loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 1188 دوشنبه 27 آبان 1392 نظرات (0)

رمان نامزد من (فصل پنجم ) -نویسنده امیر

سر میز صبحونه لیوان شیر سرد و سر کشیدمو خواستم بلند شم که آیتان دستمو از زیر میز گرفت . بهش نگاه کردم ، با چشماش ازم میخواست نرم ، دوباره نشستم سرجام و آروم گفتم : آخه حالا کی اینجاست ؟ به جز منو بهنوش کسی تو آشپزخونه نبود . لباشو جمع کردو گفت : مامانت ...............
با اخم گفتم : اون مامان من نیست . .........
دهنشو کج کردو گفت : پس باباته ؟ 
چشم غره ای نثارش کردمو به میز صبحونه اشاره کردمو گفتم : صبحونتو بخور . 
صدای مهربون بهنوش باعث شد شیش دنگ حواسمو جمع کنم . 
- آیتان جان من میرم تو هال چیزی لازم داشتی صدام کن . .........
آیتان خجالت زده گفت : خیلی ممنون زحمت کشیدین 
خوبه بهنوش حداقل جلوی بقیه شخصیت خودشو حفظ میکنه . .......
- نرو تو هپروت میخوری واست لقمه بگیرم؟.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بالبخند گفتم : بابا مهربون ؛ من صبحونم یه لیوان شیر سرده . 
لقمه رو گرفت جلومو گفت : حالا نمیشه به خاطر من بخوری ؟ 
تا خواستم بگم نه ، لقمه رو گذاشت تو دهنمو با خنده گفت : آفرین گل پسر
به زور لقمه رو قورت دادم . عادت نداشتم صبحونه به جز شیر سرد چیز دیگه ای بخورم . چپ چپ نگاش کردم که با خنده دستشو کشید گوشه ی لبم ، دستشو گرفتمو با شیطنت گفتم : من که هنوز سیر نشدم 
- خوب دستمو ول کن واست لقمه میگیرم . 
ابروهامو بالا انداختمو دستشو به دهنم نزدیک کردم . با التماس گفت : آروین گاز نگیری ها ......... 
بهش نگاه کردمو گفتم : یه کوچولو 
- گاز بگیری جیغ میزنم . 
صدای سرفه ی آریا باعث شد دست آیتانو ول کنم ، با لحن نه چندان خوشایندی گفت : آروین بابا کارت داره . 
بدون اینکه برگردم طرفش گفتم : باشه . 
بلندشدم . لپ آیتانو کشیدمو گفتم : شانس آوردی ها .
زبونشو واسم درآوردو گفت : برو بابات کارت داره . 
رفتم طرف اتاق بابا ، تقه ای به در اتاق وارد کردم .. چند ثانیه بعد بابا گفت : بیا تو . 
نفس عمیقی کشیدمو وارد اتاق شدم ، بابا از پشت میزش بلند شدو اومد روبه روم ایستاد، میدونستم قراره راجع به دیشب حرف بزنه . با همون جدیتی که من ازش به ارث برده بودم گفت : گرچه رفتار دیشبت بی احترامی به حاج حسین بود ، ولی خوشم اومد که مردونگیتو ثابت کردی ، حاج حسین نسبت به دخترش خیلی حساسه . نفس عمیقی کشید و ادامه داد : منو آریا میخواییم بریم مغازه تو که جایی نمیری ؟
سرمو تکون دادمو گفتم : نه فعلا خونه ام . 
- پس مواظب همه چی باش تا ما برگردیم . 
تو دلم غوغا به پا شد ؛ بابا قبلا اینجوری باهام رفتار نمیکرد . قبلا من جلوش یه پسر بچه ی 18 ساله بودم . خوشحال بودم که بلاخره بابا فهمید من بزرگ شدم . 
دستشو زد به کمرمو با خنده گفت : برو نامزدت تنهاست . 
منم خندیدمو از اتاق بابا اومدم بیرون . چشمم ثابت موند رو آیتانو آریا ، لبخند رو لبم ماسید . نزدیکی بیش از حدشون آتیشم میزد ، خنده هاشون باعث تند شدن نفسام شد . ..............
خیلی خودمو کنترل کردم تا نرم با مشت نکوبم تو دهن آریا . بیش از اندازه به رابطه ی آریا و آیتان حساس شده بودم . دوست نداشتم آریا نزدیک آیتان بپلکه . 
بدون کوچکترین توجه ای رفتم طرف اتاقمو درو به شدت کوبیدم ، داشتم آتیش میگرفتم ، لباسمو درآوردمو پرتش کردم رو تخت . بعد از چند دقیقه آیتان اومد داخل اتاقو گفت : آریا و بابات رفتن ، مامان بهنوشم رفت خونه دوستش . 
