loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 531 سه شنبه 28 آبان 1392 نظرات (0)

جشن عروسی(فصل سوم)

http://www.up3.98ia.com/images/u7uzr7ynjr42azlxc8mo.jpg

 

چند تا قوطی که مواد داخلشون روی زمین پخش شده بود رو رد کردم و بالای سرش مثل قلدرها دست به کمر ایستادم و ابروهام رو گره زدم.
آخ و اوخش به هوا بود و مطمئنا اصلا انتظار نداره منو ببینه. صورتش روی زمین بود. نیشم شل شد و با لحنی تمسخر آمیز گفتم:
_خیلی درد داره، نه؟ منم این درد رو وقتی خرابکاری تو رو دیدم حس کردم.
با حیرت چشماش رو باز کرد و به من خیره شد. مردمک چشمش می لرزید و خوب صورتم رو حلاجی می کرد. باور نداشت که من باشم. پوزخند عریضی زدم و گفتم:
_فکر کردی از دستم در رفتی؟ حالا حالاها باهات کار دارم عوضی!!!!!!!!!
در حالی که دستش هنوز روی شکمش بود، نیم خیز شد و با لکنت گفت:
_تـ...تـ...تــو؟!!!!!!!!!!!!!!
_آره خودمم، برادر عروس.
_اینجا... اینجا چیکار می کنی؟ از کجا پیدام کردی؟
_زیادم سخت نبود، یه خورده تم رمانتیک نیاز بود تا آدرس رو از خواهرت بگیرم. درباره ی سئوال اولت هم باید بگم... اومدم حالت رو بگیرم!
کمی از حالت شوک در اومد و با چشمانی تنگ کرده گفت:
_چی می خوای؟ حتما بابت خراب شدن عروسی اومدی سراغم. نترس تو که پولت رو گرفته بودی، پس ضرر نکردی.
_من ضرر نکردم؟ به خاطر توی کله پوک تک تک زحماتم مثل گل های توی جشن پر پر شدند. تو عروسی خواهرت رو خراب کردی و مهم تر از اون باعث به خطر افتادن کار من شدی. چرا؟
_یعنی نمی دونی؟
_یه شرط بندی اینقدر مهم بود؟
_بیشتر از چیزی که ذهن کوچیک تو بهش قد بده!
یه لگد محکم به زانوش زدم که فریادش رفت هوا. با یه دستش زانوش رو ماساژ داد و گفت:
_اگه برای این اومدی که معذرت بخوام، خیلی خب ببخشید. راحت شدی؟
_هنوز نه، این برای تمام اون بلاهایی که سرم آوردی خیلی کمه.
_پس چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_هنوز تصمیم نگرفتم، فعلا یه خورده کتک می خوری تا خون به مغزم برسه بتونم تصمیم بگیرم.
و شروع کردم به قدم برداشتن به طرفش. همین که بهش رسیدم، یه زیرپایی برام گرفت و با کمر خوردم زمین. جا خوردم اما کم نیاوردم و مشتی رو حواله ی شکمش کردم. هر دو بلند شدیم و به سمت هم یورش بردیم.
اولین ضربه رو که به پاش زدم، خم شد و دومی رو وسط کمرش زدم. وسیله ی کوچولوی نازم رو توی مشتم چرخوندم و جلوش تکون دادم. با ترس بهش نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد.
با مِن مِن گفت:
_واقعا می خوای دوباره اونو بهم بزنی؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم. قیافه ی مظلومی گرفت و گفت:
_ببین خواهش می کنم، اصلا هر چی تو بگی. هر تصمیمی بگیری قبوله، فقط دوباره اون شوک الکتریکی رو به بدن من نزن... واقعا درد داره.
لبخندی زدم و با شیطنت گفتم:
_هر کاری بگم می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_آره، آره. اصلا اگه بخوای تمام هزینه ی زحماتت رو که هدر رفت میدم.
_پول نمی خوام. پول اون وسایل رو قبلا گرفتم و در واقع ضرر اصلی اون جشن برای خواهرت بود.
_بگو چی می خوای؟
من؟ واقعا چی می خواستم؟ هنوز تصمیم نگرفته بودم. مطمئنا می شد جایی از وجود به درد نخورش استفاده کرد! اما برای من چه منفعتی داشت؟ چه کمکی ازش بگیرم؟ کمی فکر کردم و بعد گفتم:
_باید هر کاری که ازت می خوام رو انجام بدی و نه نیاری، فهمیدی؟
_آخه...
_آخه و اما و اگر نداره. باید تلافی کنم دیگه. بهم بدهکاری و اگه می خوای فراموش کنم، باید بهم کمک کنی بدون غر زدن.
_باشه، جهنم.
_وقتی فکرام رو کردم خبرت می کنم.
سرش رو تکون داد و سرش رو به سمت راست برگردوند. منم به اون سمت نگاه کردم و چند نفر رو دیدم که دارن به طرف ما میان. از کارت هایی که داشتند معلوم بود مثل الکس اینجا کار می کنند.
وقت ترک صحنه ی جرم بود. کیفم رو از روی زمین برداشتم و قبل از اینکه به الکس فرصت حرکتی رو بدم، یه لگد توی ساق پاش زدم و به سمت مخالف اون چند نفر دویدم.
اگه بگم گم شده بودم شوخی نکردم! به قدری فروشگاه بزرگی بود که نمی دونستم چطوری در خروجی رو پیدا کنم. فقط می دویدم و گاهی پشت سرم رو نگاه می کردم. کسی دنبالم نبود که باعث می شد نفسم راحت تر از دهانم خارج بشه.
با کلی علامت خونی و دردسر، تقریبأ نیمه جون از دویدن زیاد، خروجی رو پیدا کردم و درب شیشه ای رو هل دادم و خارج شدم.//////////
ماشین رو کمی دور پارک کرده بودم و قسمت تاریک پارکینگ بود. به خودم فحش دادم که خواستم اون لحظه آرتیست بازی در بیارم و مثل فیلما ماشینم رو جایی که زیاد توی دید نباشه بزارم. //////////////////
داشتم توی تاریکی زمین بزرگ و خلوت پارکینگ می دویدم، که ماشینم رو دیدم. با ذوق سرعتم رو بیشتر کردم که همون موقع شبنم رو دیدم که داره توی ماشین بالا و پایین می پره و دستش رو تکون میده.
بیچاره رو اینقدر توی بی اکسیژنی ماشین نگه داشتم، که داره بال بال می زنه! هر چی جلوتر می رفتم دیدم نسبت به حرکات شبنم واضح تر می شد. داشت دستش رو تکون می داد و با حرکت لب یه چیزای نا مفهمومی رو می گفت.
دیگه داشتم می رسیدم و ماشین دقیقا کنار چند تا سطل آشغال بزرگ و یه تریلی گنده بود.
حدود سه متر با ماشین فاصله داشتم که همون لحظه یکی از پشت تریلی یقه ی بلوزم رو کشید و منو انداخت زمین. با باسنم خوردم توی آسفالت و پدرم در اومد. حالا داشتم اشاره های شبنم که تریلی رو نشون می داد، درک می کردم.
شبنم دستش روی دهنش بود و با چشمای گرد شده به سه تا مردی که جلوی من ایستاده بودند نگاه می کرد.

