loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 1907 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان زیتون( فصل سوم)


به قیافه خندانش که نگاه کردم که از پشت شیشه داشت عین خلا برام دست تکون میداد...دست امین دور کمرم بود و منم بالا پایین می پریدم تا برای مهسای دوست داشتنی خودم ابراز احساسات کنم...
بیرون که اومد تنگ در آغوشش گرفتم...با امین سلام علیک کردن...یه هفته مونده به عروسی تو شرایطی که من واقعا می خواستم از شدت کار زیاد گریه کنم به دادم رسید...سمیرا و بوسه نمی تونستن بیان اوج کاراشون بود..برای عروسی اما قول داده بودن این جا باشن..حتی هاکان رو هم دنیز گفت شده با کتک میاره...
دوست خوب خوشگل و خوش پوشم...حالا تو ماشین نشسته بود...
مهسا : دلم برای ایران خیلی تنگ شده...
_ماردت کجاست ؟؟
_پاریس بود..اما رفت استانبول پیش سمیرا برای عروسی میاد...
مهسا بر عکس من که این مسیر رو دوست نداشتم...پنجره رو کشیده بود پایین و هوای خنک سحر گاهی رو نفس می کشید...

مهسا : ببخش امین مجبور شدی این موقع بیای دنبالم...من که گفتم لزومی نداره...
_این چه حرفیه..شما خواهر خانوممی مگه می شه کم بذارم برات...
_لطفته....این مسیر..مسیر سرنوشت من و باده است...هر بار که ازش رد شدیم یه گام بیشتر پیشرفت کردیم...
من : این روزا..بیشتر یاد اون شبها می کنم...
_به خاطر نزدیک شدنت به عروسیته....وای..باورم نمی شه..اون رفیق ترسون و لرزون 19 ساله من..که تو همین مسیر بعد از رفتنش اشک ریختم..حالا داره عروس می شه...
_تو نبودی..خیلی چیزا به زیبایی الان نبود. من هیچ وقت شانس آشنایی با امین رو پیدا نمی کردم...
امین لبخندی بهم زد....
مهسا : هممون تغییر کردیم..ریسک کردیم...هر کدوم به یه نحو..و همش به خاطر اینکه بتونیم پیشرفت کنیم...
_من که مثل تو سمیرا خانوم دکتر نشدم...
_خوب بشو...غصه نداره که...برات پذیرش می گیرم....
برگشتم به پشت سر : عالیه..میام پیشت...فقط یه سال و نیمه دیگه..مگه نه امین؟؟
با لحن خیلی جدی که جای هر نوع شوخی رو می گرفت : شوخیشم قشنگ نیست باده...
مهسا زیر لب گفت : مرسی جذبه....
...من خیلی هم به دکترا فکر نکرده بودم..دلیل هم نداشت...چون تا فوق لیسانس برام بس بود و مهم داشتن شغل خوب بود..اصرار مهسا برای دکترا برای داشتن شغل استادی بود و سمیرا هم برای اینکه از شوهر پزشکش کم نیاره...
من نمی خواستم استاد دانشگاه باشم و درضمن دکتر بودن امین هم برام رقابت ایجاد نمی کرد....

دیشب با اصرار و فغان هم نتونستیم مهسا رو بیاریم خونه امین..رفت به خونه خودشون...و من تو شرکت منتظر ورودش بودم...می خواست هم بهم تو نقشه ها کمک کنه..هم باهم بریم آرایشگاه ببینیم...
امین و بردیا جلسه داشتن....که مهسا با عطر مست کننده اش وارد شد...
_به به...خانوم دکتر..
_عجب دم و دستگاهی داره آقاتون...
_نگو آقاتون چندشم می شه...
_خداییش انقدر پسر متواضعیه آدم باورش نمی شه این دب دبه و کبکبش....
با هم مشغول نقشه ها بودیم که صدای خنده امین و بردیا از پشت پارتیشن اومد...
بردیا : جون داداش..خانومت بفهمه...
امین : ببند بردیا...
به مهسا نگاه کردم ..اون هم تعجب زده بود..چی رو نباید من می فهمیدم؟؟؟
همون موقع فکر کنم سایه مون رو دیدن که از در اتاق وارد شدن...
و من هنوز ذهنم درگیر این بود که من چی رو نباید می فهمیدم....

به پیشنهاد امین برای ناهار به رستورانی رفتیم که بار اول من رو هم برده بودند...یاد خاطرات لبخندی به لبم آورد..
امین رو به مهسا که کنار من روبه روی بردیا نشسته بود..بردیا یی که به طرز عجیبی ساکت بود و از هر موقع دیگه ای خوش تیپ تر : من بار اول این باده خانوم شما رو آوردم این جا..بلکه بتونم یکم روش نفوذ داشته باشم..واویلا عین یه تیکه سنگ...
مهسا : خوب این تقصیر کار نیست..زیر دست خواهر راهبه من بزرگ شده...
امین و مهسا مشغول بحث شده بودند اما همه ذهنه من متوجه بردیا بود که تو سکوت و سر به زیری که اصلا بهش نمی یومد نه تو بحث دخالت می کرد نه تو چیز دیگه ای....فقط به رو میزی نگاه میکرد و انگار که تو عالم دیگه ای بود
....


 
به وسایل شیک و تمیز خونه نگاه کردم..اون دوره هاهم اتاقش همیشه تمیز بود..همیشه به مامان تو درست کردن ترشی و مربا کمک می کرد...خانه داری دوست داشت....سرم رو چرخوندم..رو دیوار بعضی جاها تغییر رنگ بود..خیلی خوب معلوم بود که قاب عکسی بوده که برداشته..وگرنه اون میخای بی هویت تنها مفهومی نداشتن...عکس کی می تونست باشه؟؟..سبحان؟؟..حاج کاظم..یا شا ید هم مادرم...مادری که خیلی هم مادری بلد نبود....
با اون پیرهن حاملگی زدر رنگش رو به روم نشست...تو فنجون کریستال براق و تراش خورده چای خوش رنگی ریخته بود با بوی میخک...
_مرسی که اومدی باده...
..دیشب که بهش زنگ زدم که براش کارت عروسی رو بفرستم اصرار کرده بود که خودم برم پیشش و من از شرکت امشب یه راست اومده بودم پیشش..هومن رو فرستاده بود بیرون مطمئنم..چون من که زنگ زدم یه ماشین از پارکینگ خارج شد...
_مرسی از تو که دعوتم کردی...
قطره اشک روی گونه اش رو پاک کرد : اوون روز تو بیمارستان..مطمئن بودم که عروسش می شی..مردی که اون طور نگاهت کنه نمی ذاره از دستش بری....
_من اون روز به تنها چیزی که فکر نمی کردم ازدواج با امین بود...اما خوب یادم بود که چه طور با دیدن ساره هورمون های مادریم به کار افتاده بود..
_دلگیری؟؟
_نباشم؟؟...راستی پسرت کجاست ؟
_به پدرش خیلی وابسته است..با هومن رفته بیرون...
چشمم افتاد به رو میزی سنگ دوزی شده نفیسی روی میز..قلبم به تپش افتاد..ساره رد نگاهم رو تعقیب کرد :برای تو رو هنوز نگه داشته..
با صدای بلند تری گریه کرد : منتظره بذاره تو جهیزیت...
بغضم رو قورت دادم : جهزیه تو رو اون خرید نه؟؟
_آره...
_اما من جهیزیه ام رو خودم خریدم..اینه تفاوت من و تو ساره...
_تفاوت های دیگه ای هم هست...تو شوهرت رو خودت انتخاب کردی...
قلبم تیر کشید..بدم میومد از خودم...
_من عذاب وجدانش رو دارم..
_بی خود..من خوشبختم..این رو گفتم تا بدونی آدم ها گاهی نا خواسته زندگی هم رو عوض می کنن...
_نا خواسته ؟؟..شوخی می کنی ساره...؟؟...پدرت از من متنفر بود...برادرت....
_از وقتی گفتی عقد کردی شب و روز ندارم...برای دادشم..برای اون که هنوز داره با تو خاطراتت و وسایلت زندگی می کنه...براش که
_براش که تمام کودکی من رو به گند کشید.براش که اگه یکم دیگه زورش به هم می چربید بهم تجاوز هم میکرد...نگرانی
بلند گریه کرد: عاشقی کردن بلد نبود..بابام هم بلد نبود...
_مادرم رو دوست نداشت...
_داشت..به خدا داره..تو همیشه با کینه نگاهش کردی..ندیدی مادرت رو چه قدر دوست داشت..
..بهش حق می دادم که نتونه بی طرف نگاه کنه..پدرش بود..برادرش..و یک طرف شوهرش..پدر بچه هاش...من کی بودم؟؟..هیچ کس...
چایم رو که حالا کمی سرد شده بود قورت دادم و کارت رو به سمتش گرفتم :همه چیز گذشته تموم شده ساره..من الان همسر امینم صحبت کردن از یه مرد دیگه کار درستی نیست....
_می دونم..به خدا می دونم...من با سر میام...
_هومن رو هم بیار...
_نه..نمی خوام اذیت بشی...از وقتی فهمیده ازدواج کردی اون هم سر در گمه..هم خوشحاله که زن آدمی مثل دکتر پاکدل شدی..هم دلش شدید برای سبحان می سوزه..
...حالم داشت بد می شد..تو گلوم یه بغض بود به بزرگی 9 سال بی کسی..تو قلبم امین بود و بس...هر حرفی از گذشته و از اون عشق بیمار گونه به نظرم خیانت بود به مردی که از صبح استرس اومدن من به این خونه رو داشت...
_من براش آرزوی خوشبختی دارم...
..داشتم واقعا..؟؟برای اون چشمهای سیاه و اون دستهای هرزه ای که حتی یادشون به من اجازه لذت بردن از نوازش های شوهرم رو نمی داد..برای اون آدم آرزوی خوشبختی داشتم؟؟؟!!
_ببخشش باده..ببخشش شاید سبک تر بشه..
_من خیلی وقته گذشتم..اون شب که گذاشتم..گذشتم....
بغلم کرد...و من فقط دلم می خواست فرار کنم...

اصرارش برای شام موندن رو قبول نکردم..که چی؟؟..شوهرش و پسرش بمونن بیرون که من اومدم...؟؟..من تو خونه ای بمونم که همه جاش نا خواسته بوی گذشته رو می ده..بوی مادری که برای ساره اندک مادری کرد که برای دخترش نکرد....
منتظر راننده شدم..که بهش زنگ زدم تا بیاد...امین امشب جلسه مهمی داشت با یه قراره شام و مهسا هم رفته بود خونه دختر عمه اش....

شیرین جون اصرار کرد که شام بخورم...من اما اصلا اشتها نداشتم..گذاشت به حساب این که عروسی نزدیکه..اما پدر جون از بالای عینکش طوری نگاه کرد که به نظرم فهمیده بود که حالم چندان خوب نیست...
رو تخت دراز کشیدم و عطر امین رو عمیق نفس کشیدم...
رفتن به خونه ساره اشتباه بود یا نبود رو نمی دونم حاصلش اما من بودم خسته و داغون...که چشمام رو که می بستم..به جای اون چشمای پر از مهر و گاهی پر لذت عسلی که داغم میکرد..چشمای سیاه وحشی و هوس آلودی رو می دیدم که داغون ترم می کرد....
نفس عمیقی کشیدم و موبایلم رو برداشتم...این بار به جای هر کسی تو این 9 سال ..اس ام اس دادم : کاش این جا بودی...کاش الان این جا بودی و بغلم می کردی...دلم برای خودت و بوسه هات تنگ شده............
اس ام اس سند نشد..می دونستم به خاطر جلسه گوشیش خاموشه..چشمام رو بستم تا کمی استراحت کنم...
الان خیلی خوب می دونستم که همه کس من امین....
 
 
تو خودم جمع شده بودم واقعا حالم بد شده بود...
ببخش؟؟.....ساره که می دونست درد من رو...من کینه نداشتم..انتقام هم نداشتم..من فقط می خواستم این صداها از سرم بره..اوون نگاهها از جلوی چشمم ..اون ضربه ها از روی کمرم...
بغضم داشت بزرگتر می شد..نازک نارنجی شده بودم...یه روزهایی تو حیاط اون دانشگاه کنار بچه هایی که هیچ کدوم هم وطن نبودن..خاطرات اگر هم که میومدن با خودشون اشک نمی آوردن..دلتنگی بود و نفس تنگی.این جا تو خاکی که توش به دنیا اومدم..تو تخت خواب مردی که عاشقشم اما یه دل نازکی شفاف می آورد..پر از عطر امین...

بین خواب و بیداری غلت می زدم...به یاد عید های 10 سالگیم...به یاد اولین روز رفتن به مدرسه که صدای باز شدن در اومد...سریع سرم رو چرخوندم به سمت در...امین رو دیدم که به سمتم اومد...
نا خود آگاه از تخت پریدم پایین..به حرکات تند و سریعم نگاه کرد با تعجب..به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم....
چند لحظه دستاش تو هوا موند اما بعدش یه دستش دور کمرم حلقه شد و دست بعدیش بین موهام رفت....
بغضم کم کم داشت سر باز می کرد و من با تلاش بی وقفه سعی داشتم اشک نریزم...
با صدای آرومی کنار گوشم گفت : چی شده خانومم..تو که من رو سکته دادی ...
سرم رو از روی سینه اش برداشتم..چشمم به ساعت پشت سرش رو دیوار افتاد ساعت 9 بود...
_مگه قرار شام نداشتی؟؟
موهام رو از رو صورتم کنار زد : تو باشی خانوم خوشگلت بهت اس ام اس بده دلم بغل می خواد..با چند تا سیبیل پا می شی شام بری بیرون؟؟...مگه عقلم کمه؟؟!!!
لبخند شلی زدم به شوخی که کرد..شاید برای اینکه جو نگاه من رو عوض کنه....
_اس ام است که رسید 10 بار زنگ زدم بر نداشتی...
_آخ فراموش کردم از رو سایلنت بر دارم...
با اخم نگاهم کرد : از دست تو باده...واقعا ترسیده بودم...بعدش زنگ زدم خونه..مامان گفت خونه ای..منم بردیا رو فرستادم شام..خودم اومدم پیش خانومم .....
...متفکر خیره شده بود به چشمام...می دونستم کاری براش نداره هر چیزی که تو ذهنم هست رو بخونه...
یک لحظه نگاهش نگران شد و اخماش بیشتر رفت تو هم و گونه های من هم خیس شد..خیس خیس....
_چی شده؟؟....
از آغوشش بیرون اومدم ...لبه تخت نشستم...هنوز منتظر جوابش بود...
_امین من حالم خیلی بده...
این بار حقیقتا ترس رو می شد تو چشماش خوند..رو به روم رو زمین زانو زد : نفس من آخه نمی گی که چی شده...
کسی کاری کرده..برم سراغ هومن؟؟...یا اون مرتیکه آشغال سبحان؟؟!!
_داد نزن امین..سراغ هیچ کس..می تونی بیای سراغ مخ من؟؟...بهش بگی ولم کنه....
هق هقم بلند تر شد...کلافه شد..بلند شد و دستی به صورتش کشید....
_گریه نکن ..تو رو خدا گریه نکن..دیوونه می شم این طور اشک می ریزی....
به سمت در رفت...با یه خشم بدی...
از جام پریدم و آستینش رو گرفتم : کجا؟؟؟می خوای تنهام بذاری؟؟!!
_دارم میرم سراغش..می ندازمش جلو پات..
_امین...من فقط می خوام تو کنارم باشی....
سرم رو کج کردم : باشه..؟؟؟
صدام پر از یه خواهش ناب بود..که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم...اومد به سمتم از روی زمین بلندم کرد و گذاشتتم روی تخت...
کنارم دراز کشید..محکم بغلم کرد سرم رو به سینه اش چسبوند کاملا تو حصار تنش قفل بودم و لذت امنیت بودنش رو می بردم...سکوت زیبایی بود و فقط صدای نفس های من که به خاطر گریه کمی تند تر بود و صدای قلب امین و گرمای وجودش....
_رفتم پیش ساره..می دونستی جهیزیه اون رو مادر درست کرده؟؟
_.....
..می دونستم سکوت کرده تا من حرف بزنم...
_برای اون یه نیمچه مادری کرده...برای من چه کرده؟؟...ساره می گه ببخش..بابام رو ببخش که نمی ذاشت درس بخونی که نمی ذاشت نفس بکشی..چون دختر مرد دیگه ای بودی...چون دوست داشتی لاک بزنی..چون دوست داشتی مهندس باشی..ببخش که کتکت می زد....
...اسم کتک که اومد..دستاش رو دورم محکم تر کرد و شنیدم که گفت : فاتحه اش رو می خونم..بی همه چیز....
_چیزی گفتی ؟؟
_نه عزیز ترینم.....
_می گه دلم برای داداشم می سوزه....
گریه ام بلند تر شد : می گه بگذر ...سبک تر بشه..از بار گناهانش....من نمی خوام سبک بشه..من می خوام....من می خوام....از بودن با تو لذت ببرم..از بودن با شوهرم....
یکم ازم فاصله گرفت...به صورتش نگاه کردم..به چشماش که حالا پر از التهاب بود..پر از نگرانی بود..پر از خشم بود..ولی بیشتر ار همه پر از عشق بود...
از جاش بلند شد ....
_تنهام می زاری؟؟!!!
...ترس داشتم..ترسی عمیق از تنهایی..امروز انگار تازه داشتم نگرانی های امین رو درک میکردم...امشب تازه داشتم حس می کردم نبودنش برام یعنی چی؟
دستی به موهاش کشید و....
به من که متعجب از این حرکاتش داشتم نگاهش میکردم نزدیک شد و نزدیک تر زانوهاش رو روی تخت گذاشت و روم خم شد...و من لبهاش رو روی لبهام حس کردم...
بوسه ای داغ و آروم..خیلی آروم...و من سبک می شدم با هر حرکت لبش روی گونه ام.وگردنم...و دستش که خیلی آروم و پر از یه نوازش بی نظیر..پر از یه داغی پر التهاب روی بدنم حرکت می کرد..منی که انگار نه روی تخت..روی ابرا بودم و هیچ بغضی نبود..هیچ صدایی و هیچ حسی رو تن مثل کوره من...جز اون سر انگشتایی که خیلی سبک روی بدنم سر می خوردن و اون بوسه های آرومی که قطره قطره به سرزمین خشک احساس من جون می دادن................

با دست آزادش پتو رو روم کشید.............روی من که سرم روی قلبش بود و نیم تنه ام کامل روی نیم تنه اش بود...و انگشتاش خیلی آروم رو کمرم سر می خورد و من با انگشتم روی سینه اش طرح های فرضی می کشیدم...طرح هایی که همش عاشقانه بود مطمئنم....
سرش رو خم کرد و بین موهام نفس عمیقی کشید.. : می دونی چه قدر عاشقتم باده؟
_....
جوابی نداشتم که بدم...امشب با حس زیبایی که بهم هدیه کرده بود...نفهمیدن حسش...خیلی بعید بود....
خودم رو روی سینه اش جمع کردم....
پتو رو تا تقریبا تا سرم بالا کشید : بخواب نفس من...من اینجام تو راحت راحت بخواب....
 
 
از صبح با مهندس آذری مشغول بودیم خیلی سفت و سخت..تا بتونیم یه نقشه رو که مربوط به پروژه یه مدرسه بود رو برسونیم...
قرار بود برای ناهار مدیر عامل شرکت جدیدی که امین و بردیا باهش قرار داد بسته بودن به شرکت بیاد..البته من به اون ناهار دعوت نشده بودم...یعنی کسی به من نگفته بود تو هم بیا...احساس می کردم احتمالا اینم از اون مردایی که مثل نیازی امین روشون تیک داره...
با مهسا قرار گذاشته بودیم تا بیاد شرکت..بعد از ظهر به یکی دو تا از کارها برسیم...
مهندس آذری:پروژه جدید خیلی پر سود می شه..ولی فکر کنم باید باززهم مهندس استخدام کنه شرکت چون خیلی سرمون شلوغ می شه...
..راجع به پروژه و سودش امین با من صحبت کرده بود و در مورد خیلی چیزها باهم به نظر مشترک رسیده بودیم...
با رفتن مهندس آذری به اتاقش فرصت کردم تا کمی کش بیام..گردنم خشک شده بود...

مهسا نتونست خنده اش رو نگهداره..با صدای بلند خندید...همین باعث شد تا قاشقش از دستش بیافته...
من تمام سعیم رو می کردم تا خنده ام رو کنترل کنم : هیسسسسس..مهسا این جا شرکته ها...
یه قلوپ گنده از آب جلوش رو قورت داد تا بتونه خنده اش رو هم قورت بده : وای قیافه پسره یادم که میوفته با اون سامسونتش که تا آخرشم نا یلون روش رو نکند....
یاد خاطرات دانشگاه می کردیم...با مهسا داشتیم ناهار می خوردیم..از صبح از این اتاق خارج نشده بودم...امین دو بار اومد تو فاصله جلساتش بهم سر زد و بار سوم هم با بردیا برای سلام علیک کردن با مهسا اومدن..بردیایی که این بار مشکوک تر هم بود چون مثل دفعه پیش سکوت کرده بود اما این بار نگاهش رو هم می دزدید...
مهسا : راستی باده این دوست امین عجیب خوش تیپه ها..
با به یاد آوردن دفعه اولی که دیدمش :تنها کسی که انقدر که دنیز راجع بهش حرف زده بود قبل از اومدن به این جا غذاهای مورد علاقه اش رو هم می دونستم...
_چرا؟؟؟
_عجیب مثل دنیزه البته قبل از آشنایی با موگه....
_من از وقتی دنیز رو شناختم..یعنی از نزدیک که موگه هم تو زندگیش بود..
_خیلی دون ژوانه...
_بردیا؟؟.نگاه هم نمی کنه....
..نمی خواستم ماجراهای بردیا رو تعریف کنم..نه به من ربط داشت نه به مهسا...
_به هر حال..با شیطنت اضافه کردم : البته شاید تو جذبش نکردی...
مهسا با اون چشمای خوشگل و صورت گردش و اون موهای فر جذابش...و البته اون لبخند و خوش سرو زبونیش..امکان نداشت کسی رو جذب نکنه...به خصوص که تحصیلات و شیک پوشی جدیدش رو هم می تونستم به خصوصیاتش اضافه کنم...
جوابم رو نداد اما از اون نگاه ها کرد که من رو به خنده می انداخت...

به ساعت نگاه کردم..حدود ساعت 3 بود...خوب باید کم کم مهمون امین و بردیا می رفت....مهسا سر لپ تاپ من بود و داشت بعضی قسمتای پروژه رو به قول خودش باز بینی می کرد...
رفتم توی راهرو که در اتاق امین باز شد و هر دو با مهمانشون که مرد حدودا 50 ساله و تپلی بود از اتاق خارج شدن...باهاش دست دادن..بردیا با اوون آقا از سمت دیگه راهرو خارج شدن..امین به سمت من اومد...فکر کنم می خواست بره به دفترم که من رو دید : ا...خانوم خانوما این جا چی کار می کنی؟؟!
_اومدم ببینم کجایی..
خنده ای کرد و دستش رو دور کمرم انداخت : چکم می کنی خانوم خوشگله؟؟
_خوب..بله پسر به این خوش تیپی از دستم بره چی؟؟
بلند خندید : از دست که رفتم ....دلم گرو یه خانوم خوشگل سیاه چشم...
_عزیزم..من و مهسا چند تا کار داریم ..من امروز یکم زودتر می رم....
_شما مرخصی گرفتی خانوم مهندس؟؟
_من خانوم رئیسم...
امین نگاهی به دورش انداخت و از خلوت بودن راهرو که مطمئن شد...بوسه کوچیکی به گوشه لبم زد : اون رئیسی که میگی...دربست مخلص خانومشم هست....

_چند لحظه صبر کنی راننده میاد الان بهش زنگ زدم...
مهسا نگاهی به امین که کنار بردیا رو مبل نشسته بود انداخت : جدی گرفتی امین..نیازی به این قرتی بازیا نیست...
اصلا باده تو چرا هنوز ماشین نخریدی...
امین : ماشین رو می خریم یکم این کارای عروسی سبک بشه....
مهسا : بابا..ما عمری با اتوبوس این ور و اون ور رفتیم...مگه نه باده...؟؟؟
من هم برای اینکه سر به سر امین بذارم : آره والا..اصلا پاشو راه بیفتیم بریم...
همون موقع منشی گفت که راننده اومده...من و مهسا هم بلند شدیم تا بریم...
امین : باده اون گوشیت رو بردار وقتی زنگ می زنم...
_باشه....
مهسا که همیشه شیطنتش زبان زد بود : امین به خدا این تحفه ای هم نیستا....
صدای اعتراض من قاطی شد با خنده امین ....
مهسا : بردیا خان خداحافظ...
خداحافظی رو انقدر بلند و شمرده گفت که من و امین و بردیا با تعجب برگشتیم به سمتش...
بردیا با تعجب : خدا حافظتون...
مهسا : ااااا..شما می شنوید...از بس ساکتید تو این چند باری که دیدمتون فکر کردم نا شنوا هستید..ببخشید داد زدم....
بردیا خشک شده بود و من به زور خنده ام رو نگه داشته بودم...این کار مهسا در جواب حرف من بود که بردیا به تو توجه نمی کنه..وای به حال بردیا..مهسا تا تورش نمی کرد بی خیالش نمی شد...
.
 
 
مهسا عینکش رو زده بود و حسابی سرش تو لپ تاپ من بود...منم فنجان به دست داشتم نگاهش می کردم..خسته شده بودم....
مهسا : یه تغییرات کوچیک توش دادم..حالا یه نگاه بهش بنداز...
چشمام خسته شده بود یکم روی هم فشار دادمشون... : فکر کنم دارم پیر می شم مهسا چشمام خسته است...
_پیر نشدی سرتق..از یه طرف کارای عروسی یه طرف شرکت آخه خل جونم کی رو دیدی کم تر از یه هفته مونده به عروسیش تو شرکت باشه..تو الان باید بری برای ماساژ پوست....
به طرز لوس گفتن ماساژ پوستش هر دو تا خندیدیم...
همون موقع در باز شد و امین و بردیا وارد شدن...
امین : به به خانوم مهندسای عزیز..خسته نباشید...
لبخندی به صورتش زدم.انگار همه خستگیم پرید...کنارم ایستاد و دستش رو مثل همیشه دور کمرم حلقه کرد...............بردیا هم رو مبل کنار مهسا رو به روی ما نشست....
بردیا : شما باز دارید نقشه های باده رو چک می کنید؟؟..فکر کنم باید یه حقوقی هم برای شما در نظر بگیریم...
مهسا : آره والا...چه کنم دیگه خراب رفیقم...دارم نقشه های این بی سواد رو درست می کنم...
من : اا..من بی سوادم؟؟
مهسا : آره دیگه من دکترا دارم خانوم خوشگله تو فوق لیسانسی...
_برو بذار باد بیاد..کارای عملیت رو نشون بده جوجه..چه نقشه ایت به مرحله اجرا رسیده....
_من آکادمسینم...
بردیا و امین به کل کل ما می خندیدن....
_معمار کسیه که لااقل بتونه یه جا رو نشون بده که ساخته شده باشه...
_به هر حال من دکترا دارم..یعنی تو این اتاق همه دکترا دارن الا تو...
به شوخی اخم کردم بهش و با بدجنسی تو بغل امین فرو رفتم : به جاش من چیزی دارم که تو نداری...از همه این حرفا هم مهم تره...
امین که معلوم بود حسابی ذوق کرده روی موهام رو محکم بوسید...نمی دونم چرا احساس کردم چشمای بردیا پر از حسرت شد...
مهسا : اهه..خانومو باش..یه دونه خوشگل ترشو پیدا می کنم به من مگن مهسا...
من و امین بلند خندیدیم : مثل همون که دیشب پیدا کرده بودی...
مهسا پاک کن رو از رو میز برداشت و پرت کرد طرفم : بی مزه...
ماجرار و برای امین تعریف کرده بودم..به همین خاطر امین هم بلتد خندید ...
بردیا اما با یه نیم چه اخم و کنجکاوی پرسید : جریان چیه..
من : بذار بگم..دیشب که رفته بودیم خرید...
این بار مهسا از جاش بلند شد و من پشت امین قایم شدم ...
مهسا : می کشمت باده..
_چیه مگه..بده پسر 18 ساله ازت خوشش اومده بود....این یعنی خوب موندی...
بعد بدون توجه به قیافه مثلا شاکی مهسا رو به بردیا : وای نمی دونید چه قدر قیافه پسره با مزه شد وقتی فهمید مهسا سن مادرشو داره...آخه پسره هنوز پشت لبشم سبز نشده بود....
..این بار مهسا هم خندید...بردیا اما فقط یه لبخند زد...همه کار این پسر عجیب شده بود تو این 12 روز..یعنی به هم زدن با نگین انقدر سخت بود...؟؟؟!!
مهسا نشست رو مبل : با تمام این تفاصیل خانوم خانوما من دکترا دارم از فرانسه..این آقا از لندن...اونی که عین کووالا ازش آویزونی از آمریکا...تو یه فوق لیسانسی جوجه..پس احترام بذار....
_انگار مامور مخصوص حاکم بزرگی..می خوای تعظیم هم بکنم....
_نمی دونم هر جور که راحتی....
امین کمرم رو که می خواستم مثلا برم سمت مهسا محکم تر گرفت : از دست شما دو تا...خوب مهسا جان..ما امشب شام با شرکتی که تازه باهاش قرار داد بستیم بیرونیم..اون ها می خوان مهندسی که برای این پروژه در نظر گرفتن رو به ما معرفی کنن ..شما هم تشریف می یارید؟؟
..نمی دونم چرا احساس کردم امین بعد از گفتن این پیشنهاد نگاه گذرایی به بردیا کرد....
مهسا : من بدم نمی یاد ..اما من که می دونم می خواید من رو ببرید تا پز دکتر بودنم رو بدید...
این بار دیگه بردیا هم با صدای بلند خندید....

رو به مهسا که تو اون کت دامن خوش دوخت مشکیش مثل ماه شده بود کردم و دستام رو از هم باز کردم : خوب شدم...؟؟؟
اومد سمتم..: ماه شدی باده...
به کت شلوار مشکی ام نگاهی انداختم و شال کرم رنگم رو روی سرم مرتب کردم...و کیفم رو برداشتم....
هوا خوب شده بود و نیازی به پالتو یا شنل نبود...چون با ماشین هم تا دم رستوران می رفتیم...همین کت و شلوار مناسب بود...
مهسا یه بار دیگه ریمل زد و با هم از اتاق خارج شدیم...
مهسا : دو قلو ها نیستن ؟
_نه رفتن باغ لواسون با داییشون....
همون موقع امین و بردیا هم از اتاق امین خارج شدن...باید اعتراف می کردم که هر دو تا شون امشب خیلی خوش تیپ شده بودن...
امین کنارم ایستاد و با لذتی ناب نگاهم کرد...دستم رو بالا بردم و کرواتش رو کمی مرتب کردم ...و با لذت نگاهش کردم...............................
مهسا : اهم اهم...ما این جاییما..بی جنبه ها....

وارد پارکینگ که شدیم...بردیا به سمت ماشین خودش رفت ....
من به سمت امین : مگه بردیا نمی یاد..؟؟
_چرا اما بردیا ست دیگه می گه این طوری بهتره....
امین : بردیا ..پس مهسا با تو بیاد..منم که با باده میام...
..به مهسا ی تخس که رضایت از سر و روش می بارید نگاه کردم..خواستم بزنم تو ذوقش اما بی خیال شدم..بردیا در جلو رو برای مهسا باز کرد و بعد خودش سوار شد..به حق چیزای ندیده...
امین که داشت می خندید و از پارک هم در میومد : مردها با هر زنی در حد شانی که خود اووون زن برای خودش قائله رفتار می کنن....
..و من فهمیدم جمله آخرم رو بلند گفتم.....

پشت میزی که برامون رزرو شده بود نشستیم..من و مهسا کنار هم و بردیا و امین هم رو به رومون..خنده ام گرفته بود از قیافه این دوتا..طوری به ما خیره شده بودن انگار دارن تابلو تماشا می کنن..
چند دقیقه خیلی کوتاه بعد مرد میانسالی همراه با خانومی 31-32 ساله که خانوم خوش قیافه ای هم بود وارد شد و به سمت ما اومدن...
فهمیدم که دختر خانوم مهندسی که این مراسم برای معرفیشه...خانوم مهندس سها اسفند یاری و مرد کنارش هم مدیر عامل شرکت و البته عموش بود..آقای اسفندیاری....
با هم دست دادیم و نشستیم...سها پیش امین نشست و عموش هم پیش بردیا...توازن به نظر من برقرار نبود یه طرف میز دو نفر یه طرف چهار نفر...

غذا ها رو میز گذاشته شد و من داشتم با تکه گوشت تو بشقابم بازی می کردم و دلخور بودم....به سها که داشت با عشوه خاصی با امین صحبت می کرد نگاه کردم...حرکاتش جلف نبود...سبک و دم دستی هم نبود...اتفاقا شدیدا حرفه ای و زیر پوستی بود...همین هم بیشتر لجم رو در میاورد...
امین مثل همیشه خوش ژست و مودب به حرفهای بی پایان سها گوش می داد...اما من بازم عصبانی بودم...از دست خودم که چرا انقدر حسود شده بودم...تا مغز استخوانم تیر می کشید....
 
 
]_خوب خانوم مهندس عروسی چه زمانی به سلامتی...؟؟
...سرم رو از روی بشقاب بلند کردم و نگاهی به اسفندیاری کردم : یه هفته دیگه...
اسفندیاری: خوشبخت باشید..
این بار روی کلامش به سمت امین بود که لبخند شادی به روی لبهاش بود... : ممنون آقای اسفندیاری شما که متاسفانه افتخار نمی دید....
_بله یه سفر باید برم..اما دلمون پیشتونه..
نگاهی به سها انداختم که باز هم زل زده بود به نیم رخ امین اصلا از این وضعیت خوشم نمیومد....احساس می کردم امین باید باهاش خشن تر برخورد کنه..یعنی قرار بود از این به بعد این خانوم به شرکت رفت و آمد کنه این که واویلا بود...
سها : راستی امین پیرو اوون بحثی که چند روز پیش داشتیم....
بقیه بحثشون رو نمی شنیدم..وسط صحبتشون امین از دیس وسط یه تیکه بزرگ گوشت گذاشت تو بشقاب من ..اما همچنان داشت به صحبت های سها گوش می کرد..این حرکتش نشونه این بود که همه حواسش بازهم پیشه منه اما کارد می زدی خونم در نمیومد..پس امین از قبل این خانوم رو می شناخت و این مراسم معارفه نبود...دستم رو دور چنگالم محکم تر کردم..این کار مانع از این می شد که کوچکترین چیزی تو صورتم نمایان بشه..متنفر بودم که کسی بفهمه یا حس کنه که دارم از شدت حسادت خفه می شم...دست مهسا رو روی رون پام احساس کردم..فکر می کنم اون هم دلش می خواست این دختر رو خفه کنه...

اسفندیاری: خانوم مهندس بعد از این پروژه همچنان می خوای تو همین شرکت کار کنی؟؟
..نگاهی به امین انداختم که داشت نگاهم می کرد..بد جور دلم می خواست ضایعش کنم از این که این دختره سیریش رو انقدر بهش رو می داد و این که چرا این دختر انقدر باهاش صمیمی بود...اما حیف که کار بی پرستیژی بود انتقام گرفتن تو جمع : بله جناب اسفنیاری من از کار کردن در کنار امین و بردیای عزیز لذت می برم...
اسفندیار لبخندی از سر مهر زد : البته والا امین نباید هم بذاره بری شرکت دیگه ای وصف موفقیت هات رو زیاد شنیدم....
به سها که عصبانیت از چشماش می بارید نگاهی کردم و لبخندی از سر پیروزی زدم...
بردیا : امکان نداره همچین نیرویی رو از دست بدیم..ایشون جوایز زیادی در زمینه طراحی دارن پروژه های خیلی موفقی تو کشورهای همسایه داشتن...به همین خاطر ما دو دستی ایشون رو چسبیدیم...
..امین رو نگاهش هم نمی کردم..
امین : شما باشی جناب اسفندیاری می زاری خانومت با این همه استعداد جای دیگه ای کار کنه؟؟
اسفندیاری خنده ای کرد : نه والا..به خصوص که جای دخترم..خانومت زن زیبایی هم هست..باید مدام پیشش باشی..
امین : اون که 100 البته....
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم که تو چشماش یه نگرانی بود و یک عالمه سئوال...اما بازهم بشقابم رو نگاه کردم...
سها : می گن روش خوبی نیست که زوج ها با هم کار کنن...از خانومت خسته می شی امین همش ببینیش....
دییگه واقعا داشتم عصبانی می شدم که مهسا از بغل دستم جوابش رو داد : خانوم مهندس...یه ملتی 7 سال باده رو هر روز همه جا می دیدن ..تو تبلیغات رو استیج..هیچ وقت ازش خسته نمی شدن..زنی مثل باده با زیبایی و هوشش همیشه تازه می مونه....
لبخند بد جنسانه ای روی لبم اومد..مهسا و بردیا مستقیما سها رو هدف گرفته بودن..
سها : شما مگه؟؟
_من تو ترکیه یه تاپ مدل بودم....
فسش علنا خوابید..من اگه جاش بودم همون اول که بردیا حرف از موفقیت های مهندسی من زد فسم می خوابید..اما این زن ظاهر بین تر از این حرفا بود...
تعریف کردن اسفندیاری از من و چشمای نگران و گاهی پر از تحسین امین سها رو عصبانی تر می کرد...این رو از همه وجناتش می شد فهمید...
سها : خانوادتون هم این جان یا ترکیه زندگی می کنن؟؟
...حرفش شاید از سر بدجنسی نبود..یا شاید هم بود..یه هر حال که اون از مسائل خانوادگی من خبر نداشت..نمی دونستم چی بگم..این نقطه ضعف اصلی من بود..چیزی که مردم عجیب هم عادت داشتن روش انگشت بذارن...
خواستم جواب بدم که امین با لحن جدی : خانواده خانومم همین جا هستن..البته پدرشون فوت کردن..اما مادرشون در تهران هستن....
لحن جدی امین و جوابش راه سئوالات بیشتر سها در این زمینه رو بست..دلم می خواست کله اش رو بکنم....

شام با هزار بد بختی تموم شد..یکی از بدترین شبهایی بود که تو زندگیم گذرونده بودم..همه تنم پر از خوره حسادت بود..
عشوه ای سها موقع خداحافظی دیوونه ترم هم کرد....

