loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 1038 دوشنبه 27 آبان 1392 نظرات (0)

رمان نامزد من (فصل دوازدهم ) -نویسنده امیر

سرش را بلند کرد ، فرود آب روی صورتش مثل یک سیلی محکم بود ..
قبل از ورود آروین به زندگیش ، زندگی بی نوری داشت اما حال زندگیش یک خورشید درخشان بود .
با یاد آوری بچه ی پانا زیر دوش آب به هق هق افتاد ، آروین متعلق به بچه اش بود چطور میتوانست آینده ی یک بچه ی بی گناه را به خاطر خودش تباه کند
کَف حمام نشست و با دستانش سرش را گرفت ، موهای بلند و مشکیش دورش را احاطه کرده بودند ، باید از آروین میگذشت . میان انبوهی سیاهی و بی اعتمادی گیر کرده بود .
باید آروین را ، اتفاقاتی که این مدت برایش افتاده را ، آریا ، حاج رضا ، حاج حسین همه را مچاله میکردو تازه متولد میشد ...
بغضش را قورت دادو بلند شد آروین متعلق به اون نبود از همان ازل دنیایشان باهم فرق داشت .
از حمام بیرون آمد و درحالی که موهایش را خشک میکرد جلوی آینه نشست و به تصویر خودش خیره شد ، گآهی وقت ها فکر میکنی تلاشت به نتیجه رسیده است و تا رسیدن به اوج فاصله ی چندانی نداری اما حس کج و بی ریخت بی اعتمادی با سر پرتت میکند پایین طوری که جمجمه ات متلاشی میشود .
به نبودن آروین فکر کرد ...چانه اش شروع به لرزیدن کرد ...مدت ها بود دنیای بی رحم چنگال تیز کرده بود برای زندگی نحیفش ...آرام زیر لب گفت : خُدایا سُقوط میکنم تو راحت باش و چشمهآیت را ببند .

××××××××××××××××××××××××× ×××××××××××××
-آروین این کار تو یعنی فرار ، یعنی ضعف . بمون و برای عشقت بجنگ برای حقت ، بعد این همه سال یکی پیدا شده که بهش پایبند باشی انقدر زود کنار نکش .
به آرش که رفته بود بالا منبر خیره شدم ، چشمهامو ریز کردم و گفتم : جنگیدن برای یه عشق زوری فقط عزت منو میاره پایین .
آرش کلافه تو اتاق راه میرفت .
- فک نمیکردم انقدر ضعیف باشی که با یه ضربه زمین گیرت کنند .
با بی حالی گفتم : منی که حس می کردم هنوز می شه ادامه داد امروز بدجوری راه نفسم رو بسته می بینم
نا ندارم، حتی برای فریاد
نا ندارم، حتی برای نبودن
نا ندارم رفیق
سرمو تو دستام گرفتم و زیر لب نالیدم : نا ندارم بفهم .
خُدایا خیلی بُزرگی کاش هَمقد من میشدی تا منومیدیدی !
آرش با صدای محکمی گفت : چی تو سرته آروین ؟ اصلا درکت نمیکنم ، پول گرفتن از حاجی ، میدون رو خالی کردن واسه آریا . با زندگیت داری چیکار میکنی پسر؟
سرموبه شدت بلند کردم و به آرش خیره شدم .
- تو هیچ وقت جای من نبودی پس شر نگو ، نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم و گفتم : میرم خونه باید آیتان رو ببرم خونه بابا جونش ، توام تا آخر ماه کارام رو درست کن میخوام با حامد برم .
آرش دستی به پیشونیش کشیدو گفت : هیچ وقت نتونستم سر از کارات در بیارم . تصمیمت جدیه دیگه ؟
با اخم گفتم : مگه من باتو شوخی دارم ؟
دستاشوبه حالت تسلیم برد بالا و با لبخند تلخی گفت : باشه بابا چرا میزنی ؟
نگاه خشمگینم رو از آرش گرفتم و با گفتن خداحافظ شرکت رو ترک کردم
قدم زدم ، بین شلوغی مردمی که بی تفاوت از کنار همدیگه میگذشتند ، دلتنگی هـآمو تو عرض خیابان قدم زدم ، فکر کردم به شب های که با دخترای رنگا رنگ صبح کردم ، نفس عمیقی کشیدم تو هوای آلوده ! آلوده بودم مثل هَوای شهر ...