وسطیشون خم شد توی صورتم و با صدایی آشنا گفت:
_داشتی فرار می کردی کوچولو؟
دستم رو دور کیفم محکم کردم و باهاش کوبوندم توی صورت الکس. آخی گفت و صورتش رو با دست پوشوند.
اون دو تا مردی که کنارش بودند به طرفم اومدند. از جام بلند شدم و چند قدم عقب رفتم.
اونا هم که فکر می کردند ترسیدم، جلوتر می اومدند و من با یه ضربه ی پای ناگهانی غافلگیرشون کردم و بعد از ده ثانیه جفتشون روی زمین افتاده بودند.
الکس با خشم بهم نگاه کرد و گفت:
_ حاضر بودم برای جبران کارم بهت کمک کنم، اما با این لگد آخری که پروندی، دیگه از کمک خبری نیست.
به سمتم خیز برداشت و منم ناخوداگاه جیغی کشیدم و به طرف ماشینم رفتم.
به در ماشین که رسیدم، از پشت منو گرفت و هلم داد. طوری که پشتم چسبیده به در عقب ماشین بود.
تنها چیزی که توی اون لحظه می دونستم، این بود که باید قفل ماشین رو بزنم و سوار بشم. سوئیچ توی جیب شلوارم بود. الکس جلوم ایستاده بود و با دو تا دستای قوی و سختش بازوهای منو محکم گرفته بود. دردم اومد و زیر لب ناله ی خفیفی کردم.
پوزخندی زد و گفت:
_واقعا فکر نمی کردم دختر ظریفی مثل تو این همه زور داشته باشه، دفاع شخصی رفتی؟
جوابی ندادم و در عوض داشتم سعی می کردم انگشتام رو توی جیبم فرو ببرم. کار سختی بود اما شدنی.
به صورتش نگاه کردم تا شک نکنه و از حس لامسه ام برای پیدا کردن سوئیچ استفاده کردم.
دو تا انگشت اشاره و وسط رو به زور داخل جیبم کردم ولی هر چقدر گشتم نبود. وای نه! بیشتر دستم رو داخل بردم که حس کردم فلزی سرد به پوستم خورد. سعی کردم بکشمش بیرون اما نمی اومد بالا.///
اصلا از حرفای الکس چیزی نمی فهمیدم و تمام حواسم پیش سوئیچ بود. کم کم داشتم موفق می شدم و وقتی سوئیچ کاملا بین دو تا انگشتام بود، صدای داد الکس باعث شد به چشماش خیره بشم.
_با توئم؟ حواست کجاست؟
_همینجا.
_شنیدی چی گفتم؟
_نه.
پوزخندی زد که یعنی کاملا مشخصه حواست اینجاست. کلافه پوفی کرد و گفت:
_گفتم بهت کمکی که خواستی رو انجام میدم تا بی حساب بشیم. تو هم دیگه دور و بر من نپلک. //////////////
خوبه که هنوز سر حرفش بود. با لبخند نصف و نیمه ای موافقتم رو نشون دادم و بعد قفل ماشین رو باز کردم.
صدای باز شدن قفل مصادف شد با خوردن در طرف شبنم به پهلوی الکس و فریادش که به آسمون رفت.
لبخندی زدم و به شبنم که با ترس به الکس زل زده بود، نگاه کردم. شبنم با ناراحتی کمی به طرف الکس که روی زمین افتاده بود و از درد به خودش می پیچید، خم شد و گفت:
_واقعا معذرت می خوام، دردتون گرفت؟ نمی خوا...
نزاشتم حرفش رو ادامه بده و اونو داخل ماشین هل دادم و در رو بستم. خودم هم سوار شدم و ماشین رو روشن کردم.
یه دور سیصد و شصت درجه در محوطه ی باز جلوم زدم و موقع برگشت، کنار پیکر روی زمین پهن شده ی الکس ترمز کردم و از پنجره گفتم:
_روی کمکت حساب می کنم. هر وقت لازمت داشتم بهت زنگ می زنم. فعلا بای و حتما برای پا و پهلوت برو دکتر..............
بعد هم گاز دادم و با صدای جیغ لاستیک ها از فروشگاه دور شدم.
خوشحال بودم که یه جورایی دارم به انتقامم می رسم و می تونم درس خوبی بهش بدم. حالا دلم خنک شده بود. اما تا وقتی ازش کمک نخوام دلم آروم نمی گیره.
تا آخر مسیر و تا وقتی به خونه برسیم نگرانی های شبنم روی اعصابم بود ولی بازم در پوست خودم نمی گنجیدم.

 


هر پنج نفر پشت میز گردی که در اتاق من قرار داشت، نشسته بودیم.
شبنم با انگشتایی قفل شده روی میز، به نقطه ای در سقف خیره شده بود. مگی داشت با موهاش ور می رفت و آماندا چونه اش رو به دستش که روی میز بود تکیه داده بود. لارا هم رو به روی من نشسته بود و داشت چرت می زد و مدام سرش به طرف پایین می افتاد.////////////
دست به سینه به قیافه ی وا رفته ی همشون نگاه می کردم و در دل به خودم بابت انتخاب صحیح همکارام تبریک می گفتم. مثلا قرار بود هممون امروز صبح زود اینجا جمع شیم تا درباره ی موضوع مهمی مشورت کنیم.
اولأ که با نیم ساعت تاخیر جلسه برگزار شد و دومأ اینکه بعد از توضیح دادن موضوع و درخواست پیشنهاد، هیچ کدومشون به مخشون فشار نمی آوردند تا راه حلی بگن.
اعصابم خرد شد و با دست ناگهان به روی میز زدم که باعث شد همه از جا بپرن و لارا که دوباره سرش افتاده بود پایین، از روی صندلی بیافته زمین. یه نگاه چپ چپ بهش انداختم که سریع خودشو جمع و جور کرد و صاف نشست روی صندلی.
شمرده شمرده شروع کردم به صحبت:
_ یه ساعته اینجا نشستیم، اما هیچی به ذهنتون نرسیده. مثل اینکه متوجه نیستید شرایطمون چقدر وخیمه؟
شبنم گفت:
_عزیزم باور کن هممون کاملا درک می کنیم، اما نمی تونیم به زور بریم دنبال مردم توی خیابون دستشون رو بگیریم بیاریم اینجا بعد بگیم با هم ازدواج کنید تا ما کار داشته باشیم!
آماندا: _ منم موافقم. اگه تا الان مشتری نداشتیم، شاید به خاطر تبلیغات اخیری بوده که درباره ی شرکت نوشتن.........
مگی لبش رو به دندون گرفت و با اشاره ی چشم به آماندا فهموند که درباره ی مجله ها حرف نزنه. مثل اینکه همه یادشونه با دیدن اون مجله ها چقدر آشفته شده بودم.
شبنم:_ برام جای تعجبه با اینکه الان توی فصل بهاریم و مراسم ها فراوونه، اما ما از سه هفته ی پیش هیچ مراجعه کننده ای نداشتیم.
با ناراحتی گفتم:
_ درد منم همینه دیگه. آخه چرا اینطوری شد؟ اونم این وقت سال!
مگی قیافه ای متفکرانه ای گرفت و عینکش رو روی بینیش جا به جا کرد، سپس گفت:
_ چند وقت پیش که توی سایت ها و تبلیغات داشتم می چرخیدم، متوجه شدم که هفته ی پیش شرکت بست دیزاین بیش از ده سفارش مراسمات مختلف رو داشته و داره رتبشو توی جایگاه اول خوب حفظ می کنه.
باز هم اسم این شرکت اومد. دیگه داشتم بهش آلرژی پیدا می کردم. نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم:
_خیلی دوست دارم بدونم این شرکت داره چیکار می کنه که مشتری هاش دم به دقیقه زیاد میشن؟ خیلی دوست دارم یه بار از نزدیک برم کارشون رو ببینم.
شبنم:_ ولی خودتم می دونی که طرح اکثر کارهای حرفه ایش رو پخش نمی کنه و خیلی هم مواظبه کسی ازشون کپی برداری نکنه. من که شنیدم رئیسشون پولش از پارو بالا میره.
آماندا:_ آره، ولی چرا تا حالا عکسی ازش چاپ نشده؟ میگن خیلی کم به شرکت سر می زنه و طرح هاش رو خونه می زنه.
مگی:_ من شنیدم که یه مرده جوونه. اما بعضی ها هم میگن با توجه به ظرافت و دقت طراحاش باید خانوم باشه.
لارا:_ میگن با طراح هایی که کار می کنه خیلی سخت گیره و همه ازش حساب می برن............
مغزم داشت سوت می کشید. تحمل این همه حرف درباره ی اون شرکت مزخرف و رئیس مزخرف تر از خودش رو نداشتم. نمی تونستم اینجا بشینم و شاهد این باشم که یکی دیگه داره اسمم رو از توی جدول بهترین ها خط می زنه. باید یه جوری کاراش رو ببینم و با کمی تغییرات توی طرح هام استفاده کنم.
آره، می دونم. تقلب بزرگیه و من حتما تبدیل به یه آدم عوضی میشم، اما نمی خوام چیزایی که خودم برای رسیدن بهشون زحمت کشیدم، به همین راحتی از چنگم ناپدید بشن. برای نگه داشتنشون حتی شده از چنگ و دندونم هم استفاده می کنم اما نمی زارم باد ببرتشون.
نمی دونم چقدر توی فکر بودم، اما با ساکت شدن صدای دخترا بهشون نگاه کردم و دیدم که زل زدن به من!
سئوالی نگاهی به شبنم انداختم که گفت:
_منتظر جوابتیم.
_هان؟
_مگه نشنیدی حرفامون رو؟
_نه، حواسم نبود.
_ببین ما داشتیم به این فکر می کردیم که یه جوری سر از کار این شرکت در بیاریم، یعنی طراحاشون رو ببینیم تا ایده بگیریم اما مشکل اینه که چطوری؟
چشمام از این همه سرعت توی تلپاتیم گرد شدند. واقعا از این هماهنگ بودنمون خوشم اومد.
با لبخندی که صورتم رو پوشونده بود گفتم:
_اتفاقا منم داشتم به همین فکر می کردم. بدست آوردن اون طرح ها خیلی بهمون کمک می کنه.
بچه ها که به خاطر مثبت بودن جوابم مشتاق شده بودند، خودشون رو به میز نزدیک کردند و سر تا پا گوش شدند.
    

