loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 837 سه شنبه 28 آبان 1392 نظرات (0)

جشن عروسی(فصل آخر)

http://www.up3.98ia.com/images/u7uzr7ynjr42azlxc8mo.jpg

یک ساعت بعد توی اتاقم با بچه ها نشسته بودیم. حالا دیگه همه می دونستند امروز چه اتفاقی افتاد و آراد کیه. همه سکوت کرده بودند و این بیشتر عذابم می داد.
_چرا هیچی نمی گید؟ بگید من اشتباه کردم. ناراحت نمیشم، بگید. کاش اون عکسا وجود نداشتند. اگه نمی رفتم توی اون شرکت و ..............................
_خودتو اذیت نکن. کاریه که شده..............
_چطور می تونی اینو بگی شبنم؟ ندیدی چطوری رفت؟ اینبار واقعی بود. من بطور رسمی و قانونی از شرکتش دزدی کردم. حتی می تونه ازم شکایت کنه.
_اون اینکارو نمی کنه.
_از کجا اینقدر مطمئنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_چون دوست داره.
دوستم داره؟ دوستم داشت. نگاهش، حرفاش، نه، کاری که من کردم باعث نمیشه لیاقت بخشش رو داشته باشم.
_اگه هنوزم دوسم داشته باشه که غصه ندارم. دلشوره دارم. باید باهاش حرف بزنم.
از روی مبل بلند شدم و موبایلمو برداشتم. شمارش رو پیدا کردم اما دکمه ی سبز رو فشار ندادم. الان موقع مناسبی برای حرف زدنه؟ اگه هنوز عصبانی باشه و جوابمو نده چی؟ به دخترا نگاه کردم. ساکت منتظر بودند ببینن من چیکار می کنم.
_نمی تونم. می ترسم زنگ بزنم.
آماندا: شاید بهتره یه خرده صبر کنی.
لارا: یه مدت فرصت به خودتون بده. ولی مطمئن باش هنوزم دوست داره.
_امیدوارم. امیدوارم عشقش مثل من اینقدر عمیق باشه که حداقل بخواد باهام حرف بزنه.
بعد از ناهار که چند تا قاشق بیشتر نخوردم، نشستم فکر کردم. چقدر من احمقم که بین آرادی که دوست دارم و آرادی که مدیر بست دیزاینه فرق می ذارم. مهم نیست شغلش چیه یا اینکه تا دیروز از خودش و شرکتش متنفر بودم، مهم اینه که اون آراده. تنها مردی که عاشقشم. این واقعیت هرگز عوض نمیشه.
سرم درد می کرد. دلم می خواست برم خونه و فقط بخوابم. شرکت رو زودتر از ساعت عادی بستیم و سوئیچ رو دادم و شبنم تا رانندگی کنه. توی راه به خیابونا که تند از کنارم رد می شدند خیره شده بودم ولی جلوی چشمم فقط آراد رو می دیدم. نمی تونستم تصویر نیم رخ ناراحتش قبل از اینکه از در بره بیرون رو مجسم نکنم.
با ایستادن ماشین، دیدم جلوی خونه ایم. پیاده شدم و منتظر تا شبنم ماشینو پارک کنه و بیاد. کنار پیاده رو ایستاده بودم که صدای بوق اومد. برنگشتم و چون فکر نمی کردم با من باشه. ولی چند بار دیگه صدای بوق توی فضا پیچید که کنجکاوم کرد ببینم با کی کار داره؟ وقتی برگشتم اولین چیزی که به چشمم خورد ماشین قرمز آراد بود. به معنی واقعی کلمه خوشحال شدم. اون اومد. یعنی می خواد منو ببینه و باهام حرف بزنه. نتونستم جلوی لبخندمو نگیرم. سر تا پای وجودم فریاد می زد برم طرفش ولی اول باید به شبنم می گفتم. برگشتم که دیدم پشت سرم ایستاده. خندید و گفت:
_من میرم حموم. کلید که داری؟
سرمو تکون دادم و رفتم سمت ماشین آراد. در ماشین رو باز کردم و آروم نشستم روی صندلی کنارش. صورتم رو برگردوندم و نگاش کردم. دلم ریخت پایین. لباسش از شلوارش زده بود بیرون و کراواتش هم شل شده بود. با آراد مرتب چند ساعت پیش زمین تا آسمون فرق می کرد. موهاش یه مدلی بودند انگار یه نفر توشون چنگ انداخته بود. نگام نمی کرد. چشماش به جلوی ماشین خیره مونده بود.
_سلام.
چند لحظه طول کشید تا جوابم رو بده. ولی نه با کلمات، فقط سرش رو تکون داد. سکوت کردم. دوباره شده بودیم آویسا و آرادی که به زور حرفی برای گفتن پیدا می کنند. فاصله ی بینمون داشت زیاد میشد. باید جلوش رو بگیرم. نباید بذارم گرمای بینمون تبدیل به یه رابطه ی سرد بشه.
_آراد، من ...
_فعلا چیزی نگو.////////////////////////////
مات نگاهش کردم که ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. به حرفش گوش دادم و آروم سر جام نشستم. با دیدن خیابون ها و درخت ها که به تندی از کنارمون رد می شدند، متوجه شدم سرعتش بالاست. کمربندم رو بستم و نیم نگاهی بهش انداختم. عصبانی بود. اینو از سفت شدن چونش و فشاری که به فکش می آورد فهمیدم. نگاهم رفت روی دو تا دستاش که دور فرمون مشت شده بودند. پوست دستش بخاطر فشار زیاد سفید شده بود. تقصیر منه. اینبار واقعا من مقصرم و هر اتفاقی هم بیافته حقمه. خودمو برای هر گونه تنبیه یا دعوایی آماده کردم. ولی تاب اینو ندارم که بخواد بهم بگه رابطه ی تازه جوونه زدمون که هنوز ریشه نکرده، قراره تموم بشه.
با دیدن تابوها و علامت های کنار خیابون فهمیدم داریم از شهر خارج میشیم. حتی جرعت نداشتم بپرسم کجا داریم میریم. اولین بار بود که اینقدر ترسیده بودم. تا به حال اینقدر خودمو کوچیک ندیده بودم. وقتی با آرادم، همه چیز برای غیرقابل پیش بینیه.
با زدن راهنما ماشین رو به کنار جاده هدایت کرد و جلوتر نرسیده به پل ایستاد. در طرف خودش رو باز کرد و پیاده شد. برم دنبالش یا توی ماشین بشینم؟ یه صدایی سرم فریاد زد که اگه همینطوری بخوام بشینم توی ماشین خیلی احمقم. پیاده شدم و کیفم رو روی صندلی انداختم.
ماشین ها با سرعت از کنارمون رد می شدند و به طرف پل می رفتند. آراد داشت همینطور مسیر رو مستقیم می رفت و وقتی به پل رسید، کنارش ایستاده و به نرده ها تکیه داد. سرش رو گرفت پایین و خیره شد به امواج آب.
