loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 4358 پنجشنبه 01 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان من دختر نیستم(فصل دوم)

23215831909114727264.jpg

 

 

ن شب را در اتاقم خیلی به آن عکس نگاه کردم، نمی دانستم چرا از دیدنش سیر نمی شدم دلم می خواست بدانم چرا مادر همیشه غرق در اندیشه است و اصلاً به چه فکر می کند؟ حتی عمه فرنگیس نیز که شوهرش را در اوج عشق و نیاز و علاقه اش از دست داده و بار زندگی را تنهایی به دوش کشیده این قدر کسل و خسته به نظر نمی آید، بلکه به خاطر روحیه تنها دخترش ساقی هم که شده همیشه اظهار سرزندگی و بشاشی می کرد و قیافه اش با آن صورت رنگ پریده و منزجر مادر، زمین تا آسمان توفیر داشت، بالاخره کنجکاوی ام مرا واداشت که نزد مادر بروم و با او در این باره صحبت کنم. به تعجیل اتاقم را ترک کردم و همه جای خانه به دنبالش گشتم تا این که او را در اتاقش بازیافتم، مثل همیشه خسته، مغشوش و ساکت زانوانش را در آغوش کشیده و روی تخت شسته بود، آرام صدایش کردم:« مادر. » نگاه غمناکش را به من انداخت و گفت:« جان مادر؟ » کنارش نشستم. نمی دانستم از کجا شروع کنم، دوباره نقاشی را نشانش دادم و گفتم:« قشنگ شده یا نه؟ » مادر دستش را بر سرم کشید و بوسه ای محکم بر آن زد و گفت:« خیلی عزیزم، خیلی زیاد. » کمی اندیشیدم. سپس با تردید فراوان گفتم:« مادر چرا اینقدر غصه می خورید؟ » مادر آهی کشید و گفت:« راستش را بگویم؟ »
- بگو.
- می خواهی بدانی؟
- بله مادر، خیلی زیاد.
- غم تو را می خورم.
با دلواپسی گفتم:« ولی من که غصه خوردن ندارم. » مادر خنده ای تلخ کرد و گفت:« چرا داری، من تو را از خودت گرفته ام و تو نمی دانی. » با لجاجت گفتم:« مادر مثل شعرا حرف نزن، واضح بگو تا بفهمم. » مادر دوباره خنده تلخی کرد و گفت:« راستش می ترسم. » با تعجب پرسیدم:« از من؟ »
- از تو، از پدرت، از عزیز، از همه می ترسم، اگر کسی بفهمد من چرا غصه می خورم مرا می کشند، دارم می زنند، دیگر برای بازگوی حقیقت خیلی دیر شده، این راز باید خاموش بماند، کتمانش بهتر از افشایش است، آه خدایا چرا زودتر به فراست نیفتادم تا این گونه زجر نکشم. »
با لحنی ملتمسانه گفت:
- مادر تو را به خدا بگو چه شده، منظورت از راز چیست، حرف بزن اگر هم رازی در میان هست با من در آن شریک شو.
مادر با لحن رمیده ای شروع کرد به خندیدن. از خنده اش وحشت کردم، بعد یکباره خاموش شد و گفت:« آن راز خود تو هستی. من تو را در چه شریک کنم. »
- مادر من نمی فهمم.
- به موقع می فهمی.
- موقعش کی است؟
- روز مرگ من.
با لحنی منزجرانه گفتم:« مادر، شما آدم را از حرف زدن پشیمان می کنید. » و از جا بلند شدم بروم که مادر وحشت زده صدایم کرد. به جانبش بازگشتم. مادر دستی محکم به سینه ام کشید و گفت:« تو چقدر مرموزی شاهین؟ » از بی حوصلگی نفسی از دهانم بیرون دادم و گفتم:« دیگه چیه مادر؟ » مادر با چشمان لرزانش مستقیم در چشمان من نگریست و گفت:« مگر تو هم سن ساقی نیستی؟ » گفتم:« چرا هر دو پانزده سال داریم. » مادر لبش را گزید و گفت:« پس چرا مثل ساقی سینه های برجسته نداری؟ » عضلات صورتم را از تعجب بی اختیار جمع کردم و گفتم:« چه؟ » بی اعتنا به پرسشم گفت:« به موقع قاعده می شوی؟ » دیگر مطمئن شدم مادر حالش خوب نیست، شاید از عرق های دو آتشه پدر داخل گنجه خورده بود، چرا بی ربط می گفت. اما نکند دیوانه شده باشد، نکند مادر نازنین من بیمار است، اما نه امروز که آش می پخت، حواسش به جا بود. همه چیز سر جایش بود، حتماً مست کرده. نمی دانستم مادر هم عرق می خورد، اما دهانش که بوی الکل نمی دهد، خدایا دیوانه شده ام تو بگو چه شده؟ مادر هنوز وحشت زده به من می نگریست. بهتر دیدم اتاق را ترک کنم، پیراهنم را از پشت گرفت و دستش را به سنجاق شلوارم برد تا آن را باز کند. دوباره آن حالت غیرعادی را در چشمانش دیدم. باز هم مثل آدمی شده بود که شیطان روحش را تسخیر کرده باشد، محکم سنجاقم را چسبیدم، نمی دانستم بترسم یا خجالت بکشم، شقیقه هایم به شدت داغ شده بود، آن چه را که می دیدم باورش برایم سخت بود، بالاخره خودم را از دست او رها کردم و به سرعت در حالی که دستم به شلوارم بود تا پایین نیفتد، وحشت زده اتاق را ترک کردم و هنوز صدای لرزانش را می شنیدم که فریاد می زد:« شاهین نرو، برگرد کارت دارم. » اما من این قدر وحشت زده بودم که با تمام وجودم می دویدم و حتی می ترسیدم پشت سرم را نگاه کنم. تا این که به اتاقم رسیدم، بلافاصله در را پشت سرم قفل کردم، به روی تختم خود را پرتاب کردم و سرم را در بالشت فرو بردم و با مشت های محکمی که بر آن می کوبیدم، آن قدر گریستم تا این که خوابم برد. فردای آن روز وقتی از مدرسه بازگشتم مثل همیشه به استقبالم نیامد و تا آخر شب مدام خودش را از تیر رس نگاهم قایم می ساخت. فهمیدم که از کار دیشبش خجل شده اما تصویر هولناک آن شب مثل کابوسی برای همیشه در مرکز مخیله ام نقش بست، یک هفته بعد از آن ماجرا خبر دادند که عمه فرنگیس سرمای سختی خورده و مادر مقاری سوپ کلم برایش درست کرد و هر دو برای عیادت به خانه شان رفتیم. ولی هر چه اصرار کردیم شهرزاد با ما نیامد، این اواخر خیلی منزوی شده بود و هر چه خواستگار داشت جواب رد می داد. مادر در راه حرص می خورد و می گفت این دفعه هر کس که آمد به زور کتک می فرستمش خانه شوهر. هنوز بچه است و خیر و صلاح خود را نمی داند. اگر بیست سالش شد چه خاکی بر سرم کنم، آن وقت مردهای چهل و پنجاه ساله زن مرده یا زن دار به خواستگاری اش می آیند. حتماً نگاه به ساقی می کند، آخر او را چه به ساقی. این دختره فرنگیه تو سه جلدش تولدش پاریس خورده، می خواد برگرده همان جا. دختره کم عقل لگد به بخت خودش می زند، این آخری پسر اسحاق خان درویش مگر چه عیبی داشت، پسر بیست و سه ساله جوان و رعنا و خوشتیپ، پول پدرش هم که از پارو بالا می رفت. بهانه گرفت که قبلاً عاشق دختر عمویش بوده و همه شهر می دانند، نمی دانم از وقتی که آن امیرخسرو خیر ندیده سر شهین خدابیامرز این همه ادا و اصول در آورد و شیره اش را کشید، چشم و دلش ترسیده یا خدایی نکرده جنی شده، چه می دانم پدرت مرد خوب و ثروتمندی است، از قدیم گفته اند انسان های بزرگ دشمنان بزرگ نیز دارند، شاید یکی از همین دشمنان که ما روح مان هم خبر ندارد کیست و کجاست، دعایی، جادویی، چیزی گرفته و بخت این دختره مظلوم را بسته. » صحبت هایش که تمام شد نزدیک خانه عمه فرنگیس بودیم. بلافاصله در را به صدا در آوردم و بعد از مدتی نه چندان کوتاه پسر نوجوانی که می دانستم آن جا خدمت می کند در را باز کرد و سلام گفت. وارد حیاط که ساقی را دیدم از پشت پنجره اتاقش به ما لبخند می زد، تا این که داخل شدیم. همه فرنگیس سرمای شدیدی خورده بود. صورتش داغ و ورم کرده بود و روی تخت دراز کشیده بود. عزیز و زری خانم نیز کنار او نشسته بودند و رفتارشان بیش از حد با ما سرد بود، اما مادر سعی می کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد، هر چند که ساقی دائماً آمدن ما را خوش آمد می گفت و اسباب پذیرایی را فراهم می ساخت. شاید اگر به خاطر وجود ساقی نبود همان لحظه اول به حالت قهر آن جا را ترک می گفتم، آن روز برای اولین بار احساس کینه شدیدی نسبت به عزیز و زری خانم کردم. انگار سعی داشتند با رفتار سردشان ما را منزجر سازند. آن روز عزیز با بدجنسی به مادر گفت که بیخود برای عمه فرنگیس سوپ درست کرده و عمه فرنگیس بیشتر از همه چیز به استراحت و سکوت نیاز دارد تا سوپ های گندیده. مادر اما این دغل عزیز را مثل همیشه به تلطف خود بخشید و آرام گوشه ای نشست. خانه تاریک آن ها که به لزوم پرده های کلفت کتابی که از پنجره های بلندشان آویزان بود فضای خانه را سرد و بی روح ساخته بود و وجود سرد عزیز و زری خانم که یا خاموش بودند و یا با خود چیزی گفته و به مسخره می خندیدند و یا این که با کنایه هایشان مادر را می آزردند، روحم را بیش از حد معذب ساخته بود. خدا خدا می کردم تا این که مادر زودتر از آن تاریکخانه دل بکند ولی مادر تازه چانه اش به حرف زدن با عمه فرنگیس گرم شده بود تا این که ساقی از دور به من اشاره کرد و مرا با خود به اتاقش برد. اتاق زیبایی داشت. برعکس قسمت های دیگر خانه روشن بود و نورگیر. اتاقی ساده کرم رنگ و کمرنگش دیوار کبود و یک طرف آن کتابخانه ای بلوطی بود که پر بود از کتاب هایی که اکثراً به زبان لاتین بودند، تخت چوبی بلندی در کنار میز گرد و عریض که رویش پر بود از قاب عکس های کوچک و بزرگ که نظرم را به خودش جلب کرد، ولی عجیب تر از همه برایم نقاشی خودم بود که در قالبی سیلور جلوتر از همه قاب های روی میز قرار داشت. دهانم از تعجب باز ماند و با عصبانیت اندیشه ام را بر زبان راندم که:« این را از کجا آوردی! » ساقی کمی مکث کرد و بعد به شیطنت خندید و گفت:« از دفترچه ات دزدیدم. » با عصبانیت نگاهش کردم و پرسیدم:« به همین راحتی! دزدیدی؟ » یا چشمان معصوم آسمانی اش به من خیره شد و لبخند به روی لبش خشکید، طاقت دیدن چهره غمناکش را نداشتم. وانگهی نقاشی من در قالب جلوه ای دیگر به خود گرفته بود و این حرکت ساقی نشانگر آن بود که تشویق ها و تعاریفش از طراحی هایم کاملاً صادقانه بوده، پس لبخندی زدم و گفتم:« باشه، اشکالی ندارد. اما اگر می گفتی خودم به تو می دادمش. » آنگاه لبان سرخش مثل غنچه ای از خنده پر گشود و دندان های سپید و ظریفش که مثل ذرت ردیف و منظم بود هدیوا شد و با لحنی مظلومانه گفت:« معذرت می خواهم. » یک کلام گفتم:« خواهش می کنم. » و بی اختیار به او خیره شدم. به اندام زیبایش که مثل کریستال شفافی بود که با دست تراش داده باشند، با آن پوست سپیدش که با پیراهنی سپید آن را پوشانده بود با نگاه مرموزش طوری مرا می نگریست که انگار به تمام اسرار دنیا وقوف دارد. آن گاه با صدای نوازش گر پرسید:« با امتحانات چه می کنی؟ » روی همان صندلی بلند نشستم و گفتم:« بد نیست. » آن گاه با صدای نوازش گرش ادامه داد:« ولی من تا به حال همه را عالی داده ام. مطمئنم امسال بالاترین معدل را کسب می کنم. » با بی تفاوتی گفتم:« ولی شما که به دبیرستان نرفتید، معلم سرخانه داشتید. » با لحنی مغرورانه جواب داد:« ولی اسمم در لیست دبیرستان است. » با بی میلی گفتم:« ولی من زیاد به درس خواندن رغبت ندارم. »
- شاید هم انگیزه نداری؟
- نمی دانم، شاید هر دو!
- ولی من عاشق درس خواندن هستم، دلم می خواهد در آینده پزشک شوم.
- ولی من حالم از بوی الکل و صدای ناله و گرمای تب و سوزن و آمپول به هم می خورد.
ساقی لبه تختش نشست و گفت:
- ولی حتی فکر کردن به شفای بیماران مرا به وجد می آورد.
نگاهم را دوباره به آن میز کذایی انداختم، ساقی از جا بلند شد و در مورد تک تک عکس های داخل قاب عکس به من توضیح داد. اول از همه عکس مردی خنده رو و جوان را نشانم داد و بلافاصله گفت که پدرش است. خوب که دقت کردم دیدم شباهت عجیبی به پدرش داشته. چشم های روشن و موهای روشن اش کاملاً به پدرش رفته بود، حتی حالت لب ها و چشمان خمار پدرش. قاب عکس را به دستش دادم و گفتم:« خدا رحمت شان کند، نمی دانستم که عمه اینقدر خوش سلیقه است. » خنده تلخی کرد و گفت:« و البته خوش اقبال! » می دانستم به خاطر تصادف پدرش و مرگ ناگهانی او این حرف را به کنایه زد. قاب عکس دیگری به دستم داد. یک گربه! قبل از آن که چیزی بگویم گفت:« اسمش الیزابت است، الآن حتماً کلی بزرگ تر شده. هر چه تقلا کردم که او را همراه خود به ایران بیاورم مادر نگذاشت، اگر هم مادر راضی می شد، عزیز اصلاً نمی گذاشت. نم دانی چه گربه ملوسی بود. وقتی او را در آغوش می گرفتم احساس آرامش خارق العاده وجودم را فرا می گرفت. تا به حال یک گربه را از شکم بغل کرده ای؟ » با تعجب گفتم:« نه. » با اشتیاق ادامه داد:« نمی دانی چه لذتی دارد. مخصوصاً وقتی که ضربان سریع قلب کوچکش به ماهیچه های دستت می کوبد و معنای واقعی زیستن را حس می کنی. الیزابت خیلی به من وابسته بود. گاهی اوقات دور از چشم مادر کنار هم می خوابیدیم. آن گاه خودش را با آن پشم های نرم سفیدش به من می مالید، با زبان زبرش گونه هایم را می لیسید ... آه الیزابت. » و مدتی غرق در اندیشه اش ساکت ماند و دوباره ادامه داد:« من عاشق خانه مان در فرانسه بودم. آن جا را خوب به خاطر دارم، حیاط خانه ما مثل یک باغ بزرگ و سرسبز بود. وارد آن جا که می شدی بوی گل در هوا پیچیده بود، سبزه ها تر و تاره، همیشه همه جا شسته بود و پاپیتال روی دیوارها خزیده بود، پروانه ها از تنوع زیاد گل ها نمی دانستند از کدام شان سیراب شوند و الیزابت به دنبال آن ها همه طول باغچه را می دوید. » وقتی در مورد خاطرات گذشته صحبت می کرد چشمانش تلالو خاصی پیدا می کرد. با فراست پرسیدم:« حالا شما کجا را بیشتر دوست داری. این جا را یا فرانسه را؟ » کمی اندیشید و گفت:« فرانسه بی نهایت زیباست. باید جایی را که ما در آن زندگی می کردیم، می دیدی. ما در پاریس بودیم و در خیابانی در مجاورت برج ایفل، حتماً تعریفش را زیاد شنیدی؟ » با تعجیل گفتم:« خیلی زیاد! » او با اشتیاقی که بر آن می افزود ادامه داد:« قبل از این که این پل تماماً فلزی ساخته شود خیلی از مردم شهر مخالفت می کردند و دسته جمعی در خیابان ها شعار مي دادند به اين بهانه كه ساخت اين پل پاريس را بي آبرو خواهد كرد. خيلي احمقانه است! اما بالاخره اين پل توسط الكساندر گوستاو ايفل به ياد صدمين سال انقلاب كبير فرانسه ساخته شد. ارتفاع اين پل 322 متر و داراي 1789 پله مي باشد، كه اين رقم مطابق با همان سالي است كه انقلاب كبير فرانسه به وقوع پيوست. جالب است، نه؟ "
با تأييد گفتم: " بله، خيلي زياد. بايد ظاهر زيبايي هم داشته باشد، همين طور است؟ " خنديد و گفت: " من كه عاشقش بودم و هر شب از پنجره اتاقم به آن نگاه ميكردم. ابهتش آدم را ديوانه مي كند. " با زيركي گفتم: " آخرش چي؟ اين جا يا آن جا؟ " دوباره به سؤال من انديشيد و سپس گفت: " هم اين جا و هم آن جا. مي داني، از آن جا خيلي خاطرات خوشي دارم. به خصوص اين كه آرامگاه پدر وزادگاه خود من آن جاست. در اين جا نيز با اين كه بايد از صبح تا شب سايه سنگين عمه زري و عزيز را تحمل كنم و كنايه ها و نيشترهايشان را به دل نگيرم، باز هم احساس طرب و شادماني خاصي دارم، احساس مي كنم، چيزي را كه مدت ها در درونم به دنبالش مي گشتم بيرون از خودم يافته ام. به همين دليل اين جا برايم با ارزش شده، راستش به اين جا عادت كرده ام. به اين خانه، به دائي اتابك خان، دائي وثوق، به منصور زيرك و گستاخ، به زن دايي بهار مهربان، به شهرزاد خنده رو، به تو! "
و اين آخري را با لحن خاصي بيان كرد، اما من زياد جدي نگرفتم و بعد به كتابخانه اش اشاره كرد و گفت: " اهل كتاب خواندن هستي؟ " با خجالت گفتم: " نه، يعني فرصتش پيش نيامده. " آن گاه از كتابخانه كتابي درآورد، به سمت من دراز كرد و گفت: " بگير، اين هم يك فرصت طلايي! " كتاب را از او گرفتم و با تعمق اسمش را خواندم: " بيست هزار فرسنگ زير دريا؛ اثر ژول ورن " و بعد در حالي كه كتاب ديگري از ژول ورن به اسم پنج هفته با بالن را نيز به من مي داد، گفت: " اين ها براي خودت باشد، من اصلاً به اين گونه كتاب هاي تخيلي علاقه ندارم. من عاشق كتابهاي رمانتيك و عاشقانه هستم كه دلم مي خواهد در همه آن ها دو نفري كه به هم عشق مي ورزند نهايتاً به يكديگر بپيوندند، اما نمي دانم چرا در اكثر آن ها عكس اين واقعه اتفاق مي افتد. واقعاً كه نويسنده ها چقدر بي انصافند! " به مسخره خنده اي كردم و گفتم: " پس چرا اين كتاب ها را خريده اي؟ " لحظه اي ساكت ماند و سپس گفت: " همه كتاب هايي كه اينجا مي بيني متعلق به پدر بودند، به جز سه و يا چهار تا از آن ها. پدر عاشق ژول ورن و تخيلاتش بود. ژول ورن نيز به راستي داستان سراي قدرتمندي بود. او اهل شهر نانت پاريس بود. لقبش در فرانسه پدر داستان هاي علمي نو است، فرانسه سرزمين بزرگترين و چيره دست ترين نويسندگان دنياست، مثل ژان ژاك روسو، فرانسواز ساگان، بالزاك، الكساندر دوما، گوستاو فلوبر، بو مارشه، پير كارن، شاتو بريان، فرانسوا مرياك، گي دو موپاسان، آندره مالرو، لويي شارل آلفرد دو موسه، ويكتر هوگو و چند تن كه اسامي شان الان در خاطرم نيست. " با لحني تحسين برانگيز گفتم: " حافظه خارق العاده اي داريد. به هر حال بابت اين كتاب ها ممنونم. " زير لب گفت: " خواهش مي كنم. " و بعد از من خواست كه اتاق را براي صرف قهوه به قصد تالار پذيرايي ترك كنيم. قهوه را كه خورديم، مادر مرا صدا زد. مثل آن كه وقت رفتن بود. عزيز زير چشمي دائماً مرا مي پائيد، آرام زير گوش ساقي نجوا كردم: " چطور اين پيرزن بداخلاق را تحمل مي كني؟ " خنده اي كرد و آرام گفت: " به سختي. " و هر دو خنديديم، عزيز سگرمه اش در هم رفت و دوباره به ما نگاه كرد. ساقي بي توجه به نگاه هاي نافذ عزيز به آهستگي گفت: " مثل كوسه هميشه تيغش از آب بيرون است. " از مثال به جايي كه زده بود، بي اختيار به صداي بلند خنديدم، مادر چشم غره اي تند به من رفت و عزيز با كنايه رو به مادر گفت: " سير به پياز مي گه بو مي دي! " مادر باز هم سعي كرد خود را بي تفاوت نشان دهد. آن گاه عمه فرنگيس را كه براي بوسيدن مادر از روي تخت جهد بسيار مي نمود بوسيد و دست مرا محكم در دستش فشرد و در حالي كه به عزيز تعارف بسيار كرد كه بيشتر به خانه ما نيز بيايد و من مس دانستم كه تعارفش از ته دلش نيست كه هيچ از بر دلش هم نيست، در دل به او مي خنديدم و بعد به سرعت از همه ان ها خداحافظي كرديم. ساقي ما را تا در حياط مشايعت كرد و مادر وقتي از او خداحافظي مي كرد، گفت: " چه دختر خانمي، شهرزاد خيلي سراغت را مي گيرد. راه كه نزديك است، بيشتر به خانه ما بيا. " ساقي با شيطنت گفت: " شهرزاد اگر سراغ مرا مي گرفت كه حداقل با شما مي امد ولي به هر حال سلام مرا به او برسانيد. " مادر گونه ساقي را بوسيد و گفت: " فدايت بشوم، مواظب مادرت باشو " ساقي به روي من خنديد و گفت: " شاهين تو هم هواي مادرت را داشته باشو من كه به داشتن چنينمادري حسودي ام مي شود. " مادر كه از تعريف ساقي به وجد آمده بود گفت: " مادر خودت كه فرشته است، دختر! " ساقي خنديد هيچ نگفت و مادر بالاخره از او خداحافظي كرد.



