loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 1469 دوشنبه 27 آبان 1392 نظرات (0)

رمان نامزد من (فصل هفتم ) -نویسنده امیر

رو کاناپه دراز کشیده بودمو به فکر سهام حامد بودم ، چطوری پولشو جو ر کنم ؟ خودم کم بدبختی دارم اینم شده قوز بالا قوز !!
آریا از اتاقش اومد بیرون ، بدون اینکه بهش نگاه کنم بلند گفتم : صبح بخیر استاد !
دیگه از آیتان یاد گرفته بودم آریا رو استاد صدا بزنم . زیر لبی جوابمو دادو رفت طرف آشپزخونه ، بعد از چند دقیقه اومد روبه روم نشستو گفت : آیتان کجاست ؟
زخم رو لبش توجهمو جلب کرد ، پوزخندی زدمو گفتم : خونه باباش ، لبت چی شده ؟ بهت نمیخوره این کاره باشی .
با غیض نگام کردو گفت : الله اکبر ، فکر کردی همه مثل تو یه سرو هزار سودا دارن .
سرمو پرت کردم عقبو بلند زدم زیر خنده ، میون خنده هام بریده بریده گفتم : استاد تهمت گناه کبیره است . من زن دارم این وصله هارو بهم نچسبون !
دوباره غریدوگفت : دلم واسه زنت میسوزه !
تو جام نشستمو با اخم گفتم : زن من نیازی به دل سوزی تو نداره ، پاتو از گلیمت درازتر نکن و تو زندگی اینو اون سرک نکش . 
بلند شدم تا برم طرف اتاقم که صداش منو متوقف کرد . 
- بشین باهات کار دارم .
برگشتم طرفش ، به پاش که مضطرب رو زمین کوبیده میشد نگاه کردمو گفتم : چیکار داری ؟؟ 
نگامو از پاش گرفتمو به صورتش دوختم . وقتی نگاه منتظرمو دید گفت : بشین !!
با تعجب سرجام نشستمو گفتم : خوب .
آروم و شمرده گفت : بهتره آیتانو طلاق بدی !
فریاد بلند چی ، من با عقب رفتن آریا یکی شد .
آریا سریع گفت : آروم باش ، خودت بهتر از هرکسی میدونی که لیاقت اون دخترو نداری !
به طرفش خیز برداشتمو یقشو گرفتم ، با صدای بلندی گفتم : تو چیکاره ای که برای زندگی من تصمیم میگیری ؟
درحالی که سعی داشت یقشو از دستم آزاد کنه گفت : آروین، آیتان مال تو نیست . نمیذارم که باشه . 
دست مشت شدمو کوبیدم تو صورتشو با عصبانیت گفتم : خر کی باشی !
یقشو ول کردمو رفتم غقب ، نمیخواستم حرمت هارو بشکنم. هر چی نباشه من و آریا سر سفره ی حاج رضا بزرگ شدیم . ولی با حرف آریا دیگه حرمتی نموند .
شکست ............ شکستم ............... 
- من و آیتان همدیگرو دوست داریم توی لعنتی مانع راه مایی ، خودتو بکش کنار . تو لیاقت پاکی اون دخترو نداری .
نفسام تند شده بود . دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم . گلدون رو میزو برداشتمو محکم کوبیدمش رو زمین تا ازعصبانیتم کاسته بشه . ولی عصبانیتم شعله ورتر شد.
از بین دندونا قفل شدم گفتم : وقتی اسم زن منو میاری دهنتو آب بکش عوضی . 
آریا پوزخندی زدو گفت : زن تو ؟ منظورت همون دختریه که به زور زنت شده ؟
دستامو گذاشتم روسینشو هولش دادم .با فریاد گفتم : خفه شو .
شاید میخواستم حقیقتو نشنوم . شاید پی بردم که حقیقت چقدر میتونه تلخ باشه !
آریا تعادلشو از دست دادو افتاد رو زمین . رفتم طرفش ، پاهامو گذاشتم دو طرف بدنشو شروع کردم به مشت زدن تو صورتش . حق نداشت اسم زن منو بیاره ، حق نداشت درباره حریم من حرف بزنه !
شیشه ی شکسته شده ی گلدونو برداشتمو به گلوی آریا نزدیک کردم ، آریا سعی داشت خودشو از دستم آزاد کنه ولی جثه ی من درشتر بودو این کار براش غیر ممکن بود .
شیشه رو به گلوش نزدیک کردم که با دستش مانع شد و گفت : ولم کن آروین ؛ دیونه نشو. آیتان .......... 
شیشه رو تو دستم فشار دادمو گفتم : حق نداری اسمشو بیاری !!
با فریاد یا ابوالفضل بهنوش شیشه رو پرت کردمو از رو آریا بلند شدم . نفس عمیقی کشیدمو سعی کردم به احترام بهنوش خودمو کنترل کنم .
آریا بلند شدو اومد طرفم ، آروم گفت : دستت ؟؟
به دستم نگاه کردم اونقدر گلدون شکسته رو تو دستم فشار داده بودم که تیزیش دستمو بریده بود و خوش ازش می چکید. بی اهمیت و محکم گفتم: مهم نیست کثافت.بهنوش رفت طرف پسرشو گفت : اینجا چه خبره ؟
به صورت زخمی آریا نگاه کردم ، دکوراسیون صورتش به طور کل عوض شده بود . ولی بازم اعصاب من آروم نشده بود . اگه بهنوش نمی اومد حتما یه بلایی سرش می آوردم . با عصبانیت دست زخمیمو تکون دادموبدون توجه به حضور بهنوش گفتم : دیگه حق نداری اسم زن منو بیاری !!
آریا لبخندی زد که بیشتر آتیشیمو شعله ورتر کردو گفت : من وآیتان همدیگرو دوست داریم ، مطمئن باش توروهم از جلوی راهمون کنار میزنیم . 
دوباره به طرفش خیز برداشتم که بهنوش جلوی راهمو سد کردو گفت : حق نداری به پسر من دست بزنی . مادرت کم مصیبت واسم درست کرد ، حالا تو جاشو گرفتی . حقت بود وقتی زن حاجی شدم مثل توله از زندگیم پرتت میکردم بیرون ، تا الان هاپ هاپ نکنی ، بهت استخون ندادم که واسم هار بشی . 
با تعجب به حرفای بهنوش گوش میدادمو حرفاشو با تمام وجود می بلعیدم . توصداش یه نفرت عمیق بود . از من . از مادرم . 
سعی کردم ساکت باشم...... سعی کردم چیزی نگم ....... به احترام این سال ها ...... به احترام کلمه مادری که به بهنوش می گفتم ........به احترام حاجی .
آرم رفتم سمت اتاقم . دیگه تو این خونه جای برای من نیست ، همه اعضای این خونه وقتی به من رسیدن ضربشونو زدن و رفتند . وارد اتاقم شدم .... اتاقی که دیگه متعلق به من نبود . احساس میکردم سایه ی خودمم از پشت بهم خنجر زده . رفتم سمت کمد لباسام ، وقت واسه استخاره نداشتم . می بایست زودتر این جو خفقان آورو ترک میکردم .
ساک کنار کمدو برداشتمو لباسامو انداختم داخلش . میخواستم زیپ ساکو ببندم که چشمم 
به عروسک آیتان افتاد . نفسی از روی حرص کشیدمو از رو تخت برداشتمش . عروسکو تو دستم فشار دادم ؛ حرفای آریا توگوشم طنین انداخت ( من وآیتان همدیگرو دوست داریم تو مانعی لعنتی ...) باسوزش دستم نگاهی به عروسک که با خون یکی شده بود انداختم. عروسکو پرت کردم تو ساک ... بی اراده با یه یاعلی بلند شدم كه 
چشمم به چادر نمازو سجاده ايتان افتاد نفسي كشيدمو اوناروهم برداشتم .
از اتاق اومدم بیرون که پچ پچ آریا و بهنوش توجهمو جلب کرد . تموم تلاشمو به کار بردم تا بی توجه باشم ..... به حرفاشون ....... به وجود بی وجودشون .....
داشتند بحث میکردند. وقتی متوجه حضور من شدند با دقت به ساک تو دستم خیره شدند. سرمو تکون دادمو ساکو تو دستم جابه جا کردم . از خونه اومدم بیرون ..... سوار ماشین شدمو با سرعت روندم طرف دانشگاه آیتان ، تو دلم دعا میکردم حرفای آریا دروغ باشه . گاهی اوقان یه اتفاقات ناخوشایندی تو زندگیت میفته که دوست داری همش یه خواب باشه .... یه کابوس که وقتی بیدار شدی با یه لیوان آب سرد رفع و رجوع بشه . با زنگ گوشیم چشم از جاده گرفتم ، با دیدن اسم پانا اخمام رفت توهم . جواب دادمو با فریاد گفتم : چی میخوایی ؟؟
- آروین بیا پیشم !! 
- مگه نگفتم پاپیچ من نشو تا اون توله ات به دنیا بیاد . 
صدای عصبانی پانا باعث لذتم شد . 
- حق نداری درباره بچمون اینجوری حرف بزنی !
کوبیدم رو فرمونو گفتم : اون بچه مال من نیست. دیگه به من زنگ نزن .
گوشی رو پرت کردم رو صندلی و جلوی دانشگاه ایستادم . حوصله نداشتم تو کلاسهای مختلف دنبال آیتان بگردم . از ماشین پیاده شدمو به سنگ ریزه های جلوی پام لگد زدم .
سرمو بلند کردمو محو دیدن دختری شدم که رو یکی از نیمکت ها نشسته بودو داشت کتاب میخوند . بی اراده لبخندی زدمو چشم ازش برنداشتم . چندی نگذشت که با یادآوری حرفای آریا پوزخندی زدمو با قدمهای بلندی خودمو بهش رسوندم . آیتان سرشو بلند کرد ، با دیدن من کتابو گذاشت رو نیمکتو با تته پته گفت : سـ .. سلام .
با عصبانیت بهش خیره شدمو گفتم : گمشو تو ماشین .
زمانی که تعجب میکرد چشماش گرد میشد مثل الان ، وقتی دیدم حرکتی نمیکنه صدامو بلندتر کردمو گفتم : نمیشنوی چی میگی . گمشو تو ماشین .
بعداز چند ثانیه دوست آیتان نفس زنان اومدو گفت : چه خبرتونه ؟ همه دارن نگاتون میکنن ، آرومتر !!
چیننی به بینیم انداختمو بدون توجه به مریم دست آیتانو گرفتمو مجبورش کردم دنبالم بیاد. در ماشینو باز کردمو تقریبا آیتانو پرت کردم تو ماشین .
خودمم سوار شدمو با سرعت روندم طرف آپارتمان حامد تنها جای که الان داشتم همون آپارتمان فسقلی بود . آیتان چسبیده بود به درو با ترس به دستم که رو دنده جابه جا میشد نگاه میکرد ، با صدای لرزونی گفت : آرومـ ..... تر .
همین یه جمله کافی بود تا منفجر بشم ، با پشت دستم کوبیدم تو دهنشو 
گفتم : تویکی خفه شو .
دستشو گذاشت گوشه ی لبشو بهم خیره شد . منم خیره شدم بهشو با لحن بدی گفتم : چیه دختر حاجی ؟؟ بابات راست میگفت نباید تورو پرو میکردم . انقد باهات راه اومدم ، انقد نرمش نشون دادم . باخودت فکر کردی آروین خره ؟؟ 
به چه جرئتی ..... به چه جرئتی با داداش خودم ریختی روهم .
آیتان با بغض گفت : آروین .........
دادزدم : اسم منو نیار، لیاقت اون همه خوبی رو نداشتی آشغال .
سخت بود دیدن اشک های بی صدای یه دختر که تمام هوش و حواسمو از من گرفته بود . سخت تر اونجاست که ندونی باید دستتو پیش ببری و اشکاشو پاک کنی یا کاری کنی که اشکاش تندتر بریزه تا چشمه ی اشکش خشک بشه و دیگه با اعصابت بازی نکنه .
 
