loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 5046 پنجشنبه 01 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان من دختر نیستم(فصل آخر)

23215831909114727264.jpg

دسته سوم همیشه متفاوت با دیگران می اندیشند و دسته چهارم اصلا نمی اندیشند و این ساقی خانم شما هم جزو دسته اول است من همان روز که آن صحبت کذایی را در مورد بنجل کرد متوجه شدم که یاقی دختری است که هرچه را بیشتر از او دور می کنند بیشتر دوست می دارد برای همین هم مرا می خواست چرا که از ته دلش می دانست من برخلاف نگاههای خریدار مابقی پسرها همیشه اورا طرد می گفتم، پس تو هم اگر فکری کردی در آینده می توانی با ناز کشی وقربان صدقه رفتن او دلش را بربایی سخت در اشتباهی چرا که ساقی چون از ابتدای زندگیش هر آنچه را درخواست کرده در اختیارش بوده خواه ناخواه چنین میلی در باطنش جوانه زده و یک کلام لپ کلام بیشتر فکر کن."
منصور که می دانستم حرفهای مرا با خود به باد تمسخر گرفته باز هم به من خندید و گفت :" شاهین جان، من دوستش دارم وبا او خیلی زود ازدواج خواهم کرد."
دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم هیچ وقت این بیت حافظ را از خاطر نبر:

عشق بازی کار بازی نیست ای دل سر ببار
ز آنکه گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس

منصور شقیقه ام را بوسید و گفت :" ممنون که برای عاقبتم مشوشی ولی تو هم بیت بعد از غزل را فراموش نکن که :

دل به رغبت می سپارد جان به چشم مست یار
گرچه هوشیاران ندادند اختیار خود به کس

آن روز با خودم گفتم منصور کمی که با خود تنها بیندیشد قطعا از این تصمیمش منصرف خواهد شد اما یکی دوروز بعد منصور خوشحال و خرسند به خانه ما آمد و همه را برای عقد و عروسی شب جمعه که در خانه شان برگزار می شد دعوت کرد. از این دعوت هم خوشحال شدم و هم ناراحت. خوشحال از اینکه منصور و ساقی به توافق رسیده و حداقل منصور به آرزوی دلش می رسید و ناراحت از اینکه هیچ لباس رسمی نداشتم که بتوانم در این مجلس شرکت کنم، حتی چند تا پیراهن و دو سه شلواری هم که داشتم حسابی پوسیده و رنگ ورورفته بود، بهتر دیدم که با شهرزاد مشورت کنم.
نمی دانم شاید او به فن خیاطی وارد بود و می شد برایم کاری کرد. به اتاقش رفتم کنار پنجره نشسته بود و چشمانش هم خیس بود و قرمز، معلوم بود که حسابی گریه کرده.در را که پشت سرم بستم متوجه حضورم شد و زود صورتش را پاک کرد، یک لحظه دلم به حالش فروریخت، نکند ساقی راست می گفت و شهرزاد عاشق منصور بوده حتما برای همین هم گریه می کند، وداع با محبوبش شاید این همه مدت هم که می گفت به ازدواج نمی اندیشددر واقع به ازدواج با کس دیگری جز منصور نمی اندیشیده برای تخمین صحت افکارم خواستم از او بپرسم که آیا منصور را دوست داشته که حرفم را خوردم، دیگر چه فرقی می کرد چه دوستش داشته و چه نداشته منصور قرار است با ساقی وصلت کند و خاطرخواه ساقی شده، چرا بی جهت خواهر بی چاره ام زا به خجالت بیندازم.
همانطور که اگر شرمش نمی شد حتما میان درد دلهایش از منصور و دل باختگی اش هم برایم می گفت،نزدیکش رفتم و موهایش را نوازش کردم و پرسیدم :" ناراحتی؟"
خنده ای مصنوعی کرد و گفت :" نه خوشحالم، برای همین هم گریه کردم، چقدر خوب شد که منصور و ساقی سروسامان می گیرند."
با موهایش بازی کردم،چه موهای لخت و لطیفی داشت. در دسته خرمن موهایش هرچه دست می کشیدم وبالا می بردم باز مثل پر پرندگان به ردیف و مرتب در جای خود می نشستند.
پرسیدم:" حالا برای عروسی این زوج خوشبخت چه می پوشی؟"
شانه هایش را بالا انداخت و گفت :" از لباس های قدیمی شهین خدا بیامرز."
با ناراحتی گفتم:" شگون ندارد دختر."
آهی کشید و گفت:" خوب چه کار کنم الان دو سه سالی می شود که حتی برای عید هم خبر از لباس نو نیست، سال به سال دریغ از پارسال."
خدا می داند در آن لحظه چقدر دلم به حالش سوخت. پرسیدم:" نمی توانی به زری خانم بگویی که به خیاطش بسپارد برای تو هم پیراهنی بدوزد؟"
خنده تلخی از روی کینه و حسرت کرد و گفت :" آخه من به چه جراتی به زن بابام بگویم که برای من هم پیراهن بدوزد؟"
پرسیدم:" خودت خیاطی بلد نیستی؟"
سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت :" من کی فرصت خباطی آموختن دارم؟ وقی از صبح تا شب باید مثل نوکر بی جیره و مواجب در این خانه جان بکنم و تازه عوض دستت درد نکند خشک وخالی باید لنترانی های خانم را بشنوم و دم ندهم"
سرش را بوسیدم و گفتم :" اشکال ندارد خواهر جون قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری، خر چه داند قیمت نقل و نبات؟این زری خانم هم یک روز از هارت و پورت می افتد، مثل عزیز که از پا افتاده، فواره چون بلند شود سرنگون شود."
شهرزاد قطره اشکی از گوشه چشمش به پایین افتاد و گفت :" ظالم همیشه سالم، شاهین جان!"
بهتر بود که اورا تنها می گذاشتم چرا که نه چشم دیدن اشک هایش را داشتم و نه طاقت دیدن افسوس خوردن و ناامیدی اش را، حیف این خواهر زیبا نبود با آن پوست سبزه و چشم و ابروی مشکی با نمکش حالا که لاغرتر هم شده بود هم قدش بلندتر نشان داده می شد و هم گونه هایش روی صورتش جلوه خاصی پیدا کرده بود.
از اتاق خارج شدم خواستم به اتاق خودم بروم که فرخ با کت و شلوار و جلیقه ای سرمه ای نو با دکمه های طلایی دیدم که با همان کودکی اش شکمش را جلو داده دستهایش را به جیب کرده بود وبر من فخر می فروخت،خندیدم وگفتم:" مبارک باشد."
او نیز خنده ای کرد واز کنارم ردشد. دیگر طاقت نیاوردم خودم به جهنم ولی شهرزاد حتما می بایست با لباس تازه و نو در این مجلس حاظر می شد، مگر چه فرقی بین فرخ و او بود، باید به پدر می گفتم حرف زدن با زری خانم هیچ فایده ای نداشت، تصمیمم را گرفتم از پله های تالار به تعجیل سرازیر شدم پدر و زری خانم روی استخر را تخته انداخته و نشسته بودند و گل از گلشان شکفته بود، زینت هم تنباکو را با عرق خیس کرده، و قلیان و چای برایشان می برد با او همگام شدم، در این پنج سال حتی یک بار هم مستقیما با پدر صحبت نکرده بودم، اما این عقب نشینی بی جهت به نفع زری خانم تمام شد، هرچند که خود پدر مارا به عقب نشینی وادار ساخته بود اما نمی بایست میدان را خالی کرد، احساس می کردم نسبت به سرنوشت شهرزاد بیش از حد مسئولم. نزدیک آنها که رسیدم سرم را زیر انداختم و سلام کردم اما هیچ کدام جواب سلامم را ندادند، زینت قلیان چاق شده و سینی چای ،که هر کدام را در یک دستش گرفته بود وسط قالی میان آن دو گذاشت و مرخص شد، می دانستم که منتظرند تا حرفم را بزنم در حالی که صدایم به شکل نامحسوسی می لرزید گفتم:" آقاجون اگر اجازه بدهید من و شهرزاد به مجلس عروسی منصورخان و ساقی خانم نیاییم یعنی که نمی توانیم بیاییم."
پدر پکی محکم به قلیان زد و گفت :" چرا نمی توانید؟"
به سرعت گفتم:" لباس مناسبی نداریم نه من و نه شهرزاد، الان خیلی وقت است که... "
پدر با اشاره دستش از من خواست که ادامه ندهم و من ساکت ماندم آنگاه رو به زری خانم گفت :" خیاط تان کی می آید؟"
-امروز بعداز ظهر
-می گویید که برایشاهین و شهرزاد هم لباس آبرومندانه و سروسنگین دست و پا کند؟
زری خانم پشت چشمی نازک کرد و با نارضایتی گفت:" باشد من که حرفی ندارم."
خوشحال و خرسند از پیروزی ام به جانب شهرزاد بازگشتم، جریان را برایش گفتم مرا از خوشحالی در آغوش کشید و محکم بوسید.
بعدازظهر همان روز خیاط زری خانم،شمسی خانم و شاگردش بتول از راه رسیدند، من و شهرزاد هردو در اتاق خواب بودیم که زری خانم مثل قوم مغول در را وحشیانه باز کرد. هردو از جا پریدیم،نگاهی از حرص و کینه و حسادت به شهرزاد انداخت و گفت:" دیگر وقت نمی شود برای تو پارچه سفارش بدهم باید از تکه پارچه های مانده از قبلم برایت یک چیزی دوخت، یک ربع دیگر هم با آن برادر لولوسر خرمنت بیایید اتاق من شمسی خانم اندازه تان را بگیرد." و در را محکم پشت سرش بست.
شهزاد با حرص گفت :" هرچند روغن ریخته را خرج امامزاده کرده ولی همین هم غنیمت است"
و دور خودش چرخی زد و گفت :" این وسط تو شانس آوردی داداشی که مجبور است پارچه کت و شلوارت را آماده بخرد."
و البته همین هم شد لباس مرا آماده از اصفهان برایم سفارش دادند و زری خانم هم از ته پارچه های قبلیش لباس نه زیبا و نه چندان زشت برای شهرزاد ترتیب داد، هرچند که شهرزاد به همان هم کلی راضی شد و بالاخره بعد از شش روز،روز موعود فرا رسید.

