loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 479 سه شنبه 28 آبان 1392 نظرات (0)

جشن عروسی( فصل ششم)


http://www.up3.98ia.com/images/u7uzr7ynjr42azlxc8mo.jpg

چون صبح روز جمعه بود، توی ترافیک نموندیم و طبق آدرسی که عارف داده بود، جلوی شرکت خدماتی نگه داشت. پیاده شدیم و داخل شدیم. یه اتاق کوچیک با چند تا صندلی و یه خانوم پشت میز. هر دو جلو رفتیم و آراد شروع به صحبت کرد:
_سلام. دیروز یه آقایی به اسم موحد زنگ زد سه نفر رو خواست برای تمیز کردن یه خونه.
_یه لحظه صبر کنید..............................
دفتر بزرگ و قطوری رو که جلوش بود باز کرد و صفحه ی مربوط به امروز رو چک کرد.
_بله، دو نفر از کارکنان رسیدند، یه نفرشون هم چند دقیقه ی دیگه میرسه. می تونید منتر باشید.
تشکر کردیم و روی صندلی های گوشه ی اتاق با فاصله ی یک صندلی نشستیم. توی فکرم کارایی که ممکن بود امروز انجام بدم رو مرور می کردم. اون خونه به یه خونه تکونی اساسی نیاز داشت ولی کمر من کفاف کارای سخت رو نمی ده......................
داشتم به ناخن هام نگاه می کردم و با خودم می گفتم باید سحان بکشمشون، که خانوم منشی صدامون کرد و گفت که هر سه نفر پایین ساختمون منتظرمون هستند.
وقتی بیرون رفتیم، دو تا خانوم و یه آقا که بهشون می خورد بین سی تا چهل داشته باشند، منتظرمون بودند. آراد پشت فرمون نشست و من هم با خانوم های دیگه عقب نشستم تا زودتر حرکت کنیم. ساعت ده و نیم بود و ما هنوز به باغ نرسیده بودیم.
برعکس داخل شهر که تقریبا خلوت بود، جاده ی شمال پر بود از ماشین و کلی پشت ترافیک موندیم. مسیر قبلی رو پیش گرفتیم و وقتی جلوی باغ رسیدیم، این بار من پیاده شدم و زنگ خونه رو زدم. چند دقیقه ی بعد همون مشتی در رو باز کرد و با دید من و ماشین آراد با خوشرویی ما رو راه داد.
ماشین قرمز آراد زیر سایه ی درخت ها پارک شد و همگی به سمت ساختمون حرکت کردیم. آراد قفل در رو با کلید باز کرد و به داخل قدم گذاشتیم با این تفاوت که این دفعه خونه روشن بود.
همون جلوی در که جالباسی و جا کفشی بود، وسایلمون رو گذاشتیم و آراد از توی ماشینش چند تا پلاستیک رو آورد که توشون مواد شوینده برای شیشه و فرش و یه عالمه دستمال و روزنامه بود.
همگی دست به کار شدیم و قبل از اینکه آراد چیزی بگه، خودم پیش دستی کردم و گفتم:
_من و خانوم ها داخل خونه رو تمیز می کنیم شما آقایون هم برید سراغ حیاط.
اون سه نفر رفتن تا لباساشون رو عوض کنم و من هم جلوی آیینه ی جالباسی سعی کردم شالم رو از پشت ببندم و گره بزنم.
می تونستم سنگینی نگاهش رو حس کنم و چشمای طوسی که بیش از هر موقع دیگه ای وحشی تر به نظر می اومد و داشت از توی آیینه بهم نگاه می کرد. لبخند مصنوعی زدم و رفتم سراغ یه شیشه شوی و روزنامه. برشون داشتم و از اولین پنجره شروع کردم.
زیاد توی این کارها وارد نبودم اما دلیل نمی شد کمک نکنم. نمی خواستم مثل دخترهای پر افاده یه جا بشینم و دستور بدم، اونم جلوی کی؟ آراد؟ امکان نداشت.
آقایون رفتن توی حیاط و ما خانوم ها هم مشغول شدیم. یکی از خانوم ها گفت که اول باید شیشه ها رو از توی قاب پنجره در بیاریم و بعد تمییز کنیم. منم با دنگ و فنگ شیشه رو خارج کردم و یکی بعد از دیگری تمام شیشه های خونه از پذیرایی بگیر تا آشپزخونه رو برق انداختم.
طبقه ی بالا رو گذاشته بودیم برای بعد از ظهر تا بهمون فشار نیاد. توی این مدت اون دو تا خانوم، یکیشون توی آشپزخونه و به تمیز کردن وسایل و کابینت ها مشغول بود، یکی هم توی پذیرایی با جاروبرقی و دستمال می گشت.
کارم که تموم شد روی یکی از مبل ها خودم رو ول کردم و دیدم که خونه چقدر تغییر کرده و به نما اومده. تازه داشتم سلیقه ی صاحب خونه رو تحسین می کردم. دیزاین خونه کاملا سلطنتی با رنگ های گرم بود.
پرده های زرشکی، دو دست مبل طلایی و قهوه ای سوخته، ویترین هایی پر از ظرف های بلوری و سرویس های فنجون و نلعبکی که از چوب شاه بلوطی ساخته شده بودند. میز غذا خوری دوازده نفره ی با رنگ چوب سوخته و فرش های زینتی که مطمئنم همشون دست بافت هستند.
خیلی دلم می خواست بدونم چرا این خونه و وسایل رو همین طوری رها کردند و بهش سر نمی زدند؟ کنجکتو بودنم امانم رو بریده بود اما کافی یه کلمه به آراد بگم تا جوابم رو با تلخی بده. کلا احساس خوبی نسبت به حرف زدن باهاش نداشتم، انگار منتظر یه فرصته تا منو ضایع کنه. مخصوصا حالا که بیشتر شبیه دو تا رقیب هستیم تا همکار.
وقتی خوب طبقه ی پایین رو تمیز کردیم، نوبت سه تا فرش دوازده متری بود که باید حتما می رفت قالی شویی اما چون دست بافت بود، آراد اصرار می کرد که خودمون باید بشوریم. آخه چرا؟ خب وقتی قالی شویی هست چرا دست و پا و کمرمون رو نصف کنیم؟ شاید اینا عتیقه هستند که نمی خواد دست کسی بده؟ بعید نیست توی این خونه طلا و جواهر هم پیدا بشه!
فرش ها رو لول کردیم و دو نفری با هم بردیم جلوی در خونه و بالای پله ها گذاشتیم. یه جورایی مثل ایوون بود که دو تا ستون بلند کنارش قرار داشت و بالای اونا بالکنی بود که درش به طبقه ی بالا باز می شد.
آخرین فرش رو با خانوم ها آوردیم و اونا رفتند تا به تمیز کردن توالت برسن و من هم کمرم رو می کشیدم تا صاف بشه و دستام رو به طرف دراز می کردم. اوخیش، تق و توق استخونم عجب چیز باحالی بود!
روپوشم یه خورده خاکی بود و کمی هم عرق کرده بودم. با پشت دست پیشونیم رو پاک کردم که دستم همون جا موند و نگاهم به حیاط و توی چمن ها افتاد.
اون آقاهه با دستگاه چمنزنی افتاده بود به جون علف های هرز زیر درخت ها و هرسشون می کرد، اون طرف تر هم کنار حوض جلوی ساختمون، آراد در حالی که آب حوض خالی شده بود و توش ایستاده بود، داشت مجسمه ی دلفین رو رنگ می کرد.
اما چشمتون رو بد نبینه، توی این گرما با تابش مستقیم نور خورشید، از شدت عرق زیاد، آراد یه کاری کرده بود که چشمای من داشت از کاسه می افتاد بیرون زیر پام!
فکر نمی کنه اینجا سه تا خانوم هستند، پسره بیشعور رفته پیراهنش رو کنده و فقط با یه رکابی نازک وایستاده که تمام بازو و عضله هاش رو مشخص می کنه. لامصب عجب هیکلی داره.
آی دهنم رو به زور قورت دادم و بد جور داغ کرده بود، حالا نمی دونم بخاطر گرمای هوا بود یا دیدن آراد؟
تنش به خاطر عرق برق می زد و گردنش رو کشیده بود بالا تا بهتر بالای مجسمه رو ببینه و با این کار رگ های برجسته ی روی گردنش رو به نمایش گذاشته بود.
دیگه دارم کباب میشم! تحمل ندارم. چشمم رو هم که نمی تونم ازش بگیرم. وای!
با کلی غر سر خودم تونستم یه خورده مردمکم رو بچرخونم و چند تا پلک بزنم. اومدم برم که پام به فرش لوله شده بر خورد کرد و تا خواستم جلوی کله پا شدنم رو بگیرم، با نشیمنگاه افتادم روی یکی از پله ها و فریادم به هوا رفت. خاک توی سرم اومده بودم فرار کنم دستم پیشش رو نشه، حالا با صدای من برگشته بود به طرفم و با تعجب نگاهم می کرد.


من هیچ وقت اهل خرافه نبودم، اصولا تک و توک ضرب المثل ها رو باور می کنم، اما این بار فرق می کنه و جمله ی "هرچی بدت میاد، سرت میاد" کاملا بین من و آراد صدق می کنه. چرا همیشه باید جلوی اون بیفتم زمین؟ اولین بار ماجرای آلوچه و افتضاحی که بار آوردم و حالا این، افتادن روی پله ها در حالی که اگه یه کم چشمم رو باز می کردم و حواسم رو جمع، این اتفاق نمی افتاد.
قبل از این که آراد یا کس دیگه ای بخواد به طرفم بیاد از جام بلند شدم و با دست خاک روپوشم رو تکوندم. سر که بالا گرفتم آراد پایین پله ها ایستاده بود و پیراهنش رو تن کرده بود اما دکمه هاش باز بود.
سرم رو انداختم پایین و به درد کمی که داشتم فکر کردم. اونقدر زیاد نبود که اذیت بشم، اما اون چیزی که الان اذیتم می کنه نگاه سرزنشگر آراده. حد احتمال اینکه نگران شده باشه رو نمیدم. اما چشماش دو تا چیز رو میگه، اولی اینکه چرا حواست رو جمع نمی کنی؟ و دومی یه چیزی که اصلا نمی فهمم.
آروم خم شدم تا فرش رو کنار بزارم. سنگین بود و باید روی زمین می کشیدمش، همین که یک طرفش رو بلند کردم، طرف دیگه هم اومد و بالا و دستای آراد رو دیدم که دور لوله ی فرش حلقه شدند.
با کمک هم سه تا فرش رو کنار گذاشتیم تا بعدا تکلیفشون مشخص بشه. می خواستم برم داخل اما آراد همون جا کنارم ایستاده بود و نگاهش به زمین بود. فکر کردم شاید بخواد چیزی بگه و منتظر ایستادم، اما ساکت موند. از اولشم معلوم بود که یه تیکه سنگ یخیه. حتی نپرسید حالم خوبه یا نه؟
داخل رفتم و در رو بستم. هنوز دو قدم نرفتم که در باز شد و آراد اومد. از کنارم رد شد و رفت طبقه ی بالا. شونه ای بالا انداختم و رفتم توی دستشویی که حالا بوی مواد اسیدی می داد اما سفید و برق افتاده بود. می خواستم صورتم رو آب بزنم اما بو خیلی شدید بود، پس رفتم آشپزخونه.
چند مشت آب سرد حالم رو جا آورد. ساعتم رو که در آورده بودم دستم کردم و به عقربه ها که یک و نیم رو نشون می دادند خیره شدم. صدای شکمم در اومد و مطمئنم بقیه هم گشنشونه. باید به آراد بگم بره غذا بخره؟ اصلا به من چه؟ خودش میره دیگه. ولی شاید حواسش نباشه. وای! چرا هر وقت یه مسئله ای مربوط به اون به پستم می خوره کلافه میشم؟ چرا اینقدر حضورش منو عصبی می کنه؟ حتی دلم نمی خواد باهاش هم کلام بشم چون مدام یه انرژی منفی و پس زدن ازش ساطع میشه که دوست ندارم.
اگه اون واقعا خوشش نمیاد دور و برش باشم، منم هیچ اصراری ندارم.
از آشپزخونه خارج شدم و همون موقع آراد از پله ها پایین اومد و یه تی شرت به جای پیراهنش پوشیده بود. گفت:
_من میرم نزدیک همینجا از رستوران غذا بگیرم، حواست به همه چی باشه.
سری تکون دادم و اونم رفت. خوشم اومد که مسئولیتش رو خوب می دونه ولی این دلیل نمی شه که حس بهتری نسبت بهش داشته باشم.
اون سه نفر بعد از اینکه قشنگ داخل خونه و حیاط تمیز و مرتب شد، دستاشون رو شستند و توی آشپزخونه منتظر موندند. من هم کنار در ورودی خونه ایستادم و به باغ چشم دوختم که حالا قشنگ تر جلوه می کرد. بهار رو می شد با چشم لمس کرد. تک تک ساقه ها و برگ ها نشونه تابستون رو توی خودشون مخفی کرده بودند و میوه هایی که روی ساقه ها سنگینی می کرد باعث می شد دلم بخواد دستم رو دراز کنم و بچینمشون.
از آخر حیاط ماشین آراد رو دیدم که داره نزدیک میشه و بعد از پیاد شدن با مشتی به طرف خونه اومد. توی دستش دو تا کیسه ی بزرگ بود و وقتی اونا رو به آشپزخونه آورد بوی کباب مستم کرد. همه مشغول شدیم و قرار شد بعد از استراحت و چایی که مشتی قرار بود بهمون بده، خانوم ها بریم سراغ طبقه ی بالا و آقایون هم فراش ها رو تمیز کنند.