جلوی آپارتمان ایستادم .... از ماشین پیاده شدمو در طرف آیتانو باز کردم . باخشونت دستشو کشیدمو مجبورش کردم پیاده بشه . 
دیگه واسم مهم نبود ......... مهم نبود کجام ......... مهم نبود چندتا چشم دارن با کنجکاوی نگاهمون میکنن ......... سرو وضع آشفته ام مهم نبود . پله هارو دوتا یکی طی کردیم . در آپارتمانو باز کردم و آیتانو پرت کردم تو خونه ! خودمم وارد شدم و درو بستم . به آیتان که مثل بید میلرزیدو اشک میریخت نگاه کردم . گوشه لبش پاره شده بود .
نمیخواستم دیگه روش دست بلند کنم . دستام اونقدری سنگین بود که صورت نحیفشو 
داغون کنن . آروم و با حرص گفتم : از جلوی چشمام گمشو .
کنترل خودم تو این موقعیت خیلی سخت بود ..... سخت بود خونسردیمو حفظ کنم .
زنم بهم خیانت کرده بود. وقتی به کلمه خیانت فکر میکردم دوست داشتم آیتانو با دستای خودم خفه کنم . رفتم نزدیکشو با یه حرکت چادرشو از سرش در آوردم .
دستمو زیر مقنعش بردمو موهای بلندشو گرفتم تو مشتم و کشیدمشون که باعث شد سرش 
بیاد عقب و روبه روی صورت من قرار بگیره . باهمون لحن آتشفشانیم گفتم :مگه 
نمیگم از جلوی چشمام گمشو دوست داری صورت توروهم مثل مال عشقت خط خطی کنم ؟؟ 
آخی کردو دستشو گذاشت رو دستی که موهاشو گرفته بود و گفت : اما .........
دست آزادمو گذاشتم رو لبشو گفتم : هیسسس ، بزار من این امارو بگم ....
میدونی وقتی یه زن به شوهرش خیانت میکنه جزاش چیه ؟ نمیدونی ؟ من بهت میگم
جزائش سنگساره ، الان میدونی سنگسار یعنی چی ؟؟ خیره شدم تو چشمای تیله ایشو 
ادامه دادم : اینم نمیدونی ؟ اشکال نداره اینم من بهت میگم . سنگسار یعنی اینکه
یه لباس سفید بلند مثل کفن تنت میکنن بعد نصف بدنتودستمو بردم زیر گلوشو گفتم: تا اینجارو میبرن زیر خاک . اونجوری فقط سرت بیرون از خاک میمونه . اونوقته که پیر، جوون ، بابات ، من همه باید با سنگ بزنیم تو سرت .دستمو گذاشتم رو پیشونیشو گفتم : اینجا !!
قطره اشکش از گوشه چشمش چکیدو گفت : ولم کن .
خنده ی بلندی کردمو گفتم : نترس کوچولو من انقدراهم خشن نیستم . خودت بهتر از 
هرکسی میدونی که من چقدرررررر مهربونم . موهاشو ول کردمو رفتم داخل آشپزخونه ، دستمو گرفتم زیر شیر آب ، وقتی مطمئن شدم که خون خشک شده اش کلا شسته شده و از بین رفته شیر آبو بستم . به آیتان که داشت میرفت سمت اتاق خواب نگاه کردمو گفتم : صبر کن !!
برگشت و نگاه منتظرشو به من دوخت . از دستمال کاغذی روی میز چندتا دستمال بیرون کشیدمو مشغول تمیز کردن دستم شدم . درهمون حالتم گفتم : این خونه باید تمیز بشه . از روتختی ها گرفته تا ملافه ها و مبل ها . حتی کف زمین نیاز به نظافت داره.
تامن میرم شرکت و برمیگردم این کارها باید انجام بشه فهمیدی ؟
دوباره چشماش گردشد......هه ... یعنی تعجب کرده ! 
رفتم طرفشو روبه روش ایستادم دوباره گفتم : فهمیدی ؟؟ 
دستاشو گرفتمو رفتم نزدیکتر طوری که پیشونیم به پیشونیش ، دماغم به دماغش ، لبم به لبش برخورد کرد . آروم به صورت زمزمه وارگفتم : درضمن تو یه وظیفه دیگه هم داری ! چشم تو چشم شدیم ؛ نمیخواستم همچین چیزی بهش بگم ، نمیخواستم اذیتش کنم . اما با یاد آوری این که بازیچه ی دست اون و آریا شدم ، سعی کردم این احساسات زودگذرخونه خراب کنو از خودم دور کنمو حرفمو بزنم ، دهنمو باز کردم تا حرف بزنم که به علت نزدیکی بیش از حدمون لبم به لبش خورد . سخت بود ........ سخت بود گذشتن از دختری که یه مدت ...... هر چند کوتاه ......... هر چند گذرا ........
فکر میکردم دوستش دارم ..... سخت بود .
پس اجازه دادم لبام لباشو ببوسه ....... اجازه دادم مغزم تویه ثانیه همه چیزو فراموش کنه . فراموش کنه که آیتان باهام چیکار کرده ........ حرف های بهنوشو فراموش کنه ........ فراموش کنه که ممکنه آیتان دوسم نداشته باشه ، اصلا از کجا معلوم دوسم نداره من که با گوشای خودم از زبونش نشنیدم که بگه آریارو دوست داره . دستاشو ول کردمو دستامو دور کمرش حلقه کردم وبه خودم فشارش دادم . این دختر حق منه ....... وجودش ........ خنده هاش مال منه !
لبام مشغول بازی با لباش بود . چشمای بستمو باز کردم . اولین چیزی که توجهمو جلب کرد قطره اشکی بود که ازروی مژه های بلندش درحال چکین بود . یعنی بوسیدن من انقد عذاب آورو سخته ؟؟ از گریه کردنش ناراحت شدم . لباشو ول کردمو با عصبانیت گفتم : وظیفه بعدیت برطرف کردن نیاز شوهرته که من باشم پس از امشب خودتو واسه همه ی انتظارات من آماده کن . 
دستمو تو موهام فرو کردم . نمیخواستم همچین چیزی بگم . ولی مجبورم کرد . با قدمهای سست ولی به ظاهر استوار قیافه و روح خسته ولی به ظاهر قوی خونه رو ترک کردم . من موندمو دود سیگار ......... من موندمو شلوغی شهر .......من موندمو بوق های پشت سرهم ماشین ها ........ من موندمو خستگی ....... من موندمو دویدنو نرسیدن .
 تیک تیک ثانیه شمارساعت رواتاق کارم طنین انداخته بودو دود سیگارم فضای اتاقو پر کرده بود .
3روزگذشت ...... تواین 3روز از زندگیم هیچی نفهمیدم .... خريد سهم حامد ....... بچه پانا .........جهنم به تمام معنارو تجربه کردم .....بابا مدام زنگ میزد اما من جوابشو نمیدادم ...... نمیتونستم جوابشو بدم ...............
زندگی نمیکردم .......فقط نفس میکشیدم تا با مرده اشتباهم نگیرن ...... تواین 3روز سکوت بودو سکوت ، انتظار داشتم آیتان بیادو همه چی رو واسم تعریف کنه ..... ولی نیومدو منو بدتر به خودش مشکوک کرد ....... توپاک بودن آیتان شکی نداشتم.......... آتی من پاک بود ........ ولی حرفهای آریا .
لعنتی ......زندگیمو جهنم کرد ......یکی سیگارو از گوشه لبم برداشت ....... انقد توخودم بودم که متوجه ی اومدن آرش نشده بودم . آرش با حرص گفت 
-چندبار بهت بگم نکش اینو ، خودتو خفه کردی .
به سیگار تودست آرش که درحال سوختن بود خیره شدم ......شاید فقط این سیگار حال الان منو درک میکرد که چه جوری درحال سوختنم............ که چه جوری دارم اتیش میگیرم. .. واسم سخت بود که دختری بعد این همه سال وارد زندگیم بشه .... منو به خودش وابسته کنه ...... ولی در آخر دورم بزنه .دقیقا کاری که من با بقیه دخترا میکردم . سعی کردم جلوی آرش ظاهرمو حفظ کنم نه تنها آرش جلوی خیلی ها باید تظاهر به بیخیالی کنم. آروم گفتم :فردا حامد میاد ؟؟
آرش درحالی که روی صندلی می نشست گفت : آره میاد . آروین ؟؟؟
پرسشگرانه نگاش کردم . سرشو تکون دادو گفت : قصد دخالت ندارم ولی به زنت اعتماد داری ؟ اصلا دوستش داری ؟؟؟؟ 
آرش از همه چی خبر داشت ..... یعنی مجبور شدم بگم .......ا نقد سیم جین کرد که چی شده ؟ چرا پکری که منم همه چیزو گفتم . حرفای آرشو تو ذهنم حلاجی کردم ، با یاد آوری قیافه آیتان لبخندی زدمو گفتم : آره دوسش دارم .
آرش هم متقابلا لبخندی زدو گفت : خوب پس این همه بی اعتمادی برای چیه ؟ چون آریاچندتا چرت و پرت گفته بدون دلیل و مدرک ؟ ببین خودتو اون دخترو اذیت نکن . چرا حرفهای آریا رو جدی گرفتی ؟ شاید آریا میخواد رابطه ی تو خانومت شکر آب بشه یه چیزی گفته زندگیتون خراب بشه . 
دقیق به حرفهای آرش گوش میدادم .حرفاشو با تمام وجود میبلعیدمو سعی میکردم مثل آرش فکر کنم . آریا که هیچ دلیلو مدرکی واسه اثبات حرفش نداشت . پس من چجوری حرفشو باور کردم ؟
نفسی از سر آسودگی کشیدموگفتم : راست میگی ؛آریا هیچ مدرکی نداشت و نداره چون آتی من پاکه