هر چقدر هم جرعتم کم باشه، هر چقدر ترسو باشم، هر چقدر ضعیف باشم، الان وقتشه خرابکاریمو درست کنم و مثل همیشه دست به فرار نزنم. یاد حرف های مامان افتادم. اینکه همیشه بهم ایمان داشته. اینکه تصمیم من حتی اگه از نظر دیگر غلط باشه، مهم اینه که خودم قبول دارم درسته. چشمام رو بستم. تصمیم درست اینه که الان برم جلو و همه چیز رو درست کنم.
با باز شدن چشمام، اولین قدم رو به سمت جلو برداشتم. آروم رفتم کنار آراد و با فاصله ای نزدیک ازش ایستادم. نمی دونم متوجه من شد یا نه، اما عکس العملی نشون نداد. دستم رو به میله گرفتم و به آسمون نگاه کردم. خورشید داشت غروب می کرد و آب رودخونه نارنجی رنگ شده بود. خودم و آراد رو تصور کردم که دست در دست هم داریم به این منظره نگاه می کنیم و لبخند می زنیم. تا امروز ظهر این رویا می تونست حقیقت داشته باشه ولی الان ... الان اینجا ایستاده بودیم ولی از لمس کردنش وحشت داشتم.
_آراد؟
تکون خفیفی خورد و سرش رو بالا گرفت. به من نگاه نکرد و چشم دوخت به غروب. انعکاس رنگ نارنجی روی پوست صورتش چهرش رو صد برابر زیباتر کرده بود. یاد یکی از داستاهای یونانی افتادم که خونده بودم. طبق افسانه ها خدای خورشید اسمش آپولوئه، با موهایی طلایی و پوستی برنزه که گرمای خورشید رو انعکاس میده. چهرش گرم توصیف شده و مثل یک خدای واقعی می درخشه.
آپولویی که کنار من بود موهاش مشکی بود، با پوستی که به خاطر نور خورشید برنزه نشون می داد و چهره ای که به چشم من از هر خدایی زیباتر بود. به دستاش نگاه کردم. دلم می خواست لمسشون کنم و توی دست خودم فشارشون بدم.
آروم انگشتای دست چپم رو حرکت دادم. حرکتی نکرد، انگار متوجه نشده بود. نزدیک تر شدم و با اولین لمس دستش تکون خورد. عقب نکشید ولی یه کوچولو تعجب کرد. نگاهش روی دستامون که حالا کنار هم بودن زوم شد. دستم رو روی دستش گذاشتم. لبخند زدم که پسم نزد. این یعنی هنوز می تونم امیدوار باشم. گلوم رو صاف کردم و از خدا خواستم کمکم کنه و کلمات درستی رو برای شروع انتخاب کردم.
_متاسفم. بابت همه چیز. من اشتباه کردم. درسته که توی فکر استفاده از اون عکسا تردید داشتم و در آخر هم نخواستم ازشون کپی بردارم، ولی می دونم کارم از اول اشتباه بود. رفتم به شرکتت و برداشتن اونا بدون اجازه، همش یه حماقت محض بود. اگه نخوای منو ببخشی درکت می کنم. ولی آراد، خواهش می کنم نگو ...
نگو که همه چی تموم شده. بغضی که گلوم رو می فشرد نذاشت ادامه جمله رو بلند بگم. قطره اشکی سر خورد روی گونم. چونم می لرزید. الان وقت گریه نیست. خودتو جمع و جور کن دختر. چند تا نفس عمیق کشیدم و لبم رو دندون گرفتم. حرفی نزدم چون می ترسیدم با گفتن یک کلمه بغضم بشکنه و همینجا بساط آبغوره راه بندازم.
داشتم ازش ناامید می شدم. حرفی نمی زد، حتی نگاهمم نمی کرد. دندوناش رو روی هم فشار داد. به چی فکر می کرد؟ اینکه منو می بخشه یا اینکه چطوری بگه رابطمون تمومه که کمتر دلمو بشکونه؟! خدایا، التماست می کنم. نذار این اتفاق بیافته. من طاقت ندارم از دستش بدم. قبول دارم، اشتباه از من بود ولی اگه بخوای تقاصش رو اینطوری پس بدم خیلی بی رحمیه.
بالاخره تکون خورد و سرشو برگردوند سمتم. دستش هنوز زیر دستم بود. از حالت چهرش نمی تونستم بفهمم چه فکری داره. مثل همیشه غیرقابل پیش بینی بود.
_گریه نکن.
صدای اونم بغض دار بود.
_من گریه نمی کنم.////////////////////////////////////////
دستش رو از زیر دستم بیرون کشید و روی صورتم گذاشت. بعد جلوی صورتم گرفتش که متوجه ی مرطوب بودن سر انگشتاش شدم.
_پس این چیه؟
واقعا داشتم گریه می کردم. اشکای لجباز! چرا بی اجازه اومدید پایین؟ خواستم با دست پاکشون کنم ولی آراد سریع تر بود. دو تا دستش رو گذاشت دو طرف صورتم و با شصتش اشکام رو پاک کرد. مردمک چشماش می لرزید. چشمای اونم داشت بارونی میشد. تا حالا گریش رو ندیده بودم. دلم هم نمی خواست هیچوقت ببینم چون برام سخته. احساسی که داشتم رو بلند از زبون آراد شنیدم.
_هیچوقت گریه نکن، چون طاقتش رو ندارم.
لبخندی زدم و سرم رو انداختم پایین. منو کشید جلوتر و سرم رو چسبوند به سینش. بوی عطر تنش مستم کرد. آخ که من این آغوش رو با دنیا عوض نمی کنم. دستام رو دور کمرش حلقه کردم. نگاه من به خورشیدی بود که تا چند دقیقه ی دیگه کاملا محو میشد. همونطور که منظره ی تماشایی رو می دیدم، صداش رو از شنیدم که گفت:
_ماجرای عکسا مال قبل از اومدنت به ایران بود؟
_آره.
_چرا؟
_بچگی. حماقت. خودمم نمی دونم دقیقا چرا.
سرم رو گرفتم بالا و چشم تو چشم شدیم. گردنش خم شده بود و بهم نگاه می کرد.
_باور می کنی ازشون استفاده نکردم؟ هر بار که بهشون فکر می کردم می گفتم پارشون می کنم اما با دست دست کردن فقط خودمو جلوی تو خراب کردم.
_تو که نمی دونستی من کیم.
_می دونم. راستی چرا دیشب بهم نگفتی؟
_می خواستم این آخر هفته که میای پیشم ببرمت شرکت. فکر می کردم از اینکه همکاریم خوشحال میشی. دیشب اولش یه خورده ترسیدم که اگه بفهمی ناراحت بشی چون یه جورایی رقیبیم اما بعد با خودم گفتم بالاخره که چی؟ نباید به کسی که دوسش دارم بگم کارم چیه؟
_پس هنوزم دوستم داری؟ ازم متنفر نیستی؟
اخمی کرد و با دو تا انگشتش نوک بینیم رو کشید که یه خرده دردم اومد. موهام رو پشت گوشم داد و سرش رو آورد پایین. صدای مهربونش رو کنار گوشم شنیدم:
_دیوونه کوچولو، هیچوقت حتی فکرم نکن برای یه لحظه دوست ندارم

