loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 518 سه شنبه 28 آبان 1392 نظرات (0)

جشن عروسی( فصل پنجم)

http://www.up3.98ia.com/images/u7uzr7ynjr42azlxc8mo.jpg

 

بابای گلم، من خارج که بودم خودم با ماشین همه جا می رفتم، رانندگیم حرف نداره.
_اصرار نکن بابا جان، نه.
_آخه چرا؟ خب نمیشه که من هر وقت اینجام با آژانس و تاکسی برم بیرون، شما خیالت راحت مواظبم..........................
_مسئله اینا نیست، ماشین غلق داره، می زنی یه جا بعدا کلی خرج برمی داره.
زرشــــک! این همه آرواره هامو به کار گرفتم تازه فهمیدم آقا دردش آسیب رسیدن به ماشینشه نه دخترش.
_پدر جان مواظب سوگولیتون هستم...................
آندیا که تازه به جمعمون پیوسته بود با تعجب گفت:
_سوگول کیه؟ بابا شما هم بله؟!
بابا یه چشم غره ی اساسی بهش رفت که خفه خون گرفت و اومد کنارم نشست.
_بابا هم نخیر، حرفا می زنیا. اصلا تو بهش بگو.
_چیو بگم؟
_بگو ماشین بده بریم بیرون دیگه، ناسلامتی کلی کار داریم.
_آویسا راست میگه بابا، ما با مامان باید همش بریم بازار شما هم که نیستی اون لگن هم ...
_گند زدی!
با کف دست محکم زدم توی پیشونیم و مظلومانه به بابا که به خاطر توهین به ماشینش عصبانی شده بود نگاه کردم. آندیا لبخندی زد و در سدد درست کردن جملش گفت:
_اون عروسک خوشگلت با اون رنگ مشکیش که عین عقاب میره، همون رو بده دست ما صحیح و سالم بر می گردونیمش.
_گفتم نه، تا فردا هم بگید جوابم همینه.
_نخیر، مثل اینکه باید دست به دامن مامان بشیم، پاشو آندیا.
دستش رو گرفتم و با خودم به اتاق مامان و بابا بردم. در زدیم و داخل شدیم. مامان داشت جلوی آیینه کرم شب صورتش رو می زد. لبخندی زد و به ما که روی تخت جلوس می فرماییدیم نگاه کرد. فکر کنم قیافه هامون داد می زد که یه مشکلی داریم، چون برگشت طرفمون و پرسید:
_باز چی شده که شما اومدین سراغ من؟
قبل از اینکه دهن باز کنم آندیا گفت:
_موضوع ماشینه، آویسا می خوادش و بابا هم نمیده. بحث همیشگی.
_عزیزم تو که می دونی بابات چقدر ماشینش رو دوست داره، اولین بارم نیست که میگه نه.
_می دونم اما واقعا حرفش منطقی نیست، ماشین بیمه که داره، منم که رانندگیم توپه، پس چرا نمیده؟
_واسه چی می خوای حالا؟
_خسته نباشی، ناسلامتی خودت گفتی باید بریم بازار سراغ خرید برای عروسی، اگه قرار باشه همه جا با آژانس و تاکسی بریم بابا برشکست میشه، اما اگه اون سوئیچ ناناز رو بده من دیگه مشکلی نداریم.
آندیا هم با سرش تائید کرد و هر دو ملتمسانه به مامان خیره شدیم. قسم می خورم چشمام رو مثل گربه ی فیلم شرک مظلوم کرده بودیم تا راضی بشه با بابا حرف بزنه. اگه مامان بهش بگه عمرا نه بیاره، بالاخره زنی گفتن، نازی گفتن، هر جور شده قانعش می کنه.
مامان برگشت سمت آیینه و گفت:
_پاشید برید توی اتاقاتون تا ببینم چیکار می تونم بکنم.
_هــــــــــورا!
من و آندیا با هم بلند شدیم و دو طرف صورت مامان رو محکم ماچ کردیم که دادش در اومد و به زور انداختمون بیرون.
هر دو به اتاق آندیا رفتیم و با حرف درباره ی لباس و مدل مو خودمو مشغول کردیم. یک ساعت حرف زدیم و منم کلی بخاطر اس ام اساش با عارف سر به سرش گذاشتم که در اتاق زده شد.
رفتم در رو باز کردم و دیدم یک عدد مامان سوئیچ ماشین رو گرفته جلوم و با لبخند نگام می کنه.
آندیا از پشت سرم گفت:
_ایول مامان، واقعا بهت امیدوار شدم. چیکار کردی شیطون که بابا وا داد؟
_به ایناش کاری نداشته باش، فردا هم مثل دخترای خوب آماده میشیم که اول میریم خیاطی و بعد هم خرید. شیر فهم شد؟
هر دو تا احترام نظامی گذاشتیم و یک صدا گفتیم:
_بله قربان.
در اتاق رو بستم و اول به سوئیچ و بعد به آندیا نگاه کردم. یکهو هر دو تا زدیم زیر خنده و خوشحال از اینکه تونستیم سوگولی بابا رو از چنگش در بیاریم، شب بخیر گفتیم تا بخوابیم. برای فردا به کلی انرژی نیاز داشتیم.
*******

 


ز صبح تا الان که چند دقیقه به ظهر مونده، سه تایی بیرونیم. اول رفتیم خیاطی تا مامان پارچه ی پیراهنش رو به خیاطش بده و بعد ول شدیم لا به لای پیچ و خم پاساژها. آندیا هر چی دم دستش میومد می خرید و اصلا به غرغر های من و مامان گوض نمی داد.
موقع خرید لباس خواب، باورم نمی شد که بخواد چند دست بخره. از قرمزش گرفته تا سرمه ای و مشکی و صدفی، همه رو چپوند توی ساک و پول رو حساب کرد. مخش تعطیله وا...! بچم عقده ی لباس خواب داشت این همه مدت.
موقع ناهار به زور آندیا رو بردیم توی ماشین وگرنه می خواست تا شب همون جا بمونه. به محض رسیدن به خونه مامان رفت زیر غذا رو روشن کرد و آندیا هم با بسته های خرید رفت توی اتاقش تا جا به جاشون کنه.
من چیز خاصی نخریده بودم، فقط یه بلوز راه راه مشکی و سفید که جنسش حریر بود با آستین حلقه ای و پایینش دو طرف لباس به هم گره می خورد. توی کاور گذاشتم و آویزونش کردم. شال و مانتوم رو در آوردم و یک راست رفتم جلوی پنکه ی اتاق ایستادم.
ناهار با توضیحات آندیا و مامان درباره ی بازار و قیمت ها سپری شد. لپ تاپم رو برداشتم و روی یکی از مبل ها لم دادم، داشتم عکس هایی رو که توی شهربازی با شبنم گرفته بودیم رو به آندیا نشون می دادم که موبایلش زنگ خورد. با دیدن شماره و شل شدن نیشش فهمیدم که عارفه.
با دست اشاره کردم که بره صحبت کنه. اونم از خدا خواسته پاشد رفت توی اتاقش. من نمی فهمم این دو تا چقدر حرف دارن بهم بزنن که هر روز یا دارن تلفن می کنن یا اس ام اس میدن؟! تصور کن حرفاشون تا قبل از عروسی تموم بشه و بعد از اون فقط توی خونه بشینن همدیگرو نگاه کنن چون دیگه حرفی نمونده. هه هه! فکرشم بامزست.
لپ تاپ رو خاموش کردم و کوسن روی مبل رو زیر سرم جا دادم. چون صبح زود مامان آماده باش اعلام کرده بود، نتونسته بودم به اندازه ی کافی بخوابم. الانم چشمام رو به زور باز نگه داشتم، یه چرت نیم ساعته می چسبه.
گرمای مبل، خنکی کولر، آخ که چه کیفی میده اینطوری پاتو دراز کنی. هــــوم همه چی آرومه ... من چقدر خوشحالم!
_لنگتا جمع کن پاشو لباس بپوش.
نفهمیدم چی شد که یکهو پاهام توی هوا بودن و بعد افتادن روی زمین. آخی گفتم و صاف نشستم. آندیا بود.
_چرا؟ کجا میریم؟
_عارف زنگ زد گفت بریم خونشون.
_تو عروسشونی، منو کجا می بری؟ بزار بخوابم.
_باهوش، یادت رفته که سور و سات عروسی با توئه ها. می خوایم بریم اونجا که پسر عموش رو ببینیم.
با شنیدم حرفش، هوشیار شدم. خب پس بالاخره روز دیدار فرا رسید. تند از جلوی چشماش ناپدید شدم و رفتم توی اتاقم. یه مانتوی یاسی رنگ پوشیدم و بقیه ی لباسام مشکی بود. کرم ضد آفتاب و یه رژ هم زدم و زودتر از آندیا جلوی در بودم.
سوئیچ ماشین رو برداشتم و رفتم تا از توی پارکینگ درش بیارم.
نیم ساعت بعد یک عدد آندیا با عشوه در حالی که کوتاه ترین مانتوی توی کمدش رو پوشیده بود و شالش داشت می افتاد، اومد بغلم نشست. نگاهی بهش انداختم و از پشت عینک آفتابیم هم می تونستم آرایش غلیظش رو تشخیص بدم.
سری تکون دادم و ماشین رو به سمت خیابون روندم. دستم به طرف پخش رفت و آهنگ رو پلی کردم. با شنیدن آهنگ صداش رو بالا بردم و توی خیابون خلوت سه بعد از ظهر رفتیم تا برسیم به خونه ی عارف خان.
باور کن واسه توئه که بی تابم من
باور کن واسه چشماته بی خوابم من
باور کن که به داشتنت می بالم من
باور کن باور کن
جونمی، عمرمی، قلبمی، نفسی
بمونو تنهام نزار تو این بی کسی
می دونم می دونی عاشق چشماتم
باور کن بدجوری غرق نگاتم

