loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 2089 سه شنبه 28 آبان 1392 نظرات (0)

جشن عرسی(فصل اول)


http://www.up3.98ia.com/images/u7uzr7ynjr42azlxc8mo.jpg

 

ژانر داستان: طنز ، کل کل و عاشقانه

داستان از زبان اول شخص هست (دختر)

خلاصه داستان: جشن عروسی... مهم ترین اتفاق در زندگی هر کس... همه ی زوج ها دوست دارند که اون روز براشون منحصر به فرد باشه. یک شغل وجود داره... طراح جشن عروسی! یک مدیر حرفه ای که مثل یه فرشته برای این زوج هاست. توی این صنعت رقابت زیاده و هر طراحی دوست داره بهترین باشه! آویسا یه مدیر جشن عروسیه و توی کارش موفقه. رقبای زیادی داره و همه دوست دارن اونو کنار بزنند، اما اون به این سادگی ها تسلیم نمیشه و با کمک دوستش به جنگ با این رقبا میره. همه چیز خوب پیش میره تا اینکه...

( ادامه اش رو دیگه باید منتظر باشید و همراه با من تا پایان بیاین!!! )

نویسنده:مائده میرسنبل

مقدمه:

واسه شکستن غرور من
تو بدون که اولین بهانه ای
توی این شب که تمومی نداره
آخرین فرصت عاشقانه ای

خط بکش رو همه ی ترانه هام
این غرور سنگیو ازم بگیر
می خوام از تو به خودم پل بزنم
بذار گم شم توی بهت این مسیر

اگه با اشاره ی تو می شکنم
اگه روحمو به آتیش می کشم
تو بدون که عاشقم اما هنوز
من همون کوه بلند سرکشم

آخرین لحظه ی این جشنو ببین
فرصت موندنمو از دست نده
واسه گفتن چند تا کلمه
زندگیمون رو به دست باد نده

بزار تا هر جا میری باهات بیام
بزار تا آخرش با تو باشم
عروسی ستاره ها رو ببینیم
برای دردای تو مرهم باشم


فصل اول: آماده سازی


1 2 3 4 5 6!!! وای خدا... کیکش شیش طبقه بود! چقدر قشنگه... تمام طبقات سفید بودند و بینشون به جای پایه از رزهای قرمز استفاده کرده بودند. فکر کنم هر طبقه سه یا چهار کیلویی بود. ای جـــونم کیک! باید از جسیکا بابت این که این همه زحمت کشیده بود تشکر کنم.
خب، حالا می رسیم به میز و صندلی ها! خدمتکارها همون طور که گفته بودم همه رو دور تا دور سالن هتل چیده بودند. میزای گرد با رومیزی های بزرگ سفید و رومیزی های کوچیک گلبهی درست در مرکز میزها که به صورت شلوغ چین داده شده بودند. وسط هر میز یک گلدون کوچیک پر از گلهای رز سفید و لیلیوم صورتی بود. صندلی ها هم که به رنگ سفید بودند دور میز ها قرار داشتند.
وسط سالن یه فضای بزرگ واسه رقص بود که مهمونا برای آخر مراسم برن توش بترکونن. هی... نمی دونم چرا یکهو هوس رقص کردم... ولش کن حالا!
دور تا دور سالن با چراغ های قشنگ تزیین شده بودند...آخ که من چقدر واسه ی اینا حرص خوردم تا آماده بشند. کل نیویورک رو واسشون گشتم تا کاملا مطابق سفارش عروس و داماد باشند. پولی که بابتشون فروشنده ازم گرفت هم بماند... اصلا به من چه؟...اونا سفارش دادند... من گرفتم... پولشم باید بهم بدند!
لوستر هایی که از سقف آویزون بودند رو خیلی دوست دارم. شب که بشه همشون با چراغ های رنگی روشن میشن... چه رمانتیک!
باز که من رفتم توی حس... یکی بیاد بزنه پس کلم که اینقدر فکرم منحرف نشه. به لیست بلند بالام نگاه کردم. اووووووف... من که هنوز بیرون هتل رو چک نکردم. ای وای... آویسا بدو... آخه من چرا اینقدر خاک بر سرم... یعنی آویسا خانوم باید بری خودت رو به عنوان معروف ترین فرد مبتلا به آیزالمر معرفی کنی!
همین طور داشتم به طرف آسانسور می رفتم که فهمیدم سرعتم زیاده... وا من چرا دارم می دوم؟ واااای همه ملت منو دیدن که... پس بگو چرا این کارگرا دارن منو اینطوری نگاه می کنند!
آویسا دیگه واقعا امروز شاهکار کردی. وایستادم و دامن تنگم رو که تا روی زانوم بود مرتب کردم... پیراهن مدل یقه انگلیسیمو هم صاف کردم و با قدم های بلند اما آروم به سمت آسانسور رفتم. با این کفش های پاشنه هفت سانتی خیلی شیک قدم بر می داشتم، ناسلامتی من اینجا مدیر بودم باید با ابهت و مثل یه خانوم رفتار می کردم. این بیچاره ها حق داشتن که با چشمای گرد نگام کنند. هه هه ... اینقدر سر اینا داد کشیدم و دستور دادم که کلی ازم حساب می بردند.
داخل آسانسور شدم و دکمه ی طبقه ی آخر رو زدم. این عروس و داماد محترم که این دفعه گیر من افتادند، می خواستند که محراب مراسمشون که زیرش باید سوگند ازدواج رو انجام بدند روی سقف هتل باشه... به حق چیزای نشنیده! معمولا همه می اومدند می گفتن ما فضای سبز و جنگل و کنار دریا و توی کلیسا می خوایم... اینا اومدن گفتن زیر آسمون آبی و بالای یکی از بلند ترین هتل های شهر! وقتی داماد گفت این هتلی که می خوان توش مراسم برگزار بشه مال پدرشه... من فکم اصلا جدا شد... افتاد زمین... قل خورد زیر پاش!
بابا مایه دار! چه شانسی دارم من واقعا! اصولا کسایی که برای طراحی مجلس عروسیشون پیش من می اومدند تا من مدیر برنامه هاشون بشم، همه از خانواده های سطح بالای آمریکایی بودند. کلی مشتری تا حالا از نیویورک، لس آنجلس، واشینگتن و ... داشتم. شرکتم جزو معروف ترین ها و بهترین ها توی این زمینست. حالا دیگه نمی خوام زیاد از خودم تعریف کنم اما باید بگم بدونید که من ایرانی هستم. ( میدونم تابلو بود! ) اسمم آویسا سمایی هستش و 26 سالمه. از یه خانواده ی چهار نفره هستم. بابا... مامان... خودم و خواهر کوچیکم آندیا. اختلاف سنی ما دو ساله و همدیگرو خیلی دوست داریم، بهتره بگم برای هم می میریم. از همه چیز هم خبر داریم و همیشه آندیا بهترین دوستم بوده. هنوزم هست اما... خب از وقتی که من اومدم نیویورک کمتر همو می بینیم. آندیا الان فوق لیسانسشو توی رشته ی مهندسی شیمی گرفته و توی یه شرکت کار می کنه. همیشه از شیمی بدم می اومد، من عاشق روح لطیف هنر و نقاشیم!

