loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 1133 دوشنبه 28 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان تقاص (فصل سوم)

http:///imgs/2014-02/87550848214189060357.jpg

از روز بعد برنامه عادی دوباره از سر گرفته شد. یکی دوباری رفتم سر وقت مامان ولی اینقدر که سرش گرم برنامه های عقب افتاده اش بود اصلاً بهم روی خوش نشون نمی داد چه برسه به اینکه بخواد برام خاطره هم تعریف کنه. منم سعی می کردم اینقدر خودمو سرگرم کنم که یاد داریوش آزارم نده. هنوزم فکر میکردم هر چیزی که توی کیش دیدم یه خواب بیشتر نبوده! باورم نمی شد عشق واهیمو دیده باشم، اونم اینقدر نزدیک! باهاش حرف زده باشم و حتی ازش یه سیلی هم خورده باشم! هر وقت چشمم به نقاشی اش می افتاد آهی از ته دلم می کشیدم و زیر لب غرغر می کردم:

- خدا لعنتت کنه! چی می شد اگه یه ذره آدم بودی؟ حالا من اینجا اینجوری سر دوراهی بیچاره نمی شدم. خاک بر سر عقده ای دختر ندیده ات کنم من. همه اش زیر سر توئه!

دو سه هفته ای از برگشتمون گذشته بود، رضا و سام هم از شمال برگشته بودن و یه کم سرم گرم شده بود. وقتی دیدم مامان چیزی در مورد خسرو بهم نمی گه، دست به دامن رضا شدم. اونم در حالی که از اطلاعات من، متعجب شده بود فقط گفت از خود مامان بپرس! اینم از داداشم! منم از لجم چیزی در مورد جریان داریوش و دیدنش بهش نگفتم. بالاخره یه روز که طبق روال همیشگی توی اتاق مامان سرک کشیدم تا از زیر زبونش حرف بکشم به هدفم رسیدم و مامان دست رد به سینه ام نزد. مامان تو اتاقش نشسته بود و بعد از مدت ها بازم مشغول تماشا کردن آلبوم عروسی خودش و بابا بود. خیلی کم پیش می یومد مامان تو خاطرات گذشته اش غرق بشه. فقط وقتایی که خیلی دلتنگ می شد به آلبومش پناه می برد. اون لحظه فهمیدم که واقعاً زمان مناسبی برای حرف کشیدن از مامانه. چون مامان حسابی غرق گذشته بود و می شد ازش خواهش کنم که از اون زمونا برام تعریف کنه. آروم کنارش روی کاناپه اتاقش نشستم و همینطور که سرمو به بازوش می چسبوندم، گفتم:

- دلتون برای اون روزا تنگ شده که باز اومدین سراغ این آلبوم؟

مامان قطره اشکی رو که گوشه چشماش بود، پاک کرد و گفت:

- من همیشه دل تنگم. یاد اون روزا به خیر! روزایی که آقاجون و مامان زنده بودن. اونا خیلی واسه من آرزو داشتن. خدا را شکر تونستم اونا رو به آرزوهاشون برسونم. البته بر خلاف تصورشون!

بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب و گفتم:

- مامان پس کی برام از خسرو می گی؟

مامان که از حالت من خنده اش گرفته بود پرسید:

- چیو می خوای بدونی وروجک؟

- همه چیزو. بیشتر از همه رفتم تو خماری حرفی که اون روز به بابا فرهاد زدین. شما با خسرو ازدواج کرده بودین؟ یا اینکه چرا پدر و مادرتون تصور نمی کردن که شما خوشبخت بشین؟

مامان باز می خواست از زیر حرف زدن در بره، دستشو تو هوا تکون داد و گفت:

- قضیه اش خیلی مفصله حوصله تو سر می بره. خودمم حوصله گفتنشو ندارم. 

پریدم رو پاشو در حالی که دستمو دور شونه اش حلقه می کردم و گونه های خوشبوشو می بوسیدم گفتم:

- نه حوصله ام سر نمی ره مامان. خودتم اگه بگی یه تجدید خاطره ای می شه برات کیف می کنی! می خوام بدونم. می گی واسم؟ جون رزا!

مامان با خنده گفت:

- خیلی خوب می گم قسم نده خرس گنده. این همه وقت از دستت در رفتم ، آخر گیرم انداختی.

- اِ چرا خوب؟ 

- نمیخواستم خودتو درگیر ماجراهایی بکنی که همه اش مربوط می شه به گذشته … 

آهی کشید و ادامه داد:

- دلم می خواد همه اش رو تموم شده بدونمف نمی خوام ادامه داشته باشه. 

- مگه قراره ادامه هم داشته باشه؟!

- نمی دونم …. این جریاناتی که داره پیش می یاد، آزارم می ده.

- اَه مامن مردم فضولی! بگو دیگه!

مامان لبخند تلخی زد، به دنبالش آهی کشید و این طوری خاطراتشو شروع کرد:

- من و شیلا توی یه خونواده سر شناس تهرانی، بعد از یه پسر به دنیا اومدیم. خوب اون زمان همه پسر

می خواستن و پسر دوست بودن. ولی از شانس من و شیلا، پدر ما که همه اونو به حاج باقر می شناختن عاشق دختر بود. همینطور هم مامان. البته اونا برادرم رو هم خیلی دوست داشتن، ولی منو شیلا براشون خیلی ارزش داشتیم. به خاطر علاقه زیاد آقا جون و مامان به ما شهرام زیاد خودشو با ما قاطی نمی کرد و کاری هم به کار ما نداشت. اون بچه اول خونواده بود، در ضمن پسر هم بود و انتظار داشت که خیلی بالا ببرنش. ولی پدر و مادر ما به همه بچه هاشون به یه اندازه محبت می کردن. حتی گاهی به دختراشون بیشتر! همین باعث حسادت و کناره گیری شهرام از ما شده بود. روزا و ماه ها و سال ها می گذشت و ما بزرگ می شدیم. تقریباً روی ابرا سیر می کردم، همه چیز بر وفق مرادم بود. به خصوص وقتایی که از این طرف و اونطرف می شنیدم زیباییم خیلی چشمگیره و خیلی ها چشمشون دنبالمه! کم کم سر و کله خواستگارا هم پیدا شد، ولی بابا می گفت من این دوتا رو شوهر نمی دم. اینا باید درس بخونن. من و شیلا هم که همه چی رو به شوخی می گرفتیم، فقط می خندیدم. بالاخره وارد دبیرستان شدیم. سنی که دخترا تازه متوجه تغییرات دور و برشون می شن و احساس بزرگی بهشون دست می ده. همه جریانات زندگی منم از همون روزا شروع شد. ما توی یه محله خیلی اعیان نشین شهر زندگی می کردیم. همه خونه های توی کوچه مون باغی بود، باغایی که پر از درخت میوه بودن و فصل بهار که می شد از شدت بوی شکوفه هاشون مست می شدی! آخر کوچه بن بستمون یه باغ بود که یه فرق اساسی با بقیه باغا داشت، اونم این بود که کاملاً امروزی ساخته شده بود! نمای بیرونش هم آدمو مجذوب می کرد و یکی دوباری که داخلشو دید زده بودم متوجه شده بودم که توش هم دست کمی از بیرونش نداره و حسابی بهش رسیدن. برعکس باغای ماها که یه دویار دورش کشیده بودیم و یه ساختمون هم تهش ساخته بودیم. اون باغ یه جاده ینگریزه سفید وسش داشت و اطراف این جاده سنگی پر بود از باغچه ها گل و بعد از باغچه ها درختای میوه به ردیف بهت چشمک می زدن. خیلی قشنگ و رویایی بود. همیشه دوست داشتم برم توی اون باغ واسه بازی و شیطنت. انگار نه انگار که بزرگ شده بودم. قشنگ ترین گل ها توی اون باغ بود به خصوص محبوبه شب که من عاشقش بودم. اینقدر شب ها از بوی محبوبه شب اون باغ سرمست و از خود بیخود می شدم که آقاجون قول داده بود از اون گل ها فقط مخصوص من توی باغ خونه خودمون بکاره. اما این حرف آقا جون باعث نمی شد که دست از دید زدن باغ بردارم، حتی گاهی اوقات از دیوارهاش آویزون می شد و دماغمو توی شاخه های محبوبه شب روی دیواراش فرو می کردم. می دونستم اگه آقا جون یا شهرام بفهمن می کشنم، اما اون روزا خیلی نترس بودم. یه روز که از مدرسه بر می گشتم، دیدم یه شاخه محبوبه شب کنار در باغ ما افتاده. همه محل می دونستن که از این گل فقط باغ آخر کوچه داره. با خوشحالی گل رو برداشتم و با وجود مخالفت های شیلا گل رو توی اتاقم، داخل گلدون قرار دادم. اصلاً برام مهم نبود که اون گل یهو از کجا سر در آورده درست جلوی در خونه ما! شب که حاج بابا اومد غوغایی به پا شد دیدنی! آخه من احمق نمی دونستم که توی اون باغ دو تا پسر مجرد همراه پدر و مادرشون زندگی می کنن!!

بابا فکر می کرد که من گل رو از اون گرفتم. اون شب برای بار اول از آقاجون کتک خوردم. آخرش اینقدر شیلا قسم خورد و گریه کرد، تا دل بابا به رحم اومد و باور کرد که روح من از اون گل خبر نداشته. البته تا یه هفته با من سر و سنگین بود و بعدش هم حسابی هوامو داشت، یعنی یه جورایی آزادی های قبلم نصف شده و بود به شیلا سپره بود آب می خورم گزارششو به بابا بده! از طرفی بعضی وقتا خودش یا شهرام هم تعقیبمون می کردن و حسابی مشکوک شده بودن، اما کم کم آبا از آسیاب افتاد. و آقا جون دوباره همون پدر مهربون گذشته شد. یه روز که داشتیم با شیلا می رفتیم مدرسه، و تو راه در مورد امتحان ریاضی که در پیش داشتیم بحث می کردیم، حس کردم یه نفر داره دنبالمون قدم به قدم می یاد. اول فکر کردم شهرامه، برای همینم به شیلا گفتم برگرده و ببینه کیه! شیلا به پشت سرنگاه کرد و بعد با تته پته و رنگ پریده گفت:

- وای اینکه خسروئه!

اون زمان برعکس بقیه دوستام و حتی خواهرم که آمار همه رو در می آوردن من از همه جا بیخبر بودم. اصلاً هیچی برام مهم نبود و به خاطر همین عین آدمای منگ پرسیدم:

- خسرو کیه؟

شیلا که منو خوب می شناخت و از اخلاقیاتم خبر داشت، بدون اینکه تیکه ای به خاطر خنگیم بارم کنه با ملایمت توضیح داد:

- پسر آقای آریا نسب. باغ آخر کوچه. همون که حاج بابا فکر کرد به تو گل داده.

یهو رنگم پرید و به اولین چیزی که فکر کردم این بود که اگه الان آقا جون هم دنبالمون باشه و خسرو رو ببینه باز به من شک می کنه! وحشت زده دست شیلا رو محکم کشیدم و گفتم:

- اُه اُه محل نذار بیا بریم.

شیلائم که پیدا بود مثل من فقط داره به آقاجون فکر می کنه با ترس قدماشو تند کرد و گفت:

- وای من می ترسم شکیلا. اگه بابا مارو ببینه بیچاره می شیم! دوباره روز از نو روزی از نو!

با عصبانیت گفتم:

- اگه ما توجه نکنیم، هیچ اتفاقی نمی افته.

اینو گفتم اما خودمم به حرفی که زدم اطمینان نداشتم. با قدمای تند خودمون رو به مدرسه رسوندیم و نفسی به راحتی کشیدیم. بعد از زنگ، کیمیا که دختر همسایه دیوار به دیوار ما بود و بعضی از روزا با ما میومد، به طرفمون اومد و گفت:

- بچه ها می شه منم با شما بیام؟

من گفتم:

- چرا نمی شه؟ بیا، ولی چرا اینقدر آشفته ای؟

کیمیا اون موقع ها دختر خجالتی و سر به زیری بود. خیلی هم با کسی نمی جوشید و یه حصار مخصوص داشت که همیشه می کشیدش دور تا دور خودش … اما هر وقت می تونست پا روی خجالتش بذاره می یومد سراغ من و شیلا. یه جورایی با ما راحت تر بود. وقتی اینو ازش پرسیدم، سرخ شده و با زحمت گفت:

- آخه …آخه خسرو اومده!

باز یاد خسرو معده مو آشوب کرد، شیلا با تعجب گفت:

- اومده که اومده. به تو چه! 

بعد با شک گفت:

- ببینم نکنه دسته گلی به آب دادی؟

کیمیا ترسید و سریع رنگش عوض شد، تا اون لحظه سرخ بود، بعد یهو رنگ پریده شد! دستاشو تو هوا تکون داد و سریع گفت:

- نه به خدا ولی … ولش کنین بیاین بریم دیر شد.

من و شیلا یه نگاه به هم انداختیم و شونه بالا انداختیم. اون روزا به راحتی الان کسی عاشق نمی شد، یا اگه می شد تو بوق و کرنا نمی کرد! یه چیزی به اسم حیا توی دخترا وجود داشت، رابطه خیابونی هم که اصلا نبود یا اگه بود اینقدر کم و پشت پرده بود که کسی ازش خبردار نمی شد. اینه که ما هم دیگه خیلی پا پیچش نشدیم. همه با هم به طرف خونه راه افتادیم. راه خونه مون تا مدرسه زیاد نبود. بابا اصرار داشت که راننده اش رو دنبالمون بفرسته، ولی ما خودمون قبول نکردیم. بیشتر دوست داشتیم پیاده بریم و بیایم، بابا هم وقتی دید دخترای سر به زیری هستیم و سرمون تو کار خودمونه، دیگه گیر نداد و اجازه اش رو صادر کرد. هر چند که وقتی قضیه گل پیش اومد، کم مونده بود این آزادی رو هم ازمون بگیره، اما خدا به خیر گذروند و چندان پاپیمون نشد. خلاصه اونروز هم خسرو سایه به سایه ما اومد و کیمیا هی رنگ به رنگ شد. همون موقع ها بود که کم کم فهمیدم کیمیا از خسرو خوشش می یاد. بعد ها هم کم کم خودش اعتراف کرد. این موضوع هفته ها ادامه داشت. پسره بی کار صبح به صبح دنبال ما تا مدرسه میومد و عصرها یا ظهرها هم تا خونه! بعضی وقتا از ترس دهنم خشک می شد. چون می ترسیدم که شهرام یا بابا دنبالمون بیان و فکر کنن که ما هم ریگی به کفشمونه. اونوقت دیگه حسابمون با کرام الکاتبین بود روزی رو که کیمیا به عشقش اعتراف کرد هیچ وقت یادم نمی ره. چون شاید حرفای اون بود که باعث شد دیگه هیچوقت خسرو با اون همه زیبایی و جذابیت به چشمم نیاد. کیمیا از روزی که خسرو دنبال ما راه می افتاد، با ما می یومد. یه روز خسرو یه کم جلوتر از ما رفت و سر یکی از کوچه ها وایساد. وقتی می خواستیم از جلوش رد بشیم، من و شیلا سرمون رو پایین انداختیم که چشممون بهش نیفته، ولی در کمال حیرت ما کیمیا درست مثل آدمای مسخ شده زل زده بود توی صورت خسرو! وقتی از جلوش رد شدیم،کیمیا که انگار متوجه حضور ما کنارش نبود، با بغض گفت:

- الهی من بگردم! چه چشمای نازی داره. از بچه گی عاشق چشمای آبی بودم. 

من و شیلا با حیرت ایستادیم و شیلا با لکنت گفت:

- کیمیا فهمیدی که چی گفتی؟

کیمیا که تازه متوجه ما شده بود، با خجالت سرشو زیر انداخت و سرخ و سفید شد. من گفتم:

- کیمیا جدی جدی تو خسرو رو دوست داری؟

کیمیا سرشو بالا آورد و من قطره های مرواریدی رو دیدم که از چشماش می چکید. خودشو توی بغل شیلا انداخت و گفت:

- همه فکر و ذکرم شده اون، ولی … ولی … ولی اون شما رو می خواد. من می دونم اون اصلاً به من نگاه نمی کنه. همه حواسش به شماست. به خدا اگه از من خوشش نیاد، من خودمو می کشم.

چنان با سوز و گداز و هق هق اینا رو می گفت که دلم براش ریش شد! بی اختیار نگام رفت سمت خسرو که هنوزم سر همون کوچه ایستاده بود و با نگرانی خیره شده بود بهمون. کثافت! اون لحظه چقدر ازش بدم اومد! یه دختر اینجا داشت به خاطرش زار می زد و اون خیلی خونسرد و مغرورانه، در حالی که دستاشو تو جیبش کرده بود زل زده بود به من. نگامو از خسرو گرفتم، دستمو سر شونه کیمیا گذاشتم و با ملایمت گفتم:

- عزیزم چرا گریه می کنی؟ دوست داشتن احساس قشنگیه که آدمو حتی اگه به عشقشم نرسه به اوج می بره. این خسرو خیلی پسر مغروریه! من تا حالا ندیده بودم توی محله چرخ بزنه. ولی حالا یه مدته که این اطراف پیداش شده. مطمئن باش اگه یه روزی از من یا شیلا خواستگاری کرد، ما بهش جواب منفی می دیم. چون نمی خوایم به دوستمون خیانت کنیم.