اصلا متوجه ی حرفای آیتان نبودمو باخشم بهش خیره شده بودم ، وقتی چشمش به چشمام افتاد آروم گفت : خوبی؟ چرا لباستو درآوردی ؟ 
با عصبانیت از جام بلند شدمو چسبوندمش به دیوار ، دستاشو گرفتم تو دستامو محکم فشارشون دادم ، از بین دندونای قفل شدم گفتم : چی تو گوشت میخوند ؟ 
آیتان با ترس گفت : کی ؟ چی شده آروین . 
فشار دستامو بیشتر کردمو گفتم : خودتو نزن به علی چپ که خیلی وقته بن بسته . آریا بهت چی میگفت ؟؟ 
درحالی که اشک تو چشماش جمع شده بود با سماجت گفت : به تو مربوط نیست ، اصلا تو چیکارمی هان ؟
عصبانیتم بیشتر شد ، صورتمو بردم نزدیک صورتشو گفتم : میخوایی بدونی چیکارتم ؟
با ترس بهم خیره شد . ترس تو چشماشو دوست داشتم ، بهم حس قدرت میداد . نفس های تندش به صورتم میخورد . چشمامو بستمو گفتم : روش تنبیه من با بابات زمین تا آسمون فرق داره . پس جلوی من زبون درازی نکن کوچولو . گوشه ی لبشو بوسیدمو ولش کردم . چند قدم رفتم عقبو گفتم : خوشم نمیاد با آریا انقد بگو بخند داشته باشی فهمیدی ؟؟ با بهت بهم خیره شده بودو کاری نمیکرد . با فریاد گفتم : فهمیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 
آروم سرشو تکون دادو از اتاق رفت بیرون . 
با صدای رعدو برق رفتم طرف پنجره تا بازش کنم ، عروسک رو دستگیره پنجره توجهمو جلب کرد . یه خرگوش کوچولو بود که تو دستش یه قلب قرار داشت ، رو قلب هم حرف انگلیسی آی (i) خودنمایی میکرد . عروسکو از دستگیره جدا کردم . به بارونی که نم نم میبارید نگاه کردم . به بینیم چین انداختم اه بازم بارون . 
از اتاق خارج شدم ، دنبال آیتان گشتم ولی تو هیچ کدوم از اتاقا نبود . چشمم به پنجره ی توی هال افتاد . رفتم طرف پنجره و به حیاط نگاه کردم . آیتام ایستاده بود زیر بارونو دستاشو از هم باز کرده بود . دختره ی دیوانه نمیگه مریض میشه . داشتم به آیتان نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد بدون اینکه از آیتان چشم بردارم به گوشیم جواب دادم . 
- سلام آقا آروین چه عجب !!!!!!!!!!!!!!!!!
چند مدت بود که جواب تلفنهای پانارو نمیدادم . نفسمو با حرص دادم بیرونو گفتم : سلام چطوری ؟؟ 
- من که خیلی خوبم ، بلند شو بیا پیشم تا این خوبی رو باهم سهیم باشیم . 
- پانا من امروز کار دارم باشه واسه بعد . 
باخنده ی مستانه ای گفت : بعدی وجود نداره بلند شو بیا . 
از صداش میتونستم تشخیص بدم حالش خوب نیست . 
با ناراحتی گفتم : نمیفهمی کار دارم ؟
- آروین بیا پیشم بهت احتیاج دارم میخوام یه خبر توپ بهت بدم 
- خوب الان بگو میشنوم .
پانا نوچ نوچ کنان گفت : الان نه ، باید پیشم باشی 
باید از شر پانا خلاص میشدم دیگه هیچ رغبتی به این دختر نداشتم . دستمو فرو بردم تو موهامو گفتم : باشه میام 
لباسامو عوض کردمو رفتم تو حیاط .. به آیتان که زیر بارون خیس شده بود نگاهی انداختم . آروم رفتم طرفشو گفتم : برو توخونه مریض میشی . منم داشتم زیر بارون خیس میشدم، برگشت طرفمو بهم نگاه کرد . وقتی دیدم هیچ حرکتی نمیکنه موندنو جایز ندونستمو رفتم طرف در حیاط که صداش منو متوقف کرد . باصدای لرزونی گفت: آریا صبح بهم گفت اگه تو اتاق آروین راحت نیستی برو تو اتاق مهمون ، وقتی هم تو رفتی تواتاق بابات ...... دستمو به علامت سکوت بالا آوردمو گفتم : الان وقت این حرفا نیست برو توخونه. آریا دیگه شورشو در آورده باید جلوشو بگیرم . آومد طرفم .. دستمو گرفتو گفت : آروین من که بهت گفتم الان نرو دیگه ، میخوایی منو توخونه تنها بزاری ..........
