loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 5499 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان زیتون (فصل دوم)

من مست اوون نگاه بودم...به چشمایی که رو صورتم سر می خوردن...زل زدم به اوون مردمکی که می لرزید و عجیب بود که چرا فرار نمی کنم...چرا نمی ترسم...؟؟؟
_باده.....
جمله اش نصفه موند ..که تلفن زنگ زد....
_من......خوب باید برم......به هر حال....
داشتم دنبال جمله می گشتم......اونم کلافه دستش رو از بالای سرم برداشت...من هم که فضایی پیدا کرده بودم سریع رفتم به سمت تلفن...پشتم بهش بود....دستم رو قلبم گذاشتم......نفسم رو بیرون دادم......
تلفن رفت رو پیغام گیر بهروز بود : باده...سلام خوبی؟؟!!.....من به سمیرا نگفتم ماجرار و حواست باشه.....سر جهازی..... به هاکان زنگ بزن....بال بالت رو می زنه..دنیز رو بی چاره کرده که چرا تو رو فرستاده ایران........همه مون دلتنگتیم.....
برگشتم به پشت...کلافه دستش تو موهاش وسط سالن بود...یه نگاه بهم انداخت ..شاکی بود انگار...
من هم طلب کار و بی تفاوت نگاهش کردم...لجم گرفته بود که با نگاهش انگار می خواست باز خواستم کنه...رفتم سمت آشپزخونه..در حقیقت فرار کردم...
با شنیدن صدای در فهمیدم که رفته....چرا اجازه داده بودم تو همچین موقعیتی گیر کنم....من پذیرفته بودم تمام توضیحاتش رو؟؟...نمی دونم...عجب موقعیتی بهروز زنگ زد...اگه زنگ نمی زد..من احمق داشتم چی کار می کردم؟؟... بلند گفتم اه باده اه...
اشتهام پریده بود...من هیچ وقت با مردی انقدر نزدیک نبودم...جز یه سری خاطرات زجر آور کودکی که نمی دونستم چرا داره این اتفاق میوفته من نفس های هیچ مردی رو با این التهاب رو گونه ام احساس نکرده بودم...
دستی به چشمام کشیدم...کنار پنجره ایستادم...دستم رو پشت کمرم قلاب کردم رو پاشنه و پنچه ام بالا پایین می شدم...عین الاکلنگ....بالا پایین..بالا پایین...و من کجام..بالا یا پایین؟؟!!!!
لباسم رو عوض کردم تو تخت دراز کشیدم....
تلفن رو دستم گرفتم ..بعد از 8 تا بوق رفت رو پیغام گیر...: هاکان..هستی و جوابم رو نمی دی می دونم...نگرانمی..منم دلتنگتم..خسته ام هاکان...گم شدم...دارم خاکی می زنم به نظرت؟؟...من قبلا خیلی چیزا برام مهم نبود..دارم باز خواست می کنم...کم آوردم...حساس شدم حتی رو نگاه آدما...نگرانم از روزی که باید خیلی چیزا رو توضیح بدم...منی که فکر می کردم قرار نیست توضیح بدم یا توضیح بخوام...هاکان..کاش الان استانبول بودم..رو اوون تاب سفید حیاطت دراز می کشیدم...اوون جا انگار من واقعی ترم...اینجا انگار تو یه فانتزی بی نهایت معلق شدم...دارم عوض می شم به نظرت؟؟!!...اصلا باید عوض بشم؟؟؟!!...قهر نباش هاکان....

صبح بیدار که شدم بعد از حاضر شدن یه دل ضعفه بدی داشتم...یه لیوان شیر ریختم برای خودم..حاضر و آماده منتظر امین بودم...پر از حس های متناقض بودم..کمی دیر کرده بود...
زنگ در رو که زد... باز کردم... : سلام...
_سلام...
صداش خسته بود و چشماش کم خواب....انگار که دیشب اصلا نخوابیده...اما مثل همیشه شیک پوش و مرتب بود...
_بریم...؟؟!!
تو سکوت با هم سوار ماشین شدم...
_باده...صبح یه تلفن مهم داشتم دیر اومدم...
_ممنونم آقای دکتر...
دستش رو نمی دونم از جواب سرد من یا از آقای دکتر محکم تر دور فرمون قفل کرد...: امروز یه مهندس کامپیوتر میاد برای سرویس کامپیوتر ها...اگه مشکلی داری بگو برات درستش کنه...
در حالی که داشتم از ماشین پیاده می شدم... : ممنون از لطفتون آقای دکتر...
عصبانی شد... : بالاخره که یه روز دیگه به من نمی گی آقای دکتر..اون وقت من عوض تمام این آقای دکتر ها رو در میارم....
خنده ام رو به زور خوردم...بله امین عزیز من عوض این چند تا اشتباهت رو در میارم : حتما همین طور آقای دکتر...
نایستادم تا ببینم صورتش چه شکلی شد...
یه راست رفتم به دفتر و درحالی که کمی احساس باده بودن بهم دست داده بود نشستم سر کارم..کارها عقب بود...
تا ساعت 1 هیچ کس سراغم نیومد...بردیا هم که نبود...واقعا گرسنه ام بود...
چشمام رو از خستگی می مالیدم که در زدن.. بردیا بود..مثل همیشه خوشحال : خسته نباشی خانوم مهندس...
_شما هم همین طور...
_اومدم دنبالتون افتخار بدی بیای سالن کنفرانس..مهمون داریم..مدیر عامل شرکتی که کارای کامپیوترمون رو انجام میده اینجاست..از دوستان هم هست..لبخند زدم : الان می رسم خدمتتون...
بردیا که رفت ..بلند شدم بارونیم رو مرتب کردم و موهام رو درست کردم..عادتم بود..من همیشه برام مهم بود که مرتب باشم...
از سالن کنفرانس صدای بلند خنده اومد...در زدم و وارد شدم...امین رو به روم بود...بردیا بغل دستش و مهمونشون هم پشت به من...
با ورودم هر سه از جا بلند شدن...
امین لبخندی به من زد : بفرمایید خانوم مهندس و صندلی کنار دستش رو برام بیرون کشید..می خواستم سرد باشم اما در مقابل این جنتلمن لبخند نزدن کار هر کسی نبود...
خواستم بشینم که با دیدن مرد رو به روم دهنم باز موند..هم از تعجب هم از کوچیک بودن تهران...یعنی فامیل باشی هم چین چیزی بعیده...
بین زمین و هوا بودم ...
که صدای مرد رو به روییم که پر از تعجب بود رو شنیدم : خدای من باده...اصلا فکرشم نمی کردم این جا ببینمتون..عجب تصادف زیبایی...
..یعنی راه داشت خودم رو بزنم به اوون راه..که نشناختم...نه خوب خیلی مسخره بود....
_نشناختی؟؟..خوب حق هم داری ولی من همچین خانوم جذابی رو با این اسم زیبا هرگز یادم نمی ره ..منم سیاوش...
امین که معلوم بود سعی داره خوش رو کنترل کنه : شما هم دیگه رو می شناسید؟؟!!
من رو صندلی نشستم و به این صحنه نگاه کردم...
_شناخت نمی شه گفت...دیروز عصر تو کافه امیر حسین چشمم این خانوم رو گرفت..هر چند با کمال پر رویی سر میزشون نشستم و جز اسمشون بهم هیچی نگفتن...اما من افتخار روشن کردن سیگارشون رو داشتم...
به امین نگاه کردم...یه نگاه اساسی بهم انداخت...
نشست رو صندلی..همزمان بردیاو سیاوش هم نشستن...
سیاوش: دیشب که افتخار ندادی شام بخوریم...ولی خدا با من بود ناهار رو با هم بودیم...
..باید چیزی می گفتم...
_خوب دلیلی برای شام دیشب نبود...
_برای بعدی دلیل پیدا می کنیم...
..خوشم نیومد از کلامش...اخمام رفت تو هم...
امین : باده جان...می دونم نوشابه نمی خوری گفتم برات آب بیارن...
فکر می کنم ..چشمای بردیا و سیاوش به اندازه نصف چشمای من هم باز نشد...
...زل زده بود بهم...انگار منتظر یه چیزی بود که بپره بهم : خیلی ممنون...
...آقای دکترش رو فاکتور گرفتم...
سیاوش که انگار خیلی جا خورده بود : خوب...بچه ها این آخر هفته که میریم باغ کرج..خانوم باده هم مهمون مخصوصمون تشریف میارن....
...به امین که چنگالش رو محکم فرو کرده بود تو کباب بدبخت نگاه کردم...
امین : ببینیم چی می شه...سرد شد...بفرمایید....

 

بعد از رفتن سیاوش...بردیا هم با اجازه ای گفت و تلفن به دست رفت تو اتاق دیگه ای...من هم خواستم بلند شم...
_چند لحظه بشین لطفا....
بعد رو صندلی رو به روی من نشست... : ما سوء تفاهممون رو دیشب حل کردیم درسته....؟؟؟
_....
_تا کی می خوای این لحن و این نگاه رو ادامه بدی؟؟؟....چرا این جوری هستی؟
_من جور خاصی نیستم...
_که جور خاصی نیستی؟
بلند شد و رفت پشت میز نشست... هون طور که سرش رو به کاغذها گرم می کرد : سیاوش بهت شماره داد؟؟
_یه کارت ویزیت داده بود که فکر کنم انداختم دور....من دختر دبیرستانی نیستم که شماره بگیرم...جمع کنم...
داشتم می رفتم به سمت در : باده....
برگشتم سمتش..نگاهم کرد.... نگاهش کردم با صدای آرومی: ساعت 5 حاضر باش بیریم خونه....

به ساعتم نگاه کردم...8...تلفن زنگ زد ...هاکان بود...گذاشتم بره رو پیغام گیر..این جوری انگار بهتر حال هم رو می فهمیدیم... : باده دل خورم ازت...نه نه بیشتر که فکر می کنم دلتنگم...باده تو اونجا چیزی نداری..دارو ندارت این جاست...این ماجرای باز گشتت چی بود؟؟؟؟...چرا داره همه چیز عجیب می شه؟؟...حسم هم عجیب شده...اوون تاب سفید.اون حیاط...خودت خواستی دیگه نباشی...خودخواهم...نه نیستم...دل نگرانم...احساس امنیت ندارم...

مدتهاست که دارم نیمه وقت تو شرکت دنیز کار می کنم...خسته ام..دانشگاه...مد...شرکت...به تازگی بهم بازی تو ویدیو کلیپ یه خواننده هم پیشنهاد شده..نارین خوشحاله..هاکان نظری نداره...سناریو رو می خونم..رد می کنم...تو یه صحنه باید خواننده رو ببوسم...هاکان می خواد تو مسابقات بهترین مدل سال شرکت کنم...بازهم رد می کنم...باید با مایو برم رو صحنه..نارین میگه این جوری دارم آینده ام رو محدود می کنم...من می گم..آینده من نقشه و ساختمونه..اینکار یه منبع درآمده...
آخ هاکان..آخ..تازگی ها ..یه چیزهایی زمزمه میشه..می شنوم....هر چند خودم هم قبلا متوجه شدم...برام مهمه..درستش اینه که نه....هاکان خیلی عزیز تر از این حرفهاست....
تو آپارتمانم ایستادم کنار پنجره...یه عصر تابستانی و گرمه...دل نگرانم..اوون آقای سیاه پوش دیگه گندش رو داره در میاده...از یه طرف کم کم درسم داره تموم می شه...دکتری هم بخوام بخونم بازهم بالاخره اقامت ندارم...با ویزای کاری هم مگه چه قدر می شه موند...من تو مملکت خودم حتی جا برای خواب ندارم..ترس از آینده بدجور داغونم کرده..خسته ام..در میزنن..نباید سمیرا باشه...سمیرا دختر کوچولوی خوردنیش رو برده پیش بهروز بیمارستان..
پیک برام یه گلدون گل با یه جعبه آورده..هیچی روش ننوشته..تعجب می کنم..کسی آدرس من رو نداره..هدایای من همیشه میره دفتر نارین...
تحویل می گیرم...در جعبه رو که باز می کنم چهار ستون بدنم می لرزه یه گلوله است بایه نت : خانوم کوچولو من هرچی بخوام رو به دست میارم..
مدتها بود که شک نداشتم مردک باید از دنیای زیر زمینی باشه....چه قدر ترسیدم..چه قدر اشک می ریزم اوون شب...رو تختم مچاله می شم...بی کس واقعیم..به کی بگم داره چه اتفاقی میوفته...کی می تونه جلو این آدم در بیاد....
تو اوون هیرو ویر به گوشیم پیام میاد..دنیزه..می گه شب میاد دنبالم شام بریم بیرون ..کار مهم باهام داره نگران میشم..به خصوص که الان سه روزه از هاکان خبر ندارم....
به سمیرا زنگ می زنم خبر می دم..حاضر می شم..یه پیراهن خوشگل زرد می پوشم...ساعت 10 ...دنیز میاد دنبالم راننده اش در رو برام باز می کنه...
میگه میریم رستوران ساحل..می گم دنیز خطرناکه باز خبر نگارا اوون جان عکسی چیزی می ندازن ازمون...بیا و درستش کن ...ولمون نمی کنن تا بیایم اثبات کنیم فقط دوستیم....باید بشینیم حرص بخوریم...می خنده.تا با مایی غم نداشته باش..جایی می ریم که در پشتی داشته باشه....به چشمام نگاه می کنه تو رستوران..گریه کردی باده...بی مهابا بغض می کنم..برای اینکه ضایع نباشه میریم حیاط رستوران که رو به ساحله..تاریکه و دید نداره ..اشک می ریزم..از بی کسیم میگم...از مسئله ویزام...اما مردک سیاه پوش رو نمی گم...بگم که چی؟؟..تو درد سر بیفته...حرف می زنه..و حرف می زنه..با هر جمله اش دست و پام یخ می زنه..با هر جمله اش دنیام تیره تر می شه..با هر جمله اش بیشتر خرد می شم...نگاهش می کنم...سرش به زیره...داری از بی کسیم استفاده می کنی دنیز....سرش رو بلند هم نمی کنه..می دو ام به سمت پارکینگ...می خواد پشت سرم بیاد...نور هست دیده می شیم...می دوام تو پارکینگ....اشک میریزم..از خودم متنفرم..از همه متنفرم...ساعت رو نگاه می کنم...12..پاهام می لرزه بیرون پر از خبرنگار و عکاسه...تاکسی اوون جا هست دیده می شم...دنیز نیومده دنبالم..حسم الان بی حسیه..لمسی...زنگ می زنم به سمیرا....گریه می کنم..می ترسه..هول می کنه..قول می ده پنج دقیقها ی اوون جا باشه...کف پارکینگ می شینم...پنج دقیقه ا ش ده دقیقه نمی شه....در پشتی منتظرمه...می رم سمتش..پشت ماشین بهروزه..رو لباس خونش یه شنل نخی پوشیده موهاش بهم ریخته است..رنگ پریده است..میگم نمی خوام حرف بزنم.تا خونه تو سکوت می ریم...ریملم ریخته صورتم سیاه..سمیرا هیچی نمی گه...از تو فریزر بستنی توت فرنگی در میاره تو سطلش دو تا قاشق می زاره....با اشک بستنی می خورم...گریه می کنم البته ساکت و آروم..آخه بهروز و دریا خوابن....


 

از جام بلند شدم...رنگم پریده بود...هنوز هم اون شب رو که یادم میاد ملتهب می شم...تو آشپز خونه یه لیوان آب رو سر کشیدم...صدای موبایلم بلند شد...امین بود : سلام باده..
تنبیهش یادم نرفته بود :سلام...
سردی کلامم اضافه شده بود به داغونیم...
_خوبی؟؟...باده چیزی شده.؟؟؟
_نه چیزی نشده..
...باور نکرد..بقیه جمله اش پر از تردید بود : من اومدم به مامان اینا سر بزنم...سیاوش و بردیا من رو خل کردن که پنج شنبه بریم باغ...من مخالف بودم..اما سیاوش ول کن معامله نیست..
...حوصله جمع جدید رو نداشتم...
_می شه من معاف باشم...
_برای تنوع بد نیست باده..هر چند من هم زیاد موافق نیستم....
_باشه..فقط یه چیزی...من شب نمی مونم...
_نه من و تو شب نمی مونیم..هر ساعتی که شد بر می گردیم..قول می دم بهت....باده..تو صدات دلخوره...بگو چی شده..؟؟..دارم راه میوفتم که بیام...
_نه..یکم دلتنگم...
چند لحظه مکث کرد : دلتنگ چی؟؟...یا شاید هم کی؟؟...
_نمی دونم دلتنگ خونه ام فکر کنم..دلم برای اوون مبلای کرم رنگش هم تنگ شده...بهانه است..اما خیلی هم دور از احساسم نیست...
خندید ..به احتمال قوی فکر کرد لوسم...: مطمئنی فقط همینه...؟؟؟
_فکر کنم فقط همینه...

 

امروز از اوون روزهای شلوغ و پر رفت و آمد شرکت بود..بردیا عین فر فره در حال دویدن بود شرکت هم زمان سه تا پروژه اساسی دستش بود و از من هم خواستن تا تو یکی از پروژه ها به مهندس آذری یه دستی برسونم تو این هاگیر واگیر..امین صبح من رو رسونده بود و بعد رفته بود..هنوز هم کمی سرد و سر سنگین باهاش حرف می زدم..شاکی می شد اما سعی می کرد به روی خودش نیاره..غر غر می کرد که اگه فکر نمی کرد که بچه ها برداشت اشتباه می کنن و بعدا چرت و پرت می گن اصلا مهمونی فردا شب باغ سیاوش رو کنسل می کرد..برای من خیلی هم فرقی نمی کرد...هرچند دوقلوها دعوتم کرده بودن باهاشون برم سینما...و من اوون رو ترجیح می دادم...
واقعا خسته بودم..ساعت رو که نگاه کردم 6 بود...یه ساعت بیشتر مونده بودم..چشمام رو مالیدم... بردیا سرش رو کرد تو اتاق : خانوم مهندس خسته نباشی خیلی امروز زحمت کشیدی...
لبخند زدم : این چه حرفیه..اگه تونسته باشم کمک کنم خیلی هم خوشحال می شم...
لبخندی زد : بریم خونه؟؟..امین سپرده برسونمتون..خودش باید می رفت تا لواسون و بر میگشت...
بردیا تا خود خونه گفت و خندید ..خوشم میومد تحت هر شرایطی این بشر خجسته بود...داشت می رفت پیش یکی از دوست دختراش ..من مونده بودم پس نگین کیه؟؟...چرا این آدم بی مهابا خودش رو جلوی من لو می ده؟؟!!

به طبقه خودمون که رسیدم..چشمم نا خود آگاه به سمت در رو به رو رفت..پوفی کشیدم و در خونه رو باز کردم...
چراغ رو که روشن کردم..جا خوردم....دستام رو گذاشتم رو دهنم و بلند گفتم خدای من...
اصلا و اصلا توقع هم چین چیزی رو نداشتم...مبلای خونه عوض شده بود...دیگه بنفش نبود..کرم بود...
تو دلم آنچنان ذوق و حظی بود که براش هیچ توصیفی نداشتم..اگه امین دم دستم بود مطمئنم نمی تونستم خودم رو کنترل کنم بغلش می کردم...یه دور ..دور مبلها چرخیدم...و روش دست کشیدم..درسته که ظاهرا شبیه به مبلهای خونه خودم نبود..اما کرم بود..با کوسن های خوشگل زرشکی..یه کم به بقیه دکور خونه که بنفش بود هم نمی خورد..ولی چه اهمیتی داشت وقتی یه چشم عسلی با هوش و جنتلمن بود که خیلی خوب بلد بود حالم رو خوب کنه...
بعد از پنج دقیقه موبایلم زنگ زد..امین بود..نتونستم ذوقم رو کنترل کنم.. گوشی رو برداشتم و سلام پر از شوقی کردم...
خندید..احساس کردم ذوق کرد : سلام...خوبی باده؟؟
_خیلی...مرسی ...نمی دونم چی بگم...
_ چیزی نمی خواد بگی...من فقط دلم نمی خواد صدات رو مثل دیشب دلتنگ بشنوم....
خدایا این مرد حواسش به همه چیز بود : ممنونم..خیلی خوشگلن...
_من نمی دونستم مبلهات مدلش چی بوده..فقط گفتی کرمه...
_نه اتفاقا خیلی هم شبیه...(دروغ که حساب نمی شد؟؟...می شد؟؟)
خندید : خوب خیلی خوبه...من شب یکم دیر میام... لواسونم...
_خسته نباشی...و با زهم مرسی...راستی اگه شام نمی خوری اوونجا ...برات یه چیزی حاضر کنم..
..اشکالی که نداشت ؟؟ داشت؟؟..وقتی یه نفر این طور منو ذوق مرگ کرده...
صداش آروم بود و بم : نه..شام این جام زحمت نکش..هر چند بدم نمیو مد از اوون ساندویچ خندانات بازهم درست کنی...
بعد از خداحافظی رو مبل خونه ولو شدم...رو مبل کرم رنگی که اصلا شبیه مبلای خونم نبود اما عجیب دلتنگیم رو رفع کرد..هر چند دلتنگی عمیق تری داشت جایگزینش می شد....

پنجشنبه سر کوچیکی به شرکت زدیم قرار بود 5 از دم خونه حرکت کنیم..بردیا و نگین هم با ما میومدن...فهمیده بودم که بردیا تو جمع های جدی با نگین ظاهر می شه تا بتونه بگه یه دوست دختر داره و پایبنده..هر چند نگینی که بعدها فهمیدم مادرش دوست صمیمی مادر بردیاست و پدرش یکی از سرمایه دارای گردن کلفت.....آش دهن سوزی هم نبود...
برای انتخاب لباس کمی تردید داشتم چون کسی رو درست نمی شناختم.. در آخر یه بلوز سفید یقه مردونه سفید انتخاب کردم که سر آستیناش دکمه هایی به شکل یه یاقوت بزرگ مشکی داشت..آستین بلند بود.. یقه رو کامل بستم و یه دستمال گردن سفید که چارخونه مشکی ریز داشت رو از زیر یقه ام رد کردم و جلو به شکل یه پاپیون شل گره زدم...
یه شلوار پارچه ای خیلی تنگ مشکی تا قوزک پا و کفشای پاشنه بلند مشکی...پالتوم رو تنم کردم و منتظر نشستم تنها چیزی که کمی تو چشم بود رژخیلی قرمزم بود که چون موهام رو محکم پشتم بسته بودم ..بیشتر تو چشم بود..باید می رفتم سولاریوم یکم از برنزگیم داشت کم می شد....
زنگ در رو که زدن شالم رو اندختم رو سرم و در رو باز کردم...امین با یه تیپ سفید و سوررمه ای نفس گیر جلو در بود...نگام کرد..چشمش به لبهام بود...احساس کردم می خواد چیزی بگه و نمی گه...
_سلام...
یکم جدی شده بود..سوییچ رو تو دستش چرخوند و سرش رو پایین اندخت : سلام...بچه ها تو ماشینن...راه افتادم دنبالش تو آسانسور هنوز هم داشت با خودش مبارزه می کرد این رو خیلی راحت می شد از چشماش خوند در آسانسور که باز شد : باده...
_بله....
یکم نگاهم کرد یه نفس عمیق کشید : هیچی...بریم...
...این چش بود؟؟!!....
تو ماشین بردیا جلو نشست من و نگین پشت..این دختر هر روز بی تربیت تر می شد...دیگه درست و درمون سلام هم نمی کرد...
من تو آینه دقیقا تو دید امین بودم..هر چند وقت یه بار نگاهمون با هم تلاقی می کرد ..اخماش یکم بیشتر می رفت تو..من هم علامت سئوالتر می شدم....
تو ترافیک بدی نیوفتادیم....رسیدیم به باغ..که واقعا باغ خوشگلی بود..امین ماشین رو پارک کرد و نگین و بردیا پیاده شدن...من هم پیاده شدم ..داشتم پالتوم رو مرتب می کردم که امین رو به روم ایستاد..فاصلمون خیلی کم بود..سرش رو خم کرد به سمتم : باده..امشب یکم زیادی خوشگل شدی...
صاف تو چشمای یکم شاکیش نگاه کردم...خواست ادامه بده که صدای سیاوش از پشت اومد که اومده بود دم در : به به..سلام بر امین عزیز...
با امین دست داد...دستش رو دراز کرد..دستم رو تو دستش که گذاشتم ..خم شد و بوسه طولانی بهش زد..از کنارم صدای نفس های امین رو می شنیدم..خودم هم از طولانی شدن این مسئله خوشم نیومد..دستم رو به آرامی از تو دستش و زیر لبش بیرون کشیدم...
_خیلی خوش اومدید..باده..شما مهمون افتخاری ما هستید...
...زبون باز....
_سلام....یه سلام جدی و خشک و خالی...خوشم نمی یومد بهش رو بدم....
من کنار امین و سیاوش اوون سمت امین به سمت ویلا رفتیم که یه ویلای نسبتا بزرگ دو طبقه با سقف قرمز شیروونی بود...سیاوش مزه می ریخت..من گوش نمی کردم و امین هم سر تکون می داد...
به ویلا که رسیدیم به غیر از ما 4 تا خانوم و 4 تا آقای دیگه هم بودم مجموعا می شدیم...13 نفر...با وروردمون به همه معرفی شدیم..من رفتم تو اتاق تا هم رژم رو پر رنگ تر کنم و هم پالتوم رو در بیارم....نگین با من نیومد...هرچی می گذشت بیشتر بهش ترحم می کردم....بعد از توم شدن کارم از پله ها که پایین اومدم..امین رو مبل دونفره رو به روی پله ها بود....سرش رو بالا گرفت...سر تا پام رو نگاه کرد...یه تحسینی تو چشماش بود..به صورتم که رسید یکم دوباره اخم کرد...
سیاوش: به به...بفرمایید..بنشینید...
من هم پیش امین نشستم....با ژست خوشگلی تکیه داده بود به پشتی مبل...من مست ادکلن همیشگیش بودم..پام رو کنار هم جفت کردم و ظریف خم کردم به سمت چپ...بوسه می گفت تو مرض داری..شلوار می پوشی پات رو میگذاری پهلوت..اما دامن می پوشی پات رو می ندازی رو پات..مطمئنی برای دل خودت دیگه؟؟؟ و من می خندیدم....
همه در حال بگو بخند و سر و صدا بودن..من آروم گوش می کردم...به نگین که رو پای بردیا نشسته بود با پیراهن دکلته قرمزش نگاه کردم...دخترها تقریبا همه بلوز شلوار داشتن...خوشحال شدم که انتخابم درست بوده...
چیزی که بیش از همه توجه من رو جلب کرد...احترامی بود که همه برای امین قائل بودن...مدام ازش سئوال می کردن و حواسشون بهش بود...اوون هم سئوالات ریزی راجع به مشکلاتشون هر چند کوچیک می پرسید و من خیلی خوب متوجه شدم که همین به فکر بودن و سنگینی امین هستش که تا این حد براش احترام میاره...

 


 

یه جورایی بودن تو این جمع دلم رو برای جمع های خودمون تنگ تر می کرد...ما دور هم که جمع می شدیم سکوتمون بیشتر بود..بوسه گاهی پر سر و صدا بود بقیه سکوتمون بیشتر بود....همیشه تو جمع دوستان به خودم نگاه می کردم اگر تو 15 سالگیم بهم می گفتن یه روز فرصت این رو پیدا می کنی تا بتونی با دوستات یه جا بشینی و بگی و بخندی فکر میکردم شوخی بی مزه ایه..اما حالا این من بودم...که چشم دوخته بودم به رقص نگین و بردیا چند تا از بچه های دیگه وسط...امین دست چپش به جیب یه گوشه داشت بایکی از پسرها صحبت می کرد...احساس کردم به هوای تازه احتیاج دارم...رفتم رو تراس..هوا کمی مه آلود و سرد بود...خوشم میومد از این هوای ملس...به آسمون گرفته نگاه کردم...من از این جا برم هم دلتنگ می شم؟؟...شاید برای اولین بار خیلی هم از فکر بازگشت به زندگی قبلی قند تو دلم آب نشد...اونجا همه بودن..کساییی که هوام رو داشتن ..تو سختی هام پیشم بودن..اما هیچ کس نبود که ..نمی دونم...نباید این احساسات به من نفوذ می کرد...این جوری اوون ریتم استوار زندگی که این همه برای ساختنش زحمت کشیده بودم متزلزل می شد..هر چه قدر که بوسه شاکی می بود که تو 28 سالگی دارم عین بازنشسته ها رفتار می کنم...هر چه قدر نگران می بود که پس من کی قراره عاشق بشم....عشق؟؟...خدای من...چه قدر این جمله فانتزی به نظر میومد...تو فکر بودم که یه چیز سنگین رو روی شونه هام احساس کردم...برگشتم پالتوم بود که امین با یکمی جدیت انداخته بود رو شونه هام : دنبالت گشتم چرا اومدی رو تراس...سرده؟؟
_داشتم فکر می کردم...
_به چی؟؟
_به همه چی و هیچی!!
_دقت کردم هر جا خیلی شلوغ می شه تو میای یه نفس بیرون می کشی...
لبخند زدم بهش که پشت به باغ رو به من به میله ها تکیه داده بود... : نمی دونم شاید دارم افسردگی می گیرم...
_فکر نمی کنم این باشه...
_نه...این نیست..من خیلی وقته که یک سری آدم های ثابت و روتین تو زندگیم هستن...خیلی کم پیش میاد با آدم های جدید آشنا بشم...یکم چه می دونم..انگار حرفی برای گفتن پیدا نمی کنم...
_اوونجا اوقات بی کاریت رو چی کار می کنی؟؟
_من زیاد اوقات بی کاری ندارم...خیلی فشرده است برنامه ام...اما خوب...با سمیرا و بهروز و دخترشون کنار ساحل قدم می زنیم..بستنی می خوریم...گاهی تو حیاط خونه هاکان جمع می شیم ماهی کباب می کنیم....
یه ابروش بالا بود : دفعه اول که دیدمت....اصلا فکر نمی کردم بشه انقدر ساده و راحت خوشحالت کرد...
_به خاطر نوع لباس پوشیدنم؟؟؟
_نمی دونم..تو خودت هم متوجه نیستی چه قدر سر بالا و خاص راه می ری...الان گفتی حرفی برای زدن نداری...نگاهی عمیق به صورتم کرد : تو برای حرف زدن نیاز به کلام نداری...
داغ شدم... انگار متوجه حالم شد که موضوع رو عوض کرد : دوره دانشجوییت هم یعنی تفریح خاصی نداشتی؟؟
...دنبال جواب کدوم سئوالش بود...
-من دوره دانشجوییم برای خرج زندگیم کار می کردم...
_کار؟؟!....
_بله ...به همین خاطر اوون موقع هم تفریحمون همین ها بود البته اوایلش اوون حیاط زیبای خونه هاکان هم نبود..
احساس کردم از این همه تکرار اسم هاکان خوشش نیومد : هاکان خیلی نقشش پر رنگ بوده؟؟!!
_منظورتون رو متوجه نمی شم؟؟
کلافه یکم سر جاش جا به جا شد... : خوب..نمی دونم آخه خیلی اسمش هست...
..هاکان نقشش تو زنگی من یه رنگ اصلی بود...حاشیه یا ترکیبی نبود..اما همین رنگ اصلی غیر ترکیبی...الان یه خاکستری مات بود...قابل اعتماد...آرام...تکیه گاه..گاهی در کنار قرمز..عصبانی و جدی...گاهی در مقابل آبی صبور و سرد...
_هاکان پسر خاله دنیزه...شاید به همین خاطره که اسمش زیاد می یاد...
...قانع نشد..بیشتر می خواست بدونه...این مورد خیلی خصوصی تر از حتی فرار من از خونه..مدل بودنم...یا خیلی از چیزهای دیگه بود که نیازی به افشا شدنش نمی دیدم....این مسئله هم خیلی عیان هم خیلی پنهان بود...چیزی که خودم هم توضیح واضحی راجع بهش نداشتم..جز یه نیاز مقطعی دو طرفه...
کلافه بودم..من همیشه سعی می کردم موضوع بحث به این جا ها کشیده نشه..به جایی که بخوایم از ماضی هم سر در بیاریم...همیشه خواستم تو مضارع هم بمونیم....
هنوز پر سئوال داشت نگاهم می کرد که یه صدای از غیب رسیده که حالا کمی هم به خاطر مصرف الکل کشیده شده بود از سمت سیاوش نجاتم داد : ای بابا..بیاید تو...
یه قدم به سمتم برداشت...امین کنارم ایستاد..دستش رو دور کمرم انداخت...از این همه نزدیکی گر گرفتم..خواستم به کمرم قوس بدم تا انقدر تو بغلش نباشم اما انگشتاش که رو پهلوم بود رو کمی فشار داد و مانع شد...
سیاوش هم این حرکت امین رو دید : بیاید تو..چرا خرج خانوم مهندست رو سوا کردی...
امین کمی جدی : الان میایم..کمی خواستیم هوا بخوریم...
سیاوش رفت داخل...برگشتم به سمتش..برای دومین بار تو طول امشب انقدر بهم نزدیک بود و برای دهمین بار تو طول امشب داشت اخم آلود نگاهم می کرد...من با اینکه داشتم از خودم عصبانی می شدم..هیچ تلاشی نمی کردم برای بیرون اومدن از بغلش...چند لحظه زل زد بهم و زیر لب گفت : سخت باده...خیلی سخته...
بادستش هدایتم کرد به سمت داخل ومن 10 ها جواب بیجواب برای این جمله آخر گیج کننده داشتم...

بچه ها مشغول بازی ورق شدن...امین عین این رئیسا صدر مجلس نشسته بود..منم رو مبل کناریش...سیاوش برامون یه تیکه کیک با قهوه آورد : بیاید..شما دوتا عین زیر 18 سالا..قاقا لی لی بخورید..و خندید و رفت..
گرسنه ام بود...یه تیکه دستمال برداشتم رژم رو پاک کردم...معمولا با رژ غذا نمی خوردم ضرر داشت...چنگال رو به دستم گرفتم که دیدم امین داره نگاهم می کنه..پرسش گونه نگاهش کردم
_اگه می دونستم این کیک و قهوه انقدر سبب خیر می شه...خودم از دم آسانسور خونه بهت می دادم...
و من که حالا با گرفتن این که اخمش از کجا سرچشمه می گیره...در کف این که چرا باید مهم باشه...بهش خیره شدم که انگار خیالش راحت شده باشه..با آرامش قهوه اش رو جرعه جرعه می نوشید....

 

اصرار بچه ها برای شب موندن رو رد کردیم...رفتم بالا تا پالتوم رو بپوشم که در زدن....سیاوش بود..دوست نداشتم بیاد توی اتاق به همین خاطر بهش گفتم که دم در به ایسته اما اومد تو...چشماش یکم قرمز بود منم پالتوم رو تنم کرده بودم..شالم دور گردنم بود..دست به سینه زل زدم بهش...اخمام هم در هم بود..
_خوب چرا شب نمی مونید...فردا می خوایم تو باغ ناهار بخوریم...
_خیلی ممنون..من از اول هم عرض کرده بودم که تحت هر شرایطی شب بر می گردم خونه...
_سخت می گیری..تلفن من رو که داری تماس بگیر...ازت خوشم اومده..البته تصمیمم یه رابطه جدیه...
..از اوون گیره ها بود....
_اگر اجازه بدید من از اتاق برم بیرون امین تو ماشین منتظره...
_با امین نسبتت چیه؟
...بله؟؟!!!!
ابروم رو بیشتر بهم گره زدم.. : نسبت من به شما چه ارتباطی داره...آقای محترم..ممنون از پذیرایی تون اگر اجازه بدید دیگه مرخص بشیم..
...مردک...یه سوژه برای خودش پیدا کرده...کسی به این سرعت که نمی تونه از روحیات کسی خوشش بیاد...
از کنارش رد شدم..هین رد شدن تمام سعیم رو کردم که بهش برخورد نداشته باشم...به در حیاط که رسیدم دیدم امین داره با بردیا صحبت می کنه...سرش رو بلند کرد یه نگاه به من کرد..یه نگاه به پشت سرم...
به پشت سرم که چرخیدم...دیدم سیاوشه کمی اخم آلود...
تو ماشین نشستیم و راه افتادیم...
کمی که گذشت : باده مسئله ای پیش اومده کمی عصبی به نظر می رسی؟؟..
_نه مسئله ای نیست که برام جدید باشه....
....راست گفته بودم...من شغلم طوری بود که از این جور آدم هایی که من رو یه ابژه قابل دسترس میدیدن فراوون بود..
_راستی خیلی ببخشید که به خاطر من مجبور شدید شب برگردید...
_این چه حرفیه از اولم قرارمون همین بود...باده تو دوره دانشجوییت شغلت چی بود؟؟
..من متظر این سئوالها بودم..ترجیح می دادم هول همین محور بریم تا سئوالها راجع به خانواده یا هاکان باشه...
_من استانبول که رسیدم..زبان ترکی که بلد نبودم...انگلیسیم هم بدک نبود..البته هر چی که بود از مال اوونا بهتر بود...دانشگاه ها شون هم کنکوری بود به زبان ترکی....
مهسا دوست دوره دانشجوییم که خواهر سمیراست..مدارکم رو برام از ایران فرستاد..تونستم بدون کنکور باز برم بشینم ترم یک...بعد کم کم ترکی یاد گرفتم...اما تو طول این مدت باید خرجم رو در میاوردم..به همین خاطر تو یه رستوران خوشگل که سمیرا هم 4-5 سال همون جا کار می کرد...شروع به کار کردم...
..رفت بود تو فکر....من از این مسئله هیچ وقت خجالت نکشیده بودم...پنهانش هم نمی کردم...پس دلیلی نداشت که الان هم راجع بهش توضیح ندم...
_هومن...
دلم ریخت..حتی اسم این بشر هم استرس داشت : هومن چی؟؟
_من اون روز یه چیزایی شنیدم..یه کسی به نام سبحان...یه خانومی که همسر هومنه به نام ساره!!
...ساره...ساره دوست داشتنی من...تویی که عذاب وجدانت همه معادلاتم رو به هم ریخته...
به پشتی صندلی تکیه دادم..حرف زدن با امین راحت بود...اما...
_من ...فکر نمی کردم تصمیمی که برای زندگیم میگیرم..این طور داشته های ساره رو زیر و رو کنه....به هر حال..خیلی هم دوست ندارم راجع بهش صحبت کنم...
امین سکوت کرد به جلو خیره شد... به خونه که رسیدیم..در و برام باز کرد ...شب به خیری گفتم تا برم تو خونه...
_باده؟؟؟!!
_بله؟؟!!
_بهت خوش گذشت؟؟
...به من توی تراس و توی ماشین بیشتر از مهمونی خوش گذشته بود...
_بله شب خوبی بود...خیلی ممنون...
_مرسی از تو که همراهیم کردی...می دونی...امشب یک باره دیگه متوجه شدم که چرا اطرافیانت انقدر برات احترام قائلن و قبولت دارن...
تعریفش به قدری دلنشین بود که پر از شوقم کرد....سرم رو بالا گرفتم....نگاهش رو بهم دوخت...دستش آروم به سمت صورتم اومد...یه دسته موم رو که تو صورتم اومده بود رو از صورتم کنار زد...سرش رو پایین انداخت...منم دنده عقب به سمت در رفتم...چی شده بود امشب ؟؟؟...با لکنت شب به خیر مجددی گفتم...جوابم رو داد...در رو بستم..چند لحظه طول کشید تا صدای در خونه اوون هم اومد...شب از هر وقت دیگه ای راحت تر خوابیدم...

از صبح توی خونه بد جور به یاد ساره ام...بد جور به یاد شبهای اول رفتنم ....سمیرا و من و تنهاییی های من...غصه ها..دلتنگی ها و گریه های من...بعد...گام به گام جلو...تغییر فضای زندگی...تغییر رنگ...تغییر یه گام بلند تو یه روز نیمه گرم تابستونی..کنار ساحل آنتالیا...یک عالمه عکس..یک عالمه تردید..یک عالمه بوی خوش...سمیرای حامله گریان...بوسه متعجب ولی نسبتا راضی..دنیزه سر به زیر اما پیروز...هاکان...منفعل....بی واکنش..خسته...شرمنده...منه...د� �غون...در حالی بازی نقش خوشحال...و یک عالمه آدم در حال پچ پچ....
عجیبه که این خاطره های بی ربط چه طور توی مغز من داشتن به هم ربط پیدا میکردن...
نشستم سر نقشه هام...یه جورایی مدام استرس داشتم..انگار منتظره یه اتفاق جدید بودم...این استرس کذایی بدجور به جونم افتاده بود...فکرم به سمت آپارتمان رو به رو هم پر می کشید..عجیب بود..چه خبرم بود...
ساعت حدود 11 بود که زنگ در رو زدن...به لاسم نگاه کردم...مناسب بود..شک نداشتم که امین...نا خواسته لبخند به لبم اومد..
در حالی که در رو باز می کردم...خم شدم تا کفشهام رو که پرتاب بود جلو در رو کنار بزنم..منتظره صدای بم و گیرای امین بودم..اما یه هق هق...ظریف شنیدم...نمی خواستم سرم رو بلند کنم...نمی خواستم فکر کنم که این صدای آشنای دور...انقدر واقعیه...بعد از اوون همه دلتنگی...بعد از این همه عذاب وجدان...
تکون نخوردم..انگار که با این کار واقعیت این حضور اشک آلود تغییر می کرد...واقعیت علاقه اش به رنگ سبز که از پایین مانتوش هم معلوم بود....
اوون هق هق بی پایان : باده. خودتی نه؟؟...و دوباره گریه...
و منه..بی اشک پر بغض و سری که به زور اومد بالا تا رو به رو بشه با دوست داشتنی ترین صورت کودکی...با زنی که الان زیباتر از هر زمانی...با خیس ترین نگاه زل زده بود بهم...به ساره ...به تناه یار بی درغ من تو اون خونه آجری قلهک....

 

"...منه...داغون...در حالی بازی نقش خوشحال...و یک عالمه آدم در حال پچ پچ....
عجیبه که این خاطره های بی ربط چه طور توی مغز من داشتن به هم ربط پیدا میکردن...
نشستم سر نقشه هام...یه جورایی مدام استرس داشتم..انگار منتظره یه اتفاق جدید بودم...این استرس کذایی بدجور به جونم افتاده بود...فکرم به سمت آپارتمان رو به رو هم پر می کشید..عجیب بود..چه خبرم بود...
ساعت حدود 11 بود که زنگ در رو زدن...به لباسم نگاه کردم...مناسب بود..شک نداشتم که امین...نا خواسته لبخند به لبم اومد..
در حالی که در رو باز می کردم...خم شدم تا کفشهام رو که پرتاب بود جلو در رو کنار بزنم..منتظره صدای بم و گیرای امین بودم..اما یه هق هق...ظریف شنیدم...نمی خواستم سرم رو بلند کنم...نمی خواستم فکر کنم که این صدای آشنای دور...انقدر واقعیه...بعد از اوون همه دلتنگی...بعد از این همه عذاب وجدان...
تکون نخوردم..انگار که با این کار واقعیت این حضور اشک آلود تغییر می کرد...واقعیت علاقه اش به رنگ سبز که از پایین مانتوش هم معلوم بود....
اوون هق هق بی پایان : باده. خودتی نه؟؟...و دوباره گریه...
و من..بی اشک پر بغض و سری که به زور اومد بالا تا رو به رو بشه با دوست داشتنی ترین صورت کودکی...با زنی که الان زیباتر از هر زمانی...با خیس ترین نگاه زل زده بود بهم...به ساره ...به تنها یار بی دریغ من تو اون خونه آجری قلهک.....
صدای لرزونش تو سرم که پر از دردهای کودکی بود پیچید... : باده....
ومن خشک شده...بی رمغ فرو رفتم توی آغوش که ناتنی بود اما از هر تنی محرم تر...خواهر تر بود از هر خواهری که از یه بطن زاییده شده...بو کشیدم تموم اوون عطر تن مضطربی که من..منه مثلا غریبه رو سالها از زیر ضربه های پدرش یا هرزگی های برادرش نجات داده بود...همون تنی که بدون خواستن من ...بدون دخالت من..به خاطر خودخواهی من مجبور به تحمل آغوش و بوسه های مردی شد که کابوس من بودو مورد تمسخر ساره....
سرم منگ بود..مثل هر زمانی مثل که تو طوفانی از احساسات گیر می کردم...تو گر باد که تخریب می کرد...
کی رفتیم تو سالن..کی در بسته شد..کی ساره من رو دوباره انقدر گرم در آغوش گرفته بود می دونم...هر چه که بود..من در بی باوری ...منتظر که یکی از خواب بیدار م کنه به سر می بردم....

 

اشک می ریخت و من اشک نداشتم..خشم هم نداشتم شدید درد داشتم..یه درد بی امان....
_باده..وای باده باورم نمی شه..چند وقت بود هومن تو هوا بود بین زمین و آسمون گریه می کرد سر نماز...مونده بودم که چی شده...حرف نمی زد...تا اینکه امروز صبح سر نماز صبح قسمش دادم..قسمش دادم به جون بچمون...بگه دردش چیه....
به چشمای سبز دوست داشتنی ساره زل زده بودم که مثل یه چشمه جوشان سرازیر بود... : گفت که تو رو دیده...دیگه نتونستم صبر کنم...خیلی نامردی باده...خیلی ....رفتی 9 سال پیش به من هم نگفتی...برگشتی...چند وقته بازهم نگفتی؟؟!!!!..من که خواهر بودم....
دهنم خشک بود چه جوابی می دادم؟؟...چی می گفتم...کاش این سوت های بی پایان مغزم برن کنار..کاش سکوت کنن تا تماشا کنم تا بهتر بشنوم این دخترک زیبای بی کینه رو....
_حرف هم نمی زنی...نه؟؟...قابل نیستم....؟؟؟..من که قبولت داشتم خواهری..من که می دونستم داره بهت ظلم می شه...
دلم می خواست زار بزنم...دلم می خواست اما نمی شد...
_خوشگل شدی باده..بی نظیر شدی....
به زور دهنم رو باز کردم : من چی بگم ساره؟؟؟
زار زدنش بالا تر رفت...
_چی بگم ساره..شرمندتم...دارم داغون می شم..من چه کردم با تو...؟؟؟
رو زانو هام رو فرش نشستم....
_ما چه کردیم با تو؟؟....فکر کردیم مردی...مامانت داغونه..بی صبره..تمام نذر و نیاز هاش تویی...سبحان سر گردونه...9 ساله ...9 ساله که هر چی تو اتاق تو بوده رو برده توی آپارتمان تا جدا زندگی کنه.با تو..با خاطراتت....لازم بود باده؟؟...لازم بود این همه نبودن..این همه رفتن... 9 ساله هر قطره آبی که خوردم گفتم یعنی باده هم داره تا بخوره...؟؟؟..هر ژاکتی که پوشیدم گفتم نکنه باده سردشه...شیراز..تهران...بندر...� �هشت زهرا...بیمارستان ..پارکا..همه جا رو زیرو رو کردیم...
تا مهسا دلش به رحم اومد..قبل از رفتنش به پاریس...سر نذری پزونه عاشورا...یک سال بعد از رفتنت..گفت که رفتی استانبول....
گریه اش بالاتر رفت...
سخت بود برام که بگم...سخت بود... : بعد از این که گفت...بابات....
_آره..بابام ترسید...گفت منم می بری پیش خودت...داد من و به هومن....
فشارم افتاد پایین.... : ساره..وای بر من....من...کاش می بردمت..کاش نوکریت رو می کردم....
ساره رو به روم رو زمین زانو زد..سرم رو گرفت تو آغوشش : باده..من خوشبختم..ناراحت نیستم..هیچ کس به اندازه هومن نمی تونست من رو دوست داشته باشه...خیلی عوض شده باده...همه دعاش اینه که بتونه جواب بده..هر چه که با تو کرده رو..
_من مهم نیستم ساره با تو چه کرده...؟؟؟؟
_با من...؟؟؟...نوکریم رو کرده...8 ساله....
باور نمی کردم...این دختر می خواست من حالم خوب بشه.... : ببخش باده..ببخشش...همه چیز رو ببخش...
_من؟؟؟...چی رو ببخشم...حق هایی که از من گرفته شد...؟؟؟..حق هایی که برای داشتنش..مجبور شدم به مهاجرت..به غربت؟؟...حق آغوش مادرم...حق درس خوندن..حق خندیدن...حق شنیدن زبان فارسی....حق خوردن حلیم پل تجریش...حق چی رو...یه نگاه به من کن ساره..من چی دارم برای بخشیدن....؟؟؟
_خدا به سر شاهده برای شفاعت..هومن یا سبحا ن نیومدم...اومدم ببینمت..اومدم بوت کنم...اومدم بگم...حق نداشتی..به خدا حق نداشتی..با من..با مامانت این کار رو بکنی..تو حتی یه زنگ به ما نمی زدی....
_چه زنگی ساره؟؟...که دلم بیشتر ریش بشه..که بیشتر خون بشه..که سانسهای روانپزشکیم طولانی تر و درد ناک تر بشه....من تو رو..محسن رو بدبخت کردم...
ساره اشکش رو پاک کرد با تعجب : من بدبخت نیستم خره...دارم زندگیم رو میکنم...محسن..خوب برای اون کمی سنگین تموم شد...اما اونم داره زندگیش رو می کنه..تو هم داری زندگیت رو می کنی...فقط مامانت و سبحانن که نمی تونن زندگی کنن...
_اسم سبحان رو نیار...
صدام می لرزید...نمی دونم چه شکلی شده بودم که ساره نگران نگاهم می کرد....
_باده..آب می خوای.؟؟؟..تو چرا خودت رو نگه داشتی...چرا اشک نداری...
..من بغض هم نداشتم...ولی نفس هم نداشتم...خیلی خوب می دونستم که یه حمله عصبی دیگه دارم....از سر ذوق؟؟!! از سر چی؟؟!!!
صدای به هم خوردن کابینت ها اومد...شیر آب...یه مایع ولرم که از دهنم رفت تو....
صدای زنگ در..بلند شدن سار ه از سر جاش....صدای بم امین...دویدنش به سمت سالن...نگرانی بی وصف توی صداش... دستهاش که قلاب شد دور بازو هام... :باده...باده..نگام کن..چی شده؟؟؟...تو رو خدا باده..نفس بکش..باده کبود شدی....
فریادش سر ساره : چی شده؟؟...شما کی هستی؟؟...چی کارش کردی؟؟؟
هق هق بی جواب ساره....کلافگی امین : باده..عزیزم...من چی کار کنم برات؟؟؟....عزیزم...چشمات رو باز کن...
باده جان...چی شده..؟؟؟ و فریادش...باده خواهش می کنم...
زیر لب و بی جون در حالی که مطمئن نبودم بشنوه : حالم بده....
و باز هم تکون های بی امان....و من که هر لحظه درکم از اطرافم کمتر می شد....د یه آغوش گرم..یه عطر تلخ...یه نگاه خیس عسلی... و فریادش و التماسهاش برای اینکه نگاهش کنم....و من که تو یه بی خبری غرق شدم....

 

 

..بندر...بهشت زهرا...بیمارستان ..پارکا..همه جا رو زیرو رو کردیم...
تا مهسا دلش به رحم اومد..قبل از رفتنش به پاریس...سر نذری پزونه عاشورا...یک سال بعد از رفتنت..گفت که رفتی استانبول....
گریه اش بالاتر رفت...
سخت بود برام که بگم...سخت بود... : بعد از این که گفت...بابات....
_آره..بابام ترسید...گفت منم می بری پیش خودت...داد من و به هومن....
فشارم افتاد پایین.... : ساره..وای بر من....من...کاش می بردمت..کاش نوکریت رو می کردم....
ساره رو به روم رو زمین زانو زد..سرم رو گرفت تو آغوشش : باده..من خوشبختم..ناراحت نیستم..هیچ کس به اندازه هومن نمی تونست من رو دوست داشته باشه...خیلی عوض شده باده...همه دعاش اینه که بتونه جواب بده..هر چه که با تو کرده رو..
_من مهم نیستم ساره با تو چه کرده...؟؟؟؟
_با من...؟؟؟...نوکریم رو کرده...8 ساله....
باور نمی کردم...این دختر می خواست من حالم خوب بشه.... : ببخش باده..ببخشش...همه چیز رو ببخش...
_من؟؟؟...چی رو ببخشم...حق هایی که از من گرفته شد...؟؟؟..حق هایی که برای داشتنش..مجبور شدم به مهاجرت..به غربت؟؟...حق آغوش مادرم...حق درس خوندن..حق خندیدن...حق شنیدن زبان فارسی....حق خوردن حلیم پل تجریش...حق چی رو...یه نگاه به من کن ساره..من چی دارم برای بخشیدن....؟؟؟
_خدا به سر شاهده برای شفاعت..هومن یا سبحا ن نیومدم...اومدم ببینمت..اومدم بوت کنم...اومدم بگم...حق نداشتی..به خدا حق نداشتی..با من..با مامانت این کار رو بکنی..تو حتی یه زنگ به ما نمی زدی....
_چه زنگی ساره؟؟...که دلم بیشتر ریش بشه..که بیشتر خون بشه..که سانسهای روانپزشکیم طولانی تر و درد ناک تر بشه....من تو رو..محسن رو بدبخت کردم...
ساره اشکش رو پاک کرد با تعجب : من بدبخت نیستم خره...دارم زندگیم رو میکنم...محسن..خوب برای اون کمی سنگین تموم شد...اما اونم داره زندگیش رو می کنه..تو هم داری زندگیت رو می کنی...فقط مامانت و سبحانن که نمی تونن زندگی کنن...
_اسم سبحان رو نیار...
صدام می لرزید...نمی دونم چه شکلی شده بودم که ساره نگران نگاهم می کرد....
_باده..آب می خوای.؟؟؟..تو چرا خودت رو نگه داشتی...چرا اشک نداری...
..من بغض هم نداشتم...ولی نفس هم نداشتم...خیلی خوب می دونستم که یه حمله عصبی دیگه دارم....از سر ذوق؟؟!! از سر چی؟؟!!!
صدای به هم خوردن کابینت ها اومد...شیر آب...یه مایع ولرم که از دهنم رفت تو....
صدای زنگ در..بلند شدن سار ه از سر جاش....صدای بم امین...دویدنش به سمت سالن...نگرانی بی وصف توی صداش... دستهاش که قلاب شد دور بازو هام... :باده...باده..نگام کن..چی شده؟؟؟...تو رو خدا باده..نفس بکش..باده کبود شدی....
فریادش سر ساره : چی شده؟؟...شما کی هستی؟؟...چی کارش کردی؟؟؟
هق هق بی جواب ساره....کلافگی امین : باده..عزیزم...من چی کار کنم برات؟؟؟....عزیزم...چشمات رو باز کن...
باده جان...چی شده..؟؟؟ و فریادش...باده خواهش می کنم...
زیر لب و بی جون در حالی که مطمئن نبودم بشنوه : حالم بده....
و باز هم تکون های بی امان....و من که هر لحظه درکم از اطرافم کمتر می شد....د یه آغوش گرم..یه عطر تلخ...یه نگاه خیس عسلی... و فریادش و التماسهاش برای اینکه نگاهش کنم....و من که تو یه بی خبری غرق شدم...

سرم مثل یه کوه سنگین بود و عضلات بدنم منقبض..می خواستم جا به جا بشم نمی شد...چشمام رو باز کردم..کمی خشک بود..مجبور شدم چند بار پلک بزنم تا بتونم اطرافم رو ببینم...اما برای اینکه بفهمم دقیق کجام یکم طول کشید...تو یه اتاق سفید که بی شک بیمارستان بود....چشمام رو بستم...آبروم رفت...فقط غش نکرده بودم که اونم به کارنامه درخشان ضعفای این چند وقتم اضافه شد....چشمام رو دوباره باز کردم...بهم سرم نزده بودن...خواستم دستم رو بیارم بالا که از چسب روش فهمیدم که تموم شده سرم.....
اتاق کاملا روشن بود....کسی تو اتاق نبود....سعی کردم یادم بیاد صحنه آخر رو...تصویری چیز خاصی به ذهنم نمی رسید..فقط یه آغوش مطمئن و یه صدای مضطرب...با یاد آوری این مسئله یه حس شیرین بهم دست داد..یه حس گرم...
صداهایی که تو لحظه آخر شنیده بودم عین یه هم همه یادم بود...
...ساره....وای اوون کجاست الان؟؟....
در باز شد و یه پرستار اومد تو..: به هوش اومدی؟؟؟...بذار فشارت رو بگیرم....
...چه قدر بد اخلاق.....انتظار داشتم عین تو داستانا بگه ...خانومی به هوش اومدی؟؟....نمی دونی این شوهرت بیمارستان رو گذاشته بود رو سرش...
اما فشارم رو گرفت و یه چیزایی یاد داشت کرد و از اتاق رفت بیرون...بفرما باده خانوم تنهایی همزاد تو...
چشمام رو بستم...صدای در اومد...باز نکردم چشمام رو...
صدای امین رو شنیدم...یه صدای خش دار....خش دار؟؟..من این صدا رو فقط زمانی که برای مادرش اضطراب داشت انقدر خش دار شنیده بودم.... : چشماشون که هنوز بسته ست خانوم محترم!!!
_به هوش اومدن...احتمالا خوابن..دارو ها کمی منگ می کنن....
صدای بسته شدن در اومد . من نمی دونم چرا چشمام رو باز نمی کردم..به خاطر اوون عزیزم ها یی که کم کم داشتن تو ذهنم جون می گرفتن؟؟...به خاطر ضعفی که نشون داده بودم؟؟...از اینکه ببینم اون چشمام خسته شدن از بس این چند وقته دردسر ایجاد کردم؟؟
حضورش به هم نزدیک شد....صندلی رو کشید کنارم و نشست...سعی می کردم تو ذهنم مجسم کنم صورتش چه شکلیه الان...
اما قبل از اوون حرکت آروم نوک انگشتاش رو روی گونه ام احساس کردم...حرکتی که قاعدتا باید یه دونه به خاطرش می زدم تو صورتش..اما عجیب بود که نیاز داشتم به این نوازش..حتی انقدر آروم و با احتیاط...بعد نوک انگشت هام رو گرفت توی دستش..و بعد داغی لبهاش رو روی انگشتام حس کردم....گر گرفتم...داشت چی می شد...بی اختیار چشمام رو تا جایی که می تونستم باز کردم....
سرش رو از روی دستم بلند کرد...به چشمام زل زد...چشماش قرمز بود...موهاش به هم ریخته...با دیدن چشمای بازم یه راحتی خیال اومد تو اوون مردمک منتظر : بیدار شدی؟؟؟
_....
_با خودت....با من...چی کار داری می کنی باده؟؟
...این سئوال خیلی چند پهلو بود..چه جوابی باید می دادم...؟؟
_....
موهاش رو آروم عقب زد : خیلی ترسیده بودم...اگه صبح سراغت رو نمی گرفتم...
پاهاش رو تکون می داد : حتی نمی خوام بهش فکر کنم....
....ولی...خیلی چیزها امروز بود که می خواستم بهش فکر کنم...یک عالمه حس بود که باید تحلیلشون میکردم...از یه حس قدیمی پر درد تا یه حس لطیف که قدمتش شاید چند ساعت هم نبود...من این نگاه این چشم ها رو خیلی وقت بود که می دیدم..خیلی وقت بود که می خوندم...اما این نگاه مضطرب داغون که الان جلوم بود..یه شعر جدا بود...خیلی جدا...
_نمی خوای به صدات مهمونم کنی باده؟؟؟
..همیشه شنیدن اسمم از این مرد انقدر دلچسب بود؟؟؟!!!!...قاطی کرده بودم...داروها مخدرشون رفته بالاتر فکر کنم...
_معذرت می خوام...
_چی؟؟!!
_معذرت می خوام بابت دردسرامروز....
اخماش رفت رو هم : این جمله ات حتی بیشتر از آخرین جمله ای که قبل از ازهوش رفتنت گفتی اعصابم رو خرد کرد...
...و من دنبال آخرین جمله ام بودم....
تو صندلی جا به جا شد و جلوتر اومد... : باده.....تو چته؟؟؟
_فکر کنم فشارم پایین بود...خسته هم بودم....
ابروش رفت بالا..داشتم به هوشش توهین می کردم و فکر می کنم هیچ چیز انقدر بر خورنده نبود براش : باشه...
...دلخور شد؟؟!!................
از جاش بلند شد : ساره خانوم پشت درن..می گم که بیان..چون خیلی استرس داشتن...ولی شرمنده.........با هم تنهاتون نمی گذارم.........
_اما....
_همین که گفتم.......تنهایی رو به رو شدن با هرکسی تا اطلاع ثانوی ممنوعه...تصویب شد...
بی اختیار لبخند زدم..این تصویب شد رو خیلی وقت بود نشنیده بودم......
ساره با چشمایی که باز نمی شد اومد تو...امین تکیه زده به دیوار رو به رو با اخم زل زده بود بهمون...ساره اومد کنارم..محکم بغلم کرد...من هم بغلش کردم...زیر بازوم... : ساره این شکم...؟؟؟
_کور شدی الحمدالله باده....من صبح هم این شکم رو داشتم..6 ماهه حامله ام ..دختره.....هر چند یه پسر 5 ساله هم دارم...نیما..اسم دخترمون هم قراره نیایش باشه...
...ساره...ساره کوچولوی من...مادر بود...همسر بود....محکم تر بغلش کردم...
زیر گوشم گفت : این ..امین نزدیک بود کله من رو بکنه...
صداش رو کمی کلفت کرد و ادامه داد : دیگه شما و اوون همسرتون رو اطراف باده نبینم...
لبخند زدم...
_بله دیگه..تو که اوون هوارها رو نشنیدی باید هم بخندی..آخرش این بچه من یه چیز وحشی میشه...
یکم از تخت فاصله گرفت...
دستم رو آروم رو شکمش کشیدم..بچه تکون خورد..من پر از شوق شدم...
_خاله اش رو شناخت...
..خاله....چه قدر این حس زیبا بود...دریا دختر سمیرا به من باده می گفت...خودم این طور خواسته بودم..من عاشق زنهای حامله بودم با اون شکم های قلنبشون...سمیرار و دیوانه می کردم بس که دستم رو شکمش بود....
یه بار دیگه دستم رو رو شکم ساره گذاشتم...
سرم رو بالا کردم به امین که دست به سینه داشت نگاهم می کرد...نگاهش پر از شوق بود....