طبقه ی بالا چهار تا اتاق داشت که دو تاشون با تخت و کمد بودند. یه دونه و حموم و سرویس بهداشتی هم داشت که تمیز شدند. تا ساعت پنج کارمون تموم شد و رفتیم پایین. وقتی توی خونه دور می زدم ایده های جالبی به ذهنم می رسید که باید روی کاغذ می آوردمشون. حیف که چیزی همراهم نبود.
دست به کمر رو به پذیرایی ایستاده بودم و در و دیوار رو نگاه می کردم که در باز شد و آراد اومد داخل. دستاش رو با دستمال کاغذی تمیز کرد و رو به من گفت:
_باید اینا رو تا جلوی شرکت خدماتی برسونم. زود برمی گردم.
_منم میام دیگه.
_نمیشه فرش ها رو همین طوری بزاریم بیرون، هنوز خشک نشدند. ممکنه بارون بگیره.
_خب مشتی حواسش هست.
_مشتی داره میره پشت باغ از چاه آب بیاره، چون آب وصل نیست مجبور شدیم تمام آب چاه جلوی خونه رو استفاده کنیم.
_یعنی من تنها بمونم؟
_نترس، زود میام بعد می برمت خونه.
_آخه ... تا بری و برگردی ساعت میشه ده شب.
پوزخندی زد و گفت:
_چیه؟ نکنه می ترسی؟
_نخیرم نمی ترسم. اما دوست ندارم تا دیر وقت اینجا بمونم.
_مشتی زود میاد تا تنها نباشی. من دیگه میرم.
_اما ...
_لوس نشو دیگه، خودتو با یه چیز مشغول کن تا برگردم.
سوئیچش رو از روی میز برداشت و رفت. حالا من تنهایی چی کار کنم؟ از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. فرش ها رو انداخته بودند روی طناب هایی که به درخت ها وصل بود. رفتم بیرون و از روی ایوون باهاشون خداحافظی کردم. نگاهی به اطراف انداختم که هنوز روشن بود. همون جا روی پله ها نشستم و دستم رو زدم زیر چونم.
اینجا خیلی قشنگه و اگه یه سفارش جشن به سبک خارج داشتم، می تونستم باشکوه ترین عروسی رو طراحی کنم. اما الان دستم یه جورایی بستست، ایده هام لای منگنه تحت فشارن و نمی دونم دقیقا باید چیکار کنم.
وقتی به خودم اومدم هوا تاریک شده بود. همه جا سیاه بود و برقی هم روشن نبود. ترس توی تمام بدنم وول می خورد و منو به لرزه می انداخت. آروم بلند شدم و به اطراف نگاه کردم. دنبال خونه ی مشتی که قبلا گوشه ی حیاط دیده بودم می گشتم، اما چراغش روشن نبود و منم جایی رو نمی دیدم.
برگشتم سمت خونه و آروم رفتم جلو تا به در برسم. نور ماه تنها روشنایی بود که می ذاشت جلوم رو ببینم و به جایی نخورم. دستم رو بالا آوردم تا اگه به چیزی خوردم بتونم بفهمم چیه. قدم ها سست و کند بودند. برجستگی های روی در رو لمس کردم و سر شیر باعث شد خیالم راحت بشه.
در رو هل دادم و وارد تاریکی محض شدم. امروز لامپ ها رو وصل کردن اما نمی دونم کلید برق کجاست. سمت راست دیوار رو دست کشیدم، جالباسی رو رد کردم تا دست به دو تا کلید خورد. اولی چراغ راهرو رو روشن کرد و دومی مال پذیرایی بود.
چشمام به خاطر نور شدید به سوزش افتادند. دستی روشون کشیدم و بعد ساعت مچیم رو نگاه کردم. نه و نیم بود. پس چرا نمیاد؟
صدای بوق بلندی که توی فضا پیچید، ضربان قلبم رو قطع کرد. تقریبا از جا پریدم و در نیمه باز رو کامل باز کردم. توی تاریکی فقط دو تا چراغ می دیدم که داره نزدیک ساختمون میشه. بعد از جلو اومد پیکر ماشین آراد باعث شد لبخندی از آرامش بزنم. سریع وسایلم رو جمع کردم و بعد از چک کردن همه چیز و خاموش کردم چراغ ها از خونه رفتم بیرون.
در رو که بستم، برگشتم و با صورت رفتم توی سینه ی آراد. چرا ما هیچ وقت نمی تونیم مثل دو تا آدم عادی به هم برسیم؟ چرا باید برخورد بدنی داشته باشیم که هر دفعه باعث کوفته تر شدن بینی من بشه؟!
با اخم به صورتش نگاه کردم و گفتم:
_چرا نرفتی کنار؟
_ببخشید که حواسم به جلوم نبود، خوردم توی صورتتون!
_تو که دیدی من دارم در رو می بندم.
_توی داهات ما، توی تاریکی چیزی نمی بینن، حالا شما زیادی هویچ خوردی و چشمات لیزریه، مشکل من نیست.
_هر دفغه تقصیر توئه که من ناکار میشم.
_اوه جدی؟ بزار ببینم، دفعه ی اول من بودم که از بالای صندلی افتادم روی تو؟
_توی پارک چی؟ یکهو استپ کردی که من بخورم بهت؟ عمدی بود؟
_من از پشت چشم ندارم خانوم.
_الان که ثابت کردی چشمای جلوییت هم خوب کار نمی کنن. حتما به چشم پزشک مراجعه کن.
_بیا برو توی ماشین بشین کم حرف بزن.
_کم آوردی؟
_بیا برو میگم، منم این درو ببندم بریم از دستت راحت بشم.
_من چیکارت دارم مگه؟ تو خودت دردسر سازی؟
_من؟ تویی که از همون اولین بار داری بدن منو سوراخ می کنی!
_همش اتفاقی بود، فکر کردی من خوشم میاد بخورم به تو؟
_نمی دونم، شاید.
_خجالت بکش، هی هیچی نمیگم تو گازو می گیری میری. فعلا این منم که باید برم بینیم رو عمل کنم.
_حتما این کار رو بکن.
_بینی من مشکلی نداشت، تو زدی ناکارش کردی.
_من بهت کمک کردم، عوض تشکرته؟
_ببخشید؟ باید به خاطر اینکار بهت جایزه هم می دادم؟
_الان همه ی خانوما دوست دارن یه بهانه برای عمل کردن بینی داشته باشن، منم مجانی بهونش رو دادم.
_می دونستی خیلی پررویی؟
_آره روزی دو بار اینو می شنوم.
_دو بار کمه، روی صد بار باید بگن.
_فعلا که مامان و بابام هر رو لطف می کنن این کار رو انجام میدن. راضی به زحمت تو نیستم.
_ایـــش. برو کنار ببینم........................
_بیا برو، من که از اولم همینو گفتم. تو وراجی می کنی.
_یه خورده احترام نمی زاری.
_احترام شوهر کرد رفت. می خوام درو ببندم، برو کنار.
کیفم رو توی دستم فشار دادم و رفتم توی ماشین نشستم. ماشاا... از زبون کم نمیاره! نه که من خیلی کم میارم؟ خب، من داشتم از خودم دفاع می کردم اما اون چی؟ همش می خواد لج منو در بیاره و عصبانیم کنه. خیلی خیلی و صد تا دیگه هم خیلی پرروئه. شاید اون داره مثل من از خودش دفاع می کنه اما من عادت ندارم کسی جلوم قد بکشه و روی حرفم حرف بزنه. یعنی تا حالا کسی اینطوری باهام کل کل نکرده. تحملش رو ندارم.
برای بار هزارم پشیمون شدم که چرا قبول کردم باهاش همکاری کنم. حالا هیچ چاره ای جز تحمل ندارم.
وقتی توی ماشین نشست، اصلا نگاهش نکردم و اونم بی محل به من ماشین رو روشن کرد و رفت بیرون از خونه. درو بست و دوباره سوار شد. از سر کوچه مشتی رو با چند تا دبه ی آب دیدیم که داره میاد طرفمون و آراد دوباره از ماشین پیاده شد.
یکی از دبه ها رو گرفت و به مشتی کمک کرد تا ببرتشون توی خونه. صدای حرفشون رو می شنیدم که مشتی می گفت کارش طول کشیده و مجبور شده دو بار برای آب بره. پس چرا وقتی برگشت من ندیدمش؟ جواب کاملا واضحه، توی خیال خودم غرق بودم برای همین ندیدمش.
آراد بهش گفت که فرش ها رو بزاره توی ایوون تا خودش بیاد بندازتشون. ما دو نفری به زور اونا رو جا به جا می کردیم، حالا اون پیرمرد چطوری اونا رو برداره؟ چه انتظاری داره این.
وقتی توی ماشین نشست، سریع گفتم:
_اون فرش ها سنگینن، چرا ازش خواستی اونا رو برداره؟
_نترس خودم می دونم براش سخته. دو تا پسراش خونشون همین کوچه ی بقله، اونا میان کمک می کنند.
_آهان.
دیگه تا رسیدن به خونه ی ما حرفی نزدیم. بهتر، حوصله ندارم با رشته های اعصبیم با حرفاش بازی کنه.
توی کوچمون که فقط با چند تا چراغ تیر برق روشن بود، پیچید و بعد جلوی خونمون نگه داشت. با یه خداحافظی کوتاه از ماشین پیاده شدم و در کیف دستیم رو باز کردم تا کلید دربیارم. هرچی دستمون رو چرخوندم کلید رو پیدا نکردم. وا! من که صبح گذاشتمش این تو، پس حالا کجاست؟//؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خم شدم و تمام محتویات کیفم رو روی زمین خالی کردم تا کلید رو پیدا کنم. اما به جای گوشی و کلید، لوازم آرایشیم روی زمین افتاده بودند. با چشم های گرد داشتم به زمین نگاه می کردم و بعد کیفم رو توی دستم چرخوندم. این که دقیقا ... نه، صبر کن ببینم.
اَه اَه! لعنت به این شانس! این کیف لوازم آرایشیمه که دقیقا با کیف دستی مشکیم سته و آندیا چون نمی دونسته اینو به جای کیف اصلیم آورد. اصلا حواسم نبود که اینم روی میزه و ممکنه اشتباه بگیره.
وسایل رو سریع توی کیفم ریختم و زنگ خونه رو چند بار زدم. چرا هیچکس نیست؟ نکنه رفتن بیرون؟ خدایا من چیکار کنم؟ با حرص پوفی کردم و موهام رو توی شالم بردم. برگشتم و یه نگاه به کوچه انداختم که دیدم آراد یه دستش زیر چونشه و تکیه به کاپوت ماشینش داره منو نگاه می کنه. توی چشماش شیطنتی برق می زد که توی این تاریکی و نور کم هم می تونستم ببینم.
منم خیره شدم بهش و با سر بهش گفتم چیه؟
لبخندی زد و گفت:
_از حرکاتت فهمیدم ماجرا چیه، بیا زنگ بزن به خانوادت.
دستش رو توی جیب شلوارش کرد و گوشی لمسیش رو بیرون آورد. چاره ای نداشتم، بهتر از این بود که ساعت یازده شب توی کوچه وایستم. گوشی رو گرفتم و با مامان تماس گرفتم. گفت که از صبح خونه ی مادربزرگم با بابا موندن و آندیا هم عصر رفته پیششون.
گفتم که کلید ندارم و اینم شماره ی آراده و ازشون خواستم سریع بیان خونه. بیچاره ترسید اتفاقی برام افتاده باشه، برای همین گفت الان حرکت می کنن.
گوشی رو برگردوندم و دست به سینه به دیوار خونمون تکیه دادم. آراد هم رو به روم روی کاپوت ماشینش نشسته بود و اطراف رو نگاه می کرد. چرا مونده؟ فقط نگه نگران منه و از این حرفا که خندم می گیره. هر چی که هست، خیالم راحته که اون هست و تنهام نذاشته، تاریکی و تنهایی رو اصلا دوست ندارم.
چند دقیقه که گذشت، صداش رو شنیدم:
_بیا توی ماشین بشین.
_چرا؟
_بهت میگم بیا.
_آخه...
همچین نگاهم کرد که فکر کردم آدم کشتم. چرا اینقدر اون چشما جذبه دارن که نمی زارن زبونم توی دهن بچرخه و حرف بزنم؟ آروم توی ماشین نشستم و اونم کنارم قرار گرفت. قبل از اینکه چیزی بگم، خودش شروع کرد.
_چند تا پسر دارن از سر کوچه میان این طرف، درست نبود اون طوری بیرون وایستیم.
خب، حرفش درست بود. ظاهر خوبی نداشت اگه بیرون می موندیم. بعد از نیم ساعت ماشینمون داخل کوچه شد و خانوادم پیاده شدند. آراد با همه احوال پرسی کرد و بعد از خداحافظی و تشکر بابا، رفت.
ما هم رفتیم داخل و من کلی غر زدم که کلی منتظر بودم. آندیا رو هم نمی تونستم دعوا کنم که کیفم رو اشتباه برداشته، فقط یه چشم غره بهش رفتم و داخل اتاقم شدم. مقصر اصلی خودم بودم که کیفم رو خودم برنداشتم.
امروز واقعا خسته کننده بود و کمرم بعد از صاف شدن روی تخت، درد خودش رو نشون داد. دمر خوابیدم و به رفتار امروز و بحثم با آراد فکر کردم. من و اون به تفاهم نمی رسیم و همین برامون کلی دردسر درست می کنه، اینو مطمئنم.