خیلی وقت بود خودم نبودم ، کسی که نبودم هم نیستم ...
آیتان با من چیکار کرد ؟؟ چشمامو بستم و به چشمهاش فکر کردم ، نگاش این روزا تلخ بود مثل یه بادوم تلخ ...




کلیدو انداختم و قفل درو بازکردم ، نفس عمیقی کشیدم خونه بوی چادر مشکی آیتان رو میداد . درو بستم و به در تکیه دادم ! داشتم چیکار میکردم ؟ خودمم نمیدونستم . گــاهی اوقات آدم خسته میشه و یه راه میخواد واسه فرار کردن از همه چیز ، از آدمای اطرافش حتی از عزیز ترین افراد زندگیشم میگذره ، فرار کردنش از روی خودخواهی نیست ، برای اینکه خودشو گم کرده ! برای اینکه اون خود رو پیدا کنه باید بره
حتی حوصله ی اینکه صدامو بلند کنم و آیتان رو صدا بزنم رو هم نداشتم . کتمو در آوردم و پرتش کردم روی میز ، گلدون شیشه ای رو میز تکون خورد و به صورت چرخشی به لبه ی میز نزدیک شد ، حس اون گلدون رو داشتم لبه ی یه پرتگاه ایستاده بودم و سقوطم برابر بود با خرد شدنم ! گلدون افتاد رو زمین و با صدای دلخراشی خرد شد ، به خرده های روی زمین خیره شدم . آیتان با صدای وحشت زده ای گفت : چی شده ؟؟
سرمو بلند کردم و به چهره ی آشفته اش خیره شدم ، زنم بود ...چطور میتونستم ترکش کنم ؟
چشمامو بستم وقتی پای بی اعتمادی بیاد وسط آرامش از طرفین سلب میشه!
چشمامو باز کردم و لبخند کجی زدم آروم گفتم : چیزی نیست . رفتم طرفش و موهای بلندش رو کنار گوشش زدم . به چهره اش خیره شدم دستمو کشیدم رو گونش ، چشماشو بست و خودشو عقب کشید . پوزخندی زدم و گفتم : وسایلت رو جمع کردی ببرمت خونه بابا جونت ؟؟
لحنم بی اراده تند و تیز شده بود ، آیتان چونش رو فرستاد جلو و با بغضی آشکار گفت : وسایلم جمع بود .
پوفی کردم و رفتم طرف مبل و خودمو پرت کردم روش و گفتم : یه چای به من بده .
لحنم کاملا دستوری بود ، این دفعه آیتان بود که پوفی کردو رفت طرف آشپزخونه. میخواستم بیشتر باهاش باشم ، چشمامو ریز کردم و حرکاتشو تو ذهنم ثبت کردم . بعد از چند دقیقه استکان چای رو گرفت طرفم ، بدون تشکر ازش گرفتم و گفتم : بشین !
روبه روم نشست و سرش رو انداخت پائین ، چای تلخ رو سرکشیدم وگفتم : تصمیمت چیه ؟؟
سرش رو بلند کرد و آرم گفت : تصمیمی نگرفتم ، ازت فرصت میخوام . آروین درکم کن من هیچ وقت مستقل نبودم ، هیچ وقت به تنهایی تصمیم نگرفتم ، هیچ وقت خودم نبودم همیشه یه رباط بودم که بدون کم و کاست تصمیم های بقیه رو انجام میدادم . فرصت میخوام ...
چطور میتونستم بندازمش جلو خانواده اش ؟ خانواده ای که عقایدشون مال دوران قاجار بود ..