 به ساعتم نگاه کردم ..... باید میرفتم خونه ......... تنها حرفی که آیتان موقع بیرون اومدن از خونه بهم میگفت........ شب زود بیا من میترسم بود ....... نباید بزارم احساس ترس کنه ....... نباید پشتشو خالی کنم . بلند شدم که آرش با خنده گفت : کجا ؟؟
چپ چپ نگاش کردمو گفتم : خونه آقا شجاع . 
آرش هم بلند شدو گفت : میری خونه منو هم ببر این زن داداشمو ببینم . کیه که دل آقا آروین و برده .بهش یه خدا قوتی هم بگم کار بزرگی کرده اسمشو باید توگینس ثبت کنیم .
-بیخود میکنی اسمشو تو گینس ثبت کنی مگه الکیه . درضمن بعدا بهت معرفیش میکنم امشب سرخر نشو
آرش باخنده دوباره ولو شدو گفت: بابا غیرت... بابا تعصب ..... باش امشب چند شنبه است ....اممم پنجشنبه ...خوبه خوش بگذره ..... دوباره زد زیر خنده .
بی توجه به خنده هاش . شرکتو ترک کردم ومستقیم رفتم خونه . میخواستم زودتر آیتانو ببینم . 
وارد خونه شدم ...همزمان با وارد شدنم گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن ..... زود جواب دادم که صدای پانا توگوشم پیچید .
-سلاااااام عشقم .
پوفی کردموگفتم : سلام .
پانا باخنده گفت : بچم میپرسه حال این بابای بی معرفت ما چطوره ؟
خونه تو خاموشی فرو رفته بود .با نگرانی رفتم تو هال ... وبدون توجه به چرتو چرتای پانا گفتم :خوبم.
توهال کسی نبود ..... از تو هال داخل آشپزخونه سرک کشیدم اونجا هم کسی نبود ......
پانا وزوز کنان گفت : مزاحمم عشقم .؟
با حرص گفتم :همیشه . فردا میام حرف بزنیم فعلا خداحافظ.
دراتاق خوابو باز کردم ...... آیتان درحالی که چادر سفید سرش بود روسجاده ..خوابش برده بود .
رفتم تواتاقو درو پشت سرم بستم . ..... انقد مظلوم بود که دلم نمیومد از خواب بیدارش کنم ....روتخت نشستمو به تسبیح تو دستش خیره شدم ............. نمیدونم چقد گذشت ......... بلند شدمو رفتم طرفش ... دستمو گذاشتم رو شونشو اروم تکونش دادم .........بعداز چند ثانیه سرشو بلند کردو بهم نگاه کرد .... شاید قشنگترین چشم ها...... قشنگترین نگاه ....... زمانی باشه که وقتی یه زنو دوست داری تازه ازخواب بیدار بشه و باخماری بهت خیره بشه . سعی کردم به نگاه گنگش نخندمو جدی باشم . با سردی گفتم : بلندشو رو تخت بخواب .
بینیشو جمع کردو گفت :سیگار کشیدی؟؟
باتعجب بهش نگاه کردم .......... این ازکجافهمید........ باهمون جدیت گفتم :به تو مربوط نیست بلند شو رو تخت بخواب ....سعی کردم احساس آیتانوهم به خودم محک بزنم . تا مطمئن نشدم آیتان بهم احساسی داره نباید از احساس خودم بگم .. .. به اندازه کافی این چند روز خورد شدم .
بلند شدمو گفتم : من میرم رو کاناپه میخوابم . شبت خوش !
پشت بهش کردمو خواستم از اتاق خارج شم که با صدای آیتان متوقف شدم .
-آروین ؟؟
لبخندی از روی بدحنسی زدمو بدون اینکه برگردم گفتم : بله ؟
آروم وشمرده گفت : بابام زنگ زد گفت به نامزدت بگو بیاد عروسیشو برگذاركنه نمیشه جلوی حرفهای مردمو گرفت !!
مثل ماست وارفتم .......انتظار داشتم داشتم یه درخواست دیگه از من بکنه . چندروزی که رو کاناپه میخوابیدم بدجور کمرم درد گرفته بود . با یه باشه اتاقو ترک کردم . دکمه های لباسمو باز کردمو با غرغر گفتم :چیه اروین خان فکر کردی اینم مثل پانا بهت میگه ...... اروین جون شب بیا پیشم بمون بغلم کن.... بوسم کن ....... نازم کن .....این دختر سمج تر از این حرفاست به زانو درش نیارم آروین نیستم .
 در بسته خیره شد .........از قیافه داغون آروین دلش گرفت .........ازبوی سیگاری که میداد آتیش به جونش افتاد........ خودشو مقصر میدونست ........باسستی چادرنمازو از سرش درآورد ........چقد سرسجاده زجه زده بود ........ چقدر آریارو لعنت کرده بود..........نمیخواست گریه کنه ........ میخواست قوی باشه ........ قوی بودنو از آروین یاد گرفته بود ..........حسش نسبت به آروین تبدیل به یقین شده بود ........خودشو پرت کرد روتخت ....... توبوسه های آروین آرامش بود .....امنیت بود ........سرشو محکم به بالش فشار داد........ حتی ازخودش هم خجالت میکشید.........فکر نمیکرد هیچ وقت به مردی وابسته بشه ............. ازنوجونی سعی کرده بود از همه ی مردا متنفر بشه ..... از نوجونی نسبت همه ی مردا کینه به دل گرفته بود....... ولی الان پی برده بود که پنج انگشت هیچ وقت مثل هم نمیشن .........پی برده بود که وقتی دخترباشی ......یه مکانی ........یه زمانی ........یه ساعتی ......دلت آغوش مردانه مردت رو میخواد ............دلت آرامش حضورشو میخواد............دلت میخواد از هرم نفس هاش ضربان قلبت بره بالا ...............همش تقصیر آریا بود که الان باید از نعره های آروین چهارستون بدنش میلرزید............بایاد آوری آریابا غیض زیرلب گفت :لعنت بهت ، انشالله خبر مرگت بیاد .مقصر تمام بدبختی هام تویی !
میترسید حمایت آروین رو از دست بده ........میترسید آروین پشتشو خالی کنه ..........نفس بغض دارشو فرستاد بیرون............دختر که باشی گاهی سخته بغضتو نگه داری ..............باید بغضتو آزاد کنی تا اشکات گونه هاتو خیس کنه ............. آیتان هم بدون اراده گونش خیس شد...........این اشک .........اشک شوق بود.........شوق اینکه مردواقعیشو پیدا کرده بود ..............مردی که لایق دوست داشتن بود..........اولین و آخرین مرد زندگیش ...........این اشک .......... اشک ترس بود .......ترس از دست دادن این مرد.............ترس از دست دادن حمایتش............ مهربونی های مردونش..........خنده هاش ..........ترس از آینده نامعلوم . 
به خودش نهیب زد ......نه .........حالاکه پیداش کرده نباید از دستش بده ..........باید این سوء تفاهم ها هرچه زودتر از بین بره .........باید جلوی سرنوشت بایسته .........باید از لاک اون دختر ترسو بودن دربیاد .........باید قوی باشه و مردشو نگه داره .............باید یه آیتان دیگه بسازه ................آیتانی که دیگه از کسی نمیترسه ........ آیتانی که گریه نمیکنه ........دستای مردشو ول نمیکنه ............باید از خودگذشتگی رو یاد بگیره...........باید از همه وجودش بگذره تا مردش به آرامش برسه .........آرامش ؟؟؟؟؟؟؟..............یه زن چطوری باید مردشو آروم کنه ؟؟؟؟؟؟؟؟ 
سوال های زیادی تو مغزش بود.......... ولی مهم تر از این سوال ها فردابود ...........فردا تولد آروین بود........... ولی با این جوسنگینی که بینشون بوجود اومده بود ......... چطور میتونست تولدشو تبریک بگه ...........تولد مردی که یک دفعه واسش مهم شده بود ...... باید این جو رو ازبین میبرد ........هرزنی حاضره همه چیزشو بده تا حمایت ....... محبت ...........غیرت مردشو مال خودش کنه ....آروین واسش فرق میکرد....... با مردای اطرافش که محبتشونو با کمربندو کبود کردن بدن زنشون نشون میدادند فرق میکرد.......پوفی کردو گوشیشو از روی عسلی کنار تخت برداشت ؛ شاید تنها کسی که الان میتونست کمکش کنه مریم بود...........اون به اندازه کافی اطلاعات داشت ...شماره مریمو گرفتومنتظر موند تا مریم جواب بده ، بعد از چند بوق ، مریم با صدای خواب آلودی گفت : 
-الو؟؟ 
آیتان خجل زده گفت : سلام مریمی .خوبی ؟ خواب بودی ؟ 
مریم با شنیدن صدای دوستش شش دنگ حواسشو جمع کردو گفت :سلام آتی ممنون . توخوبی دختر ؟اون دیو دوسر که بلایی سرت در نیاورد ؟ این 3روز کجا بودی ؟ چرا نمیایی دانشگاه ؟ 
آیتان با خنده گفت :مگه کسی دنبالت کرده ؟ صبر کن منم بهت برسم بابا ، اولا خوبم ، دوما دفعه اخرت باشه به آقامون میگی دیو دوسر ،سوما این 3روز خونه بودم 
-عققققققق ، آقامون ؟؟ اینجور حرف زدنا بهت نمیاد . با شک ادامه داد : خونه خودتون یاخونه ی پدر شوهرت ؟؟؟؟ 
آیتان لبخند محزونی زدو گفت : هیچ کدوم اینجا که من هستم واسم حکم زندونو داره . 
مریم با نگرانی گفت : جون به لبم کردی از اول تعریف کن ببینم چی شده ؟چرا آروین انقد عصبانی بود؟ 
-مریم آروین قضیه آریارو فهمیده ، فکر میکنه من مقصرم ، فکر میکنه من بهش نارو زدمو آریا رو دوست دارم . 
مریم با دودلی پرسید : زندونیت کرده ؟؟ 
-یه جورایی میشه گفت زندونیم . مثل مرغ پربسته . چیکار کنم ؟ 
مریم نفس عمیقی کشیدو گفت : همین که گوشیت دستته و به من زنگ زدی خودش یه نشونه است که آروین بهت شک نداره . وگرنه تموم وسایل ارتباطیتوقطع میکرد اون باخودش درگیره ، توبایداونو ازاین منگنه نجات بدی . 
آیتان با اشتیاق گفت : چجوری میتونم کمکش کنم؟ 
-با سیاست زنونت . آتی تویه زنی . درکنار سیاست زنونت غرور داری که باید حفظش کنی ولی نباید بزاری این غرور همه ی زندگیتو تحت الشاع قرار بده .آروین بهت نیاز داره بهش بفهمون که تو با آریا هیچ صنمی نداریو فقط متعلق به اونی . 
آیتان که تازه یادش اومد واسه چی زنگ زده به مریم گفت : اه مریم بیخیال این حرفا. من واسه یه موضوع دیگه بهت زنگ زدم . فردا تولد آروینه ولی من نمیدونم چیکار کنم . 
مریم خمیازه ی کشداری کشیدو گفت : لازم نیست کاری کنی . فردا صبح که بلند شد بهش بگو ، دیو دوسرم ، یخمک جونم ، آقای من تولدت مبارک . مرسی که سرخر شدی تو زندگیم . 
آیتان ریسه رفت از خنده و گفت : مریمی فردا ماشین باباتو بردار بریم خرید باشه؟ کمکم میکنی دیگه ؟ 
-اوکی بابا تو که میدونی من عشق خرید دارم .ولی شرط داره !! 
- چه شرطی ؟؟؟؟؟ 
مریم با بدجنسی گفت : یه شوهر تاپ مثل این دیو دوسر واسم پیدا کن . 
آیتان با حرص گفت : ببخشید مگه من بنگاه شوهر یابی دارم 
مریم غش غش خندیدو گفت : باشه ؛ از تو که بخاری واسمون بلند نمیشه . کجا بیام دنبالت ؟؟ 
آیتان دوباره با خجالت گفت : آدرسو واست اس میکنم . فقط میشه اون جاشمعی های پایه بلند بیدوسفرتونوم بیاری ؟ 
-اوه میخوایی فضارو رمانتیک کنی دختر ! میدونی که مامانم رو اون جاشمعی ها حساسه ولی چون تویی واست جورش میکنم . 
آیتان با تشکر گفت : مرسی مریممم . خوبه که هستی ! 
-برو کلاتو بنداز هوا همچین دوست نابی داری . قدرمو بدون . شبت خوش 
گوشی رو به سینش چسبوندو به فردا فکر کرد.فردایی که نمیدونست قراره چی پیش بیاد.فردای که به خودش قول داده بود ، تموم سعیشو بکنه تا بهترین باشه ...چشماش کم کم گرم شد به امید فردای بهتر ! 