موضوع اومدن من به خارج از کشور مربوط به چهار سال پیشه. وقتی که لیسانس گرافیکم رو گرفتم، توی همون تابستون با دوستم شبنم شروع کردیم دنبال کار گشتن و بعد از چند هفته مثل لشکر شکست خورده با لبای آویزون نشستیم توی خونه. تا این که شبنم به پیشنهاد دختر خالش رفت کمکش تا براش اتاق عقد طراحی کنه. منم چند بار رفتم پیششون تا اینکه یه روز که داشتم به سفره ی عقد آماده نگاه می کردم... عین این دانشمندها بلند بلند می گفتم یافتم ... یافتم!!!

 

حالا چی یافتم؟ جونم براتون بگه که... من در همان لحظه ی تاریخی یافتم که چقدر خوب میشه که از استعدادم توی طراحی استفاده کنم و طراح مجالس عروسی بشم. البته بگما قبلنا هم یه فیلم دیده بودم در همین مورد که یه جفت کبوتر عاشق میرن پیش یه طراح مجالس عروسی و اونم یه عروسی تـــوپ واسشون راه می ندازه. منم تصمیم گرفتم که برم به این همه کبوتر و گنجیشک و کلاغ و کرکس عاشق کمک کنم و براشون عروسی راه بندازم.
حالا جالبیش اینه که من هیچی به صورت دقیق و حرفه ای از این شغل نمی دونستم و فقط رو هوا تصمیم گرفته بودم. با کلی ذوق و شوق رفتم برای خانوادم تصمیم رو گفتم و اینم اضافه کردم که میرم خارج و و به صورت حرفه ای اول این کار رو یاد می گیرم و موفق میشم. این مامان و بابای ما هم نه گذاشتند نه برداشتند ... یه کلام گفتن نه!!!
حالا بهانشون چی بود؟ چه میدونم والا... مامان می گفت دختری و تنهایی نمیشه و از این جور چیزا... این بابای ما هم با سر تاکید می کرد. من موندم اگه مامان نظرش مثبتم بود همین تاکید رو با سر انجام می داد یا نه؟ در کل من خودم رو به معنای واقعی کشتم تا راضیشون کردما!
از اعتصاب غذا گرفته تا دعوا کردن باهاشون که الحمد ا... بالاخره کوتاه اومدند و منو فرستادند پیش داییم توی نیویورک. بعد از دو سال دوره دیدن و کار کردن توی یکی از بهترین شرکت ها توی همین زمینه ... تبدیل شدم به یک آدم با استعداد و با تجربه ی هر چند اندک، اما مفید توی این زمینه. با پولای خوشگلی که بابا جونم برام می فرستاد و پس انداز خودم یه دفتر تقریبا بزرگ توی نیویورک به کمک داییم پیدا و اجاره کردم. با کمک کسایی که از کار توی اون شرکت می شناختم تونستم وسایل مورد نیازم رو تهیه کنم و با چند تا شیرینی پزی و گل فروشی و فروشگاه لوازم عروسی قرار داد بستم و کارم از همون سال شروع شد.
اوایل کار زیاد خوب نبود و برای مراسم کوچیک با بودجه کم می اومدند اما من چون طراحی و سلیقه ی خوبی داشتم، سالن هایی رو در فضای باز و هم فضای بسته آماده می کردم که بعد از چند ماه توجه خیلی از کسایی که توی این زمینه بودند به شرکت کوچیک من جلب شد.
توی یک مسابقه که هر سه ماه یک بار برگزار میشد و شرکت کننده ها که همه شرکت های معروف آمریکایی و انگلیسی بودند توش شرکت می کردند و باید آخرین طرح های خودشون رو براش جشن های عروسی به نمایش می گذاشتند، شرکت کردم.
طرحی که من آماده کرده بودم مخلوطی از طراحی کلاسیک جشن های دهه 70 در کنار آخرین تزئینات همون سال بود. بیچاره شرکت هایی که فکر می کردند من یه طراح معمولی هستم و باختم حتمیه، در کمال تعجب همشون و البته ذوق مرگ شدن خودم، من بردم... ها ها ها ... و جایزه ی نقدی رو هم که در نظر گرفته شده بود دریافت کردم.
شده بودم یه طراح جدید در این زمینه و یه تهدید بزرگ برای رقیبام! با اون جایزه یه جای بزرگ خریدم و با کمک شرکت برگزار کننده ی همون مسابقه با بهترین قنادی و گل فروشی نیویورک قرار داد یک ساله امضا کردم.
الان که دو سال گذشته، هم چنان قرارداد رو با همونا تمدید می کنم و کیفت کارم رو بالا نگه می دارم. یک ساله پیش شبنم هم با کمکم اومد و دست راستم توی شرکت شد. تمام دستوراتی رو که بهش میدم مو به مو اجرا می کنه... هر چند اون وسطا من کلی باید حرص بخورم و سرش داد بزنم که همه چیز رو به موقع انجام بده، اما بازم بهترینه!
داییم بعد از این که خیالش از بابت من راحت شد، رفت ایران تا برای همیشه اونجا بمونه. خودم هم هر سال زمستونا که زیاد سرم شلوغ نیست میرم ایران. مامان و بابا کلی بهم افتخار می کنند و همیشه تا من یه روز می خوام بیشتر بمونم پیششون هی میگن... آویسا بیا پاشو برو دختر... شرکت رو به امون خدا ول کردی نشستی اینجا... برو دیگه بسه هر چقدر خوش گذروندی!!! می بینید؟ نه... واقعا محبت خانواده ی منو می بینید؟ حالا خوبه اولش نمیذاشتن من برمااااا! هی روزگار!
من و شبنم همیشه توی محیط کار و جلوی مشتری هامون جدی بودیم و هستیم. توی این چند وقت به قدری سرمون شلوغه که گاهی مجبوریم از خوابمون هم بگذریم و ناهار و شاممون رو توی شرکت بخوریم. هرچند من که عاشق کارمم و زیاد احساس خستگی نمی کنم... اما این شبنم ذلیل مرده همش به جون من غر میزنه. گاهی اوقات دلم می خواد بگیرم بکوبمش به دیوار بعدشم دونه دونه موهاشو بکشم که این قدر روی اعصاب من دوی ماراتون نره... اوه اوه چه خشن شدم، خودم خبر نداشتم!
نمی دونم من چرا به این شبنم پیشنهاد کار دادم... فکر کنم اون روزی که می خواستم بهش زنگ بزنم مقدار کافی خون به مغزم نرسیده بود که این تصمیم رو گرفتم! خدایا منو از دست این عجوزه نجات بده... آمین.