نفس عمیقی کشید و ادامه داد : مطمئن باش تصمیم درستی میگیرم که به نفع هردومون باشه ، ازت میخوام منو بفهمی پایه های اعتمادم فرو ریخته ، گذشته از همه این بحث ها تو یه بچه از پانا ...
با فریاد حرفشو قطع کردم وگفتم : اون بچه مال من نیست اینو تو گوشت فرو کن نیست ..بلند شدم و با فریاد ادامه دادم : نیســـت لعنتی ...استکان تو دستمو کوبیدم به زمین و رفتم طرفش خودشو عقب کشید و با ترس به من خیره شد ...جلوش زانو زدم و با صدایی که با بغض مخلوط شده بود گفتم : آتی منو نگاه کن ؟ تو میخواهی با من زندگی کنی نه با گذشتم !
اشکاش جاری شد و گفت : من با گذشته ات کنار اومدم مهم نیست قبل من چیکار کردی ، ولی بچت آروین ..
با حرص بلند شد و بلند گفتم : گمشو برو وسایلتو بردار بریم .
کمی نگام کرد و از جاش بلند شد و رفت سمت اتاق خواب ، بعد از چند ثانیه اومد کنارم وآروم گفت : بریم .
نیم نگاهی بهش انداختم ، آتیش گرفتم ... آیتان زنم بود .. اگه میرفت روزام تاریک میشد ...
گوشه لبم رو گاز گرفتم و جلوتر از آیتان راه افتادم ...
زندگی خیلی حسود بود طاقت دیدن خوشی من رو نداشت . انگار من با غم زاده شده بودم از همون ازل ...
سوار ماشین شدم ، بعد از چند دقیقه آیتان هم سوار شد . با عجز نگاش کردم تا شاید تو تصمیمش تغییری ایجاد بشه ، سنگینی نگامو که روی خودش حس کرد سرشو انداخت پائین و گفت : برو .
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم ،دستمو بردم سمت پخش و روشنش کردم . شیشه رو دادم پائین ...
نــیاز من به حس تو مثل نماز عاشقاست ، میگن حساب عاشقا از همه آدما جداست
وقتی تموم جاده ها همقدم تو میشدم ، هیچکی ترانه ای نگفت برای تو به غیر من ..
وقتی بارون چشم تو چشم منم تر میکنه ، میریزه روی گونه هات دردمو بد تر میکنه
هیچی نمیشه از تو گفت وقتی که تو خود تویی ، اونی که من اسیرشم ، اون که رها شده تویی
{شهـــآب تیــآم }
به آیتان که فین فین میکرد نگاه کردم و غریدم : گریه نکن !
صدای گریه اش بلند تر شد ، دند ه رو جابه جا کردم و با سرعت نور روندم . از بین ماشین ها گذشتم و صدای بوق کشدار خیلی از ماشین هارو درآوردم .
آیتان دستشو آروم گذاشت رو دستم و گفت : آرومتر برو ..
به چهره اش نگاه کردم و بی اراده سرعتمو کم کردم . به دستم فشار خفیفی وارد کرد و دستشو برداشت . وقتی جلوی خونه حاج حسین ایستادم نفس عمیقی کشیدم انگار هوا کم آورده بودم و دنبال هوا میگشتم دوباره نفس عمیق کشیدم و به آیتان نگاه کردم که به در خونشون خیره شده بود آروم زیر لبش گفت : این خونه ی لعنتی مثل زندون میمونه برام .
زبونمو کشیدم رو لبم و با عجله گفتم : آتی بیا از اینجا بریم خودم نوکرتم . هرچی تو بگی همون میشم فقط نرو تو اون خونه ..
آیتان بهم نگاه کرد و لبخند تلخی زد و درماشینو باز کرد ، دستشو گرفتم و با ترس گفتم : آتی میری؟؟ کشیدمش سمت خودم ، سرشو گذاشتم رو سینه ام و دم گوشش پچ پچ کردم : آتی ، خانومم، قول میدم بشم همونی که میخواهی نرو ، تنهام نذار من به جز تو که کسی رو ندارم ، خواهش میکنم نرو ، یعنی تو اون خونه رو به من ترجیح میدی؟؟ سرشو از روسینم بلند کردو با گریه اسمم رو صدا کرد : آروین ..