باتکون های دستی ،دربین خواب و بیداری گفت: بزار بخوابم مگه آزار داری ؟؟

اما اون تکون ها بازم ادامه داشت و خواب ناز صبحشو رسما کوفتش کرده بود . نشست رو تختو بدون اینکه چشماشو بازکنه گفت : هان !!

باصدای بم آروین به خودش اومد .

-بلندشو تا من میرم حموم صبحونه رو حاضر کن .

چشماشو کامل باز کردو به چهره ی پف کرده ی آروین خیره شد، همیشه از زورگویی و دستور دادن متنفربود ؛ حالا چه بسا که این زورگویی و دستور از طرف جنس مخالف بهش تحمیل بشه .باحرص گفت: تو که صبحونت یه لیوان شیر سرده ، خداروشکر جوونی و پرپنبه خودت از تو یخچال برمیداشتی دیگه . چرامنو بیدار کردی ؟؟

آروین چشماشو ریز کردو گفت : مثل اینکه فراموش کردی وظیفت چیه! مطمئنا میدونی که وظیفت خوردنو خوابیدن نیست .یالا بلندشو تامن از حموم میام همه چی آماده باشه !

باحرص بیشتری بالش رو تختو برداشتو تویه حرکت پرت کرد طرف آروین و با جیغ گفت : بهم دستور نده زورگو، اصلا خودت برو صبحونتو حاضر کن به من چی مگه من نوکر زر خریدتم !