بام رو تر کردم و سعی کردم چیزی که توی ذهنم می چرخید رو درست جمله بندی کنم. گفتنش سخت بود اما بهترین نقشه ای بود که به مغزم خطور کرد، بیشتر از این فشار می آوردم فیوزام می پرید.
_من یه نقشه دارم، اونم اینه که... که... راستش باید یه جوری یواشکی بریم توی اون شرکت و طرحاشون رو ببینیم.
شبنم:_زحمت کشیدی! ما این همه پس چی داشتیم فک می زدیم؟ نمیشه دختر...نــمــیـــشــــه!
_باید بشه. نبایدی برای من وجود نداره. حتی اگه شده میرم اونجا دزدی!
مگی با تعجب گفت:
_خودت فهمیدی چی گفتی؟ اونا سیستم امنیتی قوی دارند، حتما می فهمن.
_پس دست رو دست بزارم تماشا کنم که چطور شرکت داره افت می کنه؟
آماندا:_ نه، اما نظر بهتری بده. دزدی اون طرح ها عاقلانه نیست.
_پس چیکار کنیم؟ باید یه راهی باشه که راحت بشه رفت اون تو و طرح ها رو دید.
همه سکوت کردیم و به وسط میز خیره شدیم. هر کس توی ذهنش دنبال راه حلی بود. شایدم منتظر بودیم پاسخمون از وسط میز بزنه بیرون و خودشو نشون بده!
لارا که تا اون موقع خواب و بیدار بود، بشکنی زد و با هیجان گفت:
_معلومه که راهی هست، ما چقدر احمقیم آخه! راه حل دقیقا شغل خودمونه!
همه مثل علامت سئوال شدن و منم سرم رو خاروندم ولی حرفش توی مخم پردارش نمی شد. نگاهی به ما احمق ها انداخت و با حالتی عصبی گفت:
_هنوز نگرفتید؟ بابا شغل ما هم مثل شغل اون شرکته... طراحی مراسم عروسی. خب، چه کسایی می تونند برن اونجا و طرح ها رو بررسی کنند؟ معلومه... عروس و دامادی که دنبال طراح برای مراسمشون هستند. حالا گرفتید؟
معما برام حل شد. راست می گفت، طرح ها رو به مشتری ها نشون می دادند تا از بینشون مدلی رو انتخاب کنند. اگه به عنوان مشتری بریم خیلی راحت مدل ها رو برامون با احترام میارن و میشه ازشون کپی برداشت.
همه لبخندی زدیم و لارا هم سینشو داد جلو و با غرور نگاهمون کرد. آخر سر اون مغز فندوقیش به درد خورد.
اما این حالتمون زیاد طول نکشید و با سئوال مگی دوباره لب و لوچمون آویزون شد.
_حالا کیا رو می خواید به عنوان زوج رویایی بفرستید اونجا؟
شبنم:_ نظرتون چیه به دو نفر پول بدیم تا این کارو انجام بدن؟
_نه، ریسکش بالاست. ممکنه لومون بدن و همه چیز خراب بشه.
آماندا:_ خب، آشنا چی؟ دو نفر رو که می شناسیم می فرستیم؟
مگی:_ مثلا کیا؟
لارا:_ مگی داداشت چطوره با خودت برید؟
مگی:_چی؟ داداشم یک ماه پیش برای کار رفت برزیل.
_آماندا؟ دوست پسرت با خودت میرید؟
آماندا:_ اوه، آویسا من یادم رفت بهتون بگم. راستش پنجشنبه ی گذشته با رابرت بهم زدم.
شبنم:_عزیزم واقعا متاسفم، آخه چرا؟ شما که خیلی همو دوست داشتید.
آماندا:_خب همه چیز اون طور که انتظار داشتیم پیش نرفت.
شبنم:_حتما خیلی ناراحتی شدی، کاش زودتر بهمون می گفتی. اگه دوست داشته باشی با یکی دیگه...
سرفه ی کوتاهی کردم که هردوشون به سمتم برگشتند. با اخم گفتم:
_شبنم اگه مایل باشی میز گرد چگونگی به هم زدن آماندا و رابرت رو موکول کنیم به یه روز دیگه؟ الان داشتیم راجع به نقشه صحبت می کردیم عزیزم.
شبنم:_آخ! ببخشید. ادامه بده.
چشم غره ای رفتم و گفتم:
_با این حساب هیچ کدومتون نمی تونید همراهی بیارید. من و شبنم که دوست پسر و آشنایی نداریم. به کل نقشه حذف میشه.
لارا دمغ شد و داخل صندلی خودشو جمع کرد. دوباره سکوت و غم به فضای اتاق برگشت.
کاش برای این جور مواقع یه دو جین دوست پسر یا حتی دوست معمولی کنار می زاشتم. خاک بر سرم! مگه توی ایران چه پوخی بودم که اینجا برم سراغ این دوستی ها؟! واقعا کسی نبود تا کمکم کنه این نقشه ی خوبو به مرحله ی اجرا برسونم؟
خدایا فقط یک نفر. هر کی می خواد باشه، فقط بتونه کمکم کنه. یه نفر که اگه بهش رو بندازم نه نگه.
این جمله های آخر رو زمزمه می کردم و پاهام رو عصبی تکون می دادم.
ناگهان سرم رو گرفتم بالا و متوجه شدم که شبنم هم داره با ابروهایی بالا رفته و لبخند کوچیکی بهم نگاه می کنه. یعنی اونم به همون چیزی که توی سرم بود فکر می کرد؟
سرم رو تکون دادم و با ذوق فراوانی از پیدا کردن کیس مناسب، رو به بچه ها گفتم:
_من نقشه رو اجرا می کنم. همراهم پیدا کردم.
لبخند شیطنت آمیزی که روی صورتم بود رو به هیچ وجه نمی تونستم پاک کنم. حس خوب تلافی کردن ذره ذره به وجودم تزریق می شد و منو لبریز می کرد.

 


به ساعت ماشین نگاهی انداختم و نفسم رو دادم بیرون. آرنجم رو روی لبه ی پنجره گذاشته بودم و انگشتای دست دیگمو دور فرمون قفل کره بودم. چرا اینقدر لفتش می داد؟ اصلا تحمل منتظر موندن رو نداشتم و این آقا هم انگار این مسئله رو خوب می دونست چون سی و پنج دقیقست منو اینجا کاشته.
دیروز که بهش زنگ زده بودم، می تونستم تعجب رو توی صداش حس کنم. لابد فکر می کرد تا حالا قرارمون رو فراموش کردم. خبر نداشت چه خوابی براش دیدم تا حسابش رو باهام صاف کنه! بهش نگفتم خواستم چیه و ملاقات حضوری رو پیشنهاد دادم. اونم با شک و تردید قبول کرد.
قرارمون جلوی کافه ای نزدیک محل کارش بود. تقریبا شلوغ بود و همه در رفت و آمد. چشم به اطراف چرخوندم و دیدمش که داره از سمت دیگه ی خیابون به سمت کافه میاد. جلوتر که اومد، با دیدن تیپش حرصم گرفت. نکنه با خودش فکر کرده اومده سر قرار؟ وای! کت اسپرتی با تی شرتی خاکی رنگ پوشیده بود و شلوار لی سفیدش حسابی توی چشم بود. عینک آفتابیش رو که نصف صورتش رو گرفته بود، بالای سرش داد و جلوی در کافه ایستاد.
از ماشین پیاده نشدم و از دور شاهد کلافگیش بودم. همون موقع صدای زنگ گوشیم بلند شد. خودش بود. با مکثی جواب دادم:
_الو؟
_معلوم هست کجایی؟
_اول سلام، دوم چطور مگه؟
_ساعت یه ربع به یازدهه، کی میرسی؟
پسره ی پررو، انگار نه انگار که من این همه معطلش بودم. خودش تحمل پنج دقیقه منتظر بودن رو نداره اون وقت دیگران رو مچل خودش می کنه. با خونسردی گفتم:
_من دیدم تو نیومدی رفتم. مثل تو بیکار نیستم که وقتم رو هدر بدم.
بلافاصله به قیافش که در حال سرخ شدن بود نگاه کردم و دلم خنک شد. خوردی جناب؟ تا تو باشی دیگه واسه آویسا کلاس نیای.
_یعنی چی که رفتی؟ من موقع تحویل شیفتم مشکل پیش اومد اما خودمو رسوندم، اونوقت تو میزاری میری؟
_خب به من چه؟ هوا گرم بود منم اصلا از گرما و عرق کردن خوشم نمیاد.
جون خودم! نه که الان زیر کولر ننشستم؟ روی درجه ی آخرشم گذاشتم. کلافه دستی لای موهای خوشگلش کشید و گفت:
_پس بزار برای یه روز دیگه. خداحافظ.
قطع کرد . جدی جدی قطع کرد! پس حسابی بهش برخورده بود. خب من تند رفتم، بیچاره واقعا براش مشکل پیش اومده بود. اعتراف می کنم اون ته ته دلم به کوچولو سوخت براش... فقط یه کوچولوها!
گوشیمو توی کیفم گذاشتم و ماشین رو روشن کردم. کمی جلوتر در حالیی که می خواست از خیابون رد بشه، یکهو زیر پاش ترمز کردم که سکته رو زد. دستش روی قلبش بود و چشمای گردش رو از پشت عینک هم می تونستم تشخیص بدم.
خنده ام گرفته بود شدیدأ. سرم رو گذاشتم روی فرمون و قهقهه زدم. خیلی صحنه ی باحالی از آب در اومد.
خوب که خنده هامو کردم، سر رو گرفتم بالا که دیدم جا تره و بچه نیست! اِ! این که الان اینجا بود، جنی شد حتما که رفت. گردنم رو چرخوندم و به اطراف نگاه کردم. نخیر، نبود.
خواستم حرکت کنم که ناگهان یکی در ماشین رو باز کرد و نشست کنارم. به قیافه ی خونسردش که به رو به رو خیره شده بود زل زدم و حالا دست من بود که روی قلبم قرار داشت. از ترس که نکنه دزد باشه، به در ماشین چسبیده بودم و داشتم باهاش یکی می شدم.
چند ثانیه گذشت تا جریان رو فهمیدم. نامرد خواست تلافی کنه و منو بترسونه. دهنمو باز کردم تا یه چیز بارش کنم اما با دستش که بالا اومد و جلوی صورتم قرار گرفت، ساکت شدم. هر چی عوض داره گله نداره. خدایی قبول دارم این یکی حقم بود.
دنده رو محکم جا زدم و به سرعت از پارک خارج شدم و اونم چون کمربند نبسته بود داشت می رفت توی شیشه. پوزخندی بهش زدم و ابرو هام رو بالا و پایین دادم. حرس خوردنش رو دوست داشتم و موقعی که دستش برای بستن کمربند رفت، رومو برگردوندم به جلو و توی دلم عروسی به پا کردم.