به چشمای مظلومش نگاه کردم . من به آیتان تعهد داشتم نه به پانا ، نباید آیتانو تنها بزارم . نباید بزارم احساس بی پناهی بکنه ، صدای رعدو برق باعث شد آیتان کاملا بهم بچسبه ، هردومون حسابی خیس شده بودیم . ترجیح میدادم پیش زنم باشم دستشو گرفتمو گفتم : بریم . باهم وارد خونه شدیم ، به لپ های قرمز آیتان نگاه کردمو گفتم : برو لباساتو عوض کن کن؛ سرشو تکون دادو رفت طرف اتاق . اون روز من به خاطر آیتان پیش پانا نرفتم ، نمیخواستم آیتان احساس بی پناهی کنه ، خودم این حسو خوب درک میکردم میدونستم چقدر زجر آوره . تواین چند روز آریا خیلی سعی میکرد به آیتان نزدیک بشه ولی وقتی با بی محلی های آیتان روبه رو میشد میرفت رد کارش . منم گذاشتم سر فرصت حسابمو با آریا خان تسفیه کنم تا توکار من دخالت نکنه . 
بعد از 3روز رفتم شرکت . کارای عقب مونده رو انجام دادم ، از آرش هم خبری نبود یعنی به طور کل شرکت به امون خدا ول بود ، اگه من نباشم چرخ شرکت نمیچرخه. بعد از اون بحثی که بین منو آرش پیش اومده بود دیگه ندیدمش . نمیخواستم فکرمو درگیر این موضوع کنم بلاخره آرش هم سر عقل میاد . ماشینو تو حیاط پارک کردم ، به ساعتم نگاهی انداختم از نیمه شب گذشته بود ، مطمئنا کسی تو این خونه منتظر من نیست . وارد خونه شدمو رفتم طرف اتاقم ، دستگیره درو گرفتمو به طرف پایین فشارش دادم . در قفل بود چندبار این کارو تکرار کردم . این دختر چرا درو قفل کرده . دستگیره رو ول کردم . تقه ای به در وارد کردم . با صدای آرومی گفتم : آیتان . 
بعد از چند ثانیه در باز شد . رفتم تو اتاقو به آیتان که جلوی در بود نگاه کردم . به نظر یکم رنگ پریده میومد ، در حالی که گره کراواتمو شل میکردم گفتم : چرادر اتاقو قفل کردی ؟ برگشت رو تخت نشست . زانوهاشو بغل کردو سرشو گذاشت رو زانو هاش ، آروم گفت : بلاخره اومدی ؟ 
با تعجب نگاش کردم . این چرا انقد عجیب شده . مثل خودش آروم گفتم : میخواستی نیام ؟ بهم نگاه کردو با صدای لرزونی گفت : نه خوب شد که اومدی .
لباسمو در آوردمو با لحن شوخی گفتم : چرا نخوابیدی ؟ منتظر من بودی ؟
جوابمو نداد ، بهش نگاه کردم . خیره شده بود به پایه ی میزو حواسش به من نبود .
رفتم کنارش نشستم . به چشمای نمناکش نگاه کردمو گفتم : وقتی من نبودم کسی اذیتت کرده ؟؟ 
نگاشو از پایه ی میز گرفتو تو چشمام خیره شد . بعد از چند ثانیه سرشو به علامت منفی تکون داد . منم خیره شدم تو چشماشو گفتم : مطمئن ؟ ؟
چشماشو بست ، قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکیدوگفت: اهوم 
از کوره در رفتمو گفتم : خوب این زر زر کردنت چه معنی میده ؟ 
فین فین کنان گفت : این چه طرز حرف زدنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بلند شدمو با عصبانیت گفتم : همینه که هست . خسته و کوفته از سر کار میام اونوقت خانوم واسه هیچو پوچ داره اشک تمساح میریزه .
خستگی بد جور بهم فشار آورده بود .وقتی هم خیلی خسته میشدم دوست داشتم پاچه ی عالمو آدمو بگیرم ، فرقی هم نمیکرد طرفم کی باشه فقط باید یه جور خالی میشدم ...............
نفس عمیقی کشیدم .. به آیتان نگاه کردم وقتی نگاه منو دید بی حرف دراز کشید . 
چراغو خاموش کردم. بعد از عوض کردن لباسام منم بی معطلی پریدم رو تخت . 
