loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 600 پنجشنبه 14 آذر 1392 نظرات (0)

رمان من یه پسرم!؟(فصل پایانی)

http://www.up.98ia.com/images/l2yr0xdpymtj9j65sqhu.jpg

با حس دستی روی شونه ام از جام پریدم.هلیا با صورتی سرخ شده در حالی که نفس نفس می زد جلوم وایساد و با نگرانی گفت: -کجا می ری ماهان؟خوبی؟ -نمی دونم یهو چم شد...خوبم..علی چی شد؟ لبخند ملایمی زد و گفت: -متعاقدم کرد...بخشیدمش..//////////////////////////////. با دیدن لبخندش حس کردم همه وجودم سوخت.... ای علی بگم خدا چکارت کنه؟متعاقدت نکرد عشق،سرت کلاه گذاشت....با دروغاش خامت کرد هلی جونم.... -خب خداروشکر... هلیا-همش تقصیر ترانه بود ولی چیزی بهش نگو...ولش کنیم بهتره....حوصله درد سر ندارم.... -باشه..هر چی تو بگی دیگه چیزی نگفت...منم حرفی نزدم.دوباره دستم رو گرفت.کاش می تونستم دستم رو از دستش بیرون می کشیدم اما نه می تونستم نه ذهنم اجازه همچین کاری رو می داد... هلیا-خیلی ناراحتی ها..تو یه چیزیت هست.... -نه...خوبم هلیا-آره جون عمت... -کی؟حتما عمه شهلام...! هلیا-بحثو عوض نکن بچه..بگو چه مرگته... -نمی دونم هلی..قاطیم... هلیا-مگه می شه ندونی؟ -خب نمی نتونم بهت بگم...یعنی هنوز وقتش نرسیده... آهی کشید و گفت: -کاش زود تر برسه... زمزمه کردم: -کاش... آروم دستم رو فشرد و گفت: -برگردیم؟ -نمی دونم..هر چی تو بگی... هلیا-آره...زودتر برگردیم...من به بابام گفتم با شقایقم...بهره زودتر برگردم خونه... -باشه... هلیا-ولی قرار امروز همش بیخود بودا....نمی دونم شقایق با این چرت و پرت هاش می خواد به چی برسه... -هلی خوب معلومه...اون دوست مائه و واسه همینم اینا رو به ما گفت....همین... هلیا-واسه چی از اون دفاع می کنی حالا؟ -خب واسه اینکه حرفت غیر قابل قبوله...غیر منطقی شدی...ببخشیدا،اما وجود علی خیلی تغییرت داده... هلیا-وجود وندا هم خیلی تو رو تغییر داده... پوزخندی زدم و گفتم: -چی می گی هلیا؟چه ربطی داره؟چرا همه چیو به وندا می چسبونی؟تو به خاطر علی از من گذشتی علی بین من و تو کلی فاصله انداخته و تو نمی خوای اینو قبول کنی هلیا....من از علی و هر چیزی که بهش ربط داشته باشه بیزارم و تو در کمال نامردی،همش منو متهم می کنی...وندا چه بدی در حق تو کرده که اینطور درباره اش حرف می زنی؟من کی تغیر کردم؟این تویی که از زمین تا آسمون فرق کردی و خودت هم قبول نمی کنی....تو خیلی بدی هلیا...خیلی خودخواهی که فقط خودت رو می بینی.... کنترلم از دست خودم هم خارج شده بود....می خواستم خالی بشم حالا به هر قیمتی...//////////////////////////. -این جمله ات رو هیچوقت فراموش نمی کنم هلیا....تو گفتی نمی تونی از علی بگذری اما از من گذشتی....وقتی بهم گفتی ببخشید،وقتی اشک هاتو دیدم،همه دلخوریام ازت رو فراموش کردم و بخشیدمت.چون فکر می کردم بازم می تونی بشی همون هلیایی که من می شناختم اما نشدی...تو قول دادی با علی به هم می زنی اما نزدی.....تو حتی نمی تونی یه لحظه از فکرش بیرون بیای اونوقت می گی ولش می کنی؟مسخره است هلی...مسخره....حالا من نمی خوام به زور باهات باشم...امیدوارم احساسم رو درک کنی....حس اضافه بودن دارم.....حس بدیه هلیا....کاش درکم می کردی اما دیگه اینو ازت نمی خوام عزیزم....ایندفعه من ازت می گذرم واسه خودت هلیا...واسه خودمون.... با ناباوری بهم زل زده بود.شاید تابحال منو اینقدر عصبانی و درب و داغون ندیده بود...به آرومی گفت: -نمی فهمم منظورتو ماهان... -واضحه....خیلی زیاد...دیگه نمی خوام باهات باشم.برا تو هم خوب می شه....با خیال راحت برو پیش علی....بدون فکر کردن به من... هلیا-ولی من... توی حرفش پریدم و گفتم: -دیگه ولی و اما نداریم..من نمی تونم... یکدفعه انگار منفجر شد: -خیلی خب...خفه شو...میرم...ولی دیگه حق نداری اسم من رو بیاری ماهان...فهمیدی؟و بدون اینکه اجازه حرف زدن بهم بده،رفت...منم به جای اینکه دنبالش برم،روی یکی از نیمکت ها ولو شدم و سعی کردم به دیوونگی محضم فکر نکنم....