ساره با آژانس رفت...گفت هومن و نیما منتظرشن...دوباره کلی گریه کرد ..ازم قول گرفت اجازه بدم بیاد ببینتم...من از خدام بود...قسمش دادم به کسی نگه من رو دیده...قول داد...شماره ام رو گرفت و شمارش رو داد...وقتی جلوی در برام دست تکون داد...شدید دوباره حس دلتنگی کردم...
مرخص شدم...تو ماشین امین نشسته بودیم و من به غروب قرمز خورشید نگاه می کردم...این رنگ قرمز من رو بیشتر دل تنگ می کرد...
_باده..چیزی شده؟؟
به سمتش چرخیدم : ساره خوش بخت مگه نه؟
_امیدوارم که این طور باشه...
_یه جورایی...نمی دونم.حسم غریبه است...اون خونه زندگی داره...بچه داره...شاید من هم باید همین طوری زندگی می کردم...
با تعجب : دوست داشتنی اوون جوری زندگی کنی؟؟
_دوست داشتم جایی کسی منتظرم باشه....
..دروغ نبود حسم...یه جایی..ساره یه شوهر و یه پسر داشت که منتظرش بودن.....

 

 آروم روی کاناپه نشستم...امین هم جلوی در ایستاده بود و با تلفن صحبت می کرد..تلفن رو که قطع کرد اومد داخل...
رفت توی آشپز خونه ...
چند لحظه بعد با یه لیوان بزرگ شیر برگشت..داد دستم : شیر عسله..بخور..
_ممنونم...عجب جمعه ای براتون ساختم...
_کاش حالت خوب بود..صبح اومده بودم پیشنهاد بدم عصری بریم بیرون..
لبخندی زدم : رفتیم دیگه....
_اصلا دوست نداشتم این طوری بریم...به پشتی مبل تکیه داد : بخورش تا کمی بهتر شی...
یه جرعه رو به زور فرو دادم....
_باده؟؟
_بله...
_تو جدی گفتی که دوست داشتی مثل ساره زندگی کنی؟؟
لیوان رو بین دو تا دستم گرفتم...زل زدم به کف خونه....موهام اومد جلوی صورتم : نمی دونم بارها بهش فکر کردم...به تمام چیزهایی که بابتش مبارزه کردم...اگر ایران می موندم...ازدواج می کردم..می شدم خانوم خونه...الان هم حداقل یه بچه داشتم که می رفت مدرسه...
_خوب بود؟؟!!!
_برای من...؟؟؟با بلند پروازی های من...؟؟؟!!..نمی دونم....یعنی فکر نکنم...گاهی تو خونمون با سمیرا..می شستم لب پنجره..رفت و آمدها رو نگاه می کردم..من هیچ وقت با مادرم جایی نرفتم...یه پدر بزرگ داشتم..یه کلاه شاپو..قهوه ای داشت..سه سالم بود...بردتم سر کوچه سوار این چرخ و فلک دستی های فلزی کرد...خیلی بهم خوش گذشت...
_من سوار نشدم...
سرم رو بلند کردم : جدا؟؟!! خیلی خوب بودن...دم عید هم بود..برام یه ماهی قرمز هم خرید...هر چند مادربزرگم شاکی شد که حوض پره ماهی قرمزه...
خندیدم..لبخند زد... : بچه دوست داری؟؟
_خیلی زیاد...بیشتر از همه زن حامله دوست دارم..
بلند خندید: جدا!!...
من هم خندیدم : بله...سمیرا بچه اولش رو که حامله بود دیوونش می کردم...از بس دستم به شکمش بود...بهروز شاکی میشد..میگفت آخرش بچه ام تو رو جای من می پذیره....بچه دومش شکمش هنوز بالا نیومده بود که از دستش داد....خیلی ناراحت کننده بود...
_ناراحت شدم..اتفاق آزار دهنده ایه...منم بچه خیلی دوست دارم...البته یکم از زن حامله می ترسم...
خندیدم : می ترسی...!!؟؟؟
_بله..همش فکر میکنم..دردش میاد..نمی دونم یه حس غریب دارم...مامان که دو قلوها رو حامله بود خیلی سختش بود...استراحت مطلق بود..شاید تاثیر اونه هرچند اونا آخرین بچه های خاندان ما هستن...
_جدا!!...البته خیلی دوست داشتنی هستن...بچه های 4 2ساله...
_تعریفت از خانواده چیه؟؟
عجب سئوالی....
موهام رو دادم پشت گوشم... : منظورتون تعریفم از ازدواجه...
_کلا...
_خوب ...راستش رو بخوای خیلی بهش فکر نکردم...خانواده رو میگم...اما زن خانواده بودن یعنی هم پای شوهر بودن...یعنی در حالی که تو زندگش اجتماعیت زن موفقی هستی تو خانوادت هم موفق باشی...اما مادر بودن یه چیز دیگه است....
_فکر نمی کردم انقدر عشق بچه باشی....
_اول باید بابای بچه رو پیدا کنم...
لبخند زد : بابای بچه...منظورت شوهر دیگه...؟؟؟
_خوب خیلی فرق می کنه؟؟
_به نظر من بله..خیلی مردا هستن که پدر های خوبی هستن اما اصلا شوهر های خوبی نیستن یا برعکس....
_این جوری نگاه نکرده بودم....
_شاید چون...
_چون چی؟؟
_نمی دونم به موقعش می فهمی....
بعد آروم زد رو پیشونیش : آخ دیدی یادم رفت..مامانم اینا دارن میان عیادتت..دفعه پیش نگذاشتم بیان...این دفعه دیگه حرفم رو گوش نکردن..
_قدمشون سر چشم...الان مامانتون میگن...دختره قراضه هر روز هم باید بریم عیادت....
با لبخند لبش رو به دندون گرفت : آخ آخ ..راست می گی...

بلند شدم برم دوش بگیرم...این گفت گوی بی تنش ...کمی حالم رو بهتر کرد..زیر دوش به شکم تختم دست کشیدم..امروز بد جور هورمونهای مادرانه ام در تکا پو بودن....
مو هام رو بافتم...یه پیراهن بافت پوشیدم و کفش تخت و یکم آرایش...
رفتم تو سالن..امین نبود..حتما رفته بود حاضر بشه..رفتم تو آشپز خونه دیدم چای گذاشته و میوه چیده...همون موقع زنگ در رو زدن...سرایدار بود با یه جعبه شیرینی...لبخند زدم...این بشر واقعا به فکر بود...
شیرینی ها رو داشتم تو ظرف می چیدم که از تو سالن صداش اومد...یکم از جام پریدم...برگشتم به سمتش که با موهای نم دار و شلوار طوسی و تی شرت سبزش داشت به هم لبخند می زد...
_ترسیدم..چه جوری اومدید تو؟؟
_در رو یادت رفته بود کامل ببندی...بشین من خودم می چینم...
_نه چیزی نیست...لطف کردید..همه کارها رو انجام دادید...
_مامانم شام رو میاره..می بندت الان به یه سری غذاهای بد مزه اما مقوی....
_ایشون به من لطف دارن....
_تو همه کار همه کس رو به لطف می گیری...
_مگه غیر از اینه؟؟!!....من از کسی توقعی ندارم....
_شاید طرف یه منظور دیگه ای داره....
به چشمای شیطونش نگاه کردم : من کلا منظورها رو خیلی دیر می گیرم...
بلند خندید...من هم خندیدم..راست گفته بودم...

مادر امین مثل همیشه پر از مهر بغلم کرد..پدرش دستم رو فشرد...دو قلوها پر سر و صدا اومدن وسط سالن....
آتنا : وا..این مبلا چرا عوض شده...چه قدر عجیب..همه چی بنفشه اینا کرم زرشکی...
من : اینا لطفه آقای دکتره....
شیرین جون : آقای دکتر چیه؟؟...آدم یاد بیمارستان میوفته...
تینا : داداش..منظورت ایجاد آلودگی بصری بوده...
من : خیر منظورشون رفع دلتنگی من بوده....
امین در سکوت لبخندی زد...
تینا : مشکوک می زنی....
آتنا : باده..تو باز پشه لگدت زده...
بلند خندیدم....
پدر امین : به دخترم این جوری نگو ....
...دخترم...چه قدر شیرین بود شنیدن این جمله....
من : راست میگن...از وقتی اومدم ایران دارم دردسر ایجاد میکنم برای آقای د...
امین : باده..من این آقای دکتر ها رو دارم یه گوشه می شمارم...قبلا هم تذکر داده بودم...
شیرین جون : امین مامان...حتما باده جون باهات احساس راحتی نمی کنه....
امین چشم دوخت به من...منتظر جوابم بود :نه..باور کنید..ای بابا...
..هول شده بودم...
همه به جمله بی سر و ته من خندیدن...

می خواستم بلند شم برای پذیرایی..خیلی جون نداشتم..داروها کمی خواب آلودم کرده بود..هنوز تو خماری دیدارم با ساره بودم..اما شلوغ بودن اطرافم..اونم با حضور آدمهایی که انقدر مهربون و شاد بودن...کمک می کرد نشینم فکر کنم..
بلند شدم تا برم چایی بیارم . .

آتنا : بشین باده..رنگ و روت پریده است من و تینا هستیم ...چایی میاریم....
_آخه..
شیرین جون :آخه نداره گلم..ما خودمون می دونیم که تو حالت خیلی خوب نیست..فکر کنم آب و هوای تهران بهت نمی سازه که مریض می شی...
..لبخند زورکی زدم...آب و هوای روزگار به من نمی سازه...
دو قلو ها با جنگ و دعوا داشتن تو آشپزخونه چایی می ریختن...من به شیرین جون تو دلم تبریک میگفتم..با وجود رفاه زیادی که بچه هاش داشتن..هر سه خیلی خاکی و مسئولیت پذیر بودن...
تینا چای رو به من تعارف کرد : راستی باده..دوستم ستاره خیلی دوست داره ببینتت...
...ستاره..آخ آخ..به کل یادم رفته بود...همون خانوم طراح لباس...
سعی کردم یه لبخند بزنم...دوست نداشتم باز هم زیر اوون نگاه فضولش قرار بگیرم...به امین که سرش تو تلفنش بود نگاه کردم..خسته به نظر میومد...
_لطف دارن..می تونیم یه قرار بذاریم...
شیرین : آخر این هفته قراره خانواده بردیا مهمون ما باشن برای شام..آتنا جان دوستت رو هم دعوت کن تا باده رو ببینه...
..مگه منم دعوت داشتم؟؟..چند نفر به یه نفر آخه..ستاره ..مادر بردیا و از همه بدتر نگین..دختره گوشت تلخ با اوون ضریب هوشیش...این دختر صد درصد حاصل یه ازدواج فامیلی بود...
سعی کردم افکارم رو جمع کنم...
آتنا : آره نظر خوبیه...شب خوبی هم میشه..مگه نه امین؟؟
امین انقدر غرق تلفنش بود که جواب نداد...
شیرین جون : امین جان..کجایی مامان؟؟
امین با شنیدن اسمش سرش رو آورد بالا : هر چی که هست من موافقم....
همه ترکیدن از خنده..من هم داشتم به قیافه گیجش نگاه می کردم..
پدر امین با خنده بلند : امین..پسرم شاید حکم قتلت رو صادر کردن..تو چرا انقدر زن ذلیلی به کی کشیدی آخه؟؟
امین لبخندی زد : به شما..شما هم به پدر بزرگ...تو کل خاندان پاکدل یه مرد غیر زن ذلیل به من نشون بده...
پدر امین خنده اش بلند تر شد : راست میگی فکرش رو که می کنم می بینم..نداریم...
...زن ذلیل؟؟!!...اون هم امین..با اون جمله تصویب شد...اینا زن ذلیل ندیدن..اگه بهروز رو ببینن می فهمن زن ذلیل یعنی چی...دلم قنج رفت برای سمیرا..شب بهش زنگ می زنم...
_پس دخترم برای پنجشنبه شام خونه ما مهمونی...
_من مدام تو جمع خانواده شما هستم...البته افتخار می کنم به این مسئله..اما از طرفی هم نمی خوام شما مراعات تنهایی من رو بکنید...
_ما مراعات خودمون رو میکنیم که دوست داریم بیشتر ببینیمت...
پدر امین : واقعا احسنت داره مادرت و پدرت البته که همچین گلی رو تربیت کردن...
...پدرم که خیلی احسنت داشت..رهامون کرده بود...مادرم هم خیلی زحمتی به خودش نداده بود...من حاصل تربیت سمیرا و تلاش خودم بودم...غلط یا درست رو به من اعتقاداتم و البته اعتقادت سمیرا یاد داده بود..نیازی به توضیح بود؟؟..نبود...
_نظر لطف شماست..شما هم فرزندانتون باعث افتخارن...
شیرین جون نگاهی به قد و بالای امین انداخت : خدا رو شکر جواهره...
تینا : راست میگه..آخه فقط امین بچه ایناست.. من و آتنا از تو سطل پیدا شدیم...
خندیدم....
شیرین : وا مامانم این چه حرفیه...
آتنا : مگه دروغ میگم..همیشه امین..اصلا ما میریم معتاد می شیم با این بی توجهی که به ما می شه....
تینا : چرا معتاد شیم..خونه رو ترک می کنیم..میایم با باده زندگی می کنیم...
خندیدم : قدمتون سر چشم منه...اصلا بیاید دست در دست هم بریم استانبول زندگی کنیم انقدر خوش می گذره...
قیافه دو قلوها کمی در هم شد..خودم هم از تصور برگشت..خیلی هم خوشم نیومد..امین سرش پایین بود..نمی تونستم چشماش رو ببینم...سکوتی بر قرار شد...
تینا : اا..حرف رفتن نزن دیگه باده جونم....
پدر امین : سیب رو بندازی هوا هزارتا چرخ می خوره..حالا تا چند وقته دیگه خدا بزرگه..

برای کشیدن شام من هم تو آشپزخونه ایستادم و بوی زعفرون رو به مشامم کشیدم...غذا زرشک پلو بود..یادم نمی ومد آخرین بار کی خوردم...
_دستتون درد نکن خانوم پاکدل..
شیرین جون که داشت با پلو زعفرونی همون علامت صلیبی همیشگی رو رو برج می ریخت : تو رو خدا نگو خانوم پاکدل..همون شیرین جون بگو..من راحتم..هر چند ترجیحم چیز دیگه ای هستش..ولی خوب...
و با دیس برنج رفت بیرون...
سر شام بشقاب من رو پر کرد..
_شیرین جون...این خیلیه....من شام اصلا نمی خورم...
...باید رعایت می کردم...تا برنامه نارین چیزی نمونده بود....
با اخم شیرین جون شروع کردم به خوردن..امین رو به روم بود..عجیب ساکت بود و با غذاش بازی می کرد...چیز زیادی هم نخورد...
بعد از شام..من خواهش کردم بهم اجازه بدن تا براشون یه قهوه ترک خوب دم کنم و رفتم تو آشپز خونه...تو فکر سکوت امین بودم که بوی ادکلنشپیچید تو آشپز خونه..به کابینت تکیه داد...
دستم رو بی مهابا برم سمت قهوه جوش...
امین : به پا داغه...
با تذکرش دستم رو عقب کشیدم...
_حواسم نبود..مرسی گفتی...
دلخور به نظرم اومد : اصلا مراقب خودت نیستی...شانس آوردی نسوختی...باده؟؟؟
همون طور که داشتم قهوه رو برای اینکه کف کنه هم می زدم و از بوش لذت می بردم : بله؟؟
خواست حرفش رو ادامه بده که تلفنش از تو سالن زنگ خورد...
داد زد : ببینید کیه...
بعد از چند ثانیه...صدای آتنا اومد : ترمه...

من خودم رو مشغول قهوه جوشی کردم که رو گاز بود...قاشق رو انقدر محکم تو قهوه جوش می چرخوندم که انگار قراره سرب حل کنم..به حبابهای روی سطح قهوه با قاشق ضربه می زدم تا بترکن...و به پشت سرم نگاه نمی کردم..حتی اگر کل حواسم هم اونجا بود...و من داشتم با حسی آشنا می شدم که حتی خودم هم از اعتراف بهش خجالت می کشیدم...نه..من مطمئنم حسود نشدم..فقط شدیدا سر در گم و خسته ام روز پر ماجرایی داشتم...
صدای زنگ تلفن قطع شد و من حضور امین رو هنوز پشت سرم احساس می کردم....زیر گاز رو خاموش کردم....
باید به خودم مسلط باشم....من از بچگی از این اسم ترمه خوشم نمی یومد...
چرخیدم تا فنجان ها رو پر کنم که دیدم آتنا و تینا گوشی امین در دست ؛ دست به کمر زل زدن به امین...پدرش به زور خنده اش رو نگه داشته و مادرش به من زل زده...سرم رو انداختم پایین و سرگرم ریختن قهوه ها شدم...
آتنا : تو مگه با ترمه بهم نزدی؟؟
_چرا..خیلی وقته....
تینا : پس چرا دو باره پیداش شده؟؟
..میون این همه فشار که روم بود یه جورایی از دست این دو تا فسقلی که شدید هم مادر شوهر بودن خنده ام می گرفت...
صدای امین کلافه شد : چه می دونم چی می خواد؟؟
شیرین جون : باده جون..گلم بیا بشین...همش سرپا ایستادی...
و من مجبور شدم برای جواب دادن بهش سرم رو که تا دماغم توی فنجون ها بود بالا بیارم... و امین رو ببینم که تکیه زده به کابینت و دست به سینه با نگاه کلافه اش داره نگاهم می کنه...
به من نگاه می کرد..انگار که این سئوال ها رو من پرسیدم ... ادامه داد : من می خوام که دیگه تو زندگیم نباشه..خیلی وقته که نیست...همه این رو می دونن..من حتی جواب تلفن هاش رو هم نمی دم....
...دوست داشتم خودم رو از این حس خوره مانندی که تو دلم بود خلاص کنم...این حس عجیب و جدید بود..یه نفر تو گوشم می گفت که برم اوون موهای بلند و بور ترمه رو بکنم...
بدون هیچ کلامی سینی به دست رفتم تو سالن...آتنا اومد ازم گرفت و تعارف کرد...امین عین یه پسر بچه تنبیه شده تو مبل فرو رفته بود و ساکت بود...
پدر امین :پسرم...باید قاطع با ترمه برخورد کنی....
..حرف دل من...
_قاطعم .....ولی شاید باید کمی داد و بیداد رو هم چاشنی این قاطعیت بکنم....
تینا : اصلا من زنگ می زنم بهش می گم..امین نامزد داره دست از سرش بر دارید...
..چه کار بی مزه ای....من که دلم می خواست امین رو بزنم...اصلا یه خشونت بی دلیل در من بود که حتی دلم می خواست این فنجونهای روی میز رو بریزم زمین همگی بشکنن....اه......
شیرین جون : به هر حال مادر..صحیح نیست که بهت داره زنگ می زنه...
..کرمم گرفت...باید دلم رو خنک می کرردم...
من : دختر خوشگلیه....
هنوز جمله ام کامل نشده بود که 4 جفت چشم تا آخر باز زل زدن بهم...سه تاشون پر از سئوال..یکیشون که از قضا یه چیزی بین قرمز و عسلی بود به مفهومه چرا این کار رو کردی؟؟...
دلم خنک شد..امین سه تا مادر شوهر داشت..به پشتی صندلیم تکیه دادم....و امین رو نگاه کردم که کلافه تر شده بود...

شب که سرم رو بالشت میگذاشتم هم مطمئن بودم که امین تو توضیحش راجع به ترمه راست گفته و هم دلم خنک شده بود چون دو قلو ها مغز امین رو خرده بودن..هر چند که امین از من شدید شاکی بود...تا این که یه برخورد قاطع با دو قلو ها کرد و اوونها هم ساکت شدن...کلا این آدم جذبش بالا بود...
خیلی چیز ها بود که دلم می خواست بهشون فکر کنم..به این که امروز من عزیز ترین کس زندگیم رو دیدم..یکی از عزیز ترین آدم های زندگیم رو دیده بودم...شکه بودم..باورم نمی شد....عزیزم شنیده بودم کلمات آخر امین ذره ذره داشت واضح می شد...نوازش شده بودم...و در آخر بی رو در بایستی..حسادت کرده بودم...من چم بود؟؟..چی می خواستم از زندگیم..چرا هر کاری که گفته بودم انجام نخواهم داد رو داشتم انجام می دادم...برای زنگ زدن به سمیرا دیر بود...قربونش برم که الان داره دریا رو به زور می خوابونه....
ساره دوست داشتنی که تو حق خواهر ی رو بر من تمام کردی یا من؟؟...تو دو تا بچه داری از اوون گربه سبز چشم...
اس ام اسی به گوشیم اومد...ساره بود..ذوق زده شدم..چه قدر زیبا که اسمش رو گوشیم میومد.. : باده دل تنگت شدم..دیدمت این چند ساعت سخت تر از اوون 9 سال گذشت..تو واقعی نه؟؟؟...خود باده ای؟؟..فردا بیا خونه من..ببین چه طوری چیدمش..آخه هومن می گه تو یه خانوم مهندس خیلی موفق شدی..نظر بده بد بود عوضش کنیم...
....چه حس لطیفی به من تزریق شد..گرم شدم...انگار اوون خارهایی که دور قلبم بود و داشت فشارش می داد کمتر شده بود...
جوابش رو دادم : تو همیشه از من خوش سلیقه تر بودی...ساره من واقعیم..تو چه قدر واقعی خوش بختی؟؟
_خیلی زیاد..خیلی واقعی تر از ساره بودنم....بیا خودت ببین...
_به من زمان بده...اما تو بیا...خواهر زاده هام رو هم بیار....
....اوون حس لطیف یه خواب آلودگی ملس هم برام آورد...خوابم خیلی وقت بود انقدر سریع به سراغم نمی یومد....

 

هر روز داشتیم به مهمونی خونه امین نزدیک تر می شدیم من یه استرس بی دلیل و بی منطق گرفته بودم..با ساره پای تلفن صحبت می کردیم..عین قدیما با هم به در و دیوار هم می خندیدیم...اما طی یه قانون نا نوشته از مادرم..سبحان و حاجی حرف نمی زدیم..دلم ضعف می رفت نیما رو ببینم اما خودم هم وقت نداشتم...چون تا چند وقت دیگه باید می رفتم استانبول.باید کارها جلو میوفتاد....امین یکم از دستم دلخور بود که چرا به روم آوردم که ترمه رو دیدم...البته مستقیم چیزی نمی گفت..اما قیافه اش با مزه بود....
من هنوز تاریخ دقیق رفتنم رو نگفته بودم...یه لحظه که یادش افتادم دچار یک عالمه احساسات زد و نقیض شدم..دلم برای اوون شهر..بچه ها...صحنه مد و فلاش دوربین ها یه ریزه شده بود...اما یه جورایی هم دلم برای این شهر برای تموم کش مکش هاش..برای اوون آپارتمان و برای...و برای...یه ادکلن تلخ تنگ می شد....
..به خودم نهیب می زدم که برای یه مرخصی حداکثر 10 روزه این طور دلتنگی..دیوانه بعدش چه طوری می خوای برگردی...دست از کار کشیدم....چه قدر بد بود که من درحقیقت به هیچ جا تعلق کامل نداشتم....
بردیا سرش رو از در اتاق کرد تو : خانوم مهندس وقت داری راجع به یکی از نقشه ها حرف بزنیم....
بله ای گفتم ...مشغول به کار شدم....من متعلق به این نقشه هام...یه خوشی موقت برای پیدا کردن پر چالش ترین سئوال زندگیم...چون چند ساعت بعد سئوالم این بار پر رنگ تر توی ذهنم نقش بست.....

بالاخره روز اوون مهمونی کذایی رسید....من همش پر از یه استرس تلخ بودم..تو انتخاب لباسم هم دست و دلم نمی رفت...اکثر کسایی که اوون جا بودن تو یه مبارزه پنهان با من به سر می بردن...بی دلیل...بی دلیل لبخند موذی ستاره رو دوست نداشتم..بی دلیل...نگین با من بد بود...بی دلیل مادر بردیا دست از سر خانواده من بر نمی داشت....
یه بلوز یقه مردونه حریر مشکی انتخاب کردم..چون زیرش رو نشون می داد یه تاپ مشکی...یه دامن خیلیی تنگ و قلمی که مثل دامن های زنان دهه 40 بود...کفشهای پاشنه دار مشکی..یه کمر بند پهن چرم هم بستم که روش با فلز نقشهای در هم هندسی و بزرگی داشت...مو هام رو تماما یه طرف سرم جمع کردم رو سرشانه چپ رها کردم و یه آرایش لایت..دستم رفت به سمت رژ قرمزم...اما یه بوی تلخ و یه اخم که اومد تو ذهنم...رژ ملایم تری زدم...
از پشت بازی تاپ و حریر بلوزم..اوون دوتا فرشته معلوم بودن...نمی دونم چرا امشب زیاد هم اصرار به دیده شدنشون نداشتم....
به جای امین راننده شون قرار بود بیاد دنبالم..این ترجیح خودم بود..چون امین ظهر اطراف خونه مادرش کار داشت و خیلی مسخره بود که این مسیر رو دو بار بره و برگرده...
تو ماشین به ناخن هام که لاک قرمز داشت نگاه کردم...خیلی تو چشمن..عجیب این بود که امشب همش دلم می خواست که تو چشم نباشم...که اوون جماعت من رو نبینن..جعبه شکلات توی دستم رو جا به جا کردم...
جلوی در مستخدم پالتوم رو که گرفت..امین ...خوش تیپ و خندان به سمتم اومد...یه نگاه به سر تا پام کرد...و من تعجب کردم چون امین هیچ وقت انقدر با دقت به من نگاه نمی کرد : سلام....
_سلام..بر باده عزیز..خوش اومدی...
...سر حال بود...منم یکم استرسم کم شده بود...دلم خوش شد به عزیز ته اسمم...
_مرسی..من که هر دقیقه اینجام...
لبخند مهربونی زد... : می دونی که همگی از دیدنت خوشحال می شیم...
همگی تو سالن بالا قرار بود جمع بشیم..بازوش رو جلو آورد.....انگشتام رو به بازوش قفل کردم...همراه هم از پله ها بالا رفتیم...و من چه قدر این بار حسم با دفعه پیش فرق می کرد..انگار سنگینی نگاهم رو که به نیم رخش زل زده بودم حس کرد که با لبخندی برگشت به سمتم ... : خوشگل شدی...
و من فقط یه لبخند از ته دل به این تعریف ساده زدم....
به سالن که رسیدیم..شیرین جون ..پدر امین ...مادر بردیا ..نگین و بابک و پدر بردیا بودن..با تک تکشون سلام علیک کردم...بردیا با همون نیش باز همیشگیش از ته سالن در حالی که داشت با تلفن حرف می زد برام دست تکون داد....
با تعارف شیرین جون رو یه مبل تک نفره نشستم..امین رو مبل کناریم و رو به روم متاسفانه..مادر بردیا و نگین بودن...
بابک : چند وقته ندیدمتون باده...
_بله کم سعادت بودم ...بعد از دربند هم رو ندیدیم....
دو قلو ها نبودن...وای نکنه من انقدر خوش شانسم که ستاره قراره نیاد....
نگین رو به روم بود..چشماش غم گین تر از هر زمان دیگه ای..مادر بردیا هم زبونش تلخ تر از هر زمان دیگه ای...
شیرین جون : باده جان..اگر شیرینی دوست نداری بگم همراه با چای چیز دیگه ای برات بیارن...
..منظورش به چنگالی بود که من بی رحمانه داشتم در قلب شیرینی تو پیش دستی رو پام فرو می کردم...زیر نگاه این دو زن...انگار چیزی خوردن کمی ریسک داشت...
پدر بردیا مرد ساکتی بود..فکر کنم بابک خیلی شبیهش بود...
امین که سرش رو به من نزدیک کرده بود : هر وقت خواستی از این جمع فرار کنی..یه ندا به من بده...فراریت می دم...
...چه قدر این جمله اوون لحظه به من چسبید...چه قدر این مرد حواسش به همه چیز و همه کس بود...
صدام رو آوردم پایین تر : پس یه علامت رمز بگذاریم...
_باشه..علامت رمزمون این باشه که تو با موهات بازی کنی..تو یه فیلم جاسوسی دیده بودم...
خنده ام رو به زور نگه داشتم : والا به همین رمزای آژانی هم احتیاج هست...نگین عین پدر خوانده به من نگاه می کنه...
امین واقعا نتونست خودش رو نگه داره...فقط تمام سعیش با افزودن سرفه به خنده هاش این شد که خنده کمی از قهقه خارج شد...
این حرکت امین تمام توجه ها رو به سمت ما آورد..من تو مبل کمی بیشتر فرو رفتم...نگین تیز تر نگاهم کرد...مادر بردیا انگار که ما با توپ زدیم شیشه خونش رو شکستیم....نگاهمون می کرد..
صدای بلند بلند حرف زدن دو قلو ها اومد...تو یه پیراهن خوشگل کوتاه کرم رنگ..عین عروسک های ویترینی شده بودن..پشت سرشون اما مهمانی بود که من دعا دعا می کردم که نباشه...با اوون پیراهن زرد و لبخند موذیش...
دو قلو ها پریدن سمتم و محکم بغلم کردن...ستاره با هام دست داد...ته نگاهش یه حسی بود که باعث شد سردم بشه..بدنم مور مور شد...با دو قلوها حسابی که رو بو سی کردیم...اونا رفتن به سمت خانواده بردیا..ستاره به همه معرفی شد و ته سالن رو به من نشست...
مادر بردیا غر غر کرد که چرا اوون رو به محکمی من نبوسیدن دو قلو ها..این زن انگار با من رقیب بود...نشستیم...و همه شروع به صحبت کردن....نیم ساعتی گذشته بود که مستخدم سفید پوش خونه سینی شیرینی رو بار دیگه به همه تعارف کرد..به من که رسید.. من رد کردم...
ستاره : باده جون...با همین نخوردن شیرینی خودت رو روفرم نگه می داری؟؟
..این سئوال شاید اگر از طرف کس دیگه ای مطرح می شد برام مفهومی نداشت..اما این دختر بچه سرتق..زنگ خطرهای مغزم رو به صدا در می آورد...
همه نگاهها به سمت من اومد : خوب...یه جورایی بله...اما بیشتر مدیون ورزشم...
شیرین جون : باده جون عین مدل هاست...
ستاره : جدا..همین طوره..من بار اول که دیدمشون توجهم به همین جلب شد..چون ایشون برام آشنا بودن ولی بعدش به چند جا که مراجعه کردم دیدم بیشتر از شباهته....
...همه تنم سرد شد...یخ کردم...یه جورایی دلم می خواست خفه اش کنم...چرا؟؟؟...مگه چی شده بود ؟...اما من خودم رو به مبل بیشتر فشار دادم...دلم می خواست همون لحظه از اوون جا برم..به خصوص که ستاره دست کرد تو کیفش و دنبال چیزی می گشت انگار....تمام سعیم رو برای کنترل تمام اجزاء صورتم می کردم...به امین نگاه کردم که پر از سئوال به این جستجوی ستاره نگاه می کرد...

 

جستجویی که یه جورایی برای من آغاز گره یه ماجرا بود...از تو کیفش یه فلش در آورد و داد دست آتنا که متعجب داشت نگاهش می کرد...
ستاره : شما رو من از همون اول شناختم چون خیلی از عکساتون رو تو دانشگاه دیده بودم...خالکوبیتون یه جورایی نشانتون بود...اما هرگز فکر نمی کردم ایرانی باشید چون اسم و فامیلتون ایرانی نبود...
من دستم رو به دسته مبل قفل کردم و پا هام رو بیشتر به هم جفت کردم..تمام حواسم به این بود که رفتارم طوری نباشه که استرسی درش معلوم باشه...امین با دست داشت چونش رو می خاروند معلوم بود شدید درگیری ذهنی داره..
ستاره : تا اینکه چند روز پیش بالاخره این رو از استادم گرفتم که شدید کار شما رو قبول داره و می پسنده...استاد سهیل آرمند.....فکر می کنم براتون جالب باشه ببینید...
من ناراحتی از چیزی که می خواست نشون بده نداشتم..کاری نکرده بودم که براش توضیحی نداشته باشم...
امین تو مبل جا به جا شد برگشت به سمتم..نگاهش پر از پرسش بود صدای بمش یه جورایی نگران بود : باده ..این چی می گه؟؟...چیزی هست که من نمی دونم مگه نه؟؟
..خوب خیللللی چیزها بود که امین نمی دونست ...آخ ستاره آخ....
پدر امین : ستاره جان ..شما مگه لباس نمی خونی؟؟چرا استادتون نقشه های باده عزیز رو دوست داره؟؟؟
_نه خوب این به معمار بودن خانوم مهندس ارتباطی نداره....
در همون لحظه تو صفحه بزرگ تلویزیون رو به رو یه آهنگ بلند پیچید....و این آهنگ بیس بلند رو خیلی خوب به یاد داشتمparis fashion week.....8 8چند ماه پیش...شو لباس arzu kaprol...من افتتاح کننده شو....حالم خیلی غریب بود...
فیلم اول یه استیج بلند رو نشون می داد و آدمهای اطرافش رو بعد یه آهنگ راک...
به اطرافم نگاه کردم ستاره ماجرار و طوری زمینه چینی کرده بود که همه منتظر دیدن یه صحنه خیلی عجیب بودن...
با تشویق مردم از پشت یه صحنه سیاه یه زن اومد بیرون یک هو نورها روشن شدن...یه زن با موهای ویو شده و پف دار...که یه دامن خیلی کوتاه چرم پوشیده بود با یه بلوز گیپور به رنگ مشکی و بو تهای مشکی خیلی بلند مخمل....
این زن با یه سایه مشکی و آرایش راک..شروع به حرکت کرد...محکم...سفت....اخمو.... با هر قدمی که بر می داشت از اطراف سن گلو له های آتیش بالا می رفت به جلو استیج اومد ..ایستاد..خیلی خشن دستش رو به کمرش زد... فلاش دور بینهای زیادی صحنه رو روشن کرد....ایستاد... سرش رو با غرور خاصی که داشت و مجله ها همیشه ازش به عنوان امضای کارش بحث می کر دن بالا گرفت....نگاه کرد...تشویق شد با همون خشونت چرخید تا راه اومده رو برگرده..دو تا فرشته هاش معلوم شدن...
من...باده ..افتتاح کننده تنها نماینده شو لباس ترکیه در هفته مد پاریس....تشویق های بلند و موسیقی کر کننده گیتار برقی...
و من خانوم مهندس باده اورهون تو سالن پذیرایی خودمونی ملک پاکدل میونه یک عالمه چشم خیره ...که تو همشون شوک بود....و جرات نداشتم به مبل کناریم که خیلی خوب صدای نفس هاش رو می شنیدم نگاه کنم..اما کوچکترین تغییری به صورتم ندادم....
صدای نگین تو سالن پیچید..انگار اوون تنها کسی بود که دوست داشت این سکوت پر از بهت رو بشکنه : باده..تو مدلی؟؟؟!!!!
..جوری پرسید که انگار مچ گرفته....من به کارم افتخار می کردم..همیشه و همه جا....
سعی کردم به خودم مسلط باشم...بیشتر دست و پا گره خوردگی من این بود که همه شدیدا ساکت بودن و اوون عطر تلخ بود که به خاطر بالا رفتن نبض صاحبش بیشتر و بیشتر تو دماغم می پیچید....
سرم بالا بود..بالاتر گرفتمش..همون نگاه تو شو رو به نگین انداختم که یه جورایی دست و پاش رو گم کرد : خیر...
نگین : اما ....پس این...
_من یه سوپر مدلم....
آتنا و تینا که این جمله ام انگار براشون کافی بود تا یخشون باز شه به سمتم دویدن...
_خیلی نامردی...چرا به ما نگفتی...
...یه ماچ خیس توسط تینا : قربون قد و بالات..ما هی میگیم تو شبیه مدلها راه می ریا...
آتنا به بازوی تینا زد : سوپر مدل...
_خوب بابا...سوپر مدل....
آتنا : وایییییییییی... به هر کی برسم میگم..چرا نشناختم...وای تینا بریم مجله هامون رو بیاریم حتما باده هست توش....وایییی..باورم نمی شه...
..من هم باورم نمی شد که تو این شرایط قرار گرفته بودم..من مهندس یه پروژه مهم ساختمونی تو خونه کار فرما هام نشسته بودم و یه دختر بچه بی مزه تمام سعیش رو برای خراب کردن من می کرد...
بعد دو تایی به سمت اتاقشون رفتن...
مادر بردیا سرش رو تکون می داد...
ستاره...هنوز داشت به حاصل زلزله ای که راه انداخته بود نگاه می کرد...و من هنوز به مرد کنارم که سکوتش خیلی طولانی و تلخ شده بود نگاه نمی کردم...
بردیا رو به روم با فک باز نگاهم می کرد : خدای من معرکه بودی باده..دختر هر قدمت سکسیه...عجب شویی....
...بدترین حرف تو اوون زمان چون صدای نفس های امین خیلی بلندتر شد و من زیر چشمی به دستایی که از شدت فشار به دسته مبل سفید شده بودن نگاه کردم...
شیرین جون و آقا مسعود ساکت بودن....یعنی این شغل که تو ایران جا نیوفتاده بود باعث می شد محبتشون به من تغییر کنه...؟؟؟
ستاره : استادمون می گه شما یکی از بهترین هایی چون خیلی خوب بلدی چشم ها رو دنباله خودت بکشی...
...داشت روغن داغش رو زیاد می کرد...
_بله...من بابتش تعلیم دیدم..من خیلی خوب بلدم لباس تنم کنم و خیلی خو ب بلدم لباس تنم رو تبلیغ کنم...کار من چیزی بیشتر یا کمتر از این نیست به همین خاطر هم من یه مانکن دم دست نیستم من یه سوپر مدلم که برای هر بار رو استیج راه رفتنم چیزی حدود 10 هزار دلار دریافت می کنم...و فقط برای مارکهای بزرگ کار می کنم....
...لحظه ای هم سرم رو پایین ننداختم...من خیلی خوب می دونستم که این لبخند موذی چی می خواد بگه...
ستاره : ولی من اصلا نمی دونستم که کسی خبر نداره....
داشت به امین نگاه می کرد....
چند لحظه بعد اوون صدای بم که انگار از یه دنیای دیگه داشت میو مد : من حدسش رو می زدم ....خانوم مهندس بسیار به این کار برازنده بودن ...اما نتونسته بودم ببینم که شما لطف کردید...
...به ظاهر از من دفاع کرد..ستاره صورتش آویزون شد...سرش محکم به سنگ خورده بود..
اما من می دونستم اوون صدا صدای امین نیست...اوون رگ برجسته شقیقه نشونه حدس نبود....همه انگار از یه شوک در اومده بودن...شیرین جون به سمتم اومدو محکم من رو بوسید : تحت هر شرایطی خوشگلی دخترم...
این زن پر از مهر بود...پدر امین پیپ کاپیتان بلکش رو روشن کرد و نگاهم کرد تو چشماش هم مهر بود هم نگرانی....
دو قلو ها با یه عالمه مجله برگشتن که تو خیلی هاشون عکس من بود...دونه دونه به همه نشون می دادن ولی امین به هیچ کدوم دقت نمی کرد..عجیب بی هیچ عکس العملی بود...
مادر بردیا : وای اصلا فکر نمی کردم مانکنها درس بخونن...الان دوست داری به کدوم شغلت بشناسنت...
....طوری حرف می زد که انگار من خلاف کردم....
_ من یه مهندس معمار موفقم خانوم سروش..زمان دانشجویی این کار رو شروع کردم...الانم سرگرمیه منه...البته من سرگرمی هام رو هم در حد کمال انجام می دم....
...متواضع بودن در این شرایط معنا نداشت..وگرنه این زن و دوست دختر پسرش من رو این جا یه دخترک دم دستی اعلام می کردن...بابک و پدرش بی هیچ نظری بودن...تنها انسانهای نرمال خانواده..چون جمله بردیا از همه بدتر بود...
سر میز شام به امین نگاه کردم که رگ گردن و شقیقه اش برجسته بود..یه تیکه گوشت تو بشقابش رو بازی بازی می داد..من هم با سوپم بازی بازی می کردم...
ستاره اما حالش از همه بدتر بود...فقط دو قلو ها و بردیا سر حال بودن...
بردیا : یعنی خانوم مهندس منم شانس دارم یه عکس با شما داشته باشم...
من : نمی دونم...باید به دفتر قرارهام نگاه کنم...
...زده بودم به در بی خیالی..مردی که همه فکرم پبشش بود اما ظاهرا ندیدش می گرفتم....
تینا : اما تو یه عکس بزرگ از خودت رو بده که ما بگذاریم تو اتاقمون..وای باده هیچ کس باور نمی کنه..با ما میای دانشگاه؟؟...اخه این استاد ستاره اینا که انقدر تو رو می پسنده یه پسر خوشتیپیه...
و من قاشق امین رو دیدم که تو بشقاب رها شد..جسارت کردم و به چشماش نگاه کردم به مردمک عسلی که توش رگه های قرمز بود...
این مرد عصبانی بود؟؟...چرا این طوری بود؟؟؟...من چه کرده بودم؟؟...اصلا چرا باید این نگاه یه نگاه باز جو بود؟؟..نگاه یه آدمی که انگار....خدای من پس اوون برق تحسینش کجا رفت؟؟!!!
یه جورایی حالم بد بود..اگر کم نمی آوردم..اگه همین الان بلند نمی شدم برم به خاطر این بود که من هرگز نمی گذاشتم که دشمن شاد بشم...هرگز...

 

شام که تموم شد...از سر میز که بلند شدیم...امین هنوز به من نگاه نمی کرد...ستاره رفت..دو قلو ها هنوز من رو سئوال پیچ می کردن که چه طور وارد این کار شدم...کی عکسام رو می گیره که انقدر خوشگله و امین از روی مبلی که روش نشسته و بود به میز عسلی کنارش نگاه می کرد که عکس بزرگ من بود تو لباس عروس رو جلد مجله...و من فقط دلم می خواست که تنها باشم....
لعنتی..من خیلی خوب می دونستم که این ماجرا این جا تموم نمی شه...یه عواقبی داشت..عواقبی که من خیلی بیشتر نسبت بهش استرس داشتم...
خانواده بردیا بالاخره تصمیم گرفتن برن...خداحافظی کردن..
بردیا : می گم خانوم مهندس..یکی از عکسای شما رو بزنیم برای تبلیغ شرکت...بعد زیر زیرکی به امین که از دماغش آتیش بیرون میو مد نگاه کرد....
...این پسر یا عقل نداشت یا می خواست امین رو اذیت کنه که من با گزینه اول بیشتر موافق بودم....
لبخندی زدم و دستش رو فشار دادم...
با رفتن اونها امین بی هیچ حرفی از کنار من که ایستاده بودم وسط سالن رد شد و رفت بیرون..دلم گرفت..داشت با من عین یه خطا کار برخورد می کرد....کسی تو این دنیا صدای من رو می شنید واقعا؟؟...چرا همیشه من مقصر بودم..برای خطاهای نکرده....لعنت...
پدر و مادر امین کنارم قرار گرفتن...
شیرین جون : این کجا رفت..؟؟
پدر امین : رفت بیرون شام امشب یکم براش سنگین بود برای هضم نیاز به هوای تازه داره....
...هوای تازه...خنده داره..به خدا خنده داره این رفتار ها.....پوزخندی زدم : شب بسیار خوبی بود..ممنون از پذیراییتون...من از حضورتون مرخص می شم...
شیرین جون : گلم..می خواستم بگم......تو دختر زیبایی هستی..اگر خودت بهش می گفتی!!!
لجم گرفت....چرا من باید برای کار فرمام چیزی رو توضیح می دادم...بی انصافی باده..امین فقط یه کار فرماست؟؟!!!
_من زیاد راجع به زندگی خصوصیم صحبت نمی کنم شیرین جون..من مهندس معمار شرکت آقایون هستم....ترجیح های من برای زندگی..همشون دلیل دارن...
شیرین جون با هام رو بوسی کرد...پدر امین با همون چشماش که برقی از شوخ طبعی رو هم داشت : هنوز مونده تا مرد جماعت رو درک کنی...
..به زور سعی کردم لبخند بزنم..سرم درد می کرد و نیاز به استراحت داشتم....پالتوم رو پوشیدم و رو به مستخدم خونه گفتم تا برام آژانس بگیره که دیدم راننده دم در منتظرمه....
پدر امین : تمین همین الان بهش زنگ زده که به هیچ عنوان نگذاره شما خودتون برید..راننده می رسونتتون...
...حیف که لج بازی نه بلد بودم نه حوصله داشتم..بی ادبی هم می شد..وگرنه به امین نشون می دادم که باده کیه...
دلم می خواست دم دستم بود می زدمش...اه....داشتم زندگیم رو میکردم....
پدر امین : باده...امین فقط به فرصت احتیاج داره...
...پسرش رو توجیح می کرد..بابت بی ادبی امشبش؟؟....
تا خود خونه خود خوری کردم....عجب شویی رو هم انتخاب کرده بود دختره مسخره...هر چند از کارم راضی بودم...کسی چه می دونه من چی کشیدم...من دنباله یه لقمه آزادی..یکم راه نفس کشیدن...برای خودم بودن این راه رو طی کرده بودم....این همه سختی...داشتم به حرف هاکان می رسیدم... : باده مسیر تو به سمت آسیا نیست...کسی متوجه نمی شه که چرا انجام دادی...همه می گن نباید...مسیر تو رو به غرب...مسیر من هم همین طور...سمیرا فریادش در میومد غرب زده...من غرب و شرق برام فرقی نمی کرد..من دنباله یه جرعه دل خوش بودم....

لباسم رو عوض کردم...کنار پنجره ایستادم بارون میومد....به قطره هایی که سر می خوردن از پنجره نگاه می کردم...من هم همین طور هی سر می خورم می رم پایین؟؟...برگرد..باده..برگرد به همون آپارتمانت تو خیابون bebek تو همون خیابون آروم...
...یعنی فرار؟؟!..کم آوردی نه؟؟!!....
نه لعنتی نه....
خوابم نمی ومد...تا صبح منتظر بودم که درم رو بزنه بگه باده بیا حرف بزنیم...چه دل خوشی...
جمعه با حجم تلفن رو به رو بودم..دو قلو ها ...شیرین جون که تو لفافه بهم رسوند که اوون ها هم از امین خبری ندارن...که گوشیش خاموشه...بچه...به خدا بچه است....
ساره...دلم باز شد با هاش حرف زدم هر چند همش گریه کرد..مهسا سمیرا..بوسه.....
شنبه...بلند شدم تا برم سر کار..دلم شکسته بود..یه دلتنگی بی خود هم داشتم که دلخورم می کرد....که این مرد چرا انقدر پسر بچه است..مگه چی شده....لعنتی.....اصلا نمی رم سر کار..که به نظرم این کار بی مزه تر هم بود...بی حو صله رفتم پایین تا پیاده تا شرکت برم که راننده اش رو دیدم...آتیش گرفتم..چر رو می خواست به من ثابت کنه....
گفتم که سوار نمی شم : خانوم نکنید آقا چند روزه اعصاب ندارن اخراجم می کنن..من مامورم و معذور...
_به آقاتون بفرمایید من نیازی به این کارای بی دلیل ندارم...
...دروغ هم نبود.من حس حمایت شدن می گرفتم..وقتی خودش میومد دنبالم..وگرنه من نه بی دست و پا بودم نه ندار..خودم ماشین می خریدم...راننده هم میگرفتم....
به چشمای منتظر راننده که نگاه کردم..دلم براش سوخت سوار شدم..اما کارد می زدی خونم در نمی یومد...
تو شرکت هم نبود..تا عصر به خودم پیچیدم...خیلی عصبانی بودم...
بردیا اومد تو اتاق : خسته نباشید...
با سر بهش جواب دادم ساعت 7 شده بود..انقدر عصبانی بودم که خودم رو بسته بودم به کار...
_امین امروز نیومد..جواب تلفن هم نمی ده..از این عادتا نداشت..خونه نیومده...؟؟
_نمی دونم ..من پشت چشمی کسی رو نمی پام...
خندید : امروز خیلی عصبانید خانوم مهندس...به این صورت زیبا نمی یاد...
...بفرما اینم از عواقب مدل بودن من..بی جنبه...
_من هنوز مهندس اورهونم آقای سروش..چیزی تغییر نکرده....
دل خور شد..اخماش رفت تو هم..به درک...من الان دنباله یکی بودم تا این استرس و عصبانیت سه روزه رو سرش خالی کنم...دلم هزار جا بود..نگران بودم...دلخور بودم از یه رفتار کودکانه...
راننده باز دمه در بود...آنچنان در رو محکم بستم که چرخید به سمتم...
به خونه رسیدیم....باید تکلیفم رو مشخص می کردم...اصلا من استعفا می دادم..تا آقا لاقل برگردن شرکتشون....
شالم رو از سرم باز کردم..پرتاب کردم افتاد رو آباژور...کشوم رو باز کردم دنباله قرص...دستم خورد به بلیطم....
بهترین کار رو پیدا کردم....

 

با همون بلوز شلوار تنم رفتم در خونه اش..باید همین جا می بود..باید حرف می زدیم...عین یه گلوله آتیش بودم...جواب تلفن خونه رو هم نمی داد این رو دوقلوهای هراسان به هم گفتن..اما گفتن صبح اومدن در خونش از تو صدا میومده اما امین در رو باز نکرده....چشمام قرمز شده بود...
داشت کی رو به چه دلیل تنبیه می کرد..ازش انتظارم بیشتر بود..آقای دکتر 35 ساله ما داشت عین یه پسر بچه که بهش خیانت شده رفتار می کرد....
در زدم...و بازهم در زدم....یکم صبر کردم..نه مثل اینکه جدی جدی خونه نبود..خواستم برگردم که صدای تق در اومد...در باز شد...
صبر کردم بلکه پشت در ببینمش..نبود...سرم رو کردم تو...نور کم رنگی از سالن مشخص بود . یه سایه رو دیوار....
آرام رفتم تو.... در رو بستم...با هر قدم قلبم انگار فشرده تر می شد...فضا یه هوای خاصی داشت وپر از استرس و ترس....رو مبل رو به روی در...نشسته بود...موهای پریشون...بلوزش بلوز مهمونی خونه مادرش بود..صورت اصلاح نکرده..چشما قرمز..رو میز پر از لیوان و فنجون...لپ تاپ رو میز وسط هال باز..نورش میوفتاد رو صورتش...ترسناک شده بود..کبود بود..رگ پیشونی و گردنش بیرون زده بود...نفس هاش منظم بود اما عمیق..انگار که به زور خودش رو حفظ می کنه....جرات نکردم جلوتر برم...ایستادم رو به روش تکیه زده به دیوار....
سرش بین دستاش بود..هر دو سکوت کرده بودیم..عصبانیت من جاش رو به یه ترس داده بود..به چیزی که حدس می زدم پیش بیاد اما نه انقدر سریع نه انقدر بی مقدمه...سیگارم رو که تو جیبم بود در آوردم...شب طولانی میشد.....خواستم روشنش کنم...
که صدای خش دارش بلند شد..لحنش عجیب بود خیلی عجیب : خوش اومدی....
_تو....تو چرا خودت رو حبس کردی...؟؟..چی شده مگه؟؟!!....
...باید این حرف رو می زدم؟؟..نباید؟؟...سرش رو بالا کرد نگاهی بهم انداخت..قیافه اش شکست خورده بود...
_باده تو فامیلیت چیه؟؟!!!
...سیگارم رو بین دستام له کردم....قلبم ریخت پایین...فهمید...پس فهمید....
آب دهنم رو قورت دادم.... : اورهون...
_خوبه..خوبه....فامیلیه هاکان چیه؟؟
..جوابی نداشتم....یعنی جوابی داشتم اما ...اما....
فریاد زد...شیشه ها لرزید : با توام...فامیلی هاکان چیه....؟؟؟؟
از جام پریدم با فریادش....بغض کردم...خدایا نه..الان نه.... احساس کردم فرشته سمت راستم که نماد آرامش بود پر کشید...اما عجیب بود به این مرد عصبانی که از صورتش آتیش می بارید نگاه که می کردم..بعد از سه روز اضطراب...احساس می کردم دوباره دارم سوزن خالکوبی رو نه تنها رو کتفم که رو قلبم هم احساس می کنم...نه..خدا ..الان نه...الان به فرشته سمت چپم کار نداشته باش...
سکوت رو که دید از جاش بلند شد...به سمتم اومد...چسبیده بودم به دیوار راه فرار نداشتم وگرنه این صورت تهدید آمیز بود...شاید ترسم رو دید که جلوتر نیومد با صدایی به مراتب بالاتر از قبل گفت : مگه با تو نیستم....فا..می..لی هاکان چیه؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
عرق سرد از کمرم پایین میومد : اورهون....
فکر می کردم نشنید..آروم گفته بودم...اما شنیده بود..دستش رو بین موهاش برد : یا خدا.............
_داد نز....
انگشت اشاره لرزانش رو به سمتم گرفت و تکون داد : هیچی نگو باده..هیچی نگو....
وسط سالن ایستاد....ایستاد و تو صورتم نگاه کرد : زنشی؟؟؟!!!!.....
_....
_باده من رو دیوونه نکن...زنشی؟؟؟...من زن یکی دیگه رو بغل کردم...؟؟...به زن یکی گفتم عزیزم؟؟....زن یکی دیگه رو....آخ خدا..دارم دیوونه می شم....لیوان رو میز رو پرت کرد به دیوار ..شکست...قلب من هم شکست....بغضم بزرگ تر شد....نفسم داشت کند می شد..
یه فریاد بلند : زنشی؟؟؟
من هم فریاد زدم : بودم....یک سال و هفت ماه زنش بودم...دو سال و پنج ماهه که نیستم ...لعنتی...نیستم....
نشست رو مبل...پاهاش رو دیوانه وار تکون می داد : چرا باده؟؟....چرا؟؟!!!!!!!...چی می خواستی از من؟؟!!!!
اعصابم داغون شده بود... هر چه بادا باد با د فریاد زدم : من؟؟؟!!!!...من چی می خواستم؟؟!!!!...لعنتی من با تو چی کار داشتم؟؟!!!!!...چرا مثل یه مجرم داری با من برخورد می کنی؟؟...تو چی می دونی از زندگی من...؟؟؟..چی می دونی من چی کشیدم؟؟؟!!!.....
_من چه می دونم؟؟!!...آره..می گفتی تا بدونم....دارم دیوونه می شم...من همش از خودم می پرسیدم که چی می خواد...که چرا هاکان این طور داره سنگ تو رو به سینه می زنه....سنگ تو رو باده اورهون...سنگ زن سابقشو....
بلند شد...دستاش مشت بود....
_تو هیچی نمی دونی..هاکان سنگ یه معامله رو به سینه می زنه...هاکان سنگ یه دوست رو به سینه می زنه...
_فهمیدم مدلی...داغون شدم..سخته..تو نمی فهمی منو...سخته....داغونم...برای اولین بار فهمیدم وقتی یه مرد کم میاره یعنی چی؟؟..که می گه رگ گردنم نمی زاره نفس بکشم یعنی چی؟؟...اما الان می فهمم..خراب شدن هر چی که ساختی یعنی چی؟؟؟....خفگی یعنی چی؟؟..لهم..همه عضلاتم منقبضه..همه جام درد میکنه که بردیا بهت بگه..بگه....با مشت کوبید به میز....
چشمام رو بستم....دستم رو بالا آوردم..: تو اما هیچ وقت نمی فهمی بی کسی یعنی چی؟؟..بی پناهی یعنی چی؟؟؟....اجبار یعنی چی؟...من فرار کردم..از خونه شوهر مادرم..از زیر کتکهای حاج کاظم از هرزگی های سبحان..از از دواج اجباری...فرار کردم...راه برگشت نداشتم..این جا حتی جای خواب نداشتم...راهم همین بود...اورهون بودن..عروس یکی از خوش نام ترین تجار اوون کشور...زنه...زنه...یکی از بزرگان مد....تا..تا مافیا دست از سرم بردارن..
خسته بود...بی طاقت و کلافه : چه طور طلاقت داد..مگه احمقه؟؟
_احمق نیست...اجازه نمی دم راجع بهش این طور فکر کنی یا حرف بزنی....
اومد به سمتم بازو هام رو گرفت تو دستش..از چشماش خون و آتیش بیرون میو مد : دوستش داری....؟؟؟..هنوز هم دوستش داری؟؟
_دستم رو ول کن..برات متاسفم..امین..خیلی متاسفم....می دونستم کار به این جا می کشه..به همین خاطر آسه آسه میرفتم و میومدم...بله من زن هاکان اورهون بودم...بودممممممممممم....
_دهنت رو ببند باده....ببند...اجازه نداری بگی..می فهمی...اجازه نداری....
پوزخندی زدم : گوش کن..من کار خلافی انجام ندادم..رسما و شرعا..زن کسی بودم...بعد هم ازش جدا شدم..تو چی آقای دکتر..تو چی؟؟..تو با ترمه هم خونه بودی...چه نسبتی داشته باهات وقتی هر شب میومده تو رختخوابت...
رگ گردنت برای شوهر من بیرون نزنه....من...من هیچ نقطه تاریکی تو زندگیم ندارم...
دستاش شل شد...بازوم رو از دستش رها کردم...با انگشت محکم به سینه ام زدم : من متهم نیستم..به کسی هم خیانت نکردم...مجبور بودم...مجبور شدم....از کجا فهمیدی؟؟...
_...با توام....
با دست به لپ تاپش اشاره کرد...جلو رفتم پاهام می لرزید...به صفحه روشنش نگاه کردم....خدای من...عکس عروسی من و هاکان...چه قدر دور به نظر می رسید..چه قدر ....نشستم رو مبل...خسته بودم..جون نداشتم....زل زدم به صفجه مانیتور...
تکیه داده بود به دیوار....سر خورد اومد پایین..آرنجش رو گذاشت رو زانوی تا شدش...پیشانش رو گذاشت رو دستش : اومدم ..تو اینترنت عکسات رو سرچ کنم...تو عکسای اولت..اسمت فقط باده است...بعد...عکسات از چهار سال پیش امضاش باده اورهونه...با خودم..با عکسات خلوت کردم...با دختر زیبایی که باورم نمی شد...این طور بفهمم که مدله...بعد تو سایت های مختلف که به زبان ترکی بود...این عکست رو دیدم..فکر کردم شوخیه....فکرکردم یه عکس ساده است...
جمله آخرش رو فریاد زد...
من : عجیب بود برام که ستاره که انقدر تو کار من کنجکاو بود..دیشب چرا این رو رو نکرد..نمی دونسته احتمالا....
آروم گفت...صداش پر از التماس بود: خوشبخت نبودی باهاش؟؟
پوزخند زدم : خوش بخت؟؟!!....به پشت مبل تکیه دادم...تو چه می دونی امین...چه می دونی؟؟؟
دیگه جای من این جا نبود...به عکس عروسیمون نگاه کردم....به لبخند تلخ خودم...به سر به زیری و خجالت هاکان...
بلند شدم و به سمت در رفتم....از جاش تکون نخورد... : امین...تو هنوز خیلی راه داری خیلی....
از کنارش رد شدم....به پام یه وزنه 100 کیلویی وصل بود...در خونش رو که بستم یه قطره اشک گونه ام رو خیس کرد.....