به خودم که اومدم دیدم عین هو این احمق ها روبه روی آسانسور وایستادم و دارم به درش نگاه می کنم. یعنی چقدر گذشته؟ داشتم به گذشته فکر می کردم! الان چه موقع این فکراست؟ من باید الان یه جایی می رفتما...اَه باز یادت رفت آویسا؟ دختر من نمی دونم تو چطوری کارتو انجام میدی با این حواست؟ آهان یادم اومد باید می رفتم روی سقف هتل تا محراب رو چک کنم. خدا رو شکر یادم اومد وگرنه تا صبح اینجا علاف بودیم... والا!!!
وقتی در آسانسور بسته شد به شماره ها نگاه کردم که همین طور داشتند بالا می رفتند. بابا عجب هتل بلندیه! طبقه ی 30 رو هم رد کرد. وای مامانم... چرا داره این قدر میره بالا؟ واسه چی اینقدر این هتله طبقه داره؟ ای خدا بگم این صاحب هتل که همون پدر آق دوماده چی بشه... آخه مردک مگه دیوانه ای که گفتی هتل 50 طبقه واست بسازن؟ ای وای رسید به 35! ای درد بگیری مهندسی که قبول کردی اینجا رو بسازی! وای آویسا ترس روت اثر کرده داری هذیون میگیا! تقصیره خودمه که قبول کردم محراب رو طبقه ی 50 یه آسمون خراش بسازم. ای کاش همون موقع می گفتم نه. مامان جونم شد 40 تا! تمام این سه هفته که کارگرها داشتند هتل رو آماده می کردند من جرعت رفتن به سقف واسه ی چک کردن کارای اون بالا رو نداشتم. هی به این شبنم می گفتم بره... اون طفلکم که می دونست درد من چیه، می رفت سر کارگرها وایمیستاد. اما الان چی؟ امروز دیگه روز آخره و خودم باید همه چیز رو چک کنم. دیگه نمی تونم از زیرش در برم.
دینگ...وای چه زود رسیدیم، نمی شد حالا آروم تر می رفتیم؟ چه عجله ای بود آخه؟
آروم یک نفس عمیق کشیدم و اومدم بیرون از آسانسور. ببین آویسا خانوم... تو الان 50 طبقه با سطح زمین فاصله داری...همچین زیادم نیستا!... برو خدا رو شکر کن نیاوردنت ساختمون 150 طبقه! برو بابا... همین 50 تا واسه ی سکته دادن من کافیه.
آروم از راه پله ی کوچیکی که به پشت بوم می رسید بالا رفتم و در آهنی بزرگ رو باز کردم.
بسم الله الرحمن الرحیم... خدایا به امید تو ... حلالم کنید!
آروم قدم به جلو بر می داشتم، چند نفر مشغول کار بودند. خدا رو شکر تنها نیستم، اگه افتادم کافیه جیغ بزنم تا بیان کمک. خب بهتره سریع همه چی رو چک کنم و سالم برگردم پایین.
لیست رو باز کردم و حالا شروع می کنیم.
اول از همه دور محوطه که به صورت یک مستطیل بود. در چهار گوشه ی مستطیل گلدون هایی قرار داشتند به رنگ سفید و از جنس مرمر که قراره فردا اول وقت با گل های رز قرمز و لیلیوم های سفید و شکوفه های سفید در بین رزها، پر بشن.
دوم، صندلی هایی با روکش سفید بودند که تعدادشون 30 تا بود و به طور مساوی در دو طرف، رو به محراب چیده شده بودند و بین این دو طرف یک پارچه ی سفید رنگ بود که محل عبور عروس و ساقدوش ها بود.
سوم، پارچه تا محراب ادامه داشت و در اونجا دو پله ی کوتاه برای ورود به محراب قرار داده شده بود. محرابی دایره ای شکل به رنگ کرم و دو ستون در دو طرف اون. دور محراب و درون اون روی زمین، پر بود از گلبرگ های رز قرمز و همین طور مقداری هم روی پارچه ی سفید رنگ قرار داشت. از بالای سقف محراب پیچک هایی سبز رنگ که روی آن ها شکوفه های سفید قرار داشت به طرف پایین ریخته شده بودند و حتی دور ستون ها هم به صورت مارپیچ بودند.
پنجم و آخرین مورد هم میز تقریبا بزرگی بود که روش قرار بود قبل از مراسمِ فردا، با نوشیدنی، گل و کیک های کوچیک برای پذیرایی و همین طور لیوان ها پر بشه.
به طرف میز رفتم. با پارچه ی کرم رنگ تزیین شده بود. خب، کارم تموم شد و همه چی آماده بود. من برم پایین تا خودم رو به کشتن ندادم.
هنوز کامل برنگشته بودم که نمی دونم چه چیز بزرگ و سنگینی بهم برخورد کرد و دفتر و مدادم افتادند پایین و خودمم از اونجایی که خر شانسم و دقیقا قسمتی وایستاده بودم که نزدیک به میله های محافظ بود، به طرفشون پرت شدم.
ای خدا! یعنی من برم توی المپیک شرکت کنم... با این شانسم از آخر اول میشم!
مغز مبارک بنده در کسری از ثانیه فرمان داد که میله رو بگیرم، من از اونجایی که در همون کسری از ثانیه اون میله ها رو مثل ناجی جونم می دیدم، دو دستی عین کوآلا بهشون چسبیدم. اما... اما چشمتون روز بد نبینه، از اونجایی که زمین رو تازه تمیز کرده بودند و سر بود، منم کفشم پاشنش هفت سانت و نازک بود، سُر خوردم و به طرف پرتگاه مایل شدم.
حالا داشته باشید همه ی این اتفاق ها توی یه ثانیه افتادها! ... یعنی منی که همیشه آرومم (آره جون خودم! ) و با سرعت لاک پشتی هستم... الان نمی دونم چرا یکهو افتادم روی دور تند و در عرض یک ثانیه به سمت مرگ رفتم، و در همین لحظه بود که نگاهم به پایین افتاد و این جمله با رنگ قرمز و سایز درشت جلوی چشمام فلش زد ( من از ارتفاع می ترسم) و پشت سرش هم یه جیغ ماورای بنفش کشیدم.