///////////////////////////////////////////////////


ماشینو طبق آدرسی که آندیا بهم می داد توی خیابونا چرخوندم و بعد جلوی یه خونه ی ویلایی توقف کردم. یه خونه که به ظاهر قدیمی میومد، با در چوبی شکیل و عظیم و ساختمونی سفید سنگی. دزدگیر رو زدم و کیفم رو روی شونم انداختم، پست سر آندیا رفتم جلوی خونه و زنگ رو فشار دادم.
در باز شد. با وجود آیفون تصویری حتما ما رو دیده بودن. داخل یه حیاط که نمیشه گفت، یه زمین کوچیک شدیم که رو به رومون باغچه ی گل قرار داشت و سمت رایت هم پله ها بودن که به ایوون ختم می شدند.
ناخواسته به طرف بوته ی گل رز قرمز رفتم و با بینیم بوشون رو به ریه کشیدم. عطر فوق العاده ای داشتند. صاف ایستادم و با آندیا از پله ها بالا رفتیم. کفشامون رو داخل ایوون در آوردیم و توی جا کفشی گذاشتیم.
همون موقع در شیشه ای با نقش و نگارهای سنتی و رنگی جلومون باز شد و عارف با لبخند ازمون استقبال کرد. احوال پرسی ها شروع شد و ما رو به طرف پذیرایی برد.
از یه راهروی طولانی گذشتیم و بعد دست چپ آشپزخونه بود که اپن نداشت و دست راست هم یه سالن کوچولو با یه دست راحتی و تلویزیون. تابلوها و لوازمی که توی خونه استفاده شده بودن نشان دهنده ی سلیقه ی سنتی صاحب خونه داشتند. همه چیز چوبی یا گلی بود.
یه قسمت یه فرش دست بافت کوچیک رو به دیوار زده بودند که خیلی قشنگ بود. پذیرایی با یکی از همون درهای چوبی شکیل که بیرون خونه دیدیم با این تفاوت که شیشه های مربعی شکل داخل جای گرفته بود، از سالن جدا شده بود.
عارف در رو باز کرد و ما رو داخل دعوت کرد. نور این قسمت خونه از چراغ های زرد تامین می شد، برای همین انعکاسش روی مبل های سلطنتی طلایی خیلی فضا رو شاعرانه می کرد.
مانتو و شالمون رو روی جالباسی کنار در پذیرایی آویزون کردیم و مثل دخترای خوب نشستیم.
_خیلی خوش اومدین مخصوصا شما آویسا خانوم.
_ممنون، لطفا خانومش رو حذف کنید اینطوری راحت ترم.
_باشه، اتفاقا منم اینطوری راحتم.
_عارف پوران جون نیست؟
عارف نگاهی مملو از عشق به آندیا انداخت که باعث شد من سرم رو بندازم پایین و با گلدوزی روی لباسم ور برم. معلوم نیست چند ساله همدیگرو ندیدن که اینطوری چشماشون در میاد وقتی همو پیدا می کنن! تو رو خدا تمومش کنید دیگه. سرفه ی مصلحتی کردم که عارف سریع به خودش اومد و گفت:
_چرا اتفاقا، توی آشپزخونست با زن عموم الان میان.
_سری تکون دادیم و عارف مشغول پذیرایی از ما با شیرینی و شکلات شد. دعا می کردم توی این هوای گرم چایی نیارن که با دیدن سینی که توی دست خانومی بود و داشت وارد پذیرایی می شد، لبخندی زدم. کاش یه دعای دیگه می کردم!
خانوم قد کوتاهی که یه کوچولو تپل هم بود با سینی شربت داخل شد و ما به احترامش بلند شدیم. عارف سینی رو گرفت و اون خانوم هم اول رفت طرف آندیا، بغلش کرد و بهش خوش آمد گفت. حدس زدم که مامان عارف باشه.
_آویسا جان ایشون پوران جون هستن مامان عارف، پوران جون آویسا خواهر بزرگم.
پوران جون به طرفم اومد و با لبخندی که خیلی به دلم نشست باهام روبوسی کرد و خواهش کرد بشینم. همون موقع عارف سینی شربت رو جلوم نگه داشت و منم با کمال میل برداشتم. لیوانش سرد بود و وقتی اولین قلپ رو خوردم جیگرم حال اومد. اوخیش، خدا بهت سلامتی بده زن.
آندیا در مورد خرید امروز با پوران جون و عارف صحبت می کرد و منم در سکوت شنونده بودم، در اصل نقش هویج جمع رو بازی می کردم. دوباره مشغول بازی با گلدوزی های ظریف روی لباسم شدم که آستینش از ساعد تا مچ کلوش می شد و رنگش کرم بود. یقش مربع بود و یه کم باز.
سرم رو آوردم بالا و خانومی رو دیدم که توی درگاه ورودی ایستاده و به من نگاه می کنه. هل شدم. انگار یه عالمه شکلات برداشته باشم و اونم مچم رو گرفته. از جام بلند شدم که حرف بقیه هم قطع شد و به من نگاه کردن. رد نگاهم رو که گرفتن، اونا هم بلند شدن و پوران جون گفت:
_نغمه جان بیا بشین.
اون نغمه خانوم هم اومد طرف ما و لبخند زیبایی زد. فکر کردم الان میره طرف آندیا اما اومد طرف من. سرجام خشک شدم، نمی دونم چرا اینقدر ازش می ترسیدم، بیچاره اصلا ترسناک نبود اما قلبم عین گنجیشک می تپید. جلوم ایستاد و با حالت سئوالی به پوران جون نگاه کرد. نمی دونم این کار دلیرانه رو چطوری انجام دادم، ولی قبل از اینکه پوران جون چیزی بگه خودم دستم رو جلو بردم و گفتم:
_سلام، آویسا هستم خواهر آندیا.
یه تای ابروش رو داد بالا و لبخندش عریض تر شد. لب که باز کرد، همه ی ترسم ریخت.
_سلام عزیزم، منم زن عموی عارفم.
صداش ... صداش نمی دونم چی داشت اما خیلی گرم و دلنشین بود. انگار تمام وجودم گوش شده بود و می خواستم بازم حرف بزنه. آروم گفتم:
_خوشوقتم از آشناییتون.////////////////////////
_منم همین طور عزیزم.
به طرف آندیا رفت اما من هنوزم مبهوت سر جام ایستاده بودم و بهش خیره شدم. چقدر مهربون، چقدر خوش قلب، هیچ نظری ندارم که چطوری این صفات رو حدس زدم اما فقط می دونم که این زن خیلی پاکه. با شنیدن اسمم از طرف آندیا حواسم جمع شد و نشستم. ولی دست از نگاه کردن به نغمه خانوم برنداشتم.
پا رو پا انداختم و شروع به آنالیز کردن چهرش کردم. قدش مثل پوران جون کوتا بود اما تپل تر. لباسش یه بلوز خاکستری با شلوار مشکی که خط اتوش هندونه رو قاچ می کرد، بود. موهاش رو ساده پشت سرش جمع کرده بود و رنگشونم شاه بلوطی بود. چشماش مشکی بودن و پوستش سفید. توی صورتش هیچ نقصی نبود و می تونم بگم موقع جوونیش خوب مالی بوده. از اون خوشگلایی که زود بردنش.
بنده خدا هر چند وقت به من نگاه می کرد و وقتی چشمای خیره ی من رو به خودش می دید لبخند می زد اما من از رو نمی رفتم و همین طور زوم بودم. یه وقت فکر نکنه من خلما، اما دست خودم نیست خیلی به دلم نشسته. با ضربه ای که به شونم خورد مجبوری نگاهم رو گرفتم و با آندیا زل زدم.
_چیه؟
_کجایی تو؟
_بغلت نشستم دیگه کوری؟
_بی ادب، اون شربتت رو کوفت کن می خواد لیوان ها رو جمع کنه.
بیشتر از نصف شربت مونده بود که یک نفس سر کشیدم و لیوانش رو توی سینی گذاشتم. وقتی عارف از پذیرایی خارج شد متوجه ی نغمه خانوم شدم. حالا اون بود که با لبخند داشت نگاهم می کرد. فکر کنم نتونستم خانوم بودنم رو رعایت کنم. مامان خیلی سفارش کردا اما نمی تونم یه گوشه بشینم و تظاهر کنم دختر خوب و گل خانوادم، اصلا به نشستن زیاد آلرژی دارم.
ایندفعه پوران جون و نغمه خانوم داشتن از لباساشون حرف می زدن و آندیا هم می پرید وسط نظر می داد و من همچنان هویچ بودم. عارف با خستگی وارد شد و رو به نغمه خانوم گفت:
_هر چی می گردم توی خونه نیست، حیاطم صداش می کنم جواب نمیده.
نغمه خانوم گفت:
_ وا... منم توی کارش موندم، معلوم نیست دوباره کدوم سوراخ موشی رو پیدا کرده رفته توش قایم شده!
_حالا من چیکار کنم؟
_هیچی پسرم بشین بالاخره خودش میاد.
نمی دونستم دارن درباره ی کی حرف می زنن اما چیزی که خیلی داشت بهم فشار می آورد ایندفعه کنجکاوی نبود بلکه دستشویی بود! با اشاره از آندیا خواستم بیاد نزدیک تر و بعد توی گوشش آدرس دستشویی رو پرسیدم. میگم آدرس فکر نکنید همین بیرون برم پیداش می کنما، نه کلی خونشون پیچ در پیچه.
با ببخشیدی از جام بلند شدم و رفتم بیرون پذیرایی. خب گفت سمت چپ بعد از ستون دو تا دره که یکیش دستشوییه. سالن کوچیک رو رد کردم، سمت راست همون راهرویی بود که ازش داخل شدیم، سمت چپ رفتم و دنبال ستون گشتم، اما اینجا هر چی بود غیر از ستون!
چیزای جالبی هم این وسطا پیدا کردم، مثل یه مجسمه ی بزرگ از آرش کمانگیر، یه تابلو نقاشی از فصل پاییز، یه تار که روی دیوار بود و یه گلیم با چند تا پشتی. تندم گرفته بود بدجور واسه همین نتونستم با دقت به همشون نگاه کنم، سر چرخوندم و دور تا دورم رو دیدم.
اینجا پنج تا دره، کدومش دستشوییه؟ مجبورم یکی یکی دراشون رو باز کنم.اولی اتاق خواب بود که فکر کنم مال عارفه، دومی کتابخونهف سومی ... آهان! دستشویی. با خوشحالی رفتم داخل و کارم رو انجام دادم.
وقتی اومدم بیرون در رو بستم و متوجه ی سمت راست دستشویی شدم. خدا بگم این آندیا رو خفه کنه، دختره همچین گفت ستون که فکر کردم باید وسط خونه باشه، حالا اینجا چی داریم؟ یه ستون که توی دیواره!
دقیقا دو تا درم هست که خب اولیش مشکلم رو حل کرد. یکهو احساس لرز کردم. برگشتم و متوجه ی پرده ی حریر سفیدی شدم که داشت تکون می خورد. حالا که از دست فشار دستشویی خلاص شدم، فشار فضولی داره بهم غلبه می کنه.
آروم رفتم طرف پرده و کنارش زدم. کنار زدن همانا و باز شدن دهن من از تعجب همان!