فصل بيستم


بهار آن سال با تمام زيبايي هايش نيز رو به اتمام رفت. روز دوم تير ماه بود كه رسيد نمره هايم را گرفتم. نتيجه قبولي را كه ديدم خستگي تمام شب هاي امتحان از تنم بيرون رفت. همان روز به تعجيل به خانه بازگشتم. مي دانستم پدر چشم و نظر خاصي روي ارزش و ميزان نمره ندارد و همين را بگويم قبول شده ام براي جلب رضايتش كافي است. همين طور هم شد. پدر نظري سريع بر نمره ها انداخت، سپس گفت: " تابستان امسال را چه خواهي كرد؟ " با نارضايتي جواب دادم: " برنامه خاصي ندارم. " پدر سرفه اي كرد و گفت: " ولي من برايت نقشه هايي دارم. " و بعد روي صندلي يك لم افتاد و گفت: " تو ديگه مرد شده اي. پانزده سال داري، اول جوانيت است. از همين حالا بايد كم كم به امورات زندگي آشنا شوي، ديگر وقت بازي هاي كودكانه و به بطالت گذراندن وقت گذشته است. در ثاني تو تنها ميراث خانواده هستي و بايد بتواني بعد از فوت من بتواني از عهده اين مسئوليت خوب برآيي، در صورتي كه تو نه از من و نه از متعلقاتم هيچ نمي داني. راستش از آن روزي مي ترسم كه به ناچار سر بر بالين بگذارم و آن گاه تو نتواني ميراث پدرت را حفظ كني و عده اي سود جو از فرصت و بي اطلاعي تو استفاده كرده، تمام متعلقات و دارايي هايي را كه من با زحمت و سختي وافري به دست آورده ام، به راحتي از دست تو به نفع خود خارج سازند. پس لازم است كه اين دو سه ماه تعطيلات تابستان را با تقي ميرزا همراه شوي. دوست دارم در اين مدت اصلاً به خانه نيايي و وقتي هم كه مي آيي اين خودت باشي كه به جاي ميرزا اخبار بازديدهايت را باز گو مي كني و حساب و كتاب كار را برايم مشخص مي سازي. ديگر دلم مي خواهد چرتكه كار در دست تو باشد، ملتفتي شاهينم؟ " سرم زا زير انداختم و گفتم: " بله، آقا! " پدر با لحن تحسين برانگيز گفت: " پس هر چه زودتر برو و بار و بنديل سفرت را ببند كه ميرزا فردا صبح اول وقت به عقبت مي آيد. " زير لب چشمي گفتم و پدر را ترك كردم. نمي دانستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت. پدر مسئوليت سختي را به گردنم نهاده بود، احساس مي كردم از عهده اش بر نمي آيم. نمي دانستم چرا مي ترسيدم و وحشت داشتم. اما از طرفي از اين كه تابستان امسال را در خانه نيستم و همراه ميرزا در سفر خواهم بود كمي خوشحال شدم. ماجرا را نيز براي مادرم و شهرزاد بازگو كردم. مادر نيز مثل خودم مردد ماند خوشحال باشد و يا دلواپس و ناراحت. صبح فرداي آن روز ميرزا به عقبم آمد و من با چشم هاي سرخ بي خوابي كشيده، مردد و افسرده، از پدر خداحافظي كرده و به دنبالش راه افتادم. مادر و شهرزاد با گريه مرا تا سر كوچه باغ مشايعت كردند. منصور و عمو وثوق نيز به آن ها پيوستند. عمو وثوق كه بي حوصلگي مرا ديد، محكم بر شانه ام كوبيد و گفت: " محكم باش پسر! " منصور نيز دستم را فشرد و گفت: " خوش به حالت، برو صفا كن. " ميرزا با اتومبيلي نو و خاكستري رنگ به جانبمان آمد و من سوار بر اتومبيل از آنجا دور شدم. وقتي به عقب بازگشتم مادر را ديدم كه كاسه آبي را ريخت و خود را به حالت زاري در آغوش شهرزاد انداخت. يك لحظه دلم برايش غش رفت، آخر چطوري مي توانستم سه ماه دوري از او را تحمل كنم. اي كاش همان روز به پدر مي گفتم كه توان چنين كاري را ندارم. مي دانستم كه راه درازي را در پيش داريم. تمام ديشب را به امروز انديشيده بودم و پلك هايم بي نهايت سنگيني مي كرد. هر چه تقلا كردم بيدار بمانم نتوانستم و بالاخره خواب چشمانم را ربود، تا آن كه احساس كردم كسي تكانم مي دهد. چشم باز كردم ديدم، تقي ميرزا با خنده مي گويد: " بلند شو پسر! رسيديم. " از داخل اتومبيل نگاه كنجكاوم را به اطراف افكندم، تقي ميرزا با اشاره گفت: " اينجا دهات آخوره است. اكثراً لر و بعضاً هم ترك هستند. مردمان خوبي هستند. يادت باشه مبادا عنوان كني كه پسر اتابك خان هستي ها. " با تعجب پرسيدم: " چرا؟ "
- چرا ندارد، فرمايش پدرت است. حق هم دارد، بالاخره پدرت، بخيل و دشمن زياد دارد. اگر هو بيفتد كه پسرش...
و مثل ان كه حوصله نداشته باشد مرا كامل توجيه كند، گفت: " مي فهمي كه! " با ترديد گفتم: " بله! " و بعد متوجه انبوه بچه هاي چهار تا شش، هفت ساله اي شدم كه با دهان باز، چشمان گرد، پيراهن هاي كهنه و خاكي و برخي نيز مف آويزان به ما نگاه مي كنند. تقي ميرزا با عصبانيت فرياد زد: " چخه،چخه. " و بچه ها پا به فرار گذاشتند. از اتومبيل خارج شد و بوي طرب و تازگي وارد ريه هايم شد، نفس عميقي كشيدم و گفتم: " عجب هوايي. " تقي ميرزا به آسمان نگاه كرد و گفت: " عجب آسماني! " به آسمان چشم دوختم، تا به حال آن را اين قدر نيلي و زيبا نديده بودم و بعد يك نگاه به روستا انداختم. خانه هاي كوچك كاهگلي چسبيده به هم كه پنجره هاي كوچكي بر سينه داشتند. سرم زا به عقب چرخاندم. پشت ده و پشت همان جاده باريكه خاكي كه اتومبيل ما از آن گذشته بود از كشتزارهاي حاصل خيز كه مثل پارچه اي چهل تكه سبز رنگ و زرد رنگ در كنار هم در مساحت هايي متفاوت قرار داشتند. تقي ميرزا باد در غبغب انداخت و گفت: " همه اين ---- از آن پدرت است. فقط كه اين جا نيست، تا سه آبادي ديگر هم وضع بر همين منوال است. اما اين دهات كمي بهتر از بقيه است و ما بين چهار تاي ديگري است. امشب را اينجا مي مانيم و از فردا براي سركشي تابستانه شروع مي كنيم. امسال باران خوبي آمده، ديگر رعيت ها و كشاورزها براي ندادن خراج بهانه اي ندارند كه هيچ، بايد بدهي سال پيش را هم بپردازند و بعد با دقت درهاي اتومبيل را قفل كرد و گفت: " اين جا بماند بهتر است. ( اتومبيل را مي گفت. ) تو را كه در خانه خدا رحم مستقر كردم، بايد يك سري به ---- بزنم. حيف است اتومبيل بيچاره را توي اين سنگ ها و گل ها ببرم و بياورم. " و بعد دستش را به كمرم گذاشت و راه افتاديم. طبيعت آنجا بي نظير بود. كمي كه جلوتر رفتيم، درختان سرو بلندي در كنار جوي آب به ترتيب قد بر افراشته بودند و كنار جوي پر بود از زنان و دختراني كه به رديف سر آن نشسته بودند و دستمال هايشان را بر گل مي زدند و به ظرف هاي مسي شان مي كشيدند، آن گاه آن ها را با آب جوي مي شستند. نگاه شان كه به ما افتاد، سر همه شان به جانب ما چرخيده شد و شروع كردند با صداي بلند به تقي ميرزا سلام گفتن، تقي ميرزا بي اهميت به آنان به راهش ادامه مي داد. يك سگ گله از دور مرتباً پارس مي كرد. كوچه هايده پر بود از مرغ هايي كه با چنگال هايشان مرتباً خاك را زير و رو مي كردند. بوي خاك، بوي علف، بوي گل نمناك، ريه هايم را پر كرده بود. بي اختيار لبخند مي زدم و احساس سبكي مي كردم. كمي دور تراز جوي آب از سربالايي نسبتاً كوتاهي بالا رفتيم. با وجود سنگ هاي ريز و درشتي كه روي هم انباشته بود، راه رفتن برايم دشوار شده بود، اما اين ناهمواري را نيز دوست داشتم. ده پر بود از زن و بچه. مي دانستم كه در اين ساعت از روز، مردهايشان يا گوسفندها را به چرا برده اند و يا به كشاورزي مشغولند تا اين كه وارد خانه اي شديم كه درش باز بود و حياط بسيار طويل و عريضي داشت، با همان سنگ هاي ناهموار. در انتهاي آن نيز ايواني پهن و عريض كه سه چهار اتاق به رويش قرار داشت. تقي ميرزا داد زد: " يا ا... ! " و چون صدايي نشنيد، صدا زد: " حاج بي بي! حاج بي بي! " بعد زني كه با چادر نماز به تعجيل در ايوان حاضر شد، چشمش كه به تقي ميرزا افتاد هول برش داشت. به سرعت پله هاي ايوان را پايين آمد، با خوشحالي گفت: " سلام، سلام، خوش آمدي. " تقي ميرزا با بي تفاوتي جواب سلام زن را داد وگفت: " خدا رحم كجاست؟ " زن با همان لحن صميمانه اش گفت: " رفته پيش كدخدا مي آيد، شما بفرماييد بالا. " و با اشاره اتاق ها را نشان داد. تقي ميرزا دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: " اين آقا از اقوام من است. " زن اين را كه شنيد، اجازه نداد حرف تقي ميرزا تمام شود، مرا در آغوش كشيد و پيشاني ام را محكم بوسيد و تا توانست قربان صدقه ام رفت و وبعد دست مرا گرفت و همراه خود كشاند. تقي ميرزا نيز همراه ما آمد. زن همان طور كه تعارف مي كرد در چوبي آبي رنگ اتاقي را باز كرد. كفش هايمان را پشت در درآورديم و داخل شديم. اتاق بسيار تميزي بود. از فرش دوازده متري كه گوش تا گوش آن را پوشانده بود فهميدم كه دوازده متر بيشتر نيست. دور تا دور آن را نيز با بالشت هايي گرد و دراز به رنگ مخملي قرمز و سرخ آبي كه روكش سفيد نصفه داشتند و دو تا دو تا روي هم قرار داشتند، پوشانده بود. به زير آن بالشت ها نيز پتوهاي سپيد تميزي بود و ما به روي يكي از همان پتوها نشستيم و به همان بالشت هاي گرد تكيه زديم. زن در حالي كه رويش را محكم گرفته بود، رو يه روي ما نشست و گفت: " خيلي صفا اورديد! " تقي ميرزا در جواب تعارف آن زن ساده و مهربان هيچ نمي گفت، سگرمه اش را درهم كشيده و يكي از زانوانش را در آغوش كشيده بود. همان تقي ميرزايي كه چشمش به پدر مي افتاد، مثل موش زير باران لرزان و كوچك مي شد. يك آن حس كردم كه اخلاق ناهنجار و دوگانه اش حالم را بهم مي زند. زن از اتاق خارج شد و بعد از مدتي كوتاه دو استكان چاي قندپهلو برايمان آورد و دوباره رفت. چاي را كه خورديم، پيرمردي از در وارد شد. تقي ميرزا از جايش بلند شد و با او دست داد. من هم همين كار را كردم. پيرمرد ما را به جايمان فراخواند و گفت: " چه عجب! اين طرف ها. " تقي ميرزا خنديد و گفت: " ناراحتي بروم؟ " پيرمرد خنده كوتاهي كرد و گفت: " مهمان حبيب خداست. چرا ناراحت باشم، فقط تعجب كردم چطور مثل هميشه يك راست به خانه كدخدا طاهر نرفتي؟ " تقي ميرزا پوزخندي زد و گفت: " ديگر هم نخواهم رفت! مردك فلان فلان شده، حالا ديگر زاغ سياه مرا چوب مي زند. رفته پيش خان پشت سر من چه ها كه نگفته. " پيرمرد ساكت ماند و هيچ نگفت. مي دانستم كه تقي ميرزا انتظار داشتف خدا رحم از او پشتيباني مي كرد. آن گاه دوباره زن وارد شد و سلامي گفت و سيني چاي را با خودش برد. پيرمرد دستي به ريش هاي بلند سفيدش كشيد و گفت: " نمي خواهم اوقاتت را تلخ كنم، اما كدخدا تا حدودي حق داشته. آخر حرف خودش را هم كه نزده، شكايت اهالي روستا را به گوش خان رسانده. اين مردم را نبين كه چشمشان كه به تو مي افتد از ترس زبانشان سنگين و گردن و گوش هايشان شل مي شود، دل همه شان از تو پر است. اما از اين كه به تو حرفي بزنند مي ترسند. به محض اين كه پايت را از ده بيرون مي گذاري به سمت خانه كدخدا هجوم مي برند. " تقي ميرزا با عصبانيت فرياد زد:
- چه مرگشان است، ارث پدرشان را از ما مي خواهند؟
پيرمرد به آرامي گفت: " حالا چرا عصباني مي شوي، داريم با هم صحبت مي كنيم. صداي بلند براي زمان مشاجره است. " تقي ميرزا آرام گرفت و گفت: " تقصير من است، بايد پارسال به وقت خشكسالي که هیچ باران نزد و همین دهاتی های گدا گشنه با التماس و زاری به جانم افتادند که به جناب اتابک خان بگویم امسال را خراجی و مالیات ندهند، دلم برایشان نمی سوخت و به التماس از خان نمیخواستم یک سال به آن ها مهلت بدهد.مرده را که رو بدهی به کفنش خرابی میکند ، خودم کردم که لعنت بر خودم باد»دوباره زن وارد شد و دوباره سلام کرد و سینی چای را این بار با سه استکان در فاصله ای مابین ما و خدارحم گذاشت و رفت.خدارحم سرفه ای خشک کرد و گفت:«خدا پدرت را هم بیامرزد،مردم ما که بی چشم و رو نیستند خودت دیدی که چقدر از تو تشکر کردند و احترامت گذاشتند اما حالا که خودمان هستیم و غریبه ای هم نیست همه میدانند که میزان مالیات که باید به خان تعلق گیرد 4/1 سود حاصله از زمین های دیم و 3/1 زمین های آبی است،در صورتی که تو چیزی مازاد بر این سود را از کشاورزان بیچاره و خیر ندیده ...»
هنوز صحبت های خدارحم تمام نشده بود که تقی میرزا وحشت زده و عصبانی فریاد زد:« شما دیگر چرا؟شما هم که بهتان میزنید،این چه مزخرفاتی است که به خورد من میدهید،مگر من مال مردم خورم آقا؟!»پیرمرد با نوسان دست هایش از تقی میرزا خواست آرام گیرد.تقی میرزا با رنگ پریده و قیافه ای منزجر خاموش شد.پیرمرد بی توجه به فریاد های میرزا تقی ادامه داد:«درست است که قشر دهاتی ساده و بی سواد است اما حساب و کتاب کار خودش که از دستش خارج نمیشود»میرزا تقی با غیظ فراوان گفت:«شما بیشتر از این دخالت نکنید من خودم با کدخدا صحبت میکنم.»پیرمرد ریش سپیدش را خاراند و گفت:«صلاح مملکت خویش خسروان دانند» در همین موقع پسر بچه ای کچل که مفش تا دم لبش آویزان بود وحشت زده داخل شد و رو به تقی میرزا گفت:«آقا بچه ها با سنگ زدند شیشه های ماشین را خرد کردند ، تقی میرزا که عصبانیت تشدید شده اش به مرز جنون رسیده بود شانه دهانش را کشیده و یک ریز فحش میداد و بعد از جا بلند شد سیلی محکم پس سر پسر بیچاره زد و از اتاق خارج شد . زن باز هم وارد اتاق شد و سلام کرد و دانستم که آن جا رسم بر این است که هر کس از جمعی خارج و دوباره داخل شود سلام میکند سپس همان طور که استکان ها را در سینی میگذاشت گفت:«پس میرزا کجا رفت؟»خدارحم بی اختیار خنده اش گرفت . من هم خندیدم زن در حالی که به خنده من میخندید گفت:«اسمت چیه پسرم؟»به آرامی گفتم «شاهین»
- گشنه ات که نیست شاهین خان
- فعلا نه
- به وقت اذان پسرهایم از سر کارشان می آیند و غدا میخوریم.
پیرمرد به زن تشری زد و گفت:«باز هم که در را پشت سرت نبستی الان مگس ها دیوانه مان میکنند»زن زیر لب گفت:«ای بابا،دوباره که غر زدی الان میبندم» و بعد رو به من خندید و رفت،چهره مهربانی داشت، موهای مشکی و ابروی مشکی،بینی چاق و کوتاه و لپ هاش خشک و صورتی ،پوست صورتش هم خشک شده بود و بی روح اما بی نهایت مهربان بود. آن چه که مرا بیش از حد متعهد می ساخت بگویم که آن زن میتوانست جای دختر خدارحم باشد تا این که
همسرش.
یک ساعتی گذشت تا سر و کله تقی میرزا پیدا شد با چهره ای عصبانی و تنفسی منقطع ولی هرچه خدا رحم تعارفش کرد داخل نیامدو دم در ماند از همان جا صدا زد و گفت امشب را باید به تنهایی همان جا بمانم و او مجبور است تا هوا تاریک نگشته به شهر بازگرددو برای اتو مبیل اقدامی کند آن اتو مبیل متعلق به پدرم بود که آن راامانت برای روی غلتک افتادن و هر چه سریع تر انجام شدن کارها به دست میرزا سپرده بود و میرزا بیشتر از همه چیز هول خشم پدر را داشت هر چه خدا رحم تعارفش کرد که حداقل ناهار را آن جا بماند افاقه نکرد.حتی زن خدا رحم،« حاج بی بی» با تاکید فراوان بر این که به خاطر تقی میرزا غذای زیادی تدارک دیده بر ماندن او اصرار کردو تقی میرزا به سردی تعارفات آن ها را رد کرد و فقط در جواب تعارف پر محبتشان به آن ها گفت:« که تا زمانی که باز می گردد مراقب پسر اقوام ما ( که به دروغ مرا می گفت) باشید» و آن جا را به سرعت ترک گفت . من به داخل اتاق بازگشتم و صدای زن و پیرمرد را شنیدم که می گفتند :« انگارنه انگار از میان خود ما بلند شده، یادش رفته مادرش کوکب باجی از زور گرسنگی تنها در خانه اش مرد» و بعد از مدت کوتاهی چهار پسر قد بلند که ارخلق راه راه، شب بند قداره، شال جوزه گر و شلوار دبیت مشکی به تن داشتند وارد شدند و یکی یکی با من دست دادند و سلام کردند و رو به روی من به ردیف نشستند با آن که سن هر چار تایشان ظاهراً از من بیشتر بود اما در مقابل من سر به زیر افکنده و خاموش بودند تا این که خدا رحم آمد و یکی یکی آن ها را به من معرفی کرد ابتدا پسربزرگش غلام را که پوستش به زیر آفتاب سوخته،زیر چشمانش تحلیل رفته و بینی دراز و باریکی داشت و سه نفر دیگر را که از نظر ظاهری و شکل و اندازه شباهت شدیدی به غلام داشتند را حسن و اکبر و خلیل معرفی کرد و وقتی در پی معرفی خدا رحم گفتم: « از آشنایی با شما خوشوقتم» همگی ساکت و مردد ماندند و من دانستم که آنها بیش از حد با این گونه مناظران بیگانه اند و بهتر است با آن ها با زبان ساده و بیغل و غش خودشان صحبت کنم مدتی بعد پسرها همگی رفتند و در حالی که هرکدام وسیله ای برای برپا ساختن سفره ناهار در دست داشتن باز گشتند خدا رحم صدا زد: « ضعیفه ،بیا کمک کن شاهین خان دست هایش را بشوید» زن با تعجیل دم در حاضر شد و گفت :« بیا عزیزم، آفتابه لگن حاضر است.» و بعد با آفتابه لگنی مسی که در دست داشت کنار ایوان ایستاد و با احتیاط آب بر روی دستهایم ریخت و بعد داخل رفتیمو دور سفره نشستیم . غذا برنج بود و آبگوشت با ماست و دوغ محلی، حاج بی بی بشقابم را پرکرد از برنج و روی آن ملاقه ای پر از آبگوشت ریخت تا به حال این غذا را با هم نخورده بودم، بخصوص اینکه قاشق و چنگالی هم در کار نبود و می بایست به تقلید از آنها با دست غذا بخورم. باز هم دلم نیامد تکه ای نان بریدم و سعی کردم با نان لقمه بگیرم اما خیلی ناشیانه ترازآن بود که خدا رحم به مشکلم پی نبرد .سپس زیر چشمی به زنش نگاهی انداخت و در پی آن حاج بی بی نگاهی به دستهایم انداخت و به پسر کو چکش فرمان داد که: « خلیل برو از گنجه یک قاشق بیاور»
خلیل بلا فاصله به فرمان مادرش به سمت مطبخ رفت و مدتی بعد قاشق بسیار نازکی را به من داد که با کوچک ترین اشاره ای خم می شد اما خیلی بهتر از آن بود که غذایم را با دست بخورم هرچند که دل خوشی هم از آن غذا نداشتم و با طبعم سازگار نبود. ناهار که صرف شد پسرها به سرعت سفره را جمع کردند و بردند معلوم بود پسرهای مطیع و مودبی هستندو بعد پسر سومی اکبر،برایم یک شلوار مثل شلوارهای گشاد خودشان آورد تا با پو شیدن آن راحت تر باشم. آن روز فقط در دل خدا خدا می کردم که خورشید زودتر غروب کند و بگذرد، چرا که حوصله ام بش از حد سر رفته بود و کلافه شده بودم، نه آن چهار پسر با من حرفی می زدند و نه من وقتی عقب نشینی آن ها را می دیدم رغبت می کردم سر صحبت را باز کنم.همه چیز در سکوت و واهمه گذشت تا ابن که غروب شد، حاج بی بی رختخواب مرا به تنهایی در اتاق کناری پهن کرد و من به جملگی آنها شب بخیر گفتم و به رختخوابم رفتم ،معلوم بود که بهترین لحاف و تشکش را برایم پهن کرده ، چرا که بوی تازگی نخ و پشم می دادند و بیش از حد سفید بودند آن شب به تازگی متوجه شدم آب و هوای آن جا چقدر با شهر توفیر دارد. خانه خودمان در این موقع از فصل تنها ملحفه ای نازک روی خود می انداختیم، اما شبهای ک.هستانی این روستا خنک تر از آن بود که من آن لحاف سنگین پشمی رابر روی خودم نیندازم. فردای صبح آن روز دیرتر از همه از خواب بلند شدم . حاج بی بی دوباره آفتابه لگن برایم آورد تا دست و رویم را شستم ، سپس سفره را پهن پر از لبنیات محلی برایم گسترانید،خامه،سر شیر، تخم مرغ، شیر و کره،
ولی من به همان یک لیوان شیر و دو حبه قند بسنده کردم. حاج بی بی با لباس زیبایی که بر تن داشت منتظر نشست تا صبحانه ام را بخورم،آن گاه باظرافت زنانه اش سفره را جمع کرد و برد و دوباره از در که وارد شد سلامی گفت و روبرویم نشست و خندید، آن قدر مهربان و با تولا بود که دلم نیامد این حرف را در لم سر خورده بگذارم و با خجالت گفتم :« شما خیلی مهربانید،مثل مادرم» حاج بی بی از روی خوشحالی از خنده غش رفت و گفت :« خداوند تو را برای پدر،مادرت نگه دارد پسرم، چند سال داری؟» گفتم:« پانزده سال»
- زنده باشی، از همان دیروز که دیدمت به خدا رحم گفتم خیلی پسر مودبی هستی، احترام بزگ ترت را هم خوب داری،معلوم هست زیر بته ای نیستی و با فهم و کمال و با خانواده ای.
- بزرگی از خودتان است راستش شما این قدر گرم و صمیمی هستید که من اصلاً احساس غریبی نمی کنم.
- تو هم مثل پسرهای خودم هستی، چه فرقی می کندعزیزم!
- راستش اصلاً به شما نمی آید که پسرهای به این بزرگی داشته باشید.
حاج بی بی در فکر فرو رفت و بعد با صدای نوازش گرش گفت:
- راستش را بخواهی آن ها پسرهای واقعی من نیستند.
بلافاصله با تعجب پرسیدم :
-پسرهای شما نیستند مگر شما زن خدا رحم نیستید.
حاج بی بی کمی تامل کرد و گفت :
وا.........چه بگویم اما باشد حالا که بحث به این جا کشید برایت می گویم،چه فرقی می کند، گفتم که تو هم مثل پسرهای خودم هستی،راستش را بخواهی مدت هاست که با کسی درددل نکرده ام یعنی جرات نکرده ام که درددل کنم، این جا یک کلاغ و چهل کلاغ است می دانی که چه می گویم؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم و او شروع کرد به سر گذشت زندگی خودش را تعریف کردن:
« سیزده ساله بودم که پدرم مرا به مردی، بزاز دوره گرد شوهر داد که اسمش جمعه بود. به جمعه که شوهر کردم مرا همراه خودش به این آبادی آورد و به تنهایی خانه ای کوچک در بالای ده ساخت اوایل زندگی مان به خوبی و خوشی سپری می شد . جمعه خیلی خاطرم را می خواست و تا دلت بخواهد نازم را می کشید،تا این که پنج سال تمام گذشت و من بچه ام نمی شد برایم رمال آورد،جن گیر آورد،به شهر بردم، به طبیب نشانم داد! اما افاقه نکرد تا این که اخلاقش کم کم نسبت به من عوض شد مثل آنکه از من لجش گرفته بود بهانه پشت بهانه بود که می گرفت و تا می توانست مرا با تازیانه می زد آن قدر کتکم می زد که همسایه ها به التماس و فحش او را از من جدا می کردند یک روز می گفت چرا جواب سلامم را آهسته دادی، روز بعد که محکمتر جواب سلامش را می دادم می گفت سر من داد می زنی؟صدایت را می بری بالا.یک روز می گفت چرا ماست ها را دوغ کردیو روز دیگر این که چرا دوغ درست نکردیو هر شب و روز کارش شده بود با تازیانه به جانم افتادن، هر چه التماسش می کردم فایده نداشت تا این که یک شب دوباره به بهانه ای مرا زیر بار شلاق گرفته بود
تمام شد و هرچه فحش و ناسزا داشتم نثار خودش و روح پدرش کردم. او هم نامردی نکرد و فردای صبح آن روز، اول وقت مرا پیش آخوند ده برد و سه طلاقه ام کرد من هم که دیگر نه پای پیش داشتم و نه پای پس با تن سوزان و زخمی ام که هنوزیادگاری های شلاقش بر آن نقش بسته بود به خانه خواهرم حاج خانوم که در ده بالایی هستند رفتم. حاج خانوم مرا که دید یک صبح تا شب از گریه نخوابید و شوهرش نعمت ا...خان این قدراز دست جمعه شاکی بود که اگر جلویش را نمی گرفتیم همان شب می رفت و سر بریده اش را می آورد تا این که ده روز گذشت و حاج خانوم گفت جمعه در خانه شان با من کار دارد همان وقت سگرمه ام را در هم کشیدم و رو ترش کرده به جانبش رفتم و پشت به او ایستادم و گفتم:« چه شده؟ کاری داشتی» زیر لب سلامی مظلومانه کرد گفتم :« سلام لر بی طمع نیست،بگو چه می خواهی؟» که شروع کرد به گریه و زاری و قسم و آیه که هنوز خاطرم را می خواهد و دیگر دست به رویم بلند نخواهد کرد و آن قدر گریه کرد که دلم برایش سوخت هر چند می دانستم اشک هایش اشک تمساح است و از این غلط کردم ها پیش تر ها گفته و عمل نکرده اما چه می شد کرد، تا ابد که نمی توانستم در خانه خواهرم بمانم، این آخری ها شوهرش هم بدجور به من نگاه می کردو شب ها با ترس و لرز به خواب می رفتم از نا چاری عذرش را پذیرفتم اما چون مرا سه طلاقه کرده بود نمی شد به همان راحتی دوباره به عقدش درآیم و او گفت که با خدا رحم ریش سفید ده صحبت کرده که خدا رحم مرا به عقد خود در آورد و بعد از آن دوباره مرا به عقد خویش خواهد در آورد.
همان روز با اشک و ناله از حاج خانوم خداحافظی کردم و مخفیانه از مردم ده به عقد خدا رحم در آمدم و خدا رحم مرا تا فردای آن روز به خانه اش بردپایم که به این جا رسید احساس آرمش عجیبی کردم.
خدارحم دور از چشم پسرهایش مرا به طویله برد تا شب را آن جا بخوابم،نیمه های شب بود که سر و صدای کوتاهی شنیدم از لای درنگاه کردم دیدم خدارحم روی پله های همین ایوان نشسته و در فکر است یک دفعه از خود یبخود شدم به جانبش رفتم و شروع کردم به بوسیدن دستش و قسمش دادم که نگذارد جمعه دوباره مرا به عقد خود درآوردخدارحم که دهانش از تعجب باز مانده بود مردد ماند تا ایکه ماجرای تازیانه و کتک های وقت و بی وقتش را که مرا هلاک می ساخت برایش گفتم ،خدا رحم که از اسمش پیداست مرد مهربان و رحم دلی است ،دلش راضی نشد اما گفت که می ترسد چرا که غلام پسر بزرگش یک سال از من هم بزرگتر است، خلاصه آن قدر گریه کردم تا این که خدا رحم قبول کردو فردای صبح آن شب اول وقت از خانه بیرون رفت من هم از ترسم در طویله مدام آیت الکرسی می خواندم تا این که با یک بسته نق به خانه بازگشت یک مشتش را روی سرم ریخت و یک دانه اش را در دهانم گذاشت خلاصه خدا خیرش دهد مرا از دست آن مرد دیوانه نجات داد. بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم که اگر همان شب خودم هم التماس خدا رحم را نمی کردم ، خود خدارحم همین کار را می کرد، البته خدا می داند نمی شود گناهش را شست. الان که هفت ساله زنش هستم و الحمدا....... راضی راضی ام پسرهاش هم کاری و سر به راهند، غلام پسر بزرگم در
ده بالایی نامزد دختر دایی اش است و قرار است تا سال دیگر عروسی شان را همین جا بگیریم تا بقیه اش هم خدا بزرگ است.من که غرق در داستان جالب زندگی حاج بی بی شده بودم پرسیدم:« جمعه را چطور دیگر ندیدید؟» لبخند کمرنگی زد و گفت :« چرا همان سال در کوچه دیدمش» تا مرا دید رنگش پرید، دنبالم افتاد و گفت: « دیدی آن پیر خرفت چطور تو رااز من گرفت، به من حقه زد»برگشتم تف غلیظی به رویش انداختم و گفتم:« دهنت را آب بکش ، خودم خواستم زنش بمانم» این را که گفتم همان موقع سرش را چنان محکم به دیوار کوبید که خون پاشید، بعد هم از ترس به دو به خانه برگشتم بعدها شنیدم که از این ده رفته و اصلاً از او خبری نیست خدا را شکر تا به حال هم دیگر ندیدمش لبخندی زدم و گفتم:« چه زندگی پر فراز و نشیبی» خندید و گفت:« چه می شود کردقسمت ما هم این بود» و بعد از جا بلند شد و گفت:« تو هم یک دوری در ده بزن خیلی قشنگ است ،دلت هم باز می شود پای حرفهای من که باشی اول جوانی دلت را از غم و غصه آبله می گیرد، به دنبالش به مطبخ رفتم و پرسیدم :« حال پسرهایتان کجا هستند؟» در حالی که آفتابه جارو را خیس می کرد گفت:« غلام و حسن و اکبر که رعیتی می کنند. این روزها هم که آخرهای کاشت است این جا عمده محصول کشاورزان اگر بدانی سیب زمینی است.خلیل هم چوپان است.» با کنجکاوی سن پسرهایش را پرسیدم و او گفت که غلام بیست و هفت سال،حسن بیست و سه سال، اکبر بیست سال، و خلیل شانزده ساله است و مادرشان ده سال پیش از این از درد سرطان فوت شده،کمی روی ایوان پرسه زدم از آن جا هم کمی از منظره روستا نمایان بود، تا ساعت دوازده که پسرها به خانه بر می گشتند خیلی مانده بود، بالاخره حوصله ام در خانه نگرفت و با همان شلوار دبیتی که از دیشب به پا داشتم از خانه خارج شدم در راه که می رفتم در همه خانه ها را باز دیدم و این امر برایم خیلی جالب بود. روستای خلوتی بود و شاید هم به خاطر این بوده که اکثر مردان و پسران الان مشغول کار در زمین بودند. از سربالایی پایین رفتم لب چشمه)، باز هم پر بود از دختران دهاتی که تا مرا دیدند شروع کردند به پچ پچ کردن و خندیدن، عده ای ظرف های غذای دیشب شان را و یا رخت های کثیف شان را می شستند و عده ای دیگر مشغول پر کردن مشک و یا قمقمه های پلاستیکی شان بودند تا این که صدای نزدیک دختری توجه مرا به خودش جلب کرد: (( آقا خرسک نمی خرید؟)) به جانبش رفتم و دیدم دو خرسک مربع شکل شش متری روی زمین جلوی پایش انداخته و روی صورتش پر بود از مگس های سیاه بی تفاوت از کنارش رد شدم که دوباره صدا زد: (( آقا تو را خدا اگه پول داری بخر، ننه ام مریضه، دلم خونه)) نمی دانم چه شد که یک دفعه زانوانم سست شدند. دوباره به جانبش بازگشتم، دستی به خرسکها کشیدم و گفتم : (( چند می فروشی)) دخترک با زیرکی گفت: (( چند می خری؟)) گفتم: (( تو چند می فروشی؟)) گفت: (( تو چند می خری؟)) عجب دختر یک دنده و لجبازی بود تصمیم گرفتم
اصلا از او خرید نکنم آمدم بگویم (( ارزانی خودت)) که چشمم به چشمش افتاد و اگر بگویم از همان لحظه یک دل نه، صد دل عاشقش شدم اغراق نکرده ام، عجب چشمان خوش رنگ و گیرایی داشت ، قهوه ای بود؟ سبز بود؟ عسلی بود؟ نه تلفیقی از آن سه رنگ بود بنازم قدرت آفریدگار را که چه آفریده، صورت گندمگون ورزیده اش، موهای تاب دار خرمایی اش که از زیر کلاهچه پر نقش و پولکش بیرون زده بود، ابروان برافراشته و در نهایت سرخی و براقی لب هایش یک لحظه مرا از خود بی خود کرد تا این که دخترک مرا به خود آورد: (( حواست کجاست مگر لیوه ای؟)) با خنده گفتم : (( لیوه یعنی چه؟)) با عصبانیت گفت: (( یعنی تو)) خنده ای کردم و گفتم: (( ولی من که لیوه نیستم من شاهینم)) در حالی که از جوابم به شدت خنده اش گرفته بود گوشه چارقد آبی حریرش را که بعد ها فهمیدم اسمش میناب است جلوی دهانش گرفت وخندید و بعد گفت: (( لیوه که اسم نیست لیوه یعنی دیوانه))
-که این طور یعنی دیوانه، پس من دیوانه ام؟
دختر شانه هایش را بالا انداخت و گفت : (( خدا می دونه)) کمی اندیشیدم و گفتم : (( اهل کجایی؟)) دختر به روی خرسکش پشت به من نشست و گفت: (( برو به سلامت تو هم مشتری نیستی)) خواستم از جیب شلوارم پنج تومانی که پدر بابت سفرم به من داده بود را در آورم و نشانش دهم اما متوجه شدم که شلوار خودم را به پا ندارم با اشتیاق گفتم: (( همین جا صبر کن تا بروم پولم را از خانه بیارم و نشانت بدهم)) دختر به مسخره گفت: (( نشانم دهی؟ مگر من پول ندیده ام))

راست می گفت، به خودم نیشتر زدم که این چه طرز حرف زدن است و بعد با لحنی مهربان و صمیمی گفتم: (( می خواهم خرسک هایت را بخرم ، سوغات ببرم به شهر برای مادرم.)) دختر هیچ نگفت و من با عجله به سمت خانه رفتم حاج بی بی در حیاط خانه مشغول به جارو زدن بود و چه گرد و خاکی هوا شده بود مرا که دید گفت: (( به همین زودی برگشتی؟)) با عجله گفتم: (( سلام حاج بی بی، دوباره بر می گردم)) و با عجله به داخل اتاق رفتم 5 تومانی را از جیب شلوارم در آوردم و در مشتم جمعش کردم، حاج بی بی با کنجکاوی گفت: (( اتفاقی افتاده)) یک کلام گفتم نه و از خانه زدم بیرون. سر پایینی را با شتاب دویدم اما وقتی به آن جا رسیدم دخترک رفته بود می دانستم زیاد دور نشده با عجله کوچه کناری را تا انتها دویدم و دخترک را در حال رفتن با پای در حالی که خرسک ها را بر پشت کره خر نابالغش انداخته بود و خودش نیز جلوتر از خرش افسار حیوان زبان بسته را به دست داشت و می رفت دیدم، خواستم صدایش بزنم اما دلم نیامد یک لحظه به خود لعنت فرستادم که چرا دفتر و قلم طراحی ام را به همراه ندارم تا از آن منظره شورانگیز تصویری نقش . یورتمه های آن کره خر پر توان و سر به زیر و قدم های محکم و دختری با لباس محلی سرخ و زرد فوق العاده زیبا که به تن داشت و قدمی که بر می داشت دامن قری پر چین و پارچه اش در عرض حقیقی می کرد و آن گاه موجی منظم بین چین های دامنش می افتاد و دوباره این رقص شورانگیز از نو پا می گرفت درست مثل گندمزاری که خوشه های قلیایی گندمش با نسیم بهاری ، به این سو و
آن سو متمایل می شود و در زیر پرتو خورشید جملگی می رقصیدند. مدتی پشت سرش حرکت کردم و محو تماشای راه رفتنش شدم تا این که طاقت نیاوردم و صدایش کردم : (( دختر خانم؟)) در جا ایستاد و سرش را به سمت من چرخانید ، چهره اش آن قدر در نظم زیبا آمد که نتوانستم بیش از آن به چشمان درخشنده اش که مستقیما به من نگریست چشم بدوزم و نگاهم را به جانب زمین افکندم و گفتم : (( پس چرا رفتی؟)) منتظر ماندم تا جوابی بشنوم اما هیچ نگفت ، 5 تومانی مچاله را که حالا از هیجان و عرق در دستم خیس هم شده بود به جانبش دراز کردم و گفتم: (( بگیر، هر دوتاشو می خرم)) دختر پول را از دستم گرفت و خوب نگاهش کرد و گفت: (( این همه را از کجا آوردی؟)) با خنده گفتم: (( تو چه کار به آنش داری پولت را بگیر و مالت را بده)) پول را به طرف سینه ام انداخت و گفت: (( من این پول را برای درمان ننه ام می خواهم ، اگر حرام باشد که مرهمش نمی شود)) دولا شدم و از روی زمین پول را برداشتم و با نارضایتی گفتم: (( دستت درد نکند، دزدمان هم کردید)) و بعد پشت به او به قصد برگشت به خانه چند قدمی رفتم که صدایم زد: (( آهای لیوه!)) برگشتم و نگاهش کردم نسیم خنکی از پشت می وزید و موهای تاب دار خرمایی اش را به روی صورتش می انداخت. دختر همان طور که به من زل زده بود خندید، من هم به خنده او به او خندیدم دستش را به جانبم دراز کرد و گفت: (( بیا پولت را بده و خرسک ها را ببر)) با رضایت به جانبش رفتم. دختر خرسک ها را از پشت خر به زمین انداخت و گفت: (( دو تاش میشود دو تومن بقیه اش را که ندارم)) پول را به سمتش دراز کردم و گفتم:
(( اشکال ندارد، بقیه اش را نمی خواهم)) پوزخندی زد، دستم را پس زد و گفت: (( گدا که نیستم)) کمی فکر کردم و گفتم: (( خوب در عوض برای من از این کلاه چه ها که به سر داری درست کن یا چه می دانم هر چه که بلدی درست کن و بعد برایم بیار)) دختر دوباره پوزخند زد و گفت: (( کولی دوره گرد و دست فروش هم نیستم لیوه!)) با پریشانی گفتم : (( خوب پس چه کار کنم تا شما راضی باشید، اصلا کجای دنیا تا به حال دیدی که خریدار به خاطر این که جنسش را گران تر بخرد با فروشنده چونه بزند و فروشنده هم دم پس ندهد! هان؟)) دختر زیرزیرکی خنده ای کرد و گفت: (( باشد آن دو تا را ببر بقیه اش را برایت دو تا جاجیم و یک خرسک دیگر می بافم و تا آخر هفته حتما برایت می آورم)) نگاهی به خرسک ها کردم و گفتم : (( حالا این ها را چطور ببرم خیلی سنگین اند)) کمی مرددانه اندیشید و گفت: (( خیلی خوب با الاغم برایت می آورم ، خانه تان کجاست؟))
-بالای آن سر بالایی!
-پس خانه تان در همین جاست، تو که گفتی در شهره؟
با کلافگی گفتم: (( تو چرا همش در اندیشه دروغگو کردن منی دختر؟ تو گفتی خانه مان کجاست، گفتم که آن جا نگفتم که خانه پدری من است. خانه خود ما در شهر است. این جا هم مهمانم)) دختر خنده ای کوتاه کرد و گفت: (( عجب مهمان پررویی، اگر صاحب خانه بفهمد در ده راست راست راه می روی خانه را به نامت زدی آنی از ده بیرونت می کند)) من که از شیطنت های دخترانه اش به وجد آمده بودم برای آن که اذیتش کرده باشم گفتم: (( خوب زبانت باز شد تا چند دقیقه پیش، داشتی التماس می کردی که خرسکهایت را بخرم )) این را که گفتم مثل اسپند روی آتش گر گرفت و از جا پرید خرسک ها را با قدرتی عجیب به پشت خرش انداخت و راه افتاد و در راه زیر لب هم چنان به زبان خودش غر میزد که من اصلا نمی فهمیدم که چه می گوید فقط به دنبالش و سعی در پشیمان کردنش داشتم: (( خانم، مزاح کردم، عجب ها... شما انقدر با من مزاح کردید ایرادی نداشت به ما که رسید ننگ شد)) دختر چوبی ترکه ای از روی زمین برداشت و در حالی که با عصبانیت و قدم های محکم و بلندی گام بر می داشت ترکه را محکم به پشت خرش می زد و هم چنان غرولند می کرد. من که از شدت هیجان و عصبانیت در این میان خنده ام هم گرفته بود گفتم: (( حیوان زبان بسته را چرا می زنی؟)) ولی او مثل آن که گوش هایش کر شده باشد راه خودش را می رفت. بالاخره طاقت نیاوردم و بر سرش با صدای بلند فریاد زدم: (( اصلا به جهنم برو، این همه به من گفتی لیوه اشکالی نداشت، اما یک کلمه گفتم بالای چشم خانم ابرو است به ترنج قبایت برخورد)) یک دفعه به جانبم برگشت و با چشمان غضب آلودش به من خیره شد و گفت: (( اصلا تو چرا انقدر سمجی که این خرسک ها را از من بخری؟)) این حرفش مرا به تفکر وا داشت، راست می گفت دلیل آن همه سماجت من برای خرید خرسکها چه بود،می دانستم که حتی اگر آن ها را سوغات هم ببرم ،آن قدر در خانه ما فرش های ابریشمی و تالینی زیاد است که بی گمان مادر آنها را به خدمه خواهد بخشید، اصلا چرا باید پول تو جیبی ام را بیهوده هدر می دادم، شاید جای دیگر به همان پول محتاج شدم اما باز هم نه، نمی دانم چرا دلم می خواست آن خرسک ها را بخرم ، حتی اگر آن ها را آتش بزنم، نمی دانم شاید هم می خواستم در مسابقه لجاجت با آن دخترک لجباز برنده باشم ولی به هر حال که من در مقابل رخ زیبایش کیش و مات بازی را از همان ابتدا باخته بودم . غرق در افکارم بودم که دخترک گفت: (( دیدی لیوه ای، با تو بودما حواست کجاست؟)) واقعا که دختر جسور و لجبازی بود اما چقدر جسارتش در نظرم شیرین آمد و بی اختیار در رویش خندیدم دختر هم شروع کرد از خنده ریسه رفتن و به این ترتیب دلش را از کینه ناعادلانه من خالی ساخت و بعد گفت: (( تا نزدیکی آن چشمه میایی؟)) با اشتیاق گفتم: ((بله)) آن گاه با یکدیگر به بالای تپه ای که پر بود از گلهای پونه و علف های هرز رفتیم ، در پایین تپه، چشمه وسیع تر از هر جای طول خود با صدای نوازش گرش در حال جاری شدن بود. دختر تا کنار چشمه دوید و بعد مشتش را پر از آب کرد و به صورتش زد من هم به کنارش رفتم و بعد همین کار را کردم آن گاه با صورت خیسش به من نگاهی گذرا انداخت و گفت: (( اسمت چیه؟)) گفتم: (( شاهین)) با خنده گفت: (( اگر شاهینی پس چرا سر و شکلت مثل جوجه است؟)) با زرنگی گفتم: (( پس شوخی و مزاح داریم نه؟)) خندید و گفت: (( باشد، نداریم)) مدتی گذشت و او چشم از چشمه بر نمی گرفت، طوری به آب روان چشمه نگاه می کرد مثل آن که با آن غرق صحبت است، با آن که مطمئن نبودم صدایم را می شنود پرسیدم: (( اسم تو چیست؟)) و او مثل آن که از صدای من به خودش آمده باشد همان موقع از جا بلند شد و گفت: (( بنجل)) با تردید پرسیدم: ((چه؟)) با لحنی شمرده شمرده،
گفت: ((بنجل))
-اهل کجایی بنجل؟
-عشایرم، عشایر بختیاری.
هیجان زده گفتم : (( پس بختیاری هستی)) از این که بابت گاهی از نژادش مرا خرسند می دید خوشحال شد در چشمانش برقی زد و پرسید: (( نکند شما هم بختیاری هستید؟)) خندیدم و گفتم: (( نه ما بختیاری نیستیم، اما پدرم دوستان زیادی دارد که همه از خوانین بختیاری اند، چندین بار هم به منزل ما آمده اند، مادرم خیلی از شما بختیاری ها تعریف می کند.)) بنجل با اشتیاق پرسید: (( خوب چه می گوید؟)) کمی فکر کردم و گفتم: (( می گوید شما انسانهای با محبت و البته بسیار شجاعی هستید)) با دستش محکم چندین بار به پشت دامنش زد و خاک آن را زدود و گفت: (( پس زودتر برویم که دیر می شود)) در حالی که همراه با او به سمت خانه رفتیم با کنجکاوی پرسیدم: (( حالا کجا چادر زدید؟))
-ده کیلومتر دورتر از این ده.
از تعجب دهانم باز ماند. (( یعنی تو همه این راه را پیاده آمدی؟))
-مگر چه اشکالی دارد؟
- اشکال که نه منظورم این بود که خسته نشدی؟
خنده ای به مسخره کرد و گفت: (( خستگی مال شما بچه شهریاست. ما شغلمان این است، فکر کردی با طیاره ییلاق و قشلاق می کنیم، تو از زنان بختیاری هیچ نمی دانی، باید آن ها را ببینی وقتی که گهواره بچه هایشان را به کولشان می بندند و پا به پای ایل و شوهرانشان فرسنگ فرسنگ راه را طی می کنند، تازه بعضی از آن ها علاوه بر این که بچه هایشان را به کول می بندند، بچه ای هم در شکم دارند که هنوز متولد نشده و خیلی وقتها اتفاق می افتد که یک زن بختیاری مجبور می شود در حین کوچ زایمان کند، مثلا همان طور که همراه در ایل در حرکت است درد شکم او را می گیرد، خودش تنها به گوشه ای می رود بچه اش را به دنیا می آورد و بعد سنگی بر می دارد و ناف بچه را از خودش جدا می کند و بچه را در آغوش می کشد و راه می افتد))
-من که اصلا باور نمی کنم.
- حق هم داری، شماها در ناز و نعمت بزرگ شدید چه خبر از حال ما دارید، آن موقع که شما در خواب نازید ، ما در حال کوچ کردن و جان کندنیم تادمحل مناسبی را برای گذراندن باقی عمر خود پیدا کنیم.
-پس شما همیشه در حال کوچ کردن هستید و کوچ بخشی از زندگی شماست.
-نه! کوچ همه زندگی ماست.
-ولی خوب است که تو این قدر روان فارسی صحبت می کنی.
-مادر من یک فارس است، پدرم در کوچ ییلاق مان به ایذه عاشقش شد و با او ازدواج کرد، دوازده سال پیش از این.
-خودت چند سال داری؟
-یازده سال دارم مادرم حساب سال های تولدم را نگه داشته، آخر می دانی الان خیلی ها در ایل هستند که به سن خود وقوف ندارند یعنی حساب سن و سال خودشان از دستشان در رفته.
و بعد هر دو با صدای بلند خندیدیم. دو سه متری بیشتر تا منزل خدا رحم نمانده بود که یکی از دختر های دهاتی همان طور که ظرف های شسته شده را در آبکشی پهن و بزرگ چیده بر سرش گذاشته و بدون آن که سقوط آن را با دستهایش کنترل کند با تبحر خاصی راه می رفت. چشمش که به ما دو نفر افتاد پوزخندی زد و گفت: (( آهای بنجل می خواستی خرسک هایت را بفروشی خودت را هم حراج کردی)) بنجل حرف دختر را شنید خنده روی لبان زیبایش ماسید و در یک طرفه العین به طرف دختر دهاتی حمله ور شد و او را از پشت به زمین پرت کرد، دختر از کمر محکم زمین خورد و تمام ظرف هایش به روی زمین پخش شد. بنجل دستش را در یقه دختر گره کرد و او را محکم به جانب خودش از زمین بلند کرد و فریاد زد: ((ما بختیاری ها جانمان در رود ، نجابتمان را داریم نه مثل شما دختر های دهاتی که از نگاه یک سگ نر هم از خود بی خود می شوید.)) دختر که از ترس بر خودش می لرزید، خفقان گرفته بود و هیچ نمی گفت. بنجل دختر را به طرفی هل داد و لگدی محکم به ماتحتش زد. دختر با دست لرزان و چهره ای وحشت زده به سرعت مشغول جمع کردن ظرف هایش شد که حالا دیگر همه گلی و کثیف شده بودند، من که از این همه قدرت و انرژی یک دختر بچه یازده ساله به وجد آمده بودم ، با دهانی باز از حیرت به او می نگریستم که خودش را می تکاند و به طرفم می آید مرا که دید گفت: (( اووه، این چه ریختی است لیوه؟)) و بعد به طرف خرش رفت و پتکی محکم بر سرش کوبید و به مسخره گفت: (( خاک بر سرت، تو همین طور ایستادی و نگاه کردی، باید با یک سگ عوضت کنم. واقعا که خوب گفته اند الاغ ها نفهمند!)) و بعد هر دو به خانه خدا رحم رفتیم ، حاج بی بی گوشه ایوان نشسته بود و برنج پاک می کرد به او سلام کردم.
- سلام به روی ماهت عزیزم.
و بعد نگاهی معنی دار به بنجل انداخت و من بلافاصله گفتم: (( اسمش بنجله، از بنجل دو تا خرسک خریدم)) بنجل بی توجه به حاج بی بی خرسک ها را از پشت خرش لبه ایوان گذاشت و گفت: (( مبارکتان باشد)) حاج بی بی از جا بلند شد و گفت: (( سلامت باشید)) و بعد دستی به خرسک ها کشید و گفت: (( خیلی خوب است، عجب پشمی دارند، نقش و رنگشان هم قشنگ است. دختر جان تو اینها را بافتی)) بنجل خندید و گفت: ((بله)) حاج بی بی گفت: (( حالا چند فروختی؟)) بنجل گفت: (( دوتا شو دو تومن)) حاج بی بی سری به علامت تایید تکان داد و گفت: (( بیا بالا یه چای بخور)) بنجل افسار خرش را گرفت و گفت: (( نه دیر است باید بروم. اگر دیر کنم پسر عمه هایم از صحرا بر می گردند و اگر بفهمند به تنهایی به ده آمده ام پدرم را در می آورند)) حاج بی بی باز پرسید: (( اهل کجایی دختر؟)) بنجل در حالی که با خرش به طرف در می رفت گفت: ((عشایرم)) حاج بی بی که حالا صدایش را بالاتر می برد گفت: (( سیاه چادرهایتان را در کمر کوه سفید دیده ام تعدادتان امسال خیلی بیشتر شده؟)) بنجل بی توجه به سوال حاج بی بی گفت: (( خداحافظ)) هنوز از در خارج نشده بود که با عجله به سمتش دویدم و صدایش زدم: (( بنجل؟)) به جانبم برگشت و گفت: (( چیه؟)) در حالی که نفس نفس می زدم گفتم:
- فردا به ده می آیی؟
- بیام که چه کنم؟ قرار شد جاجیم و خرسک ها را هفته دیگر برایت بیاورم.
- حالا نمی شود فردا باز هم بیایی.
بنجل خنده ای تلخ به رویم زد و گفت: (( فعلا به خاطر دسته گلی ( کتک زدن آن دختر دهاتی را می گفت) که به آب داده ام ببین می گذارند تن سالم از ده بیرون ببرم تا چه برسد که فردا به این جا بیایم)) و دوباره به راهش ادامه داد . یک لحظه آن قدر فکرم مشوش شد که به مرز جنون رسیدم . می خواستم بر سرش فریاد بزنم و راهش را سد کنم اما توانش را نداشتم نمی دانستم چه بگویم و یا چه بکنم تا او نرود ، می دانستم اگر برود حداقل یک هفته دیگر او را نمی دیدم ولی مگر می شد دوباره با عجز فراوان صدایش زدم : (( بنجل)) رویش را بر گرداند و گفت: (( باز چه شده؟)) باز هم نتوانستم به چشمان زیبای درخشنده اش نگاه کنم ناچارا سرم را زیر انداختم و بریده بریده گفتم: (( من این جا کسی را ندارم، خیلی تنها هستم، وقتی تو را دیدم خوشحال شدم که حداقل ...)) نگذاشت حرفم را تمام کنم و با لحنی مخاطره انگیز گفت: (( خودت برای مشکل خودت راه حلی پیدا کن، من را که می بینی ننه ام یک پایش دم گوره، اگه اونم بمیره دیگه هیچ کس را توی این دنیا ندارم، می بینی شما بچه شهری ها چقدر دنده بهنید، تو غنبرک زدی که توی این ده آشنایی نداری، اما من دارم جون می کنم تا پول جمع کنم ننم را ببرم شهر، یه مریض خونه، شاید که باز هم نفس بکشد!))
و بعد رفت، دیگر نتوانستم حرفی بزنم و حتی صدایش کنم؛ مثل آن که آب پاکی را روی دستم ریخته باشد، آن روز نه ناهار خوردم و نه لب به شام زدم، حاج بی بی هم زیر چشمی مرا نگاه می کرد. رفتم در همان اتاقی که دیشب را آن جا خوابیده بودم و گوشه اتاق چمباته نشستم ، بغض بیخ گلویم را فشرد، همه هوش و حواسم پیش بنجل بود، دختر زیبایی که بوی دهات می داد. بوی خاک تازه ، بوی علف، بوی گل های وحشی. دختری که مصداق زیبایی اش تنها خودش بود. سپس به یاد ساقی افتادم. آیا ساقی می توانست از نظر ظاهری با بنجل رقابت کند؟ البته که نمی توانست حالا که بنجل را دیدم ساقی دیگر در نظرم جلوه ای نداشت، بنجل خدای زیبایی است. اسوه یک زن شرقی است آیا ساقی می توانست در همان کشور فرانسه ، زادگاهش که انقدر پزش را به من می داد یک دختر و فقط یک دختر پیدا کند که چشمانی به زیبایی بنجل و موهایی به خوش رنگی و پرپشتی این دختر عشایر داشته باشد، البته که نمی توانست، با آن چشمان آبی و بی روحش ، با آن موهای زرد رنگ پریده اش، پوست گندمی بنجل کجا و پوست ماست ساقی کجا؟ شرط می بندم در تمام پاساژها و مغازه های شانزلیزه پاریس هم نتواند پیراهنی به قشنگی پیراهن بنجل پیدا کند. اما ساقی بیچاره چه گناهی داشت اصلا رابطه من با بنجل چه ربطی به ساقی داشت؟! آه خدایا اصلا این قدر که من در فکر بنجل ام آیا او هم گوشه ای کز کرده و به من فکر می کند؟ و یا این که خوابیده! در همین موقع حاج بی بی با چراغ نفتی کوچکی که در دست داشت داخل شد و گفت: (( شاهین
جان چرا در تاریکی نشسته ای؟)) و چراغ را کنارم گذاشت و همان جا نشست نمی دانم یک دفعه چرا بی اختیار زدم زیر گریه و حاج بی بی هاج و واج مرا می نگریست. صورتم را در میان دستانم مخفی کردم و تا می توانستم گریه کردم. غلام پشت در ظاهر شد: (( چه شده حاج بی بی؟)) حاج بی بی با اشاره دست به او گفت که برود و آن گاه دستانم را به زحمت از صورتم جدا کرد و گفت: (( چت شده پسر، من تا به حال مردی را ندیدم که مثل تو گریه کند؟ دلم را بردی، بگو چه شده؟)) ولی من ساکت ماندم او از اتاق بیرون رفت و بعد با یک لیوان بزرگ آب آمد و آن را به من داد تا بخورم. آب را که خوردم کمی حالم بهتر شد، حاج بی بی هنوز هم منتظر بود تا علت گریه ام را برایش بگویم. اما اصلا دلم نمی خواست، او از این ماجرا بویی ببرد، با صدای بغض آلود گفتم: ((چیزی نیست، دلم برای مادرم تنگ شده، شما بروید و بخوابید)) حاج بی بی دستش را به پیشانی ام گذاشت و گفت: (( درست است که تا به حال بچه نزاییده ام اما مادری کرده ام و تو نمی توانی مرا گول بزنی که چیزی نیست و یا این که دلتنگی، تو از امروز صبح که از خانه زدی بیرون و برگشتی یک طور دیگه شدی فکر کن من هم مادرتم ، باور کن مثل یک مادر برات مشوشم ، برایم درد دل کن، مگر من همین امروز صبح از خودم، بدبختی ام و زندگی ام برایت نگفتم، تو هم بگو چه فرقی می کند. نمی دانی که امروز صبح که برایت از گذشته ام گفته ام و درد دل کرده ام چقدر دلم روشن و باز شد، همیشه همین طور است الان هم اگر برای من حرف بزنی اول از همه دل خودت باز می شود از کجا معلوم که من نتوانم کمکت کنم؟)) به
حرف هایش خوب گوش دادم، راست می گفت، حق جوانمردی هم نبود ، او که سفره دلش را برای من گشوده بود حالا من از او رو بگیرم، پس همه چیز را برایش تعریف کردم، از دیدار با بنجل، از غرور آن دختر عشیره بختیاری و از آن که شیفته زیبایی اش شده ام؛ اما دریغا که بسیار می ترسم که دیگر هرگز او را نبینم و این حس مثل شیری ژیان بر جانم افتاده و بر روح و تنم چنگال می کشد. حاج بی بی تا پایان حرف هایم را پوش داد ولی هیچ نگفت. تنها آهی سرد و بلند کشید و از جایش بلند شد و گفت: (( گرسنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره)) و از اتاق خارج شد، معلوم بود که از او هم کاری بر نمی آید، دیگرمطمئن شدم که به بن بست رسیده ام و باز در سکوت شب ، غرق در اندیشه بنجل ساعت ها اشک ریختم و از خیالش یک دم هم نخفتم.

