loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 545 سه شنبه 28 آبان 1392 نظرات (0)

جشن عروسی(فصل دوم)

http://www.up3.98ia.com/images/u7uzr7ynjr42azlxc8mo.jpg

نظرررررررررررررررررررررررررررررررر بدیدددددد!!!!!!!!

این شبنم که معلوم نیست کجا رفته... رفته آب بیاره یا بره کله قند بشکنه؟!
آهان خانوم بالاخره آب قند رو درست کرد...از دستش گرفتم و یک نفس خوردم. لیوان رو روی میز گذاشتم و به طرف شبنم برگشتم، باید باهاش مشورت کنم تا یه راهی واسه ی این بدبختی پیدا کنیم.
تا ساعت یک شب بیدار بودیم و دنبال یه راهی می گشتیم تا دیگه نزاریم مشتری هامون به طرف اون شرکت برن... اما یک کلام...به هیچ نتیجه ای نرسیدیم! شبنم که خوابش برد اما من تا صبح نتونستم چشمام رو روی هم بزارم.
دلم میخواد یه جوری با کارم نشون بدم که کار من از اون بهتره و خلاقیت بیشتری توی کار دارم، اما این روش رو قبلا هم امتحان کردم، بِست دیزاین طرح هایی رو داد بیرون که باعث شد دو تا از مشتری هام قرارداد رو لغو کنند و حالا شدند سه تا! آخه اینا چی دارن که اینقدر توجه جلب می کنند؟ کار ما هم توی همون سبک و مطابق آخرین مد ساله و یه چیز همه پسنده... پس چرا اونا موفق ترن؟ نمی تونه به خاطر تبلیغات باشه چون من هر سال مبلغ قابل توجهی رو بابت تبلیغات میدم. توی مسابقات هر سال هم شرکت می کنم و بهترین کارها رو نمایش میدم، که متاسفانه از دو سال پیش که موفقیت این شرکت شروع شد، شرکت من دوم میشه و اونا اول!
جالبیش اینه که تا حالا مدیر بِست دیزاین رو ندیدم...در واقع هیچ کس ندیده! توی مسابقات شرکت نمی کنه و چند تا از کارمنداش طرح رو معرفی می کنند، حتی توی مراسم عروسی هم نمیاد و فقط به صورت آنلاین و از طریق گزارش های کارکنانش از برنامه اطلاع پیدا میکنه...این عجیبه!
اما هر چی که هست، آقا یا خانوم مدیر ناشناس... من دیگه نمی زارم ازم ببری...حتی اگه شده شبانه روز و سخت تر از حالا کار کنم، این کار رو می کنم تا به همه ثابت کنم لایق اول بودن توی این شغل رو دارم.

فصل سوم: هدیه



دیـــــــنگ دیــــــــنگ!!!
وای از صدای زنگ ساعت متنفرم! دستم رو به طرف میز کنار تخت بردم و دنبال ساعت گشتم... آهان... پیداش کردم... اَه دستم خورد افتاد زمین... لامصب تموم نمیشه حالا، عین اسب داره یورتمه میره روی اعصابم... ولش کن... سرم رو بردم زیر بالش و پتو رو هم دور سرم پیچیدم!
هنوزم صداش میاد... این شبنم چرا قطعش نمی کنه؟ پــوف... حالا مثلا اون خیلی از من بهتره؟ الان داره خواب پادشاه دوازدهم رو میبینه... از بس که خوابش سنگینه این خانوم خرسه!
دیـــــــنگ دیــــــــنگ!!!
نخیر مثل اینکه خودم باید پاشم... نمیزارن یه روز راحت بخوابیما...آخه خواب صبح مزه میده!
در حالی که هنوز چشمام رو بسته بودم، از جام بلند شدم و با پام ساعت رو پیدا کردم، ورش داشتم و خاموشش کردم. کورمال کورمال با دست کشیدن به دیوار خودمو به دست شویی رسوندم... بماند که این وسط انگشت کوچیکه ی پای راستم به گوشه ی چارچوب در خورد و نفسم رفت. ( خودتون میدونید که چه دردی داره!)
شیر آب رو باز کردم و با آب سرد صورتم رو شستم تا حسابی از خواب آلودگی در بیام. وقتی دوباره رفتم توی اتاق دیدم بلــــه... این شبنم خانوم گرام اصلا کَکِشم نگزیده... پس با این حساب الان یه پارچ آب لازم شدیم!
رفتم توی آشپزخونه، در حالی که داشتم خمیازه ی عمیقی می کشیدم، در یخچال رو باز کردم و پارچ کوچیک آب رو برداشتم... وقتی داشتم در رو می بستم، چشمم به تقویم روی یخچال افتاد. تاریخ امروز که دورش با دایره ی قرمز داشت سو سو می زد، به چشمم اومد. خدای من!... امروز مراسم عروسی دارم...اصلا حواسم نبود...باید زود بریم هتل.
سریع ساعت رو نگاه کردم که داشت شیش و نیم رو نشون می داد و ما باید هشت اونجا باشیم... آویسا بجنب!
با سرعت با پارچ آب به اتاق رفتم و اونو روی سر شبنم خالیش کردم... من اصلا آدم بدجنس و مردم آزاری نیستما، اما شبنم فقط با همین روش از خواب سنگین بلند میشه و چون الان من در وضعیت اوژانسی هستم، پس دلیلم توجیح شدست!
شبنم بیچاره با چشمای اندازه ی توپ تنیس توی جاش نیم خیز شد و با بهت منو نگاه کرد، وقتی به عمق ماجرا پی برد و فهمید که باهاش چیکار کردم، خواست سرم داد بزنه که دستم رو جلوش گرفتم و گفتم:
_غر غر نکن چون اصلا وقت نداریم... توی یک ساعت باید آماده بشیم و سوار ماشین شده باشیم، پس زود باش!
اونم که دید نمیتونه چیزی بگه، فقط با نگاهش بهم فهموند که بعدا تلافی میکنه. منم بی خیال اون نگاه خبیصانش شدم و در کمد رو باز کردم تا لباسام رو بیرون بکشم. یک دست کت و شلوار که مخلوطی از طلایی و مشکی بود رو برداشتم و گذاشتمش روی تخت، حولمو برداشتم و رفتم حموم. حسابی خودمو شستم و موهام رو نرم کننده زدم تا راحت بتونم سشوار بکشم.
حوله رو دورم پیچیدم و اومدم بیرون. شبنم داشت لیست کارهامون به همراه قرارداد و بقیه ی کاغذای مربوط رو بر می داشت. موهامو خشک کردم و با موس حالتشون دادم تا حسابی تا آخر شب خوب بمونند. آرایش ملایمی روی چشمام انجام دادم و رژ لب بیست و چهار ساعته ی قرمزی زدم. لحظه ی آخر که خواستم از جلوی آیینه بلند بشم، یادم اومد که الان هوا گرمه و حتما تا آخر مراسم گرمم میشه پس بهتره موهام رو جمع کنم. با کش محکم بالای سرم جمعشون کردم و بعد دم اسبی رو گیس کردم و به صورت گل جمعش کردم که عالی شد.
شبنم مثل طلب کارا بالای سرم وایستاده بود. باید بلند می شدم چون با اون آبی که سرش ریخته بودم الان به اندازه ی کافی خلقش تنگ بود، نباید سر به سرش بزارم. از اتاق رفتم بیرون تا صبحانه رو آماده کنم... امروز نوبت من بود.
قهوه ساز رو روشن کردم و نون ها رو توی دستگاه تست گذاشتم... بعد پنیر و کره رو از یخچال برداشتم و روی میز با لیوان ها چیدمشون. کارم که تموم شد شبنم رو صدا کردم. در عرض ده دقیقه صبحانه خورده و جمع شد. لباسامون رو پوشیدیم. لباس شبنم کت و شلواری بود با مدل من منتها با رنگ کِرم و قهوه ای. کت و شلوار من مشکی بود و زیرش بلوز طلایی داش، مال شبنم کِرم بود و بلوزش قهوه ای. چون موهاش کوتاه بود، اونا رو باز گذاشت و کیفش رو برداشت و رفت طرف در، منم کفشم رو پوشیدم و با کیف دستیم رفتم پیشش.
بعد از چک کردن همه چیز در رو قفل کردم. ماشین رو برداشتیم و پیش به سوی هتل.