شالم رو روی سرم مرتب کردم...e-mail رو سند کردم و لپ تاپ رو خاموش کردم...و هنوز داشتم اشک می ریختم...چمدونه قرمز رنگم جلوی در بود....خدایا این چندمین ضربه بود..چندمین پرده از نمایش من....با زهم که من قهرمان یه تراژدی دردناک شده بودم...گوشیم رو گذاشتم بین شونه و گوشم...تو سرم یه صدای وحشتناک بود...یه جفت چشم خشمگین و عصبانی...
با زنگ دوم خندان گوشی رو برداشت : در خدمتتم...
_الو..دنیز...
_جانم biblo (به زبان ترکی عروسک چینی ویترینی) ...
_بیرونی؟؟
_با موگه نشستیم داریم می می زنیم جات خالی...
...دلم پر کشید به سمت بوی شور این شهر....
_دنیز دارم میام...
از جاش بلند شد این رو از صدای صندلیش فهمیدم...
_چیزی شده؟؟!!!
_نه دل تنگم...چهار ساعت دیگه پروازدارم...دارم 5 روز زودتر از برنامه میام..نیام؟؟
_چرت نگو..باده می شناسمت...بیام ایران؟؟...
_دیوونه من دارم میام...به سمیرا زنگ زدم نبودن خونه گوشیش هم خاموشه...
_با بهروز و دریا رفتن کنسرت...خوب شنبه است....
_دلم می خواد پیشتون باشم....
_ساعت چند می رسی...من و موگه فرودگاه منتظرتیم....
..کل کل فایده نداشت...ساعت رو گفتم....باورم نکرده بود..اگه باور میکرد دنیز نبود...
جلوی در ایستادم...چه قدر بغض داشتم..چه قدر حرف برای گفتن..چه قدر خستگی برای در کردن....
من مگه با دید دیگه ای به این سرزمین اومده بودم که دوباره داشتم می رفتم؟؟...نباید می رفتم...نباید کم میاوردم..اما من هم آدم بودم...یه بار لوس بشم...یه بار پناه ببرم...
در رو بستم آژانس بیرون منتظر بود...آهسته به سمت آپارتمانش رفتم و کلید رو آویزون دستگیره در کردم...
انتظار داشتم من رو ببینه ندید...ندید...
تو ماشین تو مسیر فرودگاه..سرم رو به شیشه پنجره تکیه دادم....برای ساره اس ام اس فرستادم که از اوونجا بهش زنگ می زنم...گوشیم رو خاموش کردم.
..

هاکان سر به زیره داره من من می کنه....تو خونه ساحلیشون تو آنتالیاییم...عکاسا بیرون ازدحام کردن..منتظرن عروس و داماد برن و ژست خوشبختی براشون بگیرن...یه پیراهن دکلته با دامن پرنسسی و توری به تنم دارم بدون هیچ سنگ دوزی..دامن پیراهنم کوتاهه تا بالای زانو عین لباس بالرین ها....صندلهای رومی سفید که روش سنگ کاری شده و براقه به پا دارم ...تور ندارم...موهام بازه...رو سرم یه گل استوایی گرون قیمت و کم یاب صورتیه..از همون هم دسته گل دار...عقد کنار ساحله..روی شنها...صندلی ها چوبی آبی و سفیده...همه جا با ستاره دریای تزئین شده و لباس خدمتکارا ملوانیه..مادر و پدر هاکان رو ابران...همه خندن..من خون گریه می کنم...هاکان پریشونه..خسته است....100 نفر مهمون هستن..این نوع عقد پیشنهاد مادر هاکانه..تو ساحل اختصاصیه ویلاشون..بعد هم مثلا ماه عسل تو همون ویلا....
هاکان عرقش رو پاک می کنه : چرا قبول کردی باده؟؟..دارم اذیتت می کنم....داریم ازت سوءاستفاده می کنیم...من امیدم به تو بود..تو بگی نمی خوای..باز باده بشی..باز غد بشی...
_هاکان..چاره ای ندارم..نداریم...تو نقطه صفریم می فهمی؟؟؟
سمیرا شاکیه تو پیراهن نخی صورتیش مثلا ساقدوشمه یه بند اشک می ریزه که نکن باده...بوسه می گه..اگر چاره ای نیست برای رسیدن به هدف..وسیله هر چه که هست باید پذیرفت....بهروز دریا رو تو بغلش داره....میگه خوب اگه مشکل این بود....شاید یه راهی پیدا می کردیم..می گم شاید بهروز شاید....
دست در دست هاکان جلوی خبر نگارا می ایستیم....فرداش تیتر می زنن..مانکن زیبا عروس ولیعهد امپراطوری اورهون شد...و من به این تیتر می خندم...زیر زیرکی دارن بهم می گن به خاطر ثروت زن هاکان شدم...همون عکسی که رو مانیتور امین دیدم...


وارد فرودگاه امام که میشم...استرسم بیشتر می شه..بار دومه که این مسیر رو انقدر سر خورده میام...انقدر بی پناه..انقدر خسته...راستی اون موقع حالم بدتر بود یا الان....
تو هواپیما صورتم آویزونه...بوی سوخت هواپیما و زوزه موتورش رو اعصابمه...باز دارم بهت پناه می یارم استانبول...
می دونم رفتنم مهر تاییدیه بر گناه کار بودنم...امین پیش خودش نتیجه می گیره که هر چه گفته درسته..که من ترسیدم..که من....هواپیما که پرواز می کنه از فراز تهران که رد می شم..می دونم بردیا فردا می خونه متنی رو که براش سند کردم...به دنیز هم می گم...من یه کار نصفه تو زندگیم دارم...یه درد عمیق تو قلبم...یه سر پر از تنهایی....

تو فرودگاه آتا تورک....از گیت که رد شدم....خنده داره اولین چیزی که دیدم یه بیلبورد بود عکس خودم...در حال تبلیغ شامپو...لبخند زدم...مسئول گیت هم من رو شناخت.. : خوش اومدید..خانوم اورهون....
بیرون فرودگاه شلوغ آتا تورک..نفس کشیدم....بوی نم..بوی دریا...بوی رفاقت..نه باده...تو اون دختر بچه 19 ساله دفعه پیش نیستی...نیستم...اما دردی که الان با هامه بیشتر از اوون درده....
ماشین دنیز رو تشخیص دادم...پیاده شد...موگه هم همراهش....اومد سمتم....بی حرف بغلم کرد... : biblo..لاغر شدی...موگه با هام رو بوسی کرد...
_ببخش موگه شبت رو خراب کردم...
اخم ظریفی کرد: خل شدی...خوب شد برگشتی...دلمون تنگ بود....
دنیز صاف تو چشمام نگاه می کنه...دنباله جواب سئوالشه :بعدا حرف بزنیم...؟؟خیلی خسته ام....
می شینیم تو ماشین...شیشه ماشین رو پایین می دم..نفس می کشم این بوی دریای قاطی شده با بوی قهوه ترک رو...شهر نوای موسیقی قانون رو داره...
سکوتیم...قیافه ام داغونه..از مسیر دریا می ریم...مسیری که من دوست دارم....و من انگار اون برقها رو که رو دریا می بینم...داغ دلم برای یه برق نگا ه تازه می شه....
با خودم زمزمه می کنم....istanbul istanbul olali hic gormedi boyle kedar..(استانبول از وقتی استانبول شد..هم چین حزنی رو ندیده بود)...دنیز دستم رو فشرد..راننده تو اتوبان سرعتش رو بیشتر کرد

 

نزدیک ساختمون زیبای خونم رسیدیم...یه نفس عمیق کشیدم به پنجره طبقه 4 نگاه کردم..خاموش بود...سمیرا خواب بود مطمئنا....آخ که چه قدر این جا دور به نظر میومد و چه قدر آشنا...
سرم رو به سمت دریا چرخوندم...همون منظره زیبایی که همیشه از پنجره خونم معلوم بود....
دنیز داشت نگاهم می کرد : دنیز نمی یاد بالا؟؟
_نه ....نزدیک صبحه برو بخواب که البته ورودت رو به همه email زدم...خندید.حرفه ای عمل کردم....صبح همه خونت تلپیم....
لبخند زدم..: قدمتون سر چشمام...
در خونم رو که باز کردم...بوی تمیز کنده ای که همیشه برای دستمال کشیدن مبل ها استفاده می کردیم و بوی آدامس بادکنکی می داد رو به ریه هام کشیدم....چراغ که روشن کردم...می دونستم کارگر سمیرا هر هفته میاد..گرد و خاک خونه من رو هم میگیره....
دستی به مبلای کرم رنگم کشیدم...به مبلهایی که هیچ شباهتی به مبلای خریداری شده توسط امین نداشتن...کدوم رو بیشتر دوست داشتم؟؟!!!1....یاد امین یه سوزش تو قلبم بود...سرم رو تکون دادم تا از ذهنم بره...یه دیوار خونه من شیشه بود...یه قالی پفکی انداخته بودم رو زمین روش یه عالمه بالشتهای گنده...دراز می کشیدیم یا با بچه ها بهش تکیه می زدیم تا هم دریا کامل زیر پا مون باشه هم با هم گپ بزنیم....
رفتم لباس خوابم رو پوشیدم...بی حوصله بودم...غمگین بودم...به ساعت مچیم نگاه کردم که به وقت تهران بود...به وقت تهران!!!...خوب باده خانوم تو تمام تلاشت رو کردی که به وقت تهران یه کاری بکنی...به وقت تهران مهمونی رفتی...به وقت تهران عصبانی شدی..یه وقت تهران یه جفت چشم عسلی بهت محبت کردن و به وقت تهران هم دلت رو شکستن...ساعتم رو به وقت استانبول تنظیم کردم....و خوابیدم.....
صبح با سر و صدایی از تو سالن بیدار شدم...چشمام رو که باز کردم انتظار داشتم تو اتاق خوابم تو تهران باشم...کمی غریبی کردم تا یادم بیاد خونه واقعیم اینجاست...
دزد که نیود مطمئنا....صدای سمیرا بود و بهروز...ساعت رو نگاه کردم 10....خوش انصلف من 4 ساعت هم نخوابیدم....
بهروز : سمیرا جان عسلم...بیا بریمم پایین بیدارش نکن....
سمیرا : میرم بیدارش می کنم...یه چیزی شده بهروز که شال و کلاه کرده برگشته..نگرانم....صبح پیام دنیز رو که دیدم فر خوردم....بوسه هم تا یکی دو ساعت دیگه پیداش می شه....
ربدو شامبر رم رو پوشیدم ..دلم پر می کشید براش..برای این غدیاش برای این مامان بازیاش....به سالن که رسیدم...من رو که دید...چشمه اشکش بی مهابا جوشان شد...منم اشک ریختم....حتس لباس خوابش رو هم عوض نکرده بود با موهای در هم ریخته پرید به سمتم...سفت محکم...بغلم کرد...بغلش کردم..این دختر رو که از من 3 سال بزرگتر بود اما مادر بود..پناه بود.... : باده از دل تنگی داشتم خفه می شدم...
گریه می کرد...
بهروز اومد کنارم...سمیرار و کنار زد...بغلم کرد : سر جهازی..خوش اومدی..بی تو این جا ها صفا نداره...
و من در سکوت با خودم فکر می کردم من این جا این همه محبت دارم و بعد به محبت های کوچک و پر توقعی امید بسته بودمکه چه زود هم من رو شکستن...
بهروز برگشت به سمت سمیرا : چرا انقدر اشک می ریزی برگشت دیگه....
سمیرا مشکوک نگاهم کرد...دوباره محکم بغلم کرد زیر گوشم : باده....تو چشمات همون باده بی پناه 9 سال پیش رو دیدم...تو گریه نمی کردی...لاغر شدی....
دستم رو به شونش زدم : مهم اینه که من...باده....درست عین 9 سال پیش به حریم امنت پناه آوردم....
ازم جدا شد..تو چشمام خیره شد : باده؟؟!!
_حرف می زنیم سمیرا..مفصل اما حالا فقط می خوام با شما باشم....
رو کرد به سمت بهروز : فرشته خاله چه طوره؟؟
_خوابه..این خانو م مهلت نداد که....من این خانوم رو می برم..تو هم یه دوش بگیر بیا صبحانه بخور خونه ما....
..میل نداشتم..اما شدید دلتنگ بودم....
رفتن پایین..و من خودم رو در آغوش گرفتم و کنار پنجره به صبح یکشنبه خلوت نگاه کردم...به دریا...خوب...من دوبارره برگشتم....دوباره..دوباره....

سر میز صبحانه دریا از رو پام بلند نمی شد...فارسی رو سلیس حرف می زد...اما خوب یه کلمه های ترکی که از مهد یاد می گرفت رو هم قاطیش می کرد..این جوری خواستنی تر می شد....سمیرا عین دریا برام لقمه می گرفت..پر از عسل...عین دنیز معتقد بود زیادی لاغر شدم....
بهروز : خانومم..هیکل این و بهم نریزز..همه در آمدش از اون هیکله..الکی ادعاش می شه مهندسه....
_همونم ترجیح می دم به دل و روده بیرون کشیدن...
_لیاقت نداری بفهمی پزشک یعنی چی؟؟؟
سمیرا : هر دو تا تون غلاف کنید..تا یه مهندس برق هست....هر دو تا تون بوقید....
بهروز دست سمیرا رو از رو میز گرفت و بوسید : تو نباشی من بوقم خانومم....
...اینا همیشه همین طور بودن..اما انگار اوون حس عجیب که از اوون شب تو آشپز خونه بهم دست داده بود رفتنی نبود....برای اولین بار...با حسرت بهشون نگاه کردم که این از نگاه نیز سمیرا دور نموند...فکش باز مونده بود...داشت با یه عالمه سئوال نگاهم می کرد...برای اینکه بگم مثل همیشه ام : اه بهروز زن ذلیل...
اما شل بود..واقعی نبود....دریا رو تو بغلم جا به جا کردم....

برای ناهار تدارک دیدیم...سالاد هم آماده بود...خونه من بودیم..می دونستیم که بچه ها سر می رسن...هاکان امروز صبح از رم بر می گشت..برای عکاسی از یه کلکسیون کیف رفته بود...حین کار هی نگاه سمیرا به من بود....
چا قویی که برای خرد کردن گوجه فرنگی ها به دستم بود رو رو میز رها کردم : جانم سمیرا جان؟؟
_باده..چته؟؟
_یک کلام...خوب نیستم...با خاک یکسانم...اما الان وقتش نیست...می خوام از بودنتون لذت ببرم..اما بعدا سر فرصت حرف می زنیم....
_من فردا صبح باید برم سر کار خودت می دونی...چه طور تافردا شب صبر کنم...چه بلایی سرت آوردن...؟؟؟؟
_بلا نیست..یه دلخوریه..یه سر خوردگی...بگذار یکم جفت و جور کنم حسمو...جمله هام رو جور کنم....حرف می زنیم.......

 

بوسه وارد شد...موهاش رو بنفش کرده بود..محکم بغلم کرد..مو هام رو بهم ریخت...اشک تو چشماش جمع شد : هیچ از دنیز راضی نیستم که چی؟؟...اصلا دیگه بر نگرد....
..دلم گرفت...برگشتی در کار نبود....محکم تر بغلش کردم....دنیز اومد ..موگه همراهش نبود...سمیرا چپ چپ نگاهش می کرد..
دنیز : بهروز به این ضعیفت بگو به من این طوری نگاه نکنه....
بلند خندیدیم..این کلمه سمیرا رو آتیش می زد....
میز زرشکی خونه رو با انواع غذا ها چیدیم...منتظر هاکان بودیم....مثل قدیما....نشستیم کنار پنجره به خوردن قهوه و سیگار کشیدن..بهروز : والا برید دهنتون رو ببندید به اگزوز اتوبوس و خلاص این چه وضعشه آخه...
بوسه : دکی هستی دیگه..غر نزن سالم...
بهروز که بینیش رو جمع کرده بود : آخرش من از دست شما ها سرطان میگیرم..
دسته جمعی یه خدا نکنه گفتیم و بوسه به تخته زد و گوش خودش رو کشید که یعنی دور از جون....
تو همون گیر و دار هاکان اومد...بی هیچ حرفی بغلم کرد..محکم...بی صدا..بی غر غر...بی سئوال...به چشمام نگاه کرد...برای ابراز دلتنگیش نیازی به کلام نبود...دست انداخت دور بازوم...همگی دور هم جمع شدیم...بعد از مدتها همگی دور همیم....لبخندی به لبم اومد...
ناهار با خنده ها شوخی های بچه ها صرف شد...دریا خونه دوستش ناهار دعوت بود..بد تر از ما تو اون سنش بد رفیق باز بود....
دنیز : بچه ها بریم سراغ یه سری برنامه های مفرح که باده جون دو باره اومده...
هاکان : امشب که بی اوغلی هستیم..کافه خودمون بریم گیتار گوش کنیم...مهمون من...
مردا سوت زدن...
بهروز : وای باده به افتخار تو هستشا..و گرنه که این خسیس رو که بهتر می شناسی...
..خساست..اون هم هاکان....؟؟؟!!!!!!!
_بهروز..چشمت رو بگیره ...
بوسه : بار بابای من هست قراره یه گروه موسیقی جاز از آمریکا بیان...
ها کان : وای نه دو باره پر خبر نگار می شه...بی خیال...
بوسه شونش رو بالا انداخت : اینم حرفیه...اصلا باده چی می خواد؟؟
همه برگشتن سمت من...من چی می خواستم...بی رو در بایستی؟؟؟...من ..من نمی دونستم چی می خوام...حالم خوش نبود...یه جرعه آب نوشیدم...: من می خوام با شما باشم...دلم تنگه....
سمیرا و بوسه که دو طرفم بودن محکم بغلم کردن...

بعد ناهار بچه ها رفتن تا لباس عوض کنن...قرارمون 8 شب بود تا بتونیم 1 برگردیم..دریا خونه دوستش می موند تا ما بریم دنبالش مادرش همکار بهروز بود....
دوش گرفتم...لباسم رو عوض کردم و آرایش کردم...تو آینه به خودم نگاه کردم..یعنی الان تهران چه خبره....؟؟؟ یعنی اصلا معلومه که من نیستم....اه...لبه تخت نشستم...نمی دونم کی همون طور خوابم برد که با نوازشهای سمیرا از خواب بیدار شدم :پاشو...گلم....کاش نمی رفتیم تو بدجور خوابت می یاد...
_نه...خوشحالم که با همیم....

از کوچه پس کوچه ها رفتیم به کافه چو بی که پاتوق همیشمون بود....با همه دست دادیم...بچه های خودمون بودن....
روزگار...گیتاریست کافه..که مانکن هم بود..تمام دستش خالکوبی..دوست پسر جدید بوسه بود...اومد سر میزمون..می شناختمش...دانشجوی هنرهای مدرن بود..مثل من برای خرج دانشگاه مانکنی می کرد..ولی کارش گرفته بود و می خواست تو یه سریال بازی کنه...رفته بود رو مخم که رل مقابلش رو برام بگیره..من هم می خندیدم که مرد حسابی من از بازیگری چی می دونم..می گفت ندون خوشگلی و معروف...
رفت رو صحنه و گیتار به دست گرفت...غوغا می کرد..تو سبک فلامینکو...عالی بود.....دلم می لرزید...به بچه ها نگاه کردم به بوسه که محو روزگار بود..تا حالا ندید بودم به هیچ مردی انقدر با تحسین نگاه کنه...سمیرا سرش رو شونه بهروز بود و موگه دست دنیز تو دستش...
هاکان دستم رو تو دستش فشرد : باده...ما هستیم...تا هر وقت که بخوای..من برات کافی نبودم...تو زندگی با من باز هم تنها بودی....اما...اما به جان خودت که می دونی چه قدر عزیزه..من هر کاری می کنم تا بشی همون باده مقتدر که رفتی..هممون هول کردیم...تو چشمات یه شکست هست...
بهش نگاه کردم به این مهربونی مطلق.. : هاکان...تو از اول همین بودی...تغییری نکردی..من تو زندگی با تو از همیشه بیشتر آرامش داشتم...اما ..خوب....
چشماش رو بست آزار می دید : می دونم....می دونم....اشتباه از منه...از من بود....
_اشتباه ؟؟!!!! احمق نشو....
_دنیز داره مثل مار به خودش می پیچه..نگاه نکن جلو تو انگار نه انگار...تو ماشین و خونه امروز یه گوله آتیش بود..تماسای از ایران رو....
...همه شاخکام به راه افتاد...یعنی دنبالم هستن؟....
سئوال رو توچشمام دید یا اشتیاق تو صورتم رو نمی دونم....
_کدومشون برات مهمن باده..؟؟؟
انقدر سر گشته این سئوال رو پرسید که من دلم آتیش گرفت...سرم رو چرخوندم...
دستم رو فشار داد...به سمتش چرخیدم دوباره : تو به سمت کسی مثل بردیا جذب نمی شی....امین؟؟!!!
و من هیچ چیزی برای جواب دادن نداشتم....
دستم رو ول کرد و دور لیوانش قفل کرد....

شب هاکان داشت نقش بازی می کرد...حتی وقتی به اصرار بچه ها که به جای یه رستوران شیک بریم تو کافه های کثیف..بشینیم کباب ترکی بخوریم...هم الکی می خندید تا بگه سر حاله ولی من این آدم رو خیلی بهتر از این حرفها می شناختم...
به خونه که رسیدیم...بهروز رفت تا دریا رو بیاره...سمیرا و بوسه کنارم ایستادن...
بوسه : امشب می شینی زر می زنی بگی چته...
هر دو اخمو بودن...
_خوب حالا..چرا می زنید..فردا روز کاریه...
سمیرا : من عصری به مدیر عامل زنگ زدم مرخصی گرفتم بوسه هم برنامه عکاسیش رو جا به جا کرد..بهروز و دریا پایین می خوابن ما میایم بالا....
بوسه : حرف هم نباشه...
بالا من یه پیژامه قلبی که شلوارش عین شلوار صمد بود رو پوشیدم..مال زمان خونه قدیمی مون بود..در کمال تعجب سمیرا هم با همون اومد....بوسه هم یکی از پیراهن های سمیرا رو پوشید...خیلی خندیدم به یاد ایام قدیم...بهروز یک عالمه شکلات و بستنی هم برامون خریده بود...رو قالی کنار پنجره ولو شدیم...قرار شد تا صبح کالری دریافت کنیم بی غصه.....و من ...به این دو جفت چشم باید جواب پس می دادم...به این هایی که حتی لباسهای دوران قدیم رو پوشیده بودن تا بگن هیچ چیز تغییر نکرده..هیچ چیز

 

یه قاشق گنده بستی توت فرنگی گذاشتم دهنم..عقلمون کم بود به خدا بیرون داشت برف می بارید....
بوسه : باده...د ..حرف بزن...
دهنم یخ کرده بود...سر شده بود....مو هام رو محکم پشتم گره زدم....یاد خاطره آشپزخونه افتادم...عجیب دلم تنگ اون بوی تلخ بود...عجیب....
زانو هاو رو بغل کردم...از لحظه ورودم به تهران ....از مبلای کرم....از جلیقه رو پام...از چشمای عسلی تیز بین..از شب خونه مادر امین ....از دو قلو ها حرف زدم....از خستگی های رو حیم از آغوشش از هر چیزی که من رو به یاد اوون می ندازه....از توجحاتش حرف زدم...
بی وقفه برای کسایی حرف زدم که با هم بزرگترین مسائل رو رد کرده بودیم....برای سمیرا که چهره اش در هم می شد و بوسه که چهره در همش باز می شد....و من بغض کردم...به شب آخر رسیدم...و یه قطره اشک اومد رو گونه ام....این چشمه اشک خشک شده بود قبلا..ولی چند ساعت بود که همش می جوشید دقیق 48 ساعت....
بوسه بغلم کرد.... : گرفتار شدی باده؟؟؟.....
سمیرا عین مادری که بچه اش بزرگ شده باشه نگاهم می کرد... : باده...چرا فرار کردی؟؟...چرا نموندی حرف بزنی...؟؟؟
_راجع به چی؟؟!!!...از چی شاکیه سمیرا از اینکه من مانکنم...یا از اینکه ازدواج کردم...؟؟؟...از هر دوش؟؟!!!
_به نظر من از هیچ کدوم...
_دیگه با تحسین نگاهم نمی کرد...کسی چه می دونه من چی کشیدم....
_پشیمونی؟؟!!!
_نه..هر گز..تو که شاهدی من چه طور زندگی می کنم....من هر گز پام رو کج نگذاشتم...می تونستم از خیلی چیزا لذت ببرم نبردم....تنها خلاف من سیگارمه...
بوسه : و برای مردای ما و مردای شما اون لنگای همیشه لختت...که البته برای دل خودت بیرونه...تو زندگیت به غیر از این دو مورد شدید کسالت آوره....
_بوسهههههههههه؟؟؟!!!
خندید...خندیدم....
سمیرا : تو ...چرا توضیح ندادی؟؟
_سمیرا لذت نمی برم از زندگیم بگم....
_وقتی کسی انقدر مهمه که تو دوباره این طور بهم می ریزی باید توضیح بدی...
_برام مهم نیست...
دستش رو تو هوا تکون داد : من رو نمی تونی خر کنی..خودت رو شاید..ولی من رو؟؟!!!....هر گز!!!!!..من این نگاه رو این هیجان کلام رو هیچ وقت نشنیده بودم ازت...باده تو اومدی این جا یه دختر بچه بودی..جلو چشم من رشد کردی...بالیدی...شکوفا شدی...ساختی...تو اینجا..جلو چشم من همه چیزت رو از نو ساختی...باده بودی...باده اورهون شدی..خانوم مهندس شدی..معروف شدی....پس نمی تونی بگی..این آدم برات مهم نیست..که اگه مهم نبود این محبت های لایتش این طور به چشمت نمی یومد...تویی که مردها برات جواهرات گرون قیمت می فرستادن...می خواستن با هواپیمای شخصیشون ببرنت ناهار پاریس...شام مادرید....تو که این ها به چشمت نمی یومد..با ما میومدی..لب ساحل نسکافه می خوردی...یا اوون جواهرات رو پس می فرستادی..انگشتری که من و بهروز بهت هدیه تولدت می دادیم رو یه لحظه از خودت دور نمیکردی..تو باده..خود تو..تا محبتی برات خالصانه نباشه..تا آدمی به هر دلیلی جذبت نکنه نمی بینیش...پس نگو این آدم برات مهم نیست...
بوسه : حق با سمیرا است تو مگه کم کشیدی ...پس این آدم انقدر برات مهم هست که به خاطر اینکه ازش رنجیدی برگشتی به اینجا..وگرنه کارت رو ادامه می دادی..اونم تو که اگه دستت رو هم ببرن ..کارت نصفه نمی مونه..
...حرفاشون برای خودم هم تازگی داشت...نداشت؟؟....
_من برگشتم چون...دلتنگ بودم...
سمیرا : ما نمی گیم نبودی...ببین این حرفا رو اگه..اوون یکی پسره اسمش چی بود؟؟!!
_بردیا؟؟!!!
_آهان آره همون اگه بهت میگفت..می گفتی به جهنم به کارت ادامه می دادی...با خودت رو راست باش....
...رک...صادق...رو راست...بودم؟؟...نبودم؟؟!!!.....
رو زمین دراز کشیدم... : سمیرا..من...
_تو هم آدمی...چرا می خوای بگی نیستی؟؟
_خفه شو بوسه...
_راست میگم به جون خودم...من نمی گم مثل من باش...اما مثل این راهبه باش...سمیرا هم شوهر کرد تو موندی خره؟؟!!!
سمیرا کوسن رو پرت کرد بهش: من چمه؟؟!!!
من : من ازدواج کردم..پس ترشیده حساب نمی شم...
اخم هر دوشون رفت تو هم دو تایی با هم :ببند...!!!!
من : بابت همین ازدواج هم...
دیگه ادامه ندادم...دلخور بودم از امین..اما شدید هم جای خالیش احساس می شد...
بوسه : تو همیشه تو هر مقطعی بهترین تصمیم رو گرفتی الانم خوب کردی اومدی...این جوری هم اوون شازده محک می خوره...دارم از فضولی می میرم بدونم چه شکلیه...چه تیپی...اخه ما این جا هیچ کس رو نتونستیم به ریش تو ببندیم...
سمیرا که همیشه قیافه جدی داشت برای اولین بار از چشماش فضولی می بارید : یا من؟؟...خدا از فضولی دارم به دو نیم می شم....
...دیگه مگه من و بوسه تونستیم خودمون رو جمع کنیم....

صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدیم...ساعت 12 بود....ساعت 7 ما خوابیده بودیم...رو همون قالیچه...رو کوسنها سه تایی زیر یه پتو...بچه ها زیر لب غر غر می کردن..که خفه کن تلفن رو...بلند شدم...نارین بود که کی می رم تمرین؟؟...خبر بازگشتم رو هاکان بهش داده بود...بچه ها با موهای ژولیده و چشمای ورم کرده از زیر پتو در اومدن...به ترتیب دوش گرفتیم...لباس پوشیدیم یه قهوه زدیم...با هم زدیم بیرون تو یه فست فود همبرگر خوردیم و تا تونستیم خرید کردیم...سمیرا هم که معتقد بود شوهر و بچه که نداره ..انقدر وله....دلمون برای دریا تنگ شد..زودتر از موعد از مهد برش داشتیم...بوسه رفت خونه...فردا باید از صبح زود می رفت عکاسی...با سمیرا تو خونه برای بهروز شام درست کردیم....من خوشبخت بودم..که این جا بودم...دریا یه لحظه هم پای سمیرا رو ول نمی کرد...من فردا باید می رفتم تمرین...بعد از ظهر سمیرا هم تو یه جلسه دفاع از حقوق زن باید شرکت می کرد....
من..اما شادتر بودم....سمیرا مثل همیشه هم درد بود....اما دلتنگ هم بودم.....
دنیز زنگ زد...گفت بعد شام یه سر میاد با هم حرف بزنیم..100% راجع به پروزه و شرکت بود....

 

بعد از شام..دنیز اومد...براش قهوه آوردم...تو خونه من بودیم...رو کاناپه چهار زانو نشسته بودم و داشتم دنیز رو نگاه می کردم....
دنیز : خستگیت در رفت؟؟
_کنایه می زنی؟
_عقلت کم شده...چه کنایه ای؟!!
_ضرر زدم بهتون...ول کردم پروژه رو اومدم...
_تو به اونش کار نداشته باش..این مشکل رو من و هاکان حل می کنیم...فقط تو به من بگو..می خوای برگردی ایران یا نه؟؟..هر چند سمیرا و بوسه بشنون این سئوال رو مطرح کردم سرم به باد می ره...
_برگردم؟؟؟!!
_باده...خیلی خوب می دونی دارم راجع به چی حرف می زنم...
سرم رو به ریشه های آویزون از سر آستینم گرم کردم....
_اونا تو رو می خوان باده....بحث هم باهاشون فایده نداره....
...دلم تو سینه ام شروع به تپیدن کرد..چرا دنیز قسطی خبر می دا؟؟...یعنی دنبالمه...یعنی؟؟!!
تلفن دنیز زنگ زد...برش داشت و اشاره کرد که ساکت باشم...تمام شاخکام رو تیز کرد....
_الو.....
...انگلیسی حرف زدن دنیز فقط یه دلیل می تونست داشته باشه...ضربان قلبم انقد رفته بود بالا که از شدت صداش نمی تونستم فضولی کنم....
_امین...از دیروز تا حالا این بار 10 که دارم برات توضیح می دم . هر بار هم تو بیشتر عصبانی می شی...شرایط کار برای مهندس ما محیا نبوده..استعفا داده..ما براتون یه مهندس دیگه می فرستیم یا کلا با پر داخت غرامتتون از کار کناره گیری می کنیم..
...پس زنگ زده...اونم 10 بار...حتی اگه دنیز اغراق هم بکنه....دسته مبل رو تو مشتم رفتم...
_این حرکت غیر حرفه ایه که شما اصرار به خانوم اورهون دارید..شما قراردادتون با شرکت آک یورکه نه با شخص خانوم مهندس...
بقیه بحث رو نمی شنیدم...پس می خواست با هام حرف بزنه....از چی..از پروژه؟؟....یعنی می خواست از حرفاش عقب نشینی کنه؟؟....
چه قدر تو افکار خودم غرق بودم نمی دونم که فشار دست دنیز به سر شونم من رو متوجه خودش کرد : باده کجایی؟؟؟...
سرم رو بالا گرفتم نگاهش کردم ...
دنیز چند لحظه به چشمام زل زد ...لبخند کوچیکی زد : یه دیوونه یه سنگ تو چاه می ندازه 10 تا عاقل نمی تونن درش بیارن...
با انگشت خودم رو نشون دادم : با منی؟؟؟!!!
_نه...فدات شم به خودت نگیر تو همه کارات درسته...آخه چرا یه کاری می کنی که نگاهت به اندازه صدای اوون بنده خدا پر از التهاب و نگرانی بشه....
...دلم ریخت پایین خواستم چیزی بگم که دستش رو رو بینی خودش گذاشت : هیچی نگو....دیروز تو رو که رسوندم خونه...تو ماشین بهم زنگ زد...داغون بود....صداش پر از نگرانی و التهاب بود...دنباله تو میگشت....استعفات رو که برای بردیا سند کردی نگفتی کجا می ری...
_خوب...برای چی بگم؟؟...اومدم خونم دیگه...
_مسئله اینجاست که تو خودت هم نمی دونی حست چیه؟؟...اسما اومدی خونت اما رسما دلت و ذهنت به جای دیگه ای پر می کشه....نمی دونی چه طور نفس کشید وقتی گفتم داری تو خونت استراحت می کنی...تو دختر عاقلی هستی باده...من نمی دونم چرا این کار رو کردی...چرا فکر کردی دیگه اون جا نباشی بهتره....الانم منظورم به مهندس باده اورهون نیست که فکر کنی دردم درد کاره...منظورم به باده هستش که رفیقمه..از دوست دخترم بهم نزدیک تره....من تا تهش پشتتم....چون تو تا تهش پشت ما بودی...هنوزم هستی..ما خانوادگی به تو مدیونیم...یه جورایی ..اصلا ولش کن..بشین فکر کن..رو راست..بیا بگو..فقط حست رو بگو...من خودم می دونم بقیه اش رو چی کار کنم....
..دستش رو تو دستم فشردم...
دنیز : می دونی...ازش خوشم اومده...مرده..خیلی محکمه و با نفوذ...همیشه خواستم کسی که پیشته یکی باشه که بتونه در کنار تو حرکت کنه..تو از ش جلو نزنی....من دلم می خواست تو عروسمون بمونی...
_ای بابا دنیز...
_می دونم گذشته رفته..می دونم از پای بست....اصلا ولش کن biblo یکم خوش بگذرون...تا من ببینم آقا چند مرده حلاجه....

کنار پنجره ایستادم به حرکت ماشین ها نگاه کردم...تو دلم یه پروانه کوچولو بال بال می زد...اما در کنارش یه صدا بود که من رو متهم می کردو به جفت چشم قرمز که عین یه گناهکار با من برخوردمی کرد...رو بخار شیشه نوشتم امین....چند لحظه نگاهش کردم . بعد خطش زدم....دلم خیلی شکسته بود خیلی.....
ائن شب خیلی زود خوابیدم...فردا تمرین داشتیم....صبح بارو بندیلم رو جمع کردم . رفتم به سالن بزرگی که برای برنامه مد در نظر گرفته شده بود....نارین کلی ابراز دلتنگی کرد...دوستان دیگه ام هم همینطور...باید لباسی که برام در نظر گرفته شده بود و طبق سایز بندی قبلیم دوخته شده بود رو کمی تنگش می کردن....از هر دو لباسی که باید تنم می کردم خیلی خوشم اومد....با لباس ساده ای....شو رو افتاح می کردم و بعد با یه لباس بی نظیر اختتام...این مراسم برای کمک به کودکان کار بود و من بسیار خوشحال از حضور درش...این لباسها رو به زنان ثروتمند می فروختیم تا بتونیم برای این بچه ها جایی برای تحصیل درست کنیم...
نارین : قبل از شو...با خبرنگارها مصاحبه مب کنی....
_ای بابا چرا من؟؟!! تو که می دونی سئوالا هول چه محوری می شه اون وقت....
_می دونم اما تو چهره شو هستی..رو بروشورها هم اسم و چهره تو هستش...نصف بیشتر پولی که از پارتی بعد از شو قراره جمع شه از جیبه مردایی می ره که دنبالتن....
_در حقیقت مردایی که می خوان خود شیرینی کنن رو تیغ می زنیم..خوبه خوبه راضیم از خودمون....
...لا اقل این مردها مثل ریگ پول خرج می کردن...هیچ کدومشون براشون مهم نبودکه من قبلا ازدواج کردم...اونا یه هیکل خوشگل و یه زن معروف می دیدن ....خوب وقتی انقدر عقلشون کم بود..ما هم پولشون رو لا اقل صرف یه امور بدرد بخور می کردیم...به جایی که بر نمی خورد...

 

برای تمرین سعی می کردیم خودمون رو با موسیفی همراه کنیم...همه چیز به ثانیه ها بستگی داره تو این کار...اگر یک نفر اشتباه کنه تمام نظم بهم می خوره...من برای اختتام شو بیشتر از همه باید روی استیج می موندم و دلیلش لباس دنباله دار و البته صحنه آرایی هم بود...گریمورمون رو سالها بود باهاش کار می کردم...و اونم به صورت من آشنایی داشت...بین مانکن ها دختری بود اهل عراق که برای اولین بار می خواست رو صحنه بره و به شدت استرس داشت 18 ساله بود...یاد خودم افتادم درسته که من 21 سالگی شروع کردم و خیلی زود هم معروف شدم..اما خیلی خوب می دونستم الان جه حالی داره لرزیدن زانو های خودم رو هرگز یادم نمی ره....بهش لبخند زدم و به سمتش رفتم : به هیچ کدوم از آدمهایی که اطرافتن نگاه نکن...تو زیبایی و به همین خاطره هم تو رو صحنه ای..اما اونا اون پایینن...
لبخند خوشگلی بهم زد : کاش یه روز بتونم مثل شما باشم...
دستم رو به پشتش گذاشتم : می شی ...شک نکن...من کم کم باز نشسته می شم...جوون زیبایی مثل شما باید جای من رو بگیره....
به چشمای مشکی خیسش نگاه کردم...من و اونها 8 سال دشمن هم بودیم.....حالا تو یه کشور ثالث رو به روی هم ایستاده بودیم... برای هم آرزوی موفقیت می کردیم...دنیای غریبی بود...
فردا شب شو بود جمعه بود...با بچه ها خونه سمیرا جمع بودیم ....بعد از مدتها باید رو صحنه می رفتم...هیجان داشتم....هاکان و بهروز و دنیز..همراه با روزگار داشتن راجع به بازی فوتبال امشب کل کل می کردن..موگه طرفدار تیم مقابل بود و دنیز هم سر به سرش میگذاشت که زن رو چه به فوتبال....
سمیرا : زن در همه چیز اجازه دخالت داره....من فوتبال دوست ندارم اما می شم طرفدار تیم گالاتاسارای تا دهنه تو بسته بشه دنیز....گروه دخترا و پسرا تشکیل دادیم و با سرو صدا شروع به کل کل کردیم...من اما شدید استرس داشتم و دلم یه جورایی پی تهران بود...پی غروبای جمعه...پی..خوب پی همسایه رو به روم....
وقتی گالاتاسارای یه گل به تیم فنر باغچه زد..پسرا فسشون خوابیدو ما تو هوا سیر می کردیم....در ترکیه مردم به شدت فناتیک طرفدار تیم های فوتبالشون هستن...من اما در ظاهر پیش بچه ها بودم..باطنا جایی بودم با 2000 کیلومتر فاصله..تو شهری که الان مردمش برای گذران وقت خونه همدیگه مهمونی می رفتن...تجریشش غلغله بود....من در اوون 9 سال دوری شاید 3 بار هم یاد ایران نکرده بودم اما تو این چند روز همه حواسم به اوون جا بود هر چند درد ، درد تهران نبود..
ها کان : باده ..تو خودتی...
_یه کم به فکر فردام....
دنیز : خنده داره نکنه استرس داری؟؟
_اوهوم...
بهروز : لوس شدی....دختر تو یه روزایی تو سه جای مختلف رو صحنه می رفتی....
_یادم رفته می ترسم سوتی بدم...
بوسه : تو دنباله یه بهانه ای برای استرس کشیدن..تو بهترینی خودت هم این رو می دونی....فقط داری خودت رو اذیت می کنی...
دنیز مرتبا به خاطر تلفنش بلند می شد و می نشست...پی چی بود نمی دونم....به من نگاه می کرد و چشمک می زد..از بعد از اوون شب خونه من خیلی با هم صحبت نکرده بودیم..هر بار که خواستم بحث رو به ایران بکشونم با ییه حرکت حرفه ای بحث رو می پیچوند و من تو بی خبری بود . دلتنگ..اما به روی مبارکم هم نمی یاوردم.....

شب باید زود می خوابیدم تا صورتم پف نداشته باشه..یه کاسه سوپ سبزی جات کم نمک خوردم...و خوابیدم...
صبح صورتم رو با ماسک جوونه گندم و ماست شستم...چای کیسه ای رو خیس کردم گذاشتم خنک شد روی چشمام گذاشتم تا پلکم خسته نباشه...این رو همه مدل ها انجام می دن....
ساعت 8 شو شروع می شد و من باید 4 اونجا می بودم....یو گا کار کردم و سعی می کردم هر کاری بکنم تا صورتم افتاده و خسته نباشه....
پشت صحنه مثل همیشه غلغله بود...بچه ها هم قرار بود بیان و من خیلی بابت این مسئله خوشحال بودم..چشم تو چشم شدن باهاشون سر حال و شادم میکرد....
رو صندلی نشستم زیر دست گریمور...و در عین حال کتاب می خوندم....زندگی یه مدل بیشترش رو صندلی گریم و البته تو هواپیما می گذشت به همین خاطر ما تو سرو صدا هم کتاب می خوندیم...موسیقی گوش می کردیم و حتی من زیر سشوار درس هم می خوندم...گاهی جزوه ها رو سمیرا یا بوسه ی خوندن...صدای خودشون رو برام ضبط می کردن تا تو هواپیما که مثلا صبح به لندن می رفتم..می رفتم رو صحنه و شب بر میگشتم گوش کنم....
مو هام برای لباس اول محکم پشتم بسته می شد...و بعد یه کلاه ظریف روی سرم قرار میگرفت...یه پیراهن کوتاه مخمل قرمز دکلته هم می پوشیدم...لباس ساده و شیکی بود بر اساس لباس های زنان پاریس در سالهای 1940....
با موسیقی زیابیی از فرانسه باید رو صحنه می رفتم...هیجان زده بودم...بغل دستیم مانکنی بود اهل روسیه..مرتبا دعا می کرد....و صلیب می کشید....دستیار کارگردان...دستیار لباس تمام مدت در حال دویدن بودن..مردم کم کم داشتن جمع می شدن و همه چیز به نظر شلوغ می ومد اما من تو اون بلبشو یه گوشه کتاب می خوندم....
دستیار صحنه سبد گل بسیار زیبایی برام آورد که هیچ کارتی روش نبود....عجیب بود که به نظرم به جای بوی گل...بوی یه ادکلن تلخ رو می داد....
توهم زدی باده..چند وقته بد جور توهم زدی....گلهای زیبایی بودن..اما دستیار صحنه هم نمی دونست که از طرف کیه فقط می دونست که پیک به نام من آوردتش....گل ها رو بوییدم عجیب بهم آرامش می داد...هر چند اصلا نمی دونستم از طرف کیه.....لباسم رو به کمک دستیار طراح پوشیدم و عطرم رو رو خودم خالی کردم...10 دقیقه دیگه باید می رفتم روی صحنه...همه می دویدن...دسته جمعی رو دور تند بودن...من اما استرسم رفته بود..اون سبد گل چه حکمتی داشت نمی دوم اما عجیب اوون بوی تلخ آشناش حالم رو خوب کرده بود.....

خوشحال بودم که کنفرانس مطبوعاتی به بعد از شو موکول شده بود چون حوصله سئوال و جواب های این خبرنگارهای سمج رو نداشتم....دستیار صحنه فریاد می زد: یه دقیقه آخر...باده با علامت من می ری رو صحنه...و من دقیقا پشت صحنه ایستادم . به مانکنها نگاه کردم که می دویدن....کسی که مانکنهای خونسرد و اخم آلود رو صحنه رو می بینی احتمالا اصلا تصور هم چین بلبشویی رو پشت صحنه نداره.....
دستیار صحنه : باده تا 10 می شمارم...می ری رو صحنه...نفس عمیق کشیدم...دستم رو تکون دادم...برای بچه ها...و حالت سرد و جدی همیشه ام رو به خودم گرفتم....با موسیقی ظریف پاریسی پام رو صحنه گذاشتم...ورودم مصادف شد با تشویق بلند اطرافیان....محکم...بدون توجه به اطراف استیج رو طی می کردم...من همیشه طوری عطر می زدم که بوی خودم فقط به مشامم برسه..اما عجیب اون بوی سبد گلها به بینیم چسبیده بود..هر چه که بود...داشت مستم می کرد...تو ردیف اول...بچه ها نشسته بودن..با لذت تما شام می کردن...بی توجه به انتهای استیج رفتم...از کنار چشم نگاهی به دوربینها انداختم این نگاه تاثیر گذار می شد تو عکسا..سرم رو بالاتر از حدش بالا گرفتم...و فلاش دوربینها تقریبا داشت کورم می کرد....دستم رو از کمرم برداشتم با عشوه سردی که خاص خودم بود چرخیدم...چرخیدم و یک لحظه احساس کردم زیر پام خالی شد...من تو ردیف اول دقیقا رو به روی بچه ها این ور استیج یه جفت چشم عسلی آشنا دیدم؟؟؟؟!!!!!!!..من چم شده بود...دچار توهم شده بودم..حالم خیلی بد بود..اما برای خراب نکردن صحنه نه تو صورتم تاثیری دادم نه می تونستم دوباره نگاه کنم....این همه زحمتهای بچه ها رو هدر می داد...قلبم به قدری با صدا می زد که صدای تشویق مردم رو نمی شنیدم..قبل از رفتن به پشت صحنه 10 ثانیه ایستادم تا هم لباس بیشتر دیده بشه و هم تشویق مردم تموم شه از 1.30 رو استیج سی ثانیه آخرش یه جهنم واقعی بود..از استیج که اومدم پایین مانکن بعد از من رفت و من دستم رو به دیوار گرفتم...دستیار صحنه به پشتم زد : عالیییی..بودی باده بهت افتخار می کنم...و من خالی بودم...چه قدر این دلتنگی به من فشار آورده بود که این طور باید توهم می زدم خدا عالمه....
نارین : توچرا رنگت مثله گچه؟؟....بعد فریاد زد...یه آب می خوام برای باده....بادیگارد صحنه یه بطری آب داد دستم سر کشیدم...حالم خوش نبود...
نارین : باده...خیلی وقته رو صحنه نبودی...خسته شدی...بچه ها یکی یه چیز شیرین بیاره...
...من بی توجه به شلوغی های اطرافم بازهم سبد گل رو بو کشیدم..نه...این امکان نداره...یعنی...نه بابا..اینا همش یه توهم مسخره است...
گریمور داشت آرایشم رو برای لباس اختتامیه که باید برای پارتی بعد از شو هم رو تنم می موند و در ضمن بیشترین قیمت رو هم در بین لباس ها داشت آماده می کرد...مو هام رو داشت یه شینیون خیلی شلوغ می کرد...من تو این دنیا نبودم...خدای من...خوب مگه فقط امین چشماش عسلیه...عین یه عروسک کوکی بعد از تموم شدن آرایشم بلندم کردن....یه پیراهن دکلته..تماما ار حریر...به اندازه یه مغازه توش حریر به کار رفته بود به رنگ نباتی....دور گردنم از همون حریر یه بند بلند بسته می شد که به دنباله لباس می رسید..لباس عین یه رو یا بود...یه چاک خیلی بلند داشت که پای راستم کامل بیرون بود..اما این پا در حقیقت بین یک عالمه لایه های حریر بود و فقط زمانی که باد می خورد و البته موقع حرکت سریع معلوم می شد..دستکش های تا آرنج گیپور سفیذ هم ضمیمه اش بود....آخرین مانکن الان رو صحنه بود من فقط دعا میکردم دوباره دچار اوون توهم نشم و برای جلوگیری از هر گونه توهم هم تصمیم گرفتم هیچ کس رو نگاه نکنم....از بالای صجنه با یه زنجیر یه چیزی شبیه به در قصرهای قدیمی اومد اول صحنه...یه موسیقی نسبتا پر از ملودی های ظریف که همراه اوون غباری که قرار بود به صحنه بدن تا فضای مه رو ایجاد کنه و این که هم جا تاریک باشه و یه نور سفید روی من بیفته تا من بتونم شو اجرا کنم...یه فضای فانتزی شبیه به داستان دیو و دلبر و ایجاد می کرد....
دستیار صحنه : باده...با علامت دست من...برو رو صحنه....تو بهترینی....
و من به دستش نگاه کردم که از بالا به پایین اومد : شو ت رو آغاز کن... و با ورود من موسیقی زیبایی آغاز شد.من از اون در رد شدم...انگار از روی مه و غبار رد می شدم...با پا هام دامن رو به کنار می زدم تا رقص حریرها در بین اوون مه بیشتر دیده بشه....آروم و مسلط به سمت جلو استیج رفتم مثل همیشه حرکتام سرد و خشن نبود ...به نرمی و لطافت لباسی بود که به تنم کرده بودم...به جلو صحنه رسیدم...جلوی فلشهای دیوانه وار دوربین قرار گرفتم..دستم رو آرام روی هوا تکون دادم..از پایین صحنه بادی به داخل صحنه داده شد که حریرها به پرواز در اومدن و پای راست من کامل بیرون اومد...صدای تشویق بلند حضار که بلند شد فهمیدم که شو خیلی خوب بوده...لبخند آرومی از موفقیت خودم زدم....براوو های اطرافم رو می شنیدم...اما هیچ جایی رو از ترسم نگاه نمی کردم....چرخیدم که برم ...سرم رو به سمت عکاسا برگردوندم و یه لبخند ظریف زدم....و با تشویق بسیار زیادی به پشت صحنه برگشتم...و پشت صحنه عین عروسک از بغل این به بغل اوون یکی فرستاده می شدم...
نارین که اشکش رو پا ک می کرد و عمر دوست داشتنی من..پیر مرد جذاب من : تو...بی نظیری...چه قدر دوست دارم اوون روزی رو که پا به دفترم گذاشتی...و من سبک بودم به خاطر یه اجرای خوب و سنگین بودم..از یه دلتنگی بی نظیر...شاید اگر امین واقعا این جا بود و این شو رو می دید..متوجه می شد که مدل بودن...کار ساده ای نیست...آهی از ته دلم کشیدم...
دلم می خواست می رفتم پیش بچه ها اما مجبور بودم تا چندین مرحله رو رد کنم...یه لیوان بزرگ چای خوردم تا برم به جنگ با خبر نگارایی که همه حرفشون ازدواج سابقم بود و البته ثروتمندانی که باید امشب سر کیسشون رو برای کودکان شل می کردن.....
دستم دور دست طراح به روی استیج رفتیم به مردم تعظیم کردیم..برای سمیرا که تو دیدم بود چشمک زدم و به پشت صحنه برگشتیم....
و دست دور بازوی عمر به سمت سالن رفتم...خبر نگارها داشتن جایگزین می شدن..نارین...مسئول مالی..طراح لباس هم اوون جا نشسته بودن... و فقط صندلی من خالی بود و من با صدای تشویق نشستم رو صندلیم...براشون از هدفمون گفتم از انجمن از لباسها از دلایلم برای کم پیدا بودن...بحث که به ازدواجم رسید جواب من یه چیز تکراری بو د: من در مورد زندگی خصوصیم حرف نمی زنم..خیلی خسته ام دوستان ادامه می دن و بعد از صندلی بلند شدم...سرم به اندازه یه کوه سنگین بود آخ امین آخ....تو با من چه کردی که همه جا بوی عطرت و نگاهت رو می بینم....
به سمت سالنی که مدعوین بودن به راه افتادم تا پیش بچه ها یکم انرژی جمع کنم....تو سالن دوره شدم با یه عالمه آدم..یه عالمه تبریک...سعی می کردم لبخند بزنم....
که چیزی باعث شد تا چند ثانیه قلبم نزنه.... کنار دیوار....مردی تو کت شلوار رسمی مشکی..با موهای بلند..جذاب تر از هر زمانی.....تکیه داده بود به دیوار..درست مثل همون شب تو تهران .....منتظر نگاهم می کرد....
تنم می لرزید....من زل زدم به.. همون دو چشم عسلی تو سالن. شو...همون چشمای عسلی تمام این چند وقت..همون چشمای عسلی پر از برق تحسین که اصلا شبیه اون نگاه خسته و قرمز شب آخر نبود...محو بودم...حل بودم...عصبانی هم بودم...دلتنگ که خوب بیشتر از هرچیزی بودم...اما اگر می خواستم صادق باشم..بیش از هر چیز من به دنباله این نگاه براق بود.... لبخندی زد تا این محوی من رو بیشتر کنه...کلافگی نگاهش رو نمی تونست پنهان کنه....یه دستش کتش رو کمی بالا داده بود و توی جیبش بود و من به قدری محو بودم که هیچ چیز نه می دیم نه می شنیدم..چون این امکان نداشت....نفسهام داشت تند می شد و من داغی غریبی پشت گوشهام و گونه هام احساس می کردم...و هنوز هم این صحنه که پر از یه ژست زیبا بود رو باور نمی کردم...

 

دست آزادش رو جلو آورد از روی میز بلند رو به روش یه لیوان برداشت...اوون لبخند مخصوش رو واضح تر کرد..لیوان رو نزدیک صورتش آورد و کمی به سمت من آورد...یعنی به سلامتی تو...تو دلم غوغایی بود...جرعه ای از لیوانش رو فرو داد من هم سرم رو برای تایید این ژستش تکون دادم....خوب به روی خودش نمیاورد من هم همین طور..اما برای اینکه بتونم خودم رو کنترل کنم...گوشه دامنم رو محکم به دستم گرفته بودم...سعی کردم حواسم به سخنرانی طول و دراز اطرافم باشه که از دور بچه ها رو دیدم که اومدن تو....بوسه و سمیرا شیک اومدن به سمتم : می تونیم چند لحظه وقتتون رو بگیریم؟؟...این دوتا چشون شده بود....
آروم پا به پاشون رفتم کمی جلو...سمیرا سرش رو نزدیک گوشم آورد : اون آقای خوشتیپان اون گوشه امین نه؟؟
...یک بار دیگه به اوون نقطه خیره شدم..پس واقعی بود..دیگران هم می دیدنش....
جواب ندادم اما از نگاهم همه چیز معلوم بود...
بوسه هینی گفت و دستش رو جلو دهنش گرفت از بین لبهاش : اوه...لا ...لا...می گم هر موقع نخواستیش بگو..ولی قبلش شمارش رو برام سیو کن...
سمیرا :ببند بوسه!!!!
خنده ام گرفته بود...سمیرا قیافه اش جدی بود....
من : سمیرا چرا این جوری نگاهش می کنی؟؟؟
_دارم مترش می کنم قناصی نداشته باشه...
داشتم از خنده می مردم...اما نمی شد...
تو همون هیر و ویر...نارین اومد..دستم رو گرفت تا با یکی از طرفدارام که مردی حدودا 30 ساله بود آشنام کنه..می گفت می شه خیلی خوب ازش پول گرفت...خواستم اعتراض کنم :biblo به خاطر بچه ها...تو کاری نکن..باده باش...همینم از سرش زیاده...همراه نارین به سمت چپ سالن می رفتیم که دوباره سرم رو بلند کردم...اطراف امین...دنیز بود..ای عامل نفوذی من که می دونم کاره توا...بهروز داشت باهاش می خندید..جلب انگار 100 ساله می شناستش...حتی روزگار و موگه هم بودن...سمیرا و بوسه اما تو جبهه قبلی بودن...قربونتون برم که من رو نمی فروشید....هاکان...هاکان مظلوم و دوست داشتنی من..این جا نبود...از ترس جماعت خبرنگار و عکاس..می ترسیدیم دوباره بشیم تیتر خبرها که آشتی کردیم..نگاه امین به من افتاد...صورتم رو برگردوندم....خوب..تا این جا اومدی..چرا جلو نمی یای آقای دکتر؟؟!!!
واقعا داشتم می بریدم..گیج شده بودم....انقدر که به همه لبخند زده بودم...عضله های اطراف دهنم درد می کرد....اما من..تمام هوش و حواسم جای دیگه ای بود....این که چرا جلو نمی یاد....با شروع شدن پارتی با صدای دی جی...من هم کمی فرصت استراحت پیدا کردم...رفتم پشت در تو تاریکی تا کمی نفس بکشم....بوی درختا رو نفس کشیدم...که یه صدای پا و پشت سرم یه گرمی حس کردم....یه صدای بم که زیباتر از هر نواییی بود...نزدیک بود..انقدر نزدیک که داغی نفسش پشت گردنم حس می شد...نچرخیدم...برنگشتم..در کنار تمام اون دلتنگی ها خوب...دلخوری هم بود....
همه تنم گوش بودم...که بشنوم....
_امروز بی نظیر بودی...البته گفتن من خیلی هم فایده نداره از عصری بیش از 1000 بار شنیدی...
...این چشم عسلی دلخور چه می دونست که من تو این 7-8 سال چه قدر شنیده بودم...این جمله رو..اما فقط می خواستم تو این حیاط پشتی خلوت تاریک..تو شهری که هر دو به نحوی متعلق بهش نبودیم..تو این بوی کاج...تو این سرمای نم دار..فقط و فقط به فارسی با این صدای بم بشنوم که بی نظیرم که من کار بدی نمی کنم...که من باده ام....هستم....
_می دونم حتی دوست نداری نگاهم کنی..اما من امروز نگاهت کردم....بعد از چند روز بی خبری...بعد از اوون همه نگرانی...بعد از اون همه دلخوری....
...دلخوری...چی می گفت این؟؟....
_من تا تونستم نگاهت کردم....هر قدمت رو نگاه کردم..هر نبضت رو نفس کشیدم....
..تو دلم یه حس غریبی پر پر می زد...یه گنجشک کوچولو...یه جوجه خیس....
_اومدم..که نگاهت کنم...که بگم...کاش حرف می زدی..کاش می ذاشتی حرف بزنم....یه ایمیل استعفا...همین ؟؟...باده همین؟؟..اونم به بردیا....یه ایمیل پر فحش می فرستادی برای خودم بهتر از این بود که بردیا بیاد درم رو از جا بکنه..که من بگم باده است اومده بزنه تو گوشم..تا من رو از عذابی که به خاطر رفتارم دچارش بودم..خلاص کنه...
....پس می دونست حرفاش خوب نبوده....
_بیاد بگه که استعفا دادی...که کلید آپارتمانت پشت در خونه من بوده....که من رو داغون کنه..که من ندونم چی بگم..چه کار کنم...دست بندازم به هر جا....از اطلاعات فرودگاه با پارتی بازی آمارت رو در بیارم که دنیز.....نمی پرسم چرا..جوابش رو می دونم...بیش از هر چیزی هم دلخورم...
چرخیدم به سمتش...تو اوون تاریکی به چشماش زل زدم....لبخند محوی به لبش اومد : اگه بدونی چشمات چه قدر گستاخه...به خصوص وقتی براق می شی مچ بگیری...پشت این صورت سرد پر از کلاس...یه جفت چشم سیاه وحشی و گستاخ داری باده.....من از خودم دلخورم...از همه حس های اون شب کذایی...از همه حرفایی که زدم پشیمونم....
دلخوری ازم..نمی خوای برگردی؟؟..
_...
_نمی خوای به صدات مهمونم کنی؟؟..دلتنگم...به خدا داغونم....نگاهش کردم...به کلافگیش...به صورتش که خسته بود...یه لحظه اما اون حرفا...به ذهنم برگشت..اون چشمای قرمزش...
_این جا خونه منه..امین....
چشماش پر از بغض شد؟؟؟!!!...نمی دونم اما رنگش پرید....
دستی به موهاش کشید : می خوای عذابم بدی؟؟...حق داری....من به هر کاری که بکنی حق میدم..داری خانومی می کنی...که بدتر از اینا رفتار نمی کنی....اما..اما....
...من داشتم کم میاوردم...داشتم به زور با خودم مبارزه می کردم که بغلش نکنم....که لمسش نکنم...من هم آدم بودم....من هم احساس داشتم....سمیرا حق داشت..اگه من به این آدم حسی نداشتم...پس این همه دلتنگی چی بود...
با من من : من باید برم این پارتی برای انجمن خیلی مهمه....
خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت..سرش رو به گوشم نزدیک کرد...این مرد اگه می دونست چه طور دست و پام رو گم می کنم وقتی نفسش به من می خوره..
_باده..من تا ته همه چیز هستم...تا ته این که بدونی خونت در حقیقت کجاست...من می دونم که باید از دلت در بیارم...من می دونم که راهم طولانی یه.....
برگشتم و بهش نگاه کردم ...
_کمکم بکنی...یا نه...حتی اگه امروز فهمیده باشم که تو از هر زمان دیگه ای غیر قابل دسترس تری....که تو اگه تو تهران یه خانو م مهندس موفق و باهوشی..این جا...زندگیت ابعادش بیشتره...اما...من امین پاکدل...بهت اثبات می کنم که هیچ چیزی به اندازه این چشمای مشکی..هیچ چیز به اندازه اون خانوم مهندسی که سه شبانه روز سرش تو نقشه هاست تا برسه...اون دختر باهوش ..اون دختر مقاوم...حساس..این پری حریر پوش...برام مهم نیست....
بازوم رو رها کرد و من تقریبا شلیک شدم تو سالن....اینجا بهتر بود به خاطر تاریکی کسی التهابم رو و به خاطر صدای بالا کسی....ضربان قلبم رو نمی شنید....[
/SIZE]

 

 تو دلم یه لرزش خفیف بود..تو دماغم یه بوی آشنا...حسم اما برای خودم هم غریبه بود...وارد سالن که شدم همه به جز هاکان دور یه میز جمع بودن..نزدیکشون شدم..پشت سرم امین اومد...لبخندی که بینشون با دنیز رد و بدل شد رو تو هوا زدم....زیر لب به دنیز گفتم...یکی طلبت..سرش رو آورد نزدیکم : نه که خیلی ناراحتی...
سرم داشت منگ می شد...امین آروم کنار ما ایستاده بود..
بوسه : خیلی خوش اومدید..دستش رو دراز کرد..امین خیلی جدی باهاش دست داد : ممنونم...
_من بوسه هستم..دوست و عکاس باده..
امین خیلی زیبا سرش رو تکون داد : خوشبختم خانوم...
سمیرا هم خودش رو معرفی کرد...امین با سمیرا خیلی نزدیک تر برخورد کرد..از بس که زبل بود.....
دنیز و امین تو اوون هیر و ویر با بهروز داشتن بحث سیاست های آمریکا تو خاوردمیانه رو می ردن..میون عربده های دی جی بلغاری که آهنگهای آمریکایی میذاشت...بحث به جایی نبود...من از این میز به اوون میز می رفتم تا قانع کنم ملتی رو که دست تو جیبشون کنن....