///////////////////////////////////////////////////


نوز خواب رو توی بغلم گرفته بودم و دوست نداشتم ولش کنم. خستگیه دیروز پدرم رو در آورده بود و حالا با هر چرخشم توی تخت بدن کوفتم به درد میومد و عضلات ران و دستم کاملا خشک شده بودند. از وقتی اومدن ایران اصلا صبح ها نرمش نکردم و به خاطر همین فشار ناگهانی همشون گرفتن.
امروز از دنده ی چپ بلند شدم و مثل برج زهرمار به همه چیز گیر می دادم. از رنگ چایی صبحانه گرفته تا اس ام اس بازی کردن سر صبحی آندیا. همش به آندیا می پریدم و به غرغر مامان هم توجهی نداشتم. می دونستم که امروز باید برم باغ و آراد هم قراره تا اونجا اسکورتم کنه.
با فشاری که موقع مسواک زدن به دندونام آوردم، حسابی لایه ی روشون رو برده بودم و فکر کنم با لبخندم و نمای سفیدی بیش از اندازه ی دندونام همه به عینک آفتابی احتیاج پیدا کنند! اصلا نمی دونم چرا اسم آراد که میاد، اخمام خود به خود جمع میشن؟ شدیم جن و بسم ا... !
برعکس دیروز، یه تیپ اسپرت خفن با رنگ بنفش و طوسی زدم و از خونه زدم بیرون. جلوی در خونه منتظر بودم تا آقا تشریفشون رو بیارن. رانندم نیست اما چون تمام طول مسیر خسته کننده رو حرف نمی زنیم، حس می کنم اگه عقب بشینم سنگین ترم. آخه اصلا تحویل نمی گیره. حالا نکه تو خیلی بهش محل می زاری؟
خب، من که نمی تونم سر حرف رو باز کنم، دختری گفتن ... پسری گفتن. خجالت نمی کشما اما خوشم نمیاد توی این جور روابط من قدم اول رو بردارم. می دونم که بالاخره بخاطر این همکاری اجباری هم که شده مجبورم باهاش هم کلام بشم و چه بهتر که از الان رو در بایسی رو کنار بزارم، اما دلم باهاش صاف نمیشه. اصلا تحمل قیافه ی تخس و برق چشماش وقتی منو لای منگنه می زاره رو ندارم. احساس می کنم داره باهام بازی می کنه و منم عروسک خیمه شب بازیشم. چیزی که تا حالا برای هیچ بنی بشری نبودم.
صدای بوق منو از عالم هپروت به واقعیت پرت کرد و با دیدن ماشین آراد، عینکم رو از روی موهام سر دادم جلوی چشمم. با قدم هایی که به خاطر کفش اسپرتم اصلا خانومانه نبودند، به طرف در عقب رفتم که در جلو باز شد.
شک داشتم بشینم جلو اما به خاطر اینکه بهم متلک نندازه، سریع سوار شدم و اونم حرکت کرد. در حالی که نگاهم به رو به رو بود، گفتم:
_سلام.
_سلام.
بازم سکوت. هیچ تلاشی برای شکستنش نمی کرد و منم با اینکه خیلی دلم می خواست یه چیزی بگم اما دهنم رو بستم. آخه چی می تونم به پسر عموی شوهر خواهرم بگم؟ کسی که چند روزه می شناسمش و سر جمع چهار بار دیدمش.
کلافه به خیابون های شلوغ و مردم با عجله در روز شنبه نگاه می کردم و دلم می خواست یه جوری این یک نواختی رو از بین ببرم. فکر کنم اگه با موضوع کارمون و جشن شروع کنم خوب باشه، حداقل جفتمون چیزی برای گفتن داریم. صدام رو صاف کردم و با نگاه به نیم رخش شروع کردم......................
_ نقشتون برای باغ چیه؟ چیزی در نظر دارید؟
برای لحظه ای نگاهشو از جلوش گرفت و به من نگاه کرد که البته به خاطر عینکش نمی تونستم چشماش رو ببینم، اما پوزخند روی لبش خوب مشخص بود.
_چیه؟ نکنه می خوای تقلب کنی؟ من دوست ندارم کسی از کارام کپی کنه ها!
خدایا ... این خودش شروع کرد، حواست باشه. اصلا نمیشه دو کلوم با این پسر جدی حرف زد و توی ذوق من نزنه. کلافه مایل به سمتش نشستم و عینکم رو دادم بالای سرم. با جدیت گفتم:
_اولا که من تقلب بلد نیستم چه برسه بخوام انجامش بدم. دوما کپی هم نمی کنم چون نیازی ندارم.................
_واقعا؟ پس خ.یلی واردی توی کارت.
_بله، لااقل از شما واردترم.
_اونوقت چی باعث شده این طوری فکر کنی؟
_اطمینان به خودم. من کارم رو خوب بلدم.
_قبلا هم گفتم، تو هیچی درباره ی من نمی دونی.
_نیازی نمی بینم، من و شما قراره به هم کمک کنیم پس آشنایی لازم نیست.
_اتفاقا یه نصیحتی بهت می کنم، همیشه کسی که می خوای باهاش همکار بشی رو خوب بشناس.
_من شما رو می شناسم، پسر عموی عارفید. نیستید؟
_آره هستم. حالا یه چیزی بگم تا یادم نرفته، میشه اینقدر منو جمع نبندی؟ من یه نفرم.
_من توی کارم رسمی هستم، بهتره.
_کار شما توی محیط کاری صحیحه، اما ما به خاطر روابط فامیلی اینجاییم.
_بازم من ترجیـ ...
_من اصلا راحت نیستم که تو رو جمع ببندم. خواهشا راحت باش، بگو آراد.
_نمیشه، اونجوری من راحت نیستم.
_اما من راحتم. اصلا من اول میگم ... آویسا. حالا تو بگو.
با دهانی باز نگاهش کردم. ببین چطوری بحث رو عوض کرد! آخه چه اصراریه من اسم کوچیکش رو بگم؟ اصلا نمی تونم.
_خوب دیگه شما نمیگم. تو خوبه؟
_خیر، فقط اسم. خودم ... من اسمم رو دوست دارم.
_آخه ......................................
_ای بابا! نمی میری که ... یه بار امتحان کن.
خبر نداری من روزی چند بار اسمت رو توی دلم تکرار می کنم. اما به زبون آوردنش اونم حالا که کنارشم برام سخته. من چم شده؟ چرا اینقدر دستام عرق کرده؟ وای نه، دوباره استرس گرفتم و دستام خیس شده. آب دهنم رو فرو دادم و گفتم:
_هر وقت خواستم صداتون کنم اونوقت میگم.
_خب اینم برای سروع بد نیست.
_شروع چی؟
_همکاری.
_آهان، همین همکاری. داشتم می گفتم چه نقشه ای برای باغ داری؟
_یه چیزایی توی سرم هست اما امروز قشنگ می شینیم فکر می کنیم تا یه چیز خوب از لا به لای فکرامون در بیاد.
_درسته، می خوام یه چیز عالی بشه. این عروسی برام از همه مهم تره چون مال خواهرمه.
_عارف مثل برادرمه، منم دلم نمی خواد چیزی باعث در حق بهترین شب زندگیش کوتاهی کنم.
_منظورت چیه؟
_سادست، اخلافات من و تو مربوط به خودمونه. قرار نیست به کار لطمه ای بزنیم.
_منم نمی خوام عروسی خراب بشه. بحثش جداست.
_خوبه، اولین وجه مشترک.
_حالا می تونیم امیدوار باشیم.
_گمونم.
لبخندی زدم و با زدن دوباره ی عینک به جاده خیره شدم. برای شروع خوب بود. بدون دعوا یه صحبتی داشتیم. شاید توی مدت بتونم باهاش بسازم. صدای خواننده که حالا از ضبط پخش می شد، سکوت رو شکسته بود و تا آخر مسیر ادامه داشت.
دنبال کی می گردی؟ عشق تو رو به روته
هر چی دلت خواست بگو، چه موقع سکوته؟
این روزا فرصت کمه، پیش اومده از دست نده
وقتش اگه بگذره، واسه دوتامون بده

************************************************************************

 


مشتی در باغ رو باز کرد و خودش رفت بیرون تا خرید کنه. داخل حیاط ایستادم و به حوض خالی از آب نگاه کردم. اگر بشه تزئیناتی دور حوض انجام داد خیلی خوب میشه. آراد کنارم ایستاد و گفت:
_خب، از کجا شروع کنیم؟
_ما که هنوز طرحی نداریم.
_خب فعلا هرچی توی ذهنمون میاد رو روی هم بزاریم تا یه چیزی از توش در بیاد.
_باشه، از داخل خونه شروع کنیم.
سری تکون داد و با هم داخل ساختمون رفتیم. با دستش به پله ها اشاره کرد و گفت:
_طبقه ی بالا که کاری باهاش نداریم. بهتره همین پایین اتاق عقد رو درست کنیم.
_خوبه، هم بزرگه هم خوشگل.
_اما کلی وسایل اضافه اینجاست. مبلا و میزا و ویترینا.
_می بریمشون بالا، اما یه چیزایی هم خوبن مثل آباژورهای بلند دور سالن.
_آره، اونا رو نگه می داریم. فرشا چی؟
_به نظرم بزاریمشون.
_اما کف سرامیکه، اینطوری شیک تره.
_ولی با فرش قشنگ تره مخصوصا اگه یه دونه زیر سفره ی عقد باشه.
_من با فرش مخالفم، اگه قرار باشه فرش بزاریم نمی تونیم از وسایل مدرن استفاده کنیم.
_چرا؟
_چون نقششون قدیمیه و دست بافت.
_اما من میگم فرش باشه بهتره.
_خیلی خب، از آندیا و عارف می پرسیم که چجوری می خوان؟ مدرن یا سنتی.
_قبوله.
رومو برگردوندم و به آشپزخونه رفتم. توی یخچال دنبال آب گشتم اما نبود. از شیر هم آب نمی اومد. تازه یادم افتاد که آب این خونه وصل نیست و باید لوله هاش تعمیر بشن. داشتم از تشنگی می مردم.
دنبال آراد گشتم و توی سالن روی یکی از مبل ها پیداش کردم. جلوی مبل رو به روش ایستادم و گفتم:
_من خیلی تشنمه اینجا هم آب نیست.
_خب من چیکار کنم؟
_میگم تشنمه، از کجا آب پیدا میشه؟
_مشتی توی یخچالش آب داره اما الان نیست.
_می تونی از توی خونش آب بیاری؟
_نه!
_چرا؟
_نمی تونم بدون اجازه وارد خونش بشم که.
حالا عذاب وجدان پیدا می کنه. ای تو روحت! نمی خواد برای من نقش یه آدم خوب رو بازی کنی. می دونم که چون من ازش می خوام بره قبول نمی کنه وگرنه اگه دوست دخترش بود با کله می رفت تا اونجا و با خود یخچال برمی گشت.
تشنگیم خیلی شدید بود و گلوم خشک. از خونه خارج شدم و به طرف انتهای حیاط رفتم. یه اتاق که پشت چند تا درخت پنهان بود. پاهام رو روی چمن ها می ذاشتم و بعضی شاخه های کوچیک زیر کفشم قرچ و قوروچ می کردند، انگار توی جنگل بودم.
جلوی در اتاق ایستادم و دستم رو به طرف دستگیره بردم. چند بار عقب کشیدمش اما در آخر در رو باز کردم. مشتی قفلش نکرده بود. خدایا منو ببخش، خودم به مشتی میگم که بدون اجازش رفتم توی خونش. حالا میشه یه لحظه سرتو بگیری اونور تا من آب بخورم و بیام؟! مرسی.
چون خونش فرش داشت کفشمو کندم و رفتم تو. در رو باز گذاشتم و به اطراف نگاه کردم. دو تا اتاق تو در تو بود که ورودی یکی به وسیله ی پرده پوشیده شده بود و اتاقی که من توش بودم چند تا پشتی و تلویزیون به اضافه ی کابینت و وسایل آشپزخونه رو داشت. یه یخچال کوچیک ته اتاق بود.تند رفتم طرفش و درش رو باز کردم.
اوخــیش! آب! پارچ رو برداشتم و آب رو توی لیوانی که روی کابینت بود خالی کردم. قلپ قلپ خوردم و جیگرم حال اومد. پارچ رو سر جاش گذاشتم و لیوان رو هم شستم.
یکهو صدایی از پشت سرم اومد که منو از جا پروند. در بسته شده بود. شاید باد زده! نمی دونم اما خیلی ترسیدم. آروم رفتم طرفش و بازش کردم. کسی نبود پس حتما باد زده. مسیر ساختمون رو پیش گرفتم و آراد رو جلوی پله ها دیدم.
محلش نذاشتم چون خیلی از دستش ناراحت بودم. ناسلامتی من تشنم بود اما اون بی خیال ولو شده بود. از کنارش رد شدم و عمدا تنه ی آرومی به شونش زدم. هر چند شوهنه ی من به بازوش برخورد کرد از بس قدش بلنده. صداشو از پشت سر شنیدم:
_خودت شروع کردیا!
برگشتم طرفش و طلبکارانه گفتم:
_چیو شروع کردم؟
_دعوا رو.
_من با شـــما دعوایی ندارم.
_با شدم شما؟ معلومه حسابی از دستم ناراحتی.
_من با شمـــا کاری ندارم و از شمـــا هم ناراحت نیستم.
_آره کاملا معلومه!
_همینه که هست.
تمام "شما" ها رو عمدا می کشیدم.
برگشتم تا برم بالا اما با صدا کردن اسمم باعث شد بایستم. چرا داره حرص منو در میاره؟ لذت می بره؟ اعصاب ندارم که بهم متلک بندازه یا حرفی بزنه که باعث ناراحتیم بشه.پس بی خیال به راهم ادامه دادم و وارد ساختمون شدم.
صدای قدم هاش رو از پشت سرم شنیدم. دلم می خواست زودتر جا به جایی سالن رو شروع کنیم تا بتونم توی فضای خالی سالن بهتر تصمیم بگیرم. به طرف آراد رفتم و گفتم:
_باید از امروز کارها رو شروع کنیم. فعلا سالن رو خالی کنیم و مبل ها رو ببریم بالا، بعد ...
_مبل ها رو من با تو نمی تونم جا به جا کنم چون خیلی سنگینن. فردا با کارگر میام اینجا، فعلا تابلوها و میزها رو ببریم.
سری تکون دادم و مشغول شدیم. آراد تابلو ها رو از روی دیوار برمی داشت و من یه گوشه جمعشون می کردم. عسلی ها رو هم با تابلوها بردیم بالا و بعد مشغول خالی کردن بوفه ها توی جعبه شدیم. همه چیز رو انتقال دادیم به یکی از اتاق های طبقه ی دوم و حالا سالن خالی تر به نظر می اومد و رنگ شیری دیوار به چشم می اومد. شیری با رنگ پرده ها جور در نمی اومد، پس حتما پرده ها باید عوض بشن. ایدمو به آراد گفتم و اونم موافقت کرد.
توی یه کاغذ کوچیک مشغول لیست کردن کارها شدیم.
اول از همه کارگرها که باید جمع و جور کنند. دوم خرید پرده. سوم خرید صندلی های شیک برای داخل و خارج ساختمون همراه با میز. خرید وسایل سفره ی عقد و تزئینات سالن رو هم به سلیقه ی آندیا و عارف باید انجام بدیم.