 


داشتم خودم رو برای دیدار و احوال پرسی با آقای عزرائیل... نمی دونم شایدم خانوم باشه ... حالا ولش کن... آماده می کردم که یک جفت دست دورم حلقه شد و منو کشید بالا.
چون من اصلا تعادل نداشتم، دقیقا به طرف آغوش ناجی عزیزم پرت شدم و اونم با دو تا دستاش منو محکم گرفته بود. از شدت شوکی که بهم وارد شده بود و ترسی که داشتم خودمو عین این بچه هایی که مامانشونو گم می کنند و بعد پیداشون می کنند، به طرف چسبوندم و به هیچ وجه هم حاضر نبودم ولش کنم! فکر کنم طرف هم هنگ کرده بود چون نه حرف می زد، نه حرکتی می کرد، کلا توی حالت استاپ بود.
نفس عمیقی کشیدم و آروم آروم از بغلش اومدم بیرون، این کسی که جلوم بود هم دستاش رو از دورم باز کرد و یه قدم عقب رفت. منم که همیشه دختر سر به زیری بودم، همین طور داشتم جلوی پام رو نگاه می کردم.
یکهو ویندوزم اومد بالا... خب دختره ی چشم سفید تو الان به جای اینکه سرتو به زور بندازی توی یقه ی لباست (از بس که خجالتیم! ) باید از طرف تشکر کنی...زود باش.
سرم رو به حالت اسلو موشن آوردم بالا... به به!... مادرت فدات شه... کفشات که چرم اصله... شلوارم که معلوم نیست چند بار از زیر اتو ردش کردن که با خط اتوش هندونه که سهله... آناناسم هم میشه قاچ کرد!
سرم رو آوردم بالاتر... ناز بشی گلم... چه کتی... چه پیراهنی... چه کراواتی...الان ضایع میشم از بس به طرف زل زدم فکر میکنه من از اوناشم!
این دفعه به صورتش نگاه کردم... ای جــــونم چهره! فتوشاپه؟؟؟... برو بابا ترس از ارتفاع روی سیستم مغزت تاثیر گذاشته!
این ناز پسر تا حالا کجا بود که من ندیدمش؟ چه بَر و رویی هم داره. کاملا بور با چشم های آبی شفاف... و صد البته یک لبخند برای خر کردن... دور از جون خودم!
همین طور داشتم این فرشته ی زمینی رو آنالیز می کردم که از سمت راستم صدای یه مردی رو شنیدم.
_خانوم شما خوبید؟ واقعا معذرت می خوام این جعبه ها زیاد بودند برای همینم موقع راه رفتن نمی تونستم خوب جلومو ببینم که به شما خوردم!... ببخشید.
حرف های اون مرد رو شنیدم، اما چند ثانیه طول کشید تا بتونم نگاهم رو از این فرشته جونم بگیرم و به اون مرد نگاه کنم. خب حالا تمرکز می کنیم... الان باید سرش داد بکشم دیگه ... ناسلامتی من مدیرما!
_خب حواستون رو جمع کنید آقا، اگه به جای من به یه نفر دیگه می زدید و اون می افتاد یا خودتون سر می خوردید و پرت می شدید چی؟ اون وقت من باید جواب گو باشم. اینا رو یکی یکی ببرید.
_چشم خانوم.
_صبر کن... توی این جعبه ها چیه؟
_ لیوان برای این میز.
_بسیار خب... برو ولی مواظب باش.
_چشم.
وقتی اون مردِ رفت و مشغول چیدن لیوان ها شد، منم روم رو کردم طرف فرشته، اوخی... این از همون اول داشته منو نگاه می کرده؟ خب عزیزم پلک بزن... چشمای خوشگلت اذیت میشه!
خم شدم روی زمین تا دفتر و مدادم رو بردارم... وقتی دوباره صاف ایستادم، لبخندی زدم و گفتم:
_از کمکتون واقعا ممنونم، اگه نبودید حتما می افتادم پایین.
اونم دوباره از اون لبخند خوشگلا منتها بزرگترش روی لباش اومد و گفت:
_خواهش می کنم خانوم.
جـــونم!... شبنم فدات شه!... عجب لهجه ی بریتانیایی داری تو... وای که من عاشق لهجه ی بریتانیایی هستم. اما وقتی انگلیسی یاد می گرفتم چون کتابامون با لهجه ی آمریکایی بودند و معلم ها هم با همون لهجه حرف می زدند، منم مثل اونا تلفظ می کردم، دیگه همون طوری حرف می زنم.
_ بیشتر مواظب باشید اون کفش ها زیاد مناسب کار کردن نیستند!