چشم هام رو بستم و پشت سر هم نفس عمیق کشیدم.باورم نمی شد به این راحتی با هلیا به هم زده باشم.آهی کشیدم و فکر کردم: -خاک تو سرت.تو که اینهمه گفتی و گفتی،حداقل احساست رو هم می گفتی که همه چیو گفته باشی....حالا هلیا فکر می کنه به خاطر وندا باهاش دعوا کردی پوفی کردم و خودم جواب خودم رو دادم: -اینهمه هلیا به خاطر علی حرصت داد،ولت کرد،باهات دعوا کرد؛یه بار هم بذار فکر کنه تو به خاطر وندا باهاش دعوا کردی... اصلا حوصله بیرون موندن رو نداشتم.خستگی صبح هم حالا بیشتر خودش رو نشون می داد.گوشیم رو در آوردم و به مهیار زنگ زدم: -الو،کجایی مهیار؟ مهیار-دارم می رم خونه.چه طور؟ -حالا تازه داری می ری خونه؟دوباره دیدی ماشین مفت،بنزین مفت،گفتی بری یه دور بزنی؟ مهیار-نه،ایندفعه تنها نبودم -اووه...حتما شقایق هم باهات بود،آره؟ مهیار-با اجازه بزرگترا.... -زود بیا همون پارکه دنبال من.... مهیار-تو هنوز اون جایی؟دو ساعته چی می گین با هلیا؟ -اعصاب ندارم مهیار،زود بیا... نالید: -خیلی دوووره... -خفه شو بابا...حالا خوبه ماشین منه....زود اومدی ها... مهیار-باشه بابا بد اخلاق... . . . در رو بستم و گفتم: -سلام... مهیار-علیک سلام... -چیه سر حالی؟ مهیار-هیچی...حالا یه روز هم ما خوشیم،تو بگو چرا... -نه آخه مشکوک خوشی...! نگام کرد و لبخند خر کیف شده ای بهم زد. -بیا....این خنده های خرکی لوت می دن که... مهیار-حالا چی می گن؟ -نمی دونم...ولی یاد این خر ها می افتم که بهشون تی تاپ دادن... با دلخوری گفت: -حالا اگه بهت گفتم... به صندلی تکیه دادم و چشم هام رو بستم و گفتم: -نگو،بهتر... بعد از چند دقیقه گفت: -ماهان جونم... -چه مرگته؟ مهیار-بلد نیستی احترام بذاری تو؟ -خب برادر عزیزم لطف بفرمائید بگوئید چه اتفاقی افتاده است؟ و ادای عق زدن در آوردم...بی خیال گفت: -من از شقایق خوشم اومده.... -بگو تا کجاها پیش رفتی؟ مهیار-شمارمو دادم،شمارشو گرفتم...همین به خدا... -تو غلط کردی...بقیه اش؟ با دستپاچگی گفت: -هیچی بابا...باور کن.... -فکر کردی پشت گوش های منم مثل مال خودت مخملیه؟ مهیار-خب چی بگم آخه...؟...! . . . با دیدن مهیار،صدای آهنگمو کم کردم... -چیه؟چرا عین بز سرتو می اندازی پایین میایی تو؟در زدن یادت ندادن؟ مهیار-با این صدای آهنگ تو،بعید می دونم بزنم هم بشنوی.... -خب،حالا غرض از مزاحمت؟ مهیار-تو چته ماهان؟با هلیا دعوات شده؟ -به تو چه ربطی داره؟ مهیار-آخه منم حرف های شقایق رو فهمیدم،تو راه هم یه توضیحاتی داد کم و بیش ماجرا دستم اومد...ولی کارای تو... -کارای من چی؟ مهیار-الان هلیا کجاست؟چرا تنهایی برگشت؟ -دعوامون شد... مهیار-دوباره؟واسه چی آخه؟ -واسه چی نداره..اون منو دوست نداره...منم نمی خوام به زور باهام بمونه....همین.اصلا خود تو،دوست داری یکی باهات باشه دلش جای دیگه ای باشه؟ مهیار-معلومه خب...نه.//////////////////////////////.. -پس به منم حق بده و درباره من و هلیا زیاد با شقایق حرف نزن...اون دختر خوبیه و خیلی به فکر من و هلیاست.اما می ترسم دوباره بخواد ما رو به هم نزدیک کنه و اونوقت هلیا عصبانی می شه یه چیزی بهش می گه....دلم نمی خواد با هم دعوا کنن... مهیار-باشه...سعی خودم رو می کنم... -سعی می کنم نه،باید قول بدی... مهیار-باشه...قول می دم... -قول می دی چی؟ با حرص گفت: -قول می دم حرفی به شقایق نزنم... -چه حرفی؟ مهیار-واای..ماااهااان... -خب بگو دیگه... مهیار-حرفی درباره رابطه تو وهلیا...خوب شد؟ -آره..در رو هم پشت سرت ببند! بی هوا خودش رو کنارم روی تخت انداخت وگفت: -نمی خوای با من حرف بزنی؟خودتو خالی کن ماهان... -خودتی مهیار...حالا هم برو بیرون حال ندارم... مهیار-ا..یعنی چی؟تو باید با یه نفر مشورت کنی...اینجوری که نمی شه.... -از گل بهتر غضنفر...برو بابا دلت خوشه....حوصله ندارم...جان ماهان بی خیال شو... بلند شد و در حالی که به سمت در می رفت گفت: -یه ذره تعریف منو واسه شقایق بکن...خب؟ -باشه بابا...ولی با تعریف هم جنس تو درست نمی شه داداش بزرگه... مهیار-کوووفت! و در رو بست.... -باز دوباره تنهایی و شب و سکوتت/باز دوباره یاد تو و غم نبودت/باز دوباره بهت می گم تنهام گذاشتی /رفتی و این بغض رو توی صدام گذاشتی/می خوام بهت بگم پیشم بمون اما نمی شه/می خوام بهت بگم نرو نرو مگه چی میشه/بعد تو پرسه می زنم شبای سرد و خسته رو/تو رفتی و من آهسته پشت سرت،گفتم نرو...نرو/..../میخوام تموم کنم این قصه تلخو با تو/می دونی چقده فاصله قلبم تا تو/من و تو باز هر دو شدیم دچار درد/نگاه سرد،به رنگ پاییز زرد/اگه بهت گفتم برو چونکه بریدم/ذره ذره آب شدم ،به آخر رسیدم/آتیشم زدی،منو کشتی صد بار/بسه دیگه.... با صدای در زدن،کمش کردم و گفتم: -بیا تو... مهیار بود.نگاهی بهم انداخت و گفت: -بیا پایین یه چیزی بخور... -نمی خوام...مرسی...