loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 2472 دوشنبه 27 آبان 1392 نظرات (0)

رمان نامزد من(فصل اخر)نویسنده امیر

روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود ، احساس میکرد سقف روی سرش سنگینی میکرد ، نمیتوانست خودش را به پس کوچه های بیخیالی بسپارد . حرف هایی که درباره ی آریا و پدرش شنیده بود، چشمانش را بست و قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید ..ضعیف بود ..بی پناه ...
هوای آغوش آروین دیوانه اش میکرد . ..
افکار مختلفی در ذهن داشت .
حاج حسین خوشحال بود که دخترش با پای خودش امده حرف های آریا درست از آب در آمده بود ..
تلفن خانه به صدا درآمد ، زهرا خانوم با آرامش گوشی را برداشت
-بفرمائید ؟
صدای مرد جوانی بلند شد
-سلام خانوم حالتون خوبه ؟
زهرا خانوم مکثی کرد تا شاید بتواند صدا را بشناسد
-ممنون شما ؟؟
این بار نوبت مرد پشت خط بود که سکوت کند بعد از چند ثانیه گفت :
-میتونم با خانوم فتوحی صحبت کنم ؟ آیتان فتوحی ....موضوع مهمی رو باید باهاش در میون بذارم
زهرا خانوم دوباره با شک گفت : شما ؟
-من دوست شوهرش هستم ..
زهرا خانوم با نگرانی بلند شد و گفت : اتفاقی افتاده ؟
مرد پشت تند تند گفت : نه لطفا گوشی رو بدید به خانوم فتوحی .
زهرا خانوم پله هارو با عجله پشت سر گذاشت و پشت در قهوه ای رنگ دخترش ایستاد ، اگر اتفاقی افتاده باشد ... بدون اینکه فکر کند در را باز کرد و به آیتان که روی تخت دراز کشیده بود خیره شد ، آیتان به مادرش نگاه کرد و بالبخند تلخی گفت : چیزی شده ؟
به صورت غمگین دخترش خیره شد، او حق داشت زندگی کند با کسی که دوستش داشت
تلفن را گرفت به طرفش و گفت : یه آقایی پشت خطه باهات کار داره .
آیتان با تعجب به مادرش نگاه کرد ، تلفن را گرفت و با صدایی که تعجبش هویدا بود گفت : الو..
آرش نفس عمیقی کشید و سعی کرد آیتان را نگران نکند
-سلام زن داداش خوبی؟
آیتان صدای آرش را شناخت ، گوشه ی لبش را جوئید ،باخود فکر کرد نکند برای آروین اتفاقی افتاده باشد ..
-سلام آقا آرش ممنون شما خوبید؟ اتفاقی افتاده .
به مادرش چشم دوخت، اوهم نگران بود ..
آرش جدی شد و گفت : میخوام باهات حرف بزنم تو باید یه چیزایی رو بدونی ..
آیتان با بغض گفت : برای آروین اتفاقی افتاده ؟
آرش چشمانش را محکم بست ، نمیدانست کارش درست است یا نه اما ..
-نه ، من از همه چیز خبر دارم ، نذاشتی آروین حرف بزنه لااقل بزار من برات بگم . متاسفانه پانا خودکشی کرده
آیتان با صدای بلندی گفت : چی؟؟
آرش ادامه داد : بچه ی پانا مال حامد بوده نه آروین ، پانا و تمام دخترای دیگه جزو گذشته ی آروین هستند نزار این "مـا" قشنگی که ساختید از بین بره . تو آروین رو نمیشناسی ، من رفیقش بودم از خودم بیشتر میشاسمش . آره آروین یه پسر بی بند و بار بود ، یه پسری که مسئولیت سرش نمیشد آروین پسری بود که با هر دختری خوابید اما اگه آروین یه فرد بی بند و با ر بود فقط به خاطر این بود که محبت واقعی یه زن رو تو زندگیش کم داشت . وقتی که تو اومدی ، اصلا باورم نمیشد که آروین پایبند یه زن بشه ، تو آروین رو پایبند خودت کردی کاری کردی که آروین تعهد اشو نشکنه . دوست داره نزار زندگیش خراب بشه . زودتر برو پیشش تا کار از کار نگذشته امروز ساعت 7 پرواز داره برای آلمان ازت خواهش میکنم نزار زندگیشو تباه کنه . حامد یه بار زندگیش رو سوزوند نزار برای بار دوم این کارو بکنه .