جان؟! این بشر فکر کرده من اینجا کارگرم؟ یعنی ابهت منو وقتی سر اون کارگر داد زدم ندید؟ من باید به این بفهمونم مدیرم وگرنه پامو از اینجا بیرون نمی زارم.

 



اخمی کردم و گفتم:
_بنده اینجا کار نمی کنم، فقط اومده بودم کارها رو چک کنم که برای فردا نقصی نداشته باشند!
_جداً؟ منم اومده بودم که مدیر طراح رو ببینم که صدای جیغتون رو شنیدم... واقعا کر کننده بود!
مرتیکه ی مزخرف... بی ادب... حیف فرشته ای که تو باشی... هیولا بیشتر بهت میاد...دایناسور! آویسا خاک تو سرت با اون جیغی که تو کشیدی خب الان آدمای طبقه ی اول هم فهمیدن تو از ارتفاع می ترسی. حالا اینو ولش...من باید حال این دایناسور از نژاد رکس گوشت خوار رو بگیرم!
_من مطمئنم که اگه شما توی موقعیت من در حال پرت شدن از ساختمون 50 طبقه ای بودین، چه بسا از این بلندتر جیغ می کشیدید!
ها ها ... حالا اگه می تونی جواب بده! پوزتو خوابوندم نه؟ یه لبخند شیطنت آمیزم زدم.
_راستش من تابستونا برای تفریح به مناطق کوهستانی برای پرش از ارتفاع میرم و باید بگم که ارتفاعی هم که ازش می پرم دقیقا به اندازه ی یه ساختمونه 50 طبقه ایه... خانوم!!!
زرشک!... الان دارم می سوزما ... مرتیکه ی دایناسور. اَه اَه چه پزی هم میده که مثلا بچه پولداره؟
ای خدا جون من از ارتفاع دو متری وحشت دارم اون وقت این میره واسه خنده از بالای کوه می پره... با کمبود مناطق تفریحی مواجه هستیم! چرا با روح و روان و اعصاب و قلب و... همه ی اعضای بدن خودش بازی میکنه آخه؟!!
بهتره من تا یه گند دیگه اینجا بالا نیاوردم زودی برم. هنوز اولین قدم رو برنداشته بودم که گفت:
_میشه به من بگید کجا می تونم مدیر جشن رو پیدا کنم؟ کار واجبی باهاش دارم!
وااا ! یعنی با من چی کار داره؟ من که اصلا اینو نمی شناسم...آشنا هم نیست که! با انگشتام موهایی رو که روی پیشونیم بود زدم پشت گوشم و با یه لبخند پسر کشی گفتم:
_ چه کمکی از دستم بر میاد؟
_شما مدیر هستید؟ اصلا بهتون نمیاد!
_مگه شما قبلا از نزدیک مدیر جشن عروسی رو دیدید؟
_نه!
_ پس از کجا می دونید که به من نمیاد مدیر باشم؟!
پسره که معلوم بود از عصبانیت من تعجب کرده، خیلی آروم گفت:
_حق با شماست!
خوشحال از این که روشو کم کرده بودم، گفتم:
_حالا امرتون رو بفرمایید.
_من الکس هستم، برادر عروس... راستش خواهرم با همسرش پایین منتظرتون هستند و میخوان در مورد تزئینات باهاتون صحبت کنند!
بعد هم دستش رو آورد جلو تا با من دست بده. آفرین دایناسور خوب... مودب شدی! دستمو بردم جلو و باهاش دست دادم. بعد با هم داخل آسانسور شدیم تا من برم این عروس و داماد رو ببینم. توی آسانسور جفتمون رو به در بودیم و الکس هم سمت چپ من ایستاده بود. هر وقت که من زیر چشمی بهش نگاه می کردم، می دیدم که روشو میکنه طرف آیینه ی بغلش و به خودش لبخند میزنه! مریضه؟ چه میدونم وا... !
وقتی به طبقه ی اول رسیدیم من رفتم به سالنی که قراره مراسم رو اونجا برگزار کنیم. الکس هم مثل این جوجه ها که دنبال مامانشونن، پشت من می اومد. توی سالن زوج خوشبخت رو پیدا کردم و بعد از اینکه عروس کلی از طرح هام تعریف کرد و منم توی دلم قند آب می شد، رفتیم به رستوران هتل تا آخرین کار یعنی چک کردن غذاها رو انجام بدیم... این الکس همچنان دنبال ما بود!
توی این هتل آشپزهای فرانسوی، چینی و ایتالیایی هم داشتند، برای همین دیگه لازم نبود من با آشپزهای خودم هماهنگ کنم، فقط غذاهایی که سفارش گرفته بودم رو داده بودم به مسئول رستوران همین هتل. ما هم رفتیم چکشون کردیم و باید بگم واقعا کارشون عالی بود.
بعد از خداحافظی از این زوج دوست داشتنی، و خوشحال از اینکه عروس برادرش رو برد، من رفتم کنار جایی که وسایلم رو گذاشته بودم تا آماده بشم و برم خونه. قبلش باید با شبنم تماس می گرفتم چون اون امروز شرکت مونده بود.
شماره رو گرفتم، بعد از شیش تا بوق برداشت.