چیزی که پشت پرده دیدم ماورای زیبایی بود، دقیقا مثل این بود که یه تیکه از زمین بهشت افتاده باشه روی زمین و من چقدر خوش شانسم که دیدمش. در شیشه ای رو که لاش باش بود کامل باز کردم و داخل چارچوبش ایستادم. چند پله پایین تر یه باغ بزرگ بود که تهش به خاطر پیچش درختا توی هم دیده نمی شد. حالا منظور عارف از حیاط رو می فهمم، مطمئنا منظورش اون تیکه زمین کاشی شده جلوی خونش نبوده، منظورش این باغ بود.
الان اگه بخوام بدون اجازه برم بیرون زشت نیست؟ حرفا می زنما! خب معلومه که زشته، ولی دست خودم نیست نمی تونم جلوی این حس سرکشم رو بگیرم و نرم بیرون. بوی درخت ها و گل ها از همین جا داره مستم می کنه. یه نگاه به راهروی پشت سرم انداختم، بی خیال، دیگه فامیل شدیم فوقش اینه که یه چپ بهش نگاه کنن که اونم از شخصیت عارف و مامانش بعیده.///////////////////////////
با فکر راحت از بابت اینکه بعدا وجدانم یقم رو نمی چسبه، از پله پایین رفتم و با اولین قدم متوجه شدم کفشم اون طرفه. لعنت! باید پا برهنه برم؟ زمین جلوم کاشی های کوچیک و برجسته داشت و مسیر تا آخر باغ همین طور مشخص بود. بی خیال کفش شدم و با همون جوراب رنگ پای نازک قدم های بعدی رو برداشتم.
جلوی من باغچه هایی بودن با گل های مختلف که حدود هر قسمت هر گل با گل دیگه به وسیله ی سنگ های نسبتا بزرگی مشخص شده بود. یه گوشه نزدیک دیوار سبزی کاشته بودن که مطمئنا کار پوران جون بود. ما چون خونم آپارتمانی بود مامان گل هاشو توی تراس نگه می داشت و فقط گلدون های سرخس و درخچه هاش رو توی حیاط می زاشت. همیشه دلم می خواست همچین باغی داشته باشم، پر از گل و درخت که موقع بازنشستگی فقط خودمو مشغول اینا کنم.
بوته های گل رز در رنگ های سرخ و سفید و صورتی، گل لیلیوم سفید و زرد، گلدون های بزرگ توت فرنگی که آدمو به هوس می انداخت. درخت آلوچه و زرد آلو که میوه هاش رو تقریبا چیده بودند. یه طرف دیوار پوشیده از گل کاغذی سرخابی بود که انبوه کرده بود. خدایا، این همه زیبایی کنار همه تا حالا کجا بود؟ چطور آدم این چیزا رو ببینه و تو رو شکر نکنه؟ خدایا ممنونم که بهم چشم دادی تا رنگ ها رو ببینم و شاهد لطافت گل ها باشم.
داشتم همین طور زمزمه می کردم که متوجه ی یه مبل حصیری خوشگل زیر درخت ها شدم. درخت بالاش آلوچه بود که ناجور داشت بهم چشمک می زد. منم می میرم برای ترشیجات، وای دیگه نمی تونم خودمو کنترل کنم. یه دونه حلاله!
قسمت پایین درخت خالی شده بود و تعدادی بروی شاخه های بالاتر مونده بود. چند بار پریدم اما دستم به اون شاخه ی پر بار نرسید. حالا چیکار کنم؟ این طرفا سنگ بزرگ هم نبود که بزارم زیر پام. یه دور درخت رو دور زدم و جلوی مبل ایستادم.
یه نگاه به مبل، یه نگاه به آلوچه ها و یه نگاه به هیکلم انداختم. ازشون نمی تونم بگذرم مخصوصا الان که دیگه آب دهنم هم راه افتاده. فکر نکنم اگه برم بالای مبل بشکنه، وزنی ندارم که عین پر کاه می مونم.
با اعتماد به نفس زیاد دو تا بالش های کوچیک که روی مبل بود رو کنار زدم و رفتم روش ایستادم. ارتفاعش خیلی خوب بود و اگه کمی روی نوک انگشتم می ایستادم می تونستم شاخه رو بگیرم. یه خرده دیگه مونده، آهان، یه ذره، چرا اینقدر انگشتام کوتاهه؟! ایول گرفتمش.
با یه دست شاخه رو محکم عین بچم نگه داشته بودم که در نره و با دست دیگم مشغول چیدن آلوچه ها. دونه به دونه می چیدم و توی دهنم می ذاشتم. هستش مجبوری تف می کردم روی زمین کنار درخت. وای خدا حسابی ملچ ملوچم به راه بود و صفایی می کردم که اون سرش نا پیدا. مامان همیشه بهم می گه تو حامله نیستی اما ویار ترشیت همیشه به راهه. منم می خندیدم و بیشتر ترشی می خوردم.
از بچگی لواشک و اخته خمس و ترشی های خونگی با غذا رو می پرستیدم. سیب سبز ترش و آلوچه هم جزو میوه های مورد علاقم هستند.
فکر کنم فقط چند تا مونده بود که شاخه لخت بشه. اونا رو هم یکهو چیدم و توی مشتم گرفتم. شاخه که از دستم رها شد، شیش تا آلوچه ی توی دستم رو انداختم توی دهنم و شروع کردم به مزه کردن. سرم رو داشتم می چرخوندم تا برم پایین مبل که نمی دونم چرا پام پیچید توی اون یکی پا و به طرف زمین سقوط کردم.
از ترس آلوچه ها رو توی دهنم محکم نگه داشتم و چشمام رو بستم که خوردم زمین! آخ مادر! خیلی درد داره! فکر کنم عمل بینی لازم شدم ... با این وضعی که افتادم زمین ... چقدرم سفته لامصب ... آسفالته انگار.
همین طور با دهن پر داشتم اینا رو زمزمه می کردم و بعد از هر جمله ناله می کردم. یه دستم به کمرم بود و یه دستم هم روی بینیم و ماساژش می دادم. اصلا نمی تونستم بلند بشم، پاهام توی هم پیچ خورده بودن و منم سرم رو گذاشته بودم روی زمین سفت و آخ و اوخ می کردم.
یکهو زمین زیرم شروع کرد به تکون خوردن! جلل خالق! آخر زمان شده؟ زمین چرا داره تکون می خوره؟ آروم سرم رو بلند کردم و با ترس اول لای یدونه چشمم رو باز کردم. یادمه سنگ های مسیر قهوه ای و کرم بودن اما الان طوسیه. لابد کور رنگی گرفتم با این ضربه ی شدید که به سرم خورده!
اون یک چشمم رو هم باز کردم و به زمین نگاه کردم. کاملا طوسی بود و یه جورایی شبیه پارچه ای که چین خورده باشه. وا! یعنی چی خب؟ فاصله ی چشمم تا زمین سه سانت بیشتر نبود که دوباره تکون خورد و ایندفعه شدیدتر. با ترس و لرز سرم رو بالاتر گرفتم و نگام خورد به یه جفت چشم طوسی که خیره شده بودن به من!