فصل 30

عمو وثوق دستور داده بود تمام کوچه باغ را چراغانی کرده بودند. عجب مراسم عروسی شاهانه و مفصلی را برای منصور ترتیب داده بودند که البته حق هم داشت چرا که همین یک پسر را بیشتر نداشت،هم داماد یکی یکدانه بود و هم عروس.از در که داخل می شدی صدای ضرب و تنبک و دست و همهمه در دل لرزه می انداخت، خدا می داند چند نفر دعوتی داشتند، تمام حیاط پر بود از مردهای گردن کلفت کراوات زده و زنان خوش لباس و اکثرا خوش اندامی که همگی غرق بزک بودند. جلوی هر پنج شش نفر هم یک میز بزرگ کروی شکل بود که به روی هر میز یک دختر رقاص با دامن کوتاه و زلفی آویزان در حال قر دادن و رقص بود. روی استخر هم تخته انداخته بودند و هفت هشت نوازنده به همراه دو خواننده یکی زن، یکی هم مرد که از تهزان آورده بودند، من که نمی شناختمشان ولی می گفتند که خیلی معروف اند به محض ورودمان به مجلس، زری خانم با پدر در حالی که با میهمانان دست می دادند و سلام و احوالپرسی می کردند در میان جمعیت غرق شدند، من ماندم و شهرزاد. هیچ کس را هم به جز صاحبان اصلی این جشن نمی شناختیم که البته هیچ کدام در آن نزدیکی نبودند، ناچارا روی دو صندلی متروکه که در ته حیاط زیر یک چراغ توری پایه بلند نشستیم،هرچقدر شهرزاد اصرار داشت به داخل عمارت برویم و عروس و داماد را ببینیم اما من از او خواستم تا مدتی را همانجا بنشینیم.هرچند که خودم دل در دل نداشتم تا منصور را در لباس دامادی ببینمش، وانگهی به حال خود حسرت خوردم چراکه روزگاری چنین جشنی را در مخیله ام ترتیب داده بودم با همین جلال و شکوه تنها با این تفاوت که من و بنجل عروس و داماد این جشن بودیم،آهی از حسرت کشیدم، مدتی بعد مراسم سیاه بازی روی همان تخت استخر برگزار شد، توجه عده ی کمی به این تاتر معطوف بود ولی همان عده کمی هم که می دیدند نیششان تا بناگوش باز شده بود.
من نیز برای فرار از اندیشه ها حسرت انگیز و آمال و امیدهای فنا شده ام چهارچشمی به این نمایش مضحک نگاه می کردم تا این که صدای عشوه آمیز دختری مرا به خود آورد :
" بفرمایید آقا؟"
نگاهم را به سمت او جلب کردم،دختر لباسی یقه کوتاه،تنگ و سیاه رنگ به تن داشت و ران های لختش چاقش از زیر دامن کوتاهش به زشتی نمایان بود؛ در دستش هم سینی بزرگی از گیلاس های مشروب بود که به جانبم گرفته بود،دستش را رد کردم و گفتم:
"ممنونم میل ندارم."
خنده ای به طنازی کرد و گفت :" چرا میل ندارید؟ من اگر به جای شما بودم اشتهایم کاملا باز بود."
و با چشم وابرو به شهرزاد اشاره کرد، حتما به خیالش نامزدم است باز هم دستش را رد کردم و او این بار به شهرزاد تعارف زد، برای این که او را متوجه گمان اشتباهش بسازم گفتم:
"خواهرم هم میلی ندارد."
ابروانش را به علامت تعجب بالا گرفت و رفت. حالا نمی دانم از اینکه شهرزاد را خواهر خود خطاب می کردم متعجب شده بود و یااینکه ما تنها میهمانانی بودیم که آن شب لب به مشروب نزدیم.
بعد از آن من و شهرزاد هردو به داخل عمارت رفتیم، سفره عقد را در تالار پذیرایی گسترده بودند.
منصور و ساقی هم پشت سفره عقد به روی مبل استیل انگلیسی دور نقره ای نشسته بودند،سفره بیش از حد بزرگ و البته زیبا بود.تمامی ظرفهای سفره نقره خالص و در نهایت ظرافت و سلیقه تزیین شده بود.دور تا دور سفره هم شمعدانهای تکی با شمع های بلند سفید رنگی بود که حالتی رویایی به سفره می بخشید،دور ساقی و منصور هم شلوغ تر از آن بود که هم ما آن ها را دقیق ببینیم و یا این که آنها مارا ببینند.
حتی عزیز هم با ویلچرش آنجا بود بدون اینکه به خود زحمت بدهد حتی در عروسی نوه اش لبخندی تصنعی به چهره سرد وخشن خود ببخشد.
بالاخره از لابلای جمعیت خودمان را به عروس و داماد رساندیم،منصور مرا که دید گل از گلش شکفت با او دست دادم و رویش را بوسیدم و گفتم:" مبارک باشد، انشاءالله که خوشبخت شوید."
خواستم به ساقی هم تبریک بگویم که متوجه شدم در آغوش شهرزاد گریه می کند، منصور با صدایی که سعی می کرد ساقی نیز آن را بشنود به شوخی گفت:" نمی دانم این دخترها چرا تا وقتی خانه پدرشان هستنداز صبح تا شب به حسرت شوهر اشک می ریزند اما وقتی هم که سرسفره عقد می نشینند باز هم اشک می ریزند."
با خنده گفتم:" ناراحت نباش داخل زندگی زناشویی که شوند اشک شوهرشان را در می آورند)) منصور خنده ای کوتاه کرد و گفت: (( ما که به همان هم راضی هستیم، از عروس خانم باشد زهر مار هم که باشد نوش جانمان می کنیم)) در همین موقع احساس کردم کسی از پشت سر گونه ام را بوسید سرم را که برگرداندم شهلا را دیدم همدیگر را محکم در آغوش گرفتیم، آخرین باری که دیدمش دو هفته پیش از این بود و همان جا خانه عمو وثوق بود اما چقدر دلم برایش تنگ شده بود شهین حالا کمی قد کشیده بود و برای خودش خانمی شده بود، با مهربانی سلام کرد: (( سلام دایی)) با خوش رویی جواب سلامش را دادم. خداوندا عجب شباهت عجیبی با شهین مادرش داشت مثل یک سیب که از وسط دو نیم کرده باشند و در پی آن نسرین کوچولوی هشت ساله و زیبا گونه ام را بوسید و سلام کرد،خواهر زاده هایم را نزدیک هفت هشت ماهی می شد که ندیده بودم، چرا که این اواخر شهلا و محمد به تنهایی به این جا می آمدند و شهلا که شهرزاد را می دید با اشتیاق به جانبش شتافت و او را در آغوش گرفت و بوسه بارانش کرد: (( الهی قربانت برم آبجی چقدر خوشگل شدی انشالله عروسی خودت)) چند ثانیه بعد محمد به ما نزدیک شد با او نیز دست و روبوسی کردم قیافه اش با دفعه قبل که دیدمش کلی توفیر کرده بود، باید اعتراف کنم که عینک خیلی به او می آمد پرسیدم: (( از کی عینکی شدی؟)) و او با خنده جواب داد: (( از دیروز)) با دیدن شهلا و خانواده اش کلی جان گرفتم همه به سمت حیاط رفتیم و دور یکی از آن میزهایی که خالی بود نشستیم البته هنوز کاملا بر جا ننشسته بودیم که یکی از آن دختر های رقاصه پا برهنه و خلخال به
صفحه 467
پا با بلوز دامن تنگ مشکی و النگوهای بدلی که همه ساعدش را می پوشاند روی میز آمد. محمد همان ابتدا یک تومان کف دستش گذاشت و گفت که ما را تنها بگذارد دختر هم راضی ما را ترک گفت، شهلا چشم از من بر نمی داشت: (( با زری خانم چه می کنی، با شما می سازد، یا هنوز هم؟...)) خنده ای تلخ کردم و گفتم : (( سوالی که دانی و پرسی خطاست)) بعد از حدود سی، چهل دقیقه ای را که کنار هم بودیم پشت بلندگو همه را دعوت کردند به پشت حیاط برای صرف شام، عجب شام مفصلی بود میزهای غذاخوری بزرگی که همه با تورهای کتان پوشانیده شده بودند سرتاسر کناره های ضلع جنوبی و غربی حیاط را پوشانده بودند، روی میز هم پر بود از شمعدان های بزرگ نقره ای با شمع های فروزان و اما چه غذاهایی! بره بریام شده بدون آن که ساختمان شکل ظاهریش را تغییر داده باشند، مرغ، پلو، جوجه کباب، کباب حسینی، کوبیده، برگ، ته چین، خورشت ماست، خوراک بوقلمون و هزار و یک نوع دسر برای بعد از صرف غذا. تنوع غذاها حق انتخاب را از همه سلب کرده بود و رنگ و لعاب مختلف و بوی مطبوع در هوا انگیخته شدنشان اشتهای آدمی را دو چندان می کرد. بعد از صرف شام مفصل آن شب موسیقی ملایمی توسط گروه نوازنده پخش شد. عروس و داماد یکدیگر را در آغوش کشیده و در مرکز حیاط می رقصیدند به دور آنها نیز پسر و دخترهای کوچکی که لباس عروس و داماد به تن داشتند و می شود گفت ساقدوش بودند به شمع های شعله وری که در دست داشتند به دور ان ها می چرخیدند. در همین حین زن ها و مردان بسیاری به همین حالت به
صفحه 468
رقص مشغول شدند. حتی بعضی از مردها زن های غریبه دیگری را در آغوش کشیده و می رقصیدند و مردهای این زنان روی صندلی نشسته و در حالی که خون خونشان را می خورد زن هایشان را زیر چشمی در نظر داشتند، من نمی دانم اخر مگر مجبور بودند به خاطر این که مرد غریبه ای را راضی ببینند زن خود را از روی بی میلی به آغوشش بسپارند که مثلا با هم برقصند؟ واقعا حالا که می بینم دنیا عجب در حال تغییر و پیشرفت است همین چند سال پیش بود که حتی روی عروس را هم به زحمت می گذاشتند داماد ببیند، ولی حالا وضع به کلی فرق کرده هر چند به راحتی می شد حدس زد که نحوه برگزاری این مجلس از روی طبع و سلیقه ساقی نشات گرفته ولی هر چه باشد من همان مراسم عقد و عروسی گذشته را با تمام حال و هوایش به شور و حال وسوسه انگیز این جور مراسم ترجیح می دهم، بعد از آن رقص باله بود و در پایان عروسی نیز ساقی و منصور به منظور تشکر و البته خداحافظی با میهمانان به جمع آن ها پیوستند، من از وقتی که هر دوی ان ها در تیررس نگاهم قرار گرفتند زیر نظرشان داشتم و می دیدم که ساقی افسرده و شاید هم خسته دسته گلش را به صورت سرازیر به یک دست و با دست دیگرس نیز بازوی آن دستش را گرفته بود، اما وقتی به نزدیکی میزی که ما به دورش نشسته بودیم رسیدند وضع به کلی فرق کرد. حالا دیگر با آن دستش که گل بود کناره پیراهنش را همراه با دسته گل گرفته و با دست دیگرش بازوی منصور را می فشرد و حتی با لبخند تصنعی اش سعی می کردازدواجش را به خیال خودش به رخ من بکشد، به راحتی از عکس العمل هایش می شد
صفحه 469
فهمید که هنوز هم غرق در اندیشه های ساختگی و رویاهای بچه گانه خودش است. اما تمامی این ساده لوحی ها چیزی از زیبایی بی حد و اندازه اش کم نمی کرد چرا که آن شب در آن لباس عروس که دنباله اش شاید دو متری می شد و به دست دو ساقدوش دخترک بود که به لباس های سپیدشان بال فرشته داشتند، زیبایی اش صد چندان شده بود، موهای طلایی اش را که بالای سرش مثل تاجی درست کرده بودند و آرایش سیاه چشمانش که تلالو مردمک آب شان را دو چندان می کرد سرخاب روی گونه ها و رنگ قرمز روی لبانش او را مثل فرشته ای زیبا ساخته بود. بسیار زیبا از همان زیبایی های افسانه ای که زن ها در افسانه ها و کتاب ها دارند و مردهای قصه با اسب های سفید بال دار به دنبالشان می آیند، سعی کردم که بیش از آن نگاهش نکنم چرا که می ترسیدم مرا ببیند و دوباره از آب گل آلود ماهی بگیرد. منصور که با ما دست داد و خداحافظی کرد بغض بیخ گلویم را فشرد، نمی دانم چرا؟ ولی چرا می دانم به خاطر این بود که به آرزویش رسیده بود و من به او حسادت می کردم چرا که بر خلاف او آرزوهایم می بایست در وجود خسته و مغز و اعصاب کرخ شده ام خفقان می گرفتند، به هر حال آن شب، وقتی به خانه بازگشتیم و به رختخواب رفتم دقایقی چند را برای هر دویشان دعا کردم، دعا کردم که خوشبخت شوند دعا کردم که همان طور که منصور انتظارش را می کشید روزی ساقی عاشقش شود و یا این عشق در حلاوت زندگی مشترک شان دامن زنند.
فصل سی و یکم
بهار فصل لطافت است، فصل گل و عطر و رایحه و همین خصوصیاتش است که باعث می شود مثل مادری مهربان دلسوز و با مدارا فرزندانش را که ما باشیم خسته و کسل بار آورد، چرا که اکثر صبح ها را تا به ساعت یازده در رختخوابم بودم و بعدازظهرها نیز چرتم ترک نمی شد از آن طرف ساعت نه شب به رختخواب می رفتم، البته اغراق که نکنم خودم را پایبند به مسوولیتی نمی دیدم که این طور ثانیه ها فرصت ها و روزهایم را خروپف می کردم و به هوا می دادم مگر این که بخواهم دو روز در میان حیاط را جارو و یا هفته ای یک بار آب استخر را عوض کنم تا این که یک روز خودم از این همه کسلی و سردرگمی خود خسته و خجل شدم. حالا دیگر منصور هم ازدواج کرده بود و به اصفهان رفته بود و جالب این که مدیریت های یکی از شرکتهای معتبر وابسته به ذوب آهن اصفهان را نیز به چنگ آورده بود، سر و سامان گرفتن منصور و ته قافله بودن خود را که می دیدم بیش از پیش احساس حقارت می کردم تا این که آخرین باری که محمد و شهلا را در خانه عمو وثوق دیدم از محمد خواهش کردم که حداقل چند تایی از کتاب هایش را برای من مدتی به قرض بدهد و او دو هفته بعد از آن، چهار جلد کتاب به نام جنگ و صلح از لئون تولستوی برایم آورد البته حجم زیادش مرا به تنبلی در خواندن واداشت. اما چند صفحه ای از جلد اولش را که خواندم راغب شده و حتی شب ها را تا دیروقت مطالعه می کردم و کمتر از دو هفته هر چهار کتاب را خواندم و یا به قول شهرزاد بلعیدم، بعد از خواندن همین کتاب ها بود که بعد از مدت ها حس کردم احساس خوبی دارم یک احساس خاص، هم غریبه و هم آشنا که وقتی بر آن فائق آمدم دانستم که من هم می توانم قلم بزنم می توانم از قدرت تخیلم استفاده کنم و اندیشه و تخیلات خود را به هم آغشته ساخته و با قلم در قالب کلمات بر آن ها جان ببخشم، می توانستم یک نویسنده باشم کتاب بنویسم و شاید روزگاری معروف می شدم، کسی چه می دانست؟ مگر همین آقای تولستوی وقتی که از شکم مادرش بیرون آمده نویسنده بوده، قطعا نه! بلکه بعدها با کشف استعدادش و بها دادن به آن خودش را در سطح دنیا نامی و مشهور ساخته و به حق که قلم خوبی دارد و شهرتش زاییده لیاقتش است. با همین اندیشه بود که با خود عهد بستم به جای بیکاری، کشتن زمان حال و چشم دوختن به آینده ای که نامعلوم و مبهم است، دست به قلم شوم چرا که خوب که دقیق می شدم در می یافتم که آینده در حقیقت همین زمان حال است، آینده همان فردا و پس فردایی است که من در تکرار و بیهودگی و بی توجه به ساعت هایش آن را سپری می کنم و این حتی وقتی این زمان آینده کذایی هم برسد باز هم به زمان حال تبدیل می شود و من باز هم با چشم دوختن به واژه ای به نام آینده از فرصتهای خود چشم می پوشم، تنها حالاست که وجود دارد چرا که آینده لحظه زمان حال دیگری است. این احظار همچون قطار سریع السیر از مغزم می گذشتند و مرا بیش از پیش آگاه می کردند. یک لحظه احساس کردم خداوند سایه لطف و مرحمتش را شامل حال من ساخته چرا که می توانم افق اندیشه وسیعی داشته باشم، اندیشه ای که از همین حالا شالوده باقی زندگیم را به روی آن بنا می کردم و به راستی که بزرگترین مرحمت خداوندی همان درست اندیشیدن است. این درست بود که من حداقل این چند ساله اخیر را در کمال ناباوری و ناعدالتی از لطف و مهر مادری و البته پدری فارغ شده بودم، عزیزترین خواهرم را جلوی چشمان خود از دست داده بودم و حالا شکنجه شدن خواهر کوچکم را می دیدم ولی با خود می گویم: (( آیا اگر تمامی این مصائب و مشکلات را نداشتم، آیا اگر از ترس نیشترها و کنایه های زری خانم و ترس از وحشت از خانه درندشت تاریک و بی مهر به اتاقم پناه نمی آوردم و بعد برای فرار از تنهایی ام از دامادمان کتاب مطالبه نمی کردم و بعد شیفته داستان و در نهایت به یک نیاز درونی خود که حس نوشتنم بود پی نمی بردم و به جای آن هر روز را مثل اشراف زاده های واقعی حتی صبحانه ام را به روی تخت خوابم می خوردم و باقی روز را به تفریح و تفرج می پرداختم و شب ها را با شکمی باد کرده و معده ای نفخ کرده به آغوش خواب می رفتم آیا می توانستم روزی مقل امروزه را در میان تقویم زندگانی ام پیدا کنم. روزی که در آن تنها من به یک انسان هدفمند و امیدوار تبدیل شدم، حالا من پسری هستم اگر چه به قول زری خانم کوسه و بی ریش و دور از هیکل و عضلات مردانه بودم اما دیگر به قول و تعبیر پدر بی عرضه و بی عاقبت نیستم چرا که می خواهم با قلم زدن در نقش زدن خوشبختی ام با خود سهیم باشم، می خواهم برنده باشم و روزگاری را بیافرینم که پدر بر خلاف حال و گذشته به من افتخار کند و دوباره مرا با لفظ شیرین شاهینم صدا کند ولی این وسط تنها یک مشکل خیلی کوچک وجود داشت و آن هم در دسترس نبودن ابزار برای نویسندگی ام بود به جز چند دفترچه قدیمی که تا نیمه پر بودند از مشق های سیاه گذشته و سه چهار برگه سفید که برای طراحی بود چیز دیگری نداشتم. با آن که دل در دل نداشتم تا هرچه زودتر با هدفم در آمیزم آن شب را تنها با اندیشه هایی که در مورد نوشتن داستانهایم و مضمون آن ها می بود به خواب رفتم و فردا انتظار کشیدم تا زن عمو منصور خدمت کارشان را بفرستد به دنبال من و شهرزاد که مثل همیشه بعد از دو هفته به دیدن شهلا و محمد و خواهر زاده هایمان برویم. آن وقت می توانستم از محمد بخواهم برایم یک بسته کاغذ و یا دفتر بیاورد تا این که انتظارم با آمدن محمد به خانه عمو وثوق پایان پذیرفت. اما این بار شهلا همراهش نبود، وقتی پرسیدم که چرا شهلا را نیاورده او گفت: (( سختش بود، یعنی می دانی قرار است تا سه ماه و چند روز دیگر بچه اش را به دنیا بیاورد)) با هیجان پرسیدم: (( مگر آبستن است)) خندید و گفت: (( نمی دانستی! عجب برادری هستی ها)) و دستش را به پشتم زد و گفت: (( بچه ها هم چون نزدیک امتحاناتشان بود نشد که بیایند راستش با تو که رودربایستی ندارم، من خیلی راغب بودم که پیش شهلا می ماندم ۀخر این ماه های آخر باید بیشتر مواظبش باشم اما شهلا اصرار داشت که حتما بیایم و احوال شما را بپرسم، راستی چقدر خوب است که قرار شد از اول خرداد ماه به شما و دکتر وثوق دو خط تلفن بدهند)) با اشتیاق گفتم: (( راستی؟ نمی دانستم)) باز هم خندید و گفت: (( مثل غارنشین ها از همه جا بی خبری پسر، تلفن که داشته باشید، همه چیز عالی و بر وفق مراد می شود، آن وقت هر روز با هم صحبت می کنیم، تلفن واقعا وسیله مفیدی است)) خنده ای کوتا کردم و گفتم: (( راستش تا به حال با تلفن کار نکرده ام، اما باید بگویم حالا که آمدی خیلی عالی شد))
- چطور؟
- راستش می خواهم برایم سه چهار تایی دفتر یادداشت بیاوری یعنی اپر می شود به من قرض بده.
خنده ای از روی کنجکاوی کرد و گفت: (( البته که می آورم اما می توانم بپرسم برای چه می خواهی؟)) سرم را زیر انداختم و گفتم: (( راست می خواهم بنویسم احساس می کنم می توانم یک نویسنده باشم)) دهانش از تعجب وا ماند، با دستانش مرا تشویق کرد و گفت: (( بسیار عالی! البته که چه فکر بکری کردی، اگر یادت باشد من این موضوع، یعنی استعداد تو در نویسندگی را ده سال پیش از این به تو گفتم، یادت می آید، من که هنوز آن انشاء زیبایی را که در قالب شعر نوشته بودی و زندگی یک دختر دهاتی بود را به خوبی به یاد دارم، از همان موقع من به استعداد تو ایمان آوردم، حتی به شهلا هم گفتم)) و بعد گونه مرا محکم بوسید و گفت: (( راستش من هرچه دارم از تو دارم، زندگیم را شهلا را و بچه هایم را که همه اینها برایم عزیزند، باور کن هر کاری که تا آخر عمرم از دستم برآید برایت می کنم، تو هم سعی خودت را بکن، کافی است که اتکا به نفس داشته باشی همه چیز حل است)) خدا می داند که از شنیدن تشویق ها و حمایت های او از خودم تا چه حد خوشحال و خرسند شدم. درست مثل پرنده سبک باری که به آسمان ها پر می کشد، خداوندا از تو متشکرم، لطفا بر این روزهای پر سپیده من بیفزا که از آن ها کم نکن، هنوز دو روز از درخواست من از محمد نگذشته بود که محمد از تهران پیکی فرستاد و همرا آن سه جلد دفترچه بسیار قشنگ با یک دسته برپه کاغذ به دستم رساند به محض این که دفترچه ها به دستم رسید، معطل نکردم و از همان ساعت شروع به نوشتن در مورد یکی دو تا از داستان هایی که قبلا با ذهنم مشورت کرده بودم. و توانستم نوزده داستان کوتاه آن هم در عرض کمتر از دو ماه بنویسم و در این مدت دو بار دیگر محمد را دیدم و او هر بار برایم دفترچه های یادداشت می آورد و آخرین داستان نوشته شده ام را می خواند و کلی مرا تشویق می کرد و این تشویق ها و حمایت های او روحیه مرا مستحکم تر از گذشته می ساخت. بعد از آن نوزده داستان چهار داستان دیگر نیز نوشتم با این تفاوت که یک صفحه در میان اشکالی را که مربوط به داستانم می شد طراحی می کردم یعنی یک کتاب داستان مصور و این خیلی زیبا بود تا این که باز هم محمد به خانه عمو وثوق آمد. من به ۀن جا رفتم تا او را ببینم این بار داستان های مصورم را نشانش دادم و او که کم مانده بود از شوق و حیرت پی بیفتد پیشانی ام را بوسید و گفت: ((شاهین جان من واقعا به تو افتخار می کنم)) من نیز گونه اش را بوسیدم و تشکر کردم و بعد از آن به حیاط منزل عمو وثوق رفتیم و شروع کردیم به قدم زدن، از او حال شهلا را پرسیدم و محمد گفت نزدیک به یک ماه دیگر فارغ می شود و در مورد خواهرزاده هایم شهین و نسرین نیز اذعان داشت که آن ها بسیار درس خوان و مودب بار آمده اند و محمد و شهلا از هر دوی آن ها کمال رضایت را دارند و شهین دختر بزرگشان هنوز هم نمی داند که شهلا مادر واقعی او نیست و در حقیقت خاله اوست هر چند که میان مادر واقعی اش و شهلا هیچ فاصله ای نمی دیدم چرا که از همان روزی که شهین به دنیا آمده بود و به آغوش شهلا سپرده بودنش، و شهلا مثل یک مادر واقعی او را بزرگ کرده بود و بعد با هم در مورد پدر صحبت کردیم و محمد بی نهایت از این تغییرات شگرف اخلاقی در پدر اظهار شگفتی می کرد، چرا که می شگفت در اولین برخوردی که روز خواستگاری با پدر داشته آن قدر او را مهربان، صمیمی، با عاطفه و البته صبور و دانا دریافته بود که حالا به هیچ وجه نمی تواند به مقایسه این اتابک خان جدید با آن اتابک خان قدیمی بنشیند، هر چند که در پایان گفته هایش اظهار کرد که گذر زمان شخصیت انسان ها را متحول می سازد و راست می گفت، چرا که پدر نیز دست خوش همین تحول البته از نوع هولناک آن شده بود، خلاصه آن روز آن قدر در مورد خاطرات گذشته و یا آدم های گذشته و قدیمی صحبت کردیم تا این که نوبت به دایه منیژه رسید، به محض آن که اسم دایه منیژه را به زبان راندم محمد با هیجان گفت: (( راستی شاهین جان، خوب شد که گفتی، امروز خبر مهمی برایت داشتم، با اشتیاق پرسیدم: (( چه خبری)) در حالی که هنوز مشتاق بود، خبرش را برایم بازگو کند گفت: (( فکر می کنم این خانم منیژه را پیدا کرده ام، البته فکر می کنم)) از خوشحالی دست هایم را به هم زدم و گفتم : (( فکر می کنی؟ چطور مگه؟)) در حالی که مرا دعوت می کرد کنار حوض بنشینم گفت: (( قضیه اش مفصل است)) و خودش لبه حوض نشست و پاهایش را روی هم انداخت، ولی من از هیجان زیاد نمی توانستم یک جا بنشینم با بی قراری گفتم:
(( خوب لطفا زودتر جریانش را برایم بگو)) لبخندی زد و با تایید این که مطمئن نیست این منیژه خانم همان دایه منیژه ای باشد که به دنبالش هستیم گفت: (( یک هفته پیش یکی از شاگردان ممتاز کلاس اول به نام علی اصغر به شدت تب می کند و همان جا سر کلاس حالش به هم می خورد تا این که خود من و معلم کلاس شان او را به بهداری نزدیک مدرسه می بریم دکتر تا حال علی اصغر را دید دستور داد به بیمارستان منتقل و همان جا بستری اش کنند. خلاصه همراهش به بیمارستان رفتیم و تازه فهمیدیم که پسر بیچاره جزام گرفته، خوره به جانش افتاده بود. کنار پیشانی اش زخم قهوه ای و کدر بود اما ما گمان می کردیم به خاطر بازی های کودکانه است که زخمی شده، ولی وقتی دکتر معالجش گفت حالش وخیم است و خوره دارد تمام تنمان لرزید، البته من و معلم هیچ تماسی با این بچه نداشتیم ولی بیچاره حسین قلی فراش مدرسه تمام مدت علی اصغر را در آغوش گرفته بود، به خاطر همین چیزی به او نگفتیم مبادا که حول برش دارد، اما فردای آن روز مامورهای بهداشت مثل مور و ملخ به مدرسه ریختند، حسین قلی را به همراه نزدیکترین دوستان علی اصغر برای قرنطینه کردن همراه خود بردند و بعد رئیس بهداشت منطقه همراه با من و چند تن دیگر به آدرس خانه علی اصغر رفتیم، مادر علی اصغر که پشت در ظاهر شد در حالی که نیمی از صورتش را پوشانده بود خودش تا چشمش به ما افتاد شروع کرد به گریه زاری و اعتراف بر این که جزامی است فقط قسم می داد که پسرش را نجات دهیم و بعد او را همراه آمبولانس به آسایشگاه مرکزی مخصوص جزامی ها بردیم، همان روز پسرک بیچاره اش علی اصغر در بیمارستان جان سپرد طفلکی طاقت نیاورده بود همین دیروز بود پرونده علی اصغر را مطالعه می کردم، نام مادرش منیژه بود، سنش معلوم نبود، اما علی اصغر به تنهایی با مادرش زندگی می کرد و البته خود مادرش روز ثبت نام اذعان کرده بود که قبلا دایگی می کرده، اما حالا مدت هاست که بی کار است، از شوهرش هم جدا شده اما پول برای نگه داری و سرپرستی علی اصغر به اندازه کافی دارد و چه می دانم خیلی حرف های دیگر، آخر مدرسه ما روی ثبت نام بچه ها حساسیت خاصی به خرج می دهد چه فایده، چرا که می دانستم روزی این مادر نالایق با بی فکری، هم و هم فرزندش را بدبخت می کند)) من که تمام مدت با دقت گوش به حرف های محمد سپرده بودم پفتم: (( حس می کنم خودش است یادم می آید مادر خدابیامرزم همان سال آخری را که زنده بود می گفت دایه را دیده که ازدواج کرده، حسم خیلی قوی است که خودش باشد، حالا چطور می شود او را دید)) محمد با فراست خاصی گفت: (( برای چه می خوای او را ببینی حالا وقتش نیست)) با ناراحتی گفتم: (( یعنی صبر کنم بمیرد؟)) از جا بلند شد و گفت: (( مگر چه کارش داری؟)) گفتم: (( خیلی مهم است محمد خان، خیلی)) محمد اندیشمندانه پرسید: ((چقدر؟)) گفتم: (( آن قدر که مادر آخرین روز زندگیش با التماس از من خواست تا او را ببینم، نپرس چرا که خودم هم نمی دانم چرا و برای همین سوال مبهم و جواب وامانده است که دنبالش می گشتم، من باید او را ببینم محمد خان خواهش می کنم کمکم کن البته تا دیر نشده))محمد مکثی کرد و گفت: ((باشد، فردا می توانی به تهران بیایی؟)) کمی اندیشیدم و سپس سرم را با ناامیدی به علامت نفی تکان دادم، محمد با حالتی پریشان چند قدمی به دور خودش زد و و گفت: (( باشد شاهین من باید از دکتر وثوق خواهش کنم که امشب را اینجا بمانم، در عوض تو می توانی فردا صبح اول وقت با من تهران بیایی)) از خوشحالی به هوا جستی زدم و گفتم: (( محمد خان، تو خیلی مهربانی))خندید و گفت: (( گفتم که تو بیش از این ها بر گردن من حق داری، هر چند این چند روزه را هر چه از شهلا دورتر باشم بهتر است راستش از وقتی به علی اصغر نزدیک شده ام می ترسم که مبادا...)) و بقیه حرفش را زیر جمله لالله الالله پنهاک کرد و گفت: (( ولی چطور شهلا را از غیبتم آگاه کنم؟)) این را که گفت هر دو به فکر رفتیم اما هیچ یک برای آن جوابی نیافتیم اما محمد هم چنان سر قولش ماند و قرار شد که فردا صیح زود با هم به راه بیفتیم، فردا صبح راس ساعت پنج از خانه ردم بیرون در حالی که همه اهل خانه در خواب بودند ،البته قبلا همه چیز را برای شهرزاد تعریف کرده بودم و قرار بود پدر از غیبت روزانه ام با خبرنشود تا همان روز به خانه برگردم، محمد نزدیک اتومبیلش که حالا در کوچه باغ پارکش کرده بود انتظارم را می کشید سلامش که کردم با کلافگی جوابم را داد از چشمان قرمز و لحن خسته اش معلوم بود دیشب را از اضطراب نخوابیده تا تهران راه زیادی بود. محمد اذعان داشت که یکی دو ساعتی دیر به مدرسه می رسد اما این تاخیر زیاد برایش گران تمام می شود چرا که خودش مدیر دبستان بود . با این که من نیز مثل محمد تمام شب را به اضطراب نخوابیده بودم اما در تمامی طول راه نیز چشم بر هم نزدم. محمد با سرعت زیادی حرکت می کرد و جاده چنین به نظر می آمد که لحظه به لحظه آغوش خود را برایمان باز می کند. جاده ای طولانی و پر فراز و نشیب. به قسمت خاکی جاده که می رسیدیم خیالم راحت می شد چرا که محمد مجبور بود آهسته تر رانندگی کند. به تهران که رسیدیم از محمد خواستم ابتدا مرا به قرار گاه جزامی ها ببرد، او نیز همین کار را کرد ، وقتی که به آن جا رسیدیم محمد خواست همرا من بیاید که من با اصرار زیاد منصرفش کردم چرا که تا به حال نیز خیلی مزاحمش شده بودم تنها اسم و آدرس و تلفن مدرسه را از او گرفتم که اگر مشکلی پیش آمد و یا این که اصلا این منیژه خانم دایه اسبق من نبوده حتما او را در جریان بگذارم. داخل قرارگاه که شدم باید از حیاط نسبتا بزرگ و سرسبزی می گدشتم تا به ساختمان سفید عمارت می رسیدم، همه چیز در آن جا به رنگ سپید بود، حتی لباس پرستاران ، از دالون نسبتا تاریکی که رد شدم یکی از همان زنان سپید پوش پرستار با من
برخورد کرد و با لحنی شماتت آمیز پرسید: (( شما این جا چه کار می کنید؟)) با حالتی حق به جانب گفتم: ((آمدم تا خانمی که تازه به اینجا آوردنشان ملاقات کنم)) با همان لحن پرسید: ((کدام خانم؟)) بلافاصله گفتم: (( منیژه))
- منیژه؟
- منیژه ترک زاده!
پرستار نفس محکمی از بینیش بیرون داد و گفت: (( اینجا کسی ملاقاتی ندارد، کی تو را به داخل راه داده!)) شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: (( هیچ کس))
- هیچ کس؟
- بله.
- پس مش رجب کجا بود؟
- من کسی را ندیدم.
و بعد با صدای بلند فریاد کشید: (( صد دفعه گفتم این مرتیکه مفنگی را بندازیدش بیرون، من برای این خراب شده تقاضای یک نگهبان کرده بودم نه یک سگ خمار که هردم گورش را گم می کند تا به دود و دمش برسد.)) و بعد باعصبانیت به بیرون رفت. به محض این که از من فاصله گرفت بدو بدو خودم را به انتهای راه رو رساندم آن جا چهار اتاق بود در یکی از آن ه که رویش نوشته شده بود قسمت اداری را زدم و بدون این که منتظر جواب شوم داخل شدم. آن جا تنها یک زن فربه مو مشکی و خنده رو پشت میز نشسته بود، شلام کردم به آرامی جواب سلامم را داد و پرسید: (( کاری داشتی پسرم؟))
- می خواهم با خانم منیژه ترک زاده صحبت کنم.
- منیژه ترک زاده؟ می شناسمش تازه به این جا آمده.
این را که شنیدم نفس عمیقی کشیدم. پس خودش بوده خود دایه منیژه اشتیاقی آمیخته به التهاب همه وجودم را گرفت. پرسیدم: (( اجازه می دهید ببینمش؟)) خنده ای کمرنگ کرد و گفت: (( چه کارش داری؟)) با لحنی مضطرب و غمگین گفتم: (( قبلا دایه ام بوده، می خواهم ببینمش)) زن از جا بلند شد و چند قدمی به سمت پنجره برداشت و گفت: (( من نمی توانم به شما این اجازه را بدهم!)) با حول و اضطراب هر چه تمام تر گفتم: (( خانم، شما را به خدا قسم، جان هر کس که دوست دارید فقط چند دقیقه، من سال هاست که به دنبال این خانم هستم، اگر دیگر نبینمش بدبخت می شوم.)) و چنان وانمود کردم که مسئله مرگ و زندگی است، حتی برای این که او را بفریبم به ظاهر گریه کردم آن هم در حالی که صورتم را پشت دستهایم پنهان کرده بودم زن مدتی را ساکت و خیره به من ماند و بعد گفت: (( باشد، اما زود حرفهایت را بزن باشد؟)) در حالی که از اشتیاق دل در دل نداشتم، برای آن که نظرش عوض نشود با همان لحن مضطرب جواب دادم: (( باشد)) و بعد از من خواست چند لحظه ای را آن جا منتظر بمانم تا او بازگردد و از دفتر خارج شد سه ، چهار دقیقه بعد با رویی خندان و مهربان داخل شد و از پرستاری که همرا خود آورده بود درخواست کرد مرا راهنمایی کند و من همراه پرستار به راه افتادم. پرستار در اتاق بغلی به من یک جفت دمپایی یک روپوش سفید و یک عدد ماسک داد و دائما توصیه می کرد که از فاصله دور با دایه منیژه صحبت کنم. من این لباس ها را به تن کردم اما از قیافه آن ماسک خوشم نیامد و آن را تا کردم و در جیبم گذاشتم و بعد داخل اتاقکی شدم و پرستار گفت که پشت در منتظر می ماند، داخل اتاق که شدم ضربان قلبم شدت گرفت، زنی که پشتش به من و رویش به پنجره بود پرسید: ((دیگر از جانم چه می خواهی؟)) صدایش را شناختم ، خود دایه منیژه بود گفتم: ((سلام)) حتما او هم صدای زیر مرا شناخته بود ولی نه! چرا که رویش را به من کرد و با تردید پرسی: (( شما کی هستید)) سر تا پایش سپید بود یک روسری سیاه رنگ بلند نیز به سر داشت که دقیقا نیمی از صورتش را پوشانده بود اما همان نیمه دیگر صورتش پر بود از چین و چروک بر عکس صدایش که تغییر نکرده بود، اما خودش مثل یک پیرزن هفتاد ساله به نظر می آمد، چشمش را تنگ کرده بود و مرا همچنان با تردید می نگریست معلوم بود که سوی چشمانش را هم از دست داده. می دانستم که وقت زیادی ندارم بهتر دیدم خودم را معرفی کنم. در حالی که صدایم می لرزید گفتم: (( منو نمی شناسید، من شاهینم، دایه منیژه!)) این را که گفتم کمرش را به دیوار تکیه زد و از پشت سز به روی زمین سر خورد و همان جا نشست و بریده و لرزان گفت: (( یا باب الحوائج، تویی شاهین، باورم نمی شود، فکر می کردم پسر نامرامم آمده)) صدای نفس های محکمش که با دهان می کشید در فضای ساکت اتاق طنین می انداخت، دلم برایش سوخت، نمی دانم چرا یک لحظه دلم خواست که ای کاش می شد او را در آغوش بگیرم با بی قراری گفتم: ((نمی خواستم ناراحتتان بکنم)) این بار صدای ضجه و ناله ای خفیف نیز در لا به لای نفس های منتقطعش از دهانش بیرون می زد، سرش را مدام به چپ و راست نوسان می داد و با دست هایش به روی زانوانش می زد، دیگر طاقت نیاوردم جلو رفتم تا او را در آغوش بگیرم، ولی تا مرا دید که به او نزدیک می شوم دو دستش را دراز کرد و با التماس گفت که جلوتر نروم، من هم سرجای اولم برگشتم یک صندلی فلزی زنگ زده همان جا افتاده بود بلندش کردم و رویش نشستم، از ناله کردن دست بردار نشده بود در میان ناله هایش مدام اسم پسرش علی اصغر را صدا می زد، نه طاقت دیدن این صحنه را داشتم و نه به حرف زدن با دایه امیدوار شدم، بنابراین در حالی که سعی می کردم از جاری شدن اشک هایم خودداری کنم، خواستم از اتاق خارج شوم که مرا صدا زد: (( شاهین؟ شاهین نرو)) نفس عمیقی کشیدم و به عقب بازگشتم با صدای نخراشیده آمیخته به ناله اش گفت: ((چقدر بزرگ شدی)) و بعد با صدای بلندی به گریه افتاد چنان محکم بر سرش می کوفت که بر سر سنگ هم بزنی در هم می شکست، من هم عاجز از انجام هر نوع عکس العملی همان جا ایستاده بودم ، کلافه و سرگردان باناراحتی گفتم: (( ما وقت زیادی نداریم، ترو به خدا یک دم آرام بگیرید)) اما او آرام نمی گرفت که هیچ، تازه بر ناله های خود می افزود. به اندازه کافی در این چند ساله از این مراسم شیون و ناله و از این نوع مرثیه خوانی ها دیده بودم. دیگر طاقت نداشتم باز هم خواستم از اتاق خارج شوم که نگذاشت و صدایم کرد و با کلافگی گفتم: (( شما حالتان خوب نیست باشد برای بعد!)) در حالی که آب دماغش را بالا می کشید گفت: (( نه من خوبم! همین حالا بهترین وقت است)) طوری حرف می زد که انگارمی دانست من از او چه می خواهم، همین بر کنجکاوی و اصرار برای ماندنم در آن جا افزود، دوباره به جای اولم بزگشتم و گفتم: (( ببینید دایه جان! من وقت زیادی ندارم که اینجا بمانم از خانه بی خبر بیرون زده ام باید زودتر بازگردم شما را به خدا هر چه که هست و نیست به من بگویید، من مدت ها است که به دنبال شما هستم. باید با شما صحبت کنم. مادر آخرین روز زندگیش از من خواست که حتما شما را ببینم، می گفت شما خیلی چیزها می دانید که باید به من بگویید حرف از راز می زد و شما را افشاگر این رازها می دانست، لطفا هر چه می دانید به من بگویید شما هم مثل مادر من هستید، من نصف بیشتر عمرم را تا به حال در آغوش شما بودم، شیر شما را خورده ام خواهش می کنم بگویید)) حرف هایم که تمام شد در میان اشک هایش لبخند تلخی زد و گفت: (( مگر مادرت نمرده؟!)) سرم را به علامت تایید تکانی دادم و به زیر افکندم. با لحنی شماتت آمیز گفت: (( پس پشت سر مرده حرف نزن من کجا لیاقت مادرت را داشتم که مرا جای او می گذاری مادرت فرشته بود، معصوم بود خیلی خانم بود، من از چشم خود بدی دیدم که از بهار خانم ندیدم، خدا رحمتش کند. مثل در با ارزش بود و کمیاب)) و دوباره به گریه افتاد این بار من نیز با او گریه کردم چرا که با توصیف خوبی های مادرم جایش را بیش ار پیش برایم خالی و دردناک ساخته بود و بعد همان طور که می گریستم پرسیدم: (( می دانستی که آقا جون دستور داد سنگسارش کنند؟)) سرش را تکان داد و با ناله گفت: (( خبرش رسید، الهی بمیرم برای مظلومیتش، چطور خان توانست این کار را بکند؟ مادرت خیلی خان را دوست داشت،عاشقش بود)) در حالی که هنوز می گریستم جواب دادم: (( به گمانش مادر به او خیانت کرده، مادر را با مرد غریبه ای دیده بودند، همان مردی که تو اعتراف کردی نمی شناختی اش اما مادر می گفت پسر تو بوده)) این را که گفتم سرش را محکم به دیوار کوبید و گفت: (( خدا مرا ببخشد، خودم کردم که لعنت بر خودم باد، خدا از سر تقصیراتم بگذرد.)) این اعتراف را که از دهانش شنیدم ، تمام بدنم یخ شد، انتظار هر جوابی را داشتم به غیر از این، پس یعنی واقعیت داشت؟ خدای من! مادر من واقعا بی گناه بده، می دانستم می دانستم که مادر من معصوم بوده و در سرتاسر وجودم شعله های خشم و نفرت زبانه گرفت، پس مادر راست می گفت این زنیکه بی آبرو در حقش خیانت کرده یک دفعه تمام حس ترحم و دلتنگی ام به حس انزجار و کینه مبدل شد با تما وجود بر سرش فریاد زدم: (( تو یه کثافتی، چطور توانستی به آقا جون دروغ بگویی، خون مادر من گردن توست می فهمی!)) و بعد دایه منیژه در حالی که به نظرم مثل سگ زوزه می کشید گفت: (( من آن موقع نمی توانستم راستش را بگویم، اگر پدرت همه چیز را می فهمید قیامت می کرد، اگر من همان روز م یگفتم که آن مردپسر من بوده پدرت به زور شکنجه هم که شده همه چیز را می فهمید، همه ما را بدبخت می کرد من آن روز سکوت کردم تا مرا رها کنند اما به محض اینکه مرا رها کردند من پنج قران گذاشتم کف دست پسر همسایه و گفتم روی کاغذ بنویسد که به راستی آن مرد غریبه پسر من بوده پایش را هم انگشت زدم و دیگر هم توضیحی ندادم، صبح اول وقت هم پسرک را روانه کردم وقتی که بر گشت گفت