///////////////////////////////////////////////////


نفس عمیقی کشیدم و آروم شدم. اوخیش! خیالم راحت شد. روی پاشنه ی پام بلند شدم و آروم گونش رو بوسیدم. لبخند شیرینی زد که دلم براش ضعف رفت. همین کارا رو می کنه که نمی تونم از دوست داشتنش دست بدارم. قلبم رو کاملا مطعلق به خودش کرده.
نمی دونم چند دقیقه یا چند ساعت دیگه اونجا تنگ در آغوش هم ایستادیم، ولی وقتی آراد گفت دیر شده و بهتر برگردیم، متوجه ی تاریک شدن هوا و روشن شدن چراغ های کنار خیابون شدم. دست در دست هم به سمت ماشین رفتیم و بعد از دور زدن مسیر خونه رو پیش گرفتیم.//////////////////////////////////////////////////////
جلوی ساختمون، کمربندم رو باز کردم و برگشتم سمتش. قیافه و لباساش هنوز به هم ریخته بود اما چشماش دوباره شیطون و گرم شده بودند.
_ممنون.
_خواهش می کنم.///////////////////////////////
_نه فقط برای اینکه منو رسوندی. ممنون که بخشیدیم.
_دیگه نمی خوام دربارش حرف بزنیم. همه اشتباه می کنند. ولی کی فکرشو می کرد دو تا رقیب عاشق هم بشن؟
_نمی دونم. حادثه خبر نمی کنه.
خنده ای کرد و بعد دستم رو گرفت. همونطور که انگشتاش رو بین فاصله ی انگشتام قرار می داد، گفت:
_فردا آخر هفتست. میای پیشم؟ خیلی چیزا هست که می خوام نشونت بدم. خیلی حرفاست که می خوام بگم.
_باشه ولی آدرس رو نمی دونم.
_امشب برات اس ام اس می کنم.
_قبوله. دیگه برم.
_شب بخیر. خواب منو ببین.
_شب بخیر.
با لبخند ازش جدا شدم و رفتم طرف ساختمون. باز هم منتظر شد تا من در رو ببندم و بعد رفت. این حس مسئولیتش منو کشته. شبنم داشت شام درست می کرد که وارد خونه شدم. از نگاه به صورتم فهمید همه چیز ردیف شده و بهم تبریک گفت. شام رو با خوشالی و آسوده خاطری خوردم و بعد گفتم که قراره فردا تمام روز رو با آراد بگذرونم.
_پس منم باید به فکری برای آخر هفته ی خودم بکنم.
_با بچه ها برو بیرون.
_ببینم کدومشون سرش خلوته روی سر همون خراب میشم.
صدای اس ام اس گوشیم بلند شد. با فکر اینکه آراده و آدرس خونش رو داده، پیغام رو باز کردم ولی اسم الکس باعث شد ابروهام بپره بالا. نوشته بود پایین ساختمون منتظرمه و می خواد باهام حرف بزنه.
_آویسا؟ چرا خشکت زده؟
_الکسه.
_چی میگه؟
_پایین ساختمون منتظرمه. باید برم باهاش حرف بزنم.
_چی می خواد؟
_نمی دونم اما دوست ندارم حقیقت رو ازش پنهون کنم. بهش در مورد آراد میگم.
_باشه. مواظب باش.
سری تکون دادم. لباسم رو با یه جین و تیشرت عوض کردم. رفتم پایین و جلوی در اونطرف پیاده رو، الکس رو دیدم که داشت با پاش به سنگای کنار باغچه ی همسایه ضربه می زد. رفتم نزدیکش که سرش رو بالا آورد. لبخند کم رنگی زد.
_سلام.
_سلام.
خودم اول شروع کنم یا بذارم اون حرف بزنه؟ نگاش کردم. با اینکه هیچوقت حسی بهش نداشتم و اذیتاش گاهی باعث میشد ازش متنفر هم بشم، ولی گناه داره که هیچ بهش نگم. خودم هیچوقت دوست ندارم کسی باهام بازی کنه مخصوصا با احساساتم پس حق ندارم این کار رو با دیگران انجام بدم. هر چه زودتر جریان رو تعریف کنم، زودتر خلاص میشم.
_الکس، من باید یه چیزی رو برات روشن کنم.
_اینکه با اون پسره دوستی؟!
چشمام گرد شدند. از کجا می دونست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_تو از کجا فهمیدی؟
_پس درسته. واقعا دوستش داری. برات خوشحالم.
_جدی پرسیدم، تو از کجا می دونستی من با اون دوستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_اولش جواب تلفنام و اس ام اسام رو نمی دادی. نگرانت شدم و اومدم دم شرکت. دیدمت که سوار ماشینش شدی و رفتی بیرون. تا جلوی رستوران تعقیبتون کردم و بعد وقتی دیدم چقدر خوشحالی و چطور دستش رو می گیری، فهمیدم دادن یه فرصت به خودمون از اولشم اشتباه بود./////////////////////////////
_متاسفم. من بهت گفتم احساسم عوض نمیشه.
_اشتباه از تو نیست. من خیلی از خودم مطمئن بودم که می تونم حست رو عوض کنم. منم اونیم که در اشتباه بود.
_ممنون که درک می کنی.
لبخند تلخی زد و گفت:
_کار دیگه ای ازم برمیاد؟ نکنه فکر کردی می دزدمت و به زور باهات ازدواج می کنم؟!
خندیدم. توی این شرایط هم دست از شوخی برنمی داشت. هیچ وقت روحیش رو از دست نمی داد. کمتر کسی رو مثل الکس توی زندگیم می شناختم، شاید هم تنها کس.
_اومدم اینجا که برای آخرین بار ببینمت.
_چی؟
_من دارم از این شهر میرم. توی تگزاس یه شعبه ی جدید از فروشگاهمون باز کردیم که اونجا پست بالاتری بهم پیشنهاد شده. امروز صبح قبول کردم.
نمی دونم چرا ناراحت شدم. نه بخاطر اینکه داره میره یا دیگه هیچوقت نمی بینمش، شاید چون حس می کنم تقصیر منه که قبول کرده. یعنی تنها دلیلش برای موندن من بودم؟ اگه رابطمون به جایی می کشید می موند؟
_چرا ساکتی؟ داری از دستم راحت میشی.
_اینطوری نگو. اونقدرا هم که فکر می کنی بد نیستی.
_ممنون از تعریفت.
هر دو خندیدیم و بعد بدون اینکه ندایی بده و حرفی بزنه، منو کشید توی بغلش. سرش رو توی گودی گردنم فرو کرد و آروم گفت:
_هیچ وقت فراموشت نمی کنم آویسا.
اوه نه! دوباره گریه؟ من چه مرگم شده؟ نه اینکه الکس رو خیلی بشناسم یا باهاش احساس راحتی کنم، نه، ولی فکر کنم به گوشه از ذهنم همیشه اونو به خاطر بسپاره. پسری که از سقوط از یه ساختمون پنجاه طبقه نجات داد. پسری که عروسی خواهرش رو بخاطر یه شرط بندی مسخره خراب کرد. پسری که با شوک الکتریکی زدمش. پسری که توی نقشم کمکم کرد. پسری که برام اسپاگتی پخت. پسری که گفت دلش برام تنگ میشه. مگه میشه الکس رو فراموش کرد؟ گمون نکنم.
دستام رو روی بازوش گذاشتم و گفتم:
_منم فراموشت نمی کنم. مواظب خودت باش.
_حتما.
ازم فاصله گرفت و چشم دوخت بهم. سعی کردم لبخند بزنم که فکر کنم زیاد خوب از آب در نیومد.
_دیگه برم. تو هم برو بخواب.
_باشه. خداحافظ.
رفت سمت ماشینش و منم رفتم طرف ساختمون. آخرین لحظه به ماشینش نگاه کردم که در انتهای مسیر پیچید و از دیدم محو شد.