توی مسیر اصلا جیکمون در نیومد. هیچ کدوممون تلاشی برای حرف زدن نمی کردیم. شاید انتظار داشتم ازم بپرسه کجا میریم؟ یا چیکارش دارم؟ اما فقط به جلو خیره بود.
جلوی شرکت پارک کردم و از ماشین خارج شدم. عینکش رو از روی صورتش برداشت و ساختمون رو از نظر گذروند. از حالت صورتش نمی شد فهمید که داره به چی فکر میکنه. کیفم رو روی شونم انداختم و با اشاره سر بهش فهموندم دنبالم بیاد.
شرکت من طبقه ی اول بود و نیازی به آسانسور نداشت. قبل از خارج شدنم از شرکت به دخترا سفارش کرده بودم که خیلی جدی و محترمانه باهاش برخورد کنن تا قضیه رو جدی بگیره و تمام شرایطمون رو قبول کنه.
جلوی درگاه ایستادم و زنگ رو فشار دادم. سمت چپم بود و به کفش های خوش دوختش خیره شده بود. طولی نکشید که در باز شد و پشت اون صورت بامزه ی شبنم رو دیدم. چشمکی بهم زد که یعنی همه چیز ردیفه و بعد من رفتم داخل، الکس هم پشت سرم اومد تو. وقتی در رو بستم و برگشتم به سمتشون، چشمام اندازه ی توپ تنیس شدند!
خدای من! اینا که صبح زود لباساشون مرتب و مناسب بود، اما حالا با پیراهن های تنگ و دامن های کوتاه، شرکت رو بی شباهت با سالن مد نکرده بودن. لبم رو به دندون گرفتم و از پشت الکس بهشون اشاره کردم که اینجا چه خبره؟
انگار نه انگار که منو می بینن، هر چهار تاشون به قدری محو الکس بودن که اصلا متوجه ی حضورم نشدن. خواستم الکس رو به سمت اتاق خودم ببرم، که آماندا سریع دستش رو گرفت و ناز و عشوه اونو نشوند روی یکی از مبل ها. بقیه هم رو به روش نشستن و پا روی پا انداختن.
سریع به الکس نگاه کردم تا عکس العملش رو ببینم. سرش رو انداخته بود پایین و روی لباش لبخندی جا خشک کرده بود. به به! چشمم روشن، آقا داره واسه خودش حال میکنه. چی از این بهتر؟ آوردمش اینجا جلوی چهار تا پری دریایی، معلومه خوش خوشانش میشه.
این احمقا باز پسر دیدن دارن خودشون رو وا میدن. خاک بر سر من که فکر کردم الان می تونم با یه کم کمکشون الکس رو راضی کنم بیاد توی نقشه، اما با این نازی که اینا میان، عمرا این پسره از اینجا دل بکنه، تا شب همینجا معطلیم پس.
با حرص کیفم رو روی مبل انداختم و دست به سینه به جمع کوچیکشون که حالا داشت طنز هم قاطیش می شد نگاه کردم. الکس با تک تکشون سریع گرم گرفت و با جک های بامزه ای که می گفت، صدای خنده ی دخترا رو به آسمون می برد. خیلی سعی کردم نخندم و چهره ی جدی و بد اخلاقم رو حفظ کنم، اما به قدری بامزه حرف می زد و ادا در میاورد که نتونستم.
بعد از چند دقیقه منم صدای خندم بلند شد و الکس نیم نگاهی بهم انداخت. سریع خودمو جمع کردم و روی مبل نشستم. لباسم از همشون مناسب تر بود و نیازی به عشوه اونم جلوی این هرکول نداشتم، پس سرفه ی مصلحتی کردم و گفتم:
_ما امروز برای کاری به جز شوخی و خنده اینجا جمع شدیم، قرار بود...
نخیر، اصلا نمی شنون! صدام بین خنده های بلندشون گم شد و اصلا به گوششون نرسید. کلافه گفتم:
_با شماهام...الو؟
شبنم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_خب درباره ی نقشه هم حرف می زنیم، یه کم صبر کن صحبتش تموم شه!
وای! کاش این دلقک رو می بردم کافی شاپی، رستورانی، تا این نمایش مسخره رو راه نندازه. اشاره ای به شبنم کردم تا بیاد اتاقم، اونم به زحمت دل کند و باهام اومد. در رو بست و گفت:
_آویسا داشتم گوش می دادما! چی کار داری؟
_اگه بخوای می تونی بری ادامش رو گوش کنی، من بعدا حرفم رو می زنم.
_جدی برم؟
_بشین ببینم بابا! مثلا قرار بود بیارمش تا همه با هم بریزیم سرش و کارمون رو بگیم، اون وقت اون سه تا کلی براش عشوه میان، تو هم اون گوشه لپات گل انداخته.
سرش رو انداخت پایین و آروم گفت:
_ وای آویسا خیلی خوشگل و جیگره، چشماش که دریا آبیه، آدم توش غرق میشه!
اصلا نمی تونستم حرفاش رو هضم کنم واقعا شبنم خجالتی بود که داشت اینا رو می گفت؟ همون شبنمی که توی دوران دانشگاه با پسری حرف نمی زد و اصلا توی جمع های مختلط از کسی تعریف نمی کرد. مطمئنم که این سه تا فرنگی زیر سر دوستم بلند شدن و این لغات جدید رو به فرهنگ ادیبانه ی شبنم اضافه کردن. با تعجب گفتم:
_نکنه ازش خوشت اومده؟
سرش رو گرفت بالا و سریع گفت:
_نه به خدا، همین طوری گفتم. راستش آماندا خیلی ازش تعریف میکنه. فکر کنم بعد از رابرت دنبال یه رابطه ی جدید می گرده.
_همون بهتر آماندا بره سراغش، من عمرا دست تو رو بزارم توی دست اون مارموز دلقک، از الان بگما مخالف دویست در صد دوستی تو با اونم.
قیافش در هم شد و گفت:
_حالا چی می خواستی بگی؟
_آهان، مگه من اونو نیاوردم تا مشکلمون رو حل کنیم؟ پس چرا نمی زارید من حرف رو پیش بکشم؟
_خب باشه، الان میریم تو شروع کن اصل مطلب رو بگو.
_همچین میگی اصل مطلب رو بگو، انگار شماها تا حالا داشتید مقدمه رو می گفتید!
_تیکه ننداز دیگه، بدو بریم تا اون سه تا پسره رو بین خودشون تقسیم نکردن!
_وا! معلومه دلت گیر کرده ها شبنم خانوم؟
_هیچم این طور نیست منحرف.
_منحرفم بعدا می فهمیم کیه.
دستم رو کشید و با خودش پیش بقیه برد. الکس دیگه صحبت نمی کرد و با لبخند نظاره گر اون سه تا ملوسک بود که داشتند مثل گربه براش ناز می کردند. واقعا ما چقدر با اینا فرق داریم. من اصلا نمی تونم جلوی یه پسر عشوه بیام و همیشه محکم و شاید گاهی مردونه رفتار کردم. ماهیتم جنس ظریف و لطیف دختره، اما از بیرون یه پوسته ی سخت دارم که احد الناسی حق وارد شدن به داخلش رو نداره، حداقل تا الان کسی نتونسته واردش بشه.
حواسم رو جمع کردم و چشم دوختم به الکس که داشت بهم نگاه می کرد. همه ساکت شده بودند و منتظر تا من شروع کنم. توی دلم از خدا خواستم که همه چیز رو به راه بشه و بعد زبونم توی دهنم چرخید و کلمات رو پشت سر هم ادا کردم.