وق بوق! شانس نداریم که ما، بدجور به ترافیک خوردیم ، فقط دو تا خیابون تا هتل موندها. شبنم همش ساعت رو نگاه می کرد و حرص می خورد... منم منتظر بودم که ماشین جلوییم یه کوچولو بره جلوتر تا منم پشت سرش مورچه ای حرکت کنم!
از ده دقیقه ی پیش تلفن ها شروع کرده بودند به زنگ خوردن. بچه های شرکت زودتر رسیده بودند، در حالی که مدیر که من باشم ( چقدر خودمو تحویل می گیرم!) هنوز نرسیده بودم. شبنم تند تند جواب می داد و هی می گفت که الان می رسیم ... الان می رسیم! این الان کی میرسه من نمی دونم وا...!
خدا رو شکر راه باز شد و ما وارد هتل شدیم. ماشین بچه ها رو دیدم که توی پارکینگ پارک بود، منم کنارش پارک کردم و بعد از یه احوال پرسی سریع، لیست کارها رو از شبنم گرفتم و توی جلد مدیر بودنم فرو رفتم تا دستورات رو بدم.
اول از ورونیکا گزارش کار رو خواستم. گفت ماشینی که قرار بود شیرینی ها و گل های تازه رو بیاره رسیده و کامیونشون رو اونورتر پارک کردند، گارسون های هتل که قراره توی پذیرایی کمک کنند هم سر کارشون آمادند تا مهمون ها برسند. سر آشپزها هم اومدند و دارند پیش غذاها و دسرها رو آماده می کنند.
خب... تا اینجا همه چیز سر جاش بود. حالا بریم سراغ تقسیم کار:
مگی رو فرستادم با دو تا از کارگرهای هتل گل ها و شیرینی ها رو تحویل بگیرند و سر جاشون قرار بدن. لارا رو فرستادم توی آشپزخونه تا حواسش به کارا باشه و مواظب باشه تا همه چیز به موقع آماده بشه. ورونیکا رو مسئول کارهای پشت بوم کردم تا همه چیز رو تحت نظر داشته باشه و با کشیش هماهنگ کنه تا به موقع بیاد.
شبنم رو با ماشین فرستادم دنبال عروس و داماد تا همراشون باشه که طبق برنامه به همه ی کارهاشون برسند و عقب نمونند. خودم هم به سالنی که برای مراسم آخر شب آماده شده بود رفتم تا گارسون ها و فضا رو دوباره چک کنم، و البته حواسم به کیک عروسی هم باشه که قرار بود تا یک ساعت دیگه برسه.
خیالم از بابت بچه ها راحته چون قبلا امتحانشون رو پیش من پس دادند و می دونم که از پس همه چی بر میان، اگر هم مشکلی پیش بیاد با گوشی هایی که داخل گوشمون گذاشتیم سریع به هم خبر میدیم. خدایا این عروسی هم به خوشی بگذره... کمکمون کن.
بچه ها رفتن سراغ کاراشون و منم حرکت کردم به سمت سالن عروسی. افراد زیادی اینجا نبودند و همه چیز سر جاش بود. مهمونی نیومده بود که ازش پذیرایی بشه، برای همین وقت داشتم تا به سمت صحنه ی رقص برم.
کف سن کاملا تمیز بود و برق می زد. فکر کنم امشب کلی خانوم اینجا با کفش های پاشنه بلند سر بخوره! قسمتی که قرار بود گروه ارکست وسایلشون رو بزارن تا اجرا داشته باشند، گوشه ای از سالن بود که الان کاملا خالی شده بود. باید خودم به گروه زنگ بزنم و هماهنگ کنم که به موقع بیان.
همین موقع یه تماس با بچه ها گرفتم و همه گفتن که مشکلی وجود نداره، شبنم تازه به آرایشگاه عروس رسیده بود و داشت می رفت داخل.
چون با عجله صبحانه خورده بودم و چیز زیادی نتونسته بودم دهنم بزارم، الان گرسنه م بود. خواستم برم به آشپزخونه تا یه چیز برای خوردن پیدا کنم اما منصرف شدم. می تونم وقتی که بچه ها اومدند برم سراغ خوردن. یه جوری با شکمم که داشت خودشو می کشت کنار اومدم و حواسم رو به اطراف دادم. حدود یک ساعت خودم رو مشغول کردم تا کیک عروسی رو آوردند. چون تزئین کیک زیاد مورد قبول عروس واقع نشده بود، مجبور شدند دیروز ببرنش و امروز دوباره هر شیش طبقه رو آوردند.
مراقب خدمتکارها بودم که با احتیاط ببرنشون داخل آشپزخونه. بقیه ی کارها رو به لارا سپردم و خودم دوباره رفتم توی سالن.
خانواده ی عروس و داماد اومدند و من به سمت اتاقی راهنماییشون کردم تا وسایشون رو بزارند و بعد به مگی خبر دادم که وقتی رسیدند پشت بوم ازشون پذیرایی کنه. همه چیز داشت روال خودشو طی می کرد که با حس دستی روی شونم به عقب برگشتم.

 