 

فصل چهاردهم: سرانجام



نگاهی به نوشته ی روی کاغذ انداختم. آدرس درست همینجا بود. محله ای بسیار زیبا که چند دقیقه با محله ی بروکلین فاصله داشت. ماشین رو گوشه ای پارک کردم و پیاده شدم. صدای برخورد پاشنه ی کفشم با کف پیاده روی سنگی توی فضای آروم طنین انداخته بود. شرط می بندم این سکوت برای اینه که همه ی خانواده ها توی روز تعطیلی رفتن بیرون از شهر.
ساختمونی که آراد توش زندگی می کرد یه مجتمع بیست طبقه ای بود. نگهبان با دیدن من اسم واحدی که باهاش کار دارم رو پرسید، بعد با تلفن به آراد زنگ زد. چند دقیقه ی بعد توی آسانسور در حال رفتن به سمت طبقه ی شونزدهم بودم.
توی آیینه برای آخرین بار تیپم رو چک کردم. یه پیراهن چسب مشکی که بلدیش یه وجب بالای زانوم بود و یقش دور گردنم بسته میشد. آستین آحلقه ای بود و یه نوار پولکی نقره ای هم دور یقش داشت. موهام رو هم بالای سرم جمع کرده بودم چون آراد بیشتر دوست داشت.
با ایستادن آسانسور تازه تپش قلبم شروع شد. هر وقت می خوام ببینمش این وضعیت رو دارم. انگار هر بار اولین باره! وقتی از آسانسور خارج شدم، دیدم جلوی در ایستاده و تکیش رو به چارچوب داده. اونطوری که کج ایستاده بود دلم رو آب کرد. یه اسکن کلی از ظاهرش کردم. یه شلوار مشکی پارچه ای خوش دوخت با بلور مشکی که دور آستین و یقش طوسی بود. با هم ست بودیم. ای جونم تلپاتی!
_خوش اومدی.
_ممنون.
از جلوی در رفت کنار که داخل بشم. اولین چیزی که توی خونه به چشم می اومد، سبک مدرن معماری بود. همه چیز سفید و مشکی بود. از در و دیوار بگیر تا ست آشپزخونه و مبل ها، که با ترکیبی از رنگ های جیغ مخلوط شده بودند. پنجره ی بزرگ و قدی سمت راست که رو به روی آشپزخونه بود نمای زیبایی از شهر رو نشون می داد ولی ترجیح دادم زیاد نرم جلو. چون ناسلامتی الان طبقه ی شونزدهم بودیم و منم که ترس از ارتفاع دارم، دلم نمی خواد جلوی آراد آبروریزی کنم بگه دختره غش کرده!
برگشتم سمتش و با لبخند بزرگی گفتم:
_خونه ی قشنگیه.
_مرسی. طراحی داخلیش با کار خودمه.
_جدی؟////////////////////////////
_آره، توی فرانسه معماری داخلی خوندم.
_الان می فهمم چرا به غذای فرانسوی علاقه داری.
جوابی نداد و فقط لبخند زد. با چشم سر تا پام رو نگاه کرد. مثل اینکه تازه منو دیده باشه خیلی دقیق نگاه می کرد. معذب شدم و لبم رو به دندون گرفتم.
_خیلی خوشگل شدی.
چونم رو دادم بالا و با چشم غره ای گفتم:
_خوشگل بودم.
خنده ای کرد و اومد سمتم.
_می دونم عزیزم.///////////////////////////
همیشه وقتی آراد ازم تعریف می کنه ذوق مرگ میشم. نظرش برام مهمه. الانم حس می کنم ملکه ی انگلیسم. سرم پایین بود و به نوک کفشم خیره شده بودم. تا سرم رو بالا آوردم کشیده شدم توی آغوش تنگش. با دست پست کمرم رو نوازش کرد و آروم توی گوشم گفت:
_دلم برات تنگ شده بود. عجیبه ولی حتی الانم که کنارمی بازم دلم برات تنگ میشه.
سرم رو بردم عقب و گونش رو بوسیدم. دستم رو گرفت و همون طور که روی مبل می نشوندم، پرسید:
_چی می خوری؟
_راستش ساعت ده صبحانه خوردم، الان گرسنم نیست.
_خب، نوشیدنی؟
_اگه میشه آب.
رفت طرف یخچال و یه لیوان آب برام آورد. تشکر کردم و چند قلوپ ازش خوردم.
_ناهار امروز سورپرایزه. تا دو ساعته دیگه هم آمادست. تا اون موقع دلت می خواد چیکار کنی؟
یه خورده فکر کردم و بعد یاد این افتادم که آراد همون مدیر بست دیزاینه. کلی حرف دربارش شنیدم که دلم می خواست بدونم درسته یا نه؟ نگاش کردم که روی مبل کنارم نشسته بودم.
_شنیدم یه عالمه سفر رفتی. کلی از کشورهای اروپایی رو گشتی.
سرش رو تکون داد و خندید.
_از سفرات بگو.
مکثی کرد و بعد از جاش بلند شد. رفت توی یکی از اتاق ها و بعد از چند دقیقه با دست پر اومد بیرون. چند تا آلبوم رو گذاشت روی میز و بعد یه سی دی رو انداخت توی دستگاه پخش.
_روایت تصویری بهتر از شفاهیه.
اومد کنارم رو به ال سی دی که روی دیوار نسب شده بود، نشست و با کنترل ور رفت. فیلم از نمای چند تا درخت شروع شد که استپ زد.
_خب، اول آلبوما رو ببینیم و یه خرده برات توضیح بدم بعد بریم سراغ فیلم.
موافقت کردم و یکی یکی عکسا رو نشونم داد. هر عکسی رو که می دیدم می گفت که توی کدوم کشور بوده و داشته چیکار می کرده. وقتی کارمون با آلبوما تموم شد دهنم باز مونده بود. آراد یه پا واسه ی خودش جهانگردی بود و من نمی دونستم. فرانسه، ترکیه، اسپانیا، یونان، آلمان، ایتالیا، انگلیس، چین. سرم گیج رفت بابا!
_واقعا همه ی اینا جاها رو خودت تنهایی رفتی؟
_نه، اکثرا با دوستام بودم. فرانسه و یونان و ایتالیا رو هم برای درس رفتم که خب چند سال توی هر کشور موندم. بقیه ی جاها بعد از درسم بود برای کسب تجربه.
_از چند سالگی شروع کردی؟
_من سال اول دبیرستانم رو انگلیس بودم. چهار سال اونجا موندم و بعد برای دانشگاه رفتم فرانسه. بعد ایتالیا و همین طور ادامه دادم. هر تابستونم یه کشور دیگه می رفتم. هم برای تماشا هم اینکه با معماری فضاها و ساختمون ها آشنا بشم. می دونی، وقتی یه ساختمون رو می بینم باید یک ساعت هر طرفش رو نگاه کنم.
_خوش به حالت، من فقط دو تا کشور بودم، ایران و اینجا. ولی یادمه دو تا تابستون با خانوادم رفتیم مسافرت، اولی ترکیه دومی هم دبی.
_خب، میشه چهار تا کشور. بد نیست.
_ولی خیلی دلم می خواد همه جا رو ببینم. تو نصف اروپا رو گشتی.
نمی دونم چرا مثل بچه ها شده بودم. لب و لوچم آویزون شد و با حسرت به آلبوما نگاه کردم. مسافرت رو خیلی دوست دارم ولی هیچ وقت زمانش رو نداشتم. الانم که اینجا گیر افتادم و تنها جایی که میرم ایرانه.
صدای خنده ی آراد باعث شد برگردم طرفش. با چشمایی که به خاطر خندیدن باریک شده بودند نگام می کردم. آهنگ خندش توی سالن ساکت پخش شده بود.
_چرا می خندی؟
دستش رو آوردم جلو و لپم رو آروم کشید که خندم گرفت.
_آخه نمی دونی چقدر بامزه شدی، حسود کوچولو.
_حسود نیستم فقط دلم می خواد دیگه. اینقدرم بهم نگو کوچولو، بیست و هفت سالمه ها.
_باشه، ولی بهت میاد آخه. ریز میزه و کوچولویی دیگه.
چپ چپ نگاهش کردم که دیگه نخندید و صاف نشست. چند لحظه هر دو ساکت بودیم که صدای جدیش رو شنیدم:
_دلت می خواد با من بیای مسافرت؟
فکر کردم درست نشنیدم. با تعجب نگاهش کردم که دیگه بله، آقا جدی گفته. یعنی داره پیشنهاد میده با هم بریم این کشورا رو ببینیم؟ من که از خدامه!
_چی میگی؟ مطمئنم آدم خوش سفری هستی.
_دوست دارم باهات بیام.
دستم رو که روی رانم بود بین دستاش گرفت و فشارش داد. بعد روشو کرد سمت تلویزیون و دکمه ی پِلی رو زد. فیلما اکثرا از فضاهای طبیعی یا موزه های کشورها بودن. یه جاهایی مسخره بازی در میاورد که کلی با دیدنشون خندیدم.
وقتی فیلم تموم شد تازه متوجه ی حالتمون شدم. کنار هم روی یه مبل، شونه به شونه، دست در دست. این همون چیزیه که می خواستم. الان واقعا حس می کنم به آراد نزدیک شدم و مثل یه زوج واقعی هستیم.
صدای دینگی از آشپزخونه اومد که آراد تند از جاش بلند شد و رفت توی آشپزخونه. منم که کنجکاویم معروفه، رفتم دنبالش. اوپن مثل یه بار کوچیک بود که از داخل توی دو ردیف شیشه های نوشیدنی داخلشون چیده شده بود. یه میز چهار نفره ی گرد هم وسط آشپزخونه بود. تمام کابینت ها مدرن و با زمینه ی مشکی و خطوط سفید بودند. حتی یخچالش سفید و با گل های کمرنگ مشکی در چند گوشش بود.
_خب، ناهار امروز حاضره. مطمئنم امروز بدون انگشت از اینجا میری.
لبخندی زدم و بهش نگاه کردن که با دو تا دستگیره ظرف بزرگ و در داری رو از توی فر آورد بیرون و روی میز گذاشت. با انگشت اشاره تهدیدم کرد که حق ندارم درش رو بردارم. کمکش کردم و وسایل روی میز رو چیدم.
هر دو رو به روی هم نشستیم و با شماره ی سه آراد در غذا رو برداشت.
_مرغ؟
_مرغ شکم پر اگه دقیقا بخوای.
_خودت پختی؟
_نه، مامانم از ایران پاشده اومده اینجا درست کرده.
لبخندی زدم و گفتم:
_پس آشپزی هم بلدی.
_دست شما درد نکنه. همین الان گفتم چند سال فرانسه و ایتالیا و ترکیه و چند تا جای دیگه بودم. خب معلومه که آشپزی بلدم. کلی هم غذای خارجکی درست می کنم مثل ماه.
_کی میگه ماست من ترشه؟ بذار بخورم بعد نظرم رو میگم.
_بفرمایید.
مقداری مرغ با مواد داخلش رو برای خودم کشیدم و مشغول شدم. انصافا دستپختش از منم بهتر بود. یعنی خاک بر سرت آویسا، آشپزیش از تو هم بهتره. پس فردا که رفتین زیر یه سقف آقا باید بیاد برات آشپزی کنه. پس به درد چی می خوری تو؟! صبر کن، الان من فکر کردم که ... که من و آراد میریم، یعنی خیال کردم ما ازدواج می کنیم؟!
_پس چرا نمی خوری؟ خوشت نیومد؟
قاشق غذا رو پر کردم و همونطور که به سمت دهنم می بردم، گفتم:
_نه، خیلی هم خوشمزست.
_خوشحالم خوشت اومد.