دارم خواب می بینم! چه خواب عجیبی هم هست. من با دهن پر از آلوچه افتادم روی یه پسر که بدنش به سختی سنگه و داره با چشمای طوسیش که عین گربست منو نگاه می کنه. توی صورتش هیچ حالتی از خشم یا خنده نبود. اصلا صورتش حالت خاصی نداشت و همین باعث می شد که احساس بدی پیدا کنم.//////////////////////////
با تکونی که خوردم تازه فهمیدم خواب نیستم و صد در صد مغزم فعاله. پس یعنی واقعا روی یه پسر افتادم؟! خدا مرگم بده پس عفتم کجا رفته؟ وای الان این می گیره منو می زنه. ناگهان پسره یه تکونی به خودش داد و خواست نیم خیز بشه که فشار عجیبی از شوکه شدم بهم وارد شد و حواسم نبود که دهنم پره.
خواستم داد بزنم بگم تکون نخور کمرم درد می کنه که به خاطر شدت صدام و هل کردن، هر چی آلوچه توی دهنم بود پرت شد توی صورت پسره! الان خیلی دوست داشتم بازی بچگیم رو وقتی یه کار اشتباه می کردم انجام بدم. دستم رو بگیرم جلوی چشمام و چون جایی رو نمی بینم فکر کنم که دیگران هم منو نمی بینند.
اما الان بزرگ شدم و همه ی اینا واقعیه، پسره منو می بینه. کاش نامرئی می شدم. با ترس به صورتش که حالا جمع شده بود و چشماشم بسته بود نگاه کردم. بهتره سوسول بازی رو بزارم کنار و خودم بلند بشم تا سرم رو به باد ندادم.
یه دستم به کمر و یکی هم به زانوم گاماس گاماس از روی تنه ی پسره خودمو سر دادم پایین و بعد از روی زمین بلند شدم. وای ننه، کمر نموند واسم.
سعی کردم صاف بایستم اما هنوز قوز داشتم و بدجوری هم درد می کرد. لبم رو به دندون گرفتم و به پسره نگاه کردم. هنوز سر جاش نشسته بود و حالا پشتش به من بود. یه قدم به عقب برداشتم و ازش فاصله گرفتم، بالاخره احتیاط شرط عقله.
تمام حرکاتش رو ریز به ریز توی حافظم ثبت می کردم. دستش رو برد طرف صورتش و آلوچه هایی که تقریبا توسط دندون های من جویده شده بودن رو از روی صورتش به پایین پرت کرد بعد با یه دستمال که از جیب شلوار ورزشیش در آورد قشنگ صورتش رو پاک کرد. من که بودم با مواد ضدعفونی کننده سه بار صورتم رو آب کشی می کردم. اونجوری که این پسره قیافش رو جمع کرده بود معلوم بود که حسابی چندشش شده.
یک ضرب از جاش بلند شد که من یه قدم به عقب پریدم و دستم رفت روی قلبم. می خوای تلافی کنی خواهشا سکته نده! هنوز پشتش به من بود و با دستش خاکای لباسش رو می تکوند. از پشت به هیکلش نگاه کردم. چهارشونه بود و تی شرتش یه مقدار خیس که به تنش چسبیده بود. شلوار ورزشی مشکی با تی شرت طوسی حسابی فیت بدنش بود و برای یه لحظه ی کوتاه وسوسه شدم از پشت بغلش کنم.
خدا مرگت بده دختر چشم پاک مردم رو اینطوری اخفال می کنی! ایــــش!
برگشت سمتم و یه نگاه سرد بهم انداخت و بعد ام پی تری که تا حالا متوجهش نشده بودم رو از جیبش خارج کرد و سیمی که انتهاش به دو تا گوشاش می رسید رو ازش بیرون کشید. داشته آهنگ گوش می داده؟ خوبه دیگه، منظره ی عالی، آهنگ عالی، آقا واسه خودش کیف می کرده، اصلا به من چه؟ همین که منو نیاد بخوره کلاهمو می ندازم هوا.
ام پی تری رو گذاشت توی جیبش و دست به سینه به من نگاه کرد. چشماش سگ داشت لامصب! زبونم بند اومده بود و نمی تونستم نگاهمو ازش بگیرم. موهای مشکیش از جلو خیس بود و به پیشونیش چسبیده. جذبه ای که داشت رو تا حالا توی هیچ مردی به جز بابام ندیده بودم. انگار می خواست منو دعوا کنه که اینطور ازش می ترسیدم. شانس آوردم داشته آهنگ گوش می داده و حرفام و ناله هام رو نشنیده.
_آویسا؟ کجایی؟
خدا رو شکر یکی منو صدا کرد تا بتونم به طرف دیگه ای نگاه کنم، اگه نه که تا صبح جادوی طلسم چشماش می شدم. برگشتم طرف خونه و آندیا رو دیدم که جلوی در ایستاده و به اطراف نگاه می کنه.
هوا یه خرده تاریک بود و به خاطر اینکه لا به لای درخت ها بودیم دید مناسبی نداشت. باید یه عذرخواهی بکنم و برم تا بیشتر از این برای خودم دردسر درست نکردم.
برگشتم طرف آقای خوش تیپ که دیدم خیره شده به من. پلک نمی زنه؟ چرا اینقدر شبیه مجسمست؟
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و با خجالتی که نمی دونم از کجا پیداش شد، سر به زیر گفتم:
_ببخشید که افتادم رو ... روتون، دردتون که نیومد؟
همون طور داشت نگاه می کرد، زبون نداری؟ چون قدم ازش کوتاه تر بود سرش به طرف پایین خم شده بود. بی خیال پسره لاله. شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_اگه نمی تونید جواب بدید اشکالی نداره، صدام می کنن پس خداحافظ.
با دستم براش بای بای کردم که قشنگ بفهمه دارم میرم، طفلک دلم سوخت با این قیافه ی خوشگل با اون اندام توپ و عضله هایی که چند دقیقه ی پیش فهمیدم چقدر سفتن، حیفه که نمی تونه حرف بزنه.///////////////////////
سرم رو تکون دادم تا بیشتر از این منحرف نشم، چی معنی داره من راجع به قیافه و اندامش نظر بدم؟ شاید زن داشته باشه اونوقت اصلا کارم درست نیست. با قدم های آروم به طرف در رفتم که همون موقع چراغ های حیاط روشن شدن و آندیا منو دید.
با عجله به طرفم اومد و با نگرانی و عصبانیت گفت:
_معلوم هست کجایی؟ چرا شل می زنی؟
_مهلت بدی میگم، اول بیا بریم بالا من بشینم.
زیر بغلم رو گرفت و من تازه متوجه ی درد مچ پام شدم که به کمرم اضافه شده بود. قبل از اینکه از پله ها بالا بریم یه نگاه به عقب کردم و اون پسره رو دیدم که روی مبل حصیری نشسته بود و داشت به مسیر رفتن من نگاه می کرد.
آندیا کمکم کرد تا سالن برم و روی یک از راحتی ها نشوندتم. پوران جون و نغمه خانوم با نگرانی بهم نگاه کردنو عارف هم رفت تا برام آب بیاره. با شرمندگی که سعی می کردم توی چهرم و توی صدام باشه ماجرا رو تعریف کردم به جز قست آلوچه خوران و اون پسره. فقط گفتم پام به لبه ی یکی از سنگ های کنار باغچه گیر کرد و افتادم. کمرم هنوز صاف نمی شد و مچ پام هم وقتی تکونش دادم و دستی بهش کشیدم متوجه شدم کبود شده.
لیوان آب رو از عارف گرفتم و تشکر کردم. قورت قورت داشتم می خوردمش که صدای غریبه ای گفت:
_مامان من دارم میرم دوش بگیرم، بعد حاضر میشم که بریم.
لیوان رو دادم پایین و دنبال صدا گشتم. به جز ما اون پسره لال هم بود اما خبری از شخص غریبه نه. با تعجب به پسره نگاه کردم که متوجه شدم روی صحبتش با نغمه خانومه. پسره نغمه خانوم اینه؟ حرف عارف مجال فکر کردن بیشتر رو بهم نداد.
_برات حوله گذاشتم داداش.
_مرسی.
وا! این که حرف می زنه! یعنی لال نیست؟ پس چرا جوابم رو توی حیاط نداد؟ پسره ی نکبت منو مچل خودش کرد.
_آراد جان بازم رفتی دویدی؟
_اعصابم خرد بود می خواستم آروم بشم.
نغمه خانوم سری تکون داد و اون پسره یا همون آراد هم رفت به طرف یکی از اتاق ها. با بهت به طرف آندیا برگشتم و با چشم و ابرو اومدن پرسیدم اینجا چه خبره؟ اشاره کرد که بعدا میگه و بعد رو به عارف و بقیه گفت:
_خب، شرمنده با زحمت دادیم دیگه دیر شده باید بریم.
_کجا آندیا جان، شام بمون عزیزم.
_نه پوران جون، آویسا هم حالش خوب نیست دیگه بریم.
_مگه من می زارم؟ عارف به پدر و مادر آندیا خبر بده شام اینجا هستن، منم برم برای آویسا جان کرم و کیسه ی آب گرم بیارم.
نمی خواستم اینجا بمونم اونم با این وضعم. دلم خونه رو می خواست. عاجزانه نگاهی به آندیا کردم که محلم نداد و لبخندی به پوران جون زد. خدایا ما رو با کی یار کردی؟ این که معلومه از خداشه شام اینجا بمونه، بهش تعارف کنن شب رو هم می مونه.
هر چی من اصرار کردم که بهتره بریم، پوران جون و عارف نذاشتن و به زور ما رو بردن توی پذیرایی. پوران جون به نغمه خانوم هم گفت که شام بمونن و اونم به شوهر زنگ زد که بیاد اینجا. مهمونی داشت شلوغ می شد و من ناجور احساس غریبگی می کردم.
پوران جون کیسه ی آب گرم رو پشتم بین کمر و مبل گذاشت و من بهش تکیه دادم، کرم رو هم داد تا به مچ پام بمالم. وقتی فهمیدم کرمش از روغن شتر مرغ درست شده و برای کبودی و استخوون درد خوبه ازش یه دستکش خواستم چون دلم نمی خواست دستم بهش بخوره و حالم بد بشه.//////////////////
آندیا با پوران جون و نغمه خانوم توی آشپزخونه بودن تا شام رو درست کنن و من خیلی عذر خواهی کردم که نمی تونم کمک کنم. برای اینکه عذاب وجدان نگیرم خودمو به راحتی های توی سالن که نزدیک به آشپزخونه بود رسوندم و خواستم که حداقل سالاد رو درست کنم.
کنار آشپزخونه یه میز غذاخوری هشت نفره بود که روی یکی از صندلی هاش نشستم و آندیا بساط خیار و گوجه و کاهو رو آورد تا خرد کنم. با اشتیاق مشغول شدم.
عارف گفت که باباش با عمو تا یک ساعت دیگه می رسن و خودشم رفت بیرون تا نوشابه و زیتون بگیره./////////////////////
داشتم خیارها رو تقریبا متوسط برای سالاد فصل خرد می کردم که دستی اومد طرفشون و یه قاچ بزرگ رو از توی دستم کشید بیرون. با تعجب سر بلند کردم و دوباره نگاهم به نگاه های طوسی آشنا گره خورد.

 

 