سیرم... مهیار-مامان گفت یا میای یا به زور ببرمت. -واای..باشه برو الان می آم... مهیار-نخیر،همین الان... اشاره ای به لباس هام کردم و گفتم: -حداقل اینا رو عوض کنم... مهیار-اووه...تو هنوز اینا رو هم عوض نکردی؟دو ساعته اومدیم ها! -می دونم ولی ممنون از یاد آوریت...حالا می ری؟ مهیار-باشه...ولی زود بیایی ها... بلند شدم و لباس هام رو که کلی چروک شده بودن،در آوردم.حوصله نفس کشیدن هم نداشتم.نمی دونستم عشق،اینقدر آدمو داغون می کنه.توی آینه نگاهی به خودم انداختم.قیافه ام خوب بود.ته ریشم قیافمو مردونه تر کرده بود.اونقدر هم خوش تیپ و خوشگل بودم که دوست داشتنی باشم...فقط مهیار یه ذره هیکلش رو فرم تر بود که اونم واسه باشگاه بود.منم تازگی ها باهاش می رفتم وبه امید خدا تا چند ماه دیگه منم خوش تیپ تر می شدم! چشم از آینه گرفتم.نمی تونستم تو چشم های خودم نگاه کنم.انگار خودم هم از خودم عصبی بودم.خودم هلیا رو از خودم گرفتم...چه حماقت مسخره ای ولی می دونم من نمی تونستم اینطور بمونم و بالاخره دیر یا زود این اتفاق می افتاد.... از اتاقم بیرون اومدم.نرده ها چشمک می زدن ولی حالش رو نداشتم.مثل یه آدم آروم از پله ها پایین اومدم.تازگیا فهمیده بودم خوب بودنم با سرعت پایین اومدنم از این راه پله،رابطه مستقیم داره...! مانی و مهیار سر میز نشسته بودن.کنار مهیار روی میز نشستم و رو به مانی گفتم: -بابا کجاست؟ مامان-شرکت...///////////////////////////////// -یه پیشنهاد:بابا بره با اون شرکتش عروسی کنه بهتر نیست؟والله هفته که هفت روزه،بابا ده روزشو اون جاست... مهیار خندید ولی مانی با دلخوری گفت: -مثلا تو که بیست و چهار ساعته بیرونی،کی بابات اعتراض کرد؟بعد هم بابات وظیفشه،کارشه،تو چی؟هر وقت هم میای انقدر تو خودتی که بیشتر از نبودنت عذابم می دی... با ناراحتی گفتم: -مااانی... مامان-چیه؟مگه دروغ می گم؟ حرفی نزدم.مانی ادامه داد: -تو خسته نمی شی اینقدر منو اذیت می کنی؟حداقل بگو چته بچه؟قبلنا بیشتر تحویل می گرفتیم.تازگی ها انگار مادرت هم نیستم... سرمو پایین انداختم .واقعا شرمنده شده بودم.به آرومی گفتم: -ببخش مامان جونم...معذرت می خوام... از جام بلند شدم و شونه هاشو گرفتم و گونه اشو بوسیدم و گفتم: -منو می بخشی عزیزم؟بچه خوبی می شم مانی...قول می دم... انگشتش رو به طرفم گرفت و گفت: -قول؟ -قول... و دوباره بوسیدمش.... دستش رو روی سینه ام گذاشت و گفت: -برو عقب پر تفم کردی...!خندیدم و سر جام نشستم... -باز دوباره تنهایی و شب و سکوتت/باز دوباره یاد تو و غم نبودت/باز دوباره بهت می گم تنهام گذاشتی /رفتی و این بغض رو توی صدام گذاشتی/می خوام بهت بگم پیشم بمون اما نمی شه/می خوام بهت بگم نرو نرو مگه چی میشه/بعد تو پرسه می زنم شبای سرد و خسته رو/تو رفتی و من آهسته پشت سرت،گفتم نرو...نرو/..../میخوام تموم کنم این قصه تلخو با تو/می دونی چقده فاصله قلبم تا تو/من و تو باز هر دو شدیم دچار درد/نگاه سرد،به رنگ پاییز زرد/اگه بهت گفتم برو چونکه بریدم/ذره ذره آب شدم ،به آخر رسیدم/آتیشم زدی،منو کشتی صد بار/بسه دیگه.... با صدای در زدن،کمش کردم و گفتم: -بیا تو... مهیار بود.نگاهی بهم انداخت و گفت: -بیا پایین یه چیزی بخور... -نمی خوام...مرسی...سیرم... مهیار-مامان گفت یا میای یا به زور ببرمت. -واای..باشه برو الان می آم... مهیار-نخیر،همین الان... اشاره ای به لباس هام کردم و گفتم: -حداقل اینا رو عوض کنم... مهیار-اووه...تو هنوز اینا رو هم عوض نکردی؟دو ساعته اومدیم ها! -می دونم ولی ممنون از یاد آوریت...حالا می ری؟ مهیار-باشه...ولی زود بیایی ها... بلند شدم و لباس هام رو که کلی چروک شده بودن،در آوردم.حوصله نفس کشیدن هم نداشتم.نمی دونستم عشق،اینقدر آدمو داغون می کنه.توی آینه نگاهی به خودم انداختم.قیافه ام خوب بود.ته ریشم قیافمو مردونه تر کرده بود.اونقدر هم خوش تیپ و خوشگل بودم که دوست داشتنی باشم...فقط مهیار یه ذره هیکلش رو فرم تر بود که اونم واسه باشگاه بود.منم تازگی ها باهاش می رفتم وبه امید خدا تا چند ماه دیگه منم خوش تیپ تر می شدم! چشم از آینه گرفتم.نمی تونستم تو چشم های خودم نگاه کنم.انگار خودم هم از خودم عصبی بودم.خودم هلیا رو از خودم گرفتم...چه حماقت مسخره ای ولی می دونم من نمی تونستم اینطور بمونم و بالاخره دیر یا زود این اتفاق می افتاد.... از اتاقم بیرون اومدم.نرده ها چشمک می زدن ولی حالش رو نداشتم.مثل یه آدم آروم از پله ها پایین اومدم.تازگیا فهمیده بودم خوب بودنم با سرعت پایین اومدنم از این راه پله،رابطه مستقیم داره...! مانی و مهیار سر میز نشسته بودن.کنار مهیار روی میز نشستم و رو به مانی گفتم: -بابا کجاست؟ مامان-شرکت... -یه پیشنهاد:بابا بره با اون شرکتش عروسی کنه بهتر نیست؟