فردای آن روز اول وقت به همان جایی رفتم که برای لحظه ابتدا بنجل را دیده بودم، همان جا نزدیک چشمه همه چیز سرجایش بود، آن چشمه ، دخترهای دهاتی پایین چشمه و درختان سرو بلند کنار چشمه، مرغ های چاق دهاتی و همان تک درختی که کره خر بنجل زیر سایه آن پناه گرفته بود، اما خود بنجل نبود. زیر سایه همان تک درخت دو ساعتی به انتظار نشستم وقتی انتظارم افاقه نکرد به بالای همان تپه سرسبز که با گل های بنفش پونه و علف های زبر هرز آراسته شده بود رفتم، اما آن جا هم نبود. رفتم کنار چشمه درست همان قسمتی که با آبش صورت هایمان را شسته بودیم و مدت ها خیره به آب به انتظار نشستم ؛ اما چه فایده طعم تلخ انتظار را چشیدم اما چشمم به جمال زیبای بنجل زیبایم روشن نشد . تنها بنجل می توانست نگاه بی نور مرا روشن کند اما افسوس که خاطره شیرین دیروز دیگر تکرار نمی شد. کجا بود آن نگاه های درخشنده و نافذی که دلم را به لرزه در می آورد؟ هر چه پای چشمه ، انتظار کشیدم فایده نداشت مثل آن بود که آتش به جانم کشیده باشند. نمی دانم چرا احساس کردم
همه جای بدنم گر گرفته و می سوزد بی اختیار به سوی چشمه رفتم و خودم را در آب انداختم و دراز کشیدم حالا کمی بهتر شده بود، دیگر احساس سوزش نمی کردم، چشمانم را بستم و به بنجل اندیشیدم، همان طور به زمزمه زیبای چشمه که گوشم را قلقلک می داد گوش می سپردم. نمی دانم چقدر گذشت تا این که احساس کردم چیزی در دلم فرو می رود چشمانم را آرام باز کردم و دیدم پیرزنی عصایش را محکم به دلم فشار می دهد سرجایم نشستم و نگاهی به اطراف کردم مثل آن که فراموش ام شده بود که در چشمه دراز کشیده بودم چنان خودم را از چشمه بیرون کشیدم و به بیرون خیز برداشتم که گویی مرا به زور در آب خوابانیده بودند پیرزن دستان حنا زده اش را چند بار بالا و پایین برد و به ترکی چیزهایی گفت که من اصلا نفهمیدم. فقط وقتی به دختران پایین چشمه اشاره کرد متوجه شدم منظورش شدم. حتما از این که من در چشمه خوابیده بودم و آب چشمه نجس می شده شاکی بوده. راست هم می گفت آخر دختران بیچاره آب شامیدنی شان را از همان چشمه می بردند، اما چه کنم؟ به حال خودم که نبودم پیرزن دو سه تا فحش ترکی هم به من داد و با دستش از دور به سرم کوبید: ((یعنی خاک بر سرت کنم؟)) چه فرقی می کرد هر چه دلش می خواهد بگوید من بی عرضه مستحق تمام فحش های دنیا هستم، اگر کمی عرضه داشتم که یک ذره رنگ مردانگی داشتم حتما نمی گذاشتم که بنجل این قدر راحت از دستم برود، مثل موش آب کشیده به سمت خانه رفتم . حاج بی بی که مرا دید به سمتم شتافت، نمی دانم چه شد که یک دفعه زانوانم سست شدند و چشمانم آن قدر سنگین شد که
بسته شدند و بی اختیار به روی زمین ولو شدم. چشمانم را که باز کردم خود را در پتو و رختخواب دیدم . حاج بی بی و خدا رحم و میرزا تقی به دورم نشسته بودند و صدای روح انگیز اذان ظهر
در گوشم طنین می انداخت، حاج بی بی دستمال تا شده نمداری را روی پیشانی ام گذاشت و گفت: (( خوبی پسر جان؟)) سرم را به علامت تایید تکان کوچکی دادم. خدا رحم گفت: (( الحمدالله)) میرزا تقی که سعی می کرد خودش را بیش از حد دلسوز و نگران نشان دهد با لحنی دلسوزانه گفت: (( اگر مادرت بفهمد از غصه دق می کند)) حاج بی بی پتو را صاف کرد و گفت: (( چیزی نیست از دیروز که غذایش را نخورده ضعف کرده ، بدنش ضعیف بوده سرمایی هم خورده)) خدا رحم به شکایت گفت: (( سلطان باجی می گفت توی جوی آب دراز کشیده بوده!)) حاج بی بی که می دانستم می خواهد طرفداریم را بکند با لحنی شاکیانه گفت: (( امان از دست این مردم، تا یک غریبه را در ده می بینند هزار جور حرف پشت سرش می زنند، شاهین آقاست از این کارها بلد نیست، شما هم ساده اید آقا، که حرف های یک کلاغ ، چهل کلاغ مردم را گوش می کنید)) تقی میرزا سرفه ای کوتاه کرد و گفت: (( همه اش تقصیر این توله سگ هاست، قرار نبود شاهین این جا بماند که لین بلاها سرش بیاید اگر این پدر سگ های نمک به حرام شیشه های اتومبیل را نمی شکستند که من ناچارا به شهر نمی رفتم. تازه کاش به همین جا ختم می شد. یک روز هم به خاطر همین دو تا شیشه تهران علاف شدم و کلی از کارها عقب افتادم، هر چند می دانم این توله سگ های پاپتی تقصیری ندارند و پدر و مادرانشان یادشان می دهند، هر چه کار من
عقب تر بیفتد خیال آن ها راحت تر می شود)) خدا رحم آهی کشید و گفت: (( گناه مردم را نمی شود شست)) تقی میرزا با عصبانیت گفت: (( حق است دیگر، بعید نیست که تا به حال نقشه قتل مرا هم ریخته باشند)) خدا رحم به شوخی گفت: (( بادمجان بم که آفت ندارن نگران نباش.)) و حاج بی بی از خنده ریسه رفت. تقی میرزا از خشم نزدیک بود منفجر شود خواست چیزی بگوید که حاج بی بی با سیاست گفت: (( آخر این مردم بیچاره چرا باید به شما آسیب برسانند)) میرزا تقی خنده ای به مسخره کرد و گفت: (( چرا که نه! از خدایشان است که سرم را بالای سرشان ببرند. چون بیشه تهی گردد از نره شیر شغال بداندیش گردد. دلیر این ها لیاقت آزادی و تنفس ندارند باید مثل دهات دیگر خود اتابک خان بیاید بالا سرشان قلعه بسازد دخترانشان را به کنیزی و پسرانشان را به نوکری بگیرد و از صبح تا شب مثل انار شیره جانشان را بگیرد تا حالشان به جا آید.)) خدارحم که از صحبت های میرزا تقی خلقش تنگ شده بود زیر لب آهی سرد کشید و گفت: (( فعلا نماز اول وقت از همه چیز واجب تر است. بلند شو میرزا، بلند شو وضو بگیر و هر چه می خواهی از آن بالا بخواه ، این خداوند است که تنها یاری دهنده بندگانش است. هیچ خانی را نمی توانی در (خالی داره) پیدا کنی که مثل خداوند ببخشد و در ازایش یک تشکر کوچک تو (خالی داره) بسنده کند.)) و بعد دست میرزا تقی را گرفت و هر دو از اتاق (خالیداره) شدند، حاج بی بی دستمال روی پیشانی ام را در کاسه آبی که کنار بالشم گذاشته بود شست و دوباره سر پیشانی ام گذاشت و گفت: (( ببین با خودت چه کار کردی)) زیر لب گفتم: (( حداقل آرامم کرد))
خنده ای کرد و در حالی که نگاه معنا دار به من می انداخت این شعر را خواند:
ز دست دیده و دل هر دو فریاد که هرچه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
این ابیات را تا به حال نشنیده بودم اما خیلی به دلم نشست با صدای نخراشیده گفتم: (( حاج بی بی یکی از اون خرسک ها را برای تو خریده ام هر کدام را بیشتر پسند کردی از طرف من یادگاری قبول کن)) این را که گفتم اشک شوق در چشمانش جمع شد شاید تا به حال از کسی هدیه نگرفته بود چرا که عکس العملش خیلی غیر عادی بود مثل این که خبری را در اوج شادی و یا غم به او داده باشند یک باره نوک بینی و سفیدی چشمانش سرخ شده و قطره ای اشک از گوشه چشمش چکید و گفت : (( تو چقدر مهربانی، ای کاش خداوند به من پسری می داد درست عین تو)) و بعد آهی طولانی کشید و در میان آهش خدا را صدا زد و بعد مثل آن که جرقه ای در ذهنش زده باشد گفت: (( راستی شاهین من برای مشکل تو یک راه حل پیدا کردم)) یک دفعه احساس کردم نفس هایم سبک تر شدند، گفتم: (( راستی؟)) و او گفت: (( اما یک شرط دارد؟)) با تجعیل گفتم: (( هر چه باشد)) و آن گاه او نقشه اش را در گوشم زمزمه کرد از خوشحالی همه دردهایم را از یاد بردم چه فکر بکری، دلم می خواست او را در آغوش بگیرم و ببوسم اما چه کنم خدا رحم او را صدا زد: (( ضعیفه! ضعیفه! آفتابه لگن را بیار برای میرزا)) و حاج خانوم خوشحال از خرسندی من از اتاق بیرون رفت. بعد از مدتی ناهار را که یک غذای محلی بود به نام بزباش که ترکیبی از آب کشک نخود لوبیا و مقدار ناچیزی گوشت بود در بادیه ای مسی برایم آورد و گفت که شرطش برای فاش ساختن آن نقشه این بوده که هرچه به من می دهد بخورم و تا زمانی که صحت و سلامتی کامل خود را بازنیافتم حق پیاده سازی آن نقشه کذایی را نخواهد داشت. بعد از آن که ناهار را خوردم و تمام شد تقی میرزا به اتاق آمد و گفت که برایت مشوشم و همین امروز هرچه داری ونداری جمع کن که تورابه خانه بازگردانم فکر این جایش را نکرده بودم. مردد ماندم که چه کنم اما زیاد طول نکشید که اندیشه ای گران کردم و گفتم : ببین میرزا من نه همراه تو به این شهر می آیم و نه برای سرکشی با تو همراه شده و این روستا آن روستا می روم میرزا اخم هایش را در هم کشید و گفت : مگر می شود دستور جناب خان است خنده ای به مسخره کردم و گفتم: تو که نمی خواهی به پدر بگویم چه حرف هایی در ده پشت سرت می زنن تقی میزا که سعی می کرد خودش را خونسرد جلوه دهد دستی به موهایش کشید و گفت: چه حرف ها ؟ خوب به پدرت بگو طلائی که پاکه چه منتش به خاکه ؟ در جای خود به سختی نیم خیز شدم و گفتم: به هر حال خوددانی یک طرف قضیه این است که من با تو به شهر می ایم و همه چیز را برای پدر بازگو می کنم و خودت خوب می دانی که پدر خاطر مرا چقدر می خواهد و دیگر تو می مانی و یک کوله بار ناصیه؟ طرف دیگر قضیه هم این است که تو می روی و مثل همیشه به اموراتت می رسی و من همین جا می مانم چرا که از این آبادی و از این خانه خیلی خوشم آمده در ثانی حوصله جمع آوری خراج و استخوان لای زخم گذاشتن این مردم بیچاره را ندارم می خواهم برای خودم خوش باشم وقتی هم که پایم به خانه رسید آن قدر از تو تعریف و تمجید می کنم و در ازای نخوت هایت از درایت ها و خدماتت می گویم و ذهن پدر را که اخیرا از شکایات بی امان مردم مکدر شده برایت صیقل داده و شفاف می سازم حالا انتخاب با خودت است تقی میرزا که از همان ابتدا تصمیمش را گرفته بود برای تظاهر خودش را به تفکر واداشت سپس گفت: با طرف دوم قضیه موافقم به شرط آن که زیرش نزنی با آن که دئانت وخیمش حالم را به هم می زد اما از روی اجبار خیلی محم به یکدیگر دست دادیم و او از اتاق خارج شد و در دهانه اتاق خدارحم را صدازد و به او گفت که تا آخر تابستان من در آن جا بمانم و خودش هم نیز گاهی به من سر خواهد زد و مبلغی پول در دست خدارحم گذاشت که نمی دانم چقدر بود فقط دیدم که چشمان خدارحم برقی زد و از تحیر انگشت به دهان ماند . حاج بی بی دوروز و دو شب مثل یک مادر واقعی و یک قهرمان و فداکار از من پرستاری کرد تا این که حالم رو به بهبودی کامل رفت. دیگر موعد اجرای نقشه حاج بی بی فرارسیده بود. حاج بی بی به صندوقچه بزرگ قدیم اش رجوع کرد و از داخل آن یکی از پیراهن های دورچین محلی که مربوط به زمان دختری اش می شد برایم در آورد و من آن پیراهن را به تن کردم و اوموهای سرم را کاملا با چارقد سورمه ای پوشانیده چرا که نباید کوتاهی بیش از حد موهایم نمایان می شد و بعد همراه با هم راه افتادیم. راه طولانی را در پیش داشتیم تااین که نزدیک کوهستان(کوه سفید) خیمه های سیاهی از دور پیدا شد و از همان موقع ضربان قلبم فزونی گرفت و شقیقه هایم داغ شد و ضربان گرفت حاج بی بی دستم را گرفت و فشرد و به رویم لبخندی زد و من از لبخندش آموختم که باید امیدوار باشم تا این که کاملا به آن جا رسیدیم. دیگر پاهایم تاب رفتن نداشت حاج بی بی با دستش محکم مرا به سمت خود می کشید و خود جلوتر از من حرکت می کرد خیمه های بسیار بزرگ و سیاه رنگی در فاصله های کوتاهی از هم برافراشته بودند که دهانه همه آن ها بر چوب های قطور و بلندی استوار بود چقدر با دنیای بیرون با دنیایی که همیشه در آن می زیستم و به آن می اندیشیدم بیگانه بود همه چیز آن جا حال و هوای خاص خودش را داشت. بچه های زیادی همه با لباس محلی بختیاری جلوی چادرها مشغول دویدن و بازی بودند و سه چهار زن و دختر که لباس هایی شبیه به بنجل با رنگ های متفاوت به تن داشتند زیر سایه یکی از خیمه ها نشسته و با یکدیگر گرم صحبت بودند.
سه چهار سگ گله هم در آن جا بودند که تا چشمشان به ما افتاد شروع کردند به عو عو کردن تا این که سرو کله پسر نوجوابی پیدا شد نگاهی به ما انداخت و بعد به طرف سگ ها فریاد زد : صداتونو ببرین ببینم! حاج بی بی به مهربانی به پسر سلام کرد و گفت : پسر جان بنجل را می شناسی ؟ پسر کلاه نمدی اش را کمی عقب تر گذاشت و گفت : بنجل؟ هره ای یشنم حاج بی بی گفت: چادرش کجاست ؟ پسر سرش را به عقب بر گردانید و دستش را به حالت سایه بان بر پیشانی اش زد و گفت : اوچونه ؟(آن جاست)
در همین موقع صدای بلند زنی به هوا برخواست جعفر هی که اویده؟ (جعفر هی کی اومده ) پسر که حالا معلوم می شد اسمش جعفر است در جواب فریاد زد: غریبه نی اشتم (غریبه ان نمی شناسم ) زدین بنجل اگردن (دنبال بنجل می گردن ) دوباره زن فریاد زد بشون بگو بیان ایچو بنی ارم (بهشون بگو بیان اینجا ببینم ) حاج بی بی مرا با خودش نزد زن برد زن چهارشانه و قد بلند با لباس محلی و شده ای (نوعی روسری ابریشمی ) که محکم به سرش بسته و گیس های بلند خاکستری اش از زیر آن آویزان بود من و حاج بی بی هردو به او سلام کردیم و او با مهربانی جواب سلام مارا داد و بعد حاج بی بی از زن خواست تا چادر بنجل را به ما نشان دهند زن با تعجب پرسید: چ زاس اخوی (با او چه کار دارید؟) و حاج بی بی در جواب گفت: دخترم با بنجل کاردارد زن با فراست پرسید: اهل کجنی ؟ (اهل کجایی ) حاج بی بی همان طور که زن را دنبال می کرد گفت: آخوره زن دوباره پرسید : بنجل و زکجا اشنی؟ (بنجل رو از کجا می شناسی ) حاج بی بی مردد ماند که چه بگوید این طور پیدا بود جریان خروج بنجل از ایل و رفتنش به روستا کاملا سری بوده پس برای آن که مغلطه کند پرسید : حالا تا چادرشان خیلی راه مانده زن کمی جلوتر ایستاد و گفت بفرما همیچونه (همینجاست ) و بعد لبه چادر را کنارزد و گفت: بنجل بیا ولم میمون داری؟ (بنجل بیا بیرون مهمون داری ) لحظه ای بعد بنجل لبه چادر را پس زد و روبه روی ما ظاهر شد زیباتر از همیشه با همان لباس محلی که آن روز در روستا دیدمش چشمش که به من و حاجی بی بی فاتاد یک دفعه شکه شد خیلی باهوش بود که به این سرعت مرادر آن لباس غریب شناخت. زن که هنوز آن جا ایستاده بود نگاهی به بنجل انداخت و گفت: مونی اشنی سون؟ (مگر نمی شناسیشون ) بنجل یک دفعه به خود آمد و خنده ای مصنوعی کرد و روبه حاج بی بی گفت: راستش شوکه شدم نمی دانستم که شما به این زودی می ایید و بعد روبه زن عشایر گفت : سه چهارروز پیش که زدم به آخوره جست طبیب سی ننه ام این دا و دودرس کمکم کردن و این داد یک کیسه دوا طبی به مو داد که خیلی خوب بید و افاقه کرد حالا واس مو به دودرس گوبه بافی یاد بدم. (سه چهار روز پیش که رفتم به آخوره به دنبال طبیب برای مادرم این مادر و دخترش کمک کردند حالا می بایست من به دخترش قالیبافی یاد بدم ) زن که به توضیحات بنجل مجاب شده بود به بنجل تشر زد که چرا مارا داخل چادرش دعوت نمی کند و بنجل در حالی که هنوز کاملا به خودش نیامده بود مارا به داخل کرتک ( محوطه چادر )دعوت کرد . کرتک نسبتا بزرگی بود و دورتا دور آن گلیم و نزدیک منتول (تخته ای که وسط چادر ستون دیرک را در آن کار گذاشته اند )خرسکی درست شبیه به همان خرسک هایی که از بنجل خریده بودم پهن بود و کمی آن طرف تر آن رختخوابی پهن بود که زنی که به نظر می آمد مادر بنجل باشد در آن خوابیده بود.
بنجل کنار رختخواب مادرش زانوزد. من و حاج بی بی همان جا نشستیم بنجل دوسه بار به آرامی مادرش را صدازد : ننه ننه ننه تا این که زن لاغر زنگ پریده ای که موهای نازک حنازده اش روی بالشتش پخش شده بود به آرامی پلک های پژمرده اش را از هم گشود بنجل رو به مادرش گفت: این دختر همراه ننه اش آمده اند این جا تا من به دخترش قالیبافی یاد بدهم آن دفعه که رفته بودم دهات خرسک ها رو بفروشم با آن ها آشنا شدم خیلی آدم های خوبین مادر بنجل به سختی سرش را به جانب ما چرخانید و بعد مدتی کوتاه با این مردمک سیاه لرزانش که در میان زردرنگش به خود می لرزید به ما خیره شد به زحمت آن قدر عضلات به لبش فشار آورد تا خنده ای کمرنگ به روی لبانش نقش بست و ان گاه دوباره پلک هایش پایین افتادند. بنجل نگاهی به ما انداخت که با ترحم به مادرش می نگریستم آن گاه پتوی مادرش را صاف کرد و گفت: نمی تواند حرف بزند حاج بی بی اشک گوشه چشمش را با روسری خردلی رنگ گلدارش پاک کرد و گفت : مرض ننه ات چیه عزیزم؟ بنجل شانه هایش را بالا انداخت و گفت : نمی دانم یعنی هیچ کس نمی داند فقط ماه به ماه حالش بدتر می شود اول پاهایش فلج شد بعد دست هایش سه چهار ماهی هم می شود که لال شده همین طور به مرور بدنش فلج می شود هرچه به حکیم نشانش دادیم افاقه نکرد کسی نمی داند کم کم که چول هایش جمع شد می برمش تهران هرچه باشد آن جا معلوم می شود. حاج بی بی آهی کشید و گفت: انشاالله که خداوند شفایشان دهد و بعد رو به بنجل گفت : ببین عزیزم این شاهین هم مثل پسر .... که بنجل با هیس ممتدی که کشید حاج بی بی ساکت شد بنجل خیلی آهسته به اعتراض گفت : زبانش لال شده اما گوش هایش که می شنوند. و آن گاه به طرف ما امد و کنار حاج بی بی نشست حاج بی بی خیلی آرام در گوشش زمزمه کرد: خیلی پسر خوب و نجیبی است خیلی خاطرش را می خواهم اگر می بینی الان به این سرو شکل آوردمش این جا به خاطر این بود که از روزی که تو رادید و بعد تو ترکش کردی تابه همین وقت دیروز حسابی بیمار شده بود تایاین که نقشه را خودم کشیدم باشد که همدیگر را ببینید. بنجل سرش را از خجالت پایین انداخت و هیچ نگفت حاج بی بی همان طور که از جایش بلند می شد گفت: مواظب خودتان باشید دو سه وقت دیگر موقع اذان یکی از پسرهایم را می فرستم به دنبالش من و بنجل و حاج بی بی را تا بیرون از چادر مشایعت کردیم و بعد به داخل بازگشتیم بنجل نگاهی سنگین برمن انداخت و گفت: خوب حالا که چه؟ نکند واقعا باید به تو قالیبافی یاد بدهم؟ سرم را زیر انداختم و زیر لب گفتم : نه کاربدی کردم؟ بنجل شانه هایش را انداخت بالا گفت : لیوه ای دیگه عاقل که نیستی سرزنشت کنم و بعد خودش پشت دار قالی که کنج شرقی گرتگ بود نشست من نیز به جانبش رفتم و کنارش نشستم او بی تفاوت به وجود من شروع کرد با انگلشتان بلند ظریفش به نقش زدن و قالی بافتن هرچه بیشتر نگاهش می کردم بیشتر تشنه وجودش می گشتم اما رفتار سرد و خشن او حاکی از احساسی دیگر بود که دردل بر من روا می داشت اما برای من چه فرقی می کرد؟ مهم این بود که من اورادوست دارم و از همنشینی و مصاحبت با او لذت وافری خواهم برد. من حق این را که اورا مجبور سازم مثل من حس کند و یا بیندیشد نداشتم اگر چه این امر تا حدی رنجورم می ساخت اما واقعیتی بود و می بایست خدا را شکر گفت که حداقل من می توانم این نیاز روحی خود را با تماشای روی زیبایش ارضا کنم نمی دانم چقدر طول کشید اما برای من خیلی زود گذشت تا این که همان زنی که در بدو ورود ما خیر مقدم گفته بود بنجل را صدا زد و گفت که به دنبال من آمده اند با این که دل کندن ا زبنجل برایم دردناک ترین درد دنیا بود اما ناچارا از پشت دارقالی بلند شدم و از چادر بیرون زدم بی آن که در این مدت حتی کلمه ای با بنجل حرف زده باشم غلام در حالی که پایش را روی زمین می کشید و سرش را زیر افکنده بود کنار آن زن به انتظار ایستاده بود بنجل پشت سر من از چادر خارج شد زن دستی پر محبت بر سرم کشید و گفت: مانده نبوی رودم اسمت چنه؟(خسته نباشی عزیزم اسمت چیه؟) و من بی اختیار نام شیرین را به زبان راندم و چقدر آن لحظه منصور را دعا کردم که قبلا این اسم را به مسخره بر من گذاشته بود و اکنون مرا از چنان تنش غیر منتظره ای رهانده بود. زن سر بنجل را محکم در سینه اش گرفت و بوسید و رو به من و غلام گفت: خیلی اخومس سی خوس خانمی آبیده ( خیلی می خوامش واسه خودش خانمیه) و من به تصدیق از حرف های زن گفتم: بله همین طوره من که از آشنایی با بنجل خیلی خوشوقت شدم و خدا را شکر که صدای نازکم حداقل اینجا بود که به دردم می خورد. غلام که سر ز زمین بر نمی گرفت دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: برویم دیر می شود زن این را که شنید شروع کرد به تعارف کردن و قسم دادن ما به حضرت عباس و پنج تن که اگر می توانیم برای ناهار آن جا بمانیم با این که من زیاد بر این امر بی میل نبودم غلام تعارف زن را مودبانه رد کرد و گفت که راه درازی در پیش داریم موقع خداحافظی من با صدایی بلند طوری که زن بشنود رو به بنجل گفتم : پس من فردا می آیم برای امروز هم دستت درد نکند و بعد به همراه غلام به خانه بازگشتم فردای آن روز راس ساعت هفت صبح آن جا بودم نزدیک خیمه بنجل که رسیدم او را از پشت چادر صدا زدم و بنجل چادر را کنار زد مرا که دید نفس تندی کشید. گفتم: سلام جوابم را به تلخی داد و بعد بدون آن که چیزی بگوید به داخل خیمه رفت و من مدتی را همان جا ایستادم و وقتی دیدم از او خبری نشد همان جا نشستم چه منظره زیبایی تا شعاع یک کیلومتری من پر بود از خیمه های کوچک و بزرگ سیاه رنگی که مثل یک نیم دایره بخش کوچکی از صحرا را در برگرفته بود همه آن جا با لباس محلی بودند دختر و پسر که البته آن موقع روز بیشترشان زن و دختر بودند لباس های محلی به هزاررنگ با میناب های سرخ و زرد و بنفش و آبی که بر سر داشتند. اکثریت آن ها چه از نظر پوششی و چه از نظر قیافه با هم تشابه محسوسی داشتند چشمان درشت ابروان و موهای پرپشت که همه آن ها جلوی موهایشان را از وسط فرق باز کرده و یا دنبا له اش را بافته بودند و بعضی از آن ها دنباله بافته شده موی خود را به زیر مینابشان گره زده بودند مینابی که با لچک (پارچه ای جلوی روسری که با منجق دوخته شده است ) محلی بسیار زیبا تزئین شده بود چه زیبا و مرتب آیا هرروز صبح به این دقت خود را می آراستند ؟ اندام زن ها مانند مردهایشان چهارشانه و قد بلند بودند. در آنجا هیچ کدام از زن ها بی کار نبود یکی مشک می زد یکی رخت می شست و زن جوان کودک سه چهارساله اش را که به شدت می گریست در زیر تیغه آفتاب با یک تشت آب حمام می کرد و پیرزنی سیاه پوش با دوکی که در دست داشت از پشم بز نخ می ریست سه چهار زن دیگر هم سر دیگ های بزرگی که بخار از دهانه آن بیرون می زد ایستاده بودند که بعدا فهمیدم می خواهند نخ قالی را با آن دیگ ها رنگرزی کنند. نمی دانم چه مدت را به انتظار و تماشا نشستم تا این که یک زن جوان همراه دو دختر هم سن و سال بنجل به جانم آمدند زن در حالی که بختیاری غلیظ صحبت می کرد و من به سختی تشخیص می دادم که با من چه می گوید گفت: پس سی چه ایچو به افتو نشتی؟(پس چرا اینجا در آفتاب نشستی) زیر لب گفتم اشکالی ندارد آن گاه یکی از دخترها پرسید: اسمت چنه؟(اسمت چیه؟) لبخندی زدم و گفتم: شیرین دختر دومی گفت: چه اسم قشنگی و زن دوباره پرسید: تو هم هونی که بنجل را خو قالب بافی یادس بده؟(تو همونی که بنجل می خواد قالیبافی یادت دهد ؟) سرم را به علامت تایید تکان دادم و او دوباره پرسید: مر ننه ات قالیبافی نی اشته؟( مگر مادرت قالیبافی نمی دونه؟) با زرنگی گفتم چرا ولی من می خواهم بافتن خرسک را یاد بگیرم زن خنده ای کرد و گفت: مردو در به ده خوتون قحطی آبیده بنجل که چی به کس نی ده ! (مگر دختر به دهات خودتان قحطی شده این بنجل که چیزی به کسی نمی ده !)من که اصلا متوجه منظورش نشده بودم تنها برای گریز از بی ادبی لبخندی زدم و زن دوباره پرسید ما طللت کرده؟ (معطلت کرده؟)در جوابش مردد ماندم . زن کناره چادر را پس زد و با صدای بلند گفت: آی بنجل گیسات بره تشه گرده مرنونی می مونت ایچو نشسته (آهای بنجل گیسات ببره آتش گرفته مگر نمیدونی مهمونت اینجا نشسته؟) مدتی بعد بنجل بالای سرم ظاهر شد از جا بلند شدم لبه چادر را بالا گرفت یعنی که داخل شوم من هم داخل شدم و بعد با آن چیزهایی را به زبان خودشان زمزمه کردند مادر بنجل با چشم های خسته اش همان طور که در رختخواب دراز کشیده بود مرا نگاه کرد با احتیاط به او سلام کردم و بلافاصله روی نردبان پشت دار قالی نشستم تا اینکه بنجل آمد و پشت دار نشست و بدون آن که چیزی بگوید مشغول فرش بافتن شد سه چهار دقیقه ای گذشت تا اینکه دختری هم سن و سال خودش وارد چادر شد و در حالی که دلش را محکم گرفت بود و به خود می پیچید بنجل را صدا زد بنجل به جانبش شتافت و بازوان دختر را دردست گرفت و گفت:
-چته گل اندوم؟
-ورسوزه وسته به جونم توس ندارم این تورتنه(درد معده افتاده به جونم طاقتش را ندارم درد می کنه)
-مرزف قلیون چه خردی؟(مگه ناشتا چه خوردی؟)
-بایم سور و بایم کهی (بادوم شور و بادوم کوهی)
-پخ تش من کارت بگره مرلیوه آویدی راست اگون لر که خرما حونسه شوخو نداره ( آتش به کارت نگیره مگر دیوانه شدی راست می گویند که لر خرما در خانه اش باشد شب خواب ندارد)
-دل وربوین زده به یک به فریادم رس که گینه اشکم زگلو مردن بدتره (دل و روده ام به هم می خوره به دادم برس که شکم درد از مرگ برادر دردناکتره)
-قرشمون واسه تا ورگردم(کوفت صبر کن تا برگردم)
و بعد با تعجیل از کرتک بیرون و بعد از مدتی یک کاسه دوغ آورد و بر لب دختر که نامش گل اندام بود گذاشت و گفت:
-دوس تنگه تو مس بگیر تا هق زنی حالت خوب آبو( دوغش بخور تا استفراغ کنی حالت خوب بشه)
گل اندام کاسه دوغ را تا آخر سر کشیدو بعد از مدتی کوتاه با عجله کرتک را ترک گفت. بنجل همان طور که نشسته بود چهار دست و چا کنار مادرش رفت . دستی به موهای مادرش کشید و گفت: گل اندام بازهم زیادی خورده بعد از مدتی کوتاه گل اندام در حالی که صورتش را شسته و خیس بود وارد شد و بنجل را در آغوش کشید و بوسید مثل آن که حالش بهتر شده بود. بنجل تنها به لبخندی بسنده کرد و آمد کنار من نشست و بعد با خنده به من گفت: اسنش گل اندامه اما از بس که می خوره اندامش شکل همه چیز شده جز گل .
و هر سه نفری خندیدیم و آن روز اولین روز دیدار من با گل اندام بود هرچند که اول بار با دیدن چهره رنگ پریده اش که از درد به خود می پیچید وحشت کردم اما گل اندام دختر بانمک و خوش رویی بود چشمان درشت میشی موهای براق مشکی صورت گرد و تپل و اندامی چهارشانه و چاق نیز داشت و من همان روز متوجه شدم که صمیمیت خاصی بین گل اندام و بنجل برقرار است گل اندام تنها دختری بود که در طایفه به بنجل نزدیک بود با این که اکثر کارهای زنان ایل به صورت دسته جمعی و مشارکت آمیز به انجام میرسید بنجل بر خلاف دیکران تنهایی سکوت و انزوا را ترجیح می داد و وجود گل اندام به عنوان یک دوست و یک حامی برایش کافی بود وجود گل اندام باعث شده بود که من در میان سکوت و بی محلی بنجل و غریبی در آن طایفه نیز کمتر احساس دلتنگی و دلمردگی کنم .
گل اندام دختر بسیار مهربان و دلسوزی بود گاهی طوری از مادر بنجل پرستاری می کرد که گویی مادر خودش است گذشته از این ها طبع شوخی داشت مرا به یاد منصور می انداخت . روز به روز بامن نیز صمیمی تر می شد . غافل از آنکه دوست جدیدش دختری به اسم شیرین نیست بلکه پسری است به نام شاهین. با لباس مبدل دخترانه واقعا که دختر بودن هم چه صفایی داشت آن هم یک دختر از ایل بختیاری هرچند لباس من با پیراهن های زیبای آن ها به کلی توفیر داشت اما همین که پاهایم را با دامن دورچین و موهایم را با روسری گلدار سرخ و گاهی نیز سورمه ای می پوشاندم به من آرامش و لذتی خاص می بخشید احساس می کردم به مرز دختر بودن بیشتر نزدیک هستم تا این که پسر باشم دیدن دخترهای ایل با آن گیس های کلفت شان که در مشت جا نمی شد و با دامن های قری که با هر قدم شان هزار چرخ می خورد بیشتر از هرچیز در دنیا مرا به وجد می آورد دخترانی که تن آنها بوی میش و پشم و بز می داد بوی صحرای کوهستان بوی روغن بومی و شیر داغ تازه و کف دستانشان به رنگ حنا بود و بوی حنایش مرا مست می کرد و تمامی این عطرها هزاران بار در مشام خوش بوتر از عطر ادکلن های فرانسوی بود که ساقی به خود می زد و بعد از مدتی کوتاه تاثیر خودش را از دست می داد اما این بوها این عطرها همیشگی بودند هروقت من به آنجا می رفتم آن ها را حس می کردم و چشمانم خمار می شد و دلم برایشان ضعف می کرد درست بود که هرگاه به دیدار بنجل می رفتم اوبه ندرت با من حرف می زد و یا اصلا به من نگاهی نمی کرد اما همین قدر که اجازه می داد من به تماشای او بنشینم برایم کافی بود. وقتی که روی نردبانی که دوطرفش را با کلوخ های خاکستری بالا برده بود می نشست و با انگشتان ظریفش نخ های محکم دار را به انگشت می گرفت و دوتا یکی برایم می کرد و به آنها نخ می زد و یا وقتی که تیغه آفتاب لای سوراخ های ریز سیاه چادر و یا از پشت در خیمه بر او می زد و گیس های خرمایی اش را تلالو می بخشید درست مثل نوزادی که پستان مادرش را به کام گرفته باشد آرام می شدم و سیراب چه روزهایی بود هر ثانیه ای اثر شفابخش خودش را برایم داشت و هر روز ساعت هفت صبح آن جا بودم و دوازده ظهر از آنجا بازمی گشتم .
شبهای آخوره نیز برای خودش عالمی داشت وقتی که حاج بی بی برایم چای دارچینی می ریخت و با هم می خوردیم آن گاه من تمام اتفاقات روز را برایش بازگو می کردم و او دستش را زیر چانه اش می گذاشت و به وقت به گفته هایم گوش می سپرد و حتی یک شب به من گفت که به بنجل حسادت می کند و همیشه آرزو داشته مردی اورا همچو من ا زجان و دل بخواهد اما تقدیر بیش از این ها براو خورده گرفته وقتی که می دید من تنها به تماشای رخ بنجل و یا دوسه جمله ای که بامن درروز حرف خواهد زد بسنده می کنم و برایم کافی است چشمانش خیس می شدند نمی دانم دلش برای خودش می سوخت یا من؟
ده روز تمام گذشت و این بار نیز مثل هرروز بشاشی با دلی پر از امید و چشمانی پر از حسرت به تنهایی به کوه سفید می رفتم وقتی وارد محوطه ایل شدم حس کردم همه نگاه ها بر من سنگین است قبلا هم چنین حسی کرده بودم اما امروز همه طوری دیگر مرا نگاه می کردند مثل آنکه از غریبه ها خوششان نمی آید به خصوص غریبه ای که مثل من پررو و حراف باشد و ده روز تمام به آنجا رفت و آمد کند؟ نمی دانم شاید هم پی برده بودند که من در حقیقت شیرین نیستم ولی نه خدا نکند حتی اندیشه اش هم مرا سخت می آزرد به داخل خیمه بنجل رفتم مثل همیشه همه جا تمیز و مرتب مادرش هم در بستر افتاده و به خواب بود. به بنجل سلام کردم به آرامی جواب سلامم را داد. پیاله بزرگ گلی را در یک دستش محکم گرفته بود و با دست دیگرش چیزی را محکم می سایید خوب که دقیق شدم دیدم که قطعه های بزرگی از کشک داخل کاسه هست که او آن ها را می ساید تا این که آب شوند با خود اندیشیدم این دختر عجب قدرتی دارد کارهایی را که من از آن عاجزم به راحتی انجام می دهد ولی خدا کند به خاطر این قبیل کارها دستان زیبایش ظرافتش را از دست ندهد چرا که حیف است.مدتی صبر کردم تا بنجل کارش تمام شد تمام کشک ها را سایید و بعد آن ها را داخل بادیه ای مسی ریخت و همان جا کنار بادیه نشست من نیز روبه روی او نشستم چهره اش خسته و چشمانش قرمز بود معلوم بود که دیشب را تا دیروقت نخوابیده به حالت درددل به او گفتم: مردم این جا یک طوری به من نگاه می کنند بنجل با لحن خسته ای گفت: چه طوری؟
-نمی دانم احساس می کنم از این که من هرروز به این جا می ایم ناراحت می شوند.
-بیخود احساس می کنی این مردم به مهمان نوازی در کل دنیا معروفند.
-پس چرا هرروز نگاه شان بر من سنگین تر می شود.
-تقصیر از تو نیست تقصیر از خودمه وقتی زیاد با آن ها نمی جوشم و از کرتک بیرون نمی روم آنها از این که با تو این قدر گرم گرفته ام که هرروز به این جا می آیی تنها کمی حسادت می کنند.
خنده ای به مسخره کردم و گفتم :
-چقدر هم که تو با من گرم می گیری
از جا بلند شد و خیلی آهسته گفت بیا پشت دار قالی همه این جا فکر می کنند من به تو قالیبافی یاد می دهم خوب نیست جز این ماراببینند رفتم کنارش نشستم و او مشغول شد تا این که گل اندام خنده رو سلامی گفت و وارد شد و آمد کنار بنجل نشست و به شوخی به او گفت : زیاد هم نبخود دقیق ایدس بدی مرنوتی توشما لنه ارسازی کردی دولنه اینه کولت ( زیاد هم دقیق نمی خواد یادش بدی مگر نمی دانی اگر نوازنده دهل را سازی کردی دهل را به دوش خودت می نهد-ضرب المثل بختیاری) و هر دو با صدای بلند خندیدند. من متعجب از آن چه گل اندام گفته بود از بنجل پرسیدم : چه گفت؟ من نفهمیدم . بنجل شانه هایش را بالا انداخت و گفت از خودش بپرس روبه گل اندام گفتم می توانی فارسی صحبت کنی؟ گل اندام با شیطنت خندید و گفتسرخوت نترم( به سر خودت سوگند نمی توانم) همین موقع صدای بلندی از دور به گوش رسید که گل اندام را صدا می کرد . بنجل نفس عمیقی کشید و با خنده به گل اندام گفت: گل اندوم شرت بکن که ننه ات بنگت کنه خیلی هم تنگیس کره ( گل اندام شرت را بکن که مادرت صدایت می کند خیلی هم عصبانیه) گل اندام با بی تفاوتی خندید و گفت: به سولم از وقتی مم سین سیت اویده کهخدایی دی زی ننه ات نترسی؟(بذار خوب صدام کنه ازش نمی ترسم) گل اندام قری به خودش داد و با خوشحالی گفت خبر نداری دم صب دیدمس(خبر نداری دم صبح دیدمش) بنجل که با این حرف گل اندام کلی به وجد آمده بود گل از گلش شکفت و به طرف گل اندام چرخی زد و دست های گل اندام را از شدت اشتیاق گرفت و پرسید: خوش خور باشی تعریف کن سیم پری شونده (خوش خبر باشی تعریف کن برام بلا گرفته) گل اندام که گونه هایش از شدت هیجان آمیخته به شرمش رنگ باخته بود گفت: دم صب دیدمس سوار بر مایونس بید دولیل ته پر به دستش بید و خوسم شق ورق کله خسروی نهاده و سرش تیاس که بهمو افتاد سلام کرد بهش گفتم میری شکال گودمو قبلا غزال خومو شکال کردمه ( دم صبح دیدمش سوار بر مادیانش بود تفنگ دولولش به دستش بود و خودشم شق و رق کلاه خانی گذاشته برسرش چشمانش که به من افتاد سلام کرد بهش گفتم می ری شکار گفت من قبلا غزال خودمو شکار کردم) بنجل لبش را گزید و گفت ارشکال نمی رد به کجا رده با دولیل؟(اگر شکار نمی رفت با تفنگش کجا رفته) گل اندام شانه هایش را بالا انداخت بنجل به شوخی گفت: لابد به بدین غزالی نو؟(لابد به دنبال غزالی تازه) گل اندام ناباورانه گفت: مونو که داره زنوسی چه اخو؟(مرا که دارد از برای چه می خواد؟)بنجل با شیطنت گفت : کار که ز محکم کاری عیب نی کنه گل اندام مثل آن که قضیه را بی خود جدی گرفته باشد با عصبانیت گفت : زرتلی ( مسخره کردن ) لام مررتره گیترونسم نترن کاکلیاس ریزم به یک ( مگر می تونه بزرگ تراشم نمی تونن آرواره هاشو خرد می کنم )بنجل از خنده ریسه رفت گل اندام کمی خندید و گفت : زنومزد خوت ممول چه خور؟ (از نامزد خودت محمد علی چه خبر ؟) با شنیدن این سوال بنجل کمی دست پاچه شد با این که سعی می کرد خودش را آرام و عادی نشان دهد اما فایده نداشت عاقب دق دلش را سر گل اندام بیچاره خالی کرد و برسرش فریاد کشید: مر ننه ات بنکت نکرد سی چه شرتو کم نی کنی؟ (مگر مادرت صدات نکرد چرا شرتو نمی کنی )گل اندام که از رفتار غیر منتظره بنجل جا خورده بود به سرعت کرتک را ترک گفت آن گاه بنجل نگاهی مظلومانه بر من انداخت درست مثل همان نگاهی که روز اول از من می خواست خرسک هایش را بخرم اما چه فایده دیگر این نگاههای معنای خودش را برایم از دست داده بود اما هنوز هم امید داشتم شاید گل اندام سر به سر بنجل گداشته بود . حتما مزاح کرده بود. در حالی که از جواب پرسش خود وحشت داشتم بریده بریده پرسیدم: بنجل راسته ؟ تو نامزد داری؟ بنجل هیچ نگفت بی اختیار بر سرش فریاد زدم حقیقته؟ او ساکت ماند در حالی که به شدت می گریستم گفتم تو چطور به خودت اجازه داری احساسات مرا به بازی بگیری بنجل که از شدت عصبانیت از خود بی خود شده با صدایی لرزان بر سرم فریاد زد: طوری حرف می زنی که هر که نداند می گوید اغفالت کردم مگر برایت نامه فدایت شوم فرستاده بودم و یا عقبت فرستاده بودم این خودت هستی که می آیی و مروی من هم مثل یک مهمان با تو رفتار کردم نه از این جا بیرونت کردم و نه حق محرم و نامحرمی را زیر پا گذاشتم در همین حین صدای ناله های مادر بنجل به هوا بلند شد بنجل با شتاب به جانب مادرش شتافت اما من حتی یک لحظه دیگر هم نمی توانستم آن جا بمانم و در حالی که می دویدم آن جارا ترک گفتم بنجل را خیمه اش را طایفه اش را ایلش را تمام طول راه را می گریستم و می دویدم مثل آن بود که دنیارا به سرم خراب کرده باشند خداوندا این چه عاقبت شومی بود که برایم رقم زدی ؟بنجل دختری که او را از خودم می دانستم دختری که بی اختیار شالوده آینده خود را روی آن بنا کرده بودم با اندیشه اش زندگی می کردم و با خیالش عشق بازی او را همچو بت می پرستیدم و به اندازه خدا به او ایمان داشتم در حقیقت متعلق به کس دیگری بود آری من بازنده بودم و باخته بودم بنجل را امیدم را عشقم را و در حقیقت تمام زندگی ام را .
فصل بیست و دوم