سوار ماشن بودیم و من سکوت کرده بودم..قهر نبودم اما خودم رو خوب می شناختم حرف می زدم ممکن بود چیزای خوبی نگم..
امین دستش رو جلو آورد و چونم رو تو دستش گرفت : خانوم من مثل این که امشب بهش خیلی خوش نگذشته...
_.....
_اخمات چرا تو همه نفس من؟؟؟
_تو سها رو از قبل می شناختی؟؟
لحنش تغییر کرد و جدی شد : بله می شناختم..عمو و پدرش از قدیمی های این کارن..
_پس چرا گفتی مراسم معارفه است؟؟
_خوب..چون شما به هم معرفی شدید دیگه...
_باشه...
_چی باشه..؟؟
_هیچی..
_از سر شب چت شده تو؟؟..چرا اخمات این طوری تو همه...
_این خانوم قراره از این به بعد همیشه با تو در تماس باشه؟؟
یهو ماشین رو کنار کشید و ایستاد...داشتم با گوشه شالم بازی می کردم که دستش رو آورد جلو و سرم رو به سمت خودش چرخوند تو چشماش یه برق عجیبی بود : حسود کوچولو...تو همه زندگی من هستی....من اصلا سها یا هیچ زنه دیگه ای رو نمی بینم...
..حرفش و صداقت نگاهش باید بهم آرامش می داد..اما عجیب بود که کلامم نیش دار شده بود : والا تو رستوران که خوب نگاهش می کردی...
دستش شل شد : منظورت چیه؟؟
_هیچی منظوری نداشتم...
صداش یکم رفت بالا : نگام کن ببینم....
جرات نداشتم تو چشمایی نگاه کنم که می دونستم الان داره ازش آتیش می بارید نگاه کنم ...
_خوب گوش کن ببین چی می گم باده من به رسم ادب و میهمان نوازی برخورد کردم....
براق شدم تو صورتش : خوبه..پس اگه منم بدونم یکی بهم چشم داره و به رسم مهمان نوازی در مقابل همه عشوه هایی که برای جلب توجه من میاد لبخند بزنم هیچ اشکالی نداره دیگه....
دستش رو مشت کرد و با صدای وحشتناکی گفت : حواست هست داری چی می گی دیگه؟؟
..بگم نترسیدم دروغ گفتم امانباید هم کوتاه میومدم....
_یاد بگیر امین که من و تو با هم فرقی نداریم...اگه چیزایی که حرص تو رو در میاره رو من رعایت می کنم تو هم موظفی رعایت کنی...
_گوش کن خانوم کوچولو...یه بارم بهت گفتم دوباره تکرار می کنم..هر چیزی که بخواد به زندگی خانوادگی من ضربه بزنه..حتی اگه اون چیز خود تو باشی باده من جلوش می ایستم...من این همه تلاش نکردم این همه استرس نکشیدم که حالا که تو خانومم شدی..بشینم سر یه آدمی که ارزشش رو نداره با تو بحث کنم...اگه یه درصد به من و عشقی که بهت دارم اعتماد داشتی باده و اگه به خودت یا دآوری می کردی که تو چه قدر زن همه چیز تمومی هستی متوجه می شدی که صد تا مثل سها هم که بیان..نمی تونن ذره ای توجه من رو جلب کنن...
حرفاش پر از حس خوب بود..اما من توجیه نشده بودم...درسته که نمی تونستم بهش بگم تو به من توجه نکردی یا اینکه بگم..اصلا ولش کن...
دست به سینه نشستم و خیره شدم به جلو..امین هم دوباره حرکت کرد...هر دو ساکت بودیم...اوون چرا طلب کار بود و رو نمی دونم...اما من کاملا حق داشتم...

کتابم رو گرفتم دستم تا با استفاده از نور آباژور بتونم کمی مطالعه کنم...خسته بودم اما ذهنم هم پر بود...خوابم نمیومد...نشستم رو کاناپه گوشه اتاق..که امین رفته بود مسواک بزنه با تعجب نگاهم کرد : چرا اونجایی؟؟
_می خوام یکم کتاب بخونم..اگه نور اذیتت می کنه می تونم برم تو سالن...
_البته که نور اذیتم نمی کنه..اما مطمئنی فقط دلت می خواد کتاب بخونی؟؟ یا نمی خوای کنار من باشی؟؟
بهش نگاه کردم که نگران به نظر میومد : نه می خوام یکم با خودم باشم...
نشست روی کاناپه پهلوی من که چهار زانو رو کاناپه بودم...دستش رو گذاشت رو رون پام که به خاطر شلوارکی که پام بود کاملا بیرون بود ..دستاش سرد بود و باعث شد که پام رو جمع کنم..نمی دونم چه برداشتی کرد که با نگرانی آشکاری : حرفام توجیهت نکرده نه؟؟
_ چه اهمیتی داره امین..تو خودت خودت رو توجیه کردی .....
خواستم بلند شم که نگذاشت : بشین بذار حرف بزنیم عزیزم...هر مسئله ای که هست حلش می کنیم و بعد آشتی میریم تو اون تخت....
_من قهر نیستم....
_اما دلخوری...
_نباشم...؟؟
_نمی دونم چی کار کردم که تو فکر کردی من به سها توجهی دارم...
_باید به من میگفتی قبلا می شناختیش...نباید بردیا و مهسا از من دفاع می کردن در مقابل متلک های سها..باید طوری باهاش بر خورد میکردی که جرات اوون عشوه و ناز ها رو نداشته باشه....
عصبانی بودم از دستش..خیلی زیاد...: در ضمن بردیا اون روز تو شرکت گفت اگه خانومت بفهمه..منظورش این بود دیگه نه؟؟....نکنه دوست دخترت بوده....
داغ کرد : داری تند می ری باده...هر ننه قمری که از کنارم رد شده دوست دختر من نبوده...
می دونستم نباید این حرف رو می زدم...اما احساس می کردم هیچ جور نمی تونم خودم رو خالی کنم...
خواستم بلند شم که این بار با لحن ترسناکی گفت : گفتم بشین...حرفات رو زدی پس باید بشنوی....
چشمم رو دوختم به قالی کف اتاق..به قالی طوسی رنگی که حالا پاهای برهنه ام با اون لاکای قرمز..عین یه لکه روش افتاده بود....
_قرار نیست سر هر مسئله ای ترمه یا چه می دونم کس دیگه ای رو به یاد من بیاری...اون چیزی هم که شنیدی هیچ ربطی به سها نداره...به هیچ کس دیگه ای هم نداره....نمی خوای با سها کار کنیم..باشه اصلا من دورو برش نمی رم..همه چیز رو می سپرم به بردیا یا مهندس آذری ...تو راست می گی اگه تو رعایت من رو میکنی..منم باید رعایت حساسیت های تو رو بکنم اما واقعا ازت دلخورم باده که سر هیچ و پوچ پرونده های قدیمی رو رو می کنی...راجع به دفاع نکردن هم میشستم تبلیغ زن خودم رو میکردم تو جمع؟؟
_....
_با توام باده..من متاسفم...متاسفم که شب خوبی نداشتی..و متاسفم که هنوز که هنوزه...اصلا ولش کن....
_چی رو ول کنم...من دوست دارم امین...خیلی زیاد..از حسادت خوشم نمی یاد از دست خودم عصبانیم...
بغضم گرفته بود..عجیب دلنازک و لوس شده بودم....
با چشمایی که می دونستم الان کمی خیسن بهش نگاه کردم...به اون نگاهی که منتظر بقیه جملم بود....اما من جمله ام رو تموم نکردم...که امین خیلی بی هوا محکم بغلم کرد...سرم روی سینه اش بود...
_باده هر بار که بغض می کنی..یا ناراحت نگاهم می کنی...دلم می خواد زمین و زمان رو بهم بریزم...من به خودم قول دادم...وقتی داشتیم عقد می کردیم که هیچ وقت چشمای تو غمگین نشه...این که نذارم هیچ چیز خانوم قشنگم رو دلخور کنه..اما گویا این بار نا خواسته خودم سبب شدم....
سرم رو بیشتر تو سینه اش فرو بردم... : لوس شدم امین نه؟؟
سرش رو تو موهام فرو کرد و عمیق نفس کشید...بعد صورتم رو بین دوتا دستش گرفت و نگاهم کرد : قبل از ازدواجمون...قبل از این که بیام دنبالت به مامان گفتم...اگه باده به من بله بگه..انقدر لوسش می کنم تا هیچ کس به غیر از خودم نتونه تحملش کنه..این طوری همیشه مال خودمه....
...شوخی می کرد مطمئنا..این دیگه چه تزی بود...
_می بینم که کم کم هم دارم موفق می شم....
اخمام رو به شوخی کردم تو هم : واقعا که....
_آخ آخ اخمای خوردنیش رو ببین....
و سرش رو آورد جلو تا ببوستم..سرم رو کشیدم عقب و با شیطنت نگاهش کردم.....
یه ابروش رو داد بالا و بدون اینکه بفهمم چه طور عین یه بچه زدتم زیر بغلش و انداختتم رو تخت و خم شد روم : خوب خانوم لوس خودم..دیگه راه فرار نداری...
با لبخند نگاهش کردم : نمی خواستم هم فرار کنم ....
_پس می خواستی....
حرفش نصفه موند چون این بار من بودم که دستم رو دور گردنش انداختم و با عشق و لذتی فراوون بوسیدمش...
لبم رو رها کرد و با چشمای پر از نیازش نگاهم کرد : بخشیده شدم دیگه؟؟
با دستم که دور گردنش بود سرش رو دوباره آوردم پایین...
من این مرد رو بیشتر از هر چیزی توی دنیا دوست داشتم...

به مهسا نگاه کردم که قیافه متفکری به خودش گرفته بود..از بستنی جلوش یه قاشق تو دهنش گذاشت..برای خرید کفش برای مهسا اومده بودیم بیرون و حالا تو کافی شاپ نشسته بودیم تا کمی استراحت کنیم...
مهسا برام از بردیا می گفت از اون مدتی که تو ماشین با هم بودن... : پسر خیلی خاصیه..با ادب و جذاب اما خیلی بر خورداش با من عجیبه..از همه وجناتش و البته بر خورد اطرافیان باهاش معلومه که پسر بی تجربه ای نیست..اما منظورش چیه باده از نوع بر خوردش با من..؟؟؟
_چه طور؟؟
_خیلی دست به عصا و حتی خیلی مسخره است اگه بگم به نظرم خجالتی بر خورد می کنه..
_خجالتی؟؟؟!!!!!!!!!!!!...بردیا؟؟؟ !!!!!!!!
یکم از نسکافه ام رو قورت دادم..شاید کم خوابی دیشب باعث شده که اشتباه بشنونم....
_تو مطمئنی مهسا؟؟
_نمی دونم...یعنی به نظرت منظور خاصی داره؟؟
_ازش خوشت اومده نه؟؟
خیلی رک و بی رو دربایستی گفت : آره....
جا خوردم؟؟..نخوردم؟؟...نمی دونم اما..بردیا آدم قابل اعتمادی نبود...اصلا...داشتم دنباله جمله مناسبی می گشتم تا بتونم احساسم رو از این آره مهسا عنوان کنم...
_ببین مهسا..بردیا ..خوب چه طور بگم...خوش قیافه است..تحصیل کرده و پولداره...برای امین دوست خیلی خوبیه...در تمام این مدتی که می شناسمش..بر خورداش خیلی با من مناسب بوده و خیلی جاها هم هوام رو داشته..اما خوب...
_دختر بازه و غیر قابل اعتماد....
_من این رو نگفتم...
_می دونم از این که بخوای زندگی کسی رو برای کس دیگه ای تعریف کنی خوشت نمی یاد..نیازی به گفتن تو هم نیست..
با قاشقش کمی بستنیش رو هم زد : من ..تو..سمیرا..ما ها دنیا دیده تر از این هستیم که کسی بخواد نکته ای رو بهمون یاد آوری کنه.....
_البته که این طوریه اما....
_نمی دونم...شاید هم توهم زدم...شاید چون یکم تحت تاثیرش قرار گرفتم..فکر می کنم منظوری داره...
...جوابی بهش ندام...نا خود آگاه بهروز رو با بردیا مقایسه کردم.....از شنیدن احساس مهسا خوشحال شده بودم؟؟..نگاهی به صورت متفکرش انداختم...نمی دونم...بیشتر نگران شده بودم...

مهسا رو دم خونش پیاده کردم و به سمت خونه حرکت کردم..امروز شرکت نرفته بودم از صبح مشغوله خونه خودم بودم..خونه خودم و امین...چه قدر انعکاس این جمله توی ذهنم رو دوست داشتم...
با دین اسمش روی صفحه گوشیم لبخندی روی لبم اومد..
_جانم عزیزه دلم...
چند لحظه کوتاه سکوت کرد : من قربونه اون جان گفتنت...کجایی عزیزترین؟؟
_دارم می رم سمت خونه....
_خوب خوبه..خرید مهسا تموم شد؟؟
...یاد مهسا که افتادم دوباره همه ذهنم گرفتار اون تردیدها شد ... : آره خرید...
_چیزی شده؟؟
_نه..چیزی نیست..دیگه داریم می ریم تو خونه...
_باشه خانومم...من تا یه ساعت دیگه می بینمت..

رو مبل سالن نشسته بودیم..دوقلوها امشب هوس کرده بودن تا برامون پیانو بزنن..آاهنگ بی نظیری بود . واقعا هم هم آتنا و هم تینا هر دو خیلی خیلی کارشون خوب بود...امین دستش رو دور شونه ام حلقه کرده بود ..رو به رو پدر جون و شیرین بودن که با لبخند زیبایی گاهی به ما نگاه می کردن...
چه قدر شاکر بودم به خاطر این لبخندها..به خاطر این حضور گرم و دوست داشتنی...به خاطر شبی مثل امشب که من برای اولین بار تو زندگیم چیزی به مفهوم خانواده رو داشتم..
آهنگ که تموم شد برای دوقلوها دست زدیم ...
آتنا : امین...چه قدر می دی تو عروسیتون مستفیضتون کنیم...
_جانم؟؟..جوجه ..تو باید یه چیزی دستی بدی تا بذارم عروسیم رو خراب کنی....
شیرین جون : قربونت برم مادر.که میگی عروسیم از خوشحالی می خوام بال دربیارم...
تینا : د..بیا...بازم یاد شازده اش افتاد...ای بابا...
من : من قربون هر جفتتون..اصلا هرچی می خواید به خودم بگید....
آتنا اومد جلو و گونه ام رو محکم بوسید : به این می گن عروس خوب...
پدر جون : باده دختر سوم منه...عروس نیست....
بلند شدم و رفتم و گونه پدر جون رو بوسیدم و رو دسته مبلی که روش بود نشستم..هر بار که به من دخترم میگفت همه یخهای وجودم آب می شد...
پدر جون : راستی ...من فردا باغ آقای خسروی تو دماوند دعوتم...شیرین که نمی تونه من رو همراهی کنه...کار داره...
دو قلو ها با هم : ما رو هم معاف کن...
تینا : آره والا حوصله اون جمع کسالت آور رو نداریم....
پدر جون : باده دخترم تو همراه من میای دیگه؟؟
مگه می شد به این مرد دوست داشتنی نه گفت : البته ..اما باید اجازه بدید از سر کارم مرخصی بگیرم...
با این حرفم شیرین جون و پدر جون خندیدن...
پدر جون رو به امین که رو مبل رو به رو نشسته بود و خیلی هم راضی به نظر نمی یومد : مرخصی دخترم رو که می دی آقای رئیس؟؟
دستم رو تو دستاش گرفت و من سرم رو به سرش تکیه داد...
امین نگاهی به ما انداخت : آخه...
_جانم نشنیدم پسرم؟؟
_باده که کارمند نیست بابا..اما....
پدر جون : پس دخترم فردا ساعت 11 راه میوفتیم..ناهار اون جاییم..اگه خوشمون اومد شب هم می مونیم...
امین : شب دیگه برای چی؟؟...
_دلم می خواد با عروسم یه شب برم سفر حرفیه....؟؟
امین از جاش بلند شد : بابا..خواهشا شب نمونید...باده نمی یای نقشه هار وبدی بهم؟؟
...پدر جون و شیرین جون بلند خندیدن و من هر دو شون رو بوسیدم و با امین به سمت اتاق کارش رفتیم...
وارد اتاق که شدیم.... : امین تو از چیزی دلخوری...؟؟
_ نه چه طور؟؟
_آخه اخمات تو همه..
رفتم و روی پاش نشستم...دستش رو دور کمرم انداخت و من هم با دکمه یقه اش بازی می کردم....
ساکت بود...سرم رو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم ...
_باده...
_جون دلم....
_هیچی ولش کن...
_امین از جمله نصفه خوشم نمی یاد....
_فردا مراقب خودت هستی دیگه...
_مگه بچه ات رو می فرستی اردو..خوبه پدرت هم باهامه...
_می دونم اما....
نگاهی بهش اندختم پر از سئوال...نفسش رو پر صدا داد بیرون : اصلا نمی دونم چرا با زن خودش نمی ره..چی کار به زن من داره آخه؟؟..هی هم ماچش می کنه...
با فک باز نگاهش میکردم...اصلا باورم نمی شد...
_اون طوری نگام نکن...آره می خوای بگی دیونه ام...که به پدرم هم حسودی می کنم...دست خودم نیست...من به هر چیزی به غیر از من که توجهت رو جلب می کنه حسودم....

این بار پنجم بود که از وقتی اومده بودیم دماوند امین زنگ می زد..خنده ام هم گرفته بود...
_جانم عزیزم...
_سلام خانومم...
..لحنش عین پسر بچه های بهانه گیر شده بود....
_سلام....رفتی خونه؟؟
_باده..جدی جدی امشب برنمیگیردی؟؟
...ساعت رو نگاه کردم ..8 بود...
_درست نمی دونم..پدر جون که دارن با آقای خسروی تخته بازی میکنن...
_ای بابا..خوب می خوای بیام دنبالت؟؟
_نه..زشته عزیزه دلم..من همراه پدرتم...هر وقت ایشون بر گردن من هم بر میگردم....
..همون موقع یکی از دوستان پدر جون که مردی حدود 78 ساله بود و از همه جمع هم بزرگتر بود چیزی گفت که هم من هم بقیه خندیدیم....
_چه خبره اونجا؟
تلفن به دست رفتم تو تراس..
_می خوای چه خبر باشه عزیزم...یک عالمه خانوم و آقای بالای 60 سال این جاست...بگو بخند ساده..
_اسم خودم رو شنیدم باده...
_هیچی بابا..دکتر اکبری گفت به امین بگو..اگه قبل از تو من با باده آشنا شده بودم..عمرا نمی ذاشتم زنت بشه..خودم میگرفتمش...
_بی خود کرده...
_ااا..امین حواست هست چه قدر از ما بزرگتره؟؟
_باشه..چه معنی میده راجع به زن من از این حرفا بزنه...
_داری شوخی میکنی مطمئنا عزیزم..جدی نیستی...
_هستم...الانم زنگ می زنم به پدرم...شما امشب تو تخت خودت..تو بغل شوهرت می خوابی...همین که گفتم....

گوشی تو دستم خشک شد..این پسره وضع مخش تاب دار شده بود..عجیب قاطی کرده بود...

به ساعت نگاه کردم...حدود ساعت 10 بود و ما تو راه برگشت بودیم...چشمام رو بستم..با پدر جون پشت نشسته بودیم و راننده هم با آهنگی که گذاشته بود مشغول بود...
پدر جون : امروز با ما پیر پاتالها گشتی خسته شدی....
_این چه حرفیه پدر جون...خیلی هم خوش گذشت..
_لطف داری..می دونم ترجیهت هم سن و سالاتن...
_من عمریه با همسن و سالهام زندگی میکنم...
_امان از دست امین..اصلا فکرش رو هم نمی کردم انقدر حسود باشه...من اصلا آدم حسودی نبودم..خانومم رو هم خیلی دوست دارم...امین کاری به کار خواهرهاش هم نداشت..نمی دونم انگار همه حساش قلنبه شده رو تو....
_من اعتراضی ندارم..البته بعضی موارد خوب دادم هم در میاد..مثل اینکه دلم برای رانندگی تنگ شده...
_اون رو که مجبوریم دخترم...خوب موفقیت این دردسر ها رو هم داره...
..نگاه پر مهری به من انداخت : می خوام راستش رو بگی...تو از بودن با امین راضی هستی....؟؟؟
...نگاهش خیلی با نفوذ بود درست مثل امین..انگار که می تونست مثل اون ذهن من رو بخونه...
_من امین رو خیلی دوستش دارم و از هر لحظه بودن در کنارش لذت می برم...
لبخندی زد و دستم رو گرفت : پسر من با تو خوشبخت می شه..از همون روز اول که اون برق رو تو چشماش دیدم..همون نگاه پر از تحسینی که به تو داشت...به این نتیجه رسیدم..و خوشحالم که نگاهش بهت الان پر از لذت و عشق...
لبخندی زدم : من تمام سعیم رو می کنم که خوشحال باشه...

چشمام رو بسته بودم...عجیب خسته شده بودم...به عروسی هر چه قدر بیشتر نزدیک می شدیم نگرانی های من هم بیشتر می شد..جواب مردم رو چی باید می دادیم..پدر مادر من کجا بودن..خوب فرضا که فوت کرده بودن..یعنی من عمه عمویی..خاله دایی چیزی نداشتم..تک و تنها با 8 تا از دوستام..همین؟؟؟...واقعا همین؟؟!!...چه قدر سعی کرده بودم از این عروسی در برم..خوب نامزدی اقوام نزدیک فقط بودن...اما الان یک عالمه آدم بود...
تو عالم خودم بودم که یهو با ترمز شدید راننده و انحراف ماشین و فریاد یا خدای پدر جون چشمام رو باز کردم..تنها چیزی که دیدم یه نور بود و بعد یه ترمز و یه صدای وحشتناک..صدایی که باعث برخورد ماشین به جسمی شد و ایستاد...
شوک بدی بهم وارد شد..سرم کمی درد می کرد..پیشونیم رو صندلی جلو بود و من انگار که نمی تونستم هیچ کدوم از اعضای بدنم رو تکون بدم...صدای مردم که اطراف ماشین رو گرفته بودن به گوشم می رسید اما انگار که تو عالم دیگه ای بودم...در سمت من باز شد و یه دست اومد تو و شونه هام : باده دخترم...باده جان....
پدر جون بود.؟؟؟...کمکم کرد تا به پشت تکیه بدم..نگاهش کردم به چشمای نگرانش و به دستای لرزونش.. : خوبی؟؟..چیزیت که نشده دخترم؟؟...نگام کن ببینم...
الان کم کم داشتم بدنم رو حس می کردم...چیزی خاصی به من نشده بود...صدای هم همه مردم اما تو مغزم بود و یه شوک بد که باعث می شد همه بدنم بلرزه...
یه دستی یه چیزی مثل پتو رو دورم پیچید و به کمک یه نفری که صورتش رو تشخیص نمی دادم از ماشین پیاده شدم...
تمام انرژیم رو جمع کردم : امیدی(راننده)...
پدر جون انگار که حرفم رو نشنید..فقط من رو محکم بغلم کرد...
صدای آمبوالانس اومد و بعد آژیر پلیس...
دکتر معاینه ام کرد : چیزی نیست آقای محترم...یکم هول کردن...خدا رو شکر سرعتتون زیاد نبوده..رانندتون هم فقط سرش شکسته...شما چرا انقدر هول کردید..؟؟
_این دختر عروسمه..امانت پسرمه..اگه یه چیزیش می شد چی...؟؟؟
دستم رو به زور جلو بردم تا دستای گرم و پر نوازشش رو بگیرم تو دستم..متوجه حرکتم شد و برگشت به سمتم ...
_چیزی می خوای دخترم...؟؟
_پدر جون نگران نباشید من خوبم فقط خیلی شوکه ام...
همون موقع تلفن پدر جون زنگ زد...امین بود...تا خواستم بگم بهش نگه..پدر جون تلفن رو برداشت و ازم دور شد....
سرم داشت می ترکید....عجب خطری از بیخ گوشمون گذشته بود...اون طور که دکتر اورژانس گفته بود..تا تهران راهی نمونده بود و ماشین از رو به رو بد اومده بود و راننده برای اینکه با اون برخورد نکنه از راه خارج شده بود و ما خورده بودیم به تیر چراغ برق...همه بدنم میلرزید...چشمام رو بستم..شاید کمی از لرزش بدنم کم بشه...
نمیدونم چه قدر گذشت که با صدای امین پریدم..صدای فریادش و بعد باز شدن در آمبولانس...اومد بالا...داغون بود..چشماش قرمز بود و با لباس خونه بود ..چه قدر اون لحظه بهش احتیاج داشتم...چشماش خیس بود..اومد جلو و بغلم کرد...و غرق بوسه ام کرد..صورتم..موهام..و من با هر بوسه اش انگار دوباره جون میگرفتم..با هر نفسش که بهم می خورد...انقدر محکم بغلم کرده بود که داشتم له می شدم...استرسش از هر حرکت بی نهایت هولش معلوم بود..از دستاش که به سردی یخ بود...
کمی ازم فاصله گرفت و با لحنی پر از اضطراب: خوبی؟؟...چیزیت که نشده..الان می ریم تهران با بیمارستان هماهنگ کردم دکتر منتظرته...خدای من اگه چیزیت می شد ..وای....
_امین...
احساس کردم داره به زور خودش رو نگه می داره گریه نکنه : وقتی بابام گفت تصادف کردید..دنیام رو سرم خراب شد...چه می کردم اگه چیزیت می شد....می کشمش اون راننده احمق رو ...بعد از ماشین پرید پایین و من فریادش رو شنیدم : کدوم بی همه چیزی بوده اونی که زده بهتون؟؟؟
پدر جون : امین جان آروم باش پسرم...
_چی چیرو آروم باش..اونی که با اون رنگ و رو خوابیده تو اون آمبولانس همه زندگیه منه...اگه یه چیزیش می شد چی؟؟
فریادش رو می شنیدم...خواستم بلند شم که سرم بد جور گیج رفت...
_این بود امانت داریتون بابا..من به شما سپرده بودمش....

 

روی تخت که دراز کشیدم..یه نفس راهت کشیدم...رفته بودیم بیمارستانی که بابک توش کار می کرد..استادش رو گفته بود که بیاد یه معاینه کلی شدم..دادم رو دیگه امین داشت در می اورد که به توصیه آقای دکتر برگشتیم خونه...
یه دوش گرفتم ..آب داغ تا استرس و خستگی از جونم بیرون بره...
دو قلوها گونه ام رو بوسیدن و شب به خیر گفتن...شیرین جون با یه لیوان بزرگ شیر داغ اومد تو اتاق..
از روی تخت نیم خیز شدم..با دست اشاره کرد که بلند نشم..لبه تخت نشست و لیوان رو به سمتم دراز کرد : کلی نذر و نیاز کردم وقتی امین اون طور وحشت زده از اتاقش پرید بیرون و گفت تصلدف کردید..باید ادا شون کنم...
_خدا رو شکر برای هیچ کس اتفاق مهمی نیوفتاد...پدر جون هم خوبن؟؟
_اون که از اولم خوب بود..تو یکم شوکه بودی...و همین مارو می ترسوند که نکنه چیزیته و فعلا مشخص نیست...
یه جرعه از شیرم رو نوشیدم : همتون خیلی اذیت شدید شیرین جون...شما هم بخوابید..
..دستی به سرم کشید و موهام رو نوازش کرد : شبت به خیر دخترم....
..لیوان رو روی پا تختی گذاشتم..نمی دونم امین کجا بود...کاملا دراز کشیدم یاد اون روزی افتادم که با اون موتور سوار تصادف کرده بودم..اون شب چه قدر احساس بی پناهی و تنهایی کرده بودم..اما امشب..با وجود پدر جون و شیرین جون ..دوقلوها حس زیبای داشتن خانواده رو تجربه کردم..وقتی انقدر نگرانی و استرس رو تو نگاهشون دیدم...
و با امین..تمام بدنم پر از داغی بی وصفی می شد وقتی به چشمای نگرانش فکر می کردم و یا تمام رفتارهای پر از استرسش رو به خاطر می آوردم...
لای در باز شد و امین یواش اومد داخل..احتمالا فکر می کرد من خوابم...چشمام رو باز نکردم..آروم روی تخت دراز کشید سایه اش روی صورتم افتاد...آروم حرکت دستش رو روی صورتم احساس کردم زیر لب گفت : شبت به خیر نفس من...بوسه ای آروم هم زیر چونم زد و خودش هم دراز کشید...بی حرف ..سرم رو روی سینه اش گذاشتم : شبت یه خیر عزیزه دلم...
با حرکت دستش بین مو هام خوابم برد....


به خودم توی آینه نگاه کردم...به لباس سفیدی که توی تنم بود...باورم نمی شد..بار اولی نبود که خودم رو توی لباس عروس می دیدم ..اما این بار واقعی تر از هر واقعیتی بود...
تو آینه قدی اتاق مهمان که محل آرایش بود..دختری بود با چشمای درشت مشکی و یه شینیون خیلی ظریف..یه تاج کامل از جنس مروارید...تور خیلی بلندی که به اندازه دنباله لباس بود و روی زمین کشیده می شد ...لباس عروس همونی بود که سفارش داده بودم...دامنش بلند بود و خیلی تنگ ..دکلته..دنبالش که از پشت عین یه دامن دوم به این دامن متصل بود..پف دار بود دنباله سه متری داشت...آخر های شب این دامن دوم رو جدا می کردم تا برای مهمانی راحت تر باشم...سرویس مروارید و برلیانی که سر عقد پدر جون و شیرین جون بهم هدیه کرده بودند رو انداخته بودم...از شدت هیجان لبم می لرزید..از امشب من و امین رسما زندگی مشترک و دو نفرمون آغاز می شد...لای در باز شد...سمیرا تو پیراهن بی نهایت زیبای آبیش..بوسه تو اون پیراهن بنفشش با موهایی که برای اولین بار رنگ قهوه ای داشت و مسا تو پیراهن آستین حلقه ای قرمز رنگش که تناسب زیبایی با پوست بلوریش داشت با اون دام بی نهایت کوتاهش..به ترتیب با چشمایی خیس..پر از تحسین وارد اتاق شدن و اتاق پر شد از صدای تبریک و تحسین و من همشون رو بغل کردم....اون ها همه کس من بودن...این سه نفر سرنوشت من رو ساخته بودن...سمیرا اشکاش رو پاک کرد و مهسا فقط قربون صدقه می رفت و من با تمام شادیم....یه غم نهفته و عمیق داشتم...
سمیرا : بهش فکر نکن..می دونم که گفتنش برای ما آسونه..ولی..باده تو خودتی و خودت..این راه رو انتخاب کردی..راهی که درست هم بود..بی شبهه...لذت ببر از زیباترین شب زندگیت..از شبی که مثل یه قو شدی...
مهسا : از شبی که امین رو بی چاره اش می کنی..خیلی خوردنی شدی...
سمیرا با آرنج به پهلوی مهسا زد...
بوسه : امشب ازت عکسای بی نظیری میگیرم...تاپ مدل عزیز..البته همش طبیعی بدون ژست..مطمئنم عالی میشه...می خوام عکسای عروسیت با همه فرق کنه..
ومن با ورود مستخدم که بهم گفت که امین منتظرمه دسته گلم رو که از رزهای سفید بود رو تو دستم گرفتم و آروم از اتاق خارج شدم...

حرفاش پر از حس خوب بود..اما من توجیه نشده بودم...درسته که نمی تونستم بهش بگم تو به من توجه نکردی یا اینکه بگم..اصلا ولش کن...
دست به سینه نشستم و خیره شدم به جلو..امین هم دوباره حرکت کرد...هر دو ساکت بودیم...اوون چرا طلب کار بود و رو نمی دونم...اما من کاملا حق داشتم...

کتابم رو گرفتم دستم تا با استفاده از نور آباژور بتونم کمی مطالعه کنم...خسته بودم اما ذهنم هم پر بود...خوابم نمیومد...نشستم رو کاناپه گوشه اتاق..که امین رفته بود مسواک بزنه با تعجب نگاهم کرد : چرا اونجایی؟؟
_می خوام یکم کتاب بخونم..اگه نور اذیتت می کنه می تونم برم تو سالن...
_البته که نور اذیتم نمی کنه..اما مطمئنی فقط دلت می خواد کتاب بخونی؟؟ یا نمی خوای کنار من باشی؟؟
بهش نگاه کردم که نگران به نظر میومد : نه می خوام یکم با خودم باشم...
نشست روی کاناپه پهلوی من که چهار زانو رو کاناپه بودم...دستش رو گذاشت رو رون پام که به خاطر شلوارکی که پام بود کاملا بیرون بود ..دستاش سرد بود و باعث شد که پام رو جمع کنم..نمی دونم چه برداشتی کرد که با نگرانی آشکاری : حرفام توجیهت نکرده نه؟؟
_ چه اهمیتی داره امین..تو خودت خودت رو توجیه کردی .....
خواستم بلند شم که نگذاشت : بشین بذار حرف بزنیم عزیزم...هر مسئله ای که هست حلش می کنیم و بعد آشتی میریم تو اون تخت....
_من قهر نیستم....
_اما دلخوری...
_نباشم...؟؟
_نمی دونم چی کار کردم که تو فکر کردی من به سها توجهی دارم...
_باید به من میگفتی قبلا می شناختیش...نباید بردیا و مهسا از من دفاع می کردن در مقابل متلک های سها..باید طوری باهاش بر خورد میکردی که جرات اوون عشوه و ناز ها رو نداشته باشه....
عصبانی بودم از دستش..خیلی زیاد...: در ضمن بردیا اون روز تو شرکت گفت اگه خانومت بفهمه..منظورش این بود دیگه نه؟؟....نکنه دوست دخترت بوده....
داغ کرد : داری تند می ری باده...هر ننه قمری که از کنارم رد شده دوست دختر من نبوده...
می دونستم نباید این حرف رو می زدم...اما احساس می کردم هیچ جور نمی تونم خودم رو خالی کنم...
خواستم بلند شم که این بار با لحن ترسناکی گفت : گفتم بشین...حرفات رو زدی پس باید بشنوی....
چشمم رو دوختم به قالی کف اتاق..به قالی طوسی رنگی که حالا پاهای برهنه ام با اون لاکای قرمز..عین یه لکه روش افتاده بود....
_قرار نیست سر هر مسئله ای ترمه یا چه می دونم کس دیگه ای رو به یاد من بیاری...اون چیزی هم که شنیدی هیچ ربطی به سها نداره...به هیچ کس دیگه ای هم نداره....نمی خوای با سها کار کنیم..باشه اصلا من دورو برش نمی رم..همه چیز رو می سپرم به بردیا یا مهندس آذری ...تو راست می گی اگه تو رعایت من رو میکنی..منم باید رعایت حساسیت های تو رو بکنم اما واقعا ازت دلخورم باده که سر هیچ و پوچ پرونده های قدیمی رو رو می کنی...راجع به دفاع نکردن هم میشستم تبلیغ زن خودم رو میکردم تو جمع؟؟
_....
_با توام باده..من متاسفم...متاسفم که شب خوبی نداشتی..و متاسفم که هنوز که هنوزه...اصلا ولش کن....
_چی رو ول کنم...من دوست دارم امین...خیلی زیاد..از حسادت خوشم نمی یاد از دست خودم عصبانیم...
بغضم گرفته بود..عجیب دلنازک و لوس شده بودم....
با چشمایی که می دونستم الان کمی خیسن بهش نگاه کردم...به اون نگاهی که منتظر بقیه جملم بود....اما من جمله ام رو تموم نکردم...که امین خیلی بی هوا محکم بغلم کرد...سرم روی سینه اش بود...
_باده هر بار که بغض می کنی..یا ناراحت نگاهم می کنی...دلم می خواد زمین و زمان رو بهم بریزم...من به خودم قول دادم...وقتی داشتیم عقد می کردیم که هیچ وقت چشمای تو غمگین نشه...این که نذارم هیچ چیز خانوم قشنگم رو دلخور کنه..اما گویا این بار نا خواسته خودم سبب شدم....
سرم رو بیشتر تو سینه اش فرو بردم... : لوس شدم امین نه؟؟
سرش رو تو موهام فرو کرد و عمیق نفس کشید...بعد صورتم رو بین دوتا دستش گرفت و نگاهم کرد : قبل از ازدواجمون...قبل از این که بیام دنبالت به مامان گفتم...اگه باده به من بله بگه..انقدر لوسش می کنم تا هیچ کس به غیر از خودم نتونه تحملش کنه..این طوری همیشه مال خودمه....
...شوخی می کرد مطمئنا..این دیگه چه تزی بود...
_می بینم که کم کم هم دارم موفق می شم....
اخمام رو به شوخی کردم تو هم : واقعا که....
_آخ آخ اخمای خوردنیش رو ببین....
و سرش رو آورد جلو تا ببوستم..سرم رو کشیدم عقب و با شیطنت نگاهش کردم.....
یه ابروش رو داد بالا و بدون اینکه بفهمم چه طور عین یه بچه زدتم زیر بغلش و انداختتم رو تخت و خم شد روم : خوب خانوم لوس خودم..دیگه راه فرار نداری...
با لبخند نگاهش کردم : نمی خواستم هم فرار کنم ....
_پس می خواستی....
حرفش نصفه موند چون این بار من بودم که دستم رو دور گردنش انداختم و با عشق و لذتی فراوون بوسیدمش...
لبم رو رها کرد و با چشمای پر از نیازش نگاهم کرد : بخشیده شدم دیگه؟؟
با دستم که دور گردنش بود سرش رو دوباره آوردم پایین...
من این مرد رو بیشتر از هر چیزی توی دنیا دوست داشتم...

 

به مهسا نگاه کردم که قیافه متفکری به خودش گرفته بود..از بستنی جلوش یه قاشق تو دهنش گذاشت..برای خرید کفش برای مهسا اومده بودیم بیرون و حالا تو کافی شاپ نشسته بودیم تا کمی استراحت کنیم...
مهسا برام از بردیا می گفت از اون مدتی که تو ماشین با هم بودن... : پسر خیلی خاصیه..با ادب و جذاب اما خیلی بر خورداش با من عجیبه..از همه وجناتش و البته بر خورد اطرافیان باهاش معلومه که پسر بی تجربه ای نیست..اما منظورش چیه باده از نوع بر خوردش با من..؟؟؟
_چه طور؟؟
_خیلی دست به عصا و حتی خیلی مسخره است اگه بگم به نظرم خجالتی بر خورد می کنه..
_خجالتی؟؟؟!!!!!!!!!!!!...بردیا؟؟؟ !!!!!!!!
یکم از نسکافه ام رو قورت دادم..شاید کم خوابی دیشب باعث شده که اشتباه بشنونم....
_تو مطمئنی مهسا؟؟
_نمی دونم...یعنی به نظرت منظور خاصی داره؟؟
_ازش خوشت اومده نه؟؟
خیلی رک و بی رو دربایستی گفت : آره....
جا خوردم؟؟..نخوردم؟؟...نمی دونم اما..بردیا آدم قابل اعتمادی نبود...اصلا...داشتم دنباله جمله مناسبی می گشتم تا بتونم احساسم رو از این آره مهسا عنوان کنم...
_ببین مهسا..بردیا ..خوب چه طور بگم...خوش قیافه است..تحصیل کرده و پولداره...برای امین دوست خیلی خوبیه...در تمام این مدتی که می شناسمش..بر خورداش خیلی با من مناسب بوده و خیلی جاها هم هوام رو داشته..اما خوب...
_دختر بازه و غیر قابل اعتماد....
_من این رو نگفتم...
_می دونم از این که بخوای زندگی کسی رو برای کس دیگه ای تعریف کنی خوشت نمی یاد..نیازی به گفتن تو هم نیست..
با قاشقش کمی بستنیش رو هم زد : من ..تو..سمیرا..ما ها دنیا دیده تر از این هستیم که کسی بخواد نکته ای رو بهمون یاد آوری کنه.....
_البته که این طوریه اما....
_نمی دونم...شاید هم توهم زدم...شاید چون یکم تحت تاثیرش قرار گرفتم..فکر می کنم منظوری داره...
...جوابی بهش ندام...نا خود آگاه بهروز رو با بردیا مقایسه کردم.....از شنیدن احساس مهسا خوشحال شده بودم؟؟..نگاهی به صورت متفکرش انداختم...نمی دونم...بیشتر نگران شده بودم...