متعجب به قیافه ی آشنایی که داشت بهم لبخند می زد نگاه کردم. برادر عروس بود که با تیپ رسمی فوق العاده تو دل برو شده بود. کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید، همراه با کراوات و دستمال جیبی طلایی. داشت فکر می کردم با هم ست کردیم، که دستش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت:
_حواست کجاست خانوم مدیر؟
ابروهام رو انداختم بالا و قیافه ی متعجبی گرفتم. دست به سینه ایستادم و گفتم:
_چرا اینقدر منو مدیر صدا می زنید؟ خوبه منم بهتون بگم برادر عروس؟
خنده ای کرد و گفت:
_من که خوب می دونم اسمم رو می دونی، متاسفانه هنوز افتخار دونستن اسمت رو نداشتم!
نگاهم رو از گرفتم و خودمو مشغول خوندن برگه ی دستم کردم. صبر کردنم تا فکر نکنه هولم زودی اسمم رو بدونه. چند ثانیه که گذشت، دوباره نگاهش کردم و گفتم:
_من آویسا هستم، آویسا سمایی.
دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم. پیشونیش رو کمی چین داد و گفت:
_اسمت عجیبه، معنیش چیه؟
_آویسا یعنی مثل آب پاک و روشن. یه اسم ایرانیه.
حالا نوبت اون بود که تعجب کنه.
_ایرانی هستی؟ چه جالب.
جوابی ندادم و فقط یه لبخند خشک زدم. تا حالا توی کار مشکلی درباره ی اینکه ایرانی هستم، نداشتم. اما گاهی بعضی ها که بهشون می گفتم ایرانیم، با یه نگاه عجیب بهم خیره می شدند. انگار انتظار داشتند یه ایرانی قیافش با آدم های دیگه فرق کنه!
ترجیح دادم دیگه کنار الکس نایستم و برم به ناله های شکمم جواب بدم. توی آشپزخونه بودم که لارا تند اومد طرفم و گفت:
_یه مشکل داریم، یکی از سرآشپزها دستش سوخته الانم دارن می برنش بیمارستان!
وای نه! فقط همینو کم داشتم. با سرعت به طرف اون سرآشپز رفتم و ازش پرسیدم چطور این بلا سرش اومده؟ اونم جواب داد که به خاطر حواس پرتی یکی از کارکنا که شعله ی زیر قابلمه رو خاموش نکرده بود، دستش اینطوری شده. بعد از رفتن اونا من موندم و لارا با دو تا سرآشپز که خودشون به قدر کافی سرشون شلوغ بود و نمی تونستند به غذاهای دیگه برسن.
امروز به غیر از غذاهای عروسی، باید ناهار و شام مسافرهای هتل رو هم آماده می کردند. با کلی چک و چونه زدن تونستم راضیشون کنم تا غذاها رو آماده کنند. کلافه نفسم رو دادم بیرون و از آشپزخونه خارج شدم.
همون موقع شبنم اومد و عروس و داماد وارد هتل شدند. وظیفه ی ما این بود که بهشون برنامه ها رو یکی یکی بگیم و بعد کنار بایستیم تا فیلم بردار کارش رو انجام بده.
با شبنم رفتیم به پشت بوم. همش زیر لب دعا می کردم و چشمم رو به زمین دوخته بودم تا اطراف رو نبینم. یه گوشه نشسته بودم و به شبنم و ورونیکا کارها رو سپرده بودم. در طول انجام مراسم سوگند خوردن، ته ردیف نشسته و به صحنه ی زیبای رو به روم چشم دوخته بودم. خیلی زیبا بود که شاهد پیمان دو نفر باشی که قرار زندگی جدیدی رو کنار هم شروع کنند. همه لبخند می زدند و خوشحال بودند. فضا پر شده بود از انرژی مثبت.
وقتی مراسم این بالا تموم شد، سریع رفتم به طرف پله ها تا از اونجا برم. شبنم و ورونیکا مهمون ها رو راهنمایی می کردند و تا یک ساعت آینده کسی به سالن پایین نمی اومد.
وارد آسانسور که شدم نفسم رو با آرامش بیرون دادم. اوخی... خیالم راحت شد. در داشت بسته می شد که دست یه نفر لاش قرار گرفت و بعد هیکل الکس رو دیدم که خودشو انداخت داخل آسانسور.
فکر کنم قیافم خیلی متعجب بود، چون گفت:
_چرا اینجوری نگاه می کنی؟ خب پایین کار دارم.
شونه ای بالا انداختم و با خودم گفتم به من چه؟ هر جا دلت می خواد برو. دکمه ی 20 رو فشار داد و به من خیره شد. نگاهش نمی کردم اما بدحوری داشتم کلافه می شدم. آخه چرا زل زده به من؟!
تا به طبقه ی 20 برسیم هی این پا اون پا می کرد، اما حرفی نمی زد. دوست داشتم بهش بگم مگه دستشویی داری؟ اما دیگه اینقدر هم پررو نبودم.
در با صدای زنی باز شد و الکس رفت بیرون، اما قبل از اینکه دستم رو به طرف دکمه ی طبقه ی اول ببرم، دستش رو بین دو در گذاشت و گفت:
_میشه ازت خواهش کنم با من بیای؟ به کمکت احتیاج دارم!
گنگ نگاهش کردم. چی کار می تونه با من داشته باشه؟ این طبقه که فقط توش باید اتاق باشه. وای نکنه منو می خواد ببره توی یکی از همینا کار دستم بده؟! من غلط بکنم به این بشر کمک کنم. اخمی کردم و گفتم:
_خیر، من کار دارم. لطفا دستت رو بردار.
نگاه مظلومی بهم انداخت و گفت:
_لطفا بیا، خیلی برام مهمه.
ای بی ادب! چقدر اصرار می کنه. خجالت نمی کشی اینقدر راحت درخواست همچین کاری رو ازم داری؟ اخمم رو غلیظ تر کردم و گفتم:
_نمی خوام، نمیام، چی کار داری؟
_نمی خوام بخورمت که! کمکت رو لازم دارم.
_تو بگو درباره ی چی، اونوقت من شاید باهات بیام.
_می خوام کادوی خواهرم رو که اینجا قایم کردم بردارم. چون سنگینه به کمکت نیاز دارم.
آخه کی کادوی ازدواج خواهرش رو توی اتاق یه هتل قایم می کنه؟ خب معلومه یه پسر خنگ عین همینی که رو به روم ایستاده و چشماش رو عین گربه ی شرک مظلوم کرده. بیشتر شبیه سگه البته!
پوفی کردم و بر خلاف میلم، از آسانسور خارج شدم. امیدوارم به جای ثواب، کباب نشم.
پشت سرش به طرف راهروی سمت چپ رفتم و بعد از رد کردن چند تا اتاق، جلوی یه در که شماره ی 235 با رنگ طلایی روش نوشته شده بود، ایستاد. کارتی رو از داخل جیبش خارج کرد و در رو باز کرد.
با دست بهم اشاره کرد که اول من برم. دلم هنوز راضی به این کمک نبود و بهش اطمینان نداشتم، اما نمی خواستم به چشم یه دختر ترسو بهم نگاه کنه. داخل شدم و اونم بعد از من اومد تو و در رو بست.
با صدای بسته شدن در یه چیزی ته دلم لرزید. واقعا ترسیده بودم و نگران که کسی خبر نداره من الان کجام. الکس بی توجه به من به سمت کمد اتاق رفت و سرش رو انداخت داخلش.
من وسط اتاق سیخ ایستادم و با لوله ی کاغذی که اصلا نمی شد روش حساب باز کرد، منتظر موندم تا اگر خواست حرکت نا به جایی انجام بده، با اون بکوبم توی سرش و فلنگ رو ببندم.
بعد از دست و پنجه نرم کردن با یه جعبه ی بزرگ که کاملا کادو پیچ شده بود، تونست اونو بکشه بیرون از کمد و بعد کمرش رو صاف کرد که تق صدای دیسکش اومد!
نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم. کارم از دیدش دور نموند و با شیطنت نگاهم کرد. پسره ی پررو!
دوباره جعبه رو کشید تا جلوی در و بعد بهم اشاره کرد که در رو باز کنم. کارت رو بهم داد و به زور جعبه رو توی دستاش گرفت تا ببره بیرون. نمی دونم چرا، اما خواستم به خاطر اینکه منو ترسوند، یه خرده اذیتش کنم. برای همین تا جایی که تونستم باز کردن در رو طول دادم و اونم زیر بار وزن زیاد جعبه داشت خم می شد.
وقتی خوب کرمم رو ریختم، از اتاق خارج شدم و پشت سرش در رو بستم. یه نگاه عصبانی بهم انداخت و منم اصلا به روی خودم نیاوردم.
توی مسیری که به آرومی طرف آسانسور می رفتیم، همش حواسش به عقب و جلو بود تا کسی نیاد. از کاراش و این همه پنهان کاری سر درنمی آوردم.
به آسانسور که رسیدیم، خواستم دکمه رو فشار بدم که نذاشت و گفت:
_باید از راه پله استفاده کنیم!
متعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_وقتی آسانسور هست، چرا پله؟ مگه دیوونه ای که بیست طبقه رو بری پایین؟
_اگه از آسانسور استفاده کنیم که تا برسیم به سالن همه فهمیدن من یه جعبه ی گنده دارم و نمی خوام منو اون طوری ببینن. از پله ها که بریم می تونیم راحت جعبه رو بزاریم بیرون سالن.
_تو می خوای این کادو رو بدی، من چرا خودم رو به زحمت بندازم؟
_ یا از اولش قبول نمی کردی، یا حالا که قبول کردی باید تا آخرش همراهیم کنی!
_چرا زور میگی؟
_خواهش می کنم، قول میدم جبران کنم.
بازم همون قیافه رو اومد به خودش بگیره که سریع دستم رو آوردم بالا و گفتم:
_باشه، اما به شرطی که تا آخر مهمونی کاری بهم نداشته باشی.
_حتما، حالا بریم.
ناراضی پشت سرش راه افتادم و به خاطرش مجبور بودم آروم پله ها رو پایین برم. سئوالی که همش داشت توی ذهنم وول می خورد رو پرسیدم.
_چرا از من کمک خواستی؟ تو که تنهایی هم می تونستی این مسیر رو بیای.
درحالی که به خاطر سنگینی جعبه نفس نفس می زد، جواب داد:
_تا اینجای کار آسون بود، اما تا موقع دادن هدیه ها باید این رو یه جایی قایم کنم و به کمک تو نیاز دارم تا اون جا رو برام پیدا کنی.
_من از کجا یه همچین جایی رو پیدا کنم باهوش؟ مگه من صاحب هتلم که همه جاش رو بشناسم؟
_خودم اینا رو می دونم، اما الان تو تنها کسی هستی که دارم. از هر کسی کمک می خواستم دو سوته به خواهرم خبر می داد کادوش چیه!
_حالا مگه این کادو چی هست؟
_نمی تونم بگم!
_چرا؟ اصلا بقیه از کجا می فهمند که این تو چیه؟
_فامیل ها و دوستامون می دونند. چون تو غریبه ای خیالم راحته که خبر نداری و نمی تونی به خواهر بگی.
_یه جور حرف می زنی که انگار توش یوز پلنگ گذاشتی.
_شاید همینه که میگی!
چشمام از تعجب گرد شدند که باعث شد خندش بگیره و بایسته. دایناسور منو مسخره می کنی؟ حیف من که کمک تو بکنم.
تا آخر مسیر راه پله حرفی نزدیم و بین راه حواسم به کلید چراغ ها بود که اگر نور خاموش شد، روشنش کنم.
بالاخره رسیدیم به طبقه ی اول، و من در حالی که از گرما عرق کرده بودم و خودم رو باد می زدم، خواستم برم سمت سالن که الکس دستم رو گرفت و پشت دیوار کشید.

 