به خانه خدارحم که رسیدم با شتاب از پله های ایوان بالا رفتم که چشمم به تقی میرزا افتاد مرا دید که محکم دستش را بر شانه ام کوبید و گفت: چطوری جوان؟ دستش را از شانه ام جدا کردم و گفتم: خوبم .خواستم وارد اتاق شوم که مرا صدا زد و همان جا ایستادم دست در کیسه ای که گوشه ایوان بود کرد و یک دفتر بزرگ بسیار زیبا همراه با یک جعبه مداد به من داد و گفت: دختر عمه ات برایت فرستاده .آن ها را از او گرفتم تقی میرزا با کنجکاوی پرسید: چیزی شده .با بغض گفتم:نه.
-می خواهی از این جا ببرمت؟
-نه خیلی این جا راحتم!
-ولی تو ناراحتی!
-ناراحت نیستم ففقط می خواهم تنها باشم.
تقی میرزا به دی.ار ایوان تکیه زد و گفت: اگر کسی از این دهاتی ها تو را اذیت کرده بگو!با من راحت باش این ها که آدم نیستند این ها یک مشت حیوان پست هستند که چشم ندارند یک آدم درست و حسابی را ببینند آدم های طماع و عقده ای هستند و مثل همان سیب زمینی هایی که کشت می کنند بی رگ فقط من زبانشان را می فهمم حالا اگر کسی چیزی به تو گفته بگو تا همین حالا خونش را بریزم جلوی پات.
هر چه بیشتر حرف می زد حالم بیشتر به هم می خورد چطور می توانست این طور به هم ولایتی هایش تو هین کند مردتیکه تازه به دوران رسیده پایم که به شهر رسید به پدر می گویم که در اولین فرصت به خدمتش برسد .دوباره صدای نفرت انگیزیش در گوشم طنین انداز شد:
-بالاخه چی؟ می گویی چه شده یا نه؟
از عصبانیت دندان هایم را به هم فشردم و بعد در حالی که صدام از شدت خشم ونفرت بی دریغم نسبت به او می لرزید گفتم:دست از سرم بردار تازه سگ این مرد هم به تو شف دارد. و بعد وارد اتاق شدم حاج بی بی پشت دیوار گوش ایستاده بود مرا که دید خودش را جمع و جور کرد و لبخندی بر من زد حتما به خاطر جسارتی بود که به خرج داده بودم از روی رختخواب های گوشه اتق دو تا بالشت برداشتم یکی را زی سرم و دگری را روی سرم محکم گرفتم و شروع کردم از یک تا هزار را شمردن در این صورت هم خسته می شدم و خوابم می برد و هم فرصت فکر کردن و حسرت خوردن را از خودم دریغ می کردم نمی دانم آن روز چقدر خوابیدم ولی می دانم تا یک هفته وضضع به همین منوال بود همه اش را یا خواب بودم یا چیزی می خوردم و یا چرت می زدم مرحله سختی بود مثل دوره نقاهت بیماری می باست فکر بنجل را از خودم دور می کردم ولی مگر می شد؟ اما ز طریق خواب زیادی باعث شده بود کم چاق و البته اندامم سست و بی حال شوند به طوری که حتی برای دست به آن شدن هم تنبلی ام می آمد جایم را ترک کنم تا این که حاج بی بی با اصرار زیاد از من خواست همه چیز را برایش تعریف کنم و من او را مثل مادر خودم دوست داشتم باز هم او سنگ صبور من شد و من با درد دل کردن با او آرام تر شدم حاج بی بی سعی داشت مرا توجیحه کند که بنجل گناهی مرتکب نشده و من اگر واقعا او را دوست دارم باید به خوشبختی او راضی باشم .حالا چه در کنار من و یا چه در کنار هر کس دیگری مهم این است که خوشبخت باشد و از من خواست برای سعادتش دعا کنم و بدین وسیله هم خودم آرام گیرم و هم دعایم مشمول حالش گردد. خلاصه آن قدر حاج بی بی شب و روز برایم صحبت کرد و مشغولم کرد که کم کمک کینه خود را از بنجل از دست دادم و تا آن جا که می توانستم سعی می کردم به او فکر نکنم .در این مدت به تنها چیزی که اصلا فکر نکرده بودم دفتر نقاشی بود که ساقی برایم فرستاده بود .اصلا به یاد نداشتم آن را کجا ذاشته بودم .ز حاج بی بی که پرسیدم آن را برایم آورد .عجب دختر زیبایی بود از حرف لاتین جلدش متوجه شدم محصول خارج از کشور و به احتمال قوی فرانسه است. آن را گشودم صفحه اول آن ساقی با خط خوش نوشته بود:
شاهین جان سلام
دلم خیلی برات تنگ شده نمی دانم الان در چه وضعیتی هستی این دفتر را برایت فرستادم تا به جایی که می روی -پدرت می گوید آن روستاها مثل بهشت زیباست -برای خودت به یادگاری نقشی بکشی و البته یک منظره زیبا را هم به سلیقه خودت انتخاب کن و برایم بکش.
دختر عمه ات ساقی
دفتر را ورق زدم و بعد به روی ایوان رفتم و اولین منظره های که کشیدم حاج بی بی بود که کنار خدارحم نشسته بود و خدارحم به قلیانش پک می زد و حاج بی بی نیز برایش چایی که از روی آتش منقل دم کرده بود می ریخت وقتی تصور را کشیدم هر دو آن ها تا مدت ها لب به نعریف از من گشود ند و پسرهایشان نیز دور مرا گرفتند و با حیرت به آن نقش چشم دوختند در نهایت آن را از دفترم جدا کردم پایین آن تاریخ و نام خود را نوشتم و به حاج بی بی هدیه دادم حاج بی بی همان موقع آن را برد وبه دیوار بالای تاقچه کوبید بعد از آن آن قدر خسته بودم که باز هم به آغوش خواب پناه بردم و صبح اول وقت با صدای حاج بی بی که به شدت مرا تکان می داد چشمانم را باز کردم حاج بی بی که به شدت مرا تکان می داد چشمانم را باز کردم حاج بی بی با خوشحالی گفت: بلند شو بیا یک خبر خوب برایت دارم .چشمانم را مالیدم با بی حالی از جا بلند شدم و دنبال حاج بی بی به اتاق کناری رفتم پس در کمال حیرت و تعجب بنجل را دیدم که سر به زیر افکنده گوشه اتاق نشسته و با دامنش بازی می کند زانوانم سست شدند یارای جلوتر رفتن را نداشتم همان جا خشکم زد .حاج بی بی با خوشحالی گفت: بنجل جان آمد!بنجل سرش را بالا گرفت و خیلی آرام سلام کرد .نمی توانستم که باور کنم خوابم یا بیدار ؟ شاید هنوز خوای بودم من که ماتو مبهوت به او چشم دوخته بودم لبش ار به دندان گرفت و گفت: شاهین بیا این جا کارت دارم. یعنی چه کارم داشت خدا نکند باز هم حرف جدایی و رفتن باشد هر چند که او دیر یا زود باید می رت .او متعلق به کس دیگری بود خدایا یعنی ممکن است بگوید همه چیز دروغ بوده شوخی بوده .ولی همین قدر که این هم راه را تا این جا آمده همین قدر که معلوم است او هم به اندازه من دل نگران و بی طاقت بوده یک دنیا برایم ارزش دارد چرا که وجود او در این خانه معنای دیگری در برنداشت به آرامی کنارش رفتم و همان جا نشستم چشم از او بر نمی گرفتم به خاطر همین او سرش را زیر می انداخت و حرف می زد : راستش دلم برایت تنگ شده بود چرا دیگر نیامدی خداوندا باور نمی کردم آیا این همان آدم گستاخ و سرکشی بود که از من می گریخت و حالا این قدر رام و دست یافتنی شده بود باورم نمی شد شاید دسیسه ای در کار است نکند حاج بی بی عقبش فرستاده و حالا بنجل ی خواهد مرا بفریبد ؟ بغض بیخ گلویم را فشرد با ناراحتی گفتم:دلت تنگ شده بود؟ شما که چشم دیدن مرا نداشتید این من وقیح و پررو بودم که هر روز مزاحمتان می شدم.بنجل با نارحتی گفت: حق داری من خیلی با تو تنگ خلقی کردم ولی به ....عصبانی بودم نتونستم جلوی خودمو بگیرم تو آقایی کن و ببخش .یک لحظه از تواضع غیر منتظره اش و هم از لهجه با نمکش که فارسی و بختیاری را ناشیانه و بی راداه به هم آمیخته بود تا بتواند مرا متوجه حرف هایش کند- هر چند که من تا حدودی م توانستم اصطلاحات آن ها را تشخیص و با فارسی تطبیق دهم - در دل خنده ام گرفت.با لحنی مظلومانه گفتم:از دست من عصبانی بودی .با نارضایتی گفت: نه به خدا قسم !از دست گل اندام آتش گرفته که همه چیز را بی خود گنده می کند. هر چه جلوتر می رفتیم من بر اعصاب خودم مسلط تر می شدم.به آرامی پرسیدم :گل اندام چه چیز را گنده می کند؟ بنجل خیلی محکم گفت: من نومزد ندا رم. این را که شنیدم درست مثل آدمی که آتش به جانش افتاده باشد و یک سطل آب یخ روش بریزند تمام وجودم خنک شد بی اختیار نفسی محکم و عمیق کشیدم و نگاه پیروزمندانه ام را بر حاج بی بی که رو به رویم نشسته بود انداختم .حاج بی بی گل از گلش شکفته بود و معلوم بود که از ته دل خوشحال شده و به رویم لبخند می زد خدایا شکرت به راستی که ارحم الراحمین هستی و بعد مثل آن که چیزی یادم افتاده باشد با تعجیل پرسیدم:پس جریان این نامزد که اسمش را نفهمیدم چه بود و گل اندام گفت چسیت؟ بنجل یک لحظه به من نگاه کرد و خندید خنده ای که دلم برایش ضعف رفت و بعد در کمال آرامش گفت : راستش محمد علی پسز عمه من است شش ماه پیش از این ننه اش منو از ننه ام خواستگاری کرد ننه ام فقط خندید من هم گفتم اگر قرار است جشن نامزدی بگیریم باشد برای سال دیگر فعلا بایست پرستاری ننه ام را کنم و اونو به تهرون ببرم اولش خیل اوقات تلخی کردند بعد که دیدند اصرارشان بی فایده است قبول کردند امام هنوز نه نامزد کردیم و نه چیز دیگری فقط اسمش روی من است در طایفه ما همیشه همین طور بوده هر که یا دودری که به دنا می یا از همون دو سالگی یک نفر از بچه های طایفه را نشانش می کنند و بعد از جا بلند شد و گفت : دیگر هم باید بروم آهی کشیدم و گفتم: چرا ان قدر زود من هنوز... و بقیه حرفم را خوردم با تعجب پرسید ک هنوز چه؟ حاج بی بی با شیطنت در پاسخش گفت: هنوز از دیدنت سیر نشده . گونه های بنجل گل انداخت و به سمت در اتاق رفت با حسرت رفتنش را نگاه کردم.آن گاه در کمال حیرت و ناباوری به من نگاهی انداخت و گفتک اگر دوست داری لباس هایت را بپوش و همراه من بیا از شدت هیجان مثل فنر از جا پریدم حاج بی بی بوسه ای محکم از گونه سرخ بنجل ربود و رفت تا از داخل صندوقچه لباس هایم را برایم بیاورد .آن روز بهترین وزیباترین روز زندگی من بود فکر می کنم برای بنجل هم روز خوبی بوده از ده که خراج شدیدم شیطنتش گل کرده مدام می خندید می دوید و گاهی بی دلیل به دور خودش می چرخید از شادی او دل من نیز شاد می شد چرا که این شادی وافر را بی ربط هم نمی دانستم تا به حال او را تا این حد خوش اخلاق و مهربان ندیده بودم .باورش هم برایم سخت بود و هم شیرین .خوب که از دویدن و شیطنتش خسته شد همگام با من به راهش ادامه داد و پرسید:خیلی برات سخت است؟ در جواب سؤالش پرسیدم: چه دستی به دامنم زد و گفت: این لباس های زنانه ؟ گفتم : نه اتفاقا خیلی دوست دارم با نارضایتی گفت: فکر می کردم خیلی برایت گران تمام می شود اما به خاطر من می پوشی باورم نمی شد دختری که همیشه از من فاصله می گرفت و با این که می دانست به او سخت علاقه مندم خودش را سرد و بی تفاوت نشان می داد حالا اصرار داشت تا از من اقرار بگرد که دوستش دارم؟ خندیدم و به چاپلوسی گفتم: منظور من هم همین بود به خاطر این بود که برای نزدیکی به تو این ها را می پوشم دوست شان دارم باز هم خنده روی لب های خوش ترکیبش موج انداخت و بعد مدتی را چشم در چشم یکدیگر خیره ماندیم و من محو تماشای صورت زیبایش شدم او مثل یک فرشته زیبا بود اگر او را فرشته صدا می کردم دور از حقیقت نبود بی اختیار این اندیشه ام را بر زبان راندم و گفتم:باید اسمت را فرشته می گذاشتند و یا پریچهر نه بنجل.بنجل مدتی بی صدا قدم برداشت و بعد گفت:روزی که می خواستم از شکم ننه ام فارغ شوم .ننه ام درد زایمان گرفته بود به پدرم خبر دادند که اعظم زنت داره فارغ می شه آقام حسن قلی که سوار بر اسبش بود تا این خب را شنید به سرعت از صحرا به طرف ایل به راه افتاد که در بین راه معلوم نشد آن اسب خیر ندیده چه دید که رم کرد و در جا ایستاد و آقام خدابیامرز با ملاجش به زمین پرت شد و همان وقت جان داد.ننه ام که مرا زایید خبر مرگ آقامو بهش دادند ننه ام هم حالش به هم خورد.تا چهار پنج روز هم خون ریزی داشت آخر ننه ام و آقام خیلی خاطر همو می خواستند وقتی ننه ام و آقام با هم ازدواج می کردند هیچ کس در طایفه مان از این وصلت راضی نبوده چرا دوست نداشتند یک دختر دهاتی و غریبه جای دخترهای خودشان و یا عزیزهای خودشان را پر کند چه برسد به آقای من که از خوش چهره و خوش تیپ بودنش هنوز که هنوزه مثل ندارد .خلاصه ننه آقام وقتی دید تولد من و مزگ تنها پسرش هم زمان شد و آقام از هول من جوان مرگ شد اسم منو گذاشت بنجل .ننه ام هم دیگه بعد از مرگ آقام خیر توی زندگیش ندید .روز به روز مریض تر و بدحال تر شد الان هم که حال و روزش را می بینی .البته حال خیلی از قبل خاطرشو توی طایفه بیشتر می خواهند چرا که خود ننه ام می گفت اون ابتدا که تازه عروس شده بود سایه شو با تیر می زدند .حتی تا سه چهار سالی بعد از مرگ آقام باز هم برایش رو ترش می کردند اما از وقتی نننه ام به مصیبت و مرض دچار شد نظر به اون عوض شد حالا هم که چه به ظاهر و چه به دل و حقیقت خیلی غصه اش را می خورند و بعضی وقت ها هم براش کاچی نذر می کنند و ختم قرآن می گیرند .آن وقت که سالم بود نفرینش می کردند که از زمین بلند نشه حالا که نفرینشان گرفته دست به دعا شده اند که شفا پیدا کند!واقعا آدمیزاد چه موجود عجیب و احمقیه.گفتم: راست می گویی ما آدم ها به بدبختی دیگری راغبیم و به خوبختی هم حاسد.بنجل آه سردی کشید و گفت:گاهی با خودم می گویم ای کاش پسر بودم راحت تر برای ننه ام خدمت می کردم شاید اگر پسر بودم ننه ام آن قدر زجر و سختی نمی کشید تا این طور زمین گیر بشه اما بعد از گفته خود پشیمان می شوم که شاید اگر پسرم بودم این عاطفه دختری را که حالا دارم نداشتم که اصلا بخواهم به کمک و دوا و درمان ننه ام فکر کنم چه برسد که برای درمانش اقدام کنم!به قول گل اندام و خودمان:خدا نکرم کوری چوور دارم رم تری خدا نکردم دوردری تر تر کنم پارسری.
پرسیدم معنیش چه می شود؟ او در حالی که می خندید گفت:
« يعني كه خدا مرا پسري ببار نياورد كه گرز بردارم و به دياري بروم خدا مرا دختر ببار آورد كه پيرامون سنگ آسياب بچرخم» در حالي كه برايش دست مي زدم گفتم: «حقيقتاً كه گل گفتي، راستش من هم دوست داشتم به جاي پسر دختر ميبودم» بنجل قري به خودش داد و گفت: «حداقل حالا كه دختري!» و شروع به دويدن كرد و به دنبالش دويدم و گفتم: «بنجل به من كمكي مي كني؟» همانطور كه مي دويد نفس زنان پرسيد: «چه كمكي؟»
- ميخواهم زبان بختياري را ياد بگيرم، حداقل آن قدر كه واژه هايش اگر به زبان نيامد به گوشم آشنا باشد.
در حالي كه برسرعت خود فزوني مي گرفت گفت: «حتماً»
فصل بيست و سوم

دو ماه و پانزده روز تمام از آمدن من به آخوره مي گذشت. هجدهم شهريورماه بود، و روستاي آخوره شبهاي بي نهايت خنك داشت. آسمانش از فرط تميزي مثل آن كه لباس شبي پر از نگين به تن داشته باشد از انبوهي ستاره ها روشن به نظر مي آمد و من زير نور مهتابي ماه لبه ايوان نشسته مشغول تماشاي نقشهايي بودم كه تا به حال از بنجل كشيده بودم. تمام صفحات دفترچه به جز دو صفحه آخر پر بود از تصاوير زيباي بنجل، پشت دار قالي، كنار مادرش، كنار گل اندام، گوسفند به دست، و يا در حين مشك زدن. در همه حالت از او نقش كشيده بودم و حالا شب ها را نيز با چهرههاي نقشاي شده اش به عشق بازي با او مي پرداختم، تصميم گرفتم فردا صبح دو صفحه ديگرم را هم از او بكشم، هر چند كه ساقي سفارش كرده بود منظره اي برايش طراحي كنم، اما غافل از اين كه حتي طبيعت هم با تمام عظمت و شكوه و جلالش نمي توانست جاي يك تار موي بنجل را هم در نظر من پر كند. بعد از آن دفتر را كنارم گذاشتم و همانطور كه دراز مي كشيدم پاهايم را به ديوار تكيه دادم، دست هايم را زير سرم زنجير كردم و به آسمان چشم دوختم، مدت ها بود تصميمي گرفته بودم كه از انجام آن مردد بودم. اين اولين و آخرين آرزويي بود كه در دل داشتم و آن ازدواج با بنجل بود، آيا بنجل اجازه اش را مي داد، مادرش چه؟ طايفه اش چه؟ اما آنها مهم نبودند تنها خود بنجل مهم بود اگر قبول مي كرد با استفاده از قدرت پدرم او را صاحب مي شدم. حتي اگر لازم مي شد با محمد علي هم در مي افتادم، آيا محمد علي هم مثل من عاشق بنجل بود؟ نكند همانطور كه من نقش بنجل را بر صفحه مي كشم او نيز نقشش را مدام در مخيله اش مي كشد و همانند من با خيالش عشق بازي مي كند، حتي انديشه اش نيز مرا منزجر مي ساخت ولي هر طور كه بود بايد فردا جريان خواستگاري ام را با او مطرح مي كردم، مطمئن هم بودم كه او مرا دوست مي دارد، اين را از همان روز كه بعد از يك هفته دوري با پاي خودش به دنبالم آمد فهميدم. تازه روز به روز هم كه با من عياق تر مي شود اين كه با چه دلسوزي زبان خودشان را به من مي آموخت و يا برايم از خاطرات تلخ و شيرين گذشته اش تعريف مي كرد، اصلاً چرا همين ديروز را نمي گويي، وقتي كه گل اندام دست مرا گرفت و به زور مي خواست مرا به صحرا ببرد تا برايم سقز پيدا كند و نامزدش را از دور هم كه شده نشانم دهد آن وقت چهره بنجل ديدني بود كه از حسادت مثل انار تكيده شده بود و بعد فريادي بر سر گل اندام زد و گفت: «لازم نكرده خودم سقز دارم كه به شيرين بدهم، تو هم براي چشم چراني هايت تنها باشي بهتر است.» و گل اندام به حالت قر كرتك را ترك گفت، هر چند كه چند دقيقه بعد با هم آشتي كردند اما من مي دانم او هم مثل من از خدايش است كه ما زن و شوهر باشيم، سه سال تمام نامزدش مي كنم، بعد كه هجده ساله و بالغ شدم و رسماً شوهرش مي شوم، آن وقت سر تا پايش را طلا ميگيرم، يك خانه بزرگ هر كجا كه دلش بخواهد مي خرم و هزار تا نوكر و كلفت برايش رديف مي كنم، خودم آتش قليانش را مي گذارم و خودم قليانش را چاق مي كنم، همه جاي دنيا مي برمش حتي به فرانسه، كه مبادا از ساقي كم بياورد چرا كه او لياقتش خيلي بيشتر از ساقي است، مادر را بگو كه چقدر ذوق عروس خوشگلش را مي كند و چقدر پز او را به فك و فاميل و همسايه ها خواهد داد، پدر هم كه از خدايش است پسرش زودتر سر و سامان بگيرد، وقتي هم كه ازدواج كرديم، يك بچه بيشتر نميخواهم، چرا كه نبايد زياد سختي بكشد و يا درد زايمان را تحمل كند همان يك بچه كافيست هر اسمي را كه هم كه خودش خواست مي گذاريم هر چند كه مي دانم اگر پسر شد حتماً اسم پدرش حسن قلي را مي گذارد باشد، قشنگ است. براي پسرمان هم دايه ميگيريم، ولي چرا؟ خدايا از همين حالا از تو ميخواهم كه به ما يك دختر بچه تپلي بدهي كه درست شكل شكيل مادرش باشد. اسمش را هم به ياد خود بنجل ميگذاريم پريچهر! خيلي هم زيباست، خلاصه براي بچه مان دايه مي آوريم، تا شيرش بدهد، دوست دارم وقتي كه بچه مان بزرگ شد درست مثل خود بنجل مي گذاريم پريچهر! خيلي هم زيباست، خلاصه براي بچه مان دايه مي آوريم، تا شيرش بدهد، دوست دارم وقتي كه بچه مان بزرگ شد درست مثل خود بنجل يك روز از ماجراي عاشقانه و دلهاي بي قرار پدر و مادرش كه من و بنجل باشيم براي معشوقه اش بگويد و دل او را به آب و تاب بيندازد، اي كاش اصلاً اين جريان عشق و عاشقي در خانواده ما ارثي شود و نوه هايمان هم با عشق ازدواج كند و با عشق هم از دنيا بروند و بعد همانطور كه غرق در روياهاي طلايي خود بودم پلكهايم سنگين شد و آرام آرام مرا به آغوش خواب سپرد.
فرداي صبح آن روز مثل هميشه در كنار بنجل، آن يار زيباي مهربانم بودم و او با روي باز در حالي كه ميخنديد به من گفت كه ميخواهد امروز را با هم به صحرا برويم و تا اين كه من بيشتر با محيط آن جا آشنا شوم و من كه مدت ها بود دنبال چنين فرصتي بودم بي اختيار از شنيدن اين خبر به هوا پريدم و گفتم: «الهي كه فدايت بشوم» اما بعدآً هزار بار از گفته خود خجالت كشديم و شرمم شد هر چند كه بنجل خودش را به نشنيدن و كري زده بود تا از خجالت من بكاهد. از كرتك كه بيرون زدم گل اندام شاد و خندان در حالي كه مشكول در دست داشت به ما ملحق شد و گفت: «خوب گشتاتونو بزنين كه سي ناهار ميمون خوسي مواييد، فرگ كنم آو كشك بوده سيمون» بنجل با خوشحالي رو به من گفت: «امروز ظهر را مي ماني؟» گفتم: «كه حاج بي بي منتظرم است. بنجل با دلخوري گفت:«زود بر ميگردي، حالا كه ما پيكر، مادر شوهر گل اندام دعوت مان كرده، خوب نيست كه بروي، ناراحت مي شوند.» كمي انديشيدم و سپس به راحتي قبول كردم، گل اندام مشكول خود را به دست خواهر كوچكش گل منا داد و به ما ملحق شد و هر سه نفري قدم زنان از ميان چادرها مي گذشتيم، در بين همه آن خيمه ها، يكي از آن ها از بقيه خيلي بزرگتر و كناره ها و حاشيه اش باغها و توپكهاي كوچك نخي رنگي زيادي تزيين شده بود و از دهانه باز آن مي شد داخلش را نيز ديد كه يك دست مفرش شده و بسيار تميز و خوش سليقه بود و در عين حال رفت و آمد زيادي به آن جا صورت صورت مي گرفت. توجه مرا جلب كرد با كنجكاوي از بنجل پرسيدم: «آن جا چادر كيست؟» بنجل تركهاي از روي زمين برداشت و گفت: «آن جا چادر خان، اردشير خان، خيلي مرد خوبيه، هم خودش و هم زنش بي بي شوكت، از خوشگلي تا ندارد، ما هر چه داريم و نداريم از آن هاست، اردشير خان خيلي مرد با فراست و دليري است، اگر الان اين جا بود نشانت مي دادمش، ابهت از سر و شكلش مي بارد» و بعد با اشاره پسري را كنار خيمه به روي قاليچه اي يك لم افتاده بود و سيب سرخي را گاز مي زد نشان داد و گفت: «اون هم زبول پسر اردشيرخان، اما حيف كه هيچ چيزش به پدرش نبرده، تنبل است و تن پرور. خود خان هم دل خوشي از دستش نداره» گل اندام آهي سرد كشيد و گفت: «نه به داره و نه باره كركالختياره (موجوديتي ندارد ولي به ادعاي خودش فرزند خان است)» و بعد با حرص هر چه بيشتر ادامه داد: «فقط از صب تا شو ابخوره، اينبازه يا ابخوسه يا به خوس دسه، ندونم من اين صحراكي تياس دنبال اين پخمه تيا چك كه سر سويل اسوتبز مي كنه و كاكل آسو پف مي كنه و چونو بز همس ديمس بالايه آل برده خير نديده پزوك (فقط از صبح تا شب مي خوره، بازي مي كنه يا مي خوابه و يا به خودش مي رسه، نمي دونم تو اين صحرا چشمهاي كي دنبال اين احمق چشم از حدقه در آمده است كه سر سبيلهاش رو تيز مي كنه و موهاي جلوي سرشو پف مي كند و مثل بز هميشه دمش بالاست آل برده خبر نديده پر ادعا)» من هر چند كه درست متوجه صحبتهاي گل اندام نشده بودم و بنجل به قيافه گل اندام حسابي خنده مان گفت و همان وقت رويمان را از چادر برگرفتيم مبادا كه كسي ما را در آن حال ببيند و بفهمد كه ما به پسرخان زبول مي خنديم ولي گل اندام دست بردار نبود و پشت سر هم دشنام مي داد تا اين كه بنجل باقي خنده اش را فرو برد و با دلخوري گفت: «بس كن و دودر كمتر نرفين كن مر از قرسلات غافل آبيدي؟!» و بعد رو به من گفت: «يك بار محمد حسين نامزدش با كاظم پسرخان حرفش ميشود پسرخان يك سيلي محكم به گوش محمد حسين مي زند كه در همه طايفه خبرش مي پيچد و حالا اين دختر كم عقل كينه شتري از پسرخان به دل گرفته» گل اندام به حالت قهر گفت: «مر فقط مواگم مه تافه پس سر سن اگون» بنجل دست گل اندام را گرفت و با لحني آرام تر گفت: «به بقيه چر مربوط به هر كه خاك ابخوره دل خوس به درد اياهه، اونو هم ار جرأت دارن پيش ريس بگون، نه اين كه پيش ري اي خنده پس سر اي بنده (به بقيه چه مربوط، خرك خاك ميخورده دل خودش به درد مي آيد آن ها هم اگر جرأت دارند به خودش بگويند نه اين كه پيش رويش بخندند و پش سرش تهمت و بدگويي كنند.)» و بعد كم كم از چادر سياه خان و بقيه چادرها دور شديم و به سمت چراگاه ها و دامنه كوه روانه شديم درست همان جا كه مردان طايفه دام خود را براي چرا مي بردند و كمي دورتر چراگاهي كه حدود صد الي دويست گوسفند و بز در آن جا در حال چرا بودند و دو پسر بچه ده، يازده ساله را كه چوبهاي خود را به پشت گردن زده و دست هايشان را از پشت به دو سر آنها آويزان كرده بودند و به تماشا نشستيم، بنجل براي يكي از پسرها دست تكان داد و پسر هم برايش دستي تكان داد با اشتياق پرسيدم: «اين لباسهاي بلند سفيد و مشكي كه مردان شما به تن دارند اسمي خاص دارد؟» بنجل گفت: «بله، اسمشان چوقا است يك لباس محلي است كه همه مردان ما همراه با دبيت به تن مي كنند.» پرسيدم :«جنس شان از چيست؟» خنديد و گفت: «از پشم بز» با تعجب پرسيدم: «چطور در اين فصل گرم. آن ها را تن ميكنند.» بنجل باز هم خنديد و گفت: «خوب ديگر ما لرها عادت داريم، خيلي سرمايي هستيم، مثلاً همين پيراهنهاي ما مي داني چند لا دارد؟ ننه ام ميگويد كه بختياري ها از بس خودشان را مي پوشانند خون شان هم گرم شده و به خونگرمي معروفند!»
خنديدم و گفتم: «فكر نمي كنم ربطي داشته باشد» گل اندام از خنده ريسه رفت و گفت: «ساده اي شيرين جان، بنجل تم به تفت گذاشته» هرسه مدتي را ساكت مانديم و بعد من از بنجل پرسيدم: «راستش من خوب نمي دانم شماها براي چه كوچ مي كنيد؟ بايد خيلي مشكل باشد!» بنجل با خونسردي جواب داد: «البته كه سخت است اما براي ما ديگر نه! ما مجبوريم كه كوچ كنيم. زندگي ما از اين راه مي گذرد هر كس براي گذران زندگي و درآمدش كسبي دارد، اين هم كس ماست. ما عشاير علت هاي زيادي براي كوچ خود داريم، مثل وجود دام، و تعليف دام بي آبي گرمسير در تابستان و وجود آب در سردسير، داشتن زميني در سردسير (ييلاق) و گرمسير(قشلاق) و كشت و برداشت در آن ها، سرد شدن بيش از حد زمستان سردسير و بيشتر از همه اين ها عادت.»
سرم را به علامت تأييد تكاني دادم و گفتم:«خيل زيباست، قدرت شما خارق العاده است» و به فكر فرو رفتم، به راست كه اگر بنجل همسر من مي شد چقدر از نقس هاي مرا خود به خود مي پوشانيد، اعتماد به نفس، قدرت، بردباري و زيبايي بي حد و اندازه اش تمام دريچه هاي خالي روح مرا پر مي كرد شايد هم به همين دليل بود كه ناخودآگاه جذب او شده بودم. او خيلي چيزها را ذاتي و اكتسابي داشت كه من به طور خداداي از داشتن ان ها عاجز بودم كه مهم تر از همه آنها محكم بودن سيماي باطن و ظاهرش بود با آن نگاه هاي نافذ و درخشنده اش. اما اي كاش گل اندام با ما نمي آمد چرا كه در اين لحظه بيش از پيش احساس مي كنم ميتوانم حس خود را به بنجل بروز دهم و نهايت عشق و وفاداري خود را نسبت به او در قالب يك رسم كهنه اما زيبا و جاودان خواستگاري برايش به اثبات برسانم، مي دانم كه مرا مي پذيرد اما وجود گل اندامي كه مرا شيرين مي پندارد كار را كمي برايم مشكل ساخت از جا بلند شدم و رو به بنجل گفتم كه ميخواهم به ميان گله گوسفندان بروم چرا كه از ديدن هر چه نزديك تر آن ها لذت مي برم ولي برخلاف گمانم باز هم گل اندام همراه ما راه افتاد از شدت خشم داشتم منفجر مي شدم، عجب دختر سمجي بود با اين كه خيلي خواهرانه دوستش داشتم اما حالا و در اين وضعيت تحمل وجودش برايم بيش از پيش مشكل شده بود به داخل گله رفتيم و گوسفندان و بزها ابتدا كمي از ما فاصله گرفتند اما بعد به وجودمان در آن جا عادت كردند در همين حين گل اندام به بنجل گفت كه پيش پسرك چوپان مي رود شايد محمد علي نامزدش را اين اطراف ديده باشد و با تعجيل ما را ترك گفت. باورم نمي شد كه برخلاف هميشه اين قدر سريع به مراد دلم رسيده باشم اما مگر حالا هيجان قلبي ام اين اجازه را مي داد، شقيقه هايم داغ شدند و كف دستم عرق كرد با صدايي لزان و آرام گفتم: «بنجل؟» خيلي محكم گفت:«چيه؟» آن قدر محكم كه خودم را باختم و حرفم را قورت دادم. هم چنان منتظر جواب بود نگاهي سريع به گله كردم و با اشاره به سه چهار گاو و گوساله اي كه كمي دورتر از گله در حال چرا بودند گفتم: «مي گويم برويم پيش گاوها» بنجل شانه هايش را بالا انداخت و گفت: «خوب
برويم به سمت گاوها رفتيم بنجل كه متوجه رنگ پريده و حالت مضطرب من شده بود پرسيد: «چيزي شده شاهين؟» گفتم: «نه» و براي آن كه مغلطه كنم پرسيدم: «اين ميلههاي نازك كه بر سر دماغ اين گوساله چيست؟» و او دستي به سر و پيشاني همان گوساله كشيد و گفت: «اسمش نفتوربند است، اين ها را روي بيني گوساله نصب مي كنند تا ديگر شير مادر را نخورد» و بعد با اشاره گردنبندي را كه بر گردن گوساله بود و چند مهره رنگي و يك خلخال فيروزه اي متوسط به آن آويزان بود نشانم داد و گفت: «اين خلخال و مهرهها را به گردن گوساله ماده مي اندازند تا چشم نخورد» خنديدم و گفتم: «خرافات تا اين حد گسترش پيدا كرده» و بعد متوجه گاو مادر شدم كه شروع كرد به جفتك پراني، از ترس بازوي بنجل را گرفتم و گفتم:«دور شو، حتماً ناراحت شده به گوساله اش نزديك شدي.» بنجل از خنده ريسه رفت و گفت: «نه بابا! خيالت راحت باشد بولكه به جانش افتاده» پرسيدم:«بولكه؟ بولكه ديگر چيست؟» در حالي كه به من نزديك مي شد گفت:«نوعي پشه است كه در بيني گاو مي رود و او را به جفتك پراني وادار مي كند.» و بعد در حالي كه همراه با هم از گله دور مي شديم و جاي اولمان مي رفتيم گفت:«اين همه درس امروزت باشد ما بختياريها به بزغاله، بيگ و به گاو گوسفند هم هشتار ميگوييم» خنديدم و گفتم: «به زنبور چه؟» گفت: «گنج» با ترديد پرسيدم: «حتماً به زنبور عسل هم گنج عسل! درسته؟» خنديد و گفت: «نه ليوه! مي شود گنج شير» به كلاغي كه روي تك درختي كنار گله نشسته بود اشاره كردم و او گفت: «مي شود كلا!» با هيجان پرسيدم: «پس كلاغ پر» خنديد و گفت: «درسته» و بعد پسري را كه سوار بر خري به سمت گله مي آمد نشانم داد و گفت: «به اون پسر هم ميتوان گفت هرگلون يعني خرچران» و هر دو نفري خنديديم بعد بنجل از زير آستين پفي اش دستبند نقره اي را كه هر تكه اي يك رنگ و يك نقش بود درآورد و نشانم داد و با ذوق خاصي پرسيد: «قشنگه؟ » گفتم: «خيلي زيباد، درست عين خودته» و بعد مثل آن كه از حرف من رنجيده باشد آن را در دستش كرد و آستينش را روي آن كشيد. سرم را زير انداختم و از گفته خود خجالت كشيدم بنجل دلش برام سوخت و براي آ‹كه خودش را راضي نشان دهد ادامه داد: «اين دستبند را آقام در مراسم گرزنون به ننه ام داد» و بعد بدون آن كه من چيزي بپرسم خودش گفت: «گرزنون مراسمي است در عروسي كه عروس دم در مي ايستد تا داماد در دستش چيزي بگذارد كه پدر من اين دستبند را داده بود» صحبت را از مراسم عروسي پد رو مادرش و هديه عروسي را به فال نيك گرفتم و بدون اين كه به خود اجازه بدهم حتي لحظه اي به ترس آميخته به خجالتم بينديشم بي مقدمه از او پرسيدم: «با من ازدواج مي كني؟» بنجل رنگ از رخسارش پريد. لبش را به دندان گرفت و سرش را به زير افكند دستش را گرفتم كه آن را از دستم بيرون كشيد در حالي كه در صدايم لرزش محسوسي هويدا بود باز هم پرسيدم: «تروخدا بگو! با من ازدواج مي كني؟» بنجل با صدايي آرام كه به زحمت مي شنيدم گفت: «مگر چند سال داري؟ » نفسي عميق كشيدم چرا كه حداقل نه نگفته بود و با تعجيل گفتم: «خوب سه سال نامزد ميمانيم» بنجل خنده اي به مسخره كرد و گفت: «به همين راحتي، تو گفتي و بزرگ هاي طايفه هم قبول كردند، مخصوصاً عمه و پسرعمه ام كه جريانش را خوب مي داني.» به تعجيل رفتم و رو به رويش نشستم. هنوز هم سرش را زير انداخته بود. چانه اش را بالا گرفتم اما باز هم سرش را زير انداخت. آب دهانم را قورت دادم و با هيجان هر چه بيشتر گفتم: «ولي من قدرتي دارم كه تمام طايفه شما كه هيچ، تمام عشاير ايل بختياري و تركمن و قشقايي هم نمي توانند تو را از من دور كنند.» پوزخندي زد و گفت: «چه قدرتي؟» اين بار من محكم در جوابش گفتم: «پدرم» با تعجب پرسيد: «پدرت؟» با هيجان وافرم ادامه دادم: «من بايد در مومرد خودم بيش از اين ها با تو مي گفتم، اما حقش را هيچگاه نداشتم اما حالا به تو مي گويم كه من شاهين وكيل زاده هستم تنها پسر اتابك خان بايد خوب بشناسيش!» از فرط تعجب چشمانش گرد شد و به من زل زد و گفت: « دروغ مي گويي؟!» در جوابش گفتم: «من فعلاً سندي ندارم كه دال بر اعترافم باشد اما اگر تا به حال كلمه اي به دروغ از من شنيده اي حق داري چنين فكر احمقانه اي از خودت داشته باشي.» بنجل در حالي كه هنوز هم بين زمين و هوا به سر مي برد گفت: «پدر تو صاحب تمامي اين مناطق است. حتي اردشير خان هم ازش حساب مي بره!» با خنده گفتم: «پس ديدي كه همه چيز راحت تر از آن است كه فكرش را بكني. كافيست كه تو به من جواب مثبت بدهي، آن وقت همه چيز درست مي شود ما سه سال نامزد مي مانيم و بعد كه من هجده ساله شدم و درسم هم تمام شد با هم ازدواج مي كنيم فقط كافي است كه تو قبول كني، قول مي دهم، به حضرت محمد و به پنج تن قسم مي بندم كه خوش بختت كنم مادرت را اگر شده به فرنگ هم بفرستم معالجه اش كنم، خلاصه هر كاري كه از دستم برآيد براي تو و خانواده و حتي طايفه ات انجام دهم هر چند كه مي دانم آن ها به كمك من احتياجي ندارند اما اين را خوب مي دانم كه تو به عشق من محتاجي همانطور كه من به عشق تو احتياج دارم. خدا ميداند كه در اين مدت آن قدر به تو عادت كرده ام كه حتي نمي توانم فكر جدايي از تو را به مخيله ام برانم چرا كه فكرش هم مرا ديوانه مي كند.» و بعد متوجه عكس العمل بنجل شدم، اما او هيچ نمي گفت دوباره چانه اش را بالا گرفتم و در كمال حيرت ديدم كه چشمانش نمدار و خيس است، دلم برايش غش رفت. خداوندا من تا به حال اشك اين دختر را نديده بودم! اين اشك ها از چه بود؟ از علاقه و يا ترس؟ در همين فكر بودم كه بنجل از جا بلند شد دستي به چشمانش كشيد و گفت: «گل اندام دارد مي آيد» بي اختيار گفتم: «اه» و خواستم چيزي بگويم كه بنجل انگتش را به علامت سكوت جلوي لبش گرفت و گفت: «بايد فكر كنم، باشد براي بعد» تا اين كه گل اندام به ما ملحق شد همراه دسته گلي زرد رنگ بسيار قشنگي كه مي گفت براي مادرشوهرش كه همان خاله اش بود چيده و هر سه نفري به طرف چادرها بازگشتيم در حالي كه بنجل و گل اندام هر دو اشعار محلي زيبايي را به لهجه بختياري با صدايي نه چندان بلند اما دل نواز و ملايم مي خواندند، بايد اقرار كنم اين اولين باري بود كه بنجل را تا اين حد سرمست و شاد و خرامان مي ديدم كه اين اشتياق در صدايش كه با صداي عاشقانه گل اندام در مي آميخت به راحتي هويدا بود و آن ها چنين مي خواندند:
صياد اي غره مبو بوندن تير
سر سلومت بوهني بياي به نخجير
ز صيادون مندمنه حيفه بميرم
كلك و پر باد ايبره زور تيرم
ار اخوي شكال كني بيوريم به زده
بزنيم بز كهي كه كار مرده
بيوريم به كه رنگ ميش به گداره
تفنگم خال ايزنه شاچيس نداره
(اي صياد مغرور به تير اندازي ات مغرور مباش، سرت سلامت باشد كه باز به نخجيرگاه برگردي از بار شكارچيان مانده ام حيف است كه بميرم هر چيز كه دم تيرم بيايد مانند باد نابود مي شود.
اگر ميخواهي شكار كني بيا به زردكوه بز كوهي بزنيم كه كار مردان است.
بيا برويم به كوهرنگ كه گله ميشها در گدار آب مي خورند تفنگم خال را مي زند كه شاه هم مانند آن ندارد.)

