loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 3471 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان زیتون (فصل اول)

بایه رمان توپ امدم امیدوارم همراهیم کنید و نظر های خوب خوب بدین

نویسندشم beste دوست خوبمون هستن که قلم بسیار زیبایی دارن

اینم یه توضیح از داستان که نویسندش داده

شخصیت های این داستان وقتی تو ذهنم اومدن ...قسمت پر رنگش مربوط به شخصیت اول دختر داستان بود...
باده داستان من دختر سر سختیه..عاقل..تحصیل کرده و دنیا دیده است..رفتارهاش بر اساس سنش و موقعیت اجتماعیشه...داستان زندگیش با یه گذاشتن و رفتن شروع می شه با یه تصمیم بزرگ..اون مبارزه کرده برای بودن..برای نفس کشیدن برای زن بودن...
برای آجر به آجر زندگی که داره زحمت کشیده..مبارزه کرده و در کنار این مبارزه هیچ وقت از خودش نگذشته.....
امیدوارم داستانش براتون جذاب باشه...و اینکه چرا اسم داستان زیتونه خوب به چند دلیل که برای خودم توجیح پذیره امیدوارم برای شما هم همین طور باشه : زیتون در یونان قدیم نماد آشتی با خود و دیگرانه ؛ زیتون در کشورهای حوزه بالکان و ترکیه مزه باده یا همون ش ر ا ب ؛ و اینکه زیتون در ابتدا تلخه و لی وقتی بهش عادت می کنی نمی تونی ازش دل بکنی درست مثل باده داستان من...

 

...هواپیما کمی خلوت شده بود.............ساعت مچیم رو نگاه کردم.. ساعت به وقت تهران باید3 صبح می بود...توجهم به هم همه اطرفم جلب شد...مردم عجله داشتن پیاده شن...به کجا چنین شتابان..خندم گرفت...بلند شدم...شال دور گردنم رو روی سرم گذاشتم...کیف دستیم رو از باگاژ بالای سرم برداشتم..یقه پوست پالتوم رو بالا کشیدم..لکه کوچکی رو لبه جیبش بود...سفید بود دیگه همیشه امکان به وجود آمدنش بود...با دستمال مرطوب توی دستم به جونش افتادم.... به سمت در خروجی حرکت کردم...به مهمانداران هواپیما نگاه کردم با اوون لبخند مصنوعی..خوب همیشه به نظرم مصنوعی بود...یادش به خیر بهم گفتن..برو ...دنبالش مهماندار شو...گفتم دوست ندارم 3 صبح با اوون رژ لبای قرمز مسخره وایسم به مردم لبخند بزنم...کیفم رو توی دستم جا به جا کردم...
به انگلیس گفت خوش آمدید با سر جوابش رو دادم...پام رو از در بیرون گذاشتم..حالت تهوع به سراغم اومد...بوی سوخت هواپیما وقتی ناشتا بودم همیشه حالم رو به هم میزد..یادش بخیر اگه بوسه ( buse) اینجا بود می گفت خوب غذات رو می خوردی...غذاهای هواپیما هم به همین اندازه حالم رو بهم می زد....از پله ها پیاده شدم..کمی لرز کردم..باد سرد دی ماه...کمر بند پالتوم رو محکم کردم..پام رو به سالن ورودی گذاشتم...خوب این هم وطن..چه حسی باید داشته باشم بعد از حدود 9 سال...اشک توی چشمام جمع بشه...بشینم خاک وطن رو ببوسم..پوزخندی زدم...هیچ احساسی نداشتم...
صدای لوس زنی تو سالن پیچید...پرواز شماره 457 ..هواپیمایی ترکیه..از استانبول به زمین نشست...البته من حدس زدم این رو گفته باشه..چون امکان نداشت با میزانی که این خانوم محترم دهنش رو کج می کرد بفهمی چی میگه..
به غلطک زل زدم تا چمدونم رو پیدا کنم...هاکان ( hakan) ازم پرسیده بود نمی ترسی داری بر می گردی؟
گفتم : بر نمی گردم 4 ماه بعد بر می گردم همین جا...
_اگه ببیننت؟
به چشمای نگران قهوه ایش نگاه کردم : تهران روستا نیست..10 میلیون آدم توش زندگی می کنه...9 سال گذشته من دیگه یه دختر بچه بی پناه 19 ساله نیستم...
چمدون قرمز رنگم رو دیدم...سنگین بود...دسته اش رو بالا کشیدم و دنباله خودم کشیدم... به گیت چک پاسپورت رسیدم...روسریم رو جلو کشیدم...وطن..وطن..
دو تا خانواده پشت سرم عجیب شلوغ می کردن...بلند بلند از تفریحاتشون توی استانبول صحبت می کردن..از خیابون استقلال..
پشت میزهای کوتاهه یه کافه تو بی اوغلی ( bey oglu) نشستیم.. ساعت 12 شبه صندلی هامون بیرون کافه استوواطراف شلوغه...صدای موسیقی بلندی از هر جا میاد که با هم قاطی می شه....بوسه سرش رو رو شونه دوست پسر جدیدش گذاشته..مو هاش کوتاهه قرمزش کرده..تو دماغش حلقه داره..مسته..داره ترانه زیر لبش زمزمه می کنه...
دنیز : بلیط برگشتت رو اپن گرفتم...رسیدی برو هتل برات رزرو کردیم اسمش یه چیزیه به فارسی که..
_منشیت گفت..اوین..
_آهان آره همون...فردا ش می ری شرکتش خودتو معرفی می کنی...قراره برای این 4 ماه یه آپارتمان در اختیارت بزارن...
بوسه : چه با کلاس...
دنیز ( deniz) : وظیفشونه دارم یکی از بهترین مهندسای معماره یکی از بزرگترین شرکتای ساختمان سازی ترکیه رو براش می فرستم...
لبخند میزنم...چه قدر برای رسیدن به این جمله تلاش کرده بودم...
هاکان : باید بیان دنبالش...اون وقت شب..
به چشمای دلخورش نگاه می کنم گونش رو می بوسم... : نترس با تاکسی می رم..
_مجبور نیستی ..به پولش احتیاجی نداری..
_دارم هاکان...
_اگه فقط اجازه می دادی..
_من به تو خیلی بیشتر از این حرفا مدیونم...
پاسپورتم رو جلوی مرد بد اخلاقی گذاشتم...که پشت شیشه نشسته : به عکسم نگاه کرد...مهر ورود رو زد...
با انگلیسی بد لهجه ای گفت..خوش آمدید ...
حوصله نداشتم.. به ترکی جواب دادم......به مردمی نگاه کردم.... بعضی با دسته گل..بعضی با لبخند...بعضی در بغل هم با گریه...خوب کسی دنبال من نیومده...خنده ام گرفت....انتظاراتت رو برم...
می خوام هرچه سریعتر این فضا رو ترک کنم...خیلی خیلی بهم اضطراب می ده...شبی که داشتم می رفتم رو به یادم میاره...پشتم می لرزه..
دستکش های چرمیم رو دستم کردم...به سمت تاکسی رفتم... : آقا می خوام برم هتل اوین...
_بفرما خواهر من...
از این کلمه متنفرم...خواهر...پشتش چه چیزایی که نخوابیده...
چمدونم رو صندوق عقب گذاشت.. سوار شد...آینه اش رو تنظیم کرد و الهی به امید تو گفت..
ضبطش روشن بود..آهنگی از هایده بود ...
تو اوون شب جهنمی آهنگ هم بود؟..درست یادم نمی یاد...همه چیز پشت مه ...فقط می دونم بعد از اوون دیگه هیچ وقت داریوش گوش نکردم...
_خانوم خیلی وقته ایران نبودید..
دوست ندارم حرف بزنم : 9 ساله..
_فضولی نباشه ...کجا زندگی می کنید...
_استانبول..
_جدی؟؟؟ وای من عاشق ماحسونم...الان براتون یکی از آهنگاشو می زارم...
_نیازی نیست..
به حرفم توجهی نکرد دنباله آهنگ گشت..
_دیدیدش..
_کی یو؟
_ماحسونو دیگه...
می خندم...چرا باید دیده باشمش... : خیر ندیدم...
صدای یکی از خز ترین آهنگای ماحسون پیچید..
_خیلی با حاله نه؟
بله ای با حرص گفتم...
شیشه رو کمی پایین می کشم..بوی بنزین با بوی خوش بو کننده ماشین دلم رو بهم میزنه.. دلم آشوبه...چه قدر طول کشیده بود که این استرس همیشگی از بین بره دوباره برگشت...
راننده مسلسل وار داره از داداشش که رفته بوده ترکیه تا غیر قانونی از اوون جا بره اروپا حرف میزنه...رو روانمه...
به محض رسیدن به هتل باید به هاکان زنگ بزنم..می دونم الان تو حیاط خونه سفیدشون نشسته..حیاطی که وقتی از لبه باغچه اش پاهات رو آویزون می کنی دریای مرمرست...
دلم تنگ می شه...دنیز گفت بلیط برگشتم اپنه...یعنی انقدر اپن هست که همین الان برگردم با پروازی که اومدم بر گردم استانبول..
آبروی دنیز میره...به هتل رسیدیم....شانس آوردم کمی پول ایرانی تو فرودگاه آتا تورک از یه توریست ایرانی خریدم..هر چند مطمئم سرم کلاه رفت..پول راننده رو پرداختم...
وارد هتل شدم..همه جا بوی تمیزی می داد..به پذیرش نزدیک شدم...مرد حوان خوش قیافه ایه نگاهی به لباسام کرد...دستکشم رو از دستم در آوردم..پاسپورتم رو از کیفم بیرون آوردم و جلوش گذاشتم...نگاهی به پاسپورت سبزم انداخت و با انگلیسی سلیسی بهم خوش آمد گفت و فرمی رو داد تا پر کنم...من هم انگلیسی جواب دادم..فارسی حرف می زدم که چی بشه...که کنجکاو تر بشه..
کارت رو به سمتم دراز کرد...پادوی هتل با من تا طبقه 5 اومد..انعام رو بهش دادم...به سوئیت لوکسم نگاه کردم..تو دلم از دنیز به خاطر دست و دلبازیش تشکر کردم...خسته ام خیلی خسته.

 

با سومین بوق صدای منتظرش تو گوشی پیچید... : الو ..
_الو ... هاکان...
_سلام ....پس رسیدی هتل؟!!!
_ای بابا تو چرا انقدر نگرانی پسر..اینجا وطنه من...
پوزخند زد...
خودم هم به این توجیه خندیدم...
_برو بخواب هاکان...
از پشت سرش صدای دریا میاومد....دلم پر می کشید برای اوون تاب تو حیاط که وقتی روش نشستی و بالا میری احساس می کنی می تونی دریا رو بغل کنی..
_دنیز نباید این لقمه رو برات می گرفت..
_من تنها مهندسشم که فارسی می دونه...این پروژه برای شرکت خیلی مهمه...نه از لحاظ مالی بیشتر پرستیژی و مطرح شدن تو بازار ایران..
_نمی دونم..کلافه ام..خیلی مراقب خودت باش...
ازم قول گرفت به محض این که خط خریدم و این که تو هر آپارتمانی ساکن شدم بهش خبر بدم...

خوابیدم یا نخوابیدم.؟؟..بلند شدم ....ساعت رو نگاه کردم ساعت 8..خوب فکر می کنم دو ساعت خوابیدم...تو خواب و بیداری فقط اوون زیر زمین نمور به یادم میومد .... بوی ترشی تو بینیم بود...دوش آب رو باز کردم حرکت آب داغ از پشتم حس ما سا ژ می داد بهم...حوله ام رو پوشیدم بیرون اومدم..جلوی آینه نشستم..برس به دست به خودم توی آینه نگاه کردم..
موهام قهوه ای شکلاتی بو د با تن قرمز...دقیق یادم نمی یومد رنگ اصلیش چی بود... هرچند مهم هم نیست..برس رو روش کشیدم به نرمی حرکت کرد...ماهانه قیمت نسبتا گزافی خرج کرم ها و لوسیون هام می کردم... تو 7 سال کم کم اینا رو یاد گرفته بودم...
بوسه و سمیرا همیشه معترض بودن به خرجی که برای خریدن لباس های مارکدار و زیور آلات می کردم...
بلند شدم مو هام رو خشک کردم...آرایش مختصری کردم ساعت 10 باید تو شرکت می بودم..
آدرس رو دوباره چک کردم..زعفرانیه...خوب خیلی هم دور نبود....
پالتو چرم مات قهوه ای پوشیدم..با بوت های مخمل بلند تا بالای زانو به رنگ سبز..جوراب شلواری قهوه ای..دیگه احتیاجی به شلوار نبود... با عطر اهدایی دنیز دوش گرفتم..یادم داده بودن که عطر در حقیقت امضای آدمه..
سوار آسانسور شدم... یکی از کارای مورد علاقه ام از چایکوفسکی..
....لابی....باز هم یه صدای لوس و کشدار...
کیف لب تابم رو تو دستم جا به جا کردم...
به سمت پذیرش رفتم...نوبت عوض شده بود..دختر جوان با مزه و کوتاه قدی ایستاده بود...
بدون حرف کارت ورودی در اتاقم رو به دستش دادم... پرسید : اتاق تمیز شه؟
_بله..لطفا برام آژانس بگیرید
به پسر گیس بلند راننده آژانس نگاه کردم..پراید طوسی رنگش از تمیزی برق می زد...سوار شدم..یه ادکلن تند مردانه...لای شیشه رو باز کردم...فرمون ماشین اندازه پیش دستی بود..کلی چیز میز از آینه جلو آویزون بود..
با صدایی شبیه به فریاد و چیزی شبیه به انگلیسی سعی داشت ازم بپرسه کجا میرم..
به فرض که خارجیم..کر که دیگه نیستم...
_ خیابونه زعفرانیه لطفا...
با تعجب تو آینه نگاهم می کنه...می دونم داره به این اخم دوخته شده یه صورتم نگه می کنه...
_ایرانی هستید؟
_بله...بله ام جای هر گونه بحث رو گرفت...
به اطراف نگاه می کردم..خو شحالم قرار نیست از اوون محله رد بشم.....
مهسای گلم رو یادم می یاد با اوون صور ت گرد بامزه و اوون لاکای جیغ قرمز رنگ..به دستام نگاه کردم..لاک قهوهای سوخته...
صدای فریادی تو ذهنم می پیچه ...و صدای شکستن چند تا شیشه و بوی تند لاک...فراره من به سمت در و قایم شدن پشتش...
صدای مشتش به در : ...بی آبرو...حالا تو ماه محرم واسه من لاک می زنی...
سرم رو تکون می دم..احساس می کنم این کار خاطراتم رو پاک می کنه...
_خوب خانوم اینم زعفرانیه..
کارت رو جلو چشمش گرفتم.....تا بقیه آدرس رو هم بره..
جلوی ساختمون لوکسی ایستاد...یه ساختمون ویلایی خوشگل و مدرن با یه تابلو بزرگ شرکت مهندسی پویا سازه..
خوب خودشه به ساعتم نگاه کردم 10..به موقع رسیدم...
پیرمرد مو سفیدی جلو در نشسته بود و با لهجه با مزه گیلانی ازم پرسید : گل دخترم کجا؟...
...دخترم...دخترم...این اصطلاح رو چند وقت بود نشنیده بودم...
_با جناب آقای بردیا سروش کار داشتم...
_رئیس رو می فرمایید...بفرما داخل...بعد از پله ها سمت چپ...
اما با دستش سمت راست رو نشون داد...ترجیح دادم دستش رو جدی بگیرم..
از حیاط جالبی که توش پر بود از آثار مدرنی که چیزی بین آکسسوار و صندلی بودن رد شدم...پله ها رو بالا رفتم..
طبق روال تمام این جور شرکتا...منشی دختر مو بور بی خیالی بود که شدیدا هم تو جو کاره ای بودن فرو رفته بود...
با صدای تو دماغی که مطمئنم حاصله عمل بد دماغش بود : امرتون..
برگه معرفی نامه ام به زبان انگلیسی رو که مهر شرکت رو داشت و عکس منم بالاش بود بی حرف به سمتش گرفتم...
شروع کرد به خوندن..
بوسه با اوون دوربینش جلوم ایستاده هی فلاش می زنه..
_کورم کردی بوسه...بگیر تموت شه بره دیگه..
_آخه عادت ندارم ازت عکس پرسنلی بگیرم...دلم عکسای خودمون رو می خواد...

از هپروت خارج شدم...منشی داشت به هم توضیح می داد که باید چند لحظه صبر کنم تا مهمون آقای دکتر برن..
رو مبل با مزه ای که تو سالن بود نشستم..ساعت 10/10 خوب بی ادبی جناب مهندس رو می رسونه...بلند شم برم.؟.
قیافه عصبی دنیز جلوی چشمم اومد...

تو حیاط خونه هاکان داریم ماهی کباب می کنیم...بوی ماهی با بوی دریا قاطی شده...هاکان پشت منقل با بهروز شوهر سمیرا دارن بلند بلند می خندن..
دورم یه شنل قرمز پیچیدم داریم با دنیز راکی می خوریم...سیگارم رو در میارم...دنیز ..بلند می شه فندک در میاره... جنتل منه..به شدت بلده چی کار کنه.. : خوب بلدی با دخترا چه طور رفتار کنیا..
از اوون خنده های نابش می کنه...سمیرا بلند می شه می ره پیشه شوهرش...
_حواست باشه...بردیا خیلی دون ژوانه...خیلی جذاب و بلده چه طور با دخترا حرف بزنه..تو کار بی نهایت جدیه ...اما غیر قابل توصیف دختر بازه..من پیشش هیچم...تو لقمه باب طبعشی..
دود سیگارم رو می دم بیرون : من لقمه هیچ کس نیستم دنیز..
_اوون که بله...

_خانوم... خانوم..
با صدای منشی پرت می شم بیرون از خاطراتم...
_دکتر منتظرتونن..
لهجه لوس انگلیسیش رو دوست دارم..بهم لبخند می زنه..با سر جوابش رو می دم...

 

منشی جلوتر از من معرفی نامه ام رو رو میزش گذاشت... اتاقش خیلی شیک و مدرن..همه چیز سفید خالص بود ...چه قدر نگهداریش تو شهری مثل تهران باید سخت باشه...
پشت میزش نبود سمت راست اتاق روی مبل چرمی سفید پشت یه میز پذیرایی پاش رو رو پاش انداخته بود و داشت برگه من رو مطالعه می کرد...سرش پایین بود..عینک مستطیل قاب مشکی به چشم داشت..پیراهن مردانه شیک طوسی روشن ، شلوار مخمل کبریتی زغالی و کروات باریک مشکی داشت و ساعت رولکسش خیلی تو چشم بود...
سرش رو بلند کرد..موهای حالت دارش رو با حرکتی که مطمئنم برای تاثیر گذار بودنش کلی تمرین کرده از پیشونیش کنار زد..
داشت اسکنم می کرد.می دونستم داشت پیش خودش می گفت که من دختر قد بلندیم..خوب قد 176 برای دختر های ایران بلند حساب میشد..تمام دوره نوجوانیم به متلک خوردن بابنت همین گذشت..اما بعدها همین قد زندگیم رو زیر و رو کرد...
با صدای بم جذاب و لهجه بریتانیایی زیبایی سلام کرد و دستش رو به سمتم دراز کرد...
دستکش هام رو از دستم در آوردم و دستش رو فشردم...سمیرا همیشه می گفت خانوم ها با سر انگشت دست می دن..من و بوسه می خندیدیم...من عین مردها دست می دادم...با دست تعارف کرد که بشینم...
رو مبل رو به رو نشستم...عینکش رو در آورد چشمای قهوه ای داشت...به طور کلی مرد جذابی بود...
به دنیز حق می دادم بگه زمینه دختر کشی داره...هرچند لباسای گرون قیمت وا دکلن فرانسوی و شرکت شیکش رو هم باید به این زمینه اضافه کرد...
_ مهندس آک یورک ( ak yurek) گفتن که شما بهترین مهندسش هستید هر چند جوانید...
خوب مهندس آک یورک..منظور دنیز بود..باید حواسم می بود صمیمیتمون آشکار نشه..حتما صلاح نبوده که دنیز نگفته..
_شما مهندس باده اورهون ( or hun) هستید..فوق لیسانس معماری از دانشگاه استانبول که ممتاز فارق التحصیل شدید... پارسال ...ولی بعد از اتمام لیسانستون ...در حقیقت به مدت 4 ساله که تو شرکت آک یورک هستید...که خوب رفرانس خوبیه...
به لهجه بریتانیایی و لحن شیکش دقت می کنم...بوسه معتقد بود لهجه بریتانیایی س...ی...با به یاد آوری این حرف و مطابقتش با مرد رو به روم لبخندی زدم..
_خوب...خانوم باده... من در خدمتتون هستم...
_من در خدمت شما هستم دکتر مهندس سروش...
به وضوح جا خورد..انتظار فارسی نداشت...دوباره به اسم و فامیلم و عکسم نگاه کرد...
_خودم هستم جناب مهندس...
نگاهم کرد..از همون نگاها که معنیش این بود که تو که فارسی می دونی مرض داری انگلیسی من رو خرج می کنی؟؟؟
_شما فارسی می دونید؟
_ ایرانی هستم...
_اسم و فامیلتون اما...
_ شهروند ترکیه هستم... خوب یه توجیح مسخره برای کسی که شهروند انگلستان بود...فامیلش که تغییر نکرده بود...
_خوب ...خوبه...دنیز به من نگفته بود...
_ایشون فکر نمی کردن مهم باشه...
تو صندلیش جا به جا شد...لحنم رو دوست نداشت مطمئنم...جوابام صاف مستقیم و لحنم سفت و محکمه...سالها به اجبار همین طور زندگی کردم..
پام رو روی پام ا نداختم...
_ببخشید..نپرسیدم چیزی میل می کنید...
_چای لطفا...
گوشی رو برداشت : یه دونه چای...یه نسکافه...
احساس می کردم توقع دارم عذر خواهی کنه که یه ربع من رو نگه داشته پشت در اما به روش نیاورد...
_استانبول رو دوست دارید؟
_بوی دریاش رو دوست دارم...
_من دو سه باری اومدم...مهمان دنیز بودم...
با به اسم کوچیک خوندن و مطرح کردن صمیمیتش می خواد بگه با آ ک یورک در ارتباطه...پوزخند میزنم...
آبدارچی فنجا نها رو همراه با ظرف بیسکوییت رو میز گذاشت...
_بفرمایید .... خوب در جریان کار هستید که...
_بله قراره یه شهرک لوکس و مدرن توی یه زمین به وسعت سه هکتار در لواسون ساخته بشه..که مربوط یه طبقه ممتاز..مثل پروژه ای که شرکت ما نمونه اش رو در گرجستان و آذربایجان پیاده کرد...
_عینش رو نمی خوام...
_من هیچ وقت کپی کار نمی کنم دکتر...
_ما اولین باره داریم با یک مهندس خانوم همکاری می کنیم..
می دونم..مهندس عزیز...شما محل همکاریتون با خانوم ها جای متفاوت و نرم تریه... : فرموده بودند...
_کمی ممکنه براتون سخت بشه...
به جلو خم شدم : مهندس قبل از اومدنم هم شما در جریان جنسیتم بودیدی نبودید؟
_خوب آخه..من فکر می کردم..که..که..
_سنم بالاتر باشه؟
_هم این هم...خوب مهم نیست....حالا که اینجایید..
فنجان رو رو میز گذاشتم و دستم به سمت لب تابم رفت : اجباری نیست دکتر..من بر می گردم استانبول...و از جام بلند شدم...
_ای بابا بنشینید...شما خیلی آتیشید ها.... من که حرفی نزدم...الان کجا اقامت دارید؟
_هتل اوین...
_خوب خوبه...دو روز اگر تحمل کنید..آپارتمانی که براتون در نظر گرفتیم آماده میشه..
_ ممنون...
_اگر وقت داشته باشید..بریم سر زمین..جا رو ببینید..
بلند شدم..
_چاییتون رو میل می کردید..
_من اهل تعارف نیستم..برای کار اومدم...
باشه ای گفت و پالتوش رو برداشت...
وارد پارکینگ شدیم... bmw لوکس سفید رنگی داشت...درش رو باز کرد...:..بفرمایید..

با سمیرا سوار ترامواییم ساعت 8 صبح اوج ساعت شلوغی باید به دانشگاه برسیم...انقدر آدم هست که از پنجره هیچ جا رو نمی بینیم...اعلام هم نمی کنن یا ما از هم همه نمی شنویم....بعد گذر یه مدت می فهمیم رد کردیم...پول نداریم دوباره بلیط بخریم....می خندیم.. اون میزانی هم که داریم برای برگشتن از دانشگاه به خونه است..مثل اسب رم کرده به سمت دانشگاه می دوییم...

_خوب خانوم مهندس معنی اسمتون چیه؟
_اسمم فارسی...به معنی شراب...
شراب رو چند بار زیر لب تکرار می کنه...
هم سفر خوبی نبودم....داشتم لجش رو در میاوردم...
_صبحانه میل کردید؟..
تلاش برای ایجاد ارتباط...
_خیر وقت نشد ترسیدم دیر برسم رو قرارهام حساسم..
باز هم معذرت خواهیم رو دریافت نکردم...

 

_من در خدمتون هستم اگر چیزی میل می کنید؟
_من ترجیحم اینه که ناهار بخورم...
_جای زیبایی رو می شناسم که بر گشتنی اونجا نگه می دارم..
_خودتون رو معذب من نکنید..من هتل هم می تونم غذا بخورم...
_نترسید جای خوبی می برمتون...

هوا خیلی سرده..تو آپارتمانمون ...تو کوچه پس کوچه های بی اوغلی نشستیم...هر چی داریم پوشیدیم پول نداریم بخاری گازی رو روشن کنیم...
پشت میز زهوار در رفته مون نشستیم...شام لوبیا پخته داریم...به جای برنج می خوریم..دستمال کاغذی رو مثل پیش بند به یقه ام زدم...رو میز شمع کلفت و بی ریخت مشکی رنگی روشن کردم و تو گلدون وسط میز گل مصنوعی گذاشتم..نون رو به نیت مرغ می خوریم...بیرون برف می یاد...بارها کارشون رو شروع کردن...صدای موسیقی می یاد..با سمیرا از خنده رو زمین ولو شدیم...

_من زیاد رو غذا تیک ندارم...با زهم ممنون...
لبخند جذابی زد...
_پروژه آذربایجان هم کار شما بود درسته...
_بله کار من بود...فضای سبزش اما طراحی دوست دختر مهندس آک یورک بود موگه (muge) ..
_دختر با استعدادیه...
_دقیقا...
موسیقی لایتی تو ماشین پخش شد...

تو کافه دانشگاه با بوسه و سمیرا نشستیم.....موسیقی لایتی داره پخش می شه ...داریم قهوه می خوریم...بوسه موهاش رو سفید کرده..شلواره پاره پاره تنشه و یه آدامس تو ابعاد لنگه کفش تو دهنشه... : ببین تو زمینه اش رو داری...
با صدای بلند می خندم... : شوخی جالبیه...
سمیرا دل خوره : این کک چیه به تنبونش می ندازی بوسه ..امکان نداره...بزار زندگیش رو بکنه...
_تا کی می خواد میز تمیز کنه؟
_تا درسش تموم شه..مگه من دارم چی کار می کنم؟
_خلاصه من جات اقدام کردم...باید ریسک کرد...


-به نظرتون پروژه مناسبی هست؟؟؟
با دست موهام رو تو شالم می برم... :شما و مهندس آک یورک از من با سابقه ترید..
لبخند پیروز مندی زد.. :دنیز میگه کمی ریسک داره...
_ تو زندگی باید ریسک کرد مهندس..من این رو یاد گرفتم...
_جالبه...شما ریسک رو دوست دارید؟
_من پیشرفت رو دوست دارم...
ابروش رو بالا برد...تحلیلی روم نداره مطمئنم...زنان تعریفی به مراتب ساده تر براش دارن...
پام رو رو پام می ندازم : سیگار که ناراحتتون نمی کنه.؟
_نه ..راحت باشید...
جعبه سیگار چرمم رو در آوردم...می دونم که می دونه چیز گرون قیمتیه... با فندک روشن کردم...دودش رو کامل به ریه فرستادم...

بوی سیگار بهمن پدر بزرگ تو اتاق پیچیده....7 سالمه دارم تو دفتر مشقم که رو قالی قرمز لاکی وسط اتاق پهنه به زور کلمه بابا رو می نویسم....
پدر بزرگ با رادیوی کوچیکش ور میره... پیژامه سفید با راهای آبی تنشه...لاغر و کچل..به برق کله اش زیر لامپ می خندم....

_تقریبا داریم می رسیم...خسته که نشدید؟...فکر کنم دیشب درست نخوابیدید...
_نه خسته نیستم...به هر حال باید این زمین رو می دیدم..چون وقتمون کمه...4 ماهه...
_خوب دقیق دقیق که نمی شه گفت..کمی این ور یا اون ور...
_من 4 ماهه باید تحویل بدم.... برای دکترا اقدام کردم...
_این عالیه...
_ممنون....
ماشین رو کنار زمین پارک کرد... : این جاست بفرمایید...
تا چشم کار می کنه...زمین نسبتا بایری کنار رود خونه ...اطراف باغ..کمی جلوتر چند تا رستوران لوکس...هوا تمیز..سبک و سرد...
_خوب نظرتون چیه؟
_امممم....جای جالبیه...خوش دسته...براش تفکرات مدرنی دارم...
با هم شروع به راه رفتن تو زمین کردیم....
_این پروژه برام مهمه..چون این زمینه آبا اجدادیمه...
_خوب از آب در میاد...
_امیدوارم...
کیفم رو تو دستم جا به جا کردم...موبایلش مدام در حاله زنگ خوردن بود...جواب نمی داد...
_خودش رو کشت...شاید آتیش گرفته....
خنده ای کرد : الان تمرکزم رو کاره....
خوب دنیز حق داشت...موقع کار جدیه...
دو ساعتی زمین رو بالا پایین کردیم...
_ساعت 2/30 گرسنه شدید حتما....تا رستوران راهی نیست میشه پیاده هم رفت...
_پیشنهاد خوبیه....
رستوران شیکیه... من رو جایی برد که در شان ساعت رولکس و عطر چند صد هزار تومنیش بود...
شاید هم در شان جعبه سیگار پوست تمساح من....
صندلی رو برام کشید....جنتل منه...عین هاکان.. دون ژوانه....عین دنیز....عین همه مردهایی که 7 سال اخیر باهاشون آشنا شدم...
با لبخند تشکر کردم...
منو رو به دستم داد....غذای اول کشک بادمجون....

به دو از اتاق خارج می شم...پیراهنم آبی چین داره...آشپز خونه مادر بزرگ ته حیاطه...مامانم اونجاست....
مادر بزرگم با پیراهن چیت گلدارش پشت به در روی زمین داره کشک سابیده رو صاف می کنه...مامان پای اجاقه... بوی بادمجون سرخ کرده می یاد...
_از خر شیطون بیا پایین دختر....
_مامان جان من چه خیری از شوهر دیدم آخه...
_اون بی غیرت رو بهش می گی شوهر...مرتیکه مفنگی....7 سال باهاش زندگی کردی...با یه دختر 6 ساله ...یه ساله برگشتی خونه بابات...
_چی کار می کردم...هر چی داشتیم و نداشتیم رو فروخت..چشم به خودم داشت..
_پدرت پیره..ما هستیم و حقوق باز نشستگی و 6 تا نون خور..
_خوب می رم سره کار...
_دکتر مهندساش رو زمینن با سواد دوم راهنمایی کجا می خوای بری....خر نشو..حاج کاظم لقمه خوبی..پولداره...سر شناسه...فکر می کنی تا کی این بر و رو و جوونی رو داری...
_18 سال ازم بزرگتره...بعد هم می گه بدون بچه ات بیا...
_یه چند وقت پیش من می مونه...زنی ....نرمش می کنی می بری پیش خودت...
تو عالمه بچگی ...وحشت می کنم...کی پشت و پناهم باشه...مادر بزرگی که من رو روزی 10 بار آب می کشه که نجس نباشم..پدر بزرگ پیر و از کار افتاده یا دایی سرباز و خاله 17 ساله سر به هوا...

_خانوم باده....خانوم مهندس...کجایید؟؟
دستی به پیشونیم کشیدم تا سر درد حاصل از وحشت تکرار اوون روزها از سرم بپره.... : ببخشید...
به گارسون منتظر نگاه کردم : استیک گوشت..کامل پخته...سس قارچ داشته باشه...خامه نمی خورم...آب معدنی...سالاد کاهو...سسش روش نباشه با یه لیمو....منو رو بستم و رو میز گذاشتم....
گارسون با غضب نگاهم می کنه...خوشش نیومده ازم...منم از این جور مشتری ها اوون روزا خوشم نمی یومد...
سفارش میگو سوخاری با سالاد کلم و نوشابه داد...
هنوز با تعجب نگاهم می کرد..
_این جا طول می کشه تا یه باشگاه برای ورزشم پیدا کنم..باید مراقب خوردنم باشم...
با نمک دونه توی دستش بازی میکرد :همیشه ان جوری غذا می خورید ؟
_تقریبا همیشه....
_حالا یکی دو کیلو که مهم نیست...
لبخندی می زنم...پس خبر نداره...
_برای نوع زندگی من داشته مدتها...ترک عادت هم موجب مرض است...
_خودتون رو اذیت می کنید شما خانوم ها...
...نفرمایید دکتر جذاب...همه دختران اطراف شما برای حفظ موقعیتشون در رختخواب شما مطمئنم بیشتر خودشون رو اذیت می کنن.......................

 شما فردا تشریف بیارید شرکت با دوست و شریکم در این پروژه ...امین عزیز آشناتون کنم...............
_من فردا راس 9 اونجام..کلا می خوام کار رو شروع کنیم..کم کم...
_چه قدر منظم....دوست ندارید کمی تهران رو بگردید..چه می دونم...دیدار اقوام برید...
_من کسی رو ندارم...تهران هم مطمئنم تغییر نکرده...برج آزادی هنوز سر جاش مطمئنا..همون طوری که گذاشتمش رفتم...بازار در همون حد شلوغه با بوی ادویه و عرق تن....زیاد مشتاق نیستم...
بلند خندید :خیلی با مزه بود... تو این چند ساعت که با هاتون آشنا شدم ..متوجه شدم که شما هیجان زده نمی شید...
لبخند کجی زدم... : آقای دکتر...اگر قرار باشه من هیجان زده بشم باید اتفاقی در حد باریدن برف قرمز باشه....
_برف قرمز....خیلی جالبه...
می دونستم به چی فکر می کنه....خوب دوست گرام..من از اوون زنهایی نیستم که براشون گل بخرید ذوق مرگ بشن...یا با طلا خفه...

رو صندلی دانشگاه نشستم...ترم سه ام...دیشب تو اتاقم با ترس و لرز تا صبح کارام رو تموم کردم....صبح برای نماز صبح که همه ایستادیم...زیر چادر گل دار صورتیم چرت میزدم...دسنی مردونه...گل رزی روی دسته صندلیم میزاره...سرم رو بالا می گیرم با خجالت نگاهی به چشمای عماد نگاه می کنم...اولین گل زندگیم..اولین نگاه با محبت...
خجالت می کشم...نگاهم رو از نگاهش می گیرم....

تلفن رو برداشتم با پذیرش صحبت کردم...سوپ جو و کمی میوه سفارش دادم...
خوب اینم اولین روز بازگشت به میهن...از پنجره به تاریکی بیرون زل زدم...

از پله های آپارتمان داریم میریم بالا...وحشت زده و غریبم..پاهام میلرزه و دلم ضعف میره.....سمیرا با آرامشش سعی داره حالم رو خوب کنه...راهرو..تنگ و تاریکه...بوی کلم پخته و ادرار گربه می ده...از توی یه خونه...صدای گریه نوزاد می یاد...سمیرا در چوبی قرمز رنگی رو تو طبقه سوم باز می کنه...از آپارتمان رو به رو زنی میانسال با پیراهن خونه مخمل..کفشای سر پایی و موهای بوری که روش بی گودیه می یاد بیرون تا آشغال رو بزاره پشت در...به سمیرا سلام میکنه...بعدها چه قدر از کیکای خشک و بی مزه اش رو به خوردمون داد....آپارتمان یه اتاق خوا ب داره...همه چیز زهوار در رفته و لنگه به لنگه است...سمیرا چمدونم رو کنار دیوار می زاره...چشمام از شدت گریه باز نمی شه...از پنجره بیرون رو نگاه می کنم...تاریک نیست...تابلو نئون کافه ها کوچه رو روشن کرده...صدای خنده های مستانه میاد...سمیرا دستش رو رو شونه ام میزاره : عادت می کنی...مجبوری...

سوپم رو برام آوردن...لب تابم رو باز کردم...یک عالمه e maill از بوسه...از سمیرا...حتی از مهسا...شروع کردم به جواب دادن...به فکر خرید یه خط موبایل بودم...امروز فراموشم شده بود....

صبح راس ساعت وارد شرکت شدم...منشی ورودم رو به سمع و نظر دکتر رسوند...تشریفات..اوون چیزی که به پولدارها هر روز یاد آوری می کنه..موقعیتشون رو..
با خوش رویی از پشت میزش بلند شد و به سمتم اومد...اعتراف می کنم که خوش تیپه....
_به به....خانوم باده ....خوش اومدید و چه قدر آن تایم...
_سلام...تمام تلاشم رو می کنم برای خوش قول بودن..
_تا شما یه فنجان چای میل بکنید ..امین هم میرسه...

با دنیز تو اتاقش نشستیم...داریم پروژه رو برسی می کنیم.... دنیز : شریک داره...دوست صمیمیش امین..همیشه و همه جا با همن....می خنده..منم می خندم...این همیشه و همه حا برای ما یاد آوره خیلی چیزهاست.. با باز شدن در سرم رو چرخوندم خوب چیزی که می دیدم..یه مرد خیلی قد بلند بود..چون کم پیدا می شد مردهایی که اختلاف قدی زیادی با من داشته باشن...این مرد چارشونه نسبتا...یعنی کمی تا قسمتی غول بود...
سبزه..چشمای عسلی روشن..رو هم رفته خوش قیافه بود...البته نه اون قدر که تا حالا ندیده باشی اما خوب بود...شلوار کتون سرمه ای داشت..بندینک بسته بود...پیراهن مردونه که دکمه بالاش رو هم بسته بود چهار خونه سرمه ای و زرد..گره کرواتش باز بود تقریبا نزدیکای سینه اش...موهاش نسبتا بلند بود...
خنده دار بود که این طور داشتم بررسیش می کردم..با صدای بردیا به خودم اومدم....
_به به..امین بابا...شما یه کم دیر نکردید احیانا؟؟؟
مرد..لبخند کجی زد : داشتم گند دیشب شما رو جمع می کردم...
بردیا بلند خندید....
امین به سمت من که داشتم نگاهشون می کردم چرخید و دستش رو دراز کرد : شما باید خانوم مهندسی باشید که از شرکت آک یورک اومده...
دستش رو فشردم : بله خودم هستم..خوشبختم...
با دست اشاره کرد که بنشینم : من هم..هر چند..ما منتظره یه خانوم مهندس..ترک و مسن بودیم...
_بله مهندس سروش هم تعجب کردن...
روی مبل نشست...خوش ژست بود..با نگاهی که احساس می کردم تا ته ذهنم رو می خونه نگاهم کرد : من هم تعجب کردم.اما با توجه به کار...رزومه و سوابق گزارش شده ازتون..همکاری با شما باعث افتخاره...
_خیلی ممنونم..مهندس....
_فامیلیم پاکدل...اما شما همون امین صدا کنید ...من که شما رو همون باده صدا می کنم...
بردیا که به میز تکیه داده بود : اسمشون مورد داره....
خندیدم...خوب اشاره جالبی به معنی اسمم بود...
بردیا با تعجب نگاهم کرد : باورم نمی شه..خندیدید..از دیروز تا حالا فکر می کردم..خندیدن بلد نیستید...
_من...سخت تحت تاثیر قرار می گیرم...
امین با ابروی بالا رفته نگاهم کرد...
..خوب من..یاد گرفته بودم...تموم این سالها....که هیجان اضافی...خنده های بلند..ممنوع...ممنوع...
نگاهی به این دو شریک جذاب انداختم..... : من باید یه خط موبایل بخرم...دوستانم نگرانم هستن....
بردیا : همین الان می گم براتون تهیه کنند...
_فقط ببخشید...هزینه اش...رو خودم می پردازم...
امین با همون لحن جدی : این چه حرفیه..وظیفه ماست..آپارتمانتون هم تا فردا آماده می شه..
_نیازی به مبله کردن نبود...من که فقط برای خواب اوون جا می رم..چند ماه هم که بیشتر این جا نیستم...
_اولا که وظیفه است...ثانیا..اگر پروژه بیشتر طول کشید...
حتی فکر طولانی تر شدنش هم بهم استرس می ده..
_به هر حال ممنون...


تو هتل کنار پنجره ایستاده بودم...حوله سفید رنگ تنم بود و داشتم از تو فنجان که ازش بخار بلند می شد..هات چاکلت می خوردم و به برف بیرون نگاه می کردم...
حس غریبی بود...یه چیزی بین بودن و نبودن...یه معلقی تلخ توی فضا...به هیچ جا بدرستی متعلق نبودن....
سمیرا معتقد بود..تعلقات به افراده..نه به جاها...اگر خودت رو متعلق به کسی بدونی...اوون لحظه است که فکر می کنی جا و مکان داری...
بوسه اما مخالف بود...می گفت من هر روز تو دل یکیم..این جوری که تو می گی..پس در به دری بیش نیستم...
با یاد آوری این حرفها خنده ام می گیره...چه قدر حضورشون پر رنگه..عین اینکه زیر نکته مهم کتابت با خودکار مشکی محکم خط می کشیا..تا یادت نره..تا حس کنی درست رو با دقت خوندی..
منم زیر این اسما تو زندگیم با خودکار که چه عرض کنم با تموم داشته هام خط کشیدم تا یادم بمونه...که زندگی به من تنها درسی که داد..مقاومت بود و مقاومت....

بوسه رو اولین بار سال اول دانشگاه دیدم...به خاطر اوون موهای رنگ پشمک و لباس های عجیبش توجهم بهش جلب شد...
بوفه دانشگاه کنار دریاست..سرمای زمستون ...برف ریزی دیشب باریده و مه کمی روی پل و دریا رو گرفته..انقدر به چهره خندان و خواستنیش نگاه می کنم که از گردنش یه دوربین با لنز بزرگ آویزونه که به سمتم میاد و می پرسه که آیا تو دبیرستان یا دوره لیسانس هم کلاسیش بودم یا نه....
این میشه سر آغاز یه دوستی عمیق و رفت و آمد های فراوون بوسه به اوون آپارتمان مشترک با سمیرا...
مادر بوسه یه مانکن باز نشسته است...زنی که بار اول محو زیبایی و ظرافتش شدم..وقتی اولین بار به صرف شام تو ویلای لوکسش از ما پذیرایی کرد...جایی که در و دیوارش پر از عکسای دوره جوونیش بود..
پدرش صاحب یه بار بود...جای لوکسی که محل رفت و آمد هنر پیشه ها و خوانده ها بود..دنیای رنگی به قول خودشون...
یه جای اولترا لوکس..که محل قرار مدارهای کسایی بود که نونشون رو از دیده شدن در میاوردن...
بوسه دانشجوی فوق لیسانس عکاسی مد...تو کارش موفق..آزاد..رها..همیشه عاشق...
پدرش خیلی راحت از دوست پسر جدید بوسه انتقاد می کرد و مادرش بی هیچ نظری..تو بشقاب من برنج می ریخت...
حاصل این دیدار اگر چه حسرت و نخوابیدنهای شبانه برای نداشته ها بود..
اما چند وقت بعدش...به معنای واقعی زیر و رو شدن..هر آنچه که داشتم بود...

 از کنار پنجره کنار اومدم....لباس خوابم رو پوشیدم که یه بلوز شلوار ساتن قرمز رنگ بود...کادو بود....کی؟؟؟..از طرف کی؟؟؟
خیلی هم یادم نمی یومد....
روی تخت دراز کشیدم..ماجرای من از کجا آغاز شد..از اوون روز..تو 7 سالگی تو حیاط خونه مادر بزرگ؟؟؟...تو راهروهای دانشکده معماری شهید بهشتی؟؟..اون شب پر استرس تو فرودگاه امام؟؟؟..اون آپارتمان زهوار در رفته؟؟؟..
نه..به نظرم که نه...ماجرای من از آشنایی با فلاش دوربین آغاز شد....