خواستم برم سمت سالن که الکس دستم رو گرفت و پشت دیوار کشید. متعجب بهش نگاه کردم که گفت:
_نمی تونیم با این جعبه ی بزرگ جلوی همه بریم توی سالن. باید بزارمش یه جایی که کسی نبینه.
_میشه دقیقا بگی کجا؟
_ یه جایی که نزدیک صندلی عروس و داماد باشه.
_چرا اونجا؟
_چون این هدیه باید دقیقا زیر پای خواهرم باشه، می خوام حسابی سوپرایزش کنم!
نمی دونستم چی توی سرشه، اما حرفاش بو دار بودند. خودمم کنجکاو بودم بدونم اون تو چی هست و دلیل این همه مخفی کاریش چیه؟
قبول کردم و بعد از اینکه خوب همه طرف رو دید زدم و خدمتکارهای جلوی در ورودی سالن رو به بهانه ای فرستادم دنبال نخود سیاه، به الکس علامت دادم که با جعبه بیاد کنار در.
یه نگاه به چپ و راست کرد و سریع با جعبه اومد طرف من و پشت ستون کنار در ایستاد. سرعتش با اون جعبه ی سنگین به اندازه ی لاک پشت بود!
جفتمون داشتیم از لای در به داخل سالن که حالا کم کم داشت با جمعیت پر می شد نگاه می کردیم. جایی که عروس و داماد قرار بود بشینند، پشت یه میز طویل بود که دور تا دورشون صندلی گذاشته بودیم. اعضای اصلی خانواده ی دو طرف هم پشت همون میز می نشستند تا یه سخنرانی به افتخار این مراسم انجام بدند.
پارچه ی سفید و بلند روی میز، کاملا دو طرفش رو پوشونده بود و فکر کنم بهترین مکان نزدیک به عروس و داماد زیر میز بود.
با ضربه ای به شونه ی الکس اونو متوجه ی خودم کردم و بعد با اشاره میز رو نشون دادم. لبخند خبیثانه ای که زد، منو یه جورایی مشکوک کرد که بیشتر به چیزی که درون اون جعبه هست شک کنم.
خب، مکان جعبه مشخص شد... اما مسیر رسیدن به اونجا درست از وسط جمعیت بود. هر چی اطراف رو نگاه می کردم راه دیگه ای به ذهنم نمی رسید. با کلافگی دستی به پیشونیم کشیدم و رومو کردم به پشت سر، که صدای کشیده شدن جعبه روی زمین اومد!
تا اومدم ازش بپرسم که داری چی کار می کنی؟ دستشو به نشونه ی سکوت روی لبش گذاشت و اشاره کرد که دنبالش برم. با این که از کارش سر در نیاوردم، اما پشت سرش به سمت خلاف در سالن حرکت کردیم و به سمت چپ که یه در با علامت ورود ممنوع وجود داشت، پیچیدیم.
جعبه رو پایین گذاشت و صاف ایستاد. یه نگاه بهش انداختم و یه نگاه به علامت روی در. شک نداشتم که می خواد بره داخل. اخمی کردم، اما قبل از اینکه حرفی از دهنم به نشونه ی اعتراض بیاد بیرون، در رو باز کرد و جعبه رو هل داد داخل.
ترسیدم که کسی ما رو ببینه، سریع برگشتم و وقتی خیالم از بابت خلوت بودن راهرو راحت شد، داخل شدم و در رو بستم. ببین به خاطر یه قول مسخره به چه روزی افتادم؟ اگه پیدامون کنند کی جواب گو هست؟ چشمم به این دایناسور که آب نمی خوره!
با سر خوشی داشت جعبه رو هل می داد و مستقیم می رفت. اصلا نمی دونستم این مسیر به کجا ختم میشه و دلمم نمی خواست ازش بپرسم، چون حتما دوباره سکوت می کرد. تقریبا داشتیم یه مسیر منحنی شکل رو می رفتیم که متوجه ی صدایی شدم. هر چقدر به دری که جلومون قرار داشت نزدیک تر می شدیم، سر و صدا بیشتر می شد.
توی راهرو چند تا مخزن بزرگ دیدم که مربوط به زباله بود، پس حدس اینکه از این راهرو برای چه کاری استفاده میشه، زیاد سخت نیست.
در مقابلمون به رنگ مشکی بود و به دو طرف باز می شد. روی هر طرفش یه دایره ی کوچیک در قسمت بالای در بود که می شد از داخلش اونور رو دید. مطمئنا در از عایق بود چون صداها کاملا بلند شنیده نمی شدند.
الکس جعبه رو گوشه ای هل داد و از یکی از دایره های روی در، به اون طرف خیره شد. منم رفتم کنارش ایستادم و به دایره ی دیگه خیره شدم.
محیطی که داشتم می دیدم، سالن عروسی بود که خودم طراحی کرده بودم. پس این مسیر در واقع یه راه فرعی بود که به پشت سالن می خورد و در واقع ازش برای گذاشتن زباله های جشن استفاده می شد. خوشبختانه مخزن ها خالی بودند و اصلا دوست نداشتم بعد از تموم شدن جشن بیام اینجا.
از اینجا دقیقا می شد میز عروس و داماد رو دید و فاصلش نزدیک تر بود. فقط کافی بود گلدون های مرمری رو رد کنیم تا جعبه رو بزاریم زیر میز. جمعیت سالن زیاد بود و فکر کنم همه بودند به جز عروس و داماد و البته برادر عروس که کنار من ایستاده!
برگشتم طرف الکس و گفتم:
_ نقشت رو فهمیدم، حالا کارت راحت تره. موفق باشی.
خواستم برم که بازومو گرفت و کشید. خیلی از این حرکت بدم می اومد، برای همین محکم بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_دیگه چی می خوای؟
با لبخندی گفت:
_ من که نمی تونم اینو تنهایی ببرم اون تو، همه متوجه میشن. کمکم کن.
_آخه من چی کار می تونم بکنم؟ نامرئیت کنم؟!
_نه فقط حواست باشه که کسی منو نبینه تا بتونم یواشکی بزارمش زیر میز.
یه چشم غره بهش رفتم و به سر تا پاش نگاه کردم. آخه هرکول جان، چجوری انتظار داری که نزارم دویست نفر آدم تو رو نبینند با این قد و قواره؟!
چاره ای جز قبول کردن نداشتم چون این ول کن نبود. سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم که باعث شد نیشش شل بشه. دست به سینه ایستادم و نگاهش کردم که داره جعبه رو بغل می گیره. بعد از کلی زحمت بلند شد و بهم اشاره کرد که برم داخل سالن.
به محض اینکه در رو باز کردم موجی از هوای گرم که مخلوطی از بوی شراب و عطر هم داخلش بود، به صورتم خورد که باعث شد جلوی بینیم رو بگیرم. در رو با یه دستم نگه داشتم و اجازه دادم که بیاد بیرون.
جایی که بودیم پشت یه ستون پنهان شده بود و دید نداشت. آسون ترین مسیر برای رسیدن به میز هم عبور از کنار گلدون های مرمری بود.
سه تا گلدون بزرگ که با وجود گل های بلند داخلشون، ارتفاعشون بیشتر هم شده بود و کنار هم قرار داشتند.
اول خودم خیلی آروم و طوری که شک برانگیز نباشه، رفتم پشت یکی از گلدون ها ایستادم. یه نگاه به اطراف کردم و بعد دستم رو برای الکس تکون دادم تا بیاد. چشمم به همه بود تا اگر متوجه ما شدند، سریع به الکس کمک کنم.
بعد از کلی استرس اومد کنارم ایستاد و جعبه رو کنار پاش گذاشت. خدا رو شکر گلدون ها به اندازه ی کافی عرض داشتند که هر دونفرمون رو قایم کنند. حالا نوبت گلدون دوم بود.
کافی بود یه قدم بزرگ بردارم تا برسم پشت دومی. همین کارم انجام دادم، اما وقتی برگشتم تا به الکس اشاره کنم، متوجه ی یه بچه شدم که داره میاد طرف ما. به معنای واقعی هل کردم. درست مثل این جاسوسا که دارن ماموریت سری انجام میدن!
سریع به الکس اشاره کردم و دختره رو نشون دادم. متوجه شد و خواست جعبه رو بلند کنه که اشاره کردم هلش بده تا من بگیرمش. اونم با پاش هل داد ولی اینقدر قدرتش تحلیل رفته بود که جعبه وسط را ایستاد. دقیقا بین دو تا گلدون!