خیار رو توی دهنش گذاشت و رفت روی مبل نشست. با کنترل مشغول عوض کردن کانال ها شد. موهاش هنوز مرطوب بودند و نامرتب روی پیشونیش ریخته شده بود. آدم دلش می خواست توشون چنگ بندازه.
سرم رو پایین گرفتم و گوجه ها رو خرد کردم. اگه این آراد پسر نغمه خانوم باشه، پس پسرعموی عارفه و به احتمال نود و نه درصد این همون پسرعموییه که قراره توی کارهای جشن باهام همکاری کنه. بلا به دور، من با این شیشه ی مربا که اینطوری روی مبل پخش شده برم عروسی طراحی کنم؟ صد سال سیاه حاضر نیستم.
درست کردن سالاد تموم شد. هر بار که سرم رو بلند می کردم آراد رو توی یه ژست می دیدم، یه بار پا روی پا، یه بار بالش توی دست، یه بار بالش زیر سر، یه بار دراز کشیده، کلا پسره توی هیچ حالتی آرامش نداشت.
پوفی کردم و کیسه آب گرم رو از پشتم برداشتم تا بلند بشم. کمرم به زور صاف شد و با آخ آرومی ایستادم. باید ظرف رو می بردم توی آشپزخونه، مچ پام رو آروم روی زمین گذاشتم که دردش حالا کمتر شده بود. این روغن شتر مرغ هم درجا تاثیر کرد.
خواستم یه قدم دیگه بردارم که ظرف سالاد جلوی چشمم از روی میز بلند شد و معلق توی هوا موند. چشمام گرد شدند و به رو به روم نگاه کردم. آراد ظرف رو گرفته بود توی دستش و با پوزخندی به طرف آشپزخونه رفت.
تو که می خواستی کمک کنی دیگه اون پوزخندت چی بود؟ لجم در اومد. یعنی مسخرم کرد؟ آره دیگه دختر کجای کاری؟ ناسلامتی موقع خوردن آلوچه منو دیده و افتادم روش. الانم پوزخند می زنه که منو به یاد اشتباهم بندازه.
هه، فکر کرده من آدمیم که به روی خودم بیارم؟ بی خیال سر جام نشستم و کیسه رو پشتم تنظیم کردم. به تلویزیون نگاه کردم. این پسره داشته کانال مد رو نگاه می کرده؟ البته قسمت لباسای مردونه بود و به درد من نمی خورد.
سرم رو چرخوندم و آراد همون موقع از آشپزخونه خارج شد و توی دستش یه دسته ی کوچیک کاهو بود. بمیری، اینقدر بامزه هر برگش رو می کند و می ذاشت دهنش که دلم آب شد. نامرد اصلا به روی خودش نیاورد.
با نگاهی حسرت بار به کاهو ها که چطور می رفتن توی دهن اون ظالم خیره شدم. من دلم کاهو می خواد. آندیا رو صدا می کنم بهش می گم یکم واسم بیاره.
آراد بهم نگاهی انداخت که صدا توی دهنم موند. آخه چرا با دیدن چشماش اینجوری قفل میشم؟ انگار دکمه ی خاموش کنم رو زده باشه. با دهن نیمه باز بهش نگاه کردم که از جاش بلند شد و جلوم ایستاد.
یه برگ از دسته ی کاهو رو کند و گرفت جلوم. انگار داره نسیه میده، خب بیشتر می دادی چیزی ازت کم می شد؟ اصلا این که حواسش به من نبود پس چطوری فهمید من کاهو می خوام؟ ذهن می خونه؟!
بی خیال یه برگ هم از دست این بشر غنیمته. برگ کاهو رو از دستش گرفتم و آروم گاز زدم. وای خیلی تازه و ترد بود. تا آخرش خوردم اما آراد هنوز جلوم ایستاده بود. سرم رو گرفتم بالا و دوباره نگاهش کردم که یه برگ دیگه رو جلوم گرفت.
بازم ازش گرفتم و خوردم. دوباره یه برگ دیگه. وا! خب چرا چند تا رو نمیده دست خودم که بخورم؟
وقتی دید نمی گیرم کاهو رو جلوی صورتم تکون داد که بیشتر تعجب کردم. این فکر کرده من دور از جون حیوون خونگیشم که اینطوری بهم غذا میده؟
از شکمو بودنم عاصی شدم. کاهو رو از دستش کشیدم بیرون و گذاشتم توی دهنم که باعث شد لبخند کم رنگی روی لباش بشینه. آهان، پس بلده لبخند بزنه؟ من فکر کردم با خنده غریبست.
خلاصه مثل اون تبلیغ پفیلا، یک من و یکی آراد دسته ی کاهو رو تموم کردیم و مغزش رو هم نصف نصف خوردیم. خوردنم که تموم شد لبخندی بهش زدم و تشکر کردم. اونم سری تکون داد و خواست بره که یکهو ایستاد. برگشتم به آراد و بعد به مسیر نگاهش، نگاه کردم که دیدم نغمه خانوم توی درگاه آشپزخونه ایستاده و به ما لبخند می زنه.
وای الان مادرش حرفی نزنه. نه انگار مسئله ای نیست چون خیلی خونسرده، آراد هم آروم از کنار مادرش رد شد و چشمکی بهش زد. نغمه خانوم به طرفم اومد و گفت:
_پات چطوره دخترم؟
_بهتره، ممنون.
_آراد که اذیتت نکرد؟
_نه این چه حرفیه، اتفاقا اصلا حرف نمی زنن با من.
_کلا زیاد زود جوش نیست، اما با کسایی که راحت باشه خیلی شوخی می کنه.
سری تکون دادم و اون رفت. پس با من راحت نیست. خب نبایدم باشه، همش یه ساعته منو دیده چطوری باید راحت باشه؟ داشتم با خودم فکر می کردم که آندیا اومد و گفت که شام کوکوی مرغ با ماکارونی درست کردن.
به به، بوش هم در اومده و روده کوچیکه زره جنگیش رو برای مبارزه با روده ی برزگ پوشیده. داشتم به آندیا می گفتم بعد از شام زود بریم که صدای در اومد و بعد از توی راهرو عارف و دو مرد دیگه اومدن داخل.
با کمک آندیا از جام بلند شدم و عارف پدر و عموش رو معرفی کرد، منم باهاشون احوال پرسی کردم. آراد و بقیه هم از آشپزخونه بیرون اومدن و سلام کردن.
بعد از مدتی که برای شکم من خیلی زیاد بود همه دور میز نشستیم و غذا رو آوردن. وای که اینا چه کردن، همه رو دیوونه کردن با این دیس های ماکارونی و کوکو. سعی کردم زیاد با اشتها به غذاها نگاه نکنم که نگم دختره از قحطی اومده. آندیا توی بشقابم یه برش کوکو و دو تا کفتگیر ماکارونی گذاشت و منم بعد از زدن سس قرمز مشغول خوردن شدم.
خوشبختانه همیشه آروم غذا می خوردم و بلد بودم آبرو داری کنم. مزه ی همه چیز عالی بود مخصوصا سالاد که خودم درست کردم. چشمم به ظرف دو تیکه ای افتاد که یه طرفش ترشی مخلوط و طرف دیگش یه نوع ترشی با آلوچه بود که تا حالا نخورده بودم.
ظرف دقیقا سمت راست من بود و کمی دور که مجبور می شدم دستم رو دراز کنم. خواستم ظرف رو بردارم که همزمان با من دست دیگه هم اون طرفش رو گرفت و کشید. سرم رو بالا آوردم و چشمای آراد رو دیدم که خیلی به من نزدیکن.
این پسره دقیقا کنار من نشسته بود! پس چرا من نفهمیدم؟ خب باشه، می دونم، اینقدر که حواسم به خوردن بود متوجه نشدم. همچین هم با اخم داشت به دستم نگاه می کرد که انگار پولش رو دارم از دستش می کشم بیرون.
ولی با ترشی جماعت شوخی ندارم. دستم رو محکم گرفتم و ولش نکردم. اون ظرف رو کشید و من هم محکم تر به طرف خودم کشیدمش. نخیر، آقا نمی خواست ول کنه.
بازی همین طور ادامه داشت و یکی من می کشیدم، یکی آراد. هیچ کدوم هم حاضر نبودیم بزاریم اون یکی برنده بشه. با هر چی توان که داشتم ظرف رو کشیدم طرف خودم که اون دست دیگش رو گذاشت روی ظرف و مطمئنم عمدا گذاشت روی دست من.
دستش داغ بود و نزدیک بود جیغ بزنم و بگم سوختم! گرماش خیلی عجیب بود و من شوک زده ظرف رو رها کردم که اونم نامردی کرد و ظرف رو محکم توی دستش نگه داشت. قاشق ترشی رو برداشت و با آرامش مشغول ریختن ترشی مخلوط توی ظرفش شد. بعد هم قاشقش رو پر از غذا کرد و گذاشت دهنش.
نزدیک بود بغض کنم. خیلی بده. پسر بد. ترشیم رو گرفت. همین طور نگاهش کردم که متوجه شدم هیچ صدایی جز برخورد قاشق و چنگال آراد نمیاد. سرم رو چرخوندم و دیدم همه از غذا دست کشیدن و دارن به ما نگاه می کنن!
آبروم رفت. حتما دیدن که چطوری سر ترشی کشتی می گرفتیم. برای اینکه بیشتر از این خودمو ضایع نکنم مشغول خوردن شدم. بقیه هم شروع کردن اما صدایی از کسی بلند نمی شد.
ظرف ترشی اینبار خیلی نزدیکم بود اما بدگمانی که به آراد داشتم نمی ذاشت دستم رو ببرم جلو. غذا دیگه برام مزه نداره. همه حواسشون به غذاشون بود و عارف هم داشت با بابا و عموش حرف می زد.
به قدری سریع دستم رو بردم طرف ظرف گرفتمش که برای یه لحظه فکر کردم مگه طلاست؟ به خدا از طلا هم بیشتر برام مهمه. یه نگاه مشکوک به آراد انداختم که زیر چشمی منو می پایید. به خدا اگه ایندفعه بخوای ترشیم رو بگیری ظرفش رو می کوبم توی سرت، چشمت به سهم خودت باشه، ایـــــش!
قاشق ظرف رو برداشتم و به دو تا نوع مختلفش نگاه کردم. حالا کدومو بردارم؟ ترشی مخلوط رو که همیشه مامان درست می کنه، این آلوچه های له شده رو که هسته هم توشون هست و یه چیزایی که نمی دونم چین رو بردارم که تنوع بشه.
دو تا قاشق خالی کردم گوشه ی بشقابم که صدای آروم پوزخندی رو از سمت راستم شنیدم. ای کوفت، مرض، درد! رو آب بخندی! حتما چون من آلوچه رو انتخاب کردم پوزخند زده. به تو چه؟ همش رو هم می خورم به کوری چشم تو!
تا آخر غذا دیگه تنشی بین من و آراد نبود. بعد از شام هم یه چایی خوردیم و خداحافظی کردیم. عارف گفت که چون امروز نشد درباره ی جشن صحبت کنیم، فردا میان دنبالمون تا برای ناهار بریم بیرون و حرف بزنیم. بعد با هم پچ پچ می کردن که من خیلی اتفاقی متوجه شدم که آراد هنوز نمی دونه قراره دو نفره جشن رو راه بندازیم.
به عنوان همکار چند هفته ای اصلا ازش خوشم نیومد، اخلاقش مثل ماموت عصر یخ بندانه، خشک و بداخلاق و بدعنق. بیچاره زنش!
موقع برگشت آندیا رانندگی می کرد و من توی فکر بودم. این مرد جذاب چشم طوسی با اون هیکل ورزشکاریش خیلی ... خیلی غیر قابل تحمل بود. نمی چطور به یاد الکس افتادم. همین قد بلند با همین اندام، اما چهره ی بور که تضاد کاملی با موهای مشکی و پوست گندمی آراد داشت. سرم رو تکون دادم تا بیشتر از این بهشون فکر نکنم. خیلی زود به خونه رسیدیم و من اینقدر خسته بودم که یکراست به اتاقم رفتم و جنازه وار روی تخت افتادم. خواب منو در آغوش گرفت و دیگه نذاشت به کسی یا چیزی فکر کنم.

 