والله هفته که هفت روزه،بابا ده روزشو اون جاست... مهیار خندید ولی مانی با دلخوری گفت: -مثلا تو که بیست و چهار ساعته بیرونی،کی بابات اعتراض کرد؟بعد هم بابات وظیفشه،کارشه،تو چی؟هر وقت هم میای انقدر تو خودتی که بیشتر از نبودنت عذابم می دی... با ناراحتی گفتم: -مااانی... مامان-چیه؟مگه دروغ می گم؟ حرفی نزدم.مانی ادامه داد: -تو خسته نمی شی اینقدر منو اذیت می کنی؟حداقل بگو چته بچه؟قبلنا بیشتر تحویل می گرفتیم.تازگی ها انگار مادرت هم نیستم... سرمو پایین انداختم .واقعا شرمنده شده بودم.به آرومی گفتم: -ببخش مامان جونم...معذرت می خوام... از جام بلند شدم و شونه هاشو گرفتم و گونه اشو بوسیدم و گفتم: -منو می بخشی عزیزم؟بچه خوبی می شم مانی...قول می دم... انگشتش رو به طرفم گرفت و گفت: -قول؟ -قول... و دوباره بوسیدمش.... دستش رو روی سینه ام گذاشت و گفت: -برو عقب پر تفم کردی...!خندیدم و سر جام نشستم... -باز دوباره تنهایی و شب و سکوتت/باز دوباره یاد تو و غم نبودت/باز دوباره بهت می گم تنهام گذاشتی /رفتی و این بغض رو توی صدام گذاشتی/می خوام بهت بگم پیشم بمون اما نمی شه/می خوام بهت بگم نرو نرو مگه چی میشه/بعد تو پرسه می زنم شبای سرد و خسته رو/تو رفتی و من آهسته پشت سرت،گفتم نرو...نرو/..../میخوام تموم کنم این قصه تلخو با تو/می دونی چقده فاصله قلبم تا تو/من و تو باز هر دو شدیم دچار درد/نگاه سرد،به رنگ پاییز زرد/اگه بهت گفتم برو چونکه بریدم/ذره ذره آب شدم ،به آخر رسیدم/آتیشم زدی،منو کشتی صد بار/بسه دیگه.... با صدای در زدن،کمش کردم و گفتم: -بیا تو... مهیار بود.نگاهی بهم انداخت و گفت: -بیا پایین یه چیزی بخور... -نمی خوام...مرسی...سیرم... مهیار-مامان گفت یا میای یا به زور ببرمت. -واای..باشه برو الان می آم... مهیار-نخیر،همین الان... اشاره ای به لباس هام کردم و گفتم: -حداقل اینا رو عوض کنم... مهیار-اووه...تو هنوز اینا رو هم عوض نکردی؟دو ساعته اومدیم ها! -می دونم ولی ممنون از یاد آوریت...حالا می ری؟ مهیار-باشه...ولی زود بیایی ها... بلند شدم و لباس هام رو که کلی چروک شده بودن،در آوردم.حوصله نفس کشیدن هم نداشتم.نمی دونستم عشق،اینقدر آدمو داغون می کنه.توی آینه نگاهی به خودم انداختم.قیافه ام خوب بود.ته ریشم قیافمو مردونه تر کرده بود.اونقدر هم خوش تیپ و خوشگل بودم که دوست داشتنی باشم...فقط مهیار یه ذره هیکلش رو فرم تر بود که اونم واسه باشگاه بود.منم تازگی ها باهاش می رفتم وبه امید خدا تا چند ماه دیگه منم خوش تیپ تر می شدم! چشم از آینه گرفتم.نمی تونستم تو چشم های خودم نگاه کنم.انگار خودم هم از خودم عصبی بودم.خودم هلیا رو از خودم گرفتم...چه حماقت مسخره ای ولی می دونم من نمی تونستم اینطور بمونم و بالاخره دیر یا زود این اتفاق می افتاد.... از اتاقم بیرون اومدم.نرده ها چشمک می زدن ولی حالش رو نداشتم.مثل یه آدم آروم از پله ها پایین اومدم.تازگیا فهمیده بودم خوب بودنم با سرعت پایین اومدنم از این راه پله،رابطه مستقیم داره...! مانی و مهیار سر میز نشسته بودن.کنار مهیار روی میز نشستم و رو به مانی گفتم: -بابا کجاست؟ مامان-شرکت... -یه پیشنهاد:بابا بره با اون شرکتش عروسی کنه بهتر نیست؟والله هفته که هفت روزه،بابا ده روزشو اون جاست... مهیار خندید ولی مانی با دلخوری گفت: -مثلا تو که بیست و چهار ساعته بیرونی،کی بابات اعتراض کرد؟بعد هم بابات وظیفشه،کارشه،تو چی؟هر وقت هم میای انقدر تو خودتی که بیشتر از نبودنت عذابم می دی... با ناراحتی گفتم: -مااانی... مامان-چیه؟مگه دروغ می گم؟ حرفی نزدم.مانی ادامه داد: -تو خسته نمی شی اینقدر منو اذیت می کنی؟حداقل بگو چته بچه؟قبلنا بیشتر تحویل می گرفتیم.تازگی ها انگار مادرت هم نیستم... سرمو پایین انداختم .واقعا شرمنده شده بودم.به آرومی گفتم: -ببخش مامان جونم...معذرت می خوام... /////////////////////////////////از جام بلند شدم و شونه هاشو گرفتم و گونه اشو بوسیدم و گفتم: -منو می بخشی عزیزم؟بچه خوبی می شم مانی...قول می دم... انگشتش رو به طرفم گرفت و گفت: -قول؟ -قول... و دوباره بوسیدمش..///////////////////////.. دستش رو روی سینه ام گذاشت و گفت: -برو عقب پر تفم کردی...! خندیدم و سر جام نشستم... مامان-با درس هاتون چه کار می کنین؟ -هیچی بابا ...انگار منو ثبت نام کردین مدرسه موش ها... مانی خندید و گفت: -واسه چی؟ -خب عین مدرسه موش هاست دیگه...چرا نداره...! مهیار-ببین مامان...داره به محل تحصیل و علم بی احترامی می کنه.... با خنده گفتم: -نمی دونی چه بلاهایی سر معلم هاشون در میارن...بیچاره ها از دست اینا گریه می کنن... مامان-مثلا چکار؟؟ کمی فکر کردم و گفتم: -یه معلمی داریم،خیلی تو کلاس قدم می زنه...صدای کفش هاش رو اعصابه....یه بار یکی از بچه ها،یه تیکه یخ آورده بود،گذاشتنش رو صندلی معلممون...چون یخ هم بی رنگه،بیچاره ندیدش...