وقتی آراد منو جلوی خونمون پیاده کرد، گفت که فردا باید با آندیا و عارف بریم خرید. شبنم هم باهامون می اومد پس ساعت ده صبح قرار گذاشتیم که تا اون موقع کارگرها وسایل رو جا به جا کرده باشن.
شب موضوع رو به آندیا گفتم و خیلی خوشحال شد که یه خرید گروهی در پیش داریم. گشن توی پاساژها و خرید وسایل تازه جزو چیزاییه که خواهرم عاشقشونه.
موقع خواب وقتی ملحفه رو تا روی شکمم کشیدم، به مشتی فکر کردم که چطور وقتی بهش گفتم بخاطر تشنگی وارد خونش شدم، لبخندی زد و گفت هر وقت که بخوام بازم می تونم برم خونش و آب بردارم. آراد هم که کنارم ایستاده بود حسابی دماغش سوخت.
************************************************
طبق معمول هر روز که بیدار شدم، صبحانمو خوردم و آماده شدم تا با آندیا و بقیه برم بیرون. شبنم زود خودشو رسوند و هر سه منتظر پسرها شدیم. یک ربع بعد ماشین آراد جلوی پامون ترمز کرد. به محض سوار شدنمون آراد گفت که کارگرها رو بردع و همه چیز به طبقه ی بالا منتقل شده.
اولین چیزی که به دنبالش رفتیم پرده بود. چند تا مغازه ی پرده فروشی در یک راستا پشت سر هم قرار داشتند که یک یکی زیر پا گذاشتیمشون. دلم می خواست از حریر سفید ساده که براق هم باشه استفاده کنم با پارچه ی ساتن بادمجونی چون رنگ بنفش جزو رنگ های اصلی تزئیناتمون بود.
پرده رو با سلیقه ی سه تا خانوم ها که من و شبنم و آندیا باشیم، انتخاب کردیم. بعد رفتیم سراغ صندلی و میز که یه قسمت دیگه ای از بازار بود. صندلی هایی شیکبا روکش یاسی بهترین انتخاب بود که تکیه گاه بلندی داشت. پایه های صندلی و میزها هم سفید بودند.
بعد از سفارش دادن قرار شد پنج روز دیگه بیارنشون باغ. از مغازه که خارج شدیم ساعت دو بعد از ظهر بود و صدای شکمامون در اومده بود. به اولین رستوران سر راهمون رفتیم و سفارش کباب دادیم. دور هم از چیزایی که گرفتیم حرف زدیم و قرار شد بعد از ناهار بریم سراغ سفره ی عقد.
چیزهایی که توی یه سفره ی عقد کامل نیاز هست رو از مامان پرسیدم و می دونستم چی می خوایم واسه ی همین توی خرید گیج نبودیم.
پارچه ی ساتن سفید با تور یاسی و روبان های یاسی رو انتخاب کردم که همه خوششون اومد، اما در مورد آراد زیاد مطمئن نبودم. برای ایده ی جدیدم تنگ های متوسطی رو خریدیم تا توشون شمع هایی به شکل رز شکفته بزاریم. پیشنهاد دادم هفت تا تنگ و هفت ها شمع به رنگ های رنگین کمان باشه. جام هایی رو خریدم که با گل های ریز مینیاتوری و روبان تزئین بشن و توشون عسل، اسپند و آب بزاریم.
برای جای حلقه هم یه صدف بلوری که درش باز و بسته می شد رو انتخاب کردم که خیلی به وسایل دیگه ی سفره می اومد و قصد داشتم برای تزئینش از یه چیز مخصوص که با روبان و گل فرق کنه استفاده کنم.
خوشبختانه آراد زیاد از این جور چیزها سر در نمی آورد که منو خیلی خوشحال می کرد. اینطوری بیشتر نظر می دادم و بقیه هم نظراتم رو با سر قبول می کردند. یه جورایی اراد لال شده بود و با سکوتش دنبالمون کشیده می شد. منم مثل بلبل حرف می زدم و احساس می کردم توی نیویورک و مشغول شغل همیشگیم هستم. یه طراح عروسی که دستوراتش انجام میشه.
وسایل سفره ی عقد رو تمام و کمال خریدیم و چند تا بادبزن حصیری بزرگ هم گرفتم تا بعد با گل مصنوعی تزئین بشن تا روی دیوار پشت سر عروس و داماد بزاریم. آندیا از بادبزن ها خیلی خوشش اومد.
ساعت هشت شب بود که رسیدیم خونه و بسته های خرید رو بردیم به اتاق من. شبنم هم موند و سه تایی تا صبح بیدار موندیم و گفتیم و خندیدیم. از لباس هایی گفتیم که دلمون می خواد برای عروسی بپوشیم، آندیا هم چون انتخاب چندانی نداشت و باید سفید می پوشید به رنگ های شادی که ما انتخاب می کردیم حسودی می کرد.
کم کم خوابمون گرفت و من به فردا فکر می کردم که دوباره باید با آراد به باغ برم تا وسایل رو ببریم و من مشغول تزئین وسایل بشم.

 


یه کیک خیلی بزرگ. اینقدر بزرگ که حتی ده نفر هم نمی تونستند بلندش کنند. ارتفاعش به قدری زیاد باد که گردنم رو تا آسمون بالا بردم اما نتونستم تهش رو ببینم. خامه های زیادی که دور تا دورش بود آب دهنم رو راه انداخت. شکلاتای تیکه ای روش. وای! دیگه نمی تونم جلوی ناخونک زدنم رو بگیرم.
دستم رو بردم جلو که یکدفعه یه درد بدی توی شکمم پیچید!
_آخ!
چشمام رو باز شدند و با گنگی به اتاقم نگاه کردم. خواب بود؟ نه! تازه می خواستم خامش رو بچشم.
شکمم چرا درد می کنه؟ عجبا! از دیشب تا حالا روی زمین بودم برای همین گردن و کمرم درد می کرد، فکر کنم غلنج کردم. چشمام رو با دستم مالیدم که یه دفعه باز درد بدی توی دلم پیچید.
اینجا چه خبره؟ چشمام از زور درد جمع تر شدند و دستام رفتن روی شکمم. خدایا ... دردش خیلی بده.
به سمت راست چرخیدم و به پهلو خوابیدم. نفس های یه نفر به صورتم می خورد و موهام رو می زد کنار. با باز شدن چشمم صورت نشسته ی آندیا رو دیدم که دهنش باز مونده و خر و پوفش به صورتم می خوره. کلش رو زدم کنار و راست خوابیدم.
یکهو یه دست دور قفسه ی سینم بسته شد. از شدت تعجب چشمام گرد شدند و به سمت چپم نگاه کردم. این شبنم معلوم نیست توی خواب کیو بغل کرده که اینطوری منو چسبیده! خواستم دستشو از دورم باز کنم که آندیا با زانوش یه لگد زد به پهلوم که فکر کنم جاش تا یک ماه بمونه.
الهی روز عروسیت بارون بیاد همه خیس بشن! داغونم کردی! به فنا رفتم! مـــــادر!
حالا وسط این دو تا غول نمی دونستم چطوری تکون بخورم؟ اینقدر سفت بهم چسبیده بودند که یه میلی متر هم جا نداشتم. با یه دستم پهلوم رو گرفتم و با اون یکی هم دست شبنم رو از دورم باز کردم. خواستم بلند شم که صدای زنگ ساعت این پت و مت احمق رو بیدار کرد و جوری از ترس بلند شدند و نشستند که من پرت شدم روی تشک و سرم توی بالش فرو رفت.
آخه من به چه امیدی اومدم وسط اینا خوابیدم؟ تا الان منو له نکردن خوبه. از این پایین به قیافه های خواب آلودشون نگاه کردم که چطوری شپش های موهاشون رو می تکونن و صورتشون رو می خارونند. اصلا نمی دونند بهداشت چی هست؟ وسط دو تا باکتری کپه مرگم رو گذاشته بودم.
با صدای سرفه ی من چشماشون قشنگ باز شد و منو نگاه کردند بعد مثل این احمقا یه لبخند از این بنا گوش تا اون بنا گوش زدند. اخمم رو جمع کردم و گفتم:
_زدید منو ناقص کردید حالا خنده هم می کنید؟
آندیا همون طور که خمیازه می کشید، گفت:
_من که همیشه آروم می خوابم و وول نمی خورم. تقصیر شبنمه.
شبنم نگاه حق به جانبی کرد و گفت:
_من که وقتی خوابیدم اصلا هیچی نمی فهمم.
آندیا: برای همین میگم تقصیره توئه دیگه، چون نمی فهمی چطور لگد می پرونی.
شبنم: من لگد نمی زنم.
آندیا: اتفاقا ضربه ی پات خیلی کشندست، یادت نیست وقتی من راهنمایی بودم می اومدی خونمون بعد همش موقع خواب انگشتای پات می رفت توی چشم و چال من؟
شبنم: اون موقع بچه بودم، الان که اونطوری نمی خوابم.
نخیر، اگه تا شب اینجا بشینیم اینا می خوان تقصیر رو گردن هم بندازن. توی جام نیم خیز شدم و گفتم:
_بسه بابا، جفتتون بد می خوابید. شبنم که انگار عروسک خرسش رو بغلش داده بودن همچین منو فشار می داد که شیرم در اومد. تو هم آندیا خانوم یا خر و پوف می کنی یا لینگ کاراته راه میندازی. قشنگ پلهوم رو صاف کاری کردی ... هزینش رو بعدا بگو حساب کنم باهات.////////////////////////////////
آندیا:خب من نمی تونم روی زمین بخوابم، روی تخت خوبما اما روی زمین دست خودم نیست.
شبنم: منم چون گرم و نرم بودی اونطوری بغلت کرده بودم عزیزم، ابراز علاقه بود.
_خیلی خب بابا، خر شدم اینم گوشم اینم دمم. حالا پاشید بریم بیرون یه چیزی کوفت کنیم که من باید برم.
از جاشون بلند شدند و من هم گردنم رو چرخوندم که صدای اسخونم در اومد. یه خورده نشسته نرمش کردم و کمرم رو به اطراف چرخوندم که چشمم به بالش آندیا افتاد.
وای! یعنی سوژه گیر آوردم در حد تیم ملی! این دختر هنوز عادت بچگیش رو ترک نکرده. با دهن باز می خوابه که هیچی، آب دهنشم روی بالش ریخته و جاش مونده. الهی دو عارف بگردم، حیف شد این گل پسر که داره با خواهر من عروسی می کنه. باید زودتر بهش هشدار می دادم که این خواهر من هنوز نی نی کوچولوئه.
بعد از صبحانه که با کل کل و شوخی های ما سرف شد و مامان رو هم به خنده آورد، به اتاق مامان و بابا رفتم و با اجازه ی مامان دستگاه مخصوصش رو که باهاش طرح های رنگی روی شیشه و بلور می ندازه رو برداشتم. برچسب های اکلیلی رو هم توی پلاستیک انداختم و کنار خریدهای دیروز گذاشتم.
به اتاق آندیا رفتم و گفتم که به آراد خبر بده من تا نیم ساعت دیگه حاضرم. باید امروز شمارش رو بگیرم تا راحت باشم. یه تیپ اسپورت قهوه ای – کرم زدم و با بسته های وسایل رفتم پایین ساختمون. شبنم هم وسایل رو تا آسانسور برام آورد و بعد از خداحافظی رفت خونه.
جلوی در منتظر موندم و سر کوچه رو نگاه می کردم تا ماشین قرمز آراد رو ببینم. خیلی طول نکشید و آقای خوش تیپ جلوی پام زدن روی ترمز. پیاده شد و وسایل رو عقب گذاشت. نمی تونستم چشم ازش بردارم. شلوار پارچه ای سفید با پیراهن آبی راه راه تنش بود که یقش ایستاده بود. یعنی براد پیت جلوش کم می آورد.
موهاش رو داده بود بالا و جلوش رو سیخ گذاشته بود که به خاطر کوتاه بودن زیاد هوا نمی رفت. چشمای طوسیش از همیشه شیطون تر بودند و منو می ترسوند.
داخل ماشین نشستیم و بعد از بستن کمربند حرکت کردیم. مسیر دو ساعته رو سریع رفت و وقتی به خودم اومدم داخل ساختمون ویلا بودم و آراد وسایل رو روی میز غذاخوری بزرگ گوشه ی سالن گذاشت. حالا فضای سالن خالی بود و نوبت ما تا همه چیز رو با سلیقه ی خودمون بچینیم.
نگاهی بهش انداختم و چشم در چشم شدیم. برقی که توی چشمای گربه ایش بود بهم می گفت که آماده ی کاره و قراره یه عروسی درست و حسابی رو طراحی کنیم. امیدوارم همه چیز کنار هم خوب پیش بره.