پشتم به آیتان بود . بعد از چند دقیقه کلنجار به این نتیجه رسیدم که رفتارم نادرست بوده . چه دلیلی داشت با این دختر اینجوری برخورد کنم . باباش به اندازه ی کافی زجرش داده ، نمیخواستم تصور کنه منم مثل باباش یه دیکتاتور به تمام معنام . آیتان دختر لوسی نیست حتما یه مشکلی وجود داره که انقد بیتابی میکنه .
برگشتم طرفش ، توجام نیمخیز شدمو پتورو کشیدم روش . آروم گفتم : آیتان ؟ 
جوابمو نداد، میدونستم خواب نیست . اینو از فین فین کردناش میشد فهمید . دستمو کشیدم رو گونه ی خیسش . دوباره صداش زدم . 
- آتی ؟
دستمو پس زدو گفت : چیه چای نخورده موز برداشتی پسرخاله شدی .
با جدیت گفتم : بچرخ طرفم ببینمت .
لحنم اونقدر قاطع بود که جای هیچ مخالفتی رو نداشت . برگشت طرفم ، موهاشو از جلوی صورتش کنار زدمو گفتم : خوب !!
بهم نگاه نمیکرد ، دستمو گذاشتم زیر چونشو مجبورش کردم بهم نگاه کنه ، نمیخواستم به خاطر رفتارم ازش عذر خواهی کنم فقط میخواستم دلیل گریه های بی موردشو بدونم

 
بهم نگاه نمیکرد ، دستمو گذاشتم زیر چونشو مجبورش کردم بهم نگاه کنه ، نمیخواستم به خاطر رفتارم ازش عذر خواهی کنم فقط میخواستم دلیل گریه های بی موردشو بدونم .
سرشو تکون داد و گفت : انتظار داری چی بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
درحالی که تو چشمای تیله ایش خیره بودم گفتم : دلیل گریه های بیخودت چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوباره اشکش سرازیر شدو گفت : ولم کن ..
دستمو انداختم دور کمرشو به خودم نزدیکش کردم ، به صورت نجوا گونه کنار گوشش گفتم : کوچولو بگو چی شده ؟ 
گریش تبدیل شد به هق هق ، با مشت های کم جونش کوبید روسینم . با حالت زاری گفت : چی میشد امشب زودتر میومدی؟ اصلا چرا دیر اومدی؟ لعنت بهت لعنتی .
باخنده گونه خیس از اشکشو بوسیدم بعضی مواقع رفتارهایی از خودش نشون می داد که ادم دلش میخواست محکم بوسش کنه . طعم شور اشک تو دهنم پیچید . تاحالا دختری مثل آیتان ندیده بودم به موقع محکم بودو کوبنده گاهی اوقاتم دنیاش میشد مثل بچه ها . 
اشکاشو پاک کردمو گفتم : خوب کوچولو یکم موقعیت منو درک کن . توشرکت یه عالمه کار ریخته سرم . ولی قول میدم از این به بعد زود بیام خوبه ؟ 
خودشو کشید عقبو گفت : قول ؟ 
دماغشو فشار دادمو گفتم : قول .
دلیل قانع کننده ای نبود نمیتونستم باور کنم که به خاطر دیر اومدن من اینجوری گریه میکنه . از التماس به یک زن متنفر بودم . پس دیگه اصرار بیش از حدو لازم ندونستم گرچه خیلی کنجکاو بودم بدونم چی شده ؟
آیتان باصدای لرزونی گفت : ولم کن بوی گند عرقت خفم کرد . 
باتعجب گفتم : من بوی عرق میدم ؟
درحالی که سعی داشت دستمو از دور کمرش باز کنه گفت : آره 
اخمامو توهم کشیدم ، شاید راست میگه از شرکت که اومدم حموم نرفتم . قافله رو نباختمو گفتم : خوب مردی که بوی عرق نده مرد نییست . 
- پس زنه ولم کن خفه شدم ..........
دستمو با اکراه از دورکمرش باز کردم .آیتان از من فاصله گرفت ، بعد از چند دقیقه صدای نفس های منظمش نشون میداد که خوابیده . رفتار این دخترامشب چقد عجیب و غریب شده بود . سعی کردم زیاد فکرمو درگیر این موضوع نکنم . آیتان غلتی توجاش زدو برگشت طرف من و سرشو گذاشت رو سینم ، با تعجب نگاش کردمو آروم گفتم : آتی؟؟؟؟؟؟
جوابی ازش نشنیدم یعنی خوابه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این چند شب که کنارم میخوابید ندیده بودم توجاش غلت بزنه . بیخیال دستمو دوباره انداختم دورکمرشو به خودم چسبوندمش . با خیال راحت چشماموبستمو خوابیدم .