نشست رو صندلی...تا آخر زنگ هم از جاش بلند نشد...وقتی هم می خواست بره،یه چیزی گفت ما بنویسیم تا کسی پشتش رو نبینه....!! مهیار و مانی زدن زیر خنده.... مامان-مهیار تو رو خدا از این کارا نکن پسر... مهیار با خنده گفت: -حالا ماهان مثبت ترینشو واست انتخاب کرد...!!! . . . گوشیم رو برداشتم وشماره وندا رو گرفتم.چند روزی بود ازش خبر نداشتم...بعد از چند تا بوق،جواب داد: -سلام آقا ماهان...چطوری جوون؟(جوان خودمونه ها،با جون اشتباه نگیرینش!) -سلام...مرسی ننه...خوبم..تو چطوری؟خوب شدی؟ وندا-اووه..خوب شد یادت افتاد..آره بابا...عالی ام... -خب...خدارو شکر... وندا-چته؟ -هیچی... وندا-پشت گوش های من مخملیه؟ -نمی دونم...ندیدم... غرید: -کوفت...بگو دیگه... -می دونستی خیلی فوضولی؟ وندا-بی تربیت،به تو یاد ندادن چطور با یه خانم محترم حرف بزنی؟ -واسه چی؟مگه خانم محترم برام سراغ داری؟ وندا-مااهاان...دو دقیقه جدی باش پسر... -جدی ام... وندا-چه خبر از هلیا؟ -واای..نمی شه یه روز من اسمش رو نشنوم؟ وندا-واسه چی؟ -هیچی بابا...دوباره زدیم تو تیپ و تاپ هم...!! وندا-ها؟؟ -دعوامون شد...این دفعه من مقصر بودم...یعنی من شروع کردم ولی تقصیر اون بود... وندا-باز هم علی؟ -آره..نمی خواد ولش کنه ...بی خیال...حوصله شو ندارم... وندا-مگه می شه؟ -باید بشه...اینجوری برای هردومون بهتره هم اون از شر من راحت می شه هم من دیگه عذاب نمی کشم...ولی خدایی سخته... وندا-حالا یه خبر خوب... -چی شده؟ وندا-درباره خودمه... کمی فکر کردم وگفتم: -نمی دونم...خودت بگو... وندا-اینجوری نمی شه... -د حرف بزن دیگه.... وندا-حالا کی فوضوله؟ -معلومه دیگه،تو...! وندا-باشه...اگه بهت گفتم.... -نگو...اصلا مهم نیست برام... وندا-خدایی ازدواج من مهم نیست؟ -چی؟یه بار دیگه بگو...ازدواج تو؟چی شده وندا؟ وندا-باید شیرینی بدی تا بگم... -تو می خوای شوهر کنی من باید شیرینی بدم؟ وندا-به هر حال تا شیرینی ندی نمی گم... -باشه حالا بگو،شیرینیش بعدا... وندا-پسر عموم رو که یادته؟ -آره... وندا-ما رو با هم دیده،احساس خطر کرده دوباره اومد خواستگاریم...واای ماهان نمی دونی چقدر خوشحالم... -خب خداروشکر..می گما همه عالم و آدم هم ما رو با هم دیدن... وندا-نمی دونم برای من که خوب شد... -خوشحال شدم...انشالله خوشبخت بشی عزیزم... وندا-ممنونم یه جورایی تغییر نظر فرشاد رو مدیون توام ماهان... -راستی دعوات نکرد حالا؟ وندا-چرا نمی دونی که...چنان با عصبانیت گفت یه بار دیگه با اون پسره ببینمت می کشمش که من جای تو ترسیدم...! -واقعا مرسی...جدی جدی حالا نکشتم...! خندید و گفت: -ماهان..ممنونم.... -خواهش میکنم بابا...من که کاری نکردم... وندا-بعد از ظهر کاری نداری؟ کمی فکر کردم.یاد قولم به مانی افتادم...اما گفتم: -نه خانمی...بریم پاتوق خودمون؟ وندا-آره...پس ساعت 6 می بینمت بای... -خدافظ... گوشی رو قطع کردم و از اتاقم بیرون اومدم.به آرومی پله ها رو پایین اومدم .خونه عجیب ساکت بود.وارد آشپزخونه شدم کسی نبود. -مانی...مهیار..کجائین؟ جوابی نیومد...دلم قار و قور می کرد...به سمت یخچال رفتم .خواستم درش رو باز کنم که چشمم به یادداشت روش خورد... -سلام ماهان جان.من ومهیار می ریم خونه مامان بزرگت...یکم ناخوشه گفت بریم پیشش...تو هم هروقت بیدار شدی بیا...مواظب خودت باش...مانی(!) لبخندی زدم ودر یخچال رو باز کردم.نگاهی توش انداختم.چیزی که سیرم کنه پیدا نکردم...یه سیب برداشتم و فریزر رو باز کردم و یه نون بربری برداشتم و توی ماکروویو گذاشتم... . . .////////////////////////////// شاخه گل رز رو جلوش گرفتم و گفتم: -خوشبخت بشی... با لبخند گل رو ازم گرفت و گفت: -مرسی داداشی..تو هم همینطور... خواستم چیزی بگم که وندا با تته پته گفت: -س..سللااامم... منم به تقلید از وندا بلند شدم و پشت سرم رو نگاه کردم...یه پسر سبزه قد بلند مو مشکی با خشم نگام می کرد. -سلام... با خشم یقه مو گرفت و داد زد: -با وندا چه کار داری؟چرا دست از سرش بر نمی داری؟اون نامزد منه،بفهم... دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم: -آروم باش آقا...داد نزن..زشته...(!!) با عصبانیت گفت: -دلم می خواد...به تو هم ربطی نداره بچه...دمت رو بذار رو کولت و گورت رو گم کن... -درست حرف بزنا... بیشتر یقه مو فشرد و گفت: -مثلا نزنم چی می شه؟ -پشیمون می شی.... نمی دونم یهو چی شد ولی یه لحظه درد بدی تو صورتم و مخصوصا دماغم حس کردم.از شدت ضربه روی زمین افتادم...وندا به طرفم دوید و گفت: -ماهان خوبی؟ -آره... از توی کیفش یه دستمال کاغذی در آورد و جلوم گرفت.پسره با حرص به وندا گفت: -بلند شو زود تر بریم... دستم رو به لبه یکی از صندلی ها گرفتم و بلند شدم و گفتم: -من شما رو نمی شناسم آقا... با تعجب نگام کرد.شاید از ریلکسیم تعجب کرده بود.... وندا-ماهان این پسر عمومه...