 

///////////////////////////////////////////////////////////////////////////////


بعد از ناهار با هم ظرفا رو شستیم و خشک کردیم. کار کردن کنار آراد بهم مزه می داد. یه فنجون چایی بعد از غذا چیزی بود که واقعا بهش احتیاج داشتم. فنجون رو از توی سینی برداشتم و قبل از نوشیدن عطرش به مشامم خورد.
_هــوم! توش دارچین ریختی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_آره، یه نوع گل خشک شده هم توشه که چای رو خوش عطر می کنه.
هم عطر و هم طعم چای عالی بود. این آرادم یه پا واسه ی خودش کدبانوئه. باید یه دوره پیشش آموزش ببینم.
هر چی بیشتر با آراد حرف می زنم و بیشتر کشفش می کنم، خصوصیات جالبی رو ازش دستگیرم میشه. مثلا یکی از اونا اینه که آراد عاشق غافلگیریه! موقعی به این نکته ی مهم دست پیدا کردم که یک ساعت بعد گفت بریم بیرون چون یه جایی رو می خواد بهم نشون بده.
وقتی از پارکینگ خارج شدیم ضبط رو روشن کرد و در طول مسیر دستم زیر دستش روی دنده بود. یاد زمانی افتادم که با هم می رفتیم باغ و برمی گشتیم. فکرشم نمی کردم بازم بتونم کنار آراد توی ماشینش بشینم ولی اینبار نزدیک تر باشیم و مهم تر از اون عاشق باشیم.
جاده ای که در پیش گرفته بود می خورد به خارج از شهر. کم کم خونه های روستایی و ویلا ها نمایان شدند و وقتی به دو راهی رسیدیم، سمت چپ رفت که یه مسیر فرعی به دریاچه بود. یه دریاچه که تا حالا ندیده بودم و اسمش رو هم نشنیده بودم. وقتی پیاده شدیم، به اطراف نگاه کردم و بامبوهای بلندی رو دیدم که هر چقدر بیشتر توشون فرو می رفتی کم تر می تونستی جاده ی اصلی رو ببینی.
راه خاکی بود و باید بدون ماشین می رفتیم. یه مسیر باریک بین بامبوهای سر بیرون آورده از خاک که تهش ناپیدا بود. آراد دستم رو گرفت و شونه به شونه ی هم می رفتیم و حرف می زدیم.
_اینجا خیلی آرومه. چند ماه پیش با یکی از دوستام اومدم، شهاب. وقتی می خوام فکر کنم یا حوصله ی شلوغی ندارم، میام اینجا ساعت ها می شینم. آرامشی که اینجا دارم رو هیچ جای دنیا تجربه نکردم.
چند دقیقه ی بعد تونستم دریاچه رو ببینم. کوچیک و خلوت بود. آبش زیاد تمیز نبود ولی چند تا پرنده اطراف دریاچه بودند که باعث شد فکر کنم ممکنه ماهی داخلش باشه. بر خلاف انتظارم کنار دریاچه نرفتیم و آراد پیچید یه گوشه بین بامبوها و منم دنبالش کش اومد. دستم رو محکم نگه داشته بود انگار می ترسید فرار کنم.
_کجا داریم میریم؟
_صبر کنی می فهمی. همین پشته.
_اینجا خیلی شلوغه، چرا اومدیم وسط بامبوها؟
_آهان، پیداش کردم.
در کمال تعجب به صحنه ی جلوی آراد زل زدم. از بین بامبوهای کنده شده، می شد بقایای یه قایق رو دید که کهنه بود. متعجب به آراد نگاه کردم که لبخند زد و رفت طرف قایق. با هم کمک کردیم و بامبوها و شاخه های بلند علف ها رو کنار زدیم تا قایق رو بکشیم بیرون. تنه ی قایق قهوه ای سوخته با هاله ای از قهوه ای روشن در کناره هاش بود. اندازه ی کوچیکی داشت و یک نرده ی نازک دو طرف قایق رو جدا کرده بود. رو به آراد گفتم:
_شکسته؟
_نه، سالمه فقط قدیمیه.
_یعنی میشه انداختش توی آب؟
_من هر بار که میام اینو می ندازم توی آب. کمک کن تکونش بدیم.
هر دو سر قایق ایستادیم و هلش دادیم طرف دریاچه. وقتی افتاد توی آب، آراد پرید توش و بعد دستش رو به طرفم دراز کرد. با کمکش سوار قایق شدم و هر دو رو به روی هم نشستیم.
_خب، حالا چی؟
_الان، نوبت پارو زدنه. می خوام ببرمت اونور دریاچه.
دو تا پاروی کوچیک که زیر تخته ی باریک وصل شده بود رو برداشت و با دو دست حرکتشون داد. آروم حرکت کردیم و من برای بار اول قایق سواری رو تجربه کردم. منظره ی خاصی نداشت اما این مکان رو دوست داشتم. حق با آراد بود، اینجا خیلی ساکته. تنها صدایی که سکوت رو می شکست، صدای برخورد قایق با سطح آب بود. به طرف آراد برگشتم که دیدم حواسش به منه.
_اینجا رو دوست دارم.
_دلم می خواست اینجا رو بهت نشون بدم. خیلی جاهای دیگه هم هست که می خوام ببینی.
_ولی من جایی رو نمی شناسم که تو رو ببرم.
_مهم این نیست، مهم اینه که هر جایی میریم با هم باشیم.
دست از پارو زدن برداشت و متوجه شدم حالا وسط دریاچه ایم. خورشید داشت به مرز غروب نزدیک میشد. آراد دستاش رو کشید و گردنش رو چرخوند، بعد از توی جیبش موبایلش رو در آورد و گفت:
_بیا عکس بگیریم.
آروم بلند شدم و با هدایت دستش اومد اونور تخته ی چوب. کنارش نشستم و دستش رو انداخت دور شونم.
_حاضری؟ یک، دو، سه.
چند تا عکس گرفتیم. اولین باری بود که عکس دو نفری می انداختیم. تک تک این خاطره ها برامون ثبت میشن. ثانیه ها، دقایق و شاید ساعت ها گذشتند و ما کنار هم توی قایق نشستیم. حرف زدیم. خندیدیم و در آخر موقع برگشت، وقتی توی ماشین بودیم، گفت:
_آویسا؟
_بله؟
_می خوام بدونی چیزی که الان بینمون هست برام جدیه.
_می دونم.
_و دلم می خواد به جز خودمون و دوستامون، به بقیه هم بگیم. هر چه زودتر بهتر.
برگشتم سمتش و نگاهش کردم. نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره چشم دوخت به جاده. این دقیقا چیزیه که خودمم می خوام، ولی نمی دونم چطوری بگم. آمادگیش رو ندارم. فکر نمی کنم خانوادم مشکلی داشته باشن و ایرادی از آراد بگیرن. مسئله خودمم. اگه بخوایم موضوع رابطمون رو علنی کنیم، به این معنیه که داریم جدی فکر می کنیم و می خوایم با هم باشیم. انتظاری هم که خانواده ها دارن ازدواجه، چیزی که من هنوز دربارش درست و حسابی فکر نکردم. شاید بخاطر بالا رفتن سنمه که اینقدر حساسیت به خرج میدم.
_چرا ساکتی؟ موافق نیستی؟
توی صداش ترس بود. یعنی می ترسید من نخوام؟ معلومه که منم دلم می خواد همه چیز بینمون واقعی و رسمی باشه، ولی فکر ازدواج و با هم بودن برای همیشه، مسئولیت هایی که باید به عهده بگیریم، اینا منو می ترسونن.
_آویسا؟ کجایی؟
_همینجا. دارم فکر می کنم.
ماشین رو کشید کنار جاده و ایستاد. مایل به سمت من نشست و با دقت نگام کرد.
_بهم بگو. همون چیزی که فکرتو مشغول کرده.
نفس عمیقی که وارد شش هام کرده بودم رو بیرون دادم و شمرده گفتم:
_من خیلی دوست دارم همه چیز جدی بشه، ولی گفتن به خانواده هامون یعنی ... خب، اونوقت ما ...
_تا حالا درباره ی ازدواج فکر نکردی؟
_معلومه که فکر کردم اما نه مثل بقیه ی دخترا. هیچوقت خودمو قانع نکردم که حتما باید ازدواج کنم.
_یعنی نمی خوای ازدواج کنی؟ حتی با من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
الان یکی برای من ترجمه کنه! داره خواستگاری می کنه یا فقط سئوال پرسید؟ با حالتی گنگ نگاهش کردم که لبخندی زد و دستمو گرفت.
_می دونی که از زور کردن بدم میاد. اصلانم نمی خوام توی شرایط سخت بذارمت اما بودنمون با همدیگه و وقتی همدیگرو دوست داریم، یه معنی می تونه داشته باشه.
مکثی کرد و ادامه داد:
_به نظر من بهتره زود زنگ بزنیم و بهشون بگیم. بعد از اون می تونیم تصمیم بگیریم چیکار کنیم. قبوله؟
_قبوله. فردا زنگ می زنم.
_همین امشب.
چشم غره ای رفتم.
_خیلی خب. چقدر عجله داری!
_وقتی پای تو میاد وسط نمی تونم عجله نکنم. می ترسم از دستت بدم.
چرا؟ چرا فکر می کنه منو از دست میده؟ از وقتی رابطمون خوب شده یه لحظه هم به این موضوع فکر نکردم. دلیلی نداره اوقات خوشمون رو با فکرای منفی خراب کنم. دستم رو جلو بردم و روی گونش کشیدم. مثل پسر کوچولوها که از آینده می ترسن و چشماشون غمگین میشه. مثل پسر بچه ای که می ترسه اسباب بازی مورد علاقش بشکنه یا گم بشه.
_من هیچوقت از پیشت نمیرم. چون دوست دارم.
سرشو آورد جلو و پیشونیم رو بوسید. یه بوسه ی خالص و پر از محبت که از صمیم قلبش بود. ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم. جلوی خونه دوباره بهم یادآوری کرد که حتما زنگ بزنم. خودش هم امشب به خانوادش میگه.