با اصرار نارین رفتم پشت تیربون ..صحبت نکردم..سخنران نبودم که بخوام کسی رو تحت تاثیر قرار بدم...
نارین اعلام کرد که لباس اختتامیه من به قیمت نجومی از طرف کسی خریداری شده و به خودم اهدا شده..دنباله این آدم بودم که باشنیدن اسم امین و کله هایی که با اشاره نارین به سمتش چرخید علنا جا خوردم...این عقلم داشت؟؟..با این پول تو ایران می شد یه ماشین لوکس خرید....یا یه آپارتمان فسقلی تو مرکز شهر...درسته که برای خیریه بود..اما خیلی بود....
امین با لبخند به چشمای منتظر اطرافش نگاه انداخت...به رسم دیرینه رفتم کنارش..باهاش دست دادم..دستای سردم رو بین دستای داغش گرفت...کنارش ایستادم یک عالمه عکس از مون گرفته شد...بهش نگاه هم نکردم...هیچ توصیفی برای این کارش نداشتم...بدم اومده بود؟؟..خوب البته که نه....
این اولین عکسی بود که ما در کنار هم انداختیم....
مراسم داشت کم کم تموم می شد....دنیز اومد کنارم..انگشت شصتش رو به نشانه پیروز ی بالا آورد : مانور امین عالی بود..یک هیچ جلو افتاد....
_دنیز ...!!!!
_بله...جانم...؟؟!! خندید..
سرم رو چرخوندم...رفتم به سمت آقایی که یکی از بیشترین کمک ها رو برای امشب کرده بود...کنارش ایستادم.....رو اوون کفشای پاشنه بلند کمرم داشت نصف می شد......غرق صحبت با این مرد آذربایجانی بودم که تو آنتالیا هتل داشت و داشت برای تابستون دعوتم میکرد که تو هتل 7 ستاره اش تابستون رو بگذرونم...حیف که امشب باید میزبان می بودم..من اون خونه ساحل کوچیکی که شریکی با سمیرا اینا خریده بودیم رو به یک ساعت بودن تو هتلش نمی فروختم...داشت روده درازی می کرد و من دستم رو چاک دامنم بود.....مردی با انگلیسی خوش لهجه ای..با اجازه ای به مرد آذری گفت...سرم رو که چرخوندم امین رو دیدم که چشماش کلافه بود..اما صورتش خوب جدی اما ساکت به نظر می رسید...مچ دستم رو آروم که کسی متوجه نشه گرفت..نمی شد از دستش بکشم بیرون بیشتر جلب توجه می کردیم...از بودن اون انگشتای قوی دور بازوی ظریفم یه حس زیبا بهم دست می داد...رفتیم کنار سالن...
امین : باده....
_بله؟؟!!
نگاهم کرد..داشت فکر می کرد چی بگه....
_خیلی سخته..خیلی...
_چی سخته؟؟!!....برای بار دومه که این جمله رو می گی...
بعد از جریان اون شبمون ..دیگه اول شخص شده بود برام...
_نمی دونم....
_بگذار بهت چیزی رو بگم امین..تو این لباس رو نباید می خریدی!!!
جا خورد اخماش رفت تو هم ترسناک می شد این جوری: چرا اون وقت؟؟!!
_من نیازی ندارم کسی بخواد پولش رو به رخم بکشه...
مچم رو فشار داد : چه به رخ کشیدنی؟؟!!..چی داری می گی تو؟؟!!!!!
_پس چرا همچین پولی رو بابتش پرداخت کردی؟؟..این پول به ریال خیلی می شه...
عصبانی تر شد : باده...این پول برای من ذره ای اهمیت نداره....من...من...
کلافه بود..اما مچ دستم رو هم رها نمی کرد...حرف دلم رو نگفته بودم...امین مرد بسیار ثروتمندی بود..خیلی بیشتر از خیلی از اینهایی که اینجا بودن....اما زندگیش طوری نبود که بخواد به رخ بکشه....بی انصافی کرده بودم..اما این تنها راهی بود که می شد مجبورش کرد..دلیلش رو بگه...
کمی اخم کرد ...
من: خوب؟؟!!
_من دلم نمی خواست این لباس رو کس دیگه ای ببره خونش...یا اینکه اون مردک هیز آذری که نمی فهمیدم الان داشت بهت چی می گفت بهت هدیه اش کنه..می خواستم خودم بهت بدمش...هر چند..خوب...خیلی هم ازش خوشم نمی یاد..خیلی یعنی زیادی امشب توش خوشگل شدی و خوب...خیلی...
سرش رو به سمت دیگه ای چرخوند ..تو دلم یه لرزش بود..این مرد حواسش به همه چیز بود.اما این راهش نبود..درسته که به خودم قول داده بودم تو راهی که در نظر گرفته کمکش نکنم تا ببینم چند مرده حلاجه اما به یه کمک کوچولو نیاز داشت..اگه باده مدل رو می خواست باید کمی از این تعصباتش کم می کرد..هر چند ..خوب..زیاد هم بد نبود..سمیرا اگه می شنید سرم رو می زد.....
_یه چند لحظه این جا صبر کن امین...
به سمت بچه ها رفتم و بعد نارین..اعلام کردم که مهمونی رو کمی زودتر ترک می کنم...به بچه ها گفتم بعدا توضیح می دم...باید به امین چیزی رو نشون بدم..بچه ها یکم سر به سرم گذاشتن....رفتم پشت صحنه..کاپشن و شلوار جینم رو پوشیدم موهام رو باز کردم و کلاه بافتنی رو رو سرم گذاشتم و سوییچ رو تو دستم گرفتم..به دنیز گفتم همراه امین به پارکینگ بیاد تا از در پشتی بتونیم بریم بیرون...امین تو اون پالتو شیکش ...تو پارکینگ ایستاده بود..کنارش نگه داشتم سوار شد..اخم داشت : این کارا برای چیه باده....
حر کت کردم..بیرون دونه های برف بود و خیابونها نسبتا خلوت ..
_باده با تو ام....
_می خوام یه چیزی بهت نشون بدم...رفتم به خیابون لوکسی تو بخش آسیایی استانبول...به ساختمون بلندی که عکسی بزرگ از من تو یه لباس طلایی..در حالی که باد موهام رو می برد..برای تبلیغ شامپو زده بودن...به عکسم اشاره کردم... : این منم امین..دستاش مشت بود..این لباس رو هم می خوای بخری؟؟؟..جوابم رو نداد...
به چند بیلبورد دیگه اشاره کردم...به مجله ای که تو ماشین داشتم...چشماش هی قرمز تر می شد...لب ساحل نگه داشتم و پیاده شدم....رو دریا مه رقیقی بود...از دهنم بخار بیرون میومد..برف ریزی می بارید...پل تنگه بسفر با چراغای ریز سبز آبیش مثل نگین می درخشید...امین توماشین به مجله دستش زل زده بود...و من کفشهای کتونیم رو نگاه می کردم...
از ماشین پیاده شد..مجله تو دستش بود....کنارم ایستاد..یه دونه برف رو مژه هاش نشست...

-زمانی که این کا رو شروع کردم..برای امرار معاش بود..گارسونی خسته ام میکرد..بوسه این کار رو برام جور کرد..مانکن کفش بودم..یکی از 1000 تا دختری که این کارهای دم دستی رو انجام می دن...
نفس عمیقی کشیدم..به کاپوت ماشین تکیه داده بود به دریا نگاه می کرد...
_هیچ وقت فکر هم چین شهرتی رو نمی کردم..اما این شهرت هیچ تاثیری رو زندگی من نداشت امین..برام یه زندگی راحت بی دغدغه مالی آورد..ولی این هم زیاد مهم نبود..من ناراحت نبودم که با اتوبوس جایی برم..من مهندس معمارم..با اون هم به این نقطه می رسیدم....من اینم امین...اوون عکسایی هستم که می بینی....اما تو اصل من رو هم دیدی..من به کسی رو نمی دم....چی برات سخته؟؟!! اصلا چرا سخته؟؟؟!!..نمی دونم...ولی بازهم می گم..اول راهی امین..امشب...باورم نمی شد بیای...فکر کردم اشتباه دیدم...من باده اورهونم...مدلم...و اورهونم امین..داشتی از ایران میومدی اینا رو می دونستی نه؟؟!!
کلمه اورهون بهمش ریخت..مجله تو دستش رو بیشتر فشار داد..تکیه اش رو از کاپوت ماشین برداشت رو به رو م ایستاد : خیلی سخته..بدونی دختری که...خیلی دو....یعنی برات خیلی مهمه یه زمانی برای ...برای کس دیگه ای بوده..متعلق به کس دیگه ای...
گفتنش هم براش سخت بود این رو از رگ پیشونی برجسته اش می فهمیدم.پوزخندی زدم : تعلق یعنی چی امین؟؟..چی برات به معنی تعلقه؟؟!!!من اگه همسرش نبودم...دوست دخترش بودم...اون وقت متعلق نبودم.؟؟!!
نفسش رو بیرون داد و چرخید به سمت دریا..جواب این سئوالا براش سخت بود...
_شاید بهتر بود..قبل از اومدن به استانبول خیلی چیزها رو برای خودت حل می کردی....
برگشت به سمتم...من..من واقعا این چشمای پر نفوذ رو دل تنگ بودم : دنیز می خواست من ..باده استانبول رو ببینم به همین خاطر گفت برای دیدن تو امشب بهترین وقته..وگرنه من همون یکشنبه این جا بودم....
اومد نزدیک تر...بازو هام رو تو دستاش گرفت : من 35 سالمه باده...اگه این جام خیلی چیزها رو با خودم حل کردم..من دنباله دلتنگی هام اومدم..دنباله چیزی که همه سلول های بدنم فریادش می زد....
....دلم می لرزید..تو این سرما..تو این مه...دلم می لرزید...بازوهام زیر دستاش داغ بودن....من تو این شهر که آدم رو شاعر می کرد...تو این معلقی بین شرق و غرب..دقیقا تو نقطه تلاقی دو دریا..دلم برای این مرد.باهوش و جذاب لرزید..در حالی که فشار دستاش هر چند نرم دور بازو هام نشانه حضور محکمش بود....

برف رو سرش نشسته بود..من کلاه داشتم اما اون رو سرش کمی برف نشسته بود...دستم رو بالا آوردم و آروم برف روی موهاش رو تکوندم..برای اولین بار انقدر طولانی بهم نزدیک بودیم..نفس داغش رو روی گونه ام احساس میکردم...دستم رو که خواستم پایین بیارم..تو هوا گرفتش..چشمای ملتهبش رو به دستام دوخت...کف هر دو دستم رو نزدیک صورتش برد..چشماش رو بست و بوسه طولانی به کف دستام زد...گرمای نفسش و تمام احساسی که با این بوسه به دستم منتقل کرد..لرزش دل و دینم رو بیشتر کرد...
سرش رو بالا آورد...صداش بم تر شده بود : یخ کردی ...دستات سردن..

دست هام رو دوباره کنار لباش برد..هر دوش رو بین یه دستش گرفته بود..نفس داغش رو به دستم ها کرد..قلبم داشت تند تند می زد....نگاهم کرد..انگار تو چشمام می خوند که تو چه حس عجیبی گیر کردم....
دستام رو موقتی رها کرد...زیپ کاپشنم رو بالا کشید : داری یخ می کنی..نو ک دماغتم قرمز شده...
جمله آخر رو با نگاه مهربونی گفت..برای سر پوش گذاشتن به اوون التهاب..دستم رو رو بینیم گذاشتم : شبیه دلقکا شدم نه ؟؟!!
_البته که نه...
دو باره دستام رو بین دستاش گرفت...زل زده بود به چشمام...و من فقط غرق اوون نگاه بودم..تو اون مردمکهای لرزون خودم رو میدیدم...خودم رو که چه رمیده دارم نگاهش می کنم....
آرام دستم رو از دستش بیرون آوردم و تو جیبم گذاشتم و تک سرفه ای کردم..این همه نزدیکی داشت هر دو مون رو اذیت می کرد....
بهش که انگار داشت دنباله بهانه ای برای حرف زدن می گشت نگاه کردم..
_ا..چیزه راستش رو بخوای من..خیلی گرسنمه....
نگاهش مهربون شد : خوب آخه چیزی نخوردی...بریم یه چیزی بخوریم...؟؟!!
_آخه تیپامون رو ببین..تو خیلی رسمی هستی..من یه آرایش مفصل دارم با کتونی....
نگاهی به تیپای لنگه به لنگمون انداخت و لبخند زد : مهم نیست..بریم یه جایی که یه غذای گرم بخوریم منم گرسنه ام....
دستم رو کردم تو جیبم تا سوییچ رو در بیارم..جایی رو می شناختم تو کوچه پس کوچه های خونه قدیمی من و سمیرا..بدون خبرنگار با هر تیپی هم که می رفتیم مهم نبود...
_اهل رفتن به یه جای خیلی دمه دستی هستی...
لبخند زد : البته...
..گاهی یادم می رفت موقعیت امین رو..من داشتم این پسرک لوکس شیک پوش رو می بردم پیش نیلگون...مهم نبود..اگر امین می خواست من رو بیشتر بشناسه پس باید بهش کمک می کردم...
با دست به ماشین اشاره کردم پس بریم.....

_این جا شهر زیباییه
_قبلا نیومده بودی؟
_یکی دو باری خیلی گذری...اما هیچ وقت به نظرم انقدر محسور کننده نیومده بود...
...برف پا ک کن رو روشن کردم.... : این جا شهر جادویی هستش...این جا تنها شهر دنیاست که سوار کشتی می شی..یه چایی به دستت می گیری و قبل از سرد شدن چاییت از قاره آسیا به اروپا می ری...این جا سنت و مدرنیته با هم ادغامن....
_زیبا توصیفش کردی..حالا تو سنتی یا مدرنیته..؟؟
...کمی فکر کردم...
_کمی از هر دوش...من سنتهایی برای خودم دارم...اما مدرن هم شدم..من عین اینجام..یه ظاهر اروپایی با یه باطن شرقی....

ماشین رو پارک کردم..باید کمی پیاده می رفتیم..پا به پای هم در سکوت رو سنگ فرشهای قرمز رنگی که بعضی جاهاش با پوشش نازکی از برف پوشیده شده بود راه رفتیم....چه زیبا بود این حضور گرم تو این کوچه هایی که من سالها تنهایی و گاهی با سمیرا طیش کرده بودم..نیلگون منبع آرامش من بود..سمیرا خیلی این جا نمی یومد..اما من این زن رو با این داستان زندگی عجیبش خیلی دوست داشتم..
به دری رسیدیم که تابلو نئون آبی ریزی بالاش بود..غذاهای خانگی خاله نیلگون...
با دست بهش اشاره کردم که بیاد..امین برای رد شدن از چارچوب این در چوبی خیلی خم شد...وارد رستوران کوچک چوبی شدیم..پر از بو های ادویه و صدای موسیقی عثمانی که با نور های مختلف در هم آمیخته شده بود...
کاپشنم رو در آوردم و به صندلی آویزون کردم..امین هم پالتوش رو در آورد برای اینجا یکم زیادی شیک بود..اما مگه مهم بود ؟؟...البته که نبود...رو صندلی نشست..در و دیوار رستوران پر از عکس زنان عثمانی بود...و همه جا از جنس چوب و مخمل بود....امین نگاهم کرد...شاید می خواست بپرسه ما این جا چه می کنیم...؟؟
لبخندی بهش زدم : این جا..خیلی حرفا برای زدن داره...غذاش هم عالیه..الان نیلگون صاحب رستوران هم که بیاد..می فهمی چرا این جا میومدم تو دوران دانشجویی.....
از دور زنی چاق با لپای قرمز..تو یه پیراهن آبی براق ما رو دید..نیلگون زیبای من...به سمتم اومد..پر سر و صدا به کنارم اومدم بغلم کرد..من این زن 50 ساله زیبا رو دوست داشتم...محکم بغلش کردم..با لهجه با مزه اش احوال پرسی کرد ازم..من دلتنگ این زن همیشه خندان بودم..با امین هم دست داد..هر چه می گفت رو برای امین ترجمه می کردم ..
_خوشگله..هیچ وقت با پسر ندیده بودمت...
_مهمونمه از ایران اومده...
_شوهرت رو که پست کردی رفت..هر چند من اون رو هم فقط از روزنامه ها می شناختم...ولیعهد اورهون رو آدم ول می کنه خل جان...
..خندیدم..مکالمه مون رو این بخشش رو سانسور کردم..فکر نمی کنم برای امین جالب بوده باشه....
نیلگون تصمیم گرفت از منو همیشگی برام بیاره غذاهای اصیلی که مطمئنا هم خیلی خوشمزه بودن..هم برای یه توریست جالب...
صندلی جلو کشید و کنار امین نشست نگاه خریدارانه ای بهش انداخت : خوش تیپه...
...ترجمه که کردم..امین لبخند زد و تشکر کرد..رسما بین این ها در حاله ترجمه بودم....

غذا رو رو میز چیدن..سوپ عدس..انواع دلمه ها و کباب...چشمام برق زد..دست پخت نیلگون حرف نداشت..نیلگون تنهامون گذاشت..
امین کمی از غذا ها رو چشید : خیلی خوشمزه است...صاحب رستوران باهت خیلی صمیمیه نه؟؟
_زمان دانشجویی..قبل از مانکن شدنم این جار و کشف کردم..غذا هاش خوشمزه و ارزون بود..تو رفت و آمدهامون با نیلگون صمیمی شدم..من بیشتر از سمیرا..ولی سمیرا هم بسیار دوستش داره...داستان زندگیش برای من جالب بود...
امین لقمه اش رو فرو داد قیافه اش کنجکاو بود معلوم بود دوست داره بیشتر بودنه....
_نیلگون مادرش روم هستش یعنی ترک های یونانی تبار..یه دوره ای تعدادشون تو استانبول زیاد بود...مادر نیلگون رقاص بوده..اون اصلا نمی دونه پدرش کیه چون مادرش هم زیاد به یادش نمی یاد.. نیلگون که به دنیا میاد یه خانومی بوده که همه بچه های این سبکی رو که مادر هاشون اکثرا تن فروش یا رقاص بودن رو نگه می داشته..اوون هم روم بوده..اعضای محل نمی گذاشتن هیچ بچه ای با این ها بازی کنه..و این بچه ها همیشه تحقیر می شدن..بعدها با حمله ترکها ی متعصب به رومها..خیلی از این رومها به یونان یا قبرس کوچ می کنن...مادر نیلگون هم میره و اوون تو او ن خونه بزرگ می شه و همیشه ننگ مادرش رو پیشونیش بوده..من این زن رو دوست دارم چون کم نیاورده با شرافت زندگی کرده..تحقیر شده..آزار دیده اما همیشه سر پا بوده..آشپزیش خوب بوده...تو رستورانها کار کرده..شبانه روز..بعد این جا رو تاسیس کرده...
امین داشت با بعجب نگاه می میکرد...
نیلگون عاشق می شه با پسر قراره ازدواج می گذارن..پسره از گذشته نیلگون که هیچ بخشش به خودش ربط نداشته با خبر که می شه می ذاره میره..نیلگون هم دیگه هر گز ازدواج نمی کنه....
امین لقمه اش رو فرو داد : چه قدر بی انصاف....خوب مرده عاشق نبوده...
..از جوابش خوشم اومد...خیلی محکم و رک بود....
_منظوری داری باده از مطرح کردن این چیزا نه؟؟
_من دارم کمکت می کنم تا بهتر من رو بشناسی..عقایدم رو خود واقعیم رو...
نگاهی پر از محبت به هم انداخت....

_خود واقعیت چیزی به غیر از اوون که تو تهران بودی؟؟
غذام رو قورت دادم : نه..اما خیلی چیزها هست که تو نمی دونی..
..نگاهم نمی کرد با چنگالش رو دلمه هاش خطوط فرضی می کشید....
_می دونم..که خیلی چیزها رو نمی دونم..اومدم که بدونم....اومدم که کمکم کنی...که اجازه بدی باشم...
..لبخندی زدم..من این صدای بم دوست داشتنی رو که حالا احساس می کردم پر از جرفهای نگفته ست رو دوست داشتم
_باده من اشتباه کردم..اون شب تو خونه..وقتی داشتی با هام حرف می زدی اشتباه کردم..می دونم از اینکه من رو اینجا آوردی چیه..با تعریف جریان نیلگون ...احساس می کنم با بعضی از رفتارام مجبورت کردم بری تو لاک دفاعی..این من رو اذیت می کنه..این که من کاری کنم که تو فکر کنی از ایده هات و زندگیت باید دفاع کنی...
_مسئله دفاع نیست...اومدنت به استانبول ..برای شناخت منه؟؟..درسته؟؟....
سرش رو بالا آورد..نگاهش که حالا اندکی هم تب دار بود رو به چشمام دوخت...
تو دلم یه نسیم بود..نسیمی که خنک نبود گرم بود..یه جورایی انگار تموم اون دیوارهای یخی تو قلبم رو با یه فوت داشت جا به جا می کرد..
_من این جا برای بودن در کنارت اومدم باده...
...سرم رو پایین انداختم...چه حس لطیفی بود..همه خستگیم انگار که داشت پرواز میکرد..این یه خستگی یه ساعت یا یه روزه نبود...یه خستگی 28 ساله بود..به اندازه تک تک روزهای تنهایی من بود...به تعداد تمام جنگیدنهای من برای بودن بود...
نیلگون با خنده بهمون نزدیک شد..امین نفسش رو با صدا بیرون داد...احساس کردم اون هم به اندازه من تحت فشارهای احساسی بوده...
نیلگون با خنده به امین تیکه های با مزه می نداخت و من ترجمه می کردم..امین هم زیر زیرکی به من نگاه می کرد و جوابش رو می داد..دیالوگ بینشون رو دوست داشتم..امین مثل همیشه مودب بود جنتلمن..نیلگون خوش خلق بود و مهربون...و من فقط داشتم ترجمه می کردم..نیلگون از آمد و رفتهای من گفت..از آرامشی که در کنار هم می گیریم و از پشیمونیش از این که چرا بچه دار نشده از اینکه ای کاش من دخترش بودم..امین سرش رو به نشانه درک کردن تکون می داد..احساس می کردم واقعا درک می کنه که نیلگون چه احساسی داره...
نیلگون هر دو مون رو بوسید..موقع خداحافظی بود...امین دست و جیبش کرد و بسیار بیشتر از پول غذا رو رو میز گذاشت..من می خواستم خودم حساب کنم..نیلگون کلا نمی خواست بگیره تو جار و جنجالی که ما راه انداخته بودیم ..امین خونسرد پالتوش رو پوشید و راه افتاد سمت در..من هم به دنبالش..
سوز برف که به صورتمون خورد کمی تو لباسهاموم جمع شدیم...
من : من دعوتت کرده بودم...
اخمی کرد و جوابم رو نداد...در کنار هم روی برفهای ریز راه می رفتیم..هوا به خاطر برفی که حالا کمی هم تندتر شده بود سفید به نظر می رسید...
_خسته ای؟؟
...به هش نگاه کردم که داشت به رو به روش نگاه می کرد...با این سئوالش احساس کردم باید خسته می بودم..اما نبودم..واقعا نبودم...
_نه..روزهایی بود که من روزی 01 ساعت تو رستوران کار می کردم...و روزهایی که من سه جای مختلف رو استیج می رفتم...به همین خاطر خسته نیستم....
_تو دختر مقاومی هستی....
..لبخند زدم..خوشحال بودم که در نظرش فقط دختر زیبایی نبودم..خصوصیات اخلاقیم رو هم می دید...
_می دونی امین...
..برگشت به سمتم و لبخند پر از مهری زد...
_چه قدر خوبه که در جایی به غیر دعوا هم داری اسمم رو صدا می کنی....

لبخندش رو با لبخند جواب دادم...
_خوب چی رو باید می دونستم..؟؟؟
..این جمله اش من رو که چند لحظه ای بهش خیره شده بودم رو به خودم آورد....پریده بود از سرم همه اوون چیزی که می خواستم بگم....
_خوب...راستش رو بخوای..یادم رفت....
بلند خندید..می دونستم این جور موارد تا چه حد قیافه ام خنگ می زنه....
_د..نکن این کارا رو دختر....
...من هم بلند خندیدم...شاد بودم..سبک بودم...خسته هم بودم..اما حسم..حس ملایمی بود...
به ماشین رسیدیم....و سوار شدیم....ماشین رو از پارک که در آوردم تلفنم زنگ زد...بهروز بود...
رو به امین کردم : تا حالا زنگ نزده بود جای تعجب داشت....
سلام و احوال پرسی کردم و بهروز پرسیدکه چرا خونه نمی یام و سر به سرم گذاشت و قطع کرد...
امین داشت بیرون رو نگاه می کرد : نگرانت شده بود؟؟؟
_یه جورایی آره.من معمولا اگه تنها بیرون باشم و کار خیلی خاصی نداشته باشم قبل از ساعت 10 خونه ام....
_مرد بسیار خوبیه...
_مرد مسئولیت پذیریه از زمان ازدواجش با سمیرا بی هیچ گفتمانی حضور پر رنگ من رو تو زندگیش پذیرفت تمام سعیش این بود و هست شوهر خواهر خوبی باشه...
_همشون دوستت دارن...
..ته کلامش یه جوری بود...
_دوستم دارن؟؟!!!..من هم دوستشون دارم ما فراز و نشیب رابطه مون زیاد بوده...با هم بودنمون هر کدوم شرایطش خاص بوده...
جوابش یه سکوت پر از کنجکاوی بود....به خیابون اصلی رسیده بودیم....
_باده من تا دم خونت میام ...بعد برام یه تاکسی بگیر برم هتل....
جا خوردم : هتل برای چی؟؟
_خوب برای اینکه وسایلم اون جاست و این که مردم برای چی می رن هتل؟؟
_مردم می رن هتل چون کسی رو جایی ندارن نه تو..
..انگار این جمله ام بدجور به مذاقش خوش اومد.....ولی جوابم رو نداد...
_کدوم هتلی؟؟
_هتل شرایتون..
_میریم اونجا تسویه می کنی...با هم بر میگردیم خونه ...تازه بهت قول می دم صبحانه اش از این هتل خوشمزه تر باشه...
خندید : اوون که صد البته اون طوره.اما صحیح نیست...
_دیگه داره بهم بر می خوره....
..اعتراض کرد وسط حرفش پریدم : همون که کفتم تصویب شد...
..با این جمله هر دو مون با بلندترین صدا خندیدیم...
_جمله خودم رو به خودم بر میگردونی؟؟
_دیگه این جوریاست دیگه....
دم در هتل همچنان داشت با من چونه می زد...تا این که با زور تهدید و دلخوری مجبورش کردم تا اتاقش رو پس بده و به سمت خونه من راه افتادیم...
هنوز داشت فکر می کرد : جلو دوستات خوب نیست...که من مزاحمت باشم...
_جلو دوستام بده وقتی که از راه دور اومده باشی و تو هتل بمونی...
به خونه که رسیدیم...چمدونش رو برداشت..تو آسانسور داشتیم بالا می رفتیم که به سمیرا زنگ زدم که نگران نباشه رسیدیم...در آسانسور که باز شد..
در رو باز کردم... : بفرمایید....
اومد داخل..لامپ رو رو شن کردم و همراهش به وسط سالن رفتم..چمدونش رو زمین گذاشت و به اطراف نگاه عمیقی انداخت خوب می دونستم منظورش چیه.....بغل دستش ایستادم..نگاهی به هم کرد : این مبل ها که اصلا شبیه اونی که من خریدم نیست...
رو مبل نشستم..حالا دیگه برای نگاه کردن بهش باید سرم رو خیلی بالا می گرفتم : به نظر من شبیه بود..هر چیزی اوون شکلیه که می بینی..نه اون که هست...نیت اون کار ظریف خیلی مهم بود...
..رو مبل رو به روم نشست و نظری به منظره دریای رو به روش انداخت ...
_خسته ای؟؟
_نه خیلی...منظره زیباییه....
_بله..این خونه رو به همین خاطر خیلی دوستش دارم ...
اتاق مهمان رو براش آماده کردم...ملحفه های نو رو در آوردم و سعی داشتم خوش خواب رو کمی جا به جا کنم تا بتونم رو تختی رو بندازم..کمی برام سنگین بود و تلاشم بی وقفه..که یهو یه دستی روی دستم قرار گرفت...سرم رو چرخوندم امین بود...تو چشماش خیره شدم....پر از مهربانی بود...موهام رو که تو صورتم اومده بود رو کنار زدم...
_برو کنار...چی کار می کنی؟؟..این خیلی سنگینه دختر....خودم درستش می کنم....
_آخه...
همون طور که داشت درستش می کرد : آخه بی آخه...
کارش که تموم شد گره کرواتش رو شل کرد . به من که تو چار چوب در ایستاده بودم نگاهی کرد : باده...من اومدم که باشم..این رو بهت یه بار دیگه هم گفتم..پس بذار که باشم...بودنم رو به نحو خودت بپذیر...تو رستوران یا هر جای دیگه ای..دوست ندارم که حتی تعارفش رو بکنی..بهم بر می خوره...این کارای بد قلق رو انجام نده...می دونم خیلی سخته تو باده ای..مقاوم و مستقل...اما اگه داریم سعی می کنیم هم رو بشناسیم...پس باید ...یعنی..
...حرفش رو تا اعماق وجودم حس می کردم...یه جورایی حق داشت..اگه داشتیم طی یه قرار نا نوشته حتی ناگفته به طور مستقیم..به هم شانس شناخت می دادیم...پس باید یه جورایی هم رو می پذیرفتیم....

 

خیلی خوب خوابید بودم...پاورچین وارد اتاق سالن که شدم ساعت 9 صبح بود ..پس هنوز از خواب بیدار نشده بود..حس جالبی داشتم از بودنش تو خونه....یه دوش مفصل گرفتم و یه شلوارک با تی شرت پوشیدم و رفتم تو آشپز خونه..چند وقتی بود ؟؟..خیلی وقت یا شاید هیچ وقت که انقدر از جون و دل آشپزی نکرده بودم...میز رو چیدم ...هر چیزی که فکر می کردم دوست داره رو آماده کردم ...چای رو برای دم گذاشتم و یه فنجون قهوه برای خودم ریختم و جلو پنجره ایستادم...هوا باد داشت و این به معنای موج های بلند بود...یه روزایی این موجها برای من نشانه دل پر از تلاطم خودم بود...
تو حیاط خونه هاکان نشستم...از ازدواجمون یه ماه گذشته یه شب نیمه گرم تابستونیه..هاکان هنوز هم مستقیم تو چشمای من نگاه نمی کنه...هر دو خسته ایم..هم من هم اوون...رو تاب سفید رنگ نشستم...کنارم می شینه...چشمای قهوه ای مهربونش خیسه...به سمتش می چرخم...صداش دو رگه شده گریه کرده..منقلب می شم...
باده...خسته ای نه؟؟؟...یه زمانی درد دل می کردم با هاکان حالا نمی شه..هر حرفم برداشت دیگه ای پیدا میکنه..من این موجود مهربون و حساس رو نمی تونم آزار بدم..به هیچ عنوان...ادعا می کنم که خسته نیستم...هاکان اما باور نمی کنه...تنها تر شدی؟؟؟..ازدواجم کمی دست و پام رو بسته تر کرده اما من تنها تر نشدم...دریا آرومه..دل من اما متلاطم..پر از کف...چشمام می سوزه از یه بغض نیمه خورده..هاکان به چشمای لغزونم که نگاه می کنه..آه از نهادش بلند می شه..فرداش به بهانه یه ماموریت کاری دو هفته می ره پاریس...سمیرا و دریا میان پیشم...دو هفته با همیم..از خودم بدم میاد..از همه چیز..از سکوت و چشمای خیسی که باعث شده بود هاکان دوست داشتنی...برای دو هفته من رو تنها بگذاره تا بتونم به قول خودش نفس بکشم....

_صبحت به خیر...............
...پریدم...ابرگشتم امین رو دیدم که با موهای نم دارش..از همیشه جذاب تر کمی پشت به من ایستاده بود...
با لبخند : صبح به خیر...تو نستی بخوابی؟؟
_خیلی خوب..ممنون....
لبخندی زدم : صبحانه حاضره ها..قول داده بودم از مال هتل شرایتون بهتر باشه...
_حتما هست....
..به سمت آشپزخونه حرکت کردم...پشت سرم اومد...رو صندلی نشست..براش چای ریختم و رو صندلی رو به روش نشستم...
_خیلی زحمت کشیدی....
تخم مرغ آب پز براش گذاشتم...تشکر کرد...
_زحمتی نیست نوش جانت....
_خلوتت رو به هم زدم؟؟
..منظورش خیره شدنم به پنجره بود...
_من از این خلوت ها همیشه دارم.....
_تنها بودن رو دوست داری؟؟
_من بلدم با خودم هم خوش بگذرونم....
_امروز کجا بریم؟؟
_ببرمت جاهای دیدنی استانبول رو نشونت بدم؟؟
جرعه ای از چایش رو نوشید : فکر خوبیه....
بعد از صبحانه حاضر شدیم...به سمیرا زنگ زدم...گفت برای شام منتظرمونه..همه بچه ها رم می خواد دعوت کنه...همه بچه ها شامل هاکان هم می شد...آیا این فکر خوبی بود؟؟..سمیرا معتقد بود که مرگ یه بار شیون هم یه بار....استرس گرفتم...یه جورایی دلم آشوب شد...
شلوار جین و تی شرت پوشیدم با کتونی و کاپشن..امین هم همین طور...راه افتادیم....
تو ماشین نشستیم..از اوون جایی که امین نه خیابون ها رو بلد بود نه گواهینامه اش بین المللی بود من رانندگی می کردم...
_یه کم تند می رم نه؟؟
_از یه کم بیشتر...
سرعتم رو کم کردم : سمیرا هم همیشه به هم تذکر می ده..اما نمی دونم چرا تو رانندگی سرعتم انقدر بالاست....
به سمت پایین شهر حرکت کردم می خواستم چند تا موزه و مسجد رو به امین نشون بدم...
ساکت بودیم....از کنار یه بیلبورد رد شدیم..عکس من روش بود...امین به پشت چرخید و یه بار دیگه نگاهش کرد: وقتی با تو ام..وقتی بیرون نیستیم..یه جورایی یادم می ره که تو یه مدل معروف هستی..
..از لحنش مشخص بود این مسئله هنوز هم تو گلوشه...
_می دونی چرا ستاره اوون شب اون فیلم رو آورده بود؟
_ستاره؟
_دوست دو قلو ها رو میگم...
کمی اخم کرد : نه؟؟...هر چند من آنچنان جا خورده بودم که خیلی هم چیزی از فیلم نفهمیدم...
_چون می خواست من رو خراب کنه!!
_چی؟؟!!!
_یعنی نفهمیدی اون دختر به تو علاقه داره....
آنچنان تعجب کرد که انگار بهش گفتم که ستاره آدم فضاییه....
_چرا چشات انقدر گرد شده..؟؟...
_این امکان نداره..اون بچه است و در ضمن هیچ وقت بیشتر از 4 تا کلام باهاش حرف نزدم من....
_مهم نیست که تو چه قدر باهاش حرف زدی...براش جذابی امین...
پوفی کرد و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد : اصلا فکرش رو هم نمی کردم...
_می خواست من رو خراب کنه..کاری که نگین هم شدید دنبالشه...
_نگین منظورش به تو نیست..منظ.رش به تمام کمپلکس هایی که داره...
_چشماش خیلی غمگینه....من رو یاد کسی میندازه....
_چه طور غمگین نباشه؟...عاشق بردیاست..مردی که عین ماهی لیزه...نگین در ظاهر بردیا رو داره دوست دخترشه..دوست دختری که حتی مادر بردیا هم بهش راضی نیست...اما در باطن خوب می دونه که نقشش در زندگی بردیا چیه...یه دختر عاشق که ایراد های بردیا رو می بینه...بی احساسیش رو حس می کنه اما به همین هم راضیه...
_درسته...
_اگه نگین خودش کمی برای خودش ارزش قائل می شد برای بردیا هم جذا بتر می شد....
_نمی دونم ...فکر نکنم...
امین خندید : خوب بله برای بردیا چیزهای دیگه ای هم هست که تو زندگی مهم باشه....
..لبخند زدم... : برای تو ..تو زندگیت چی از همه مهم تره...؟؟
..چهره اش جدی شد...به رو به رو خیره شد...به پل قدیمی گلی که از دوره بیزانس مونده بود و داشتیم از زیرش کم کم رد می شدیم...
_من ...یه حس دارم..یه حس خیلی قوی...حسی که هیچ وقت نداشتمش...انقدر که خودم هم از بودنش هم سر خوشم هم مضطرب...حسی که همه وجودم باهاش عجینه...حسی که برام یه مسئولیت دوست داشتنی و سنگین آورده..مهم ترین چیزی که من تو زندگیم دارم..اوون حسه...و امیدوارم که این حس تبدیل به یه حضور بشه..حضوری که مسئولیتش هزار برابر زیبا تر و البته سنگین تره...

 

 

جا خوردم، پرواز کردم،و به جمله ای فکر کردم ..به حسی که به قدمت همین پل و شاید خیلی خیلی قدیمی تر بود اما هیچ وقت از زیباییش کم نمی شد..امین به سبک خودش حرف زده بود..به سبک امین بودن..مسئولیت پذیر....جنتلمن..کمی خودخواه...
دهنم رو باز کردم تا جوابی بدم هر چند واقعا نمی دونستم در مقابل این جمله که یه جورایی مثل نت های موسیقی ساده..سبک و تاثیر گذار بود چه می شد گفت....
سریع گفت : نمی خوام جوابم رو بدی باده..الان نه....به خودت فرصت بده....
و بعد هر دو تا مقصد سکوت کردیم..سکوتی که شاید گفتنی تر از هر کلامی بود....

دو تا مسجد دیده بودیم...زیبا بودن اما امین می خندید که از ایران اومدم مسجد ببینم ...تازه مال ایران خیلی هم قشنگ تره لا اقل خاکستری نیست...
...بهش حق می دادم....
تو یه چا یخوری سنتی نشستیم..تو استکانهای کمر باریک برامون چای آوردن همراه با باقلوا....
به استکانم خیره شده بودم هوا یه آفتاب ملایم و سبک داشت...چشمام رو بستم و سرم رو روبه آسمون گرفتم تا از این گرما اندکی لذت ببرم...
چند لحظه ای گذشت...چشمام رو که باز کردم دیدم امین بهم خیره شده...لبخندی بهش زدم که با همون لبخند جوابش رو گرفتم...تو چشماش لذت موج می زد.....
_خیلی آفتاب دوست داری نه؟؟؟
_آره..
_پس اگه جای من بودی چی من حدود 7 سالی که لندن زندگی می کردم در حسرت آفتاب بودم....
_به همین خاطر لندن رو زیاد دوست ندارم...من بیشتر عاشق اسپانیا بودم هم به خاطر آفتابش هم مردمش...
_منم اسپانیا رو دوست دارم....پس خیلی از شهرهای اروپا رو رفتی....
چایم رو قورت دادم : تقریبا همش رو....
_جالبه جلوی نگین اوون روز سکوت کردی...
_دلیلی نداشت که جوابش رو بدم داشت لذت می برد از حرفاش...داشت فکر می کرد اوون لحظه در مرکز توجه خراب کردن دنیای کوچیک آدم ها لذتی نداره....
لبخندش عمیق تر شد : تو اندیشه هات هم بسیار خاصه....

دوباره سوار ماشین شدیم...می خواستم ببرمش خرید ....غر می زد...اما می دونست که باید برای دو قلوها و مادرش خرید کنه....
سکوت کرده بود و بیرون رو نگاه می کرد ....
_ساکتی امین....
سرش رو چرخوند...خیره شده بود به رو به روش..با خودش در جدل بود...یه حرفی بود که میومد و میرفت...سکوت کردم تا تصمیمش رو بگیره...
تا بالاخره به حرف اومد..البته به سختی و با من من...: چرا طلاق گرفتی؟؟..چه طور حاضر شد از دستت بده؟؟....
نفسم حبس شد..بعد از این همه مبارزه با خودش اصلا انتظار نداشتم این همه رک و صریح سئوال کنه...
..منتظر جوابش بود...و من حرفی برای گفتن نداشتم...داشتم..اما گفتنی نبود..نمی تونستم بگم نباید براش مهم می بود.....
_خوب...راستش رو بخوای...شاید براش مهم نبود این از دست دادنه....
...جمله ام صحیح بود یا نبود؟...خودم هم نمی دونستم...مسئله خیلی ساده تر و در عین حال خیلی پیچیده تر از این حرفها بود...
_دوستش داشتی؟؟
...جا خوردم..چه قدر پرسیدن این جمله ها براش سخت بود...قطره عرق رو شقیقه اش..دستایی که از شدت فشار مشت سفید شده بود...همه و همه نشانه یه جنگ درونی بود....
_چرا می پرسی ؟؟
_......
_خوب من هنوز هم براش احترام خیلی زیادی قائلم...
...این یه جواب دیپلماتیک بود در عین بی ربطی..یه جورایی هم جواب بود....
_اون به تو حسی بیش از احترام داره...
..خوب این صحیح بود...اما کافی نبود...
_من با حس اوون کار ندارم ..اونم به حس من...
_چرا هنوز اورهون موندی؟؟
_من به این فامیلی احتیاج دارم...
...به همین رکی و صراحت...جوابم درست بود..تنها جواب بی حاشیه ای که تو این چند وقت داده بودم....
ادامه دادم : اگه حوصله کنی..بی خیال خرید می شیم..می ریم به جایی که فکر می کنم یکم همه چیز برات بازتر بشه...
...باید پیش خودم اعتراف می کردم که این مرد....برام انقدر مهم هست که بخوام خیلی از چیزهار و براش باز کنم...البته مطمئنا بخشی که به خودم مربوط بود...به باده....
از کوچه پس کوچه های خیابون جیهانگیر (cihsngir) وارد بی اوغلی شدیم..به محله قدیمیمون...به کوچه های باریک که دو طرفش خونه های قدیمی آجری بود..پنجره های دو طرف کوچه به قدری به هم نزدیک بود که فکر می کردی...اگه از پنجره ات دستت رو دراز کنی به پنجره همسایه رو به رو می رسی..کوچه نسبتا خلوت بود..چندتا پسر بچه داشتن توپ بازی می کردم...
تو اون محل تقریبا همه کاسبها و البته خاله زنک های محل من رو می شناختن...از کنارم رد می شدن..سلام می کردن..جواب می دادم..با کنجکاوی امین رو نگاه می کردن...تو چشمشون پر از سئوال بود..می پرسیدن.جواب نمی گرفتن...به بقالی کوچیک محل که رسیدیم...بهش اشاره کردم..رو به امین..که تا همین الان بینمون یه سکوت نسبتا قوی بود : این محلی هستش که من بعد از اومدن از ایران توش زندگی کردم....این بقالی که مدتها به من و سمیرا نسیه می داد....
..همه حواسش پیش من و البته به محله بود...صورتش کمی جمع شد...
_این جا پایین شهر نیست..یه جای مرکزیه که تهش محل پر رفت و آمد ترین کافه های شهر و خیابان موازیش یکی از جاذبه های توریستی این شهر..خیابونی که ازش رد شدیم محل زندگی هنر مندای تئاتر..خواننده های نو گرا..و بچه هنری هایی هستش که زندگی های نسبتا مارژینال دارن...این محل..محل زندگی..آدم های عادی و دانشجوها و البته بعضی از رقاصه هایی هستش که تو همین کافه ها می رن رو صحنه.....از کنار بقالی رد شدم و جلوی اوون ساختمون قدیمی مون ایستادم...
..کنارم ایستاد...حضورش به هم دلگرمی میداد....خوشحال بودم که کنارم ایستاده....
_من اولین بار این جا اومدم...ترسیده..رمیده و بی پناه....این جا شروع به زندگی کردم...یه خیابون بالاتر ..گارسونی کردم و خیلی چیزهای دیگه ای که می دونی....
بالاخره سکوتش روشکست : آره می دونم...
_آوردمت این جا که بدونی من تو کدوم محله زندگی کردم...همه زن های این جا می دونن که من دست از پا خطا نکردم..معروف هم که شدم همین طور...
سرش رو به پایین بود : به این شک ندارم...
..حرکت کردم..پشت سرم اومد...خیابون ها رو پیاده راه می رفتیم..بعضی آدم ها برمی گشتن و دوباره نگاهمون می کردن.....
ایستادم...برگشتم به سمتش : اما کس به دست از پا خطا کردن من کار نداشت..مدل که شدم..درد سرهام که شروع شد...
..سرم رو تکون دادم تا بعضی چیزها و ذهنیت ها تو مغزم جا عوض کنن...
_اورهون موندم چون این فامیلی..این جا خیلی راه ها رو باز می کنه و البته خیلی راه ها رو به روی بعضی آدم ها می بنده...
من از خاصیت باز کردن راههاش هیچ استفاده ای نکردم..جاده صاف کن نیاز نداشتم....اما...راه خیلی چیزها رو که بست...منم نفس عمیقی کشیدم.....
....چشماش نگران بود...کنجکاو بود..دلخور بود...اما احساس می کنم با وجود این همه حاشیه رفتن من خیلی خیلی با هوش تر از این حرف ها بود که حرفام رو نگیره یا نفهمه....

 

تو صداش پر از استرس شده بود کمی بهم نزدیک تر شد..مچ هر دو دستم رو تو دستاش گرفت و نگاهم کرد : مشکل چی بوده باده ؟؟؟
_یه مردی بود...خیلی وقت بود که به پرو پام می پیچید...برام هدیه می فرستاد...نمی دونم آدم مشکوکی بود...من تنها بودم امین و به این کارم هم احتیاج داشتم...از نظر اوون من باید باهاش راه میومدم...
...مچ دستم رو بیشتر فشار داد..... : خوب؟؟
_خوب هیچی...امین این جا سوئیس نیست..این جا کشوریه که هنوز دنیای زیر زمینی توش خیلی قویه که گاهی پلیس یا دولت هم از پسشون بر نمیاد...همسر ولیعهد اورهون بودن اما این جا یعنی امنیت....
...از چشماش نگرانی می بارید : این طوری نگام نکن امین من هنوز همون باده ام....
_هنوزم این آدم هست....؟؟
پوزخند زدم :البته که هست....قبلا برام هدیه گلوله می فرستاد...
مچ دستم رو انقدر محکم گرفته بود که داشت دردم میگرفت وسط حرفم پرید : چییییییی؟؟
_امین داد نزن..توجه جلب میکنیم...الان دیگه برام پیام میفرسته و گل....
_تو داری چی میگی؟؟؟....یعنی شکایت نکردی؟؟
صدام رو کمی آوردم پایین : شکایت؟؟..امین جان این جا آمریکا نیست یا انگلستان..این جا ترکیه است....شکایت یه جوجه مانکن تنها به کجا میرسه آخه...الانم جز دردسر برای دنیز و هاکان و افتادن خبر دست خبرنگار جماعت تاثیری نداره این شکایت....
دستم رو رها کرد ..دستی به صورتش کشید...: خدای من...آخه دختر...من به تو چی بگم.....
...یه قدم اومد جلوتر..حضورش نگرانیش حالم رو دگرگون میکرد...یه جورایی این نگاه عسلی لرزان خوش خوشانم میکرد....دستش رو گذاشت رو گونم...دستش سرد بود ..خیلی سرد : اگه یه چیزیت بشه؟؟...حق نداری تنها جایی بری..
..د..بیا..اینم عاقبت درد دل کردن با دکتر پاکدل.....
_امین ؟؟!!
_امین بی امین.....تصویب شد رفت....
_آخه..
...صورتم رو بین هر دو دستش گرفت... : باده مسئله تو نیستی..منم...منم که انگار نتونستم بگم..نتونستم چیزی رو بهت ثابت کنم...تو یه قدم اومدی به سمتم..برام گفتی...از خودت..از خیلی چیزهایی که نگی هم من دارم تو نگاهت می خونم...بگذار منم به عنوان یه مرد..به عنوان آدمی که میدونی نفوذش کم از خاندان اورهون نداره..به سمتت بیام...
...تو دلم لبخندی بهش زدم..حسود.....حسادتش یه جورایی به دلم مینشست...
_امین من عادت به محدودیت ندارم....خودت این رو خیلی خوب میدونی...
یکم عصبانی شد : من محدودت نمی کنم...تا وقتی این جاییم که هیچ..ایران هم برگردیم..باید بشینیم راجع بهش حرف بزنیم...
....بدم میومد از این که کار رو تموم شده می دونست..نه..البته که نه..اما....
با بدجنسی بهش نگاه کردم : من گفتم بر میگردم؟؟؟
کف دستش که رو صورتم بود رو از رو صورتم برداشت..جدی نگاهم کرد و دستش رو دور شونه ام انداخت و به جلو هدایتم کرد : بر میگردی..بر میگردیم...البته هر موقع که تونستم بهت اثبات کنم خونه حقیقیت کجاست.....
این طوری راه رفتنمون تو این محل درست نبود..اما به ته دلم که نگاه می کنم برام مهم هم نبود...حضورش..گرمای تنش..نگرانی نگاهش و قدرت و نفوذ کلامش انقدر زیبا و پر رنگ بود که نخوام به حواشی فکر کنم....
همون طور که دستش دور بازوهام بود سرش رو کمی پایین آورد : گرسنه نگهت داشتم...یه چیزی بخوریم؟؟
_من خیلی گرسنه نیستم..اگه بتونی تحمل کنی بریم خونه هم یه چیزایی بخوریم..هم کمی استراحت کنیم..شب شام مهمان سمیرا هستیم...
...دستش رو محکم تر دورم حلقه کرد..خیلی خوب می دونستم که تو ذهنش چی اومد..چیزی که تو ذهن من هم یه جورایی آزار دهنده بود...
..جلوی چشمای من یه جفت چشم قهوه ای سر خورده و یه نگاه عسلی قرمز عصبانی و حسود بود...
و من بی چاره که باید این وسط می موندم.....

خونه که رسیدیم یه چیزایی رو با هم قاطی کردم تا بشه غذا..تو این کار استاد بودم...بعد از غذا که امین ازش خیلی هم تعریف کرد..قرار شد یکم بخوابیم و حدود ساعت 8 بریم پایین..سمیرا گفت که به کمک احتیاجی نداره من به مهمانم برسم..بوسه داره کمکش می کنه...عجیب بود برام که بوسه بهم زنگ نزده بود تا سئوال پیچم کنه...
تو تخت الکی جا به جا می شدم...خیلی خوب می دونم دلیل این مهمانی سمیرا این بود که سمیرا و بهروز معتقد بودن این رشته اتصال من با هاکان که بیمار گونه هم بود باید هر چه زودتر گسسته می شد..و اینکه من خیلی خوب از نگاه بهروز و سمیرا و 100 البته از تعریفای دنیز فهمیده بودم امین خیلی باب میل این جماعت قرار گرفته...
به سمت راستم چرخیدم...خوب خانواده و راهنمای من هم این ها بودن..این ها که از 100 تا خواهر و برادر بیشتر به من لطف داشتن...نفس عمیقی کشیدم...کم کم خوابم برد....

نمی دونم چه قدر خوابیدم که با صدای در بیدار شدم...مثل همیشه یکم گیج زدم... : بفرمایید..
امین کمی لای در رو باز کرد : بیدار نمی شی؟؟..دیرمون داره می شه...ساعت 6....
سرم رو از روی بالشت بلند کردم و به چشمای خندونش که مطمئنا به من پف کرده خواب آلود می خندید نگاه کردم و دوباره رو بالشت ولو شدم : الان بلند می شم...
بلند خندید : کاملا مشخصه...از میزان سرحالیت...
سرش رو تکونی داد و از جلوی در کنار رفت ورفت به سمت اتاق خودش...
بلند شدم..دوش گرفتم و کمی آرایش کردم..موهام رو حوصله نداشتم درست کنم یه دونه کنار گوشم بافتم...
یه شلوار مخمل سبز پام کردم...با بلوز مشکی که یه آستین نداشت و کفشای تخت سبز...
از اتاق بیرون اومدم..از رد ادکلن لخش گرفتم که تو سالن ایستاده..به سمتش رفتم پشتش بهم بود و معلوم بود که بابند ساعتش در گیره..به قد و بالاش و لباس شیک تنش نگاه کردم...به بلوز مردونه سورمه ای که آستین هاش رو بالا زده بود و شلوار کتون آبی نفتی و کالج های سورمه ایش...
رفتم رو به روش ایستادم یه نگاه به سر تا پام انداخت یه کم به سر شونه لختم با اخم ظریفی نگاه کرد..اما پیش خودم اعتراف کردم که این نگاه که خالی از لذت هم نبود برام آزار دهنده نبود..یاد برداشت اولم که افتادم خندیدم...
نگاهم کرد : به چی می خندی....
..نا خود آگاه خندم بلند تر شد : هیچی...
_هیچی؟؟..داری غش می کنی...
لبخند بزرگی رو لبهای اونم اومده بود...دستم رو دراز کردم تا بند ساعتش رو براش ببندم...
_نمی خوای بگی به چی می خندیدی؟؟
...همون طور که بند ساعتش رو محکم می کردم : به خودم می خندیدم..اوایل فکر می کردم تو سنگی
_سنگ؟؟!!
_آره خوب..چون فقط صورتم رو نگاه می کردی....
...بلند خندید ....بعد یکم خنده اش رو جمع کرد و خیره شد به چشمام..من که بند ساعتش رو بسته بودم اما هنوز دستم به مچش بود غرق نگاه پر از التهابش شدم ..
امین : تو این جوری فکر کن وورو جک....
این رو گفت و به سمت در رفت ...من جا خورده بودم...احساس می کردمرو دست خوردم یه جورایی هم خنده ام گرفته بود...
_نمی یای..داره دیر می شه ها....

اول همراه امین به مغازه ای در اطراف خونه رفتیم تا گل و شکلات بگیریم..امین دوست نداشت که دست خالی به خونه سمیرا بره و بعد به آپارتمان سمیرا رسیدیم که ازش بوی زعفران به مشام می رسید..از سر و صداهای داخل مشخص بود که بچه ها اومدن...قیافه امین جدی بود..مطمئنا حدس زده بود که به احتمال زیاد هاکان هم هست..بهروز در رو باز کرد..سلام احوال پرسی بسیار شادی کرد و سمیرا و بوسه و روزگار هم جلو آمدن و خیلی دوستانه با امین دست دادن..طی یه قرار نا گفته بچه ها به زبان انگلیسی صحبت می کردن که تنها زبان مشترک جمع بود...دنیز و موگه و هاکان نبودن...
دریا از توی اتاق بدو بدو اومد روی پام نشست و به ترکی شروع به تعریف کردن از اتفاقات اوون روز کرد..امین با لذت نگاهش می کرد و دریا کمی با رودر بایستی سعی در کشف امین داشت اما با روزگار راحتتر برخورد می کرد..بهروز که برای امین قهوه آورده بود سرش رو به من و امین که رو کاناپه دو نفره کناره هم نشسته بودیم نزدیک تر کرد و گفت : به بوسه عادت داره که با آدم های رنگ و وارنگ بیاد..از تو خجالت می کشه ...و خندید...

دریا از رو پای من بلند شد و دوید به سمت اتاقش...بهروز که پیش امین نشست و روزگار هم که بهشون پیوست منم با بوسه رفتم تو آشپز خونه...
سمیرا بازوم رو گرفت : بیا حساب پس بده ببینم قرتی خانوم...تو چشمات شکوفه بارونه...
بوسه : لعنتی...این سمیرا هم نمی ذاشت زنگ بزنم از فضولی درد مردم..اکسیژن به مغزم نمی رسید بنال ببینم چه کردید...
_هیس...چه خبرتونه..کولی ها..الان می گم...
رو صندلی رو به روم پشت میز آشپزخونه نشستن...خیلی خنده دار عین این زن فضولا بهم زل زده بودن منم همه چیز رو براشون تعریف کردم...جمله آخر امین بوسه رو به خنده انداخت : خره..فکر می کردی نگات نمی کنه؟؟!!
_خوب نه....
سمیرا : بس که خلی...
_نه سمیرا من همیشه انقدر حواسم به رفتارای خودمه که نمی فهمم دیگران دارن چه می کنن...
_خوب نگاهش بد نبوده که بدت نیومده..ولی خیلی آقاست..من و بهروز ازش خیلی خوشمون اومد...دنیز هم دوستش داره...
بوسه دستم رو که رو میز بود تو دستاش گرفت..به نگینی که پایین لبش بود نگاه کردم .. : اما باده..این جوری که تو میری ایران..اون وقت ما واقعا دلتنگ می شیم....
یه بغضی نشست تو گلوم...سمیرا هم چشماش خیس شد..سریع بلند شد و رفت سر گاز و در حالی که صداش می لرزید : خوش بخت باشی برای ما بسه ...من بدونم قدرت رو می دونن ...بدونم مردی که تو زندگیته می فهمه مسئولیت یعنی چی...دور هم که باشی عزیزترینی برای ما...
سرم رو چرخوندم به امین که وسط مردها نشسته بود و داشت با اون پرستیژ خاص خودش به حرفاشون گوش می داد و می خندید نگاه کردم...نا خود آگاه یه لبخند گشاد زدم...چرخیدم و به بوسه که رد نگاهش نگاه من بود نگاه کردم...بوسه چشماش رو به نشانه تایید باز و بسته کرد....