مهسا رو دم خونش پیاده کردم و به سمت خونه حرکت کردم..امروز شرکت نرفته بودم از صبح مشغوله خونه خودم بودم..خونه خودم و امین...چه قدر انعکاس این جمله توی ذهنم رو دوست داشتم...
با دین اسمش روی صفحه گوشیم لبخندی روی لبم اومد..
_جانم عزیزه دلم...
چند لحظه کوتاه سکوت کرد : من قربونه اون جان گفتنت...کجایی عزیزترین؟؟
_دارم می رم سمت خونه....
_خوب خوبه..خرید مهسا تموم شد؟؟
...یاد مهسا که افتادم دوباره همه ذهنم گرفتار اون تردیدها شد ... : آره خرید...
_چیزی شده؟؟
_نه..چیزی نیست..دیگه داریم می ریم تو خونه...
_باشه خانومم...من تا یه ساعت دیگه می بینمت..

رو مبل سالن نشسته بودیم..دوقلوها امشب هوس کرده بودن تا برامون پیانو بزنن..آاهنگ بی نظیری بود . واقعا هم هم آتنا و هم تینا هر دو خیلی خیلی کارشون خوب بود...امین دستش رو دور شونه ام حلقه کرده بود ..رو به رو پدر جون و شیرین بودن که با لبخند زیبایی گاهی به ما نگاه می کردن...
چه قدر شاکر بودم به خاطر این لبخندها..به خاطر این حضور گرم و دوست داشتنی...به خاطر شبی مثل امشب که من برای اولین بار تو زندگیم چیزی به مفهوم خانواده رو داشتم..
آهنگ که تموم شد برای دوقلوها دست زدیم ...
آتنا : امین...چه قدر می دی تو عروسیتون مستفیضتون کنیم...
_جانم؟؟..جوجه ..تو باید یه چیزی دستی بدی تا بذارم عروسیم رو خراب کنی....
شیرین جون : قربونت برم مادر.که میگی عروسیم از خوشحالی می خوام بال دربیارم...
تینا : د..بیا...بازم یاد شازده اش افتاد...ای بابا...
من : من قربون هر جفتتون..اصلا هرچی می خواید به خودم بگید....
آتنا اومد جلو و گونه ام رو محکم بوسید : به این می گن عروس خوب...
پدر جون : باده دختر سوم منه...عروس نیست....
بلند شدم و رفتم و گونه پدر جون رو بوسیدم و رو دسته مبلی که روش بود نشستم..هر بار که به من دخترم میگفت همه یخهای وجودم آب می شد...
پدر جون : راستی ...من فردا باغ آقای خسروی تو دماوند دعوتم...شیرین که نمی تونه من رو همراهی کنه...کار داره...
دو قلو ها با هم : ما رو هم معاف کن...
تینا : آره والا حوصله اون جمع کسالت آور رو نداریم....
پدر جون : باده دخترم تو همراه من میای دیگه؟؟
مگه می شد به این مرد دوست داشتنی نه گفت : البته ..اما باید اجازه بدید از سر کارم مرخصی بگیرم...
با این حرفم شیرین جون و پدر جون خندیدن...
پدر جون رو به امین که رو مبل رو به رو نشسته بود و خیلی هم راضی به نظر نمی یومد : مرخصی دخترم رو که می دی آقای رئیس؟؟
دستم رو تو دستاش گرفت و من سرم رو به سرش تکیه داد...
امین نگاهی به ما انداخت : آخه...
_جانم نشنیدم پسرم؟؟
_باده که کارمند نیست بابا..اما....
پدر جون : پس دخترم فردا ساعت 11 راه میوفتیم..ناهار اون جاییم..اگه خوشمون اومد شب هم می مونیم...
امین : شب دیگه برای چی؟؟...
_دلم می خواد با عروسم یه شب برم سفر حرفیه....؟؟
امین از جاش بلند شد : بابا..خواهشا شب نمونید...باده نمی یای نقشه هار وبدی بهم؟؟
...پدر جون و شیرین جون بلند خندیدن و من هر دو شون رو بوسیدم و با امین به سمت اتاق کارش رفتیم...
وارد اتاق که شدیم.... : امین تو از چیزی دلخوری...؟؟
_ نه چه طور؟؟
_آخه اخمات تو همه..
رفتم و روی پاش نشستم...دستش رو دور کمرم انداخت و من هم با دکمه یقه اش بازی می کردم....
ساکت بود...سرم رو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم ...
_باده...
_جون دلم....
_هیچی ولش کن...
_امین از جمله نصفه خوشم نمی یاد....
_فردا مراقب خودت هستی دیگه...
_مگه بچه ات رو می فرستی اردو..خوبه پدرت هم باهامه...
_می دونم اما....
نگاهی بهش اندختم پر از سئوال...نفسش رو پر صدا داد بیرون : اصلا نمی دونم چرا با زن خودش نمی ره..چی کار به زن من داره آخه؟؟..هی هم ماچش می کنه...
با فک باز نگاهش میکردم...اصلا باورم نمی شد...
_اون طوری نگام نکن...آره می خوای بگی دیونه ام...که به پدرم هم حسودی می کنم...دست خودم نیست...من به هر چیزی به غیر از من که توجهت رو جلب می کنه حسودم....

این بار پنجم بود که از وقتی اومده بودیم دماوند امین زنگ می زد..خنده ام هم گرفته بود...
_جانم عزیزم...
_سلام خانومم...
..لحنش عین پسر بچه های بهانه گیر شده بود....
_سلام....رفتی خونه؟؟
_باده..جدی جدی امشب برنمیگیردی؟؟
...ساعت رو نگاه کردم ..8 بود...
_درست نمی دونم..پدر جون که دارن با آقای خسروی تخته بازی میکنن...
_ای بابا..خوب می خوای بیام دنبالت؟؟
_نه..زشته عزیزه دلم..من همراه پدرتم...هر وقت ایشون بر گردن من هم بر میگردم....
..همون موقع یکی از دوستان پدر جون که مردی حدود 78 ساله بود و از همه جمع هم بزرگتر بود چیزی گفت که هم من هم بقیه خندیدیم....
_چه خبره اونجا؟
تلفن به دست رفتم تو تراس..
_می خوای چه خبر باشه عزیزم...یک عالمه خانوم و آقای بالای 60 سال این جاست...بگو بخند ساده..
_اسم خودم رو شنیدم باده...
_هیچی بابا..دکتر اکبری گفت به امین بگو..اگه قبل از تو من با باده آشنا شده بودم..عمرا نمی ذاشتم زنت بشه..خودم میگرفتمش...
_بی خود کرده...
_ااا..امین حواست هست چه قدر از ما بزرگتره؟؟
_باشه..چه معنی میده راجع به زن من از این حرفا بزنه...
_داری شوخی میکنی مطمئنا عزیزم..جدی نیستی...
_هستم...الانم زنگ می زنم به پدرم...شما امشب تو تخت خودت..تو بغل شوهرت می خوابی...همین که گفتم....

گوشی تو دستم خشک شد..این پسره وضع مخش تاب دار شده بود..عجیب قاطی کرده بود...

به ساعت نگاه کردم...حدود ساعت 10 بود و ما تو راه برگشت بودیم...چشمام رو بستم..با پدر جون پشت نشسته بودیم و راننده هم با آهنگی که گذاشته بود مشغول بود...
پدر جون : امروز با ما پیر پاتالها گشتی خسته شدی....
_این چه حرفیه پدر جون...خیلی هم خوش گذشت..
_لطف داری..می دونم ترجیهت هم سن و سالاتن...

_من عمریه با همسن و سالهام زندگی میکنم...
_امان از دست امین..اصلا فکرش رو هم نمی کردم انقدر حسود باشه...من اصلا آدم حسودی نبودم..خانومم رو هم خیلی دوست دارم...امین کاری به کار خواهرهاش هم نداشت..نمی دونم انگار همه حساش قلنبه شده رو تو....
_من اعتراضی ندارم..البته بعضی موارد خوب دادم هم در میاد..مثل اینکه دلم برای رانندگی تنگ شده...
_اون رو که مجبوریم دخترم...خوب موفقیت این دردسر ها رو هم داره...
..نگاه پر مهری به من انداخت : می خوام راستش رو بگی...تو از بودن با امین راضی هستی....؟؟؟
...نگاهش خیلی با نفوذ بود درست مثل امین..انگار که می تونست مثل اون ذهن من رو بخونه...
_من امین رو خیلی دوستش دارم و از هر لحظه بودن در کنارش لذت می برم...
لبخندی زد و دستم رو گرفت : پسر من با تو خوشبخت می شه..از همون روز اول که اون برق رو تو چشماش دیدم..همون نگاه پر از تحسینی که به تو داشت...به این نتیجه رسیدم..و خوشحالم که نگاهش بهت الان پر از لذت و عشق...
لبخندی زدم : من تمام سعیم رو می کنم که خوشحال باشه...

چشمام رو بسته بودم...عجیب خسته شده بودم...به عروسی هر چه قدر بیشتر نزدیک می شدیم نگرانی های من هم بیشتر می شد..جواب مردم رو چی باید می دادیم..پدر مادر من کجا بودن..خوب فرضا که فوت کرده بودن..یعنی من عمه عمویی..خاله دایی چیزی نداشتم..تک و تنها با 8 تا از دوستام..همین؟؟؟...واقعا همین؟؟!!...چه قدر سعی کرده بودم از این عروسی در برم..خوب نامزدی اقوام نزدیک فقط بودن...اما الان یک عالمه آدم بود...
تو عالم خودم بودم که یهو با ترمز شدید راننده و انحراف ماشین و فریاد یا خدای پدر جون چشمام رو باز کردم..تنها چیزی که دیدم یه نور بود و بعد یه ترمز و یه صدای وحشتناک..صدایی که باعث برخورد ماشین به جسمی شد و ایستاد...
شوک بدی بهم وارد شد..سرم کمی درد می کرد..پیشونیم رو صندلی جلو بود و من انگار که نمی تونستم هیچ کدوم از اعضای بدنم رو تکون بدم...صدای مردم که اطراف ماشین رو گرفته بودن به گوشم می رسید اما انگار که تو عالم دیگه ای بودم...در سمت من باز شد و یه دست اومد تو و شونه هام : باده دخترم...باده جان....
پدر جون بود.؟؟؟...کمکم کرد تا به پشت تکیه بدم..نگاهش کردم به چشمای نگرانش و به دستای لرزونش.. : خوبی؟؟..چیزیت که نشده دخترم؟؟...نگام کن ببینم...
الان کم کم داشتم بدنم رو حس می کردم...چیزی خاصی به من نشده بود...صدای هم همه مردم اما تو مغزم بود و یه شوک بد که باعث می شد همه بدنم بلرزه...
یه دستی یه چیزی مثل پتو رو دورم پیچید و به کمک یه نفری که صورتش رو تشخیص نمی دادم از ماشین پیاده شدم...
تمام انرژیم رو جمع کردم : امیدی(راننده)...
پدر جون انگار که حرفم رو نشنید..فقط من رو محکم بغلم کرد...
صدای آمبوالانس اومد و بعد آژیر پلیس...
دکتر معاینه ام کرد : چیزی نیست آقای محترم...یکم هول کردن...خدا رو شکر سرعتتون زیاد نبوده..رانندتون هم فقط سرش شکسته...شما چرا انقدر هول کردید..؟؟
_این دختر عروسمه..امانت پسرمه..اگه یه چیزیش می شد چی...؟؟؟
دستم رو به زور جلو بردم تا دستای گرم و پر نوازشش رو بگیرم تو دستم..متوجه حرکتم شد و برگشت به سمتم ...
_چیزی می خوای دخترم...؟؟
_پدر جون نگران نباشید من خوبم فقط خیلی شوکه ام...
همون موقع تلفن پدر جون زنگ زد...امین بود...تا خواستم بگم بهش نگه..پدر جون تلفن رو برداشت و ازم دور شد....
سرم داشت می ترکید....عجب خطری از بیخ گوشمون گذشته بود...اون طور که دکتر اورژانس گفته بود..تا تهران راهی نمونده بود و ماشین از رو به رو بد اومده بود و راننده برای اینکه با اون برخورد نکنه از راه خارج شده بود و ما خورده بودیم به تیر چراغ برق...همه بدنم میلرزید...چشمام رو بستم..شاید کمی از لرزش بدنم کم بشه...
نمیدونم چه قدر گذشت که با صدای امین پریدم..صدای فریادش و بعد باز شدن در آمبولانس...اومد بالا...داغون بود..چشماش قرمز بود و با لباس خونه بود ..چه قدر اون لحظه بهش احتیاج داشتم...چشماش خیس بود..اومد جلو و بغلم کرد...و غرق بوسه ام کرد..صورتم..موهام..و من با هر بوسه اش انگار دوباره جون میگرفتم..با هر نفسش که بهم می خورد...انقدر محکم بغلم کرده بود که داشتم له می شدم...استرسش از هر حرکت بی نهایت هولش معلوم بود..از دستاش که به سردی یخ بود...
کمی ازم فاصله گرفت و با لحنی پر از اضطراب: خوبی؟؟...چیزیت که نشده..الان می ریم تهران با بیمارستان هماهنگ کردم دکتر منتظرته...خدای من اگه چیزیت می شد ..وای....
_امین...
احساس کردم داره به زور خودش رو نگه می داره گریه نکنه : وقتی بابام گفت تصادف کردید..دنیام رو سرم خراب شد...چه می کردم اگه چیزیت می شد....می کشمش اون راننده احمق رو ...بعد از ماشین پرید پایین و من فریادش رو شنیدم : کدوم بی همه چیزی بوده اونی که زده بهتون؟؟؟
پدر جون : امین جان آروم باش پسرم...
_چی چیرو آروم باش..اونی که با اون رنگ و رو خوابیده تو اون آمبولانس همه زندگیه منه...اگه یه چیزیش می شد چی؟؟
فریادش رو می شنیدم...خواستم بلند شم که سرم بد جور گیج رفت...
_این بود امانت داریتون بابا..من به شما سپرده بودمش....

روی تخت که دراز کشیدم..یه نفس راهت کشیدم...رفته بودیم بیمارستانی که بابک توش کار می کرد..استادش رو گفته بود که بیاد یه معاینه کلی شدم..دادم رو دیگه امین داشت در می اورد که به توصیه آقای دکتر برگشتیم خونه...
یه دوش گرفتم ..آب داغ تا استرس و خستگی از جونم بیرون بره...
دو قلوها گونه ام رو بوسیدن و شب به خیر گفتن...شیرین جون با یه لیوان بزرگ شیر داغ اومد تو اتاق..
از روی تخت نیم خیز شدم..با دست اشاره کرد که بلند نشم..لبه تخت نشست و لیوان رو به سمتم دراز کرد : کلی نذر و نیاز کردم وقتی امین اون طور وحشت زده از اتاقش پرید بیرون و گفت تصلدف کردید..باید ادا شون کنم...
_خدا رو شکر برای هیچ کس اتفاق مهمی نیوفتاد...پدر جون هم خوبن؟؟
_اون که از اولم خوب بود..تو یکم شوکه بودی...و همین مارو می ترسوند که نکنه چیزیته و فعلا مشخص نیست...
یه جرعه از شیرم رو نوشیدم : همتون خیلی اذیت شدید شیرین جون...شما هم بخوابید..
..دستی به سرم کشید و موهام رو نوازش کرد : شبت به خیر دخترم....
..لیوان رو روی پا تختی گذاشتم..نمی دونم امین کجا بود...کاملا دراز کشیدم یاد اون روزی افتادم که با اون موتور سوار تصادف کرده بودم..اون شب چه قدر احساس بی پناهی و تنهایی کرده بودم..اما امشب..با وجود پدر جون و شیرین جون ..دوقلوها حس زیبای داشتن خانواده رو تجربه کردم..وقتی انقدر نگرانی و استرس رو تو نگاهشون دیدم...
و با امین..تمام بدنم پر از داغی بی وصفی می شد وقتی به چشمای نگرانش فکر می کردم و یا تمام رفتارهای پر از استرسش رو به خاطر می آوردم...
لای در باز شد و امین یواش اومد داخل..احتمالا فکر می کرد من خوابم...چشمام رو باز نکردم..آروم روی تخت دراز کشید سایه اش روی صورتم افتاد...آروم حرکت دستش رو روی صورتم احساس کردم زیر لب گفت : شبت به خیر نفس من...بوسه ای آروم هم زیر چونم زد و خودش هم دراز کشید...بی حرف ..سرم رو روی سینه اش گذاشتم : شبت یه خیر عزیزه دلم...
با حرکت دستش بین مو هام خوابم برد....


به خودم توی آینه نگاه کردم...به لباس سفیدی که توی تنم بود...باورم نمی شد..بار اولی نبود که خودم رو توی لباس عروس می دیدم ..اما این بار واقعی تر از هر واقعیتی بود...
تو آینه قدی اتاق مهمان که محل آرایش بود..دختری بود با چشمای درشت مشکی و یه شینیون خیلی ظریف..یه تاج کامل از جنس مروارید...تور خیلی بلندی که به اندازه دنباله لباس بود و روی زمین کشیده می شد ...لباس عروس همونی بود که سفارش داده بودم...دامنش بلند بود و خیلی تنگ ..دکلته..دنبالش که از پشت عین یه دامن دوم به این دامن متصل بود..پف دار بود دنباله سه متری داشت...آخر های شب این دامن دوم رو جدا می کردم تا برای مهمانی راحت تر باشم...سرویس مروارید و برلیانی که سر عقد پدر جون و شیرین جون بهم هدیه کرده بودند رو انداخته بودم...از شدت هیجان لبم می لرزید..از امشب من و امین رسما زندگی مشترک و دو نفرمون آغاز می شد...لای در باز شد...سمیرا تو پیراهن بی نهایت زیبای آبیش..بوسه تو اون پیراهن بنفشش با موهایی که برای اولین بار رنگ قهوه ای داشت و مسا تو پیراهن آستین حلقه ای قرمز رنگش که تناسب زیبایی با پوست بلوریش داشت با اون دام بی نهایت کوتاهش..به ترتیب با چشمایی خیس..پر از تحسین وارد اتاق شدن و اتاق پر شد از صدای تبریک و تحسین و من همشون رو بغل کردم....اون ها همه کس من بودن...این سه نفر سرنوشت من رو ساخته بودن...سمیرا اشکاش رو پاک کرد و مهسا فقط قربون صدقه می رفت و من با تمام شادیم....یه غم نهفته و عمیق داشتم...
سمیرا : بهش فکر نکن..می دونم که گفتنش برای ما آسونه..ولی..باده تو خودتی و خودت..این راه رو انتخاب کردی..راهی که درست هم بود..بی شبهه...لذت ببر از زیباترین شب زندگیت..از شبی که مثل یه قو شدی...
مهسا : از شبی که امین رو بی چاره اش می کنی..خیلی خوردنی شدی...
سمیرا با آرنج به پهلوی مهسا زد...
بوسه : امشب ازت عکسای بی نظیری میگیرم...تاپ مدل عزیز..البته همش طبیعی بدون ژست..مطمئنم عالی میشه...می خوام عکسای عروسیت با همه فرق کنه..
ومن با ورود مستخدم که بهم گفت که امین منتظرمه دسته گلم رو که از رزهای سفید بود رو تو دستم گرفتم و آروم از اتاق خارج شدم...

نگاهش که کردم گوشه سالن با اون فراک بی نظیر مشکیش که حتی از شب نامزدیمون هم بی نظیر تر و جذاب تر شده بود..ایستاده بود و بلند می خندید..مطمئنا به حرف یا شوخی روزگار ...از هر حرکتش شادی می بارید..اعتراف کردم که هیچ وقت نگاهش رو وقتی داشتم از پله های خونشون پایین میومدم فراموش نمی کنم..نگاهی پر از عشق و لذت که هم داغم کرد و هم دلم رو بیشتر از هر زمان دیگه ای لرزوند...وقتی دستم رو توی دستش گرفت و بعد بوسه کوتاهی به لبم زد یا وقتی آروم کنار گوشم بهم گفت خودش رو خوش بخت ترین مرد دنیا دونسته وقتی من رو دیده که به سبکی و نرمی یه پر از پله ها پایین اومدم....
انگار این حضور پر رنگ تمام نبود ها رو از بین می برد..حتی اگه گوشه کنار سالن می شنیدم که حرف از اینه که چرا جز دوستانم کسی رو تو این مراسم ندارم...
دریا تو بغل مادر بزرگش نشسته بود و نشسته می رقصید و می خندید....داشتم نگاهش می کردم که مهسا کنارم ایستاد : عروس خانوم شما چرا نمی رقصید؟؟
به گونه هاش که حالا رنگ پیراهن اناری رنگش شده بود نگاه کردم : تو جای من فعالیت می کنی دیگه....
خندید ..و به سمیرا اشاره کرد که با بهروز داشتن می رقصیدن ..
مهسا : دلمون خوشه دامادمون دکتره...این از کی انقدر رقاص شد....؟؟
_بهروز عروسیشونم خوب می رقصید....
_منظورم ایرانیه..این بچه که باباش ایرانی نیست و اکنون هم اولین بارشه که ایرانه..این کی یاد گرفت این طوری بابا کرم برقصه؟؟
..می دونستم می خواد حواسم رو پرت کنه...همه تلاشش همین بود..این کاری بود که سمیرا تو نامزدی می کرد و الان هم مهسا....
همون موقع دستی آروم دور کمرم حلقه شد : عزیزترینم....
برگشتم به پشت و امین رو دیدم...
مهسا : شما دو تا چرا وسط نیستید؟؟
_خیلی ساده است..نه من رقص بلدم نه امین....
نمی دونم یهو بردیا از کجا ظاهر شد پشت مهسا : کی گفته بلد نیست ؟
..بلد بود؟؟؟!!...من برگشتم به پشت سرم...قیافه ام رو که ددی خندید و بوسه ای رو گونه ام گذاشت...
امین : شر ننداز بردیا..امشب شب خوبی نیست برای قهر و ناز کردن خانوما داداش....
مهسای نامرد بلند خندید...
من : مهسا ..بذار عروسیت بشه من تو رو جز ندم خوبه....
مهسا : زیاد هم فکر کنم دور نیست این عروسی من...
با چشمای گرد نگاهش کردم...بردیا اما صورتش جمع شد و قیافه اش بی نهایت جدی : چه طور؟؟
مهسا که شیطنت از نگاهش می بارید : اون خانوم با کلاسه هست...
همگی سرمون چرخید سمت زن دایی امین مادر سام...
_اون خانوم ازم خواست با مادرم آشناش کنم...
مطمئن بودم این مهسای بدجنس بعد از گفتن این حرف زیر چشمی بردیا رو که دیگه حتی سعی هم نمی کرد خونسرد باشه نگاه کرد....
من : خوب پس مبارکه...
بردیا هیچی نگفت...نگاهی به مهسا انداخت و رفت...
امین : خانومم..با اجازت من الان بر می گردم....
بعد از رفتنش زدم به بازوی مهسا : مهسا جریان چیه؟؟
_دروغ نبود...اما سر فرصت برات تعریف می کنم....
بعد لبخند پیروزی زد و همون طور که در جا قر می داد رفت بین بهروز و سمیرا شروع کرد به رقصیدن...
دیوونه بود این دختر....

همه چیز عالی بود..باغ خانوادگی خانواده امین تو لواسون به زیبا ترین صورت ممکن تزئین شده بود...همه چیز به رنگ سفید و یاسی بود . همه جا پر از شمع بود و گلهای به رنگ یاسی...و جمعیت زیادی شامل دوست ها..آشنا ها و فامیل...
روزگار و دنیز به سمتم اومدن...دیروز همگی رسیده بودن و با وجود اصرارهای امین ترجیه داده بودن تا هتل بمونن..هتلی که باعث تعجبشون هم شده بود که چرا اجازه ندارن با دوست دختر هاشون یه جا باشن...یه اتاق موگه و بوسه..یه اتاق دنیز و روزگار...سمیرا و بهروز و دریا هم خونه مادری سمیرا....
دنیز : دختر تو هر رزو زیباتر از دیروزی ها...
_نه به خوشگلی دوست دختر تو...
...هر دو نگاهی به موگه انداختیم که با بوسه مشغول خندیدن بودن...
_هاکان نیومد نه ؟؟
دنیز : نمی دونم چرا نمی یومد..باور کن می خواستم با کتک بیارمش اما طبق معمول سر بزنگاه در رفت...
_دیگه دوستم نداره دنیز....
همون موقع عطر تلخش رو احساس کردم و خوش حال شدم که داشتم به ترکی با دنیز صحبت می کردم...
امین : دنیز عزیز با اجازت من خانوم خوشگلم رو ببرم...
دنیز لبخندی زد و سری به نشانه تائید تکون داد...امین دستم رو محکم بین دستاش گرفت و با هم از بین جمعیت رفتیم قسمتی از باغ که تاریک تر و خلوت بود...رو به روم ایستاد..به اندازه یه نفس ازش فاصله داشتم....
دوباره نگاهش شده بود مثل تو خونه شون...از داغی نگاهش داشتم ذوب می شدم...دستی پشت گردنش کشید : لعنتی..نمی تونم بهت نزدیک هم بشم...شدی عین الهه زیبایی و من طاقتم داره طاق می شه....از سر شب یه دقیقه هم نتونستم باهات تنها باشم....
یه قدم رفتم جلوتر و دستم رو گذاشتم روی بازوش و سرم رو کمی خم کردم و چشم دوختم به چشماش : دوست دارم ....
نفسش رو یه لحظه حبس کرد و بعد دستم گرفت و آورد بالا و کف دستم رو گذاشت روی لبش اما به جای بوسیدن نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست ..بعد از چند لحظه که برای من ساعتها طول کشید پر از التهاب چشماش رو باز کرد : داری بی طاقت ترم می کنی...و من حتی نمی تونم بغلت کنم....
...احساس می کردم همه چیز متوقفه و فقط من هستم و امین..هیچ صدایی به غیر از صدای نفسهای نا منظمش رو نمی شنیدم و هیچ چیز جز اون نگاه پر از عشق نمی دیدم...
با سرفه مصلحتی کسی تمام اون رویای زیبای من به هم ریخت..سرمون رو چرخوندیم به سمت قیافه بخندان مسئول برگزاری مراسم که عین کسایی که مچ گرفته بودند شده بود...
امین با نگاه جدی و لحن خاص خودش : بفرمایید....
حالا کمی نیشش بسته شده بود : می خوایم کیک رو ببریم همه منتظر شما هستن...این رو گفت و رفت...
راه افتادم که برم از پشت سرم..سرش رو آورد نزدیک گوشم : نشد که جواب ابراز علاقه ات رو بدم نفس من..اما بعدا حسابی از خجالتت در میام....

روی تخت اتاقمون نشسته بودم..و نگاهی به اتاقمون انداختم....با اون تخت گرد وسطش و اتاقی که با سلیقه خود من و امین با وسایل مدرن به رنگ کرم چیده شده...امین رفته بود تا یه لیوان آب بیاره...کفشام رو در آوردم ...دنباله لباسمو تور و تاجم رو تو مهمونی در آورده بودم تا سبک بشم...
امین اومد تو دستمالی که به گردنش بود رو باز کرده بود و کت نداشت و دکمه اول پیراهنش هم باز بود..با لبخند لیوان آب رو داد دستم وبعد رو زمین کنارم زانو زد....
_خسته ای عروس خانوم...؟؟
دستم رو آروم روی گونه اش کشیدم و بی جواب نگاهش کردم...حالم بد بود...به خصوص زمان خداحافظی دم در که شیرین جون و دوستام با گریه ما رو به هم سپردن...دلم گرفت وقتی مادری نبود تا توصیه ای بهم بکنه..با نگرانی به من نگاه کنه...از پدری که از اول نبود توقعی نداشتم اما مادر..اون که بود..جسمش که بود....چشمام داشت خیس می شد که سریع سعی کردم بغضم رو بخورم...به مردی که جلوم زانو زده بود..پر از عشق...نگاه که کردم..به خودم گفتم که این انصاف نیست که من باز با غصه هام این شب زیبا رو که برای هر دومون خیلی مهمه رو خراب کنم....
از جاش بلند شد و ایستاد و دست من رو هم کشید تا بایستم...نفسش به صورتم می خورد و هر دو مون با نفس های نا منظم همدیگه رو نگاه می کردیم...و من بی طاقت تر از هر زمان دیگه ای لبم رو روی لبهاش گذاشتم....
وقتی با اون همه التهاب و خواستن من رو بوسید اعتراف کردم ناراحت نیستم که پیش قدم شدم...من امین رو می خواستم...همسرش بودن رو می خواستم... خیلی وقت هم بود که به جز نوازش های نرم و پر احساسش هیچ چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسید.....
لبهاش که از لبهام جدا شد....دستش آروم به سمت بندهای پشت لباسم رفت و با باز کردن گره هاش...پیراهن خیلی آروم از روی بدنم سر خورد....
نگاه داغش رو طاقت نیاوردم و سرم رو پایین انداختم....
_خجالت می کشی عروسک؟؟...
بدون این که منتظر جوابم بشه بلندم کردو روی تخت گذاشتتم و روم خم شد..دستاش دو طرف سرم بود . نفس های داغش آتیشم می زد : تو خیلی وقته که وارد زندگیم شدی می ناب من....از همون لحظه ای که اومدی تو شرکت...از همنو لحظه ای که نگاه پر از غرور سیاه رنگت..دلم رو لرزوند...از همون لحظه عشقم شدی....از همون لحظه پر از اضطرابی که بهم بله دادی محرمم شدی...و از اون شبی که برای اولین بار..بی ترس و التهاب...گذاشتی تا ببوسمت و نوازشت کنم............از همون شبی که برای اولین بار خودت خواستی تا بغلت کنم..همسرم شدی...
بعد روی چشمام رو بوسید : از امشب هم خانومم می شی..همه کسم....سرت رو پایین ننداز و من رو نگاه کن....
این بار بی خجالت پر از حس زیبای بودنش..پر از نرمی کلامش نگاهش کردم...
در جواب نگاهم ....در جواب همون دوستت دارم بی پس و پیش توی باغ...در جواب تمام تلاش های زندگیم...زیبا ترین...پر التهاب ترین و عاشقانه ترین نوازش ها و بوسه ها رو دریافت کرد...پر از لذتی که نا شناخته ترین لذت دنیاست و در کنار مردی پر از آرامش..پر از عشق و پر از مردانگی......

 

حوله ام رو محکم دورم پیچیدم و از حمام بیرون اومدم...و با احساسی پر از آرامش به اطراف نگاهی کردم...یه لیوان چای به دستم گرفتم و از پنجره به منظره بی نظیر صبح نیمه زمستونی تهران خیره شدم...
هوا آفتاب بود و آسمان با وجود رنگ خاکستریش زیبا به نظر می میومد..از این بالا همه چیز ریز و کوچیک به نظر میومد...
دستم رو بین موهای خیسم برد و تکون دادم...روی تراس بزرگ خونه که البته یه نیمچه حیاط حساب می شد..یه میز فلزی سفید و چهار تا صندلی گذاشته بودیم..وسطش یه حوض سفید مرمری داشت و لبه تراس پر بود از گلدانهای بنفشه آفریقایی و حسن یوسف...
خونه پنت هاوس یه برج بلند بود..رو به کوه..محله ای خلوت و آروم...همه خونه رو با وسایل مدرن چیده بودیم..ولی همه رنگ های شاد و روشن درش بود...زرد ...بنفش کم رنگ...کرم و حتی سبز..همه چیز توی هارمونی بی نهایت شاد و روشن بود...
یک هفته از شروع زندگی مشترکمون میگذشت..یه هفته ای پر از عشق..پر از لذت و پر از شادی....دستی به گردن بندم انداختم..گردن بندی که اولین صبح زندگی مشترکمون امین گردنم بست...هنوز هم یاد اون شب تنم رو داغ می کنه..امین کششی عجیب در من ایجاد میکرد..کششی که هیچ وقت فکر نمی کردم تو تن خسته و آسیب دیده پر زخم من پیدا بشه...با به یاد آوردن امین بوسه ای به حلقه ام زدم و لبخند زدم...
بوسه و روزگار و دنیز و موگه دو سه شب پیش با گریه های فراوون من و موگه و بوسه و توصیه های دنیز برگشته بودن..اما سمیرا و بهروز قرار بود فردا شب برن و امشب قرار بود خونه ما باشن...می دونستم این رفتن سخت تر از هر رفتن دیگه ای که من تا به حال تجربه کردم..نمی دونم مهسا کی می خواست بره ....و این درد ناک تر هم بود چون من کاملا تنها می شدم...
ساره..ساره تنها و دوست داشتنی من که عروسی هم با وجود قولی که داده بود نیومده بود و جواب تلفن ها رو هم نمی داد..نگرانش بودم و امین هم می گفت نباید نگران باشم شاید ترجیه داده به هر دلیلی تو عروسی شرکت نکنه....
صدای زنگ در که بلند شد فنجانم روی میز گذاشتم به ساعت نگاه کردم یک ربع به دو..راس ساعت اومده بود این بشر همه عمرش خوش قول بود..با همون حوله رفتم جلوی در...صورت خندانش دلم رو پر نشاط می کرد و در عین حال پر از نگرانی برای روزهای نچندان دور ی که قرار بود نباشه...
مهسا : چیه؟؟..چرا زل زدی به من...نکنه دارم میمیرم و خبر ندارم...آخرین نگاهته...
_خدا نکنه..این چه شوخی بی مزه ایه..بیا تو ....
_خوب شد یادت افتاد...
من رو زد کنار و مانتوش رو در آورد... : یه فنجون از اون چایی خوشمزه هات برام بیار...من نمی دونم شوهر به این پولداری تو چرا مستخدم نداری؟؟
همون طور که به سمت آشپز خونه می رفتم : من عادت ندارم آدمی به غیر از کسایی که می شناسم یا باهاشون نسبت دارم تو خونه ام باشن...یکی از مستخدمای شیرین جون روز در میون میاد خونه رو تمیز میکنه..ناهارها که خونه نیستیم...شب هم یه چیزی درست می کنم می خوریم..دیگه یکی خونه باشه که چی؟؟
روی مبل ولو شد : اینم حرفیه....
چای رو گذاشتم جلوش...
نگاه پر از شوخی به من انداخت : الحق که خوردنی هستی..حتی با این حوله و موهای نا منظم..حق داره امین که یه هفته است از خونه در نمی یاد...
کوسن رو مبل رو پر ت کردم طرفش : ببند بی حیا....
خنده ای کرد : خوب امشب کلی مهمون داری عروس خانوم..بگو از کجا شروع کنیم...
_حالابشین یکم نفس بکش..زیاد نیستیم..خانواده امین هستن..سمیرا و بهروز و دریا و مادرت و البته...بردیا و بابک...
با شنیدن اسم بردیا لبخندی زد و جرعه خیلی کوچیکی از چاییش رو نوشید...
_مهسا تو جدی هستی؟؟
_تو چی؟؟
_خودت رو نزن به اون راه...من دارم اشتیاق بردیا رو تو حرکاتش می بینم..حتی چیزی که به هیچ عنوان باور نمی کنم یعنی حسادتی که تو عروسی ازش دیدم...اما مهسا تو چند وقت دیگه داری بر میگردی پاریس...
_کی گفته؟؟
.چشمام گرد شد..منظورش چی بود؟..حسش به بردیا.حس بردیا به اون یا شایدم...حتی حدس کوچکش هم تمام سلولهام رو پر از یه شادی پر و پیمون میکرد...
نگاهی بهم کرد و بلند خندید: قیافشو..چرا مثل خلا نگام می کنی؟؟؟
_اذیت نکن مهسا..منظورت چی بود؟
.. و اون چند ثانیه که من منتظر جوابش بودم..دلم پرپر می زد تا حدسم درست باشه...
_قبل از اومدن به ایران..ایمیلی داشتم از استاد دستجردی..یادته که؟؟
خوب یادم بود پیرمرد خوش پوشی بود....
_آره..
_خوب اون بهم پیشنهاد کار تو دانشگاه رو داد...الانم دارم از اون جا میام...
با لکنت و بدون اطمینان پرسیدم : ق..قبول کردی؟؟
_آره..مامانم می خواد برگرده ایران از در به دری خسته شده..منم دیگه فرانسه کاری ندارم..می خوام برگردم همین جا کار کنم...خانواده ام هست..تو هستی...
..نمی دونم چه طوری از جام بلند شدم و محکم تو بغلم گرفتمش..نمی دونم کی اون طور از سر شوق شروع کردم به اشک ریختن.خیلی کم به یاد داشتم چیزی تا این حد من رو خوشحال کرده باشه..
از بغلش جدا شدم..اون هم اشک می ریخت....
مهسا : ما هر کدوممون به نوعی در به دری کشیدیم..اما حالا وقتشه که بگردیم خونه..وقتشه که دوباره زندگی هامون تو جایی شروع بشه که توش ریشه داشتیم...