 

 

 

 

پست دوم …

___________________

 

الان که فکر می کنم می بینم چه افکار خامی داشتم! من یا شیلا چطور می تونستیم در برابر اجبار روزگار ایستادگی کنیم؟! از اون روز تصمیم گرفتیم برای اینکه روح لطیف کیمیا بیشتر از این آزرده نشه، اصلاً نه درباره خسرو حرف بزنیم و نه بهش توجه کنیم. توی این مدت اینقدر حواسمون به خسرو بود که اصلاً متوجه دو تا جوون دانشجویی که هر روز ما رو از دور می پاییدن، نمی شدیم. پدرتو میگم با عمو پیمان! ولی خوب ما اصلاً متوجه اون دو نفر نمی شدیم. تا اینکه یه روز به محض اینکه ما سه تا از دبیرستان خارج شدیم، برای بار اول اون دوتا رو دیدم. فرهاد اول متوجه شد که من دارم نگاشون می کنم و به پیمان سقلمه زد. از ترس دیگه نزدیک بود جوون مرگ بشم. زیر لب گفتم:

- خدایا خودمونو به تو می سپرم. یکی کم بود سه تا شد!

دست کیمیا و شیلا رو گرفتم و سریع به طرف خونه به راه افتادیم. از یه طرف خسرو دنبالمون

می یومد از طرف دیگه فرهاد و پیمان! بیچاره فرهاد اینا اصلاً حواسشون به خسرو نبود. وسط راه که بودیم یک دفعه پیچیدن جلوی ما و فرهاد با شرم گفت:

- ببخشید خانما، می شه چند لحظه وقتتونو بگیریم؟

بدون اینکه بهشون توجه کنیم، راهو کج کردیم و رفتیم. صدای پیمان از پشت سر بلند شد و گفت:

- به خدا ما قصد مزاحمت نداریم. فقط یه لحظه!

بازم ما توجهی نکردیم تا اینکه دوباره پیچیدن جلوی ما و فرهاد گفت:

- ما قصدمون خیره. فقط از شما اجازه می خوایم که مادرامون رو بفرستیم خواستگاری، قبلش خواستیم نظر خودتون رو …

بیچاره فرهاد هنوز حرفش تموم نشده بود که مشت خسرو اومد توی صورتش و از دماغش خون راه افتاد. کاش اون روز فرهاد حرفی نزده بود. کاش بدون مشورت با ما مادرهاشون رو فرستاده بودن خواستگاری. بیچاره ها یعنی می خواستن قبل از مراسم خواستگاری ما یه نظر اونا رو دیده باشیم چه می دونستن که با اینکارشون سرنوشت منو اسیر گردباد می کنن. پیمان دوید جلو و به خسرو گفت:

- هوی وحشی! چته؟ چرا می زنی؟!

خسرو با فریاد گفت:

- ببند دهن کثیفتو. تو آدم نیستی که تو روز روشن مزاحم ناموس مردم می شی.

فرهاد شاکی شد و گفت:

- مزاحم کیه عمو؟ حرف دهنتو بفهم!

با زدن این حرف، خسرو دوباره به سمت اون دو تا حمله کرد. اینبار اونا هم جلوش در اومدن. دعوا بالا گرفته بود. بیچاره کیمیا کنار من ایستاده بود و اشک می ریخت. چون به هر حال فرهاد و پیمان دو نفر بودن و خسرو تنهایی از پسشون بر نمی یومد. مونده بودیم چی کار کنیم! بریم یا بمونیم؟ بالاخره اون دعوا به خاطر ما راه افتاده بود. همین طور مات و مبهوت نگاشون می کردم که صدای خسرو بلند شد. با فریاد گفت:

- چی رو وایسادی نگاه می کنی؟ برو خونه دیگه.

مونده بودم با کی داره حرف می زنه، که دوباره گفت:

- شکیلا با توام! می گم برو خونتون.

جا خوردم! اصلاً انتظار نداشتم منو به اسم کوچیک صدا بزنه! منو! دختر دردونه حاج باقرو! کسی که هیچ کس جرئت نداشت نگاه چپ بهش بکنه! حالا اون داشت با این صمیمیت به اسم کوچیک صدام می زد؟ با تعجب نگاش می کردم. یعنی یه جورایی سر جام خشک شده بودم. شیلا هم با شک به من نگاه می کرد. شده بود آش نخورده و دهن سوخته. می دونستم که داره به چی فکر می کنه! حتماً فکر می کرد که من با اون رابطه دارم که اینطور خودمونی صدام می کنه. اون تعقیب و گرز ها هم که می شد مدرکی برای اثبات افکار ذهنش. من هنوز توی اون حالت گیر کرده بودم که گریه کیمیا اوج گرفت و با دو به طرف کوچه شون دوید. ای خدا پس خسرو به خاطر من این همه راهو، هم صبح ها و هم ظهر ها و عصرها می یومد؟ باورم نمی شد! بغض منم باز شد و شروع به دویدن کردم. اشک روی صورتم پهن شده بود. نه اینکه فکر کنی خسرو رو دوست داشتم. نه! دلم برای کیمیا می سوخت. خیلی گناه داشت. دختر قشنگی بود، خواستگارم فراوون داشت. ولی اون دل به خسرو داده بود و خسرو اونو نمی خواست. عشق یه طرفه بد دردی بود! با اینکه تجربه اش نکرده بودم، اما می فهمیدم چیه. ای خدا! حالا باید چه خاکی تو سرم می ریختم؟ همینطور که اشک می ریختم، وارد خونه شدم. قیافه فرهاد یه لحظه هم از جلوی چشمم محو نمی شد، به خصوص چشمای درشت سیاهش که صداقت ازشون چکه می کردن. نمی دونم چه مرگم شده بود، اما دوست داشتم بدون فکر به داریوش، بشینم یه گوشه و به اون پسر سیاه چشم فکر کنم! از شانس بدم، شهرام و آقاجون خونه بودن. آقاجون وقتی دید من دارم گریه می کنم و شیلا هم خیلی تو همه، مثل فنر از جا پرید و گفت:

- چی شده بابا؟ چرا گریه می کنی؟

از زور گریه نمی تونستم حرف بزنم. شهرام اومد کنارم ایستاد و با فریاد گفت:

- می گی چی شده یا نه؟ چرا مثل بچه ها فقط آبغوره می گیری؟ 

آقاجون و شهرام وقتی دیدند من حرفی نمی زنم، به طرف شیلا رفتند و شیلا در حالی که هنوز با شک به من نگاه می کرد، گفت:

- دو نفر مزاحم ما شدند. خسرو پسر آقای آریا نسب باهاشون گلاویز شد.

ای کاش حداقل شیلا قضیه رو اینطوری برای آقاجون نمی گفت. ای کاش خودم دهن باز می کردم و فرهاد و پیمان رو طور دیگه ای معرفی می کردم. ولی دیگه این ای کاش ها به درد نمی خورد و کاری که نباید می شد، شده و حرفی که نباید زده می شد، زده شده بود. آقاجون و شهرام سریع شال و کلاه کردن و همینطور که می رفتن سمت در آقاجون با رگ گردن بیرون زده و صدای گرفته پرسید: 

- کجا؟

و شیلا بی احساس و یخ جواب داد:

- سر پیچ.

اونا با عصبانیت از خونه خارج شدن و من وسط گریه سعی داشتم شیلا رو متقاعد کنم. دلم نمی خواست که خواهرم به هیچ وجه از من دل چرکین بشه. حدود دو ساعت بعد آقاجون و شهرام برگشتند. برعکس تصورم، هر دو خندون و سر حال بودن و از بدو ورود، از آقایی و غرور و متانت خسرو حرف می زدند! از بین حرفای اونا فهمیدم که وسط دعوا رسیدن و اونا رو از هم جدا کردن. خسرو هم زده و هم خورده بوده. آقاجون خیلی به اونا بد و بیراه گفته و همراه شهرام، خسرو رو به درمونگاه برده بودن که زخماشو پانسمان کنن. آقاجون می گفت که اون پسر غیرتی و خیلی خوبیه و تصمیم گرفته که با خونواده اون رابطه برقرار کنه. مامان از این پیشنهاد خیلی استقبال کرد. شهرام هم که خیلی از خسرو خوشش اومده بود. برای من و شیلا هم که فرقی نداشت. فکر می کردم یک رفت و اومد معمولی خوانوادگیه. کم کم رفت و اومد بین خونواده ها زیاد شد. همه چی هم خوب و خوش می گذشت، البته ناگفته نماند توی اون رفت و اومدها نگاه های گاه و بیگاه خسرو و تیکه ها و خنده های زیر زیرکی شیلا عذابم می داد و نمی دونم چرا هی توی ذهنم دوست داشتم اون پسر چشم سیاه رو با خسرو مقایسه کنم. دست خودم نبودم، همیشههم خسرو کم می آورد. یکی از شبایی که ما خونه اونا دعوت داشتیم، من سر درد رو بهونه کردم و نرفتم! چون اصلاً حوصله نداشتم. به خصوص با نگاهای بی پروای خسرو، اصلاً نمی تونستم کنار بیام. بابا هم حرفی نزد و همراه شیلا و شهرام و مامان رفتن.

 

 

پست سوم … و فعلا آخرین پست … بقیه رو معلوم نیست کی بذارم … همین امشب می ذارم … اما الان یه کم کار دارم … بعدش می رم سر وقت ویرایش … تا صبح داستان مامانه رو تموم می کنم که دوباره برسیم به داریوش جونم …

__________________

 

نشسته بودم روی تخت خوابم و از پنجره اتاقم زل زده بودم به آسمون، بازم اون پسر اومده بود تو ذهنم، تصور مشتی که خورد تو صورتش قلبمو به درد می اورد! نمی فهمیدم چه مرگم شده!!! از رفتن مامان اینا نیم ساعت هم نگذشته بود که زنگ خونه رو زدند و از فکر بیرون کشیدنم. فکر کردم مامان اینان و چیزی جا گذاشتن. بدون اینکه چیزی سرم کنم به طرف در رفتم و در رو باز کردم. در کمال حیرت من خسرو پشت در بود. از خجالت نزدیک بود آب بشم. سریع در رو بستم و چادری که روی بند لباس حیاط بود، سر کردم و دوباره در رو باز کردم. گونه هام گلگون شده بودن. با شرم سلام کردم. خسرو جواب سلامم رو داد و با خنده گفت:

- مثل اینکه غافلگیرتون کردم؟نه؟

همینطور که سرم زیر بود گفتم:

- ببخشید فکر کردم شیلاس.

- زیاد مزاحمتون نمی شم. اومدم بگم که مامان می گه اگه نیاید از دستتون دلخور می شه.

- شرمنده. من که گفتم سرم درد می کنه.

با نگرانی گفت:

- سرت … ببخشید سرتون درد می کنه؟ چرا؟!

- چیز مهمی نیست زود خوب می شه.

خیلی سریع گفت:

- خوب پس اگه خوب می شه بیاید بریم.

چه پرو و سیریش بود!!! اصلاً دلم نمی خواست زیاد باهاش حرف بزنم. به خاطر همین به ناچار گفتم:

- خیلی خوب. شما بفرمایید منم حاضر می شم، خودم می یام.

با خوشحالی گفت:

- پس زود بیاید منتظرم.

و از من دور شد، بدون اینکه در باغ رو ببندم داشتم زیر لب غر می زدم:

- بر خر مگس معرکه لعنت! مرتیکه من برای اینکه چشمم به تو نیفته نمی خوام بیام بعد اون وقت خودت می یای دنبالم؟!! به درک که مامانت …

خسرو رفته بود توی باغشون که غر غرهای منم به انتها رسید، اومدم درو ببندم که یک دفعه یه نفر گفت:

- درو نبند.

با تعجب و یه کم ترس یه قدم رفتم عقب و تو تاریکی به دنبال صدا گشتم. دوباره گفت:

- دنبال من نگرد، اینجام، تو تاریکی، لا به لای کاجا …

چشمامو ریز کردم و توی کاجایی که اونطرف کوچه توی باغچه کاشته شده و سر به فلک کشیده بودن، دنبال صدا گشتم، با تته پته گفتم:

- ش … شما کی هستی؟

یه قدم اومد جلوتر ، حالا می تونستم قد بلندشو و پاهاشو ببینم، بالاتنه اش ولی تو تاریکی محو شده بود و فقط موهای سرش که یه کم نور افتاده بود روش مشخص بود. صداش اومد:

- من فرهادم. 

داشتم از ترس و تعجب پس می افتادم. پرسیدم:

- فرهاد؟! 

پوزخند زد:

- آره همونی که به جرم عاشقی جلوی چشات کتک خورد! 

قلبم لرزید!!! خدای من! پس خودش بود! پسر سیاه چشم! پس اسمش فرهاد بود! دیگه لازم نبود بهش بگم پسر سیاه چشم. با ترس و صدایی لرزون گفتم:

- تو رو خدا برید. اگه بابام یا داداشم بیان، خون به پا می شه. از اینجا برید.

- به خاطر همین نمی یام جلو. نمی خوام واست دردسر درست بشه. فقط می خوام که به حرفام گوش کنی. یه هفته است دارم اینجا کشیک می دم تا یه لحظه ببینمت. مدرسه که با خواهرت می ری و نمی دونم می شه به خواهرت اعتماد کرد یا نه! در هر صورت، ترجیح می دادم تنها ببینمت! حالا نمی خوام این فرصت رو از دست بدم، به حرفام گوش کن … خواهش می کنم!

اینقدر استرس داشتم که هر آن ممکن بود وسط حرفایش در رو ببندم و پا به فرار بگذارم. با هول گفتم: 

- تو رو خدا زودتر.

انگار استرس من رو درک کرد که تند تند و بی مقدمه گفت:

- اسممو که گفتم فرهاده. من … من وقتی دیدمت، حدوداً شش ماه پیش … نمی دونم … ببین اصلاً نمی دونم چی شد! فقط می دونم خواب و خوراکم تو شدی، همه زندگیم شدی! می خوابیدم که خواب تو رو ببینم و بیدار می شدم که بیام دم مدرسه تون یه نظر ببینمت. شیفته شیطنت نگاهت، راه رفتنت، طرز نگاهت، حرف زدنت و خلاصه همه چیت شدم!! شاید فکر کنی دیوونه ام، آره هستم، من فرهادم!! فرهادی که شیرینش تویی، می خوام با تو ازدواج کنم. هر طور که شده! به هر قیمتی که شده! شاید فکر کنی یه پسر یه لا قبای علافم! ولی اینطور نیست، من پسر حاج غلامی معروفم، همونی که کارخونه داره. خیلی ها می شناسنش. خودمم دانشجوی دانشگاه تهرانم، سال دیگه فارغ التحصیل می شم. خونواده ام با ازدواج ما مشکلی ندارن، باهاشون صحبت کردم، در موردتون تحقیق کردنن می دونن چه آدمای سرشناس و با آبرویی هستین. ببین، من … من می خوام بیام خواستگاریت. ولی از همین الان جواب پدر و برادرت رو می دونم.

از شنیدن حرف هایش سردرگم شده بودم. قلبم دیوونه وار می کوبید، تموم مدتی که حرف می زد چشمای سیاهش جلوی صورتم می رقصید، آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

- شما از کجا جواب اونا رو می دونید؟

- آخه اون روز که دعوا شد، پدر و برادرت هم وسط دعوا رسیدند و من و دوستم به عنوان دو تا مزاحم یه لا قبا شناخته شدیم. می دونم که پدر و برادرت هرگز اجازه ازدواج ما رو نمی دن. به خاطر همین هم هست که اینجا کمین گرفتم تا خودت رو ببینم و با خودت حرف بزنم. شکیلا تو حاضری با من، با وجود تموم مشکلات سر راهمون، ازدواج کنی؟

کم مونده بود دچار ایست قلبی بشم؟!! این چی داشت می گفت؟!!!

- من … من خیلی شوکه شدم. من هیچ کاری رو بدون اجازه بابا انجام نمی دم. یعنی نمی تونم!

من … من اصلاً شما رو نمی شناسم.

هنوز حرفم کامل نشده بود که در باغ ته کوچه باز شد.

 

حالا یعنی خواستم یه ذره فعال بشم!!! خوابم گرفته خفن … یه دونه دیگه هم می ذارم … بقیه اش هم باشه واسه فردا شب … انشالله خاطرات مامانه رو تا فردا تموم می کنم

_________________

 

سریع در رو بستم. ضربان قلبم رو قشنگ توی دهنم حس می کردم! حالم اصلاً خوب نبود و بدون اینکه دیونه باشم نفس نفس می زدم. از ترس اینکه کسی که از باغ اخر کوچه بیرون اومده منو دیده باشه داشتم سکته می کردم. ایستادنم وسط حیاط اصلاض درست نبود، پس با دو خودم رو به اتاقم رسوندم و روی تخت دراز کشیدم. پتو رو هم کشیدم روی سرم، نمی دونستم بترسم از اینکه دیده شده باشم، یا اینکه به حرفای فرهاد فکر کنم … فرهاد … فرهاد … تو دلم دعا می کردم که کسی منو توی اون حال ندیده باشه. کلید توی در چرخید و در باز شد. از صدای پایی که موزائیک های آجری کف باغ کشیده می شد فهمیدم شهرامه. فقط شهرام بود که عادت داشت روی آجرها کش بزنه. چند لحظه بعد در اتاق باز شد، بی اختیار پتو رو کنار زدم، شهرام تو چارچوب در اتاق مشترک من و شیلا وایساده بود. با ترس نگاش کردم، ولی از حالت عادیش فهمیدم که منو ندیده. اخم کرد و گفت:

- دِ! تو که هنوز خوابیدی. مگه خسرو نیومد دنبالت؟

- چرا، ولی خوب سرم درد می کنه.