آیتان فورا به ساعت نگاه کرد ، و از ذهنش گذشت فقط سه ساعت وقت دارم ، فکر کردن بسه من بدون آروین همون دختر بی پناه و توسری خورم



آرش ادامه داد : آروین دنبال دختری مثل تو بود ، کسی که دستش رو در مقابل دوستاش در دست بگیره.حتی وقتی خیلی شیک نیست . کسی که وقتی بهش میگه حوصله ندارم براش قیافه نگیره و باهاتش مهربون تر باشه. برو زن داداش برو نزار آینده اش رو با دستای خودش خاکستر کنه !
آیتان درحالی که گریه میکرد گفت : باشه ، من میرم پیشش فعلا خدا حافظ .
نفس عمیقی کشید ، نیاز به فکر کردن نداشت. گـآهی لازم است اصلا نتوانی فکر کنی .
آهسته نفس میکشید ، با بغض توی گلویش کلنجار میرفت ، باید تصمیم میگرفت ...
خوشحال بود ، با آروین بزرگ شده بود ، زن شده بود ، زنانگی کرده بود ، هر چند این بزرگ شدن دردناک بود ..
روبه مادرش گفت : مامان من باید برم اما بابا..
زهرا خانوم گفت : تو برو دخترم پدرت با من ...
بلند شد و گونه ی مادرش را بوسید و گفت : بابت همه چی ممنونم
زهرا خانوم به دخترش خیره شد و گفت : خوشبخت باش

دریایی پر از سکوت ... پر از تلخی بودم ... کم کم داشتم به زمان رفتن نزدیک میشدم حتی چمدون هام رو نبسته بودم چون معتقد بودم آیتان میاد اما نیومده بود با حرص بلند شدم و رفتم تو اتاق ، چمدون رو از تو کمد کشیدم بیرون دور خودم چرخیدم ، لباسامو از تو کشوی پائین کمد برداشتم و انداختم تو چمدون ، با حرص لگدی زیر چمدون زدم و نشستم رو تخت ، دوتا دستمو فرو کردم تو موهام . دودل بودم همه ی زندگیم اینجا بود چطور میتونستم برم ؟؟
به ساعتم نگاه کردم ، ساعت رفتنم رو چک کردم ....

سرمو بلند کردم و خودم رو پرت کردم روی تخت تلفنم زنگ خورد .. حامد بود ..
جوابش رو ندادم .. انتظار یک چیز مزخرفو متناقض دیوانه کننده ی شدیدا دوست داشتنی که ترکیبی از امید و شور است..
سرمو بلند کردم ، زنگ خونه به صدا در اومد میدونستم آرشه . بلند شدم و با پام چمدون رو از جلوی در دور کردم .رفتم سمت درو بازش کردم .. باورم نمیشد .. آیتان جلوی در بود .. چند بار پلک زدم .. نفس عمیقی کشیدم ..نه واقعیت بود ... لبخند تلخی زد و گفت : بیام تو ؟
از جلو در کنار رفتم ، خود ش درو بست . چادرش رو درآورد و به من خیره شد ..بهش خیره شدم .. چقدر دلم براش تنگ شده بود ..
زبونش رو کشید رو لباش و با پوزخند گفت : خوبی؟
چشمامو تنگ کردم و گفتم : تو چی ؟ خوبی؟
مقنعه اش رو از سرش بیرون کشید ، کش موها ش رو باز کرد و دستش رو تو خرمن موهاش برد ، رفت سمت آشپزخونه و گفت : خوبم ، چایی میخوری؟
به حرکاتش خیره شدم ، خواب بودم ...
برگشت سمتم و دوباره گفت : میخوری؟
سرمو تکون دادم و گفتم میخورم ..
رفتم تو آشپزخونه و پشت آیتان ایستادم ، چشمامو بستم بو کشیدم ... حضور آیتان رو بلعیدم ...