انتظار مردمک های گرد شده ی خیره به خودم رو داشتم؟ البته که داشتم. قیافه ی الکس بعد از شنیدن کاری که ازش خواستم برام انجام بده واقعا گیج کننده بود. اصلا نمی شد فهمید چی توی سرش می چرخه و جوابش چیه. با نگرانی بهش خیره شده بود و از استرس شروع به جویدن لب پایینم کردم. دخترا هم توی وضعیتی مشابه من بودند.
چرا معطل می کنه؟ آره یا نه؟ فقط یه کلمه. و این حالت من ادامه داشت تا وقتی که الکس سرش رو با کلافگی چرخوند به دو طرف و بعد در حالی که دستاش رو مشت کرده بود، پرسید:
_می تونم مطمئن باشم که بعد از انجام این کار دیگه کاری به هم نداشته باشیم؟
_البته، من از اولشم اگه تو اذیتم نمی کردی کاری بهت نداشتم.
_اون مسئله یه خصومت شخصی نبود، من واقعا نمی خواستم...
دستم رو جلوی صورتش بالا گرفتم و تحکم گفتم:
_گذشته رو پیش نکش، جواب سئوالمو بده.
شکاک نگاهی به دخترا و بعد به من انداخت و گفت:
_امیدوارم دوباره ازت یه شوک الکتریکی نخورم!
_اگه همه چیز خوب پیش بره به اون شیطونک نیازی پیدا نمی کنیم.
_ضربه ی پا چی؟!
_هان؟
_هنوز انگشتای پام به خاطر لگدی که بهم زدی درد می کنند.
_مطمئن باش اگه همین الان جوابم رو ندی یکی بدترش رو بهت می زنم!
با این حرفم پاهاش رو جمع کرد و با ترس نگاهم کرد. واقعا حسی خوبیه که یک نفر ازت حساب میبره.
با اخم بهش خیره شدم و منتظر تا اون لبای قلوه ای لعنتیش رو از هم باز کنه و جواب منو بده.
_به جهنم، قبوله.
و اینجا بود که نفس هر پنج نفرمون با آرامش خارج شد. با خوشحالی نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_خب، از الان بهت بگم که این موضوع فقط بین ماست و از این در رفتی بیرون، هیچ کس نباید چیزی بفهمه. قانون دوم اینه که هیچ سئوالی درباره ی اینکه با اون شرکت چیکار داریم نمی پرسی و فقط همراهیمون می کنه تا هم ما از شرط خلاص بشیم و هم تو دیگه مزاحمتی نبینی.
_ولی من باید بدونم واسه چی دارم این کار رو انجام میدم.
_خیلی سادست، داری حسابت رو با من صاف میکنی.
دیگه حرفی نزد و با چشم غره ای، به پشتی مبل تکیه داد و مثل بچه هایی که بستنیشون رو گرفته باشن، دست به سینه اخم کرد. لبخندم رو فرو خوردم و به بچه ها نگاه کردم. نیمه ی اول کار انجام شد، ولی هنوز معلوم نکردیم که کدوممون قراره با الکس به اون شرکت بریم.
اگه قرار بود از بین این چهار نفر یکی رو انتخاب کنم، مطمئنا آماندا و لارا نبودند. آماندا خیلی حواس پرته و با رفتاری که ازش دیدم، می دونم که کلا میره توی نخ پسره و ماجرا از یادش میره. لارا زیاد بازیگر خوبی نیست و خیلی سریع وا میده.
گزینه ی بعد مگیه، اما اونم با وجود باهوش بودن مناسب این کار نیست. مگی نمی تونه با الکس زوج خوب و قابل باوری رو بازی کنه. شبنم هم خجالتیه و رابطش به پسرها اصلا تعریفی نداره.
پــــــوف! مثل اینکه خودم باید دست به کار بشم. واقعا می خوام با این مردی که روی مبل کنارم نشسته، به اون شرکت عظیم برم و نقش یه زوج رو باهاش بازی کنم؟ قطعا جوابم منفیه. اما اجباری که به خاطر موقعیت شرکتم دارم، باعث میشه این از خود گذشتگی رو انجام بدم و در کمال نارضایتی چند ساعت وجود اضافیش رو کنارم تحمل کنم.
*********
دیر وقت بود و من توی تختم غلت می زدم. خوابم نمی برد و فکر فردا مثل خوره توی جونم افتاده بود.
شبنم روی تخت کناریم، آروم خوابیده بود و صدای نفس های منظمش مثل یه لالایی بود برام. امروز رفتم و چند تا اسپری رنگ مو گرفتم. دلم نمی خواست با رفتن به اون شرکت با چهره ی واقعیم، خودمو توی خطر بندازم. ریسکش خیلی زیاده ه کسی اونجا مونه بشناسه و بعد ازم شکایت کنه.
هر چی فکر می کنم، می بینم کاری که می خوام انجام بدم واقعا غیر انسانی و غیر اخلاقیه، اما مگه چاره ای هم دارم؟ دلم می خواد توجیح مناسب تری پیدا کنم اما می دونم تا وقتی کسی توی موققیت من قرار نگیره، دلیل این کار رو درک نمی کنه.
دستی به پیشونیم کشیدم و بعد انگشتام رو توی موهام فرو کردم. خواب تنها راه حل ممکن برای خلاص شدن از دست این فکراست. چشمام رو بستم و به چیزایی که دوست دارم فکر کردم.
شیرینی، بستنی، گل مریم، عدس پلوی مامان، بوی دریا، عروسک پارچه ای مامان بزرگ، بازی با آندیا، ماهی قرمز توی حوض خونه ی مامان بزرگ، لباس عروس، شراب سفید، ماشینم، ...
و تا صبح دیگه چیزی نفهمیدم و به خوابی عمیق فرو رفتم.