////////////////////////////////////////////////////////

شت میز نشستم و صدف بلوری رو با دقت روی روزنامه ی پهن شده گذاشتم. دستگاه رو در آوردم و مشغول کشیدن گل های ریز بنفش و آبی روی صدف شدم. با دقت کارم رو انجام می دادم و گاهی سر بلند می کردم و آراد رو می دیدم که داشت پرده رو عوض می کرد. مشخص بود که قبلا اینکار رو انجام داده چون دقیقا می دونست چیکار باید بکنه.
یه چیزی در مورد آراد برام عجیب بود. اصرارش برای کمک کردن توی جشن برای چیه؟ چطوری این همه چیز رو می دونه و سلیقه ی خوبی داره؟ از یه پسر بعیده چون اکثر کسایی که دیدم حوصله ی اینکار رو داشته باشن خانومن و امکان نداره که آراد شغلش مثل من باشه. فکر کن، حتی یه در صد!
بعد از اینکه صدف رو گوشه ی میز گذاشتم تا خشک بشه، بلند شدم و به نتیجه ی کار آراد نگاه کردم. خیلی خوب شده بود. ساعت مچیم یک رو نشون می داد و شکمم هم صداش در اومد. رفتم توی آشپزخونه و آراد رو دیدم که داره ماهی تابه رو می زاره روی گاز.
_چی می خوای درست کنی؟
_دیروز یه خورده خرت و پرت برای خونه گرفتم با کنسرو های خوراکی. تن ماهی دوست داری؟
_آره، کمک می خوای؟
_اگه میشه خیار و گوجه رو خورد کن.
_باشه.ا
دستام رو با آب بطری که مشتی آورده بود شستم و چاقو رو برداشتم. کنار گاز یه قسمت خالی روی کابینت بود. ظرف و خیار و گوجه رو برداشتم و رفتم کنارش ایستادم. یه حرکت به چاقوی دستم دادم و مشغول شدم.
_حرفه ای هستیا!
_چی؟
_چاقو رو می گم. معلومه زیاد باهاش کار کردی.
_آره، آشپزی رو دوست دارم، خارج هم که بودم زیاد مجبور می شدم غذا درست کنم.
_از عارف شنیدم که نیویورک بودی.
_آره، شهری که هرگز نمی خوابه.
لبخندی زد و رفت سراغ باز کردم تن. حواسم به اندازه های گوجه بود که یکهو متوجه ی جلیز و ولیز ماهی تابه شدم و بعد هم داد آراد. پسره ی دیوونه رفته بود توی ماهی تابه روغن ریخته بود و اینقدر طولش داده بود که زیادی داغ شد.
دست راستش رو گرفته بود جلوی دهنش و فوت می کرد.روغن چکیده بود روی لباسش. زیر گاز رو خاموش کردم و رفتم طرفش.
_خیلی سوختی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سرش رو تکون داد. مثل این پسر بچه ها شده بود که منتظرن مامانشون دعواشون کنه. سرش رو انداخته بود پایین و دستش رو فوت می کرد. جلوتر رفتم و مقابلش ایستادم. سرش رو گرفت بالا و چشم تو چشم شدیم. لبخندی زدم و گفتم:
_مگه تو نمی دونی که تن ماهی خودش روغن داره و لازم نیست توی ماهی تابه روغن بریزی؟
سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد.
_حواست کجا بود که روغن داغ شد؟
_داشتم به دست تو نگاه می کردم.
_هان؟
_گوجه هایی که درست کردی خیلی خوشگل بودن.
حالا توی این وضعیت خندم رو چیکار کنم؟ به زور قورتش دادم و گفتم:
_بیا دستت رو بگیر زیر آب.
_آب نداریم که.
_راست میگی. خب دستت رو توی سینک نگه دار تا من با بطری روش آب بریزم.
اومد جلو و دستش رو داخل سینک نگه داشت. یه بطری کامل رو روی دستش خالی کردم، اما به جمع بودن صورتش فهمیدم که هنوز می سوزه. دلم براش سوخت. کنارش ایستاده بودم و شونه به شونه ی هم بودیم. آروم دستم رو بردم طرف دستش که کشید عقب.
_فقط می خوام ببینم چقدر سوخته.
قبول کرد و دستش رو به دستم داد. اوخی! چقدر قرمز شده. فکر کنم تاول بزنه. باید خنک نگهش دارم و بعد دارو بزنم. از توی جا یخی یخچال یه بسته یخ برداشتم و راه سینک رو بستم. دو تا بطری آب توش خالی کردم و بعد یخ ها رو انداختم توش.
_دستتو بزار توی آب، باید توی خنکی بمونه تا بی حس بشه.
حرفم رو گوش کرد. سریع روسریم رو سر کردم و به طرف در رفتم. صداش رو از توی آشپزخونه شنیدم:
_کجا میری؟
_الان میام.
رفتم خونه ی مشتی. در زدم. در رو باز کرد و منم رفتم داخل.
_ببخشید بد موقع اومدم.
_اختیار داری دخترم.
_مشتی دست آقا آراد سوخته، روغن زیتون داری؟
_ای وای! چرا سوخته؟
_داشت غذا درست می کرد.
_روغن زیتون دارم. صبر کن.
از توی کابینت یه شیشه ی کوچیک در آورد و داد دستم. تشکر کردم و بدو بدو رفتم طرف ساختمون. مستقیم وارد آشپزخونه شدم و آراد رو دیدم که هنوز به همون حالت بود.
_کجا بودی؟
_رفتم از مشتی روغن زیتون گرفتم.
_برای چی؟ می خوای بریزی روی غذا؟
_نخیر. صبر کنی ز قوره حلوا سازی.
_الان چه موقع ضرب المثله بود؟
_گفتم که صبر کن.
پوفی کرد و دستش رو توی آب تکون داد. شیشه رو باز کردم و مقدار کمیش رو توی پیش دستی ریختم. درش رو بستم رو گذاشتم روی کابینت. رفتم طرف آراد و دستش رو گرفتم بالا.
_بهتری؟
_هنوز می سوزه.
_بیا اینجا بشین.
روی یکی از صندلی هایی که توی آشپزخونه بود نشست و منم کنارش. دستش رو گرفتم بالا و با انگشت اشارم روغن زیتون رو آروم به پشت دستش مالیدم.
_آخ آخ!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
_مثل بچه ها نباش. الان تموم میشه.
_حالا چرا روغن زیتون؟ خمیر دندون می زدی.
_خمیر دندون برای سوختگی خوب نیست. این اشتباهیه که همه می کنن. خمیر دندون جای سوختگی رو خوب نمی کنه و مدت زمانش خوب شدنش رو هم طولانی تر می کنه. اما روغن زیتون کاملا داروی گیاهیه. هم سوختگی رو خوب می کنه و هم درد رو می کشه. جذب پوست هم میشه.
_مدرکت رو از کجا گرفتی خانوم دکتر؟
لبخندی زدم و همون طور که انگشتم رو به پوستش می زدم، گفتم:
_وقتی سر کار بعضی از آشپزها دستشون می سوخت و اونا روغن زیتون بهش می زدن کنجکاو شدم. وقتی ازشون پرسیدم برام توضیح دادن. یک بار هم شبنم توی خونه دستش سوخت و همین کار رو کردیم. سه روزه دیگه ردی روی دستش نموند.
_ممنون که اصلاعاتم رو بالا بردی.
_قابلی نداشت.
یه حرکتی به گردنش داد و دست دیگش رو روش گذاشت. احساس کردم گردنش می خاره.
_چیزی شده؟
_نمی دونم. گردنم هم می سوزه اما خیلی کمه.
_بزار ببینم.
دستش رو ول کردم و یقه ی ایستاده ی پیراهنش رو کنار دادم. سمت راست گردنش قرمز بود. حتما روغن چکیده.
_چیزی نیست، یه کوچولو سوخته.
_واقعا؟ عجب روغنی بود.
_تا تو باشی دیگه نزاری روغن داغ بشه.
انگشتم رو توی روغن زیتون زدم و بردم جلو تا به گردنش بمالم. با دست دیگم یقش رو نگه داشته بودم. سرم رو بردم جلوتر که نیم نگاهی بهم انداخت. تازه متوجه شدم خیلی بهش نزدیکم. اینقدر که کم مونده بود برم توی بغلش.
نگاهش رو گرفت و به زمین دوخت. آب دهنم رو فرو دادم و دست لرزونم رو جلو بردم. اوف! چرا یکهو اینقدر هوا گرم شد؟ چرا چشمام تار می بینه؟ تمرکز کن دختر.
با لمس گردنش حالم دگرگون شد. همون طور که انگشتم رو به سوختگی می کشیدم سرم رو هم جلو بردم و بوی عطر تلخش رو به ریه هام کشیدم. لرزشم بیشتر شد. نفسش به شونم می خورد و نفس من هم به پوست گردنش. داشتم دیوونه می شدم.
دوباره انگشتم رو به روغن آغشته کردم و به پوستش کشیدم. قشنگ سوختگی رو روغن زدم اما دلم نمی خواست ارتباطم رو باهاش قطع کنم و دستم رو بردارم. انگشتم ایستاد و بعد متوجه ی ضربه هایی زیر انگشتم شدم.
نبض شاه رگش زیر انگشتم بود و من حسش می کردم. تند بود. شاید از نبض من هم تندتر. سرش رو چرخوند و نگاه کرد. فاصله ی صورتمون یه کف دست بود. چشماش تیره شدن. طوسی روشن چشماش الان خاکستری تاریکی بودن که منو ترسوند.
دستم رو برداشتم و عقب کشیدم. اما فقط یه کم عقب رفتم و هنوز نفسش به صورتم می خورد. التهابم شدت گرفت. این دیگه چه مرض عجیبیه؟ چم شده؟ داغ کردم. لبام خشک شدن و با این که آراد سوخته بود اما من داشتم گرمای و سوزشش رو احساس می کردم.
_آویسا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جانـــم! اَه! این دیگه چه مزخرفی بود که فکر کردم. چرا مغزم ارور میده؟ جانم دیگه چه صیغه ایه؟ سعی کردم صدام هم مثل تنم نلرزه.
_بله؟
_من ...
چی؟ بگو، بگو.
_من ...
جون به سرم کردی پسر. دارم می میرم. تمام سلول های بدنم گوش شدن تا جملش رو بشنون. کاملش کن.
_من ... من گشنمه!
زرشک! من فکر کردم می خواد ابراز احساسات کنه. خاک بر سر من که اینجا بال بال می زدم. گشنشه ... هه! گشنشه. کارد بخوره به شکمت. کوفت بخوری. وای این گشنشه اونوقت من فکر کردم می خواد یه جمله ی عاشقانه بگه، چه انتظار پوچی.
رومو برگردوندم و بلند شدم. به طرف سینک رفتم و پیش دستی رو توش انداختم که فکر کنم اگه توش آب نبود الان می شکست. به جهنم.
ظرف سالاد رو بدون هیچ ادویه ای گذاشتم کنار و زیر گاز رو روشن کردم. تن ماهی رو برداشتم و منتظر تا ماهی تابه گرم بشه.
_آویسا؟
برگشتم و با صدای بلندی که اصلا دست خودم نبود، گفتم:
_چیـــه؟!
بیچاره ترسید و یه قدم رفت عقب. بله، بایدم از من بترسی. مسخره می کنی؟ من که می دونم الان داری توی دلت بهم می خندی که اسکولم کردی. پسره ی بیشعور.
_هیچی، چیکار می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_مگه نگفتی گشنته؟
_آره.
_دارم یه چیزی درست می کنم دو تایی کو ... بخوریم.
_ممنون، پس من ظرفا و سالاد رو می برم روی میز می زارم.
_باشه.
تن رو خالی کردم و هم زدم. یه خورده بهش نمک زدم اما موقعی که دستم شیشه فلفل رو لمس کرد ایده ی بسیار خبیثانه ای به ذهنم رسید.

 