دستام رو گذاشتم رو کمرش ، سرمو بردک کنار گوشش و نجوا کنان گفتم : آتی ..
برگشت طرفم و موهاش رو با دست جمع کرد و گفت : هووم ؟ این چای خشک کجاست؟ دوروز اینجا نبودمـا ..
چونه اش رو گرفتم و سرش رو که مدادم درحال حرکت بود رو نگه داشتم ، تو چشماش خیره شدم ..دستاشو گذاشت رو سینه ام و با لبخند بهم نگاه کرد ..
چشمامو بستم و پیشونیم رو چسبوندم به پیشونیش ، دست راستشو از روی سینه ام برداشت و گذاشت روگونه ی راستم . .
گونمو مالیدم به دستش و آروم دم گوشش پچ پچ کردم
-منو بخشیدی ؟
گونمو بوسید و گفت : وقتی تمام وجودم پر میکشه برات ، وقتی تو تمام لحظه هام پا میذاری بی اینکه بفهمم ،وقتی تا چشم باز میکنم اسمت قلب و روحم رو آروم میکنه، وقتی عشقت بی صدا و ریز ریز تو وجودم ریشه داره مگه میتونم نبخشمت ؟ اون خدای بالا سرمون بخشید ، اونی که واجب الوجوده بخشید مگه منه ممکن الوجود میتونم نبخشمت ؟؟ به خودم اجازه نمیدم به خاطر گذشته ات هردمون رو عذاب بدم ..
بوسه های عمیقی کف دستش گذاشتم ، نفس عمیقی کشیدم ، آروم شدم ..
دستم و انداختم دور کمرش و به خودم چسبوندمش با اخم ریزی نگاش کردم ، ابروهاش با شیطنت بالا پرید .. لبخندم رو جمع کردم و تو یه حرکت از زمین جداش کردم ..آیتان جیغ خفیفی کشید و گفت : چیکار میکنی دیونه ؟
بردمش سمت اتاق خواب و گفتم : نشونت میدم
باپام محکم در اتاق خوابو بستم ، آیتان سرشو از روی سینه ام برداشت و با اخم غلیظی نگام کرد و گفت : من دلم چای میخواست ، بزار برم ..
لبخندی بهش زدم وگذاشتمش رو تخت و گفتم : چای هم میخوری .
چشمش افتاد به چمدونم با غم بهم خیره شدو گفت : میخوای بری؟
کنارش نشستم ، دستشو گرفتم و گفتم : میخواستم برم ولی دلم با من نمی اومد .
کشیدمش طرف خودم ، با ناز خزید تو بغلم ، خندیدم و دماغشو فشار دادم .
سرش رو سینه ام بود .. دستم رو بردم تو موهاش .. سرشو بلند کرد و گفت : آروین ؟
به صورتش خیره شدم و گفتم : هوم ؟
لبخند خجالت زده ای زد و گفت : بیا عروسی کنیم ، من از این وضع خسته ام از این که گرچه مال همیم ولی بازم ترس از دست دادنت با من باشه ترس جدائی ..
چشماش غمگین شد .. خودشو چسبوند بهم .. سفت تر از قبل بغلش کردم و گفتم : باید با، بابات حرف بزنم ، باید زودتر تکلیفمون مشخص بشه !
سرشو با شدت تکون داد و گفت : نه با ، بابام نه ... اون مخالفه ...
اخم غلیظی کردم و گفتم : چرا مخالف باشه ؟
لباشو روی هم فشرد و تند تند حرف زد و من هر لحظه از نفرت فکم فشرده تر میشد
به گریه افتاده بود ، از کارای آریا و باباش گفت ، سرم قفل شده بود .
دستمو کشیدم به صورتش و غریدم : گریه نکن .
با بغض گفت : اونا نمیذارن ما عروسی کنیم .
چونش رو تو دستم فشار دادم وصدام بلند شد : من ده تای اونـام . میرم با حاج رضا صحبت میکنم اون میدونه چیکار کنیم .

دوسـال بعد ..