- پاشو دیگه. ادا اصول در نیار. همه منتظر تو هستن.

- منتظر من؟ مگه نخست وزیرم؟

- نخیر نخست وزیر نیستی، ولی اگه تنبلی رو ول کنی و پاشی بیای بریم، می فهمی که قراره چی کاره باشی. 

هیچ از حرفاش سر در نیاوردم. چاره ای نبود باید آماده می شدم. از جا بلند شدم و لباسامو پوشیدم و دنبالش راه افتادم. توی کوچه بی اراده وایسادم و بین درختای چنار دنبال فرهاد گشتم. تپش های قلبم بهم می گفت که هنوزم اینجاست! تو اون تاریکی شیئی تکون خورد. با تعجب به اون سمت نگاه کردم که شهرام با تشر گفت:

- باز چت شده؟ چرا ماتت برده؟ بیا دیگه!

به ناچار دنبالش راه افتادم. وارد باغ بزرگ آقای آریا نسب شدیم. اطراف باغ پر بود از گلهای رز و محبوبه شب و لاله عباسی. بوی مست کننده محبوبه شب، در فضا پیچیده بود و طبق معمول منو مست می کرد. با اینکه همیشه آرزو داشتم روزی وارد این باغ بشم ولی یاد ندارم زمانی که برای پا به این باغ گذاشتم حتی ذره ای ذوق و شوق تو خودم حس کرده باشم. با شهرام وارد خونه شون شدیم. از همون دم در با چندین دست مبل استیل و سلطنتی مبله شده بود. فرش های ابریشم، ویترین های سراسر کریستال و عتیقه جات! به قول مامانم آدم لوچ می شد. با استقبال گرم پدر و مادرو برادر کوچیک تر خسرو که هم سن و سال خودم بود روبرو شدم. در عین حال متوجه نگاهای غیر عادی اونا و خونواده خودمم بودم. خود خسرو هم مثلاً با شرم روی مبلی نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود. روی مبلی کنار شیلا نشستم و سرمو زیر انداختم. خدمتکارشون ازم پذیرایی می کرد و مامان و پریدخت خانم (مامان خسرو) با هم حرف می زدن. آقاجون و آقای آریا نسب هم کنار هم نشسته و آقای آریا نسب پیپ می کشید. خسرو و شهرام و خشایار داداش خسرو هم حرف می زدن، ولی حاضرم قسم بخورم که خسرو هیچ توجهی به حرفای شهرام نداشت و همه حواسش به من بود. کم کم بحث ها جمعی شد و همه با هم حرف می زدن. منم که کلا تو هپروت خودم و حرفای فرهاد سیر می کردم، جمله جمله اش در گوشم زنگ می زد:

- خواب و خوراکم تو شدی، همه زندگیم شدی

- شیفته شیطنت نگاهت، راه رفتنت، طرز نگاهت، حرف زدنت و خلاصه همه چیت شدم!!

- شاید فکر کنی دیوونه ام، آره هستم، من فرهادم!! فرهادی که شیرینش تویی، می خوام با تو ازدواج کنم. هر طور که شده! به هر قیمتی که شده!

اینقدر غرق افکارم بودم که نفهمیدم چرا همه دارن دست می زنن! لبخندی که از تاثیر افکارم روی لبام نشسته بود محو شد و با تعجب به بقیه نگاه کردم. آقا جون داشت با آقای آریا نسب حرف می زد و می خندیدن، اینا چی می گفتن؟!! آقا جون می گفت کنیزتونه؟!! کی کنیزه؟ آقای آریا نسب کیو غلام اعلام کرد؟!! اونجا چه خبر بود؟!! صدای شیلا از جا پروندم:

- چته مثل منگولا نگاه می کنی؟!! تو که تا همین الان داشتی میخندیدی! مامان کلی از دستت حرص خورد، عروس که نباید نیشش اینقدر شل باشه!

نفس تو سینه ام گره خورد ، چشمام گرد شدن و گفتم:

- چی؟!!

- نخودچی! چه مرگته تو؟!! نه به اون موقع که آقا جون ازت می پرسه راضی هستی نیشتو باز می کنی نه به الان!

- راضی؟!! راضی به چی؟!!

- شکیلا نیستیا! ازت خواستگاری کردن واسه خسرو …

دنیا دور سرم می چرخید، اصلاً برام قابل هضم نبود! من ؟ خسرو؟ ازدواج؟!! مگه می شه؟!!! همه شیرینی می خوردند وکف می زدند. فرهاد، کیمیا! وای خدایا! من کجام؟ اینا کین؟ چی می گن؟ یاد صدای بغض آلود فرهاد آتیشم می زد! کیمیا … پس کیمیا چی می شد؟! مگه نه اینکه اون جونش رو هم برای خسرو فدا می کرد؟ مگه نه اینکه من بهش قول داده بودم در صورت خواستگاری خسرو جواب منفی بدم؟ ای خدا چقدر دلم می خواست از اونجا فرار کنم، ولی نمی شد. فقط همه جا دور سرم می چرخید و تصاویر دور و بریام هی دور و نزدیک می شدن. شیلا حرف می زد، ولی هیچی نمی شنیدم. یهو به خودم اومدم دیدم دارم سقوط می کنم، خواستم دستمو به جایی بند کنم ولی دیر شده بود، وقتی به خودم اومدم که نقش زمین شدم …

از بعد از به هوش اومدنم دیگه چیز زیادی یادم نیست، فقط همین قدر یادمه که دلیل غش کردنم رو همه گذاشتن پای همون سردرد کذایی که گفته بودم دارم. می دونی که تو خونواده مون میگرن ارثیه! بعضی وقتا هم شدت سردرد باعث تشنج می شه، اینه که آقا جون و مامان برای خونواده خسرو قضیه رو توجیه کردن. از اون به بعد من شدم یه مرده متحرک، یه رباط و خسرو شد نامزدم!! چند روز بعدش هم خونواده خسرو اومدن خونه مون و دوباره مراسم خواستگاری انجام شد و پریدخت خانم حلقه ظریفی به رسم نشونه، دستم کرد. منم فقط نگاه می کردم. اینقدر دلم میخواست بگم نه! بگم نمی خوام! اما کی تو روی آقاجونم وایساده بودم که بار دومم باشه! می خواستم خودش بفهمه، از غم نگام بفهمه نمی خوام. اما یا نمی فهمید، یا نمی خواست که بفهمه! از اون روز زندگی برام سخت شد. شیلا هم جز دلداری دادن کاری از دستش بر نمی یومد. شیلای بیچاره خبر نداشت درد من فقط ازدواج با خسرو نیست، درد من درد عشقیه که یهو به جونم افتاده بود و داشت بیچاره م می کرد! درد نگاه تب آلود فرهاده!!! کیمیا وقتی خبردار شد، با ما قطع رابطه کرد. البته نشنیدم که چه بلایی سرش اومده و برای همین هم خیلی خیلی نگرانش بودم. خوش حال تر از همه این وسط، بعد از خسرو آقا جون بود! آقا جون از داشتن چنین دامادی به خودش می بالید و همیشه می گفت، دخترم خوشبخت شد، ولی در حقیقت من خوشبخت نشدم! دختری که خنده از روی لباش نمی رفت و هر روز مشغول یه شیطنتی بود دیگه کسی خنده رو روی لباش ندید. من شدم یه شکیلای دیگه! زندگی می کردم ، اما هیچ دل خوشی نداشتم. تا اینکه دوباره فرهاد رو دیدم. تو راه کلاس زبان فرانسه بود. داشتم از کلاس برمی گشتم خونه که یه دفعه یه دستی منو کشید توی یه کوچه تنگ و خلوت … از ترس نزدیک بود پس بیفتم. چشمامو بستم و اومدم جیغ بکشم که با دست جلوی دهنمو گرفت و صداشو درست کنار گوشم شنیدم:

-نترس!نترس!منم،فرهاد.

فکر نمی کردم دیگه اونو ببینم. حتی فکر نمی کردم دیگه صداشو بشنوم. نمی دونستم بایدخوشحال باشم یا ناراحت؟ بترسم یا بیخیال باشم؟ با تعجب و چشای گشاد شده گفتم:

- تو اینجا چی کار می کنی؟ می دونی اگه خسرو تو رو اینجا ببینه چی می شه؟

از دیدنش خیلی خوشحال بودم، اما دختر حاج باقر بودم. یه چیزایی سرم می شد، دیدار من و فرهاد صحیح نبود. من نشون کرده بودم، پس گفتم:

- چرا دست از سر من بر نمی داری؟

با ناراحتی گفت:

- می دونی چند روزه دارم دنبالت می یام؟ همیشه با اون پسره ایه. آخرش کار خودت رو کردی؟!! شکیلا راست می گن، که می گن دختر حارج باقر عروس آقای آریا نسب شده؟!! آره شکیلا؟!! بگو که دروغه!!! بگو … جان عزیزت بگو …

داشت بغضم می ترکید، اما به زور جلوشو گرفتم و نالیدم: 

- آخه برای چی دنبالم می یای؟ چرا برات مهمم؟ آره من نامزد کردم، با خسرو نامزد کردم … 

بدجور بین دستای فرهاد اسیر بودم و هیچ راهی برای فرار نداشتم، همه ترسم ا زاین بود که یه دفعه کسی سر برسه. فرهاد دستاشو کنارم سرم مشست کرد گذاشت روی دیوار و لباشو محکم جوید، چشماشو بسته بود و درد رو می شد تو چهره اش خوند … بعد از چند ثانیه بالاخره لب باز کرد، بریده بریده بریده حرف می زد و نا مفهوم:

- ع … عق … عقد … که … ن … نکرد … دین؟

دیگه طاقت نیاوردم، لبمو محکم گزیدم که اشکام وقتی می ریزه روی صورتم بی صدا باشه، به سختی گفتم:

- نه هنوز …

چرا داشتم امیدوارش می کردم؟!! اون لحظه خودمم نمیدونستم!!! صداش یه کم جون گرفت، اما بازم بیحال بود و کم انرژی:

- شکیلا، دوستت دارم… باور کن دختر … اگه … اگه … با من ازدواج نکنی … نمی دونم چه بلایی سرم میاد. وای شکیلا …

از صمیمیت کلامش ناراحت نمی شدم. انگار صداش آرومم می کرد. می دونستم این آرامش گناهه محض، اما مگه دست خودم بود که بیخیال اون آرامش بشم؟!! نه دست من نبود دست دلم بود! به زور گفتم:

- بله؟

با بغضی که می رفت به گریه بدل شود، گفت:

- دوسش داری؟

نمی دونم چی شد که گریه ام صدا دار شد، انگار تازه یه نفر داشت منو می دید! یه نفر داشت این سوال لعنتی رو که خیلی وقت بود خودم از خودم می پرسیدم رو ازم می پرسید، وسط هق هق گفتم:

- نه.

چشماش باز شد، لبخند زد اما به محض دیدن اشکام لبخندش ناپدید شد، زمزمه کرد:

- گریه می کنی؟

لبمو جویدم و سرمو انداختم زیر، باید جلوی اشکامو می گرفتم. با درد گفت:

- گریه برای چیه آخه؟!! من حرف بدی زدم؟!!

- نه … ولی اولین کسی هستی که از احساسم پرسیدی ..

- چون برام مهمه … احساس تو زندگی منه شکیلا … جونم بهش بسته است! نمی خوام … از دستت بدم … تو که می گی دوسش نداری. می تونی منو دوست داشته باشی؟! به خدا اگه مال من بشی، من سر تا پاتو طلا می گیرم … کاری میکنم عاشقم بشی، خیلی زود … 

با کلافگی اشکامو پاک کردم و گفتم:

- درسته که دوسش ندارم، ولی بابا خیلی قبولش داره. منم نمی تونم حرف رو حرف بابام بزنم.

باز نگاه فرهاد طوفانی شد، باز غرید:

- پس من چی؟ اصلا برات مهم نیست چه به روز من بیاد؟ نمی فهمی دوستت دارم؟!!

از ابراز علاقه اش گر می گرفتم. سرمو زیر انداختم و نسنجیده گفتم:

- خوب تو می تونی با شیلا ازدواج کنی. چه فرقی داره؟

خنده ای عصبی سر داد و گفت:

- چی داری می گی؟ من عاشق تو شدم! می فهمی؟! اون جذابیتی که تو داری منو مجذوب کرده. اون نگاه شیطون و نجیب تو منو داغون کرده. چشمای سبزت بیچاره م کرده!!! من نمی گم شیلا بده، ولی من تورو می خوام نه شیلا رو! در ضمن پیمان شیلا رو می خواد. از بس که من از تو تعریف کردم، پیمان کنجکاو شد بیاد ببینتت ، روزی که اومد تو رو ببینه به جای تو شیلا رو دید و خوشش اومد. 

با عصبانیت گفتم:

- خوب می گی من چی کار کنم؟

با هیجان گفت:

- نامزدیت رو به هم بزن. من قول می دم که پدرتو راضی کنم.

با ترس و حیرت گفتم:

- چی داری می گی؟ مگه از جونم سیر شدم؟ بابام منو می کشه!

با لحنی فوق العاده مهربان گفت:

- مگه من می ذارم؟ بهت قول می دم که نذارم کوچکترین بلایی سرت بیارن.

- ببین تو رو خدا برو. الان خسرو و بابا همه جارو دنبال من می گردن. برو می خوام برم.

دستاشو برداشت و گفت:

- باشه برو. من همیشه گفتم، باز هم می گم، هیچ وقت دلم نمی خواد واست مشکل درست کنم، ولی اینو بدون غروری که توی چهره ات موج می زنه، می گه که تو قادر به انجام دادن هر کاری هستی.

دیگه منتظر ادامه حرفاش نشدم و از کوچه خارج شدم. تا خود خونه دویدم که دیر نرسم. به خودم دروغ نمی تونستم بگم از روزای دیگه خیلی سرحال تر شده بودم، فقط دیدن فرهاد برام یه دنیا آرامش و شادی آورده بود.

پست دوم …

________________

 

 

وقتی رسیدم خونه با چهره غضبناک خسرو روبرو شدم. اینقدر سرخوش بودم که زود تند سریع، یه خورده دروغ براش سر هم کردم، تا باورش شد که من رفته بودم در خونه یکی از دوستام برای گرفتن جزوه. اونم که دید سرحالم خیلی به پر و پام نپیچید. هر بار که خسرو رو می دیدم، بیشتر می فهمیدم که هیچ حسی بهش ندارم. از اخلاقش خوشم نمی یومد، از غیرتش خوشم نمی یومد، از ریختش خوشم نمی یومد. توی محله خاطر خواهاش خیلی زیاد بودن و فکر می کنم من تنها کسی بودم که از اون خوشم نمی یومد. دنیا بر عکس شده بود، منی که باید ازش خوشم می یومد، حالم ازش به هم می خورد. حرفای فرهاد توی گوشم زنگ میزد، شاید باید تکونی به خودم می دادم و مخالفتمو اعلام می کردم. اما گفتنش آسون بود، به عمل که می رسید جا می زدم! حدود یک ماه گذشت، تا اینکه دوباره فرهاد رو دیدم. اینبار تو راه برگشتن از خونه دوستم بودم. دفعه پیش حرفاش جنبه پیشنهاد داشت، ولی اینبار بوی التماس می داد! با چشمایی غمبار از من می خواست که نامزدیمو به هم بزنم. در حواب حرفاش فقط تونستم سکوت کنم، همین و بس. چه طور بهش حالی می کردم جرئت ایستادن تو روی آقا جونم و شهرام رو ندارم؟!! چرا فکر می کرد قضیه به همین سادگی هاست؟ وقتی ازش جدا شدم برعکس دفعه قبل حسابی داغون بودم. یاد خواهش هاش که می افتادم، گریه ام می گرفت. چون کاری نمی تونستم بکنم. اینطرفی ها هم خوب از سکوت من سو استفاده می کردن و می بریدن و می دوختن. چون رفت و اومد خسرو به خونه ما زیاد شده بود، آقا جون تصمیم گرفت یه مراسم نامزدی بگیره تا در دهن همه رو ببنده. و من بازم فقط سکوت کردم و گذاشتم اونا هر طور که می خوان در مورد جشنمون تصمیم بگیرن. بار سومی که فرهاد رو دیدم درست وقتی بود که برای جشن نامزدیم آرایشگاه رفته بودم. حالا خداییش بود که خسرو اروپایی فکر می کرد و دوست نداشت بند انداز بیاد توی خونه منو آرایش کنه! توی آرایشگاه نشسته بودم و حدود دو ساعت تا تموم شدن کارم و اومدن خسرو مونده بود که یکی از کارکنان اونجا صدام زد و گفت:

- آقایی دم در با شما کار داره. 