فرشاد... و رو به فرشاد گفت: -اینم ماهانه..داداشم... فرشاد-نمی فهمم... وندا-ساده است...ماهان مثل داداشم می مونه و تو با زدنش انگار منو زدی... فرشاد با حرص گفت: -منم باور کردم... وندا-نظر تو برام مهم نیست...آبرومو بردی فرشاد...هم جلوی ماهان....هم جلوی بقیه... دماغم به شدت خون می اومد و نمی تونستم خونریزیش رو متوقف کنم...وندا با نگرانی گفت: -آب یخ بزنی صورتت شاید بند بیاد... "باشه" ای گفتم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.به خودم از توی آینه شکلکی در آوردم.خداییش قیافه ام با اون سر و صورت خونی عین دلقک ها هم شده بود...!صورتم رو شستم اما هنوز دماغم خون می اومد.خدارو شکر با دیدن خون خودم حالم بد نمی شد وگرنه فاتحه ام خونده شده بود...! به آرومی از دستشویی خارج شدم.وندا در حالی که داشت با عصبانیت حرف می زد،جلوی در، کنار فرشاد وایساده بود.با دیدنم به سمتم اومد و یه دستمال دیگه بهم داد و گفت: -بریم... نگاهی به فرشاد انداختم و با وندا از کافه بیرون اومدم... وندا-منو می رسونی خونه ماهان؟ -باشه...ولی فرشاد چی؟ فرشاد-وندا..تو رو خدا صبر کن...ماهان... من وایسادم ولی وندا به رفتنش ادامه داد... فرشاد-معذرت می خوام ازت..یه لحظه کنترل خودم رو از دست دادم...تو منو ببخشی وندا هم باهام آشتی می کنه...خواهش می کنم ماهان خان... -وندا یه لحظه صبر کن... وایساد... به سمتش رفتم و گفتم: -با فرشاد برگرد... وندا-من با اون حرفی ندارم...آبرومو برد... -اشکال نداره بابا...منم بودم همین کار رو می کردم وندا..باور کن... فرشاد-بازم می گم...معذرت می خوام...واقعا فکر کردم دوباره می خوام وندا رو از دست بدم... لبخندی بهشون زدم وگفتم: -من دیگه باید برم...موفق باشین بچه ها...! وندا-مرسی..امیدوارم مشکل تو هم زود تر حل بشه... فرشاد-از الان واسه مراسم عقدمون دعوتت می کنم!حتما باید بیایی...! -اووه ممنون...باشه...خدافظ. وندا و فرشاد-خدافظ... سوار ماشینم شدم و به سمت خونه مامان بزرگ روندم.خیلی دور نبود...جلوی در خونشون چند تا ماشین پارک بود.حدس زدم خاله سیمین و دایی یاسر هم اونجان...ماشینم رو پارک کردم و ازش پیاده شدم.زنگ رو فشردم صدای اشکان رو شنیدم: -بله؟ -سلام...ماهانم..باز کن... اشکان-به..سلام..بیا تو... و در رو باز کرد...بعد از اتفاقی که واسم افتاده بود،از همه دوری می کردم و این دفعه اولی بود که می دیدمشون.... کاش می تونستم برگردم.در کاملا باز شد و مهیار رو دیدم. مهیار-چی شده چرا نمیای تو؟ -نمی شه من برگردم خونه؟فکر کردم مامان بزرگ تنهاست... مهیار-اتفاقا همه هستن و منتظر توان...می دونی چند وقته ندیدنت؟بیا تو... -نمی تونم مهیار....در کم کن... دستش رو پشت کمرم گذاشت و منو به سمت حیاط هل داد.مامان بزرگ جلوی در وایساده بود و با لبخند نگام می کرد... -سلام... مامان بزرگ-سلام عزیزم..کجا رفتی تو؟دلم برات تنگ شده بود... خودمو توی آغوشش انداختم و گفتم: -منم همینطور عزیز جونم...! بی هوا منو از خودش جدا کرد و گفت: -لباست چرا خونیه؟ هول گفتم: -خون دماغ شدم...هیچی نیست... مهیار با لودگی گفت: -منم دلم خواست...یکی بیاد نگران من بشه...یکی بیاد منو بغل کنه...! با خنده وارد خونه شدم...همه نگام می کردن...حسم بد بود.هم خجالت می کشیدم هم نگران بودم.با دایی و زن دایی دست دادم.با خاله هم همینطور... یکی از لباس های مهیار که خونه عزیز بود رو،پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم... -آقا مسعود کجاست خاله؟ خاله-رفته شام بگیره بیاره... به سمت بچه ها رفتم.همشون با لبخند نگام می کردن.کنار اشکان نشستم.مردد بودم چطور با سارا برخورد کنم.دختر که بودم(!)،رابطه مون خیلی خیلی خوب بود... سارا-دیگه تحویل نمی گیری ماهان...حتما ریز می بینیمون... -نه بابا...چه خبرا؟ سارا-سلامتی...!!! اشکان-چه خبر از پرسپولیستون ماهان؟!! -هیچی...تو بگو..از پیوندتون با الشباب...!!!(الان استقلالی ها کله مو می کنن...رحم کنین...!!!!) اشکان-حالا یه شانسی آوردین... -عزیزم 6 تا گل که شانسی نمی شه...!بعدش اینو نگی چه بگی؟ سارا با ناراحتی گفت: -جان من بیخیال فوتبال شین... خواستم جوابش رو بدم که خاله گفت: -سارا بلند شو بیا میز رو بچین...بابات اومد... سارا با بی میلی بلند شد و رفت.چشمم به مانی افتاد.داشت با یه لبخند محزون نگام می کرد.حتما داشت به دفعات قبل فکر می کرد که منو به زور بلند می کرد و مجبورم می کرد تو چیدن میز بهشون کمک کنم.ولی حالا... لبخندی زدم و گفتم: -ما هم بریم کمک؟؟ مهیار-مگه کم داریم؟ -واسه چی؟ اشکان-نخیر..ما می شینم سروری مون رو می کنیم...!! شب خوبی بود.انقدر بهم خوش گذشت که با خودم گفتم چرا از اول مثل قبل رفتار نکرده بودم. خاله برای آخر هفته که تولد سارا بود،دعوتمون کرد و مانی هم با کمال میل قبول کرد...! مهیار-نمی گی چرا لباست خونی بود؟ -ای بابا...گفتم که،خون دماغ شدم... مهیار-گوشای من درازه؟ -خب دارم راست می گم... همینطور خیره نگام کرد...نیم نگاهی بهش انداختم و دوباره به روبروم نگاه کردم... -حواسم پرت می شه تصادف می کنیم ها... مهیار-بگوووو -با یه بنده خدایی دعوام شد،یعنی اون با من دعواش شد! مهیار-خب؟ -خب و درد!هیچی دیگه...تموم شد... مهیار-واسه چی؟ -یه سوءتفاهم...آخرش هم کلی ازم معذرت خواهی کرد... مهیار-کی بود؟ -ا...مگه بیست سوالیه؟؟ولم کن بابا... مهیار-یعنی نمی گی؟ -نخیر...تو هم نمی شناسیش... مهیار-باشه...الان خوبی دیگه؟؟////////////////////////////