چند روز بعد از آشنایی با خانواده بوسه..تو رستوران دارم میزها رو پاک می کنم...سمیرا هم 4 ساله که تو همین رستوران گارسونه...جای تر تمیز و آرومیه..محل رفت و آمده خانواده های متوسط و تحصیل کرده...
لباسمون یه دسته..بلوز استین سه ربع...یقه مردونه سفید..دامن تنگ سورمه ای..جوراب شلواری شیشه ای سورمه ای..کفش تخت سورمه ای..و موهایی که به اجبار محکم دم اسبی می شه...و رژ لب صورتی..نیش باز..لاس زدن با مشتری..حاضر جوابی همون قدر ممنوعه که بد اخمی و بد خلقی...
بعضی روزها از زور خستگی نمی تونم رو پاهام بایستم...اما اجازه ندارم بزارم مشتری بویی ببره...
بعد از چند وقتی که از پیشنهاد بوسه گذشته که من به شوخی و سمیرا با دلخوری ردش کرده...بوسه خندان و شاد..مثل کسی که چیزی رو کشف کرده وارد رستوران می شه...دارم سر میز از مشتری سفارش می گیرم...و با تبلت توی دستم تیک می زنم که مستقیم با شبکه به آشپز خونه وصله...
بوسه جلوی در ایستاده با چشم و ابرو اشاره می کنه که عجله کنم... با دیدنش خنده ام می گیره که سر گارسون که همون سمیرا باشه بهم تذکر می ده...خودم رو جمع و جور می کنم و به سراغش می رم که بی خیال مثل همیشه..تکیه زده به دیوار حیاط پشتی داره آدامس می جوه...
_مرگت چیه بوسه عزیزم؟؟؟؟
_موفق شدیم ..به خدا موفق شدیم...
_چی شده ؟؟ شدی مثل ارشمیدس هی می گی یافتم...یافتم...
_می خوام از این لباس فرم نجاتت بدم....
ابروهای در هم و نگاه مضطربم رو که می بینه می فهمه که این جا جای مقدمه چینی نیست...
_قبول کردن ببیننت...
چیزی تو گلوم گیر می کنه..قلبم بعد از مدتها پر از آرزو و امید و در عین حال استرس می شه..من این راه رو حتی بهش فکر هم نکرده بودم..تو قاموسمون نبود...بوسه حتی نمی تونست حدس بزنه که من از کجا دارم میام...چی بر من گذشته...
_بوسه!!!!...تو مطمئنی؟؟؟
از اوون قیافه لوده و بی خیال در میاد : من که از اول مطمئن بودم..اما مامانم بیشتر مطمئنم کرد..ببین من نمی گم درهای بهشت به روت باز می شه...اما از این گارسونی در میای..خرج دانشگاهت راحت تر در میاد...فضا هم شاد تره...
_آخه..آخه..سمیرا مخالفه..
_مگه سمیرا مادرته؟؟؟؟ تو به اوون چی کار داری..کار خودت رو بکن...
_نمی شه..من به سمیرا مدیونم..اگه اوون و خواهرش..مهسا نبودن..من الان واقعا نمی دونم کجا بودم...
چونه اش رو می خارونه... : باهاش حرف بزن...بهش ثابت کن که این راه..می تونه به تو و آینده ات کمک کنه...
شب سمیرا سرش تا گردن تو کتابهای قطوره مهندسی برقه...دورش فوق لیسانس و رشته اش به شدت سخته...داره کشتی می گیره با فرمو لها...
من اما مثلا دارم ماکت درست می کنم اما فکرم تو پروازه..ساعت 2 صبحه و ما مجبوریم شبی 4-5 ساعت بخوابیم تا بتونیم زندگی کنیم...هیچ حمایت مالی نداریم..من به خاطر اینکه در حقیقت کسی رو ندارم..پل های پشت سرم خراب تر از خرابه و سمیرا به خاطر اینکه مادرش و خواهرش تو ایران جز حمایت معنوی..آهی در بساط ندارن تا بتونن رو کنن...
سرش رو بالا میاره و خسته بهم نگاه می کنه : چی شده..بنال و راحتم کن...دو ساعت زل زدی بهم...
می ترسم مطرح کنم..سمیرا برای خودش قوانین داره...نزدیک دو ساله باهاش زندگی می کنم....از ایران هم بسته تر و دست به عصاتر زندگی می کنه...لباس هاش پوشیده است...آهسته می ره و میاد تا به قولی گربه شاخش نزنه...جز در زمینه درس..تو هیچ زمینه ای..لحظه ای حاضر نیست ریسک کنه...
با سر اشاره می کنه که داره کلافه می شه...
_امروز بوسه اومده بود بگه که حاضر شدن ببیننم...
چشماش گرد می شه..و نفس تندی می کشه اما در کمال خونسردی باهام بر خورد می کنه... : می دونی می خوای چی کار کنی؟؟؟
_کار خلافی نیست به خدا سمیرا...
ابروش رو بالا می ندازه.. : توصیفت از خلاف چیه؟؟؟
_دختر طبقه بالاییمون...
_پس تو خط قرمزات دور ترن...
_این بده؟؟؟
_ریسکه...می شناسمت..دو ساله..خواهرم خیلی بیشتر می شناختت..اگه اهل چیزی بودی..پا به پای من این زندگی نکبتی رو تحمل نمی کردی...من اگه مخالفم..ترسم از زدنت به جاده خاکیه..همین جا قول بده که چند ساله دیگه نه به این شغل که به عنوان خانوم مهندس می شناسنت..من قسم می خورم که تا آخرش پیشت باشم....
از جام بلند می شم...اشکم رو با پشت دست پاک می کنم...محکم بغلش می کنم...خیلی مسخره است که اولین باره که این جمله رو از دهن کسی می شنوم....

تو تختم جا به جا شدم...اوون موقع ها..چه قدر سریع...می تونستم اشک بریزم..از سر شوق یا غصه..هر چه که بود..چشمه اشک جو شان بود..این روزها اما..اشک ریختن هم برام کیمیا شده...
صبح بلند شدم..با صدای زنگ موبایل...شماره ناشناس بود از یه خط موبایل فوق العاده رند..با خستگی الو گفتم..صدای بمی تو گوشی پیچید : صبحتون به خیر خانوم مهندس...
بی حواسیم رو که حس کرد ادامه داد : بردیا هستم...
_صبح شما هم به خیر...مخموریه صبحه..نشناختم...
همون طور جدی : من ..تو لابی هتل هستم..کمی زود تر از قرارمون اینجام..منتظرم تشریف بیارید....
تقریبا از رخت خواب گوله شدم بیرون..شانس آوردم که دیشب چمدونم رو جمع کرده بودم...
یقه پالتوم رو که صاف کردم...رکورد زده بودم و تونسته بودم ظرف نیم ساعت کامل حاضر شم..اگر چه چشمام نشان بی خوابی داشت اما رو هم رفته اوضاع قیافه بد نبود...
در آسانسو ر که باز شد و به لابی رسیدم...رو مبل چرم رو به رو..بردیا با پالتو مشکی و کروات..مثل همیشه تر تمیز و شیک..آسوده تو لب تابش چیزی رو مطالعه می کرد.......................
_سلام....
سرش رو هم بالا نیاورد..خوب بی ادبی محض...
_سلام خانوم مهندس..چند لحظه اجازه بدید...خوب فرستاده شد...
فکر کنم..منظور نظر این بچه خوشتیپمون..e-maill بود....
نگاهی از سر رضایت به من انداخت...دستش رو به سمت چمدان دراز کرد... : کمکتون کنم...
بی هیچ رو در بایستی..چمدون رو دستش دادم...به پذیرش که نزدیک شدیم..با ژست دوست داشتنی دستش رو به لبه تکیه داد و زل زد به دختر جوانی با نیشهای باز که نگاهش می کرد... : خوب خانوم محترم...حساب کتابها رو بفرمایید در خدمتم...
دختر جوان تو کامپیوتر به دنبال چیزی گشت و با صدای تو دماغی و لحنی پر از عشوه شتری : قبلا حساب شده...
بردیا به سمتم چرخید : خانوم مهندس..این چه کاریه...
_کار من نیست..کار شرکته..این روند کاریه...
_آخه..ما تقبل کرده بودیم...تامین محل زندگی شما رو...
_درسته..به همین خاطر آپارتمانتون رو دارید در اختیارم می زارید دیگه...
کمی ابروهاش در هم رفت..اما دیدن چراغ زدن دختر پشت پذیرش کمی حالش رو بهتر کرد...
پاسپورتم رو برداشتم..و ازشون فاصله گرفتم.....
کار به لحظه نکشید که دستور رفتن داد...
_دختره..داشت چشمام رو در میاورد...
لبخندی زدم..بی معنا...خوب آنچه در دل داشتم قابل بازگویی نبود...که دکتر جان...دختر بازی هم باید با کلاس باشه...در شان...
تو راه تماما بحث کاری بود..خوشحال شدم...دنیز دیشب پای تلفن باز هم تاکید کرده بود که رابطه با بردیا در حد کاری باشه..یا کمی بیشتر..دلخور میگم..همچین می گی انگار من به جماعت پسر رو می دم..
می خنده..شاد و سر خوش.. : نه والا..اما باده..این پسره..دوست دوره دکترای من تو لندنه..استاد مخ زنیه..نمی خوام موندگار شی..این جا لازمت دارم...
به دور همی های بی نظیرمون...به نشستن رو نیمکت های سرد کنار ساحل..گپ زدن..مست کردن..سیگار کشیدن هامون که فکر می کنم..پیش خوم اعتراف می کنم که اگر راه داشت..بلیط رو همین لحظه ok می کردم...
با دست به در آپارتمان اشاره کرد...طبقه آخر به آپارتمان 7 طبقه..بالای زعفرانیه..که فاصله کمی با شرکت داشت..جای بسی خرسندی که می شد پیاده رفت و آمد کرد..دو واحدی بود..واحد غربی به من اختصاص داده شده بود..
در که باز شد..آپارتمانی حدودا 150 متر..سه خوابه..که بسیار جمع و جور به رنگ بنفش مبله شده بود..همه چیز نو بود...
این دو شریک جذاب..به نظر میومد..شدیدا هم دست و دلبازن...
_پسندید مهندس؟؟
_ممنون..فقط یه کم زیادی بزرگه...
_اما جای امنیه...من به دنیز قول دادم که امنیت شما شدیدا حفظ بشه...
به لبه کانتر آشپزخونه تکیه داد و با لحنی پر از پرسش ادامه داد : خیلی خیلی براشون مهمید..کچلم کرده بس که سفارش کرده...
..خوب...مدتهاست که من می شناسمش...با خودش..هاکان...بوسه..سمیرا و بهروز..فراز و نشیب های فراوون طی کردیم...
_من مهندس دست پروردشم...یکم روم حساسه...
باور نکرد که ماجرا همینه...نگاهم کرد....من وسط سالن ایستادم...خوب این جا جای جدید زندگیه منه...چه قدر تلخه که من مدام جا عوض کردم...

بردیا تو جاش جا به جا شد.. : دستور دادیم..یخچال پره..هر چند نیازی به آشپزی نیست..ظهر که شرکتیم..شب هم با رستوران قرار داد می بندیم براتون شام بیارن...
هفته ای دو بار هم کارگر میاد خونه رو تمیز می کنه..به هیچ عنوان نمی خوایم که شما استانداردهای زندگیتون تغییری بکنه....
_نظر لطفتونه..دستتون هم درد نکنه..اما من شام نمی خورم..اگر هم بخورم چیزهای بسیار سبک که خودم از عهده تهیه اش بر میام...
_به هر حال ما هر کاری برای آرامش شما می کنیم خانوم مهندس... رو در یخچال..شماره منزل و موبایل من وامین به علاوه شماره سوپر و رستوران رو زدم..بی رو دربایستی هر زمان و هر جا که کاری از ما بر میومد تماس بگیرید...امروز هم نیازی نیست بیاید شرکت...
بعد از خداحافظی..به ساعت نگاه کردم..12 نزدیک نا هار بود...فریزر و یخچال رو که باز کردم...سوت کشیدم..چه خبره؟؟ مگه می خوان به اردو سربازا غذا بدن...
مرغ رو در آوردم و سیب زمینی کنارش تا بره تو فر...
بعد از تعویض لباس..رو کاناپه ولو شدم...باید به هاکان زنگ بزنم..دل نگران می شه...

سمیرا که موافقتش رو اعلام می کنه با بوسه برای فردا صبح قرار می زارم...جلوی یه ساختمون قدیمی تو یکی از خیابون های تجاری استانبول منتظرشم..دیر نکرده..من اضطراب دارم یه ربع زود رسیدم...
ماشینش رو پارک میکنه...طبق معمول هول و ناشیانه...
دست هم رو فشار می دیم...
_یخی دختر...
به جای جواب لبخند می زنم..عادتم هر زمانی که کم میارم..همون زمانهایی که انگار تو دهنم ماسه ریختن...
دستم رو می کشه..طبقه دوم ساختمون..توی دفتر بامزه و شلوغ که آدم ها دیوانه وار در رفت و آمدن...در و دیوار پر عکسه...با دعوت منشی که بوسه و مادرش رو خوب می شناسه می ریم به اتاق مدیر...
زنی حدودا 40 ساله...کت و دامن مشکی خوش دوخت..موهای کوتاه...اسمش نارین (narin) ...
این اسم سکوی پرشم می شه...
عکسایی که بوسه گرفته رو به دقت بررسی می کنه..اسمم..سنم...و محل زندگیم رو می پرسه...
_روزانه دهها دختر به اینجا سر میزنن تا بتونن سهم هر چند کوچیک تو این بازار پر رونق داشته باشن...اما اکثرشون بی نتیجه است..این بازار قاعده داره که باید بر اساس اوون بازی کنی..وگرنه چیزی نمی شی...
من که انگار کم کم داره ماسه های دهنم از بین می ره..به سمتش نگاه می کنم.. : من عادت دارم که برای هرچیز حداکثر تلاشم رو بکنم...هر وظیفه ای که به من محول بشه..من با قواعد درستش انجامش می دم...
جوابم رو دوست داره ..این رو از برق چشماش می خونم...
در کمال نا باوری من..قرار دادی یک ساله امضاء می کنیم..تحت نظارت و دخالت های گاه و بی گاه بوسه...
به پیشنهاد خود نارین..عکاسم بوسه است...بسیار خوشحال می شم...
رو قطعه کاغذی ..آدرسی می نوسه و بهم می ده تا برای کار آموزی به اوون جا مراجعه کنم...
بوسه دست من رو که برای گرفتن کاغذ دراز شده پس می زنه...
_نارین.مامان با عمر صحبت کرده اوون خودش تقبل کرده این کار رو...
راجع به این موضوع با بوسه حرف نزدیم من هم به اندازه نارین متعجبم..اما با حرفای نارین مشخص می شه این تعجب ها با هم فرق داره..
_مطمئنی بوسه.؟؟؟..عمر ... به جز حرفه ای هایی که می خوان تغییر کنن با کسی کار نمی کنه...
_با ما کار می کنه...قول داده...حتی تا دو ساعت دیگه تو دفترش منتظرمونه...
دست نارین رو که برای تشکر می گیریم...تا خود ماشین بوسه جواب سئوالات مسلسل واره منو در کمال بدجنسی نمی ده...
تو ماشین بالا خره کم میاره.. : خیلی کنه ای به جان خودم...
برام از عمر میگه که تو این بازار سر شناسترین و قدیمی ترینه..شاگرداش رو که نام می بره برق از سرم می پره...پول ساز ترین ها...
استرس و هیجان پشت استرس و هیجان...تو دفتر تر تمیز و نسبتا ساکتش..عمر که مردی 70 ساله..کوتاه قد با موهای یه دست سفید و عینک ته استکانیه..با شلوار سبز و بلوز سفید..تیپش بسیار جوون تر از خودشه..نگاهی اجمالی بهم می کنه...
عین کسی که می خواد گوسفند بخره دو رم می چرخه..حتی دندون هام رو هم چک می کنه...از این که داره مثل کالا بهم نگاه می کنه خوشم نمی یاد..بوسه دردم رو می فهمه...
_عمر..همه چیزش به جا و میزونه به خدا..
این جمله عمر رو از فضاییکه توشه خارج می کنه..می خنده... : خب به هر حال منم باید مطمئن بشم...
رو به من : خوشگلی..یعنی بیشتر فتو ژنیکی...قد و بالات هم خوبه..اما این ها کافی نیست...من بهت یاد می دم..که چه طور مثل باد راه بری...چه طور..ژست بگیری...و چه طور تبلیغ کنی تا محصول فروش بره....
بوسه به من گفته تو کمال طلبی هر کاری که شروع می کنی رو می خوای به بهترین شکل تموم کنی..منم به همین خاطر پذیرفتمت..اگه نظرت این نیست..فقط می خوای وقت بگذرونی و یه نون بخور نمیر به دست بیاری...وقت من رو نگیر..
خوب دقیقا تا قبل از ورودمون به دفتر عمر...من همین رو می خواستم..کارهای کوچیک گرفتن..برای در آوردن خرج دانشگاه و خرجایی مثل اجاره خونه و پول اتوبوس و پیراهن های ارزون قیمتی که از دست فروش ها می خریدم....
اما با دیدن عمر..با نقشه های بوسه...با این حرف ها که شدیدا تحریک کننده من بود که کلا آدمی بودم..تشنه پیشرفت...همه چیز رنگ و بوی حرفه ای به خودش گرفت....
3 ماه آینده...تمام وقت من بین دانشگاه...و دفتر عمر طی می شد..از رستوران در اومدم...بوسه میزانی پول بهم داد تا خرج این چند وقت باشه تا با اولین حقوقم پولش رو پس بدم...
شب تو خونه تا دیر وقت..کتاب بر سر..سعی می کردم رو خط صاف راه برم...برنامه غذاییم هم تغییر دادن...
چیزی که هنوز بعد از 7 سال رعایت می کنم..از اوون سال..ذره ای بستی..شکلات..نوشابه نخوردم..از اول هم عادت نداشتم اما الکل هم ممنوع ...
سمیرا تلاش بی وقفه ام رو که می دید..سرش رو تکون می داد..می دونم که ته دلش..این کار به نظرش شدیدا بی دلیل بود..اما عین مادری مهربان که تمام خطا های بچه اش رو چشم پوشی می کنه...یه لیوان شیر به دستم می داد و دوباره سر درسش می رفت....
عمر عین یه سرهنگ ارتشه..بسیار سخت گیر و بد دهنه...روزی حداقل دوبار اشکم رو در میاره...اصلا براش مهم نیست که دارم خرد می شم زیر بار فشار کاری....
ماه 4 ..بعد از اینکه آهنگ تندی میزاره و بهم میگه که تا اوون جور که دستور داده رو خط راه برم..بعد از اینکه جلو می رم تا جایی که علامت زده...می ایستم تا 6 می شمارم..می چرخم...به سمت نقطه شروع می رم..تا 10 می شمارم..و مثلا از پشت صحنه خارج میشم..صدای تشویق بوسه و مادرش و لبخند عمر حاکی از اینه که درسم رو خوب یاد گرفتم....
عمر آدرس یه باشگاه رو بهم می ده که نزدیک دانشگاهمونه تا توش پلاتس کار کنم..می گه این جوری عضلاتم قوی می شه و بدنم اماده تر..به حجم عظیم کاری و درسی..سه روز در هفته تمرین های طاقت فرسا هم اضافه می شه...
ولی من انگار که از جنس فولادم صدام هم در نمی یاد...
امتحانات پایان ترم تموم شده..پولم دیگه داره ته می کشه...معدلم کمی ار ترم قبل پایین تره اما به طور کلی همه چیز به خوبی پیش رفته....
به افتخار اتمام امتحانات با سمیرا و بوسه تصمیم گرفتیم تیپ بزنیم بریم خیابون گردی و بعد تو بی اوغلی بشینیم...یه غذایی بزنیم و موسیقی گوش کنیم...
پیراهن آبی ساده ای با دامن کلوش تنمه..موهام رو باز کردم و به خاطر غرغرهای اوو ن دوتا که ازشون خیلی بلند ترم..کفشم بی پاشنه و تخته....راه رفتنم تغییر کرده..حتی تو راه رفتن عادی هم مثل تمرینات راه می رم...عمر یادم داده چه طور راه برم تا موهام تکون بخوره...چه طور به جلو سرد و بی تفاوت نگاه کنم تا فقط لباس تنم و اندامم دیده بشه....لبخند زدن رو صحنه فقط کار سوپر مدل هاست..اون هایی که دقیقه ای پول می گیرن...چون لباسشون هم اگر دیده نشه..کمپانی ناراحت نیست..
سمیرا حرص می خوره چون دارم با عضلاتی که برای پاهام ساختم و نوع راه رفتنم توجه جلب می کنم..کنارمون هم بوسه است که کلی حلقه و نگین ازش آویزونه....خانوم مهندس برقمون واقعا شاکیه...اخم و تخم و غر غر هاش..باعث خنده ما دو تا می شه..این بیشتر دیوونه اش می کنه....

با یاد آوری اون روزها لبخندی به لبم میشینه...

شب خوبیه...بعد از خوردن ماهی مفصلی کنار ساحل در کمال خوشی وارد مکان جمع و جور و بامزه ای می شیم که صاحبش یکی از بچه های دانشگاه ست..با سر سلام میکنه ..همه جا تاریکه و نور روی صندلی بلندی رو استیجه که پسر جوان بسیار خو ش صدایی داره با گیتارش غوغا می کنه..........................
لذت موسیقی که وارد رگ و خونم میشه به آسمان می برتم...پا رو پا انداختم و دارم پرواز می کنم با هر پنجه ای که به گیتار میزنه...
سمیرا اما روی پیشانیش عرق نشسته و از صورت رنگ پریده اش معلومه حال چندان خوشی نداره با اشاره به بوسه که حالا داره با وحشت سمیرا رو نگاه می کنه..از اوون جا در میایم و با آه و ناله های سمیرا به نزدیک ترین در مانگاه می ریم..بهش سرم وصل میشه..معلوم میشه به نوع ماهی که خورده آلرژی داشته..
بسیار می ترسم ...سمیرا تنها پشت و پناه منه..همه کسه منه..اگه یه چیزیش بشه...اینها رو گویا کمی بلند مطرح می کنم چون سر که بلند می کنم... رو صورت آقای دکتر جوانی که بعدا می فهمیم رزیدنت جراحیه لبخندی میاره...
بهروز دوست داشتنی که اون لحظه وقتی با من فارسی حرف می زنه فر می خورم...
مادرش ایرانی پدرش ترکه..هر دو پزشکن..اما ساکن استانبول نیستن..اینها رو چند وقته بعد می گه البته..زمانی که به طور اتفاقی یا شاید از روی عمد..بهروز رو تو همون کافه می بینیم و همین طور نگاه مجذوبش رو به سمیرای بد خلق که جوری برخورد می کنه که انگار تقصیره منه که به ماهی حساسیت پیدا کرده تا این آقای دکتر با مزه تو درمانگاه ببینتش...ازش خوشش بیاد..تو اوون هول و ولای من سر و تهش رو در بیاره که پاتوق ما کجاست و بعد هی جلوی سمیرا سبز بشه...
انقدر سبز بشه تا 6 ماهه بعد تلاشش گل بده..به بار بشینه و با حضور مادرش و پدرش تو اوون آپارتمان کوچیکمون که سمیرا با سر بلندی و من با اندکی دو دلی با وسایل لنگه به لنگه مون ازشون پذیرایی کنیم تا انگشتر نامزدی خوشگلی رو به دست سمیرا کنند که مادرش به دلیل بیماری و خواهرش به دلیله مراقبت از مادر تو مراسم نباشن تا چهره مملو از خوشحالی بهروز و پدر و مادرش رو ببینن که چه طور به عروسی نگاه می کنن که تنها و جدی توی لباس ساده وتقریبا بی آرایش با جدیت با بهروز گل نامزد می شه....


بوی مرغ که بلند شد ..از توی خاطراتم سر خوردم بیرون...از توی فر در آوردم و شروع کردم به خوردن...
ایران چه حکمتی داشت که از لحظه ورودم در حاله مرور خاطراتم بودم؟؟..واقعا نمی دونم..منی که از این کشور که توش متولد شده بودم و تا 19 سالگی در حقیقت به جز تک و توک خاطراتی خوش..هیچ خاطره خوشی نداشتم..چرا مثل یه محکوم که به مرگ حکم گرفته و شبهای آخر رو می گذرونه دارم خاطراتی و مرور می کنم که جزئیاتش قاعدتا باید از ذهنم رفته باشه.؟؟؟..
بعد از شستن ظرف ها...تلفن رو دست گرفتم تا هم به سمیرا و بهروز..هم بوسه که الان معلوم نیست با کی بیرونه..و هم هاکان شماره رو بدم...اما دنیز رو باید تو اینترنت ببینم..چون توضیحات جزء به جزء کار پای تلفن خیلی امکان پذیر نیست....

امروز بد جوری تو مود اینم که کفش پاشنه دار بپوشم..بوتهای بلند پاشنه دارم رو که هاکان از رم برام آورده رو که پوشیدم..کاملا تشریف بردم به آسمون..بی خیال و راحت ساعت یک ربع بع 9 پیاده به سمت شرکت راه افتادم...هوا کمی سرد بود و برفی اما این چیزی از احساس سبکی که امروز دچارش بودم کم نمی کرد..واقعیت این بود که من احساساتم شدیدا بهاری بود..دلیلش برای کسایی مثل سمیرا یا بوسه که مصائب من..دست و پا زدنهام رو می دونستن واضح بود...اما برای بقیه من یه دختر سرد...مغرور...با رعایت زیاد فاصله بودم...
تا رسیدن به شرکت تا می خورد تو اوون خیابون های خلوت هم متلک نوشه جان کردم...چندان هم غریبه نبودم با این متلکها..اما دیگه سنی ازم گذشته بود و عارم میومد از پسر بچه های 17-18 ساله که الان باید دانشگاه یا مدرسه می بودن متلک بخورم...
با اخم دو برابر وارد حیاط خوشگل شرکت شدم..بدون این که اطرافم رو نگاه کنم وارد حیاط شدم...
روال رفتن من به شرکت و برگشتن به خونه یک هفته طول کشید...تو این مدت با مهندس های دیگه شرکت که همگی مرد بودن آشنا شدم..هنوز هم از اوون منشی چندان خوشم نمی یومد...
بردیا رو بیشتر می دیدم چون اتاقم با یه پارتیشن از اتاقش جدا می شد..اما امین که به نظر میومد بسیار مشغول تر از بردیاست و فقط موقع ورود وخروج می دیدم..به طرز غریبی هر روز اخماش بیشتر از دیروز تو هم می رفت....
برای یه کار کوچیک بیرون رفته بودم..ساعت کاری رو به اتمام بود و من چشم هام رو می مالیدم از بس که خسته بودم...
امین رو سر نقشه نصفه نیمه ام دیدم..تعجب نکردم...دنیز هم این عادت رو داشت به هر حال کار فرما بود..
با شنیدن صدای کفشم برگشت و نگاهم کرد...
_خسته نباشید خانوم مهندس...
_شما هم همین طور...معلومه این چند وقت بدو بدو زیاد بوده....
_ بله..علاوه بر پروژه مشترکمون با بردیا..من خودم یه پروژه ویلایی تو چالوس دارم...
_و از اوون جایی که از اون کار فرما هایی هستید که باید خودتون دنباله کاراتون باشید...
لبخندی زد : انقدر معلومه؟؟؟!!!
_شما اخلاق کاریتون شبیه دنیزه...منظورم مهندس آک یورکه...(سوتی که نبود...بود؟؟)
_دقیقا...آزار دهنده است ولی آخر کار خوبه...
..جوابش یعنی من سوتی ندادم...
رو مبل رو به روش نشستم..
نگاهی اجمالی به من انداخت..به بارونی بسیار کوتاه و بوت های پاشنه بلندم...
_این پاشنه ها اذیت نمی کنه؟؟
...نه خوب..من عادت داشتم...ساعت ها با همین پاشنه بلکه بلند تر روی صحنه راه برم...
_نه...عادت دارم...
_امان از شما خانوم ها...
_دلتون از ما خانوما پره؟؟
با خنده : نه به اندازه بردیا...
_به نظرتون..تو اوون مورد برعکس نیست؟؟
کنایه ام رو میگیره و لبخند میزنه : دید گفتم امان از دست شما خانوم ها...خواهر من به خاطر همین کفش ها پاش آسیب دید چند هفته پیش..حواستون باشه...زمین سره..شما هم پیاده رفت و امد می کنید...
...این مرد بسیار باهوش..مطمئنم برعکس بردیا که دربست من رو پذیرفته امین من رو زیر نظر داره..هر چند باکی نیست...
_شما خواهر دارید؟
رو مبل رو به روم می شینه : بله دو تا..آتنا و تینا...24 ساله..
_دو قلو؟؟
_بله...کپی هم...فقط خانواده درست تشخیصشون می دن...
_چه با مزه...
_دانشجوی موسیقی هستن...سر ما رو می خورن تو خونه پا پیانو شون... شما چی خواهر برادر ندارید؟
...پوزخندی زدم..هر وقت موضوع به اینجا می رسید..من حقیقتا چیزی برای گفتن نداشتم...کلمه خانواده بی معنا بود تو زندگیه من...
_نه...
_پس یکی یه دونه اید...
برای جمع شدن موضوع لبخندی یه وری می زنم که از دیدش پنهان نمی مونه....
_پدر من...مثل خودم مهندس عمرانه..مادرم هم جامعه شناس..استاد دانشگاه...
_بسیار عالی...
به من نگاه می کنه..می دونم که این مهندس جذاب..جدی و بی نهایت باهوش و مسئول ..برای درد دل یا پز خانواده این جا نیست..می گه تا بشنوه..اما نمی دونه که قصه من...نقل این حرف ها نیست..
من چی بگم...پدرم یه معتاد مفنگی که تقریبا هرگز ندیدمش..سواد مادرم تا دوم راهنمایی...نا پدریم...حاج کاظم تاجر آجیل..ما شالا روشنفکر و خوش برخورد...
یاد حاج کاظم..جز یاد آوری..ضربه های کمر بند حاصلی نداره...نا خود آگاه دستم به سمت کمرم رفت..جایی که بیشتر از هرجا هدف حاجی بود...
نمی دونم امین تو صورتم چی دید : خانوم مهندس...............خانومه باده..............باده.....خوبی؟؟؟
به صورتش که حالا بسیار نزدیک به صورتم بود..ونگاهش به من که پهلو هام رو گرفته بوددم نگاه کردم.....
_خوبم..دکتر...خوبم...یه هو پهلوم تیر کشید....
کمی مردد.... : دیدید گفتم این کفشا ضرر داره....
...خوب..همه چیز سر بوتای خوشگل ایتالیایم خراب شد...این بار رو جستم...دیگه نمی ذاشتم بحث به این جا ها بکشه....

]شب ..گره ربدوشامبرم رو محکم تر کردم..به عادت همه این سالها لیوان بزرگی از هات چاکلت تو دستم بود از پنجره به اسمان بی ستاره تهران نگاه می کنم..همه چیز به طرز غریبی سیاه بود....
خوشحال بودم که جلوی این آپارتمان چیزی ساخته نشده بود و می شد..پارک سره کوچه رو دید...به یاد شعری افتادم که بعضی شبها برای سمیرا زمزمه می کردم...
در فضای ستاره ای
بارانی از ستاره می درخشد،
سوگند می خورم که در آسمانها نمی تواند
دیدگانی خیره کننده تر از چشمان تو
یافت شود.
آه! بگذار دیدگانت به چشمان من خیره شوند
تا از یاد ببرند سر گذشت غم انگیز عشقی را
که ماه نوازشگر آن بوده است...
چشمانی که بی آن که از تیره بختی سخن بگویند
از عشقی بی امید حکایت سر می کنند....

تلفنم زنگ می خوره...کلاسم تازه تموم شده و دارم راهروی دانشگاه رو همراه با چند تا از بچه های کلاس طی می کنم...
صدای ظریف نارین تو گوشی می پیچه ..بعد از سلام احوال پرسی های معمول..نارین ازم می خواد که همون لحظه آب دستمه بذارم زمین و برم دفترش...
با مترو و اتوبوس خودم رو بهش می رسونم...تو دفترش زن جوانی نشسته..نگاهی خریدار به من که شلوار جین ساده ای با کفشای کالج پوشیدم..موهام رو محکم پشتم بستم و بلوز سفید کوتاهم که رد باریکی از شکمم بیرونه می ندازه...
نارین به هم معرفیمون می کنه با بادی به غبغب به سمت زن می گه که من شاگرد خصوصیه عمرم..و اینکه عمر بسیار ازم راضیه...
زن لبخندی به مراتب گشاد تر می زنه..برام توضیح می ده که قرار تو مغازه های جدید زنجیره ایش که وارد کننده کفشای بسیار گران قیمت ایتالیاییه، شو زنده ای از مدلهای جدید کفش بزاره و می خواد من هم یکی از مدلهاش باشم...
سعی دارم خوشحالی زاید الوصفم رو پنهان کنم..به عمر قول دادم این جور موارد مثل یه حرفه ای که سرش خیلی شلوغه عمل کنم...
بعد از چانه زنی و صحبت برای فردا قرار می زاریم..تو مغازه اصلی که تو یکی از لوکس ترین مرکز خریدهاست...
در تمام این مدت نارین سرش رو برام تکون می ده به معنای اینکه ..خیلی بلایی دختر...
بعد از کم کردن پورسانت نارین..بازهم چیزی که دستم رو میگیره حقوق دو ماه و نیم کار کردنم تو رستورانه..خرسند خارج می شم...
بگذریم از این که از شدت استرس شب اصلا نخوابیدم...بوسه و سمیرا همراهم میان با کارت عکاسی بوسه و سر شناس بودن خانواده اش قاطی مهمون های گران قدر می ایستن...
8 مانکن تو این کاریم..پیراهن مشکی دکلته ساده و کوتاهی به تن داریم..
چه قدر معذب بودم از کوتاهی بیش از حد دامن که باعث می شد پا های کشیدم بیشتر به چشم بیاد...اما خوب به قول عمر من دارم پول از همینا در میارم..پس باید با نگا های خیره به بدنم کنار بیام....
آهنگ تندی تو فضا می پیچه..و من نفر پنجم هستم.. پاهام می لرزه....دختر خوشگلی که کنارمه..که قراره شو رو افتتاح و اختتام کنه...بهم نگاهی پر از مهر می ندازه..لیوانی آب به دستم می ده... : اصلا هیچ کس رو نگاه نکن...رو به روت یه نقطه رو انتخاب کن به اون جا خیره شو...یادت باشه که خیلی خوشگلی و همه اوون آدم ها حسرت داشتن می تونستن به اندازه تو ،تو ی چشم باشن...
بهش نگاه می کنم... با اطمینان بهم نگاه می کنه...
بیشتر از 70 نفر آدم اینجان و من همراه با موسیقی پر از بیس که برای ایجاد هیجان خریده...پام رو روی پدیوم می زارم...محکم و قرص اما پر از قوس عین یه گربه قدم بر می دارم..آدم های اطراف رو نمی بینم..با هر حرکتم..موهام انگار توی باد تکون می خوره و من سرد و یخ جلو می رم...تا 6 می شمارم..می چرخم به ابتدای راه می رسم تا 10 می شمارم و پشت صحنه می رم..این کار رو 4 بار تکرار می کنم با 4 مدل کفش زیبا که قیمتشون حتی تو ذهن آدم هم نمی گنجه و بعد دسته جمعی در حالی که دست می زنیم باز هم رو صحنه می ریم....
همه این ها انگار که تو خواب اتفاق میوفته..شو که تموم می شه دسته جمعی همه مدل ها عکس می گیریم..من لباسام رو عوض می کنم..پولم رو همراه با اظهار رضایت صاحب مغازه توی پاکت آبی دریافت می کنم....
من..بوسه و سمیرا از پاساژ خارج می شیم تو سکوت...همگی به شدت هیجان زده ایم...بیرون پاساژ سه تایی بی وقفه جیغ می زنیم..بالا می پریم و هم دیگه رو محکم بغل می کنیم....

با یاد آوری این خاطره لبخند به لبم می یاد...اون روزها که من زندگیم رو آجر به آجر با تلاش بی وقفه روی هم می چیدم...
تنها دوستانم در کنارم بودن.... تا احساس بد بی پناهیم رو بپوشونن...

تا کمر روی نقشه هام خم بودم...برای این زمین ناب و خوش دست نقشه های بسیار پر و پیمونی داشتم...کاری بسیار زیبا تر از شهرک تو گرجستان یا آذر بایجان....
بوی ادکلن گرمی توی اتاق پیچید..سرم رو چر خوندم و بردیای خندان رو ؛رو به روم دیدم..
_خیلی تو کارتون غرقید مهندس....
_دقیقا...کار پر و پیمونی خواهد شد...
_100% همین طوره...اومدم بگم..من و امین برای ناهار می خوایم بریم یه رستوران که این نزدیکیه..برای تنوع شما هم تشریف بیارید..البته تعارف نیست...
فکر کنم..متوجه شد می خوام مخالفت کنم که این جمله رو ضمیمه کرد...
_باشه...هر چند که..
_گفتم که تعارف نیست... تو پارکینگ منتظرتونیم...
از تو کیفم رژم رو در آوردم و تجدیدی کردم و عطر زدم..دستی به کت و دامن پشمی قهوه ایم کشیدم...که جای مانتو پوشیده بودم..شالم رو مرتب کردم و کیفم رو برداشتم...به سمت پارکینگ رفتم...
در حقیقت اصلا در پرنسیب کاریم نبود این جور بیرون رفتن ها اما در این 8-9 روز به قدری بین خاطراتم و شرکت و آپارتمان دست و پا زده بودم که همین پیشنهاد هم برام تنوعی بود...منی که تقریبا هر شب رو با دوستام کم کم کنار ساحل قدم می زدم..نشستن تو خونه خیلی سخت بود...
به بردیای خندان و امین جدی نزدیک شدم که تو پالتو های خوش دوختشون خیلی جنتلمن منتظرم بودن...
اختلاف قدشون خیلی با مزه بود..چون بردیا 2-3 سانت از من بلند تر بود و امین ماشالا داشت...
قرار این شد که با ماشین امین بریم..که خوب چیزی شبیه به کشتی بود..هاکان و دنیز هم ماشین های بسیار لوکس سوار می شدن اما عادتشون ماشین های دو در بود..مثل ماشین بردیا....هر چند باید اعتراف می کردم که خوب این قد و هیکل تو اوون ماشینها جا نمی شه....
سرایدار شرکت در و برام باز کرد...تشکر کردم و سوار شدم..
بردیا : سپردم هوای شما رو داشته باشه...
لبخندی زدم....خوب متوجه شدم که بردیا و امین...دارن مضارع من رو می بینن...یه خانوم مهندس لوکس و شیک...ماضی من اما جای بحث داشت....
بردیا با گوشیش مشغول بود ....
امین : الان دقیقا داری با کدومشون اس بازی می کنی....؟؟؟
_ای بابا...امین شدی عین بابام....!!
_اگه همونیه که مجبور شدم...جمعش کنم به جون بردیا در ماشین و باز می کنم پرتت می کنم بیرون...
بردیا خندید : نه ..مطمئن باش اوون نیست.....
تو ماشین کمی سکوت بود من..بعد از مدتها داشتم خیابون های تهران رو نگاه می کردم... به مادری که دست دختر کوچولوش رو گرفته بود و عاشقانه نگاهش میکرد...به دختر پسر جوان ماشین بغلی....و به تمام انسان های در حال گذار....به روابط انسانی در حال شکل گیری...به تمام تنهایی ها.....
امین : خانوم مهندس...سنتی یا فرانسوی؟؟؟
_بله؟؟؟؟
_عرض کردم ترجیحتون چیه؟؟؟
_من زیاد جایی رو نمی شناسم دکتر...
بردیا : خوب چون مهمون توییم امین جان...تو انتخاب کن کجا....
_والا من نمی دونم چرا همیشه مهمون منیم....
_چون بزرگتری..زشته جلوت من دستم رو تو جیبم کنم....
_به خاطر اوون یه سال باید همیشه دستت تو جیب من باشه؟؟؟
بحثشون واقعا با مزه بود : خوب اصلا مهمون من....
حرفم به مذاق هیچ کدومشون خوش نیومد...بردیا به پشت چرخید و چپ چپ نگاهم کرد...
اما امین از توی آینه نگاهی انداخت به مراتب ترسناک تر : دیگه چی؟؟؟
بردیا : بیا انقدر خسیس بازی در آوردی که خانومی که داریم با خودمون می بریم..قراره ما دو تا نره خر رو ندید بگیره بره میز رو حساب کنه....اصلا مهمون تو...بحثم دیگه نیست....
با صدای بلند خندیدم..بعد از اوون نطق غرا انتظار داشتم بگه مهمون خودم..اما بازم سر امین خراب شد...
امین به خنده بلند من لبخندی زد : راست می گه بردیا..شما انقدر دیر به دیر عکس العمل نشون می دید که وقتی می خندید آدم تعجب می کنه....
رستوران انتخابی امین جای بامزه و کوچیکی بود که توش احساس صمیمیت می کردی..برعکس رستوران انتخابی بردیا که پر زرق و برق بود..این جا تمیز..شیک..و لوکس بود...برای انتخاب جا سر می چرخوندیم که من پیشنهاد ایوون رو دادم... : سردتون نشه؟؟؟
این سئوال رو امین پرسید...
_خیر فضای باز بهتره...
پشت میزی نشستیم که زیرش منقلی برای گرما گذاشته بودن..هوا خیلی هم سرد نبود..آفتاب بود ....اطراف درختای بلند تبریزی بود . صدای قار قار کلاغ میومد...
هر دو رو به روم نشسته بودند...من دست توی کیفم کردم و جعبه سیگارم رو در آوردم..فندکم رو هم در آوردم...بردیا فندک رو از دستم گرفت و گرفت زیر سیگارم و روشنش کرد....خنده ام می گرفت...اگر کمی بی تجربه تر بودم...یا بردیا رو نمی شناختم..تمام این هار و به حساب توجه و اندکی علاقه میگذاشتم....
دود سیگار رو به ریه ام دادم و با ژست خاصی که خیلی خوب می دونستم تاثیر گذاره بیرون فرستادم...امین اما از قیافه اش معلوم بود از شرایط موجود چندان راضی نیست...طور خاصی نگاهم می کرد....
برام مهم بود؟؟؟....خوب نمی دونم..مدتها بود که خیلی برام مهم نبود آدم ها به خصوص مردها چه دریافتی از رفتارهام دارن...دقیقا از همون روزی که ترسان و هراسان..بی پناه ...در حالی که همه تنم کبود بود....خودم رو به فرودگاه امام رسونده بودم...
پشتم لرزید..مدتها بود که من با این خاطرات مواجه نمی شدم..هاکان راست می گفت...تمام اوون تراپی ها داشت به باد می رفت..
امین : گفتم که سردتون می شه...پاشو بردیا جامون رو عوض کنیم...
...لرزش بدن و چونه ام رو به حساب دیگه ای گذاشته بود... :نه...نه...من خوبم یه لرزه آنی بود....
گارسون غذا ها رو که روی میز گذاشت ..من تکه ای از جوجه کبابم رو به دهنم گذاشتم...
بردیا : ما قصد داریم تو این هفته مهمونی برگزار کنیم به افتخار آغاز پروژه و البته معرفی شما به اعضا...
کمی از آب نوشیدم : بسیار جالب...
امین : مهمانی تو منزل پدری من برگزار می شه...
_پس باز دستمون تو جیبه شماست...
امین و بردیا با هم خندیدن...
امین : دقیقا....مهمانی پنج شنبه است...من یا بردیا...ساعت 8 می یایم دنبالتون...
_نیازی نیست دکتر..آدرس رو بفرمایید من با آژانس میام...
بردیا : شما مهمان افتخاری هستید ما وظیفه داریم در خدمتتون باشیم...
خواستم جواب بدم...
امین : پس تصویب شد...
خنده ام گرفته بود..امین مردی نبود که بشه رو حرفش حرف زد....
بعد از غذا....به سمت ماشین حرکت کردیم....که کنار ماشین دو تا مرد از ماشین خودشون پیاده شدن...
یکی شون سرش رو بلند کرد....به من اندکی خیره شد...انگار که به دنباله چیزی برای علت آشنایی می گرده و من به اوون چشمای سبز بی حالت خیره شدم که شدید من رو به یاد کسی می انداخت ....کجا دیده بودم....؟؟؟
بردیا به سمت اوون دو مرد رفت : به به هومن عزیز....
هومن...هومن...دستم رو برای نیوفتادن به لبه کاپوت گیر دادم...
...تهران روستا نیست هاکان 10 میلیون آدم توش زندگی می کنه.........