به سياه چادرها كه رسيديم گل اندام جلوتر از همه ما به سمت چادر خاله اش و يا ماه پيكر همان مادرشوهر شتافت. بعد از آ‹ من و بنجل وارد آن خيمه شديم و زن ميانسالي كه مينابي فيروزه اي به سر داشت و فرق سرش را حنا گذاشته بود با صورتي گرد، چهره اي باز، ابرواني پرپشت و پهن، چشمان درشت سياه، بيني گوشتي كه كنارش خالي بزرگ خانه كرده بود، لب هاي كبود ما خوش تركيب، قدي بلند و اندامي كه به زير پيراهن پر چين و پارچه اش كاملاً نامعلوم بود، خنده كنان به ما خوش آمد گفت، ما نيز وارد كرتك شديم من و بنجل كنار هم در گوشه اي نشستيم و گل اندام هم چسبيده به بنجل كنارش نشست و بعد در حالي كه به مادرشوهرش مي نگريست در گوش بنجل نجوايي كرد كه بنجل لبش را گزيد و گل اندام، خودش از خنده ريسه رفت، زن كه تا حدودي از اين رفتار گل اندام رنجيده بود به شكوه گفت: «گرگ كه پير ايبو، خنده زار سگ ايبو» (گرگ كه پير مي شود سگ به او مي خندد) گل اندام با زرنگي رد جواب مادرشوهرش گفت: «ارمو سگم سي چه بيگ تو آبيدم؟؟ـ» (اگر من سگم براي چه عروس تو شدم) زن خنده اي كرد و دو دندان نيش طلايي اش نمايان گر شد: «مرتوني سگ سي سگ صحا وايخون» (مگر نمي داني سگ را براي صاحب سگ دوست دارند) و بعد در نهايت تعجب من گل اندام از حرف مادرشوهرش از خنده غش كرد و خود زن هم به خنده گل اندام تا مدت ها خنديد، خيلي برايم عجيب بود چرا كه فكر مي كردم گل اندام از كنايه تيز مادرشوهرش ميبايست ناراحت شود. بنجل كه مرا متعجب مي ديد با خنده به آرامي گفت: «اين عروس و مادرشوهر از خوش اخلاقي و خنده رويي در تمام طايفه معروفند. عاشق اين هستند كه سر به سر هم بگذارند و خدا را شكر ظرفيت بالايي هم دارند، چرا كه هم ديگر را صميمانه دوست دارند.» با اشتياق گفتم: «تو هم اگر عروس مادرم شوي، مادرم تو را عاشقانه دوست خواهد داشت. حاضرم قسم بخورم كه مادرم عاشقت شود و مثل خواهرهاي خودم با تو رفتار كند، تو هم اگر او را ببيني عاشقش مي شوي. زيباست و مهربان خيلي خيلي مهربان.» بنجل سرش را به زير افكند با التهاب نگاهش كردم. در هر صورتي دلبر بود و حالا كه سرش را زير انداخته بود مثل گل آفتاب گردان زيبا شده بود و سر به ير و بعد يك دفعه از جا بلند شد و رو به ماه پيكر گفت: «بتي ار اجازه بديد مو مرخص آبوم» (خاله اگر اجازه دهيد من مرخص شوم) زن چنگي بر لپش زد و گفت: «ووي! مرآيو؟ ارا ردي دينم بناته» (مگر ميشود اگر رفتي گناهم بر گردن توست) من كه از اين واكنش غيرمنتظره بنجل حسابي جا خورده بودم نگاه مضطربم را بر او دوختم او نيز نيم نگاهي بر من انداخت وبعد همان جا كنار ماه پيكر نشست و ديگر هيچ نگفت و بعد از آن ماه پيكر شروع كرد براي من از خودش و شوهر خدابيامرزش پنجعلي تعريف كردن از قهرماني هاي شوهرش، از اين كه تمام شاهنامه را از بر بوده و خلاصه اين قدر از شوهرش و طايفه و زندگي اش برايم گفت تا وقت ناهار رسيد آن گاه با مهرباني سفره پارچه اي را پهن كرد. يك ديگچه مسي كوكو را وسط آن و جلوي هر كدام از ما يك كاسه گذاشت، نام غذايي كه پخته بود آب كشك بود مثل آن كه تركيباتش فقط آب و كشك بود با كمي نعناع و پياز داغ كه روي آن داده بود، گل اندام دو ملاقه از آن را داخل پياله ام ريخت و بعد تكه اي نان دستم داد و گفت: «قاطيس كو» (قاطيش كن) من هم نان را تكه تكه كردم و داخل آب كشك ريختم و مثل آن ها شروع كردم به خوردنش كه خيلي زود متوجه شدم طعم بسيار لذيذ و خوش مزه اي دارد و خلاصه كلي از غذاي صاده اما خوش مزه آن روز لذت بردم و بعد از آن برايمان چاي آورد و چاي را كه خورديم از او تشكر و خداحافظي كرديم موقع رفتن پيشاني مرا محكم بوسيد و گفت كه انشالله خوشبخت شوم و اصرار فراوان بر اين كه باز هم به ديدارش بروم، هنوز هم جاي آن بوسه پر محبتش بر پيشاني ايم سنگيني مي كند، ديگر وقتي نداشتم بايد زودتر به خانه باز مي گشتم نگاه پرسشگرم را به بنجل انداختم و ملتمسانه پرسيدم: «آخر چه؟ جوابم را نمي دهي؟» لبش را به دندان گرفت و زيرلب گفت: «راستش مي ترسم» با اصرار پرسيدم: «آخر از چه مي ترسي، تو فقط به من جواب مثبت را بده بقيه اش را بگذار بر عهده من. قول مي دهم كه هيچ وقت پشيمان نشوي.» بنجل باز هم ساكت ماند. ديگر طاقت سكوت هاي مرموزش را نداشتم به حالت قهر او را ترك گفتم، اما هنوز از سياه چادرها زياد فاصله نگرفته بودم كه احساس كدرم كسي مرا دنبال مي كند رويم را كه برگرداندم بنجل را ديدم كه به من مي خنديد باز هم با التماس نگاهش كردم و او در حالي كه ميخنديد با مهرباني گفت: «راستش من از خدايم است كه تو شوهرم باشي.» با هيجان وافري پرسيدم: «يعني قبول مي كني» چشمانش را به علامت تأييد بست در آن لحظه آنقدر خوشحال و ذوق زده شدم كه يك لحظه ميخواستم او را در آغوش گرفته و سرتاپايش را غرق بوسه كنم اما بنجل به من مهلت نداد. در حالي كه مي دويد از آنجا دور شد. آن قدر نگاهش كردم تا اين كه تصوير اندام زيبايش از جلو ديدگانم محو شد از كوه سفيد كه دور شدم پشت صخره هميشگي رخت هايم را از بقچه خارج كردم و آن ها را عوض كردم و با خوشحالي هرچه بيشتر راه خانه را در پيش گرفتم در حالي كه دل دل مي كردم تا اين كه زودتر به خانه برسم و جريان امروز را براي حاج بي بي تعريف كنم.

به خانه رسيدم اما هيچ كس آن جا نبود هرچه حاج بي بي را صدا كردم صدايي نشنيدم تا اينكه متوجه حضور حاج بي بي، خدارحم، غلام پسرش و تقي ميرزا شدم كه وارد حياط خانه شدند تقي ميرزا كه چشمش به من افتاد گفت: «آن جاست!» حاج بي بي با چشماني خيس به جانبم شتفات وگفت: «كجا بوديد شاهين خان؟» با خود انديشيدم: «شاهين خان؟» تقي ميرزا به جانم شتافت وگفت: «همه جا را دنبالت گشتم كجا بودي؟» دانستم كه حاج بي بي با اينكه جايم را مي دانسته اما انكار كرده، كار خوب هم كرده بود اما دير يا زود خود به پدر مي گفتم. با بي تفاوتي به تقي ميرزا گفتم:« همين اطراف بودم.» با عصبانيت گفت:« نبودي!» گفتم: «اصلاً به تو چه مربوط؟ نبودم كه نبودم.» با دستپاچگي گفت: «پدرت دستور داده هر چه زودتر تو را به خانه ببرم.» يك آن دلم فرو ريخت پرسيدم: «طوري شده؟» گفت: «نمي دانم» با ناراحتي گفتم: «پدرت را كه خوب مي شناسي، نمي شود روي حرفش حرف زد.» با دلخوري گفتم: «پس يك ساعت به من وقت بده»
کمی اندیشید و گفت باشد.با عجله از پله های ایوان پایین آمدم و در گوش حاج بی بی نجوا کردم که به دیدار بنجل رفته و زود باز می گردم.حاج بی بی بازویم را گرفت و گفت «ترا به جان عزیزت مراقب باش.زود برگرد،آخر چرا نگفتی پسر اتابک خان هستی،ای کاش کر می شدم و این را نمی شنیدم.»من که از ناراحتی او خود نیز متاثر شده بودم به بغض گفتم:«مگر چه فرقی می کرد،مگر من غیر از محبت و خوبی از شما چیز دیگری هم دیدم.» خدا رحم که صدای مرا شنیده بود سرش را زیر انداخت و از پله ها ی ایوان بالا رفت و من به سرعت خانه را ترک کردم،تمام راه را دویدم به صخره میان راه که رسیدم لباس هایم را دوباره تعویض کردم و به راه افتادم،تمام یک ساعتی را که از تقی میرزا قولش را گرفتم فقط در راه بودم وقتی به چادرها رسیدم دیگر زانوانم نای جلو رفتن نداشت همان جا روی سنگی بزرگ نشستم و نفسم را که به شماره افتاده بود تقویت کردم و دوباره به راه افتادم.تا به حال آن قدر آن جا را پر جنب و جوش و شلوغ ندیده بودم علتش هم هم واضح بود.همه مردهایش از سر زمین و دام بازگشته بودند.با عجله خودم را به سیاه چادر بنجل رساندم و او را صدا زدم بعد از مدت کوتاهی هراسان و متعجب در کنار من حاضر شد و پرسید:«چه شده؟چرا برگشتی؟» دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و به گریه افتادم او می پرسید:«چه شده؟» و من به خاطر بغض فشرده در گلویم توان پاسخ دادن به او را نداشتم.کنار بازویم را گرفت و مرا به همراه خودش به جای خلوتی برد و گفت:« امانم را بریدی بگو چه شده؟» بریده بریده گفتم:«باید به خانه خودمان در هر بازگردم.» این را که شنید نفس عمیقی کشید و گفت:«خوب بروی!این که گریه ندارد،آخرش که چه؟» و بعد با لحنی دلنواز گفت:«مگر نمی بایست می رفتی و به مادرت...» و بقیه حرفش را خورد من که متوجه منظورش شده بودم سرم را تکان دادم و گفتم:«البته که باید می گفتم اما دلم برایت تنگ می شود.» با ناراحتی پرسید:«مگر چقدر طول می کشد؟» گفتم:« زیاد طول نمی کشد چرا که خود من نمی گذارم این اتفاق بیفتد اما حتی اگر یک روز هم تو را نبینم دیوانه می شم.» لبخندی مهربان به رویم زد و گفت:« خب من هم همینطور ولی چه می توان کرد.» با شنیدن این حرفش تمام غم و غصه هایم یک آن از خاطرم زدوده شد و رفت،دیگر ایمان آوردم که او نیز مرا دوست دارد نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«آه،بنجل!احساس می کنم خوشبخت ترین مرد زمینم.» بنجل با شیطنت پرسید:«به خاطر من؟» خندیدم و گفتم:«تو خیلی باهوشی.» و بعد متوجه نگاه نگران بنجل شدم که به سمتی منحرف شد من نیز نگاهش را دنبال کردم و متوجه پسر بلند قامت چهارشانه ای شدم با شلوار دبیت و چوقا و کلاهی کوتاه نمدی صورتی گرد،سبیل های باریک،بینی نسبتا بزرگ،ابروان پهن و چشمانی مشکی و براق،که به بنجل چشم دوخته و می خندد.بنجل لبش را به دندان گرفت و گفت:«بیا برویم آن طرف.» خیلی آرام پرسیدم:«محمد علی است؟» او گفت:«بله» یک لحظه با خود اندیشیدم من کجا و محمد علی کجا،قامت افراشته او و اندام باریک من.پوست ورزیده او و پوست نازک چین خورده و حالا سوخته من،عضلات محکم او و استخوان های نرم من؟حتی به من می آمد که پسر او باشم و با خود خندیدم که اگر محمد علی می دانست من رقیبش هستم آن هم درلباس مبدل دخترانه و در فاصله دو قدمی معشوقه اش بنجل،به قمه خون مرا می ریخت چه برسد به آن که بفهمد بنجل نیز ذل باخته من شده و به زودی به عقد من درخواهد آمد.در همین حین صدای محمد علی را شنیدم که بنجل را صدا زد:«بنجل؟» اما بنجل بی تفاوت به رفتنش ادامه داد.سرم را که برگرداندم محمد علی نیز رفته بود و بعد متوجه بنجل شدم که چشمانش خیس است با حرص پرسیدم:«برای او گریه می کنی؟» با قیافه مظلومانه ای که به خود گرفته بود و لب هایی که گوشه هایش آویزان شده بود به من نگاه عمیق انداخت و گفت:«هنوز هم که لیوه ای،من چه گریه ای دارم که برای او بکنم؟» اشک در چشمانم حلقه زد و پرسیدم:«پس برای من گریه می کنی؟» بدون آ«که پلک بزند اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت:«این دومین بار است در این چند ساله گریه می کنم باورت می شود؟» با نگرانی پرسیدم:«دفعه اول برای که گریه کردی؟» زیر لب پاسخ داد:«برای خودت،یادت نیست.» دستش را بی اختیار به سمت دهانم کشیدم و بر آن بوسه زدم و او مثل آنکه بر دستش صاعقه خورده باشد به وحشت آن را از من ربود و گونه هایش سرخ شد. با تشویش گفتم:«قسم می خورم که خوشبختت کنم» بنجل آهسته زمزمه کرد:«وقتی کنار تو باشم خود به خود خوشبخت خواهم شد.» دوباره اشک از چشمانش سرازیر شد و به هق هق افتاد،بنجل با کف دستش محکم بر چشمانش کشید و گفت:«بهتر است بروی دیگر،هرچه بیشتر می مانی،دل کندن برایم سخت تر است.» با نگرانی پرسیدم:«منتظرم می مانی؟» بنجل لبخند کمرنگی زد و گفت:«به جان مادرم قسم که تا روزی که برگردی منتظرت خواه ماند ما بختیاری ها با زنهار خوردن بیگانه ایم به شرطی که سر قولت بمانی» در میان اشک هایم خندیدم و گفتم:« زود بر می گردم با خبرهای خوش با مادرم و خواهرانم که تو را از مادرت و طایفه ات خواستگاری کنم،تو هم می توانی از حالا به همه پز بدهی که عروس اتابک خان هستی.زن پسر یکی یکدانه اش.بگو که افسانه شیرین و فرهاد بار دیگر به واقعیت پیوسته بگو که شاهین پسر اتابک خان از عشق من کوه را هم خواهد کند،بگه که شاهین از همان لحظه اول که مرا دیده لبو من شده،بگو که تا ابد با من خواهد بود و بدون من خواهد مرد.» بنجل خندید و گفت:«شاهین مواظب خودت باش.» با آستینم اشک هایم را زدودم و گفتم:«این بار دیگر بیشتر از همیشه مراقب خودم خواهم بود،چرا که علاوه بر تو متعلق به خودم نیز هستم و به خاطر تو هم که شده باید سلامت و قوی باشم.» بعد بنجل مرا همراه خودش تا چادر گل اندام و مادرش برد.گل اندام وقتی شنید من برای مدتی آن ها را ترک خواهم گفت،بغضش ترکید و آن گل اندام شاداب و خندان ناباورانه شروع به گریستن کرد.و بعد گل اندام،گل متا و خاله اش ماه پیکر و خود بنجل مرا از زیر قرآن رد کرده و پشت سر من پیاله آبی به دست بنجل خالی شد و وقتی به عقب بازگشتم همه آن ها می گریستند به راستی که چه انسان هایی با محبت ساده و نازنین بودند و کوچک ترین صحنه غم انگیزی روح لطیف آن ها را خدشه دار و احساسات ظریفشان را جریحه دار می شاخت.به خانه که رسیدم گریه و زاری این بار توسط حاج بی بی برگزار شد من هم که او را مثل مادر خود عاشقانه دوست داشتم با آن که سعی می کردم جلوی بغض خود را بگیرم اما باز هم نتوانستم و اشک هایم از گوشه ی چشمانم بیرون ریختند. تقی میرزا که از تاخیر من به شدت عصبانی بود از من خواست زودتر با آن ها خداحافظی کنم.با خدارحم و پسرهایش مردانه دست دادم و از محبت و کمک هایش صمیمانه تشکر کردم.خدارحم سر مرا بوسید و گفت:«به پدرتان خیلی سلام برسانید.» بقچه لباس ها را به حاج بی بی سپردم و گفتم زود باز می گردم.حاج بی بی با گوشه ی چادرش اشک هایش را پاک کرد و گفت:«خرسک و چمدانت را دادم تقی خان میرزا بردند و داخل ماشین گذاشتند.» از او تشکر کردم و او با دلهره گفت:«به جناب خان و مادرتان سلام مخصوص برسانید و بگویی زحمت کشیدند.» و بعد نگاهش را به گاو بزرگی که گوشه حیاط بسته بودند انداخت و گفت:«بگویید ما را شرمنده تر از همیشه ساختند،تا عمر داریم دعا گویشان هستیم.» و من فهمیدم که تقی میرزا برای تشکر و قدردانی از آن ها گاو را خریداری و از جانب پدر به آن ها هدیه کرده است.خلاصه بعد از آن که برای بار دو از زیر آیینه و قرآن حاج بی بی رد شدم و باز هم پشت سرم آب ریخته شد با تقی میرزا به ابتدای ده رفتیم و سوار بر اتومبیل آن جا را به قصد خانه ترک کردیم.
فصل بیست و پنجم
به خانه که رسیدیم ساعت نزدیک به نه شب بود در را به صدا در آوردم و غلام آن را گشود.بر خلاف انتظارم هیچ کس به استقبالم نیامد تقی میرزا کمی با غلام پچ پچ کرد و بعد بدون اینکه از من خداحافظی کند رفت و در را پشت سرش بست غلام سلانه سلانه در حالی که چمدان من و خرسک را در دست داشت به سمت من آمد.ایستادم تا به من نزدیک شود از او پرسیدم پدر کجاست؟ و او گفت خانه است.پرسیدم مادرم چه، گفت او نیز در خانه است.تعجب کردم یعنی این قدر زود مرا فراموش کرده بودند.داخل خانه شدم،همه جا تاریک بود،تنها چراغ اتاق خواب مادر روشن بود و بعد صدای پدر را شنیدم که مرا صدا زد:«شاهین!» صدا از اتاق خواب بود با اکراه داخل شدم،پدر را دیدم، پریشان و مشوش بلافاصله سلام کردم اما او به جای جواب سلامم سیلی محکمی به گوشم نواخت.آ« قدر محکم که جایش بر روی گونه ام بی حس شد و بعد با صدایی نخراشیده بر سرم فریاد زد:«تو هم پسر همان مادری،خاک بر سر من که روی تو حساب می کردم و خاک بر سر تو که وارث من می خواهی باشی و جای من را بگیری،تف به غیرتت که نداری.» سرجایم خشکم زد چه باید می کردم چه باید می گفتم مغزم کرخ شده بود و نفسم به شماره افتاده بود.وحشت زده به پدر می نگریستم به پدری که تا به حال نه این گونه او را دیده بودم و نه تا به حال کمتر از گل به من نگفته بود.چه برسد به اینکه بعد از بیشتر از دو ماه دوری با کتک و ناسزا از من استقبال کند.همان طور که وحشت زده و حیران در جا ایستاده بودم دستی گرم به دور سینه ام حلقه شد سرم را که کج گرفتم شهلا را دیدم پدر با تشر گفت:«کی به تو اجازه داد بیایی این جا؟» شهلا ملتمسانه گفت:« پدر شاهین خسته است ترو خدا رهایش کنید تقصیر این طفل معصوم چیست؟» پدر با عصبانیت فریاد زد:«ببرش از این جا بیرون» شهلا دست مرا گرفت و هر دو از اتاق خارج شدیم و بعد با احتیاط هر چه تمام تر در را بست و خم شد و گونه هایم را بوسید .من هنوز در حالت شوک به سر می بردم،چرا که هنوز این رفتار پدر را هضم نکرده بودم از پله های تالار که بالا رفتیم وارد اتاق شهرزاد شدیم.نسرین و دخترهای شهلا روی تخت شهرزاد خوابیده بودند،شهرزاد گوشه اتاق زانوانش را در آغوش گرفته بود و چمباته زده بود،مرا که دید فریاد زد:«داداشی» و به سمتم دوید و مرا در آغوش گرفت،وقتی او را بغل کردم به شدت به گریه افتادم،شهرزاد هم می گریست اما برای چه؟نگاه غم بارم را به شهلا انداختم او هم می گریست داشتم دیوانه می شدم پرسیدم:«مادر کجاست؟»شهلا گریه اش فزونی یافت و شهرزاد محکم به سرش کوفت و شروع کرد به کندن موهایش.هرچه تقلا کردم جلویش را بگیرم نتوانستم.فقط خدا خدا می کردم اتفاقی برای مادر نیفتاده باشد.دوباره پرسیدم:«مادر کجاست؟» ولی آن ها مثل مرغ پراکنده به سرو رویشان چنگ می زدند و گریه می کردند. شهلا در میان گریه هایش می گفت:«شاهین جان در به در شدیم،شاهین بدبخت شدیم،دیدی چه به سرمان آمده دیدی؟» جلوی شهلا زانو زدم و گفتم:«تو را به جان نسرین بگو مادر کجاست؟» و این بار شهرزاد شروع کرد به مرثیه خوانی:«داداشی دیدی چه خاکی بر سرمان شد،دیدی چه خاک بر سر شدیم،کجا بودی ببینی مادر نازنینمان چطور اسیر شد،داداشی کجا بودی ببینی به ما چه گذشت؟» با وحشت هرچه تمام تر پرسیدم:«مادر مرده؟» شهلا جیغ خفیفی کشید و گفت:«ای کاش مرده بود،ای کاش مرده بود داداشی» باز هم با وحشت پریدم چه شده،شهلا به سکسکه افتاده بود گفت:«چه زندگی خوشی داشتیم،چشممان زدند،همه چیز به هم ریخت.» دیگر کلافه شده بودم آخر این ها چه می گفتند اگر مادر سالم است این اشک ها، این دیوانه بازی ها از چه جهت است،از عصبانیت و کلافگی دندان هایم به هم کلید شدند.مشتی محکم بر کشاله رانم کوفتم و گفتم:«آخر یکی بگوید چی خبر شده؟» که این لار شهرزاد بریده بریده گفت:«پدر می خواهد پس فردا مادر را سنگسار کند.» با تردید هرچه تمام تر پرسیدم:«چه کند؟» و او خیلی شمرده در حالی که زیر چشمی عکس العملم را زیر نظر داشت تکرار کرد:«سنگسارش کند» این را که شنیدم احساس کردم معده و روده ام به هم گره ورده بدنم یخ و پیشانی ام داغ شده و می سوخت به سرعت به سمت سطل زباله اتاق شتافتم سرم را به داخلش فرو بردم و به شدت استفراغ کردم،شهلا دیوانه وار به سمتم شتافت،شهرزاد از اتاق خارج شد و بعد از مدت کوتاهی با آب گرم و نبات وارد شد،اما هرچه اصرار کردند به آن لب نزدم.فقط به حالت نیمه جان در آغوش شهلا افتاده بودم و زیر لب ناخواسته تکرار می کردم:«دروغ است،دروغ است» تا این که شهرزاد با التماس و زاری آب نبات را به خوردم داد کمی که به حال خودم آمدم بهانه مادر را گرفتم باید او را می دیدم ولی انگار اصرار من بیهوده بود،شهرزاد فت پدر الان سیزده روز است که مادر را زیر زمین خانه زندانی کرده و هیچ کس جرات ملاقاتش را ندارد و برای او حتی یکی از خدمه را نگهبان گماشته یک بار هم که خود شهرزاد دزدکی به دیدارش رفته بود پدر فهمید و آن قدر او را با شلاقش کتک زده بود که از همه جای خواهر بیچاره ام خون می چکیده.خوب که دقیق شدم آثار جراحت شلاق را روی بازوانش دیدم که پوسته پوسته و کبود شده بود.چقدر هم لاغر شده بود هم او و هم شهلا،هر دو با چشمانی پف کرده که زرش کبود شده بود و گونه هایی تحلیل رفته واندامی زرد و لاغر،طفلی ها چه روزهای سختی را گذرانده بودن همانطور که می گریستم پرسیدم:«چرا پدر می خواهد این کار را بکند؟» شهلا پیشانی ام را بوسید و گفت«باشد برای بعد» بلند شدم و جلویش نشستم دستانش را گرفتم و با التماس گفتم:«تو را به خدا تو را به جان شهین و نسرین به من هم بگویید مگر من نامحرمم؟» شهلا باز گفت:«بگذار برای فردا،خسته ای حالت هم که خوب نیست،امشب را فقط دعا کن که مادر رها شود کاری که ما سیزده روز است روز و شب می کنیم، تنها امیدمان خدا است از خدا طلب کن دل پدر به رحم بیاید،طلب کن این ننگ از دامان مادر پاک شود،دعا کن شاهین جان،خداوند ارحم الراحمین است از او بخواه»گفتم:« من تا ندانم چه شده کاری از دستم بر نمی آید و قسم شان دادم که همان شب قضیه را برایم بازگو کنند.» و شهلا از شهرزاد-که کمی آرام تر شده بود- خواست که جریان را بگوید.شهرزاد ته مانده آب نبات مرا خورد.نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی می کردبر خود مسلط باشد گفت که:«دو هفته پیش از این آقا جون مادر را می بیند که از دیوار پشتی باغ با مرد جونی در حال گفتگو است،همان دیوار که پارسال درخت چناری را که غلام برید به رویش افتاد و تا کمرش خراب شد و هنوز ترمیم نشده و بعد مادر را می بیند که بسته ای به آن مرد می دهد و از یکدیگر خداحافظی می کنند.همان موقع آقا جان دستور می دهد آن مرد را دنبال کند.مثل آن که از قبل منتظر چنین اتفاقی بود چه می دانم زینت می گوید مادر تا به حال چندین بار با آن مرد غریبه جوان مثل مان روز و همان جا گفت و گو داشته و به او چیزی می بخشیده،خبرش را خبرچین های خانه به آريالا جون داده اند و آن روز وقتی که برای چندمین بار سروکله آ« غریبه پیدا شده به آقا جون خبر رسیده و آقا جون خودش را پشت یکی از درخت ها همراه سه نفر دیگر از خدمه قایم کرده بود.خلاصه به محض آن که مادر از مرد خداحافظی می کند هر سه چهار نفر گماشته پدر مثل مور و ملخ از دیوار بالا رفته و غریبه را دنبال می کنند آن جوان هم از ترس بسته را پرت می کند و خودش را به اسب رسانده و از آن ها می گریزد بسته را که باز می کنند می بینند که صد و پنجاه تومن پول است.)) وحشت زده و ناباورانه پرسیدم:((مادر نگفته که ان مرده که بوده؟)) شهرزاد سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:((می گوید پسر دایه منیژه است و امده بود تا پول قرض کند. فردای ان روز دایه منیژه را از تهران اوردند خود مادر هم ادرسش را داده بود وقتی که پایش به این جا می رسد و ماجرا را می فهمد به پای پدر به گریه و زاری و التماس می افتد که همه این ها دروغ است و من جز یک پسر بچه که تازه زبان باز کرده فرزند دیگری ندارم. پدر دایه را 2 روز و 2 شب نگه می دارد و می فرستد برای تحقیق مثل این که حرف های دایه منیژه همه اش درست در می اید و همه از همسایگان شهادت می دهند که او به تنهایی همراه تنها پسرش که کم سن و سال است زندگی می کند.از ان به بعد اقا جون مادر را زیر ضرب شلاق می گیرد اما مادر قسم می خورد که حقیقت را گفته اما چه فایده که شاهدی نیست ان غریبه هم که برای همیشه گریخته. بیچاره مادر دو روز تمام را کتک می خورد و بعد اقا جون او را در زیر زمین زندانی می کند از همان روز اول هم اعلان کرده بود که اگر مادر حقیقت را بگوید شاید که برایش ارفاقی قائل شود اما به گفته خودش دیروز وقت تعیین شده اش به اتمام رسیده و تا دو روز دیگر او را به جرم هرزگی و رابطه نامشروع و خیانت به همسر و خانواده سنگسار خواهند کرد.))و دوباره وحشت زده به گریه افتادم باورم نمی شد ایا مصیبت به همین سادگی و به همین سرعت می توانست در کالبد ادمی رخنه کند خداوندا مگر می شود مادر من مادر مهربان من مادری که جوانیش زیبایی اش و لطافتش را به خاطر شوهر و خانواده اش فدا کرده بود چطوری می توانست به جرم خیانت به همسر و خانواده اش محکو شود. همه می دانستند که مادر عاشق پدر اشت پس چطور اقا جون به خودش اجازه می داد چنین بهتان ننگی را باور کند چطور می توانست یک عمر فداکاری عشق و ایثار مادر را تنها به فرضیه ای بی ثبات بفروشد اما من نمی گذاشتم من می بایست مادر را نجات می دادم من هیچ کس را به جز او ندارم حتی اقا جون و هزاران نفر مثل او نمی توانند جای پر محبت مادرم را برایم پر کنند مگر اقاجون که حالا حتی نمی خواهم اسمش را بر زبان بیاورم در طول این 15 سال زندگی چقدر کنار من بود حاضرم قسم بخورم که 15 ساعت یعنی در ازای هر سال از زندگانیم یک ساعت هم بیشتر با من نبوده تنها وقتی چشمش به من می افتاد دستس به سرم می کشید و می گفت:((شاهینم)) تمتم محبتش همین بود تمام توجهش علاقه اشاما مادر او دنیای دیگری بود حتی یک لحظه هم از او جدا نبوم . روزها وقتی از مدرسه به خانه باز میگشتم اگر وسوسه بوسه های داغ و چسبانش نبود هیچ گاه پایم را به خانه نمی گذاشتن نه پدر حق نداشت برای زندگی مادر که منوط به زنده بودن من نیز بود تصمیم بگیرد مگر او نعوذ با الله خداست حتی خداوند هم به داوری نمی پردازد مگر پس از ان که انسان عمر خود را به پایان رساند پس پدر چطور می توانست در مورد زندگی مادر عزیزه این طور وقیحانه تصمیم بگیرد؟ سرم را میان دستانم گرفتم و زار زار گریستم شهلا در حالی که کتاب قران را می گشود همراه به شهرزاد شروع کردند به خواندن نمی دانم چه سوره ای بود ولی انقدر در ان لحظه تسکین بخش روح پژمرده و از هم گسیخته من شد که ارام ارام به خواب رفتم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم در رخت خواب خودم و در اتاق خود بودم خمیازه خفیفی کشیدم و احساس کردم تمام عضلات بدنم تیر می کشد پلک هایم را به سختی از هم جدا کرده و در رخت خواب نیم خیز شدم ان گاه خاطرات ناگوار دیروز را در ذهنم مرور کردم وداع با بنجل وداع با حاج بی بی وداع با طبیعت استقبال شوم پدر و اولین سیلی که از او خوردم گریه های بی امان شهلا و شهرزاد و خبر مرگ زودرس مادر ای کاش هیچ گاه از خواب بیدار نمی شدم با سر خوردگی هر چه تمامتر از تختم بیرون امدم و به حیاط رفتم متوجه 2 گوسفند پر بال و پشمی شدم که در گوشه حیاط بسته شده بودند.کنار استخر ابی به صورتم زدم وبه ضلع غربی حیاط رفتم نزدیک در زیر زمین دیدم که پسرکی دهاتی لنگش را روی رانش انداختخ و در ان نشسته روی شیشه های باریک زیرزمین را نیز با تخته پوشانده بودند خواسم به ان جا بروم که متوجه حضور عزیز شدم که از در اصلی حیاط داخل شد به سرعت به جانبش دویدم مرا که دید دستانش را به جانبم دراز کرد تا او را در لغوش بگیرم خود را در اغوشش انداختم و به شدت گریستم او همان جا روی زمین زانو زد و سرم را نوازشی داد و گفتL(طفل معصوم ببیتن چطوری از بین رفته))سرم را بالا گرفتم و متوجه حضور زری خانم شدم که دربالای سر عزیز ایستاده وبا قیافه ای مظلوم و نگاه پر ترحم به من نگاه می کند دست عزیز را از روی شانه ام ربودم و در حالی که ان را غق در بسه می کردم گفتمL(عزیز به مادرم کمک کن اقاجون به حرف شما گوش می دهد)) عزیز دستش را لز دستم بیرون کشید و گفت((لکه ننگ را نمی شود پاک کرد عزیزکم تو الان بچه ای و فرق شر و صلاح را نمی فهمی)) در حالی که به شدت می گرسیتم گفتم((مادر بی گناه است به خدا بی گناه است عزیز در حالی که با دستمال سپیدی گوشه چشم خشکش را بیهوده پاک می کرد با لحنی متاثر و غم الود گفت((ای کاش این طور بود ولی او هم ابروی خودش را برد و هم ابروی پدرت و خاندانش را مگر این که پدرت او را به سزای اعمالش برساند تا این اتش جهنمی که همه ما را می سوزاند خاموشی بگیرد))خودم را از اغوشش جدا کردم و گفتم((اخر چه اتشی؟شما دلتان می اید من بی مادر باشم؟)) و او گفتL(مگر من مرده ام که تو بی مادر بمانی))با هیجان امیخته به اضطرابم پرسیدم ((یعنی کمکش می کنی؟))سر پا ایستاد و گفتL(نه پسرمبله اما به مادرت نه چو ن دیگر از ما نیست او یک زن فاحشه است که نه مادر تو تلقی می شود نه همسر پسر من او یک انگل است انگل را هم باید کشت))و همراه با زری خانم به راه افتادند دامن زری خانم را گرفتم و به التماس گفتن((زری خانم شما یک چیزی بگویید))سرش را به زیر افکند و گفت((و الله چه بگویم صلاح مملکت خوش خسروان دانند))عزیز به چانیم نگاهی کرد و گفت ((تو چه پسر بی غیرتی هستی هر پسر دیگری جای تو بود به پدرش مهلت نمی داد خودش خون مادرش را می ریخت حالا التماس می کنی که مادرت را رها کنیم یعنی این که مردم به سبیل پدرت بخندند اگر پدرت سزای مادرت را ندهد هیچ فکر کردی که مردم چه به ما خواهند گفت و در مورد ما چه فکر ها خواهند کرد؟با لجاجت گفتم مردم از کجا می دانند؟عزیزخنده ای به مسخره کرد و گفت مردم؟آنها قبل از ما با خبر بوده اند سر جای خود ایستادم و در میان اشکهایم گفتم ولی من میدانم مادر من بی تقصیرم است و بعد صدای عزیز را شنیدم که در حالی که دور مِی شد گفت این همه آدم بزرگ و با تجربه حتما اشتباه می کنندو نمی فهمند و تو یک الف بچه می فهمی خسته و منجز از مبارزه بی ثمرم لبه استخر نشستم و به شدت گریستم و بعد از مدت کوتاهی در حیاط به صدا در آمد و عمه فرنگیس و ساقی را دیدم که داخل شدند باز هم نور کوچکی از امید در دلم هویدا شد به جانشین شتافتم عمه فرنگیس را در آغوش کشیدم و او نیز همراه با من گریست ساقی هم کم دورتراز ما ایستاده بود و گریه می کرد خوب که در آغوش هم گریه کردیم عمه بوسه ای محکم بر گونه هایم زد و گفت نگران نباش عزیزم و از خداوند تقاضای کمک کن دستش را گرفتم و گفتم عمه جان تو رو خدا با آقا جان صحبت کنید در حالی که به سمت عمارت می شتافت گفت برای همین کار آمده ام عزیزم و بعدساقی از پشت پیراهنم را کشید و گفت تو کجا می روی بگذار مادم برود ببینم چه می شود هر چند هر روز التماس پدرت را می کند و بی فایده است با صدای بلند با هق هق گریستم ساقی که همچنان می گریست گفت خوش به حالت شاهین که نبودی اگر بدانی بر ما چه گذشت پدرت دیگر به حال خودش نیست این قدر سنگ دل وبد اخلاق شده که خدا می داند خون جلوی چشمانش را گرفته حتی یک بار هم که من التماس کردم زن دایی بهار را آزاد کند با فحش و ناسزا مرا از اتاقش بیرون کرد باورت می شود؟ دست هایم را مشت کردم و در جایم خشکم زد دلم برای مادرم پر می کشید و مثل آن بود که جریان حاددتر از این حرفهاست دیوانه وار به سمت زیر زمین شتافتم ساقی نیز در پی من می دوید و فریاد می زد شاهین نرو تو رو خدا صبر کن اگر بدانی با شهرزاد چه کرده اگر دایی بفهمد می کشدت به در زیرزمین که رسیدم پسرک گماشته از جایش بلد شد و در چشمانم زل زد و گفت چه می خواهی؟ با پایم محکم بر زانویش کوبیدم فریادش به هوا رفت گفتم مادرم را می خواهم در حالی که از شدت خشم و درد برافروخته شده بود گفت از این جابرو دستور خان است با حرص گفتم می خواهی چکار کنی نهایتش این است که به آقام می گویی و او هم مرا می کشد چه بهتر کاری که خودم عرضه اش را ندارمسرم را در می ؟آورد حالا برو گمشو کنار هیچ کس نمی تواند من و مادرم را از هم جدا کند ودر همین حین صدای مادرم را شنیدم که با ناله مرا می خواند شاهین؟ عزیزم؟ دیگر طاقت نیاوردم به سمت در هجوم بردم اما درش قفل بود پسرک در حالی که کلید آویخته به گردنش را نشان می دادلبخند کثیفی زد و گفت جراءت داری بمان تا به جناب خان بگویم تف غلیظی به رویش انداختم و گفتم حیوان کثیف کودن عوضی پسرک به قصد اعلان موقعیت به پدر با عجله دوید و حتی ساقی را که سد راهش شده بود را محکم به گوشه ای پرتاب کرد اما ساقی از جا بلند شد و به جانبش شتافت شاید که منصرفش کند امابرای من مهم نبود می بایست به هر قیمتی شده حتی برای یک بار دیگر مادرم را می دیدم پس تخته های روی چشمانش گرفته بود چرا که نور خوشید چشمانش را می زد و بعد در حالی که سعی می کرد مرا ببیند مرتب پلک هایش را می زد و بعد در حالی که سعی می کرد مرا ببیند مرتب پلک هایش را به هم می زد و با صدای نخراشیده آمیخته با ناله هایش تنها صدایم میزد شاهین شاهین جان عزیزم دلم دختر قشنگم با دلواپسی گفتم مادر جان من دختر نیستم اما باز همتکرار کرد چرا تو دختری دختر قشنگ منی تو دختر ته تغاری منی عمر منی در حالی که به شدت می گریستم با خود اندیشیدم که مادر دیوانه شده حق هم داشت هر کس دیگری هم جای او بود بهتان می خورد و کتک و بعد هم سیزده روز در آن زیر زمین وحشت انگیز زندانی می شد بی شک عقلش را از دست می داد ولی دیوانه یا عاقل مادرم بود می پرستیدمش و با تمام وجود عاشقش بودم دستانش را از لابه لای میله های فلزی زنگ زده به زحمت تا ساعد بیزون آورد و من آن دستان یخ و لاغرش را در میان دستان مرطوب عرق کرده ام گرفتم و بوسه زدم و گفتم مادر نگران نباش همه چیز درست می شود مادر در حالی که به من زل زده بود و با هیجان مرا نگاه می کرد گفت نه عزیزم اصلا نگران نیستم این تاوان گناهی است که بر گردنم بود جانم که رها شود روحم آزاد می شود با اعتراض پرسیدم چه گناهی؟ تو رو خدا دیگر خودتان هم دیگر نگویید که مقصرید مادر در حالی که می گریست گفت من هیچ گاه به غیر از پدرت حتی به مرد دیگر نگاه نکردم