//////////////////////فصل نهم: جدال///////////////////


پشت یه میز چهار نفره توی یه رستوران درجه یک نشسته بودیم و منتظر نفر چهارم که دقیقا چهارده دقیقه تاخیر داشت. وقتی گارسون اومد تا سفارش بگیره، گفتیم منتظر کسی هستیم که البته حرف دلم نبود چون از صبح فقط یه لقمه نون و پنیر خورده بودم و داشتم از گشنگی می مردم.
آندیا و عارف با هم حرف می زدن و صدای خندشون یه جورایی سیستم عصبیم رو بهم می ریخت. گشنگی نمی ذاشت خوش اخلاق باشم و هم پاشون بخندم. صندلی من طوری بود که رو به پنجره ی بزرگ رستوران نشسته بودم و رفت و آمد مردم و ماشین ها رو تماشا می کردم.
یکی دیگه از خصوصیات مربوط آراد که باعث می شد بیشتر از دستش عاصی بشم این بد قولیش بود. اصلا خوشم نمیاد یه نفر معطلم کنه.
داشتم به خیابون نگاه می کردم و دستم رو جلوی صورتم گرفتم تا دهنم موقع خمیازه کشدن زیاد توی ذوق نزنه. یه ماشین قرمز که خارجی هم بود و اسمش رو نمی دونستم جلوی رستوران پارک کرد. ماشینش اسپورت و به نظر خیلی گرون می اومد.
همچنان خمیازه می کشیدم که با پیاده شدن راننده دستم از جلوی دهن بازم کنار رفت و با بهت صحنه ی رو به روم رو هضم کردم. راننده آراد بود! وای که چقدر خوش تیپ بود، کوفتت بشه این بر و بازو!
شلوار جین مشکی با یه پیراهن مردونه ی طوسی پوشیده بود که اون اندام درشتش رو خوب به نمایش می گذاشت. فکم رو جمع کردم و به میز خیره شدم. چرا اینطوری هیز بازی در میاری دختر؟ خودتو کنترل کن وگرنه من می دونم با خودم.
متوجه ی عارف شدم که موبایلش رو توی دست گرفته بود و گفت که می خواد به آراد زنگ بزنه. بهش گفتم که لازم نیست چون خودش اومده. هر دوشون به در رستوران نگاه کردن و من هم چشمم رو به همون طرف برگردوندم.
واو! پسری که جلوی در ایستاده بود و داشت به اطراف نگاه می کرد توجه ی بیشتر از نصف دخترهای رستوران رو به خودش جلب کرده بود که البته منم جزوشون بودم. عینک آفتابی مارک دارش رو بالای سرش و لای موهای خوش حالتش داد و بازم چشم گردوند. عارف دستش رو بالا برد و تکون داد تا ما رو ببینه.
متوجه ی ما شد و زیر نگاه های خیره مردم به طرفمون اومد. به زور سعی کردم بهش نگاه نکنم. دستی به شالم کشیدم و خودمو مشغول نمکدون روی میز کردم. صندلی رو به روی من رو که بغل عارف بود کنار کشید و نشست. شروع به احوال پرسی با اون دو نفر کرد و بعد نگاهی به من انداخت و یه هاله ی خیلی کم رنگ از لبخند رو روی چهرش دیدم.
با تعجب نگاهش کردم و آروم سری تکون دادم. در جواب سلام صامتم گفت:
_روزتون بخیر، حالتون خوبه؟
سری تکون دادم که دوباره گفت:
_پاتون چطوره؟ کمر دردتون خوب شد؟
چشمام دیگه داشت در میومد. این چرا یکهو اینقدر صمیمی شد؟ با صدایی که به زور شنیده می شد جواب دادم:
_بهترم، ممنون.
برعکس دیروز که اون ساکت بود حالا من روزه ی سکوت گرفته بودم و اون سه نفر خوش و بش می کردن. موقع سفارش ناهار یه منو دست من و آندیا و یه منو هم دست اون دو تا بود. آندیا و عارف با خودشیرینی هاشون هر دو مثل هم کوبیده سفارش دادن. من هم با دیدن کباب ترش دهنم آب افتاد و اونو سفارش دادم.
منو رو که بستم، سرم رو بالا گرفتم که دیدم آراد داره با لبخند نگاهم می کنه و سرش رو تکون میده! نفهمیدم منظورش چیه و با اخمی رومو به طرف پنجره برگردوندم. صداش رو شنیدم که سفارش برگ داد. وقتی گارسون رفت رومو برگردوندم و دوباره شاهد لبخند مرموز آراد که بدجور اعصابم رو خط خطی می کرد بودم. این چه مرگشه؟
غذا رو آروم در کنار هم خوردیم و بعد برای قدم زدن پیاده به پارک نزدیک رستوران رفتیم. پارک کوچیک و سرسبزی بود پر از صدای پرنده. آروم کنار هم راه می رفتیم که نمی دونم چطور شد و عارف و آندیا دست در دست هم از ما جلو افتادن. خدا بگم این خواهر منو چیکار نکنه، وقتی شوهرش رو می بینه دیگه عالم و آدم رو فراموش می کنه. نمیگه منو نباید با این پسره تنها بزاره.
دلم می خواست ازش فاصله بگیرم اما دیگه اونقدرا هم بی ادب نبودم. آروم کنار هم قدم بر می داشتیم و من نگاهم رو معطوف منظره کرده بودم تا کم تر دیدش بزنم. بعضی از دخترها که از کنارمون رد می شدن یه جوری به آراد نگاه می کردن که انگار مجسمه ی برهنه ی یه خداست. چشم سفیدا خجالت هم نمی کشیدن. کم مونده بود بیان جلو نخ بدن بهش.
با حرص لبم رو به دندون گرفتم و زیر چشمی به آراد نگاه کردم که متوجه شدم ککش هم نمی گزه. لابد خوشش میاد این همه مورد توجه ی خانوم ها باشه.
دستی به مانتوی سفیدم کشیدم و کمربندش رو که باز شده بود دوباره بستم. سرم پایین بود و از آراد عقب افتادم. داشتم پاپیون کمربند رو درست می کردم که خوردم تو دیوار. نه، انگار من قراره قبل از برگشتم این بینیم رو حتما پیش یه دکتر ببرم. حواست کجاست دختر؟
دستم رو به بینیم کشیدم و به رو به رو نگاه کردم. آراد جلوم ایستاده بود و پوزخند می زد. به دیوار نخوردم، این غول جلوم ایستاده بود ... اونم عمدا! با اخم دستم رو پایین آوردم و گفتم:
_واسه چی وایستادی؟
_دیدمت عقب افتادی، گفتم یه کمکی بکنم.
_نمی خواد کمک کنی، فقط دیگه جلوی من استاپ نکن.
با خشونت تنه ای بهش زدم و رد شدم. باهام هم قدم شد و با خنده ای که توی صداش مشخص بود گفت:
_ایندفعه هم مثل دفعه ی پیش حواست نبود و خوردی به من.
مرتیکه ی مزخرف، می خوای با این حرف من خجالت بکشم و یاد اولین برخوردمون بیافتم؟ کور خوندی..............
_دفعه ی اول پشتم بودید و ندیدمتون، اینبار هم خودتون جلوم وایستاده بودید. تقصیر خودتونه.
_قبول کن تو هم حواست نیست به اطراف. دیروز من داشتم می دویدم که یکهو دیدم یه دختر داره آلوچه ی خونه ی عموم رو به سرقت می بره. اومدم پشتت دست به سینه وایستادم بلکه بیای پایین، اما فرود اومدی روم. راستشو بگو منو ندیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_نخیر، ندیدمتون. خودمم نمی دونم چرا پام پیچید و افتادم.
_قبول هر چی تو میگی. من باور کردم.
ایستادم و براق شدم به طرفش.
_مسخره می کنی؟
_دستش رو به حالت بامزه ای جلوی صورتش گرفت و گفت:
_نه به هیچ وجه. باور دارم که اتفاقی پات پیچ خورد و اتفاقی افتادی روی من که بازم اتفاقی ندیده بودی!
دستم رو به نشونه ی تهدید بالا بردم و گفتم:
_یعنی میگی من عمدا خودم رو انداختم روی تـــــــو؟!
تو رو حسابی کشیدم و با دست قد و بالاش رو نشون دادم انگار خیلی برام بی ارزشه. اخم ظریفی کرد و گفت:
_خدا می دونه چه قصدی داشتی و بعدها داری، همکار عزیز!
همکار؟ چی میگه این؟ اوه! نکنه موضوع جشن رو میگه؟ پس فهمیده. دست به سینه ایستادم و با نگاه سردی گفتم:
_من هیچ علاقه ای به همکار شدن با جناب عالی ندارم. از اولش هم فقط به خاطر خواهرم قبول کردم.
قدمی بهم نزدیک شد و گفت:
_باور می کنم، اما چرا نمیری به خواهرت نمیگی که منصرف شدی؟
_واسه ی چی اینو بگم؟
_چون من می تونم خیلی بهتر از تو و البته بدون تو یک عروسی رویایی رو براشون طراحی کنم.
خنده ای کردم و با حالت مسخره ای گفتم:
_واقعا؟ خیلی مطمئن حرف می زنی جناب. از کجا معلوم من نتونم یه همچین کاری انجام بدم؟ پس تو برو به عارف بگو که منصرف شدی.
_من از خیلی وقت پیش با عارف حرف زدم که می خوام عروسیش رو طراحی کنم و حاضر نیستم به خاطر یه جوجه کوچولو که هیچی سرش نمیشه حرفم رو پس بگیرم.
واو! این دیگه داره زیادی تند میره. اخم غلیظی کردم و شمرده گفتم:
_خوابشو ببینی که من عقب بکشم.
یه قدم دیگه جلو اومد طوری که فاصلمون چند سانت بود و من مجبور شدم برای نگاه به چشماش سرم رو بالا بگیرم. چشماش بیش از هر وقت دیگه ای طوسی تر بود و با رگه های قرمزی که نشون دهنده ی عصبانیتشه. صورتش به قرمزی می زد اما جذاب ... اوه خفه شو، خفه شو! الان وقت این حرفا نیست مثلا داری باهاش دعوا می گیری!!!!!!!!!!!!
_تو هیچی از من و کاری که می تونم انجام بدم نمی دونی.
_اوه، تو هم منو نمی شناسی.
_می خوای بازی کنی؟ باشه، من بازی دوست دارم.
_این عروسی خواهرمه و من براش طراحی می کنم.
_عارف مثل برادرمه، من نمی زارم کارم رو از چنگم در بیاری.
_بچرخ تا بچرخیم.
_با کمال میل، اما مواظب باش این وسط زمین نخوری چون دستی برای کمک بهت دراز نمیشه.
_قبوله، از الان بدون نمی زارم جشنم رو خراب کنی.
_خواهیم دید، آویسا.
یکهو عقب کشید و به راهش ادامه داد. من هنوز محو اون کلمه ی آخرش که دقیقا اسمم بود هستم و نمی تونم تعجبم رو پنهان کنم. قدم هام رو تند کردم و شونه به شونش به دنبال مرغای عاشق که دور شده بودن و عامل این جدال ما بودن، حرکت کردم.
اگه قبلا دلیل خوبی برای قبول درخواست آندیا و همکاریم با آراد نداشتم، الان خفن دلم می خواد حال این بشر رو بگیرم تا با کسی مثل من کل نندازه. فکر کرده من از دخترام که جلوش وا میدن و با چند تا نگاه می پرم توی بغلش. ولی ایندفعه فرق می کنه، آبروم وسطه و اصلا دلم نمی خواد توی بازی شکست بخورم.
امشب به شبنم زنگ می زنم و ازش کمک می خوام.