 

نفس کشیدن کمی سخت شده بود...خوشحال بودم که امین در ماشین رو باز کرده خودم رو تقریبا تو ماشین پرت کردم...یعنی شناخته؟؟؟..نه نشناخته....اگر هم شناخته باشه انکار می کنم....دیگه هیچیم به اون خونه قدیمی ربطی نداره....ای وای....خدایا چرا؟؟؟
خوب معلومه...هومن کاشف...پسر حاج کاشف..تاجر آهن....خیلی هم بعید نیست تا صاحبان یکی از بزرگترین شرکت های ساخت و ساز تهران رو بشناسه...
ولی چرا باید من رو اینجا ببینه...
بند کیفم رو محکم توی دستم فشار دادم...تا بلکه ذره ای از این استرس کاسته بشه....

8 ساله ام..مادرم با حاج کاظم ازدواج کرده..توی خونه قدیمی که دیوار هاش از جنس آجر پخته قرمز رنگه که گذر زمان بعضی جاهاش رو ریخته زندگی می کنه...حاجی پسری داره به اسم سبحان 15 ساله و دختری به نام ساره 6 ساله...زنش سکته کرده...دو سال و نیم پیش...
حیاط خونه حوضی داره نسبتا بزرگ اما همیشه خالی...چون سبحان بچه که بوده داشته اوون تو غرق می شده...چه قدر بعدها آرزو کردم که ای کاش غرق می شد....
من در تمام این نزدیک یک سال بین خونه مادر بزرگ تو کوچه پس کوچه های چیذر با خونه حاجی تو خیابون قلهک پاس کاری می شم...
حاجی به طور رسمی و عیان من رو نمی خواد....و مادرم هر بار با بی عرضگی کامل من رو کادو پیچ به منزل مادر بزرگ می فرسته....
ساره از حضورم خوشحاله...با هاش خاله بازی می کنم...خوش ذات..می گن عینه مادر خدا بیامرزشه...سبحان اما ازم متنفره....صمیمی ترین دوستش..نوه خاله پدریش...پسر حاج کاشف..هومن...با چشمای سبز بی حالت...لاغر رو ریقو...اما عجیب هوای ساره رو داره..براش شکلات و اب نبات می خره...و من با حسرت گوشه حیاط می ایستم و نگاه می کنم....
سبحان و هومن که میرن...ساره دار و ندارش رو با من تقسیم می کنه....
خونه زیرزمین بزرگ و نموری داره که همیشه بوی سرکه و ترشی می ده...سبحان که می خواد من رو اذیت کنه با زیرزمین تهدیدم می کنه و هومن با اون چشماش خیره به من نگاه می کنه که چه طور شکنجه رو حی و بعدها جسمی می شم توسط سبحان......
با تقه ای که به شیشه خورد از جا پریدم...متوجه شدم که بردیا داره نگاهم می کنه....خوب من در رو که بسته بودم...قفل مرکزی بسته شده بود..در رو باز کردم...مگه سویچ دست امین نبود...؟؟؟
امین هم چنان داشت با اون دو تا حر ف می زد....بعد از 10 دقیقه...اونها وارد رستوران شدند و تو مسیرشون..هومن باز هم به سمت من چرخید و کنجکاوانه نگاه کرد...نگاهی که سنسورهای امین و بردیا رو هم روشن کرد...
امین که از پارک در اومد : می شناختیدش مهندس.؟؟؟
_نه....
...نه من زیادی قاطع بود...
امین رو به بردیا : زن و بچه داره نه ؟؟
_آره زنشم خیلی دوست داره...یه پسر 5 ساله داره...زنش حامله هم هست....
_خوب شد دعوتش نکردی مهمونی...
_ای بابا اصلا جاش تو مهمونی های ما نیست..خیلی متعصب و بسته است...
تو دلم گفتم...خیلییییییییییییی......
ترسیدم به معنای واقعیه کلمه...از چه چیزی بیشتر از همه وحشت دارم ؟؟؟ خودم هم نمی دونم...
حالا دیگه مطمئنم که شناخته نشدم....آخرین بار هومن یک ماه قبل از فرارم من رو دیده بود....اون زمان ابروهام تا نزدیک پلکم بود...موهای صورتم رو برنداشته بودم..دراز بودم و لاغر..با پای چشمای گود افتاده...تو ها گیر وا گیر های درگیری های من و حاجی...
من الان با اون موقع خیلی فرق دارم اما نمی تونم انکار کنم که ترس..وحشت..تمام وجودم رو گرفته...
امین : حالتون بده ؟؟
به خودم تو آینه نگاه می کنم..رنگ به رخسار ندارم.. : فکر کنم کمی فشارم پایینه...
بردیا : آخه هیچی نمی خورید....
_من سا لهاست غذام همین قدره...فکر کنم...آب به آب شدم....
ماسکم رو میزنم دو باره...ماسکی برای پنهان شدن ..پنهان کردن...

 



 

با بوق اول گوشی رو بر داشت...
_الو..سمیرا..
سلامی کشیده و پر از اشتیا ق بهم داد: وای باده خیلی جات خالیه...دیروز آخرین عکسی که برای مجله گرفته بودی ...رو جلد زده بودن...کلی با بهروز دلتنگت شدیم...
چه قدر همه چیز دور و فانتزی به نظر میومد : بهروز خوبه؟؟ گل دخترت چه طوره؟؟
_همه خوبن ...باده تو خوبی؟؟
_نه...
بی هق هق ..بی گریه... براش توضیح دادم تمام رنجم رو بعد از دیدن هومن...سمیرا تو تک تک جلسات مشاوره و روان در مانگری من شرکت داشت...خیلی خوب دردهای من رو می فهمید...
با صدایی گرفته ولی مثل همیشه محکم و جدی : باده...بسیار مشتاقم که بگم بر گرد..بیا استانبول تو آپارتمان خوشگلت...تو دفتر با مزه ات تو شرکت دنیز...دوباره با هم بریم خرید..با بوسه و دخترم دریا....بدون بهروز..اما..خودت خیلی خوب می دونی که جا خالی کردن...ترسیدن...و کنار کشیدن تو مرام ما نیست هر گز نبوده...
_درد دارم سمیرا..همه دردهای اون دوره..همه اونهایی که بخشی از اون ها رو مهسا خواهرت در جریانه و تو دیدی که من با چه سختی سعی کردم این زخم ها رو دونه دونه ببندم...
_بستی؟؟؟ به نظر من یه سر پوش گذاشتی...و این زهر سر وقت سر باز می کنه..تا بیرون بیاد و اوون لحظه است که تو می تونی بدون درد زندگی کنی...ولی باده...خودت خوب می دونی..همه ما...تمام کسایی که اینجا داری پشتتیم...

صحبت با سمیرا کمی حالم رو بهتر کرد...

بزرگ شدن من بین رفت و امدها بین چیذر و قلهک ادامه داره...یک هفته است یا شاید هم بیشتر که مادرم رو ندیدم... دلتنگم عجیب..کارنامه ام رو گرفتم...کلاس پنجمم...شاگرد اول شدم...هدیه ای ندارم...بقیه بچه ها خانوادشون هدیه شون رو تهیه کردن تا از طرف مدرسه اهدا بشه..من اما با همون عقل کودکانه می دونم که کسی نیست تا همچین کاری برام بکنه...
مادر بزرگم کنار حوض حیاط داره میوه می شوره...خالم که خیلی خوب می دونم سر وسری با پسر همسایه داره تو پشت بوم مشغوله...داییم که تازه از سربازی برگشته بندر عباس کار می کنه...عکسش سر طاقچه است..عکسی که اشک رو تو چشمای مادر بزرگم میاره...
پدر بزرگم..کلاه شاپو مخمل قهوه ای به سر با کت قدیمیش رفته تا بقالی سید..کمی حال و هوا عوض کنه...من تنبیه شدم..کلی کتک خوردم چون بی اجازه به جا نماز مادر بزرگم دست زدم...تا تسبیحش رو بردارم..تسبیح آبی رنگی که من رو یاد ذکر گفتن مادرم میندازه...مادر بزرگ به این نتیجه رسیده که جا نمازش نجس شده....
زنگ در که می خوره..می پرم که باز کنم...تشر مادر بزرگ به راهه که آروم تر میوفتی ناقص می شی...
دم در مادرمه..با چشمای خیس...چادر سیاه و عطر همیشگی...پشت سرش حاجیه تو ماشین که حتی افتخار نمی ده بیاد تو خونه...مادرم رو محکم بغل می کنم..بی وقفه اشک میریزه..
تو اتاق کوچیک مادر بزرگ تو پیش دستی گل سرخی یه دونه سیب جلو مادره و من رو پاش دراز کشیدم..رو قالی قرمز لاکی..و از پایین زل زدم بهش که موهاش رو مش کرده و با هر حرکتش النگو هاش جرینگ جرینگ صدا میده.. صدایی که من رو به خلسه می بره..خواب می کنه...بوی عطرش رو تو ریه ام ذخیره می کنم می دونم حالا حالاها از این گرما...خبری نیست...

و من سالهاست که این عطر رو دیگه ندارم...من مجبور بودم برای حفظ خیلی از چیزها..یا شاید به دست آوردن خیلی چیزها از این عطر بگذرم..هرچند اوون عطر خیلی وقت بود من رو به جرینگ جرینگ همون النگو ها فروخته بود...
با دست لرزون از تو چمدون جعبه قرصی رو در آوردم که به هاکان قول داده بودم دیگه استفاده نکنم..اما واقعا نمی شد..قرص رو با یه لیوان آب سرکشیدم..شاید کمی از دردم کم بشه..هر چند به طور موقت و مصنوعی...

در چند روز آینده شرکت غلغله است و پر رفت و آمد..همه از مهمونی صحبت می کنن..و من شاید به قدری درگیری ذهنی دارم که چندان هم به فکر نیستم...
امین در این چند روز تقریبا اصلا شرکت نیومده بود و بردیا بسیار سرش شلوغ بود..من اما بی خیال داشتم کاملا روتین کارم رو انجام میدادم...

روز مهمانی شرکت کامل تعطیل بود...بردیا صبح با من تماس گرفت و گفت طبق قرارمون راس 8 دمه خونه است...
من برای شب...پیراهنی رو انتخاب کردم که ماه پیش خودم روی صحنه برای اولین بار تبلیغش کرده بودم و بسیار هم مورد استقبال قرار گرفته بود...
لباس مشکی بود..بلند و کمی دنباله داشت..آستین بلند بود و دور کمرش به رنگ مشکی پارچه براقی بسته شده بود که پشت پاپیون بزرگی می شد....روی پای چپ تقریبا از وسط ران چاک داشت که این چاک فقط موقع راه رفتن مشخص می شد.....پشت لباس به شکل یک هلال تا زیر هر دو کتف باز بود...این باعث می شد خالکوبی هر دو کتفم بیشتر نمایان بشه..رو ی هر کتف یک فرشته زیبا بود که داشتند شیپور میزدند ..یادش به خیر...سمیرا جه قشقرقی سر این خالکوبی ها در آورده بود..
این خالکوبی... حاصل تحریکات بوسه بود که طبق آخرین آمار 12 خالکوبی در نقاط مختلف بدنش داشت....
آرایش بی نقصی کردم که دیده نمی شد...تو این شغل یاد گرفته بودم که چه چیزهایی بیش از همه به من میاد...پوست من گندمی بود..اما با سولاریوم و کرم های مختلف برنزه نارنجی براقش کرده بودم به پاهام اسپری زدم تا وقتی از چاک بیرون میاد براق باشه..مو هام رو پشت سرم طوری بستم که انگار اگر دست بزنی باز می شه و بخشی از اوون رو رو شانه و صورتم ریختم..کفش مشکی پام کردم که پاشنه اش خیلی بلند نبود... به ساعت نگاه کردم راس 8...زنگ آیفون خورد..بردیا بود...عطر رو رو خودم خالی کردم و شنلم رو پوشیدم...اولین بار بود در ایران مهمانی می رفتم و بینشی نداشتم امیدوار بودم لباسم مناسب باشه.. سوار آسانسور شدم...

بردیا مودب و جنتلمن دم آسانسور منتظرم بود..با دیدنم..چشماش برقی زد : به به خانوم مهندس...سلام علیکم...
_و رحمه الله برادر...
با جوابم خنده بلندی کرد... : خوشم میاد کم نمیاری...
سوار ماشین شدیم..کمکم کرد تا دامنم رو کامل تو ماشین بگذارم...
تو ماشین آهنگ شیش و هشتی..قری گذاشته بود که به اوون دک و پز نمی یومد...
نگاه متعجبم رو که دید : الان اوون امین کسالت آور همه آهنگاش کلاسیک یا تانگو هستش..گفتم لا اقل خودمون بریم تو جو مهمونی..
تو ماشین تک و توک صحبت هامون در مورد پروژه بود و مدعوین...
بردیا به دری رسید ..باغی که توش معلوم نبود...اطراف پر از ماشین بود و این نشون می داد که مهمانها اومدن...با تماسی که گرفت..سرایدار در رو باز کرد و ما وارد یه باغ بسیار خوشگل شدیم...که با ریسه های بین درختا کاملا رو شن شده بود...اطراف استخر بزرگ فواره های کوچیک..مجسمه های زیبا بود و در وسط خونه ویلایی بسیار شیکی بود..که کاملا معلوم بود کار یه مهندس بسیار خبره و مطمئنا سبک فرانسویه....
بردیا کمکم کرد تا از ماشین پیاده بشم...
_احتیاجی هست کمکتون کنم...
...منظورش گرفتن بازوش بود.... : نه خیلی ممنون پاشنه ام خیلی بلند نیست...
پله های زیادی رو برای رسیدن به دم خونه به سمت بالا طی کردیم....به خونه وارد شدیم...کف خونه سنگهای براق صورتی کم رنگ بود..خونه به شکل دایره بود که تمامی پله ها به صورت مار پیچ از اطراف به طبقه پایین منتهی می شد که مطمئنا سالن اصلی خونه بود...
همه جا پر از گل بود عطر گلها با بوی عطر مهمونا و یه عطر مست کننده از پیپ کاپتان بلک شکلات ترکیب شده بود.....چشم چرخوندم..امین رو ندیدم...
بردیا : مهمانها طبقه پایین هستن...
مستخدم خونه کنارم ایستاد : من شما رو به رخت کن میبرم...
بردیا بعد از این که مطمئن شد من به کمک احتیاج ندارم..من رو همراه مستخدم به رختکن فرستاد...
این خونه عجیب صمیمی و شاد بود..با وجود تمام وسایل لوکس و سلطنتیش که مطمئنا سلیقه خانوم خونه بود..
وقتی از خودم تو آینه مطمئن شدم...آرام و با طمانینه..دقیقا همانطوری که سالها آموزش دیده بودم از پله ها پایین اومدم...تمام مدت مواظب بودم که پله ها سر نباشن و من با استفاده از چاک پیراهنم سعی می کردم تاثیر گذاریم رو بیشتر کنم...
کم کم که به پایین پله ها رسیدم..نگاه خیره بردیا رو دیدم...تو سالن کمی سکوت بود...من عادت داشتم تا دیده بشم..اما این جا به طرز غریبی احساس خجالت کردم...بردیا تو اون کت شلوار بسیار خوش دوخت طوسی و کروات طوسی..خیلی خوش تیپ شده بود..انتهای سالن کنار مرد جوان و خانومی که کنارش بود... ایستاده بود..
خانوم کمی تپل و خوش قیافه ای که از چشمای عسلیش مطمئن شدم مادر امین..با پیراهن شب گیپور سورمه ایش با لبخندی دوست داشتنی نگاهم کرد...رو پله آخر سرم رو بلند کردم...دور تا دور سالن شیشه بود و باغ ازش معلوم..اون گوشه..امین تکیه زده به شیشه..با کت شلوار زغالی..بلوز مشکی و کروات مشکی..از همیشه خوش تیپ تر با لیوانی در دست ایستاده بود و به من نگاه می کرد...از نگاهش هیچ چیزی نمی فهمیدم...چند لحظه هر دو به هم خیره شدیم...امین تکیه اش رو از دیوار برداشت..لیوانش رو رو میز کنارش گذاشت..جدی جلو اومد..در حالی که با یه دستش یقه کتش رو گرفته بود..دست دیگه اش رو به سمتم دراز کرد و کمک کرد تا پله آخر رو پایین بیام...
دستای سردم تو دستای گرمش که قرار گرفت انگار تمام استرسهای مواجه شدن با جمع جدید از بین رفت..تو چشماش هیچ چیز نبود...وقتی سرم رو بلند کردم تا ببینمش...
همون طور که دستم به دستش بود با صدای بم و رساش رو به سالن : خانوم ها آقایون..مهمان افتخاری امشب و همکار جدید شرکت که بار اصلی پروژه جدید به دوششونه..خانوم مهندس باده اورهون....
من با سر بالا و با اعتماد به نفسی که ماسکش همیشه دم دستم بود به اطراف نگاه کردم..بعضی با سر و بعضی بلند بهم سلام کردن...
امین دستم رو رها کرد : بریم به خانواده ام معرفیت کنم..و من با همون غرور و آرامشی که بر عکس درون پر غوغام بود کنارش راه افتادم...
_باده عزیز..مادرم..که ازشون صحبت کرده بودم...
امین دستش رو دور شونه زن حلقه کرد..و زن سرش رو بلند کرد و با افتخار به پسرش که داشت عاشقانه نگاهش می کرد..نگاه کرد...دستش رو به سمتم دراز کرد : من شیرینم...مادر این شاخ شمشاد...
_خیلی خوش بختم...
... و در حقیقت نبودم...بیشتر پر از حسرت و آه بودم...
امین با دست به مردی اشاره کرد خوش تیپ با پیپ دستش : پدرم...
مرد دستم رو محکم تو دستش گرفت : مسعودم...اگر می دونستم قراره همچین مهندسایی تو نسل جدید باشه..عمرا اگه خودم رو باز نشست می کردم...
امین نگاه چپ چپی به پدرش کرد : پدر...
_بله؟؟..دارم حرف دلتون رو می زنم...
من خندیدم عجیب به دلم نشست..نگاه این زن و شوهر...
امین : مامان..پس اوون دو تا کوشن...؟؟
از پشت سر صدای خنده اومد : این جاییم آقای برادر..
و بعد دوتا وروجک تو پیراهن قرمز ظاهر شدن...انگار یکی تو آینه ایستاده..
سمت چپی : من آتنام ..و با دست قلش رو نشون داد : تینا...
_خدای من غیر قابل تشخیصید...
آتنا : ولی شما همه جا قابل تشخیصید...
تینا : وقتی امین گفت یه مهندس برای همچین پروژه ای میاد واقعا تصور همچین لعبتی رو نداشتیم...
شیرین : این چه طرز حرف زدنه؟..
تینا : ای بابا..مامان..خودت داشتی می گفتی..معلوم نیست تو اوون شرکت چه خبره که چند وقته امین خونه نمی یاد..
امین کمی عصبی : تینا....
تینا که کاملا مشخص بود شدیدا از امین حساب می بره سرش رو پایین انداخت...
_من که فکر نمی کنم یک ذره از زیبایی شما دو تا رو داشته باشم..
تینا خندید...
امین : خانوم مهندس بریم به سایرین معرفیتون کنم....
چشمکی به سمت دو قلو ها زدم : از این مراسم که خلاص شدم..میام پیشتون..ببینیم آقای دکتر کجا می رن..چون شرکت که نمی یان..
امین : خانوم مهندس شما هم؟؟
آتنا : آخ جون..دیگه باده هم از خودمونه...دیگه خلاصی نداری...
امین به من نگاه کرد : دست به یکی نکنید با این ووروجکا...همین جوریش رو زگار منو سیاه کردن...
_تقصیره خودته برادر من که تو 35 سالگی هنوز با ما زندگی می کنی...
مسعود : این 100 دفعه..متوجه باشید با برادر بزرگتون چه طوری صحبت می کنید...

مراسم معارفه طولانی و مسخره بود..همگی با لبخند های مصنوعی به هم ابراز خرسندی از آشنایی می کردیم در حالی که مطمئنم...خیلی هم به عنوان رقبای کاری از هم خوشمون نمیومد...
در تمام این مراسم..فرد غایب قصه بردیا..بالا خره پیداش شد...
امین : کجایی تو بردیا؟؟
_مامان اینا هنوز نیومدن..داشتم باهاشون تماس می گرفتم...
_مسئله خاصی که نیست..
_نه منتظر بابک بودن..نیم ساعت دیگه میر سن...
بردیا لیوان تو دستش رو باژست خاصی به سمتم گرفت ...
_ممنونم..الکل نمی خورم...
بردیا : جدا؟؟..خوب الان می گم براتون آب میوه بیارن و از کنارمون رفت....
کسی امین رو صدا زد و امین با عذر خواهی پیشش رفت و من رو مبلی نشستم و پام رو..روی پام انداختم...
کمی حوصله ام سر رفته بود..که بردیا با لیوان آب میوه پیشم اومد : خوب..خانوم مهندس..خوب دل و دین بردید امشب...
خانومای مجلس سایه تون رو با تیر می زنن...
خنده ای کردم : این طوری ها هم نیست...مطمئنا..
_چرا هست...و بیشترین چیزی که تاثیر گذاره اینه که شما خیلی خوب می دونید که زیبایید و ازش استفاده می کنید...
دختر جوان مو شرابی به ما نزدیک شد....چشمای غمگین قهوه ای داشت... : بردیا عزیزم...
کمی لوس.. دستش رو دور بازو ی بردیا حلقه کرد... و نمی دونست رنگ شرابی مو و این چشمای غمگینش برای من چه صحنه درد ناکیه...
با اجازه ای گفتم و از کنارشون بلند شدم...و از در نیمه باز وارد باغ شدم....

حدود یک ساله به استانبول اومدم... و تازه دارم تو رستوران کار می کنم...خسته و کوفته ام...بعضی شبها که کارم طول می کشه....دختر جوان خسته ..مو شرابی رو تو راهرو می بینم...
سمیرا غدقن کرده که حتی بهش نگاه کنم..چه برسه حرف بزنم...اما من تو چشمای قهوه ای این همسایه طبقه بالا عجیب میل می بینم برای درد دل...سمیرا بعضی شبا که این همسایه غمگین خیلی دیر میاد از غذا مون براش می بره...و چند شب که مریض بود..یواشکی انگار که کار خلاف می کنه ازش پرستاری می کنه..و شب تا صبح براش اشک میریزه..اما تو خیابون حتی به سمتش هم نگاه نمی کنه..چه برسه که حرف بزنه...
اون شب تو رستوران تولد ه و من بسیار دیر با همراهی پسر صاحب رستوران به خونه برگشتم..پاهام زوق زوق می کنه...تو راهرو خونه..تو اون تاریکی رو پله های خاک گرفته..همسایه نشسته...نور تابلو نئون کلوپ شبانه رو به روی خونه..با استفاده از شیشه شکسته بالای در میوفته رو صورت همسایه ...می شه رد اشک رو؛رو صورت پر از ـآرایشش دید....کلاه گیس شرابیش رو به گوشه ای می ندازه...لباسش چیزی شبیه به مایو از جنس چرمه با جوراب شلواری سوراخ سوراخ..و بوتهای بلند قرمز براق...بی حرف پیشش می شینم...از تو کیفش سیگاری در میاره و تعارف می کنه... : همه تنم بو کثافت می ده...بو هرزگی...و از پشت در کلوپ شبانه رو به رو صدای قهقه مستانه چند مرد میاد...ومن به این دختر جوان گریان نگاه می کنم...
حرف می زنه ومن گریه می کنم..حرف می زنه و من می خوام بالا بیارم...بلند می شه و میره و من می خوام خودم رو بزنم...
می رم بالا...سمیرا داره درس می خونه..بی حرف محکم بغلش می کنم...که چه قدر مدیونشم که اگر نبود..من هم باید با میله می رقصیدم.. و مردان تو یقه ام پول می گذاشتن...و از درون خون گریه می کردم تا یه حس کثیف رو زنده کنم....
و برده فانتزی های ذهن های بیمار باشم تا از گرسنگی و بی جایی نمیرم..
همسایه مو شرابی من هم از ظلم فرار کرده بود..اما جهل و بی سوادی و بی پناهی...تحت ظلمی به مراتب دردناک تر گذاشته بودش....
چند روز بعد..که دارم از دانشگاه میام دور خونه شلوغه..پلیس..مردم...آمبولانس. .و کف خیابون..همسایه مو شرابی منه...پیراهن خوابه خرسیش غرق خون...و صدای مردی که می دونم برادرشه که از روستاشون اومده تا دخترک فراری از مراسم ازدواج رو پیدا کنه...در حالی که می برنش به داخل ماشین پلیس فریاد می زنه..ناموسم رو تمیز کردم....


با صدایی از دنیای خودم بیرون پرت شدم..لیوان توی دستم رو محکم تر گرفتم...مبادا که بغضم بشکنه...
امین دست راستش تو جیب شلوارش با نگاهی پر از سئوال پشت سرم بود.....
_ناراحت شدید دوست دختر بردیا رو دید؟؟
_دوست دختر بردیا؟؟؟
_نگین..دیگه..
_نگین؟؟؟؟
_همون دختر مو شرابی رو می گم که اومد وسط صحبتتون با بردیا...
_به من مگه مربوطه نسبتشون با هم چیه؟
_پس چرا اومدید اینجا الان 10 دقیقه است بدونه این که تکون بخورید اینجایید...
_شرابی موهای ایشون من رو یاد چیزی انداخت ..که مربوط به 8 ساله پیشه...آقای دکتر...روابط هیچ کس..به من ربطی نداره..
احساس کردم از نتیجه گیری آنیش کمی ناراحت شد که سعی کرد موضوع رو عوض کنه...
_اون فرشته های پشتتون..حکایتشون چیه؟؟
_یکی برای عشقه و یکی برای آرامش..
_داریدشون؟؟
_آدم ها اوون چیزی رو که ندارن آرزو می کنن...

نگاهی به هم انداخت..به طور کلی نگاه امین طوری بود که احساس می کردی..همه آنچه تو مغزت می گذره رو می تونه بخونه....
_سردتون نیست؟؟
_نه خیلی...هوای دلچسبیه....
با بلند شدن صدای موسیقی..امین به من و لیوان تحت فشار نگاهی انداخت : بریم داخل..مهمونی رسما شروع شده...
من با پای چپم ..چاک دامنم رو کمی عقب زدم..وپاهام رو آزاد کردم..به سمت در راه افتادم...
این پسر به احتمال زیاد از جنس سنگه...به هیچ عنوان به غیر از صورت به هیچ جا نگاه نمی کرد و مطمئنم خالکوبی های من اگر انقدر بزرگ نبودن نمی دید...هر چند بسیار جای تعجب بود که راجع بهش سئوال پرسیده بود...
با ورود به سالن...امین همراه با مادرش رقص رو افتتاح کردن..من گوشه ای ایستاد بودم که بردیا همراه با کسایی که متوجه شدم..پدر..مادر..و برادرش هستن به من نزدیک شد... بعد از معرفی..مادرش که به نظر کمی از خود متشکر میومد : خوب گل دختر...پدرت ترکیه ایه؟؟
_چه طور مگه خانوم سروش؟؟
_به خاطر فامیلیت...هر چند اسمت هم خیلی تو ایران متداول نیست....
....چرا باید وسط این مهمونی..تو این شرایط من راجع به خانواده ام صحبت می کردم....
بردیا انگار که متوجه شد من چندان از این بحث خوشم نمی یاد دست مادرش رو گرفت و با جمله مامان ..خانوم راد منتظرتونن از من جداش کرد....
رو مبل نشستم..دلم می خواست برم خونه...از 1 سال پیش..من دیگه تو همچین مهمونی های پر زرق و برقی شرکت نمی کردم...
آتنا و تینا رو دسته مبلم نشستن ....لبخندی به این دو منبع انرژی زدم..
آتنا : می دونی باده جون الان یک ساعته داریم با تینا بحث می کنیم که شما شبیه کی هستید که انقدر آشنایید...لبخندی زدم...تو رختکن...رو میز چند مجله مد دیده بودم..خوب اگه کمی دقت می کردن..تو دو تا از اوونها من رو میدیدن..هر چند احتمال به تشابه می دادن ....
_شبیه مدل هایی..مثل اونا راه میری...لباست هم امشب خیلی تو چشمه...
تینا : امین می گه تو دانشگاهت گویا شاگرد اول بودی؟؟؟
_آقای دکتر به من لطف دارن....
آتنا : آرزو داشتی به این جا برسی؟؟؟
_آدم های بزرگ اراده می کنن..آدم های کوچیک آرزو می کنن...
صدای بمی پشت سرم : دقیقا موافقم..خانوم مهندس...
برگشتم به پشت سر..امین بود که جوابم رو داده بود....
_اومدم ازتون در خواست رقص بکنم..که جمله آخرتون رو شنیدم...
در حالی که دستم رو..تو دستش که به سمتم دراز شده بود می گذاشتم : من روش زندگیم همین بوده...
تو پیست رقص...امین دستش رو پشت کمرم گذاشت و با حفظ فاصله ازم می رقصید...به قدری حرفه ای و جدی بود..که انگار داره به وظیفه اش عمل می کنه...
بردیا با اوون دختر مو شرابی مشغول بود و از دو قلوها یکیشون داشت با بابک برادر 33 ساله بردیا که پزشک بود می رقصید..کسی که بعدها متوجه شدم تیناست...چون به طرز غریبی بابک بسیار راحت..تینا رو از آتنا تشخیص می داد...

خودم رو تو وان حموم ولو کردم...ساعت سه صبح بود من...همراه با بابک..به خونه برگشتم...
نمی دونستم..چه حسی باید داشته باشم...خانواده امین..چیزی بودن که من از ابتدای عمرم نداشتم..و واقعیت این بود این حس حسرت بعد از خانواده بوسه دیگه به سراغم نیومده بود....
رو پیغام گیر خونه... صدای هاکان بود که دلخور بود چرا چند وقته باهاش تماس نگرفتم...
دلم تنگ شد برای تمام اون کباب پارتی هامون تو حیاط هاکان...
تو صدای اون همدلتنگی موج می زد...
آخ..هاکان..آخ..کدوممون به اوون یکی مدیون تره؟؟؟...من و تو اگه بخوایم باهم حساب کتاب کنیم..کی بیشتر بدهکاره؟؟؟
در حالی که چشمام داشت از خواب بسته می شد...زیر لب گفتم...بی شک..باز هم من...از همه بدهکار ترم..طبق روال تمام این روابط تو این 9-10 سال...

چند روزی از مهمونی گذشت برگشته بودیم به همون ریتم کاری...اوون روز ،روز پر ماجرایی بود...بعد از ناهار از امین که جدی و با دقت داشت نقشه ها رو برسی می کرد اجازه گرفتم تا برم تا پاساژ سر خیابون..احتیاج به یک سری خرده ریز داشتم..در کمال ادب گفت که اگر کارم طول کشید.می تونم بر نگردم شرکت...
بعد از چرخیدن دو ساعته و خریدن چیزهایی که لازم داشتم...وقتی برگشتم شرکت احساس کردم جو سنگینه...منشی پشت میزش نبود و مهندسا انگار که داشتن تو بخش مراقبت های ویژه بیمارستان کار می کردن..تو سکوت بودن.. مهندس آذری از اتاقش بیرون اومد و زیر لب گفت. :.مهندس پاکدل وحشتناک عصبانیه...
من آروم وارد اتاق شدم... بردیا رو مبل دفترش نشسته بود..سیگار به دست ..سرش پایین بود...امین پشتش به من بود و صورتش رو نمی دیدم..من از پشت پارتیشن رفتنم سراغ نقشه هام تا کارم رو شروع کنم...به نظر که خبری نبود...

امین : بردیا..تا کی می خوای ادامه بدی.؟؟؟.مرد !!!ما 35 سالمونه...
_.....
_آره دیگه بایدم سکوت کنی..بعد از اوون آبرو ریزی تو شرکت...
صدای امین هر لحظه داشت ترسناک تر می شد...
_اصلا فکرشم نمی کردم این طوری بشه....
_د..بدبختیه من با تو همینه..تو اصلا و ابدا..فکر نمی کنی.... اون گند رو زدی چند وقت پیش...می دونی چه فلاکتی کشیدم تا جمعش کنم...حتی درست نپرسیدی که چی کار کردم ؟؟؟!!
_مدیونتم...
_بحث دین نیست...رفتی با اوون دختر خوابیدی...چه قدر گفتم نکن..بردیا..این بچه است...این حسرت چیزایی که تو داری رو داره...داره روت حساب باز می کنه..گناه داره..دختره 21 سالش بود..بابا..به این اختلاف سن هم که فکر می کردی باید چندشت می شد...اونم از اوون خانواده.....با این ماشین و دک و پز رفتی دختره رو خام کردی...آخه ابله..چرا با دختر می خوابی تو آخه؟؟؟ 5 میلیون خرجه دختره کردم تا دهنش رو ببنده...منت دوست دختر سابقم رو که پزشک زنان بود کشیدم تا کمکمون کنه...
_خودش خواست...
_خودش خواست یعنی چی؟؟؟..او بچه بود...اون فکر می کرد..این کار رو بکنه تو پا بند می شی..تو کجا بود اوون عقل نداشتت..
بعد امین صداش رو کمی پایین آورد ..: حالا هم با منشی شرکت...که بیاد از شدت حسودی اوون عکس العمل رو نشون بده ....بی آبرو بشیم...
_خودم آدمش می کنم...
_لازم نکرده....حالا دیگه فایده نداره که شدیم آدامس دهن کارمندا...بردیا من و تو باید با یکی تو رده های خودمون بپریم...مال و منال رو نمی گم..تحصیلات...چه می دونم فرهنگ...با یکی باش..بگو دوست دخترمه...هر رابطه ای هم که می خوای داشته باش..نه هر کس و ناکسی...
از حرفای امین شکه بودم...دستم رو نقشه ها خشک شده بود...پس بی خود نبود که دنیز این قدر راجع به بردیا تذکر می داد... یاده منشی مو بورمون افتادم.....

اوایل کارم تو کاره مدلینگه... کارم گرفته..کم کم عکسم رو مجله ها رفته و زمزمه کارم تو دانشگاه پیچیده..چند تا از پسرای معروف دانشگاه که قبلا خیلی هم بهمون توجه نمی کردن...جلوی ایستگاه اتوبوس با اوون ماشینای آخرین مدلشون می ایستن و می خوان که برسوننم...من غرق لذت می شم....
یکیشون هست که از همه تو چشم تره...پدرش از سرمایه دارای گردن کلفته..دوست دخترش تو کلاسمونه..از اوون نژاد پرست هاست...شدیدا از من بدش می یاد..شاکیه که چرا من باید از یه کشور دیگه بیام..شاگرد اول بشم..برم تو چشم اساتید...
از وقتی فهمیده تو مادلینگ کارم گرفته..تو بوفه دانشگاه بلند بلند می گه که عموش تو کاره مد و می گه همه مانکن ها فاحشه اند و دوستاش بلند بلند به من می خندن...سمیرا اصلا براش مهم نیست..اما بوسه یکی دو بار بد حالش رو گرفته....ولی من خارجیه..بی پناه..بی پول...که به این مملکت پناه آوردم..این تحقیر ها رو قورت می دم و سکوت می کنم...دوست پسرش به پر و پام اوون قدر می پیچه و من هم به خاطر تو دهنی زدن به دوست دخترش..و هم به خاطر اینکه شدید تحت تاثیر محبت های پسر ک قرار گرفتم...قراره شامش رو قبول می کنم...باهام عین یه پرنسس بر خورد می کنه...تمام ماشین رو به خاطرم پر گل سرخ می کنه و من سرخوش از دریافت محبت بر می گردم خونه...
سمیرا تو تاریک روشنی آپارتمانمون منتظرمه تا آنچنان سیلی بهم بزنه که برق از سرم بپره : اگه می خوای...از این به بعد...تو بغل این و اوون بیای تو خونه ....همین الان جمع می کنی...از این جا میری...تو اومدی این جا بشی خانوم مهندس...نه عروسک یه مشت بچه پولداره عوضی...
من گریان و متعجب که نگاهش می کنم..بغلم می کنه ...
_سمیرا..بچه خوبیه..با من عین شاهزاده ها بر خورد می کنه...
_گوش کن..باده..تو حسرت همه این چیزها رو داری...محبت..توجه...اینا باعث می شه تو به این پسر وابسته بشی..محتاج بشی..برای نگه داشتنش تن به هر خواستش بدی...تو آسیب پذیری...وضعیت روحیه تو ...طوری نیست که بتونی انتخاب کنی...که بتونی محبت رو از هوس جدا کنی...
خط بکش دور اینا رو..نپلک با هاشون..عاقبت نداره...یه روزی می شی یه خانوم مهندس سر شناس...اوون وقت یکی پیدا می شه..که باهات عین پرنسس ها برخورد می کنه..تا بشی ملکه اش...اینا دنباله کنیز حرمسران...
ومن از فرداش خودم رو می زنم به ندیدنشون..هر چند اوون یک بار بیرون رفتن هم دهن دوست دخترش رو می بنده...اما بعد از اوون اسمم می شه دختر مرموزه و یک عالمه پسر که می خوان راز این دختر مرموز رو کشف کنن....


تو اوون ...هیر و ویر عصبیت امین و داغونی بردیا..هیچ کدوم متوجه بودن من تو اتاق نشدن..هر دو شرکت رو که ترک کردن..من هم وسایلم رو جمع کردم تا برم خونه...
فردا تعطیل رسمی بود و من می خواستم بمونم خونه و با بچه ها کمی گپ بزنم...جلوی در که رسیدم از ماشینش پیاده شد..
تو طول 10 روز اخیر..این همسایه طبقه پایینی که مردی تقریبا 40 ساله بود..یه چند باری سعی کرده بود سر صحبت رو با من باز کنه..که هر بار با روشهای تجربه شده در این چند سال تنهایی..چیزی تو مایه های تو دهنی از من دریافت کرده بود..با اخم از جلوش رد شدم...
_خانوم ..یه لحظه...با شما هستم...
به پایین راه پله ها رسیده بودیم...نزدیک آسانسور..
_آقای محترم..بنده اصلا وقت ندارم که بشینم با شما صحبت کنم...
مردک نگاهی به من انداخت..درست مثل اسکنر...خوب این نگاه هیز رو که تمومش کرد...الان لحن مودب می گیره و می گه...فقط یه لحظه بابا تو همسایگی که این آشنایی ها شرطه...
وقتی با یکی دو جمله کم و کاست..دقیقا عین همون چیزی که فکر کرده بودم رو به زبون آورد..خنده ام گرفت..و چه لبخند بی موقعی چون حضرت عجل..این لبخند رو به چیز دیگه ای تعبیر کرد...
_باشه..قهوه دوست ندارید..شام در خدمتتون باشم..مهمون من...
_جناب عالی و کل خاندانتون..مهمون من...آقای محترم..نه اوون بنزتون..نه اوون ساعت طلاتون...هیچ کدومشون برای من جذابیتی نداره...بفرمایید خدا روزیتون رو جای دیگه بده...
بعد چرخیدم به سمت راه پله..خوب اصلا درست نبود باهاش تو آسانسور تنها باشم..چراغ تایمری بود..خاموش شد و همه جا تاریک..دومین پله رو که بالا رفتم.. بازوم رو کشید..
و من بی اراده شروع به جیغ زدن کردم...و این جیغ..همز مان شد با روشن شدن چراغ...جمع شدن همسایه ها و آمدن سرایدار...
مردک کپ کرده بود...اصلا انتظار نداشت...من هم بعد از سالها تراپی فکر می کردم..این ترس از اینکه کسی تو تاریکی به من دست بزنه رو تونستنم از بین ببرم...اما گویا نشده یود...تمام تنم از عرق خیس شد...حالت تهوع..لرز..و پیچیدن یک صدای تهوع آور تو سرم..تماما..نشانه های برگشت اوون ترس بود...
با ورود آب قند به دهنم..دستم رو به لبه میله ها گرفتم تا بلند شم...
همه به مردک که حالا خشک شده بود و من نگاه کردن...من من کنان گفت : من فقط می خواستم کمک کنم نیوفتن..ایشون ترسیدن..همسایه ها به من زل زدن تا تاییدیه بگیرن.. واین میون دو تا چشم خیس مشکی ملتمس بود..که بعدها فهمیدم..همسر آقای بنز سواره...نگاهم کرد تو چشماش التماس بود که شوهرش رو تایید کنم... من هم همون جمله هارو تکرار کردم...
به آپارتمانم رسیدم...بدون عوض کردن لباس..با دو تا قرص..رو کاناپه سالن تا صبح تو بی هوشی مطلق خوابیدم...