نامه ررا رسانده، من هم خیالم راحت شد، همان روز هم اثباب و اثاثیه ام را جمع کردم، رفتم به تهران خانه کوچکی اجاره کردم فکر کردم همه چیز به خوبی و خوشی تمام شده تا این که همان پسر نمک به حرام برایم خبر آورد که مادرت را...)) و دوباره به گریه افتاد دیگر حالم از او و اشک هایش به هم می خورد در حالی که از شدت ناراحتی و عصبانیت قلبم تیر می کشید گفتم: (( گیریم که حرفهایت راست باشد اولا که هیچ کاغذی به دست پدر نرسید، ثانیا آمدیم و کاغذت هم به دست آقا جون می رسید تو فکر کردی او این قدر احمق است که از اترافات روز قبل تو بگذرد ، اما محتوای نامه ای را که معلوم نیست از کجا آمده را باور کند! هان؟)) دایه هم چنان می گریست بر سرش بار دیگر فریاد زدم: (( چرا در حق مادرم خیانت کردی؟ پسر تو با مادر من چه کار داشته؟ چرا به آقام نگفتی که آن نره خر پسر خودت بود)) او هم چنان می گریست و هیچ نمی گفت، دلم می خواست با دستهای خودم خفه اش میکردم، تا به حال تا این حد از موجودی منزجر نشده بودم، حتی از زری خانمی که مرا به سلابه کشیده بود، در حالی که با دست هایم برایش خط و نشان می کشیدم گفتم: (( یا همه چیز را صاف و پوست کنده تحویلم می دهی یا همین حالا باز می گردم و با آقاجون بر می گردم آن وقت کاری می کنم که مرغ های آسمان به حالت بنالند، بیچاره می دانی اگر حرف هایی را که الان من از تو شنیدم آقاجون بشنود با تو چه کار می کند. مادرم را که این قدر دوستش داشت به خاطر غلط تو سنگسارش کرده دیگر ببین با تو چه خواهد کرد)) اشک هایش را با
دنباله آستینش پاک کرد و گفت: (( مرا به مرگ تهدید می کنی، به شکنجه های خان؟ شکنجه بدتر از این که تنها مونسم، عمرم، جانم، پسرم علی اصغر به خاطر من هفت بهار را بیشتر ندیده، زیر خاک دفن شده مثل این که نمی بینی خدا خودش جوابم را داده ، شکنجه بدتر از این؟)) و روسری اش را کنار زد و نیمه پنهان صورتش را هویدا ساخت چه منظره وحشتناکی ! یک طرف صورتش کاملا از بین رفته بود، پر بود از زخم های قرمز و قهوه ای ملتهب و ترک خورده، رویم را از او برگرداندم و در حالی که لبم را به شدت میگزیدم اشک از چشمانم سرازیر شد.
- شاهین جان به فریادم برس، من این دنیا را به هیچ باختم، دیگر تا مرگ یک قدم بیشتر فاصله ندارم، شب ها را تا به صبح از ترس روز قیامت، فشار قبر و نکیر و منکر خواب ندارم و روزها هم از درد خوره ای که به جانم افتاده آسایش ندارم، جگرگوشه ام را از دست دادم. از خانه شما که رفتم روزگار یک دم هم به من مهلت نداد تنها با تازیانه هایش بر تن خسته ام می کوبید، حالا دیگر هرچه که خدا را صدا می کنم فایده ای ندارد، می بینی خداوند چطور بر من پشت کرده، علی اصغر بی گناهم در آتش من سوخت، با این که می دانم نامه اعمالم را دست چپم می گذارند روزی هزار بار دعا می کنم که بمیرم و این قدر زجر نکشم، شاهین جان تو را به ارواح خاک مادرت مرا ببخش من آن قدر ها که فکر می کنی آدم سنگدل و بی شرمی نیستم، من فقط در زندگی چوب حماقتم را خوردم، چوب ساده لوحی، اگر کمی عاقبت اندیش بودم حال و روزم خیلی بهتر از این بود، تو را به صفحه 490
ارواح خاک شهین قشم مرا ببخش، می دانی اگر تو مرا ببخشی حداقل در آن دنیا خدا علی اصغر را از من جدا نمی کند، حاضرم در آتش جهنم بسوزم ولی دم دیگر علی اصغرم را ببینم)) با اکراه سرم را به جانبش چرخاندم خدا را شکر نیمه خورده شده صورتش را پوشانده بود چهره ماتم زده و فلک زده اش را که دیدم با تمام کینه ای که به یک باره از او به دل گرفته بودم دلم برایش سوخت. به آرامی گفتم : (( من چه تو را ببخشم و چه نبخشم چه توفیری به حال او خواهد داشت. مادر من می بایست در این مورد تصمیم بگیرد که حالا دستش از دنیا کوتاه شده)) دایه پیشانی اش را به رانوانش چسبانید و گفت: (( اما تو هم می بایست مرا ببخشی، من نباید می گداشتم، سر تو چنین بلایی در آورند، من از شیر خودم به تو داده بودم، انصاف نبود گول شیطان را بخورم، نمی بایست تسلیم می شدم)) با تردید پرسیدم که مگر چه بلایی سر من در آورده اند؟)) چهره اش را که نمی دیدم، تنها صدای شکسته اش که می پرسید: (( مگر خودت نمی دانی؟ من با چه رویی تکرارش کنم؟)) شکسته شکسته گفتم: (( باور کن از این حرف ها که می زنی من هیچ نمی فهمم)) سرش را با اکراه و به آرامی بلند کرد و گفت: ((یعنی هنوز نفهمیدی؟)) پرسیدم: (( چرا می بایست می فهمیدم؟)) دوباره سرش را به زانوانش تکیه داد و شروع کرد به زار زدن، نمی دانستم که این دیگر چه حکایتی است یا او دیوانه بود و یا من، بی گمان دیوانه شده بودم، چرا که هیچ از اعمالش سر در نمی آوردم سه چهار بار صدایش زدم (( دایه منیژه؟)) ولی او همچنان می گریست.
فصل سی و دوم
برای این که هم او را آرام کرده باشم هم خودم به آرامش برسم گفتم: (( تو همه چیز را برایم بگو، هر چیز که به من و مادرم مربوط می شود و من ازآن بی خبرم، در عوض قول می دهم که
از طرف خودم تو را ببخشم، هرچه که باشد)) این را که گفتم یک باره آرام گرفت وحشت زده نگاهم کرد و پرسید: (( قسم بخور)) گفتمبه ارواح خاک مادر و خواهرم و او کمی ساکت و مردد ماند و بعد از این که نفس های به شماره افتاده اش را با طبعش موزون کرد و بعد به گوشه ای نامعلوم زل زد، بعد از مدتی سکوت از ابتدا همه چیز را این گونه بازگو کرد: (( یادم است از گذشته خودم برایت گفته بودم از این آقام به خاطر فقر و نداری مرا به گداعلی داده بود، برایش فرقی هم نمی کرد فقط می خواست یک نان خور از سرش باز شود، گدا علی مرد بی چشم و رویی بود، من زن دومش می شدم، اسم هووی من اختر بود، گدا علی بر عکس هفت پشتش که جملگی گدا بودند این بار او شانس آورده بود و در کارگاه نمد زنی نعمت خوش مرام حمالی می کرد از اختر خانم هم بچه اش نمی شد اما قابله ماهری بود من قابلگی را از آن خدابیامرز یاد گرفتم اوایلش هیچ میل و علاقه ای به گدا علی نداشتم اما نمی دانم چرا چهار ماه بعد از عقدمان که حامله شدم به جای این که مهر من به دل گداعلی بنشیند مهر گدا علی به دل من نشست با این که نه قشنگی داشت و نه پولی داشت و نه حال و روزی روز به روز بیشتر از او خوشم می آمد آن موقع او بیست و چهار ساله بود اختر هم نوزده سال داشت، خدا می داند که چقدر اختر را دوست داشت، خوب گداعلی بیچاره سرش که باد نداشت اختر هم خوشگل بود ظریف بود و سفید خیلی هم مظلوم و آرام بود هرچه باشد، هم از من خوشگل تر بود و هم یازده سال از من کوچکتر بود، خلاصه سوگلی گدا علی بود، گدا علی هیچ تمایلی نسبت به من نداشت و دائم طوری که به گوش اختر برسد به من می گفت که فقط به خاطر این که بچه داشته باشد با من ازدواج کرده وگرنه یک تار موی اختر را به صد تا زن کچل و ترشیده مثل من نمی دهد، من هم کارم شده بود گریه کردن و زاری کردن، آخر خیلی خاطر گدا علی را می خواستم و طاقت نیش و کنایه هاش را نداشتم، خلاصه بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه فارغ شدم، خدابیامرز اختر خودش قابله ام شد، فکر می کردم با حضور بچه دیگر گداعلی حتما به من علاقه مند می شود، اما انگار نه انگار هر روز دریغ از دیروز اسم پسرم را خود گداعلی اسدالله گذاشت. شش ماه گذشت اختر بیچاره عاشق اسدالله بود همه کارهایش را به جز شیر دادن به عهده خودم بود، او فکر می کرد حتی کهنه های اسدالله را می شست( نگارش جمله خیلی غلطه)، یک روز داخل حیاط بودم و رخت می شستم آب طشت خیلی هم یخ بود، آمدم داخل تا آب جوش با خودم ببرم که صدای گداعلی را می شنیدم که به اختر می گفت بچه را که از شیر گرفت می فرستمش عقب کارش، خدا می داند این زن را که می بینم حالم به هم می خورد، خود اختر بیچاره حرفی نداشت و می گفت مگر چه عیبی دارد، هر چه باشد مادر اسدالله است. بیچاره زن بدی هم که نیست اما گداعلی گفت، گفتم که حالم را به هم می زند می خواهم مادر اسدالله تو باشی، از این زنیکه هم خوشم نمی آید، همان موقع طاقت نیاوردم در اتاق را باز کردم و هر چه از دهانم در می آمد نثارش کردم، گفتم مهرم حلال جانم آزاد طلاقم را بده جانم را راحت کن، علی گدا بی مروت در حالی که به خشم من می خندید گفت بچه را که از شیر گرفتی طلاقت می دهم، تحفه، من هم با خودم گفتم داغ بچه را به دلش می گذارم و همان موقع از خانه زدم بیرون، اختر التماس کنان دنبالم راه افتاد اما من محلش ندادم، یک کلام گفتم به مسجد می روم و دیگر به آن خانه بر نمی گردم، خلاصه آن شب کلی برایم واسطه فرستادند که برگردم و حداقل به بچه رحم کنم، اما من گفتم مرغ یک پا دارد، من به آن خانه بر نمی گردم مگر آن که اختر را طلاق دهد اما گداعلی سرسخت تر از این حرف ها بود فردای آن روز آخوند همان مسجد را آورد، خطبه طلاق را بر ما خواند و بعد گداعلی برای همیشه مرا ترک گفت، هیچ وقت فکرش را نمی کردم، به همین راحتی از من بگذرد، می دانستم که دوستم ندارد ام نه تا به این حد هر چه باشد مادر بچه اش بودم بعد ها فهمیدم صدیقه باجی زن همسایه که دو روز زودتر از من فارغ شده بود و دوازدهمین بچه اش را به دنیا آورده بود از شیر خودش به اسدالله می دهد، خلاصه دو روز بیشتر از طلاقم نگذشته بود که اختر به مسجد آمد و گفت که از خانه اتابک خان فرستاده اند برای قابله اختر هم گفته دستش به بچه بند است و مرا معرفی کرده، خدا می داند چقدر بوسیدمش خلاصه آن روز هر دو در بغل هم گریه کردیم، من از پشیمانی و او از خوشحالی آن شب را از خوشحالی یک دم چشم بر هم نگذاشتم، خدا می داند چقدر نقشه کشیدم که با پول هایی که به عنوان چشم روشنی و حق دستمزد می گیرم چه کنم، می دانستم که خان خیلی سخاوتمند است از خدا خواستم به من کمک کند تا فکر گداعلی و بدبختی گذشته ام از ذهنم پاک شود، در عوض هر چه چشم روشنی و دستمزدم شد می گذارم برای زیارت آقا امام حسین، فردا صبح اول وقت تمام دارایی ام را که یک چادر نماز گلدار بود به سرم کشیدم و به خانه شما آمدم، خیلی زودتر از موعود مرا خبر کرده بودند فهمیدم که خان خیلی خاطر خانوم را می خواد به من یک اتاق مجزا دادند که در خواب هم نمی دیدم، یک اتاق بزرگ، کف اتاق یک قالی کاشان پهن بود با پرده های کتانی و یک تختخواب که تا به حال از آن استفاده نکرده بودم و در نطرم خنده دار می آمد، خلاصه همه چیز داشتم هر چه را که در خواب می دیدم در بیداری نصیبم شده بود، همان موقع با حسرت رو به خدا گفتم ای خدای عزیز ای کاش می شد تا ابد در این نعمت زندگی می کردم، خلاصه یک هفته تمام سیر می خوردم و می خوابیدم، نوکر و کلفت های خانه همگی به من حسادت می کردند و برایم چشم و ابرو می آمدند. آن زمان مادر بزرگت عزیز خانم به تازگی از فرنگ بازگشته بود با یک دختر سیاه سوخته نمی دانم اسمش چه بود! آهان زری خانم بود، خلاصه در آن خانه درندشت تنها کسی که به جز مادر خدابیامرزت که تبسم از لبش نمی افتاد به روی من لبخند می زد همین عزیز بود و این موضوع کلی ذهن مرا به خود مشغول کرده بود، چرا که از گوشه و کنار خانه شنیده بودم این عزیز خانم خیلی زن سگ منشی است و با یک من عسل هم نمی شود خوردش. خیلی بداخلاق و متکبر است، بعد از هفت روز که آن جا بودم یک روز صدای داد و شیون آمد، بعد شستم خبردار شد، عروس و مادر شوهر یعنی مادر تو عزیز با هم جنگشان شده و عزیز به قهر به خانه دکتر وثوق عمویت رفته هنوز چند ساعتی از رفتن عزیز نگدشته بود که یکی از کلفت ها رنگ پریده و وحشت زده به من گفت که عزیز از من خواسته خیلی محتاطانه و بدون این که کسی متوجه شود به خانه دکتر وثوق بروم که کار مهم با من دارد، راستش هم ترسیده بودم و هم می خواستم زودتر به آن جا بروم ببینم چه کاری می تواند با من داشته باشد، خلاصه با هزار ترس و احتیاط از خانه زدم بیرون، عزیز دم در حیاط دکتر وثوق کشیک می داد مرا که دید دستم را محکم کشید و به داخل حیاط و در را بست. رفتارش آن قدر غیر عادی بود که مرا سخت وحشت زده کرده بود و بعد در کمال ناباوری شروع کرد با من درد دل کردن، از دست بهار خانوم می نالید از این که او هیچ گاه به این وصلت راضی نبوده و شوهر خدابیامرزش این لقمه را برای جناب خان گرفته از این که اجاقش کور است و نمی تواند برای پسرش وارثی بیاورد و خلاصه خیلی سریع و بریده حرف می زد. جمله هایش را نصفه رها می کرد مثل آن که حوصله توضیح دادن را
نداشته باشد تا این که یک دم آرام گرفت گره چار قدم را باز کرد و سنجاقی به آن در زیر گلویم زد .با تعجب نگاهش کردم و به رویم خندید و گونه ام را بوسید داشتم دیوانه می شدم چرا رفتارش تا این حد مشکوک بود من کسی بودم که حتی نوکر و کلفت های خانه خان برایم غمزه و چشم و ابرو می آمدند سایه ام را با تیر نشان می گرفتند و حالا عزیز خاننم عزیز یک شهر مادر جناب اتابک خان و بزرگ خاندان ابتدا به رویم می خندد و بعد برایم درد دل می کند و بعد به چارقدم سنجاق می زند شستم خبردار شده بود که حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است.قبل از این که چیزی بپرسم خودش به حرف آمد و گفت تو قابلمه عروس من هستی من مأموریتی را بر عهده ات می گذارم اگر انجامش دادی که هیچ دستت هم درد نکند مواجبت را ه تمام و کمال می پردازم آن قدر که یک عمر سیر بخوری و بخوابی اما اگر انجام ندهی کاری می کنم که مرغ های آسمان به حالت زار بزنند خودت که خوب مرا می شناسی یک شهر برایم سر و دست می شکنند اشاره کنم جان به تنت بند نمی شود خدا می داند چه حالی شدم قلبم مثل قلب گنجشک می زد.با ترس و لرز پرسیدم:امر بفرمایید من باید چه کنم؟خوب قیلفه کریه اش را به یاد دارم با آن چشمان غضبناک حریص و قرمزش.به چارقدم چشم دوخت و گفت هر موقع که بهار فارغ شد اگر بچه اش دختر بود که هیچ ولی اگر پسر است این سنجاق را همان موقع که بچه گریه اولش را می کند در ملاجشان می کنی تا با گریه آخرش یک جا شود و خفقان بگیرد اولش باور نکردم گفتم دارد امتحانم می کند حتما می خواهد بداند قابله قابلی هستم یا نه در حالی که به این حرف خود می بالیدم گفتم خانم جان فرمایشات می فرمایید من این سنجاق را به چشم خود می زنم و کور می شوم .اما حتی نزدیک سر نوه شما هم نمی گیرم همان موقع پتکی محکم بر سرم کوبید و گفت زبان دراز هم که هستی اگر آن توله سگی که تو شکم بهار است نوه من بود که من تو را این جا نمی خواندم من این بچه را به نوه گی قبول ندارم اگر پسر باشد می بایست او را بن ببری تا جناب خان از این زنیکه بهار دل بکند و با کس دیگری ازدواج کند که در شأن خانوادگی ماست همان موقع از ترس و وحشت و عاقبت کار به گریه افتادم به پای عزیزخانم به زمین نشستم و به ارواح خاک شوهرش قسمش دادم که مرا از این مأموریت معاف کند اما او لگد محکم به دلم کوبید و گفت همین که گفتم فقط کافیست بشنوم بهار پسر زاییده و پسر هم صحیح و سالم است آن وقت چنان بلایی سرت در می آوردم که روزی صد بار مرگت را از خدا تمنا کنی خودت هم خوب می دانی هم قدرتش را دارم و هم جرأتش را بعد از آن هیچ کس هم نگران لاشه سگ تو نخواهد شد چرا که تو زنده ات هم برای کسی ارزش ندارد چه برسد به مرده ات اما اگر این کار کردی خوب داستانش خیلی توفیر دارد قبلا هم کفتگوی کاری می کنم تا آخر عمرت راضی و سیر بمانی حالا هم زودتر از این جا برو من هم با عجز هر چه تمام تر از جا بلند شدم خواستم از خانه خارج شوم که صدایم کرد و گفت نمی خواستم اذیتت کنم وقتی کارت را خوب انجام دادی تلافی می کنم دیگر شک نداشتم که دیوانه است به سرعت از آن جا خارج شدم از اقبال ناقص من پا به خانه شما گذاشتم یکی از کلفت ها به جانبم دوید که کدام گوری هستی خانم را درد زایمان گرفته فکرش را هم نمی کردم بهار خانوم به این زودی فارغ شود .خلاثه تا آمدم به خود بیایم و برای فرار از تهدید عزیز خانم چاره اندیشی کنم و خاکی بر سرم بریزم خود را در اتاق خانوم دیدم بیچاره بهار خانوم مثل آن که شکم اولش باشد رنگش پریده بود و از درد به خوبی می پیچید به حال خودم نبودم نمی دانم چه مرگم شده بود حتی یک لحظه چشمان قرمز و وحشت انگیز آن پیر عجوزه از کلوی چشمانم پس نمی رفت خودم هم نفهمیدم که چطور همه را از اتاق بیرون کردم و چرا در اتاق را قفل کردم و خدا می داند که آن موقع درد جسمانی مادرت بود و باز هم بگویم که نفهمیدم چطور و چه وقت طول کشید که تو را از رحم مادرت جدا کردم گفتم که هیچ به حال خودم نبودم دیگر فکرش را بکن وقتی که دیدم مذکوری چه حالی به من دست داد نافت را بریدم مادرت نیمه هوش بود هنوز هم ناله می کشید به کمرت که زدم صدای گریه ات به هوا رفت یک طشت آب داغ از پیش در اتاق گذاشته بودند داخل آب که کردمت آرام گرفتی و پا می زدی یک لحظه دلم برایت غش رفت گفتم دستم بشکند اگر حتی گوشه ناخنم را به تو بشکنم عزیز خانم هم کاری دلش خواست بکند اصلا برای زن بدبخت و آواره ای مثل من مرگ هزار بار بهتر از این زندگی است چه بهتر که بمیرم این بچه پسرخان است میراث خان می خواهد یک عمر در خوشبختی و ناز و نعمت بزرگ شود مرفه زندگی کند عاشق شود جوانی کند اما من منی که نه در خانه پدر جای داشتم و نه در خانه شوهر منی که حتی گداعلی که به لعنت خدا هم نمی ارزد مسخره ام می کند و قبولم ندارد همان بهتر بود که نابود شوم چرا که مرگ این خان زاده مصیبت است و مرگ من غنیمت در همین افکار ودم که ثدای گره ات به هوا رفت پارچه را به دورت پیچیدم مادرت نیمه هوش بود می دانستم که کم کم حالش جا می اید از طرفی هم جمعیتی پشت در منتظر بودند تو را در آغوش مادرت گذاشتم اما هر چه کردم سینه مادرت را نگرفتی بدون آن که معطل کنم درست مثل آن که از قبل به من برا این کار سپرده باشند پستان خودم را به دهانت گذاشتم تو هم ساکت شدی و شروع کردی به مگ زدن .مادرت یکی دو دقیقه بعد به هوش آمد گفتم الان است که جار و جنجال راه بیندازد .پستانم را در زیر پیراهنم قایم کردم اما مادرت بهارخانوم به رویم خندید.خنده معنادار و هراسناک احساس کردم که او هم مثل من می ترسد صدای زن ها پشت در بلند شده بود اما می ترسیدم پا به بیرون بگذارم هر چند که خودم را برای مرگ آماده کرده بودم اما آدمیزاد همین است دیگر دلش را به حرف و باد و هوا خوش می کند پای عمل که می رسد پا به فرار می گذارد همین زور که به چه کنم چه کنم افتاده بودم مادرت پرسید:دختره؟ همین سؤال جرقه ای در ذهنم زد و به خودم تشر زدم که چرا زودتر فکرش را نکرده بودم کافی بود به همه بگویم دختره تا به گوش عزیز برسد دیگر هیچ غلطی نمی کرد حداقل تا شب شبانه هم می زدم بیرون کی به کیه تاریکی یک کلام می گویم دختر است و جان خودم را آزاد می کنم.حالا کسی که نمیآید توی این هیر و ویر شرمگاه بچه را ببیند دوباره مادرت با ناله پرسید : دختره؟ عزمم را جزم کردم همین یک راه تنهاترین و بهترین راه برای فرار بود گفتم بله دختره !آه از نهاد مادرت بلند شد و بعد بلافاصله دست برد به زیر بالشش و سینه ریز سنگین را از طلا در آورد درست مثل آن که از قبل حساب همه چیز را کرده باشد به طرفم دراز کرد و گفت بگیر دستش را رد گردم گفتم آخر این همه چشم روشنی ؟ مادرت گفت بگیر اما تو را به عزیزت قسم بگو بچه ام پسر بوده با خودم خنددم عجب حکایتی شده گل بود به چمن نیز آراسته شد دلم برایش سوخت یک لحظه آمدم بگویم که مبارک باشد بچه ات پسره اما ترس از حکم عزیز و وسوسه آن مال گران در دست خانم زبان را سنگین کرد مادرت گریه می کرد و قسمم می داد که تو را پسر جا بزنم بیچاره خبر نداشت حاصل خودش پسر بوده می گفت عزی می خواهد بر سرش هوو بیاورد این چند روزه رفتنی است به فرنگ وقتی که شرش کم شد خودم راستش را می گویم دوباره با خودم گفتم چه فرق می کند من که می خواهم شبانه فرار کنم بگذار همه بفهمند که این بچه پسر است عزیز هم تا بخواهد کاری بکند و بلایی سرم در آورد حداقل تا فردا طول می کشد تا آن موقع هم که من نیستم من که خانه و زندگی ندارم ی روم یک جا که هیچ کس پیدایم نکند تازه اگر عنوان کنم پسر است علاوه بر این سینه یز چشم روشنی از خان هم دارم و چشم نداشتم مه آن پیر سگ به وعده اش وفا کند و دستمزدم را بدهد یک کلام گفتم باشد سینه ریز را هم از خانم گرفتم و در پستان بندم مخفی اش کردم و بعد خرسند از نقشه ام بچه را قنداق گرفتم و از اتاق زدم بیرون خدا را شکر جناب خان همان موقع به جمع منتظرین پیوست وگرنه به خاطر این همه تأخیر حتما تشر کلفتی به من می زد وبچه را که دادم به خان قنداقش را شل کردم خان بچه را لخت و عریان دید مثل آن که می خواست مطمئن شود این بار پسردار شده خلاصه همان موقع جملگی صلوات سر دادند و بعد پدرت دو تا سکه طلا کف دستم گذاشت از خوشحالی می خواستم بال در بیاورم با خود گفتم این دست های حقیر تو این چند لحظه چه چیزها که لمس نکرده سینه ریز ظلا سکه طلا !چه غلط ها؟ اما مگر فکر عزیز می گذاشت لحظه ای خوش بمانم آن شب را از ترس در اتاق کلفت ها خوابیدم تاریکی شب و تنهایی در اتاق رغبتم را برای فرار کور کرده بود .گفتم تا حالا خبری نشد باشد رای صبح .فردا صبح علی الطلوع هنوز چشم هایم را باز نکرده بودم که خبر رسید بهار خانوم احضارم کردند. به اتاقش رفتم لبه تخت نشسته بود نگاهش وحشت زده و رنگش مثل گچ سپید شده بود .می دانستم که عذاب وجدان می کشد برا دروغی که صحت ندارد .از خودم بدم آمد نمی بایست فریبش می دادم نمی بایست شیرینی پسردارشدنش را به کامش زهر می کردم .از شرم سرم را پایین انداختم خدا می داند آن روز صبح چقدر گریه کرد از علاقه اش به پدرت گفت می گفت حاضر است تکه تکه شود اما شوهرش را با زن دیگری قسمت نکند واقعا عاشقش بود می گفت خود خان اگر پسردار نمی شد زیاد هم به مزاجش ناسازگار نمی آمد اما این عزیز خانم است که می خواهد به اجبار خان را وادار کند تا خواهر شوهر فرنگیس خانم دخترش را بستاند و می داند که بعد از مدتی که از اقبال بد خانم زری خانم برایش پسر آورد مهر آن زن بر دل خان نشسته و کم کم عزیز او را وادار می کند که طلاق مرا بدهد آن وقت هم دخترهایم را از دست می دهم و هم شوهرم را زار زار می گریست با خودم گفتم که ما زن ها چقدر بدبختیم تا موقعی که جوانیم به پای شهرانمان می سوزیم و می سازیم و بعضا گدایی عشق از آن ها می کنیم بعدش هم که سنی از ما گذشت دختر عروس و پسر داماد کردیم مثل این عزیز خر ندیده حرص این را می خورم که پسرمان را بزرگ کردم لذتش را عروسم برد؟ و به فکر شر و فتنه می افتیم هر چند که این عزیز حسابش ناپاک تر از این حرف هاست . همان موقع کلی به خودم تشر زدم که چرا با مادرت این گونه کردم هر چند چاره ای نبود نه جرأتش را داشتم از جان خود بگذرم و نه می توانستم جان تو را بگیرم ناچارا به مادرت دروغ گفته بودم هر چه دود بود و آتش جهنمی مادربزرگت بود عجب دوره وانفسایی !با هود گفت خوب اگر در محله فقیر فقرا چرک و نداری از شکل و دماغ همه آویزان است در عوض یک دنیا محبت دارند غیرت دارند جوانمردی دارند .تمام دعوا و کنه شان از هم سر این است که چرا فلانی یک پیاله وغن غرض کرد و جوابش را نداد یا چرا فلانی دخترش را به پسر من نداد و دیگری داد و از این حرف ها اما امان از این پول دارها از نسل و تخم ترکه ودشان هم نمی گذرند هنوز نوزاد به خودش جان نگرفته می خواهند جانش را بگیرند از قوم عرب جاهل تر از قوم مغول سگ تر کمر به قتل اولاد هم می بندند خلاصه دل من پر بود هم از گذشته ام و هم از حالم مادرت که خوب درد دل هاش را با من کرد من هم شروع کردم از سرگذشت خودم گفتم خلاصه کلی با هم عیاق شدیم مادرت همان روز از من درخواست کرد که دایه تو شوم اما من از ترس جانم اول قبول نکردم چرا که می خواستم قبل از آنکه مادرت از هویت تو پی ببرد و عزیز قصد جانم را بکند شرم را کم کنم اما وقتی که مادرت اصرار کرد و گفت که دیگر شیر تو را خورده و نمی شود شیر به شیرت کرد و حق مادری هم بر گردن من افتاد دلم به رحم آمد البته چرا دروغ بگم مادرت یک جفت گوشواره زمرد هم کف دستم گذاشت که همان برای خفقان کافی بود گفتم چشم راضی هم بودم همان روز در خلوت فکر همه جاش را کردم با خود گفتم که جناب خان و همه و همه می دانند و به چشم خود دیده اند که تو پسری در این شکی نیست می ماند مادرت و دروغی که من از ترس جان خودم و خودت به او گفته بودم خوب مادرت هم هر لحظه ممکن بود بفهمد و به احتمال قوی خیلی زود می فهمید اما هر چه باشد هم تا آن موقع من حق السکوت و مال بیشتری از او گرفته بودم و هم وقتی که می فهمید دستش به جایی بند نبود مثلا می خواست چه کند شکایت مرا به خان بکند ؟ البته که هیچ کاری از دستش بر نمی آمد برگ برنده دست خودم بود هنوز از این افکار دست چین کرده خود خارج نشده بودم که یکی از نوکرها به من گفت همراهش بروم گفتم که می بایست بچه را شیر بدهم گفت بچه را به دست زیت بسپارم زینت هم قبلا آن جا کلفت بود نمی دانم شاید هنوز هم باشد خلاصه مرا همراه خود برو از خانه که خارج شدم تازه فهمیدم مرا به جانب عزیز می برد خواستم فرا کنم که بازویم را محکم گرفت و همراه خود کشید آمدم جیغ هوار راه بیندازم که با دست دیگرش جلوی دهانم را گرفت نامروت زورش خیلی زیاد بود خلاصه مرا به ته کوچه باغ بردند آن جا یک حالت خرابه ای و متروک داشت و یکی از نوکرهای شما و یک سبیل کلفت دیگر که تا حالا ندیده بودمش تا جان داشتم کتکم زدند آن قدر که از حال رفتم وقتی بهوش آمدم عزیز مثل جن بالای سرم بود.پای را گذاشت روی قفسه سینه ام و فشار داد هر چه التماس کردم فایده نداشت گفت می خواهد همان جا جانم را خلاص کند و دائم با حرص تکرار می کرد گفتم جان آن توله سگ را می گیری حالا خودت دایه اش شده ای و پایش را بیشتر فشار داد می دانستم که ریختن خون من برایش به آسانی آب خوردن است چرا که او از خون نوه اش نمی گذشت آن وقت از خون من بگذرد؟ چه بسد حالا که به خیالش خائن هم شده بودم صدایم که در نمی آمد آن قدر دست و پا زدم تا پایش را برداشت و بعد آن مرتیکه گردن کلفت با یک بیل بزرگ آمد بالای سرم خواست آن را به فرق سرم بکوبد که با التماس به عزیز گفتم صبر کنید شما از هیچ چر خبر ندارید عزیز خانم هم به آن مرتیکه سبیل کلفت دستور داد که صبر کند و بعد من همه چیز را برای عزیز خانم تعریف کردم وقتی فهمید که مادرت به اشتباه فکر می کند دختر زاییده کمی آرام گرفت و گفت برو تا خبرم کند خلاصه بیست و دو روز با ترس و و حشت بر من گذشت تو از صبح خروس خون تا آخر شب در آغوش من بود خودم هم کارهایت را می کردم هر چه بیشتر می گذشت بیشتر به تو دل می بستم حالا دیگر تو جای خالی پسرم اسدالله که به دست گداعلی و اختر رهایشان کرده بودم را پر ی کردی مادرتدر طول روز خیلی کم تو را در آغوش می گرفت حال مجرمی را داشت که از رویارویی با جرمش وحشت دارد پدرت هم دیر وقت به خانه می آمد ولی حداقل او چهار پنج دقیقه ای با تو بازی می کرد و تا خنده ات را در نمی آورد دست بردار نبود یک روز در جمع خان مرا صدا زد و گفت قرار شده امروز تو را ختنه کنند از من خواست هر چه مورد نیاز است جمع کنم و با خود به خانه دکتر وثوق بروم از قرار معلوم عزیز خواسته جشن ختنه کنان شاهین آن جا باشد و چون با بهار خانوم در حالت قهر به سر می برد از آمدن به ان جا ممانعت کرده و قرا است مراسم در خانه دکتر وثوق برگزار شود .این ها را که شنیدم بند دلم پاره شد فهمیدم که دوباره عزی نقشه ای تازه در سر می پروراند که می خواهد مرا نه تنها شریک جرم بلکه عاول جرم سازد خواستم بهانه بیاورم گفتم بچه به ماه نکشیده طاقتش کم است اما خان گفت دستور عیز است من هم ناچار و با نارضایتی هر چه تمام تر به فرمان خان به اتاقم بازگشتم همان موقع مادرت با گریه و شیون به اتاق آمد آن قدر حالش دگرگون بود که خدا میداند مدام بر سرش می کوبید و به خودش ناسزا می گفت خوب بیچاره ترسیده بود مدام می گفت در به در شدم آبرویم جلوی شوهرم رفت وای که اگر اتابک خان بفهمد وای که اگر مادرش بفهمد که امروز مه چیز را می فهمند .این چه اقبالی بود با این که من قبلا جریان را از خان شنیده بودم خودم را به نفهمی زدم و خللاصه به خودش تشر می زد یک لحظه هم از کوره در رفت و گفت تو برو به کارت برس من هم بقل از این که اتبک خان خونم رابریزد خودم را می کش مرگ یک بار شیون هم یک بار اما خودم جلویش را گرفتم و گفتم:خیالتان راحت باشد خودم یک جوری قضیه را فیصله می دهم پرسید آخر چطور گتم خیالش راحت باشد خودم یه جوری سر و ته اش را هم می آورم با این کهدلش راضی نبود اما هیچ نگفت من هم سه چار تکه پارچه و حوله و خلاصه هر چه که لازم بود با خودم برداشتم و رفتم پدرت پایین پله ها منتظرم بود با یکدیگر به خانه دکتر وثوق رفتیم همان لحظه که وارد شدم عزیز تو را از آغوش من گرفت و گفت: چرا این قدر دیر کردی خدا می داند طبیب در به درش چند وقت است که منتظره ؟ تو را که به او سپردم مثل آن بود که تکه ای از بدنم را بریده باشند مثل یخ وا رفتم آن قدر حالم بد بود که زن عمویت برایم آب آوردو جویای حالم شد گفتم از خستگی زیاد است عمو و زن عمو و زری خانم سه چهار تا خانوم و آقای دیگر به همراه سه تا خواهرهایت و پدرت آن جا بودند زن عمویت هم با چای و شیرینی و میوه پذیرایی می کرد کلفت شان هم اسپند دود کرده و دور اتاق تاب می داد من همان جا لبه ایوان نشسته بودم و یارای راه رفتن نداشتم سرم را به دیواری تکیه داده بودم دیوارهمان اتاقی بود که قرار بود ختنه ات کنند می دانستم که عزیز قصد دارد به قصد ختنه کردن سنجاق در ملاجت بکند و بعد بروز دهد بچه از بی طاقتی تلف شد خالم خیلی دگرگون بود بخصوص این که می دیدم عزیز خانم هم در اتاق است تا این که صدای شیون تو بلند شد نفسم بند آمد و زار زار شروع به گریستن که پدرت آمد و به من تشر زد و گفت چته زن چرا گریه می کنی ؟شگون ندارد پسرم مرد شده اما من زار زار گریه می کردم به خیالم که سوزن را تا ته به ملاجت فرو کرده بعد از سه چهار دقیقه ای تو را از اتاق بیرون آوردند الهی بمیرم هم چنان گریه می کردی که م خواستم از دست عزیز بگیرمت اما نگذاشت تا این که پدرت گفت بده به دایه اش شیرش بدهد شاید آرام گرفت و خودش سه چهار بار گونه ات را بوسید و در گوشت جمله ای را نجوا کرد تو را که در آغوش گرفتم حالم کمی بهتر شد بخصوص وقتی که دیدم پستانم را به دهن گرفتی و آرام شدی همان موقع شروع کرم کف سرت را با دست جستجو کردم خبری نبود دلم آرام شد. بعد که شیرت را خوردی باز هم گریه افتادی خان با عصبانیت گفت:آرامش کم نمی دانستم چه کنم گفتم شاید گرمش باشد آخر نمی بایست بچه را بعد از ختنه به این سرعت قنداق کرد به اتاق کناری رفتم تا قنداقت را راحت تر ببندم که دیدم عزیز بالای سرم است .چون او چیزی نگفت من هم هیچ نگفتم و قنداقت را باز کردم همان موقع از وحشت خشکم زد باورم نمی شد مثل آن که در خواب بودم نگاه به عزیز که کردم خنده ای موذیانه کرد قیافه اش مثل آدمیزاد نبود مثل کسی شده بود که شیطان روحش را تسخیر کرده یک کلام گفت زودتر ببندش صدایت در بیاید می گویم کار خودت بوده و از اتاق زد بیرون .من همان موقع زار زار به حال بدبختی و آخرت خودم گریستم و زار زدم و خودش این بار با نعره ای بلند به گریه افتاد و آن قدر بلند می گریست که مجبور شدم از ده بار صدایش بزنم تا جوابم را بالخره بشنود.
-دایه منیژه؟
-جان دایه منیژه.
-تو روز ختنه کنان من چه دیدی که وحشت کردی؟
این بار سرش را زیر انداخته بود و آرام ناله می کرد و بعد از مدتی در میان ناله هایش را جوابم را داد:-من شرمم می شود که به زبان بیاورم خودت...