کلید رو تو قفل چرخوندم و در حیاط رو باز کردم ، اولین چیزی که به چشم میخورد حیاط پر از گل و درخت بود نفس عمیقی کشیدم و وارد حیاط شدم و پشت سرم درو بستم .
کیفم رو تو دستم جابه جا کردم و راه افتادم به سمت ساختمون اصلی ..
روزهای سخت تموم شده بود ، شب بیداری هام از استرس و نگرانی زیاد بلاخره پایان یافته بودند . تو این دوسال تجربه های پرباری به چنته آوردم ، فهمیدم بهای گزافی که برای کارهای بیهوده و بی معنی میپردازیم چه طعم گسی داره .
حاج رضا درحالی که به درختا آب میداد گفت : به به آقا آروین ، خسته نباشی
لبخندی زدم و گفتم : ممنون ، شماهم خسته نباشی .
تک خنده ای کرد و گفت : برو که زنت از نگرانی پس افتاد ، باز که تو دیر اومدی
رفتم سمت پله ها و گفتم : دعا کن حاجی ، خدا به خیر بگذرونه .
وارد خونه شدم و با صدای بلندی گفتم : آتی ؟؟
آیتان از تو آشپزخونه اومد بیرون ، به قیافه ی تپلش خیره شدم و لبخندم رو جمع و جور کردم و گفتم : سلام .
راه افتاد اومد سمتم ، مثل پنگوئن ها راه میرفتم . دوباره لبخندم رو خوردم .
جلوم ایستاد و گفت : باز که دیر اومدی ، کجا بودی؟
به ساعتم نگاه کردم و گفتم : علیک سلام خسته نباشم .نیم ساعت دیر اومدم ، ترافیک بود عزیزم .
پوزخندی زد و گفت : منم باور میکنم . اومدم جلوتر و ادامه داد : بو ادکلن زنونه میدی .
با تعجب گفتم : آتی ؟؟ این ادکلن همونه که خودت برام گرفتی .
خندیدم و سرم رو تکون دادم و گفتم : اجازه میدی برم لباسامو عوض کنم ؟
راه افتادم و آیتان هم دنبالم اومد، در اتاق خوابو باز کردم . کیفم رو پرت کردم رو تخت که صدای آیتان در اومد
-چرا اونجا میندازیش ؟ این رفتارا چیه ؟ چرا پشتت رو بهم میکنی ؟
با خشم برگشتم سمتش و گفتم : بس کن دیگه ، نیومده شروع کردی ؟
با بغض بهم نگاه کرد وبا صدای لرزونی گفت : وقتی وضعم این باشه و به شکم بر آمده اش اشاره کرد و ادامه داد : معلومه دمی به خمره میزنی .
دکمه های پیراهنم رو تند تند باز کردم و از تنم درش آوردم و برگشتم سمتش و گفتم : عزیزم من تا چند ماه دیگه پدر میشم تو هم مادر میشی ، این حرف ها و افکارای منفی رو بریز دور اینجوری میخواهی بچمون رو بزرگ کنیم ؟ با این حرف ها؟
لبش رو گاز گرفت و چیزی نگفت ، رفتم طرفش و پست دستم رو کشیدم به گونه اش و ادامه دادم : یکم فکر کن من و تو این همه سختی کشیدیم تا به هم برسیم ، تا این آرامش رو داشته باشیم منصف باش و جنک اعصاب راه ننداز .
نفس عمیقی کشیدم از اتاق خارج شدم ، رفتم تو حیاط و به حاج رضا خیره شدم سرم روتکون دادم و کنارش ایستادم بعد از چند ثانیه گفت : چه خبره ؟ تو لکی ؟
دستام رو بردم تو جیب شلوارم و گفتم : همون بحثـای همیشگی ، خسته شدم حاجی صبر منم حدی داره الان یک ساله داره با حرفاش آزارم میده .
دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت : زمـان لازمه تا بهت اعتماد کنه ، بهش حق بده . یادت باشه نباید بزاری دیوار بی اعتمادی بینتون قد علم کنه . حامله هم هست حساس تر شده .
نفس عمیقی کشیدم و به این دوسـال فکر کردم ، به طعم بدبختی های که کشیدیم به دعواهای که با حاج حسین و آریا داشتم . به حاجی که آخرای عمرش تنها شده بود ..