موقع شام به شبنم گفتم که تصمیم گرفتیم چیکار کنیم. حرفای آراد رو تایید کرد و گفت بهتره همه بدونن. تلفن رو برداشتم و رفتم توی اتاقم. شماره ی آندیا رو گرفتم چون گفتن به اون راحت تر از گفتن به مامان و بابا بود. شایدم ازش خواهش کنم بجای من به اونا بگه. نمی دونم چرا یکهو ترس ورم داشته و خجالت می کشم.
_الو؟
_سلام آندیا. منم.
_سلام خواهری، خوبی؟ چه خبرا؟
_خوبم. تو خوبی؟ عارف چطوره؟ ماه عسل خوب بود؟
_اونم خوبه. نمی تونم بگم جات خالی ولی کلی کیف داد. ولی مجبور شدیم دو روز زودتر بیایم دیگه. شرکت یه خرده اوضاعش خوب نبود، عارف باید زود میومد کارا رو راست و ریس می کرد. شبنم چطوره؟
_خوبه. می خواستم باهات حرف بزنم.
_بگو. گوش میدم.
_می دونم که با شبنم یه برنامه هایی چیده بودین و ...
_وای آویسا، یه دنیا معذرت. راستی روی زنگ زدن نداشتم همش از شبنم حالت رو می پرسیدم. به خدا فقط می خواستم کمکت کنم به اون کسی که می خوای برسی. آخه اولین بار بود می دیدم عاشق شدی و دلم نمیومد ببینم خواهر شکست عشقی خورده. ببخشید.
_باشه، زبون به دهن بگیر منم حرف بزنم. نمی دونم شبنم بازم اخبار رو بهت رسونده یا نه ولی نقشتون جواب داد.
چند ثانیه صدایی از اونور خط نشنیدم و فکر کردم تماس قطع شده.
_الو؟ آندیا؟ صدا میاد؟ الو؟
_باورم نمیشه!
_چیو؟ اینکه خواهرت جفت گمشدش رو پیدا کرده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
صدای جیغ ناگهانیش پرده ی گوشم رو پاره کرد! باز این هیجان زده شد جیغ کشید.
_ببند اون دهنو. چته؟
_قربونت برم. یعنی آرادم دوست داره؟ وای خدا جون مرسی. خیلی به هم میاین!
_ممنون. خودتو کنترل کن.
_عارف الان نیست وگرنه بهش می گفتم.
_آندیا صبر کن، من هنوز به مامان و بابا نگفتم. راستش خجالت می شکم.
_واو! چی می شنوم؟ آویسا و خجالت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_مسخره نکن. جدی میگم.
_به نظر من باید خودت بگی. اصلا هم فکر نکن من زنگ می زنم بجای تو.
_خواهش می کنم.
_ابدا، عمرا، اصلا! باید خودت بگی. الان زنگ بزن با مامان حرف بزن. بدو.بای.
حتی منتظر نشد یه کلمه بگم بای، قطع کرد! با استرس فراوان شماره ی خونه رو گرفتم و بعد از سه تا بوق مامان گوشی رو برداشت. اولش صغری کبری چیدم و از فک و فامیل گرفته تا آب و هوا پرسیدم که مامان مشکوک شد. بعدم ماجرا رو تند تند براش تعریف کردم و گفتم که من و آراد همدیگرو دوست داریم. در ضمن اضافه کردم که خودش به بابا بگه چون واقعا روی حرف زدن با بابا رو نداشتم. اَه! چقدر این خجالت عذاب آوره. چرا اینطوری شدم؟!
_چطور پیش رفت؟
_هان؟
_میگم صحبتات چطور پیش رفت؟ به کیا گفتی؟
گوشی تلفن رو که هنوز توی دستم بود انداختم روی تخت و بلند شدم.
_به مامان و آندیا گفتم. مامان خودش به بابا میگه. خوشحالن شدن. آندیا که الان تمام محله رو دیگه خبر کرده.
_خوشحالم براتون. راستی امروز توی اینترنت داشتم سرچ می کردم دیدم سایت جشنواره باز شده. می خوای ببینی؟
سری تکون دادم و کنارش رو به روی لپ تاپ نشستم. جشنواره ی تابستونی یکی از مهم ترین برنامه ها برای معرفی کارامون بود. جایزه ی نقدی نفر اول کلی می تونست بهمون کمک کنه. دو ساله بست دیزاین، یا همون شرکت آراد، دارن این جایزه رو می برن. تا چند روز پیش حس رقابتم برای این مسابقه زیاد بود اما الان با دونستن اینکه آرادم توی این مسابقه شرکت می کنه یه خرده دل سرد شدم. یعنی تمام این دو سال داشتم با آراد رقابت می کردم؟ ولی وقتی ایران بودیم و کارای عروسی رو انجام می دادیم کاملا مثل دو تا همکار بودیم نه رقیب. هنوزم باورش برام سخته که آراد رئیس اون شرکت باشه.
***
یک هفته مثل برق و باد گذشت. هم من و هم آراد سرمون با شرکت و آماده سازی خودمون برای مسابقه شلوغ بود و جز تلفن زدن و اس ام اس بازی کردن با هم ارتباط نداشتیم. یک هفته بود ندیدمش دلم داشت می ترکید. دلم برای چشماش که تنگ میشد به عکس دو نفریمون که توی قایق گرفتیم و الان توی قاب عکس و روی میز کارم بود نگاه می کردم. لبخند بزرگی که روی صورتش بود باعث میشد خستگی از تنم بره بیرون و ادامه بدم. می دونستم که مشابه این عکس روی میز آرادم هست. اونم وقتی خسته میشه مثل من با دیدن این عکس انرژی می گیره؟
فردا روز جشنوارست و از صبح باید اونجا باشیم. طرحمون رو دیروز ارسال کردیم و برای چیدنش هر پنج نفرمون باید از صبح مشغول بشیم تا ساعت دو عصر که هیت داورها میان و نظر میدن. برای نتایج هیجان زدم. یه چیزی بهم میگه با طرحی که امسال زدیم مقام اول مال شرکت ماست.
شب موقع خواب با مامان حرف زدم. الان همه ی فامیلای درجه یک من و آراد می دونستن ما با همیم و خانواده هامون اصرار داشتن زودتر بریم ایران. حتی فکرشم نمی کردم حدود یک ماه بعد از بازگشتم، دوباره برگردم. واقعا آینده غیرقابل پیش بینیه. ولی جالبیش اینه که اینبار تنها نیستم. آراد هم گفت به زودی با هم برمی گردیم.
هنوز به طور جدی ازم خواستگاری نکرده حتما کلمه ی خواستگاری رو هم به زبون نیاورده. فکر کنم منتظره برگردیم و همون ایران ازم خواستگاری کنه. وای! مخم پوکید اینقدر به آراد و برگشتنمون و خواستگاری اتفاق نیافتاده فکر کردم. چقدر همه چیز پیچ در پیچه!
صبح با صدای ساعت که روی شیش تنظیمش کرده بودیم، بیدار شدیم. یه دوش سریع و صبحانه و بعد هم حاضر شدن. در آخر هم سوار ماشین شدیم و پیش به سوی جشنواره. دخترا با ماشین مگی میومدن و همونجا همو می دیدیم. نمی دونستم آراد میاد یا نه. مطمئنا امسال هم مثل سال های دیگه نمایندش رو می فرسته چون سابقه ی حضور در هیچکدوم از نمایشگاه ها، مسابقات و حتی مجالسی که طراحی می کنن رو نداره. حیف! دلم اینقدر براش تنگه که فکر کنم اگه امروزم نبینمش صد در صد دیوونه میشم! ای کاش بیاد.
وقتی زمان اجرای طرحمون رسید و سه ساعت بهمون زمان دادند، کارها رو تقسیم کردم و رفتم به سمت قسمتی که گل های تازه رو آورده بودند. می خواستیم از زنبق های زرد و یاس سفید استفاده کنیم. دو تا جعبه ی گل رو با خودم آوردم و کار تزئین گلدون ها رو شروع کردم. ...........................
قرفه ی ما با توجه به طرحمون که جشنی در کنار ساحل بود، یه پوستر از دریا و آسمون آبی داشت که در اندازه ای بزرگ چاپ شده بود و تکیه داده بودیمش به دیوار. کف رو با شن پر کرده بودند و لارا مشغول تزئین گوشه ای از قسمت محراب با صدف ها و گوشماهی های بزرگ بود..............................
فضای جشنواره خیلی بزرگ بود و قرفه ی بست دیزاین طرف دیگه ی سالن و با فاصله ی نسبتا کمی بود. تمام مدتی که با بچه ها حرف می زدم و کارم رو انجام میدم، نگاهم به اون قرفه بود تا شاید آراد رو ببینم، ولی دریغ از یه نشونه. مثل اینکه واقعا نمی خواست بیاد. بدجنس!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
موقع ناهار سرویس غذای خودمون رو گرفتم و آوردم تا با هم غذا بخوریم. یک ساعت دیگه بیشتر وقت نداشتیم و کارها تقریبا تموم شده بود. پرده های حریر سفید رو به چهار ستون محراب وصل کردیم و حریرهای لیمویی رو به صورت پاپییون به هر ستون چسبوندیم.
در آخر، از بلندگو اعلام کردند که وقت تمومه و همه ی افراد از قرفه ها خارج بشن. یه نگاه کلی به کارمون انداختم و همراه با بچه ها رفتیم به سمت قسمتی که صندلی ها برای انتظار بودند. کنار هم نشستیم و جلوی ما پنج تا صندلی با یه میز بلند بود که داورها اونجا نشسته بودند.
استرس داشتم و قلبم تالاپ تلوپ می کرد. دست شبنم رو گرفته بودم و اونم مدام توی گوشم می خوند که نگران نباشم. هممون امسال بیشتر از قبل زحمت کشیده بودیم و حقمون بود که برنده بشیم. انتظارم با بلند شدن داورها به پایان رسید و حرکت کردند تا قرفه ها رو ببینن.
دوازده شرکت بودیم و دیدن همه ی کارها نزدیک یک ساعت طول کشید. پای راستم رو انداخته بودن روی پای چپم و با کلافگی تکونش می دادم. ناخنم بین دندونام بود و در حال جویدن به صحبت های بچه ها گوش می دادم که چهره ها و حرکات داورها رو موقع دیدن قرفه ی ما بررسی می کردند.
مشغول نقد کردن بودن که یکهو صداهاشون قطع شد و به من نگاه کردن. زل زده بودند به من و بعد دوباره به نقطه ای خیره شدند. منم که اصلا توی باغ نبودم داشتم ناخنام رو که بعضی هاشون رو جویده بودم، با هم مقایسه می کردم.
شبنم زد به پهلوم و دم گوشم گفت:
_اون آراد نیست؟!
مثل غاز گردن کشیدم تا ببنم حقیقت داره یا نه؟! واقعا آراد رو دیدن؟ اومده؟ از جایی که ما نشسته بودیم چیزی معلوم نبود.
_کو؟ کجاست؟
_اون گوشه. سمت راست ردیف دوم.
به نقطه ای که شبنم اشاره کرد نگاه کردم و آب دهنم رو قورت دادم. خودش بود. عزیزم، پس اومد. قوبونش برم که توی کت و شلوار مشکی اینقد جیگر شده! وای الان پس میافتم! خواستم بلند بشم و براش دست تکون بدم که یادم افتاد وسط یه مشت جمعیتیم و اینجا محل کاره. کافیه تابلو بازی در بیارم تا آبروی جفتمون بره. پس مثل یه خانوم نشستم و به همون جهت که آراد نشسته بود نگاه کردم. متوجه ی من نشده بود و داشت با بغل دستیش حرف می زد.
_خانوم ها وآقایان. تا چند دقیقه ی دیگه نتایج اعلام میشه.
حواسم رو دادم به داورها که نشسته بودن سر جاشون و با هم پچ پچ می کردند. رو کردم به دخترا و گفتم:
_بچه ها حاضرید؟ الان میگه.
همشون لبخندی زدن و با کنجکاوی و کمی ترس خیره به دهن کسی شدیم که پشت میکروفون قرار گرفت.
_کارهای امسال شرکت ها از سال های پیش بهتر و سبک ها جدیدتر بودند. من به نمایندگی از چهار داور دیگه نتایج رو اعلام می کنم. شرکتی که در رتبه ی سوم قرار گرفته، شرکت کلاسیکال ودینگ هست.
همه تشویقشون کردند و سه نفر از اعضای شرکت روی سن رفتند. جایزه ی رتبه ی سوم قرارداد یک ساله با یکی از بهترین گل فروشی ها در این زمینه بود.
_رتبه ی دوم به شرکت اسپرینگ بیوتی داده میشه.
دوباره صدای تشویق در سالن بلند شد. جایزه ی رتبه ی دوم قرارداد با بهترین قنادی بود. و حالا لحظه ای که همه منتظرش بودیم. جایزه ی نفر اول قرارداد یک ساله با گل فروشی و قنادی و همینطور مبلغی پوله که من کاملا روش حساب باز کردم. هر پنج نفر دست همو گرفتیم و برای یه لحظه نگاهم رفت سمت جایی که آراد نشسته بود. داشت به من نگاه می کرد. چشمکی زد که باعث شد بخندم.
_امسال برای اولین بار در این جشنواره ما تصمیم گرفتیم به دلیل سطح بالای کار دو شرکت که واقعا نمی شد یکیشون رو انتخاب کرد، هر دو شرکت رو برای رتبه ی اول معرفی کنیم. شرکت های بست دیزاین و برایت براید رو انتخاب کنیم.