با عصبانیت پرسیدم:خودت چه؟دوباره به گریه افتاد با خود اندیشیدم هر چه باشد یک زن است و حتما نمی تواند با من صریح باشد شاید هم که عزیز زخمی به من وارد کرده بود که جای آن زحم مناسب با عرقش نیست انصاف نبود این پیرزن ستم دیده را بیش از این بیازارم با این که هنوز بر توجیه خودم دو دل بودم اما بیشتر راغب بودم که ادامه ماجرا را از زبانش بشنوم تا جایی که بفهمم پسرش با مادر من چه کار داشته و بالاخره از این معمای ناموزون و البته ناخوشایند سر در آورم دایه خوب که گریه هایش را کرد در حالی که از خونسردی نسی من تا حدودی هم شکه شده بود ادامه داد:خلاصه چند روز بعد به فرنگ بازگشت و هم من وهم مادرت یک نفس راحت کشیدیم در این مدت هزاران بار به خود تشر زدم که زن بار و بندیلت را ببند تا همین جا هم بی خود خودت را به گناه این و آن نجس کردی اما هدایای مادرت و حق السکوت های مداومش زانوانم را برای رفتن ست و زبانم را برای گفتن حقیقت سنگین می کرد در حالی که از به زبان آوردن سؤال خود به شدت اکراه و هراس داشتم بریده بریده پرسیدم : نمی خواهی بگویی که حتی بعد از رفتن عزیز خانم به مادر نگفتی که من پسرم ؟ هان؟ سرش را زیر اندات از شدت خشم و عصبانیت می خواستم زمین را و زمان را بر سرش خورد کنم با صدای بلند تکرار کردم : نگفتی؟ و او سرش را به علامت نفی تکان داد لگد محکمی به دیوار کوبیدم و همانجا به روی زمین نشستم مثل دیوانه ها گیج و مات شده بودم خداوندا یعنی مادر این قدر گمراه از دنیا رفت حالا می فهمم که چطور روز آ[ر زندگیش مرا دخترم صدا می کرد و من احمق به حساب جنونش می گذاشتم .با انزجار سرش را بالا گرفت نمی دانم از کجا فهمید که بفض گلو را می فشارد با ناله گفت: گریه کنگریه کن شاهین جان گریه در گلویت بماند غمباد می گیری با این حرفش قافیه را باختم شروع کردم به گریستن و تنها به حال مادرم می گریستم که این چنین مظلوم و غریب از دنیا رفت دایه منیژه هم در میان اشکهایش همچنان ادامه می داد : خوب گفته اند که آدم گرسنه دین و ایمان ندارد شاید اگر از ابتدا همه چیز را به مارد تگفته بودم این اتفاق نیم افتاد مرده شور مایه تیله را ببره که جر دربه دری و فساد هیچ نداره این کاش اسیر پول نمی شدم ای خدا از سر تقصیراتم بگذر چه کسی باور می کند که من سیزده سال تمام از حرص و ولع پول مادرت را می فریفتم البته این آخریها با خود می گفتم همان بهتر که مادرت به هویت واقعی ات پی نبرد چون دیگر وضع خیلی فرق کرده بود راستش در این دوازده سال قبل چون بازیگری چیره دست نقشم را خوب انجام می دادم از یک طرف دائما به مادرت تشر می زدم که چرا حقیقت را به شوهرت نمی گویی و جان مرا و این بچه را رها نمی کنی و از طرف دیگر دل دل می کردم مبادا مادرت دل را به دریا بزند و راستی به خان حرفی بزند در حقیقت باتهدیدهایم می خواستم حق السکوت بیشتری از آن خودم کنم هر چه مادرت بیشتر می ترسید بشتر سر کیسه را شل می کرد تا این که آن اواخر دیدم تو از حال خودت خارج شدی و میل عجیبی به سمت متعلقات دخترانه داری همه این ها یک طرف فوت شهید بیچاره و افسردگی و ناتوانی روز به روز مادرت هم یک طرف .این بود که بعد از سیزده سال از مادرت اجازه مرخصی خواستم در این مدت حتی مال و منال ازمادرت گرفته بودم که یک عمر سیر بخورم و بخوابم مادرت هم بیچاره هیچ نگفت چرا که هر سال می دید من بهانه رفتن دارم و به خیالش به خاطر او تا به حال مانده بودم .نمی دانست که عطش و طمع پول جا پایم را سفت کرده بود از طرفی هم نزدیک به سه سالی می شد که عزیز خانم از فرنگ بازگشته بود با این که در این مدت حتی نفسش هم به من نگرفته بود ولی این سه ساله را هر شب و روز با ترس و لرز خوابیدم و بلند شدم با این که مادرت دلهره داشت و دلواپس این بود که مبادا عزیز خانم بار هم فتنه ای زیر سر دارد اما من به ظاهر آرامش می کردم هر چند حال و روز خودم بهتر ازمادرت نبود خوب چیزی که هویدا بود این بود که عزیز بعد از ده سال برگشته تا کم کم پرده از اسرار بردادو گناه را به گردن مادرت بیندازد مرا هم نوچه مادرت بخواند و بعد آن زری خانم را که این بار نیز با خودش آورده بود به زور نصیب پسرش کند راستش خیلی ترسیده بودم شاید اگر ترس از عزیز خانم نبود باز هم می ماندم به قول بعضی ها این آخریها پوست ملفت شده بودم از طرفی دلم هم برای مادرت می سوخت بخصوص بعد از فوت شهین خلاصه این بود که این همه مدت آنجا ماندم و این شد که بعد از سیزده سال رفتم قبل از رفتنم هم من و هم مادرت در آغوش هم خیلی گره کردیم هر کدام برای عذاب وجدانی که در وجود خود داشتیم و حالا در غیاب دیگری معذب تر می شدیم از خانه که بیرون زدم یکراست به خانه شوهر سابقم گداعلی رفتم و گفتم به بهانه سر زدن به اختر هم که شده یک سر پسرم را ببینم.حتما الان هم سن شاهین است باید سیزده ساله باشد خانه گداعلی هنوز هم همانجا بود در همان محله کثیف و کوچه باریکی که مفتش هم گران بود چه بکنم از بس که در خانه اشرافی شما پرو بال گرفته بودم دیگر از گذشته خودم هم عارم می آمد از کنار آشغال های کنار جوب که رد می شدم دماغم را می گرفتم حالا نگو خودم در همین آب کثیف طرف ها و رختهایم را روزگاری می شستم .خلاصه به آن جا که رسیدم در را زدم خود گداعلی در را باز کرد هم من او را شناختم و هم او مرا هر چند او از دید من خیلی پیر و افتاده بود اما من در نظر او خیلی جوانتر و شادابتر از گذشته می آمدم خودم هم باورم نشد وقتی که با خوشحالی مرا به داخل دعوت کرد وقتی که دیدم در خانه تنهاست پرسیدم اختر کجاست و او گفت یک سال بعد از رفتن من از درد و یا جان داد.اینقدر در این مدت مرگ و بدبختی عذاب دیده بودم که هر چند سوخت ولی اشکی برای ریختن نداشتم از پسرم پرسیدم گفتم اسدالله کجاست؟ گفت با مادرش رفته به ده گفت مادرش؟گفت سه ماه بعد از فون اختر با خواهر بیه کوکب خانم یعنی همان زن همسایه که پسرم را شیر می داد ازدواج کردم که اسمش ملوک است دلش هم از دست این ملوک خون بود می گفت نود و هشت کیلو وزنش است و کافی است دست از پا خطا کنم آن وقت چنان کتکم می زند که آبرو جلئی پسرم و همسایه ها برایم نمی گذارد اسدالله هم از همان کودکی او را ننه صدا کرده و فکر می کند واقعا ننه اش است و بعد هم به کنایه گفت حق هم دارد مادری که بچه شیرخوارش را به امان خدا را ول کند و برود که ننه نمی شود .من هم هیچ نگفتم فقط برای اینکه دلش را بسوزانم اسکناس ها و جواهراتی را که تا به حال از مادرت گرفته بودم نشانش دادم و چشمانش را از حدقه درآوردم آب از دهانش راه افتاد ه بود. گفت خبر داشتم خانه خان دایه پسر یکی یکدانه اش شده ای اما نمی دانستم وضعیتت این همه توفیر پیدا کرده کیسه ات که پر خودت هم خوب آب زیر پوستت رفته و استخوان ترکاندی حق هم داری هر چه باشد سر سفره خان غذاخوردی خلاصه تا دیدم برخلاف گذشته به دهانش مزه می دهم از فرصت استفاده کردم به تلافی گذشته هم که شده به رویش ترش کردم خواستم از خانه بیرون بزنم جلویم را گرفت و به پایم افتاد آنقدر گفت غلط کردم و فلان خوردم که دل لامذهبم به حالش سوخت گفتم خوب چه بکنم.گداعلی گفت تو سرور منی تو بگو چه کنم گفتم نصف مالی راکه دارم به تو می بخشم .در عوض به اسدالله بگو که من مادرشم و او را بفرست پیشم می خواهم با خودم زندگی کند آن قدر ها هم برایم می ماند که توی محله ای خیلی بهتر از این محله های خراب شده یک خانه و اسباب و اثاثیه برای خودم دست و پا کنم بعدش هم قابلگی می کنم خرجم را در می آورم مخصوصا حالا که همه شهر می دانند دایه شاهین پسر خان بوده ام از خدایشان است ناف بچه شان را من ببرم تازه در این محله ها که هر زنی به تعداد انگشت های دست و پایش توله می زاید قابلگی مخارجش بالاتر از تجارت است گداعلی هم به فراست افتاد که اسدالله را می خواهی چه کنی که دو سه سال دیگر می رود سر زن و زندگی خودش و از این حرف ها وبگذار فکر کند همان ملوک مادرش است چرا که اخلاقش هم مثل همان ملوک شده گستاخ و بی تو دهن تو بیا تا دوباره با هم ازدواج منیم و آن وقت یک بچه دیگر برایخودمان درست می کنیم گفتم زنگوله پای تابوت که نمی خواهم که او هم با گفتن این حرف چیه تو خانمی قشنگی جانی خامم کرد مثل آن که هم خودش و هم یادم رفته بود سیزده سال پیش از این مرا کچل خانم و یا ترشیده صدا می کرد و شگفتا از این پول بی جان که آدمیزاد را که به خیالش اشراف مخلوقات است اسیر خودش می کند. خلاصه درد سرت ندهم در یک چشم به هم زدن خامش شدم تا اینکه گفت همین حالا برویم یک صیغه یک ساله برایمان بخواند این را که شنیدم درست مثل این بود که آب یخ روی تنم ریخته باشند گفتم مرتیکه پررو حیا نمی کنی با چه رویی می گویی مرا یک سال صیغه کنی و دوباره او به زیر پوست مظلومش رفت و گفت ک هاگر ملوک بفهمد خونش را کی ریزد بایش هم هیچ چیز مهم نیست و خلاصه تا می توانست از این ملوک خانم مرا ترساند و گفت که یک مرض ناعلاجی گرفته برای همین هم روز به روز چاق تر می شود .دکترش هم گفته به سال نکشیده می میرد برای همین یک سال صیغه بمانیم تا این زن شرش کم شود من هم هر چند ناراضی بودم اما قبول کردم و قرار شد بعد از ان بین ما صیغه خوانده شود من به اصفهان بروم و آنجا خانه ای بخرم چرا که شهرستان خودت می دانی کوچک بود همه سر ازکار هم در می آوردند .در حالی که ما می بایست جداقل تا یک سال مخفیانه زن و شوهر بمانیم پس من به اصفهان رفتم و همراه گداعلی خانه ای هم خریدم گداعلی هفته ای یک بار نزد من می آمد وکلی وعده و قرار می داد .مثل دخترهای چهارده ساله دوباره به او دل باخته بودم و هنوز چهار ماه نگذشته حامله شدم و بعد از نه ماه فارغ شدم اسم پسرم را هم گذاشتم علی اصغر و این علی اصغر شد تمام زندگی من تمام عمر من وجود من خیلی دوستش داشتم .یک سال گذشت خبری از مرگ ملوک نشد گداعلی با اظهار ندامت و پشیمانی هر چه بیشتر و با خواهش تمنا یک سال دیگر هم مرا به صیغه اش در آورد.من هم دیگر مجبور بودم هر چه بود پدر علی اصغر بود .نمی خواستم یتیم باشد قبول کردم .هنوز شش ماه از سال دوم صیغه ام نگذشته بود که یک روز سر وکله یک پسر تپل گردن کلفت البته بلند قد و چهار شانه پیدا شد پرسیدم که هستی؟ گفت پسر گداعلی فهمیدم که همان اسدالله پسر خودم است کلی ذوقش را کردم آوردمش داخل تا می توانستم پذیرایی اش کردم خوب که خورد و چرتش را زد گفت منیژه خانم پولم می دهی؟ پرسیدم اوا بگو مرا از کجا می شناسی؟ دوما برای چه می خواهی ؟ اسدالله هم شروع کرد به اشک تمساح ریختن و گفتن اینکه من می دانم شما هووی ننه من هستید اما ننه ام نمی داند اگر بغهمد خدا می داند چه می کند علی گدا هم به مأمور نظمیه دعوایش شده و او را کشته افتاده زندان گفتند باید صد تومن بدهی تا آزادش کنند؟ گفتم صدتومن چه خبر است؟ باز هم اشک تمساح ریخت که آقام با اینکه نامردیه و نباید بگم ولی خاطر شما را خیلی می خواست یه روز که رفتم ملاقاتش می گفت شما خیلی خانمید وسر سفره خان نشستید با سخاوتید و خلاصه آنقدر گفت و گفت تا اینکه صد و ده تومن گذاشتم کف دستش گفتم ده تومن هم باشد برای خودت خوب هر چه باشد پسرم بود اسدالله هم خوشحال در حالی که با دمش گردو می شکست خداحافظی کرد و رفت .آن روز تا غروب گریه کردم گفتم چه حق است که هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی من پسر بهار خانوم را برایش غریب کردم حالا خودم برای پسرم غریبه شده ام بنازم حکمت خدا را از هر دست که بدهیم از همان دست پیمان می دهد خلاصه سه ماه گذشت و خبری از گداعلی نشد می خواستم جامه دانم را ببندم و بروم شهرستان عقبش ببینم چه خبر شده که باز هم اسدالله پیدایش شد و گفت آن صد . ده تومن را که قرار بوده برای آزادی گداعلی ببرد در راه از او زده اند و او در این مدت شرمش شده که دوباره به اینجا بیاید گداعلی هم چنان در زندان است اینبار نیز صد و ده تومن گذاشتم کف دستش و با اشک و حسرت روانه اش کردم .فردای آن روز دوباره پیدایش شد گفت تمامی صد و ده تومن را تنها باج داده به جناب سرهنگ و تازه قرار شده یک سند خانه به علاوه صد و ده تومن دیگر ببرد تا اینبار حتما آزادش کنند .راستش این دفعه کمی شک کردم گفتم باشد اما خودم هم می آیم شروع کرد به التماس و و حشت کردن چرا که می گفتم مادرش از صبح خروس خون تا آخر شب کنار ساختمان نظمیه نشسته و تکان نمی خورد اگر مرا ببیند برای گداعلی بد می شود افتادم به چه کنم چه کنم؟آخرش هم طاقت نیاوردم سند خانه را کف دستش گذاشتم و یک جفت گوشوراه زمردی که مادرت داده بود گفتم پول نقد ندارم خودت نقدش کن.نشان به ان نشان که آن پسر ناخلف من از خانه رفت و دیگر برنگشت در عوض به یک ماه نکشید ه بود که سه نفر در خانه را زدند و ادعای مالکیت کردند گفتند خانه ام فروخته شده وقتی هم سند را نشان دادند دیگر بانم خشک شد حالا فکرش را بکن با یه بچه نوزاد یه عاله طرف و اثاث که همه اش را توی کوچه ریخته بودند چه می بایست می کردم خدانشناس ها خیلی بی انصاف بودند به محض اینکه دیدند من بر ماندنم اصرا می کنم با تیرپایی انداختنم بیرون من هم همان جا داخل کوچه بچه به بغل نشسته بودم و وقتی اثاثهایم را بیرون می ریختند با اشک و حسرت نگاهشان می کردم با خودم گفتم راست است که باد آورده را باد می ردها و یا پول حرام خوردن ندارد.دیدی چطور همه آن مال و منالی که بخاطرش خودم را به هزار و یک گناه آلوده و به خشم خدا گرفتار ساختم ظرف طرفه العینی به باد هوا رفت بدتر از همه اینکه مسبب بدبختی ام پسر خودم بود خلاصه آنقدر به حال خود گریه وزاری کردم که زن همستیه دلش سوخت با شوهرش تبانی کردند و به من یک اتاق دادن من هم کمی پوب برایم مانده بود بابت اجاره چند روز به آن ها می دادم تا این که دو روز بعد برگشتم شهرستان در خانه گداعلی را زدم اسدالله در را باز کرد من هم معطل نکردم یک سیلی محکم به گوشش کوبیدم و گفتم ای نمک به حرام سر مرا شیره می مالی خواستم داخل شوم جلوی راهم را سد کرد و گفت کسی خانه نیست .ننه وآقام رفتند به ده زمین بخرند اما حرفش را باور نکردم خودم را هل دادم به تو و تمام اتاق ها را گشتم راست می گفت کسی آنجا نبود لبه ایوان نشستم و سر فحش و ناسزایش دادم بعد هم خسته شدم و به گریه افتادم علی اصغر هم در آغوشم گریه می کرد گفتم من آن پول ها را با جان کندن به دست آورده بودم چه کارشان کردی گفت آقام از من گرفت همخ اش تقصیر آقام بود مرا به زور کنک می زد می فرستاد عقب شما تا به دروغ از شما پول بستانم گفتم راسته که ننه ات مریضه خندید و گفت ننه من حالش از من و تو بهتره تازه یک شکم زاییده با وحشت پسیدم زاسسده ؟ با حسرت گفت :بله یک پسر کاکل زری نو که آمد به بازار کهنه که ما باشیم شدیم دل آزار.دیگه آقا و ننه ام خاطر منو نمی خوان و شروع کرد دوباره به اشک تمساح ریختن خواستم بگویم من مادر واقعی اش هستم اما نتوانستم یعنی نخواستم داغ دلش دوچندان شود گداعلی راست می گفت من چه مادری بودم که شیر خودمرا از بچه شیرخوارم دریغ می کردم .خلاصه خیلی گریه کرد به خیالش که هنوز هم مایه تیله دلرم و سر کیسه را از لودگی و سادگی شل می کنم وقتی هم فهمید آه در بساط ندارم بازهم گریه کرد دلم به حالش سوخت هر چه باشد پسرم بود میدانستم دردش چیست گفتم :پول می خواهی گفت تو که می گویی هیچ نداری گفتم برای چه می خواهی ؟ گفت می خواهم برای خودم به اصفهان بروم و دکان نانوایی بزنم روی پای خودم بایستم اینجا آقا و ننه ام خیلی زجرم می دهند مرا به سلابه می کشند از من بیگاری می کشند حالا هم که ننهام دوباره زاییده دیگر چشم دیدنم را ندارند می بینی که طور به مسافرت رفته اند و مرا مثل سگ به نگهبانی گذاشته اند دلم به حالش آتش گرفت مدتی فکر کردم شاید چاره ای بیندیشم و بعد دوباره یاد مادرت افتادم گفتم جایی می فرسستمت که راحت پول به دستت بدهند به شرط آن که هر چه نصیبت شد نصف نصف تقسیم کنی چرا که من هم مثل تو آوراه ام گفت باشد من هم آدرس خانه تان را با اسم مادرت یادش دادم و گفتم برو بگو که مرا دایه منیژه فرستاده گفته هر چه در توان داری بده که حال و اوضاع چندان خوبی ندارم .خیالم هم راحت بود که مادرت اسدالله را دست پر می فرستد چرا که دو سال پیش از آن به مادرت سر زده بوذم و خودش اصرار داشت تا آخر عمر کمکش را از من دریغ نمی کند خلاصه گفتم خودم هم خانه همستیه سابقم هستم همان خانه ای که تو نوچه گداعلی خیر ندیده شدی و از دستم گرفتیش قرار شد فردا صبح علی الطلوعبا دست پر بازگردد با اینکه زیاد به بازگشتش و تقسیم مال گرفته شده از مادرت ایدوام نبودم.صبح اول وقت آمد مادرت هشتاد تومن داده بود اسدالله را سپرده لود اگر دیگر با او کاری داشت از پشت دیوار حیاط خانه غلام را خبر کند تا مادر را صدا کند و اصلا از در داخل نشود که اگر کسی بویی ببرد برای هردوی آن ها بد می شود .وبعد اسدالله اظهار داشت که بازهم می خواهد به آن جا برود کثل آن که پول های بهار خانوم زیر دهن او نیز مزه کرده بود قسمش دادم که دیگر هرگز به آنجا نرود او نق زد و بهانه گرفت که چهل تومن بیشتر برایش نمی ماند و چهل تومن هم برای راه انداختن کاسبی کم است .من هم از سهم خودم گذشتم گفتم برای تو چه شرطی که دیگر به آنجا نروی وبرای خانم مزاحمت ایجاد نکنی گفت باشد.اما یک ماه بعد با چشم گریان و وحشت زده به جانبم آمد از ترس زیاد زبانش بند آمده بود کلی صبرکردم تا حالش بهتر شود گفتم چه شده و این اسدالله خدا خیر ندیده گفت که دوباره رفته از مادرت پول بستاند که او را دیده اند و تا نیمی از راه را به دنبالش افتاده اند همان موقع دو دستی برسرم کوفتم و اشهد خودم را خواندم بخصوص وقتی فهمیدم بعد از همان مرتبه اول که خودم راهیش کرده بودم دفعه چهارمش بود که به آنجل می رفته خلاصه کلی التماس و زاری کرد و گفت کمکش نم به خانه تان برگردد.اگر می خواهی جانت سلامت باشد دیگر هیچ وقت نه به اینجا بیا و نه به آنجا برو .سوار براسبش شد و تاخت دیگر هم هیچ وقت ندیدمش فردای آنروز از طرف خان دو سه نفر گردن کلفت سبیل پهن آمدند و مر ابا خود بردند بقیه اش هم هما جریانی است که خودت می دانی خان می خواست به زور از من شهات بگیرد که آن مرد غریبه پسرم بوده من هم از ترس زبان به دهان قفل کرده بودم خصوصا اینکه عزیز بالاس سرم اسیتاده بود چهار چشمی مراقب اوضاع بود چه باید می کردم توی محل هم که تحقیق کردند همسایه ها جملگی گفتند که من پسر بزرگ ندارم . تنها راهی که به نظرم رسید رساندن پیک به خانه شما و نوشتن اعترافنامه من بود و بس که می گویی آن هم به دست خان نرسیده خوب می دانم این آتش نیز از گور آن عزیز بی دل و ایمان است خلاصه فردای آن رو از زور ترس و وحشت اسباب و اثاثیه ام را جمع کردم آمدم به تهران آنقدر برایم مانده بود که الونکی اجاره کنم که کردم بعد از آن خیلی دنبال گداعلی گشتم تا حداقل آب دهانم را به رویش بیندازم اما هیچ وقت نه خودش و نهخانواده اش را پیدا نکردم .خودم تک و تنها زندگی کردم پسرم علی اصغر تمام امید و آرزویم هم همین علی اصغر بود چندماه پیش از این نفهمیدم چه شد که خوره به جانم افتاد همام تنم را مثل اینکه در آتش انداخته باشند مرا می سوخت علی اصغر پاشویه ام می کرد خوب اولش چه می دانستم چه مرگم شده شب ها را در آغوشم می خوابید عاشق سر کچلش بودم مثل مخمل بود مرتب آن را نوازش می کردم بعدها وقتی فهمیدم خوره گرفتم دیگر کار از کار گذشته بود.این آخریها فهمیده بودم علی اصغر هم خوره گرفته اما از بیانیش می ترسیدم مدام خودم را گول میزدم که خیالات است اما واقیت بود همه چیز واقعیت داشت خداوند مرا با خودش در این دنیا بی حساب کرد ای کاش می مردم و خبر مرگ پسرم را برایم نمی آوردند لعنت بر من لعنت بر مادری که پسرش از مرصش بمیرد و هودش هنوز نفس می کشد ای کاش زودتر می مردم جز مرگ آرزویی ندارم و بعد دستهایش را وحشیانه به آسمان بلند کرد و در حالی که ضجه میزد گفت : خدایا هر چه کشیدم بس است توبه!توبه!هوبه!زودتر خلاصم کن و بعد دستانش شل شد .نگاه وحشت زده اش را بر من انداخت و گفت: تو چه؟ مرا می بخشی؟ پوزخندی زدم و هیچ نگفتم دوباره پرسید:شاهین جان مرا می بخشی!اشکی را که بی اختیار از گوشه چشمم به روی گونه ام می غلتید با دستان سرد و لرزانم محو کردم و گفتم: من؟ چرا من؟ گفتم که مادرم می بایست تو را ببخشد که دیگر بین ما نیست .اگر زودتر از اینها به خودت آمده بودی حالا عذاب وجدان و خوره عذاب و مرگ پسرت اینطور به جانت نمی افتاد .تو به مادرم دروغ گفتی به او پشت کردی خدا هم به تو پشت کرد .وقتی که به راحتی گناه می کردی وقتی با دیدن رنگ طلا سست و خام می شدی وقتی مادرم اشک می ریخت و می سوخت و تو دم نمی دادیمی بایست به غلط کردن می افتادی قبل از این که مادرم ببیچاره ام به خاطر باج کشی های تو کتمان حقیقت از جانب تو به زیر سنگ ها مدفون شود می بایست حقیقت را حاشا می کردی نه حالا که نه سودی به حال من دارد و نه تو و نه مادرم.