با خودم فکر کردم که صد رد صد خسروئه! لابد به قول خودش دلش برام تنگ شده بود!! با بی حوصلگی رفتم بیرون، اما به جای خسرو فرهاد رو دیدم! با دیدنش نا خودآگاه از ته قلبم خوشحال شدم. اون روز فرهاد هیچ حرفی نزد، ایستاد جلوم و فقط بهم نگاه کرد. ده دقیقه نگام کرد و وقتی تصمیم گرفت بره فقط یه کلمه به زور از توی جنجره پر بغضش بیرون کشید و گفت:

- نجاتم بده …

رفتنش خوردم کرد، شکستم! مگه نه اینکه دوسش داشتم؟!! مگه نه اینکه هیچ حسی به خسرو نداشتم؟ مگه نه اینکه خسرو مال کیمیا بود؟!! پس چرا برای نجات خودم و فرهاد و کیمیا هیچ غلطی نمی کردم؟!! بازم افمارم فقط در حد فکر باقی موند و اون شب توی سکوت خسرو رو همراهی کردم و مراسم نامزدیمون با شکوه هر چه تموم تر برگزار شد! خسرو یه لحظه حرفای عاشقونه از دهنش نمی افتاد. در حالی که من آرزو می کردم ای کاش به جای اون، فرهاد بود. آرزویی محال…! بعد از نامزدی با خستگی به اتاق رفتم و خوابیدم.

صبح روز بعد برای خرید از خونه خارج شدم. البته خرید بهونه بود، دلم می خواست فرهاد رو ببینم. یمخواستم بدونم با شرایط پیش اومده حالش چطوره! خسرو می خواست دنبالم بیاد که نگذاشتم و هر طور بود پیچوندمش. خودم تنها رفتم، چون می دونستم اگه خسرو نباشه حتماً سر و کله فرهاد پیدا می شه. همینطور هم شد! تا از کوچه خارج شدم، فرهاد رو اون طرف خیابون با ظاهری آشفته دیدم. وسط کوچه و خیابون درست نبود باهاش حرف بزنم. اگه کسی ما رو با هم می دید و به گوش بابا می رسوند، بیچاره می شدم. یه کوچه خلوت همون دور و برا بود، سریع پیچیدم داخل کوچه و فرهاد هم بلافاصله پشت سرم وارد شد. به دیوار تکیه دادم و بهش خیره شدم، از چشماش خون می بارید. این بار بر خلاف تصورم نرمشی تو کلامش وجود نداشت. در حالی که رگ گردنش متورم شده بود با فریاد گفت:

- دیگه اعصابم از دستت خورد شده! خوب یه کلمه بگو منو می خوای یا نه؟ چرا اینقدر منو سر می دوونی؟ دوست داری التماسامو بشنوی؟ آره؟ دلت می خواد تیکه های غرورم رو از این که هست خورد تر کنی؟ دلت همینو

می خواد؟!

از داداش وحشت کرده بودم، اما اونقدر شدید نبود که لال بشم، دوست داشتم از احساسم خبر داشته باشه، شاید اینجوری می تونستم یه کم از زجری که می کشید رو کم کنم، برای همینم برای اولین بار حجاب از صورت عشقم برداشتم و با بغض گفتم:

- چرا بهت دروغ بگم؟ منم از تو خوشم میاد، ولی نمی تونم حرفی بزنم. من می ترسم!

چشماش ستاره زد، آب دهنشو قورت داد و چشماشو یه بار باز و بسته کرد. بعد زا چند ثانیه سکوت، با لحنی که خیلی ملایم تر شده بود، شبیه زمزمه گفت:

- آخه تا کی می خوای بترسی فدات شم؟ برو یه کلام بهشون بگو خسرو رو نمی خوای. به خدا دیگه دارم دیوونه می شم. خواب و خوراک ندارم. کارم شده اینکه کشیک تو رو بکشم و هر وقت تنها بودی بهت التماس کنم تا بلکه از دستت ندم. شکیلا من طاقت از دست دادن تو رو ندارم. چطور تصور کنم که اون نامزد عوضیت دستتو بگیره، بخواد ببوستت …

به اینجا که رسید من کپ کرده رنگ لبو شدم و خودش هم با کلافگی پشتشو به من کرد و ایستاد. صدای نفس های عمیقش نشونی از حال خرابش بود، بعد از چند لحظه سکوت سعی کردم حرف رو عوض کنم. به خاطر همین گفتم:

- راستی می دونی پیمان اومده خواستگاری شیلا؟ 

چرخید به سمتم و بدون اینکه نگام کنه، در حالی که به دویار پشت سرم نگاه میکرد گفت:

- بله می دونم. فقط اینو نمی دونم چرا من دربه در نباید به آرزوم برسم؟ ولی پیمان باید اینقدر راحت صاحب شیلا بشه.

دلم به شور افتاده بود، داشت دیرم می شد و نگران این بود که خسرو بخواد بیاد دنبالم، پس گفتم:

- اینم از شانس ماست. من دیگه باید برم، چون باید خریدم بکنم. دیر می شه.

آهی کشید و گفت:

- برو به سلامت. مواظب خودت باش! شکیلا سعی کن یه کاری بکنی. 

از ته دلم گفتم:

- سعی خودم رو می کنم. تو هم مواظب خودت باش.

دیگه اینبار فهمیدم که واقعاً عاشق فرهاد شدم! ولی چی کار می تونستم بکنم؟ آقاجون از بابای پیمان خیلی خوشش اومده بود. همین طور هم از خود پیمان. آقاجون قبول کرده بود که اون روز پیمان و فرهاد، قصد مزاحمت نداشته و فقط از ما خواستگاری کرده بودن. آقاجون فهمید، ولی خیلی دیر! قرار بود روز عقد کنون من و شیلا یه روز باشه. ولی من هنوز کاری نکرده بودم. بعضی وقتها به خاطر ترسو بودن اینقدر خودمو سرزنش می کردم که حد نداشت! دو سه روز قبل از عقد کنون دلمو به دریا زدم و رفتم سراغ آقا جون تا شاید بتونم حرف دلمو بزنم، مشغول قرآن خوندن بود. نشستم کنارش و وقتی قرآن خوندش تموم شد تازه چشمش به من افتاد. لبخند زد و گفت:

- به! عروس خانوم!! 

گونه هام رنگ گرفت و اعتراض کردم:

- آقا جون …

خندید و در حالی که قرآنش رو می بوسید تا بذاره لب طاقچه گفت:

- جانم بابا؟ کاری داشتی؟

نگام روی ریش های سفید و عبای تنش خشک شد، روی چشماش مهربونش، چی می تونستم بهش بگم؟!! بگم نمی خوام؟ بگم مراسم عقد رو به هم بزنه؟!! چی به سر آقا جون می یومد؟!! وجدانم داد کشید:

- تو می ترسی!!! ربطی به علاقه ات به آقاجون نداره … تو ترسویی!

 

پست سوم …

____________

 

 

قبل از اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم از جا بلند شدم و از اتاق دویدم بیرون. صدا کردن های آقا جون هم تاثیری نداشت. من بزدل بودم! خیلی هم بزدل بودم!اینقدر دست دست کردم تا بالاخره روز موعود فرا رسید. روز عقد کنون من و خسرو و شیلا و پیمان. دیگه تا اون روز وقت نشده بود فرهاد رو ببینم چون خسرو یه لحظه هم منو به حال خودم نمی ذاشت. پیمان خیلی دلخور و تو هم بود. می دونستم که به خاطر فرهاد ناراحته، ولی دیگه کار از کار گذشته بود. من و شیلا به آرایشگاه رفتیم و بعد از چند ساعت آماده شدیم. خسرو و پیمان با دو ماشین گل زده به دنبالمون اومدن. از آرایشگاه که خارج شدم، یاد روزی افتادم که فرهاد دم آرایشگاه ازم خواهش کرده بود که نامزدی رو به هم بزنم، ولی من جرئتشو نکرده بودم. با کنجکاوی به همون جایی که بار قبل فرهاد ایستاده بود نگاه کردم، یه بردگی پشت شمشادها بود. در کمال حیرت و تعجب فرهاد رو دیدم که همون جا وایساده و با چشمایی خیس از اشک منو نگاه می کرد! احساس کردم قلبم فشرده شد. طاقت دیدن ناراحتیشو نداشتم. چه برسه به اشک ریختنش رو، دستش رو گذاشته بود جلوی دهنش و با بهت به من توی لباس عروس خیره شده بود. داشتم دق می کردم! سریع سوار ماشین شدم چون اگه چند لحظه بیشتر بهش خیره میموندم اشک سرازیر می شد. خسرو هم سوار شد و با عصبانیت گفت:

- این اینجا چی کار می کنه؟

حال خودم یادم رفت و با تعجب گفتم:

- کی؟

- این پسره که اوندفعه مزاحم شما شده بود! قیافه اش خوب تو ذهنم مونده. ببین آشغال چطوری نگاه به تو می کنه! شیطونه می گه برم فکشو جا به جا کنم.

خونم به جوش اومد و برای اولین بار با عصبانیتی که از من بعید بود بهش توپیدم:

- شیطونه غلط کرده. بشین سر جات! 

با تعجب گفت:

- تو چت شد یک دفعه؟ ببینم چرا ازش طرفداری می کنی؟

سریع حرفم رو ماست مالی کردم:

- من طرفداری نمی کنم، ولی حوصله جنجال هم ندارم.

خسرو ماشین رو راه انداخت و در همون حال با تردید گفت:

- خیلی خوب چرا می زنی؟

اصلاً حوصله غیرتای بی موردشو نداشتم. هر چی بیشتر می گذشت، به جای اینکه جذبش

بشم، ازش متنفر می شدم! هر دو اتومبیل به باغ رسیدن. مراسم تو باغ خونه خودمون بود. خسرو در رو برام باز کرد و خواست که به من کمک کنه، ولی من کمکشو قبول نکردم و خودم پیاده شدم. حرکت با اون لباس سنگین، برام سخت بود. داشتم پایین لباسم رو به حالت اولیه بر می گردوندم که کنار یکی از درختای کاج چشمم به فرهاد افتاد. معلوم نیست چه جوری دنبال ما تا اینجا اومده بود. تکیه داده بود به دیوار، حال خرابش کاملاً مشخص بود. دستاشو مشت کرده گذاشته بود به دیوار و همینطور که زل زده بود به من و لب پایینشو کشیده بود توی دهنش سرشو از پشت چند بار کوبید توی دیوار. دیگه طاقت نداشتم. چرا کاری از من بر نمی یومد؟ عشقم داشت جلوی چشمم جون می کند! اشک توی چشمم جمع شد، ولی اگه گریه می کردم، همه می فهمیدن، چون پایین چشمام کامل سیاه می شد. خدا رو شکر اینبار خسرو متوجه فرهاد نشد، فقط بازومو گرفت و گفت:

- بریم عزیزم … همه منتظر ما هستن …

مثل مرده متحرک دنبالش کشیده شدم. اصلاض نفهمیدم توی مسیر تا اتاق عقد کیا رو دیدم و چیا گفتم! من و شیلا و دو تا داماد ها سر سفره نشستیم. شیلا آروم در گوشم گفت:

- حیف شد! کاش یه کاری کرده بودی. پیمان می گه حال فرهاد اصلاً خوب نبوده و توی باغ هم نیومده.

حرفای شیلا حالم رو بدتر کرد. دیگه فهمیدم که بدون فرهاد زندگی برام معنایی نداره. باید یه کاری می کردم، باید برای اولین بار خودخواه می شدم و فقط به خودم فکر می کردم. من فرهاد رو می خواستم حتی اگه به قیمت جونم تموم می شد. یه آن تصمیم خودمو گرفتم و گفتم:

- به پیمان بگو بره بهش بگه بیاد تو.

نمی دونم شیلا توی چشمام چی دید که با ترس گفت:

- می خوای چی کار کنی؟

با جدیتی که از من بعید بود گفتم:

- کاریت نباشه! بهش بگو.

شیلا که جدیت منو دید، آروم حرفای منو به پیمان گفت. پیمان با نگرانی نگام کرد. آروم پلک زدم که یعنی پاشو برو. پیمان شونه هاشو بالا انداخت و پاشد رفت بیرون. خسرو که از پچ پچ های چیزی دستگیرش نشده بود گفت:

- چی شده عزیزم؟ دو تا عروس خیلی پچ پچ می کنین!

بدون اینکه جوابشو بدم نگامو به پایین دوختم و اون طبق معمول به حساب شرم و حیای من گذاشت و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد پیمان اومد و در گوش شیلا چیزی گفت. شیلا هم آروم در گوش من گفت:

- پیمان می گه به سختی تونسته راضیش کنه که بیاد تو. حالا هم توی اتاق بغلیه، ولی دیگه اینجا نمی تونه بیاد! 

لبخندی زدم و گفتم:

- مهم نیست. همون جا هم خوبه. می خوام صدامو بشنوه. 

بعد آروم دستشو فشار دادم و گفتم:

- ممکنه من امروز بمیرم. حلالم کن! 

شیلا با بغض گفت:

- تو رو خدا شکیلا! دیوونگی نکن. حالا من یه چیزی گفتم! ولش کن.

- نه شیلا. این کاریه که من باید زودتر از اینا انجامش می دادم. تا حالا هم خیلی دیر شده. من مرگ رو ترجیح

می دم به زندگی با خسرو که حالم ازش به هم می خوره.

شیلا که سعی داشت هر طور شده منو متقاعد کنه گفت:

- آخه چرا؟ خسرو به این خوشگلی، به این مهربونی! اون تو رو خیلی دوست داره. مطمئن باش بعد از ازدواج، اینقدر بهت محبت می کنه که بعد از یه مدت فرهاد رو از یاد می بری.

حالا نه به اون شوری شوری نه به این بی نمکی! دیگه حرف تو گوشم نمی رفت، سفت و سخت تصمیمم رو گرفته بودم، اشکا و حال داغون فرهاد واقعا نابودم کرده بود.

 

 

پست چهارم …

_________________

 

 

- نه نمی شه. من همون اول هم وقتی که هنوز پای فرهاد در میون نبود، از خسرو خوشم نمی یومد. تو راست

می گی. خسرو پسر خوبیه، ولی با من خوشبخت نمی شه. بهتره با کسی ازدواج کنه که خوشبختش کنه. شیلا! خسرو سهم کیمیاس. 

شیلا که دید اصرار فایده ای نداره، دیگه ادمه نداد. ولی دستمو توی دستش محکم فشار می داد. آقا برای خوندن خطبه اومد. قرار بود اول صیغه بین من و خسرو خونده بشه. تموم بدنم یخ زده بود. کاری که من

می خواستم انجام بدم، کار کمی نبود! آقا خطبه رو سه بار خوند. بار سوم همه چشما به دهن من بود. پریدخت خانم به گمون اینکه زیر لفظی می خوام، گوشواره های بزرگ و قیمتی رو تو دست من گذاشت و گفت:

- بله رو بگو دیگه عروس خانم، پسرم الآن غش می کنه. 

دیگه وقتش بود، بس بود هر چقدر لالمونی گرفتم. یه دفعه از جا بلند شدم. نمی دونم چه مرگم شده بود! تو نقشه ام وایسادن در کار نبود، استرس گرفته بودم شدید. همه با تعجب به من نگاه می کردن، ولی من سعی می کردم که به کسی نگاه نکنم. دلم نمی خواست با نگاه به مامان، همه حرفام از یادم بره. دامن لباسم به تنگ آب گرفته و تنگ توی سفره برگشته بود. گل های رز پر پر شده به دامن لباسم چسبیده بودن. نگاهمو از لباسم گرفتم و با بدبختی بالاخره با صدای بلند گفتم:

- نه! من زن آقای خسرو آریا نسب، فرزند آقای امیر بهادر آریا نسب نمی شم!

گفتن این جمله برای به پا کردن یه قیامت بس بود! انگار کبریت انداختم تو انبار باروت! یهو همه چی منفجر شد! همهمه به آسمون بلند شد. همه با نفرت به من نگاه می کردن. خونواده داماد سریع از خونه رفتن بیرون. خسرو خواست یه چیزی بگه که مادرش با عصبانیت دستشو کشید و از اتاق خارج شدن. تو کمتر از چند ثانیه همه چیز به هم ریخت و در کمتر از چند دقیقه خونه تخلیه شد، ولی من هنوز سر جام ایستاده بودم و نفس نفس می زدم. کل بدنم می لرزید اما خوشحال بودم که خلاص شدم! حالا به هر قیمتی! خبری از هیچ کس نبود، حتی شیلا هم نبود! حال مامان به هم خورده بود، سفره عقد به هم ریخته بود و هر چیزش یه گوشه افتاده بود. جمعیت که هول می زدن برن زدن همه چیو نابود کردن! من اما مثل یه روح اون وسط وایساده بودم و منتظر بودم تا یه خبری بشه. چقدر خوب می شد اگه می تونستم اون لحظه زمان رو ببرم جلو. چیزی طول نکشید که آقا جون مهربونم کمربند به دست وارد شد و قبل از اینکه بتونم تکونی بخورم یا از خودم دفاعی بکنم به جون من افتاد. در همون حین شیلا و پیمان رو که اومدن توی اتاق تا هر طور شده جلوشو بگیرن به زور از اتاق بیرون انداخت تا کسی نتونه دستای قدرتمندشو نگه داره. در اتاقو هم بست و قفل کرد، فریاد می زد:

- کثافت حالا برای من زبون در آوردی؟ حالا نمی خوای زن خسرو بشی؟ تو غلط می کنی! مگه من آبرومو از سر راه آورده بودم که تو اینقدر راحت به بادش دادی؟ 

ضربات سنگین سگک کمر بند روی کمر و پهلوم نفسمو بند آورده بود! صدای التماسهای مامان که گویا با شنیدن خبر کتک خوردن جگر گوشه اش درد خودش یادش رفته بود و پشت در اومده بود رو به همراه صدای شیلا می شنیدم، ولی برای آقاجون مهم نبود و فقط می زد. میون هق هق گریه صدای محکم در رو هم می شنیدم که کوبیده می شد. انگار کسی می خواست وارد اتاق بشه، ولی در قفل بود. با گریه فریاد زدم:

- کمک! تو رو خدا نزن آقا جون. مگه من چی گفتم؟ خوب از خسرو بدم می یاد! آقا جون تو رو خــــدا …

آقاجون با فریاد گفت:

- خفه شو! خفه شو دختره سلیطه. زیر سرت بلند شده؟ زبون درازی می کنی؟!