لوله ی کاغذی که توی دستم بود رو از حرص چلوندم و دستمو دو طرف جعبه گذاشتم تا بِکِشمش.وااای خدا! خیلی سنگینه! هر چی زور داشتم به کار بردم اما فقط یه سانت جا به جا شد. با این کادو پیچی قرمز هم داشت کاملا بین دو تا گلدون سفید خودنمایی می کرد.
چشمم خورد به دختر بچه که حالا پشت الکس ایستاده بود و به ما نگاه می کرد. با لوله ای که توی دستم بود یه دونه زدم توی سر الکس که با تعجب بهم نگاه کرد. دختر بچه رو نشون دادم و وقتی اون برگشت، جا خورد.
داشت سر دختر بچه رو با گفتن اینکه توی جیبش شکلاته و داره دنبالش می گرده، گرم می کرد تا من زمان بیشتری برای جا به جایی جعبه داشته باشم.
با هزار زور و عرق ریختن، جعبه ی وا مونده رو کشیدم طرفم و خودمو رو زمین ول کردم. نفس نفس می زدم و بازوم هم درد می کرد.
خوشبختانه الکس دختره رو فراری داد و بعد خودش اومد کنارم و کمک کرد تا بایستم. تمام عصبانیتم رو ریختم توی چشمام و بهش خیره شدم. واقعا چرا داشتم بهش کمک می کردم؟
گلدون دوم رو هم رد کردیم و پشت گلدون سوم ایستادیم. حالا مهم ترین بخش شروع می شد. رسیدن به میز.
باید قبل از اومدن عروس و داماد جعبه رو بزاریم، پس به الکس گفتم که اول من میرم طرف میز و رومیزی رو می زنم بالا، وقتی اشاره کردم، تو جعبه رو هل بده زیرش. قبول کرد و بعد من آروم از پشت گلدون اومدم بیرون.
در حالی که با قدم های شل و ول خودمو داشتم به میز می رسوندم، مردمک چشمم هم می گشت روی آدمای دور و برم. نزدیک میز که شدم، دستم رو گرفتم بهش و آروم لوله ی کاغذ رو انداختم زیر پام. خم شدم تا برش دارم. همزمان که لوله توی دستم بود، گوشه ی رومیزی رو هم کشیدم بالا. یه نگاه به پشتم کردم و با سر به الکس زیر میز رو نشون دادم.
رومو کردم طرف سالن و دعا می کردم که زودتر کارو انجام بده. صدای کشیده شدن چیزی روی زمین اومد و متقابلأ لبخندی روی لبم شکل گرفت. خواستم رومیزی رو بندازم پایین که دیدم الکس از سمت چپم رد شد و برگشت و با چشم به پایین پام اشاره کرد، بعد هم راهشو گرفت و رفت بین مهمونا.
به پایین نگاه کردم و چشمام چهارتا شدند. یک گوشه از جعبه هنوز بیرون میز بود! با پام بهش چند بار ضربه زدم تا رفت زیر میز و رومیزی رو ول کردم. نفسی از سر آسودگی زدم و سرم رو گرفتم بالا.
شبنم رو دیدم که داره میاد طرفم. فکر کردم حتما منو موقع جابه جایی جعبه دیده، برای همین دستپاچه شدم و نمی دونستم چه بهونه ای بیارم. با ضطراب بهش خیره شدم تا کنارم رسید . گفت:
_ کجا بودی تا حالا؟ بی سیمت هم که خاموش بود.
با لکنت گفتم:
_همین دو... دور و اطراف بو... بودم!
_ می خواستم بگم مهمون ها همه اومدند و همه چیز رو به راهه. بیا بریم پیش عروس و داماد.
سرجاش چرخید و چند قدم برداشت و بعد برگشت و به من که هنوز ایستاده بودم نگاه کرد. با تعجب گفت:
_نمی خوای بیای؟
_چ... چرا، دارم میام.
خودمو از میز جدا کردم و شون به شونه ی هم راه افتادیم.
_آویسا حالت خوبه؟
_آره، چطور؟
_هیچی فقط حس می کنم هل شدی.
_نه، خوبم. مشکلی نیست.
به در سالن رسیدیم و ازش خارج شدیم.
عروس و داماد منتظر ما بودند تا راهنماییشون کنیم. بهشون گفتم که به محض داخل شدن لبخند روی لباشون باشه و با مهمون ها صحبت کنند تا به میز برسن. بعد هم خانوادشون جمع میشن تا سخرانی کنند. در کل هر کاری که باعث بشه توی فیلم بهتر بیفتن رو انجام بدن.
سخنرانی توسط پدر و مادر و برادر عروس و همین طور پدر و مادر داماد انجام گرفت. آخرین نفر الکس بود که میکروفن رو بهش دادن و اونم چند تا خاطره از بچگیش با خواهرش گفت و آرزوی خوشبختی کرد.
من گوشه ی سالن کنار شبنم و آماندا ایستاده بودم. چشمم به الکس بود که چطور داره با حرفاش همه رو شاد می کنه. بعد از چند دقیقه لارا اومد کنارمون و توی گوش شبنم یه چیزی رو پچ پچ کرد. بهشون نیم نگاهی انداختم و بعد دوباره به الکس خیره شدم. احساس کردم که شبنم مضطرب شده. همین که خواستن برن گفتم:
_چی شده؟
جفتشون برگشتند و با نگرانی بهم نگاه کردند. خب بزار حدس بزنم، بازم مشکل. چقدر این عروسی دردسر سازه!
_نمی خواین جواب بدین؟ اتفاقی افتاده؟
شبنم گفت:
_ نه، یعنی آره. توی آشپزخونه ... .

 


شبنم گفت:
_ نه، یعنی آره. توی آشپزخونه ... .
نذاشتم بقیه ی حرفش رو بزنه و با دست زدمشون کنار و به سمت آشپزخونه رفتم. اون دو تا هم عین جوجه دنبالم اومدن. در رو باز کردم و وارد شدم. دو تا سرآشپزها داشتند با غرغر به بقیه دستور می دادن و غذاها رو تزئین می کردند. همه با عجله از این ور به اون ور می رفتند. از بین آدما و قفسه ها راهم رو باز کردم و کنارشون رفتم.
به غذاهای آماده نگاهی انداختم و گفتم:
_مشکل چیه آقایون؟
یکیشون که چاق تر بود، با لهجه ی فرانسویش گفت:
_میگوهایی که امروز صبح آوردن اشتباه شدند. اصلا تازه نیستند. من با اونا غذا درست نمی کنم.
_یعنی چی که اشتباه شدن؟ شما خودتون گفتید مواد اولیه رو همیشه تازه تهیه می کنید. برای همینم من دخالتی توی قسمت غذا نکردم.
_حالا میگی چیکار کنم؟ سه ساعت دیگه شام هست و میگوی تازه هم الان توی بازار تموم شده، همه ی رستوران ها خریدن.
_یعنی باید میگو رو از لیست حذف کنیم؟
_چاره ی دیگه ای نداریم. میگوها کهنست، خوب نمیشن.
_ای بابا، چرا با همچین فروشنده هایی کار می کنید که جنس مونده میدن؟
_همیشه جنسش خوب بود، امروز اشتباهر شد.
با کف دست به پیشونیم ضربه زدم و رو به شبنم و لارا کردم. اون دوتا هم ناراحت بودند. با ناله گفتم:
_همه رو برق می گیره، من رو چوب کبریت سوخته. حالا چیکار کنم؟
شبنم گفت:
_میگو رو حذف کن، کسی که نمی دونه ما می خواستیم میگو هم بدیم.
_عروس رو چیکار کنم؟ خودش لیست غذاها رو بهم داد.
_خب براش توضیح میدم. حتما درک میکنه.
_باشه. تو با لارا برو به عروس بگو. منم به اینا میگم میگو رو حذف کنن.
بعد از رفتن اون دوتا، به سرآشپز فرانسوی گفتم که از خیر میگو بگذره و غذاهای دیگه رو آماده کنه. چند دقیقه هم بالا سرشون ایستادم و بعد از آشپزخونه خارج شدم. داشتم دستگیره ی در سالن رو به طرف خودم می کشیدم که صدای جیغ شنیدم.
برگشتم به عقب اما کسی نبود. دوباره صدای جیغ شنیدم ولی اینبار چند نفر بودند. در رو باز کردم و با تعجب به منظره ی رو به روم چشم دوختم. برای یه لحظه حس کردم وارد باغ وحش شدم!
مهمون ها از این طرف به اون طرف می رفتند و جیغ می کشیدند. چند نفر زیر میزها قایم شده بودند. بچه ها بالای صندلی ها می رفتند و فریاد می زدند. با تعجب به جلو قدم برداشتم و به کاراشون نگاه کردم.
کم کم متوجه ی علت ترسشون شدم. یه سری چیزای کوچیک روی زمین وول می خوردند که توجهم رو جلب کرد. کمی که جلوتر رفتم دیدم که اونا مارهای کوچیک آبی هستند. می دونستم که سم ندارند و خطرناک نیستند، اما با دیدن اون همه مار ترسیدم و خودم رفتم بالای یه صندلی ایستادم.
هیچ نظری نداشتم که این همه مار یکهو از کجا سر در آوردن؟ آب دهنم رو فرو دادم و سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. باید زودتر شرایط رو مدیریت کنم وگرنه تمام جشن خراب میشه.
نگاهی به اطراف کردم و شبنم و بقیه ی دخترا رو دیدم که دارن مهمون ها رو آروم می کنند. یه لحظه خجالت کشیدم که خودم این بالا وایستادم و کاری نمی کنم. وقتی از نبود مار زیر صندلی مطمئن شدم، اومدم پایین و به طرف میز بزرگ ته سالن رفتم. خانواده ی عروس و داماد پراکنده شده بودند و عروس هم غش کرده بود! کنار داماد که سعی داشت با ریختن قطرات آب روی صورت همسرش اونو بیدار کنه، رفتم و بهش گفتم که عروس رو از سالن خارج کنه. فکر کنم خیلی ترسید چون سریع همسرش رو بغل کرد و مثل باد صحنه رو ترک کرد.
پوفی کردم و با بی سیم از دخترا خواستم که مهمون ها رو از سالن خارج کنند، چاره ای جز این نداشتم. جشن به کل خراب شده بود و جلوی چشمام همه از سالن خارج شدند. وقتی صداها خوابید و فقط من داخل سالن موندم، به سالنی چشم دوختم که دو هفته ی تمام برای مجلل کردنش زحمت کشیدم ولی حالا انگار توش بمب ترکیده!
اکثر میزا و صندلی ها واژگون شده بودند و ظرف ها و لیوان ها هم شکسته و شیرینی ها روی زمین افتاده بودند. گل های با طراوت امروز صبح، حالا جنازشون که زیر پا لگد شده بود، روی زمین قرار داشت.
توی سالن قدم می زدم و به صدای شیشه های شکسته که زیر کفشم می رفت، گوش می دادم. وقتی به خودم اومدم، وسط سالن بودم و شوری اشک رو روی لبام حس می کردم. کی گریم گرفته بود؟ با آستین کتم صورتم رو پاک کردم و بی سیم توی دستم رو کنار صورتم قرار دادم و توش گفتم:
_شبنم؟ چی کار کردید؟
بعد از چند ثانیه صداش اومد:
_همه ی مهمون ها توی سالن بیرونی جمع هستند، عروس تازه بهوش اومده، همه آرومن اما هنوز نمی دونیم کار کی بوده؟
_خیلی خب، چند نفر رو پیدا کن بیان اینجا رو تمیز کنن، مهمون ها رو نگه دارید تا من یه فکری بکنم.
_باشه.
دستم رو از روی دکمه ی روی دستگاه برداشتم و تماس قطع شد. باید با عروس و داماد صحبت می کردم و شرایط رو براشون توضیح می دادم. سالن بیرونی فقط جای نشستن داشت و امکان پذیرایی دوباره وجود نداشت.
بازدمم رو با صدا بیرون دادم و به سمت در خروجی رفتم. همه ی مهمون ها رو برده بودند توی سالن بغلی که دیوار به دیوار سالن جشن بود، مدیر هتل یا همون پدر داماد هم مدام داشت از همه عذر خواهی می کرد.
عروس حالش اصلا خوب نبود و اونو به یکی از اتاق های هتل بردن تا استراحت کنه. هنوز تا شام دو ساعت و نیم مونده بود ولی چاره ای نداشتم که برنامه رو جلو بندازم و همه رو به سالن غذا خوری ببرم.
مگی و لارا رو فرستادم به آشپزخونه تا تغییر توی برنامه رو به سرآشپزها اطلاع بدن. بهشون تاکید کردم که هر چقدر هم اونا غرغر کردند، شما کوتاه نیاید و بگید که باید تا نیم ساعت دیگه همه ی غذاها روی میزها چیده شده باشند.
شبنم و آماندا رو توی سالن و کنار مهمون ها نگه داشتم تا همه چیز رو تحت کنترل داشته باشند. خودمم رفتم پیش عروس و داماد. باید بفهمم مقصر این ماجرا کی بوده؟