با مهسا می خندیدم و تو آشپز خونه غذا درست میکردیم...مهسا تقریبا ادای همه رو در می آورد و من از خنده ریسه می رفتم...
دسر ها رو با خامه تزئین می کردم..کارمون تقریبا تموم شده بود و همه چیز آماده بود..ساعت نزدیک 5 بود...
مهسا خسته خودش رو روی صندلی آشپز خونه انداخت : یادت باشه از من عین خر کار کشیدیا...
_جبران میکنم...
_امیدوارم بعدا یادت نره....
دسرها رو تو یخچال گذاشتم و میوه گذاشتم رو میز : یکم میوه بخور خستگیت در بره...
دستاش رو قلاب شده روی میز گذاشت....
من : مهسا..بردیا چیزی هم بهت گفته؟؟
_نه..احساس می کنم..خودش هم باخودش صادق نیست..یعنی گیج شده...همش داره جلو خودش رو میگیره..
سیب توی دستم رو نگاه کردم..یاد حرف پدر جون افتادم که میگفت سیب رو پرت کنی بالا هزارتا چرخ می خوره تا بیاد پایین حق داشت..اون روزها کی فکرش رو میکرد که من یه روزی تو آشپز خونه خونه مشترکم با امین بشینم با مهسا بین یه عالمه بوی غذاهای مختلف...از احساسات بردیا بگم...؟؟
_نمی دونم چی بگم مهسا..تو دختر قوی هستی می دونم که عاقلی و می دونی که داری چی کار می کنی..می دونی چی برام عجیبه؟؟..این که عیان که بردیا توجهش به تو جلب شده..اما چرا بردیا...کسی که ببخشیدا..شهره عام و خاصه..هیچ تلاشی برای زدن مخ تو نمی کنه....
_نمی دونم..اصلا راهی که دارم می رم درسته یا نه..اولش واقعا یه شوخی بود یه شیطنت..برای جلب توجه یه پسر خوش تیپی که ازش خوشم هم اومده بود..اما الان..دارم همش فکر میکنم که..هیچی اصلا ولش کن...
دستم رو گذاشتم رو دستای قلاب شده اش روی میز : می دونی که مهسا..من همیشه این جام...هر وقت که بخوای...

 

 

توی آینه به خودم نگاه کردم به پیراهن خواب ساتن سفید بلند و دو بنده ای که به تنم بود...موهام رو که برای امشب اتو کشیده بودم بغل گوشم یه دونه بافتم و آروم توی تخت دراز کشیدم و کتابم رو گرفتم دستم..سالها بود که عادت داشتم قبل از خواب توی تخت نیم ساعت مطالعه کنم..کتابهایی داشتم که بهش می گفتم مخصوص تخت خواب..اصطلاحی که همیشه سمیرا رو می خندوند...امین با لبخند وارد اتاق شد روی تخت کنارم نشست...
خم شد روی صورتم بین چشم هام و کتاب : خانوم خوشگلم خسته نباشی...
_....
کتاب رو از تو دستم در آورد و گذاشت روی پا تختی : من منتظر محاکمه ام هستم....
دست به سینه با یه ابروی بالا نگاهش کردم...
_آخ آخ نکن همچین شراب تلخ من...
به زور لبخندم رو کنترل کردم : زبون نریز..یادم نمی ره امشب که این همه مهمون داشتیم و اولین مهمونی خونمون هم بود تو کی اومدی خونه...
_عزیزترینم تو که وضعیت شرکت رو می دونی..چندتا پروژه ریخته سرم...کلی کار هست..در گیر بودم..وگرنه منم دوست داشتم از عصری همراهیت کنم...
_تو بعد از همه مهمونا اومدی...
_معذرت می خوام..قول می دم که آخرین بار باشه...حالا می شه این گاردی که گرفتی رو باز کنی ؟؟...
بعد دستش رو آورد جلو دستام رو که روی سینه ام قلاب کرده بودم از هم باز کرد... و دستم رو بین دستاش گرفت و به سمت لبش برد و بوسه ای بهش زد : قربونه این دستا برم که در اوج ظرافت کارهای بزرگی بلدن.............
کمی توی تخت جا به جا شدم.......بغلم دراز کشید..سرم رو روی سینه اش گذاشتم : مثلا چی؟؟
موهام رو نوازش می کرد کاری که خیلی خوب می دونست تا چه حد آرومم می کنه :مثلا نقشه های بی نظیری می کشه......غذاهای فوق العاده ای می پزه و میزهای بی نظیری می چینه....
سرم رو از روی سینه اش بلند کردم و بهش نگاه کردم : منم از این چشمای عسلی راضیم که با این همه جدیت و گاهی خشونت..انقدر با عشق من رو نگاه می کنن و البته از این دستها که انقدر خوب ازم حمایت می کنن ..
_باده...
لحن صداش پر از عشق بود...
_من از این صدای بم هم ممنونم..به خاطر اینکه در تموم زندگیم هیچ صدایی به این زیبایی من رو صدا نکرده...
کمی من رو بالا کشید و با انگشت اشاره اش روی لبم رو نوازش کرد... و بعد بوسه ای طولانی ازم گرفت : من بیش از همه از این لبها ممنونم به خاطر هر بار چشیدنشون که طعم زندگی و آرامش می دن....

امین : باده عجله نکن...هنوز وقت داریم...
..قرار بود برای سر زدن به پروژه با هم بریم لواسون..بعد از نزدیک 12 روز می خواستم به طور رسمی جدی برگردم سر کار..رفتن و خداحافظی از سمیرا بدجور روحیه ام رو بهم ریخته بود و چند روزی برای عوض شدن حال و هوام با امین رفته بودیم باغ کرج..و دیشب برگشته بودیم...
شالم رو روی سرم انداختم : خوب من حاضرم...
نگاهی به سرتا پام انداخت : خوشگل خانومم چیز گرم تری می پوشیدیی هنوز هوا سوز داره...
از لیوان شیر روی میز کمی نوشیدم : کتم رو هم بر می دارم....
مچ دستم رو گرفت و هدایتم کرد سمت صندلی : درست غذا بخور این ده بار..دختر تو معتاد کار کردنی....

به زور امین که لقمه ها رو خودش درست می کرد و تو دهنم می ذاشت صبحانه خوردم چیزی که خیلی هم بهش عادت نداشتم...
_باده..راستی حالا که مهسا می خواد ایران بمونه و تو دانشگاه درس بده..به نظرت وقت می کنه تو بعضی از پروژه ها با ما همکاری کنه؟؟
_چه طور؟؟
از لحن شیطونم لبخندی زد و نوک دماغم رو کشید : خانوم خوشگله خوب منظورم رو گرفتی....
_نمی دونم باید بهش بگم...راستی هنوز به بردیا نگفتی مهسا برای همیشه بر نگشته پاریس...
_نه..می خوام یکم بدو..می خوام یکم التماس کنه...
_قیافه اش که خیلی ملتمسه..
_باورت بشه..اولین باره تو این نزدیک 25 سال رفاقتی که باهاش دارم این طور قیافه کلافه ای ازش می بینم...
_این جوریاست دیگه ما کلا این جور دخترایی هستیم..قیافه خودت وقتی اومدی استانبول رو یادت نیست که...
_من اون دردی که چند روز ندیدنت ..اون همه اضطرابی که جواب خواستگاریم رو چی می دی رو تا آخر عمرم یادم نمی ره..شما خیالت راحت خانومم....

 

احساس کردم گوش هام داغ کرد و همش حس می کردم دارم اشتباه می شنوم....
امین خیلی خونسرد داشت توی کشو میزش دنبال چیزی می گشت...و من رو به روی میزش پشت به دیواری که تماما از عکس من پوشیده شده بود..عکس اهدایی هاکان ....دست به سینه داشتم نگاهش می کردم....
_امین...
_جانم..
جانمش سرد بود و محکم...انگار خبری از امین پر از نوازش تمام این چند وقت نبود...خشک بود و جدی....صدام رو کمی پایین آوردم..دوقلوها برای سر زدن بهمون خونمون بودن .. تو تراس ..قرار بود بردیا هم بیاد و مهسا هم دیشب رسیده بود...و قرار بود بعد از شام برای چای به این جمع بپیونده....
سرش رو از توی کشوش بیرون آورد : چرا حرفت رو ادامه نمی دی؟؟
_یعنی چی حق نداری بری..؟؟؟!!!
_کجای این جمله واضح نیست...در ضمن نگفتم حق نداری بری گفتم نرو....
_چه فرقی داره؟؟...اصل اساسی اینه که تو به من میگی خونه ساره نرم....
_چون حق داری بری...یعنی تو خانومی نیستی که حق چیزی رو نداشته باشی...اما این بار یک کلام بهت می گم نرو...
عصبانی تر شدم..به میز نزدیک شدم و دستم رو روی میز گذاشتم و اندکی به جلو خم شدم : عروسیم نیومده..تلفن هام رو جواب نمی ده..شاید خدای نکرده براش اتفاقی افتاده..می رم یه سر پیشش ببینم چشه؟؟
..خیره شد به چشمام...تو نگاهش حتی اندکی هم انعطاف نبود..نیازی نبود کلامی جوابم رو بده...اون جدیت نگاهش پاسخ این همه تلاشم تو یه نیم روز بود....دستام رو از روی میز برداشتم...موهای روی شونه ام رو پرت کردم پشت...اتاق رو ترک کردم...بیشتر از خودم دلگیر بودم...من از امین اجازه نگرفته بودم..بهش گفته بودم یا ماشین رو برام بذاره یا راننده رو در اختیارم بذاره...فردا پنجشنبه بود و من تا12 شرکت بودم..اما امین یه سلسله جلسات پشت سر هم داشت و تا 8 شب خونه نبود...همین فردا یه ماشین می خرم...خاک بر سرت باده..تو که بی دست و پا نیستی...اصلا با اتوبوس هم بری..تو که پرنسس کاخ پری ها نیستی ....به سمت آشپز خونه رفتم و زیر خورشت رو کم کردم...
به دوقلوها نگاه کردم که هردو خم شده بودن رو موبایل تینا و می خندیدن...می دونستم باز در حال شیطنتن و به احتمال خیلی قوی هم هدف بابک بی چاره بود..نا خود آگاه لبخندی روی لبم اومد....
از توی یخچال آبمیوه رو بیرون آوردم تا براشون ببرم که دستاش محکم از پشت دورم حلقه شد...پسش نزدم...اما مثل همیشه هم بر خورد نکردم..صاف سر جام ایستادم..سرش رو از بین موهام رد کرد و لاله گوشم رو بوسید... : باده دلخور نباش...به تو نه گفتن..اون هم سر جایییی رفتن آخرین کاریه که من دوست دارم انجام بدم...اما....
باقی جمله اش رو خورد..صدای در بلند شد....نفسش رو شاکی داد بیرون و رفت تا در رو باز کنه ....من هم لیوان ها رو سه تا کردم...لبخندی رو لبم کاشتم و رفتم تو سالن....


بردیا با فکی باز به مبل رو به روش خیره شده بود...چشمایی که تموم این چند وقت سر در گم بود حالا دلخوری بی نظیر داشت...
مهسا تو شلوارک جین و بلوز خوشگل سفیدش....با موهایی که خیلی شیک مرتب شده بود به رتگ قهوه ای سوخته نشسته بود و به شیطنت های بی پایان دو قلوها لبخند می زد....
بردیا محو تماشای مهسا بود..نگاهش من رو یاد امین می انداخت..اما اعتراف می کنم که نگاه امین رک تر بود..یعنی ذره ای هم از کلافگی و بی تصمیمی نگاه بردیا درش نبود....
مهسا : باده امشب سر حال نیستی؟؟
به خودم اومدم و نگاهی به امین که سرش رو پایین انداخته بود کردم : نه خوبم.....
_جون خودت...تو ناراحتی قراره برات تو شرکت رقیب پیدا بشه...
_آره..اونم رقیبی که تا حالا یه کار اجرایی هم نداشته...
امین : عزیزترین من کار درست تر از اینه که بخواد به کسی حسودی کنه....
تینا : وای مهسا جون ...دفترت رو نزدیک مهندس آذری انتخاب کن به چشم برادری همچین هلوییه...
امین : تینا...این چه طرز حرف زدنه....
_گفتم برادرانه..خوب تو هم هلویی....
من و آتنا بلند خندیدم..اما بردیا قیافه اش رفت تو هم... : مهسا...شما که تشریف آوردید..اتاق باده رو براتون آماده می کنیم...اون جا راحت ترید...
_به به بردیا خان گل...افتخار دادید صداتون رو شنیدیم.....
بردیا : شما وقتی افتخار نمی دید که بگید برنامتون برگشتنه...
همگی جا خوردیم..بردیا علنا اعتراضش رو به زبون آورده بود...
مهسا : شما هم افتخار نداده بودی بپرسی ....جناب آقای دکتر....
بردیا دستش رو مشت کرده بود : شما هم افتخار حرف زدن رو به من ندادید خانوم دکتر...
خانوم دکترش با غلظت بالایی بود..خنده ام گرفته بود از این رجز خونیه دو طرفشون....
امین : خوب مهم نیست...
بردیا : برادر من..من حتی خبر نداشتم شما می خوای مهندس جدید بگیری.....
مهسا : من هنوز جواب قطعی ندادم آقای مهندس سروش...اگر هم ناراحتید می تونم نیام....
بردیا نگاهی به مهسا انداخت که ترسناک بود..نگاهی که مهسا هم باهاش دست و پاش رو جمع کرد..اگر به ترسناکی امین نبود اما بد هم نبود..اون هم برای بردیای بی خیال سر خوش که نگاهش فقط نگاه خنده بود و شوخی....
آتنا : باده راستی برای عید برنامتون چیه؟؟؟
با مانور بی نظیر آتنا بحث عوض شد...
موقع رفتن..دو قلوها با رانندشون رفتن و مهسا هم می خواست تا آژانس براش بگیرم...بردیا سویچش رو تو دستش چرخوند : می رسونمشون باده ...
مهسا : مزاحمتون نمی شم....
بردیا بی حرف فقط با دست به مهسا تعارف کرد که رد بشه...
امین که کنارم ایستاده بود و دستم رو گرفته بود..به زور خنده اش رو نگه داشته بود..با مهسا رو بوسی کردم زیر گوشم گفت : برام دعا کن...فکر کنم می خواد بزنتم....

از پشت محکم بغلم کرد و بوسه ای روی هر دو کتفم زد..روی فرشته های عشق و آرامشم که با حضور امین هر دو به شدت پر رنگ تر شده بودند..حتی اگر گاهی دلخورم میکرد...
_کاش می تونستم بهت بگم چه قدر همه چیزم به نفس هات و حضورت بنده..به شادی و آرامشی که تازه تازه تو نگاهت اومده...نمی تونم ازت توقع داشته باشم درکم کنی..چون مرد نیستی...
..بله من مرد نبودم..اما باده بودم...من بی منطق..بی توضیح حرفی رو نمی پذیرفتم....حرف زور که اصلا...هر چه قدر عاشقم باشه..هر چه قدر عاشقش باشم...نرو...بی هیچ پسوند و پیشوندی....!!!!!!!!!!

 

دستی آروم به پانچوی توی تنم کشیدم و نفس عمیقی کشیدم..استرس بدی داشتم..به آزانس اشاره کردم که بره...امین متوجه نمی شد..اصلا نباید هم متوجه می شد...صبح به مهسا گفتم...تنها حرفی که زد این بود که کاش این کار رو نکنم..اما من نا جور..خیلی ناجور حس و کششی برای حضور در این آپارتمان داشتم..ساعت 1 بود...
دستم آروم به سمت زنگ رفت...بعد از یه مدت نسبتا طولانی که من رو ترغیب می کرد به رفتن...صدای ساره پیچید..می دونستم تو تصویر آیفون م رو می بینه اما تعجب کرده بود : باده عزیزم تویی؟؟؟
_بله..باز نمی کنی ساره...
...تعلل کرد..فکر کرد...نفس عمیق کشید؟؟...نمی دونم اما در با صدای تقی باز شد...
در آپارتمانشون که به روم باز شد..زنی که تو چارچوب در دیدم..زنی خسته بود با موهای نا مرتب...و چشمایی که به زور باز نگه داشته بود...شکمش کوچکتر شده بود و دستش رو زیر شکمش گرفته بود و پیراهن سفید دم دستی و سبکی به تنش داشت که رخسار بیرنگش رو بیشتر به رخ می کشید....
بهش نزدیک که شدم..............با بغضی آشکار در آغوشم گرفت : خوش اومدی خواهری....
خوش رو به زور به سمت مبل کشوند و من پشت سرش نشستم روی مبل رو به روش....
_ساره..چی شده؟؟..........چرا این شکلی شدی؟؟
..بغضش شکست : زایمان کردم...
_چی؟؟؟..به این زودی؟؟؟؟؟؟؟!!!
_...به همین خاطر نتونستم بیام عروسیت...
دلم یه جوری شد.واقعا اعصابم به هم ریخت : دخترت؟؟
_حالش نسبتا خوب...البته الان خوبه بیمارستانه..با نوعی نارسایی تنفسی به دنیا اومد..زایمانمم هم زود بود...
اشکش بیشتر شد..متاثر شدم..من هم بغضم گرفت..خواهر دوست داشتنی من...از جام بلند شدم و در آغوشش گرفتم : خبر ندادی بهم چرا؟؟..تلفنت رو هم جواب ندادی؟؟
چشای خیسش رو پاک کرد : شارژ گوشیم تموم شده و دیگه نزدمش به شارژ حوصله ندارم..برای شیر دادن بهش هی می رم بیمارستان و بر میگردم...نمی تونم اونجا بمونم....
_قربونت برم آخه تو که خوب بودی؟؟؟!!
_پیش اومد دیگه....
دستی به بازوم کشید : عروسیت خوب بود؟؟...خوشحالی باده جان؟؟
..چرا صداش پر از حسرت بود..چرا انقدر چشماش تا این حد نگران بود....؟؟؟
با اشک نگاهش کردم....
_بی معرفتیم باده نه؟؟...هممون...تو هیچ وقت نفرینمون کردی؟؟
_نه ..
..جوابم رک بود..من نفرین نکردم..نه هومن رو..نه سبحان رو نه حاجی رو..نفرین به خود آدم بر میگرده...
دستی به گونه های خیسش کشیدم : چیه مثل خاله پیرزنا دنباله دعا سیاه و این حرفایی؟؟
لبخند تلخی زد و دوباره به ساعت نگاه کرد..احساس کردم معذبه... : کاش بهم میگفتی میای....
_چه طوری خواهر من؟؟..تو تلفن هات رو مگه جواب می دادی؟؟....
..شاید قرار بود کسی بیاد...به هر حال نمی شد که ساره رو تنها بذارن...تازه فهمیدم این معذبی می توست از چی باشه...
بلند شدم..باید می رفتم...اضطراب بدی داشتم..شاید هومن میومد یا مادرم.... : من برم ساره جان....
جمله ام هنوز کامل نشده بود که صدای چرخیدن کلید توی در اومد و چهره وحشت زده ساره که رو به روم بود..پشت به در بودم و از اون چهره وحشت زده می خوندم که پشت سرم یه ترس..یه اضطراب و حتما یه درد بی امان منتظرمه....
صدای سلامش تمام دلهره های زندگیم رو به هم برگردوند ومن بی هوا به سمت پشت سرم چرخیدم...کیسه های توی دستش افتاد و من برای چشم گرفتن از ان تاریکی نگاهی که تمام کودکیم رو به فنا داده بود به سیبی که چرخ خورده بود و حالا کنار پام ایستاده بود نگاه کردم....جز صدای ضربان قلبم که خودش رو به سینه می کوبید دردنا ک پر دلهره هیچ چیزی نمی شنیدم ...هوایی برای نفس کشیدن نبود...فقط یک چیز تو سرم فریاد می زد برو..فرار کن...برای نفس کشیدن....کیفم رو که رو مبل بود چنگ زدم و به سمت در رفتم...قامتش قاب در رو گرفته بود....
_باده....
صدای پر از بغض و پر التماسش همه سلولهای بدنم رو یخ می زد...نفرت تا مغز استخوانم از این صدا از این قامت بلند توی در به قدری زیاد بود که احساس می کردم همین الان می تونم بکشمش...
خواستم از کنار در بیرون برم که اومد تو در رو بست...بازهم زندانی این خودخواه شده بودم....تمام ترسهای زندکیم برگشت...
_ب..بذار برم....
اومد جلو : خودتی نه؟؟...
گریه می کرد...تمام صورتش خیس بود..من اما پر از یه ترس نهفته بودم..پر از پشیمونی که ای کاش الان تو خونه خودم بودم...اون جا اکسیژن داشت....
_بدبختم کردی باده...بد بختم کردی....
من هیچ چیزی نمی شنیدم..قدرت تحلیل نداشتم..فقط می خواستم برم...خواستم از کنارش رد شم و به سمت در برم که بازوم رو گرفت..انگار کسی به صورتم آب دهان انداخته باشه..در این حد از این تماس بیزار شدم....بازوم رو با ضرب از دستش بیرون کشیدم و فریاد زدم : دست به من نزن کثافت...
_باشه باشه....تو رو خدا نرو بذار ببینمت..بذار حرف بزنم باهات....
ساره : بذار بره سبحان..بسه آزار دادی...بس کن ..بس کن....
این حرف رو زد و بی حال روی مبل افتاد....گریه می کرد...
سبحان : همه زندگیم رو فدات می کنم بذار فقط یه دقیقه نگات کنم...اون روز..همون روز که از خونه ساره بیرون اومدی دیدمت...هر کاری کردم شمارت رو بهم نداد..بعد هم که....
...حالا داشت پازل ها جور می شد..این احمق روانی به خواهر حامله اش هم رحم نکرده بود..
_برو کنار...
_برم کنار که دوباره بری؟؟..که بری من دوباره تو سیاهی زندگیم غرق شم...دیگه نه باده دیگه نه...
...این چی داشت می گفت...
کیفم رو پرت کردم رو زمین..چه طور این همه قدرت پیدا کرده بودم..نفرت تو وجودم در چه حد بود که من رو به این درجه رسوند...دستم رو بردم عقب و با ضربه دستی که از خودم سراغ نداشتم کوبیدم توی گوشش...پژواک صدای این سیلی به اندازه تمام سالهای در به دریم بود...
دستش رو روی گونه اش نذاشت...تغییر حالت هم نداد...بازهم نگاهم کرد..با اشک با بغض... : بزن باده..تا می تونی بزن..به اندازه همه سالهایی که عاشقت بودم بزن...ولی ببین...چروکهای روی صورتمم ببین که هر کدومش خراش روزگار بی تو بودنه....موهای سفیدمم ببین...تنهاییم رو هم ببین....رحم کن...تو رو خدا باده..رحم کن بهم..بسمه...به خدا بسمه....دارم با خاطراتت زندگی میکنم..با رویای بودنت تو خونم دارم نفس میکشم....
فریاد زدم : چی میگی؟؟....از چه تنهایی و در به دری حرف می زنی...تو...تو اون رفیق آشغال تر از خودت..با اون پدر نا مردت ..همه زندگیم رو زیر و رو کردید...
با انگشت اشاره محکم می زدم به شقیقه خودم : از چه خاطره ای حرف می زنی...؟؟...بیا ببین این تو چیه..از این تو بیا بیرون سبحان..از توی سرم بیا بیرون..راه نفسم رو باز کن....دستای کثیفت رو از روی بدنم بردار....
یه قدم به سمتم اومد...یه قدم رفتم عقب...دیگه اثری از اون نگاه هرزه پر از اعتماد به نفس نبود..التماس بود...خستگی بود..سیاهی مطلق بود...: باده...
_اسم منو نیار...اسم منو نیار...برو کنار..برو کنار....
_کجا بری..تو جات تو خونه ماست...جات پیش مامانته..پیش منه....
..دیوونه بود این ...البته که بود....
_هر جا که هستی برگرد..برگرد بیا این جا نمی ذارم حاجی کاری بهت داشته باشه...من هستم..برگرد باده..برگرد....
..خبر نداشت؟؟...برگشتم به سمت ساره که با نگرانی و اشک برادرش رو نگاه میکرد..نگاهش به نگاهم که افتاد خوندم که به سبحان ازدواجم رو نگفته....
_کجا برگردم..؟؟
_خونه...نباید می رفتی...من برمیگشتم..مگه می ذاشتم دست اون محسن دست و پا چلفتی به تو برسه....
_همون محسن سگش شرف داشت به تو پسر حاج کاظم..معتمد محل و بازار...تف به ذاتت بیاد سبحان که همه نو جوونی خرج هرزگیت شد....
_توهین کن..اصلا نگام هم نکن..فقط باش..انقدر نوکریت رو می کنم...انقدر التماست می کنم تا ...اصلا می ریم..همون شهری که مهسا گفت رفتی..همونی که من بیشتر از ده بار اومدم و اثری ازت پیدا نکردم...
اومد سمتم...دستم رو بردم تا کیفم رو از روی زمین بردارم...می خواستم برم..فرار کنم..شده بودم همون باده 19 ساله ترسان و لرزان...امین...کاش این جا بودی...
نگاهش خشک شد..به دست چپم که به سمت کیفم رفته بود...خواستم فرار کنم که چنگ زد به دستم...به رینگ ساده ای که سر کار جای حلقه اصلیم ازش استفاده می کردم و به اسم حک شده امین به انگشتم....دستم رو می خواستم از دستش بیرون بکشم که محکم تر گرفت ..عق زدم از بر خورد دستش به دستم....اما اون محو بود..آنچنان محو که ندید
فریاد زد..فریادی که همه بدنم رو لرزوند : دروغه..نه؟؟..دروغه؟؟..بگو که راست نیست....
من هم فریاد زدم به اندازه همه اون وحشتهای توی زیرزمین که از ترس تنبیه سکوت کردم و اشک ریختم : دروغ نیست..راسته..عشقم بهش همون قدر راسته که نفرتم از تو...شوهرم حضورش به پر رنگی نبودن تو توی زندگیمه....
روی دو زانو افتاد روی زمین..رنگش زرد شد : بی چاره ام کردی باده....بی چاره ام کردی....
بدون نگاه کردن به ساره ای که در تمام این مدت نیمه بی هوش روی مبل بود و گریه می کرد...حالا که حواسش نبود و زیر لب با خودش حرف می زد...به سمت در دویدم و از روی میوه ها رد شدم...و پله ها رو با وحشت پایین دویدم...حتی لحظه ای برنگشتم تاببینم تعقیبم می کنه یا نه...تا سر خیابون بی وقفه دویدم..حسم..مثل همون حس اون شب بود..حس تاسوعا..اولین ماشینی که جلوم ایستاد..پرایدی که راننده اش یه پیر مرد بود پریدم بالا... : ولنجک..
این آخرین جونی بود که تو بدنم داشتم...آخرین چیزی که اون بغض نهفته که حالا سر باز کرده بود اجازه داد تا بگم...هنوز هم احساس می کردم هست...خیسی روی لبم رو احساس می کردم و اون حرکتهایی که خیلی وقت بود با نوازش های امین جایگزین شده بود اما حالا برگشته بود....

 

انگار تو عالم دیگه ای بودم وقتی با هزار ضرب و زور در رو باز کردم...عطر خونه رو که نفس کشیدم بغم ترکید و اشک عین سیل از چشمام روون بود و من وسط تمام هق هق هایی که ناشی از درد عمیق دلم بود خودم رو تقریبا توی خونه پرتاب کردم...ساعت چند بود؟؟..لباس تنم رو کی در آوردم ؟؟..اصلا یادم نمی یومد..فقط خودم رو به اتاقمون رسوندم..چهره خندان امین تو عکس روی دیوار .. عکس عروسیمون حالم رو خراب تر کرد و شدت گریه ام رو بیشتر..حالا بیش از هر چیزی از خودم عصبانی بودم...به خاطر رفتنم..اگر امین می فهمید...فکر کردن بهش هم هق هقم رو بیشتر کرد....
دستم روی قلبم گذاشتم..قلبی که چند ساعتی بود به طرز عجیبی توی سینه ام بی قراری میکرد ....
سرم داشت می ترکید .کش سرم رو باز کردم و موهام پریشون شد دورم...
سبحان...خدای من باورم نمی شد دیدمش..بعد از این همه سال..حرفهایی که بینمون زده شد...همه تنم رو درد میاورد...من رو می برد به اون دوران...
کنار تخت روی زمین نشستم و زانو هام رو بغل کردم...
12 ساله ام حدودا دارم با پیراهنی که مادرم تازه دوخته تو حیاط بازی می کنم که عمه جان خواهر حاج کاظم با تشر مجبورم می کنه برم تو اتاق و لباس عوض کنم و رو سری بپوشم..پیرزن بد خلق و بد دهنه ...کسی که سال بعدش هم از این رفت....
تو اتاق دارم لباس می پوشم که گفت گوشون با حاجی به گوشم می رسه ...حاجی وقتی رفتی این زن رو بگیری بهت گفتم اینا از ما نیستن..دختر داره و زیادی جوونه قبول نکردی...حالا بشین بکش پسرت از راه به در می شه...
حاجی که معلومه عصبیه..می گیرمش زیر چک و لگد ادب می شه...پدر معتادش که برای ادب کردنش نبوده..سبحانم غلط کرده حالا چهار تا موس موس می کنه..من برای پسرم نقشه های بزرگ دارم..


نمی دونم چه قدر تو اون حالت بودم که صدای در اومد...باده...باده کجایی؟؟...خونه نیستی؟؟
صدای قدم هاش رو که محکم و سنگین بود عین حضورش.. می شنیدم...اما نمی تونستم جوابش رو بدم...احساس می کردم لباسم خیسه اما نمی فهمیدم چرا..همه چیز رو می دیدم و حس می کرم اما تحلیلی روش نداشتم یا عکس العملی..فقط صدای سبحان بود و جای کمر بند حاجی..انگار که هنوز کبود بود..بین گذشته و حال در رفت و آمد بودم و در حقیقت به هیچ جا تعلق نداشتم....
صدای قدم هاش نزدیک و نزدیک تر شد ..وارد اتاق که شد... نگران بود این از صداش معلوم بود..مانتوم و کیفم تو دستش بود ....سری تو اتاق چر خوند و من رو دید...نمی دونم چی دید که مانتو و کیف رو رها کرد و به سمتم تقریبا دوید :باده....!!!!!!!!!!!!
روی زمین جلوم زانو زد... . بازو هام رو تو دستش گرفت و تکونم داد...احتمالا فکر می کرد بی هوشم : باده..تو رو خدا یه چیزی بگو..ای خدا....تو کجا بودی...؟؟...چی شده؟؟..کسی این جا بوده..با توام...
فریادش رو هم با جون و دل می خریدم..فقط حضورش رو می خواستم گرم و بی استرس...
_امین....
همین کلمه که با ضرب و زور برای جمع کردن نیرو به شدت هم لرزش داشت بیشتر نگرانش کرد : لعنتی..کجا بودی تو..چته؟؟
_همه جام کثیفه ..اما درد هم می کنه...
لباسم رو زدم بالا.: .کبود شدم؟؟؟.....
با وحشتی که حاصلش شده بود حرکات بی اراده اش پیراهنم رو بالا زد . نگاهم کرد چیزی ندید که فریاد زد : کسی کاری کرده؟؟؟...
هق هقم رفت بالا و هم زمان از جام بلند شدم : سبحان....
_چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!! !!!!!!!!!!!!!!!!!! تو اون بی ناموس رو کجا دیدی؟؟
_خونه ساره....
و ضجه زدم....هیچی نگفت..سکوت کرد و من واقعا در بی خردی محض بودم..می خواستم نفهمه اما مگه می شد با اون وضعیت من نفهمه..از اتاق رفت بیرون با ضرب و عجله و من بلند شدم...: ترکم کرد...امین ترکم کرد..از من خوشش نمی یاد..چه قدر بکشه از دستم...چه قدر....
هق هقم بلند تر شد...بلند شدم و رفتم سمت حموم...و با همون لباسها نشستم زیر دوش...آب از روی سرم می ریخت بین موهام....صدای دوش اون صداها رو کمرنگ و کم رنگ تر می کرد....
در نیمه باز بود..نمی دونم چه قدر کشید که سراسیمه خودش رو پرت کرد تو حموم و اومد سمتم..با همون لباس رو زانوهاش رو به رو م نشست..آب از روی موهاش لیز می خورد و روی صورت پر از اضطرابش می ریخت : داری چی کار میکنی؟؟
دستم رو بردم جلو و بی جون دستم رو رو صورتش کشیدم : خیلی دوست دارم....
هق هقم حالا بی اشک بود..دیگه اشکی نمونده بود برای ریختن...
_پاشو..پاشو بریم بیرون مریض می شی...
_نمی خوام..می خوام همه چی پاک بشه..می خوام شسته بشه....
احساس کردم چشماش خیس شد..نه از آب که از اشک...
_تمیز شدی پاشو بریم بیرون...
داشتم کم کم همون نیمچه هوشیاریم رو هم از دست می دادم که فریاد باده نگام ن رو شنیدم و دستش که رفت زیر زانوم رو حس کردم و یه سیاهی مطلق و خاموشی.....

با صدایی بلند تقریبا به این دنیا بر گشتم...چشمام می سوخت و باز نمی شد..طول کشید تا بفهمم کجام..یا چه طورم..............
صدای چی بود اصلا...؟؟.........دستم رو بردم سمت پا تختی و گوشیم رو که داشت خودکشی میکرد رو برداشتم ...صدای ساره پیچید تو گوشی : باده خوبی...؟؟..چرا جواب نمی دی؟؟.
گریه کرد و من جونم رو به زور جمع کردم تا بتونم جوابش رو بدم :حالم زیاد خوش نیست...
_بمیرم برات..ساره بمیره راحت شه...تو مگه تو چه وضعیتی هستی که شوهرت این طور قاطی کرده؟؟
شوهرم؟؟؟..امین؟؟...چی شده بود..............؟؟ هوشیار تر شدم اما سرگیجه و حال بدم مانع از این می شد تا بتونم درست حرف بزنم : ساره؟؟!!
ساره با هق هق : رفته دم خونه سبحان..زدتش..
به باقی حرفاش گوش ندام...گوشی رو قطع کردم..ظرفیتم پر بود. به ضرب و زور از جام بلند شدم و دستم رو به دیورار گرفتم و به سمت سالن رفتم : امین...امین...
دلم ریخت..چیزیش نشده باشه...لعنت به من..لعنت به من...سر خوردم و روی زمین نشستم...
با صدای باز شدن در و پیدا شدن قامتش تو چار چوب در از جام بلند شدم...حس امنیت بی نظیری با حس حضورش بهم دست داد....
من رو دید کیسه های توی دستش رو رها کرد و به سمتم اومد : چرا از جات بلند شدی...
_کجا بودی امین؟؟
..نگاهی کردم بهش..در ظاهرش که تغییری نبود..جز سردی و دلخوری آزار دهنده نگاهش...
زیر بغلم رو گرفت و روی صندلی آشپز خونه نشوند و از توی کیسه یه ظرف در آورد و درش رو باز کرد جگر بود..بوش هم حالم رو بد کرد و صورتم رفت تو هم...
بدون هیچ نوازشی بدون هیچ بحثی یه لقمه بزرگ ازش درست کرد و جلوی دهنم گرفت...
سرم رو که عقب کشیدم عصبانی شد : بخور باده به جون خودت که از همه چیز برام با ارزش تری به زور میکنم تو حلقت...از دیروز عصری خون ریزی داری...
...کی خونریزی داشت من؟؟؟..پس چرا نفهمیدم..اصلا کی بود الان زمان از دستم در رفته بود...
دستش رو جلوم تکون داد..لحن و نگاه سردش هم مزید بر علت شد و بغض دوباره برگشت به گلوم...با دست لرزون لقمه رو از دستش گرفتم..رفت سراغ یه کیسه دیگه و قرصهایی رو از توش در آورد...
یه گاز زدم و به زور جویدم...
_امین...
_....
_چرا این طوری شدی؟؟
دستاش رو محکم کوبید رو میز :چه طوری شدم..ها چه طوری شدم؟؟..می بینی خودت رو ؟؟؟..داری نابود می شی..دیشب فکر کردم از دستت دادم..دکتر بیشتر از سه تا آمپول بهت زد...چی کارت کنم...؟؟..به خودت فکر نمیکنی به من فکر کن..به من که اومدم می بینم همه زندگیم..نفسم..داره بال بال می زنه..مگه نگفتم نرو..؟؟؟
_....
از میز فاصله گرفت و دستاش رو برد بین موهاش : با توام....مگه نگفتم نرو..د آخه من می دونستم چه خبره...
با لرز پرسیدم : رفتی سراغش؟؟
_نه پس نرم...مثل بی غیرتا بشینم تماشا کنم...
_خونش رو؟؟
_گوش کن..من همه چیز اون خاندان رو می دونم..از همون وقتی که با هومن رو به رو شدی و به اون روز افتادی زیر نظر دارمشون..فکر کردی..نشستم تا بیان زن منو..همه هستیم رو داغون کنن..؟؟؟؟.اما زن من برای حرف من تره هم خورد نمیکنه....
بغضم رو قورت دادم ..
_بخورش باده یخ کرد باید تمو م بشه اون لقمه...
_اتفاقی...
_غذات رو بخور...
لحنش بدون هیچ انعطافی بود...و من می ترسیدم از نگاه سردش...

_تو رو که اون طوری می بینه..قاطی میکنه..به خصوص وقتی تو توی اون هذیون بهش میگی بدنم درد میکنه..تا مرزه سکته رفته که نکنه...
..هم اون از گفتنش هم من از شنیدنش عذاب می کشیدیم....
_به خونه ساره زنگ می زنه و ساره براش تو ضیح می ده که مسئله چی بوده...بعد به من زنگ زد..اومدم تو بی هوش بودی و دکتر هم بالای سرت...سپردتت به من و رفت..برگشت پیراهنش پاره بودو چشماش رنگ خون..ساعت حدود 11 بود که اومد خونه...هر چی گفتم من می مونم قبول نکرد..
_از خودم بدم میاد...
قاشق دیگه ا ی از غذا رو کرد تو دهنم : بی خود....
رو تخت نیمه نشسته بود و مهسا از ظهر پیشم بود و داشت به زور غذا تو دهنم میکرد....
غذا رو جویده نجویده قورت دادم : اشک هم برام نمونده...
_بهت گفتم نرو ...نگفتم؟؟
_.....
_ببین من نمی گم امین کار خوبی کرده باید برات توضیح می داد..البته به من گفت نگفتم چون نمی خواستم حتی حرف اونا ناراحتش کنه و یا بترسه که خبریه که من این خانواده رو زیر نظر گرفتم....ولی بازم تو آدمی نیستی که چیزی رو الکی بپذیری...
_دیشب همه حرفام از هذیون بود ....مهسا....چرا؟؟
_می دونم چرات برای چیه...فکر میکنی من چرا ندارم...پدر مثل دسته گلم شهید شد....وصیت کرد که من برای سرزمینم رفتم..نباشه که از این مسئله استفاده کنید..یه عمری..با سختی زندگی کردیم..با تنهایی سه تا زن....نمی گم به اندازه تو سختی کشیدم..اما کشیدم...نگاه می کنم به بردیا گاهی لجم هم میگیره...از شدت دل خوشی فقط دنباله دختر موس موس کرده ...
با قاشق غذا رو زیر و رو می کرد
_ذهنم درست کار نمی کنه مهسا....امین..یه جوری شده...همه حواسش پیشمه...بهم محبت هم میکنه اما سرد..خیلی سرده و این من رو می ترسونه...
_باده..چه توقعی ازش داری؟؟..همین طوری راحت بگذره..دلخوره ازت..خیلی ناراحته...کینه اش خالی نشده...
_چی کار کنم؟؟
_بذار یکم بگذره آروم می شه...به زور داره خودش رو کنترل می کنه..رفتم تو آشپز خونه برات غذا بکشم...با بردیا نشسته بودن باید می دیدی با چه حرصی کاغذای روی میز رو مچاله میکرد...
...سرم رو روی بالشت گذاشتم حالم خراب بود و داروها حسابی منگم میکرد..
تقه ای به در خورد و امین اومد تو نگاهی بهم انداخت و بعد رو به مهسا کرد : چیزی احتیاج ندارید؟؟
واقعا می خواستم فریاد بزنم..با صدای بلند گریه کنم از این سردیش..
مهسا : باده .....
من : نه.. خوبم...
امین : داروهات رو سر وقت بخور من و بردیا جایی کار داریم بر میگردیم....
_امین نمی ری که سراغش؟؟
نگاهی بهم انداخت : داروهات یادت نره....
و از در رفت بیرون خواستم بلندشم برم پشت سرش که سرم گیج رفت و مهسا هم دستش رو روشونه ام گذاشت : بگیر بخواب....
_مهسا..اگه دوباره دعواشون بشه..پای حاجی هم به ماجرا باز میشه...
_اون خودش می دونه چی کار کنه..بذار خودش رو خالی کنه..مثل بمب ساعتی متحرکه ...امین خیلی خوب می دونه چه طور از خانوادش دفاع کنه...
_می دونم..به خدا می دونم...
_پس تو فقط به خوب شدنت فکر کن گلم..به سر حال شدنت..تا بتونی سر فرصت منت آقاتون رو هم بکشی...
_این صد بار از کلمه آقاتون حالم بد می شه....