دیگه طاقت ضربه های کمر بند رو نداشتم. داشتم از حال می رفتم، آخرین توانمو جمع کردم و با گریه فریاد زدم:

- فرهاد! فرهاد! مگه قول ندادی که نذاری بلایی سر من بیاد؟ پس کجا رفتی؟ نامرد دارم می میرم! بابام شیرینتو کشت. 

یه دفعه در با صدای بلندی باز شد و فرهاد وارد اتاق شد! سریع خودش رو به من رسوند. آشفتگی اون از من کتک خورده هم بیشتر بود. جلوم ایستاد و رو به آقاجون گفت:

- مگه شما دین و ایمون ندارین که اینطوری دخترتون رو کتک می زنین؟ اون که گناهی نداره! مقصر منم که عاشقش شدم. بیاین منو بزنین. بیاین منو تیکه تیکه کنین، ولی کاری به شکیلا نداشته باشین.

آقاجون این بار به سمت فرهاد حمله کرد و فرهاد با کمال میل پذیرای ضربات محکم و دردناک کمربند آقاجون شد. وسط کتک خوردن ما شهرام هم که برای کاری بیرون رفته بود برگشت و وقتی فهمید قضیه چیه به یاری آقاجون اومد و هر دونفرشون باهم اینقدر من و فرهاد رو زدن که جون تو بدنامون نموند. بعضی وقتا فکر می کنه خوبه آقا جون با کتک زدن ما خشمشو تخلیه کرد وگرنه اگه دور از جونش سکته می کرد من چه خاکی تو سرم می ریختم؟!! وقتی خسته شدن شهرام در حالی که هنوز هم عربده می کشید از خونه خارج شد و آقاجون گوشه اتاق روی زمین نشست و گریه رو سر داد. من که کاملا بی حال و جون بودم و همه چیزایی که می شنیدم، توی یه هاله ای مه قرار داشتن. ولی همه حرف آقاجون یه چیز بود اینکه آبروشو من به باد دادم! اون روز فکر می کردم من کار بدی نکردم! فقط حرف دلم رو زده بودم. اما حالا می فهمم بدترین راه رو برای زدن حرفم انتخاب کردم. من آقاجونم رو بی آبرو، داداشم رو بی غیرت و خسرو رو نابود و آواره شهر غربت کردم! بگذریم … اون روز به کمک پیمان و چند تن از اقوام که اونجا مونده بودن من و فرهاد رو به بیمارستان رسوندن و هر دو بستری شدیم. چند روز بعد که زخمای تنمون بهتر شد و مرخص شدیم آقاجون ما رو به عقد هم در آورد و گفت که دیگه هرگز نمی خواد منو ببینه. من خیلی ناراحت بودم، چون خونوادمو دوست داشتم. فرهاد اصرار داشت که هر چه زودتر بریم سر زندگی خودمون توی خونه بزرگی که پدرش برامون تهیه کرده بود. ولی من قسم خورده بودم که تا روزی که آقاجون با من آشتی نکنه، از اون خونه نرم! همین طور هم شد. بعد از عقدد به هبونه جمع کردن وسایلم برگشتم توی خونه و دیگه پامو بیرون نذاشتم. حتی برای یه خرید جزئی هم از خونه نمی رفتم بیرون که مبادا درو دیگه روم باز نکنن. آقاجون همیشه به مامان با صدای بلند می گفت، به این لکه ننگ بگو از خونه من گم شه بیرون نمی خوام ببینمش. ولی من نمی رفتم! گوشم هم به طعنه ها و حرفای آقاجون و شهرام بدهکار نبود. به فرهاد هم می گفتم که برای دیدن من همونجا بیاد و تو حیاط همو می دیدیم. فرهاد بیچاره شکایتی نداشت، اون واقعاً دوست داشت منو خوشحال کنه. آقاجون خیلی گوشه و کنایه می زد. به فرهاد هم خیلی بد و بیراه می گفت. ولی من توجهی نداشتم. سه سال از عقد من و فرهاد می گذشت. از کیمیا فقط همینو می دونستم که با خسرو ازدواج کرده! همین … البته می دونستم که آقاجون همه خبر ها رو داره، ولی به من نمی گه. کم کم صدای بابا و مامان فرهاد در اومد که چرا من سر خونه و زندگیم نمی رم؟! فرهاد همه حقو به من می داد، ولی به هر حال نامزدی ما خیلی طولانی شده بود و من باید یه کاری می کردم. یه روز تصمیم خودم رو گرفتم، عزمم رو جزم کردم و وارد اتاق آقاجون شدم و دقیقا مثل همون سه سال پیش اونو در حال قرآن خوندن دیدم. جلوش روی زمین نشستم و دستم رو روی آیه های قرآن گذاشتم و با بغض گفتم:

- به همین آیه ها قسم اگه منو نبخشید، خودمو می کشم.

آقاجون جوابمو نداد. شروع کرد از حفظ بقیه آیه ها رو خوندن.

 

وای بالاخره 500 تایی شدیم 

پست پنجم و پست آخر امشب …

شبتون نایس باشه … نقد منم یادتون نره …

________________

 

دوباره گفتم:

- شما که نمی خواین از طرف من یه لکه ننگ دیگه هم روی زندگیتون به وجود بیاد؟ 

آقاجون بالاخره سکوتشو شکست و گفت:

- پاشو از اتاق من برو بیرون.

همین که باهام حرف زده بود خودش خیلی ارزش داشت. از شوق اشکام جاری شدن و گفتم:

- نمی رم! تا منو نبخشین از جام جم نمی خورم.

آقاجون که پیدا بود یخش آب شده و دیگه مثل قبل کینه ای از من نداره، قرآنش رو بوسید روی رحل گذاشت و گفت:

- به نظر خودت کاری که کردی قابل بخشش بود؟

دو زانو یه کم بهش نزدیک شدم و با عجز گفتم:

- می دونم بابا. من نباید عقد رو به هم می زدم، ولی به خدا نمی تونستم در کنار خسرو خوشبخت بشم. اول فکر می کردم که بعد از یه مدت عاشقش می شم، ولی نشدم. تازه بدتر ازش متنفر می شدم. بابا من اگه اون روز بله رو می گفتم، بدون شک بدبخت می شدم.

- خسرو تو رو دوست داشت خیلی هم زیاد. تو می دونی که چه به روز اون آوردی؟ توی بیست و چهار سالگی موهاش از دست تو سفید شده. اون دیگه نمی خواست هیچ وقت ازدواج کنه. نمی دونی چقدر باهاش حرف زدم و از توی چشم سفید بی آبرو بد گفتم، تا راضی به ازدواج با کیمیا شد. بالاخره یه روزی آه اون جوون می گیردت. بد کردی شکیلا خیلی بد کردی.

هق هق کردم و گفتم:

- بابا می دونم بد کردم، ولی نه اینکه فکر کنین وقتی می گم ازدواج من با خسرو برام بدبختی میاره، به خاطر اینه که خسرو عیب و ایرادی داره. نه! به خاطر خودم بود بابا. من نمی تونستم اونو خوشبخت کنم. با این ازدواج هم من بدخت می شدم، هم اون. بابا اونم خوشبخت نمی شد، چون من در برابرش یه کوه یخ بودم. ولی با این حال اگه شما بخواید می رم به دست و پاش می افتم و ازش می خوام منو ببخشه. فقط اگه شما بخواید. بابا ببین من با اینکه عاشق فرهادم حاضر نیستم بدون رضایت شما پا به خونه اش بذارم. به خدا خیلی دوستون دارم! 

آقا جون هم مثل من چشماش بارونی شد، گوشه چشمشو چلوند و گفت:

- من خیلی وقته که تو رو بخشیدم. کیه که نتونه اولاد خودشو ببخشه؟ من خودم از خسرو حلالیت طلبیدم. اون همون سالی که با کیمیا ازدواج کرد، برای همیشه رفت اصفهان! چون دیگه نمی تونست توی این شهر زندگی کنه.

با ناراحتی گفتم:

- وای! پس من دیگه نمی تونم کیمیا رو ببینم؟ چقدر بد! 

با شنیدن این خبر ناراحت تر از قبل و سوزناک تر اشک می ریختم. آقاجون بعد از سه سال آغوش خودشو به روم باز کرد و من توی بغلش خزیدم و آقاجون با من آشتی کرد. یه هفته بعد خونواده فرهاد برای اجازه بردن عروسشون به خونه ما اومدن و من و فرهاد به دنبال مراسم با شکوهی به خونه خودمون رفتیم. سال اول زندگیم با فرهاد باردار شدم، ولی به سه ماه نکشیده بچه سقط شد. این قضیه خیلی تو روحیه ام اثر منفی گذاشت ولی به کمک فرهاد سعی کردم دوباره خودم رو پیدا کنم. شش ماه بعد دوباره باردار شدم، ولی بچه دومم هم توی شش ماهگی سقط شد. دیگه کارم به جنون کشیده بود. همه اش می گفتم اینا از نفرین های خسروئه. دل شکسته خسرو باعث این اتفاق شد. فرهاد که آب شدن منو به چشم می دید دیگه ازم بچه نخواست، ولی در عوض کلی تقویتم کرد. سه سال بعد دوباره باردار شدم. همین که فهمیدم باردارم رفتم مشهد و از خود آقا بچه مو خواستم. اونجا نذر کردم اگه سالم به دنیا اومد و پسر شد اسمشو بذارم رضا. با شفاعت آقا بود که خدا رضا رو به ما داد. رضا چشم و چراغ خونه مون شده بود و من براش می مردم. فکر می کردم خسرو فراموشم کرده که خدا هم منو بخشیده و رضا رو بهم هدیه داده. رضا دو ساله بود که پدر و مادر فرهاد تو سانحه ای کشته شدن و داغشون به دل ما موند. فرهاد ضربه خیلی بزرگی خورد و کمی طول کشید تا مثل سابقش شد. با به دنیا اومدن تو فرهاد دوباره مثل اولش شد. چون عاشق دختر بود. درست مثل پدر و مادر من.

میون حرف مامان رفتم و گفتم:

- پس آقا جون و خانم جون چطور فوت شدن؟ 

- اونا هم اول خانم جون یه شب که خوابید دیگه بیدار نشد و به فاصله سه ماه بابام که عاشق مامان بود، فوت کرد. این هم ضربه بزرگی برای من بود، ولی با وجود تو و رضا و فرهاد این غم کم کم برام کم رنگ شد.

- مامان نگفتی که خاله شیلا چی شد؟ شما عقدو به هم زدین. اونا چی کار کردن؟

- وقتی این اتفاق افتاد، خونواده پیمان زود پس کشیدن، ولی پیمان سفت سر جاش ایستاد و چند روز بعد شیلا رو برد یه محضر و عقد کردن. ولی عروسی اونا هم همزمان با عروسی ما برگزار شد. بعد از عروسی هم متاسفانه پیمان مشکل داشت و بچه دار نمی شدن. انگار بخت ما دو تا خواهر باید عیناً مثل هم می شد. مشهد که رفتم شیلا هم باهام اومد و من حاجت خودم و اون شفای پیمان رو از آقا گرفتیم. وقتی برگشتیم شیلا هم باردار شد ، برای همینم بچه هامون تقریباً هم سنن، سام فقط دو سه ماه از رضا کوچیکتره.

ولو شدم روی کاناپه، سرمو گذاشتم روی پاهای مامان و پاهامو روی هم آویزون کردم و گفتم: 

- وای مامان چه داستانی داشتین شما! بابا هم برای خودش یه پا فرهاد کوه کن بوده ها! ولی من شانس ندارم. نه تونستم بابا بزرگ و مادر بزرگ پدری رو ببینم و نه تونستم بابا بزرگ و مادر بزرگ مادری رو ببینم.

مامان مشغول نوازش موهام شد و گفت: 

- عزیزم قسمت نبود که تو این چهار تا فرشته رو ببینی.

بعد خم شد و گونه منو بوسید و گفت:

- درسته که خدا چهارتا فرشته رو ازمون گرفت، ولی در عوضش یه دونه فرشته بهمون داده که جای هر چهار نفر رو گرفته.

با شیطنت گفتم:

- اِ؟ من که بد بودم و تخس و شیطون و بچه و لوس؟ چی شد حالا شدم فرشته؟

مامان خندید و خواست جوابمو بده که تلفن اتاق زنگ زد. سرمو از روی پای مامان برداشتم تا بتونه گوشی رو جواب بده. مامان هم بلند شد رفت سمت تلفن و زیر لبی گفت:

- خدا کنه باز کیمیا نباشه!

چشمامو گرد کردم و اومدم یه چیزی بگم که گوشیو برداشت و حرف من تو هوا موند. از طرز حال و احوالش فهمیدم خود خاله کیمیاست. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:

- چقدر حلال زاده ای! همین الان با رزا ذکر خیرت بود.

با خودم فکر کردم ذکر خیر کی بود؟ خاله کیمیا؟!! خوبه همین الان داشت می گفت کاش اون نباشه ها! مامان آب زیر کاه موذی! از فکر خودم خنده ام گرفت و به بقیه مکالمه مامان گوش دادم:

- قربونت برم. جدی می گی؟ خیلی خوشحالم! ببینم هنوز که بهش نگفتی رزا سرش کلاه گذاشته؟

- …

- خوب کردی. حالا چی شده یادی از ما کردی؟

- …

- کیمیا جان، گفتم که! ما تازه از مسافرت برگشتیم، دوباره هوس مسافرت کردی؟

- …

- پس کار آرمینه! خوب چندان فرقی هم نداره! اصل اینه که تازه دو سه هفته است از کیش برگشتیم، نمی تونم باز فرهاد رو تنها بذارم. 

- …

- اِ کیمیا … الو الو … 

با خودم گفتم خاله کیمیا قطع کرده، حسابی هم کنجکاو بودم ببینم این مسافرت چیه! رفتم طرف مامان که وقتی قطع کرد سوالامو رگبار کنم طرفش که یهو صاف نشست و گفت:

- سلام آرمین جان … خوبی شما؟

- … 

- لطف داری سلام می رسونن خاله … همه خوبن …

- … 

- آخه پسرم من دیروز به خود کیمیا هم گفتم، ما تازه از سفر برگشتیم. مسافرت هم هر تابستون یکی کافیه! دیلیل نداره …

- … 

- چطور؟ نه شاغل نیستم …

- …

- نه بابا از اون نظر مشکلی ندارم …

نمی دونم آرمین چی داشت می گفت که مامان ساکت شده بود! شش چشمی رفته بودم تو نخ مامان، قیافه اش در هم شده بود، کاملا عکس العملاش رو می شناختم. الان رفته بود توی یه حالت رودرواسی. می دونستم الان دیگه نمی تونه مخالفت کنه! همینم شد، چون وقتی سکوتشو شکست گفت:

- خیلی خوب باشه. من با شیلا حرف می زنم، ببینم چی می گه.

- …

- باشه خبرشو بهتون تا شب می دم. 

- …

- نه پسرم کاری ندارم سلام برسون.

- …

- به سلامت.

بعد از این حرف گوشی رو گذاشت و به نقطه ای نامعلوم خیره شد. پیدا بود که مشغول فکر کردنه. دیگه نتونستم ساکت بمونم، داشتم می ترکیدم از فضولی، پس اولین حدسمو به زبون آوردم و گفتم:

- آرمین بود مامان؟

- آره.

- چی شده؟

مامان که از فکر بیرون اومده بود، نگام کرد و گفت:

- زنگ زده بود بگه بریم شمال.

حدس می زدم، اما بازم خیلی خوشحال شدم و با هیجان گفتم:

- آخ جون! می ریم مامان؟

ولی یهو یاد داریوش افتادم و بادم خالی شد. ولو شدم روی کاناپه دوباره و با پام ضرب گرفتم روی زمین. مامان بی توجه به حال من گفت:

- نمی دونم باید از شیلا بپرسم. راستی … دیروز که کیمیا زنگ زده بود، می دونی چی می گفت؟

آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

- چی می گفت؟

- می گفت ازتون تشکر کنم. می گفت نمی دونم رزا و سپیده با داریوش چی کار کردن که اینقدر سر به راه شده. دیگه از سر کار مستقیم می یاد خونه و خیلی بیشتر به من توجه داره. دیگه هم موبایلش دم به ساعت زنگ نمی زنه. خلاصه می گفت که خیلی عوض شده! اولش هم نمی دونسته شماها کاری کردین، از آرمین دلیلشو پرسیده اونم گفت تاثیر دخترای دوستاتونه. 