 

 

 

 

گوشه ی تختی که توی اتاق بود، رو به روی عروس نشسته بودم. تازه حالش خوب شده بود و داماد رو فرستاد تا پیش مهمون ها باشه. قبل از اینکه خودش هم بره پایین ازش خواستم که صحبت کنیم.

_واقعا متاسفم که جشن خراب شد. شما خیلی به خاطرش زحمت کشیده بودید.
_خودمم متاسفم. اصلا انتظار همچین اتفاقی رو نداشتم و خیلی دوست دارم بدونم ماجرا چی بوده.
لبش رو به دندون گرفت و به انگشتاش خیره شد. چرا مکث کرده؟ مگه مقصر خودشه؟
_ببینید، چند روز مونده به عروسی یه مهمونی مجردی گرفته بودیم و آخر شب تمام دوستامون و خانوادمون دعوت بودند. من خیلی مست بودم و حماقتی کردم که امروز نتیجشو دیدم! راستش من از مار متنفرم ولی اون شب نمی خواستم جلوی همسرم کم بیارم و این ترس رو انکار می کردم. برادرم که این نقطه ضعفم رو می دونست، جلوی همه گفت که اگه... اگه یه مشت مار توی عروسی ببینیم همونجا سکته می زنم.
منم باهاش شرط بستم و گفتم امکان نداره بترسم. خب، الکس خیلی سر حرفش می مونه و اون شب اصلا فکر نمی کردم به خاطر اون مقدار پول بخواد یه همچین کاری بکنه. امروز وقتی سخنرانیش تموم شد، هدیه ای رو به من داد و من هم در جعبه رو باز کردم و ... .
خدای من! من چی کار کردم؟ توی اون جعبه مار بود؟ به خاطر همین اصرار می کرد و من احمقم دستی دستی مراسم رو با کمک به اون خراب کردم. یعنی اون جعبه ی قرمز خوشگل زحماتم رو به باد داد؟! باور نمیشه!
وقتی در اتاق رو پشت سرم بستم، همون جا ایستادم و به یه نقطه خیره شدم. اون پسره ی ابله باعث شد کار من جلوه ی بدی پیدا کنه و تمام برنامه ریزی هام نابود بشن. خونم داشت به جوش می اومد و بخاری رو که از گوشام بیرون می زد رو حس می کردم.
باید پیداش کنم و یه درس حسابی بهش بدم. از مادر زاییده نشده کسی که کار من رو بد جلوه بده. به خدمتش می رسم.
نمی دونم یه لحظه چرا یاد فیلم های قدیمی ایرانی افتادم که مردا وقتی می خواستند برای دعوا آماده بشند، آستیناشون رو بالا می زدند و گردنشون رو طوری به اطراف تکون می دادند که ترق و تروق می کرد.
جو گرفتم و فانتزی زدم که شاید با این کارا برنده ی دعوا بشم، پس آستینای کتم رو تا آرنج زدم بالا و گردنم و چرخوندم که فقط یه دونه صدا ازش بیرون زد. با قدم هایی محکم مسیر رو در پیش گرفتم و به سالن طبقه ی اول رفتم. مهمون ها داشتند به قسمت غذا خوری می رفتند.
رفتم جلوی در ورودی ایستادم تا هم اونا رو هدایت کنم و هم دنبالش بگردم. دونه به دونه افراد رو آنالیز می کردم و گاهی گردن می کشیدم تا دورتر رو بهتر ببینم، اما خبری از نبود. بالاخره که گشنش میشه و میاد این طرف، اون وقت یقه ش رو می گیرم و می کوبمش به دیوار و شروع می کنم به بد و بیراه گفتن و زدنش.
شایدم جلوی جمعیت این کارو نکردم و بردمش بیرون سالن. شایدم ببرمش توی دستشویی و سرش رو بکونم توی توالت و خودم خبیثانه بخندم. نه، این خیلی حال به هم زنه!
حالا بی خیال، یه تصمیمی براش می گیرم اما اول باید پیداش کنم.
تا آخر وقت شام جلوی در وایستاده بودم و منتظر تا الکس رو پیدا کنم. اگه توی هتل مونده باشه باید تا الان پیداش می شد، حداقل از گشنگی باید می اومد اینجا، اما انگار آب شده بود. گرسنگی بهم فشار اورد و با اصرار شبنم از جلوی در دل کندم و داخل سالن رفتم. حواسم به اطراف بود و یه گوشه کنار میز ایستاده بودم تا شبنم برام غذا بیاره.
حتما الکس بعد از خراب کاریش ار هتل خارج شده. حالا به غیر از خانوادش، من هم قصد جونش رو دارم پس شرط عقل اینه که از هتل دور باشه. اگه قبلا شک داشتم الان دیگه مطمئنم که این پسر دیوونست. آخه چرا اینکارو کرد؟ فقط بخاطر یع شرط بندی مسخره تمام زحمات من و هزینه های خواهرش رو به باد داد.
مراسم زودتر از برنامه ریزی تموم شد و من شاهد عذرخواهی خانواده ی عروس و داماد از مهمون ها بودم.
این مراسم بدترین تجربه ی کاریم بود و یک افتضاح بزرگ. اصلا دوست ندارم خبری ازش جایی بشنوم و به عنوان نمونه به مراجعه کننده های دیگه معرفیش کنم.
بعد از خداحافظی از بچه ها، من و شبنم سوار ماشین شدیم تا بریم خونه. یه دوش آب گرم می چسبید.