مهسا کمک کرد تا دوش بگیرم و کمی هم آرایش کنم تا از حالت زرد و زار در بیام و یه لباس مرتب تنم کنم...امین و بردیا هنوز برنگشته بودن و من حسابی استرس داشتم اما می ترسیدم به ساره زنگ بزنم....
_استرس داری باده؟؟
_می ترسم حاجی پاش به ماجرا باز بشه..
_خوب بشه..تو مگه شوهرت رو نمی شناسی ..امین تو وضعیت اجتماعیه که از حاجی بترسه؟؟
_خوب نه..اما بسش نیست..از وقتی با من آشنا شده درگیره گذشته منه..نگاه کن..مگه چند وقته که ما ازدواج کردیم که دو روزش رو بهش زهره مار کردم....
_وظیفشه بفهم..مگه نمیگه عاشقته..مگه تو رو همین طوری نپذیرفته ؟؟...پس کار ویژه ای برات انجام نمی ده..تو انقدر حسن داری که این مسائل در کنارش هیچه....
..چه قدر دوستش داشتم ...اگه مهسا نبود : مهسا مرسی که هستی..سمیرا و تو رو خدا به من هدیه داده...
بوسه شیطونی به گونه ام زد : تو هم هدیه ما بودی جسارت تو و سمیرا من رو وادار کرد به رفتن از ایران و با بی پولی درس خوندن رو ..تو به من یاد دادی درس خوندن و گرفتن حق زندگی مهم ترین کار یه زن تو زندگیه...
حالا هم پاشو بریم برای اون دو تا یه شامی چیزی جور کنیم از جنگای گلادیاتوری الان بر میگردن گرسنه ان...
از تصورشون تو زره از خنده نتونستم سر پا بایستم..
مهسا : آفرین..همینه بخند..بعد هم آخر شب حسابی خودت رو برای امین لوس کن و آشتی کنید..نذار سبحان یه روز دیگه ات رو هم خراب کنه..هر روزی که تو زانوی غم بغل بگیری یا با شوهرت اختلاف پیدا کنی انگار که اون این بازی رو برده...
به آشپز خونه رسیدیم : میگم مهسا بیا بی خیال غذا پختن شیم بشینیم بستنی بخوریم...
چشماش برق شیطنت زد از توی فریزر یه بسته باز نشده بستنی توت فرنگی در آوردم با دو تا قاشق....تو دستگاه یه آهنگ از آهنگای عباس قادری گذاشتیم و شروع کردیم به خوردن بستنی و با صدای بلند با آهنگ همراهی کردن...
مهسا با دهن پر قاشق رو مثل میکروفون گرفته بود جلوش و ایستاده بود رو صندلی و من از شدت خنده نمی تونستم بشینم...
آهنگ که تموم شد صدای تشویق از پشت کانتر آشپز خونه اومد..مهسا و من از ترس یه متر پریدیم بالا و من به اون سمت چرخیدم..امین با لبخندی محو و نگاهی پر از عشق داشت نگاهم میکرد و بردیا با چشمایی پر از تحسین و شیطنت...مهسا که لپاش از خجالت گل انداخته بود خواست سریع از رو صندلی بیاد پایین که سکندری خورد و خورد به کابینت و آخش در اومد...تا اومدم از جام بلند شم نمی دونم بردیا چه طور خودش رو به مهسا رسوند : چی شد؟؟..خوبی؟؟..آخه این چه کاریه؟؟
مهسا یهو با صدای بلند زد زیر خنده..خنده ای که باعث تعجب بردیا شد..اما بازوی مهسا هنوز تو دستای بردیا بود ...
_آبروم رفت....
این جمله اش که با مظلومیت بود و در عین حال با خنده من و امین رو به خنده انداخت اما بردیا یه لبخند زد و مهسا رو به سمت خودش چرخوند : مطمئنی خوبی؟؟...چرا مراقب خودت نیستی؟؟
خنده مهسا قطع شد..خیره شده بود به بردیا..من که ته دلم یه حس عجیبی داشتم از دیدن این صحنه نمی تونستم بردیا رو این طور نگران و در عین حال گرفتار تصور کنم...مهسا زودتر به خوش اومد و بازوش رو از تو دست بردیا بیرون آورد و روبه امین که حالا پیش من ایستاده بود :. شما از کی این جایید؟؟
_از همون وقتی که شما رفتی رو صندلی انقدر غرق خودتون بودید که مار و ندیدی ما هم از تماشا کردن شادیتون لذت بردیم...
جرات نداشتم نگاهش کنم..می ترسیدم اون نگاه زیبای چند دقیقه پیشش جایگزین همون نگاه سرد شده باشه..نگاهی که از هر تنبیهی بدتر و درد ناک تره....
اما نفس عمیقی کشیدم بوی تلخش برام آرامش بود و امنیت ..بهم نزدیک تر شد ...
بردیا: ..می گم چه طور شام بریم بیرون مهمون امین...
امین با خنده و شوخی آشکاری :..ااا..چرا من؟؟
_پس لابد من؟؟؟
_حالا یه بارم تو داداش..همیشه شعبون یه بارم رمضون...
_زشت نیست جلو بزرگتر دست تو جیبم کنم...
مهسا : اصلا مهمونه من...
بردیا با اخمی جدی: این حرفتون رو نشنیده می گیرم...
...برم این جذبه رو...
امین از من سئوال هم نپرسیده بود..به سمت اتاقمون رفتم تا لباس بپوشم که در باز شدو امین وارد شد..نگاهش نکردم امروز شمشیر رو از رو بسته بود و آشکار بهم کم محلی میکرد...رو صندلی میز توالت نشسته بودم و داشتم موهام رو جمع می کردم...پشت سرم تو آینه دیدمش..چه قدر دلم برای آغوشش تنگ بود..چه قدر دلم می خواست الان می تونستم روی سینه اش سرم رو بذارم...چه قدر دلم تو همین دو روز برای خانومم گفتنش تنگ بود و چه قدر دوست داشتم بدونم کجا بودن و چه اتفاقی افتاده؟؟؟
نگاه مستاصلم رو تو آینه دید...............به سمتم اومد و دستاش رو روی شونه ام گذاشت..سرم رو به سمت چپ خم کردم و به ساعدش تکیه دادم...
_حالت انقدر خوب هست که بتونیم بریم بیرون مگه نه؟؟
..تازه الان داشت می پر سید..
_خوبم...
_برای روحیه ات هم بهتره...داروهات رو خوردی؟؟
دلم گرفت از این فاصله ای که بینمون افتاده بود....
شونه ام رو فشار داد... : با تو ام باده اگه دارو هات رو نخوردی...
_بس کن امین..تو رو خدا بس کن...تو متوجه نمی شی..داروی من..منبع آرامش من تویی...وقتی ازم فاصله میگیری..وقتی نفست بهم نمی خوره دارو می خوام چی کار....؟؟؟
بلند شدم و رو به روش ایستادم : وقتی این عسلی های نگات سردن..وقتی باده گفتنت به تلخی بوی عطرته..اصلا بمیرم بهتره....
عصبانی شد و بازو هام رو تو دستش گرفت : اون جمله آخر رو یه بار دیگه بگو تا ببینی چی کارت می کنم...
ازت دلخورم باده.....
_می دونم من مقصرم اما..اما نمی بینی چه قدر دلتنگتم..نمی بینی هر بار که از کنارم رد می شی و مثل همیشه نیستی من چی می کشم؟؟
_فکر میکنی برای من آسونه..دارم بال بال می زنم برای تنت..برای چشمایی که تازه چند وقت بود شاد بود و دوباره غمگین شد...دارم خل می شم هر بار که یادم میوفته مردک بی همه چیز تو صورتم زل زده میگه باده رو طلاق بده اون سهم من از زندگیه....
این جمله رو که گفت فشار دستش روی بازوهام رو زیاد کرد...معلوم بود چه قدر عصبیه.....: به من...به من...میگه زنت رو طلاق بده..د اگه نگرفته بودنم که کشته بودمش...
..سبحان یه دیوانه به معنای واقعی بود..
_به خاطر حرف اون داری من رو تنبیه می کنی....
چه دل نازکی شده بودم که دوباره بغض کردم... : اصلا..منم ازت دلخورم امین...
این جمله ام همش برای ناز بود..این آخرین حربه هام بود....
دستاش کمی شل شد و نگاهش کمی نرم تر... : نبینم اشک بریزیا...
خودم رو تو آغوشش جا کردم...دستام رو مشت کردم دو طرف سرم روی سینه اش و مثل گربه تو آغوشش خم شدم...
دستاش محکم در آغوشم گرفت و من غرق خوشی شدم...غرق عشق..غرق آرامش....

 

کمی حالم بهتر شده بود و برگشته بودم به شرکت...بردیا جدی جدی میز مهسا رو تو اتاق من گذاشته بود ...من خیلی خوشحال بودم..من سرم به نقشه های خودم بود و اون هم پروژه مشترک با سها رو داشت بررسی می کرد....
_خوب پس خدا رو شکر جور شد....
_آره جور شد...بنگاهیه برامون تونست این رو جور کنه..خونه قشنگ و دلبازیه...
_مامانت حالش بهتر شد؟؟
_ای همچیم ..هضمش براش خیلی سخته باده..بلاخره این خونه پر از خاطرات پدرمه براش باورش نمی شه که عموم از چنگمون درش بیاره....
..خونه پدری مهسا و سمیرا به نام پدر بزرگش بود ...البته متعلق به پدر بزرگ پدریش بود...بعد از فوت پدر بزرگش عموش پاش رو گذاشت رو خر خره شون..سهم الارثشون رو داد و مجبورشون کرد خونه رو تخلیه کنن...مهسا که این مدت دانشجو بود و با ضرب و زور تونسته بود خرج دانشگاهش رو جور کنه و تازه کار پیدا کرده بود....به سمیرا هم نمی خواستن بگن چون نمی خواستن از بهروز پولی بگیرن...سمیرا وقتی فهمید می خوان جای دیگه ای رو بخرن از پول خودش براشون فرستاد..خبر نداشت که می خوان فعلا جایی رو اجاره کنن تا وام جور بشه و بتونن خونه بخرن...
_مهسا می دونی که من هرچی دارم...
_تا همین الانشم خیلی کمک کردی..مرسی...
_این چه حرفیه این یه دهمه تمام زحمتهایی که شما برای من کشیدید نیست....
لبخندی زد : ما خوشحالیم که تو رو پیشمون داریم...
_سمیرا بفهمه...
_فعلا نفهمه بهتره..که چی...که حرص بخوره...بسشه بچه ام همیشه بزحمتو حرص ما رو دوشش بوده...با شوهرش و دخترش خوشه بذار تو آرامش و خوشی هم بمونه....
بردیا وارد اتاق شد : سلام بر خانوم مهندسین گرام...
هر دو بهش سلام کردیم....
بردیا آروم به سمت کار مهسا رفت و سرکی بهش کشید و رو به من : این شوهرت این دختره ننر رو انداخت به جون من...
...منظورش به سها بود....
خودش الان داره کیف و حال می کنه..
مهسا : حقیقتا لوسه...
بردیا : از اولشم همین بود...الانم که جو خانوم مهندس بودن گرفتتش...
..دلم نمی خواست حتی ببینمش..هر چند اون لحظه ای که اومد شرکت و فهمید کار دست بردیا ست اخماش بد جور رفت تو هم اما نقطه انفجارش زمانی بود که فهمید رابط بین شرکتشون و این شرکت مهساست....
بردیا رو به مهسا کرد : راستی مهسا..جا به جا شدید؟؟
_بله مرسی بنگاهیه دستش درد نکنه خیلی برامون انرژی گذاشت...مرسی که معرفیش کردید...
بردیا نگاهی پر مهر به مهسا انداخت : این چه حرفیه..بازهم مسئله ای بود با من در میون بگذارید...من اومده بودم یه سر بزنم بهتون و برم...راستی باده....
-بله...
_امین رفته بیرون...
_می دونم بهم گفت...
_شما خودت نمی ری خونه من می رسونمت....
...ای بابا..قبلا اگه امین اون قدر گیر بود به رفت و آمد من الان که بهانه داشت خدا به خیر میکرد....
_باشه ولی من می خوام برم خونه شیرین جون...
_باشه..م می رسونمت خونه شون..پس من با اجازه مرخص بشم....

پدر جون : رنگ به رخسار نداری دخترم چیزی شدی؟؟؟
شیرین جون : خسته است حتما بعد از عروسی وقت نکردن یه مسافرت برن...خیلی هم از خوت کار میکشی..
لبخند زدم..خوب خبر نداشت از اتفاقات این چند وقت..
_خوب یکم هم....حالم مساعد نبود...من بدون کار کردن کم میارم شیرین جون...
دستی به موهام کشید : یکم حالت بهتر بود پیشنهاد میکردم بریم خونه مادر بردیا..دوره زنونه داره تو رو هم برای فردا دعوت کرده....
پدر جون : ول کن خانوم مسئولیت این دختر رو قبول نکن..یه عطسه بکنه امین خونمون رو تو شیشه می کنه...
خندیدم به لحن شوخش : پدر جون من بی تقصیرم...
_تقصیر اصلی با تو...عاشق کردی پسرم و از دست رفته شده....
شیرین جون : دستت درد نکنه...مرسی که این شانس رو بهش دادی تا طعم تا این حد وابسته بودن رو بچشه..انقدر که گاهی ناجور قاطی کنه...
...نمی دونم چرا احساس می کردم هر دو چیزی بیش از اونی که نشون می دن می دونن...
صدای زنگ تلفن امین باعث شد از جام بلند شم ..در حالی که ذهنم شدید درگیر شده بود...

روی کاناپه نشسته بود و برگه های جلو روش رو بررسی میکرد ومن رو مبل اون ور سالن داشتم تماشاش می کردم به موهای بلندش که تا زیر گردنش تقریبا رسیده بود و موج دار بود..موهایی که همیشه تو همین اندازه نگهشون می داشت و به تی شرت سفیدی که تنش بود و تناقض تو چشمی با پوست سبزه اش داشت..و من لذت می بردم از نگاه کردن بهش...
کتاب توی دستم رو این دست به اون دست کردم...عجیب بود عین این پسر بچه ها شده بودم..نمی تونستم حواسم رو بدم به کتاب توی دستم و همش دلم میخواست نگاهش کنم که اخم آلود و جدی داشت کار میکرد..می دونستم مسئولیت زیادی رو دوششه.....
محو نگاه کردنش بودم که با چشماش مچم رو گرفت و با لبخند : سیر نشدی از من؟؟
با سرتقی سرم رو به نشانه نه انداختم بالا .....
بلند خندیدو با دست زد رو جای خالی کنارش : بیا این جا بشین نفس من...که وقتی کنارمی نمی تونم کار کنم همه ذهنم پی چیزای دیگه است.....
رو مبل کنارش نشستم و گره کمربند روبدوشامبرم رو محکم تر کردم...سرش رو خم کرد تو گودی کردنم و بوسه ای به گردنم زد : آخ که انرژی گرفتم....
_امشب هم می خوای تا دیر وقت کار کنی؟؟؟
ابرویی بالا انداخت : نه مثل اینکه تو امشب تو ذهنت افکار پلیدی داری!!!
خنده ام گرفته بود : انگار دختر 14 ساله ای؟؟؟
دستش رو محکم دورم حلقه کرد و درحالی که جیغم رو در آورده بود با یه دستش بلندم کرد و گذاشتتم رو پاشو بوسه بارونم کرد.... و به اعتراضات من گوش نکرد.....
در آخر بوسه ای ازم گرفت و موهام رو که پریشون شده بود از صورتم کنار رفت : دیدی دختر 14 ساله نیستم...
ابروم رو انداختم بالا و با بدجنسی گفتم : همه راههایی که برای اثبات داشتی همین بود...
با چشماش که حالا پر از شیطنت و سرتقی شده بود نگاهی بهم کرد و توی حرکت سریع گذاشتتم روی زمین.....


خنده ای کردم ..دستش بین موهام متوقف شد : به چی میخندی مارمولک..ااا..دیدی دختره ور پریده از کارو زندگی ما رو انداخت....خنده هم داره...
سرم رو از روی سینه اش بلند کردم : خوب کردم..چه معنی میده تو خونه به من توجه نکنی....
_قربونه این چشمات بشم..می شه به تو توجه نکرد؟؟...من استاد دید زدن تو به صورت زیر زیرکیم....
به اعتراضم اهمیتی نداد که داشتم میزدمش با یه دستش نگهم داشته بود و می خندید : خوب خوب..چه خبرته..خوب چی کار کنم اون اوایل همش با اون لباسات و اون طرز طناز راه رفتنت و عطر تنت که از خود بی خودم میکرد جلوم رژه می رفتی جرات هم نداشتم مستقیم نگات کنم..زیر زیرکی تماشات میکردم دیگه عادت شده برام....
..من این مرد دوست داشتنی پر از شیطنت های پنهان رو دوست داشتم....
_امین...
_جون دلم....
_نمی خوای پاشیم....
..من منظورم به حالت خوابیدنمون وسط سالن بود... نگاهی به اطرافمون کرد و خندید و محکم تر بغلم کرد : نه بذار یکم آرامش بگیرم ازت....
تو بغلش جا به جا شدم ...
_وول نخور بچه...
_آخه جام سفته...
_تقصیر خودته که تا وقت خواب صبر نکردی....خوب خوب...چه دست بزنی هم پیدا کردی.....

با دو لیوان بزرگ چای از آشپز خونه بیرون اومدم....نگاهش کردم که بدون تی شرتش روی کاناپه نشسته بود...لبخندی پر از عشق زد : من فدای این دستا بشم...
_خدا نکنه....
کنارش نشستم : عزیزم..تو ماشین گفتی که فردا بشینیم با هم حرف بزنیم....؟؟؟
به لیوان توی دستش نگاه کرد : خوب فردا حرف بزنیم دیگه...
_تو که می دونی من صبر ندارم..خوب الان بگو دیگه....
_راستش رو بخوای.....
ترسیدم : چیزی شده...
لیوانش رو روی میز گذاشت...ماله منم ازم گرفت و روی میز گذاشت و دو تا دستام رو بین یه دستش گرفت : نه چیزی نشده اما....قول می دی ناراحت نشی؟؟
دلم پر پر می زد عین یه پروانه : نصفه جونم کردی....
اخماش رفت تو هم : این صد بار باده این جوری میگی حالم بد می شه....من با یه دکتری صحبت کردم...
پریدم وسط حرفش : دکتر؟؟!!!!..کسی چیزیش شده؟؟
_نه خانومم..نه عروسکم یه دقیقه صبر کن...با یکی از بهترین روانشناسای تهران که....
دستام یخ کرد..چرا حالم بد شد؟؟....خوب من...درسته که...
خواستم دستم رو از تو دستش بکشم بیرون که نگهم داشت خم شد تو صورتم که داشتم پایین رو نگاه می کردم : نگام کن ببینم...
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم که حالا نگران شده بود ....
_باده...من...
_می دونم...خوب آره من ....
_هیچی نگو..هیچی نگو که می دونم میخوای چیزی بگی که من رو دیوونه کنی...داری اذیت می شی..شبا اکثرا خوابای بد می بینی...استرس داری...اون جوری نگام نکن...می خوای بگی استرست رو از کجا می فهمم..من همه چیز رو از اون چشما می خونم...نگاه نکن سرم به نظر انقدر شلوغ می یاد..همه چیز به درک..مرکز زندگی و توجه من تویی....طرز راه رفتنت ..نفس کشیدنت عوض شه من می فهمم...
_دارم اذیتت می کنم...از وقتی با من آشنا شدی درگیر گذشته منی...
صداش رفت بالا..دستم رو رها کرد : باز داری چرت میگی...تو زنمی...بفهم اینو...تو زیبا ترین مسئولیت زندگیمی..همه کارایی که میکنم خود خواهانه است...می خوام خانواده ام حفظ بشه..به تو کار ندارم می خوام زنم حالش خوب باشه..شاد باشه..چشماش بخنده...
عاشقانه ترین نگاهی که داشتم رو بهش انداختم...بغلم کرد : من کاری ندارم جوابت چیه از این به بعد هر هفته چهارشنبه ها با هم می ریم پیشش...با هم حرف می زنیم....ما برای این که راحت تر در کنار هم باشیم..برای اینکه تو چشمات بخنده..که وقتی چشمای تو می خنده همه زندگی من روشن می شه..به خاطر من..به خاطر زندگیمون می ریم..از این دریچه نگاه کن....
تو بغلش بیشتر فرو رفتم و نفس عمیقی کشیدم تا گرمای وجودش و عطر تنش رو بیشتر احساس کنم : تو همه هستی من هستی امین...من آدم بی منطقی نیستم...ترکیه هم که بودم مرتبا دکتر می رفتم من به مشکلات خودم واقفم..نمی خوام....
پرید وسط حرفم : به خودت قسم بگی نمی خوام تو رو درگیر کنم بد جور کلاهمون می ره تو هم....البته بگم تصویب شده این دکتر رفتن مشترکمون ..من فقط می خواستم در جریان باشی....
همون طور توی بغلش بلندم کرد : بریم که من یه سلام مجدد هم به فرشته های خوشگلت داشته باشم..هم تو این یه ساعت دلم برای ستاره کوچولوت تنگ شده...

_خوب مگه کمه برات؟؟
مهسا عینکش رو جا به جا کرد..خوب نه قاعدتا..اما کلاسای دانشگاه از مهر شروع می شه و من نسبتا پاره وقت میام شرکت..این شرکت جدید که بهم پیشنهاد داده تا توی همین یه پروژه باهاشون همکاری کنم هم قراره حداکثر تا اردیبهشت سه روز در هفته برم شرکتشون و بیام....
نگاهی به قیافه پر از سئوالش کردم : ببین ...من موافق این هستم که تو در آمدت بیشتر بشه اصلا می خوای منم هفته ای سه روز بیام این جا بقیه شو با تو بیام اون شرکت؟؟
خنده ای کرد : من که پایتم حسابی اما امین شهیدمون میکنه....
_نگو که از دستش شکارم....
این بار بلند تر خندید : چرا باز چی شده؟؟؟
_برام محافظ گرفته...
_چیییییییییییییی؟؟
_امروز صبح دیگه دادم رو در آورد..مهسا من عادت به این سبک زندگی ندارم..به خدا دیگه دارم از دستش کلافه می شم..صبح دو باره گیر داده بود که خطم رو عوض کنه...من سه ماهه ایرانم این دومین خطیه که دستمه...
_نگرانیش بابت سبحانه؟؟؟
_آره فکر کنم...
_حق نداره؟؟
_داره..اما این جوری نمیشه به خدا...تقریبا هیچ جا تنهایی نمی رم...بهت بگم اصراری هم ندارم..اما خونه مادرش هم که می خوام برم فکر کن دیروز پدر جون اومد دنبالم و بعد هم با امین برگشتم..من که زن بی دست و پایی نیستم..این جوری هم حقیقتا نمی تونم زندگی کنم.....
_یکم بهش فرصت بده..ترسیده..تو اون روز که با حال بد از خونه ساره برگشتی ندیدیش ....خیلی دوست داره..
_منم دوستش دارم به اندازه تمام نداشته هام..سرخوردگی هام...تنهایی هام..به اندازه خود امین ...دوستش دارم....


از صبح یه کله کار کردیم...کمرم راست نمی شد...در باز شد و امین گوشی به دست اومد تو با سر سلامی کرد...از تو جیبش یه بسته قرص در آورد و همون طور که با کسی که پای تلفن بود سر قیمت سیمان چونه می زد یه قرص گذاشت رو پیش دستی رو به روی من که داشتم با تعجب نگاهش میکرد یه لیوان هم آب ریخت و با سر اشاره کرد که بخور...بعد هم از اتاق رفت بیرون..همه این کارها رو در عرض چند دقیقه انجام داد و من و مهسا با فک باز داشتیم نگاهش میکردیم...قرص رو خوردم..
مهسا : این پسر حواسش به همه چیز هست...
آب رو قورت دادم و لبخندی زدم : اصلا یادم نبود باید قرصم رو بخورم..راس ساعت برام آوردتش...
آب که از گلوم با قرص پایین رفت...پیش خودم اعتراف کردم که درمان تمام دردهای من..نه به این قرصهاست نه به جلسات مشاوره..همش در اون چشمای عسلی مشتاق خلاصه می شه و امین که مثل اسمش به معنای واقعی اعتماد بود و اعتبار...

ساعت حدود 5 بود و من مهسا می خواستیم بریم خونه ما و من منتظر بودم تا راننده بیاد که در باز شد...
بردیا بود..عصبانی بود و برگه ای هم دستش بود..برگه رو رو میز مهسا گذاشت..دوتا دستش رو زد به میز و خم شد و بی حرف با عصبانیت زل زد به صورت مهسا...
مهسا نگاهی به کاغذ انداخت و بعد به صورت بردیا : چیزی شده؟؟
_این چیه؟؟
باورم نمی شد این لحن لحنه بردیا باشه..انقدر محکم...طلب کار و مثل یه دوست پسر حساس و حسود...
_من چه می دونم چیه؟؟..در ضمن این چه لحن حرف زدن با منه؟؟
مهسا این رو گفت و از پشت میز بلند شد و دست به سینه ایستاد جلوی بردیا..بردیا نفسش رو بیرون داد انگار که میخواست کمی خودش رو کنترل کنه....
_تو می خوای بری شرکت آوند؟؟
مهسا نگاهی به بردیای عصبانی انداخت : بهم پیشنهاد کار داد..منم شرکت شما رو به عنوان محل کار فعلیم معرفی کردم..الان جریان چی هست؟؟
_چی داری میگی...مگه هر جا بهت پیشنهاد کار دادن باید قبول کنی؟؟...اصلا مگه قرار نیست بری دانشگاه برای تدریس؟؟...
_اون از مهر شروع میشه...
_خوب تمام وقت بیا این جا تو این مدت...
_شما الان به مهندس تمام وقت احتیاج ندارید..در ضمن داشته باشید..من دلم می خواد برم شرکت آوند...
بردیا با کف دست به میز زد : نمی ری....
بیشتر از دو تا شاخ از سر من در اومد...
ولی از مهسا به جای شاخ داد در اومد : بله؟؟..نشنیدم...
_خوب هم شنیدی..یه کلام نمی ری..می خوای تمام وقت کار کنی میای همین جا...
_تو حالت خوبه؟؟
_نه نیست...
_معلومه که نیست چون تو کاری که بهت ربط نداره دخالت می کنی...
رنگ بردیا رو به قرمزی رفت : با ربط و بی ربط تو اصلا شناختی از اون شرکت داری؟؟
_یه شرکت سازه ای مثل همه شرکتا...
_د نیست دیگه...این مرتیکه به دنباله کار خوب تو نیست...دنباله....
_چی می خوای بگی؟؟..می خوای بگی من سوادم انقدر نیست که کسی من رو به خاطر مغزم بخواد دیگه....
بردیا به سمت مهسا رفت و بازو هاش رو تو دستش گرفت و از بین دندوناش گفت : داری مزخرف میگی...
مهسا بازوش رو با ضرب از دست بردیا بیرون کشید و رو به من که خشک شده بودم : باده راه بیفت بریم..
بردیا : کجا؟؟..گوش کن خانوم کوچولو...اون مرتیکه دنباله خانوم مهندسای خوشگله..همه شهر می دونن چی کارست...اون جا نمی ری...همین الانم می رم و فکس می زنم که تو پشیمون شدی...
_کی همچین حقی به تو می ده؟؟
بردیا صاف و رک و محکم ایستاد جلوی مهسا : خودم....
مهسا خنده عصبی کرد : تحت چه عنوانی اون وقت ؟؟؟
بردیا این بار صاف تر ایستاد..دستاش رو کرد توی جیبش و تو صورت عصبانی مهسا خیره شد : من دوست دارم....
تو زندگیم کم پیش اومده بود انقدر متعجب بشم...مهسا هم همین طور...یه لحظه احساس کردم نفسش هم حبس شد...بردیا هنوز شاکی داشت مهسا رو نگاه می کرد..انگار نه انگار که اظهار علاقه کرده...
مهسا کم کم از شوک در اومد و پوزخندی رو لبش آشکار شد..کیفش رو از رو میز برداشت و به بردیا نزدیک شد : تو این هفته به چند نفر گفتی دوستشون داری؟؟؟
رنگ بردیا پرید..خواست جواب بده که مهسا خونسرد به سمت من اومد و بازوم رو گرفت و تقریبا از اتاق پرتم کرد بیرون : بریم باده....
به حیاط که رسیدیم..بازوم رو از تو دستش بیرون کشیدم : تو چته؟؟
مهسا مبهوت نگاهم کرد : تو شنیدی؟؟
_آره..همش رو شنیدم..اون چی بود که گفتی؟؟..ندیدی چه طور لهش کردی؟؟
مهسا جوابم رو نداد..همون موقع راننده رسید و من برای امین که می دونستم جلسه است سریع یه اس ام اس دادم که دارم می رم خونه...
باورم نمی شد..

 

15 روزی از ماجرای شرکت گذشته بود..بردیا و مهسا تقریبا بازی جن و بسم الله راه انداخته بودن...
امین دستش رو روی شونه ام گذاشت که داشتم موهام رو توی آینه شونه می کردم تو آینه لبخندی بهش زدم..
_خانوم قشنگم تو فکری....
بوسه ای به ساعدش که نزدیک صورتم بود زدم : به مهسا فکر می کردم...
امین بوسه محکمی به موهام زد : بردیا خودش می تونه کار خودش رو راه بندازه...یعنی باید بتونه.اما چیزی که من می دونم اینه که مهسا رو خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کردم دوستش داره..به روی مهسا نیاری اما دیروز تمام مدت داشت از پنجره مهسا رو که تو حیاط داشت کار می کرد نگاه می کرد..به من میگفت حاضرم حتی بزنه تو صورتم اما الان برم بغلش کنم....
برگشتم به سمت امین و ایستادم : امین...اون موقع ها یعنی قبل از زادواجمون تو هم از این حسا داشتی؟؟
لبخندی زد : من هنوز هم دارم...مثلا همین دیشب که پشتت رو بهم کردی و خوابیدی...
دلخوری از صداش مشخص بود.نمی دونم چم شده بود...چند وقت بود عصبی و بی حوصله شده بودم...رفتارام و حسام ثبات نداشت بی خودی پاچه می گرفتم و رنگ و روم هم خوب نبود....طوری که شیرین جون دیشب نگران شده بود و بهم گفته بود کمی کارم رو کم کنم...
دستم رو نرم رو گردنش کشیدم : ببخشید...
دستش رو محکم دور کمرم حلقه کرد و با دست دیگه اش موهام رو دور انگشتش می پیچوند : معذرت خواهی نمی خوام..باده منطقی و دوست داشتنی خودم رو می خوام....
_خسته ام امین....
_قربونت برم عروسکم..بگو عید دوست داری کجا بریم..هر جا بگی می ریم...ماه عسلم نرفتیم...الان من عقده ای شدم برم پشت در اتاق هتلم بزنم اتاق عروس و داماد لطفا مزاحم نشوید....
...به خنده شیطونش با اعتراض پر از شوخی جواب دادم : تو هم که فقط فکرت پی...
دستش رو انداخت زیر زانوم و بلند کرد و به سمت تخت رفت و گذاشتتم روش و خودش هم کنارم دراز کشید : من همه فکر و ذکر و نفسم پی تو...پی خانومم...پی عروسک باهوشی که می تونم تو سرمایه گذاری هام ازش نظر بخوام...می تونم باهاش از فلسفه از کار از هر چی حرف بزنم....
غلتی زد و بوسه ای عمیق و محکمی از لبام گرفت و با چشمای خمارش نگاهم کرد : می تونم هیجان انگیز ترین تجربیات زندگیم رو باهاش داشته باشم....

گره ربدشمامبرم رو محکم تر کردم ساعت حدود سه بود..به امین که توی تخت خوابیده بود نگاه کردم...مثل همیشه روی شکم خوابیده بود آروم و موهاش اومده بود تو صورتش این صورت پر جذبه اش رو دوست داشتنی تر کرده بود.....
رفتم کنار پنجره خیره شدم به بیرون همه جا تاریک تاریک بود و تک وتوک نوری از جایی معلوم بود..هوا مناسب شده بود و تا عید هم چیزی باقی نمونده اما چرا من سر حال نبودم...
امشب اگه با امین راه اومدم به خاطر دلخوری بود که پیدا کرده بود.امکان نداشت با امین باشم و لذت نبرم..اما امشب واقعا اذیت شده بودم تمام سعیم رو کرده بودم که متوجه نشه....
بار دیگه نگاهش کردم..من این مرد رو دوست داشتم..در تمام شرایط رفتارش با من ملایم و همراه با عشقی بی نظیر در کنار احترام بود...
سرگیجه داشتم.....باید فردا به مشاورم میگفتم..البته موقعی که امین حضور نداشت که چرا چند وقته....


بی دلیل فریاد زدم...داشتم تو اتاق دور خودم می چرخیدم و صدای دوش حمام میومد..از دست خودم از دست همه چیز عصبانی بودم...
صبح موقع صبحانه به امین گفته بودم که برای خرید با مهسا بیرون می رم و اون طبق روال این چند مدت بهم گفته بود با راننده برم و محافظم هم باهام باشه و من انگار که باره اول که می شنوم داد و بیداد راه انداختم و امین متعجب نگاهم کرد و گفت : یه کلام باده..عادت کن...عادت کن که من اینم..نگرانتم و هر چیزی که به تو ختم بشه به من هم مربوطه بعد برای این که بیشتر از هم دلخور نشیم رفت حمام....
موهاش رو خشک می کرد و تقریبا سعی می کرد نگاهم نکنه..آروم رفتم از پشت بغلش کردم..دستش رو رو دستم گذاشت و برگشت به سمتم و جدی نگاهم کرد...
_امین بابت وقت صبحانه ببخشید...
نگاهم کرد معلوم بود که دلخوره : باده تو چته؟؟....چه اتفاقی داره میوفته که تو این طور شدی...؟؟...اون از دیشب و پری شبت اینم از امروز صبح...
_دیشب و پری شب؟؟؟؟
_خودت رو نزن ..فکر نکن متوجه نشدم...من از چشمات همه چیز رو می خونم....
خودم رو تو بغلش پنهان کردم : دوست دارم امین نمی ددونم چمه؟؟!!
دستش رو رو کمرم کشید : می ریم مسافرت..یه جایی که فقط خودمون دوتایی باشیم....دو روز دیگه که برای سرکشی از پروزه شمال باید برم شمال برگشتم کار تعطیل می شه..میریم دوبی یا هر جای گرمی که آفتابی باشه...بدون حضور کسی و بدون استرس..

 

_عجب رنگ و روی جذابی بهم زدی..هزار ماشالا با این اخلاق محمدیت هم نمی شه باهات حرف زد...
منظور مهسا عصبیتم بود به خاطر قطعی و وصلی برق که باعث شد کامپیوتر خاموش بشه یه سری چیزایی که برای گزارش کار تایپ کرده بودم بپره....
چشمام رو مالیدم : همش خسته ام خوابم میاد مهسا..اعصاب ندارم...
روی صندلی جا به جا شد و کمی متفکر نگاهم کرد : چیزی شده؟؟
_چیز به خصوصی نه..فقط ..نمی دونم دچار روز مرگی شدم فکر کنم...دلم می خواد برگردم به اون روزایی که از شدت کار نمی تونستم نفس بکشم...
_همین الانم همین طوری....
_نیستم مهسا....از شرکت میدویدم دفتر نارین..گاهی رو استیج..عکاسی...راه رفتن کنار دریا...دلم برای بچه ها تنگ شده...
بغضم رو آروم قورت دام این روزها دلم عجیب هوای گریه داشت....
مهسا چونش رو خاروند و نگاه پر از سئوالی کرد : یه چیزی می پرسم راست و بی تعارف جوابم رو بده...از زندگی با امین راضی نیستی؟؟؟
جا خوردم...راست نشستم یعنی حرفای من این برداشت رو داشت؟؟؟
_چرا این جوری داری فکر میکنی؟؟
_ببین تو شرایط حالت برات جالب نیست که گذشته رو مرور میکنی...
_نه باور کن...من امین رو دوستش دارم...یعنی عاشقشم..حتی یه لحظه بدون اون رو نمی تونم تصور کنم..این روزا دلم گرفته...
مهسا از جاش بلند شد و صندلیش رو رو به روم گذاشت و دستای قلاب شده رو زانوم رو تو دستاش گرفت : باده..هیچ شکی ندارم به علاقت بهش...می دونم که برات می میره...اما بدون رفیق.هر وقت.هر وقتی که دیدی نمی تونی..یا نمی خوای...با هم برمیگردیم....
تو چشمای مهربونش نگاه کردم : من همه وجودم ماله امین...
_می دونم...منم دارم فقط بهت این اطمینان رو می دم که تو آزادی...من می شناسمت..تو خلی اگه احساس کنی یه جایی مجبوری به موندن..بی دلیل هم که باشه فقط می خوای فرار کنی...
لبخندی بهش زدم و در آغوشش گرفتم....