ضربان قلبمو حتی از روی لباسم حس می کردم. دلم می خواست بپرم مامانو دو تا ماچ آبدار بکنم. چقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم. داریوش داشت عوض می شد!!! مگه همینو نمی خواستم؟!! اما یهو یاد گذشته ها افتادم … مامان … سفره عقد … خسرو … مگه می شه؟!! من و داریوش؟!! محاله! نه بابای اون می ذاره نه مامان بابای من. رفته بودم تو فکر که صدای مامان از جا پروندم:

- هنوزم نمیخوای حرف بزنی؟

با تعجب نگاش کردم و گفتم:

- چه حرفی؟

- راجع به داریوش … مگه همون تابلوت نیست؟! همونی که خیلی دوسش داشتی؟ وقتی دیدیش عکس العملات رو زیر نظر داشتم. همچین خیلی هم جا نخوردی! در حالی که من حس می کردم همونجا ورجه وورجه می کنی و با انگشتت داریوش رو نشونم می دی و می گی مامان این همون نقاشی منه ها! اما انگار نه انگار …

لب گزیدم و آب دهنمو قورت دادم. مامان نشست کنارم، دست گذاشت زیر چونه مو گفت:

- حرف نمی زنی رزای من؟

داشتم کم کم بغض می کردم، آب دهنمو چند بار قورت دادم و گفتم:

- چون شب قبلش دیده بودیمش، تو پیست … 

مامان با چشمای گرد شده گفت:

- راست می گی؟!!

- اوهوم …

- خب … هیچی دیگه. یه مشکلی برامون پیش اومد، یعنی چیزه … 

می ترسیدم راستشو به مامان بگم، پس گفتم:

- سپیده خورد زمین. اونا کمکون کردن. اونجا بود که دیدمش، اما خوب وقتی فهمیدم پسر خاله کیمیاست و خاله کیمیا هم اونقدر ازش بد گفت دیگه ازش دوری کردم. دیدی که الکی هم بهش گفتم نامزد دارم …

مامان بی مقدمه گفت:

- رزا حست نسبت بهش چیه؟!

با چشمای گرد شده به مامان خیره شدم، سابقه نداشت در این موراد با هم حرفی بزنیم. وقتی نگاه منو دید گفت:

- همه مارد دخترا در مورد اینجور چیزا با هم حرف می زنن …

- خوب … خوب حسی … ندارم … می دونی که من کلا زیاد با پسرا جور نیستم … فقط با سام و رضا … همین … داریوش هم یکی …یکیه … مثل بقیه …

مامان یه کم موشکافانه نگام کرد و من سعی کردم کلی خودمو خونسرد نشون بدم. آهی کشید از جا بلند شد و گفت:

- امیدوارم همینطور باشه … دوست ندارم اگه قرار شد باز باهاشون همسفر بشیم نگرانت باشم … 

رفت سمت تلفن و گفت:

- حالا چرا کیمیا می گه عوضش کردین؟!! چی کار کردین؟!!

دستامو تو هم پیچوندم و عصبی گفتم:

- نمی دونم … لابد کم محلی …

مامان بازم آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:

- نمی خوام تو طعمه باشی رز … نمی خوام …

خودمو زدم به نشنیدن … چرا که نه؟!! شایدم من واقعاً طعمه شده بودم برای خونواده آریا نسب! برای انتقام یه زخم کهنه …

خاله شیلا حاضر نشد باهامون بیاد در عوضش سپیده رو فرستاد خونه مون که باهامون بیاد. مامان با بابا هم مشورت کرد و وقتی بابا مطمئن شد خبری از خسرو شوهر خاله کیمیا نیست بالاخره رضایت به رفتنمون داد، به صوص که رضا و سام هم دوباره رفته بودن شمال! این دختره حسابی رضا رو از راه به در کرده بود که هنوز نیومده دوباره هوایی شده بود! مامان با خاله کیمیا تماس گرفت و خبر رفتنمون رو داد. قرار بر این شد که صبح روز بعد اول جاده چالوس منتظرشون باشیم. صبح با صدای مامان و تکون های دست سپیده که شبش اومده بود خونه مون مونده بود، با رخوت از جا بلند شدم. ساعت پنج بود. سپیده حسابی سر حال بود و معلوم نبود از کی بیدار شده که آماده است! ولی من حسابی استرس داشتم و باز دلشوره افتاده بود به جونم. از تصور دوباره دیدن داریوش دست و پام یخ می زد. همراه سپیده سر میز صبحونه حاضر شدیم و به زور مامان صبحونه مون رو خوردیم. بابا هم برای بدرقه ما بیدار شده بود. دلم برای بابا می سوخت. اصلاً فرصت مسافرت پیدا نکرده بود. با سپیده داشتیم آماده می شدیم که سر مامان از در اتاق تو اومد و گفت:

- بچه ها لباس مجلسی هم بردارین.

همزمان با هم گفتیم:

- چرا؟!!

- کیمیا دیشب گفت عروسی پسر یکی از دوستای مشترکمونه. ساکن شمالن، بردارین محض احتیاط …

سپیده سرشو گرفت و گفت:

- من که لباس ندارم!

رفتم سر کمد لباسام و گفتم:

- چرا اتفاقا داری! عروسی مهران رو یادت رفته؟!! بعدش که اومدیم خونه مون لباست رو اینجا جا گذاشتی!

سپیده هیجان زده از جا پرید و گفت:

- اِ آره! راست می گی. پس برام برش دار … خودت چی می پوشی؟

- منم همون لباس اون شبو بر می دارم، مشکیه …

سپیده چشمکی زد و گفت:

- کثافت! می خوای از داریوش دلبری کنی!

رفتم سر کمد و با خنده ای موذیانه فقط گفتم:

- خفه شو!

بعد از برداشتن لباسا و جا دادنشون توی ساکامون، وسایلمون رو برداشتیم و زدیم از خونه بیرون. مامان و بابا کنار ماشین بابا منتظرمون ایستاده بودن. نگرانی رو تو عمق چشمای بابا احساس می کردم. گونه شو بوسیدم و و خودمو تو بغلش جا کردم، اونم لالاه گوشمو بوسید و گفت:

- دختر عزیزم! هم مواظب خودت باش، هم مامان و دختر خاله ات!

- چشم بابایی ، شمام همینطور …

بابا برای راحتی بیشترمون سوئیچ بنزشو به مامان داد و خودش سوئیچ اتومبیل مامانو برداشت. همراه سپیده با خوشحالی و ذوق توی ماشین پریدیم. من جلو نشستم و سپیده عقب. چند لحظه بعد مامان هم سوار شد و پشت فرمون نشست. بابا سرش رو از شیشه داخل کرد و آخرین توصیه ها رو هم بهمون کرد. وقتی بالاخره دل کند و با خداحافظی برامون دستی تکون داد، مامان در جوابش بوقی زد و راه افتاد. تا کلی وقت بعد از اینکه از خونه خارج شدیم به پشت سرم نگاه می کردم و برای بابای مهربونم دست تکون می دادم. انگار تازه بابا رو شناخته بودم و هزار برابر بیشتر از قبل عاشقش شده بودم.

دقیقاً ساعت هشت بود که به محل قرارمون رسیدیم. اونا هنوز نیومده بودن برای همین هم یه جای مناسب ماشین رو پارک کردیم و منتظرشون نشستیم، سرمو به ضبط ماشین و کاست هاش گرم کرده بودم که سرم گرم بشه و گذر زمان و استرس شدیدم از یادم بره. نسیم خنکی که از شیشه باز به داخل می یومد روحمو نوازش می کرد. همه مون توی خلسه و سکوت فرو رفته بودیم، ودم سکوت رو شکستم و با لوس بازی گفتم:

- مامانی … الهی من پیش مرگ چشمای خوشگلت بشم. می ذاری من توی جاده پشت فرمون بشینم؟

مامان سعی کرد لبخندشو قورت بده و گفت:

- سعی نکن با زبون چرب و نرمت منو گول بزنی. نمی شه عزیزم اینجا جاده است شما هم گواهینامه تازه گواهینامه گرفتی.

با ناراحتی گفتم: 

- شما که می دونی من رانندگیم حرف نداره. تو رو خدا بذار، قول می دم آروم برم.

سپیده هم به طرفداری از من گفت:

- راست می گه خاله. منم هواشو دارم که تند نره. بذارین دیگه.

مامان با اخم گفت:

- من می گم نره شما می گین بدوش؟ جاده چالوس خطرناکه!

کاملاً مشخص بود که مامان نرم شده و با یه کم اصرار دیگه می تونم راضیش کنم. برای همین گفتم:

- تو رو جون من مامان. به خدا حواسم هست که مشکلی پیش نیاد. بار اولم که نیست رضا و بابا هم همیشه ماشینو تو جاده بهم می دن.

مامان لب هاشو جمع کرد و گفت:

- چی بگم من به تو دختره خیره سر چشم سفید؟

با شادی از گردنش آویزان شدم، محکم بوسیدمش و گفتم:

- قربون مامان خوشگل خودم برم من الهی.

اینم از پست دوم … ببخشید دیگه … شبتون خوش …

___________________

 

هنوز مامان چیزی نگفته بود که از صدای بوقی مامانو ول کردم و هر سه به عقب برگشتیم. از شیشه عقب به خوبی می شد BMW مشکی رنگی که پشت ماشین ایستاده بود رو دید. و چون سقفش کروکی بود سرنشیناش هم مشخص بودن! مامان با خونسردی گفت:

- اِ اومدن!

اینو گفت و رفت پایین. ولی من و سپیده خشک شده بودیم سر جامون. همیشه آرزو داشتم یه همچین ماشینی داشته باشم، ولی این مدل BMW رو تا حالا توی ایران ندیده بودم، حدس زدم از جای دیگه ای سفارش داده باشه. خود داریوش پشت فرمون دیوونه کننده شده بود، موهای لختش به دست باد حسابی پریشون شده بود و داشت جواب احوالپرسی مامان رو می داد، اما نگاهش هی توی ماشین ما چرخ می خورد. عوضی محشر شده بود! وقتی به رسم ادب برای مامان از ماشین پیاده شد تونستم درست تیپشو ببینم، تی شرت سبز رنگ تیره ای پوشیده بود با شلوار جین خاکی رنگ. با دیدنش دوباره آهم بلند شد. تو همون نگاه اول حس کردم رنگ پریده تر شده و یه کم هم لاغرتر شده. آرمینم پیاده شده بود و گرم صحبت با مامان بود. صدای سپیده منو از حال و هوای خودم خارج کرد:

- بریم پاین زشته!

به دنبال این حرف خودش پیاده شد و منم ناچاراً با دست لرزون در ماشین رو باز کردم و رفتم پایین. خاله کیمیا اومده بود جلو و داشت سپیده رو می بوسید، آرمان هم چشم دوخته بود به سپیده. نگامو چرخوندم سمت مامان و داریوش، هر دو خیره بودن به من. ناچاراً سری برای داریوش تکون دادم و بعدش رفتم سمت خاله کیمیا که از بوسیدن سپیده فارغ شده بود. با محبت گونه مو بوسید و گفت:

- عزیزم، هر روز قشنگ تر از دیروز!

آرمین از پشت سر گفت:

- دینگ دینگ! صا ایران!

همه خندیدیم، آرمین یه قدم بهم نزدیک شد و آروم گفت: 

- دیدی دوباره همو دیدیم؟

پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:

- هیچی توی این دنیای کوچیک عجیب نیست.

آرمین اخم ظریفی کرد و گفت: 

- بازم که می گی دنیا کوچیکه! 

بالاخره داریوش اومد جلو، کنار آرمین ایستاد و در حالی که چشم از چشمام بر نمی داشت گفت:

- سهم من از تو فقط یه سر تکون دادن بود؟

آرمین چشم غره ای به داریوش رفت و من مثل همیشه با زبون تند و تیزم گفتم:

- همونم زیادیت بود!

نمی دونستم تغییرات داریوش در چه حد بوده! هنوز نمی تونستم بهش اعتماد کنم، قیافه داریوش کدر شد و خواست چیزی بگه که آرمین پیش دستی کرد و گفت:

- رزا، خودتون سه نفرید؟!!

یه نگاه به ماشین که زیر نور خورشید برق می زد انداختم، دومباره چرخیدم به طرفشون و گفتم:

- آره خوب! مگه باید کس دیگه ای هم باشه؟!!

داریوش پوزخند عجیبی زد که انگار توش پر از نفرت بود و گفت:

- آره خوب! مثلاً نامزدت! 

اوف! اصلاً یاد نامزد بازیم نبودم! بی اختیار گفتم:

- تو چه گیری دادی به رضا! 

اسم رضا یک دفعه از دهنم در رفت و پشیمون شدم. لبخند زهرآگینی زد و گفت:

- پس اسمش رضاس!

نگام کشیده شد سمت مامان، حسابی مشغول گفتگو با خاله کیمیا بودن، راه افتادم سمت ماشین و با بدخلقی گفتم:

- لطف کن اینقدر سر به سر من نذار!

اما از رو نرفت و با لحن پر تمسخری گفت: 

- اینبار چرا نیومده؟ چطور دلش می یاد …

با غیظ حرفشو قطع کردم و گفتم:

- رضا زودتر رفته شمال. یه خورده حوصله کنی، می بینیش.

واقعاً هم همینطور بود، چون طبق قراری که دیشب مامان و رضا گذاشته بودن قرار بود یه سر بریم ویلای خودمون که را و دوستاش اونجا بودن، بعد بریم ویلای داریوش اینا. ابروی چپشو بالا انداخت و گفت:

- جدی؟ خیلی دوست دارم ببینمش.

حرفوش باور نکردم. چون یه جوری جمله شو گفت که حس کردم اصلاً چشم نداره رضا رو ببینه.

برای اینکه حرفو عوض کنم گفتم:

- ببخشید شما شغلتو عوض کردی؟

ابروشو بالا انداخت و گفت:

- نه … چطور؟

- مطمئنی نمایشگاه ماشین نداری؟ 

منظورمو فهمید، خندید، تا می خندید گوشه چشماش چین می خورد و بامزه می شد. منم که حس می کردم توی دلم لباس می شورن! با همون خنده بامزه اش گفت:

- ماشین من همینه که می بینی، ماشینی که تو کیش دیدی رو همونجا کرایه کرده بودم خانوم کوچولو. 

ضربان قلبم داشت شدت می گرفت. خوب بسه دیگه مرتیکه چقدر می خندی! اه اعصابم خورد شد! برای اینکه خودمو کنترل کنم، سمت مامان و خاله چرخیدم و گفتم:

- بهتره نیست بیفتیم و بقیه حرفا رو بذاریم واسه تو راه؟ جاده شلوغ شد! 

خودم زودتر از بقیه پشت فرمون نشستم و ماشین رو روشن کردم. از بچه گی رضا که رانندگی بلد بود، به منم یاد داده بود و راننده ماهری شده بودم، برای همینم به محض رفتن توی هجده سالگی سریع تونستم گواهینامه بگیرم. رو به سپیده گفتم:

- سپیده بیا سوار شو دیگه.

سپیده که تا اون لحظه ساکت و صامت یه گوشه ایستاده بود، نگاهی به داریوش و آرمین انداخت، سری براشون تکون داد و راه افتاد سمت ماشین که بیاد جلو بشینه کنار من. صدای آرمین متوقفش کرد:

- دوتایی با اون ماشین می یاین؟ چون گویا خاله ها تصمیم دارن با هم باشن!

قبل از اینکه سپیده چیزی بگه مامان و خاله کیمیا راه افتادن سمت ماشینمون و مامان گفت:

- نه آرمین جان، من و کیمیا هم با رزا اینا می یایم.

داریوش پرید وسط حرفشون و گفت:

- خاله جان اگه اجازه هست من و آرمین با دخترا بیایم. شما و مامان توی ماشین من باشین.

قیافه مامان درهم شد، قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه، آرمین قدمی بهش نزدیک شد و گفت:

- خاله جون یه لحظه …

مامان ناچاراً قدمی به از خاله کیمیا فاصله گرفت و مشغول صحبت با آرمین شد، داشتم می مردم از فضولی بفهمم اینا چی دارن به هم می گن. خاله کیمیا هم رفته بود سمت داریوش و داشتن حرف می زدن. چه خبر بود یعنی؟! وقتی مامان از آرمین جدا شد و اومد سمت من شیشه رو دادم پایین تا بتونم فضولیمو ارضا کنم. مامان اخماش در هم بود از شیشه خم شد داخل و طوری که سعی می کرد صداش به بیرون درز پیدا نکنه گفت:

- این پسره هم خوب یاد گرفته چطور منو تو رودرواسی بندازه! اصرار دارن با شما بیان! رزا من به تو سپیده اعتماد کامل دارم! آرمین هم می گه رو اسم داریوش قسم می خوره! نمی دونم از کجا فهمیده من روش حساسم! در هر صورت، قرار شد با هم باشین، حواستونو جمع کنین. آروم می ری رزا، خیلی هم باهاش همکلام نمی شی. 