ساعت حدود نه بود و ما منتظر بچه ها..دل تو دلم نبود..استرس گرفته بودم..از هاکان یه جورایی مطمئن بودم و می دونستم که دنیز هم قبل از اومدن روشنش میکنه..اما امین ...از این پسر یکم متعصب خیلی هم مطمئن نبودم...
روزگار : مجله ها رو دیدی...نمایش مد این دفعه ات خیلی سر و صدا کرد....
من که یه برش پرتقال تو دهنم بود قورتش دادم : سر و صدا که باید می کرد..روزگار..یه پای ما جرا من بودما...
روزگار خندید : از خود راضی...
خواستم جوابش رو بدم که زنگ در رو زدن...با استرس به سمت سمیرا برگشتم که کنارم نشسته بود با نگاهش به هم اطمینان داد اما من از ترسم به سمت امین نگاه هم نمی کردم....که رو مبل کناری من نشسته بود...
در که باز شد..موگه و دنیز مثل همیشه پر سر و صدا وارد شدن و با همه دست دادن و با خنده های بلند دنیز همه توجه ها به اون سمت بود..اما پشت سرشون..هاکان...خسته..کمی نا مرتب...و کمی مضطرب وارد شد..با خودش هاله ای از اضطراب آورد طوری که کلا بچه ها کمی ساکت تر شدن...
چشمای قهوه ایش غمگین تر از هر زمان دیگه ای بود....هاکان با همه دست داد به من رسید..اما نگاهش به اوون حضور پر رنگ کنارم بود..من و هاکان هم قد بودیم...و امین از هر دو ی ما هم بلند تر بود و هم خیلی درشت هیکل تر...
هاکان به من نزدیک شد..شاید فقط من می فهمیدم که این نگاه چه قدر سر خورده است چون یک سال و نیم هاکان با همین نگاه سر خورده . کمی آزرده به من نگاه می کرد..جلو اومد و دستم رو تو دستش گرفت و بوسید....بچه ها سکوت کرده بودن...و من فقط صدای نفسهای امین رو می شنیدم که می دونستم اگه الان سرم رو بچرخونم برق نگاهش می ترسونتم....
هاکان به سمت امین رفت و دستش رو دراز کرد... : سلام..خیلی خوش اومدید...
..هاکان دوست داشتنی و تنهای من..
به نیم رخ امین نگاه کردم به رگهای شقیقش که داشت ورم می کرد..اما مثل همیشه در کمال ادب دست هاکان رو فشرد هر چند به قدری زود دستش رو ول کرد که نمی شد اسمش رو دست دادن گذاشت : سلام خیلی ممنون...
..هاکان به سمت مبل کنار پنجره رفت...منظره خونه سمیرا خوب دقیقا مثل منظره خونه من بود...
دنیز با خنده بلند و البته مصنوعی سعی کرد این جو رو تغییر بده..داشت تعریف می کرد که موگه چه طور وقتی می خواسته حاضر بشه سرش تو یقه اش گیر کرده بوده..ما جرا خنده دار بود اما روزگار و بهروز یکم زیادی می خندیدن می خواستن توجه ها به سمتشون برگرده...من و امین هنوز سر پا بودیم..می خواستم برم تو آشپز خونه که مچ دستم تو دستای امین گرفتار شد..این کار رو خیلی ظریف انجام می داد..سرش رو به گوشم نزدیک کرد : امشب از کنار من جمب نمی خوری....
...صداش به قدری عصبانی و لحنش انقدر دستوری بود که ترجیه دادم گوش کنم...آروم رو مبل کنارش نشستم..امین هم پاش رو روپاش انداخت و فنجان قهوه اش رو که سرد شده بود به دست گرفت...
سرم به سمتت روزگار بود که داشت از سریال جدیدی که بازی می کرد صحبت می کرد..به ظاهر داشتم گوش می دادم..اما همه حواسم به امین بود که چشم دوخته بود به هاکان...و صورتش هم کمی قرمز شده بود..هاکان طفلکی هم اصلا این ور رو سعی می کرد نگاه نکنه...
سر میز شام...سمیرا تمام سعیش رو کرد که بچه ها طوری بشینن که امین و هاکان حدالامکان با فاصله از هم بشینن..بوسه سرش رو تو گوش من که داشتم ماست سر میز می گذاشتم کرد : امین هاکان رو نکشه خوبه...
سرم رو بلند کردم..از چشمای امین آتیش می بارید..چون هاکان زل زده بد به من و بوسه..لبخندی از سر عجز به هاکان زدم که باعث شد یه لبخند به تلخی زهر به هم بزنه این رد و بدل کردن میمیک صورت هامون آتیش نگاه امین رو به قدری زیاد کرد که من و بوسه جیم زدیم آشپز خونه...موگه داشت مرغ ها رو تو دیس می گذاشت...
بوسه : سمیرا ...امین مثل آتش فشانه ازش می ترسم...
مو گه : به نظرتون رو به رو کردنشون کار درستی بود؟؟..
من هیچ حسی نداشتم..کرخت بودم...عصبی بودم...و دست و پام لمس بود....
سمیرا که داشت برنج توی دیس رو تزئین می کرد : مرگ یه بار شیون هم یه بار اتفاقا عکس العمل های امین خیلی درست و به جاست..من که خیلی بیشتر ازش خوشم اومد...
بوسه نگاهی به رنگ پریده من کرد : آخه..این داره پس میوفته...
سمیرا که داشت به سمت میز میرفت : بی خود..باده پاشو خودت رو جمع کن....
..گفتنش براشون آسون بود خوب...اونا که نمی دیدن من تحت چه فشار بی خودی هستم.....یه طرفم مردی بود که خیلی بی رو دربایستی..پیش خودم اعتراف می کردم که دوستش دارم..مردی که جذاب..با هوش..کمی متعصب..اندکی با چاشنی خودخواهی اما مسئول و مهربون و مودب بود و یک طرف هاکان بی آزار و دوست داشتنی و لطیف من که از نظر امین شوهر سابقم بود..شوهری که هنوز فامیلیش رو داشتم و هنوز باهاش ارتباط دوستانه و کاری داشتم....
بغل دست امین نشسته بودم...یه تیکه مرغ براش تو بشقابش گذاشتم خواستم براش برنج بریزم که دستش رو رو دستم گذاشت...یخ بود..به سردی لحنش که گفت کافیه...تا مغز استخوانم یخ زد...
بچه ها از هر دری صحبت می کردن و بعد از جمع شدن میز شام...ظرفها رو که تو ماشین ظرفشویی چیدیم..داشتم از آشپز خونه خارج می شدم که سمیرا دستم رو گرقت : باده..اصل ماجرای تو الان امین..اگه می بینی سختشه..ببرش..به هیچ کسم بر نمی خوره...دوستش داری از همه وجناتت پیداست..برات خوشحالم...شاید درست ترین تصمیمی باشه که تو زندگیت گرفتی خواهری...همه حواست به این باشه و غصه هاکان رو نخور..تو هر کاری از دستت بر میومد کردی..ما که مسئول انتخابهای آدم ها تو زندگیشون نیستیم...
نمی دونم سمیرا چه قدر عجز تو چشمام دیده بود که به این نتیجه رسیده بود که نصیحتم کنه...
با هم به سالن رفتیم...کنار امین نشستم و هاکان و روزگار هم رو به رومون بودن..دنیز کمی از پروژه امین پرسید و امین خیلی مختصر و مفید جوابش رو داد...
روزگار که انگار سکوت و تو خود بودن هاکان که بهش قیافه ترحم آمیزی داده بود ناراحتش کرده بود سعی می کرد..هاکان رو وارد بحث کنه : راستی هاکان دیدی باده تو شو جدید چه طوفانی به پا کرد..جات خالی از هر زمان دیگه ای مسحور کننده تر بود...
...آخ روزگار آخ..اینم بحث بود که تو وسط کشیدی؟؟...
نگاه نگران موگه به من افتاد و من بیخ گوشم صدای نفسهای عصبی امین رو داشتم و دستش که دور دسته مبل حلقه شد...
هاکان نگاهی پر از لذت و تحسین به من انداخت..این نگاه همیشه اش بود اما این جا جاش نبود : باده همیشه زیباست و همیشه هم نظرها رو به خودش جلب می کنه..مگه می شه بره رو صحنه و جادو نکنه...
...یخ کردم...وا رفتم...
هاکان : راستی باده می دونم دلت برای خونه تنگ شده..آخر این هفته همه جمع شید خونه ..کباب می زنیم..تاب سفیده رو هم تعمیرش کردم....
...هاکان تغییری نکرده بود این حرفهاشم از سر بدجنسی نبود حتی دعوتش هم که معلوم بود شامل امین هم می شه از سر صلح بود..اما جاش نبود...خراب کرده بودن...قیافه امین نمی دونم چه طور شده بود چون تو دیدم نبود و جرات چرخیدن به سمتش هم نداشتم ..اما حتما خیلی وحشتناک شده بود که موگه و سمیرا که رو به رو مون بودن اوون جور رنگ پریده نگاهش می کردن...
سرم به دوران افتاده بود...که یهو امین از جاش بلند شد...: سمیرا جان..بهروز عزیز من یکم خسته ام..ناراحت که نمی شید از حضورتون مرخص بشم؟؟
بدون نگاه کردن به سمت من از بچه ها خداحافظی کرد و رفت بیرون و من هاج و واج وسط سالن ایستادم..دیدمش که به جای بالا به سمت پایین رفت و من خشک شدم....
سمیرا : دسته جمعی گند زدیم....
دنیز : چرا ماتت برده باده برو دنبالش....این حرفش انگار تازه من و از لمسی در آورد...بوسه سریع پالتوش رو برام آورد...خوب چون ما از بالا اومده بودیم کت و پالتو نداشتیم..امین هم نداشت....به سرعت پله ها رو دویدم پایین...نگاه لحظه آخرش که داشت از پله ها پایین می رفت..نگاهی که پر از یه اعتراض بود ..جلو چشمم بود...

هوای بیرون باد داشت و سرد بود..چشم می چرخوندم تو خیابون تا ببینمش که کجاست ..نمی تونست خیلی دور بره....
هوا یکمی مه داشت و خیابون خلوت تر از هر زمان دیگه ای بود...دریا شدیدا مواج بود و باعث می شد که صدای زیادی ایجاد کنه و موج ها که به بلوار می خوردن تا فاصله نسبتا زیادی رو خیس می کردن ...صدای بوق کشتی میومد و یه قایق موتوری که با سختی داشت به سمت فانوس دریایی نزدیک ساحل می رفت....دیدمش...پشت به من رو به دریا گوشه بلوار دست به جیب ایستاده بود..تو اوون لباس مسلما سردش بود....دلم برای هر دو مون سوخت...هر دو مون هم مقصر بودیم و هم بی تقصیر....
از خیابون رد شدم و به سمتش رفتم که چشم دوخته بود به دریا..حسم کرد یا نه ..نمی دونم..اما حرف نزد..تکون هم نخورد..بوی شور دریا تو بینیم که پیچید..موجها که کمی خیسمون کردن..احساس کردم یکم بیشتر تو خودش جمع شد..آروم رفتم کنارش...
_امین...
برگشت به سمتم...چشماش هنوز هم پر از اعتراض بودن....اما معلوم بود که از دیدنم تعجب نکرده...
_امین سردت می شه....
نگاهش پر از پوزخند بود..اما دهنش اصلا برای جواب باز نشد....
دوباره چرخید سمت دریا..یه موج دیگه و نشستن یکم از نم شور دریا رو گونه ها و لبهامون....
نمی دونم چه قدر در سکوت کامل کنار هم ایستادیم...من پر از استرس بودم و اوون..پر از خشم..من نگران بودم که سرما بخوره اوون هیچ تغییری تو وضعیت خودش نمی داد....
احساس کردم که باید این سکوت رو بشکنم..بدون حرف زدن که چیزی حل نمی شد : تو..می دونستی من قبلا ازدواج کردم...
برنگشت تا نگاهم کنه... : آره می دونستم...می دونستم همسر سابقت مرد خوبیه..می دونستم که هنوز باهاش رابطه دوستانه داری..می دونستم که هنوز..که هنوز...
...گفتنش براش خیلی سخت بود....
_اگه می خوای بگی هنوز دوستش دارم یا دوستم داره در اشتباهی...
عصبانی شد...صداش رفت بالا در حد فریاد...موج آبی که به دیواره خورد.انگار کمی از پژواک صداش کم کرد...: که اشتباه می کنم...من اشتباه نمی کنم باده...بعد با دست به خونه اشاره کرد....:اوونی که اون بالا دیدم اون مردی که تو چشماش می شد..شکست رو دید دروغ نیست...
...امین اشتباه نمی کرد اما درست هم برداشت نمی کرد...سکوتم رو که دید..انگار که خشمش بیشتر شد...: من نمی تونم..باده..
به من نزدیک تر شد...حالا می تونستم آتیشی که از چشماش بیرون می زد رو واضح تر ببینم...دستاش رو تو موهاش کرد...و من نمی دونم تو اون وضعیت چرا مدهوش هر کدوم از حرکتهاش بودم....
_نمی تونم.می فهمی باده...
فریادش می رفت رو اعصابم....
من هم داد زدم..داد من همزمان شد با صدای بم بوق یه کشتی مسافری که دقیقا داشت از کنارمون رد می شد : نه نمی فهمم..تو دردت چیه امین...
دستش رو از بین موهاش بیرون آورد...و پوزخندی زد و با صدای نجوا گونه ای گفت : دردم...آره دیگه ..خوب دردم..راست میگی درد هم داره...
یکم دور خودش چرخید احساس می کردم می خواد به اعصابش مسلط بشه....خواستم کمی ازش فاصله بگیرم..بلکه کمی آرامش بگیره...دو قدم که به عقب رفتم...به سمتم با دو قدم بلند و خشن اومد...مچ هر دو دستم رو تو دستش گرفت و من رو به سمت خودش کشوند..یه جورایی پرت شدم به آغوشش..دستش رو که مچ دستم توش بود رو بالا آورد و گذاشت رو سینه اش...یه جورایی این نزدیکی بهم لذت می داد و اون نگاه ترس....
_چی کار می کنی؟؟
..اعتراضم شل بود و بی قوت...شاید اصلا نشنید...
که دوباره فریاد زد : دردم اینه..باده..دردم اینه که نمی تونم با شوهر سابق دختری که عاشقشم..دختری که همه زندگیم شده...دختری که نفسم به نفسش بنده تو یه اتاق زیر یه سقف باشم می فهمی...؟؟؟!!!!
بلند تر فریاد زد : می فهمی...؟؟؟؟!!
موج بلندی به دیواره خورد وخیسمون کرد...قطره شوری که رو لبم افتاده بود رو با زبونم پاک کردم.... سست شدم...دلم می لرزید ....شل شده بودم...غرق لذتی بی نظیر...غرق لذت شنیدن یکی از زیباترین جملات دنیا از دهان مردی که خوب می دونستم که خیلی ...و خیلی بیشتر از خیلی با مردهای دیگه برام فرق می کنه....
منتظر حرفی از جانب من نبود..دستهام رو بیشتر به سینه اش فشار داد...: نمی تونم تحمل کنم باده..من عاشقتم لعنتی..انقدر دوست دارم...و انقدر برام عزیزی که دست خودم نیست عکس العمل هام....هی به خودم میگم..امین از تو بعیده..اما نمی شه...نمی تونم..یه چیزی سنگینی هست ...
دستش رو به سمت رگ گردنش برد و زد روش : اینجا دقیقا همین جا باده...که نمی ذاره..که نمی تونم تحمل کنم که روزگار بگه رو صحنه همه رو جادو میکنی...منی که با هر حرکتت باهر نگاهت با هر راه رفتنت جادو می شم...منی که همش نگرانم..می فهمی نگران....
به اوون عسلی لرزون نگاه کردم...من این نگاه رو دوست داشتم حتی وقتی انقدر خشن می شد و کمی بی منطق....
صداش بم شد و نجوا گونه :من نگران این چشمای گستاخ سیاه می شم...مچ یکی از دستام که تو دستش بود رو بالا آورد...کف دستم رو گذاشت رو ی لبهاش و عمیق بوسید و من بیشتر از هر نوازشی..بیشتر از دیدن هر منظره زیبایی غرق لذتی وصف نا پذیر شدم...لذتی تا عمق وجودم که لختم می کرد....هیچی برای گفتن نداشتم..یعنی داشتم اما....
به پیراهنش که خیس بود و به لبهاش که داغ بود ...به کدوم باید توجه می کردم....
_یکم فقط یه کم رعایتم رو بکن باده...درکم کن...من خیلی می خوامت دختر...
خواستم جوابش رو بدم که یه صدا از جا پروندم....هر دو برگشتیم...به دنیز و هاکان نگاه کردیم که داشتن نگاهمون میکردن...اینا از کی اینجا بودن..چشمای خیس هاکان نشانه خیلی چیزها بود...
امین دستش رو محکم دور کمرم حلقه کرد..این مبارزه عادلانه ای نبود...انگار می خواست به هاکان بگه که من..
هاکان پالتوی امین رو که می دونستم با استفاده از کلید من از بالا آورده به سمت امین گرفت : باید با هم حرف بزنیم ...
امین پالتو رو گرفت و پوشید : باشه...
...باشه ای محکم و بی تزلزل....
دستم رو رو شونه هاکان گذاشتم : نیازی نیست...
هاکان نگاهم کرد و چیزی نگفت..با دست به امین اشاره کرد که به سمت ماشینش برن...و حرکت کردن...
دنیز اومد کنارم...دستش رو دور بازوم حلقه کرد...من داشتم به هاکان و امین نگاه می کردم که سوار ماشین شدن و از سمت دیگه خیابون رفتن...

قطره اشک سردی رو گونه ام نشست...دنیز..سیگاری به دستم داد : بذار خودشون مسئله شون رو حل کنن...
_اما..آخه...
_آخه نداره باده...آخه نداره...هاکان از چیزی که هست خجالت نمی کشه..چرا نمی خوای از عشقت لذت ببری تا کی می خوای جور بکشی...
چرخیدم به سمتش..به نگاه برادرانه و مهربونش : به هم گفت دوستم داره...
..انگار تازه داشتم تحلیل می کردم حرفهای امین رو که انقدر سبکم کرده بود که داشتم پرواز میکردم...
دنیز لبخند مهربونی زد : هنر کرد....تا حالا هم که نگفته بود از غرورش بود...یا شاید هم از ترس تو بوده....

 

با همراهی دنیز به خونه خودم رفتم....دوست داشتم تنها باشم و خیلی خوب می دونستم که بچه ها درکم می کنن...
به خونه خودم که رسیدم...اولین کار لباسهام رو عوض کردم و صورتم رو شستم...آب داغ که به صورتم خورد انگار انجماد تو صورتم باز شد....
رو مبل ولو شدم...حوله صورتم هنوز دستم بود...پام رو تکون می دادم و این نشانه اضطرابم بود...خونه سرد بود...باید شومینه رو روشن می کردم اما ...دستم رو روی قلبم گذاشتم...اون جا داغ داغ بود..
چشمام رو بستم به پشتی مبل تکیه دادم...نفسم یه جورایی تند بود...
چشمای خشنش و کوبش قلبش زیر دستم...و صداش یک لحظه از جلوی چشمم دور نمی شد..دور نمی شد اون همه اضطراب تو نگاش وقتی داشت می گفت که دوستم داره...
..دوستم داره...امین من رو دوست داره...این ها رو بلند با خودم تکرار کردم...تکرار این جمله حسی بهم می داد پر از نوازش..انگار که کسی با سر انگشتاش نرم روی بازوم رو نوازش می کرد...
من ...باده....چه قدر محتاج این زیبا ترین کلمه دنیا بودم؟؟.....مثل هر کس دیگه ای...مثل هر انسان دیگه ای....
هاکان....هاکان دوست داشتنی من....می دونم که الان براش اصلا هم راحت نیست...یه روزی کنار یه درخت توت ..ته باغ خونه مادریش....بهم گفت که تا ته دنیا..باهامه..پشتمه...من هم بهش همین قول رو دادم...این قول دقیق 72 ساعت قبل از طلاقمون بود..وقتی که وکیلش به دنبال قاضی بود که بشه راحت مجابش کرد که تو یه جلسه دادگاه توافقی به علت عدم تفاهم طلاقمون بده....
بلند شدم . رفتم کنار پنجره ایستادم...با دستام خودم رو محکم در آغوش گرفتم....مه غلیظ تر شده بود..اما دریا کمی آرام گرفته بود....من داشتم وارد مرحله دیگه ای از زندگیم می شدم...مرحله ای که هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمی کردم که کوچکترین ربطی به سرزمینی داشته باشه که مدتها بود برام خیلی خیلی دور بود....
...من هم امین رو دوست داشتم...من همیشه رک بودم..با خودم بیش از هر کس دیگه ای...من دوستش داشتم و برای این جذبه بینمون دلیل خاصی هم نداشتم...هر چند جایی نمی دونم دقیق کجا یا حتی کی..بهم گفته بود که هیچ وقت برای دوست داشتن واقعیت دلیل پیدا نمی کنی..یکی رو دوست داری و چراش برات خیلی هم نباید مهم باشه...
امین به من احساس آرامش و امنیت می داد..کنارش بودن یه حس لطیف می داد به من...بی قرارم نمی کرد...و من هم به حس بی قراری احتیاج نداشتم...دختر بچه 18 ساله نبودم که علاقه و عشق برام به معنی بی قراری باشه..برای من..که تمام زندگیم مبارزه کرده بودم...برای هر حقم..تحقیر شده و حتی کتک خورده بودم...برای هر چیزی تلاشی مضاعف کرده بودم..علاقه ....کوبش قلب به دلیل نوازش بود..یه احساسی که به سبکی و نرمی حریر باشه..حتی اگه مردت خودش به سفتی فولاد باشه و یکم..متعصب...
دیر کرده بودن به ساعت نگاه کردم حدودساعت 3/30 صبح بود...دیگه کم کم داشتم نگران می شدم...از هاکان یه جورایی خیالم راحت بود..چون تو ذاتش خشونت نبود..اما امین..لبخندی زدم هیچ تضمینی برای اوون نداشتم....
روی کاناپه دراز کشیدم...نباید خوابم می برد..امین پشت در می موند...اما نمی دونم که کی خوابم برد...
با صدای برخورد چیزی به در تقریبا از جام پریدم...به ساعت نگاه کردم 4 بود..نیم ساعت بود که خوابیده بودم....دوباره اون صدا که مثل برخورد یه جسم ظریف به در بود از جام پریدم و رفتم سمت در..از چشمی نگاه کردم..امین بود...به کل فراموش کرده بودم...در رو به آرامی باز کردم....
نگاه خسته اش رو دیدم...نگاهی پر از خواهش که حالا داشت تو تاریکی راهرو برق می زد...بی حرف رفتم کنار..اومد تو...باز هم بی حرف...رو مبل نشست...رو مبل رو به روش نشستم...سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و چشماش رو با انگشت اشاره و شصت دست چپش فشار داد....به بند ساعتش که سر شب به زور بسته بودم نگاه کردم...چه دور به نظر می رسید..خسته بود..انگار که از یه ماراتن قوی برگشته بود....
رفتم تو آشپزخونه و دستگاه قهوه جوش رو روشن کردم...بوی قهوه برزیل تو آشپز خونه پیچید...می دونستم که امشب خواب بر هردو حرومه...
تو یه لیوان بزرگ براش قهوه ریختم..برای خودم هم همین طور...رو به روش ایستادم...با لبخندی لیوان رو از دستم گرفت...
_بیرون سرده نه؟؟
سئوالم خیلی بی ربط بود اما اوون لحظه هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید..برای شکستن سکوت...
نگاه مطمئنی به چشمام کرد : نه..من امشب خیلی گرمم...
...حرفش چندین معنی داشت اما من ترجیح دادم که چیزی رو برداشت کنم که بیش از همه خوشحالم می کرد...
آرنج هام رو به زانو هام تکیه دادم و لیوان رو بین دو دستم گرفتم....و همراه با بخار بیرون اومده از لیوان عطر تلخش رو به ریه هام کشیدم....
احساس کردم من شروع کنم بهتره : هاکان رو خیلی ساله می شناسم...از همون روز اول به دلم نشست..پسر خیلی خوبی بود...بی نظر بود..تو دنیای مد خیلی حرفه که رئیس مجله ای که براش کار می کنی..هیچ نظری بهت نداشته باشه....
پوزخندی زدم و ادامه دادم : بوسه عامل آشناییمون بود اما بعدها ...خود هاکان جایگاهش رو برام..یعنی برامون پیدا کرد..دسته جمعی دوستش داشتیم...یعنی داریم.. آروم ..بی آزار و دوست داشتنی....
لیوان رو تو دستم جا به جا کردم و خیره شدم به لبه لیوانم... : خودش گفته بهت...اما از دیده من نگاه کن امین...
ویزای دانشجوییم داشت تموم می شد...اقامت نداشتم و اگه از این مملکت بیرونم می کردن..جایی برای رفتن نداشتم...هیچ جا...دیگه اون جوری حتی سمیرا نامی هم نبود تا جای خواب بهم بده...
بغضم رو فرو دادم ..هاکان تک پسر اورهون...از اون طرف پسر خاله آک یورک معروف بود...چند وقتی بود این ور و اون و رشنیده بودم...شنیده بودم که....که.....همجنس گراست...تو دنیای مد...یعنی دنیای که ما توش بودیم این مسئله اصلا مهم نبود...برای من که اصلا...خودش چیزی نگفته بود اما این شایعات ...خب بود...من و بوسه دیگه تقریبا داشتیم مطمئن می شدیم ..چون حتی می دونستیم که کشش و علاقه اش به سمت کی هم هست....
جرعه ای از قهوه ام رو نوشیدم و به امین نگاه کردم که سرش پایین داشت به گلهای قالی نگاه می کرد...
ادامه دادم : اون مردک مزاحم تو زندگیم بود و شرایط ویزام...دنیز اومد سراغم..قبلش یکی دو بار مادر هاکان رو دیده بودم...ملاقاتهایی که خیلی عیان بود که باب طبع هاکان نیست....
..بغض کردم..صدام لرزید... : اومد گفت..باده آبروم تو خطره..این جا سر زمین سنتی هست و ما آدم های به نام..حرفای درمورد هاکان عین آتیش زیر خاکستره..داره دود می کنه و دودش کل خانواده رو میگیره..اگه بفرستیمش بره هم به شایعات بیشتر دامن می زنیم...بیا ..بیا بشو زنش...هم تو به خواستت می رسی که داشتن پاسپورت غیر ایرانیه...هم ما این نمایش رو اجرا می کنیم و خانواده رو از این فشار اجتماعی خلاص....
..بغضم بزرگتر شد..سرم رو بلند کردم و امین رو دیدم که نگران داشت نگاهم می کرد :من برای هاکان احترام قائلم امین....خیلی زیاد..خیلی زیاد تر از هر کس دیگه ای...اون مردتر از هر مردی که من دیدم...اونم مثل من قربانیه..قربانیه که کسی نمی تونه همونی که هست رو بپذیره...
سرم رو اندکی خم کردم : مگه ما چی می خواستیم امین..چی می خواستیم جز اینکه خانواده هامون ما رو با تمام غلطها و درستهامون بپذیرن؟؟؟.....ازدواج کردم باهاش..شدم زنش....اما شدم یه جورایی آینه دقش....رفتم خونش زندگی کنم..همون جایی که منبع آرامشم بود...تنها تر شدم...چون قبل از اینکه ..ازدواج کنم...محرم رازم بود..اما بعدش هر چی که می گفتم به خودش می گرفت..می گفتم تنهام..می شکست...چون خوب..می دونست که نمی تونه خیلی از نیازهای من رو بر آورده کنه...همش می گفت بهت ظلم کردیم..دست و پات بسته شده حتی نمی تونی بری دنبال عشقت....
نگاهی به امین انداختم : اینا رو گفته بهت؟؟
صداش خش دار شده بود دوباره : آره گفته...گفته که چه قدر نگرانته....
_دنیز خودش رو مدیونه من می دونه چون من آینده ام رو به پای اونا گذاشتم...من بعد از طلاقم هم اگه می خواستم راز خانوادشون رو حفظ کنم..نمی تونستم ازدواج کنم..با مردی از همین سرزمین..چون..اون وقت خیلی عجیب بود که من1/5 همسر کسی بودم...باهاش زندگی کرده بودم و دلیل طلاقم هم این بود که ما سر بچه دار شدن تفاهم نداریم..من بچه می خوام..اون نمی خواد...ولی هنوز...هنوز...
گفتنش برام سخت بود...سرم رو پایین انداختم..خوب شرمم می شد بگم... : این معامله دو طرفه بود...من یه فامیلی معتبر به دست آوردم که تضمینم شد برای پروندن مگسان گرد شیرینی...یه اقامت و یه پاسپورت..اونا هم بسته شدن دهن مردم..هر چند به نظر من موقتا....هاکان می خواست برای تضمین زندگی آینده ام خونه به نامم کنه یا سهام..از مجله..قبول نکردم...من محتاج پول کسی نیستم...من آرامش..و عشق می خواستم...که خوب..نمیدونم...من برای به دست آوردن هر چیزی بهای گزافی پرداختم امین...برای خانوم مهندس بود..برای زن بودن..برای زندگی کردن....به شهرت من نگاه نکن..همش کشکه...به این باده رو به روت نگاه کن...به باده ای که رو به روته...ببین باهاش باشی..برات برده یا باخت....
بی اختیار بودم...نفسم یه جورایی بی شمارش..نبضم هم بالا رفته بود....
از جاش بلند شد..من هم بلند شدم...خودش رو به هم رسوند...با یه حرکت آنی..محکم...و خیلی محکم در آغوشم کشید....سرم روی سینه اش قرار گرفت..از بیرون صدای زوزه باد میومد..اما من در مقابل تموم طوفانهای در پیش..این ریتم منظم قلب و این داغی بی وصف رو داشتم...
دستش رو محکم دورم حلقه کرد و با دست دیگه اش موهام رو که حالا بی پروا به دورم ریخته بود ..نوازش کرد...صداش نوازش گونه بود و مطمئن : هاکان که برام تعریف کرد...یه جورایی ته قلبم بهم اطمینان داد..اما این اطمینان برای چیزی نیست که تو ذهنه تو..همون که شرمت اومد در موردش حرف بزنی..این اطمینا ن برای این بود که دلت پیشش نیست...که دلی که من پیشت دادم...جاش امنه....من بردم...برنده ام باده..برنده ام که عاشقت شدم...که خدا..سرنوشت..بازی زمونه..شانس با تو بودن..شناختن و عاشقت شدن رو به من داده....
دستاش رو کمی شل کرد...با یه دستش ...زیر چونم رو گرفت و سرم رو بلند کرد...نگاهم کرد..عمیق...تو چشماش اطمینان بود..التهاب بود...خواستنی عمیق بود..عمیق به عمق همون دریای که از پنجره نمایان بود....
_تو مطمئنی امین ؟؟
_از خودم آره..اما تو....؟؟؟..هنوز زمان می خوای؟؟
..می خواستم؟؟...امین رو بیشتر می خواستم یا زمان رو؟؟....
نگاهش کردم...اما التهاب چشماش باعث شد سرم رو پایین بندازم...سرم رو دوباره بالا آورد..رو لبش یه لبخند بود...: این سکوت رو به علامت رضایتت بگیرم ؟؟...
خندیدم و دستم رو رو دستش که زیر چونم بود گذاشتم و چشمام رو به نشانه اطمینان دادن بهش یه بار باز و بسته کردم...
تو چشماش یه برق بی نظیری روشن شد..یه خوشی بی وصفی..دستش رو آروم بالا آورد و چونم رو به همراهش بالاتر...نگاهم کرد...چشماش بین دوتا چشمام در رفت و آمد بود و بعد یه نگاهی به لبم انداخت و دوباره به چشمام...انگار که دنباله یه اجازه بود..یه تایید...تاییدی که فکر کنم تو چشمام دید که خم شد و آروم و نرم لبش رو روی لبام گذاشت...جا خوردم...اولین بوسه عاشقانه عمرم بود...لبهاش نرم و آروم..روی لبهام حرکت می کرد و من مدهوش همه حسی بودم که بهم منتقل می شد....لباش رو یه لحظه از لبم جدا کرد و چشمای پر از نیازش رو به هم دوخت...من مست اون عسلی ملتهب شدم...این بار دستش رو محکم پشت گردنم گذاشت و محکم تر بوسیدم..من هم نا خود آگاه دستم پشت گردنش رفت و تو داغی و التهابش شریک شدم..حضورم رو که احساس کرد..حرکت دستش پشت گردنم و حرکت لبهاش عمیق تر شد....من غرق لذت از همه حسی که امین به من می داد..مست مست از التهابش بودم..بوسه مون چه قدر طول کشید نمی دونم اما نفس کم آورده بودیم که امین لبهاش رو جدا کرد...و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند..هر دو نفس نفس می زدیم...خجالت می کشیدم به چشماش نگاه کنم..سرم رو پایین انداختم و لب پایینم رو به دندونم گرفتم..خم شدو با لباش..لبم رو از زیر دندونم کشید بیرون...به چشمای شیطونش نگاه کردم..
امین که صداش بم تر شده بود : تو می منی...و من مستتم....
لبخندی زدم ....
_هیچ وقت چشماتو ازم ندزد باده...بذار همیشه این سیاهی که غرقم می کنه رو داشته باشم....
_تو هم خودت رو ازم دور نکن...من طاقتش رو ندارم....
محکم بغلم کرد ..گوشم رو گذاشتم رو قلبی که داشت محکم خودش رو به سینه امین می کوبید...و نفس عمیقی کشیدم..پر از عطر وجودی که حالا به من تعلق داشت..به خود خودم...

 

تو تختم جا به جا شدم....هوا کاملا روشن شده بود و من شاید چند ساعت بیشتر نخوابیده بودم...اما سبک بودم...یه پروانه کوچولو تو قلبم پر پر می زد...و من پر بودم....انگار تمام لیوان احساسم پر شده بود....کش و قوسی به خودم دادم و گوشیم رو نگاه کرد...سوتی زدم به اندازه موهای سرم به هم زنگ زده بودن...بوسه و سمیرا...
سمیرا یه اس ام اس هم فرستاده بود : می خوای ما رو از فضولی بکشی...نا مرد...
لبخند زدم...می دونستم الان سر کارن...نوشتم که عصری که از سر کار برگشتن مستقیم بیان این جا تا آمار کامل رو بگیرن....بوسه فحشی نصیبم کرد و سمیرا شکلکی که داشت از ذوق می رقصید....رفتم کنار پنجره و ایستادم....همه ذهنم پر از زیبایی بود اما ...به فکر هاکان هم بودم...اون رفاقت رو در حق من تموم کرده بود....به جمع کسایی که رازش رو می دونستن یه نفر دیگه هم اضافه شده بود..هر چند می دونستم روزگار نمی دونه..طی یه قراری نا گفته ...بوسه چون مردهای زندگیش پلاک موقت بودن به هیچ کدومشون نمی گفت..هر چند از نگاهش حدس می زدم که روزگار موندنیه...اما می دونستم که تا سر عقد نشینه باهاش..امکان نداره که بهش بگه....
دوش گرفتم..با وسواس آرایش کردم و لباس پوشیدم...دوست داشتم از هر رو دیگه ای زیباتر باشم....رو نوک پنجه پا آروم از اتاق در اومدم تا به در اتاقش که نگاه کردم ..بسته بود..پس هنوز خواب بود...یاد سر صبحش که افتادم..تا دم اتاقم با هام اومد ..می گفت می خوام مطمئن شم که می خوابی و فرار نمی کنی...لبخندی به لبم آورد...دستم به موهام بود..مستقیم سرم رو انداختم پایین به سمت آشپزخونه که حرفش یه متر از جا پریدم : بذار باز باشن...
برگشتم سمت سالن..دیدمش که با لبخند..رو به روی پنجره ایستاده...ترسم رو که دید..اومد سمتم.. دستم رو که حالا موهام رو ول کرده بود تو دستش گرفت و نگران پرسید : ترسوندمت؟؟!!
نگاهی به دستم کرد و بعد به چشمای مهربونش ..لبخندی زدم : الان دیگه نمی ترسم....
خم شد و پایین موم رو نزدیک لبش برد و بویید : صبحت به خیر عزیزم...
من مست نگاهش و همین کلمه ساده عزیزم : صبح تو هم بخیر...فکر می کردم خوابی...
همون طور که پایین موهام تو دستش بود و دور انگشتش می پیچوند : خوابیدم...
لبخند زدم..پس اونم مثل من نتونسته بود بخوابه.. : میرم برات صبحانه درست کنم....
بازوم رو تو دستش گرفت : نه...بریم بیرون؟؟
لبخند زدم : بریم.....
هوا آفتاب دلپذیری داشت..دستش رو محکم دورم حلقه کرد..یه جورایی تو بغلش گم می شدم انگار...این کارش بدجور بهم حس اطمینان می داد...تصمیم گرفتیم برای خوردن صبحانه به جایی بریم نزدیک دریا که پیاده با خونه 10 دقیقه فاصله داشت..از کنار دریا شروع به راه رفتن کردیم...می دونستم که امکان دیده شدن توسط خبر نگارها نیست..این ساعت روز..اگر گزارش خاصی نباشه..معمولا نبودن....
دریا از هر روزی به نظرم آبی تر میومد...از دیشب احساس می کردم همه رنگ ها رو براق تر می بینم...
این طور که محکم بغلم کرده بود بوی ادکلنش که حالا با بوی دریا و بوی آرامش مخلوط شده بود رو نفس کشیدم..صدای نفس عمیقم رو که شنید..کمی خم شد تو صورتم و نگاهم کرد : بوی تلخ ادکلنت رو دوست دارم....
حلقه دستاش رو محکم تر کرد و خم شد و روی موهام رو بوسید : من هر چیزی که مربوط به تو ..رو دوست دارم....
..ممنون بودم ازش..به خاطر حضورش..به خاطر تمام احساسات پر از سبکی و نرمی که به من می داد..به خاطر تک تک بوسه هاش از دیشب تا به حال....بوسه هایی که انگار تمام بخش های خاکستر و سیاه قلب و ذهن من رو دونه دونه حذف می کرد....
تو حیاط رستوران...پشت میز چوبی کنار دریا..که روش رو میزی پارچه ای چار خونه قرمز و سفید انداخته بودن..نشستیم....به گارسون سفارش که دادیم وقتی رفت...سرم رو به سمت آسمون کردم ....از آفتاب زمستونی که نرم بود و نوازش گر خوشم میومد....
_همیشه بذار باز باشن...
چشمام رو باز کردم و نگاهش کردم که داشت با لبخند نگاهم می کرد....سئوال تو نگاهم رو دید که گفت : منظورم چشماته...با من که هستی نبندشون...
تعجبم رو که دید دستم رو از روی میز تو دستش گرفت : من دارم فکر می کنم که چه طور شب که پیشم می خوابی تحمل کنم که این چشما بسته باشن....
...جا خوردم...چی می گفت این...دستم رو از زیر دستش کشیدم بیرون : امین؟؟!!!
لبخند زد : جان دل امین...چرا انقدر شاکی شدی؟؟
_به این جمله آخرت توجه کردی؟؟!!!
خندش بلند تر شد و یه بار دیگه به زور دستم رو تو دستش گرفت..محکم ..خیلی محکم تر از قبل... : باده من پسر بچه دبیرستانی نیستم ...که دلم خوش باشه به عشقت...تو دختری هستی که من عاشقتم...احساسی رو به من هدیه کردی که تا به حال نچشیده بودم....من با تو برای اولین بار نیاز به داشتن و تشکیل خانواده رو احساس کردم...پس معلومه که باید هر چه سریعتر ازدواج کنیم....
..کلمه از دواج رو که شنیدم دستم زیر دستش لرزید..محکم تر گرفتتش و با نگاهی خیلی جدی نگاهم کرد : می خواستم تو موقعیت خیلی بهتری ازت تقاضای ازدواج کنم..اما طاقت نداشتم که صبر کنم...با تو من بی طاقت و بی صبر می شم....
...یه اضطرابی به قلبم وارد شد...یه حس غریب...انگار ماجرا یهو از یه فاز کودکانه وارد یه مرحله جدی و بزرگونه شد....
پرسشگر نگاهم کرد...
گارسون به میزمون نزدیک شد....تو فاصله ای که داشت میز رو می چید..تو نگاهش یه دلخوری...و یه اضطراب معلوم بود...صدای مرغای دریایی که بالای سرمون در حال پرواز بودن با بوی چای روی میز که مخلوط شد..من انگار از عالم خیال و وهم خودم خارج شدم...بهش نگاه کردم..به گارسونی که رفته بود...به چای توی فنجون چینی قرمز روی میز...به ازدواج ..به همسر بودن...فکر کردم...
دست به سینه داشت نگاهم می کرد ..صدای بمش کمی ..لحن ترسیده پیدا کرده بود..خم شد روی میز : باده؟؟؟!!!...
صدام رو از توی یه گلوله گیر کرده تو گلوم آزاد کردم : من..اولش که حرفت رو بد برداشت کردم...بعدش هم خوب..انتظارش رو نداشتم....
_انتظار چی رو نداشتی؟؟....انتظار این که ازدواج کنیم رو ؟؟
_....
_باده ما بچه نیستیم..من دنباله دوست دختر نیستم...28 سالته..35 سالمه...
_می دونم..مگه من دنبال دوست پسرم ؟؟؟
_البته که نیستی...من از روز اولی که تکلیف احساسم با خودم مشخص شد می دونستم که ازت چی می خوام....من دیشب هم که بهت گفتم عاشقتم..می دونستم به زنی دارم میگم دوست دارم که از ته دل آرزومه خانمم بشه...به زمان احتیاج داری؟؟
_.....
_به زمان اگه احتیاج داری...؟؟باشه....تا هر وقت که بخوای..من مجبورت نمی کنم..نمی خوام هم تحت فشار بذارمت...
...جدا من چرا انقدر ترسیده بودم؟؟.....مگه نه اینکه درست این رابطه همین بود..مگه من چیزی به غیر از این ازش انتظار داشتم؟؟....اما خوب....
_بهم فرصت بده امین....بذار یکم فکر کنم....
_فقط یه چیزی..تو دوستم داری؟؟..مگه نه؟؟
...ترسیده بود....
دستم رو آروم روی دست مشت شدش روی میز گذاشتم.... : آره...دوست دارم....
خم شد روی میز و بوسه طولانی به دستم زد...
_چاییت یخ کرد...
این جمله از سمت من بود...تا شاید بتونم کمی جو رو به حالت عادی تری برگردونم....

در تمام مدت بودنمون پشت اون میز...امین سعی می کرد همه چیز به نظر عادی بیاد...من اما همه ذهنم پی پیشنهاد ازدواجش بود.. چرا انقدر برام عجیب بود رو حتی خودم هم نمی دونستم...
دوباره پیاده به سمت خونه راه افتادیم...در کنار هم قدم زدنمون..لبخندهای پر از اطمینانش..حواس جمعش همه مگه دلیل خوبی برای ازدواج نبود؟؟
اشاره کردم به نیمکت سنگی رو به دریا..نشستیم روش ...کنارش نشستم با دستش که حلقه کرد دور کمرم من رو تقریبا چسبوند به خودش....موهام موقع وزش یه باد خفیف می خورد به صورتش...
_همیشه..همین قدر نزدیکم بشین باده..بذار حست کنم...
...احساس می کردم همه نادانسته های من رو بهم یاد می ده....حرفاش همش دلنشین بود..تا حالا یاد گرفته بودم که تحت هر شرایطی نباید نگاهم رو ازش بگیرم و همیشه هم باید نزدیکش بشینم....
موهام رو دادم پشت گوشم...خیره شدم به زانو هام : من هیچ وقت روابط مادر و پدرم رو با هم ندیدم...یعنی پدرم رو اصلا یادم نمی یاد...مادرم که با حاجی ازدواج کرد هم رابطشون مثل ارباب و رعیت بود..الگوی جلوی چشم من..سمیرا و بهروزن...
لبخندی زد : خیلی عاشقن...
_بهروز برای به دست آوردن سمیرا به آب و آتیش زد...من بهش کمک می کردم....
خندید : جدا؟؟؟
_آره ...به همین خاطر بعد از اون شدم سر جهازیش..همه جا با هاشونم...
دستش رو دور کمرم محکم تر حلقه کرد : همه زندگی من از این به بعد تویی باده..پدرم از ابتدای بچگیم به من یاد داد که مهمترین چیزی که تو زندگی یه مرد هست همسرش و در مرحله دوم بچشه....اگه داریم کار می کنیم...اگه هر روز سعی می کنیم شرکت پیشرفت کنه هم همش به خاطر خانوادمونه....من ریاست شرکت رو از پدرم که تحویل گرفتم...یعنی پدرم که ترجیه داد خودش رو بیشتر سرگرم دانشگاه بکنه عین مادرم...پدرم کشید من رو کنار گفت..سعی کن این شرکت رو به جایی برسونی که بشه باهاش برای همسرت و بچه هات زندگی آروم و بی دغدغه ای فراهم کنی...
...آروم و بی دغدغه...چه قدر دور بود این حرف و الان چه قدر نزدیک....بینمون یه سکوت برقرار شد...
_امین...
_جانم...
...چه قدر می چسبید این جانم ها...صداش زده بودم که همین جانم رو بشنوم....
خم شد توی صورتم : خانوم خوشگله منتظرم ها....
کمی تو جام جا به جا شدم و سرم رو با آرامش روی شونش گذاشتم : هیچی...فقط می خواستم اسمت رو صدا کنم...
بوسه طولانی و محکمی روی موهام گذاشت و دستش رو محکم تر دور کمرم حلقه کرد و من رو به خودش فشار داد : این کار ها رو می کنی..بعد می گی برای ازدواج وقت می خوای که فکر کنی..بی انصافی باده....

سمیرا و بوسه با چها ر تا چشم تا آخر باز زل زده بودن به دهنم...سمیرا حتی کت و دامن سر کارش ر عوض نکرده بود و بوسه که صبح برای کار رفته بود به شهر دیگه ای هنوز به خونه سر نزده بود...پشت میز آشپزخونه سر و پا گوش داشتن به توضیحات سیر تا پیاز من گوش می کردن...امین با بهروز رفته بودن بیرون...قرار بود دنیز هم بهشون بپیونده برن تماشای فوتبال..دریا آروم شیر عصرونش رو می خورد و کارتون تماشا می کرد....
به پیشنهاد ازدواجش که رسیدم عکس العملشون تماشایی بود..بوسه دستش رو رو دهنش گذاشت و سمیرا چشماش پر اشک شد....
بوسمون رو فاکتور گرفته بودم..اون یه رابطه خصوصی بود خوب....
سمیرا به من نگاهی عمیق کرد : چرا نمی خوای باهاش ازدواج کنی؟؟
_من نگفتم نمی خوام باهاش ازدواج کنم...جا خوردم خوب...
بوسه : تو خنگی دختر...؟؟..این بشر همه چی تمومه....
..خندیدیم.... : من حتی نمی دونم نقشه اش برای آینده چیه؟؟..هدفش چیه؟؟
سمیرا که این حرفم رو جدی نگرفته بود...به پشتی صندلیش تکیه داد و جرعه ای از چایش رو نوشید : اینا همش حرفه باده..می خوای ناز کنی...
_خوب این بده؟؟...تا گفت ازدواج کنیم بپرم بغلش بگم ..آخ جون..مرسی...؟؟
بوسه و سمیرا خندیدن...
_اما سوای این حرفا..سمیرا می ترسم...می ترسم که زن خوبی براش نباشم....
بوسه دستم رو رومیز تو دستش گرفت : تو همسر بی نظیری می شی...
سرم رو پایین انداختم : اون شوهر خوبی می شه ..مطمئنم..یکم متعصب هست..گیر می ده..می دونم باید یکم دامن های بلند تر بپوشم...
سمیرا با تمسخر : وای وای..چه فاجعه ای..حالا می خوای چی کار کنی..بس کن باده..بچه نیستی...امین مرد زندگیه..همونی که بهروز هم هست..اما به زن ذلیلی بهروز نیست..اونم تو درستش می کنی..مگه می شه تو رو داشت و ذلیل نشد....
_من هنوز آرامبخش مصرف می کنم..هنوز کابوس می بینم...از رفتن به ایران هنوز می ترسم...
_حتی اگه امین باهات باشه؟؟؟
این جمله بوسه من رو به فکر وا داشت : خوب..می دونی...امین حضورش پر از حس اطمینانه...
سمیرا : بشین همه چیز رو بهش بگو..از سبحان بهش بگو..از ترس هات...امین مرد تحصیل کرده و درست و حسابیه..کما این که خیلی چیزها رو هم می دونه...با هم به راه حل می رسید..اما من معتقدم یکم بذار برای به دست آوردنت اضطراب داشته باشه..این جوری بیشتر هم قدر داشتنت رو می دونه....
...فکر خوبی بود..به نظرم بدجنس بودیم...اما خوب..همین بود...کاریش هم نمی شد کرد....
با دختر ها برای شام غذا درست کردیم..بوسه اما باید می رفت خونه..شام با روزگار قرار داشت...روزگار بنده خدا روش نمی شد بهم زنگ بزنه...من اما براش اس ام اس دادم که خودش رو جمع کنه...
از هاکان خبر نداشتم...نگرانش بودم گوشیش رو برنمی داشت...سمیرا که داشت سس سالاد رو درست می کرد : هاکان رفته آنتالیا....
تعجب کردم : این وقت سال؟؟...چی کار داره اونجا ؟؟..چرا به من نگفت؟؟
دستش رو زیر شیر آب گرفت : به تو چرا باید بگه؟؟...باده...تو تو مرحله جدیدی از زندگیت وارد شدی...انقدر نگران اطرافیانت نباش...زندگیت رو بکن...از نامزد عزیزت لذت ببر...
_نامزد؟؟
_آره خوب...فکر نکن ما از این روشنفکرا هستیما..نه گلکم...این آقا اگه نومزد شماست می تونه به این خونه رفت و آمد کنه..
بلند خندیدم به لحن لاتیش...اومد سمتم و محکم بغلم کرد : دیگه وقتش بود باده..دیگه وقتش بود که به زندگیت سر و سامون بدی...شوهر دار بشی...بچه دار بشی...
....شوهر..بچه...تو دلم با اسم بچخ یه لرزشی اومد...نگاهی به دریا انداختم تو اون پیراهنی که باهاش عین فرشته ها شده بود...سمیرا رد نگاهم رو که گرفت : همین باده...زندگی همینه...من نمی گم...زود بهش بله بگو....اما از ازدواج نترس...
_بچه ما خوشگل می شه نه؟؟
سمیرا یه بار دیگه محکمتر بغلم کرد و با بغض : عین فرشته ها می شه...


هاکان از آنتالیا برگشته بود و دعوتش برای شام آخر هفته توی خونه دوست داشتنیش رو تکرار کرده بود...من اما به امین نگاه می کردم که داشت پای تلفن با بردیا راجع به پروزه صحبت می کرد...
به ساعت نگاه کردم ...ساعت 11 شب بود...و من هنوز داشتم امین رو نگاه می کردم..سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو بالا آورد و نگاه کرد...یه لبخند پر از مهر زد....
چه قدر خوب بود همیشه و هر ساعت این لبخند زیبا رو دیدن...این چشمای سراسر مهر رو حس کردن...راستی چرا پیشنهاد ازدواجش رو تکرار نمی کرد؟؟..من که نمی تونستم برم بگم بیا ازدواج کنیم که....
تو افکار خودم بودم....که تلفنش رو قطع کرد و دست به سینه ایستاد و زل زد بهم..یه ابروش هم بالا بود و با شیطنت : امرتون چیه خانوم خانوما...
من که تازه از فکر در اومده بودم : بله؟؟؟!!
خندید : می گم چی می خوای بگی که این طور نگام میکنی...؟؟؟...انقدر حواسم پرتت بود که نمی دونستم چی دارم به بردیا می گم...من انقدرم طاقتم بالا نیستا....
...از جمله آخرش که پر از شیطنت بود.خندم گرفت اما خودم رو کنترل کردم و سعی کردم که جدی باشم : می خواستم بپرسم پروژه در چه وضعیتیه؟؟
اومد رو کاناپه کنارم نشست و دستش رو دورم حلقه کرد : خوب پروژه بی چاره چی کار کنه وقتی خانوم مهندسش رهاش کرده....
_خانوم مهندسش چی کار کنه؟؟ وقتی از دست بعضی ها خیلی شاکی بوده؟؟
لبخندی زد و دستش رو محکم تر دورم حلقه کرد...سرش رو لای موهام کرد و نفس عمیقی کشید و زمزمه گونه دم گوشم گفت : اون بعضی ها به غلط کردن افتاد..خانوم مهندس کوتاه نمی یاد....
..مو رمورم می شد از نفسش که لای موهام و دم گوشم بود...سرم رو کمی به جلو خم کردم و با خنده گفتم : بی چاره خانوم مهندس....اون بی چاره که حرفی نداره....
چر خوندتم به سمت خودش : قربونه اون ریز ریز خندیدنت بشم....بعد خم شد و یه بوسه کوچولو رو گونم گذاشت.....
...می دونستم که نمی خواد راجع به پروژه حرف بزنه تا من برای برگشت به ایران تحت فشار نباشم..اما من خیلی خوب می دونستم که وظیفه ای که بهم محول شده رو نتونستم خوب از پسش بر بیام.... : امین...ضرر که نکردید؟؟؟..اگه این طوری باشه اصلا خودم رو نمی بخشم که این طور احساسی تصمیم گرفتم....
با صدای مطمئنش : ضرر نکردیم چون تو بیشتر بخش های پروژه رو نقشه اش رو آماده کرده بودی...اما ای کاش یه تصمیم احساسی دیگه بگیری و برگردی....
یه ابروم رو بالا انداختم : به خاطر پروژه؟؟
خندید و محکم بغلم کرد : نه به خاطر یکی از صاحبین پروژه....
...و من توی دلم قربون صدقه این صاحب پروژه رفتم...همون طور که سرم روی سینه اش بود و داشت موهام رو نوازش می کرد گفتم : امین جان....هاکان برای شام..فردا شب منتظرمونه....
حرکت دستش روی موهام متوقف شد....یه چند لحظه گذشت و هیچ جوابی ازش نیومد..سرم رو بلند کردم و به چشمای متفکرش نگاه کردم...دلخور بود؟؟؟!!!!...چرا این طوری داشت فکر می کرد؟؟..مگه این مسئله حل نشده بود؟؟؟
_امین؟؟
به من که هم کمی شاکی بودم..هم پر از سئوال لبخند کم جونی زد : جان دل امین...
_شنیدی چی گفتم ؟؟
_البته که شنیدم..فردا شب شام خونه هاکان دعوتیم...
_خوب؟؟؟
_خوب...این که می ریم دیگه....
_پس چرا این شکلی شدی؟؟
دستی به پشت گردنش کشید : یه لحظه یه حس بدی پیدا کردم....
_بابت؟؟!!!
خندید و دستام رو که رو سینه ام قلاب کرده بودم رو باز کرد و تو دستاش گرفت... : نگاش کن..چه شاکی هم هست...
..به قیافه جدیم که نگاه کرد..کمی جدی تر شد..اما هنوز چشماش می خندیدن : بابت خود هاکان..داره تمام تلاشش رو می کنه ..تا هم تو راضی باشی..هم من...دارم فکر می کنم این آدم چه قدر قلبش بزرگه.....و من چه قدر ..چه قدر...
..من که خیالم راحت شده بود که مسئله چیه با لحنی که شوخی داشت : حسودی....
با قیافه جدیش نگاهم کرد : خیلی زیاد...
..من شوخی کرده بودم....اما امین اعترافش خیلی صاف و مستقیم بود....
_من حسودم...باده..این رو پنهان نمی کنم..اما بی منطق نیستم...می دونم که بعضی از رفتار هام در مقابل تو بی منطق بوده..البته از نظر تو.....من به هاکان به خاطر این که مرد و مردونه اومد و گفت مسئله چیه مدیونم...می خواستم بگم..من چه قدر ازش ممنونم....
_من نمی تونستم مسئله هاکان رو برات توضیح بدم...این مسئله به خودش ربط داشت...مطرح شدنش از سمت من..یه جورایی خیانت بود تو گروه دوستیمون...خودش اگه نمی گفت..من هم هیچ وقت نمی گفتم....
_می دونم خانوم خانوما..می دونم...و من عاشق همین منطقتم...و البته عاشق این چشمای خوشگل و عاشق بوی شامپوت و البته عاشق هر چیزی که مربوط به توا....
لبخند زدم... : منم دوست دارم....
دوباره بغلم کرد : همین؟؟؟!!!...باشه باده خانوم..باشه...بالاخره نوبت منم می شه....

سمیرا اومده بود بالا تا ببینه حاضر هستیم یا نه..البته بیشتر برای این بود که ببینه چه خبر...از وقتی امین راجع به احساسش گفته بود..سمیرا نگران بو د از موندن امین تو خونه من..می گفت کار درستی نیست...چیزی که امین هم بهش معتقد بود و چند باری هم قصد رفتن کرده بود...من مجبورش کرده بودم بمونه به خودمون اعتماد داشتم...البته بیشتر به اون...
دریا پرستارش پیشش بود ..امین داشت تو اتاق حاضر می شد...من هم برای امشب پیراهن آستین کوتاه ساده ای به رنگ سفید انتخاب کرده بودم و کفش های پاشنه دار قرمز..موهام رو هم حالت دار دورم ریخته بودم...
سمیرا تو اون پیراهن آستین حلقه ای سبزش از همیشه خوشگل تر شده بود..نگاهی به دامن من انداخت : خیلی کوتاست باده...
به دامنم که که یه وجب بالای زانوم بود نگاه کردم : نه بابا..من دامنام همیشه از اینم کوتاه تره...
_بله می دونم..اما همیشه هم یه امین نیست که بخواد قاطی کنه....
...یاد قیافه عصبی امین که افتادم..لبخند گشادم از رو لبم رفت : آره خوب...اما اگه الان کوتاه بیام..باید همیشه کوتاه بیام...
پالتوم رو که تا پایین زانوم بود پوشیدم....
سمیرا : خیلی سرتقی باده..خیلی....از پست بر میاد یا نه رو باید دید....