باتکون های آیتان چشمامو باز کردم ، محکم کوبید روسینمو گفت : هرکول دیدی واسه نماز بیدار نشدم .
با حرص چشمامو بستمو گفتم : بزار بخوابم .
بازور دستامو از دور کمرش باز کردو نشست رو تخت و گفت : مگه نمیخوایی بری شرکت ؟ منم باید برم دانشگاه بلند شو .
چشمامو نیمه باز کردمو نگاش کردم . حالا اگه گذاشت ما بخوابیم نفسمو دادم بیرونو گفتم : ساعت چنده ؟
موهاشو زد پشت گوششو گفت : ساعت هفته . مگه تو خرسی انقد میخوابی ؟
واسم سوال بود که با این موهای بلند شبا تو خواب خفه نمیشه . چشمامو به زور از رو موهاش برداشتمو گفتم : یه 5 دقیقه دیگه بزار بخوابم بعد میبرمت دانشگاه .
چشمامو دوباره بستم، باکوبیده شدن چیزی توسرم بیخیال خواب شدم . نشستم سرجامو روبه آیتان که بالش تودستش بود گفتم : این وحشی بازیا چیه ازخودت درمیاری ؟
دوباره بالشو کوبید توصورتمو گفت : وحشی خودتی .
این بار دیگه نتونستم تحمل کنم ، باخشم بهش نگاه کردمو پریدم طرفش که با جیغ ازتخت اومد پایین . دندونامو روهم سائیدم دختره خنگ . از تخت پریدم پایینو رفتم طرفش . با ترس چند قدم رفت عقبو گفت :آروین برو بخواب ! اصلا به من چه .
تقریبا چسبید به دیوار منم با خونسردی بهش خیره شدم و کاملا ایستادم جلوش . دست چپمو زدم به دیوار بالای سرشو با دست راستم چونشو گرفتم بعد از چند ثانیه گفتم : که منو اذیت میکنی اره ؟ 
آیتان با ترس گفت : غلط کردم خوبه ؟
لحنش لبخند به لبم آورد ، داشتم حل میشدم تو اون دوتا چشم تیله ای ، سرموبردم نزدیک صورتش تقریبا رسیده بودم به لباش که صدای در باعث شد سرم نزدیک چند میلی متریه لباش متوقف بشه . 
آیتان به خودش اومدو دستاشو گذاشت روسینمو هلم داد . ازش دور شده بودم . نفس عمیقی کشیدمو رفتم طرف در . وقتی بازش کردم بابا با تعجب گفت : اتفاقی افتاده ؟
نیشخندی زدم میخواستم سرمو بکوبم تو دیوار دِ حالا وقت اومدن بود پدر من آروم گفتم : نه چطور مگه ؟
- پس این صدای جیغ کی بود .
دوباره یاد صحنه پیش افتادمو حرصم بیشتر شد ادامه دادم : هیچی آیتان سوسک دیده !
بابا با تعجب گفت : سوسک ؟ الان ؟ 
سرمو تکون دادمو گفتم : آره دیگه من برم آماده شم باید برم شرکت با اجازه 
در اتاقو بستم لعنت به این شانس
آیتان درحالی که صورتشو خشک میکرد گفت: آروین از این به بعد موقع خواب لباس بپوش پشمات صورتمو اذیت میکنه !
اصلا به روی خودش نمی اورد که چند دقیقه پیش قرار بود چه اتفاقی بیفته بی حوصله گفتم : پشمام دیگه چیه ؟
بهم نگاه کردو گفت : موهای بدنت .
ابروهامو دادم بالا پس خانوم دیشب بیدار بوده و خودش اومده بغلم ، با بدجنسی گفتم : خوب مگه قراره از این به بعد تو بغل من بخوابی ؟
با عصبانیت بهم خیره شدو گفت : برو بابا

با عصبانیت بهم خیره شدو گفت : برو بابا .
حرص خوردنشو دوست داشتم . باعجله آماده شدیمو رفتیم تو آشپزخونه .بابا با دیدنمون لبخندی زدو روبه آیتان گفت : دخترم سوسک دیدی ؟
آیتان با تته پته گفت : سـ ... سوسک ؟
تند پریدم میون حرفشو گفتم : آره بابا خودم لهش کردم .
آیتان چشم غره ای نثارم کرد. با لبخند لیوان شیرسردو سر کشیدم . رفتم طرف درو بلند گفتم : آتی صبحونتو خوردی بیا من توماشینم .
تو ماشین نشستمو منتظر آیتان بودم ، بعد از چند دقیقه ، با چهره ی پکر اومدو بالحنی سرد گفت : برو . 
بهم برخورد انگار رانندشم . اخمامو کشیدم توهم ، ماشینو روشن کردمو راه افتادم .