تن ماهی آماده رو توی دو تا ظرف کشیدم و روی یکیش رو پر کردم از فلفل. فقط دلم می خواد یه قاشق از اینو بخوره، بعد پرنده های آسمون که کمه هر چی جونور و جهنده و خزنده و خلاصه همه براش گریه می کنند. فکر کنم تقریبا دو قاشق غذا خوری سر پر فلفل ریختم. قشنگ غذا رو هم زدم و چند تا دیگه ی ماهی رو روش گذاشتم که فلفل تیکه های زیر معلوم نباشه. توی سینی گذاشتمشون و با نون بردم سر میز.
خیلی عادی سینی رو گذاشتم روی میز و بشقاب خودم رو کشیدم جلوم. رو به روی هم بودیم و ظرف نون و سالاد وسطمون. دل توی دلم نبود اما چشمم رو ازش گرفتم و به غذای خودم نگاه کردم. الان می خوره و می سوزه، جونم!
قاشقش رو به طرف غذا برد و مقداری رو لای نون گذاشت. منم خودمو مشغول خوردن سالاد نشون دادم اما چشمم بهش بود. یه گاز کوچیک به لقمش زد. الان می سوزه. الان می سوزه ... الان ...
چرا نسوخت؟ حتما چون لقمش کوچیک بوده یا شایدم اون قسمتی که برداشته زیاد فلفل نداشته. گاز بعدی رو زد و آروم جوید، قورتش داد و رفت سراغ گاز بعدی و من همچنان با بهت لقمه هاش رو می شماردم که چطور پشت سر هم میرن توی دهن این عجوبه! پس چرا نسوخت؟
نکنه ظرف رو اشتباه برداشتم؟ نه خب، حواسم بود. یه قاشق گذاشتم دهنم و مطمئن شدم ظرف پر از فلفل جلوی آراده. نقشم بر آب شد. چرا عمل نکرد؟ قرار بود بسوزه تا دل من خنک بشه چون ... چون تقریبا ضایع شدم. جلوی خودم ضایع شدم چون فکر می کردم ممکنه از دهنش، از لای همین لب ها، کلماتی رو بشنوم که تا حالا کسی بهم نگفته. کلماتی که خودم در طول عمرم شاید کم تر از انگشت های دست به اطرافیانم گفتم. چه خیال خامی!
ظرف غذاش رو کامل از ماهی تمیز کرد در حالی که من سر جمع سه قاشق خوردم. دیگه از گلوم پایین نمی رفت چون یه چیزی وسط گلوم، همون جایی که می تونم بر آمدگی گلوم رو ببینم، گیر کرده بود. یه چیز گرد و قلمبه که اذیت می کرد. هر چقدر می خواستم قورتش بدم پایین نمی رفت. همون قلمه ی گلوم کم کم داشت روی غده های اشکی چشمم هم اثر می ذاشت. چشمام می خواستن ببارن، یه بارون شدید.//////////////////////////
سریع بلند شدم و ظرف غذام رو بردم توی آشپزخونه. ظرف رو انداختم توی سینک و دستام رو به کابینت تکیه دادم. انگشتام جمع شدن و مشتی رو تشکیل دادن که از خشم بود. خشم و ناراحتی غروری که ترک برداشته. غروری که همیشه توی خودم دیدم. دختری مغروری نیستم و سرسختیم و انتظاری که نسبت به خودم و کارم دارم رو از روی غرور نمی بینم، اما یه خرده غروری پشت پرده ی خصوصیات اخلاقیم هست که گهگاهی قد علم می کنه و بدجور توی وجودم می سوزه. الان توی آتیش همون غرور ترک برداشتم هستم که می ترسه، ترسیده از اینکه بیشتر از این وجود ظریفش بیشتر از این صدمه ببینه.
غرور مثل یه بلور ظریف و نازکه که باه یه ضربه ی کوچیک بنده، اما همون بلور نازک وجودت رو به سختی و شدت یه سنگ می کنه و گاهی حتی اگه هزاران نفر هم تلاش کنند، نمی تونند این سنگ رو به اندازه ی یه بند انگشت ترک بندازن.
خدا رو شکر که سنگ غرور من کوچیکه، اما همین کوچیکیش دلم رو نازک کرده و احساساتم رو خدشه دار. چرا دارم بخاطر یه توهم بیخود و بی جهت که نیم در صد هم امکان نداشت اتفاق بیافته، اینطوری خودم رو ناراحت می کنم؟ واقعا چرا؟ امان از دست ما زن ها و احساساتمون، به قول پدربزرگم که همیشه به همسرش، مادرم و من می گفت "شما زن ها همش اشکتون دم مشکتونه، با یه گوشه ی چشم و اخم می زنید زیر گریه." و بعد خودش می خندید.
بابابزرگ، راست گفتی، ما زن ها شکننده تر از هر موجود دیگه ای توی این کهکشان هستیم. هر چقدر هم تلاش کنیم و خودمو سخت نشون بدیم و بگیم مرد شدیم، نمی تونیم ماهیتمون رو تغییر بدیم. ما هیچ وقت مثل یه مرد سنگ نمی شیم و همون بهتر هم که نشیم.
صدایی از پشت سرم اومد که باعث شد چند قطره اشک روی صورتم رو با پشت دست کنار بزنم. برگشتم و به آراد که وسایل رو جمع کرده بود، نگاه کردم.
_میز رو جمع کردم.
_باشه، من میرم خونه ی مشتی می شورمشون.
_نمی خواد، خودم میرم. تو اسراحت کن که بعد شروع به تزیین سفره ی عقد کنیم.
سرم رو تکون دادم و از آشپزخونه خارج شدم. دیگه هر چی بادا باد، من خودمو به بی خیالی می زنم و دلم نمی خواد دیگه به هیچ مردی فکر کنم مخصوصا آراد. ازش بی زارم.
رفتم طبقه ی بالا و روی یکی از مبل های بزرگ دراز کشیدم. هنسفریم رو توی گوشم گذاشتم و یه آهنگ ملایم خارجی رو از توی گوشیم انتخاب کردم. بازوم رو روی چشمم گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد.
چند ساعت بعد هر دومون طبقه ی پایین وسط سالن خالی ایستاده بودیم. چهارتا آباژور زیبا و بلند رو چهار کنج سالن گذاشتیم و بعد من ساتن و تور رو از توی ساک خارج کردم. آراد سه تا دایره ی چوبی که حجم داشتند و ارتفاعشون ده سانت بود رو از توی حیاط آورد. قبلا سفارشون داده بود و می خواستیم زیر سفره در سه قسمت به صورت سه گوش بزاریم. یک جلوی سفره و دوتای دیگه جلوی مبل عروس و داماد با فاصله گذاشته می شدند.
سفره رو انداختم روی چوب ها و دورش رو چین دادیم. روی قسمت چوب ها رو هم صاف و دورشون رو مرتب کردیم. تور یاسی رو به سه قسمت تقسیم کردم و دورشون رو برش هفت و هشت دادم. چینشون رو درست کردم و روی سه تیکه ی برآمده گذاشتم.
آراد سه جام بلند شیشه ای رو که خریده بود و من نمی دونستم، آورد.
_اینا برای چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_دیروز یادت رفته بود برای گردو و بادوم . فندوق و تخم مرغ ظرف بگیری؟
_یادم نرفته بود اما می خواستم بزارم یه روز دیگه.
_من اینا رو قبلا گرفته بودم. سه تا جام پایه بلنده که با تور یاسی باید تزئین بشن.
_خیلی خب، بزار اونجا تا انجامش بدم.
_خودم درستش می کنم. دستگاه چسب حرارتی داری؟
_توی ساک کنار میزه.
به طرف ساک رفت و دستگاه چسب رو درآورد. ظرف ها ساده بودن و با تور زیاد فرقی نمی کردن. بهتر بود که مثل صدف روشون طرح گل مینیاتوری می کشیدیم. پیشنهادم رو به آراد گفتم و خودش قبول کرد که مثل گل های روی صدف درستون کنه. می ترسیدم خراب بشه بخاطر همین اصرار کردم خودم انجامش بدم.
_نه.
_آراد، خراب می کنی. اونا ظریفن تو بلد نیستی.
_از کجا می دونی بلد نیستم؟
_آخه کدوم مردی از این کارا می کنه؟
_خیلی مردا، مثلا همینایی که روی ظروف کنده کاری یا نقاشی می کنن.
_خب حالا نمی خواد توجیه کنی حرفتو.
_نگران نباش، می تونم. بهم اطمینان کن.
با چشماش خونسرد نگام کرد و می تونستم ببینم که از خودش مطمئنه. من هم وقتی می خوام کاری رو بکنم که بلدم از خودم مطمئنم، پس شاید واقعا می تونه. امیدوارم.
جام ها رو بهش واگذار کردم و خودم به طرف بقیه ی ساک های روی زمین رفتم. هفت تا تنگ خوشگل و کوچولو رو در آوردم. شمع ها رو از توی جعبشون خارج کردم و داخل هر کدوم گذاشتم. به ترتیب رنگین کمان جلوی سفره با فاصله و به صورت نیم دایره گذاشتمشون. رنگ شاد و جیغشون باعث می شد روی سفره ی کرم به نما بیان.
یه نیم ساعت بعد سه تا جام خوشگل با گل های بنفش ناز روی میز بود. به قدری خوب کارش رو انجام داده بود که دهنم بسته نمی شد. هنرش واقعا منو متعجب کرد. دستگاه چسب رو که مثل تفنگ بود جلوی لبش برد و ادای اسلحه دارها رو در آورد. جلوی دهنه ی اون رو فوت کرد و بعد لبخند زد. منم لبخندی زدم و جام ها رو یکی یکی سر جاشون روی بلندی ها گذاشتم.
خرید وسایل داخلش بمونه برای بعد، اما حالا که می بینم سه تا جامه و ما چهارتا وسیله داریم.
_این که سه تاست!
_خب؟
_ما چهارتا وسیله داریم.
_آهان، می خواستم یه نظری بدم. گردو و فندق و بادوم رو توی جام می زاریم و تخم مرغ رو روی زمین و وسطشون بزاریم.
_اما اینطوری زیاد به چشم نمیاد.
_اَه! راست می گیا!
_حالا چیکار کنیم؟
_چطوری یه تنگ بزرگ که بزرگی کاسش مثل جاما باشه رو بخریم و بزاریم جلوی جام جلو.
_خوبه، بهتر از نظر منه.
_پس اعتراف می کنی که نظر من بهتره؟
_توی این یه مورد آره.
_فقط همین مورد؟
_تا ببینیم بعد چی پیش میاد.
چشمکی زد و به طرف سفره رفت. چقدر این پسر دو روئه. یه رو مشکوک و باعث چشمک زدن یه عالمه علامت سئوال توی مغزم میشه، و یه رو کاملا مفرح، شاد و شوخ که چشمام رو گرد می کنه. چطوری می تونم بفهممش؟ خیلی پیچیدست و جای کار داره تا بتونم بشناسمش.
بعد از قرار گرفتن جام ها سر جاشون، نوبت صدف بود که نزدیک جای عروس گذاشتمش. جام های کوچیکی که گرفته بودیم رو برداشتیم و شروع به تزئینشون با دستگاه کردیم. روبان هاشون رو هم به پایه ها زدیم و یه گوشه گذاشتیم تا بعدا بهشون گل بزنیم.
_نصف کارهای تزئین بدون گل نمیشه.
سرش رو با کلافگی تکون داد و نگاهی به سفره انداخت.
_آراد، گل رو چیکار کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_حتما باید مصنوعی بخریم چون به صرفه ترم هست.
_می خوای فردا بعد از خرید خنچه بریم سراغشون؟ فکر کنم باید بریم بازار گل.
_آره اونجا ارزون تره.
_خیلی خب، پس فردا دیگه نیایم اینجا چون مسیر طولانیه و وقتمون رو می گیره.
_جام ها رو بردار بزار توی جعبه تا فردا بعد از گرفتن گل ببریمشون درستشون کنیم.
_کجا؟
_نمی دونم حالا، یا خونه ی شما یا خونه ی ما.
نفهمیدم، منظورش اینه که فردا برم خونشون؟ اصلا توی مغزم نمی گنجه. نه، همش الکیه. بگو میریم خونه ی خودمون.
_میریم خونه ی ما، مامانم و آندیا هم هستن کمک می کنن.
پوزخندی زد اما چیزی نگفت. فکر کنم پیچوندنم رو فهمید. اصلا بزار بفهمه، من که رو در وایسی ندارم با کسی. خونشون هم نمیرم.
_وسایل رو جمع کن تا من برم پیش مشتی بگم داریم میریم.
_مگه داریم میریم؟ ساعت چنده؟
_خسته نباشی، غرق در کار که میشه اطرافت دیگه یُخ. ساعت شیشه تا برسیم میشه هشت.
_باشه، تو برو منم الان میام.
جام ها رو توی جعبه ها گذاشتم و داخل ساکی چیدم. پشت ماشین گذاشتم و حرکت کردیم. جلوی خونه شمارش رو بهم داد که تا امشب بهم خبر بده فردا ساعت چند میاد.
خداحافظی کوتاهی کردیم و من داخل خونه شدم.
_سلام، من اومدم.
ساک رو همون جا کنار جالباسی گذاشتم و به طرف آشپزخونه رفتم. کسی نبود، سالن هم خالی! پس اهل خونه کجان؟
همونطور که به طرف اتاق خواب ها می رفتم، صدام رو کلفت کردم و گفتم:
_آهای ضعیفه، کجایی؟ پس کو این شام؟
در اتاق آندیا رو باز کردم و خودش و مامان رو دیدم که روی تخت نشستن و حرف می زدن. تکیم رو به در دادم و با لبخند عریضی سلام کردم.
_سلام بر اهل منزل.
_سلام و درد ورپریده! مگه اینجا تویلست؟ در چرا نمی زنی؟ نمیگی شاید من لخت باشم؟ تو خجالت ...
رفتم جلو و با کف دست جلوی دهن خواهر وراج رو گرفتم تا کم تر آلودگی صوتی ایجاد کنه.
_بسه مادر ولش کن، خفه شد.
_صبر کن مامان، بذار از این سکوت دلنشین لذت ببریم. آخ همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم.
آندیا با اخم نگاهم می کرد و دستاش رو جلوی سینش گره زده بود. کاملا معلوم بود که به خونم تشنست. خنده ی مصلحتی کردم و رفتم پشت مامان روی تخت نشستم.
_خوبی آندیا جونم؟
_از احوال پرسی تو عزیزم.
_من همیشه به فکرتم عشقم.
_آره جون خودت.
_به جون تو، باور نداری به جون شوهرت.
_ اِ مامان، ببینش. به شوهر من چیکار داری؟
_از روی تخت بلند شدم و ادای مردای لات رو در آوردم. دستم رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
_بشین بینیم بابا! بزار جوهر عقدنامت خشک شه بعدا شوهرم شوهرم کن. ضعیفه.
_می زنم بچسبی به دیوارا!
_تو بی جا می کنی دست روی خواهر بزرگت بلند کنی، مگه من صاحاب ندارم؟
_آهان، اعتراف کردی. بگو طرف کیه؟ زود، تند، سریع.
_کی؟
_همون کسی که صاحابته.
_بابا و مامانم.////////////////////////////////
_آقا گوشای من دراز، قبول. این تن بمیره بگو طرف کیه؟
_به خدا هیچکس، چرا جَو میدی؟
_من که بالاخره مچ تو یکی رو میگرم. اگه نه اسمم رو عوض می کنم می زارم ...
_جون من بزار اشرف المحلقا الملوک الاقدَس الدخت. یعنی تا عارف بخواد اسمت رو توی خونه صدا بزنه زبونم لال جونش در میاد. دلم براش می سو ...
بقیه ی حرفم رو خوردم و از اتاق زدم بیرون. آندیا هم پشت سرم مثل شیر زخمی می دوید تا توی اتاقم گیرم انداخت و شروع کردم به دعوا و گیس کشی خواهرانه. مامان از جلوی در با خنده گفت:
_وقتی کارتون تموم شد بیاید شام.
چند دقیقه ی بعد خسته و کوفته روی زمین افتادیم. آندیا در حالی که نفس نفس می زد، گفت:
_دیگه حق نداری ... درباره ی ... من و شوهر عزیزم ... حرفی بزنی.
_عزیزم رو بزار در کوزه آبشو بخور.
_نکنه باز دلت می خواد موهاتو بکشم؟
_خودت چی؟ می خوای بازم بازوت رو گاز بگیرم؟
_بازوم خودت نرم تره، خودتو گاز بگیر.
_نمی تونم که خله.
_راستی میگی.
_بابا چرا هنوز نیومده؟
_دیگه باید پیداش بشه. بیا بریم پیش مامان.
بلند شدیم و بعد از تعویض لباسم رفتیم بیرون. بابا تازه کلید انداخته بود که ما هم رسیدیم جلوی در و سلام کردیم.
جوابمون رو با خوش رویی داد و بعد ما داخل آشپزخونه شدیم تا میز رو بچینیم.
مامان جلوی گاز ایستاده بود و از همون جا بلند گفت:
_آقا پلاستیک زباله جلوی دره، بی زحمت بزارش پایین.
میز رو چیدیم و بعد از خوردن سالاد الویه ی خوشمزه ی مامان، مشغول جا به جایی شدیم.
_دخترا من برم بشینم، دارید میاید زحمت چایی رو هم بکشید.
سری تکون دادیم و بعد از اتمام کارها ما دوتا هم به مامان و بابا پیوستیم. اخبار همیشه حوصلم رو سر می برد، برعکس آندیا و بابا همیشه نگاه می کردند. گفتم که میرم توی اتاقم. رفتم جلوی در تا ساک جام ها رو بردارم و توی اتاق بزارمشون که دیدم نیست. هر چی این ور و اون ور جالباسی و حتی داخل کمد پایینش رو هم نگاه کردم نبود که نبود. آب شده رفته توی زمین. مگه میشه؟
رفتم داخل سالن و رو به همه گفتم:
_کسی ساکی که من گذاشته بودم کنار جالباسی رو ندیده؟
آندیا سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و مامان گفت:
_چی توش بود عزیزم؟
_چند تا جام که مال سفره ی عقد آندیاست. قراره فردا گل بگیریم و تزئینشون کنیم.
_لابد توی اتاقته./////////////////////////////
_نه، مطمئنم کنار جالباسی گذاشتمش. آخه سنگین بود دیگه دستم درد گرفته بود.
بابا برگشت طرفم و گفت:
_احیانا ساکت مشکی نبود؟
_یه ساک مشکی و قرمز بود توی یه پلاستیک معمولی مشکی.
_ای وای!
_چی شده بابا؟
_دو تا پلاستیک کنار جالباسی بود. منم دیدم هر دو جلوی درن فکر کردم جفتشون زبالن برای همین بردمشون پایین.
_خاک بر سرم شد.
بدو رفتم یه مانتو و روسری برداشتم و دمپایی پوشیدم و آسانسور رو زدم. آندیا هم پشت سرم اومد و کنار ایستاد.
_تو دیگه چرا میای؟
_ببحشیدا، بحث آبروی سفره ی عقد منه، انتظار داری بی خیال بشینم؟
کلافه نگاهی به آسانسور انداختم و درش رو باز کردم. دکمه ی پارکینگ رو محکم فشار دادم. ضربه ی پای آندیا روی مخم بود. خودمم ناخونم رو توی دهنم کرده بودم و دعا می کردم زباله ها رو نبرده باشن.
با ایستادن آسانسور سریع در رو هل دادیم و بیرون رفتیم. در کوچه رو باز کردیم و به طرف قفسه ی زباله ی کنار خونه رفتیم. خالی بود. نـــه.
کف دستم رو محکم به پیشونیم کوبیدم و نفسم رو عصبی بیرون دادم. بدبخت شدم. اون جام ها خیلی مهم بودن و گرون.
_آویسا، اون ماشین آشغالی نیست؟
نقطه ای رو که آندیا نشون می داد دیدم. خودش بود. ماشینی که ایستاده بود و یه رفتگر چند تا کیسه زباله رو از پشت به داخل مخزنش پرت می کرد. به طرف سر کوچه دویدم و آندیا هم دنبالم. همون طور که دستم رو بالای سرم تکون می دادم، داد زدم:
_آقا؟ آقا وایسا. آهای وایسا.
به ماشین رسیدم و رفتگری که پشت ماشین ایستاده بود، گفت که ماشین بایسته. دستم رو روی سینم گذاشتم و قلبم رو حس کردم که تند تند می زد. گفتم:
_آقا، پدر من یه پلاستیک اشتباهی رو گذاشته بود تا شما ببرید. من باید پیداش کنم.
_نمیشه که خانوم، کیسه ها هم قاطین اون بالا.
_آقا خواهش می کنم، خونه ی ما چند متر عقب تره. حتما همین بالا افتاده. لطفا اون خیلی مهمه.
یه خورده دست دست کرد و بعد به طرف پنجره ی راننده رفت. فکر کنم داشت براش توضیح می داد. آندیا کنارم ایستاد و گفت:
_اگه قبول نکنه چی؟
_شده خودمون میریم وسط آشغالا اما باید اون ساک پیدا بشه.
_هی، از خودت مایع بزار. من وسط آشغالا نمی رم.
_خب بابا.
مرده اومد طرفمون و گفت:
_خانوم بگید ساکتون چه شکلیه؟ میرم ببینم چی میشه. اما زیاد هم نمی تونیم اینجا معطل بشیم.
_باشه، باشه. اصلا من خودم میام بالا می بینم.
_نه خانوم خطرناکه. شما همین جا بمونید.////////////////////////////
_آقا از همین نردبون فقط میام بالا که شاید زودتر پیداش کردیم.
سری تکون داد و بعد از اون از نردبون رفتم بالا. دستم رو به لبه ی مخزن مستطیل شکل تکیه دادم و به پلاستیک ها زباله که اکثرا مشکی بودن خیره شدم. کدومشونه؟ رفتگر پلاستیک ها رو با چوبی که دستش بود بالا می آورد. پلاستیک های جلو رو بر می داشت و بهم نشون می داد. توشون رو نگاه می کردم اما هیچکدوم مال من نبودن.
دیگه داشتیم ناامید می شدم که پلاستیک گوشه ی مخزن رو آورد طرفم. گره زده نبود و وقتی از توش یه ساک قرمز و مشکی درآورد، با خنده به آندیا گفتم که پیداش کردیم و از رفتگر چندین بار تشکر کردم.
بعد از رفتن ما، ماشین هم حرکت کرد. پلاستیک رو توی دستم تکون دادم و به طرف آندیا گرفتم.
_چیکارش کنم؟
_بگیرش دستم خشک شد.
_من چندشم میشه.
_آشغال که نیست. زودباش ببینم.
_اصلا ببین جام ها سالمن؟
راست می گفت. سریع جعبه ها رو در آوردم و کف آسفالت چیدم. یکی یکی چکشون کردم و خدا رو شکر سالم بودن. دوباره جمعشون کردم و ساک رو دادم دست آندیا و اصلا هم به غرغرهاش توجهی نکردم. رفتیم خونه و توضیح ماجرا رو به عهده ی آندیا گذاشتم تا خودم برم حموم. یه دوش آب گرم و بعد هم یه خواب شیرین.