فصل سی و دوم


حرفم رکه تمام شد سرش را محکم به دیورا کوبید و دوباره با ناله پرسید: تو که مرا می بخشی؟ باور کن حداقل در مورد تو من بی تقصیربودم همه اش تقصیر عزیز بود شاید اگر از اول با خقیقت پیش می رفتم کار به آنجاها نمی کشید ولی مجرم اصلی مادربزرگ خودت بود بغض عمیقی بیخ گلویم را فشرد و نفسم به شماره افتاد .در آن حین تنها از یک چیز وحشت مطلق داشتم و آن هم ابراز سوالی بود که همه جای بدنم را می سوزاند باز هم ضجه می زد و از من طلب بخشش می کرد سه چهار مرتبه چشمانم را بستم و نفس عمیق هولناک خود را از بینی و دهانم خارج ساختم تا توانستم از دایه آخرین حرف و یا آخرین پرسش خود را داشته باشم.
-دایه منیژه فقط بگو چرا باید تو را ببخشم.
و بعد در میان های و هوی وضجه و التماس و ناله و نفرینه ای دایه منیژه تنها این سخنش بود که راه خود را به گوش من باز کرد ک نگو که نمی دانی و نخواه که برای سومین بار تکرارش کنم مرا ببخش بابت روز ختنه کنانت که آن پیز خرف تو را به جای ختنه اخته کرد شاید بیش از صدبار این سوال را با خود تکرار کردم : اخته؟اخته به چه می ماند؟ تا به حال نشنیده بودم اما عارم می آمد از او نیز بپرسم سرم سنگین و گیج شده بود در میان تمامی افکار نابهنجار و منزجرم تنها یک اندیشه امیدوارانه تسلی بخش نمی یافتم که به آن تکیه کنم با ناتوانی از جا بلند شدم دایه پشتش را به من کرده بود ناخواسته آب دهانم را پشت سرش انداختم و با قدم های ناموزونم سعی کردم راه خروج اتاق را در پیش گیرم دسته در را که فشار دادم و در باز کردم پرستار جوان همان پرستاری که راهنمای من شده بود به عقب جستی او نیز مثل من ملتهب و وحشت زده بود نیازی به تفکر نبود او تمام حرف های ما را شنیده بود اما دیگر برایم مهم نبود در میان این همه بدبختی و دغدغه که امروز به یکباره از دهان منیژه بر سرم باریده بود استراق سمع یک دختر نابالغ پرستار خفیف تر از آن بود که از او برنجم نگاهم را به انتهای راهرو دوختم و بعد در حالیکه چشم از موازیک های کف راهرو برنمی داشتم به همان ااقی رفتم که دربدو ورودم به آنجا رفته بودم و همان زن فربه اما مهربان همانجا پشت میز نشسته بود مثل دیوانه ها نگاهش کردم او نیز چشم به من دوخته بود با آن که حرف زدن برایش سخت تر از جان کندن می نمود بریده بریده پرسیدم: من اهل تهران نیستم می شود آدرس یک دکتر را به من بدهید؟ تبسمی کرد و گفت: خوب البته اما بستگی دارد چه دکتری می خواهید؟ با کلافگی گفتم :یک دکتر که متخصص مردان باشد.این بار بلند خندید و گفت: ما دکتر متخصص مردان نداریم فقط بریا خانم ها داریم. بی اختیار پرسیدم:چرا؟ و او به شوخی گفت : چون که هر درد و مرض است مال ما زن هاست مردها همیشه سالمند .حالم دگرگون تر از آن بود که آن جا بایستم و با روح شاد و شیطنت آمیزش مصاحبت کنم خواستم آن جا ر اترک کنم که صدایم زد : آقا پسر؟ به جانبش بازگشتم و بدون آن که چیزی بگویم گفت: از این بخش که خارج شوی قسمت غربی حیاط درست کنار چینه باغ مطب دکتر پورنگ است دکتر این جاست شاید بتواند کمکت کند البته اگر الان آن جا باشد با درماندگی ه چه تمام تر تشکر کردم خودم هم نفهمیدم که چطور خود را به مطب کوچک و آجرنمای دکتر پورنگ رساندم داخل که شدم هیچ کس آن جا نبود چه روی نیمکت دراز زنگ زده آهنی که در امتداد در چوبی قهوه ای سوخته ای بود نشستم توصبفات دایه منیژه از گذشته از دربه دری های مادر و دغدغه های گذشته مثل قطاری جلوی چشمانم می گذشت در این حین آن قدر از خود ی خود شدم که با تکان های شدیدی بر سرشانه هایم وحشت زده به خود مدم وبعد قامت ریزنقش مردی سپیدپوش جلوی چشمانم ظاهر شد که با عینک هایی ذره بینی مرا نگاه می کرد و با لب های سیاه بدترکیبش می پرسید:کاری داشتید جوان؟سرم را تکانی دادم که البته سرم آن قدر سنگین شده بود که با همان یک تکانی دادم که البته سرم آن قدر سنگین شده بود که با همان یک تکانم ده بار در جای خود نوسان کرد و بعد بی تختیار این کلمات از دهانم خارج شد:آقای دکتر شما را به خدا کمکم کنید؟ دکتر تبسمی کوتاه مرد و گفت:بیا داخل ببینم و بعد مرا به داخل اتاقک کرد نه چندان بزرگ که بوی شدید الکل و داروی آی زیر دماغ
می زد. روی صندلی چوبی کهنه ای که درست مثل من از درد سیلی زمان پوسیده بود نشستم و صدای جیرجیرش سکوت اتاق را خراشید. دکتر با تسلی خاطر وافری رو به روی من نشست، دستانش را به هم زنجیر کرد و گفت:« خوب مشکل شما چیست؟ » از همین سوال هزاران جواب در ذهنم تداعی شد، اما نمی دانستم کدام یک بهتر است. خسته تر و منزجرتر از آن نیز بودم که با تفیک در آن ها پاسخگو باشم. تنها پرسش را با این پرسش پاسخ دادم:« اخته به چه معناست؟ » متفکرانه پرسید:« اخته؟ » و بعد مدتی را به من خیره ماند، کمی اندیشید و گفت:« خوب اگر منظورت را درست متوجه شده باشم عمل اخته شدن به فرد مجبوب باز می گردد. » با صدایی هراسناک و آران آن قدر آرام که خودم هم به زحمت می شنیدم پرسیدم:« مجبوب یعنی چه؟ » دکتر این بار بدون هیچ گونه مکثی جواب داد:« کلمه مجبوب از ریشه اجب است و کلمه اخیر در زبان عربی به شتری اطلاق می شود که کوهانش را بریده باشند و هکذا به مردی اطلاق می شود که طبق دستور حکمی، آلت تناسلی او را قطع کرده باشند و البته این عمل در قدیم رواج داشته و جزو یکی از انواع مجازات ها بوده که بسیار ننگین و بی شرمانه و ناعادلانه است. مثلاً همین آقا محمد خان قاجار، از همین دسته افراد بود. دیگر خودت فکرش را بکن پادشاه این مملک روزگاری چنین بوده بیچاره به خواجه تاجدار می شناسمش، حالا او چرا مجبوب گشته بین تاریخ دانان اختلاف نظر است. عده ای می گویند در جنگ به این بلا گرفتار شده، نظر برخی دیگر بر این است که به این سبک مجازاتش کرده اند، چرا که در جوانی با دختر شیخ علی خان زند قبل از ازدواج مراسم زفاف داشته و یا این که در سن هفت یا هشت سالگی به دستور عادلشاه ... » و دیگر از آن به بعد هیچ نشنیدم چرا که از حال رفته بودم، ... وقتی چشمانم را باز کردم، سوزش عمقی در دست خود احساس کردم. کمی که به خود آمدم، خود را روی تخت خوابیده و سرم را به دست بازیافتم در همان مطب ولی هیچ کس آن جا نبود. با تمام قدرت سعی کردم در جای خود بنشینم. مدتی بعد دکتر داخل شد. به محض ورودش در نهایت تاسف صدایش زدم:« دکتر؟ »
- جانم؟
- دکتر کمکم کن.
نزدیک آمد و لبخندی زد و بعد در حالی که سعی می کرد خودش را خونسرد نشان دهد گفت:« خوبی برای همین هم این جا هستم. » و بعد نبضم را گرفت. بی مقدمه گفتم:« می گویند دکترها محرم بیماران خود هستند، می شود مرا کاملاً معاینه کنید و بگویید که آیا من .. من ... ! » و ناتوان از اتمام جمله ام به گریه افتادم. دکتر دست سنگینش را به روی شانه های من که حالا از شدت گریه و عجز من می لرزید گذاشت و به آرامی گفت:« امیدوارم مرا ببخشی ولی ما دکترها اصولاً مردمان کنجکاوی هستیم، اگر غیر از این بود پیشه ای غیر از این اختیار می کردیم. راستش بی هوش که بودی من معاینه ات کردم و باید در کمال تاسف بگویم ... » چنان وحشت زده نگاهش کردم که ادامه صحبتش را خورد. او نیز حالتی منزجر داشت، حالتی کلافه، منزجر، عصبی. با آن که برایم همدردی می کرد ولی نگاه کردن به چشمان ترحم انگیزش حالم را به هم می زد. همان طور سرخورده و سرافکنده پرسیدم:« پس راست است من خواجه ام. » دکتر ساکت ماند و من این بار بر شدت گریه خود فزونی گرفتم. همان طور که دستش به روی شانه ام بود، سرم را محکم بوسید، شانه ام را ماساژ داد و گفت:« راست، باورش برایم سخت است که تو تا به حال به این موضوع به این مهمی پی نبرده باشی؟ » با حرص هر چه تمام تر گفتم:« از کجا می بایست می فهمیدم؟ از کجا؟ » دکتر از من دور شد و به سمت پنجره رفت، پرده را کنار زد و گفت:« این نشان می دهد جوان پاک و البته ساده ای هستی. خوب دیگر بس است، مرد باش، محکم باش. حالا مگر چه شده؟ نهایتش این است که نمی توانی ازدواج کنی. به جهنم. خود مرا می بینی؟ پنجاه و سه سال دارم ولی تا به حال ازدواج نکرده ام. مگر چه اشکالی دارد؟ بی تفاوت به گفته هایش در میان اشک هایم با ناله گفتم:« همیشه می گویند خداوند حکیم است، ارحم الراحمین است، حالا می خواهم از خود خدا بپرسم حکمت این ننگ در کجایش بود؟ ناقص کردن نوزاد چند روزه به دست مادربزرگش چه حکمتی داشت؟ سنگسار شدن مادر بی گناه این نوزاد که بعد از پانزده سال که نفهمید من دختر نیستم کجای رحمتت را می رساند؟ و یا حالا بعد از گذشت بیست سال من بخت برگشته تازه فهمیده ام که یک عمر با خودم غریب بودم یعنی من مرد نیستم؟ ای خدا پس انصافت کجاست؟ » و بعد از شدت گریه زیاد به سرفه افتادم، دکتر به جانبم آمد. دیگر قوطی سرم خالی شده بود، سوزن آن را از دستم جدا کرد و بعد در حالی که حرف زدن برایش مشکل شده بود، چرا که بغض بیخ گلویش را می فشرد، گفت:« تو چه می دانی، شاید حکمتی در این کار بوده. » در حالیکه زار می زدم گفتم:« این حکمت نیست، این نکبت است که به جان من افتاده. » و از این جواب خود بیش از پیش آشفته شدم، شروع کردم مثل دیوانگان فریاد کشیدم و محکم بر سر خود کوبیدم. از حال خود هم هیچ نمی فهمیدم. انگار نه انگار که به روی زمینی زندگی می کنم که مغزهای آدم هایش پر شده از مققرات غلیظ و آداب معاشرت های قید و شرط. اما من دیگر نمی خواستم. چرا که دیگر نمی توانستم مثل دیگران بیندیشم. بین خودم و آن ها توفیر زیادی می دیدم، خود را در عالمی دیگر می دیدم، عالمی که همه کائنات پشتشان را به من کرده اند و به من می خندند. از ته دل فریاد می کشیدم و خدا خدا می کردم تا این که این بار دکتر با آمپولی آرام بخش به استقبالم آمد و به من آرامش مصنوعی اعطا کرد. دیگر لیاقتم همین سرم ها و آمپول هایی شده بود که به زود مرا آرام کنند. حالا دیگر استراحتم هم دست خودم نبود، آن هم به اجبار دارو و سوزن شده بود.
فصل و سی و سوم
وقتی که برای دومین بار به هوش آمدم، همه جا تاریک بود، خوب به اطرافم نگریستم. ابتدا فکر کردم که گیج شده ام، آخر جایم عوض شده بود. سمت چپ من یک نفر در بستر افتاده بود وسمت راست من. دو سه بار محکم پلک زدم، شاید اشتباه می دیدم. ولی نه، خود شهلا بود که با گریه مرا می نگریست. آن لحظه دوباره دست به دامن خدا شدم. خداوندا تو را به پنج تن نگو که شهلا همه چیز را فهمیده. همان موقع محمد از در وارد شد و گفت:« شاهین جان به هوش آمدی؟ با خودت چه کار کردی پسر؟ فشارت روی هفت بود! گفتم طاقت این جور جاها را نداری. خودت اصرار داشتی بروی، این هم عاقبتش. حالا شهلا با من قهر کرده. می گوید تقصیر من بوده ... » که شهلا کلامش را برید و به شکوه گفت:« بس است دیگر، نمی بینی حال ندارد؟ » و بعد شروع کرد به قربان صدقه رفتنم:« الهی که شهلا فدایت بشود، الهی قربانت بروم، داداشی خودم، چرا اینقدر خودت را اذیت می کنی. ببین چقدر ضعیف شدی. » خیالم راحت شد. مثل آن که آن ها بویی نبرده بودند. خدا چه می داند، شاید هم مدت هاست عیب مرا می دانند
و به رويم نمي آوردند، پلک هايم آن قدر سنگين شده بودند که ديگر ياراي نگريستن به خواهر مهربانم و آرامش گرفته از روح تسلي بخش و چهره مهرباني و نوراني اش را نداشتم، پلک هايم را به ناچار بستم و تا فردا صبح آن روز را يک دم خفتم. وقتي بيدار شدم که خانم دکتر مشغول گرفتن نبض من بود و بعد صدايش را شنيدم که گفت « امروز مي تواند مرخص شود، حالش خوب است .» و بعد صداي خسته اما اميدوار شهلا « دستتان درد نکند ، خيلي زحمت کشيديد. » و بعدش شهلا با لب هاي داغش پيشاني ام را بوسيد و بعد صداي پچ پچ اش را از پشت در مي شنيدم که مرتب مي پرسيد « خانم دکتر من مطمئن باشم ، آخر مثل اين که خيلي با اين خانم جذامي مصاحبت داشته حدود يک ساعت. » و بعد صداي خان دکتر که مي گفت « گفتم که خانم مطمئن باشيد ، من از جواب خودم اطمينان کامل دارم. » بيچاره شهلا فکر مي کرد جذام گرفته ام، دريغا که سالهاست به مرضي بدتر از جذام مبتلا ام . زياد طول نکشيد که شهلا دوباره آمد ، وقتي شکم باد کرده و چهره خسته و زرد رنگش را ديدم از اين که او را ناخواسته به زحمت انداخته بودم خجل مي شدم ، کمکم کرد تا از تخت خارج شدم و بعد مرا به دستشويي برد تا دست و صورتم را بشويد و بعد همينطور که آب يخ به صورتم مي زد گفت که براي پدر پيک فرستاده و گفته که من ديشب را در تهران بوده ام اما به بيمارستان اشاره نکرده ، ديگر برايم مهم نبود ، ترس از پدر در ميان توهمات کمر شکن ام خود به خود محو شده و رنگ باخته بود. آخرين مشت آب را که به صورتم زدم به تصوير خود در آينه خيره شدم . قيافه ام در نظرم بسيار کريه امد ، نمي دانم چرا قيافه ام را نزديک به پيرمردها مي دانستم ، حالا زير چشمانم هم گود و کبود و اطراف پلکهايم ملتهب و قرمز شده بود، بيني ام ، هم ورم کرده بود و بزرگ و قرمز شده بود ، نمي دانم لب هايم چرا سرد بود ، اصلا تمام وجودم سرد بود چرا که وقتي شهلا دست مرا گرفت هيچ گرمايي حس نکردم ، شهلا همينطور که مرا با خود به خارج از بيمارستان مي برد ، زير لب غرولند مي کرد که چرا به او خبر نداده بودم ، يا اگر محمد بعد از اتمام کارش به مرکز جذامي ها به عقب من نمي آمد من با آن حال و روزم چه مي خواستم بکنم ، شب را کجا مي ماندم ، در حاليکه در بيهوشي مطلق بودم با خود انديشيدم چه توبيخ هاي شيريني ، اي کاش وجود من واقعا لايق چنين توبيخ ها و سرزنش هايي بود. از بيمارستان که خارج شديم دوباره دلم آشوب شد. با بي تابي هرچه تمام تر از شهلا خواستم دوباره مرا پيش دايه منيژه ببرد اما شهلا سخت مخالفت کرد. اما من دست بردار نبودم و با آن که خارج شدن هر کلمه از دهانم جانم را بالا مي آورد آن قدر سماجت به خرج دادم و آن قدر به صرافت افتادم که شهلا به شرط آن که همراه من باشد ، موافقت کرد و همان موقع درشکه اي را نگه داشت و هردو سوار بر آن راه مرکز را درپيش گرفتيم ، داخل حياط شديم ، قدم هاي شهلا آرام و آرام تر شد ، فهميدم که او را توهم در برگرفته ، دست او را رها کردم و گفتم « خواهر جان تو همين جا روي اين نيمکت بنشين تا من بر گردم، تو آبستني شرط عقل نيست که داخل شوي. » شهلا هراسان و مضطرب جواب داد « نه شاهين جان ، با تو که باشم آرامترم .» گفتم « نه ! همين جا بنشين ، جان شاهين ديگر با من بحث نکن ، زود بر مي گردم ، باشد؟» و او با اکراه هرچه تمام تر گفت « باشد » و من دوباره به داخل رفتم ، به همان دفتر اداري به نزد همان خانم فربه مهربان و خيلي زود توانستم براي بار دوم رضايتش را جهت تمديد ملاقات خود با دايه منيژه جلب کنم و بعد از مدتي دوباره پا به همان اتاق کذائي گذاشتم. دايه منيژه مرا که ديد سر افکنده و شرمسار سلامي آرام کرد و بريده ، بريده گفت « هر دفعه که مي گويند ملاقاتي داري به خيالم اسدالله نمک به حرام است ، نمي دانم چطور اين همه از او هراس دارم ، خدا هيچ مادري را به روزگار من گرفتار نکند که يکي از پسرهايش به او خيانت کند و يک ديگر از درد مادرش به زير خاک مدفون شود .» و دوباره به گريه افتاد با عصبانيت هرچه تمام تر و با تمام وجود بر سرش فرياد زدم « بس است ديگر ، حوصله مرثيه خواني و ناله و زاري ندارم » اين را که گفتم دماغش را بالا کشيد و اشک هايش را فرو خورد و ساکت شد ، دوباره روي همان صندلي کذائي نشستم و گفتم « گوش کن اين آخرين باريست که مرا ميبيني ، ديگر هيچ گاه پايم را اين جا نخواهم گذاشت الان هم فقط به خاطر اين اينجا هستم که تو هرچه از گذشته مي داني برايم تعريف کني ، لحظه به لحظه اش را از مادرم بگو از خودم که چطور اين همه مدت از تيررس نگاه مادرم پنهان بودم و او مرا دختر مي دانسته ، همه چيز را دقيق برايم تعريف کن ، باشد ؟» دايه ميژه نيز معطل نکرد و همان موقع زبان به سخن گشود و شروع کرد از ابتدا همه چيز را برايم تعريف کردن ، درست مثل يک داستان نزذيک به دو ساعت طول کشيد ، اين بار شايد بتوان گفت نظر کمي بهتر از گذشته در وجودم به او داشتم ، براي همين بود که اين بار براي خداحافظي حداقل سکوت کردم و آب دهانم را نثارش نکردم و بعد با عجله هرچه تمام تر به داخل حياط مرکز شتافتم ، خدا را شکر محمد را در کنار شهلا ديدم ، مرا که از دور ديدند برايم دست تکان دادند. بعد به آنها ملحق شدم ، محمد بعد از اين که شهلا را به خانه رساند در ميان رگبارهاي تعارف و التماس هاي شهلا و محمد که حداقل براي ناهار آنجا بمانم من به اصرار از محمد خواستم که مرا هرچه سريعتر به خانه خودمان بازگرداند و محمد نيز مثل هميشه صميمانه زحمت اين کار را برايم کشيد . مرا همراه خود به شهرستان برد ، در تمام طول راه تنها بر يک انديشه خود مصمم بودم و آن اين که به محض ورودم قلم و دفتر بردارم و تمامي زندگينامه خودم را که تازه دو روز است ، بعد بيست سال زندگي بر آن وقوف کامل يافته ام بنگارم و بعد براي آينده خود نيز انديشه اي ديگر کنم ، چرا که ادامه زندگي را آن هم با آن وضع موجود براي خود غير ممکن مطلق مي دانستم. در تمامي اين مدت نيز حتي براي يک لحظه به نقص خود نينديشيدم چرا که از انديشه آن تا سر حد مرگ مي ترسيدم ، از انديشيدن به واقعيتي تلخ و زننده که به ناچار به ناحق به آن نائل آمده بودم ، محمد تمام طول راه برايم صحبت مي کرد از خودش از مدرسه و از خاطرات دانش آموزانش ، ولي من حتي يک کلمه از حرف هاي او را نمي شنيدم چراکه غرق در دنياي معلق خود بودم . درست مثل انساني که مرده باشد و پا به دنياي آخرت گذاشته باشد ، درست مثل شب اول قبر که ترس و غربتش چهار ستون آدمي را مي لرزاند ، به خانه که رسيديم محمد صبر کرد تا کاملا داخل خانه شدم و بعد برايم دست تکان داد و پايش را روي پدال گاز گذاشت و آنجا را ترک گفت.
فصل سي و چهارم
غلام که در را به رويم باز کرده بود و يکسره جوياي حالم شده بود و اصلا مهلت نداد که از او بپرسم چه کساني در خانه هستند پايم را به داخل خانه که گذاشتم شهرزاد به جانبم دويد و مرا در آغوش گرفت و گونه هايم را محکم بوسيد « خدا رو شکر داداشي ، بالاخره آمدي !» در همين حين زري خانم با تکان شديد او را از من جدا کرد و بهد با چشمان گستاخ و تيزش چشم در چشم من دوخت و با صداي آرام اما خشن « کدام گوري بودي ؟ خوب براي خودت ولگردي شدي. هرچه خان در اين ساله براي خودش عزت و اعتبار کسب کرده بود و مکرمت به خرج داده تو نالايق دودش کن برود ، به خدا حيف که الان ميهمان داريم و گرنه به خدمتت مي رسيدم ، شب هم که آقا آمد خودش تکليف را يکسره مي کند.» و بعد پشت سر من راه افتاد، بي توجه به گفته هايش راه اتاقم را در پيش گرفتم که شهرزاد دوباره صدايم زد « داداشي ، پسر عمو منصور با خانمش آمده اند ، بيا برويم پنجدري .» گفتم « تو برو ، من بعد مي آيم » و راه اتاقم را در پيش گرفتم ، ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود نه مهرباني شهرزاد ، نه تهديد هاي زري خانم و نه وجود منصور ، هم با خود و هم با غريبه بيگانه شده بودم ، لبه تخت نشستم و سرم محکم ميان دستانم گرفتم ، ولي هرچه کردم نمي توانستم تمرکز داشته باشم ، حواسم به همه جا پخش بود ، افکارم پراکنده شده بود و انديشه هايم جسته و گريخته بر تارو پود وجودم فشار مي آوردند، تا اينکه صداي بسته شدن در مرا به خود آورد ، سرم را که بالا گرفتم منصور را ديدم جلوي من ايستاده بود ، نگاهمان که با هم تلافي پيدا کرد دستانش را به جانبم باز کرد و آغوش گسترانيد و من ديوانه وار به جانبش شتافتم و بعد هر دو ديوانه وار در آغوش هم مي گريستيم بودن اينکه هر کدام از علت گريه ديگري آگاه باشيم ، خوب که در آغوش هم اشک ريختيم منصور شانه هاي مرا محکم گرفت و مرا از خودش دور کرد و همانطور که با چشمان غم زده و خيسش به من مي نگريست گفت « تو ديگر چه مرگت است ؟ تو چرا گريه مي کني ؟» در ميان اشک هايم پوزخندي تلخ بر او زدم و پرسيدم « خودت چه مرگت شده ؟» دست مرا کشيد و همراه خودش به کنار تخت برد ، هر دو روي لبه آن نشستيم ، منصور دست هايش را محکم به صورت خيسش کشيد و با صداي غمزده اش گفت « شاهين جان ، من باختم .» با بي حوصلگي پرسيدم « چرا باختي » و او محزون تر از قبلش پاسخ داد « زندگيم را باختم ، ساقي از من منزجر است از من فرار مي کند اويل ازدواجمان که هر روز دعوايمان مي شد ، روزي نبود که با هم مشاجره نداشتم باشيم ، هر روز سرکوفت مي زد ، مسخره ام مي کرد و يا ايراد مي گرفت و حالا چهر روزي مي شود که خفقان گرفته ، حتي يک کلمه هم با من حرف نمي زند ، حتي يک کلمه ! شاهين تو راست مي گفتي ، او از روي حسادت و رقابت بود که با من ازدواج کرد و نه ميل و رغبت ، شايد الان درک نکني که براي يک مرد چقدر سخت است ، که اين حرف را بازگو کند اما بايد در کمال انزجار و تاسف عنوان کنم که او هنوز هم در فکر توست همين ديشب صدايش را شنيدم که در اتاق با خودش حرف مي زد و در هر جمله اش بيش از صد بار اسم تو را مي آورد و تازه فهميدم در خيالشبا تو زندگي مي کند » سرش را روي زانوانم گذاشت و دوباره به گريه افتاد سرش را نوازش کوتاهي کردم وگفتم « گريه نکن ، درست مي شود ، اين که مشکلي نيست که گريه مي کني ، اگر جاي من بودي چه مي کردي » سرش را با لا آورد و با دلواپسي گفت « اي کاش که جاي تو بودم ، اي کاش با اين دختر لجباز ازدواج نکرده بودم ، اي کاش کمي مثل تو مي انديشيدم ، تو مي گفتي نمي توان با او زتدگي کرد ، ولي مت باورش نکردم و حالا اسير اين ناباوري شدم نمي داني چقدر عذاب مي کشم ، روزي هزار بار مي ميرم ، همه اين ها را فقط به تو مي گويم ، که من هنوز عاشقش هستم ، دوسش دارم ، حتي بيشتر از گذشته ، اما او روز به روز خود را از من دورتر مي کند ، سردتر مي شود ، شاهين جان کمکم کن » و او خيلي سريع و هيجان زده پاسخ داد « با ساقي حرف بزن !» سوالش را با اکراه تکرار کردم « با ساقي حرف بزنم ؟» سرش را به علامت تاييد تکان داد.
"دیوانه شدی منصور، من باید به او چه بگویم، مثل اینکه خانم شماست!"
منصور قطره اشکی را که از گوشه چشمش به روی گونه اش افتاد محو کرد و گفت:"تو را به خدا به او بگو، به او بگو دست از خیالاتش بردارد بگو بچسبد به زندگیش، خودم هم نوکری اش را می کنم، تو را دوست دارد، حتما به حرفت گوش می کند." سرم را زیر افکندم و گفتم:"راستش منصور هیچ گاه تصور همچین روزی را نمی کردم که اشک بر چشمان تو ببینم، همیشه بر شادابی تو حسادت می خوردم و حالا تو از من می خواهی که از همسر تو برای تو گدایی عشق کنم؟" منصور ساکت ماند، از جا بلند شد و به طرف در رفت دلم بیش از پیش برایش سوخت، خیلی زیاد حتی بیشتر از حال و وضع دگرگون خودم، از این که او را شرمنده کرده بودم، از خودم بدم آمد، آهی کشیدم و گفتم:"باشد منصور جان، به ساقی بگو بیاید اینجا." منصور لبخندی تلخ و مبهم زد، از اتاق خارج شد، عجب حکایتی، تمامی آن چه را که تاکنون حتی لحظه ای به آن ها نمی اندیشیدم در این دو روزه مرا به رگبار بسته اند، بعد از مدت کوتاهی ساقی داخل اتاق شد، هیچ تغییری نکرده بود به همان شدت گذشته زیبا بود تنها موهایش تا سر شانه هایش کوتاه بود بلوز و شلوار مشکی به تن داشت و سرش را به زیر افکنده بود از او خواستم کاملا داخل اتاق شود و در را ببندد، او نیز به طبع همین کار را کرد، با لحنی شماتت آمیز پرسیدم:" هنوز هم که سلام نمی کنی!" هیچ نگفت، نمی دانستم از کجا شروع کنم،از خودم بگویم و یا از منصور، مثل دیوانه ها به دور خود قدم می زدم و دست هایم را مرتباً به هم می کوبیدم، نهایت سخنم را اینگونه آغاز کردم" ببین ساقی خانم، من نه حوصله ی موعظه دارم ونه هیچ چیز دیگر، تنها یک کلام به تو بگویم که من در تمام طول زندگیم حتی برای یک ثانیه احساس خوش آیندی نسبت به شما نداشتم، ندارم و خواهم داشت، تو هم لطف کن بچسب به زندگیت، منصور پسر بسیار لایق و کاردانی است اگر قدرش را ندانی تنها با این لوس بازی هایت عمر و زندگی خودت است که به باد می دهی از جوانیت استفاده کن، از این که سالمی، از اینکه هویت و جنسیت مشخصی داری که هیچ نعمتی بالاتر از این نیست، سلامتی بزرگترین نعمت است، چه برسد به آنکه به خاطرخواهی هم داری که حاضر است جانش را پیشکش تو کند، دیگر نمی دان که تو چه مرگت است، چه می خواهی؟ اگر به من می اندیشی که هیچ به اندیشه تو تنها می خندم، چرا که من قبلا می بایست برایت گفته باشم، من عاشق یک دختر عشایر بودم که حالا او را از دست داده ام، هر انسانی هم در تمام طول زندگی خود تنها و تنها یک بار عاشق می شود، اگر کسی هم گفت دوبار عاشق شده یا اولی عشق راستینش نبوده و یا این دومی است که عشق نیست، عشق به تناسب روح آدمی تنها یکی است و یک بار تکرار می شود، درست مثل بنجل برای من تنها یک بار تکرار شد و دیگر هیچ کس نمی تواند گوشه خالی جای او را پر کند، ملتفت شدی دیگر نیز حوصله توضیح ندارم، فعلا خودم آن قدر غرق در بدبختی و مصیبت شده ام که این لوس بازی های جنابعالی تنها حالم را بدتر و دگرگون تر می سازد و هیچ برایم خوشایند نیست
پس والسلام ختم کلامو بعد سرم را بالا گرفتم و متوجه شدم که ساقی خاموش اما با چشمان پر از خشم و کینه به من می نگرد رویم را از او برگرداندم و بعد متوجه شدم که او با قدم های محکم و سریع اتاقم را ترک کرد،خودم را به روی تخت پرتاب کردم و تا می توانستم بر بالشت خود مشت کوبیدم و ناخواسته عقده های درونی ام را فروکش می دادم که شهرزاد هراسان داخل اتاق شد و وحشت زده پرسید:«چی شده داداشی؟ساقی با تو چه گفت؟»سرجای نشستم،نگاه مضطربش را بر من دو خت و گفت:«الهی دورت بگردم داداشی گریه کردی؟»و خواست که مرا در آغوش بکشد که من نگذاشتم تنها پرسیدم:«منصور کجاست؟»شهرزاد وحشت زده پاسخ داد:«نمی دانم.ساقی بعد از اینکه از اتاق تو خارح شد به سرعت خانه را ترک کرد منصور نیز به دنبالش دوید وهردو رفتند داداشی تو بگوچه شده؟»ای کاش که این کار را نمی کردم ولی چه کنم که از حال خود خارج بودم و بر سرش فریاد زدم:»شهرزاد برو از اینجا بیرون،راحتم بگذار.»و بعد شهرزاد در حالی که از خشم من بر خورد می لرزید،اتاق را به سرعت ترک گفت و در را محکم پشت سرش بست ،دوباره به هق هق افتادم حالم از تمامی این بیست سالی که با هزار امید سر کرده بودم به هم می خورد،یاد آرزوهای نوشکفته ی خود،آرزوی نویسندگی و شهرتم که می افتم بیش از پیش از زندگی منزجر می شدم . در همین حین به یاد عزیز اتفادم از وقتی منصور و ساقی ازدواج کرده بودند عزیز بیشتر وقتش را در خانه ی عمه فرنگیس می گذراند ،دلم می خواست با دست های خودم خونش را بریزم اما چه حاصل او جوانی مرا بر باد داده بود در حالی که او عمر خود را کامل کرده جوانی اش را هم کرده و در کل زندگی مرفه و خوش رنگ و بوی فرنگ را داشته ،اگر او را بکشم تنها لگکه ی ننگ این قتل است که بر گردن من می افتد و به حال او توفیری ندارد ،اما اگر او را می کشتم شای آرام می گرفتم ولی شاید هم آرام نمی گرفتم ،اما از یک موضوع کاملا مطمئن بودم و آن این که اگر خودم را بکشم حتما آرام می گیرم،گذشته من که با توهم و ترس بر مادرم گذشته،آینده ام که نیز دستخوش جنایت های وارد شده بر گذشته ام شده پس این زندگی چه دردی را از من دوا می کند،زنده بمانم که چه،بدبختی روز افزون خود را تماشا بنشینم؟نه دیگر کافیست همان بهتر که زمین را از وجود خود پاک کنم و شاید خود را از دست این زمینی های ناپاک نجات دهم،ولی به هرحال می خواهم رها باشم،آزاد و رها دیگر این زندگی اینقدر به کام من زهر آگین شده که مزه تلخ مرگ برایم شیرین شده ،می بایست قبل از مرگ خود همه چیز را برای همه کس روشن کنم،بایست بنویسم همه چیز را ،همه ی داستان زندگی ام را،داستان زندگی خودم را،مادرم را که روزاگار طچور دست هردویمان را از پشت بست و به داخل دره ی نابودی پرتابمان کرد ،باید بنویسم چه بسا روزی که همه بخوانند ،همه ی دنیا ولی همانقدر که آقاجانم هم بخواند برایم کافیست ،اری اقاجان باید حتما بخواند که چطور کمنر به قتل بی گناه مادر من بست و چطور اولاد خود و حاصل یک عمر تدبیرش را به موجودی به نام زن بابا واگذار کرد ،باید بخواند که مادر عزیزش که جانش برایش در می رود چطور پسر او را ناقص کرد.