دست و پام داشت می لرزید! داریوش و آرمین آب زیر کاه! نفس عمیقی کشید و فقط سرمو برای مامان تکون دادم. انگار مامان هم خوب درکم می کرد، که دستشو جلو آورد و گونه مو نوازش کرد، بعدش سریع عقب گرد کرد و رفت سمت ماشین خاله کیمیا. گویا خاله کیمیا رانندگی بلد نبود و قرار بود مامان پشت فرمون بشینه. سپیده نزدیک در جلو ایستاد و ناچاراً رو به پسرها که می خواستن عقب بشینن تعارف کرد:

- بفرمایید جلو، من اینجوری معذب می شم.

آرمین و داریوش نگاهی به هم انداختن و داریوش گفت:

- اشکالی نداره؟

دوست داشتم خم بشم به سمت در بغلو از شیشه برم بیرون از باسن سپیده یه نشگون بگیرم تا زر مفت نزنه! اما دیگه دیر شده بود چون سپیده با رویی گشاده گفت:

- نه خواهش می کنم چه اشکالی؟

و این شد که داریوش به راحتی آب خوردن کنار من جا گرفت! حالا چطور می تونستم با وجود اون رانندگی کنم؟ خدایا خودمون رو به تو می سپارم نذار جوونای مردمو بفرستم ته دره! از داخل داشبورد کاست جدید و جنجالی مورد علاقه ام رو در آوردم و توی ضبط گذاشتم و صداشو تا آخر زیاد کردم. چون مامان زودتر راه افتاده بود، جلوی ما بود. از گوشه چشم نگاهی به داریوش کردم، دست راستشو از آرنج تکیه داده بود به شیشه بسته و با ناخنش با پوست لبش ور می رفت. حسابی توی فکر فرو رفته بود. عصبی از ماشین مامان و خاله سبقت گرفتم و براشون زدم. بعدش هم با سرعت هر چه تموم تر از ماشین های دیگه سبقت گرفتم. صدای فریدون توی ماشین می پیچید:

- دستامون اگر که دوره دلامون که دور نمی شه

دل من جز با دل تو با دلی که جور نمی شه

داریوش دستشو جلو آورد و بدون اینکه چیزی به من بگه صدای ضبط رو یه کم کم کرد. چپ چپ نگاش کردم و خواستم یه گنده بارش کنم که گفت:

- رانندگیت خیلی خوبه. تسلط بالایی داری! 

تو میخای مَرمَرِ قلبت آب شه با گرمای عشقم

دلت از سنگِ عزیزم سنگی که صبور نمی شه

نفسمو با شتاب فرستادم بیرون و گفتم:

- حالا یعنی باید برای تعریفی که کردی ازت تشکر کنم؟

سرشو به پشت صندلی تکیه داد، پاهای بلندشو یه کم تو جاش جا به جا کرد و با چشم بسته گفت:

- نه نیازی به تشکر نیست. یه کم باهام مدارا کنی کافیه!

فاصــــــــــله ها فاصله ها اونو به من برسونید 

فاصــــــــــله ها فاصله ها درد منو نمی دونید

فرمون را دو دستی چسبیدم و کمی از سرعتم کم کردم. مامان بدجور داشت پشت سرم چراغ می زد و این یعنی تهدید محض!

 

پست دوم …

________________

 

 

با صدای آرومی غر غر کردم:

- بسه دیگه زبون نریز.

چند لحطه ای تو سکوت غرق صدای گیتاری شدم که از ضبط پخش می شد. داریوش بدون اینکه چشماشو باز کنه لبخند کمرنگی زد. از توی آینه نگاه به عقب کردم، سپیده معذب گوشه صندلی نشسته بود و به بیرون خیره شده بود، دستشم زده بود زیر چونه اش. تا حالا اینقدر به سر و صدا ندیده بودمش، آرمین هم البته دست کمی از اون نداشت و جفتشون غرق مناظر شده بودن. با احساس سنگینی نگاهی دل از آینه کندم، داریوش چشماشو باز کرده بود و بی پروا خیره شده بود بهم، چقدر محتاج این نگاه بودم فقط خدا می دونست!

بردن اسم تو از یاد کاریه که خیلی سخته 

دل تو نقش یه قلبه که تو آغوش درخته

یه بار با ناز پلک زدم و گفتم:

- خوشگل ندیدی؟

بازم لبخند زد ولی هیچی نگفت … یه دفعه دستشو جلو آورد و صدای ضبط رو زیاد کرد. حرکت لبهاشو می دیدم که داره با فریدون زمزمه می کنه:

تو دلم همیشه جاته همیشه دلم باهاته

یاد من هرجا که باشی مثل سایه پا به پا ته

قلبم داشت مثل چی می زد … نزن لعنتی نزن! به نفس نفس افتاده بودم و داریوش بی توجه به من غرق آهنگ بود، شاید هم غرق من به آهنگ گوش می کرد! 

فاصــــــــــله ها فاصله ها اونو به من برسونید 

فاصــــــــــله ها فاصله ها درد منو نمی دونید

همین که آهنگ تموم شد با هول و استرس ضبط رو خاموش کردم، همین یکی حسابی باعث شده بود دست و پامو گم کنم. با اینکه هیچی از احساسات داریوش نمی دونست، هیچ هم سر از کاراش در نمی اوردم اما همین نگاه ها و بعضا تیکه های ظریفش دیوونه م می کرد. تصمیم گرفتم یه کم اذیتش کنم، نمی شه که فقط اون منو اذیت کنه! تو آینه به آرمین نگاه کردم و بلند گفتم:

- آرمین تو چطوری با داریوش اینقدر صمیمی شدی؟

آرمین چشم از مناظر بیرون گرفت، به چشمای من تو آینه خیره شد و با خنده و گفت:

- خودمم نمی دونم. یک دفعه ای پیش اومد حالا هم پشیمونم.

داریوش که می دونست آرمین شوخی می کنه، از طرفی فهمیده بود می خوام کرم بریزم، پوزخندی زد و گفت:

- اتفاقاً آب منم با این توی یه جوی نمی ره. زیادی بچه مثبته. انگار از مادر فقط شیر پاستوریزه خورده. 

لجم گرفت و گفتم:

- خوش به حال زنت آرمین! به نظر من که خوشبخت ترین زن دنیا می شه. تو خیلی پسر خوبی هستی! پسر پاستوریزه این روزا کیمیاست! 

بعد قبل از اینکه بفهمم می خوام چه غلطی بکنم، به عادت همیشگیم گفتم:

- خدا قسمت ما هم بکنه! 

آرمین بیچاره از بی پردگی من سرخ شد، اما داریوش سریع نکته حرفمو گرفت و گفت:

- شما فکر نمی کنی واسه اینجور دعا یه کم دیر شده؟؟ فکر کنم، البته فکر کنم گفتی نامزد داری! نکنه پسر خوبی نیست که داری آرزوی یکی دیگه اشو می کنی؟ یا شاید هم دروغ گفتی!

وای بر من که خودم، خودمو لو دادم! با تته پته گفتم:

- خوب چرا، ولی اون … اونم مثل بقیه اس دیگه … یه خورده سر و گوشش می جنبه.

اومدم ابروشو درست کنم تازه زدم چشمشم کور کردم! با عجز به سپیده نگاه کردم و دیدم کثافت داره ریز ریز می خنده! اونم طرفدار این دو نفر شده بود و ترجیح می داد من کم بیارم! عوضی! داریوش با پوزخند گفت:

- یعنی واقعاً با وجود داشتن تو بازم شیطونه؟ چقدر بی لیاقت! واقعاً حیف تو نیست رزا؟

داشتم کم می اوردم، اعصابم حسابی به هم ریخته بود، می خواستم هر چه زودتر اون بحث اعصاب خورد کن رو تموم کنم. برای همینم با غیظ گفتم:

- نه پس! تو خوبی! می خوای بیام زن تو بشم؟!

صورت داریوش پر از بهت شد، آه آرمین هم پشت سرم اونقدر بلند بود که بتونم بشنوم. سپیده هم داشت با چشمای گرد شده نگام می کرد! خودمو اینقدر رک باور نداشتم! کم کم روی صورت بهت زده داریوش یه لبخند تلخ نشست، تلخ تلخ! اما چیزی نگفت، سعی کردم بحثو جمع کنم و جمعو از اون حالت خارج کنم:

- رضا هر چی که باشه، من خیلی دوسش دارم. پسرای این دوره زمونه همشون سر و گوششون می جنبه. 

آرمین هم به کمکم اومد و گفت:

- نه رزا. همشون هم اینطوری نیستن. مثلاً من در طول عمرم یه دوست دختر هم نداشتم! حالا من هیچی، هستن خیلی از پسرا که شیطنت می کنن، اما آدمیت از یادشون نرفته! به نظرم اونا واقعاً آدمای پست سوم …

______________

 

 

آرمین قبل از من و داریوش به حرف اومد و گفت:

- برادرت؟ 

سپیده از گوشه چشم نگاهی به آرمین انداخت و گفت:

- آره برادرم سام با پسر خاله ام و دوستاشون اونجان. 

اینبار داریوش پرسید:

- پسر خاله ات؟ یعنی داداش رزا؟ مگه رزا تک فرزند نیست؟

وا! مگه خودم لالم که از سپیده می پرسه! اوه اوه! این چی گفت؟!! من نگفته بودم بهشون داداش دارم. البته نگفته بودمم که تک فرزندم، اما الان لو می رم! می می دونــــــــــم! الان حیثیتم به فنا می ره! سپیده که هنوز خونسردی خودشو از دست نداده بود گفت:

- نه، هم من ، هم رزا یه داداش بزرگتر داریم. که البته هم سن هم هستن. 

داریوش دستی توی موهاش که ریخته بود روی چشماش کشید، همه شونو با هم داد بالا و با صدای آرومی پرسید:

- نامزد رزا هم باهاشونه حتماً.

سپیده هم دیگه داشت کم می اورد، خودش فهمید گاف داده، به زحمت گفت:

- آره … یعنی نه! اصلاً نمی دونم.

نگاه داریوش با بدبینی چرخید سمت من، آرمین هم نگاهش بین من و سپیده و داریوش چرخ می خورد. با کلافگی گفتم:

- اصلاً چه بحثیه! اَه!

قبل از اینکه کسی فرصت کنه چیزی بگه، صدای موسیقی لایتی توی ماشین پخش شد و داریوش دستشو داخل جیب شلوارش کرد و گوشی موبایلش رو در آورد. آخ چقدر دلم یه دونه موبایل می خواست. ولی بابا برام نمی خرید، تازه بازار موبایل داشتن گرم شده بود و بابا برای خودش و مامان و رضا خریده بود. به منم گفته بود وقتی رفتی دانشگاه! اوف! بی اختیار گوشامو تیز کردم تا از مکالمه داریوش سر در بیارم، نکنه بازم دوست دختراش … 

- باشه، همین جلوتر یه قهوه خونه هست …

- ….

- شما الان دقیقا کجا هستین مگه؟

- ….

- خوب ما یه کم جلو افتادیم، حدوداً پنج دقیقه دیگه میرسین به ما. اسم قهوه خونه رو برات مسیج می کنم. 

بعد از این حرف قطع کرد و رو به من گفت:

- مامان اینا بودن، خسته ان … گفتن یه جا وایسیم. بعد از این پیچ یه قهوه خونه هست، چون کنار رودخونه است فضای خوبی داره. نگه دار …

بعد از پیچ جایی که گفته بود رو دیدم، راهنما زدم و کنار کشیدم اما هیچی در جواب حرفاش نگفتم. همه از ماشین پیاده شدیم، ساعت نه و نیم صبح بود. با دیدن رودخونه خروشان، هوس کردم آبی به دست و صورتم بزنم. آرمین و داریوش داشتن با هم پچ پچ می کردن، قیافه داریوش در هم بود ولی آرمین سعی داشت چیزی رو با هیجان بهش حالی کنه. بی توجه به اونا به سپیده گفتم یم رم لب رودخونه و راه افتادم اون سمت. خیلی هم شلوغ نبود، آب خنک انگار اعصابم رو هم آروم کرد. وقتی برگشتم، مامان اینا هم اومده بودن و همه شون با هم نشسته بودن روی یکی از تختا که از رودخونه یه کم فاصله داشت. رفتم طرفشون و با هیجان گفتم:

- بیاین لب آب … اونجا نشستین برای چی؟

مامان بی توجه به حرفم با اخم گفت:

- این بود آروم رفتنت؟ پا رو می ذاری روی گاز آ برو که رفتیم؟!!

نشستم لب تخت، خم شد گونه شو صدا دار بوسیدم و گفتم:

- به من می گن رزا شوماخر! چی فکر کردی؟!! هیش مترس! رانندگی در حد بنز !

مامان چپ چپی نگام کرد و صورتشو چرخوند سمت آرمین، منم چشمام رفت سمت داریوش که داشت با لبخندی محو نگام می کرد. 

- خاله! تو نباید چیزی بهش می گفتی؟!! حالا این بچه اس!

دل از نگاه بازی با داریوش کندم و اعتراض کردم:

- اِ مامان!

آرمین هم به جانبداری از من چون مخاب هم قرار گرفته بود گفت:

- همون اول فقط یه کم تند رفت خاله جان، بعدش خودش زود سرعتشو کم کرد.

- د آخه من دختر خودمو خوب می شناسم.

اومدن گارسون و آوردن یه سینی چایی به غر غرهای مامان پایان داد. باز نگام رفت سمت داریوش، برعکس مسافرت کیش که خیلی می گفت و می خندید و ریلکس بود، این بار خیلی عبوس و غمزده شده بود و هر از گاهی چنان نگام می کرد که دست و دلم می لرزید و حاضر بودم همه چیزمو بدم تا اون نگاه برای همیشه به من تعلق داشته باشه. ولی حیف که این نگاه تا حالا به خیلی از دخترای دیگه هم دوخته شده بود. مامان استکانی چایی ریخت و به دستم داد. موقع گرفتن استکان باز نگاه بی اراده ام با نگاه داریوش تلاقی کرد و دوباره همون حالت تو من ایجاد شد. طوری که یهو دستم شل شد و فنجون چایی روی پام ریخت. خدا رو شکر خیلی داغ نبود، ولی نمی دونم چرا کولی بازی در آوردم و با فریاد گفتم:

- سوختم. وای سوختم!

مامان و خاله به تکاپو افتادن، ولی داریوش تو یه چشم به هم زدن بلندم کرد و به حالت دو منو کنار رودخونه برد و پامو تو آب خنک رودخونه فرو کرد. سوز شدیدی نداشتم، اما پام که خنک شد انگار دلمم خنک شد. یکی از دستای داریوش محکمدور کمرم پیچید شده بود و با اون یکی مچ پامو گرفته بود توی دستش. بدنم داشت مور مور می شد، دستی که بی هوس دور کمرم تاب خورده بود و داریوش نگرانی که بی توجه به اطرافیان منو تو آغوشش گرفته بود داشت از خود بیخودم می کرد.

 

راستی بچه ها یه چیزی … من که گفتم زمان این رمان ده ساله پیشه! ده سال پیش سی دی نداشتیم که هی می گین بنز کاست نمی خوره!!! ای خـــــــــدا! منو بکش!

_______________

سرمو بالا آوردم و تو عمق چشمای آبیش خیره شدم، نگاش پر بود از نگرانی و به پام خیره شده بود، وقتی نگامو حس کرد، نگاشو سر داد روی نگام، لبمو با زبون تر کردم و از ته دلم گفتم:

- ممنون.

لبخند نشست روی صورتش، لبخندی که جذابیتش رو دوچندان می کرد، با صدای آروم گفت:

- خواهش می کنم. پات می سوزه؟ اگه می سوزه برگردیم تهران و بریم درمانگاه.

با همه صداقتم گفتم:

- نه خوبه. من الکی داد و هوار راه انداختم، چیزی نشده بود که!

صدای مامان رو از فاصله نزدیک شنیدم:

- چی شدی دختر؟ خوبی رزا؟!! پاتو ناقص کردی؟!! بازم سر به هوایی؟!! من چی کار کنم از دست تو؟

مامان درست پشت سرمون بود، داریوش سریع ولم کرد و با فاصله از من ایستاد. با خنده چرخیدم سمت مامان، سپیده هم کنارش بود و با نگرانی نگام می کرد. گفتم:

- خوبم مامان! داریوش نجاتم داد …

مامان برای اولین بار نگاه بی کینه ای به داریوش کرد و گفت:

- ممنون پسرم، لطف کردی. من که هول شده بودم، نمی دونستم چی کار باید بکنم!

نه تنها من که داریوش هم جا خورد، با اون بغل مغلی که داریوش راه انداخت، گفتم الان مامان جفتمونو تو رودخونه غرق می کنه. ولی انگار نه! اونم فهمیدم داریوش مظلوم شده! داریوش برای اینکه تعجبش پیدا نشه، سرشو زیر انداخت و گفت:

- خواهش می کنم! کاری نکردم …

مامان نشست کنارم، پامو نگاه کرد و گفت:

- خوبی؟!