شماره رو گرفتم، بعد از شیش تا بوق برداشت.
_الو؟
_الو و کوفت! چرا اینقدر دیر گوشیتو برداشتی؟
_داشتم لباسام رو عوض می کردم، این شلوارم از بس تنگه در نمیاد!
_از این به بعد کمتر بخور سایزت هی نره بالا که دیگه نتونی لباسای قبلیتو بپوشی!
_برو گمشو... من کجام چاقه؟ حالا بنال چیکار داری؟
_می خواستم بپرسم برای شام چیکار می کنیم؟
_یه لحظه صبر کن!
من گوشی به دست وایساده بودم تا خانوم برگردند.
_ببین یخچال خالیه... یا حاضری بگیر یا برو فروشگاه خرید کن.
_امر دیگه؟ بگو تو رو خدا ... پررو من اگه برم خرید که باید با ده تا کیسه برگردم، من همش دوتا دست دارما!
_ خب پس اون ماشین لگنت برای چیه؟
_هــوی!... به عشق من توهین نکنا! در ضمن خرید کردن بدون تو مزه نمیده!
_منو دیگه واسه چی می خوای؟
_واسه حمالی!!!
وقتی این جمله رو گفتم گوشی رو از گوشم دور کردم، با این وجود بازم صدای جیغش می اومد،
_ اِ ... ببند اون منبع آلودگی صوتی رو... پرده ی گوشم پاره شد.
_به درک که پاره شد، دختره ی بی شعور!
_باشه شما باشعور... حالا بگو شام چی می خوای؟
_چیز برگر با سالاد و نوشابه ی مشکی!
_کارد تو شکمت بخوره... شکمو!
سریع قطع کردم تا دیگه صدای جیغ هاشو نشنوم. از هتل خارج شدم و به سمت پارکینگ رفتم. ماشین خوشگلم رو از دور دیدم، یه فورد فی یِستا مدل 2002، به رنگ نقره ای... عاشقشم!
ماشین رو روشن و به سمت رستورانی که نزدیک خونه بود حرکت کردم. من همیشه عادت دارم که ضبط ماشین رو روشن کنم و با آهنگ هایی که پخش میشه بخونم. پس یه سی دی شاد خارجی انداختم توی دستگاه پخش و شروع کردم به خوندن با خواننده.

Shine bright like a diamond
مثه الماس بدرخش
Shine bright like a diamond
مثه الماس بدرخش
Find light in the beautiful sea
نور رو تو دریا ی زیبا جستوجو کن
I choose to be happy
من خوشحال بودنو انتخاب کردم
You and I, you and I
من و تو منو تو
We’re like diamonds in the sky
ما به زیبایی الماسها در آسمانیم
You’re a shooting star I see
تو ستاره ی در حال حرکتی من میبینم(ستاره ی دنباله دار)
A vision of ecstasy
دور نمایی از سرمستی
When you hold me, I’m alive
وقتی بقلم میکنی زنده می شوم
We’re like diamonds in the sky
ما به زیبایی الماسها در آسمانیم
I knew that we’d become one right away
میدونم ما هم سریعا یه یکی از اونا میشیم
Oh, right away
اوه , فوراً
At first sight I felt the energy of sun rays
تو نگاه اول من انرژی پرتو های خورشید رو احساس کردم
I saw the life inside your eyes
من زندگی رو تو چشات دیدم
So shine bright, tonight you and I
درخشش روشنایی , امشب, من و تو
We’re beautiful like diamonds in the sky
ما به زیبایی الماسها در آسمانیم
Eye to eye, so alive
چشم تو چشم , سرزنده و سرحال
We’re beautiful like diamonds in the sky
ما به زیبایی الماسها در آسمانیم
Shine bright like a diamond
مثه الماس بدرخش
Shine bright like a diamond
مثه الماس بدرخش
Shining bright like a diamond
مثه الماس بدرخش
We’re beautiful like diamonds in the sky
ما به زیبایی الماسها در آسمانیم
Shine bright like a diamond
مثه الماس بدرخش
Shine bright like a diamond
مثه الماس بدرخش
Shining bright like a diamond
مثه الماس بدرخش
We’re beautiful like diamonds in the sky
ما به زیبایی الماسها در آسمانیم
Palms rise to the universe
درخت خرما تا کهکشان رشد می کنه
As we moonshine and molly
همانند درخشش ماه و ماهی
Feel the warmth, we’ll never die
گرمی رو حس کن , ما هیچ وقت نمی میریم
We’re like diamonds in the sky
ما به زیبایی الماسها در آسمانیم
You’re a shooting star I see
تو ستاره دنبال داری من می بینم
A vision of ecstasy
دور نمایی از سرمستی
When you hold me, I’m alive
وقتی بقلم میکنی زنده می شوم
We’re like diamonds in the sky
ما به زیبایی الماسها در آسمانیم
At first sight I felt the energy of sun rays
تو نگاه اول من انرژی پرتو های خورشید را احساس کردم
I saw the life inside your eyes
من زندگی رو تو چشات دیدم
So shine bright, tonight you and I
درخشش روشنایی , امشب, من و تو
We’re beautiful like diamonds in the sky
ما به زیبایی الماسها در آسمانیم
Eye to eye, so alive
چشم تو چشم , سرزنده و سرحال
We’re beautiful like diamonds in the sky
ما به زیبایی الماسها در آسمانیم
Shine bright like a diamond
مثه الماس بدرخش

(Rihanna)