صدای آهنگ میومد. یه آهنگ تند و کوبنده که برای زنگ گوشیم انتخاب کرده بودم تا هر جایی هستم بشنومش. سرم رو از روی بالش بلند کردم. با چشمای بسته و موهایی که صورتم رو پوشونده بود، دستم رو دراز کردم و از کنار تختم گوشی رو برداشتم.
_الو؟
_سلام، یک ساعت دیگه آماده باش میام دنبالت.
_شما کی هستید؟
_آرادم.
_آراد کیه؟
_چرا گیج می زنی؟ هنوز خوابی؟ پاشو امروز باید بریم بازار دختر، زودباش که اگه تا نیم ساعت دیگه دم در نباشی خودم تنها میرم.
خرید؟ بازار؟ آهان، این دو زاری منم کجه باید بدمش صاف کاری. چشمام رو باز کردم و تصویری محو از اتاقم رو دیدم. ساعت رو نگاه کردم که هفت صبح رو نشون می داد. اشتباه می بینیم؟ نه بابا، واقعا هفته! آخه چرا صبح به این زودی زنگ زده؟ موهام رو کنار زدم و نشستم.
_می دونی ساعت چنده؟
_پَ نَ پَ، معلومه که می دونم. هفت و سه دقیقه.
_پس چرا الان زنگ زدی؟ من خواب بودم.
_باید زود بریم بازار وگرنه توی شلوغی نمی تونیم چیزایی که می خوایم رو گیر بیاریم.
_من خوابم میاد.
_بابا یه آب سرد به صورتت بزن خوابت می پره.
_نمی خوام.
_ببین اگه من بیام حاض/ر نباشی با روش خودم بیدارت می کنما.
_چه روشی؟/////////////////////////////
_حالا! امتحانشم مجانیه اما عواقبش با خودته!
چیکار می خواست بکنه؟ خدا می دونه چقدر الان کنجکاوم و دلم می خواد بخوابم تا خودش بیاد بیدارم کنه! وای، چرا منو توی این موقعیت قرار میدن؟ حس فضولیم داره می زنه بالا. ولش کن، خودمو کوچیک نکنم بهتره، پاشم برم مثل خانوما لباس بپوشم بریم خرید.
_الو؟ آویسا خوابت برد؟
_هان؟ نه گوشی دستمه، الان حاضر میشم.
_آفرین، بدو که اومدم.
_الان توی راهی؟/////////////////////////
_نه، یه کاری دارم ... اوم همون یک ساعت دیگه می رسم.
یکهو صدای خنده ی یه دختر از پشت تلفن توی سرم پیچید. چشمام اندازه ی نعلبکی شد. آب دهنم رو قورت دادم و با دهن باز منتظر بودم آراد یه چیزی بگه. اما از حرفی که زد معلوم بود طرف صحبتش من نیستم. با دقت گوش دادم و صدای آرومش رو شنیدم که گفت:
_سحر، شیطونی نکن دیگه. اِ اِ ... وایسا ببینم ... وایــ ... الو؟ آویسا بعدا می بینمت فعلا بای.
صدای بوق اشغال تنها چیزی بود که می شنیدم. این دیگه چی بود؟ اون دختره با آراد چیکار می کرد؟ یعنی پیشش بود؟ توی خونش؟ نکنه ... نه، نه، فکرشم نکن. الکی نمی خوام گناهش رو بشورم اما بدجوری دارم اِرور می زنم. اصلا نباید فکر بدی بکنم، اما وقتی صدای خندش رو شنیدم وحرفی که آراد بهش زد، وای خدا، می دونم که یه رابطه ای دارن و منظورش از شیطونی چی بود؟
شل شده بودم. حتی از فکر خرید هم در اومده بودم و نمی تونستم از جام بلند بشم. بی حال نشسته بودم و گوشی موبایلم هم از دستم روی زمین افتاده بود. نگاهش کردم. می دونم به من ربطی نداشت اما حس خیلی بدی داشتم. درسته که آراد یه پسر خوشگل و خوشتیپ با وضع مالی توپه و همه ی اینا یعنی کلی دختر دنبالشن و خیلی راحت می تونه یه عالمه دوست دختر داشته باشه ... حتی با هر دختری که بخواد رابطه داشته باشه ولی از ته دلم نمی خوام هیچ کدوم از اینا حقیقت داشته باشن.
صدای در اومد و بعد سر آندیا رو دیدم که داخل اتاق رو دید می زد. منو که دید، خندید و گفت:
_بیداری؟ من تا یه ساعت دیگه دارم با مامان میرم دنبال یه سری خرده ریز برای عروسی. تو هم میای؟
نگاه بی روحی بهش انداختم و سرم رو تکون دادم. اگه می خواستم هم نمی تونستم باهاشون برم. خرید مهم تره.
در رو کامل باز کرد و اومد طرفم.
_آویسا حالت خوبه؟
_الان میرم دوش می گیرم حالم جا میاد.
_صبر کن، من می خوام اول برم.
_نمیشه، آراد داره میاد دنبالم که بریم خرید، دیرم میشه.
_باشه، پس زودباش.
حولم رو برداشتم و رفتم زیر دوش آب سرد. زیر دوش بی حرکت ایستاده بودم و به چند دقیقه ی پیش فکر می کردم. چرا اینقدر دارم حساسیت نشون میدم؟ کارای آراد به من ربطی نداره، اصلا بره با صد تا دختر باشه، به من چی می رسه؟ بره به درک!
صدای خنده ی دختره و صدای آراد که توش خنده و هیجان داد می زد، توی گوشم زنگ می خورد. انگار همین جا داشتم واضح می شنیدمشون. به دیوار حموم برمی خورد و برمی گشت طرفم. طنین خندش رشته های عصبیم رو می لرزوند. ارتعاشش باعت لرزیدن تنم شد و دستام رو دور خودم گرفتم. آب گرم رو زیاد کردم و با شدت گرفتن آب، صدای خنده ی ریز دختره بیشتر توی گوشم پیچید.///////////////////////////
برگشتم سمت راست، بعد سمت چپ. مثل این بود که داشت بغل گوشم می خندید. یه خنده ی بلند که باعث شد دستام رو روی گوشم بزارم وسرم رو تکون بدم.
آب رو بستم و رفتم توی رختکن. حوله رو دورم پیچیدم و کمربندش رو گره زدم. سریع رفتم بیرون و بدون اینکه پام رو روی زیرپایی خشک کنم، رفتم توی اتاقم. جلوی آیینه سشوار به دست ایستادم و موهام رو خشک کردم. تاب دار بود و حوصله ی صاف کردنشون رو هم نداشتم. با یه کلیپس بالای سر جمعشون کردم و بعد مشغول پوشیدن لباس شدم.
نیم ساعت اینور و اونور کردم و بعد جلوی آیینه به دختری که سر تا پا سیاه پوشیده بود نگاه کردم. شال سیاه که بی حال روی سرش افتاده بود. مانتوی ریون که با یه کمربند بسته می شد و بلندیش تا زیر زانو بود. شلوار لی مشکی و کیف بزرگ مشکی. انگار می خواستم برم مجلس ختم. من که عزادار نیستم، هستم؟ دیوونه شدم رفت.
ول کن، کی می خواد بهم حرف بزنه؟ یه کرم به صورتم زدم با یه رژ صورتی و راهی شدم.
مثل همیشه سر ساعت و با تیپ خفنش نفسم رو توی سینه حبس کرد. شلوار آبی نفتی با تی شرت آبی و یه کت تابستونی سفید روش. موهاش کج روی پیشونیش ریخته شده بود.
ناخواسته گوشه ی لبم بالا رفت. یه پوزخند. معلومه کلی خوشحاله که اینطوری به خودش رسیده. برعکس من که اصلا حوصله ندارم برم بیرون و همین الان هم حاضرم برگردم برم زیر پتوم.
توی راه آراد از جایی که داشتیم می رفتیم و آدرسش رو از عارف گرفته بود، می گفت و اینکه زیاد با خیابون های تازه ساخته شده آشنا نیست. پشت عینک آفتابی، چشمم رو بهش دوخته بودم اما وانمود می کردم که حواسم به رو به رومه. نگاهش می کردم و تازه داشتم برای اولین بار دقیق به صورتش نگاه می کردم. نیم رخش جذاب بود. صداش هم همینطور ولی من داشتم به این فکر می کردم که چقدر دلم می خواد بیشتر دربارش بدونم.
اولین کسیه که اینقدر دارم دربارش کنجکاوی نشون میدم و همین منو می ترسونه. احساس می کنم دیگه آویسای قدیم نیستم. یه چیزی توی وجودم تغییر کرده اما چی؟ چرا نمی تونم پیداش کنم؟ من چم شده؟ آه، متنفرم که هنوز خودم رو خوب نمی شناسم و وقتی اتفاقی برام میوفته مدتی طول می کشه تا بفهمم چه بلایی داره سرم میاد.
_آویسا؟ آویســـا؟
_بله؟
_غرق شدی؟ به چی فکر می کردی؟
_چیز خاصی نبود.
_پیاده شو، رسیدیم.
به اطراف نگاهی انداختم.پیاده شدیم و بعد از مدتی که مسیر رو پیاده پشت سر گذاشتیم به پاساژی رسیدیم که پر از مغازه های گل فروشی بود. همون طبقه ی اول گلی که دنبالش بودیم رو پیدا کردیم، در اصل آراد پیداش کرد. من حواسم زیاد سر جاش نبود و وقتی آراد بوته ی گل مینای ریز و یاسی رنگ رو جلوم گرفت، سری تکون دادم و اون هم شیش بوته گرفت.
بعد از خرید گل، سراغ وسایل خنچه ی عقد رفتیم. گردوهای با پوست، تخم مرغ مصنوعی، بادوم درختی با پوست و فندق. چند قوطی اسپری نقره ای هم برای رنگ زدنشون خریدیم. وسایل پشت ماشین بودند و به طرف باغ رفتیم.
وقتی رسیدیم، توی حیاط ماشین رو پارک کرد و بعد وسایل رو بردیم بالا.
_من خیلی گشنمه، می خوام ساندویچ درست کنم، تو هم می خوای؟
_نه، میرم گل ها رو به ظرفا بچسبونم.
_باشه.//////////////
رفت توی آشپزخونه و من هم مشغول کار شدم. بعد از مدتی که اصلا نمی دونم چند دقیقه یا ساعت بود، صدای سوتی رو از پشت سرم شنیدم. برگشتم و آراد رو دیدم که داره دستکش های یکبار مصرف رو می پوشه و سوت می زنه.
_چیکار می کنی؟////////////////////////
کیسه ی وسایل رو گرفت دستش و همونطور که به سمت در می رفت، گفت:
_دنبالم بیا که کلی کار داریم.
_میگم کجا؟ با توئم، آراد؟
نخیر، رفت، پشت سرشم نگاه نکرد. بلند شدم دنبالش رفتم. از پله ها پایین رفتم و دیدم که داره میره پشت ساختمون. دنبالش راه افتادم و همونطور که داشتم از بین درخت ها خودمو رد می کردم، بلند گفتم:
_کجا داری میری؟ مگه نباید سفره رو بچینیم؟ تازه گردو ها و تخم مرغ ها رو هم نچسبونیدم، با توئم ... اَه، این درخت چی میگه این وسط؟ آراد اینجا چرا اینقدر پیچ و خم داره؟ الو؟ صدا میاد؟
داشتم با دستم برگ ها و تیکه چوب هایی رو که به لباسم چسبیده بود رو می تکوندم که با سر رفتم توی شکم آراد.
_آخ، تو نزنی منو ناقص نکنی دلت خنک نمیشه؟
با خنده گفت:
_تو هیچ وقت حواست رو جمع نمی کنی، به من چه؟
_مار از پونه بدش میاد، جلوش سبز میشه.
_منظور؟
_منظورم اینه که چرا من از وقتی تو رو دیدم همش باهات برخورد دارم؟ خوبه با هم دعوا هم داریم و از هم خوشمون نمیاد.
_من با تو دعوا ندارم، مقصر تمام این تصادف ها هم خودتی که چشمت به جای دیدن جلو، پایین رو نگاه می کنه.
_اصلا ولش کن. بحث نمی کنیم دیگه. فقط بگو الان چرا اومدیم اینجا؟
_می خوایم خنچه ها رو درست کنیم؟
_مگه توی خونه یا جلوی حیاط رو ازت گرفتن که اومدی این پشت؟
_توی خونه که کثیف کاری داره، جلوی حیاط هم نمیشه اسپری زد چون زمین کثیف میشه، الانم زیاد دور نیستیما فقط یه کم اومدیم.
_برای همه چیز جواب داری.
_و تو از این بدت میاد، نه؟ این که یه نفر پیدا شده به خوبی خودت جواب توی آستین داشته باشه.
_من ... چرا بحث رو عوض می کنی؟ نه من بدم نمیاد فقط این حس کم آوردن رو دوست ندارم.
_دقیقا مثل من، منم خوشم نمیاد جلوی کسی کم بیارم.
_چه تفاهمی!
_اوهوم، خب، حالا بیا کارو شروع کنیم.