گناه من بابت امر دیگری است که به سالها پیش بر می گردد و حالا می بایست تقاصش را پیس بدهم
پرسیدم آخر چه گناهی شما را به خدا قسم بگوید مادر سرش را زیر افکند و گفت اگر بگویم دیگر نمی توانم به چشمانت نگاه کنم دلم می خواست خودت بفهمی اما نه حالا بگذار نگاهت کنم با تشویش خاطر پرسیدم مربوط به من است سرش را به علامت تایید تکان داد با وحشت پرسیدم یعنی به خاطر من پدر می خواهد ...... و بقیه حرفم را خوردم مادر لبش را گزید دستانم را که محکم در دست گرفته بود با اشاره شستش نوازش داد و گفت نه عزیزم تو بی تقصیری من به روی تو مرتکب گناه زشت و کثیفی شدم و بعد هر دو ساکت ماندیم مادر با اشاره چشمش نگاه مرا به سوی در گوسفندی که در انتها حیاط بسته بودند فرا خواند و گفت حیف این زبان بسته ها که گوشت شان صرف مراسم مرگ من می شود و بعد از مدتی هر دو گریستیم ادامه داد ((من خیالی پدرت را دوست داشتم هنوز هم دارم خیلی زیاد و حال این تاوان عشق من است شاید هم تاوان خود خواهی باشد ولی هر چه که هست مهم نیست مهم این است که به خاطر او با دست های او از این دنیا می روم برایم دردناک نیست شیرین هم هست باور کن به شهلا و شهرزاد هم بگو برایم ناراحتی نکنند من به این مرگ راضیم شاید که در آن دنیا یک نفس راحتی بکشم آن هم کنار دخترم می بینی می بینی عزیزم من آنجا هم تنها نیستم شهین هم آنجاست کنار من گریه نکن عزیزم و بعد به زحمت با انگشت اشارتش گونه خیس و اشک آلودم را نوازش کرد و بعد انگشتش را در دهانش گذاشت و خندید خنده اش از هزاران گریه برایم بدتر بود چرا می خندید؟ خدایا کمکم کن مادرم را از من مگیر مرا تنها مگذار دستش را دوباره بوسیدم و گفتم مادر از روستا برایت یا خرسک آوردم تازه می خواستم...... و از خجالت بقیه حرفم را خوردم چرا که می خواستم جریان بنجل را به او بگویم ولی حالا چه وقت این حرفها بود ؟ مادر دوباره گونه هایم را نوازش کرد و گفت وقتی که من بروم برو پیش دایه منیژه هر چند در حق من این آخری ها خوبی نکرد ولی نمی شود ناحق قضاوت کرد چرا که در گذشته خیلی در حقم کمک بود نمی دانم چرا این بار ....... ولی مهم نیست حتما ترس ورش داشته تازه من که به این مرگ راضیم دخترم تو باید پیش از این بروی و از او بخواهی حقیقت را برایت بگوید او به تو خواهد گفت که دختری اما قول بده از دست من زیاد عصبانی نشوی می دانم که کار زشت و اندیشه پلیدی بود اما.......... هنوز حرفش تمام نشده بود که فریاد ساقی مرا به خود آورد شاهین؟ و بعد پدر و عزیزو عمه فرنگیس را که در پی آن دیدم که به جانبم می شتافتند از جا بلند شدم پدر به پسرک گماشته که حالا خبر چین هم شده بود دستور داد روی پنجره را بپوشاند و بعد با نگاه غضب آلودش را بر من دوخت عزیز با عصبانیت لگدی محکم به تخته روی پنجره زد و خطاب به مادر گفت در شیشه اش هم که کنی نم خودش را پس می دهد عمه فرنگیس به جانبم شتافت و خواست مرا از آنجا دور کند که من از خود بی خود شدم به جانب پدر شتافتم و تا می توانستم بر شکم و رانش مشت کوفتم با تمام وجود ضربه هایم را بر او می زدم اما او هیچ نمی گفت و مثل مجسمه ای سرد و خشک ایستاده بود عزیز داعم زیر لب ناسزا می گفت و سعی می کرد مرا از پدر دور کند و بالاخره هم پسرک به کمکش شتافت و در حالی که دستانم را از دو طرف گرفته بود ند مرا از پدر جدا کردند و همان طور که از او دورم می کردند با تمام وجود شروع کردم به پدر ناسزا گفتن تو یه پستی تو آقای من نیستی مادر تو را دوست دارد اما لیاقتش را نداری می فهمی تو یک حیوانی بی احساس وقتی که بزرگ شدم می کشمت هر چه عزیز جلوی دهانم را می گرفت فایده نداشت باز هم با خشم و غضب ناسزا حواله پدر می ساختم تا این که نزدیک عمارت شهلا و شهرزاد مرا از عزیز و پسرک گرفتند و کشان کشان به اتاقم بردند و من از فرط ناراحتی به روی تخت شیرجه زدم آن قدر به بالشتم مشت کوبیدم و گریستم تا این که از فشار درد و زجر روحی بیهوش شدم.
فصل بیست و ششم

نیمه ها ی شب بود که از فرط تشنگی و گشنگی زیاد لای چشمانم را باز کردم همه جا تاریک بود نمی دانستم که از صبح را به خواب بوده ام فقط سرم سنگین بود و عظلاتم بی حس شده بود و صدای شهرزاد را می شنیدم که می گفت خدا کند پدر دلش به رحم بیاید شاید هم می خواهد مادر را ترسانده باشد تا از مادر اعتراف بگیرد مگر می شود همه می دانند پدر مادر را دوست می داشت باورش سخت است که قصد جانش را کرده باشد من که اصلا باور نمی کنم و شهلا در جواب شهرزاد پوزخنی زد و گفت تو آقاجان را نمی شناسی اگر آن رگ غیرتش بگیرد شمر جلودارشنخواهد شد مگر یادت نیست وقتی سر امیر خسرو شوهر شهین غیرتی شد ه بود دستور داد امیر را با ماشین زیر بگیرند که گرفتند بعد هم همه جا ثبت شد علت مرگ تصادف اما آقاجان هر جا نشست با افتخار گفت انتقام خون دخترم را گرفتم حالا هم که مادر را ناکام کرد همه جا خواهد نشست و با افتخار خواهد گفت که به خاطر حفظغیرت و تعصب خانواده اش زنش را کشته با شنیدن این حرف ها باز
هم پلک هایم سنگین شد و نیمه هوش از حال رفتم هنوز سپیده نزده بود و همه جا تاریک بود که با صدای شیون و ناله نفرین های زنانه از جا پریدم هیچ کس در اتاق نبود به زحمت از پنجره اتاق بیرون را و داخل باغ را نگاه کردم و مادر را دیدم که چشمانش را با دستمال سیاهی بسته و دست هایش را نیز از پشت بسته و به همراه سه چهار نفر زن و مرد که پشت شان به من بود از حیاط خارج می شدند و شهلا و شهرزاد هم پشت سرش روی زمین نشسته خورده های خاک را از کف زمین جمع کرده و به سرشان می ریزند پدر را هم دیدم دم در به انتظار ایستاده بود کنارش هم عزیز بود چشمانم خشک شده بود و اشک هایم نیز تمام شده بود تنها نفس نفس می زدم و منزجر حتی قدرت فریاد زدن را هم نداشتم در حالی که به شدت سرگیجه داشتم همان طور که یک دستم به دیوار بود از اتاق خارج شدم هر چه از اتاق دورتر می شدم صدای ناله و شیون خواهرانم نزدیکتر می شد به وسط پله های تالار که رسیدم دیگر طاقت نیاوردم زانووانم از سر سستی تا خوردند و از سر به روی پله ها معلق شدم وقتی چشمانم را باز کردم تصویر ناواضح شهرزاد را دیدم که فریاد زد آبجی دوباره به هوش آمد و بعد پیرمردی سفید پوش سرش را جلو آورد و پلک هایم را پایین کشید و نور چراغ قوه را در آن انداخت آن گاه نبض و ضربان قلبم را به دقت گرفت و من چشمانم را بستم و بعد صدای شهلا را شنیدم که می گفت دکتر باز هم از هوش رفت دفعه چهارمش است که به هوش می آید و دوباره از هوش می رود دکتر پاسخ داد طبیعی است ضربه ای که به سر این خان زاده خورده و یا بهتر بگم
ضربه هایی که به سرش خورده همین قدر که واکنش نشان می دهد و در اغمای کامل نیست جای شکر است و شهلا گفت خدا را شکر اما آنها نمی دانستند که من این بار بی هوش نیستم بلکه آن قدر ضعیف و بی رمق شده ام که نمی توانم چشمانم را باز نگه دارم برای همین به سختی و خیلی آرام و محزون گفتم شهلا؟ شهلا فریاد بر آورد جانم ؟ عزیزم و بعد دکتر با لحنی امید وارانه گفت معلوم می شود حافظه اش را از دست نداده خیلی عالی است پس منتظر باشید که به زودی بهبودی اش کامل خواهد شد بست و چهار ساعت کامل بعد از آن را نیز بی هوش ماند تا این که با صدای اذان آمیخته به صوت قرانی که در خانه پیچید ه شده بود به آرامی پلک هایم را گشودم احساس کردم نیرویی مادرزاد برگشته دارم حتی می توانستم مردمک چشمانم را به هر سویی که سرم خیلی محکم باند پیچی شده و یکی از پاهایم در حالی که به گچ آغشته است از طنابی آمیخته به وزنه ای آهنی آویزان است بدنم آن قدر کرخت شد ه بود که نمی توانستم کوچک ترین تکانی بخورم در اتاقم هم هیچ کس نبود مدتی گذشت تا این که شهرزاد همراه با ساقی داخل شدند اما هر دو سیاه پوشیده بودند و شاید اولین سوال من ار آنها با دیدن چهره غم زده و چشمان تحلیل رفته و پوشش تیره شان ناخود آگاه جواب داده شد شهرزاد مرا که دید به هوش آمده ام به ساقی گفت خدا را شکر و به جانبم شتافتند و خوب یادم می آیدهر دو کنا ر تختم پیشانی هایشان را به لبه تخت تکیه زدند و از ته دل گریستند تا این که شهلا وارد اتاق شد,به همراه شوهرش محمد گردنم را به زحمت چرخاندم تا او نیز مرا ببیند اما او مثل دیوانه ها گیج و مات بود.نسترن دخترش زیر لب تکرار می کرد مامانی و به شدت می گریست و شهین چسبیده به شلوار محمد با وحشت می گریست تا این که شهلا بغضش ترکید و در حالی که فریاد می زد سرش را به روی سینه محمد گذاشت.محمد با دستانش سر شهلا را محکم بر سینه اش فشار می داد و موهایش را می بوسید و حتی اشک می ریخت.شهرزاد به جانب شهلا رفت و گفت:
«شاهین به هوش آمده خیلی وقته.»
شهلا نگاه اشک بارش را به من معطوف ساخت و با محمد به جانبم شتافتند.محمد پیشانی ام را با احتیاط بوسید و گفت:
«چطوری جوان؟»
زیر لب گفتم که بهترم.شهلا در حالی که می گریست گفت:
«خوش به حالت داداشی,کاش من هم مثل تو بی هوش می بودم و این روزها را نمی دیدم.»
به زحمت گفتم:
«ای کاش که من می مردم.»
_نه داداشی,تو بعد از مادر چراغ خانه ایعنور چشم مایی.
و آن قدر وحشیانه بر گریه اش فزونی گرفت که محمد برای دعوت به آرامش او به التماس متوسل شد.چشمم به دو طفل کوچکش افتاد که حالا گوشه اتاق زانو به آغوش کشیده و زار می زدند.بعد از مدت کوتاهی زینب با چمدانی داخل شد و رو به محمد گفت که:
«آقا!چمدان تان را داخل ماشین ببرم؟»
محمد با اشارت دست گفت که ببرد با ناراحتی پرسیدم:
«میروید؟»
شهلا با هق هق گفت:
«آره عزیزم,ما میرویم و دیگر هم نمی آییم هیچ وقت,اگر برای مراسم هفت هم نبود نمی ماندیم همان اول می رفتیم.»
با خود اندیشیدم مراسم هفته؟
یعنی یک هفته گذشته بود ای پدر سنگدل,محمد در حالی که زیر بغل شهلا را گرفته بود با اعتراض به او گفت:
«حالا که وقت این حرف ها نیست,بچه را نترسان»
شهلا با عصبانیت رو به بچه هایش گفت:
«شما هم بروید داخل ماشین ,ما می آییم»
و آن دو طفل معصوم گریه کنان و سر به زیر از اتاق خارج شدند با ناراحتی و اضطراب بی اندازه گفتم:
«چرا تا چهلم نمی مانی؟»
پوز خندی زد و گفت:
«چهلم؟عزیز دلم دیگر این آقا جون,آقا جون سابق نیست تازه این مراسم سوم و هفته را هم به زور و التماس بوده که گرفته از حالا خبر داده که مراسم چهلم نداریم دیگربا این اعمالش نصف مروت را هم آورده,به جهنم به تهران که رفتم همان جا برایش مراسم می گیرم اگر آقا می گذاشت شما را هم با خودم می بردم اما هر چه من و محمد التماس کردیم اجازه نداد بیخود به او رو انداختم دیگر نمی خواهم رویش را ببینم و دوباره به گریه افتاد.»
محمد دوباره پیشانی ام را بوسید و گفت:
«مواظب خواهرت باش.»
زیر لب گفتم باشد و به گریه افتادم,شهلا که دیگر طاقت این جور صحنه ها را نداشت و به سرعت از اتاق خارج شد.محمد با مهربانی گفت:
«ما دیگر برویم,بیچاره شهین و نسترن خیلی اذیت شدند,خدا به شما صبر بدهد.»
در حالی که می گریستم اندیشه ای در مخیله ام جان گرفت صدایش زدم:
«محمد جان.؟»
به جانبم بازگشت و گفت:
«جانم؟»
در حالی که نفس نفس می زدم گفتم:
«می توانم از شما در خواستی بکنم.»
محکم گفت؟
«هر چه باشد البته!»
ملتمسانه گفتم:
«می توانید جای دایه منیژه را برایم پیدا کنید,فکر می کنم غلام و یا خدمه دیگر از او نشان داشته باشند.می خواهم او را خبر کنی که به این جا بیاید بگویید که از مادر برایش پیغام دارم»
دستش را به روی چشمش گذاشت و گفت:
«حتما»
و در حالی که از ساقی و شهرزاد که به شدت می گریستند خداحافظی می کرد ما را ترک گفت.
یک ماه تمام گذشت تا پای من از گچ و وزنه آزاد شد بخیه های سرم را کشیدند حالا می توانستم به راحتی راه بروم و حتی غذا بخورم.اما هنوز به یاد مادر می گریستم و شب ها را تا دیر وقت دیوانه وار بیدار می ماندم شهرزاد می گفت به مزار مادر که بروم از خاک قبرش سرد خواهم شد بنابراین دو سه باری را مخفیانه به سر مزارش رفتم و شمع روشن کردیم همیشه وقتی به مزارش می رسیدیم آن قدر همه راه گریه می کردیم که دیگر چشمانم یارای گریستن نداشت.آن گاه فقط خودم را به روی سنگ قبر مادر می انداختم و قربان صدقه اش می رفتم و ان قدر بر سنگ قبرش بوسه می زدم که لبانم خشک و پوسه می شد خلاصه آن قدر ضجه می زدیم که دیگر پای معاودت نداشتیم هر چند شهرزاد راست می گفت و بعد از دیدن قبر مادر عزیزم کمی حال و اوضاع روحی ام بهتر و اضطرابم کمتر شده بود اما هیچ گاه تصور آخرین لحظه ای راکه در کنارش بودم و دستانش را لمس می کردم از جلو چشمانم دور نمی شد,اگر وجود شهرزاد در خانه نبود که با داداشی گفتن هایش به من دلگرمی می داد حتما خودم را تا به حال سر به نیست کرده بودم اما وجود آن خواهر مهربان دوست داشتنی که همیشه با چشمانی منتظر به من خیره می شدتدایی درونی در من هویدا می ساخت که می گفت:
«شاهین امیدوار باش»
و به جز این امیدواری یک عشق و یک امید دیگر را نیز داشتم و آن وجود فرشته مهربان و دوست داشتنی ام,الهه عشق و اسطوره زیبایی من بنجل بود پس انتظار کشیدم تا این که تقی میرزا به خانه مان بیاید,می دانستم که تا آخر هفته را حتماً یک سری خواهد زد و صبح جمعه بود که پیدایش شد قبل از آن که به حضور پدر برسد پشت پنجدری جلویش را گرفتم و از او خواستم که اجازه ام را بگیرد و این بار که به سرکشی روستاها می رود مرا همراه خود ببرد.تقی میرزا یک کلام گفت باشد و به پنجدری رفت,پشت در پنجدری گوش ایستادم تا ببینم عاقبت کار چه می شود تقی میرزا بعد از احوال پرسی مختصری با پدر و صحبت در مورد امور حقوقی بین خودشان,مسئله مرا با او بازگو کرد و پدر پس از کمی سکوت گفت:
«باشد,همین فردا با خود ببرش اما زود بیارش,نگذار بماند,این هم از شانس ما است این همه نذر و نیاز کردیم خداوند پسری به من مرحمت کند که عصای دستم باشد,وارث و جانشینم شود اما افسوس که به لعنت شیطان هم نمی ارزد,نیم وجبی مرا تهدید می کند می کشمت چه غلطها,هر چه باشد پسر همان مادر است مثل همان خدابیامرز عفریت و دغل باز است,مگر اینکه از روی نعشم رد شود که بخواهد با این شکل و شمایل وطریقتش وارث من باشد,هر کس را بحر لیاقتش خواهند داد.او نیز مثل مادرش نمک به حرام و بی لیاقت است.البته تو هم در این جریان بی تقصیر نیستی ها.پیش از این که با تو راهی ولایتش کنم,گفتم که بر او سخت بگیری و خرده بگیری حتی اگر شده به دولایش ببندی ببند تا اگر چه از ظاهر از مردانگی چیزی به میراث نبرده حداقل راه و رسم مردانه زیستن را بیاموزد,اما تو هم بی فکری او را به حال خود رها ساختی مثل مادرش هر دو شما به یک اندازه در بدبختی اش شریکید»
و بعد مدتی سکوت کرد و گفت:
«فردا که می بریش,خوب زیر نظرش داشته باش,ببین کارش چیست؟و زود او را برگردان یکی دو هفته ای هست که مدارس باز شده,هر چند هر چند دیگر با لکه ننگی که مادرش از خود به جا گذاشته نمی توانم او را راهی مدرسه کنم و باید برایش دبیر استخدام کنم ولی هر چه سریع تر درسش را شروع کند بهتر است»
بغض بیخ گلویم را فشرد.دانستم که تقی میرزا نامردی کرده و همه چیز را آمیخته به تفلیط و ریا به پدر گفته,با عجله از پله های تالار بالا رفتم و هزار بار بغضم را قورت دادم به این امید که وقتی بنچل را ببینم تمام غم هایم را فراموش خواهم کرد فردا صبح اول وقت نیز با تقی میرزا دوباره راهی آخوره شدم و قرار شد همان شب را به منزل بازگردیم و در راه همه اش به فکر بنجل بودم,می بایست از او می خواستم که باز هم منتظرم بماند.باید سال مادر تمام می شد با شهلا و شهرزاد و شاید هم عمه فرنگیس به دنبالش می رفتم و نامزدش می کردم .می آوردمش شهر پیش خودمان,به پول پدر هم هیچ احتیاجی ندارم که این قدر آن را به رخم می کشد خودم کار کرده و نامزدش می کنم و می آورمش شهر پیش خودمات,خودم کار می کنم و خانه دار می شوم و بعد شهرزاد را هم با خود می برم و یک جا زندگی می گنیم و خلاصه آن قدر در رویاهایم غرق شدم تا این که به آخوره رسیدم.باز هم تقی میرزا اتومبیل را ابتدای ده متوقف کرد و به سمت خانه خدا رحم راهی شدیم,مثل این که ازز قبل می دانست من کجا می خواهم بروم و چه کار دارم,به آن جا که رسیدیم,حاج بی بی روی ایوان نشسته بود و دیگ مسی بزرگی رخت می شست.چشمش که به ما افتاد ذوق زده و با هیجان هر چه تمام تر به جانب مان شتافت و دستش را با پشت پیراهنش خشک کرد و سر مرا بوسید.با دیدن او دوباره بغض در گلویم خانه کرد چرا که با دیدن مهربانی ها و محبت های بی دریغش بخ یاد مادر می افتادم.او با اصرار هر چه تمام تر ما را به داخل دعوت کرد وارد اتاق که شدم تمام خاطرات کذایی گذشته در ذهنم تداعی شد.منتظر ماندم تا تقی میرزا بنشیند و وقتی نشست از اتاق به قصد آب خوردن خارج شدم حاج بی بی در مطبخ بود و داشت تفاله چایی را که از قبل گذشته بود در آفتاب خشک شوند برای استفاده محدد در قوطی زنگ زده ای می ریخت,با هیجان و اضطراب کنارش رفتم و گفتم:
«حاج بی بی دستم به دامنت,کمک کن,»
لبخندی کمرنگ به رویم زد و گفت:
«بگو چه کنم؟عزیزم!»
گفتم که:
«پدرم تقی میرزا را براسم بپا گذاشته تا از کارم سر در بیاورد می توانی دنبال بنجل بروی و او را بهانه ا به این جا بکشانی,برایش یک عالمه حرف دارم,بگذریم که دلم هم برایش ذره ای شده»
حاج بی بی این حرفم را شنید نا خواسته رنگ از رخسارش پرید و سرش را زیر افکند,با ناراحتی پرسیدم:
«چیزی شده؟»
حاج بی بی آه سردی کشید و گفت:
«چیزی که نه پسرم,اما تو داغداری,نمی خواهم نمک روی زخمت بپاشم»
با اکراه پرسیدم:
«مگر شما هم می دانید»
منظور مرگ مادرم بود او سرش را به علامت تأسف چند بار تکان داد و گفت:
«دیگر کی نمی داند,این قدر که اتابک خان سر و صدایش را در آورد والله انصاف نبود,هر چه بود مادر بود,حق مادری به گردن داشته»
و بعد چشمانش خیس شدند,با بی قراری پرسیدم:
«بنجل چه شد؟نکند او را هم مثل مادرم از دست داده ام»
اشک هایش را پاک کرد و آرام گفت:
«خیلی دیر آمدی عزیزم,بنجل رفت»
دیگر طاقت نیاوردم بغضم ترکید,با صدای نخراشیده فریاد خفیفی زدم:
«چرا رفت؟»
جاج بی بی با دستانش شانه هایم را مالش داد و گفت:
«چرا رفت؟چون که باید می رفت,دختر عشیره بود,ایل و طایفه اش رفتند و او را هم همراه خود بردند,آن بیچاره چه تقصیر داشت این آخری ها هر روز به اینجا می آمد و سراغت را می گرفتد.دلم نیامد بگویم مادرت را از دست دادی,نمی خواستم دلسرد شود,گفتم شاید شاید برگردی,اما...,هنوز هم تصویر آن دختر معصوم جلوی چشمانم است,می گفت تو به او قول دادی می گت دیگر دلش هیچ کس را نمی خواهد می گفت شب ها را تا سپیده بیدار است.طاقتش تمام شده بود,وقتی می دیدمش دلم فرو می ریخت از این که باز هم باید بی خبر راهیش کنم احساس گناه می کردم و معذب بودم اما چه باید می کردم»
سرم را روی زانوانم گذاشتم در حالی که خدا خدا می کردم گریستم.حاج بی بی از جایش بلدن شد و رفت بعد از مدتی کوتاه دوباره کنارم نشست.چانه ام را بالا گرفت و کاغذی به من داد و گفت:
«آخرین باری که اینجا امد این کاغذ را به من داد و گفت خودش برایت نوشته,عجب دختر با هوشی بود,باورم نمی شد سواد داشته باشد»
با دستان لرزانم کاغذ را از حاج بی بی گرفتم.حاج بیبی رفت تا برای تقی میرزا چای ببرد,کاغذ را از با عجله گشودم,تنها برایم شعری نوشته بود که حال جسته و گریخته می توانستم آن را به زبان فارسی ترجمه کنم,چرا که او با مهربانی به من زبان شیرین بختیاری را آموخته بود.
چون به فریاد اوی تا که تو رهدی به سفر
روز روشن چه شود تارایا هه به نظر(1)
ترسم از دوری تو طاقت مو طاق آبو
لیوه وایوم چو مجنون بزنم کوه و کمر(2)
مردم ایگن که چنه سیچه چنو وات ایبو
چه بگم,اینو ز عشق مو ندارن که خور(3)
چون کی نی دسترسم تا که به خدمت برم
سیل عکست اکنم اشک اریزم ز بصر(4)
شو اخوسم به امیدی که بیایی به خوم
به خوم چون که نیایی ابوم خین به جیر(5)
..............................................
1.جانم به فریاد آمد به سفر رفتی روز روشن را در نظر من چون شی تار کردی
2.می ترسم از هجرانت طاقتم شود,وبه مانند مجنون دیوانه به کوه و کمر بزنم
3.مردم که از درد نهان من بی خبرند می گویند چرا چنین رنجور شده ای,چه بگویم که اینجا از عشق من خبر ندارند
4.از آنجا که از دیدارت محرومم با تماشای تصورت اشک از دیدگانم جاری می شود.
5.شب ها به هوای دیدنت به خوای می روم,ولی حتی به خوابم هم نمی آیی و مرا به خون جگر می کنی
شعر از گودرز زرمگاه(معاصر)اقتباس از کتاب تاریخ و فرهنگ بختیاری نویسنده قائد بختیاری.

