..به طرفش رفتم..درو باز کردم..بازوشو تو چنگ گرفتم و کشیدمش بیرون..
در برابر من توان مقاومت نداشت..هیچ کس چنین جراتی رو نداشت..

غریدم :بیا بیرون عوضی..دیگه نمی خوام چشمام به ریخت نحست بیافته..یا گم میشی..اونم برای همیشه یا همینجا کارتو یکسره می کنم..

یک طرف زمین خاکی بود و یک طرفه دیگه پل هوایی..کسی اون اطراف دیده نمی شد..
جیغ کشید:دیگه می خوای باهام چکار کنی؟..من عوضیم یا تو؟..ابرومو بردی..بدبختم کردی..به روز سیاه نشوندیم..دیگه چی دارم که می خوای ازم بگیری؟..

هلش دادم و با اخم گفتم :باهات چکار کردم؟..بهت تجاوز کردم؟..ازت فیض بردم؟..یه شب رویایی رو برات رقم زدم؟..چکارت کردم کثافت؟..

هق هق می کرد..به خاطر اشک هایی که روی صورتش جاری شده بود یه حلقه ی سیاه از مایع ریمل دور چشماش نشسته بود..

نشست رو زمین..زار می زد.. دلم براش نمی سوخت..اره..این رو برای اونها به حق می دیدم..اینکه خردشون کنم..اینکه اونها رو تا پای نابودی بکشونم..لذت می بردم وقتی می دیدم اینطور جلوم زانو زدن وشیون و زاری راه انداختند..

من..آرشام هستم..کسی که هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست باهاش برابری کنه..غروری که من داشتم برای خودم ستودنی بود..فقط خودم..مهم من بودم..نه هیچ کس دیگه..

یه لگد به پاش زدم :پاشو خودتو جمع کن..دارم بهت هشدار میدم هستی..اگر یک بار دیگه اون طرفا پیدات بشه زنده ت نمی ذارم..

سرشو بلند کرد و با گریه گفت :می دونم..خیلی خوب می شناسمت..هر غلطی ازت بر میاد..توی این مدت منو به بازی گرفتی..کاری کردی دوستت داشته باشم..ولی بعد که از خانواده م جدام کردی کشیدی کنار و گفتی همه ش یه بازی بود..خیلی نامردی آرشام..خیلی نامردی..

عصبانی شدم..نباید با چنین جسارتی زل می زد توی چشمام و اینها رو می گفت..
یقه ش رو چسبیدم و بلندش کردم..جیغ خفیفی کشید..زل زدم تو چشماش..تموم خشمم رو ریخته بودم تو چشمام..فکم منقبض شده بود..

تکون محکمی بهش دادم و داد زدم :برای اخرین بار بهت میگم..تو برام مثل یه اسباب بازی بودی..تو اولین و اخرین کسی نیستی که اینطور اونو به بازی می گیرم..می دونی چیــه؟..
بلند تر داد زدم :عاشق اینم که خورد شدنتون رو ببینم..اون روح و احساس لطیفتون رو به اتیش بکشم..اشک رو تو چشماتون ببینم و کاری کنم که جلوم زانو بزنید..دوست دارم تو چشمام با اشک زل بزنید و بگید غلط کردم آرشام ..هرکار بگی می کنم فقط ترکم نکن..و اونجاست که برام با یه تیکه اشغال هیچ فرقی نمی کنید..........

هلش دادم..به پشت افتاد رو زمین..ناله کرد..بی صدا هق هق می کرد..از صدای بلندم وحشت کرده بود..
سریع نشستم پشت فرمون و بدون اینکه به اطرافم توجه داشته باشم حرکت کردم..

از اینه عقب رو نگاه کردم..زانوهاش رو بغل گرفته بود و سرشو انداخته بود پایین..لبخند زدم..لبخندم پررنگ تر شد و کم کم تبدیل به قهقهه شد..انقدر بلند می خندیدم که تو باور خودم هم نمی گنجید..
آرشام هیچ وقت نمی خندید..فقط وقتی که تو بازی پیروز می شد..شاد می شد و از شکست طرفش سرمست ..اونوقت بود که با صدای بلند قهقهه می زدم..

ولی مثل همیشه اروم اروم صدام پایین اومد..تا جایی که حتی اثار لبخند هم روی لبام نموند..نمی دونم این چه حسی بود که دقیقا بعد از اجرای کارم بهم دست می داد..

صدایی تو گوشم تکرار می شد که تو یک گناهکاری ولی این پژواک رو دوست داشتم..اره..آرشام گناهکار بود..و از این بابت خوشحالم..

دخترا برام یک جور وسیله ی سرگرمی بودند..می گرفتم تو مشتم و هر وقت که می خواستم به میل خودم ولشون می کردم..اونا صرفا برام حکم اسباب بازی رو داشتن نه چیز دیگه..عاشقم می شدند ولی عشقی تو کار من نبود..هه..عشق..
اونا هم از روی هوس می اومدن تو اغوشم..گرماش رو که حس می کردن دیگه بیرون برو نبودند..مثل یه حیوون رامم می شدن..هر کار که می خواستم می کردند ..هر کار..هرکــار..

از تو اینه ی جلو به صورت خودم نگاه کردم..مثل همیشه یه اخم روی پیشونیم درست بین ابروهام نشسته بود..این اخم با من انس گرفته بود..نه خودم می خواستم که دور بشه و نه اون منو تنها میذاشت..

دستمو دراز کردم سمت ضبط و دستگاه پخش رو روشن کردم..
صداش رو تا جایی که می تونستم بالا بردم ..

وقتی یکی از اون اسباب بازی ها رو دور می انداختم..درونم پر خروش می شد که با این تندی صدا اروم می شدم..


(اهنگ دار مکافات.. امیرعلی)

آهای دنیا آهای دنیا
همین امشب خلاصم کن
اگر کفره بزار باشه
اگه حقه جوابم کن

آهای دنیا ببین دارم
با چشم خون بهت میگم
بیا این بار و مردی کن
بگو آسوده میمیرم


تو هر کار که دلت میخواد
با این جون و تنم کردی
آهای دنیا آهای دنیا
چه بی رحمی و نامردی

نزاشتی یک شبم باشه
بدون حسرت و خواهش
ببین حتی یه روزم تو
نداشتی باهام سر سازش

همیشه گریه و زاری
همش روزای تکراری
یه دنیا غصه و ماتم
همش درد و گرفتاری
تا اینجا که رسیدم من
یه روز خوش ندیدم من
میگن داره مکافاتی
به این جمله رسیدم من


با حرص ضبط رو خاموش کردم..این اهنگ حس من رو نشون نمی داد..ولی نمی دونم چرا هر بار همین رو گوش می کردم..
تهش هم پشیمون می شدم..ازانتخاب اهنگ..از..از..نه..تمامش هیچی بود..پوچ و تو خالی..عین حباب...اره..این حسم عین حباب بود..تهی از هر احساسی..

جلوی خونه ترمز کردم..در رو با ریموت بازکردم..ماشین رو بردم تو ..
هنوز پامو از ماشین بیرون نذاشتم که مثل همیشه چندتا از خدمه ها که بیرون از ویلا بودند جلوم صف کشیدند.. اروم پیاده شدم..

همه سراشون روبه پایین بود..به هیچ کدومشون نیازی نداشتم..ولی چون بیشتر مواقع مهمانی های مربوط به کارم رو اینجا برگزار می کردم نیاز داشتم که توی خونه م حضور داشته باشند..

ولی از بین این همه خدمه تنها شکوهی بود که مشاور و یک جورایی دست راست من محسوب می شد................

از رمز و راز من با خبر نبود.. فقط تا حدی که خودم می خواستم اطلاعات داشت..انقدری که به دردم بخوره..همین و بس................

نگاهش کردم..با همون نگاه فهمید که باهاش کار دارم..یک قدم به طرفم برداشت..دستاش رو جلوش گرفته بود ................

سرش رو کمی خم کرد و گفت :سلام قربان..

مثل همیشه هیچ جوابی از جانب من نشنید..تنها به تکان دادن سر اکتفا کردم..همین..
نه می خواستم و نه بلد بودم..

با قدم هایی محکم به طرف ساختمان رفتم..بقیه هم پشت سرم حرکت کردند..
توی سالن ایستادم..رو به خدمه دستم رو بالا اوردم و با یک اشاره مرخصشون کردم..سریع از جلوی چشمام پراکنده شدند..

به طرف اتاق کارم رفتم..اتاقی که جز خودم هیچ کس حق ورود به اونجا رو نداشت..چه در حضور من و چه در نبودم..

اگر کسی به یک قدمی اینجا نزدیک می شد و یا قصد کنجکاوی داخل اتاق رو داشت بی برو برگرد باید جلوی چشمام مجازات می شد..

هچ وقت نمی تونستم تحمل کنم که زیر دست من از فرمانم سرپیچی کند..در غیراینصورت جزاش خیلی خیلی سنگین بود..

جلوی در رو به شکوهی کردم وبا همون اخمی که بر صورت داشتم گفتم :بگو..

می دونست اینجور مواقع تنها به اصل قضایا گوش می کنم نه جزئیات گفت :قربان اقای شایان تماس گرفتند و اصرار داشتند حتما یه سر برید پیش ایشون..ظاهرا کار مهمی با شما داشتند و..

دستمو بالا اوردم ..سکوت کرد..پشتمو بهش کردم و بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم..در رو از داخل قفل کردم..

تاریک بود..با زدن کلید برق، فضای اتاق روشن شد..ولی نه..روشناییش خیلی کم بود..خیلی خیلی کم..

دوست نداشتم حتی ذره ای نور به داخل این اتاق بتابه..اینجا باید تاریک می موند..فقط تاریکی..هیچ کس و هیچ چیز جز آرشام حق ورود به اینجا رو نداشت..به نور هم چنین اجازه ای رو نمی دادم..

مثل همیشه با نگاه تیز و دقیقی فضای اطرافم رو از نظر گذروندم..همه چیز سر جای خودش بود..کمد مخصوصم..میز و صندلی وسط اتاق..وایت بردی که روی سه پایه گوشه ی دیوار بود..و همینطور صفحه ی عکسام که به دیوار نصب شده بود..

هه..عکس..اره عکس ولی نه هر عکسی..عکس همه ی اونایی که می اومدن تو چنگم..عکس اسباب بازی هام..

اونایی که باید تقاص پس می دادن..تقاص یک اشتباه بزرگ..انقدر بزرگ که براشون چنین مجازاتی رو در نظر گرفتم..

حق بود..بر اونها..بر همه ی کسانی که مخالف آرشام بودند..بر همه شون حق بود و من این حق رو بهشون می دادم..حق مجازات شدن..حق خرد شدن .. شکستن..

این گناه من بود و من با این گناه تا سر حد مرگ غرق لذت می شدم..
و بین این 10 نفر فقط نفر دهم با بقیه یه جورایی برام فرق داشت..

پشت میز نشستم..با ژست خاصی به پشتی صندلی تکیه دادم..انگشتام رو در هم گره زدم ..نگاهی به اطراف انداختم..

از این فضای نیمه تاریک خوشم می اومد..به قدری که دوست نداشتم قدم به بیرون از اتاق بذارم..

ولی نه..من برای انجام کارم..برای تموم کردن هدفم و به سرانجام رسوندن اون باید از این اتاق بیرون می رفتم..
هر وقت وارد اینجا می شدم یعنی نفر بعدی باید انتخاب می شد..انتخاب برای مجازات شدن..اون هم به روشی که آرشام در نظر می گرفت..

از روی صندلی بلند شدم..به طرفشون رفتم..دیگه نیازی به شمارش اونها نبود..فقط 3 نفر باقی مونده بود..از 10 نفر..3 نفر..
این یعنی لحظه به لحظه به هدف نزدیک شدن..یعنی قدمی رو به پیروزی برداشتن..با هر نفر..یک قدم..

طبق معمول که می خواستم نقشه م رو مرور کنم و نفر بعد رو انتخاب کنم موسیقی مختص به خودم رو گوش می کردم..به طرف دستگاه پخشی که کنار کمد بود رفتم..

فقط یک اهنگ از این ضبط پخش می شد..اون هم به خواسته ی خودم..دکمه ش رو فشردم..و صدا تو فضای اتاق پخش شد..
برای من روح نواز بود..دلنشین..ارامش بخش..حرفای دلم رو می زد..حرفای آرشام ..


(آهنگ پرونده.. از حمید عسکری)

این بار اولی نبود
که توی قلب من میمرد
با نگاهای عجیب
کفر منو در می آورد
هرز می پرید من کشتمش
در فکر کشتن کشتمش
من اون بد لعنتی و
با اشک و لبخند کشتمش


یه سیگار از تو جلد در اوردم..با فندک طلاییم روشنش کردم..فندک رو پرت کردم روی میز..پک عمیقی به سیگار زدم..چشمامو بستم و سرمو بلند کردم..دودش رو به ارومی بیرون دادم ..

وقتی چشمامو باز کردم نگاهم بهش افتاد..به طرفش رفتم..عکس شماره ی هشت..نفر بعدی اون بود..یه دختر با موهای بلوند..چشمان سبز..زیبایی چشمگیری نداشت..نه..زیبا نبود..برای من معمولی بود..

زیباترین موجود روی این کره ی خاکی هم جلوی چشمان من چشمگیر نبود..انگشت اشاره م رو روی صورتش کشیدم..پوزخند زدم..

ماژیک قرمز رو از روی میز برداشتم..روی عکس دو تا خط به حالت ضربدر کشیدم..دو تا خط که از روی هم رد می شدند..هم رو نصف می کردند..و با قرمزی رنگشون هشدار می دادند..نه به من..به صاحب عکس..به این دختر..به..شیدا صدر..


پرونده هام کامل شدن
با چند تا سیگار و یه عکس
در پی اثبات یه جرم
با عشق و نفرت کشتمش
انکار می کرد حرف منو
وقتی که چشمامو میدید
گناه تازه ای نداشت
فقط یکم هرز می پرید


همه شون یک مشت ه ر ز ه بودند..اینکه تا گوشه چشمی بهشون می کردم خودشون رو تسلیم من می کردند..
به هفته ی دوم نمی کشید که خامم می شدند..
کارم رو بلد بودم..حرفه ای عمل می کردم..جوری که مو لای درزش نمی رفت..
اون ها ادمهای خاصی بودند..پس باید خاص باهاشون رفتار می کردم..


با این همه حرف و حدیث
حیثیت منو می برد
وقتی که داشت تموم می کرد
جون منو قسم می خورد


" آرشام..به خدا دوستت دارم..آرشام به جون خودت که عشقمی..به جون خودم..چرا باورت نمیشه؟..چرا انقدر نامردی؟..چرا با من اینکارو می کنی؟..آرشـــــام"..

صداشون توی گوشم زنگ می زد..انگار جلوی چشمام ایستاده بودند..هر 7 نفرشون..
اونایی که تو اغوش غرورم ذوب شدند..اونایی که وسیله ی سرگرمی و انتقام آرشام بودند و..روحشون توسط من به تباهی کشیده شده بود..

مردی که غرورش رو نادیده گرفتند..کسی که تونست همه شون رو به نابودی بکشونه..ولی نخواستن که باور کنند..قدرت من رو نادیده گرفتند..

و حالا..منتظر مجازات باشند..پک دوم رو به سیگارم زدم..


آروم و هوشیار کشتمش
بیدار بیدار کشتمش
چاره ی دیگه ای نبود
از روی اجبار کشتمش
هرز می پرید من کشتمش
در فکر کشتن کشتمش
من اون بد لعنتی و
با اشک و لبخند کشتمش


لبخند تلخی نشست روی لبام..از روی غمی بود که تو دلم داشتم..غمی که منو مجاب به این انتقام میک رد..
تو سرم افکار مختلفی چرخ می خورد.فکر..خواب و شایدم..یه کابوس..
اره..به کابوس بیشتر شبیه بود..کابوس های من همیشه به حقیقت می پیوست..و اینبار هم همینطور می شد..

با انگشت اشاره م به عکس ضربه زدم و با پوزخند گفتم :منتظرم باش..من دارم میام..

پک محکمی به سیگارم زدم..و اینبار دودش رو تو صورتش بیرون دادم..
عکس رو از صفحه برداشتم..وقت خرد شدنش رسیده بود..باید می رفتم..نفر هشتم ..منتظرم بود..منتظر آرشام..

خدمتکار مخصوص شایان به استقبالم اومد..مثل همیشه رسمی جلوم ایستاد..

-اقای شایان توی اتاقشون هستند؟..

--بله آقا..منتظر بودند تا شما تشریف بیارید..

سرمو تکان دادم..بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفتم..اتاق شایان درست سمت راست بود..خدمتکار می دونست به هیچ عنوان خوشم نمیاد کسی راهنماییم کنه..برای همین بدون اینکه خودم بهش تذکر بدم راهش رو کشید و رفت..

با قدم هایی بلند ولی محکم به طرف اتاقش رفتم..صدای قدم هام انعکاس عجیبی رو به سالن و فضای اطراف بخشیده بود..از این صدا خوشم می اومد..
هر چند محکم تر قدم برمی داشتم..صدا توی گوشم روح نوازتر جلوه می کرد..
این نشانه ی محکم بودن خودم..و قدرتم بود..

پشت در اتاق ایستادم..تقه ای زدم..صداش رو شنیدم..سرد..جدی..مثل همیشه..

--بیا تو..

دستم روی دستگیره ثابت مانده بود..مثل همیشه به محض ورودم نگاهی به اطراف انداختم..هیچ چیز تغییر نکرده بود..همانطوری بود که از اینجا رفتم..

--بیا تو آرشام..خوش اومدی پسر..

یه قدم به داخل برداشتم..در رو بستم..نگاهم به رو به رو بود..میز بزرگی که انتهای اتاق قرار داشت..و یک صندلی بزرگ که پشت به من بود..
با یک چرخش به طرفم برگشت..حتی ژستش هم مثل همیشه بود..خسته کننده..

روی صندلی لم داده بود..نگاه تیز و برنده ش روی من ثابت بود..ابروهاش رو جمع کرد..پک عمیقی به سیگارش زد..سر سیگار روشن شد..سرخ و اتشین..و طولی نکشید که خاکستر شد..
بعد هم به حالت خاصی اون رو با حرص تو جا سیگاریِ کریستالش خاموش کرد..

--مثل همیشه به موقع اومدی..بیا جلوتر..

فقط نگاهش کردم..دوست نداشتم کسی بهم دستور بده..حتی اون..حتی شایان..کسی که فقط استادم بود..
چند لحظه که تو چشماش زل زدم قدمی به جلو برداشتم..نخواستم به محض صدور دستور اوامرش توسط من به اجرا در بیاد..

رو به روش ایستادم..همون اخم همیشگی مهمون صورتم بود..مثل خودش سرد نگاهش کردم..

جدی و خشک گفتم :ظاهرا با من کار مهمی داشتی..

زل زد تو چشمام..سرش رو تکون داد..می دونست عادت ندارم موقع شنیدن حرف های طرف مقابلم بنشینم..برای همین تعارف به نشستن نکرد..

با تموم علایق و خصلت های من اشنا بود..باید هم می بود..یک عمر اون استادم بود و من شاگرد..ولی حالا..اینی که رو به روش ایستاده بود به راحتی همه رو درس می داد..خودش یه پا استاد شده بود..
ولی شایان رذالتی تو وجودش داشت که این همه سال با تموم تلاشی که کردم نتونستم به پای اون برسم..بی بند و باری که تو وجودش داشت من ازش فراری بودم..

یه پاکت سفید گذاشت رو میز..به طرفم هُل داد..

--بردار..تموم اطلاعات داخلش هست..مثل همیشه..اینبار هم باید کارت رو درست انجام بدی..فقط 1 ماه فرصت داری..ب..

-فهمیدم..

و با این کلام کوتاه حرفش رو بریدم..هیچ کس چنین جراتی رو نداشت ولی من فرق می کردم..من هر کس نبودم..خودش هم می دونست که ارشام با بقیه متفاوته..

اگر کسی میان حرف شایان می پرید و به اوامرش بی توجهی می کرد کوچک ترین مجازاتش از دست دادن تک تک انگشتان دستش بود..
ولی من..ارشام بودم..کسی که حتی استادش هم نمی تونست مقابلش بایسته..
فقط نگام کرد..اون هم اخم کرده بود..

پاکت رو از روی میز برداشتم..نگاهش کردم..سرش رو تکان داد..
اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم ..از اتاق بیرون اومدم..پاکت رو توی دستام فشردم..
******************
جلوی اینه ایستادم..دستی به کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشتم کشیدم..مشکی..رنگ مورد علاقه ی من بود..
امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم..

شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتم..به زیر گردن.. و موچ دستم زدم..بوش مست کننده بود..تحریک کننده..جذب کننده..همونی که می خواستم..برای امشب مناسب بود..

تو اینه به خودم نگاه کردم..چشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کرد..روح رو می شکافت..جسم که در برابر نگاه من توان مقاومت نداشت..

پوزخند زدم..مرحله ی اول نقشه م داره شروع میشه..شیدا صدر..منتظرم باش..ارشام داره میاد..بهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال کنی..

دیگه توی اینه نگاه نکردم..سوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون..
هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنه..تا به الان هیچ احدی جرات نکرده بود پشت فرمون ِ این ماشین بنشینه..

یه فراری مشکی....رنگش خاص بود..مثل همه ی چیزهایی که متعلق به من بود..

حرکت کردم..امشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدا..مهمانی با شکوهی ترتیب داده بود..
مطمئنا مهمان های زیادی می اومدن..و کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردند..ولی من..با دادن هدیه م به اون در قبالش یک چیز هم دریافت می کردم..
و اون هم..قلب شیداست..امشب اون قلبش رو به من می بازه..

فصل دوم


***************
وسط باغ باشکوهشون ایستادم..ظاهرا جشن رو خارج از ویلا برگزار کرده بودند..
دست راستم رو توی جیبم فرو بردم و نگاه دقیقی به اطراف انداختم..

تعداد مهمان ها شاید بیش از 300 نفر می رسید..زیاد نبودند..نه..برای چنین مهمانی تعداد کم بود..
صدای موزیک ملایمی فضا رو پر کرده بود..قسمتی از باغ رو به پیست رقص اختصاص داده بودند..عده ای از مهمان ها حسابی مشغول بودند و عده ی دیگری هم به عیش ونوش ..

نگاهم به مهندس صدر افتاد..با لبخند و نگاهی مغرور به طرفم می اومد..حالتم رو تغییر ندادم..حتی قدمی به طرفش بر نداشتم..

رو به روم ایستاد..تنها توی چشماش خیره شدم..سرد..جدی..مغرور..
لبخند از روی لب هاش محو شد..ظاهرا توقع داشت گرم برخورد کنم و برای هر اقدامی پیش قدم بشم..ولی آرشام اهل این کارها نبود..

دستش رو جلو اورد و با لبخندی مصلحتی گفت :سلام مهندس تهرانی..از دیدنتون خوشحال شدم..سرافرازمون کردید..

نگاهم رو از روی صورتش به دستش سوق دادم..بلاتکلیف ایستاده بود..دستم رو از توی جیبم دراوردم..
باهاش دست دادم و تنها به کلمه ی " سلام " اکتفا کردم..

به مهمان ها اشاره کرد:بفرمایید..چرا اینجا ایستادید؟..خیلی خیلی خوش امدید..حضورتون افتخاریست برای ما..

همان موقع یکی از خدمه ها رو صدا زد..
--بله اقا..
صدر به من اشاره کرد:اقای مهندس رو راهنمایی کن..بهترین جایی که تو باغ در نظر گرفتم و مخصوص مهمان های ویژه م هست رو در اختیارشون بذار..در ضمن به بهترین شکل ازشون پذیرایی کن..
--چشم قربان..
صدر با رضایت لبخند زد و سرش رو تکان داد..

نگاهم به خدمتکار بود..رو به من کمی خم شد و با احترام راهنماییم کرد..برای صدر سرم رو کمی تکان دادم و همراه خدمتکار رفتم..

قدم هام مثل همیشه هماهنگ و محکم بود..سنگینی نگاه مهمان ها رو خیلی خوب حس می کردم..برام یک امر عادی بود..هر کجا که قدم می گذاشتم با چنین عکس العمل هایی رو به رو می شدم..

ولی از بین این همه نگاهه کنجکاو فقط یکی از اونها برام مهم بود..نگاه شیدا..دختر مهندس صدر..اون باید به دامم می افتاد..به دام من..به دام افکاری که در سر داشتم..

درست قسمت بالای باغ میز و صندلی های شکیل و زیبایی چیده شده بود..میزهایی با پایه های طلایی و روکش سفید..که روی هر کدام از انها انواع نوشیدنی و شامپاین چیده شده بود..

سمت راست میز بزرگ مستطیل شکلی قرار داشت که روش رو با هدایای رنگارنگ و بزرگ پر کرده بودند..

روی صندلی نشستم..هیچ کس اون نزدیکی نبود..پس درحال حاضر مهمان ویژه ی امشب من بودم..خوبه..

خدمتکار مشغول پذیرایی شد..ولی نگاه کنجکاو و تیز من اطراف رو می پایید..در بین جمعیت به دنبالش می گشتم..نگاهم جوری نبود که بشه تشخیص داد به دنبال شخصی هستم..

و بالاخره دیدمش..توی پیست با پسری جوان و قد بلند مشغول رقص بود..
دقیق تر نگاهش کردم..فاصله م باهاش نسبتا زیاد بود ولی نه اونقدر که نتونم به اندازه ی کافی اون رو انالیز کنم..

تاپ و دامن سفید و کوتاه..کفش های پاشنه بلند بندی به رنگ نقره ای که با هر چرخش تلالو خاصی ایجاد می کرد..موهای بلوند و بلند که نیمی به حالت فر و نیمی دیگر رو صاف و حالت دار پشت سرش بسته بود..
ارایش انچنانی نداشت..یعنی اونقدری نبود که نشه تشخیص داد این همان دختر است..کسی که قرار بود تو اولین مرحله از بازی آرشام شرکت کند..

همراه پسر تانگو می رقصید.. ظاهرا سنگینی نگاه من رو حس کرد..چشمانش اطراف رو پایید..ولی همچنان مشغول رقص بود..

نگاهم رو چرخوندم..نباید متوجه نگاهم می شد..چشم های زیادی روی من بود..برای همین نمی تونستم تشخص بدم که یکی از انها متعلق به شیداست یا نه..باید صبر می کردم..مطمئن بودم قدم جلو میذاره..وهمینطور هم شد..

لیوان پایه بلند شامپاینم رو برداشتم..خدمتکار اماده ی خدمت کنارم ایستاده بود..با تکان دادن دستم مرخصش کردم..

به پشتی صندلی تکیه دادم..پا روی پا انداختم وبا ژست خاصی مشغول نوشیدن شامپاین شدم..از بالای لیوان پاهای خوش تراشش رو دیدم..

لیوان رو از لبام دور کردم..نگاهم رو از روی پاهاش به سمت بالا کشیدم..ارام..مغرور..و در عین حال بی تفاوت..

نگاهم توی چشماش قفل شد..به روی لب هاش لبخند بود ولی من هیچ عکس العملی نشون ندادم..بی توجه به اون و لبخندش سرم رو چرخوندم..
مشغول مزه مزه کردن شامپاین شدم..چشمامو بستم و یک نفس سر کشیدم..
بازی شروع شد..

حضورش رو کنارم حس کردم..چشمامو اهسته باز کردم..لیوان خالی توی دستم بود..گذاشتم روی میز..حالتم رو تغییر ندادم و در همون حال به رو به رو خیره شدم..

صداش رو شنیدم..ظریف و طناز..همون چیزی که انتظار می رفت..
-سلام..شما باید مهندس تهرانی باشید درسته؟!..

مکث کردم..اروم سرم رو چرخوندم و نگاه سردی بهش انداختم..
نگاه سبز و شیفته ش توی چشمام قفل شده بود و لب هاش به لبخند باز بود..

دوباره به حالت اولم برگشتم و در همون حال جدی و خشک گفتم :بله..شما منو می شناسید؟..
با هیجان گفت :کسی نیست که شما رو نشناسه..پدرم گفته بودند امشب یه مهمان ویژه توی جشن تولدم حضور داره..ولی به هیچ عنوان فکر نمی کردم اون مهمان شما باشید..

توی دلم پوزخند زدم..ولی صورتم هیچ حالتی رو نشان نمی داد..
-چطور؟..
--خب برام جای تعجب داشت وقتی که دیدم شما اون مهمان هستید..واقعا باعث افتخارمه که امشب اینجا حضور دارید..

نگاه کوتاهی بهش انداختم..
-سال هاست که با مهندس صدر اشناییت دارم..ولی تا به الان شما رو توی هیچ یک از مهمانی هاشون ندیدم..
لبخند زد..ردیف دندان های سفید و براقش نمایان شد..لب های سرخ و اتشینش اونها رو چون قابی در خود جای داده بود..

--بله..من چند سالی خارج از کشور زندگی کردم..برای ادامه تحصیل به اروپا رفتم و الان مدت کوتاهی هست که برگشتم..
سرم رو تکون دادم :عالیه..
--چی عالیه؟..

توی صداش شیفتگی موج می زد..می دونستم تمام جملاتی که از دهانم خارج می شد رو روی هوا می قاپید..
برام تازگی نداشت..اینکه تحویلش می گرفتم و باهاش هم کلام می شدم جزوی از بازیم بود..
مکث کوتاهی کردم وگفتم :برای چی برگشتید؟..

وقتی دید جواب سوالش روندادم کمی پکر شد..ولی با این حال ظاهرش رو حفظ کرد و با لبخند گفت : دیگه از زندگی توی اروپا خسته شده بودم..هیچ جذابیتی برام نداشت..بعد از فارغ التحصیلیم همونجا مشغول به کار شدم..ولی خب اینجا هم برای من کار هست..در حال حاضر تو شرکت پدرم هستم..

سرم رو تکان دادم..و ترجیح دادم سکوت کنم..
--شما خیلی کم حرف می زنید..
سرد و مغرور گفتم :بی دلیل حرف نمی زنم..
--اوه..خیلی خوبه..تعریفتون رو زیاد شنیدم..خیلی دوست داشتم برای یک بار هم که شده از نزدیک ببینمتون..
-می تونستید به شرکتم بیاید..
--درسته..ولی پدرم گفته بودند که شما هر کسی رو به اونجا راه نمی دید و بدون هماهنگی هم حق دیدنتون رو ندارم..

نگاهش کردم..حالتش اون رو نسبت به من صمیمی نشون می داد..هنوز خیلی زود بود که بخواد باهام راه بیاد..

نگاه خاصی بهش انداختم..
- شما بدون هماهنگی هم می تونستید وارد اونجا بشید..
صورتم روبرگردوندم..نمی خواستم توی چشمام کذب گفتارم رو ببینه..هیچ کدوم از حرفام بویی از حقیقت نداشت..

صداش ذوق زده بود..ظاهرا منتظر چنین پیشنهادی از جانب من بود..
--وای شما فوق العاده این مهندس تهرانی..جدا به من لطف دارید..اگر می دونستم که حتما مزاحمتون می شدم..
نفس عمیق کشیدم : مزاحم نیستید..

همچنان نگاهم به روبه رو بود و کلامم سرد..ولی در همون حال هم می تونستم جز به جز حرکاتش رو حدس بزنم..لحظه به لحظه بیشتر هیجان زده می شد..
صدای نفس های عمیق و کشیده ش رو شنیدم..اروم بودم..خیلی اروم..
نیم نگاهی بهش انداختم..با لبخند به من زل زده بود..
-چیزی شده خانم صدر؟..
بدون اینکه ثانیه ای رو از دست بده گفت :شیدا..خواهش می کنم من رو به اسم کوچیک صدا بزنید..
به نگاهم رنگ تعجب دادم..
-چطور؟!..

سرش رو پایین انداخت..با انگشتای ظریف و کشیده ی دستش بازی می کرد..
--هیچی..ولی خب من به کسایی که برام مهم هستند و بهشون اهمیت میدم این اجازه رو میدم..
-چه اجازه ای؟..

سرش رو بلند کرد..تو چشمام زل زد..زیبایی انچنانی نداشت..ولی می تونست جذاب و لوند باشه..برای من از هر دختری معمولی تر جلوه می کرد..
--اینکه من رو به اسم کوچیک صدا بزنید..

تنها سرم رو تکان دادم ونگاهم رو از روی صورتش برداشتم..
دستم و به سمت شیشه ی شامپاین دراز کردم که اون سریعتر از من دست به کار شد..
--اجازه بدید خودم براتون بریزم..

سکوت کردم و با غرور نگاهش کردم..نمی خواستم جلوش رو بگیرم..این بازیه من بود و من می گفتم که اون باید چکار کنه..
همین رو می خواستم..این که در برابر من تسلیم بشه..قلبش رو به لرزه در بیارم و در بهترین موقعیت اون رو در هم بشکنم..
بر اونها حق بود..اینکه نابود بشن..خرد شدنشون به دست ارشام نوشته شده بود..پس باید تا انتهای این بازی پیش می رفتم..

نگاهم به رو به رو بود که درخشندگی لیوان و شامپاین داخلش چشمم رو زد..لیوان پایه بلند رو درست جلوی صورتم گرفته بود..
نگاهم رو از رو دست تا روی صورتش کشیدم..با همون غرور همیشگیم نگاهش کردم..دستم رو به ارومی به سمت لیوان بردم و بدون اینکه کوچکترین تماسی با دستش ایجاد کنم اون رو ازش گرفتم..

تعجب رو تو چشماش دیدم..به وضوح مشخص بود ..ولی اون از افکاری که در سر داشتم با خبر نبود..هیچ کس قادر به شناخت آرشام نبود..هیچ کس..

صندلی رو به روی من رو بیرون کشید و درست مقابلم نشست..پاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و با لوندی اونها رو تکان داد..

نگاهم رو از روی پاهاش تا گردن وصورتش کشیدم..در همون حال در سکوت شامپاینم رو مزه مزه می کردم..
نگاهم دقیق بود..ریز به ریز حرکاتش رو زیر نظر داشتم..دست راستش رو روی میز گذاشته بود و دست چپش رو هم روی پاهاش..با نوک انگشتانش پوستش رو نوازش می کرد..

متوجه نگاه های زیرچشمی که بهم می انداخت شده بودم ..بی تفاوت نگاهم رو از روی صورت و اندامش برداشتم..
اینبار اهنگ ملایمتر پخش می شد..نورهای اطراف کم شده بودند و جمعیت حاضر در پیست نرم و هماهنگ می رقصیدند..

چنین لحظه ای رو پیش بینی می کردم..اینکه الان بی نهایت مشتاق رقص با من بود..ولی الان وقتش نبود..اینکه بخوام در اولین برخورد خودم رو مشتاق نشون بدم..

همون مرد جوونی که باهاش می رقصید جلو اومد و دستش رو دراز کرد..از گوشه ی چشم به من نگاه کرد ولی من کاملا خونسرد بودم و توجهی به اون نداشتم..

با لبخند کاملا ظاهری از جا بلند شد ودست تو دست پسر به میان جمعیت رفت..
نگاهش کردم..در حال رقص هم چشمانش لحظه ای از من گرفته نمی شد..
********************
توی مسیر خونه م بودم..امشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسید..مرحله ی اول به خوبی اجرا شد..و من از این بابت خوشحال بودم..زمان خداحافظی کارتم رو بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم..
توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدم..این کار رو به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به راحتی پیش قدم می شدند..

حالا ذهنم درگیر اون پاکت سفید بود..شایان و درخواست جدیدش..هنوز هم درش رو باز نکرده بودم..
بازی جدیدم برام از هر چیزی مهمتر بود..ولی حالا که از همه جهات خیالم راحت شده بود می تونستم به دیگر کارهام هم رسیدگی کنم..

خیابان فرعی خلوت بود..از هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کرد..ساعت 12 شب بود ..خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم رو روشن کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سرم شنیدم..

ماشین تکان شدیدی خورد و به سرعت پام رو روی ترمز فشار دادم..ماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد..

سرم رو به جلو خم شد و محکم به فرمون خورد..انگشت اشاره م رو به پیشونیم کشیدم..خون کمی از جای زخم بیرون زد..
اخم هام رو بیشتر درهم کشیدم ..همون موقع یکی محکم به شیشه ی پنجره زد..با تعجب نگاهش کردم..

شیشه رو کامل پایین کشیدم ..با اخم به من زل زده بود ..
با عصبانیت داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟..این چه وضع رانندگیه؟..تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی که مطمئنم توش استادی..

با تعجب نگاهش کردم..این دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد وبه من نسبت می داد؟..

تا خواستم دهان باز کنم و جواب گستاخیش رو بدم بلندتر داد زد :بیا پایین ببین چه به روز عروسکم اوردی..د مگه با تو نیستم؟..کر و لالی الحمدالله؟..چه بهتر..وقتی یه خسارته تپل پیاده ت کردم اونوقت یاد می گیری که کِی و کجا افسار یابوتو بکشی..نه اینکه وسط خیابون بی توجه به پشتِ سریت زرتی بزنی رو ترمز ..

ظرفیتم کامل شد..بیش از حد بهم توهین کرده بود..خسارت می خواست؟..هه..خب بهش می دادم..

در ماشین رو باز کردم..حرکاتم نشون نمی داد که از گفتار دختر عصبانی هستم ولی درونم جور دیگری بود..

پیاده شدم..رو به روش ایستادم..دست راستم رو روی در گذاشتم و با اخم غلیظی توی چشماش زل زدم..
قدش به زور تا شونه هام می رسید..سرش رو بالا گرفت و با شجاعت توی چشمام زل زد ..

اون هم عصبانی بود..ولی نه به اندازه ی من..
در ماشین رو محکم به هم کوبیدم..در جا پرید..اینبار با تردید نگام کرد..

با همون اخم تو چشماش زل زدم ..هیچ حرکتی نمی کرد..یک قدم به طرفش برداشتم که در مقابل این حرکتم یک قدم به عقب رفت..
دستش و روی بدنه ی ماشین گذاشت و نگام کرد..حالا ترس رو توی چشماش می دیدم..ولی توی حرکاتش..نه..

سرشو انداخت بالا وبا گستاخی گفت :چیه؟..ادم ندیدی؟..چشماتو درویش کُنا وگرنه ..
-وگرنـه؟!..

صدام اروم ولی با تحکم بود..ساکت شد و فقط نگام کرد..ولی خیلی زود به خودش اومد و گفت : وگرنه بلایی به سرت میارم که خودت حض کنی..

پوزخند زدم..
بی تفاوت یک قدم به طرفش برداشتم..اینبار از جاش تکون نخورد..هه..نه..مثل اینکه دل و جراتش بیشتر از این حرفاست..بسیار خب..حرفی نیست..

با همون لحن محکم و جدی همیشگیم گفتم :شما فاصله ت رو با ماشین من حفظ نکردی..با اینکه من به این اصل توجه کردم و ترمز کردم ولی این شما بودی که از عقب به ماشین من زدی و در اینصورت مقصر شمایی خانم محترم..با این حال من حرفی ندارم..می تونید زنگ بزنید پلیس بیاد تا کروکی بکشه..اگر بنا بود من خسارت بدم که میدم ولی در غیر اینصورت..

با خشم نگاهش کردم و ادامه دادم :به خاطر توهین ها و حرف های رکیکی که به من نسبت دادید باید جزاش رو هم ببینید..خب..حالا چی میگید؟..خسارت می خواین؟..

کاملا مشخص بود از لحن و گفتارم وحشت کرده..ولی با این حال با سرسختیِ تمام نمی گذاشت که ظاهرش تغییر کنه..

اینبار صداش لرزش خیلی کمی داشت که با کمترین دقتی میشد اون رو تشخیص داد..
-- واقعا که روتون خیلی زیاده..خسارت که نمیدی هیچ تازه به فکر مجازات کردنمم هستی؟..خیلی پررو تشریف داری حضرت اقا..اصلا شما کی باشی که بخوای منو مجازات کنی؟..برو کنار ببینم..

وقتی دید همچنان جلوش ایستادم و هیچ حرکتی نمی کنم با حرص لبه ی کتم رو گرفت و کشید کنار..ولی باز هم از جام تکون نخوردم..هر چی سعی می کرد بی فایده بود..
پوزخند زدم..اروم نگاهش رو بالا کشید و با تردید توی چشمام خیره شد..
-چی شد؟..پس چرا نمیری؟..
اب دهانش رو قورت داد و گفت :هیکل گنده ت رو بکش کنار ببین چطوری میرم..

با غرور یک تای ابروم رو بالا انداختم..اروم رفتم کنار تا بتونه رد بشه..با این حرکتم انگار جسورتر شد و پوزخند زد..حالا نگاه اون مغرور بود..
همین که از کنارم رد شد دستم رو به سمتش دراز کردم..مهم نبود که دستشو گرفتم یا استین لباسش یا..فقط می خواستم جلوی این دختر بی پروا رو بگیرم..

کشیدمش جلو..بدون اینکه برگردم..دستش توی دستم بود..محکم فشارش دادم..با درد ریز ناله کرد و اخماشو کشید تو هم..
-کجـــا؟..هنوز که تسویه حساب نکردیم..
نالید :اقا جونه هر کی که دوست داری برو رد کارت اصلا خسارت رو بی خیال شدم..فقط گیر نده خواهشا..
-چــرا؟..خب من می خوام خسارتت رو بدم..به هرحال لطف کردی از عقب زدی به ماشینم و خوب نیست دست خالی برگردی..

تمام جملاتم رو با لحنی سرد و جدی بیان می کردم..و باعث می شد بیش از پیش وحشت وجودش رو پر کنه..همین رو می خواستم..

خواست دستش رو که اسیر دست من بود رو ازاد کنه ولی نتونست..
با حرص گفت:مگه با تو نیستــم؟..میگم ولــم کن اصلا غلط کردم بکش کنار دیگه..

توی چشماش خیره شدم..ترسیده بود..باید بهش می فهموندم که هیچ کس نمی تونه به آرشام توهین کنه..حتی اون هایی که من رو نمی شناختند..نمی تونستم این حرکتش رو تحمل کنم..به هیچ عنوان..

دستش رو کشیدم وبردمش طرف ماشین ..در کنارم رو باز کردم و پرتش کردم تو..وحشت کرده بود ..
سریع نشستم پشت فرمون و قفل مرکزی رو زدم..ماشین و روشن کردم..که صدای جیغش فضای سر بسته ی ماشین رو پر کرد..

--کثافته رذل داری چکار می کنی؟..درو باز کن..
-بهتره باهاش کشتی نگیری..چون این درحالا حالاها باز نمیشه..
--تو خیلی بیجا می کنی..بهت میگم بازش کن..د بــــاز کن این لکنتَه رو..
تقلا می کرد تا در رو باز کنه ولی موفق نمی شد..تا من نخوام اون نمی تونه حتی قدمی به بیرون برداره..

-بهتره اروم باشی..مطمئن باش نمیذارم امشب بهت بد بگذره..
باپوزخند نگاش کردم..رنگ از رخش پرید..
-می دونم اینکاره ای..وگرنه این موقع شب توی خیابون چکار می کردی؟..پس بهتره هیچی نگی و با من راه بیای..

ماشین رو به حرکت در اوردم..اشک روی صورتش نشسته بود..ولی من بی توجه به اون با سرعت تو خیابونِ خلوت می راندم..

به بازوم چنگ زد :تو رو خدا ولم کن..بذار برم عوضی..چرا اینجوری می کنی؟..من که کاریت نداشتم..
-هم نمیشه و هم نمی خوام که بشه..پس خفه شو ..
--من اینکاره نیستم ..ولم کن..
-هه..باشه باور کردم..
--د نکردی لعنتی..وگرنه دست از سرم برمی داشتی..رفته بودم بیمارستان..به خدا دارم از اونجا بر می گردم..بذار برم..
از گوشه ی چشم نگاهش کردم..اخمامو بیشتر در هم کشیدم و گفتم :بهت نمیاد چیزیت باشه...................از منم سالم تری..
--نگفتم به خاطرخودم رفتم..اصلا چرا باید برای تو توضیح بدم؟..بکش کنار بذار پیاده شم..
-این موقع شب نگه دارم که گیر یکی دیگه بیافتی؟..نه..بهتره با خودم باشی که یه جورایی باهات تسویه هم کرده باشم..

با هق هق گفت :چه تسویه ای؟..چی داری میگی روانی؟..من که از خیرش گذشتم..
همچین سرش داد زدم که خودش رو جمع کرد وچسبید به در..
-خفــــه شــــو..به چه حقی توی چشمام زل زدی و اون اراجیف رو سر هم کردی؟..هه..به من میگی روانی و به ماشین من اهانت می کنی؟..پس بهتره بدونی هیچ عمل نابخشودنی جلوی چشم من بدون مجازات نخواهد بود..

عصبانی بودم..درست همونجوری که می خواستم رابطه م رو با دخترا بهم بزنم..دخترایی که مدتی رو باهاشون بازی می کردم و بعد هم از زندگیم برای همیشه پرتشون می کردم بیرون..
این دختر یکی از اونها نبود..ولی چیزی هم کم نداشت..اونها با هدف نابود می شدند واین بی هدف..برای تنوع بد نبود..

با سرعت می روندم که حس کردم بازوی راستم به شدت سوخت..داد زدم وسریع نگاهش کردم..یه چاقو توی دستش بود و از بازوم خون به شدت بیرون می زد ..بهم حمله کرد که زدم کنار..فکر اینجاشو نکرده بودم که می تونه همراهش چاقو داشته باشه..

همین که زدم کناردستاشو اورد جلو تا بهم ضربه بزنه..داد می زد و تمام تلاشش رو می کرد تا بتونه با چاقو سینه م رو بشکافه..
ولی دستاشو محکم نگه داشته بودم..از طرفی خون از بازوم جاری بود و سوزش شدیدش نشون می داد که زخمش عمیقه..
پرتش کردم عقب..پشتش محکم خورد به در..محکم به در می کوبید تا بتونه بازش کنه..وحشی شده بود و از طرفی حالم زیاد خوب نبود.. قفل در رو زدم..مثل برق پرید پایین و فرار کرد..از تو اینه ی جلو نگاهش کردم..خیلی تند می دوید..دنده عقب گرفتم ..

یک لحظه برگشت و با دیدنم سرعتشو بیشتر کرد..رفت تو خیابون اصلی..از ماشین بیرون اومدم وبه طرفش رفتم..ولی بهش نرسیدم چون سریع پرید تو یه تاکسی و خیلی زود از جلوی چشمام دور شد..

دست چپم روی بازوم بود و از لا به لای انگشتام خون جاری بود..یک لحظه یاد ماشینش افتادم..باید می رفتم سراغش..خیلی دختر با دل و جراتی بود که چنین کاری رو باهام کرد..
ولی وقتی رسیدم دیدم اثری از ماشینش نیست..رفته بود..لعنتی..

فقط ای کاش یک بار دیگه به پستم می خورد..در اونصورت می دونستم باهاش چکار کنم..به بدترین شکل ممکن شکنجه ش می کردم..جوری که از کرده ی خودش روزی هزاران بار به غلط کردن بیافته..
فقط ای کاش همچین روزی برسه..برای اولین بار از جانب یک دختر بهم اسیب رسیده بود و این حسابی برام گرون تموم شد..
اینکه آرشام از یک دختر ضربه ببینه..اینبار اگر گیرم می افتاد نابودش می کردم..نابود..

همراه پرستار وارد اتاق شدم..زخم عمیقی روی دستم ایجاد شده بود..پرستار از اتاق بیرون رفت..پس چرا انقدر دست دست می کنند؟..

حالا علاوه بر سوزش درد هم داشتم..به دیوار سفید اتاق خیره شدم..صورت دختر هنوز هم جلوی چشمام بود..چشمای خاکستری..پوست سفید..لبای کوچیک ..ظاهرش نظرم رو جلب نکرده بود..به هیچ وجه..ولی گستاخی و جسارتی که تو وجودش داشت..اون..دختر بی پروایی بود..

در اتاق باز شد..سرمو چرخوندم..با دیدن مرد جوونی تو لباس سفید پزشکی اخم کردم..چون دقیقا با حضور بی موقعش باعث پاره شدن رشته ی افکارم شده بود..

با لبخند نگام کرد..کنارم ایستاد..
--سلام..خانم پرستار گفتند که زخمتون نسبتا عمیقه..باید معاینه بشید..لطفا اروم باشید و..
--کارتــو بکن دکتــر..

با شنیدن صدای بلندم ساکت شد..درد دستم زیاد بود و این دکترِ پرحرف اینجا وایساده بود واسه ی من روضه می خوند..

نگاهش کردم..با همون لبخند سرش رو تکون داد..
به طرف میزی که کنار اتاق بود رفت و گفت :اسمتون؟..
مکث کردم..
-تهرانی..

سرش رو کج کرد و نگاه کوتاهی بهم انداخت..وسایل پانسمان رو کنارم گذاشت..استین لباسم رو بالا زد..ابروهام رو درهم کشیدم..
--خوشبختم..من هم رادفر هستم..خب..زخمتون نسبتا عمیقه..ولی چیز خاصی نیست..اروم باشید..
-من ارومم..فقط کارتو انجام بده..

دستش از حرکت ایستاد..کمی نگام کرد ولی نگاه من مستقیم به روی دیوار بود..زخمم رو شستشو داد..لبامو محکم روی هم فشردم..
--نمی خواین بگید این زخم چطور روی بازوتون ایجاد شده؟!..اینکه کار کیه و..
-نـــه..

به ارومی سرش رو تکون داد :بسیار خب..هر طور راحتید..
سکوت کردم..بیش از اندازه توی کارم فضولی می کرد..
دکتر بازوم رو بخیه می زد که پرستار وارد اتاق شد..
--دکتر رادفر ..خانم امینی پشت خط هستند..گفتند باهاتون کار فوری دارند..
--بهشون بگید تا چند دقیقه ی دیگه خودم تماس می گیرم..فعلا نمی تونم..
--باشه چشم..

پرستار از اتاق بیرون رفت..کارش که تموم شد دستکش هاش رو در اورد ..
همونطور که دستاشو می شست گفت :لباستون خونی شده..چون دستتون رو پانسمان کردم اون رو نپوشید بهتره..اگر بخواید من..
-نه..نیازی نیست..من عادت به پوشیدن لباس های دیگران ندارم ..

با یک حرکت با دست سالمم پیراهنم رو در اوردم و پرتش کردم رو تخت..زیر پوش رکابی مشکی تنم بود..کتم رو روی همون تن کردم..همین کافی بود..

خواستم از اتاق بیرون برم که صداش رو شنیدم..برنگشتم ..
درهمون حال گفت :بیشتر مراقب باشید..پانسمانتون رو سر موقع تعویض کنید..در ضمن..
رو به روم ایستاد..کاغذی رو به طرفم گرفت و با لبخند گفت :این نسخه رو خریداری کنید..داروهاتون رو به موقع استفاده کنید..یه امپول هم نوشتم که باید همین الان تزریق کنید..انشالله که مشکلتون برطرف میشه..

نگاهش کردم.. تقریبا هم قد من بود..چهارشونه..چشمای مشکی..پوست گندمی..و موهای یک دست مشکی..
همون موقع در باز شد و همون پرستار دوباره وارد اتاق شد..
با عجله رو به دکتر گفت :دکتر.. خانم امینی میگن که کارشون فوریه..عجله دارن..چی بهشون بگم؟..
--خیلی خب..بریم..
از کنارم رد شد و همراه پرستار بیرون رفت..

بعد از تسویه از بیمارستان بیرون اومدم..بدون اینکه حتی نگاه کوتاهی به نسخه بندازم یک راست به سمت خونه روندم..
خسته بودم..به نظر خودم استراحت از هر چیزی برای من بهتر بود..این زخم برای من به اندازه ی یک خراش هم اهمیت نداشت.. زخم هایی که بر قلب و روح من نشسته بود ازار دهنده تر و عمیق تر از زخم جسمم بود..
به طوری که این زخم در مقابل اونها چون خراشی به چشم می امد..
************************
روی تختم دراز کشیدم..جسما و روحا خسته بودم ولی خواب هم با چشمانم بیگانه بود..مثل همیشه اینجور مواقع به موسیقی گوش می دادم..

با شنیدن صدای رعد و برق از جا بلند شدم و کنار پنجره ایستادم..
کنترل دستگاه رو از روی میز برداشتم و از همونجا روشنش کردم..

صدای اهنگ فضای اتاق رو پر کرد..دیگه از اون سکوت خبری نبود..این اهنگ ارامش داشت..روحم رو اروم می کرد..وگرنه جسمم که مدت هاست در ارامشه..مثل یک مرده ی متحرک..
پرده رو کنار زدم..بارون به شدت می بارید و قطرات لجوجانه خودشون رو به پنجره ی اتاق می زدند..

(اهنگ ببار بارون..سعید اسایش)..

ببار بارون ببار غم دارم امشب
مثل خاک کویر تب دارم امشب
ببار بارون به جون نیمه جونم
ببار بارون که هم رنگ جنونم
ببار بارون دلم ماتم گرفته
صدای خون دلم رو غم گرفته
ببار بارون که من داغونم امشب
رفیق ساقی و میخونم امشب
ببار بارون که من ویرونم امشب
مثل دیوونه ها حیرونم امشب


دست داغم رو روی شیشه ی بارون خورده کشیدم..نمی تونستم قطرات رو زیر پوستم لمس کنم..
چشمامو بستم..صدای قطرات بارون که به شدت به شیشه ی پنجره می خورد توی سرم صدا می کرد..
چشمامو روی هم فشردم..

اون شب بارونی..اون..اونجا..زیر بارون..کثافته رذل..اشغال عوضی..

چشمامو باز کردم..دستمو مشت کردم و به شیشه چسبوندم..پیشونیم رو بهش تکیه دادم..
تموم خاطرات پشت سر هم توی سرم ردیف می شدند و این منو ازار می داد..
من فراموش کردم..اره..آرشام اون شب نفرت انگیز رو از یاد برده..فراموش کردم..


ببار بارون ببار غم دارم امشب
مثل خاک کویر تب دارم امشب
ببار بارون به جون نیمه جونم
ببار بارون که هم رنگ جنونم
ببار بارون دلم ماتم گرفته
صدای خون دلم رو غم گرفته
ببار بارون که من داغونم امشب
رفیق ساقی و میخونم امشب
ببار بارون که من ویرونم امشب
مثل دیوونه ها حیرونم امشب


با خشم برگشتم و دستامو توی جیبم فرو بردم..سرمو بالا گرفتم..حس می کردم در و دیوارهای این اتاق دارن بهم پوزخند می زنند..
چشمام و محکم روی هم فشار دادم..

(آرشـــام..کجایی؟..
آرشـام..من اینجام..چرا نگام نمی کنی؟..اینو ببین..نگاش کن آرشام..چشماتو باز کن)..

عربده کشیدم و چشمامو باز کردم..با خشم به طرف میز گوشه ی اتاق رفتم و با همه ی اون چیزهایی که روش چیده شده بود بلندش کردم و پرتش کردم وسط اتاق..

صدای شکستن گلدون و کریستال های روی میز بیش از پیش اعصابم رو خرد کرد..
جای زخمم می سوخت..ولی برام مهم نبود..خشمم کنترل شده نبود..افسار گسیخته بود..داشتم دیوونه می شدم..یا شاید هم شدم..اره..آرشام دیوونه ست..دیوونه ش کردن..آرشام رو روانی کردن..
(آرشام..آرشام..)..

صدام نکن لعنتی..صدام نکن..صدام نکن..
زانو زدم..سرم به پایین خم شد..اهنگ هنوز هم پخش می شد..باز برگشته بود از اول و زمزمه های ارومش تو گوشم زنگ می زد..
ارومم می کرد ولی الان..الان خشم بود که وجودمو احاطه کرده بود..دستامو مشت کردم..
فقط انتقام ..این حس شیرین بود که ارومم می کرد..انتقام..

فصل سوم



1 هفته گذشته بود و من هنوز در پاکت رو باز نکرده بودم..امروز وقتش بود..بیش از این نباید پشت گوش می انداختم..اجرای اوامرِ شایان ضروری بود..

پاکت رو از توی گاوصندق بیرون اوردم..با شنیدن صدای تقه ای که به در اتاق خورد سرمو بلند کردم..
-بیا تو..
--قربان قهوه تون رو اوردم..
با نگاهم به میز اشاره کردم..بعد از خارج شدن خدمتکار سیگارم رو روشن کردم و همزمان با فرستادن دودش به بیرون در پاکت رو هم باز کردم..
دود که از جلوی چشمام محو شد عکس رو بیرون کشیدم..با دیدنش یک تای ابروم رو بالا دادم..پس اینبار نوبت این بود..خائن..هه..

هنوز نمی دونست خیانت اون هم به من و در مقابل همینطور به شایان عواقب خوشایندی در بر نداره؟..خیانت به شایان ..به من و همه ی گروه بود..من هم باید به نوعی باهاش تسویه می کردم..

شهیاد..نفر بعدی ..کسی که نقشه ی قتلم رو ریخته بود..چند تا مدرک ازش تو مشت داشتم..می دونستم از من دل خوشی نداره..به ظاهر دوست و در باطن دشمنم محسوب می شد..چندجا مشتش جلوم باز شده بود ولی هر بار با شَک ازش می گذشتم ولی اینبار فرق می کرد..ازش مدرک داشتم..
اینکه قصد داره منو به قتل برسونه..

هدف من کشتن ادما نبود..گرچه اینها آدم نیستند..انگل، رذل و پست فطرت هم برای اینها کمترین چیزه..
ولی من مجبورم..برای اینکه همیشه پیروز میدان باشم و سرسختیم رو حفظ کنم باید چشمم رو به روی خیلی چیزها ببندم..
اما کسایی که بخوان نابودم کنند رو از سر راهم بر میدارم..همشون از قماش شایان بودند..اگر بهش دِینی نداشتم تنها و به راحتی به اهداف خودم می رسیدم..ولی به زودی همه ی اینها تموم میشه و..
مسیرم یکطرفه میشه ..
******************
توی خونه ش نبود..بی شک می دونست دنبالشم..و تنها من از جای اون خبر داشتم..
از پشت گاوداری وارد شدم..ماشینم رو درست وسط گاوداری نگه داشتم..

خودش بود..وسط محوطه ی خروجی ایستاده بود..با شنیدن صدای گاز ماشینم برگشت و نگام کرد..وحشت رو ازهمون فاصله توی چشماش دیدم..

پوزخند زدم و عینک افتابیم رو روی چشمام جا به جا کردم..فرار کرد..به سرعت می دوید..پام رو روی گاز فشردم و پشت سرش رفتم..
به دیوار رسید ازش بالا رفت..سریع پریدم پایین و کتم رو کندم و همراه عینک پرت کردم تو ماشین..

پریدم و دستم رو به لبه ی دیوار گرفتم..خودمو کشیدم بالا و تند پریدم اونطرف.. رفت پشت گاوداری ..به سرعت باد پشت سرش دویدم..
شهیاد یک مرد 35 یا 36 ساله که با توجه به سنش تر و فرز بود..لوله ی گاز رو گرفت و بالا رفت از همونجا می تونست بپره توی گاوداری.. پشت سرش رفتم ..

خواست بپره که سریع دستمو دراز کردم..یقه ش رو از پشت گرفتم و از بالای دیوار پرتش کردم پایین..از درد ناله کرد..مطمئن بودم یا دست و پا یا دنده هاش خورد شدند..

رفتم کنارش..اونجا مکان مناسبی برای اجرای دستور شایان نبود..بردمش لا به لای درختا..نیمه بیهوش بود..همون ضربه کار خودشو کرده بود..
پرتش کردم رو زمین..به خودش می پیچید..صدا خفه کن رو روی اسلحه نصب کردم ..نشونه گرفتم..

لای چشماشو باز کرد و با دیدن اسلحه زبونش باز شد..
نالید :نکن آرشام..ما که با هم همکاریم..
-خفه شو..من با خیانتکارها همکاری نمی کنم..
--مجبور شدم لعنتی..اونا تهدیدم کردن..
-فکر نکن از کارات خبــــر ندارم..که نقشه ی قتل منو می کشی آره؟..در ضمن تو به بزرگترین دشمن ما نیمی از اصرار گروهه شایان رو لو دادی..خودت هم خوب می دونی در چنین موقعیتی جزات چیه..
--اره..می دونم..مرگ..این تو قانونه اون شایانه کثافته..پایانه هر چیزه..می دونستم ولی بازم اینکارو کردم..
-عکسایی که با اون دخترا و زیر دستای اون عوضی توی استخر انداخته بودی همه رو دیدم..تو چی فکر کردی؟..نفس بکشی شایان از همه چیز مطلع میشه..اونوقت تویِ هیچی ندار می خواستی در حقش خیانت کنی؟..از پشت به هر دوی ما خنجر زدی..اللخصوص به من که یه جورایی بهت اعتماد داشتم..
--اره خب..باید هم طرفداریش رو کنی..چون اون..
--خفه شو..بسه..دیگه هرچی که گفتی بسه..تموم شد..
--خیلی خب..حرفی ندارم..اره..خیانت کردم جزاش رو هم می بینم..فقط اینو بدون از همه ی شماها متنفرم..از همه تون بیــــزارم..مطمئن باش اگه کارم به اینجا کشیده نمی شد از روی زمین نیست و نابودت می کردم..تو سر راهه من قرار گرفتی ..حالا هم بزن..نزنی این منم که اعزرائیل رو میارم پیشوازت..

چشماشو بست..اسلحه رو توی دستم فشردم..نوک اسلحه مرکز پیشونی شهیاد رو نشونه گرفته بود.. شمارش معکوس شروع شد..3..........2...........1...........

لبامو روی هم فشردم..چشمامو بستم و با باز کردنش قصد شلیک داشتم که دیدم دستش به سرعت به طرف کمرش رفت و همین که خواست اسلحه ش رو در بیاره شلیک کردم..و همزمان جسم بی جون شهیاد روی زمین افتاد..نفس حبس شده م رو بیرون دادم..اسلحه رو اوردم پایین..
این ماموریت هم به پایان رسید..یک خائن کشته شد..این قانون جزای هر خیانتکاری بود..چه تو قانونه من..چه شایان..
خائن مستحق مجازات بود..
*********************
--اجرا شد؟..
-تمومش کردم..
--خوبه..برات یه ماموریته جدید دارم ارشام..
-گوش می کنم..
--یه محموله ی بزرگ قراره از مرز افغانستان وارد بشه..انقدری که توی این سری از بارهامون حساسیت به خرج دادم توی هیچ کدوم تا به این مدت حساس نبودم..
پس اینو بدون که بالاترین اهمیت رو برام داره..می خوام تنها خودِ تو بر اون نظارت کنی..تنها کسی که توی گروه بهش اعتماده کامل دارم و می دونم تحت هر شرایطی با عقل تصمیم می گیره تو هستی..
باید محدوده ت رو تغییر بدی و تا می تونی حفظش کنی..یه خطه جدا بهت میدم که از طریق اون با من در ارتباط باشی..خونه و هر چیزی که بهش احتیاج داری برات محیا می کنم..از این بابت مشکلی نیست..
تا زمانی که خودم هم بهت ملحق نشدم هیچ کاری جز نگهداری و محافظت از محموله نمی کنی..بعد از اون با شُرَکا و خریدارها وارد معامله می شیم که اینجا هم روی کمک تو حساب می کنم..
یک بار گفتم بازهم میگم و تاکید می کنم که این محموله برای من خیلی مهمه ..برای همین تو رو انتخاب کردم ..می دونم از پسش بر میای..


سکوت کردم..فکر نمی کردم..نه..چون نیازی به فکر کردن نبود..
هیچ وقت تو کار قاچاق نبودم ولی هر محموله ای که نیاز به ورود یا خروج داشت این من بودم که بر کارها و اوامر شایان نظارت می کردم..فقط و فقط بر حسب همون دینی که بهش داشتم..

سودش تنها توی جیب اون می رفت..از اونجایی که خیلی جاها به دردم می خورد من هم تو خیلی از کارها می تونستم براش حکم بهترین مهره رو داشته باشم..
برای همین موقعیتم رو حفظ می کردم و همیشه به بهترین نحو اون رو به پایان می رسوندم..

-بسیار خب..کی باید حرکت کنم؟..
--اخر همین هفته..هفته ی دیگه محموله وارد میشه..
سرم رو تکان دادم..باید اماده می شدم..
اینطور که از گفته های شایان مشخص بود این ماموریت مهمتر از دیگر ماموریت هایی ِ که داشتم..ولی خب..من کارم رو بلدم..

تقه ای به در خورد..همونطور که پرونده ها و مدارک مربوط به شرکت رو بررسی می کردم گفتم :بیا تو..
در باز و بسته شد ..صدای قدم هاش رو شنیدم که به طرفم می امد.. خانم رحمانی منشی شرکت بود..

سرمو بلند نکردم و در همون حال گفتم :بگو..
--قربان این برگه ها رو باید امضا کنید ..
-کدوم برگه ها؟..
--برگه های تحویل کالاهای جدید..بعضی هاشون هم فاکتور و رسید هستند..نیاز به تایید شما دارن..
-بذار روی میز بعد امضا می کنم..
--باشه چشم..راستی قربان یه نفر می خواد شما رو ببینه..

اینبار سرمو بلند کردم ..نگاهش کردم و جدی گفتم :گفته بودم نمی خوام کسی رو ببینم..
با ترس من من کنان گفت :بـ..بله بله..بهشون گفتم ولی ..ایشون گفتند که مانعی نداره و شما بهشون اجازه دادید..
-خودشو معرفی کرد؟..
-یه خانمی هستن..فکر کنم گفتن صدر..درسته گفت شیدا صدر ..

نفسمو بیرون دادم .. به در اشاره کردم :بسیار خب بگو بیاد داخل..درضمن 2 تا فنجون قهوه همراه کیک بیار اتاقم ..

تعجب رو تو چشماش دیدم ولی چون می دونست اگر دیر به دستوراتم عمل کنه بی برو برگرد اخراجش می کنم بعد از گفتن " چشم قربان..همین الان"..سریع از اتاق بیرون رفت..
******************
نگاهم رو توی چشماش دوختم..همونطور که انتظارش رو داشتم..شیک و چشمگیر..
با غرور به پشتی صندلیم تکیه دادم :چطور شد سرزده به دیدنم اومدید؟..مهندس صدر چطورند؟..

انگشتای کشیده ش رو با ناز در هم گره زد وبا لبخند نگام کرد:ایشون هم خوبن و سلام رسوندند..خب دیگه حُسنش به همین سرزده اومدنم بود..
-چطور؟!..
--خب از شب تولدم به اینطرف دیگه خبری ازتون نداشتم..این شد که خدمت رسیدم..
-بله..کمی سرم شلوغ بود..
--الان چی؟..هنوزم سرتون شلوغه؟..

نگاه خاصی بهش انداختم و بدون اینکه به لحنم کوچکترین تغییری بدم گفتم :نه..تا قبل از اینکه شما بیاید ولی الان..تمام وقت در اختیار شما هستم..

نگاهش رو دیدم که برقی درش جهید..نگاهم به انگشتان دستش افتاد که با استرس اونها رو در هم می فشرد..پاهاش رو تکان می داد و اینها همه نشان از ان داشت که ارام و قرار ندارد..

چون ماری زهرالود و کشنده ارام ارام به طعمه نزدیک می شدم..بدون اینکه اون رو به وحشت بیاندازم..و در بهترین زمان ممکن طبق اونچه که من می خوام طعمه اسیرم می شد..به طوری که هیچ راهی برای فرارش باقی نمی گذاشتم..

--راستش برای یه کاری مزاحمتون شدم..البته بیشترین قصدم دیدن خود شما بود..اخه..با همون دیدار اول ..چطور بگم..
با لبخند ادامه داد :بگذریم..
-کارتون با من چیه؟..کمکی ازم ساخته ست؟..
--بله..البته اگر قابل بدونید..من یه سرمایه ی جزئی دارم که بلااستفاده نگهش داشتم..تا به الان هیچ قصدی روش نداشتم..ولی وقتی تعریف شما رو از پدرم و شرکای ایشون شنیدم و اینکه چقدر توی کارتون ماهر هستید..می خواستم اگر مایل باشید این سرمایه رو به شما واگذار کنم و در عوض من رو شریک خودتون بدونید..دوست دارم در کنار شما مشغول به کار بشم..

-شما که گفتید توی شرکت پدرتون مشغول هستید..
--بله درسته..ولی اگر شما پیشنهادم رو قبول کنید با شما کار می کنم..
-می دونید کار ما چیه؟..
--بله..البته تا حدودی..اینکه تو کار واردات و صادرات لوازم کامپیوتری و تجهیزاتی از این قبیل هستید..
-بعلاوه ی یک سری چیزهای دیگه که تنها خودم و شرکام ازشون با خبر هستیم..
--خب حالا نظرتون چیه؟..من رو هم تو جمع شرکاتون قبول می کنید؟..

متفکرانه نگاهش کردم..بهترین موقعیت بود..اینکه بیشتر بهش نزدیک بشم..اون هم اروم اروم..خودش ناخواسته و ندانسته به طرف دامی که براش پهن کرده بودم قدم بر می داشت..

-جوابتون رو فرداشب میدم..به صرف شام تو یکی از بهترین رستوران های شهر دعوتتون می کنم..نظرتون چیه؟..
لبخند زد و سرش رو تکان داد :عالیه..
-بسیار خب..خودم میام دنبالتون..منتظرم باشید..زمانش رو بعد بهتون خبر میدم..

از جا بلند شد ولی من تکان نخوردم..از این حرکتم تعجب کرد..تا همینقدر هم زیاد از حد تحویلش گرفتم.. ولی بیشتر از اون یعنی رد شدن از خط قرمز..

دستشو جلو اورد..نگاهم رو از توی چشمای سبز و براقش به روی دستش سوق دادم.. مکث کوتاهی کردم .. دستش را میان انگشتانم گرفتم و نرم و ارام فشردم..
--ازتون ممنونم..در هر صورت شما یکی از بهترین دوستان ما هستید..همکاری با شما باعث افتخارمه..فعلا..

تنها سرم رو کمی تکان دادم ..دستش رو اروم رها کردم ..به سمت در رفت که بین راه ایستاد و برگشت..
--شماره ی منو دارید دیگه درسته؟..
سرمو تکان دادم.. کمی نگام کرد..وقتی دید هیچ حرکتی نمی کنم با لبخند ازاتاق بیرون رفت..

خودکار رو توی دستام گرفتم و جلوی صورتم نگه داشتم..نگاهم مستقیم به در بود ..
به فرداشب فکر می کردم..اینکه قرار بود رویاییش کنم..برای شیدا صدر..و قدم اصلی رو بردارم..
تا مقصد نهایی خیلی راه مانده بود..ولی فرداشب..اصلی ترین برگ از نقشه م ورق می خورد..

تو مسیر برگشت به خونه بودم که موبایلم زنگ خورد..به شماره ای که روی صفحه ش افتاده بود نگاه کردم..شایان..
نفس عمیق کشیدم و جواب دادم..
--الو..آرشام..
-بله..چیزی شده؟..
--اگر اب دستته بذار زمین سریع خودتو برسون خونه ی من..
-چی شده؟!..
--فقط کاری که گفتم رو بکن..زود باش..
-باشه..الان تو راهم..دارم میام..

تماس رو قطع کردم..صداش مضطرب نبود..بیشتر هیجان داشت..
کنجکاو بودم بدونم اینبار ازم چی می خواد..به سرعت به طرف خونه ش روندم..
*********************
مثل همیشه پشت میزش نشسته بود و دود سیگار اطرافش رو پر کرده بود..
اشاره کرد نزدیکش بایستم..با چند قدمِ بلند رو به روش قرار گرفتم..سکوت کردم تا خودش حرف بزنه و دلیل این همه عجله رو توضیح بده..

سیگارش رو توی جاسیگاری خاموش کرد..دودها کم و کمتر شدند و من تونستم چهره ی شایان رو بهتر و واضح تر ببینم..
چشمان قهوه ای روشن و خمار..که وقتی عصبانی می شد باریک تر از حد معمول نشون می داد..لبان نسبتا کلفت و بینی گوشتی..که در حین خشونت چین می افتاد و لبانش رو روی هم می فشرد..چونه ی تقریبا باریک و موهای پرپشت و بلند جو گندمی ازاون یک مردِ قوی و محکم ساخته بود..چهارشونه و قد بلند..
گذر زمان روی چهره ش تاثیر چندانی نگذاشته بود حتی روی ..ذاتش..

بدون هیچ حرفی در کشوی میزش رو باز کرد و 2 تا پاکت بیرون اورد..یکی قرمز ودیگری..سفید..انداخت روی میز و به طرفم سُر داد..
--برشون دار..
اروم دست دراز کردم و هر دو رو برداشتم..
--بازشون نکن..به هیچ وجه..

اینبار با تعجب نگاهش کردم..پاکت ها رو توی دستم فشردم..
-چطور؟!..
--زمانش که برسه بهت میگم ..فعلا تموم فکر و ذهنت رو بذار روی ماموریتی که بهت واگذار کردم..فردا حرکت می کنی؟..
-اره، فردا عصر..
--بسیار خب..چنگیز و اسکندر و جمشید رو هم باهات می فرستم..می دونم خودت از پس هر کاری بر میای..ولی نیاز به بادیگارد داری..چون این محموله های جدید خواهان زیادی داره..ممکنه دست دشمنامون بیاد تو کار..
--منظورتون رو کاملا متوجه شدم..باشه من با بودن اونها مشکلی ندارم..گرچه نیازی هم بهشون نیست..
--می دونم..ولی اینجوری خیالم راحت تره..به محض اینکه محموله برسه 2 روز بعد من هم خودم رو بهتون می رسونم..باید همه چیز طبق برنامه پیش بره..مراقب پلیس ها هم باش..خودت که بهتر می دونی؟..امیدوارم متوجه منظورم شده باشی..

-کاملا..
پاکت ها رو توی هوا تکان دادم و ادامه دادم : و نمی خواید درمورد این پاکت ها توضیح بیشتری بدید؟..
--فعلا نه..توی پاکت سفید تموم توضیحات رو دادم..ولی توی پاکت قرمز..ماموریت جدیدت رو گذاشتم..یک ماموریت فوق حساس و ماهرانه..تو رو انتخاب کردم اون هم به دلایلی که بعد خودت می فهمی..
-از کی باید ماموریت جدید رو شروع کنم؟..
--بهت میگم..ولی تا اون موقع به هیچ وجه در پاکت ها رو باز نکن..این خیلی مهمه..چون نمی خوام ذهنت بیخود درگیر بشه تا به وقتش..درحال حاضر ماموریت فعلی که بهت محول کردم مهمتره..

سرمو به نشانه ی تایید ِ حرف هاش تکان دادم..حتما نقشه ای توی سر داشت که انقدر محافظه کارانه رفتار می کرد..
شایان هیچ حرفی رو بی دلیل نمی زد وبرای تک تک کلمات و حرف هاش دلایل محکمی داشت..

--هر وقت خواستی حرکت کنی و همینطور به محل رسیدی بهم زنگ بزن..
یک گوشی موبایل روی میز گذاشت وگفت :این رو بردار..یک خط محرمانه و حفاظت شده ست..هیچ کس نمی تونه این خط رو ردیابی کنه..حتی پلیس ها..

گوشی رو برداشتم..برای اولین بار نبود که ازچنین خطی استفاده می کردم..
--لحظه به لحظه گزارش کارها رو بهم بده..می دونم نیاز به گفتن این حرفا نیست ولی تاکید می کنم که مراقب همه چیز باشی..
-این ماموریت هم مثل سایر ماموریت ها با موفقیت انجام میشه ..بهتون قول میدم..
سرش رو تکان داد و با لبخند رضایت بخشی نگاهم کرد..
********************
جلوی ویلای صدر توقف کردم..مثل همیشه تیپ سرا پا مشکی زده بودم..بوی ادکلن مخصوصم فضای ماشین رو پر کرده بود..هیچ هیجانی نداشتم..ازهمیشه اروم تر بودم..

بهش پیام دادم که پشت درمنتظرشم..از اینکه براش بوق بزنم و کلا از اینجورکارها متنفر بودم..
بعد از 5 دقیقه حاضر واماده ..شیک و جذاب از در بیرون امد..ست قرمز زده بود..موهاش رو کج ریخته بود یک طرف صورتش و بقیه رو صاف ریخته بود روی شونه هاش..شال سرخی که روی سرش انداخه بود رو ازادانه رها کرده بود..

از ماشین پیاده نشدم..در رو باز کرد و نشست..بوی عطر تندی که به خودش زده بود باعث شد اخمام رو در هم بکشم..از این بو متنفر بودم..ولی باید تحمل می کردم..

دستش رو به سمتم دراز کرد..
--سلام..چه وقت شناس..راس ساعت رسیدی..
دستش رو فشردم..
-سلام..من همیشه وقت شناسم واز اینکه کسی من رو معطل بذاره متنفرم..
لحنم بیش از حد جدی نبود..امشب رو باید تا حدی از جلد واقعیم بیرون می امدم ..
--وقتی پیام دادی که 9 اماده باشم نمی دونی با چه سرعتی حاضر شدم..
فقط سرمو تکان دادم..

حرکت کردم..راه زیادی نمونده بود که پرسید :نمی خوای بگی توی کدوم رستوران میز رزرو کردی؟..
نگاهش کردم..نگاه اون هم روی من بود..توی دلم پوزخند زدم و به جاده خیره شدم..
- مدیترانه..
--اوه..باید جای خوبی باشه..تا حالا نرفتم..
-به نظر من خوبه..
--حتما همینطوره..چون تو انتخابش کردی..

از گوشه ی چشم نگاهش کردم..چه زود جای شما رو به تو داد..تا دیروز توی شرکت می گفت شما ولی الان..این عالیه..

ماشین رو کناری پارک کردم و هر دو پیاده شدیم..
شیدا با ناز به طرفم امد و دستانش رو دور بازوم حلقه کرد..چیزی نگفتم..وارد رستوران شدیم..تا به حال به اینجا نیومده بودم..ولی برای اولین بار جای بدی نبود..

--واو..چه جای محشریه..انتخابت عالیه آرشام..
جوابی ندادم..یکی از خدمه ها با لباس فرم به طرفمون امد..
با احترام تعظیم کوتاهی کرد و گفت :سلام..به رستوران مدیترانه خوش امدید..
-سلام..ممنونم..من قبلا میز رزرو کرده بودم..
--اسم شریفتون؟..
-تهرانی..آرشام تهرانی..

توی لیست رو چک کرد و با لبخند گفت :بله..بفرمایید تا راهنماییتون کنم..از این طرف لطفا..
همراهش رفتیم..موسیقی .. فضای کاملا تمیز و چشمگیر..جای بدی نبود..
صندلی رو برای شیدا و من کشید و گفت :بفرمایید..این هم از میزی که سفارش داده بودید..
منو رو روی میز گذاشت و بعد هم از کنارمون رفت..
یکی از منوها رو برداشتم..شیدا هم داشت انتخاب می کرد..

گارسون بعد از چند دقیقه امد:انتخاب کردید قربان؟..
به شیدا اشاره کردم و گفتم :اول ایشون..
شیدا با لبخند رو به گارسون گفت :اینجا همه نوع غذایی دارید؟..
--بله..استیک .. انواع جوجه ..انواع کباب ..سوپ .. ماهی .. میگو..
--عالیه..ترجیح میدم یه غذای دریایی بخورم..خوراک میگو لطفا..
--چشم..نوشیدنی چی میل دارید؟..
--ترجیحا فقط اب..ممنونم..
--سوپ چطور؟..
--عالیه..

--و شما قربان؟..
-برای من هم خوراک میگو بیارید..
--بله چشم..

با رفتن گارسون شیدا لبخند زد و نگاهم کرد..سعی کردم لبخند بزنم ولی به پوزخند بیشتر شبیه بود..
اجبارا هیچ وقت نمی خندیدم..حتی وقتی که درحال اجرای نقشه م بودم..

در حین خوردن غذا هیچ کدوم حرف نزدیم..
بعد از صرف شام رو بهش گفتم :اگر وقت داری می تونیم بریم دربند و اونجا حرفامون رو بزنیم..
با رضایت نگام کرد وخندید:من تمام وقت در خدمتت هستم..فکر خوبیه..دربند تو شب خیلی دیدنی و با صفاست..

میز رو تسویه کردم و از رستوران بیرون امدیم..
توی ماشین که نشستیم متوجه شدم بیش از حد با من احساس راحتی می کنه..مرتب با ناز پاهاش رو تکان می داد و دستشو روی اونها می کشید..
نگاهش از پنجره به بیرون بود ولی تموم حرکاتش رو زیر نظر داشتم..
خوبه..ظاهرا طعمه داره خودشو برای شکار اماده می کنه..
-کدوم رستوران؟..
--خودت کدوم رو بیشتر می پسندی؟..
با لبخند نگام کرد ولی نگاه من مستقیم به جاده بود..رسیدیم..کناری پارک کردم تا بقیه ی راه رو پیاده بریم..
-یعنی انتخاب انقدر سخته؟..
--نه..انتخاب کردم..منتظر بودم یه بار دیگه ازم بپرسی..

چند لحظه نگاهش کردم..معلوم نیست داره پیش خودش چه خیالاتی می کنه..
هر دو پیاده شدیم و حرکت کردیم..
بازوم رو محکم توی دست گرفت وگفت :من میگم بریم مطبق..چطوره؟..
-حرفی نیست..
*****************
پشت میز نشستیم..مثل همیشه شلوغ بود..
--خیلی خوشم میاد که هیچ وقت اینجاها خلوت نمیشه..
سرمو تکان دادم وبه اطراف نگاهی انداختم..
-درسته که اینجا هم رستورانه ولی خب هوای اینجا کجا و رستوران سر بسته ی تهران کجا..برای همین اینجا رو انتخاب کردم..
--موافقم..تازه بعدش هم می تونیم کمی این اطراف بگردیم..

قهوه و کیک سفارش دادیم..من مثل همیشه فقط تلخ می خوردم..زندگی من خودش تلخ تر از طعم و مزه ی قهوه بود و من با همه ی اینها اون رو هر روز میچشم..پس این تلخی زود گذر که در مقابل اونها چیزی نبود..

قهوه با وجود مزه ی تلخش طعم خوشی داشت..ولی زندگیِ من..هم تلخ بود و هم ..متعفن..طعم زهرش رو با تمام وجود مزمزه می کردم و در اخر سر می کشیدم..
این بود زندگی تلخ تر از زهر ِ آرشام..ولی چرا؟!..تنها خودم می دونستم و ..

سرمو بلند کردم و نیم نگاهی به اسمون انداختم..با اون هم قهر بودم..خیلی وقت بود که آرشام خدا رو فراموش کرده بود..خیلی وقته که اسمش رو به زبون نمی اوردم..10 ساله که دیگه نگفتم خدایا..این همه خوشبختی رو مدیون تو هستم و ..شکرت..نه..

من خدا رو فراموش کردم و دیگه هم نمی خوام یادی ازش بکنم..خدایی که همه ی خوشبختی رو از من گرفت..خدایی که می تونست جلوی اون همه کثافتکاری رو بگیره ولی نگرفت..می تونست و..

آه..اصلا دیگه نمیخوام بهش فکر کنم..اینجا فقط هدفم مهمه..همین..وقتی این هدف شد مسیر انتخابیم دیگه یاد خدا درش هیچ معنایی نداره..
انتقام..فقط انتقام..

با صدای شیدا به خودم اومدم..قهوه م سرد شده بود و با این حال یک ضرب تا ته سر کشیدم..
مزه ی تلخش ازارم نداد..دوست داشتم..چون طعم داشت..اگر زندگی من هم یکی از این دو تا رو داشت شاید..آرشام این راه رو انتخاب نمی کرد ولی نحسیِ زندگی من یکی دوتا نبود..

--آرشام نمی خوای نظرت رو در مورد پیشنهادم بگی؟!..
فنجون خالی قهوه رو توی دستم فشردم..نگاهم رو بالا کشیدم و روی صورتش نگه داشتم..

-من حرفی ندارم..فردا می تونی بیای شرکت؟..باید درمورد یک سری مسائل مربوط به کارمون باهات حرف بزنم..

با خوشحالی نگام کرد ودر حالی که لبخند پهن و بزرگی بر روی لباش خودنمایی می کرد گفت :چرا که نه؟..از این به بعد تماما در اختیارتم..وای آرشام نمی دونی چقدر خوشحالم..همکاری با تو باعث افتخارمه..اصلا باورم نمیشه که انتخابم کردی..اخه شنیده بودم تو همینجوری به کسی اعتماد نمی کنی که بعد هم بخوای اون رو شریک خودت بدونی..