آروین بالشو توهوا قاپیدو بهش خیره شد ..... این نگاه از صدتا حرف هم بدتر بود ....... آیتان آب دهنشو قورت دادو باخودش گفت : عجب غلطی کردم ....انگا تازه به موقعیت خودش پی برده بود ... به قیافه سردو بی روح آروین نگاه کرد ..... نگاهش نه عصبانی بود نه رنجیده .....فقط بی تفاوت بود .... این بی تفاوت بودن هم واسه آیتان گرون تموم میشد....گاهی اوقات حتی از همین نگاه بی تفاوتش هم میترسید....بلندشدو سعی کرد رفتارشو نادیده بگیره ؛ ازکنار آروین رد شدوگفت : برو حموم دیگه !!

صبحونه ی مفصلی درست کرد ؛ گرچه میدونست آروین فقط به یه لیوان شیر سرد اکتفا میکنه . میزو با سلیقه ی خاصی چید ، سلیقه ی دخترونه ای که خیلی وقت بود .تو وجودش داشت خاک میخورد ، انگشت اشارشو برد تو دهنشو به شاهکارش نگاه کرد. به نظرش همه چی مرتب بود و چیزی کم و کسر نداشت . از آشپزخونه خارج شدورفت طرف دستشویی .... به قیافه ی خودش تو آبینه خیره شدو با خودش گفت : من بیش از اندازه ساده ام .... یه مشت آب پاشید به صورتش ودوباره به خودش خیره شد ..... تصمیم داشت حداقل امروز ساده به نظر نیاد... از دستشویی خارج شد.نگاهش رو بدن برهنه آروین که تازه از حموم اومده بود بیرون ثابت موند .... زیر لب الله اکبری گفت و نگاهشو از بدنش گرفتو به چشماش دوخت ...چشمایی که برق میزدند و رنگ خاصشونو به رخش میکشدند....عسلی یا سبز .....هنوز هم توتشخیص رنگ چشماش عاجز بود ..آروین با دیدن نگاه خیره ی آیتان با دهن کجی گفت : نگاه داره ؟ قورباغه چندتا پا داره ؟

آیتان به زور نگاهشو از چشمای آروین گرفتو رفت طرف آشپزخونه و با صدای بلندی گفت : دم خونتون گدا داره ؟

آروین هم پشت سر آیتان وارد آشپزخونه شدو کنار گوشش گفت : پولش بده گناه داره !

باحرص صندلی رو کشید ونشست و با صدای که عصبانیتش مشهود بود گفت : دم خونه شمائه ، خودت پولش بده !

آروین هم باخونسردی نشستو گفت : قبلا مهربونتر بودی !

دوباره نگاهش ثابت موند رو سینه ی لخت آروین ... دوباره احساسات دخترونه به طرفش هجوم اوردن ....یعنی میشه دوباره سرشو بذاره رو اون سینه ی ستبر ؟؟ ...... سعی کرد این احساسات رو کنار بزاره ؛ فعلا وقت فکر کردن وبال و پر دادن به این احساسات نبود . سعی کرد نگاهشو به یک طرف دیگه سوق بده .... امانمیشد ....دوباره و سه باره نگاهش کشیده شد سمت بدن آروین . با کلافگی گفت : بلندشو برو لباس بپوش سرما میخوری !!

آروین لیوان شیر سردو برداشتوگفت : فعلا دارم شیر میخورم واسه خوردن سرما بعدا هم وقت دارم .

نفسشو فرستاد بیرون ...... حوصله ی کل کل نداشت . .. حداقل الان نه

باصدای که سعی میکرد ملایم باشه گفت :من امروز باید برم خرید.

آروین اخم غلیظی کردو گفت : بگو چی لازم داری خودم برات میگیرم.

واقعا خونسردی و بی تفاوتی آروین کفرشو بالا آورده بود.با لحن صریحی گفت :یه خرید دخترونه است ،با دوستم مریم میرم .

آروین ابروهاش براثر تعجب بالا رفت و گفت : هااااان ؟؟؟

آیتان باعجز گفت : آروووووین !

آروین چونشو خاروندو باتردیدگفت : باشه ولی بیشتر از دوساعت طول نکشه . بعد دوساعت مدام زنگ میزنم خونه اگه بودی که هیچ ، اگه نبودی ........

آیتان پرید وسط حرفشو باشوق گفت :قول میدم باشم .

آروین درحالی که بلند میشد گفت :خوبه این بار رو قولت حساب باز میکنم ولی وای به حالت اگه نباشی .

از این حرف آروین اصلا خوشش نیومد ... یه جورایی به نظرش بوی تهدید میداد ..... یه جورایی داشت تبدیل به مرد سالاری میشد .

تلاششو کرد که دوباره به جبهه قبلیش برنگرده واین حرف آروین رو بزاره پای حساسیت و نگرانی . بعد از چند دقیقه آروین حاضرو آماده تو هال ظاهر شدو گفت : من دارم میرم فقط یادت باشه اگه بابات زنگ زد بهش بگو به محض اینکه سرم خلوت بشه میرم درباره عروسی باهاش حرف میزنم .

آیتان بی اراده از دهنش پرید

-تو قصد داری بامنعروسی کنی ؟؟

گره ای بین ابروهای آروین افتادو قیافش از شدت عصبانیت به سرخی گرائید و گفت : مگه غیراز اینه ؟

ایتان که تازه فهمیده بود دوباره گند زده سرشو به زیر انداختو گفت : نه !

باصدای بهم خوردت در فهمید اروین رفته . نمی دونست باید از این حرف آروین خوشحال باشه یا ناراحت . بلندشدو به مریم زنگ زدو بعد از دادن ادرس و کمی دردو دل گوشی رو قطع کرد ، به سرعت اماده شد ... وقت نداشت نباید بیشتر از دوساعت این خرید لعنتی رو طول میداد وگرنه همه ی برنامه هاش بهم میریخت . بعد از نیم ساعت مریم بهش زنگ زدو گفت : دم در آپارتمان منتظرشه .

چادرشو رو سرش مرتب کرد . همیشه از این چادر نفرت داشت . چون بهش تحمیل شده بود . چون به خواست خودش نبود. ازخونه خارج شد و جلوی آسانسور ایستاد، به برچسبی که روی در اسانسور نصب شده بود خیره شد(خراب است ) بت حرص لبشو جوییدو پله هارو دوتا یکی طی کرد . وقتی کنار مریم توماشین نشست تقریبا نفس نفس میزد.

مریم عینک افتابیشو گذاشت رو سرشو گفت : به به آتی خانوم خوبی انشالله ؟؟

آیتان نفسی تازه کردو گفت :سلام بدو بریم یک ساعتو نیم وقت داریم .

مریم ماشینو روشن کردو راه افتاد . با تعجب گفت : چی میگی تو؟ یک ساعت و نیم دیگه چیه ؟

آیتان همه چیزرو به مریم توضیح داد . مریم هم حرصشو رو پدال گاز خالی کرد وبا یه بی خیال سروته قضیه رو هم آورد .

اولین جایی که رفتند آرایشگاه بود. گرچه مریم با مخالفت شدید آیتان مواجه شد ولی بازم حرف خودشو به کرسی نشوندو آیتان رو برد آرایشگاه . بعداز آرایشگاه بازم حرف مریم شدو رفتند خرید لباس .آیتان با حرص گفت : مریم ما اومدیم واسه تولد اروین کادو بگیریم اینجوری پولی واسمون نمی مونه .

مریم چپ چپ به آیتان نگاه کردو گفت : حرف نباشه !

بازم غر غر های آیتان حرص مریم رو در می آورد.... نه مریم این یقش زیادی بازه .......اصلا مریم این قدش خیلی کوتاهه ...... عمرا اینو بپوشم شبیه پوست قورباغه است . مریم با جیغ گفت : آتی یکی رو انتخاب کن یادت رفته فقط نیم ساعت وقت داریم .

آیتان با ناراحتی به لباس ساده ای که از جنس حریر بود اشاره کردو گفت : اونو میخوام . مریم بدون مخالفت لباسو از فروشنده خرید. از مغازه اومدند بیرون هوای سرد به صورت با طراوت آیتان میخورد ولی فکرش تو ناکجا آباد سیر میکرد ، یعنی امشب چی میشه ؟؟

-خوب حالا فقط کیک مونده !

آیتان که با حرف مریم به خودش اومده بود گفت :

-نه کادو هم مونده ..//////////////////

مریم با بدجنسی به آیتان خیره شدو گفت : کادو نمیخواد. تو امشب بهترین کادرو رو بهش میدی .

آیتان با گیجی بهش نگاه کرد

-چی میگی مریم؟ من کف گیرم خورده ته دیگ پوا ندارم .

مریم در ماشینو با ریموت باز کردو گفت : بیا سوار شو تا بهت بگم چیکار کنی .

سوار ماشین شدندو راه افتادند . مریم حرفاشو تو دهنش مزه مزه کردو گفت : ببین آتی ، سعی کن امشب یه زن باشی برای شوهرت ... برای استوار موندن زندگیت ...... کله شق بازی رو بزار کنار ....توامشب باید جای پاتو ، تو زندگی آروین محکم کنی ...... باید اونو پایبند خودت کنی ... وضعیت الانو که میبینی هم جنس ها خودمونم گرگ شدن .... دندون تیز کردن برای قاپ زدن شوهر اینو اون ....مواظب مردت و زندگیت باش.