حدود بیست دقیقه بعد به رستوران رسیدم. دو تا از هر کدوم از چیزایی که شبنم می خواست رو سفارش دادم. توی مسیر برگشت به خونه ماشین رو چند متر عقب تر پارک کردم، چون جاهای پارک جلوی آپارتمان پر شده بودند. پلاستیک غذا و کیفم رو از توی ماشین برداشتم و بعد از قفل کردن اون، به طرف آپارتمان رفتم.
خونه ای که توش با شبنم زندگی می کنیم، واحد سوم توی طبقه ی اول یک آپارتمان پنج طبقست توی یه منطقه ی پر رفت و آمد نیویورک. میشه گفت از این که طبقه ی اول هستم خیلی راضیم... می دونید که... ترس از ارتفاع!
واحدی که ما توش هستیم نور خیلی خوبی داره، تمیزه و در کل برای دو تا دختر جوون جای مناسبیه. در ورودی رو باز کردم... از پله ها بالا رفتم و زنگ واحدمون رو فشار دادم... شبنم سریع در رو باز کرد. کاملا مشخص بود که حسابی گشنشه! غذاها رو بهش دادم و خودم به اتاق رفتم.
آپارتمان ما تقریبا 70 متره ... می دونم کوچیکه اما پول ما همین قدر می رسید. من و شبنم اکثرا توی شرکت بودیم واسه ی همین بیشتر پول رو روی شرکت سرمایه گذاری می کردیم و برای خونه همین قدر که سقفی داشته باشه و بشه وسایلامون رو توش بزاریم، برامون بسه!
بیشتر فضای خونه مربوط به سالن و آشپزخونه می شد. البته آشپزخونه فقط توسط یه میز مستطیل شکل و سه تا صندلی از سالن جدا می شد. یه کاناپه ی سه نفره داشتیم که به دیوار چسبیده بود و روبه روش یه میز بود، تلویزیون هم روبه روی این دو تا تقریبا کنج قرار داشت. کف خونه پارکت چوبی بود برای همین فرش نگرفته بودیم. حمام و دستشویی هم توی یه راهروی کوچیک نزدیک به در ورودی قرار داشتند و ته راه رو هم یه اتاق بود که به طور مشترک ازش استفاده می کردیم. دو تا تخت، کمد، میز تحریر و یه میز کوچیک بین تخت ها که یه چراغ خواب هم روش بود، وسایل اتاق رو تشکیل می دادند.
لباس هام رو با یه پیراهن بلند و راحت تا روی زانوهام که رنگش آبی بود، عوض کردم. شبنم صدام کرد تا برم شام بخورم، اول دست هام رو شستم و بعد پشت میز نشستم تا مشغول بشم. غذاها رو توی ظرف گذاشته بود و نوشابه و سالاد رو هم کنارشون چیده بود. بوی چیزبرگر حسابی گرسنم کرد. سریع یه گاز بهش زدم و همین طور که داشتم آروم می جویدمش به صحبت های شبنم که داشت از کارهای امروز شرکت می گفت گوش می دادم.
_ صبح بعد از این که تو رفتی دنبال کارهای هتل، مشتری جدیدمون زنگ زد تا یه وقتی رو تعیین کنی و بری باغی که می خوان مراسم توش باشه رو ببینی... منم طبق برنامه ای که داریم بهشون برای دوشنبه ی هفته ی بعد وقت دادم تا بعد از رفتن به گل فروشی بری اونجا.
لقمه ای رو که داشتم می جویدم قورت دادم و گفتم:
_باشه...تو خودت قرارها رو برنامه ریزی کن، فقط اگه می تونی یه جلسه برای هفته ی دیگه توی برنامه ی کاری بگنجون تا با بچه ها در مورد طرح های بعدی صحبت کنم.