فنجون رو با ارامش گذاشتم روی میز و متفکرانه نگاهش کردم..برق خوشحالی هنوز هم درون چشمانش می درخشید..

خونسرد گفتم :تو برای من هر کس نیستی..و اینو بدون که اگر همه چیز رو درموردت نمی دونستم هیچ وقت قبولت نمی کردم..ولی..

به پشتی صندلیم تکیه دادم..از توی چشماش می خوندم که کنجکاوه بدونه چی می خوام بگم..
بیش ازاین منتظرش نذاشتم وبا لبخند کجی که روی لبام نشوندم گفتم :اگر در طول همکاری با شرکته من و مشارکت تو گروه بتونی کاملا اعتمادمو جلب کنی..حاضرم خیلی کارها برات انجام بدم..

دستامو روی میز قرار دادم وبا انگشت بهش اشاره کردم : وتمومه اینها به خود تو بستگی داره..

--مطئن باش من از پسش بر میام..می دونم شرکت شما جزو بهترین هاست و از این بابت افتخار می کنم که بتونم باهاتون شریک باشم..من هر کاری می کنم تا بتونم نظر و اعتمادت رو به خودم جلب کنم..و اینو بدون حتما همچین روزی می رسه..
-امیدوارم..

از پشت میز بلند شدم ..
-من میرم دست هامو بشورم..وقتی برگشتم حرکت می کنیم..
با لبخند سرش رو تکان داد..
*****************
به فضای اطرافم نگاه کردم..تصمیم گرفتم چند دقیقه ای بی خیال شیدا بشم و کمی از اون هوا استفاده کنم..
تو فکر بودم که برگشتم و همون موقع یکی محکم بهم تنه زد ..به تندی برگشتم که دیدم یه دختر روی زمین پهن شده و داره دستشو ماساژ میده..
سرش پایین بود و فقط صداش رو شنیدم..

نالید :ای دستم..اخ اخ..مگه کوری؟!..
سرشو بلند کرد و با خشم گفت :مرتیکه چرا بدون راهنما بر می گردی و..

لال شد و من هم با تعجب نگاهش کردم..همون دختری بود که اون شب با چاقو بازوم رو زخمی کرد..
یک قدم به طرفش برداشتم که تند و فرز از جا بلند شد و دوید..من هم درست پشت سرش بودم..تیز بود و خیلی سریع می دوید..
از بین مردم که کنار رودخونه ایستاده بودند به سختی رد شدم و مسیر نگام فقط به سمت اون دختر بود که گمش نکنم..
داشت می رفت سمت درختا..بهترین جا واسه غافلگیریش بود..پیچیدم سمت چپ که یه راه باریکه بود و حتم داشتم به همون مسیری می رسه که دختره داشت فرار می کرد..و حدسم درست بود چون تا رسیدم سر راهش قرار گرفتم وتا خواست برگرده بازوشو گرفتم و کشیدمش تو بغلم..

هیچ کس اونجا نبود..تنها چراغ های اون سمت کمی این اطراف رو روشن کرده بود..
محکم بین بازوهام نگهش داشتم..

با حرص گفت :ولم کن اشغال..بلایی که اون سری به سرت اوردم واسه ت درس عبرت نشده اره؟..
--می دونستی خیلی پرویی؟..و مطمئنم این رو نمی دونستی که هیچ دختری جرات انجام چنین غلطِ اضافه ای رو نداشته که روی من دست بلند کنه و حالا تو به خودت چنین جسارتی رو دادی..و باید بدونی که من چنین دخترایی رو بدون مجازات رهاشون نمی کنم..همونطور که سری قبل بهت گفته بودم..

دست از تقلا برداشت و سرشو بالا گرفت ..نفس نفس می زد و گرمی نفسش توی صورتم می خورد..
مستقیم زل زد توی چشمام و با خشم گفت :و بهتره تو هم اینوبدونی که دلارام هیچ وقت ساکت نمی شینه که یه خری مثل تو پیدا بشه و بهش جفتک بندازه..

زانوشو محکم اورد بالا و خواست ضربه بزنه که با دست ازادم گرفتمش ..محکم فشارش دادم که با درد اخماش جمع شد..
زانوش رو ول کردم و یه کشیده ی محکم خوابوندم توی صورتش..صدای کشیده م انقدر بلند بود که سکوت اونجا رو بر هم زد..کشیده ی دوم رو هم زدم و صورتش به سمت چپ برگشت و اینبار جیغ خفیفی کشید..

از روی شال موهاش رو گرفتم وسرشو به عقب کشیدم..
--کشیده ی اول رو زدم به خاطر کار اون شبت و کشیده ی دوم هم به خاطر تموم اهانت هایی که به من کردی..و حالا می مونه مجازات اصلی..

یک دفعه دستشو محکم کشید بیرون و با تموم زورش به صورتم چنگ زد..نیمه ی چپ صورتم سوخت ولی ولش نکردم که اینبار با آرنجش کوبید توی شکمم که از درد خم شدم..برخلاف تصورم زورش خیلی زیاد بود ..
داد زد :کثافته یابوکِش..کی باشی که بخوای منو مجازات کنی؟..پدرتو در میارم خیال کردی چی؟..عوضی..

به طرفش خیز برداشتم که فرار کرد...دنبالش دویدم ..با اینکه دو تا کشیده ی محکم ازم خورده بود ولی باز هم فرز بود..
به یکی تنه زدم که تا برگشتم در این بین حواسم پرت شد و اینبار لابه لای جمعیت گم و گور شد..با حرص و عصبانیت دستامو مشت کردم و کوبیدم رو یکی از ماشینایی که اونجا پارک شده بود..صدای دزدگیرش بلند شد ..
کلافه تو موهام دست کشیدم و به طرف رستوران رفتم..دستمالم رو روی خراشی که اون دختر روی صورتم ایجاد کرده بود گذاشتم..

شیدا با دیدنم از جا بلند شد وبا نگرانی نگاهم کرد..
--کجا بودی آرشام؟!..حتی به موبایلت هم زنگ زدم جواب ندادی..
-همین اطراف بودم..گوشیم روی سایلنته..
دستم رو از روی صورتم برداشتم..جای خراش کمی می سوخت..با دیدن صورتم اخم کمرنگی کرد و مشکوک نگام کرد..

--چرا انقدر اشفته ای آرشام؟!..با کسی دعوا کردی؟..روی صورتت جای چنگه..
با اخم غلیظی نگاهش کردم که سکوت کرد..زیادتر از حدش سوال می پرسید و من هم عادت به جواب دادن اون هم به چنین سوالاته بیخودی نداشتم..
-بریم..

بدون هیچ حرفی کیفش رو برداشت و حرکت کردیم..مرتب به اطراف نگاه می کردم تا شاید بتونم اون دختر رو پیدا کنم ولی انگار اب شده بود و رفته بود توی زمین..

تا حالا ندیده بودم یه دختر این همه زور و جسارت داشته باشه..با اون جُثه و هیکلِ ظریف این همه زور..جای تعجب داشت..

صداش توی سرم تکرار شد..
(و بهتره تو هم اینوبدونی که دلارام هیچ وقت ساکت نمی شینه که یه خری مثل تو پیدا بشه و بهش جفتک بندازه..)

دلارام..
اینبار جون سالم به در برد ولی با وجود امشب مطمئنم که باز هم می بینمش..ولی کی و کجا؟!..نمی دونم..
فقط حتم داشتم که ما باز هم با هم دیدار خواهیم داشت..و اینبار دیگر وضعیت کاملا فرق می کرد..مطمئنا این دیدارها نمی تونه اتفاقی باشه..

فصل چهارم


-الو..
--آرشام..تو راهی؟..
-اره، دارم میرم پیشواز..
--عالیه..به محض تحویل و جا به جایی بهم زنگ بزن..فراموش نکن مراقب همه چیز باش..می دونم که نیازی به توضیحاته دوباره ی من نیست..پس خوب حواست رو جمع کن..

از اینکه این همه سفارش می کرد هیچ خوشم نمی اومد..من کارم رو حرفه ای انجام می دادم و هیچ نیازی به یاداوری های مکرر و بی مورد شایان نبود..

-همه چیز رو می دونم..
--بسیار خب..فعلا..

تماس رو قطع کردم..گوشی رو پرت کردم رو صندلی کنارم..با دقت همه جا رو زیر نظر داشتم..چه از پشت سر و چه رو به رو..حتی اطراف و تموم ماشین هایی که تو مسیر بودند..
فقط 3 تا بادیگاردی که توسط شایان دنبالم فرستاده بود پشت سرم حرکت می کردند..
حتی به این سه تا مزاحم هم نیاز نداشتم..ولی این ماموریته شایان بود و اون بود که تصمیم می گرفت..

چند ساعت توی راه بودم ..محموله از مرز رد شده بود و حالا وقت تحویلش بود..
از ماشین پیاده شدم..اون سه نفر هم پشت سرم بودند..به طرف راننده رفتم..کنارش چند تا مرد قوی هیکل ایستاد که 2 تاشون افغانی بودند..

-همه چیز باید چک بشه..
--حرفی نیست..برو ببین..فقط زودتر تا واسه م دردسر نشده..تا اینجا هم جونم به لبم رسید..دو تای دیگه هم تو راهه تا نیم ساعت دیگه می رسن..

محموله رو چک کردم..مشکلی نداشت..صبر کردم تا اون 2 تای دیگه هم برسه..بعد از بررسی های لازم کاری نمونده بود..
من جلو افتادم و بقیه هم تو مسیر دنبالم می اومدند..راه رو خیلی خوب بلد بودم..این راه خاکی و دور افتاده دقیقا همون مسیری بود که من به شایان پیشنهاد دادم..
بی خطر و بی دردسر برای حمل و انتقال محموله های قاچاق..

جلوی انبار نگه داشتم..
-با دقت محموله ها رو خالی می کنید و می بریدشون همون جای همیشگی..مراقب باشید که اگر کوچکترین ضرری به محموله ی شایان برسه همینجا خلاصتون می کنم..شیر فهم شد؟..

--بله قربان..
سر جمع 10 نفر بودند که در مدت زمان کوتاهی تموم بار رو انتقال دادن داخل انبار..
****************
شماره ی شایان رو گرفتم..
--چی شد؟..
-با موفقیت به اتمام رسید..

صدای سرمستش توی گوشی پیچید..
--عالیه ..بهتر از این نمیشه..کارت حرف نداشت آرشام..مثل همیشه..
-دستور جدید چیه؟..
--فعلا هیچی..مهمترین مرحله ش به اجرا در اومد..باز هم باید احتیاط کنی که پلیسا بویی نبرده باشن..تعداد نگهبانا رو بیشتر کن..اون سه تا غول تشن رو هم بذار همونجا بمونن..تهدیدشون کن که چهار چشمی مراقب محموله ها باشن..

-همین کار رو کردم..باشه ..و دیگه؟..
--برو به همون ادرسی که بهت دادم..تا پایان ماموریت موندنت توی اون خونه الزامیه..
-باشه..الان حرکت می کنم..
--دیگه کاری ندارم..
-پس فعلا..

گوشی رو گذاشتم توی جیبم..با همون اخمی که روی پیشونی داشتم ..نگاه جدی به تک تکشون انداختم..
-چنگیز..اسکندر..جمشید..
--بله قربان..
--بله..
--بله رییس..

-شماها اینجا می مونید..
رو به تک تکشون که 14 نفر بودند بلند و جدی داد زدم :اگر یکی از شماها کوتاهی بکنه و نتونه به وظیفه ش درست عمل کنه..فقط با یک گلوله از اسلحه ی من و یا شایان طرفه..می دونید که با هیچ کدومتون شوخی ندارم..پس حواستون رو خوب جمع کنید..شیر فهم شد؟..

همگی اطاعت کردند..
-فردا دوباره سر می زنم..شاید خود اقای شایان هم شخصا همراه من بیان..پس کاری نکنید که برای تک تکتون گرون تموم بشه..اگر یکی از شماها مرتکب خطایی بشه..افراد دیگه هم مجازات میشن..

عینک افتابیم رو به چشم زدم و سوار ماشین شدم..شیشه رو پایین دادم..با دست به اسکندر اشاره کردم..به طرفم دوید و کنار پنجره ایستاد..

--بله رییس..
-لحظه به لحظه امار اینجا رو به من میدی..
--چشم رییس..

حرکت کردم..مستقیم به همون ادرسی که شایان داده بود..درست تو بالاترین نقطه ی تهران قرار داشت..
تا انبار محموله فاصله ای نداشت.با ماشین 20 دقیقه راه بود..
پس برای همین اینجا رو انتخاب کرده بود..
*********************
ماشین رو بردم تو..خونه حتی سرایدار هم نداشت..ظاهرا اینجا تنها و مستقل هستم..
به این تنهایی کوتاه مدت نیاز داشتم..اگر می تونستم و نیازی نداشتم خونه ی خودم رو هم مشابه غار می ساختم ولی با نمایی پیشرفته..تاریک..سرد..بی روح و..پر از سکوت..

یه خونه ی ویلایی بود..پر از دار و درخت و گل وگیاه..خونه های اطراف هم همه ویلایی بودند..
نمای ساختمان تماما سنگ بود..از پله ها بالا رفتم و روی بالکن ایستادم..دور تا دور بالکن ستون های بلند با نقش و نگار های هم رنگ خودش ساخته شده بود..

با پام به در ضربه زدم..محکم باز شد ..چمدونم رو کشیدم و رفتم داخل..هیچ وقت به ظواهر توجه ای نمی کردم..برای همین یک نگاه سرسری به اطراف انداختم..همه چیز معمولی بود..وسایل ساده انتخاب شده بودند..

روی مبل توی سالن پذیرایی نشستم..
موبایلم زنگ خورد..با خستگی به صفحه ی گوشیم نگاه کردم..شیدا..
تک سرفه ای کردم تا صدام رو صاف بکنم..

-الو..بفرمایید..
صدای پر از هیجانش رو شنیدم..
--الو سلام آرشام..خوبی؟..
-ممنونم..
--زنگ زدم ازت تشکر کنم..اینکه از امروز رسما می تونم در کنارتون فعالیت کنم منو هیجان زده کرده..

پوزخند زدم..ولی صدام این رو نشون نمی داد..
--خوشحالم..امیدوارم بتونی در کنار ما و توی گروه هدف مشخصی رو دنبال کنی..
--حتما همینطوره..مرسی..امروز که گفتی وقت نداری ناهار بریم بیرون..امشب چی؟..میشه؟..
-نه..متاسفم..مدتی رو اومدم مسافرت..تا اخر همین هفته به احتمال زیاد بر می گردم..
صداش پکر شد..زمزمه وار گفت :پس من تا اون موقع چکار کنم؟..بدجور وابسته ت شدم..

--چیزی گفتی؟..
آه کشید :هیچی..بی خیال..بهت خوش بگذره..
--ممنونم..اگرکاری نداری می خوام قطع کنم..تازه رسیدم و خسته م..
تند گفت :باشه باشه..شرمنده بد موقع مزاحمت شدم..
-نه..مشکلی نیست..
--اوکی برو..بای..
-به امید دیدار..

سکوت کرد اما قطع نکرد..ولی اینطرف خط بر لبم لبخند تمسخر امیزی بود و در همون حال تماس رو قطع کردم..
دستامو از هم باز کردم و کشو قوسی به بدنم دادم..باید یه دوش می گرفتم..واقعا خسته بودم..
به خاطر اینکه به موقع برسم زودتر حرکت کردم ..
و حالا نیاز به استراحت داشتم..

حوله م رو دورم پیچیدم و از حموم بیرون امدم..
حوله ی کوچیکتری روی سرم انداختم و مشغول خشک کردن موهام شدم..
جلوی آینه ایستادم..با حرص حوله رو از روی موهام کشیدم..کار ِ همیشه م بود..وقتی تند تند حوله رو روی موهام می کشیدم یه حس کلافگی بهم دست می داد..

نگاهی به اتاق و وسایل داخلش انداختم..یک تخت دونفره زیر پنجره ی اتاق..اباژور های کریستال..
نگاهم رو به راست چرخاندم..آینه ی قدی..میز و صندلی..سمت چپ هم 2 تا در قرار داشت که یکی حمام و دیگری دستشویی بود..
این اتاق رو می پسندیدم..چون همه چیزش مستقل و در دسترس بود..بدون اینکه نیازی به خارج شدن از اتاق باشه..

به پشت روی تخت افتادم و دست راستم رو زیر سرم گذاشتم..داشتم به همه چیز و..شاید هم هیچ چیز فکر می کردم..
ذهنم مثل همیشه درگیر اتفاقات اخیر بود..از طرفی برنامه های خودم ..و از طرفی دیگر ماموریت هایی که از سوی شایان به پستم می خورد..همه و همه بر کلافگی ام می افزود..

ولی نه..برنامه های خودم کاملا متفاوت و جدا از این قضایا بودند..برای اونها هدف داشتم..برای رسیدن به اون چیزی که انتهای این بازی قرار داشت لحظه شماری می کردم..
اون شخص..اون کسی که مهره ی اصلی توی دستاش بود..منتظر اون بودم..کسی که شخصا ..نفر دهم بازی من محسوب می شد..
شیدا هشتم بود و بعد از نفر نهم..نوبت به اون می رسید..ولی تمام درگیری های ذهنیم از این بابت بود که..نمی دونستم اون کیه..
اون فرد مجهول که مهره ی اصلی این بازی ِ چه کسیه؟!..بی شک جنسیتش با تموم کسانی که توی بازیم و در راه هدفم سد شده بودند فرق داشت..
جنسیت لطیفی چون مهره های توی دستم نداشت..در مقابل آرشام نمی تونه بایسته..باید تقاص کارش رو پس بده..
نفر دهم..مهره ی اصلیه منه..
***********************
داشتم با لپ تاپم کار می کردم که صدای گوشیم بلند شد..همانطور که نگاهم مستقیم به صفحه ی مانیتور بود دستم رو دراز کردم و گوشی رو از روی میز برداشتم..

صفحه ی مانیتور رو بستم..به شماره نگاه کردم..اسکندر بود..دکمه ی برقراری تماس را فشردم..

-بگو اسکندر..
--سلام قربان..
به پیشونیم دست کشیدم :سلام..بگو چی شده؟!..
-- قربان..دیشب یه سری مزاحم اومدن و گرد و خاک کردن ولی حمله شون بی نتیجه موند..تهش همه شون رو آش و لاش کردیم..
-نفهمیدید از کدوم دار و دسته بودن؟!..
--نه قربان..یکیشون زنده ست..هرکار می کنیم مُقور نمیاد..
-بسیار خب..الان خودم رو می رسونم..تا وقتی که نیومدم هیچ کاری نمی کنید..
--چشم قربان..

گوشی رو قطع کردم..گوشه ش رو به لب گرفتم و به فکر فرو رفتم..باید به شایان خبر می دادم..تصمیم نهایی با اون بود..

سریع شماره ش رو گرفتم..

--بله..
بی مقدمه گفتم :دیشب اونطرف سر و صدا شده..
--مشکل چیه آرشام؟!..
-دارم میرم یه سر و گوش اب بدم..ظاهرا بچه ها یکیشون رو زنده گرفتن ولی چیزی رو لو نداده..
--می دونم کارتو بلدی..پس تمومش کن..
-بله..فعلا..

به محض اینکه تماس رو قطع کردم از جا بلند شدم..کتم رو از روی چوب لباسی توی راهرو برداشتم و از خونه بیرون زدم..
*******************
با تک بوقی که زدم در انبار باز شد..ماشین رو داخل بردم..عینک افتابیم رو برداشتم و پرت کردم تو ماشین..
همه ی افراد دور تا دور انبار ایستاده بودند..اون فرد مزاحم هم روی صندلی درست تو قسمت مرکز انبار روی صندلی نشسته بود ..
دست و پاهاش رو با زنجیر بسته بودند و سرش هم رو به زمین خم شده بود..

رو به روش ایستادم..اسکندر کنارم ایستاد..
-- قربان هر کار کردیم لب از لب باز نکرد..دیگه کم مونده بود با یه تیر خلاصش کنیم که شما دستور دادید دست نگه داریم و..

دستمو بالا اوردم..ساکت شد..
-همگی برید بیرون..یالا..

انبار خالی شد و جز من و اون هیچ کس اونجا حضور نداشت..چرخی به دورش زدم..

--من فقط 1 فرصت بهت میدم..اینکه بدون شکنجه به حرف بیای و بگی از طرف چه گروه یا شخصی اجیز شده بودید تا به محموله دسترسی پیدا کنید؟!..پس جواب بده..مطمئن باش به نفع خودت تموم میشه..

رو به روش ایستادم..ساکت بود..
-سرتو بالا بگیر..
هیچ حرکتی نکرد..با یک حرکت موهاش رو توی دست گرفتم و سرشو به عقب کشیدم..از درد صورتش جمع شد..

داد زدم: مُقور میای و جوابم رو میدی..یا اینکه ترفند اصلیم رو روی تو هم پیاده کنم؟!..
پوزخند زد:هر کار دلت می خواد بکن..من هیچ کسی رو لو نمیدم..و اصلا هم نمی دونم داری در مورد چی حرف می زنی..

با خشم به عقب هلش دادم..با صندلی پرت شد..
-که نمی دونی دارم در مورد چی حرف می زنم اره؟!..دیشب که گرد و خاک راه انداخته بودید چی؟!..نکنه در مورد اون هم چیزی نمی دونی؟!..خیلی خب..کاری می کنم که همه چیز رو به یاد بیاری..نگران نباش..این فراموشی کوتاه مدته..چون راه درمانش رو خیلی خوب بلدم..

بلندتر داد زدم :وسایل رو بیارید..

در انبار باز شد و 1 میز چرخ دار توسط نگهبان کنارم قرار گرفت..با حرکت دست مرخصش کردم..
انبر فلزی رو از روی میز برداشتم..جلوی چشمام ..توی دستم چرخوندم..زیر نور می درخشید..

یقه ش رو گرفتم و به حالت اول برش گردوندم..انبر رو جلوی صورتش گرفتم..
-می دونی می خوام با این وسایل چکار کنم؟!..اره؟!..بذار خودم بهت بگم..تموم اینها برای اینه که حافظه ت رو بهت برگردونم..و اینو بدون تا وقتی که برنگشته..من هم دست از کارم نمی کشم..

نفس نفس می زد..ولی خیلی خوب خودش رو کنترل می کرد..انبر رو دور انگشتش محکم کردم..
نگاهم توی صورتش بود و با خشم دندونامو روی هم ساییدم..انبر رو پیچوندم که همراهش انگشتش هم برگشت..
صدای فریاد گوش خراشش بلند شد..و من صدای خرد شدن انگشتش رو شنیدم..

کنار ایستادم..مثل مار به خودش می پیچید و ناله می کرد..
-خودت این راهو انتخاب کردی.. واینو بدون اگر بازهم چیزی نگی..اینبار با چاقو و شاید..تیغ طرف باشی..

صورتش خیس از عرق بود ..با ته مونده ی جونی که براش باقی مونده بود داد زد:رییسم همتون رو می فرسته به جهنم..هم تو و هم اون شایانه کثافت رو..این محموله هم عاقبت سهم رییس من میشه..اون اروم نمیشینه..

چونه ش رو محکم تو دست گرفتم و فشردم: زیادی حرف می زنی..فکر نکنم سن و سالت اونقدری باشه که اینطور برای من نطق کنی..رییست؟!..خب بگو ببینم اون کیه؟!..

توی چشمام زل زد ..به صورتم تف انداخت..
--من هیچ کسی رو لو نمیدم..با یه تیر خلاصم کن عوضیه بی پدر و مادر..

دستم رو به صورتم کشیدم..همیشه از این کار متنفر بودم..با حرفی که بهم زد وکاری که کرد دست گذاشت روی نقطه ضعفم..واگرهم نمی خواستم کارشو تموم کنم حالا عزمم راسخ شده بود که به درک واصلش کنم..
همیشه روی این دو چیز حساس بودم..دیگه هیچ راهی براش باقی نمیذارم..

اسلحه م رو در اوردم..مثل همیشه صدا خفه کن رو روش نصب کردم..نشونه گرفتم..

-کار خوبی نکردی ..فکر نمی کنم بیشتر از 30 داشته باشی..اما خیلی خوب بلدی به وظایفت عمل کنی..همیشه با کلام شروع می کنم..با شکنجه ادامه میدم و..در اخر اگر به نتیجه نرسیدم..

یک خط فرضی روی گردنم کشیدم و با پوزخند ادامه دادم :خلاص می کنم..ولی نه کلامم و نه شکنجه روی تو تاثیری نداشت..با حرف ها و کاری که کردی هیچ راهی به جز پیاده کردن راه سوم نذاشتی..پس پیشنهاد می کنم قبل از فشردن ماشه اون هم توسطه من..اخرین فرصت رو از دست ندی..یا همکاری با ما و یا..اتمام زندگیت..

--هیچ کدوم از اینایی که گفتی برام مهم نیست..نه می خوام که با شماها همکاری کنم.. و نه اینکه به زندگیم ادامه بدم..چون در هر دو صورت کشته میشم..پس همین الان تمومش کن..

-برای اخرین بار می پرسم..هیچ جوری همکاری نمی کنی؟!..داری این فرصت رو هم از دست میدی..

فقط نگام کرد..و از توی چشماش خوندم که منتظره کارشو تموم کنم..
یعنی انقدر اون شخص براش مهم بود که حتی به قیمت جونش هم یک کلمه ازش حرفی نمی زد؟!..مطمئنا اون شخص افراد وفادار و تحت پوشش رو فرستاده که از این بابت خیالش راحت باشه..و این ترفند کار هیچ کس نیست جز..منصوری..

اماده ی شلیک شدم و در اخرین لحظه رو بهش گفتم :منصوری..درسته؟!..

چشمانش از تعجب بازتر شد..پس حدسم درست بود..
تا خواست حرفی بزنه بچه ها رو صدا زدم..اسلحه رو پرت کردم طرف یکیشون که رو هوا قاپید..
پوزخند زدم و در حالی که نگام به اون بود گفتم: می سپرمش به شماها..دستور شایان رو اجرا کنید..

--چشم اقا..
پشتم رو بهش کردم و به طرف ماشینم رفتم..
دنده عقب گرفتم و از انبار بیرون امدم..
چنگیز با دیدنم به طرفم امد..ترمز کردم..

-بیشتر مراقب باشید..فردا با شایان بر می گردم..می خوام وقتی که اومد همه چیز مرتب باشه..
--اطاعت رییس..

عینکم رو به چشم زدم و از اونجا دور شدم..

کتم رو تنم کردم..توی حیاط باغ قدم می زدم..منتظر شایان بودم که گفته بود راس ساعت 11 خودش رو می رسونه..

می دونستم وقت شناسه ..هنوز 10 دقیقه باقی مانده بود..روی صندلی زیر درخت نشستم..آرنج دستامو به دسته ی صندلی تکیه دادم..
توی فکر بودم..نگاهم مستقیم به درخت بید مجنونی بود که درست اونطرف استخر قرار داشت..

از بید مجنون متنفر بودم..منو یاد اون عوضی می انداخت..با نفرت روم و برگردوندم..
حتی یادش هم ازارم می داد..

بعد از این همه سال..هنوز هم مرور خاطرات اذیتم می کرد..ای کاش می تونستم یه جوری این قسمت از زندگیم رو چه از توی ذهنم و چه زندگیم حذف کنم..

ای کاش می تونستم با یه پاک کُن ِ معمولی خط به خط..جزء به جزِء ِ گذشته رو با همه ی حوادثه بد و شومش پاک کنم و بعد هم با خیال راحت به صفحه ی سفید و خالی از خاطره هام نگاه کنم..
بی شک این خوشحالم می کرد..ولی حیف..همه ش ای کاش بود وحسرت ..آه..

با صدای فریادی ک از پشت دیوار به گوشم خورد اروم سرم رو بگردوندم..
صدای مشاجره ی 2 تا مرد بود..درست پشت دیوار..
کنجکاوی نکردم..برای همین نگاهم و به استخر دوختم..ولی ناخداگاه حرف هاشون رو می شنیدم..دست خودم نبود..

--بهت گفته بودم چکار کنی..برای چی هیچ وقت به حرفام گوش نمی کنی؟!..
--چوم نمی خوام..چون نمی تونم..اونی که شما ازم می خوای در توانم نیست..
--باید بتونی..
--چرا؟!..
--چون من میگم..
--دیگه نه..همیشه این تو بودی که بهم امر کردی و این من بودم که گفتم چشم..ولی دیگه همه چیز فرق کرده..حالا من میگم و شما میگی چشم..
--خفه شــو..
--نه..دیگه بسه..
--تمومش کن..
--تمومش می کنم..ولی الان نه..

بعد از چند لحظه صدای کوبیده شدن در نشان از پایان مشاجره شون داشت..
چشمامو بستم..پیش خودم می گفتم مدتی رو اینجا تنهام و ارامش دارم..ولی امیدوارم این سر و صداها اینطور ادامه دار نباشه..
در غیر اینصورت باید یه فکر دیگه ای بکنم..
*******************
همراه شایان تو مسیرِ انبار بودیم..
--به بچه ها گفتی امروز قراره از محموله بازدید کنم؟..
-بله..قبلا سفارش کردم..
--خوبه..امیدوارم تا پایان همه چیز همینطور بی سر و صدا پیش بره..
-همچین بی سرو صدا هم نبود..اون گروهی که بهمون حمله کردن رو فراموش کردین؟!..
--نه..می دونم تمامش کار منصوریه..اون همیشه به اجناس و محموله های من ناخونک می زنه..
-اینبار هم بچه ها مجبور شدن چند نفر و بکشن..
--این کار و حرفه ی ماست آرشام..فراموش نکن برای رسیدن به هر اونچه که هدفت مقدور کرده باید ریسک پذیر باشی و همه ی اون چیزهایی که سد راهت هستند رو برداری..

-با قتل؟!..
--قتل؟!..نه آرشام..این اسمش قتل نیست..این هم بخشی از کار و هدف ماست..برات یه مثال می زنم..تو اگر بخوای قله ای رو فتح کنی باید موانع رو هم از سر راهت برداری..اون موانع هر چیز می تونه باشه..
چه موجودی که دارای حیاته..چه حتی یه تخته سنگ که اگه زیر پات گیر کنه تو رو به عقب پرت می کنه ..یعنی به نوعی تو رو ازهدف که همون رسیدن به قله ست دور می کنه..
آرشام..پس باید محوشون کنی..نیست و نابودشون کنی..و 2 راه بیشتر نداری..یا رسیدن به هدف و مقصدی که برات مشخص شده ..یا..حفظ انسانیت و پیروی از قلبت..
این دو در کنار هم جایی ندارند..چرا که هیچ وقت تاریک و روشنی..سیاهی و سفیدی.. نمی تونن با هم یک جا باشن..در اونصورت جذابیته هم رو از دست میدن..ولی اگه تنها باشن..هر کدوم جذابیته وجودیه خودش رو حفظ می کنه..

-و راه و هدف ما تاریکی و سیاهیه..درسته؟..
--پشیمونی؟!..
-به هیچ وجه..ولی من تو هر چیز افراط رو قبول ندارم..کار خودم رو می کنم..
--و این نشون میده که هدفت برات مهمه..پس مجبوری که این راه رو انتخاب کنی..
-راه برگشتی هم هست؟..

--این رو همون موقع که با من پیمان دوستی بستی بهت گفتم..مسیری که من جلوی پات میذارم مقصدش مشخصه ولی یک طرفه ست..هیچ راه برگشتی نداره..وقتی الوده شدی دیگه شدی و هیچ کاری هم نمیشه کرد..و الودگی پایانش چیه؟..

سکوت کردم..چون جوابش رو می دونستم..
به 10 سال پیش فکر کردم..درست زمانی که با شایان این پیمان رو بستم..ازش خواستم منو اونطور که می خوام تعلیم بده ..
جوری که از سنگ هم سخت تر و بی احساس تر بشم..و همینطور هم شد..

به مرور سخت تر و نفوذ ناپذیرتر شدم..جوری که گاهی یادم میره کی بودم..
یه پسر شاد و سرزنده..شوخ و سر حال..کسی که توی مهمونی ها و مجالس همه رو شاد می کرد و همه دوستش داشتن..ولی اون ماله زمانی بود که نمی دونستم اطرافم چه خبره..
وقتی که چشمم به روی حقیقت ها باز شد..وقتی که فهمیدم توی این دنیا باید درّنده باشی تا توسط دیگران دریده نشی..
یه جوون 20 ساله که از همون سن راه سنگ شدن و بی احساس بودن رو اموخت..و کم کم تبدیل شد به کوهی از غرور و تکبر..خودخواهی و گناه..
و من خودم این راه رو انتخاب کردم..چون به کمکش می تونستم به اون چیزی که می خوام دست پیدا کنم..پس مجبور بودم..

از شایان خواستم من رو اموزش بده و در مقابل دینم رو بهش ادا کردم..
و من از آرشامِ شاد و خوشحال تبدیل شدم به ارشامِ مغرور و ..گناهکار..

همیشه این واژه توی ذهنم بود که من یک گناهکارم..شاید صدای وجدانی بود که سالهاست خفته نگهش داشتم..
ولی گه گاه زیر لب این کلمه رو تکرار می کرد " گناهکار "..

بودم..و افتخار هم می کردم..برای خرد کردن باید محکم بود..جوری که حتی ذره ای ترک ، بر احساست چیره نشه..
و من تونستم..سخت و نفوذ ناپذیر..این همون چیزی بود که می خواستم..

شایان تمام محموله ها را بازرسی کرد..همیشه شخصا خودش روی اونها نظارت داشت..توی کارش دقیق بود و حساب شده عمل می کرد..

--همه چیز عالیه..همونطور که می خواستم..
مردونه دستش رو گذاشت روی شونه م و کمی فشرد..
--کارت حرف نداشت آرشام..مثل همیشه..

یکی از افراد سراسیمه وارد انبار شد..
داد زدم: مگه دستور ندادم تا نگفتم وارد نشید؟..
وحشت زده گفت: قربان پلیسا..
تیز نگاهش کردم: پلیسا چی؟!..
--محاصره مون کردن قربان..

نگاهی بین من و شایان رد و بدل شد..کاملا خونسرد بود..
-- پس شکور چه غلطی می کرد؟!..مگه نگفتم به محض دیدنه مورد مشکوک خبرم کنید؟..
--قربان یه دفعه ریختن دورمون کردن..الان هم با چند تا از بچه ها درگیرن..
-لعنتیااااااا..

زیر لب غریدم و به طرف در هجوم بردم..با دست لباسش رو گرفتم و پرتش کردم اونطرف..
رفتم بیرون..صدای تیراندازی از پشت انبار بود..اسلحه م را در اوردم..اماده ی شلیک شدم..ارام از کناره ی انبار به اونطرف سرک کشیدم..چند تا ماشین و افراد پلیس اون طرف اماده ایستاده بودند و به طرف بچه های ما شلیک می کردند..
لعنتیا..همینو کم داشتیم..

شایان کنارم ایستاد..اسلحه ش را در اورد ..
-هنوز اینطرف نفوذ نکردن..
--می دونی که باید چکار کنی؟..
سرمو تکان دادم..

--من از چپ میرم..تو از راست وارد شو..تیراندازی می کنیم به بچه ها هم دستور بده عقب نشینی نکنن..اگر تار و مار شدن که هیچی ولی اگر اونطور که می خواستیم پیش نرفت..دیگه خودت می دونی که باید تو این جور مواقع چکار کرد..
-نیازی به بازگوییش نیست..
--می دونم..ولی یاداوریش می تونه لازم باشه..فقط هر کار می تونی بکن ..من نباید این محموله رو ازدست بدم..کلی ضرر می کنم..می فهمی که چی میگم؟..
-خیالت راحت..نمیذارم حتی یه گوشه از محموله هم دست اونها بیافته..
زد رو شونه م و گفت:خوبه..مراقب باش..

ازم دور شد و رفت سمت چپ..نفس عمیق کشیدم و سعی کردم تمرکز کنم..اروم بودم..بار اولم نبود که اینطور توسط پلیس ها محاصره می شدیم..برای اینجور مواقع هم روش های خودم رو داشتم تا گیر نیافتیم..

رفتم سمت راست..چسبیده به دیواره انبار حرکت می کردم..هنوز کسی متوجه من نشده بود..خیز برداشتم سمت درختا چند تا شلیک به طرفم شد که سرمو دزدیدم..پشت درخت کمین کردم..
گلوله هایی که به طرفم شلیک می شد با صدای تیزی به بدنه ی درخت اصابت می کرد و صداش توی گوشم می پیچید..
بی سیم رو در اوردم..
-چنگیز..صدامو می شنوی؟!..
--بله رییس..صداتون رو واضح دارم..
-به بچه ها بگو عقب نشینی نکنن..تا..

یه تیر درست از بیخ گوشم رد شد..خیز برداشتم و به سرعته باد از لابه لای درختا رد شدم..پشت یکیشون کمین کردم و از همونجا اونطرف رو می پاییدم..

--رییس..رییس ..
نفس حبس شده م رو بیرون دادم..تند گفتم: گوش کن ببین چی میگم..به هیچ عنوان عقب نشینی نمی کنید..تا خودم دستور بدم..شیر فهم شد؟..
--چشم رییس..
-اوضاع چطوره؟..
-2 تا از بچه ها زخمی شدن ولی از اونا یکی هم کم نشده..
-فقط اماده باش و به دستورام عمل کن..بچه ها رو هم در جریان بذار..
--چشم رییس..

بیسیم رو گذاشتم تو جیبم که صدایی از پشت بلندگو به گوشم رسید..
--بهتره خودتون رو تسلیم کنید..به نفع خودتونه..دستاتون رو بذارید روی سرتون و بیاید بیرون..

هه..اره خب تو اینو گفتی بقیه هم عمل می کنند..افراده من جوری تعلیم دیده بودند که بدون اجازه م نفس هم نمی کشیدند..حتی اگر توسط مخالفین تیکه تیکه می شدند نه گروه رو لو می دادند و نه از دستورات سرپیچی می کردند..
و حالا این با دو کلمه تهدید فکر می کرد می تونه اونها رو وادار به تسلیم کنه..

با پوزخند برگشتم..سنگ بزرگی که پشت درخت بود رو حرکت دادم..شاخ و برگ ها رو کنار زدم..اسلحه ها اونجا بودند..برای موارده این چنینی اینجا جاسازشون کرده بودم..از جای اونها فقط افراد درجه یک و من و شایان خبر داشتیم..

کنترل..اسلحه و نارنجک..در کل مهماته اولیه برای تار و مار کردن دشمن..اون هم در کسری از ثانیه..

جعبه ی اسلحه ی پیستول رو بیرون اوردم..یکی از اسلحه های قدرتمنده من بود..با تمومه تجهیزاتش..
سریع اوردمش بیرون و اماده ش کردم..از قبل پرش کرده بودم والان هم اماده ی شلیک بود..
خشابش ظرفیت 12 گلوله رو داشت..و خیلی سریع می تونستم جایگزینش کنم..

یکی از نارنجک ها رو هم برداشتم..کنترل رو گذاشتم توی جیبم..دوباره سنگ رو گذاشتم روی مهمات و اینبار محتاطانه به طرف درختی رفتم که نزدیک به افراده پلیس بود..
متوجه من بودند و با شلیک گلوله هایی که به سمتم می شد مستقیم من رو نشونه می گرفتند..
ولی هنوز نشونه گیری ارشام رو ندیده بودند..باید نشونشون می دادم..خوب نبود دست خالی راهیشون کنم..

تا چند لحظه بی حرکت ماندم..هنوز هم صدای تیراندازی می امد..سرمو کمی خم کردم..به طرفم شلیک شد..خیلی سریع سرمو دزدیدم..
حالا که موقعیت رو سنجیده بودم وقتش بود..با یک حرکته حساب شده ولی تند و فرز به طرفشون شلیک کردم و در همون حال مسیرم رو به طرف انبار طی کردم..
فاصله م باهاش زیاد بود و تا به اونجا می تونستم تا حدودی تار و مارشون کنم..

دستم و روی ماشه گذاشته بودم و با هر تیک گلوله ای به طرفشون شلیک می کردم..اسلحه ی خوش دستی بود و من هم توی این زمینه مهارتهای کافی رو داشتم..

یه گلوله درست از کنار بازوم رد شد و چون فاصله ش باهام کم بود بازومو خراش داد..از درد ناله کردم و سرعتم و بیشتر کردم..
پشت دیوار انبار مخفی شدم..نفس نفس می زدم..حتی با چندتا نفس عمیق هم حالم جا نیومد..انگار هیچ رقمه دست بردار نبودند..خیلی خب..خودتون خواستید..
به بازوم نگاه کردم..چیز مهمی نبود..یه خراش کاملا سطحی..

--چنگیز..صدامو می شنوی؟..
چند لحظه سکوت بود..تا اینکه صداش به گوشم خورد..
--صداتونو دارم رییس..
-اوضاع اونطرف چطوره؟..
--خوب نیست رییس..
-نقشه ی شماره 3 رو اجرا می کنیم..
--چشم رییس..الان با بچه ها هماهنگ می کنم..

همراهم را در اوردم و به شایان زنگ زدم..
--الو..آرشام..
-در چه حالید؟..
--تعدادشون زیاده ..نمیشه کاری کرد..
--به چنگیز دستور دادم نقشه ی شماره 3 رو اجرا می کنیم..زنگ زدم تا به شما هم اطلاع داده باشم..
--باشه..موفق باشی..
-شما هم همینطور..

صدای تیراندازی قطع شده بود..بچه ها کارشون رو بلد بودند..پوزخنده مرموزی روی لب هام نشست..
کنترل رو در اوردم...فقط 3 تا دکمه ی قرمز با یه نمایشگر روش نصب شده بود..

توی دستم تکونش دادم..نیم نگاهی به اونطرف انداختم..اماده ی شلیک بودند ولی حرکتی نمی کردند..انگار تعجب کرده بودند و به اوضاع مشکوک بودند..

نگاهم را به سمت چپشون دوختم..زیر درخت بشکه های به ظاهر خالی ردیف بودند..نگاهم رو بهشون دوختم و دکمه ی اول رو فشار دادم..صدای مهیبه انفجار اطراف رو پر کرد..
بینشون همهمه افتاد...با انفجار دوم که درست سمت راستشون بود اوضاعشون بدتر شد..حتم داشتم می دونستن که انفجار سوم تو مرکز و درست جایی که ایستاده بودند انجام میشه..

فرمانده دستور عقب نشینی داد..همگی نشستن تو ماشیناشون و برگشتن عقب..دکمه ی سوم رو فشردم و اینبار که بمب توی زمین کار شده بود منفجر شد و اطراف رو گرد و خاک پر کرد..باید مطمئنشون می کردم که اینجا امن نیست..

بچه ها ریختن بیرون..با خوشحالی به این صحنه نگاه می کردند..کنترل رو گذاشتم توی جیبم و رفتم جلو..
شایان کنارم ایستاد..چشمانش از خوشحالی برق خاصی داشت..دستمو با موفقیت فشرد..
--کارت حرف نداشت پسر..تو معرکه ای..فکر نمی کردم جواب بده..چون تا حالا ازمایشش نکرده بودیم..

مغرور نگاهش کردم..درست می گفت..این ایده ی خودم بود و تا به الان به مرحله ی اجرا نرسیده بود..ولی جواب داد و این یعنی موفقیتی که از آنه من شده بود..

--از اینکه تو گروهه من هستی و با من همکاری می کنی خیلی خوشحالم آرشام..
-من هم همینطور اقای شایان..

با لبخند رضایتمندی سرش را تکان داد..
--دستت چی شده؟!..
-چیز مهمی نیست..

نگاهی به اطراف انداختم: به نظر من بهتره محموله رو انتقال بدیم..دیگه اینجا امن نیست..
--اره..مطمئنم باز بر می گردن ..زمان رو نباید از دست داد..اونا هم حتم دارن که محموله رو منتقل می کنیم..برای همین برامون به پا میذارن..
-من یه نقشه دارم..

هر دو از افراد فاصله گرفتیم تا کسی نتونه متوجه ی مکالماتمون بشه..
--نقشه ت چیه آرشام؟!..
-بهتر نیست یکی از ماشین ها رو مختص بدیم به محموله ها و یه ماشین خالی از محموله رو هم بفرستیم تو جاده که اگر خواستن تعقیبمون کنن اون ماشین تو دیدرس شون باشه..
-ماشینی که محموله ها رو حمل می کنه رو چطور رد کنیم؟!..
--اون با من..مشکلی نداره..من یه مسیری رو می شناسم که مطمئنم کسی نمی تونه ردشو بگیره..

کمی نگام کرد..معلوم بود داره فکر می کنه و کمی تردید داره..ولی بالاخره جوابم رو داد..
--بسیار خب..چاره ای نیست..در هر صورت ریسکه..
-من دستورشو میدم..
--همین کارو بکن..امشب معامله انجام میشه..
-کجا منتقلشون کنیم؟!..
--بهترین جا همون ویلایی هست که تو الان توش اقامت داری..معامله هم همونجا انجام میشه..
-ادمای مورد اعتمادی هستند؟!..
--شک نکن..از اون گردن کلافتایی که نمیشه رو حرفشون حرفی زد..

پوزخند زدم و سرمو تکان دادم..
محموله رو در ظرف مدت 30 دقیقه بار زدیم..فرصته زیادی نبود..شاید همین الان هم ما رو زیر نظر داشتند..
ماشینی که قرار بود محموله توش قرار بگیره رو بردیم تو انبار که تو دید نباشه..ماشین دوم هم که واسه ی رد گم کردن بود بیرون از انبار نگه داشتیم و با گونی های پر از سنگ و خاک پرش کردیم..

همه چیز طبق نقشه پیش رفت..
******************
مهمانی برپا شد..
گروهی که طرف معالمه ی شایان بودند هم حضور داشتند..از طرف شایان یه بهترین نحو ازشون پذیرایی شد..
محموله معامله شد و شایان از این موفقیته جدید خوشحال بود ..

دستور داد به این مناسب مهمانی با شکوهی تو ویلای خودش برگزار بشه..
می تونست تو ویلای خودش برگزار کند..ولی اینجا را ترجیح می داد و من دلیلش را نمی دانستم..
هیچ کار و عملِ شایان بی دلیل نبود..


فصل پنجم

" دلارام "

داشتم لباسا رو می ریختم تو ماشین لباسشویی که موبایلم زنگ خورد..یه نگاه به صفحه ش انداختم..پریا بود..
دستامو که خیس بود با حوله خشک کردم و جواب دادم..

-سلام بچه مایه دار..
--سلام و زهر مار..یه بار شد وقتی زنگ می زنم به جای این جمله بگی الو؟..
-خب وقتی می دونم تویی دیگه چرا بگم الو؟..یه باره میرم سر اسم و رسمت..
--لابد اسمم بچه و رسمم مایه دار اره؟!..
-دقیقااااا..
--مرض..
-دارررررم..چی شده بعد از چند هفته یادت افتاده یه رفیقی هم داری؟!..
--باور کن مسافرت بودم..اونجا هم سرم حسابی شلوغ بود وقت نشد بهت بزنگم..
-باشه بابا باورکردم..چه خبرا؟..
--هیچی زنگ زدم بگم بیام عصر دنبالت با هم بریم خرید؟..
-نه .. جونه پری نمی تونم..
--باز تو بهونه اوردی؟..بیا دیگه خوش می گذره..
-با دیوه دوسر چکار کنم؟!..
--اوه اوه مگه برگشته؟!..
-اره همین دیشب..
--چیزی نگفت؟!..
-چی داره بگه؟..هنوز از راه نرسیده یه نگاهه چپ بهم انداخت بعدم خبر مرگش رفت تو اتاقش..صبح زود هم زد بیرون..
--عجب رویی داره..
-اوهوم..سن جده بابابزرگه منو داره اونوقت..
--صد بار بهت گفتم بزن بیرون از اون خراب شده..گوش نکردی..حالا بخور..
-چی میگی تو؟!..الله بختکی یه حرفی رو هوا می زنیا..من اگه اینجا رو ول می کردم که باید اشغال دونی های کنار خیابون رو دو دستی می چسبیدم..
--خب می اومدی پیش من..
-هه..که دو روز دیگه بابات جفتمون رو بندازه از خونه ش بیرون؟!..
--دیگه اونجوریا هم نیست..
-حالا هرچی..منت بالا سرمه و منم نمی خوام باشه..اصلا تا کی اونجا باشم؟..نمیشه..
--نه اینکه اونجا سرت منت نمی ذارن..اخه کدوم ادمی با پرستارش اینکارو می کنه؟..3 ساله داری تر و خشکش می کنی عین خیالش هم نیست..
-اگر بود که الان عین کوزت در حال شستن و سابیدن نبودم..
--تو فقط وظیفه داری مراقب سلامتیش باشی نه اینکه کلفتیشو بکنی..
-اینو منم می دونم..یکی باید به این پیره هاف هافو بگو..
خندید: می خوای من بیام بگم؟!..
-اگه سرت به تنت زیادی کرده بیا..
-- نه هنوز..
-پس خفه..

هر دو خندیدیم..
--الان در چه حالی؟!..
-جات خالی دارم رخت می شورم..به اندازه ی 1 سال لباس چرکای تَلَنبار شدش رو اورده واسه منه بدبخت..

آه کشید..مثل همیشه ناراحت شده بود..
-چرا آه می کشی؟..به جونه پری دلسوزی کنی همچین می زنم تو..
--هوووووووی کی خواست دلسوزی کنه تو هم..اصلا کی با تو بود؟..
-گفتم گوشی دستت بیاد..
--اومده..خیلی وقته..
-اِِِِِ..چه زود..

خندید..مکث کردم وگفتم: فرداشب مهمونی دعوته..
--خوبه دیگه میری یه حال و هوا هم عوض می کنی..
-اونجور جاها راحت نیستم..دوست ندارم برم..
--ولی مجبورت می کنه..
-می دونم..همیشه عین اشرافیا باید تیپ بزنم که چی؟..اقا رو این مسائل حساســـــه..د اخه به من چه..من یه پرستار و بیشتر هم نقش خدمتکار رو واسه ش دارم نمی فهمم چرا باید عین ادم پولدارا لباس بپوشم برم محفله دوست و اشناهاش مانور بدم..

--این که حرص خوردن نداره دیوونه..مگه چه اشکال داره؟..راستی نکنه بهت نظر مَظَر داره؟!..
بلند خندیدم: برو گمشو تو هم..طرف 60 سالشه..
--خب تو هم 22 سالته..
-تفاوت رو حس کردی؟!..
--اره خداوکیلی خیلیه..
خندیدم..ادا در اوردمو با ناز گفتم: حالا ایناش به کنــــار مشکل اینجاست عاشقش هم نیستــــم..عشقه من باید حداقل چند سال از خودم بزرگتر باشه نه یه قرن..این دیگه به درد من نمی خوره..خاک می طلبه..

غش غش خندید: خاک تو سرت..ارزوی مرگشو داری؟!..
لبامو جمع کردم: خداییش نه..درسته اذیتم میکنه..اخم و تخم می کنه و..ولی نه..من هیچ وقت ارزوی مرگه کسی رو نداشتم..حتی ..اون..
--هنوزم یادش می افتی؟!..
پوزخند زدم: دیوونه ای ها..بابام بوده..باید از یادم بره؟!..
سکوت کرد..جوابی نداشت بده..

-خب دیگه من برم به کار و بدبختیم برسم..
--باشه برو..ولی خودتو زیاد اذیت نکن..
-مگه دسته منه؟!..دستور میده باید بهش عمل کنم..نکنم میندازتم بیرون..
--انقدر عوضیه؟..
-فراتر از تصورت..خب کاری نداری؟..
نفسشو داد بیرون و گفت:نه ..
-اوکی..فعلا بای..
--بای..


گوشی رو قطع کردم..
همونطور که لباسا رو با حرص می چپوندم تو ماشین لباسشویی زیر لب با خودم غرغر می کردم: خاک تو سرت دلارام که انقدر تو سری خوری..

دستام اروم اروم از حرکت ایستاد..مات به دیوار اشپرخونه نگاه کردم..زیر لب گفتم: مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟..یا باید حرف بشنوم یا..
حتی نمی تونستم بهش فکر کنم..اینجا لااقل اونجوری حقیر نمی شدم..فقط چون اینجا زندگی می کردم مجبور بودم کاراشم انجام بدم..به عنوان پرستارش استخدام شدم ولی..چی فکر می کردم چی شد..
مهم نیست..من راه خودمو میرم..این زندگی منه و خودمم براش تصمیم می گیرم..
چند بار زیر لب تکرار کردم تا بشه ملکه ی ذهنم..با اینکه شده بود..ولی کار از محکم کاری عیب نمی کنه..

آه عمیقی کشیدم وسرمو تکون دادم..برم به کارام برسم که این فکر وخیالا نه واسم نون میشه نه اب..
****************
عصر برگشت خونه..مثل همیشه اخماشو کشیده بود تو هم انگار ارثه بچه هاشو کوفت کردم..
--یه لیوان اب به من بده..

سرمو تکون دادم و رفتم تو اشپزخونه..با لیوان اب برگشتم تو سالن..ولی نبود..رفتم پشت در اتاقش..خواستم در بزنم که صداش باعث شد ناخداگاه فالگوش وایسم..اهلش هم نبودما..ولی اون لحظه حسه فضولی داشت خفه م می کرد..

--بهش بگو یه زنگ به من بزنه..........خفه ش کن..نذار چیزی بگه..........خیلی خب فردا میام سر می زنم...........

دیگه چیزی نگفت..ای کاش زودتر اومده بودم..لااقل بیشتره حرفاشو می شنیدم..حالا بی خیال خوبه گفتم اهلش نیستم..ولی منظورش از اینکه گفت" خفه ش کن" کی بود؟!..

تقه ای به در زدم..
--بیا تو..
درو باز کردم و رفتم تو اتاق..روی صندلیش پشت پنجره نشسته بود و بیرون رو تماشا می کرد..
موهای یک دست سفید..چشمایی که در اثر کهولت سن بی فروغ شده بودن ولی همچنان خشک و جدی..دست چروکیده ش رو اورد جلو لیوان رواز دستم گرفت..

وایسادم ابشو بخوره بعد بزنم به چاک..ابش رو که خورد لیوان و ازش گرفتم..
خواستم برم بیرون که خشک و سرد گفت: در نبوده من خبری نشد؟..
تو دلم گفتم شده ولی به تو ربطی نداره..
-نه..
--خیلی خب برو بیرون می خوام استراحت کنم..امشب زود شام می خورم پس اماده ش کن..

دندونامو روی هم ساییدم..نوکره بابات غلام سیاه..
-باشه..
--می تونی بری..

بدون هیچ حرفی از اتاقش اومدم بیرون..ای کاش یه جوری از دستش راحت می شدم..حالا ای کاش فقط همین بود..
شامش رو اماده کردم..طبق معمول رژیمی..بی نمک..بدون روغن..چه اشغالی از اب در اومد..چطوری اینو می خوره؟!..

میزو اماده کردم و صداش زدم..به عصاش تکیه داده بود و میزو نگاه می کرد..اروم نشست پشتش و شروع کرد به خوردن..مثل همیشه اروم و بی سرو صدا..
-با من کاری ندارید؟..
سرشو به نشونه ی نه تکون داد..
-شب بخیر..
هیچی نگفت..توقعی هم نداشتم..

از اشپزخونه اومدم بیرون..خوبه قبلا یه چیزی خورده بودم وگرنه جلوی این پیری که نمی شد چیزی خورد..
رفتم تو اتاقم ..مثل هر شب درو از تو قفل کردم ..
کلافه یه نگاه به اطرافم انداختم..حالا چکار کنم؟!..
کتاب بخونم؟..بی خیال حسش نیست..
اهنگ گوش کنم؟..نه بابا میرم تو فاز اشک و اه همینجوریش خفن رفتم تو حال و هوای افسردگی دیگه بدتر میشم..
اصلا برم بمیرم راحت شم هان؟..اره خب فکر خوبیه ولی اون دنیا هم کسی منتظرم نیست..
پس بتمرگ کم زر بزن..
نشستم رو تخت..به فرداشب فکر می کردم که باید با این مرتیکه برم مهمونی..
بازم لبخندای مصنوعی..نگاه های هرزه و پیشنهادات وقیحانه..دیگه خسته شدم..کی این کابوس لعنتی تموم میشه؟!..
وقتی که موهام رنگ دندونام سفید br /br /شد؟!..22 ساله دارم توی عذاب زندگی می کنم..از وقتی به دنیا اومدم تا به الان که دارم اینطور زندگیمو ادامه میدم..کلا یه روزه خوش به منه بدبخت نیومده..آه..
حالا هم که یه چیز عین خوره افتاده بود به جونم و ولم نمی کرد..باید چکار می کردم؟!..

مهمونی که می گرفت من می شدم ساقی و هزار کوفت و زهرمارش..شراب سرو کن..غذا اماده کن..خونه رو تمیز کن..بشور..بساب...بمیر..
اَاَاَاَاَه..چقدر زندگیه من نکبتیه..
ادم یه دفعه بیافته بمیره ولی اینجوری زجرکش نشه..اینکه بخوای کاری رو بر خلافه میلت انجام بدی صد پله بدتر از شکنجه شدنه..اینم خودش نوعی شکنجه ست..ولی یه جوره دیگه و به یه روشه دیگه..
انقدر با خودم غرغر کردم و اه و ناله سر دادم تا اینکه نفهمیدم کی خوابم برد..


از حموم بیرون اومده بودم و همونطور که زیر لب واسه خودم اواز می خوندم موهامو هم خشک می کردم..
تقه ای به در خورد..دستم با حوله روی موهام ثابت موند..
از همونجا گفتم: بله!!..
صدای خودش بود..با اینکه پیر بود و یه پاش لبه گورمونده بود ولی بازم صدای محکم و پرغروری داشت..
--همون لباسی که برات اوردم رو بپوش..فراموش نکن چی گفتم..همه رو مو به مو انجام میدی..شنیدی؟..
نفسمو محکم دادم بیرون..باز گیر دادناش شروع شد..
-باشه ..
دیگه صداش رو نشنیدم..همیشه اینجور مواقع می گفت "بگو چشم" و من هم مجبور می شدم بگم..
چند بار سرسختی کردم و زیر بار نرفتم تا اینکه اونم مجبور شد دست برداره..ولی وقتی به چیزی سیریش می شد دیگه هیچ جوری از حرفش بر نمی گشت و الا و بلا باید انجامش می دادم..
نمونه ش امشب و لباسی که برای مهمونی باید می پوشیدم..بی خیاله موهام شدم ..رفتم طرفش..تو کاورش بود و گذاشته بودمش رو تخت..کاور رو برداشتم..فوق العاده بود..یه لباس مجلسی و بلند به رنگ سرخه اتشین..روی قسمت سینه ش سنگ های نقره ای و شیشه ای کار شده بود..یه نوار همرنگ لباس ولی از جنس ساتن به دور کمرش دوخته شده بود که کمرمو باریکتر نشون می داد..قسمت روی شونه ش نیمه برهنه بود..
این مدت که پیشش کار می کردم برام عادی شده بود که توی مهمونیاش پوشیده نباشم..دیگه برام فرقی هم نمی کرد..ولی هر بار که مردا بهم خیره می شدند حرص می خوردم..
ای کاش می تونستم بهش بگم نه..بگم نمی خوام مثل عروسک تو دستات باشم و تو باهام هر بازی که می خوای بکنی..
ولی فقط ای کاش بود همین..اگر عملی می شد که حتما اینکارو می کردم..
لباس رو از روی تخت برداشتم..دامنش کمی پف داشت و پرنسسی بود..همه چیزش بی نقص بود و چشم گیر..یه شال از جنس حریر هم روش بود به همراه یه نقابه براق و سرخ همرنگ لباس..
قبلا تنم کرده بودم..فقط واسه اینکه ببینم تو تنم اندازه ست یا نه..انصافا هم قالبه تنم بود و حتی یه کوچولو هم تنگ یا گشاد نبود..
یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه واقعا این پیری به من نظرمَظر داره که اینجوری واسه م خرج می کنه؟!..
ولی بعد جوابه خودمو با تشر دادم برو بابا توهم زدی..جای بابابزرگته بعد بخواد بهت نظر داشته باشه؟!..
بازم شک داشتم..خب اگر حرفی بود که تا الان می زد نه اینکه هی هر بار واسه ی مهمونیاش و مهمونی رفتناش منو هم دنباله خودش راه بندازه..
دیگه چه دلیلی داشت که براش اینجوری تیپ بزنم و تو چشم باشم؟!..هر چی بیشتر در موردش فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم..
ارایش کردم ..در حدی که نرمال باشه..موهام رو ازادانه روی شونه م رها کردم..حالت دار بود و نیازی به اتو و فر و این چیزا نداشت..فقط با یه گیره سره نقره ای که نگین های قرمز و شیشه ای داشت تره ای از موهام رو بین انگشتام گرفتم و با همون گیره از کنار بستم..
مانتوم رو روی لباس پوشیدم و شال قرمزی که از قبل اماده کرده بودم رو هم انداختم رو موهام..کفشای مشکی پاشنه بلندم رو پوشیدم..هارمونی جالبی با رنگ لباسم داشت..مخصوصا چند تا از بنداش که به رنگ قرمز اتشین بود و نگین هایی هم که از بغل روش کار شده بود نقره ای وقرمز بودند..
کمی عطر به زیر گردن و مچ دستم زدم..حاضر و اماده بودم..نقاب رو گذاشتم تو کیف دستیم واز اتاق رفتم بیرون..
توی هال نشسته بود..نگاهه بی تفاوتی بهم انداخت و با رضایت سر تکون داد..به خودم گفتم دیدی اشتباه می کردی؟!..اگر بهت نظر داشت که میخه هیکلت می شد پس حتما قصدش یه چیزه دیگه ست..
شونه م رو انداختم بالا و دنبالش رفتم..دیگه برام عادی شده بود..اوایل لجبازی می کردم و گوش به حرفاش نمی دادم..ولی کم کم برام شد عادت وبعد هم همه چیز کاملا عادی جلوه کرد..جوری که تا می گفت به این مهمونی دعوت شدیم وباید باهام بیای می گفتم باشه..
وقتی حرف تو گوشش نمی رفت خب باید قبول می کردم..یه جورایی هم بهم بد نمی گذشت..اگر نگاه های بده مردای بولهوس رو فاکتور می گرفتم همچین بد هم نبود..
به قوله پری هم فال بود و هم تماشا..
**************************
جلوی ساختمون ترمز کرد..
--چرا نقابت رو نزدی؟!..
-حتما باید بزنم؟!..
--اجباره..زود باش..
به ناچار از تو کیفم درش اوردم و رو صورتم بستم..تو اینه که به خودم نگاه کردم خیلی خوشم اومد..واقعا عالی بود..چشمای خاکستریم ازپشت نقاب خیلی خوب خودشون رو نشون می دادن..
همراهش پیاده شدم..یه مرد که از روی لباسش بهش می خورد یکی از خدمه های همین خونه باشه سوئیچ رو ازش گرفت تا ماشین و ببره تو پارکینگ..
با فاصله ازش قدم بر می داشتم..شده بودم عین اشراف زاده ها..اگر بابام هم منو می دید عمرا نمی شناخت..
باز یادش افتادم..صدای داد و هوارش هنوزهم توی گوشم بود..فحش های رکیکی که بهم می داد هنوزم ازارم می داد..
سرمو اروم تکون دادم..نباید بهش فکر کنم..چه دلیلی داشت که بخوام با این افکاره پوچ و بیهوده خودم خودمو ازار بدم؟..
تو حیاطه ویلا که خبری نبود..فقط چند تا مرد و زن ایستاده بودن و گپ می زدن..نگاهی به اطرافم انداختم..درختای سرسبز و زیبا که زیرشون ردیف به ردیف گل کاری شده بود..
اونطرفتر یه استخر بزرگ قرار داشت که به زیبایی نقشه سیاهی شب و حلاله درخشانه ماه درش افتاده بود..واقعا زیبا بود..
به ویلا نگاه کردم..نماش تماما سنگ بود..ستون های بلند و پر نقش و نگاری که توش کار شده بود خیره کنند ست..عجب جاییه..
رفتیم تو..به به چه خبرررره..همه شیک و اتو کشیده..زن ها و مردهای پیر و جوون گوشه به گوشه ی سالن ایستاده بودند..با ظاهری فخار و شیک..
گروهی هم وسطه سالن مشغوله رقص بودند..کلا این برنامه و صحنه ها تو همه ی مهمونیا تکرار می شد..اَه..چه حوصله سر بَر..
با چند نفر اشنا سلام و علیک کردیم..بقیه رو هم من نمی شناختم ولی اون با همشون اشنا بود و گرم برخورد می کرد..
انگار دخترش بودم که همراهش پا به مهمونی می ذاشتم..هر کی که ازش می پرسید من چه نسبتی باهاش دارم با لبخند و پر غرور جواب می داد " دختر خونده م "..چیزی که باعث می شد تا سرحده مرگ تعجب کنم..
من نه دخترش بودم و نه دخترخونده ش..پس چه دلیلی داشت که منو با خودش به این مجالس بیاره و رو به همه منو دخترخونده ش معرفی کنه..
گوشه ای از سالن درست مرکز دید ایستاده بودیم..اون که داشت با کنار دستیش خوش و بش می کرد..منم مشغوله دید زدنه بقیه و صد البته به دوش کشیدنه نگاه های هرزه و مستقیمه مردانه حاضر در سالن بودم..
آی که چقدر دلم می خواست چشماشونو با ناخنام از کاسه در بیارم بندازم کف دستشون بگم برو به سلامت هر چی چشم چرونی کردی بسه..ولی حیف که نمی شد..
تعجب کرده بودم ..همه ی زنانی که توی این مهمونی حضور داشتن به صورتشون نقاب زده بودند..ولی مردا نه..خیلی جالب بود..پس واسه ی همین اصرار داشت نقاب بزنم..
به مردی که کنارش ایستاده بود و باهاش حرف می زد نگاه کردم..یه مرده تقریبا 40 ساله که مقدار کمی از موهای کنار شقیقه ش سفید شده بود..جذاب نبود ولی با نگاهش درسته ادم رو قورت می داد..
با لبخند درحالی که نگاهش به من بود گفت: دختر خونده ت خیلی کم حرفه بهمن جان..
نگام کرد..جوری که با همون نگاه بهم گفت عادی باش و انقدر خودتو نگیر..
ولی این دیگه تو کتم نمی رفت که اویزونه هر ننه قمری بشم و باهاشون گپ بزنم..فقط به لبخندی مصنوعی بسنده کردم..همینم زیادیش بود..
جوابش رو داد : دلارام همیشه همینطوره..دختر خوب ومهربونیه ولی خب..زود جوش نیست..
با بی تفاوتی به حرفای تکراریش گوش می دادم..همیشه همینو می گفت..
نگاهی به اطراف انداختم تا یه سوژه واسه ی انالیز کردن پیدا کنم..کاری که همیشه تو همه ی مهمونیا می کردم..از بس حوصله م سر می رفت می گشتم دنبال یکی که حرکتاشو زیر نظر بگیرم و این می شد سرگرمیم..
کاره دیگه هم مگه می تونستم بکنم؟!..دیگه خیلی بی حوصله می شدم می رفتم بین جمعیته در حاله رقص و یه کم مثلا می رقصیدم..ولی بازم حوصله ی اونو نداشتم..ادم یه همپای درست و حسابی نداشته باشه همون سنگین تره بتمرگه سره جاش..
اطراف رو نگاه می کردم که یه دفعه همهمه ها خوابید..جوری که صدا از دیوار در می اومد ولی از مهمونا نه..حتی موزیک هم قطع شده بود..
واااااااااا اینا چرا خشک شدن؟!..نکنه دسته جمعی برق گرفتشون؟!..
مسیر نگاه هاشون رو دنبال کردم و رسیدم به پله ها..وای خدااااااااا..قلبم اومد تو دهنم..این..این که..این..
زبونم بند اومده بود..خودش بود..اره..خوده خودش بود..اینجا چکار می کرد؟!..خدایا خوابم یا بیدار؟!..
سِت کت و شلواره خوش دوخت به رنگ مشکی..حتی پیراهنی هم که به تن داشت مشکی بود..کراوات صدفی و موهای مجعد و مشکیش رو به بالا شونه زده بود..چشمای مشکی ونافذش رو یه دور اطراف سالن چرخوند..اخم کمرنگی رو پیشونیش داشت که جدی تر نشونش می داد..
چشم ازش بر نمی داشتم..مثله بقیه..ولی من از یه چیزه دیگه تعجب کرده بودم..جوری که تن و بدنم یخ بسته بود..اصلا باورم نمی شد اینجاست..خدا رو هزار بار شکر که نقاب به صورتم داشتم..وگرنه حتما منو می شناخت..
با ژسته خاصی از پله ها پایین اومد..محکم و با نگاهی مغرور..اصلا غرور وتکبر از سر تا پای این بشر می بارید..ولی انصافا بهش می اومد ..
بی توجه به حضاره داخل سالن از ویلا بیرون رفت..با رفتنش یه نفس راحت کشیدم..همهمه ها از سر گرفته شد..ولی..
اِِِِِِ..با تعجب بهشون نگاه کردم..کجا دارن میرن؟!..همه داشتن از ویلا خارج می شدن..
کنار گوشم گفت: بریم بیرون..مهمانی اونجا برگزار میشه..
- خب چه کاریه؟!..همینجا هم..
--ادامه نده..بریم..
با حرص لبامو رو هم فشار دادم و همراهش رفتم..
خدایا امشب رو بخیر بگذرون..

همگی رفتن قسمته پشتی ویلا..
اوه اوه اینجااااا رو باش..فکر نمی کردم پشت ساختمون خوشگل تر و دلبازتر از جلو باشه..
یه فضای خیلی بزرگ و باز که دور تا دورش بوته های گل در رنگ ها و نوع های مختلف کاشته شده بود..
درست کنارشون با فاصله میزو صندلی چیده بودند که روی هر میز وسایله پذیرایی محیا بود..یه میز خیلی بزرگ هم درست نقطه ی انتهایی از اون قسمت قرار داشت که روش پر بود از شیشه های نوشیدنی که خوب می دونستم نیمی از اونها شراب وشامپاین و در کل مشروب هست..ولی نیمی دیگرش شربت و نوشابه بود..
گروه ارکستر سریع تو جایگاهشون قرار گرفتن و همین که صدای موزیک بلند شد مهمونا ریختن وسط و دو به دو شروع کردن به رقصیدن..
همراهش رفتم و پشت یکی از میزها نشستیم..سنگینی نگاه های گاه و بی گاه و بلکن مستقیمه مهمونا معذبم کرده بود..
لباسم هم زیادی تو چشم بود..مخصوصا که جنس دامنه لباسم براق بود و توی اون نور کم و رویایی به زیبایی می درخشید..قسمته سنگ دوزی شده ی لباس که دیگه جای خودشو داشت..حتی نقابم هم براق بود..در کل سر تا پام می درخشید و این درخشندگی چشمِ خیلیا رو گرفته بود..
ای کاش میذاشت یه چیزِ ساده تر بپوشم..ولی حتی اون هم دوست داشت به چشم بیام..هیچ کس مثل من لباس نپوشیده بود..همه یا یه نیم تنه ی فوق العاده باز به تن داشتن یا یه تاپ و شلوار یا حتی تاپ و دامن ..
ولی تنها کسی که همچون یک پرنسس در بین مهمانها لباس پوشیده بود من بودم..فقط یه تاج کم داشتم..
از این فکر لبخند زدم و تو دلم گفتم باز رفتی تو فازه توهم دلارام خانم..انقدربه خودت نگیر..اینا همه ش فرمالیته ست..
اره خب..همه ش ظاهری بود..این مردایی هم که بهم خیره می شدن همه ظاهرمو می دیدن و عاشقه قد و هیکلم می شدن نه خودم و باطنم..ای که برن گمشن همه از دَمممم..
نگام اطراف رو می کاوید..دنبالش می گشتم که بالاخره پیداش کردم..بین این همه مرد واقعا جذابترینشون بود..چه از نظره تیپ و هیکل چه ظاهر و قیافه..در کل بیست بود لامصب..
بخوره تو سرش.. هر چیش رو بشه تحمل کرد اون غروره بیخودشو هیچ رقمه نمیشه ..
کنجکاو بودم بدونم صاحب مهمونی کیه؟!..این جنابه مغرورالسلطنه ی خوش قد و بالا یا یه کسه دیگه؟!..
سرمو چرخوندم و به بهمن نگاه کردم شاید بتونم ازش بپرسم ولی حواسش به من نبود..داشت با همون یارو چشم چرونه حرف می زد و گرمه صحبت بودن..
باز رفتم تو نخه شازده که دیدم یه دختره خوشگل و قد بلند کنارش ایستاده و دارن خوش و بش می کنن..ولی دریغ از یه لبخنده خشک و خالی..
دختره داشت خودشو جر می داد این یه لبخند تحویلش بده ولی یه پوزخند هم رو لباش نبود چه برسه به لبخند..این دیگه کی بود؟!..حتی به دخترا هم توجه نداره..
حس می کردم اون دختر با بقیه فرق می کنه..اخه با اینکه دخترای دیگه با حسرت نگاش می کردن و گاهی به طرفش می رفتن ولی اون فقط همون دختر رو تحویل می گرفت..
داشتن با هم نوشیدنی کوفت می کردن..یه دونه انگور گذاشتم دهنم..اومممم چه شیرینه..رفتم تو کاره پرتقاله که بدجور بهم خیره شده بود..عیبی نداره تو خیره بشی بهتر از این مردای بی مزه و تلخ مزاجه..لامصب قده هندونه درشت بود..روشو زمین ننداختم و برش داشتم..
همونطور که داشتم پوستشو می کندم تا از خجالتش در بیام یه سایه افتاد روم..قلبم ریخت..با خودم گفتم لابد خودشه..
نگاهمو با تردید و دلهره اوردم بالا ولی با دیدن فرده غریبه ای که کنارم ایستاده بود یه اخیش گفتم که خداروشکر زیر لبی بود نشنید..
به سر تا پاش یه نگاهه سرسری انداختم..یه جوونه 24 یا 25 ساله ..بسیاااار خوش پوش بود و به روم لبخند می زد..چشم و ابرو مشکی..موهای فشن کرده..کت و شلوار نوک مدادی اسپرت..از بوی تنده ادکلنش دماغم سوخت..
عینه طلبکارا بالا سرم وایساده بود و هیچی نمی گفت..نگاهش از پرتقاله توی دستم به روی صورتم چرخید..لابد بنده خدا پرتقال می خواد..وا خب این همه پرتقال چشم دوخته به این یه دونه که تو دسته منه بدبخته ؟!! خیر سرم می خوام کوفت کنم خب..
واسه اینکه شرش کم بشه پرتقاله پوست کنده رو گرفتم جلوش..چشماش از تعجب گرد شد..
ریلکس گفتم: بفرما..
با تعجب: چی؟!..
-پرتقال..
--نه مرسی..
مردد دستمو کشیدم عقب..اگه چشمش دنباله پرتقال نیست پس واسه چی عینه خرمگس بالا سرم ظاهر شده؟!..
-چیزی می خواین؟!..
-- نه!..
حرصم گرفت..انگار منگول بود بیچاره..
-طلبکاری؟!..
همچین بهش توپیدم بدبخت مات موند..
من من کرد:نه!..چطور مگه؟!..
-گفتم اگه طلبی دسته من دارید بدم دیگه اینجا واینستید خدایی نکرده خسته می شید خب..
لحنم پر از تمسخر بود..اولش با تعجب نگام کرد ولی بعد غش غش زد زیر خنده..
چشمام گشاد شد..چقدر هم بلند می خنده..خب دررررد..خنده ت دیگه واسه چیه؟!..انقدر بلند می خندید که نگاهه همه به سمتمون چرخید ..حتی مغرورالسلطنه..با اخم زل زده بود به ما..اوه اوه انگار بدش اومد..
ولی به اون چه؟!..من از اون مهمونای پررویی بودم که هر جا برم سریع میشم صاحب خونه..حالا هم انگار اینجا ارثه بابامه سریع میگم به اون چه..
خوب که خنده هاشو کرد کمی خودشو جمع و جور کرد..دیگه داشت ابروش می رفت که نیششو بست..
--میشه کنارتون بشینم؟!..
چه مودب..افرین..ولی با اخمی که پشت نقابم مخفی شده بود گفتم: نه..
بازم تعجب کرد..پس چی؟!..با یه هرهر توقع داشت باهاش عینه پسرخاله م رفتار کنم؟!..
--جای کسیه؟!..
عجب سیریشیه ها..روی کَنه رو هم سفید کرده..مجبور شدم دروغ بگم تا بره رد کارش: بله!..
به بهمن نگاه کردم..اینبار داشت با یه خانمه متشخص وشیک پوش حرف می زد..درست کناره ما روی صندلی نشسته بود و به سر تا پاش طلا و جواهرات اویزون بود..
با صدای مزاحم نگام به طرفش چرخید : می تونم ازتون درخواست کنم که من رو همراهی کنید؟!..
عین خنگا گفتم: کجا؟!..
خندید: رقص..
تازه منظورشو فهمیدم..اره خب اولش با رقص شروع میشه بعدم مخمو می زنه که عمرا بتونه بزنه..دیگه بعدش هم..بلــــه!!..
واسه ی همین خیلی جدی رو بهش کردم وگفتم: متاسفم من نه رقص بلدم و نه دوست دارم فعلا برقصم..همپای خوبی هم نیستم..
بدجور خورد تو پَرِش..به درک..دنبال دختری واسه مخ زدن؟!..د اخه من از اوناش نیستم خوش تیپ.. بگرد دنباله اهلش..
قیافه ش داد می زد قصدش همینه..انقدری که مهمونی رفته بودم و از این درخواستا ازم شده بود فوته اب بودم که الان تو سرش داره چی می گذره..
یه اخمه کمرنگ نشوند رو پیشونیش .. زیر لب یه "با اجازه" گفت و رفت اونطرف..با چشم دنبالش کردم..دیدم داره میره سمت میزی که چند تا دختره جوون دورش نشسته بودن..
ناخداگاه پوزخند زدم..خوبه دستشون برام رو شده و اینجور مواقع می دونم چی تو سرشونه..
مشغول خوردنِ پرتقاله بی نوا بودم که موزیک لایت شد..اوخی..چه رمانتیک..زوج زوج رفتن وسط و اروم شروع کردن به رقصیدن..نگام به بهمن افتاد که دستِ اون خانمه رو گرفت و با لبخند رفتن وسط..اینم جفته خودشو پیدا کرد..هه..
من و چند نفر از هم ردیفای خودمون تنها نشسته بودیم و داشتیم به مهمونایی که می رقصیدن نگاه می کردیم..
یه دفعه متوجهش شدم..همون دختره مو بلوند و قد بلند رو تو اغوشش داشت و داشتن می رقصیدن..نرم واروم..
لبای دختر کنار گوشش بود و زمزمه می کرد..اون هم اروم و گه گاه با تکون دادنِ سر حرفاشو تایید می کرد ولی بازم اثری از لبخند رو لباش دیده نمی شد..
بابا غروررررت تو حلقم کوتااااااه بیا..یخ هم بود تا الان با این همه ناز وعشوه اب شده بود..
انقدر محوشون شده بودم که حواسم نبود دارم لبخند می زنم..وقتی چرخیدن حالا اون بود که رو به روی من قرار گرفته بود..
نگاهش چرخید و روی صورته خندونه من ثابت موند..وقتی نگاهه سرد و مستقیمش رو روی خودم دیدم لبخند اروم اروم از روی لبام محو شد..
عین عصا قورت داده ها سیخ سرجام نشستم..ولی هنوز سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می کردم..
نمی دونم چرا گرمم شده بود..از هیجان بود نمی دونم..شاید هم ترسیدم..ولی ترس نداره فوقش هم فهمید من کیم همون بلایی رو به سرش میارم که دفعاته پیش هم از دست و پنجه م نوشه جان کرده بود..
نمی دونم دختره تو گوشش چی گفت که نگاهشو از روم برداشت و چرخید..هر دو رفتن و یه گوشه نشستن..
همون موقع موبایلم زنگ خورد..از تو کیفم در اوردم و به صفحه ش نگاه کردم..فرهاد بود............
با لبخند از جام بلند شدم و رفتم لا به لای درختا تا جواب تلفنشو بدم..
سر راه یه لیوان شربت هم برداشتم..لامصب با اون رنگه درخشان و سرخش بهم چشمک می زد ............