صدای تشویق از هر گوشه ی سال بلند شد و تنها کاری که من می تونستم بکنم، این بود که با دهنی باز به آراد نگاه کنم. اونم تعجب کرده بود و البته خوشحال شد. از روی صندلی ها بلند شدیم. من رفتم جلو و آراد هم از طرف شرکتش اومد. خیلی ها برای اولین بار بود که شاهد همچین چیزی بودند. خودمم باورم نمی شد با آراد مشترکا اول شدم.
روس سن کنار هم ایستادیم و جایزه ها رو دریافت کردیم. برای هرکدوم جایزه ای جداگانه دادند و بعد از دست دادن با داورها رفتیم نشستیم. تا آخر جشنواره هنوز توی شوک بودم. شرکت من اول شد و کسی که رتبه رو باهاش سهیم بودم آراد بود.
تنها گوشه ای از سالن که حالا پر از آدم ها، ایستاده بودم و لیوان شامپاینمو توی دست گرفته بودم. دخترا هر کدوم با یه نفر مشغول حرف زدن بودن و سرشون حسابی گرم بود. ضربه ای به شونه ی راستم خورد. برگشتم و آراد رو دیدم که با فاصله ی نزدیکی ازم ایستاده.
_سلام.
_سلام. یه خورده برو اونور الان همه نگامون می کنن.
_خب نگاه کنن.
_آراد. اینجا محل کاره هیچکس هم از رابطه ی ما خبر نداره.
_باشه بابا. آخه نمی دونی دلم چقدر برات تنگ شده بود.
_منم دلم برات تنگ شده بود. خیلی خوشحالم که اومدی.
_مگه می شد نیام؟ باید می دیدمت.
چشم دوختیم به هم و عشق رو از نگاه هم می خوندیم. آراد آه پر از حسرتی کشید و با لب هایی آویزون گفت:
_انصاف نیست. بعد از یه هفته دارم می بینمت ولی حتی نمی تونم بغلت کنم.
_اینجوری نگو دیگه.
_خب حداقل دستت رو بگیرم.................................
نگاهی به اطراف انداختم. هر کس مشغول کار خودش بود. قیافه ی آرادم با اون چشمای مظلومش دلم رو ریش کرد. دستم رو به دستش دادم و کنار هم ایستادیم. یه خرده حرف زدیم که شبنم اومد طرفمون. با آراد سلام و علیک کرد و رو به جفتمون گفت:
_می دونید امشب اینجا مهمونیه؟
سرم رو تکون دادم و به آراد نگاه کردم که اونم انگار مثل من خبر نداشت. پس حالا حالاها اینجا بودیم. شبنم دوباره گفت:
_قراره شام رو توی سالن بغل سرو کنن و بعدشم همه میریم به زمین پشت ساختمون که یه مهمونی تا نیمه شب دارن. من که بعد از این همه کار سخت مشتاقانه منتظرم یه قری به خودم بدم. تو چی؟
_منم موافق مهمونیم. ولی راستش از الان گشنمه.
_چرا از اون شیرینیا نمی خوری؟
_دلم غذا می خواد.
صورتم به سمت شبنم بود و متوجه نشدم که دست آراد اومد بالا و لپم رو کشید. وای! این داره تابلو بازی در میاره. چرا نمی تونه خودشو کنترل کنه؟ با دست دستش رو کنار زدم و آروم گفتم:
_آراد خواهش می کنم. نمی تونی صبر کنی تا بعد از شام که میریم بیرون؟
_نه نمی تونم. می بینی شبنم؟ آدم به کسی که دوست داره هم نمی تونه دست بزنه. شیطونه میگه برم اون میکروفون رو بگیرم داد بزنم آویسا رو می دوست دارم.
هر سه خنده ای کردیم و تا موقع شام کنار هم موندیم. آراد تمام مدت حتی موقعی که داشتم غذا می خوردم هم کنارم بود که باعث می شد توی دلم مدام تکرار کنم که دوستش دارم. حتی یه لحظه هم ازم جدا نمی شد.
فضای بیرون سالن که برای آخر مهمونی تدارک دیده شده بود، سبکی چوبی با گل های فراوان داشت که فضایی گرم رو ایجاد کرده بود. من، آراد، شبنم و دوست آراد شهاب کنار هم پشت یه میز نشستیم. شهاب پسر خوبی بود و مثل آراد معماری داخلی خونده بود. از حرفاشون فهمیدم که از دوسال پیش که آراد اومده نیویورک و خواسته شرکتش رو راه بندازه با هم آشنا شدن و توی کار به هم اعتماد دارن.
یک چیز دیگه ای که تمام حواسم رو به کل پرت کرده بود، نگاه های گاه و بیگاه شبنم و شهاب بود. یه جورایی انگار شهاب رفته توی نخ شبنم که باعث شد ریز ریز بخندم و وقتی توی گوش آراد قضیه رو گفتم، لبخن زد. دیدن شبنم که از یه نفر خوشش اومده باشه رویدادیه که باید توی تاریخ ثبت بشه. این همون حرفی بود که من و شبنم وقتی دانشگاه می رفتیم به هم می زدیم. حالا عشق اساطیریمون رو پیدا کردیم، لااقل من پیداش کردم و شبنم در شرف کشف کردنش بود...........................
سن رقص حسابی شلوغ بود همه با آهنگ شادی که پخش می شد خودشونو تکون می دادن. لارا، آماندا و مگی هم با همراهاشون وسط می رقصیدند و گاهی به من و شبنم هم اشاره می کردن که بیایم وسط. نمی دونم آراد چی توی گوش شهاب گفت که بلند شد و از شبنم درخواست رقص کرد. شبنمم اول یه کم سرخ و سفید شد و بعد با هم رفتن و بین جمعیت ناپدید شدن.
_اوخیش! بر هر چی خرمگس معرکست لعنت!
با چشمایی گشاد شده به آراد که این حرف رو زده بود نگاه کردم. خواستم چیزی بگم که صندلیش رو بهم نزدیک تر کرد و چسبید ور دلم. دستش رو دور شونم گذاشت بطوری که کاملا توی آغوشش بودم. چشمام دیگه بازتر از این نمی شد! واقعا چی با خودش فکر کرده؟
_آراد. چیکار داری می کنی؟
_حرف نزن. به اندازه ی کافی بهت گوش دادم. دیگه نمی تونم ازت دور باشم.
سکوت کردم. خودمم به این آغوش و نزدیکی نیاز داشتم. آروم توی گوشم گفت:
_وقتی لمست می کنم، دلم قرص میشه که یه رویای زیبا نیستی و واقعیت داری. بذار همینطوری بمونیم.
توی چشمای طوسیش خیره شدم. آروم بودند. آرامشی که بیشتر از هر کسی کنار آراد پیدا می کنم.
مدتی توی همون حالت نشستیم که دی جی از بلندگو اعلام کرد آخرین آهنگ رو برای زوج هایی که می خوان برقصن می ذاره. چند نفر از سن خارج شدن و بقیه منتظر موندن تا آهنگ پخش بشه.
_پاشو بریم برقصیم.
مخالفتی نکردم چون دلم می خواست بازم رقص با آراد رو تجربه کنم. رفتیم وسط سن و رو به روی هم ایستادیم آهنگ ملایمی پخش شد و من یه دستم رو دور گردنش گذاشتم و با دست دیگم دستش رو که توی هوا بود گرفتم. کمرم رو گرفت و آروم حرکت کردیم. چند ثانیه ی بعد با شنیدن آهنگ اصلی لبخندی زدم و با ذوق گفتم:
_وای آراد، من عاشق این آهنگم.
موسیقی دلنشینی توی فضا پخش شد و حالا همه سکوت کرده بودند و فقط صدای خواننده بود که شنیده می شد.
Heart beats fast
قلب تند می زنه
Colors and promises
رنگ ها و عهد ها
How to be brave
چطور میشه شجاع بود؟
How can I love when I'm afraid to fall
چطور می تونم دوست داشته باشم وقتی می ترسم بیافتم؟
But watching you stand alone
اما دیدن تو که تنها ایستادی
All of my doubt, suddenly goes away somehow
همه ی شک های من، ناگهان یجوری کنار میرن
One step closer
یک قدم نزدیک تر
I have died everyday, waiting for you
من هر روز مردم، در انتظار تو
Darling, don't be afraid, I have loved you for a thousand years
عزیزم، نترس، من تو رو برای هزار سال دوست داشتم
I'll love you for a thousand more
برای هزار سال دیگه هم دوستت خواهم داشت
Time stands still
زمان می ایستد
Beauty in all she is
زیبایی تمام چیزی است که او داره
I will be brave
من شجاع خواهم بود
I will not let anything, take away
من اجازه نمیدم هیچ چیزی از دست بره
What's standing in front of me
چیزی که رو به رویم ایستاده
Every breath, every hour has come to this
هر نفس، هر ساعتی که می آید
One step closer
یک قدم نزدیک تر
I have died everyday, waiting for you
من هر روز مردم، در انتظار تو
Darling, don't be afraid, I have loved you for a thousand years
عزیزم، نترس، من تو رو برای هزار سال دوست داشتم
I'll love you for a thousand more
برای هزار سال دیگه هم دوستت خواهم داشت
And all along I believed, I would find you
و بعد از این همه باور دارم، که تو را پیدا می کنم
Time has brought your heart to me, I have loved you for a thousand years
زمان قلبت رو به سوی من آورد، من هزار سال دوستت داشتم
I'll love you for a thousand more
برای هزار سال دیگه هم دوستت خواهم داشت
One step closer
یک قدم نزدیک تر
One step closer
یک قدم نزدیک تر
I have died everyday, waiting for you
من هر روز مردم، در انتظار تو
Darling, don't be afraid, I have loved you for a thousand years
عزیزم، نترس، من برای هزار سال دوستت داشتم
I'll love you for a thousand more
برای هزار سال دیگر هم دوستت خواهم داشت
And all along I believed, I would find you
و بعد از این همه باور دارم، که تو رو پیدا می کنم
Time has brought your heart to me, I have loved you for a thousand years
زمان قلبت رو به سوی من آورد، من برای هزار سال دوستت داشتم
I'll love you for a thousand more
برای هزار سال دیگه هم دوستت خواهم داشت