از بیرون نگاهی به ساختمان چوبی سفید خاطراتم انداختم....سمیرا کنارم ایستاد : دل تنگ بودی نه؟؟
_خیلی زیاد....
...بوی نم دریا رو تو ریه ام کشیدم....روزگار غریبیه..انقدر غریب که تو غربتی که ریشه نداری..ریشه می دی...برگ می دی...بزرگ می شی...من تو همین کوچه پس کوچه های تنگ با سنگ فرشای قرمزش بزرگ شدم و تو این خونه سفید شاخ و برگ دادم....به سمت چپم نگاه کردم..به امین کنار بهروز از همیشه شیک تر..جدی...به مردی نگاه کردم که زمان زندگی تو این خونه حتی به ذهنم هم نمی رسید یه روزی باشه..حس بشه..حسم کنه....
زنگ در رو که زدم....چند لحظه بعد در باز شد....
صدای بوق کشتی ها میومد و صدای تق تق پاشنه کفش من و سمیرا....چند لحظه بعد بوی تلخش که تو مشامم پیچید و گرمی دستاش رو که دور بازوم احساس کردم...حسی پر از آرامش بهم تزریق شد...
ساختمون رو دور زدیم و از حدود 12 تا پله پایین رفتیم تا برسیم به حیاط اصلی که کنار دریا بود...مثل همیشه..میز بزرگی که روش رو میزی سفیدی پهن بود اون وسط بود و دنیز و هاکان پشت باربیکیو . موگه هم پیچیده شده تو ژاکتش در حال تماشای دو پسر خاله ای که داشتن سر بزرگی و کوچیکی تکه های گوشت چونه می زدن...لبخندی به لبم اومدم..من چند بار این صحنه رو دیده بودم ؟ ماجرا های این خونه..همیشه یه شکل بود....
اصلا حواسشون به ما نبود..می دونستم..مستخدم هاکان از تو دوربین ما رو دیده و در رو باز کرده...نمی یومد تو حیاط...موقع جمع های دوستانه ما..از تو خونه بیرون نمی یومد....
امین دستش رو محکم دور کمرم حلقه کرد ..برگشتم و به چشمای مطمئنش نگاه کردم...بهروز با صدای بلند سلام کرد و همگی سرشون به سمت ما چرخید..و من بین سلام و احوال پرسی ها و جیغ های موگه و خنده های بلند دنیز..چشم دو خته بودم به هاکان محجوب و آروم خودم که با آرامش و تحسین نگاهم می کرد..من اما تو عمق اون نگاه..اون غصه همیشگی رو می دیدم...
نزدیکمون اومد..این بار امین محکم و دوستانه دستش رو فشرد..رو به روی من که چسبیده به امین ایستاده بودم ایستاد...نگاهی به امین کرد و بعد دستم رو بین دو دستش گرفت...بغض کردم...به خاطر تمام مهر و محبت بی دریغش..خم شد و گونه ام رو بوسید و زیر گوشم گفت : خوش اومدی..به خونت....این جا همیشه خونته باده....
....کم مونده بود که گریه کنم...رو به روم ایستاد ..چشمام رو فشار دادم تا اشکم سرازیر نشه....
هاکان بلافاصله کنار امین ایستاد و دستی دوستانه به شونه امین زد : به جمع دیوانه ها خوش اومدی...
امین خندید و من یک بار دیگه فهمیدم که هر چیزی ک مربوط به امین هستش رو دوست دارم...
امین بطری شراب گرون قیمت فرانسوی رو که تو یه پاکت آبی گذاشته بود به رسم هدیه به هاکان داد و هاکان هم روی میز گذاشت...پالتوم رو در آوردم و شال کشمیر قرمز رنگم رو محکم دورم پیچیدم و بی هیج حرفی به سمت تاب دوست داشتنیم رفتم...تاب سفید رنگم که یه مدتی قیژقیژ می کرد...به زنجیرش دست کشیدم و روش نشستم...پشت سرم..بهروز و امین و دنیز و هاکان کنار باربیکیو داشتن می خندیدن و من...چشم دو خته بودم به دریای سیاه رو به روم...به نورهای گاه و بی گاه...تاب می خوردم...آرام و آهسته..فکر می کردم با احساسات گاه و بی گاهم...دو لبه شالم رو گرفتم...غرق بودم تو حسم که تاب تکونی خورد و کسی کنارم نشست..بر گشتم و چشمای قهوه ایش رو دیدم..لبخندی زدم....
هاکان که لیوان شراب قرمز رنگش تو دستش بود : اون روزا رو این تاب که می شستی از ایوون طبقه بالا که نگات می کردم...موسیقی تنهاییت همه جا رو پر می کرد و من از خودم بیشتر متنفر می شدم...
_این خونه پناهم بود..چه وقتی که باده بودم..چه بعدش که اورهون شدم....
_تو عزمت...عقلت...و تحصیلاتت پناهته..این خونه سفید و این تاب..همش بهانه ای برای آرامشت...من همیشه تحسینت کردم..باز هم تحسینت می کنم...دیروز به وکیلم گفتم فامیلی قبلیت رو بهت برگردونه...
...چشمام گرد شد..چشم دو ختم بهش که داشت به دور دستهای دریای سیاه آرام امشب نگاه می کرد...با صدای لرزان پرسیدم : چ..چرا؟؟
_هیچ مردی دوست نداره..سر عقد..همسرش رو به فامیلی شوهر سابقش صدا کنن......
...چرا انقدر به هم ریختم؟؟...اورهون بودن رو انقدر عادت کرده بودم که یادم رفته بود یه روزی...یه فامیلی دیگه داشتم...
_اورهون بودن رو ازم میگیری؟؟؟
_دیوونه شدی؟؟؟..من چیزی رو ازت نمی گیرم...من دارم بهت یاد می دم که درست و اصولی زندگی کنی..برگرد و نگاهش کن...
..چرخیدم به امین که یه دستش توی جیبش بود و ایستاده بود کنار دنیز و بهروز داشت صحبت می کرد..و گاهی زیر چشمی به سمت من نگاه می کرد...نگاه کردم....
دوباره برگشتم سمت هاکان...
هاکان : اون مردی که همه فکرش..ذهنش..پیش تو...کسیه که قرار شوهر واقعیت بشه..خانوادت بشه..ما همگی برات خوشحالیم...من می خوام تو راهت رو درست و نرمال پیش ببری..چند وقته دیگه می شی..همون باده قبلی....البته ضرری به اقامتت نمی رسه..داریش..ما رو هم داری..این خونه رو هم داری...
دستی به پشتی تاب کشیدم : این تاب رو هم دارم؟؟
چشماش برق اشکی زد : نه..این تاب رو نداری..چون یه روزی این جا تکیه گاه تنهاییت بود..حالا یه شونه داری...یه مرد با نفوذ و عاشق رو داری..این تاب دیگه به دردت نمی خوره....
بدون اینکه بگذاره حرفی بزنم از کنارم بلند شد و به سمت پسرها رفت و من به سمیرا و موگه نگاه کردم غرق صحبت پشت میز....
بلند شدم و به سمت دختر ها رفتم.....
...همه چیز عالی برگزار شد..خندیدیم و خوش بودیم...دنیز سازش رو آورد زد و خوند...آهنگهایی که تو ریشه این ملت بود و من سعی داشتم برای امین ترجمه اش کنم...آهنگی که از ماهیگیری صحبت می کرد که هر روز قبل از طلوع آفتاب به دریا می زنه تا پول جمع کنه تا بتونه با دختر مورد علاقه اش از دواج کنه...دخترکی که می میره و قایقرانی که بعد از اون هیچ وقت از دریا بر نمی گرده....
امین زیر گوشم گفت : متاثر کننده است....
_این آهنگ ..همیشه ما رو متاثر می کنه..اما ما اصرار داریم که همیشه بشنویمش....
بعد از شام..بچه ها یه آهنگ خوشگل گذاشتن و اومدن برای رقص...همه وسط بودن و من و امین نگاه می کردیم به مسخره بازی های دنیز که شالی به کمرش بسته بود و می لرزوند...
یهو بهروز به سمت من و امین اومد و دستمون رو کشید..: پاشید ببینم..چه خوششونم اومده..نشستن به ما می خندن...
من و امین هم پرتاب شدیم وسط که همراه با جیغ و سوت بچه ها شد...امین که می خندید...گوشه ای ایستاده بود و دست می زد و من هم یکم به خودم تکون می دادم..من کلا رقص بلد نبودم و گویا امین هم همین طور بود...دنیز ایستاده بود جلو امین و خم شده بود و عین زنان رقاص عربی شونش رو می لرزوند و امین که نمی تونست از شدت خنده صاف بایسته تو یقه اش پول گذاشت و من از خنده داشتم می مردم....

همگی عزم رفتن کردیم که هاکان ازمون خواست همراهش به اتاق کارش بریم که تو طبقه همکف بود...همراه بچه ها وارد اتاق شدیم..من می دونستم که تو این اتق چیه و خیلی هم فکر نمی کردم ایده جالبی باشه نشون دادنش به امین..حساس تر می شد..اما خوب حرفی هم نمی تونستم بزنم....
هاکان اول وارد اتاق شد و چراغ رو روشن کرد.....و من چشمم به دیوار رو به رو افتاد...امین کنارم ایستاده بود..مات و متحیر به دیوار رو به رو خیره شده بود....چند لحظه سکوت بود تا این که موگه سکوت رو شکست : وای باده این عکس چه قدر خوشگله....
با این حرف امین از بهتش در اومد ..عکس به ابعاد یه دیوار اتاق بود....من بودم تو یه لباس سفید تافته مدل ماهی دکلته که روی یه پیانو رویال سفید دراز کشیده بودم...صورتم نیم رخ بود و پاهام جمع توی بدنم...موهای مواجم که اون موقع عسلی بود دورم پخش بود و عکس تو یه کار خونه داغون گرفته شده بود..و زاویه عکاس از بالا بود..کار تمیز و زیبایی بود...اما از دستای مشت شده امین مشخص بود که خیلی هم از دیدن این عکس خوشحال نیست...
هاکان رو به روی ما ایستاد : این عکس مخصوص مجله ما گرفته شد..و فقط همین یه دونست..چاپش نکردیم...من این رو تو دفتر کارم تو خونه نصب کردم..اما احساس می کنم که باید به تو هدیه اش کنم امین....
امین لبخندی زد...می دونستم که سعی داره عادی جلوه کنه..دیگه خیلی خوب شناخته بودمش...تشکری از هاکان کرد و هاکان هم گفت که این عکس رو برامون می فرسته به خونه من....
توی راه تقریبا همگی ساکت بودیم..فقط سمیرا و بهروز گه گاهی صحبت می کردن....بعد از خداحافظی ازشون..به خونه رسیدیم....پالتوش رو در آورد و گذاشت رو کاناپه...من هم پالتوم رو در آوردم و کفش هام رو با کفشای تخت تو خونه عوض کردم...سکوت بی دلیلی بود...رفتم تو آشپزخونه شدید هوس چای کرده بودم....
چای که حاضر شد..دتا لیوان ریختم و رفتم تو سالن..امین از پنجره بیرون رو نگاه می کرد..لیوان رو از دستم گرفت و بالاخره سکوت رو شکست : خیلی خوشگل بودی تو اون عکس..خوشگل تر از تمام فیگورهایی که تا حالا ازت دیده بودم....
_اون عکس ماله 5 ساله پیشه...
_می دونستی اونجاست؟
_البته...5 سال که اون جاست...
دستش رو دور لیوانش محکم تر حلقه کرد....
دستم رو رو بازوش گذاشتم : خیلی عکس از من خیلی جا ها هست..این رو می دونستی...
..جوابم رو نداد..جرعه ای از چایش رو فرو داد....من اصلا نمی دونستم که چرا الان تو این حس و حالیم....
لیوانش رو رو میز گذاشت و برگشت به سمتم...چشم دوخت به چشمام : باهام از دواج کن باده...نمی تونم صبر کنم..همش می ترسم هر لحظه..که از دستت بدم....
....دوباره من رو غافل گیر کرده بود...نگاهم رو به نگاه پر از خواهشش دوختم...من این مرد رو می خواستم..مگه نه؟؟..پس چرا نباید باهاش ازدواج می کردم....
اومد به سمتم و بازو هام رو تو دستاش گرفت : این درخواست رو روزی 10 بار هم تکرار می کنم تا جوابم رو بگیرم...
این رو گفت و به سمت اتاق رفت...من نیازی داشتم که این درخواست روز 10 بار تکرار بشه؟؟؟...من مگه جز امین و آرامش چیز دیگه ای هم می خواستم...؟؟؟
_امین؟؟
برنگشت..هنوز پشتش به من بود..ایستاد..منتظر بقیه جمله ام بود...
_باهات ازدواج می کنم....
چرخید به سمتم...با دو قدم محکم و بلند خودش رو بهم رسوند..محکم...خیلی خیلی محکم بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدن موهام... دستم رو دور گردنش انداختم...از بغلش جدام کرد ..صورتم رو بین دستاش گرفت و با چشمای خیسش زل زد به چشمام : خوش بختت می کنم نفس من.....
اشکی آروم از روی گونه ام غلطید : مطمئنم....

 

 

دو تا شاخ گنده رو سرم سبز شده بود..هم شدیدا خنده ام گرفته بود هم به از شدت تعجب حرفی برای زدن نداشتم به امین که با یه لبخند مطمئن داشت نگاهم می کرد خیره شدم : شوخی می کنی نه؟؟
_البته که جدیم ...چرا باید سر همچین چیز مهمی باهات شوخی کنم؟؟..
_آخه؟؟!!!!
اومد سمتم و در حالی که یه لبخند پهن رو لبش بود نگاهم کرد : مگه در خواست ازدواجم رو قبول نکردی؟؟
_خوب چرا..اما...
_اما نداره که عزیزکم..منم مثل هر دامادی به اطلاع خانواده ام رسوندم که دختر مورد علاقه ام در خواست ازدواجم رو پذیرفته..خانواد ه ام هم مثل بقیه دارن میان خواستگاری عروس خانوم..این کجاش تعجب داره؟؟
_آخه...اونا که نمی یان محله پهلویی...باید این همه راه رو بکوبن بیان...
_وظیفشونه...وظیفمونه خانوم خوشگله...امشب می رسن..براشون تو هتل جا رزرو کردم...میان استراحت می کنیم..فردا شب خیلی رسمی می رسیم خدمتتون....
...حالا که کمی از شوک خبر اومدن خانواده پاکدل به استانبول در اومده بودم...یه درد بدی تو قلبم پبچید....فکر می کنم مثل همیشه افکارم رو می خوند که دو تا دستام رو تو یه دستش گرفت : نبینم خانوم خوشگلم ناراحت باشه...بهش فکر نکن....
_آخه امین..مامانت داره میاد من رو از کی خواستگاری کنه؟؟
_از سمیرا و بهروز؟؟؟
_چی؟؟
_باهاشون هماهنگ کردم...سمیرا خواهرت و بهروز هم شوهر خواهرت..من و خانواده ام هم تو رو از اونا خواستگاری می کنیم...
_سمیرا چیزی به من نگفت..
_من ازش خواهش کردم که اجازه بده خودم برات توضیح بدم...
..سمیرا..خوب درسته هیچ کس به اندازه اون تو زندگی من نقش نداشت...اون نه تنها نقش یه دوست بلکه نقش خواهر و حتی مادر رو بازی کرده بود...
_اگه طور دیگه ای دوست داری ما اون کار رو بکنیم عزیزم..
_نه..خوب سمیرا...مهم ترین کس منه..من که اومدم پیشش یه دختر بچه نا بلده زخم خورده بودم امین با یه عالمه عقده..کابوس...با یه عالمه دل مشغولی..بهم راه رسم زندگی یاد داد..راه رسم رو پای خود ایستادن...من از اون بیشتر از کسی که مثلا مادرمه چیز یاد گرفتم....همیشه پشتم بوده..کی از اون بهتر....اما..
نگران نگاهم کرد..فکر می کنم حال اندکی خرابم رنگ به رخسارم نگذاشته بود که حالا امین داشت این طور ترسان نگاهم می کرد : اما جی؟؟
تو چشماش خیره شدم : مادرت..پدرت ...خانوادت...نمی گن..این دختره...بی کس و...
نذاشت حرفم رو ادامه بدم با لحن اندکی خشن : دیگه نبینم از این اصطلاحات بی جهت به خودت نصبت بدیا..من به مادرم راستش رو گفتم...
دلم ریخت...یعنی چی راستش....
_چی داری می گی؟؟!!!! الان مادرت چی راجع به من فکر می کنه؟؟
نشستم روی مبل...
_باده چرا شلوغش می کنی...مامانم و بابام ..می دونن که تو بعد از ازدواج مادرت با نا پدریت نساختی...نخواستی باهاشون زندگی کنی..اومدی این جا..و باقی چیزایی که می دونی و می دونن...می دونی بار اولی که مادرم تو مهمونی تو رو دید به من چی گفت؟؟
..با پرسش نگاهش کردم ..
_بهم گفت بی عرضه ام اگه از دستت بدم....بعد از این که گذاشتی اومدی این جا..بال بال زدنم رو که دید..خیلی خونسرد بهم گفت بی عرضه ام....
لبخندی زدم : مادرت می دونه که من قبلا ازدواج کردم....؟؟
_نه..این مسئله فقط به خودم و خودت ربط داره نه هیچ کس دیگه ای..من راز هاکان رو همیشه تو دلم نگه می دارم....
...چه قدر دوستش داشتم؟؟..خیلی زیاد..چه قدر بهش احترام می ذاشتم؟؟...خیلی بیشتر از خیلی زیاد....

امین رفته بود فرودگاه دنباله خانوادش و از اون جا هم به هتل شرایتون...هر کاری کردم اجازه نداد تا فرودگاه همراهیش کنم...می گفت مثل هر عروس خانوم دیگه ای باید بشینم خونه منتظر خواستگار..وسایلش رو که جمع می کرد..دلم گرفت...عادت کرده بودم به حضورش..گونه ام رو بوسیده بود و رفته بود....
از پنجره به بیرون نگاه می کردم....عجب حس عجیبی بود..این حس...هم خوشحال بودم هم ناراحت....
تو افکار خودم غرق بودم که زنگ خونه خورد...سمیرا بود...با لبخند وارد خونه شد و بی حرف بغلم کرد : با بهروز افتادیم به جون خونه....بغض کرد ..آخه خواهرمون قراره فردا براش خواستگار بیاد..اگه بدونی ما چه حالی داریم....
نتونستم خودم رو نگه دارم...محکم بغلش کردم و گریه کردم...اون هم داشت گریه می کرد....
نمی دونم چه قدر تو اون حالت موندیم که سمیرا از بغلم جدا شد ..اشکش رو پاک کرد : بسه..دیگه...به جای شادی و خنده داریم گریه می کنیم...خوشحالم برات..خوشحالم که امین انقدر به فکر و عاقله...که می خواد همه مراسم به صورت رسمی و درست انجام بشه...
لبخندی نصفه نیمه بهش زدم..
_راستی باده به مهسا خودت می گی یا من بگم...
_من باهاش قهرم بی معرفت قرار بود برای شو این بار بیاد استانبول نیوم....
_نتونست..درساش سنگین شده بود..جرات هم نداره بهت زنگ بزنه....
_حیف حیف که دل رحمم..باشه خودم بهش می گم....
_خوب دیگه..پاشم کاسه کوزه آبغوره گیریم رو جمع کنم..برم به داد خونه برسم که کلی کار هست مادر جان....
_بیام کمک...
_لازم نکرده..می زنی خودت رو ناکار می کنی..نمی گیرنت....

 

صبح با هیجان خیلی خاصی از خواب بیدار شدم...هوا هم سر شوق داشت آفتابی بودو درخشان...بوسه راس ساعت نه صبح یه لنگه پا جلوی در بود..و داشت از هیجان به خودش می پیچید....قرار داشتیم تا بریم سولاریوم و بعد یه جایی که چهار یا پنج سال پیش من رفتم و بوسه تقریبا سالی یه بار می رفت..جایی که حاصلش فرشته های روی کتفم و ستاره آویزون از نافم بود...تصمیمی که گرفتیم به نظر سمیرا هم کار جالبی بود..اما من می خواستم امین سوپرایز بشه..فکر می کردم خوشش بیاد...لباسم رو روی دستم انداختم...و با بوسه راه افتادیم....

به ساعت نگاه کردم یک ربع مونده بود به نه...سمیرا هنوز مثل فرفره داشت می چرخید و بوسه دریا رو برده بود تو آپارتمان من تا ازش نگهداری کنه...بهروز هنوزم داشت خاک نداشته روی میز رو پاک می کرد..به پوست دستم که نارنجی طلایی خوشگلی شده بود نگاه کردم....کفشای مشکی رو پام کردم و دستی هم تو موهای لختم کشیدم که حالا که صاف شده بود تا زیر کتفم می رسید....دستی هم به پیراهن مشکیم کشیدم که دامنش تا زیر زانو بود و آستین ها و بالا تنه اش با یقه ایستاده گیپور...یقه اش اما از جلو کمی باز بود...همه چی رو چک کردم و رفتم توی سالن...سمیرا نگاهش که به من افتاد دوباره اشک توی چشماش جمع شد....و بغلم کرد...

زنگ در رو که زدن..می تونستم صدای ضربان قلبم رو بشنوم...در رو بهروز باز کردو من وسط سالن ایستاده بودم تا از خانواده امین استقبال کنم..ظرف این یه روزو نیم دلم براش تنگ شده بود....اول آقای پاکدل وارد شد و بعد شیرین جون تو کت و دامن شیک کرم رنگش و بعد دوقلوها که مثل همیشه مثل فرشته ها بودند و دست یکیشون یه سینی نقره بود که شکلاتای خوشگلی خیلی با سلیقه توش چیده شده بود...و پشت سرش امین با یه جام بزرگ کریستال که توش گل های نایاب ارکیده بنفش بود..شیک و جذاب ..تو کت و شلوار طوسی و پیراهن مشکی و کروات طوسی..واقعا توی چشم بود...دو قلو ها با دیدنم به سمتم اومدن..محکم بغلشون کردم ..واقعا دلم براشون یه ریزه شده بود....
آتنا : خیلی نامردی که یهو گذاشتی رفتی...
خواستم جواب بدم که شیرین جون رو به روم ایستاد...ازش یه جورایی خجالت می کشیدم..اما لبخند پر مهرش رو که دیدم کمی آرامش گرفتم..مادرانه بغلم کرد و بعد با دعوت سمیرا نشست..با پدر امین هم دست دادم و بعد سرم رو بلند کردم به امین که داشت با لذت خاصی نگاهم می کرد..سلام کردم و دست دادم...
همگی سر جاهاشون که قرار گرفتن...من هم رو مبل تکی که از همه گوشه تر بود جا گرفتم...امین رو به روم بود....
سمیرا رفت تا برای پذیرایی چای بیاره....
شیرین جون : خوب دخترم خوب استراحت کردی؟؟
_ممنونم..شماسفر راحتی داشتید؟؟..ببخشید که برای استقبال نیومدم..یعنی این ترجیح امین بود...
پدر امین : ما هم به نظرمون درستش همین بود...
شیرین جون : سفر خیلی خوبی بود...ما انقدر هیجان داشتیم که این پرواز به نظرمون خیلی کوتاه اومد...
تینا : ولی تا این سفر پیش بیاد همه چیز خیلی طولانی بود....اگه بدونی وقتی رفتی امین چه شکلی شده بود...
امین : تینا؟؟!!!!
تینا : جانم..جانم دادش گلم..یعنی می گی نگم..زمین و زمان رو بهم ریخته بودی..نگم داشتی بال بال می زدی ببینی کجاست...
آتنا : یا نگیم جرات نداشتیم بهت سلام کنیم..تازه وقتی تلفن زدی و کمی خیالت راحت شد ..بعد از دو روز غذا خوردی....
سرم رو پایین انداختم اصلا فکر نمی کردم که امین انقدر بهم ریخته باشه....
شیرین جون : دست از سر پسرم و عروسم بر دارید..یه مسئله ای بوده بین خودشون که رفع شده..خدا رو شکر...
از شنیدن کلمه عروسم دلم یه جوری شد...
سمیرا چای رو که تعارف کرد..صحبت ها هول شغل بهروز و سمیرا و مسائل خانوادگی و پیش پا افتاده می چرخید و من معذب بودم تو اون لباس...و تو سکوت مطلق بودم و گاهی تو جام جا به جا می شدم..دستم هم کمی درد میکرد...داشتم تو جام وول می خوردم..سرم رو بلند کردم و زیر نگاه امین ذوب شدم..زیر لب..طوری که با لب خونی متوجه شدم گفت : خیلی خوشگل شدی...
لبخند زدم و همون لحظه چشمم به پدرش افتاد که با لذت داشت نگاهمون می کرد..خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم....
پدر امین که پیپش رو روشن کرد : خوب بهتره بریم سر اصل مطلب...
نفسم توی سینه حبس شد...
_غرض از مزاحمت ما مشخصه..سمیرا خانوم و آقا بهروز شما حکم خانواده باده رو دارید...ما خدمتتون رسیدیم برای خواستگاری باده عزیز برای پسرم...
سمیرا : خیلی لطف کردید آقای پاکدل..باده مثل خواهر ماست....بسیار دوست داشتنی و عاقله...ما خوشحالیم که جفت خودش رو پیدا کرده..
بهروز: امین تو این مدت خودش رو به همه ما اثبات کرده...
شیرین جون : من از روز اولی که باده رو دیدم دوست داشتم که عروسم بشه...
پدر امین : البته من به امین همون روز اول گفتم...این اون دختری که من دوست دارم مادر نوه هام باشه....
..اسم بچه که اومد..امین لبخند عمیقی زد و من حقیقتا خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم....
پدر امین با اون خونسردی و شوخ طبعی خاص خودش : الانم این جاییم تا مقدمات به دنیا اومدم نوه مون رو فراهم کنیم...
این بار دیگه سر من به قفسه سینه ام رسیده بود...
شیرین جون از جاش بلند شد وگونه ام رو محکم بوسید : نگاش کن..شده رنگ لبو..سرت رو بیار بالا مادر جون...
سرم رو بالا که آوردم سعی می کردم به سمت دو قلو ها که عین بمب آماده انفجار بودن نگاه نکنم....چون می دونستم یا از خجالت می میرم یا از خنده....
صحبت ها دوباره هول محور خوشبختی شروع به چرخیدن کرد...
پدر امین : خوب شما برای خواهرتون مهریه چه چیزی در نظر گرفتید...
...مهریه؟؟؟..من حتی بهش فکر هم نکرده بودم....
سمیرا : ما در موردش صحبت نکردیم...باده خودش همه چیز داره و مهریه اش هم سوادش و موقعیت اجتماعیشه..
شیرین جون : اون که 100 البته ولی خوب رسمه....
بهروز و سمیرا به سمت من که در تمام این دو ساعت به ساکتی دیوار بودم برگشتن..همه چشم دوخته بودن به من..حتی امین که چشماش منتظر بود...
سعی کردم صدام صاف باشه و بی لرزش..از بس که هیجان داشتم کف دستام خیس بود : خوب...راستش رو بخواید من نمی دونم..یعنی اصلا بهش فکر نکردم....
پدر امین : خوب..آخه این جوری که نمی شه...
امین از گوشه سالن با لحن جدی همیشگیش : اگر اجازه بدید من یه پیشنهاد بدم...
همه به سمتش برگشتن... : هر خونه ای که باده بپسنده برای زندگیمون رو به عنوان مهریه به نامش می زنم...
شیرین جون : به علاوه یه ویلا تو رامسر که من و مسعود سر عقد به باده هدیه می کنیم....موافقی دخترم ؟؟؟
..می خواستم بگم..تو همیشه به من بگو دخترم..همین طور با محبت نگاهم کن...مهریه من همین مهر و محبت خانواده شماست....
سکوتم رو که دید ادامه داد : جوابم رو نمی دی عزیزم....؟؟؟
به چشمای راضی سمیرا نگاه کردم : خوب...من حرفی ندارم....
این جمله کامل از دهن من در نیومده بود که دو قلوها شروع کردن به کل کشیدن و بعد محکم بغلم کردن..داشتم میوفتادم...
آتنا : آخیش..بالاخره شدی عروس خودمون..انقده حرص می خوردیم..وقتی فکر می کردیم ممکنه دیگه نبینیمت...
تینا : والا...همه ما فهمیده بودیم امین با چه عشقی نگات می کنه الا خودت....
خنده ام گرفته بود..بی چاره امین هرچی پته داشت این دوتا داشتن می ریختن رو آب...
پدر امین از جاش بلند شد و جعبه ای رو از مادر امین گرفت و به سمت امین که با لبخند نگاه می کرد بر گشت و روبه روی من ایستاد : پاشو شازده...پاشو بیا این رو بنداز گردن خانومت....امین شیک و قاطع با همون قدم های محکمش رو به روم ایستاد...گردن بند زنجیر بلندی بود از طلای سفید و تو گردنی زمرد درشتی داشت رو از دست پدرش گرفت و آروم دور گردنم بست..از تماس دستش که داغ بود و نفسش به گونه ام..یه شوقی وصف نا پذیر همه وجودم رو گرفته بود...سرم رو بلند کردم و تو چشمای پر از محبتش نگاه کردم...
شیرین جون : ما برات انگشتر نگرفتیم ..چون سلیقه ات رو نمی دونیم اما این گردنبند موروثیه..مادر شوهرم به من هدیه دادش و من به تو..تو هم انشا الله به عروست.
..دلم می خواست..با امین تنها بودم..تا بتونم غرق بشم تو اون نگاه پر محبت ....
پدر امین جلو اومد و رو به روم ایستاد : من پسرم رو تضمین می کنم...طوری بارش آوردم که بلد باشه چه طور از همسرش نگهداری کنه...مسئولیت پذیر بارش آوردم..ولی هر اتفاقی که افتاد...هر قصوری که داشت..هر جا که کم گذاشت یا خودت کم آوردی..من رو پدر خودت بدون نه پدر امین...
...اشک توی چشمام حلقه زد...حرفی نداشتم در مقابل این همه محبت...
سعی کردم خودم رو کمی جمع و جور کنم : چشم پدر جون....
با چشمای خیسش نگاهم کرد : چشمت بی بلا دخترم... و بعد خم شد و بوسه ای پدرانه و محکم به پیشونی من زد...و من از این بوسه غرق لذت و احساس امنیت شدم...
به نوبت با همه رو بوسی کردم و به هم تبریک گفتن و دو قلوها شروع کردن به کل کشیدنی که واقعا من رو به خنده می انداخت...به امین که رسیدم.. لبخندی زد و زیر لب گفت : خیلی دوست دارم نفس من...
...این حرفش نفس رو تو سینه من حبس می کرد..خواستم جوابش رو بدم که دست چپم رو تو دستش گرفت و به سمت لبهاش برد و بوسه طولانی و داغی بهش زد...بوسه ای که دوقلو ها بابتش بازهم جیغ و داد پر از شادی سر دادن...دستم رو که از روی لبهاش برداشت.. چشماش گرد شد...چند بار چشماش رو باز و بسته کرد و دوباره به انگشت حلقه ام که کمی ملتهب بود نگاه کرد و با انگشت شصتش نوازشش کرد . آروم گفت : باده ..این؟؟!!!
به اسم امین که با حروف لاتین درهم روی انگشت حلقه ام خالکوبی کرده بودم نگاهی کردم...از دور کمی شبیه تاج بود و برام عجیب بود که از اول مجلس کسی ندیده بودتش...
به چشمای متعجبش دوباره نگاه کردم : بد شده؟؟
دوباره بهم خیره شد و من یک عالمه تشکر و حیرت و رو تو نگاهش دیدم : عالی شده عزیزم..مرسی..من نمی دونم واقعا چی بگم...مرسی....
..و من غرق حس خوشی شدم...

قرار شد که برای عقد 15 روزه دیگه به سفارت بریم و همون شب هم مراسمی برای عقد و نامزدی بگیریم...
کلی هم درگیر بودیم با خانواده امین که اجازه بدن طبق سنت مراسم نامزدی و عقد رو خودمون برگزار کنیم...آخرش هم امین زیر بار نرفت و قهر منم فایده نکرد.....کلا دو ساعت قهر بودیم انقدر مسخره بازی در آورد و رفت و اومد که آخرش من خندیدم و قیافه ای که براش گرفته بودم هم به باد رفت....
عجیب استرس داشتم..با نارین صحبت کردم که با مطبوعات در تماس باشه...نارین تبریک گفت..اشک ریخت...همه احساسات رو در آن واحد داشت...با یکی از طراحان لباسی که همیشه لباساش رو براش تبلیغ می کردم تماس گرفتم تا برام لباس نامزدیم رو تهیه کنه...پارچه آبی آسمانی که کار دست فرانسه بود و خیلی نفیس ...بهم نشون داد و گفت برام یه پیراهن دنباله دار ساده اما شیک می دوزه..دکلته ..چون پارچه انقدر توی چشم بود که یه مدل شلوغ همه حس و حالش اون پارچه بی نظیر رو از بین می برد...
رو دکلته بودنش کمی شک داشتم....شیرین جون هم باهام بود چون می خواست برای خودش هم سفارش لباس بده..تردیدم رو که دید خندید : داری به امین فکر می کنی؟؟؟...از این عادتا نداشتا...نمی دونم به تو که رسیده چرا انقدر حسود شده؟؟...اما خوب نامزدیت گلم ..همین یه شب...اونم انقدر محو زیباییت می شه که حواسش نباشه....
..راستش رو بگم..من هم زیاد قصد نداشتم که کوتاه بیام..امین مرد حسودی بود که من باید حواسم می بود...اما خوب اگه خیلی هم پا به پاش می رفتم درست نبود..به هر حال دل به دریا زدم و اندازه هام گرفته شد....
این چند وقت حقیقتا خسته شده بودم...دویدن دنباله کارهای مراسم...فرار کردن و بازی دزد و پلیس با خبرنگارای کنجکاوی که موی دماغمون بودن...و خلاصه یه عالمه کار....
دو سه شب مونده به مراسم..منی که دل تو دلم نبود...همراه با خانواده امین به رستوران کوچیکی خارج شهر رفته بودیم تا کمی استراحت کنیم..تو این هفته منبع انرژی من..نگاه پر از عشق امین و خوشحالی بیش از حد پدر و مادرش بود و شوق بی وصف دو قلوها...
مهمونی خودمونی قرار بود برگزار بشه..از ایران اقوام درجه یک امین و خانواده بردیا می اومدن که سر جمع نزدیک 35 نفر می شدند و دوستان و آشنایان من که یه مهمونی حدودا 90 نفره کوچیک می شد....هوا دیگه خیلی هم سرد نبود...ویلایی اجاره شده بود برای اون شب که برای انتخابش انقدر مته به خشخاش گذاشتم تا امین عصبانی دست رو همون گذاشت و گفت..همین تصویب شد و خلاص..البته جای بسیار زیبایی بود..کنار ساحل..که حیاطش پر از ماسه بود...
تزئینات میزها و نحوه برگزاری پای بوسه..انتخاب موسیقی ها و dj...پای روزگار..انتخاب منو غذا پای موگه بود..
تو حیاط رستوران ایستاده بودم که دستی آروم از پشت در آغوشم گرفت..لبخندی زدم...سرش رو از روی شونه نزدیک گوشم آورد : لاغر شدی قربونت برم خیلی این چند وقت خسته شدی....
دستم رو روی دستاهاش که دورم حلقه شده بود گذاشتم : اومدم یه هوایی بخورم...
_فکر کردم اومدی سیگار بکشی...
..این جمله رو با یه حرص گفت...من انقدر ادب داشتم که در حضور پدر و مادر امین سیگار نکشم...هر چند سیگار من تفننی بود و بیشتر برای ژستش...
_نمی دونم چرا تو گیرت به سیگار منه...
چرخوند من رو به سمت خودش : من بهت گیر نمی دم...اول اینکه لعنتی ..یه جوری سیگار می کشی که باعث می شی نگات کنن...
..خنده ام گرفت که سعی می کردم جمعش کنم....
_بخند...والا خنده هم داره...اما خانوم خوشگله تو که انقدر عشق بچه ای خوب می دونی که تا چند ماه قبل از بچه دار شدنت هم نباید نیکوتین مصرف کنی..یعنی نباید تو خونت باشه..ضرر داره....
...به اینش فکر نکرده بودم...راست می گفت....فکر می کنم متوجه شد که به فکر فرو رفتم...
لبخند شیطونی زد : من که برای بچه در خدمتتم خانوم خانوما..دیگه زمینه سازیش پای خودت....
از این همه بی حیایی که داشت هم شرمم شده بود هم خنده ام گرفته بود...اگه قبلا یکی بهم می گفت که این مرد جنتلمن جدی که حتی غذا خوردنش هم اتیکت خاص خودش رو داره همچین شوخی هایی می کنه ...فکر می کردم خل شده...
با مشت به بازوش زدم ....خندید و بغلم کرد : ببین چه سرخم می شه....
همون طور که سرم روی سینه اش بود..چند لحظه سکوت کردم..می خواستم از حضورش لذت ببرم....اما یاد چیزی افتادم که چند روزی بود مثل خوره به جونم افتاده بود....
_امین.....
_جانم....
_چیزه....
سرش رو بین موهام برد : چیه خوشگل من؟؟؟
_خانواده ات هنوز هم نمی دونن ...که من ازدواج کرده بودم....
سرش بین موهام متوقف شد....کمی از خودش جدام کرد و موهام رو که تو صورتم ریخته بود زد کنار ...نگاهم کرد...تو چشمام نگرانی رو دید : تو چرا گیر دادی به این موضوع آخه....
_خوب...سر عقد..تو سفارت می فهمن...اصلا براشون سئوال نیست فامیلی من؟؟؟
...احساس می کنم به این بخشش اصلا فکر نکرده بود...چند ثانیه ای تو یه فکر رفت و بعد بازهم به حالت عادی برگشت : مهم نیست...
_چی چی مهم نیست...من دلم نمی خواد دروغ بگم بهشون...
_چی داری می گی؟؟..دروغ دیگه چیه؟؟...تو قراره همسر من بشی...چه اهمیتی داره..یا در حقیقت چه ربطی به کسی داره باده؟؟؟!!!...تو باده اورهونی تموم شد و رفت....از دو روز دیگه ام خانوم خوشگل منی...اگه بدونی چه قدر این مدت دیر می گذره.....
_یه چیزی هست امین که هنوز بهت نگفتم....
...قیافه اش رفت تو هم و جدی شد : چی شده؟؟
_راستش رو بخوای...وکیل هاکان امروز خبر قطعیش رو بهم داد....
کم کم داشت عصبانی می شد : خبر چی رو؟؟
_ای بابا..چرا عصبانی می شی؟؟....من برگشتم...به فامیلی قبل از ازدواجم مراحل قانونیش پیچیده بود اما خوب..امروز تموم شد...می خواستم سر عقد بفهمی اما فکر کنم الان بهتر باشه گفتنش....
با فک باز...چشمای گرد زل زد به چشمام....نگاهش پر از تشکر بود و تحسین...پر از عشق...لبخندی آروم روی لبم اومد..... : نمی خوای چیزی بگی؟؟؟!!!!!!!
_باده من لایق این همه خوبی تو هستم؟؟؟
_تو بگو...من لایق این نگاهت هستم؟؟؟؟
_محکم بغلم کرد : البته که هستی...خیلی بیشتر هم هستی.....
..چند لحظه که گذشت صدا رو زمزمه گونه شنیدم : حالا نفس من ...فامیلیش چیه؟؟؟
_شرقی....باده شرقی.....
سرش رو نزدیک گوشم آورد و پشت گوشم رو بوسید : من سیاه مست این باده شرقی سیه چشمم.....

 

نگاهم به ویلای زیبای رو به روم که افتاد..بوی دریای نزدیک غروب که به مشامم رسید انگار از خواب و بیداری امروزم بیدار شدم...به دستام که محکم تو دستای امین قفل شده بود..نگاه که کردم...به دستورات نارین برای اینکه فعلا صبر کنیم تو حیاط پشتی و بعد بریم رو به روی خبر نگارا بایستیم...اینا همش نشان از این داشت که انگار..من تازه داشتم می فهمیدم چه خبره...به دستم نگاه کردم به حلقه ام که رینگی بود که روش سه تا الماس بزرگ داشت..دقیقا زیر تاجی که خالکوبی کرده بودم قرار می گرفت و خیلی خوشگل شده بود....به دامن بلند و دنباله بی نظیر لباسم نگاه کردم...و نا خود
اگاه دستی به روی پارچه اش کشیدم...برای من تمام لحظات امروز قفل شده بود تو نگاه امین وقتی من رو که سر پایین از در اتاقم که گریمور این سالهام توش درستم کرده بود در اومدم...قفل بودم تو بوسه داغی که روی پیشونیم گذاشت و بعد زیر گوشم غرش رو هم برای بازی لباسم زد....
باقی چیزها...چادر روی سرم...عقد کردنم...عطر رزهای سورمه ای تو ی دستم....بله لرزانم...حسرتم در نبود مادرم..و بعد بله محکم و قاطع امین همه و همش تو هاله ای از ابهام بود....
و بعد چشمای خیس سمیرا..بوسه...دریا تو لباس ندیمم...بوسه برادرانه بهروز به گونه ام...اینها همه مثل خواب بود....
به غروب بی نظیر خورشید نگاه کردم....روزی معتقد بودم که این رنگ سرخ غروب خورشید با آبی لاجوردی دریای دم غروب که ترکیب بشه رنگ تنهاییه..اما حالا تو حیاط پشتی این ویلا...که موسیقی لایت پیانو توش پخش می شد...در حالی که دستم محکم تو دستای امین بود این رنگ ...رنگ بودن بود..رنگ حضور...رنگ مرد عاشق من..که انگار بر عکس من کوچکترین اضطرابی نداشت.....
به نیم رخ جذابش نگاه کردم...به آرامشش...شیرین جون و پدرش..همراه با دو قلوها با یه ماشین میومدن...بردیا...همراه با پدر و مادرش و نگین هم تو بودند...
در مراسم عقد فقط بردیا شرکت کرده بود.....البته گویا این تصمیم خودشون بود...من اما همه به جز هاکان رو در کنار خودم داشتم...هاکان که نمی تونست تو مراسم عروسی همسر سابقش شرکت کنه..شب قبلش دست بند فیرزوه زیبایی رو بهم هدیه داد و برای جلوگیری از هر شایعه ای به پاریس رفت...چه قدر بغض کردم...چه قدر بعد از رفتنش برای گریه نکردن با خودم مبارزه کردم....
نمی دونم چه قدر تو افکار خودم غرق بودم که نارین به سراغمون اومد... : خبرنگارا تو حیاط جلویی هستن...باده تو می دونی بازی شون چه طوریه..اما امین شما فکر کنم تجربه اش رو نداری....
امین با قیافه جدیش فقط نگاه می کرد و من قربون صدقه اش می رفتم تو دلم...با اون فراک بی نظیری که به تنش بود.. و موهای بلندش که گاهی با دست به پشت سرش هلشون می داد....
در حالی که دستم تو دستش بود به حیاط رو به رویی که رسیدیم...با فلاش ها که رو به رو شدیم..من مثل همیشه با لبخندی جدی براشون ژست هایی گرفتم که بهش عادت کرده بودن...
شروع بع سئوال پرسیدن کردن...جوابها از پیش تعیین شده بود..همسر من ایرانی بود..یکی از سرمایه داران به نام...سئوالات هول محور شایعاتی خنده دار بود...مثل اعلام باز نشستگی از مدلینگ...چیزی که اصلا راجع بهش حرف نزده بودیم با امین و یه سرس شایعات دیگه مبنی بر هزینه بسیار بالای مهمونی که حقیقت نداشت...امین به فلاش دور بین ها عادت نداشت ..اما مرد با اتیکت من به قدر ی جذاب و تو چشم بود که عکاسا بی خیالش نشن...کار داشت به سئوالات زیادی خصوصی می رسید که نارین دستور تموم شدن وقت خبرنگارهار و داد و بادیگاردهای درشت هیکلی که چند تاشون برای شرکت نارین بودند و بقیه برای شرکت دنیزووجلوی دید خبر نگار ها رو گرفتن..با امین به سمت سالن رفتیم که از دور یکی از خبر نگارایی که همیشه با هاش مصاحبه می کردم و دختر زبر و زرنگی بود فریاد زد : با شوهرت خوش بخت باشی....
لبخندی به عمق تمام تنهایی هام زدم و دلم لرزید...دستم رو تو دست امین جا به جا کردم...تو سرم صدای دخترک پیچید..بله این حضور گرم...این مرد جدی..شوهرم بود...شوهرم.....

وسط خیلی شلوغ بود.. .امین کنار پسر داییش که پسر خیلی با زه و جذابی بود ایستاده بود و بردیا در کنارشون...آتنا کنارم اومد...صورتش قرمز شده بود به خاطر فعالیت زیادش... : همه فامیلمون موندن تو زیباییت..دوستاتم خیلی خوشگلن....منظورش به چند تا از دوستای مانکنم بود که خوب بله دخترهای توی چشمی بودن...
به نگین نگاه کردم که در کنار مادر بردیا نشسته بود...سالن داخل تماما کفش مر مر سفید بود و همه چیز به رنگ سفید یک دست ارز سقف هم توپ هایی بزرگ از جنس پر سفید آویزون بود و روی هر میز سمعدانهای سفید بسیار بلند کریستال بود و کاسه هایی پر از آب که داخلش گلبرگ های گل رز بود...میز شام رو ماسه های بیرون گذاشته شده بود و قسمت بار هم روی تراس بود...تمام دیوراهای ویلا از جنس شیشه بود....
به سمیرای دوست داشتنی نگاه کردم که داشت با بوسه صحبت می کرد....به موگه که با دنیز وسط سعی داشتن یا آهنگ فارسی که پخش می شد برقصن...
آتنا یه دونه پهلوم زد : باده..کجایی تو؟؟ امین داره با چشم و ابرو بهت اشاره می کنه...
برگشتم به سمت امین...که می خواست برم پیشش...پایین دامنم رو اندکی بالا گرفتم و رفتم پیش امین و بردیا و سام..پسر دایی امین...
امین دستش رو دور کمرم انداخت و زیر گوشم : یکم این جا ایستیم بعد بریم رو تراس...
بردیا : خوب..دیگه من بگم باده بهت...آخه شدی زن داداشم....
به شیطنت کلامش خندیدم.... : باشه ....
_والا از اولش این گل پسر ما گلوش بد جوری پیشت گیر کرده بود...اما من دیگه داشتم کم کم نا امید می شدم ازش...
_بردیا امروز تمام سعیت رو بکن که با کله ات برگردی هتل....
...خانواده امین برای مهمون هاشون تو هتل اتاق گرفته بودن.....
همون موقع مادر و پدر بوسه به ما نزدیک شدن....
بردیا : جان من باده...دوستات که مانکنن...اما این خانوم هم جای مادری عجب تیکه ایه...
_مادر دوستم بوسه است..مانکن بوده قبلا...
مادر و پدرش نزدیکمون شدن و با امین دست دادن و با من روبوسی کردن...
مادرش چیزی زیر لب زمزمه کرد که عجیب به دلم نشست ..بعد به انگلیسی به امین گفت : دخترکمون دستت امانت...این جماعت که می بینی همیشه پشتشن.... و بعد هم با دعوت پدر و مادر بهروز سر میز اونا رفتن...
امین : زیر گوشت چی گفت بهت ؟؟
_گفت امشب به زیبایی یه جرعه آب شدم...
امین روی سرم رو بوسید...
.

 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------رو ی تراس ایستادم ...امین با مادرش روی شن های ساحل می رقصید ....و من تماشاشون می کردم....نسیم خنک و شوری که وزید نفس عمیقی کشیدم...سمیرا و بوسه کنارم ایستادن....
سمیرا : خوشحالی؟؟؟
_خیلی زیاد......
بوسه برای بار دهم تو اون شب بغض کرد و گونه ام رو بوسید.....دنیز و موگه هم اومدن..بهروز هم کنار دنیز ایستاد...و بعد یه فلاش دوربین...لبخندی به روزگار زدم.....
چیزی به تموم شدن مهمونی نمونده بود...تقریبا تمام مهمون ها تو ساحل بودن...روزگار گیتارش رو آورد و صندلی بلندی گذاشت زیرش و یه موسیقی زیبای یونانی اجرا کرد و من کنار امین روی تراس ایستادم..مهمون ها حلقه زده بودند دورش...امین دستش رو دور کمرم حلقه کرد و من کمی سنگینیم رو روی دستش انداختم و بهش تکیه دادم...
عجیب بود که تکون هم نخورد از وزن من...با تعجب برگشتم و نگاهش کردم..لبخندی زد : چرا تعجب می کنی..خانوم خوشگله تو برای من وزنی نداری که....
...خوب راست می گفت....اما خواستم کمی از سنگینیم رو کم کنم که نذاشت : همین جا باش...خسته ای؟؟
با چشمای خسته نگاهش کردم و انگشت شصت و اشاره ام رو با فاصله کمی از هم نگه داشتم و گفتم : انقده خسته ام....
روزگار تقریبا تو اوج آهنگش بود که از بالای سر ما یه صدایی اومدو بعد یه بوی خوش و نمی تونستم به اون چیزی که می دیدم اعتماد کنم...از بالای سر ما یک عالمه برگ گل رز پایین می ریخت..درست عین برف...عین بچه ها دستم رو رو به بالا گرفتم و چند تاییش روی دستم افتاد...از پشت اون دونه های قرمز به چشمای امین نگاه کردم که به شوق من با محبتی ناب لبخند می زد و من دیگه گوش هام نه نوای گیتار می شنید نه ذوق و دست مهمانها رو..من چشمام امین رو می دید و گوش هام یه نوای خالصی از سکوت بود.....تعجبم رو دید....بین سوت مهمون ها خم شد و بوسه یه لحظه ای به لبم زد....
_امین...اینا...خدای من نمی دونم چی بگم....
_بردیا اومد به من گفت..مهندسی که اومده گفته...فقط باریدن برف قرمز من رو هیجان زده می کنه....
...اون مکالمه ام رو به یاد داشتم....
_این جمله تو ذهنم بود و از روزی که فهمیدم چه قدر عزیزی برام...تصمیم گرفتم برای هیجان زده کردنه...باده زیبا روی خودم...کاری کنم..ببخش نفس من...برف قرمز نبود...اینم با همفکری سمیرا انجام دادیم....
....از ذوقم دستم رو دور گردنش حلقه کردم و بوسه ای رو گونه اش زد....که با دست و سوت بچه ها همراه شد...
_خیلی دوست دارم امین...خیلی......

بعد از شام طرفای ساعت 2 صبح بود که مهمون های امین به سمت هتل و مهمانهای من هم به سمت خونه هاشون حرکت کردند و من با پای برهنه روی شن های ساحل تکیه زده به بازوی امین ازشون خداحافظی کردیم.....
پدر جون کنارم اومد و بار دیگه پیشونیم رو بوسید : خوش بخت بشید....
دستی به بازوی امین زد : خانومت رو برسون خونه....بعد برگرد هتل...

از ماشین که پیاده شدیم...امین ایستاده بود جلوی در..کتش رو روی انگشتش انداخته بود و انداخته بود روی شونش...بهروز و دنیز و بردیا هم بودن....بردیا قرار بود شب بره خونه دنیز....
من تو تاریکی خونه ام داشتم از بالا تماشاشون می کردم که حرفشون تموم نا شدنی بود....شکمم رو تکیه زدم به کنتر آشپز خونه رو به آشپز خونه ایستادم....من ازدواج کرده بودم...تو تاریکی که از سر تنبلی بود به حلقه ام نگاهی انداختم....مامان من بزرگ شدم...مهندس شدم....معروف شدم...شکست هم خوردم...خسته هم شدم...دوباره پا شدم.....عاشق شدم...بالغ شدم....همسر شدم...و تو نیستی...مامان بازهم تو نیستی.....
ذهنم مدام در پی پرواز بود..به اولین دیدارم با امین...تا دعواش با مرد همسایه...با پسری که تو لواسون دیدیم...تا تموم خوش اخلاقی ها و نگرانی هاش.....
تو عالم خودم بودم که دستی محکم از پشت بغلم کرد.....امین بود می دونستم...لای در رو باز گذاشته بودم که بیاد بالا....دستش رو آروم روی شکمم حرکت داد و زیر گوشم : خانوم خوشگلم خسته شده.....
و من فقط نفس هاش رو زیر گوشم احساس می کردم....همه چیز انگار داشت کم کم محو می شد..دست خودم نبود..اما آغوش و تاریکی و حرکت یه دست برای یه لمس پر از لذت....
همه بو ها محو شد و دو باره یه بوی تند سر که و یه هوای نمور....دستی که در حال لمس رون های پام و من و یه بغض کهنه....و سفر من تو زمان....دستی که از زیر دامن چین دار توریم...بالا می ره و شکمم رو نوازش می کنه و صدای نفس هایی که عوض می شه....
_نه.....نه.....
و حرکت های تند من برای پس زدن اون دست شهوانی....و فریادهای بی قرارم....حتی صدای ناله های بلندم هم من رو به دنیای حال بر نمی گردنوند......
تاریکی هنوز بود......و فریاد های من....صدای پای شتاب زده ای اومد و بعد روشن شدن چراغ و من که چشمام رو محکم بسته بودم تا اون دو چشم سیاه پر از لذت کثیف رو نبینم....
دستایی که محکم بازوهام رو گرفتم و تکونم می دادن.....و بازهم فریاد من و بعد من که با وجود مقاومت تو یه آغوش محکم اسیر شدم و دستهایی که نمی ذاشتن ازشون جدا شم...بین فریاد هام نفس کشیدم....یه نفس عمیق....ریه هام به جای بوی تند سرکه...پر شد از یه عطر تلخ و گوشهام انگار کم کم داشت باز می شد ...
_باده...باده....صبر کن..هیچی نیست..هیچی نیست..آروم بگیر.....باده منم امین...باده....
اون صداهای کثیف داشتن از بین می رفتن و من داشتم از اون حرکات عصبی بی اراده ام خلاص می شدم....
بغض داشتم اما دریغ از یه قطره اشک......
صدای نگران امین رو می شنیدم : باده جان..نگاهم کن....نگاه کن عزیزترینم...من کیم باده؟؟؟
صورتم رو بین دو تا دستش گرفت و من که به جای اون دو چشم سیاه هرز....چشمای عسلی پر از نگرانی رو دیدم...یه جورایی انگار در عرض چند ثانیه بزرگ شدم....در اومدم از اون باده 9 ساله ترسیده.....
صورتم رو محکمتر گرفت : چته باده...آخه تو چته نفس من؟؟؟
جمله آخر رو که گفت محکم تر در آغوشم گرفت....گلوم می سوخت..هم به خاطر بغضم...و هم به خاطر فریادهای از ته دلم....از خجالت داشتم می مردم....
_خانومم نگام کن ببینم....
...نگاه کردن.؟؟؟!!!..خدای من داشتم از خجالت می مردم...کمی ازش فاصله گرفتم..این بار اجازه داد تا از آغوشش در بیام....سر به زیر خواستم به سمت اتاقم برم که صدای جدیش تو جام میخکوبم کرد : کجا داری می ری؟؟؟!!!!
...صداش هم نگران بود..هم عصبی..هم پر از سئوال.....
_نگام کن ببینم.....
هیچ حرکتی که از من ندید..چونم رو بین شصت و اشارش گرفت و سرم رو آورد بالا : من کار اشتباهی کردم؟؟؟!!!
_.....
_باده...تو همسرمی....عشقمی....من فقط می خواستم از خستگی درت بیارم.....
چونم رو ول کرد و من بازهم نمی تونستم مستقیم بهش نگاه کنم..گند زده بودم..به همه حس های زیبای این چند وقت..گند زده بودم به تمام تلاشش برای ساختن یه شب زیبای رویایی....
دستش رو بین موهاش برد : باده..من بارها بغلت کردم..بوسیدمت...
..نمی دونست..نمی فهمید..که حرکت دستش...روی بدنم..چه طور من رو یاد اون زیر زمین میندازه...
روی مبل نشستم...انرژی نداشتم....
اومد...روبه روم زانو زد.....
_امین...
_جان دل امین.....
با بغضی که دیگه برای پنهان کردنش تلاشی نمی کردم : ببخشید....
...ببخشیدم انقدر مظلومانه بود که دل خودم هم برای خودم سوخت.....
تو جاش جا به جا شد..می دونم که می خواست بغلم کنه و می ترسید... : نمی خوای بهم بگی چی شده؟؟؟
_امین من....کودکی راحتی نداشتم....تو هم شاید یه چیزایی رو از بحثهای من و هومن شنیده باشی؟؟؟
...سکوت کرد....شنیده بود..کر که نبود...با هوش هم بود....اما خوب ریزش رو نمی دونست....
من هم سکوت کردم..نگاهی به لباس نامزدیم انداختم....لعنت بهت سبحان..لعنت بهت....
_باده من تا یه حدی در جریانم اما انگار عمقش بیشتر بوده....
...سکوت کرد..داشت با خودش کلنجار می رفت...
سرم رو بالا گرفتم و به چشمای داغونش و رگ برجسته شقیقه اش نگاه کردم.....
_باده.....؟؟؟!!!!!
بلند شدم و بدون جواب دادن بهش پریدم توی حموم و در رو قفل کردم...دنبالم نیومد....دوش آب رو باز کردم و پیراهنم رو در آوردم....تو آینه بخار کرده حمام به خودم نگاه کردم...به موهای مواجی که خیلی ماهرانه طوری بسته شده بودن که بقیه اش روی شونه ها و حتی پشت گردنم بریزه....به خودم نگاه عمیق تری کردم : عروسی زنده در خاطرات گذشته....به خودم پوزخندی زدم....آب....تنها چیزی که حالم رو بهتر می کرد....
پیراهن قرمز نخی و سبکی که تو خونه می پوشیدم رو تنم کردم....و بدون شونه کردن موهام تو تختم دراز کشیدم..تو خونه هیچ صدایی نبود....امین رفته بود...
باید هم می رفت..باید می موند؟؟؟...که چی؟؟؟...درسته که سبحان هیچ وقت بیشتر از لمسهاش پیش نبرده بود....اما امین که این رو نمی دونست..مردی که وقتی فکر کرد که من ازدواج کردم..اون طور قاطی کرد....ازش طبیعی بود....چراغها رو خاموش نکردم...تو تاریکی من انگار کس دیگه ای می شدم....
پشت به در رو به پرده یاسی رنگ اتاق دراز کشیدم و تو خودم جمع شدم....رفت.....حالا من باید چی کار کنم؟؟....بازهم بیشتر تو خودم جمع شدم.....
یه حضوری حس کردم....یه داغی...یه وجود..که پشت سرم بود....خواستم برگردم...احساس می کردم توهمه....
که صدای بمش اومد : راحت باش عزیزکم....همون طوری دراز بکش....
....نرفته بود...مونده بود....
تخت تکون خورد..فهمیدم که نشسته روی تخت ....
_من فکر کردم که....فکر کردم که رفتی......
دستش رو روی بازوم گذاشت و برم گردوند...چشماش عصبانی شده بود....بهش نگاه کردم..به موهای نم دارش...پس دوش گرفته بود....یه بخشی از لباساش هنوز این جا بود....
_چی داری می گی؟؟؟...تو زنمی باده...کجا بذارم و برم....
_ آخه...
نفسش رو بیرون داد : می دونم که ذهنت تو کدوم شبه..من اشتباهاتم رو دوبار تکرار نمی کنم....در ضمن..تو الان همسرمی باده..همسرم....تو همون مسئولیت زیبای سنگینی که از یه حس از امشب به یه حضور تبدیل شدی.....
_امین....به خدا اون چیزی نیست که تو ذهنته...یه خاطره بده کودکیه...اما قسم می خورم که....
نذاشت حرفم رو ادامه بدم : چه قسمی؟؟؟...خانومم...می دونم..من احمق نیستم.....اما خوب...دلم می خواد برم گردنش رو بشکنم....
...با حرص عمیقی این رو گفت....
به موهای خیسم دستی کشید..البته با کمی حفظ فاصله..خوب کولی بازی نیم ساعت پیشم رو که یادش نرفته بود.....
موهام رو از روی صورتم کنار زدم....برای خودم هم سخت بود..اما خوب باید می گفتم.....پشتم رو دوباره کردم بهش.... : امین....اگه..اگه فکر می کنی که....یعنی.....تو به هیچ چیزی مجبور نیستی....
...پشتم بهش بود....از روی تخت بلند شد.... : نه..مثل اینکه با تو نمی شه آروم بر خورد کرد...باید بهت زور بگم همیشه...
رفت از اتاق بیرون..چند لحظه بعد برگشت.... : چراغ روشن می مونه....
روی تخت دراز کشید و بعد دستش رو از زیر کمرم رد کرد و پاهاش رو دور پام قلاب کرد.... : من امشب این جا می مونم...تو هم تا صبح همین جا می مونی...همین طوری...چراغ روشن...تا من رو ببینی.....من به تو مجبورم...من به زنی که عاشقانه دوستش دارم مجبورم.....عادت کن بهم باده..به حضورم....می خواستم برگردم هتل...اما خوب....همین جا می مونم....همین طوری انقدر می میونی..تا قشنگ یاد بگیری من کیم....
_لابد تصویب شد و تمام...
صداش رگه بی جونی از لبخند گرفت : اون که بله..اسمت که رفت تو شناسنامه ام خانوم باده شرقی ...نه ببخشید..خانوم باده پاکدل..همون موقع همه چیز تصویب شد و تمام.....
.....و من اون شب...تو اون تخت خواب دوره تنهایی هام....تو آغوش امین...که البته برام هم غریب بود و هم آشنا....بار دیگه و این بار بسیار قویتر از قبل..عاشق مرد جذابم شدم....