صبح زود رفتم یه دوش آب گرم گرفتم و موهامو سریع خشک کردم. صبحانه ی سرپایی خوردم و بعد توی اتاق رو به روی آیینه نشستم تا شبنم موهامو با اسپری رنگ کنه. چون موهای خودم خرمایی بود، نباید توی مایه های قهوه ای رنگ می ذاشتم. پس با هم فکری بچه ها رنگ شرابی رو گرفتم.
شبنم با دقت موهامو اسپری کرد و آرایش چشمم رو انجام داد. یه خط چشم و ریمل ساده. یه مشکلی دارم و اونم اینه که هیچ وقت آرایشگاه رو دوست نداشتم، چون تحمل موندن زیر دست آرایشگر رو ندارم. وقتی یه نفر موهامو میکشه و به زور می خواد به زور حالتشون بده یا ببنده، سرم خیلی درد می گیره و پوست سرم تیر می کشه. از بچگی روی پوست سرم حساس بودم. الان هم به اجبار زیر دست شبنم رفتم وگرنه عمرا بزارم کسی به سرم دست بزنه.
کارمون که تموم شد و خودمو توی آیینه دیدم، واقعا خدا رو شکر کردم که موهام در واقعیت قرمز نیست. راستش اصلا به پوست صورتم نمی اومد و احساس می کردم زشت شدم. با لب و لوچه ای آویزون از دختر توی آیینه دل کندم و به طرف کمد رفتم. شلوار جین و بلوز سفیدی بیرون کشیدم و لباسامو عوض کردم.
موهامو دورم ریختم و جلوشو کج گذاشتم. قرمزیش خیلی توی چشم بود. شبنم در اتاق رو زد و داخل شد.
_بهتره دیگه بریم، داره دیر میشه.
_فکر می کنم زشت شدم. اصلا دلم نمی خواد این طوری برم بیرون.
_اتفاقا خیلی هم خوب شدی، زود باش بیا.
سرم رو تکون دادم و دنبالش رفتم. قرار بود الکس رو جلوی شرکتمون ببینم. شبنم رو پیاده کردم و بعد خودم جلوتر پارک کردم.
توی ماشین منتظر بودم و ناخن بلند انگشت کوچیک دست چپم توی دهنم بود و داشتم می جویدمش. از دیشب چند بار نقشه رو مرور کرده بودم، اما هنوز استرش داشتم و انگار هیچی نمی دونم.
تقه ای به شیشه خورد و بعد از باز کردم قفل در، الکس داخل شد. نگاهی به سر تا پای من کرد و چشماش گرد شدند. دقیقا همین حالت رو من نسبت به اون داشتم. تیپ خاکستری و اسپرتی زده بود که واقعا به چهره ی بورش می اومد. سعی کردم چشم ازش بگیرم اما قفل شده بودم. توی دلم کلی به صورت تو دل برو و بی نقصش فحش دادم. اصلا نمی دونم چرا، فقط دلم می خواست بهش فحش بدم!
نمی دونم چقدر گذشت تا به خودمون اومدیم و بعد من ماشین رو به حرکت در آوردم.
آدرسی که می دونستم رو در پیش گرفتم و خیلی زود جلوی ورودی بست دیزاین بودیم. ابهت ساختمونش باعث شد پاهام شل بشن و بخوام برگردم. اما با یادآوری اینکه الان بچه ها منتظر من هستند تا عکس ها رو براشون ببرم و بهشون امید بدم، دست از این ترس بچگونه برداشتم و کمرم رو صاف کردم و با استقامت تمام قدم برداشتم.
الکس کنارم بود و در شیشه ای رو هل داد تا داخل بشیم. با راهنمایی نگهبان با آسانسور به طبقه ی هفتم رفتیم و بعد از زنگ زدن، در باز شد و داخل شدیم.
کف سرامیکی سفید به قدری تمیز و براق بود که انعکاس خودم و الکس رو توش می دیدم. همه چیز ترکیبی از مشکی و سفید به خودش گرفته بود. کاغذ دیواری سفید با هاله ای از خط های مشکی که منو یاد گورخر انداخت! ستون های بلند و تراش داده شده، مبل های چرمی مشکی و بزرگ که روی همشون چند تا کوسن سفید گرد بود.
رو به روی ما میز بلندی قرار داشت که پشتش زن جوونی با موهای طلایی و لباس رسمی نشسته بود.
از جاش بلند شد و به طرفمون اومد. با لبخند ملیحی گفت:
_ خوش اومدید، می تونم کمکتون کنم؟
لبام قفل شده بودند و نمی تونستم چیزی بگم. گلوم خشک بود. چرا اینقدر ترسیده بودم؟ زودباش آویسا... سریع جوابش رو بده.... الان شک می کنه.... زودباش!
قبل از اینکه دهنم رو باز کنم، صدای الکس رو از کنارم شنیدم:
_روز بخیر، من و نامزدم اینجاییم تا برای مراسم عروسیمون کارهاتون رو ببینیم.
_البته آقا، لطفا چند لحظه اونجا منتظر باشید.
و با دست میل های گوشه ی اتاق رو نشون داد. الکس به آرومی دستم رو گرفت و منو به اون طرف برد.
توی مبل چرمی نرم فرو رفتم و دستم رو از توی دستش کشیدم بیرون.
_چرا زبونت بند اومده بود؟
ابروهام رو گره زدم و بهش چشم غره ای رفتم.
_من مثل تو بازیگر ماهری نیستم.
_ اگه من نبودم حتما خودتو لو می دادی.
_خب بابا، فهمیدم چه لطف بزرگی در حقم کردی.
_بهتره هیچ وقت فراموشش نکنی.
با پوزخندی رومو برگردوندم. دختر مو بلوند بعد از چند دقیقه از اتاقی بیرون اومد و پشت میزش نشست. نگاهمو به تابلو های روی دیوار معطوف کردم. عکس های زیبایی از کیک های بزرگ و دسته گل عروس که زیر همشون مارک شرکت قرار داشت.
طولی نکشید که مردی از همون اتاقی که منشی خارج شده بود، بیرون اومد و با لبخندی به طرفمون حرکت کرد.
الکس با شونه ضربه ی آرومی بهم زد و خودش بلند شد. آروم از جام بلند شدم و سعی کردم لبخند مصنوعی روی لبم رو طبیعی تر جلوه بدم.
مرد که بهش می خورد سی سال داشته باشه، دستش رو به طرف الکس دراز کرد و هم زمان گفت:
_خیلی خوش اومدید، من راهنماییتون می کنم تا طرح ها رو ببینید.
و بعد گردنش رو حرکت داد و به من خیره شد. توی دلم خدا خدا می کردم که منو نشناسه. دستش رو دیدم که به طرفم دراز شده بود و من آروم انگشتام رو بین اون قرار دادم.
با دست دیگرش مسیر رو نشونمون داد و ما هم پشت سرش رفتیم. ناگهان متوجه شدم که الکس بازوش رو دورم حلقه کرده و منو به خودش چسبونده. مثل برق گرفته ها نگاهش کردم، که گفت:
_نمی خوام به نامزد بودنمون شک کنند.
_دستت رو بردار وگرنه مچ دستت رو می شکونم!
برای لحظه ای برق ترس رو توی چشماش دیدم، اما به روی خودش نیاورد و گفت:
_اگه نمی خوای دردسر درست بشه و راحت از اینجا بیرون بریم، بازومو بگیر.
دستش رو برداشت و بازوش رو جلو آورد. با اکراه دستم رو دور اون حلقه کردم و تمام سعیم این بود که تماس زیادی باهاش نداشته باشم. مردمک چشمام رو توی کاسه گردوندم و به رو به رو نگاه کردم.
می تونستم لبخندش رو حس کنم. عوضی حتما الان داره توی دلش قند آب می کنه که حرفش رو به کرسی نشونده. پچ پچ هامون قطع شد تا بیشتر از این کسی رو مشکوک نکنیم.
به انتهای مسیر که رسیدیم، مرد در اتاقی رو باز کرد و خودش اول رفت، سپس ما رو دعوت کرد.
_باید بگم ما ابتدا شرایط مورد نظر مشتری هامون و مبلغی که در نظر دارن رو می پرسیم، بعد طرح های نمونه رو بررسی می کنیم. امروز جناب رئیس نیستند و من مسئولیت رسیدگی به مشتریان رو دارم و باید بگم باعث افتخار که توی جشن شما سهیم باشیم.
اوه! لحنش خیلی مودبانه بود. واقعا داشت باورم می شد که برای مراسم عروسیم اینجا هستم نه نقشه! با الکس روی مبل دو نفره ای نشستیم و مرد هم رو به رومون قرار گرفت.
ذهنم رو آماده کردم تا هر سئوالش رو بدون مکث جواب بدم. فکر اینکه حرفام رو با الکس هماهنگ نکردم و امکان بود سوتی بدیم، داشت دیوونم می کرد. امیدوارم گند نزنیم.

 