(Christina perry - a thousand year )

 

///////////////////////////////////////////////////


آهنگ رو براش زمزمه کردم. یه حس خاصی از این آهنگ می گرفتم که با نگاه به چشمای آراد فهمیدم اونم مثل من کلمه به کلمه ی آهنگ رو به وجودش کشیده. همه دست زدند و نشستند. شبنم و شهاب کمی اونطرف تر با هم حرف می زدند و تنها چیزی که من می خواستم این بود که تا پایان امشب از کنار آراد تکون نخورم.
صدای آراد کنار گوشم که نفسش باعث می شد موهام تکون بخوره و قلقلکم بگیره، حواسم رو پرت کرد و دست از دید زدن شبنم و شهاب برداشتم.
_می خوام یه موضوعی رو باهات در میون بذارم.
چهرش جدی بود. همون طور که توی بغلش بودم، کمی چرخیدم تا رو به روی هم قرار بگیریم. دیگه فرقی نمی کرد کسی ما رو ببینه چون تا الان هم کلی پچ پچ درباره ی ما بود. حتما احتمال میدن با هم دوستیم.
_چی شده؟
_اتفاق امروز، منظورم برنده شدنمون با همه، باعث شده یه فکری به سرم بزنه.
منتظر نگاش کردم که لبخندی زد و با من من گفت:
_نظرت چیه که ... چطوری بگم؟ راستش داشتم فکر می کرد موفقیت شرکتامون زیاده و تصور کن اگه شرکتامون با هم ادغام بشن. ایده هایی که داریم و طرح هایی که می زنیم فوق العاده میشه.
چشماش موقع حرف زدن برق می زد و می فهمیدم که چقدر از گفتن این حرفا هیجان داره. خودمم از پیشنهادش خوشم اومد. واقعا اگه من و آراد با هم کار کنیم خیلی خوب میشه. تجربه ی کاریمون توی ایران با اینکه خیلی کوچیک بود، اما ثابت کرد همکارهای خوبی هستیم و با هم کنار میایم. الانم دیگه عشق و عاشقی اومده وسط و رابطمون از قبل هم بهتر شده.
با کنجکاوی نگام می کرد و می خواست بدونه نظرم چیه. لبخندی زدم و گفتم:
_فکر جالبیه. ولی باید با بچه ها هم حرف بزنم. اونا برای من کار می کنند و مطمئنا همکارم می مونن.
_البته همشون میان توی شرکت. فکرشو بکن که چقدر خوب میشه من و تو توی یه جا کار کنیم. اینطوری هر روز و هر ساعت جلوی چشممی!
_شیطون! تو فقط به فکر منافع خودتی!
_دیگه دیگه. برای من که خوب میشه. دفترت رو هم کنار اتاق خودم می ذارم یا حتی توی اتاقم به میز می ذارم تا بیای اونجا.
_نه دیگه، می ترسم حواست کلا پرت بشه از کار بیافتی.
خنده ای کرد و حلقه ی دستش رو دورم تنگ تر کرد. قبل از اینکه دوباره بتونم حواسم رو به شبنم و شهاب بدم، گفت:
_شراکتمون یه فایده ی دیگه ای هم داره.
_چی؟
_می دونم اینطوری گفتنش اصلا درست نیست اما ... دلم می خواد وقتی از ایران برگشتیم و همه چیز درست شد، شرکتت رو منتقل کنی به ساختمون من.
_باشه ولی منظورت چیه همه چیز درست بشه؟
_یعنی ... خب همون چیزیه که داریم بخاطرش میریم ایران دیگه.
_و اون چیه؟
چپ چپ نگام کرد. مثل اینکه دستم رو خوند و فهمید می خوام از زیر زبونش حرف بکشم. چی میشه این کلمه ی خواستگاری بیا ازدواج رو بگی؟ زورت میاد؟ من می خوام بشنوم خب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تا آخر مهمونی نگفت. انگار خوشش میاد من توی خماری بمونم. موقع برگشت با شبنم رفتیم سمت ماشین و قبل از نشستن سوئیچ رو دادم به شبنم تا برم از آراد خداحافظی کنم. زودی پیداش کردم. ماشین قرمزش بین ماشین های پارک شده توی چشم بود ناجور! یه بوسه ی سریع روی گونش کاشتم و دویدم سمت شبنم. صدای خندش رو از پشت سرم می شنیدم ولی برنگشتم. یواشکی بوسیدنش هم مزه ای داره.
**************************
_برنامه ی سفرمون رو برای کی بذاریم؟
_نمی دونم آراد. نظرت خودت چیه؟ دیگه تابستون داره تموم میشه بهتره زود بریم و برگردیم.
_فکر نمی کنم بتونیم زود برگردیم!
_چرا؟
_خب، وقتی بریم باید کلی صحبت کنیم و مامانامون هم تا الان کلی برنامه چیدن. مطمئن باش.
_بلیط رو تو می گیری یا من؟
_من می گیرم. تا شب بهت زنگ می زنم خبر میدم.
_باشه. مرسی.
_کاری نداری؟
_نه، مواظب خودت باش عزیزم.
_تو هم همینطور عشقم. بای.
_بای.
نگاهی به ساعت انداختم. تازه شیش بود. اگه بلیط برای چند روز دیگه باشه خوبه که بتونم کارها رو به بچه ها بسپارم و برم. ساعت ها رو می شماردم تا آراد زنگ بزنه و بالاخره ساعت ده و ربع که داشتم تلویزیون می دیدم، زنگ زد.
_سلام، چی شد؟
_سلام. آروم باش. هول نکن.
_زودباش بگو.
_برای پس فردا.
_واقعا؟ خدا رو شکر. همش می ترسیدم دیر بشه.
_نه دیگه ردیفش کردم. ساعت هشت صبح پرواز داریم. خودم هفت میام دنبالت.
_باشه. مرسی.
یه خرده دیگه هم حرف زدیم و از همون شب مشغول جمع کردن چمدونم شدم. فرداییش هم توی شرکت با بچه ها حرف زدم و همشون قول دادن که به کارها میرسن تا من برگردم.
صبح روز پرواز، بعد از خوردن قهوه با بیسکوییت، حاضر و آماده روی کاناپه نشسته بودم و چمدونم هم کنارم بود. شبنم یه چند لحظه بلند شد و ازم خداحافظی کرد ولی از شدت بی خوابی شب قبل دراز به دراز افتاد روی تخت. گذاشتم بخوابه و با دیدن اس ام اس آراد رفتم پایین......................
کمک کرد و چمدونم رو گذاشت عقب ماشین. سلام و صبح بخیری گفتم که جوابم رو با روی گشاده داد. پیش به سوی فرودگاه با سرعت زیاد رانندگی کرد. وقتی توی پارکینگ فرودگاه بودیم، هر کس چمدون خودش رو گرفت و به سمت خروجی پارکینگ رفتیم.
داشتم مستقیم می رفتم که دیدم آراد دنبالم نمیاد.
_چیزی شده؟
_آویسا، می دونم الان نه زمان مناسبیه و نه جای مناسب، ولی باید یه چیزی بهت بگم.
_باشه، بگو..................
_دسته ی چمدونش رو رها کرد و توی جیب شلوارش یه جعبه ی مخملی درآورد. چشمام درخشید. یعنی همون چیزیه که فکرشو می کنم؟ واقعا داره اینکارو می کنه؟ اونم کجا؟ کی فکرشو می کرد خواستگاری از من توی پارکینگ فرودگاه انجام بشه؟ طفلک بچم دیگه طاقت نداشت تا ایران صبر کنه.
لبام شل شد و لبخند گنده ای زدم. آراد هم مثل پسرهای سر به زیر شده بود که باعث شد خندم بگیره.
_نخند دختر، حواسم پرت میشه.
_باشه ببخشید.
با دست جلوی دهنم رو گرفتم ولی سخت بود نخندم. جعبه رو با دو تا دست جلوم گرفت و روی یه پاش زانو زد. وای! الان سکته می کنم. اصلا آمادگیش رو نداشتم. سعی کن طبیعی رفتار کنی. ولی آخه چطوری؟ من اولین بارمه داره ازم خواستگاری میشه، توی خواستگاری چطوری طبیعی رفتار می کنن؟ من بلد نیستم!
در حال کل کل با خودم بودم که صدای آراد متوقفم کرد. چشماش به من بود و آروم گفت:
_می دونم لیاقت تو بیشتر از ایناست. من خیلی دوست دارم و هر کاری می کنم که خوشبختت کنم. دلم می خواد تا آخرین نفس کنارت باشم. باهام ازدواج می کنی؟
دیگه از حال رفتم. پاهام توان نگه داشتنمو نداشتند و زانوهام مثل ژله می لرزیدند. دو تا دستام جلوی دهنم بودند و مرتب پلک می زدن تا این اشک های مزاحم برن کنار.
فهمیدم که زیادی معطل کردم و آرادم یه پا زانو زده و خسته شده. با هیجانی که بی سابقه بود، خندیدم و گفتم:
_بله. باهات ازدواج می کنم چون خیلی دوست دارم.
پوفی کرد و از صاف ایستاد. لبخند از روی لبامون کنار نمی رفت. دستم رو بردم جلو و حلقه ی توی انگشتم انداخت. هر دو به هم نگاه کردیم که آراد اومد جلو و بغلم کرد. از زمین کنده شدم و دور تا دور خودش منو چرخوند. وقتی ایستادیم، صدای دست زدن رو از کنارمون شنیدیم. یه دختر و دو تا پسر بودن که انگار خواستگاری آراد رو از من دیدن و بهمون تبریک گفتن. تشکر کردیم که آراد به ساعت مچیش نگاهی کرد و گفت:
_اوه! زود باش که دیر شد...............
چمدون ها رو برداشتیم و با آخرین سرعت رفتیم. وقتی توی هواپیما کنار هم نشسته بودیم، سرم روی شونش گذاشتم و دستش رو گرفتم.
_وقتی رفتیم ایران باید برای تو هم یه حلقه بگیریم.
_باشه. تو برام انتخاب کن.
_سلیقت رو دوست دارم. همیشه حلقه ی تک نگین می خواستم.
_خوشحالم خوشت اومد.
سکوتی بینمون برقرار شد و بعد هر دو یک صدا گفتیم:
_دوست دارم.
نگاهش کردم که خندید. منم لبخند زدم و دوباره سرم رو گذاشتم روی شونش. این همون چیزی بود که می خواستم. یه زندگی سرشار از عشق و آرامش. کسی که دوسش دارم الان کنارمه و تا چند وقته دیگه منم لباس سفید عروس رو به تن می کنم. خدایا، ممنون. بخاطر همه چیز.

پابان
1392/7/1
مائده میرسنبل

 

 

منبع: رمان دوستان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 239
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 925
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 3,660
  • بازدید ماه : 9,023
  • بازدید سال : 95,533
  • بازدید کلی : 20,084,060