شونه ام رو فشار داد و با لبخند گفت : بهش فکر نکن پسرم زندگی زناشوئی این مشکلات رو هم داره بیا بریم تو خونه ..
با همدیگه وارد خونه شدیم ، حاجی رفت سمت صندلی همیشگیش که روبه روی پنجره بود و منم رفتم طرف آشپزخونه ، به آیتان که با غر غر وسایل آشپزخونه رو جابه جا میکرد خیره شدم برگشت سمتم و گفت : آروین تو این ماهی تابه رو ندیدی ؟ دور خودش چرخید و ادامه داد : کجا گذاشتمش ؟؟
رفتم طرفشو گفتم : نه ندیدم .
نفس عمیقی کشید و دستشو گذاشت رو شکم برآمده اش ، لبخندی زدم و دستمو گذاشتم رو دستش .
آیتان دوباره نفس عمیقی کشیدو گفت : پسرم اذیت نکن
غریدم و گفتم : پسرم نه پسرمون .
به صورتم نگاه کرد ، سرمو بردم جلوتر و گونه اش رو بوسیدم و سرم رو بردم پائینتر و لبامو کشیدم رو پوست گردنش ..
سرشو کمی عقب برد و با صدای آرومی گفت : آروین نکن .بابا کجاست ؟
نفسم رو فوت کرم روی پوست گردنش و گفتم : روبه رو پنجره .
گردنشو ریز ریز بوسیدم ...
هلم داد عقب و با اخم گفت : زشته
منم اخم غلیظی کردم و از جام تکون نخوردم
-کجاش زشته ؟زنمی ..
آیتان چشم غره ای بهم رفت و گفت : عوض اینکه زنم زنم کنی بگرد ماهی تابه رو پیدا کن
پوفی کردم و گفتم : چشم .
به من نگاه کرد .. مثل اینکه بخواد چیزی بگه و نتونه .... آروم گفتم : چیزی شده ؟
آب دهنشو قورت داد و گفت : دلم برای بابا میسوزه ، خیلی تنها شده .
بازوشو گرفتم و گفتم : منظورت چیه ؟؟
با وحشت زل زد بهم و گفت : منظوری نداشتم به قران
چشمامو ریز کردم و با حرص گفتم : تقصیر من نیست که بابام سر پیری زنشو طلاق داد ، تقصیر من نیست که آریا گم و گور شده فهمیدی؟؟
آیتان سرشو تکون داد و چیزی نگفت ، بازوشو ول کردم و از آشپزخونه خارج شدم .
به بابا خیره شدم ، راست میگفت خیلی تنها شده بود ...
دستم رو مشت کردم لعنت به زندگی ..
فقط صدای بهم خوردن چنگال ها بود که سکوت وحشتناک میز شام رو میشکست ، لیوان آب رو سر کشیدم و به آیتان که داشت با غذاش بازی میکرد نگاه کردم و بعد از اون به حاج رضا که مثل همیشه آروم و ملایم غذاش رو میخورد ..
آیتان از جاش بلند شد آروم گفت : نوش جان
به بشقاب دست نخورده اش خیره شدم و غریدم : تو که چیزی نخوردی .
با همون صدای آرومش گفت : میل ندارم
راه افتاد سمت اتاق خواب . چنگالم رو انداختم تو بشقابمو گفتم : میبینی حاجی ...
حرفم رو با بلند کردن دستش قطع کرد و گفت : غذاتو بخور .
بعد از اینکه حاج رضا هم غذاشو تموم کرد میز رو جمع کردم و رفتم سمت اتاق خواب
وسط راه صدای حاجی متوقفم کرد
-پسرم ؟
برگشتم طرفش و گفتم : بله ؟
لبخندی زد و گفت : مبادا با زن حاملت تند برخورد کنی ..
لبخندی زدم و چشمامو بستم و باز کردم ، در اتاق خواب رو باز کردم و به آیتان که داشت لباساش رو عوض میکرد خیره شدم و آروم گفتم : دیگه شورش رو در آوردی ، حرمت و احترام حالیت نیست نه ؟ رفتم طرفش با وحشت به من نگاه کرد و گفت : آروین من ..