اشکاش رو با انگشت شستم پاک کردم و با بغض نالیدم : جـانم ؟ بریم آتی ؟
دستشو کشید رو لبام وگفت : حلالت نمیکنم اگه با لبایی که لبامو بوسیدی از سیگار کام بگیری ، حلالت نمیکنم اگه مشروب بخوری ...
چادرش رفته بود عقب ، چادرش رو مرتب کرد و از من دور شد نـالیدم : آتی ..
دستشو بلند کرد و گفت : دیگه صدام نکن ، رفتن تو اون خونه و جدا شدن از تو برام خیلی سخته اگه مجبور نبودم هیچ وقت این کارو نمیکردم . خداحافظ.
از ماشین پیاده شد ، نگاهی به من انداخت و رفت طرف خونشون ودوباره برگشت و من رو نگاه کرد ولبخند زدی و دستشو بلند کرد برام .
از ماشین پیاده شدم و نگاش کردم ، زنگو فشار داد و بعد از چند دقیقه از جلوی چشمام محو شد . به جای خالیش خیره شدم آه عمیقی کشیدم و سوار ماشین شدم وپامو فشار دادم رو گاز
رفتم،اونقدر رفتم تا گم شدم تو جاده های خاکی وقتی چشم چرخوندم یه کویر شنی و بی آب و علف دیدم از ماشین پیاده شدم و دردمو فریاد کردم .. تاجایی که میتونستم فریاد زدم و گفتم : چیه خدا طاقت دیدن خوشی من رو نداشتی؟؟ گناه کاربودم درست ، اما حقم این نبود که آیتان رو از من بگیر ، خــدایا این حال و روز من برات خنده داره ؟؟ داری میخندی بهم ؟؟
زانو زدم و به فریاد زدنم ادامه دادم : بـآایتان تنبیه ام نکن خواهش میکنم ..
سرمو بلند کردمو محکم وبلند اسم آیتان رو فریاد زدم : آتـــــی !!

درو برای آرش باز کردم و رفتم کنار تا بیاد داخل ، آرش خنده ای کرد وگفت : چاکر داداش ، راضی به این استقبال گرم نبودم جون تو .
اخمی کردم و گفتم : مزه نریز بیا داخل .
آرش اومد داخل و مستقیم رفت تو آشپزخونه و از همونجا بلند داد زد : یه پیتزایی برات گرفتم بی پدرومادر خیلی خوشمزه است .
به اپن آشپزخونه تکیه دادم و گفتم: از کجا میدونی خوشمزه است ؟؟ هنوز عادت های خرکیتو ترک نکردی ؟؟ ناخنک زدی ؟؟
آرش چشم غره ای نثارم کرد و گفت : تو هم که باز به من توهین کردی...
پیتزا هارو گذاشت رو اپن و خودش هم پرید رواپن !
چینی به بینیم انداختم و گفتم : خونه ام رو به گند نکش گمشو پائین مثل آدم بخور .
آرش تیکه ای از پیتزارو گذاشت تو دهنش و با دهن پر گفت : خفه بینیم ، چه خونه ام خونه ام هم میکنه برام ...
حوصله ی کل کل با این یـابو رو نداشتم ، درحالی که با تیکه ی پیتزا ور میرفتم گفتم : چه میکنی با زحمت های ما؟؟؟؟ کارام درست شد ؟؟
آرش نوشابه ی مشکی رو باز کرد و در همون حالت هم سرش رو تکون داد و گفت : آره داداش کارات ردیفه با حامد میفرستمت بری .
یک هفته بود که آیتان رفته بود و من تو بی خبری دست و پا میزدم ، این یک هفته قد یک سال برای من گذشته بود . گفته بود بهش زنگ نزنم ، گفته بود بعد دوهفته جوابمو رو میده .