-آره پسر...خوبم هیچیم هم نشد فقط یه ذره دماغم خون اومد،همین... مهیار-به هر حال مواظب خودت باش،خیلی...این روزا بیشتر از همیشه نگرانتم... -مرسی داداش بزرگه...اما نیاز نیست واقعا می گم...من خوبم فقط یکم قاتی کردم که اونم طبیعیه،خوب می شم بعد از یه مدتی... مهیار-به هلیا مربوطه دیگه،مگه نه؟؟ -اوهوم... مهیار-چرا باهاش حرف نمی زنی؟شاید اونم مثل تو باشه... -می شه بحث رو عوض کنی مهیار؟اصلا دلم نمی خواد حتی اسمش رو هم بشنوم... مهیار-باشه،ولی یادت باشه می تونی واسه همیشه روی من حساب کنی... -می دونم ....! . . . خودمو روی تخت انداختم و هندفریم رو توی گوشم گذاشتم... انقدر توی فکر هام غرق بودم که اصلا متوجه آهنگ نمی شدم...هلیا...من...علی... به روز اولی که علی رو دیدم...به حس حسادتم که فکر می کردم عشقه...به هلیای عزیزم...حتی به اولین باری که هلیا رو دیدم هم فکر کردم...به اولین روز مدرسه ام...چقدر دور به نظر می اومد...چقدر هلیا ریز نقش بود...به اون موقعی که از مامانش جدا نمی شد و اون هلیا رو به من سپرد...بهم گفت مواظب باش اشکش در نیاد...منم مثل یه شئ گرون قیمت ازش مراقبت کردم...کم کم فهمیدم اندازه خواهر نداشته ام دوسش دارم...آخر هاش شده بود من...حتی دست خط هامون هم کپی همدیگه شده بود...وای هلیا...کجایی تو دختر؟کجایی عشق من؟کاش پیشم بودی... آهی کشیدم و تو جام جابجا شدم...دیگه حتی گریه هم نمی تونستم بکنم...انگار پسر بودنم مجوز ریزش اشک هام رو ازم گرفته بود و چقدر کار سختی بود...بغض تو گلوم واقعا راه نفسم رو بسته بود...کاش می شد زار بزنم...اما این کاشکی هم مثل بقیه "کاش" هام،هیچوقت واقعی نمی شد... *** مانی رو به من و مهیار گفت: -من زود تر می رم کمک سیمین...شما هم سر ساعت 7 اون جا باشین ها...دیر نکنین... -چشم مانی جونم...خوش بگذره... به سمت در رفت که بی هوا برگشت و با حالت تهدید گفت: -راستی از این لباس عجق وجق ها هم نپوشین ها...یه کت و شلوار درست و حسابی...خب؟ نالیدم: -من ندارم... مانی-پس با مهیار برو بخر... مهیار-اوووه نه...من دو دست دارم...یکیش رو می دم ماهان... مانی لبخندی زد و گفت: -خب دیگه...من رفتم... -خدافظ... بعد از رفتن مانی،با مهیار وارد اتاقش شدم.به بازار شام گفته بود زکی!!! مهیار روی تختش نشست و گفت: -حالا بگرد دنبال کت و شلوار ها... -اوووه..کی می ره اینهمه راه رو؟مگه نوکرتم؟ مهیار-به هر حال می خوای لباس منو بپوشی..باید یه کار بیشتر از من انجام بدی یا نه؟؟! با حالت عصبی گفتم: -بلند شو مهیار تا اون روی منو بالا نیاوردی... در حالی که از تختش پایین می اومد،گفت: -اوه اوه...چه جذبه ای...ترسیدم بابا... خم شد و سرش رو زیر تختش برد.چند لحظه بعد،یه کت نوک مدادی پرت کرد بیرون و گفت: -اینا مال تو،بگرد شلوارش رو پیدا کن...(!!!)فکر کنم تو کمدمه... در کمدش رو باز کردم که یه عالمه لباس ریخت بیرون...نالیدم: مهیااارررر....!!! مهیار-اونا رو ولشون کن.بگرد پیداش که کردی دوباره بریزشون داخل و سریع در رو قفل کن... زدم زیر خنده... -تو هم واسه خودت اعجوبه ای هستی ها... مهیار-نظر لطفته حالا بگرد تا دیر نشده... . . . -من خسته شده داداش جونم.تو اینا رو ببر خشکشویی... مهیار-به من چه؟کار خودته... -به نظرت کجا یه ساعته لباس هامون رو حاضر می کنن؟؟ مهیار-نمی دونم... -خاک تو سرت با این مغز نخودیت!سجاد دیگه...ببرشون خشکشویی سجاد اینا... از جاش بلند شد و گفت: -راست می گی ها..خب خودت ببرشون... -من نمی برم،حال بیرون رفتن رو ندارم... مهیار-باید ببری... -یه فکری،اگه تو بری،من اتاقت رو تمیز می کنم... مهیار-واقعا؟؟ -آره به جون خودت تمیز می کنم...برو دیگه... در حالی که به سمت اتاقش می رفت،گفت: -الهی من قربون تو بشم...!!! . . . تازه به صرافت چیزی که گفتم افتاده بودم...به سختی اتاقش رو مرتب کردم.بجز لباس هاش همه چیش مرتب بود. دیگه آخر های کارم بود که صدای زنگ در رو شنیدم.از پله ها پایین اومدم و دگمه آیفون رو زدم.در رو هم باز کردم و به سمت آشپزخونه رفتم.