انگشت اشارمو فشار دادم رو لباش و گفتم : خفه ، به احترام حاجی از روی میز بلند نمیشدی من که به درک .
دستمو برداشتم و با یه حرکت پیرهنمو در آوردم و پرت کردم تو صورتش و خزیدم تو تخت .
بعد از چند دقیقه لامپ رو خاموش کردو کنارم دراز کشید و آروم تکونم داد .
برگشتم طرفشو گفتم هان ؟؟
برق اشک رو تو تاریکی درون چشماش دیدم ، با صدای بغض دارش گفت : اینجوری نباش ، من اشتباه کردم ببخشید .
نرمتر از قبل ادامه دادم : باشه حالا آبغوره نگیر
کشیدمش سمت خودم رو موهاشو بوسیدم و گفتم: همین کافیه برام که به اشتباهت پی بردی
سرمو بلند کردم و آروم گذاشتم رو شکمش و گفتم : پسر من چطوره ؟
آیتان دستشو برد تو موهام و گفت : اسمشو چی بذاریم ؟
رو شکمش رو بوسیدم و گفتم : علی .
دوباره سرمو گذاشتم رو بالش و زمزمه وار گفتم : آتی ؟؟
آیتان خواب آلود گفت : هووم؟؟
نفسم رو فرستادم بیرون و گفتم : نمیخوای بری به پدرت سر بزنی ؟؟
به طرفم براق شد و گفت: ببین آروین گفتی درباره آریا و بهنوش حرف نزنم گفتم چشم لطف کن توام درباره پدرم حرف نزن .
بینیشو فشار دادم و گفتم : باشه بخواب .
سرشو فرو کرد تو سینه ام و آروم گفت : شب بخیر .
دستم رو بردم تو موهاش و نوازششون کردم . به حاج حسین فکر کردم که سه ماه پیش یه سکته رو رد کرده بود حالا نصف بدنش فلج شده بود زندگی چه بازی هائی که نداره ...
چشمام رو روی هم گذاشتم به امید فردای بهتر ..
-دیگه ازدستت خسته شدم آتی ؟ بس میکنی یا نه ؟؟
اینارو با فریاد گفتم و به آیتان خیره شدم ..
آیتان با صدای دو برابر بلند تر از صدای من گفت : فکر کردی نمیدونم با منشیت ریختی رو هم ؟ فکر کردی از گند کاریات خبر ندارم ؟؟
با عصبانیت خندیدم و گفتم : خجالت بکش منشی جدیدم شوهر داره .
آیتان خودشو نباخت و گفت : منشی قبلیت چی ؟؟
با عصبانیت رفتم طرفش و گفتم : اون بد بخت رو که عذرشو خواستم به خاطر حرف های جنابعالی ، ببین آتی ..
لباش رو روی هم فشار داد و حرفم رو قطع کرد : گذشته درخشانت میگه چه طور آدمی هستی ، خونه ات رو عوض کنی ، ماشینت ر و عوض کنی ، دین و ایمونت رو عوض کنی ماهیتت رو نمیتونی تغییر بدی ..
به علی که گوشه مبل کز کرده بود و با بغض به من و آیتان نگاه میکرد خیره شدم لبخند تلخی زدم و رفتم طرفش دستاشو باز کرد و با بغض گفت : بابائی ..
بغلش کردم و گونه اش رو بوسیدم و گفتم : جان بابائی، بریم بخوابیم پسرم .
سنگینی نگاه آیتان رو روی خودمون حس میکردم ، علی بهم چسبیده بود بلند شدم و رفتم سمت اتاقش ، در اتاقو باز کردم و گذاشتمش توی تختش ..
کنار تختش زانو زدم و با لبخند به صورت تپل و سفید علی خیره شدم ، دوباره گونه اش رو بوسیدم این دفعه محکمتر از قبل و گفتم : چه معنی میده یه مرد انقد سفید و تپل باشه ؟ تو مگه دختری ؟
رو تختش ایستاد و گفت : نه بابائی بزار نشونت بدم که من پسرم
دستشو برد سمت شلوارک کوتاه و سفیدش ، با خنده گفتم : پسر بد بخواب ببینم ..