جلوی دانشگاه ایستادمو با لحنی سردتر از لحن خودش گفتم : پیاده شو .
برگشت طرفمو گفت : مگه من مسافرتم اینجوری باهام حرف میزنی ؟
روفرمون ماشین ضرب گرفتمو گفتم : مگه من رانندت بودم که باهام اونجوری حرف زدی ؟ بدون حرف از ماشین پیاده شدو درو محکم کوبید . زیر لب به درکی گفتمو با سرعت رفتم طرف شرکت . 

* * * * * * * * * * *

به ماشین آروین که درحال دور شدن بود نگاه کرد ، زیر لبش گفت : به جهنم . به قول خودت منو توو دو خط موازیم . 
استرس و اضطراب مثل خوره به جونش افتاده بود . پاهاش یاریش نمیکرد که بره داخل دانشگاه . با یادآوری اتفاقای دیشب اشک به چشماش دوید . کاش به آروین میگفت . نفسشو با آه فرستاد بیرون . بلاخره خودشو متقاعد کردو راه افتاد . سرشو تاجایی که میتونست پایین گرفت ، فکر میکرد همه دانشجوها میدونن بین اونو آریا چی گذشته و دارن با پوزخند بهش نگاه میکنند. 
بغضشو قورت داد. به خودشو آریا لعنت فرستاد . از محوطه ی دانشگاه رد شد ومستقیم رفت طرف کلاسش . مریم با دیدن آیتان ازجاش بلند شدو با لحن شوخی گفت : به به نوعروس . چطوری آتی خانوم ؟
باشنیدن کلمه (آتی) دوباره بغض به گلوش هجوم آورد . دوباره یاد آروین افتاد . یاد حمایتاش ، یاد صدای گیراش ، یاد آغوش امنش . آروین این همه بهش لطف کرده بود ولی اون به جاش بهش خیانت کرده بود . واژه ی خیانت توذهنش پر رنگو پررنگتر میشد . ولی اون که تقصیری نداشت ، اون که نمیخواست همچین اتفاقی بیفته . خسته از این همه فکر ، این همه دویدنو نرسیدن ، چشماشو بست و آرزو کرد دیگه چشماش باز نشن . مریم بادیدن دوستش که جلوی در خشکش زده بود با تعجب گفت : آتی چرا اونجا ایستادی ؟ بیا بشین دیگه . 
دوست داشت کلمه ی آتی رو فقط و فقط از زبون آروین بشنوه با همون لحن مردونه و پرغرورش . رفت طرف صندلیو با غیض گفت : به من نگو آتی . من اسمم آیتانه . مریم تعجبش دوبرابر شد و گفت : چته تو، از دنده ی چپ بلند شدی ؟ نامزد خوشکلت چطوره ؟ 
چرا همه سعی میکردن با آوردن اسم آروین عذابش بدن . پشت سرهم بغض های نجویدشو قورت میداد آروم گفت : خوبه !
با اومدن استاد هردوتاشون ساکت شدن . آیتان از پنجره ی کلاس به محوطه ی سبز دانشگاه نگاه میکرد و غرق در افکار خودش بود . به این فکر میکرد اگه آروین بفهمه بازم بهش میگه آتی ، بازمیگیردش توبغلشو با حرفاش آرومش میکنه . میدونست از این به بعد روی لبه ی تیغ باید زندگی کنه . 
استاد نگاه اجمالی به کلاس انداخت . چشمش افتاد به آیتان انگار دنبال بهونه ای بود که استاد بودنشو به رخ همه بکشونه با صدای بلندو رسایی گفت : خانوم فتوحی حواستون که به درس نیست ، بهتره برید بیرون. اونطوری بهتر از دید زدن محوطه لذت میبرید .
جو کلاس براش سخت بود . مخصوصا با اون بغض بزرگی که تو گلوش گیر کرده بود و هر آن ممکن بود بترکه و رسواش کنه . 
از جاش بلند شدو چندتا فحش زیر لبی به استادش داد و از کلاس رفت بیرون ، وارد محوطه شد . رو نزدیکترین نیمکت نشستو چشماشو بست تو دلش عزا به پا بود .
آریا از پنجره ی دفتر اساتید به محوطه خیره شد. چشمش به آیتان افتاد . لبخندی زد و حوادث دیشب جلوش رژه رفتند . همونطور که حدس میزد آیتان یه دختر چموش و سرکش بود . لیوان چای رو تو دستش فشار داد. آروین همیشه یه مانع بزرگ براش بود. به بی عرضگی خودش لعنت فرستاد اگه دیشب کار آیتانو تموم میکرد الان واقعا اونو تومشتش گرفته بود . پوزخندی زد ، میدونست آیتان اونقدر ساده است که بتونه با چند کلمه خامش کنه .