صبح چشمام رو که باز کردم..احساس کردم تو راهرو سر و صدا هست...آپارتمان چشمی نداشت..انگار داشتن به واحد رو به رو رفت و آمد می کردن...این چند وقت صاحب آپارتمان رو اصلا ندیده بودم...
همه بدنم خشک بود . منگ بودم از اثرات قرص...بلند شدم..یاد آبرو ریزی دیشب افتادم...دست خودم نبود...
هیچ کس رنج من رو احساس نمی کرد...
زیر دوش حمام سعی می کردم..با استفاده بیشتر از شامپو ها و لوسیونها با بو های تند..اوون بوی سرکه و ترشی که از پس خاطرتم بیرون اومده بود و تو بینیم پیچیده بود رو از بین ببرم...تنم رو که می شستم..
دستی رو در حال لمس بدنم حس می کردم و تمام تنم می لرزید و عجیب بود که چرا هیچ اشکی نمی ریزم...
بیرون اومدم و سعی کردم با رسیدن به خودم کمی حسم رو بهتر کنم...شلوار تنگ مشکی..بلوز یقه مردانه چار خونه قر مز و مشکی...پایین بلوز رو گره زدم تا رد باریکی از شکمم و اون ستاره کوچیک آویزون از نافم مشخص بشه...
دوستش داشتم این ستاره رو..با انگشتم تکونش دادم و چایم رو دم می کردم که زنگ خونه زده شد...
خوب اگر جناب همسایه پایینی باشه..این بار دیگه کتک رو نوش جان می کنه...
در رو که باز کردم..جا خوردم...
امین بود....عصبی..اخم آلود...دستش به چار چوب در...
_آقای دکتر...شما...
_می شه بیام تو..دم در صحیح نیست...
من که هنوز هم نمی دونستم الان دقیقا چرا اینجاست.کنار کشیدم تا بیاد تو...و چشمم به کارگری افتاد که کاناپه سبز رنگی رو به واحد رو به رو منتقل می کنه...
امین وارد شد و در رو بست..
_با کفش بفرمایید..دکتر...
امین همون طور شاکی رو مبل سالن نشست...
_براتون چای بیارم؟؟
_بنده برای پذیرایی شدن این جا نیستم..
_چیزی شده ؟؟؟
امین به جلو خم شد دستاش رو به هم قلاب کرد و مثل همیشه با اوون نگاه نافذ بهم چشم دوخت و من عین یه دانش آموز خاطی..جلوش ایستاده بودم...
_دیشب این جا چه خبر بوده خانوم مهندس؟؟؟ یا بهتره بگم..اون مرتیکه با شما چی کار داشته؟؟
این چرا انقدر عصبانی بود؟؟
_مسئله خاصی نبود...یه سوء برداشت بود...
_که سوء برداشت بود؟؟!!! جالبه...که اوون سوء برداشت باعث این حال خراب و اون قشقرق تو ساختمون شده...
این از کجا می دونست....؟؟؟!!! یعنی این همه به خودم رسیدم باز معلومه داغونم؟؟!!!
_خانوم مهندس...لازم نیست این قدر برای تحلیل کردن به خودتون فشار بیارید...سرایدار به من خبر داد..فکر نمی کنید یه دختر تنها رو تو این آپارتمان ول کردیم به امون خدا که؟؟؟
_من...یعنی...
با دست به مبل رو به روش اشاره کرد : بیاید این جا بشینید...درست و بی کم و کاست..برام تعریف کنید...
ومن عین یه دختر کوچولوی حرف گوش کن..همه اوون چیزی که اتفاق افتاده بود رو تعریف کردم...
امین به پشتی مبل تکیه داد : و چرا شما به من زنگ نزنید..همون دیشب؟؟
_احتیاجی نبود..من همیشه این جور مسائل رو خودم حل می کنم.....
_شما اوون جا با خانوادات بودی...این جا تنهایی..دست ما امانتی...
جا خوردم..چه جالب فکر می کرد من اوون جا با خانواده ام زندگی می کردم...کلمه امانت..چند بار تو گوشم زنگ خورد ....
از جام بلند شدم و به سمت آشپز خونه رفتم : چای یا قهوه؟؟
_عرض کردم که...
نمی دونم تو نگاهم چی دید : باشه چای...
از پشت کانتر آشپز خونه دیدمش که داشت سویچش رو تو دستش می چرخوند ..شدیدا عصبانی به نظر می رسید...
_شما باید به من یا بردیا می گفتید...
_از این به بعد می گم..
دلم می خواست هر چه زود تر این بحث لعنتی تموم بشه...
_دیگه نیازی نیست...
خیلی این جمله بهم برخورد...مردک دیوانه....
_چون از این به بعد خودم هستم در خدمتتون...
می خواست بیاد اینجا...؟؟؟؟؟...نه امکان نداشت....من هرگز همچین اجازه ای نمی دادم....
_دارم آپارتمان رو به روتون رو آماده می کنم...به این مردک اصلا اعتباری نیست...به خیلی های دیگه هم...شما یه زن جوان..تنها و ...خوب...حالا ...
احساس کردم برای ادامه دادن جمله گیر کرده : اصلا نیازی به این کار نیست..اتفاقی نیوفتاده که..من انقدرا هم لوس نیستم....
بلند شد به کانتر نزدیک شد ..دستش رو روش گذاشت : چیزی نبوده که با آب قند تونستید سر پا بشید؟؟
....من خانه ام از پای بست ویران است....وگرنه حقیقتا اتفاق دیشب مسئله ای نبود که من نتونم حلش کنم..
_ببینید..نیازی نیست به خاطر من آواره بشید یا هزینه اضافی برای اجاره بپردازید..
_این آپارتمان و رو به رویی هر دو متعلق به خودمه..بی استفاده افتاده بود..دارم ازش استفاده می کنم...
لیوان چای رو جلوش گذاشتم...
_باز هم...من اصلا دوست ندارم شما این کار رو بکنید...اگر هم به خاطر توصیه های دنیزه که...
دستش رو به دسته لیوان مشت کرد ، احساس کردم جمله آخرم بهش خیلی بر خورد : به هر حال..تصویب شد و جای بحث نیست...
ومن بار دیگه بعد از این جمله و اون نگاه اعتراف کردم که رو حرف امین نمی شه حرف زد...

به میز توی آشپز خونه تکیه دادم کارگرها امین رو صدا کردن اون رفته بود تا نظر بده که چی رو کجا بزارن،اتفاقی که افتاده بود یعنی اسباب کشی امین به این جا چندان هم باب میلم نبود اصلا خوشم نمی یومد که به خاطر من این کار رو بکنه
نگاه که می کردم یه جورایی به همه مدیون بودم..بیش از همه هم به سمیرا...
از فکر در اومدم چند تا چایی ریختم از بیسکوییتها و کیک تو سینی گذاشتم مانتوم رو رو دوشم انداختم و دم آپارتمانش رفتم و در زدم..در رو بالافاصله باز کرد..سینی رو به سمتش گرفتم..
_دستتون درد نکنه ، نیازی نبود...
_به هر حال اوون بنده های خدا هم دارن کار می کنن ..
لبخندی زد : ممنون..زن ایرانی تحت هر شرایطی زن ایرانیه...
_آقای دکتر..من اصلا راضی نیستم از این شرایط..
ابروهاش رفت بالا : چرا ؟؟ چیزی کم و کسر دارید؟؟
_نه..شما که با خانوادتون زندگی می کنید پس ترجیحتون این بوده،حضورتون اینجا یه لطفه مضاعفه .. وظیفتون نیست...
لبخندش باز تر شد چشماش برق خاصی داشت : خانوم مهندس من لیسانس و فوق لیسانسم رو لندن گرفتم...دکترام رو آمریکا بعد هم که برگشتم ایران تا یک سال پیش تنها زندگی می کردم...پدرم سکته خفیفی کرد برگشتم خونه پدر تا حواسم به خانواده باشه..الان دوست دارم برگردم به زندگی قبلی...
_ای بابا،دیگه بدتر...شما خانوادتون بهتون احتیاج دارن..اصلا من بر می گردم هتل..وظیفه شما مراقبت از من نیست که...
کمی اخم کرد : خانوم مهندس..من خودم وظایفم رو برای خودم تعیین می کنم..در ضمن از اول هم کار غلطی بود اگه شبی نصفه شبی حالتون بد می شد چی؟؟ به هر حال شما خیالتون راحت باشه به کارتون برسید من والا راضیم از دست اوون وروجکا خلاص شدم..

هنوز تو آپارتمان رو به رو رفت وآمد بود ؛ اصرار کردم ناهار درست کنم قبول نکرد حالم خوش نبود اتفاقای دیروز خیلی بیش از این حرفها سنسور هام رو تحریک کرده بود...
به هاکان زنگ زدم..رو پیغام گیر بود ..
_هاکان دل تنگتم..دلتنگ همه چیزم...بوی بلوط کبابی..بوی دریا.. دلم می خواد بریم تو کافه همیشگی گیتار گوش کنیم راکی بخوریم.. هاکان شدم عین قهرمان فیلمهای جنگی...همونایی که زخمی می شن ازشون خون می ریزه ولی راهشون رو ادامه می دن... چرا من قهرمان یه فیلم عاشقانه نشدم.؟؟.اه ...اه به همه چی...انگار داشتم وسط میدونه مین می رقصیدم این چند وقته ....این زنجیره مسخره اتصال با گذشته چرا پاره نمی شه...چرا همه باید مجبور باشن از من مراقبت کنن..مگه نه اینکه من ادعام میشه رو پای خودمم..نیستی نه؟؟؟..... هاکان دل تنگه راه رفتن رو استیجم به نارین زنگ بزن بگو پیشنهادش قبولمه...
یه لباس راحت پوشیدم تصمیم گرفتم کمی برای خودم قدم بزنم..پام رو که بیرون گذاشتم صدای اذان تو گوشم پیچید...


پدر بزرگم زمین گیر شده..مادر بزرگم دست تنهاست..خالم شیطون و سر به هواست..من هرچه قدر که بی دردسر ...امانتم به هر حال...مامانم با حاجی میان دنبالم تا ببرن منو خونه قلهک ...9 سالمه...
حاجی مجبورم می کنه روسری سرم کنم...صبح ها به زور و داد و فریاد برای نماز صبح باید بیدار شیم و من زیر اون چادر نماز نصفه نیمه خوابم...یه روز تو سجده خوابم میبره و برای اولین بار طعم کتک های حاجی رو می چشم...
می گه خونه من جای کافرا..بی نمازا و نجس ها نیست...ازش مثل سگ می ترسم..اما بیش از ترس از حاجی نگاه سبحان من و دیوونه می کنه.....ساره با اشک نگاهم می کنه...دوستم داره این رو از ته دل حس می کنم...
من تو همون عالم کودکی می دونم باید از تنها بودن با سبحان فراری باشم

پشتم لرزید..دستم رو تو جیبم کردم..چه قدر قدم زدم اصلا یادم نمی یومد...به دم آپارتمان که رسیدم..کلید که انداختم امین انگار که پشت در باشه درش رو باز کرد : خانوم مهندس کجایید شما؟؟
جانم....بنده باید ساعت ورود خروج بزنم یعنی؟؟....
_داشتم به قوطی خالی خاطراتم لگد می زدم...چه طور؟؟
نمی دونم چرا احساس می کردم امروز هر حرفی که میزنم برق چشمای عسلی امین بیشتر می شه...توهمم بالا زده بود...
_دو بار اومدم دم آپارتمانتون..بچه ها برای شام میان اینجا..شما هم شریف بیارید..
حقیقتا تو شرایط افتضاح روحی بودم..اما ..نمی شد دعوت رو رد کرد : چشم می رسم خدمتتون...
چراغ قرمز تلفن روشن خاموش می شد...هیچ چیز به اندازه این چراغ قرمز کسی و که تنها زندگی می کنه خوشحال نمی کنه..
در حالی که داشتم حاضر می شدم صدای هاکان پیچید...
_نیستی باده..نگرانتم. چی بگم...من دلتنگ رفاقتتم..دل تنگ اینه که تو جزء معدود آدم هایی هستی که من و همون جور که هستم پذیرفتن..باده من دلتنگ خنده هاتم...دلتنگ قدم زدن هامونم..قد بازی هات....به خدا اگه یه بار دیگه همچین صدای افسرده ای ازت بشنوم میام برت می گردونم..از دست این دنیز... راستی پیغامت رو به نارین رسوندم...بعد صدای بوق ممتد...
بی چاره دنیز..هاکان خلش می کرد..
همون لباس های صبح رو پوشیدم یه بسته باز نشده شکلات برداشتم..مختصری آرایش کردم...یه لبخند کاشتم رو صورتم...تو هیچ چیزی به این اندازه کار درست نبودم...خنده های ژکوند..چیزی بین گریه و خنده...معلق...بی وزن..بی هویت...

در آپارتمان امین که رسیدم صدای خنده های بلند دو قلوها میومد...زنگ زدم...
یکی شون در رو باز کرد پرید دستم رو کشید داخل : وای...تینا بدو خانوم خوشگله اومد...
من تقریبا وسط سالن پرتاب شدم ؛ تینا با سر و صدا سلام و رو بوسی کرد خنده ام گرفته بود این دو تا واقعا زلزله بودن شاد و سر خوش..
تو خونه هیچ قالی نبود کف سنگ طوسی..دیوارها طوسی خیلی کم رنگ و مبلمان سبز البته چیزی بین مبل و صندلی بود با پشتی بلند و شکلهای هندسی...
امین که موبایلش رو قطع می کرد : خوش اومدید خانوم مهندس..اینا با هاتون چی کار کردن؟؟؟
اشاره اش به ایستادن من عین یه گلدون وسط سالن بود : هیچی پستم کردن وسط سالن..
آتنا دهنش رو جمع کرد : اه اه حالم رو به هم زدید..بعد با ژست خنده داری برگشت سمت من صداش رو کلفت کرد ..خانوم مهندس قدم سر چشم ما گذاشتید ...بعد به سمت امین چر خید صداش رو نازک کرد :آقای دکتر باعث افتخار ماست....اه اجمع کنید...
تینا :والا...شما ها خیلی از خود راضی هستید...بعد رو کرد به آتنا خانوم پیانیست بفرمایید بنشینید..
_چشم خانوم گیتاریست...
خنده ام گرفته بود رسما داشتن ما رو مسخره می کردن...
من :خوب چی کار کنیم ؟ شما بگید...
_مگه تو اسمت باده نیست؟؟
امین :آتنا ..تو...یعنی چی؟؟
_داداش جونم من 5 سالم نیست..دیگه ادب نشدم تا حالا ،از این به بعد هم نمی شم...
_چرا اسمم باده است...
_این به قول مامانش شاخ و شمشاد هم که اسمش امین..خوب همین و بگید این چیه ...دکتر.مهندس..فهمیدیم بابا.. خیلی درس خوندید..
نگاهی به امین انداختم شانه هاش رو بالا انداخت.
_باشه قبول..
امین رو مبل نشست...پاش رو روی پاش انداخت ...آرنج دست راستش رو به لبه مبل گذاشت و دستش رو زد زیر چونه اش...واقعا خوش ژست بود..اگه بوسه بود الان ازش یه عکس توپ می گرفت..با اون پوست سبزه و چشمای براق عسلی....
آتنا دستم رو گرفت و به سمت مبل برد : از مهمونی تا حالا همش اسمه تو...می دونی چند تا خاطر خواه پیدا کردی؟؟؟
_لطف دارن..
تینا : تو دوست پسر داری؟؟
عجب سئوالی....
امین : تینا...
اما تذکرش انقدر شل بود که تینا اهمیتی نده...
_خوب؟؟
_نه ..ندارم...
تینا چشمکی به آتنا زد و هر دو به سمت امین چرخیدن...این حرکت به قدری تابلو و کودکانه بود که برای اینکه نخندم سرم رو پایین انداختم..
امین : خوب دخترا شیطنت بسه..سرش رو درد آوردید برید یه چایی بیارید...

با ورود بابک و بردیا دو قلو ها کمی دست از سر من برداشتن..متوجه شدم که حضور شون در کنارم چه قدر آرامش بخشه..خونه امین هم با وجود رنگ سرد حاکم بر دکوراسیونش .درست عین خونه مادرش به من حس خوبی می داد...
بردیا: خانوم مهندس.. شما یه بهانه ای شدید این مرد گنده از خونه مامانش بیاد بیرون..دستتون درد نکنه..
جالب این بود که دو قلو ها تذکری به بردیا نمی دادن که چرا به من می گه خانوم مهندس..
_من راضی به این کار نبودم...
امین : ما ظهر راجع بهش صحبت کردیم..تصویب شد و تمام...
آتنا : بچه ها حکم بزنیم ؟
بردیا ، بابک و تینا موافق بودن...
امین با همون ژست قبلی : نه ..من امروز خیلی خسته ام...
سرها به سمت من چرخید : من تو این بازی افتضاحم..همیشه من رو می زارن که ببازم بخندن...
تینا خندید : باشه پس شما دو تا داور...
بازی رو با سر و صدا شروع کردن و بلند بلند می خندیدن..جالب این جا بود که خیلی واضح بابک کاری می کرد که تینا ببره..خوب این نشانه با مزه ای بود وقتی در نظر می گرفتی که حتی امین هم گاهی قاطی می کرد کدوم تینا کدوم آتناست ولی بابک خیلی راحت تشخیص می داد..این خوب نشانه یه دوستی خانوداگی نبود..بیشتر شبیه یه توجه خاص بود از طرف این آقای پزشک اطفال...
سر و صداشون به راه بود..بلند شدم برم تو آشپز خونه تا کمی آب بخورم..
همون جا کمی ایستادم..
_خسته شدید؟؟
به امین نگاه کردم تو شلوار گرم کن مشکی و تی شرت سفیدش..
_نه...من فقط یکم ؛کم حوصله ام امروز..
با حرص آشکار : من اوون مرتیکه رو آدم می کنم...
_ای بابا...این مسائل پیش میاد بزرگش نکنید...
نمی دونم این چرا همش ابرو هاش می ره بالا...
_می خوام شام سفارش بدم به نظرتون چی باشه؟؟
حس با مزه ای بهم دست داد..چرا از من می پرسید..
_نگاهی به اوونا بندازید..
همگی ریخته بودن سر بردیا چون به این نتیجه رسیده بودن که تقلب کرده...
_به اینا به غیر از پیتزا چی می شه داد؟؟
خندید و گوشی و برداشت : شما هم دوست دارید ؟؟
...یه شب که هزار شب نمی شد : منم پایه ام..
لبخندی زد و رفت که زنگ بزنه...
وسایل آشپزخونه بسیار محدود بود..خوب طفلکی قرار نبود که این جا باشه..
4 تا لیوان بیشتر نبود..باید از سمت خودم هم میاوردم...
_کجا ؟؟
به سمتش برگشتم : از اون ور لیوان بیارم..چنگال هم نیست..
_زحمت نکشید..گفتم یه با مصرف بیارن..
_نه نه..من خوشم نمی یاد..از پلاستیک..
_آخه..
_آخه نداره..الان میام...
لیوان ها رو که آوردم...امین تو اتاق داشت با تلفن حرف می زد..بچه ها رسما خونه رو رو سرشون گذاشته بودن..من تازه فهمیدم که جمع ما کلا افسرده بوده ما دور هم یک دهم این چهار تا شلوغ نمی کردیم...
آستین بالا زدم تا لیوان ها رو بشورم شسته که شد...برای خشک کردنشون برگشتم دستمال بردارم که دیدم امین گوشه دیوار..بین دیوار و یخچال تکیه زده و داره من رو نگاه می کنه..دست به سینه بود...
تو چشماش همون برقی بود که از روز مهمونی توجه من رو جلب کرده بود...
تکیه اش رو از دیوار برداشت : خیلی زحمت کشیدید...
_بایت این 4 تا دونه لیوان و بشقاب؟؟...روزانه ملیون ها زن تو همه جای دنیا روزی 10 بار این کار رو می کنن...
لیوان ها رو گذاشتم روی میز تا خشکشون کنم..
_می دونید شما خیلی عجیبید...من اصلا تصور نمی کردم شما اهل خانه داری باشید..وقتی تو شرکتید اصلا همچین تصوری نمی شه ازتون داشت...
_تو شرکت من خانوم مهندس یه پروژه مهمم..این جا..من باده ام...همین..کار خونه رو هم دوست دارم...
صدای زنگ در اومد...
بچه ها دور میز نشستن...بابک پیش تینا نشست...من کنار بابک...و امین و بردیا و آتنا رو به رو...
بردیا : خانوم مهندس..فردا تشریف میارید شرکت دیگه؟؟
_البته...فقط یه سر دیگه بریم لواسون..باید زمین رو یک بار دیگه ببینم..
امین : من فردا اون اطراف کار دارم...بردیا باید بمونه شرکت منشی جدید قراره بیاد..
واضح بود بردیا از این تصمیم خوشش نیومده اما سکوت کرد...
بعد از شام..من واقعا خسته بودم..
آتنا : خوب حالا پانتومیم بازی کنیم..
من : می شه من از حضورتون مرخص بشم..فردا روزه کاریه و من خیلی خسته ام...
تینا : نرو دیگه باده جون...ما فرصت نکردیم صحبت کنیم...
_خوب چه طوره شما پنجشنبه شب همگی بیاید پیش من..اون وقت تا دلتون بخواد حرف بزنیم...
هورا..گفتن دو قلوها جواب دعوتم بود...
امین تا دم در با هام اومد ... : فردا با هم می ریم لواسون..نیازی نیست اول برید شرکت...
_خیلی ممنون..شب خوبی بود..شب خوش..
_امید وارم که این طور بوده باشه..شب شما هم خوش....درتون رو قفل کنید لطفا..
_حتما...
و من پشت در بسته خونم...به اون برق عسلی فکر کردم....که انگار هی داشت پر رنگ تر می شد...

دیشب امین smsداده بود که ساعت 10 حاضر باشم تا با هم بریم سمت لواسون...من هم آهسته آهسته برای خودم حاضر شدم...من همیشه به خودم می رسیدم این البته ریشه در دو چیز داشت یکی عقده های دوره کودکی و نوجوانی به دلیل تمام فشارها و محدودیت ها و دیگری کار تو صنعت مد و بعد شهرتی که بعد از موفقیتم تو این کار به دست اومد..چیزی که حتی تصورش هم غریب بود..
بعد از اوون هم شروع به کار تو شرکت دنیز....اما امروز دلم می خواست خیلی بیشتر به خودم برسم..
تو آینه از خودم که راضی شدم.. زنگ در زده شد...
در رو که باز کردم امین رو مثل همیشه خوش تیپ جلوی در دیدم... :سلام صبحتون به خیر...
لبخندی زد : صبح شما هم به خیر...
نگاهش عمیق تر شده بود : بهتون می یاد..
_چی؟؟
_رنگ آبی...
اشاره اش به شال ابریشم آبی روی سرم بود...نمی تونم انکار کنم که لذت بردم از تعریفش : ممنونم...
نگاه دیگه ای بهم انداخت... :...بریم...؟؟
_بریم..
تو پارکینگ کنار در ایستادم..بین یه ماشین دیگه و ستون پارک کرده ود و من باید منتظر می شدم تا بیرون بیاد..
همون موقع آقای بنز سوار با ماشینش به سرعت از کنارم رد شد.. حقیقتا ترسیدم...
امین جلوی پام پارک کرد سوار شدم : نه مثل اینکه نمی شه..باید مفصل با هاش حرف بزنم..
_مهم نیست..صبحتون رو خراب نکنید...
_شما مثل اینکه قصد ندارید این آدم رو جدی بگیرید..
_من به هر آدمی در حدی که لایقشه اهمیت می دم...
حرکت کرد..جوابم قانعش نکرده بود می شد این رو از تک تک حرکاتش فهمید...خوب من روش خودم رو داشتم برای دفع مزاحم..
تو جاده با آرامش رانندگی می کرد...از کنار یه چرخ رد شدیم که از لبو ها و باقالی هاش بخار رد بلند می شد...
_آمریکا که بودم دلم برای این چرخ دستی ها تنگ می شد...
برگشتم به سمتش..اونم مثل من غربت کشیده بود..هر چند من کجا...اون کجا...؟!!
_استانبول خیلی به آدم فرصت دلتنگی نمی ده خیلی چیزاش عین ایرانه..
_حالا چرا برای تحصیل اوون جار و انتخاب کردید..چرا فرانسه یا ایتالیا نه؟؟...
_من انتخاب نکردم..یه گزینه بیشتر نداشتم...اما ناراضی هم نیستم...
_خوب بله ..شما با خانواده اون جا بودید..
نمی دونم این تفکر بودن من اونجا به خانواده رو کی وسط انداخته بود..والا من که لب از لب باز نکرده بودم..
پوزخندی زدم که مطمئنم دید : بله در انتخاب من خانواده ام نقششون اساسی بود...

رو مبل خونه مهسا نشستیم..مامانش نگران یه لیوان شربت دستم می ده و مهسا مرتبا راه می ره و فحش میده...
چشمام از هم باز نمی شه ..یه هفته است دارم اشک می ریزم..مامانم همه بدنش سیاه و کبود از بس که حاجی زدتش..منم جای سالم تو بدنم نیست..الانم اگه بفهمه از خونه بیرون اومدم خونم حلاله...
مهسا : پاسپورت داری؟؟
_آره دارم..پارسال رفتم سوریه..
_خوب...خوبه!!!
سیمین (مادر مهسا و سمیرا) : مهسا مادر این کار عاقلانه است به نظرت؟؟
مهسا به سمتم میاد..پیراهنم رو بالا زمیزنه تا ضربات کمربند رو نشون بده : این عاقلا نه است؟؟
سیمین اشک تو چشماش جمع مشه : دستش بشکنه..
_من نمی فهمم بابات نیست که این کارها رو می کنه..
_مامانم بی عرضه است...اشک می ریزم بی مها با...
دستم رو دراز می کنم یه کیسه است..توش طلاست..گردنبند..گوشواره..دست بند..حاجی هیچی که نداشت دست به طلا خریدنش بی نظیر بود...
_بیا مهسا با اینا بلیط و دلار بخر...
_واقعا شرمنده...تو که وضعیت ما رو می دونی...
_بیش تر از این شرمنده ام نکنید...
تلفن زنگ می زنه..مهسا می زاره رو آیفون..سمیراست .اولش دو سه بار ازم می پرسه هنوز هم مطمئنم یا نه...
و من برای اولین بار تو زندگیم اراده می کنم...
از دو هفته پیش مهسا باهاش هماهنگ کرده یادم میاد روز اول سمیرا می گفت این مسئولیت بزرگی..می ترسه که من نتونم دووم بیارم...
مهسا : تو یادت رفته سمیرا..به خاطر اوون شعار هایی که برای دفاع از حقوق زن می دادی از صنعتی شریف تعلیق شدی..مجبور شدی تو اوج بی پولی بری استانبول تا بتونی درس بخونی...حالا این نمونه بارز تموم اوون شعاراته که به خاطرش در به در غربت شدی..ببینم چند مرده حلاجی؟؟

و من..یک هفته بعدش..پیش سمیرا بودم...
سیگارم رو در آوردم...تک تک اوون خاطرات...درد ناکن..
_چند وقته سیگار می کشید؟؟
_می خواید بدونید..چه قدر جو گیر خارج شدم؟؟
_نه..برام سئوال بود..
_8 ساله...
آهانی گفت...حدسش سخت نبود..اصلا از سیگار کشیدنم خوشش نمی یومد..

هوا عجیب سردبود..یا من به خاطر هجوم یه سری خاطرات سردم بود..نمی دونم...
هر چی که بود تو خودم جمع شده بود..تکیه به کاپوت ماشین..تو دفترم یادداشت بر می داشتم...
سرم رو بلند کردم..امین عین دیشب تو آشپز خونه..دست به سینه..متفکر داشت نگاهم می کرد..
متوجه من که شد.سرش رو پایین انداخت..عینک آفتابیش رو زد..
_بریم؟؟
_بریم...
تو راه برگشت با حرکت آروم ماشین نمی دونم کی خوابم برد...بعد از مدتها یه خواب عمیق...ماشینش هم آرامش خاصی داشت...
دستی به شونه ام خورد : بیدار نمی شید...؟؟
چشمام رو باز کردم..صورت امین رو با یه لبخند مهربون..جلوم دیدم..و بوی یه عطر تلخ...که از پالتوی امین بود که روم بود..
_هم سفر افتضاحیم نه؟؟؟
لبخند زد : نه...این چه حرفیه...
به اطرافم نگاه کردم : دم شرکتیم؟؟
_منتظر بردیا و نگینم...
پس قرار بود.. دخترک مو شرابی هم بیاد...
_می خوان بیان خونه من..دلم نیومد برای ناهار بیدارتون کنم..بریم خونه یه چیزی سفارش بدیم..
_نه بریم خونه..من یه چیزی برای چهارتا مون سر هم می کنم..تو این کار خبره ام...
خندید.. : پس پیش به سوی..غذای مخصوص سر آشپز..
بردیا و نگین هم آمدن و من به این نتیجه رسیدم که چشم های این دختر از دفعه پبش هم غمگین تره..سلامی سد به من کرد..که واقعا اصلا برام مهم نبود...
بردیا که خواست سوار بشه..پیاده شدم بیاد جلو ... : چرا این کا رو کردید مهندس؟؟
_شما بزرگترید..من پشت راحتم...با نگین جون می شینم...
تو مسیر بردیا یک ریز غر زد که منشی جدید خرفته و امین می خندید..چون منشی جدید یه زن 50ساله بد اخلاق بود...
ومن تو دلم...تا می تونستم به بردیا خندیدم...

دم راه پله ها منتظر آسانسور بودیم که من یادم اومد موبایلم جا مونده..سویچ رو گرفتم تا برم بیارم..
خواستم در ماشین رو ببندم که دستی مانع شد..جناب آقای بنز سوار.. یه دستش به در و یه دستش به ستون بود..من گیر افتاده بودم...
عصبانی شدم..انگار این آدم..حرف حالیش نمی شد : دستتون رو بردارید جناب...
_جدا..فقط من اخم نه؟؟..جناب آقای دکتر و اون یکی بد نیستن...
پوزخندی بهش زدم...عقده ای...
_ببینید آقای مثلا محترم..دستتون رو بردارید..می خوام برم..به شما ربطی نداره..من چی کار می کنم...
انگشتش رو تو صورتم آورد : ببین لفظ قلم حرف نزن..تو هم این کاره ای..از سر و ریختت معلومه...
واقعا دیگه داشتم عصبانی میشدم..براق شدم جوابش رو بدم که...
_چیزی شده باده؟؟
امین بود..عصبانی بود..فهمیدنش سخت نبود...از چشماش آتیش می بارید..
بنز سوار که تا شونه امین نبود..باید احمق می بود که باهاش دهن به دهن بشه..
_شما چرا دستتون به در ماشین منه؟؟
دستش رو برداشت و من از ماشین فاصله گرفتم...
صدای بم امین تو پارکینگ پیچید : با شمام...آقا..امرتون چیه؟؟
چشمم خورد به بردیا و نگین که با فاصله کمی ایستاده بودن...
بازوی امین رو گرفتم : بیا بریم امین...مسئله مهمی نیست..
چشم غره ای بهم رفت که واقعا ترسیدم...
بردیا جلو اومد : چرا لال شدی؟؟؟ د..حرف بزن..
_اصلا به شما چه ربطی داره؟؟
بریا پرید که یقه اش رو بگیره که امین خیلی خونسرد جلوش رو گرفت...دستی به پشت گردنش کشید.. : بردیا..خانوم ها رو ببر بالا..من خودم ربطش رو برای ایشون توضیح می دم...
دوست نداشتم دعوا بشه..درسته که امین به نظر خونسرد بود اما اوون چشما و اون نفس کشیدنها علا مت خوبی نبود..
بردیا : آخه..
_بی آخه...خانوم ها رو می بری بالا..
من خواستم بهش نزدیک بشم : با بردیا برو بالا...
لحنش به قدری دستوری و تند بود که ایستادن اون جا جایز نبود... و من مجبور شدم با بردیا برم بالا...
بردیا در آپارتمان امین رو باز کرد...و بعد سریع برگشت پایین..حوصله این دختره لال رو نداشتم...استرس داشتم..پایین چه خبر بود..ولی می ترسیدم برم پایین...
_من می رم یه دقیقه اوون ور...
تو خونه شروع به راه رفتن کردم..بعد از 5 دقیقه..در زدن و من به سمت در پرواز کردم...
امین بود...

 

اون اخم عمیق هنوز رو صورتش بود و من دنبال نشانه ای از دعوا بودم که جیزی به غیر از بلوزش که کمی نا مرتب شده بود نبود..
بدون تعارف اومد تو در رو بست و ایستاد رو به روم.نمی دونستنم الان باید چه حسی داشته باشم ، تا به حال تو همچین موقعیتی گیر نکرده بودم..
نگاهی بهم کرد با لحن خشنی : چی داشت پایین بهت می گفت؟
_چرت و پرت...
_اون رو که می دونم...بقیه اش؟؟
حرصم گرفته بود این قضیه داشت بیش از حد کش پیدا می کرد :ببینید..من متاسفم که باعث شدم شما تو این وضعیت قرار بگیرید..کاش باهاش بحث نمی کردید...
این دفعه دیگه واقعا عصبانی بود و کنترلی رو صداش نداشت : چی کار می کردم..نازش می کردم..؟؟..اون بی همه چیز..حق نداره دور و برت بپلکه..
بعد دستش رو روی شقیقه اش گذاشت : از فردا با خودم می ریم با خودم هم بر می گردیم..البته فکر نمی کنم دیگه جرات کنه بیاد اما..بازم احتیاط می کنیم ...
دلخور بودم از روند این بحث از یه طرف ته دلم یه جوری بود از این همه توجه..و از یه طرف دوست نداشتم این طوری معطل من باشه...
_من واقعا ممنونم اما من عادت ندارم به این دست و پا بسته شدن ها...من سالهاست که خودم دارم با این جور مردها که بد جور گرفتار هورمون های مردونگیشونن کنار میام..این آقاهم روش..
بعد به سمت آشپز خونه حرکت کردم..پشت سرم اومد : باده...اصلا معلوم هست چی میگی؟؟ من دارم می گم این آدم بی همه چیزه....تو حرف از دست و پا بسته شدن و هورمون و چه می دونم ...خودم می تونم می زنی؟؟
_ببینید...من دلم نمی خواد شما انقدر خودتون رو اذیت کنید و من یه مهندسم که اومدم پروژتون رو انجام بدم که لطف کردید الان مهمونتونم..اما شما دارید خودتون رو اذیت می کنید..به خاطر من خونتون رو جا به جا کردید..با همسایه درگیر شدید..الانم که دارید می شید مسئول آوردن و بردن من..خوب این صحیح نیست..
احساس کردم..کم کم داره اثرات اوون عصبانیت رفع می شه اما چهره همچنان شدیدا جدی بود : وقتی می گم عجیبی یعنی واقعا عجیبی..خودت تنهایی این همه تحلیل کردی..من خودم وظایفم رو برای خودم تعیین می کنم..نه شما..
شدیدا خنده ام گرفته بود از وضعیتمون تو این هیری ویری هم که شما کاملا تدیل شده بود به تو..
_اگه میزاشتید پایین بمونم..
_دیگه چی..من هیچ وقت تو حضور خانوم ها دعوا نمی کنم...چون توش حلوا خیرات نمی کنن..
_حا لا شما پایین چی خیرات کردید؟؟
_ یه مشت خوشگل..بردیا جلوم رو گرفت..و گرنه بهش نشون می دادم دنیا دست کیه؟
خندیدم..اون هم خندید.. : عجب روزی بود...
روی مبل نشست و نفس عمیقی کشید..انگار تازه تازه داشت از اون حالت منقبض در میومد...
_خوب من برم غذا سفارش بدم...
_غذا چرا مگه قرار نشد غذای مخصوص سر آشپز..؟
_حوصله داری؟؟
_آره..مگه چی شده؟؟
و اوون لحظه بود که من می خواستم بشینم و اوون چشمای عسلی براق رو نگاه کنم...
لباسش رو که عوض کرد اومد تو آشپز خونه.. من سینه مرغ و به قطعات کوچیک تقسیم کردم تا سرخ بشه و هرچی سبزی جات داشتم ریختم توش تا بعد پنیر پیتزا رو هم روش بریزم..تو آشپز خونه تند و تند حرکت می کردم و با هر دو دست کار می کردم...
کا هو رو در آوردم تا خرد کنم که دستش رو گذاشت روی دستم..احساس کردم یه جریان برق از اوون دستا بهم وصل شد..سرم رو بالا کردم و به صورتش که لبخندی مهربون داشت نگاه کردم...
_سالاد با من...تو خیلی خسته شدی..
_نه بابا..مگه چی کار کردم امروز..؟؟
بهش نگاه کردم که با چه دقت و آرامشی کا هو ها رو خرد می کرد..بوی ادکلن همیشگی تلخش تو خونه پیچیده بود . من داشتم به این مرد نگاه می کردم که همه چیزش با مردایی که تا به حال شنا خته بودم فرق داشت..
_چه طور می تونی انقدر خوب خودت رو کنترل کنی؟؟
_چه طور؟
_خوب من توقع داشتم مثل دخترای دیگه تو پارکینگ دادو بیداد کنی..یا چه می دونم ازت که باز خواست کردم گریه کنی...
الانم که داری تند و تند غذا حاضر می کنی..
لبخند زدم : من این ها رو برای متفاوت بودن انجام نمی دم...من 9 سال این جوری زندگی کردم..من ناز کش نداشتم که بخوام از این کارا بکنم...
با تعجب نگاهم کرد...چاقو تو دستش بود : خوب خانوادتون اوونجا..
_من هرگز نگفتم اوون مدت با خانواده ام زندگی کردم.. 3 سال اول رو با کسی که از خانواده بهم نزدیک تر بود زندگی کردم...بعد اوون ازدواج کرد و من طبقه بالای آپارتمانشون زندگی کردم..تو بد ترین شرایط هم هر اتفاقی رو سر جای خودش حل کردم..برای همه چیزم زحمت کشیدم...
از جام بلند شدم در حالی که داشت با فک باز من رو نگاه می کرد..رفتم سر گاز تا غذا رو هم بزنم..
_پس خانواد تون..
_زیاد دوست ندارم در این باره صحبت کنم...این ها رم گفتم که فکر نکنید من خدای نکرده قصد نقش بازی کردن دارم...به همین خاطر وقتی شما به من لطف می کنید با وجود این که تو این مدت من مدیون لطف خیلی ها بودم... احساس خوبی ندارم..
تو چشماش یک عالمه سئوال موج می زد و خیلی خوب می دونستم که از سر ادب نمی پرسه..اخمی کرد: اون که تصویب شد تموم شد...

 

خنده ام گرفت : احساس نمی کنید این بر خلاف دموکراسیه...
بلند خندید : من ادعا ندارم آدم دموکراتیم...

صبح راس 9 امین زنگ در رو زد...و با هم به سمت شرکت رفتیم مسیری که با ماشین 5 دقیقه هم نبود...

داشتم با نقشه های داخل ذهنم کشتی می گرفتم...خیلی دوست داشتم راه آبهایی جلو ویلا ها بزارم که به دریاچه مصنوعی داخل شهرک ختم بشه...
تلفنم زنگ خورد..
-بله..
_خانوم مهندس اورهون؟؟
_امرتون...
_من از شرکت...تماس می گیرم...
چند دقیقه ای با آقای مهندس بحث کردیم..و من متعجب بودم..باید هر چه زودتر به گوششون می رسوندم..تو دفتر مهندس آذری بودن...
به سمت دفتر که رفتم..کسی بیرون اومد با خنده و چرخید..من این نگاه سبز رو دوست نداشتم...پشت دیوار ایستادم..ضربان قلبم بالا رفته بود و همزمان تمام بدنم یخ کرده بود...هومن مطمئنا هنوز باهاشون در ارتباط بود...و این برای من نشانه خوبی نبود...
همه چیز دور و در عین حال نزدیک بود ...احساس من پر از نفرت بود نسبت به هومن و در عین حال کنجکاو بودم بدونم همه چیز همون طوره که من گذاشتم و رفتم...
مادرم...مادر...چه شبهایی که تو این مدت براش گریه نکرده بودم...تو مدتی که مهسا ایران بود...گاهی اخبار کوتاهی در حد زنده بودنشون بهم می رسوند..یک سال بعد از رفتن من..مهسا هم بورسیه گرفت و ر فت فرانسه..مادرشون بین پاریس و استانبول و تهران در حال پروازه...
هومن که رفت...من که هنوز دست و پام می لرزید...وارد دفتر شدم...امین پشت میز بود... سرش رو بلند کرد ..کمی اخم کرد : خوبی؟؟ چیزی شده؟؟
حتما باز رنگ پریده ام.. : نه خوبم..کمی سرم درد می کنه...اومدم چیزی بهتون بگم...
دستش رو روی میز گذاشت و من هم رو مبل رو به رو نشستم : در خدمتتم..
_موبایل من رو کی خریده؟
_نمی دونم..بردیا در جریان..چه طور؟..
_الان از شرکت...این با من تماس گرفتن..برای اینکه پروژه شما رو زمین بگذارم و برم اوون جا..حقوقی حدود دو برابر هم بهم پیشنهاد کردن..
اخماش رفت توی هم..قیافه اش متفکر شد... : مردک دیوانه...شما چی گفتید..
_ گفتم..اطلا عاتشون ناقصه... من استخدام شما نیستم...من از یه شرکت مبدا به طور موقت به این شرکت اومدم برای همکاری..و اینکه من هر کاری رو که شروع کنم تموم می کنم...این آدم اصلا رو من شناختی نداره...پس نباید کسی از شرکت آک یورک بهش آمار داده باشه...در آخر هم گفتم دیگه مزاحم من نشه...
_خیلی عجیبه...این اولین بار نیست که می خوان مهندسای ما رو قر بزنن اما این طوری عیان ..!!!خیلی کودکانه و آماتوره...به هر حال مرسی که گفتید...حالا ما حقوق شما رو بیشتر می کنیم...
خندیدم : من به همون راضیم...من چیزی بیش از این حرفها دارم تو این شرکت دریافت می کنم...شما به من رفاقت نشون می دید..این از همه مهم تره...در ضمن من قول دادم این پروژه رو انجام بدم..سرم بره..چیزی تغییر نمی کنه...
_خوشحالم که داریم با هم همکاری می کنیم...
بلند شدم تا برم سر کارم...
_راستی باده..تو به خاطر همین انقدر پریشون اومدی تو دفتر؟؟
_نه..گفتم که سرم کمی درد میکنه..
ابروش رو بالا داد : مطمئن؟؟..اگر چیز دیگه ای هست؟؟..
لبخندی زدم :اگر چیزی باشه که بشه حلش کرد...مطمئن باشید می گم...

پنج شنبه شرکت نرفتم..شب قرار بود همه برای اولین بار بیان این جا و من داشتم فکر می کردم..شام چی درست کنم؟؟
ساعت 1 بعد از ظهر بود که در زدن.. امین بود..تو کاپشن شلوار ورزشی.. : سلام خانوم مهماندار...
_سلام...بفرمایید داخل..
_نه تو برو لباس بپوش بریم خرید..
_خرید؟؟
_آره دیگه..مگه ما امشب این جا تلپ نیستیم..
_نفرمایید من خیلی هم خوشحالم..یه کم خرده ریز لازمه که نیازی به زحمت شما نیست..خودم می رم...
_ای بابا تو از هرکسی که اطراف من تعارفی تری...بدو منتظرم...
تعجب کرده بودم..این مرد حواسش به همه جا بود...تو شرکت از ریزه کاری های تک تک نقشه ها تا زایمان دختر نگهبان رو می دونست..از صبح شرکت بود والان به این نتیجه رسیده بود که باید به من تو خرید کمک کنه...مانتوم رو پوشیدم..
امین شدیدا داشت بد عادتم می کرد...

از بین قفسه های خرید بی حرف رد می شدیم...
من و سمیرا هیچ وقت فروشگاههای بزرگ خرید نمی کردیم...از بازار دست فروش های ساحل که بوی تند ماهی و بلال می داد...پر از سرو صدای مغازه دارهایی بود که جنسشون رو تبلیغ می کردن خرید می کردیم...
دست امین که جلو اومد از خیالا تم بیرون اومدم..
لیوان آبی رنگی رو تو سبد گذاشت..
_اینو برای چی بر داشتید؟
_خوب خوشت اومده بود...
شاخام داشت در میومد : من؟؟
_آره دیگه بهش زل زده بودی؟؟
خندیدم و از تو سبد برش داشتم : نه..من یاد چیزی افتاده بودم...
ابروش رو بالا انداخت : چیزی یا کسی؟
..ای فضول..
_هر دوش با هم...
این رو گفتم و مشغول انتخاب ماکارونی شدم..
_آدم مهمی بوده تو زندگیت؟؟
داشت از فضولی میمرد.. بردیا بود می گذاشتمش تو خماری اما به این مرد بیش از این حرفها جدی بود...
_یاد هم خونه ایم افتادم سمیرا...یاد بازار دست فروشای استانبول افتادم...
آهانی گفت که توش به طرز عجیبی پر از خیال راحتی بود...هر چند اوون چهره مغرور طوری بود که انگار براش مهم نیست..

کیسه های خرید رو پشت صندوق عقب می گذاشت..هر دو از هم دلخور بودیم..من به خاطر اینکه قرار نبود مایحتاج من توسط ایشون پرداخت بشه و امین بابت اینکه من گفته بودم حساب نکنه...
می خواستم سوار شم که با دادی پر از ذوق من و امین به پشت برگشتیم که زنی تپل و با مزه در حالی که من رو بغل می کرد و فشار می داد وسطش داد هم میزد : وای باده خودتی؟؟ با ورم نمی شه...
من تمام سعیم رو می کردم که بفهمم که کیه...هر چند این صدای جیغ جیغی شبیه نارنجی مدرسه موشها....خدای من....آنا...
_آنا؟؟
سرش رو به نشانه تایید تکون داد و من محکم بغلش کردم...
_دختر باورم نمی شه..این جا دیدمت...
امین کنارم ایستاد...آنا نگاهی خریدار به امین انداخت : من آنا هستم ..هم کلاسی باده...
_من هم امین هستم...
_مهسا گفته بود رفتی از ایران..
چه قدر دور به نظر می رسی..اوون کلاس تو دانشگاه شهید بهشتی...
_آره ....
_خوب چرا انصراف دادی؟؟ مجبور شدی از اول بخونی..صبر می کردی..درست تموم شه..برای فوق می رفتی..
...دل خوش...من اگر می موندم هم درس تموم نمی شد ...من برای خوندن..برای موندن...برای نفس کشیدن رفته بودم..
_مجبور شدم...تو چه می کنی؟؟
_منم هیچی بعد از تموم شدن درسم ازدواج کردم...با همسرم یه شرکت کوچیک زدیم...تو چی؟؟
و بعد دوباره نگاهی به امین انداخت...
_من فوق گرفتم..الانم برای یه پروژه اینجام...4 ماه بعد هم بر می گردم...
_خوب عالیه..تو درست خیلی خوب بود..خیلی خلاق بودی...ولی خیلی تغییر کردی...خوشگل شدی...به اون لاغری نیستی...
_ولی تو همونی... با کی ازدواج کردی.؟؟ از بچه های خودمونه..؟؟
_آره..با فرزاد...
برق از سرم پرید :فرزاددددددددد؟؟
_آره...دوست عماد...
عماد....خوب عماد..یعنی..گل سرخ رو دسته صندلی..یعنی هدیه های کوچک..یعنی یه پسر بچه لاغر خجالتی..یعنی کسی که حضورش زندگیم رو زیر و رو کرد..
_خوشبخت باشی..فرزاد پسر خوبیه...
_ممنون تو هم همین طور..
کارتی رو به سمتم گرفت : سر بزن بهمون خیلی خوشحال میشیم..عماد هم گاهی به ما سر می زنه..
کارت رو گرفتم و سوار شدم....خوب از حالا خیلی خوب می دونستم که سر نخواهم زد..عماد باشه یا نباشه..قرار نبود من با هیچ چیزی مربوط به 9 سال پیش ارتباط داشته باشم...
امین گاهی به من گاهی به جلو نگاه می کرد : دیدن دوستت خوشحالت نکرد؟؟
_احساسات همراه این دیدار خوشحالم نکرد..
_احساسات مربوط به آقا عماد..
من با فک باز نگاهش کردم..این بشر باور نکردنی تیز بود...