آن شب هم خسته روحی و خسته جسمی به خانه رسیدم .خانه غرق در سکوت و وحشت و تاریکی بود با کمک زینت به اتاقم رفتم و با چشمان سوزناکم که از فرط گریه زیاد سوء آن تحلیل رفته بود به خواب رفتم.صبح خیلی زود با تکان های شدید شهرزاد از خواب بیدار شدم.چشمانم را به زحمت باز کردم و شهرزاد گفت که پدر هر دوی ما را خواسته.این اولین باری بود که بعد از فوت مادر حضورا ما را احضار می کرد.همیشه باید توسط یک واسطه با او صحبت می کردیم و یا اگر تقاضایی داشتیم عنوان می کردیم چرا که پدر نمی خواست ما را ببیند.نمی دانم چرا شاید بعد از قتل مادمان رویش را نداشت به ما نگاه کند اما به قول شهرزاد مردی که این قدر سنگدل است که مظهر یک عمر خاطره,عاطفه و محبتش را زیر سنگ مدفون می کند,هیچ گاه نمی تواند به این دلیل ما را به خود نخواهد مگر آن که از ما نیز نفرت پیدا کرده باشد یا که ما او را یاد مادر می اندازیم و او هنوز هم خشمش نسبت به مادر خاستگار نشده!هر چه که بود او ما را این بار به جانب خود احضار کرده بود.هر دو ترسان و لرزان وارد پبجدری شدیم و پدر را دیدیم که کنار عزیز و زری خانم ایستاده .پدر بدون این که مستقیما به ما نگاهی بکند به زری خانم اشاره کرد و گفت:
«از این به بعد زری خانم,خانم این خانه است.»
وبعد عزیز ظرف شیرینی را از روی میز برداشت و به جانب ما دراز کرد و گفت:
نبچه ها بیاید دهانتان را شیرین کنید.شانس آوردید که مادر به این خانومی و شایستگی نصیبتان شده»
شهرزاد که خیلی می ترسید یک شیرینی برداشت و در حالی که دستانش آشکارا می لرزید آن را در دهان گذاشت ااما من دست عزیز را رد کرده و در حالی که به سرعت می دویدم به اتاقم رفتم و آن ها را ترک گفتم اما شدت خشم و عصبانیت هر چه را که به دستم می آمد به زمین پرتاب می کردم حتی قاب عکس ها و ساعتم را از دیوار کنده و شکاندم تا این که در اتاق به صدا در آمد با عصبانیت آن را گشودم و منصور را دیدم که با ترحم چشم به من دوخته با کلافگی رفتم و لبه تخت نشستم منصور زیر لب به من سلام کرد و من در حالی که سعی می کردم بر خود مسلط باشم جواب سلامش را دادم.کنارم نشست و دستش را دور گردنم انداخت.دستش را گرفتم و به هق هق افتادم.منصور تکان محکمی به من داد و گفت:
«مرد باش شاهین,گریه نکن,»
شکسته شکسته گفتم:
«فهمیدی که آقا جون با زری خانم...»
نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت:
«بله می دانم همین حالا شهرزاد خبرش را داد,واقعاً متأسفم»
با نارضایتی گفتم:
«منصور این روزها تو کجا بودی؟تو که هیچ وقت مرا تنها نمی گذاشتی»
بوسه ای بر شقیقه ام زد و گفت :
«آخر تو که نمی دانی,همان روز اول که عمو زن عمو را زندانی کرده بود و کتکش می زد,پدر و مادرم به این جا آمدند تا از مادرت دفاع کنند.اما عمو بی شرمانه هرچه ازز دهانش در آمد به آنها گفت,آن هم چه حرف هایی.روی آن را ندارم که برایت تکرارشان کنم آن هم در جمع.می دانی که چقدر زشت و زننده است برای همین پدر قسم خورد دیگر پایش را این جا نگذارد.پدر می گوید که خوب عمو اتابک خان را می شناسد و همان اول فهمیده که اصرار بی فایده است.خیلی پدر یک دنده ای داری شاهین,وقتی که فهمیدم برگشتی دلم برایت ضعف رفت اگر بدانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود!اما چه می شد کرد اوضاع خانه تان را که می دانی,به کجا می بایست می آمدم,تازه خبر هم داده بودند که بی هوش در رختخواب افتاده ای,راستش اصلا طاقت دیدن آن صحنه را نداشتم,همه ما ترسیده بودیم می فهمی که!»
سرم را به علامت تأیید تکان دادم و اشک به روی گونه هایم جاری شد,منصور دست در جیبش کرد و گفت:
«این نامه را هم چندی پیش محمد داد گفت به دستت برسانم.»
نامه را از او گرفتم و همان موقع گشودم باید حدس می زدم:
شاهین جان سلام امیدوارم حالت خوب باشد,در کمال تأسف باید بگویم که به هیچ نشانی از دایه منیژه پیدا نکردم چرا که از منزل سابقش اسباب کشی کرده و معلوم نیست کجاست,اما هم چنان برایت قضیه را پیگیری می کنم,یادت باشد که محکم باش چرا که غم وغصه تنها بخشی از زندگی ماست و هیچ گاه نباید همه چیز را فدای یک چیز کرد.امیدوارمشاد باشی وپاینده.
آن را مچاله کردم و به گوشه ای پرتاب کردم منصور آهی سر کشید و از جا بلند شد و گفت:
«دیگر باید بروم,اگر مادر بفهمد این جا آمده ام سخت ناراحت می شود,آخر به او قول داده ام.»
بی تفاوت به آن چه شنیده بودم وخسته از این همه دوری و بداقبالی به روی تختم دراز کشیدم و پتو را تا انتها به روی سرم کشیدم وقتی صدای بسته شدن در را شنیدم با خود گفتم:
«باز هم تنها شد.»
فصل بیست و هفتم
«اجازه هست داخل شوم؟»
صدای ساقی بود,اما اصلاً حوصله اش را نداشتم.مثل همیشه سکوت و انزوای خود را بر همه چیز ترجیح می دادم اما باز هم دلم نیامد که به او نگویم با بی میلی گفتم:
«بیا تو»
داخل شد مثل همیشه زیبا و خندان.با پیراهن چین دار سرخ آبی و گل رز صورتی که پشت گوشش زده بود با بی تفاوتی پرسیدم:
«کاری داشتید؟»
قطعه عکس را از کیف دستی اش در آورد پرسیدم:
«چه باید بکنم؟»
خندید و گفت:
«این عکس را که دیروز با مادرم رفته بودیم اصفهان انداختم.می خواهم آن را برایم روی کاغذ بکشی»
با حالت منزجر و کلافه عکس را به طرفش دراز کردم و گفتم:
«ساقی باور کن اصلا حوصله این کارها را ندارم.»
با عصبانیت گفت:
«چه کاری؟به ما که رسید اه اه شد یعنی منن اندازه این دختر بد ترکیب دهاتی هم نیستم که دیوار اتاقت را از نقشش پر کرده ای؟»
با عصبانیت از جا بلند شدم و بر سرش فریاد زدم:
«این دختر دهاتی که چشم تو را از حسادت کور کرده خیلی هم زیبا تر از ترکیب و شمایل توست.اگر هم به چشم تو زشت آمده ایراد از ناتوانی من در به تصویر کشیدن او بوده,چرا که هیچ وقت هیچ استادی نمی تواند از روی نقش دیگری نقش بزند.خداوند او را تمام و کمال آفریده,آن قدر زیبا که نه من و نه هر کس دیگری نتواند مثل او را حتی روی کاغذ به تصویر بکشد می فهمی؟»
ساقی که هم از عکس العمل من و از تن بالای صدایم ترسیده و هم حسابی جا خورده بود.چشمانش خیس شد و در حالی که در تن صدایش لرزش محسوس آشکار بود بسته ای روی میز کنار تختم گذاشت و گفت:
«باشد,حق با تو است,این سوغات سفر اصفهان است»
و بعد بدون خداحافظی اتاق را ترک کرد.هنوز هم عکس ساقی در دستم بود نگاهی بر آن انداختم چشمانش معصومش را که دیدم دلم برایش سوخت و از رفتار خود با او به همان سرعت شرمنده شدم.اما این واکنش ها از کنترل من خارج بود مدت ها می شد که با این قبیل عکس العمل های نا بهنجارم اطرافیانم را رنجوزز می کردم و بعد خود پشیمان می شدم.اما اکثر اوقات پشیمانی هم برایم سودی نداشت.شاید اگر خوب دقیق می شدم می فهمیدم که ریشه تمام این ناملایمات و نا هنجاری هایم به پنچ سال پیش از آن باز می گشت یعنی همان سالی که مادرم را از دست دادم هم مادرم را و هم تنها معشوقم,بنجل را,با این که در این پنچ سال دو,سه مرتبه به کوه سفید رفتیم تا شاید آن ها را ببینم اما از اقبال من مسیر کوچشان برای همیشه تغییر یافته بود و معلوم نبود ییلاق شان را کجا سپری می کنند,چه می دانم!شاید هم در روستایی اسکان گرفته بودند خیلی از عشایر بودند که در زمان رضا شاه به دستور شاه اسکان گرفته بودند,اگر هم که مسئله به غیر از این بوده حتماً می بایست بنجل تا به حال با پسر عمه اش محمد علی ازدواج کرده باشد,الان مدت ها بود که با این اندیشه ها ذهن را کدر و مشوش می ساختم و در نهایت هم جواب قابل توجهی برای خود نمی یافتم و این سرگردانی بیش از هر چیز دیگر بر فشارهای مغزی من می افزود این بار هم مثل گذشته پشیمان از کرده خود با تنها عمه زاده ام به سراغ دختر طراحی ام رفتم تا این که به خواسته ساقی جامه عمل بپوشانم.باشد که مرا ببخشد و بعد با دقت و ظرافت هر چه تمام تر به نقش زدن چهره زیبای او به روی صفحه کاغذ مشغول شدم و آن قدر در بحر عمل خویش بوم که وجود فرخ برادر ناتنی ام را اصلاً احساس نکردم تا این که مرا به اصرار تکان داد و اندیشه کار خود فارغ ساخت,از این که بدون اجازه وارد اتاقم شده بود به شدت عصبانی شدم.اما باید چه می کردم کافی بود کمتر از گل به او بگویم تا شر مادرش مرا بگیرد و تازه این که فرخ چهار سال بیشتر نداشت و کارش را می بایست به حساب حماقت و بچگی اش گذاشت و نه جسارتش.دستی به سرش کشیدم و گفتم:
«چه می خواهی فرخ؟»
و او با زبان کودکانه اش گفت:
«نقاشی»
می دانستم که می خواهد از من تقلید کند,دیگر به این رفتارش عادت کرده بودم به هر چه که دست می زدم او هم هوس می کرد,کافی بود بخوابم می خواست بخوابد,حتی یک بار در حالی که به گفته مادرش از خورشت کنگر متنفر بود که به او هم خورشت کنگر بدهد و بعد هم کاسه را قاشق خورده بود از حالا می شد حدس زد که آینده چه پسر حسودی خواهد بود,با این که من می بایست به او حسودیم می شد اما او از همان بچگی اش چشم نداشت مرا به حال خود ببیند,نمی دانم شاید هم مادرش این گونه او را آموزش داده بود,همان طور که پدر را مثل موم در دستش به هر شکلی که می خواست در می آورد و با سیاست بی نظیرش پدر را از من و شهرزاد به نفع خودش و فرخ گرفته بود,آقا جونی که زمانی عاشق من بود و مرا با لفظ شاهینم صدا می زد حالا چشم نداشت مرا ببیند و فقط همه توجه و محبتش بذل فرخ شده حالا دیگر فرخ به جای من,عزیز و دردانه پدر و زری خانم به جای مادر و شاید هم خیلی فراتر از مادر سوگلی آقا جون شده بود,زری خانم هم تا تنور داغ دیده بود نان هایش را حسابی چسبانده بود و تا می توانست از من و بیشتر خواهر بیچاره ام شهرزاد بیگاری می کشید,دلم بیشتر از همه به حال شهرزاد می سوخت چرا که بعد از فوت مادر حتی یک خواستگار هم برایش نیامد.معلوم بود که دست و دلشان لرزیده هر چه باشد شهرزادرا دختر مادرم می دانستند و با این عقیده که مادر را ببین و دختر را بگیر و یا دختر پا در کفش مادرش می گذارد فکر شهرزاد را به عنوان کاندیدهای عروس آینده شان در ذهن خود خط زده بودن, هر چه قدر که شهرزاد می گفت قصد ازدواج ندارد ولی مگر می شد چرا که به یک دختر ترشیده همان قدر زشت و وقیح می نگریستند که به یک زن بدکاره حالا چه ارتباطی بین این دوست من که نمی دانم.راست است که بعضی وقت ها آدمیزاد اندیشه هایی در مخیله اش نقش می بندد که به مغز جن هم نمی رسد و با همین اندیشه های مضحک و تعصبات بی پایه,نا خواسته بر بدبختی و عقب ماندگی خود از دیگر جوامع دامن می زند .در همین افکار معلق بودم که فرخ با جیغ گوش خراشی که کشید مرا به خود آورد و شروع کرد به گریه و زاری.عجب بچه تخسی بود با عجله از تختم پایین آمدم و به دنبال کاغذهای باطله به زیر تخت یم خیز رفتم اما آن ها را پیدا نکردم.سرم را که از زیر تخت بیرون آوردم زری خام بالای سرم ایستاده بود.سگرمه اش را در هم کشیده و مثل سماور مسوار دست هایش را به کمرش گرفته حسابی جوش آورده بود بر سرم فریاد کشید:
«زورت به این بچه رسیده خجالت نمی کشی.مثل این که یادت رفته بیست سال سن داری,چرا این قدر سر به سر این طفلکی می گذاری.»
بلند شدم و سرپا استادم و با لحنی معترضانه گفتم:
«مگر من چه کارش داشتم,خودش بیخودی نق می زند.»
فرخ خرسند از حمایت مادرش پشت دامان او سنگر بست و گفت:
«دروغ می گوید,اذیتم می کند.»
این حرف را که از آن بچه نیم وجبی شنیدم حسابی از کوره در رفتم با عصبانیت هر چه تمام تر شانه او را محکم به عقب هل دادم و گفتم:
«چرا دروغ می گویی مگر چه کارت داشتم؟»
که یک دفعه جیغ زری خانم بر تنم رعشه انداخت,تا آمدم به خود بیایم سیلی محکمی به گوش من خواباند و گفت:
«ای حرومزاده ی بی آبرو,پسره ی کوسه,آشغال بی حیا دست روی پسر من بلند می کنی,به چه حقی این کار را کردی آن هم جلوی من,پدرت را در می آورم.»
و بعد در حالی که دست فرخ را می کشید و همراه خود می برد از اتاق خارج شد با عصبانیت به دنبالش راه افتادم و گفتم:
«پس فرخ بیچاره بی جهت دروغ به ما نمی بافد به مادرش رفته من کجا دست روی این بچه بلند کردم؟»
او فریاد می زد:
«خفه خون بگیر بی چشم و رو,بی حیا,حیف از من که در این خانه برای تو و اون خواهر گور به گور شده ات مادری می کنم,جان می کنم,زحمت می کشم حیف نان ها,شما را باید مثل سگ به خانه راهتان نداد تا این قدر زوزه بکشید که از درد گرسنگی بمیرید.»
کلافه شده بودم نمی دانستم باید چه کنم در همین حین شهرزاد با تعجیل از مطبخ بیرون زد و خود را به من رساند و وحشت زده پرسید:
«دوباره چی شده داداشی؟»
زری خانم نشگون محکمی از زیر بغل شهرزاد گرفت که جیغ شهرزاد بلند شد,و بعد با لحنی چندش آور به او گفت:
«به تو چه مربوط,مگر مفتشی,برو به کار خودت برس.»
دیگر طاقت نیاوردم دو سه پله بیشتر به پایان پله های تالار نمانده بود که او را از پشت هل دادم و تازه متوجه شدم مثل مترسکی که حجمش از کاه باشد چقدر سبک است و از زانو به زمین خورد ولی مثل سگ که هفت جان دارد خیلی سریع از جا بلند شد و با ناخن های تیزش به صورت و گردنم چنگ انداخت من هم موهای سیاه زبرش را در دست می پیچاندم و می کشیدم,درست مثل آدمی که جانش را از کف سرش بیرون می کشند ناله می کرد و وحشیانه فریاد می زد اما خودش هم دست بردار نبود هر چه بیشتر مرا چنگ می زد من هم بیشتر موهایش را می کشیدم خدا می داند در همین حین چند بار آب دهانش را به صورتم پاشید و یا دستم را با دندان های کج و سر شگسته اش گاز گرفت اما من میدان را خالی نمی کردم,باید دق دلم را سرش خالی می کردم دندان هایم به هم کلید شده بود و روی تمام بدنم را عرق سرد گرفته بود تا این که در میان جیغ و شیون های شهرزاد,جمله
«آقا جون آمد»
دست های هر دویمان را سست کرد اما خیلی دیر شده بود.البته برای من چرا که برای زری خانم بهتر از این نمیشد,آقا جون در دو قدمی ما بود,همان موقع معطل نکرد بدون آن که کلمه بگوید و یا اجازه بدهد از خودم دفاع کنم کمربندش را باز کرد و با قدرت هرچه تمام تر آن را بر پیکرم فرود می آورد مثل آن بود که بر تنم آتش می زنند.از درد به خود می پیچییدم والتماس می کردم:
«آقا جون,آقا جون,جون فرخ بسه!»
اما دست بردار نبود چهره اش از غضب و عصبانیت زیاد سرخ شده بود,خون جلوی چشمانش را گرفته بود,شهرزاد کنار پایش زانو زده بود و التماس می کرد اما او حتی یک درجه سرش را نمی چرخاند.تنها به اسیرش می نگریست,مثل آن که منتظر بود هر چه زودتر جان بدهم و خلاص شوم.زوی خانم هم فرخ و حشت زده و گریان را به آغوش کشیده بود کنار پدر ایستاده و می خندید,نمی دانم پدر چند ضربه مرا شلاق کشید.فقط می دانم که دیگر نمی توانستم روی پا بایستم و غلام و شهرزاد زیر بعلم را گرفتند و مرا به اتاقم بردند.تازه با آن حال پریشانی که داشتم پدر دستور داده بود تا دو روز حق ندارم لب به غذا بزنم,درر اتاقم هم قفل و کلیدش در دست زری خانم بود,خدا لعنتش کند,هر چه آتش بود از گور او بود,هیچ گاه تصور نمی کردم که آدمیزاد آن هم از جنس لطیف زن بتواند تا این اندازه بی رحم و سنگدل از آب در آید.همان روز بعد از یکی دو ساعتی که خوب به حال خودم گریستم دلم از گرسنگی غش رفت,در همین حین چشمم به بسته سوغاتی افتاد که ساقی برایم از اصفهان آورده بود آن را باز کردم و خدا می داند چقدر خوشحال شدم شاید این بهترین هدیه و سوغاتی بود که در همه عمر در نهایت احتیاج آن را دریافت کرده بودم یک بسته گز اصفهان بود با یک قاب منبت کاری شده خاتم کاری.گز را به سرعت باز کردم و یک دانه درشتش را در دهانم گذاشتم,هم خوش مزه بود و هم دل چسن اما تشنگی بعد از آن مصیبت بود,تصمیم گرفتم که آب دهانم را تا جایی که مقدور است قورت بدهم و این دو روز را این گونه سپری سازم اما ممکن نبود,با این که پاییز بود اما عطشی تا بستانی مرا در برگرفته بود تا این که فرشته ناجی من از راه رسید خواهر مربانم.
_شاهین حالت خوب است.
خودم را پشت در رساندم و گفتم:
«خوبم ولی می ترسم از تشنگی بمیرم.»
با لحنی سوزناک گفت:
«الهی بمیرم داداشی.»
و صدای پایش را شنیدم که دور شد با خود گفتم:
«همین!الهی بمیرم داداشی این زن ها فقط با کلمات بازی می کنند.»
ولی بعد از مدتی متوجه بشقابی شدم که زیر در وارد اتاق شد داخلش هم آب بود از هول زیاد بیشتر از آن که آب را سر بکشم آن را روی خودم ریختم شهرزاد شتاب زده پرسید:
«خوردی؟»
گفتم:
«بله ,دستت درد نکند»
بشقاب را از زیر در پس داد و او دوباره پرش کرد و داخل فرستاد,سه چهار بار دیگر هم این کار را تکرار کرد و قرار شد فردا نیز سه چهار نوبت آب بیاورد جریان گزها را که برایش گفتم صدای خنده اش آمد کلی ذوق کرده بودد و گفت که برای ساقی تعریف خواهد کرد اما من از او خواهش کردم راجع به این جریان به کسی چیزی نگوید چرا که کتک خوردن یک پسر بیست ساله از نامادری و پدرش و زندانی شدن او و بدتر از همه نارو خوردن از برادر چهار ساله اش را برای خود ننگ می دانستم,بالاخره دو روز زندانی ام به اتمام رسید در این مدت طراحی چهره ساقی نیز پایان گرفته بود.در اتاق که باز شد,زری خانم اول از همه داخل شد چشمش که به جعبه گز افتاد می خواست از شدت عصبانیت منفجر شود با حرص هر چه تمام تر پرسید:
«این ها کجا بوده»
با بی تفاوتی و در حالی که سعی می کردم خود را راضی و خونسرد نشان دهم تا بر حرص و آزار او بیفزایم گفتم:
«ساقی دو روز پیش برایم از اصفهان سوغات آورده»
به دستانم زل زد و گفت:
«چی دستته؟»
کاغذ را که منقش به چهره ساقی بود به سمتش دراز کردم آن را محکم از دستم ربود نگاهی سرشار از حسادت بر آن انداخت و گفت:
«دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید»
و بعد با چشمان اشاره کرد به عکس های بنجل که در فاصله ی کوتاهی از هم آن ها را به دیوار اتاقم زده بودم و گفت:
«تا حالا که این دختر غربتی چشمت را گرفته بود چه شده که...»
نگذاشتم حرفش را تمام کند و برای آن که بیش از آن معذبش کنم خنده ای کردم و به خونسردی گفتم:
«خوب دیگر!هر گل یه بویی دارد!»
نگاه نفرت انگیزی بر من انداخت و گفت:
«بی حیا! به ننه اش رفته»
و کاغذ را به صورتم پرتاب کرد و من متوجه انگشتان دستش شدم که مثل هویج زمخت و از بالا تا پایین به یک اندازه بودند,اصلا تمام اندامش از تناسب بی نصیب مانده بود,یادم می آید قبل از آن که زن بابای من باشد,حداقل اگر اندام درست و حسابی نداشت یک سره لاغر مردنی بود اما حالا چرا تمام برجستگی هایش به زشتی بیرون زده بود,اما باقی اندامش لاغر و خشک بود پشت چشمی برایم برایم نازک کرد و با حرص و عصبانیت از اتاق خارج شد وقتی که راه می رفت مثل خوک کثیفی بود که پشتش بیشتر از باقی اندامش تحرک داشت.از اتاق که خارج شد پیراهن آستین بلندی پوشیدم چرا که نمی خواستم جراحات وارده از شلاق پدر هویدا باشد هر چند که جای چنگ های زری خانم به روی صورت و گردنم زخم شده بود اما چه باید کرد بایست می رفتم و از ساقی معذرت خواهی می کردم.شاید آه این دختر بیچاره بود که مرا به این سرعت گرفته بود نقاشی اش را به همراه عکس داخل پاکت بزرگی گذاشتم و از خانه خارج شدم و در جواب زری خانم که به مسخره می پرسید:
«کجا تشریف می برید؟»
خودم را به نشنیدن زدم,فرخ فریاد زد:
«من هم می خواهم بروم»
زری خانم مرا صدا زد:
«شاهین,برادرت را هم با خودت ببر.»
با عصبانیت گفتم:
«می خواهم بروم بمیرم,اگر دوست دارد بیاید.»
فرخ وحشت زده به آغوش مادرش رفت.زری خانم هم که از جواب من حسابی حرصش گرفته بود او را از بغل خود به اعتراض بیرون راند و گفت:
«بس کن تو هم,همه اش در بغل من افتادی»
قدم هایم را تسریعبخشیدم که مبادا فرخ پشیمان شود و همراهم بیاید,به منزل عمه فرنگیس که رسیدم در حیاطش باز بود,با اکراه داخل شدم,خوشبختانه ساقی در حیاط بود و مشغول مطالعه,مرا که دید به روی خود نیاورد و به مطالعه اش ادامه داد.در را پشت سرم بستم و کنارش ذوی نیمکت چوبی نشستم و گفتم :
«سلام!»
جواب سلامم را نداد با مهربانی گفتم:
«سرما می خوری ها,هوا سرد است»
باز هم چیزی نگفت,پاکت را به جانبش دراز کردم و گفتم:
«این هم سفارش شما!»
به آرامی پاکت را گرفت و این بار گفت:
«یعنی عکسم را کشیدی!»
سرم را به علامت تأیید تکان دادم.لبخند کمرنگ اما دلنشین زد و گفت:
«دستت درد نکند»
و بعد صفحه را از پاکت بیرون آورد و هیجان زد و گفت:
«چقدر خوشگل شده,واقعاً که هنرمندی!...فقط چرا برایم امضاش نکردی»
خندیدم و به شوخی گفتم:
«دندان اسب پیشکشی را نمی شمارند»
و او نیز خندید و برای اولین بار در آن روز سرش را بالا گرفت و مستقیماٌ به من نگریست و بعد یک دفعه مثل آن که آب جوش روی سرش ریخته باشند جیغ خفیفی کشید و وحشت زده پرسید:
«صورتت را کی به این روز در آورده؟»
دست پاچه شدم و جسته و گریخته گفتم:
«کار فرخ است,خیلی شیطان شده پدر سوخته,دستش را روی سینه اش گذاشت و نفس راحتی کشید و گفت:
«عجب بچه بی ادبی است,حتماٌ مادرش هم دعوایش نمی کند,من نمی دانم این بچه یک دفعه از کجا پیدایش شد که همه را عاصی کرده زنگوله پای تابوت مصداق همین فرخ است دیگر»
وبعد مکثی کرد و محتاطانه ادامه داد:
«البته ناراحت نشوی ها,هر چه باشد پدر تو دایی من و زری خانم هم که عمه ام است.هر چه بگویم تف سر بالا می شود,بدان قصد جسارت ندارم»
گفتم:
«می دانم,مهم نیست راستش می خواستم از تو بابت عکس العمل آن روزم به شدت مغذرت خواهی کنم,خیلی حالم بد بود یعنی خیلی وقت است که به حال خود نیستم از همان سالی که مادر رفت می دانی می گویند مرگ حق است اما مرگ مادر من به نا حق بود و این از هر چیزی برایم سخت تر است,در ثانی آن دختری که تو او را مسخره کردی تنها امید من برای زندگی بعد از مرگ مادر بود.قسم می خورم که اگر انتظار برای دیدن و یا وصالش نبود قطعاً همان لحظه که خبر سنگسار مادرم را می شنیدم خودم را می کشتم.اگر می بینی که الان این جا هستم و سالمم باز هم تأکید می کنم تنها به خاطر وجود او بود,چطور بگویم,احساس می کنم که یک جوری زندگی ام را مدیون او هستم,هر چند که از این زندگی دل خوشی ندارم اما هر چه باشد هنوز امیدوارم.»
ساقی سرش را به زیر افکند و با صدایی بغض آلود گفت:
«امیدواری به این که او را پیدا کنی؟»
با ناراحتی پرسیدم:
«تو از کجا می دانی؟»
با اعتراض گفت:
«خودت همین حالا گفتی که امیدواری.»
با کلافگی گفتم:
«ولی نگفتم که او را گم کرده ام.»
خنده تلخی کرد و گفت:
«شهرزاد قبلا همه چیز را برایم گفته»
خواستم بگویم که شهرزاد از کجا کی داند که یادم افتاد دو سال پیش از آن وقتی که شهرزاد عاشق خرسک بنجل شده بود و من آن را به او هدیه کردم تا در اتاقش بیندازد,به حالت درد دل همه چیز را برایش گفته بودم و حالا او نیز به ساقی گفته بود از نظر من اشکالی هم نداشت,ساقی با ناراحتی پرسید:
«به چه فکر می کنی؟به بنجل؟»
به شوخی گفتم:
«نه,به شما دختر ها فکر می کنم که وقتی به هم می رسید آبرو برای آدم نمی گذارید.»
باز هم خنده تلخی کرد و گفت:
«بگذریم!دوست ندارم بیش از این در مورد این بنجل گم شده صحبت کنم حالا تو برای آینده ات چه نقشه ای داری؟»
کمی اندیشیدم و گفتم:
«من هیچ برنامه و نقشه ای برای آینده ندارم»
با لحنی سرزنش آمیز پرسید :
«چرا؟»
به شکوه گفتم:
«چرا؟آخر من چه آینده ای می توانم داشته باشم؟»
ساقی با عصبانیت گفت:
«یعنی می خواهی تا آخر عمرت بخوری و بخوابی؟نمی خواهی برای خودت مستقل باشی,سر کار بروی و یا ازدواج کنی؟»
آه کوتاهی کشیدم و گفتم:
«چرا خب,خیلی دوست دارم که مستقل باشم و تا بتوانم حداقل از دست عمه ات در روز یک نفس راحت بکشم اما برای به دست آوردن استقلال می بایست که کار کرد.راستش خیلی دنبالش رفتم,موقعیت تحصیلی من خیلی عالی است هر جا که می فهمند دیپلم دارم,حتی التماسم می کنند که برایشان کار کنم اما...»
با اصرار پرسید:
«اما چه؟»
سرم را زیر انداختم و با لحنی شرمنده گفتم:
«تو که غریبه نیستی,دو سه باری که خواستم استخدام بانک شوم در امتحانات ورودی حتی بالاترین نمره را داشتم اما در گزینش مرا رد می کنند,حتی آخرین باری که محمد را دیدم با اصرار از من خواست به مدرسه ای که مدیرش را بر عهده دارد بروم و دبیر طراحی وخطالی باشم,اما همان روز اول که برای امتحان به کلاس پنجم شان رفتم آن قدر بچه ها در گوشی حرف زدند و به من خندیدند که دیگر رغبت نکردم به آن جا بروم,بعضی وقت ها که خوب فکر می کنم می بینم که اقا جون حق دارد وقتی روزی صد مرتبه به من می گوید بی لیاقت,حیف نان,تو هیچ چیز نخواهی شد,ترجیح می دهم در همان اتاقم تنها بمانم البته وقتی با خودم باشم تنها نیستم,می دانی بعضی وقت ها خداراشکر می گویم که حداقل اتاقی دارم که مالکیتش از آن خودم است همین هم برایم کافی است دیگر به آن چهار دیواری ملبس به عکس های بنجل و با خاطرات شهین و مادر در قالب سه چهار عکس ترک برداشته قدیمی عادت کرده ام»
ساقی با تعجیل گفت:
«نه شاهین,قضیه به این سختی ها هم که می گویی نیست.من فکر می کنم تو عزت نفست را از دست داده ای.و حتماً هم عدم حضور این عزت نفس در باطن تو به همین توبیخ ها و شعار های مسموم پدرت و یا نیش و کنایه های عمه زری ختم می شود.اگر نه تو جوان بسیار لایقی هستی.تنها این عوامل باعث شده نا خودآگاه به تو تلقین شود که به قول پدرت هیچ چیز نخواهی شد و همین است که تو در گزینش های اداری رد می شوی و یا جلوی چند تا بچه محصل کم می آوری,کافی است که کمی به خودت ایمان بیاوری,به خودت به توانایی هایت به استعدادت,همین طراحی های تو ببین چه زیبا است.چه کسی باور می کند خالق این آثار,انسانی بی لیاقت و یا حیف نان است؟!»
سرم را چند بار به علامت تأسف تکان دادم و گفتم:
«ساقی,خودت خوب می دانی که عدم عزت نفس در من تنها بخشی از مشکلاتم است.مشکل عمده من شکل ظاهری ام است که مرا از دگیر مردان متمایز می سازد این صدای نخراشیده که بچه ها را به خنده وا می دارد و یا این پوست لطیفی که حتی یک تا مو در آن جوانه نزده و از حالا چین خورده چرا دلم خوش باشد که زری خانم از روی نا سزا است که مرا کوسه خطاب می کند و نه از روی واقعیت,چه می دانم اصلاً من با تمام پسرهای دنیا متفاوتم,به هرچه که آن ها نفرت دارند من علاقه دارم نمی دانم که زدن این حرف ها به تو درست است یا نه ولی حالا که بحث به این جا کشید دوست دارم بدانی که من همیشه آرزو داشتم,می خواستم بگویم که همیشه آرزو داشتم که دختر باشم.»
اما بقیه حرفم را خوردم چرا که احساس کردم بیش از حد زیاده روی کرده ام.مادر همیشه می گفت تا جایی برای کسی درد دل کنید که موقعیت شخصیتی شما را مخاطره نینداززد و حالا ممکن بود با این حرفم حتی ساقی را به عنوان یک خواهر,یک دوست و یک حامی از دست بدهم مگر او چه تفاوتی با دیگران داشت او هم مثل بقیه هر لحظه ممکن بود بر من بخندد,مرا دیوانه تصور کند و از من فاصله بگیرد.اما ساقی هم چنان منتظر ادامه صحبتم بود برای آن که مغلطه کنم,گفتم:
«در مورد مسئله ازدواج هم باید اعتراف کنم که تصمیم خود را گرفته و می خواهم تا آخر عمر تنها زندگی کنم.»
ساقی خیلی آرام و غمگین پرسید:
«چرا؟»
شانه هایم را بالا انداختم دوباره پرسید:
«به خاطر بنجل؟»
باز هم شانه هایم را بالا انداختم و او با همان لحن محزونش ادامه داد:
«بنچل برای همیشه رفته,شاهین این یک واقعیت است اگر ما انسان ها با واقعیت کنار نیاییم و آن را نپذیریم واقعیت مثل اسب رم کرده ما را زیر می گیرد.»
از جا بلند شدم و گفتم:
«شاید که من بنجل را از دست داده باشم اما با خیالش و خاطراتش الان مدت هاست که زنده ام همین برای من کافی است,هر چند که باید اقرار کنم همیشه در ته دلم ندایی سوزناک بر آن چنگ می کشد که تو بنجل را باز خواهی یافت,باور کن راست می گویم»
ساقی نیز از جا بلند شد و با لحنی شکایت آمیز گفت:
«تو فکر می کنی که بنجل را دوست داری,آدمی را از هر چیز دور نگه دارند به سمت آن کشیده می شود و این حس به تو اقتضای همین امر است و بس من مطمئنم که اگر بنجل الان پیشتو می بود این قدر که حالا داغش را بر سینه می زدی برایش دل نمی باختی,بهتر است که چشم هایت را باز کنی اطراف تو پر است از آدم هایی که منتظر تو هستند,منتظر این که تو آن ها را به قلب خود دعوت کنی.»
پوزخندی زدم و گفتم:
«بله اطراف من پر است از این آدم ها.مثلا عمه جناب عالی یا پدر مهربان و یا برادر عزیزم فرخ یا مادر بزرگ دوست داشتنی ام,عزیز جان»
ساقی با هیجان دستم را گرفت و در حالی که چشمانش از فرط هیجان یا شاید هم التهاب و ناراحتی خیس شده بود رو به من گفت:
«شاهین خواهش می کنم کمی دور اندیش باش,نگو که می خواهی تا آخر عمر,خودت را در خیال پردازی های بیهوده ات با بنجل به ظاهر زندگی کنی,تا به حال فکر کردی که وارد دانشگاه شوی,تحصیلات عالیه داشته باشی,آن قدر برای خودت شعور و اعتبار و درجه کسب کنی که هیچ بنی بشری نتواند از صدا و یا ظاهر تو خرده بگیرد,می توانی پزشک باشی یا استاد دانشگاه.می توانی در همین رشته طراحی تحصیل کنی,اگر بخواهی من حاضرم در این راه با تو همگام باشم,با هم می رویم فرانسه آن جا بهترین کالج ها را دارد که به محض این که فارغ التحصیل شدی جذب کارت می کنند.آن گاه می توانی برای خودت کار کنی خانه و اتومبیل بخری حتی می توانی ازدواج کنی و دور و برت را پر کنی از بچه های زیبا و سالمی که تو را پدر صدا می زنند,تنها کافیست اراده کنی,همه چیز در این دنیا برای رفاه بشر به وجود آمده,بشری که اگر تو بخواهی نمونه اش باشی خودت را حبس کنی و با رویاهایت زندگی کنی دنیا را به باد فنا خواهد داد.»
در حالی که با کلافگی به سمت در حیاط می رفتم معترضانه گفتم:
«ساقی خواهش می کنم بس کن و این قدر جملاتی را که در کتاب های پدرت خوانده ای به رخ من نکش,من نه علاقه ای به درس دارم و نه به فرانسه,نه می خواهم پزشک باشم و نه می خواهم بچه دار باشم.روزگار دل مرا بدجور شکسته نمی رود بنابراین فقط می خواهم تنها باشم دست خودم هم نیست این را هم بدان که عشق من به بنجل یک عشق سرمدی است و نه گذرا شما هم لطفا سلام مرا به عمه فرنگیس برسان و بگو در اولین فرصت به دیدارش خواهم آمد.»
ساقی در حالی که می دوید به من نزدیک شد و در حالی که صدایش می لرزید مرا با وحشت صدا زد:
«شاهین؟»
در را باز کردم اما قبل از آن که خارج شوم نگاهی به او انداختم و گفتم:
«بله؟»
عکسی را که قبلا داده بود تا از روی آن برایش چهره اش را بکشم سمتم دراز کرد و گفت:
«حداقل این را برای خودت داشنه باش.»
گفتم:
«نگو این عکس را گرفته ای که به من بدهی!»
سرش را تکانی داد و گفت:
«البته که نه ولی حالا که از روی آن برایم چهره ام را کشیده ای می خواهم آن را به یادگار برای خودت داشته باشی.»
عکس را از او گرفتم و از او تشکر کردم و بعد به سرعت از او خداحافظی کردم و بدون آن که منتظر جوابش باشم در را پشت سرم بستم و به راه افتادم,تصمیم گرفتم قبل از آن که به خانه بروم بعد از مدت ها یک سری به منصور بزنم اما از اقبال من زن عمو منصوره گفت که همراه عمو وثوق به ماهی گیری رفته,در دل به حالش حسرت خوردم,چه پسر خوشبختی یک مادر مهربان و دوست داشتنی والبته در قید حیا,یک پدر دوست و هم یار و فهمیده,خودش هم که همیشه از خوشحالی در آسمان ها سیر می کرد.نه سر کوفتی می شنید و نه تازیانه های پدرش را هرزگاهی مزمزه می کرد.با بی میلی وارد خانه شدم,زری خانم و عزیز و فرخ هر سه نفری ددر پنجدری نشسته و سیب می خوردند,عزیز مرا که دید صدایش را بالا برد:
«سلامت را حیات یک جا قورت دادی؟»