یه قلوپ از شربتم خوردم و جواب تلفن رو دادم..
-الو..سلام فرهاد..
--سلام خانمه بی خیال..خوبی؟..
-مرسی تو خوبی؟..حالا چرا بی خیال؟!..
--خوبم..چرا انقدر دیر جواب دادی؟!..دیگه داشتم قطع می کردم..
-دستم بند بود..
--به چی؟!..
خندیدم..اونم خندید..
-به لیوانِ شربت..تو مهمونی ام..
--با رئیست؟!..
-اره..بازم منو دنبال خودش کشونده..
--خب نرو..
پوزخند زدم: بعدش که انداختم بیرون کجا برم؟..یه چی میگی ها..
خندید و به شوخی گفت: خب بیا خونه ی من..درش طاق به طاق به روت بازه..
خندیدم: دستت درد نکنه..امره دیگه باشه؟..
--عرضی نیست..
-دیوونه..
بلند خندید..فرهاد پسر دایی مادرم بود..پدر و مادرش تو یه تصادف فوت شده بودن..اون هم تنها زندگی می کرد..
همیشه اصرار داشت که پیش اون زندگی کنم ولی عمرا اگر اینکارو می کردم..هم درست نبود هم اینکه دوست نداشتم سربارش باشم ومردم برای هر دوتامون حرفای ناجور در بیارن..
حتی یه بار به شوخی بهم گفت: می برم عقدت می کنم که دیگه کسی چیزی نگه..
منم با خنده در جوابش گفته بودم: من زن هر کس نمیشم ..
اونم می گفت: من هر کسم؟!..
وقتی می گفتم: پ نه پ همه کسه منی..لبخندش اروم محو می شد و سرشو می نداخت پایین..اون موقع منم یه جورایی معذب می شدم..
باهاش شوخی می کردم و هیچ کدوم از حرفام جدی نبود..از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و یه جورایی صمیمی بودیم..ولی بعد از مرگه مادرم رفت و امدا کم شد و در نتیجه صمیمیت ها هم کمرنگ تر ..
ولی بعد از اون اتفاق باز هم من و فرهاد مثل گذشته ها گرم رفتار می کردیم..
--الوووووووو..کجایی دختر؟!..الو..قطع شد؟!..دلارام..
حواسم جمع شد..
-الو..نه قطع نشد ..خب کاری داشتی؟!..
-- نه فقط خواستم حالتو بپرسم..مزاحمت نمیشم..بروبه مهمونیت برس..
-مهمونی من که نیست..تو هم هیچ وقت مزاحم نیستی..همیشه مراحمی..
سکوت کوتاهی کرد وگفت:باشه..خوشحال شدم صداتو شنیدم..مواظب خودت باش..شبت بخیر..
-تو هم همینطور..شب بخیر..
تماس قطع شد..دکمه ش رو زدم و یه قلوپ از شربتم خوردم..هنوز خنک بود..
کمی عقب رفتم و بعد هم بی هوا برگشتم که صدای " اخ " ِ هردو تامون در اومد..وااااااااای خودش بود..نصفه شربتم خالی شده بود رو کت و شلواره خوش دوختش..
مات مونده بودم سر جام..سرم پایین بود و نگام به لباسش که از شربت خیس بود..ولی چون رنگ کتش مشکی بود دیده نمی شد..
جرات نداشتم سرمو بلند کنم..صدای نفس های بلندش رو می شنیدم..نگام اروم کشیده شد رو قفسه ی سینه ش که یکی از دکمه هاش باز بود .. عضله های سینه ش به خوبی نمایان بود و به تندی هم بالا و پایین می شد..وای خدا این یعنی خیلی عصبانیه..
یه گردنبند شبیه به صلیب با نقش و نگارهای مختلف هم به روی گردنش داشت..
بالاخره جرات کردم و نگاهمو به روی صورتش دوختم..یاااااا پنج تن..حالا کدوم وَری در برم؟!..
فکش منقبض شده بود و دندوناشو روی هم فشار می داد..رگه گردنش زده بود بیرون..صورتش کمی به سرخی می زد..وای چشماش که ادمو اتیش می زد..مشکی ِخالص و نافذ..
زبونم بند اومده بود ولی به زور بازش کردم..
-ب..ببخشید..وای..اصلا حواسم نبود..من..
صداش بلند نبود ولی همچین زیر لب غرید که از صد تا صدای بلند هم بدتر به تن و بدنم رعشه انداخت..
--بســـه خانم..نیازی به توضیح نیست..
-و..ولی..من..
با عصبانیت تقریبا بلند..
-- گفتم ساکت شو..
خفه خون گرفتم..ولی بازم کارم رو در اون حد نمی دیدم که بخواد اینجوری باهام برخورد کنه..انگار این نهیب رو که به خودم زدم باز شیر شدم و برگشتم به جلده دلارامه اصلی که کسی جرات نداشت بهش پرخاش کنه..
صاف و صامت وایسادم و از پشت نقاب زل زدم تو چشماش که لامصب وجود هر کس رو به اتیش می کشید..
جدی و سرد ..
- گفتم که از عمد نبود..این برخورده شما اصلا درست نیست..
توپید: درست نیست؟!..خانم محترم لیوان شربتتون رو خالی کردید رو لباسم..بعد هم جلوم می ایستید و میگید رفتارم درست نیست؟!..پس میشه بدونم من الان باید با شما چه رفتاری داشته باشم؟!..
همه ی اینار وسرد و جدی بیان می کرد..حالا چی بهش بگم؟!..خدا وکیلی اگه یکی همین کارو با من می کرد عینه روزنامه باطله از وسط جرش می دادم مچاله ش می کردم می نداختمش سطل اشغال..کلا به این چیزا حساس بودم..
ترجیح دادم جوابشو ندم و تا بیشتر از این 3 نشده برم رده کارم..
خواستم از کنارش رد شم.. ولی ازحرفی که بهم زد وحشت کردم: صدات خیلی برام اشناست..
با وحشت به رو به روم نگاه کردم..خاک تو سرت دلی که بدبخت شدی..فهمیــــد..
خودمو نباختم..سعی کردم اروم باشم..
- ولی من اینطور فکر نمی کنم..حتی تا حالا شما رو ندیدم..
مشکوک نگام کرد..خداروشکر این نقاب به صورتم بود وگرنه به 3 سوت هم نمی کشید که رسوا می شدم..
--مطمئنی؟!..
فقط سرمو تکون دادم و زدم به چاک..وای خدا رحم کرد و بخیر گذشت..
ولی تموم مدت نگاش رو روی خودم حس می کردم..
چند دقیقه گذشته بود..گشنه م بود ولی انگار حالا حالاها شام بده نیستن..بازم داشتم کم حوصله می شدم که خواننده یه اهنگه شاد خوند..
وااااای که قر تو کمرم فراووووونه ..برم اون وسط بریزززززم..همیشه عاشقه رقص بودم..تا حدودی هم از همه مدل یه کمیش رو بلد بودم..
الان هم دلم ضعف می رفت برم اون وسط یه تکونی به خودم بدم..
شلوغ شده بود حسابی..مغرورالسلطنه رو ندیدم..لابد رفته رخت و لباسه شربتیشوعوض کنه..وای که چقدر حال میده حالشو بگیری..درسته تا مرز سکته رفتم و برگشتم ولی می ارزید..
خرامان خرامان رفتم وسط و شروع کردم به رقصیدن..انقدر اون قسمت نور کم بود و جمعیت زیاد که داشتم خفه می شدم..ولی لامصب اهنگش بدجور ادمو وادار به رقص می کرد..
از اینکه یه گوشه بشینم ملت و دید بزنم که بهتر بود..تهش هم خیلی خوش شانس بودم به اون مرتیکه ی اخمالوی خوشگله جذابه سگ اخلاقه مغرووووور برخورد می کردم..همینجا باز بهتره..
جا کم بود نمی تونستم ازادانه برقصم ..هر کی تو حاله خودش بود .. عده ای مست کرده بودن و داشتن با رقص و حرکاته تند انرژیشون رو تخلیه می کردن..بعضی ها هم که مشروب نخورده بودن سرحال می رقصیدن و دخترا هم تو بغله مردا ناز و عشوه می اومدن..
منم که کلا مستمع آزاد .. نه مردی بود که بچپم تو بغلش تا محضه عُقده ای نشدن دو تا ناز وعشوه هم براش بیام..نه اینکه می خواستم..
تو حال و هوای خودم سیر می کردم که یه دفعه حس کردم یکی دستش رو کمرمه..بعد هم دستاشو از پشت اورد جلو و دور شکمم حلقه کرد..یا خدااااا..مو به تنم سیخ شد..
اول به دستای مردونه ش نگاه کردم..چه خوش فرمه.. تند برگشتم تا ببینم خودش کدوم خریه که دیدم واااااااااای عجب خریه..یعنی عجب کسیه..خودش بود ..بدون اینکه لبخند بزنه با اخم زل زده بود تو چشمام..
گیج و منگ و مات و مبهوت و کلا همه چی زل زده بودم تو صورتش و چشماش..عینه مجسمه صاف تو بغلش بودم..
محکم منو به خودش فشار داد و زیر گوشم جدی و خشن گفت: فکر کردی نشناختمت؟!..من رو صداها خیلی حساسم وحافظه ی قوی دارم..فکر نمی کردم سومین ملاقاتمون اینجا باشه..واقعا جالبه..
حس می کردم دیگه جونی برام نمونده..حتی نمی تونستم وایسم..انقدر کمرمو سفت فشار می داد که احتمال می دادم هر ان خورد و خاکشیر بشه..
عجب زوری داشت..منو به خودش می فشرد و نفس های داغش پوست صورتمو می سوزوند..
نگاهم از پشته نقاب با ترس توی چشماش میخکوب بود..
نفهمیدم چی شد که..نقاب رو با یک حرکت از روی صورتم برداشت..

قلبم توی دهنم می زد..تنم یخ بسته بود..همه ی وجودم شده بود چشم و زل زده بودم تو چشمای مشکی و نافذش که مشکوفانه تو صورتم خیره بود ..
خواستم خودمو بکشم عقب که با پوزخند محکمتر منو به خودش فشار داد..
خونسرد و جدی زیر گوشم گفت: کجا؟!..
التماس نکردم ولی اروم گفتم: بذار برم..اصلا گذشته رو فراموش کن خب؟..بی خیاله من شو..
--نه..من هیچ وقت بی خیاله چیزی نمیشم..در حقیقت بی تفاوت از کناره خیلی چیزها نمی گذرم..
لباشو به گوشم چسبونده بود و با حرارت نجوا می کرد..وای نفسش انقدر داغ بود که حس می کردم گوشم از حرارتش داره می سوزه..
از طرفی هم حالم داغون بود..ترس و دلهره و..حسه داغی ..همگی با هم هجوم اورده بودن به منه بیچاره و اصلا حاله خودمو نمی فهمیدم..
بازوهای برهنه م تو دستای نیرومندش در حاله خورد شدن بودند..و تنه لرزونم که تو اغوشش اروم و قرار نداشت..
از طرفی قلبم که دیوانه وار خودشو به سینه م می کوبید و ضربانش رو تا توی حلقم حس می کردم..وای که دارم می میرم..
به خودم که اومدم دیدم داره باهام می رقصه..همچین سفت منو چسبیده بود که عمرا نمی تونستم جُم بخورم ..عین یه عروسکه بی جون تو دستاش بودم و اون منو حرکت می داد..
سرش هنوز هم کنار سرم و لباش زیر گوشم بود..
-د..داری..چکار می کنی؟!..
ریلکس گفت: می رقصیم!!..
-اما..
--هیسسسسس..فقط ساکت شو..بعد به خدمتت می رسم..بعد..
از کلام سرد و لحن جدیش یه حالی شدم..یعنی ترسیدم؟!..عمرا..بخواد چپ قدم بذاره قلمه پاشو خورد می کنم..هه..هنوز دلی رو نشناخته..
دستامو به زور اوردم بالا و گذاشتم رو سینه ش..به عقب هولش دادم ولی دریغ از یه میلی متر فاصله..انگار با چسب چسبونده بودنش به من..نقابم دستش بود و تو همون حالت نرم و اروم منو به رقص وا می داشت..
من که هیچ حرکتی نمی کردم..ولی اون معلوم بود از اون هفت خطای ماهره..اگر می خواستم جوری جلوش می رقصیم که تا عمر داره یادش نره و خودش که هیچ هفت جد و ابادش هم اون لحظه رو فراموش نکنن..ولی نه می خواستم و نه می تونستم..از طرفی هم عینه کنه بهم چسبیده بود و توانه هر کاری رو ازم گرفته بود..
اروم و لرزان ولی با حرص گفتم: ولم کن روانی..
سکوت کرده بود..چرا اغوشش انقدر گرمه؟!..دست راستشو از روی شونه م به پایین کشید..بازوم..ارنج..و..مچ دستم و دراخر انگشتای کشیده و مردونه ش بین انگشتای ظریفه من قفل شد..
دستش صد برابر از اغوشش داغ تر بود..باز هم تقلا کردم..حتی خواستم دستمو از تو دستش بیرون بیارم ولی نذاشت..انگار اسیرش شدم..
حتی صدای موزیک رو هم نمی شنیدم..حالم یه جوری بود..دیوونه کننده..حس کردم داره با انگشتای دستم بازی می کنه..اره..داشت همین کارو می کرد..
بدنم کم کم داشت شل می شد..گرمایی که اغوشش داشت..حرارتی که دستش داشت و کارایی که باهام می کرد..حتی هرمه گرم نفس هاش هم باعث شده بودند که حال و روزه خودمو درک نکنم..
چشمام رو بستم.....................چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..اَه..فایده نداشت..
یه دفعه منو از خودش جدا کرد..قلبم ریخت..با وحشت چشم باز کردم ..همزمان برم گردوند و حالا پشت به اون ایستاده بودم ولی همچنان بهم چسبیده بود..
دست راستش رو که تو پنجه هام قفل شده بود گذاشت رو شکمم و صورتش رو تو گودی گردنم فرو کرد..
خدایا چرا فضای اینجا انقدر تاریکه؟!..چرا هیچ نوری نیست؟!..یکی هم پیدا نمیشه من و با این ببینه بر حسبه ابرو و ابروداری هم که شده بکشه کنار..
ولی خب از اونجایی که خوش شانس لقبه من بود عمرا اگر یک کدوم از اینا برعکس می شد..همه دست به دست هم داده بودن که این مغرورالسلطنه یه حاله حسابی ازم بگیره..
دسته خودمم نبود..وای خدا اصلا حالم خوب نیست..چه خاکی تو سرم بریزم ؟!..چرا ولم نمی کنه؟!..
با غیض زیر گوشم زمزمه کرد..
--به روی آرشام تهرانی چاقو می کشی و زخمیش می کنی؟!.. دستت و روی من بلند می کنی؟!..درشتی و اهانت می کنی؟!..به من؟!..کسی که چنین جراتی رو حتی به نزدیک ترین اقوامش هم نمیده چه برسه به یه دختره غریبه ی بی سر و پا..بد کردی دختر..چه با خودت و چه..با زندگیت..
از حرفاش یه جورایی ترسیده بودم..نمی فهمیدم منظورش چیه؟!..
-چی داری میگی؟..دیوونه شدی؟!..هر کاری هم کردم حقت بوده..خودت خواستی اونجوری بشه..ولم کن روانی..چی از جونم می خوای؟!..
محکمتر منو به خودش فشرد..اخ دلم..عجب وحشیی بود..
-خفه شو..هنوز کارم باهات تموم نشده..
پوزخند زد و با لحن خاصی ادامه داد: در اصل هنوز شروع نشده..دیگه وقتی هم برای اماده شدن نداری..
پرتم کرد..به موقع خودمو کنترل کردم..با اون کفشای پاشنه بلندم معجزه بود که تونستم بایستم..برگشتم تا هر چی از دهنم در میاد بارش کنم ولی نبود..
با تعجب اطراف رو کاویدم..نه..انگار اب شده بود و رفته بود تو زمین..
یعنی کجا غیبش زد؟!..اونم با این سرعت..
*****************
سر میز شام بودیم..به به اینجا رو بااااااش..چه کرررردن..
داشتم با حض و خوشی به غذاهای متنوعی که روی مسیر گذاشته بودن نگاه می کردم که صدای بهمن رو درست زیر گوشم شنیدم: آرشام بهت چی می گفت؟!..
سیخ توجام وایسادم..یعنی ما رو دیده بود؟!..
بدون اینکه نگاش کنم یه تیکه جوجه چپوندم تو دهنم..به بهونه ی لقمه کمی طولش دادم ..بی صاحاب پایین هم نمی رفت..بالاخره با نوشابه ردش کردم..
برگشتم دیدم هنوز کنارم وایساده..با اخم نگام می کرد..نخیر انگار دست بردار نیست..
به ناچار گفتم: هیچی..درخواست رقص داد..منم قبول کردم..
--زیر گوشت چی می گفت؟!..
چشمام گرد شد..عجب چشماااایی داشت..از اون فاصله متوجه شده بود ما داریم با هم حرف می زنیم..
بدون اینکه هول یا دستپاچه بشم گفتم: هیچی..داشت ازم تعریف می کرد..
حالا اون بود که با تعجب نگام می کرد..
--آرشام از تو..تعریف کرد؟!..
-درسته..مگه چی شده؟!..
پوزخند زد و نگاهش رو به بالای میز دوخت..
--از آرشام بعیده..با یه دختر..هه..اصلا نمیشه باور کرد..
تند نگام کرد و گفت: راستش رو گفتی؟!..
-اره..چرا باور کردنش براتون انقدر سخته؟!..
اخم کرد و جوابی نداد..در عوض دیگه چیزی نگفت و مطلقن سکوت کرد..وا چرا تعجب کرد؟!..درسته تعریف نکرده بود ولی اگر هم می کرد انقدر تعجب داشت؟!..
به سر میز جایی که مسیر نگاهه بهمن بود نگاه کردم..
خودش بود..کنار همون دختر ایستاده بود و هر دو اروم غذا می خوردن..گه گاه دختر تو گوشش پچ پچ می کرد و اونم سر تکون می داد..
بی خیاااال دلی..غذاها رو بچسب..به به..ادم نمی دونه کدومو بخوره..همه شون هم خوشمزه بودن..زرشک پلو با مرغ..چند جور سالاد..خورش فسنجون..باقالی پلو با گوشت..سوپ..کباب..جوجه..
وای که چه حالی میده از هر کدوم یه کم بخوری..همین کار رو هم کردم..از همه ش یه مقداره خیلی کم ریختم تو بشقابم..چه چیزی شد..یه بشقاب که توش همه جور غذایی پیدا می شد..فقط یه کم سالاد کم داشتم که متاسفانه تو همین بشقاب جا نشد بریزم..
یه ظرفه کوچیک برداشتم وکمی سالاد ریختم توش..همونجا کنار میز شروع کردم به خوردن..اومممم.. فسنجونش حرف نداشت..به به زرشک پلوشونوووووو..کلا نمی ذاشتم به شکمم بد بگذره..
داشتم یه کوچولو کبابی که جویده بودم رو قورت می دادم که با شنیدن صدایی از پشت سر تو جام پریدم..
-- بشقابِ بزرگتر هم هست..تعارف نکنید لطفا..
به سرفه افتادم..یه قلوپه بزرگ از نوشابه خوردم..وای ..داشتم خفه می شدم..
برگشتم و نگاش کردم..پشت سرم با پوزخند ایستاده بود و نگاهش توی صورتم خیره بود..دیگه نقاب نداشتم و مردها ازادانه نگام می کردن..بعضی ها هم که به روم لبخند می زدند با یه اخمه برق اسا اون لبخنده بیخودشون رو تار و مار می کردم..
با پررویی جلوی چشمش یه تیکه جوجه گذاشتم دهنم وبا ولع خوردمش..نگاهش پر از تعجب شد..
با لبخند لقمه م رو قورت دادم و گفتم: خب از اول همون بشقابای بزرگتون رو می ذاشتید سر میز که مهموناتون انقدر اذیت نشن..مجبور شدم سالادمو بریزم تو یه ظرفه دیگه..حالا اگه لطف کنید یکی از همون بشقابا برام بیارید ممنون میشم..
هیچی نمی گفت و فقط با تعجب نگام می کرد..این کلا خصلته من بود..ذاتا همینجور بودم..طرف بهم تیکه می نداخت..به ثانیه نمی کشید یه دونه تپــــل میذاشتم تو کاسه ش..هه..
لیوان نوشیدنیش رو کمی تو دستش تکون داد..یه قدم اومد جلو که انگار یه چیزی به پاش گیر کرد نیم خیز شد طرفه من که همزمان نصف نوشیدنیش خالی شد تو یقه م..
وای خنکی بی حد و اندازه ش به روی سینه هام باعث شد مور مورم بشه..هول شده بودم..یقه ی لباسمو گرفتم جلوم که خیسیش اذیتم نکنه..تو جام اروم بالا و پایین می شدم..واااااای چه سرده..زیر لب هر چی لایقش بود نثارش کردم..
با اخم یه نگاه به خودم و یه نگاه به اون عوضی انداختم..ولی دیگه نبود..مثل اونبار غیبش زده بود..روحه سرگردانه؟!..یا شاید هم جنِ بوداده..د اخه چرا یهو غیبش می زد؟!..
غذام که کوفتم شد حالا با این لباس چکار کنم؟!..خیلی ضایع بود..مخصوصا سینه هام که حسابی از نوشیدنی خیس شده بودن و اذیتم می کردن..
حتم داشتم این کارش از قصد بوده..شاید هم اتفاقی..نمی دونم..ولی انقدر شدید نیم خیز نشده بود که نصف لیوانش خالی بشه رو من..اونم دقیق تو یقه م ..
فعلا وقته فکرکردن به این چیزا نبود..باید تا کسی حواسش نیست یه گلی به سرم بگیرم..
اروم رفتم تو ساختمون..این خراب شده یه اتاق نداشت ؟!..تند تند دور خودم می چرخیدم و دنبال یه اتاق می گشتم که بالاخره پیداش کردم..
یه دره قهوه ای تیره..بازش کردم..تاریک بود..دستمو کشیدم رو دیوار..چند دقیقه طول کشید تا کلید برق و پیدا کنم..
در و بستم و بی توجه به اطرافم و وسایلِ تو اتاق یک راست رفتم جلوی ایینه ایستادم..انقدر هول شده بودم که یادم نبود در و قفل کنم..
با هزار مکافات و تقلا زیپ لباس رو پایین کشیدم ..کامل از تنم در نیاوردم..فقط تا روی شکمم کشیدم پایین..یه دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و شروع کردم به پاک کردن نوشیدنی که به روی سینه هام ریخته بود..لامصب پاک هم نمی شد..پوست تنم سرخ شده بود..
خیسیش از بین می رفت ولی بو و حالتش نه..بی خیالش شدم..لباسم رو هم که نمی تونستم کاریش کنم..یاد شالم افتادم..کیف دستیم رو باز کردم..شال حریر تا کرده توی کیفم بود..
درش اوردم و جلوی صورتم بازش کردم..همینو میندازم رو لباسم تا لکه ش معلوم نباشه..حالا با سینه هام چکار کنم؟!..بوی مشروب می داد..
هنوز کمی خیس بود..لامصب انگار کل لیوانشو خالی کرده بود رو من..چرا هر چی دستمال می کشم پاک نمیشه؟!..
همچنان با دستمال و سینه های بیچارم در جدال برای از بین بردن خیسی نوشیدنی بودم که یه دفعه در اتاق طاق به طاق باز شد..همچین جیغ کشیدم و با ترس پرت شدم عقب که قلبم اومد تو دهنم..
به پشت افتاده بودم رو تخت..تند و سریع حریر رو کشیدم رو سینه هام ودستامو هم گذاشتم روش که معلوم نباشه..
خوده عوضیش بود..تو درگاه ایستاده بود و منو نگاه می کرد..تو نگاهش هیچ چیز رو نمی شد خوند..
در اتاق و که پشت سرش بست چشمام از ترس گرد شد..به طرفم که قدم برداشت قلبم برای یه لحظه ایستاد..وای خدا چقدر من بد شانسم و اون عوضی خوش شانس..
کم کم پوزخنده مرموزی رو لباش جا خشک کرد و نگاهش رنگ گرفت..مرموز بود ..یعنی چی تو سرشه؟!..
روبه روم..کنارتخت ایستاد..نگاهم وحشت زده روی صورتش میخکوب بود..نگاهه خیره ش رو توی چشمام دوخته بود..
کمی خودمو عقب کشیدم که گوشه ی شالِ حریرم رو تو دستش گرفت..

محکم نگهش داشتم..مکث کرد..ولی هنوز گوشه ی حریر تو دستش بود..هر چی کشیدم رهاش نکرد..
اب دهانم رو با وحشت قورت دادم..چشمام گشاد شده بود..نکنه خر بشه کار دستم بده؟!..از فکرش هم تا سر حد مرگ هراس داشتم..
کنارم نشست..هیچی نمی گفت..همه ش سکوت بود و نگاهه خیره ی اون به من..و...........................
بیشتر خودمو کشیدم عقب ولی گوشه ی حریر تو دستش و به کمکه همون نگهم داشته بود..زورش هم انقدر زیاد بود که نمی تونستم هیچ جوری از دستش خلاص بشم...
اگر بیشتر می رفتم عقب سینه هام و کلا بالا تنه ی برهنه م مشخص می شد..اونوقت رسما بدبخت می شدم..
از گوشه ی حریر گرفت..کم کم همه رو جمع کرد تو مشتش..در همون حال که با اخم توی چشمام خیره شده بود به طرفم اومد..
داشت روم نیم خیز می شد..من که حواسم سر جاش بود پامو اوردم بالا که پیشروی نکنه ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود ..با اون یکی دست پامو محکم نگه داشت و بعد هم با یه حرکت خوابوندش..واااااای که بدجور دردم گرفت..
اب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم و وحشت زده گفتم: چی از جونم می خوای لعنتی؟..انقدر کینه ای هستی که کارمو باید یه جوری تلافی کنی؟!..
پوزخند زد: هه..تلافی؟!..تلافی هم واسه ش کمه..بهتره بگی تاوان..اره باید تاوانش رو پس بدی..
دیگه کامل روم نیم خیز شده بود ..قلبم دیوانه وار خودش رو به سینه م می کوبید..ترس و وحشت سرتا پامو فرا گرفته بود..تن وبدنم یخ بسته بودو همه ی وجودم می لرزید..
از این همه استرس تنها با خیرگی تو چشماش نگاه می کردم..منتظر حرکت بعدیش بودم که دیگه رسما تموم کنم..
حاضر هم نبودم ازش معذرت بخوام..شاید قبول نکرد پس چرا خودمو الکی کوچیک کنم؟!..
روی صورتم خم شد..در همون حال بلند سرم داد زد:پس چرا لال مونی گرفتی؟..
از ترس لرزیدم..صداش انقدر بلند و نزدیک بود که حتم داشتم پرده ی گوشم جر خورد..
-چ..چی..بگم؟!..
--معذرت خواهی کن..التماس کن تا ببخشمت..هرطور که می تونی..هر جوری که بلدی..فقط خواهش کن..بگو..
دهنم باز مونده بود..این مرتیکه ی عُقده ای چی بلغور می کرد؟!..التماس؟!..خواهش؟!..
معذرت خواهی؟!..هه..
به کل انگار موقعیتی که درش بودیم رو فراموش کرده بودم که باز شیر شدم رفتم تو شکمش و بلند گفتم: برو بابا خیالات برت داشته..هه..من بیام التماستو بکنم؟!..که چی بشه؟!..مرتیکه خوده تو مقصربودی..هی به پر و پام می پیچیدی..حالا اونی که باید معذرت بخواد تویی نه من..
همچین سرش داد می زدم که انگار ارثه بابامو خورده یه ابم روش..ولی بدتر..می خواست با زور و به کار بردنه حیله و نیرنگ.. غرورم رو خورد کنه..
تموم مدت که سرش داد می زدم نگام تو چشماش بود..من موندم این همه جسارت رو از کجام میارم؟!..
کارد می زدی خونش در نمی اومد..حتی نبض کنار شقیقه ش رو هم می دیدم که تندتند می زنه..انقدر محکم دندوناشو رو هم می سایید که گفتم هر ان می شکنه می ریزه تو دهنش..
یه دفعه بلند نعره کشید و همزمان حریر رو با یک حرکت از رو بدنم برداشت..جیغ کشیدم و سریع دستمو گرفتم جلوی سینه هام..تو دلم به غلط کردن افتاده بودم ولی نه به زبون می اوردم و نه حالته صورتم اینو نشون می داد..
از تو جیبش یه چاقوی کوچیکه جیبی بیرون اورد ..به نفس نفس افتاده بودم..وای خدا نکنه می خواد همینجا دخلمو بیاره؟!..
لال بمیری دلی که 2 دقیقه نمی تونی جلوی اون زبونه وامونده ت رو بگیری..حالا که قیمه قیمه ت کرد می فهمی هر جا و جلوی هر ننه قمری اون زبونه درازه 6 متریت رو به رخ نکشی..اللخصوص اقایونه دیوونه و مشکل دار..
ای کاش دستمو نگرفته بود تا اون موقع جلوی لباسمو می کشیدم رو تنم..ولی با گرفتن دستام نمی ذاشت هیچ کاری بکنم..
چاقو رو گرفت بالا..درست جلوی صورتم..با خشم زیر لب غرید:که معذرت نمی خوای اره؟..التماس و خواهشی هم درکار نیست درسته؟..بسیار خب..می دونی این چیه؟..
تیغه ش برق زد..دلم ریخت..
--چاقو..درست مثل همونی که اونشب باهاش بازوم رو زخمی کردی..زخمی که هنوز هم جاش هست..یادگاری از ضرب دسته یه دختره جسور که با گستاخی جوابه هر مردی رو میده..
-ج..جوابتو دادم..چون حقت بود..چرا انکارش می کنی؟..مگه همین خوده تو..نبودی که داشتی اذیتم می کردی؟..ناچار شدم اون کارو بکنم..چون پای پاکی و نجابتم در میون بود..
پوزخندش عمیق تر شد..سرشو اورد پایین..
--نجـــابــت؟!..هه..جالبه..نمی دونستم با چنین واژه ای هم اشنایی ..
با اخم نگاش کردم ..
-تو حق نداری به..
همچین سرم داد زد که چهارستون بدنم لرزید..
--من حق دارم هر کار دلم می خواد بکنم..شیرفهم شد؟..
وحشت زده نگاش کردم ..جرات نداشتم هیچ حرکتی بکنم..
غرید: میگی پاکی و نجابت؟!..این مزخرفات رو به رخه من نکش..همه تون عینِ همدیگه اید..اونا از تو بدتر تو از اونا صد پله بدتر..همگی هرزه و..چیه؟..حقایقیه که اگر خودت هم نمی دونی بهتره یکی بهت یاداوری کنه..
خواستم محکم بخوابونم زیر گوشش که باهام اینجوری نکنه.. ولی هم دستمو گرفته بود و هم اینکه می ترسیدم با هر عمله من اون هم تحریک بشه و دیگه..واویلاااااا..
تیغه ی چاقو رو اورد پایین..سردیش رو به روی بازوم حس کردم..با ترس چشمامو بستم..
لحنش سرد بود..حتی کمترین لرزش یا حتی احساس درش پیدا نبود..خدایا این چه موجودیه؟!..
--این پوست نرم و سفید..اگر یه خراشه عمیق روش بیافته چی میشه؟..به نظرت خون سرخی که بزنه بیرون به این درخشندگیِ پوستت میاد؟..
کمی فشار داد ولی چیزی نشد..وحشت زده چشمامو باز کردم..محکم خودمو کشیدم عقب..همونطور دستامو به حالت ضربدر گذاشته بودم رو سینه هام..تو جام نشستم..پشتمو به بالای تخت تکیه دادم..دنبالم اومد..با کمترین فاصله از من نشست..فکر می کردم تو فکرش اینه که بخواد بهم تجاوز کنه..ولی حالا..در کمال تعجب قصد جونمو کرده بود..
--چرا فرار میکنی؟..از چی؟..من یا این چاقو؟..فکر نمی کنم دختره گستاخی مثل تو از من بترسه..از این چاقو هم..شک دارم..دختری که به راحتی با خودش چاقو اینور و اونور می بره..پس حتی دیدنش هم براش یه چیزه معمولیه..
چسبید بهم..صورتمو برگردوندم و جیغ کشیدم..
داد زد: مگه عاشقه اینکار نیستی؟..اونشب خیلی خوب از خودت دفاع کردی..حالا چی شده؟..چرا ساکتی؟..چرا تلاش نمی کنی تا از دستم فرار کنی؟..این باره سومه..پس راهی برای برگشت نداری..باید برای خودت متاسف باشی..
انقدر ترسیده بودم که نفهمیدم اشکام صورتمو خیس کردن..اروم اروم به هق هق افتادم..
-تو..تو یه روانیه به تمام معنایی..
بدجور بهش برخورد..فریاد زد: اره..من روانیم..دیوونه م..کلا یه ادمی هستم که با همه چیز و همه کس مشکل داره..و تو هم جزوی از اون ادمایی..
-باشه..ولم کن..اگه با معذرت خواهی دست از سرم برمی داری میگم که معذرت می خوام..حالا برو کنار..بذار برم..
به صورتم دست کشید..داغی دستش صورت خیسم رو اتیش می زد..
اروم ولی جدی گفت: من از ادمای ساده و منزوی به شدت متنفرم..ولی تو..خیلی زرنگ و گستاخی..از تو بیزارم..با این تفاوت که اخلاق و رفتارت رو ندید می گیرم..
به بازوهای برهنه م دست کشید..نفسم تو سینه حبس شد..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..دیگه تو دستش چاقو نبود..برای همین ازادانه بازوهامو تو دست داشت..کمی فشرد..بیشتر..و باز هم فشار دستشو بیشتر کرد..دردم اومد ولی دم نزدم..
--نرم..ظریف..ونازک..خیلی شکننده ای..بهت نمی خوره ولی هستی..به راحتی می تونم استخوناتو توی مشتم خورد کنم..همینو می خوای؟..اره؟..
تندتند به نشونه ی " نه " سرمو تکون دادم..
گرمی نفسش رو به روی گردنم حس کردم..کاری نمی کرد ولی اون گرما بینمون بود و من حسش می کردم..
زیر گوشم با خشم غرید: برو..ولی اینو بدون تازه پیدات کردم و فهمیدم کجایی..دیگه نمی خوام ببینمت..و اگر دیداری تو کار باشه بهتره بی سر و صدا و به دور از هر اتفاقی باشه..در غیراینصورت..به هیچ عنوان ولت نمی کنم..تا به التماس نندازمت رهات نمی کنم..پس بهتره حواست رو خیلی خوب جمع کنی..شنیدی که چی گفتم؟!..
مکث کردم..با سر حرفشو تایید کردم..
هم بغض داشتم و هم ترسیده بودم..ای کاش اشک نمی ریختم ولی از ترس بود..بی دفاع در مقابلش نشسته بودم..چکار باید می کردم؟..اصلا کاری ازم ساخته نبود..
از رو تخت بلند شد..نگام نمی کرد..بدون هیچ حرفی پشتش رو بهم کرد و با قدم های بلند از اتاق بیرون رفت..همچین درو به هم کوبید که لرزیدم و تند چشمامو بستم..حالم دگرگون بود و ظاهرم عینه بدبختا..
چشمامو باز کردم..پست فطرته عوضی..امیدوارم اگر بناست دوباره همدیگرو ببینیم جوری باشه که بال بال زدنت رو به چشم ببینم..نامرده کثافت..
سر و وضعمو مرتب کردم..حریر رو انداختم جلوی یقه م تا لکه ی نوشینی معلوم نباشه..مطمئن بودم اینکارش از عمد بوده..
اینکار و کرد تا بیام اینجا و..منو تا سر حد مرگ بترسونه..واقعا که پست بود..پست و رذل..
اون شب سر درد و بهانه کردم ..بهمن که دید حال خوشی ندارم قبول کرد برگردیم..خودش هم حسابی خسته شده بود و موقع خوردن داروهاش بود ..

تو ماشین بودیم..سرمو به شیشه ی پنجره تکیه دادم..تو فکر بودم..خدا کنه دیگه هیچ وقت چشمم به چشمای نافذ و سردش نیافته..هیچ وقت..


"آرشام"
با عصبانیت پرونده را روی میز کوبیدم..منشی با این حرکتم وحشت زده نگاهم کرد..دستام رو مشت کردم و از اتاق بیرون زدم..صورتم از عصبانیت سرخ شده بود..
زیر لب غریدم:گردنش و خُرد می کنم..مرتیکه ی پست فطرت..
در اتاقش رو با خشم به شتاب باز کردم..پشت میزش بود و با تلفن حرف می زد..با عجله از رو صندلی بلند شد..نگاهش که به صورت سرخ شده از خشم من افتاد لرزان گوشی را گذاشت..
--ق..قر..قربان..چیزی شده؟!..
صدای خانم منشی باعث شد با خشم برگردم و سرش فریاد بزنم..
--اقای رئیس من که..
-خفه شو و برو بیرون..زود باااااش..
رنگ از رخش پرید..با ترس عقب گرد کرد و پشت میزش نشست..
دندونام و روی هم فشار دادم و در رو محکم پشت سرم بستم..نگاهش کردم..صورتش به سفیدی می زد..بی رنگ و مات..
از سر خشم پوزخند زدم..کلافه دور خودم چرخیدم..صداش عذابم می داد..عذاااااب..
--ق..قربان چرا..من که..
خودش هم نمی دانست چی می خواد بگه..می ترسید..هراس داشت..از کاری که کرده بود..
نعره ای از سر خشم کشیدم و به طرفش رفتم..قبل از اینکه کاری بکنم از ترس عقب عقب رفت.. به دیوار چسبید..
یقه ش رو تو دستام گرفتم..دستام مشت شده بود..فشار دادم..محکم..به طرف گردنش..دوست داشتم خُردش کنم..بشکنم و از هستی ساقتش کنم..
فریاد زدم: چرا کثاااااافت؟..از کی دستور می گرفتی؟..بگو تا خفه ت نکردم..حبیب تا همینجا دخلتو نیاوردم بنال و بگو کاره کی بوده؟..خودت یا کسِ دیگه؟..
وحشت زده لباشو تکان می داد ولی حرفی نمی زد..انگار لال شده بود..
بلندتر داد زدم: چرا خفه خون گرفتــــی؟..بگو تا خفه ت نکردم ..بگو چرا بهم خیانت کردی؟..چرااااا؟..
با دادی که سرش زدم به حرف اومد..تنش گوشه ی دیوار می لرزید و یقه ش تو مشتم بود..
وحشت زده لب باز کرد وگفت: به خدا کار من نبود قربان..من..
محکم تکانش دادم و کمرشو کوبیدم به دیوار..فریادش بلند شد..مشت محکمی به صورتش زدم..انقدر قوی که خون تو دهانش جمع شد و با مشت دوم به هوا پاشیده شد..دیوار سفید اتاق از خونش رنگین شد..
با همین دو تا مشت توان و مقاومتش تحلیل رفت و روی زمین افتاد ..ولی ول کُنش نبودم..باید اعتراف می کرد که اون اشغال کیه؟!..
گردنش رو گرفتم..با خشم فریاد زدم و سرشو روی میز کوبیدم ..بلند نالید..به گردنش فشار اوردم..
-بگو پست فطرت..از کی دستور می گرفتی؟..چرا تو گروهه من نفوذ کردی؟..بگو کثافت..بگوووووو تا خردش نکردم..
به گریه افتاد..یک مرد تقریبا 40 ساله..2 سال برای من کار می کرد و 1 سال بود که بهش اعتماد کرده بودم..ولی نه در هر زمینه ای از کارم..فقط اون چیزهایی که می تونست بهش مربوط باشه..ولی حالا دستش برام رو شده بود..اینکه تموم مدت ادمه یکی دیگه بود و به من خیانت می کرد..
فشار دستمو بیشتر کردم..صدای "تیریک.. تیریک" مهره های گردنش رو به راحتی می شنیدم..
با خشم غریدم: می دونی سزای کسی که به من و افرادم خیانت می کنه چیه؟..می دونــــی؟..
صداش اروم به گوشم رسید..نالید و گفت: براتون..توضیح ..میدم..

لبامو به گوشش نزدیک کردم..با خشم ولی زیر لب گفتم: نترس..الان نمی کشمت..نه تا وقتی که بهم نگفتی اون کیه..ولی وقتی بگی..نمی دونم چی میشه..دو تا احتمال وجود داره..یا زنده ت میذارم..و یا..به درک واصلت می کنم..همه چیز بستگی به خودت داره..پس بگو..اون کیه؟..د حرف بزن کثافت..
سرشو بلند کردم..رو به روم نگهش داشتم..چشماش باز نمی شد..از گوشه ی پیشونیش خون جاری بود..
زیر لب و ناتوان همراه با لکنت گفت:با..باشه..م..میگم..او..اون. .م..منصوری ِ..ا..او..اون..رئیسه ..منه..
با شنیدن اسمش خشمم دو برابر شد..اتیش گرفتم..واین حرارت و التهاب شعله ور شد و کنترلمو از دست دادم..فریاد زدم و خیلی محکم پرتش کردم سمت دیوار..کمرش محکم با دیوار برخورد کرد..نالید و نقش زمین شد..
برگشتم..صورتم خیس از عرق بود..کلافه چشمامو بستم..نفس نفس می زدم..نمی خواستم اروم باشم..نمی خواستم با چند تا نفسِ عمیق خودمو از این التهاب خلاص کنم..این اتش ِخشم باید همینطور شعله ور باقی می موند..بهش نیاز داشتم..برای خلاص شدن از شر منصوری باید خشمم رو دو برابر می کردم..
می کشمت منصوری..نابودت می کنم..مرگت به دستای من حتمیه..تلاش 1 ساله ی من رو به تباهی کشوندی..ازت به همین اسونی نمی گذرم..هرگزاین کارو نمی کنم..هرگز..
زنگ زدم دو تا از بچه های گروه امدند و جسمِ نیمه جونش رو از تو اتاق بردند..به بقیه هم سپردم اونجا رو مرتب کنند..
همگی زیر نظر و تحت کنترل من بودند و بی چون و چرا اوامرم رو اجرا می کردند..
*******************
روی تختم نشستم..به ارومی دراز کشیدم..یه چیزی تو تنم فرو رفت..یه شیء کوچک ولی نوک تیز..
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم..یه گیره ی سر بود..
برداشتم و تو دستم گرفتم..مشکوکانه نگاهش کردم..کی روی تختِ من خوابیده بود؟!..این گیره ی سر..
ولی ی زود به خاطر اوردم..این گیره متعلق به اون دختر بود..دخترِ گستاخ و زبون درازی که با نگاهه مغرور و بی پرواش به روی هر کس شلاق می زد..ولی روی من جواب نمی داد..چون می تونستم اونو توی مشتم بگیرم و کنترلش کنم..
گیره رو تو دستم چرخاندم..چرا رهاش کردم؟..چرا تا سرحد مرگ عذابش ندادم؟..
وقتی سرش فریاد کشیدم حس ارامش بهم دست داد..وقتی نگاه وحشت زده و گریانش رو دیدم حس کردم اون چیزی که می خواستم و ارومم می کرد در من ارضا شد..و اون چاقو..بی نهایت دوست داشتم که روی بازوش حتی شده یک خراش ِعمیق ایجاد کنم..کاری که اون با من از روی ترس کرد من با اگاهی و از عمد بکنم..
ولی فقط تونستم به دستم فشار بیارم..برعکس همیشه اینبار تردید کردم و افکاری که در ذهن داشتم رو عملی نکردم..
گیره رو تو دستم مشت کردم و فشردم..انگار داشتم گردن اون دختر رو تو دستام فشار می دادم..ولی اون تردیدم و بعد هم رها کردنش با قصد بود..اگر همون موقع زجرش می دادم لذتش آنی بود و..تمام می شد ولی ذره ذره..به نظرم ایده ی عالی بود..مخصوصا الان که برای این ایده دلیل داشتم..
اون دختر حالا حالاها نمی تونه از دست من فرار کنه..یا حتی خلاصی پیدا کنه..باهاش خیلی کارها داشتم..نه از سر انتقام..نه..
من انتقامم رو همون شب روی همین تخت ازش گرفتم..ولی کاری که من بعد باهاش داشتم..فراتر از این حرف ها بود..
آرشام هیچ کاری رو بی دلیل و بی بهانه انجام نمیده..و زمانی که انجامش داد..هیچ کس از دستش رهایی نخواهد داشت..هیچ کس..
***************
پاکت ها رو تو مشتم فشردم و به شایان زل زدم..
--دیدیش؟..
-بله..
--توضیحات رو هم خوندی؟..اون از همه برای من مهمتره..
-جزء به جزء..می دونم باید چکار کنم..هر دوی ما در این راستا هدف مشترکی داریم..
--چطور؟!..موضوعه جدیدی پیش اومده؟!..
-منصوری..ظاهرا هنوز هم دست از تلاش برنداشته..اینبار جوری حرفه ای عمل کرد که من طی دو سال خیلی راحت متوجه نشدم که یکی از زیر دستاش با هدف وارد گروهه من شده و..حالا با برملا شدن قصد و نیتشون پی بردم که تمومه مدت یک پنجم از موقعیت و مسائل ِ مربوط به گروه رو می دونه..
و همه چیز را برایش تعریف کردم..
--خب در این صورت تو هم با هدف پیش میری..
فکم منقبض شده بود..حتی اسمش هم من رو تا سرحد مرگ عصبانی می کرد..
-بله..اینبار می دونم باید چکار کنم..
--مطمئنم مثل همیشه از پسش بر میای..تو الان مثل شیرِ زخمی هستی که در فکر انتقامه..فقط مراقب باش و بدون اون کسی که زخمیت کرده فرده معمولی و سُستی نیست..باید قوی باشی و انگیزه داشته باشی تا بتونی قوی تر از خودت رو نابود کنی..
-می دونم..و من هر دو رو در خودم دارم..
--به این باور شک ندارم..از کی شروع می کنی؟..
نگاهش کردم..زل زدم تو چشماش..پوزخند ِ خاصی روی لبام نقش بست..پوزخندی که افکار و ذهنیتم رو می تونست به راحتی نشون بده..
-فردا..
سر تکان داد..باید خودم رو اماده می کردم..مقابله با منصوری برای دیگران راحت نبود ولی من..از پسش بر می امدم..به اسونی..