 



حرفاش مدام توی گوشم تکرار می شد و منو جرّی تر می کرد برای تصمیمی که گرفته بودم. امکان نداشت فرصت خوشحالی خواهرم برای جشنش رو به خاطر اراجیف اون از دست بدم. من نمی فهمم چرا اینقدر برای کنار زدن من اصرار داشت؟ اما با حرفاش اگه یک درصد هم حاضر بودم همکارش باشم، الان منفی یک درصد هم دلم نمی خواد ریختش رو ببینم.
کلافه ی دستی لای موهای بلندم که از پشت به گردنم چسبیده بود کشیدم و با کش بستمش. به سمت اتاق آندیا رفتم و در زدم. گفت بیا تو و من هم با وارد شدن دیدمش که پشت لپ تاپ نشسته و داره آهنگ گوش میده.
کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
_تو مگه کار نداری هی خونه هستی و آهنگ گوش میدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_فعلا شاغل بیکار هستم.
_یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_یعنی اینکه الان رسما توی قسمت آزمایشگاه شرکت عارف کار می کنم اما تا عروسی بهم مرخصی داده.
_خوبه آدم رئیسش شوهرش باشه ها!!!!!!!!!!!!!!
_هیچم خوب نیست، هر چی اصرار می کنم میگه به خودت فشار نیار و فقط به فکر عروسی باش.
_خوب نیتش خیره، دلش می خواد تو راحت به کارات برسی.
_ببینم تو از کی می خوای کارت رو شروع کنی؟
_اتفاقا اومدم همینو بگم، من از کی کارم رو شروع کنم؟
_خسته نباشی واقعا! دختر من سه هفته ی دیگه عروسیمه تو هنوز یه گل سفارش ندادی.
_به وقتش اینکارم می کنم، یکی یکی. اول باید فضای عروسی رو ببینم تا طرح بزنم.
_عروسی توی باغ یه خونست، جاده ی شمال.
_چرا اینقدر دور؟
_دور نیست همش دو ساعت راهه تا اونجا.
_باغ رو اجاره کردید؟
_نه، یه جورایی باغ خانوادگی عارف ایناست. یعنی مال پدر پدربزرگشه.
_اوه پس با عتیقه طرفم.
_یه خورده قدیمی هست اما با ساختمونش که کاری نداریم، در عوض باغ داره به چه بزرگی.
_دختر خوب اتاق عقدت رو توی حیاط بچینم؟
_راست میگیا، اما عارف می گفت داخل خونه چنگی به دل نمی زنه. من ه ندیدم.
_چی؟ یعنی هنوز جایی که قراره عروسیت برگزار بشه رو ندیدی؟
_خب چند روز مونده به جشن می بینم دیگه.
_خواهر خوش خیال، اگه خوشت نیاد چطوری چند روز مونده به عروسی می خوای آدرس کارتای دعوت رو عوض کنی؟
_راست میگیا.
_معلومه که راست میگم باهوش، حالا زنگ بزن به آقات بگو امروز حتما بیاد دنبالمون تا بریم باغ رو ببینیم.
_باشه میگم.
_خب چرا بر و بر منو نگاه می کنی، زنگ بزن دیگه.
_خیلی خوب ننه غرغرو!!!!!!!!!!!!!!!!
از اتاق بیرون رفتم تا با خیال راحت قربون صدقه ی شوهرش بره و بعد حرف اصلی رو مطرح کنه.
باغ؟ ایده ی جالبی بود. می شد توی باغ کلی از فضا استفاده کرد اما در مورد اتاق عقد نیاز به هم فکری داشتم، ولی از اون پسره مشورت نمی گیرم. شبنم اینجور موقع ها ایده های بکری داره و توی سفره ی عقد کلی می تونه کمک کنه. باید بگم امروز باهامون بیاد.
به شبنم زنگ زدم و طبق ساعتی که عارف گفته بود، قرار بود از جلوی خونه ی ما ساعت شیش حرکت کنیم به سمت باغ. شبنم یک ساعت زودتر اومد و شروع کرد به تبریک گفتن به آندیا.
تیپ تابستونی روشنی زدیم و هر سه تا ترگل و ورگل جلوی در خونه منتظر موندیم، اما با دیدن دو تا ماشین که یکیش همون ماشین خوشگل آراد بود، اخمم خود به خود توی هم رفت.

 


این اینجا چیکار می کنه؟ وای نکنه می خواد باهامون بیاد؟ خوبه پیشنهاد من بوده که بریم اونوقت این خودشو نخودی کرده انداخته وسط. حیف که نمی تونم جلوی بچه ها بهش بپرم وگرنه حسابش رو می رسیدم.
با اخمی که به هیچ وجه از صورتم کنار نمی رفت باهاشون سلام و علیک کردم و بعد نگاهمو دوختم به زمین. آندیا داشت شبنم رو به عارف معرفی می کرد و آراد هم تکیه به ماشینش داده بود ولی چون عینک آفتابی زده بود نمی تونستم ببینم به کجا نگاه می کنه.
قرار شد دو تا ماشینی بریم آندیا که جاش پیش شوهرش بود. شبنم هم رفت عقب نشست، منم رفتم کنارش نشستم و آراد تنها راه افتاد. با اینکه ماشین عارف خوب بود اما دلم داشت آب می شد که سوار ماشین خوشگل آراد بشم. ای کاش رانندش یکی دیگه بود تا دلم بیاد به اون ماشین دست بزنم.
توی راه هر از گاهی آراد جلو می زد. با اون سرعتی که داشت توی بزرگراه حسابی جلبه توجه می کرد. ماشینش رو انگار تازه شسته بود چون زیر نور آفتاب برق می زد و قرمزیش به چشم می اومد.
آندیا آهنگ گذاشته بود و ما هم همراه با خواننده می خوندیم و می خندیدیم. وقتی آراد کنارمون قرار می گرفت، از پنجره ی سیاه ماشینش نمی تونستم داخل رو ببینم اما معلوم بود که حسابی تنهاست و همین باعث می شد پوزخند بزنم.
بعد از اینکه دو ساعت مسیر گذشت، پیچیدیم توی یه فرعی که نصفش آسفالت و بقیش خاکی بود. آراد جلو بود و ما عقب. توی مسیر متوجه ی زمین های اطرافش شدم که پر از دار و درخت بود و بعد از یه پل چوبی عبور کردیم که ماشین باید یکی یکی ازش می گذشت.
حالا می تونستم چند تا ویلا که با فاصله ی زیاد از هم بنا شده بودند رو ببینم. با جلوتر رفتن فهمیدم که این محله چقدر ساکته و یه جورایی پرت و دور افتاده.
ماشین ایستاد ولی عارف گفت پیاده نشیم. با آراد رفتن طرف یه در بزرگ آهنی که مشکی و طلایی بود. زنگ زدند و منتظر ایستادن. در خونه باز شد و یه پیرمرد که کمرش کمی خم شده بود اومد بیرون و با خوشرویی اون دو تا رو داخل برد.
دیوارهای خونه سفید و بلند بودند طوری که نمی شد داخل خونه رو دید. خیلی دلم می خواست بدونم پشت این دیوارها باغ چجوریه؟ ساختمون باغ چقدر بزرگه؟ اما اصلا دید نداشت مثل یه زندان بود................
چند دقیقه ی بعد در آهنی کاملا باز شد و آراد و عارف به طرف ماشین ها اومدند. اول آراد با ماشینش داخل شد و بعد ما.
زمین سنگی بود و صدای سنگ های ریز و درشت که می رفت زیر لاستیک ماشین رو دوست داشتم. تا چشم کار می کرد درخت بود و درخت. همه بلند و کهن سال. زمین درخت ها به دو قسمت تقسیم می شد، چپ و راست. وسطش هم زمین سنگلاخی بود که ماشین ها رو اونجا پارک کردیم.
دو محوطه ی درخت ها نرده های چوبی کشیده بودند و با کمی دقت متوجه ی خونه ی دو طبقه ای شدم که ته باغ بود.
پیاده شدیم و من با اشتیاق به منظره ی اطراف چشم دوختم. مسیر سنگی رو پیش گرفتیم تا به یه ورودی گنبدی شکل رسیدیم که بزرگ بود و از شاخه های شکوفه ی سیب درست شده بود. از زیرش رد شدیم و حالا درخت ها کوتاه تر شده بودند و یه حوز کوچیک که وسطش فواره ی دلفین بود رو به روی ساختمون خودنمایی می کرد.
با دقت فضا رو ارزیابی کردم و دیدم که جلوی ساختمون و دور حوض زمین با کاشی های بزرگ فرش شده و خیلی جای خوبیه برای برگزاری مراسم. چون هم زیبا بود و هم فضا داشت. ساختمون جلومون نمای سفید و سنگی داشت و با چند تا پله از زمین جدا می شد.
من تمام حواسم به اطراف بود و گهگاهی به صحبت های عارف که برای آندیا و شبنم درباره ی خونه و اینکه چند وقته کسی بهش سر نزده گوش می دادم. متوجه ی آراد شدم و دست به سینه ایستاده و نگاهش به اون سه نفره. حتما اینجا رو خوب می شناسه چون نوه ی خانوادست و مثل عارف قبلا اینجا اومده.
این میشه یه امتیاز برای اون که حداقل خوب می دونه کجا رو قراره درست کنه. لعنت به این شانس.
همگی از پله ها بالا رفتیم و همون موقع از پشت سر یک نفر عارف رو صدا کرد. برگشتیم و پیرمرد دم در رو دیدم. با لبخند گفت:
_آقا اگه کاری با من ندارید برم توی اتاقم.
_نه دستت درد نکنه مشتی، می تونی بری.
اون هم سری تکون داد و منم با چشم دنبالش کردم تا رسید به اتاقکی که گوشه ی ساختمون بود و داخل اون شد.
_بسه دیگه، تا صبح می خوای نگاش کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
برگشتم به طرف صدا و آراد رو دیدم که با پوزخند بهم خیره شد. در حالی که از کنارش رد می شدم، طوری که بشنوه گفتم:
_فضولو بردن جهنم..............
کنار بقیه ایستادم و دیدم که عارف داره با قفل در ور میره. کلید رو با زحمت توی قفل می چرخوند تا بالاخره در باز شد. صدای خیژ خیژ در چوبی بزرگ که دو تا سر شیر روش کنده کاری شده بود، نشون دهنده ی این بود که مدت هاست روغن کاری نشده.
آروم وارد شدیم اما چون همه جا تاریک بود نمی تونستم ببینم چه خبره؟ عارف با موبایلش رفت سمت راست و نور رو انداخت به اطراف تا مسیر رو پیدا کنه. آراد هم همکار رو کرد و سمت چپ رفت.
ما سه تا هم دم در ایستاده بودیم و منتظر تا برگردن. صدای کرکره ی پرده اومد و بعد نور همه جا رو فرا گرفت. پسرها پرده های کلفت زرشکی رنگ رو کشیدند و گرد و خاک ازشون بیرون زد.
حالا می شد خونه که چه عرض کنم، قصر جلومون رو دید. عظیم و سلطنتی. کاملا مشخص بود که وسایلش مال قدیمه و خیلی وقته که دست نخورده.
روی مبل ها، صندلی ها، میزها و آباژورها پارچه ی سفید انداخته بودند که با کمک هم برشون داشتیم و صداس سرفه هامون تنها چیزی بود که سکوت خوف آور خونه رو می شکست. وقتی کارمون تموم شد به اطراف نگاهی انداختم و گرامافون بزرگی رو گوشه ی سالن دیدم.
با ذوق به طرفش رفتم که با صدای آراد سرجام میخکوب شدم.
_دست نزن، خرابه.
لبم مثل بچه هایی عروسکشون خراب شده باشه، آویزون شد و برگشتم سر جام. با حرص به آراد که داشت پارچه ها رو تا می کرد نگاه کردم، انگار که تقصیر اونه و زده گرامافون رو خراب کرده.
آندیا و شبنم به طرف اتاقی که بعدا متوجه شدم آشپزخونست و درش از کنار راه پله باز می شد، رفتن و منم چون دیدم بیکارم دنبالشون کردم.
آشپزخونه به قدری بزرگ بود که می شد توش برای صد نفر غذا درست کرد. خاک و غبار روی تمام وسایل خونه نشسته بود و یه تمیزی اساسی می خواست. تصمیم بر این شد که فردا از شرکت خدماتی چند نفر رو بگیریم تا اینجا رو حسابی برق بندازن و اون موقع من و آراد کارمون رو شروع کنیم.
نگاه خصمانه و طلبکارانه ی من و آراد باعث شد سه نفر دیگه سکوت کنند و با ترس به ما زل بزنند.
عارف: خب بهتره بریم، دیر شده.
آندیا: آره، آره. بچه ها بریم.
دوباره همه با هم حرکت کردیم و عارف در رو پشت سرمون بست. از مشتی خداحافظی کردیم و سوار ماشین ها شدیم. توی راه حرف می زدیم و نظر می دادیم که فردا کی بره دنبال کارگر و کی بالای سرشون وایسه، آخر سر هم قرار شد هرکس فردا کارش سبک تره بره.
عارف جلوی خونه پیادمون کرد و شبنم بعد از نیم ساعت که پیشمون موند، رفت. آندیا هم پاشد که به مامان برای تهیه ی شام کمک کنه تا کم تر به جونش غر بزنه. آخه مامان همش از تنبلی آندیا حرص می خوره و میگه به چه امیدی داری ازدواج می کنی وقتی حتی یه برنج شفته هم بلد نیستی و در کمال تعجب منو مثال میزنه که آشپزیم در حد لالیگاست!
راستش مامان زیاد عادت نداره از ما تعریف کنه و جلومون چیزی نمیگه، اما تمجید من و الگو کردن من برای آندیا از اون رویدادهاست که هر ده سال یک بار اتفاق می افته.
بعد از شام آندیا یه جورایی مشکوک می زد و همش با عارف اس ام اس بازی می کرد و مدام به من که حواسم به تلویزیون بود خیره می شد...........
زیر چشمی می پاییدمش اما حرفی نمی زد و این منو می ترسوند که باز چه نقشه ای برای خواهر بیچارش کشیده؟!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 