نفس عمیقی کشیدم ، آرش با بی خیالی گفت : بخور بابا چرا استخاره میکنی ؟ بخور ننه به فدات بشه رنگ به روت نمونده ..
به لودگی های آرش توجه نکردم ، اگه جواب آیتان منفی باشه از اینجا میرم .
لبامو رو هم فشار دادم و تیکه پیتزا رو انداختم تو کارتونش و رفتم سمت اتاق خواب و داد زدم : وقتی خوردی گورتو گم کن میخوام تنها باشم .
آرش داد زد : اه تو که باز گه مرغی شدی داداش ، بابا انقدر که چسبیدی به اون تخت فکر میکنم زخم بستر گرفتی ..
درو محکم بستم ، حوصله ی هیچ کسی رو نداشتم .
خودمو پرت کردم رو تخت و چشمامو روی هم گذاشتم ، این تخت بوی آیتان رو میداد ، این اتاق بوی رازو نیاز های آیتان رو میداد ..
پشت چشمام چهره ی با نمک آیتان شکل گرفت ، با همون موهای مشکی و چشمهای درشت تیله ای تو رویاهام موهاشو بهم ریختم و لپش رو محکم کشیدم ..
لبخندی زدم و به پهلو چرخیدم و چشمام رو باز کردم و چشم تو چشم آرش شدم ، نشستم سرجام و باصدای بلندی گفتم : گاومیش چرا در نزدی؟؟ این چه وضعشه نمیگی سکته میکنم ؟؟؟؟؟؟
آرش با خونسردی کنارم نشست و گفت : داداش دیونه شدی با خودت میخندی ، لبخند میزنی ..
نفس پرحرصی کشیدم و داد زدم : آرش گمشو بیرون حوصله ندارم .
آرش بلند شد و گوشه ی بینیشو خاروند و گفت : ولی من بازم معتقدم که دیونه شدی
بلند شدم و گفتم : آرش میدونی من عصب بزنم چجوری میشم پس لطفا برو !
آرش سرشو تکون داد و گفت : قربون داداش ، مواظب خودت باش . پیتزاتم بخور .
دستمو زدم به کمرم و گفتم : چشم ننه !
آرش لپمو کشید و باخنده گفت : ننه به فدات چشمت بی بلا گل پسرم .
پوفی کردم وچشم چرخوندم و گفتم : خداحافظ
آرش دستشو بلند کرد و گفت : خداحافظ داداش
بدرود : ))
گوشه ی پنجره کز کرده بود و به حیاط زیبائشان نگاه میکرد ، به خنده های بلند پدرش چشمانش را بست و سرش را به دیوار پشتش تکیه داد ، پاهایش را بیشتر درون شکمش مچاله کرد و دست حلقه شده بین پاهایش را تنگ تر کرد . به چهره ی خمیده ی مادرش فکر کرد ... به اینکه یک عمر شخصیت زن را در قوری و قابلمه دیده بود ... به آروین فکر کرد ... لبخندی زد با فکر آروین گرم میشد ... شراب نخورده مست میشد ... یاد چشمهای عجیبش افتاد ...یادنوازش ها و بوسه هایش ... آه عمیقی کشید فکر بچه ی پانا خط بطلانی بود روی تمام افکار شیرینش . چشمهایش را باز کرد و دوباره از پنجره به حوض وسط حیاط خیره شد دوباره آه کشید ..دیگر نباید به آروین فکر میکرد !!!!!!
از جایش بلند شد و روبه روی بوم ایستاد ، به رنگ های دوست داشتنی اش خیره شد چقدر دلش برای بوی رنگ ها تنگ شده بود ، نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست .. عاشق بوی رنگ ها بود ..زندگیش در این چند مدت آنقدر پیچیده شده بود که مجالش نداده بود تا دستی به روی علایقش بکشد ...دوست داشت گریه کند ، مانند دختربچه ها لبهایش را جلو فرستاد و بعد از چند ثانیه بغضش تبدیل به هق هق شد ...