با سئوال مرد حواسم رو جمع کردم.
_خب زمان جشنتون کی هست؟
الکس نگاهی بهم انداخت، خودم چون توی این شغل بودم راحت تر می تونستم جوابش رو بدم، سریع یه تاریخ رو انتخاب کردم.
_سه هفته ی دیگه. بیست و هشتم.
مرد سرش رو تکون داد و دفتر مقابلش رو باز کرد. نگاهی بهش انداخت و بعد از یادداشت کردن تاریخ، گفت:
_لطفا اسمتون رو بگید تا یادداشت کنم، هر کدوم که باشه فرقی نمیکنه.
قبل از اینکه به دنبال اسم جعلی باشم، الکس اسم و فامیلی خودش رو گفت. چشمام چهار تا شدن و لبم رو به دندون گرفتم. عجب دیوونه ایه! الکس یه نگاه بهم انداخت و لبخند زد. شاید فکر می کرد کارش درست بود، اما نظر من برعکسه.
حدود یه ربع گذشت و ما به سئوالات مختلف درباره ی چیزایی که مد نظرمون هست پاسخ می دادیم. من چیزای ابتدایی رو انتخاب می کردم و مدام می گفتم که دلم می خواد بهترین چیز باشه، تا این مرد بره طرح هاشون رو بیاره. اما با سئوال بعدی غافلگیرم می کرد.
الکس نظرش رو درباره ی رنگ ها و مدل گل ها گفت و بقیه ی چیزا رو به عهده ی من گذاشت، که واقعا ازش ممنونم. وقتی نوشتن مرد تموم شد، از جاش بلند شد و گفت:
_طرح های ما توی اتاق رئیس هستند و چون ایشون الان نیستند، باید چند لحظه منو ببخشید تا طرح ها رو از توی اتاقشون بیارم.
ما هم سرمون رو تکون دادیم و بعد از بسته شدن در پشت سرش، نفسمون رو عمیق خارج کردیم.
_کارت خوب بود.
_ناسلامتی شغلم همینه ها.
و به دنبالش چشم غره ای رفتم. الکس چونش رو کمی خاروند و بعد گفت:
_حالا باید فکر کنیم ببینیم وقتی طرح ها رو آورد، چطوری بندازیمش بیرون و کارمون رو انجام بدیم.
_قسمت سخت کار تازه شروع شد.
_تو نظری نداری؟
_هنوز فکر نکردم.
_به نظرت چه بهونه ای بیاریم که عکس ها رو بزاره و بره؟
_نمی دونم، مثلا ازش بخوایم یه لیوان آب بیاره؟
_فکر نکنم خودش بره، صد در صد به منشی میگه. باید یه چیزی باشه که خودش بره بیرون.
سکوت بینمون ایجاد شد و هر دو دنبال راه حل. واقعا چیکار کنیم؟
صدای قدم هایی از بیرون می اومد و هر لحظه نزدیک تر می شد. با نگرانی به الکس که چشماش رو بسته بود نگاه کردم. لعنت! حالا چیکار کنیم؟ ناگهان الکس برگشت طرفم که باعث شد خودمو بکشم کنار و به دسته ی مبل بچسبم. با صدای ریزی گفتم:
_چته روانی؟
_وقتی بهت علامت دادم با شدت سرفه می کنی، انگار داری خفه میشی، فهمیدی؟!
_هان؟
دیگه فرصتی نبود تا دوباره برام توضیح بده. دستگیره ی در چرخید و مرد با لبخندی داخل شد. دو تا آلبوم بزرگ رو که زیر بغلش زده بود روی میز رو به رومون گذاشت و خودش هم مقابلمون نشست.
من واقعا باید سرفه کنم طوری که دارم خفه میشم؟! آخه چرا؟ این چه پیشنهاد مسخره ایه؟ با استرس زیاد یکی از آلبوم ها رو برداشتم و روی پام قرار دادم. صفحه ی اولش رو ورق زدم و از دیدن عکس های بزرگی که هر کدوم یک صفحه رو در بر گرفته بودند، دهنم باز شد.
طرح ها پر هزینه و فوق العاده بودند. ترکیب رنگ ها با توجه به فضا دل نشین و آرامش بخش بودند. گاهی از رنگ های تیره استفاده شده بود که مال فضا های بسته بود.
از همینجا هم می تونم بگم جنس پارچه ها و وسایل دیگه درجه یک هستند. تزئین گل ها و کیک ها منو به وجد آورد. کاملا مشخص بود که افراد ماهری روی این طرح ها کار کردند.
همین طور که با شوق ورق می زدم، متوجه ی دست الکس شدم که روی ران پام قرار گرفت و ضربه ی آرومی بهم زد. مرتیکه ی منحرفِ عوضی! با چه جرئتی دستش رو روی پای من گذاشته؟ دیگه فشار خونم زد بالا! با عصبانیت چشمام رو به طرفش چرخوندم و زل زدم بهشون.
قبل از اینکه چیزی بگم، اشاره ای به مرده کرد و بعد دهنش رو باز کرد و ادای سرفه رو در آورد.
با تعجب نگاهی به مرد که داشت با گوشیش ور می رفت کردم و متوجه ی جریان شدم. آب دهنم رو به زور قورت دادم. آخه من چطوری این کار رو انجام بدم؟ گلوم درد می گیره که! الکی یه سرفه ی آروم کردم.
پشت سرش چند تا دیگه... و بازم چند تا دیگه و بعد به الکس نگاه کردم که داشت لباش رو می جوید و زمزمه کرد:
_بیشتر... با صدای بلند.
عجب کار سختیه! گلوم رو صاف کردم و شروع کردم به سرفه کردن، اول چند تا آروم و بعد پشت سر هم با صدای بلند. اینقدر سرفه کردم که واقعا گلوم به خس خس افتاد و دیگه دست خودم نبود.
پشت سر هم سرفه های شدید و دستم رو جلوی دهنم گرفتم، مقداری خم شدم که انگار داره بهم فشار میاد.
حالا دیگه چشمام بسته بود و فقط صداها رو می شنیدم. صدای نگران الکس به گوشم خورد:
_عزیزم؟ عزیزم چی شد؟
و با دستش کمرم رو ماساژ می داد و ابراز نگرانی می کرد. چشمام از تعجب باز شدند و واقعا نمی دونستم دست اون رو از روی کمرم بردارم یا به سرفه کردن ادامه بدم؟!
_خدای من، قرصات... اصلا حواسم نبود. آقا میشه ازتون خواهش کنم تا یه لیوان آب بیارید، نامزدم باید قرصش رو بخوره.
توی صداش مخلوطی از نگرانی و التماس موج می زد. این دیگه کیه؟ بازیگر حرفه ای هم بود اینطوری نمی تونست بازی کنه.
بعد از حرفش، صدای قدم های تندی رو شنیدم و بعد صدای باز و بسته شدن در. الکس سریع از جاش بلند شد و گفت:
_ زود باش، فقط چند دقیقه وقت داری.
سرم رو بالا گرفتم و دستم رو به کیفم بردم تا دوربین رو بردارم. چشمام خوب نمی دیدند چون هاله ای از اشک جلوشون رو گرفته بود. این سرفه ها بد جور بهم فشار آوردند و هنوزم گلوم می سوخت.
سریع دوربین رو کشیدم بیرون و از اول آلبوم شروع کردم به عکس برداری. سعی می کردم دستام نلرزند و عکس ها شفاف باشند. الکس لای در رو باز کرد و یه نگاه به بیرون و یه نگاه به من می انداخت.
پاهاش رو به زمین می زد و معلوم بود که استرس داره، اما این صدا مثل میخ توی مغزم فرو کوبیده می شد و تمرکزم رو بهم می زد.
به وسطای آلبوم که رسیدم، با تندی گفتم:
_اون پات رو به زمین نزن، مغزم درد گرفت.
_چیکار به پای من داری؟ بجنب.
با عجله اولین آلبوم رو تموم کردم و خواستم دومی رو بردارم که گفت:
_زودباش، داره میاد.
سریع دو تا عکس از صفحه ی اولش گرفتم و بعد آلبوم رو بستم. جای هیچ ریسکی نبود وگرنه ادامه می دادم.
دوربین رو گذاشتم توی کیفم و نشستم رو مبل. الکس هم اومد کنارم و دستش رو روی کمرم گذاشت.
_اگه اون دست لعنتیت رو برنداری، یه ضربه ی پا وسط انگشتات مهمون منی!
کلمات رو از لای دندونام که از عصبانیت به هم چسبیده بودند، می گفتم. سریع دستش رو برداشت، اما با اومدن مرد دوباره به جای اول برگردوند.
لیوان آب رو به الکس داد و اونم آروم لیوان رو جلوی لبم گرفت. یه دستم روی گلوم بود و خواستم لیوان رو ازش بگیرم که نذاشت و گفت:
_من بهت میدم، دهنت رو باز کن.
با حرص لبمام رو که چسبیده بودند از هم باز کردم و اون لیوان رو جلوی دهنم گرفت. آروم قلپ قلپ ازش می خوردم و خنکیش وجودم رو آروم می کرد. سوزش گلوم از بین رفت و وقتی بهش اشاره کردم که دیگه بسه، اون بیشتر لیوان رو جلو آورد و آب با شدت وارد گلوم شد.
مرتیکه ی وحشی، انگار می خواد منو خفه کنه. دست آزادم رو روی دستش گذاشتم و فشار دادم تا لیوان رو از خودم دور کنم. اما اون ذره ای دستش رو تکون نداد و من در حالی که واقعا داشتم خفه می شدم، سرم رو حرکت دادم که باعث شدم ته مونده ی آب توی لیوان روی لباسم سرازیر بشه!
با حرص بهش نگاه کردم که ردی از یه لبخند کمرنگ رو روی لباش دیدم. عوضی!
صدای مرد باعث شدم نگاهمون رو از هم بگیریم.
_حالتون بهتره؟
_بله خوبم، ممنون.
_قرصتون رو نخوردید؟
دستپاچه شدم، راست میگه قرار بود قرص بخورم. الکس با آرامش گفت.
_قرصش رو خورد و بعد شما آب رو آوردید. قرصش زیر زبونی بود و لازم نبود بلافاصله بعدش آب بخوره.
خودش فهمید چی گفت؟ من که نفهمیدم، و خوشحالم که مرد هم چیزی از دارو سازی و نوع قرص ها نمی دونه چون لبخندش باعث شد مطمئن بشم حرفامون رو باور کرده.
بعد از چند دقیقه، ما از جامون بلند شدیم و گفتیم که یه کار ضروری داریم و بعدا دوباره بر می گردیم. مرد هم کارت شرکت رو داد و بدرقمون کرد.
این دفعه موقع برگشت به درهای اتاق های مختلف توی راهرو نگاه کردم و سعی کردم اتاق رئیس رو پیدا کنم. اما نشد.
خارج شرکت نفس عمیقی رو به داخل ریه هام کشیدم و خوشحال به طرف ماشین حرکت کردم.
الکس هم دنبالم اومد و گفت:
_منو تا نزدیکیه شرکتت برسون، از اونجا خودم میرم.
سری تکون دادم و هر دو سوار شدیم. در حالی که داشتم کمربند رو می بستم، گفتم:
_بازیگر خیلی خوبی هستی، الان فهمیدم چطور سر بقیه رو کلاه می زاری.
در واقع به در گفتم که دیوار بشنوه. منظورم رو گرفت اما به روی خودش نیاورد.
کمی بعد که پشت چراغ قرمز بودیم، دوباره گفتم:
_چطوری اینقدر قشنگ تونستی نقش یه نامزد نگران رو بازی کنی؟ متعجبم کردی.
_یه چیزایی از بازیگری می دونم.
_اوه، پس هنرش رو یاد گرفتی.
_نه، یکی از دوست دخترام رشته ش بازیگری بود. وقتی ازم می خواست باهاش تمرین کنم، یاد می گرفتم.
اوه! یکی از دوست دختراش؟ مگه چند تا دوست دختر داشته؟ اصلا به من چه؟ اینجا که اینجور چیزا عادیه... طرف با دوست دخترش زندگی هم می کنه بعدا اگه همو پسندیدن ازدواج می کنند.
پوزخندی که روی لبای الکس بود رو نادیده گرفتم و دیگه به این موضوع فکر نکردم. الان باید خوشحال باشم که عکس ها رو دارم و می تونم ازشون ایده بگیرم.
الکس رو نزدیک شرکت پیاده کردم و خودم به طرف خونه رفتم. می دونم شبنم و بچه ها الان خونه ی ما هستند تا سورپرایزشون کنم.