 

من احساس کردم باید رفع ابهام کنم...چرا...واقعا نمی دونم...چرا دوست نداشتم این چشمای عسلی که من رو تقریبا با برقی از تحسین نگاه می کردن..حالا این طور پر از سئوال نگاه کنن؟؟...
_عماد...یه خاطره دوره از 19 سالگی..یه پسر بچه خجالتی و محبوب تو دانشگاه بود..پنهانی..یواشکی دو تا چشم بود از هر جا ...که من رو نگاه می کرد و من کلا روابط حسنه ای با پسر ها نداشتم...همین فرزاد بهش جسارت داد و من بعد از اوون هر روز رو دسته صندلیم یه شاخه گل رز داشتم...به قدری همه کاراش محجوب و لطیف بود که کم کم بهش اجازه دادم با هام حرف بزنه....
هنوز کمی اخم آلود بود و کنجکاو : خوب بعد؟؟
_بعدی در کار نیست...مجموع گفتمان ما 20 جمله هم نیست..بعد هم 2 ماه بعدش من مهاجرت کردم...
_کجای این رابطه دردناکه که تو رو انقدر بهم ریخت...
_ببینید من برای همه چیز همیشه حاشیه داشتم...هیچ کس بدش نمی یاد تو 19 سالگی یه عاشق خجول داشته باشه که به سبک مردای دهه 40 اظهار علاقه کنه...اما من شرایطم بسیار ویژه تر از این حرفها بود...ویژه تر هم شد...عماد یه بهونه شد برای من..برای خیلی های دیگه..
داشتم اذیت می شدم...انگار تو تک تک حرکاتم این رو حس کرد که ادامه ماجرا رو نگرفت..من این هارو فقط برای سمیرا و دکترم کامل و با جزئیات تعریف کرده بودم...مهسا هم خودش در جریان بود...الان بعد از مدتها داشتم بهش فکر می کردم...
_از وقتی اومدم ایران با حجمی از خاطرات رو به رو شدم...آدم ها یا جزئیاتی از مسائل یادم میاد که برای خودم هم عجیبه..چون فکر می کردم فراموششون کردم...
_اذیت می شی..یادت می یاد؟؟
_من ...خوب..راستش رو بخواید چیزهای اذیت کننده زیاد دیدم..زیاد حس کردم...دوستانم مخالف باز گشتنم به این جا بودن و هستن ..دنیز بی چاره رو هر روز سوراخ می کنن که چرا من رو فرستاده...؟؟
_دنیز هم هر روز سفارشت رو به ما می کنه...فهمیده بودم با هاش صمیمیتر از یه رئیس شرکتی...
_خوب اونم به من خیلی لطف داره ..درست مثل شما...
...نمی دونم کدوم قسمت جمله ام باب طبعش نبود که در حالی که داشت در ماشین رو باز می کرد گفت : امیدوارم این طور نباشه ....و پیاده شد....

نارین تقریبا هر هفته..دو یا سه تا کار برام جور میکنه و من کم کم دارم شناخته می شم...عکسم تو چند جا چاپ شده و من خوشحال از افزایش در آمد..به اصرار سمیرا شروع به پس انداز کردن کردم...هر چند نارین مدام خرج دستم می زاره..میگه سر کار هم باید با لباسهای درست و حسابی برم تا روم حساب باز کنن ...
روز تولد بوسه است و ما به بار پدرش دعوتیم..سمیرا یه بلوز شلوار ساده تنشه..براش جا و مکان مهم نیست..میگه من همیشه خودمم..برای بوسه یه گردنبند خوشگل خریدیم..من اما توی دامن خیلی کوتاه و بلوز آستین بلند طبق معمول داد سمیرا رو در میارم هرچند بعدش می بوستم و می گه خوشگل شدی ...
بار یه تراس شیک داره کنار دریا با یه منظره بی نظیر از پل و تپه های رو به رو که تو تاریکی دیده نمی شن اما چراغای خونه های اطراف مثل یه ستاره می درخشن .البته صدای تند موسیقی نمی گذاره صدای بوق کشتی ها شنیده بشه اما..گذارشون از تنگه با اون نور چشم نوازه...بوسه تو اوون لباس خوشگل صورتیش میاد دستم رو می کشه و می بره سر یه میز که دو تا مرد جوان خوش پوش ایستادن...با دست به پسری اشاره می کنه که موهاش رو از ته تراشیده..قیافه خندانی داره تو گوش سمت چپش یه گوش.اره تک نگین داره : باده..این هاکان
ومن به صاحب یکی از معروف ترین مجلات مد نگاه کردم که داشت دستم رو می فشرد و در کنارش پسر خاله اش دنیز...
من تو اوون شب به صدقه سری بوسه با خیلی ها از دنیای شو..تلویزیون و سینما آشنا می شم..اما هاکان و دنیز از همه مهمتر و پر رنگ ترن..

 

عجب روزهایی بود..فکرش رو که می کنم..روند زندگی من رو به کجا ها که نرسوند خودم هم باورم نمی شه..یه دوستی ساده تو دانشگاه ایران..من رو به یه کشور دیگه ..یه دوستی از سر کنجکاوی به شهرت رسوند..و من در آخر باز هم..و باز هم پر از خلاء..پر از نیازم...

آخرین نگاه رو به میز می کنم.راضیم ازش..از غذا ها هم بوی خوبی بلند شده و من حاضر و آماده منتظر مهمونام هستم...دارم فکر می کنم این دامن آیا خیلی کوتاه نیست..اما بعدش خنده ام می گیره...بعد از لباس شب مهمونی..جای فکر کردنم هست؟؟؟
زنگ در که خورد..امین با یه جعبه تلقی خوشگل که توش پر از گل مریم...شیک و جدی پشت در بود : سلام...
_سلام..
و بعد پشت سرش دو قلوهای پر سر و صدا..با ماچ و بوسه و خنده های بلند... : ما اومدیم.....
_خیلی خوشحالم کردید..
و من پیش خودم اعتراف کردم که این حرف رو اصلا از سر تعارف نزدم...
امین روی کاناپه نشست...و من سریعا مجله رو به روش روی میز رو برداشتم...مجله ماه گذشته که تقریبا 5 عکس از من توش بود برای تبلیغ لباس برای زنان کارمند...
دو قلو ها رفتن تا لباسشون رو عوض کنن و من رفتم تو آشپزخونه...
چای رو جلوش گذاشتم..تشکری کرد...
آتنا : خوب خانوم خانوما..چه طوری با این بد اخلاق...
..زلزله بودن این دو تا...
_بد اخلاق؟؟؟ ما این جا بد اخلاق نداریم...
آتنا : چه طرفش رو هم می گیره...این خان داداشه مارو با یه من عسل هم نمیشه خورد...
برام واقعا عجیب بود..اگر الان رو که امین با نگاه ترسناکی آتنا رو نگاه می کرد در نظر نگیریم..من از این مرد جدیت دیده بود م اما بد اخلاقی نه...
_من ایشون رو بد اخلاق ندیدم...
امین نگاه پیروزی به آتنا انداخت....
پام رو روی پام انداختم...کمی خم کردم و تکیه دادم...
تینا نگاهی خریذار بهم کرد : ..خیلی ورزش می کنی؟
_از وقتی اومدم ایران نه...تازه می خوام ثبت نام کنم...من هر روز صبح...روزی 1 ساعت می دویدم...هفته ای سه بار هم پلاتس کار می کردم...
_خوب پس این هیکل بابت اینه..دیشب با مامان داشتیم می گفتیم عین مدل ها راه می ری..
..ای بابا..حالا اینا امشب تا زیرو بم من رو در نیارن ول نمی کنن...
_نظر لطف شماست..در حالی که داشتم سینی رو بر می داشتم تا برم تو آشپز خونه : این جوری ها هم نیست..

بردیا و امین داشتن یه گوشه صحبت می کردن..آتنا و تینا ریخته بودن سر بابک و می خواستن ببینن کی به گوشیش زنگ زده...
رفتم نشستم رو مبل وسط امین و بردیا...
متوجه شدم از وقتی دو قلو ها راجع به راه رفتنم حرف زده بودن امین به راه رفتنم بیشتر دقت می کرد و کمی هم اخم آلود به بردیا نگاه می کرد..کمی دامنم رو پایین کشیدم...
بردیا : داشتم به امین می گفتم خیلی فضا سازی شهرک رو دوست دارم...
_خوشحالم...یکم هزینه بر می شه این طرح اما باب طبع طبقه ای که شما مورد نظرتونه...
امین : درسته...البته ریسک این پروژه کمی زیاده...
_برای جلو رفتن باید ریسک کرد..
امین لبخندی بهم زد...
_برای فروش نیاز به تبلیغات گسترده هست البته بازار تبلیغات در ایران رو من نمی شناسم...
..اگه اوون جا بودم خودم براشون تبلیغ می کردم و همش رو به طرفدارام و خانواده های اطراف هاکان قالب می کردم...
امین : اولین باره داریم با یه خانوم اون هم تو سن و سال شما در باره کار و تجارت صحبت می کنیم..
_و این بده؟؟
_البته که نه...
بردیا : ما با خانوم ها راجع به چیزهای دیگه ای صحبت می کنیم ....بعد بلند خندید..خوشم نیومد از این حرفش...گفتنش جلوی من بسیار بی ادبانه بود...
بدون نگاه کردن بهشون با اجازه ای گفتم و اومدم تو آشپز خونه...

باید قارچ ها رو سوخاری می کردم.. دو دستی رفتم تو آرد و تخم مرغ..مو هام باز بود و می ریخت دورم ..هی فوت می کردم تا از صورتم کار بره...
_ناراحت شدی؟؟
برگشتم پشت..امین به چار چوب آشپز خونه یه وری تکیه داده بود و دست چپش تو جیبش بود...
_ نه..مگه چیزی شده؟؟
بهم نزدیک شد... سرش رو تو صورتم خم کرد....به چشمام نگاه کرد...دستم از کار ایستاد...چی داشت این نگاه عسلی که انگار چیزی ازش پنهان نیست؟
تو چشماش یه مهربونی عمیق بود..یه برق....
نمی دونم چند لحظه از اوون خیره شدن گذشت که یه دسته موم دو باره اومد تو صورتم..
من چم شده بود ..سابقه نداشتم...با حرکت سرم و پشت دست سعی کردم از صورتم کنارش بزنم...
دستش رو آروم جلو آورد و کل موهام رو داد پشت...حس غریبی داشتم..خجالت کشیده بودم...
موهام رو پشت سرم گره زد ...دستش چند لحظه روی موهام بود..از این بوی ادکلن تلخ..از این نزدیکی....جا خوردم...
از تپش قلب خودم و از حسی که بهم به خاطر برخورد دستش دست داد..یه قدم رفتم عقب..نا خود آگاه بود..دستش با همون فرم رو هوا موند و من برای اینکه فضا عوض شه : بچه ها گرسنه ان باید بجنبم... انگار به خودش اومد..دستش رو سریع تو جیبش کرد و کلافه نگاه کرد..سرش رو پایین انداخت...پشتم رو کردم و سر گاز ایستادم...نفس عمیقی کشیدم...چه اتفاقی داشت می افتاد...؟؟

 

..از حمام بیرون اومدم..بچه ها حدود ساعت 2 رفته بودن..آتنا و تینا دست به دست بردیا ،بیچاره بابک رو خل کردن تا گوشیش رو داد دستشون تا ببینن sms هاش از طرف کیاست..هرچند هیچی پیدا نکردن که بردیا دادش در اومد که تو داداش من نیستی از تو سطل پیدات کردیم...
امین اما تا زمان خداحافظی هم به من مستقیم نگاه نمی کرد..من تحلیلی برای احساسم نداشتم...
چند دقیقه ای خیره به خودم تو آینه نگاه کردم..خیلی بیشتر از این ها باید حواسم می بود....اه...اصلا حالم خوب نبود...
دیشب دوباره اوون خواب لعنتی رو سیاه و سفید دیدم..همه چیز عین یه توهم بود..من لباسی شبیه لباس رقص عربی داشتم و وسط یه کوچه بن بست می چرخیدم..اون با همون نگاه کثیفش داشت من رو نگاه می کرد و من التماس می کردم بگذاره لباس بپوشم چون سردمه...
این خواب با وجود اینکه به غیر از بخش کوچیکیش..جنبه حقیقت نداشت...اما تاثیرش رو ی اعصاب من زیاد ...به خصوص که مرتبا هم تکرار می شد...به ساعت نگاه کردم به وقت اوون ها 10 صبح بود..بهروز حتما بیمارستان بود باید با هاش حرف می زدم....
بهروز از آرامش..از کنفرانس بودن دکتر روانشناسم...از نترسیدن بابت برگشت این خوابها..از دلتنگی و از کارهای با مزه دریا حرف زد...
ومن...سکوت کردم و به بهروز گوش کردم که داشت از روزهای خوب گذشته و امید به آینده حرف می زد....
تلفن رو قطع کردم...روی تخت نشستم پاهام رو تو بدنم جمع کردم و به پشتی تخت تکیه دادم...چونه ام رو روی زانو گذاشتم...
روزهای خوبی که بهروز ازش حرف میزد.....

مهمونی تولد بوسه یک هفته پیش بوده...من رو صندلی نشستم با یکی از بچه ها که اهل نیجریه است صحبت می کنیم...سمیرا سر کلاسه..منتظرم درسش تموم بشه با هم بریم پیش بهروز..قراره شام رو با هم باشیم...
بوسه هیجان زده با لپای گلی..عین قاشق نشسته می پره وسط حرف من و هم کلاسیم...دستم رو می کشه...
_چته بوسه؟؟ دستم رو کندی...
_برنامت با سمیرا رو بهم بزن می خوام ببرمت یه جایی که حتی به فکرتم خطور نمی کنه...
غر زدن های من...کنه شدنم هم پاسخ گو نیست...سوار ماشینش می شیم و من بعد از نیم ساعت..جلوی استودیوی پر فروش ترین مجله های مد پیاده می شم...
هاکان خندان...و منتظر نگاهم می کنه...و همه چیز عین یه خواب اتفاق میوفته...یه کولکسیون شامل 7 دست لباسه قراره عکاسی بشه...می خوان از چهره ای که تقریبا آماتوره استفاده کنن و هاکان طی یه عملیات انتحاری اصرار داره این چهره من باشم....خیلی خوب می دونم که این خیلی بیشتر از یه شانسه..اما دست و پام رو گم می کنم....به هاکان می گم باید به نارین بگم چون من وابسته به آژانس اوون کار می کنم...
هاکان خودش کار ها رو راه می ندازه و من سه روز کامل تو استودیو حبسم بین لباس شبهای بی نظیر ..لوازم آرایش..نور...فلاش...خستگی...و البته عکسای بی نظیری که بوسه ازم می ندازه....
هاکان مهربون...خوش برخورد و آرومه..انگار هیچ چیز این آدم رو عصبانی نمی کنه..دست و دلباز و رفیق بازه...
ماه بعد که عکس ها چاپ می شه..حتی خودمم هم باورم نمی شه...به قدری حرفه ای و با کیفیته..که مثل توپ می ترکه..و من با حجم عظیمی از پیشنهاد کار مواجه می شم...
تو دفتر هاکان با نارین و بوسه نشستیم...داریم حاصل کارمون رو نگاه می کنیم...هاکان دستش رو جلو میاره... : به افتخاره این همکاری و رفاقت...... ومن دستش رو می فشارم و از اوون به بعد به مدت 6 سال همکاری می کنیم...بسیار موفق..اما برای هم ..فداکاری های غیر قابل توصیفی هم می کنیم...چند باری که سمیرا می بینه پسرهای اطرافم بیشتر شدن..من رو می کشه کنار... : باده تو زیبایی..مانکنی...و از همه مهمتر تنهایی مراقب باش..تو کسی رو نداری که اگر برات اتفاقی افتاد ازت حمایت کنه..من خودم تا آخرش پشتتم اما نه داداشم نه پدر..نه شوهر...این دنیایی که تو الان توشی..دنیای عادی نیست...نذار هیچ کس ازت استفاده کنه..یادت نره..هدف تو یه خانوم مهندس خوب شدنه..این کار قرار بود برای خرجی دانشگاه باشه...اما از دستمون در رفت..اما نذار چیز دیگه ای از دستمون بره..و من به سمیرا قول می دم..بهش هم پایبند می مونم که کنیز حرمسرای کسی نشم....
فکرش رو که می کنم..می بینم بی پناهی من باعث شد که من همچنان همون دختر مر موزه باقی بمونم...دستی به موهام کشیدم..و این بی پناهی باعث خیلی از عکس العمل ها بشه..تو دنیای مهندسی هم نباید نصیحت های سمیرا رو فراموش کنم....

از اوون پنجشنبه خونه من..دو هفته گذشت..من وامین انگار که اوون ماجرا رو فراموش کردیم..به حالت قبل برگشتیم..با هم میریم میایم...اما این چند روز اخیر..امین و بردیا شدید سرشون شلوغه..بخشی از نقشه ها تایید شده و کارگر و ماشین های ساختمون سازی سر زمین رفته...امین می خواد هرچه سریعتر کار رو شروع کنه تا بتونن بخشی از وام رو قبل از اینکه وام از دستشون بره بگیرن....
تو دفتر بردیا نشسته بودم..داشتیم رو نقشه جدید کار می کردیم..که امین عین یه گوله آتیش از در اومد تو نقشه های تو دستش رو پرتاب کرد ...
با تعجب برگشتم به سمتش...به قدری عصبانی بود که من و بردیا جرات نداشتیم ببینیم چی شده...
یه لیوان آب رو یه نفس سر کشید : رفتم شهرداری..نقشه ای که تایید شده رو زدن زیرش می گن قانون عوض شده..باید تغییر کنه...
بردیا : چی؟؟؟...می دونی چه قدر کار داره...می دونی چه ضرری می کنیم...ما ساعتی داریم پول خرج می کنیم...تازه اگه تا آخر این هفته وام رو نگیریم..رئیس بانک عوض شه می پره...
امین : همه این ها رو خودم هم میدونم...لعنتی....
بردیا رو مبل ولو شد...امین به پشتی مبل تکیه داد و سرش رو بین دستاش گرفت...
هر دو شون وا رفته بودن..من هم وا رفتم..امین به قدری عصبانی و خسته بود که دلم براش سوخت...
نقشه هایی رو که پرت کرده بود رو برداشتم...نگاهی بهشون بندازم...برای خودم یه نیم ساعتی مشغول بودم و دنباله راه حل....
بردیا : باید بریم سراغ بابا هامون...
_من نمی رم..بردیا من این کار رو خودم شروع کردم...
_آخه ما قلنبه انقدر نقد نداریم که...چه طوره ماشین ها رو بفروشیم...
_جواب نمی ده....لعنتی...اه...
این رو گفت و شروع به راه رفتن تو اتاق کرد...انگار تازه متوجه من شد اومد پشت سرم که داشتم نقشه ها رو زیر و رو می کردم...
_دارید چی کار می کنید؟؟
جلوی بردیا ..تو..می شد شما...
_دارم دنبال راه حل می گردم...
_بله؟؟؟...شما خودتون رو درگیر مشکل ما نکنید..شما نقشه رو رسوندید...ما خودمون مشکل رو حل می کنیم...
دست به سینه جلوش ایستادم و سرم رو بلند کردم تو چشماش نگاه کردم : چه طوری اون وقت..با فروش ماشین؟؟؟
_ یه کاریش می کنیم...الان ساعت کاری هم تموم شده..من شما رو برسونم خونه..خسته شدید از صبح...
_من هر وقت دلم به خواد می رم...
تو چشماش یه خنده بود : لج نکنید خانوم مهندس...
برگشتم به سمت نقشه : چه قدر برای اصلاح وقت داریم...
با کلافگی : 3 روز...
_خوب..بدک نیست...
سرش رو خم کرد تو صورتم : چی چی بدک نیست..امکان نداره...
_داره...همه مهندسای شرکت رو جمع کن...ما 7 نفریم..این 3 روز اگه شبانه روز کار کنیم می رسیم...
بردیا :چی؟؟؟
_می دونید چه قدر کاره؟؟
_نه....نمی دونم آخه این نقشه هار و من تو 21 روز نکشیدم...
امین داشت هنوز من رو نگاه می کرد
من: ببینید...ما 7 نفر..سه شبانه روز کار می کنیم..اصلاح میشه..می رسیم...
بردیا : شاید هم نرسیم...
_خوب اوون وقت یه فکر دیگه می کنیم...من نشد تو کتم نمی ره..
امین هنوز دست به سینه بود...
_من تنهایی نمی رسم..وگرنه یه کله می رسوندم..مهندساتون سه شبانه روز..تو همین شرکت بمونن..منم هستم...همگی با هم می رسونیم...
بردیا : به نظر شدنی میاد...نظر تو چیه امین؟؟
امین نگاهی به چشمای من کرد و من این بار کاملا واضح اون برق تحسین رو دیدم.....
_نه...
وا رفتم : چرا نه؟؟...ما که چیزی رو از دست نمی دیم..به جاش تلاشمون رو کردیم...
امین خیره به من نگاه کرد : حواستون به خستگی هست؟؟...من خودم یه جوری حلش می کنم..کیفتون رو بردارید بریم...
..این آقای دکتر من رو دست کم گرفته..من یه کار رو که شروع کنم باید تمام و کمال اجرا شه...دست به سینه نشستم رو مبل....
_ای بابا...پاشید خواهش می کنم..
_شما به من و کارم اعتماد ندارید درسته؟؟؟
کلافه تر شد : چه ربطی داره آخه...فشار زیادیه این سه روز...
_باشه..اصلا من دیگه کار نمی کنم..وقتی شما به کار من ایمان ندارید...
دستی لای موهاش کشید و نفسش رو با فشار بیرون داد...
بردیا :.امتحانش که ضرر نداره امین..من موافقم...
_باشه....
من دستام رو به هم کوبیدم : پس شروع می کنیم..از همین الان..
بعد برگشتم به سمت امین : فقط بعدش ..اگه شد..من یه کادو می خوام...
با مهربونی نگاهم کرد و لبخند زد : باشه...هر چی که بخوای...

 

رفتم یه سر خونه شلوار ورزشی..کتونی و پانچو پوشیدم موهام رو پشتم محکم بستم یه جورایی عین رزم بود..سالن اصلی شرکت رو خالی کردیم و هر هفتامون با لب تاب ها..میزهای نقشه کشی و وسایلمون کوچ کردیم اوون وسط..
امین از همه عذر خواهی کرد بابت این فشار کاری اما گفت بعدش هر کس یک ماه و نیم حقوقش رو پاداش می گیره...
من هم چون نقشه ها کار من بود هم توضیح می دادم هم کار می کردم...
به ساعت توجهی نداشتم.... گردنم خشک شده بود..سرم ر و بلند کردم...تو گوشم موسیقی گذاشته بودم..یاد شبهای امتحان افتادم...عجب بساطی داشتیم شبهای بی خوابی..یادش به خیر....
گردنم رو ماساژ دادم...احتیاج شدید به نیکوتین و کافئین داشتم...یه فنجون قهوه ریختم و رفتم تو حیاط...تو گوشم یه موسیقی راک..این تنها چیزی بود که خوابم رو می پروند به نوای گیتار برقی گو ش می کردم و به دود سیگارم نگاه می کردم...به ساعت نگاه کردم..10:30..خوب هنوز کلی راه داشتیم..می رسیدیم..یعنی باید می رسیدیم..هیچ چیزی نباید مانع کامل شدن کارهای من می شد....
سیگارم رو خاموش کردم...هندزفری رو از گوشم در آوردم...و رفتم تو سالن..که دیدم همه کار رو کنار گذاشتن و دور میز منشی جمعن...
_دوستان چه خبره؟؟
قیافه خندان بردیا رو دیدم : خسته نباشی خانوم مهندس...شام چی میل می کنید براتون سفارش بدم...امین تو رستوران منتظره...
_ یه دونه سالاد و آب...
_همین؟؟؟
_بله...
و بعد رفتم سر کارم...ساعت 11..رفتم تو اتاق بردیا یکم رو مبل بشینم..در باز شد..امین اومد تو...
به چشمای خسته اش نگاه کردم : سلام...
_سلام...خسته نباشی...
خندیدم : مرسی..هنوز اولشه....
کیسه ای رو میز گذاشت : بفرمایید شام...
در کیسه رو باز کردم..با دیدن غذای توش تعجب کردم : اشتباه آوردید..من این رو نخواستم...
در حالی که داشت غذاش رو روی میز می ذاشت : می دونم..اما با اونی که شما سفارش دادید مریض می شید با این حجم کاری...
غذام رو داد دستم...سالاد و جوجه کباب..
_پرسیدم گفت این از همه کم کالری تره...
خندم گرفت..زور گو بود..ولی خوب یه جورایی هم حق داشت...شالم رو پشت گردنم گره زدم..بشقابم رو رو پام گذاشتم و چهار زانو رو مبل نشستم...از پشت میز بهم لبخند زد..با چاقو چنگال..مشغول غذاش بود..من تکه ای از مرغ رو به چنگالم زدم...و برای خودم مشغول بودم...سنگینی نگاهی رو احساس کردم..سرم رو بلند کردم..امین داشت به غذا خوردنم نگاه می کرد...
تا سرم رو بلند کردم ..سرش رو انداخت پایین : باده..هر وقت احساس کردی نمی کشی برو خونه بخواب...
_شما من و خیلی ناز نازی تصور کردید..من رکورد یه کله 72 ساعت بیداری رو هم دارم..
_72 ساعت؟؟
_بله..امتحان داشتم..باید کارم می رسید..بعد هم باید سر کار می رفتم..خلاصه من چیزیم نمی شه...این کار می رسه..مطمئن باشید..
_خیلی ازت ممنونم...درگیر مسئله ما شدی...
_با هم شروع کردیم..مسائل این وسط به همه ما ربط داره..من کار ویژ ه ای نمی کنم...
سرش رو پایین انداخت ،داشت با چنگالش غذاش رو زیر و رو می کرد :دنیز باید به داشتن همچین مهندسی افتخار کنه..................
خندیدم قیافه دنیز رو وقتی با سوتی هام رو به رو می شد یادم اومد : باید دید دنیز چه خاطراتی از من داره....................
_چه طور؟؟
_من کار رو تو شرکت اوون یاد گرفتم..غیر قابل تصورتون سوتی دادم..جمع کرده بنده خدا.............
خندید...

با مهندس ها قرار گذاشتیم به ترتیب نفری 3 ساعت بریم بخوابیم..از اون جایی که من رو چیزی حساس نبودم گفتم هر ساعتی نوبتم شد بگن برم بخوابم...
بردیا و امین رفته بودن خونه..از بعد از شام ندیده بودمشون...من مشغول آهنگم بودم...
ساعت 4..مهندس آذری : خانوم مهندس..شما برید بخوابید...
چشمام داشت سیاهی می رفت...پیر شدم فکر کنم...
رفتم دفتر بردیا رو کناپه ولو شدم...ساعت موبایلم رو برای 7 کوک کردم.....
از شدت خستگی بی هوش شدم...

صدای گوشیم بلند شد... اه...از این صدا متنفرم...این رو گفتم و چرخیدم....اصلا بیدار هم نمی شم...
یه هو صدای خنده ای شنیدم...رادارام راه افتاد..از جام پریدم...چشمام رو باز کردم..امین رو دیدم با همون لباسای دیشب..خسته داشت نگاهم می کرد..در حقیقت بهم می خندید...
_صبح به خیر..صبحا بد اخلاقیا..
لبخند زدم. : صبح به خیر..شما از کی این جایید ؟؟
_انقدر هست که غر زدن هاتون رو بشنوم..
_ای وای پس آبروم رفت...شما این جا چه می کنید؟؟
_خوب دیشب این جا بودم..تو دفتر مهندس رادمنش دراز کشیده بودم...
تعجب کردم : ندیدمتون...فکر کردم رفتید...
جا خورد : برم؟؟!!
_خوب بله دیگه..به هر حال کار مندی گفتن..کار فرمایی گفتن...
_من پا به پای همکارام هستم...صداش رو کمی پایین آورد : نکنه انتظار داشتی با 6 تا گردن کلفت نصفه شب بذارمت تو شرکت و برم...
...تو دلم یه حس لطیف پیدا شد.....سرم رو پایین انداختم... : برم...نوبت مهندس آذری برای استراحت...
_قبلش یه چیزی بخور..رو میز شیر گذاشتم...
_من صبح باید قهوه بخورم تا چشمام باز شه...
_حالا این سه روز بگذار کنار ..عادات غذاییت رو...شیر رو بخور...
بلند شدم ...تشکری کردم و از اتاق بیرون اومدم..در حالیکه احساس می کردم..یه چیزی به قلبم اضافه شده...یا نمی دونم..شاید هم کم شده..هر چیزی بود تو اوون خستگی..یه انرژی بود...نفس عمیق کشیدم و رفتم سراغ کار... این دو روز داشت با سختی می گذشت کار زیاد بود اما دوستان هم خیلی دستشون تند نبود.. نزدیک پنجاه ساعت اخیر.. 6 ساعت خوابیده بودم..چشمام می سوخت و از دیدن نقشه حالم بد می شد..تقریبا اصلا امین رو نمی دیدم...مرتبا می رفت و میومد..روزها بردیا بود..دنبال کارها می دویید و شبها امین میومد..یه گوشه کار رو می گرفت.من هم وقت نداشتم تا باهاش صحبت کنم...
فردا ظهر باید کار رو تحویل می دادیم..برای خوردن قهوه از سر کار بلند شدم..و رفتم رو تراس تا هوای سرد یه کم خوابم رو بپرونه...سرما که بهم می خوره...

سال کنکوره..من شاگرد اول مدرسه ام..رشته ام ریاضی..دوست دارم خانوم مهندس بشم...حاجی گفته نمی ذاره برم دانشگاه...من تو سرمای ایوون دارم می لرزم و اشک می ریزم..ممامانم داره باهاش بحث می کنه...دیگه پدر بزرگ؛مادر بزرگی هم نیستن که پناه ببرم خونشون..ساره هم مچاله شده کنارم پا به پام داره غصه می خوره..سبحان میاد رو ایوون...با دیدنش ازش رو م رو بر می گردونم...خم میشه : چه خبره باز این جا؟؟
جوابش رو نمی دم...بازوم رو محکم تو دستش می گیره : ناز نکن..باز چه آتیشی سوزوندی اینا رو انداختی به جون هم؟؟
آه از نهادم در میاد...به جام ساره جواب می ده..از حرف مدیرم..از این که امید مدرسه ام برای رتبه خوب...
و من دیگه تلاش نمی کنم برای در آوردن بازوم از دستش..همه تنم سر شده...نگاه می کنه تو چشمام..به اشکام..برای بار اول نگاهش دریده نیست...: خیلی دوست داری بری دانشگاه؟؟
ومن با بغض فقط سرم رو تکون می دم..رهام می کنه و می ره تو...
و در کمال ناباوری هیولای کودکیم می شه بر آورده کننده آرزوم..حاجی اما قدغن کرده مهندسی بخونم..می گه رشته های زنونه..هر چند خودش هم نمی دونه این رشته های زنونه چیه..رتبه ام می شه 70.. مهندسی معماری شهید بهشتی رو فقط مامانم و ساره در جریانن..حاجی و بقیه فکر می کنن رشته ام اقتصاده...
و من سه ترم تو خونه خوده حاجی زیر سیبیلش یواشکی نقشه می کشم.ماکت درست می کنم ...............................


آخ سبحان آخ..من حتی به تو هم مدیونم.... یاد سبحان همه بدنم رو کرخت کرد...سر شدم...و اوون صدا های نفرت انگیز همراه با تمام نفرت هایی که قرار بود بخشیده بشن دوباره هجوم آوردن به سرم..
_تو خوبی؟؟؟
از جا پریدم...پشتم رو نگاه کردم..امین بود...رو صندلی نشستم تا کمی به خودم مسلط بشم..جلوم ایستاد...تو تاریکی بود..رو به من پشت به نور..نمی دیدمش ...من باید با هر مردی که حرف می زدم چشماش رو می دیدم..وگرنه می ترسیدم..سرم رو برای جلوگیری از عکس العمل های نا خود آگاهم انداختم پایین...
_با تو ام باده..خوبی؟؟ چرا سرت رو پایین انداختی؟؟
رو پاهاش نشست رو به روم....
_رنگ به رو نداری...عرق کردی...
صداش عصبی شد : پاشو..همین الان جمع می کنیم می ریم خونه...
داشتم کم کم به خودم مسلط می شدم : خوبم..فقط یه لحظه فکر کنم فشارم بالا پایین شد...
سعی کردم از رو صندلی بلند شم...
دستش رو گذاشت روی دستم : بشین...کجا داری می ری؟؟
_سر کارام...
عصبانی شد : بی خود...شما الان پا می شی می برمت خونه...
داشتم عصبی می شدم...چونه زدن تو این وضعیت دیوونه ترم می کرد : من خوبم..خواهش می کنم ازتون ...
نگاهم کرد به چشمام که می دونم الان پر از خواهش بود..
_داری خسته می شی..نیازی نیست..کارها رو دور افتاده...
از در منطق وارد شده بود...ای چشم عسلی جلب....
دلم می خواست کل کل کنم باهاش اما واقعا حوصله نداشتم : من برم تو دفتر یه چند ساعت بخوابم خوب میشم بر می گردم سر کارم...
یکم فکر کرد... : باشه هر جور راحتی...
بلند شدم..اصلا حوصله نداشتم فکر کنم که چه راحت پذیرفت...
رو کاناپه دراز کشیدم..ساعت یک بود...ساعت رو تنظیم کردم رو 4 ...پانچوم رو کشیدم رو م و بی هوش شدم....

نور داشت اذیتم می کرد..بدچور مستقیم رو چشمام بود...غلت زدم..چیزی که روم بود کمی سنگین بود..بین چشمم رو باز کردم..پتو مسافرتی روم بود...سرم درد می کرد...کمی طول کشید تا موقعیتم رو تحلیل کنم...از جا پریدم...
4 صبح زمستون که آفتاب این جوری عالم تاب نیست...
پریدم سمت موبایل...دادم در اومد ....1.....وای.....کفشام رو به سرعت پوشیدم..و شالم رو سرم کردم..دویدم تو سالن هیچ کس نبود....رو صندلی ولو شدم...لعنتی..آبروم رفت...می خواستم خرخره موبایلم و بجوام که زنگ نزده..ملت کجان؟؟....آخرین باری که انقدر عصبانی بودم رو یادم نمی یاد...
گوشیم رو نگاه کردم..یکی آلارمش رو آف کرده بود..داشتم مثل مار به خودم می پیچیدم که بردیا از اتاق اومد بیرون...
_به به..خانوم مهندس..ساعت خواب!!!
بدترین شوخی تو اوون موقعیت...
_بقیه کجان؟؟
_رفتن به خوابن..امین هم رفت شهرداری..نقشه ها رسید..دستتون درد نکنه..حالا سر فرصت ازتون تشکر می کنیم...بنده موندم..شما بیدار شی ببرمت خونه...برم دنبال کارا...
احساس یه شکست خورده..نه بیشتر بازی خورده رو داشتم..موذی..پس به همین خاطر دیشب زیاد بحث نکرد...
کار رو به جایی رسوند که بردیا بهم تیکه بندازه...بدون حرف..وسایلم رو جمع کردم و با بردیا رفتم خونه....

یه دوش حسابی گرفتم...و یه پیراهن راحت پوشیدم....الان نظرم عوض شده بود..خر خره موبایلم رو بی خیال شدم..دلم می خواست خرخره امین رو سفت بچسبم...با من عین یه دختر بچه لوس عمل کرده بود....
برای خودم غر می زدم ..که زنگ زدن...
در رو باز کردم...امین بود با لبخند گشاد پیروزی تو چار چوب در : سلام...
جوابش رو ندادم..رفتم سمت سالن..بلند خندید..اومد تو ایستاد پشتم : یعنی انقدر شکاری ازم که حتی نمی خوای نتیجه رو بدونی؟؟!!
سریع برگشتم سمتش و منتظر نگاهش کردم ....
خنده اش بلند تر شد : قبول کردن....
پریدم هوا...ذوق زده شدم...شده بود... : آخ جون..
لبخند ونگاهش رو که دیدم..سریع موهای تو صورتم رو کنار بردم و دوباره اخم کردم....
این بار صدای خنده اش بلند تر از هر زمانی بود : عصبانی می شی ترسناک می شی...
_کارتون خوب نبود...
صداش جدی شد : خسته بودی..خودت رو که نمی دیدی...باید می خوابیدی....
_منم مثل بقیه کار مندا...کار رو تقسیم کرده بودیم....
_سهم تو رو من انجام دادم...
_چی؟؟؟ ای بابا..چرا ؟؟...وظیفه من بود...
_مگه من کار فرما نیستم..مگه وظایف رو من تعیین نمی کنم؟؟...تعیین کردم بخوابی...دیگه بحث نداریم...
عجب..توجیحی...به نگاه خسته اش که یه جورایی در حال وا رفتن بود..به ته ریشش نگاه کردم...
_چرا نمی رید استراحت کنید؟
_گفتم اول این خبر خوش رو بهت بدم..الانم منتظرم حکمت رو صادر کنی...
خندم گرفت...در مقابل این بشر نمی تونستم خیلی اخم کنم : شما فعلا برید یکم بخوابید....بعدا رسیدگی می کنم...
لبخندی زد : باشه..این گردن از مو نازک تر...
امین دیشب زنگ زد با صدای خواب آلود و گفت فردا ساعت 11 بریم شرکت...
صبح مثل همیشه 7 صبح بیدار شدم..خوابم نمی برد..کمی دور خودم چرخیدم...تو اینترنت چشمم به یه عکس از یه کیک خوشمزه افتاد یاد کیک هویج هایی که می پختم و بچه ها عاشقش بودن افتادم..همه چیزش رو تو خونه داشتم..مشغول شدم..یه کیک حسابی گنده تا تو شرکت هم بشه خورد...
ساعت 11 زنگ رو زدن..این بشر همیشه سر وقت می رسید..در رو که باز کردم..از اوون امین خسته خبری نبود ..اصلاح کرده بود وچشماش دوباره براق شده بود...
_سلام...
_سلام..عجب بویی میاد تو راهرو..آب دهنون راه افتاد..به نظرت از کجاست این بو...
_از خونه من...
چشماش گرد شد : جدی میگی؟؟
در حالی که به سمت آشپزخونه میرفتم : آره کاره منه..صبح زود از خواب بیدار شدم...گفتم یه کار مفید بکنم...
بعد کیک رو که روش سلفون کشیده بودم دادم دستش... : چرا ایستادید دارید من رو نگاه می کنید؟..بریم دیگه..
_عجب بویی داره..بیاید بی خیال شیم..بریم خودمون تهش رو دربیاریم....
دستم رو رو بازوش گذاشتم و مثلا هلش دادم : بریم..بریم..کیک یخ کرد...
خندید و راه افتاد...