توی اتاقم بودم و داشتم خرابکاری های حبیب رو ماست مالی می کردم ..مرتیکه ی اشغال تمومه زحماته من رو به باد ِ هوا داد.. داشتم با پرونده ها سر و کله می زدم که منشی از حضور یکی از زیر دستام توی شرکت با خبرم کرد.. -بگو بیاد تو.. --بله قربان.. بعد از چند لحظه وارد اتاق شد..با دیدنش تند از جام بلند شدم و پرسیدم:بگو..چی شد؟.. با تردید و کمی ترس اب دهانش رو قورت داد.. --قربان..انگار اب شده رفته تو زمین..هر کجا رو که بگین دنبالش گشتیم ولی..هیچ اثری ازش نیست.. با خشمی که ناگهان از شنیدن ِاین خبر تو وجودم پیچید دستم رو مشت کردم و محکم روی میز کوبیدم ..به طوری که شماعی یک قدم به عقب رفت.. سرمو تند تند تکان دادم و در حالی که نگاه ِ مستقیمم به روی دیوار بود و افکارم مغشوش غریدم: باید هر طور که شده پیداش کنی و کت بسته بیاریش همونجایی که گفتم.. نگاهش کردم و ادامه دادم: تو که تو این کار واردی..چندتا حرفه ای و کارکشته از بین افرادت انتخاب کن و مخصوص این کار بذار..اگر بتونید پیداش کنید به بهترین نحو پاداشتون رو میدم..در غیراینصورت..دماری از روزگارتون در میارم که هیچ وقت نتونید فراموش کنید.. بلندتر فریاد زدم: شنیدی چی گفتــــم؟.. نگاه ِ مرددی بهم انداخت..ترس رو تو نگاهش می خوندم.. --ق..قربان.. م..ما شما رو قبول داریم..ولی منصوری هم کم ادمی نیست..باور کنید چند باری که گفته بودید تعقیبش کنیم و چشم ازش بر نداریم من چند تا حرفه ای رو گذاشته بودم واسه اینکار ولی مرتیکه ی عوضی همه ی مارو دور زد ..جوری که اصلا نفهمیدیم 1 ساعته داریم دور خودمون می چرخیم و اون شخص منصوری نیست..اصلا نمی دونم چطوری جاشو با یکی دیگه عوض کرد..برای همین میگم پیدا کردنش وقت می بره و کار سختیه.. پشت میز نشستم..دستامو در هم گره زدم و پشتمو به پشتی صندلی تکیه دادم..متفکرانه نگاهش کردم ..به ظاهر خونسرد ولی از داخل شعله ور.. - یعنی هیچ کدوم از شما مفت خورا نمی تونه از پسه یه کار بر بیاد؟!..خوبه مثلا چند تا حرفه ای رو استخدام کردم..نمی دونستم فقط به درد ِ لای جرز می خورید..فقط برام پیداش کن..تا 10 روز مهلت داری..همین و بس.. هراسان میان حرفم پرید: و..ولی.. ق..قربان..من.. داد زدم: همین که گفتم..تا 10 روز..وگرنه ش رو هم خودت می دونی و نیاز به گفتن ِ من نیست..می تونی بری.. لال شده بود و جرات نداشت کلمه ی دیگری روی حرفم حرف بیاورد..به ناچار سر تکان داد و عقب گرد کرد.. همین که از اتاق بیرون رفت سرم رو به صندلی تکیه دادم.. کجا در رفتی پست فطرت؟..زیر سنگ هم که باشی پیدات می کنم.. هه..در به در شدی اره؟..فهمیدی می خوام پیدات کنم دنباله سوراخ موش می گردی؟..ولی فکر نکنم اینبار راه ِ گریزی برات پیدا بشه..چون من نمیذارم اینطور بشه..بیچاره ت می کنم منصـــــوری.. با حرص لبهامو به روی هم فشردم.. تو فکر بودم که بی اجازه در اتاقم باز شد ..با تعجب به فردی که وارد شده بود نگاه کردم..شیدا.. با لبخندی دل فریب به من زل زده بود..منشی با ترس و وحشت به من نگاه کرد.. -قربان به خدا شرمنده م..بهشون گفتم بذارید اول از رئیس اجازه بگیرم ولی.. -بسیار خب..برو بیرون.. نگاهش رنگ تعجب به خود گرفت..این چنین توقع ِنرمش از جانبه من رو نداشت.. اگر جای شیدا هر کس ِ دیگری اینطور بی اجازه وارد اتاق شده بود بی شک باهاش محترمانه و با روی خوش رفتار نمی کردم..درست برعکس..به طوری که اگر شماره ی شناسنامه ش رو فراموش می کرد به هیچ عنوان در زدن قبل از ورود به اتاق من و کسب اجازه در این خصوص را فراموش نمی کرد.. این هم یکی از قوانینه من بود..بی چون و چرا باید اجرا می شد وگرنه این قانون هم جزای خودش رو داشت.. منشی از اتاق بیرون رفت..نگاه ِ مستقیمم به شیدا بود و لبخنده روی لباش..من سکوت کرده بودم و حتی پوزخندی هم بر لب نداشتم.. جلو امد و دستش رو دراز کرد..نگاهم به روی دستش کشیده شد..دست ظریف و شکننده ش را به آرامی میان انگشتانم فشردم.. --سلام آرشام جان..خوبین؟.. در دل پوزخند زدم..ظاهرا خیلی دوست داشت با من صمیمی برخورد کند ولی از طرفی هم احوالم رو رسمی می پرسید..ولی باید با من احساس صمیمیت می کرد..من این رو می خواستم..پس باید از چند جانب کوتاه می امدم و از خیلی چیزها چشم پوشی می کردم.. سرد جوابش رو دادم..جزئی از خصلتم شده بود..راهی برای تغییر دادنش هم وجود نداشت.. -سلام..ممنونم.. دستش رو رها کردم ولی اون به حالت لمس ِ دستانم کمی مکث کرد و دستش را به روی کف دستم کشید.. توجهی نشان ندادم..ولی نگاهه اون بیانگره خیلی حرف ها بود.. به صندلی اشاره کردم..با لبخند و تشکر نشست.. -اقای صدر چطور هستند؟.. از اینکه حال خودش رو نپرسیده بودم اخماش رو در هم کشید ولی چیزی از ناز ِ صدایش کم نشد.. --خوبن ممنون..البته نپرسیدید..ولی دوست داشتم که بگم منم خوبم.. به اجبار لبخند زدم ولی حتی شبیه ش هم نبود.. -ظاهرا فراموش کردم.. --چرا؟!.. به در اتاق اشاره کردم و با طعنه گفتم:دوست داشتم قبل از ورود در بزنید..این رو به همه ی کارکنان ِ اینجا گفتم و همه رعایت می کنند.. با شرمندگی لبخند زد و کمی خودش رو جمع و جور کرد.. --اوه ســــاری..واقعا من رو ببخشید آرشام جان..اخه من تو شرکت پدرم که بودم همینطور وارد اتاق خودش و کارکنان می شدم..در کل دختر راحتی هستم..برای همین.. میان حرفش امدم.. -ولی باز هم این عمل شما دلیل بر این نمیشه که بی اجازه وارد اتاق بشید..اونجا شرکته پدرتون هست و شما رئیسین .. اینجا شرکته من و رئیسش هم من هستم..این دو کاملا با هم متفاوتند..اینطور نیست؟.. حق به جانب نگاهم کرد.. --پس شرکا چی؟.. پوزخند زدم..کاملا مشهود.. -شرکا؟!..اونها تنها در سهامه شرکت شریک هستند نه عمدتا کل ِ شرکت و کارخونه..در ضمن فراموش نکنید که نیمی کثیر از سهامه شرکت به نام ِ من هست .. نفس عمیق کشیدم و ریلکس به صندلی تکیه دادم.. -در هر صورت این موضوع مسئله ای نیست که بخوام در موردش بیش از حد توضیح بدم..کم کم خودتون متوجه همه چیز می شید.. حالت صورتش نشان می داد که از گفته ی خود پشیمان شده ولی به روی خودم نیاوردم تا بحثی صورت نگیرد..حتی حرف زدن با این دختر هم عذابم می داد و ای کاش به این کار مجبور نمی شدم..اما باید تا اخرش می رفتم..کاری رو که شروع کنم حتما به اتمام می رسانم.. -خب با من کاری داشتی؟..این ملاقات دلیلش چی می تونه باشه؟.. لبخند زد و بازهم برگشت به همون حالت ِ قبل.. -- راستش کاری که نداشتم..خب امروز روز اولی هست که تو این شرکت مشغول به کار میشم و.. - درسته..ولی اتاقه شما اینجا نیست.. پی به نیش کلامم برد..لبخندش جمع شد.. --بله می دونم..ولی خب گفتم اول بیام پیش شما و از خودتون کسب تکلیف کنم.. از جام بلند شدم..با قدمهایی محکم به کنار دیوار شیشه ای رفتم..نیمی ازدیوارهای کناری..درست سمت چپ تماما از جنس شیشه کار شده بود..وقتی کنارش می ایستادی ازهمانجا احساس می کردی نیمی از شهرِ تهران به زیرِ پاهای تو قرار داره و این جلوه و نما در شب ستودنی بود.. ارام تر از معمول ولی محکم گفتم: نیازی به کسب تکلیف نبود..می تونید مشغول بشید..در ضمن اشکالی نداره که اگر با من راحت باشید..من این اجازه رو به هر کسی نمیدم.. صداش مملو از شادی شد ولی نخواست من این رو بفهمم..صداش رو نزدیک به خودم شنیدم..درست کنارم.. --ازت ممنونم آرشام..جدا از رفتارت خیلی خوشم میاد..یه جورایی ضد و نقیضه..گاهی حس می کنم باهام سر ِ جنگ داری و ازم خوشت نمیاد و گاهی مثل الان حس می کنم تمومه افکاری که نسبت بهت داشتم بیخوده و .. ادامه نداد..من هم چیزی نگفتم..نه حرفی داشتم که بهش بزنم و نه می تونستم چیزی رو براش بازگو کنم.. درسته..رفتارهای من ضد و نقیض بود ولی کاملا کنترل شده..خودم اینطور می خواستم..تنها برای رسیدن به مقصودم.. صداش زمزمه وار شد..نزدیکتر از قبل.. --گفتی که این اجازه رو به هر کسی نمیدی..پس این یعنی من برای تو هر کس نیستم..درسته؟!.. مکث کردم..به ارومی برگشتم..کاملا نزدیک به من ایستاده بود..به طوری که وقتی برگشتم صورتم شاید یک وجب با صورتش فاصله داشت.. -شاید..اگر بخوای..و اگر بخوام.. لبخند زد..نگاهش رو مخمور کرد و توی چشمام دوخت.. زمزمه وار گفت: من می خوام..تو چطور؟!.. داشت با این لحن و شیوه ی خاصه خودش من رو وسوسه به انجامه کاری رو می کرد که هیچ وقت نمی خواستم..و الان هم تو همون حالت بودم.. بدون اینکه کوچکترین تغییری در لحن و کلالمم بدم سرد گفتم: فعلا هیچ چیز نمی دونم و حتی نمی دونم چی می خوام..بهتره بری و به کارات برسی.. با تعجب نگام کرد..حتما پیش خودش فکرهای دیگه ای کرده بود.. ولی این کار من باعث می شد تشنه تر از قبل بشه و خودش در تمومه کارها ثابت قدم باشه..و حتی پیش قدم.. من هیچ حرکتی نمی کردم ولی خودش با اگاهی کامل به من نزدیک می شد.. سرش رو به ارامی تکان داد وبا صدایی گرفته گفت: بسیار خب..ولی من صادقانه حرفمو زدم..با اجازه.. از اتاق که بیرون رفت باز برگشتم و از دیوار شیشه ای به شهر نگاه کردم..شهری شلوغ و پراز تردد..نگاهم به بالا کشیده شد..آسمان آبی بود ..درست برعکسه دله نا ارامه من اون ارامش داشت.. ای کاش این راه تو زندگی من نبود..ای کاش..به اینجا نمی رسیدم.. حس می کردم خسته م..از این همه هیاهو و جنجال..ولی بازهم نوعی عادت رو دنبال می کردم..اینها همه برای من حکم ِ عادت رو داشت و راهی که پیش رو داشتم به انتخابه خودم بود چون باید انتخابش می کردم..این "باید" از اول هم تو زندگی من ریشه داشت و تا به الان که می خواست به ثمر برسه..و من جلوی اون رو نمی گیرم..به هیچ عنوان..به دیدن شایان رفتم..باید اون رو هم در جریان تصمیمم قرار می دادم.. اینبار توی باغ روی صندلی درست زیر درخت بید مجنون نشسته بود.. رو به روش ایستادم..با اخم کمرنگی به استخر زل زده بود..سیگاری که بین انگشتاش گرفته بود ژستش رو تکمیل می کرد..خشک و پر ابهت.. مسیر نگاهش رو دنبال کردم..3 تا دختر با مایو توی استخر شنا می کردن..این تفریح همیشگی ِ شایان بود..اون برخلافه من به اینجور چیزها اهمیت می داد.. نگاهم رو که به اون سمت دید صدام زد..نگاهم رو بهش دوختم..لبخنده خاصی به روی لباش بود..فکرشو خوندم..ولی علاقه ای به عملی کردنش نداشتم.. سیگارش رو توی جا سیگاری کریستالش خاموش کرد..از روی صندلی بلند شد..با وجود سنش مردی شاداب و سرزنده بود..با لبخند به دخترا نگاه می کرد که سر و صداشون همه ی باغ رو برداشته بود.. -- نمی دونی وقتی صدای خنده هاشون رو می شنوم چه روحیه ای می گیرم.. ناخداگاه پوزخند زدم..متوجه شد..دستشو روی شونه م گذاشت .. --چیه؟..تو خوشت نمیاد درسته؟..اره..می دونم..نیازی هم نیست جواب بدی.. دستشو پایین اورد و چند تا ضربه به بازوم زد.. --تا جوونی ، جوونی کن پســـر..نذار این هیکل و اندامه ورزیده مفت و بی استفاده باقی بمونه..ازشون استفاده کن.. خشک گفتم: چه استفاده ای؟.. به دخترا اشاره کردم که حالا تو اب شناور بودن وبه من نگاه می کردن.. رو به شایان ادامه دادم: بدم دسته اینا؟.. کمی نگام کرد..قهقهه زد وسرش رو بالا گرفت..دستاشو برد بالا و تکان داد.. بلند گفت:تو با همه فرق داری..همه چیزت عکسه بقیه ست..و این تو رو خاص می کنه.. مستقیم نگام کرد.. -- فقط جوونی کن آرشام..خوش بگذرون..همه چیز کار نیست..یه وقتایی هم باید هدفت رو بذاری یه گوشه و بی خیال باشی..وگرنه خودت نابود میشی..انرژی بگیر..شاد باش.. هیچی نگفتم..چون به این قسمت از حرفاش اعتقادی نداشتم..پس همون بهتر که چیزی نگم و بذارم با همین باورهاش خوش باشه.. جلو افتاد..پشت سرش رفتم..قسمتی که استخر قرار داشت کمی سرپوشیده بود..یعنی استخری که مستطیل شکل بود فقط از 2 قسمت باز بود..درست رو به ویلا..و از پشت سرپوشیده بود و دید نداشت..دخترا با مایوی دو تیکه لخت توی استخر شنا می کردند و هر کدوم با نگاهی خاص به من و شایان خیره شده بودند.. لبخندی که بر لب هاشون بود رو دوست نداشتم..حتی از نگاه هاشون هم بیزار بودم..ولی نه می خواستم و نه می تونستم به روم بیارم..باید تظاهر کنم..به همه چیز..سال هاست که دارم این کار رو می کنم..و بازهم باید به تظاهر کردنم ادامه بدم..برام عادت شده بود..فقط عادت.. یه اتاقک با دیواره ای پلاستیکی ولی کدر و تیره گوشه ی استخر درست بالای اون قرار داشت..اتاقک نسبتا بزرگ و مخصوص تعویض لباس بود.. شایان به اون سمت رفت.. --لباساتو عوض کن..یه تنی به اب بزن..با وجوده دخترا بد نمی گذره.. جدی گفتم: خوب می دونی که از اینکار خوشم نمیاد.. ایستاد..با اخم نگام کرد.. --از چی؟..ازشنا؟..یا اینکه بین ِ 3 تا دختر باشی و از وجودشون در کنارت لذت ببری؟.. با اخم..درست مثل خودش جواب دادم: از هر دو..برام فرقی نمی کنه.. --ولی باید فرق کنه..باهات کار دارم آرشام..در مورد ماموریته جدیده..منصوری..پس اینبار باید کوتاه بیای.. ابروهامو جمع کردم و نگاهمو تیز بهش دوختم.. -چی شده؟.. لبخند زد و سرش رو تکان داد.. --بهت میگم..فعلا یه تنی به اب بزن..قول میدم دیگه نتونی از لذتش بگذری.. قهقهه ش رو سر داد و رفت تو اتاقک..کلافه دور خودم چرخیدم..منتظر بودم بیاد بیرون.. درمورد منصوری چی می خواد بگه؟.. برگشتم وبه دخترا نگاه کردم..با دیدن 2 تاشون حال بدی بهم دست داد..همدیگرو در اغوش گرفته بودن و.. با نفرت رو ازشون گرفتم و به در اتاقک نگاه کردم..از چنین محیطی بیزار بودم..ولی باید بهش تن می دادم..مثل خیلی از کارهای دیگری که به میل من نبود ولی به هدفم مربوط می شد..این هدف یا بهتره بگم اهداف دستم رو بسته بودند..به روی خیلی چیزها.. مایو پوشیدم..توی خونه ی خودم یکی اتاق ها مختص به وسایل ورزشی بود..از اینکه خارج از خونه ورزش کنم واندامم رو بسازم هیچ خوشم نمی امد..همیشه تنها بودن رو انتخاب می کردم ..چون درش ارامش داشتم و می تونستم بهتر و بیشتر ذهنم رو اماده کنم..برای هر کاری..حتی ماموریت هایی که بهم محول می شد..چه از جانبه شایان و چه به خواسته ی خودم.. وقتی از اتاقک بیرون امدم چشمم به شایان افتاد که یکی از دخترا با شراب و میوه ازش پذیرایی می کرد..دو تای دیگه هم تو اغوشش بودند ..از یکیشون کام می گرفت و دیگری نوازشش می کرد..موزیک ِ لایت هم فضا رو پر کرده بود.. با دیدن من لبخند زد و به داخل استخر اشاره کرد..توجهی به اونها نداشتم..با یک جهش و به صورت کاملا حرفه ای پریدم توی اب..همان زیر شناور بودم..رفتم انتهای استخر.. اب نه سرد بود و نه گرم..متعادل و باعث می شد رخوتی تنم رو در بر بگیره..حس خوبی بود..ولی اگر تنها بودم بهتر بود..به دور از شایان و اون دخترای لعنتی..از همه شون بیزار بودم.. سرم رو از اب بیرون اوردم ونفس عمیق کشیدم..قطرات اب از روی موهام به روی شانه و سینه م می چکید..پوله زیادی خرج این عضله ها کرده بودم.. دستامو از هم باز کردم و لبه ی استخر گذاشتم..سرمو به عقب تکیه دادم و چشمامو بستم..چند لحظه گذشته بود که حس کردم یکی کنارم ِ..چشم باز کردم..سردی شراب به روی قفسه ی سینه م باعث شد نگاهش کنم..جام شراب رو خم کرده بود و بدنم رو خیس از شرابه سرخ می کرد.. همون دختری بود که داشت از شایان پذیرایی می کرد..موهای بلوند..چشمای مشکی و پوست سفید..لب های سرخ و لبخندی هوس الود .. مسخش شده بودم..شاید چون حضورش برام ناگهانی بود..با همون لبخند کج شد و من تماس زبون گرم و خیسش رو به روی سینه م حس کردم..داشت شراب رو با لب ها و زبونش از روی پوست سینه م می گرفت و مزه مزه می کرد..کارش تحریک کننده بود ولی حالمو بد کرد..شاید توی اون لحظه حالته عادیش این بود که در اغوش بگیرمش وچون شایان ازش کام بگیرم..ولی من مثل بقیه نبودم.. شونه ش رو تو دستام گرفتم..چشماش خمار از شهوت بود..لبخندش پررنگ تر شد.. به شدت به عقب هولش دادم و به روی افکارش خط باطل کشیدم..با اخم غلیظی که تحویلش دادم و خشمی که از چشمام شعله می کشید با ترس عقب عقب شنا کرد..دستم رو مشت کردم و شلاق مانند به روی اب زدم که به هوا پاشیده شد..رفتم زیر اب..شراب رو از روی تنم پاک کردم..بی توجه و حتی بدون کوچک ترین توجه به شایان از اب بیرون امدم.. لباسم رو پوشیدم..رفتم داخل ویلا..موهام نمناک بود..خدمتکار حوله به دست کنارم ایستاد..حوله رو از دستش کشیدم و به روی موهام گذاشتم..توی سالن منتظرش نشستم..فهمیده بود به اندازه ی کافی عصبانی هستم و اینجور مواقع هیچ کس نباید من رو منتظر بذاره..حتی شایان..چون به هیچ عنوان عواقبش خوشایند نبود..و برام فرقی هم نمی کرد که اون شخص چه کسی باشه.. الان هم تو اوج عصبانیت بودم..چشمم به شیشه ی روی میز ِگوشه ی دیوار افتاد..با اخم به طرفش رفتم..حرکاتم تند بود.. عصبانی بودم..از چی؟..یا حتی از کی؟.. شاید از افکارم..شاید هم..از گذشته.. لیوانم رو پرکردم.. گذشته ی لعنتی..دست از سرم برنمی داشت.. یک ضرب سر کشیدم.. خاطراته ازار دهنده..لحظاتی چون کابوس.. چشمامو بستم .. مزه ش تلخ بود..چون زهر..ولی نه مثل زهری که روزگار به وجودم تزریق کرده بود.. به گلوم نیش می زد..ولی نه همچون نیشی که از گذشته رو تنم باقی مانده بود.. -- زیاده روی نکن..باهات حرف دارم.. لیوان رو روی میز کوبیدم..سرم رو خم کردم ودستامو به لبه ی میز تکیه دادم..چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم.. باید اروم باشم..هنوز خیلی کارا دارم که ناتموم باقی مونده.. برگشتم و نگاهش کردم..حوله ش رو به تن داشت و روی مبل نشسته بود.. حوله رو از روی گردنم برداشتم وروی مبل انداختم ..رو به روش نشستم..پا روی پا انداختم.. سیگاری روشن کرد..به طرفم گرفت..بی حرف ازش گرفتم..بهش نیاز داشتم..باید اروم می شدم.. پک محکمی بهش زدم..با لذت و ژست ِ خاصی دودش رو بیرون دادم..هنوز هم کمی عصبی بودم..ولی رفته رفته اروم می شدم.. از پشت دود ِ سیگارم نگاهش کردم.. از خونه ی شایان که زدم بیرون همه ش به حرف هایی که بینمون رد و بدل شده بود فکر می کردم..خیلی جالب بود..یه جورایی تصمیم ِمن با نظر و حرف های شایان مشابهه هم از اب در امده بود..به نظرم اینطوری بهتره..برای به دام انداختن منصوری هر ریسکی رو باید پذیرفت.. ******************* " دلارام " عجیب حوصله م سر رفته بود..رئیسمم که طبق معمول رفته بود مسافرت و این وسط مونده بودم که چرا منو نگه داشته؟!..لابد باید بمونم تو خونه از در و دیوار وماهی های توی اکواریوم و اون افتاب پرسته بدقواره ش پرستاری کنم..والا.. خب چیز ِ دیگه ای هم نبود که دلم بهش خوش باشه..باز دم ِ پری گرم که بهم زنگ می زد..از طرفی چند بار تلفنی با فرهاد حرف زده بودم.. هر بار که می گفتم تو خونه تنهام با نگرانی می گفت « چرا انقدرلج می کنی دلی بیا اینجا بمون من که لولوخورخوره نیستم..باور کن کاری باهات ندارم ..نگرانه چی هستی؟!..» اونو قبول داشتم..ولی از حرف مردم می ترسیدم..ای که ادم می مونه اینجور مواقع به خودش فحش بده یا به زمین و زمان و این مردم که هر چی رو می بینن واسه ش حرف در میارن..حتی به خودشون زحمت نمیدن 2 تا سوال و پرسش کنن که ببینن اینی که از دهانه مبارک می پرونن و دهن به دهن می چرخونن راسته با دروغ.. در کل راحت طلبن و همونی که ببینن رو قبول دارن..اگه اینطور نبود که وضعه من الان این نبود..آه.. اره « آه » بکش دلی خانم..بکش که کاره دیگه ای از دستت بر نمیاد.. نشستم جلوی تلویزیون..یه دستم زیر چونه م بود یه دستم به ریموت.. زدم شبکه ی 1..طبق معمول اخبار..مگه چقدر خبر تو دنیا هست که روزی چندبار تکرارش می کنن؟..مثلا اخباره وگرنه سرشو بزنی و تهش رو نگهداری بازم هیچیش به یه خبره درست و حسابی شبیه نیست.. زدم2..پوووووف..بحث و گفتگی درمورده فلان و فلان و فلانی..زیرنویس داده که سریال ِ (......) چه ساعتی پخش میشه..یه قسمتش رو دیده بودم که از اول تا اخرش یاده بدبخت بیچارگی ها و بی پولی ودر به دریم افتادم.. جعبه ی دستمال کاغذی وَره دلم بود و هی فین و فین پشت سر هم و.. خلاصه اولش یارو رو بردن بیمارستان..وسطش رفت تو کما تهش یه راست سینه ی قبرستون..این شد قسمت اول سریال..اولش که این بود خدا اخرش رو بخیر کنه.. زدم3..اَکه هی..داره فوتبال میده..یه بار نشد من بزنم اینجا و مثلا برنامه کودک بده..اونم نه یکی عینه ادم حرف بزنه..اولش فوتبال..اخرش خبر از فوتبال و اخر شب هم نقد و بررسی فوتباااااال..یه وقتایی هم نمی دونم چی می شد درحده معجزه اتفاق می افتاد که یهو راز بقا می داد..ولی از شانسه من الان داشت فوتبال پخش می کرد و کی راز بقا می داد رو خدا داند و مسئوله شبکه ش..ای کاش تو اخبار شبکه ی 1 می گفتا.. خاک تو سرت که شبکه ها رو هم با همدیگه قاطی کردی..1 چه ربطی به 3 داره؟!..منم خود درگیری دارما.. بی خیاله 4 شدم که کلا ول معطل بود..هر وقت این شبکه رو نگاه می کردم میرفتم تو چُرت.. زدم 5..باریک الله..باز این بهتره..داره لحیم دوزی اموزش میده..نه بابا روبان دوزیه..نه خب شاید .. اَه..بی خیال هر کوفتی که هست اموزشیه دیگه..نه خوشم اومد این خوبه..چشمامو ریز کرده بودم و بدجور رفته بودم تو نخه دستای زنه که تند تند کارشو انجام می داد که.. اِِِِِ پس چرا تموم شد؟؟!!..ای بابااااااا..شانس و نیگا تو رو خدا..حرصم گرفت خاموشش کردم..همون بهتر که آف باشه..والا.. از این 5 تا کانال یکیش ادم رو جذب نمی کنه..ادم بی خوابی به سرش بزنه بشینه پای تلویزیون و برنامه هاش ، سه سوت همچین خوابش می بره که انگار 6 ساله کسری خواب داره.. هی..حالا چکار کنم؟..با انگشتم به لبه ی مبل ضربه می زدم و همونطور که لبامو کج کرده بودم دور تا دروه خونه رو واسه ی هزارمین بار دید می زدم صدای زنگ پیامک گوشیم بلند شد.. عینهو ندید بدیدا شیرجه زدم روش و پیامک رو باز کردم..از طرف فرهاد بود.. ( سلام دلی خانمی..وقتی زنگ می زنم جواب بده نگرانتم).. خواستم جواب رو براش بفرستم که زنگ زد..با شیطنت خندیدم و رد تماس زدم..براش نوشتم.. " اس بده..حال ندارم حرف بزنم".. داشتم با خنده براش تایپ می کردم..جوابش رو فرستاد.. -- باز تَمبَلیت عود کرده؟.. -اره اقای دکتر..چکارم داشتی؟.. -- می خواستم بهت بگم اگه حوصله ت سر رفته منم عینه خودتم پایه ای بزنیم بیرون؟.. یه کم فکرکردم..پیشنهاده بدی نبود..به خودم تشر زدم " خره عِنده پیشنهاده چی از این بهتر؟".. -باشه حرفی نیست..کِی و کجا؟.. --الان راه میافتم..هر کجا که تو بگی.. -اوکی پس بیا تا اون موقع منم فکرامو می کنم بهت میگم ..فعلا.. --باشه..پس فعلا.. اخیــــش..کاش یه چیز دیگه از خدا می خواستم..اینم از این..پاشو دلی خانم که در نبوده اون پیره هاف هافو بزن به دشت و دمن یه نمه حال کن که وقتی برگرده بازم باید بری تو نقشه کوزت و بشور و بساب..از این موقعیتا خداییش کم گیر میاد.. به ساعتم نگاه کردم..11 صبح بود..این موقع روز کجا بریم که بشه حسابی خوش گذروند؟..سریع زد به سرم که بریییییم..ایول همینه..هیچ کجا مثله " باغ رویا " بهمون خوش نمی گذره..مطمئنم فرهاد هم قبول می کنه.. در کل باهاش راحت بودم..مثل یه برادر..دوست..یه کسی که سال هاست می شناسمش قبولش داشتم و همه جوره بهش اعتماد داشتم.. تنها فردی بود که از اقوامم برام مونده بود..فرهاد بهترین پشتیبان برام بود..و خوشحال بودم که لااقل الان اون رو دارم و می تونم روش حساب کنم.. همیشه اینو بهش می گفتم.. و اون در جوابم می خندید و می گفت « بهم همه چی میاد الا اینکه حامی کسی باشم..بابااااا انقدرمنو بزرگ نکن کوچیکتیم دلی خانمی ».. پسر شاد و مهربونی بود..در کنارش بودن ادم رو به هیچ وجه خسته نمی کرد..ای کاش می شد به پری هم بگم باهامون بیاد..ولی خب شاید فرهاد خوشش نیاد..یا پری راحت نباشه.. همونطور که به این چیزا فکر می کردم لباسام رو هم پوشیدم..یه مانتوی سفید که کمی از زانوم بالاتر بود..یه شلوار پارچه ای مشکی و کمی براق ..شال سفیدم که خط های کج و معوج مشکی و طوسی داشت که به رنگ خاکستری چشمام فوق العاده می اومد..کیفم هم مشکی بود و کفشام سفید و طوسی..ترکیب جالبی بود.. عادت نداشتم موهامو از شال بیرون بذارم..نمی دونم چرا بر خلافه هم سن و سالام از اینکار خوشم نمی اومد.. نه اینکه شال رو تا روی پیشونیم بکشم و..نه اصلا اینطوری نبودم..کمی از موهای جلوم از شال بیرون می زد ولی نه اونطور که همه تا وسط سرشون رو بیرون می ریختن و.. همیشه ساده بودم ولی بد فرم لباس نمی پوشیدم..نه جذب و بدن نما .. نه باز و ریلکس..در حد تعادل که افراط هم نکرده باشم.. زنگ خونه زده شد..از در ویلا که اومدم بیرون یکی از نره غولاش جلومو گرفت..مثلا اونجا می ایستادن که از خونه محافظت کنند.. با صدای نکره ش رو به من گفت: خانم کجا؟.. با اخم نگام می کرد..منم یه اخم پررنگ تر ازماله خودش تحویلش دادم و حق به جانب نگاش کردم.. -هر کجا..باید به تو هم جواب پس بدم؟.. --خودتون می دونید که اقا چی دستور دادن.. -اره می دونم لازم نیست از زبونه تو هم بشنوم..قبلا ازش اجازه گرفتم.. --ولی کسی به من چیزی نگفت.. رفتم تو شیکمش که سیر فحشش کنم و بگم " گفته یا نگفته بکش کنار باد بیاد بینم "..که یکی از هم قُماش های خودش اومد جلو وگفت: بی خیالش شو ..رئیس به من گفته..بذار بره.. نگاش کرد : مطمئنی؟.. --اره..اون موقع پست ِ تو نبود.. یه کم نگام کرد..بعد هم هیکله قِناسِش رو کشید کنار..یه نگاهه چپ بهش انداختم و رد شدم.. در مواقعی که خونه نبود و زیر دستاش رو می فرستاد مرخصی منم یواشکی با ماشینش می زدم بیرون..اوایل از این جرات ها نداشتم ولی خب توی این 3 سال تونستم اعتمادشو جلب کنم.. البته واسه ی این ازادی ها هم قانون می ذاشت..یکیش همون رسیدگی به مهمان ها ودیگری گوش دادن به تمامه اوامرش بود.. پولی که بهم نمی داد منم باید ازش سواستفاده می کردم دیگه..مفت مفت هم که نمی شد.. البته نه اینکه هیچ پولی بهم نده..منظورم کارمزد بود..وگرنه که 100 سال یه بار چندرغاز مینداخت جلوم که به گدا می دادی قهر می کرد می گفت ( می خوای یه چیزی هم من بهت بدم بیچاره تر از این نشی؟ ).. توقعی هم نداشتم..همون که جا داشتم و یه وقتایی بهم ازادی می داد خودش خیلی بود..به دَرَک که براش خیلی کارا می کردم ولی لااقل بی ابرو نمی شدم.. نون و جا بهم می داد خب به جاش براش کار می کردم..میذاشت برم بیرون که خب حقم بود..گاهی که می خواستم برم بیرون واسه خرید و..می ذاشت با یکی از مدل پایین ترین ماشیناش بزنم بیرون اونم با تایمی که برام مشخص می کرد که خب در مقابلش می شدم ساقی و کلفت و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه.. گاهی هم به روم می اورد ولی باید بی خیالی طی می کردم..کار دیگه هم مگه می شد کرد؟.. همین که از در رفتم بیرون ماشین فرهاد رو دیدم که جلوی ویلا ترمزکرد..ماشینش یه پرشیای نقره ای بود..عینک افتابیش به چشماش بود وبا لبخنده جذابی از تو ماشین نگام می کرد.. پاهاش که معلوم نبود ولی یه بلوزه استین کوتاهه مردونه به رنگ سفید تنش بود که وقتی نزدیکش شدم دیدم یه بیت شعر از حافظ گوشه ی سمت چپ از بلوزش نوشته شده .. مثل همیشه خوش تیپ و جذاب بود..پزشک مملکته دیگه.. نشستم کنارش..با لبخند سلام کردم..جوابم رو داد.. -- سلام خانم پرستار..خوبی؟.. - عــالی..اتیش کن بریم.. یه کم از پشت عینک نگام کرد و خندید.. --ای به چشم..نگفتی اتیش کنم بعدش کجا بریم؟.. با لبخند نگاش کردم.. - اگه گفتی؟.. عینکشو برداشت..چشمای مشکی و نافذش رو دیدم ..یه کم خیره شد تو چشمای خندون و شیطونم..لبخندش رفته رفته پررنگ تر شد..سر تکون داد و عینکشو به چشم زد..همونطور که داشت حرکت می کرد گفت: -- باغ رویا؟!.. دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم: ایول دکی جون زدی تو خال..بتازون این یابوی خوشگلت رو که بد جور حوصله م گرفته.. -تو هنوز یاد نگرفتی به ماشین نگی یابو؟.. پریدم وسط حرفش.. - اِاِاِاِاِ چرا خب؟..یابو که با کلاس تره.. غش غش خندید.. --اره خب لابد چون تو میگی.. - شک نکن.. به ضبط ماشینش نگاه کردم و گفتم: تو پخش چی داری؟.. انگشتمو بردم سمت دکمه ش که گفت: پِلی کن همین اهنگی که اولش هست خوبه.. سرمو تکون دادم و دکمه ش رو زدم..
سرمو به صندلی تکیه دادم .. از شیشه ی پنجره بیرون و نگاه کردم.. آهنگش توپ بود..حرف نداشت.. ( آهنگ «باورم کن» از محسن یگانه )نه خودش موند نه خاطره هاش تنها چیزی که مونده جای خالیشه قصه ی دنباله دار رفتنش هنوز شبا مثل یه ستاره از ذهنم رد میشه دل خوشی هامو زیر پاش گذاشت و گذشت حالا فقط منم،منه بی انگیزه کسی که دنیای من بوده یه روز نبودنش داره دنیامو بهم میریزه باور کنم یا نکنم قلبمو جا گذاشت و رفت طفلکی دله سادمو تو غم تنها گذاشت و رفت ** نه خودش موند نه خاطره هاش دلخوشی هامو زیر پاش گذاشت و گذشت هنوز هاج و واجم که چجوری شد هر کاری کردم که از پیشم نره نمیدونستم که از این فاصله ها از این جدایی داره لذت میبره اون که میگفت مثله منه از جنس منه نمیدونستم دلش اینقدر از سنگه چقدر به خودم دروغی میگفتم الان هر جا باشه واسه ی من دلتنگه باور کنم یا نکنم قلبمو جا گذاشت و رفت طفلکی دله سادمو تو غم تنها گذاشت و رفت ******************** رو کردم بهش و با شیطنت خندیدم.. -به به..چه اهنگایی گوش میدی..نکنه عاشق شدی و این وسط ما بیخبریم؟.. نگاهه کوتاهی بهم انداخت و لبخند زد.. --چیه..بهم نمیاد؟.. -چی؟..گوش دادن به این اهنگا؟.. -- نخیر خانمه خوش حواس..عاشقی رو میگم.. -اهاااان.. یه کم جا به جا شدم و لبامو به نشونه ی فکر کردن جمع کردم.. ادامه دادم: نمی دونم..بهت که میاد..ولی بستگی داره .. ابروش و انداخت بالا..عینکش و از روی چشماش برداشت و انداخت رو داشبورت.. نیم نگاهی بهم انداخت و جدی گفت: یعنی چی که بستگی داره؟.. بیرون و نگاه کردم..کلافه گفتم: چه می دونم..عجب سوالایی می پرسیا..من که تا حالا عاشق نشدم بفهمم چی میگی.. نگاش کردم..نُچی کرد و با لبخنده کجی سرشو تکون داد.. به دستاش نگاه کردم که فرمون و محکم نگه داشته بود..باز به صورتش نگاه کردم.. نفسشو محکم داد بیرون و گفت: آره..درده یه عاشق رو.. نگام کرد و ادامه داد: یه عاشقه که می فهمه.. گارد گرفتم: یعنی تو میگی من نمی تونم بفهمم؟.. ابروشو انداخت بالا که یعنی « نه».. پوزخند زدم: پس عااااشقی.. سرشو تکون داد..کنار خیابون نگه داشت و همزمان با گفتنه: شاید.. پیاده شد.. نگاهی به اطرافم انداختم..رسیده بودیم..من هم تند پریدم پایین..درارو قفل کرد..شونه به شونه ش حرکت کردم.. هیچ کدوم حرف نمی زدیم..حرفاش یه جورایی ذهنمو به خودش مشغول کرده بود..یعنی فرهاد عاشقه کیه؟!.. ولی با دیدنه باغ به کل همه چیز و فراموش کردم..«باغ ِ رویا» رو خودم و فرهاد کشف کرده بودیم..البته جایی هم نبود که کسی نشناسه.. یه باغه خصوصی که همه چی توش پیدا می شد..منظوم از همه چی همه چیــــــــــز بودا.. مثله « سفره خونه ی سنتی - شهر بازی که خیلی کوچولو موچولو بود ولی از هیچی بهتر بود - پارک که اونم کوچیک بود و با صفا - رستوران سنتی که قسمتی ازهمون سفره خونه رو به خودش اختصاص داده بود» جای معرکه ای بود..چون شخصی بود خرجش هم زیاد می شد..ولی می ارزید..چون هم غذاهاش عالی بود و هم اینکه جای بکر و خفنی محسوب می شد..من که عاشقش بودم.. یه روز اتفاقی گذرمون به اینجا افتاد و منم زودی دلمو دادم بهش و پاگیرش شدم..کی بود که با دیدنه اینجا خاطرخواش نشه؟..جا به این باحالی.. -- خب حالا چکار کنیم؟..کدومو انتخاب می کنی؟.. -اول بریم شهربازی..یه کم بگردیم بعد هم که کم کم هوا تاریک شد میایم رستوران شام می خوریم.. خندید: پس اول گردش و تفریح..اوکی بریم.. با لبخند سر تکون دادم..راه افتادیم سمته شهربازی که شامل ِ یه چرخ و فلکه نسبتا بزرگ و یه قصر ِ بادی .. قسمتی از شهربازی هم حالته استخر بود که توش قایق پدالی گذاشته بودن.. هر وقت می اومدم اینجا امکان نداشت که از خیره قایقاش بگذرم.. واسه همین تا رسیدیم فرهاد گفت: تو برو تو یه کدومش بشین منم الان میام.. بعد هم رفت سمته بوفه و منم مونده بودم بینه اون 5 تا قایق که کدومو انتخاب کنم؟.. رنگ و وارنگ بودن..ولی من عاشقه رنگه سرخم..پس یه راست رفتم سمته اون قرمز اتیشیه که جیگری بود واسه خودش لامصب .. حالا همچین ازش تعریف می کنم که انگار یه فراری جلوم پارک شده.. برو سوار شو دیگه انقدر فک نزن.. فک نمی زنم که همه ش تو افکارم خلاصه میشه.. حالا هرچی بجنب دختر.. در کل خود درگیری داشتم دیگه چه میشه کرد.. خواستم یه ضرب بپرم توش ولی ترسیدم موج بگیره پرت شم تو آب..پس مثل بچه های خوب نشستم لبه استخر..پای راستمو بردم پایین..خداروشکر به سلامت رسید..رو اب تکون می خورد.. پای چپمو اوردم پایین که اونم بذارم تو قایق..دستم لبه ی استخر رو محکم چسبیده بود که یهو یکی از پشت اروم هولم داد..جیغ ِ کَرکننده ای که به رنگ بنفشه سیر بود کشیدم و پرت شدم تو قایق..شیرجه زدم و اماده ی پرت شدن تو ابه استخر بودم و درهمون حال چشمام درست اندازه ی چشمای قورباغه زده بود بیرون که یکی از پشت مانتوم رو گرفت و کشید سمته خودش.. همچین نفس نفس می زدم که گفتم الان هر چی سیستمه تنفسی دارم از حلقم می زنه بیرون..بدجور وحشت کرده بودم..وای خدا .. صدای قهقهه ش رو که شنیدم با خشم برگشتم و نگاش کردم.. فرهاد در حالی که یه پاکت ِ بزرگه چیپس تو دستش بود بالا سرم وایساده بود و می خندید..منم عینه ماسته اب رفته ولو شده بودم رو صندلی ِقایق و نگاش می کردم.. وقتی به اوجه عصبانیت رسیدم همچین سرش داد زدم که خفه خون گرفت بیچاره.. -- مــــررررررررررض..مگه سادیسم داری دیوونه؟..یه لحظه مردم و زنده شدم..اگه سکته کرده بودم چی؟.. ریلکس با لبخند نشست رو صندلی کنارم و با شیطنت نگام کرد..پاکته باز شده ی چیپس و گرفت جلوم و با لحنه بامزه ای گفت: تا بوده این بوده که بادمجونه بم ضده آفته پس غمت نباشه چیپسو بزن روشن شی.. از لحنش هم خنده م گرفته بود و هم تا سر حده انفجاااااااار از دستش حرصی شده بودم.. پاکته چیپس رو پس زدم طرفش و با حرص گفتم: می دونی الان چی دلم می خواد؟.. با تعجب گفت: نه..چی؟!.. دستامو عینه قاتلا اوردم بالا و جلوی صورتش گرفتم..انگار که می خوام خفه ش کنم.. -اینکه گردنتو بگیرم تو دستام و خرخره ت رو تا می تونم بجوَم.. آب دهنش رو با ترس قورت داد..ولی نگاش شیطون بود.. ادامه دادم: یا اگر نشد انقدر فشارش بدم تا چشمات از کاسه بزنه بیرون و اخرش هم کبود بشی و..خفه شی.. دستمو یه کم بردم جلو که با ترس سرشو کشید عقب..چشمای مشکی ونافذش شیطون تر از همیشه شده بود.. لرزون گفت: یا ددم..دختر تو فیلمه ادمخورا رو زیاد نیگا می کنی انگار..اصن من منصرف شدم..قایق سواری بخوره تو سرم ..جونم واجب تره.. دستشو گرفت لبه استخر و خواست از جاش بلند شه که بلوزشو گرفتم و کشیدم سمته خودم..باز نشست..با ترس نگام کرد .. وقتی لبخند رو رو لبام دید..اروم خندید .. چشمکه با مزه ای زد و عینه بچه ها گفت:بریم آب بازی؟.. خندیدم..منظورشو فهمیده بودم..همیشه وقتی می رفتیم وسطای استخر مشتشو پر از اب می کرد و می پاشید به سر و صورت و لباسام..منم که می دیدم دلش یه دله سیر اب تنی می خواد براش کم نمیذاشتم و خوب خیسش می کردم.. -اوکی ولی نه تا حدی که خیس بشیم..می ترسم مثله اون دفعه شدید سرما بخورم نتونم از پسه کارام بر بیام.. -- باشه خانم پرستار..هواتو دارم.. شروع کردیم به پدال زدن و بینش هم چیپس خوردن.. گاهی اذیتم می کرد و جهته قایق رو عوض می کرد که یهو محکم می خوردیم به دیواره ی استخر و منم تا نصفه پرت می شدم جلو و باز بر می گشتم عقب..دل و روده م پیچیده بود به هم بس که اینکار و تکرار کرد.. - نکن فرهاد.. با لبخند نگام کرد..حال و روزم و که دید لبخندش محو شد.. --چی شد دلی؟.. محکم زدم به بازوش.. - مرض و چی شده..این چه وضعشه اخه؟.. --شرمنده خانمی..نمی دونستم اینجوری میشه.. قایق و به عقب هدایت کرد..دیگه نمی خندید..اوخی..انگار بدجور زده بودم تو ذوقش.. حالم خوب شده بود..دیدم تو خودشه یه مشت اب برداشتم وبی هوا پاشیدم تو صورتش..چون تو باغ نبود انگار که ازخواب پریده باشه چشماش تا اخرین حد گشاد شد و هراسون نگام کرد.. غش غش زدم زیر خنده..درهمون حال نگاش کردم و گفتم:کجایی پسر؟.. هیچی نمی گفت..خنده م با نگاهه مستقیم و نافذش کم و کمتر شد..چرا اینجوری نگام می کنه؟!.. یه کم که خیره شد تو چشمام سرشو چرخوند و گفت: بهتره برگردیم..دیگه هوا داره تاریک میشه.. نمی فهمیدم چشه..چرا اینجوری می کرد؟.. - تو حالت خوبه؟.. فقط سرشو تکون داد..منم هیچی نگفتم.. هر دو از قایق اومدیم بیرون..مثل همیشه ازم نپرسید «حالا کجا بریم؟».. خودش راه افتاد سمته رستوران..منم بدونه هیچ حرفی شونه به شونه ش حرکت کردم.. ******************** پشت میز نشسته بودیم..هنوز ساکت بود.. -فرهاد؟.. سرشو بلند کرد..نگاهش و دوخت تو چشمام.. -چرا تو خودتی؟..چی شده؟.. بازم سکوت کرده بود..به جای اینکه جوابمو بده فقط نگام می کرد.. خندیدم: ببینم نکنه تو داری با نگات باهام حرف می زنی؟..خب ببین من که زبونش و نمی فهمم..زیرنویس اگه داره رد کن بیاد ..از کی تا حالا تو خماریش موندم بفهمم دردت چیه؟.. دهنش و باز کرد حرف بزنه که همون موقع گارسون واسه گرفتن سفارش اومد.. عجبا..حالا چه وقته اومدن بود؟..من کوفت بخورم چی میشد یه چند دقیقه دیرتر جلوس می کردی؟.. جوجه سفارش دادم مثله همیشه..فرهاد هم همون و سفارش داد بعلاوه ی مخلفاتش.. گارسون که رفت نگام کرد..انگار تردید داشت که بگه یا نه؟..مگه چی می خواد بگه؟!.. دستاشو گذاشت رو میز..بهشون نگاه کرد و اروم گفت: دلارام..من می خواستم.. ساکت شد..چشمامو ریز کردم و گفتم: چی می خواستی؟..بگو می شنوم..غریبی می کنی؟.. با این حرفم خندید وسرشو تکون داد.. نگام کرد وگفت: من از هرکی غریبی بکنم با تو راحتم..اینو مطمئن باش.. لبخند زدم: پس چی؟..بگو و هم خودت و خلاص کن هم منو..چی می خوای بگی؟.. مرموز خندید: خیلی دوست داری بشنوی؟.. لبامو جمع کردم و گفتم: نه خیلی..ولی خب می دونی که.. امان از کنجکـــاوی.. بلندتر خندید: اره خب..پدره فضولی بسوزه.. خندیدم: مرض..دیوونه..خب بگو دیگه.. خنده ش اروم اروم محو شد..تا اینکه تبدیل شد به یه پوزخند.. --سخته..ولی میگم..فقط ازت یه خواهشی داشتم.. ای بابا..معما پشته معما..خب بگو دیگه..دق دادی منو.. همون موقع سفارشمون و اوردن..گارسون که رفت زل زدم بهش تا شاید فرجی بشه و بگه چی می خواد.. و همین که خواست بگه یکی از پشت سرم گفت: دلی خانم شما کجا اینجا کجا؟.. سریع شناختمش..برگشتم وبا ذوق گفتم: پـــری.. خودش بود..مثل همیشه شیک پوش و جذاب..یه مانتوی شکلاتی..شال کرمی و شلوار همرنگش..کیف و کفش شکلاتی..عالی شده بود.. همو بغل کردیم وبعد از روبوسی رو بهش گفتم: به به یه پا کیکه شکلاتی شدی دختر..ادم دلش می خواد یه گازه اساسی ازت بزنه همیچن جیگرش حال بیاد.. خندید و زد به بازوم.. --برو خدا رو شکر کن که دختری..اگه یه پسر اینو بهم گفته بود اونوقت.. --سلام.. با شنیدن صدای فرهاد هر دو به طرفش برگشتیم..پری با دیدن فرهاد لبخنده پت و پهنی زد و متین وخانومانه جواب سلامش رو داد..فرهاد هم به روش لبخند زد.. واسه سومین بار بود که همدیگرو می دیدن..اون 2 بار هم پری با من بود و فرهاد دیده بودش.. در ضمن اینو هم بگم که پری نامزد داشت..یه پسره خر پول و گردن کلفت به اسمه کیومرث که همه کیو صداش می زدن ..همه ی زندگی این بشر تو پولاش خلاصه می شد و به قوله پری حتی تو خواب هم اسکناس می شمرد بس که پول پرست بود.. تعارفش کردم ..بدون رودروایسی نشست پشت میز .. قربونش برم همیشه خونگرم وصمیمی رفتار می کرد و با هیچ بنی بشری هم تعارف نداشت..-از اینورا؟..چه خبر شده؟.. اروم خندید: وااااا..مگه باید خبری بشه؟..هیچی مثل همیشه یهویی زد به سرم و گفتم به بهونه ی خرید بیام بیرون..ولی هیچی نگرفتم یهویی دلم هوای اینجا رو کرد و.. -لابد بعدش هم یهویی چشمت به جماله ما منور شد و.. با خنده سرشو تکون داد: اره همینه.. به فرهاد نگاه کردم..نگاش به بشقابش بود و هیچی نمی گفت..رو به پری کردم که یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به فرهاد.. -چیزی می خوری سفارش بدم؟.. --نه مرسی..قبلا خوردم..راستی چه خبرا؟..اُغور بخیر.. چی شده زدی ازخونه بیرون؟.. -هیچی دیگه..منم دیدم حوصله م سر رفته همون موقع فرهاد بهم زنگ زد دیدم اونم به درده من دچاره دیگه گفتیم چه کنیم چه نکنیم بیایم اینجا یه کم هواخوری.. لبخند کمرنگی زد وسرشو زیر انداخت..فرهاد هم داشت نگام می کرد.. لبخند زد..و باز زل زد به بشقابش.. -خب اینجوری که نمیشه ما غذا بخوریم تو نیگا کنی..لااقل یه بستنی یا ابمیوه سفارش بدم برات بیکار نمونی.. قبل از اینکه مخالفت کنه به گارسون سفارش ِ یه بستنی ِ مخصوص رو دادم.. معترضانه نگام کرد.. --این چه کاری بود دلی خودم سفارش می دادم خب.. - خب حـــــالا..من و تو نداریم که..مگه نه فرهاد؟.. از قصد صداش زدم که یه کم از تو لاکه خودش بیاد بیرون..فکر کنم راسته پری معذب شده بود.. ولی کلا انگار تو باغ نبود که مات منو نگاه کرد و گفت:چی؟!.. پری خندید..منم با لبخند چپ چپ نگاش کردم و گفتم: معلوم هست حواست کجاست؟.. یه کم نگام کرد..یه نگاهه کوتاه هم به پری انداخت و باز به غذاش خیره شد.. شنیدم که زمزمه کرد: هیچی..همینجا.. خواستم اذیتش کنم..واسه همین با شیطنت ابرومو انداختم بالا و یه چشمک واسه پری زدم.. رو به فرهاد کردم و گفتم: خب بگو ببینـــــم..ما چی داشتیم می گفتیم؟.. گنگ نگام کرد: با کی؟.. -وا..خب با پری دیگه.. نگاش چرخید رو پری .. پری هم با همون لبخنده بزرگی که رو لباش داشت خیره شده بود تو چشمای فرهاد..انگار اونم داشت با این حرکت ِ فرهاد تفریح می کرد.. ولی فرهاد که انگار دست ِ منو خونده بود در کماله زرنگی گفت: دلی خانمی من عادت ندارم یواشکی به حرفای دو تا خانم گوش بدم.. حالا نگاهه اون شیطون بود..چشمکه بامزه ای تحویله صورته وا رفته م داد و ادامه داد: این عمله زشت از خصوصیاته یک اقای متین و متشخص نیست ..می دونی که؟.. نامرد کیش وماتم کرده بود..ولی نیش ِ پری هنوز باز بود.. و از اونجایی که کم اوردن تو مرامم نبود یه نیشخند تحویلش دادم و گفتم: اره تو که راست میگی..پس چی شد اون موقع که من و پری داشتیم در مورده اینجا حرف می زدیم تو داشتی به من نیگا می کردی؟..دیگه تابلوتر از این؟!.. یه تای ابروشو داد بالا..اب دهنشو قورت داد..یه کم رو صندلیش جا به جا شد و خودشو با غذاش مشغول نشون داد.. --اوهوم..کی؟کِی؟.. با بدجنسی لبخند زدم: شما جنابه اقای متین و متشخـــــص..همین چند دقیقه پیش.. یه نگاهه کوتاه بهمون انداخت و گفت:خب حتما داری اشتباه می کنی..من همین جوری نگات کردم..در اصل حواسم به حرفاتون نبود.. چشمامو باریک کردم و تیز نگاش کردم..هیچی نگفت وبا لبخنده جذابی به من و پری نگاه کرد..حالا که دستش رو شده بود لبخنده دخمرکش به رُخمون می کشید.. بی خیالش شدم و رفتم سر وقته جوجه کبابه خوشمـــــزه ام که فداش بشم مـــــن..همیشه عاشقه جوجه کباب بودم..به نظر من که بهترینه.. در حینی که غذامو با اشتها می خوردم پری هم شروع کرد به تعریف کردن از اینور و اونور و این در و اون در.. منم چون دهنم پر بود نمی تونستم جوابشو بدم فقط سر تکون می دادم.. چون زیاد از نومزدش خوشش نمی اومد چیزی هم ازش نمی گفت..یه وقت اگه سوالی ازش می شد اونم با بی میلی جواب می داد.. کیو دوستش داشت..ولی پری ..فکر نکنم..خودش که چیزی بهم نمیگه.. ******************** -بپر بالا می رسونیمت.. پری_ نه مرسی..ماشین هست..خوشحال شدم دیدمت.. لبخند زدم.. -منم همینطور گلم..واقعا میگم..خیلی دلم برات تنگ شده بود..دوست داشتم ببینمت.. پری رو ترش کرد و گفت: با اون رئیسه بداخلاق و هیزی که تو داری من.. پریدم میونه حرفش و با تک سرفه گفتم: بیخی دخی..بنده خدا کجاش هیزه؟.. و تندی به فرهاد نگاه کردم که دیدم لای در ِ ماشین وایساده و با اخم ما رو نگاه می کنه.. زیر گوش پری که چشماش قَده توپ پینگ پنگ زده بود بیرون گفتم: لال نشی دختر الان باز گیر میده بهم..یه دقیقه چیزی نمی گفتی چی می شد؟.. اونم پچ پچ کرد: واسه چی اخه؟!.. -هیچی..فقط حالشو ندارم باهاش جر و بحث کنم.. و گونه ش رو بوسیدم و بلندتر گفتم: خداحافظ خانمی..رسیدم خونه حتما بهت زنگ می زنم.. اون هم گیج و منگ منو بوسید و گفت: اوکی..بای.. ازش فاصله گرفتم و سوار شدم..فرهاد هم با پری خداحافظی کرد و نشست.. تو مسیر بودیم که شروع کرد..البته منتظر هم بودم که همینا رو بگه ولی بازم تا گفت «چرا» نفسمو دادم بیرون و تو دلم گفتم بسم الله..
--چرا دوستت اینو گفت؟.. نگاش کردم..اخماش تو هم بود.. -مگه چی گفت؟.. رسما خودمو خر فرض کردم یا فرهاد و؟!..از گوشه ی چشم نگام کرد.. با حرص گفت:دلی اون مرتیکه هیزه؟.. -پووووووف..نه بابا ..بیجا کرده.. --پس.. -اِاِاِاِاِ..بی خیال شو تو رو خدا فرهاد..پری یه چیزی گفت چون دله خوشی از این یارو نداره..وگرنه اگه تو این مدت چیزی ازش دیده بودم که تا حالا تحملش نمی کردم.. با تردید نگام کرد.. --داری حقیقت و میگی؟.. اینبار با غروره همیشگیم نگاش کردم و سریع لحنم سرد شد.. -امیدوار بودم بدونی که من اهله سین جیم پس دادن نیستم.. انگار فهمید چه خبره که سرشو تکون داد و اروم گفت :باورت دارم..و همیشه داشتم..ولی باور کن همه ی این حرفام و کارام .. -به خاطره خودمه؟!.. با تعجب نگام کرد..همونطور سرد به رو به روم زل زدم و گفتم: اره می دونم..همیشه همینو میگی..منم همون جوابه همیشگی رو بهت میدم که می دونم تو تنها عضو از اقوامه منی و از اینکه هوامو داری بی نهایت ازت ممنونم..ولی اینو بفهم فرهاد..بفهم که من دیگه بزرگ شدم..22 سالمه..بد و از خوب تشخیص میدم..معنی نگاه ها رو خیلی خوب می فهمم..منم ادمم چرا نمی خوای اینو بفهمی که حقه تصمیم گیری و انتخاب دارم؟.. اهسته گفت: اره..می دونم که بزرگ شدی..شاید بد و از خوب بتونی نشخیص بدی..ولی فکر نکنم هیچ وقت بتونی نگاه ها رو معنی کنی.. و نگاهی بهم انداخت که احساس کردم با بقیه ی نگاهاش فرق داره.. - من مستقلم فرهاد..خودم و خودم..و این من هستم که می تونم برای خودم تصمیم بگیرم..من ازادم فرهاد ..ازاااااااااد.. هیچی نگفت..فقط سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.. دیدم که لباشو به هم فشار میده فکر کردم ناراحت شده.. چند دقیقه که گذشت دیدم باز هیچی نمیگه اروم گفتم: ناراحت شدی؟.. -نه.. -شدی.. --نه.. -مطمئنی؟.. --اره.. نفسمو عمیق و سنگین دادم بیرون..یه کم شیشه رو دادم پایین..باد ِ خنکی که به صورتم خورد باعث شد ناخداگاه لبخند بزنم..ولی محو بود..خیلی محو.. جلوی ویلا نگه داشت..قبل از اینکه پیاده بشم رو کردم بهش و گفتم: میشه یه چیزی ازت بخوام؟.. نگام کرد.. --چی؟!.. -بخند تا مطمئن بشم ازم دلگیر نیستی.. لبخند زد: دختره خوب چی میگی تو؟..چرا باید ازت دلگیر باشم؟..حرفاتو قبول دارم..تو از حق ِ مسلم خودت دفاع کردی..اینکه ازادی و حق ِ انتخاب داری..من هم به تمومه افکارت احترام می ذارم..ولی بازم اینو بدون که شده باشه دورا دور بازم مواظبت هستم.. لب باز کردم چیزی بگم که تند گفت: گفتم دورا دور..می دونم که خودت می تونی از خودت مواظبت کنی..لازم نیست بگی.. خندیدم..خوب می دونست که چی می خوام تحویلش بدم.. -خداحافظ.. -خدانگهدار..شبت هم خوش.. -شب تو هم خوش.. جلوی در ایستادم که بره دیدم باز داره نگام می کنه و حرکتی نمی کنه.. -برو دیگه.. --تو برو تو.. -نُچ..اول شما بفرما.. خندید: این موقع شب بچه شدی دلی؟..برو دیگه.. لج بازیم گل کرده بود اساســـی.. -تو که منو رسوندی..دیگه چی میگی؟.. --برو تو دختر.. خاک بر سرم کنن که انقدر لجباز وسرتقم.. - می دونی که لج کنم دیگه هیچکی نمی تونه از پسم بر بیاد..پس برو به سلامت.. بلند خندید..سرش و تکون داد و نگام کرد..سرمو براش تکون دادم که اون هم با لبخند ماشین و روشن کرد و با تک بوقی که واسه م زد حرکت کرد.. براش دست تکون دادم..از خم کوچه گذشت..کوچه ی ما یه کوچه ی پهن و عریض بود که همه ی خونه های اطراف مثله اینجا ویلایی بودند..و جلوی هر ویلا تک و توک درختای نه زیاد بلند به چشم می خورد که زیرشون بوته های گل خودنمایی می کردن.. نگاهی به اطرافم انداختم..کلیدم و دراوردم و خواستم تو قفل بچرخونم که صدای ناله مانندی باعث شد دستم رو کلید خشک بشه.. --ک..کمک..تو..تورو خدا یکی به دادم برسه.. با ترس برگشتم..باز به اطرافم نگاه کردم..چیزی ندیدم..یعنی خیالاتی شدم؟!..با این فکر برگشتم که در و باز کنم ولی باز همون صدا رو شنیدم.. -- کسی صدامو نمی شنوه؟..خواهش می کنم..کمکم کنید.. نه دیگه اینبار مطمئنم صدا رو شنیدم.. -شما کی هستی؟!..کجایی؟!.. صدای مرتعش و گرفته ای که متعلق به یه زن بود.. --اینجام..پشته این درخت.. -کجا؟!..اینجا که درخت زیاده.. با ناله گفت: درست سمت..راستت.. تند برگشتم..فقط یه سایه دیدم..رفتم جلو..فدای دل و جراتم بشم..این موقع از شب دارم میرم امداد رسانی.. وقتی رسیدم بهش با تعجب نگاش کردم..یه زن ِ تقریبا 45 یا شاید 50 ساله که لباسای تنش همه کهنه و پاره بودن.. افتاده بود رو زمین و ناله می کرد..کنارش نشستم و بازوشو گرفتم.. -خانم چی شده؟.. --خوردم زمین..خدا خیرت بده کمکم کن.. - اخه چکار کنم؟..ممکنه جاییتون شکسته باشه.. --نه..نشکسته.. -از کجا مطمئنین؟!.. --می دونم دخترم..دردم اونقدر نیست.. به سادگیش خندیدم..یکی نبود بگه شاید تنت الان داغه حالیت نیست .. - واسه کدوم خونه اید؟.. حدس می زدم خدمتکاری چیزی باشه.. -- همین کوچه..پلاکه 10.. با تعجب زل زدم تو صورتش..چشماش زیرنور برق می زد..این چی داره میگه؟؟!!..اخه..توی این کوچه..هیچ کدوم از خونه ها پلاکش 10 نبود..پس.. تا دهنمو باز کردم و خواستم جوابشو بدم یکی از پشت سفت گردنمو گرفت تو دستش و یه دستماله سفید و بزرگ هم گرفت جلوی صورتم که از بس بزرگ بود کل صورتمو پوشوند .. نگام به همون سفیدی پارچه موند و.. با تقلا کم کم احساس سبکی بهم دست داد .. و چشمام بسته شد.... *********************** آهسته لای چشمامو باز کردم..همه چیزو تار می دیدم..چند بار باز و بسته شون کردم تا دیدم واضح شد.. با ترس به اطرافم نگاه کردم..اینجا دیگه کجاست؟!.. انگار هنوز منگ بودم..به خودم نگاه کردم..دستام بسته بود و تو یه اتاق بودم..یه اتاق ِ شیک و مجلل.. مات و مبهوت داشتم دور و اطرافمو بررسی می کردم که یهو یادم اومد چه خاکی تو سرم شدهههههههه.. شب بود..ناله ی اون زن..دستماله سفید..بی هوش شدم؟..اره..اره از هوش رفتم و ..دیگه چیزی یادم نیست تا الان که چشم باز کردم و می بینم توی این اتاقه بزرگ و تر و تمیزم..دستامم که بسته ست..خب خاک تو سرم کنن منو دزدیدن کههههههه.. چشمام گرد شد.. اب دهنمو قورت دادم و خودمو اماده کردم واسه داد و هورا راه انداختن که در اتاق باز شد.. تند از جام پریدم و وقتی اومد تو چشمام تا اخرین حد گشاد شد.. هم خشکم زده بود و هم لال مونی گرفته بودم..اصلا باورم نمی شد..این..همون..اخه..چ..چطور؟؟!! .. با پوزخند نگام می کرد..اومد تو و درو بست..رو کرد بهم و با همون لحن سرد و نگاهه تیز و برّنده ش تو چشمام خیره شد.. -- فکر می کردی دیدار بعدیمون اینجا باشه؟!.. پوزخندش به یه لبخنده کج رو لباش تبدیل شد و به اطرافه اتاق اشاره کرد.. -- از اینجا خوشت میاد؟..سپردم مختص به یه گربه ی وحشی اماده ش کنن..گربه ای که .. و نگاهی همراه با خشم بهم انداخت که چهارستون بدنم رفت رو ویبره.. و..ولی این یارو ..چی بلغور می کنه واسه خودش؟؟!!..-چی میگی تو؟..واسه چی منو اوردی اینجا؟.. به طرفم اومد ولی من همونطور سیخ سر جام وایساده بودم..از تو عین ِ بید به خودم می لرزیدم ولی هر جور بود ظاهرم رو حفظ کردم.. رو به روم ایستاد..چشم تو چشم بودیم..چند بار پشت سر هم پلک زدم ولی اون کاری نمی کرد..فقط همون نگاهه پر از خشمش و اخمی که بین ابروهاش چین انداخته بود.. وقتی دید سرسختانه دارم نگاش می کنم و تو چشماش دنباله جوابه سوالم هستم لباشو روی هم فشار داد و از بینشون غرید: بشیـن.. بی خیال وایسادم.. -جواب ِ منو.. عربده کشید: گفتم بهت بتمرگ.. با ترس نگاش کردم..ناخداگاه اب دهنمو قورت دادم..روانی بودا.. چون تو شوک بودم کاری نکردم که بلندتر از قبل داد زد: مگه با تو نیستــم؟.. همراه با ترس گنگ نگاش کردم که فریاد زد: بگیر بتمرگ.. نمی دونم با چه اعتماد به نفسی بود که یهو از حالته شوک بیرون اومدم و شیر شدم..عین ِ وقتایی که دوست نداشتم جلو کسی تحقیر بشم رفتم تو شکمش و صدامو انداختم پس ِ کله م.. -نمی خوام روانی..سر من داد نزنـــا..چرا منو اوردی اینجا؟..چی می خوای؟.. صورتش شد عینهو لبوی داغ..سرخ ِ سرخ.. ناغافل هولم داد که چون انتظارش و نداشتم و دستمام بسته بود شوت شدم رو زمین..شونه ی چپم بعلاوه ی دستام درد گرفت ..نگامو مثل ِ خودش وحشی کردم و دوختم تو چشماش.. - چه خبرته حیوون؟..هار شدی افتادی به جونه من؟.. با خشونت جلوم زانو زد..رو پیشونیش عرق نشسته بود..با دستای مردونه و زوری که به هرکول می گفت زِکی روتو کم کن، یقمو گرفت و تو دستش مشت کرد.. تا مرز سکته ی ناقص پیش رفته بودم ولی بازم عینه خر جفتک مینداختم..البته نه عملی که می دونستم اونوقت حسابم با کرامالکاتبین ِ..در حال حاضر فقط لفظی بود..لفظه تیز بهتر از عمل و ستیزه.. لااقل اینجا که کاربرد داشت..چون بدجور از دستم شِکار بود ((کسی که بیش از حد از دست کسی عصبانی باشه رو میگن از دستش شِکار بود)).. خیره داشتم نگاش می کردم که یه دفعه همچین داد زد گفتم جفت پرده ی گوشام از وسط جر خـــورد.. -- خفه خون بگیر دختر..اگه این زبونه درازتو خودت کوتاش نکنی بیخ تا بیخ می ببرم میذارم کف ِ دستت تا دیگه یادت بمونه جلوی من نباید از این غلطا بکنی.. لرزون گفتم: ولم کن..همینی که هس..واسه چی اوردیم اینجا؟..زورت میاد جوابمو بدی؟.. پوزخند زد..انگار پی به ترسم برد..اگه نمی برد که به عقل ِ نداشتش شک می کردم.. با دستی که یقمو چسبیده بود گردنمو فشار داد که باعث شد سرمو کمی عقب ببرم .. -- بلدم باهات چکار کنم.. هرچی من می گفتم بگو واسه چی منو دزدیدی بدتر کاری می کرد ازش وحشت کنم..رسما اینبار لال شده بودم..حداقل باید می فهمیدم قصدش از این کارا چیه.. دید لالمونی گرفتم با خشم ولم کرد..بلند شد و ایستاد.. چند دقیقه فقط تو اتاق قدم زد..حوصله مو سر برده بود..نه چیزی می گفت و نه حتی نگام می کرد که می خوام صد سال ِ سیاه هم نکنه..با هر بار نگاه کردنش انگار قصد داشت روحمو از تنم درسته بکشه بیرون.. چشم ازش بر نمی داشتم..منتظر بودم یه چیزی بگه که بالاخره قفل زبونش باز شد..سر ِ جاش ایستاد و نگام کرد..حالا کاملا خونسرد بود.. نگاهی سرد بهم انداخت و با لحن ِ خشکی که چاشنیش خشم بود گفت: پدرخونده ت کجاست؟.. اول نفهمیدم چی میگه..چشمام اروم اروم باز و بازتر شد.. گیج و منگ گفتم: هان؟!.. انگار خیلی خودش و کنترل می کرد که منو زیر مشت و لگد نگیره .. -- پرسیدم پدر خونده ت کدوم گوریه؟..بهتره باهام راه بیای که اگه اینطور نشه.. ادامه ی حرفشو نگفت به جاش جوری نگام کرد که فهمیدم حسابمو دیر یا زود می رسه.. -ولی من نمی فهمم تو چی داری میگی..من نه پدر دارم نه پدرخونده..اونوقت تو.. داد زد: خفه شو و حرفه اضافه تحویلم نده..فقط بنال بگو اون پیر ِ کفتار کجاست؟.. شاکی شدم: پیر ِ کفتار دیگه کدوم خریه؟..تو ادمی؟..زبونه منو می فهمی؟..د ِ دارم بهت میگم نمی دونم داری از کی حرف می زنی.. با دوتا قدمه بلند جلوم ایستاد..در همون حالت کمی خودمو کشیدم عقب و از نوک ِ کفشاش تا توی جفت چشماش نگامو کشیدم بالا و تهش هم با سر وصدا اب دهنمو قورت دادم.. عین درخت چنار دراز بود لامصب..هیکلش هم که دیگه وحشت ادمو بیشتر می کرد..اگه صورتش انقدر جذاب نبود یه پا هیولا بود واسه خودش نامرد.. انگشت اشاره ش رو به سمتم نشونه گرفت..چشماش سرخ و فکش منقبض شده بود.. بلند غرید و فریاد زد: منصـــوری..بهمـــن ِ منصــــوری..پدرخونـــده ی عوضــــی ِ تو..حــــالا چی؟..یادت اومـــد؟.. تموم مدت که عربده می کشید چشمام بسته بود..از صداش تنم می لرزید و دست و پام یخ بسته بود.. چشمامو روی هم فشار دادم و بلند گفتم: خ..خب..اره می شناسمــــش..بسه دیگه داد نزززززن لعنتـــی.. دیدم هیچی نمیگه..با ترس و لرز لای چشمامو باز کردم ..پشتش بهم بود .. تو درگاه ایستاد..در و محکم بهم کوبید که از صدای کوبیده شدنش نه تنها نترسیدم بلکه حس ارامش بهم دست داد.. اینکه بالاخره شرش کنده شد و از اتاق رفت بیرون..ولی بدبختیای من که یکی دوتا نبود..مشکل پشته مشکل بر فرق ِ سرم نازل می شد.. ******************* « آرشام » - چِشم از این در بر نمی داری.. --چَشم قربان.. -به بچه ها بگو زیر پنجره ی اتاق تمام وقت بایستن..هر صدایی که شنیدید باخبرم کنید.. --اطاعت قربان..ولی این همه محافظه کاری واسه ی یه دختر به.. نگاهه سنگینم رو که دید ساکت شد..سرش رو زیر انداخت و سکوت کرد.. محکم و جدی گفتم: همون کاری رو می کنید که من دستور میدم..شیرفهم شد یا یه جور ِ دیگه حالیت کنـــم؟.. تند همراه با ترس نیم نگاهی بهم انداخت و باز سرش رو زیر انداخت.. --خیر قربان فهمیدم..منو ببخشید اگه تو کارتون.. -بسه.. --چشم.. از پله ها پایین امدم..خدمتکار با سینی که کریستال ِ پایه دار ِ شراب درش می درخشید پایین پله ها ایستاده بود.. -کجا؟!.. هول شد و نفس زنان گفت: قربان خانم ِ شیدا تشریف اوردن.. -کجان؟.. -- تو سالن قربان.. به سینی اشاره کردم: من دستور داده بودم؟.. با ترس گفت: خ..خیر قربان.. -پس ببرش.. --چ..چش..چشم قربان.. به طرف سالن رفتم..توسط 3 تا پله ی مرمر و شفاف به اون طرف راه داشت..پشتش به من بود..ایستادم..کمی مکث کردم..حالا باید تمرکزم رو روی شیدا می گذاشتم.. با دیدنم از جا بلند شد..همراه با لبخندی دلربا به طرفم امد.. -- سلام عزیزم.. دستش رو به طرفم دراز کرد..یک تای ابروم رو بالا دادم و با تعجبی خاص نگاهش کردم.. دستش را میان انگشتانم فشردم..مکث کردم..رهاش نکردم و تنها در چشمانش خیره شدم.. در حینی که به مبل اشاره می کردم دستش را رها کردم.. هیچ حرکتی نکرد..بی توجه به اون روی مبلی که در صدر سالن قرار داشت و جایگاهه همیشگی من بود نشستم.. با نگاهی خمار من رو تماشا می کرد..نگاهم رو به چشمان ِ براقش دوختم..اروم به طرفم امد.. صدای تق تق کفش هاش اذیتم می کرد ولی ناچار به سکوت شدم..اگر قصدم چیز دیگه ای نبود بی شک پاشنه هاشون رو خـــورد می کردم.. فکم را به روی هم فشردم..روی نزدیکترین مبل به من نشست.. --جواب سلامم رونمیدی؟.. تنها سرم رو تکان دادم..لبخند زد..ولی مصنوعی بودنش رو به راحتی به رخ می کشید.. - چیزی شده؟.. با تعجب گفت: نه..چطور؟!.. -چی باعث شده که ما به غیر از شرکت اینجا هم همدیگر رو ببینیم؟.. لبخند زد: مشکلش چیه عزیزم؟..فکر کن دلم برات تنگ شده که دروغ هم نگفتم.. پوزخند زدم.. -عزیزم؟!..دلتنگی؟!..هه..عجب.. خندید..اروم و به ظاهر دلنشین..با عشوه ای مشهود در حرکاتش رو به من کرد و در حینی که دستش رو کمی در هوا تکان می داد گفت: خب اونبار که توی شرکت باهات حرف زدم بهم گفتی به هر کسی این اجازه رو نمیدی که باهات راحت باشه..ولی به من چنین اجازه ای رو دادی.. -دادم؟!.. لحنم انقدر محکم و جدی بود که من من کنان گفت: خ..خب راستش..گفتی اگه بخوای می تونی که.. نفس عمیق کشیدم..ادامه نداد.. -گفتم ..اگر بخوام.. با تردید گفت: یعنی..تو نمی خوای؟.. نگاهش کردم..بی قراری در چشمانش بیداد می کرد..درست همون چیزی که دنبالش بودم..تشنه تر شدن ِ لحظه به لحظه ی اون.. -شاید.. کلافه شده بود.. --یعنی چی آرشام؟!..بالاخره اره یا نه؟!.. خیلی برام جالب بود..اینکه یه دختر با چندتا اشاره و پا دادن های نامحسوس اینطور خودش رو با یک مرد راحت بدونه که با این همه غرور در صدا و نگاهه من باز هم بتونه راحت برخورد کنه.. -گفتم که..هنوز نمی دونم.. --یعنی مردی مثل تو و در جایگاهه تو نمی تونه چنین تصمیمه راحتی رو بگیره؟.. سکوت کردم..بیش از حد بهش بها داده بودم.. با اخم زنگ طلایی رنگی که روی میز سلطنتی کنارم قرار داشت رو برداشتم..2 بار تکان دادم..طولی نکشید که یکی از مستخدمین با همون سینی شراب در دست وارد شد.. ابتدا رو به روی من ایستاد و سرش رو تا نیمه ی راه به نشانه ی تعظیم خم کرد..با دست به شیدا اشاره کردم..سینی شراب رو به طرفش گرفت.. و از قصد اینکار رو کردم.. رو به خدمتکار کردم و جدی و سرد گفتم: شراب؟!.. --بله قربان.. -ببرش.. هر دو با تعجب نگاهم کردند..دست شیدا در حالی که داشت لیوان پایه دار ِ شراب رو از توی سینی بر می داشت همانطور خشک شده باقی ماند.. نسبتا بلند رو به خدمتکار داد زدم: با تو بودم..سینی رو ببر و برای خانم شربت بیار.. از صدای بلندم دست شیدا لرزید و نیمی از شراب داخل لیوان درون سینی ریخت..خدمتکار به سرعت از سالن خارج شد..با اخم به روبه رو خیره شدم.. کمی بعد نگاهم رو بهش دوختم..رنگش پریده بود.. لبخندی کاملا ظاهری روی لبانش نقش بست و گفت: خب..خب چه کاری بود؟..اتفاقا من شراب دوست دارم.. خشک گفتم:می دونم..منتهی من دوست ندارم.. با دهان نیمه باز نگاهم کرد.. -الان فقط شربت مناسبه.. --یعنی تو هیچ وقت شراب نمی خوری؟!.. -چرا.. --پس.. - گفتم که الان وقت خوردن شراب نیست.. سکوت کرد..این دختر بیش از حد ِ تصورم راحت بود..باید یه جور ِ دیگه باهاش رفتار می کردم.. پا روی پا انداختم ..خدمتکار اینبار با سینی شربت وارد سالن شد..درست مثل سری قبل بعد از تعظیمی که به من کرد و با اشاره ی من به شیدا لیوان شربت رو تعارف کرد.. شیدا نیم نگاهی به من انداخت و لیوان رو برداشت..خدمتکار لیوان شربتم را روی میزکنار دستم گذاشت و با اشاره ی دستم از سالن بیرون رفت.. کمی از شربت رو مزه مزه کرد و گفت: یه مهمونی ترتیب دادم..به مناسبته کار جدیدم..دوست دارم تو هم توی مهمونیم باشی.. با مکث کوتاهی نگاهش کردم..لیوان شربتم رو برداشتم.. همانطور که بی هدف نگاهم به محتویات ِ داخل لیوان بود گفتم:ممکنه نتونم بیام..ولی تلاشم رو می کنم.. --حتما بیا..کلی واسه ت سوپرایز دارم.. نگاهم رو بهش دوختم..در حین ِ اینکه سرم رو ارام تکان می دادم لیوان را روی میز گذاشتم.. سرد گفتم: از غافلگیری خوشم نمیاد.. لبخندش کمرنگ شد.. -- ولی ..شاید اینبار خوشت اومد..میای؟!.. دلیل تردیدی که داشتم دختر خونده ی منصوری بود..ولی در هر صورت من هم هدفه خاص ِ خودم رو داشتم.. بنابراین با تکان دادن سر جواب مثبت دادم..
از سر خوشحالی لبخند زد..از جا بلند شد..کارتی روی میز گذاشت و گفت: این دعوتنامه ست..با اومدنت بی نهایت خوشحالم می کنی.. از روی مبل بلند شدم..منتظر رو به روی من ایستاده بود..حتم داشتم که مشتاق ِ یک حرکت از جانبه من هست.. ولی من با لبخندی محو به در سالن اشاره کردم و گفتم: به پدر سلام ویژه ی من رو برسون.. دیگه باهاش رسمی نبودم..نه..کم کم باید وارد مرحله ی دوم می شدم..و از همین مهمونی می تونستم شروع کنم.. با لبخندی غلیظ کنارم ایستاد و به قصده بوسیدن ِ صورتم لبهاش رو جلو اورد .. با اخمی کمرنگ صورتم رو عقب کشیدم.. نگاهی سنگین بهش انداختم..لبخند به روی لب هاش ماسید.. --ببخشید..نمی دونستم تو خوشت نمیاد.. اخمم غلیظ تر شد..به طرف در سالن حرکت کردم.. -من گفتم خوشم نمیاد؟.. --نه ..ولی.. رو به روم ایستاد.. --پس چرا..نذاشتی که.. هه..گستاخی تا به این حد؟!.. -تو دختر بی پروایی هستی..من به هیچ عنوان مایل نیستم که همین اول کار این بی پروایی رو بهم ثابت کنی.. چین ملایمی میان ابروهای بلند و کمانیش افتاد.. --من بی پروا نیستم آرشام.. -خب درسته..شاید به خاطر اینه که مدته زیادی خارج از ایران بودی و مطمئنا در اونجا به رشد ِ فکری نسبت به اونچه که باید و شاید رسیدی.. لبخند زد: دوست نداری من مثل اروپایی ها باشم؟..با فکری باز و نگاهی امروزی و روشنفکرانه.. نگاهم از درون کاملا بی تفاوت بود..ولی به ظاهر رگه های مصنوعی از توجهم رو در چشمانش دوختم.. حرفی نزدم و از سالن بیرون رفتم.. ******************* رو به خدمتکار کردم و گفتم: غذاش اماده ست؟.. --بله قربان..الان براشون ببرم؟.. -نه لازم نیست..برام بیارش.. --چشم قربان.. به طرف اشپزخانه رفت..جلوی پله ها ایستادم..چندی بعد خدمتکار همراهه سینی غذا به طرفم امد..از دستش گرفتم و از پله ها بالا رفتم.. هر دو تا نگهبانی که جلوی در گذاشته بودم با تعظیمی کوتاه کنار ایستادند.. -یکیتون بمونه..اون یکی هم می تونه بره..هر 2 ساعت 1 بار شیفتتون عوض میشه .. --چشم قربان.. --اطاعت قربان.. سینی رو تو یکی از دستام گرفتم و قفل در رو باز کردم..وارد اتاق که شدم اونجا نبود.. سینی رو به ارومی روی میز کنار در گذاشتم..از جام حرکت نکردم..نگاهه سریع و با دقتی به اطراف انداختم.. پوزخند زدم..و با یک حرکته سریع در رو بستم و همین که خواست صندلی رو بیاره پایین دستام رو دور ِ هر دو تا مُچ ِدستش حلقه کردم و نسبتا محکم فشار دادم که بلند جیغ کشید.. --آی دستم آآآآآی روانی دستم شکست.. کشیدمش سمت خودم و صندلی تو همون فشارهای اولی که به دستش وارد کردم جلوی پاهام افتاده بود.. دستاش و بردم پشت..سینه به سینه ی هم ایستاده بودیم.. نگاهی از سر خشم بهش انداختم و داد زدم: دختره ی عوضی فکر کردی با اینکارات می تونی از اینجا فرار کنی؟.. نگاهش فوق العاده وحشی بود..بدون اینکه حتی نگاهم رو از روش بردارم دستاش و به روی هم فشردم و با یک حرکت اون رو چرخوندم ..و حالا پشتش به من بود.. کنار صورتش به ظاهر ارام ولی همراه با خشم در حالی که دندان هایم را به روی هم می ساییدم از لابه لای اونها غریدم:چیه؟..هار شدی؟..جفتک میندازی اره؟..اینجا جای این کارا نیست..پنجول انداختنات واسه وقتی بود که تو چنگاله شیر اسیر نبودی..حالا اوضاع کمی فرق کرده..اینو بدون الان که دارم انقدرخودمو کنترل می کنم و تا به الان سرت و زیر اب نکردم فقط و فقط به خاطره اطلاعاتیه که می تونی بهمون بدی..از خودت و اون کفتار..فکر نکن حالا که اجازه دادم دستات باز باشه می تونی باهاشون هرکار خواستی بکنی.. محکم تکونش دادم و بلندتر داد زدم: فقط زبونت و باز کن و بهم بگو..بگو کی هستی و چرا دختر خونده ی منصوری شدی؟..دختر خونده ی کسی که بچه هاش براش با کِرمای زیر خاکه توی باغچه ی خونش هیچ فرقی نمی کنن..چطور تو شدی دخترخونــــده ی این ادم؟..هـان؟..براش چکار می کنی؟..لالمونی گرفتی عوضی؟.. با خشم شال رو از سرش کشیدم و موهاش رو تو چنگ گرفتم..از سر درد نالید و جیغ کشید.. --نکن کثافت..نکن..چرا منو شکنجه میدی؟..من که هیچ کاره م عوضی.. پرتش کردم رو تخت..در حالی که سرش رو تو دست گرفته بود برگشت و با ترس نگام کرد.. -به همین اسونیا نیست..تا وقتی که از زیر زبونه تند و تیزت همه ی اطلاعاته مربوط به منصوری رو نکشیدم بیرون ولت نمی کنم..رهایی از اینجا برات میشه یه رویا..می فهمــــی؟..رویــــا.. به اطرافم اشاره کردم و در حالی که داد می زدم به طرف در رفتم.. -از اینکه گذاشتم توی این قفس طلایی باشی باید ازم ممنون باشی گربه ی وحشی.. برگشتم و تو چشمای پر از اشکش نگاه کردم.. -لیاقته تو کمتر از اینجاست..حتی کمتر از این زندان.. به هق هق افتاده بود و همون موقع از اتاق بیرون امدم..نگهبان با تعظیم جلوی در ایستاد.. -هر نیم ساعت 1 باز میری تو چِکِش می کنی..همه ی وسایل ِ تیز و برّنده ای که بتونه با اون به خودش اسیب برسونه رو از تو اتاق برداشتید؟.. --بله قربان..حتی یه سوزن جا نذاشتیم.. - بسیار خب..اگه دیدید زیاد سر و صدا می کنه حتما خبرم کنید..مهم نیست زمانش کی باشه..فقط هر چی که شد اول من رو در جریان قرار می دید..شیرفهم شد؟.. --بله قربان..اطاعت..داشتم روی پرونده هایی که از شرکت اورده بودم کار می کردم که تقه ای به در اتاقم خورد.. من معمولا و گاهی اکثر مواقع کارهای مربوط به شرکت را توی خونه م انجام می دادم..در محیطی مملو از سکوت و بدون مزاحم..در اینصورت تمرکز بیشتری برای انجام کارهام داشتم.. -بیا تو.. در اتاق به ارومی باز و بسته شد..از صدای قدم ها و طرز در زدنش فهمیده بودم کسی جز شکوهی نیست.. --قربان.. -بگو می شنوم.. --اقای شایان تشریف اوردن..خواهانه دیدار با شما هستن قربان.. نگاهم رو از روی پرونده گرفتم و به شکوهی دوختم.. -از کی منتظره؟.. -- همین الان اومدن..ظاهرا کمی هم عجله دارن.. - تنهاست؟.. --بله قربان.. نفسم رو سنگین بیرون دادم..با کمی مکث خودکارم رو لای پرونده گذاشتم و اون رو بستم.. -بسیار خب می تونی بری..در ضمن بهشون بگو من تا چند دقیقه ی دیگه میام.. به نشانه ی تعظیم کمی خم شد و ارام و شمرده گفت: اطاعـت میشـه قربـان.. و از اتاق بیرون رفت..مطمئن بودم با شنیدن خبر اینکه دخترخونده ی منصوری اینجاست درنگ نکرده و به اینجا امده.. پوزخند زدم و درحالی که بی هدف به دیوار اتاقم خیره شده بودم سرم رو اهسته تکان دادم.. ****************** با هم دست دادیم و با تعارف ِ دست من روی یکی از مبل های سلطنتی نشست.. روی مبل همیشگی نشستم و پا روی پا انداختم..به هیچ عنوان برام فرقی نمی کرد که شایان کنارم نشسته باشد و یا هر شخص دیگری..هیچ چیز برای من مهم نبود..هیچ چیز.. بعد از پذیرایی ِخدمتکار و رفتنش از سالن رو به شایان کردم و گفتم: می خوای ببینیش؟.. نگاهی مشتاق به من انداخت و سر تکان داد.. -- تا الان چیزی هم بروز داده؟.. - نه..هنوز سوالام رو شروع نکردم.. --چطور؟!..از آرشامی که من می شناختم بعیده کارش رو زود شروع نکنه.. پوزخندی محو به روی لب نشاندم و گفتم: مطمئن باش من سیاست ِ خودم رو دارم..البته اگر منو خوب شناخته باشی.. متوجه کلام ِ نیش دارم شد..ولی چون به این لحن و طرز از حرف زدنم عادت داشت با لبخند و نگاهی خاص سر تکان داد.. -- می دونم که اینبار هم از پسش بر میای.. دستاش رو از هم باز کرد و بلند شد.. --می خوام ببینمش..کجاست؟.. نگاه کوتاهی بهش انداختم ..این همه اشتیاق برای چی بود؟!.. بدون حرف از جا بلند شدم و با قدم هایی اهسته جلو افتادم.. ******************* در اتاق رو باز کردم..اول خودم وارد شدم..روی تخت نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود..با اخم نگاهم کرد .. پشت سر من شایان هم وارد اتاق شد و کنارم ایستاد..و در اتاق توسط نگهبان بسته شد.. نگاهش از روی من به طرف شایان کشیده شد و چون نگاهم رو دقیق به صورتش دوخته بودم به راحتی متوجه ی ترسی مبهم که در نگاهش جهید شدم.. نگاهی سرسری به شایان انداختم ..مشتاقانه با نگاهی براق و خاص خیره به او نگاه می کرد.. شایان به طرفش رفت.. با ترس اب دهانش رو قورت داد و کمی خودش رو به عقب کشید.. --ت..تو اینجا؟..تو دیگه چ..چی از جونم می خوای کثافت؟.. شایان مکث کرد و گفت:پس هنوز یادته؟.. و قهقهه ی بلندی زد.. همون جا ایستاده بودم و با اخم به ان دو نگاه می کردم..مطمئن بودم در گذشته مسئله ای بینشون بوده و با شناختی که روی شایان داشتم می تونستم حدس بزنم .... کنارش نشست و حالا ترس کاملا مشهود در چشمانش پیدا بود.. -- نترس خانم کوچولو.. چرا داری می لرزی؟..کاریت ندارم..فقط می خوام چند تا سوال ازت بپرسم..همین.. اینها رو با لحنی سنگین و شمرده بیان می کرد..و به هیچ عنوان نگاهش رو از روی اون بر نمی داشت.. -- فکر کنم اسمت دلارام بود..اره..منصوری همیشه می گفت دلارام دخترخونده ی منه و دوستش دارم..اره؟..درست می گفت؟.. در حالی که به نفس نفس افتاده بود رو به شایان داد زد: خفه شو..تو یه شیطانی..تو..تو.. روشو برگردوند و داد زد: نمی خوام ببینمت..دست از سرم بردار لعنتی.. شایان بی توجه با لبخند به بازوش دست کشید..با ترس از رو تخت بلند شد ..و نگاهش بین من و شایان درگردش بود.. فریاد زد: چی از جونم می خواین لعنتیا..ولم کنین دیگه.. شایان از رو تخت بلند شد و همین که یک قدم به طرفش برداشت با ترس داد زد: نیا جلو..ب..بهت میگم نیا جلو کثافت.. شایان همونجا ایستاد و گفت: کاریت ندارم دختر..فعلا هم با جونت کاری ندارم نترس.. و بلند خندید و رو به من گفت: آرشام..مگه بهش نگفتی که چی می خوایم؟.. حرکتی نکردم..نگاهم رو با اخم تو چشمای اون دختر دوختم و سر تکان دادم.. رو بهش کرد و گفت: پس می دونی..حالا بهمون بگو.. -چ..چی؟!.. -- پدر خونده ت کجاست؟.. -قبلا هم گفتم..من پدر خونده ندارم.. همراه با پوزخند گفت: نداری؟!..نکنه می خوای بگی شخصی هم به اسم بهمن منصوری نمی شناسی؟!.. -چرا..می شناسم.. --پـــس چــــــی؟.. از فریادی که شایان کشید دستاش رو به دیوار تکیه داد و در حالی که قفسه ی سینه ش تند بالا و پایین می شد چشماش و به روی هم فشرد.. لرزان داد زد: مــــن می دونم بهمن منصوری کیــــه..می شناسمش چون براش کار می کردم..م..من پ..پرستارش بودم..نه دختر خونده ش..اون بهتون دروغ گفته..دروغ..گفته.. گریه نمی کرد..ولی ظاهرش به راحتی نشون می داد که بیش ازحد ترسیده.. وقتایی که من می اومدم پیشش این ترس رو نه تو حرکات و نه حتی تو نگاهش نمی دیدم..ولی.. الان در حضوره شایان همه ی اینها در اون محسوس دیده می شد..در حضوره من کاملا گستاخ بود و وحشی.. ولی الان..کاملا برعکسش رو می دیدم.. - فعلا بهتره تمومش کنیم..من خودم می دونم باهاش چکار کنم.. شایان نیم نگاهی بهش انداخت وبه طرفم امد..نگاهم با همون اخم ِ همیشگی به اون دختر بود.. شایان دستی به روی شونه م زد و گفت: پس اینکار رو تماما می سپرمش به تو..می خوام تمومه جیک و پوکه منصوری رو از زیر زبونش بکشی بیرون.. نگاهش کردم و به ارامی سر تکان دادم.. و شایان با نگاهه کوتاه و دقیقی که به اون دختر انداخت از اتاق بیرون رفت.. 2 روز ِ که اون دختر اینجاست.. و امشب مهمانی شیدا بود و من نمی تونستم از این دعوت بگذرم..باید می رفتم و کار خودم رو انجام می دادم.. رو به خدمتکار مخصوصم که یه زن حدودا 50 ساله بود گفتم: کت و شلوارم رو از خشکشویی گرفتی؟.. داشت اتاق رو مرتب می کرد..در ساعتی مشخص از روز حق داشت که به اینجا بیاد..در غیر اینصورت باید خودم دستور می دادم.. رو به من ایستاد و گفت: بله قربان..زنگ زدم خودشون اوردن.. در حالی که از اتاق بیرون می رفتم گفتم: لباسم رو اماده کن.. --برای امشب چه سِتی باشه قربان؟.. تو درگاه ایستادم..کمی مکث کردم و جواب دادم: فقط مشکی.. -بله قربان..چشم.. به طرف اتاق اون دختر رفتم..رو به نگهبان که ایستاده داشت چرت می زد با عصبانیت بلند گفتم: چه غلطی می کنی احمق؟.. با ترس سر جاش ایستاد و نگام کرد.. --ش..شرمنده م قربان..یه لحظه چشمام سنگین شد.. -مگه نگفته بودم هر 2 ساعت 1 بار شیفتتون عوض بشه؟.. سرش رو زیر انداخت وچیزی نگفت.. داد زدم: وقتی ازت سوالی می پرسم جوابم رو بده.. --چشم قربان..ببخشید.. مکث کوتاهی کردم و دستی به صورتم کشیدم.. - 3 تا دیگه از بچه ها رو بیار هر کدوم تو این 24 ساعت زمان بندی کنید و جلوی در کشیک وایستید..اینطوری بخوایم پیش بریم اون دختر راحت از این ویلا فرار می کنه.. -- اطاعت قربان.. - فقط وای به حالتون اگر بفهمم کارتون رو درست انجام ندادید..یه بار دیگه ببینم داری چرت می زنی بی برو برگرد کارتو می سازم..شیرفهم شد؟.. -- چش..چشم قربان..خیالتون راحت باشه.. - من امشب اینجا نیستم..می خوام شیش دونگ حواستون بهش باشه.. -- اطاعت میشه قربان.. حواسمون بهش هست.. پوزخند زدم و نگاهی به سرتاپاش انداختم..کاملا مشخص بود که چطور انجام وظیفه می کنه.. همراه با هیکلی درشت و چهارشانه , صورتی نسبتا خشن داشت و با اطمینان می تونم بگم اکثر ِ زیردستانه من تو کارشون خشن و جدی بودند.. من هم همین رو می خواستم و اگر کسی جز این بود جایی تو گروهه من نداشت.. ******************* « دلارام » خدایا 2 روزه که اینجا اسیرم..دارم دیوونه میشم , د ِ اخه باید چکار کنممممم؟!.. روی تخت چمباتمه زده بودم..زانوهام رو بغل گرفته بودم و بی حوصله و کسل نگام دور اتاق می چرخید.. کاری که این 2 روز می تونستم انجامش بدم همین بود.. یه کمد لباس که چند دست هم بیشتر توش نبود..یه میز ارایش و یه شونه ی پلاستیکی..یه دستمال روی میز و یه در که سرویس بهداشتی بود , حموم و دستشویی..یه تخته 2 نفره ی معمولی ولی شیک..پرده ها هم یه جورایی فانتزی بودن..ترکیبی از رنگ های سرمه ای و سفید که خب با سرویس ِ این اتاق جور بود.. دیگه اینکه کوفت هم پیدا نمی شد..همین یه مانتویی که تنم بود و یه شالی که همینجوری رو موهام انداخته بودم..و شلواری که پام بود.. حاضر نبودم لباسامو عوض کنم..چون می ترسیدم این گوشه کنارا دوربین کار گذاشته باشن.. تو فیلما دیده بودم یکی رو که گروگان میگیرن تو اتاقی که حبس ِ دوربین کار میذارن تا خوب زیر نظر بگیرنش.. بیکار هم ننشسته بودم خوب سوراخ سنبه های اتاق و گشته بودم ولی دوربینی پیدا نکردم..بازم کار از محکم کاری که عیب نمی کرد..والا.. اما شاید تو حموم بتونم لباس عوض کنم..اره خب اگه رذل باشن بخوان اونجا هم دوربین کار بذارن..خب رذل که هستن گاگول , وگرنه منو نمی گرفتن بندازن اینجا..پـــــوووووووف..چقدر من فکر می کنم..مغزم معیوووووب شد.. اخه اینا چی از جونه من می خوان؟!..منصوری؟!..خب به من چـــــه؟!..اصلا منصوری خره کیه؟!..من و چه به اون هاف هافو؟!.. خیر سرم پرستار و یه جورایی کلفتشم ..دخترخونده دیگه چه صیغه ایه؟!..اینو دیگه کجای این دل وامونده م بذارم؟!..چه گرفتاری شدم.. حالا اون مرتیکه تو هر محفلی نشست این زِر و زد که منه بیچاره دخترخونده شَم..کدوم سَنَدی اینو نشون میده اخه؟..عجبا.. چونه مو گذاشته بودم رو دستام وداشتم فکر می کردم که.. یه دفعه یاد اون عوضی افتادم..شایان ِ پست فطرت..کسی که خیلی چیزهامو ازم گرفت..خانواده م..خوشبختیم و همه ی هست و نیستم ..و....... و ذهنم کشیده شد به گذشته ها..گذشته ای سراسر تلخی..ولی از اول که تلخ نبود..نه.. همه چیز خوب بود..همه جای زندگیم بوی خوشبختی می داد..تو گوشه گوشه ی خونه ی پدریم صفا و صمیمیت , بین اعضای خانواده دیده می شد.. ولی..
یه خانواده ی 4 نفره..یه خانواده ی خوشبخت و اروم بودیم.. من یه دختر 16 ساله بودم و برادرم نیما که 24 سالش بود.. پدرم شغلش ازاد بود و یه مغازه ی لباس فروشی داشت.. مادرم مثل همه ی مادرای دنیا مهربون و دلسوز بود..صورت دلنشینی داشت و نگاهش همیشه پر از مهر بود..بابام بی نهایت شیفته ش بود و خانمم صداش می زد.. مامانم علاوه بر اینکه مادرم بود دوستمم بود..خیلی خیلی بهش نزدیک بودم..خب تک دختر بودم و اهل اینکه حتی کوچکترین رازم رو با دوستام در میون بذارم هم نبودم.. و کسی رو مطمئن تر و رازنگهدارتر از مادرم نمی دونستم.. همیشه جنبه ی منطق رو در نظر می گرفت..برای همین هم باهاش راحت بودم.. اسمش ماه بانو بود و اسم پدرم فؤاد..برادرم دانشجو بود و در کنار درس و دانشگاش تو یه کارگاهه فنی کار می کرد.. چون یه جورایی با رشته ش جور در می اومد این شغل رو دوست داشت..بر خلافه من که یه دختر شیطون و بازیگوش بودم اون پسر ِ ارومی بود.. و پدرم..اونم مرد زحمتکشی بود..می گفت دوست داره همیشه نون حلال بذاره سر سفره ی زن و بچه ش..ولی.. همه چیز همین نبود..این فقط ظاهره قضیه بود که ما اینطور فکر می کردیم..اصل ماجرا چیزه دیگه ای بود.. درس می خوندم و دوست داشتم رشته م واسه دبیرستان تجربی باشه و تو دانشگاه رشته ی پرستاری بخونم..ازبچگی بهش علاقه داشتم..و چه ارزوهایی که برای اینده م نداشتم.. یه روز که تو عالمه شاد ِ دخترونه ی خودم غرق بودم داشتم بازیگوشی می کردم و سر به سر مامانم می ذاشتم صدای زنگ در رو شنیدم.. بدو رفتم تو حیاط و لبخند به لب درو باز کردم چون می دونستم که باباست..ولی به جای بابا یه مرده غریبه رو دیدم.. چون حجاب نداشتم به خودم اومدم و تندی پشت در وایسادم.. خواستم در و ببندم که صدای بابا رو شنیدم.. -- دخترم چرا فرار کردی؟.. و دروهل داد و اومد تو..پشتش اون یارو هم اومد تو حیاط..جای بابام می شد ولی جوری نگام می کرد که مو به تنم سیخ وای میستاد.. بدون اینکه حتی به بابام سلام کنم دویدم رفتم تو خونه..به مامان گفتم که بابا با یه مرده غریبه اومده خونه.. با تعجب چادرشو که به کمرش بسته بود کشید رو سرش و گفت: اوا خاک به سرم تو اینجوری رفتی دم در؟.. با حرص گفتم: اره دیگه نمی دونستم که اون پشت دره.. --یعنی چی که بابات با یه مرد غریبه اومده؟..سابقه نداشته.. - چه می دونم..خودت برو ببین.. --باشه تو همینجا باش..هوای سیب زمینیا رو داشته باش نسوزه من الان میام.. سرمو تکون دادم و قاشقی که داشت باهاش سیب زمینیا رو سرخ می کرد و از دستش گرفتم.. مامان رفت بیرون و صداشون رو می شنیدم که داشتن سلام علیک می کردن..ولی کم کم صداشون تو صدای جلز و ولز کردنه سیب زمینی ها که داشتن تو روغن ِ داغ سرخ می شدن گم شد.. ماجرا به همینجا ختم نشد..اون مرد هر شب پاتوقش شده بود خونه ی ما..از ظاهر ِ اُتو کشیده و بیستش معلوم بود از اون خر پولاست.. هر وقت می اومد اینجا مامان منو می فرستاد تو اتاقم و خودش هم می رفت تا ازشون پذیرایی کنه.. داداشم که تا شب تو کارگاه بود و وقتی هم می اومد می رفت تو زیرزمین تا درس بخونه..اخه اونجا رو موکت کرده بود مخصوصه همین کار..هیچ کس هم مزاحمش نمی شد.. کم کم مشاجره های مامان و بابام شروع شد و شنیدن ِ صدای دعواشون دلم رو به درد می اورد .. و برادرم نیما چند بار جدی باهاشون حرف زد ولی وقتی دید فایده ای نداره بی خیالشون شد.. گاهی دیرتر می اومد خونه و وقتی هم بر می گشت می گفت با دوستام دارم درس می خونم.. بابام دوتا داد سرش می زد و این می شد اغاز ِ دعوای بین مامان و بابا..دیگه خسته شده بودم ..اونا که سر هم فریاد می زدن من چشمامو رو هم فشار می دادم و تو اتاقم زار زار گریه می کردم.. هم برام عجیب بود و هم ناراحت می شدم..تا قبل از اینا تو خونه ی ما هیچ وقت بحث و دعوا نبود..همه احترام ِ همو داشتن.. تا اینکه تو یکی از همین دعواها از دهن مامانم پرید که بابام معتاد شده و خیلی وقته اینو داره ازمون مخفی می کنه.. مامان می گفت که بهش شک کرده بوده ولی باورش نمی شده..برای شایان یا همون مرد غریبه مواد می فروخته و اینجوری از کنارش مواد ِ مصرفی خودش رو هم تامین می کرده.. و چه تلخ بود اون شبی که پی به این حقیقت بردم..اینکه پدرم..کسی که حکم سایه ی بالا سرمون رو داشت..کسی که پشتوانه ی ما بود.. در حال نابودن شدن بود و زندگیمون رو هم سیاه و کدر کرده بود و دیگه روشنایی نداشت.. انگار اون سال , سال ِ بلا و مصیبت بود که برای ما از زمین و اسمون می بارید.. و تو یکی از همین شبا مادرم سکته کرد و .. وقتی صبح ساعت 9 از خواب بیدار شدم و دیدم کسی هنوز بیدار نشده و صبحونه حاضر نیست..بعد از روشن کردن سمامور رفتم پشت اتاقشون ..ولی در کامل بازبود.. رفتم تو تا مامان رو صدا بزنم..بابام تو اتاق نبود..مامان به پشت خوابیده بود و صورتش مهتابی تر از همیشه بود.. با لبخند نشستم کنارش و دستشو گرفتم تا صداش کنم که از سردی دستش تنم لرزید..تو دلم خالی شد و شروع کردم به تکون دادنش..صدام می لرزید و با قربون صدقه و گریه صداش می زدم.. -- مامانم بیدار شو..ماماااااانی تو رو خدا چشماتو باز کن..مامااااان چرا بیدار نمیشی؟..ماماااااااااااان.. انقدر جیغ و داد کردم که نیما و بابام هم اومدن تو اتاق.. واون روز ِ نحس مادر نازنینم پر کشید و رفت..تو خواب سکته کرده بود و من و نیما رو بدبخت و بیچاره کرد.. بعد از مرگ کسی که تنها مونس و دوست و همدمم بود گوشه گیر شده بودم..مثل ادمای افسرده یه گوشه می نشستم و به دیوار زل می زدم.. نیما که دیگه کلا خونه نمی اومد بابام هم یه شب در میون می اومد و انگار نه انگار که یه دختره 17 ساله تو خونه تک و تنهاست..((1 سال گذشته بود)).. برای اینکه نترسم می رفتم با عکس مامان حرف می زدم..حس می کردم پیشمه و اینجوری اروم می شدم..بعدشم انقدرگریه می کردم که از حال می رفتم.. روزگارم همینجوری تلخ و بی روح سپری می شد که باز هم پای شایان به زندگیمون باز شد.. حالا بی پرواتر از گذشته به خونمون قدم می ذاشت و بابام تا می تونست با جون و دل ازش پذیرایی می کرد..واسه ی مرگ مامان یه چند وقت عزادار موند و بعد هم انگار نه انگار.. این رفتارهایی که از پدرم می دیدم و بی توجهیاش افسرده ترم می کرد.. تا وقتی مادرم زنده بود بابام دیگه شایان رو نمی اورد خونه یا اگر هم می اومد ماهی 2 یا 3 بار بود.. تا اینکه یه روز..بابام صبح اومد خونه و دستش هم پر از خرت و پرت بود.. وقتی از پنجره داشتم نگاش می کردم که کیسه های پلاستیک پر از میوه و خوراکی رو گرفته دستش و اروم داره میاد تو خونه تو صورتش دقیق شدم..هر چی که جلوتر می اومد چین و چروک های صورتش هم واضح تر می شد.. ریش پر پشت و بلندی که انگار ماه هاست اصلاح نشده..در صورتی که قبلا ها وقتی مامان زنده بود یک روز در میون صورتش و اصلاح می کرد.. لباساش رنگ و روشون رفته بود و مثل سابق تر و تمیز نبودن..ولی.. چرا انقدر کمرش خمیده شده؟..مردی که تازه پا به 50 سالگی گذاشته چرا انقدر پیر و شکسته شده؟.. بابام با خودش چکار کرده بود؟..با من ..با مامان که می دونستم از دست ِ کارهای بابام غصه خورد و دق کرد.. یه قطره اشک از چشمام چکید رو گونه م ولی جلوی دومی رو گرفتم..با سر انگشتام پاکشون کردم و پرده رو انداختم.. بابا اومد تو..از همون جلوی در صدام زد..انگار یه جورایی خوشحال بود..این خوشحالی به وضوح تو صداش موج می زد.. -- دخترم دلارام.. کجایی بابا؟.. -اینجام بابا..سلام.. نیم نگاهی به صورت سرد و بی روحم انداخت و زیر لب جوابمو داد.. لبخندش که رفته رفته داشت محو می شد رو پررنگترش کرد و درحالی که سعی داشت نگام نکنه گفت: بیا بابا..بیا اینا رو از دستم بگیر واسه شب مهمون داریم.. می دونستم با زدن این حرف یعنی باید سور و سات امشبشون رو من حاضر کنم..مگه کس ِ دیگه ای هم بود؟.. هه..تو دلم پوزخند زدم و گفتم:و این همه خرید بیخودی مصرف نمیشه..انگار نه انگار منم اینجام و فکر ِ اینو نمی کنه که چی می خورم و چکار می کنم..اونوقت واسه مهمونش انقدر تشریفات می چید.. جوابش و ندادم..اصلا چی داشتم که بگم؟.. بپرم بغلش و بگم بابا دلم برات تنگ شده؟..چرا خونه نمیای؟..مگه من ادم نیستم؟..مگه منه نفهم دخترت نیستم چرا باهام اینکارو می کنی؟.. نه..همون سکوت بهتر بود..گاهی اوقات سکوت می تونه خیلی حرفا بزنه..سکوت ِ من پر از حرف بود..پر از حرفای نگفته که رو دلم مونده بود و هر شب این عقده ها رو با قاب عکس مادرم خالی می کردم..انقدر نگاش می کردم وگریه می کردم که احساس می کردم خالی شدم..دلم دیگه پر نیست که بخوام داد بزنم وفریاد بکشم.. ولی از همه ی اینا چه حاصل؟..صبح که می شد روز از نو و روزی ِ منه مفلوک هم از نو.. خلاصه شب شد و من هم با همون سن کمم 2 نوع غذا پختم و میوه و شیرینی ها رو چیدم تو ظرف..خونه رو هم مجبوری تمیز کرده بودم..وگرنه کی حال و حوصله ش رو داشت.. وقتی دیگه کاری نمونده بود رفتم یه دوش گرفتم وقتی اومدم بیرون دیدم هنوز بابا نیومده خونه..رفتم تو اتاقم و بعد از اینکه موهامو خشک کردم افتادم رو تخت.. بشمار سه هم خوابم برد..از بس که خسته بودم هیچی نفهمیدم و رفتم تو یه عالمه دیگه.. نمی دونم چقدر گذشته بود ولی.. اینا رو بعدها فهمیدم که الان وقتی بهشون فکر می کنم می خوام سرمو بکوبونم به همین تاج ِ تخت تا از حس ِ درد و سوزش جون بدم و بمیرم.. یعنی بی غیرتی ِ یه پدر تا این حددددد؟..چرااااا؟..چون معتاده؟..مگه معتاد ادم نیست؟..مگه انسانیت نداره؟.. یعنی تا این حد که خودشو بزنه به بی خیالی و بذاره هر خاک بر سری هر بلایی که خواست به سره دخترش بیاره؟.. بعد ها توسط همسایه ی دیوار به دیوارمون که ادم فضولی بوده و همه ش سرش تو کاره این و اون بود فهمیدم که صدای خندشون رو می شنوه و فک می کنه مهمون داریم و داریم میگیم می خندیم.. و من اینا رو خودم فهمیدم..چون قبلا هم سابقه داشته..البته به جز یه موردش که.... وقتی بابا با مهمونش که همون شایان بوده میاد خونه تا اونجایی که می تونه ازش پذیرایی می کنه..اونم وقتی خوب بابام و نشئه می کنه و خودش هم تا خرخره مست می کنه دیگه هر کی سی خودش یه طرف میافته.. بابام اواز می خونده و می خندیده..اون یارو مست ِ لا اوبالی هم لابد حض می کرده..تا اینکه شایان که حواسش یه کم جمع بوده میاد سر وقتم.. منه از همه جا بی خبرم تو عالمه خواب بودم که حس کردم یکی داره صورتم و نوازش می کنه.. اولین چیزی که با چشمای بسته حس کردم بوی تند ادکلنش بود که با بوی الکل وسیگار قاطی شده بود مشامم رو سوزوند.. با هر نفسی که می کشیدم هوشیارتر می شدم تا جایی که چشم باز کردم و دیدم بالا سرم تمرگیده داره نوازشم می کنه.. با دیدنش ترسیدم و خواستم جیغ و داد کنم که نذاشت اشغال دهنمو سفت چسبید.. یه چیزایی زمزمه می کرد که انقدر گیج و منگ بودم نمی فهمیدم داره چی میگه..فقط تا مرز سکته پیش رفته بودم.. فهمیده بودم چی می خواد از نگاهه هوس الود و گرمای دستش و نگاهه خیره ش به همه جای بدنم شصتم خبردار شده بود که اگه زود نجنبم و بخوام پخمه بازی در بیارم تهش میشم یه بی ابرو که دامنش توسطه این کثافت لکه دار شده..این یعنی اوج ِ بدبختیام .. از بوی الکی که می داد فهمیده بودم مست ِ..وقتی که دیگه چیزی نمونده بود کارمو بسازه دیدم داره رفته رفته خمار میشه .. چون شبا تنها بودم همیشه زیرتُشکم یه شیء ِ تیز مخفی می کردم که الان به دردم می خورد.. وقتی تو حاله خودش بود و هیکله قِناسِش و انداخته بود روم دست بردم زیر تشکم و شیشه ی ادکلنم که کتابی و تخت بود و گوشه ش هم کمی تیز بود رو اوردم بیرون.. سمت چپم چاقو بود که دستم به اونطرف نمی رسید..شیشه رو بردم بالا و محکم کوبیدم تو سرش.. از درد ناله کرد و حس کردم جسمش روم سنگین تر شد..همونطور که نفس نفس می زدم پرتش کردم کنار ولی از بس سنگین بود سخت تونستم اینکارو بکنم.. مست که بود حالا از درد هم به خودش می پیچید..شالمو از کنار تشک برداشتم و انداختم رو سرم..هول شده بودم و نمی دونستم باید چکار کنم.. توی اون موقعیت تنها فکری که به سرم زد این بود برم خونه ی همسایه و از همونجا زنگ بزنم به فرهاد.. این مدت که تو خونه افسرده بودم و جایی در نمی شدم بارها به خونمون زنگ زده بود و منم جواب نمی دادم.. حوصله ی هیچ کس و نداشتم حتی فرهاد .. چند بارم اومده بود جلوی خونه ولی فقط یه بار در و به روش باز کردم و بهش گفتم می خوام یه مدت تنها باشم..و از اینکه شبا تو خونه تنهام و کسی پیشم نیست هم بهش چیزی نگفتم.. خودم کم بدبختی داشتم دیگه چرا اونو ناراحت می کردم؟.. رفتم خونه ی همسایمون که یه پیرزن ِ عصایی بود و با پسر و عروسش زندگی می کرد.. از همونجا زنگ زدم به فرهاد.. حالا بماند که اون پیرزن چقدر سین جیمم کرد و منم چیزی نمی گفتم.. فرهاد که اومد از در زدم بیرون و با دیدنش حس کردم هنوز کسی رو دارم که پشتم باشه.. نگاش انقدر مهربون بود که ارومم می کرد.. با ترس یه نگاه به در خونمون انداختم و سوار ماشینش شدم..فهمید قضیه از چه قراره و وقتی با ترس و لرز یه چیزایی براش گفتم خودش تا تهشو خوند..