بزار واضح بگم برات مردا از نظر من دودسته ان ، بعضی ها ذاتن پست و بی ارزش هستند که دنبال هیز بازی و چشم چرونی و زن بازی و این حرفان . این ها بیمارای جامعه ما هستن.

دسته دوم . مردایی هستند که از طرف زن خودشون از هر لحاظ تامین نمیشن . وقتی یه مرد تامین نشه ، مثل گرسنه ای میمونه که به هر آغوشی چنگ میزنه ، به جرئت میتونم بگم آروین جزو دسته دومه .باید از طرف یه زن محبت ببینه ..... نیزش رفع بشه .... آرامش داشته باشه .

زن زندگیش تویی . پس وظیفه توئه تامینش کنی . اگه از طرف تو تامین نشه میره سراغ یه زن دیگه مطمئن باش .

آیتان با تصور اینکه آروین لبای یه زن دیگه رو ببوسه و بغلش کنه به خودش لرزیدو بی اراده با بغض گفت : اینجوری نگو مریم.

مریم با مهربونی ادامه داد :

-اتی جان این یک حقیقته ؛ من تورو میشناسم زن بودن خودتم قبول نداری . ولی طبیعت زن اینه ..... ناز .... از خودگذشتگی ...... مهربونی ....لطافت ......تعهد .......باید با این طبیعت کنار بیایی .

متاسفانه ما طبیعت جنسمون اینه ولی بعضی مردا قدرمونو نمی دونن.قدر از خودگذشتگی های که یه زن انجام میده رو نمیدونن. قدر پابه پا راه اومدن یه زن بامردشو نمیدونن .مریم خنده ی عمیقی کردو ادامه داد : شاید طبیعت مردهم قدر نشناس بودنش باشه.

آیتان لباشو خیس کردو گفت : من مشکلم اینه که نمیخوام آروین به چشم یه منبع واسه رفع نیازش بهم نگاه کنه !

مریم دست آیتانو گرفتو با لحن ملایمی گفت :زن و شوهر آرامش رو میسازن . آروین به تو به چشم یه منبع واسه رفع نیازش نگاه نمیکنه به چشم یه منبع واسه آرامش نگاه میکنه . باخودت کنار بیا.

شیشه ماشینو داد پایین تا هوابه صورتش بخوره . سرشو تکیه داد به صندلی و سعی کرد باخودش کنار بیادو به قول مریم از خودگذشتگی رو یاد بگیره ... سعی کرد با یه دید دیگه به رابطه ی خودشو آروین نگاه کنه ......این زندگی رو دوست داشت ....به خودش اعتراف کرده بود این زندگی رو بیشتر از زندگی توخونه ی حاج فتوحی دوست داشت ... پس نباید بزاره این زندگی متلاشی بشه .

 به صورت برنزه حامدخیره شدم ،تواین چندماه خیلی تغییر کرده بود . دماغ عمل کرده ....ابروهای مشکی که زیرشو حسابی صاف کرده بود ....هیچ نشونی از مرد بودن تو وجود حامد پیدا نمیشد . نگامو از حامد گرفتمو به نیوشا دوختم .... دوست دختر جلف حامد ....باعشوه داشت قهوه اشو میخورد ، یه دختر نسبتا قد بلند ، صورتش کلا فانتزی بود، فکر کنم یه 10،12تا عمل زیبایی انجام داده بود تا این قیافه رو برای خودش بسازه . نیوشا سرشو بلند کردو وقتی نگاه خیره منو دید لبخند پررنگی زدو با عشوه و ناز شال قرمز رنگشو رو سرش مرتب کرد . نگامو ازش گرفتمو خودمو با فنجون قهوه سرگرم کردم . حتی با نگاه کردن عادی هم این روزا عذاب وجدان میگرفتمو حس خیانت بهم دست میداد ....خیانت ؟ ....من که صدبار به آیتان خیانت کردم .....پانا ......... با یاد آوری پانا دوباره به حامد نگاه کردم . حامد لبخندی زدوگفت :
-شنیدم تواین چندماه خوب شرکتو انداختی رو غلطک و داری با کله گنده ها رقابت میکنی براوووووو .
منم متقابلا لبخندی زدم.
-خوبه حداقل اینو میدونی که شرکت روبه پیشرفته و برداشتن سهمت میتونه چقدر به ما ضررو صدمه بزنه !!!!!!!!!!!
حامد شروع کرد به با.ی کردن بادست نیوشا .
-آروین جان من سهممو میخوام چون لازمش دارم . ایران بهم نمیچسبه قراره با نیوشابریم دبی زندگی کنیم .
باغلظت گفتم :رفیققق ،غصه نخور سهمتو میدم .گرچه کار آسونی نیست .
به قیافه ی جدی آرش نگاه کردم ، میدونستم الان اونم داره حرص میخوره . حامد رفیق نبود ، نارفیق بود . ازاون نارفیق های که پی منافع خودشون بودند .
حامد خندیدو گفت :
-بیخیال سهم شیم فعلا ، ازدواج کردی ؟ بابا ایول ! این دختر کیه که دل و دینتو برده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با یاد آوری ایتان باشوق به حلقه ی تو دستم خیره شدم

-آره ازدواج کردم ، مطمئن باش اونقدر لیاقت داره که به خاطرش شب رو روز کنموروز رو شب ،زمینو ببرم آسمون و آسمونو بیارم زمین . 
تعجب رو توچشمای سوخته ی حامد میتونستم ببینم . این جور حرف زدنا ، اونم درباره یه دختر از من بعید بود .
حامد روبه نیوشاکردو گفت :
-این آروین رو که میبینی الان اینجوری حرف میزنه ، یه زمانی درطول هفته که فت روزه ،هفتا دوست دختر عوض میکرد . در عجبم چطوری پایبند یه زن شده .خیلی مشتاقم خانومتو ببینم آروین .
نیوشا پوزخندی زد
-حامد جان شما مردا پایبند یه زن نمیشید . مطمئنا آقا آروین زیر آبی رفتن رو خوب بلده !
از این حرف نیوشا اصلا خوشم نیومد . دنبال یه جواب دندون شکن بودم که آرش سکوتشو شکست :
-نیوشا خانوم اگه امثال شما زیرپای ما مردا بشینن زیر آبی که سهله ، واستون شناهم میکنیم .ولی من آروین رو خوب میشناسم .خوشبختانه نه نفس آنچنانی داره که زیر آب بره ، شناش هم که تعریفی نداره .
نیوشا با حرص گفت: منظورتون چیه اقا آرش ؟
آرش لبخند ملیحی زدو گفت : بی منظور بودم نیوشا خانوم .
با پیروزی به نیوشا که درحال سوختن بود نگاه کردم . یه نگاه تشکر آمیزهم به آرش انداختم . حامد واسه خاتمه ی این بحث گفت : بچه ها ما یه پیشنهاد داریم . من و نیوشا سه هفته بیشتر ایران نیستیم و میخواییم حسابی خوش بگذرونیم . فرداشب همگی مهمون من ،آروین خان شماهم خانومتو بیار. آرش توام اگه دوست دختر داری ، همراه خودش بیارش .
پیشنهاد خوبی بود . آیتان این چند روزهمش توخونه بود . دوست نداشتم فکر کنه زندونیش کردم و من هم زندانبانشم !
سرموتکون دادمو گفتم : فکر خیلی خوبیه باشه !