 

///////////////////////

///////////////////////////////////

//////////////////////////////////////////////////

 


همه ی وسایل رو از پلاستیک ها خارج کرد و بعد یه جفت دستکش هم به من داد. دستم کردم و بعد با چسب مایع مشغول چسبوندن گردو ها وبقیه ی وسایل به هم شدیم. هر گروه رو به صورت نیم دایره در آوردیم و بعد آراد تیکه چوب بزرگی آورد و یکی یکی اونا رو گذاشت روشون و با اسپری رنگشون زد.
_می زاریمشون همینجا تا خشک بشن، بیا بریم.
_من گشنمه.
_چند تا ساندویچ توی یخچال گذاشتم، برو بخور.
_ممنون.///////////////////////////////
خنچه ها رو قبل از اینکه توی جام های مخصوصشون بزاریم، با گل های مینا و روبان یاسی تزئین کردیم. آراد جامی که قرار بود تخم مرغ رو توش بزاریم، دیشب خریده بود و بعد از اینکه کارمون تموم شد، راه افتادیم سمت خونه.
موقع برگشت، توی جاده، به این فکر می کردم که امروز دعوایی نداشتیم. در واقع جلوش رو گرفتیم و مثل آب روی آتیش، جرقه های حرفامون رو خنثی کردیم. این رفتار رو دوست داشتم. اینکه جلوی ناراحتی و دعوا رو بگیری و طرف مقابلت رو آروم کنی. کاری که زوج ها مقابل هم انجام میدن و به جای اینکه سعی کنن رو به روی هم قرار بگیرن، کنار هم می ایستند.
میشه یه روزی من و آراد هم به جای اینکه ضد هم رفتار کنیم و رو به روی هم خودمونو به رخ بکشیم، روزی کنار هم بایستیم؟ تا همین الانشم به زور با هم کنار اومدیم، شاید اون از اینکه داره با من کار می کنه راضی نیست و به روی خودش نمیاره. ولی من کم کم دارم به کار گروهیمون عادت می کنم. تجربه ی جدیدیه برای منه.
ساعت حدود هفت و نیم بود که رسیدیم جلوی کوچه ی ما. همین که آراد خواست بپیچه داخل کوچه، موبایلش زنگ خورد. گوشه ای نگه داشت و جواب داد.
_الو؟
_سلام، خوب هستید؟ چیزی شده؟
_بله جلوی کوچه هستیم، تازه رسیدیم.
_جدی؟ باشه زودی میایم فقط ترافیکه شاید نیم ساعتی طول بکشه.
_چشم، حواسم هست.
داشتم فکر می کردم که تا خونه راهی نیست و همین جا پیاده بشم برم. به طرف آراد برگشتم و دیدم که گوشیش رو قطع کرده و داره می زاره توی جیب کتش. لبخندی زدم و گفتم:
_خب، ممنون که رسوندیم. خداحافظ.
تا در رو باز کردم، خم شد طرف و در رو بست.
_وا! چرا همچین می کنی؟
_کار داریم.
دنده رو جا زد و با یک دور کامل وارد خیابان اصلی شد. همچین سریع دور زد که من بخاطر کمربند بازم به طرفش مایل شدم اما با نگه داشتن دستم روی داشپرت، خودم رو از توی بغل آراد رفتن نجات دادم. نفس عمیقی کشیدم و کمربند رو بستم. همچین سریع می رفت که محکم به صندلیم چسبیدم و جم نخوردم.
_چرا اینقدر تند میری؟
_باید بریم کیک بخریم.
_چی؟ برای کی؟ خب، منو همون جا پیاده می کردیم.
_کیک برای تولده.
_تولد هر کی می خواد باشه، من دارم بالا میارم. آروم تر.
قدری سرعتش رو کم کرد و پشت چراغ قرمز ایستاد. دستم رو روی قلبم گذاشتم و با مطمئن شدن از اینکه قلبم هنوز می زنه، با اخم برگشتم طرفش و دستم رو به نشونه ی تهدید بردم بالا و گفتم:
_چرا منو با خودت آوردی؟ همین جا نگه دار تا پیاده شم.
_نمیشه.
_آراد من کاری به تولد ندارم، می خوام برم خونه.
_کیک رو که بخریم خودم می رسونمت. چهارراه بعدی یه قنادیه.
_اصلا تولد کی هست؟ کی بود زنگ زد؟
_آم ... تولد دوستمه و خواهرش بود.
_مگه خودشون یادشون نبود کیک بخرن؟ چرا تو؟
خنده ی کوتاهی کرد و همونطور که ماشین رو به حرکت درمی آورد، گفت:
_اتفاقا خواهرش می خواست خودش کیک بپزه، اما زده کیکو سوزنده حالا هم همه اومدن و کیک ندارن. من رو هم مظلوم گیر آوردن، چه کنیم؟
_عجب دوست پر دردسری داری./////////////////////////////
_اوه، سایش بدجور سنگینی می کنه اما بیشتر از اینا هم بهش کمک می کنم.
_پس خیلی دوسش داری، چه آدم خوشبختی که دوستی مثل تو داره.
نیم نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت:
_هنوز خیلی مونده منو بشناسه. منم چون دوست باحالیه و همیشه باعث میشه ناراحتیام رو فراموش کنم دارم این کار رو براش می کنم.
لبخندی زدم و بعد ماشین ایستاد.
_خب، تو برو به سلیقه ی خودت یه کیک بخر، منم جایی کار دارم.
_خب، چجور کیکی می خوان؟ چه شکلی باشه؟
_خوشگل باشه دیگه، یه کیک برای یه دختر تقریبا هم سن خودت.
انگار ده لیتر آب یخ روی سرم ریخته باشن، تنم شروع کرد به یخ زدن. سرما همه ی وجودم رو فرا گرفت. دوستش دختره؟ چطور روش میشه منو بفرسته برای دوست دخترش کیک تولد بخرم؟ تولد بخوره توی سرش، من صد سال سیاه هم نمیرم. اخمی کرد و با بی حالی از ماشین پیاده شدم.
_زود بیا که سریع برگردیم.
جوابی ندادم و به طرف قنادی رفتم. واقعا مجبورم برم؟ برگشتم تا بهش بگم خودش بره اما ناپدید شده بود. لعنتی!
داخل قنادی شدم و یه کیک شکلاتی گرفتم. به طرف ماشین رفتم و کیک رو روی پام گذاشتم. چند دقیقه ی بعد در عقب ماشین باز شد و صدای پلاستیک اومد. سرم رو برنگردوندم. اصلا برام مهم نبود که برای اون دختره چی گرفته. نکنه ... نکنه این دختر همون سحره؟ وای خدا سنگ روی یخ شدم. آخه چقدر یه انسان می تونه بدبخت باشه؟ اصلا از این حال و موقعیتی که الان دارم خوشم نمیاد. چرا من باید توی این موقعیت باشم و برای دوست دختر آراد کیک تولد بخرم؟
ماشین رو روشن کرد و با سرعت سرسام آوری روند. دستم رو دور جعبه ی گرد کیک حلقه کردم و مثل یه نوزاد توی بغلم مواظبش بودم. با اینکه دلم می خواست کیکش له بشه، اما نمی خواستم دوباره مجبور بشیم برگردیم و یه کیک دیگه بخریم. تنها چیزی که الان احتیاج داشتم خونه بود و یه دوش آب گرم تا تمام اتفاقات امروز رو باهاش از روی بدنم بشورم و از بین ببرم.
راهنمای سمت چپ رو زد و به قدری سریع بریدگی رو دور زد که من به در خوردم و کیک رو از برخورد به داشبرد نچات دادم. اوف، مثل بچم مراقبش بودم و یه نگاه خشمگین به آراد انداختم. صاف سرجام نشستم و کیک رو محکم تر به خودم چسبوندم.
کمی بعد جلوی خونمون نگه داشت و گفت که پیاده بشم. کیک رو روی صندلی گذاشتم و به طرف در رفتم. زنگ زدم و وقتی در باز شد، برگشتم تا ازش خداحافظی کنم ولی در کمال تعجب دیدم که با یه دست جعبه ی کیک و یه دست دسته ی گل پشت سرم ایستاده و نگاهم می کنه.
_تو کجا میای؟ مگه تولد نباید بری؟
_خب، دارم میرم دیگه.
_هان؟ ولی اینجا خونه ی ماست.
_آهان، عارف رو هم باید با خودم ببرم.
_مگه اینجاست؟ خب، تو برو من میگم الان بیاد.
_چرا همش سعی می کنی نذاری من بیام بالا؟ شاید بخوام بیام نیم ساعت هم بشینم.
_خب، در کمال ادب باید بگم بفرمایید اما اگه دیرت بشه پای خودت.
_خیلی خب، پای خودم. حالا هم حرکت کن برو آساسور رو بزن.
چی می تونستم بگم؟ وقتی اصرار می کرد درست نبود که جلوش رو بگیرم و نزارم بیاد داخل خونه. داخل آسانسور نگاهی بهش انداختم که داشت خودشو توی آیینه برانداز می کرد. لبخندی از توی آیینه بهم زد که رومو برگردوندم و گفتم:
_حالا چرا اینا رو داری میاری بالا؟
_دسته گل مال آندیاست که عارف گفته بخرم و کیک رو هم پیش خودم باشه خیالم راخت تره.
نگاه گنگی بهش انداختم، که گفت:
_چیه؟
_تو حالت خوبه؟/////////////////
_عالیم، شما چطوری؟
_با این کارایی که تو می کنی منم به عقلم شک می کنم.
_ولی می دونی، من به حافظت شک دارم.
_حافظه ی من چشه؟
آسانسور ایستاد و در باز شد. آراد نگاهی بهم انداخت و با چشمکی گفت:
_برو بیرون خودت می فهمی.

 

منبع: رمان دوستان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 191
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 191
  • بازدید ماه : 9,812
  • بازدید سال : 96,322
  • بازدید کلی : 20,084,849