در یخچال رو باز کردم و پاکت سن ایچ رو برداشتم . صدای پای مهیار رو شنیدم... -خاک تو سرت با این اتاقت...دوباره که رفتم توش،فهمیدم دور از جونت چه چیزی خوردم...!!!! جواب نداد.همونطور بدون لیوان آب پرتقال رو سر کشیدم.واقعا بنظرم هیچ چیز تو دنیا خوشمزه تر از آب پرتقال نبود.... -آب پرتقال می خوری مهیار؟؟؟ بازم سکوت...همینطور که غر می زدم از آشپزخونه بیرون اومدم: -لال شدی پسر؟چرا حرف نمی زنی؟ اما با دیدن هلیا چشم هام چهار تا شد...خواستم برگردم توی آشپز خونه که به سمتم دوید و خودش رو توی آغوشم انداخت و زد زیر گریه.دیگه نمی تونستم نادیده بگیرمش...محکم به خودم فشردمش.هلیا هم بی هیچ حرفی فقط گریه می کرد..///////////////////////////.شالش از سرش افتاده بود و موهای بلندش رو به رخ می کشید...نا خود آگاه دستم رو توی موهاش فرو کردم.سرش رو بلند کرد و نگام کرد.تو چشم هاش مهربونی رو می دیدم...نگاش با همیشه فرق داشت...آروم گفت: -دلم برات تنگ شده بود... لبخندی زدم و گفتم: -منم همینطور... دوباره یه قطره اشک دیگه از چشمش چکید.دستم رو از روی کمرش برداشتم و اشکش رو پاک کردم و گفتم: -واسه چی گریه می کنی؟ سرش رو به سینه ام فشرد و نالید: -دوستت دارم ماهان...دوستت دارم.... -منم دوستت دارم خانمی...بگو چرا گریه می کنی؟ بی هوا سرش رو بلند کرد و توی چشم هام خیره شد...نگاش از روی چشم هام به لبام سر خورد.بدون اینکه نگاهشو بگیره،زمزمه کرد: -بشینیم؟؟ انگار جادو شده بودم.بی هیچ حرفی دستم رو پشت کمرش گذاشتم و به سمت راحتی دو نفره مون هدایتش کردم.کنارم نشست و بهم تکیه داد.موهاش رو نوازش کردم و گفتم: -نمی خوای حرف بزنی؟؟ پشتش به من بود.دستش رو روی دستم گذاشت و گفت: -می خواستم برم خرید.با سمانه-دختر خاله اش-قرار داشتم.خسته شدیم...رفتیم کافی شاپ..اونجا...اونجا علی رو با یه دختره دیدم... حدس می زدم...این اشک ها به خاطر دوری از من نبود...واسه علی بود... آهی کشید و ادامه داد: -باهاش دعوام شد.همه چی رو تموم کردم...دیگه نفهمیدم چطور با سمانه خداحافظی کردم...یه راست اومدم پیش تو... دلم می خواست بگم اومدی یادم بندازی علی رو خیلی می خوای؟ اما نرم،گونه اش رو بوسیم و گفتم: -غصه نخور...دوباره آشتی میکنین... یدفعه به طررفم چرخید و گفت: -اما من علی رو دوست ندارم ماهان..من...من تو رو دوست دارم... با تعجب نگاش کردم....حس می کردم دارم خواب می بینم...لبهام با یه لبخند گشاد باز شدن...در حالی که دوباره اشک هاش شدت گرفته بودن،از جاش بلند شد و گفت: -می دونستم مسخره ام می کنی...می دونستم... و به سرعت به سمت در رفت... به خودم اومدم...از جام بلند شدم وبه سمتش دویدم...دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش.دست هاش رو به سینه ام می کوبید... با گریه گفت: -بذار برم...ولم کن ماهان... همینطور خیره نگاش می کردم...آروم شد... هلیا-خوبی؟ -آره..چون تو رو دارم خوبم... هلیا-ولی من..من..فکر می کنم... دستم رو روی لبش گذاشتم وگفتم: -هیچی نگو... با تعجب نگام کرد...دستام رو دورش حلقه کردم و بیشتر به خودم فشردمش.باورم نمی شد... زمزمه کردم: -من بیدارم هلیا؟ هلیا-من چی؟؟ خنده ای کردم و گفتم: -منکه فکر کنم خوابم... چند لحظه هر دومون ساکت بودیم و به صدای نفس های همدیگه گوش می دادیم...آروم گفتم: -عاشقتم هلیا...خیلی وقته همه زندگیم شدی.... کمی ازم فاصله گرفت و تو چشم هام رو نگاه کرد.شاید می خواست ببینه راست می گم یا نه... لبخندی زدم و گفتم: -باورت نمی شه ،نه؟؟ سرش رو تکون داد... -پس مثل منی...منم هنوز باورم نمی شه منو به علی ترجیح دادی... تو چشم هاش پر از خجالت شد... چشم هاش رو بوسیدم و گفتم: -الهی قربونت بشم عشقم.... خندید...ضربان قلبم صد برابر شده بود... نگاش کردم با ذوق بهم خیره شده بود...همیشه عاشق این حالتش بودم.چشم هاش رو درشت می کرد و با لبخند به آدم خیره می شد. -هزار بار گفتم اونجوری نگام نکن... باز هم چیزی نگفت.فقط لبخندش رو عمیق تر کرد. . . . -با من ازدواج می کنی هلیا؟ لبخندی زد و گفت: -باورم نمی شه ماهان... /////////////////دستش رو روی صورتم کشید و گفت: -تو همون ماهان منی؟پس چرا اینقدر فرق کردی؟چرا احساس من بهت فرق کرده؟ شونه هام رو بالا انداختم و با لذت نگاش کردم. -خیلی دوستت دارم هلی جونم... هلیا-منم همینطور.... و دوباره خودش رو توی آغوشم انداخت.کنار گوشش گفتم: -جواب منو ندادی...!!! خنده ای کرد که دلم ریخت و گفت: -به مامانم می گم منتظر تماس مامانت بمونه....!! پایان...

 

 

منبع: رمان بلاگفا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 127
  • آی پی دیروز : 197
  • بازدید امروز : 264
  • باردید دیروز : 501
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 2,494
  • بازدید ماه : 7,857
  • بازدید سال : 94,367
  • بازدید کلی : 20,082,894