دستش رو شلوارکش ثابت موند و زل زد به من و گفت : نشون ندم ؟
سرشو بالا انداخت ، با خنده گفتم : نه به من ثابت شده بخواب
سرجاش نشست و گفت : بابائی چرا تو و مامان آتی انقد با هم دعوا میکنید ؟ مربی مون میگه دعوا کار خوبی نیست ..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : ما که دعوا نمیکنیم باهم حرف میزنیم ..
علی تو جاش بالا و پائین پرید و گفت : نه دعوا میکنید ، چرا سر هم داد میزنید پس ؟؟
با کلافگی به چشمهای تیله ای و مشکی علی خیره شدم و گفتم : پسرم بخواب دیر وقته ..
سر جاش خوابید و با حالت مظلومی گفت : دیگه با هم دعوا نکنید ، باشه بابایی؟
لبخند غمگینی زدم و گفتم : باشه پسرم
علی دستش رو آورد جلو و گفت : قول بده ، قول مردونه ..
خندیدم ودست کوچیکشو گرفتم تو دستم و گفتم : قول ..قول مردونه ..
بعد از اینکه علی خوابید ، به صورت معصومش توی خواب خیره شدم ..
به خاطر علی هم که شده باید راه و روش زندگیمون رو عوض کنیم ..
حساسیت های آیتان دیگه داشت کار رو به جاهای خیلی باریک میکشید ..
بلند شدم و از اتاق علی بیرون رفتم ، میخواستم برم رو کاناپه بخوابم که یاد قولم با پسر کوچولوم افتادم لبخندی زدم و رفتم سمت اتاق خواب آروم و بی سرو صدا وارد اتاق خواب شدم وپیرهنم رو در آوردم و شلوارم رو عوض کردم .
به تخت خواب دو نفره مون نگاه کردم و نفسم رو با صدا دادم بیرون و آروم دراز کشیدم به آیتان که پشتش به من بود نگاه کردم ، بازوهاشو گرفتم و به طرف خودم برگردوندمش .
بعد از گذشت تقریبا هفت سال هنوز همون اخلاق تخس رو داشت ..
با تندی گفت : ولم کن آروین ..
انگشت اشارمو فشار دادم رو لباش و گفتم : هیشش ..
انگشتمو برداشتم و لبامو گذاشتم رو لباش ، آیتان شروع کرد به تقلا کردن ، دستاشو با دستم نگه داشتم و لباشو آروم بوسیدم ..
بعد از چند ثانیه آیتان هم کوتاه اومد و دست از تقلا کردن برداشت .. دستمو گذاشتم رو پهلوش و فشار دادم .. بعد از هفت سال یاد گرفته بودم که باید چجوری رام آغوشم کنمش ، تمام نقاط ضعف بدنشو از بر بودم ... بعد از یه معاشقه نسبتا طولانی نفس زنان کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم ، گونه اش رو بوسیدم و دم گوشش پچ پچ کنان گفتم : خانومم مرسی
آیتان با بیحالی بهم نگاه کرد و سرش رو تو سینه ام فرو کرد . رو موهاش رو بوسیدم
بعد از چند دقیقه صداش کردم
-آتی ؟
سرشو بلند کرد و با چشمای نیمه باز گفت : بله؟؟
یه تیکه از موهاش رو دور انگشتم پیچیدم و گفتم : بعد از هفت سال زندگی مشترک هنور اون اعتمادی که باید بهم داشته باشی رو نداری ...
پرید وسط حرفم و گفت : واسه منم سخته اما میترسم ..
انگشت شصتمو کشیدم رو لبش و گفتم : از چی میترسی ؟
سرشو گذاشت رو بازوم و گفت : از اینکه بشی مثل گذشته ها ، به من خیانت کنی ..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : تو این هفت سال بوی زن غریبه دادم آتی؟؟ گذشته ها گذشت انقدر زجرم نده ، حداقل به خاطر علی ...
چیزی نگفت ، حرفم رو مزه مزه کردم و ادامه دادم : باید بریم پیش یه مشاور
تکون مختصری خورد و گفت : من و تو تحصیل کرده ایم ، خودمون مشکلمون رو حل میکنیم.