با صدای مرغای دریایی که ندا از یه روزه نیمه ابری می دادن چشمام رو باز کردم..در تمام مدتی از زندگیم که یادم می یاد...کمتر برام پیش اومده بود که انقدر عمیق تونسته باشم استراحت کنم.....
حضور امین رو نفس کشیدم......سرم روی بازوش بود و اون طاق باز خوابیده بود..به مژه های بلندش نگاه کردم و قیافه اش که حتی با چشم بسته هم خیلی با جذبه بود....
دیشب رو یه مردی که عاشقش بودم زهره مار کردم....از خودم ناراحت شدم...من بچه نبودم که ندونم دیشب تا چه حد این مرد از خودش صبوری نشون داد...صبوری نشون داد که مجبورم نکرد چیزی رو براش توضیح بدم.....و چه قد ر به فکر بود که تنهام نذاشته بود...آروم روی دستش جابه جا شدم و مثل جنین تو خودم جمع شدم...بیشتر نگاهش کردم که با آرامش خوابیده بود....به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت 10 بود و من دلم داشت ضعف می رفت...دیشب تقریبا غذا نخورده بودم....می خواستم تمام سعیم رو بکنم تا بدون بیدار کردن امین بتونم برم آشپز خونه صبحانه درست کنم....
خواستم بلند شم که دستش رو محکم دورم حلقه کرد و نذاشت....
بدون اینکه چشماش رو باز کنه زیر لب با صدای خواب آلود : کجا می ری عزیزه دلم؟؟؟
دستم رو روی سینه اش گذاشتم : خوب....برم یه چیزی آماده کنم یخوریم....
_لازم نیست..بخواب....
چند دقیقه دیگه همون طور موندیم و من دلم کم کم داشت به قار و قور میوفتاد...دوباره قصد کردم به رفتن...رو تخت نشستم و پاهام رو ازش آویزون کردم که دستش رو از پشت حلقه کرد روی شکمم و کشیدتم پشت و سرم قرار گرفت روی شکمش...
_همین جا می مونی....
_آخه گرسنمه...حوصله ام هم سر رفته...پاشو دیگه....
...صورتش رو نمی دیدم...داشتم با پایین موهام بازی می کردم که بلند شد نشست و از بالا باهام چشم تو چشم شد ...به چشماش که خواب آلوده بود و یه شاکی بودن شوخ توش بود نگاه کردم..هر چی مظلومیت تو نگام بود بهش انداختم .... : صبح به خیر...
..به لحن خنده دارم خندید و خم شد و بوسه کوچولویی از لبم گرفت : صبح خانوم قشنگم به خیر....
لذت می بردم از محبتی که تو نگاه و کلامش بود...
_یادت باشه باده خانوم..نذاشتی بخوابم....
_من که کاریت نداشتم می خوابیدی...
نفسش رو بیرون داد : نه مثل اینکه ما باهم خیلی کار داریم....یکی از قوانین..من تنها نمی خوابم....باید پیشم باشی...می دونی چه قدر منتظر این روزا بودم که همیشه پیشم باشی....
...سرم رو از روی شکمش بلند کردم و چار زانو رو تخت نشستم..گوشه ملافه رو به دست گرفتم...خوب بله...منتظر خیلی چیزایی بوده که من دیشب...اه...لعنتت کنن سبحان...و ملافه رو بیشتر تو دستام مشت کردم....
احساس می کردم عذر خواهی بهش بدهکارم : بابت دیشب..بابت اینکه شبت رو خراب کردم ببخشید....
چند لحظه بینمون سکوت شد....
_نگام کن ببینم..قانون دوم مگه این نبود که حق نداری نگات رو ازم بگیری.....
سرم رو بالا کردم و نگاهش کردم...
_خوب آخه...
_من حسرت داشتن رابطه رو ندارم که تا عقدت کردم بخوام کاری بکنم.....
...نمی دونم چرا بهم بر خورد....یه حس حسادت بی منطق تو دلم پیچید..از اون احساسا که دلم می خواست یه چیزی رو بشکونم..از اونا که باعث می شد..صدای مرغای دریایی بیرون دیگه نوا نباشه..جیغ جیغ باشه....
جوابش رو ندادم و بلند شدم و با پای برهنه به سمت سالن رفتم....تعجبش رو دیدم...
_ااا...باده...کجا می ری؟؟؟
تو ذهنم غر می زدم که...خوب بله دیگه..ترمه خانوم...خانوم دکتر و خدا می دونه چند نفر دیگه..منه ساده رو بگو....
نرسیده به در اتاق بود که بازوم کشیده شد....
_وایسا ببینم..چی شدی تو؟؟؟
بر نگشتم به سمتش... : هیچی گرسنمه...
_اول اینکه بابا اینا تو هتل برای صبحانه منتظرمونن....ثانیا..من زیر و بم حتی نوع راه رفتنت رو می دونم...تو چته....؟؟؟
....داشتم براش ناز می کردم؟؟!!!!..من باده...برای امین که عشقم بود..برای اون که هنوز 24 ساعت نبود که شوهرم بود..داشتم ناز می کردم؟؟؟!!!!
_هیچیم نیست امین...........بذار برم....
برگردوند من رو به سمت خودش...خم شد تو صورتم.... : حسود خانوم..که من قربونه حسادتت برم....من منظورم اونی نبود که تو برداشت کردی....تو تنها تجربه منی...برای عشق..برای همسر بودن ...برای مادر آینده بچه هام....برای گل سر سبد زندگیم....
_.....
_ناز می کنی برام؟؟؟....
لحنش کمی خندان شد : من تا ته دنیا ناز خانومم رو می خرم..اونم خانومی که می دونم همه نازش فقط ماله خودمه..پس دربست هم مخلصشم.....اما ناراحت نباش ازم..این رو طاقتش رو ندارم....
..خوب خودم هم می دونستم یه بخشیش نازه..اما ...خوب بهم بر هم خورده بود..حسودی هم کرده بودم...
_من حسود نیستم....
خندید : باشه نیستی...پس چرا شاکی شدی؟؟
_خوب تو می گی که....
حرفم رو ادامه ندادم...خوب چی می گفتم...می گفتم چرا می گی حسرت داشتن رابطه با من رو نداری؟؟..آخه اینم حرف بود؟؟؟
چند لحظه سکوت کرد...سرم رو بلند کردم و تو چشمای ملتهبش که پر از عشق بود نگاه کردم....
_من ..من حسرت بودن با تو رو تا ته دنیا دارم....انقدر زیاد که حتی تصورش رو هم نمی کنی...اما این حسرت..این تمنا...دلیل نمی شه که چیزی رو به تو تحمیل کنم....من اون جمله رو گفتم..تا خانوم خوشگلم بدونه که من به خاطر دیشب ناراحت نیستم...عصبانیم..نه از تو از کسای دیگه...از کسی که دارم براش...تسویه حسابی دارم تماشاییی...خوب حالا این بنده بخشیده شدم...تا بتونیم بریم چیزی بخوریم؟؟؟
نگاهش کردم...ساکت...منتظر نگاهم می کرد....روی نوک پام بلند شد و محکم لبم رو رو لباش گذاشتم...جا خورد..اما چند لحظه بعد..بوسه عمیقی ازم گرفت....
_چه جواب شیرین و خوش مزه ای....اولین بوسه از خانومم..
رفت بود تا لباس بپوشه...شاد و سر زنده رفتم تا من هم حاضر بشم...از صبح این اولین بار بود که خودم رو تو آینه می دیدم...ای وای...موهام عین یال شیر شده بود..دیشب شونش نکرده بود...چه شکلی بودم...من داشتم با این ریخت قشنگم برای اون طفلکی ناز هم می کردم....از خودم و اعتماد به نفسم خندم گرفته بود...
.

 

در تمام طول هفته پیش من تو خوشی سبکی بودم....خوشی بی نظیر..یه شب تو هتل پیش دو قلو ها موندم...دوشب بعد هم امین اومد و تا صبح محکم بغلم کرد تا خوابم ببره....گردش و تفریح و خرید در حد مرگ و سرگرمی دو قلو ها که خریدن و جمع آوری مجلاتی بود که عکس نامزدی ما رو زده بودن....خدا رو شکر می کردم که بی ادبی نکرده بودن تا داستانهای قبل رو تکرار کنن....ازدواج سابقم و طلاقم...
هاکان تلفنی تبریک گفته بوده و هنوز هم با استانبول برنگشته بود..حق هم داشت راحتش نمی گذاشتن......
امین قرار بود برای رفع و رجوع کارهاش هرچه زودتر برگرده به تهران..من اما مدتی وقت لازم داشتم تا کارهام رو راست و ریست کنم برای رفتن به ایران و ادامه پروژه...
ما هنوز هم برای زندگی کردن با امین جای خاصی رو معین نکرده بودیم..تا چند ماه که باید مشغول پروژه می شدیم.....
امشب قرار بود خانواده امین به خونه من بیان تا شام رو باهم باشیم و بعد اونهارو به فرودگاه برسونم تا برگردن....
سمیرا سر کار بود...بوسه اما از صبح داشت کمکم می کرد...بخشی از غذاها رو بیرون سفارش داده بودیم اما بقیه اش رو خودم درست می کردم....امین هم برای کمک اومده بود... روزگار شکارش کرده بود که تو که کار خونه بلد نیستی..دخترها خودشون می دونن و امین رو برده بود به قول خودش یه جای مردونه....
چشمای امین که با رودربایستی داشت می رفت یه غمی داشت..البته این غم..شاید به همون اندازه و شاید خیلی خیلی بیشترش تو دل من بود...
درسته که تو کمتر از 20 روز دیگه بازهم می رفتم پیشش اما..دلم بدجور به حضور گرمش عادت داشت..به بودن بی نظیرش....
داشتم برای غذا پیاز خرد می کردم....هر کدوم یه اندازه بود..کلافه بودم و بغض داشتم...که دستی چاقوی توی دستم رو نگه داشت..به بوسه متفکر بالای سرم نگاه کردم...
بوسه : داشتی دستت رو قلم می کردی..این چه طرزشه..پاشو خودم انجام می دم....
سکوتم رو که دید: می تونم حدس بزنم تو چه حالی هستی....
..می تونست؟؟؟..واقعا می تونست؟؟؟....نه نمی تونست...اون چه می دونست دلتنگی یعنی چی..همیشه آزاد بود و رها...بی هیچ وابستگی...سمیرا شاید اما بوسه نه....می فهمید که من چه قدر و واقعا چه قدر امین رو دوست داشتم...چه قدر وابسته بودم.....؟؟؟
رفتم تا برای تزئین دسرها کمی میوه بشورم....بغض بدی داشتم..به ساعت که نگاه کردم..درست 8 ساعت دیگه امین و خانواده اش می رفتن و من.....دوست نداشتم که برن....

همه بچه ها جمع شدن..همه می گفتن و می خندیدن..دریا پیراهنش رو تاب می داد و دوقلوها باهاش بازی می کردن..مردها کناری صحبت می کردن و شیرین جون هم با سمیرا مشغول بحث بود و بوسه هم داشت گوش می کرد و اما امین..رو مبل نشسته بود و بد اخلاق تر از هر زمانی داشت..مثلا به دنیز گوش می کرد.... ومن از توی آشپز خونه به چمدانهایی که جلوی در بود خیره شده بودم و دلم بیشتر از همه برای اون چمدان یشمی تنگ می شد....
غرق فکر بودم که از رو به روم قرار گرفت....
با دیدنش بغضم بیشتر شد....اومد جلو..دستام رو تو دستاش گرفت : زیبا روی من چرا انقدر گرفته ای؟؟؟
..نمی دونست؟؟؟...یعنی واقعا نمی دونست؟؟.....
_.....
_کاش بدونی ...کاش بدونی که تو دل من الان چی می گذره...قربونت برم که چشمات انقدر بغض نداشته باشن....
_....
بهروز : شما دو تا...بیاید دیگه..چرا اون جایید....؟؟؟
امین نگاهی عمیق بهم انداخت و دستم رو گرفت و با خودش به سالن برد....
شیرین جون با دست اشاره کرد تا پیشش بشینم...امنی هم پیش پدرش رو به رومون نشست.....
شیرین جون : خوب دختر گلم....ما راستش رو بخوای ترجیحمون این بود که تو هم امشب با ما برگردی...
پدر جون : البته دلیلش کاملا خودخواهانه بود..چون این پسره خوش اخلاق...تو نباشی دیگه خدا می دونه می خواد با ما چه بکنه....
همه خندیدیم....
تینا : والا....
آتنا : باده جون ما زمینه رو می سازیم..عکسات رو به همه نشون می دیم..بعد یهو خودت بیا..وای که چه شود....
امین : بی خود..آتنا..اون عکسا خصوصین...
_کجاش خصوصین..کل این کشو ر جزء خانواده ان..فقط ایران مردم نا محرمن؟؟؟؟....
پدر جون به قیافه شاکی امین لبخندی زد : والا من انقدر حسود نبودم..مامانتم نبود..تو هم نبودی..نمی دونم بعضی ها چه با تو کردن؟؟؟
اشاره با مزه اش به من....باعث خنده و تقریبا یکم حال خوب شد.....
بعد از شام...بچه ها رفتن...سمیرا و بهروز هم بعد از خداحافظی گرم از خانواده امین...سمیرا سرش رو دم گوشم آورد : مهمون هات رو که راه انداختی..کلید که داری بیا پایین....به بهروز گفتم.امشب تو اتاق دریا می خوابه..بیا پیش خودم....
...یار بی دریغ و بی منت من....خیلی خوب درکم می کرد.....

ساعت حدود 12 بود..دو قلوها داشتن فیلم می دیدن..خستگی نا پذیر بودن....
پدر جون و شیرین جونم گفتن که یه چرت دو ساعته می زنن تا فرودگاه....
من تو اتاق خودم..مشغول گذاشتن هدیه های کوچکی که براشون خریده بودم تو جعبه های هدیه بودم که در زدن....
امین بود ....آروم اومد ..من نشسته بودم روی تخت..از بین وسایل جا برای خوش باز کرد و رو به رو م نشست : باده؟؟؟...
_جانم....
_من کاری کردم؟؟؟
تعجب کردم....به چشمای دلخورش نگاه کردم : البته که نه عزیزم..چه طور؟؟؟
_از سر شب نگاهم نمی کنی....
....الهی...چه قدر معصوم دلخوریش رو بیان کرد....من از سر شب برای این که گریه نکنم نگاهش نمی کردم...
بغضم که بزرگتر شد..سرم رو انداختم پایین....
_ببین..بازم نگام نمی کنی....بذار سیر نگات کنم....
مشتش رو روی تخت کوبید : اصلا ول کن..کارای باقی مونده این جا رو باده...پاشو بریم..من آخه به چه اعتباری دارم زنم رو میزارم و می رم....؟؟؟
دستم رو رو مشتش روی تخت گذاشتم : امین...من...من ...خیلی دلم تنگ می شه...
..این جمله کافی بود برام تا اشکم در بیاد....گونه هام خیس شد...
_داری گریه می کنی؟؟
سرم رو محکم گرفت تو بغلش و موهام رو نوازش کرد.. : تو رو خدا باده...گریه نکن...گریه نکن نفس من...
سرم رو توی سینه اش بیشتر فرو کردم و نفس کشیدم...عمیق و عمیق تر..انگار که می خواستم...حضورش رو با روحم..تو بدنم..تو تمام سلول هام حس کنم..
سرم رو نوازش می کرد : باده...می خوام بهم قول بدی....
_چی؟؟؟
_اینکه این آخرین جداییمون باشه..بعدش دیگه هیچ وقت جایی بدون من نباشی..طاقت نمی یارم...نمی دونم اصلا قراره این 20 روز چه طور بگذره.....
...صداش خش داشت و من دوست نداشتم..مرد جذابم ناراحت باشه....
سرم رو از روی سینه اش بلند کردم . بهش نگاه کردم با لحن نسبتا شوخی که نمی دونم با اون چشمای اشک آلودم چه قدر توش موفق بودم : می خوای بگی دلت برام تنگ می شه؟؟
_می خوام بگم...تو همه کس منی..نفسمی..چه طور می تونم نبودنت رو تاب بیارم حتی چند روز...
صداقت کلامش حالم رو بد تر کرد...دوباره چشمام خیس شد که دو طرف صورتم رو بین دستاش گرفت : گریه نکن..من نمی تونم تحمل کنم یه قطره هم اشک بریزی....
باده تو رو خدا مراقب خودت باش...به دنیز سپردم..بازهم میسپارم....حواست باشه.....
_باشه..مراقب خودم هستم....
_الان مسئولیتت بیشتره...هم مراقب خوت باش..هم مراقب همسر من... عشق من...باشه؟؟؟!!!!
سرم رو کف دست ...سمت چپش تکیه دادم... : تو هم مراقب شوهر من.....تکیه گاه من باش.....
تو چشماش یه نمی برق زد....سرم رو جلو آورد و بوسه عمیقی رو پیشونیم گذاشت....
من مست بوسه اش..مست حضورش و دلخور از رفتنش ....بازهم بغض کردم....
دستش رو روی گونه ام کشید : خیلی زود همه چیز رو جمع و جور کن عسلم...
با شیطنت : خوب حالا شاید کارم یکم بیشتر طول کشید....
با جدیت نگاهش رو بهم دوخت از همون نگاههای خاص امین که هیچ حرفی توش نبود : بهتره که طول نکشه..چون حتی اگه یه ساعت بیشتر از این مدت طول بکشه..میام می ندازمت رو کولم و می برمت.....

 

تو چهار چوب در که دیدمش...همه حسهای ظریف اون کلاس معماری تو دانشکده شهید بهشتی دوباره زنده شد..شدم همون باده 19 ساله ؛فکر کنم...همون که به دنبال راهی بود برای اثبات خودش....
محکم..خیلی محکم که در آغوشش گرفتم...همون بوی یاس همیشگی به مشامم رسید همون که شب آخر هم به عنوان تنها سوغات ایران با خودم به این کشور آوردم...
مهسای دوست داشتنی من..که حالا خانوم مهندسی بود..دانشجوی دکترای معماری در فرانسه..عجیب هم شبیه خانوم های فرانسوی شده بود..شیک ...ساده..مغرور....
سمیرا تو چار چوب در ایستاده بود و به من نگاه می کرد که بعد از 5 روز که از رفتن امین گذشته بود و من بد اخلاقی کرده بودم..حالا با زیباترین هدیه نامزدیم ..مهسا..ناجی خودم رو به رو که شده بودم...داشتم از ذوق می مردم...
_وای..باده عکست رو که تو اینترت دیدم انقده غصه خوردم....انقده بد بود که به خاطر امتحانات لعنتیم نتونستم این جا باشم....
...به جای جواب دوباره بغلش کردم....
رو مبل خونه سمیرا لم دادیم...سه تایی...مهسا وسط و من و سمیرا سرمون روی شونه مهسا....
_دلم پر می کشید براتون....برای دوتا خواهرهام....

_خوب خانوم..بابا این شازده ما چه قدر خوش تیپه....راستی این درسته که یکی از سرمایه دارای به نام ایرانه؟؟؟
_خوش تیپیش رو تایید می کنم اما پولش..راستش رو بخوای خیلی هم برام مهم نبود...
دستی به سر شونم گذاشت : می دونم.....رفیق می دونم....
سمیرا : خانواده خیلی خوبین...پسر خوبی هم هست..
مهسا : راستی باده ..گفته بودی کمی حسوده..ولی لباس نامزدیت که برای خودش همچین خوب بود..ماشالا..تو ناحیه یقه...
به لحن شو خ و جلفش خندیدم : غر غر کرد..اما خوب..چون مادرش پشتم رو گرفته بود هیچی نگفت...ولی خط و نشون کشیده برای پیراهن عروسی....
_که تو هم 100% گوش می کنی..
_فکر کن که گوش کنم.....
ساعتها حرف زدیم..از آشناییم...از ازدواجم..از دلتنگی هام..از ترسم...از نبون مادرم...از حسرت هام..از نبودن امین در اینجا..از نگرانی هاش پای تلفن ... در آخر از هاکان.....
_هاکان حالش خوبه..بهتر هم می شه...
این رو سمیرا بی هیچ تزلزلی گفت ...
بهروز با دریا که اومد خونه پر شد از قربون صدقه های مهسا برای دریا......
خواستم کمی تنهاشون بذارم..رفتم بالا...دو ساعتی مشغول کارهام بودم...چند تا نقشه بود..کوچیک که باید اصلاح می شد...به ساعت نگاه کردم..حدود 8 بود..دستم به تلفن رفت....گوشی رو برداشتم و با موبایل امین تماس گرفتم..از صبح سرش خیلی شلوغ بود...جلسه پشت جلسه و نتونسته بودم باهاش حرف بزنم و دلتنگش بودم عجیب...
موبایلش رو که برنداشت...پکر شدم.....هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمی کردم..کسی انقدر برام پر از اهمیت باشه....به حلقه ام نگاه کردم..به اسم امین روی انگشتم...
خیلی از مجلات عکس این خالکوبی رو بیشتر از نامزدی بزرگ کرده بودند....بوسه ای به روی اسمش زدم...
زنگ در زده شد..مهسا بود..شاد و خوشحال...لباس شیکی به تن داشت و سر حال پرید وسط آپارتمان....
_بریم بیرون باده...می خوام باهات امشب رو خوش بگذرونم....
لبخند زدم : باشه..ولی سمیرا و بهروز؟؟
_اونا می گن الان حسش نیست...بیا دیگه باده...
_باشه یه زمان بده حاضر شم...

لباس پوشیده و آماده .....با هم راه افتادیم به سمت خیابونهای روشن..خیابونهایی که خیلی چیزها برای دیدن و تعریف کردن داشت..از نوازنده های خیابونی تا توریست های کنجکاو ....
با مهسا به رستورانی رفتیم کنار دریا...میزهای چوبی داشت با رو میزی های قرمز و شمعدان های کاسه ای به شکل گل لاله قرمز....
مهسا دستش به دور لیوان نوشیدنیش حلقه شده بود نفسی عمیق کشید....
_مهسا خوش حالی از بودنت تو پاریس؟؟
_نمی دونم...گاهی با خودم فکر می کنم ای کاش منم برای ادامه تحصیل به این جا اومده بودم...شاد تر بودم فکر کنم...شما ها پیشم بودید....اون جا خیلی تنها موندم...
_مثل گرده پخش شدیم....
آهی کشید : مجبور شدیم....
بعد از کمی مکث : می خوای تو ایران زندگی کنی؟؟
_نمی دونم...به احتمال زیاد....خوب همه زندگی امین اون جاست....
_همه زندگی تو هم این جاست...
_آره....دوستام...شغلم...نمی دونم..........سخته دل کندن...من همش دل کندم مهسا....
دستش رو روی دستم گذاشت : به جاش این بار دل دادی....
رازی بود تو کیمیای این دو خواهر...کیمیایی که بهشون قدرت می داد تا حضورشون به اطرافیانشون آرامش بده...انگار هر چیزی که این دو تاییدش می کردن..بی برو برگرد درست بود...
شاممون که تموم شد....رفتیم برای به قول مهسا ول گردی..گشت زدن تو خیابون ...نشستن رو سکوی کنار خیابون و گوش کردن به نوای گیتار یا ساز دهنی بعضی از جوون هایی که این براشون جنبه سبک کردن دل رو داشت....
به ساعت نگاه کردم...11/30..خدای من انقدر به خودمون مشغول بودیم که اصلا حواسم به ساعت نبود...
از امین هم دلخور بودم....انگار نه انگار..یه زنگ به من نمی زد.....
یک ربع بعد به خونه رسیدیم...سمیرا داشت من رو مسخره می کرد که شاکی بودم که چرا امین زنگ نزده....مهسا زنگ در سمیرا رو که زد..من دیگه نایستادم از پله ها مستقیم رفتم بالا....
در رو که می خواستم باز کنم...تلفن داشت زنگ می خورد...سریع در رو باز کردم . خودم رو به تلفن رسوندم...تا قبل از اینکه قطع بشه بر دارم...
گوشی رو قاپیدم و بر داشتم...نفس نفس می زدم : الو....
_الو...
امین بود با یه صدای شدیدا لرزون.....
_امین سلام....
نفسش رو ممتد بیرون داد..انگار که بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده باشه....
و بعد چند لحظه خیلی کوتاه سکوت و در آخر فریادی که گوشم رو کر کرد : تو کجایییییییییییییییییییییی ییییییییی؟؟؟؟..کجایییییییی یییییییییی
_خونه ام....
_کجا بودی؟؟؟...داشتم سکته می کردم..از ساعت 8 دارم دنبالت می گردم..کجایی؟؟؟
..خدای من...این امین عصبانی.....
صدای مستخدم خونه از پشت سر اومد : آقا... آماده است....
چی آماده بود؟؟؟!!!
فکر می کنم جایی نشست..چون صدای صندلی اومد....
_امین؟؟؟!!!
_بله؟؟؟!!!
بله ای سرد....بدون جانم...
_امین خوب من...
_داشتم راه میوفتادم بیام......کجا بودی تو؟؟؟
_خوب زنگ می زدی به موبایلم...
_فکر میکنی نزدم!!....اون لعنتی رو چرا خاموش کردی؟؟..می خوای بکشی منو...اصلا چرا تنها راه افتادی رفتی بیرون؟؟
بغض کرده بودم هم از سر دلتنگی..هم از سردی کلامش و فریادهایی که میزد : امین من با مهسا بودم...تنها نبودم...
_چه فرقی می کنه....چه فرقی می کنه...به سمیرا زنگ زدم گفت رفتید بگردید...چرا با من این کار رو می کنی؟؟..مگه خودت نمی دونی چه خبره...به هزار تا چیز فکر کردم..مردم و زنده شدم....
_من بهت زنگ زدم....
_کی؟؟؟...تو چه ساعتی زنگ زدی باده؟؟..الان ساعت چنده؟؟؟
_داد نزن...
_داد می زنم..داد می زنم شاید بشنوی که من تو راه دور که دستم به هیچ جا بند نیست...چه حالی داشتم..که خبر نداشتم زنم کجاست؟؟؟!!!!!!
_خوب سمیرا که....
_سمیرا بگه...گوشیت چرا خاموشه؟؟
نگاهی به گوشیم انداختم و تردید جواب دادم : شارژش تموم شده....
_که شارژش تموم شده.....
_باور نمی کنی؟؟؟!!
عصبانی شده بودم....
_بحث باوره الان؟؟؟...بحث اینه که تو چرا تنها بیرون بودی؟؟؟....اصلا ول کن اون کار ها رو..فردا راه میوفتی بر می گردی تهران...همین فرداااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااا.....
_امین....!!!!!!!!!!!!!
_بله.....
بغضم بزرگ تر شد..هیچ جور نمی خواست کوتاه بیاد..قصد کرده بود جانم رو نگه....
_ببخشید....
_هه!!!!!!
_خوب چرا این طوری میکنی؟؟!!
_یه ببخشید و همه چیز تموم شد؟؟؟!!!...آره؟؟؟!!!! تو می دونی..اصلا فهمیدی تو زندگی من چه جایگاهی داری؟؟؟..به خداوندی خدا اگه فهمیده باشی....من این جا داشتم سکته می کردم..داشتم راه میوفتادم بیام..خانوم پی گردش بودن...حالا هم یه ببخشید..خوبه به خدا..خیلی خوبه....همون که گفتم...فردا بر می گردی....
_امین..چه حرفیه..من هنوز کلی کار دارم....
_نمی دونم چه می کنی...دیگه نمی تونم همچین استرسی رو تحمل کنم..5 روزه همه حواسم پی تو..نکنه اون مرتیکه مزاحمش بشه..نکنه باز حمله عصبی بهش دست بده..نکنه بهم زنگ بزنن بگن اتفاقی براش افتاده...خواب بهم حروم شده....
دوباره فریاد زد : اصلا تقصیره منه..که زنم رو می زارم می یام....
بغضم ترکید....اشکم جاری شد...فریاد هاش...سردیش....لحن پر از نگرانیش..پشیمونیم...و از همه پر رنگ تر...دلتنگی عمیقم برای نگاه مهربونش...دست به دست هم داده بود تا از وجودم باده ای بیرون بیاد نیازمند نوازش...پر از ناز..که قبلا نمی دونستم اصلا همچین باده ای وجود داره...

تو چهار چوب در که دیدمش...همه حسهای ظریف اون کلاس معماری تو دانشکده شهید بهشتی دوباره زنده شد..شدم همون باده 19 ساله ؛فکر کنم...همون که به دنبال راهی بود برای اثبات خودش....
محکم..خیلی محکم که در آغوشش گرفتم...همون بوی یاس همیشگی به مشامم رسید همون که شب آخر هم به عنوان تنها سوغات ایران با خودم به این کشور آوردم...
مهسای دوست داشتنی من..که حالا خانوم مهندسی بود..دانشجوی دکترای معماری در فرانسه..عجیب هم شبیه خانوم های فرانسوی شده بود..شیک ...ساده..مغرور....
سمیرا تو چار چوب در ایستاده بود و به من نگاه می کرد که بعد از 5 روز که از رفتن امین گذشته بود و من بد اخلاقی کرده بودم..حالا با زیباترین هدیه نامزدیم ..مهسا..ناجی خودم رو به رو که شده بودم...داشتم از ذوق می مردم...
_وای..باده عکست رو که تو اینترت دیدم انقده غصه خوردم....انقده بد بود که به خاطر امتحانات لعنتیم نتونستم این جا باشم....
...به جای جواب دوباره بغلش کردم....
رو مبل خونه سمیرا لم دادیم...سه تایی...مهسا وسط و من و سمیرا سرمون روی شونه مهسا....
_دلم پر می کشید براتون....برای دوتا خواهرهام....

_خوب خانوم..بابا این شازده ما چه قدر خوش تیپه....راستی این درسته که یکی از سرمایه دارای به نام ایرانه؟؟؟
_خوش تیپیش رو تایید می کنم اما پولش..راستش رو بخوای خیلی هم برام مهم نبود...
دستی به سر شونم گذاشت : می دونم.....رفیق می دونم....
سمیرا : خانواده خیلی خوبین...پسر خوبی هم هست..
مهسا : راستی باده ..گفته بودی کمی حسوده..ولی لباس نامزدیت که برای خودش همچین خوب بود..ماشالا..تو ناحیه یقه...
به لحن شو خ و جلفش خندیدم : غر غر کرد..اما خوب..چون مادرش پشتم رو گرفته بود هیچی نگفت...ولی خط و نشون کشیده برای پیراهن عروسی....
_که تو هم 100% گوش می کنی..
_فکر کن که گوش کنم.....
ساعتها حرف زدیم..از آشناییم...از ازدواجم..از دلتنگی هام..از ترسم...از نبون مادرم...از حسرت هام..از نبودن امین در اینجا..از نگرانی هاش پای تلفن ... در آخر از هاکان.....
_هاکان حالش خوبه..بهتر هم می شه...
این رو سمیرا بی هیچ تزلزلی گفت ...
بهروز با دریا که اومد خونه پر شد از قربون صدقه های مهسا برای دریا......
خواستم کمی تنهاشون بذارم..رفتم بالا...دو ساعتی مشغول کارهام بودم...چند تا نقشه بود..کوچیک که باید اصلاح می شد...به ساعت نگاه کردم..حدود 8 بود..دستم به تلفن رفت....گوشی رو برداشتم و با موبایل امین تماس گرفتم..از صبح سرش خیلی شلوغ بود...جلسه پشت جلسه و نتونسته بودم باهاش حرف بزنم و دلتنگش بودم عجیب...
موبایلش رو که برنداشت...پکر شدم.....هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمی کردم..کسی انقدر برام پر از اهمیت باشه....به حلقه ام نگاه کردم..به اسم امین روی انگشتم...
خیلی از مجلات عکس این خالکوبی رو بیشتر از نامزدی بزرگ کرده بودند....بوسه ای به روی اسمش زدم...
زنگ در زده شد..مهسا بود..شاد و خوشحال...لباس شیکی به تن داشت و سر حال پرید وسط آپارتمان....
_بریم بیرون باده...می خوام باهات امشب رو خوش بگذرونم....
لبخند زدم : باشه..ولی سمیرا و بهروز؟؟
_اونا می گن الان حسش نیست...بیا دیگه باده...
_باشه یه زمان بده حاضر شم...

لباس پوشیده و آماده .....با هم راه افتادیم به سمت خیابونهای روشن..خیابونهایی که خیلی چیزها برای دیدن و تعریف کردن داشت..از نوازنده های خیابونی تا توریست های کنجکاو ....
با مهسا به رستورانی رفتیم کنار دریا...میزهای چوبی داشت با رو میزی های قرمز و شمعدان های کاسه ای به شکل گل لاله قرمز....
مهسا دستش به دور لیوان نوشیدنیش حلقه شده بود نفسی عمیق کشید....
_مهسا خوش حالی از بودنت تو پاریس؟؟
_نمی دونم...گاهی با خودم فکر می کنم ای کاش منم برای ادامه تحصیل به این جا اومده بودم...شاد تر بودم فکر کنم...شما ها پیشم بودید....اون جا خیلی تنها موندم...
_مثل گرده پخش شدیم....
آهی کشید : مجبور شدیم....
بعد از کمی مکث : می خوای تو ایران زندگی کنی؟؟
_نمی دونم...به احتمال زیاد....خوب همه زندگی امین اون جاست....
_همه زندگی تو هم این جاست...
_آره....دوستام...شغلم...نمی دونم...سخته دل کندن...من همش دل کندم مهسا....
دستش رو روی دستم گذاشت : به جاش این بار دل دادی....
رازی بود تو کیمیای این دو خواهر...کیمیایی که بهشون قدرت می داد تا حضورشون به اطرافیانشون آرامش بده...انگار هر چیزی که این دو تاییدش می کردن..بی برو برگرد درست بود...
شاممون که تموم شد....رفتیم برای به قول مهسا ول گردی..گشت زدن تو خیابون ...نشستن رو سکوی کنار خیابون و گوش کردن به نوای گیتار یا ساز دهنی بعضی از جوون هایی که این براشون جنبه سبک کردن دل رو داشت....
به ساعت نگاه کردم...11/30..خدای من انقدر به خودمون مشغول بودیم که اصلا حواسم به ساعت نبود...
از امین هم دلخور بودم....انگار نه انگار..یه زنگ به من نمی زد.....
یک ربع بعد به خونه رسیدیم...سمیرا داشت من رو مسخره می کرد که شاکی بودم که چرا امین زنگ نزده....مهسا زنگ در سمیرا رو که زد..من دیگه نایستادم از پله ها مستقیم رفتم بالا....
در رو که می خواستم باز کنم...تلفن داشت زنگ می خورد...سریع در رو باز کردم . خودم رو به تلفن رسوندم...تا قبل از اینکه قطع بشه بر دارم...
گوشی رو قاپیدم و بر داشتم...نفس نفس می زدم : الو....
_الو...
امین بود با یه صدای شدیدا لرزون.....
_امین سلام....
نفسش رو ممتد بیرون داد..انگار که بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده باشه....
و بعد چند لحظه خیلی کوتاه سکوت و در آخر فریادی که گوشم رو کر کرد : تو کجایییییییییییییییییییییی ییییییییی؟؟؟؟..کجایییییییی یییییییییی
_خونه ام....
_کجا بودی؟؟؟...داشتم سکته می کردم..از ساعت 8 دارم دنبالت می گردم..کجایی؟؟؟
..خدای من...این امین عصبانی.....
صدای مستخدم خونه از پشت سر اومد : آقا... آماده است....
چی آماده بود؟؟؟!!!
فکر می کنم جایی نشست..چون صدای صندلی اومد....
_امین؟؟؟!!!
_بله؟؟؟!!!
بله ای سرد....بدون جانم...
_امین خوب من...
_داشتم راه میوفتادم بیام......کجا بودی تو؟؟؟
_خوب زنگ می زدی به موبایلم...
_فکر میکنی نزدم!!....اون لعنتی رو چرا خاموش کردی؟؟..می خوای بکشی منو...اصلا چرا تنها راه افتادی رفتی بیرون؟؟
بغض کرده بودم هم از سر دلتنگی..هم از سردی کلامش و فریادهایی که میزد : امین من با مهسا بودم...تنها نبودم...
_چه فرقی می کنه....چه فرقی می کنه...به سمیرا زنگ زدم گفت رفتید بگردید...چرا با من این کار رو می کنی؟؟..مگه خودت نمی دونی چه خبره...به هزار تا چیز فکر کردم..مردم و زنده شدم....
_من بهت زنگ زدم....
_کی؟؟؟...تو چه ساعتی زنگ زدی باده؟؟..الان ساعت چنده؟؟؟
_داد نزن...
_داد می زنم..داد می زنم شاید بشنوی که من تو راه دور که دستم به هیچ جا بند نیست...چه حالی داشتم..که خبر نداشتم زنم کجاست؟؟؟!!!!!!
_خوب سمیرا که....
_سمیرا بگه...گوشیت چرا خاموشه؟؟
نگاهی به گوشیم انداختم و تردید جواب دادم : شارژش تموم شده....
_که شارژش تموم شده.....
_باور نمی کنی؟؟؟!!
عصبانی شده بودم....
_بحث باوره الان؟؟؟...بحث اینه که تو چرا تنها بیرون بودی؟؟؟....اصلا ول کن اون کار ها رو..فردا راه میوفتی بر می گردی تهران...همین فرداااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااا.....
_امین....!!!!!!!!!!!!!
_بله.....
بغضم بزرگ تر شد..هیچ جور نمی خواست کوتاه بیاد..قصد کرده بود جانم رو نگه....
_ببخشید....
_هه!!!!!!
_خوب چرا این طوری میکنی؟؟!!
_یه ببخشید و همه چیز تموم شد؟؟؟!!!...آره؟؟؟!!!! تو می دونی..اصلا فهمیدی تو زندگی من چه جایگاهی داری؟؟؟..به خداوندی خدا اگه فهمیده باشی....من این جا داشتم سکته می کردم..داشتم راه میوفتادم بیام..خانوم پی گردش بودن...حالا هم یه ببخشید..خوبه به خدا..خیلی خوبه....همون که گفتم...فردا بر می گردی....
_امین..چه حرفیه..من هنوز کلی کار دارم....
_نمی دونم چه می کنی...دیگه نمی تونم همچین استرسی رو تحمل کنم..5 روزه همه حواسم پی تو..نکنه اون مرتیکه مزاحمش بشه..نکنه باز حمله عصبی بهش دست بده..نکنه بهم زنگ بزنن بگن اتفاقی براش افتاده...خواب بهم حروم شده....
دوباره فریاد زد : اصلا تقصیره منه..که زنم رو می زارم می یام....
بغضم ترکید....اشکم جاری شد...فریاد هاش...سردیش....لحن پر از نگرانیش..پشیمونیم...و از همه پر رنگ تر...دلتنگی عمیقم برای نگاه مهربونش...دست به دست هم داده بود تا از وجودم باده ای بیرون بیاد نیازمند نوازش...پر از ناز..که قبلا نمی دونستم اصلا همچین باده ای وجود داره...

_امین..این لحن صحبت کردن با منه؟؟؟!!!!
...هم می دونستم چرا نگرانه..هم دلخور بودم از لحن سردش و عصبانیتی که بهش دچار شده بود....
چند لحظه ای سکوت کرد ...حالا فقط یه نگرانی عمیق تو صداش بود...
_گریه که نمی کنی باده؟؟؟!!!!!!!!
اشکم رو پاک کردم و با همون بغض ادامه دادم : نه.....
نفسش رو داد بیرون کلافه شده بود : خانومم..گریه نکن...اصلا من دارم میام..
حالا فضای موسیقی رابطه ما از سازهای کوبه ای انگار به یه نوای سبک و ظریف ویالونی تبدیل شده بود....
_کجا ....؟؟؟!!!! نمی خواد بیای.....
احساس کردم یه جورایی نگرانیش بیشتر شد : چرا نیام؟؟؟...گریه نکن ..لعنت به من......صدای برخورد جسمی به میز اومد....
_گریه نمی کنم.....
_باده...قطع کنم؟؟؟...برم فرودگاه پای پرواز حتما بلیط گیرم میاد...قول می دم فردا صبح اون جا باشم......
...نمی خواستم این کار رو بکنه....اصلا به نظر فکر خوبی نبود...
_گفتم که نمی خوام بیای.....
..جا خورد از لحنم..از لحنی که نا خواسته انگار که خیلی تحکمی بود....
_حالا دیگه جتما میام.....
و قطع کرد....و من صدای بوق شنیدم....چرا این طوری شد؟؟
چند بار دوباره تماس گرفتم تا بگم که نیاد..تا بگم..پای تلفن هم حلش می کنیم...اما جوابم رو نداد..نگران شروع کردم به راه رفتم دور خودم و فکر کردن....
نمی دونم چه قدر دور خودم چرخیدم ....
دلم می خواست برم پایین...برم پیش سمیرا...پیش بهروز...مهسا....
دستم اما روی دستگیره در خشک شد..وقتی اسمش و حلقه اش رو روی نزدیک ترین انگشت به قلبم دیدم.....
...اون شوهر منه...و ما با هم یه بحث کوچیک داشتیم....بحث و نگرانی که باعث شد..اون مجبور بشه خودش رو به این جا برسونه..پس شلوغ کردن ما جرا کار صحیحی نبود.....

صدای زنگ در از خواب بیدارم کرد...دستم به گردنم بود و از جام بلند شدم....با همون لباسهاش دیشب روی کاناپه ولو شده بودم..شاید تونسته بودم دو ساعت بخوابم....
در رو باز کردم...قامت بلند و دوست داشتنیش رو پشت در دیدم....بی حرف..ساک دستی کوچیک توی دستش رو ول کرد و محکم در آغوشم کشید..محکم تر از هر زمان دیگه ای.....نفس هاش به موهام می خورد..نفسی که داغ بود..اما نگران بود..پر از حس بود..اما انگار که ساعتها بود که حبس شده بود.....
و من انگار که 5 روز نبود..انگار که 5 ماه یا شاید بیشتر بود که ازش دور بودم...دلم می خواست خودم رو بیشتر تو آغوشش فرو کنم.....
از آغوشش جدا شدم..چشماش دیگه عسلی نبود..قهوه ای زمان ناراحتی هاش هم نبود...سرخ بود....مو هاش هم به هم ریخته بود..خیلی خسته بود....خیلی...
سرم رو به دو طرف برد....به بدنم نگاه کرد...
_چی کار می کنی امین؟؟؟
نفسی از سر یه آسودگی موقت کشید.........
_یه فنجون قهوه بهم می دی....؟؟؟
از چار چوب در کنار رفتم و بی حرف..به سمت آشپز خونه رفتم تا قهوه جوش رو به برق بزنم....نگاهش کردم که رو کاناپه نشسته بود و سرش رو بین دو تا دستش گرفته بود....و من هنوز جواب سئوالم رو نگرفته بودم....
قهوه رو جلوش گذاشتم...تشکری کرد و جرعه ازش رو همون طور داغ سر کشید....
نگاهم کرد که ساکت و به هم ریخته و ژولیده رو به روش بودم...
_ترسیدم باده..خیلی ترسیدم.....نگرانت بودم.......زمین و زمان رو به هم دوختم....
_نیازی نبود که تا اینجا بیای.......
نگاهی بهم انداخت که شدیدا دست و پام رو جمع کردم............این از وقتی ازدواج کرده بودیم..عصبانیت هاش ترسناک تر هم شده بود.........
_باده..چرا انقدر سخته من رو درک کنی....
_....
_تو مهم ترین چیزی هستی که من دارم...همه زندگی منی...و خودت هم می دونی..و حتی خیلی بهتر از من می دونی که چه اتفاقاتی ممکنه برات بیوفته....
_داری پشیمونم می کنی که بعضی چیزا رو بهت می گم...
بلند شدم برم سمت آشپز خونه که بازوم رو گرفت.... با همون چشمایی که ازش آتیش می بارید : وایسا ببینم..مگه قراره نگی؟؟؟..هر چی میشه باید به من بگی...باید....
ته دلم قنج می رفت برای این همه نگرانی و توجهش ..اما......
_امین ...برای چندمین بار دارم بهت می گم....لحنت رو عوض کن..حالا هم بازوم رو ول کن تا برم برات یه چیزی بیارم بخوری...
بازوم رو محکم تر گرفت : من هیچی نمی خورم.....باید یه چیزایی رو مشخص کنیم...این طوری نمی شه...
_آره این طوری نمی شه که تو در نظر نگیری که من 9 سال تنها زندگی کردم و می دونم چی غلط چی درست..من دختر تو خونه بابا نبودم...بی دست و پا هم نیستم....
_چی داری می گی؟؟؟!!..حواست هست؟؟؟!!...من کی گفتم بی دست و پایی.....تو خودت از دست اون مردک مزاحم مگه مجبور نشدی از دواج کنی...مگه هنوز هم برات پیام نمی فرسته....؟؟؟
_....
بازوم رو تکونی داد : چرا ساکتی؟؟... خوب گوش کن باده...تو موظفی مواظب خودت باشی...من عاشق اینم که مراقبت باشم....
_این طوری؟؟؟!!..با این لحن....؟؟...ببین وضعیتمون رو..هنوز یه هفته از عقدمون نگذشته.....
..نمی دونم لحنم چه قدر ناراحت کننده بود که بازوم تو دستش شل شد : دارم اذیتت می کنم؟؟؟..چرا ؟؟....
ازم کمی دور شد و پشت به من ایستاد..دستاش توی موهاش بود...
یه قدم به سمتش رفتم : چرا..چی؟؟!!!!
چرخید به سمتم : چرا ...چرا تو من رو تو زندگیت نمی پذیری؟؟
_من نمی پذیرم....؟؟؟؟
دستم رو آوردم بالا به انگشت حلقه ام اشاره کردم: من نمی پذیرم.؟؟؟.پس این چیه لعنتی؟؟؟....پس اون عقد نامه چیه؟؟...پس باهات شب رو صبح کردن تو یه تخت چیه؟؟؟...من همه تلاشم رو دارم می کنم...همه تلاشم رو...دارم سعی می کنم تا دیوارهای اطرافم رو لااقل برای تو نا مرئی کنم....
رو به روم ایستاد.... : مسئله این جاست که من انگار بلد نیستم به تو اثبات کنم که چه قدر دوستت دارم....
....چه قدر به شنیدن این جمله احتیاج داشتم...بی تنش ترین جمله چند ساعت اخیر بود....
_منم خیلی دوست دارم....
این جمله رو که گفتم...خودم رو تو آغوشش پنهان کردم....دستش رو دورم حلقه کرد : گفتی نیا..ترسیدم...ترسیدم که این دلخوری ها..سردت کنه از من....نفس من...من بی خود به تو نفسم نمی گم....
_واقعا دلم نمی خواست بیای...
_چرا؟؟؟
_خوب این همه راه رو...
_گوش کن خانومم..من هر کاری که می کنم...هر کاری..از روی عشقه...دلم طاقت اون صدای بغض دارت رو نداشت...باید رو در رو باهات حرف می زدم...باید بغلت می کردم تا مطمئن بشم که حالت خوبه....
....بودن در کنار این مرد..من رو سبک می کرد..مثل حباب شکننده می کرد..من که معروف بودم به داشتن نگاه سرد..من که همه در آمدم از ژستهای سردم بود...در کنار امین لطیف می شدم...لوس می شدم....
_سکوتت رو هم دوست دارم خانوم قشنگم....
سرم رو روی سینه اش گذاشتم : بهم بر می خوره امین وقتی اون طوری باهام حرف می زنی...قول بده دیگه اون طوری داد نزنی...
صورتم رو بین دو تا دستاش گرفت و من به سرخی که کم کم دوباره داشت عسلی می شد نگاه کردم...
_من نمی تونم قول بدم...همه سعیم رو می کنم..اما تضمین نمی کنم..هر چیزی که بخواد زندگی خانوادگی من رو تهدید کنه..حتی اگر خود تو و بی احتیاطی هات باشه..من همین قدر و شایدم بیشتر قاطی کنم.....
_خیلی زورگویی....
سرش رو خم کرد و بوسه عمیق و پر اشتیاقی از لبهام گرفت.... : اما قبول کن..خانوم قشنگم..که خیلی خوب هم بلدم منتت رو بکشم.....
_راستی امین هنوز تو ضیح ندادی چرا جلوی در داشتی بررسیم می کردی؟؟؟
چشماش نگران شد : گفتی نیا..ترسیدم که نکنه چیزیت شده..می خوای پنهان کنی...تو مسیر همش داشتم خود خوری می کردم که نکنه در باز بشه ببینم بهت آسیبی رسیده داری ازم پنهانش می کنی.....
..دوستش داشتم به اندازه همه دنیا.....این مرد چه قدر عزیز بود....شاید من هم بلد نبودم بهش بگم که چه قدر عزیزه..
_امین...
_بگو نفس امین...
_این جوری نمی تونیم زندگی کنیما..این طور که تو همیشه نگرانی و استرس داری....
_عادت می کنی می من...عادت می کنی....

به چهره اش توی خواب نگاه کردم..یادمه سمیرا همیشه می گفت چهره بهروز موقع خواب مظلومه..به امین که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کردم..این مرد توی خواب هم به هیچ عنوان مظلوم نبود....
کنار پنجره ایستادم...به قطره های بارون آروم بیرون نگاه کردم....امین همین امشب بر می گشت..فردا صبح جلسه خیلی مهمی داشت که نمی شد به بردیا سپرد....
به اومدن امین فکر کردم..به گیرهاش...به نگرانی های بی حدش که کم کم داشت دادم رو در میاورد....به قول موگه زندگی با هر مردی یه سری قوانینی داشت...می دونستم موگه هم که دختر بی نهایت مستقلی هستش..که به خاطر اینکه از 18 سالگی مثل من کار می کرد و تو اجتماع بود...اما اون هم در مقابل قوانین سفت و سخت دنیز کوتاه میومد...قوانینی که گاهی صدای من و سمیرای فمنیست رو هم در میاورد....
من هم باید به قوانین امین عمل می کردم آیا؟؟؟..عادت نداشتم.....

غذا تقریبا حاضر بود و فقط نیاز داشت تا زیرش رو نیم ساعت قبل از روی میز گذاشتن روشن کنم...روی کاناپه دراز کشیدم تا استراحت کنم که خوابم برد...
صداهای دوری از آشپز خونه میومد....صداهایی که من رو از اون خواب عمیق بیدار کرد..چشمام رو باز کردم و کش و قوسی به خودم دادم...چشمم افتاد به پتوی روم که مطمئن بودم کار امینه....لبخندی به لبم اومد..نگاهش کردم که تو آشپز خونه مثلا می خواست گاز رو آروم روشن کنه.........
_گرسنه ای امین جان؟؟
تقریبا پرید هوا...و بر گشت............
_ترسوندیم خانوم خانوما................
زدم زیر خنده... : به به..پس مرد شگفت انگیز ما هم می ترسه؟؟؟
نگاه با مزه ای بهم انداخت : می بینم که خوشت اومده....
_پس چی که خوشم اومده..انتقام همه دادهایی که سرم می زنیه....
از آشپز خونه اومد سمت هال و اومد به سمتم ..خواستم فرار کنم که موفق نشدم..از پشت محکم بغلم کرد و دستام تو دستاش حبس بود....
_امین ولم کن...
_که ولت کنم...خوشت میاد بترسم...حالا ببین من چی کارت می کنم....
شروع کردم به وول خوردن....می خندید ..
_مقاومت بی فایده است عسل من...نمی تونی از دستم فرار کنی...
..خوب این حقیقت داشت ...زورم بهش نمی رسید...
همون طوری که تو بغلش بودم....گذاشتتم روی زمین...خودش دستاش رو گذاشت دو طرف بدنم و زل زد بهم....
تو حصارش حبس شده بودم....خیره شدم به چشمای ملتهبش....خم شد..دست از داد زدن و خندیدن برداشتم...صورتش رو به صورتم نزدیک کرد..نفسش حالم رو دگرگون می کرد....دستش بهم نمی خورد..انگار که تجربه شب عقدمون رو از یاد نبرده بود...شروع کرد بوسه های ریزی به صورتم و گردنم زدن...یه جورایی خوش خوشانم شده بود و کم کم عضلاتم داشت شل می شد...مقاومتم در مقابل امین خیلی کم بود...چیزی هم انگار نه مانع اوون بود نه من...
من که قاعدتا باید فرار می کردم...نمی دونم چه سری داشت اون بوسه های مثل قطره های بارونش که اون جور از خود بی خودم می کرد که دستم نا خود آگاه روی سینه اش رفت و چشمام رو بستم....انگار که منتظر بودم که جلوتر بره...
بوسه هاش متوقف شد و من همچنان منتظر بودم انگار...
چشمام رو باز کردم..چشمم افتاد به دوتا چشم که الان دیگه اون طور ملتهب و خمار نبودن..شدیدا شیطون بودن....
داغ کرده بودم..احساس می کردم از بدنم آتیش می باره....منظوره نگاهش رو نمی فهمیدم....تو آسمون بودم که با لبخند گفت : قیافه شو...بلند شد و نشست کنارم....موهاش رو زد پشت گوشش : خوب خانوم خوشگله..اینم تنبیهت تا دیگه به من نخندی...
..چند ثانیه ای هنگ کارش بودم که یهو منظورش رو گرفتم.... عجب پست فطرتی بود..منه ساده احمق رو بگو که چه طور خودم رو لو داده بودم..هم عصبانی بودم..هم به چشمای پر از پیروزیش که نگاه می کردم خنده ام می گرفت...
پا شدم ایستادم و موهام رو پشت گوشم زدم...
لبخند پت و پهن تری زد و نگاهم کرد : کجا خانوم ؟؟...بودیم در خدمتتون....
لبخندی پهن تر زدم بهش : خدمت از ماست جناب آقای دکتر پاکدل......
_ولی خودمونیم باده..رفته بودی تو فضا... و بعد بلند خندید...
..اشتباه بر داشت نکرده بود..خیلی خوب می دونست چی کار کنه...جلب...و به اعتماد به همین کار درستیش بود که این تنبیه رو در نظر گرفته بود....
خودم رو از تک و تا ننداختم و همون طور که به سمت آشپز خونه می رفتم و با حداکثر عشوه ای که داشتم..از همون های که عمر یادم داده بود..اما هیچ وقت ازش استفاده نکرده بودم راه می رفتم.....از همون هایی که می دونستم چه قدر می تونه جذاب باشه.....: یه روزهایی هم می شه که شما میرید رو فضا..اون وقته که می بینیم ..خدمت از ما هست یا نه.....
علنا فیسش خوابید این رو از سکوتش فهمیدم....به کانتر آشپز خونه رسیدم و برگشتم و به فک بازش نگاه کردم...کلافه بود...از نفسی که بیرون داد فهمیدم....تو دلم خندیدم...آخه بچه..با من در میوفتی....؟؟؟....مثل اینکه یادت رفته من کیم....و شغلم چیه؟؟؟
گذاشتم به حال خودش باشه و خندان شروع به آماده کردن غذا کردم....سر میز ساکت بود و با غذاش بازی می کرد...
_ساکتی امین جان؟؟..نکنه می خوای اعتراف کنی که باختی؟؟؟
نگاه ملتهبش رو بهم دوخت : من خیلی وقته بهت باختم.....با ارزش ترین چیزی که داشتم دلم رو بهت باختم....
_پشیمونی؟؟؟؟
قاشقش رو تو بشقابش رها کرد : چی داری می گی تو؟؟؟؟!!!!!!
_آخه لحنت یه جوری بود...
_آره لحنم یه جوریه..به خاطر اینکه..به خاطر اینکه....اه لعنت به من....
نگران نگاهش کردم : چی شده امین؟؟!!!
چشمش رو به بششقاب دوخت : تو هیچ وقت..این طوری...
پریدم وسط حرفش و بلند شدم....عجیب بود که این بار ازش ناراحت نشدم : من این نوع راه رفتن رو یاد گرفتم چون بخشی از درس مادلینگ بود..اما نحوه کار من و البته نوع لباسهایی که تبلیغ می کردم این نوع راه رفتن رو طلب نمی کرد...یه زمانایی برای سمیرا تو خونه این جوری راه می رفتم محض خنده..اما خوب..تو تنها مردی هستی که دیدی این نوع راه رفتنم رو....
دستم رو گرفت و روی پاش نشوندتم ... : مسخم کردی....
خندیدم : خوب این جوریاست..با من در نیوفت....
سرش رو آورد جلو تا ببوستم که سرم رو کشیدم عقب : گفته بودم قربان که خدمت از ما نیست....
چشماش رو دوخت به چشمام : باده خانوم حواست باشه..اینا همش عواقب داره....
 
 
 
نشسته بودم رو بالشت های کنار پنجره..مهسا بهم زنگ زده بود که من بعد از چند وقت اینجام چرا نمی یای یه سر بزنی..سمیرا رفته سر کار...اومدن امین رو که بهش گفتم...سه ثانیه طول نکشید که با دریا وسط سالن ایستاده بودن...امین رفته بود تا دوش بگیره..خیلی خسته بود و باید شب ساعت 8 به وقت اینجا هم حرکت می کرد تا برگرده تهران....
دریا مشغول نقاشیش بود....و من هم سرم رو گرفته بودم سمت مهسا و تند و تند براش تعریف می کردم اتفاقات رو..
امین وارد سالن که شد..با موهای نم دارش که روی پیشونیش ریخته بود...با دیدن مهسا کمی جا خورد..به هم معرفی شدن و گپ و گفت های عادی..که تلفن امین زنک زد و با عذر خواهی رفت سراغ تلفنش...
مهسا از خوشحالی می پرید بالا پایین که وای چه قدر این مرد خواستنیه....

تو خونه دنیز نشسته بودیم از رفتن مجدد امین به تهران 7 روز می گذشت ..مهسا هم برگشته بود پاریس....اما قول داده برای عروسی تهران باشه...دلتنگی های من بی حد بود..دلم می خواست امین هم این جا بود...
به هاکان نگاه کردم که رو به روم نشسته.بود .نگاه خیره ام رو دید به سمتم اومد تا صحبت کنیم...شب قبل برگشته بود...
_این بار مثل اینکه خیلی موندم..لاغر تر شدی باده...
_بیشتر خسته ام...
_و دلتنگ؟؟!!
_دلتنگی های من همیشگی هستن...
لبخند بی جونی زد : می خوای بگی جنس این دلتنگی..مثل دلتنگی های سابقته؟؟؟
_جنس این دلتنگی بلوری تره...
_خوشحالم که به همون اندازه که دوست داره دوستش داری...هر چند دنیز معتقده اون بیشتر دوستت داره...
_شاید دوست داشتن رو بلد نیستم...
_تو؟؟؟...تو دوست داشتنت از همه ما عمیق تره...
_منظورم چیز دیگه است....
با چشمای پر از مهر قهوه ایش نگاهم کرد : یادت می ده....
_سعیش رو می کنه....
_امین رو خیلی وقته میشناسم...برعکس بردیا..خیلی خوب می دونه چی می خواد و چیزی رو که بخواد به دست می یاره...
سرم رو پایین انداختم... : هاکان..می ترسم سخت به دستم نیاورده باشه....
دستش رو روی شونه ام گذاشت : تو سختی..داشتنت سخته....
_می ترسم...
_از چی؟؟؟
_از روزی که من رو نخواد....
خندید : بهتر..بر می گردی همین جا پیش خودمون..اصلا بر می گردی با خودم زندگی می کنی....
..حرفش برای عوض کردن جوی بود که من درش گرفتار بودم..دلتنگی های این چند وقتم..اضافه می شد به کابوس هایی که چند شب بود نمی ذاشت بخوابم...شروع مجدد تراپی ها برای اینکه بتونم رابطه زناشویی داشته باشم بی ترس...همه و همه جمع شده بود و باده ای ساخته بود ترسو و بهانه گیر....که می ترسید خوشبختی بودن مردش خیلی دوومی نداشته باشه....
_بیش از هر چیز از چی می ترسی باده؟..نبودنش که یعنی تنهایی یا نداشتنش که یعنی بی عشقی....
..هاکان مثل همیشه از جایی پرسیده بود که من نخونده بودم...از جایی که همیشه سخت ترین جا بود....
_گاهی شبها...با خودم فکر می کنم من قبلا چه طور بدون امین زندگی می کردم...حتی اگه اذیتم هم بکنه....
_اذیت؟؟؟
_همیشه نگرانه....
_مثل هر مرد دیگه ای....
_خوب آخه...
_بذار کار خودش رو بکنه...بذار مدیریت زندگی به دستش باشه باده....خودت رو باز نشسته کن گلم..لذت ببر از حضور مردی که همه چیزش..همه ذهنش..همه نقشه های آینده اش بر اساس تو...بر اساس آرامش تو....برو تو نخ هر چیزی که دوست داشتی انجام بدی و سختی های روزگار نذاشت بری سراغش...همون ها که وقتی خونه من بودی هم اصرار کردم انجام بدی و ندادی....خوب می دونم خودت رو چون موقتی می دیدی هنوز پی کار بودی و در آمد....
_من تو خونه آرامش داشتم و خوش بخت بودم...
_نبودی...فکر می کردی نمی فهمیدم...آزاد نبودی...
_با امین آزادم؟؟؟
لبخندی زد :گیر می ده؟؟
_آره....
_خوب می کنه..شاید یکم این دامن هات رو بلند تر کنی..یه کمی هم دست از خودسری بر داری...
خنده اش و طرفداریش از گیرهای امین دادم رو در آورد ..یه دونه محکم زدم به بازوش...
خندید : دستتم سنگین نیست آخه...
صحبت با هاکان مثل همیشه به معنی آرامش بود....تلفنم زنگ زد..امین بود...به ساعت تهران ساعت 2 بود...با ببخشیدی که همراه شد با لبخند محزون هاکان رفتم تو تراس...
_سلام امین جان....
_سلام خانومم..خوبی؟؟...هنوز مهمونی هستی؟؟
_بله..بچه ها خیلی جات رو خالی می کنن...چرا نخوابیدی؟؟
_منتظرم بری خونه خیالم راحت بشه بخوابم....
دلم سوخت...چه قدر صداش خسته بود............ : عزیزم..برو بخواب..فردا یکشنبه است..ما شاید زیاد بمونی این جا..تو برو استراحت کن..............
_قول می دی با سمیرا و بهروز بری خونه دیگه؟؟
_قول می دم..تو برو بخواب......
_باده؟؟؟!!!
_جانم....
_خیلی مراقب خودت باش....زود هم کارات رو راست و ریس کن بر گرد..خیلی دلتنگتم...باب این بی انصافیه..من یه هفته است زنم رو ندیدیم....
به لحنش که عین یه پسر بچه بهانه گیر شده بود لبخندی زدم : بر بخواب گلم..شبت به خیر....
_بد جنسی باده...
_دوست دارم....
نفسش رو بیرون داد : بذار بیای تهران...دیگه حق نداری یه شب جایی به غیر از بغل من به خوابی...همه کوپن هاتو خرج کردی....
_شاید یه بار تو نخواستی من پیشت باشم...
_مگه عقلم کمه؟؟؟!!!
خندیدم : شبت به خیر عزیزم...
...از خستگی نمی تونست حرف بزنه و من اصرار داشتم که بره بخوابه..نگران بودم با این حجم کاری مریض بشه....
 