فصل چهارم: نقشه




_قهوه ات آمادست، روی میزت گذاشتم.
چشم ار مجله گرفتم و سرم را به طرف مگی چرخوندم. به طرف میزم رفتم و لیوان قهوه رو برداشتمو دوباره به سمت میز وسط اتاق رفتم.
یک هفته از مراسم قبلی می گذشت و سر و صدای فاجعه ی اون روز خوابیده بود. توی این یه هفته توی چند تا مجله ی مربوط به طراحی و مدل های معروف جشن عروسی که معمولا نمونه ی کارهامون رو اونجا برای تبلیغات میدیم، درباره ی جشن قبل مطلبی چاپ شده بود که اصلا مورد پسند من نبود.
عکس هایی از سالن جشن رو چاپ کرده بودند و کلی تعریف و تحسین از سلیقه ی طراح، اما در آخر گفته شده بود که مراسم به خاطر یه اشتباه به هم خورد و کلی خسارت به بار آورد. این برای شرکت من یه نکته ی منفی بود.
فنجون قهوه رو که حالا سرد شده بود، برداشتم و یک ضرب همش رو دادم بالا.
فعلا سفارشی نداشتیم و خبرها خوب کارشون رو انجام داده بودند. اما چیزی که بیشتر از این عذابم می داد، صعود شرکت بست دیزاین از پله های پیروزی بود. توی مدت کوتاهی که در موردشون تحقیق کردم، شاهد تبلیغات گسترده و کارای فوق العادشون بودم که باعث می شد بخوام لپ تاب رو توی سر مدیرشون بکوبونم. جالبیش اینه که این شرکت نمونه ی کارای سطح معمولیش رو برای تبلیغات استفاده میکنه و کارهای به خصوصش رو به صورت حضوری به مشتری هاش نشون میده.
اینجوری اصلا نمی تونم طرحاش رو ببینم و سر در بیارم که چطوری مشتری جذب میکنه.
مجله ی جلوی صورتم رو بستم و عینکم رو برداشتم تا چشمام رو به سر انگشتام ماساژ بدم. خستگی تمام بدنم رو گرفته بود. ساعت روی دیوار هفت غروب رو نشون می داد و این یعنی وقت رفتن به خونه.
اول دخترا رو فرستادم و خودم بعد از بستن در شرکت، به پارکینگ رفتم. شبنم کنار ماشین منتظرم بود. دزدگیر رو زدم و سوار شدیم. توی راه سکوت کرده بودیم و به خیابون چراغونی جلومون نگاه می کردیم.
نمی دونم شبنم به چی فکر می کرد، اما من داشتم به گیر آوردن شماره یا محل کار الکس فکر می کردم تا حسابم رو باهاش تصفیه کنم. شاید چند روز گذشته باشه اما کاری که اون انجام داده هنوز گوشه ی ذهنمه و پاک نشده.
***************
دفتر ثبت مشتری هامون رو از توی قفسه برداشتم و گذاشتم رو به روم روی میز. عینکم رو زدم و دنبال آخرین مراسمی که ثبت شد گشتم. پیداش کردم، اسم و شماره ی تلفن عروس رو یادداشت کردم و به اتاق شبنم رفتم.
تقه ای به در زدم و وارد شدم. مگی پشت میزش نبود و شبنم هم سرش رو گذاشته بود روی میز و صدای خر و پوفش سقف رو می لرزوند.
کنارش رفتم و به صورت تپلش که غرق در خواب بود نگاه کردم. شبنم برعکس من که موهای بلند و خرمایی داشتم، موهاش کوتاه و مشکی بود. پوستش سفید و یکدست بود و چشمای مشکیش مثل شب بود. بینی و لبای کوچیک که قیافشو بچه گونه نشون می داد. اما چشمای من درشت و عسلی بود. پوستم سبزه و بینی کوچیک و لبای گوشتی. چهرمو دوست داشتم. فقط از عینک بدم می اومد که باید موقع مطالعه به چشم بزنم.
تحلیل صورتامون رو کنار گذاشتم و با دستم شونه ی شبنم رو گرفتم و تکونش دادم. با غرغر بلند شد و با چشم های نیمه باز به من نگاه کرد. سریع فرستادمش تا یه آبی به صورتش بزنه و برگرده.
به محض اینکه برگشت، کاغذ رو جلوش گذاشتم و تلفن رو به دستش دادم. با حالتی گنگ به من نگاه کرد. گفتم:
_می خوام به این شماره زنگ بزنی و آدرس یا شماره تلفن برادرش رو بگیری.
_واسه چی؟
_بعدا بهت میگم، زود باش.
_نکنه قصد خیر داری؟!
_چرت و پرت نگو. ببین چیکار می تونی بکنی.
شماره رو گرفت و با کلی خالی بندی که از برادر عروس خوشش اومده، شماره و آدرس محل کار الکس رو گرفت.
یه ماچ محکم روی لپش نشوندم و با کاغذ خوش شانسیم به اتاقم رفتم.
شبنم پشت سرم اومد و دست به سینه ایستاد که یعنی خودت حرف میزنی یا حرف ازت بکشم؟
منم مجبوری ماجرای الکس و جعبه و خراب کاری رو گفتم و در آخر اضافه کردم که می خوام به حسابش برسم.
شبنم اصلا باورش نمی شد و حیرت زده روی مبل جلوی میزم نشسته بود و به من نگاه می کرد.
کاغذ آدرس رو تا کردم و توی کیفم گذاشتم، فردا میرم پدرشو در میارم.

 


استارت ماشین رو زدم و حرکت کردم. امروز تمام برنامه هام رو طوری چیدم که به قرار امشبم برسم. ملاقات با هرکولی که ایندفعه یه رقیب جانانه براش پیدا شده تا شکستش بده.
آدرس مربوط به یه فروشگاه زنجیره ای بزرگ توی شمال نیویورک بود که تا به حال اونجا نرفته بودم. اینطور که فهمیدم اون جا معاون رئیس بود و مدیریت بخش غذایی رو به عهده داشت. امشب دونه به دونه اون کنسروهای ماهی رو روی سرش خالی می کنم.
به بقل دستیم که به صندلی تکیه داده بود و چشماش بسته بود نگاه کردم. هر چقدر بهش اصرار کردم که دارم میرم کار خصوصی دارم و زود میام خونه، قبول نکرد و گفت باید باهام بیاد. از دیروز که برام به خواهر الکس زنگ زد و مخفی کاریام رو دید، مشکوک بهم نگاه می کنه. اگه بفهمه چه نقشه ای دارم، دستمو می گیره می بره خونه و زندانیم می کنه. کلا شبنم با خشونت مخالفه، برعکس من که علاقه ی خاصی به مسابقات تکواندو و بکس دارم!
از بچگی همین طور بودم، حتی دو سال هم رفتم کلاس تکواندو، اما مامان اجازه نداد به شکستن میز و پرپر کردن بالش ها ادامه بدم و اسمم رو از کلاس حذف کرد. توی خونه آتیشی بودم واسه ی خودم و با هم دستم آندیا خونه سقف رو پایین می آوردیم. بنده خدا بابا همیشه می گفت خوب شد شما دوتا پسر نشدید وگرنه نمی تونستم از خیابون جمتون کنم بیارم خونه.
آتیش پاره های مامان و بابا زود بزرگ شدند. دوران کودکیم رو دوست دارم و ازش راضیم، همه چیز داشتم و هیچی برام کم نبود. با این حال لوس و نازک نارنجی بار نیومدم، نه من و نه آندیا. مامان می گفت دوست ندارم هر کسی به خودش اجازه بده بیاد خواستگاری دخترام، باید طوری تربیت بشید که برای بدست آوردنتون از هفت خوان رستم رد بشن.
این همیشه توی گوشمون موند و سخت گیری های مامان و بابا رو قبول داشتیم. محکم بودن الانم و اطمینانی که بهم دارن و اجازه دادن تنهایی این ور دنیا زندگی کنم رو مدیون همون تربیت کودکیم هستم.
از مرور خاطره ها دست برداشتم و به ثانیه شمار رو به روم چشم دوختم که پنجاه ثانیه رو نشون می داد. رو به شبنم کردم و گفتم:
_هنوزم نمی خوای بری خونه؟ خسته به نظر می رسی.
چشماش رو باز کرد و همون طور که نگاهش به رو به رو بود، گفت:
_رو به موت هم باشم باید بدونم تو امشب کجا میری!
_چرا گیر میدی آخه؟ گفتم که کارم خصوصیه.
_سابقه نداشت جای به این دوری بیای و موضوع خصوصی باشه.
_یه کاری با یه نفر دارم. در واقع یه صحبت کوتاهه.
_ کاملا دارم به خر وجودم پی می برم. لپ کلام رو بگو و اینقدر حاشیه نرو.
_دور از جون خر... لپ کلام هم همونی بود که گفتم.
_وای آویسا! من که می دونم تو می خوای بری حساب اون پسره رو برسی، ولی این کارو نکن... میشه با حرف زدن هم موضوع رو خاتمه داد.
_آفرین... پس بالاخره فهمیدی؟ کار از حرف گذشته باید مثل خودش وارد عمل بشم.
_می تونی ازش شکایت کنی.
_دوست دارم خودم حقم رو پس بگیرم، نه دیگری.
_اگه الان بری کار دست خودت بدی چی؟ اگه عصبانی بشی بعد بزنی طرف رو ناقص کنی اونه که شکایت می کنه.
_چرا بحث رو جنایی می کنی؟ دعوا که دارم نمیرم.
چشم غره ای بهم رفت که خودمم از دروغی که گفتم خنده ام گرفت. هر کی منو نشناسه، این شبنم خوب می شناسدم. من واقعا داشتم برای دعوا می رفتم. اول لفظی و بعد اگه جواب نداد، کتک و ضربه های بدنی هم چاشنیش می شدند!
با لبخند شیطنت آمیزی که روی لبام نقش بسته بود، دنده رو جا زدم و حرکت کردم.