و دايه همين پسر كه از شير خود به او مي داد چطور مادرم را افسار مي كرد از او باج مي گرفت و ا را مي فريفت ، اري همه را بايد بنويسم همه را ! بگذار همه بفهمند كه من عاشق شدم ، عاشق عشيره كه او را نيز ناخواسته به دست هاي طويل و سياه زمان سپردم و زمان او را در اغوش خود گرفت و از من گريخت ، بگذار همه بدانند مصيبت يعني چه و معصيت تا چه حد مي تواند گستاخ باشد ؟ من همان روز كه بنجل را از دست دادم مي بايست خود را كفن مي كردم . چرا كه بنجل عشق من بود و عشق يعني اميد و اميد يعني نشاط يعني تحرك ، تعمق و تنفس ، تنها انسان عاشق است كه مي تواند اميدوار باشد اگر عشقش كور شود اميدش كور مي شود چرا كه اين دو مترادف يكديگرند ، اري من همان زمان كه مادرم و در بدو ان بنجل را از دست دادم مي بايست كه مي رفتم ، اما در برابر تمامي تيرهاي تيز روزگار كه بر تن خسته من فرو مي امد ، باز هم ايستادم ، اما اين بار روزگار تير اخرش را به چشمان من زده و حالا مي بايست چشمان خود را به روي دنيا ببندم ، ولي در عوض چشمان مابقي را به حقيقت مانوس سازم و اين بود كه من تمامي زندگي ام را در قالب يك داستان از اغاز تا به امروز بر اين دفتر نگاشتم . الان يك هفته اي مي شود نه با كسي حرف زده و نه جز خرما و اب چيزي خورده ام و حالا كه ماموريتم تمام شد ، به كنار مادر خواهم رفت ، بر سر زارش مي روم و انقدر انجا مي نشينم كه مرا در اغوش خود گرفته و از شر اين زمان فتنه انگيز خلاصم كند ، در اين حين دلم تنها براي پنج نفر تنگ خواهد شد ، ولي بدانند كه هميشه به يادشان هستم حتي در ان دنيا و بر فراز اسمانها . البته اگر اتش جهنم مجالم دهد . منصور ، محمد ، شهلا و شهرزاد و بنجل دوستتان دارم و هميشه به يادتان هستم ، حلالم كنيد و پدر و عزيز بدانند كه من هيچگاه انها را نخواهم بخشيد و البته زري خانم كه به جاي مادري ما را به اسارت كشيد ، هر سه نفر شما را به خداوند واگذار مي كنم و از شر شما به اغوش خداون پناه مي برم ، هر چند كه مي دانم قتل نفس ادمي كفر است و خدا مرا در ان دنيا پذيرا نخواهد بود ولي از يك جهت اطمينان خاطر دارم و ان اينكه اتش جهنم هر چقدر هم كه داغ و سوزان باشد عذابش به مراتب كمتر از دردي است كه در جوار شما كشيدم . و اما شهرزاد عزيزم مقاوم باش و مقاوم و مقاوم ، از خودت خوب مراقبت كن و قدر سلامتي ات را بدان و از ان استفاده كن و تو منصور جان به تو نيز مي گويم كه بر انچه كه يك هفته پيش از اين با اه و ناله به نام مشكل از ان ياد كردي تنها بخند ، اري در ميان اشك هايت بر غصه هايت بخند چرا كه انچه را كه تو مشكل مي خواني بر اثر مرور زمان خود به خود قابل حل است و مثل مشكل من كه حتي گذر زمان در ان اثر نمي كرد و لاينحل بوده نيست ، پس تو اميدوار باش و اگاه بر ان كه سلامتي بالاترين نعمت است ، چرا كه انسان سلامت قدرت و انرژي كافي براي مبارزه با مشكلات و گذر زندگي را خواهد داشت و در پايان براي تو و ساقي براي خواهرانم و خواهرزاده هايم براي محمد عزيز كه اسوه يك مرد شرقي و زحمتكش است ، طلب سعادت و كاميابي دارم و از شما طلب مغفرت و امرزش ، دوستتان دارم و هميشه به يادتان خواهم بود .
والسلام