پامو یه کم تکون دادم و گفتم:

- خوبم مامان، خیلی داغ نبود.

- خوب خدا رو شکر! امانتی فرهاد یه خط بهت بیفته بابات منو سه طلاقه می کنه!

پشت چشمی نازک کردم و دور از چشم داریوش یواش گفتم:

- آره! هیشکی هم نه و بابا فرهاد! حالا دیگه خوب می دونم دلیل مجنون بازی هاش چیه! باید یه ذره سر به سرش بذارم …

مامان با چشمای خندونش اعتراض کرد:

- رزا!!!

قبل از اینکه وقت کنم چیزی بگم خاله کیمیا از پشت سر گفت:

- همه چی مرتبه؟

مامان برگشت و گفت:

- آره … خوبه!

- خوب پس بیا ماشینتو جا به جا کن! گویا بدجاست مردم ماشینشون گیر می کنه بهش …

مامان سریع از جا پرید و گفت:

- سوئیچ کو رزا؟

- تو کیفمه، روی تخت …

بعد از رفتن مامان سپیده جلو اومد و دم گوشم گفت:

- کثافت! بغل سواری چطور بود؟!!

کم نیاوردم و در جوابش گفتم:

- نگاه بازی شما چطور؟ خوردی آرمینو از بس دیدش زدی!

سپیده در جا سرخ شد و جیغ کشید:

- رزا!!!

- مرض! حرف می زنی اینم جوابته!

از جا بلند شد و در حالی که ازمون دور می شد گفت:

- همون بهتر که تنهات بذارم، شعور نداری تو!

ریز ریز خندیدم و خونسردانه اون یکی پامو هم فرو کردم توی آب خنک. داریوش دوباره نشست کنارم و گفت:

- واقعاً خوبی یا واسه اینکه دیگرانو نگران نکنی گفتی خوبم؟!

- نه اینکه نسوخته باشه ها. یه خورده سوخت ولی الآن …

بدون توجه به حرف من دستشو جلو آورد، مچ پامو گرفت توی دستش و از آب کشیدش بیرون. از حرارت دستش حس کردم سوختم، چشمام بسته شد. اون ولی بی توجه به من گفت:

- تو که درست حرف نمی زنی. یه بار می گی سوخت، یه بار می گی نه! بذار خودم ببینم

قابل اعتمادی هستن. بعدشم هر آدمی تا ازدواج می کنه، دیگه فقط باید حواسش به همسرش باشه نه اینکه یه نفرو عقد کنه، صد تا رو … لا اله الا الله! 

- منم که می گم زن تو خیلی خوشبخته.

داریوش با اخمای در هم رو به سپیده گفت:

- سپیده چرا خاله شیلا نیومدن؟

بهد از یه ساعت تازه صدای سپیده رو هم شنیدیم! این دختر یه مرگش شده بود! 

- مامان من کار داشت، نمی تونست بیاد، ولی برادرم محمودآباده.

پست پنجم …

___________________

 

وقتی سکوت کرد چشمامو باز کردم، خیره به پام نگاه می کرد. اوه اوه! چه لاک زرشکی هم زده بودم به ناخنای پام! بچه حق داره زل بزنه! دستشو که نوازش گونه کشید روی پام به خودم اومدم، سریع پامو کنار کشیدم. یه کم از جا پرید، چند لحظه سکوت کرد و بعد سعی کرد یه جوری جو رو عوض کنه، پس با خنده گفت:

- تو از منم سالم تری. 

لبمو کج کردم و گفتم:

- دلت می خواست که یه بلایی سرم بیاد؟ نه؟

داریوش نگاهی عمیق به چشمام انداخت و با مهربونی گفت:

- این چه حرفیه؟ تو همه …

بقیه حرفشو خورد، چند لحظه با عجز سکوت کرد، بعد مشتشو کوبید روی سنگریزه های روی زمین و غرید:

- ای خــــــدا!

چنان از ته دل خدا رو صدا زد که بغض تو گلوم نشست. می خواست با من طور دیگه ای حرف بزنه، ولی

می دونستم که نامزد داشتن من جلوشو می گیره و عذابش می ده. تو همین افکار بودم که صدای آرمین از جا پروندم:

- بریم بچه ها؟ دیره …

داریوش که کنار من زانو زده بود بلند شد و گفت:

- بشین من می رم کفشاتو بیارم … 

کفشام همونجا کنار تخت جا مونده بودن. با رفتن داریوش آرمین جاشو گرفت و گفت:

- چطوری دختر پر دردسر!

اخم کردم و گفتم:

- فحش دادی؟!! جوابتو بدم؟

آرمین غش غش خندید و گفت:

- من بیجا بکنم! با چه جرئی می تونم به شما توهین کنم پرنسس؟!!

پشت چشمی نازک کرد و گفتم:

- بله! دیگه تکرار نشه ها!

- حالا نگفتی خوبی؟

- خوبم می بینی ک! یه چیزی رو همیشه یادت باشه! من تا وقتی که زبونم کار کنه یعنی خوبم.

ابرویی بالا انداخت و گفت:

- پس انشالله همیشه زبونت کار کنه خانوم زبون دراز … اما یه ذره کمتر این داریوش رو اذیت کن … آخه ….

قبل از اینکه فرصت کنه جمله شو تموم کنه داریوش با کفشام برگشت، داشتم می مردم ببینم آرمین چی می خواست بگه! اما فایده ای نداشت دیگه چون آرمین همینطور که می رفت سمت ماشینا گفت:

- زود بیاین … 

کفشامو از دست داریوش گرفتم و پوشیدم، خواستم بی توجه به داریوش راهمو بکشم و برم، اما صدای داریوش متوقفم کرد:

- رز …

برگشتم و خیره نگاهش شدم. انگار همه آرزوهامو تو نگاه اون جستجو می کردم. قلبم کم کم داشت باهاش مهربون می شد. داشتم کم می آوردم! لحظات کوتاهی بهش خیره موندم تا اینکه اون طاقت نیاورد. سرش رو پایین انداخت و بعد از کشیدن نفس عمیقی با صدای خیلی خیلی آرومی گفت:

- هیچی …

آب دهنمو قورت دادم و خواستم چیزی بگم که مهلت نداد و به سرعت از کنارم رد شد.

مامان اصرار داشت به خاطر پام پشت فرمون ننشینم، اما من اصرار کردم و بدون توجه به غر غرهاش سوار ماشین شدم. داریوش و آرمین و سپیده هم به شکل قبل سوار شدن. ماشینو روشن کردم. حس و حالم خیلی بهتر از لحظه اولی بود که داریوشو دیده بودم، از درون احساس شعف می کردم. مامان زودتر از ما راه افتاد، منم خواستم حرکت کنم، که یهو دختری کنار شیشه داریوش اومد و با فریاد، با ته لهجه اصفهانی گفت:

- وای عزیزم تویی؟ دلم برات یه ذره شده بود! تو کجا این جا کجا؟

با بهت چرخیدم سمت داریوش! رنگش یه درجه سفید تر شده و به دختره خیره مونده بود ولی هیچی نمی گفت. این کی بود دیگه خدا؟!! دختر خوشگلی بود، یه قشنگی ذاتی داشت و لوازم آرایش خیلی هم توش دخیل نبود! احساس کردم نفسم به راحتی بالا نمی یاد. دختره دستشو جلوی صورت داریوش تکون داد و گفت:

- داریوش! کجایی؟!!! چرا منگ شدی؟!! خیلی وقته خبری ازت نیست! همه بچه ها دلتنگت شدن. بیشعور داری می ری شمال صدات در نمیاد؟ بیا با اکیپ خودمون! طناز و رویا و ملینا و مریم و احسان و شاهرخ و سعید و نوید هم هستن. همه ببیننت شاخ در می یارن. دوستاتم بیار …

اینو که گفت تازه کله شو خم کرد تو ماشین و به من که مثل مجسمه خشک شده بودم و سپیده و آرمین که خبر از حالشون نداشتم سلام کرد. داریوش چرخید سمت من، همین که حال خرابمو دید اخماش یهو در هم شد چرخید سمت دختره و با تندی گفت:

- خانم من دیگه شما رو به جا نمی آرم.

دختر که حرف داریوش رو به مسخرگی برداشت کرده بود، با لوندی خندید و گفت:

- ای ناقلا! حالا برای من نقش بازی می کنی؟ خیلی خوب. حالا که می خوای خودمو معرفی می کنم. من شری هستم. یعنی شراره. توی خیابون میر فندرسکی با هم آشنا شدیم. اصفهان! یادت اومد؟

 

پست ششم و پست اخر امشب … نقد هم یادتون نره … من اینهمه دارم خودمو می کشم اینو ویرایش می کنم به نظرتون بهتر از اول نشده؟ بابا یه ذره تعریف کنین ازم حداقل خستگی مبارکم در بره!!برگردین اول صفحه اون +1 پایین عنوانو بکوبین دیه 

اگه اکانت جیمیل دارید حتما این کارو بکنید

شبتون خوش …

_______________

داریوش حسابی کلافه شده بود از نگاش و حالاتش مشخص بود! گفت:

- خانم لطفاً مزاحم نشید. گفتم من شما رو نمی شناسم!

قبل از اینکه دختره حرفی بزنه آرمین به زور گفت:

- رزا لطفاً برو.

داشتم از درون می لرزیدم. این چی می گفت این وسط؟ کجا برم؟!! خدایا طاقت ندارم! شنیدنش خیلی راحت تر از دیدنشه … وای خدا! داریوش نگام کرد و با چشماش التماس کرد برم، اما نمی تونستم حتی گازو فشار بدم! با طعنه و بغض گفتم:

- نمی رم! بذار آقا به معشوقه وفادارش برسه.

یه دفعه داریوش در ماشین رو باز کرد، فکر کردم خسته شده و می خواد بره توی اکیپ فدائیاش! پوزخند نشست روی لبم می خواستم به آرمین بگم بیاد بشینه پشت فرمون چون داشتم می مردم! دیگه نمی تونستم رانندگی کنم! صدای داد داریوش نگامو به اون سمت کشید:

- برو اونور خانوم! خسته ام کردین! با چه زبونی بهتون بگم دست از سرم بردارین؟!!!

دختره سر جا خشک شده با دهن باز به داریوش نگاه می کرد، قبل از اینکه بتونه خودشو جمع و جور کنه و حرفی بزنه داریوش اومد سمت من. در رو باز کرد، سرمو گرفتم بالا و نگاش کردم، با صدای بلند گفت:

- بیا پایین رزا …

اینقدر تعجب کرده بودم که نمی دونستم دقیقاً باید چه غلطی بکنم. وقتی دید بی حرکت نشستم صداشو بالاتر برد و گفت:

- رزا! بهت می گم بیا پایین … 

دست و پاهام ازم اطاعت نمی کردن، وقتی به خودم اومدم که پیاده شده بودم. فکر کردم داریوش کاریم داره، اما خیلی خونسرد نشست پشت فرمون و همینطور که در رو می بشت گفت:

- سوار شو … 

سر جا خشک شده نگاش می کردم، داد کشید:

- نشنیدی؟!! می گم سوار شو! زود!

خدای من! این کی بود دیگه؟!! ناچاراً ماشین رو دور زدم و سوار شدم. دختره هنوز بهت زده سر جاش وایساده بود. یه لحظه دلم براش سوخت! همین که سوار شدم هنوز در رو کامل نبسته بود که با سرعت راه افتاد. چند دقیقه ای توی سکوت گذشت، هیچ کدوم حرف نمی زدیم، بعد از حدودا! یه ربع دستشو جلو اورد و ضبط رو روشن کرد. انگار تا اون لحظه هیچ کس نفس هم نمی کشید، چون همین که ضبط روشن شد آرمین نفس عمیقی کشید و گفت:

- خــــوب! دوستان دیگه چطورین؟

سپیده در جوابش خندید و گفت:

- فکر کنم خوب باشیم … 

داریوش بی توجه به اونا صدای ضبط رو بالاتر برد، مطمئناً قصد صحبت کردن با منو داشت و می خواست صداش به عقب نرسه. اعصابم حسابی متشنج بود. نمی تونستم اتفاقی که افتاده بود رو قبول کنم. تازه داشتم بدی های داریوشو فراموش می کردم و خودمو راضی می کردم که داریوش می تونه لایق عشق پاک من باشه. اما چی شد؟!! درسته که این قضیه احتمالاً مال گذشته هاست اما نمی دونم چرا دیدنش اینقدر واسم گرون تموم شده بود. سنگینی نگاشو حس می کردم، اما نمی تونستم نگاش کنم. با صدای آرامی گفت:

- رزا … متاسفم! نمی خواستم اینطور بشه.

کنترلمو از دست دادم، همینطور که روبرو رو نگاه می کردم، با صدایی که از زور خشم بلند شده بود گفتم:

- نیازی به تاسف تو نیست! برای من اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده! چون از قبل، خودم همه چی رو

می دونستم.

دستاشو از فرمون جدا کرد، تسلم وار هر دو رو بالا گرفت و گفت:

- خیلی خب تو درست می گی! ولی باور کن من دیگه دور تموم کارایی رو که قبلاً می کردم، خط کشیدم. اصلاً نمی دونم این یه دفعه از کجا پیداش شد. رزا باور کن که این اتفاق کاملاً ناخواسته بود.

- گفتم که برای من مهم نیست! اصلاً به من چه؟ تو هر کاری که بخوای می تونی بکنی. دلیلی نداره واسه من توضیح بدی! 

با زدن این حرف برای اینکه از گفتن حرفای بعدی جلوگیری کنم، صدای ضبط رو تا آخر بلند کردم. شیشه های ماشین می لرزید، ولی برای ساکت کردن داریوش این کار لازم بود. سرعت داریوش اوج گرفت اما اینقدر با تسلط رانندگی می کرد که هیچ کدوم حتی ذره ای نترسیده بودیم. آرمین و سپیده اون پشت مشغول صحبت بودن و اصلا کاری به کار ما دو تا که هر دو با خشم سکوت کرده بودیم نداشتن. بالاخره رسیدیم، وقتی وارد محمود آباد شد دست دراز کردم و ضبط رو کم کردم. باید بهش آدرس ویلامون رو می دادم. طبق قرار باید اول به دیدن رضا و سام می رفتیم. دیگه برام اهمیتی نداشت که داریوش پی به دروغم ببره. اون لحظه هیچی برام مهم نبود. صدای ضبط رو که کم کردم داریوش از گوشه چشم نگام کرد، فهمید می خوام یه چیزی بگم. بازم بدون اینکه نگاش کنم گفتم:

- برو به این آدرسی که می گم، باید اول بریم ویلای ما پیش داداشم اینا …

سرشو تکون داد و من آدرس رو بهش دادم. جلوی در بزرگ ویلا ایستاد و منتظر نگام کرد. می خواست نگاش کنم، اما قهر کرده بودم. نمی خواستم نگاش کنم. خم شدم و چند بار پی در پی بوق زدم. سرایدار مسنمون بابا حیدر در رو باز کرد. یه کم به سمت داریوش خم شدم تا بابا حیدر بتونه منو ببینه و در رو باز کنه بلند گفتم:

- سلام بابا حیدر … منم رزا … باز کنین.

دو تا دستشو به نشونه سلام بالا برد و با لهجه شمالی غلیظش گفت:

- سلام خانوم جان! خیلی خوش اومدین … بفرمایید … 

دو دهنه در رو با چابکی باز کرد و داریوش راه افتاد رفت داخل، از جاده سنگ فرش گذشت و روبروی عمارت چوبی ویلا ایستاد. باز خم شدم روی بوق و چند بار پشت سر هم بوق زدم، صدای پر کنابه داریوش رو شنیدم:

- چه هیجانی هم برای دیدن نامزدت داری!

صاف نشستم و همینطور که در رو باز می کردم گفتم:

- همینه که هست!

مامان اینا هم بعد از ما رسیده و داشتن ماشینو پارک می کردن. در ویلا باز شد و پنج پسر و دو دختر روی ایوون اومدن. رضا رو که دیدم بی توجه به داریوش و بقیه دویدم به سمتش. اونم به عادت همیشگی، دستاشو به روم باز کرد. شیرجه زدم توی بغلش و سر و صورتش رو غرق بوسه کردم. پشت سر هم می گفتم:

- دلم برات یه ذره شده بود رضا!

همه اش یه هفته بود ندیده بودمش، اما طاقت دوریشو نداشتم و اقعاً دلم براش تنگ شده بود. رضا هم محکم منو تو بغلش فشار می داد و روی هوا می چرخوند. با صدای مامان که داشت اعتراض می کرد، بالاخره دل کند و منو روی زمین گذاشت. مامان هم بغلش کرد و بوسیدش. وقتی مشغول دست و روبوسی با مامان بود به سمت داریوش و آرمین چرخیدم. آرمین با اخم سرشو زیر انداخته بود ولی خبری از داریوش نبود. هر چی چشم چرخوندمش ندیدمش! جالب اینجا بود که ماشینش هم نبود!!! حتی واینساده بود به هم معرفیشون کنم تا پی به دروغم ببره!!

منبع:آموزش داستان/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 74
  • آی پی دیروز : 197
  • بازدید امروز : 121
  • باردید دیروز : 501
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 2,351
  • بازدید ماه : 7,714
  • بازدید سال : 94,224
  • بازدید کلی : 20,082,751