به شرکت که رسیدیم همه جمع شدن تو سالن اصلی..امین و بردیا از همه به خاطر این سه روز تشکر کردن و بعد من تشکر کردم که تو این پروژه بهم کمک کردن..بعد کیک رو آوردم که با خنده و سر و صدا بریده شد...
مهندس آذری به مهندس رادمنش گیر داده بود که چرا رقص چاقو نداریم ...
مهندس رادمنش هم معتقد بود تا حالا که شرکت مهندس خانوم نداشته در حقیقت سرشون کلاه رفته...
بردیا هم به این نتیجه رسید که من بی خیال شرکت بشم با هم یه قنادی شریک بشیم...
واقعا کمی حالم بهتر شده بود..
من ؛ بردیا و امین رفتیم تو دفتر...
امین : با این کارت بچه ها فضای جشن گرفتتشون..خیلی خوب شد بعد از اوون فشار کاری..دستت درد نکنه...
_هر چند بابت دست کاری موبایلم هنوز دلخورم..اما بازهم مرسی...
خندید : صلاحتون اون موقع این بود...
بردیا به ساعتش نگاه کرد : دیر کرد امین...
_آره..یه زنگ بهش بزن...
بردیا بیرون رفت...
امین : خوب..حالا کادوت چی باشه؟؟
من لبخند زدم و قیافه کسی و که می خواد مسئله مهمی رو حل کنه به خودم گرفتم : امممممممممممم...یه چیز خوب..................
خندید : خوب همون یه چیز خوب رو بگو...
_دیزی...
_چییییییییی؟؟
_چرا تعجب می کنید من بیشتر از 5 ساله دیزی نخوردم..با بچه ها بریم یه جا دیزی بخوریم..آما یه جای توپ و سنتی...
_یعنی همین؟؟ من خودم رو برای یه کادوی توپ آماده کرده بودم...
_چی مثلا...
_چه می دونم یه چیزی بخریم.این آخه چیزی نیست که....
_من با این دور هم بودن ها شاد می شم..کادو هم باید آدم رو شاد کنه دیگه...
بعد سر م رو کج کردم و نگاهش کردم : باید بریم..خودتون گفتید هر چی بخوام...
لبخند زد : باشه..هر چی تو بگی..امشب خوبه؟؟؟
به چشماش نگاه کردم که انقدر مهربون نگاهم می کردن ..چی داشتن که انقدر آرامش بخش بودن..: باشه...
بردیا من رو از فضا در آورد : اومد امین...
بلند شدم.. : مثل این که مهمون دارید من می رم سر کارم...
با صدای سلام برگشتم و اوون دو تا چشم سبز رو دیدم که بهم زل زدن...
امین جلو اومد و با هومن دست داد و من به دنبال جایی بودم تا دستم رو گیر بدم تا نیوفتم..متنفر بودم از این چشما که حالا تو صورتم دنباله کشف یه راز بودن...
_سلام...مهندس...
صداش هم تغییر نکرده بود...من اما خیلی تغییر کرده بودم..فقط اوون نفرت بود که سر جاش بود و مثل شراب چندین ساله برنده تر و تلخ تر شده بود...
امین که کمی اخم کرده بود هومن رو که بی مهابا زل زده بود به من رو متوجه خودش کرد : خانوم مهندس..شما تشریف ببرید سر کارتون...
بردیا : هومن ..کیک هویج دوست داری..خونگیه ها...
با این پیشنهاد هومن مطمئن..متعجب به صورتم نگاه کرد...
و من برای اینکه بتونم خودم رو کنترل کنم..مثل فشنگ..رفتم تو اتاق خودم و لعنت فرستادم..به خودم..به شانسم..به بردیا و در آخر به کیک هویج... پشت پارتیشن مثلا اتاق من بود سایه ای از سه تاشون رو می دیدم..که رو به روی هم نشسته بودن..صداشون رو هم میشنیدم..روی صندلی ولو شدم..دنیا گرد بود این رو گالیله سالها پیش گفته بود..اما نگفته بود انقدر کوچیکه...
دستام رو قلاب کردم دور زانوم..یه جورایی تاب می خوردم...
امین و بردیا و هومن داشتن راجع به آهن و معاملاتشون حرف می زدن...تو رفتارهای هومن چیزی بود که امین گفت : هومن این جاییی؟؟؟ انگار توی فضای دیگه ای؟؟.
هومن : ببخشید...بدجور ذهنم مشغوله...
امین با لحن بد اخلاقی : مشغول بود یا مشغول شد ؟؟؟
هومن : یه مسئله خانوادگیه..ببخشید الان حواسم به شماست...
پوزخندی زدم..خانوادگی...چه نسبت خانوادگی بین ما بود آخه؟؟...نوه خاله شوهر مادرم...چه قدر نزدیک!!!..اما این آدم با همین نسبت دور ..خیلی نزدیک بود..تو تک تک خاطرات کودکی من بود...
تو اوون لی لی های کودکی رو موزاییک های شل شده کف حیاط که تق تق صدا می کرد..تو نذری قیمه ظهر عاشورا...
تو بلوغ..تو مبارزات من با اوون دو تا مرد بود...مبارزه ای که اصلا عادلانه نبود و من با زنده اصلی جنگ بودم...
بلند شدم رفتم رو تراس..صداش هم من رو اذیت می کرد..سیگارم رو روشن کردم..این روزها تعدادش نگران کننده زیاد شده بود...اگه بره به سبحان بگه من این جام؟؟..هومن همه چیز رو به سبحان می گفت..جاسوسی من رو می کرد...تا آخرین لحظه هم این کار رو کرد...مثل یه گربه..مثل یه سایه بود...
تنم لرزید.دود رو بیشتر تو ریه ام فرستادم...می ترسم از روزی که از در این شرکت..سبحان..یا حاجی بیان تو...بغضم گرفت...فرار کنم دوباره؟؟..برم الان استعفا بدم..برگردم تو همون آپارتمان امنم..اصلا دیگه اون جا هم امن نیست..میرم پاریس پیش مهسا....
یه پک عمیق دیگه...صدای دکتر..فرار دیگه الان به تو جواب نمی ده..الان وقت ایستادن تو روی آدم هایی که دنیا تو خراب کرن..بعد نگاهش ...با تحسین..هر چند به نظر من که دنیات رو ساختن....
با صدای قدم هایی که به هم نزدیک می شد سیگارم رو خاموش کردم..چرخیدم به پشت سرم...
خدایا..خودش بود...خودش بود که الان تو فاصله کمی ازم ایستاده بود..یه قدم عقب رفتم...مطمئن بودم رنگ به رخسار ندارم..چون حرکت خون تو رگهام کند شده بود...
صدای نحسش اومد : تو باده ای..مگه نه؟؟
و من همون جور مثل یه احمق نگاهش می کردم...
_آره دیگه..حتما خودتی...چند نفر اسمشون باده است؟...چند نفر هم قد توان؟؟ چند نفر این صورت مینیاتوری و این چشمای درشت و جسور سیاه رو دارن؟..چند نفر از 9 سالگی خوشمزه ترین کیک هویج رو می پزن...
جواب من سکوت بود و سکوت...باید می رفتم...همین الان...دستم رو که از شدت فشار حلقه شدن دور میله های تراس درد گرفته بود باز کردم..و پشتم رو کردم تا برم تو سالن...شاید..فقط شاید اون جا بتونم نفس بکشم..با صدایی که می لرزید : اشتباه گرفتید...
_چند نفر این صدا رو دارن...؟..
در حالی که داشتم ازش دور می شدم شنیدم که زیر لب گفت : چند نفر به اندازه تو از من متنفرن؟؟؟
تو سالن بردیا کمی اخم آلود ایستاده بود..حالم خیلی خراب بود..خیلی ...
بردیا : این هومن ..چی می گفت بهتون؟؟
چه بی موقع بود این پرسش : هیچی از پروزه تعریف می کرد...
مشکوک شد : این چه تعریفی از پروژه است که شما فقط سکوت می کنید و انقدر به هم می ریزید..
بوی ادکلن تلخ پیچید و بعد صدای بم امین : کی به هم ریخته؟؟
من سعی کردم به خودم مسلط بشم..موضوع داشت بزرگ می شد این مشکل..فقط مشکل من بود : چیزی نیست ..من فقط این روزا کمی بی حالم..همین...
بعد راه افتادم به سمت اتاقم..می خواستم تنها بمونم..حوصله سئوال جواب نداشتم..باید تحلیل می کردم.حرفای هومن رو..
رو مبل ولو شدم..یکم آب خوردم...
امین بالای سرم بود..وای خدایا.....
_جریان چیه باده؟؟
_هیچی باور کنید ؟؟
_تو هر وقت هومن رو می بینی این شکلی می شی..ازش خوشت نمی یاد؟؟..اصلا مگه می شناسیش؟؟
...شناخت...چه شناختی؟؟....
_نه ...باور کنید من خودم حالم خوش نیست.. به ایشون هم ربطی نداره...
ابرو هاش بیشتر تو هم رفت..مثل همیشه احساس کردم داره ذهنم رو می خونه...سرم رو پایین انداختم..
_مطمئنی؟؟
_بله...
_امیدوارم بعدا خلافش ثابت نشه..اون وقت مطمئن باش من انقدر آروم رو به روت نمی شینم...
منگ تر از اوون بودم که بتونم بفهمم چی می گه...تو کله من فقط کلمه فرار کن زنگ می خورد...
_بلند شو باده...برو خونه..استراحت کن..برای برنامه امشب...
امشب؟؟..چه خبر بود امشب؟؟؟...
_با بچه ها برای ساعت 7 هماهنگ کردم...
_نمی شه..
_نه نمی شه..تو امشب با من میای تا کادوت رو بگیری...شاید یه کم حالت خوب بشه...
_از کجا فهمیدید چی می خوام بگم؟؟
_من خیلی چیزهایی که می خوای بگی اما نمی گی رو هم می فهمم....ای کاش بهم می گفتی..دیگه نیازی نبود من بفهمم...
سرم رو بالا آوردم...داشت نگاهم می کرد...
دلم لرزید..برای اوون چشما که داشتن این طور با دقت نگاهم می کردن..برای این صدای مطمئن و بم...سرم رو دوباره پایین انداختم..
_نمی خواد سرت رو بیاری بالا...من با همین شالت هم که حرف بزنم راضیم..
تو صداش لحن شوخی بود..می خواست فضا رو عوض کنه..
_پاشو..با بردیا برو خونه..امروزم رو مرخصیات..شب می ریم بیرون انرژی جمع کن از فردا برگرد سر کارت..خیلی کار داریم..خودت که بهتر می دونی

 

تمام دیروز رو امین با خانواده اش رفته بودن کرج این چیزی بود که پای تلفن خودش به من گفت...
بردیا هنوز دنباله اوون شرکت کذایی بود و اوون مرد پشت خط..مسئله این بود که بر زدن مهندسی که تو پروژه رقیب باشه کار خیلی دور از ذهنی نبود..اما مسئله ترس من از چیزهای دیگه بود...
بردیا صبح اومده بود دنبالم و عصر هم برم گردوند...و گفت میره کرج پیش امین...
نگران مادر امین بودم ..هر چند ته دلم یه جورایی روشن بود...
یه کتاب گرفتم دستم برای خوندن..عجیب بود که وقتی احساس کردم امین تو آپارتمانش نیست..انگار بیشتر احساس تنهایی کردم..پشت دستم رو نوازش کردم....
جمع کن خودت رو باد..چند وقته دیگه باید برگردی سر خونه زندگیت..برگردی به همون شهر..پیش دوستات..سر کارت...
دلم بد جور برای همه تنگ بود..دلم خیلی اوون بوی قهوه مخلوط با بوی دریا رو می خواست..اوون شبهای پر از نور...
دلم برای راه رفتن رو استیج برای لباسای جدید.. تنگ شده بود...
اما عجیب بود..که فکر می کردم اونجا هم دلم برای این آپارتمان..اوون شرکت و..خوب..خیلی چیزهای دیگه تنگ می شه...

صبح از زیر زبون بردیا کشیدم که آزمایشگاه کجاست...یه آژانس گرفتم تا برم اونجا..می تونستم حدس بزنم که امین حال و روز خیلی مناسبی نباید داشته باشه...
به در آزمایشگاه که رسیدم ساعت 10 بود باید همین حدود ها می رسید...از دور دیدمش که داشت میومد..با اون قد و بالا و سر وریخت..امکان نداشت که تشخیصش ندی...از کنارم رد شد..یه قدم بیشتر برنداشته بود که انگار که باورش نشه با چشمای گرد برگشت به سمتم... : تو این جا ..با کی اومدی؟؟...
خنده ام گرفت..جملات رو قاطی کرده بود : با آژانس اومدم..بردیا گفت این جایید...
_ای بابا..چرا زحمت کشیدی..این بردیا جدیدا خیلی دهن لق شده...
_این حرفها رو ول کنید بریم سراغ جواب آزمایش...
..یکم حرفش به هم بر خورد..اصلا فکر نمی کردم از حضورم ناراحت بشه...
به قسمت تحویل جواب آزمایش که رسیدیم...از قیافه اش معلوم بود که حالش خوب نیست...
پاکت رو که به دستش دادن..هر دو حمله کردیم تا با همون نیمچه سوادمون جواب رو ببینیم...
درش رو که باز کردیم ...با زیبا ترین منفی دنیا مواجه شدیم...
از ته دل خوشحال شدم...به امین نگاه کردم که با شادی بی وصفی داشت جواب آزمایش رو دو باره و دوباره نگاه می کرد..
_خوب خدا روشکر..
این جمله از دهنم کامل در نیومده بود که احساس کردم تمام ریه پر از اودکلن تلخش شد..توی یه چشم به هم زدن..توی فضای پهن و گرم گیر افتادم..امبن محکم بغلم کرد...جا خوردم..دستام دو طرفم آویزون بود...
چند لحظه که گذشت..به نظر من به اندازه ساعت ها بود..خودم رو تو بغلش جا به جا کردم..انگار تازه متوجه موقعیتمون شد..رهام کرد..
سرم رو پایین انداختم..اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم...
_من..خیلی..باده؟؟
انگار تازه فهمیده بود که چی کار کرده و دنبال جمله ای بود تا ماجرا رو حل و فصل کنه...
اومدم جوابش رو بدم که صدای یه خانوم مسنی از پشت سرم اومد..
_خوب پسرم مبارک باشه..
چی مبارک باشه؟؟...سریع چرخیدم پشت...
_ماشالا..دخترم..رفتی برای خودت اسفند دود کن..
این چی می گفت؟؟!!!
برگشتم به سمت امین که عین یه پسر بچه خطاکار به زور داشت خنده اش رو نگه می داشت...
از چشماش شیطنت می بارید..خواستم چیزی بگم که گفت : می شه بریم..مامانم و بابام دم مطب دکتر منتظرمن...
و من پر از سئوال..پر از یه حس تازه..پشت سرش راه افتادم..حتی نگفتم منی که فقط قرار بود تو آزمایشگاه همراهیش کنم..چرا حالا مثل جوجه اردک دارم دنبالش می رم...

 

 

از در که بیرون اومدیم کنار ماشین ایستادیم...شیرین جون یه لبخند رو لبش بود و پدر امین که صبح رنگ به رو نداشت الان حالش بهتر بود..دکتر اطمینان داده بود که مسئله مهمی نیست فقط یه کیست ساده است که اول با دارو سعی می کنن از بین ببرنش و اگر نشد با یه جراحی ساده...
شیرین جون : باده عزیز خیلی لطف کردی ما رو تنها نذاشتی...
..این زن سراسر محبت بود..
_خواهش می کنم..من اومده بودم صبح آقای دکتر تنها نباشن..بعد دیگه باهاشون همراه شدم..
شیرین جون صورتم رو بوسید و پدر امین هم دستم رو فشرد : دخترم....تشریف بیار خونه ما..خیلی خوشحال می شیم...
_نه ممنونم مزاحم نمی شم..
امین : مامان..شما برید خونه من باده رو می رسونم بعد خودم میام...
سوار ماشین که شدیم..امین نفس راحتی کشید...
_دیدید گفتم چیز خاصی نیست..
_یک عالمه نذر کردم که باید تک تک ادا کنم...
_بسیار عالی...خدا رو شکر که به خیر گذشت..
_خیلی ممنون از همراهیت...
_خواهش می کنم.... من خودم هم نگران بودم..
_ببین تو می دونی که ما از دیدینت خوشحال میشیم...مطمئنی که نمی خواستی بیای...
_نه..میرم خونه....

در طول این دو روز ..امین اصلا آپارتمانش نیومد..تمام مدت خونه مادرش بود..شرکت هم نمیومد..بردیا هم سرش خیلی شلوغ بود..خیلی بی منطق شده بودم..خودم این رو می دونستم اما به دل خور بودم ..احساس آدم های رها شده رو داشتم..
بد عادت شدی باده...درست و منطقی این رابطه همینه..اون یه کار فرماست و تو یه کارمند....
رو کاناپه چهار زانو نشستم ....

داریم با بهروز و سمیرا تو ساحل قدم می زنیم..ساعت 8..رو چمنا می شینیم هر کدوممون یه لیوان کاغذی گنده نسکافه دستمونه...رو یه سمت بهروز می کنم و می گم..سر جهازیت شدم دکتر...می خنده..سمیرا اما چپ چپ نگاهم می کنه و میگه..صد بار بهت گفتم ما از بودن باهات لذت می بریم.....بهروز با همون مهربونی خاصش..بهم میگه تو معمار این رابطه ای..تو هوامو داشتی..تازه خانوم مدل..تو با شهرتت بازم میای رو چمنا میشینی پیش ما نسکافه می خوری...
من از همین راه رفتن ها..از همین نسکافه خوردن ها لذت می برم..روزانه ده ها پیشنهاد عجیب غریب دریافت می کنم....یکی از خواننده های معروف برای جلب توجهم یه چمدون فرستاده دفتر نارین..درش رو که باز کردیم..تماما گلبرگ های گل رز..
لبخند می زنم..مثل هر زنی از این توجه لطیف پر از حس می شم..اما یاد قولم یه خودم به سمیرا که میوفتم..پیشنهاد آقای خواننده برای شام تو لوکس ترین رستوران شهر رو رد می کنم..شلوار جین و کت چرمم رو می پوشم..کفش کالج به پا با موهای بافته..دقیق عین یه دانشجو...با سمیرا و شوهرش لب دریا قدم میزنم...و با خودم تکرار میکنم که اوون دنیای لوکس و پر زرق و برق...یه شغله..یه منبع در امد و این شهرت موقتی...هرچند این شهرت هر روز بیشتر شد..با وجود اینکه من بعدها این کار رو فقط در شرایط خاص انجام دادم اما 7 سال همیشه از بهترین ها و پول ساز ترین ها بودم....
به قول هاکان همین کناره گیری ها..همین مرموز بودن ها این شهرت رو بیشتر کرد..هر چند سال 4 این شهرت...یه اتفاق ..یه کار از سمت من مثل بمب ترکید و به مدت دو سال و نیم تا سه سال قدم به قدمم توسط خبرنگارا و عکاسا ثبت شد...

بلند شدم و کنار پنجره ایستادم...به تاریکی شب خیره شدم..به صدای بارون...به صدای بلند تلویزیون همسایه طبقه پایین..به بوی پیاز داغی که نشانه زندگی بود...
من..با این همه تلاش..با این همه دست و پا زدن برای رسیدن...آیا رسیده بودم؟؟...چرا باز احساس می کردم بین جمعیت رها شدم...
تازه تازه داشتم به حرف سمیرا ایمان میاوردم که تا زمانی که به کسی تعلق نداشته باشی..در حقیقت به جایی هم تعلق نداری....
جمعه بود و من تو خونه تنها بودم..تصمیم گرفتم برم خرید..به قول بوسه پول درمانی.. برای خودم راه افتادم به سمت تجریش..من همیشه این محل رو با بوی خاصش..مغازه های رنگ و وارنگش دوست داشتم..هر چند اون جا به خاطر نزدیکی به خونه حاجی ریسکش بیشتر بود اما من ترجیح دادم بی خیال بشم...
بعد از این که با یک عالمه کیسه خرید از پاساژ تندیس بیرون اومدم..ساعت حدود 9 شب بود..به خاطر سرمای هوا و برف ریز کلا کوچه خلوت..تصمیم گرفتم برم تا خود میدون از اوون جا دربست بگیرم...ا انگار این توهم دست از سرم بر نمی داشت که احساس می کردم کسی پشت سرمه..قدم هام رو کمی تند کردم که باشنیدن اسمم جا خوردم..ایستادم و پشت سرم رو نگاه کردم..
خدای من هومن...
با فاصله ازم ایستاد : باده..فقط یه دقیقه..وایسا..الان چندین وقته منتظر فرصت حرف زدن باهاتم..یه کم وایسا...
تمام بدنم یخ زد..پس توهم نبوده...کیسه های خریدم رو محکم تو دستم گرفتم و سعی کردم تا از قیافه ام ضعفم معلوم نباشه...
پشتم رو کردم تا برم ...دنبالم اومد : باده..خواهش می کنم..تو نمی دونی من در چه حالیم..نمی دونی چند ساله که در چه حالیم...فقط یه دقیقه فرصت بده...
ایستادم..این چی می گفت..؟؟
سعی کردم..صدام رو کنترل کنم تا نلرزه... : دیگه چی از جونم می خوای؟؟..من که با تو کار نداشتم..الانم ندارم..برو پی کارت...
سرش رو پایین انداخت..هومن و شرم؟؟؟!!!!..عجب پارادوکسی....
_باورم نمی شه دیدمت..باورم نمی شه..
_باورت بشه..حالا هم بدو برو به گوش هر کی می خوای برسون برام مهم نیست...
_باده..داری اشتباه می کنی...
اشتباه..دلش خوشه این به خدا...من به دنیا اومدنم اشتباه بوده...
حالم داشت بد می شد...اوون ماسک خوشگل قدرتم هم داشت میوفتاد...
از پیاده رو به سمت خیابون رفتم.. :دلم نمی خواد ریخت هیچ کدومتون رو ببینم..خصوصا تو...
دستش رو دراز کرد تا بازوم رو بگیره..ترسیدم..خودم رو بی مهابا تو خیابون انداختم ..صدای بوق ممتد یه موتوری اومد و بعد..صدای فریاد کسی...من که پرت شدم وسط خیابون و یه درد خیلی شدید تو ناحیه کمرم...

دلم می خواست کله اش رو بکنم...دقیقا چه کسی رو نمی دونم....هومن رو که اصلا نفهمیدم کجا غیب شد؟؟..دکتر رو که انگار که مرض داشت هر جایی رو که می گفتم درد داره بیشتر فشار میداد؟؟..پلیس رو که ایستاده بود رو به رو م سئوال می کرد و بعد یاد داشت بر می داشت و ته خودکارش رو موقع توضیحم می زاشت تو دهنش...کاری که بیشتر از هر چیزی حالم رو بهم می زد؟؟..خودم رو که چرا تو این موقعیت بودم؟؟؟...یا این موتور سوار با شلوار شیش جیب و موهای پشت کفتری که التماس می کرد رضایت بدم؟؟

پرستار تو سرمم یه آمپول زد.. : این یه مسکن قویه کمی دردت رو می ندازه...شانس آوردی مشکل خاصی نداری...
_ممنونم...
سرم رو ؛ روی بالش گذاشتم...سرم داشت می ترکید..کمرم هم تیر می کشید...
خوب باده خانوم..باز هم خودتی و خودت...پوزخندی زدم...من مشهور..من خانوم مهندس..من این همه ادعا...من تنها و بی کس..من مادری ندارم تا توسر زنان بیاد تو اتاق تا ببینه گل دخترش چه طوره..نه یه پدر که یقه موتوری رو بچسبه...نه برادری که برای یدونه خواهرش نگران باشه...
نه حتی یه عشق که با چشمای نگران نگاهم کنه....
اگه استانبول بودم لا اقل سمیرا بود...خوب که چی..اونم..همسر کس دیگه ای...مادر یه فرشته کوچولو بود...
هومن..عجیبب بود که این دریده گستاخ..چه قدر پر از شرم بود امشب...هر چند مثل همیشه تو زرد بودنش رو نشون داد...واینساد ببینه مردم یا زنده ام...
دلم به حال خودم سوخت..چه قدر تنها و بی کس شده بودم که انتظار توجه و محبت از یکی از بزرگترین دشمن هام داشتم...
دکتر گفته بود باید منتظر عکس سرم باشیم..بعد رضایت بدم..اون آقای پلیس هم فکر کنم هنوز پشت در بودم..
یادم میوفته وقتی می خواست اسمم رو یاد داشت کنه با چه قیافه با مزه ای پرسیده بود اورهون رو با کدوم ه می نویسن....انگار تمام مشکل ما همین بود..
آخ..کمرم.....
نیمه چرت بودم..بین خواب و بیداری...
دکتر اومد داخل اتاق : خوب..خانوم ..خوشبختانه هیچ مشکلی نیست...برای این که مطمئن باشید اگر دوست داشته باشید می تونید امشب رو این جا بمونید اگر هم که نه..می تونید برید خونتون...هر چند که بهتر با خانوادتون هم تماس بگیرید...
خانواده..این دکتر هم دلش خوش بود..اصلا این چند وقته..همه دلشون خوش بود...
_من مقیم ایران نیستم..این جا هم کسی رو ندارم..برای کاری اومدم...یعنی تنهام...
اخماش یکم رفت تو هم : به هر حال باید یه چند روزی استراحت کنید..کف دستتون دو تا بخیه خورده..کمرتون هم کوفته است...
_خونه کارگر دارم....می گم چند روز بمونه....فقط خواهش می کنم به اوون آقای پلیس هم بگید..بیاد..برگه هارو هم بیاره..می خوام رضایت بدم...

توآژانس نیمه دراز کش نشستم...چند لحظه پیش رضایت دادم که اگر مردم شکایتی ندارم....چون دکتر عزیز نمی خواست مرخصم کنه...خوب رضایت دادم و قسم خوردم که من کسی رو ندارم تا بیاد خفت بیمارستان رو بچسبه...
حقیقتا امشب بیشتر از هر زمانی دلم به حال خودم سوخت...
به ساختمون که رسیدیم..سرایدار با تعجب به من خیره شد که با مانتوی داغون..رنگ پریده ساعت 1 صبح از آژانس پیاده شدم... دوید جلو و قتی دید نمی تونم پیاده شم..کمکم کرد ..پیرمرد نازنینی بود...
_خدا بد نده خانوم مهندس...چی شده؟؟؟
من که هنوز تو توهم و داغونی مسکن ها بودم.. : تصادف کردم..خواهشا کمک کنید تا دم آسانسور برم...
_آقای دکتر..در به در دنبالتون بودن..بیشتر از ده بار زنگ زدن...چهار بار اومدن این جا..هی رفتن و اومدن..بهشون یه زنگ بزنید...فکر کنم دوباره رفتن بیرون..
اصلا حوصله نداشتم...کاملا بی منطق از دستش عصبانی بودم...انگار این بی کسی من به اوون ربط داشت..به آسانسور که رسیدیم..ترجیح دادم خودم تنها بالا برم..انگار این طور زجر دادن خودم یکم از اوون حس خراب داخلم کم می کرد...
به طبقه خودم که رسیدم...کلید رو تو در انداختم..تعجب کردم..در رو من قفل کرده بودم و مطمئنم که همه چراغ ها رو خاموش کرده بودم...اما آباژور هال روشن بود...به سمت سالن زفتم..کمرم تیر می کشید...وارد سالن که شدم..یه صدایی از پشت سر اومد که باعث شد نیم متر بپرم هوا...
_کجا بودی؟؟!!!!
خدای من امین بود...که از تو اتاق به سمتم میومد...تو تاریکی تنها چیزی که می دیدم برق عجیب خشم چشماش بود...
با صدای وحشتناکی : با توام...کجا بودی؟؟؟
من انقدر درد داشتم و تعجب زده بودم که سکوت کردم...این چه طوری اومده بود تو؟؟!!!
سکوتم رو که دید بیشتر عصبانی شد...دست انداخت و چراغ هال رو روشن کرد چشمش که بهم افتاد...به سمتم دوید : چرا این شکلی شدی؟؟؟!!
_....
_با تو ام باده....چی شده؟؟!!!
داد می زد ومن..انگار که لج کرده باشم..دهنم اصلا باز نمی شد تا بتونم جواب بدم...کمرم داشت دو نصف می شد...سعی کردم تا خودم رو به اولین مبل برسونم..بیشتر از جسمم رو حم خسته بود...
ایستاده بود ...تو چشماش عصبانیت و نگرانی با هم بود..رو مبل خودم رو ول کردم... آخم در اومد...
_باده..می گی چی شده..یا می خوای دیوونه ام کنی...
_هیچی نشده...
_هیچی نشده...داغونی...کار کدوم بی همه چیزیه..
عقب رفتم...
_چیزی نیست....تصادف کردم...یه موتوری زد بهم...تا الانم بیمارستان بودم...
_چییییییییییییییییییییی/؟؟؟!!
نگران شد؟؟؟..مردمک چشمش لرزید؟؟؟..یا من دارم تمام نداشته هام رو میبینم؟؟..
با دوقدم بلند خودش رو بهم رسوند ..شروع کرد به بررسی کردنم...
باند دستم رو که دید..اخماش بیشتر رفت تو هم... : چه طور این اتفاق افتاد ؟؟
_رفته بودم خرید یه موتوری بهم زد...
_همین؟؟!!!
_خوب بله همین....
عصبانی شد...
دستاش رو بین موهاش برد..بعد مشت کرد و گذاشت جلوی دهنش : این همه اتفاق برات میوفته بعد من احمق نباید خبر داشته باشم...چی به تو بگم آخه...چی بگم...
عصبانی بود در حد مرگ..قرمز بود..رنگ گلای قالی...
_من خوبم..فقط یکم بدنم کوفته است همین...الا نم فقط باید استراحت کنم...
_ چرا به من خبر ندادی؟؟..چرا از اوون خراب شده یه زنگ به ما نزدن...
متنفر بودم از این سئوال و جواب..منگ بودم..درد داشتم...به خاطر دو روز بی خبری از دستش عصبانی بودم...
_گفتم من کسی رو ندارم...یه کار مند موقتیم...
وا رفت...
_مگه غیر از اینه؟؟!!!
احساس کردم داره منفجر میشه : تقصیر تو نیست..تقصیر من احمق...تقصیر منه...
_هیچ کس مقصر نیست...تقصیر خودمه..ببخشید که نگران شدید..شبتون به خیر..من هم برم بخوابم...
خواستم بلند شم که با خشونت دستش رو رو شونه ام گذاشت و مانع بلند شدنم شد...از چشماش آتیش می بارید..
آخم در اومد... : چی کار می کنید آقای دکتر...بذارید برم بخوابم..شما هم برید به کار و زندگیتون برسید...
بدون اینکه نگاهم کنه..به سمت اتاقم رفت..صدای در کمدم رو هم شنیدم..اما بی حال تر از اوون بودم که بتونم ببینم داره چی کار می کنه...
چند لحظه لباسامو که گلوله تو دستش بود تو ساک ورزشیم ریخت..
_چی کار داری می کنی؟
جوابم رو نداد....
_با توام...با لباسام چی کار داری.؟؟؟
_پاشو راه بیفت...
چی داشت می گفت این...
_کجا؟؟!!!
_خونه ما...
_چی؟؟!!!!...اصلا وقت خوبی رو برای شوخی انتخاب نکردی....
با قیافه شاکیش نگاه کرد : من شوخی ندارم...
دست انداخت زیر بازوم ...بازوم رو کشیدم..
_باده...دیوونه ام نکن...پاشو...وگرنه...به زور می برمت....
_من خودم از پس مشکلم بر میام..
داد زد : می خوای بگی بی مسئولیتم؟؟...می خوای بگی انقدر آدم حسابم نکردی تا منو کسی حساب کنی؟؟
من هم داد زدم..خیلی فشار روم بود : می خوام بگم...داری بیشتر از اوون چیزی که باید برای کار مندت وقت و انرژی می ذاری...
_نه...مثل این که این طوری نمی شه...تو میای خونه ما...
_چرا اون وقت ؟؟!!
_چون من می گم...چون باید بفهمم این کارمند چه طور رفته تو ذهنت...
_تو ذهن من چیزی به غیر از حقیقت نیست....
عصبانی تر شد..چونه ام رو گرفت و صاف تو چشمام زل زد : حقیقت می دونی چیه؟!!...حقیقت اینه که من خاک بر سر..نتونستم ازت مراقبت کنم....الانم اگه نمی خوای تو همسایه ها بی آبرویی راه بیوفته خوت بلند شو..وگر نه میندازمت رو کولم و می برمت

 


 

[SIZE="3"]جا خوردم هم از عصبانیتش هم از جمله آخرش...کمرم تیر کشید..دستم رو گذاشتم روش...صورتم رو جمع کردم از آه و ناله خوشم نمی یومد..به شدت هم خوابم میومد....
صداش نگران شد و دستش که رو چونه ام بود لرزید...: چی شد؟؟..درد داری..پاشو ببرمت دکتر...اصلا اون بیمارستان چرا تو رو مرخص کرد؟؟!!!
اعصابم خط خطی بود : خودم رضایت دادم..چیزیم نبود...رضایت دادم که اگر مردم ..کسی نیست که ناراحت بشه...
دستش شل شد... افتاد...چی داشت تو چشمام می دید که این جور نگرانیش داشت بیشتر می شد نمی دونم...
_الانم..فقط به استراحت احتیاج دارم...دوست ندارم مزاحم خانواده ات بشم...نه تو این وضعیت...نه با این سر و وضع نه این ساعت...
داشتم زیادی انرژی مصرف می کردم....سعی کردم بلند شم...
_کجا؟؟
_می خوام برم بخوابم....
کمکم کرد بلند شم..رو پام که ایستادم چشمام سیاهی رفت..یکم تعادلم به هم خورد..هول دستش رو زیر بازوم انداخت...
با دست اشاره کردم که خوبم...و به سمت اتاق راه افتادم..پا به پام تا اتاق اومد...سعی کردم دکمه های مانتوم رو باز کنم نمی تونستم..دستم رو کنار زد و خودش دکمه هام رو باز کرد...
_می شه از تو کشو یه بلوز شلوار راحت بهم بدی...
_آخه چرا لج می کنی..بیا بریم خونه ما..اونجا دو قلو ها هستن..مامانم هست..یه عالمه آدم هست..
این رو گفت و از تو کشو بلوز شلوار ساتن قرمزم رو در آورد...
_لج نمی کنم....من با روتین همیشه ام دارم زندگی می کنم....لطفا برو بیرون می خوام لباس عوض کنم...
_ببین من حتی نمی تونم کمکت کنم لباست رو عوض کنی..به همین خاطر...
_من می تونم کار خودم رو انجام بدم...
سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت...با ضرب و زور و درد لباسم رو عوض کردم و رفتم تو تخت...
تقه ای به در زد و اومد تو... : حالت چه طوره؟؟
صداش پر از نگرانی..پر از دلخوری..پر از سئوال بود....
جواب ندادم..تو هپروت بودم...
کنارم نشست : خوابیدی؟؟
_....
_آخه دختر تو چته؟؟....چی باعث شده فکر کنی باید همیشه مسائلت رو خودت حل کنی..؟؟
...صداش هی دور تر و دورتر می شد....

سرم یکم منگ بود..چشمام می سوخت با سرو صدایی که از آشپز خونه میومد بیدار شدم..خواستم به پهلو بچرخم که کمرم درد گرفت...با هزار ضرب و زور رفتم تا ببینم چه خبره...به سالن که رسیدم دیدم دوقلوها تو آشپز خونه ان تا کمر خم شدن رو قابلمه سر گاز...و انگار که دارن اتم می شکافن...
سلام کردم...هر دوشون پریدن بالا ...
_ترسوندیمون که...
_قصدم این نبود..شما این جا چی کار می کنید ؟؟؟
_تو بگو..این جا چی کار می کنی تو باید الان تو تختت باشی....
آتنا با دست محکم زد پس سر تینا : تقصیر تو احمق از بس سرو صدا کردی بی چاره نتونست بخوابه..مثلا اومدیم پرستاری...
تینا با یه نگاه مظلوم نگاه کرد : آره باده؟؟...تقصیره منه؟؟
لبخند زدم : نه دیگه کم کم باید بیدار می شدم..نگفتید کی اومدید؟؟
تینا : صبحی امین زنگ زد..گفت جریان چیه..ما خیلی ترسیدیم..بعد ما هی التماس کردیم بیایم پیشت رضایت داد..ولی قول دادیم شلوغ نکنیم تا بتونی بخوابی ولی گویا نشد...
رو صندلی آشپز خونه نشستم...و یه نگاه به اطراف کردم..یه بالش و پتو رو کاناپه بود..یعنی شب رو این جا خوابیده؟؟...رو کاناپه ؟؟؟..با اوون قد هیکل چه طوری اونجا جا شده؟؟
_مامان صبح کلاس داشت نتونست بیاد پیشت اما عصری میاد..ما هم برات سوپ آوردیم از خونه..
آتنا : هی به این مامان می گم...باده که سرما نخورده سوپ بخوره..می گه ماهیچه است براش خوبه..اما باده بیا بپیچونیم..همبرگر بخوریم...
خندیدم..از ته دل..این دو تا رو دوست داشتم..چه قدر بعدها دلتنگشون خواهم شد...
تینا یه لیوان شیر جلوم گذاشت : شنیدم بد شانسی که با موتوری تصادف کردی...
_آره والا یه پشت کفتری هم بود..
_یه بنزی..یه لامبرگینی چیزی..چی می شد..تو این رفت و آمدها شاید بخت ما هم باز می شد...
_مگه خودم چلاق بودم...سه سوت تورش می کردم...
_لازم نکرده باده خانوم...برای تو بهتراش هست...
...این چرا یه هو انقدر جدی شد....
_شوخی کردم..چرا یهو غیرتی شدی...من تو خیابون دنباله کیس نیستم..
تینا : باده جونم..امین قرصات رو گفته بدیم بخوری...گویا یه بخشی شو صبح بیدارت کرده خوردی..ولی یه پماد بوده که وقتشم گذشته ولی از اوون جایی که خان داداشه ما نجیبه..نمی تونسته برات بزنه سپرده ما برات بزنیم...
...قرصام رو داده بود؟؟...من اصلا یادم نمی یومد...ساعت رو نگاه کردم حدود 12 بود...
دخترا کمک کردن پماد رو زدن..تو این میون بلوزم رو بالا زده بودن ..شوخی می کردن و به فرشته های رو کتفم تیکه می نداختن...یک ساعت بعد هم کمک کردن تا دم حموم رفتم..دوش که گرفتم یکم سبک شدم..یه بلوز و شلوارک راحت پوشیدم....و تینا موهام رو سشوار کشید : حلا ماه شدی بانو...
طرفای ساعت 2 بود تو تخت دراز کشیده بودم و داشتم استراحت می کردم که امین اومد...تقه ای به در زد و آروم اومد تو : خوابی؟؟
_نه..بفرمایید دارم کتاب می خونم....
_دخترا گفتن هنوز غذا نخوردی..هم سوپ هست هم از خونه برات غذا آوردم..
_چرا زحمت کشیدی آخه...
_زحمتی نیست..وقتی می گم بریم خونه ما بابت همین چیزاست..صبح حالت بد بود..یه جورایی داشتی هذیون می گفتی..بهت آرام بخش دادم...پمادت موند نمی تونستم برات بزنم....
_شرمندتون شدم...
_اینا رو نگفتم که این جواب رو بدی..دخترا تا حالت بهتر بشه میان بهت سر می زنن منم که این جا در خدمتتم...
خواستم جواب بدم که با دست اشاره کرد که ادامه ندم..صندلی میز آرایش رو گذاشت کنار تخت و نشست...
نگاهش کردم...خسته بود...از خودم خجالت کشیدم که بار زندگیم رو با خودم به زندگی آرومشون آوردم...سرم رو پایین انداختم...
صدای آرامش بخشش اومد : باده...نمی دونم تو ذهنت چی میگذره..چرا زندگی برات انقدر سخته..چرا سختش می کنی...صبح داروهات رو که خواستم از کیفت در بیارم..نسخه ات رو دیدم..رفتم بیمارستانی که برده بودنت..می خواستم از حالت مطمئن شم..بماند که اوون دکترت چه قدر بهم تیکه انداخت که دیشب کجا بودم؟....بهم گفت موتوریه به علاوه چند تا شاهد گفتن تو از دست یه مرد فرار می کردی که افتادی جلو موتور..حالا این جام تا بشنوم درست جریان چی بوده...
آب دهنم رو قورت دادم...این چرا انقدر پلیس بازی در آورده بود..باید یه جور جمعش می کردم...
_خوب یه مزاحم بود....برای هر کسی پیش میاد...
ابروش رفت هوا..داشت به زور خودش رو کنترل می کرد : برای هرکسی پیش میاد درست..ولی تو چرا تنها رفتی؟؟
_چی کار می کردم..یکی رو استخدام می کردم با هام بیاد خرید؟؟
_به من زنگ می زدی باهات میومدم...
پوزخندی زدم که دید: من کوتاهی کردم..دو روز سرم به مامانم و کار شرکت گرم شد..ولی دورا دور هوات رو داشتم..هر چند اوون بردیا قرار بود باشه که باز معلوم نیست..داره چه خاکی تو سر خودش می کنه..
_کوتاه بیاید..شما وظیفه ندارید..من سالهاست تنهام...دوستانی داشتم..اما 9 ساله که دارم خودم زندگی می کنم..من تو مملکت خودم از هر جای دیگه دنیا غریب ترم...متنفرم از این که اطرافیانم دائم به خاطرم تو زحمتن..تا کوتاهی های دیگران و سرنوشت من رو جبران کنن...
_گوش کن باده..من 35 سالمه..واینسادم که تو برام بگی چی وظیفمه چی نیست...الانم نقل این حرفا نیست..نقل اینه که تو به پلیس گفتی چند وقت بوده که احساس می کردی کسی تعقیبت می کنه..
...عجب غلطی کردم..تو اوون هول و ولای درد این چرا از دهنم پریده؟؟...
_نشین فکر کن..که چه جوری ماجرا رو جمع کنی..من پلیس نیستم که باور کنم صورت اوون مرتیکه مزاحم رو نشناختی...پس درست درمون بگو ماجرا از چه قراره..چون می رم..دوربینهای اوون مغازه ها رو چک می کنم..مطمئنا می بینم که کی بوده..قدرت و نفوذش رو هم دارم که پیداش کنم...یه بار هم بهت گفتم اگه بفهمم چیز دیگه ای بوده آروم جلوت نمی شینم...
با هوش بود شدید..تیز بین بود اساسی...و من مونده بودم بین زمین و هوا..برای من بازی دو سر باخت بود..چه می گفتم چه نمی گفتم...
 
 
منتظر زل زده بود بهم..پاهاش رو تکون می داد و من دنباله یه جمله بندی بودم که نه سیخ بسوزه نه کباب...
_خوب؟؟!!!
پیشونیم رو خاروندم : من عادت ندارم بشینم چیزی رو برای کسی تعریف کنم..اگر هم کسی چیزی از من می دونه دلیلش اینه که تو اون مرحله از زندگیم پا به پام بوده....یعنی هرکسی از من در حد اون مقطعی که همراهم بوده می دونه...زندگی من شامل مضارع است...ماضی فقط یه خاطره است...الان این آدم..این برخورد هم ماضیه...
داشت نگاهم می کرد..سعی داشت از این سخنرانی فوق ادبی من یه جمله قابل ،پیدا کنه نمی شد اینو از چشماش می خوندم..
تک سرفه ای کرد و دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد : خوب ..پس لازم شد خودم برم سراغ دوربینا...
_....
بلند شد....
_نه..بشینید...چرا می خواید خودتون رو درگیر کارای من بکنید ؟؟
دست به سینه و دلخور نگاهم کرد : الان وقت جواب به این سئوال نیست...
_بنشینید خواهش می کنم ازتون...
نشست.. : باده..اول اینکه نمی دونم چرا موقع اضطراری من یه نفرم..تو حالت عادی می شم دو نفر... بعد هم سخت نکن کار رو..
نفس عمیقی کشیدم : اونی که تو خیابون بود...یه آشنای قدیمی بود...تو دوره نو جوانی و کودکی خاطره زیاد خوبی ازش نداشتم...هر چند مستقیم مقصر خیلی چیزا نبود..اما غیر مستقیم تو خیلی از اتفاقای زندگی من مقصر بود..
از وقتی که من رو برای بار اول دیده همش می خواد یه چیزی بگه..من اما دوست ندارم بشنوم...برام جالب نیست..هیچ چیزی مربوط به اون دوران برام جالب نیست...
_و اوون آدم کیه؟؟!!..چرا به خودش جرات می ده که تو رو تعقیب کنه؟؟؟...
پوزخندی زدم..اوون خیلی جرات ها همیشه به خودش داده...
_باده...یه چیزی ازت می پرسم...هر چند مطمئنم ولی می خوام تو هم تایید کنی...این آدم هومنه درسته..
قلبم ریخت...مطمئن بودم رنگم هم پریده...
_با تو ام درسته؟؟...
سرم رو پایین انداختم ....کلافه بودم...
بلند شد , عصبانی بود... از نفس کشیدنش معلوم بود..خواستم بلند شم که تا به خودم با اوون کمر ناقص بجنبم و به سالن برسم...در رو مححکم پشتش بست...
آتنا و تینا هاج و واج تو سالن ایستاده بودن...
آتنا : این چش بود باده؟؟!!
جوابی نداشتم...اصلا کجا رفت رو هم نمی دونستم...چرا این طوری کرد رو هم نمی دونستم....
اه لعنت به همه چی....
دوقلوها بی حوصلگیم رو به حساب درد گذاشتن...به زور چند قاشق غذا خوردم و با همراهیشون که خیلی هم با مزه بود رفتم توی تخت..از رفتن امین 2 ساعت می گذشت و من نمی دونستم چرا انقدر اضطراب دارم...

از گوشای حاجی آتیش بیرون می زنه..از دم حوض حیاط با کمر بندش دنبالم کرده...و من با اوون دمپایی ابری های قرمزم دویدم و چپیدم تو زیر زمین...از این جای تاریک و نمور متنفرم...برام مثل شکنجه گاهه...با لگد به در زیر زمین می زنه..مامانو ساره به پاش افتادن و گریه می کنن..از ضربات کمر بند حاجی اونا هم نصیب می برن...
_بیا بیرون ببینم ..تو ..تو اوون دانشگاه چه غلطی می کنی...؟؟!!!..اصلا تو واقعا چی می خونی؟؟!!...بیا بیرون بهت می گم....
دست و پام می لرزه..گریه می کنم..التماس می کنم..اما نه به خاطر کتک...پوست کلفت تر از این حرفام..ترسم از اینه که نذاره درس بخونم..که مهندس شم ..که عاقبتم بشه عین مامانم....همراه رختخواب..با یه عالمه تحقیر..یه عالمه طلا...
دیروز از دانشگاه که بیرون اومدم...عماد مثل همیشه..خجالت زده و مودب یه شاخه گل به سمتم دراز کرد...مهسا خندان به پهلوم زد و از کنارمون رفت...ازم پرسید اردوی شوش دانشگاه رو می رم یا نه....
اوون لحظه احساس کردم که یه جفت چشم سبز داررن نگاهم می کنن..اما باور نکرده بودم....
کار خودش رو کرد حروم زاده....جاسوس بدبخت....