به ساعتم نگاه کردم ، باید پیش پانا هم میرفتم . باید از شر اون بچه خلاص میشدم . از جام بلند شدمو به آرش هم اشاره کردم بلندبشه ، دستمو به طرف حامد دراز کردمو گفتم : از دیدنت خوشحال شدم رفیق !
حامد بلند شدو دستشو دراز کرد طرفمو گفت : همچنین 
به نیوشا نگاه کردم .بلند شدودستشو درازکرد طرفمو گفت : از آشنایی باهاتون خوشبختم آروین خان به امید دیدار .
به دستش نگاه کردمو یه تای ابرومو دادم بالا . قول داده بودم که دستم به هیچ زنی جز آیتان نخوره . قول داده بودم که خودمو لایق آیتان کنم . حامد وقتی دید با نیوشا دست ندادم ، دست دراز شده ی نیوشا رو گرفت تو دستش از سگ درونم خبر داشت که وقتی شروع بع فعالیت میکرد ، کسی جلودارش نبودو پاچه ی طرف مقابلو خوب میگرفت ، لبخندی به قیافه متعجب نیوشا زدمو گفتم : همچنین .
آرش هم سرسری باهاشون خداحافظی کرد. از کافی شاپ اومدیم بیرون .
-اصلا از این دختره خوشم نیومد . حامد چه خریه که قراره با این ازدواج کنه ، توحواست نبود چندبار چراغ داد .
به قیافه ی عصبانی آرش خیره شدم.
-بیخیالش منو توروسننه ؟ آره منم ازش خوشم نیومد ، توچرا انقد سایلنت بودی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آرش شروع کرد به خندیدن و بریده بریده گفت : خوشم اومد باهاش دست ندادی ضایع شد شدید .
رفتیم طرف ماشینامون و آرش ادامه داد : حرفم نمی اومد . این روزا کلا کم حرف شدم . مامانم میگه نکنه عاشق شدی !
بهش نگاه کردمو گفتم : راست میگه خوب نکنه عاشق شدی ؟
آرش مثلا حجالت کشیدو با لحن سوزداری گفت : داداش درد عشقی کشیدم که مپرس
زدم روبازوشو گفتم : من باید برم پیش پانا تا تکلیفمو مشخص کنم . توام برو شرکت قربون داداش .
آرش یه قدم بهم نزدیک شدوبا لحن جدی گفت : آروین من فکر میکنم نامزدت خیلی دختر خوبیه ، فکر که نه مطمئنم .نزار گذشتت ......... پانا .......آریا ..... زندگیتو خراب کنن . 
لبخند محوی زدم
-آیتان من فرشتس من حاضرم جونموهم براش بدم ، کسی حق نداره زندگی مارو خراب کنه ، بهش همچین اجازه ای نمیدم .
آرش دوباره نیشش شل شدو گفت :اسم زن داداشمون آیتانه ؟ نگفته بودی . به به چه اسمی ...... فرداشب باهاش آشنا میشیم .
-انشالله .... من برم دیگه .
از آرش جداشدمو رفتم سوار ماشین شدمو روندم طرف خونه ی پانا.
امشب باید تکلیفم مشخص بشه ..... حواسمو از جاده گرفتموبه گوشیم که درحال زنگ خوردن بود نگاه کردم ......بابا بود ......نمیدونستم باید جوابشو بدم یانه ؟ ....ترجیح دادم جوابشو بدم ..... اون بابام بود مسلما نگرانم شده بود
-جانم بابا ؟
-سلام پسرم خوبی؟ چه عجب قابل دونستی جواب مارو هم بدی !
-ممنون خوبم ، این چه حرفیه پدرمن درگیربودم.
-درگیر چی ؟ چراخونه رو ول کردی ؟ اون دخترو کجا بردی ؟
باید بهش میگفتم که بهنوش و آریا دارند با زندگیم بازی میکنن ؟ اگه میگفتم کمرش میشکست ..... خورد میشد .....من انقد ناجونمرد نیستم که پدرخودمو نابوود کنم .
-دلیلی نداره ؛ آیتان اونجا راحت نبود. قرار شد چند روز تنها باشیم تا یه تصمیم درست درباره زندگیمون بگیریم.
نفس آسوده بابارو از پشت تلفن هم میشد شنید. 
-خداروشکر پسرم ،قبلش یه خبر به من میدادید تا نگرانتون نشم .الان تصمیمی گرفتید؟؟ خارج شهرید ؟
-ببخشید بابا ، نه خارج شهر نیستیم . آره به حاج فتوحی زنگ بزنید بگید قراره آروین مراسم عروسیشو برگزار کنه .
بابا مکثی کرد :
-مطمئنی تو و آیتان آمادگی عروسی رو دارید ؟
دنده رو جابه جا کردمو لبخندی زدم .
-آره مطمئنیم . از فردا میرم دنبال خونه میگردم ، خودتون یه روزی رو معین کنید فقط تو این ماه نباشه .
صدای خوشحال بابا بهم روحیه داد.
-باشه پسرم حالاکه آماده اید . ماهم بساط عروسیتونو آماده میکنیم .
-بابا من پشت فرمونم کاری نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- نه پسرم مواظب خودت و عروسم باش

 گوشی رو قطع کردمو جلوی درخونه پانا از ماشین پیاده شدم ،دعامیکردم خونه باشه . زنگو فشار دادم و بعد از چند دقیقه درباز شدو یه مرد با ظاهر آشفته جلوی در ظاهر شد .باتعجب بهش نگاه کردم و رفتم تو خونه ،پشت سرم داد زد
-هووووی مردک کجا سرتو انداختی پایین رفتی داخل ؟

به پانا که مثل همیشه لباس پوشیده بود خیره شدم، ازجاش بلند شد

-سلام خوش اومدی پوزخندی زدمو گفتم : شکم به یقین تبدیل شدکه اون بچه مال من نیست . 

پانا لبخندی زو گفت :این بچه مال توئه ، فکر کردی میذارم راحت با زنت زندگی کنی ؟وقتی که داشتی بامن عشق و حال میکردی باید فکر اینجاهارو هم میکردی . 

اون مرده که دم در دیده بودمش اومد کنار پانا ایستادو گفت : پانی این کیه

پانا با صدای محکم و بلندی گفت : بابای بچم .

اومد روبه روم ایستادو یقمو مرتب کرد .قیافه ی خلافی و هیکل چاق و درشتی داشت .گفت :

-پس این جوجه خوشکله حاملت کرده آبجی .

بعد ازچندثانیه نفهمیدم چی شد .فقط یه چیز محکمی کوبیده شد توصورتموسرم به مدت چند دقیقه گیج رفت و جلوی چشمام سیاه شد .

عوضی با مشت سنگینش زده بود توصورتم ،چندبار چشمامو بستمو باز کردمو سرمو تکون دادم تا حالم جا اومد .

باخشم بهش خیره شدم . فاصلموباهاش کم کردمو دست مشت شدمو محکم زدم توصورتش . به اندازه ی مشتی که خورده بودم نبود ولی همینم خوب بود .

دستشو گذاشت رو گونشو چند قدم از من دور شد. وقتی به خودش اومد دوباره خواست بیاد سمتم که با فریاد پانا ایستاد سرجاش .

-نــــــه داداش .

پس این غول داداشش بود ....سرموباتاسف تکون دادمو گفتم :

-تف تو غیرتت . این خواهره که تو داری ؟

پانارفت طرف داداششو گفت : آروم باش ،آروم باش .

روبه من گفت : آروین یا منو عقد میکنی یا صیغه یاهم.......


با فریاد گفتم : فکر کردی من به خاطر پس مونده ی حامد زندگیمو خراب میکنم نه پانا خانوم اشتباه میکنی .

پانا پوزخندی زدو گفت :

-پس منتظر باش تامن برم به زنت بگم که شوهرت داره بابا میشه .

از بین دندونای قفل شدم گفتم : حق نداری به زن من نزدیک بشی.

-نزدیک نمشم به شرطی که واسه بچمون پدری کنی .

خنده ی عصبی کردمو گفتم : اون بچه مال من نیست خودت بهتر از من میدونی . برو به بابای حرومزادش بگو واسش پدری کنه .

داداش پانا به طرفم هجوم آوردو گفت : خفه شو هرچی میگه بگو چشم

محکم ایستادم جلوشو گفتم : پانا خانوم از داداشت به عنوان چماق استفاده میکنی ؟

یقمو گرفتو کشیدمم بالا و گفت : واسه جوجه های مثل تو چماق لازمه 

باپام کوبیدم توشکمشو گفتم : جوجه ها که زدن ندارن .

خم شد و شکمشو گرفت ، پانا با فریاد گفت : بسه ! آروین از خونه من برو بیرون به پیشنهادامم فکر کن منتظر جوابتم .



فصل شش

موهاموبا دست مرتب کردمو رو گونمو ماساژ دادم . کلیدو انداختم داخل در خونه وبا چرخش کلید همزمان در باز شد. سرمو انداختم پایین و وارد خونه شدم و درو پشت سرم بستم . سرمو بلند کردم شوک زده به خونه نگاه کردم .بانور ملایم شمع های که دورتادور سالن چیده بودند روشن شده بود. و فضای خیلی آرومی رو ایجاد کرده بود . رفتم طرف هال،خونه از تمیزی برق میزد . صدای نازک آیتان از پشت سرم بلند شد.

-خسته نباشی خوش اومدی .

برگشتم طرفش ، شوکم دوبرابر شدودهانم ازتعجب باز موند. موهای مشکیشو آزاد ورها کرده بود ، آرایش ملایمی که به صورتش طراوت بخشیده بود و موهای للخت لجوجشم گاهی جلوی پیشونیش خودنمایی میکردند. یک پیراهن حلقه ای نیلی رنگ از جنس حریرو ساتن تنش بود که بلندیش تا زیر زانوهاش میرسید .چشم تو چشم شدیم .گونه هاشاز شرم زنگ گرفته بود . نفس عمیقی کشیدم تا به خودم بیام که بوی عطر ملایمش ریه هامو پر کرد . آروم گفتم : 

-ممنون . چه خبره ؟؟

شونه هاشو بالا انداخت 

-هیچ خبری ، برو دستو صورتتو بشور بیا شام بخوریم .

مشکوک نگاش کردم . امشب نباید من توخونه باشم وگرنه قولی رو که به خودم داده بودم روزیرپا بذارم .