روی صفحه کاغذ رو به روم تصاویر در همی میکشیدم..به درهمی ذهنم...ذهن من همیشه در حال پرواز بود...پروازی برای رسیدن به اهداف بلند تر...پیشرفت کردن..احساس می کردم جایی برای پیش رفتم نیست...دکمه بالای مانتوی یقه ایستادم رو باز کردم تا بتونم بهتر نفس بکشم...و شالم رو هم که از سرم افتاده بود دوباره روی سرم کشیدم....
در آروم باز شد..نیازی به بلند کردن سرم نبود..من گرمای وجودش رو حس می کردم....
_خانومم...
سرم رو بالا کردم و تو دلم قربون صدقه قد و بالاش رفتم که تمام چار چوب در رو پر کرده بود...
_جانم...
..جانمم زیادی شل بود...به سمتم اومد..یه هفته ای بود که تو چشماش تو عمق نگاهش یه دلنگرانی غریب رو می شد دید...
رو صندلی رو به روم نشست : ناهار نمی خوری؟؟
_گرسنه نیستم..
دستش رو گذاشت روی دستم که بی اراده خط خطی های پر سر و صدایی روی کاغذ راه انداخته بود : این جمله رو دیشب سر شام هم گفتی..صبحانه هم نخوردی....نگام کن ببینم...
سرم رو بالا کردم ....
_باده...دارم آروم ازت می پرسم اما قسم می خورم دیگه داره صبرم تموم می شه بار آخره...تو چته؟؟
چشمام خیس شد داشتم اذیتش می کردم به تمام نگرانی های این چند وقتش به خاطر کار ...درد قلب پدرش..داشتم اضافه می کردم...
از جام بلند شدم...به تبع من اون هم از جاش بلند شد..وخودم رو تو بغلش قایم کردم...محکم بغلم کرد : آخه عشق من نمی گی که چته....
_حو صله ام سر رفته...
این رو با بغضی آشکار گفتم...محکم تر بغلم کرد : حق داری نفس من..این چند وقت اصلا فرصت نشد تا کمی تنوع داشته باشیم....می خوای از امشب شروع کنیم...
سرم رو از روی سینه اش بلند کردم و نگاهش کردم...
_قربونه اون نگاه پر سئوالت برم...بریم یه جایی که انتخابش با تو باشه....قدم بزنیم..هوا بخوریم...ها..خوبه؟؟
_عالیه....
_می خوای به بردیا و مهسا هم بگیم..شاید این پسره بی عرضه تونست یکم هم که شده توجه دوست تو رو جلب کنه...
_باشه..خیلی هم خوبه....
خواستم از بغلش کامل در بیام که دستش رو دو طرف صورتم گذاشت : حالا هم می ریم غذا می خوریم...باده ازت خواهش می کنم خواسته هات رو به زبون بیار..بگو چی می خوای..هر جا که دارم کوتاهی می کنم بگو...نمی خوام لحظه ای هم فکر کنم که داری ازم دور می شی یا اینکه سرد شدی...حتی فکرشم همه تمرکزم رو رفتارهام رو بهم می زنه...
_من عاشقتم....
_ببین..این جمله ها رو کجا می گی..این طوری نگاهم می کنی..وسط شرکت هم هستیم....می دونم دیگه قصدت فقط آزار دادنه منه....
و من بعد از حدود یه هفته خندیدم.....

من برای گردش امشب در بند رو انتخاب کردم...مهسا کنار من راه می رفت و امین دستش دور شونه هام بود و بردیا هم سر به زیر کنار امین راه می رفت...نگاهی به چرخ دستی ها و چراغ زنبوری های اطرافم کردم و نفس عمیقی کشیدم..من این جا رو واقعا دوست داشتم...سالها مردم برای خوشی به این جا اومده بودن و انگار انرزی مثبت همشون این جا جمع شده بود که با ورود به این جا همه تن آدم..تک تک سلول ها پر از نشاط می شد....
زن کولی به سمتمون اومد و گیر داد به مهسا که بذاره فالش رو نگاه کنه..مهسا اول مقاومت کرد اما لحن شوخ امین که بذار ببینیم شوهرت سبیل چخماقی می شه یا نه باعث شد مهسا که داشت از خنده ریسه می رفت کف دستش رو در اختیار زن کولی بذاره..هر جمله ای که می گفت امین سه تا می ذاشت روش و ما از خنده روده بر می شدیم..مهسا که حتی نمی تونست درست بایسته...و بردیا فقط محو تماشای خنده های از ته مهسا بود که صورت دوست داشتنیش رو زیباتر می کرد...
کف بینی که تموم شد..مهسا خواست دستش رو تو کیفش ببره که بردیا یه اسکناس درشت گذاشت کف دست زن فالگیر و گفت : این به خاطر اینکه بعد از چند وقت این شانس رو به من دادی که خنده های از ته دلش رو ببینم....
زن رفت و مهسا متعجب به بردیا نگاه می کرد و من واقعا دلم برای بردیا سوخت که دست به جیب جلوتر از هممون شروع به حرکت کرد..امین هم پشت سرش ...
_خیلی بد جنسی مهسا..چرا باهاش این طوری میکنی؟؟
_مگه نگفت دوستم داره؟؟
_خوب آره...
_پس پای جمله اش بایسته..نه اینکه می بینه من فاصله میگیرم اونم بره قایم بشه...در ضمن من چه طوری بهش اعتماد کنم....
خواستم جوابش رو بدم که به رستوران رسیدیم...
بعد از خوردن شام که با شوخی های مهسا و امین سپری شد و گاهی بردیا هم توش دخالت میکرد....و من بعد از مدتها احساس خوبی داشتم به صندلی تکیه داده بودم و از بحثشون لذت می بردم...امین دستش رو دورم حلقه کرد و من رو به خودش فشرد و دم گوشم : سردت نیست ؟؟
_نه..مگه می شه با تو باشم و سردم بشه...
_اینا رو بگو..من خونه تلافیش رو سرت در میارم...
_من امشب تو ماشین می خوابم...
_بیدارت می کنم...
مهسا : بسه پچ پچ کردید...به شماها نگفتن تو جمع در گوشی بده...
من : به تو نگفتن فضولی تو حرف زن و شوهر بده؟؟

به سمت پایین راه افتادیم..دیگه کم کم داشت خلوت می شد اما شور هیجان همون هایی که بودن و داشتن پایین میومدن برای گرفتن حس نشاط کافی بود....
امین دستم رو مجکم گرفته بود تا نیفتم..من کفشام تخت بود و مشکلی نداشتم اما مهسا کفشش پاشنه داشت و با سختی پایین میومد...بردیا قدم به قدمش باهاش راه میومد و حواسش بود که زمین نخوره..اما مهسا نادیده میگرفتتش...
امین آروم و با لحن جدی : باده به این دوستت بگو کم بردیا رو بچزونه...
_تو هم به رفیقت بگو اعتماد مهسا رو جلب کنه...
همون موقع صدای هینی اومد و برگشتیم به پشت سر...مهسا رو دیدم که تقریبا تو بغل بردیا ست و بردیا هم که نگرانی از سر رو روش می باره داره مهسا رو نگاه می کنه...
مهسا : من نمی فهمم اینا چرا زمین رو خیس می کنن...
این رو گفت و بدون اینکه به روی مبارکش بیاره از بغل بردیا اومد بیرون و شالش رو مرتب کرد : مرسی..
خواست راه بیفته که بردیا با اخم و جدی دستش رو جلوی مهسا دراز کرد و ایستاد و خیره شد بهش....مهسا هم تو تردید بود ...بردیا دستش رو تکونی داد : بگیر مهسا ...می خوری زمین...
مهسا : خودم میام...
بردیا بدون توجه به حرف مهسا دست مهسا رو محکم بین انگشتاش قفل کرد : حتما باید برم کف بینی یاد بگیرم تا بذاری دستت رو بگیرم..؟؟

 

چار زانو روی کناپه شستم ...مهسا لیوان بزرگی از آب پرتقال رو داد دستم...: بفرمایید ملکه..اینم از سفارشات شوی گرامتونه...
لبخندی بهش زدم..از دیشب باز هم حالم چندان خوب نبود...و امین مجبور بود بره شمال..و از ترس حال خراب من صبح خیلی زود حرکت کرد تا شب برگرده کاری که من به شدت هم باهاش مخالف بودم اما چاره ای نبود چون با امبن زیاد هم نمی شد بحث کرد...
مهسا جلوی آینه تو سالن رژ لبش رو تکمیل کرد : تا دم شرکت باهات میام بعدش من میرم خونه خالم...
_بردیا رو دق دادی دیگه...
برگشت به سمتم : تو دیگه چرا این رو میگی..تو که سابقه خراب شازده رو میدونی...بهش گفتم بهم اثبات کن جز من هیچ دختری تو زندگیت نیست..ثابت کن دیگه چشمت پی هر کس و ناکسی نیست....
_خوب گیریم که ثابت کرد بعدش؟؟.
_بعدش تازه تو شرایط یه پسر عادی قرار میگیره و من بهش فکر میکنم..من آفتاب مهتاب ندیده نیستم..منم دوست پسر داشتم منم شیطنت داشتم...اما این کجا و آن کجا...
_والا فکر کنم از همه این جمع عقب تر من بودم که با اون شغل و با یه ازدواج قبل از امین پاستوریزه تر از همتون بودم...
خنده بلندی کرد: والا اون خواهر مقدس سمیرا از تو هم وضعش بدتر بوده....حالا هم اون آب پرتقال رو بخور که قرصات رو بدم....

_ناهارت رو بیارم تو اتاق؟؟
نگاهی به بردیا انداختم که رو به روم ایستاده بود و سعی میکرد همه چیز رو طبیعی جلوه بده....
روم رو ازش برگردوندم و دکمه سبز گوشیم رو برای بارهزارم از صبح فشار دادم... با همون جمله عذاب آور مواجه شدم....
دستم رو به لبه میز گرفتم و سعی کردم مایعی که از معدم به سمت گلوم میومد رو قورت بدم...
بردیا یه قدم به سمتم اومد ونزدیک ترم ایستاد و دستش رو برای کمک جلو آورد با دست اشاره کردم که نیازی نیست....
_باده ساعت حدود 3 بیا یه چیزی بخور..کم کم پیداش می شه دو تایی پوستش رو میکنیم که تا حالا کجا بوده...
...بدون این که جوابش رو بدم رو صندلی نشستم...خدایا این دیگه نه..این بار رو دیگه طاقتش رو ندارم..بسم نیست؟..خسته نشدی همیشه از من امتحان گرفتی؟؟....
سرم رو بین دو تا دستم گرفتم تا شاید اون فکرای لعنتی از سرم برن بیرون...جرات نداشتم به شیرین جون زنگ بزنم...
بردیا : صبح حدود ساعت 9 با من تماس گرفت..گفت تو شهرکه و همه چیز هم مرتبه...فقط درست آنتن نمی داد..گفت می ترسم باده خواب باشه نمی خوام بیدارش کنم...
..از صبح که نتونسته بودم با امین در تماس باشم بردیا این ماجرا رو که در حقیقت بودنش هم شک داشتم بیست باری تعریف کرده بود عین یه صدای ضبط شده..تکرار و تکرار...
اولش اصلا برام عجیب نبود شهرکی که داشتن می ساختن اصلا خوب آنتن نمی داد و به همین خاطر معمولا امین وقتی برای استراحت یا ناهار جایی می رفت با من تماس میگرفت...اما این بار اصلا ازش خبری نبود و من به مرز جنون نزدیک بودم...
بلند شدم و تا بایستم که احساس کردم نفس کشیدن هم برام سخت شده..این بار بردیا زیر بغلم رو گرفت : کجا میخوای بری؟؟
با دست اشاره کردم به پنجره...تا نزدیک پنجره همراهیم کرد و پنجره رو باز کرد ...نگاهی بهم انداخت و من تو عالم دیگه ای سیر میکردم....تو افکارم همش امین بود که روش یه ملافه سفید انداخته بودن و من داشتم رسما خل می شدم... : بردیا..سالمه مگه نه؟؟؟
_البته که چیزیش نیست اما قول نمی دم تو رو این شکلی ببینه باز هم حالش خوب باشه..من رو تو حساب میکردم که دختر مقاومی هستی...
از حرفش خوشم نیومد انگار داشت من رو برای چیزی آماده میکرد بی اختیار بازوش رو چنگ زدم : چه مقاومتی؟؟..چی داری میگی؟نکنه چیزیش شده؟؟..تو رو خدا راستش رو بگو..بد بخت شدم نه..من بدون امین می میرم....همه هستیم اونه....
و بعد زانو هام خم شد....
دو تا بازو هام رو گرفت که نیوفتم تو چشماش نگرانی موج میزد : چی داری میگی..به جان خودم..به جان عزیز ترین کسم اگه خبری باشه..چه خبرته؟؟...چرا این جوری میکنی؟؟....باده....
فریاد آخرش هم زمان شد با تاریکی مطلق و سبکی... که من توش فرو رفتم....
کنارم صدای گریه میشنیدم...صدای هم همه های نا مفهوم...قطره اشکی از کنار پلکم روی گونه ام افتاد و گونه ام رو خیس کرد..می دونستم خوش بختی من خیلی دووم نداره...خدایا؟؟؟....می خواستم فریاد بزنم..می خواستم فرار کنم...کجا می رفتم؟؟...هر چه قدر که تلاش میکردم تا بلند شم نمی تونستم انگار وزنه سنگینی ازم آویزون بود..دلم میخواست اون نفسهای اطرافم اون هم همه های نا مفهوم رو از اطرافم دور کنم تا بتونم نفس بکشم...تکونی خوردم اما این تکون انگار تو عالم خیال خودم بود..بعد از چند دقیقه صداها تقریبا قطع شد....
چشمام رو با آخرین زوری که داشتم باز کردم..تو اتاق غریبه بودم البته حدس اینکه بیمارستانه اصلا سخت نبود...بازهم قطره ای دیگه اشک..اطرافم خلوت بود و یعنی کسی نبود....
لای در باز بود و نور راهرو مثل یه تیغ تیز تاریکی مطلق اتاق رو میشکافت...مثل همون تیغی که الان انگار روی شاهرگ من بود...با زهم قطره ای دیگه اشک...
دوباره چشمام رو بستم زیاد توان نداشتم تا چشمام رو باز نگهدارم...
بیرون صدای بحث میومد و صدایی شبیه به صدای پدر جون و بعد باز شدن در..نمی خواستم با هیچ کدومشون حرف بزنم فقط می خواستم تنها باشم تا بتونم با خودم کنار بیام...
صدای قدمهایی که بهم نزدیک شدن و بعد..گرمای آشنایی که با یه حضور با یه عطر بهم نزدیک شد...
دست گرمی که سرم رو نوازش کرد . صدای بمی که با نگرانی فقط یه کلمه گفت : باده...
می ترسیدم چشمام رو باز کنم و بفهمم که واقعی نیست که دروغه که بر نگشته...
و بعد بوسه ای داغ بر روی پیشونیم : نفس من نمی خوای چشمات رو باز کنی؟؟..من غلط کردم..به خدا اصلا فکرشم نمی کردم این جوری بشه...چشماتو باز کن...
اشک بی مهابا از چشمام می ریخت روی گونه ام ....سرم رو چرخوندم سمت دیگه در کنار سبکی حضورش در ناباوری این که کنارمه..هست...یه دلخوری بی حد بود از همه اون ساعتهای بی خبری محض..
_نمی خوای نگام کنی..داغونم یه خدا....فقط نگام کن..ببینم که هستی..اصلا هر چی تو بگی....
دلم ضعف می رفت براش...سرم رو به سمتش چرخوندم و چشمام رو باز کردم تو تاریک روشنی مرد خسته ..نگرانه خودم رو دیدم...که چشماش خیره شده بود به سیاهی چشمام...خسته بود..نگران بد...دلخور بود....شاکی بودم..نگران بودم بد حال بودم..اما مهم این بود ...که بود..که بودم..که عاشق بود که شیفته بودم...
چشمای بازم رو که دید با آرامشی که نشانه اش بیرون دادن نفس حبس شده اش بود خم شد و بوسه ای طولانی و مطمئن به پیشونیم زد : دیوونه ام کردی دختر...خون تو رگام یخ زد وقتی بردیا گفت آوردتت بیمارستان....
تمام انرژیم رو جمع کردم : از صبح نمی تونستم نفس بکشم امین...از همون لحظه ای که به جای صدای عشقم صدای اون نوار ضبط شده جواب تمام بی تابی هام رو داد....
_من فدای بی تابی هات...همش تقصیره منه..گوشیم افتاد تو آب..بعد خواستم برم جایی زنگ بزنم چون اون جا آنتن نمی داد..ماشین خراب شد و من موندم...تا کمک بیاد...حق داری..می دونستم نگران میشی اما به خدا اصلا فکرشم نمی کردم این طور بشه..من فقط می خواستم کارا تند تند تموم شه که شب خانوم گلم رو نفس بکشم...
دستم رو آروم آوردم بالا و گذاشتم رو گونه اش..می خواستم حضورش رو لمس کنم..کف دستم رو بوسید : امین دیگه هیچ وقت این کار رو نکن...
صورتم رو بوسه بارون کرد : تو هم دیگه هیچ وقت این طوری ازم استقبال نکن زندگی من....
_بریم خونه...؟؟؟
_منتظر جواب آزمایشاتیم...
_مگه چند نفریم؟؟
_پدرم هست که تا دید من اومدم رفت..به مامانم و دوقلوها نگفته اونا لواسونن..بردیا و مهسا الان تو راهرو هستن..
_اون مهسای خل بود بالا سرم گریه میکرد...
_آره فکر کنم چون الانم داشت فین فین می کرد...
لبخند کجی زدم : داشته به حال من گریه میکرده...
دستی پر از نوازش به سرم کشید و موهام رو بویید : داشتم سکته میکردم ...بردیا از بس هول کرده بود درست نگفت که چی شده.. رسیدم تهران رفتم یه سر شرکت حدود 6 بود... زنگ زدم به تو دیدم جواب نمیدی زنگ زدم به اون خل..گوشی رو برداشته میگه امین کجایی ؟؟ میگم شرکت..باده کجاست؟؟..می گه بیمارستان امین خودت رو برسون...
_حقته...
_معلومه که حقمه...
_دارم برات ؛تنبیهت محفوظه...
دستام رو بوسید : هر تنبیهی باشه لعنت به من اگه بگم چرا..اما این تنبیه محروم کردن من از نگاه خوشگلت و صدات نباشه...
همون موقع بردیا تو چار چوب در ظاهر شد : امین..بسه فیلم هندی راه انداختی..دکتر باده منتظرته...
امین از جاش بلند شد و رفت و پشت سرش مهسا یا فین فین اومد تو....

 

[SIZE="3"]دستام که تو دستاش قفل شده بود..زیر اون نگاه خیس...حرفی نداشتم بزنم..هرچی داشتم از ذهنم پرید...تو تاریک و روشن سفید رنگ این اتاق تو بیمارستان..رو تختی که بوی داروی ضد عفونی میداد...من اما فقط عطر حضور مرد رو به روم رو احساس میکردم..مردی که نگاهش رو همیشه عاشق دیده بودم...اما اعتراف میکنم هیچ وقت انقدر زیبا نگاهم نکرده بود..تا این حد پر از شوق..پر از شور خواستن...پر از حتی نیاز...
این عسلی های خیس که حالا ملتمسانه برای یه کلمه حرف من نگاهم می کردن...من اما حقیقتا حرفی برای زدن نداشتم...
از چه کلماتی استفاده میکردم تا لایق تموم این احساس خالصانه و آبی رنگی باشه که من دچارش بودم؟؟....با انگشت شصتش پشت دستم رو نوازش کرد شاید برای اینکه از بهتی که تا این حد غرقم کرده بود خارج بشم...
صداش می لرزید اما این لرزش به میزان لرزش بی امان دل من نبود : باده...
_.....
بی جواب به خواهش صداش برای حرف زدن...خودم رو در آغوشش رها کردم...
محکم بغلم کرد نفس هاش به موهام می خورد....من این نفس های عاشق رو بارها حس کرده بودم..همین آغوش..همین نفسها ...همین مرد در اوج لذت به من زیبا ترین هدیه دنیا رو داده بودن....
_دوست دارم خانومم...
دستهام رو دور کمرش بیشتر پیچیدم ....
من اما همه ذهنم..همه فکرم پیش بزرگترین معجزه زندگی بود....چیزی که همیشه می خواستم..حتی حسرتش رو داشتم..اما حالا واقعی بود..چیزی تو وجود من داشت رشد میکرد..با ارزش ترین داشته دنیا....
از آغوشش بیرون اومدم و نگاهش کردم...
_نمی خوای چیزی بگی مامان خانوم؟؟؟
..دلم مثل یه پروانه پرکشید برای این کلمه...این کلمه برای من هر چه قدر که یا د آور خستگی بود و بی مفهوم ...اما در کنار امین...امینی که تا یک ماه پیش فقط امین بود..شوهر بود ..عشق بود..اما حالا پدر بود...مادر بودن رو می دونستم که تا عمقش..تا آخرش..به زیبا ترین صورت ممکن تجربه خواهم کرد....
قطره اشکی که گونه ام رو خیس کرده بود رو پاک کردم : مرسی امین....مرسی که اجازه دادی زیباترین حسهای دنیا رو تجربه کنم....حس زیبا بودن...حس حمایت شدن..حس خواسته شدن..حس همسر بودن...
بغضم رو قورت دادم حس مادر شدن.....
عاشقانه نگاهم کرد و دستش رو رو شکمم گذاشت : من دنیا دنیا ازت تشکر کنم کمه...این جا...بچه من هست...باورم نمی شه باده..این یه معجزه است...بچه من...
دستم رو روی دستش گذاشتم : بچه ما..آقای پدر...

_باده من دیشب از اینترنت نگاه کردم الان تقریبا اندازه لوبیاست...
چشمای غرق خوشی دو قلوها که کنارم روی تخت دراز کشیده بودن..من رو که این چند روز ...روزهای سختی رو گذرونده بودم..پر از حس خوشی کرد...سرگیجه های مدوام...و خستگی مفرط...دکتر تا دو ماه برام راه رفتن و فعالیت زیاد رو ممنوع کرده بود و این بهانه ای شده بود به دست امین که مثل کسی که استراحت مطلقه باهام بر خورد کنه...حالت تهوع نداشتم اما کم اشتها بودم و نمی تونستم چیزی بخورم..حوصله ام به شدت سر رفته بود ...شرکت نمی تونستم برم و مسئولیت هام بیشترش به دوش مهسا افتاده بود..تنها کسی که از این وضعیت راضی بود فکر کنم بردیا بود...
شیرین جون خانومی رو که سالها بود تو خونشون کار میکرد و با تجربه بود رو فرستاده بود تا تمام روز رو کنارم باشه و بهترین هدیه این استراحت اجباری..حضور پر از لبخند و نشاط بخش دو قلو ها بود که برام کتاب می خوندن..ساز می زدن...و تا مرز انفجار من رو می خندوندن...
آتنا : والا می ترسم باده..می ترسم ...این نی نی که عمش فداش بشه..نخود مغزی بشه عین این تینا..
تینا جوابش رو نداد...
آتنا : با تو بودما تینا شنیدی؟؟
_شنیدم ولی اصلا برام مهم نیستی...
لحن با مزه اش باعث شد نتونم خنده ام رو نگه دارم..
_باشه باده خانوم..عروس بازی در بیار...حالا بعدا جوابت رو می دم...
یه ابروم رو بالا انداختم و صدام رو نازک کردم : بذار شورم بیاد بهش میگم من رو تهدید کردی...
دستاش رو به نشانه تسلیم برد بالا : نه جان من...ما رو با اون آقا دادش بی منطقمون در ننداز..مو ضوع وقتی تویی تو کله اش هیچی نمی ره....
تینا نگاهی به گوشیش انداخت و اس ام اسی رو خوند و به سمت من برگشت : بی چاره شدی باده...
_چی شده؟؟
_مامانم داره میاد این جا..غذا هم پخت داره میاره..می شناسیش که الان یک چیز چرند و بد مزه ای تحویلت می ده ..آخه ساده..چرا الان حامله شدی که دم عیده مامانم سرش خلوته دانشگاه نداره...؟؟..یکم تنظیم میکردید خوب...
خنده بلندی کردم : نگو این جوری دلت میاد؟؟.
شیرین جون همه زندگیش رو تعطیل کرده بود و دربست همه وقتش رو به من اختصاص داده بود..بگذریم که پدر جون از ذو قش نمی تونست صبر کنه و از حالا شمارش معکوس رو شروع کرده بود...مهسا هر روز عصر بهم سر می زد تا هم حالم رو بپرسه هم پروسه پروژه رو باهام چک بکنه...البته کار دوم یواشکی بود..امین هر نوع بحث خارج از خونه رو ممنوع اعلام کرده بود...
تینا : والا من دلم میاد..چون دلم برای تو می سوزه..که سوپ قلم باید بخوری..
نگاه از سر عجزم خنده اون دو تا رو به هوا برد

_تو تورمونه بردیا...آدم طمع کاریه...
این رو گفت و خنده اش رو به زور کنترل کرد...رو مبل توی سالن نشسته بود و نجوا گونه داشت صحبت می کرد..صدای کل کل دو قلو ها از آشپز خونه میومد که داشتن سر به سر شیرین جون و افسانه خانوم میذاشتن...
امین که هنوز لباسهای صبحش تنش بود پشت به من روی مبل نشسته بود و من پشت سرش بودم...داشت راجع به کی صحبت میکرد...چه خبر بود ؟؟
کنجکاوی امانم نمی داد...همین طور زیر لب چیزی رو گفت به بردیا و بلند خندید و من هنوز غرق تعجب از پشت سرش وارد آشپز خونه شدم...
افسانه خانوم داشت روی سالاد رو تزئین می کرد و تینا و آتنا هم ظرف بزرگی پر از پفک جلوشون بود و داشتن می خوردن...
نگاهی بهشون انداختم عین بچه ها بودن..شیرین جون متوجه ورودم شد : عسلم چرا بلند شدی؟؟
تینا با دهن پر برگشت به سمتم : بیا بزن روشن شی...
شیرین جون : پاشید جمع کنید بساطتون رو..این بچه اینا براش ممنوعه هوس میکنه...
آتنا جلدی بلند شد و ظرف رو با یه حرکت با مزه گذاشت توی کابینت و دستای پفکیش رو هم پشتش قایم کرد....
_بیا نه خانی اومده و نه خانی رفته....
خنده بلندی کردم و به سمت یخچال رفتم ...
افسانه خانوم : چیزی لازم داری خانوم؟؟...بفرمایید بشینید من میارم...
_خسته شدم از نشستن..می خوام یکم دسر درست کنم...
شیرین جون : چرا خودت رو اذیت میکنی مادر جان..
_اذیت نیست...
افسانه خانوم : آخه امین خان گفتن شما از جاتون تکون نخورید...
درحالی که پودینگ رو از کابینت در میاوردم : امین شلوغش می کنه من استراحت مطلق نیستم....فقط نباید کارای سنگین بکنم که ....
تینا : که نمی کنی و خودت رو انداختی سر ما و مادر بی چارمون..الانم می خوای اون پودر رو بریزی تو شیر مثلا بگی کار کردی....
شیرین جون : تینا!!!!!
_خوب می کنم...مگه خواهر شوهر نیستی..مگه عمه نیستی؟؟..
همون موقع آتنا اومد سمتم و بسته رو از دستم کشید... : بده خودمون انجام میدیم..والا می خوای به امین نشون بدی که از صبح برای ما کار کردی..والا کم مونده ما ببریمت دستشویی..
خنده ام گرفته بود..رفتم سمتش تا بسته رو از دستش بگیرم که دوید به سمت بیرون آشپز خونه...رفتم به سمتش که یک لحظه زیر پام خالی شد....دمپایی هام لیز بود و کف آشپز خونه خیس...
چشمام سیاهی رفت یا خدای شیرین جون رو شنیدم و جیغ افسانه خانوم و بعد یه فریاد پر از خشم که مواظب باش...که یکی زیر بغلم رو محکم گرفت و نذاشت تا بیفتم..بین زمین و آسمون تو دستاش معلق بودم...
چند لحظه که برای من به اندازه ساعت گذاشت همه جا سکوت شد و من تو بهت اتفاقی که داشت میوفتاد..
برگشتم تینا بود و که با صورت به رنگ زرد نگهم داشته بود تا نیفتم و آتنا دستش رو سرش ایستاده بود و نگام میکرد..اما جرات نداشتم به سمتی نگاه کنم که اون فریاد ازش اومده بود...
تو کسری از ثانیه امین خودش رو بهم رسوند و با خشونت از آغوش تینا بیرونم کشید : حواست کجاست؟؟...داشتی چه بلایی سرمون میاوردی؟؟
فریاد پر از خشمش نفس رو تو سینه همون حبس کرد..من خودم هم حال مساعدی نداشتم..پاهام می لرزید...
بازو هام رو گفت : با توام باده..چرا آخه انقدر لج می کنی با من..اصلا تو این جا چی کار می کنی ها؟؟
شیرین جون به سمتمون اومدو بازوم رو از تو دستای امین در آورد : ولش کن مادر چیزی که نشده الحمدالله..نمی بینی رنگ و روشو..افسانه خانوم بدو یه شربت شیرین درست کن..عروسم از حال داره می ره....
امین دستی به موهاش کشید..نگاهی به صورت بهت زده ام کرد که می دونستم رنگ به رخسار نداره به سمتم اومد و بغلم کرد..خجالت کشیدم..هم از این که تو جمع بغلم کرده بود و هم بابت دادی که چند لحظه پیش زد..روی دستش بلندم کرد : نکن امین..ولم کن....
_مامان می برمش رو تختش..شربتش رو بیارید تو اتاق....
از کنار آتنا که داشت زمین رو نگاه می کرد رد شدیم....

شربت رو به زور کرد تو حلقم..لبه تخت نشسته بود و اخماش تو هم بود...حالم از شیرینی بیش از حد شربت به هم می خورد : دیگه نمی خورم....
گذاشت رو پاتختی....
_حق نداشتی اون طور سرم داد بزنی...
_لابد تو حق داشتی خودت و بچمون رو تو خطر بندازی....
_اتفاق بود...
_من که الان می رم گوش اون دوقلوها رو میخ میکنم..من می دونم و اون افسانه خانوم که چرا کف آشپز خونه خیس بود...؟؟
_شلوغش نکن امین...خدا رو شکر من و تو اجاق کور هم نبودیم و همون ماه اول بچه دار شدیم..این قشقرق چیه راه انداختی؟؟
نگاه پر از اخمی بهم کرد : حواست نیست باده..حواست نیست که شرایطط ویژه است...
بغض کردم..دست خودم نبود..همش دلم یم خواست گریه کنم... : تو چرا هی سر من داد میزنی...
این رو گفتم و گونه هام خیس شد...اگه بگم چشماش اندازه در قابلمه شد اغراق نکرده بودم : داری گریه می کنی؟؟؟..ای بابا من که چیزی نگفتم...
_این همه داد زده..بعد میگه چیزی نگفتم..تو هم با این بچه ات...
از جمله آخرم لبخندی رو لبش اومد که به زور نگهش داشت..اومد سمتم و شونه هام رو فشاار داد تا دراز بکشم و خودش هم روی پهلوش دراز کشید سمتم : قربونه لوس شدنت برم...یه لحظه قلبم اومد تو دهنم که یه چیزیتون بشه...اگه سرت می خورد کف آشپز خونه چی؟؟؟...می دونم تو این مدت می خوای دقم بدی....

یکم حالم بهتر شده بود..امین هم همین طور...موهام رو آروم نوازش می کرد ....یهو یاد چیزی افتادم و سریع برگشتم سمتش ..از حرکت سریعم لبخندی زد : چی شد ؟؟
_امین ...
_جونم....
_داشتی به بردیا کی رو میگفتی که تو تورتون افتاده....
به وضوح دست و پاش رو گم کرد..امین نمی تونست دروغ بگه..یکم نگاهم کرد : آی آی فضول خانوم...
_فضول نیستم مکالمتون رو شنیدم...
کشیدتم سمت خودش رو سرش رو بین موهام برد : شامپوت رو عوض کردی؟؟
_اول اینکه نه..ثانیا چیزی پرسیدما...
_نه نه عوض کردی....بوش مست کننده تر شد...
سرم رو عقب کشیدم : امین؟؟
خندید : جان دل امین...
بعد از جاش بلند شد و به قیافه طلب کارم نگاه کرد :اخم نکن بچمون اخمو می شه..من برم سراغ اون دو تا وروجک...
و من بهت زده نذاره گره رفتنش از اتاق بودم..بدون اینکه چوابم رو بده...
.

 

چه قدر این پیراهن بهت میاد....
بار دیگه خودم رو تو آینه رو به روم نگاه کردم...سه روز از عید گذشته بود و مهسا به قول خودش برای عید دیدنی به خونمون اومده بود..منظورش به پیراهن فوق العاده خوش دوخت کرم رنگی بود که هدیه امین بود ....
_خوشگله اما تا یه ماه دیگه تنم نمی ره....
لباس خیلی تنگ بود تا سر زانو...
_خوب باشه..بهتر..وای باده می ریم تو نخ لباسای بارداری...انقده دوست دارم...
ته دل خودم هم قنج می رفت برای اون پیراهنهای گشاد و پر چین...
تلفن زنگ زد..هر دو پریدیم روش و گذاشتیم روی آیفون منتظر تماس سمیرا بودیم....صداش که تو اتاق پیچید هر دو مون بغض کردیم...
سمیرا هم بغض داشت : باده بهتری؟؟...مشکلت رفع شده...
_هنوز دارم استراحت می کنم...
_صدات یه جوریه....
_خسته شدم ....
صداش متعجب شد : از چی؟؟..تو که عاشق بچه و بارداری بودی....
_هنوز هم هستم..اما بریدم سمیرا...می دونی چند وقته با خیال راحت یه بیرون تکی نرفتم..؟؟..دارم می برم..من عادت ندارم تو خونه بشینم و کار خونه انجام بدم...
_برا آقاتون شام بپزی؟؟
_مسخره ام نکن..آخه اون کارم نمی کنم...
مهسا : بی خود قشقرق راه انداخته..بعد عید که بره سونو مشکلی نباشه این استراحت هم لغو می شه....
من : سمیرا من باید کار کنم..تولید کنم..تو جمع باشم....
سمیرا : داری معجزه آسا ترین تولید دنیا رو انجام می دی...

امین داشت با کاغذهاش ور می رفت..از بین در که باز بود نگاهش کردم که سخت مشغول بود..لبخندی به لبم اومد..من داشتم زیباترین هدیه دنیا رو به خودم و مردی می دادم که با وجود ثروتی که داشت می تونست تو خونه بشینه و استراحت کنه..اما مثل هر مرد دیگه ای داشت سر و کله می زد با کارایی که به عهده اش بود حتی روز سوم عید...
_بیا تو..کم دلبری کن از من...
با لبخند رفتم تو اتاق کارش....از پشت میز دستهاش رو از هم باز کرد تا بغلم کنه....روی زانوش نشستم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم....
_خانوم خوشگلم..مهسا کجاست ؟؟
_تو آشپز خونه است...داره تو کار افسانه خانوم فضولی می کنه....
_بردیا هم تو راهه برای ناهار میاد این جا....
دستی به صورتش کشیدم : خسته شدی امین...ول کن این کار رو ....
_می خوام با دوستت تنها باشی بتونی تا توان داری با خیال راحت پشت سرم حرف بزنی....
با تعجب نگاهش کردم : از کجا فهمیدی بلا نکنه پشت در گوش ایستاده بودی؟؟
با خنده و شیطنت موهام رو کشید : سرتق..انکار هم نمی کنه...
من هم خندیدم و رو پاش جا به جا شدم....
کمرم رو گرفت : بودید حالا...
_نه دیگه فقط اومده بودیم..ببینیمت و بریم....
نگاهش آروم شد...حتی اشاره کوچکی به فرزندمون نگاهش رو پر از آرامش می کرد ...بوسه ای به گونه ام زد : دارم بال بال می زنم برای روزی که تو با نی نی مون بیای دم شرکت دنبالم ..از در شرکت بیام بیرون و ببینمتون کنار هم....
یه لحظه دلخور شدم این جمله معنی دیگه ای داشت ..از روی پاش بلند شدم و نگاه جدی بهش انداختم...دستش هنوز تو حالت قبلی مونده بود و نگاهش پر از تعجب شد : کجا رفتی؟؟
_منظورت چیه بیایم دم شرکت دنبالت؟؟؟یعنی دیگه قرار نیست من بیام سر کار؟؟
با فک باز نگاهم کرد : چرا مثل کارمندی که می خوان اخراجش کنن شدی تو؟؟
_خوب منظور دیگه ای داشتی...؟؟
دلخور نگاهم کرد : تو مگه کارمندی باده؟؟..اون موقع که زنم نبودی...مادر بچه ام نبودی..بدم میومد به خودت میگفتی کارمند موقتی شرکت..چه برسه الان ...
چهره دلخورش که چندین برابر جذاب ترش می کرد ..کمی دلم رو نرم کرد اما خودم رو از تک و تا ننداختم : تو همین الان اشاره ات به این موضوع نبود که نباید...؟
_نه نبود...لعنتی نبود....من نمی دونم چرا تو دیدت نسبت به من انقدر منفیه؟؟؟..من فقط از یه آرزو..یه حسرتم حرف زدم...دلخورم ازت باده..من هر چی می گم..هر کاری می کنم فکر می کنی می خوام....
رو صندلی رو به روش نشستم : امین من کار نکنم قاطی میکنم..من عادت ندارم تو خونه باشم..من این جوری بلد نیستم زندگی کنم...من باید زندگیم رو تامین...
جمله ام هنوز تموم نشده بود که انگار آتیشش زدم...دادش رفت هوا و با خشونت از صندلی بلند شد : زندگیت رو تا مین کنی دیگه آره؟؟؟
صداش رو آورد پایین اما دلم بیشتر لرزید.. خم شد توی صورتم...خشونت کلامش بیشتر شد : آره دیگه؟؟؟!!!!
_من منظوری....
_لابد می خوای بگی نداشتی...جالبه...همه زندگی من ماله توا..همه تلاشم برای اینه که تو احساس امنیت کنی...همه فکرم و ذهنم پیشه توا...اون وقت خانوم حرف از تامین زندگیش می زنه...
_امین..من این همه سال درس نخوندم که بشینم خونه...
_مگه من گفتم بشین خونه...من به تو..به کارات افتخار می کنم...تو مهندس توانایی هستی که هر شرکتی تو هوا می زنتت...من منظور خاصی از جمله ام نداشتم....
عصبانی شده بود..چه طور بود که کارمون..یه حرکت ساده ای که برای برطرف کردن خستگیش می خواستم انجام بدم...به این جا ختم شد...رفتم سمتش..دستم رو روی قفسه سینه اش گذاشتم نگاهم نمیکرد
_عزیزترینم....؟؟
_باده...به خدا تلخ حرف می زنی گاهی...منم آدمم...هزار تا مسئله دورم هست...همه تلاشم اینه که ...
_ببخشید...من هیچ وقت نخواستم به مشکلاتت اضافه کنم...من عاشقتم امین....
دستش رو روی دستم گذاشت : چی کار کنم..چی کار کنم که این طور دوست دارم....
روی پام بلند شدم و بوسیدمش...دستش رو پشت کمرم گذاشت و جدی نگاهم کرد : شما از هر وقتی که توانایی بدنیت بهت اجازه داد بیا شرکت...تو رو جفت چشمام جا داری...اما بحث تامین زندگی..می دونی چه قدر بهم بر خورد اون جمله ات...
حق داشت..جوابی نداشتم که بهش بدم....
_من تا وقتی زنده ام...هر طوری که شده شما رو تا مینتون می کنم..تو همون سطح استانداردی که داری توش زندگی میکنی..منتی هم نیست..وظیفمه..زنمی...اما اگه یه روز نبودم...
_زبونت رو گاز بگیر...
_نقل این چیزا نیست..اگر هم که نبودم..هر چی دارم ماله توا...و خیلی خوب هم می دونم که تواناییش رو داری که خیلی بهتر از من مدیریت کنی...
دوست نداشتم از این حرفا بزنیم...بغلش کردم و سرم رو روی قلبش گذاشتم : امین..من همه زندگیم وصله به این ریتم..به این نفس...تو نباشی..منم نیستم...
محکم تر بغلم کرد و روی سرم رو بوسید ....