زیر لب گفتم سلام و یک راست به اتاقم رفتم.دیگر به این کنایه ها عادت کرده بودم و هر چند که عزیز حالا بر خلاف گذشته خیلی ککمتر از زری به من نیشتر می زد نمی دانم بابت نقصان سلامتی اش و معثوب شدن زانوانش بود که دیگر سست شده و حساسیت خودش را از دست داده بود و او مجبور بود به روی ویلچر بنشیند و حرکت کند و یا این که از وقتی که زری خانم,خانم این خانه شده بود زبان عززیز را که روزگاری به اصرار واسطه این ازدواج شوم شده بود با با پنبه بریده بود.عجیب پدر به این زری خانم ایبیری بد دهن دل بسته بود,ولی من که حاضر نبودم حتی یک تار موی گندیده مادر را با او عوض کنم ولو این که بهتان هایی را که پیش از این به مادر خورده بود نیز صحت داشته باشد.داخل اتاق که شدم یک راست جلوی آینه اتاقم رفتم,چشمم که به خودم در آینه افتاد عضلات صورتم چینی خورد و به گریه افتادم,نمی دانم چرا هر بار که به تصویر خود در آینه چشم می دوختم دلم به حال خودم می سوخت.رفتم لبه تخت نشستم و عکس ساقی را روی میز پرت کردم ,هم از خودم بدم می آمد و هم دلم به حال خودم سوخت از طرفی برای آن که مثل هم سن و سال هایم اندام تکیده,قد بلند,عضلات محکم و یا صدای بم و ریش و سبیل نداشتم و بر عکس اندامم مثل دختر های دم بخت ظریف و صورتم یک دست سپید و نرم و لطیف و بدبختانه رشد اندامم نیز متوقف شده بود.حالا حتی شهرزاد نیز از من بلندتر نشان می داد زری خانم هم حق داشت که مرا کوسه خطاب کند.من اصلاً شبیه پسر ها نیستم و با این که پدر از من سلب امید کرده حتماً شهرززاد هم دلش برایم می سوزد که با من مهربان است.مادر هم که از همان پنچ سال پیش آب پاکی را روی دستم ریخت و به من گفت دختر؟هم چنان در حال حسرت خوردن بودم که شهرزاد در را به صدا در آورد,وارد شد سینی چای را که در دستش بود کنار روی تخت گذاشت و گفت:
«داداشی برایت چای آوردم»
گفتم:
«دستت درد نکند»
با نگاهش در اتاق چرخی زد و بعد عکس ساقی را روی میز برداشت و در حالی که با حیرت آمیخته به هیجانش به آن می نگریست گفت:
«وای!ماشاءالله ساقی که خودش مثل ماه خوشگل است,عکسش هم چقدر زیباتر از خودش شده,»
و عکس را بوسید و گفت:
«این جا چه کار می کند»
به دیوار تکیه زدم و گفتم:
«خودش داده به اصرار!»
خنددده معناداری کرد و گفت:
«خوش به حالت»
وبعد با لحتی سوزناک ادامه داد:
«چقدر دلم برایش تنگ شده,ای کاش زودتر آخر هفته شود تا او را ببینم»
پرسیدم :
«چرا آخر هفته؟»
_مگر نمی دانی زری خانم دو ماهی می شود که گفته اگر تمام کارهایم را دقیق و مرتب در خانه انجام بدهم هر جمعه ظهر اجازه دارم به خانه عمه فرنگیس بروم,تمام امیدم به همین جمعه هاست که ساقی را می بینم,کلی با هم درد دل می کنیم,خیلی دختر ماهی است به عمه فرنگیس رفته,مهربان ,زیبا و با وقار...وهزار تا خوبی دیگر دارد,خدا پدر زری خانم را بیامرزد که حداقل می گذارد او را ببینم و گرنه از تنهایی در این خانه دردندشت دق می کردم.
پوزخندی زدم و گفتم:
«خوب با زری خانم کنار آمدی ها!»
در حالی که استکان چای را به دستم می سپرد گفت:
«خوب می گویی چه کار کنم,از قدیم گفته اند مادر که نباشد باید با زن بابا ساخت»
و بعد با سینی چای از اتاق خارج شد,این زری خانم عجب گرگ باران دیده ای بود همین دو ماه پیش بود که تمام خدمه را روی ایوان صف کرد و به جز غلام و زینت مواجب بقیه را داد و مرخص شان کرد آن هم بدون اجازه پدر,آن هم چه پدری,کسی جرأت نداشت بدون اجازه اش آب بخورد اما آقا جون وقتی که موضوع را فهمید به تناه ناراحت نش بلکه فردای همان روز دو تا النگو پهن و سنگین سفارش داد از اصفهان برایش آوردند و دست زری خانم کرد و گفت:
«من به وجود چنین زن لایق و مقتدری مثل تو افتخار می کنم»بگذریم که بعد از آن تمام بار مسئولیت اعم از آشپزی,گردگیری,جارو و نظافت خانه برگردن شهرزاد بیچاره است,هفته ای یک بار هم من باید حیاط وباغ را جارو کنم.خلاصه هر چه بود زری خانم تیر را به نشان زده بود,پدر خیلی خاطرش را می خواست حتی بیشتر از عزیز,راستش بعضی وقت ها شک می کنم که او قبلاً ازدواج نکرده باشد چرا که در همین پنچ ساله اندازه ده زن شوهر دار و پیراهن پاره کرده تجربه دارد شاید هم به قول زینب مهره مار داشت.
فصل بیست و هشتم
روزها و در پی آن ماه ها به سرعت می گذشتند,حالا دیگر فصل بهار از راه رسیده بود فصلی همنام مادرم به همان زیبایی,به همان لطافت و با همان شکوه .بوی عطر آگین گل های باغچه تمام فضای حیاط را پوشانیده بود به طوری که وقتی داخل حیاط می شدی از شدت عظمت عذ و بت اش عطرش زیر دماغ می زد و آدمی را مست می ساخت باغ خانه شده بود مثل یک قطعه بهشت کوچک هر چند که داخل عمارتش جهنمی بود آتشین.بوی چاقاله بادام,بوی قالی؛عطر سیب و بوی سنجد,تمامی این بو ها با مزاجم سازگار بود,دیروز روز تحویل سال بود,توپ را که زدند فرخ پدر را در آغوش کشید,زری با وقاحت هر چه تمام تر جلوی من و شهرزاد و عزیز گونه پدر را بوسید.بیچاره پدر به جای او سرخ شد و من به خوبی دیدم که پدر دو سه بار آمد طرف من و شهرزاد که ما را به مناسبت حلول سال جدید ببوسد که زری خانم با نگاه تیز و برنده اش او را منصرف می ساخت دید و بازدیدها شروع شده بود.زری خانم به اندازه وزن خودش طلا و جواهر آویززان کرده بود موهای وز سیاهش را هم که حالا کوتاه شان کرده بود پشت گوشش می زد و مثل دختر بچه های سه چهار ساله یک گیره نارنجی به شکل پروانه کنار موهایش را جمع می کرد,از اندام ناموزنش که بگذریم سال به سال مثل قالی کرمان قیافه اش جوان تر و بهتر می شد,به قول شهرزاد چرا جوان تر نشود در خانه پدری ما پادشاهی می کرد و در خواب هم چنین زندگی را ندیده بود و حالا می بایست به بچه های اتابک خان بزرگ فخر بفروشد.عجب زمانه بی انصافی است,زیباترین واقعه در این عید آشتی عمو وثوق با پدر بود,این اولین عیدی بود که به بهانه عید دیدنی و به قصد آشتی و کنیه کشی بعد از پنج سال به دیدن پدر می آمدند وبدین ترتیب زممینه آشتی خود را با پدر فراهم ساختند هر چند که از فتار سرد بی سابقه عمو وثوق در آن روز معلوم بود دل خوشی از این وصلت ندارد,اما منصور می گفت زن عمو منصوره بوده که مدام به گوش پدرش گوش زد می کرده برادر زاده هایت بیچاره ات چه گناهی دارن,که نباید به وجود عمویشان دلگرم باشند با این وجود شهلا هنوز بعد از فوت مادر تا کنون با پدر قهر بود و معلوم بود که قصد آشتی و باززگشت به خانه را ندارد که البته برای من و شهرزاد زیاد این موضوع توفیر نداشت چرا که شهلا هر دو هفته یک بار به خانه عمو وثوق سری می زد و بعد عمو وثوق می فرستاد دنبال ما تا شهلا و محمد و خواهر زاده هایمان را ببینیم.شهلا را می دیدم خرسند می شدم که حداقل یکی از خواهرانم عاقبت به خیر شد.محمد هم چنان برازنده و لایق او بود.آن ها دیوانه وار یکدیگر را دوست می داشتند و ادب و احترام خاصی بین این زن و شوهر بر فرار بود که اگر نمی دانستی فکر می کردی با هم غزیبه اند و رودربایستی دارند.زن عمو منصوره همیشه نیز اظهار می داشت که همین بر فراری و حفظ حرمت بین آن هاست که موجبات یک زندگی شاد و رضایت بخش را برایشان مقدور ساخته.دید و بازدیدهای عید بیش از هر چیز دیگری مرا می آزرد برای همین تمام دوازده روز عید خودم را در اتاقم حبس کردم,چرا که حوصله دیدن شادی دیگران را نداشتم شاید هم به شادی آن ها حسودیم می شد چرا که خنده و شادی,همان چیزی است که حالا مدت ها بود از آن فارغ بودم.روز سزدهم نوزوز را همگی به باغ پدر رفتیم یعنی همان باغی که ده سال پیش از آن به اجبار از مادر شوهر شهین خدابیامرز بزرگمهر بانو خریداری کرده و بعد او راهی دیار خودش ساخته بود,اگر به حال خودم بود سیزده به در هم به آن جا نمی رفتم اما شهرزاد آن قدر التماس و اصرار کرد که دلم برایش سوخت.عمه فرنگیس,ساقی,عزیز,عمو وثوق,زن عمو منصوره و منصور میهمانان ما بودند حصیری پهن و گرد و به روی آن قالی زمینه قرمز کاشانی را وسط چمن های باغ پهن کرده بودیم و همه دور آن نشسته بودیم.وسط حصیر نیز سفره بزرگی از آجیل و شیرینی و شربت و آب انجیر چاقاله و زالزالک بود,زری خانم زیر چشمی همه چیز را زیر نظر داشت و دائما سعی می کرد ادای خانم های با شخصیت را در آورد پدر و عمو وثوق چند دقیقه آن جا نشستندد و از روی تفنن نرد بازی کردند و به قول خودشان شش و پنج بازی می کردند بهد به قصد قدم زدن ما را ترک گفتند منصور که مرا تنها و منزوی می دیدد از جایش بلند شد و کنارم نشست و گفت:
«چرا مثل برج زهرمار نشسته ای؟»
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
«خوب چه کنم؟»
خنده ای کرد و گفت:
«هیچ,همین طور که هستی خوب است بزن بر طبل بیعاری که آن هم عالمی دارد...بلند شو پسر,بیا برویم قدم بزنیم.حیف این طبیعت نیست که پشتت را به آن کرده ای و عزا گرفته ای»
و بعد بلند شد و در حالی که دستم را می کشید مرا از جا بلندد کرد دستش را دور گردنم انداخت و هر دو در باغ شروع کردیم به قدم زدن هر دو مدتی را ساکت بودیم من حرفی برای گفتن نداشتم و او از گفتن حقیقتی طفره می رفت بالاخره صحبتش را این گونه آغاز کرد:
«این زری خانم هم به نظر زن بدی نمی آید زیاد خانمی بدی باشد ها»
پوزخندی زدم و گفتم:
«بله زن خوبی است فقط کمی گرگ در لباس میش است.منصور جان ساده ای ها این زن از آن پاچه ور مالیده هاست»
منصور آه سردی کشید و با جدیت گفت:
«خوب چه می شود کرد در مسجد را که نمی شود کند,حالا دیگر تو تا چند سال دیگر می خواهی در خانه پدرت باشی همین مدت را هم یک جور کج دار و مریز با آن ها طی کن تا این اوضاع قمر در عقرب هم طی شود و برود پی کارش,تو که تا ابد نمی خواهی آن جا بمانی,کم کم باید به فکر استقلال خودت باشی»
پوزخندی زدم و به تلخی گفتم:
«استقلال داشتن ملزم به سرمایه داشتن است,مایه تیله ام کجا بود که به فکر مستقل بودنم بیفتم.»
منصور خندید و گفت:
«این حرف ها از تو که پدرت از ملاکین بزرگ و سرمایه دار ایران است بعید است,کافی است سر انگشتی از ثروتش را برای سرمایه شروع کاری به تو بدهد که مطمئنم اگر پیشنهاد کنی,حرف نداشته باشد»
با لحنی متعصب گفتم:
«حرفی نداشته باشد,نه منصور جان خیلی از قافله عقبی,خبر نداری که عمو جانت آن عمو جان مهربان و دلگشای سابق نیست,حالا دیگر از ترس زری خانم جرأت ندارد حتی مرا ببوسد و یا حداقل با ملایمت بر خورد عادی با من داشته باشد,حالا دیگر عزیز دردانه آقا جون فرخ است,تمام امیدش,مظهر آرزو و آمالش.من و شهرزاد فقط در حد یک نوکر و کلفت در خانه ظاهر می شویم.و تو جایت خوش است.خبر از درد نا مادری و بی مهری پدری نداری,تازه تمام این حرف هایم به کنار,اگر خود آقا جون هم زمانی بخواهد پولم بدهد و دستم را بگیرد خودم قبول نمی کنم,حاضرم از گرسنگی بمیرم و یک قِران از او نگیرم.فکر هایم را کرده ام.تا آخر امسال تکلیف خودم را مشخص می کنم بالاخره اگر شده خودم را به آب و آتش بزنم برای خودم کاری دست وپا می کنم,شاید هم از راه همین طراحی خرجم را در آوردم,اما بیشتر از همه دلم پیش شهرزاد است به خدا قسم تا به حال هزار بار خواستم از خانه فرار کنم,گفتم تا حالا کسی از گرسنگی نمرده بالاخره خداوند کریم است.حتی چمدان لباس هایم را هم بسته ام اما وقتی یاد نگاه خسته شهرزاد می افتادم و یاد داداشی گفتن ها و مهربانی هایش دلم نمی آید او را تنها بگذارم به خاطر او مانده ام تا حالا هم که می بینی هستم,اگر شهرزاد نبود,آن وقت آقاجون می فهمید که همچین هم که می گوید بی غیرت و کلاه بی پشم و چه می دانم از این کنایه هایی که به نافم می بندد نیستم خواهر بیچاره ام حتی از زینت هم بیشتر در خانه زحمت می کشد,چقدر هم خانوم است تمام شیرینی های عید را خودش به تنهایی پخت,پرده ها را شست و حتی چند بار او را در حال عوض کردن اسختر دیدم.شده چوپان بی مواجب.این زری خانم را خدا ازش نگذرد که ما را به روز سیاه نشاند.»
منصور متحیرانه پرسید:
«پس خود این سرکار علیه در خانه چچخ کار می کنند؟»
خنده ای تلخ کردم و گفتم:
«کارش چیه بوق میزنه,بخیه به آب دوغ می زنه»
و هر دو به آرامی و با حسرت خندیدیم.منصور ادامه داد:
«راستش این چند ساله که پدر با عمو قهر بود رابطه من و تو هم بی جهت مکدر شد,ولی از حالا به تو قول می دهم که مثل دوران گذشته یک هم از تو دور نباشم,غصه این زری خانم را هم نخور از قدیم گفته اند از هر دستی که بدهی از همان دست پس خواهی گرفت,مطمئن باش یک روز تاوان این سنگدلی و آزارش را پس می دهد درست مثل عزیز,یادت است که چقدر چوب لای چرخ مادرت می گذاشت,شاید اگر به دیده انصاف هم نگاه کنیم این زری خانم هم همان آشی بود که خود عزیز برای خاله بهار خدا بامرز پخته بود,حالا هم که زمین گیر واسر ویلچر شده,راستی مادر می گفت خیلی هم از زری خانم حساب می برد و دیگر مثل گذشته های و هوی ندارد»
سرم را به علامت تأیید تکان دادم و گفتم:
«بله همین طوره مثل سگ از زری خانم می ترسد ببین کارش به کجا رسیده که به خاطر یک دست به آب شدن که به تنهایی از عهده اش بر نمی آید با سکوت و کنار کشیدن خود از قضایا به زری خانم باج می دهد.»
منصور خندید و گفت:
«حقش بود راستی شنیده ای که مردم چه حرف هیی پشت سرش می زنند؟»
با تعجب گفتم:
«نه چه می گویند؟»
باز هم خندید و گفت:
«می گویند که عزیز از وقتی چادرش را کنار گذاشته و مینی ژوب پوشیده خداوند از همان سر زانویش تا به پایین را که نا محرم دیده لعنت کرده و عزیز خانمم هم فلج شده»
با حرص گفتم:
«بیچاره این مردم چقدر ساده اند.خبر ندارن این پیر مکاره به لعنت خدا هم نمی ارزد به خدا قسم اگر همان سال ها عزیز جلوی آقا جون را می گرفت,آقا جون این قدر نا جوانمردانه مادرم را پیراهن عثمان نمی کرد و بعد در کمال سنگدلی دستور بدهد او را...,خوب به یاد دارم به جای آن که آتش خشم پدر را خاموش کند مرتب در گوش پدر می خواند که غیرتت کجاست زودتر تگلیف پادافرءاش را روشن کن این لکه ننگ فقط با خون پاک می شود.کلوخ انداز را پاداش سنگ است و از این طور اراجیف,الان هم که افلیج شده,هنوز سر سوزنی هم از عذاب هایی را که به مادر می داده پس نداده چرا که آه من و خواهرانم یک عمر پشتش خواهد بود.»
منصور برای آن که مر از حال منقلب و ملتهب خارج سازدد خنده ای ته دل کرد.چند قدمی جلو رفت و روی چمن ها نشست و گفت:
«شاهین جان غصه نخور,قضیه نباید این قدر ها هم که می گویی دردناک باشد خودت زیاد از حد لفت و لعابش می دهی,بیا این جا بشین سبزه گره بزن که بختت باز شود»
خندیدم و گفتم:
«قبرم کجا بود که کفنم باشد»
اما او بی توجه به حرف من شروع کرد به گره زدن چمن ها خواندن:
«سال دیگر سزده بدر خانه شوهر بچه بغل»
در حالی که هنوز می خندیدم گفتم:
«تو که همیشه بدت می آمد دختر باشی»
در حالی که اشاره می کرد بروم و کنارش بشینم گفت:
«چه فرقی می کند چه علی خواجه,چه خواجه علی»
کنارش نشستم دستم را در میان دستانش گرفت آرامش عجیبی به من دست داد عجیب دستان گرم و لطیفی و بعد سرش را به روی کشاله ران هایم گذاشت و پاهایش را دراز کرد مدتی را هر دو غرق اندیشه های مجزا در مخیله هایمان ساکت ماندیم و بعد منصور مرا صدا زد:
«شاهین؟»
_جانم؟
_حوصله داری با تو درد دل کنم؟
_هم حوصله و هم رغبت.
خنده تلخی کرد و گفت:
«راستش از همان موقع که گفتم با تو تنها باشیم می خواستم موضوعی را برایت بگویم,»
با مهربانی گفتم:
«خوب,بگو مثل قدیم ها برایم درد دل کن,ای رفیق نیمه راه»
با ناراحتی گفت:
«این حرف را نزن»
با لحنی محزون و آرام گفت:
«من بدجور عاشق شده ام»
با صدای بلند خندیدم و گفتم:
«راستش از همان وقتی که دیدمت حدس زدم,چرا که شیطنت هایت خیلی کمتر شده مثل آن که سرت داغ و سنگین شده باشد»
نفس محکمی را از دماغش بیرون داد و گفت:
«یعنی او هم میفهمد»
با کنایه گفتم:
«که را می گویی منظورت کدام دختر خوشبختی است که تو می خواهی با اظهار عشقت این خوشبختی را برایش نشدید کنی.»
لحظه ای با تردید ساکت ماند و بعد به آرامی نجوا کرد:
«ساقی»
پرسیدم:
«ساقی؟»
_بله اشکالی دارد؟
خندیدم و گفتم:
«خیلی هم عالیست,خودش هم که خبر دارد»
با کلافگی گفت:
«نه بابا از کجا بداند من هنوز در این مورد با او حرف نزده ام.»
_پس زودتر به او بگو,چرا که خوشحال می شود.
_چرا باید خوشحال بشود؟
با تردید گفتم:
«چرا که نه؟مثل این که خودت بی خبری یک پسر خوش تیپ,خوش چهره,دیپلمه,خانواده دار و خلاصه درجه یک.»
منصور بلند شد و گفت:
«خوب همه این ها را که گفتی خودش هم دارد,پس نمی توان به عنوان برگ برنده از آن ها یاد کرد این وسط,فقط یک مورد می توان وجود داشته که در آن با هم مساوی نباشیم و آن هم میزان علاقه و نوع احساس من به این دختر است.تو فکر می کنی ساقی مرا دوست دارد؟»
با لحنی امیدوارانه گفتم:
«دلیل ندارد که دوستت نداشته باشد.»
با کلافگی گفت:
«شاهین خودت را به نفهمی نزن.دوست داشتن که دلیل نمی خواهد .اصلا دوست داشتن در خور ضابطه نیست»
کمی به حرفش اندیشیدم و گفتم:
«خوب با این وجود چرا از خودش نمی پرسی»
این بار او به حرف مدت کوتاهی با تعمق فکر کرد و گفت:
«همین کار را می کنم»
با اشتیاق پرسیدم:
«همین حالا؟»
لبخندی پیروزمندانه به روی لبانش بست و گفت:
«خدارا شکر بالاخره بعد از این همه غم و مصیبت شیرینی یک مجلس شادی و عقد کنون را هم خواهیم خورد»
منصور از جا بلند شد و بعد در حالی که دست مرا می گرفت,من نیز از جایم بلند شدم پرسیدم:
«حالا به نظر تو انتخاب خوبی هست؟»
با شیطنت پرسیدم:
«اگر بگویم نه چه تأثیر به حال تو دارد»
خودش به پوچی سوالش خندید و گفت:
«هیچ!»
گفتم:
«پس بیخود سوال نکن»
و بعد به جانب جمع بازگشتیم وقت ناهار شد,غلام مرغ ها را به سیخ کشید و گوشه باغ دود کباب را راه انداخت,پدر گوشه ایوان باغ نشسته بود و گیلاس روی گیلاس عرق دو آتشه می نوشید.از این حرکتش نفرت داشتم تا وقتی مادر زنده بود نمی گذاشت پدر لب به بطری های عرقش بزند و فقط برای میهمانان به خصوصی از بطری های عرق داخل گنجه استفاده می شد,اما این زری خانم مثل آن که نقطه مقابل مادر باشد تمامی اعمالش با مادر توفیر داشت,چرا که حتی گاهی اوقات خودش ساقی پدر می شد,خود شهرزاد بارها او را دیده بود که به شیشه های عرق در غیاب پدر ناخنک می زده و می خورده و جالب این که می گفت بعد از آن که عرق را می نوشد صورتش را مثل پوزه گربه خیس و نمناک می شده.آن روز ناهار را هم دور هم خوردیم بعدازظهر هم بساط آش پزون سیزده به در بود همه چیز از قبل توسط زینت و شهرزاد آماده بود و زری خانم تنها زحمت کشیدند و یک دور آن را هم زدند بنابراین هیچ کس دلش نسوخت وقتی که پدر راه بازگشت به خانه به زری خانم گفت:
«دستت درد نکند,عجب آش رشته ای بود,من که اصلا آش با مزاجم سازگار نیست دو کاسه خوردم خلاصه امروز خیلی افتادی توی زحمت.»
و زری خانم هم پشت چشمی نازک کرد و گفت:
«نوش جانتان باشد»
فصل بیست و نهم
یک هفته بعد یعنی بیست فروردین بود که با صدایی نزدیک به فریاد از خواب پریدم
«شاهین؟»
ودر جای خشکم زد.تا به حال منصور را تا این حد عصبانی ندیده بودم با تردید پرسیدم:
«چه شده,صبح اول وقتی؟»
با عصبانیت در حالی که دست هایش را مشت کرده بود گفت:
«اولا ساعت یازده صبح است و اول وقت نیست دوم این که خیلی نامردی»
در حالی که سعی می کردم خودم را خونسرد نشان بدهم گفتم:
«باید اعتراف کنم که اولی را که نمی دانستم بهار آدم را کسل و خوش خواب می کند,اما مورد دومی را روزی هزار بار از در و دیوار می شنوم»
و بعد از تختم پایین آمدم و او را با احتیاط در آغوش گرفتم و بعد متوجه لرزش شانه هایش شدم که در آغوش من مثل گنجشک باران زده ای می لرزید او را از خود جدا کردم و ناباورانه پرسیدم:
«منصور تو گریه می کنی؟»
این بار مرا محکم در آغوش کشید و در میان گریه های سوزناکش گفت:
«شاهین چرا به من نگفتی؟چرا؟چرا؟»
در حالی که سرش را نوازش می کردم با تردید و دلهره پرسیدم:
«من چه چیز را به تو نگفتم؟»
خودش را از آغوشم بیرون کشید با چشمان خیس باران زده اش به من خیره شد و گقت:
«چرا به من نگفتی که تو و ساقی هم دیگر را دوست دارید,چرا نگفتی که تو خاطر ساقی را می خواهی؟»
خودم را با وحشت کنار کشیدم و با عصبانیت گفتم:
«کدام احمقی گفته من و ساقی هم دیگر را دوست داریم,من به گور آقام خندیده ام اگر خاطرش را می خواهم.»
با دغدغه پرسید:
«راست می گویی؟»
_به اراح خاک مادرم راست می گویم,اصلا بین من و ساقی از این جرف ها نیست من همیشه به او مثل شهرزاد به چشم یک خواهر نگاه کرده ام,من در تمام زندگیم یک برای برای همیشه عاشق شدم و بس آن هم عاشق این دختر که عکس هایش را روی دیوار می بینی»
با دستش اشک هایش را پاک کرد و با اعتراض پرسید:
«پس ساقی چه می گوید؟»
با عصبانیت گفتم:
«از من می پرسی,خودت بگو ببینم چه گفته.»
_کی گوید که من و شاهین دلباخته هم هستیم,برای هم می میریم.قرار ازدواج هم گذاشته ایم و از این حرف ها.
خنده ای از روی عصبانیت و به مسخره کردم و گفتم:
«مثل این که دوباره زیاد رمان عاشقانه خوانده,چه اراجیفی به هم می بافد,بازیت داده منصور,نمی دانم شاید این هم روش جدید ناز کردن خانم هاست»
منصور به جالت درد دل گفت:
«نمی دانی امروز را با چه ذوق و شوقی به خانه شان رفتم حتی قبلش هم مسئله را با عمه فرنگیس در میان گذاشتم و او کلی ذوق کرد و خوشحال شد, اما نمی دانم چرا وقتی از خودش خواستگاری کردم مثل دیوانه ها به جانم پرید,بعدش هم که این حرف ها را زد.»
و بعد از کمی سکوت با اکراه پرسید:
«تو مطمئنی که هیچ رابطه ای بین شما نیست»
با اصرار گفتم:
«بله,من که قسم ارواح خاک مادرم را خوردم»
با دلهره پرسید:
«پس جریان آن نقاشی چیست که از چهره اش کشیدی»
با عصبانیت هر چه تمام تر گفتم:
«خودش نشانت داد»
زیر لب گفت:
«بله»
دیگر داشتم دیوانه می شدم,ساقی که این قدر کله شق و خود خواه نبود با کلافگی گفتم:
«به خدا قسم این قدر قهر و غیظ کرد تا برایش کشیدم.خود تو که می دانی دیگر من دل و دماغ این جور کارها را ندارم»
منصور باز هم با تردید پرسید:
«مطمئنی؟»
از پرسش های دو پهلویش احساس حقارت کردم دستش را گرفته وگفتم :
«حالا که کار به این جا رسیده بهتر است با خودش رو به رو شوم»
منصور دستش را از دستم بیرون کشید و گفت:
«نه تو را به خدا,خیلی ناراحت است»
گفتم:
«باشد خود من که بیشتر ناراحتم»
و بعد من با تعجیل هر چه تمام تر و او با اکراه وافر بر نیامدنش به سمت منزل شان رفتیم,داخل که شدیم عمه فرنگیس,عزیز را که روی ویلچر بود دور حیاط تاب می داد سرمان را پایین انداختیم و سلام کردیم.عمه فرنگیس منصور را صدا کرد و منصور به جانب عمه رفت و ن به سراغ ساقی که در اتاقش بود چشمانش خیس بود و قرمز.مرا که دید ناتوان به روی صندلی کنار پنجره اش نشسته با عصبانیت گفتم:
«سلامت کجاست؟»
نگاهش را به بیرون دوخت وگفت:
«سلام اول از آقایان است»
با مسخره گفتم:
«حالا که سلام کردم»
خیلی آرام گفت:
«سلام»
پرسیدم:
«حتما می دانی چرا این جا آمدم»
سرش را به علامت تأیید تکان داد و با عصبانیت پرسیدم:
« و حتما می دانی چرا الان از شدت عصبانیت می خواهم خفه شوم؟»
و او ساکت ماند قیافه مظلوم زیبایش را که دیدم طاقت نیاوردم مثل آن که آب سردی روی سر تا پایم بریزند کمی آرام و از حالت قبل خود خارج شدم نزدیکش رفتم و پرسیدم:
«ساقی جان,من تا به حال به شما اظهار علاقه کرده ام؟»
مستقیم در چشمانم نگریست و گفت:
«بله»
چشمانم از حیرت گرد شد دوباره پرسیدم:
«من به تو اضهار علاقه کرده ام؟»
در حالی که از شدت عصبانیت دسته ای چوبی صندلی را در دستانش می فشرد گفت:
«تو فکر کردی من که هستم؟یک احمق,دیوانه و یا یک دختر کودن فکر کردی نمی دانم که تو مرا دوست داری,که تو عاشق من هستی»
و بعد با صدای بلند به گریه افتاد کنارش زانو زدم هر چه سعی کردم دستانش را که حالا چشمان خیس و اشک هایش را پشت آن پنهان کرده بود از صورتش جدا کنم نتوانستم,با دلسوزی گفتم:
«ساقی جان,تو چرا فکر می کنی که من تو را دوست دارم»
همان طور که دست هایش بر روی صورتش بود با صدای بم و بریده اش گفت:
«ما زن ها حس قوی داریم,شاهین من می دانم تو به خاطر علاقه زیادت به منصور می خواهی به ظاهر مردانگی کنی و از من بگذری ولی باور کن ن و منصور با هم خوشبخت نمی شویم.من یک عمر است که تو را دوست دارم و به انتظار تو نشسته ام فکر کردی تا به حال خواستگار نداشتم,ترو به خدا اگر مرا دوست داری نگذار دیگر با منصور رو به شوم.»
دستپاچه گفتم:
«مشکل همین جاست,من تو را اصلا دوست ندارم»
دست هایش را از صورتش جدا کرد و با چشمان گردش که مردمکش از شدت حیرت و ناباوری و در جای خود می لرزید به من خیره شد و گفت:
«تو اصلا مرا دوست نداری؟»
سرم را تکانی دادم و با لحنی منزجر گفتم:
«نه این که تو را دوست نداشته باشم نه!منظورم این است که تو را به چشم خواهری دوست دارم و نه چیز دیگر»
در حالی که هنوز مستقیم به من می نگریست بر سرم فریاد زد:
«دروغگو,دروغ می گویی,شما پسرها عجب موجودات پستی هستید,دل دخترهای بیچاره را با سادگی شکار می کنید و بعد آن ها را خام خود می کنید,زخمی رهایشان می کنید.آخر این شکنجه چه لذتی دارد که آن را به لذت محبت عشق و صداقت می فروشید؟»
باید اقرار کنم که اصلا از حرف هایش سر در نمی آوردم.می دانستم که اگر بیشتر از آن آن جا بمانم حتما آن روی قضیه یعنی واکنش های خارج از کنترلم رو می شد و آن وقت کنترلم دست خودم نبود و نمی شد آینده نزدیک خوبی را پیش بینی کرد.خواستم از اتاقش خارج شوم که وحشیانه را هم را سد کرد:
«شاهین,جان شهرزاد صبر کن»
خسته از حماقتش عقب نشینی کردم و همان جا به روی صندلی نشستم و بعدد ساقی شروع کرد به ناله های سوزناک خود سر دادن,درست مثل آن که داغ عزیزی را دیده باشد,برای آن که آرامش کرده باشم گفتم:
«به خدا قسم اگر گریه ات را تمام نکنی همین حالا از این جا رفته و به حرف هایت گوش نمی کنم»
این را که شنید,اشک هایش را فرو خورده وحشت زده به جانبم آمد و روبرویم زانو زد و بعد بر دست من بوسه ای کوتاه زد و گفت:
«دیدی شاهین جان,دیدی دوستم داری؟چطور طاقت دیدن اشک هایم را نداشتی»
دستم را عقب کشیدم و گفتم:
«چرا از آب گل آلود ماهی می گیری؟!من طاقت اشک هیچ کس را ندارم تو که دختر عمه من هستی.»
حرفم که تمام شد با دستان ظریف و سپیدش اشک های رخسارش را زدود و بعد با قیافه ای حق به جانب گفت:
«اصلا می دانی چیه شاهین,حالا که کار به این جا رسید می گویم...می گویم که شهرزاد خواهرت عاشق منصور است.خودش به من گفت دوستش دارد.پس منصور می بایست با شهرزاد ازدواج کند.همان طور که تو نمی خواهی در حق دوستت نامردی کنی من هم نمی خواهم در حق شهرزاد نامردی کنم»
به سرعت از جا بلند شدم و با لحنی تهدید آمیز گفتم:
«گوش کن خانم!من اصلا حوصله ی این ادا و اصول های بچه گانه را ندارم و منظور از این سیاه بازی ها را اصلا نمی فهمم و البته نمی دانم که پیش خودت چه فکرهایی کردی؟اگر منصور را دوست نداری و یا نمی خواهی با او ازدواج کنی خودت مجابش کن و دیگر پای من و خانواده ام را به میان نکش,شهرزاد خیلی وقت است که از خیر شوهر گذشته اگر هم کوچک ترین علاقه ای نسبت به منصور داشت من می فهمیدم,حالا خواهشاً دیگر این بازی را تمام کن»
وساقی دوباره صورتش را در میان دستانش مخفی کرد و با ناله گفت:
«دروغ می گویی,من این همه مدت اشتباه نمی کردم,تو مرا دوست داری.»
از شدت انزجار و کلافگی مشتی محکم بر پیشانی ام کوبیدم.نمی دانستم چطور می بایست خودم را از آن مخمصه که به ناچار گرفتارش شده بودم رها و یا چه جوابی به او بدهم و او را قانع سازم اما ساقی دست بردار نبود.
«از همان کوچکی تو مرا دوست داشتی,بیخودی انکار نکن هیچ وقت یادم نمی رود آن روز که در باغ خانه تان بودیم,زن دایی بهار خدا بیامرز آش رشته پخته بود.همان روز منصور با من دعوا کرد که چرا سر لخت در محل می گردم,یادت می آید به محض این که منصور از ما دور شد تو چطور نگاهم کردی؟حنی به من گفتی بچرخ و من چرخیدم ناباورانه پرسیدم چاق شدم و تو با اشتیاق گفتی نه و نگاهم کردی,یادت هست؟»
خنده ای تلخ به حال ساده اش کردم و گفتم:
«بله ,یادم هست.اما من آن روز فقط شیفته پیراهنت شده بودم و نه خودت»
این را که گفتم شکه شد و صدای گریه اش به خفقانی سرشار از حیرت مبدل شد,مدت ها با چشمان زیبا و حالا گرد و متعجبش ناباورانه به من زل زد و بعد شروع کرد مثل دیوانه ها با صدای بلند خندیدن:
«از پیراهنت خوشم آمده بود»
و این جمله را مضحکه دو سه باری تکرار کرد.هر چند که راست می گفت جواب من اگر چه مضحک می نمود آخر هیچ کس از حال و روزگارم با خبر نبود اما ای کاش ساقی این را می فهمید و به پای مغلطه نمی گذاشت چرا که حالا گاهی می خندید و گاهی به شدت می گریست.از این عکس العملش نابه هنجارش و حشت کردم پشتم به او کرده و راه خروج را در پیش گرفتم,در را که باز کردم منصور همان جا خشکش زده بود با چشمانی سرخ و چهره منقلب,سرم را زیر انداختم خواستم از کنار او نیز بگذرم که صدای بلند ساقی بر تنم رعشه انداخت:
«آهی شاهین؟»
همان جا ایستادم اما رویم را برنگرداندم و بعد با لحنی تلخ ونیش دار فریاد زد:
«از امروز که تو را دیدم دیگر شک ندارم که انسان ها براستی از نسل میمون ها هستند)
چند قدمی به ارامی برداشتم و باز هم صدایش را میشنیدم که میگفتم:منصور خان شما هم تشریف برید وبه دیی و زندایی بگویید تشریف بیاورند برای خواستگاری.البته اگر که در این مملکت عقب افتاده دختر 20 ساله را ترشیده نبینند.وبعد در اتاقش را چنان محکم بست که حتی قلبم در قفسه سینه ام تکان خورد و حالا که منصور از خوشحالی دست از پا نمیشناخت به جانبم شتاقت و مرا در اغوش گرفت وصورتم را غرق بوسه کرد.از عمارت خانه که خارج شدیم عمه فرنگیس در حاشیه ی ضلع غربی حیاط هنوز هم همراه عزیز بود واورا نشسته بر ویلچرش دور حیاط میگردانید مارا که دید از دور به علامت خداحتفظی دست تکان داد و ما نیز به شیوه ی خودش از او خداحافظی کردیم در حیاط را که پشت سرمان بستیم منصور نگاهش را از ساختمان عمارت بالا برد ساقی پشت پنجره ی اتاقش به ما مینگریست و وقتی متوجه نگاه منصور شد پرده را انداخت خنده ی تلخی کردم و گفتم:واقعا میخواهی با سای ازدواج کنی؟
منصور که نیشش تا بناگوشش باز و گل از گلش شکفته بود با صدای بلند گفت:بیشتر از هم زمانی دوستش دارم
دستهایم را به زحمت در جیب های تنگ شلوارم فرو کردم و گفتم:منصور جان ساقی شاید زیبا و خوش لباس باشد اما اصلا خوش بین و خوش فکر نیست یعنی اصل کار را ندارد اینقدر سریع تصمیم نگیر این دختره از روی لج بازی به ازدواج با تو تن داده زندگی خودت را قربانی افکار بچه گانه و واهی ساقی نکن
منصور خنده ای به مضحکه کرد و گفت:مگر من میخواهم منشی استخدام کنم که دنبال فکر و اندیشه باشم؟من زن میخواهم یک عروسک مثل ساقی همیشه خواب عروسی مان را میدیم.
و بعد دستهایش را از خوشحالی بهم مالید و در جای خود جستی زد .وبازویش را در دست گرفتم و پرسیدم:ساقی چه؟او هم تو را میخواهد؟ منصور خنده به روی لبش ماسید لبش را به دندان گرفت سپس گفت:چه فرقی میکندبالاخره روزگاری عاشقم خواهد شد .اقدر نازش را میکشم و نوکری اش را میکنم تا عاشقم شود.
باخنده پرسیدم:اگر نشد چه؟میخواهی چه کنی؟زندگیت اینقدر برایت بی ارزش است که با ان قمار مینکنی؟میخواهی ریسک کنی؟
منصور با جسارت هرچه تمام تر گفت:چرا خیلی زود عاشقم میشود چرا که من مردش میشوم
سرم را به علامت تاسف چند بار تکان دادم وسپس ادامه دادم:نه منصور جان!ساقی با مادر تو با مادر من و با خیلی از دختر های ایرونی فرق میکندکه فقط به قصد حمام از خانه میزنند بیرون و هیچ از دنیا نمیدانند تازه شوهرشان که میدهند فکر میکنند مرد زدگی شان نعوذباالله خدای انهاست.این ساقی خانم شما تویه فرنگ به دنیا امده همیشه هم در فکر بوده به انجا بازگردد حتی کوچکترین اندیشه اش نیز با اندیشه ی دختران شرقی بیگانه است.البته خیلی دختر خانمی است ولی به درد من و تو نمیخورد.خوب یادم میاید یک بار به من گفت تو چون از بنجل دور افتاده ای حس میکنی دوسش داری اگر کنارش بودی این حس را نداشتی.....میدانی منصور جان انسان ها چهار طرز فکر متفاوت دارند:دسته اول فکر می کنند همانطور که خود می اندیشند دیگران نیز می اندیشند و دسته دوم همانطور که بقیه می اندیشند، خود نیز می اندیشند.

 

منبع: بیا تو داستان آنلاین/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 80
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 1,099
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 1,099
  • بازدید ماه : 10,720
  • بازدید سال : 97,230
  • بازدید کلی : 20,085,757