شبنم سری تکان داد و مشغول خوردن سالاد شد. فردا همه ی ما یک نفس راحت می کشیم و یک مراسم موفقیت آمیز دیگه رو به لیست کارهامون اضافه می کنیم. جلسه ای که در موردش با شبنم صحبت کردم برام خیلی مهمه... رقیب هامون دارن از بعضی طرح هامون توی کاراشون استفاده می کنند و خبرش به من رسیده که طراح های ایتالیایی تازه ای رو استخدام کردند. من نباید بزارم روی دست شرکتم بلند بشند. من و شبنم هر دو مسئول طرح ها هستیم و به جز ما سه نفر دیگه هم توی شرکت کار می کنند که دسترسی مستقیم به طرح های نهایی ندارند، ولی اعتماد خاصی بهشون دارم و می دونم که با رقیبامون همکاری نمی کنند. همکارامون سه تا دختر هم سن و سال خودمونن که خلاقیت غیر قابل انکارشون توی این صنعت موفقیت منو توی کارهام بیشتر کرده!
هر سه تاشون مهربونن و در وهله ی اول با من و شبنم دوست هستند و دوم همکار.
در حین غذا خوردن به نظرم رسید شبنم می خواد یه چیزی بگه اما هی منصرف میشه... عادتشه...وقتی بدونه با زدن یه حرف کسی رو ناراحت میکنه، اونو به زبون نمیاره! پس الان باید انتظار یه خبر بد رو داشته باشم... امیدوارم اینقدر بد نباشه که اعصابم رو بهم بزنه.
نصفه ی چیزبرگر رو توی ظرف می ندازم و به پشت صندلی تکیه میدم...این حرکت ناگهانیم اونو شوکه می کنه و اونم دست از غذا خوردن میکشه!
سرش رو پایین انداخته و به غذاش خیره شده... منم بهش زل می زنم. نخیر...انگار باید خودم از زیر زبونش حرف بکشم!
_شبنم منو نگاه کن!
سرش رو میاره بالا و توی چشمام زل میزنه... نگرانه! مطمئن میشم حرفی که قراره بشنوم اصلا خوب نیست! دوباره شروع به حرف زدن می کنم:
_من و تو خیلی وقته همدیگرو می شناسیم... اخلاقت رو می دونم که دوست نداری با حرفت کسی رو ناراحت کنی...حتی اگه اون حرف مهم باشه، اما تو هم منو خوب می شناسی که چقدر بدم میاد چیزی ازم پنهان بمونه...اگه باید بدونم، پس دست دست نکن و زود بگو!
هنوزم ساکته...نطقم اثر نکرد...باید خشن تر برخورد کنم...دارم از فضولی می میرم که چی شده!
_درباره ی شرکته؟
حرکت سریع مردک چشماش که سعی میکنه اونا رو به من ندوزه رو می بینم...پس قضیه شرکته! حتما مشکلی توی کار هست...من روی کارم حساسم و الان دیگه نمی تونم این سکوت رو تحمل کنم. دستم رو محکم روی میز می کوبم که باعث میشه با ترس بهم نگاه کنه، منم با اخم زل می زنم بهش!
کم کم به جای ترسِ توی چشماش، اخم به ابروش میاره و با طلب کاری میگه:
_چه خبرته...مگه مریضی؟ زهرم آب شد!
_بهتر...دِ یالا بگو چه مرگته؟
_آخه اگه بگم دوباره عصبانی میشی بعد سر من خالیش می کنی.
_نترس کاریت ندارم...زود باش بگو...دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه!
دستاش رو توی هم گره کرد و گذاشت روی میز...حالا داره واسه من ژست میگیره... صدای قورت دادن آب دهنشم می شنوم... حرف بزن دیگه دختر.
_امروز یکی از مشتری هامون که شنبه اومده بود برای قرارداد...همونایی که خیلی از همه چیز ایراد می گرفتن و می گفتن میخوان همه چیز تک باشه...تماس گرفتن و بعد از کلی حرف و دلیل و بهونه قرارداد رو...راستش...!!!
_چی شد؟ چی گفتن؟
_قرارداد رو کنسل کردن!
_چی؟!
تقریبا فریاد زدم... شبنم از جاش پرید و با ناراحتی بهم نگاه کرد. اصلا باورم نمیشه که قرارداد رو کنسل کردن...آخه چرا؟ من که بهترین کارهام رو بهشون نشون دادم تا خیالشون راحت باشه و مطمئن باشند می تونند به شرکت اطمینان کنند. الان دختره یادم میاد...چقدر سخت گیر بود... کلافم می کرد تا یه چیز رو بپسنده...حالا میگه نمی خواد! ضرر بدیه... تقریبا یک سوم پول رو گرفته بودم، حالا باید پس بدم ولی یه مبلغ کمی هم باید بردارم چون اونا بودن که قرارداد رو به هم زدن، ولی بازم اصلا خوب نیست...سرم درد گرفت...اشتهام هم کور شد...لعنتی!
رو به شبنم کردم که آروم سر جاش نشسته بود و سرش پایین بود... داشت با پاش آروم روی زمین می زد... هر وقت استرس داره این کار رو میکنه...دیگه چی می خواد بگه؟...من دیگه طاقت خبر بد ندارم...یه وقت نگه یه قرارداد دیگه هم لغو شده که دیگه می زنم همه ی ظرف ها رو میشکنما !
_چیز دیگه ای هم هست که بخوای بگی؟
سرش رو بالا آورد...حتما داره با خودش فکر میکنه...بگم؟ نگم؟ نزنه منو اینجا ناکار کنه! دختره دیوونست اما بزار بگم راحت شم!
فکراشم مثل خودش لوسه...آخه مگه من قاتلم که بزنم ناکارات کنم دختره؟ وای دوباره قاطی کردم... عواقب خبر بد!
وای خدا رو شکر این دهنش رو باز کرد تا حرف بزنه و منو از فکر کردن خلاص کنه.
_وقتی بهونه میاوردند از دهنشون در رفت که با شرکت دیگه قرارداد بستن و اسم شرکتم گفت )بِست دیزاین.Best Design (
این دیگه ضامنی بود که کشیده شد و من منفجر شدم... باز از اون جیغ های فرا بنفش کشیدم، از جام بلند شدم و دور تا دور سالن راه می رفتم و تَرکِش هامو به طرف شبنم بیچاره پرتاب می کردم. منظورم از ترکش همون فحش هایی هستند که شبنم با شنیدنشون به طرف یخچال رفت تا آب بر داره و برام آب قند درست کنه... حق داره وا...، فشارم افتاد از بس حرص خوردم!
این دیگه نهایت بدبختی من بود که مشتریم قرارداد رو کنسل کنه و بره پیش بزرگ ترین و بدترین رقیبم قرارداد ببنده! خدایا تو که می دونی من چقدر از اون شرکت و رئیسش و کارمنداش بدم میاد، پس چرا این بلا رو سرم میاری؟
حتی اسم اون شرکتم باعث میشه مثل مرغ پر کنده بشم و اعصابم خورد بشه! این اولین بار نیست که مشتری هام به خاطر کیفیت خوب میرن اونجا... فکر کنم توی این چند ماه گذشته این سومین باره.
لامصب طراح هاش عالی هستند. اینقدر طراح های خیره کننده می زنند که آدم انگشت به دهن می مونه. شنیدم اکثر کارها هم مال رئیس شرکته که توی ایتالیا و فرانسه و انگلیس دوره دیده و اکثر طرح هاشو بر اساس مدل های این کشورها که در گذشته برای مراسم ازدواج بودند، آماده میکنه.
از اونجایی که چند ساله طرح های دوره ی 60 تا 80 مد هستند، منم طرح هامو از مخلوط این دوره و مدرن می زنم، کارش گرفته و فروش خیلی خوبی داره...سود پشت سود!
درسته که سابقه کاری این شرکت بیشتر از منه، اما یه دوره ورشکست شده بود تا اینکه دو سال قبل یه مدیر جدید اونجا رو خرید و تبدیلش کرد به یک سلطان که داره بر این شغل حکومت میکنه!
دیگه نباید بزارم مشتری هام رو بدزده... من دارم زحمت می کشم اونم در حالی که فقط پنج نفریم...اون شرکت باید حداقل 20 نفر کارمند و طراح داشته باشه و خب همشونم صد در صد دوره دیده هستند. در حالی که به جز من و دو نفر دیگه از بچه ها بقیه دوره ندیدن...من به شبنم و میراندا خودم کار رو یاد دادم تا کم کم بتونند خودشون طرح بزنند.
اینا همه بده چون باعث میشه من به جای پیشرفت، دچار پس رفت بشم. با هزار زحمت شرکتم رو توی لیست بهترین ها قرار دادم و حالا نمی زارم یه جوجه طراحِ تازه کار بیاد و موفقیت رو ازم بگیره...هر چند زیاد مطمئن نیستم جوجه باشه!

 

 

 

 

منبع: رمان دوستان/98تیا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 24
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 621
  • آی پی دیروز : 173
  • بازدید امروز : 1,732
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 21
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 6,655
  • بازدید ماه : 22,555
  • بازدید سال : 128,970
  • بازدید کلی : 20,117,497