کلافه سرم رو بین دو تا دستم فشار دادم....مرد..تو زندگی من تا به حال مرد بوده؟؟....به جز نقش مکمل های زندگیم ..نه...هیچ قت این جماعت ذکور مردونه با من بازی نکردن...
صدای زنگ در اومد..یه صدای بم..دو تا صدای شیطون....دو قلو ها یی که از اتاق بغل مانتو شون رو برداشتن..به چه هوایی نمی دونم اما بی خداحافظی رفتن...صدای در اومد...
امین لای در رو باز کرد : خوابی؟؟
_نه...
اومد تو..قیافه اش متفکر تر و اخمو تر بود : باید حرف بزنیم...
_میشنوم...
_یه نفر پایین هست که اومده تا باهات حرف بزنه...
ضربان قلبم رفت بالا ..چی می گفت این؟؟
_منظورت چیه؟؟
_من باهاش حرف زدم..به خاطر خودت...به خاطر خیلی چیزا بذار بیاد بالا...
عصبا نی شدم....به چه اجازه ای..به چه حقی...این کا رو کرده بود...براق شدم تو صورتش....
_می دونم چی می خوای بگی...
_که می دونی...واقعیت اینه که تو...هیچی نمی دونی... و تو در کاری که هیچی ازش نمی دونی دخالت کردی آقای دکتر..
_بله ..نمی دونم..هومن هم چیز خاصی بهم نگفت..نر فته بودم سراغش که حرف بزنم.اما من رو قانع کرد که باهات حرف بزنه...
شروع کرم پوست لبم رو کندن : مگه شما باید قانع می شدی؟؟!!
اومد سمتم : باده...می دونم الان دلت نمی خواد حتی ریختم رو ببینی ..می دونم دلت نمی خواست باهاش حرف بزنی..اما بذار این تعقیب و گریز تموم بشه....
_یه چیزایی بهت گفته نه؟؟!!...امکان نداره نگفته باشه...
_حا لا به فرض که گفته باشه...چه فرقی می کنه...
خنده عصبی کردم... : برای من فرق می کنه....
...دلم می خواست بزنم یه چیزی رو خرد کنم...بدون اینکه بزاره ادامه بدم...با گوشیش یه تماس گرفت...نیم دقیقه بعد هم صدای پای خیلی آشنا ولی خیلی دوری تا دم اتاقم اومد...
 
 دستش رفت به سمت دستگیره در..می خواست بازش کنه...اگر کارد می زدی خونم در نمیومد...
_اقای دکتر...
برگشت و نگاهم کرد...
_من به حرمت خیلی چیزا..به حرمت این که این جا خونه شماست..به حرمت تمام کمک هاتون ...ترجیحم سکوته...شما هیچی نمی دونید...
_نباید از هرچیزی که هست فرار کنی..
_به همین خاطر که می گم هیچی نمی دونید....من تمام عمرم مبارزه کردم...با زهم این کار رو می کنم...شما اجازه نداشتید دخالت کنید...من اومده بودم..یه کاری رو که بهم محول شده بود انجام بدم و برم..من نه برای مرور خاطرات..نه برای بازگشت به چیزی این جام...من یه آدم موقتیم...
سرش رو پایین انداخت....نا راحت شد؟؟..پیش خودم اعتراف کردم که اصلا برام مهم نیست...چون مطمئنم من بسیار بیشتر نا راحت بودم...
_خیلی چیزا فرق کرده باده...خیلی چیزا طبق نقشه ما ها پیش نمی ره...برای یک بار هم که شده به یکی غیر از خودت اعتماد کن....
این حرف رو زد و از در بیرون رفت....
تقه ای به در خورد...نگاهی به خودم انداختم..لباسم برای اوون جماعت مناسب نبود...
_یه لحظه صبر کنید...
یه شلوار در آوردم و رو همون شلوارک پوشیدم....حدس این که کی پشت در سخت نبود....ضربان قلبم بالا بود و احساس می کردم نفسم تنگه..
به میز توالت تکیه دادم و دست به سینه ایستادم..یه نفس عمیق کشیدم.. :بیا تو..
هومن..گرفته و سر به زیر اومد تو....
پوزخندی زدم..این عجیب..نجیب شده بود...بازی جدید بود مطمئنا....
سلام کرد..جواب ندادم...جای این نبود تا ادای آدم های مودب رو برای هم در بیاریم..خیلی بیشتر از این حرفها از هم می دونستیم....
سکوتم رو که دید..لبه تخت نشست...دستش رو رو زانوش مشت کرد...پاهاش رو عصبی تکون می داد...
_باده..من بابت دیشب متاسفم...
_تو باید بابت خیلی چیزا متاسف باشی...از تو بیش از این ها به من رسیده...
سرش دیگه داشت به زانوش می رسید : من دیشب تا زمانی که اطمینان کردم خوبی تو بیمارستان بودم..اما وقت مناسبی نبود برای جلو اومدن...
_با تعقیب کردنه من وقت مناسب می خواستی پیدا کنی؟؟...تو این جور چیزها هم حالیته؟؟؟
_باده..تو حق داری...هر چی بگی..هر چی بخوای..بیا بزن تو گوشم...دارم از عذاب وجدان می میرم...
بلند خندیدم..خنده عصبی : منو نخندون ته تغاریه حاج کاشف..نو چه سبحان...تو رو چه به وجدان آخه...
از میز توالت فاصله گرفتم و رفتم خم شدم سمتش... : خوب من و نگاه کن...ببین چی یادت می یاد...ببین من کیم....
_دارم آب می شم باده..دارم می میرم....از وقتی رفتی هیچ چیز درست نیست..مادرت...
قلبم ریخت ...دستم رو ؛ رو گلوم گذاشتم....
_از وقتی رفتی کارش اشک و آهه....
انگار یه آب یخ ریختن رو آتیش قلبم..پس زنده بود..
دستم رو آوردم بالا... : من نمی دونم تو چرا اومدی اینجا؟؟..چی می خوای؟؟..دنبال چی هستی رو هم نمی دونم...به دکتر چی گفتی هم برام مهم نیست..اما نمی خوام حتی یک کلمه از اعضای اوون خانواده بشنوم...هیچ کدومشون...
_من قصدم فقط سبک کردنه خودمه..من به هیچ کس نگفتم دیدمت...
_ازت بعیده..من آب می خوردم به سمع و نظر دوستان می رسید....
_من جز شرمندگی چیزی ندارم...بچه بودم...
دادم در اومد : بچه؟؟!!!!..هومن من رو نخندون..چه بچه ای..من که رفتم تو و اوون رئیست 26 سالتون بود...چه بچه ای آخه...
با دست محکم به سینه ام زدم... : من بچه بودم..هومن...من...من آرزو داشتم...من کتک خوردم...من در به در شدم... من از بوی مادرم محروم شدم....لعنت به تو..لعنت به سبحان..لعنت به همتون....
سرش رو با دستاش گرفت..بغض داشت از لرزشه صداش معلوم بود : من عاشق بودم...احمق بودم...فکر می کردم اگه پاچه خواری سبحان رو بکنم یا حاجی رو ساره رو بهم می دن...سبحان دیوونت بود...از همون لحظه که دیدتت...
پریدم وسط حرفش : اسم اوون حیوون رو نیار...کودکیم..نو جوونیم حرومش شد...هنوز هم که هنوزه خواب اوون روزها رو می بینم...کابوسمه..می دونی تا کی قرص مصرف کردم...
جالب بود..نه بغض می کردم..نه اشک می ریختم...پر از کینه بودم...پر از نفرت..آتش فشانه من خیلی وقت بود دود می کرد..هومن ..بودنش...شروع گدازه ها شد...
_من به خدا...
_چی می خوای بگی بی تقصیری؟؟..من و نخندون هومن...تو شاهد شکنجه های روحی و جسمی من بودی...چند بار خود تو ...من رو گیر انداختی..حبسم کردی تو زیر زمین....به خاطر....
نفس نفس می زدم...اوون زیر زمین لعنتی..سبحان خندان...دستی که بدنم رو لمس کی کنه...تغییر نفس کشیدن هاش....با مشت به پیشونیم کوبیدم..بلکه بره اوون چشمای هرز...
اشک می ریخت..هومن و اشک؟؟!!!!
_باده..من وقتی اوون غلط رو کردم 15 سالم بود..اووج نو جوونی...دوستم عاشق شده بود..
_خفه شو..خفه شو هومن..دوست تو مریض بود..عاشق یه بچه 8 ساله شده بود..دوست کثیف تو یه پدو فیلیک بود..می فهمی؟؟؟!!!
_من اون روزا این چیزا حالیم نبود..
_درسته..من آخه خیلی چیزا حالیم بود...من تا 12 سالگیم تو موش و گربه بازی با تو سبحان گذشت..نمی دونستم اوون لمس ها...اوون نگا ه ها...
داشتم بالا میاوردم..یه مایع غلیظ تا دهنم اومد..بدنم یخ کرده بود...داشتم می لرزیدم...
_من..نمی دونم...چی بگم..
_راجع به چی؟؟...وقتی رفتی به حاجی گفتی من رو با پسر دیدی..وقتی رفتی آمار دادی که من مهندسی معماری می خونم هم بچه بودی؟؟!!..آره....حرف بزن لعنتی...
_من فکر می کردم..این طوری حاجی مجبورت می کنه زن سبحان شی...من می دیدم چه طور شب و روزش تویی....
تو که رفتی داغون شد..هنوز هم داغونه...
_خوب...دست مزدت رو گرفتی؟؟؟...دست مزد در به در کردن منو...
_تو که رفتی حاجی ترسید...ساره رو داد بهم....
فشارم به صفر رسید.... رفتم سمتش...یقه اش رو محکم چسبیدم.... : ساره ...بی چاره...خیلی آشغالی هومن...جاسوسی تو چند تا قربانی داشت...من...محسن...ساره...
اشک هاش سرا زیر بود : ساره تا دو ماه اول زندگیمون نگاهم هم نمی کرد..ازم متنفر بود..می گفت تو رو من بدبخت کردم...میگفت نماز روزه هام قبول نیست...بیچاره شدم تا بهم اعتماد کرد..عاشقشم باده..هر شب برات دعا می کنه....
یقه اش که تو دستم بود رو می کشیدم : ازت متنفرم هومن...از همتون حالم به هم می خوره...
نمی دونم چم شده بود دو باره...داشتم نفس کم میاوردم...
دستش رو رو شونه هام احساس کردم : باده..باده...
صدای در اومد..یه صدای بم..یه عطر تلخ.. : باده.. باده..چرا این شکلی شدی؟؟!!!
تمام نیروم رو جمع کردم : پنجره رو باز کن...
هومن پنجره رو باز کرد..هوای خنک و تازه رو به ریه هام فرستادم.. به امین نگاه کردم که داشت با استرس وحشتناکی نگاهم می کرد.. داشت یه چیزایی با فرییاد به هومن می گفت..اما من هیچی نمی شنیدم...تو گوشم یه زنگ بود..عین ناقوس مرگ...کمکم کرد تا بلند شم...دست بردم به سمت کشو...قرص رو بدون آب انداختم تو دهنم....
به هومن نگاه کردم..از همیشه به نظرم حقیر تر اومد...به امین نگران که داشت موهاش رو با دستش می کشید نگاه کردم...رفتم تو حموم...در رو بستم...تا می تونستم بالا آوردم....
--------------------------------------------------------------------------------------------------------

پدو فیلیک به مردانی گفته می شه که به سمت کودک جذب میشن.در کشورهای دیگه داشتن ارتباط با دختر زیر 18 سال جرم محسوب می شه....
 
 
[SIZE="3"]تمام اوون بوها...تمام اون دردها برگشتن...کمرم داشت می شکست..بدنم کوفته بود و بخیه های کف دستم عین نبض می زد...
ولی من قطره ای اشک نداشتم برای ریختن...
صدای امین از پشت در میومد که بی وقفه به در می زد : باده...باده چی شدی؟؟...باده بیام تو.؟؟؟..
دلم می خواست یه دکمه بود همشون رو می ذاشتم رو سایلنت...
_باده خواهش می کنم بذار بیام تو.....
دوش حموم رو باز کردم..فقط برای اینکه صدای آب بیاد...
من ....من احمق ساره رو بد بخت کردم..محسن رو خجالت زده و شرمنده کردم...من خودخواه...کاش می مردم...کاش همون روزا زیر ضربه های کمربند میمردم....سرم رو گرفتم زیر شیر آب سرد...شوک وارد شده باعث شد بتونم یه کم نفس بکشم..این روش همیشه جواب می داد...
صدای ضربه های در بالاتر رفته بود ...امین مضطرب بود...این از صداش معلوم بود : باده..در و باز کن...دارم دیوونه می شم...هومن رفت..بیا بیرون...
_هومن...رفته باشه..رد پاش که هست.... این جمله رو با فریاد گفتم...دستش رو در متوقف شد...یه جورایی بین تاریکی و روشنی بودم....
دستم رو به لبه رو شویی گرفتم تا تعادلم حفظ بشه..قفل در رو باز کردم..به محض باز شدن قفل در امین انگار که پرتاب بشه تو..اومد..یه نگاه به سرتا پای خیس من انداخت....
_چی کار کردی با خودت....؟؟
دستش رو آورد جلو..یه قدم رفتم عقب..چشماش غمگین تر شد..اما اهمیتی نداد..دوباره جلو اومد..ایستاد چند لحظه نگاه کرد..موهای خیسم رو از صورتم زدم کنار....خم شد..دست انداخت زیر زانوم...بغلم کرد....خواستم مقاومت کنم...نمی تونستم...محکم بغلم کرد و من برای اولین بار تو زندگیم بعد از یه حمله عصبی یه آغوش..داشتم...احساس گرمی کردم....گذاشتتم رو تخت...
هول کرده بود...از هر حرکت غیر ارادی اش معلوم بود...به یکی دو جا زنگ زد...
من به هوش بودم..اما نبودم...تو یه عالم دیگه بودم...کاش پام می شکست ..اوون شب از خونه بیرون نمی زدم...ساره...ساره..بار گناهام زیاد تر از هر وقتی شده....
سرم رو به بالش فشار دادم...امین مثل پاندول ساعت تو اتاق راه می رفت....
چه قدر گذشته بود نمی دونم که..در باز شد و بابک وارد شد....من می دیدم...می شنیدم...اما نمی تونستم تحلیل کنم...
بابک فشار خونم رو گرفت...تو چشمام چراغ انداخت...امین رنگش رنگ دیوار..هنوز داشت موهاش رو می کند...
_حمله عصبی ...به احتمال قوی هم سابقه داشته...
چند تا آروم زد به صورتم....سوزش که تو صورتم پیچید...یه کم از اوون لمسی در اومدم...
بابک : باده..باده..صدام رو می شنوی..مگه نه؟؟....
امین با استرس : بابک..چشماش که بازه...چرا جواب نمی ده...ببریمش بیمارستان....خدای من..چی کار کنیم بابک؟؟؟....
_یکم آروم باش...امین..داری خلم میکنی...باده..می شنوی؟؟!!!
این جمله رو 10 بار تکرار کرد..فقط برای اینکه سکوت کنه تا بتونم فکر کنم تمام نیروم رو جمع کردم تا جواب بدم... : تلفن رو بدید به من...
امین یه نفس عمیق کشید...خوشحال بودم که با هام بحث نمی کنن ...گوشی رو داد دستم..مغزم کار نمی کرد...زدم به تکرار...نمی تونستم گوشی رو تو دستم بگیرم..از دستم سر می خورد..بابک گذاشتتش رو اسپیکر...زنگ دوم صدای بهروز تو اتاق پیچید : سلام..سر جهازی..تو اتاق عمل بودم...الان دیدم صبح زنگ زده بودی... .دلمون برات یه ریزست که...
مثل همیشه داشت مسلسل وار حرف می زد...
تمام نیروم رو جمع کردم : بهروز...
مکس کرد...نفسش حبس شد : یا خدا...باده چی شده؟؟
_بهروز...هومن رو دیدم...
چند لحظه سکوت کرد...تن صداش رفت بالا : الان خوبی؟؟!!...باده ...خوبی؟؟!!...لعنت. .تو که می دونی باید تو حضور دکترت اوون و سبحان رو می دیدی...
_بهروز مثل اون روزا شدم...
_نترس.. تنهاییی؟؟؟!!!
_نه...
_خوب خدا رو شکر. ..باده. .گوشی رو بده دست کسی که پیشته...
_می شنوه....یه دکتر این جاست...
بابک شروع کرد به حرف زدن...یه چیزایی ..یه اسمای تخصصی و من نگاهم به امین بود که از من داغون تر..سر به زیر به دیوار رو به رو تکیه داده بود...
پر از حسهای متفاوت بودم...عصبانیت ...ترس.. .گناه کاری...
بابک از تو کیفش یه آمپول در آورد و بهم تزریق کرد..مطمئنم تقصیر بهروزه ..بارها گفته بودم دوست ندارم تو این جور موارد خوابم کنن....

چشمام رو که باز کردم...خونه تو سکوت و تاریکی بود ...طول کشید تا بفهمم کجام ..یا چه اتفاقی افتاده...دل ضعفه داشتم...سعی کردم بلند شم...پ اهام و سرم سنگین بود...
بفرمایید. .باده خانوم..باز هم تنهایید...
نگاهی به لباس هام انداختم..همون ها بود. .کمی گلو درد داشتم....دست به دیوار به سمت سالن رفتم...زبونم و سرم سر بودن انگار...
به سمت سالن که رفتم. .یه آباژور روشن بود و یه سایه رو دیوار بود. .نترسیدم..مطمئن بودم امین..این بوی تلخ پیچیده تو سالن مخصوص خودش بود. ..تلخ...مطمئنا تلخ تر از زنگی من نبود...
صدای پام رو شنید یا حسم کرد نمی دونم...از اوون حالت نشسته در اومد... به سمتم اومد : باده؟؟!!..خوبی؟؟.. .چیزی احتیاج داشتی؟؟...چرا بلند شدی؟؟...صدام می کردی...
به ساعت دیوار نگاه کردم 3 صبح...
با صدای گرفته : چرا اینجایید؟؟
چشماش رو تنگ کرد : نکنه انتظار داشتی تنهات بذارم؟؟!!
_نمی دونم..خیلی هم برام مهم نبود...
دستش رو مشت کرد...
به سمت آشپز خونه رفتم...واقعا از ضعف دست و پام می لرزید...
خواست کمکم کنه که با دست نشون دادم نیاد...پا یه پام اومد...نشستم رو صندلی آشپز خونه تا از جا نونی رو میز یه تیکه نون بردارم...دستم رو که دراز کردم تا درش رو باز کنم. .دستش رو گذاشت رو دستم..دستش یخ بود..حتی سرد تر از دست من...
_نخور.. بذار برات غذا گرم کنم... .
بحث نکردم باهاش...
غذا رو جلوم گذاشت و نشست رو به روم...یکی دو قاشق که خوردم..احساس کردم دارم کم کم گرم می شم...
سعی می کردم حضورش رو..نگاه پشیمون و نگرانش رو.. .دستای مشت شدش و صورت خسته اش رو در نظر نگیرم...
فقط هر کاری می کردم. .اوون گرمای گذرای آغوشش از ذهنم نمی رفت...
قاشقم رو گذاشتم کنار بشقاب..
_بخورش باده..هیچی نخوردی هنوز...
_سیر شدم...
از صندلی بلند شدم..دیگه سعی نکرد کمکم کنه. .رفتم رو مبل حال نشستم...
_به دیوار رو به روم تکیه داد..داشت با خودش مبارزه می کرد چیزی رو بگه..مطمئنم دنباله جفت و جور کردن جمله بود..
_شما هم برید خونتون..من خوبم..نمایش هم تموم شد....شب به خیر....
_باده..چی می گی؟؟!!. ..کدوم نمایش؟؟...می دونی من چی کشیدم...داشتم دیوونه می شدم...
__.....
اومد جلو..زانو زد رو به روم... . : باده من حتی..فکر...
پریدم وسط حرفش...حتی فکرش رو هم نمی کردی. .درسته؟؟
_از تعقیباش نگران شده بودم...رفتم یقه اش رو گرفتم..التماس کرد ببینتت..گفت یه چیزایی هست که باید برات توضیح بده.. مال دوران نو جوونیتون..من...
حرفش رو ادامه نداد..سرش رو پایین انداخت : من فکر کردم یه عاشقانه نوجوونیه. ..فوق فوقش یه عشقه نصفه نیمه....
صداش گرفته بود و خش دار... بلند شد ..تن صداش کمی رفت بالا..با مشت به کف دستش کوبید : باید گردنش رو می شکستم...
...و من از این جمله آخر گرم شدم..یه نسیم سبک گرم..تو ذهنم ..تو قلبم پیچید...
 
 لعنتی..تو که می دونی باید تو حضور دکترت با اوون و سبحان رو به رو می شدی
_بهروز عین اوون روزا شدم دو باره...
_نترس...تنهایی؟؟!!!
_نه...
_خوبه..خدارو شکر...باده..آروم باش و گوشی رو بده به کسی که پیشته..
_می شنوه..یه دکتر اینجاست...
بابک شروع کرد به حرف زدن..یه چیزایی..یه جمله های تخصصی و من نگاهم به امین بود که تکیه داده به دیوار رو به رو ..سر به زیر و مضطرب بود...
....پر از حس های تفاوت بودم...عصبانیت..گناه کاری..خستگی..ترس..
بابک از تو کیفش یه آمپول در آورد...می دونستم تقصیره بهروزه..بارها بهش گفته بودم دوست ندارم این جور موارد خوابم کنن...

چشمام رو که باز کردم همه جا تاریکی و سکوت بود...طول کشید تا بفهمم که کجام...چه اتفاقی افتاده...دل ضعفه داشتم و کمی گلو درد..سرم و پا هام سنگین بود...
از تخت پایین اومدم..نگاهی به لباس هام انداختم..همون ها بود...دستم رو به دیوار گرفتم تا به سالن برم...زبونم انگار بی حس بود...
به سمت سالن که کشان کشان می رفتم...یه آباژور روشن بود . یه سایه نشسته رو دیوار...نترسیدم..امین بود..بوی تلخ ادکلنش همه جا پیچیده بود..تلخ..هیچ چیزی تلخ تر از احساس الان من نبود...
صدای پام رو شنید یا حسم کرد نمی دونم..از حالت نشستش خارج شد و سریع به سمتم اومد..:باده خوبی؟؟...به چیزی احتیاج داشتی؟؟..چرا بلند شدی؟؟ صدام می کردی...
به ساعت رو دیوار نگاه کردم..3 صبح...
با صدای گرفته : شما چرا اینجایید؟
چشماش رو تنگ کرد : نکنه انتظار داشتی تنهات بذارم..
_نمی دونم..خیلی هم برام مهم نبود...
دستش رو مشت کرد به سمت آشپزخونه رفتم..خواست کمک کنه با دست اشاره کردم که نیازی نیست..رو صندلی آشپزخونه نشستم...می خواستم از جا نون رو میز یه تیکه نون بردارم..دست و پام از ضعف می لرزید...دستم رو که بردم تا درش رو باز کنم..دستش رو گذاشت رو ی دستم..یخ بود..خیلی خیلی سرد تر از من..
_نخور..بذار برات غذا گرم کنم...
...با هاش بحث نکردم...
غذا رو گذاشت جلوم..خودش رو به روم نشست..یکی دو قاشق که خوردم...کمی جون گرفتم...
سعی می کردم حضورش رو...نگاه پشیمون و مضطربش رو..دست مشت شدش رو...صورت خسته اش رو در نظر نگیرم..فقط اوون گرمای آغوش گذراش رو نمی تونستم در نظر نگیرم...............
قاشق و چنگالم رو گذاشتم تو بشقاب..................
_چرا نمی خوری؟؟...هنوز که چیزی نخوردی..
_سیر شدم..
..بحث نکرد...
از صندلی بلند شدم..سعی نکرد کمکم کنه..رو مبل هال نشستم...به دیوار رو به روم تکیه داد..داشت با خودش مبارزه می کرد که چیزی بگه..دنباله جفت و جور کردن جملاتش بود..کلافه بود...
_شما بفرمایید برید خونه بخوابید..نمایش تموم شد..شب به خیر...
..زیادی تلخ بودم..اما باید یه جوری این زهر بیرون می ریخت...
باده...خدای من..چی می گی تو..کدوم نمایش؟؟؟..تو هیچ می دونی من چی کشیدم..داشتم خل می شدم...
اومد جلو..رو به روم زانو زد :من..حتی..فکرش...
پریدم تو حرفش..فکرش رو هم نمی ردی؟؟درسته؟؟
_از تعقیباتش نگران شده بودم..رفتم یقه اش رو چسبیدم...التماس کرد که ببینتت..گفت یه موضوع مربوط به نو جوونیتون..باید برات توضیح بده..فکر کردم یه عاشقانه آرام نوجوونیه..گفت تو اگه بشنوی حالت بهترمی شه...
..پوزخندی زدم : بسیارررررررر..عالی شد حالم..
تن صداش رفت بالا بلند شد..با دست مشت شدش به کف دستش کوبید : باید گردنش رو می شکستم...
...و منبا این جمله آخر گرم شدم..یه نسیم سبک و گرم تو ذهنم..تو قلبم پیچید...
نگاهش کردم...چشماش رو ازم قایم میکرد...شرمنده بود و ناراحت..این رو خیلی راحت می شد از رفتارهاش فهمید...
_چه قدرش رو شنیدید؟؟!
_چیز خاصی نشنیدم....
داشت دروغ می گفت..می شد نشنوه...فریادهای منو...؟؟
بلند شدم آخم در اومد...
با دو قدم بلند خودش رو رسوند تا کمکم کنه.... : چرا یهو بلند می شی؟؟؟
بازوم رو از تو دستش بیرون کشیدم : نمی دوم حستون الان درباره من چیه؟؟...فقط امیدوارم این نگاهها و این صدا..ناشی از ترحم نباشه..چون بهش احتیاجی ندارم...
بجا خورد...دستش رو جلو آورد و دو باره دور بازوم مشت کرد : نگام کن باده....
سرم رو بالا آوردم تو اون عسلی لرزون...چرا من تا این چشم ها رو می دیدم یادم می رفت تمام چیزایی که تو ذهنم بود؟؟!!گ
_چه طور..ممکنه..کسی تو رو..خانوم مهندسی که همیشه سرش بالاست رو بشناسه و انقدر احمق باشه که بخواد ترحم کنه....
حس ملسی داشتم از این صدا...سرم رو پایین انداختم .... : می خوام برم بخوابم..
..خوابم نمی یومد..فقط می خواستم تنها باشم تا کمی فکر کنم...تا بتونم این همه حسهای ضد و نقیض..این همه التهاب رو آروم کنم....من..فقط خودم از پس خودم بر میومدم...
 
نگاهش هنوز همون قدر لرزون بود...پا به پام تا اتاق اومد...روی تخت دراز کشیدم..لبه تخت نشست..پتو رو تا گردنم بالا آورد.. : من تو سالنم باده..هر چیزی که خواستی صدام کن..بلند نشو...
_حاجی از اسمم خوشش نمی یومد...
_حاجی؟؟
_شوهر مادرم رو میگم..می گفت حتی اسمم هم سمبل گناهه....
پتو هنوز تو مشتش بود..احساس کردم مشتش رو سفت تر کرد....
_باده؛ تو اسمت..دقیقا معرف خودته...تلخی..اولش خیلی تلخ..اما بعد از مدتی آدم رو مست می کنی....انقدر مست که اشتباه کنه...
این رو گفت و سریع از اتاق خارج شد...قلبم لرزید....از کلامش..از صدای بم و آرومش...از پشیمونی و توجحش...هیچ کس..واقعا هیچ کس ....همچین چیزی راجع به من نگفته بود...
تو تخت جا به جا شدم...سبک تر بودم انگار...این سبکی...کمی خواب آلودم کرده بود...اما لحظه ای این جمله از ذهنم نمی رفت...
جه اتفاقی داشت میوفتاد؟؟..چرا همه چیز معلق شده بود؟؟..من نزدیک 3 سال بود که تو روتین ساده ای زندگی میکردم...
من حتی تو اوج آغاز شهرتم..زمانی که تازه هرجا می رفتم...فلاش دوربینها روشن می شد هم انقدر معلق نبودم...
چرا انقدر آدم جدید تاثیر گذار اومدن تو زندگیم؟؟...منی که جز یه دایره 6 نفره ثابت..کسی رو سالها بود که به خلوتم راه نداه بودم...این 6 نفر اول فقط 2 نفر بودن..سمیرا و مهسا..بعد بوسه..بهروز..هاکان ودنیز اضافه شدن...
حالا چرا یه آدم باید بیاد وسط زندگیم..تازه دست یه آدم رو از 9 سال پیش بگیره بیاه تو دایره؟؟؟....و چرا با وجود اینکه انقدر از دست این آدم عصبانیم..بازهم نفوذش و تاثیرش بر من زیاده...؟؟
تو درگیری همین افکار بودم که کم کم سرم سنگین شد...

یه هفته است که تو اتاقم زندانیم..البته بعد از دو روز زیرزمین...از انفرادی به بند منتقل شدم..ایام امتحاناست و من در حقیقت این ترم رو از دست دادم...هر چند با خبر چینی هومن فکر کنم کل دانشگاهم رو از دست دادم..انقدر گریه کردم که چشمام داره کور می شه...عماد رو کتک زدن..کار سبحان بوده...آبروم رفت...این ماجرا رو با افتخار میاد دم در بهم میگه...اینکه نمی زاره دست هیچ کس بهم برسه...به هق هق میوفتم به خاطر عماد..به خاطر خودم...از خدا می پرسم که من اصلا چرا به وجود اومدم...
ساره از پشت پنجره اتاق قربون صدقه ام میره..می دونم داره پا در میونیم رو میکنه اما فایده نداره....
بعد یک هفته در اتاق باز می شه...مامانمه داغون و رنگ پریده...یعنی حاجی از گناهم گذشته که اجازه داده ببینمش...محکم بغلش می کنم زار می زنم که من کار بدی نکردم...هیچی نمی گه....
نصیحتم می کنه..این که درس می خوام چی کار؟؟...این که حالا دانشگاهم نرفتم چیزی نمی شه....هر جمله اش مثل پتک می مونه...معلومه حکمم صادر شده..هر چیزی که هست از اعدامم بدتره که مادرم داره براش مقدمه چینی می کنه....
منتظر حرف اصلیم....باید ازدواج کنی....فغانم در میاد...زار می زنم...صدام دل سنگ رو هم آب میکنه....فحش می دم...آینه رو میشکونم...یه تیکه اش رو میزارم رو رگم...فابده ای نداره...به مامانم می گم..همه چیز رو ول کنه..بریم یه اتاق اجاره کنیم...دستش رو تکون می ده که خفه شم...النگوهش جرینگ جرینگ می کنه می فهمم..مامانم این جرینگ جرینگ..این مبلای سلطنتی مخمل..فرشای ابریشم...پارچه چادری گرون قیمتش رو فدای هیچ چیزی نمیکنه..حتی یه دونه فرزندش...
مقاومت من فایده ای نداره..به جز کتک و کتک...کم آوردم...احساس می کنم مقاومت مگه چه فایده ای داره...تا اینکه ساره یواشکی تلفن رو برام میاره تا با مهسا حرف بزنم...نقشه اش رو میگه...بی منطق و تو هوا به نظر میاد...
چند وقتی میگذره...اشک . آه و کتک تموم نمی شه...سبحان به پدرش گفته..من رو بدن بهش آدمم می کنه..اما حاجی قبول نداره...نقشه ها داره برای یدونه پسرش..منه گناهکار و بی عفت رو برای پسرش بگیره...؟؟؟
چه می دونه یکتا پسرش...چه کابوس کودکیه...
حاجی فرستادتش دنباله نخود سیاه..که بره بار از بندر ترخیص کنه..یه هفته نیست...شب آخری میاد دم در..باده..من تو رو جنازه ات رو هم به کسی نمی دم...
من هم قسم می خورم که اگر قرار باشه به دست سبحان هر روز و هر شب بمیرم..خودم رو خلاص کنم...
مامانم میاد تو..دیگه تو چشمام هم نگاه نمی کنه..کم آوردم..مگه چند سالمه؟؟!!...شدم یه مرده متحرک..زندگی نباتی دارم...ساره می برتم حموم...می شورتم..کبودی هام رو میبینه اشک میریزه....با مهسا در تماسه..زیر گوشم میگه..باده خودت رو خلاص کن....
مامانم یه پیراهن بلند صورتی تنم میکنه...آرایشم میکنن...چادرم رو به سرم میکنن و می فرستنم تو اتاق..هاجر خانوم مادر محسن نشسته صدر مجلس..محسن سر به زیر داره عرقش رو پاک میکنه...حاجی راضی شده این خواستگاری تو محرم انجام شه...چند رو زدیگه عاشوراست...نذری پزونه....بعد از صفر قرار عقد گذاشته میشه...اما دو روز بعد از عاشورا..قراره صیغه است...با هدایت مادرم میریم تو اتاق تا حرفامون رو بزنیم..همه چیز به نظر مسخره میاد...نشستیم رو صندلی..جلو مون میز عسلیه..چای هست و گز...سرم پایینه..به جورابای سفید محسن نگاه می کنم..به جورابای مشکی خودم....داره از چی حرف می زنه..با لکنت ..........نمی دونم.............نمی شنوم...به پیشنهاد مهسا فکر می کنم.............
در آخر میگه..شما هم موافقید..به چشمای مظلومش نگاه می کنم...یاد حرفای مهسا میوفتم..سرم رو به نشانه رضایت تکون می دم...
مامانم شاده..زندگیش به خطر نیفتاده...ساره برام جور می کنه..یواشکی وقتی مامانم روضه است و حاجی سینه زنی می رم قرار مدارهامو با مهسا می زارم..ساره فکر می کنه قراره یه مدت تا اینا از خر شیطون بیان پایین برم شیراز خونه مادر بزرگ نداشته مهسا و سمیرا...
مهسا به زور برای شب تاسوعا یه بلیط یه طرفه بی باز گشت برام می خره..حاجی تو هول و ولاست که تا سبحان نیومده صیغه خونده بشه...
این چند وقت دختر خوبی شدم...حجابمو درست کردم..لاک نمی زنم...لباس های ضروری رو مهسا برام خریده..گذاشته تو ساک ....پسر عمه اش قراره من رو ببره..از شدت استرس چندین شبه که نخوابیدم...
روز تاسوعا به محسن زنگ می زنم..میگم اجازه ام رو از حاجی بگیره ببرتم شاه عبدالعظیم زیارت و عزا داری...قبول میکنه..نامزد بازی ما هم این جوریه.....
حاجی غر غر می کنه که محرم نیستن..با پادر میونی هاجر خانوم می رم...ساره نمی دونه قرارم برای امشبه...خوابیده تا صبح با هم تو قیمه پزون کمک کنیم...صورتش رو می بوسم..اشکم در میاد...
مامانم میگه با آقا محسن خوب برخورد کن...دیگه داره شوهرت می شه..این زن فقط در حضور یک مرد مفهوم پیدا می کنه..محکم بغلش می کنم..بوش رو برای همیشه تو ریه ام حفظ میکنم....سوار پراید محسن میشم..
انقدر استرس دارم که حتی به دلتنگی هم فکر نمی کنم..شدم مثل سنگ...من وارد قسمت زنونه میشم ساعت 4 صبح پرواز دارم الان 12...محسن نگاهم میکنه : چادرت رو بکش جلو...اظهار وجود می کنه هرچی نباشه..دارم زنش می شم....
زنگ می زنم به پسر عمه مهسا...چادرم رو میکشم جلو..رو میگیرم..هر چند می دونم محسن در حال زیارته..تو این همه زن چادری هم من رو نمی شناسه..قرارمون اینه که کارم تموم شد بهش زنگ بزنم..تا خود فرودگاه امام تمام ناخن هام رو می خورم...مهسا اونجا به استقبالم میاد..هر دقیقه ساعت ها می گذره..یه چمدون سبز برام خریده..چادرم رو می دم بهش..برای اینکه بهم شک نکن..رژ می زنم..دل تو دل هیچ کس نیست...سیم کارتمو بیرون میارم خرد میکنم...نوبت پروازم میشه..هم دیگه رو محکم بغل می کنیم...زار می زنیم..من تو هواپیما نشستم...پرواز که میکنیم...به صورت خندان مهماندار نگاه میکنم...نفسی که چندین روزه حبس شده رو بیرون میدم....به محسن فکر میکنم...تو هم قربانی بودی...
پریدم...آفتاب تا وسط اتاق اومده بود ...چشمام رو که باز کردم انتظار داشتم تو اوون تخت چوبی قدیمی آپارتمانمون با سمیرا بیدارشم...چشم که چرخوندم برام سخت بودت حلیل اینکه کجام..همه تنم خیس..نفس نفس می زدم...زمان رو گم کرده بودم...بلند شدم...رفتم حموم...زیر دوش خودم رو تا می تونستم سابیدم..خدایا نه..همین رو کم داشتم..نکنه داره اوون وسواس لعنتی بر می گرده...؟؟!!
چند تا نفس عمیق کشیدم...باده جمع کن خودت رو..تو به این جا نرسیدی که یه دیدار یه تجدید خاطره این طوری با خاک یکسانت کنه...کم بیاری در حقیقت حاجی برنده است..بمیرم نمی ذارم تو برنده باشی حاج کاظم....
لباس پوشیدم..موهای خیسم رو داشتم جلوی آینه شونه می کردم که در زدن..
_بفرمایید...
امین بود..خیلی خسته تر از هروقتی..اما اون هم یه صفایی به خودش داده بود...عجیب بود ولی خیلی سخت لبخندمو که از دیدنش داشت گشاد می شد رو جمع کردم....
_بیدار شدی؟؟
_بله...
_صبحت به خیر...
سرم رو براش تکون دادم..تو آینه دیدمش یه لحظه چشماش رو بست یه نفس عمیق کشید : عافیت باشه...
برس روی سرم ثابت شد.... : صبح شما هم به خیر....
کمی مکث کرد..داشت نگاهم می کرد..از تو آینه داشتمش...چرخیدم به پشت..سرش رو برگردوند.. : بیا صبحانه بخور...
_از کار و زندگی افتادید...ببخشید...
_شرمنده ام نکن باده..من خیلی بیشتر از این ببخشید بدهکارم...
صدای بلند کسی که داشت پای تلفن انگلیسی صحبت می کرد میومد...
تعجب کردم : کسی تو خونه است؟؟
_بردیاست...
_با کی حرف می زنه...
شونه اش رو بالا انداخت... : بیا یه چیزی بخور...گرسنه ای...
خواست از در بیرون بره که صداش کردم : به بردیا چیزی گفتید...
سریع به سمتم چرخید : البته که نه...اوون این جاست برای عیادت از تصادفی که کردی...
_بابک؟؟
_بابک هم چیز خاصی نمی دونه..بدونه هم دهنش از گاو صندوق محکم تره....
کمی خیالم راحت شد...دوست نداشتم کسی چیزی بدونه...
رو میز آشپز خونه یک عالمه چیزای خوشمزه بود...واقعا سنگ تموم گذاشته بود..برگشتم به سمتش که دست به جیب داشت نگام می کرد : دستتون درد نکنه...
چشماش برق زد...خوب این تشکر رو لازم داشت...کسی که تو خونه دانشجویش هم مستخدم داشته...برای من میز چیده بود..دو شب بود که داشت رو کاناپه می خوابید...حالا درسته که به خاطر دخالتش باید تنبیه می شد...
رو به روم نشست... برای من شیر ریخت..اعتراض نکردم..بحث باهاش این جور موارد بی فایده بود......................
_بخور باده...
جلوم یه ظرف شکلات گذاشت..................
_من شکلات نمی خورم...
_چه طور همچین چیزی ممکنه....؟؟..من حتی یه خانوم تو زندگیم ندیدم که شکلات نخوره!!!
_من هم دوست دارم..اما ...خوب..نباید بخورم...به خاطر ورزشی که می کنم...
همون موقع بردیا که حالا قطع کرده بود از اتاق اومد تو آشپز خونه...بی اراده با اومدنش دامنم که کمی کنار رفته بود کشیدم رو پام...تا زمانی که با امین بودم این کار به نظرم واجب نبود...عجیب بود که اصلا فکر نمی کردم نگاهم می کنه..انگار فقط چشمهام رو می دید..بردیا هم اصلا نگاه بدی نداشت..تقصیر دنیز بود که طوری به من گفته بود که فکر می کرم یه لقمه خوشگل آماده برای بردیام...
این حرکتم رو فکر می کنم امین دید..چون صورتش یه حالت خاصی گرفت...نگاهش عوض شد...
بردیا : سلام...صبحتون به خیر خانوم مهندس؟؟..خدا بد نده...
چشمم رو از نگاه امین گرفتم : سلام..خیلی ممنون...اتفاق دیگه...
رو صندلی نشست به نظر ناراحت میومد...
امین : بردیا با کی دو ساعت داشتی انگلیسی بلغور می کردی با اوون لهجه افتضاحت...
بردیا یه تیکه نون تو دهنش گذاشت : این و باید یکی بگه که به لهجه سیاهای آمریکا حرف نزنه...نه ..تو داداش گلم...
_تو ...درک نداری...الان این مده...حالا بی خیال جدی کی بود؟؟
_دنیز...
من و امین هم زمان گفتیم : دنیز؟؟!!!!
_بله...الان یه ساعت دارم باهاش بحث می کنم..فکر کنم جریان تصادف رو بهش گفتید انقدر قاطی کرده بود...
...آخ...بهروز..آخ....جریان تصادف نبوده مطمئنا...
همون لحظه تلفن خونه زنگ زد...دم دست بود...برداشتم...دنیز بود...
_الو ...باده خوبی؟؟!!!
_خوبم دنیز..خوبم..چرا انقدر هولی تو؟؟!!
..از پشت سرش صدای هاکان میومد که داشت به سر دنیز غر می زد...
_بهروز می گفت..حالت بد شده...می گفت یه نفری رو که دوست نداشتی ببینی دیدی...دنیز از همه گذشته من خبر نداشت...
_نه من خوبم..یکم دیروز لوس شده بودم....
داشتم سعی می کردم فضا رو بزنم به در بی خیالی...
_امین و بردیا اونجا ن؟؟
_بله...چه طور؟؟
_بذار رو اسپیکر...
گذاشتم...
_بردیا...من الانم بهت گفتم..من زمانی که باده رو داشتم می فرستادم..گفتم این دختر برای ما بسیار عزیزه...فقط یه مهندس معمار نیست...از اعضای خانواده ماست...و تو این مملکت هم برای خودش کم کسی نیست....
امین دست به سینه و اخمو رو صندلی نشسته بود...
بردیا : خو ب..بله..مگه ما چیز دیگه ای گفتیم؟؟
_دیشب دوستش بهروز با من تماس گرفته که حال باده خیلی بده..که یه حمله عصبی داشته...
بردیا: من هم گفتم...ایشون بد برداشت کرده...مهندس یه تصادف کوچیک داشته و الان حالش خوبه...در ضمن..امین هم پیشش بوده...
_به هر حال فرقی نمی کنه..باده حالش بد بوده...هر چند معلومه تو اصلا خبر نداری...
بردیا سرش رو بلند کرد و سئوالی امین رو نگاه کرد...اما امین به قدری اخم داشت که بردیا دو باره به گوشی زل زد..انگار که دنیز رومی بینه...
دنیز : باده...
_بله....
_بلند می شی...چمدونت رو جمع می کنی...بلیطت رو اکی می کنی..همین امشب بر میگردی استانبول...
..جا خوردم...چی داشت می گفت..
بردیا : دنیز..شما با ما قرار داد دارید...ما رفاقت داریم...تو می خوای کار ما رو زمین بزنی؟؟!!
هاکان : قرار داد رو فسخ کن..غرامتش رو می پردازم...
امین قرمز از عصبانیت..بلند شد...می دونستم داره سعی می کنه خودش رو کنترل کنه...حرف هاکان برای آدم با نفوذی مثل امین سنگین بود : ما به غرامت شما احتیاجی نداریم...باده هیچ جا نمی یاد...اوون مهندس این پروژه است..
دنیز : بحث پولش نیست...هاکان عصبانیه..امین..برات یه مهندس خیلی خوب می فرستم..با تجربه تر...خودت اوایل کار به جوونی باده معترض بودی...
امین نگاه عمیقی به من انداخت...دستی به صورتش کشید : دنیز..من رو می شناسی...باده هیچ جا نمی یاد...
..چه قدر خوب می شد این آقایون نظر من رو هم می پرسیدن....
من : با همتونم...یه دقیقه سکوت کنید...این منم که تصمیم میگیرم...
هاکان : البته که این طوریه...و تصمیمت اینه که برگردی....پس من امشب میام فرودگاه دنبالت...
...چه بلایی سر هاکان اومده بود...از این زور گویی ها بلد نبود..این مرد ملایم...
به امین نگاه کردم..چشم دوخته بود به دهن من...تو چشماش یه خواهش عجیب بود...سرم رو پایین انداختم تا از لرزش عجیب دلم جلوگیری کنم....
من : دنیز..
_جانم؟؟!!!
_تو من رو میشناسی مگه نه؟؟!!
_البته...
_من فرار نمی کنم..می جنگم...کار نصفه هم تو زندگیم نداشتم....
_اما..آخه...
_یه دقیقه فرصت بده....
تو چشمای منتظر امین نگاه کردم...من چی کار کنم با این نگاه عسلی عصبانی...
_من می مونم..دنیز...کارم رو تموم می کنم..ولی چند وقت دیگه یه مرخصی میام تا هم ببینمتون..دلم براتون خیلی تنگه و هم به نارین قول دادم...
چند لحظه سکوت کرد : باده...تو نگران کار نصفه نباش...باریش رو می فرستم..اصلا موگه رو می فرستم...
...چی؟؟!!...موگه؟؟!!...باید خیلی نگران باشه که بخواد دوست دختر عزیز تر از جانش رو از خودش دور کنه...
_این چیزها نیست...دردسر می شه...دنیز..من خوبم..این کار رو هم تموم می کنم..نصفه بمونه من بیشتر قاطی می کنم..خوب؟؟....دنیز....تو که من رو قبول داشتی!!!
نفسش رو بیرون داد..قانع نشده بود :من به تو ایمان دارم..همیشه بهترین تصمیم رو می گیری...ولی بدون..من نگرانتم..اصلا به فکر شرکت و کار نباش..هر وقت نتونستی بمونی برگرد...خودت می دونی چه قدر عزیزی...
لبخند زدم... : دلم برات تنگه دنیز..برای همتون..هاکان...برای تو بیشتر...
_هاکان از موندنت دلخوره..رفت بیرون...
_میام از دلش در میارم....
تلفن رو قطع کردم...
بردیا: بابا..دمت گرم..ما چه جوری یه مهندس به خوبی تو پیدا می کردیم...
من به بردیا که هنوز داشت حرف می زد توجهی نکردم...به چشمایی زل زدم که در عین عصبانیت داشتن با تحسینی بیشتر از هر زمانی نگاهم می کردن...به مردی که من به نظرش شراب بودم...به مردی که بوی تلخ ادکلنش رو از یک کیلومتری تشخیص می دادم....
زیر لب : مرسی باده...
استراحت رو بهانه کردم رفتم به اتاق..بچه ها شلوغش کرده بودن..نمی دونم بهروز آش رو شور کرده بود یا هاکان که به دنبال هر بهانه ای بود تا من رو برگردونه زیر آتیش دنیز رو روشن کرده بود..هر چی که بود..بچه ها این بار بدجور کافه رو بهم ریختن....
قیافه عصبانی امین که جلوی چشمم می یومد...یه جورایی خندم می گرفت..مطمئنم دلش می خواست کله هر دوشون رو بکنه...