با تندی گفتم : مگه مشاور فقط برای افراد تحصیل نکرده است ؟ من و توی تحصیل کرده هفت سال نتونستیم مشکلمون رو حل کنیم . از این زندگی خسته شدم تا میام خونه جرو بحث شروع میشه
آیتان نشست رو تخت و با عصبانیت گفت : مگه من بیخود جروبحث میکنم ؟؟
بهش نگاه کردم و گفتم : به خاطر علی ، به خاطر عشقمون ، به خاطر دوست داشتنی که براش جنگیدیم باید راه زندگیمون رو عوض کنیم
بهم نگاه کرد و سرشو پائین انداخت و گفت : قول بده که هیچ وقت به زن غریبه نگاه نمیکنی ، هیچ وقت دستت بدن هیچ زنی رو به جز من لمس نمیکنه قول بده .
نفسم رو فرستادم بیرون و گفتم : قول میدم .
لباشو جلو فرستاد و گفت قبول نیست ، قسم بخور بگو جون علی
کشیدمش سمت خودم و با حرص کنار گوشش غریدم : آتی!
چونه اش رو جلو فرستادم و گفت : باید قسم بخوری
کنار گوشش گفتم : به جون علی ، به جون ثمره عشقمون که هیچ وقت دستم به هیچ زنی نمیخوره جز تو ، فردا بریم پیش مشاور؟؟
بهم نگاه کرد و بعد ز چند ثانیه گفت : باشه .
موهاشو بهم ریختم و گفتم : بخواب خانوم .
بعد از چند دقیقه صدای نفس های منظم آیتان بلند شد ، دستم رو نوازش وار کشیدم رو گونه اش ، آرامش دلچسبی داشتم زندگی رو با تموم زشتی هاش زیبا میدیدم .. زندگی یه بازی مهیج اما آموزنده است .. من لای زندگی ورق خوردم ... له شدم ... مردم تا کامل شدم ... از اون پسر بی سروسامون دیروز ، امروز یه بنده دائم الشتیاق خدا به جای مونده بود .. به صورت آروم آیتان نگاه کردم .. مدیونش بودم ... جلوی حرفای بی سروتهش سرخم میکردم .. چون مدیونش بودم ... عشق آیتان من رو به خدا رسوند ... باعث شد بشناسم خودمو ....
بلند شدم و بعد از یه دوش .. سجاده انداختم جلوی قبله و تسبیح رو برداشتم و آروم شروع کردم به ذکر گفتن .. خدایا
آمدم بنویسم "کوبه خانه ات را باید محکم کوبید"
خاطرم امد:کوبه برای چشمان بسته ی من ِ بنده لازم است!!!نه دری همیشه باز!
و گرنه بی معنی است مهمان دعوت کنی و در بسته؟



خداروشاکرم ک ِ این دست نوشته هم به پایان رسید ...میدونم افتضاح بود هنوزم ابهامات هست اما شما به بزرگی خودتون ببخشید : )) تقریبا یک سال و چند ماه باهم بودیم و کنارهم خیلی چیزا یاد گرفتیم از آدمین و مدیران بخش کتاب هم خیلی خیلی خیلی ممنونم ک ِ این فرصت دست به قلم شدن روبه همه میدن برای تجربه دومم بد نبود اون زمان کِ شروع کردم به نوشتن نامزد من
قصد نداشتم اینجوری بشه حق بدید مشکلات شخصی ک ِ سر این رمان داشتم واقعا سنگین بود حق بدید تمرکز داستان از بین بره ، دوستانه بهتون با این داستان گفتم ک ِ عشق همیشه ملاک خوشبختی نیست مرآقب آدمای زندگیتون باشید برای خودتون و جسمتون و احساستون ارزش قائل بشید و بهشون احترام بذارید همیشه موقع پایان حرف زیادو کم میاد_موفق باشید
: ))

پــآیــآن
امیر علی/1392

 

منبع: رمان دوستان

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 63
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 895
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 895
  • بازدید ماه : 10,516
  • بازدید سال : 97,026
  • بازدید کلی : 20,085,553