یه مدت خونه ی اون بودم و مثل یه برادر هوامو داشت.. دوست داشتم بدونم بابام و نیما الان کجان؟..فهمیدن من خونه نیستم یا نه؟.. دست به دامن ِ فرهاد شدم و اونم رفت جلوی خونمون که امارش و در بیاره..و تا وقتی که برگشت دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.. وقتی اومد چهره ش درهم بود..و با صدایی لرزون بهم گفت که بابام در اثر مصرف بیش از حد مواد همون شب مرده و جالبیش اینجا بود که تو خونه تنها بوده..و کسی هم شایان رو ندیده.. بازم به عزا نشستم و اینبار واسه بابام..بماند که چقدر اذیت شدم و چه شب ها که کابوس می دیدم و فرهاد دلداریم می داد.. اونم کسی رو نداشت..نسبتش با من این می شد که پسر دایی مادرم بود و پدر و مادرش رو تو یه تصادف از دست داده بود..ولی یه جوونه فهمیده و با شعور بود..همه چیز داشت..رفاه و ارامش..چهره ی جذاب و خصوصیات اخلاقی خوب و ایده ال.. ولی با این حال تنها بود.. و خودش می گفت «به این تنهایی اُنس گرفته».. می گفت« تو که اینجا باشی تنهایی جرات نمی کنه قدم جلو بذاره و خلوتمو پرکنه».. بهش می گفتم : با این حرفت یعنی من برم که به اُنس و دلبستگیت برسی؟.. می خندید و نگام می کرد..می گفت «نه دختر خوب این چه حرفیه که می زنی؟..من اینجوری خوشحال ترم..تا الان تنهایی رو تو خلوتم راه می دادم از الان به بعد نه».. می گفتم : واسه اینکه من ناراحت نشم که اینو نمیگی؟.. با خنده می گفت «نه مطمئن باش..تو هم بری باز یه کاری می کنم که تنها نباشم».. و من هم همراه خودش می خندیدم.. فرهاد که کنارم بود لبخند به لبم می اومد.. و یه دنیا ازش ممنونم که منو به خودم برگردوند و با گذشت زمان و با کمکه اون تونستم بشم همون دلارامی که فرهاد دلی خانمی صداش می زد و می گفت «بخند تا دنیا هم به روت بخنده..گریه کنی هوای دل ِ این دنیا هم می گیره و بارونی میشه..اونوقت یه دنیا رو سیل می بره ..اینو می خوای دلی خانمی؟».. و من با خنده می گفتم «نه».. از برادم نیما خبر نداشتم..چند جا رو با فرهاد دنبالش گشتم ولی انگار اب شده بود رفته بود تو زمین.. به پلیس خبر دادم..در مورد شایان هم گفتم ولی نتیجه ای نداشت..هر بار به در بسته می خوردم.. تا اینکه گفتن یه سری جوونه الکلی شبونه تو جاده ی شمال تصادف می کنن و میرن ته دره.. و وقتی به پزشکی قانونی مراجعه کردیم من یکی از دوستاش رو طبق مشخصاتی که بهم داده بودن شناختم ظاهرا اون راننده بوده.. و بعد هم مشخصاته برادرم نیما رو شناسایی کردم..همه شون مرده بودن که برادر منم جزوشون بود.. همون موقع دیگه طاقت نیاوردم و به خاطر این همه فشار که روم بود از حال رفتم که در اخرین لحظه خودمو تو بغل فرهاد دیدم..و این هم سومین اتفاق ِ شوم توی زندگی من بود.. چقدر بدبخت بودم و بدبخت تر هم شدم.. همه ی اینا رو از چشم پدرم می دیدم..با اینکه مرده بود ولی اون بود که باعثه این همه بدبختی شد..اون بود که نتونست مسئولیت پذیر باشه و خانواده ش رو به طرف فلاکت و بیچارگی سوق داد..پدر..کسی که الان چیزی جز اه ِ حسرت و اشک ِ دل شکستگی برام به جای نگذاشته.. پدرم مقصر بود..اون مقصره این همه بلایی ِ که به سرمون اومده.. چه مادرم که از غصه ی کارای بابام دق کرد و مرد.. چه از برادرم که به خاطر بی توجهی های پدرم و نبودن ارامش و گرما تو خونواده به اون روز افتاد.. و اون هم از خودش که به بدترین شکل ممکن خودش رو از بین برد.. و.. این هم از من.. که اواره شده بودم و بی خانمان..بازم هزار بار خداروشکر می کردم که فرهاد بود..اون هم یکی از اعضای فامیل ِ من حساب می شد و می تونستم بگم هنوزم بی کس نشدم.. فرهاد اصرار داشت خونه ش بمونم ولی مگه می شد؟..نگاه های همسایه ها..مردم تو کوچه و بازار..هر کی فرهاد و می شناخت منو هم شناخته بود.. یه دختر که تو خونه ی یه پسر جوون و مجرد داره زندگی می کنه..اصلا صورت ِ خوشی نداشت..با اینکه فرهاد سعی داشت این افکار رو از تو ذهنم دور کنه و بگه بی خیال باشم ولی نمی تونستم.. برای همین رفتم دنبال کار..ولی کار کجا بود؟..منی که دیپلمم و به زور گرفتم.. انقدر معلما به خاطر مرگ مادر و پدرم بهم ارفاق کرده بودن که تونستم مدرک دیپلمم و بگیرم.. خداییش اینم معجزه بود..وگرنه هیچ جوری نمی شد..چون درسم خوب بود نمی خواستن تلاشام بی نتیجه بمونه..واسه همین کمکم می کردن.. برای کار یه اطلاعیه نظرمو جلب کرد..به یه پرستار برای پرستاری و مراقبت از یه پیرمرد نیاز داشتن..و اون پیرمرد همین بهمن منصوری بود.. فرهاد مخالفت می کرد..ولی این زندگی من بود و خودم باید از نو می ساختمش..اون هم با تلاش و زحمته خودم.. خلاصه تونستم اونجا مشغول بشم و خوبیش به این بود که اون پیرمرد تنها زندگی می کرد و بچه هاش ازش دور بودن.. به خاطره اینکه تو شغلم بمونم رفتم چند دوره اموزش ِ نکات ِکلیدی تو زمینه ی همین رشته و حرفه رو دیدم.. مثل تزریقات و گرفتن فشار خون و یادگیری و اموزش کمک های اولیه و...... و شدم اینی که الان هستم.. دلارام امینی.. و حالا اینجا گرفتاره یه مشت ادم ِ از خدا بی خبر شدم که یکیشون همون مرتیکه ی رذل شایان ِ.. خیلی دوست داشتم با دستای خودم خفه ش کنم..همونی که باعث و بانی از بین رفتن خانواده م شد.. پدرم در حقمون نامردی کرد ولی این مرد مُسَبِبش بود.. خنکایی که به صورتم خورد باعث شد به گونه م دست بکشم..من داشتم گریه می کردم؟.. مثل همیشه که یاد گذشته ها می افتادم ..یه گوشه چمباتمه می زدم و اشک می ریختم.. فکر می کردم که به کجای این دنیا بر می خورد که منم خوشبخت می بودم؟.. چی می شد الان پدر و مادر و برادرم در کنارم بودن و شاد زندگیمون و می کردیم؟.. خدایا چرا این دنیا نباید همیشه پر از شادی و خوشی باشه؟.. چرا نباید بعد از تحمل ِ کلی مشکلات برای یه لحظه به کامِمون باشه و با تلخی و سردیش بهمون نفهمونه که یه همچین روز و روزگاری هم هست؟..و چرا همیشه نباید انتظار خوشبختی رو داشته باشیم ؟چون دقیقا بعدش می فهمیم که برعکسش به سرمون اومده.. فهمیده بودم که فاصله ی بین خوشبختی و بدبختی به نازکی ِ یه تار ِ مو ست..و چه اسون این تار ِ مو پاره شد و منه بدبخت روی این کره ی خاکی باقی موندم.. تو حال و هوای خودم بودم که صدای چرخیدن کلید تو قفل در رو شنیدم..هول شدم..بازوهامو بغل گرفتم و سرمو چرخوندم سمت در.. سعی کردم اروم باشم ولی نبودم..دروغ چرا اصلا اروم نبودم..همه ی اینا هم از روی تظاهر بود.. در روی پاشنه چرخید و..با دیدنش شوکه شدم..جلوی چشمای پر از وحشتم با لبخند ِکریهی اومد تو و در و بست..خودمو جمع کردم و با نفرتی امیخته به ترس نگاش کردم.. خندید..ولی بیشتر شبیه به یه پوزخند بود.. --سلام خانم خانما..مشتاقه دیدارم بودی نه؟.. و همراه با قهقهه بلند گفت: اینو تو چشات می خونم..پس نگو نه.. انگار زبونم چسبیده بود به سقم , ولی نباید نشون بدم که ازش ترسیدم..به اندازه ی کافی ازش نفرت داشتم.. خدایا چرا الان نمی تونم دخلشو بیارم؟..چرا بهم نیرویی نمیدی که از روی زمین نیست و نابودش کنم؟.. انقدر تو دلم گله کردم و این حرفا رو به خودم زدم که نتونستم خودمو کنترل کنم و بلند سرش داد زدم: خفه شو پست فطرت..تو یه رذلی..یه انگل..یه ادمی که , نه اصلا ادم هم نیستی..تو یه حیوونی..حیوووووون.. هم داد می زدم و هم از زور ترس به نفس نفس افتاده بودم.. دیگه نمی خندید..فکش منقبض شده بود و لباشو با عصبانیت به روی هم فشار می داد..جلوی دیدم تار شده بود..اَََََه..این اشکای لعنتی از کدوم گوری اومدن؟.. نه , نمی خوام گریه کنم..نمی خوام ضعیف باشم..برای رسیدن به اینی که هستم تلاش کردم نباید بذارم این مرتیکه ی رذل همه ی اون چیزی که برام مونده رو هم ازم بگیره.. با دادی که سرم زد ناخداگاه چشمامو بستم و دستامو مشت کردم.. -- خفه شو دختره ی هیچی ندار..نـــه ,می بینم که توی این مدت خوب روی اون زبون ِ درازت کار کردی..اونوقتا که می اومدم خونتون مثل ِ یه موش ِ ترسو می رفتی و قائم می شدی..چیه حالا دم در اوردی؟.. قطره اشکی که از گوشه ی چشم راستم چکید باعث شد چشمامو روی هم فشار بدم بعد هم بازشون کنم.. هیچی نمی گفتم فقط نگاهه پر از نفرتمو دوخته بودم تو چشمای هرزه ش که حریصانه از صورت تا نوک انگشتای پامو از نظر می گذروند.. صدام گرفته بود ولی داد زدم: موش ِ ترسو توی کثافتی که بابامو با اون وضع ولش کردی و زدی به چاک..که چی؟..گیر نیافتی کثافت؟..تویی که همه ی ما رو به روز سیاه نشوندی.. با خشونت به طرفم حمله کرد..ناخواسته جیغ کشیدم و رفتم عقب..به حالت نیمخیز نشست رو تخت و با چشمای سرخ نگام کرد.. -- پدره بی بوته ت خودش خواست به اون روز بیافته..بهش هشدار داده بودم که زیادروی کنه دخلش اومده ولی تو حالته خماری هر چقدر که خواست کشید و تهش هم نشئه شد افتاد یه گوشه.. -تو موادیش کردی..تو معتادش کردی عوضی.. -- خفه شو نکبت..حرف مفت نزن..اون از قبل معتاد بود..بعدش هم اومد پیش ِ من و مشغول شد.. - چرا گذاشتی تا اونجا کشیده بشه؟..چرا بدبختمون کردی؟.. فریاد زد: چون عاشق مادرت بودم!!.. دهنم کیپ تا کیپ بسته شد..این یابو چی داشت می گفت؟!.. از بهت که اومدم بیرون تو صورتش تف انداختم و با گریه داد زدم: خفه شو لجن..تو غلط زیادی کردی..مگه.. سیلی محکمی که خوابوند تو صورتم باعث شد خفه خون بگیرم.. -- ببند دهنتو..وقتی خاطرخواش شدم که بابای بی غیرتت تو زندگیش بود..پدرت اون وسط یه مزاحم بود ..خواستم تو خونتون نفوذ کنم که تونستم..پاتوقم شد خونتون و فقط به خاطر مادرت می اومدم.. دهنمو باز کردم تا سرش داد بزنم و بگم خفه شو پست فطرت ولی با سیلی دومش گوشه ی لبم پاره شد و خودم خفه شدم.. --لال شو بهت میگم..شنیدی؟..لاااااااال شو..مگه نمی خوای بدونی؟..پس خوب گوش بگیر ببین چی میگم..فکرشو نمی کردم مادرت بمیره..می دونی مرگ مادرت همچین زیاد هم طبیعی نبوده؟.. با تعجب نگاش کردم..دستم روی دهنم بود و نگام پر از اشک.. خندید..بلند و نفرت انگیز.. -- اره خانمی..شب قبلش خونتون بودم..تو هم مثل همیشه چپیده بودی توی اتاقت ..بابات اون شب حسابی مست بود..منم بودم..ولی نه اونقدر که نفهمم اطرافم چه خبره..مادرت تو اتاق نمی اومد..دلم می خواست ببینمش ولی هر دفعه بابات می رفت وسایل عشق و حالمون و می اورد..وقتی دیدم تو حال و هوای خودشه زدم از اتاق بیرون..تو اشپزخونه گیرش اوردم..چون اشپزخونتون اُپن نبود در و بستم ولی کلید روش نبود تا قفلش کنم..تو عالمه مستی سرم داغ کرده بود و فقط اونو می خواستم..وقتی تو بغلم گرفتمش شوکه شد.. دستامو گذاشتم روی گوشام تا نشنوم..خدایا مادرم..مادره نازنینم..خدااااااا.. بازم صدای نحسش رو می شنیدم..دستامو محکم فشار دادم ولی اون نامرد دستامو تو مشتش گرفت و از هم جدا کرد..می خواست بشنوم تا زجر بکشم.. --چیه دیگه نمی خوای بشنوی؟..ولی باید بشنوی..حالا که رسیدم به جاهای خوبش می خوای کَر شی؟.. دستامو محکم نگه داشت..گریه می کردم و سرمو تکون می دادم..با بغض می گفتم که چیزی نگه..ولی اون عوضی تر از این حرفا بود.. -- خیلی خواستنی بود..خوشگل و دلنشین..چشمم بدجور دنبالش بود و حالا تو بغلم اسیر بود..بوسیدمش.. داد زد: شنیدی دختــــر؟..من مادرتو بوسیدم..زار می زد و به سر و صورتم چنگ می نداخت ولی زورش به من نمی چربید..خوابوندمش کف اشپزخونه و.. -خفه شووووو عوضی..لال شو..نگوووووو..دیگه نگوووو.. هر کار می کردم دستام و از تو دستاش ازاد کنم نمی شد..حس می کردم دنیا داره جلوی چشمام تار میشه ولی چرا بیهوش نمیشم؟..چرا خدا؟.. نمی خوام حرفاشو بشنوم..نمی خوام بشنوم خدا..نمی خواااااااام.. هق هقم یک دقیقه بند نمی اومد.. خنده ی عصبی کرد و ادامه داد: بدنش زیبا بود..همونطور که تصور می کردم..لمسش کردم..لطیف بود..تو اوج ِ هوس بودم و داشتم ازش کام می گرفتم که احمق گوشه ی رومیزی و گرفت تو دستش و منم حالیم نبود داره چه غلطی می کنه..وقتی کشید هر چی که روش بود افتاد رو زمین و صدای شکستن ِ گلدون و ظرفایی که روی میز بود باعث شد با ترس به اطرافه اشپزخونه نگاه کنم.. ترسیدم کسی سر وصداها رو بشنوه و بیاد که ببینه چه خبره.. سریع از روش بلند شدم..ولی قبلش یه سیلی محکم خوابوندم تو صورتش..لعنتی اگه چند دقیقه دیرتر اینکارو می کرد من به ارزوم رسیده بودم.. دستامو ول کرده بود..سرمو تو بالشت ِ روی تخت فرو کرده بودم و بلند گریه می کردم.. خدایا پس مادرم به خاطره کار این مرد و بی غیرتی بابام دق کرده بود؟.. خدایا من تا حالا چی فکر می کردم و الان از زبون ِ این نامرد چیا دارم می شنوم.. کاش کَر بودم و نمی شنیدم.. کاش این مرتیکه لال می شد و بهم چیزی نمی گفت.. ای کاش باورهامو خراب نمی کرد.. خدایاااااااااااا..--تو از خیلی چیرا بی خبری خانم کوچولو..پدرت هیچ وقت نفهمید من به مادرت نظر داشتم..واسه همین هرکار می خواستم انجام می داد و من هم به ریشش می خندیدم..به جهالتش و از همه جا بی خبریش.. نمی دونی چه کیفی می کردم ولی خب وقتی مادرت مرد مدتی ساکت بودم..یه جورایی بهش علاقه پیدا کرده بودم ..از روی هوس بود ولی بازم می خواستمش.. می خواستم برادرت و هم بِکِشم سمت خودم ولی نشد..اونم مثل تو از من خوشش نمی اومد..یه بار بدجوری تو روم وایساد که خب بچه ها از خجالتش در اومدن.. انقدری اون روز جلوی اشناها و پولدارای سرشناس خارَم کرده بود که برای کشتنش انگیزه پیدا کنم..اون چندتا جوونه خام و بی تجربه پیشه من الکل خوردن و مست کردن.. نمی دونستن زیر سر ِ منه..فکر می کردن مهمونی ی که رفتن یه پارتیه معمولیه..ولی هر کی به شایان زخم بزنه زخم نمی بینه..بلکه نابود میشه.. و خودم برادرتو نابود کردم..وقتی خوب خودشونو تو الکل خفه کردن زدن به جاده و..اون تصادف.. قهقهه زد..صدای خنده هاش عصبیم می کرد..شونه م از زور گریه می لرزید و انقدر صورتمو تو بالشت فشار داده بودم که حس می کردم هم دستام که بالشت و فشار می داد و هم صورتم بی حس شدن.. به بازوم دست کشید که تنم لرزید..با ترس و صورت ِ غرق در اشک نگاش کردم.. -- اون شب خیلی تقلا می کردی..وقتی مادرت مرد چشمم چرخید سمت ِ تو..می دونستم اینبار می زنم به هدف و تو رو می تونم به دست بیارم..تو که جوون تر و شاداب تر بودی..ولی فکر نمی کردم اونقدر تیز باشی و بخوای فرار کنی..ضربه ت زیاد کاری نبود..چون بیهوشم نکرد..ولی همونجا قسم خوردم که اگه پیدات کردم..حتی شده تو یه لحظه کارت و بسازم.. چشماش مثل چشمای یه گرگ ِ وحشی و گرسنه برق می زد.. اب دهنم و با وحشت قورت دادم و چشمای از حدقه بیرون زده م رو دوختم تو چشمای پر از هوس و شهوتش.. نـــه.. نــــــه.. نـــــــــه.. ********************** «آرشام» --وای نمی دونی امشب چقدر خوشحالم آرشام .. -چطور؟.. اروم و لوند تو بغلم می رقصید.. -- تو اینجایی..کنارم..و این همه نزدیک به من..اصلا باورم نمی شد که بیای..اخه اون روز انگار یه جورایی تردید داشتی.. -ولی اومدم.. --اره..همینم خوشحالم می کنه.. نگاهم رو از روی صورتش گرفتم و به اطراف دوختم..هماهنگ با اهنگ ِ لایتی که پخش می شد می رقصیدیم.. --مثل اینکه بابام داره به من اشاره می کنه.. رد نگاهش رو دنبال کردم..پدرش در حالی که لیوان شرابش رو تو دست داشت با لبخند برامون سر تکان داد و به شیدا اشاره کرد.. --من برم پیشش..زود بر می گردم عزیزم.. چیزی نگفتم..به طرفش رفت..نگاهم مستقیم به اونها بود.. پدرش جلو افتاد و به طرف ساختمان حرکت کرد.. مهمانی تو محیط باز برگزار شده بود و هر کدام از مهمان ها زوج , زوج وسط ِ پیست می رقصیدند.. به طرف بار رفتم و یه گیلاس شراب برداشتم..تو یه همچین مهمونی هایی قسمتی رو به سرو نوشیدنی های مختلف اختصاص می دادند.. به طرف ساختمان رفتم..جوری که دیده نشم نگاهی سریع و با دقت به اطراف سالن انداختم..چند نفر اونجا ایستاده بودند.. دنبال ِ اون دو می گشتم که بالاخره پیداشون کردم..کنار یه مجسمه گوشه ای از سالن ایستاده بودند.. مجسمه ای که نمادی از یک مرد رومی بود.. اتاقی باریک از پشت سالن مشرف به اونطرف می شد و توسط یک در ِ باریک خیلی راحت می شد بدون اینکه جلب توجه کنم وارد سالن بشم.. از همون راه رفتم و پشت همون مجسمه ایستادم..نگاهم به رو به رو بود ولی تمام حواسم به پشت اون مجسمه بود.. -- کارت به کجا رسید؟.. -- یعنی چی بابا؟..من که.. -- بسه کم شعار بده..من که می دونم تو سالی 10 بار عاشق میشی و20 بار هم فارغ..بگو چکار کردی؟.. -- چرا این حرف و می زنی بابا؟..من اینبار واقعا عاشقش شدم.. -- خیلی خب تونستی رامش کنی؟.. -- می تونم..فقط باید یه کم دیگه صبر کنیم.. -- باشه صبر می کنم..ولی باید بتونی آرشام و بکشی سمت خودت..چه می دونم یه جوری خامش کن.. -- نه بابا من کاری می کنم که واقعا عاشقم بشه..چون خودمم بهش علاقه دارم.. -- من کاری به علاقه ی تو ندارم دختر..فقط آرشام واسه م مهمه.. -- فکرکردی برای من مهم نیست؟..آرشام بدون ثروتش هیچه.. --هه..چیه جا زدی؟..تو که تا الان دم از عشقش می زدی؟.. -- هنوزم میگم دوستش دارم بابا..ولی اول خودش بعد ثروتش.. -- پس دست بجنبون دختر..ارشام زرنگ تر از این حرفاست.. -- هنوز منو نشناختی بابا.. --شناختمت که فرستادمت جلو دخترم.. -- پس وایسا و تماشا کن.. انقدر که لیوان رو تو دستم فشار داده بودم امکان می دادم هر ان بشکنه..از همون راه برگشتم.. در حالی که با خشم دندون هام و به روی هم فشار می دادم لیوان رو تو دستم خاک کردم.. دستم اغشته به شراب شد و خرده های شیشه هر کدوم یک طرف افتاد.. با قدمهایی بلند از ساختمان بیرون امدم و از توی جیب کتم یک کاغذ و خودکار بیرون اوردم.. نوشتم « من باید برم..شب خوب وبه یادماندنـــی بود..تا بعد» کاغذ و تا زدم و دادم دست یکی از خدمتکارا و گفتم به دستش برسونه.. دیگه نفهمیدم خودمو چطور رسوندم به ماشینم و از اون ویلای لعنتی زدم بیرون.. چند بار روی فرمون کوبیدم و فریاد زدم: هــــرزه ..هرزه ی اشـــــغال ..همتون یه مشت کثافتین.. فریاد زدم: می خواستی به من رو دست بزنی اره؟..تُوی کثافت چه می دونی که من خدای این فریبکاریام؟.. فقط ای کاش حس انتقام در من اونقدر قوی نبود..اونوقت راحت می تونستم خودش و پدر ِ بی وجودش رو به اتیش بکشم..ولی دیر یا زود اینکارو می کنم..حالیتون می کنم با کی طرفین..من آرشامم..آرشــــام..حالیتون می کنم..به وقتش.. جلوی ویلا محکم زدم رو ترمز که صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین به روی اسفالت سکوت کوچه رو شکست.. رفتم تو و به خدمتکار گفتم : ماشین و ببر تو پارکینگ.. --اطاعت قربان.. وارد سالن که شدم راهمو کشیدم سمت پله ها ..می خواستم برم تو اتاقم که صدای جیغ و فریاد شنیدم..با تعجب ایستادم و نگاهم رو به همان سمت چرخاندم.. صدا از اتاق ِ اون ....دختر .......پس چرا هیچ نگهبانی جلوی در نیست؟؟!!.. بدون معطلی به طرف اتاق دویدم ..دستگیره رو با یک حرکت کشیدم ..در طاق به طاق باز شد و محکم خورد به دیوار.. تو درگاه ایستادم و با چشمانی مملو از تعجب به صحنه ای که پیش روم بود خیره شدم.. شایان افتاده بود به جونه اون دختر و اونم با ترس جیغ می کشید و تقلا می کرد.. نفس نفس می زدم..هیچ کس حق نداشت بدون اجازه ی من به اینجا بیاد..حتی شایان..پس..با اینکه این مهم رو می دونست چطور جرات کرده بود؟.. فریاد زدم: تــو اینجـــا چکـــار می کنـی؟.. شایان از حرکت ایستاد..اروم از روی دختر بلند شد ..پشتش به من بود..دستی به لباسش کشید.. نگام به اون دختر افتاد که تو جاش مچاله شده بود و می لرزید.. رو به شایان که هنوز پشت به من بود با صدایی بلندتر از قبل فریاد کشیدم: با تــو بودم..اینجــا..توی ویلای من چکــار می کنی؟.. برگشت..
نیم نگاهی به من انداخت و باز به اون دختر خیره شد..سرش رو به ارومی تکان داد و به طرفم امد.. کمی از درگاه فاصله گرفتم..نگاهی کوتاه بهم انداخت و نفسش رو محکم بیرون داد..کاملا رو به روم ایستاده بود.. به اون دختر نگاه کردم..صورتش رو توی بالشت فرو برده بود و گریه می کرد.. با اخم رو به پله ها داد زدم: گندم.. چند لحظه طول کشید تا از پله ها بالا امد..مطیعانه رو به روم ایستاد و سرش رو زیر انداخت.. --بله اقا.. با حرکت اروم ِ سرم بهش اشاره کردم و گفتم: بهش بِرس.. -- چشم اقا.. رفت تو و در و بستم.. شایان نفس زنان فریاد زد: دیوونه شدی آرشااااام؟..اون تو گروهه منصوری ِ..این یعنی دشمن..چرا به خدمتکارت دستور دادی که.. - بسه شایان..تو هنوز جواب سوالم رو ندادی.. کاملا جدی بودم و نگاهم این رو به خوبی نشان می داد.. از منقبض شدن فکش متوجه اوج عصبانیتش شده بودم..ولی برام مهم نبود..اون باید به سوالم جواب می داد..برام فرقی نمی کرد که الان کی جلوم ایستاده.. --انگار یادت رفته من کیم.. خونسرد جوابش رو دادم: نه..خوب یادمه کی هستی..ولی ظاهرا تو فراموش کردی اینجا کجاست و متعلق به کیه.. -- چی داری میگی آرشام؟..من رئیسه تو هستم..تو حق نداری اینطور با من حرف بزنی.. با صدای بلند رو بهش کردم و محکم و قاطع گفتم: برای هزارمین بار میگم شایان..تو رئیسه من نیستی..همون اول هم بهت گفته بودم ولی ظاهرا تو نمی خوای اینو قبول کنی..تو قبلا استادم بودی و منو توی این حرفه اموزش دادی ..همین و بس.. -- ولی من بودم که به اینجا رسوندمت..و بلندتر فریاد زد: مـــن.. - خودم خواستم که به اینجا رسیدم..اون انگیزه ای که ثانیه به ثانیه در من رشد می کرد باعث شد بشم اینی که هستم.. -- حالا که چی؟..می خوای چکار کنی؟.. پوزخند زد و ادامه داد: نکنه می خوای ازادش کنی و بگی هِرررری به سلامت؟.. کلافم کرده بود.. سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: فقط بهم بگو تو برای چی با وجود ِ اینکه می دونستی من امشب ویلا نیستم اومدی اینجا؟.. -- اون دختر طرف حساب ِ منم هست..امشب هم شب ِ تسویه حساب بود.. فریاد زدم: در نبود ِ من؟..با وجود اینکه می دونستی هیچ کس بدون اجازه ی من حق نداره پا به حریمم بذاره؟.. با عصبانیت داد زد: من هر کس نیستم پسر..فراموش کردی؟.. - می دونی که برام فرقی نمی کنه..منم برای خودم یک سری قوانین دارم..باید بهش توجه بشه..بایــــد.. -- یادت نره کی بودی و الان کی هستی..این من بودم که گفتم اون دختر رو بیاری اینجا.. - من آرشام تهرانی بودم و الان هم همون آرشام تهرانی هستم..هیچ چیز در من تغییر نکرده جز همونی که می خواستم تغییر کنه.. پیشنهاد اولیه ی این نقشه از من بود..که دخترخونده ی منصوری رو بگیریم و بفهمیم کدوم گوری مخفی شده..و زمانی که با تو در میون گذاشتم ازش استقبال کردی.. -- اره استقبال کردم چون همینو می خواستم..چون من با اون دختر علاوه بر اینکه دخترخونده ی منصوری ِ جور دیگه ای هم باید تسویه حساب می کردم..باید به دستش می اوردم ولی تو امشب همه ی نقشه هام رو نقش ِ بر آب کردی.... - اون دختر تا زمانی که تو ویلای منه تحت کنترل ِ منم هست..همون اول با هم قرار گذاشتیم که دختر ِ اینجا باشه چون تو ویلای تو رفت و امد بیشتر از اینجاست.. ولی اینجا تا وقتی که من نخوام کسی نمی تونه واردش بشه.. جمله ی اخرم رو بلندتر به زبان اوردم..نگاهم جدی بود و لحنم قاطع.. ارام وشمرده گفتم: اگه باهاش خرده حساب داری که می خوای تسویه ش کنی جاش اینجا نیست.. اینجا تحت کنترل ِ منه..واین من هستم که دستور میدم چه کسی چه کاری رو انجام بده..امیدوار بودم لااقل تو اینو بدونی..ولی الان.. نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم: دارم برعکسش رو می بینم.. چند لحظه سکوت کرد..نگاهی اجمالی به اطرافش انداخت و نفسش رو بیرون داد..سرش رو به ارامی تکان داد و تو چشمام نگاه کرد.. --باشه..چون از قبل یه قول و قراری با هم گذاشتیم میگم که سرش وایسادم..ولی باید ..دارم تاکید می کنم آرشام بایــد همینجا بهم قول بدی که وقتی کارت باهاش تموم شد و ازش اعتراف گرفتی بدیش دست ِ من.. درسکوت نگاهش کردم..چشمام رو باریک کردم و تو چشمانش به دنبال دلیل این خواسته ش می گشتم..ولی اون زیرک تر از این حرف ها بود.. ظاهرش همیشه جوری بود که به راحتی شخص مقابل رو فریب می داد..ولی برای من نمی تونست نقش بازی کنه.. - خرده حسابت باهاش چیه؟.. -- آ..آ..نه دیگه نشد..تو فقط به من قول بده همین..کاری به اونش نداشته باش.. مشکوکانه نگاهش کردم و پرسیدم: چرا؟.. -- چون کاملا شخصی ِ.. - ولی توی این نقشه هیچ چیز ِ شخصی وجود نداره.. -- این جزو ِ نقشه نیست.. یک تای ابروم رو بالا دادم و پوزخند زدم.. - جالبه.. کلافه سرش رو تکان داد و گفت: آرشــام..قول میدی بعد از اینکه ازش اعتراف گرفتی اونو به من تحویل بدی؟.. بدون تردید جوابش رو دادم: نــه.. چشمانش از تعجب بازتر شد و پرسشگرانه تکرار کرد: نــــه؟..یعنی چی که نه؟.. در حالی که از پله ها پایین می رفتم جواب دادم: تا دلیلش رو ندونم هیچ قولی نمیدم.. کنارم قدم برداشت .. -- بعد از اعترافی که ازش می گیری دیگه به چه دردت می خوره؟..نکنه.. توی پاگرد ایستادم و تیز نگاهش کردم.. قهقهه ی بلندی سر داد و گفت: اهاااان..چرا زودتر نگفتی پسر؟..گفتم ارشام جایی نمی خوابه که اب زیرش بره..پس بگو به فکر ِ خودتی.. صدای خنده ش عصبیم می کرد..با صدای فریادم صدای قهقهه ش قطع شد.. - هر چیزی که تو سرم باشه مثل ِ خرده حساب ِ تو کاملا شخصیه..هیچ اَحَدی حق نداره حتی اونو به زبون بیاره.. نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت..راه افتادم و وارد سالن شدم..سر جای همیشگیم نشستم و دست راستم رو روی دسته ی مبل تکیه گاه کردم و انگشتانم رو روی پیشانیم گذاشتم.. سرمو بلند نکردم ولی صداش رو شنیدم.. -- من اون دختر رو می خوام..به هر قیمتی که شده.. بی حوصله جوابش رو دادم: برای بعد , بعد تصمیم می گیرم..از اینکه بیخود و بی جهت بخوام قول بدم هیچ خوشم نمیاد.. صدای نفسهای بلندش رو می شنیدم..این یعنی بیش از حد عصبانی ِ.. -- خیلی خب..از همون اول نباید میذاشتم که بیاریش اینجا..ولی هنوزم دیر نشده.. اینبار سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.. -- بالاخره اونو از اینجا می برم..دیر یا زود..زمانش برام مهم نیست ولی مطمئن باش بالاخره اینکار و می کنم.. جوابم به اون تنها سکوتم بود..نگاهی بی تفاوت بهش انداختم.. با لبخندی خاص نگاهم کرد و گفت: شاید به قول ِ خودت رئیست نباشم..ولی ما یه جورایی با هم همکاریم..منتهی من بی هدف و تو با هدف و انگیزه..هر جا لازمت داشته باشم به خاطر دِینی که بهم داری اون کار و انجام میدی..و در عوض منم همین کار و برای تو می کنم..اینجوری بی حساب میشیم..تا وقتی که ازش اعتراف بگیری کاری باهاش ندارم..چون توی نقشه و قول و قرارمون همین بوده..ولی وقتی کارت باهاش تموم بشه اون موقع دیگه باید بشی همون آرشامی که به دستور من هر کاری می کنه.. دیگه لبخند نمی زد..کاملا جدی بود.. -- آرشام..فراموش نکن که الان تو چه جایگاهی هستی..تو هم یکی هستی عین ِ خودم..تو حرفه ی ما مرام و معرفت و دلسوزی جایی نداره..پس حواست و خوب جمع کن که می خوام تا اخرش همینی که هستی باقی بمونی..می فهمی که چی میگم؟.. دوباره سرم رو به دستم تکیه دادم و باز هم سکوت کردم.. صداش بلند بود و رسا..مثل اون وقتایی که حس پیروزی بهش دست می داد.. -- به حرفام فکر کن آرشام..مطمئن باش ضرر نمی کنی..شب خوش.. و صدای قدم هاش به روی سرامیک ها باعث شد چشمانم رو به ارومی ببندم و زیر لب زمزمه کنم: لعنت به همتون..«دلارام» چند بار پشت سر هم سرمو کوبوندم رو بالشت.. - لعنتی..عوضی ِ پست..شایان توی کثــــافت خوده شیطانی ..خود ِ شیطــــان.. خدایا این چه عذابیه که منه بیچاره رو گرفتارش کردی؟.. دستی نشست رو شونه م که با ترس سرمو بلند کردم و رفتم عقب.. با دیدن زن جوونی که کنارم نشسته بود اب دهنم و قورت دادم و با تعجب زل زدم بهش .. با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم: تو دیگه کی هستی؟!..چی می خوای؟!.. صدام گرفته بود..از بس جیغ و داد کرده بودم که گلوم می سوخت.. اون زن که بهش می خورد سی و خورده ای سالش باشه با نگاهی سرد گفت: دستور ِ اقاست.. خواست دستمو بگیره که نذاشتم.. - کدوم اقــا؟..شما دیوونه ها چی از جونه من می خواین؟..ولم کنین دیگه.. -- کاری بهت ندارم..فقط می خوام سر و وضعت رو مرتب کنم.. با شنیدن حرفش به سر و وضعم نگاه انداختم..مانتوم کاملا از وسط جر خورده بود و شال روی سرم نبود.. یقه ی مانتوم تا بالای استینم پاره شده بود و شونه ی راستم افتاده بود بیرون..و جای خراش ِناخن به وضوح معلوم بود.. نگاش کردم و گفتم: من چیزیم نیست..برو بیرون.. همونطور سرد جوابم و داد: من از تو دستور نمی گیرم..اقا گفتن که.. - اِی مردِشور ِ تو و اقاتون و همه رو با هم ببره..بهت گفتم نمی خوام , برو بیرووووون.. بی توجه به من رفت سر کمد..با نگام تعقیبش می کردم.. یه دست بلوز و شلوار آبی تیره بیرون اورد..به طرفم امد و پرت کرد جلوم..البته به ظاهر اروم انداختشون رو تخت ولی تابلو بود حرصی شده.. --اینا رو بپوش.. - نمی خوام..همینا که تنم ِ خوبه..و به لباسای رو تخت اشاره کردم و گفتم: نیازی بهشون ندارم.. پوزخند زد و گفت: هر جور مایلی..ولی مطمئن باش من از این در برم بیرون اقا خودشون شخصا میان تو و مجبورت می کنن..پس بهتره لج نکنی و بپوشیشون.. به طرف در رفت..دستش رو دستگیره بود که صداش زدم.. -صبر کن.. به ارومی برگشت و نگام کرد.. بهش دقیق شدم..صورت باریک و چشم و ابرو مشکی .. پوست سبزه و لبای نسبتا گوشتی..چهره ش بد نبود ..خوبیش به این بود اخم نمی کرد..فقط سرد بود..هم کلامش و هم نگاش.. به لباساش نگاه کردم که مثل خدمتکارا لباس نپوشیده بود..ولی کاملا معمولی بود.. یه سارافن سرمه ای با یه بلوز سفید که لبه ی استینش نوار سرمه ای داشت..دکمه های سارافن به رنگ سفید بودن ..و ترکیب جالبی داشتن..سفید و سرمه ای.. مثل لباس فرم بود..لابد سرخدمتکاری چیزیه.. بی تفاوت نگاش کردم و سعی کردم نشون بدم که ارومم.. -خیلی خب ..می پوشم..ولی فقط یه سوال داشتم..بپرسم؟.. سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.. - راست و حسینی بگو توی این اتاق دوربین کار گذاشتین؟.. یه کم نگام کرد..و بازم پوزخند نشست رو لباش..دستگیره رو گرفت و درو باز کرد.. -- من نمی دونم.. و تا اومدم یه چیزی بگم رفت بیرون و در و بست..ای تو روحــت..لال میشدی خودت می گفتی؟..معلوم بود می دونه ولی نمی خواست بگه..اَه.. یه نگاه به اطرافم انداختم..خب اگه دوربین بود که تا حالا پیداش کرده بودم.. گشتم نبود پس واسه چی غمبرک زدم؟..بیخی دخی برو عوضشون کن.. نه خب میرم تو حموم..اصلا میرم تو دستشویی عوض می کنم.. اَه.. جا قحطه؟.. خب اره فعلا انگار قحطی ِ جا اومده..پس کاریش نمی شد کرد..یا حموم , یا دستشویی.. ولی دستشویی مطمئن تر بود.. ******* لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون..بلوزش یه تونیک نسبتا بلند بود.. مانتوم و شلوارم که دیگه به دردم نمی خوردن..انداختمشون گوشه ی اتاق و نشستم رو تخت..شالمو انداختم رو سرم و بازم چمباتمه زدم.. داشتم به حرفای شایان..به اتفاقات ِ امشب فکر می کردم که حس کردم چشمام داره سنگین میشه..خوابم گرفته بود.. اروم تو جام دراز کشیدم..نمی دونم چرا یه دفعه احساس سرما کردم..پتو رو کشیدم دورم و تو خودم مچاله شدم.. تو سرم انواع و اقسام ِ فکر وخیالات رژه می رفتن و منو سردرگم می کردن.. هم عصبی بودم و هم می خواستم که خونسرد باشم.. لرز خفیفی بهم دست داده بود و انقدر به یه نقطه زل زدم و پتو رو تو دستم محکم نگه داشتم که نفهمیدم کی چشمام رو هم افتاد و خوابم برد.. ******* صبح شده بود..به ساعتم نگاه کردم..9:00 بود.. کنار پنجره ایستاده بودم.. دستمو به روی شیشه کشیدم.. خواستم پنجره رو باز کنم که .. کلید تو قفل در چرخید و بعد هم به ارومی باز شد.. همچین با ترس برگشتم و از پشت چسبیدم به پنجره که شیشه ش لرزید.. همون مرد , آرشام بود..اره اسمش آرشام بود..ولی مرتیکه با اون اخم و نگاهه یخ زده ش به خون آشاما بیشتر شبیه ِ.. هه..چه شباهتی..آرشام و خون آشام.. از اینکه دیدم شایان همراش نیست نفس حبس شده مو دادم بیرون.. با اتفاقی که دیشب بینمون افتاد یه جورایی بیشتر از قبل ازش می ترسیدم..ارزوم این بود که دیگه چشمم تو چشم نحسش نیافته..بره به دررررک.. همون جلوی در یه نگاه به سر تا پام انداخت و با اخم اومد تو..در و بست و با قدم های اروم کاملا خونسرد به طرفم اومد.. وسط راه ایستاد و به طرف چپ رفت..تموم مدت با نگام دنبالش می کردم..صندلی جلوی میز ِ اینه رو برداشت و گذاشت وسط اتاق.. کمی ازش فاصله گرفت و رو به من جدی و محکم گفت: بیا بشین.. نگام از توی چشماش لغزید رو صندلی..باز تو چشماش نگاه کردم..هم اخم داشت و هم جدی بود.. حرکتی نکردم که اینبار بلندتر داد زد: با تو بودم..بیا اینجا.. با فریادی که کشید سکوت اتاق شکسته شد و یه دفعه با ترس تو جام پریدم و نگاش کردم.. با عصبانیت یه قدم به طرفم برداشت که تند رفتم جلو و رو صندلی نشستم.. مرتیکه اول صبحی هوس عربده کشیدن به سرش زده.. دست به سینه با اخم به زمین نگاه می کردم که صداش تو گوشم پیچید.. -- می دونی که برای چی اینجایی؟.. سر بلند کردم و نگامو دوختم تو چشمای سردش..با مسخرگی گفتم: که جای پدرخونده ی عزیزمو بهتون بگم؟.. یه کم نگام کرد و گفت: خوبه که خودت می دونی چی ازت می خوام.. عجبااااا..شیطونه میگه شیرجه بزن تو شیکمش هر چی لایقش ِ رو بکش به سر تا پاش.. جدی بهش گفتم: چی داری میگی تو واسه خودت؟..من حتی پدر ندارم چه برسه به پدرخونده..این هزار بار.. سریع از کوره در رفت و بلند گفت: دِ نشد..زبون ِ ادمیزاد که حالیته؟..پس همین حالا بنال بگو کجاست؟..هر چی که ازش می دونی رو باید بگی.. صدامو انداختم پس کله م و در حالی که به خودم می لرزیدم بلند گفتم : هی هی افسار ِ یابوتو بکش با هم بریم..من که زبونه ادمیزاد خوب حالیمه ولی انگار تو نمی گیری من چی میگم..هی عمو..یارو..آقا..هر چی که هستی و نیستی دارم بهت میگم منصوری پدرخونده ی من نیست..زدی به کاهدون بیچـــاره.. انقدر بلند و تندتند حرفامو تحویلش داده بودم که به نفس نفس افتادم.. خِفتم کرد و همونطور که یقه م تو دستش مشت شده بود منو کشید بالا و با یه حرکت از رو صندلی بلندم کرد.. چشمام کم مونده بود از کاسه بزنه بیرون.. همچین دندوناشو رو هم فشار داد که صدای ساییده شدنشون مو به تنم سیخ کرد.. تو صورتم داد زد: زیادی زِر می زنی دختر.. ببند اون دهنتو تا برات نبستمش.. همچین محکم تکونم داد که مغزمم تو سرم تکون خورد چه برسه به کل ِ هیکلم.. بلند و وحشتناک غرید: زبون ِ درازتو کوتاه کن و از زیر جواب دادن به سوالای من در نرو دختره ی عوضی..وگرنه بلایی به سرت میارم که رغبت نکنی حتی یه نگاهه کوتاه تو اینه به خودت بندازی.. تو دلم گفتم «سگه کی باشی؟».. ولی زبونی یه چیز دیگه بهش گفتم..اول اب دهنمو قورت دادم بعد هم مستقیم خیره شدم تو چشماش و گفتم: ولی حرفه من همونه که بهت گفتم..تو نفهمی به من ربطی نداره.. با عصبانیت تو چشمام براق شد و هولم داد رو صندلی..یا به قولی پرت شدم و افتادم رو صندلی.. به صورتش دست کشید .. نفسش و بیرون داد ..و چشماشو یه بار بست و باز کرد.. سرشو اروم تکون داد و با لحنی که خشم رو توش می شد به راحتی دید ولی پشت نقاب خونسردی مخفیش کرده بود گفت: چیا ازش می دونی؟..معمولا برای مخفی شدن کجاها میره؟..با کیا تماس داره؟.. وقتی دید عین ِ منگولا فقط دارم نگاش می کنم سرم داد کشید: د ِ بنال بگو چیا می دونی ازش؟.. عین بلبل زبون باز کردم و تند و پشت سر هم گفتم: یعنی چی این حرفا ؟..مگه من بادیگارد یا مشاور و دستیارشم؟..چی داری واسه خودت می بافی؟..من فقط پرستار ِ اونم..همیشه کاراش و مخفیانه انجام می داد..بدون اینکه بهم بگه کجا میره چمدونشو می بست و تا 1 ماه هم پیداش نمی شد وقتی هم بر می گشت انگار نه انگار..تلفناش هم زنگ خوراش رو خط ثابتش بودن..کسی به خونه ش زنگ نمی زد..فقط گاهی بچه هاش محض اینکه اعلام وجودی کرده باشن زنگ می زدن و کارشون 5 دقیقه هم طول نمی کشید.. و بلندتر گفتم: دیگه چی باید بگم که نگفتم؟.. - چطور قبول کردی که دختر خونده ش باشی؟.. به حالت گریه نالیدمو گفتم: ای خــــداااا..منو گیر ِ چه زبون نفهمایی انداختی..دارم بهت میگم اون پدرخونده م نیست..منم پرستارش بودم همین..می دونم تو هر ضیافتی می نشست می گفت دلارام دخترخوندمه ولی به کی قسم بخورم که باورت بشه منم از این حرفش تعجب می کردم؟..کسی هم جرات نداشت ازش بپرسه واسه چی اینو میگی..می ترسیدم سه سوت اخراجم کنه.. هیچی نمی گفت..فقط نگام می کرد..انقدر دقیق و جدی که سرمو انداختم پایین و دستامو تو هم گره کردم.. چند دقیقه همینطوری به سکوت گذشت که بالاخره زبون باز کرد و گفت: دیر یا زود ته و توشو در میارم ومعلوم میشه کی راست میگه و کی دروغ..فقط دارم بهت میگم وای به حالت اگه بخوای منو دور بزنی..اونوقته که حتی اسمی هم ازت باقی نمیذارم.. اخم وحشتناکی تحویلم داد و بلند گفت: فکر نکن الان دارم جلوت کوتاه میام و این همه حرفای کلفت تحویلم میدی هیچی بهت نمیگم , خبریه..نه از این خبرا نیست..به محض ِ اینکه حقیقت روشن بشه جوابه تموم ِ اهانتات و یک جا ازم می گیری..پس بهتره برای خودت سنگین تر از اینی که هست نکنیش.. با صدایی لرزون و گرفته گفتم: داری تهدیدم می کنی؟.. پوزخند زد: فقط یک جور اخطار.. و در حالی که نمی تونستم حتی نگام رو از صورتش بگیرم از در بیرون رفت و محکم به هم کوبیدش.. چشمامو رو هم فشردم و نفس عمیق کشیدم.. فقط همین و کم داشتم که تهدیدمم کرد.. بدجور جدی حرف می زد.. تموم مدت که جلوش شیر شده بودم از تو داشتم قبض روح می شدم..دست و پامم می لرزید ولی بازم جلوی خودمو گرفتم راستش سوتی ندم.. نـه..اینجوری نمی شد..باید یه فکر ِ اساسی می کردم.. اینطور که معلومه کمر به قتل ِ من بسته..تازه بازم بفهمن من هیچکاره م و فقط یه پرستار ِ معمولی تو خونه ی منصوری بودم که بازم دخلم اومده.. امکان نداشت صحیح و سالم ولم کنن بگن به سلامت .. یا خیلی راحت می کشنم..یا یه بلای بدتر به سرم میارن که خودم روزی صد بار از خدا تقاضای مرگ کنم.. پس باید به فکر ِ راه چاره باشم..و.. هیچ راهی هم برام باقی نمی موند جز.. فرار..
ولی خب کشک و دوغ که نیست..چجوری باید از اینجا در برم؟!..مطمئنم این اطراف کلی نگهبان وایسادن کشیک میدن.. اَکه هی..اگه گیرشون بیافتم که دیگه خر بیار و باقالی بار کن ..اونوقت حتما فک می کنن خبرایی بوده که زدم به چاک.. اما اخه بود و نبودم اینجا فرقی نمی کنه..تهش سرمو میذارن رو سینه م..این یارو که حسابی قاطی ِ تا بهش میگی «تو» انگار فحش ناموسی کشیدی به هیکلش..گر چه فک نکنم اینا حالیشون بشه اصلا ناموس چیه!!.. بازم باید یه فکری می کردم..اینجوری هم کُلام پس ِ معرکه ست.. فک کن ، فک کن دلی تا بیشتر از این هوا پَس نشده بتونی از اینجا فرار کنی.. نشستم رو تخت و زل زدم به دیوار..انگار رو اونجا نقشه ی فرارم کشیده شده بود که اونجوری محوش شده بودم.. هی من به دیوار زل زدم هی اون به من..هی من به اون و هی اون به من تا اینکه خسته شدم نگامو چرخوندم سمت پنجره.. ولی ..اره خودشـــــه.. راه فرار..اونم از پنجــــره.. خیز برداشتم سمتش و کنارش وایسادم..پرده که خود به خود کنار بود قفلشو باز کردم ولی با دیدن توری که جلوش نصب شده بود پنچر شدم.. اَه این که حفاظ داره..نمی تونستم خم شم و ببینم به کجا راه داره.. یه دستی به توری کشیدم که حس کردم یکی داره در اتاق و باز می کنه.. دیگه فرصت نشد پنجره رو ببندم واسه همین دویدم و رو تخت نشستم..تا نشستم در باز شد و یه خدمتکار که تو دستش سینی صبحونه بود به همراهه یکی از نگهبانا اومدن تو.. نگهبان تو درگاه ایستاد و خدمتکار سینی رو اورد طرفم..رومو ازش گرفتم .. با دیدن نگهبان که از جلوم رد شد چشمام گرد شد..یه راست رفت سمت پنجره و بستش!!.. بهش توپیدم: هی یارو چرا پنجره رو می بندی؟.. با اون هیکل ِفیل آساش جلوم وایساد و صدای نخراشیده ش و شنیدم که خشک گفت: نباید پنجره رو باز کنی.. حالا خوبه پنجره ش قفل خور نیست وگرنه که مطمئنم محکمترین قفل رو می بستن بهش..حالا انگار بزرگترین جاسوس دنیا اینجا حبس ِ.. بلند گفتم: باز می کنم که می کنم..ای بابا ، عجب گیری کردما..حتی اگه داشتم خفه هم می شدم نباید بازش کنم؟..پس این بی صاحاب رو واسه چی اینجا نصب کردید؟!.. بی توجه بهم رفت سمت در و به خدمتکار اشاره کرد بره بیرون.. هر دوتاشون که رفتن لنگه کفشمو از پام دراوردم و محکم پرت کردم که خورد به در پشتش یه داد زدم و گفتم: کری یا لال عوضی؟..الهــــی همتون به درک واصل شین ..کثافتـــــا.. یکی محکم و با ضرب زد به در که ترسیدم و جیغ کشیدم.. خاک بر سرت دلی که انقدر ترسویی.. نه بابا ترس کجا بود یهویی زد خب.. حالا هر چی..جلو اون خون آشام قد علم می کنی و زبونتو تا ته بهش نشون میدی و ترست و پشتش قائم می کنی که چی؟..که مثلا نفهمه ترسویی بعدش حالتو نگیره؟.. بد جور با خودم درگیر بودم که تو دلم جواب این صدای لعنتی و دادم.. فقط تو رو کم داشتم تا بیای اینجا و منو توصیف کنی..همینی که هس..مردشوره همشونو ببرن از دَم.. لنگه کفشمو برداشتم و پام کردم..عوضیای بی لیاقت..انگار با حیوون طرفن.. پنجره رو باز کردم.. کی به کیه؟!..باید این توری رو یه جوری از اینجا بردارم.. کنارش و نگاه کردم..با چسب چسبونده بودن..سرشو گرفتم کشیدم ولی مگه کنده می شد؟!.. یه لحظه مغزم سوت کشید..اوه اوه.. برگشتم یه نگاه تو اتاق انداختم ..اللخصوص رو سقف.. یعنی احتمالش هست دوربین کار گذاشته باشن؟..باید امتحانش کنم..اما چجوری؟.. نگامو چرخوندم تا اینکه روی میز اینه دیدمش..اره همین می تونست راه چاره ش باشه.. سریع پنجره رو بستم..حالت کلافه به خودم گرفتم و تو اتاق می چرخیدم.. تو موهام چنگ مینداختم و جوری که انگار عصبانیم.. نشستم کنار تخت و سرمو گذاشتم روش..الکی شونه هام رو می لرزوندم که یعنی دارم گریه می کنم..در عوض صورتمو چسبونده بودم به تخت و از ته دل می خندیدم.. ای کاش نقشه م بگیره..الکی به چشام دست کشیدم و به فین فین افتادم..البته اونم الکی که مثلا از زور گریه اینجوری شدم.. صورتمو پوشوندم و سعی کردم لااقل دو قطره اشک بریزم ..انقدر تو زندگیم بدبختی داشتم که به 2 ثانیه نکشید اشکام یکی یکی زدن بیرون.. حالا داشتم گریه می کردم..سرمو چرخوندم تا مثلا دنبالش بگردم که رفتم طرف میز اینه و شونه ی پلاستیکی رو برداشتم.. لمسش کردم ، خیلی سفت بود..با این حال دو طرفشو گرفتم و از هم بازشون کردم..اخه دو تیکه بود..اکثر شونه های پلاستیکی همینطور بودن.. حالا نازکتر شد ..و می تونستم واسه شکستنش یه کاری بکنم.. بردمش سمت پایه ی تخت و قسمت دندونه دارش و گذاشتم پشت پایه وبا دستم محکم گرفتمش..از اینطرف هم تو دستم بود و به طرف مخالف فشارش دادم.. انقدر که خم شد ولی نشکست.. از جام بلند شدم ودو طرف و خم کردم..فشار دادم و خَم و راستش کردم تا اینکه شکست.. تو دلم خندیدم ولی صورتم خیس از اشک بود..اون هم فقط تظاهر بود.. سرشو گرفتم تو دستم و مثل اینکه بخوام یه خنجر ِ تیز رو فرو کنم تو شکمم بردمش بالا..دستام به حالت نمایشی می لرزید.. با یک حرکت اوردمش پایین و مثلا جیغ کشیدم..ولی نه اونقدر بلند..کاملا نمایشی از درد نالیدم و همونطور که دستم رو شکمم بود نقش زمین شدم.. اگه امکانش بود که الان داشتن با دوربین منو می دیدن پس خیلی زود باید بریزن تو اتاق.. رو زمین می لرزیدم انگار که دارم جون میدم..رو شکم افتاده بودم و چند دقیقه بعد دست از لرزش برداشتم.. حتی تا 20 دقیقه از جام تکون نخوردم ولی هیچ کس نیومد.. سرمو بلند کردم و مردد به اطرافم نگاه کردم.. یعنی خداییش هیچ دوربینی اینجا نیست؟!.. با این حال فرار هم کار اسونی نبود.. ************************ داشتم با پنجره کشتی می گرفتم ولی دستام دیگه جون نداشت..خیلی گشنه م بود.. ساعت 12 بود و من تا به الان یه لقمه غذا هم نخورده بودم.. چشمم افتاد به میز عسلی کنار تخت که سینی صبحونه ی روش بهم چشمک می زد ..با شکمم که رودروایسی نداشتم..الان باید انرژی داشته باشم تا بتونم به فرار فک کنم چه برسه بخوام عملیش هم بکنم.. نشستم و تا ته صبحونه م و خوردم..چون احتمال می دادم واسه ناهار کسی بیاد تو یا بیان سینی رو ببرن پنجره رو بستم و نشستم رو تخت.. پنجره فقط توسط همون توری حفاظ شده بود که خب کندنش شاید یه کم مشکل بود ولی شدنی بود..تا شب وقتم و می گرفت اما خدا کنه کسی نیاد سراغم تا بتونم یه کاریش کنم.. چون با چسب چسبیده بود با چند تا ضربه روش و قرار دادن یه اهرم که همون شونه ی پلاستیکی بود کنار توری می تونستم درش بیارم.. البته.. امیدوار بودم که بتونم.. ********************** «آرشام» -- یعنی چی که اون دختر فقط پرستارشه؟!..نکنه حرفاش و باور کردی آرشام؟!.. - معلومه که نه..ولی جنبه ی احتیاط رو هم در نظر دارم.. -- که چی؟!.. - نمیشه فقط رو اینکه این دختر می تونه یه طعمه باشه تکیه کنیم..برای به دست اوردن منصوری و یا گرفتن اطلاعات خیلی کارا میشه کرد.. -- چی می خوای بگی آرشام؟!.. - تا الان به هرجا که احتمال می دادیم شاید بتونیم رد پایی از منصوری پیدا کنیم سر زدیم ..دیگه الان باید فهمیده باشه که دخترخونده ش پیشه ماست ..اگه واسه ش مهم بود که تا الان یه خبری ازش شده بود..مطمئنم ادمای نفوذی این گوشه و اطراف زیاد داره که تا حالا خبرا رو زود بهش رسونده باشن.. -- با این حرفت موافقم..اون سوسمارِ پیر رو من می شناسم..ای کاش همون شب تو مهمونی کاری می کردیم ..اگه همون شب اونو گرفته بودیم الان این همه مکافات واسه ش نمی کشیدیم.. - نه.. اون راهش نبود..منصوری ریسک اون مهمونی رو قبول کرد و اومد در حالی که میزبانش من و تو بودیم..بی شک افراد زیادی ازش محافظت می کردن که اگر کوچکترین تهدید از جانب ما براش صورت می گرفت نه تنها ما پیروز ِمیدان نبودیم بلکه از طرف ِ اونها خیلی راحت پاتک می خوردیم.. --پیر ِ کفتار فکر همه جا رو کرده بود..منتظر یه فرصت بودم که از جمعیت جدا شه ..اونوقت ............. - ولی اون دست ما رو خوند.. مکث کوتاهی کرد و با خشم گفت: وقتی انبارمو به اتیش کشید فهمیدم کار ِ خوده ناکِسِشه..چشمش توی اون جنسا بود..می دونستم دیر یا زود زهرشو می ریزه..فقط منتظرم گیرم بیافته..اونوقته که هم با خودش تسویه حساب می کنم و هم با دختر خونده ی خوشگلش.. و با لحن خاصی که از پشت تلفن هم به خوبی مشخص بود عصبی و ناراحته اضافه کرد: از هر دوشون متنفرم..ولی از اون گربه ی ملوس یه جور ِ دیگه نفرت دارم.. قهقهه زد..همراه با پوزخندی که به لب داشتم نگاهم و اطرافه سالن چرخاندم.. - این دختر نمی تونه تنها مهره ی ما برای رسیدن به منصوری باشه..نباید تمرکزمون فقط روی اون باشه.. -- می خوای چکار کنی؟.. پوزخندم غلیظ تر شد: کارامو انجام دادم..از همین امروز صبح..من از یه راهه دیگه هم می تونم وارد بشم.. -- حرفت و واضح بزن آرشام..می دونی که از لفافه خوشم نمیاد.... نفس عمیق کشیدم و گفتم: برای به دام انداختن یک موش ِ ترسو باید براش طعمه در نظر بگیریم..طعمه ای که بتونه همه ی حواسش رو به خودش پرت کنه..جوری که نتونه تله ای که تو وجودش اون طعمه رو داره رو ببینه..و زمانی که طعمه رو تصاحب کرد....... مرگ رو هم به جون می خره.. خندید..اروم و در اخر بلند و مستانه.. --افرین آرشام..می دونستم همیشه می تونم روی تو حساب کنم..توی سرت همیشه فکرها و نقشه های ناب وجود داره..برو جلو پسر..منتظر خبرای خوش هستم.. -تا بعد.. تماس رو قطع کردم.. پوزخند روی لبام اروم اروم محو شد..لبامو با حرص به روی هم فشردم.. و گوشی رو توی دستام فشار دادم.. خواستم از پله ها بالا برم که صدای خدمتکار رو شنیدم.. -- اقا .. برگشتم و نگاهش کردم.. - چی شده؟.. -- مهمون دارین.. - کی؟ --خانم صدر.. یک ان با شنیدن اسمش عصبانی شدم..حرفای دیشبش هنوز توی گوشم زنگ می زد.. با اخم برگشتم و گفتم: بگو نیستم.. --چشم اقا.. پام رو پله ی اول بود که سریع برگشتم و گفتم: صبر کن.. برگشت و مطیع نگام کرد: بله اقا.. نفس عمیق کشیدم..برای اینکه هدفم رو به اتمام برسونم باید تحملش می کردم.. اون مهره ی هشتم بود..هنوز نهم و مهمتر از اون مهره ی دهم رو باید پیدا می کردم.. - بگو بیاد تو سالن..منتظرش هستم.. --چشم اقا.. با همون اخم همیشگی برگشتم و به طرف سالن قدم برداشتم..-- چیزی شده آرشام؟!.. خونسرد نگاهش کردم .. - نه..چطور؟!.. تو نگاهش تردید موج می زد.. -- اخه اون شب وسط مهمونی یهو ول کردی رفتی..بعد هم اون کاغذ و.. - باهام تماس گرفتن..یه کار مهم داشتم باید می رفتم..همین.. لحنم جدی بود و بهش این اطمینان رو می داد.. با لبخند نگاهم کرد و گفت:واقعا؟!..وای نمی دونی چقدر نگران بودم.. یک تای ابروم رو بالا دادم و پرسیدم: نگران؟!..برای چی نگران شدی؟!.. من من کنان در حالی که نگاهش رو ازم می دزدید گفت:خب..خب هیچی..گفتم شاید از من ناراحت شدی گذاشتی رفتی..واسه همین..امروزم نیومدی شرکت بیشتر نگرانت شدم.. - می بینی که..مشکلی نیست.. -- پس چرا شرکت نیومدی؟!.. سکوت کردم..حاضر نبودم به هر کس و ناکسی جواب پس بدم ، خصوصا این دختر که ذاتا برام هیچ ارزشی نداشت.. با دیدن سکوت طولانی من لبخندش کمرنگتر شد و نیم نگاهی به اطراف انداخت.. بی مقدمه گفتم: فرداشب مهمونی میدم..خوشحال میشم همراه جناب صدر تشریف بیارین.. با خوشحالی نگاهم کرد وگفت: جدا؟!..وای مرسی حتما میایم..چرا یهویی؟!..همینجا؟!.. -نه ، ویلای پشتی.. یک دفعه این تصمیم رو گرفتم.. -- عالی ِ..تا حالا اونجا رو ندیدم.. - خب فرداشب می تونی ببینی.. نگاهه افسونگرش را درون چشمانم دوخت و لبخند زد.. چند لحظه نگاهش کردم و صورتم را برگرداندم.. به خوبی از قصد و نیتش باخبر بودم..برای همین هیچ کدوم از نیرنگ هاش حداقل روی من تاثیری نمی گذاشت.. ********************* «دلارام» تا شب هر کار کردم نشد که نشد.. خوبیش به این بود کسی هم نیومد سراغم.. واقعا مونده بودم اینا واسه چی منو گرفتن اوردن اینجا؟!..خب اگه می خواستن ازم حرف بکشن پس چرا انقدر بی بُخارن؟!.. البته ارزوم هم نبود که بلا ملا سرم بیارن..همون بهتر که کاری باهام نداشته باشن.. معلوم نیست تا کی اینجا علافم.. الانم که ظهر شده ولی هنوز کسی نیومده بود سراغم..نامردا نکردن یه تیکه نون خشک بهم بدن..دلم بدجور درد گرفته بود.. نکنه می خوان کاری کنن از گشنگی تلف شم؟!..لابد اینم یه جور شکنجه ست.. از دیشب کم کم روی این پنجره و توری ِ لعنتی کار کرده بودم ولی فقط نصفش باز شد.. بقیه ش هم کاری نداشت اما هیچ نیرویی برام نمونده بود تا بخوام ادامه بدم.. از طرفی هم نهایت سعیم رو می کردم که سر وصدایی ایجاد نکنم..یکی دوبار صدا بلند شد که سریع پنجره رو بستم و نشستم رو تخت..ولی وقتی دیدم خبری نیست رفتم سر وقتش.. افتادم رو تخت..تو خودم مچاله شده بودم و می خواستم لااقل حالا که بهم غذا نمیدن 2 دقیقه کَپه ی مرگمو بذارم که در باز شد.. حتی حسش و نداشتم تو جام بشینم ولی با دیدنش ترس ریخت تو دلم و اروم نشستم.. شالمو رو سرم محکم کردم و زل زدم تو چشماش..حسابی اخماش تو هم بود..تا اونجایی که یادم میاد همیشه اخمو و بداخلاق بوده..پس جای تعجب نداره.. به طرفم اومد..از جام تکون نخوردم ..جلوم روی به روی تخت ایستاد.. بی مقدمه ازم پرسید: کسی به اسم منوچهری می شناسی؟.. چشام خود به خود گرد شد.. -منوچهری؟!..اره فک کنم ..چندبار اومده بود خونه ی منصوری.. با کنجکاوی نگام کرد..صندلی رو کشید جلو و نشست روش..انگشتای دستش و تو هم گره زد و نگام کرد.. -- ادامه بده.. - چی بگم؟!.. --هر چی که از منوچهری می دونی.. -- من چیز زیادی ازش نمی دونم..توی اون چند تا برخوردی که باهاش داشتم متوجه شدم یه ادم فوق العاده هیز و زبون باز ِ..یه مرد تقریبا 40 ساله با ظاهری شیک و اتو کشیده..اهان اینو هم یادمه که چشماش ابی بود..یه ابی خوش رنگ و نافذ.. اخماش بیشتر رفت تو هم و سرشو تکون داد.. -- خب..ادامه ش.. نفسمو با حرص دادم بیرون..انگار دارم واسه ش قصه میگم هی میگه ادامه ش.. خب یه کوفتی بده تناول کنم تا جون داشته باشم 2 کَلوم حرف بزنم.. ولی انقدر که نگاش سرد و جدی بود اروم گفتم: چون چشمای خوشگلی داشت و صورتش هم جذاب بود همه رو عاشق خودش می کرد..زبون چرب ونرمی هم داشت که سریع می زد به هدف..به منم چند باری گیر داد..ولی.. با صدای تقریبا بلند گفت: بسه.. از قیافه ی انتیک و ظاهر بیستش رد شو برس به قسمتای مهمتر.. شاکی شدم و گفتم: اِ ، خب گفتی ازش هر چی می دونم بگم منم دارم میگم..مشکلش چیه؟.. کلافه شد ..تو موهاش دست کشید و سرشو تکون داد: خیلی خب ادامه بده.. لبخند پت و پهنی تحویلش دادم و خودمو شل کردم: هیچـــی دیگه..تموم شد..
انگار بدجور عصبانی شد که عین فنر از جاش پرید و داد زد: منو مسخره کردی؟!..یه مشت چرت و پرت تحویلم میدی و فکر می کنی با زرنگی تمام می تونی منو دور بزنی دختره ی .... ادامه نداد و نفسش و فوت کرد بیرون.. با چشمای گشاد شده از تعجب زل زده بودم بهش که با عصبانیت عین یویو تکون می خورد و داد می زد.. -مگه من چی گفتم؟!..خب به من چه که منوچهری کیه؟!..همینایی که می دونستم و گفتم.. یهو خیز برداشت طرفم و نشست رو تخت..انقدر یهویی و محکم خودشو پرت کرد که بیچاره تخت ِ صدای قیژ قیژش در اومد.. با ترس نگاش می کردم که سرم فریاد زد: ببین خانم کوچولو ، بهتره خوب گوشاتو وا کنی و حواست و بدی به من ببینی چی دارم بهت میگم..من ازت نخواستم قیافه و ظاهره منوچهری رو واسم شرح بدی چون خودم بهتر از تو می شناسمش..فقط بهم بگو کارش با منصوری چی بــود؟..واسه چی می اومد اونجــا؟.. بلندتر داد زد: گرفتی یا جور دیگه حالیت کنــــــم؟.. چشمامو بسته بودم و وقتی حرفش تموم شد تند تند سرمو تکون دادم.. دوست داشتم منم یه هوار سرش بکشم و یه سیلی جانانه بزنم زیر گوشش بعد هم بتوپم تو شکمش که خفه خون بگیـــــــره ولی می دونستم این در حال حاضر فقط یه ارزو تو دلمه.. - گفتم که نمی دونم..فقط یه بار که واسه شون قهوه بردم وقتی اومدم بیرون و در و بستم صداشون و شنیدم که داشتن در مورد یه ادم حرف می زدن..درست نفهمیدم چی میگن فقط همین یه جمله رو شنیدم که گفتن « کاری می کنم ماستش و کیسه کنه و بفهمه دنیا دسته کیه» همین..دیگه صداشونو نشنیدم.. مشکوک نگام کرد و گفت: تو که می گفتی پرستارشی پس چرا مثل خدمتکارا واسه ش قهوه بردی؟.. پوزخند زدم و جوابش ودادم.. - همینه که میگم تو هیچی نمی دونی..فقط بلدی هارت و پورت کنی..اون پیرِخرفت عین یه رباط ازم کار می کشید..اول به عنوان پرستارش استخدام شدم..ولی بعدش شدم خدمتکار شخصیش..تا حدی که هیچ کس جز من حق نداشت وارد اتاقش بشه.. -- و به خاطر همین علاقه شدی دختر خونده ش.. باز اتیشــــی شدم .. - هی هی باز که داری تند میری..من راست و حسینی بهت گفتم تو خونه ش جایگام چی بوده باز تو داری منو می بندی به اون یارو که چی؟..دخترخونده شم؟!.. فقط نگام می کرد..عمیق و جدی.. اروم ادامه دادم: اره می دونم همه جا می گفت من دخترخوندشم..ولی همه ش دروغ بود..نمی دونم قصدش از این کار چی بود ولی هیچ کدوم از حرفاش در مورد من حقیقت نداشته..اون گاهی حتی بدتراز سگ ِخونگیش باهام رفتار می کرد..گاهیم خوب بود وکاری بهم نداشت.. هیچی نمی گفت..زیر نگاهه خیره و نافذش معذب بودم.. زیر چشمی می پاییدمش..ولی اون فقط مستقیم زل زده بود به من..حتی برای یه ثانیه نگاش و از رو صورتم بر نمی داشت.. منم از فرصت استفاده کردم و خیره شدم تو صورتش.. چشمای مشکی و فوق العاده نافذ که وقتی نگام می کرد حس می کردم خیلی راحت می تونه درون ِ من رو هم ببینه..به حدی نگاهش در ادم نفوذ می کرد که تن رو به لرزه مینداخت.. ابروهای پرپشت و بلند..که وقتی اخم می کرد باعث می شد گره ی بین ابروهاش بیشتر دیده بشه.. صورت نسبتا کشیده و مردونه.. ته ریشی که داشت بهش می اومد.. نگام چرخید رو موهای پرپشت و مشکی و خوش حالتش که چند تار خودسرانه روی پیشونیش ریخته بودن.. نگام باز چرخید روی صورتش ولبای نه زیاد باریک و نه گوشتی..متناسب بود و خیلی خیلی به چهره ش می اومد..خداییش تیکه ای بود واسه خودش..ولی لااقل اخلاقش اگه سگی نبود خیلی جذاب و خواستنی می شد.. نگامو کشیدم پایین تر و روی گردنش .. همون گردنبندی که اونشب توی مهمونی به گردنش دیدم..یه صلیب که روش نقش و نگارای جالبی داشت.. بلوز استین کوتاه و جذب ِ مشکی که 2 تا از دکمه های بالای بلوزش باز بود..و شلوارش که یه کتان مشکی بود.. کمربندش چرم مشکی بود و فوق العاده براق.. چون تو حال و هوای خودم بودم یهو با شنیدن صداش تو جام پریدم .. سریع نگامو چرخوندم بالا و زووم کردم تو چشماش.. -- زمانی که پی به حقیقت ِ این ماجرا ببرم تکلیف تو هم مشخص میشه.. و با زدن این حرف پوزخندی تحویلم داد که پیش خودم هزار جور معنیش کردم.. نکنه می خوان دَخلمو بیارن؟!.. اره دیگه مطمئنا ازادم که نمی کنن.. با نگام تعقیبش کردم که یه راست رفت سمت در و بعد هم از اتاق بیرون رفت.. نگامو چرخوندم سمت پنجره..ماتم زده بهش زل زدم .. تو سرم هزار جور فکر و خیال می چرخید که خودمو پرت کردم رو تخت..پوووووووف خدایا لااقل امشب کاری کن بتونم از اینجا فرار کنم.. 10 دقیقه از رفتنش گذشته بود و در حالی که داشتم به سمفونی قار و قور کردن شکمم گوش می کردم چشمام کم کم سنگین شد که یکی در اتاق و بازکرد.. با چشمای خواب الود و نیمه بازم نگاش کردم..یکی از خدمتکارا با سینی غذا اومد تو اتاق و بعد ازگذاشتنش کنار تخت بدون اینکه نگام کنه رفت بیرون.. بوی غذا که به مشامم خورد خواب از کله م پرید..تو جام نیمخیز شدم وبه سینی نگاه کردم..کبــــاب بود..وای خداجون دمت گرم.. نزدیک بود از زور گشنگی انگشتامو هم بجوم و قورت بدم.. باید تا شب انرژی داشته باشم.. هر جور شده امشب از اینجا فرار می کنم.. «آرشام» مثل همیشه تیپم با رنگ مشکی تکمیل شده بود.. کمی از ادکلن تلخ و جذب کننده م به مچ دستم و زیر گردنم زدم.. بوش به حدی سرد و خاص بود که بینیم رو تحریک می کرد.. سالهاست که از همین مارک استفاده می کنم..تلخی ای که با تلخی ِ زندگی من عَجین شده بود..زندگی سراسر تلخ و بی روح باید هم پر از تلخی و سرما باشه.. یادمه همیشه از رنگ مشکی متنفر بود..می گفت « نپوش ، چون نفرت میاره ..همیشه با خودش دوری و عذاب به همراه داره ».. و الان کجاست که ببینه من به خاطر حضور ِنحسش توی زندگیم شیفته ی این رنگ شدم؟!.. درست 10 ساله که زندگیمو پر از سیاهی کردم..پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد.. می دونم الان داره این عذاب رو متحمل میشه..می دونم الان شاهد من و کارهای من هست..و چقدر لذت می برم وقتی می بینم که اون هم در عذاب کشیدن من سهیمه.. هیچ لذتی برای من بالاتر از این حس نیست.. انقدر که برای خودم این جمله رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.. و اون..گناهکار ِ..من هم گناهکارم..همانطور که اون در حق من گناه کرد..در حق خیلی ها .. کاری کرد صدای شکستن روحم رو به وضوح بشنوم..با زندگی من و خیلی های دیگه.. اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش..اون یک گناهکار ِ حرفه ای بود.. یه ادم از جنس تاریکی ولی با ظاهری شیشه ای.. شکست..بالاخره تونست ظاهر شیشه ای وشکننده ش رو هزار تیکه کنه.. و اونوقت بود که همه ی گناهانش نمایان شد.. و من دیدم..به چشم دیدم..بزرگترین گناهش رو دیدم و نفرت رو تو وجودم پرورش دادم.. نفرت.. همون چیزی که ملکه ی قلبم بود.. ********************* یقه ی کتم رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.. چون امشب اینجا حسابی شلوغ می شد به تمامی نگهبان ها اخطار دادم که چهارچشمی مراقب ِ اوضاع باشند.. حتم داشتم نقشه م امشب بدون هیچ دردسری اجرا خواهد شد.. وارد ویلای پشتی شدم..درست پشت ساختمان اصلی ویلایی مشابه به همان ویلای اصلی قرار داشت ولی در نمایی کوچکتر.. متشکل از 4 اتاق و یک سالن بی اندازه بزرگ..اینجا مختص به مهمانی های من ساخته شده بود..تحت نظارت و خواسته ی من.. به وسیله ی 3 پله ی مرمرین و شفاف به سالن منتهی می شد.. لوستر بزرگ و پر از تلالویی که خیره شدن به کریستال های درخشانش چشم را می زد.. بالای پله ها ایستادم و نگاهم رو به اطراف چرخاندم.. در وهله ی اول شایان را دیدم..تکیه به ستون کناری سالن داده بود و با زنی شیک پوش و جذاب مشغول گپ و گفت بود.. لبه ی لیوان شرابشان را به هم زدند و با لبخند به لب نزدیک کردند.. شایان دست زن را گرفت و به پشت ان بوسه زد..لبخند زن پررنگتر شد .. همیشه می دونست باید چکار کنه..به راحتی و مهارته یک روباه طعمه رو جذبه خودش می کرد..فریبکارتر وحیله گرتر از شایان سراغ نداشتم و برای همین خواستم که استادم اون باشه.. چون می دونستم خیلی راحت می تونه از یه آرشام شاد و پرانرژی یه سنگ سخت و نفوذناپذیر بسازه که دقیقا همانطور هم شد.. همیشه اصرار بر این داشت که خودش رو رئیس و بالا دسته من بدونه ولی همچین چیزی از همان اول هم در قانون من وجود نداشت.. آرشام فقط خودش بود و خودش..تنها و به دور از هر بالادست و یا رئیسی..به هیچ عنوان حاضر نبودم زیردست کسی باشم.. آرشام با تمام غرور و تکبر و خودخواهی هاش حاضر به زیر بار رفتن چنین خفتی نخواهد شد.. نگاهم رو به سمت دیگری از سالن گرداندم .. سنگینی نگاه ها رو به خوبی حس می کردم ..ولی تنها چیزی که برام بی اهمیت جلوه می کرد همین نگاهها بودن.. به دنبالش می گشتم که در گوشه ای از سالن مشغول صحبت با یکی از مهمانها دیدمش.. منوچهری.. کسی که زن ها و دختران زیادی اطرافش رو احاطه کرده بودند ولی اون با لبخندی که بر لب داشت با زنی جوان صحبت می کرد و می خندید.. به طرفش رفتم..طعمه ی امشب من برای به دست اوردن منصوری همین منوچهری بود..از قبل به بچه ها سپرده بودم که چشم از در ویلا و اللخصوص منوچهری بر ندارند.. طعمه م منوچهری و معامله ی من با اون بود.. معامله ای دروغین ولی در ظاهر حقیقی..معامله ای که می تونستم امیدوار باشم به کمک اون منصوری رو به اینجا می کشونم..حتم داشتم که میاد..چون براش مهم بود.. اجناس عتیقه ای که متعلق به خودش بود و منوچهری ِ دغلباز می خواست با هزار جور ترفند با وجود نیمی از اونها با من وارد معامله بشه.. محال بود منصوری از محموله ی پرارزش و گرانبهاش به همین اسونی بگذره.. منتظرشم..برای ورودش به مهمانی لحظه شماری می کردم.. هنوز چند قدم باهاش فاصله داشتم که نگاهش رو از اون دخترها گرفت و به من دوخت.. با دیدنم لبخند زد و به طرفم امد.. ایستادم..نگاهم جدی و محکم بود..مثل همیشه.. -- سلام جناب ِتهرانی..مشتاق ِدیدار..احوال شریف چطوره؟.. سرم رو به ارامی تکان دادم و نگاهم رو دقیق بهش دوختم.. - ممنونم..اماده اید؟.. -- بله بله..چرا که نه؟..فقط تا به الان منتظر شما بودم.. - خوبه..بعد از صرف شام خبرتون می کنم.. -- بسیار خب..خیلی هم عالی.. نگاهی همراه با لبخند به اطراف انداخت و در حالی که در چشمانش برقی خاص نهفته بود گفت: مهمونی امشب حرف نداره جناب تهرانی..معلومه واسه ش سنگ تموم گذاشتید.. می دونستم مقصودش به دختران جوان و زیبایی بود که در مهمانی حضور داشتند.. ناخداگاه به یاد حرف های اون دختر افتادم.. ( توی اون چند تا برخوردی که باهاش داشتم متوجه شدم یه ادم فوق العاده هیز و زبون باز ِ..یه مرد تقریبا 40 ساله با ظاهری شیک و اتو کشیده..اهان اینو هم یادمه که چشماش ابی بود..یه ابی خوش رنگ و نافذ.. چون چشمای خوشگلی داشت و صورتش هم جذاب بود همه رو عاشق خودش می کرد..زبون چرب ونرمی هم داشت که سریع می زد به هدف..به منم چند باری گیر داد..ولی.. )الان می تونستم بگم حق رو بهش می دادم.. منوچهری صورت مردانه ای داشت..تنها حُسنی که در صورتش بر جذابیش افزوده بود چشمانش بود.. به رنگ آبی شفاف .. با همان نگاه دختران ِ زیادی را به سمت خود کشیده بود.. اون هم یکی از همکاران شایان بود..هرجا اسم از عیش و نوش می امد منوچهری وشایان در خط اول می ایستادند.. ولی شایان پُر کرده و با تجربه تر از منوچهری بود..برای همین بی گدار به اب نمی زد.. اما منوچهری..همه چیز را در خوشگذرانی و لذت جسمی می دید.. لذتی از سر شهوت و ارضای ان.. ********************* شیدا همراه صدر وارد سالن شدند..به استقبال رفتم و باهاشون دست دادم.. شیدا بازویم را در اغوش کشید وزیر گوشم گفت: خوشحالم می بینمت..تو همین مدت کوتاه دلم حسابی برات تنگ شده بود.. رو به صدر کردم و بی توجه به شیدا گفتم: امیدوارم مهمانی امشب راضی کننده باشه جناب صدر.. خندید و در حین ان که به اطراف نظر می انداخت سرش را تکان داد: حتما همینطوره آرشام جان..چون تو میزبانش هستی..برین خوش بگذرونین..شماها جوونین و پر از شور..منم واسه خودم یه سرگرمی جور می کنم.. بلند خندید..لبخند کمرنگی بر لب زدم و سرم را تکان دادم.. شیدا دستم رو به ارومی کشید..همراهیش کردم.. --بریم برقصیم؟!.. -تازه اومدین..وقت هست.. -- نه من الان می خوام باهات برقصم..واسه ش لحظه شماری می کنم عزیزم.. به ناچار سرم را به نشانه ی قبول درخواستش تکان دادم.. میان جمعیت در حال رقص ایستادیم و دستش را در دست گرفتم..یکی از دستانش رو به روی شانه م گذاشت و من دست دیگرم را به دور کمرش حلقه کردم.. میانمان فاصله ی کمی بود که شیدا همان را با یک قدم خیلی کوتاه پُر کرد.. درحالی که اروم و هماهنگ با آهنگ می رقصیدیم نفس عمیق کشید وگفت: بوی ادکلنت محشره..به ادم یه حال ِ خاصی دست میده.. تو دلم پوزخند زدم..اون چه می دونست که من از قصد از چنین ادکلنی استفاده می کنم؟..ادکلن ِتحریک کننده.. ولی نه تا اون حد که .. فقط می تونست نسبت به من احساس عمیقی پیدا کنه..این بو کشش ِ اون رو به طرف من بیشتر می کرد.. سرشو به روی سینه م گذاشت و پیاپی نفس عمیق کشید.. ارام و مرتعش گفت: اوممممم..معرکه ست..نمی دونم چرا میل به اینکه از اغوشت بیام بیرون رو ندارم..دوست دارم تا اخر شب همینطور بمونم و بهت اجازه ندم لحظه ای ازم جدا بشی.. اون به حرف ها و نجواهای عاشقانه ش ادامه می داد و من بی تفاوت به اطرافم نگاه می کردم..حتی اگر دستش هم برام رو نشده بود باز هم هیچ حسی نسبت بهش نداشتم.. شیدا یکی از اهدفه من برای گرفتن ِ انتقام بود.. تنش داغ شده بود و این گرما از کف دستش به روی شونه م احساس می شد و دستی که به دور کمر برهنه ش حلقه کرده بودم.. لباس اون شبش یه دکلته ی مجلسی فوق العاده کوتاه به رنگ قرمز اتشین بود..پشت کمرش تا بالای باسن برهنه بود و از جلو سرشونه هاش هم ازادانه بیرون افتاده بود.. موهاش رو بالای سرش بسته بود و آرایش نسبتا غلیظی بر چهره داشت.. سرش رو بلند کرد وبه چشمام زل زد..نگاهم تماما سرد بود..ولی باز هم متوجهش نشد وصورتش رو به نشانه ی بوسیدن لب هام جلو اورد.. هیچ کششی نداشتم..حتی نفرتم ازش چندین برابر شده بود.. به چشمانش خیره شدم .. لب هاش مماس با لبانم بود که صورتمو کمی به عقب متمایل کردم.. - بریم..من خسته شدم.. ناکام از عملی که قصد انجامش رو داشت اخم کرد و شونه م رو محکم نگه داشت.. --نه آرشام..خرابش نکن لطفا.. با تعجب نگاهش کردم که با یک حرکت لب هاش رو به روی لب هام گذاشت.. شوکه شده بودم..فکرش رو هم نمی کردم چنین کاری ازش سر بزنه.. بی خیال در عالمه دیگری مشتاقانه لبانم رو می بوسید که به خودم امدم و بازوهای برهنه ش رو در چنگ گرفتم.. محکم کشیدمش کنار و با خشم ولی صدای نسبتا ارامی گفتم: کار خوبی نکردی شیدا ..اصلا.. و نگاهم رو از روی صورتش گرفتم و ازش جدا شدم.. محکم به روی لبهام دست کشیدم.. حالم از این دختر بهم می خورد.. ********************** شایان در طول مهمانی مرتبا در کنار همان زن ایستاده بود.. حتی لحظه ی صرف شام هم رهایش نکرد.. فهمیده بودم که اون رو برای امشب زیر سر داره..وقتی به رفتار و حرکات زن دقیق شدم دریافتم که اهل چنین روابطی هست.. شاید نه به همان غلظت ولی کششی که به طرف شایان داشت.. و دستش که از همان ابتدا به دور بازوان شایان حلقه شده بود .. و بوسه ای که شایان در زیر نورکم ِ سالن بر لبانش نشاند.. و لبخندی که زن از روی لذت تحویلش داد..همه را زیر نظر داشتم و به این یقین رسیده بودم.. تیر نگاهه مملو از حسرت ِ دختران زیادی به طرفم نشانه رفته بود..اما مثل همیشه این نگاهه سرد و ابروهای گره زده م بود که نصبیشان می شد ولی بازهم نگاهشان را نمی گرفتند.. شیدا چند باری که بهم نزدیک شد بارها عذرخواهی کرد ولی من جوابی نمی دادم.. تا اینکه بعد از شام نزدیکش شدم و جدی گفتم: دیگه نمی خوام کار امشبت تکرار بشه.. نگاهه مرددی بهم انداخت و گفت: چرا بدت اومد آرشام؟!..اصلا باورم نمیشه دوستش نداشتی.. دستهام رو مشت کردم تا بتونم تا حدودی خودم رو کنترل کنم..و موفق هم شدم.. به دروغ جوابش رو دادم: چون دوست ندارم برای اولین بار از طرف یه دختر .. نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم: رابطه ی ما خیلی زود شروع شد و رو دور ِ تند افتاد..پس لطفا عجله نکن.. لبخند زد و همراه با ناز به ارومی دستم رو گرفت.. --باشه عزیزم..هر چی تو بگی.. نگاهم رو ازش گرفتم.. وقت اجرای نقشه م بود..نگاهم به منوچهری افتاد.. رو به شیدا کردم و گفتم: من باید برم..تا بعد.. --باشه..فقط زیاد منتظرم نذار .. نگاهش برام سنگین بود و از کنارش گذشتم.. تا به کی باید تحملش می کردم؟!.. مطمئنا تا زمانی که بهش نیاز داشتم.. برای به اتمام رساندن نقشه م.. *********************** معامله ی دروغین در یکی از اتاق ها انجام شد ولی اثری از منصوری نبود..مهمانی به اتمام رسید ولی باز هم بی نتیجه ماند.. داخل سالن نشسته بودم و در حالی که عمیقا در فکر فرو رفته بودم با شنیدن صدای یکی از خدمه ها به خودم امدم.. - چی می خوای؟.. پاکت سفیدی رو به طرفم گرفت.. -- اقا فکر می کنم این برای شماست.. پاکت رو گرفتم و پشتش رو نگاه کردم.. « شکستت رو بهت تبریک میگم آرشام تهرانی..» با اخم رو به خدمتکار داد زدم: کی اینو بهت داد؟.. با ترس یک قدم به عقب برداشت.. --ه..هیچ..هیچکی اقا..به خدا زده بودن به در آشپزخونه.. - یعنی چی؟!..پس شماها اونجا چه غلطی می کردید که ندیدین کار ِ کی بوده؟.. -- اقا به خدا دارم راستش و میگم..چسبونده بودن به در پشتی که تو اشپزخونه ست..همون دری که به پشت باغ باز میشه.. نفسم روبا خشم بیرون دادم.. - برو بیرون.. --چ..چش..چشم..چشم اقا.. و با قدمهایی بلند از سالن بیرون رفت.. نگاهی بهش انداختم..مطمئن بودم از طرفه خودشه.. با یک حرکت عصبی همراه با خشم در پاکت رو باز کردم..
« از اینکه نقشه ت به نتیجه نرسید چه حسی داری؟.. آرشام تهرانی..کسی که سرتا سر زندگیش ادعای زرنگی می کرد امشب ناکام موند .. یادت نره که تو هنوز خامی و بی تجربه..ولی من سالهاست با ادمایی مثل تو و شایان سر و کار دارم.. تصور چهره ی پر از خشم تو برام لذت بخشه..مطمئنم چراش رو می دونی..ولی می خوام بهت بگم.. تو و شایان برای من جز مزاحمت چیز دیگه ای نداشتید..نفرتی که من از شماها دارم چندین برابر از تنفر شماهاست.. شایان یه سد برای رسیدن به اهدافه من بوده و هست.. و تو.. من از اول هم با تو خصومتی نداشتم..ولی خودت اینطور خواستی..باعث تموم این اتفاقات تنها تو بودی.. اگر مثل یک مار به دست و پام نمی پیچیدی و خودت رو در برابر من قرار نمی دادی شاید دشمنی ما تا به اینجا کشیده نمی شد.. ولی تو ، تو گروهه شایانی و اینو بدون برای نابودی هر دوی شما نهایت تلاشم رو می کنم.. درضمن..فکر می کنم امشب ، شبی پر از اتفاقات ناخوشایند برای تو باشه..شبی پر از سوپرایزهای جالب که فکر نمی کنم تو زیاد ازشون خوشت بیاد.. دلارام..می شناسیش؟!..تا حالا چقدر تونستی از دهنش حرف بکشی؟!..از دختری که نقشش تو زندگی من تنها یک پرستار و خدمتکار بوده.. الان چه حالی داری آرشام؟..دستات از خشم می لرزه؟..نگاهت به خون نشسته و می خوای دنیا رو به اتیش بکشی؟.. رو دست خوردی پســر..من یه بار دیگه تونستم غرورت رو تا حدودی خرد کنم و از این بابت بی اندازه خوشحالم.. امشب مهمونی دادی ولی شادیش قسمت من شد..تیرت اینبار به هدف نخورد پسر..بهتره بیشتر از اینها برای نابودی من تلاش کنی.. می دونم که جراتش رو نداری..پس تلاش بی فایده ست.. امیدوارم با دلارام بهت خوش بگذره..دختر زیبایی ِ..به کار من نمی اومد ولی شاید برای تو.. جون اون برام هیچ ارزشی نداره..ولی تو می تونی باهاش خیلی کارها بکنی.. لذت..بندگی..یا حتی مرگ.. به هر حال استادت شایان بوده..کسی که دارای خصوصیات غیراخلاقی زیادیه..مردی مغرور و متکبر و در عین حال خوشگذران و بوالهوس.. موفق باشی مهندس آرشام تهرانی » ******************************* برگه رو تو دستام مشت کردم..دوست داشتم جای این گردن منصوری تو دستام بود و انقدر فشار می دادم تا با لذت بتونم جون دادنش رو به چشم ببینم.. از روی مبل بلند شدم و با قدمهای بلند از ویلا بیرون رفتم.. به حدی عصبانی بودم که حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده بود.. گلدون نسبتا بزرگی که کنار پله قرار داشت رو با خشم و نعره ای بلند هُل دادم و صدای شکستنش روح و روانم رو نوازش داد.. چند تا از خدمتکارا بیرون امدن که بلند فریاد کشیدم: گورتونو گم کنین.. چند قدم رفتن عقب که عین شیر زخمی به سمتشون حمله کردم و نعره کشیدم: مگه با شماها نبودم لعنتیا..برین تا همتون و از دم قتل عام نکردم..د یالا.. با ترس به طرف سالن دویدند.. به حالت عصبی تو موهام چنگ زدم و از پله ها پایین رفتم.. باید می رفتم پشت باغ..همونجایی که اون کثافت پاکت رو گذاشته بود.. می کشمت منصوری..قسم خوردم که گیرت میارم پس همین کارو هم می کنم.. کسی تا به الان نتونسته اینطور بازیم بده..کثافت به روز سیاه می نشونمت..پست فطرت ِ رذل.. هر چیزی که جلوی راهم بود رو می زدم و نابود می کردم..می خواستم به این وسیله خشمم رو خالی کنم و به ارامش برسم.. ولی بازهم فایده ای نداشت.. ************************ «دلارام» انگار مهمونی گرفته بودن..سر و صداش می اومد.. اینجوری شاید به نفع من می شد و راحت تر می تونستم از این قفس ِ کوفتی فرار کنم.. بالاخره تا اخر شب تونستم توری رو از جا بکنم..خیلی سخت بود حتی 2 جا از دستم رو زخمی کردم ولی مهم نبود..از اینجا خلاص بشم به همه ی این مکافاتاش می ارزه.. حالا راحت می تونستم بیرون و نگاه کنم.. اروم خم شدم تا ببینم فاصله م با پایین چقدره؟!.. رو به روم یه ساختمون قرار داشت ..یعنی 2تا ویلا توی یه باغ ؟!.. به پایین نگاه کردم..ووی ددم..این..این چرا انقده بلنده؟!.. حالا چه خاکی بریزم تو سرم؟.. یه سایه دیدم که تندی سرم و کردم تو..باز طاقت نیاوردم خم شدم ببینم چه خبره ولی فقط صداشون رو شنیدم..سرمو از پنجره کردم تو تا متوجه ِ من نشن.. -- اوضاع مرتبه؟.. -بله قربان.. -- پس اون یکی نگهبان کجاست؟!.. --.... -- با تو بودم..اون یکی تنه لش کدوم گوریه؟!.. --گل..گلاب به روتون قربان..چیزه..رفته دستشویی.. داد زد: گندتون بزنن..پس چرا لالمونی گرفتی؟..بعد از مکث کوتاهی با خشم گفت: چارچشمی همه جا رو می پایین..شیرفهم شد؟!.. --ب..بله قربان.. دیگه صدایی نشیدم..خم شدم که با دیدن یکی از اون هیکلیا با ترس سرمو دزدیدم.. وای اینجور که بوش میاد 2 تا نگهبان زیر پنجره کشیک میدن.. خبر مرگتون بیاد مگه تروریسم گرفتین؟!..پشت در اتاق نگهبان..زیر پنجره نگهبان..این دیگه چه وضعشه؟!.. باز صداشون رو شنیدم..اینبار نگهبانه با یکی دیگه داشت حرف می زد.. -- پس چرا دیر کردی؟!.. -- چی شده مگه؟!..خیر سرم رفتم تر....ن بزنم بیام.. -- هیچی اومده بود سرکشی..خیلی هم شکار بود.. -- بی خیال الان رفت دیگه هم نمیاد..بیا بریم اونطرف ببین چه خبره.. -- چطور؟!.. -- مهموناش رفتن خودشم که اینوره..کسی تو ویلا پشتی نیست بریم یه دلی از عزا در بیاریم.. -- نه سه میشه ضایع ست..عین جن بو داده می مونه یهو سر می رسه.. -- نترس ..یه کم دل و جرات داشته باش..با این هیکلت قد ِخر هم حالیت نیس.. -- خفه شو، وگرنه.. -- بیخیال پسر..بیا بریم یه کم عشق و حال کنیم.. سکوت کردن.. خدا کنه بگه باشه و برن شرشون کم شه..خدا خیر بده اونی که داره این یکی رو تحریک می کنه..فقط جونه من زودترررررر.. -- باشه ولی زود بر می گردیم..می شناسیش که عصبانی بشه هیچی جلودارش نیس.. -- خیلی خب بیا بریم .. دیگه یه دختر که اینهمه نگهبان و مراقب نمی خواد.. --لابد یه چیزی هست که انقدر روش حساسه.. -- حالا هرچی پایه ای دیگه؟.. -- اره بریم.. و صدای قدم هاشون رو شنیدم و سرمو کردم بیرون.. ای قربونت برم خدااااااااا..یه بار شانس بهم رو کرد دمت گرم نذاشتی عُقده بشه رو دلم.. حالا که تا اینجاش کمک رسوندی بقیه ش رو هم بخیر بگذرون لااقل بتونم یه خاکی تو سرم بریزم.. چون پنجره لبه دار بود و کمی تو بود دیده نمی شد که پنجره بازه ..ولی اگه خم می شدم منو می دیدن..بهترین راه ملحفه و روتختی و لباسای توی کمد بود..باید بهم گره شون می زدم.. سریع دست به کار شدم..چند دقیقه وقتم و گرفت ولی با سرعت و محکم گره ها رو می زدم و می رفتم سر وقته بعدی.. وقتی 2 تا ملحفه و یه روتختی و 3 تا شلوار و2 تا پیراهن رو به هم گره زدم اندازه شد..بستم به پایه ی تخت چون چیز دیگه ای تو اتاق نبود..کمد هم که کلا فاصله ش با پنجره زیاد بود.. ملحفه رو به سرش بستم و وقتی خوب اطراف و دید زدم از پنجره انداختمش بیرون.. بلوزم که یه تونیک ِ نسبتا بلند بود ، پس مشکلی نداشت..شالمو روی سرم محکم کردم..حالا وقتش بود.. همیشه از بلندی می ترسیدم ولی الان فرصته فک کردن به این چیزا نبود..باید چشمامو می بستم وگرنه یه لحظه هم نمی تونستم ببینم پایین چه خبره.. رفتم لب پنجره نشستم و با ترس و لرز ملحفه رو گرفتم تو دستم..سفت نگهش داشتم و خودمو از پنجره ول کردم.. وای که قلبم اومد تو دهنممممم..زیر پام خالی شده بود و تا سر حد مرگ هم ترسیده بودم.. دستام یخ بسته بود ولی محکم ملحفه رو چسبیده بودم.. چشمامو رو هم فشار دادم تا یه وقت نگام به پایین نیافته..اروم اروم خودمو کشیدم پایین.. ملحفه رو اروم اروم ول می کردم و سُر می خوردم پایین..خیلی سخت بود..یعنی پایه ی تخت انقدر ظرفیت داره که بتونه منو نگه داره؟!..وای خدا خودت کمکم کن.. نمی دونم چقدر از راه رو رفته بودم شاید نصفش و یا شاید هم بیشتر که یکی اون پایین با صدای بلند گفت: دختره ی احمق داری چه غلطی می کنی ؟!.. یا امام هشتم..یا پنج تن..یا باب الحوائج..بدبخت شدمممممممم.. با ترس چشمامو باز کردم و نگامو انداختم پایین .. خودش بود..پایین وایساده بود و با عصبانیت و ابروهای گره خورده نگام می کرد.. با دیدنش دیگه کلا جون از تنم در رفت و خواستم ملحفه رو محکمتر نگه دارم که نتونستم و به پشت پرت شدم پایین.. چشمامو محکم روی هم فشار دادم.. خدایاااااااااااااا..الان میمیرم.. نه.. نــــه.. نــــــه.. **************************** چشمامو باز کردم..چرا همه چی تاره؟!..کم کم داشت دیدم واضح می شد ولی هنوز گیج و منگ بودم.. - وای خدا یعنی مردم؟!..یعنی مرگ انقدر راحته؟!..نه دردی نه چیزی..خدایا دمت گرم زجرم ندادی..چه مرگه ارومی داشتم.. که یه دفعه یکی زیر گوشم غرید: اگه همین الان از روی من بلند نشی کاری می کنم که سه سوت رَوونه ی اون دنیا شی..اونوقت می فهمی مرگ با درد و زجر چه مزه ای میده دختره ی احمق.. چشمام از ترس گرد شد..حس کردم یه چیزی رو شکمم سنگینی می کنه.. وای چرا ازاول نفهمیدم؟!.. بهش دست کشیدم..یکی منو از پشت گرفته بود تو بغلش..صداش..ص..صدا..صداش.. با ترس روش تکون خوردم و افتادم رو دنده تا پاشم که ارنجم فرو رفت تو شکمش صدای دادش بلند شد..هول شدم چرخیدم که..افتادم روش.. شالم از سرم افتاده بود و موهام جلو صورتمو گرفته بود..سرمو به راست تکون دادم و نصف موهام رفت کنار.. حالا صورتش کاملا جلو روم بود..اولین چیزی که نگام باهاشون گره خورد چشمای به سیاهی شبش بود .. انقدر ترسیده بودم که به نفس نفس افتادم.. موهای بلندم رو شونه ی چپش پخش شده بود و نیمی از صورتم رو پوشونده بود.. با اخم غلیظی زل زده بود تو چشمام..هیچی نمی گفت ولی از فک منقبض شده ش فهمیدم خیلی عصبانیه .. اوممممم..عجب بویی .. این .. بوی عطر .. یه نفس عمیق کشیدم که ناخداگاه چشمام باریک شد..یا به نوعی شبیه ادمای خمار شدم.. لامصب عجب ادکلنی به خودش زده بود..دوست داشتم پاشم از روش بزنم به چاک و تا اونجایی که می تونستم بدوم ولی این بوی لعنتی نمی ذاشت.. انگار با چسب دوقلو منو چسبونده بودن بهش..به جای اینکه از روش پاشم دوست داشتم تند تند نفس بکشم.. بوی تلخ و در عین حال سردی که تو دماغم می پیچید باعث شد یه کم احساس گرما کنم.. نگام تو چشماش زووم شده بود ولی موهام نمی ذاشت راحت باشم..دست سردم و اوردم بالا که موهامو بزنم کنار ولی یهو مغزم عین موتور به کار افتاد و.. خاک بر سرم کنن تو این هاگیر واگیر خودمو چسبوندم به این یارو که چی بشه؟!.. اوممممم..بازاون بــــو..داشت دیوونه م می کرد که چشامو بستم و نفسمو حبس کردم..اره همینه الان وقت فراره نه اینکه.. چشمامو که باز کردم دیگه نگاش نکردم وبه ظاهر با ناله خواستم از روش پاشم که همینکارو هم کردم ولی اون فرزتر از من بود که با یه حرکت خیلیــــی باحال و حرفه ای دستاشو گذاشت رو زمین و با یک جهش از رو زمین پاشد ایستاد.. ولی چون من زودتر از روش بلند شده بودم یه قدم جلو بودم و خواستم بدوم که تند دستمو گرفت و گفت: کجــــا ؟!.. دیگه فکر این نبودم شالم افتاده رو زمین و الان تو چه وضعی هستم..فقط نمی خواستم تلاشم واسه فرار به هدر بره.. مظلوم برگشتم نگاش کردم..سرمو انداختم پایین..خواست منو بکشه سمت خودش که به عنوان ممانعت دستمو اوردم بالا و اون که فکر می کرد می خوام تقلا کنم کاری نکرد ولی من سرمو خم کردم و در کسری از ثانیه یه گاز محکمممممم از دستش گرفتم که صدای نعره ش به اسمون بلند شد..حلقه ی دستش که از دور مُچم شل شد دستمو کشیدم و الفرار.. دیگه به پشت سرم نگاه نمی کردم فقط می دویدم..دعا ، دعا می کردم کسی جلوم سبز نشه.. صدای قدماشو از پشت سر می شنیدم..ولی برنگشتم نگاه کنم و ببینم چقد باهام فاصله داره.. فقط صدای فریادش و شنیدم.. -- وایسا دختر..با تو َم بهت میگم وایسا..اوضاعت و از اینی که هست خرابتر نکن..بالاخره که دستم بهت میرسه.. صنار بده آش به همین خیال باش روانی..فک کردی چی؟!..منو خر فرض کرده بود مرتیکه پوفیوز.. نمی دونستم دارم کدوم وَری فرار می کنم..فقط می دویدم..دنبال یه در خروج می گشتم ولی بین درختا گیر افتاده بودم.. اینبار برگشتم ببینم هنوز پشتمه یا نه که دیدم خبری ازش نیست..اینجاها هم انقدر تاریک بود که اگه درختا رو از روی سایه شون نمی دیدم مطمئنا با سر می رفتم تو یک به یکشون.. از بس که دویده بودم نفسم بالا نمی اومد ..سر جام وایسادم تا حالم جا بیاد.. چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم و باز خواستم بدوم که یه سایه جلوم سبز شد..سایه ی یه مرد قد بلند و چهارشونه بود..و بعد هم بوی عطرش.. با ترس جیغ بلندی کشیدم و برگشتم که جفت بازوهامو از پشت گرفت تو چنگش و منو کشید تو بغلش.. هر چی تقلا می کردم فایده ای نداشت..زورش بهم می چربید..- ولم کن روانی.. -- ببند دهنـتـــو..کجا می خواستی در بری؟..از دست کی؟..من؟!..د ِ اخه دختره ی احمق مگه می تونی؟!.. - خودت خفه شو عوضی..بذار برم پی زندگیم..چی از جونم می خوای؟.. بلند داد زد: همون جونتـــو.. با ترس دست از تقلا برداشتم..اب دهنم و با سر و صدا قورت دادم که زیر گوشم گفت: ترسیدی؟..پس اگه بفهمی می خوام چکارت کنم که.. نذاشتم ادامه بده با ترس و لرز گفتم: چ..چی می خوای؟..تو رو خدا بذار برم..بابا من هیچ کاره م..به قرآن من با منصوری نسبتی ندارم.. --می دونم ..ولی این چیزی رو تغییر نمیده.. - یعنی چی؟؟!!..پس تو که می دونی مریضی با من اینجوری رفتار می کنی؟!..مگه من چه هیزم تری به توی روانی فروختم؟!.. و با لحن فوق العاده وحشتناکی گفت: هنوز باهات تسویه حساب نکردم خانم کوچولو..یادت که نرفته؟!..به خاطر تموم توهینات به من هنوز مجازات نشدی.. از زور ترس گلوم خشک شده بود..به سرفه افتادم و وقتی حالم جا اومد درحالی که تقلا می کردم تا دستم و ازاد کنه گفتم: تو هنوز تو گذشته سیر می کنی عُقده ای؟..فک نمی کردم ازم کینه شتری داشته باشی ..من اگه می دونستم با یه خل و چل طرفم به هفت جد و ابادم می خندیدم بخوام سر به سرت بذارم و.. همچین برم گردوند طرف خودش و دستاشو دورم حلقه کرد که صدای « تیریک » شکستن قولنجم و شنیدم..کمرم درد گرفته بود و اخمام تو هم رفت.. چشماش تو تاریکی مثل چشمای گرگ برق می زد.. زیر لب غرید: لحظه به لحظه بیشتر باعث ازارم میشی..بعضی اوقات دوست دارم یه چاقو فرو کنم تو قلبت یا حتی با دستای خودم خفه ت کنم.. با اینکه جملاتش ترسناک بود زبون باز کردم و لرزون گفتم: پ..پس چرا اینکارو نمی کنی؟!..پس چرا تا الان یه خنجر برنداشتی فرو کنی تو قلبم؟!..چرا منو نمی کشی تا هم خودت خلاص شی هم من ازدست ِ تو؟!.. صدام لحظه به لحظه بیشتر اوج می گرفت..انگار باز داشتم گستاخ می شدم و این هم به خاطر رفتار پر از خشونت ِ اون بود.. حرف زور تو کتم نمی رفت..می دونستم زبونم زیاد از حد درازه و به قول پری که همیشه به شوخی می گفت ( بالاخره یه روز سرت و پای زبونت میدی دلارام..) ولی خب بازم دست خودم نبود..نمی تونستم خودمو کنترل کنم..عینهو چی ترسو بودما ولی خب جلوی زبونمو هم نمی تونستم بگیرم.. چند ثانیه سکوت کرد و خیره شد تو صورتم..و بعد با لحن خاصی زمزمه کرد: خیلی دوست داری اینکارو بکنم؟..پس راه بیافت..نشونت میدم.. افتاد جلو و منو هم دنبال خودش کشید..خودمو به عقب هول می دادم و چیزی نمی گفتم.. خدایا عجب غلطی کردم..به چیز خوردن افتاده بودم..نکنه جدی جدی بخواد خلاصم کنه؟!.. دید یکسره دارم تقلا می کنم با یه حرکت بلندم کرد و منو انداخت رو دوشش.. جیغ کشیدم و با مشتای ظریفم می زدم به شونه های عضله ای و سفتش تا ولم کنه..ولی انگار با دیوار بودم.. نزدیک ویلا بودیم و انقدر جیغ و داد کردم که محکم زد به باسنم و داد زد: اگه همین الان خفه خون نگیری همینجا دخلت و میارم.. جیغام ریز شده بود ولی دست از تقلا و مشت زدن بر نداشتم..عین آهن سفت بود لامصب..همه ش عضله ست..خدایی عجب هیکل و زوری داشت.. تو اون گیر و دار یه دفعه یاد گذشته هام افتادم حدودا یکی 2 سال پیش بود تو فیلمایی که از پری می گرفتم می دیدم پسره عاشقه دختره ست و دختره هم واسه ش ناز می کنه و نمیره طرفش..پسره هم با عشق میره جلو و دختره رو میندازه رو شونه ش ومی برش تو اتاق و.. ووووووییییییییی چقده من ذوق مرگ می شدم توی اون لحظه ی حساس و تو دلم ارزو می کردم یه روز همچین مرد ِ عاشقی پیدا شه منو هم بندازه رو پشتش و ببره.. حالا هر جا ولی حتما منو بندازه رو پشتش ..این ارزویی بود که تا قبل از برخودم با این خون آشام داشتم ولی الان به گوه خوردن افتاده بودم که به جای اینکه رو شونه ی عشقم باشم و حالش و ببرم رو شونه ی این یارو هستم که اصلا حرف حسابم تو گوشش نمیره چه برسه به اینکه حالیش بشه احساس چی هست وچند بخشه ؟.. حالا بوی عطرش رو واضح تر حس می کردم..اصلا انگار این بو از همون اول تو دماغم مونده بود .. انگار یادم رفته بود قراره باهام چکار کنه.. دیگه بهش مشت نمی زدم و صدایی هم ازم در نمی اومد..فقط با پنجه هام بلوز مشکیش رو از پشت کمر تو چنگ گرفته بودم و سرم رو شونه ش بود.. پشت گردنش بیشتر این بوی مست کننده رو به خودش گرفته بود..ناخداگاه صورتم و چسبوندم بهش و نفس عمیق کشیدم..قبلا در مورد ادکلنای تحریک کننده شنیده بودم .. یعنی اینم از هموناست؟!.. اره لابد ، وگرنه باعث نمی شد اینقدر بی خیال از اطرافم غافل بشم و عین گربه چارچنگولی بچسبم بهش و.. موهام کج ریخته بود یه طرفم و صورتمو به گردنش فشار می دادم تا بتونم بیشتر این بو رو حس کنم..چه حالی میده لامصب.. همه جام گرم شده بود..ناخداگاه دستم و اوردم بالا و تو موهاش چنگ زدم.. دیدم که داره از پله ها میره بالا...تموم راه رو سکوت کرده بود..منم که تو عالم خودم داشتم کیف می کردم..(( کسایی که این چنین عطرایی رو استشمام کرده باشن می دونن این بیچاره داشته چی می کشیده)).. نفهمیدم کسی جلو راهش سبز شد یا نه..اصلا کسی تو این خراب شده بود؟!.. دیدم در یکی از اتاقا رو باز کرد و رفتیم توش..گفتم الانه که منو بذاره زمین و باز یاد کاری که می خواست باهام بکنه افتادم.. با ترس انگشتام و از لای موهاش بیرون کشیدم و سرمو بلند کردم.. تا به خودم بیام پرت شدم رو مبل 2 نفره ای که خیلی هم نرم بود..صورتم تو کف مبل فرو رفت.. صدای بسته شدن در رو که شنیدم ترسون سرمو بلند کردم و موهامو زدم کنار.. دستمو گذاشتم رو مبل و تو جام نشستم..جلوم با ژست خاصی وایساده بود.. ابروهای پرپشتش تو هم گره خورده بود و نگاه نافذش تو چشمام قفل شده بود که..