 

 

بین خواب و بیداری تو نوسان بودم..این روزها بیشتر از هر روزی دلم برای مادرم تنگ بود..شکمم کمی بر آمده شده بود..اواخر اردیبهشت ما ه بود و من این دو ماه رو حقیقتا سخت گذرونده بودم..برای حمام رفتن هم احتیاج به کمک داشتم تا همین دو هفته پیش نشسته حمام میکردم و این بار که دکتر رفته بودم..بهم گفت نه تنها وزن اضافه نکردم بلکه 3 کیلو هم کم کردم..خدا رو شکر کردم امین همراهم نبود این رو می شنید گیر هاش بیشتر هم میشد....
این چند وقت تمام کار و زندگی تعطیل بود و همه حواسش تو خونه بود..شرکت تقریبا نمی رفت و همه وقت داخل خونه اش هم مشغول کارهای من بود...
دلم می خواست از جام بلند شم از بس سعی کرده بودم تا تکون نخورم بدنم خشک شده بود..دست امین دورم حلقه بود ...
اروم سعی کردم تا از تخت پایین بیام تا کمترین تکون ها رو بخوره...آروم به سمت سالن رفتم ...رفتم کنار پنجره ایستادم و به سیاهی شب زل زدم....دستم رو به شکمم کشیدم و لبخند زدم...یه کوچولو جلو اومده بود : من همه سعیم رو میکنم تا تو سالم به دنیا بیای کوچولوی من....
من با بچه ام حرف می زدم..مهسا می خندید اما مطمئن بودم که من رو حس میکنه..تمام خستگی ها و شادی ها و دل شکستگی های این چند وقتم ..این چند سالم...با پا گذاشتن به زندگی امین زندگیم امن شده بود ....شاد شده بود و زیبا ..اما زخم هایی بود هنوز سر باز...هنوز هم تو کوچه پس کوچه های ذهنم که قدم می زدم..خیلی از دردهای بی انتها وجود داشت..دردهایی که هم درمان داشت و هم بی درمان بود...
چشمم رو فشار دادم..مبادا که بباره..مامان..نیستی.....
مهسا می گفت نبودن مادرم انتخاب خودمه..من اگر دل تنگم از چی می ترسم برم مادرم رو ببینم..اما من دلخور بودم..یه قهر بود از اون هایی که هم قهری هم نیستی..حرف نمی زنی تا بیان منتت رو بکشن..اما خیلی خوب می دونستم منت کشی تو راه نیست مطمئنا...

تلویزیون رو روشن کردم ...برنامه آشپزی بود و من زل زده بودم به صفحه تلویزیون و با آب دهان راه افتاده داشتم توت فرنگی های قرمز درشتی رو نگاه می کردم که مردک فرانسوی برای تزئین دسرش ازش استفاده می کرد..واقعا دلم ضعف می رفت برای اون توت فرنگی هایی که می دونستم الان چه طعم دوست داشتنی دارن...
اما خوب چاره ای هم نبود....ما تو خونه نداشتیم..داشتم با حسرت نگاه می کردم که صدای امین باعث شد از جام بپرم...
کنار آشپز خونه ایستاده بود..چشماش قرمز بود از خواب و خسته داشت نگاهم کرد : خانومم این جا چی کار می کنی؟؟
_خوابم نمی برد اومدم این جا تا تو رو اذیت نکنم...
اومد سمتم و کنارم رو کاناپه نشست : چی نگاه می کنی؟؟
_توت فرنگی ها ....
انقدر با حسرت گفتم که چشماش چهار تا شد به تلویزیون نگاه کرد و نگاهش مهربون شد : قربونت برم...زل زدی به این که چی بشه؟؟....
_خیلی خوشمزه است مگه نه؟؟
نگاهم کرد پر از عشق.و لبخند پر از آرامشی زد ...موهام رو که و صورتم بود کنار زد : من فدای اون هوس کردنت بشم...می رم برات بخرم...
و بلند شد...
_اا..امین بشین الان که جایی باز نیست..بمونه تا فردا...
همون طور که با همون لباس سوئیچش رو ا ز روی کنسول بر می داشت : تو تا صبح طاقت نمی یاری با این چشمات که داره برق می زنه....

روی صندلی جا به جا شدم و با لذت یه توت فرنگی درشت رو تو دهنم گذاشتم..اون دونه های زبرش که زیر دندونم رفت انگار همه دنیا رو بهم هدیه دادن..چشمام رو بستم ..یادمه یه بار با همین ژست یه شکلات رو تبلیغ کرده بودم..چه قدر هم کار موفقی بود....
چشمام رو باز کردم و به امین که دستش رو زیر چونه اش زده بود و به میز تکیه کرده بود دیدم که با اشتیاق و مهر بی نظیری نگاهم می کرد..کمی از خودم خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم....
_تو نمی خوری؟؟
کل ظرف رو گذاشته بودم جلوی خودم و تازه بعد از خوردن بیشترش یادم افتاده بود امین هم این جاست....
_نه...
_چرا؟؟..خیلی خوشمزه است..ببین چه خوشگلن..
دستش رو از زیر چونه اش بر داشت و گذاشت روی دستم که دور ظرف بود : تو اگه بدونی تماشا کردنت چه لذتی داره .اگه بدونی چه قدر خوشگلی..به نظرت دیگه هیچ چیز زیبا نمی یاد....
تو دلم یه سنجاقک کوچولو پر زد..دستش روی دستم لرزید : من دارم خوشمزه ترین منظره دنیا رو نگاه می کنم..زنم رو به رومه..چشماش بعد از مدتها می خنده ...من مرد خوشبختیم باده..زن و بچه ام رو به روم نشستن...
سکوت کردم در مقابل این جمله های بی نظیری چیزی برای گفتن نداشتم انگار...
دستم رو کمی فشرد.. ... : به چی فکر میکنی...؟؟
_به این که کدوممون خوشبخت تریم...؟؟
_خوب به چه نتیجه ای رسیدی..؟.
_من خوشبخت ترم امین چون تو رو دارم...
از جاش بلند شد و اومد بالای سرم ایستاد خم شد و سرش رو از بین موهام به گوشم نزدیک کرد : اشتباه نکن..تو یه ملکه زیبای حامله نداری که هر ژستش طنازی باشه برای آب کردن دل من...پس من خوشبخت ترم که شانس تماشا کردنش رو دارم...هر شب وقتی خوابه...
دستم خم شدم و ساعدش که دور گردنم بود رو بوسیدم : تو هم این آغوش رو نداری...امن ترین جای دنیاست...

یه دونه زد پشتم که جلوی کمدم با قیافه متفکر ایستاده بودم ..دستم رو زیر چونه ام زده بودم و با دقت در حال بررسی بودم...
_خوب حالا همچین داری فکر می کنی انگار مسئله فیثاغورثه...
_دارم فکر می کنم به اون پیراهن زشتت کدوم یکی از کفشام می خوره...
خندیدو با شیطنت لبه تخت نشست... : اون کفش پاشنه دار قرمزهات رو می خوام...
با عصبانیت ساختگی بر گشتم به سمتش : عمرا..می دونی اون چه قدر گرون قیمته؟؟..
_برو بابا همون رو رد کن بیاد....
با خنده کفشای نازنینم رو که تا بستون از دنیز هدیه گرفته بودم با دست نشون دادم تا برداره و خودم به سمت سالن رفتم که صدای خنده امین و بردیا ازش میومد....صدای خنده بلند و شادش لبخند رو به لبم آورد...
وارد ماه 3 بارداریم شده بود م هوای خرداد ماه هم به سمت گرما می رفت...
مهسا قرار بود به خونه عمه اش بره و اومد خونه ما تا حاضر بشه و بردیا و امین هم از سر پروژه مستقیم اومده بودند اینجا..
روی مبل نشسته بود و پای راستش رو روی پای چپش انداخته بود ...رو به روش بردیا بود که با قیافه کمی خسته اش داشت برای امین چیزی رو تعریف می کرد ...امین من رو که دید پاش رو از روی پاش برداشت و با دست به روی زانوش زد و من هم از خدا خواسته از دعوتش استقبال کردم و روی پاش نشستم.. دستی به گوشواره ام زد : باده من چه طوره؟ و بعد دستی به روی شکمم گذاشت و لبخند زد...
سرم رو بلند کردم و به بردیا که با نگاهی پر از حسرت نگاهمون می کرد زیر چشمی نظری انداختم... امین اما همه ذهنش پیش دستش بود که داشت شکمم رو نوازش می کرد...
با سر و صدای مهسا حواسم رفت به مسیری که میومد...لباس خیلی باز مشکی رنگی تنش بود و موهای فرش رو دورش ریخته بود و اون کفشای قرمز و این تضادها با پوستش که آرایش تمیزی هم داشت ازش یه عروسک واقعی ساخته بود...
اومد جلوم بدون این که نظری به سمت بردیا که خشک شده بود بندازه چرخی به خودش داد تا پیراهن تنگش که دامنش تا وسط رونش بود رو بهتر ببینم.. و نگام کرد : چه طور شدم؟؟
از رو پای امین بلند شدم و به سمتش رفتم : عین عروسک شدی...
_خوب خوبه...پس امشب دیگه مخش رو زدم...
خنده ام گرفت می دونم منظورش به کی بود : آره بابا ..اون که مخ زده بود از اول حالا باید دید سوزی جونشون تو رو می پسنده یا نه...
با صدای بلند به حرفم خندید اما من با دیدن چهره در هم امین و مهسا با دیدن اخم وحشتناک بردیا ساکت شدیم...
بردیا دست به سینه سر تا پای مهسا رو نگاه می کرد : به سلامتی مهمونی تشریف می برید؟؟
مهسای سرتق که معلوم بود از اخم بردیا ترسیده اما خیلی سعی داره معلوم نشه بدون نگاه کردن بهش در حالی که خودش رو سرگرم بند ساعتش کرده بود : بله....
بردیا به سمتش اومد و مچ دستش رو تو دستش گرفت و دستش رو از بند ساعت آزاد کرد و خودش شروع کرد بند گیر کرده رو باز کردن..با چنان اخم و جدیتی این کار رو می کرد که اگه تو وضعیت دیگه ای بودی حتما می خندیدم..
_با این سر و وضع؟؟
مهسا دستش رو از دست بردیا بیرون کشید و با تخسی دستش رو گذاشت پشت گوشش و سرش رو به سمت بردیا خم کرد : جانم نشنیدم؟؟
_گفتم با این سر و وضع کجا؟؟
داد زده بود...
امین : هی رفیق...
بردیا دستش رو آورد بالا...مهسا جا خورده بود خیلی بهتر ا ز این حرفا می شناختمش که نفهمم اما پر رو بود ...به سمت مانتوش که رو دسته مبل بود رفت : بدن خودمه هر جور که بخوام لباس می پوشم...
بردیا بازوش رو گرفت : من تو کله ام این حرفا نمی ره..تو خودت مال منی...
بازوش رو از تو دست بردیا آزاد کرد و آستین مانتوش رو پوشید : کی گفته؟!!
از چشماش آتیش می زد بیرون : گوش کن ببین چی میگم مهسا...من شوخی ندارم..هیچ کس حق نداره دورت بپلکه هیچ کس فهمیدی....؟؟
مهسا کیفش رو رو دوشش انداخت و شالش رو مرتب کرد : تو گوش کن بردیا..اثبات کن چی کاریه منی...منم نذارم کسی دورم بیاد...
رو کرد به سمت من : biblo فردا صبح میام پیشت....
این رو گفت و رفت و بعد صدای در اومد....
بردیا رو مبل کناری نشست..آرنجش رو رو زانوهاش گذاشت و سرش رو بین دستاش گرفت : دارم دیوونه می شم..
امین به سمتش رفت و یه دونه زد به پشتش : بردیا با داد زدن نمی شه..این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟؟
_خودت رو یا دت رفته باده رفته بود استانبول چه قشقرقی راه انداخته بودی از دادایی که می زدی خونه می لرزید...
امین لبخندی به سمت من زد که رو مبل نشسته بودم و ته دلم غنج می رفت
_من عاشقش بودم و ازش بی خبر..خوب قاطی کردنم نرمال بود...
_من نرمال نیستم؟؟..عاشقشم و با اون قیافه بدون من داره می ره مهمونی تازه حرف از مخ زدن هم می زنه...
من : بردیا تو برام یه دوستی عین دنیز عین بهروز..من تا حالا دخالت نکردم اما با مهسا این طوری نمی تونی..نشون بده عاشقشی...
با چشمای خسته اش نگاه کرد : دیگه چه طوری؟؟..من که مستقیم بهش گفتم دوستش دارم..باور نکرد...
_به نظرت باید باور میکرد...؟؟
غمگین نگاهم کرد : باورت بشه باده..مهسا اولین خانومیه که این جمله رو از من شنیده...
_خوب اون که این رو نمی دونه...
_دیگه بریدم...دارم کم میارم...این ریختی می ره مهمونی خوب عصبانی می شم...جدی جدی ..باده..پسره کیه...؟؟
خنده ام گرفت : پسره؟؟!! و بعد خندیدم..
اخماش رفت تو هم : مسخره ام می کنی؟؟..به خدا دارم خفه می شم از...
_از حسودی؟؟..اونم به یه پیر مزد 85 ساله....
امین و بردیا : چیییییییییییییی؟؟؟!!
برگشتم به سمت امین که پیشم نشسته بود : ...بابا این آقایی که حرفش بود از اقوام دور مهساست 85 سالشه و خانومش 10 ساله که فوت کرده و 10 سال هم هست که می خوان براش زن بگیرن و نوه هاش هیچ کس رو نمی پسندن..من همیشه سر به سر مهسا می زارم که برو زن این شو و خلاص...به خصوص که نظری هم به مهسا داره براش شعر می خونه...
بردیا نگاه خسته ای بهم انداخت : اون که بی جا کرده...داشتم سکته می کردم...
به پشتی مبل تکیه داد : هر چند چه فرقی می کنه این بار شوخی بود همیشه که نیست...من تا مهسا رو عقد نکنم باید تو این استرس بمونم که هر لحظه ممکنه کسی از من خوش بخت تر باشه و داشته باشدش...
چشمام گرد شد.امین هم تعجب کرده بود..
من : عقدش کنی؟؟!!
بردیا : خوب پس چی؟؟..مهسا تنها دختریه که از اون لحظه اول که دیدمش تو نامزدی شما توجهم رو جلب کرد..همه ذهنم بعد از اون مشغولش شد...چند وقته یعنی از روزی که اومد ایران با ترس و لرز پیش خودم اعتراف کردم که این بار بدجور دلم گیر افتاده..بار اول که این جور اسیر شدم...از روزی هم که اومده شرکت فهمیدم که می خوام زنم باشه...
نگاهی به صورت متعجب من و امین کرد : رفیق چرا این طوری نگام میکنی؟؟
_این همه ساله می شناسمت اولین باره این جمله هار و ازت می شنوم...
_خوب من وقتی اومدی بعد از دو سه هفته که از اومدن باده گذشته بود عین این جمله هار و بهم گفتی نفهمیده بودمت الان دارم بالا پایین پریدنای اون موقعت رو درک می کنم...با این تفاوت که حق داری...
_نه دادش من منظورم این نیست که از تو عجیبه...خوب ازدواج..
_تو همیشه تک پر بودی امین..همیشه میگفتی می خوای خانواده داشته باشی..الانم داری...خانومت این جاست...بچه ات...حس خوبی پدر شدن امین مگه نه؟؟
دلم برای سوز تو صداش سوخت هیچ وقت انقدر این پسر ک خودخواه و با اعتماد به نفس بالا رو مظلوم ندیده بودم...
امین دستش رو دور کمرم حلقه کرد : زیباترین حس دنیا ست اما به شرطی که قبلش هیجان انگیز ترین حس زندگیت رو تجربه کرده باشی یعنی عاشق مادرش باشی...
_من ...من سر در گمم..من مهسا رو دوستش دارم...برای اولین بار کسی هست تو زندگیم که می خوام همه مسئولیتش با من باشه..می خوام همه چیزش با من باشه...در کت نمی کردم امین وقتی یه ساعت از باده خبر نداشتی اون طور عصبی می شدی یا وقتی مریض بود اون طور از خود بی خود...من برای اولین بار تو زندگیم دارم می فهمم حسادت یعنی چی...باورت می شه..منی که هیچ وقت برام مهم نبود دوست دخترام کجا می رن یا چی می پوشن..منی که همیشه شعار می دادم که بدن خودشه هر جور دوست داره نمایشش می ده الان دارم خفه می شم یادم میوفته ممکنه کسی تو او ن مهمونی مهسا ...
دستش رو مشت کرد...
امین از کنارم بلند شد و به سمت بردیا رفت : پاشو مرد..پاشو بریم باهم رو تراس یه چیزی بیارم بخوریم که این دو تا رفیق بد جور من و تو رو از خط خارج کردن....

 

تو گرفتاری خستگی های این چند وقت هر چه قدر هم که این دو چشم مشتاق با لبخند نگاهم می کرد بازهم برای اولین بار نوک زبونم یه نه گنده بود...چند شب بود که در خواب درست نمی تونستم نفس بکشم..کابوسهام چندین برابر شده بود و کسی با شماره های مختلف بهم زنگ می زد و من فقط صدای نفسهاش رو می شنیدم....به امین نگاه کردم که رو صندلی رو به روییم تو تراس با لبخند به من و تینا نگاه می کرد..من برای حفظ آرامش این مرد دوست داشتنی چیزی از تماسها نگفتم و گرنه باید به داد هاش که چرا خطم رو عوض نکردم گوش میکردم و دردسری به دردسر هاش اضافه میکردم...
تینا : بیا دیگه باده..تو که نمی خوای روی مادرم رو زمین بزنی...
...دست روی نقطه ضعفم گذذاشته بود شیرین جون برایم از هر کسی عزیزتر بود...امروز برای عصرانه مهمون داشت مادر بردیا و چند خانوم دیگه که بعضی تو عروسی ما بودن و بعضی نبودن..مهسا رو هم دعوت کرده بود...اون هم ناله بود از این جور مهمانی های زنانه هیچ خوشمون نمیو مد تینا اما برای اولین بار بدون آتنا جایی بود و دلیلش هم اصرار برای رفتن من این بود که می دونست به دنبالش مهسا هم میاد...
تینا سر ش رو به گوشم نزدیک کرد : بیا..تا مهسا هم بیاد..بده می خوام با جاریم دست به یکی کنم...
خنده ام گرفت صدام رو آوردم پایین : نه به دار نه به بار جاری چیه؟ اصلا تو از کجا می دونی؟؟
_همه می دونن..مامانم هم فهمیده از بس که این بردیا تابلو اما مادر خودش نمی دونم می دونه یا نه...حالا بیا دیگه!!
به دنباله راه چاره به صورت امین نگاه می کنم....
لبخند پر مهری زد : اگه دوست نداری نرو خانومم..اما منم می خوام با بردیا برم جلسه داریم..خونه حوصله ات سر می ره....

دستی به پیراهن سفیدم کشیدم..سبک و نخی و راحته وخیلی هم دوخت با مزه ای داره..موهام رو محکم پشتم دم اسبی کردم و آرایشم برای از بین بردن زردی رنگمه...دیگه سولاریوم هم نمی تونستم برم و رنگم داشت به رنگ اصلیش نزدیک می شد...
مهسا کمی عصبی بود : به خاطر تو اومدم..نمی خواستم بار اول مادر بردیا فکر کنه اومدم جلوی پاش تا ببینتم....
به صورت عروسکیش تو این بلوز شلوار خوشگل نگاه کردم : اون که خبر نداره...
_نمی دونم..نمی خوام بعدا که با خبر شد فکر کنه برای نشون دادن خودم اومده بودم این جا...
دستی به پشتش زدم و به سمت بیرون هدایتش کردم : والا ما حالا حالا ها به اینا دختر نمی دیم باید بیان التماس...
مهسا لبخند تلخی زد : بحث التماس نیست باده..بحث اعتماده..من از این بشر رسما خوشم میاد.....
_بهش یه فرصت کوچولو بده...یکم راه بده بتونه بیاد جلو خودش رو بهت اثبات کنه....

با تک تک مهمون های شیرین جون دست دادیم و نشستیم...آتنا نبود به گفته تینا با سینا بیرون بود تینا اما مرتب و خانوم با مادر بابک و بردیا و خاله اش دست داد و روبوسی کرد...نگاههای خانوم سروش به من و مهسا هنوز هم خیلی دوستانه نبود..هر چند رفتار کمی خودخواهانه و محکم مهسا که با اخلاق راحت و شیطونش خیلی تفاوت داشت کمی دست و پاشون رو جمع کردن...
مهسا کمی دم گوشم خم شد : به طور خیلی کلی از جمع شدن زن جماعت در یه نقطه خوشم نمی یاد....
خنده ام رو به زور خوردم و گرفتار طوفانی از پرسشها و اطلاعات اطرافیان در مورد بارداریم شدم....
خاله بردیا به سمت من : چرا انقدر زود بچه دار شدید یکم با هم خوش میگذروندید...
تکه سیبی که شیرین جون تو بشقابم گذاشته بود رو سر چنگال زدم : من عاشق بچه ام...
مادر بردیا : خیلی خوبه اما خوب راستش رو بخوای گفتم شاید خواستی جای پات رو محکم کنی....
خواستم جواب بدم که شیرین جون با خنده ای که کمی هم عصبی بود : والا امین خیلی به این محکم شدن جای پاش اصرار داشت چون می گفت باده اگه یه بچه داشته باشه تا ابد با من می مونه..
مهسا سر جاش جا به جا شد و با لذت تو صورت مادر بردیا زل زد..جواب خوبی بود اما دلیلی هم نداشت این حرفها و این جوابها..من نسبتی به این خاندان نداشتم..دختر هم نداشتن بگم بحث حسادته...من اصلا نمی فهمیم این زن چرا من رو دوست نداره....
با آرامش تکه سیبم رو تو دهانم گذاشتم...برام مهم بود دوست داشته شدنم ؟؟؟..نگاهی به زنان متظاهر اطرافم انداختم به جز زن دایی امین که لبخندی از ته دل به لب داشت حقیقتا احساس بقیه برام مهم نبود...به مبل تکیه دادم ...مهسا هم معلوم بود خوشحال نیست : آخه من و تو این جا چی کار می کنیم باده؟؟..الان می تونستیم بشینیم سر نقشه هامون...
لبخند زدم : الان هم سر نقشه آینده توییم دیگه خله...
دهنش رو کمی کج کرد تا فقط من صداش رو بشنوم : د ..آخه داری شانی بردیا رو کم میکنی...اگه این مادرشه..اصلا بگو خودش ته پاکی و پاکیزگی من که عمرا با این زن نمی سازم که..تازه از جاریم هم خوشم نمیاد خوش به حالت که جاری نداری....
خنده ام گرفته بود از قیافه تینا که می خواست جواب بده و نمی شد.....

به ساعت مچیم نگاه کردم..مهسا می خواست بره و مهمان ها هم کم کم داشتن می رفتن..لحظه خدا حافظی مهسا و خانوم سروش رو دوست داشتم..قیافه از بالایی که مهسا براشون گرفت و دست داد و با من هم روبوسی کرد و رفت...جایی کار کوچیکی داشت قرار شد تماس بگیره که اگه من شب رفتم خونه بیاد تا بخشی از نقشه ها رو با هم چک کنیم...
من هم عذر خاهی کردم و برای تلفن زدن به امین به اتاق کوچکی که برای استراحت کنار سالن در نظر گرفته شده بود رفتم تا کمی هم پاهای ورم کرده ام رو استراحت بدم...
خاله و مادر بردیا با شیرین جون مشغول به صحبت شدن و خانوم دیگه ای هم توی جمع بود...
شیرین جون فکر کرد من رفتم طبقه بالا...البته تصورش این بود که با تینا همراه شدم...
زن : تونستید بپذیریدش...؟؟
خاله بردیا : باید پذیرفت دیگه مگه چاره دیگه ای هم هست؟؟
مادر بردیا : پسرای ما عادت دارن به خودشون گند بزنن برن دست هر کسی رو بگیرن و بر دارن بیان بگن عروست...
شیرین جون : خوب عاشق شده...
زن : والا شیرین جون من با این عاشق شده هم مشکل دارم...
مادر بردیا : پسره از سر ترحم رفته دختره بی پناه رو گرفته ...
شیرین جون : خوب گناه داره..چی کار میکرد؟..صواب داره...
خاله بردیا : چرا فقط بچه های ما صواب کنن...دختره اصلا خانواده داره؟؟..هیج کس پدر مادرش رو دیده؟؟ هیچ کس بهش باید و نباید رو یاد داده؟؟
..بقیه حرفها رو نمی شنیدم..روی کاناپه ولو شدم..منظورشون به من بود100%...من بی پناه بودم دیگه...چه کسی بود.؟؟؟.برای صوابش...برای صوابش....صواب داشتم من؟؟...من که سرم به کار خودم بود..من که تو خط صاف زنگیم داشتم راه می رفتم..من کی خواستم کسی پناه بی پناهی هام باشه..من ....من...بغض کردم...دستم رو روی شکمم گذاشتم...حق داشتن تعجب کنن از زود بچه دار شدن من..خوب من برای پناه داشتن دنباله بهانه بودم حتما و خبر نداشتم...تنم می لرزید...از اول هم صداها خیلی مفهوم نداشتن اما الان کامل مفهوم خودشون رو از دست داده بودن...
رو کاناپه دراز کشیدم..شاید خون به مغزم برسه..همیشه از همین ترسیده بودم...همیشه..و چرا و واقعا چرا فکر کرده بودم سرم نیومده...داشتم خفه می شدم...شالم رو برداشتم دورم پیچیدم و از در تراس وارد باغ شدم...دستم رو گرفتم به تنه درخت رو به روم...
باید فکر میکردم؟؟..باید..باید های زندگی من چی بودن؟...به من کسی این ها رو آموزش داده بود..؟؟...خانواده...درست میگن باده خانوم..تو اصلا خانواده داری؟؟...عمری این جمله ها رو تو پیچ و خم چشمای همه دیده بودم..اصل نصب بعد از مدتی تو طوفان شهرت و زرق و برق شغلم گرفتار شد...بعد از چندی شدم اوهون..بی پناهیم پشت یه نام گم شد و بعد ...و بعد..حق بود نبود؟؟..از سر ترحم بود آیا؟؟؟ تمام اون حس بی نظیری که تو اون چشمها خوابیده بود..من با نوازش های عاشقانه مردی که می خواست صواب کنه حامله شده بودم؟؟!!
کمی به سمت داخل باغ رفتم...رو یکی از صندلی های پشت باغ نشستم..به گرگ و میش باغ انقدر نگاه کردم که هوا تاریک شد...تلخ بود با خودت مواجه شدن..با نگاه دیگران..امیدوار بودم رفته باشن...شال رو محکم تر دور خوردم پیچیدم و به سمت خونه رفتم...از در تراس که داخل همون اتاق رفتم فکر می کنم یک ساعتی بیرون بودم..
صدای دوست داشتنیش که حالا بم تر و خسته تر از هر صدای دیگه ای بود رو از پشت در می شنیدم و صدای ناراحت شیرین جون رو : نمی دونم مادر امیدورام نشنیده باشه...
_چی دارید میگید مادر من؟؟...زن و بچه من کوشن مامان؟؟....ای بابا...
پدر جون : چرا بی خود شلوغش میکنید..رفته تو باغ حتما..فرستادم دنبالش..تو هم بشین امین...
_نباید می فرستادمش بیاد..آخه مادر من جای این حرفاست؟؟
از صداش معلوم بود چه قدر نگران و عصبیه..نمی خواستم بیشتر از این ناراحتش کنم...لای در رو باز کردم...رو مبل رو به روم نشسته بود..با دیدنم تقریبا به سمتم دوید و این کار پر از اضطرابش باعث چرخیدن صورت شیرین جون و پدر به سمت من شد ...بهم رسید داد نزد غمگین بود : کجایی خانومم؟؟؟.......کل خونه رو دنبالت گشتم.........
به قیافه سر در گم شیرین جون نگاه کردم و دوباره به چشماش زل زدم : رفتم تو باغ قدم بزنم..می شه بریم خونمون...
ترسیده بود مطمئنم : چرا نمی شه عشق من...چرا نشه نفس........
چرا دلم بیشتر از قبل می لرزید با این جمله ها...حالا که شبه ترحم توش بود..عزیز تر شده بودم آیا....
سعی می کردم به چهره شیرین جون نگاه نکنم...می خواست اصرار کنه به موندن که پدر جون جلوش رو گرفت و گفت بذار راحت باشن...امین کمکم کرد تا مانتو ام رو بپوشم و بعد به سمت مادرش چرخید و گونه اش رو بوسید : مامان شما باید بیشتر دقت میکردید....


_می خوای صحبت کنیم؟؟
...حتی نگاهی هم به صورتش ننداختم..تو این حس و گیج و ویجی که در حال قدم زدن تو کوچه پس کوچه های خاطراتم به در و دیوار ذهنم می خوردم تنها کاری که نمی خواستم بکنم حرف زدن بود...
_نه..
برای اولین بار بود فکر کنم؟؟...نه مطمئنم برای اولین بار بود که این طور جوابش رو دادم نفسش رو که حبس کرد چشمام رو بستم ....تا ته صندوق خاطراتم رو میگشتم بلکه نشانه ای پیدا کنم از ترحمی که در احساسات بوده و من انقدر عاشق بودم که ندیدم...بوده و من ندیدم؟؟...نخواستم ببینم؟؟...من این مرد رو دوست داشتم ..این مردی که زیر چشمی که نگاهش کردم یه دستش به فرمون بود و یه آرنجش تکیه داده به شیشه و انگشت اشاره اش به دهانش متفکر به جلو زل زده ....چرا اصلا باید به من ترحم می شد...باید می شد حتما از دور که نگاه می کردی اتفاقا جای پای ترحم رو می دیدی.....
به خونه که رسیدیم...خواست مثل همیشه دستم رو بگیره..نمی خواستم ..دستم رو به بند کیفم بند کردم رنگش پرید این رو می دیدم...
در رو که بستیم ..تو چار دیواری خودمون که حبس شدیم ..مانتوم رو در آرودم و نشستم رو مبل ....سوئیچش رو تقریبا روی مبل پرت کرد و ایستاد جلوم دست راستش رو تو جیبش کرده بود و دست چپش رو نگاه کردم حلقه دستش می درخشید خیره بودم به حلقه اش که رد نگاهم رو گرفت لبخندی به لبش اومد هر چند خیلی کم رنگ و دستش رو بالا آورد و بوسه ای به حلقه اش زد...
چرا این کارها رو میکرد می خواست به چی برسه....هنوز هم ایستاده بود جلوم و منتظر نگاهم میکرد....
_تا حالا تئاتر بازی کردی امین ؟؟
رو مبل رو به روم نشست و دستاش رو تو هم قفل کرد : نه...
_تو اون دانشگاه که بودم برای یکی از دوستای بوسه یه بار کار طراحی صحنه کردم...اسم پسره ساواش (savas) بود...به معنی جنگ و مبارزه..خیلی تو تئاتر موفق بود هنوز هم هست کاراش اما همیشه تک پرسوناژی بود..سخت ترین نوع تئاتر..همه صحنه خودتی و خودت..گاهی چیزای کوچکی که تو صحنه است به پیشرفت کارت کمک میکنن..گاهی نور گاهی موسیقی اما اصلش یه تک نفره اون وسط...یه بار بعد از اجراش با هم نشستیم کنار دریا لیوانای قهوه به دست پر از شور دانشجویی بحث می کردیم ...اسم کارش سایه ی رقصان من بود....
امین متفکر و جدی داشت نگاهم می کرد....
_من معتقد بودم هر کسی می تونه چندین سایه داشته باشه و اون معتقد بود که نه فقط یکیش اصلیه و بقیه فرعا ....
ببین امین ..من تو صحنه تئاتر زندگیم خیلی وقت بود که تک پر سوناژی بودم...هیچ وقت هم به دنباله سایه نبودم ...سایه متعدد که اصلا....شرایط من این جور ایجاب می کرد..
لحنش نگران بود : همه ما در حقیقت تک پرسوناژیم باده تا ازدواج میکنیم...اون وقت...
_نه اشتباه نکن شما عوامل صحنتون بالا بوده ...یه چیزی بوده به عنوان خانواده دوست آشنا که این صحنه یکتای هنر مندی شما رو پر و پیمون می کردن..قهرمان اصلی تو بودی بدون شک اما... داشتم میگفتم تو همون گفتمان کنار دریا با ساواش بحث این شد که تماشاچی برای تئاتر تک پرسوناژی دل می سوزونه...ترحم میکنه...دلش می خواد بپره رو صحنه قهرمان داستان رو همراهی کنه...سایه هاش رو دو تا کنه....
دستی به شکمم کشیدم و قطره اشکی رو گونه ام چکید : گاهی سه تاش کنه....
از جاش پرید دو تا دستش رو کرد تو موهاش و ایستاد رو به روم : به کجا می خوای برسی....؟؟؟..می خوای چی بهم بگی؟؟........نمی بینی؟؟........ندیدی؟؟....
..باید داد می زدم؟؟...........باید بلند گریه می کردم و خودم رو لوس میکردم؟؟..عجیب بود اما ساکن بودم و لحنم منطقی بود در تضاد کامل با بی منطقی سر کش قلبم که دلم می خواست داد بزنم و بپرسم که اونا دیدن؟؟.........
ایستادم رو به روش صورت به صورت مردی که عاشقانه دوستش داشتم : می خوام بگم خواستی قهرمان باشی اگر...اگه خواستی کمک کنی...اگه خواستی صواب کنی...ممنون اجر با خدا....
آتیش گرفت...قرمز شد کبود شد...جلو و عقب رفت اومد تو صورتم چیزی بگه حرفش رو خورد و در آخر ایستاد جلوی من که داشتم نگاهش می کردم..سرکش اما آروم... : من پدر بچتم باده لا اقل حرمت اون رو نگه می داشتی...
خواست بره که بازوش رو گرفتم : بهت بی حرمتی نکردم...من امروز حرمتم شکست وقتی اون حرف هار و شنیدم...
بازوش رو از دستم بیرون کشید و به سوئیچ چنگ زد : تو به اونا میگی حرف...من می گم دری وری...من میگم حرف مفت...هر چند تو تصمیمت رو گرفتی من رو هم محکوم کردی...اما اصلا موضوع تو نبودی..هر چند...
ادامه نداد و چند لحظه بعد صدای در خونه بود که محکم به هم خورد و من وسط صحنه ای که خودم ساخته بودم تو تاریکی مطلقی که گیر افتاده بودم تنها ایستاده بودم...

دوش گرفتم شاید کمی از استرسم کاسته بشه ..به ساعت نگاه کردم حدود ساعت 1 بود...نیومده بود موبایلش رو هم جواب نمی داد..داشتم دیوونه می شدم..به غلط کردن افتاده بودم اساسی....
صدای چرخیدن کلید اومد و بعد باز شدن در امین که داغون و پریشون اومد تو سالن..از دیدنم که سر پا بودم و داشتم نگاهش می کردم کمی جا خورد....
_حق داشتی زن حامله ات رو تا این وقت شب تو استرس و تنهایی بذاری..؟؟
_تو چی؟؟..تو حق داشتی به من..به حسم...به تمام عشقم و نوازش هام شک کنی...فکر کنی خواستم قهرمان بشم..هان...چرا ساکتی؟؟!! دارم دیوونه می شم....می فهمی دیوونه....
داد می زد و عصبانی بود : رفتم بیرون که نشه که حرف بی خود از دهنم در بیاد که بگم که بگم ..د لعنتی...من عاشقت شدم...همه زندگیم تویی....تو فکر هم میکنی؟؟...به من ؟؟..باده ...اصلا من رو می بینی لعنتی؟؟
_معلومه که می بینم..چرا همیشه فکر می کنی تو از من عاشق تری؟؟
_به نظرت چرا؟؟...من هیچ وقت بهت شک نکردم باده..نه به عشقت نه به بوسه هات....تو به من شک داری..صواب؟؟؟...می خواستم بزنم همه چیز رو بشکونم وقتی این رو گفتی...خیالت تخت خانوم کوچولو..من انقدر هم آدم معتقدی نیستم...
رو مبل ولو شدم اشکام داشت سرازیر می شد جلوشون رو گرفتم اما صدام بغض داشت : شیرین جون گفت خوب عاشقه........مامان بردیا گفت پسرامون به خودشون گند می زنن....گند زدی به خودت امین؟؟
جلوی پام زانو زد : من زنم یه خانوم مهندس موفق ...مادر بچه من یه سوپر مدل معروف و زیباست که از سر بدبختی من حامله هم که هست راه که می ره چشم رو خیره می کنه...زن من اینه باده...زن من یه زن خود ساخته و مقاوم و نجیبه...
اصلا موضوع تو نبودی...تو از سر من هم زیادی..من کجا رو باید می گشتم تا بتونم یکی پیدا کنم مثل تو باشه...
این بار اشکام سرا زیر شد اشکام رو پاک کرد : نریز اینا رو لعنتی نریز..منو دیوونه نکن برم سراغشون...مامانم پشیمونه..نمی دونی چه حالی داره می خواد باهات صحبت کنه...
لب بر چیدم عین یه دختر بچه لوس : نمی خوام...
لبخندی زد و لبهام رو بین دو انگشتش گذاشت و کشید ..دادم در اومد : نکن امین دردم اومد...
-دردت بیاد شاید یه در صد دردی که به دل من انداختی جبران شه...
دستی به موهاش کشیدم ...
_یکی از آشناهای ما با خانومی ازدواج کرده که از خودش خیلی بزرگتره و دو تا هم بچه داره از همسرش هم جدا شده و خانواده اش هم نپذیرفتنش...این گل پسره ما فکر کرده فردین رفته با این خانوم ازدواج کرده...بحث اون بوده..تو چرا به خودت گرفتی والا من تو اینش موندم...
تو چشماش که پر از دلخوری بود نگاه کردم و سرم رو پایین انداختم و انگشتم رو روی زانوم حرکت دادم : خوب...منم خانو...
دوباره از جاش بلند شد : آخه همه هستی من...نفس من...من به تو چی بگم...چه ربطی داره...اصلا اونا یه چرتی گفتن...درد م اینه که تو چه طور به من به عشقم شک میکنی...چه طور می تونی فکر کنی که تو دختری که صلابتت همون روز اول من رو گرفت قابل تر..
..حتی دوست نداشت این جمله رو تموم کنه....رفتم رو به روش ایستادم..بهش نزدیک شدم و نزدیک تر..یه ابروش رو بالا انداخته بود و نگاهم میکرد سرم رو بالا گرفتم و زل زدم تو چشماش.. : یعنی دوستم داری؟؟
..می خواستم این بحث درد ناک تموم بشه...من امین رو باورش کرده بودم...یا دوست داشتم که باور کنم نمی دونم...فقط دلم می خواست این تنش تموم بشه....
با شیطنت گفت : نمی دونم..باید روش فکر کنم..
خواستم برم که محکم کشیدم به سمت خودش و بوسه پر و پیمونی ازم گرفت : آخ که دلم تنگت شده بود...
..این بوسه های داغ..این دلتنگی های همیشگی..این خواستن های پر اشتیاق و اون نوازش های پر از نیاز..می تونست از سر ترحم باشه؟؟..این چشمای عسلی مشتاق...این دستای مردونه قلاب شده دور شکمم در حال بازی با اون ستاره کوچولو..این کلمات عاشقانه زیر گوشم که داغم می کرد می تونست برای صواب ردن باشه؟؟...نمی دونم...اما این بوسه ای که من الان می خواستم آغازش کنم..تماما از سر عشق بود و لا غیر..
.