فصل سي و پنجم

منصور وحشت زده دفترچه را بست ، ضربان قلبش انقدر محكم و سريع بود كه صداي ان را به وضوح مي شنيد ، لحظه اي مردد در جاي خود ايستاد ، نمي دانست بايد چه كند و بعد مثل انكه تازه يادش امده باشد وحشيانه اتاق را ترك گفت و از پله هاي تالار سرازير شد شهرزاد كه با سيني چاي ايستاده بود گفت : " پسرعمو منصور برايتان چاي اوردم ." منصور در حالي كه همچنان مي دويد تا هر چه سريعتر از خانه خارج شود گفت : " ممنون ، بايد بروم دنبال شاهين " باغ خانه را كه پشت سر گذاشت از شدت تحرك و هيجان زياد نفسش به شماره افتاد ، دو سه نفس عميق كشيد تا شايد نفسش را موزون كند اما بي فايده بود . تنها دستهايش را به اسمان دراز كرد و گفت : " خداوندا خودت رحم كن " و بعد به سرعت وارد اتومبيلش شد و با سرعت هر چه تمامتر كوچه باغ را به قصد رفتن به قبرستان پشت سر گذاشت . به قبرستان كه رسيد با عجله خودش را به دالونك انتهاي قبرستان رساند كه مادر و خواهر شاهين را در انجا به خاك سپرده بودند و انقدر در رسيدنش تعجيل داشت كه يك مرتبه با سر به زمين خورد ، از
زمین که برخاست دوباره با عجله و دوان دوان خودش را به دالونک رساند، داخل دالونک که شد شاهین را دید که گوشه ای افتاده فریاد زد: «یا مرتضی علی» و به جانبش شتافت. کنار او زانو زد و اشک در چشمانش حلقه زد در حالیکه صدایش از شدت ترس و هیجان می لرزید. سه مرتبه او را صدا زد: «شاهین؟ شاهین جان؟ شاهین؟» و هر بار محکم تر و بلندتر از قبل اما جوابی نشنید، فریاد برآورد: «خدایا، آخر چرا؟» سرش را به زیر افکند و به هق هق افتاد و بعد متوجه شد که کسی او را صدا می زند بله خودش بود اشتباه نمی کرد این صدای شاهین بود، سرش را بالا گرفت و به او نگاه کرد، چشمانش باز بود و او را می نگریست از خوشحالی فریاد برآورد : «خدایا شکرت» و به صورت شاهین بوسه ای محکم زد، شاهین با صدای نخراشیده و آرام بریده بریده گفت: «تو اینجا چه کار می کنی؟»
منصور دستش را زیر سر شاهین گذاشت و گفت: «پدرسوخته فکر کردی به همین راحتی می زارم منو تنها بذاری»
- نه منصور برو منو تنها بزار، بزار راحت بمیرم.
- راحت بمیری؟ طوری از مردن حرف می زنی که انگار می خواهی به مسافرت بروی و برگردی، نه برادر من این مسافرت با آن مسافرت ها که در مخیله ات است کلی توفیر دارد، اگر جنابعالی به این مسافرت تشریف ببری دیگر بازنخواهی گشت، آن موقع پشیمانی هم سودی ندارد.
- بهتر من هم دلم همین را می خواهد.
- دلت غلط کرده، هیچ فکر آن دنیا را کرده ای می دانی روحت باید آنقدر عذاب بکشد و در مخمسه باشد تا نوبت مرگ واقعی ات که از پیش تعیین شده بوده فرا برسد هیچ می دانی تو با این کارت بالاترین گناه را در نزد خدا مرتکب شدی، قتل نفس، یعنی تو قاتلی دیگر چه بدتر از قاتل خودت نیز هستی آخر به چه حقی؟ هیچ فکر نمی کردم اینقدر نامروتانه صحنه را خالی کنی، شاهین تو چه فکر کردی، فقط خودت تنهایی فقط خودت بدبختی، بقیه هم در خوشی مطلق به سر می برند، نه برادر من، همه ما انسان ها در این دنیا به دنبال خوشبختی می دویم تا شاید به آن برسیم، شاید هم نرسیم ولی همین تلاش که برای دستیابی به آن داریم زیباست، همان خودش تعریفی از خوشبختی است.
- بس کن دیگر، حوصله موعظه ندارم تنهایم بگذار.
- خجالت بکش شاهین آمدی اینجا بر سر مزار مادرت و شهین تا از درد گرسنگی و تشنگی بمیری، واقعاً که آدم پست و خودخواهی هستی هیچ می دانی همین سه روزه را که اینجا بودی چقدر روح مادرت و شهین خدابیامرز عذاب کشیده اند، مادرت در این دنیا که روز خوش ندید در آن دنیا هم راحتش نمی گذاری.
شاهین آرام چشمانش را بست، دیگر اشکی برای گریستن نداشت، چشمانش مثل دل و گلویش خشک شده بود تنها صدای نفس های محکمش بود که از دهانش خارج می ساخت و پره های بینی اش که از شدت خشم توأم با التهاب می لرزیدند. منصور او را با دقت در آغوش گرفت و از دالونک خارج شد و بعد همانطور که او را به سمت اتومبیلش می برد گفت: «من همه چیز را خواندم، تمام آن چه
را که نوشته بودی، حتی نوشته هایت را همراه خودم آورده ام، حالا من نیز مثل تو از همه چیز آگاهم شاهین سرش را به سینه منصور چسبانید، منصور در حالی که نفس هایش به شماره افتاده بود ادامه داد: (( محکم باش شاهین، همه ما انسان ها در زندگی دغدغه داریم اصلا مشکلات برای ما انسان هاست، خدا با همین مشکلات ودغدغه هاست که بنده هاش را محک می زند و آزمایش می کند، حال هر کس دغدغه خودش را به نوع خودش دارد قرار نیست همه یک نوع مشکل داشته باشند، منتها من بر این اعتقادم که هر چه دغدغه آدمی فراخ تر باشد یعنی آزمایشی که خداوند بری آن بنده اش مقرر کرده سخت تر است و باز این بدان معناست که خداوند روی آن بنده اش بیشتر از بقیه حساب می کند که چنین بر او سخت گرفته، درست مثل معلمی که بر حسب میزان انتظارش از دانش آموزان امتحان می گیرد، یعنی درست هم سطح با خودش خوب می داند که دانش آموزانش تا چه حد می توانند پاسخگو باشند و هیچگاه هیچ سوالی را خارج از عهده کامل پاسخ گویی دانش آموازانش بر اساس منطق علمی اش قرار نمی دهد، پس خدا هم مطمئن بوده که تو اگر بخواهی می توانی بر این مشکل فائق آیی، ولی تو حتی لحظه ای نخواستی که مبارزه کنی تنها میدان را ترک کردی، مطمئن باش برای هر مشکلی هزاران راه وجود دارد، هزاران راه که ما از وجود آن بی خبریم، تنها کافیست که آن ها را به کار ببریم تا در نبرد زندگی پیروز باشیم و نه سرخورده که نه این دنیا و نه آن دنیا را برای خود داشته باشیم. صحبت هایش که تمام شد دیگر به نزدیک اتومبیل رسیده بودند، منصور در اتومبیل اش را باز کرد و شاهین را جلو نشاند و خودش به سرعت پشت فرمان نشست و پایش را روی پدال گاز فشار داد و گفت: (( در این نزدیکی یک قهوه خانه است، یک مبارز اول باید انرژی داشته باشد)) شاهین به زحمت لبخندی کمرنگ زد و دوباره چشمانش را بست، به قهوه خانه که رسیدند شاهین یارای پیاده شدن از اتومبیل را نداشت. بنابراین منصور تنها به قهوه خانه رفت و بعد از مدتی کوتاه با یک سینی دوغ و ماست محلی و خیار و پنیر و نان محلی به جانبش آمد، با یک کوزه پر از آب خنک که شاهین نیمی از آن را بلعید و نفس تازه کرد. بعد از آن منصور لقمه های کوچک نان و پنیر و نان و ماست را می گرفت و با صمیمیت هرچه تمام تر در دهان شاهین می گذاشت و شاهین تنها با نگاه خسته اش از او تشکر می کرد. بعد از آن منصور با سینی به قهوه خانه بازگشت، هنوز به را نیفتاده بودند که شاهین دستش را به روی دست منصور گذاشت و گفت حالا که من به حرف های تو گوش کردم، تو هم به حرف های من گوش کن. منصور با مهربانی گفت: (( جان دلم، بگو هر چه که باشد به روی چشم)) شاهین اینبار نیز لبخندی کمرنگ زد و گفت: (( مرا ببربه دهات آخوره پیش حاج بی بی، حداقل آنجا خاطرات خوش گذشته را برایم تداعی می کند، حالا که غذایم دادی و انرژی جسمی گرفتم مرا به آنجا ببر تا انرژی روحی را هم داشته باشم)) منصور با چشمان خیس خود خنده ای محکم کرد و گفت: (( ای به روی چشم))
- مسیرش را بلدی؟
- آنش مهم نیست بالاخره پیدایش می کنم.
و فرمان را چرخاند و به راه افتاد شاهین نفس خسته اما عمیقی کشید و گفت: (( متشکرم منصور، تو برای من واقعا یک برادر عزیزی))
منصور خنده ای کوتاه کرد و گفت: (( مثل برادر نه ما واقعا برادریم، بخصوص حال که هردو مبارز هم شده ایم)) شاهین هیچ نپرسید اما خود منصور پرسید: (( می دانی چرا؟)) شاهین پرسید: ((چرا؟)) منصور مکثی کرد و بعد با صدایی کاملا محزون و ملتهب پرسید:
- یادت می آید چقدر عاشق ساقی بودم؟
- بله!
- چقدر دوستش داشتم؟
- بله!
- چقدر به خاطر با او بودن و خوشبخت شدنمان تلاش کردم؟
- بله
منصور مکثی طولانی کرد و بغضش را که بیخ گلویش را می فشرد با آب دهانش قورت داد و گفت:
- ساقی مرا ترک کرده، حالا دیگر برای همیشه رفته و تنها برایم این را گذاشته و بعد دست در جیب داخل کتش برد، کاغذ تا شده ای را در آورد و همانطور که دستش به فرمان بود آن را باز کرد و خواند:
منصور سلام
وقتی که این نامه را می خوانی من دیگر اینجا نیستم و برای همیشه با مادرم به فرانسه برگشته ام، متاسفم که باید بگویم مدت ها بود که در انتظار چنین روزی بودم و امروز روز پرواز من است به سوی رهایی، امیدوارم تو نیز روزی در آسمان زندگیت رها باشی، متاسفم که همسر خوبی برای تو نبودم اما به یاد خواهم بود.
قربانت ساقی
بعد قطره اشکی لرزان از گوشه چشمش فرو افتاد، شاهین دست منصور را که به روی فرمان بود در دست چپ خود گرفت و نوازش کرد و با لحن خسته اش گفت: (( من متاسفم ای کاش ساقی کمی عاقل تر بود)) منصور دستی به پره های بینی اش کشید و گفت: (( دیگر مهم نیست، راستش از وقتی نوشته های تو را خوانده ام به طرز عجیبی آرام شده ام در صورتی که تا قبل از آن به حد جنون رسیده بودم، آخر فکرش را بکن امروز روز تولدش بود، برایش یک جفت گوشواره فیروزه ای و یک قوطی شیرینی خریده بودم، با هزار شوق سه ساعت زودتر از معمول به خانه آمدم تا تولدش را جشن بگیرم ولی ساقی... ساقی رفته بود، به همین راحتی و برای همیشه)) و دوباره قطره اشکی از گوشه چشمش فرو افتاد. شاهین نیز نگاه خسته و ملتهبش را از شیشه به بیرون انداخت و گفت: ((ای کاش مصیبت من به اندازه مشکل تو کوچک و قابل جبران بود)) منصور پوزخندی زد و گفت: (( قابل جبران؟)) و هر دو ساکت ماندند گویی که هر دو به فکر رفته بودند هرکس به آینده خود می اندیشید به آینده مبهمی که چگونگی وقوعش را به علت نابسامانی های گذشته متزلزل می یافتند و از همین تزلزل بود که هردو هرسناک و وحشت زده بودند. بعد از مدتی طولانی که هر دو سکوت را اختیار کردند منصور سکوت را شکست و در حالی که سعی می کرد خود را خونسرد نشان دهد به شاهین گفت: (( راستی، شاهین جان حالا چرا نوشته هایت را توی هفت تا سوراخ قایم کرده بودی؟)) شاهین لبخندی تلخ و کوتاه به روی چهره زرد و ملتهبش نشست و گفت: (( خوب به خاطر اینکه به این زودی ها کسی آن ها را نخواند، حداقل تا قبل از اینکه جانم از تنم به در آید.)) منصور خنده ای عصبی کرد و گفت: (( به خداوندی خدا قسم شاهین اگر دیر رسیده بودم و یا اگر حماقت تو کار خودش را می کرد هیچ وقت نمی بخشیدمت، مرا باش که این همه راه آمده بودم تا با هم درد دل کنیم و آرامم کنی)) و دوباره هر دو مدتی را در جداره سکوت تنها نفس کشیدند و اینبار نیز منصور گفت: ((عزیز چه پیرزن کثیفی است، برای همین هم است که در این سال ها هر چه سعی کردم به او نزدیک شوم نتوانستم، نمی دانم ولی یک نیرویی یک نیروی شیطانی در او وجود داشت که مرا همیشه دفع می کرد و مرا از خودش منزجر می ساخت.)) شاهین در حالی که با دو دستش بر شقیقه هایش فشار می آورد بر سر منصور فریاد برآورد: (( منصور، جان مادرت بس کن، با من از این حرف ها نزن، من در حال حاضر نمی خواهم به گذشته و نه به آینده بیندیشم، فقط می خواهم به حال بیندیشم درست به همین حالا که قرار است حاج بی بی را ببینم)) و بعد دستهایش را پایین آورد و به گریه افتاد، به شدت گریه می کرد و شانه هایش نیز می لرزید و در پس همه اشکهایش گفت: (( حاج بی بی را مثل مادرم دوست دارم، در حال حاضر تنها کسی که می تواند مرا آرام کند حاج بی بی است، تنها کسی که در نظرم به جای بوی تعفن مرگ بوی زندگی می دهد...)) و دوباره به گریه افتاد منصور خیلی آرام گفت: (( بله می دانم، یعنی خواندم که چقدر زن نازنینی است)) و هر دو مابقی راه آبادی و دیار حاج بی بی را به پیش گرفتند تا این که بعد از مدتی نه چندان طولانی هر چند که بر هردوی آن ها هزاران فرسنگ می آمد به روستا رسیدند و از میان کوچه و پس کوچه های پر از خاک و سنگ و قلوه سنگی که باعث تکان های شدیدی در اتومبیلشان می شد از جلوی چشمان مردم ساده روستایی که با شوق وحیرت آن ها را نگاه می کردند و بچه هایی که به دنبال اتومبیل با شادمانی می دویدند گذشتند. پس منصور اتومبیش را پایین سربالایی که خانه حاج بی بی به گفته شاهین در ورای آن بود پارک کرد چرا که بالا رفتن با اتومبیل از آن سربالایی تقریبا غیرممکن بود و بعد هر دو دست در دست هم راه خانه حاج بی بی را در پیش گرفتند، در این حین منصور به شاهین می نگریست که چشمانش را بسته و از اعماق دلش نفس می کشید، گویی که می خواهد با این تنفس های عمیق و خنک روح خود را تصفیه کند، همان روح خسته ای را که زمانی جدا از این وضعیت همین کوچه را با هزاران امید و شور به انتظار بازگشتی دوباره و پیوند با محبوبش ترک گفته بود. جای جای روستا در نظر منصور کاملا آشنا می آمد آن هم با این که تا به حال پا به آن جا نگذاشته بود، اما نوشته های شاهین همین امروز او را به همه جا من جمله این روستای زیبا و باصفا کشانیده بود. تا این که داخل حیاط خانه حاج بی بی شدند، چرا که مثل همیشه در خانه حاج بی بی به روی همه باز بود. هر دو آرام و مردد گام بر می داشتند به نزدیکی ایوان که رسیدند هر دو توقف کردند شاهینفریاد برآورد: (( حاج بی بی؟)) مدت زیادی طول نکشید که زنی در لباسی محلی در صورتی که نوزادی را به آغوش کشیده بود در پهنای عریض ایوان حاضر شد. خیر به هر دو آن ها به آرامی سلام رد، منصور سرش را زیرافکنده و شاهین با چشمانی خیس و ملتهب به حاج بی بی می نگریست که حاج بی بی دوان دوان از پله های ایوان سرازیر شد فریاد برآورد: ((شاهین!)) و او را خیلی آرام در نیمه آزاد آغوش خود گرفت و شروع کرد به گریستن. هم او می گریست و هم شاهین؛ مثل یک مادر و پسر واقعی که بعد از سال ها به یکدیگر رسیده اند نوزادی که در آغوش حاج بی بی بود این التهاب و اضطراب را حس کرده و او نیز می گریست که منصور بدون این که منتظر جوابی ماند او را از آغوش حاج بی بی گرفت تا آرامش کند و حالا حاج بی بی تمام آغوش خود را بر روی شاهین در حالی که صدایش می لرزید خطاب به او گفت: ((چقدر از بین رفتی حاج بی بی؟)) حاج بی بی در میان اشک هایش خندید و گفت: (( در عوض حالا که چشمم به جمال یوسفم روشن شد احساس می کنم صد سال جوان شده ام)) بعد رو به منصور گفت: (( ببخشید آقا، من به شما تعارف نکردم)) منصور سرش را زیر انداخت و گفت: (( اختیار دارید راستش شاهین آنقدر از شما تعریف کرده که من از خودش هم برای دیدار شما مشتاق شده بودم)) حاج بی بی در حالی که هنوز از شدت اشتیاق می گریست گفت: (( قدم دوتایتان بر روی چشم، بفرمائید به داخل،بفرمائید)) و بعد نوزاد را از آغوش منصور به آغوش خود انتقال داد و پیشاپیش به سمت اتاق به راه افتاد و در آن را برای ورود منصور و شاهین گشود و خود پشت سر آن ها داخل شد و کنار شاهین در انتهای اتاق نشست، شاهین سرش رابه آرامی به دیوار تکیه داد . چشمانش را بست نفس عمیقی کشید و گفت: (( حاج بی بی! خدا می داند چقدر دلم برای تو، این دهات، و این اتاق تنگ شده بود)) حاج بی بی لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت: (( پس بنجل چه؟ فراموش کردی؟)) شاهین به اعتراض گفت: (( استخوان لای زخم می گذاری؟)) و سرش را به زیر افکند. حاج بی بی دستش را روی شانه شاهین گذاشت و گفت: (( من غلط بکنم کمتر از گل به پسر خودم بگویم، نه خوب تعریف کن چه خبرها)) شاهین با بی میلی گفت: (( هیچ! همه اش در به دری است. ندانی بهتر است. شما چه خبر پسرهایت کجایند؟ خدارحم چطور است؟)) حاج بی بی آهی کوتاه اما سرد کشید و گفت: (( پسرهایم را جملگی زن دادم رفتند دنبال زندگیشان. خدا رحم بیچاره هم یکسال و نیم می شود که عمرش را داده به شما)) شاهین و منصور که از شنیدن این خبر قلبا متاثر شدند همزمان با هم گفتند: (( خدا رحمتشان کند)) حاج بی بی لبخندی کمرنگ زد و گفت: (( چهره من آنقدر زننده هست که در خاطر ها بماند)) حاج بی بی لبش را گزید و منصور به اعتراض و با خشم شاهین را صدا زد: ((شاهین؟)) شاهین متاثر و غمگین سکوت اختیار کرد. حاج بی بی برای آن که مغلطه کند گفت: (( شاهین جان، این شازده پسر را معرفی نمی کنید؟)) شاهین نگاهی به منصور انداخت و در حالی که با چشمانی سرشار از تمنا و محبت به او می نگریست گفت: (( این شازده منصور پسرعموی بنده یا بحق که بگویم برادر من هستند.)) حاج بی بی در حالی که از جای برمی خواست گفت: (( زنده باشند انشالله)) منصور لبخندی زد و گفت: (( سلامت باشید)) حاج بی بی از جای خود بلند شد و گفت: (( به هر حال هر دو خیلی خیلی خوش آمدید)) بعد از اتاق به قصد آوردن چای خارج شد و بعد از مدت کوتاهی در حالی که با یک دستش آن نوزاد و با دست دیگرش سینی چای را در دست داشت دوباره داخل شد.سینی چای را بین شاهین و منصور گذاشت و خودش رو به روی هر دو آن ها نشست شاهین مدتی را خیره به نوزاد ماند و سپس گفت: (( عجب بچه بامزه ایست، نوه تان است؟)) حاج بی بی خنده ای کوتاه کرد و گفت: (( نوه واقعی که نه ولی مثل نوه خودم است)) شاهین پرسید: (( چه طور؟)) حاج بی بی آهی کوتاه کشید و گفت: ((راستش شاهین جان این چند سال اخیر که اصلا نه سری زدی نه از تو خبری شد اینجا خیلی اتفاق ها افتاد من جمله همان عروسی پسرها و فوت خدا رحم و ....)) و بقیه حرفش را خورد شاهین پرسید: (( و چه؟)) حاج بی بی دوباره خنده ای کوتاه کرد و گفت: (( باشد برای بعد!)) شاهین به اصرار گفت: (( نه حاج بی بی همین حالا)) حاج بی بی از جا بلند شد و گفت: (( باشد الان می آیم و همه چیز را می گویم)) و بعد از اتاق خارج شد منصور یک استکان چای جلوی شاهین و بعد یک استکان برای خودش برداشت و گفت: (( عجب زن مهربان و باصفاییست!)) و شاهین که غرق در اندیشه ها و رویای خود شده بود نسبت به اظهار منصور ساکت ماند. بعد از مدت کوتاهی دوباره حاج بی بی داخل شد ولی این بار رو به منصور گفت: ((پسر، یک لحظه می آیی؟)) منصور از جا بلند شد. شاهین پرسید: (( چیزی شده؟)) حاج بی بی گفت: (( نه فقط چند کلمه با منصور خان عرایضی داشتم.)) منصور که به حاج بی بی پیوست هر دو اتاق را ترک کردند و شاهین مردد ماند که آیا حاج بی بی چه کاری می تواند با منصور داشته باشد، آن هم در اولین روز دیدارشان با یکدیگر، اما خسته تر از آن بود که بیشتر از آن به روی این انیشه مشکوک خود تاکید داشته باشد. تنها یکی از پشتی های تکیه زده شده به دیوار به زمین انداخت سرش را به روی آن گذاشت. از شدت خستگی زیاد به محض آن که پلک هایش را بر هم نهاد خواب چشمانش را ربود. وقتی چشمانش را باز کرد که صدای اذان در روستا طنین انداخته بود. منصور کنار او نشسته و چراغ نفتی در مرکز اتاق سو سو می کرد و بوی سبک نفت اتاق را فرا گرفته بود، چند دقیقه بعد حاج بی بی داخل شد، شاهین سرجایش نشست و زیر لب سلامی گفت. حاج بی بی بادیه مسی را که حاوی دو کاسه آبگوشت و نان که به دست داشت بر زمین نهاد و گفت: (( سلام به روی ماهت)) و بعد در گوش منصور آرام و کوتاه نجوایی سر داد و رفت. شاهین پشتی را به جای اولش بازگردانید و پتویی را که معلوم بود بعدا به رویش انداخته اند تا زد و کنار گذاشت و پشت بادیه نشست تا خوردن را آغاز کند که منصور پرسید: (( خیلی خوابیدی! دست و صورتت را نمی شوئی؟)) شاهین با بی حوصلگی گفت : (( نه چون هنوز هم خمارم، دوست دارم باز هم بخوابم اگر آب به صورتم بخورد خوابم می پرد)) منصور خنده ای کرد و گفت: (( پس بخور و بخواب، دیدی گفتم زندگی آنقدر ها هم که فکر می کردی سخت نیست)) شاهین در حالی که نان را تلیت می کرد و داخل کاسه آبگوشتش می ریخت گفت: (( چرا زندگی سخت است اما من صفحه 560 تا 569
می خواهم پس از این نسبت به آن بیعار و بی خیال باشم، یعنی چاره ای جز این ندارم)) منصور لبخندی معنادار زد و گفت: (( از زندگی نا امید نباش. زندگی پر است از سپیده و سپیده هایی که انتظار تو را می کشند و یکی از همین سپیده ها تمام درهای رحمت خداوند بر روی تو باز می شود و تو پاداش سختی ها و مصائبی را که تا به حال داشتی از او خواهی گرفت چه بسا که آن سپیده مثلا همین فردا باشد)) شاهین یک قاشق از آبگوشتش را خورد و گفت: (( منصور لطفا بس کن، گفتم که از گذشته منزجر و از آینده نیز حالم به هم می خورد. بگذار در همین حالت مست و خمار بمانم )) منصور باز هم خنده ای معنا دار کرد و هیچ نگفت. صرف غذاهایشان که تمام شد منصور بادیه را با خود بیرون برد و شاهین گوشه ای کز کرد و زانوانش را در آغوش گرفت مدتی بعد منصور در حالی که رختخواب هایی را با دستانش حمل می کرد داخل شد. شاهین به کمکش شتافت، رختخواب ها را که پهن کردند شاهین پرسید: (( حاج بی بی کجاست؟))
- سرش درد می کرد خوابیده، گفت ما هم بهتر است بخوابیم، این دهاتی ها عجب مردمان آرامی هستند چقدر هم زود می خوابند.
شاهین روی تشکش دراز کشید و پتوی پلنگی را تا انتها به روی خودش کشید، منصور نیز شعله چراغ نفتی را خاموش کرد و او نیز به استقبال خواب رفت. صبح زود وقتی از خواب بیدار شدند که سفره صبحانه را حاج بی بی پیشاپیش گسترده بود هر دو از این حرکت خجل شدند. منصور در حالی که سعی می کرد رخت خوابش را خودش جمع کند گفت: (( مثل این که زیاد خوابیدیم)) حاج بی بی مثل همیشه مهربان جواب داد: (( خسته بودید پسرم اشکالی ندارد)) و بعد به اصرار از منصور خواست تا خودش رختخواب ها را جمع کند و ببرد و همین کار را نیز کرد، حتی خودش نیز آفتابه و لگن تا این که منصور و شاهین لبه ایوان دست و صورتشان را بشویند و بعد سه نفری پشت سفره نشستند و حاج بی بی لیوان منصور و شاهین را پر کرد از شیر داغ بز و گفت: (( شاید باورتان نشود ولی همین نوزادی که دیدید که اسمش هم گلابتون است با همین شیر بز است که زنده است.)) شاهین با تعجب پرسید: (( یعنی شیر مادرش را نمی خورد)) حاج بی بی خنده ای تلخ کرد و گفت: (( مادر خدابیامرزش زیر آوار زلزله جان داده بنازم قدرت خدا را که بعد از آن وقتی پستان بز را به نزدیک دهانش می برند پستان را به دهان می گیرد، الان هم ده ماه است که از همین شیر بز زنده است)) شاهین متفکرانه پرسید: (( ده ماه پیش از این به کجا زلزله آمده)) حاج بی بی سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: (( یکی از دهات جنوب نزدیک مسجد سلیمان تمامی آبادی هم به زیر آوار جان داده اند به جز تعداد انگشت شمار من جمله زنی که این بچه را به آغوشی کشیده همراه خودش به اینجا آورده)) شاهین چشمانش از فرط تعجب گرد شد: (( راستی! این همه راه؟ از اقوامتان است؟)) حاج بی بی خنده ای معنا دار کرد و گفت: (( مثل دختر خودم است، الان هم در اتاق کناری است، صبحانه را که خوردیم صدایش می کنم بیاید)) و بعد مثل آن که تازه یادش آمده باشد با اصرار گفت: (( این سفره که برای تماشا نیست دیگر این یک لقمه نان که قابل ندارد تو را به خدا مشغول شوید)) و بعد منصور و شاهین هر دو تکه ای نان بریدند و مشغول خوردن ناشتا شدند، صبحانه تمام شد حاج بی بی با چالاکی و سرعت هر چه تمام تر آن را جمع کرد. پشت بندش برای آن ها چای آورد چای را که صرف کردند منصور به اشارات حاج بی بی از اتاق خارج شد. شاهین که این قایم باشک بازی ها دیگر بیش از حد حس ششمش را تحریک می کرد از جا بلند شد که از اتاق به دنبال آنها خارج شود که در اتاق باز شد و دختری سر به زیر در حالی که همان نوزاد (گلابتون) را در آغوش داشت داخل شد به محض ورود دختر بند دل شاهین پاره شد. نفسش به شماره و ضربان قلبش فزونی یافت. چهره اش برافروخته و شقیقه هایش داغ شده بود با خود اندیشید مبادا خواب ببینم؟ چرا که خوب آن دختر را می شناخت بخصوص وقتی که دختر سرش را با تردید بالا آورد، در حالی که صدایش به طرز نامحسوسی می لرزید گفت: (( سلام)) حالا مطمئن شده بود که خودش است نشگونی از گونه خودش گرفت، باورش سخت بود اما واقعیت داشت خودش بود خود بنجل. زانوانش سست شدند به دیوار تکیه زد و به روی زمین سرخورد و همانجا نشست، اما عاجز تر از آن شده که باز هم به او بنگرد و سرش را به زانوانش تکیه داد و دستانش را پشت سرش زنجیر کرد و به هق هق افتاد، در حالی که در میان هق هق اش دائما اسم بنجل را صدا می زد؛ درست مثل فرد نابلدی که در آب افتاده باشد و از کسی کمک می طلبد. بنجل مات و مبهوت مانده بود هر چند او اوضاع بهتری نسبت به شاهین داشت چرا که از دیروز از ورود شاهین آگاه شده بود و پیشاپیش خودش را برای این رویارویی آماده کرده بود با این حال برای او نیز این لحظات از جان کندن سخت تر می نمود در حالی که او نیز همچون شاهین بی اختیار می گریست به کنار شاهین زانو زد با صدای محزون و آرامی که خودش هم به زحمت می شنید سعی در آرام کردن محبوب و دلدار از دست رفته ای را داشت که حالا فاصله بین آن دو به اندازه نفس کشیدن شده بود: (( شاهین! شاهین خان جان هر که را دوستش دارید بس است)) ولی شاهین نمی توانست آرام بگیرد، بر خود می لرزید و جرات این که سرش را بالا بگیرد و یکبار دیگر چشم به معشوق از دست رفته اش بیندازد را نداشت تنها همان طور سرافکنده، لرزان و بریده بریده گفت: (( ای کاش شما را ندیده بودم)) بنجل گوشه چشمش را پاک کرد و گفت: (( آخه چرا؟)) و بعد از مدتی مکث ادامه داد: (( همه فکر می کردند شما از دیدن من خوشحال می شوید، همین طور که من حالا از خوشحالی در پوست خود نمی گنجم)) شاهین که می گریست ساکت ماند و بنجل ادامه داد: (( نکند از این که سر قول خود نمانده ام مشوشید؟ اما باید به من حق بدهید چرا که من خیلی منتظر شما ماندم خیلی زیاد ولی... ولی خبری نشد ، مادرم مریض احوال بود و پسرعمه ام را که یادتان هست؟ به من وعده داد اگر با او ازدواج کنم برای بهبودی مادرم هر کاری خواهد کرد. راه دیگری نداشتم و تازه آن موقع فکر می کردم که شما مرا رها کرده اید. فریبم داده اید مرا بازی داده بودید، از طرفی چاره دیگر نداشتم می بایست با او ازدواج می کردم و این کار را هم کردم. درست 6 ماه بعد از دوری شما یعنی تا شش ماه هم مقاومت کردم اما افاقه نکرد بعد از آن به دستور خان وقتی برای ییلاق به جنوب رفته بودیم همانجا در روستایی اسکان گرفته بودیم البته خان هم دستور از بالایی ها داشت بعد از اینکه با پسر عمه ام ازدواج کردم دو سالی گذشت تا کم کم دستمان آمد که من نازا هستم خیلی هم دوا درمان کردیم اما فایده نداشت، همان سال مادررم هم فوت شد از طرفی من نسبت به شوهرم خیلی بی میل بودم و او می فهمید، مادر هم که نمی شدم اما باز هم طاقتش زیاد بود تا این که چهار سال گذشت یعنی درست ده ماه پیش از این یک شب دختر گل اندام که به تازگی بعد از دو شکم پسر، او را به دنیا آورده بود، دل درد شدیدی گرفت و نیمه شب بود که از خواب پرید. آخر آن شب را گل اندام و شوهرش و بچه که به خانه ما آمده بودند و شب را همانجا ماندند من هم بچه را از گل اندام گرفتم گفتم شاید گرمش باشد می برمش داخل حیاط و به همین بهانه با گلابتون آمدیم بیرون و من دور حیاط تابش دادم تا اینکه آرام گرفت اما به محض اینکه این بچه آرام گرفت زمین و زمان انگار که ناآرام شد زمین شروع کرد به زیر پاهای من لرزیدن تا آمدم به خود بیایم چشم باز کردم و دیدم هیچ چیز و هیچ کس نمانده همه جا خرابه شده و متروکه که حالا همه کس و کار من به زیر آوارها جان داده اند، شوهرم, عمه ام, گل اندام عزیزتر از جانم، پسرهایش، شوهرش، همه و همه، تنها من و چند نفر دیگر بودیم که از شر فتنه زمین در امان مانده بودیم، این بود که بچه را در آغوش کشیدم و به اینجا آمدم چرا که دیگر تنها یار و یاورم را در دنیا حاج بی بی می دانستم که روزگاری تکیه گاه و محرم راز هر دوی ما بود. گذشته از تمام اینها تمام مدت که از این روستا دور بودم آرزو می کردم که ای کاش می شد تنها برای لحظه ای دوباره به اینجا بازگردم. وقتی که به نزد حاج بی بی رسیدم و او به اصرار و محبتش مرا نزد خودش نگه داشت دانستم که قسمت بوده که دختر گل اندام در آغوش من پناه بگیرد تا بزرگ شود و قسمت بوده که من و تو حالا اینجا با هم...)) که گریه امانش را برید شاهین به اکراه سرش را بالا آورد و او را نگریست که چطور سر به زیر افکنده و آرام آرام اشک می ریزد با صدای لرزانش پرسید: ((بنجل!)) بنجل در میان اشک هایش گفت: ((بله))
- می دونستی که با گذشته ات هیچ توفیری نکرده ای، هنوز هم زیبا و جوانی شاید هم بیشتر از گذشته.
بنجل با کنار دستش اشک های روی گونه اش را محو ساخت و گفت: (( مرا ببخشید شاهین خان، وقتی که شما رفتید از شما خبری نشد، خیلی فکر های بی شرمانه در مورد شما کردم، فکر خیانت و حقه بازی و خلاصه هزار جور فکر جور واجور دیگر که مرا معذب می ساخت))
شاهین هنوز هم می نگریست، اما این آرام و بی صدا لبخندی کمرنگ زد و گفت: (( من به شما حق می دهم، بهتر است بدانی که روزگاری من نیز به شدت معذب بودم که چرا از هم دور افتادیم و چرا از وصال هم عاجز ماندیم ولی حالا می فهمم که حکمت خداوند با این وصال درگیر شده بود و خدا را شکر می کنم که اینطور من و تو را از هم دور کرد تا حداقل تو با سرنوشت خود خو بگیری، ازدواج کنی و زندگی خودت را داشته باشی))
بنجل آهی سرد و طولانی کشید و گفت: (( من فکر کردم شما هم مثل من از این دیدار مشتاق و خرسندید اما مثل اینکه ...)) و بقیه حرفش را با اشکش فرو خورد. شاهین نیز این بار آهی سرد کشید و گفت: (( راستش هم خرسندم و هم پریشان، خرسند از اینکه حداقل برای یکبار دیگر روی ماه تو را دیدم . پریشان از اینکه حسرت می خورم که چه جواهری را به ناچار از دست دادم، آن هم برای همیشه و به حکم زمان و به فتنه روزگار. حالا می بایست تنها حسرت با تو بودن را بخورم و به بی تو ماندن خودم را عادت بدهم. این دیدار مجدد تنها باعث می شود که دوباره از صفر شروع کنم، درست مثل روز اول که از هم جدا شدیم و این خیلی سخت است و بعد، هر دو مدتی را در سکوت گذراندیم ولی چهره بنجل چنان به نظر می آمد که می خواهد حرفی بزند اما از گفتن آن اکراه شدیدی دارد، شاهین که حالا گریه اش را به سختی قطع کرده بود تا حداقل بنجل را آرام کند با چشمانش به گلابتون که در آغوش بنجل خوابیده بود اشاره کرد و گفت: (( عجب نوزاد زیبایی، ببین چقدر آرام در آغوشت خوابیده درست مثل زمانی که من حتی با دیدن چشمان تو آرام می گرفتم، و اگر این حرف را پای اغراق نگذاری باید بگویم که حالا که تو را دیدم تمامی مصائب و رنج هایی را که تا به امروز به ناچار گرفتار آن شده بودم یکباره از یاد بردم و تمام زخم هایی که از خنجر روزگار نامروتانه از پشت بر من فرود آمده بود همگی از برکت روح پاک و بزرگ تو التیام یافتند، واقعا تو کی هستی دختر؟ تو زمینی نیستی قسم می خورم که آسمانی هستی. برای همین است که خداوند تا این حد تو را دوست دارد. تو را از شر من خلاص کرد و در قبال نازائی ات به تو این نوزاد زیبا را بخشید و در پس آن مادری مهربان، حاج بی بی را که نفسش هم مقدس است، خوشا به حالت ای کاش من نیز همچون تو نزد خداوند عزیز بودم)) بنجل دوباره سرش را به زیر افکند و با همان لحن اندوهناک و ملتهبش در پاسخ به اظهارات شاهین بیان داشت: (( نه شاهین خان. اشتباه نکن اگر قرار است که مرا ببینی، پس مرا کامل ببین این نباشد که فقط داشته هایم را ببینی. از نداشته ها و یا از دست رفته هایم نیز یاد کن، من نیز مثل تمام مردم دنیا مشکلات خاص خودم را داشته ام مرگ مادرم که عزیزتر از جانم بود و از دست دادن تو و بیرون آوردن جنازه های عزیزترین کسانم از زیر آوار، تمام این ها کافی نیست، خدا نصیب هیچ بنده ای نکند که شبش را به امید صبح روز بعد سر به بالین گذاشته غافل از اینکه همان شب به زیر آوار از هیاهوی زمین جان خواهد سپرد، گل اندامی که عاشق شوهر و بچه هایش بود می بایست با تبری که بر شکمش فرو افتاده چشم به روی دنیا ببندد و بدتر از آن ها ما بازمانده های آن ها بودیم که می بایست جنازه های عزیزانمان را از زیر زمین بیرون بکشیم، برایشان اشک بریزیم و دوباره در زمین مدفونشان کنیم، آن هم نه یک نه دو عزیز بلکه یک جماعت عزیز که سال ها در کنارشان بودیم و به محبت آن ها مانوس شده بودیم)) و خودش از گفته های خود دوباره به گریه افتاد. این بار در میان گریه هایش صدای ناله های نخراشیده ای نیز بیرون می آمد که خدا خدا می کرد. شاهین لبش را گزید از اینکه بنجل را چنین سرخورده و مشوش می دید از خود بی جهت بیزار شد. از طرفی طاقت دیدن اشک های دختری که هنوز او را قلبا دوست می داشت و حتی می پرستید از او سلب شده بود، از جا بلند شد تا از اتاق خارج شود و بیش از آن با دیدن اشک های عزیزی چون او زجرکش نشود اما همین که خواست از در اتاق خارج شود بنجل لرزان و بلند صدایش کرد: (( شاهین خان؟)) شاهین همانجا ایستاد. بنجل رو به او کرد. ولی شاهین ترجیح می داد رو برنگرداند و چشمان خیس محبوب خود را نبیند. بنجل نفس های بریده اش را با صدای بلند از حنجره نخراشیده اش خارج ساخت و با لحنی مطیع و آرام گفت: (( من همه چیز را در مورد تو می دانم، یعنی بهتر بگویم همه چیز را در مورد تو خواندم، پسرعمویت نیز خیلی با من صحبت کرد. نوشته هایت را هم همان دیشب که تو در خواب بودی به من سپرد و من تا به امروز صبح همه را خواندم، باور کن خیلی خوشحال شدم، خیلی زیاد، وقتی که فهمیدم تو تا این حد مرا دوست داشتی و تا این حد به قول خود متعهد بودی و برایت مهم بودم و حالا اسمش را هر چه می خواهی بگذار جسارت، گستاخی، بی شرمی و یا هر چیز دیگر ولی من با کمال میل حاضرم با تو باشم، درست است که روزگار بر ما تلخ گذشت و زندگی هر دو ما دستخوش تحولات زمان و تغییرات جبران ناپذیر و سهمگینی شده، اما من می خواهم از این پس تا برای همیشه با تو باشم تو تنها کسی هستی که می توانی مرا تا آسمان ها ببری به ملاقات خدا، شاهین تو بی نظیری، تو بهترینی، بهترین و وفادارترین مرد روی زمین و یک زن جز این هیچ چیز دیگر از شوهر خود طلب ندارد و همان چیزی که تو از آن مستغنی هستی...)) اما شاهین با خروج هولناک خود از اتاق دیگر اجازه نداد که بنجل مابقی صحبت خود را به پایان برساند. بنجل که خروج شتابزده شتهین را می دید گلابتون را به زمین گذاشت و به جانبش دوید و با فریادی بلند او را صدا زد: (( شاهین؟)) شاهین در جای خود ایستاد حالا او در حیاط بود و بنجل تکیه به تیرک ایوان ایستاده بود. منصور و حاج بی بی نیز گوشه ایوان ملتهب از نتیجه این گفتگو به تماشا ایستاده بودند. بنجل با صدای لرزان و شکسته اش فریاد زد: (( همینطور مرا دوست داشتی، می خواهی بعد از این همه مدت که به هم رسیدیم ترکم کنی؟)) شاهین که دست هایش را از شدت خشم آمیخته به به خجلت مشت کرده بود و رنگ چهره اش برافروحته و پره های بینی اش نیز می لرزید فریاد برآورد: (( بنجل خواهشا مرا برای همیشه فراموش کن، دیگر هم به حال من ترحم نکن، من حالم از این دلسوزی ها به هم می خورد. من هیچ احتیاجی به این ترحم شما ندارم، فهمیدی)) بنجل سرش را به تیرک تکیه زد و گفت: (( به ارواح خاک مادرم اگر دلم برایت سوخته باشد، اصلا چرا باید اینطور باشد، شاهین من هم مثل تو عاشقم، خیلی وقت است، حالا که به تو رسیده ام نمی خواهم تحت هیچ شرایطی تو را از دست بدهم.)) شاهین فریاد برآورد: (( نه! بنجل ما نمی توانیم با هم باشیم علتش را هم خودت خوب می دانی، من هنوز هم عاشقت هستم و عمیقا دوستت دارم و به خاطر همین است که از تو می گذرم. انسان عاشق انسانی آزاده است نه خودخواه، بنابراین می خواهم که از تو دور شوم چرا که تو هم جوانی هم زیبا می توانی با یک مرد سالم، با یک مرد واقعی ازدواج کنی. تو در کنار من بدبخت خواهی شد که خوشبخت نشوی. خودت این را بهتر از من می دانی. و به راهش ادامه داد. بنجل با صدایی شکسته فریاد برآورد: «صبر کن شاهین عاقل باش همه چیز را فدای یک چیز نکن.» شاهین دوباره در جای خود ایستاد اما این بار خطاب به منصور گفت: «منصور از تو اصلاً انتظار نداشتم آبرویم را بی جهت بردی، حداقل حالا بیا زودتر از اینجا برویم.» و اشک در چشمانش حلقه زد. منصور چند قدمی جلو آمد و در کنار بنجل ایستاد و با لحنی شماطت آمیز گفت: «شاهین بس کن، این دختر بیچاره به اندازه کافی وداع با عزیزانش را دیده تو دیگر نمک به زخمش نپاش. من خیلی راجع به شما دو نفر فکر کردم نهایتاً به این نتیجه رسیدم که تمامی این اتفاقات خیلی حساب شده بوده یعنی ارتباط مستقیم با حکمت خدایی دارد. دوری شما از هم و پی بردن هر دویتان به یک مشکل مشترک و آن هم ناتوانی در تولید مثل و بعد هم نوزادی که خداوند در آغوش این دختر گذاشته تا از شر زلزله ایمن بماند، مونس جانش باشد و حالا شما دو نفر به هم رسیده اید و همه چیز دارید می فهمی شاهین همه چیز، خودت می گفتی بنجل همه زندگی و وجود توست. نگاه کن او حالا اینجاست و خودش با زبان خودش تو را می خواند.» شاهین فریاد پر از خشم برآورد: «بس کن دیگر» و در حالی که می دوید از حیاط خانه خارج شد. منصور نیز به جانبش دوید. بنجل همانجا به روی زمین نشست و حاج بی بی او را در آغوش گرفت و سرش را به سینه چسبانید.
شاهین با سرعت زیادی می دوید و منصور با فاصله کمی از او، دنبالش می کرد در حالی که دائماً او را صدا می زد: «شاهین! شاهین صبر کن کجا می روی دیوانه؟» اما شاهین تنها می دوید سر پایینی را که پشت سر گذاشت به دنبال چشمه به پایین ده رفت. آنگاه داخل چشمه شد. یکباره در آن دراز کشید. درست مثل پنج سال پیش از آن، که او را عشق آتشین می سوزاند خودش را در آب آن چشمه رها کرده بود و حال آتش وداع با محبوب بود که او را سوزانده و منجر به چنین تشدید عکس العملی ساخته بود. منصور در حالی که نفسش به شماره افتاده بود بالای سر شاهین کنار چشمه ایستاد و بریده بریده گفت: «ای دیوانه، این چه کاریست؟» اما شاهین چشمانش را بسته بود آرام نفس می کشید و مثل آن بود که هیچ صدایی را نمی شنود. منصور چندین بار او را صدا کرد، اما افاقه نکرد او همچنان خاموش بود. منصور دست شاهین را داخل آب فشرد و گفت: «شاهین جان، قسمت تو بر این بوده به آن پشت نکن حالا شما یک بچه هم دارید ببین که خدا چطور هردویتان را دوست داشته و چقدر به موقع هردویتان را به هم رسانده، تو را به همان خدا قسمت می دهم دل بنجل را نشکن. بنجل اسوه واقعی و نمونه یک زن و یک مادر قهرمان و فداکار است. ببین چطور چشمش را بر روی همه چیز و همه کس بسته و برای رسیدن به تو ضجه می زند، تو دیگر از خدا چه می خواهی؟ یکی مثل ساقی بی چشم و رو که مرا، خانه اش و زندگیش را بی بهانه ترک می کند و پشت بر همه چیز می کند. یکی هم مثل این دختر تا این حد مهربان و باگذشت.» و بعد با این که انتظار هیچ جوابی از شاهین نداشت صدای شاهین را شنید که آرام می گفت: «برای همین است که می خواهم ترکش کنم، من لیاقت او و عرضه خوشبختی اش را ندارم حتی اگر سرم هم برود به درخواست احمقانه اش جواب مثبت نمی دهم.» و سپس خاموش ماند.