 میدونست آیتان اونقدر ساده است که بتونه با چند کلمه خامش کنه .
از دفتراساتید اومد بیرونو رفت طرف محوطه .
آیتان سعی میکرد جلوی قطره اشکی که درحال چکیدن بودرو بگیره ، ولی بلاخره اون اشک سمج از چشمش چکید رو گونش دستشو محکم کشید روگونش . نمیخواست احساس ضعف کنه اما علاوه بر احساس ضعف ، احساس بی پناهی هم میکرد . نمی تونست با این عذاب سرکنه . باید همه چیزو به آروین میگفت ، ترس از اینکه آروین هم مثل همه ترکش کنه یه لحظه خیالشو راحت نمیذاشت . چشماشو با سردرگمی بست ، وقتی چشماشو باز کرد دو جفت کفش واکس زده توجهشو جلب کرد . چشماشو از کفشا گرفتو به صورت اون فرد دوخت . بادیدن آریا اخم غلیظی کردو از جاش بلند شد تا بره که صدای آریا باعث توقفش شد .
- کجا میری ؟ میخوام باهات حرف بزنم . 
از این همه وقاحت آریا خونش به جوش اومد . دوست داشت دست خودشو بگیره و از این شهر و آدماش فرار کنه . بدون اینکه برگرده طرف آریا گفت : چیکار دارید استا ؟
استادو با غلظت خاصی گفت که باعث شد آریا با خشم یه قدم بهش نزدیک بشه . 
با خونسردی برگشت طرف آریا ، نمیخواست احساس ضعف کنه ، حداقل جلوی آریا نه
با لحن محکمی گفت : میشنوم استاد !!!
آریا با پوزخند به دوروبرش اشاره کردو گفت : اینجا ؟ 
آیتان نگاهی به اطرافش انداخت ، چشمش افتاد به چندتا دانشجو که با پچ پچ به اونها خیره شده بودند . آروم زیرلب گفت : خاله زنکا . نفسشو باحرص فرستاد بیرون . 
پوزخند آریا تبدیل شد به لبخند و گفت : جوش نزن . بیرون دانشگاه سر کوچه منتظرم .
آیتان به قد بلند آریا خیره شد که درحال دور شدن بود . بین یه دوراهی مونده بود ، باید میرفت یا نمیرفت ؟ اگه میرفت میشد خائن ، اگه نمیرفت باید به تماشای نابود شدن زندگیش مینشست .
چادرشو مرتب کردو زیرلب غرید : باید حتما این مزاحم سرم باشه ؟ کاشکی میتونستم این کفن سیاهو همین الان از سرم در بیارم !
بین بدوبدتر یکی رو انتخاب کرد ، باید میرفت ، باید تکلیفش مشخص میشد . آروم راه افتاد ، حس اینکه داره به آروین خیانت میکنه نفس کشیدنو براش سخت میکرد . آب دهنشو قورت دادو قدماشو تندتر کرد . نباید پشیمون میشد . یاد دیشب افتاد که وقتی آؤوین اومد همه چیز رنگ و بویی آرامش گرفت ، رنگ و بوی امنیت . وقتی به خودش اومد صورتش خیس از اشکاش شده بود . اشکاشو با پشت دست پاک کردو سعی کرد به آروین فکر نکنه . الان فقط نجات زندگیش مهم بود . 
آریا سر کوچه منتظر بودو با پاش به لاستیک ماشین ضربه میزد نبایدمیذاشت آروین صاحب همه چیزش میشد آیتان . زمیناو مغازه حاج رضا اینا همه حق اون بود نه آروین
با صدای آیتان سرشو بالا آورد 
- باهام چیکار دارید ؟
پس بلاخره اومد لبخندی زدو گفت : سوار شو .
آیتان بالجبازی گفت : تاهمین جاهم که اومدم حسابی بهتون لطف کردم . حرف حسابتون چیه ؟ چی از جون منو زندگیم میخوایید؟ 
آریا از حاضر جوابی آیتان لذت میبرد . به کوچه ی خلوت روبه روش خیره شدو گفت: افتخار که نمیدی سوار ماشین من بشی پس بریم تو اون کوچه تاباهات حرف بزنم . اینجا نمیشه ! آیتان شروع کرد به جوییدن لبش ، به کوچه خلوت روبه روش چشم د.خت . یعنی باید میرفت ؟ تا اینجا که اومده بود . پس ترسو ازخودش دور کردو جلوتر از آریا راه افتاد . آریا لبخند پررنگی زدو به همراه آیتان وارد کوچه شد . 