فصل ششم: سورپرایز


همین طور که نگاهم به صفحه ی مانیتور بود، دستم رو چرخوندم تا بشقاب میوه رو پیدا کنم. یه تیکه برداشتم و وقتی گاز زدم و طعمش زیر زبونم اومد، فهمیدم سیبه.
سیب رو می جویدم و یکی یکی عکس هایی رو که امروز توی کامپیوتر ریخته بودم رو نگاه می کردم. بچه ها بعد از اینکه فهمیدن نقشه موفقیت آمیز بوده و عکس ها رو دیدند، رفتند و فقط من و شبنم موندیم.
لب تاپ روی اپن بود و روی یکی از صندلی های اپن لم داده بودم، گاهی هم سرم رو بلند می کردم و شبنم رو می دیدم که داره سیب زمینی ها رو سرخ می کنه و همزمان با آهنگ بلندی که گذاشته بودم کمرش رو قر میده.
لبخندی روی لبم اومد. معلومه که حسابی خوشحاله. در واقع هممون خوشحالیم و انرژی گرفتیم.
هنوز تصمیم نگرفتم دقیقا با عکس ها چیکار کنم. شاید بین خودمون تقسیمشون کردم تا هر کس نظرش رو درباره ی کارها بگه، یا شاید خودم روی همشون کار کنم. از وقتی که اومدم شبنم مدام توی گوشم می خونه که نباید از طرح ها سواستفاده کنیم و فقط کارهاشون رو می بینیم.
منم نهی از منکر شدم و بهش قول دادم همچین قصدی ندارم، راستش حاضر نیستم با این کار یه عمر وجدانم بزنه توی سرم که اشتباه کردی. به خودم قول دادم بعد از دیدن عکس ها همشون رو پاک کنم.
شام رو که خوردیم، جلوی تلویزیون نشستیم و برنامه ی فشن شو رو دیدیم که مورد علاقه ی شبنمه. جالبیش اینه که هیچ مدلی هم برنمی داره و فقط نگاهشون می کنه. کلافه پام رو تکون می دادم و به امروز فکر می کردم که اگه الکس نبود مطمئنا هیچی طبق برنامه پیش نمی رفت. یعنی الان بهش مدیونم؟ اصلا حس خوبی نیست که به همچین آدمی مدیون باشم.
هر چند الان که فکر می کنم می بینم تازه اون بهم مدیون بوده و با این کار شر من از سرش باز شده. حیف شد... تازه یه بهونه ی سرگرمی پیدا کرده بودم.
شبنم حالا حالاها می خواست این مدل ها رو تماشا کنه، پس رفتم توی اتاق و دمر روی تخت دراز کشیدم، لب تاپ رو گذاشتم روی بالش و روشنش کردم تا نگاهی به عکس ها بندازم.
سه تا عکسی رو که ترکیبی از صورتی و یاسی داشت و در جنگل بود رو انتخاب کردم. بعضی از قسمت ها رو زوم می کردم تا دقیق تر ببینم. عینکم روی بینیم سنگینی می کرد و مقداری هم کثیف بود. برداشتمش و با دستمال تمیز کردم.
دوباره که به چشم زدمش، متوجه ی چیز عجیبی توی صفحه ی زوم شده شدم. سرم رو بردم جلو و پایین عکس رو درشت تر کردم. یه چیزی مثل آرم بود. عکس های دیگه رو هم دیدم و مشابه همون آرم پایین سمت راست همشون بود. حتما آرم شرکته که قبلا هم دیده بودمش اما با کمی تفاوت، انگار یه امضاست.
یه دایره که وسطش طرح یه گل بود و زیر چند تا خط مورب و بعد دو تا حرف انگلیسی A.M. یعنی چی؟ شاید حرف اول اسم و فامیلی یه نفره! مطمئن نیستم و کنجکاوی داره دیوونم می کنه. حتما امضای کسیه که طرح رو کشیده یا تائید کرده. من همیشه پایین عکس هایی که آماده هستند رو امضا می کنم...یعنی اینم امضای رئیس شرکته؟
وای خدا! پس بالاخره یه سرنخ از این رئیس مرموز گیر آوردم باورم نمیشه. اگه بهم ده کیلو طلا می دادند اینقدر خوشحال نمی شدم که حالا دو حرف از اسم این رئیسه رو پیدا کردم.
خب، پس کم کم دارم به یه جاهایی می رسم...امیدوار شدم.
*****
دیـــــــنگ! دیــــــــنگ!
لعنت به این صدا! هیچ صدایی عذاب آور تر از آلارم ساعت نیست که به زور می خواد از خواب هفتمین پادشاه بلندت کنه. با بی حالی خودم رو از روی تخت کشون کشون به سمت دستشویی بردم و صورتم رو چند مشت آب زدم تا ویندوزم بالا بیاد.
نگاهمو به چهره ی دختر توی آیینه چرخوندم و برای یه لحظه نفسم توی سینه حبس شد. خودمو نشناختم.
موهای قرمز و چشمایی که سایه و ریمل ازشون ریخته و روی گونه هام پخش شدند. شبیه روح شدم.
دیشب نتونستم برم حموم و رنگ موهام رو بشورم. پس الان باید برم وگرنه پامو نمی زارم شرکت.
یه دوش سریع گرفتم و حوله ی سفیدم رو دورم پیچیدم و یه حوله ی کوچیک رو هم روی سرم انداختم. صدای ظرف و کاسه از آشپزخونه می اومد و این یعنی شبنم بیدار شده. با لبخندی به طرفش رفتم و سلام گفتم.
_سلام، صبح بخیر.
_صبح تو هم بخیر.
_میشه برای من دو تا تخم مرغ بزاری؟ خیلی گشنمه.
_باشه، راستی...
داشتم می رفتم طرف اتاق که با نصفه موندن حرفش برگشتم.
_چیه؟
_انگار دیشب خیلی خوابمون سنگین بوده چون صدای زنگ تلفن رو نشنیدیم!
_تلفن؟
_آره، از ایران هم بود. فکر کنم شماره ی خونتون بود. یه زنگ بزن شاید کار مهمی داشتند.
نمی دونم چرا یکهو دلم شور افتاد. سریع تلفن رو برداشتم و از توی دفترچه شماره ی خونمون رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم.
سه تا بوق خورد و بعد صدای دلنشین مامان رو شنیدم.
_الو؟
بغض لعنتی که هر دفعه گلوم رو می گیره، دوباره برگشته بود. چرا؟ چرا بعد از این چند سال هنوزم با صدای خانوادم و اینکه دلم براشون خیلی تنگ شده، بغضم می گیره و نمی زاره حرف بزنم؟
_الو؟ بفرمایید.
_س..سلام مامانم.
صدام لرزش زیادی داشت اما تونستم کلمات رو از لای لبام بیرون بفرستم. منتظر ایستادم و چند ثانیه بعد صدای مامان رو شنیدم:
_آویسا تویی دخترم؟ الهی فدات بشم... خوبی؟
_خوبم مامان، همه چیز رو به راهه.
_خدا رو شکر، چرا دیر به دیر زنگ می زنی، یعنی ما تماس نگیریم تو یادی ازمون نمی کنی؟
_این چه حرفیه عزیزم؟ جای تو و بابا و آندیا همیشه توی قلبمه. شما همیشه کنارم هستید.
_قربونت برم. چه خبرا؟
_سلامتی، شما بگید، دیشب انگار زنگ زده بودید اما ما خواب بودیم، این تلفن هم صداش آرومه، نشنیدیم.
_نه من زنگ نزدم. مطمئنی؟
_آره شماره ی خونه افتاده. شاید بابا یا آندیا بودند.
_نمی دونم. جفتشون الان بیرونن، برای شام که اومدند، ازشون می پرسم.
_باشه، مرسی. کاری نداری؟
_نه دخترم، مراقب خودت باش به شبنم هم سلام برسون.
_چشم، فعلا خداحافظ.
_خداحافظ دخترم.
بعد از قطع کردن تماس، نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو تا آخرین حد باز کردم و با دستم بادشون زدم تا اشکام پایین نریزند. سریع لباسام رو عوض کردم و رفتم بیرون تا صبحانه بخورم.

 

بچه ها لطفا نظر بدید رمان بیشتر دوست دارید یا مدل لباس و...؟؟!!

منبع: رمان دوستان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 37
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 435
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 435
  • بازدید ماه : 10,056
  • بازدید سال : 96,566
  • بازدید کلی : 20,085,093