صبح زود از خواب بلند شدم و بعد از دوش حوله رو دورم پیچیدم و به اتاقم برگشتم. بابا و مامان طبق معمول تمام جمعه ها رفته بودند خونه ی مادربزرگ (مامان بابام). داشتم به این فکر می کردم بهتره یه سر پیش مادربزرگم برم چون دلم براش تنگ شده که ناگهان در اتاق باز شد و با صدای بلندی به دیوار برخورد کرد.
با چشمای گرد شده رومو از کمد لباسام برگردوندم و به آندیا که جلوم ایستاده بود و لبخند شیطانی می زد نگاه کردم. چشماش از صورتم با روی گردنم و بعد پاهام کشیده شد. با اخم گفت:
_همین طوری با تن خیس می خوای لباس بپوشی؟ اول خودتو خشک کن.
_دو کلمه هم از مادر عروس، شما دخالت نکن تو کار من.
سرم رو برگردوندم و تا کمر رفتم توی کمد لباس. یک دست تاپ و شلوارک ست نارنجی درآوردم و انداختم روی تخت. با حوله ی کوچیک مشغول گرفتن آب موهام شدم که دیدم آندیا هنوز ایستاده و منو نگاه می کنه.
_چیه؟ برو بیرون می خوام لباس عوض کنم.
_باشه، بعدش بیا صبحانه بخور که کلی باهات کار دارم.
_خدا به داد برسه.
_نترس، دادت در نمیاد که خدا بهت برسه. تازه قراره کلی خوش بگذره!
با ذوقی دستاش رو به هم زد که منو بیشتر ترسوند و از اتاقم رفت بیرون. سر در گم موهامو خشک و صاف کردم و لباسم رو پوشیدم................
عطر نسکافه ی فندقی به محض اینکه پامو توی آشپزخونه گذاشتم، هوش از سرم برد. یه تیکه از کیک شکلاتی با خامه ی روش رو که مامان پخته بود، برداشتم و با نسکافه مشغول خوردن شدم. آندیا هم لیوان نسکافش رو توی دستش گرفت و رو به روم نشست.
تا اومد دهن باز کنه، دستم رو بالا گرفتم و گفتم:
_خواهش می کنم بزار اول صبحانمو با آرامش بخورم، بعد هر چی می خوای خبر بد بده.
_کی گفته می خوام خبر بد بدم؟
_از دیشب تا حالا فهمیدم که یه نقشه ای واسم کشیدی و منم از الان میگم نه.
_خب بزار اول بگم موضوع چیه.
_چند دقیقه صبر کن.
تند تند کیک و نسکافه ی داغ رو خوردم و با دهن پر صاف نشستم و اشاره کردم که حالا می تونه بگه.
سری تکون داد و گفت:
_امروز قراره کارگر بگیریم ببریم باغ تا اونجا رو تمیز کنند، من و عارف قراره بریم دنبال انگشتر، برای همین کس دیگه ای نمی مونه جز ...
_صبر کن، تو که الان انگشتر انداختی، دیگه چه خریدی؟
_اینو میگی؟ این مال پوران جونه که به عنوان نشون شب خواستگاری داد بهم. انگشتر اصلی رو نخریدیم تازه عارف هم باید بخره.
_آهان، خب کی میره دنبال کارگر؟
_تو و آراد!
_چــــــــی؟!
_داد نزن، گفتم که تو و آراد.
_چرا من و اون؟ خب یکی دیگه بره.
_هیچ کس جز شما دو تا سرش خلوت نیست، در ضمن شما باید برید که قشنگ اونجا رو ببینید و با هم در مورد طرح هاتون حرف بزنید.
مخم داره هنگ می کنه. آخه این فکر بود اینا کردن؟ منو می خوان بندازن به جون آراد؟
_آندیا من نمیرم، کار دارم.
_وا! تو که همش خونه نشستی، کارت کجا بود؟
_خب ... می خوام برم آرایشگاه. خیلی وقته نرفتم.
_ اولا که آرایشگاه رو بزار روز عروسی برو که مجبور نشی دو بار بری. دوما فکر نکن نفهمیدم می خوای از زیرش در بری.
_نه به خدا، واقعا کار دارم.
_دروغ نگو. پاشو آراد تا یک ساعت دیگه میاد دنبالت.
_اصلا امروز جمعست، شرکت های خدماتی بستن.
_عارف دیروز زنگ زده گفتن چند نفر رو برامون گذاشتن، پاشو تنبلی نکن.
_آندیا تو رو خدا، من نمیرم.
_آویسا تو چت شده؟ نکنه از آراد می ترسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_من از اون بترسم؟ هه هه! خندیدم.
_پس چی؟
_مسئله اینه که اصلا فکر نمی کنم ما دو تا همکارای خوبی بشیم.
_اتفاقا جفتتون کار درستید. حالا هم پاشو لباس بپوش.
_نــــه.
_بلـــــه، با اعصابم بازی نکن کلی کار دارم.............
ناراضی از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم. مثل این دخترای چهارده ساله دلم می خواست قهر کنم اما وقتی فکر می کردم آراد چقدر دوست داره که من پا پس بکشم، عصبی می شدم و با مشت افتادم به جون بالشم.
وقتی قشنگ صورت آراد رو که توی ذهنم جای بالش می دیدم له کردم، روی تخت نشستم و با پوفی موهای رو از جلوی چشمم کنار دادم. حالا چی بپوشم؟
چون می خواستیم برای کار بریم نه تفریح، یه شلوار لی تیره تقریبا گشاد با مانتوی کوتاه مشکی پوشیدم و شال آبیم رو سرم کردم. ساده ی ساده. کیف کوچیک مشکیم رو هم برداشتم و دسته کلید و موبایلم رو انداختم توش.
صدای زنگ در اومد و من متوجه شدم که چقدر وقت برای مشت زدن بالش هدر داده بودم. رفتم آیفون و آراد رو پشت در دیدم.
_بفرمایید بالا.
_خیلی ممنون، زودتر بیاید که دیر میشه.
گوشی رو گذاشتم و اداش رو د آوردم. پسره ی پررو... نمی دونم چه ربطی داشت و اصلا پررو نبود و خیلی با ادب هم حرف زده بود اما دلم خواست بهش بگم پررو.
کتونیم رو از توی جا کفشی برداشتم و بلند گفتم:
_آندیا کیفم رو بیار که برم، دیرم شد.
_باشه.
بندها رو که بستم، آندیا هم کیفم رو آورد. از دستش گرفتم و بعد از خداحافظی با آسانسور به پارکینگ رفتم.
باز هم اون ژست دلچسبش که آدم رو وسوسه می کرد بغلش کنه. به ماشین تکیه داده بود و عینک آفتابیش رو بالای سرش گذاشته بود.
در رو محکم بستم که برگشت طرفم. یه نگاه به سر تا پام کرد و نیشخندی زد. جلو رفتم و سلام کردم. جوابم رو داد و بعد سوار شد. بی شخصیت حتی در رو هم برام باز نکرد.
از پنجره ی ماشین گفت:
_می خوای استخاره باز کنی؟ دیر شد.
زیر لب چند تا فحش بهش دادم و با دور زدن ماشین، در جلو رو باز کردم و نشستم.
وای! دلپذیر ترین حسی که یه ماشین می تونه داشته باشه رو تجربه کردم. به قدری صندلیش نرم بود که توش فرو رفتم و کولر ماشین مطبوع ترین و خنک ترین فضا رو ایجاد کرده بود که با عطر تلخ و مردونه ی آراد مخلوط شده بود..............
خودمو سرزنش کردم که چرا بیشتر به خودم عطر نزدم و با نگاه به داشبورت ماشین، خیلی از ماشینش خوشم اومد. حیف که اسمش رو نمی دونستم. دلمم نمی خواست ازش بپرسم.
کمربندهامون رو بستیم و راه افتادیم به سمت شرکت خدماتی.

 


منبع: رمان دوستان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 97
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 1,280
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 1,280
  • بازدید ماه : 10,901
  • بازدید سال : 97,411
  • بازدید کلی : 20,085,938