زهرا خانوم که در طول این یک هفته آب شدن دخترش را میدید با حرص به پیرمرد جلویش خیره شد که مثل پیربچه ها داشت به باغچه آب میداد ..
نمیتوانست مهر سکوتش را بشکند ، حاج آقا حرمت داشت شوهرش بود ..
نفسش را با آه بیرون فرستاد از جایش بلند شد، میخواست برود پیش دخترش !
از پله ها آرام آرام بالا رفت ، پشت در اتاق آیتان ایستاد صدای هق هقش را میشنید ، اشکش جاری شد با گوشه ی روسریش اشکش را پاک کرد و تقه ای به در وارد کرد
آیتان با شنیدن صدای در ، فورا اشکهایش را پاک کرد و با صدای لرزانش گفت : کیه؟
صدای زهرا خانوم هم میلرزید آرام گفت : منم دخترم
آیتان به طرف در رفت و بعد از چند ثانیه بازش کرد لبخند مصنوعی زد و گفت : جانم مامان ؟؟؟؟؟؟؟
زهرا خانوم به صورتش دقیق شد ، چه بر سر دختر کوچکش آمده بود ؟؟
زن آرام و صبوری بود ، لبهایش را خیس کردو گفت : بیا حرف بزنیم دخترم !
آیتان از جلوی در کنار رفت و زهرا خانوم وارد اتاقش شد ، روی صندلی چوبی نشست و به دخترش که با انگشتان دستش بازی میکرد خیره شد و بی مقدمه گفت : چرا اومدی اینجا ؟
آیتان جاخورد و سرش را بلند کرد و به صورت مادرش نگاه کرد نفس عمیقی کشید و گفت : دلم براتون تنگ شده بود
زهرا خانوم به آیتان اشاره کرد که روبه رویش بنشیند
آیتان روبه روی مادرش زانو زدو مثل دختر بچه ها سرش را روی پاهای مادرش گذاشت ، زهرا خانوم لبخندی زدو دستش را درون خرمن موهای آیتان برد آیتان چشم هایش را بست و لبش را گاز گرفت یاد نوازش های آروین افتاد ، نوازش هایش آرام بخش بود مثل نوازش های یک مادر ...
دوباره بغض کرد و اشکهایش روی گونه هایش غلتیدند ، مادرش دستی به صورتش کشید و آرام گفت : چرا گونه هات خیسن ؟؟
آیتان زیر لب نالید : مـا مـا ن .......
زهرا خانوم آه عمیقی کشید و گفت : برات مادر خوبی نبودم اما میخوام خوب باشم هر چی تو دلته بگو ، آروین اذیتت کرده ؟
آیتان سرش را بلند کردو به مادرش خیره شد و گفت : نـه .
دوباره سرش را روی پاهای مادرش گذاشت و گفت : قضیه یه چیز دیگه است ..
باید با یکی درد و دل میکرد ، دیگر تحمل نداشت ..کسی به دیواره دلش پنجه میکشید ...
از گذشته ی آروین گفت ، از پـانا و بچه اش ، زار زد ، از شب رویائیش گفت ، از حمایت های آروین ، همه چیز را گفت ، زهرا خانوم گوش داد و دستش را میان موهای آیتان برد و سعی داشت آرامش کند ..
آیتان نفس نفس میزدو به سک سکه افتاده بود با صدای دلخراشی گفت : مـامـ ان من چیکار کنم ؟
زهرا خانوم صورت دخترش را با دستانش قاب گرفت و گفت : دوسش داری؟؟
اشکهای آیتان جاری شد سرش را به نشانه مثبت تکان داد
زهرا خانوم لبخندی زدو پیشانیش را بوسید و گفت : پس بجنگ براش ، آروین حق توئه !
آیتان گفت : پس بچه اش چی ؟؟
زهرا خانوم اخم غلیظی کردو گفت : از کجا میدونی بچه مال آروینه
آیتان فین فین کنان گفت : آخه اون مرده گفت !