به طرفم قدم برداشت.. با ترس خودمو به پشتی مبل چسبوندم..نگاهش یه جوری بود..خشم و عصبانیت از توش شعله می کشید.. همونطور که اروم به طرفم می اومد و نگاهش روی صورتم خیره بود..با لحن عصبی گفت:جراتت قابل تحسین ِ..اینکه تونستی راه فرارت رو پیدا کنی و.. با ترس و لرز مسخ نگاهش شده بودم که به طرفم خیز برداشت و کشیده شدن بازوم توسط اون همراه شد با صدای جیغ بلندی که از ته حنجره م بیرون اومد و گلوم به شدت سوخت.. --دیگه حتی واسه ی ترس هم دیر شده گربه ی وحشی.. بازومو محکمتر فشارداد و گفت: اره ..تو که خوب وحشی بازی در میاری..پس چرا الان تو چنگال ِ من اسیری؟.. و بلندتر زیر گوشم داد زد: می بینــــی؟..درد و حــــس می کنی؟..لذت داره اره؟.. و همچین بازومو فشار داد که صدای جیغم به اسمون رفت..دردش جوری بود که نمی تونستم طاقت بیارم..گفتم الان ِ که استخون دستم و بشکنه.. - تو رو به هر کی و هر چی که می پرستی قسم ولم کن..بذار برم..من که کاریت ندارم نامرد..پس.. فریاد کشید:به چه جراتی فکر فرار به سرت زد؟..فرا ازخونه ی من؟..فکر عاقبتش رو نکردی نه؟.ولی دیر شده..اون موقع باید به فکر الانت می بودی.. نامرد؟ باشه ..می خوام نشونت بدم یه نامرد چه کارایی می تونه بکنه.. تقلا کردم تا دستمو ول کنه ولی محکم نگهم داشت..با حرص داشتم باهاش می جنگیدم و زیر لب فحشش می دادم جوری که نشنوه ولی سیلی که خوابوند زیر گوشم باعث شد برق از چشمام بپره و ساکت شم.. پرتم کرد رو مبل که دست یخ زده م رو گذاشتم روی صورتم..درست همون سمتی که بهم سیلی زده بود.. موهام ریخته بود تو صورتم واسه همین نمی دیدمش..ولی شدت سیلی انقدر زیاد بود که اشک تو چشمام حلقه بست و حس کردم گوشه ی لبم داغ شد.. با دست لرزونم به گوشه ی لبم دست کشیدم و با حس اینکه نوک انگشتام خیس شده بهش نگاه کردم..از لبم خون می اومد.. هق هقم و تو گلو خفه کردم..حالا انقدری ازش می ترسیدم که جیکمم در نمی اومد.. با خشم سرم فریاد کشید: اون منصوری رذل تموم مدت داشت منو بازی می داد..تو اینجا اسیرم بودی و اون داشت به ریشم می خندید.. نفس نفس می زد.. -- می دونی چیه؟..تو دیگه واسه م فایده ای نداری..وقتی که فکر می کردم می تونم ازت استفاده کنم واسه رسیدن به منصوری و پایمال کردن اهدافش تیرم به سنگ خورد و فهمیدم تو به عنوان یه مهره ی ریز هم تو زندگی اون کفتار به حساب نمیای.. چشمام و روی هم فشار دادم و اشکام صورتمو خیس کرد.. گونه م داغ شده بود و شوری خون رو تو دهنم حس می کردم.. شونه هام از زور گریه می لرزید ولی کاری نمی کردم که موهام به شدت از پشت کشیده شد.. جیغ کشیدم و سرمو گرفت بالا .. زل زد تو صورت غرق در اشکم و داد زد: فردا صبح اولین کاری که بکنم تکلیف ِ تو رو مشخص می کنم.. نگاه پر از اشکم رو تو نگاه سرخ از عصبانیش دوختم و در حالی که سعی داشتم هق هقم و خفه کنم با صدایی مرتعش گفتم: اگه ..می خوای..م..منو بکشی..ت..تو رو..تورو خدا همین الان ..این کار و بکن.. با اخم غلیظی زل زده بود بهم..نگاهش توی چشمای نمناکم در گردش بود که یک دفعه سوالی ازم پرسید که بی اندازه باعث تعجبم شد.. -- شایان تو رو واسه چی می خواد؟!.. ربطشو به موضوع امشب نمی فهمیدم ولی سوالش باعث وحشتم شد..یه جور زنگ خطر.. نکنه می خواد منو بده به اون کثافت؟!.. من من کنان با ترس گفتم: اون..اون عوضی..اون می خواد..من.. موهامو اروم کشید که اخمام جمع شد.. -- درست حرف بزن تا از ریشه درشون نیاوردم..شایان ازت چی می خواد؟!..چرا انقدر براش مهمی؟!.. زبونم از کار افتاده بود..منی که همیشه حاضر جواب بودم و نمی تونستم جلوی زبونم و بگیرم حالا لال مونی گرفته بودم.. چی باید می گفتم؟!..اصلا چرا بهش چیزی بگم؟!..مگه اون کیه؟!..چرا باید از مسائل خصوصی زندگی من با خبر می شد؟!.. با تکون محکمی که بهم داد به خودم اومدم.. -- خیلی خب ، مثل اینکه اینجوری زبونت باز نمیشه.. موهامو ول کرد و ازم فاصله گرفت..به صورتش دست کشید و یقه ی لباسش رو مرتب کرد.. در اتاق رو باز کرد و بلند صدا زد: گندم.. تموم مدت سکوت کرده بودم و فقط نگاش می کردم..هنوز گریه م بند نیومده بود.. طولی نگذشت همون زن جوونی که اون شب بهم لباس داد تو درگاه ظاهر شد و مطیع سرش رو زیر انداخت.. --بله اقا.. -- امشب توی این اتاق می مونی..کامل زیر نظر می گیریش..پشت در نگهبان میذارم اگه مشکلی بود خبرش می کنی.. زن با اخم به من نگاه کرد وسرش رو تکون داد: چشم اقا.. نگام کرد..منظورش به من بود ولی به ظاهر طرف صحبتش اون زن بود.. -- فردا اقای شایان میان اینجا..یه کار فوری باهاشون دارم و هر وقت که اومدن منو خبر می کنید..فهمیدی؟.. -- بله اقا..حتما.. به صورت رنگ پریده م پوزخند زد و از در بیرون رفت.. خدایا چرا گفت شایان فردا میاد اینجا؟!.. نکنه منو بده به اون عوضی؟!.. خدایا بدبختیای من پس کی تموم میشه؟!.. چرا هر کجا که میخوام برم و هرکار که می خوام بکنم تهش ختم میشه به اون ناکِس ِ پست؟!.. کسی که اول خانواده م رو نابود کرد و حالا چشم دوخته به من و می خواد منو هم به کثافت بکشونه.. خدایا نذار دستش بهم برسه..نذار.. ***************************** اون شب یه ثانیه هم خواب به چشمام نیومد.. همه ش تو فکر فردا بودم و اینکه چی قراره بشه؟!.. اون زن هم که اسمش گندم بود روی صندلی نشسته بود و کتاب می خوند.. رفتارش خیلی اروم بود..نه حرفی می زد و نه حتی نگام می کرد.. با ارامش نشسته بود و مطالعه می کرد.. من دارم اینجا از درد غصه واسه فردام مثل ادمایی که فردا حکم اعدامشون می خواد اجرا بشه هر ثانیه ده دفعه جون میدم این بی خیال داره کتاب می خونه..هه..تقصیری َم نداره..د ِ اخه به این بدبخت چه که تو دله من چی داره می گذره؟!.. افتاده بودم رو تخت ..گوشه ی لبم هنوزمی سوخت.. وقتی تو اینه به خودم نگاه کردم رنگ صورتم با گچ دیوار مو نمی زد.. گوشه ی لبم کبود شده بود و خون روی زخمم خشک شده بود.. انگشتامو لا به لای موهای پرپشت وبلندم فرو کردم و سرمو محکم فشار دادم.. گیج و منگ بودم..عین دیوونه ها با خودم زمزمه می کردم .. داشتم دق می کردم که فردا چی میشه؟!.. پیش خودم این احتمالات رو می دادم که یا گیر شایان میافتم و بدبخت میشم..یا به دست این خون آشام کشته میشم.. دیگه از این دو حالت که خارج نبود.. پس خدایا به دادم بـــــرس!!.. ******************************* « آرشام » اون دوتا نگهبان بی خاصیت رو سپردم دست بچه ها تا یه گوشمالی ِ حسابی بهشون بدن.. با اینکه دختره امشب نتونست از ایجا فرار کنه ولی اونها قانون منو زیر پا گذاشته بودند و از دستوراتم سرپیچی کردند.. با علم به اینکه می دونستند عاقبته اینکارشون چی میشه..خوابم نمی برد..پشت پنجره ی اتاقم ایستاده بودم و بیرون و نگاه می کردم..امشب هوا گرفته بود ولی از بارون خبری نبود.. دستام رو بردم پشتم و به اسمون ِ شب زل زدم..ماه امشب کامل بود..تو دلم با خودم حرف می زدم.. اینکه با این دختر چکار کنم؟!.. چرا شایان اون شب اصرار داشت که برای گرفتن این دختر از من قول بگیره؟!.. ربطشون رو به هم درک نمی کردم.. شایان و.. دلارام..دختری گستاخ با نگاهی وحشی..لقبی که من بهش داده بودم برازنده ش بود..گربه ی وحشی..با چشمای خاکستری و شفافی که داشت و رفتار و لفظ بی پرواش.. دختری که نمونه ش رو تو زندگیم خیلی کم دیده بودم..وقتی نگاهش می کردم ترس رو تو چشماش می دیدم ولی تعجبم از این بود که با وجود این همه ترس باز هم به گستاخیش ادامه می داد و.. با جملات ِ تند و تیزش من رو بیش از پیش عصبانی می کرد و زمانی هم که می دید تو اوج عصبانیت هستم مثل یه گربه تو خودش مچاله می شد و نگاهش رو مظلوم می کرد.. از این رفتاراش چیزی سر در نمیارم..از طرفی دیگه به دردم نمی خورد..ولی خب نمی تونم ولش کنم..برام دردسر ساز می شد.. حتم داشتم که اگر شایان باخبر بشه این دختر توی این بازی هیچ کاره ست روی پیشنهادش پافشاری می کنه.. ولی تا زمانی که به راز میان این دو پی نبردم جلوی تموم حرکاتش رو می گیرم.. برای همین امشب باهاش تماس گرفتم و گفتم فردا می خوام ببینمش..اون هم اول وقت.. کلافه نگاهم رو از بیرون گرفتم و به طرف تخت رفتم.. دکمه های بلوزم رو باز کردم و به پشت دراز کشیدم.. نگاهم به سقف اتاق دوخته شده بود ولی فکرم توی اتاق نبود.. ************************ --چی شده آرشام؟!..دیشب که خبرم کردی بیام اینجا پیش خودم گفتم حتما مسئله ی مهمی پیش اومده ، به جای اینکه تو بیای پیش من ازم خواستی اول وقت بیام اینجا..حالا بگو چی شده؟!.. پا روی پا انداختم و خیره شدم تو صورت و نگاهه کنجکاوش.. به ارومی قضیه ی نامه ی منصوری رو براش تعریف کردم..لحظه به لحظه تعجبش بیشتر می شد.. در اخر با عصبانیت از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد.. دست راستش رو مشت کرد و به کف دستش کوبید.. -- می دونستم..می دونستم بالاخره زهرشو میریزه..اون به همین اسونی دست بردار نیست..اصلا با اون همه نگهبان و مراقب چطور تونسته بیاد تو ویلا؟!.. - حتما با گریم تغییر چهره داده..پاکت رو چسبونده بود به در پشتی باغ .. اونجا هم که نگهبانی نبود.. -- پس می دونسته داره چکار می کنه..بی وجود ِ پست.. یک دفعه ایستاد..برگشت و نگام کرد..نگاهه دقیقی بهش انداختم..نگاهش برق خاصی داشت که می تونستم حدس بزنم دلیلش چی می تونه باشه.. -- با دلارام چکار کردی؟!.. بی تفاوت به بالا اشاره کردم و گفتم: بالاست..هنوز هیچی.. --یعنی چی که هنوز هیچی؟!..مگه قرار نشد وقتی کارت باهاش تموم شد اونو به من بدی؟!.. به ارومی از روی مبل بلند شدم و ایستادم.. به طرف پنجره ی های بلندی که در کنارهم به ردیف کنار دیوار کار شده بود رفتم و رو به روشون ایستادم.. در حالی که بیرون رو نگاه می کردم جدی گفتم: همونطور که می دونی من قول وقراری باهات نذاشتم.. --چی میگی آرشام؟!..به چه جراتی با من اینطور حرف می زنی؟!.. به تندی برگشتم و نگاهش کردم.. -جرات؟!.. با عصبانیت تو چشمانم خیره شد.. همراه با پوزخند گفتم:از اون دختر چی می خوای؟..زمانی که دلیلش رو بفهمم تصمیم می گیرم باهاش چکار کنم.. کلافه و عصبانی تو موهاش دست کشید و گفت:تو می خوای براش تصمیم بگیری؟!..چی پیش خودت فکر کردی پسر؟!..من به قول تو استادت بودم و هستم..حق نداری اینطور گستاخانه تو روی من بایستی.. کمی صدام رو بالا بردم و گفتم:تو که می گفتی منو به خوبی می شناسی پس این همه سوال برای چیه؟!..تو که می دونی من به هیچ کس نه باج میدم و نه میذارم بهم دستور بده پس چرا ازم توقع داری هرحرفی که زدی بگم چشم؟!.. نه شایان..من و تو از قبل قول و قرارمون یه چیزه دیگه بود..کار در برابر ِ کار..هر دوی ما برای هم استفاده داشتیم..تو استادم بودی و من بهت دِین داشتم..ولی بعد از اون کارت که بهم گیر بود من برات انجام می دادم..ودر عوض تو هم به تموم نقشه ها و ایده های من نه نمی گفتی.. بلندتر داد زدم: پس دردت چیه شایان؟!.. با یک قدم بلند جلو اومد و فریاد زد: دردم اون دختریه که اون بالا حبسش کردی..دلارام..من اونو می خوام .. حالا هر دو در مقابله هم ایستاده بودیم و با فریاد جواب همدیگه رو می دادیم.. -می خوام دلیلش رو بدونم.. --چرا دلیلش این همه برات مهمه که نمی تونی از این دختر هم مثل بقیه ی دخترا بگذری؟!.. - این دختر برای من پَشیزی ارزش نداره..پس بذارهمین اول ِ کار خیالت و راحت کنم ..ولی ما با هم نقشه ی دزدیده شدنش رو کشیدیم و الان من باید بدونم تو برای چی می خوای اونو به دست بیاری؟!..پس طَفره نرو و دلیلت رو بگو.. نفس عمیق کشید..کلافه چشمانش رو بست و باز کرد..بعد از چند لحظه نگاهش رو به من دوخت و به ارومی گفت: ببین آرشام..خودت خوب می دونی که تو برام با پسرم هیچ فرقی نمی کنی..دوست داشتم بشی یکی مثل خودم ولی تا حدودی تونستم تو راه تعلیمت موفق باشم ولی نه کاملا..من جای پدرت هستم و تو جای پسرمی..پس اینو بدون که نمی خوام مقابل هم قرار بگیریم.. - با این حرفا می خوای به کجا برسی شایان؟!.. با حرص گفت: به هیچ کجا پسر..چرا نمی خوای بفهمی که قضیه ی بین من و دلارام یه مسئله ی کاملا شخصیه؟!.. - مسئله؟!.. بلندتر گفتم: من باید بدونم شایان..تا اینجاش با هم بودیم پس چیز شخصی بینمون نیست..بهم بگو تا اجازه بدم ببریش.. نگاهش اروم گرفت و گفت: باشه..اگه حرفام باعث میشه از خر شیطون پیاده شی ، باشه..برات میگم..ولی بذار ببینمش.. نگاهه کوتاهی بهش انداختم ..تردید نداشتم..و.. اهسته سرم رو تکان دادم..« دلارام » هر دوشون توی سالن بودن و وقتی نگاهه شایان به من افتاد به طرفم قدم برداشت که منم با ترس رفتم پشت گندم مخفی شدم.. از چیزی که می ترسیدم داشت به سرم می اومد.. نگاهش برق پیروزی داشت.. آرشام خدمتکارا رو مرخص کرد و حالا ما سه تا تو سالن تنها ایستاده بودیم..وقتی دیدم داره میاد طرفم ناخداگاه رفتم طرفم مخالفش .. همونجایی که آرشام ایستاده بود.. با فاصله ازش ایستادم و رو به شایان داد زدم: توی پست فطرت چی می خوای از جونم؟!..چرا دست از سرم بر نمی داری؟!.. شایان خواست حرفی بزنه که آرشام دستشو بلند کرد..شایان نگاهش کرد ولی من با وحشت فقط به اون نگاه می کردم.. -- حالا که دیدیش پس همه چیزو بگو..می شنوم.. شایان نگاه بی پرواش رو به من دوخت و در حالی که سر تا پام رو از نظر می گذروند گفت: این دختر زیباست..درست مثل مادرش..نه.. حتی از اونم زیباتر.. به طرفم اومد و منم عقب عقب رفتم.. در همون حال که نگاهه وحشت زده م تو چشماش میخکوب شده بود اون ادامه داد: مادرش و نتونستم ولی خودشو می تونم به دست بیارم..می خوام بشه ملکه ی قصرم..باهاش کمتر از ملکه ها رفتار نمی کنم و به کسی هم چنین اجازه ای رو نمیدم.. چشماش تو جسمم نفوذ می کرد و تنم رو به رعشه می انداخت.. به گونه م که دست کشید وجودم یخ بست و چشمامو بستم.. -- این دختر لیاقتش همینه که تو قصر من خانمی کنه.. دستش و که از روی صورتم برداشت چشمامو باز کردم و همراهش قطره های اشکم روی گونه م سرازیر شدن.. نگاهه پر از هوسش روی لب ها و گردنم خیره موند.. بعد از چند لحظه برگشت و به آرشام نگاه کرد.. --من این دختر رو می خوام..و اینو بدون هر طور که شده به دستش میارم..برای رسیدن به مادرش کل خانواده ش رو نابود کردم..ولی بازم مادرش ماله من نشد..اما الان .. برگشت و پر حرارت نگام کرد..بر خلاف سنش ظاهرش خیلی جوونتر نشون می داد..مثل یه جوون شاد و قبراق بود و در شعله ی هوس و شهوت می سوخت.. -- قضیه ی ما فرق می کنه..این دختر تنهاست و دیگه هیچ کس و نداره..جایگاهی رو که می خواستم یک روز به مادرش بدم حالا به خودش میدم.. لباش و با زبون تر کرد و گفت: تو با من میای..برات سنگ تموم میذارم دختر..پیش من جات امنه..اونجا می تونی خانمی کنی..میشی سوگلی ِمن ..بین تموم زن هایی که تا به الان باهاشون بودم تو برام تکی..دیگه چی از این بهترعزیزم؟!.. دستشو اورد جلو و به زیر گردنم کشید که با ترس جیغ کشیدم و از زیر دستش فرار کردم.. دیگه کسی نبود که جلودارم باشه.. تند تند حرف می زدم و فحشای رکیک بارش می کردم.. گفت تنهام ..اره تنهام خدا..ولی تو نذار اینا فک کنن که من بی کسم..نذار دسته این حیوون بهم برسه.. وسط جفتشون ایستاده بودم و اشک می ریختم.. با گریه رو بهش کردم و گفتم: تو گوه خوردی مرتیکه ..کثافت تو از روی هوس می خواستی مادرم و بی ابرو کنی..مادرم شوهر داشت..بابام شوهرش بود ولی تو با نقشه تو خونواده مون نفوذ کردی.. با پشت دست به حالت عصبی اشکامو پاک کردم و دماغمو با سر وصدا بالا کشیدم.. - حالا چی داری میگی؟!..مادرم به خاطر تو مرد..اون از دست تو و بی غیرتی بابام دق کرد و.. تو بابام و خامش کردی..برادرمو جوون مرگ کردی..تو خانواده ی منو ازم گرفتی بی وجود حالا جلوم وایسادی میگی می برمت تو قصرم خانمی کنی؟!..امیدوارم اون قصربا همه ی زرق و برقش رو سرت خراب شه حماله بی خاصیت.. جلو پاش تف انداختم و جیغ کشیدم: تف به روت بیاد نا کس ِ عوضی که انقدر مار صفتی..فک کردی با این حرفات می تونی خامم کنی؟!..من اگه یه درصد احساس بی کسی کنم خودم و می کشم..اونوقت بیام پیش تو؟!..برو به درک.. گلدون کریستال روی میز کنار دستم و برداشتم و پرت کردم طرفش.. هرچی که جلو دستم می اومد و بر می داشتم و بدون اینکه ببینم به هدف می زنم یا نه به طرفش پرت می کردم و جیغ می کشیدم.. صدای شکستنشون اعصابمو تشدید می کرد.. یکی از پشت بغلم کرد و سفت نگهم داشت..به دستاش چنگ انداختم ولی ولم نکرد..خودش بود.. دیدم که شایان با صورت سرخ شده از خشم داره میاد طرفم و وقتی بهم رسید بی معطلی سیلی محکمی خوابوند زیر گوشم که برای چند لحظه حس کردم سرم سنگین شده و گوشم داغ کرد.. -- خفه شو هرزه..فک کردی کی هستی؟!..چیه دور برداشتی؟!..به من میگی بی وجود اره؟!..حالیت می کنم با کی طرفی.. دستمو گرفت و خواست منو از تو بغلش بکشه بیرون ولی نتونست..آرشام منو سفت نگه داشته بود.. شایان فریاد زد: ولش کن آرشام..بذار حالیش کنم..می خوام بهش بفهمونم کسی نمی تونه تو روی شایان اینطور گستاخی کنه..وقتی زبونش و ازته بُردیم و انداختم جلوش اونوقت حسابه کار دستش میاد..پس بذار بیـــاد.. منو می کشید ولی اون ولم نمی کرد که فریاد آرشام باعث شد گوشم سوت بکشه.. -- تمومش کن شایان..همه چی رو فهمیدم.. شایان سکوت کرد و منم تو بغل اون داشتم از حال می رفتم..حس کردم جسمم داره سنگین میشه..زیر لب التماسش می کردم.. مثل پرکاه بلندم کرد..چشمام نیمه باز بود ولی صورتش و می دیدم که تو فاصله ی کمی ازم قرار داشت.. نهایت سعیم و کردم تا بتونم حرف بزنم.. لب باز کردم و درحالی که از پشت ِ پرده ی اشک تو چشماش زل زده بودم با التماس نالیدم: تو رو قرآن.. نذار منو ..با خودش ببره..حاضرم یه عمر عذاب اسارت رو به جون بخرم ولی.. گیره این ادم نیافتم..به خدا خودمو ..می کشم..حاضرم بمیرم.. ولی.. با هق هق چشمامو بستم و سرمو به طرف راست چرخوندم..صورتم تو سینه ی مردونه ش فرو رفت..دست چپمو مشت کردم و گذاشتم رو سینه ش.. اشکام انقدر شدت داشت که قسمت جلوی پیراهنش رو کمی خیس کرد.. صداش رو شنیدم که عصبی رو به شایان گفت: همینجا باش..می خوام باهات حرف بزنم..الان بر می گردم.. حرکت کرد و منم بی جون لای چشمامو باز کردم.. هنوز گریه می کردم که شایان تند گفت: کجا؟!.. جدی جوابش رو داد: گفتم بر می گردم.. -- خیلی خب ولی حق نداری اونو جایی ببری..الان میگم راننده م بیاد ببرش تو ماشین.. اینبار صدای فریادش باعث شد همونطور که تو بغلش افتاده بودم بلرزم و چشمامو ببندم.. -- شایـــــان به اندازه ی کافی اعصابم داغون هست.. پس لطفا بشین و منتظرم باش.. و دیگه چیزی نشنیدم .. وقتی تو بغلش تکون می خوردم حس کردم داره از پله ها بالا میره.. بعد از چند لحظه رو به یه نفر گفت: در و باز کن.. و صدای مرد غریبه تو گوشم پیچید: اطاعت قربان.. صدای قدم هاش رو می شنیدم..و زمانی که حس کردم منو گذاشت روی تخت چشمامو با وحشت باز کردم.. خواست دستشو برداره که نذاشتم و مچ دستشو گرفتم.. می دونستم اونم یکی از همیناست .. ولی یه حسی بهم می گفت از شایان بدتر نیست..شاید چون می دونستم شایان چجور ادمیه به این مرد التماس می کردم.. رو پیشونیش اخم غلیظی نشسته بود و چشماش هم نافذتراز همیشه به نظرمی اومد.. لبای خشک شده م رو با زبونم تر کردم و در حالی که ملتمسانه تو چشماش خیره بودم مظلومانه نالیدم: منو بکش و ..نذار به دست اون بیافتم..نذار وقتی دستش بهم رسید خودمو.. بکشم..اینکه همینطوری بمیرم.. برام مهم نیست ولی.. نمی خوام وقتی جسمم توسط اون پست فطرت تصاحب شد ..دست به.. خودکشی بزنم..اونجوری همه چیزمو می بازم ولی اینجوری که بمیرم ..لااقل می دونم.. بازنده نبودم.. اروم ولی با صدایی که لرزش درش محسوس بود حرفام و بهش زدم..اونم هیچی نمی گفت و فقط با اخم نگام می کرد.. فاصله ی صورتش با صورتم شاید 1 وجب هم نمی شد..واسه همین وقتی تو صورتم نفس می کشید داغی و حرارتشون رو روی پوست صورتم حس می کردم.. هیچی نمی گفتم و فقط نگاش می کردم.. مچ دستش وبه تندی از تو دستم دراورد و نگاهشو ازم گرفت.. با قدم های بلند از در بیرون رفت و قبل از بسته شدن در شنیدم که به اون مرد گفت: مراقب باش ..هیچ کس جز من حق وارد شدن به اتاق رو نداره.. و در بسته شد و صدای شیون و زاری من هم بلند شد.. خدایا سرنوشته من چی میشه؟!..
« آرشام » ذهنم به کل از کار افتاده بود..با حرفایی که شنیدم و..التماس های اون دختر..خاطرات بدی رو توی ذهنم زنده می کرد..خاطرات ِ.. خیلی بد.. با قدم های بلند وارد سالن شدم..شایان کنار پنجره ایستاده بود که با ورود من برگشت و نگام کرد.. با اخم لبهاشو به روی هم فشرد .. --کجا بردیش؟!.. کمی ایستادم و نگاهش کردم..تو چشمای هم خیره بودیم و من از درون چون اتش می سوختم.. به طرفش رفتم و رو به روش ایستادم..یکی از دستامو بردم توی جیبم و با دست دیگرم به اون اشاره کردم.. - تو چکار کردی شایان؟!.. نگاهش رنگ تعجب به خود گرفت.. --منظورت چیه؟!.. - خودت خوب می دونی منظور ِمن چیه..حرفایی که می زدی حقیقت داشت؟!.. کلافه تو موهاش دست کشید.. -- کدوم حرفا؟!..چی داری میگی؟!..برو سر اصل مطلب.. داد زدم: اصل مطلب همون حرفاییه که بین شماها رد و بدل شد..تو به یه.. زن متاهل نظر داشتی؟!.. کمی نگام کرد و در اخر بلند خندید..انقدر بلند که منم شوکه شدم.. در حالی با تعجب نگاهش می کردم اشکهایی که در اثر خنده ی زیاد به چشماش نشسته بود رو پاک کرد و در همون حال که می خندید گفت: خیلی حرفت برام جالب بود پسر..باورم نمیشه تو داری اینو میگی.. به اوج عصبانیت رسیده بودم ..می دونستم از شایان هرکاری ساخته ست ولی فکرشم نمی کردم انقدر بی وجود باشه که بخواد با زنای شوهردار هم رابطه برقرار کنه.. و با خشم کنترل شده ای رو بهش داد زدم: من هر خری که باشم کثافت نیستم..خودت می دونی که چقدر از خیانت متنفرم..می دونی که چنین صحنه هایی ازارم میده..پس چـــــــــرا؟!.. دیگه نمی خندید و اون هم با عصبانیت تو چشمای من خیره شده بود.. -- بفهم داری چی میگی آرشام..اره می دونم تو از این جربزه ها نداری..واسه همین میگم نتونستم کامل تو اموزشت موفق باشم..تو اونی که من می خواستم نشــــدی.. - نشدم چون نخواستـــم .. تو خودتم خوب می دونی مقصود من از این حرفا چیه..پس حق نداری هر حرفی که خواستیو رو زبونت بچرخونی شایان.. داد زد: من هرکار که بخوام انجام میدم..و اینو بدون من عاشق اون زن بودم.. - ولی اون شوهر داشت.. بلندتر گفت: داشت که داشت..واسه م مهم نبود که شوهر داره یا نه..من اونو می خواستم واسه ی همینم.. فریاد کشیدم: زدی وخانواده شو نابود کـــردی اره؟.. -- حِرفه ی من همینه ارشام..نابودی..نکنه فراموش کردی؟!.. با خشم پشتم رو بهش کردم و به حالت عصبی تو موهام دست کشیدم.. - حِرفه ت چیه لعنتی؟!..بی ابرو کردن یه زن شوهردار؟!..یعنی حتی ذره ای وجدان در تو نیست؟!.. بازومو گرفت و رو به روم ایستاد.. -- تو که از منم بی وجدان تری پسر..تو که یکی یکی دخترای مردم و به خاک سیاه می نشونی چرا این حرفا رو می زنی؟..تو که به فلاکت می کشونیشون و تَهِشم یه تف میندازی تو صورتشون و میگی از همتون متنفرم چی؟..چیه حالا جلوم وایسادی و واسه من دَم از وجدان می زنی؟!.. - اره من اینکار رو کردم..افتخارم می کنم و توش حرفم نیست..ولی اونا با بقیه فرق می کردن..کاری به جسمشون نداشتم و فقط روحا می خواستم تخریبشون کنم..من با روح اون دخترا کار داشتم نه چیز دیگه..خودت هم می دونی قصدم چی بوده.. -- ولی برای اون کار وجدانت خوابه ..پس چرا از من توقع داری از چیزی که می خوام چشم پوشی کنم؟!.. فریاد کشیدم: من از خیانت متنفرم لعنتی.. اون هم بلند داد زد: ولی من نه..من به هر کَس و ناکَسی خیانت می کنم و کَکَمَم نمی گزه..من با تو فرق دارم اینو تو گوشات فرو کن آرشام.. به تلخی پوزخند زدم.. - اره فرق داری..من بد شدم چون باید بد می شدم..من گناه کردم چون باید تبدیل به سنگ می شدم..من تو زندگیم با خشم اُنس گرفتم چون برای رسیدن به هدفم باید پست ترین ادم می شدم..ولی سرتا سر زندگیم از خیانت متنفر بودم و هستم..چون برام به بدترین شکل ممکن خاطراتم رو زنده می کنه..خاطراتی که این همه سال خواستم ازشون فرار کنم ..ولی.. -- نتونستی..نتونستی آرشام.. فریاد زدم: اره نتـــــونستم..می دونی چرا؟!..چون می خواستم یادم بمونه و از این یاداوری زجر بکشم..می خواستم با زجر کشیدن خودم به قدرت برسم..قدرتی که هیچ احدی نتونه باهام برابری کنه..اونوقت بود که می تونستم بشم همون آرشامی که براش تلاش کردم.. --ولی تو داری تموم زحماته منو به باد میدی.. نگاهش کردم که ادامه داد:من عاشق مادر دلارام شدم ولی بعد از مرگش فهمیدم تمومش هوس بود..ولی این دختر .. اون کاملا فرق می کنه.. پوزخند زدم.. -چطور؟!..نکنه چون جوونتر و خوشگل تر از مادرشه ؟!.. از پنجره بیرون و نگاه کرد و .. -- اره .. ولی اینو مطمئنم اگر هوس هم باشه علاقه هم وجود داره..حاضرم براش هرکاری بکنم ولی شده 1 شب رو با اون باشم.اخمام تو هم رفت ..برگشت و زل زد تو چشمام.. --این دختر باعث میشه مثل دوران جوونیم به وجد بیام..هیجانی که تو رگ و خونم تزریق می کنه برام حتی قابل وصف هم نیست..اون شب که نزدیکش بودم اینو فهمیدم..تا قبل از اینکه ببینمش فراموشم شده بود..ولی اون شب توی مهمونی ..دیدمش..اون منو ندید ولی من تموم مدت محو تماشاش بودم..و از همون شب نتونستم خیالش رو از جلوی چشمام محو کنم.. انگشت اشاره ش رو به نشانه ی تهدید به سینه م زد و گفت: من دلارام رو می خوام پسر..تا وقتی که فکر می کردیم با منصوری نسبت داره جاش اینجا بود چون جزو نقشه مون محسوب می شد..ولی از حالا به بعد دیگه نقشه ای در کار نیست و اون دختر با من میاد.. وقتی دید هیچی نمیگم و فقط نگاهش می کنم لبخند کجی گوشه ی لبش نشست و به در سالن اشاره کرد: میگم راننده م بیاد ببرش..تو هم هر چی که دیدی و شنیدی رو فراموش کن..فقط یه گَپ و گُفت بود و تموم شد.. از کنارم گذشت و در همین حین دستش رو چند بار به روی شونه م زد.. داشت به طرف در سالن می رفت که دست به سینه برگشتم و با صدایی محکم و جدی گفتم: ولی اون دختر از این خونه هیچ کجا نمیره.. سر جاش ایستاد..با یک حرکت ِ تند برگشت و نگام کرد.. با اخم گفت:یعنی چی؟!.. خونسرد جوابش رو دادم: یعنی همین که گفتم..من به اون دختر نیاز دارم..و تا وقتی که کارمو باهاش انجام ندادم حق خارج شدن از این ویلا رو نداره.. بلند گفت: منظورتو واضح بگو آرشام..چرا در لفافه حرف می زنی؟!.. - منظورم کاملا واضح بود..دلارام از اینجا نمیره..همین.. و با قدمهایی محکم از کنارش گذشتم که با شنیدن صداش بین راه ایستادم.. -- بهتره اینکار و نکنی..با من در افتادن عواقبه خوبی نداره ..خودت که باید اینو بهتر بدونی؟.. به اندازه ی کافی حرفاش رو شنیده بودم ولی حق اینکه بیش از این بخواد من رو تهدید کنه رو نداشت.. به ارومی برگشتم و نگاهش کردم.. - من و تو دو گروهه جدا هستیم..ولی در امور مشترک..که اون هم شامل ایده ها و ماموریت هایی می شد که گاه من و گاهی اوقاتم تو انجام می دادی..از همون اولم شرط کردیم که کار به کار ِ هم نداشته باشیم..من هم نمی خوام با وجود این حرفها زحماته تو رو نادیده بگیرم .. -- ولی داری اینکار و می کنی..اون هم به خاطر یه دختر.. - اون دختر برام مهم نیست..مهم کاریه که تو کردی..تو موضوع ِ این دختر هر دو شریک هستیم.. چشمانش رو باریک کرد و مشکوکانه نگاهم کرد.. - تو چه نیازی به دلارام داری؟!.. پوزخند زدم.. -- می تونه برام مفید باشه..دختر زرنگی ِ..بی شک نمی تونه بی خاصیت باشه.. -- نکنه می خوای بیاریش تو گروهه خودت؟!.. -نـه..به هیچ وجه.. -- پس چی؟!.. - فعلا هیچی..ولی در اینده شاید یه کارایی کردم.. خندید.. -- تو هم نمی تونی از جسم و اندام ظریفه چنین دختری بگذری درسته؟!.. با همون پوزخندی که بر لب داشتم گفتم: من جدا از بقیه هستم شایان..نگاهه من همیشه به دنبال فواید ِ ادماست نه ارضای جسم.. لبخندش محو شد..اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند و گفت: پس می خوام همینجا بهم قول بدی به محض اینکه کارت با این دختر تموم شد بی چون و چرا ردش کنی طرفه من.. سکوت کردم..به شایان نیاز داشتم..من ادمی نبودم که بی گدار به اب بزنم..برای تک تک کارهام دلیل داشتم و همه رو مهم می دونستم.. سرم را تکان دادم و گفتم: برای بعد ، بعد تصمیم می گیرم.. -- نه..همین الان بهم قول میدی.. نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم: خیلی خب.. نگاهش درخشید و با لبخند به طرفم امد..دستش رو به طرفم دراز کرد ..نگاه کوتاهی بهش انداختم و باهاش دست دادم.. -- تصمیم درستی گرفتی..خوشحالم رابطه ی ما همچنان دوستانه پا بر جاست.. فقط نگاهش کردم..دستش رو رها کردم که به طرف دررفت.. ولی بین راه ایستاد و با صدایی که خوشحالی درش مشهود بود گفت: راستی یه خبر خوش..ارسلان داره بر می گرده..دیشب فرصت نشد بهت بگم.. ناخداگاه اخم هایم در هم رفت و گفتم: واسه چی میاد؟!.. لبخندش کمرنگ شد.. -- ارسلان برادرزاده ی منه..دوست صمیمی ِ تو..فکر نمی کنم 2 سال بتونه بین رفاقتتون فاصله بندازه.. جدی گفتم: فقط می خواستم بدونم قصدش از بازگشت به کشورش چیه؟!..اون که عاشق امریکا بود.. --نمی دونم..فقط گفت دیگه از اب وهوای امریکا خسته شده..واسه مدت زیادی مهمونه ماست.. -- عالیه..پس دیگه تو انجام ماموریت ها تنها نیستی..منم می تونم مدتی استراحت کنم.. -- اتفاقا برعکس..می خوام هر دو کنار هم فعالیت کنین.. -کی بر می گرده؟.. -- درست 1 هفته ی دیگه ..تنها سرم را تکان دادم.. با لبخند از سالن بیرون رفت و من هم کنار پنجره ایستادم.. در حالی که از پشت شیشه باغ رو تماشا می کردم ذهنم کشیده شد به گذشته..و ارسلان.. کسی که در ظاهر دوست و در باطن بزرگترین دشمن من محسوب می شد.. دشمنی که .. با خشم دستانم رو گره کردم و فشردم.. ********************* « دلارام » 2 روز ِ که توی این اتاق زندونیم کردن و جز خدمتکارا کسی تو اتاق نمی اومد.. که اونم واسه گذاشتن سینی غذا و بردنش می اومدن تو و بدون اینکه حتی یه نگاهه کوتاه بهم بندازن می رفتن.. توی این مدت کارم یا گریه بود یا غصه.. به همه چیز و همه کس فکر می کردم.. وقتی یاد بابام می افتادم آه می کشیدم و فقط می گفتم چـــرا؟!.. چرا وقتی یه ادم ِ ساده لوح یه سنگ میندازه تو یه چاه ده تا ادم عاقل نمی تونن درش بیارن؟!.. چرا بابام با یه ندونم کاری باعث این همه مصیبت شد؟!.. برادرم که فراموش کرده بود خواهری هم داره و نسبت بهش مسئوله.. ناخداگاه پوزخند زدم..اگه مامان یه همچین چیزی رو می شنید می گفت «تره به تخمش میره حسنی به باباش».. مامانم خدای ضرب المثل بود..از این رفتارش خوشم می اومد..ساده بود و..زیبا.. یادش که می افتادم می زدم زیر گریه و تهش هم به هق هق می افتادم..جوری که صورتمو فرو می کردم تو تشک و ملحفه رو لای دندونام می گرفتم و لبامو انقدر به روی هم فشار می دادم که از درد بی حس می شد.. و این اشک هام بودن که روی جای جای ملحفه رد پاشون مونده بود.. واسه تک تکشون دلم می سوخت..و در عین حال نفرتم از شایان بیشتر می شد.. با یاداوریش ترس تو وجودم رخنه می کرد ..این که چی میشه و ایا بالاخره وجود منفور شایان ازتوی زندگیم برای همیشه محو میشه یا.. جلوی اینه ی قدی که توی اتاق بود ایستادم و به سر تا پام نگاه کردم..موهای قهوه ای و بلندم که رنگشون تیره بود و کمی به مشکی می زد پریشون دورم ریخته بود.. چشمای خاکستریم که انگار دیگه مثل سابق شفاف نبودن.. یادش بخیر..مامانم همیشه می گفت چشمات نقش یه اینه ست..ادمی می تونه نقشش رو توی چشمات ببینه.. وقتی بچه بودم و اینو بهم می گفت سریع می دویدم می رفتم جلو اینه و تو چشمای خودم زل می زدم که شاید بتونم خودمو توش ببینم.. بابام از این حرکتم می خندید و مامان گونه م رو می بوسید.. آه..چه روزای خوبی بود..پر از ارامش.. به چشمای نمناکم دست کشیدم..مژه های بلند و مشکیم در اثر خیسی اشکام به هم چسبیده بودن.. پوست سفیدم مهتابی تر از همیشه بود.. لبام برخلاف همیشه بی رنگ و یخ زده بود.. لباسام همونا بودن و چقدر ته دلم می خواستم برم حموم و یه دوش حسابی بگیرم .. ولی نه می ذاشتن و نه می تونستم..فقط استرس اینو داشتم که قراره چی بشه.. تا اینکه شب رو تخت دراز کشیده بودم یکی از خدمتکارا اومد تو اتاق..تو جام نشستم و نگاش کردم.. به امید اینکه چیزی بگه..ولی ظرف خالی از غذا رو از روی میز ِ کنار تخت برداشت و از در بیرون رفت.. اینبار در کمال تعجب کسی درو نبست.. با تعجب داشتم نگاش می کردم که یکی از نگهبانا اومد تو و با اخم بهم تشر زد: یالا پاشو.. ترسی که ریخت تو دلم باعث شد تنم بلرزه.. خدایا چی شده؟!.. با دادی که سرم زد لرزون از رو تخت اومدم پایین..بازومو محکم گرفت و از در رفتیم بیرون.. حتی یه کوچولو هم تقلا نمی کردم.. یه نگاهه سرسری به اطراف انداختم..یه راهروی بزرگ بود..کنارمون دو طرف دیوارایی قرار داشت که با فاصله روشون تابلوهایی با مناظر مختلف نصب شده بود.. یه در انتهای راهرو قرار داشت که نگهبان جلوی همون در ایستاد.. تقه ای به در زد و یه صدای مردونه از تو اتاق گفت: بیا تو.. نگهبان درو باز کرد و رفت تو منو هم دنبال خودش کشید تو اتاق.. نامرد همچین با خشونت اینکار و کرد که یه جورایی پرت شدم تو و موهام ریخت تو صورتم.. ای کاش یه چیزی بود این وامونده ها رو باهاش می بستم.. دیگه بازوم تو دستاش نبود..سرم وبلند کردم و همزمان موهامو از توی صورتم کنار زدم .. با دیدنش که به میز تکیه داده بود از ترس چشمام گرد شد..آرشام بود.. با جذبه ی خاصی به میزش تکیه داده بود وبه من نگاه می کرد..بدون اینکه چشم ازم برداره رو به نگهبان گفت: تو می تونی بری.. --اطاعت قربان.. و صدای بسته شدن در رو پشت سرم شنیدم..و با همون صدا به خودم اومدم.. وسط اتاق ایستاده بودم و اطرافمم چیزی جز همون یه میز وصندلی..یه کمد فلزی و یه کتابخونه ی چوبی به رنگ مشکی نبود.. یه پنجره تو اتاق درست سمت راستم بود که با پرده های مشکی و قرمز پوشیده شده بود.. محو اطرافم و این اتاق خاص بودم که با صداش نگام سریع چرخید روی صورتش.. - تموم شد؟.. با تعجب گفتم: چی؟!.. پوزخند زد و چیزی نگفت.. باز داشتم از دستش حرصی می شدم که دیدم داره میاد طرفم.. زبونمو محکم تو دهنم نگه داشتم که یه وقت چیزی بهش نگم وضع بدتر بشه.. قدماش و انقدر محکم و جدی بر می داشت که با هر گام تن ِ منم می لرزید..نگاهش به قدری نافذ و سرد بود که طاقت نیاوردم و نگامو به زمین دوختم ولی زیر چشمی می پاییدمش.. رو به روم که ایستاد اب دهنمو قورت دادم..منتظر بودم هران یه چیزی بگه ولی سکوت کرده بود و این سکوت هر لحظه به تشویشم دامن می زد.. تک سرفه ای کرد و گفت: نگام کن.. چشمامو بستم و روی هم فشار دادم..وای..نمی تونستم.. صداشو برد بالا و گفت: من عادت ندارم یه حرفی رو دوبار تکرار کنم..و همینطور دوست ندارم وقتی دارم با شخص مقابلم حرف می زنم نگاهش به هر کجا غیر از من باشه..پس نگام کن.. همونطور که یه ریز پشت سر هم حرف می زد منم اروم اروم سرمو اوردم بالا و همین که حرفش تموم شد نگاهه منم تو چشمای سیاهه به رنگ شبش قفل شد.. حین ِ اینکه تو صورتم زل زده بود بی مقدمه گفت: شایان تو رو می خواد.. اسمش که اومد دهنم از وحشت باز موند.. و با جمله ی بعدیش حس کردم دیگه جونی تو تنم نمونده.. -- و من هم قبول کردم.. -چ..چـــی؟؟!!.. خونسرد بود..همینش ازارم می داد.. سرشو تکون داد و پشتشو به من کرد.. در حالی که به میزش نزدیک می شد گفت: درست شنیدی..حالا که دیگه به کارم نمیای پس موردی نداره تو رو بهش بدم.. پشتش رو به میز تکیه داد ..یک تای ابروشو بالا داد و گفت: خب..نظرت چیه؟!..همین امشب بفرستمت ویلای شایان یا فردا؟!..اون که خیلی عجله داشت.. با حرف اخرش از شوک بیرون اومدم و با ترس ولرز رفتم جلوش وایسادم..تا تونستم تو نگام التماس ریختم..خدایا نذار بدبخت بشم.. اشک تو چشمام حلقه بسته بود و کم مونده بود بزنم زیر گریه..احساس خلاء ِ شدیدی می کردم.. نگاهش توی چشمام در گردش بود.. صدام بغض داشت.. - م..من که..قبلا گفتم..حاضرم بمیرم ولی..پیش اون نامرد نمیرم..شما هم.. اینکارو نکنی خودم ، خودمو می کشم..ازتون خواهش کردم یه کاری کنید دستش به من نرسه ولی حالا که دل ِشمام مثل اون کثافته رذل از جنس سنگ ِ فقط همین راه برام می مونه.. عین مجسمه سر جام خشک شده بودم و فقط لبام بود که به ارومی تکون می خورد و چونه م در اثر بغض می لرزید.. صورتم خیس از اشک بود و قلبم با هر تپش کم مونده بود سینه م رو بشکافه.. هیچی نمی گفت..منم دیگه حرفی نزدم..الان فقط باید غرورموحفظ می کردم..نمی خواستم بهش التماس کنم..ولی نگام اینو نمی گفت..نگام بهش التماس می کرد این کارو نکنه..ولی لحن و بیانم .. نفسش رو عمیق بیرون داد و گرماش توی صورتم پخش شد که همون گرما باعث شد نگام رو کل صورتش بچرخه و تو چشمای سرخش محو بشه.. -- و اگه راهه دیگه ای جز مرگ هم باشه؟!.. اول جمله ش رو درک نکردم ..ولی بعد از چند لحظه با تعجب بهش خیره شدم.. منظورش از این حرف چی بود؟!.. مگه راه دیگه ای هم داشتم؟!.. فرار می کردم خب کجا برم؟!.. یه طرف شایان..یه طرف هم این خون آشام..دیگه برای همیشه اسایشم گرفته می شد.. با شناختی که روی منصوری داشتم..اونم راحتم نمی ذاشت.. و حالا هم که این سنگدل قول ِ منو به شایان داده و حاضر بودم بمیرم ولی پیش اون نکبت نَرَم.. از میزش فاصله گرفت و اگه به موقع خودم رو کنار نمی کشیدم صاف می افتادم تو بغلش.. بلوز خاکستری و شلوار پارچه ای مشکی تنش بود..بی وجود خیلی خوش تیپ و جذاب بود..و اخمی که همیشه بر چهره داشت به این جذابیته ذاتیش دامن می زد.. دیدم یه قدم دیگه به طرفم برداشت که منم بی اختیار یه قدم رفتم عقب..اون می اومد جلو ومن می رفتم عقب.. انگارباهام داشت بازی می کرد.. یکی از دستاش توی جیبش بود و اون یکی دستش رو هم مشت کرده بود.. منم دستمو برده بودم پشتم و همونطور که از پشت دنبال یه چیزی می گشتم بهش تکیه بدم نگام تو نگاهه یخ زده ش قفل شده بود.. یعنی این نگاه جوری در ادم نفوذ می کرد که مثل ادمای مسخ شده حتی قادر به حرکت دادن چشمات هم نبودی..لامصب با چشماش جادو می کرد.. دعا ، دعا می کردم دستم به یه چیزی بخوره که بالاخره.. خـــورد .. همون کمد فلزی بود که بهش تکیه دادم و محکم سرجام وایسادم.. ولی اون هنوز داشت جلو می اومد و با اخم نگام می کرد.. کف دستامو به بدنه ی سرد کمد تکیه دادم و سرمو کمی بالا گرفتم..قد بلند بود و ورزیده..جوری جلوم ایستاد که فاصله ش باهام 1 وجب هم نمی شد..کلا سینه به سینه م که شد اون وسط گم شدم.. اون دستش که توی جیبش بود رو اورد بالا و خیلی ناگهانی کوبید به بدنه ی کمد درست کنار صورتم که از صداش مردم و زنده شدم.. قفسه ی سینه م از ترس بالا و پایین می شد و انگار سرمای کمد به بدن من هم سرایت کرده بود.. صورتشو اورد جلو و منم با ترس سرمو پایین تر بردم و چشمامو بستم.. اروم ولی جدی پشت سر هم گفت:به راحتی می تونم شایان رو از این تصمیم منصرف کنم..ولی تنها به یک شرط..تو فرض کن که الان من بهت میگم ازادی ومی تونی از اینجا بری..کجا رو داری که بری؟!..پیش منصوری؟!..خب از اونجایی که خوب می شناسمش سه سوت دخلت و میاره..چون دیگه براش فایده ای نداری..تا اونجایی هم که من خبر دارم کس و کاری نداری جز پسر دایی مادرت..که خب پیش اون هم نمی تونی باشی..چون به محض خارج شدن از اینجا شایان پیدات می کنه..حتی اگه زیرسنگم باشی گیرت میاره و تو رو با خودش می بره..پس می بینی؟!..هیچ راهی برات نمی مونه جز مرگ و .. دیدم سکوت کرده و چیزی نمیگه که به ارومی لای چشمامو باز کردم و نگاش کردم..چشماش روی جز ، جزءِ صورتم در گردش بود که توی چشمام ثابت موند.. با پوزخند دستشو بالا اورد و چند تار از موهامو توی مشتش گرفت.. همونطور که لمسشون می کرد پنجه هاشو فرو کرد لا به لای موهام و..به ارومی کشید..دردم نیومد چون حرکتش با خشونت نبود.. پوزخند می زد و نگاهش همچنان سرد بود.. ولی من از درون داغ بودم..فقط کف دست و پام سرد بود و.. این تضاد رو تو دمای بدنم درک نمی کردم.. زمزمه کردم: و چی؟!..
صدامو که شنید نگاشو از روی موهام گرفت و توی چشمام دوخت..به ارومی سرشو تکون داد و ازم فاصله گرفت.. همین که ازم جدا شد نفسمو فوت کردم بیرون..داشتم سنکوپ می کردم..این دیگه کیه؟!.. -- گندم..خدمتکار مخصوصم 2 روزه که بیماره و برای مدت طولانی نمی تونه به اینجا بیاد..اکثر کارهای من چه خصوصی و چه عادی رو اون انجام می داد ..وبه همین خاطر توی این 2 روز نبودنش حس می شد..و من از تو می خوام که.. نگام کرد و چیزی نگفت..منم که گاگول نبودم تا تهشوخوندم..ازم می خواست خدمتکار مخصوصش باشــــــم؟؟!!.. بدون اینکه چیزی بگم ذهنمو خوند و جواب داد: درست حدس زدی..تو باید جای اون کارهای منو انجام بدی..جز به جزء از دستورات ِ من اطاعت می کنی و اگر کوچکترین سرپیچی تو کارت ببینم .. ادامه نداد ولی جوری نگام کرد که یعنی حساب کار دستم بیاد.. هی هیچی نمیگم این یارو فک کرده کیه؟!..هه..خدمتکاره مخصوص..اونم واسه کـــی؟!..یه خون آشام..بدتر از منصوری.. باز زبونم عین موتور کار افتاد و پشت سر هم گفتم: اول ببین من قبول می کنم بعد واسه من کتاب قانون رو کن..من حاضرم همون مرگو انتخاب کنم ولی پیش تو کار نکنم..ظاهرا هوا ورت داشته جناب.. پوزخندش عمیق تر شد و گفت: لازم نیست این همه حرص و جوش بخوری گربه ی وحشی..حرص و جوش ِ اصلی واسه زمانیه که می فرستمت خونه ی شایان.. داشت سواستفاده می کرد عوضی.. با عصبانیت نگاش کردم و گفتم: به همین خیال باش ..گفتم که من نمیذارم..خودمو می کشم.. داد کشید: خب بکــش دختره ی احمق..کیه که کَکِش بگزه؟..د یالا..اینکارو بکن.. یه چاقوی ضامن دار از توی جیب شلوارش در اورد و پرت کرد طرفم..رو هوا قاپیدمش و با وحشت تو دستم فشارش دادم.. --چرا وایسادی؟..نکنه کار کردن باهاشو بلد نیستی؟.. با چند گام بلند جلوم ایستاد و دست یخ زده مو تو دست پر از حرارتش گرفت.. چاقوی ضامن دارو کشید و دسته ش رو گذاشت کف دستم..دستام از مچ بی حس شده بود..دستم رو تو دست خودش مشت کرد و .. فریاد زد: می خوام بهت نشون بدم خودکشی چه لذتی داره..می خوای بمیری؟..پس چرا دست ، دست می کنی احمق؟.. چشمام تا اخرین حد گشاد شده بود و با ترس نگام بین چاقو و صورت آرشام در گردش بود..خدایا این روانی داره چکار می کنه؟!.. دستمو برد بالا..رو به شکمم گرفته بود ..اگه دستم تو دستش نبود بی شک چاقو رو ول کرده بودم.. زبونم بند اومده بود و می دیدم که شقیقه ش به شدت نبض می زد.. عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود و صورتم خیس از اشک بود..می ترسیدم..خدایا دارم می میرم..نه..نــه خدا.. ولی زبونم بند اومده بود و فقط نگام بود که از وحشت داشت از کاسه می زد بیرون.. اما اون جدی کارشو انجام می داد و در این بین هر دو به نفس نفس افتاده بودیم.. من از ترس و اون.. از خشم.. با خشونت داد زد: واسه مردن اماده ای؟..چیزی که خودت انتخاب کردی..پس طعمش رو بچش..برای همیــشـــه.. با فریاد دستمو که تو دستش بود و رو به شکمم اورد پایین و.. جیغ کشیدم: نـــــــــــه.. ********************* چشمامو اروم باز کردم..نگاهه گنگی به اطراف انداختم.. همون اتاق..رو زمین افتادم و..اون روی صندلی نشسته.. یه دفعه مغزم به کار افتاد و..با وحشت دستمو به شکمم کشیدم..هیچ دردی حس نمی کردم.. با تعجب و ترس سرمو بلند کردم و باز به شکمم دست کشیدم..لباسم سالم بود و هیچ لکه ی خونی هم روش دیده نمی شد.. پس.. صداشو که شنیدم سرمو چرخوندمو نگاش کردم.. --متاسفم.. مرگ موفقی نداشتی..حتی عرضه ی مردنم نداری.. با عصبانیت زل زدم تو صورتشو تو جام نشستم.. - خفه شو عوضی..اصلا به تو ربطی نداره که من می خوام چکار کنم..مردنم دست خودمه و توی اشغال داشتی منو.. --می کشتم..اره می خواستم همین کارو بکنم.. سرش داد زدم: پس چرا نکردی؟.. خونسرد جوابمو داد: چون خودت نخواستی.. با تعجب نگاش کردم که گفت: جیغ کشیدی و.. گفتی نه..این یعنی اینکه نمی خواستی بمیری..اگه قصدت خودکشی بود جراتشو داشتی و اینکار و می کردی..ولی خودت نخواستی.. - د ِ اخه روانی تو داشتی منو می کشتی..من گفتم خودمو می کشم نه اینکه تو بیای و وادارم کنی.. -- فرقش در چیه؟!..یادمه که قبلا گفتی بکشمت ولی نذارم شایان تو رو با خودش ببره..منم داشتم همین کارو می کردم..خواسته ی قلبیت رو.. مسخره خندیدم و با پوزخند گفتم: زِکی..از کی تا حالا به خواسته ی قلبی ِ این و اون توجه می کنی؟!..تو که به سنگم گفتی زرشک روت کم شه من هستم جات وایمیستم.. با عصبانیت از رو صندلیش بلند شد که منم سریع از رو زمین جستم.. -- من تا حدی کوتاه میام..ولی از حدش که بگذره هیچ احدی جلو دارم نیست.. برای اخرین بار بهت فرصت میدم تصمیمت رو بگیری..یا اینجا می مونی و میشی خدمتکار مخصوصم..و یا همین الان خودم کار تو می سازم..و راهه سوم هم که به نظرم بهترین راه و بی دردسرترین محسوب میشه ..شایان ِ..مغزم هنگ کرده بود.. آرشام.. مرگ.. شایان.. چه غلطی بکنم؟!.. اینو راست می گفت ، من از اینجا هم که برم باز اینا دست از سرم بر نمیدارن.. حالا این یکی بی خیالم بشه شایان عمرا بتمرگه سر جاش.. یه وقت جون فرهاد هم این وسط به خطر می افتاد و من اینو نمی خواستم.. با این یارو تازه به دوران رسیده هم که نمی تونستم کنار بیام..مطمئنم اینجا بمونم روزای سختی رو در پیش دارم.. شایان هم که کلا نمی خوام حتی بهش فک کنم.. و می مونه مردن ِ منه خر که خاک بر سرم کنن که انقده ترسو َم.. ولی جون ادم که نقل و نبات نیست..وقتی می تونم زندگی کنم و واسه ش راه هست چرا خودمو بکشم؟!..با کشتنه خودم چی عایِدم میشه؟.. اون دنیا خرما و حلوا که خیرات نمی کنن..تهش یه راست می برنم رو هیزمای جهنم زنده ، زنده کبابم می کنن دیگه..والا از کی تا حالا اونایی که خودکشی کردن اسمشون میره تو لیست بهشتیا که من صابون به دلم بزنم؟!.. با خودم بدجور درگیر بودم .. -- قرار نیست بزرگترین تصمیم عمرت رو بگیری که این همه فکر می کنی.. بهش توپیدم: کمترم نیست.. خونسرد جواب داد: تا 5 می شمرم ..و تا اونوقت فرصت داری جوابم رو بدی.. --....1..... آرشام.. مرگ.. شایان.. کدوم خداااا؟!.. --.......2...... شایان که اصلا..به هیچ وجه.. --......3....... دست و پام می لرزید..این خون آشام که از همشون بدتره..پیشش باشم روزی 100 بار می میرم و زنده میشم.. نمی تونم جوابشم ندم اخرش کار به کتک کاری می رسه.. نه اینم نمیشه.. --......4...... مرگ؟!..نه خدا می ترسم.. مردشوره بی جربزمو ببرن..یه جُو جرات نداری دلارام.. یعنی خــــاک.. --....................5................ - آرشــــام.. و صورتمو تو دستام پوشوندم..تازه با خودم فک کردم ببینم چی گفتم که دیدم .. دیــــوانه آرشامو انتخاب کردی؟!.. چرا یه ثانیه فک نمی کنی تو دختر؟.. اصلا چی شد اینو گفتم؟.. --چی شد؟..انتخابتو کردی؟.. اروم دستمو از رو صورتم کشیدم پایین..جلوم وایساده بود..یعنی انقدر خرفت و نفهمه؟.. فقط سرمو تکون دادم.. -- خب..کدوم؟!.. - گفتم دیگه.. -- چی گفتی؟.. -- انتخابمو.. -- نشنیدم یه بار دیگه بگو.. تو دلم گفتم کَـــــری؟!.. - چی بگم؟.. با حرص گفت: منو به بازی نگیر دختر.. بگو انتخابت چیه؟.. سعی کردم بی تفاوت باشم وحرفمو بزنم.. واسه همین درحالی که خیره تو چشماش بودم گفتم: اینجا رو به قصر شایان ترجیح میدم.. اخماش کمی از هم باز شد و در حالی که سر تکون می داد گفت: حتی به مرگ؟.. منم سرمو تکون دادم و جواب دادم: حتی به مرگ.. لبخند کجی نشست گوشه ی لبش و گفت: بسیار خب..من همینجوری نمی تونم تو رو اینجا نگه دارم..یه سری شرط و شروط لازمه که حتما باید بهشون عمل کنی.. با تعجب گفتم: چه شرطی؟!.. -- باید اینو بدونی که من می تونم بدتر از شایان باشم..و اگه یک روز فکر فرار به سرت بزنه من زودتر از اون پیدات می کنم.. و زمانی که پیدات کنم خودت و کسی رو که بهت پناه داره رو زنده نمیذارم..شیر فهم شـــد؟.. با تردید سرمو تکون دادم.. -- باید یکسری قرارداد امضا کنی..و بهم تعهد بدی.. همه ی کارهای من به تو مربوط میشه و باید اونها رو به نحو احسنت انجام بدی..چه کارهای شخصی و چه معمولی.. بدون اجازه ی من حق نداری از ویلا بیرون بری.. اگه مورد مشکوکی ازت ببینم بهت حق نزدیک شدن به تلفن رو هم نمیدم.. اتاقت درست رو به روی اتاقه من انتهای راهرو ِ.. تلفن اتاقم به تلفن اتاقه تو روی پیغامگیر تنظیم شده که هیچ کس جز من نمی تونه برات پیام بذاره و برای زمانیه که باهات کار فوری دارم.. وقتی ازت خواستم به اتاقم بیای اگر 1 دقیقه تاخیر کنی باید پای عواقبش هم بایستی.. به هیچ کدوم از خدمتکارها اجازه ی ورود به اتاق و مکان های شخصیم رو نمیدی..فقط تو باید اینکارو بکنی.. و اگه بفهمم کارتو دادی به بقیه انجام بدن به سختی مجازاتت می کنم.. راس ساعت 7 از خواب بیدار میشی و بعداظهرها 2 ساعت استراحت داری و تا ساعت 12 شب باید تحت نظر و اوامر من باشی.. غذات رو با دیگر خدمتکارا می خوری .. و می مونه باقی ِ کارها که اون ها رو بعد میگم.. اون حرف می زد و من دهنم لحظه به لحظه بیشتر باز می شد.. چشمام از کاسه زده بود بیرون و از تعجب کم مونده بود پس بیافتم.. بابــــــا خفه نشــــی..موندم این همه پشت هم وِر زد نفس کم نیاورد؟..چی میگه این؟..مگه پادگانه؟.. ساعت 7 بیدار باش و12 خاموشی و.. از صبح تا شب باید در خدمت اقا باشم..اینجوری امواتمو که میاره جلو چشمم.. تو خونه ی منصوری منه خر باید هم کلفتی می کردم و هم پرستاری..یه تنه و دست تنها..ولی اینجا شدم خدمتکار مخصوص و یه جورایی سرتر از بقیه ی کارکنان ..هه.. میگن کاچی به از هیچی.. ما هم پامونو میذاریم رو رکاب و می زنیم به جاده تا ببینیم تهش به کجا می رسه..
ایـــــول عجب حمومی.. تو خونه ی منصوری حموم خدمتکارا جدا بود که به هیچ وجـــــه به پای این سرویس نمی رسید.. در و دیوارش از تمیزی برق می زد.. اتاقم، حموم جدا داشت که وقتی واردش شدم برق از کله م پرید.. یه دور نگامو به اطراف چرخوندم .. یه وان بیضی شکل و بزرگ به رنگ سفید سمت چپ که لبه ی وان چند تا شامپو وصابون چیده شده بود.. یه حمام شیشه ای با فاصله ی کم از وان درست کنارش قرار داشت که 2 تا دوش داشت و یکیش متحرک بود..شیشه ای که جای دیوار توش کار شده بود کاملا صاف و شفاف بود و کاشی ها وسرامیکای کرم قهوه ای .. یه قفسه ی شیشه ای سمت راست که توش پر بود از انواع شامپو ها و نرم کننده ها.. 2 تا شمع بزرگ هم گذاشته بودن تو قفسه که وقتی بوشون کردم دیدم عجب عطری داره..بوی یاس.. می دونستم روشنشون کنم فضای حموم پر از رایحه ی خوش عطر یاس میشه.. برگشتم ..چشمم به اینه ی قدی افتاد که درست رو به روی حموم شیشه ای قرار داشت.. و کنارش یه جالباسی فلزی به دیوار اویزون بود.. حوله م رو بهش اویزون کردم ودیگه معطلش نکردم .. سریع لباسامو در اوردم.. حالم داشت از خودم بهم می خورد..منی که عادت داشتم هر روز دوش بگیرم این مدت حتی یه قطره اب به تنم نخورده بود.. بدنم که برهنه شد احساس مورمور شدن بهم دست داد..وووووویییییی.. سریع وانو پر از اب کردم و نشستم..چه حسی..معرکه ست.. کمی از شامپو بدن ریختم تو اب و صابون رو هم برداشتم..بوی گل یاس می داد.. به بدنم کشیدم و از حس خوبی که بهم دست داد و بوی مطبوعی که بینیم رو نوازش کرد لبخند ِ عمیقی نشست رو لبام.. تو وان لَم دادم و با خودم گفتم: نه همچینم بد نیستا..یه جورایی فکر کنم بتونم اینجا رو تحمل کنم.. و با این فکر تو اینه نگاه کردم و یه چشمک واسه خودم فرستادم و با شیطنت ادامه دادم: البته اگه خون آشام خوشگله رو در نظر نگیریم.. خندیدم.. الان می خندم ولی می دونم بعد که کارم اینجا شروع بشه روزای سختی رو با وجود آرشام باید تحمل کنم.. کارم که تموم شد دوش گرفتم و حوله م رو پوشیدم.. هنوز بدنم خیس بود.. از نوک ِ موهام قطرات اب به روی شونه ی لختم می چکید و سر می خورد می رفت تو یقه م.. در حالی که سرم پایین بود سرخوش از حموم اومدم بیرون.. همونطور که لبخند به لبم بود سرمو بلند کردم که با دیدنش شوکه شدم و از ترس جیغ کشیدم..وای.. نشسته بود رو تخت و با اخم کمرنگی زل زده بود به من.. وای..خدا..نفس نفس می زدم.. نکنه واقعا این خون اشامه؟!..یهو جلو ادم ظاهر میشه.. چون حضورش کاملاااااا غیرمنتظره بود به کل فراموشم شده بود الان تو چه وضعیتی جلوش وایسادم.. یه حوله ی کوتـــاه تا بالای زانو که قسمت سرشونه اش باز بود.. و نگاهشو دیدم که از نوک انگشتای پام تا توی چشمامو انالیز کرد تازه اون موقع بود که به خودم اومدم..خاک عالم تو ســــرم.. شدم یه گلوله اتیش و داد زدم: هی چشا کور شُدتو بچرخون اونور تا با همین ناخنام از کاسه درشون نیاوردم..اینجا مگه اتاقه من نیست پس چرا عین ِ خـ.. از جاش پرید که با همین حرکته کوچیک و به جا ساکت شدم.. خواستم بدوم و از در برم بیرون که دیدم بدتر میشه..با این سر و وضع کجا در برم؟!.. ولی بازم سر جام نایستادم و اون که می اومد جلو من می رفتم سمت چپ.. خواستم بدوم که نامرد نذاشت و با 2 تا قدم بلند جلومو گرفت.. نگاش که کردم دیدم صورتش از عصبانیت سرخ شده.. تا به خودم بیام موهامو تو چنگ گرفت و کشیـــد.. سرم به عقب کشیده شد و بلند جیغ کشیدم.. صورتشو اورد جلو و مماس با صورتم .. -- باید یادت بدم با رئیست چطور صحبت کنی..من هر کار که دلم بخواد می کنم احمق.. موهامو محکمتر کشید و داد زد: هر کـــار شیر فهم شـــد؟.. دستمو گذاشتم رو دستش که موهامو بیشتر از این نکشه ولی نمی تونستم جلوشو بگیرم.. یه کم تو چشمام که از درد جمع شده بود نگاه کرد و در اخر با خشونت رهاشون کرد .. با این کارش موهای نمناکم باز شد و همونطور ازادانه ریختن رو شونه هام.. نمی تونستم ساکت باشم..از الان باید بهش حالی می کردم من مثل خدمتکار قبلیش نیستم.. اب دهنمو قورت دادم و به موهام دست کشیدم.. فقط تو چشمام زل زده بود .. - ولی این اتاق حریم خصوصی من محسوب میشه و دوست دارم هرکی که می خواد واردش بشه قبلش ازم اجازه بگیره.. پوزخند زد .. و با نوک انگشت اشاره ش در حالی که نگاش هنوزم تو چشمام زووم بود قفسه ی سینه م رو لمس کرد و جدی گفت: بهتره از الان پا رو دُم ِ من نذاری دختر..اگه بخوای باهام در بیافتی و حرف رو حرفم بیاری اونوقته که خودم خلاصت می کنم و نمیذارم کارت به خودکشی واین حرفا بکشه.. و بلندتر داد زد: پس بهتره اینو خوب تو گوشای کَرِت فرو کنی..اینجا همه با دستور ِمن کَر میشن و کور..تو هم مستثنا نیستی و جزوی از اونایی.. انگشتشو کشید کنار و ازم فاصله گرفت..ترجیح می دادم فعلا سر به سرش نذارم چون بد فرم پاچه می گرفت.. -- لباستو بپوش با من بیا..باید چند تا نکته رو بهت بگم.. واسه همین اینجا نشسته بود؟!.. خب خبرت بیاد صبر می کردی تا بیام بیرون بعد عین اجل ظاهر می شدی.. - باشه پس برو بیرون.. هیچ حرکتی نکرد..سر جاش ایستاده بود و نگام می کرد.. دیدم باز نگاش داره رو اندامم کشیده میشه با حرص گفتم: چیه چرا نمیری؟..نکنه پام رو دمت گیر کرده؟!.. باز عصبانی شد و بد نگام کرد که تند ادامه دادم: می خوام لباس بپوشم..البته باا جازه ی شمـــــا.. واز قصد «شما» رو بیشتر کشیدم.. با فشار دادن دندوناش روی هم فکش منقبض شده بود.. از در که رفت بیرون یه نفس راحت کشیدم.. خدایا منه بدبخت قراره با این زبون نفهم زندگی کنم؟!..بیچاره تر از اینی که هستم میشم .. طاقته حرفه حسابم نداره سریع فاز و نولش قاطی می کنه ، جریانش منه کم شانسو می گیره.. خدایا کرمتو شکر اینم ادمه تو افریدی؟!.. ************************* لباس فرمم درست شبیه لباس قبلی ِگندم بود..ولی من از لباس فرم خوشم نمی اومد..تو خونه ی منصوری هم عادی می گشتم.. واسه همین یه سارافن بنفش و یه بلوزسفید تنم کردم با یه شلوار جین سفید..یه شال بنفش هم انداختم رو سرم که نمی نداختم سنگین تر بود.. یاد چند دقیقه پیشمون که می افتادم خنده م می گرفت.. یارو فقط قسمتای حساس بدنمو ندید وگرنه در حد عالی سر تا پامو دید زد.. از در که رفتم بیرون ندیدمش..داشتم تو دلم ذوق می کردم که سر و کله ش ازته راهرو پیدا شد.. نیشم که باز شده بود خود به خود بسته شد.. لباساشو عوض کرده بود..یه بلوز نوک مدادی و کت اسپرت همرنگش..شلوار جین مشکی و یه شال مشکی با خطای ظریف سفید هم با یه حالت جذابی انداخته بود دور گردنش..تیپ و قیافه ش درسته تو حلقـــم ..فقط قیافه داره وگرنه اخلاق زیر صفر.. نگاش که به من افتاد قدماشو اروم کرد ..از همونجا به سرتا پام نگاه کرد و دیدم که رو لبش پوزخند نشست.. یعنی تو دلم بهت فحشای بالای 18 سال میدم اگه همون فکری رو کرده باشی که من کردم..ولی تابلو بود که داره به همون فکر می کنه.. کنارم نایستاد و به راهش ادامه داد ولی از بغلم که رد شد گفت: دنبالم بیا.. و منم مطیع پشت سرش راه افتادم ..خدا رو شکر به لباسم گیر نداد.. اون جلو می رفت و من پشت سرش و از همونجا نگام چرخید رو شونه های پهن و عضله ایش که کم مونده بود کت اسپرتش و از پشت جر بده..حسابی تو تنش کیپ شده بود.. ازپله ها پایین رفت ..خدمتکارا به صف جلوی پاگرد ایستاده بودن .. جلوشون ایستادیم که آرشام رو بهشون جدی گفت:تا مدتی که گندم نیست این خانم وظایف اون رو انجام میده..از حالا به بعد دلارام مستخدم مخصوصه منه.. قوانین رو می دونید و توقع دارم مو به مو به اونها عمل کنید..و اگه دلارام سوالی دراین خصوص داشت راهنماییش می کنید..همه چی روشنه؟.. همگی مطیعانه سر تکون دادن و اطاعت کردن.. مرخصشون کرد و بهم گفت باهاش برم..به طرف یه در رفت و جلوش ایستاد.. با لحن خشکی رو بهم گفت: به هیچ عنوان حق ورود به این اتاق رو نداری..این اتاق و اتاق ِ بالایی که درست مجاور اتاق من ِ..اگه بفهمم بدون اجازه ی من پاتو توی یک کدوم از این دو اتاق گذاشتی به بدترین شکل ممکن مجازات میشی..این رو به بقیه ی مستخدمین هم گفتم ..دیگه حرفی نمی مونه و اگه سوالی داشتی می تونی از من یا یکی ازخدمتکارا بپرسی..نکات مهم رو خودم بهت گفتم.. از کنارم رد شد که فک کردم باید اینوبپرسم و یه دفعه از دهنم پرید: کجا میرین؟!.. سر جاش وایساد و به ارومی برگشت نگام کرد.. یه تای ابروشو داد بالا و به سردی گفت: چیزی گفتی؟!.. بی تفاوت شونه مو انداختم بالا و گفتم: پرسیدم کجا میرین؟!..خب مگه خدمتکار مخصوصتون نیستم؟..نباید بدونم کجا میرین؟!..کی میاین؟!..غذا چی می خورین؟!..و.. کلافه پرید وسط حرفمو گفت: بسه..تو فقط یه خدمتکاری ، مدیر و یا منشی من نیستی که این چیزا بهت مربوط باشه..گرچه من حتی به منشیم هم چنین اجازه ای رو نمیدم چه برسه به تو.. « تو » رو یه جوری گفت که از توش بوی تحقیر شدن می اومد.. براق شدم تو چشماش و اروم گفتم: شما حرفاتو زدی منم یه چیزی میگم شما گوش کن..بهتره از همین الان اینو بدونید که نمیذارم چپ و راست منو به باد حقارت بگیرین..درسته قبول دارم خدمتکارتونم و باید به وظایفم عمل کنم..ولی اینها دلیل بر رفتار ناشایسته شما نمیشه.. حالا این من بودم که یه پوزخند تحویلش دادم و سریع سالنو ترک کردم.. می دونستم الان به اندازه ی کافی عصبانیش کردم و اگه می موندم حسابمو می رسید.. ولی همین که حرفمو بهش زدم دلم خنک شد.. ******************* دلم واسه فرهاد تنگ شده بود.. مطمئن بودم توی این مدت کلی نگرانم شده و نمی خواستم بیشتر از این ازم بی خبر باشه.. پس بعد از رفتن خون آشام گوشی تلفن رو برداشتم و شمارشو گرفتم..صداش که تو گوشی پیچید ناخداگاه لبخند زدم..اما صداش یه کم گرفته بود.. --بله بفرمایید.. بعد از یه مکث کوتاه اروم گفتم: سلام اقای دکتر.. چند لحظه صدایی نشنیدم ولی یه دفعه انگار اونطرف بمب منفجر شد که همچین داد زد و گفت « دلارام »مجبور شدم گوشی رو کمی از گوشم دور کنم.. خندیدم که بلند گفت: خودتی دختر؟!..کجایی؟!..نصف عمرم کردی..دلارام..الو..الوووو.. -خوبم فرهاد..می خوام ببینمت.. -- باشه باشه..وای خدا.. معلوم بود هول شده که اینجوری به نفس نفس افتاده بود.. -الو فرهاد..خوبی؟!.. شنیدم که نفس عمیق کشید .. -- مهم نیست..فقط بگو کجایی؟!..الان خودمو می رسونم.. -نمی دونم.. -- چـــی؟!..یعنی چی که نمی دونم؟!..این مدت کجا بودی؟!..دلارام یه چیزی بگو داری منو می کشی دختر..د یه حرفی بزن.. با خنده گفتم: اخه مگه مهلت میدی منم حرف بزنم؟!..چه خبرته اقای دکتر؟!.. -- تو اگه بدونی توی این مدت به من چی گذشته اینو نمی گفتی..خواهش می کنم بگو کجایی؟!.. صداش به حدی گرفته و عصبی بود که لبخند از رو لبام محو شد.. -باشه صبرکن الان می پرسم.. رفتم تو اشپزخونه و به یکی از خدمتکارا گفتم ادرس اینجا رو بگه..اونم با اکراه زیر لبی گفت و منم مو به مو به فرهاد گفتم.. -- باشه الان راه میافتم.. و گوشی رو قطع کرد.. با شنیدن صدای همون خدمتکار سرمو بلند کردم و نگاش کردم.. -- باید اقا رو در جریان میذاشتی.. -چی؟!.. با اخم گفت: اقا خوششون نمیاد بدون اجازه شون کسی کاری انجام بده.. از دستش حرصم گرفت..مخصوصا لحنش که انگار می خواست بهم دستور بده.. جوری با اخم و تشر باهام حرف می زد که انگار چه خبر ِ..یه ادرس گفتم دیگه..الان اینجا خدمتکارم زندونی که نیستم.. - شما نگران نباش..من قبلا ازشون اجازه گرفتم.. ابروشو داد بالا وبا تعجب نگام کرد.. به اشپزخونه نگاه کردم ..بزرگ و مجهزبود.. انواع لوازم اشپزخونه روی کابینت ها چیده شده بود و کابینت ها و سنگایی که تواشپزخونه کار شده بود همه به رنگ سفید صدفی بودن.. یه پنجره ی بزرگ هم درست رو به روم بود که با پرده هایی به رنگ سفید و شکلاتی پوشیده شده بود.. توی اشپزخونه 3 نفر بودن ..2 تا زن و 1 مرد..که زنا لباسای مخصوص به تن داشتن..سر تا پا سفید که البته فقط پیشبنداشون سرمه ای بود.. یکیشون که همون فضوله بود جوون بود وسبزه..بهش می خورد فوقش 27 یا 28 سالش باشه.. یکی دیگشون هم که مرد بود و نیمی از موهاش ریخته بود..چهره ش جدی بود و بهش می خورد 45 یا 46 سالش باشه.. بعدی که مسن تر از بقیه بود داشت پیاز خورد می کرد و گاهی با پشت دست اشکاشو پاک می کرد.. به خاطر پیازا به این روز افتاده بود.. دلم براش سوخت.. رفتم جلو و گفتم: بدین من خرد می کنم.. سرشو بلند کرد و مهربون نگام کرد.. -- نه دخترم این وظیفه ی منه.. - باشه منم اینجا مثل شمام..یه پیاز خرد کردن که جزو وظایفمون حساب نمیشه..می خوام کمکتون کنم.. -- نه دخترم نمیشه..اقا بفهمه عصبانی میشه.. سرشو انداخت پایین و به کارش ادامه داد.. همچین میگن اقا انگار کیه..غلط کرده عصبانی میشه.. واسه یه پیاز خرد کردن؟!..حالا من خرد کنم یا یکی دیگه..چی میشه مثلا؟!.. صدای مزاحم خانم ِفضول بلند شد که گفت: حالا که این همه اصرار می کنه بتول خانم بدین بهش..به هرحال اونم اینجا خدمتکاره.. با اخم نگاش کردم و خواستم یه تیکه چرب و چیلی بارش کنم که بتول خانم رو بهش گفت.. -- نه مهری این دختر خدمتکار مخصوصه اقاست..این کارا جزو وظایفش نیست.. اونم پشت چشم نازک کرد و درحالی که با خشم به من نگاه می کرد گفت: خدمتکار ، خدمتکاره ..چه فرقی می کنه؟..به نظرم گندم خیلی خوب با کارش اشنا بود فک نکنم این بچه بتونه از پس کارای اقا بر بیاد.. بعدم یه پوزخند حواله م کرد و تا خواستم بهش بگم « تو رو سننه؟..کجات می سوزه که داری این همه جلز و ولز می کنی؟!» ولی زود از اشپزخونه رفت بیرون .. با حرص رو به بتول خانم گفتم: این چرا با من لجه؟!..واسه اولین باره می بینمش اونوقت.. -- ولش کن مادر این دختر اخلاقش همینجوریه..پیش خودمون باشه ولی توقع داشت حالا که گندم نمی تونه بیاد اقا اونو خدمتکاره مخصوصه خودش بکنه..ولی حالا که می بینه اینجوری شده یه کم از تو رو ترش می کنه..به دل نگیر دخترم.. اهــــان..پس بگو مهری خانم دلش از کجا پره.. دقیقا الان داره دق می کنه واسه اینکه نتونسته به اون چیزی که می خواسته برسه.. حالا خدمتکاری هم افتخار داره؟!.. اونم واسه این دیو سگ اخلاق.. خنده م گرفته بود..هر دقیقه یه چیزی بهش نسبت می دادم.. کوه یخ..خون آشام..حالا هم دیو سگ اخلاق..اتفاقا هر سه هم بهش می اومد.. -بتول خانم می شه یه کم راهنماییم کنید دقیقا من باید چکار کنم؟!.. روغن تو ماهیتابه داغ شده بود که پیازا رو ریخت توش.. همونطورکه تفت می داد گفت: مگه اقا خودش بهت نگفته دخترم؟!.. - چرا گفت ولی انقدر یه نفس حرف زد من که هیچی از حرفاش نفهمیدم.. شعله ی گازو کم کرد و گفت: اقا هرروز راس ساعت 8 از ویلا میرن بیرون..گاهی برای ساعت12 ظهر میان ویلا ولی اکثر اوقات تو شرکتشون می مونن..اما هر شب سر ساعت 8 خونه هستن..دیگه یه وقت اگه براشون کار پیش بیاد شرکت نمیرن.. -خب این از رفت و امدش..وظیفه ی من چیه؟!.. -- والا اینطور که اقا گفتن هر روز صبح بعد از رفتنشون باید لباساشون رو بشوری و خشک کنی و اتو بزنی.. بعدم با نظم بذاری تو کمدشون..اتاقشون و مرتب کنی و این کارا تا قبل از ساعت 12 ظهر باید انجام بشه.. بعد هم که اگه ظهر برگشتن ویلا باید وسایل استراحتشون و اماده کنی..حالا به هر چی که نیاز داشته باشن..میز غذاشون رو تو باید بچینی و مو به مو به دستوراتشون عمل کنی.. پیازا سرخ شده بودن که گوشت و زردچوبه و نمک رو هم اضافه کرد.. ادامه داد: اقا رو وسایلشون خیلی حساسن..به تمیزی هم اهمیت میدن..از عطر گل یاس خیلی خوششون میاد..برای همین هر شب باید از اسپری گل یاسی که روی میز اتاقشون هست اطراف اتاقشون بزنی.. -عطر یاس بوش تند نیست؟!.. خندید: نه دخترم..اقا از اصلش استفاده می کنه..اتفاقا بوش خیلی هم مطبوع و لطیفه.. با لبخند سرمو تکون دادم.. لوبیا قرمز و سبزی هم اضافه کرد ..انگار داشت قرمه سبزی درست می کرد.. مواد و خالی کرد تو قابلمه و یه کم اب جوش ریخت روش..بعد هم گذاشت سر گاز و شعله ش رو گذاشت رو متوسط تا بجوشه.. به کابینت تکیه داد و منم کنارش وایسادم.. با لبخند تو چشمام نگاه کرد و گفت: شبا قبل از خواب عادت دارن دوش بگیرن..باید وسایلشون رو تو حاضر کنی..هیچ کدوم از خدمتکارا حق ندارن وارد اتاقشون بشن جز خدمتکار مخصوصش..صبح ها قبل از رفتن به شرکت هم دوش می گیرن که تو باید اون موقع بیدار باشی.. -چه ساعتی؟!.. --7/5.. -شما چند ساله اینجا کار می کنین؟!..معلومه مدت زیادیه.. خندید.. پوست سفید و صورت گرد..چشمای قهوه ای و قدش هم متوسط بود و هیکلش هم کمی چاق بود.. و همین بانمک و مهربونتر نشونش می داد.. پیش خودم حدس می زدم 50 و خرده ای سالش باشه..با شنیدن صداش حواسم جمع شد.. --اره دخترم..من 20 ساله واسه اقا کار می کنم.. با تعجب گفتم: اوه چه باحال..20 سال؟!..پس از همه چیز اینجا خبر دارین.. --نه دخترم..فقط همونایی که به کارم مربوط میشه..من که مشاور اقا نیستم.. با خنده سرمو تکون دادم: اره ببخشید..حواسم نبود.. به اون اقا اشاره کردم و اروم رو به بتول خانم گفتم: ایشونم مثل شمان؟!.. --نه شکوهی مشاور اقاست.. با تعجب صدامو اوردم پایین و گفتم: واقعا؟!.. --اره دخترم..خب من دیگه برم ..کلی کار ریخته سرم.. -کمک خواستین حتما بهم بگین.. با محبت به گونه م دست کشید و گفت: فدای دل مهربونت ..تو هم وظایفه خودتو داری.. لبخند زدم.. -- تعارف نمی کنم بتول خانم..اگه وقتم آزاد بود میام کمکتون.. خندید و گفت: باشه عزیزم..تو هم برو به کارت برس.. اون مرد که اسمش شکوهی بود از اشپزخونه رفت بیرون..تا اون موقع داشت یه چیزایی رو یه برگه می نوشت..حتی سرشو بلند نکرد به من نگاه کنه.. منم برگشتم برم بیرون که بتول خانم صدام زد.. -بله.. -- دخترم اسمت هم مثل خودت خوشگله..به دل من که نشستی.. از این همه مهربونی که تو صداش بود یه حالی شدم..به روش لبخند پاشیدم و درحالی که سرمو زیر انداخته بودم صادقانه گفتم: منم همین حسو نسبت به شما دارم..با اینکه چند دقیقه بیشتر نیست باهاتون اشنا شدم ولی حس می کنم از قبل می شناسمتون.. نگاهش اروم بود..وهمون نگاهه مهربونش بود که منو یاد مادرم انداخت.. وقتی اسممو صدا می زد و می گفت: دلارامم ..ارومه مادر بیا.. قبل از اینکه بتونه نم اشک رو تو چشمام ببینه از اشپزخونه زدم بیرون..چشمامو محکم رو هم فشار دادم که اشکم پس بره ..که موفق هم شدم.. تا خواستم چشم باز کنم محکم خوردم به یکی که اگه به موقع بازومو نگرفته بود و منو نکشیده بود سمت خودش به پشت نقش زمین می شدم.. با وحشت چشمامو باز کردم که دیدم خودشه جلوم وایساده و با اخم داره نگام می کنه.. با دیدنش اب دهنمو قورت دادم و فشاری که به بازوم اورد باعث شد به خودم بیام.. -- شما مگه نرفته بودی؟!.. -- کار داشتم که برگشتم..باید بهت جواب پس بدم؟.. به جای جواب خواستم بازومو از تو دستش بیرون بکشم که بی فایده بود.. -ولش کن شکست.. دیدم هیچی نمیگه نگامو کشیدم بالا و زل زدم تو چشماش..اخمش کمرنگ شده بود.. بهش توپیدم: هوی با تو بودما.. بت میگم دستمو ول کن.. هیچی نگفت و اروم دستشو از دور بازوم برداشت.. با عصبانیت گفت: با چشم بسته تو ویلا می چرخی که چی بشه؟..اینجوری داری به وظایفت عمل می کنی؟..در ضمن بهتره درست حرف زدنو هر چه زودتر یاد بگیری..به هیچ عنوان از لحن و نوع گفتارت خوشم نمیاد.. تو دلم گفتم: به درک..حالا کی گفته تو باید حتما خوشت بیاد؟!..والا.. -همینه که هـ.. یه دفعه بی هوا کف دستشو محکم گذاشت رو دهنم که هم خفه شدم هم چشمام از تعجب قد نعلبکی گشاد شد.. -- در ضمن اون زبون درازت رو هم بهتره کوتاهش کنه..وگرنه خودم دست به کار میشم.. یه کم تو چشمام خیره شد و بلند گفت: حالیته؟.. سرمو تکون دادم..دستشو که برداشت چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم تا حالم جا بیاد بعد رو بهش گفتم: مگه لحنم چشه؟!.. جوابم و نداد..از کنارم رد شد و به طرف پله ها رفت .. داشتم رفتنشو نگاه می کردم که تند تند از پله ها بالا رفت و یکی از دستاش هم تو جیب شلوارش بود..انگار عادت داشت اینکارو بکنه.. ایفن زنگ خورد و کسی هم نبود جواب بده..چون ایفن تصویری بود چهره ی فرهاد رو از توی مانیتور دیدم..وای خودش بود.. بدون مکث درو باز کردم .. از پشت پنجره دیدمش که بدو به طرف ساختمون می اومد.. یه کت اسپرت سرمه ای و بلوز ابی روشن تنش بود و شلوار جین سرمه ای..دوتا از نگهبانا جلوشو گرفتن.. فرهاد هم با عجله یه چیزایی بهشون می گفت که یکیشون نگهش داشت و اون یکی با موبایلش شماره گرفت.. فرهاد هم کلافه دور خودش می چرخید.. نگهبانه که تلفنشو قطع کرد رفت کنار و گذاشت فرهاد بیاد تو.. سریع پرده رو انداختم و به طرف در رفتم که نرسیده بهش باز شد و فرهاد نفس زنون اومد تو.. بعد از این مدت دیده بودمش..واقعا ذوق زده شده بودم.. با لبخند و صدای بلند گفتم: سلام اق دکی خودمووون..چـ.. تا خواستم حالشو بپرسم با حرص به طرفم دوید و تا به خودم بیام دیدم منو گرفته تو بغلش و محکم فشارم میده.. از کارش شوکه شدم..تا حالا از اینکارا نکرده بود...اصلا..فرهاد؟!.. همونطور که اروم تکونم می داد زیر گوشم نجوا کرد: دلارام..کجا بودی تو دختر؟!..فرهاد و دق دادی که.. سرشو بلند کرد وصورتمو تو دستاش قاب گرفت..منم مبهوت سر جام خشک شده بودم و بهش نگاه می کردم.. باز محکم بغلم کرد و گفت: تو اینجا چکار می کنی دلارام؟!..چرا گذاشتی تو بی خبری بمونم؟!..چرا دختر؟!..چرا؟!.. عین مجسمه صاف و صامت وایساده بودم و اون زیر گوشم زمزمه می کرد.. خواستم یه چیزی بهش بگم که صدای فریاد یه نفر هر دومونو از جا پروند.. -- اینجا چه خبـــره؟!..دارین چه غلطــــی می کنیـن؟!.. صدا از پشت سرم بود.. فرهاد به ارومی منو از خودش جدا کرد و برگشتم به پشت سرم نگاه کردم.. آرشام با اخم غلیظی زل زده بود تو چشمای فرهاد و منم با دیدن صورت سرخ از عصبانیتش مات سرجام مونده بودم که یک قدم به طرفمون برداشت..
جلومون که ایستاد رو به من کرد و با تحکم گفت:نکنه فکر کردی اومدی هتل که سر خود واسه خودت مهمون دعوت می کنی؟!.. دوست نداشتم جلوی فرهاد باهام اینطور حرف بزنه..چون در اونصورت توضیح دادن این مسائل براش سخت می شد..به هیچ عنوان هم حاضر نبودم از این مدت چیزی براش بگم.. تک سرفه ای کردم و رو به آرشام گفتم:میشه چند لحظه باهاتون حرف بزنم؟.. دست به سینه سرشو بلند کرد و گفت: می شنوم.. به فرهاد نگاه کردم که کنجکاوانه نگاهش بین من و آرشام در رفت و امد بود.. -اینجا نه.. یه کم نگام کرد و بعد از چند لحظه به ارومی راه افتاد.. فرهاد خواست چیزی بگه که زیر لب بهش گفتم: همینجا باش فرهاد..الان بر می گردم.. دیگه صبر نکردم و رفتم طرف ارشام که جلوی پله ها ایستاده بود.. ویلا جوری بود که وقتی از در واردش می شدی مستقیم اولین چیزی که نگاهت بهش می افته ردیف پله های عریضی بود که وسط سالن قرار داشت و دو طرفش از پاگرد به راست سالن بزرگی قرار داشت که همون سمت زیر پله ها 2 تا اتاق قرار داشت ..یکیش همونی بود که حق ورود بهش رو نداشتم.. سمت چپ هم اشپزخونه و سرویس بهداشتی قرار داشت..و گوشه به گوشه ی ویلا مجسمه های کریستال و طلایی و اشیاء ِعتیقه به چشم می خورد.. دکوراسیون داخلیش ترکیبی از رنگ های شکلاتی وسفید و طلایی بود..حتی مبل های سلطنتی و صندلی هایی با روکش طلایی که توی قسمت مهمانخونه قرار داشت.. همه چیز زیبا و چشمگیر بود.. طبقه ی بالا هم که فقط اتاق بود و یه راهروی بزرگ که به دیواراش تابلوهای خوشگلی نصب کرده بودن.. کنارش که ایستادم بدون مکث گفت: هیچ معلوم هست داری چه غلطی می کنی دختر؟..نکنه یادت رفته وظایفه تو اینجا چیه؟.. پوزخند زد و در حالی که خیره تو چشمام بود گفت:چه جالب ..بدون اجازه ی صاحب خونه مهمون هم دعوت می کنی..اونم تو اولین روز کاریت..مگه بهت نگفتم قبل هر کاری باید با من مشورت کنی؟!..گفتـــم یــا نــــه؟.. خودمم پشیمون بودم..اینبار حق رو بهش می دادم..اون صاحب خونه بود و من مستخدم..باید از قبل باهاش هماهنگ می کردم نه اینکه سر خود کسی رو تو ویلا راه بدم.. فکر می کردم اینجا هم ویلای منصوری ِ که هر کار خواستم بکنم..ولی اینجا واسه خودش قوانین داشت که بارها آرشام بهم گفته بود و من گوش نمی کردم.. قُد بازی زیاد هم کار دستم می داد..باید کمی خودمو کنترل می کردم.. اروم بودم و سرمو زیر انداختم.. مثل کسایی که پی به اشتباهشون بردن زیر لب گفتم:حق با شماست..من معذرت می خوام..کارم درست نبود..باید قبلش بهتون می گفتم.. چند لحظه صداشو نشنیدم واسه همین نگامو کشیدم بالا و خیره شدم تو چشماش..دیگه لحنم گستاخ نبود و این باعث تعجبش شده بود..به خوبی این حس رو تو نگاش دیدم.. کلافه نگاهشو چرخوند و نفسشو بیرون داد.. وقتی دیدم چیزی نمیگه لبامو با زبون تر کردم و گفتم: اون موقع که بهش زنگ زدم انقدر نگرانم شده بود که وقتی بهم التماس کرد ادرسو بهش بدم منم نفهمیدم دارم چکار می کنم ادرسو دادم..ولی بعد که اومد اینجا و نگهبانا جلوشو گرفتن تازه فهمیدم چکار کردم..من به غیر از فرهاد تو اقوامه نزدیک کسی رو ندارم..واسه همین وقتی دیدم نگرانمه نخواستم ناراحتش کنم.. تموم مدت زل زده بود تو چشمام و به حرفام گوش می داد.. ادم غیرمنطقی نبودم..وقتی کسی بهم زور می گفت از خودم و حقم دفاع می کردم..ولی وقتی هم می فهمیدم اشتباه کردم گناهمو گردن می گرفتم.. اخلاقم اینجوری بود و از بچگی هم همینطور بودم.. به صورتش دست کشید و نگاهشو به پشت سرم دوخت.. برگشتم و به فرهاد نگاه کردم که کلافه اونجا قدم می زد وچشم از ما بر نمی داشت.. با شنیدن صدای جدی آرشام رومو به طرفش کردم.. -- برو یه جوری ردش کن..بعد هم بیا اتاقم باهات کار دارم.. دیگه صبر نکرد جوابشو بدم و ازپله ها بالا رفت.. داشتم نگاش می کردم که فرهاد از پشت سرم گفت: دلارام اینجا چه خبره؟!..این مرد کیه؟!.. برگشتم و اروم گفتم: رئیس جدیدم.. با تعجب ابروهاشو داد بالا و تکرار کرد: رئیس جدیدت؟!..نمی فهمم، یعنی چی؟!..مگه قبلا پیش اون مرد نبودی؟!..پس.. -قضیه ش مفصله فرهاد..یه روز بیرون با هم قرار میذاریم بهت میگم..الان اینجا نمیشه.. با حرص بازوهامو تو دستاش گرفت..با تعجب نگاش می کردم که خیره شد تو چشمام و گفت: دختر من این مدت داشتم از ترس و نگرانی سکته می کردم تو میگی بعد باهام قرارمیذاری؟!..می خوام الان بدونم..حتی شده خلاصه ولی الان بگو.. به ارومی بازومو از تو دستاش کشیدم بیرون.. -خیلی خب فرهاد..تو چت شده؟!..چرا همچین می کنی ؟!.. --فقط بهم بگو.. خدایا حالا چی بهش بگم؟!.. نمی خواستم ازموضوع گروگانگیری و اتفاقات اخیر چیزی بفهمه.. باید بهش دروغ می گفتم؟!.. اره خب مصلحتی که چیزی نمیشه.. - اون شب که تو منو رسوندی خونه وقتی رفتم تو دیدم چندتا چیز واسه خونه نداریم و باید تهیه می کردم..رفتم بیرون که ..با یه ماشین تصادف کردم.. با نگرانی نگام کرد.. -- تصادف؟!..چی داری میگی دلارام؟!.. -اره.. این مردی که دیدی منو رسوند بیمارستان..بعد چند روز که حالم بهتر شد منو اورد خونه ش ..بعد فهمیدم به یه خدمتکار نیاز داره..خدمتکار ِ شخصی..خب از پیش منصوری بودن که بهتر بود..تازه درامدش هم بیشتر ِ..دیدم ادم بدی نیست و کاری هم بهم نداره قبول کردم بمونم.. با عصبانیت گفت:پس چرا گذاشتی این مدت ازت بی خبر بمونم؟.. همین یارو بهت زد؟!..اره؟!.. -اره..خودش بود.. --و به جای اینکه یه چیزی هم ازش طلبکار باشی شدی خدمتکارش؟!.. و بلندتر گفت: اره دلارام؟!.. به اطراف اشاره کردم و اروم گفتم: تو رو خدا ارومتر فرهاد..مگه چی شده؟!..فوقش دیگه پیش منصوری نیستم مگه تو همینو نمی خواستی؟!.. -- اره ..می خواستم دیگه پیش اون مرد کار نکنی چون می دیدم که باهات چطور رفتار می کنه..ولی اون لااقل سنی ازش گذشته بود و با گفته های تو خیالم راحت بود کاری بهت نداره..ولی ..این مرد.. و به پله ها اشاره کرد..متوجه منظورش شدم.. آرشام هم جوون بود و هم جذاب..نگرانیش ودرک می کردم.. می دونستم مثل یه برادر دوستم داره..محبت برادری که ندیدم ولی فرهاد برام کم نمی ذاشت.. یادمه هر وقت بهش می گفتم تو مهر برادرمو دزدیدی اون که بی عاطفه بود ولی تو جاشو برام پر کردی می خندید و چیزی نمی گفت.. - ولی اینم بهم کاری نداره..مطمئن باش اینجا جام خوبه.. محزون نگام کرد و اروم گفت: هنوزم نمی خوای از تصمیمت برگردی؟..دلارام با من بیا تو خونه ی من زندگی کن.. خندیدم.. -- بشم خدمتکار مخصوصت اقای دکتر؟!.. با اخم چپ چپ نگام کرد و جواب داد: دیگه نشنوم از این حرفا بزنی..تو اونجا خانمی می کنی .. - نه فرهاد..قبلا هم سر این موضوع بحث کردیم..تو یه مرد جوون و تنهایی..اون بارم که پیشت موندم دیدی چقدر پشتم حرف در اوردن..نمی خوام موقعیتت به خطر بیافته..تو به اندازه ی کافی بهم کمک کردی..دیگه اینکه یه کاری کنم اذیت بشی رو نمی خوام.. --چه اذیتی دلارام؟!..تو.. سکوت کرد و من ادامه دادم: مثل خواهرتم؟..میدونم فرهاد..ولی مردم که اینو نمیگن.. خواست چیزی بگه که صدای آرشام رو از بالا شنیدم..داشت صدام می زد..-من باید برم..اخر هفته یه جوری ازش اجازه می گیرم میام می بینمت.. نفس عمیق کشید و سرشو تکون داد.. تا دم در همراهیش کردم و وقتی می خواست ازم خداحافظی کنه اخماش تو هم بود.. بازم طاقت نیاورد و با حرص گفت: زیاد دور و برش نباش.. با خنده گفتم: نمیشه که ..خدمتکارشم.. --حالا هر چی..حس خوبی نسبت بهش ندارم.. -غیرتی شدی اقای دکتر؟!..پیش منصوری بودم این همه سفارش نمی کردی.. سرشو زیر انداخت و بعد از چند لحظه نگام کرد.. -- نمی دونم چرا ولی حس می کنم اینبار فرق می کنه.. گنگ نگاش کردم و گفتم: چی فرق می کنه؟!.. --هیچی..مواظب خودت باش دلی خانمی.. لبخند زدم و سرمو تکون دادم.. -چشم اقای دکتر..تو هم مراقب خودت باش..بتونم حتما بهت زنگ می زنم.. سر تکون داد و پشتشو بهم کرد.. --خداحافظ.. -خدانگهدار..