آیتان برگشتو با صدای نسبتا بلندی گفت :منتظرم استاد !
آریا با کلافگی گفت : چرا اینجوری حرف میزنی؟
آیتان اخمش غلیظتر شد ادامه داد : انتظار دارید چه جوری حرف بزنم ؟ نکنه باید قربون صدقتونم برم ؟ 
از لجبازی این دختر به تنگ اومده بود با عصبانیت گفت : مثل اینکه یادت رفته دیشب چه اتفاقی افتاده ؟ 
آیتان با یاد آوری دیشب به خودش لرزید . دوباره داشت خودشو میباخت . آریا حرفشو ادامه داد : چرا نمیخوایی بفهمی من دوست دارم . آروین مردی نیست که خوشبختت کنه . با شنیدن اسم آروین اشک توچشماش حلقه زدو باصدای محزونی گفت : منو شما داریم به آروین خیانت میکنیم . 
آریا پوزخندی زد و گفت : توبهش خیانت نمیکنی عذاب وجدان نگیر . اگه قرار بود بهش خیانت کنی دیشب جیغ نمیزدی ، دیشب مشت نمیزدی ، دیشب منو از اتاق بیرونم نمیکردی و میذاشتی من کارمو بکنم تا الان کاملا مال من میشدی . میفهمی من چقدر عذاب میکشم وقتی میبینم تو و آروین تو یه اتاق میخوابید . منو تو همدیگرو دوست داریم آروین یه مانع است که خودم حلش میکنم .
جمله ی ( منو تو همدیگرو دوست داریم) مدام تو سرش تکرار میشد . بی اراده گفت : کی گفته من شمارو دوست دارم ؟
آریا بهش نزدیک شدو با لحن عجیبی گفت : یعنی دوسم نداری ؟ پس اون دلبری هارو سر کلاسام واسه کی میکردی؟ 
آیتان با دهان باز بهش خیره شد ، آریا شیطنت های دانشجویاشو میذاشت پای دلبری ؟ 
تا اومد اعتراض کنه ، لبای آریا اومد رو لباش توبهت و منگنه گیر کرده بود . 
حالش داشت بهم میخورد با مشت کوبید روسینه ی آریا و به لباسش چنگ زد ولی آریا تو خسله ی شیرینی فرو رفته بودو سعی نداشت ازش جدابشه .
تصویر آروین جلو چشماش پر رنگو پرنگتر میشد و باعث شد چشماش پر از اشک بشه
آریا دستای آیتانو با یه دستش محکم گرفتو چسبوندش به دیوار .
با موقعیتی که داشت نمیتونست کوچکترین حرکتی کنه ، باید یه کاری میکرد باید از نجابتش دفاع میکرد . باتموم توانش لب پایین آریارو گاز گرفت . آریا آخی گفتو ازش جداشد . دستشو گذاشت رو لبشو باعصبانیت گفت : دختره ی ...... الله اکبر . 
آیتان با مظلومیت بهش خیره شد . یعنی واقعا آریا ازخداهم چیزی میدونست . 
چادرشو که تقریبا ازسرش در اومده بودو محکم چسبید و به طرف سر کوچه دوید . 
آریا به خودش اومدو با صدای بلندی گفت : کجا میری دختر ؟ 
دیگه چیزی واسش مهم نبود . فقط باید از اونجا دور میشد حس یه خائنو داشت ، اشکاش بی محابا رو صورتش فرود می اومدند . قلبش دیوانه وار میکوبید حس انزجار بهش دست داده بود . باید امشب همه چیو به آروین میگفت . چیزی واسه از دست دادن نداشت . نیم ساعت راه رفت ، بی هدف ...... سردرگم ........ 
به ساعتش نگاه کرد . یه ربع دیگه کلاسش شروع میشد . حوصله ی درسو نداشت . ولی باید میرقت تا حواسش پرت شه . تا به آروین فکر نکنه . با قدنهای بلند رفت طرف دانشگاه . آروین جلوی دانشگاه منتظرش بود . اونم روزخوشی نداشت و اومده بود دختری رو ببینه که کل روز حواسش پیشش بود .
آیتان با دیدن ماشین آروین بی ارده ذوق کردو لبخند رو لبش نشست . قدمهاشو تند کرد ولی با دیدن ماشین آریا چند متر اونطرفتر لبخند رو لبش ماسید

 

منبع: رمان دوستان

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 215
  • آی پی دیروز : 202
  • بازدید امروز : 482
  • باردید دیروز : 356
  • گوگل امروز : 5
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,175
  • بازدید ماه : 6,538
  • بازدید سال : 93,048
  • بازدید کلی : 20,081,575