 

 



حدود نیم ساعت بعد در حالی که خورشید در حال غروب بود و آسمون به رنگ سرخ در اومده بود، به مکان مورد نظر رسیدیم. یه فروشگاه خیلی بزرگ که زمین جلوش رو به پارکینگ اختصاص داده بودند.
ماشین رو گوشه ای پارک کردم و به سمت شبنم برگشتم.
_حالا دختر خوبی باش و منتظر بمون تا مامی با آبنبات برگرده!
پوزخندی زد و گفت:
_ اوه، حتما. لابد منظورت از آبنبات دست و پای شکسته ی اون بیچارست؟
_اصلا هر بلایی سرش بیارم حقشه. مثل اینکه حافظت یاری نمی کنه، یادت رفته مراسم رو به چی تبدیل کرد؟ انگار جنگ جهانی سوم بود.
_می دونم تو عصبانی هستی، اما با دعوا هیچی حل نمیشه.
_اتفاقأ دل من حسابی خنک میشه. می خوام برم نابودش کنم. می خوام قیافه ی آویزونشو موقعی که من رو می بینه، نگاه کنم و دلم آروم بگیره.
_پس بزار منم بیام شاید کمک خواستی.
_بچه خر می کنی؟ من که عمرا تو رو ببرم. بیای اونجا نمی زاری من از صد قدم بیشتر به اون بشر نزدیک بشم.
_احتیاط شرط عقله.
_کلام شما متین، اما من که عقل ندارم، دیوونم!
بعد قهقهه ای زدم و از ماشین خارج شدم. قبل از اینکه شبنم بتونه بیاد بیرون درها رو قفل کردم و با لبخند خبیثانه ای به قیافش که داشت برام خط و نشون می کشید، به سمت در ورودی فروشگاه رفتم.
داخل شدم و مسیر رو به روم رو پیش گرفتم. تابلوها رو دنبال می کردم تا شاید دفتر مدیر رو پیدا کنم. ماشاا... اینقدر بزرگ و پر از قفسه های مختلف بود که داشتم به جای پیدا کردن، خودم گم می شدم.
از این طرف به اون طرف می رفتم و سر گردان از بعضی کارکنان آدرس می پرسیدم.
آخرین نفری که رو به روم بود، بهم گفت که اتاق مدیرها درست داخل راهروی سمت راستم قرار داره. با شور و شوقی وصف نشدنی به سمت راهرو رفتم و خوشحال از اینکه کم کم دارم به اجرای نقشه نزدیک میشم.
قبل از اینکه بپیچم داخل راهرو، صدای دو نفر رو شنیدم. پشت قفسه ای که نزدیک اونجا بود رفتم و قایم شدم. احتمال دادم که اگه الکس باشه، اصلا خوب نیست که منو ببینه. براش سورپرایزهای بزرگ تری داشتم!
صدای اون دو نفر حالا با صدای قدم هاشون که داشتند نزدیک می شدند، مخلوط شد. خودمو بیشتر پشت قفسه بردم و به مسیری که هر لحظه ممکن بود ببینمشون نگاه کردم. مرد اولی که دیدم حدودا چهل ساله بود و قدی کوتاه داشت و چند تا برگه رو به طرف مقابلش که پشتش به من بود نشون می داد. کمی نزدیک تر شدند و بعد اون مرده رفت و من چهره ی الکس رو که حالا برگشته بود، دیدم.
رشته های عصبی مغزم که داشتند فرمان حمله می دادند رو کنترل کردم و حواسم رو جمع کردم تا ببینم می خواد کجا بره؟
تلفنش رو در آورد و شروع کرد به ضربه زدن روی صفحش. فکر کنم داشت اس ام اس می داد. بعد اونو انداخت توی جیب شلوارش و رفت طرف قفسه ای که کنار راهرو بود و به قیمت ها نگاه کرد. یه نظر به سر تا پاش انداختم و حرصم بیشتر در اومد. تیپی که زده بود خیلی به اون هیکل هرکولیش می اومد. شلوار آبی نفتی با پیراهن سرمه ای که آستیناش مشکی بود، همراه با کفش چرم مشکی و مدل موهای کج. یه کارت هم از گردنش آویزون بود که حتما مشخصاتش اونجا نوشته شده بود.
دست از حلاجی دشمنم برداشتم و جعبه ی کوچیکی رو که برای این لحظه خریده بودم، از کیفم در آوردم. انتقام رو توی بند بند وجودم داشتم حس می کردم و لبریز از این حس، جعبه رو باز کردم و در حالی که انگشتام از هیجان می لرزید، وسیله ی داخلش رو در آوردم و توی مشتم گرفتم.
یه نگاه به وسیله انداختم و یه نگاه به الکس که هم چنان داشت قیمت ها رو چک می کرد. خوشبختانه این قسمت فروشگاه خلوت بود و می تونستم راحت کارم رو انجام بدم.
داشتم به این فکر می کردم که چطور نزدیکش بشم؟ اگه می رفتم طرفش و اون یکدفعه برمی گشت و منو می دید، اون وقت به جای اون من غافلگیر می شدم. باید کاری می کردم که اون بیاد طرفم. آره، همینه!
به اطرافم نگاه کردم ولی چیز خاصی به جز قفسه های پر از اجناس ندیدم. با چی بکشونمش طرف خودم؟ هنوز مشغول بود و من نگران که دارم زمان رو از دست میدم.
به قفسه ای که پشتش قایم شده بودم توجه کردم و قوطی های شیر خشک رو دیدم. جا کم بود که کنار اینا موندم؟ قوطی ها توی سه سایز بودند جنسشون جوری بود که صد در صد اگه بیافتند زمین صدای بلندی ایجاد می کنند. بند کیفم رو روی شونه ی راستم انداختم و وسیله رو توی جیبم گذاشتم.
بزرگ ترین سایز قوطی شیر خشک رو انتخاب کردم و مقداری کشیدمش به سمت خودم. لحظه ی آخر با آخرین کشیدن، رهاش کردم که از ردیف چهارم افتاد جلوی پام و صدای بدی داد. از لای بسته های بیسکوییت به الکس نگاه کردم که سرش رو بلند کرده بود و داشت اطراف رو نگاه می کرد.
سر جاش مونده بود و حرکتی نمی کرد. چرا نمی اومد؟ دلم می خواست زودتر بیاد تا اون کله ی پوکش رو لای دستام بگیرم و بکوبم، اما حالا بین دستام بند چرمی کیفم بود که داشت چلونده می شد.
دیگه باید بی خیالی طی می کردم، هر چی بادا باد! فوقش پول چند تا شیر خشک روی دستم بمونه اما ارزش خفه کردن اون موجود جلوی روم رو داره.
دستم رو به طرف ردیف چهارم بردم و کمی روی پاهام بلند شدم. با بی حواسی چند تا قوطی رو کشیدم جلو و رهاشون کردم. هموشون دور پاهام می افتادند ولی من بازم چند تا دیگه رو انداختم، که از شانس گند، آخری دست روی انگشتای پام فرود اومد!
آخ بلندی گفتم و خم شدم. با دستم روی کفشم رو مالیدم و زیر لب فحش می دادم. دردش شدید بود و طوری اذیتم می کرد که نشستم روی زمین و خم شدم طرف پام. سرم رو گرفته بودم پایین و ناله می کردم.
چیزی نگذشت که صدای قدم های تندی رو از پشت سرم شنیدم ولی سرم رو بالا نیاوردم و موهامو که دورم ریخته بود رو بیشتر توی صورتم پخش کردم.
متوجه شدم که کنارم زانو زده و با نگرانی که توی صداش موج می زد، پرسید:
_خانوم؟ خانوم حالتون خوبه؟ چه اتفاقی افتاد؟
سرم رو بالا نیاوردم و در عوض داشتم از گوشه ی چشم به قیافش نگاه می کردم.
به اندازه ی کافی بهم نزدیک بود تا بتونم راحت ناکارش کنم. فقط کافی بود معطل بشه و من اون وروجک کوچولو رو از جیبم بکشم بیرون، اون وقت فاتحش خوندست!
صدام رو نازک کردم و با آخ و ناله به انگلیسی گفتم:
_می خواستم برای بچم شیر خشک بخرم، اما همه چی ریخت و افتاد روی پام. اوه، میشه کمکم کنید آقا؟
دستش رو که داشت به طرف بازوم می اومد رو دیدم و صداش رو شنیدم که گفت:
_حتما، اجازه بدید کمک کنم بلند شید.
بازوم رو گرفت و من آروم با کمکش نیم خیز شدم، همون موقع وسیله رو از جیبم در آوردم و تا صاف شدن کامل کمرم صبر کردم، بعد سریع دستگاه رو به شکمش زدم که باعث شد شوکه بشه و بیافته زمین و به خودش بپیچه!

 

 

 

منبع: رمان دوستان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 74
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 1,017
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 1,017
  • بازدید ماه : 10,638
  • بازدید سال : 97,148
  • بازدید کلی : 20,085,675