************************************************

پشت در اتاقش ایستاده بودم..یه دستی به لباسم کشیدم و تقه ای به در زدم.. صداش رو شنیدم که گفت: بیا تو ..درو هم پشت سرت ببند.. همین کارو کردم و وسط اتاق ایستادم.. کنار پنجره ی اتاقش ایستاده بود..اروم برگشت و روی صندلیش نشست.. -- امشب مهمون دارم.. سرمو تکون دادم و گفتم: خانم یا اقا؟!.. مکث کوتاهی کرد وگفت: خانم.. --باشه..من باید چکار کنم؟!.. - فقط می خوام به وظایفت عمل کنی..نمی خوام عیب وایرادی تو کارت ببینم.. هه..خوب شد گفتی .. لابد روزی صد بار می خواد هی این حرفا رو تو گوشم تکرار کنه.. چیزی نگفتم که جدی و بلند گفت: وقتی ازت جواب می خوام بلند اون رو به زبون میاری..فهمیدی؟.. نفسمو با حرص دادم بیرون و گفتم:باشه.. --چشم.. -چی؟!.. --بگو چشم.. چشمات پر بلا..مرتیکه انگار واقعا عقده داره ها.. -چـشـــم.. قربون نگفتن..همچین مسخره گفتم «چشم» که اخماش رفت تو هم و نگاشو به دستاش دوخت.. از رو صندلیش بلند شد و یه پرونده از رو میزش برداشت.. در حالی که به طرف در می رفت گفت:پس فراموش نکن چی بهت گفتم..هر سوالی که داشتی بتول خانم می تونه کمکت کنه.. و با شنیدن صدای بسته شدن در همونطور که پشتم به در بود اداشو در اوردم و پوزخند زدم.. چــــشـــــم عقده ی ریاست.. همه رو برق می گیره منه خاک بر سر رو کبریت ِ یخ زده..

***********************************************

همه ی کارا رو مو به مو انجام دادم..ساعت 7 و 45 دقیقه بود که تموم شد.. هنوز یه ربع وقت داشتم واسه همین تندی یه دوش گرفتم..ولی موهام نم داشت و ترجیح دادم یه شال سبک بندازم رو موهام که همینجوری باز بمونن و خشک بشن..خداروشکر هوای داخل ویلا خنک نبود..وقتش رو هم نداشتم که خشکشون کنم.. یه بلوز استین دار سبز روشن که بلندیش تا زیر باسنم بود و یه شلوار جین سفید .. همه ی لباسای توی کمد ساده و بی زرق و برق بودن..همینجوری بهتر بود.. 2 دست لباس فرم هم تو کمد بود که عمرا سمتشون برم...هنوز که بهم گیر نداده..هر وقت داد بهش میگم نمی تونم لباس فرم رو تحمل کنم.. از صبح تا شب همین یه دست لباس تنم باشه و هر روز هم همینو بپوشم؟..وای اصلا.. فقط خدا کنه اگرم پرسید درخواستمو قبول کنه.. ساعت از 8 گذشته بود ولی نیومدن.. یه بار دیگه کارامو چک کردم..وسایل پذیرایی رو که اماده رو میز چیدم..موزیک لایت با صدای اروم تو فضا پخشه..همونطور که بتول خانم گفت.. شام هم قرمه سبزی بود و هم مرغ شکم پر..کوفت جونشون..ما که بخیل نیستیم.. جلوی شالمو باز گذاشتم و موهای نمناکم با هرحرکت من سُر می خورد می افتاد پایین..منم با حرص می فرستادم پشت.. تا اینکه بالاخره تشریفشون رو اوردن..همراش یه خانم بود که فوق العاده جلف لباس پوشیده بود.. مانتوش که لابد واسه 13 سالگیشه..چون خیلی تنگ وکوتاه بود.. شالش هم سرخ بود و کوتاه ..همرنگ مانتوش.. شلوار سفید که مچ پاهای خوش تراشش به خوبی خودشون روبه رخ می کشیدن.. و از همه بدتر کفشای تق تقی قرمز ِ جیغش بود که رو اعصابم سورتمه می رفت.. رفتم جلو و بهشون سلام کردم.. دختر ِ تنگه آرشام وایساده بود..آرشام جوابمو زیر لبی داد و یه نگاه به سر تا پام انداخت.. ولی دختره هم با دیدنم تعجب کرده بود و هم اینکه نمی دونم چرا گوشه ی لبشو با حرص می جوید.. خب مگه مرض داری؟!..حیف اون ماتیک جیگری..هه همه رو خورد.. ارایشش زیادی تو چشم بود.. آرشام داشت با مشاورش اروم حرف می زد..منم دختره رو انالیز می کردم از اونطرفم اون منو زیر ذره بین گذاشته بود.. اقای شکوهی که رفت ..آرشام راه افتاد سمت مهمونخونه و دختره هم دنبالش رفت.. آرشام رو بالاترین مبل نشست و دختره هم رو نزدیکترینش به اون.. داشتم ازش پذیرایی می کردم که صداش توجهمو جلب کرد.. -- عزیزم ایشونو معرفی نمی کنی؟!.. راست ایستادم و به آرشام نگاه کردم.. نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: دلارام از امروز به عنوان خدمتکار مخصوصه من اینجا کار می کنه.. دختره چشماش باریک شد و گفت: اِ.....چه جالب.. کجاش جالب بود که این فهمیده من نفهمیدم؟!.. رو به آرشام گفتم: چای می خورید یا قهوه؟!.. بدون اینکه از دختره هم نظر بخواد گفت: 2 تا قهوه بیار.. خواستم بگم چشم ولی نمی دونم چرا اینکارو نکردم و به جاش سرمو اروم تکون دادم.. نمی تونستم بهش چشم بگم..دست خودم نبود..ولی.. نمی تونستم.. 2 تا فنجون قهوه ریختم و براشون بردم..داشتن حرف می زدن که با ورود من رشته ی کلامشون پاره شد..خم شدم و سینی رو گرفتم جلوی آرشام.. همین که خم شدم نیمی از موهام که از شال بیرون بود از روی شونه م سُر خورد و افتاد پایین و درست وقتی که آرشام می خواست فنجونش رو برداره تره ای از موهام نشست رو دستش.. برای برداشت فنجون قهوه مکث کرد و نگاهشو کشید بالا..منم همزمان نگاهمو دوختم تو چشماش.. نمی دونم چرا..ولی نمی تونستم نگاش نکنم..یا چشمامو بچرخونم و نگامو ازش بگیرم.. اون زودتر به خودش اومد و فنجون رو از تو سینی برداشت.. دیگه نگاش نکردم و برگشتم سمت دختره و سینی رو گرفتم جلوش.. دیدم با اکراه داره فنجون رو بر می داره که وقتی نگاش کردم دیدم با اخم زل زده تو صورتم و چشم ازم بر نمی داره.. وا، این دیگه چشه؟!.. قهوه شو که برداشت رو به آرشام گفتم: کاری با من ندارید؟.. و صدای ارومش تو گوشم پیچید: نه ..می تونی بری.. بدون هیچ حرفی عقب گرد کردم و برگشتم رفتم تو اشپزخونه.. سینی رو گذاشتم رو میز و نشستم رو صندلی.. پووووووووفـــ.. انگشتامو گذاشتم رو پیشونیم و چشمامو چند بار بستم وباز کردم.. عجب چشمایی داره..با هر بار نگاه کردنش تنم می لرزید.. یعنی از ترس ِ..ولی.. صدای بتول خانم منو به خودم اورد.. --چی شده رفتی تو فکر دخترم؟!.. به روش لبخند زدم: نه چیزی نیست..راستی خسته نباشید.. --ممنونم مادر..تو هم خسته نباشی.. - مرسی..ساعت چند شام می خورن؟!.. --معمولا ساعت 9/5..دیگه هر وقت اقا دستور بده .. -باشه..پس من می تونم برم تو اتاقم؟.. -- اره مادر..اگه اقا کاری باهات نداره برو.. - نه چیزی نگفت..باشه پس من میرم..هنوز تا 9/5 نیم ساعت مونده.. --باشه دخترم.. *************************************

تو اتاقم کاری نداشتم..یه کم پشت پنجره ایستادم و هوای خنک ِ شبانه رو استشمام کردم.. چقدر فکر و خیال داشتم..هیچ کدوم تمومی نداشت.. یاد آرشام و اون دختره افتادم..یعنی چه نسبتی باهاش داره؟!..نامزدش ِ یا دوست دخترش؟!.. دختره جای اینکه خوشگل باشه بیشتر ازاون لوند بود.. تو تموم حرکاتش عشوه و ناز داشت.. لابد با همین عشوه هاش تونسته آرشام رو بکشونه سمت خودش..اوممممم بی خیال دلارام..تو هم به چه چیزایی فکر می کنیا.. اینبار موهامو با یه گیره پشت سرم بستم .. نمی دونم چرا یاد اون لحظه که می افتم ناخداگاه خنده م می گیره.. رفتم تو اشپزخونه که کمک کنم ولی بتول خانم گفت قبلا به کمک مهری و بقیه ی خدمتکارا میز شامو چیده.. اونا شام دونفرشون رو تو تنهایی خودشون می خوردن و منم پیش بقیه که واقعا جمعشون دوستانه و مهربون بود شاممو خوردم.. البته به جز مهری که به هیج وجه با من نمی جوشید.. اقای شکوهی هم ساکت و اروم بود ولی بقیه با شور و حال ِ خاص خودشون جمعمونو دوستانه کرده بودن.. 3 تا دختر دیگه هم بینمون بودن هر کدوم 25،27،24 سالشون بود.. که البته خودشون اینطور می گفتن.. دخترای ساده و بانمکی بودن..ازشون خوشم می اومد.. اسماشون سمیرا،مهین ومهتاب بود که مهین و مهتاب با هم خواهر بودن..دخترای زبر و زرنگی بودن.. بتول خانم می گفت یه سرایدار هم دارن به اسم مش قاسم که ته باغ یه خونه ی کوچیک سرایداری داره و اونجا زندگی می کنه .. بعد از شام به کمک بقیه میزو جمع کردیم و اون دوتا هم رفتن تو باغ قدم بزنن.. یه چند دقیقه که گذشته بود و من داشتم ظرفا رو مرتب می کردم بتول خانم یه سینی که 2 تا فنجون قهوه و یه بشقاب بزرگ کیک توش بود گرفت جلوم و گفت: اینا رو براشون ببر دخترم..اقا قهوه ی تلخ با کیک شکلاتی دوست داره.. با لبخند سینی رو ازش گرفتم.. -- قربون دستت بتول خانم..می گفتین خودم اماده ش می کردم..شرمنده م من هنوز تو کارم جا نیافتادم.. -اینو نگو دخترم..بالاخره تو هم راه می افتی..صبر لازمه.. -- قبلا پرستار یه اقایی بودم که خدمتکارش هم حساب می شدم..اونجا از اینکارا نمی کردم..یعنی انقدر اصولی و منظم نبود.. - اره مادر اقا به این چیزا خیلی اهمیت میده..تو هم کم کم راه و چاهه کارتو یاد می گیری.. با لبخند سرمو تکون دادم و از اشپزخونه اومدم بیرون.. یه راست رفتم تو باغ ولی کسی اونجا نبود..سینی رو گذاشتم رو میز توی بالکن و از پله ها پایین رفتم .. می خواستم بهشون بگم که براشون قهوه اوردم.. داشتم اطراف رو نگاه می کردم که صداشون رو از لا به لای درختا شنیدم.. دنبال صدا رو گرفتم و پشت درختا مخفی شدم..بادیدنشون تو اون وضع چشمام گرد شد.. دختره دستاشو دور گردن آرشام حلقه کرده بود و اونم دستش دور کمر دختره بود.. نمی دونم چرا ولی ناخواسته اخمام جمع شد.. -- آرشام پدرم واسه 3 روز میره مسافرت ..خودش که میگه مسافرته کاری ِ..راستش تو ویلامون تنهام و این برای اولین باره که از تنهاییم حس خوبی ندارم.. و صدای جدی ارشام توجهم رو جلب کرد.. -- 3 روز مدت زمان زیادی نیست.. --اره می دونم..ولی خب.. -- چیزی می خوای بگی شیدا؟!.. -- خب راستش..دوست دارم بگم..ولی نمی خوام با گفتنش دیدت نسبت بهم تغییر کنه.. -- بگو.. به قدری محکم گفت «بگو» که دختره مکث نکرد و گفت: راستش..دلم میخواد این مدت بیام پیش تو..خب هر چی نباشه دوست پسرمی..فکر نمی کنم مشکلی داشته باشه..البته از نظر من ولی اصل کار تویی.. ارشام ساکت بود..تو دلم به دختره فحش می دادم و خدا خدا می کردم ارشام قبول نکنه.. احساس می کردم نمی تونم وجود این دختره رو اینجا تحمل کنم..حس خوبی بهش نداشتم..اَه..نکبت.. صدای آرشام رو شنیدم قلبم شروع کرد به تند تند زدن.. -- باشه..از نظر من موردی نداره..میگم ویلای پشتی رو برات اماده کنن..این مدت به صورت مهمان اینجا می مونی.. احساس کردم کلمه ی « مهمان » رو محکمتر گفت..انگار یه جورایی روش تاکید کرد.. صدای شاد دختره تو گوشم پیچید که گفت: وای مرســـی عزیزم.. و خودش رو محکم چسبوند به آرشام که دیگه طاقت نیاوردم و ناخداگاه دستامو مشت کردم.. با شنیدن صدای تک سرفه ی من هر دو به خودشون اومدن و دختره یه کوچولو از آرشام فاصله گرفت.. اونم با دیدن من دستاشو از دور کمر دختره برداشت و جدی گفت: چی شده؟.. به دختره نگاه کردم که نگاهش با اخم من رو هدف گرفته بود.. باز تو چشمای آرشام زل زدم و جدی گفتم: براتون قهوه و کیک اوردم..گذاشتم روی میز تو بالکن..با اجازه.. و بعد از اینکه یه نگاه کوتاه به جفتشون انداختم دیگه صبر نکردم و سریع اومدم تو ویلا.. چون کل مسیر رو دویده بودم به نفس نفس افتادم..

 

رفتم تو اشپزخونه و یه لیوان برداشتم..تندی گرفتم زیر شیراب و بی معطلی سرکشیدم.. وای خدا..چرا اینقدر ملتهبم؟!.. بتول خانم_ چی شده دخترم چرا صورتت سرخ شده؟!.. -چیزی نیست بتول خانم..تا اینجا رو دویدم.. -- اوا چرا مادر؟!.. - تو باغ بودن رفتم صداشون زدم..واسه همین.. --باشه دخترم.. بیا بشین یه فنجون قهوه برات بریزم.. نشستم رو صندلی و بتول خانم فنجون قهوه رو جلوم گذاشت.. -ممنونم بتول خانم.. سرمو بلند کردم و نگاش کردم.. با همون لبخند مهربونش تو صورتم نگاه می کرد.. نگامو چرخوندم که با مهری چشم تو چشم شدیم..داشت رو کابینتا رو دستمال می کشید و در همون حال هم با اخم به من نگاه می کرد.. انگار توی خونه به این بزرگی جای اینو تنگ کردم که هی واسه من پشت چشم نازک می کنه!!.. بتول خانم از اشپزخونه رفت بیرون و منم داشتم قهوه م رو مزه مزه می کردم که صدای وز وزشو شنیدم.. مهری_ قصدت از اینکارا چیه؟!.. با تعجب فنجونو اوردم پایین و نگاش کردم.. -کدوم کارا؟!.. پوزخند زد و دستمالو پرت کرد رو کابینت..دست به کمر جلوم ایستاد و زل زد تو چشمام.. -- کوچه علی چپ بن بسته خانم خانما..این همه خودشیرینی واسه اقا و بتول خانم رو، فک کردی کورم نمی بینم؟!.. منم متقابلا یه پوزخند تحویلش دادم و گفتم: لابد کوری دیگه من چه بدونم.. خواب نما شدی؟..گیرم تو رو سننه.. عصبانی شد..اخماشو بیشتر کشید تو هم.. -- خوب گوشاتو وا کن ببین بت چی میگم..من الان خیلی وقته که اینجا کار می کنم..حتی از گندم هم بیشتر..وقتی گندم رفت حقش بود من جاشو بگیرم ولی نمی دونم توی بی همه چیز از کدوم خراب شده ای تو این ویلا سبز شدی و تقی به توقی خورد جای گندمو گرفتی..مطمئنم قصد و غرضی داری و مخ اقا رو خوب کار گرفتی..ولی ببین چی دارم میگم بهتره چتری که اینجا پهن کردی رو یه جای دیگه باز کنی چون اینجا جای تو نیست .. دیگه داشت بزرگتر از دهنش وراجی می کرد.. بی هوا فنجونمو کوبیدم رو میز و از رو صندلی بلند شدم که با تعجب یه قدم عقب وایساد.. قدش از منم کوتاه تر بود ولی هیکلش تو پُر بود.. با خشم زل زدم تو چشمای قهوه ای تیره ش و دست به سینه جلوش وایسادم.. با لحنی که پر از تحکم بود گفتم: وراجیاتو کردی حالا تو گوش بگیر ببین من چی میگم..من نه توی این خراب شده چتر پهن کردم و نه با قصد وغرض اومدم اینجا..نکنه فک کردی من ملکه ی این قصرم و دارم حکومت می کنم؟!..نه جونم اشتباه گرفتی منم یکی َم مثل خودت و بتول خانم..خدمتکـــارم..حالیته؟!. . حالا زده و کله ی اقاتون خورده به سر در ویلاتون و اَد اومده منو به عنوان خدمتکار مخصوصش انتخاب کرده که اونم از شانس گَندَم بوده نه از روی بخت و اقبال.. پس اینو بدون همچین دل خوشی هم از این قضیه ندارم و کاریم به تو و بقیه ندارم..فقط کار خودمو می کنم.. گندم جونتون هم همین امروز فردا حالش خوب میشه بر می گرده سر کارش منم میرم رد زندگیم..خیال نکن ارزو دارم اینجا بمونم..نخیر از این خبرا نیست..همین امروز بهم بگه برو بشمر سه سر خیابونم.. و اروم زدم تخت سینه ش و گفتم: گرفتی مهــــری خانــــم؟!.. از کنارش رد شدم که صداشو از پشت سرم شنیدم.. -- من خر نمیشم..خدا کنه حرفت راست باشه و گندم زود برگرده..وگرنه من یکی نمی تونم تو رو اینجا تحمل کنم.. دیگه نایستادم به شر و وراش گوش کنم..زیادی رو اعصابم بود.. درد ِ دله منه بدبخت چیه این یکی رو این وسط مَسَطا هوا ورش داشته..هه.. خواستم برم بالا که آرشام صدام زد..برگشتم دیدم خودش تنها جلو پاگرد ایستاده..رفتم جلوش ولی نگاش نکردم.. -بله..چیزی می خواین.. چیزی جز سکوت عایِدم نشد..نگامو از رو پاهاش اوردم بالا و به صورتش نگاه کردم.. با اخم نگام می کرد و چیزی نمی گفت.. - صدام زدین بیام جلوتون وایسم زل بزنین بهم که چی بشه ؟!.. -- شیدا داره میره..برو مانتو و شالش رو از تو سالن بیار.. حرصی شدم..به من چه که کارای خانمو انجام بدم؟!..ولی چون آرشام گفته بود مجبور بودم .. رفتم مانتوش رو از رو مبل برداشتم..برگشتم دیدم تو سالن نیست..مانتوی قرمزش رو اوردم بالا و نگاش کردم..اوه اوه خودشو خفه کرده تو عطر..چه بوی گندی هم میده..به جای عطر به خودش حشره کش می زنه؟!..در همون حد بوش افتضاح بود.. شال و کیفش رو هم برداشتم..اروم به طرف در سالن می رفتم که خب حالا بی منظور یا بامنظور مانتوش از دستم افتاد.. یه نگاه به در انداختم کسی نبود..یه کفش مشکی بندی پام بود که گذاشتم رو مانتو و چند بار با پام روش ضربه زدم و به چپ و راست پیچوندم.. خودش که دم دستم نبود حال مانتوشو که می تونم بگیرم..حالا چه هیزم تری بهم فروخته بود خودمم نمی دونستم ولی از دستش حرصی بودم شدیــــد.. خوب که حرصمو خالی کردم مانتوشو برداشتم یه تکونش دادم..قسمت پشتش کامل چروک شده بود جوری که اگه می پوشید هر کی از پشت می دیدش می فهمید.. بردم بیرون و دادم دست آرشام.. مشکوک نگام کرد .. - چرا انقدر طولش دادی؟!.. شونه مو انداختم بالا و بی تفاوت جوابشو دادم: طول نکشید که..همینجوری.. دیگه چیزی نگفت رفت سمت در..خانم خانما بیرون تمرگیده بودن.. با دیدن آرشام لبخند زد و وقتی دید منم پشت سرشم لبخندش اروم اروم محو شد.. فکر کردم آرشام مانتوشو نگه می داره تا شیدا بپوشه ولی اینکارو نکرد..داد دستش اونم با تشکر زیر لبی پوشید.. شالش رو انداخت رو سرش و کیفشو دستش گرفت.. لبای پروتزی و سرخش رو اورد جلو و گونه ی آرشام رو بوسید.. --امشب خیلی بهم خوش گذشت آرشام..مشتاقانه منتظرم فردا از راه برسه..بای عزیزم.. و ارشام فقط سرشو تکون داد.. شیدا جلو افتاد و منم تو بالکن وایسادم..آرشام پشت سرش بود که فکر کنم نگاش به پشت مانتوی چروک شده ی شیدا افتاد که سرجاش ایستاد و خیره شد بهش.. بعد هم به ارومی برگشت طرف من و زل زد تو چشمام..دقیق نگاش می کردم..اخماش تو هم بود ولی خب این همیشه اخم می کنه.. یه لبخند ژکوند و مامانی تحویلش دادم و همونجور که نگام می کرد منم عقب عقب رفتم تو ویلا..بعد هم بدو از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقش شدم.. اخه وقت لالاش بود و ایشونم که قبل از خواب دوش می گرفتن..به نفس نفس افتاده بودم.. وای خدا نکنه چیزی بهم بگه؟!.. خب بگه منم جوابشو میدم.. که چی بشه؟!..اینجوری که بدتره..به هر حال دوست دخترشه مگه ندیدی چطور لاو تو لاو بودن و داشتن.. در اتاق که باز شد انگار برق سه فاز منو گرفت که با ترس تو جام پریدم..وای.. با تردید نگاش کردم که دیدم سرش پایینه و چیزی نمیگه..انگار تو فکر بود.. رفتم سمت کمد لباساش و حوله ش رو بیرون اوردم..در کمد باز بود واسه همین نمی دیدم داره چکار می کنه منم که سرم اون تو گرم بود ولی همین که درو بستم دیدم تکیه داده به کمد و دست به سینه با اخم داره منو نگاه می کنه..یا خدا..این اگه خون آشام نباشه حتما جن ِ..از ترس یه جیغ خفیف کشیدم و حوله شو بغل کردم.. -چـ..چکار می کنی؟..ترسوندیم.. و نگام افتاد به بالا تنه ی برهنه ش که اینبار برق از چشما و کله و همه جام پرید.. این کی پیراهنشو در اورررررد؟!.. با ابروهای بالا رفته نگام می چرخید رو عضله های بازو و سینه ش..حس اینکه کله م داغ کرده و صورتم سرخ شده باعث شد چشمامو ببندم و صورتمو برگردونم..خاک به سرم ..وای.. نیم رخم طرفش بود و نگام به تخت و میز عسلی.. جدی گفت: تو با مانتوی شیدا اون کارو کردی؟!.. با این سوالش هول شدم..خواستم نگاش کنم که دیدم نمیشه.. در حالی که یه جورایی به من من کردن افتاده بودم گفتم:نـ..نه..مگه مانتوشون چیزیش بود؟!.. اومد جلوم ایستاد که چشمام گرد شد..باز نیم رخ بهش وایسادم سرمو زیر انداختم..این قلب وامونده هم کم مونده بود از سینه م بزنه بیرون.. -- پس اون چروک های پشتش..نگو که کار تو نبوده..چون مطمئنم.. سکوت کردم..خب حالا کرده باشم چی میشه مثلا؟!..زن یا نامزدش که نبوده بخواد جوش بیاره.. داشتم تو دلم با خودم حرف می زدم که یه دفعه با خشونت بازومو گرفت و منو کشید طرف خودش.. حوله از دستام ول شد و افتاد جلو پامون وکف دستام رو پوست برنزه و سینه ی عضله ایش فرود اومد .. چشمام داشت از حدقه می زد بیرون..دیگه قلبی برام نمونده بود..حس می کردم هران تو سینه م منفجر میشه.. در حینی که تو چشمام خیره بود و فکش منقبض شده بود..محکم تکونم داد و سرم داد زد: وقتی دارم باهات حرف می زنم زل بزن تو چشمام..هیچ خوشم نمیاد وقتی با کسی حرف می زنم مخاطبم توجهش به هرکجا باشه غیر از من.. خواستم دستمو از رو سینه ش بردارم چون بدجور تنم داغ شده بود..اصلا نمی فهمیدم داره چی میگه ..گیج و منگ بودم..قفسه ی سینه ش داغ بود و ضربان قلبش رو زیر پوست دستم حس می کردم.. تو چشمای هم زل زده بودیم و من از ترس به نفس نفس افتاده بودم و اون از روی عصبانیت.. با همون خشونت بازومو ول کرد و پشت به من به طرف حموم رفت..منم بی حرکت سر جام مونده بودم.. اون که در حمومو محکم بست من تو جام شیش متر پریدم و اون موقع بود که تازه به خودم اومدم.. یه دفعه چی شد؟!..نمی فهمیدم دارم چکار می کنم..هول هولکی یه حوله ی دیگه از تو کمد بیرون اوردم و گذاشتم رو تخت.. می دونستم تو حموم حوله داره ولی اینو تنش می کرد..رفتم طرف شیشه های ادکلنش که ردیف روی میز اینه چیده شده بود..یک به یکشون رو بو کشیدم و بعضیا که فوق العاده بودن.. باز حالم داشت عوض می شد..مثل اون شبی که منو انداخته بود رو پشتش و.. چرا از ادکلن محرک استفاده می کرد؟!..واسه جلب توجه یا.. بافکری که یه دفعه به سرم خورد خشکم زد..اوه..یعنی.. به کمکه این ادکلنا دخترا رو جذب خودش می کنه و می کششون اینجا و.. ولی بهش نمیاد از این تیپ مردا باشه.. از تو همون اینه یه پوزخند تحویل خودم دادم و تو دلم گفتم: اره با کاری که امشب ازش تو باغ دیدم کاملا مشخصه از اینکارا نمی کنه.. با حرص شیشه ی ادکلن رو انداختم رو میز..ولی خب بوش که محشر بود..لااقل من که خیلی ازش خوشم اومده بود..لابد چون محرکه.. یه شیشه ی مکعبی شکل رو میز بود که وقتی برداشتم و بوش کردم دیدم همون عطر گل یاس ِ..عجب بویی هم داشت..حق با بتول خانم بود این بو معرکه ست.. به چند جای اتاق و بیشتر طرف تختش زدم.. واسه چی دوست داره هر شب این بو رو استشمام کنه؟!..یعنی دلیل خاصی داشت؟!.. دیگه صبر نکردم بیاد بیرون .. *********************** تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم و چشمام بسته ست.. یه دفعه با استشمام ِ یه بوی بی نظیر و خاص چشمامو باز می کنم..با دیدن یه سایه که تو فضای نیمه تاریک اتاق کنارم نشسته چشمام کامل باز میشه.. نمی دونم چرا ولی به روش لبخند می زنم..سایه نزدیکم میشه و من حرکتی نمی کنم..دوست دارم که بیاد سمتم..چرا کاری نمی کنم؟!.. صورتشو میاره پایین و من اون بوی مطبوع رو به رویه هام می کشم..چشمام خمارمیشه و اون روی صورتم خم میشه..دستاش دور بدنم احاطه میشه و منو محکم بین بازوهای مردونه ش می گیره..منو تو اغوشش فشار میده و من از روی لباس حریری که به تن دارم حرارت بدنش رو کامل حس می کنم.. صورتش رو نوازشگرانه به صورتم می کشه و لباشو میذاره روی لبام..من کاری نمی کنم ولی دوست دارم اون ادامه بده..چشمام بسته ست و دستام دورکمرش حلقه شده.. با خشونت روی بدنم دراز می کشه و لبامو به دهان می گیره و.. بوسه هاش به قدری تب دار و پر حرارته که درونم رو به اتیش می کشه..اغوشش سوزانه و من حس می کنم به درون کوره ای مملو از اتش کشیده میشم.. این گرما لحظه به لحظه داره بیشتر میشه وبا هر بوسه ش صدای اه و ناله ی من هم بلند شده.. اون به نفس نفس افتاده و من از اون بوی خوش و گرمایی که بینمونه سرخوش از لذتم.. چشمای خمارم رو باز می کنم و همزمان اون هم سرش رو بلند می کنه که با دیدنش انگار همه ی اتفاقاته بینمون فراموشم میشه و حواسم جمع میشه.. با لبخند کجی که بر لب داره محو چشمای منه .. با ترس داد می زنم :نــــــــــه.. خیس از عرق تو جام می شینم و با ترس در حالی که نفسم به زور بالا میاد به اطراف اتاق نگاه می کنم..ولی تاریکه.. لرزون چراغ خواب کنار تختمو روشن می کنم ولی کسی تو اتاق نیست.. نفس حبس شده م رو بیرون دادم..وای خدا.. این دیگه چه خوابی بود؟!..دستمو روی قلبم گذاشتم که تند تند می زد..یه نفس عمیق کشیدم و از ابی که توی لیوان کنار تختم بود کمی خوردم.. خودمو به پشت پرت کردم رو تخت .. پووووووفـــــــ.. خدایا این چه خوابی بود؟!..چرا اون مرد..چرا آرشام؟!..چرا اون داشت منو می بوسید؟!.. به بدنم دست کشیدم..همین لباسی که تنم بود رو تو خواب دیدم..تنم هنوز داغ بود..انگار جای دستاش رو تنم مونده بود و گرمی اغوشش رو پوستم جا مونده بود.. نگام به در افتاد..ناخداگاه از رو تخت بلند شدم و بدو رفتم پشت در..با ترس قفلشو چک کردم..خداروشکر هنوز قفل بود.. با بی حالی برگشتم تو تخت..هنوز داشتم به اون صحنه ای که تو خواب دیدم فکر می کردم و یه جوری شده بودم.. که نفهمیدم کی چشمام رو هم افتاد و .. خوابم برد.. ******************** « آرشام » توی شرکت بودم و داشتم برگه ی تحویل یک سری از اجناس رو بررسی می کردم که گوشیم زنگ خورد..با دیدن شماره ی شایان سریع جواب دادم.. بدون اینکه بذاره حرفی بزنم گفت: آرشام ببین چی بهت میگم تو باید اینکارو بکنی.. نفسم رو عصبی بیرون دادم..چرا دست بردار نبود؟!..امروز با این تماس دقیقا دفعه ی سوم بود که زنگ می زد و اصرار می کرد.. -شایان گفتم که نمی تونم.. داد زد: یعنی چی که نمی تونم؟!..تو یه حرفه ای هستی .. -اره حرفه ایم ولی نه تو بچه دزدی و..کشتن ِ اون.. -- اون بچه یه حرومزاده ست..بچه ی دشمن ِ من..اون طرف منصوری ِ..یکی از مردای من که دست راستم محسوب می شد رو کشت ککشم نگزید..حالا باید تاوانش رو پس بده.. با خشم کنترل شده ای گفتم: هیچ می فهمی چی میگی شایان؟!..به خاطر یه دست راست می خوای جون یه بچه ی 13 ساله رو بگیری؟!.. -- اون به من زخم زده..نمی تونم ازش بگذرم..فقط این مسئله وسط نیست ..تو کاریت نباشه پسر..فقط همین کاری که گفتم رو انجام بده..اصلا فکر کن اینم یه ماموریته.. - شایان داری وقتتو بی خودی هدر میدی..خودت هم خیلی خوب می دونی من سر تصمیمی که قاطعانه بگیرم می مونم..گفتم اینکارو انجام نمیدم..همین و بس.. بلندتر فریاد زد: خیلی خب اینکارو نکن..منم ادم کم ندارم واسه انجام دادنش..ولی ببین چی بهت میگم آرشام..تو تا الان ادم کشتی و با ذهن و ایده های دست اولت تونستی معاملاته منو به نحو احسنت انجام بدی..ولی حالا داری می زنی زیر قول و قرارات و از دستوراتم سرپیچی می کنی.. -اره من ادم کشتم ولی کیا رو؟!..کسایی که بهم خیانت کرده بودن..این همه سال پیشتم ولی فقط 3 نفر رو نیست ونابود کردم که یکیش از پشت بهم خنجر زده بود.. اون یکی هم سرش تو اخور ِ من بود واسه یکی دیگه دم تکون می داد ..که اخرش هم جلوی خونه م بهم شلیک کرد که تیرش به هدف نخورد..چنین ادمی رو نباید زنده می ذاشتم.. نفر سوم هم که شهیاد بود و این ادم به هر دوی ما خیانت کرد..به تو چون دوست دخترت رو ازت قاپ زد و عکساش رو تو استخر با اون دیدی..به من چون این هم قصد جونم رو کرده بود..فکر می کرد تو منو بیشتر قبول داری که زیر دستات واسه ت پشیزی ارزش ندارن.. می بینی شایان؟..من هر ادمی رو نکشتم..این 3 نفر لایقه مردن بودن که اگه دو نفر رو تو یه اتاق حبس کنی و این دو رو به جونه هم بندازی هر کدوم برای نجات جونش نفر مقابلش رو باید بکشه..منم همین کارو کردم..نفر سوم دینی بود که به تو داشتم ولی اون دو قضیه شون به کل فرق می کرد..حالا ازم می خوای یه پسر بچه ی 13 ساله رو بکشم؟!..این تو حرفه ی آرشام نیست.. -- فکر نمی کردم انقدر ترسو باشی پسر..از اول هم می دونستم تو به جایی نمی رسی..چون خودت نمی خوای.. طاقت نیاوردم و با عصبانیت فریاد زدم: اره من به جایی نرسیدم..ولی همینی که الان هستم رو قبول دارم .. توی زندگیم این برام از هر چیز مهمتره.. --تو گناهکار شدی..ولی اونی که من می خواستم نشدی.. بعد هم تماس رو قطع کرد.. به قدری عصبانی بودم که گوشیم رو پرت کردم سمت دیوار و هر تکه ش یک طرف افتاد.. سرم رو بین دستام گرفتم و فشردم.. شایان کثافت..رذل تر از تو به عمرم ندیدم.. نمی تونستم اون پسر بچه رو بکشم.. از اول چنین قراری نداشتیم.. ولی الان..

*************************************

« دلارام » ظهر بود و فکر نمی کردم واسه ناهار بیاد خونه.. ولی اومد.. تنها نبود و اون دختره ی سیرش چمدون به دست همراش بود..رفتم جلوی در و سلام کردم..آرشام فقط سرشو تکون داد و شیدا هم چمدونشو ول کرد و کنارش ایستاد.. نگام زیر چشمی آرشام رو می پایید .. یاد خواب دیشبم افتادم و .. ناخداگاه تنم گرم شد.. با شنیدن صداش به خودم اومدم..صورتش رو به شیدا بود.. -- الان میری ویلای پشتی؟.. -اره دیگه الان برم بهتره.. --بسیار خب میگم یکی از خدمتکارا چمدونتو بیاره.. شیدا چشمای ارایش کردش رو، روی من زووم کرد و با لحن حرص دراری گفت: خب عزیزدلم چه کاریه بده این دختره بیاره..مگه اینم خدمتکار نیست؟!.. همچین انگشتای دستمو مشت کردم و فشار دادم که صدای تیریک،تیریکشون در اومد.. آرشام نیم نگاهی به من انداخت که اخمام تو هم بود و رو به شیدا گفت: دلارام نمی تونه..چمدون سنگینه ممکنه بزنه زمین.. یعنی خاک تو سرت با توضیح دادنت..نفهمیدم واسه خاطره من اینو گفت یا چمدونه مزخرفه این زنیکه.. هه..خب این که معلومه خانم واسشون عزیزترن.. شیدا هم دور برداشت وبا لبخند به بازوی آرشام اویزون شد.. --اوه راست میگی عزیزم ..حواسم نبود..پس لطفا بده یکی دیگه بیاره و بهش هم سفارش کن حتما با دقت حملش کنه.. آرشام چیزی نگفت و در عوض بیخ گوشه من رو به سالن داد زد: مهری.. چند لحظه طول کشید که مهری نفس زنون اومد جلو در.. --بله اقا.. -- مش قاسم خونه ست؟.. -- بله اقا خونه ست.. -- برو صداش بزن بگو سریع بیاد.. -- چشم اقا.. و به طرف باغ دوید و منم نگامو به اون دوتا دوختم..نگاهه شیدا واسم سنگین بود..دختره ی ایکبیری.. زیر لب به آرشام گفتم: من میرم به بقیه ی کارا برسم.. مستقیم نگام کرد وسرشو تکون داد.. پشتمو کردم بهشون و رفتم تو..کاری نداشتم ولی دوست هم نداشتم نزدیکه اون خودشیفته باشم.. از دیدنش عصبانی می شدم وبا شنیدن صداش حرصم در می اومد.. چرا در مقابلش اینجوریَم؟!.. حتی انقدر که از این دختر بدم میاد نسبت به مهری اینجوری نیستم.. دلیلش چی بود که باعث شده خودمم گیج بشم؟!..

****************************************

شیدا تو ویلای پشتی بود ولی وقت ناهار و شام که می شد می اومد اینطرف تا به قول خودش کنار عزیزدلش غذا بخوره..دختره ی اویزون.. وقتی شامشونو خوردن داشتم میزو جمع می کردم که شنیدم گفت: این دختر خیلی جوونه عزیزم.. مطمئنی می تونه از پس کارات بر بیاد؟!.. در حینی که داشتم بشقاب ِ جلوی آرشام رو بر می داشتم نگامم کشیده شد رو صورتش.. وقتی نگاه مستقیمش رو از اون فاصله ی نزدیک روی خودم دیدم یه حالی شدم..و زمانی که بشقاب رو برداشتم صداش با تحکم توی گوشم پیچید.. -- اگه مطمئن نبودم هیچ وقت انتخابش نمی کردم.. و بشقاب تو دستم لرزید که صدای برخوردش با بشقاب توی دستم تو سالن پیچید.. چرا هول شدم؟!..مگه چی گفت؟!..خودتو جمع کن دلی.. به شیدا نگاه کردم که واسه م پشت چشم نازک کرد.. -- اخه یه جورایی انگار دست وپا چلفتیه.. لیوانش رو که برداشته بودم محکم با بهانه زدم رو بشقابا..کثافت.. -- چطور؟!.. این صدای آرشام بود که شیدا جوابش رو با عشوه داد.. -- مگه نمی بینی عزیزم که چطور بشقابا و لیوانا رو می کوبه بهم؟..یه خدمتکاره کار بلد بی سر و صدا کارشو انجام میده ولی این دختره.. دختره رو جوری گفت که خودمم چندشم شد..پوزخند زد و زل زد تو چشمام.. --انگارنمی دونه باید چکار کنه.. ای خداااااااا..جوابشو بدم؟!..یه تیکه بارش کنم تا فیها خالدونش اتیش بگیره؟!..نه اصلا فحشش بدم..یا یه کشیده بخوابونم زیر گوشش عینهو روزنامه ی باطل شده بیخ تا بیخ بچسبه سینه دیوارهمچین جیگرم حال بیاد..بالاخره باید یه کاری کنم اتیشم بخوابه یا نـــه؟!.. دقیقه ی نود دهنم باز شد که یه چیزی بارش کنم ولی آرشام با اخم نگام کرد که انگار دستمو خوند.. به جای من، اون گفت: این بحث رو تمومش کن شیدا..می خوام بیرون قدم بزنم..اگر می خوای می تونی همرام بیای.. لحنش جدی بود و اون اخم همیشگی رو هم روی پیشونیش داشت..ولی شیدا نیشش تا بناگوش در رفت و چشماش برق زد.. دیگه طاقت نیاوردم و از سالن اومدم بیرون..مرتب انگشتامو مشت می کردم و ناخنای بلندم کف دستم فرو می رفت و جاشون قرمز می شد.. خواستم از پله ها برم بالا که صدای قهقهه ی شیدا باعث شد سرجام میخکوب شم..دست تو دست هم اومدن بیرون و یک راست به طرف باغ رفتن.. لحظه ی اخر وقتی خواستن از در برن بیرون شیدا نگاهشو چرخوند وبا دیدن من که تو چشمام خشم و عصبانیت شعله می کشید لبخندش به یه پوزخند ِ غلیظ تبدیل شد.. ایکبیـــری واسه من پوزخند می زنی؟!.. واسه آرشام که خاک تو سرش کنن اومده این میمون رو انتخاب کرده دلبری می کنی؟!.. حالیت می کنم با کی طرفی..به من میگن دلی.. کثافته بی شرم..کاری کنم با جیغ و داد از این ویلا فرار کنی.. از اول که ازش خوشم نمی اومد..با حرفای امشبش دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم.. منو کوچیک فرض می کرد ولی نشونش میدم..ملحفه به دست داشتم از ویلا می رفتم بیرون که بتول خانم رو دیدم.. تو دستش یه ظرف میوه بود.. --کجا میری دخترم؟!.. -اوممم..هیچ جا..همینجام..دارم میرم ویلا پشتی .. --ملحفه واسه چی می بری؟!.. - آرشام..یعنی اقا گفت که ملحفه ی تخت شیداخانم رو عوض کنم.. --باشه دخترم برو..منم دارم براشون میوه می برم.. - بتول خانم در دیگه ای به غیر از این در اصلی هست که بتونم از اونجا زودتر برم تو اون یکی ویلا؟!.. --چرا مادر یه در تو اشپزخونه هست..از اونجا نزدیکتره.. با خوشحالی لبخند زدم.. -وای مرسی کارمو راحت کردین..فقط یه چیزی اگه اقا گفت من کجام یا باهام کار داشت نگین کجا رفتم.. -- چرا دخترم؟!.. - چون بعدش سرم غرغر می کنه چرا زودتر اینکارا رو نکردم.. با یه لبخند مهربون به روی لباش سرشو اروم تکون داد.. -- باشه دخترم..برو به کارت برس..اگه گفت کجایی میگم تو اتاقتی.. - مرســــی..خیلی گُلین به خدا.. و گونه ش رو با شیطنت بوسیدم که صدای خنده ش بلند شد.. --قربونه تو دختر..من برم که الان صداش بلند میشه.. -باشه .. حق با بتول خانم بود..از اون در خیلی راحت وارد ویلای پشتی شدم.. کسی جز یکی دو تا خدمتکار اونجا نبود که وقتی یکیشون رفت تو یکی از اتاقا و اون دوتا هم رفتن تو اشپزخونه منم بدو از پله ها رفتم بالا.. می تونستم اتاقشو پیدا کنم..خب تو هر اتاقی که چمدونش باشه اونجا لابد اتاقه شیداست.. در اول رو باز کردم ولی اون نبود..اما در دومو که باز کردم دیدم چمدونش کنار تخته.. یه لبخند شیطانی زدم و رفتم تو اتاق..درو پشت سرم بستم و سریع دست به کار شدم.. از تو جیب شلوارم جعبه ی پونز رو بیرون اوردم..5 تا بس بود ..ریختم رو تخت درست جایی که باید فروووووو بره.. بعد هم ملحفه ی نازک رو کشیدم رو تخت که روی پونزا رو بگیره.. چشمم افتاد به یه پوستر نقش برجسته که بالای تخت نصب بود..سریع از رو دیوار برش داشتم و گذاشتم رو میز اینه.. اینجوری اگه کسی هم بعد متوجه پونزا می شد به یه بهانه ای می شد گفت که مثلا داشتیم پوستر رو دیوار نصب می کردیم..چون کاغذی بود پس به پونز احتیاج داشت.. خب این از تخت.. پلاستیک تخم مرغا رو از تو جیب سارافنم در اوردم..دمپایی ابری کنار تخت رو اوردم جلو و تو سمت راستی یکیشو شکوندم..لیز خورد رفت جلوی دمپایی که بسته بود..خوبه دیگه اینجوری معلوم نمیشه.. شامپوی تو حمومش رو هم درشو باز کردم و یکی دیگه ش رو شکستم تو اون.. خب دیگه تموم شد.. اینبار اگه بخواد لفظی اذیتم کنه منم لفظی حالشو جا میارم.. ولی اینم واسه شروع بد نبود..