[B]رفت و آمدهای ما با هاکان و دنیز ادامه داره..سمیرا و بهروز هم ما رو همراهی می کنن..بهروز رابطه خیلی خوبی با دنیز پیدا کرده...هاکان اما کمی فاصله میگیره..این پسر به طور کلی..ملایم و دوست داشتنیه..خیلی خوب ویولن می زنه...عکاس خوبیه...کلا انسان خوبیه...من اوون چشمای قهوه ای همیشه نگرانش رو دوست دارم...
اوون شب پشت میز بلندی که تو حیاط خونه هاکان گذاشتیم نشستیم من سردمه..دنیز برام یه شال پشمی میاره می ندازه رو شونه ام..کلا دنیز رابطه اش با خانومها خیلی خوبه..هاکان اما زیاد اهل این چیزا نیست..خیلی دوست خوبیه..خیلی خوب می شه باهاش درد دل کرد...اوون شب زیاد حا لو حوصله نداره...من هم زیاد سر حال نیستم..تو دانشگاه کارم زیاده....چند وقته یه آقای نسبتا سن دار با یه لیموزین گرون قیمت و بادیگاردهای مشکی پوشش دنبالمه..ازم می خواد تو کشتیش یه شام با هم بخوریم...بهش بارها می گم که من از این قرارها نمی گذارم...علاقه ای هم ندارم...می گه می خواد ازم یه ستاره بسازه ...چه ستاره ای؟؟!!...من اصلا دنباله ستاره شدن نیستم...همین هم برام کافیه..من دنباله نونم هستم...دنبال پرداخت کرایه خونم...پول خورد و خوراک و رفت و آمد...اما ول کنم نیست..لحنش کمی تهدید آمیزه..به سمیرا نگفتم..حامله است...استرس براش ضرر داره...به بوسه هم نگفتم این موجود سر خوش تر از این حرفهاست...کلا به کسی گفتن نداره...مادر هاکان هم اوون شب به جمعمون می پیونده..زن زیبا و مقتدریه..یه دیکتاتور واقعی..اما مودب و ظریف.پدرش یه تاجر معروفه ...خیلی خوش نام...تقریبا همیشه سفر...هاکان شرکت پدرش رو بی خیال شده..خودشه و دوربین و مجله مدی که بسیار هم خوب اداره اش می کنه....با مادرش گپ می زنیم.می خواد زیرو بم زندگیم رو در بیاره ..سمیرا متعجب از رو به رو نگاهمون می کنه...من اما چیز خاصی برای گفتن ندارم...ایرانیم..این جا کسی رو ندارم..دانشجو ام..طبقه بالای خونه سمیرا زندگی می کنم..مانکنم...و دیگه هیچی....
هاکان در کمال ادب مادرش رو از برق می کشه..که ادامه نده...مادرش با دنیز چشم تو چشم میشه...یه چشمک به دنیز می زنه...هاکان میز رو ترک میکنه..

نگاه که می کنم ...می بینم من برای هر مرحله از زندگیم استرس های فراوون داشتم...استرسهایی که می تونست نباشه..اگه من هم مثل خیلی از دخترها می تونستم نرمال زندگی کنم...من کمال طلب بودم و ریسک پذیر اما بلند پرواز نبودم...توقعی از هیچ کدوم از مراحل زندگیم نداشتم...من فقط یه محیط بی دردسر می خواستم تو زندگی خصوصیم...
برای خودم مشغول بودم که سر و صدای خنده دو قلوها از سالن بلند شد و چند لحظه بعدش دم در اتاقم بودن...
تینا : بیایم تو؟؟!!!
_تو که تویی...دیگه چرا سئوال می کنی...
_من آخه با تو تعارف ندارم که منظورم آتناست...
آتنا : بی خود....
خنده ام گرفت : بیاید تو چونه نزنید...
هر دو تقریبا شلیک شدن تو اتاق..
تینا : خوب..خوب...پاشو حاضر شو که برای امشب یه برنامه توپ ریختیم...
ابروم رو دادم بالا : برنامه؟؟!!...
_بله دیگه..ما با برو بچ خودمون می خوایم بریم صفا سیتی ولی تو رو هم می خوایم ببریم...کلی به بچه ها گفتیم یه مهمون خارجی داریم باورشون نمی شد...
_من خارج می زنم..اما خارجی نیستم....
همگی با صدای بلند خندیدیم....سرم رو که بالا کردم...امین رو دیدم یه وری تکیه داده به چارچوب در و داره من رو نگاه می کنه و لبخند می زنه..از اوون عصبانیت اثری نبود..اما هنوز خیلی خسته بود...
آتنا رد نگاه من رو گرفت و به امین که رسید نیشش بازتر شد : آق داداش..احوال شریف...کم پیدایی....
_هستم در خدمتتون..حالا چرا باده رو دورش کردید بگذارید استراحت کنه...
_هیچیش نیست...انقد خونه مونده قاطی کرده..ما اومدیم ببریمش بیرون...
امین کمی جدی شد : کجا اون وقت؟؟!!
تینا با آرنج به پهلوی آتنا زد : با بچه های ما..صفا سیتی...
_امشب نمی شه..من و بردیا یه شام کاری مهم داریم...
_ما که تو بردیا رو دعوت نکردیم...باده رو دعوت کردیم...باده که تو این شام کاری نیست ..هست؟؟؟
برگشت به سمت من : نه من نیستم...
امین : بی خیال شید امشب رو من فردا شب هر جا خواستید می برمتون..باده هم یه کم حالش بهتر می شه...
تینا : نه ما همین امشب می ریم..چون به بچه ها قول دادیم...
_رحم کنید بهش..باده..دوستای اینا رسما خلن...مغزت می ره...
آتنا : لابد دوستای اتو کشیده تو خوبن..باز صد رحمت به بردیا یه شیطنتهایی داره..بقیه تون انگار تو دفتر ریاست جمهوری هستید...
_اوون زبونت دراز شده ها... و بعد خندید...نگاهی به من کرد..یکم نگران بود..نمی دونم به خاطر گرد و خاک دنیز بود یا اینکه می ترسید باز برام اتفاقی بیفته که اوون جوری نگاه می کرد...
تینا : خوب خان داداش..خوش اومدی...بفرمایید ما با باده جون حرفای زنونه داریم...
امین : یعنی مطمئنید می خواید برید؟؟
_امین تو چته؟؟!!..چرا گیر دادی...مشکلت رو بگو...الان باده نیاد ما بریم حل دیگه...
امین یه نگاهی به من انداخت..احساس کردم تو منگنه است..دستی به پشت گردنش کشید : چه ربطی داره..شما هم بشینید خونه چه معنی می ده هر شب..هر شب بیرون...
آتنا : برو امین..برو حاضر شو کار داری...در ضمن...اونی که فکر می کنی ماییم..خودتی....
تینا بلند خندید و من هاج و واج این وسط بودم....
خودم هم دوست داشتم بیرون برم..قرار گرفتن تو فضایی که دو قلوها توش باشن حتما سر حال ترم می کرد...
موافقتم رو که گفتم..دو قلوها ذوق کردن...پریدن سر کمدم تا لباس انتخاب کنن...من هم نشستم لب تخت تا هر کاری دوست دارن بکنن....
در تمام طول مدت آرایشم داشتن نگام می کردن : چه جالب باده..تو این کار رو خیلی حرفه ای بلدی...
در حالی که داشتم ریملم رو می زدم : یه مدتی بود که خیلی اجبار داشتم به آرایش..اون زمان یاد گرفتم..که البته الانم ازش استفاده می کنم اما نه انقدر حرفه ایی...خیلی کم....
پالتوی سفیدم رو که پوشیدم...
آتنا سوتی زد : اصلا قبول نیست..این جوری که خیلی تو چشمی...
_چرا بد شدم؟؟..خودم رو دوباره تو آینه نگاه کردم..خوب بودم..
_نه خیر زیادی خوبید...اصلا امشب از کنار من جمب نمی خوری...
بلند خندیدم...قیافه اش شبیه برادرهای حسود شده بود...
دستکشم رو دستم کردم..بیشتر برای پو شاندن باند دستم..کفش تخت هم انتخاب کردم تا به کمرم که هنوز درد داشت زیاد فشار نیاد...
وارد سالن که شدیم...امین هم داشت گره کرواتش رو درست می کرد...خیلی خوش تیپ شده بود تو کت شلوار سورمه ایش...
برگشت به سمتم...نگاهم کرد..خیلی عمیق...دستش به گره کرواتش خشک شد...سرم رو پایین انداختم..نگاهش به قدری نفوذ داشت که نمی دونم چرا خجالت کشیدم...
نمی دونم چه قدر گذشت که صداش رو شنیدم... : به نظرم امشب بردیا تنهایی هم می تونه جلسه رو اداره کنه...
سرم رو بلند کردم..دیدمش با کمی اخم داره نگاهم می کنه...
آتنا : نه خیر..تو هم باید تو اون جلسه باشی..در ضمن دوستای ما خلن..یادت رفته...
امین کمی کلافه شد...دستی به دور دهنش کشید : نمی شه تنها برید...
_ای بابا..امین تو از این عادتا نداشتی....
_کیا هستن امشب؟؟...کجا می خواید برید؟؟!!
تینا رفت جلو دستش رو رو پیشونی امین گذاشت : نه به حمد الهی تب هم نداری...
آتنا : پس چرا قاطی کرده.؟؟؟...بعد هین بلندی کرد که همه جا خوردیم : فهمیدم..فضایی ها دزدیدنش عوضش کردن...
من به زور خنده ام رو نگه داشته بودم..قیافه امین انقدر جدی بود که نشه تو صورتش خندید...
_دست بردارید از این دلقک بازیا...یا نمی رید...یا یکی هم باهاتون میاد...
تینا دست من رو کشید : ما میریم..هیچ کس هم نمیاد...
همون موقع تلفن امین زنگ زد... : بابکه....
امین انگار که کشف مهمی کرده باشه گوشی رو برداشت : داداش امشب چه کاره ای؟؟
و نیم ساعت بعد بابک حاضر به یراق پایین منتظر ما بود....و فکر کنم هیچ چیز تینا رو تا این اندازه خوشحال نمی کرد...
دو قلوها سریع تر رفتن پایین..من هم رفتم تو سالن تا موبایلم رو که جا گذاشته بودم بردارم...امین دستها به جیب با ژست خوشگلی رو به روم ایستاد صدای بمش آهنگ آروم تری پیدا کرده بود..اومد نزدیک..انقدر نزدیک که من گرمای نفسش رو رو صورتم حس می کردم..سرش رو خم کرد و زل زد به چشمام...: باده...مراقب خودت هستی مگه نه؟؟
و من مدهوش اوون چشمای براق... فقط سرم رو تکون دادم...
دستش رو جلو آورد و دکمه پایین پالتوم رو بست : بهت خوش بگذره...شب می بینمت....
و من مدهوش اوون نگاه...به سمت در رفتم...

تینا جلو پیش بابک نشست و من و آتنا پشت...خنده ام گرفته بود..در مقابل تمام آتیشایی که تینا می سوزوند بابک فقط با یه نگاه مهربون نگاهش می کرد و سکوت می کرد..مطمئنم که تینا هم حسی به این دکتر جذاب و مودب داشت...چه طور ممکن بود بردیا و بابک برادر باشن...انقدر که این پسر محجوب بود...
رسیدیم دربند..رو زمین برف بود و همه جا بوی قلیون میوه ای میومد...دلم ضعف رفت برای اوون آلوچه های قرمز..خدای من آخرین بار کی این جا اومده بودم.؟؟..یه بار وقتی 15 سالم بود برای تولدم سبحان و هومن و من و ساره اومده بودیم...چه قدر خوش گذشته بود..حتی حضور نحس سبحان هم نتونسته بود خوشیمون رو خراب کنه..بعد از اوون من هرگز این جا نیومده بودم خیلی تلخ بود که من از بیشتر جا های زیبای ترکیه یا بعضی شهرهای اروپایی خاطره داشتم ...اما از تهران یا ایران تقریبا صفر......................................
کمی که جلو رفتیم جلوی یکی از رستورانهای دربند یه گروه دختر و پسر جوون ایستاده بودن...در حالی که صدای خندشون بلند بود...
آتنا : سلام بر دیوانه ترین دوستان عالم...
همه شروع کردن به سلام کردن..تینا همه ما رو به هم معرفی کرد.....من هم با همشون آشنا شدم...اما بین اونها پسر حدودا 27 -28 ساله خوشتیپی بود به نام سینا که مهندس پزشکی بود و اگه نگاهش رو اشتباه نگرفته باشم...بله..منظورش کاملا به آتنا بود...چون از بین اوون جماعت فقط سینا و بابک بودن که به راحتی دو قلو ها رو تشخیص می دادن...
لبخندی زدم..خیلی برام جالب بود که بابک و سینا خیلی راحت تا آخر شب با هم گرم گرفتن....
رو تخت بزرگی نشستیم...هوا سرد بود و علاوه بر دود قلیون از دهن ها بخار نفس هم بلند می شد....
من اهل قلیون نبودم.... چایی سفارش دادیم...
عسل یکی از دوستای بچه ها : باده جون..بچه ها از وقتی با شما آشنا شدن..تمام مدت دارن از شما صحبت می کنن...شما تو خونه دو قلو ها هستید ؟؟!!!
آتنا : نه باده جون تو آپارتمان رو به روی امین زندگی میکنه...
عسل خندید : به به ..این داداش شما هم چه پیشرفتا کرده...
تینا خندید : خوب آخه آدم برای پیشرفت باید دلیل داشته باشه...
این دو تا وروجک چی داشتن می گفتن؟؟!!!
این بین یه جفت چشم بودن که خیلی با دقت من رو نگاه می کردن ..هر وقت سرم رو بلند می کردم حواسش به من بود...احساس کردم آتنا هم این حس رو گرفت که زد پشت دوستش : چشمش می زنی آخر...
ستاره : نه خیالت راحت باشه چشمم شور نیست...فقط شما شدید برای من آشنایید..احساس می کنم یه جا دیدمتون..
_نمی دونم شاید....
آتنا : ستاره یه طراح لباس خیلی خوبه...باده حتما باید یه بار ببرمت مزونش..خیلی مانتو های خوشگلی داره...
....وای...پس کارم ساخته است...امکان نداره من رو نشناخته باشه..اگر هم الان نشناسه بره خونه یه ورق مجلاتش رو بزنه می شناسه...
تینا : راستش رو بخوای ستاره ما هم بار اول که باده رو دیدیم همین احساس داشتیم..نمی دونی تو مهمونی ما چه غوغایی کرده بود با لباسش...یه خالکوبی خوشگلی هم پشتش داره دو تا فرشته....
دقیقا متوجه دو زاری که تو مغز ستاره افتاد شدم....
آتنا : خیلی خوشگل راه می ره ....
ستاره نگاهی به من کرد : بله متوجه شدم..دقیقا عین مدل ها...
...نمی دونم چرا به روی خودش نیاور من رو شناخته..شاید هم چون مطمئن نبود..به هر حال حس غریبی داشتم...خوب من از هیچ کدوم از کارهایی که کرده بودم پشیمون نبودم...من هیچ عکسی با مایو یا لباس زیر نداشتم...من مانکن لباسهای شب و شلوار جین و چیزهای مشابه بودم...نمی دونم چرا احساس میکردم اگر مانکن بودم مطرح بشه..ممکنه دیدگاه خانواده امین نسبت به من عوض شه...و عجیب تر این بود که چرا باید برام این مسئله مهم باشه...
استرس گرفتم...
بابک : باده خانوم...خوبی شما؟؟
برگشتم به سمتش که داشت نگاهم می کرد : خوبم..ممنونم...ولی این خانوم ته اسم من رو فاکتور بگیر..همون باده خوبه....
لبخندی زد : مرسی...مطمئنی خوبی؟؟!!...اگه نشستن سختته یا احساس می کنی راحت نیستی بریم...
لبخند زدم : نه خوبم...
_خلاصه از من گفتن بود..امین و بردیا به من سپردنتون...کله ام رو نیاز دارم...
بعد از خوردن شام که همراه با شیطنت های بی انتهای بچه ها بود طرفای ساعت 11 بود که تلفن بابک زنگ زد..از احوال پرسیش معلوم بود امینه...
_نه دادش خوبه..نه چه مشکلی..مگه من چغندرم...
_....
_غذا هم خورده....نه ناراحت نیست...
_....
_باشه چشم ..به شما هم همین طور...بردیا غلط کرد..بگو تو به شام کاریت برس...و بعد بلند خندید..
قطع که کرد برگشت به سمت من..احتمالا حدس نمی زد انقدر واضح گوش وایساده باشم....
_بریم..امین بود..می گفت دیره...
آتنا : این بابک قاطی کرده..هنوز که دیر نیست...
بابک : به هر حال دستور از مراتب بالا اومده...
از دیدن قیافه دو قلو ها خندم گرفت..من هم خیلی وقت بود عادت نداشتم کسی راجع به رفت و آمدام نظر بده هرچند خودم هیچ وقت اگر وضعیت ویژه نبود دیر تر از11 خونه نمی رفتم...
اما این امین برعکس قیافه مدرنش خیلی گیر بود...و این من رو بیشتر نسبت به قبل مضطرب می کرد...نمی دونم چرا انقدر برام مهم بود که نکنه دیگه چشماش برق نزنه وقتی من رو می بینه..
هرچند من هر کاری کرده بودم مجبور بودم....تو اوون وضعیت چاره دیگه ای نداشتم..و موظف نبودم به کسی تو ضیح بدم...
راه افتادیم به سمت خونه...
توی راه تمام مدت فکرم پیش ستاره بود... که برای اولین بار دیدم صدای بابک در اومد ... : تینا فکرشم نکن...
جا خوردم از فکرام پرتاب شدم بیرون...
آتنا : بابک انقدر خوش می گذره...
من : جریان چیه؟؟!!
بابک : هیچی خانومای محترم همراه دوستاشون می خوان برای عید برن دوبی...
خنده ام گرفت ...آخ آخ..بالاخره خودش رو لو داد....
_ببخشید اون وقت این چه اشکالی داره...؟؟
تینا : والا....
بابک : باده..دم ندید به دم این دوتا..هر چند می دونم امین نمی زاره تنهایی برن...
من : اولا که به امین ربطی نداره..ثانیا اصلا منم با هاتون میام تا تنها نباشید...
بابک : اوون که دیگه اصلا امکان نداره...
_چرا اون وقت ؟؟!!!
_حالا...
از لبخند موذیش لجم گرفت....

وقتی رسیدیم دو قلو ها پیاده شدن تا با هم رو بوسی کنیم...
_دخترا خیلی خوش گذشت..خیلی ممنون...
تینا : مرسی که اومدی..بچه ها عاشقت شدن...
_من هم خیلی ازشون خوشم اومد...به خصوص که با دومین داماد خانواده پاکدل هم آشنا شدم...
هر دو با هم داد زدن :...ااااااااااا...باده....
خندیدم : خوب..خوب..کرم کردید..حالا من که به کسی نمی گم..این که ما رو آورد که خیلی گیره ست..اوون یکی رو نمی دونم...
آتنا : اون یکی از اینم بدتره....
بلند تر خندیدم :آخ اخ..انقده خوشم میاد لو میدید خودتونو....
با این حرف یه مشت محکم رو بازوم خوردم...
بابک تا دم آپارتمان با هام اومد و بعد خداحافظی کرد...فکر کنم امین هنوز نیومده بود...چون اوون نور ضعیفی که همیشه از چشمی خونش بیرون می زد نبود...دلم گرفت...ما رو می فرسته خونه خودش بیرونه...از خودم تعجب کردم عین این زنای غر غرو شده بودم....
رفتم خونه..بعد از تعویض لباس رو تخت ولو شدم...
بد عادت شدی..باده خانوم..خیلی هم زیاد...
 
عجیب بود خوابم نمیومد....پام رو از لبه تخت آویزون کردم ....شروع کردم به تکون دادن....به لاک ناخن های قرمزم نگاه کردم...
با بوسه رفتیم لوازم آرایش بخریم برای اولین بار یه ماهه که دوست پسر نداره هر کاریش می کنم لاک..که خیلی هم دوست داره رو نمی خره به من می گه...مگه من مثل تو ام که شغلم این باشه..من اگه کسی تو زندگیم نباشه برای کی لاک بزنم..می گم برای خودت...می گه آره جون خودت تو هم لابد برای اینکه خودت به اوون پاهات نگاه کنی دامنای انقد کوتاه می پوشی...

آخ بوسه آخ..تو همیشه می زنی تو خال..یعنی الان در چه حالی....؟؟؟
بلند شدم رفتم کنار پنجره از خودم تعجب میکردم...چرا عین این زنای منتظر شده بودم...دم پنجره ..گذاشتم به حساب این که لجم گرفته که چرا من رو می فرسته خونه بعد خودش بیرونه....اگه سمیرا بودی می گفتی تقصیر خوده خرته چرا حرف گوش می کنی..بمون بیرون تا بفهمه حق نداره برای تو تعیین تکلیف کنه...
نمی دونم ساعت چند خوابم برد...

صبح از خواب که بیدار شدم ساعت 8 بود...بی حوصله بودم...بد عادت شده بودم به گوشیم نگاه کردم..نه تماسی نه اس ام اسی...عجیب عصبانی شدم..البته می دونستم بی منطق دارم عمل می کنم...نباید عادت کنم به این حرکت هاش.. دوش گرفتم..امروز قرار نبود برم شرکت...اما شاید اگه می رفتم بهتر بود..این جوری سرم هم گرم میشد و نمی شستم عین این خاله غزی ها به غرغر و بهانه گیری...
آرایشم که تموم شد ...حسابی به خودم رسیدم...تو آینه به خودم نگاه کردم..خاک بر سرت باده...این مدت یکی رو برای خودت جور می کردی اصلا شرکت که امروز پیچیده خدایی بود می رفتی صفا....
نیست قبلا از این کارا می کردم...نیست بلدم صفا چیه؟؟...برای خودم نسخه هم می پیچم...به قوه الهی خل هم که شدم با خودم حرف می زنم....
وارد راهرو که شدم ..چشمم بی اختیار کشیده شد به سمت آپارتمانش...یعنی برم زنگ بزنم؟؟!!...شاید اصلا دیشب خونه نیومده...امتحانش که ضرر نداره..یه بارم من برم بگم با هم بریم شرکت...
دستم دو سه باری سمت زنگ رفت و برگشت... بالاخره زنگ رو زدم...صدای پا اومد و در باز شد....
ومن جلوی در خشک شدم.....اصلا انتظار هم چین چیزی رو نداشتم...یه خانوم تقریبا هم سن خودم با موهای بلوند و چشم های تیره...با یه شلوار جین و تاپ جین آبی تیره وکفشای پاشنه بلند قرمز...خیلی دختر بلندی نبود..اما خوشگل بود و خندان....چند لحظه ای مثل دو حریف رزم همدیگه رو سبک سنگین کردیم...
سلامی کرد تا من رو از بهت در بیاره : سلام...
من هم بالا خره ماسک بی تفاوتیم رو پیدا کردم..این ماسک از همه ماسکهام دم دست تر بود اما نمی دونم چرا به امین که می رسیدم می رفت زیر کمی طول می کشید تا پیداش کنم....
_سلام....ببخشید آقای دکتر تشریف دارن؟؟
_امین فکر کنم داره دوش می گیره....
...دوش هم که می گیره...
_خوب..من همسایه شون هستم بعدا می رسم خدمتشون...
_پیغامی اگه براش دارید؟!!
همون طور که به سمت آسانسور می رفتم : نه یه سئوال کوچیک بود..که بعدا می پرسم....
...بله می پرسم همیشه پرونده های یه شام کاری انقدر لوند هستن..در رو باز می کنن...و آدم بعد از یه شب باهاشون صبح دوش می گیره؟؟!!
خوب این خانوم به احتمال زیاد عین فیلم های برزیلی..به امین نخواهد گفت که من اومدم...بعد هم برای نابودی من نقشه ها خواهد کشید یا مسمومم کنه..یا بدزدتم...یا بده یکی ترتیبم رو بده تا بیفتم تو کار خلاف..خلاصه این خانوم با اوون نگاهش فکر نمی کنم بذاره من قصر در برم...
پیاده به سمت شرکت راه افتادم...عصبانی بودم نباید می بودم...امین یه مرد مجرد با موقعیت عالی بود..چرا من باید توقع می داشتم که هر شب تنها باشه..مطمئنا دوست دختر داشت ...اصلا به من چه...ولی با لگدی که به قوطی رانی جلو پام زدم و فحشی که به آدمهایی که شهر ما خانه ما رو رعایت نمی کردن به خودمم هم اعتراف کردم که گویا به من ربط داشته....
به شرکت که رسیدم با سیلی از جملات تکراری..نبودید جاتون خالی بود و این حرفها مواجه شدم..بعد انگار قیافه ام عصبانی بود که منشی عزیزمون یه لیوان بزرگ گل گاو زبون برام آورد...
بردیا تو دفترش نبود..وقتی امین از این پرونده های خوب خوب داشت...بردیا مطمئنا بیشتر از یکی دو تا داشت...
تنها چیزی که به من کمک می کرد کار بود...باید حواسم رو جمع می کردم..من چرا این همه ذهنم داشت می رفت به حاشیه..طوری که یادم رفت برای چی ایرانم..زودتر قال قضیه رو بکنم برگردم سر زندگیم...سر همون زندگی که همه هستن ولی انگار که هیچ کس نیست...
پالتوم رو دکمه هاش رو باز کردم و شروع به کار کردم....نمی دونم چه قدر گذشته بود که با صدای صحبت کردن امین و بردیا پشت پارتیشن از کار دست کشیدم...دلخور بودم ازش...عادت کرده بودم همه حواسش به من باشه....
بردیا : بابا..بچه که نیست...پیداش می شه امین..
_صبح رفتم دم خونش نبود..گوشیش رو هم برنمی داره...قرار بود خونه باشه استراحت کنه...
...گوشیم...آخ آره رو پاتختی جا موند..پس زنگ زده...البته اگه موضوع من باشم...
_شاید رفته یه قدم بزنه..اصلا امین تو دردت چیه؟؟...بعد با صدایی که توش لحنی از شیطنت موج می زد..دیشب که باید خوش گذشته باشه...
_دهنت رو ببند بردیا...تقصیر تو...
_خوب مگه بد کردم..
_بله بد کردی...به تو چه دخالت میکنی...
_حالا بیا خوبی کن...تو با این دختره 6 ماه زندگی کردی امین..غریبه که نیست...
_خودت داری می گی..زندگی می کردم..بعنی ماضی..حتما یه دردی بوده که دیگه باهاش زندگی نمی کنم...
...عصبانیتم بیشتر شد...پس این خانوم خوشگله چیزی بیش از یه دوست دختر ساده یا یه همراه رختخواب بود...
حدسم درست بود رفتن من به دم در رو نگفته بود..درسته که من خودم رو معرفی نکرده بودم..اما اگه آدرس می داد امین می شناخت...یعنی امین از بودن دختر تو خونه اش شاکی بوده؟؟!!
امین : حالا موضوع بحث اینکه خانوم مهندس کجاست؟؟...بردیا...این بار دنیز نصفمون می کنه...پروژه می مونه زمین ها...
قلبم گرفت...رو صندلی نشستم...خیلی مسخره است...من چرا فکر می کردم..ممکنه من باده مهم باشم...دلت خوشه باده خیلی خوشه....حرف یه سرمایه میلیاردیه...و تو یه وسیله ای...
حالم بد شد.. بلند شدم و آروم از در تراس رفتم بیرون...از شرکت خارج شدم...اصلا حال و حوصله نداشتم...منتظره چه جمله ای بودم...معلومه که اینها به خاطر دنیز و سرمایشون انقدر هوات رو دارن..جو گیر شدی فکر کردی کسی هستی....تو حتی مادرت هم نخواستت باده..بعد چه انتظاری از مردم داری...اما من اوون چشمای عسلی براق رو جزء مردم حساب نکرده بودم...رو نیمکت کنار خیابون نشستم...ضعیف شدی باده...داری دنده عقب می ری...
 
بلند شدم...عجیب بود که جایی رو برای رفتن هم نداشتم...بی خودی داری کشش می دی باده...کار باید قبل از 4 ماه تموم شه..اصلا خودمو برای یه بارم که شده لوس کنم؟؟....نه بابا..من رو چه به لوسی....
یاد اوون همه خریدی افتادم که تو تصادفم حروم شد..دوباره رفتم به سمت خرید درمانی...............................
ساعت رو نگاه کردم ساعت شده بود 4..کمی هم داشت بارون میومد . من نصف پاساژ این اطراف رو گشته بودم وکلی خرید کرده بودم..یک عالمه روسری خریدم به چه دردم می خورد نمی دونم..من که می خواستم هر چه سریعتر برگردم...
تو یه کافه خوشگل نشستم تا یه قهوه بخورم...سیگارم رو در آوردم تا خواستم رو شنش کنم یه دست فندک آورد جلو...
سرم رو بلند کردم . مرد خوشتیپی رو دیدم حدود 40 ساله که کنار شقیقه هاش کمی سفید بود و چشم ابرو مشکی...
اخمی کردم بهش...
_سلام خانوم...من سیاوش هستم...
_سلام...
_اجازه بدید سیگارتون رو روشن کنم...
به فندک روشن توی دستش و لبخندش نگاه کردم...سیگارم رو فندکش گرفتم...
با ژست خوشگلی فندک رو تو جیبش گذاشت... : اجازه هست سر میزتون بشینم...
_به چه علت اوون وقت؟؟!!
_باور کنید منظور بدی ندارم...
بدون این که اجازه بدم حرفم رو تموم کنم صندلی رو کنار کشید و نشست....
اصلا گوش نمی ردم درست و درمون که چی میگه...داشت یه چزایی از شرکتش و این چیزا می گفت...
_من این همه حرف زدم شما فقط سکوت کردید..حتی اسمتون رو هم نگفتید....
سیگارم رو تو زیر سیگاری خاموش کردم..خوب سرگرمی بدی هم نبود....آخرین باری که همچین کاری رو کرده بودم اوایل شهرتم بود..بیشتر از 6 سال بود ...به جز امین...به اون که فکر می کردم با اوننجملات آخرش..بیشتر می خواستم خود زنی کنم..
_من باده هستم....
_عجب اسمی...عجب سلیقه ای داشتن مادرتون....
...عجب زبون چرب و نرمی....
_ممنون..
_خوب خانوم باده...می شه ازتون دعوت کنم شام رو با هم باشیم..تا بیشتر آشنا بشیم...
..عجب حا ل و حوصله ای داشت این...عجب سرعتی...
یه لحظه امین اومد جلو چشمم...چرا من به خودم حال نمی دادم....خواستم دهنم رو باز کنم و موافقتم رو اعلام کنم...
چی کار داری می کنی باده...به خاطر یه مرد..اونم اوونی که انقدر تو زرد می خوای پا رو اعتقادات خودت بذاری؟؟...ارزشش رو داره؟؟...بیرون رفتن با کسی که هیچ شناختی روش ندرای؟؟...دیدی داری دنده عقب می ری...
به چشمای سیاهش نگاه کردم ..بسته های خریدم رو تو دستم گرفتم : مرسی از پیشنهادتون..اما من اهل این جور قرار ها نیستم...صورتش آویزون شد...اصرار کرد..نپذیرفتم...در آخر کارت ویزیتش رو بهم داد تا بهش زنگ بزنم....
بیرون که اومدم ساعت 6 بود و هوا تاریک..از کافه دار خواسته بودم برام آژانس بگیره...به آپارتمان که رسیدم..دلم نمی خواست برم بالا...شاکی بودم ...بیشتر اما از خودم..تمام طول راه با خودم تصمیم گرفتم مثل اوایل باشم..همون باده ای که هیچ صمیمتی نداشت...
از آسانسور که پیاده شدم..به خاطر قولی که به خودم داده بودم حتی به سمت در خونه اش هم نظری ننداختم...
در رو باز کردم..اول خریدها رو بردم تو سالن..برگشتم در رو ببندم که یه دست مانع شد...
ترسیدم و رفتم عقب...امین اومد تو...کبود بود ...
_کجا بودی؟؟؟
....عجب رویی داشت این بشر....عصبانی نباش باده هیچی بیشتر از بی محلی آدم ها رو تربیت نمی کنه...
به خودم مسلط شدم... : بفرمایید تو دم در صداتون تو راهرو می پیچه...
اومد تو در رو بستم..بدون اینکه بهش نگاه کنم رفتم تو سالن پشت سرم اومد.....
ایستادم وسط سالن...
صداش رفت هوا : این اداها چیه...مگه با تو نیستم؟؟..کجا بودی؟؟ این چه عادتی تو داری...صبح اومدی شرکت..قبل از ما..بعد کارت رو نصفه ول کردی بدون خبر کجا رفتی..موبایلتم که جواب نمی دی...نصف تهران رو دنبالت گشتم..می دونی ساعت چنده؟؟
ساعت مچیم رو نگاه کردم : ساعت 7...بله الان دیگه می دونم چنده...
عصبی تر شد : من رو مسخره می کنی؟؟
_نفرمایید آقای دکتر...
_آقای دکتر و در...دستی به صورتش کشید...مواقعی که می خواست خونسردیشو حفظ کنه این کار رو می کرد...
_چایی میل می کنید..البته من باید برم سراغ شام چون خیلی گرسنه ام...شما هم تشریف داشته باشید...
داد زد.... : داری دیوونه ام می کنی...فشارم رو 24 فکر کنم....
نگاهم رو ازش دزدیدم..نگاهش که می کردم..یه جورایی تمام قول و قرارهام با خودم یادم می رفت....
_وقتی با من صحبت می کنید مراقب تن صداتون باشید..فکر می کنم دنیز راجع به این موضوع بهتون تذکر نداده باشه....
جا خورد..یه جورایی وا رفت.. : تو..تو تا کی شرکت بودی...
_یکی دو ساعتی بودم بعد حوصله ام سر رفت..رفتم خرید..الانم اومدم شام بخورم..از فردا هم بی حرف پیش درست میام شرکت تا کار هر چه زودتر تموم بشه....
رنگش از کبود به سمت زرد داشت می رفت : چرا گوشیت رو جواب نمی دادی...چرا نگفتی باهم بریم؟؟؟
_با هم؟؟!!!...چرا اون وقت..به چه مناسبتی...تو قرار داد کاریتون با شرکت دنیز..خریدهای من هم هست؟؟...
این بار واقعا پیسش خوابید..خونسردی...عکس العمل آروم...مرد جماعت نباید بفهمه سوزوندتت...
پشتم رو کردم بهش و به سمت آشپز خونه رفتم : شام تشریف دارید ...دارم می رم درست کنم...
نرسیده به آشپز خونه بازوم رو گرفت..چرخیدم به پشت سرم..ابروم رو دادم بالا : دستتون رو بکشید آقای دکتر...
_باده..بس کن..بگو چته...تو دیشب این جوری نبودی...
_من همینم...دیشب اتفاقا خودم نبودم..چند وقته خودم نیستم...از امروز تصمیم گرفتم خودم باشم...الانم اگه بازوم رو ول نکنید کبود میشه..این بار علاوه بر دنیز و هاکان کسای دیگه هم هستن نصفتون کنن..دیگه جدی جدی کارتون می مونه رو زمین...
دستش شل شد...چشماش از اوون حالت عصبانی در اومد...انگار که غمگین شد : پس حدسم درست بود..حرفای من احمق رو شنیدی....باید برات توضیح بدم...
...بازوم رو از تو دستش بیرون کشیدم...به دیوار تکیه دادم : نه اجباری نیست...حرف شما درست بود..پروژه به هیچ عنوان نباید بمونه زمین...
_بس کن..باده..
_خانوم مهندس....
یه قدم اومد جلو...چی داشت این نگاه ..این عطر که این جور تو اوج عصبانیت هم شلم میکرد : تو برای من باده ای..فقط باده...شنیدی حرفمو مگه نه؟؟
_به فرض که شنیده باشم..حرفتون حق بوده..دنیز خوب همیشه نگران منه..هاکان از اونم بدتر...
داد زد : انقدر اسم اوونا رو نیار...دیوونم نکن باده...خاک بر سر من که بلد نیستم درست حرف بزنم...از صبح مثل مرغ پر کنده دنبالت بودم...بردیا بی خیال طی می کرد..
_شما هم باید بی خیال طی میکردید....
_نمی تونم...مگه دست خودمه...؟؟!! اوون چرت رو گفتم فقط برای اینکه به خودش بیاد همکاری کنه چون من مغزم کار نمی کرد...
_حرفتون چرت نبود..عین حقیقت بود..منم سرمایه میلیاردیم رو زمین بود مهندسش رو که تازه هوا خواه هم زیاد داره رو مراقبش می بودم...
صداش دوباره رفت بالا : غلط کرده اوون هوا خواه...تو واقعا فکر می کنی من به این خاطر نگران بودم ؟؟!!!!
یه ابروم رو دادم بالا : غیر از اینه...؟؟؟؟
اومد جلوتر...صاف تو چشمای هم زل زده بودیم..چشمای اوون که قرمز بود و موهاش رو پیشونیش ریخته بود ..این مرد الحق که جذاب بود....یه نیشگون گنده از پام گرفتم تا به خودم بیام.... :وای..باده..وای...من به بردیا چی می گفتم که پر رو نشه...می شناسیش که..چی می گفتم که چرا دارم اوون جوری بال بال می زنم...؟؟!!!
...منظورش چی بود...؟؟؟
با تردید پرسیدم : همونی که واقعیت بود رو...
دستش رو مشت کرد :د..نمی شد.....من معذرت می خوام باده...من همش به تو که می رسه گند می زنم...انقدر مستم که دارم سیاه مستی می کنم...اشتباه پشت اشتباه لعنت به من...
دلم لرزید...انقدر تو چشما و لحنش صداقت و پشیمونی بود که دلم لرزید...اما من باده بودم بیشتر از یک بار حال حالا ها نمی بخشیدم...
اومد جلوتر..فاصلمون کم شد : باده..به من نگاه کن...تو چه طور ممکنه نگرفته باشی حرف منو...؟؟ باور نمی کنم...
سرم همچنان پایین بود : من امروز خیلی چیزها گرفتم...هم از شما..هم از مهمونتون...
مکث کرد با لکنت : مهم....مهمون دیگه کیه؟؟؟
غرورم اجازه نمی داد که جواب بدم...
_نگام کن ببینم...تو اومدی دم خونه؟؟!!!! آره؟؟؟!!!!!!
_گفتم با هم بریم شرکت...گویا پیغامم بهتون نرسیده...که مهم نیست از فردا مثل روتین اوایل خودم میام شرکت که مزاحم هم نباشم...
خواستم حرکت کنم که دوتا دستاش رو گذاشت رو دو طرف سرم رو دیوار...یه جورایی حبس شدم تو بوی تلخش... زیر لب و عصبانی : چی گفت ترمه بهت؟؟!!
_ترمه؟؟
_همونی که صبح دیدی!!! چی گفت بهت؟؟..
_هیچی...فقط گفت حمومی و پیغامی دارم یا نه....دختر خوشگلیه....
با مشت به دیوار بالا سرم کوبید : اشتباه پشت اشتباه....شدم پسر 19 ساله....تقصیر این بردیا ست...این بشر فقط برای من دردسره...
_بگذارید برم...شام درست کنم..
داد زد : گیر دادی به شام...باده ...اون جوری نیست که تو فکر می کنی...
_من هیچ جوری فکر نمی کنم..به من چه شما چه می کنید...شما یه مرد مجردید ....
این رو گفتم و خواستم برم که با دستش مانع شد.. : می ایستی باده گوش می کنی..تا حرفام تموم شه...اجازه نمی دم بری...
...عجب جنمی این داشت..من یاغی ایستادم...
_من با ترمه دو سال پیش آشنا شدم..نونی بود که بردیا تو کاسه ام گذاشت...دختر خوبی بود...پدر مادرش شهرستان بودن اینجا تنها زندگی و کار می کرد...حسابداره...ازش بدم نیومد...دوست دخترم شد..6 ماه تو یه خونه باهاش زندگی کردم...الانم یک سال و نیم بود ازش خبر نداشتم...من آینده ای تو رابطمون ندیدم...با توافق جداشدیم...دیشب تو جلسه بود..دوستش یکی از دوست دخترای بردیاست...والا من خبر نداشتم حسابدار شرکتیه که ما قراره باهاش قرار داد ببندیم...گفتن میان خونه من...دور از ادب بود که جلوی چندتا غریبه بگم نیاید..همه که رفتن..بردیا و ترمه و دوست دخترش نشستن تو سالن..من رفتم خوابیدم...به حضورشون اعتنایی نکردم...صبح که بلند شدم دیدم اوون جاست..مثلا می خواد برگرده....منم اهمیتی بهش ندادم....بهش گفتم تصمیم دارم دوش بگیرم برم شرکت....می خواستم زودتر بره...از طرفی فکر می کردم تو امروز هم خونه ای و استراحت می کنی...مطلقا تصورش رو هم نمی کردم که بخوای بیای شرکت..یا دم خونه که باهاش رو به رو بشی....................
...یه جورایی ته دلم خنک شد...به چشمای صادقش که نگاه کردم احساس کردم هیچ دلیلی نداره که باورش نکنم....اما بازهم جدی تو چشماش نگاه کردم ..
_باده من پسر بچه 20 ساله نیستم هلاک این چیزا باشم..از اولشم نبودم...چه برسه به الان...
تو چشمام خیره شد...نگاهش خاص شد...چشماش بین لبهام و چشمام حرکت می کرد صداش آروم و زمزمه گونه شده بود... : به خصوص الان...که باید مطلقا عقلمو از دست داده باشم که بیتوجه به متن ...توجهم به حاشیه باشه..
منبع: رمان دوستان/کمپنا
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 56
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 775
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 775
  • بازدید ماه : 10,396
  • بازدید سال : 96,906
  • بازدید کلی : 20,085,433