کاسه آب نبات رو که بهم تعارف کرد...چشمام از فرط گریه به اندازه نخود شده بود..لبخند مهماندار جذاب هواپیما کمی دلم رو گرم کرد...دستش رو رد کردم تو گلوم چیزی به غیر از بغض نبود....
همه بچه ها با من به فرودگاه اومده بودن...به غیر از هاکان که بازهم از ترس خبر نگارها تو خونه من خداحافظی کرد...
اشکم رو پاک کردم...احساس بدی داشتم....خیلی بد...اما حسم متفاوت بود از همه پروازهام تو این خط هواپیمایی..نه مثل بار اول بی پناه بودم و پر از استرس..نه مثل بار دوم متفاوت و سخت و بی احساس..نه مثل بار سوم دل خور و گیج..این بار بین زمین و آسمان بودم...بین دوستانی گریان که 9 سال بود همه کسم بودند..همه چیزم...و مرد مشتاق و عاشقی که دلم براش پر پر می زد....
مردی که از لحظه حرکتم تو فرودگاه امام نشسته بود مبادا که دیر برسه..و حتی لحظه ای رو بعد از نزدیک 15 روز از دست بده...ادکلن تلخ و چشمای عسلی که به خاطرش هر چیزی که تو این 9 سال اندوخته بودم رو کنار گذاشتم..مدلینگ..کار تو شرکت دنیز...خونه ام رو مبله به دو دانشجوی ایرانی دادم...دانشجویان پزشکی که می دونستم مثل من و سمیرا هستن...درس خون و با هدف های والا...اما بی پول...قول دادن مراقب همه چیز باشن....
سمیرا با اشک دیشب تا صبح کنارم نشست..نشست تا بگه راه طولانی نیست..اما من خیلی خوب می دونستم که هیچ چیز مثل سابق نیست....
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم....48 ساعت بود یک گرم خواب به چشمام نیومده بود.....
بغل دستم خانوم مسن مشتاقی بود....با لهجه زیبایی از سر شوق گفت بعد از 35 سال زندگی در آمریکا داره بر می گرده وطن.....
و برای من هنوز هم وطن مفهومی نداشت....بوسه به شوخی بهم می گفت تو بدونه مرز هستی...بله من بدون مرز بودم...مرزها رو من شکستم....به حلقه ام نگاه کردم...به مرز قلبم....
چند روز بود هیچ چیز نخورده بودم...شب قبل برای آخرین بار تو خونه هاکان جمع شدیم..و من به دریای سیاه رو به روم خیره شدم..خیره شدم..خیره شدم..تا منظره رو با خودم ببرم..از اون همه رفاقت فقط یه قطعه عکس کنار اون تاب سفید بود که داشتم با خودم به تهران می بردم که صاحب حلقه توی دستم بی صبرانه منتظر بود....

عجیب بود که تا نوروز کم تر از یک ماه مونده بود و تهران سوز داشت....یقه پالتوم رو کمی جمع کردم و وارد سالن انتظار شدم...چمدون هام این بار نسبتا زیاد بود...نگاهی به شیشه انداختم..امشب فرودگاه عجیب شلوغ بود..از شانس خوبم چمدانهای من جلو بود....به پشت شیشه انتظار که رسیدم..از بین تمام آدم ها..امین رو دیدم با نگاه مشتاقش...به طرفش رفتم..قلبم انگار پرواز می کرد...با چند گام بلند خودش رو به من رسوند..بغلم کرد..بی حرف..محکم...و من غرق شدم تو اطمینان حضورش...اطمینان داشتم که بهش تو سفارت بله داده بودم....ازم جدا شد و روی سرم رو بوسید...
سرم رو بلند کردم...کمی جا خورد : خانومم این چه چشمایی برای خودت درست کردی...
بغضم گرفت و اشک تو چشمام جمع شد...نگرانی عمیقی تو نگاهش اومد..سرم رو روی سینه اش فشار داد : جای همشون رو برات پر میکنم...قول میدم...
_می دونم.....راستی سلام...
خندید : سلام عزیزم....
با یه دست دسته چرخ رو به دستش گرفت : چه کردی خانومم...
_خوب این بار خیلی از چیزام رو آوردم....

تو ماشینش که جا گرفتم...شالم رو که تقریبا داشت از سرم می افتاد دوباره سرم کردم....
به قیافه خودم تو آینه نگاه کردم..افتضاح بودم.........دمغ شدم که خودم رو دیدم.........
ماشین رو روشن کرد...: چی شده باده........از چی انقدر ناراضی شدی؟؟
_از قیافه ام....
_خانوم من همیشه خوشگله.........

_ساکتی باده جان..
..خیره بودم به سیاهی ساعت 4 صبح یه روز زمستونی...
_این اولین باره که تو این فرودگاه کسی اومده استقبالم...
دستم رو که روی پام بود رو بین دستای داغ و قدرتمندش گرفت : خیلی چیزها دیگه اتفاق نمی یوفتن بهت قول می دم...دیگه هیچ وقت این مسیر رو تنها نری...
نگرانیش رو می خوندم..انگار می ترسید پشیمون باشم...نبودم..مگه می شد این مرد رو داشت و پشیمون شد...
برای خنده گفت : یعنی دیگه حق ندارم تنها جایی برم....
خندید : نه..گفتم که همه کوپن هات خرج شد..دیگه خانومم بی من هیچ جا نمی ره....انگشتام رو نزدیک لبش برد و عمیق بوسید....

دیدم که به سمت خونه مادرش می رفتیم... : امین جان الان 5 صبحه..مگه نمی ریم همون آپارتمان نزدیک شرکت...
_نه عسلکم...خونه مامانم هستیم..تا یه خونه باب میل شما واقع بشه..سورو ساط عروسی رو راه بندازیم....
..همه چیز چه سریع جلو می رفت...دستم توی دستش منقیض شد....
ترسم رو فهمید : دوست نداری بریم خونه مامانم..معذبی؟؟
_نه..من با دوقلو ها و خانوادت بهم خیلی هم خوش می گذره..نمی دونم یه جورایی احساس می کنم زحمت....
_این جمله رو ادامه نده..جلوی مادرم هم هرگز نگو...تو عروسشونی..خانوم منی..جات اون جاست..تو عمارت خانوادگی ما....دو قلو ها چند روزه مشغول تدارکاتن...ذوق دارن می خوای بیای اون جا...
_هر روز صحبت کردم باهاشون نگفته بودن...
_قرار بود من بگم...که الان گفتم دیگه...
سرم گیج رفت..کمی چشمام رو بستم و سرم رو به در تکیه دادم....
دستم رو فشرد..: خسته ای عزیزم؟؟
_اوهوم...
_چیزی خوردی؟؟
_یادم نمی یاد آخرین بار کی؟؟؟
_چییییییییییییییی؟؟؟!!!!!!
_داد نزن...سرم گیج می ره....
_از دست تو باده از دست تو...بغلت هم که کردم لاغر شده بودی...چه کار داری می کنی تو....ای بابا...
چشمام رو بستم...حس حضورش بود..یا شاید...نمی دونم....هر چه که بود..آرامشی بود عمیق...آرامشی پر از خواب....
 
هوا نیمه تاریک نیمه روشن بود یه گرگ و میش زیبا..حرکت مداوم ماشین عین ننو بود..عین همون ننوی چوبی آبی رنگ گوشه خونه مادر بزرگ همون که همه ما...مادرم..داییم...خالم و در آخر من در اون بزرگ شده بودیم...
نفس کشیدن و فضای تهران به معنی هجوم خاطرات بود و حدس زدن های پی در پی..اینکه خاله سر به هوای من که خیلی وقت بود زن پسر همسایه شده بود و بچه دار نمی شد...بچه اش شده بود مطمئنا...داییم از بند رعباس برگشته بود آیا؟؟
سرم تیر کشید...چشمام رو باز نکردم...
ماشین متوقف شد...چشمام رو باز کردم....این جا کجا بود؟؟
_بیدار شدی ؟
_این جا کجاست؟؟؟
_اومدیم تو یه چیزی بخوری بعد بریم خونه...
...سرم چرخید به سمت تابلو نئون مغازه سمت امین..کله پاچه فروشی؟؟؟!!!!
لبخندی به نگاه متعجبم زد : بریم یه چیزی بخوریم بعد می ریم خونه....
_خوب بریم خونه...
_الان بریم خونه تو هیچی نمی خوری..جلو مامان اینا هم زورم بهت نمی رسه....دو لقمه پنیر می خوری با قهوه با شیر بدون شکر..اون قرتی بازیا این رنگ و رخسار رو درست نمی کنه...
تو آینه راننده نگاهی به خودم انداختم...رنگم پریده بود....
_پیاده شو....

پنج دقیقه بعد دو تا کاسه پر از حلیم چرب و دارچین جلوم بود....بوی دارچین که به بینیم خورد..اشتهای کور شده ام بعد از سه روز تحریک شد...داشتم به کاسه ام نگاه میکردم که یه قاشق پر اومد جلوی چشمم....
لبخندی به امین زدم....قاشق رو گذاشت تو دهنم...شیرینی غذا و داغیش که وارد دهنم شد...احساس مطبوعی بهم منتقل شد..
هنوز دهنم پر بود که قاشق بعدی جلوی روم بود..خجالت کشیدم..میزهای اطراف همه پر بود...صبح جمعه بود و پر بود از کوهنوردهایی که می خواستن برن کوه...یا کسایی که این تفریح براشون جذاب تر از خواب صبح جمعه سرد زمستونی بود...
قورت دادم : خودم می خورم...
_پس زود باش یخ کرد تازه اینم هست...........
اشاره اش به ظرف جلوش بود.....ابروم پرید هوا............
خندید : چرا تعجب می کنی...من نه حلیم دوست دارم نه کله پاچه...برای همراهی کردنت سفارش دادم....
_خوب الان که تو گرسنه می مونی.........
_نه گلم..می ریم خونه من یه چیزی می خورم..لاغر شدی...اون صبحانه های تی تیش مامانی به درد تو نمی خوره..............

یه ربع بعد نفسم بالا نمی یومد...نصف کاسه جلوش رو هم به زور به خوردم داده بود....تو ماشین که نشستیم ....: امین دارم خفه می شم...زورگویی به خدا...
_هستم...هم زورگو..هم حسود....هم عاشق...اما فقط در مقابل تو...
لبخندی زدم..دستم رو گذاشتم روی دستش روی فرمون...

رو تخت که دراز کشیدم....امین پرده های مخمل اتاق رو که کیپ کرد..فضا کاملا تاریک شد...
_خوب خوشگلم..بگیر تخت به خواب...همه خوابن..البته تا 10..اما رعایت تو رو میکنن..نذاشتم بیان فرودگاه می خواستم فقط خودم باشم..تا دو ساعت پیش هم بیدار بودن و منتظرت..گفتم بخوابن که تو هم خوب استراحت کنی...
تو تخت امین غلط زدم....تو سوئیت خوشگلش که همه چیزش سبز و خاکستری بود....شیک..مدرن و بسیار خوش سلیقه...بالشتش عجیب بوش رو میداد..نفس عمیقی کشیدم..خیلی خوابم می یومد...
خم شد و گونه ام رو بوسید...
_تو نمی خوابی؟؟؟
_نه من می رم اتاق دیگه ای می خوابم...این جا باشم...نمی ذارم بخوابی...
خم شد و زیر چونم رو بوسید : بخواب عزیزم...خیلی دوست دارم....
پتو رو تا گردنم بالا کشید....
من هم که آرامش همه وجودم رو گرفته بود..بین خواب و بیداری گفتم..منم همین طور...

حرکت یه دستی بین موهام داشت کلافه ام می کرد...دوست داشتم هنوز بخوابم..تو جام جا به جا شدم...:نکن امین بذار بخوابم....
خنده ریزی کرد... : پاشو دیگه باده....
امین نبود..اون که انقدر صداش نازک نبود....چشمام رو باز کردم..دو تا صورت خندان دیدم..دوقلو ها بودن....چشمای شیطونشون..خواب رو از سرم پروند...
_هورا بیدار شدی....
این رو گفتن و خودشون رو انداختن رو تخت : از دست شما دو تا وروجک...
آتنا : به امین نگی بیدارت کردیما..به صلیب می کشتمون...
با لحن بد جنس گفتم : می گم..می رم شکایت...این چه وضعیتیه..چرا خواهر شوهر بازی در می یارید..
تینا : اگه خواهر شوهر بازی در می آوردیم که عروسمون ساعت 1/30 هنوز خواب نبود...
از جام پریدم : 1/30....وای آبروم رفت....
خواستم از تخت بیام پایین که تینا مانع شد : بخواب..بابا...خوب خیلی دیر خوابیدی....ما دلمون طاقت نیاورد...اومدیم پیشت....
دراز کشیدم...اون ها هم هر کدوم یه طرفم...دلم براشون خیلی تنگ شده بود....
_وای باده..انقده برات نقشه داریم...
با خنده گفتم : خدا به دادم برسه....راستی از بعضی ها چه خبر...
آتنا سریع لبخندی زد : خوبه...
به سمت تینا چرخید..کمی اخم داشت : بابک چه طوره؟؟
_من چه می دونم....
_توپت چرا پره؟؟
_از نامزدی شما تا حالا داره بد اخلاقی می کنه..می گم شاید هیچ حسی نداره باده..من توهم زدم....
..مطمئن بودم...از احساس بابک...یعنی باید کور می بودی تا نفهمی یا نبینی...
آتنا : من که می گم...حتما تینا ناخواسته کاری کرده که بابک عصبانیه..بابک بردیا نیست..که هیچی براش مهم نباشه...بابک عین امین...
_آخ..آخ..پس کارت در اومده..
تینا : می بینم که خان دادشم رو شاکی ازش...
خندیدم : نه بابا..محض خنده می گم...
بودن در کنار دوقلوها انرژی مثبت بود..بعد از نیم ساعت حرف زدن های دخترونه..بالاخره اجازه دادن یه دوش بگیرم و حاضر شم...البته باز هم تاکید کردن که حواسم باشه امین نفهمه اونا بیدارم کردن....

دوش گرفتم و لباس پوشیدم و آرایش مختصری کردم...رنگ و روم کمی برگشته بود سر جاش...از اتاق اومدم بیرون که هم زمان امین هم از انتهای راهرو به سمت اتاقش اومد و پشت سرش هم دو قلو ها...لبخندی به روش زدم...
_تونستی بخوابی خوشگلم..................
روی پام بلند شدم و گونه اش رو بوسیدم..................
دو قلو ها سوت کشیدن...امین برگشت و چپ چپ نگاشون کرد....
آتنا..امین رو کنار زد و اومد و گونه ام رو بوسه پر صدایی کرد : ای وای باده جان خوش اومدی مادر...کی بیدار شدی؟
تینا دستم رو گرفت : وای..انقده صبر کردیم تا بیدار شی...زیر پامون علف سبز شد...
از خنده داشتم می ترکیدم..انقدر کارشون تابلو بود که هر کسی می فهمید دارن نقش بازی می کنن...
امین از پشت گوش جفتشون رو گرفت..
آتنا : آخ آخ امین..گوشه ها...
_اا..کاش مخ هم داشتی....مگه نگفتم بیدارش نکنید...
تینا : ای بابا..ما الان پیش پات باده رو دیدیم...
_امین جان..ولشون کن....گوششون درد گرفت...
تینا : راست می گه خانومت...ول کن دیگه...
از شدت خنده دستم رو به دلم گرفتم..تو این هیر و ویر بود که شیرین جون و پدر جوت هم اومدن و قائله ختم شد....
بگذریم از این که تا شب امین به این دوتا چپ چپ نگاه میکرد و او نها هم مثلا قهر بودن و سرشون رو با مزه بر می گردوندن وقتی امین رو می دیدن...وضعیتی که تا خود شب..کمدی و سوژه همه شده بود..حتی مستخدم ها هم نمی تونستن به این قهر پر از شوخی نخندن....
 
 
ساعت حدود12 شب بود و شیرین جون و پدر جون شب به خیر گفتن تا برن بخوابن....فردا صبح کلاس داشتن....
دو قلو ها داشتن تلویزیون نگاه می کردن و امین هم پای تلفن داشت چیزی رو هماهنگ می کرد....
به تلویزیون خیره شدم..این سریال برام جذاب نبود..چون از اولش تعقیب نکرده بودم...تو جام جا به جا شدم ....
آتنا : خوابت می یاد باده جون؟؟؟
_یکم...
_فکر کنم بیشتر از یکم..چشمات قرمزه....
تینا : خوب برو بخواب....
..دوست داشتم اما نمی دونستم باید کجا بخوابم..تو اتاق امین؟؟..یکم جلو خانوادش خجالت می کشیدم..حتی جلو دو قلو ها....وسایلم تو کدوم اتاق بود رو هم نمی دونستم که کجا جا به جا شده...ای بابا کاش تو آپارتمان نزدیک شرکت بودیم....
به امین نگاه کردم که سخت سرگرم تلفن بود...
گونه آتنا و تینا رو بوسیدم اون ها هم رفتن تا بخوابن...از دستش کمی عصبانی هم بودم...اما خوب فکر کردم بهترین کار رفتن تو اتاق امین..اگه برم پیش دو قلوها یه وقت فکرر می کنن اختلافی هست و صحیح نیست...روش به سمت باغ بود و من رفتم به سمت پله ها...و وارد سویت امین شدم...چمدونهام گوشه سوئیت بود البته خالی..وسایلم گوشه کمد امین جا به جا شده بود..مطمئنا به دستور شیرین جون...صدای در اومد..با بفرمایید من آتنا اومد تو : اینجایی عروس؟؟
لبخندی زدم : آره عسلم....
_بیا پیش ما بخواب محلشم نکن...
_نه بابا می فهممش..کار زیاده تو شرکت...
_به هر حال ما هستیم..آمادگی دق دادن شازده رو هم داریم....
آتنا یه بار دیگه گونه ام رو بوسید و رفت..و من موندم و اتاق امین..مسواک زدم و صورتم رو پاک کردم و کرم و لوسیون شبم رو زدم..تاپ و شلوارک ساتن آبیم رو پوشیدم..: کرم داری ها باده..بعد نگی چی شد..اصلا حقشه..الان دو ساعت پای تلفنه..اصلا می گه زنم کو...
خزیدم زیر پتو تختش بدجور بوش رو میداد..یکی از بالش ها بوش شدید تر بود..پس اون بالشتش بود..اون رو زیر سرم گذاشتم و چشمام رو بستم تا کمی از خشکی و خستگی چشمام کم بشه....
صدای باز شدن آروم در اومد و بعد حرکت آهسته ایمن تو اتاق..اومد بالای سرم این رو از سایه اش می فهمیدم..چند ثانیه ای همون طور ایستاد و بعد رفت سمت کمد و بعد سرویس توی اتاق...این بشر رسما از سنگ بود...تو تخت جا به جا نشدم و چشمام رو محکم تر بستم...یه چیزی حدود یه ربع بعد طرف دیگه تخت تکون خورد...هیجان داشتم ..این اولین بار نبود که پیش هم یم خوابیدیم..اما امشب من برعکس شبهای توی استانبول..ترس نداشتم..بیشتر یه حس نا شناخته و گرم داشتم....چراغ آباژور رو روشن کرد...می ترسید حتما کولی بازی در بیارم مثل اون شب...پرونده ام براش رو بود...
سرش رو آروم توی صورتم خم کرد و بوسه ای روی چشمام زد : به این سرعت خوابت نبرده عسل من...
جوابش رو ندادم...یه جورایی از داغی نفسش رو گونه م حس لطیفی بهم دست می داد....
دستش آروم روی موهام حرکت کرد : چشمات و باز کن خانومم شاکی هستی ازم؟؟
_.....
حرکت دستش رو موهام موقف شد...سرش رو آروم برد سمت گردنم و شروع کرد به بوسیدن گردنم ..مور مورم می شد و دروغ بود اگه بگم غرق لذت نبودم....بوسه هاش عمیق تر که شد...چشمام یه هو باز شد و خودم رو عقب کشیدم...سرش رو از بین موهام کشید بیرون و نگاه شیطونش رو دوخت بهم : دیدی خواب نبودی؟؟
نمی دونم چرا دلم یم خواست خودم رو براش لوس کنم...موهام رو که تو صورتم اومده بود دادم پشت گوشم : قراره این جا بخوابی؟؟
جا خورد و کمی هم صورتش رفت تو هم : البته....کجا بخوابم؟؟
_همون جایی که ظهر خوابیدی...
_اتاق مهمان...؟؟؟؟..مگه من مهمونم...
الکی پاشدم نشستم : باشه من می رم..من که مهمان هستم....
دلم می خواست سر به سرش بذارم..یه جورایی بهم می چسبید این ناز کردن ها..اما انگار اون هنوز متوجه نشده بود که دارم ناز می کنم....سر جاش خشک شده بود : کجا داری می ری؟؟
_وقتی دو ساعت برات مهم نیست کجام...........پس الانم نباید برات مهم باشه کجا می رم...داشتم سمت در می رفتم..ای بابا این چار هیچ کاری نمی کرد...بر می گشتم پشت سرم هم خیلی ضایع بود ای بابا...........دستم به سمت دردستگیره رفت که صداش رو از پشت سرم شنیدم دقیقا پشت گوشم :تو چت شد یهو؟؟
خواستم جوابش رو بدم که احساس کردم تو هوام..دستش رو انداخته بود پشت زانو و گردنم و بلندم کرده بود...به زور فریادی که داشت از گلوم خارج می شد رو کنترل کردم...گذاشتتم روی تخت و موهام رو زد کنار...دستش رو دو طرف بدنم گذاشت و خم شد روم..چشماش عصبانی بود..خیره شدم به نگاهش..غرق شدم...تو عسلی چشمای عصبانیش ..هیچی نمی گفت..هیچی نمی گفتم....به اندازه یه نفس باهاش فاصله داشتم...یه نفس کوتاه...
_حالا بگو..می خوای بری اتاق مهمان.....
_....
مگه جرات داشتم بگم؟؟
_چرا ساکتی؟؟؟
خیره شد به عمق چشمام ..نمی دونم چی دید که چشماش کمی مهربون شد...
_اصلا دوست دارم برم اتاق مهمان حرفیه ....
لحنم حقیقتا لوس بود..خودم رو لو داده بودم فکر کنم که لبخند شیطونی بهم زد : داشتی برام ناز می کردی؟؟
نگاهم رو از چشماش گرفتم ..دستش رو آورد سمت چونم..برش کردوند سمت خودش و لبهاش رو گذاشت روی لبهام..بار اول نبود که من رو می بوسید..اما عجیب امشب حس خوبی بهم منتقل میکرد این بوسه عمیق و داغ و پر التهابش...لبهام رو رها کرد : ناز می کنی ؟؟؟
عجیب شیطون شده بودم : خوب می کنم...شوهرمی دلم می خواد برات ناز کنم....
جمله ام هنوز کامل نشده بود که لبهاش رو دوباره احساس کردم...حرکت لبهاش روی گردنم و لبهام داغم می کرد...حرکتی که هم پر از عشق بود..هم پر از التهاب..هم آرام و با ملاحظه و من غرق بودم..روی ابرا سبک...سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد ..موهام رو زد پشت گوشم و زیر گوشم رو بوسید و آروم بلند شد و کنارم نشست..من اما همه عضلاتم شل بود..خیلی خوب می دونستم که اون لحظه هر چیزی که بخواد بهش نه نمی گم..اما احساس می کردم شدید داره خودش رو کنترل می کنه....
دوباره دراز کشید و من رو هم کشید بغلش... من اما دوست داشتم برگردم به حالت چند دقیقه پیش...نگاهش کردم چرا خودش رو کنترل می کرد...لبخندی اطمینان بخش بهم زد و محکم تر بغلم کرد : الان آمادگیش رو نداری باده...
این آدم ذهن من رو هم می خوند...سر جام چرخیدم و پشت بهش دراز کشیدم و خودم رو تو آغوشش قایم کردم ..سرش پایین آورد و لاله گوشم رو بوسید : می دونی چه قدر دوست دارم مگه نه؟؟؟
دستش رو آروم روی شکمم گذاشت...ستاره روی نافم رو تکون داد...نه نفس هاش عوض شد نه حالت حرکت دستش...خیلی آروم ستاره کوچیک رو نافم رو تکون می داد : باده این بار داشتی ناز می کردی...اما بهت بگم که از این به بعد فکر تنها خوابیدن هم به سرت نزنه....
_خوب....صبح...
_صبح به خاطر این بود که می دونستم پیشم باشی نمی ذارم بخوابی و حالت هم خیلی مساعد نبود...آخرین باری هم بود که از این جانفشانی ها کردم...
....من این مرد رو در حد پرستش دوست داشتم...احساس می کردم هر گامی که بر می داره هر کاری که می کنه روش فکر کرده...انقدر حضورش رو بهم القا کرده بود که حرکت دستش روی شکمم اذیتم که نمی کرد هیچ..غرق یه لذت آرام و سبک هم می شدم....
حرکت دستش و بازی کردنش با ستاره نافم..من رو برد تو یه خلسه ناب...
تا گردن توی نقشه ها بودم از صبح...کارها عقب افتاده بود..امین صبح کلی غر غر کرده بود که نیام شرکت خسته ام استراحت کنم اما من دوست داشتم بر گردم سر کار...از بدو ورود هم تبریکات صمیمانه دریافت کرده بودم..بیشترینش از طرف منشی دوست داشتنی مون بود...امین قصد داشت فردا تو شرکت یه ناهار مفصل به عنوان شیرینی عقدمون بده و تدارکاتش هم به عهده منشی گذاشته بود....
به ساعتم نگاه کردم ساعت نزدیک دو بود و من یه کله کار کرده بودم از امین هم اصلا خبری نبود...
در باز شد..سرم رو بلند کردم..امین بود با قیافه در هم و خیلی عصبانی...
_خسته نباشی عزیزه دلم....
اومد سمتم و جایی بین هوا و گونه ام رو بوسید..حواسش یه جای دیگه بود..این چش بود؟؟!!!
_باده اوون مرتیکه هنوز بهت زنگ می زنه...
....منظورش رو نگرفتم...استرس گرفتم که منظورش چیه؟؟
_کدوم مرتیکه؟؟؟
..انگار مرتیکه اسمش بود..از لحنم لبخنده شلی زد : همون که می خواست بری شرکتش...
...به کل فراموشش کرده بودم...
_نه ...البته خط تهرانم خیلی وقته خاموشه..امروز صبح روشن کردم....
_می دیش به من....
همه حرکاتش به نظرم مشکوک میو مد ..گوشیم رو گرفتم سمتش: چیزی شده؟؟
_نه گلم..می شه من یه خط دیگه برات بخرم؟؟
_آره.اما...
صدای زنگ تلفنش مانع شد تا جوابم رو بده..الو گفت و از اتاق رفت بیرون و من رو با یه عالمه سئوال و استرس تنها گذاشت..چرا باید خطم عوض می شد....عجبا درست هم که جواب آدم رو نمی ده...پوفی گفتم و دست به سینه روی کاناپه نشستم....ربطی به هومن نداشته باشه..یا به اون لعنتی...اه...دوست نداشتم امین همش با گذشته من درگیر باشه....
تو افکار خودم غرق بودم که بردیا با قیافه به هم ریخته وارد شد..هر چه قدر امین عصبانی بود این شدیدا با خودش درگیر به نظر میومد...چه خبر بوود این جا...؟؟؟؟
_سلام باده...
_سلام بردیا..خوبید شما؟؟؟
رو مبل رو به روم نشست : نه خوب نیستم...
واقعا نگران شدم : چیزی شده؟؟!!
_من بهتون یه عذر خواهی بدهکارم....
..واقعا هنگ کرده بودم و نمی فهمیدم چه خبره : چرا هیچ کدومتون نمی گید چی شده ای بابا....
دستش رو روی زانوش گذاشت : اون مردک که به شما زنگ می زد ..اون از طرف ..از طرف نگین بوده...
_چی؟؟؟
_من عذر می خوام..واقعا عذر می خوام...هم از طرف اون هم از طرف خودم ....
_آخه چرا؟؟..شوخی بوده کارش؟؟؟
_نه متاسفانه....
_یعنی جدی همچین کاری رو کرده؟؟؟
با سر حرفم رو تایید کرد ....
واقعا سر در نمی آوردم : چرا آخه؟؟؟..یعنی یه لحظه هم پیش خودش فکر نکرده اگه من واقعا برم چه ضرری به شما و شرکت می زنه...؟؟؟
_انقدر ها هم باهوش نیست.............
کمی به پشتی کاناپه تکیه دادم............. : ولی آخه چرا؟؟..من که به ایشون کاری نداشتم....
_خوب....
کلافگی از همه حرکاتش مشخص بود : بهتون حسودی می کرد..به این که قبولتون دارم..به این که مادرم..همش...اصلا ولش کنید....من ازتون معذرت می خوام..امین از وقتی فهمیده یه کلمه هم باهام حرف نمی زنه....
_حق ندارم یعنی...
با شنیدن صدای بمش که عصبانی هم بود هر دو از جا پریدیم..تو چار چوب در بود...بردیا جوابش رو نداد..امین اومد تو کنار من نشست : حق ندارم قاطی کنم که دوست دخترت شماره زن منو داده دسته یکی از کثیف ترین آدمایی که تو کار ساخت و سازن...؟؟
بردیا واقعا خجالت زده بود..من احساس کردم باید کاری کنم.هیچ چیزی نباید میونه این دو تا دوست چندین ساله رو به هم می زد : خوب اون موقع که ما ازدواج نکرده بودیم....
_مهندس شرکتمون که بودی..مهمانمون که بودی...عشق من که بودی....
..دلم ضعف می رفت برای بوسیدنش..
_خوب اون که نمی دونست..
_دوست پسرش که می دونست....
بردیا : داداش..من شرمندتم..هر چی بگی حق داری ولی منم تازه فهمیدم..تا فهمیدم هم بهت گفتم...حالا هم می دونم که چی کارش کنم...
لحن بردیا..یکم امین رو نرم تر کرد : داداش من مخلصتم...اما بسه بردیا به خدا بسه....هر چی آدم به درد نخوره دور خودت جمع میکنی...این اولیش نیست...چندمین باره که این جا این شکلی نشستی..زشته برای تحصیلات تو برای خانوادت برای شان اجتماعیت..به خدا زشته که مدام به خاطر دوست دخترات که همشون مفت گرونن سرت پایین باشه....
بردیا ساکت بود و جواب نمی داد....شاید نباید این ها جلو من مطرح می شد.خواستم بلند شم که امین دستم رو گرفت و بهم اشاره کرد که بشینم...
بردیا : حالش رو می دونم چه طوری بگیرم....
_لازم نیست..بی خیالش شو.....بذارش کنار....یا انقدر دوستش داری که همه ذهنت رو بذاری روش که جمع و جورش کنی تا نشینه نقشه بکشه..یا بذارش کنار.....
بردیا از جاش بلند شد...امین هم همین طور...
بردیا : اعصاب ندارم بمونم شرکت داداش شرمنده من برم خونه..
امین دستی به پشتش زد : برو..ولی جون امین برو خونه....تنها....
بردیا خنده تلخی کرد با سر خداحافظی کرد و رفت...
امین دو باره کنارم نشست..تو فکر بود...من هم شدید تو فکر بودم....عجب کاری کرده بود نگین..هم خنده دار بود هم گریه دار....اون که من رو نمی شناخت...اگه من قبول می کردم...بردیا بد ضربه مالی می خورد....
_یعنی انقدر عاشقه...
امین متعجب برگشت به سمتم...بلند فکر کرده بودم..
_کی عزیزم؟؟
_نگین....
_نمی دونم...بیشتر لوس و لج بازه..و شدیدا هم کم هوش....راستی گفتم خط جدید برات بخرن....
_می خریدم خوب...
نگاهی بهم انداخت که تر جیه دادم ساکت باشم...دلم می خواست فضا رو عوض کنم...از بس که قیافه امین در هم بود...
_امین...
_جون دلم....
حواسش به جای دیگه ای بود...
انگشتم رو آروم کشیدم به گردنش...جا خورد با چشمای گرد بر گشت نگاه کرد...
همون طور که آروم انگشتم رو روی گردنش حرکت می داد : راست گفتی که اون موقع هم عشقم بودی...؟؟؟
انگشتم رو که روی گردنش بود با دستش گرفت : آره...عاشقت بودم...هستم....خواهم بود...
با شیطنت اون یکی دستم رو گذاشتم روی سینه اش و با لحن آرومی گفتم : جدی؟؟
دستم رو گرفت : باده..این جا شرکته..البته من حرفی ندارم...بعدش نگی وای امین آبروم رفتا...منو از راه به در نگن..که همین جوریشم به زور دارم خودم رو کنترل می کنم....
...خوشحال بودم که تونستم از اون حال و هوا درش بیارم..حالا دیگه چشماش عصبانی نبود...............
خواستم دستم رو بیرون بکشم
_د..نه دیگه...بیا جلو ببینم ..میای بچه مردمو هوایی می کنی بعدشم هیچی به هیچی..لا اقل مالیاتش رو بده...................
خندیدم و با شیطنت سر م رو بردم عقب تر : ا..من که کاری نکردم...
دستم رو کشید که باعث شد باهاش یه نفس فاصله داشته باشم : که کاری نکردی....
به چشای ملتهبش نگاه کردم...خودم هم کم کم داشت سرم به جلو کشیده می شد....
که صدای در اومد..مهندس آذری بود که می خواست بیاد تو....
امین چشماش رو بست و دوباره باز کرد...به قیافه شاکیش که نگاه کردم خنده ام گرفت...
_الان می رسم خدمتتون مهندس...
امین : که می رسی خدمتش....
لبخنده بدجنسی زدم...
_بخند خانومم...بخند....من و تو که تنها می شیم....
همون طور که داشتم با ناز و عشوه از کنارش رد می شدم... : خوب بشیم....
برنگشتم تا قیافه اش رو ببینم اما می تونستم حدس بزنم که چه قدر تعجب کرده....

 

 

به قیافه جدیش که زل رده بود به جلو نگاه کردم...دستم رو آروم روی دستش روی فرمون گذاشتم..بر گشت به سمتم و لبخندی زد....
_به چی فکر می کنی عزیزم؟؟؟
_به خودم..به تو...به این که الان عیالوار شدم...
...به کلمه عیالوار خندیدم... : الان عیال منم دیگه؟؟!!!
_آره دیگه...الانم داریم می ریم خونه ببینیم....
_خونه؟؟
_آره دیگه...پس بعد از عروسی کجا زندگی کنیم؟؟..فقط خوب دقت کنا ..این خونه مهریته..حواست باشه سرت رو کلاه نذارم....
_من خودم این کاره ام...مگه می تونید سرم کلاه بذارید...
دستش رو آورد تو صورتم و دماغم رو کشید : ای سرتق...
دستم رو رو بینیم کشیدم : دردم اومد...
_قربونت برم ...که نازک نارنجی هم هستی..وای به حال من...
_از خداتم باشه...
_هست خانومم...هست....

وارد خیابون شریعتی شدیم...دلم شروع کرد به لرزیدن...کجا داشتیم می رفتیم؟؟؟....
این خیابون به من استرس بدی می داد..دوستش نداشتم..شب آخر با چه اضطرابی ازش رد شده بودم..9 سال پیش سوار ماشین محسن خجالتی...با چادر ....از این خیابون بیرون اومدم و بعد از 9 سال با امین شوهرم....داشتم این خیابون رو دوباره بالا می یومدم....نا خود آگاه تو خودم جمع شدم...
به امین نگاه کردم که جدی و بی خیال داشت رانندگی می کرد..باید هم بی خیال می بود...خیابونها برای اون تعریفی به غیر محل رفت و آمد نداشتند..برای من اما تعاریفشون متفاوت بود..بی پناهی کودکی...کتک ها و زجرهای نوجوانی..فرار جوانی....
دوست نداشتم هیچ عکس العملی نشون بدم...اما دست خودم نبود...نفسم گرفت وقتی امین کنار همون مسجد با گنبد سبز که شب آخر رفتنم جلوش چایی می دادن پارک کرد..همون مسجدی که شبهای قدر با مادرم و ساره میومدیم...برای دعا....
دستام رو مشت کردم تا بغضم بره تو...چشمام اما سوخت وقتی چشمم افتاد به مغازه ای که قبلا میوه فروشی بود همون که با مادرم و گاهی با ساره ازش خرید می کردیم..همون که چاقاله میاورد فروردین ماه...حالا شده بود بنگاه معاملات ملکی....
حالم دگرگون بود....هیچ حسی نداشتم در عین بودن یه نفرت عمیق....دلم نمی خواست سرم رو هم بچرخونم از ترس دیدن اوون کوچه لعنتی....اصلا ما اینجا چه می کردیم....
برگشتم به سمت امین که تکیه زده به در ماشین داشت نگاهم می کرد...یه قطره عرق سرد از روی کمرم رد شد که باعث شد بلرزم...به چشمای منتظر و مطمئنش نگاه کردم ...
_این جا یه خونه خوشگل یکی از دوستام ساخته..بریم ببینیمش...
شوخی می کرد...این جا؟؟...تو کابوسهای گذشته ام...خونه زندگیم رو بسازم رو زمینی که هنوز روش راه می رم دردم میاد..تو محله ای که احساس می کنم صدای کمر بند می ده...مهریه ام رو خاکی باشه که یه زیر زمین وحشتناک داره؟؟..می مردم این کار رو نمی کردم...همه جونم رو جمع کردم : نمی خوام ...بریم....
_یعنی چی تو که هنوز خونه رو ندیدی!!
_خونه نمی خوام....هیچی نمی خوام...فقط برو امین از این جا خوشم نمی یاد....
روم رو کرده بودم اون طرف....به سمت همون مغازه...خودم رو می دیدم تو پیراهن زرد چین دارم که گوشه چادر مادرم رو گرفتم....چرا این جا بوی مادرم رو نمی داد؟؟؟....
_نگام کن ببینم....بیا ببین دوست نداشتی می ریم....چرا فرو رفتی تو صندلی؟؟....
عصبی شدم...از لحن محکم و بی خیالش...از نگاهش که پر از سئوال بود...انگار نمی دید داغونیم رو استرسم رو....نمی خواستم ببینمشون..نمی خواستم ببیننم.....
داد زدم : من هیچی نمی خوام..من رو ببر خونه....
نفسش رو بیرون داد و چشماش رو بست...دوباره باز کرد و طرف دیگه رو نگاه کرد: پیاده شو عزیترینم...اونا دیگه این جا زندگی نمی کنن...خیالت راحت....
خشک شدم....یه برقی ازم رد شد...از کجا می دونست؟؟...اگه این جا نبودن پس کجا بودن...؟؟...
چرخید به سمتم...و بازو هام رو تو دستش گرفت : استانبول که بودم با بهروز رفتیم بیرون گفتیم می خوایم قدم بزنیم..رفتم پیش دکترت...
..اون روز رو یادم بود..یکی دو روز بعد از نامزدی.....
_باید مواجه شی گلم..باید برگردی به همه اون جاهایی که ازش وحشت داری....
_تو...تو..
_من از کجا می دونم که این جا نیستن؟؟؟..من خیلی چیزا ازشون می دونم..حتی این که دیروز کجا بودن......................
_هو...من....
حتما هومن گفته دیگه..کی می تونست باشه..برای خود شیرینی اون عادت داشت به جا سوسی...
_ربطی به اون نداره..من برای این که آمار کسی رو در بیارم راههای زیادی بلدم.....
_تو به اونا چی کار داری؟؟
عصبانی شد : یعنی چی ؟؟؟....پس کی کار داشته باشه....من همه حواسم پی تو..همه ذهنم پیش تو..باید حواسم باشه که کسی نخواد بهت آسیبی بزنه..غلط کردن..البته ....اما کار از محکم کاری عیب نمی کنه....
_دکترم...
_به اون جاهاش کاری نداشته باش..بین من و دکترته....نگام کن خانومم....
سرم رو برم بالا : به من اعتماد کن..بذار پیشت باشم...پیاده می شیم می ریم می بینیم...با دلیل منطقی می گی دوست نداری این خونه رو...
_دلیل از این منطقی تر..نمی خوام ...از این محله خوشم نمی یاد...تو که می دونی..تو که آمار گرفتی..دیگه چرا..دوست داری آزارم بدی...؟؟؟
دستاش شل شد..خیلی بهش بر خورد....خیلی زیاد.....بازوم رو ول کرد...
حرف بی خودی زده بودم..خودم خوب می دونستم..اما عصبانی بودم...تنش داشتم..از این جا بدم میومد...
با زوم رو ول کرد و هیچی نگفت....ماشین رو روشن کرد و از پارک در اومد...آروم می روند بی هیچ عصبیتی..اما چشماش شدیدا غمگین بود...
بیشتر تو صندلی فرو رفتم..چشمام رو بستم...تا اشکام سرازیر نشه..می دونستم که ناراحتش کردم...اما خوب من هم شدیدا ناراحت بودم....هر چه قدر بدونه..هر چه قدر تحقیق کرده باشه..اون ضربه ها رو که نخورده...اون تحقیر ها رو که نشنیده...
_امین.....
_.......
_چرا جوابم رو نمی دی؟؟؟
_....
دستم رو حلقه کردم دور بازوش : ببخشید ...عزیزم...من؟؟
_من کیه تو ام باده؟؟
سرم رو انداختم پایین : همه کسم.....
_جدی؟؟؟؟!!!!
_باورم نداری؟؟؟
_تو من رو باور نداری...تو فکر میکنی دوست دارم زجرت بدم...زنم رو..عشقم رو...دلم می خواد آزار بدم....
..این رو گفت و با مشت کوبید به فرمون....
_من ..من عصبانی بودم....تو نمی دونی...
_می دونی از ابتدای آشناییمون چند بار این جمله رو بهم گفتی؟؟؟..من خیلی چیزا رو هم می دونم که تو نمی دونی...نکنه فکر کردی نشستم سر جام و دارم نگاه می کنم....دارم همه تلاشم رو میکنم که تو بتونی عادی زندگی کنی...که یادت بره همه اون حرفا...قصدم این نبود که این خونه رو بخرم..قصدم این بود که همه محله های تهران برات مثل هم باشه....
_نمی شه...
_می شه اگه خودت بخوای...می شه اگه بذاری..من کارم رو بکنم..بذاری کمکت کنم...درد داره برام که تو کمک دنیز و هاکان و بهروز رو قبول می کنی..قبول کردی...اما من رو قبول نمی کنی...من رو اصلا حساب نمی کنی.....
..این جوری نبود..داشت اشتباه میکرد....
ماشین رو هدایت کرد تو یه فرعی سوت و کور ...دستی رو کشید و پیاده شد.....
گند زده بودم..حق داشت...داشت همه سعیش رو می کرد..ولی من انگار....
پیاده شدم و رو به روش ایستادم :باورت بشه ..به خدا این طور نیست..من جز تو کسی رو ندارم..جز تو عشقی نداشتم و ندارم....
_......
...نشده بود این طور باشه باهام..عصبانی می شد..داد می زد..اما بی جواب نمی ذاشت من رو...بد چیزی بود بی محلی هاش..
نزدیک ترین فاصله ممکن بهش ایستادم....هوا گرگ و میش بود....دستم رو گذاشتم رو دست مشت شده اش....
_من بابت حرفم عذر می خوام...
_بحث عذر خواهی نیست...
لحنم رو کمی لوس کردم....و دستم رو گذاشتم رو سینه اش : پس بحث چیه؟؟؟
لبخندی زد..هر چند سعی کرد که پنهانش کنه..اما چشماش یکم نرم تر شد.. : برو تو ماشین سرده....
_تو اول بگو من رو بخشیدی....
لحن پر از عشوه ام چشماش رو گرد کرد ..دستش رو انداخت دور کمرم و بیشتر به خودش نزدیکم کرد : نه جالب شدی ................../از دیسب تا حالا چیزای جدید رو می کنی...
انگشتم رو کشیدم به گونه اش: این بده؟؟
_نه...
_اخماتو باز کن دیگه...من که عذر خواستم....
_خیلی ازت دلخورم...
_دوست دارم.....
لبخندی زد : من با تو چی کار کنم..که هیچیت عادی نیست..این الان جواب من بود....
_من نخواستم جواب بدم..اون چیزی که تو دل و ذهنمه رو گفتم...
بوسه ای عمیق به پیشونیم زد : من به همین امید دارم..به این دو تا جمله که
گفتی...

 

به خونه که رسیدیم همه سعیم این بود که از قیافه ام معلوم نباشه چه قدر تنش داشتم...شیرین جون تو سالن داشت کتاب می خوند ....سلام کردم...
_سلام دخترم...رفتید دنباله خونه؟؟
..نمی دونستم چی جوابش رو بدم...برگشتم به امین که پشت سرم بود نگاه کردم...
امین : فردا جدی تر دنبالش می ریم...
..من عاشق مرد با سیاست خودم بودم....از این که دروغ نگفته بود هم غرق لذت شدم....لبخندی بهم زد و رفت و گونه مادرش رو که بالذت داشت تماشاش می کرد رو بوسید....از وقتی به اون محله لعنتی رفته بودیم..بوی مادرم پیچیده بود تو بینیم....
من : با اجازتون برم لباسم رو عوض کنم....
_برو دخترم...شام که نخوردید؟؟
امین : خودت گفتی بیرون شام نخوریم..امشب همه دور هم باشیم...
_خوب کردی پسرم...پس بگم میز رو آماده کنن تا شما لباس عوض می کنید...
امین مشغوله تلفنش شد دوباره و من از پله ها رفتم بالا..داشتم از جلو در اتاق دو قلوها رد می شدم که یه صدایی شنیدم..
_پیس پیس...
اطرافم رو نگاه کردم..دو تا کله دیدم که از لای در بیرون بود...
خندیدم : چرا این جوری می کنید؟؟
آتنا : خوب خوردنی هستی..این خان داداش من به چه جسارتی تو رو می بره بیرون من موندم...
دستم رو گذاشتم روبینیم : هیس بابا می شنوه..می خواید بیشتر گیر بده...؟؟
تینا یه پس گردنی محکم به آتنا زد : خوب راست می گه دیگه..کم امین رو این بی چاره زوم کرده؟؟؟!!
آتنا که پشت سرش رو می مالید به من که داشتم از خنده می مردم نگاه کرد : حالا بیا....
رفتم تو اتاق با مزشون که دیوارهاش نقش نت موسیقی بود پر از ساز و کاغذ...
تینا : فردا...بریم خرید؟؟
_باید برم شرکت بعد هم بریم دنباله خونه...
_9 که خونه ای؟؟
_آره..ولی...
_ولی نداره..خرید نمی ریم..شام می ریم بیرون..سینا هم میاد...شاید اون بابک خنگم بیاد...تو رو خدا باده نه نگو..بیا شاید تو بفهمی درد این پسره چیه...
به قیافه بامزه اش نگاه کرد..گونه اش رو محکم بوسیدم : باشه می ریم...

داشتم یه رژ ساده می زدم که امین از حموم بیرون اومد....از تو آینه لبخندی بهم زد..و روی سرم رو بوسید...
همون طور که داشتم گوشوارم رو گوشم می کردم : امین..
داشت سرش رو خشک می کرد : جانم...
_من فردا شب با دوقلوها شام می رم بیرون...
دستش بی حرکت شد..نگاهم کرد : خودتون سه تا؟؟؟..چه ساعتی؟؟
..نمی دونستم چی جواب بدم...متنفر بودم بهش دروغ بگم..من مشکلی نداشتم..اما فکر نکنم دو قلوها می خواستن به امین بگن...
_درست نمی دونم...ولی ساعت 9-9/30
_باشه..به راننده می گم ببرتتون...
_راننده چرا تو سوییچ ماشین رو بده..اصلا با ماشین دو قلوها می رم...
_اونا اگه خودشون می خوان برن..می تونن..اما اگه تو همراهشونی تو با ماشین من و با راننده می ری...
داشت دادم رو در ما آورد : منظورت از این حرفا چیه؟؟؟
همون طور که داشت بند ساعتش رو می بست : منظوری ندارم....اون ساعت بدون راننده نمی شه...
_داری بهم توهین می کنی....
صاف خیره شد به چشمای عصبانیم : قبلا هم برات توضیح دادم...من نگرانتم..اگه زودتر بود یه چیزی اما اون ساعت با اون دو تا سرتق امکانش نیست....خوش ندارم با خنده های اون دوتا کسی بیوفته دنبالتون....
داشتم از عصبانیت می ترکیدم..به اندازه کافی امروز حالم بد بود..امین هم هی داشت می رفت رو اعصابم...ذره ای هم تو این زمینه انعطاف نشون نمی داد..چشماش سخت بود و بی تغییر....به قیافه برزخیم لبخندی زد و اومد تا دستم رو بگیره..خودم رو عقب کشیدم و ایستادم..به دامن خیلی کوتاهم نگاه کرد....
_این جوری عکس العمل نشون نده باده...
_چی کار کنم.....
تن صدام رو آوردم پایین...لای در باز بود : خجالت آوره ...جلوی خواهرهات زشته..که به زنت اعتماد نداری....
خواست جوابم رو بده که صدای شیرین جون از راهرو اومد... : امین مادر..آقای نیازی اومدن..
...مردک هیز...همین رو کم داشتم....
امین : راجع بهش شب حرف می زنیم....
به سمت در رفت : شلوار پات کن...
...دلم می خواست گلدون رو بکوبم تو کلش...عصبانی بودم در حد مرگ....نشستم لب تخت..به زور خود م رو کنترل کردم که داد نزنم...حیف..حیف که خونه مادرش بودیم و زشت بود...اصلا لج می کنم..تاپ هم می پوشم علاوه بر این دامن..مشت کوبیدم رو تخت...زورگوی حسود..بی منطق...
به خودم تو آینه نگاه کردم...بفرما باده خانوم..بعد از عمری حکومت کردن..حالا آقا برای لباست هم تصمیم می گیره...یاد چشمای هیز نیازی که افتادم..خودم بدم اومد..یه دامن شلواری خیلی گشاد پوشیدم..و آرایشم رو تکمیل کردم...اگه زشت نبود جلوی پدر جون.آنچنان انتقامی ازش می گرفتم که نفهمه از کجا خورده....

قیافه نیازی به خندم می انداخت...وقتی هر بار که به سمت من می چرخید امین یه جوری حواسش رو پرت می کرد....امین با پدرش پایین مشغول صحبت بود و من همه سعیم رو کرده بودم تا جلو جمع رفتارم نرمال باشه....دستم به دستگیره نرسیده بود که صدای شیرین جون از پشت سرم اومدم : گلم ..حوصله داری حرف بزنیم...
_البته...
دنبالش راه افتادم به سمت کتابخونه بی نظیرش...رو مبل رو به روی هم نشستیم ...
_می دونی که برامون چه قدر عزیزی..مگه نه؟؟
_من هم شمار و خیلی دوست دارم...
_تو هم عشق پسرمی...هم دخترم..اما مهم تر از همه او نها مستقلا..شخصیتت..خود باده بودنت بسیار عزیزه...امروز نا خواسته شنیدم حرفاتون رو با امین...
سرم رو پایین انداختم : من ..ببخشید...
_چرا ببخشید..من بهت افتخار می کنم به این که تو جمع بهش کم محلی نکردی..به این که عصبانیتت رو کنترل کردی و به این که با وجود اینکه دوست نداشتی لباست رو عوض کردی....
_من خودم هم وقتی فهمیدم آقای نیازی هستن می خواستم لباسم رو عوض کنم...
_می دونم..تو دختر خیلی عاقلی هستی..امین هم آدم دگمی نیست...رو یه سری آدمها تیک داره....
"_کمی ازش دلخورم...
_حق داری..اصلا امشب پدرش رو هم در آر..خودش مطمئنا خیلی چیزا رو بهتر برات توضیح می ده...من می خوام بهت بگم..من همون قدر که مادر امینم..مادر تو هم هستم...مطمئن باش..انقدر هم عاقل هستم تا درد دلات رو به امین نگم..و اینکه همیشه طرف حق باشم...تو عزیزه مایی.........
این زن..با این نگاه بی نظیرش و مهربونی خالصش...بغضی رو به گلوم آورد...بلند شدم...محکم در آغوشش گرفتم...بوش..بوی مادر بود....

رو تخت دراز کشیده بودم پشت به امین..آهسته اومد روی تخت و از پشت بغلم کرد..از جام تکون نخوردم...با دستاش موهام رو از روی گوشم کنار برد و لاله گوشم رو بین لبهاش گرفت...نفسش که به گردنم می خورد حالم دگرگون می شد...
_نفس من قهری؟؟
_نباشم....
_نه نباش..یکم درکم کن...
_گاهی حواست نیست من کیم امین...
_به خدا هست....به هر چی معتقدی هست...می دونم که تو کی هستی اما یکم فقط یکم به من هم حق بده...
_حق بدم که خواهرهات فکر کنن شوهرم نمی زاره من تنها جایی برم...
از جاش نیم خیز شد و خم شد به سمتم : نگاه کن ببینم..این حرف مزخرف رو سر شب هم زدی...یعنی چی؟؟
_تو به من بگو یعنی چی؟؟
_باده...ما دشمن زیاد داریم..موفقیت هامون دشمنهایی هم برامون میاره..ما کاری به کسی نداریم..اما اونا دارن..دو قلوها هم بی محافظ جایی نمی رن...تو که وضعیتت ویژه ترم هست...هم خودت خیلی تو چشمی...هم خانوم منی..تنها نقطه ضعفمی..درد من اینه که نکنه یه خار تو پات بره..من منظوری ندارم...مگه از پشت کوه اومدم....
تو صداش یه حس غریبی بود...احساس کردم همه بار مسئولیتی که رو دوششه..تمام طول روز که تو شرکت مشغول بود..حواسش به همه چیز بود از سود شرکت تا دربون شرکت..بعد هم خونه...و بیشتر از همه من.....انقدر این آدم ها خاکی و معمولی زندگی می کردن که تجمل بی حد خونشون هم به چشم نمی یومد..گاهی یادم می رفت...موقعیتشون رو...
_باده؟؟!!
_جان دلم......................
چرخوندتم سمت خودش : قربونه اون جان گفتنت بشم...دیگه ناراحت نیستی ازم....؟؟
_باید فکر کنم....
شیطون خندید..خواست ببوستم که سرم رو عقب کشیدم : گفتم که باید روش فکر کنم..هنوز جریان شلواره یادم نرفته..
_ای وای...اونو موافقم..لحنم بد بود...ببخشید اما از این مردک خوشم نمی یاد...
_اگه بهم فرصت می دادی..عقلم می رسید که چه طوری لباش بپوشم.....
دستم رو بوسید : می دونم...
_در ضمن من هر چی دلم بخواد می پوشم...
_عزیزم..من که حرفی نزدم...من گاهی غر می زنم..اما کی بهت گفتم چی بپوشی....من رو بعضی آدما تیک دارم..یکیش نیازیه....
_گوش کن..امین..7 سال سر صحنه بودم و ازم تعریف شده..نیازی به نشون دادن خودم ندارم...اگه بهم فرصت بدی..خودم بهت اثبات می کنم که نیازی به تذکر تو زمینه لباس پوشیدن ندارم...
_باشه ...قبول..اما به شرطی که اون رژ قرمزه رو نزنی...
دادم در اومد با بالشت محکم کوبیدم تو کله اش....

با آتنا به قیافه آویزون تینا می خندیدیم...
تینا : می بینی پسر پر رو رو....باده انگار بیست سالشه...
_به خدا عجیب نیست..فکر می کنی..داداشت بهتره...
_نه..حسود تره....
_اما اصلا فکر نمیکردم که همچین چیزی انقدر بهمش ریخته باشه...
تینا بلند شد از روی تخت که سه نفری روش نشسته بودیم..ساعت حدود 12 بود..نیم ساعتی بود که از بیرون برگشته بودیم..شیرین جون خواب بود و امین هم با پدرش تو کتابخونه مشغول کار بودن...
تینا : تو نامزدی شما..با بوسه نشستیم به بحث که جماعت هنرمند درسته با خودشون بپرن یا اینکه نمیتونن با غیر باشن...من بی منظور بودم..گفتم هنرمندا بهتر هم رو درک می کنن...البته یکم خوب حرفام ....
_انتظار داشتی ناراحت نشه..؟؟
چرخید به سمتم..: چی کاریه منه باده؟؟..دوست پسرمه..نامزمه؟؟...چیمه؟؟...ای ن آدم حتی جسارت نداره اعتراف کنه..ببین سینا رو به آتنا پیشنهاد داده یه مدت با هم باشن تا بتونه خودش رو برای ازدواج آماده کنه...
بلند شدم و دستم رو رو شونه اش گذاشتم : تو باید زمینه رو آماده کنی تا جسارت کنه اعتراف کنه عسلم..و اینکه بابک با سینا اوضاعش یکی نیست...بابک سنش بیشتره..دوست داداشته...ولی قیافه اش امروز خیلی با مزه بود..هی می گفت..من که نمی تونم هنرمند جماعت رو درک کنم...
آتنا : آره دلم براش سوخت..یکم از جنم بردیا رو داشت تا حالا 100 بار دوست دخترش شده بودی..
من: تو رو خدا نگو..بردیا خیلی دختر بازه....
همون موقع تقه ای به در خورد و امین اومد تو....
_خوب خوب..می بینم که جمع زنونه است...
نگاهی بهش کردم که لبخند پر مهری می زد...
تینا : بیا تو امین..خانومت امشب گروگان ماست..
_فکر کردی..می دونی خانومم چند تا مجافظ داره..مگه الکیه...
لبخندی زدم بهش و رفتم پیشش ایستادم..دستش رو دور کمرم حلقه کرد...
آتنا : بسه..دوتا عضب این جاست..نمی گید دلشون می خواد...
امین : اوی اوی شما دوتا حواستون باشه... دلم می خواد حالیم نیستا...
تینا : بی منطقی داداشم..بی منطق...

رو تخت دراز کشیدم...سرش پشت میز توی پرونده ها بود..فردا پنجشنبه بود و قرار بود برای پروژه شمال بره شمال و صبح جمعه هم بر گرده....نقشه های پروژه رو نشونم داده بود..حتی چند جا ازم نظر هم خواسته بود..خیلی خوشحال بودم که براش یه همراهم ...یه کسی که می تونه راجع به شغلش هم باهاش مشورت کنه...
_عزیزم...
_جانم خانومم...
_می شه بی خیال عروسی گرفتن بشیم...؟؟
سرش رو از روی پرونده ها بلند کرد و با بعجب نگاهم کرد : چرا؟؟
_خوب چه کاریه..ما که نامزدی گرفتیم...خونه هم که پسندیدیم و می چینیمش..بعد می ریم سر خونه زندگیمون...
_چیزی شده؟؟
_باید شده باشه؟؟
_هر دختری آرزوه داره لباس عروس بپوشه...
...خوب راست می گفت..به شرطی که اون دختر مادری داشته باشه که تو لباس عروس قربون صدقه اش بره یا پدری که از رفتن دخترش ناراحت باشه..نه من که برای دعوت عروسی کسی رو نداشتم...البته به غیر از دوستانم که برای اون ها هم وسط این همه کار زحمت مضاعف بود...
_من دو تا کاتالوگ 25 صفحه ای لباس عروس پوشیدم...آرزوش رو ندارم...
_من دارم...
_آرزوی لباس عروس رو؟؟
_خیر خانومم..این که خودم لباس عروس رو از تنت در بیارم....
کوسن رو تخت رو به سمت صورت خندون و شیطونش پرت کردم که تو هوا گرفت و با ژست خوشگل و خاصی برام بوس فرستاد : وحشی شدی باده...
_خیلی بی حیایی..نمی گی دوست دارم تو لباس عروس ببینمت...به در آوردنش فکر می کنی...
قیافه مظلومی به خودش گرفت :چه کنم..انقدر حسرت به دل گذاشتی منو که فقط به همون تیکه اش فکر می کنم....
_لابد تقصیره منه...
_نه راست می گی..منم که ناز میکنم...عین ماهی هم هی لیز می خورم....
_تو اصراری نداشتی...
با چشمای درشت شده نگاهم کرد : اصرار می کردم راه داشت یعنی؟؟
..عجب حرفی زدم...خودم خجالت کشیدم...سعی کردم جای دیگه ای رو نگاه کنم....
بلند خندید و اومد رو به روم رو تخت نشست : قیافه شو..چه خجالتی هم کشیده....
_دارم برات کم می زارم ..امین....
دوتا دستش رو گذاشت دو طرف صورتم : من بهت گفتم...حسرت داشتنت رو دارم..اما هر وقت که تو هم بخوای...حالا بیا بخوابیم...
دراز کشید و من هم دراز کشیدم روی بازوش.موهاش رو نوازش می کردم ....
_خونمون خیلی خوشگله...
_خانومش خوشگل تره...فردا با مامانم میرید مزون دیگه؟؟
همون طور که دستم تو موهاش بود : باشه...
_ببین رو دربایستی نکن...اگه خوشت نیومد..می گیم برات بفرستن...
؟_فرصت نمی شه..امروز پدر جون بحث دو هفته دیگه رو داشت...
_تو به اونش کاریت نباشه..حالا فردا برو..خانوم من هر چی بپوشه عین فرشته هاست....
بلند شدم و بوسه عمیقی به لبش زدم....
با لذت همراهیم کرد : نه نه خوشم اومد..خانومم داری یه چیزایی رو می کنی اساسی..اما کافی نبودا................
خنده ها و اعتراضای من بین بوسه هاش گم شد...

منبع: رمان دوستان/98تیا/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 250
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 1,104
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 3,839
  • بازدید ماه : 9,202
  • بازدید سال : 95,712
  • بازدید کلی : 20,084,239