زهرا خانوم حرفش را مزه مزه کرد بایدمیگفت وگرنه زندگی دخترش خراب میشد
-تومیدونی آریا هم بهت علاقه داره ؟؟
آیتان سرش را پائین انداخت و اهومی کرد .
زهرا خانوم نفس عمیقی کشید و ادامه داد : آریا واسه خراب کردن زندگی تو و آروین دست به هرکاری میزنه دخترم ، باباتم واسه رسیدن به زمینای حاج رضا از همه چیز میگذره حتی از اولادش ..
آیتان به چهره ی مادرش خیره شد ، اخم بانمکی کرد و گفت : زمینای حاج رضا ؟
زهرا خانوم آهی کشد ..این روزها زیاد آه میکشید ......دم به دم ......
-ازدواج تو و آروین هم از نقشه های بابات بود ، چون فکر میکرد اون زمینا میرسه به آروین که فرزند اصلی حاج رضائه . زمانی که ما همسایه حاج رضا بودیم بابات زمیناشو فروخت به حاج رضا ، فروش زمین ها حماقت محض بود چون بعد چند سال اون زمینا به طور باور نکردنی قیمتی شدند بگذریم، آریا به بابات قول داده که اگه آیتان از آروین جدا بشه اون زمینارو بهش برمیگردونه از کجا معلوم که آوردن اون آقا پیش تو هم جزو نقشه هاش نباشه ؟ آروین که میگه اون بچه مال من نیست ، بهش اعتماد کن دخترم ...
آیتان گیج و منگ به مادرش نگاه میکرد آرام گفت : بابام چطور دلش اومد با من این کارارو بکنه ؟
نگاه خسته ی مادر روی چهره ی مبهوت دخترش بود
-مال دنیا چشماشو گرفته تو بخشش دخترم !
آیتان منزجز تر شد از پدرش ، از دنیا ، دلش آروین را میخواست تا آرامش کند .
پانا طول اتاق را راه میرفت ، دو دستش را میان موهایش برد دیوانه شده بود برای چندمین بار از حامد رکب خورده بود ، از خودش بدش آمد باخود گفت : کاش مثل باقی دخترها پاک زندگی میکردم . دستی به شکمش کشید اشکش در آمد بلند بلند با خودش حرف میزد
-مامانی منو میبخشی؟؟ فدات بشم تقصیر من نبود من تورو میخواستم دوست داشتم پسر باشی یه قهرمان باشی ، مامانی از دست من ناراحت نباش طاقت دیدن ناراحتیتو ندارم ، مامانی من ضعیفم من خیلی بی پناهم مامانی میخوام بیام پیشت من بدون تو هیچم هیچ ..
این چند ماه به شدت وابسته ی بچه ی درون شکمش شده بود ، مثل یک مرده بود با این تفاوت که نفس میکشید ...
به چاقوی روی میز نگاه کرد ، زندگی را نمیخواست ، میخواست بکشد کنار ..
به طرف چاقو رفت و با یک حرکت برش داشت نفس نفس میزد یاد زمانی افتاد که بچه اش را داشتند از او جدا میکردند به هق هق افتاد چاقورا روی مچ دستش گذاشت ، دستش میلرزید..
به حامد فکر کرد ...
به بچه اش ...
به آروین و آیتان ، حسودی میکرد به خوشبختیشان ...
نمیدانست چرا همیشه تادوقدمی خوشبختی و موفقیت همه چیز خراب میشد
چشمانش را بست و چاقو را روی دستش فشار داد ، سوزش بدی را احساس کرد لبش را گاز گرفت اشک از پشت چشمان بسته اش سرازیر شد ، نه زندگی را نمیخواست ..
فشار خفیفی به چاقو وارد کرد ، چشمانش را باز کرد و به قرمزی خون چشم دوخت ، قرمز رنگ ش/ه/و/ت .......
لبخندی زد ، قرمز را دوست داشت ، به قهقه افتاد دیگر درد را احساس نمیکرد فشار محکمتری به چاقو داد ....
کم کم چشمانش بسته شد، کم کم مرگ را در آغوش رفت ..