فصل سی و ششم

پنج سال بعد پستچی در خانه منصور را به صدا درآورد. منصور خود در را باز کرد و نامه را از او گرفت. باروش هم برایش سخت و هم شیرین آمد نامه ساقی بود از پاریس. خنده ای تلخ کرد و داخل خانه شد. خانه خیلی شلوغ بود چرا که آن روز ظهر پنج شنبه بود و کلی میهمان در سالن پذیرایی بود. میهمانانی که همگی برای او عزیز بودند. در این حین او تنها شاهین را صدا زد: «شاهین؟» و شاهین با کت و شلوار و جلیقه سورمه ای که به تن داشت و خیلی هم به او می آمد از جا بلند شد و به جانب منصور رفت و پرسید: «چی شده؟» منصور دست شاهین را کشید و همراه خود به اتاق خواب خانه برد و بعد هر دو لبه تخت نشستند. منصور پاکت نامه را نشان شاهین داد و گفت: «ساقی نامه داده!» شاهین پوزخندی زد و گفت: «عجب!» منصور لبه پاکت را پاره کرد و ورق نامه را از آن خارج کرد و گفت: «بلند بخوانم؟» شاهین شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «اگر از نظر تو مشکلی نیست، بدم هم نمی آید» منصور لبخند کمرنگی زد و نامه را با صدایی بلند برای هر دو نفرشان شروع کرد به خواندن:

منصور جان سلام
امیدوارم که حالت خوب باشد. حتماً الان از اینکه نامه من در میان دستان توست کلی تعجب خواهی کرد. راستش را بخواهی الان حدود یک سالی می شود که شاید بیش از صد بار برایت نامه نوشته ام اما هنوز دقایقی نگذشته پشیمان از کرده خود آن را خرد کرده و بیرون ریخته ام، اما امروز اوضاع فرق می کند، چرا که الان به روی یکی از نیمکت های پارک محلی نشسته ام که در چند قدمی یک صندوق پستی است و می خواهم بعد از اتمام نامه ام بدون اینکه حتی از روی آن یک دور برای خودم بخوانم بلافاصله آن را در صندوق بیاندازم تا مجالی برای پشیمانی خود باقی نگذارم. راستش درست نمی توانم در حال حاضر حدس بزنم که تو چه حسی نسبت به من داری، التهاب و یا انزجار؟! اما اگر از حس و حال خود من جویا باشی بایست اعتراف کنم که بیش از حد برای تو دلتنگم، خاطرات گذشته با تمام تلخی هایش حالا برایم شیرین و جذاب شده و اندیشه آن ها حتی یک لحظه مرا رها نمی کند و البته خیلی دوست می دارم که دوباره به آغوش آن دوران طلایی که خاطرات دل انگیزی را از تو برایم تداعی می کند بازگردم، می دانم که برای تو روزهای سختی بود و خوب می دانم که تحمل همسری که بدانی دل در گرو دیگری دارد تا چه حد اسفناک و دردناک می تواند باشد هرچند که حالا که خوب فکر می کنم می بینم من علاقه خاصی نیز به شاهین نداشتم و همه اش یک احساس احمقانه بوده. هنوز هم تصویر مأنوس و ملایم تو جلوی چشمان خیس من است و آن جمله های کهنه اما دلفریبی که اعجازش را برای من از همان ابتدا از دست داده بود: «دوستت دارم؟» یادم می آید تمامی آن شب هایی که مرا ملتمسانه می خواندی و روزها وقتی که با بوسه های داغت بر پیشانی سر من مرا از بستر خواب جدا می کردی وقتی که موهایم را با چنگ انگشتانت شانه می زدی و من تنها به گوشه ای نامعلوم خیره می ماندم و در فکر ترک هرچه سریع تر تو می بودم، آری همه و همه این تصاویر مثل پرده سینما جلوی چشمان من است. آه که زندگی چقدر زیر و بم دارد چقدر خنده و یا ناله، ترس و یا شکست، پیروزی، شادی و یأس و امیدواری دارد و بیشتر از همه این ها این روزگار لعنتی به شدت کینه ای است و فلک شیوه انتقام خود را دارد چرا که این روزگار بی فرجام انتقام خوبی های تو را از من گرفت به راستی که آدمیزاد چه چشم بسته و یا با چشم باز، چه دانسته و یا ندانسته، اگر دل و روح انسانی دیگر را بیازارد دیر یا زود خودش در این گرداب هولناک معلق خواهد شد. این بزرگترین و اصیل ترین قانون طبیعت بشری است و من ناخودآگاه به روی آن چشم باز کرده و حالا از جان و دل به آن ایمان دارم و خود تو اگر تا آخر نامه مرا دنبال کنی به این قانون کذائی مؤمن خواهی شد. یادم می آید روزی را که خانه خودمان و یا به قول خودت آشیانه عشقت را ترک گفتم، لبهایم خندان و چشمانم از شدت حرص و هیجان برق می زد چرا که از چندین ماه تشر و اصرار و التماس به مادر ساده لوح و با محبتم توانستم او را نیز در رفتن از این دیار با خود هم رای سازم و او را متقاعد سازم که برای همیشه به فرانسه بازگردیم و برای عوام فریبی او متوسل به هر حقه ای شدم. چه روزها که خود را به ناخوشی می زدم و می گفتم که با تو مشاجره ای سخت داشته ام و یا تن خود را با تازیانه ملتهب و کبود می کردم و با آه و ناله نشان مادر داده و بر گردن تو می انداختم، تا اینکه دل مادر برای تنها فرزندش، تنها یادگار شوهرش که از روزگاری دیرین، عاشقش بود و هست، دل به دل من سپرد. بنابراین بنابر درخواست و نقشه من بود که او نیز همچو خود احمق من تا آخرین لحظه سفرمان با کسی صحبت نکرد و خود تدارکات سفرمان را تا آخرین مرحله به انجام رسانید، آن روز یعنی روز سفر نمی دانم که ساعت چند بود فقط می دانم صبح خیلی زود بود و من تمام شب را از فرط هیجان چشم بر هم نزده بودم تا اینکه سپیده دم مثل همیشه مرا بوسیدی و به قصد کار منزل را ترک گفتی، این بود که به سرعت چمدانم را که از قبل آماده و به زیر تخت خوابمان پنهانش کرده بودم بیرون کشیدم و نامه ای را که شب قبلش برایت نوشته بودم و اصلاً یادم نیست که در آن چه بود و نبود به روی میز ناهارخوری پرتاب کردم و به مادر پیوستم و نهایتاً هر دو به این زادگاه لعنتی من یعنی به پاریس پیوستیم. در اینجا آپارتمان نسبتاً کوچک اما شیکی اجاره کردیم تا اینکه وکیل مادر خانه ما را در ایران فروخته و پولش را برایمان پست کند، چهار ماه بعد از اقامتمان امتحانات ورودی کالج مرکزی پاریس شروع شد و من در این امتحانات شرکت کردم و با اینکه آمادگی ذهنی خوب و مطالعه ی کافی نداشتم اما توانستم به راحتی در این امتحان قبول شوم آن هم در رشته مورد علاقه ام رشته پزشکی، ورود من به دانشگاه و یافتن دوستان جدید و در کل زندگی تازه در محیطی تازه و البته هوس انگیز پاریس کم کم ذهن مرا تا حدی مغشوش ساخت که جریان دلدادگی به شاهین و زندگی مشترک گذشته ام با تو در کل ایران و تمام دغدغه ها و حلاوت های گذشته به زیر یافته های جدید فکری، اشتیاق، آرزو و امیدهای نو و تازه برای همیشه مدفون شد، میهمانی های دوره ای، شب نشینی ها، کافه ها و مراسم رقص و دیسکو تمام هفته ها و ماه ها و حتی تا چند سال از زندگی جدیدم را در اینجا پر کرد تا اینکه در یکی از همین شب نشینی ها بود که با پسر تقریباً خوش چهره و خوش اندامی که ژوزف نام داشت آشنا شدم، بعد از مدت بسیار کوتاهی احساس کردم که دیگر دل در گرو او داشته و عاشقش شده ام، این بود که بعد از سه ماه آشنایی به ازدواج با یکدیگر تن دادیم. در ابتدای زندگیمان همه چیز خوب پیش می رفت و هر دو در حالی که سخت به هم علاقه مند بودیم به زندگی خود ادامه می دادیم، اما این خوشبختی برای من زیاد تداوم نداشت چرا که بعد از یک سال و تنها یک سال زندگی مشترک رفتار او دستخوش تغییر و تحولی عمیق شد به طوری که هرچه را که من از او تمنا می کردم او از من دریغ می کرد و بدبختانه هرچه او لجوج تر می شد من بیشتر عاشقش می شدم تا جایی که با گریه و التماس از او می پرسیدم: «دوستم داری؟» و او می گفت: «البته» اما چنان لحنش سرد و طعنه آمیز بود که از هزاران هرگز برایم سردتر و همچو نیشتری بر قلب ملتهبم فرو می رفت. فکر کردم شاید بهتر باشد که بچه دار شویم اما او سخت مخالف این امر بود، مرا تهدید می کرد که به محض اینکه حامله شوم مرا ترک خواهد گفت، وقتی علتش را جویا می شدم می گفت که حالا برای بچه دار شدن خیلی زود است. خلاصه من آنقدر درگیر دغدغه های فکری و روحی ژوزف و ترس از دست دادن و یا عدم علاقه او نسبت به خودم شده بودم که متأسفانه به همان شدتی که در اوایل ورود خودم به دانشگاه در دروسم پیشرفت کرده بودم، به همان شدت افت تحصیلی پیدا کردم تا جایی که مجبور شدم از آن انصراف داده و کناره گیری کنم، این آخری ها ژوزف نیز علاقه وافری به قمار پیدا کرده بود، هرچه را که کار می کرد صرف قمار می کرد تا جایی که حقوق خودش افاقه نکرد و کم کم دست به وسایل منزل می برد، من نیز مثل احمق ها به جای آن که سد راهش شوم، حساب بانکی ام را به خاطرش خالی می کردم و فکر می کردم که می توانم او را دوباره مثل آغازی که با او داشتم مهربان و صمیمی بازیابم، اما نه فروختن طلاها و نه خالی کردن حساب بانکی و نه فروش خانه هیچ کدام نه تنها به من کمکی نکرد، بلکه حالا مشکلات مالی ما بر این دغدغه خاطر من دامن می زد، بعد از آن که پول خانه نیز صرف قمارها و بدهی های ژوزف شد به خانه مادر رفتیم و تا مدتی را سه نفری کنار هم زندگی می کردیم، در این مدت میل شدید مرا از داخل می آزرد، آن هم میل به مادر شدن بود. بنابراین برای یکبار دیگر در مورد بچه دار شدنمان با ژوزف صحبت کردم ولی اینبار ژوزف به جای آن که بر سرم فریاد بکشد و یا مرا تهدید کند، خیلی مسالمت جویانه اظهار داشت که اگر مادرت خانه اش را به نام ما بکند حرفی ندارد، چرا که از طرفی خودش هم دوست دارد که بچه دار شود و از طرفی غرور مردانه اش اجازه نمی دهد فرزند خود را در خانه غیر از خانه پدری خود پرورش دهد و برایش کسر شأن دارد، موضوع را که به مادر گفتم از آنجایی که مادر بیچاره من تنها آرزویش پایان یافتن مشکلات من و ژوزف و البته نوه دار شدن خودش بود بلافاصله با این امر موافقت کرد، اما هنوز یک ماه از واگذاری سند خانه به من نگذشته بود که مرا تهدید به ترک خانه برای همیشه کرد مگر آن که مادر را به مراکز سالمندان ببریم، چرا که وجود مادر را مزاحم زندگی مشترکمان می دانست و اظهار می داشت که در خانه خودش راحت نیست برای جلوگیری از این اتفاق خیلی با او جنگیدم ولی متأسفانه او برنده شد و من مادر را با گریه و زاری به یکی از همین مراکز سپردم و موقع تحویل او به مرکز چنان از کرده خود پشیمان بودم و خجالت می کشیدم که تا به امروز حتی برای یکبار هم جرأت نکرده ام به ملاقاتش بروم. تنها دورادور برایش هدیه و یا غذا و شیرینی می فرستم که می دانم هیچ فایده ای ندارد. از این جریان نیز یکسال گذشت تا اینکه یک روز به قصد خرید برای نوزاد جدیدمان که حالا در بطن من بود و پنج ماهه بود به بیرون از خانه رفتم، اما مدت زیادی نگذشته که متوجه شدم کیف پول خود را همراه نیاوردم این بود که خیلی سریع به خانه بازگشتم که ای کاش هیچ گاه باز نمی گشتم چرا که دیدن مرد زندگیت، عشقت، پدر بچه ات و در نهایت مردی که تمام زندگیم را به پای او به تاراج گذاشته بودم در آغوش دختر همسایه که دانستم معشوقه اش است به روی تخت اتاق خواب خودم جهنم است، تنها یک نفس تا مرگ برایت فاصله باقی می گذارد چه می گفتم و یا چه می کردم، نمی دانستم به حال خود نبودم، فقط از شدت تهوع و انزجار از حال رفتم، وقتی که به هوش آمدم روی تخت بیمارستان بودم و هیچ کس آنجا نبود، تنهای تنها بودم و تازه دانستم ژوزف برای همیشه مرا ترک گفته مثل یک مجرم فراری برای همیشه رفت، برای همیشه. من چهار ماه بعد وقتی که زن همسایه مرا برای زایمان به بیمارستان می برد، یکبار دیگر از هوش رفتم و اینبار نیز که به هوش آمدم یکی دیگر از عزیزانم مرا ترک گفته بود و او این کودک من بود که بعد از آن همه تنهایی تنها مونس، تنها امید من شده و حالا خبر می دادند که از بین رفته از این جریان ها بیشتر از دو سال است که می گذرد و من با خود می گویم که شاید قسمت این بود که ژوزف مرا ترک کند تا اینکه من دوباره با تو باشم، چرا که حالاست که قدر تو را بیش از پیش می دانم، قدر مهربانی هایت را غیرت و فداکاری هایت را، مثل آن که تازه بالغ شده باشم، چشمانم به تازگی با حقیقت مأنوس شده، دیگر با آن ساقی گذشته کاملاً توفیر پیدا کرده ام، این نامه را همراه با آخرین عکس خود برایت می فرستم می دانم که خیلی با گذشته توفیر دارم چرا که در این روزهای تنهایی و طاقت فرسا تنها مسکن من همان الکل و سیگار شده ولی با این حال باید بگویم که تازه حس می کنم که چقدر وجود من محتاج به وجود توست و تازه می فهمم که تو را دوست می دارم، یادم می آید که همیشه در گوشم نجوا می کردی که ساقی هیچ زمان و هیچ کس دیگری نمی تواند گوشه ای از وجود تو را برایم پر کند و تو اولین و آخرین معشوق من هستی و اینبار من باید صادقانه اعتراف کنم که شاید تو اولین عشق من نبودی ولی حالا اطمینان کامل دارم که آخرین عشق من هستی، منتظر جواب نامه ات خواهم ماند می خواهم از خودت برایم بنویسی و از بقیه، از دائی وثوق و دائی اتابک خان از دختردائی ها، پسردائی شاهین و بیشتر از همه از خودت که دلم برای همه شما تنگ شده است، منتظر جواب نامه ات هستم.
دوستدار تو ساقی

سپس منصور عکس ساقی را از داخل پاکت خارج کرد و آن را جلوی دیدگان هر دویشان گرفت، شاهین که از فرط حیرت چشمانش گرد شده بود و درست مثل خود منصور باور آن چه را که می دید برایش سخت و دشوار بود، در کمال ناباوری اظهار داشت: «این واقعاً ساقی است؟ باورم نمی شود چقدر از بین رفته، نمی دانم شاید هم بیش از اندازه چاق شده!» منصور عکس را روی تخت انداخت و به تلخی گفت: «با آن که روزگاری از مصیبت بالاتر بر سرم درآورد ولی به خداوندی خدا قسم هیچ گاه از خداوند نخواستم که با این حال و روز ببینمش» و بعد هر دو مدتی را با سکوت در خود خلوت کردند، آنگاه شاهین مثل آن که چیزی یادش آمده باشد با اشتیاق گفت: «اصلاً چطور هست همین حالا جواب نامه اش را بدهیم» منصور که به نقطه ای نامعلوم خیره بود پرسید: «چرا حالا؟» شاهین دستش را روی شانه منصور گذاشت و گفت: «خوب که فکر می کنم می بینم هیچ پایانی بهتر از این برای داستان زندگینامه ام نمی شود، فکرش را بکن نامه ساقی و بعد جواب نامه ما و بعد هم کتاب می رود برای چاپ دیگر لنگ آخر داستان هم نیستم، خود به خود جور شد.» منصور لبخندی کمرنگ اما دلنشین زد و گفت: «فکر خوبی است» و بعد در حالی که از کشوی پاتختی قلم و کاغذ درمی آورد گفت: «عجب دلم برای این دختر سوخته» در همین حین گلابتون که حالا پنج سال بیشتر نداشت داخل شد، در حالی که با چشمان درشت میشی اش به شاهین و منصور می نگریست با صدای بچه گانه اش گفت: «زن عمو گفت بفرمائید شام» شاهین به سمت گلابتون خیز برداشت و او را روی یک دست بلند کرد و گلابتون شروع کرد از خوشحالی و هیجان به جیغ کشیدن و بعد او را پایین آورد، موهای لخت و خرمائی اش را از صورتش کنار زد و گونه اش را غرق بوسه کرد، اینبار گلابتون از خنده ریسه رفت و بعد شاهین نوک دماغش را به نوک دماغ دخترک زد و گفت: «زن عمو چی گفته» گلابتون بریده بریده گفت: «گفتند بفرمائید شام» شاهین پیشانی اش را بوسید و گفت: «شام نه عزیزم، ناهار» و گلابتون با خنده گفت: «ناهار!» هنوز شاهین دخترک را کاملاً روی زمین نگذاشته بود که بنجل در چهارچوب در ظاهر شد، کت و دامن سورمه ای که به تن کرده بود خیلی زیباترش کرده بود همراه با روسری سپید رنگی که موهایش را پوشانده بود، تنها کوتاهی های موهای جلوی سرش بود که مثل چتری پیشانی اش را گرفته بود و صورتش را بیش از پیش گرد و جذاب کرده بود، با آن تبسم دلنشین همیشگی اش که حالا مدت ها بود از لبش کنده نمی شد به روی شاهین و گلابتون خندید و گفت: «شاهین جان با منصورخان تشریف بیاورید، همه منتظر شما هستند.» شاهین که حالا گلابتون دستش را محکم گرفته بود، نزدیک منصور رفت و گفت: «بیا اینجا بنجل خانم کارت دارم» بنجل داخل اتاق شد و با خوشروئی پرسید: «بفرمائید؟» شاهین با اشاره از او خواست لبه تخت بنشیند و بعد خودش هم کنارش نشست و گلابتون را در آغوش گرفت و گفت: «برای خوردن هیچ دیر نیست، یادت می آید مدت ها به این فکر بودم که چطور آخرین قسمت زندگینامه ام را کامل کنم.» بنجل سرش را به عمل تأیید تکان داد، شاهین دستش را دور بازوی او حلقه کرد و چنان محکم او را به خود چسبانید که بنجل از درد آخ کشید و بعد شقیقه بنجل را بوسید و گفت: «پس حالا گوش کن که منصور می خواهد، ترتیب اختتامیه اش را با دست خود بدهد.» بنجل با مهربانی گفت: «دستتان درد نکند.» در همین حین شهرزاد هم داخل اتاق شد، و با چهره ورم کرده اش که حالا از زحمت میهمانی خیس عرق هم شده بود نگاهی به آن ها انداخت و گفت: «پس چرا نمی آئید، غذا سرد می شود، حاج بی بی و شهلا و محمدخان منتظرند» منصور لبخندی زد و گفت: «فقط دو دقیقه مهلت بدهید» و بعد شاهین رو به خواهرش گفت: «اصلاً شهرزاد جان شما هم بیا اینجا کنار بنجل بنشین.» شهرزاد با کنجکاوی پرسید: «چه خبره؟» شاهین خنده ای معنا دار کرد و گفت: «حالا می فهمی.» و بعد رو به منصور گفت: «منصور جان شروع کن به نوشتن، فقط هرچه را می نویسی برای ما هم بلند بلند بخوان.» شهرزاد به منصور با نارضایتی گفت: «منصورجان، حالا نمی شود بعد از ناهار...» که منصور دستش را به علامت هیس! جلوی دهانش گذاشت و بعد یک زیردستی به زیر کاغذش گذاشت و آن را به روی زانوهای خود تکیه داد و شروع کرد از ابتدا به خواندن و نوشتن جواب نامه ساقی و البته انتهای کتاب زندگینامه شاهین که قرار بود به اسم: «من دختر نیستم» خیلی زود منتشر شود.

به نام خدا
با عرض سلام خدمت شما خانم ساقی، امیدوارم که حالتان خوب باشد اگر احوال مرا هم جویا باشید بایست بگویم که از همیشه بهترم راستش نمی دانم از کجا شروع کنم و از چه برایت بنویسم بنابراین مطلوب می بینم که همچو خودت از ابتدای رفتنت بنویسم یعنی یک به یک وقایعی را که بعد از خروج تو از خاک ایران شکل گرفت. راستش بعد از اینکه تو مرا ترک گفتی حالم کلی دگرگون شد به حدی که ادامه زندگی را بدون تو غیرممکن می دیدم تا اینکه به مشکلی عریض که بر شاهین فائق آمده بود مشکل خود را به کل فراموش کردم حال بگذریم از آن که مشکلش چه بود ولی خوب است بدانی که چطور بر مشکل خود فائق آمدم. شاید باورش برایت سخت باشد اما شاهین بعد از سال ها به معشوق از دست داده خود بنجل پیوست و این دو جوان شایسته با عشق و علاقه ای خاص همراه با دختر زیبایی که گلابتون نام داشت به حکم واژه مقدس ازدواج به زیر سقف در همان آبادی که برای اولین بار در آنجا چشم شان به جمال هم روشن و دلهایشان به هم راه پیدا کرد، به زندگی مشغول شدند یک زندگی مختصر و ساده در روستایی همچو بهشت در کنار مادری مهربان به نام حاج بی بی که خود من شخصاً خیلی او را دوست می دارم و جالب اینکه همین حالا که جواب نامه ات را می نویسم شاهین کنار من نشسته و سلام هم می رساند، خلاصه که حالش بسیار خوب است پر است از انرژی و عشق درست مثل یک پرنده شاهین قوی و سبکبار در آسمان پهناور و عریض زندگیشان بال گسترانیده و از این در اوج بودنش لذت می برد بعد از آن خبر بچه دار شدن دختر عمه شهلا است حتماً یادت است که بعد از شهین دختر خدابیامرز دخترعمو شهین که او را به فرزند خواندگی خود قبول کرده بود یک دختر دیگر به نام نسرین داشت و حالا بعد از نسرین باز هم او صاحب دختر رعنا و شیرینی شده که نامش را دخترعمو، به یاد مادرش بهار گذاشته و بعد از آن قضیه ازدواج خود من با شهرزاد پیش می آید، یعنی درست دو ماه بعد از ازدواج بنجل و شاهین، من و شهرزاد با یکدیگر ازدواج کردیم و خدا را شکر عمو اتابک برخلاف مخالفت سرسختانه خود که با ازدواج شاهین و بنجل بروز داد و حتی حاضر نشد در مراسم مختصر عروسیشان شرکت کند و حتی شاهین را به این جرم از ارث محروم کرد با ازدواج من و شهرزاد کاملاً موافق درآمد و حتی جشن مفصلی برایمان ترتیب داد و اما عمو اتابک خان درست یک سال بعد از ازدواج من و شاهین دستخوش اختلالات ذهنی عمیقی شد به طوری که رفتار زننده ای از او سر می زد. گاهی با صدای بلند شعر می خواند و بازی های کودکانه می کرد این آخری ها نیز زری خانم را که از رفتار جنون آمیز عمو اتابک خان جان به سر شده بود را به زیر تازیانه های خود می گرفت و آنقدر کتکش می زد که زری خانم از حال می رفت. در این بین تنها با فرخ گرم می گرفت چرا که او همبازی اش شده بود خلاصه از این بیماری عمو اتابک خان چند ماهی نگذشته بود که قشون نظامی دولت یک روز او را کت بسته بردند و روز بعد او را تیرباران کردند به همین سادگی وقتی هم که علتش را جویا شدیم گفتند که جاسوس بوده، شورشی بود و یاغی؟! و این دیوانه بازی های اخیرش را نیز به پای رد گم کنی او گذاشته بودند حال اینکه همه ما این را خوب می دانستیم که به عمو اتابک خان تنها بهتان زده بودند و زندگی او دستخوش همین تهمتی شده بود که خیلی گران، به قیمت جانش برایش تمام شد. بعد از آن تمامی اموال و اراضی عمو به تصرف دولت درآمد حتی خانه شخصیشان و این بود که زری خانم و فرخ در به در شدند به کجا؟ کسی نمی داند چرا که بی خبر رفتند و هنوز هم از آن ها خبری نشده و در پایان می ماند عزیز، عزیزی که یک عمر با فتنه هایش هیچ کس را از شر خود ایمن نساخته بود او نیز روز آخری را که برای مصادره خانه آمده بودند با صندلی چرخدارش از بالای پله های تالار سرازیر شد ولی هنوز نمرده بود تا یکسالی را نیز در خانه پدری خودم، پرستاری اش را کردند اما مادر می گفت هر روزش را هزار بار بدتر از مردن جان می کند تا اینکه پس از یکسال جان از بدنش فارغ شد.
و البته جزئیات بیشتر این امورات بماند برای بعد، یعنی برای زمانی که کتاب زندگینامه شاهین از زیر چاپ درآید و حتماً یک نسخه اش را برایت پست خواهم کرد چرا که شاهین بعد از ازدواج موفقش با بنجل نویسنده قادر و توانایی شده خیلی راحت می نویسد و کتابهایش فروش خیلی خوبی نیز دارد خودش که از زندگیش کاملاً راضی است و حق هم دارد زندگی کردن در کنار همسری لایق و مهربان که عاشقش باشی و او نیز لیاقت عشق تو را داشته و به جا آورد در کنار دختری زیبا و سالم و مادری مهربان که جای مادر واقعی اش را پر می کند در فضای دل انگیز و نوای فرح بخش طبیعت تمامی موجبات یک زندگی ایده آل و سعادتمند را خواه ناخواه فراهم می سازد، درست مثل خود من که همچو شاهین غرق در احساس کامیابی و سعادت هستم چرا که همسری دارم که از جان و دل یکدیگر را دوست می داریم و البته سه فرزند سه قلو که دو ساله هستند دو تا پسر و یک دختر به نام های پارسا، پیمان و پرتو می دانم که حتماً تعجب خواهی کرد ولی شهرزاد باز هم حامله است قرار است تا دو ماه دیگر فارغ شود هرچه باشد او عاشق بچه است و من هرچه را که او دوست می دارد بی گمان بیشتر دوست می دارم در مورد آن چه که تو در گذشته اظهار داشتی که من به تو می گفتم که اولین و آخرین معشوق من هستی و اینکه از دل و جان دوستت داشتم نیز شک نکن چرا که آن زمان در نهایت صداقت آن ها را بیان می کردم حال آن که از آن زمان بسیار گذشته و این خودت بودی که نخواستی گذشت زمان را در کنار هم احساس کنیم و حالا واقعیت این زمان چیز دیگری است و چه بهتر چرا که همان خانه ای را که زمانی آشیانه ما بود اما تو حرمتش را حفظ نکردی حالا آشیانه عشق من و دخترعموی فرزانه ام، شهرزاد و بچه هایم شده و آنقدر به آن دل بسته ام که حتی لحظاتی را که در سرکار هستم لحظه شماری می کنم تا به اینجا بازگردم و باید اقرار کنم که تازه معنای عشق واقعی را تجربه می کنم و تازه می فهمم که خوشبختی یعنی چه. در مورد تمامی مصائبی را هم که پشت سر گذاشتی تنها کمکی که می توانم به تو بکنم این است که مبلغی پول بفرستم تا اینکه عمه فرنگیس را از آن مرکز کذائی خارج و با خودت همراه سازی و اگر قدرت نگهداری اش را نداری او را به ایران بفرست قدمش هم سر چشم خودم. من و شاهین مثل مادر خودمان به او رسیدگی می کنیم و نمی گذاریم احساس تنهایی بکند از اینکه بیشتر از این نمی توانم برایت بنویسم متأسفم چرا که امروز من و شهرزاد سرمان سخت شلوغ است به جز شاهین و بنجل که اینجا خانه خودشان است پدر و مادرم و شهلا، محمد و بچه هایشان و البته حاج بی بی خانم میهمان ما هستند و همگی منتظر من و شاهین برای صرف ناهار، همان طور که گفتم به زودی زندگینامه شاهین تحت کتابی با عنوان «من دختر نیستم» به چاپ خواهد رسید و تو در جریان کامل امورات چه در گذشته و چه در حال قرار خواهی گرفت تا به حال نیز من و شاهین هر دو به دنبال پایان مناسبی برای این داستان بودیم که حالا هم من و هم شاهین متحدالنظریم که نامه تو و در ورای آن این جواب نامه من است که می تواند بهترین پایان برای این داستان باشد، برای تو آرزوی خوشبختی دارم و تنها یک توصیه و آن اینکه همیشه امیدوار باش و به قانون طبیعت همچنان مؤمن بمان من و شاهین و شهرزاد و بنجل همگی تو را به خدای بزرگ می سپاریم، برایت آرزوی خوشبختی می کنیم مواظب خودت باش و خدانگهدار.

پـــایـــان

منبع:بیا تو داستان آنلاین/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 250
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 1,139
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 3,874
  • بازدید ماه : 9,237
  • بازدید سال : 95,747
  • بازدید کلی : 20,084,274