دستامو تندتند شستمو رفتم توآشپزخونه . به میز شام که با سلیقه وظرافت خاصی چیده شده بود خیره شدمو گفتم : 

-توآشپزی هم یاد داری ؟

آیتان خنده کوتاهی کرد .

-بله آقا ماشالله از هر انگشتم هزارو شونصدتا هنر میباره .

روصندلی نشستم 

- به پا چشم نخوری هنرمند .

آیتان هم روبه روی من نشست

-نوچ نوچ گوش شیطون کر، چشم شور کور.

- اون چشم حسوده که کور میشه .

آیتان بشقاب جلوی منو برداشتوگفت : 

-اونی که حسوده حتما چشمشم شوره ؛ فرقی نداره .

ابروهامو انداختم بالا وگفتم : عججججججببببب

بشقاب پر از برنجو گذاشت جلومو بالبخند گفت : آلاچیق مش رجب ، شامتو بخور.

به غذای خاصی علاقه نداشتم .....ولی قورمه سبزی که داشتم با ولع میخوردمش عجیب واسم خوشمزه بود ...حتی خوشمزه تر از دستپخت بهنوش .

با اشتها غذامو خوردمو بشقاب خالی رو کنار زدم . به آیتان که آروم آروم داشت غذاشو میخورد زل زدم . بعد ازچند ثانیه سرشو تکون دادو گفت : هان ؟؟

-خوشگل شدی .

میکرد. رنگ گرفتن گونه هاش ، حجب وحیایی دخترونش منو شیفته تر میکرد .بلند شدمو رفتم طرفش ، گونشو بوسیدم

-دستت درد نکنه شام خوشمزه ای بود .

بدون اینکه بهم نگاه کنه آروم گفت : نوش جان

فضای تو هالو دوست داشتم ، شمع ها آروم مشغول سوختن بودند . رفتم طرف تی وی ، کنترلشو برداشتمونشستم جلوش . برای اینکه خودمو مشغول کنمو کمتر به آیتان فکر کنم بیخودی کانال عوض امشب آیتان محشر بود.

صدای تق تق ظرف هانشون دهنده ی این بود که آیتان داره ظرف هارو میشوره ، بعد از نیم ساعت آیتان اومد کنارم نشست. به کیک تو دستش خیره شدمو با شک گفتم : آتی !

آیتان لبخند پررنگی زدو گفت : تولدت مبارک ....

جاخوردم ..... تولد ؟......مگه امروز چندمه ؟......امروز تولد من بودو خوم خبر نداشتم .....چرا یادم نبود .....هه ....تواین 25 سال کی یادم بوده که این بار دوم باشه .آیتان کیکو گذاشت رو میزو چاقو رو داد دست من . لبخندی مهربونی زدمو گفتم : زحمت کشیدی خانومم.

آیتان باذوق گفت : کیک روببر از این تعارف های آبکی هم نکن .

دماغشو فشار دادمو لبخندم پررنگتر شد. آیتان اولین نفری بود که تواین 25سال بهترین تولدو برام ساخت . اون واقعا فرشته بود . به کیک ساده ای که روکشی از خامه سفید داشتو یک دخترو پسر درحالت بوسیدن روش ایستاده بودن نگاه کردمو با شیطنت گفتم : این مثلا کیک تولده ؟؟پس چرا این دختروپسره میخوانلبای همو بخورن . به صورت آیتان خیره شدم ، باحرص گفت : آروین گیر نده ببرش . 

-نوچ ،من کسی نیستم که خلوت عاشقانه ی دوعاشقو بهم بزنم . بزار اینا لباشونو بخورن چرا ما بپریم وسط عشق بازیشون؟

ایتان زد رو بازومو گفت : آروین ببرش وگرنه خودم میبرمش !

دستشو گرفتموکشیدمش سمت خودم . چون بی اراده این کارو کرده بودم کامل اومد توبغلم ،موهاشو که جلوی صورتش پخش شده بودنو کنار زدمو گفتم : آتی ،بابت همه چیز ممنون.

لبشو گاز گرفتو گفت : 26سالت شد آرزوت چیه ؟ واست شمع نذاشتم چون بچه نیستی !

خندیدمو دماغمو زدم به دماغشو گفتم : آرزوم سکرته ، چه زود بزرگ شدم .

آیتان چشماشو بستو گفت : خیلی بدجنسی آرزوتو نمیگی ،توکلا همینطور تودار هستی ، درضمن آدم معمولا به مرورزمان بزرگ میشه ،دلت میخوادهرروز به آب بری و کوچیک بشی عجب رویی داری.

خنده ی ارومی کردمو لبامو چسبوندم به لباش ، دستای آیتان رفت طرف دکمه های لباسم ، عجیب بود که جلوشو نمیگرفتم ....اولین دکمه رو باز کرد .....بوسه های آرومی به لباش زدم ....دکمه ی دوم.....با جیغ دختر تو تی وی هردمون از هم فاصله گرفتیمو بهم خیره شدیم ....خنده ی تلخی کردمو کنترل رو برداشتمو خاموشش کردم از این فیلمای خون آشام بود .ازجام بلند شدمودستمو تو موهام فرو کردم .من هنوز لیاقت آیتانو نداشتم. رفتم سمت درو گفتم : بهتره من برم بیرون .


آیتان بلندشدو اومد روبه روم ایستادو با جدیت گفت :نرو من تنهایی میترسم اینجا .دستمو بردم طرف گونش اما بین راه منصرف شدمو پس کشیدمش . کوچکترین حرکتی باعث میشدغریزه ام بدون اجازه شروع به خودنمایی کنه .سرمو انداختم پایینوگفتم : امشب تو رو کاناپه بخواب .رفتم طرف اتاق خواب ، بدون اینکه لباسمو دربیارم روتخت دراز کشیدمو پاکت سیگارودرآوردم . یه نخ برداشتمو گذاشتم گوشه لبم ، فندک رو برداشتم تا روشنش کنم که در اتاق باصدای بدی باز شدو آیتان اومد داخل ،باتعجب بهش نگاه کردم ؛ اومد طرفمو سیگارو ازگوشه ی لبم برداشتو پرتش کرد روزمین و باجیغ گفت : ده بار گفتم نکش اینو . چرا اینو میکشی ؟

لبخندی زدم ......لبخندام تلخ بود

-برای یه ذره آرامش .
...........
روم خم شدو یقمو گرفت، باصدای عصبانی گفت : پس من اینجا بوقم ؟تو اون سیگار کوفتی رو به من ترجیح میدی ؟ آروین جای من جایگاه من توزندگیت کجاست ؟ ؟
؟؟؟؟؟؟؟؟
دستمو انداختم دورکمرشو خوابوندمش روتخت این دفعه من روش خم شدمو دستشو گرفتمو بردم سمت قلبم و گذاشتمش رو قلبم

-جای تو اینجاست ، تا ابد هم اینجا میمونه .

پیشونیشو بوسیدمو ادامه دادم : تو پاکی قربونت شم ....مهربونی .....من لیاقت

دستشو گذاشت رولبم

-هیسسس،الان وقت این حرفا نیست. باشیطنت گفت : من یه کار نصفه دارم . زل زدم به چشمای شیطونش . باوجود شیطنت بازم معصوم بودن ، بازم حیای دخترونه توش موج میزد . دستاش دوباره رفت سمت 
دکمه های لباسم ،بالبخند نگاش کردمو گذاشتم کارشو بکنه . دکمه آخروهم باز کردو با خجالت گفت : تموم شد .
خندم گرفته بود. بلندشدمو لباسمو درآوردم. دوباره دراز کشیدمو دستامو از هم باز کردم ، آیتان اومد سمتم، بغلش کردمو روموهاشو بوسیدم . سرشو برد سمت چپ بدنمو درست جایی که دستشو گذاشته بودم رو بوسید. چشمامو بستمو بازوهاشو گرفتمو کشیدمش عقب ،توچشماش خیره شدمو گفتم : نکن دختر......نکن لامصب.....بند بند وجودم به بند بند وجودت گره خورده ....به چه قیمتی منو وابسته خودت کردی ؟
؟؟؟؟؟؟؟
لبامو محکم گذاشتم رو لباشوبوسیدمش ....دستشو فرو کرد توموهام ....دستمو از زیر لباسش کشیدم رو کمر باریکش....لبامو از لباش جدا کردم...بهش خیره شدم راه برگشتی نداشتیم ..ادامه دادیم راهیو که به وصال هم میرسیدیم...ادامه دادیم راهیو که آیتانو متعلق به من میکرد. .من موندمو نفس های بریدمون وصدای آروین گفتناو آتی گفتنا . من موندمو آرامشی که حتی از سیگار هم بهتر بود .من موندمو چشمای براق هردومون ..من موندمو اندام گیج کننده ی آیتان که مثل پازل میموند.. دیگه آیتان نامزدم نبود حالا دیگه زنم شده بود ... زنی که حاضر بودم جونمم براش بدم ...زنی که طاقت اشکاشو نداشتم ...زنی که .................

 

منبع: رمان دوستان

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 48
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 579
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 579
  • بازدید ماه : 10,200
  • بازدید سال : 96,710
  • بازدید کلی : 20,085,237