استکان چای را توی دستم چرخوندم این دو هفته فهمیده بودم که تی بگ بی مزه ترین چائیه ..
از روزی که آیتان رفته بود همش تی بگ میخوردم چون کسی نبود برام چای رو حاضر کنه .
این دوهفته مثل صد سال گذشت ، به عقربه های ساعت نگاه کردم اونا هم نبود آیتان رو به رخم میکشیدند ، پوزخندی زدم و سرمو به لبه ی مبل تکیه دادم چشمامو بستم و به فردا فکر کردم اگه آیتان نمی اومد من میرفتم هنوز چمدانم رو نبسته بودم معتقد بودم که میاد ..
پوفی کشیدم نبود آیتان باعث کلافگیم شده بود ..
تو این دوهفته فهمیده بودم که در نبود آیتان انگار یه چیزی رو گم کردم ، برای من ، مـنی که یه عمر دخترا دورم بودند خیلی سخت بود که پس زده بشم .
پامو با اضطراب به زمین میکوبیدم ، مثل دیونه ها چسبیده بودم به این خونه لعنتی .
نه خواب داشتم نه خوراک میخواستم زودتر آیتان برگرده ، از اینکه نمیدونستم الان داره چیکار میکنه حرصم گرفت ، لیوان رو تو دستم مشت کردم ...
تلفن زنگ میخورد اما من بی تفاوت بهش چشمامو ریز کرده بودم وبه یه نقطه خیره شده بودم ، افکار منفی داشت تو ذهنم شکل میگرفت : نکنه آیتان با آریا باشه ؟
صدای زنگ تلفن رو اعصابم بود ، بلند شدم و تلفن رو از روی میز برداشتم که صدای هراسون آرش پیچید تو گوشم
-داداش کجایی؟
اخمامو کشیدم تو هم و گفتم : چند بار بگم دورو بر من نپلک بی اعصابم ؟
با حرفی که آرش زد وا رفتم
-آروین پانا خودکشی کرده ..
رو نزدیکترین مبل ولو شدم و با بهت گفتم : چی؟؟
آرش تند تند حرف میزد و من زیر لب حامد رو نفرین میکردم
-رگ زده دختره دیونه داداشش دیر رسیده ، آروین تموم کرده ..
چشمامو محکم بستم و با غیض گفتم : به درک ، باعث و بانی بهم ریختن زندگیم همون پانائه کثیفه چه بهتر یه لجن از زمین محو شد ...
آرش با لحن غمگینی گفت : یه روز دوستمون بود ، یه دختر پاک وساده که گیر حامد افتاد، یادته اوایل نگاش چه شرمی داشت ؟ یادته شبی رو که از خونشون به خاطر حامد زد بیرون ؟
سرم رو به لبه ی مبل تکیه دادم و گفتم : تقاص بی لیاقتی و بی مسئولیتی حامد رو من دارم پس میدم . کارام ردیف شده یانه ؟
آرش اهومی کرد و گفت : کاری نداری؟
بدون خداحافظی گوشی رو پرت کردم رو میز ، باورم نمیشد پانا خودکشی کرده باشه ، چـرا ؟ پس بچه اش چی ؟
پامو با استرس به کف زمین میکوبیدم
خدایا یه لحظه بیا زمین چند لحظه خودمونی باهم اختلاط کنیم ...
فکر آیتان مجال نمیداد به چیز دیگه ای فکر کنم . زندگی من زندگی جالبیه مدام بین یه تراژدی محض و کمدی ناب درحال پیچ و تاب خوردنه یه جور غم انگیز خنده داره .....
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آیتان رو از تو افکارم بکشم بیرون فقط یک روز دیگه مونده بود


منبع: رمان دوستان

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 227
  • آی پی دیروز : 670
  • بازدید امروز : 343
  • باردید دیروز : 1,888
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 23
  • بازدید هفته : 343
  • بازدید ماه : 343
  • بازدید سال : 129,469
  • بازدید کلی : 20,117,996