************************************

با لبخند از در ویلا اومدم بیرون و رو انگشت پام استه استه می رفتم طرفه اون یکی ویلا که یکی از پشت سر گفت: اینجا چکار می کنی؟!.. با جیغ برگشتم و دستمو گذاشتم رو قلبم..وای خدا مردم.. با دیدنش که تنها بود و چند قدم باهام فاصله داشت ترس افتاد تو جونم..وای نکنه بفهمه؟!.. -س..سلام.. خاک تو سرم خیط کاشتم..با شنیدن سلام بی موقِعَم یه تای ابروشو با تعجب داد بالا و زل زد تو صورته رنگ پریده م.. قدم به قدم بهم نزدیک شد ومنم عین مجسمه سر جام خشک شده بودم.. -- نگفتی اینجا چکار داشتی؟!.. -هیـ..هیچی .. همینجوری داشتم هوا می خوردم.. --تو اون یکی ویلا بودی..دیدم که اومدی بیرون..چی می خواستی؟.. جلوم وایساد و منم با اینکه نگاش نمی کردم ولی به من من افتاده بودم.. -خـ..خب اره..تو اتاقم بودم..حوصله م سر رفته بود..گفتم بیام بیرون که گذرم افتاد به اینجا..منم رفتم یه سر تو ویلا پشتی زدم..باور کنین از رو کنجکاوی بود..وگرنه.. --خیلی خب بس کن..برو تو اتاقت.. ازخدا خواسته یه چشم بلند گفتم و از همون در پشتی رفتم تو اشپزخونه.. وای خدا بخیرکنه.. مطمئن بودم می فهمه.. ********************** نمی تونستم اون صحنه رو از دست بدم..واسه همین وقتی همه ی برقا خاموش شد از اتاقم زدم بیرون و از همون راه اشپزخونه رفتم تو باغ.. برقای اون یکی ویلا هنوز روشن بود..انگار قصد خوابیدن نداشتن..آرشام هم اونطرف بود.. زیر پنجره فالگوش وایسادم..صداشون واضح نمی اومد..چون از پنجره دور بودن..دیگه انقدر تمرکز کردم و گوشامو تیز نگه داشتم که تونستم یه چیزایی بشنوم..سرک کشیدم دیدم رو کاناپه نشستن..آرشام یه بلوز استین کوتاه خاکستری تنش بود ویه شلوار به همون رنگ ولی یکی،دو درجه تیره تر.. دوتا از دکمه های بالای بلوزش باز وقفسه ی سینه ش بیرون افتاده بود.. دستاشو از هم باز کرده و گذاشته بود بالای کاناپه .. شیدا هم تو بغلش لم داده بود..یه لباس خواب سرمه ای ساتن تنش بود که شنلش روانداخته بود روش ولی بندش باز بود ..موهای بلوندشو با انگشته اشاره ش پیچ و تاب می داد و به صورت غرق در اخم آرشام زل زده بود.. چشماش لنز داشت..لنز سبز.. لباشو به گوش آرشام چسبوند و به لاله ی گوشش زبون زد..آرشام سرشو بالا گرفت که با این کارش یه حالی بهم دست داد..تو صورتش نگاه کردم که چشماش بسته شد و اخماش بیشتر در هم کشیده شد.. ناخداگاه یاد خواب دیشبمم افتادم..به لباش نگاه کردم..که تو خواب با چه حرارتی لبامو می بوسید.. به قفسه ی سینه ی مردونه ش که الان با چه هیجانی بالا و پایین می رفت و دیشب تو خواب من تو اغوشش بودم و اون گرما داشت اتیشم می زد.. حس کردم تنم گُر گرفته و با هر بار نگاه کردن بهش حالم دگرگون می شد..سرمو خم کردم و چندتا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم..هوا خنک بود ولی هم از بیرون و هم درون گلوله ی اتیش بودم.. صدای اه و ناله ی شیدا رو شنیدم ..پیش خودم گفتم لابد تو حال وهوله خودشونن..حتی فکرکردن بهش هم ازارم می داد.. دست و پام می لرزید و با اخم سرمو بلند کردم که دیدم آرشام مچ شیدا رو تو دستش گرفته و داره فشار میده.. با تعجب زل زدم بهشون..یعنی واسه این شیدا ناله می کرد؟!.. آرشام از کنارش بلند شد و ایستاد که شیدا هم تند از پشت بغلش کرد..دستاشو رو سینه ی آرشام قفل کرد و یه چیزی زیر لب گفت که نشنیدم.. ولی صدای آرشام چون یه جورایی بلند بود به گوشم خورد.. -- خسته م شیدا..میرم که بخوابم.. و بعد با یه حرکت دستاشو از رو سینه ش برداشت..قدم اول به دومی بود که شیدا صداش زد..آرشام ایستاد ولی برنگشت.. شیدا_ آرشام میشه اینجا بمونی؟!..ویلای به این بزرگی..منم که تنهام..می ترسم.. آرشام برگشت و نگاش کرد..شیدا به طرفش قدم برداشت .. پاهای خوش تراشش رو با لوندی هر چه تمامتر به هم می کشید..جلوی آرشام ایستاد..زل زد تو چشماش و منم گوشمو چسبوندم به پنجره که البته من پشت پرده بودم و اگه می خواستم ببینمشون باید گردنمو یه کم می کشیدم تا بتونم نگاشون کنم..سخت نبود ولی خسته می شدم.. -- من تو خونمون نموندم چون نمی خواستم تنها باشم..اینجا هم اگه تو پیشم نمونی که دیگه با اونجا فرقی برام نداره..پس خواهش می کنم بمون عزیزم.. به قدری تو صداش ناز داشت که چندشم شد و اخمامو کشیدم تو هم..تابلو ِ داره نقش بازی می کنه.. آرشام سکوت کرده بود و حرفی نمی زد.......شیدا هم تو چشماش التماس ریخته بود و با لوندی نگاش می کرد.. دستاشو گذاشت رو بازوهای آرشام و نوازشگرانه به طرف شونه هاش رفت............. --می مونی عزیزم؟!.. بگو نه لعنتی.. بگو برو به درک.. بگو به من چه که می ترسی یا تنهایی؟!.. هر غلطی می کنی بکـــن ولی پیشه این زنیکه ی سوسمار نمون.. آرشام_ خیلی خب من تو اتاق رو به رویی هستم.. پوووووفـــــــــ..فقط واسه من اخم و تَخم می کنه..واسه این مارمولک جونش می خواد در شه.. شیدا با شوق خودشو چسبوند به آرشام و تو اغوشش فرو رفت.. --وای مرسی..مرســی..مرســــی عزیزم.. بعد هم آرشام و با خودش کشید برد طبقه ی بالا..خاک تو سر جفتتون کنن.. شیدا رو واسه این همه ناز و عشوه ی خرکی.. آرشام هم واسه..واسه.. واسه چی؟!..هوس بازی؟!.. خب اگه می خواست باهاش باشه چرا گفت میرم تو اتاق رو به رویی؟!.. خب فیلمشه خره..مگه می تونه از این همه ناز و غمزه ای که این شترمرغ واسه ش میاد بگذره؟!.. گفتم شترمرغ یاد روناش افتادم..عجب شباهتی..تازه عین همونم راه می رفت.. من تو تشبیه ِ ادما به جک و جونور استادیم واسه خودما.. یه کم سردم شده بود ولی از رو نرفتم..منتظر بودم ..که حدودا یک ربع کشید که دیدم داره جیغ و داد می کنه و از پله ها میاد پایین.. دیگه شنل تنش نبود و باسنش رو با دست چسبیده بود.. حدس می زدم کار پونزا باشه..با چندش به پاهاش نگاه می کرد که کف پاهاش تخم مرغی بود و چند بار نزدیک بود لیز بخوره.. دستمو محکم گرفتم جلوی دهنم و خندیدم..قیافه ش خیلی مُضحک شده بود..موهای بلوندش هم پریشون افتاده بود رو شونه های لختش.. آرشام به سرعت اومد پایین و با قدمای بلند کنارش ایستاد.. -- چی شده شیدا؟! چرا داد می زنی؟!.. شیدا با صدایی که امکان می دادم هران بزنه زیر گریه گفت: کی رو تخته من پونز انداخته آرشام؟!..دمپایی هامم پر از تخم مرغ بود..اََََه ه ه ه.. خودشو پرت کرد رو مبل و در حالی که گرمش شده بود با دست خودشو باد می زد.. با بغض تو چشمای آرشام نگاه می کرد..آرشام هم صورتش با اخم جمع شده بود و تو فکر بود..صورتش نشون می داد که عصبانیه.. دستاشو مشت کرد و به طرف در اومد که شیدا صداش زد..و آرشام داد زد.. -- همینجا بمون .. بعد هم درو باز کرد..منم که قسمت پشتی بودم با ترس دویدم سمت در فرعی و رفتم تو اشپزخونه..نفهمیدم خودمو چطوری رسوندم تو اتاقم و درو قفل کردم.. پشتمو بهش تکیه دادم و تو دلم اشهدمو خوندم..داره میاد سر وقتممممم..گور خودتو کندی دلارام..داره میاد واسه خاطر دوست دخترش پدرتو در بیاره.. تو دلم به گوه خوردن افتاده بودم .. یکی محکم زد به در که با ترس جلو دهنمو گرفتم تا جیغ نکشم..دستگیره تند،تند بالا و پایین می شد.. به اطرافم نگاه کردم..سریع رفتم سر وقت کمد لباسا .. چند دست لباس خواب اونجا بود.. حالیم نبود کدوم به کدومه یکیشو کشیدم بیرون و سریع لخت شدم اونا رو پوشیدم.. افتاده بود به جونه در و داشت باهاش کشتی می گرفت تا بازش کنه.. لباس خوابو پوشیدم.. نگام که بهش افتاد دو دستی زدم تو سر خودم..این چرا انقده بازهههههه..تا بالای زانـوم بود..خیلی بالا..رنگش هم مشکی بود و جنسش هم ساتین..جلو سینه ش که کلا نگم سنگین ترم..همه ش تور بود..ولی قسمت سر سینه هام از جنس همون پارچه بود..واسه همین معلوم نمی شد.. این لباس تو این کمد ِ وامونده چکار می کرد؟!..واااای خدا .. وقت نبود عوضش کنم.. لباسای رو زمینو انداختم تو کمد و خودمم اول لامپو خاموش کردم بعدم شیرجه زدم رو تخت و پتو رو کشیدم رو سرم.. و همزمان در طاق به طاق باز شد و منم زیر پتو عین بید به خودم می لرزیدم..
صدای قدم هاش سکوت ِ اتاق رو بر هم زد و تن ِ منم هر لحظه بیشتر می رفت رو ویبره.. اَه..لعنتی اروم بگیر.. صدا درست کنار تختم متوقف شد و چشمامو رو هم فشار دادم.. وای..وااای..وااااای الان پتو رو می کشه..منتظر همین بودم ولی کاری نکرد.. ای کاش می تونستم یه جوری ببینم داره چه کار می کنه.. تخت که تکون خورد ترسم بیشتر شد..انگار نشست کنارم..اطرافم فقط سکوت بود..هیچ صدایی نمی اومد.. چشمامو باز کردم و اون زیر به تاریکی زل زدم..نفسم دیگه داشت بند می اومد. احساس خفگی بهم دست داده بود.. حس کردم سر پتو که تو دست من بود رو گرفته و داره اروم می کشه..اگه ولش نمی کردم سه می شد واسه همین چشمامو بستم و سعی کردم خونسرد باشم.. صورتمو به حالت نیمرخ فرو کردم تو بالشت و موهام خودسرانه ریخت تو صورتم و اون نیمه ای که بیرون بود رو هم پوشوند.. وای خداجون نوکرتم اینجوری بهتر می تونستم نقش بازی کنم.. یه دفعه یاد لباسم افتادم و نزدیک بود چشمامو باز کنم که از ترس محکم بسته نگهشون داشتم خدا،خدا می کردم پتو رو زیاد پایین نکشه که خدار و شکر همینم شد.. از رو صورتم برداشت و تا سر شونه هام بیشتر پایین نیاورد..قلبم تو حلقم میزد..جوری که ضربانش رو کامل حس می کردم و صدای گروپ،گروپش تو کل وجودم می پیچید.. با خشونت ِ خاصی دستش رو به موهایی که تو صورتم ریخته بود کشید..اینو کامل حس می کردم که حرکاتش عصبیه..چون هم صدای نفس هاش نامنظم بود و هم اینکه دستش بی نهایت داغ بود.. اینا اگه از عصبانیت نیست پس از چیه؟!.. موهای تو صورتمو زد کنار ولی بازم چشمامو بسته نگه داشتم..انگشتش همراه با تره ای از موهام پشت گوشم قرار گرفت و بعد هم این گرمی ِ نفس های آرشام بود که لاله ی گوشم و حتی گونه م رو اتیش زد.. و صدای زمزمه وارش که همراه با خشونت بود تنم رو لرزوند.. -- چرا می خوای برنامه های منو خراب کنی گربه ی وحشی؟..چی می خوای؟..قصدت از این کارا چیه؟..هــدفـــت چیــــه لعنتــــی؟!.. و جمله ی اخرش رو به قدری بلند گفت که چشمام تا اخرین حد باز شد ..نگاش کردم..با ترس تو جام نیمخیز شدم..پتو رو گرفتم تو دستام و محکم نگهش داشتم و تا زیر گردنم کشیدم بالا.. پشتمو به بالای تخت تکیه دادم و با وحشت نگاش کردم که توی اون تاریکی چیزی جز یه سایه ازش نمی دیدم..مثل ِ..همون سایه..تو خوابم.. ولی این ادم الان اینجاست تا قیمه،قیمه م کنه نه اینکه.......... نیمخیز شد و چراغ کنار تختو روشن کرد..حالا می تونستم ببینمش..صورتش زیر اون نور کم ترسناک ولی در عین حال جذاب به نظر می رسید........ که من جنبه ی ترسناک بودنش رو توی اون لحظه بیشتردر نظر گرفته بودم.. ادم که از یکی بترسه توی اون هیر و ویر چیکار به قیافه و هیکله بیسته طرف داره؟!..فقط یکی پیدا شه منو الان از دسته این خون آشام نجات بده خدا روهم شکر می کنم.. کف دستشو گذاشت رو تخت و خودشو کشید جلو..منم که راه به عقب نداشتم تا خودمو بکشم عقب تر پس لالمونی گرفتم و سرجام نشستم.. فقط تا می تونستم پتو رو تو دستام فشار می دادم.. یه نگاه به در اتاق انداختم..بسته بود.. در حینی که تو چشمام خیره بود زیر لب غرید: تو از من چی می خوای دختر؟..داری چکار می کنی؟..هدفت ازاین کارا چیه لعنتی؟!.. و بلندترداد زد: چرا خفه خون گرفتی؟!.. به خودم لرزیدم و هیچی جز سکوت عایدش نشد..چی بگم؟!.. حالا کامل کنارم بود ..تو فاصله ی کم از من نشست..یک ان بی هوا بازوهامو تو دست گرفت و منو به طرف خودش کشید..پتو از تو دستام ول شد ولی هنوز پاهام معلوم نبود و خداروشکر موهای بلندم قسمتای لختی بدنم رو پوشونده بود.. همون بلوز خاکستری تنش بود و دکمه هاش هم هنوز باز بود.. نگاهه اون به صورتم بود و نگاهه من به قفسه سینه ی مردونه ش که حالا از خشم با هر بار نفس کشیدن بالا و پایین می رفت.. لبام می لرزید و بازوهای سردم تو دستای قوی و مردونه ی آرشام فشرده می شد ..پوستم سفید بود و حتم داشتم با این فشار اثرش کامل می مونه.. با تکون شدیدی که بهم داد نگام به سرعت همراه با وحشت تو چشماش دوخته شد.. -- نکنه گوشاتم کر شده؟..لالی؟..با تو َم..جلوی من که خوب بلدی بلبل زبونی کنی..پس چرا با همین زبونه درازت جواب اطرافیانت رو نمیدی و این کارای بچگانه ازت سر می زنه؟..چرا پا به حریم ِ خصوصی ِمن میذاری دختره ی احمق؟..می دونم که کاره تو ِ پس بگو چـــــرا؟!.. از بس تو سرم داد زد و چرا،چرا کرد که از کوره در رفتم ..باز شدم همون دلارام ِ زبون دراز.. منم صدامو انداختم پس کله م و داد زدم: هان چیه ؟..چرا جوش اوردی اقای مهندس؟..واسه خاطره معشوقتون؟..من هرکار بخوام می کنم..اون زنیکه ی ایکبیری هم حق نداره به من توهین کنه..نوکره باباش که نیستم بخواد با من.. با سیلی که تو صورتم زد برق از چشمام پرید و همزمان با کج شدن صورتم به راست دستمو روش گذاشتم..موهام پخش شد تو صورتم..ازاین کارش شوکه شدم.. --خفه شو دختره ی نفهم..کی به تو چنین حقی رو داده؟..تو با اجازه ی من حق نفس کشیدن داری و اگه من بخوام حق نداری دقیقه ای به زندگیت ادامه بدی..بهتره جایگاهت رو از همین الان بدونی..شیدا و یا هر کس ِ دیگه ای که من به این خونه میارم برام مهمه و تو باید هر کار من ازت می خوام رو انجام بدی..شیر فهم شد؟.. صورتم خیس از اشک بود..نه از درد سیلی که بهم زده بود..از سوزش قلبم که تو دلم تیکه تیکه شد.. چرا حس می کردم قلبم داره اتیش می گیره؟!.. چرا دارم اشک می ریزم؟!.. مگه بار اولمه که به ناحق سیلی می خورم؟!.. مگه بار اولمه که غرورم له میشه؟!.. دلارام مگه واسه اولین باره که یکی جلوت می ایسته و قدرت مردونه ش رو به روخت می کشه؟!.. چرا به حرف فرهاد گوش نکردی؟!.. چرا از این ویلای کوفتی نرفتی؟!.. فرار می کردی بهتر بود که این همه حقارت رو به جون بخری.. تو که از حقیر شدن نفرت داشتی.. پس چرا دلارام؟!..چرا؟!.. پشت سر هم داد می زد و حرفاش رو با تحکم تو گوشم فرو می کرد .. موهامو با دست زدم پشتم و با پشت دست اشکامو پاک کردم.. حالا که کار به اینجا رسیده بذار بی جواب نمونه..بذار منم حرفامو بهش بزنم.. وقتی موهامو زدم کنار ساکت شد و من هم خیره شدم تو چشماش و در حالی که صدام از بغض می لرزید گفتم: می دونی چیه؟!..شما مردا همتون سرتا پا یه کرباسین؟!..همتون عین حباب تو خالی هستین و فقط نیاز به یه تلنگر دارین.. نمونه ش خوده تو که فقط ضرب دست داری ولی مهمترین چیز که به یه ادم نشانه ی انسانیت میده رو نداری..تو قلب نداری..تو از سنگی..بی احساسی..تو وجدان نداری و به هیچ چیز و هیچ کس جز خودت ایمان نداری.. و اینو بدون شده باشه چه امشب و چه فردا .. و یا حتی چند ماهه دیگه بالاخره یه روز بی خبر از این ویلای لعنتی و از دسته توی دیو سیرت فرار می کنم..میرم جایی که دسته هیچ احدی مِن جمله تو بهم نرسه..حتی شده میرم زیر خـــاک.. تموم مدت با خشم نگام می کرد و خیلی راحت می دیدم که نبض کنار شقیقه ش به چه تندی می زنه و وقتی به اخر جمله م رسیدم دستش رفت بالا که سیلی ِدوم رو بهم بزنه ولی لحظه ی اخر که با ترس صورتمو برگردوندم دستش همون بالا موند و اروم اروم با غیض مشتش کرد ..جوری که رگای دستش بیرون زد و صدای تیریک،تیریک انگشتاش رو شنیدم.. و در همون حال یک دفعه پنجه های دستش رو فرو کرد تو موهام و منو کشید سمت خودش..و چون انتظارش رو نداشتم نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و سینه به سینه ش شدم..جوری که سینه م مماس شد با قفسه ی سینه ش.. دردم گرفته بود .. جیغ کشیدم..حس می کردم موهام از ریشه داره کنده میشه.. درحالی که منو از رو تخت بلند می کرد با خشم فریاد زد: تو غلط کردی دختره ی عوضی..حتی اگه یه قطره اب بشی و بری زیر زمین بازم پیدات می کنم...از تو ادمترش نتونسته از دستم قِسِر در بره حالا واسه من دور برداشتی که چی احمق؟!.. اون ایستاده بود و من در حالی که از درد صورتم جمع شده بود تو بغلش تکون می خوردم.. یه دستش تو موهام بود و دست دیگرش دور کمرم حلقه شد و جوری کمرم رو از روی لباس می فشرد که انگار سعی داشت استخونامو یکی،یکی خرد کنه.. حواسم نبود که لباس خوابم زیاد از حد بازه .. صورتم جلوی صورتش بود و نگاهمون تو نگاهه هم گره خورده بود..ابروهای اون از خشم به هم پیوند خورده بود و گره ی ابروهای من از درد بود.. و حس کردم فشار پنجه هاش توی موهام کمتر شد و بِلواقع دردمم ارومتر شد.. و حالا ذهنم مثل ساعت به کار افتاد که این منم و اینی که جلومه آرشام..دستش تو موهامه و منم تو بغلشم..لباسم در حد لباس های س***ی بازه و تا جایی که از اونم بدتر.. هیکلم تو این لباس شهوت انگیز شده بود و موقعیتمون هم جوری نبود که بتونم یه جوری از دستش فرار کنم.. صورتم از جای سیلی که بهم زده بود هنوز داغ بود ومطمئنم جاش مونده.. دستم که ازاد بود..جفتشونو گذاشتم رو سینه ش و فشار دادم ولی تکون نخورد..نگامو به گردنش دوختم تا بتونم به خودم بیام..تنم گر گرفته بود و این نشونه ی خوبی نبود.. به تقلا کردن افتادم و خبر نداشتم اینکارم اونو بیشتر تحریک می کنه.. -ولــــم کــن.. با حرص اینو زیر لب گفتم ولی اون نه ولم کرد ونه حتی حرفی زد..فقط نگام می کرد و سفت نگهم داشته بود.. پنجه هاشو از تو موهام بیرون اورد و اون دستش رو هم دورکمرم حلقه کرد..حالا دو تا دستای آرشام منو در خودشون احاطه کرده بودن و تو اغوشش مثل یه عروسک فشرده می شدم.. از این همه تقلا و به نتیجه نرسیدن حرصم در اومد و یه دفعه از دهنم پرید در حالی که باز تو چشمای نافذش خیره بودم گفتم: ولم کن دیوووووونه..شیدا جونت تا الان حتما از ترس و تنهایی به درک واصل شده..و با مسخرگی دهنمو کج کردم و ادامه دادم: برو پیشش تا یه وقت خدایی نکرده یه بلای دیگه سرش نیومده.. یه کم تو چشمام زل زد و جدی گفت: تو انگارهیچ وقت نمی خوای دست از اینکارات برداری؟..لحن و نگاهت که اینو نشون نمیده.. - اتفاقا درست حدس زدی..من دلارامم جناب..از هیچ کس باکی ندارم..حالا می خواد شیدا خانمت باشه ..یا حتی.. سکوت که کردم یه تای ابروشو داد بالا و چشماشو مشکوکانه باریک کرد.. --یا......؟!.. تمومه جسارتمو جمع کردم و زیر لب گفتم: یا حتی..تو.. صداش اروم شد ولی نگاش جدی و سرد بود.. -- پس می خوای شروع کننده ی یه بازی باشی.. -بازی؟؟!!.. حلقه ی اغوششو تنگ تر کرد و سینه هام چسبید به قفسه ی سینه ش..از روی تور لباس گرما و حرارته اغوشش کامل حس می شد..نگام تا حدودی خمار شده بود و قلبم خودش رو به تندی به قفسه ی سینه م می زد.. در جوابم فقط یه پوزخند زد.. -- چرا این لباسو پوشیدی؟!................ چشمام گرد شد..وای حالا چی بهش بگم؟!.. با لکنت گفتم:هیـ..هیچی.........همینجوری..خب اینم مثل بقیه ی لباس خوابا ست..اشکالش چیه؟!......... حس کردم دستش رو قوس ِ کمرم کشیده میشه..نوازشگرانه نبود..حتی این حرکتش هم با یه خشونت ِ خاص همراه بود..از حرکاته تند و فشارهایی که به کمرم می اورد اینو فهمیدم.. -- اره ..اینم لباس خوابه ولی با بقیه فرق داره..از کجا اوردیش؟!.. -تو کمد بود!!.. -کمد؟؟!!..چه جالب.. نگاه و لحنش جوری بود که انگار باور نکرده..خب به درک که باورت نمیشه..اون دیگه مشکله خودته.. حالم داشت یه جوری می شد..وقتی به لبا و گردن و سینه ش نگاه می کردم و اینکه تنگ تو اغوشش بودم و گرمایی که بینمون بود..همه و همه منو یاد خواب ِدیشبمم مینداخت و باعث می شد فکر و ذهنم کشیده بشه به.. تا اون موقع دست از تقلا برداشته بودم ولی باز شروع کردم.. - لطفا ولم کن.. -- هنوز تنبیهت نکردم.. -تنبیه؟؟!!..بابا بی خیال..اون دخته ی خودشیفته هر چی خواست بارم کرد منم حقشو گذاشتم کف دستش..هنوزم میگم حقشه بازم براش دارم..تا وقتی بخواد با زبونه نیشدارش اذیتم کنه منم جلوش کم نمیارم.. و با پرخاش ادامه دادم: تو که تنبهیتو کردی..با نامردی ِهر چه تمامتر یه سیلی خوابوندی بیخه گوشم دیگه چی میگی؟!.. پوزخند زد.. -- فقط یه سیلی کافی نیست..نه گربه ی وحشی..بیشتر از یه سیلی رو برات در نظر گرفتم..که بعد می فهمی می خوام باهات چکارکنم.. با تعجب نگاش کردم ..زل زد تو چشمام و با لحن خاصی که چیزی ازش سر در نیاوردم گفت: تو چی از من می خوای؟!.. -یعنی چی؟؟!!.. -- این کارات واسه چیه؟!..چرا کاری کردی که شیدا ناراحت شه؟!..این طرز لباس پوشیدنت..و کار ِ اون روزت..خم شدن و سینی قهوه..می خوای با این کارات به چی برسی؟!.. با شنیدن حرفاش گوشم سوت کشید..این یارو چی داره میگه؟!..نکنه خیالاتی شده و هوا ورش داشته؟!.. با غیض اخمامو جمع کردم و جوابشو دادم: صبر کن بینم ..یه بارَکی بگو واسه ت تور پهن کردم و خلاص..نخیر از این خبرا نیست..اون روز تو سالن همه ش اتفاقی بود..رفته بودم حموم ولی چون موهام نم داشت نخواستم ببندم تا خشک شه..واسه همین از شال بیرون بود و سُر خورد افتاد.. این لباسم چه بخوای باور کنی چه نخوای تو این کمد ِکوفتی پیداش کردم که خب دقت نکردم ببینم مدلش چجوریه وقتی هم پوشیدم پیش خودم گفتم این اتاق حریم ِشخصی ِمنه و می تونم توش ازاد باشم..ولی فکرشو نمی کردم یکی سرخود کلشو بندازه پایین و نصفه شبی مزاحم بشه.. چون یه نفس حرف زدم دیگه نفس کم اوردم ساکت شدم..تموم مدت نگاهش بین چشما و لبام حرکت می کرد.. --بهتره همینطور باشه که تو میگی.. -هست..مطمئن باش همین الان بهم بگی از اینجا برو سه سوت می زنم به چاک جوری که خودتم نفهمی پس.. باز زد به سیم اخر و سرم هوار کشید: لال شو،می فهمــی؟!لال شــــو..بار اخرت باشه ..اگه یه روز چنین حماقتی بکنی پیدات می کنم و هم تو رو نابود می کنم هم اونی که بهت پناه داده..حواست باشه چی بهت گفتم.. -ولی من میرم جایی که نه تو بتونی پیدام کنی نه دار و دستَت.. جوری نگام کرد که ناخداگاه وحشت کردم..دندوناشو از خشم به روی هم سایید و فریاد زد.. -- زیاد مطمئن نباش..بهت این هشدار رو میدم که حتی به فرار یا ترک کردن اینجا فکر هم نکنی..چون عواقبه خوبی رو در بر نداره..پیدا کردنت برای من به اسونی ِاب خوردنه ولی مجازات شدنه تو مطمئنا برات عذاب اوره.. تک تکه جملاتش مملو از خشم بود و جوری اونها رو با تحکم تو گوشم می گفت که قلبم از ترس تو سینه م می لرزید.. -ولی موندن ِ من تا اخر عمر تو قصر ِ تو دووم نمیاره.. و حرفش در جا میخکوبم کرد.. -- اگه عمرت به بیرون رفتن از این ویلا باز هم ادامه پیدا کنه تمومش می کنم..تو تا اخر عمرت باید اینجا بمونی.. داد زدم:که یه خدمتکار باشم و به دستورای تو گوش کنم؟..گندم همین امروز فردا میاد و منم میرم رد ِکارم.. یه لبخند ِکج نشست رو لباش.. -- واسه همینه که منو نمی شناسی..وقتی میگم اینجا موندگاری اون هم تا اخر عمر قبولش کن..چون راهه دیگه ای برات نمی مونه.. -منظورت چیه؟؟!!.. هیچی نگفت و باز هم همون نگاهه پر معنا بود که جای جواب ِ سوالم ازش گرفتم.. منم قصد نداشتم امروز یا فردا از این ویلا برم..ولی وقتی بهم دستور می داد و امر و نهی می کرد خوشم نمی اومد.. پرتم کرد رو تخت و این دومین شوکی بود که بی هوا بهم وارد می کرد.. پتو رو تو مشتم گرفتم و خواستم بکشم رو پاهام که روم خیمه زد و دستشو گذاشت رو دستم..از اون فاصله تو چشمای هم خیره شدیم..دستشو اورد پایین و گذاشت رو رونم..حرکتش نمی داد ولی داغ بود.. لباشو اورد زیر گوشم و به سردی نجوا کرد: دیگه اینجور لباس نپوش..قول نمیدم دفعه ی دیگه به همین ارومی باشم و بهت رحم کنم.. و صورتشو بالا اورد و منم به همون ارومی رو بهش گفتم: دیگه حتی نمیذارم یه تار از موهامو ببینی..از ادمای سُست و بی جنبه متنفرم.. اخماش تو هم گره خورد و چونه م رو بین انگشتاش فشرد..بد هم بدون هیچ حرفی به عقب هولم داد و تو جاش ایستاد.. با همون پوزخندی که به لب داشت گفت: دیگه دور و بر ِشیدا نبینمت..سرت تو کار ِخودت باشه..گرفتی که؟.. رو تخت نیمخیز شدم و پتو رو انداختم رو خودم.. - تو هم به شیدا جونت بگو هوای زبونشو داشته باشه تا منم بتونم جلوی خودمو بگیرم.. نگاش کردم..چیزی نگفت .. با اخم از اتاق بیرون رفت و درو هم محکم به هم کوبید.. با رفتنش یه نفس راحت کشیدم و خودمو پرت کردم رو تخت.. این ادم یه روانی ِبه تمام معناست.. هه..جوش ِدوست دخترشو می زنه؟!..منم بیدی نیستم با یه فوت بلرزم.. میگی اینجوری جلوت نگردم؟!..خیلی خب حالیت می کنم.. انگار از خدامه..فکر می کردم ادمی و جنبه داری.. از فردا بلدم چکار کنم.. اون نمی خواد من جوابش رو بدم و دوست داره مطیع باشم..بسیار خب.. دلارام بلده چطور مطیع باشه..جوری که به غلط کردن بیافتی و بفهمی برام مهم نیستی.. باورت بشه چشمم دنبالت نیست و تا وقتی که اینجا هستم می دونم جایگاهم چیه و باید چکار کنم.. نشونت میدم..
صبح اولین کاری که کردم بعد ازشستن ِ دست و صورتم یه بلوز ابی روشن استین بلند پوشیدم و روش یه سارافن سرمه ای تنم کردم.. یه شال ساده هم انداختم رو سرم که البته موهامو با گیره پشت سرم بسته بود و از جلو هم جمعشون کردم بالا که اگه شال حین ِ کار عقب رفت موهام بیرون نیافته.. چون اونشب تو ویلای پشتی مونده بود واسه ی همینم اونجا حموم می کرد که خب با اتفاقاته دیشب ترجیح دادم فعلا اونورا افتابی نشم.. رفتم تو آشپزخونه..همه مشغول خوردن صبحونه بودن و به یکی یکیشون سلام کردم که توی اونها فقط مهری بود که جوابم رو نداد.. صبحونه تو جمع ِصمیمیشون صرف شد و بعد از اون هر کس رفت سروقته کارای خودش.. باید از اتاقش شروع می کردم.. ملحفه ها رو جمع کردم و لباسای روی تختش رو برداشتم..و درست زمانی که خواستم عقب گرد کنم و از در برم بیرون اومد تو اتاق.. با دیدنش برای چند لحظه سرجام ایستادم ولی خیلی زود به خودم اومدم و سرمو زیر انداختم.. - سلام اقا..صبح بخیر.. و طبق معمول صدایی ازش نشنیدم ..کمی سرمو بلند کردم و نگامو به یقه ی بلوزش دوختم.. لحنم به قدری جدی وسرد بود که خودمم توش موندم.. - می خوام لباساتون رو بشورم اگه بازم هست بهم بگین.. و چند لحظه طول کشید تا اینکه صداشو شنیدم.. -- نه ..برو به کارت برس.. با اخم سرمو تکون دادم.. -بله..چشم.. ازکنارش که رد می شدم بوی عطرش رو حس کردم..عطر گل یاس..یعنی اونطرفم از این عطر داشت که شبا ازش استفاده کنه؟!.. و به این ترتیب من شدم یه خدمتکار ِحرف گوش کن و مطیع که اقا،آقا از زبونش نمی افتاد و پشت هم اوامر ِ رئیسش رو اطاعت می کرد.. اون که همینو می خواست..منم حرفی نداشتم.. تو خونه ی منصوری که بودم اونو به عنوان ِ کارفرمام قبول داشتم و جرات نداشتم جلوش بلبل زبونی کنم..هر چی می گفت فقط می گفتم چشم.. ولی نمی تونستم قبول کنم که آرشام الان کارفرمای جدیدمه.. شاید به خاطر اتفاقاته اخیر بود که این حس رو نداشتم..دزدیده شدنم و حرفا و کارهاش..و در اخر به زور منو اینجا نگه داشت .. هیچ کدوم از کاراش به حق نبود و شاید همینا باعث می شد که من در مقابلش گستاخ باشم و جواب هر حرفش رو بدم.. برای خودمم جای سوال داشت که چرا در مقابل ِ منصوری زیپ ِ دهنمو می کشیدم ولی در برابر ِ این ادم نمی تونم خوددار باشم؟!.. ادمی که به هیچ عنوان حس نمی کردم رئیسه منه و من هم باید بی چون و چرا اوامرش رو اجرا کنم.. می دونستم جایگاهم چیه.. می دونستم نباید زبون درازی کنم.. یه صدایی همیشه تو وجودم می گفت که دلارام این زبون ِ درازت بالاخره کار دستت میده پس یه جوری کوتاش کن.. ولی با همه ی این اوصاف بازم نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم و وقتی از کوره در می رفتم دیگه آرشام و شایان و هرکس ِ دیگه ای جلو دارم نبود.. ای کاش می تونستم معمولی رفتار کنم..ولی دست ِ خودم نبود..انگار یه جورایی برام عادت شده.. ********************* می خواستن صبحونه شون رو تو این یکی ویلا بخورن..هه.. انگار اونور خدمتکار نداره یه کاره پا شدن اومدن اینور که البته بعد دلیلش رو فهمیدم.. داشتم میزصبحونه رو واسشون می چیدم که آرشام اومد نشست بالای میز و شیدا هم چند دقیقه بعد وارد شد.. تموم مدت که من و آرشام تنها بودیم نه اون حرفی زد و نه من..نگاش نمی کردم ولی سنگینی ِنگاهه اون رو خیلـــــی خوب حس می کردم.. شیدا با کفشای تق تقیش در حالی که یه بلوز استین حلقه ای ِمشکی تنش بود و یه شلوار جین سفید که دور کمرش زنجیر نقره ای کار شده بود با نگاهی مغرور ولی لبخندی که تنها آرشام رو هدف ِخودش قرار داده بود وارد شد و درحالی که به طرف آرشام می اومد بلند سلام کرد.. --سلام عزیـــزم..صبحت بخیر.. و بعد در کمال ناباوری کنار آرشام کج شد و گونه ش رو به نرمی و همراه با ناز بوسید..اَه..نکبت عجب رویی داره.. زیر چشمی می پاییدمشون و درهمون حال داشتم فنجوناشونو از تو سینی بر می داشتم ،می ذاشتم جلوشون.. شیدا که سرشو بلند کرد آرشام با اخم بهش نگاه کرد.............. --شیدا حموم بودی؟!.. کنارش رو صندلی نشست وبا لبخند جوابش رو داد............... --اره چطور مگه؟!.. -- از چه شامپویی استفاده کردی؟!.. اینو که گفت من چند لحظه بی حرکت موندم .. لبخند شیدا کمرنگ شد و به موهاش دست کشید.. موهاش رو ازادانه رو شونه هاش رها کرده بود.. -- همون شامپویی که تو حموم بود دیگه..روش که نوشته بود با رایحه ی یاس..چطور مگه؟!.. نگامو واسه 3 ثانیه به صورت آرشام دوختم که در همون لحظه اونم نگام کرد.. شیدا تره ای از موهاشو گرفت تو دستش و به بینیش نزدیک کرد..اخماش جمع شد.. -- نمی دونم چرا از همون موقع که شامپو رو زدم به سرم حس می کنم موهام یه بوی خاصی به خودش گرفته..یعنی میگی واسه شامپو َست؟!.. نگاهه آرشام روم سنگینی می کرد.. -- نمی دونم..میگم یکی از خدمتکارا یه نگاه بهش بندازه..حتما تقلبی بوده.. --اوهوم..شاید..مجبورم یه بار دیگه قبل از رفتن دوش بگیرم..راستی چرا گفتی حتما باید اینطرف صبحونه بخوریم؟!.. آرشام مکث کوتاهی کرد و در حالی که به میز نگاه می کرد جوابش رو داد.. -- دلیل ِ خاصی نداشت..من عادت به اون ویلا ندارم.. -- یعنی از روی عادت اینو گفتی؟!..چه جالب.. رو کردم به آرشام و جدی پرسیدم: آقا چای می خورین یا قهوه؟!.. انگشتاشو تو هم گره زده بود و گرفته بود جلوی صورتش.. -- فقط قهوه.. سرمو به ارومی تکون دادم و براش ریختم.. منتظر به شیدا چشم دوختم که خیر سرش بگه کدوم ، ولی خانــــم اخماشو کشید تو هم و گفت:پس چرا لال شدی؟!..فقط بلدی نگاه کنی؟!.. دندونامو روی هم فشار دادم و زبونمو محکم چسبوندم پشتشون که چیزی نگم..ولی اون دست بردار نبود.. پشت چشم نازک کرد و در حالی که دستشو با عشوه تو هوا تکون می داد رو به آرشام گفت: بهت گفتم آرشام این دختر نمی تونه از پس ِکارات بر بیاد..اگه به من می گفتی که به خدمتـــکار نیاز داری بهترینشون رو بهت معرفی می کردم..تو خونه ی ما همه ی مستخدمین باتجربه و کاری هستن.. جمله به جمله ی حرفاش منو حقیر جلوه می داد.. خدایا ای کاش می تونستم جوابش رو بدم..ای کاش دیشب با خودم عهد نکرده بودم که اینبار با آرامش رفتار کنم و جلوی زبونمو بگیرم.. رفتم کنارش و با دستایی که از زور عصبانیت می لرزید فنجونشو پر کردم ولی اون کاملا از قصد دستشو اورد بالا و با ارنجش به دستم زد.. نتونستم کنترلش کنم و نیمی از قهوه ش پخش شد رو میز.. چون جلوی آرشام ایستاده بودم اون ندید که کار شیدا از قصد بوده.. چشمامو روی هم فشار دادم ..ازش معذرت نخواستم..همونجور که جوابش رو ندادم چون مقصر اون بود.. صدای فریاد ِ شیدا منو از جا پروند.. --لعنتی ببین چکار کردی؟..وقتی نمی تونی کاری رو درست انجام بدی بیخود می کنی که به چیزی دست می زنی..اَه.. دیگه نتونستم طاقت بیارم..اگه 1 ثانیه بیشتر می موندم حتما زبونم به کار می افتاد.. قهوه رو کوبیدم رو میز و بدون اینکه بهشون نگاه کنم با یه (با اجازه) از سالن زدم بیرون.. از زور خشم به خودم می لرزیدم.. دختره ی نفهم..کثافت.. واسه چی اینکارا رو می کرد؟!.. چرا می خواست منو جلوی آرشام دست و پا چلفتی جلوه بده؟!.. د ِ آخه از این کارا چه سودی می بری لعنتی؟!.. یکراست رفتم تو اتاقم و تا وقتی که از پنجره با چشمای خودم ندیدم هردوشون با ماشین ِ آرشام از در رفتن بیرون از اتاقم خارج نشدم.. تموم مدت کنار پنجره بودم ..خون خونمو می خورد.. ای کاش می تونستم اینکارشو تلافی کنم..ولی شیدا فقط 2 روز دیگه اینجاست..بالاخره میره و من نباید توی این مدت آتو دست ِ آرشام بدم.. چقدر دوست داشتم توی اون لحظه هر چی فحش بلد بودم بار شیدا کنم و موهاشو بین انگشتام بگیرم.. انقدر بکشم که از ریشه درشن و از درد جیغ بکشه.. ولی از قدیم گفتن جواب ِ ابلهان خاموشی ست..د ِ آخه خاموشی ماموشی هم تو کار ِ من نیست.. دلارام و خفه خون گرفتن؟!..نمی تونـــــم.. خدایا کمکم کن..«آرشام» -شیدا هیچ خوشم نمیاد تو محیط ِ شرکت باهام صمیمی برخورد کنی..می فهمی که چی میگم؟.. -- درکت می کنم آرشام..می دونم رابطه ی ما باید تنها به خارج از شرکت محدود بشه و جلوی همکارا صورته خوشی نداره.. -بسیار خب پس دیگه تکرارش نکن.. و با لحنی اغواگرانه گفت: باور کن برام سخته عزیزم..اینکه پیشت باشم و نتونم از احساسم برات بگم.. -رابطه ی دوستی ِ ما خیلی زود شکل گرفت..اینطور فکر نمی کنی؟!.. -- نه..به نظرمن اگه همه چیز یهویی شد به این خاطر بوده که هر دو می خواستیم با هم باشیم..من از همون برخورده اول با تو فهمیدم می تونم بهت اعتماد کنم و این شد که انتخابت کردم.. - من چطور؟!..من می تونم بهت اعتماد کنم شیدا؟!.. خندید و گفت: چرا اینو می پرسی آرشام؟!..خب این که معلومه.. - چی معلومه؟!.. -- اینکه می تونی بهم اعتماد کنی..مطمئن باش.. دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد .. تو دلم پوزخند زدم.. این دختر تو سرش چی ها می گذشت و من به چه چیزایی فکر می کردم.. بازهم خوبه دستش برام رو شده بود..وگرنه اون هم می تونست بازیگر ِ خوبی باشه.. رسیدیم جلوی شرکت..از اسانسور که بیرون امدیم بازومو رها کرد و با فاصله ازم قدم برداشت.. با لبخند نگام کرد و وارد اتاقش شد .. جلوی میز منشی ایستادم.. - چه خبر؟..کسی تماس نگرفت؟.. -- چرا قربان.. - بسیار خب گزارش رو بیار تو اتاقم.. -- چشم قربان ..فقط یه چیزی.. - بگو.. -- یه آقایی اومدن تو اتاق ِمهمان منتظرتون هستن.. -کی؟!..خودشو معرفی نکرد؟!.. -- نه قربان..گفتن شما می شناسیدشون.. عصبانی شدم .. -- یعنی چی؟!..بدون اینکه خودش رو معرفی کنه چطور گذاشتی تو اتاق مهمان منتظر باشه؟!.. با ترس به لکنت افتاد.. -- بـ..به خدا گفتن شـ..شما می شناسیدشون و.. کار فوری باهاتون دارن..وگرنه من.. -بس کن..نمی خواد عملت رو توجیه کنی..گزارش ِ کارا رو بذار رو میزم.. --چـ..چشم قربان.. وارد اتاق شدم..مردی پشت به در روی یکی از صندلی ها نشسته بود.. به طرف میز رفتم و زمانی که روی صندلیم نشستم نگاهم به صورتش افتاد.. جدی من رو نگاه می کرد و در همون حال سرش رو تکان داد.. --سلام اقای مهندس..به جا اوردین؟!.. پوزخند زدم وبه پشتی صندلیم تکیه دادم..یک دستمو گذاشتم روی میز و دست دیگرم رو به صورتم کشیدم.. - اره، کاملا..چی می خوای؟!..چرا اومدی اینجا؟!.. -- اومدم بهتون بگم دست از سر دلارام بردارید.. با اخم کمی به جلو خم شدم و هر دو دستم رو روی میز گذاشتم.. - موضوعه دلارام به تو چه ربطی داره اقـــای دکتــــر رادفـــر؟!.. -- زندگی و اینده ی دلارام به تنهای کسی که مربوط میشه منم..دلارام برای من مهمه..خیلی مهم.. - مگه نسبت ِ تو باهاش چیه؟!..جز اینکه فقط پسر دایی ِمادرش هستی؟!.. -- دلارام به جز من هیچ کسی رو نداره..و با وجود ِمن کسی نمی تونه بگه اون تنهاست..نمی خوام از این بابت استفاده ی سو بکنید.. - کسی هم قصد نداره از اون استفاده ی سو بکنه..دلارام با میل ِخودش تو ویلای من موند..اون الان خدمتکار ِمنه و به من تعهد داره.. -- می دونم..ازش خواستم قبول نکنه و همراهه من بیاد..ولی خودش نخواست..اون دختر ِپر دل و جراتی ِ..می تونه از حق ِ خودش دفاع کنه و اگه میگه نمیام و اینجا جام خوبه پس حتما همینطوره.. - پس دیگه چی می خوای؟..مگه نمیگی خودش می خواد، پس این حرفا واسه چیه؟!.. کمی مکث کرد وجوابم رو داد.. -- من دلارام رو می خوام..بذارید بیاد پیش ِ من..وقتی پیش اون پیرمرد کار می کرد بهش اصرار کردم بیاد و با من زندگی کنه ولی اون قبول نمی کرد ومی گفت از حرف مردم می ترسه..اما الان دیگه توی اون خونه نیست و به میل ِخودش تو ویلای شما مونده.. مطمئنا به خاطر ِهمون تعهد اونجا موندگار شده که من از شما می خوام این تعهد رو نادیده بگیرید و بذارید دلارام برگرده پیش ِ من.. با عصبانیت دستامو روی میز کوبیدم و از جا بلند شدم.. کمی به جلو خیز برداشتم و بلند داد زدم: اون دختر چه بخواد و چه نخواد به من تعهد داده و تو خونه ی من می مونه..حق نداره پاشو یک قدم دورتر از اون ویلا بذاره.. اون هم با عصبانیت ایستاد.. -- ولی این کار ِ شما درست نیست..من مطمئنم شما به زور اونو نگه داشتید..من دلارام رو خوب می شناسم.. میز رو دور زدم و جلوش ایستادم..با سر انگشت به سینه ش زدم و گفتم: تو چی ازش می دونی؟..از من چی می دونی؟..کسی بهت گفته من اگه تصمیمی بگیرم حتی اگر زمین و زمان هم یکی بشن باز از تصمیمم بر نمی گردم؟..دلارام خدمتکار ِ منه و تا اخر عمرش هم تو خونه ی من می مونه..بهتره اینو تو گوشات فرو کنی.. یقه م رو چسبید و با خشم فریاد زد: نامرد مگه اون دختر باهات چکار کرده که تا اخر عمرش باید نوکری ِ تو رو بکنه؟!.. دستاشو مشت کردم و پایین اوردم..با مشت محکمی که به صورتش زدم چرخید و محکم به دیوار خورد.. - برو بیرون..اگه بفهمم چه اینجا و چه جلوی خونه م مزاحمت ایجاد کردی بلایی به سرت میارم که تا اخر عمرت اسم اون دختر رو فراموش کنی.. گوشه ی لبش پاره شده بود..با سر انگشت لمسش کرد .. -- اقای مهندس تهرانی..بهتره اینو بدونی که الان از اینجا میرم ولی من کوتاه نمیام..دلارام باید با من باشه.. فریاد زدم: اون صلاح ِ خودش رو بهتر می دونه یا تــو؟.. -- اون به خاطر ِ تعهدش به تو داره تحت اجبار کار می کنه..جای دلارام تو خونه ی تو و امثاله تو نیست..لیاقته اون دختر خدمتکاری ِادمی مثل تو نیست..اون دختر لیاقتش خیلی بیشتر از این حرفاست..نمیذارم ازارش بدی..نمیذارم.. و به سرعت از در بیرون رفت..با کوبیده شدن در دستامو مشت کردم و با خشم به روی میز کوبیدم.. این ادم یه مزاحم بود..هیچ وقت نمیذارم دستش به دلارام برسه..مطمئنا منو نمی شناسه..وگرنه حتی جرات نمی کرد پاشو به حریم شخصی من بذاره و این اراجیف رو به زبون بیاره.. منم فعلا کاری باهاش ندارم..چون یه شیر هیچ وقت از وز وز ِ یه مگس هراسی نداره.. ایستادم و به صورتم دست کشیدم..پیشونیم عرق کرده بود و هنوز هم عصبانی بودم.. شاید اگر لحظه ای بیشتر توی اتاق می موند نمی ذاشتم زنده از این در بیرون بره..

*************************************

«دلارام» روز دوم سپری شد و امروز روز اخری بود که شیدا توی این ویلا می موند.. دیشب تا دیروقت برق اون ویلا روشن بود و معلوم نبود چکار می کردن.. منم که به ظاهر خودمو بی خیال نشون می دادم و کاری بهشون نداشتم.. بعد از اون کاری که از شیدا دیدم کمتر دور و برش افتابی می شدم..چون خودمو می شناختم که یکی زیاد اذیتم کنه کنترلمو از دست میدم.. اما اون بی خیال نمی شد و هر جور بود زهرشو می ریخت.. تا اینکه عصر ِ همون روز که همه مشغول ِ استراحت کردن بودن من داشتم اشپزخونه رو مرتب می کردم.. در همون حال صدای پا شنیدم که وقتی سرمو بلند کردم دیدم شیدا تو درگاهه اشپزخونه ایستاده..
با حرص دستمال توی دستمو مچاله کردم و پرت کردم رو میز..حالا که آرشام نبود پس راحت می تونستم حاله این دختره ی خودشیفته رو جا بیارم.. یه دستمو زدم به کمرم و با پوزخند یه نگاه به سر تا پاش انداختم.. - چیزی می خوای؟!.. نگاهش مملو از غرور و تکبر شد..پوزخندی که روی لباش داشت بیش از پیش حرصمو در می اورد.. در حالی که اروم و شمرده جلو می اومد گفت:اگرم چیزی بخوام به تو نمیگم ..می دونی چرا؟!.. جلوم ایستاد و زل زد تو چشمام.. -- چون حالم ازت بهم می خوره دختره ی حمال.. دستامو مشت کردم..اخمام جمع تر شد..صدام عصبی بود ولی سعی می کردم از اشپزخونه بیرون نره.. - خفه شو ایکبیری..به کی بودی گفتی حمال؟..بینم قبلش یه نیگا تو اینه به خودت انداختی؟.. بازومو گرفت که منم دستمو کشیدم عقب..جوش اورد.. -- خیلی رو داری..نمی دونم این همه جرات رو از کجا اوردی و کی پشتتو گرم کرده ولی اگه با اینجا موندنت خیالات ورت داشته بهتره اینجوری روشنت کنم که تو هیچی جز یه کلفته بی چیز و به دردنخور نیستی.. دستامو با حرص بالا اوردم و کف دستامو زدم تخته سینه ش که با شوک یه قدم رفت عقب..بی نهایت عصبی بودم.. - زر نزن عوضی..نمی دونم چه پدر کشتگی با من داری ولی حق نداری تحقیرم کنی..فکرکردی این مدت هیچی بهت نگفتم و در مقابله حرفای مفت و بیخودت سکوت کردم واقعا لالم و نمی تونم از خودم دفاع کنم؟!..نه جونــم ازاین خبرا نیست.. سیلی که خوابوند تو صورتم گیجم کرد.. -- دختره ی هیچی نداره ج...ده واسه من دور برداشتی که چی؟..من امثاله تو رو خیلی خوب می شناسم..اولش اینجوری واسه طرف خودتونو مظلوم نشون میدین بعد که خوب اوردینش تو باغ دخلشو میارین و خودتونو بهش بند می کنین..ولی اگه فکر کردی می تونی با اینکارات آرشامو خام ِ خودت کنی کور خوندی..من نمیـــذارم هرزه..حالیته؟.. دستم رو صورتم بود ونفس نفس می زدم..زدم به سیم اخر و بهش حمله کردم..موهاشو گرفتم تو مشتم و تا جون داشتم کشیدم..اون جیغ جیغ می کرد و من تو اوجه عصبانیت بودم.. -- چیه فک کردی همه لنگه ی خودتن احمق؟..به من میگی ج...نده اشغال؟..بدبخت هرزگی از سر و روت می باره..وگرنه اینجوری خودتو اویزونه آرشام نمی کردی.. دستاشو گذاشت رو دستام و در حالی که از ته دل جیغ می کشید التماس می کرد موهاشو ول کنم..ولی مگه به همین اسونی بود؟!..باید از ریشه درشون می اوردم..کثافت.. هیچکی تا حالا بهم این حرفا رو نزده بود اونوقت این تازه به دوران رسیده زر ِ مفت می زد.. -- درد داره هــــان؟..کثافت چی فک کردی که منم ازت خوشم میاد اره؟..واسه دیدنت باید کفاره بدم عوضی.. موهاشو تو دستم گرفته بودم و دور اشپزخونه می چرخوندمش..قدش به خاطر کفشاش از من کمی بلندتر بود ولی خاک بر سر قد مورچه هم زور نداشت.. البته خیلی تلاش کرد که موهاشو ازاد کنه ولی مگه من میذاشتـــم؟!.. حواسم نبود بقیه با حیرت تو درگاه ایستادن و به مبارزه ی من و شیدا نگاه می کنن.. در این بین دستی مردونه و قوی روی دستم نشست و تو سرم فریاد زد: ولش کن دلارام..داری چکار می کنی؟!.. با صورت برافروخته از خشم نگاش کردم.. بالاخره تونست موهای شیدا رو از تو دستام ازاد کنه.. شیدا برگشت وبا گریه به آرشام نگاه کرد..بعد هم خودشو پرت کرد تو بغلش و با هق هق یه چیزایی زیر لب می گفت که نامفهوم بود و فقط یه جمله ش رو شنیدم.. -- این دختر ِ داشت منو می کشت آرشام.. بی خیاله بقیه سرش داد زدم: ای کاش می تونستم وگرنه همین کارو می کردم..بار اخرت باشه به من میگی هرزه..هرزه خودتی و هفت جد و ابادت عوضی.. آرشام با اخم غلیظی روبه روم ایستاده بود وشیدا های و های تو بغلش زار می زد.. چند لحظه با خشم تو چشماش زل زدم و در اخر به طرف در اشپزخونه دویدم.. بقیه رو کنار زدم و رفتم سمته پله ها.. بدو داشتم به طرف اتاقم می رفتم و بین راه اشکام صورتمو خیس کرده بودن که یک دفعه بازوم به عقب کشیده شد .. با حیرت نگاش کردم که بازومو بین انگشتاش فشار می داد..انگار پشت سرم دویده بود که نفس نفس می زد.. کلا اشک ریختن فراموشم شد..منو کشید سمت اتاقش..دست و پا زدم و با تقلا گفتم: ولم کن..چکارم داری؟!.. زیر لب غرید: بیا تا بهت بگم.. -نمی خوام بیام..ولم کن.. در اتاقشو باز کرد و منو پرت کرد تو.. به طرف در حمله کردم که عین سد جلوم ایستاد ..دستگیره ی در تو دستاش بود و خواستم از زیر دستش در برم که نامرد فوری درو بست که اگه به موقع خودمو نکشیده بودم کنار پیشونیم محکم می خورد بهش........ دستمو گرفت و برد پشت..همچین پیچوندش که از درد نالیدم........ پشتم بهش بود .. زیرگوشم گفت:باز که رَم کردی..مگه بهت نگفته بودم دور و برش نبینمت؟!.. زمزمه هاش با اینکه از سر خشم بود ولی در کمال تعجب حرصمو در نیاورد .. برعکس کاری کرد دست از تقلا بردارم.. حرف خوبی بهم نزد ولی چرا ارومم؟؟!!.. هنوز عصبانی بودم ولی نه در مقابله این مرد.. اروم زیر لب جوابشو دادم.. - همه ش تقصیره خودش بود..اون اومد تو اشپزخونه و شروع کرد.. - تو چرا ادامه دادی؟!.. -- خودش خواست..از اول هم قصدش همین بود.. - چرا می خوای عصبانیم کنی دلارام؟!.. صدای اون هم رفته رفته اروم شد و وقتی با یه جور حرصه پنهان اسمم رو به زبون اورد قلبم شروع کرد به تندتر زدن.. - من کاری با شما ندارم اقا..ولی اون.. -- چرا یه شبه این همه تغییر کردی؟!.. -نه!.. --تغییر کردی دلارام.. -گفتم نه!.. -- می تونم حدس بزنم دلیلش چیه..ولی نمیذارم به همین راحتی برنامه هامو خراب کنی.. -برنامه دیگه چیه؟؟!!.. سکوت کرد ولی هنوز از پشت دستمو گرفته بود.. گرمی نفسش رو درست کنار لاله ی گوشم حس می کردم.. چشمامو ناخداگاه بستم و نفس عمیق کشیدم..- دستمو ول کن بذار برم.. -- کجا؟!..که بازم خرابکاری کنی؟!.. - من خرابکاری نکردم..فقط حق ِ دوست دختره مارصفتتون رو گذاشتم کف دستش.. -- حقه تو این وسط چی بود؟!..تو به چه حقی این رفتارو با شیدا کردی؟!.. حس نمی کردم عصبانی باشه..لحنش اروم بود.. - چی می خوای بشنوی؟!.. --حقیقتی که روی زبونته ولی نمی خوای بگی.. - چی میگی تو؟!..ولم کن بینم.. خواستم برگرم طرفش که نذاشت..منم کوتاه نیومدم و انقدر خودمو اینور و اونورکردم تا دست برداشت و منم برگشتم.. بدون اینکه نگاش کنم درحالی که لرزشی خاص وجودمو در خودش گرفته بود از کنارش رد شدم که بین راه دستمو گرفت.. سرمو زیر انداختم ..قلبم تو سینه م اروم و قرار نداشت.. خواستم دستمو بکشم نذاشت.. -بذار برم.. -- یه کاری ازت می خوام..باید برام انجام بدی.. با تعجب دست از تقلا برداشتم و به ارومی نگاش کردم.. - چه کاری؟!.. -- بهت میگم..منتهی قبلش باید یه قولی بهم بدی.. - چی؟!.. -- هیچ کس از این موضوع خبردار نمیشه..و اگه بفهمم که چیزی به کسی لو دادی به بدترین شکل ممکن مجازاتت می کنم جوری که اگر هم زنده موندی خوراکه سگای من بشی.. با این حرفش هم تعجبم بیشتر شد و هم یه جور ترس افتاد تو دلم.. - چی ازم می خوای؟!.. فقط نگام کرد که نفسمو فوت کردم بیرون..پووووفــــ..نخیر انگار دست بردار نیست.. -باشـــه..قول میــــدم.. -- این حرفت یعنی پیمان با مرگ و یا زندگیت..که اگه خطا بری مرگت حتمیه.. -باشه..دیگه چند بار میگی.. دستمو گرفت و منو نشوند روی مبل دونفره ای که توی اتاقش بود.. دکور ِ این اتاق هم تماما ترکیبی از رنگ های خاکستری و مشکی و قرمز بود..جالب بود و..ترسناک.. چقدر بدسلیقه ست .. اگه به من بود می گفتم آبی روشن و سفید کار کنه.. یه تخت دونفره انتهای اتاق و یه قفسه پر از کتاب رو به روش..یه اینه ی قدی کنارش و دوتا میز عسلی هم کنار تخت که روی هرکدوم یه اباژور گذاشته بودن.. و یه تابلو..نمایی از دریای خروشان و خشمگین که موجهای کوچیک و بزرگش یکی پس از دیگری به صخره ای که سد راهش بود برخورد می کرد..عجب اتاقه عجیبی داره.. رو به روم نشست ومن با شنیدن صداش حواسمو جمع ِ اون کردم.. وحرفایی بهم زد که هم نزدیک بود یه جفت شاخ رو کله م سبز بشه و هم اینکه مونده بودم حرفاشو چجوری واسه خودم هضم کنم؟؟!!.. -واسه چی از من می خوای کمکت کنم؟!.. -- دلیلش مهم نیست..فقط باید مو به مو به حرفام گوش کنی و بهشون عمل کنی.. - ولی من باید بدونم چرا؟!.. -- فکر کن حس کردم دختر نترسی هستی و یه جورایی از جراتت خوشم اومده..مطمئنم می تونی به راحتی نقش بازی کنی..جوری که کسی شک نکنه.. - باشه..کی باید اینکارو بکنم؟!.. --پس قبول کردی!.. خندیدم و دستمو تو هوا تکون دادم.. -اره مگه دیوونه م قبول نکنم؟!..خیلی باحال میشه..هم هیجان داره و هم اینجوری دق و دلیم یه جورایی خالی میشه.. -- بسیار خب..قرارمون پنجشنبه..تو مهمونی شایان.. با ترس نیشم بسته شد.. -چـ..چی؟؟!!..آ..اخه چرا اونجا؟!.. -- برادرزاده ش ارسلان داره از امریکا بر می گرده..امروز مطلع شدم که به افتخاره ورودش می خواد مهمونی بده و اونجا بهترین موقعیت برای اجرای این نقشه ست.. -ولی من..اونجا.. یه جوری نگام کرد که بتونم اعتماد رو تو چشماش بخونم.. سرشو به ارومی تکون داد و جدی گفت: من اونجام..حواسم بهت هست ..نگران نباش شایان با وجوده من کاری نمی کنه.. - ولی تو اون نامردو نمی شناسی..اون هرکار بخواد می کنه.. اخماشو کشید تو هم.. -- وقتی بهت میگم مشکلی نیست بگو چشم و دیگه حرف رو حرفم نیار.. سکوت کردم..ولی هنوز نگام بهش بود..تردید داشتم.. من؟!.. تو خونه ی شایان؟!.. خدا کمکم کنه.. -- همه چی حله؟..نیاز به توضیحه دوباره نیست؟!.. - نه بابا مگه خِرِفتم؟!..گرفتم چی گفتی.. چند لحظه نگام کرد ..بلند شد ایستاد.. منم متقابلا ایستادم و زیر لب گفتم: من دیگه برم؟.. -اره..منتهی حرفامو فراموش نکن ..اگه بخوای زیر ابی بری و نقشه هامو بهم بزنی.. پریدم وسط حرفش و گفتم: بلـــــه..می دونم چی میگی اونوقته که یا خوراکه سگات میشم یا یه راست میرم سینه ی قبرستون ور دسته ننه بابام..حالیمه دیگه.. نگاش که کردم دیدم باز عصبانیه.. اروم به طرف در رفتم ولی نگام بهش بود.. -چی شده؟!..من.. مگه.. -- بار اخرت باشه جمله مو قطع می کنی..این کار از دیده من بخششی شاملش نمیشه.. -اهان اونو میگی؟!..باشه نمی دونستم..معذرت.. دستامو با یه حالته با مزه اوردم بالا و با لبخند جلوی در وایسادم.. - من تسلیمم رئیس..شما اسلحه ت رو غلاف کن..تازه می خوام کمکتم بکنم دیگه باید یه جورایی واسم تخفیف قاعل شی.. دستاشو برد تو جیبش و با یه لبخند کج به طرفم اومد که قهقهه زدم و تند از اتاق اومدم بیرون .. دویدم سمت اتاقم و رفتم تو درو هم قفل کردم.. پشتمو چسبوندم به در و از ته دل خندیدم.. چقدر قیافه ش عصبانی می شد و اخماش می رفت تو هم جذاب تر می شد.. سر خوردم و در حالی که ته مونده ی خنده م تبدیل شده بود به لبخنده روی لبام، نشستم رو زمین.. سرمو به در تکیه دادم و نگامو به سقف اتاق دوختم.. به حرفاش فکر می کردم و.. چه شبی بشه اون شب..همه ش هیجانه.. وای من که از الان طاقت ندارم تا اون موقع صبر کنم.. دستامو مشت کردم و تو هوا تکون دادم.. واااااای خداجون..
بالاخره شر شیدا هم از این ویلا کنده شد..وقتی داشت می رفت از پنجره ی اتاقم دیدم چقدر ناراحته.. اره خب دیگه کِی می تونه این همه به آرشام نزدیک باشه و واسه ش خودشیرینی کنه؟!......... فرداشب مهمونی شایان برگزار می شد و من لحظه به لحظه استرسم بیشتر می شد ..همه ی حرفای دیشب آرشام رو از حفظ بودم.. ظهر وقتی کارامو تموم کردم خواستم برم تو اتاقم استراحت کنم که دیدم واسه ناهار اومد خونه .. تو دستش یه بسته بود.. بتول خانم و مهری داشتن میزو می چیدن و من هم رفتم جلو تا بهش سلام کنم.. نیم نگاهی بهم انداخت و از پله ها بالا رفت.. منم خواستم برم تو سالن کمکه بقیه که صداش درجا نگهم داشت.. -بیا بالا.. برگشتم و از همونجا نگاش کردم..پشتش بهم بود و اروم پله ها رو طی می کرد..پشت سرش رفتم..رفتیم تو اتاقش ..درو بست و بسته رو گذاشت رو میز کنار در.. کتشو در اورد و دکمه ی بالای پیراهنش رو باز کرد..یه پیراهن سرمه ای و کت مشکی..رنگای تیره خیلی بهش می اومد.. -بسته رو بردار.. با تعجب یه نگاه به خودش و یه نگاه به بسته انداختم.. دستمو روش کشیدم و پرسیدم: واسه منه؟!.. سرشو تکون داد..نشست پشت میزش و انگشتاشو طبق عادت تو هم گره زد.. - چرا واسه من؟!.. -- سه دست لباس توی این بسته ست..هر کدوم رو که خواستی مختاری واسه مهمونی بپوشی.. لبخند زدم..فکر کردم به فکره منه..ولی خیاله خام دلی خانم.. -اما نیازی نیست آقا..بالاخره یه چیزی پیدا می کنم واسه مهمونی بپوشم.. اخماشو کشید تو هم..به قدری جدی وسرد جملاتش رو به زبون اورد که جرات نکردم چیزی بگم.. -- اولا فعلا لازم نیست منو اقا صدا بزنی..ممکنه بعد از دهنت بپره و کارو خراب کنه.. دوما بار اخرت باشه روی حرف من حرف می زنی..این تذکر رو بارها بهت دادم ولی دلیلش رو نمی فهمم که چرا هر دفعه باید این کارو تکرار کنی.. اب دهنمو قورت دادم و منم متقابلا اخم کردم.. -در مورد اقا گفتنم که خب دارم وظایفمو انجام میدم..دوست ندارم کمکم به شما دخالتی تو کارم محسوب بشه..حالا شما میگی محض ِ احتیاط نگم منم میگم چشم فعــــلا نمیگم.. اره خب می دونم شما رئیسی منم چاره ای ندارم جز اینکه بگم چشم..حرف رو حرفتون نیاوردم فقط خواستم بگم لازم نبود واسه ش خودتونو به زحمت بندازید اونجا کی به من توجه می کنه؟!.. از پشت میز بلند شد..نگاهش اروم بود ولی هنوز اخم داشت..میزو دور زد و بهش تکیه داد.. -- اتفاقا برعکس..توی مهمونی باید توجه ِ همه به تو باشه..ولی نه اونطور که تو تصور می کنی.. -یعنی چی؟!.. -- من دیشب از تو چی خواستم؟!.. کمی فکر کردم تا به جملات و افکارم نظم بدم.. -خب گفتین شیدا رو دوست ندارین و می خواین از سرتون بازش کنید..منتهی اون ول کن نیست و بهتون ابراز علاقه کرده.. یه تای ابروشو داد بالا و اضافه کرد: و.. منم ادامه دادم: و اینکه گفتین مزاحمتاش به قدری ِ که براتون دردسرساز شده و می خواین جوری از سر خودتون بازش کنین که هم غرورش خرد بشه و هم اینکه باورش بشه علاقه ای بهش ندارین.. انگشت اشاره شو با به پایان رسوندن جمله م به طرفم نشونه گرفت.. --کاملا درسته..اون و پدرش هر دو برای من و ثروتم نقشه کشیدن..من هم دستش رو خوندم و با علم به این قضیه از تو کمک خواستم.. با لبخند گفتم: منم فقط به خاطر اینکه دل خوشی از این دختره ندارم و می خوام یه جوری حرفا و توهیناشو تلافی کنم بهتون کمک می کنم.. هر دو در سکوت تو چشمای هم خیره شدیم.. با تعجب در حالی که دهنم باز مونده بود گفتم: اِوا من چقدر .. تو که..یعنی شما که هنوز نگفتی باید چکار کنم؟!..تا اونجایی که یادمه دیشب گفتین واسه برداشتن شیدا از سر راه بهتون کمک کنم و اینکه اینکار فقط تو مهمونی ِ شایان شدنیه منم حواسم نبود بپرسم چی به چیه و من این وسط چکاره م؟!.. نفس عمیق کشید و نگاهشو به زمین دوخت..درست جلو پای من..و به ارومی نگاهشو بالا کشید و توی چشمام زل زد.. -- به هیچ وجه کار سختی نیست..فقط باید جوری نقش بازی کنی که شیدا باورش بشه تو معشوقه ی جدیدم هستی..به همین اسونی.. هان؟!..چی گفت؟!.. دهنم باز مونده بود ومات و مبهوت نگاش می کردم..ولی اون کاملا خونسرد بود.. -مـ..من..من باید چکار کنم یعنی؟!..یعنی من بشم..معشوقه ی.. سرشو به ارومی تکون داد..-- دقیقا.. و با لحن خاصی که یه جور بیزاری توش نهفته بود ادامه داد: شما زنا که خیلی خوب می تونین اینجور مواقع نقش بازی کنید..مطمئنم می تونی از پسش بر بیای.. با این حرفش از بهت در اومدم ..بد جور بهم برخورد..دیگه رسمی حرف نمی زدم.. -زنایی مثل شیدا و امثاله اون شاید ولی خواهشا همه رو به یه چوب نزن.. خب اره یه جورایی بهت حق میدم با کاره این دختره نتونی به هر کسی اعتماد کنی ولی همه که مثل هم نیستن.. و یهو طبق معمول بدون فکر گفتم: مثلا خوده شما، خشنی..حرف زور زیاد می زنی..دم به دقیقه هم اخمات تو همه دستور دادنم که دیگه جزو برنامه ی روزانتونه ..دلیل نمیشه به خاطر اینکه شما اینجوری هستی منم همه رو به این چشم ببینم.. ادمای خوش اخلاق و مهربون..مغرور ومتکبر..خشن وسرد..گرم و خوش برخورد..همه جوری اطرافمون هست..حتی خائن و وفادار.. شما دیدت به ادما روشن نیست اونم به خاطره یه دختر که از همه جهت مشکل داره دیگه چرا یه چوب گرفتی دستت همه رو از دم با همون یه چوب می زنی که چی؟!.. شعارتون اینه همه ی زنا لنگه ی همن؟!..پس با این حساب منی که تا سرحد مرگ از شایان نفرت دارم باید بیست و چهار ساعت ورده زبونم این باشه که همه ی مردا عینه همن.. ولی اینجوری نیستم ..چرا؟..چون خیر سرم می فهمم..چشم دارم..با چشم رفتاره ادما رو می بینم و با عقلم باطنشون رو می سنجم.. دقیقه ی اول ظاهرشون مشخص میشه ولی واسه شناخته باطنشون وقت لازمه.. وای خدا نفس کم اوردم..اخیـــــــش..یه نفس عمیق کشیدم و دهنمو بستم..ماشاالله به فکم چقدر سخنرانی کردم..حالا خدا کنه یه ساعت یاسین نخونده باشم.. والا بدجور نگام می کنه.. اب دهنمو با سر و صدا قورت دادم و به میز کنار در تکیه دادم.. قدم به قدم بهم نزدیک شد وجلوم ایستاد..زل زدم تو چشماش..ابروهاش طبق معمول به هم پیوند خورده بود و حالا از نگاهش می خوندم که تا حدودی عصبانیه.. -- این حرفایی که زدی رو یه جور توهین به خودم تلقی کنم یا..چه منظوری داشتی؟!.. -نـ..نه بابا کی توهین کرد؟!..فقط خواستم بگم همه مثل هم نیستن همین.. بی توجه به حرفم سینه به سینه م ایستاد و زیر لب غرید:که من زیاد از حد خشونت به خرج میدم و حرف زور زیاد میزنم اره؟!..که خوشِت نیومده .. ببینم کی بهت گفته که هر حرکت و یا هر کاره من باید به میل و خواسته ی تو باشه که حالا اینطور جلوم بلبل زبونی می کنی؟!.. ترسیده بودم..انگار بدجور از دستم شاکی شده.. - من اصلا به شما توهین نکردم..فقط گفتم مثلا من که از شایان نفرت دارم دلیل نمیشه بگم همه ی مردا بدن.. --بهتره زبونت رو کوتاه کنی دختر..مطمئنم به روز کار دستت میده.. فقط نگاش کردم .. پشتشو بهم کرد.. -- بسته رو بردار و از اینجا برو.. خواستم بگم فرداشب باید چکار کنم که برگشت و تا دید دهنمو باز کردم داد زد: برو بیرون..همین حالا.. بدون هیچ حرفی بسته رو با حرص برداشتم و از اتاقش زدم بیرون.. طرف مشکل داره انگار.. هیچ جوری نمیشه اخلاق و رفتارشو واسه 5 دقیقه دیگه پیش بینی کرد..زرتی می زنه جاده خاکی.. *********************** توی بسته 3 دست لباس بود.. یه دکلته ی بنفش که روش یه کت سفید می خورد..یه کمربند هم به رنگ بنفش که جنسش از چرم بود روی کت کار شده بود.. وقتی پوشیدمش دیدم تو تنم معرکه ست..ولی پاهام کامل از لباس مشخصه.. بعدی یه لباس مجلسی قرمز بود که جلوش سنگ دوزی داشت و قسمت کمرش تنگ بود..پشتش تا کمی از باسنم بالاتر باز بود وکمرم کاملا برهنه می افتاد بیرون.. از مدلش خیلی خوشم اومد ولی خب زیادی بازه..لااقل اگه پشتش یه کم بسته بود می شد با شال یه کاریش کرد ولی اینجوری که من هر کار کنم باز معلومه.. اون یکی هم یه دکلته ی کوتاه تا بالای زانو به رنگ نقره ای بود که تو قسمت سینه و پایین دامن از پارچه ای براق ازهمون جنس ولی به رنگ سفید کار شده بود.. تن خورش عالیه ولی این وضعش از اون یکی خیلی بدتره.. چشمم اون دکلته بنفشه و کت سفیده رو گرفته بود..بالاخره با ساپورت و بوت می تونستم یه جوری برهنگی های پامو بپوشونم.. اگه این مهمونی واسه شایان نبود این همه خودمو نمی پوشوندم..هیچ دوست نداشتم جلوی چشم اون مرتیکه ی هوسباز لخت و عُریون ظاهر بشم.. با اینکه آرشام بهم اطمینان داد اتفاقی نمی افته بازم یه ترس مبهم تو وجودم افتاده بود.. ********************* اون روز آرشام خونه بود و بهم اجازه داد که کارهامو تا ساعت 2 انجام بدم و بعد از اون به خودم برسم تا واسه مهمونی اماده بشم.. ازم نپرسید کدوم لباسو انتخاب کردم منم چیزی نگفتم..بالاخره می پوشم می بینه دیگه.. تصمیم گرفتم همون دکلته و کت روش رو بپوشم که هم ساده بود و هم شیک..ساعت 4 رفتم حموم و دیگه از اتاق بیرون نرفتم تا وقتی که اماده جلوی اینه ایستادم و هوا تاریک شده بود..دیگه وقتش بود که راه بیافتیم.. برای بار اخر تو اینه به خودم نگاه کردم..موهام که خودش حالت داشت فقط یه کم اسپری زدم که حالتش ازبین نره.. وقتی از حموم می اومدم بیرون فر ریز بود و وقتی خشک می شد موهام تا وسطاش حالت داشت و پایینش فراش درشت می شد.. یه تل سفید زدم رو موهام و تره ای از موهای جلوم رو به حالت کج ریختم تو صورتم.. آرایشم غلیظ نبود.. ساپورت پوشیده بودم ولی نمی دونستم که توی کمدم بوت هم دارم..2 تا بود که یکیش به پام خورد..ساق بلند بود و سفید..با کت روی لباسم ست شد.. همه چی اماده بود .. رفتم سر وقت کمد تا مانتومو در بیارم روش بپوشم که در اتاقم باز شد و جناب اقای خون آشام طبق معمول بدون اجازه اومد تو.. جلوی در ایستاد و سرتاپامو از نظر گذروند..نمی دونم چرا ولی تو نگاهش می دیدم که تعجب کرده.. وا مگه تعجب داره؟!..لباس به این باحالی.. یه کت و شلوار مشکی براق پوشیده بود و یه بلوز خاکستری تیره..یه کراوات دودی ومشکی هم بسته بود.. کلا تیریپش درسته تو حلقم محشر شده بود.. نگاهش تو چشمام ثابت موند و اروم گفت: اماده ای؟..دیگه باید راه بیافتیم.. -اره من حاضرم ..صبر کنین مانتومو بپوشم الان میام.. همونطور که نگاش سر تا پامو می کاوید گفت: خیلی خب من میرم ماشینو روشن کنم..معطلش نکن.. سرمو تکون دادم ..رفت بیرون..منم تند یه مانتوی سفید و یه شال بنفش از تو کمد بیرون اوردم و رو لباسم پوشیدم.. دیگه دکمه هاشو نبستم چون تن و بدنم که معلوم نبود.. 3 تا کیف تو کمد بود..مشکی..سفید..قرمز..سفیدو برداشتم و یه مقدار وسایل آرایش ریختم توش.. یادم افتاد به خودم عطر نزدم.. به قفسه ی سینه م و لا به لای موهام کمی ازعطری که روی میز بود زدم .. شالمو رو موهام مرتب کردم و از اتاق رفتم بیرون.. داشتم از پله ها می رفتم پایین که مهری در حالی که یه سینی تو دستش بود از اونجا رد شد .. با دیدن من سر جاش خشک شد.. منم با دیدنش یه جوری شدم و نگامو ازش گرفتم.. مطمئن بودم یه کم شُلش کنم می خواد تیکه بارم کنه که چی؟..تو خدمتکاری و اینکارا واسه چیه؟!..داری اقا رو می کشونی طرفه خودت تا خامش کنی و.. همون حرفایی که شیدا بارم کرد لابد اینم دو سه تا میذاره روش و تحویلم میده.. خواستم بی توجه از کنارش رد شم که نشد..چون با شنیدن صداش مجبور شدم بایستم.. -- چه جالب..یادمه می گفتی تو هم یکی هستی مثله ما و کارت فقط خدمتکاری ِ.. -هنوزم میگم من فقط یه خدمتکارم.. پوزخند زد و به سرتاپام اشاره کرد....... -اره می بینم..از عطری که زدی و تیپی که واسه خودت ساختی معلومه.. و به حالته مسخره ای گفت: حالا کجا بسلامتی؟!..از اقا اجازه گرفتی؟!..یادمه اونبار که بدون اجازه ش دوست پسرتو دعوت کردی بدجور اتیشی شده بود.. نخیر انگار یه روز خوش به من نیومده..بالاخره از زمین و اسمون یکی باید ظاهر بشه جلوی منه کم شانس تا او ن روزمو سگی کنه.. خواستم جوابشو بدم که مش قاسم نفس زنون تو درگاه ایستاد.. رو به من گفت: اقا گفتن عجله کنین داره دیر میشه.. -باشه مش قاسم بهشون بگین الان میام.. مش قاسم که رفت مهری مات و مبهوت نگام کرد.. -- اوهو..دیگه چی؟!..پس داری با آقا میری!! .. و جوری نگام کرد که چندشم شد..منظورشو فهمیدم.. پوزخند زدم و از کنارش رد شدم.. -هر جور می خوای فکر کن..نرود میخ آهنین در سنگ.. سنگینی نگاهه مملو از خشمش رو روی خودم حس می کردم..باید بی توجه باشم..اینکه بخوام دهن به دهنش بذارم وهی جوابشو بدم اونم روش بهم باز میشه و دیگه نمی شد کاریش کرد..اخرش میشه یکی مثل شیدا که دهنش چفت و بس نداشت.. ایووووول ماشینو نیگااااا..فراری ِمشکـــی!!..بابا دمت گوگولی ..ماشینشم عین خودش بیستـــــه.. آره دیگه مایه داری و عشق و صفا..کوفتش نشه.. درو باز کردم و نشستم..می دونستم بابت تاخیرم شاکی ِ.. واسه همین قبل از اینکه جوش بیاره و داد بزنه همونجور که نگام به رو به رو بود گفتم: داشتم می اومدم که.. --مش قاسم بهم گفت.. با تعجب نگاش کردم: چی گفت؟!.. نیم نگاهی بهم انداخت و سکوت کرد..ماشینو روشن کرد و راه افتاد..سرایدار کنار در ایستاده بود .. با اشتیاق به اطرافم نگاه می کردم..چقدر دلم واسه محیط بیرون تنگ شده بود.. اون سکوت کرده بود و منم تو حال و هوای خودم بودم که صدای آهنگ سکوت بینمون رو شکست.. (آهنگ اشتباه با صدای مهدی همت)همه حرفات یه حبابه همشون یه جوری خوابه گفته بودی منو میخوای اما همه حرفات اشتباهه روی من به روی اسمم باز دوباره خط کشیدی عشقمو ازم گرفتی به غریبه ها رسیدی فک نمیکردم که به این زودی بی وفایی رو بلد شی از کنار قلبم به همین سادگی رد شی یادته که قلب من رو چه ساده پس میدادی گوش و چشم عاشق من به غریبه دست میدادی بهتره خاطره هامو یه بار بیاد بیاری عشقمو پس دادی به غریبه جامو دادی فک نمیکردم که به این زودی بی وفایی رو بلد شی از کنار قلبم به همین سادگی رد شی آهنگش خوب بود ولی چرا انقدر ناامید؟!.. از گوشه ی چشم نگاش کردم که اخماش حسابی تو هم بود و فرمونو تو دستاش محکم فشار می داد.. سرعتشم زیاد بود منتهی دست فرمونش حرف نداشت.. صدای آهنگو کم کرد..واسه 1 ثانیه هم نگاه از خیابون نمی گرفت.. -- امشب باید هرکجا که من میرم همرام باشی..جوری رفتار می کنی که شیدا رو تحت تاثیر قرار بدی..باید باورش بشه که تو .. یه مکث کوچولو کرد و گفت: معشوقه ی منی.. برام جالب بود که اون امشب می خواد چطور رفتار کنه؟!..لابد اونم میره تو فاز رمانتیک بازی..وای تصورش هم ادمو به خنده میندازه.. سکوتمو که دید سرشو چرخوند و نگام کرد..نمی دونم تو چشمام چی دید که باز نگاهشو به خیابون دوخت و اینبار با تحکم گفت: اگر فکر کردی منم مثل تو رفتار می کنم سخت در اشتباهی..کمی نرمش نشون میدم اونم واسه اینکه نقشه م خراب نشه ولی مهر ی اصلی امشب تویی.. -وا.. مگه من چی گفتم؟!.. --همونی که دلت می خواست بگی رو من گفتم.. نامرد فهمیده بود چی تو سرمه..ولی باحال می شدا..امشب ازادم هر کار می خوام بکنم..یه امشب از دست غرغرا راحتم.. خونشون بالاترین نقطه ی شهر بود..یه خونه ی ویلایی و بزرگ..با زدن چند بوق سرایدار درو باز کرد و سریع آرشامو شناخت..درو کامل باز کرد و واسه آرشام دست تکون داد.. -اینجا ویلای شایان ِ؟!.. -- مگه تا حالا نیومدی؟!.. -نه..با کی؟!.. --منصوری!.. - نه بابا من که همیشه همراش نبودم..تو اکثر مهمونی ها چرا بودم ولی نه همیشه..شاید اون چند باری که مهمونی دعوت می شده خونه ی شایانم اومده.. سرشو تکون داد و ماشینو خاموش کرد.. هر دو پیاده شدیم..در ماشینو بست وبه طرفم اومد.. نگام به ویلا بود و باغی که اونو در خودش داشت..یه باغ بزرگ وسرسبز..با وجوده اینکه هوا رو به خنکی می رفت سرسبزی خودش رو از دست نداده بود.. -- دستتو حلقه کن دور بازوم.. با این حرفش چون حواسم نبود شوکه شدم و عین خنگا نگاش کردم.. -هان؟؟!!.. باز اون لبخند کج نشست رو لباش..که بیشتر شبیه ِ پوزخند بود.. خودش دستمو گرفت و انداخت دور بازوش.. -- ازهمین الان شروع میشه..حواست کجاست؟!.. -هیچ کجا..همینجا!!.. حرکت کرد و منم کنارش به ارومی قدم برداشتم.. نمی دونم چرا ولی از این همه نزدیکی بهش و اینکه شونه به شونه ی هم راه می رفتیم یه حالی بهم دست داد.. قلبم یه جوری شد.. خوشم اومد.. هیچ حس بدی نداشتم واین باعث تعجبم شده بود..

 

منبع: اسوده رمان/98تیا/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 257
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 1,391
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 4,126
  • بازدید ماه : 9,489
  • بازدید سال : 95,999
  • بازدید کلی : 20,084,526