 

اخماش در هم بود...خنده ام گرفته بود از جدی بودنش دست به کمر رو به روم بود...امین کنارم نشسته بود و اون هم داشت لبخند می زد به اخمای درهم مهسا...
_یعنی الان دیگه عصبانی نیستی؟؟
..عصبانی بودن یا نبودن خیلی هم مهم نبود..برای من مهم احساس بی نهایت امین بود و گرمای حضورش...یاد حرف دیشبش که افتادم بین خواب و بیداری..باده خانواده ی تو یعنی من..یعنی بچمون ...خانواده یعنی عشقی که من به تو دارم بقیه اش یه هیچ بزرگه...دستم رو روی دستش گذاشتم : نه عصبانی نیستم...
_اما من هستم....
بردیا از تراس داخل اومد تلفن طولانی مدتش رو قطع کرد و به سمتمون اومد..قرار بود بریم بیرون ..
مهسا برگشت و با اخم نگاهش کرد...نگاه بردیا پر از سئوال شد : چیزی شده مهسا ؟؟؟باور کن تلفن کاری بود...
_بحث تلفن جناب عالی نیست...
به زور خنده ام رو جمع کردم کلک عجب عشوه ای هم اومد...طفلک بردیا با چه حسرتی نگاهش می کرد : پس چی باعث شده شما من رو مورد غضب قرار بدی هر چند کار همیشته....
_مادرت...
_مادرم؟؟؟؟!!!!!!
من : شلوغش نکن مهسا ..چیزی نیست بردیا...
قیافه بردیا جدی شد نشست کنار مهسا و با اخم رو به سمت امین : جریان چیه داداش....
مهسا قبل از جواب دادن امین ماجرا رو برای بردیا تعریف کرد..هر جمله اش اخمای بردیا رو بیشتر تو هم گره می زد...
سکوت کرده بود..دستاش رو ی دو تا زانوش گذاشته بود و پاش رو تند تند تکون می داد...
_ناراحت شدی باده؟؟...
این رو با سر پایین پرسید : منظور تو نبودی....
مهسا : منظور باده نبوده درست اما مادر شما تمام مدت دوست داره ما رو بچزونه چرا؟
بردیا سرش رو بلند کرد : مادرم روحیات خاص خودش رو داره ..اما دلیل نمی شه شما انقدر با کینه راجع بهش صحبت کنی.....
..لحنش آروم و بسیار مودبانه بود........خوشم اومد از سیاست بر خوردش...هر پسری باید احترام مادرش رو در هر شرایطی حفظ می کرد...
مهسا : کینه نیست بردیا..دوست حامله من غصه خورده...
_دوست باردار شما خانوم برادر منه فکر میکنی خوشحالم که این بحث مزخرف براش پیش اومده.؟؟
امین : بچه ها بی خیال امشب می خوایم بریم یه کم استرس هامون رو کم کنیم...چرا داریم بحث میکنیم...
مهسا از جاش بلند شد : من نظرم رو گفتم...مادرت بردیا هیچ دختری رو نمی پسنده...من موندم تو و بابک میخواید چی کار کنید؟؟
بردیا از جاش بلند شدو خیلی خوش ژست ایستاد رو به روی مهسا : من و بابک بزرگ شدیم مهسا..
_خانوم هاتون چی؟؟؟
_اونا هم بزرگ شدن..بزرگ نشدی مگه؟؟
..آخ که قیافه مهسا دیدنی بود...
_من که بزرگ شدم اما موندم تو ربط این مسئله به خودم...
_ربط داره خانوم خوشگله ...ربط داره...خوب می دونی که داره..
مهسا شونه اش رو بالا انداخت و رفت به سمت اتاق تا لباسش رو عوض کنه...
بردیا از پشت سرش داد زد : خوب می دونی که زنم می شی....
مهسا حتی برنگشت نگاهش کنه....
امین با لبخند به سمت بردیا رفت : خوشم میاد روت زیاده...
بردیا پوزخندی زد : کاش زورم زیاد بود..دیگه دارم خسته می شم...
من : به این زودی؟؟
_من کم طاقتم باده...نمی تونم به خدا..تحملم کمه..یه روی خوش نشون بده..باور کن بهش نشون میدم چه قدر می تونم زندگی رو براش زیبا کنم...
نگاهی غمگین بهم انداخت : از طرف مادرم ازت عذر می خوام...
دستم رو روی بازوش گذاشتم : مهم نیست..گذشت اما...
_تو هم نگران مهسایی...همین جا قسم می خورم که قبول کنه خانومم بشه..نه تنها مادرم که مادر خودش هم حق نداره بهش بگه بالای چشمش ابرو...من بچه نیستم باده...من این دختر رو دوستش دارم....مگه می شه بذارم کسی بهش حرف بی خود بزنه...

 

از این که ترجیحمون غذا خوردن تو فضای باز بود خوشحال شدم..نفس عمیقی کشیدم و بوی یاس رو عمیق نفس کشیدم...امین کنار دستم نشسته بود و مهسا و بردیا هم رو به روم...مهسا هنوز مثلا تو لک بود و بردیا هم داشت با چنگالش بازی میکرد..نور سفید بالای سرمون تو این شب نسبتا گرم بهاری صورت هر دوشون رو کمی رنگ پریده نشون می داد...
مهسا : وای باده یادم رفت بهت بگم که سمیرا زنگ زد گفت فصل رفتن به آنتالیا شروع شده...
دلم پر کشید برای اون خونه تابستونی سنگی با در آبی رنگ..برای اون شهر ساحلی آروم که بوی پرتقال و نارنج می داد .
من : دلم لک زده با شلوارک و دمپایی لا انگشتی تو کوچه پس کوچه هاش لخ لخ کنم...
مهسا : شاید یه سر برم پیششون...بستگی به حال مامانم داره...
بردیا نگاهی به مهسا انداخت و سرش رو پایین انداخت..
امین : دلت تنگ شده برای اونجا؟
برگشتم به سمتش : دلم برای یه استراحت تنگ شده...
امین دستم رو تو دستش گرفت : پرواز برات ممنوعه عسلم وگرنه هر جا می خواستی می رفتیم..
لبخندی بهش زدم : سال دیگه می ریم...
بردیا : فعلا که مهسا می خواد عوض شما هم بره...
مهسا بدون نگاه کردن به بردیا : من مجردم و حامله هم نیستم پس می تونم برم...
با خنده برگه دستمال کاغذی رو به سمتش پرت کردم : پز می دی؟
با خنده بلندی : پز هم داره..الان اونجا یه آب و هوایی داره...
من که منظورش رو از آب و هوا می دونستم بلند خندیدم...بردیا اما اخماش رفت تو هم....
مهسا : تو هم خواستی بیا بردیا کلی دختر خوشگله روس هست..
بردیا که لحنش پر از حرص بود : لازم نکرده...
_نگو که دخترا توجهت رو جلب نمی کنن که باورم نمی شه...
این مهسا واقعا بد جنس بود ..رنگ بردیا پرید : نمی خوای بگذری دیگه؟؟..نمی خوای بفهمی؟؟
مهسا خونسرد تو چشمای عصبانیش زل زد : برات جالبم بردیا..چون بهت هنوز پا ندادم...
بردیا چنگال رو روی میز رها کرد و بلند شد و رفت...
امین بلند شد تا بره سراغ بردیا : مهسا جان نمی خوام دخالت کنم اما داری با غرورش بازی میکنی....
بعد از رفتن امین اخم آلود نگاهش کردم ..
مهسا : چیه؟؟..حرفم نا حقه؟؟
_آره خواهرم...این طور صحبت کردن با یه دکتر 34 ساله غلطه..مثلا تحصیل کرده ای...
_می خوای باور کنم عاشقمه؟؟
_چرا نکنی مگه تو چته؟
دستاش رو تو هم گره زد و خم شد رو ی میز : من چیزیم نیست باده..منم دوستش دارم..از ته دل..باور کن از ته دل می خوام بهش اعتماد کنم..که پیشش باشم...دلم پر می کشه بغلش کنم...اما..کاش یکم فقط یه کم مثل امین قابل اعتماد بود...
_فکر میکنی امین تو زندگیش هیچ کس نبوده؟؟
_اون فرق میکنه تا کسی که هیچ زنی از زیر دستش سالم در نرفته...
از دور دیدم که امین بردیای اخم آلود رو همراه خودش میاره..با نشستن بردیا سر جای قبلیش..مهسا خواست چیزی بگه که امین دستش رو بالا آورد : بزرگترینتون تو جمع منم ...شبمون رو خراب نکنید..بذارید از کنار هم بودن لذت ببریم...

دستاش رو محکم دورم حلقه کرد..
لبخند ی زدم خیلی دوست داشتم این طور محکم از پشت بغلم کنه احساس سر پناه داشتن..حامی داشتن میکردم بیشتر تو بغلش خودم رو جا کردم...
امین : امروز یکی از دوستان قدیم من و بردیا اومده بود شرکت..خانومش بارداره..می گفت زنش بد ویاره و از شوهرش حالش بهم می خوره..می گفت حسرت دارم بتونم زنم رو بغل کنم...یه لحظه خودم رو گذاشتم جاش باده..چه قدر برام دردناک می شد تو حالت ازم به هم بخوره...
دستم رو روی دستش روی شکمم گذاشتم : چه طور می تونم از عزیز ترین کسم بدم بیاد؟؟؟
بوسه ای به گردنم زد ..........
_فقط یه چیزی بگم امین؟؟
_بگو نفس من..
_اون پیراهن آبیت بود...همون که رنگش رو دوست داشتی...
_همون که تو دوستش نداشتی...خوب؟؟!!
_انداختمش دور...
یه لحظه مکث کرد و بعد از بالای سرم صورتش رو نزدیک صورتم کرد : چیییییییی؟؟؟!!!
خنده ام گرفته بود : خوب چیه مگه...هی بهت میگم من اعصاب ندارم اونو تنت نکن...
_ای موش بدجنس...منم از دامن کوتاهای تو متنفرم باید بندازمشون دور...
_منه بی چاره که به خاطر چاق شدنم نمی تونم بپوشمشون...
دستی به صورتم کشید : مظلوم نمایی میکنی یادم بره چی کار کردی...یه تنبیه پیش من داری..حیف حیف که این بچه دست و بالم رو بسته وگرنه حالیت میکردم یه من ماست چه قدر کره داره...
چرخیدم به سمتش..طاق باز خوابید و سرم رو گذاشتم رو سینه اش صدام رو مظلوم کردم : اگه حامله هم نبودم دلت نمی یومد...دستش رو کشید لای موهام : بدبختی من هم همینه..چی کار کنم که تمام نقطه ضعف من تویی....
با انگشتم روی سینه برهنه اش خطوط فرضی کشیدم : ناراحتی؟؟
لحنش جدی شد : البته که نه..اما باده همش می ترسم یه چیزی پیش بیاد..یه چیز پیش بینی نشده...اون وقت یه وقتی باشه که تو یا بچمون....اصلا ولش کن...
سرم رو بیشتر رو سینه اش جا دادم : هیچی نمی شه امین من مطمئنم..ما تو رو داریم...
بوسه ای به نوک موهام که تو دستش بود زد ...

_این پسره رو با یه من عسل هم نمیشه خوردش که...
عینکش رو گذاشت رو میز و چشماش رو مالید...بعد از مدتها اومده بودم شرکت..قرار بود از این به بعد منظم بیام..کار نکردن اعصابم رو به هم می ریخت...
مهسا نگاهی دوباره به بردیا تو تراس شرکت که اخم آلود داشت با مهندس آذری حرف می زد کرد : یکم هم چشماش خسته است...خدا می دونه دیشب رو کجا صبح کرده...
خودکار توی دستم رو روی میز رها کردم : نمی خوای باورش کنی دیگه؟؟
شونه هاش رو انداخت بالا.... : تینا و آتنا هم اومدن...
اون دوتا بمب شادی با خنده و نشاط مثل همیشه کپی هم وارد حیاط شدن...
مهسا : این آقای شما که نمی خواد گیر بده نرید و این حرفا که...
_چه می دونم..حالا خوبه جریان اون مزاحم تلفنی رو نمی دونه...
با اخم نگاهم کرد : اون رو که اشتباه می کنی نمی گی..بفهمه دیگه اصلا آزادت نمی زاره...
تو آینه دستی نگاهی به صورتم کردم و از بالاش هم نگاهی به مهسا : نمی دونم ..دلم نمی خواد دردی به درداش اضافه کنم...
خواست جوابم رو بده که تینا و آتنای خندان وارد شدن....

وارد پاساز شدیم بگذریم که چه قدر امین غر زد که محافظ رفته مرخصی و تنها نمی شه ..اما حالا چهار تایی برای جشن تابستانه خانوادگی خاندان سروش داشتیم دنباله لباس میگشتیم...آتنا و تینا اصرار داشتن عین هم لباس بخرن ...
مهسا طوری که فقط من بشنوم : بی خود نیست امین نمی ذاره با اینا تنها بیرون بیای از بس شلوغ میکنن همه نگاهمون میکنن...
شالم رو روی سرم مرتب کردم : به من که مطمئنا با این شکم نگاه نمی کنن...
_شکمت اصلا پشت پانچو معلوم نیست در ضمن تو در هر صورتی خوشگلی...
واقعا دیگه پاهام داشت ورم می کرد..ده جا رفته بودیم و چیزی تقریبا نصیبمون نشده بود جز یه شلوار جین یه وجبی که با کلی قربون صدقه برای نی نی خریدیم...
من : تینا دیگه نمی کشم...من برم تو پارکینگ تا شما ها بیاید...
مهسا : آره برو..منم یه رژ دیدم برم بخرمش میام پیشت...

سوئیچ رو یه دور تو دستم چرخوندم..از پارکینگهای عمومی خوشم نمیو مد زیادی خلوت بودن و من رو یاد فیلم ترسناکا می انداختن...امین با اجبار قبول کرده بود که راننده نباشه هر چند تا لحظه آخر نگران نگاهم کرده بود...در رو باز کردم و نشستم رو صندلی عقب پاهام بیرون بود ...یاد قیافه بردیا میوفتادم که می دونستم دوست داشت گیر بده و جرات نداشت...دو تا کتونی آبی رنگ دیدم و سرم رو آروم بالا آوردم...دلم ریخت وقتی اون چشمای خیس رو دیدم...

 

_باده!!!!
صدای بغض آلودش هم از هر زمان دیگه ای حالم رو بیشتر به هم زد...چند بار پشت سر هم پلک زدم..شاید که تصویر جلوم دروغی باشه به وسعت تمام حقایق زندگیم...ترسیدم؟؟...اعتراف می کنم که ترسیدم...دستم نا خود آگاه به سمت شکمم رفت انگار این طور بیشتر می تونستم از کودک چند سانتی متری داخل شکمم محافظت کنم....
قلبم تیر کشید..زبر دلم هم تیر کشید...اون دستهای هرز به سمتم که جلو اومد خودم رو بیشتر عقب کشیدم...این بار جایی برای ترسیدن و ضعف نبود...از جام بلند شدم زانو هام میلرزید نمی خواستم خیره بشم به اون چشمایی که دیگه گستاخ نبودن..خیس بودن و خسته..به پسری که درتمام زندگیش درشت هیکل بود و این بار لاغر تر از هر زمان دیگه ای...
_بالاخره آزادت کرد؟؟
از صداش هم متنفر بودم...رو به روم بود و فاصلمون خیلی کم بود...در ماشین باز بود و من تکیه زده بودم به چار چوب در..با هر نیم سانتی که جلو میومد..من ترسان تر..بیشتر خودم رو به چارچوب در فشار می دادم...و قیافه ام بیشتر در هم میرفت هرچند درد بدی هم زیر دلم احساس میکردم دردی که با هر ضربان پر نفرت عمیق تر و عمیق تر می شد...
_اومدم نجاتت بدم....اومدم از دست اون مردی که اسیرت کرده که سه ماهه دنبالتم هیچ جا نمی ذاره بری...
_چرت و پرت چرا میگی؟؟..بر و عقب...
_نترس نمی ذارم دستش بهت برسه...
این بار واقعا ترسیدم لحنش ملتمس نبود دیگه این بار پر از همون سبحان کودکی من بود...
دستش رو که به سمتم دراز شد پس زدم : برو کنار چی کار می کنی احمق؟؟؟
بازهم شد همون سبحان پر التماس : آخه زندگی من..چرا ازش می ترسی...
_من از تو می ترسم..از اون بابات می ترسم...
مهربون شد آیا؟؟ : من از وقتی تو رفتی با پدرم ارتباط ندارم...یک سال و نیمه که اصلا نمی بینمش..فقط گاهی با مادرت در تماسم..
مادر عجب کلمه غریبی : مادر شماها بیشتر از منه...
لحنش کمی خندان شد آیا؟ : هنوزم حسودی..نمی دونه تو اومدی نگفتیم..نمی خوام این بار کوچکترین کاری بکنم که تو نمی خوای...
_پس برو عقب... دست از سرم بردار...
_می دونم می خوای از دست اون مرتیکه که زندانیت کرده نجات پیدا کنی...من هستم باده...
..اسمم رو صدا نکن...به جز امین هیچ مردی حق نداره اسم من رو با این لذت آشکار صدا کنه...
کمرم داشت خم می شد از درد..باز داشتم نفس کم می آوردم..عجب غلطی کردم...چرا حرف امین رو گوش نمی کنم...
نگران شد آ یا ؟ : باده چیزیت شده..؟
هر نوع نشانه ضعف پر رو ترش میکرد بیشتر از این حرفها میشناختمش...
_چیزیم نیست برو عقب...
دستش رو جلو آورد تا مچ دستم رو بگیره : با هم می ریم جایی که هیچ کس نباشه...طلاقت رو میگیریم...
داد زدم : چرا مزخرف میگی..من از کنار شوهرم هیچ جا نمی رم...
عصبانی شد با مشت روی سقف ماشین بالا سرم کوبید...چشمام رو بستم..مهسا کجایی؟؟
_می کشمت باده اون لقب رو بهش نده....می فهمی...من که می دونم به زور اسیرت کرده..همه جا برات به پا گذاشته..امشب بعد از چند ماه اولین باره بی خیالت شده...
...شده بود؟؟؟...چه قدر چشماش نگران بود....
_سبحان تو مریضی...می فهمی مریضی...چرا دست از سر من بر نمی داری..برو پی زندگیت..
_زندگی من تویی اومدم پی ات....
قیافه ام رو درهم کشیدم هم از درد هم از نگرانی و هم از حال بدم : مرد حسابی بفهم...تو که هزار ماشالا تو خانواده متدینی بزرگ شدی...چشم به ناموس دیگران داشتن یعنی چی؟؟..اون مردی که خیلی مرد تر از تو...اون شوهر منه...
دستم رو گرفت کشید..خودم رو عقب کشیدم..پانچوم رفت کنار تو کشمکش چشمش حیران به شکم بر آمدم افتاد..جز شکمم و کمی از رونم جاییم تغییر سایز نداده بود..باردار بودنم کاملا عیان شد..از چیزی که تو چشماش دیدم و لرزشی که تو دستاش افتاد واقعا ترسیدم..خودم رو عقب کشیدم و محکم خوردم به ماشین و آه از نهادم بلند شد...
_حامله ای...
فریاد زد .....اشک از چشمش ریخت : می کشمت باده.....
دوباره به سمتم اومدم...تا دستم رو بگیره...دلم عجیب تیر میکشید...
_می ندازیش...ازش طلاق می گیری فهمیدی...؟؟؟
_برو کنار...
از پشت سرم صدای دویدن شنیدم و اسمم که بلند صدا زده می شد...صورتم چرخید به سمت مهسا که هر چی تو دستش بود رها کرده بود و آشفته از سرازیری تند پارکینگ خودش رو به ما رسوند و سبحان رو محکم هل داد... : برو کنار عوضی...
سبحان کمی تو جاش جا به جا شد اما سریع به خوش مسلط شد : تو کردی...همه بلاها رو تو سر ما آوردی..تو عشق من رو ازم گرفتی..الانم اومدم ببرمش...نوکریش رو میکنم....
_تو تعادل نداری...چی داری میگی..برو تا زنگ نزدم به پلیس...روانی چی از جونش می خوای...
مهسا اومد به سمتم دوتایی رو در روش ایستادیم...
_تو او خواهرت از راه به درش کردید..که مجبور شد به این مرتیکه قرتی پناه ببره..اما من مگه میذارم بازم دستش بهش برسه...
محکم کوبیدم تو سینه اش مهسا هلم داد پشت فرمون و در رو بست...: روشن کن ماشین رو...
سوئیچ تو دستم نبود..مهسا خم شد تا از روی زمین برش داره که سبحان هولش داد و مهسا محکم خورد به ستون...بلند شد..گوشه ابروش کمی خون میومد...سبحان به سمت من می خواست بیاد که صدای بلندی تو پارکینگ پیچید و از دور آتنا و تینا رو دیدم که نگران به سمتموم میومدن و پشت سرشون هم نگهبان پارکینگ..نمی دونم تو کدوم مابین سبحان غیب شد...

آب رو یه نفس سر کشیدم...هنوز هم همه بدنم میلرزید..آتنا و تینا ایستاده بودن کنار ماشین..مهسا خون کنار ابروش رو پاک میکرد..کمی هم کبود شده بود و من...خدای من باورم نمی شد...
آتنا : چرا یه داد نزدید آی دزد...
..مهسا گفته بود طرف می خواسته کیفش رو بزنه..اونها در گیری آخر رو دیده بودن...با نگرانی به مهسا خیره شدم..چشماش پر از ترس بود...
ضعف بدی داشتم..حالم شدید بد بود...
تینا : باده مطمئنی خوبی..رنگ به رو نداری...
آتنا : بریم یه در مانگاه همین بغله..اصلا تینا یه زنگ بزن بابک بیمارستانه بریم پیشش...
من : نه بابک نه..همین درمانگاه خوبه...
یک لحظه دلم آنچنان دردی گرفت که فریادم بلند شد از نگرانی به سمتم هجوم آوردن ..احساس کردم لباسم خیس شد....

هق هق میکردم ....
_گریه نکن از حال می ریا....
هیچ حسی نداشتم حتی حرکت سر اون دستگاه روی شکمم هم هیچ حسی در من ایجاد نمی کرد..جز گریه...
دستم تو دست مهسا بود که حالا یه پانسمان کوچیک رو ابروش بود و دو قلو ها هم داشتن اشک می ریختن...
دکتر دستکشش رو از دستش در آورد : چیزی نیست..شانس آوردی..کمی خون ریزی داشتی اما بچه ات قوی و سالمه برات استراحت می نویسم و دارو..نمی دونم دکترت کیه اما حتما بهت گفته که نباید استرس داشته باشی...
بقیه حرفاش گم شد تو حس عمیقم...تو نفسی که حبس شده بود و حالا رها شذ..بقیه چیزها چه اهمیتی داشت وقتی ....
آتنا پشت فرمون بود و تینا متفکر بیرون رو نگاه می کرد من پشت رو پای مهسا دراز کشیده بودم ...
تینا : امین تو تمام اس ام اساش داشت قربون صدقه ات می رفت...
..چرا لحنش به نظرم دلخور اومد...؟؟
آتنا : چرا می خوایم ازش پنهان کنیم؟؟
با عجز به صورت مهسا نگاه کردم که بالای سرم بود : بی خود برای چی نگرانش کنیم آتنا جان...باده دوست نداره امین نگران بشه...
تینا : شانس آوردیم جلسه است وگرنه همش می خواست زنگ بزنه اس ام اس نمی داد..اون وقت می خواستیم چه کنیم...؟
مهسا : بچه ها همه چیز به خوبی تموم شد....
تینا : مگه نشنیدید دکتر چی گفت هنوز خطر حتی برای خود باده هم هست....
مهسا : دکتر ها رو که می شناسید..
تینا بر گشت به پشت : باده..مطمئنی خوبی؟..به غیر از بچه خودت هم باید خوب باشی...
_خوبم تینا خوبم....
_شاید از این حرفم خوشت نیاد باده...اما درست که خیلی دوست دارم...اما من به فکر برادرم هم هستم..می ترسم یه چیزی به یکی تون بشه نتونه تحمل کنه...
درکش می کردم...
دستش رو که به سمتم آورده بود تو دستم گرفتم : هر دوتا ییمون بهت قول می دیم کنار امین باشیم...قول....

رو مبل نشستم مهسا رفته بود تا برام آب بیاره تا قرصم رو بخورم..آتنا و تینا رو به زور فرستادیم خونه امین هنوز نیومده بود...
مهسا : اگه این صورت من نبود...
_من واقعا...
_بهتره خفه شی اگه بازم می خوای عذر خواهی کنی...بار 25 می شه من تحمل این همه رو دیگه ندارم...
به لحن با مزه اش با بی حالی لبخندی زدم...
مهسا : من که میگم باده راستش رو بگیم...
کوسن رو جا به جا کردم و روش دراز کشیدم

 

_ مهسا واقعا امکانش نیست ..قاطی میکنه...
صدای چرخیدن کلید توی در هر دو مون رو از جا پروند...
با کمک مهسا سر پا ایستادم..سرم بد جوری گیج می رفت....
امین : خانوم خوشگله..کجایی؟...گفتی که اومدید خونه که....
قربون صدقه اش رفتم تو دلم پشت سرش هم بردیا وارد شد...
به زور سعی کردم قیافه ام عادی باشه : سلام...
با تردید زل زد تو چشمم..لبخندش رو لبش ماسید....دوباره شد همون امین که با نگاهش تا ته ذهنم رو می خوند : چرا رنگت پریده...
رفتم سمتش رو گونه اش رو بوسیدم : چیزی نیست یکم خسته شدم...
بردیا اومد سمت مهسا : ببینمت تو رو...
مهسا کمی رفت عقب...
بردیا : با تو مگه نیستم...؟؟
دستش رو برد تو صورت مهسا دستی کشید به پانسمان صورتش : این چیه؟؟
صداش لرزید...
امین هم صاف با ترس زل زد تو چشمای من...موهام رو دادم پشت گوشم و سعی کردم همه چیز رو بزنم به در شوخی : چیزی نیست..مهسا بی احتیاطی کرد یه ماشین نزدیک بود بزنه بهش..وای نمی دونی چه شانسی آوردیم..
..مخاطبم کی بود اصلا مهم نبود...مهم این بود که باید این دروغ گفته می شد که شد...
بردیا نگاهی که معنیش رو نفهمیدم به امین کرد...
و چرخید سمت مهسا : این چیه مهسا ؟...
_خوب باده که گفت..بشینید برم یه چایی بیارم انقد صحنه خنده داری بود...
می خواست فرار کنه از خشم آشکار و تردید نگاه بردیا..بردیا بازوش رو گرفت : اون بی همه چیزی که این کار رو کرده کجاست؟؟
مهسا این بار از عصبانیت بردیا آشکار ترسید : فرار کرد...
با عجز به من نگاه کرد که حالا از شدت سر گیجه نشسته بودم...
امین دستی به موهاش کشید : دارید راست میگید دیگه؟؟؟...بر گشت تو صورت من.... : اون موقع که داشتی اس ام اسای من رو جواب می دادی کجا بودید؟؟
خدای من ...حتی نمی دونستم تینا جای من چه جوابایی به امین داده یا اصلا چی گفتن به هم....
مهسا که تردید من رو دید سعی کرد لحن شوخ به صداش بده : ای بابا یه چیزی بود و گذشت..منم خوبم..باده هم یکم ترسید که خوب می شه..امین شلوغش نکن..
امین : چی چیرو شلوغش نکن...ببین فقط یه بار تنها رفتید بیرون....من به تو چی بگم باده...راستش رو بگو چی شده....
داد می زد و معلوم بود که قاطی کرده...دروغمون رو باور نکرده بودن..
بردیا : کجا رفته بودید خرید؟
مهسا نگاهم کرد...
بردیا دستش رو گذاشت زیر چونه مهسا : به من نگاه کن خانوم کوچولو..کجا رفته بودید خرید...
مهسا : تندیس....
...راستش رو گفت خنگ....
بردیا رو به امین : بریم داداش.........بریم اونجا راستش رو می فهمیم...
امین : د..اگه یه چیزی به غیر از اینی که گفتید در بیاد که من می دونم و شماها....
..باید کاری میکردم... : آخ امیننننننن...
دستم رو گرفتم به شکمم و شروع کردم به داد زدن....چاره ای نداشتم...امین هول کرد...بردیا هم همین طور...یه لحظه همه چیز شلوغ پوغ شد...امین بلندم کرد و برد رو تخت و تماس با دکترم و خلاصه یک ساعتی همه چیز به هم ریخت تا من خودم رو زدم به خوا ب و امین دلخور و عصبانی خم شد تا گونه من رو تو خواب ببوسه : امیدوارم راست گفته باشی باده....ته دلم لرزید..اما این تنها راه بود برای بزرگ نشدن ماجرا چی میگفتم..این بار که دیگه سبحان رو میکشت
بردیا یی که کار دمی زدی خونش در نمی یومد با امین از اتاق رفتن بیرون و من و مهسا رو که کنارم دراز کشیده بود تنها گذاشتن...
_خیلی فیلمی باده...
_مجبور بودم خنگه...دستمون رو بشه روزگارمون سیاست...
_مثل بلا نصبت ازش ترسیدم..
صدای صحبتشون میومد..مهسا اشاره کرد تا ساکت باشم....
بردیا : یک کلمه اش هم راست نیست....
امین که تو صداش عصبانیت وحشتناکی بود : باور نمی کنم...اما....
بردیا : دست به یکی کردن..برو رو مخ خواهر هات....
_اونا بدترن بردیا لحظه ای باده رو نمی فروشن...
صدای برخورد چیزی به میز اومد : امین اگه اون چیزی که تو ذهن منه باشه و اون این زخم و کبودی رو رو صورت عشق من ایجاد کرده باشه که نابودش میکنم....
با نگرانی به صورت مهسا که با چشم گرد داشت نگاهم می کرد نگاه کرد....
بردیا : چی کار میکنی؟؟
_دارم زنگ می زنم آمار بگیرم....نباید می ذاشتم تنها بیرون برن...
_تو زنته نباید می ذاشتی...من که زورم به مهسا نمی رسه....
_در رو ببند صدا می پیچه..فکر میکنی من زورم به باده می رسه..چه قدر زندانیش کنم داره ازم دور می شه بردیا زنم براش یه مشکلی پیش اومده و داره صاف تو صورتم بهم دروغ میگه.دارم خفه می شم....
صدای بسته شدن و در و نگاه نگران من و مهسا تو صورت هم...حرفی برای زدن نداشتیم..

 

دستم رو کمی روی ماوس جا به جا کردم ...و چشمم رو از صفحه مانیتور به مهسا که رو صندلی آشپز خونه روبه روم نشسته بود دوختم...مداد دستش بود و یک کاغذ که روش پر از خطوط نا منظم و در هم بود...
سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو آورد بالا و لبخند نصفه ای زد : اوضاع مزخرفیه نه؟
چشمام رو با دو انگشتم مالیدم..از نظر من که مزخرف تر از مزخرف بود... سکوتم رو همراه با خنده زورکیم که دید نتیجه گیری خیلی هم براش سخت نبود فکر کنم....
مداد رو با صدا روی میز رها کرد و به پشت صندلی تکیه داد : بهت گفتم راستش رو بگیم...
به لوستر نگاه کرد م: نمی شد..ندیدیشون..اون لحظه خون سبحان حلال می شد برای امین پای بچه اش هم وسط بود و آسیب احتمالی بهش....
_نمی دونم...الان هم دارن در به در یواشکی دنبال اصل قضیه می چرخن...که می دونی آخرش می فهمن...بردیا تا خود خونه سئوال جوابم کرد و داد زد..آخرش صاف تو صورتم نگاه کرد و گفت داری دروغ میگی و این باعث می شه از این به بعد بهت خیلی سخت اعتماد کنم...خیلی احساس بدی داشتم....
_امین هیچی نگفت مهسا..داره همون طور روتین و روزمره به زندگیش ادامه می ده که بگه مثلا چیزی نشده اما همه رفتارا ش پر از دلخوریه..دو روز بغلم هم نکرده..فقط با بچه حرف می زنه....دیشب داشتم صورتم رو جلو آینه کرم می زدم اومد خیلی سرد گفت ای کاش می دونستی این کارت چه قدر به غرورم بر خورد....
مهسا : لعنتی ها خوب بلدن از دماغ آدم در بیارن...
_اگه بچه رو می فهمید مطمئن باش انقدر خونسرد نبود...
_یعنی میگی بچه رو بیشتر دوست داره....
_هر مردی همین طوره مهسا..بچه اش رو از زنش بیشتر دوست داره...بگذریم از پدر نازنین من که هیچ کدوممون رو دوست نداشت................
_بد جور دل خور می زنی....
این حرف رو زد و از جاش بلند شد و به سمت یخچال رفت : باده وسایل سالاد رو داری دیگه...
از بین تفکرات ضد و نقیض این دو روز ..ذهنم دنبال آمار یخچال رفت و تایید کرد : آره ..اما بیا بشین الان افسانه خانوم میاد رفته دیدن دخترش...
کیسه ای که کاهو شسته شده توش بود رو با چا قو و ظرف گذاشت رو میز : آریستو کرات شدی باده..دو تا زن گنده ایم لا اقل یه سالاد داشته باشیم...
لبخند تلخی زدم..شروع کرد به خرد کردن کاهو ها و زیر لب آوازی رو زمزمه کردن که من فقط ملودیش رو درک میکردم...
_آریستو کرات رو خوب اومدی مهسا..اونم من که یادته تو چه آپارتمانی زندگی میکردم و درس می خوندم....
_من به جایی که الان داری زندگی میکنی نگاه می کنم و البته آپارتمان خوشگلت تو استانبول..
_ذهنم عجیب درگیره دو تا دو تاست مهسا...
تکه ای از کاهو رو گذاشت دهنش و گلش رو داد دستم : بزن روشن شی...می خوام بدونم با اون مغز نداشتت چه جوری درگیر تفکر شدی....
_گذاشتن و رفتن سخت تره یا موندن و جنگیدن....
چاقو تو دستش خشک شد و خیره شد به چشمام..نگران به نظر میومد : این سئوال برای الان یا گذشته...
دستی به شکم بر آمدم کشیدم . با تعجب نگاهش کردم : البته که گذشته...دیگه انقدرم ترسو نیستم که شوهرم دو روز بابت چیزی که تازه خودم توش مقصرم بهم اخم کنه با یه بچه تو شکمم بذارم برم...
دوباره مشغول به خرد کردن کاهو ها شد : چه می دونم...هیچ چیزی از تو بعید نیست....
_انقدر بی منطقم؟؟
_نه..اما گاهی تصمیمات به جا نیست....
_منظورت تصمیم مخفی کردنه...
_یه جورایی آره...خوب تو هنوز...
_می دونم راه و رسم زندگی مشترک رو بلد نیستم و سریع هم بچه دار شدم...
با چشمای گرد نگاهم کرد : ای ول خوشم اومد چند وقته با هوش شدی ف میگم تا فرانکفورت میری...
_حالا چرا فرانکفورت غرب زده...تا همین فرحزاد هم کافیه...
خندید...و چا قو رو رها کرد توی ظرف : تو ازدواجت درست و به موقع بود..من به امین شک ندارم اما به تو...
_شک داری...درسته بایدم داشته باشی...من سرخوردگی هام..کمبود هام و نداشته هام رو با خودم آوردم تو این زندگی مهسا....بلد نیستم..نمی تونم همه چیز رو بسپارم به امین.نمی تونم خارج از گود باشم بهم بر می خوره...
گوجه فرنگی رو به دستش گرفته بود و شکل گلش می کرد : منم بلد نیستم..ما اعتماد کردن هم بلد نیستیم...
_من همش دارم به عشقش شک میکنم..همش دارم مجبورش می کنم اعتراف کنه که نشون بده دوستم داره...خوب این آزار دهنده است...
گل گوجه ایش رو گذاشت رو سالاد و یه نگاه کارشناسانه بهش انداخت و رفت سراغ خیارها : اینا همش دلیلش اینه که تو محبت بی غریضه دریافت نکردی....
داری یه عالمه توجه و عشق از امین دریافت میکنی اما این غرایضی هم پشتشه...درسته؟؟
_خوب آره..من غریضه مرد بودن و پدر بودنش رو براش رفع میکنم...
_دقیقا همین طوره....تو دریافت محبت مادریت کم بوده و این باعث تمام این سر خردگی هاست..من که بهت میگم برو مادرت رو ببین..این کینه داره زندگیت رو نابود میکنه...
_من نسبت به مادرم کینه ای ندارم................
با یه تا ابروی بالا نگاهم کرد : نداری؟؟؟!!!..بشین خوب فکرات رو بکن...
خوب فکرات رو بکن...یه حرفی می زد...من برای پیدا کردن احساسم به مادرم باید کل زمین احساساتم رو شخم می زدم تا اون حس رو پیدا کنم..تازه بتونم کشفش کنم....دلم خوب براش تنگ می شد..تو مواقعی که باید می بود و نبود..اما...
نصفه خیار رو با محبت گرفت جلوم : بخورش بوی بچگی هامون رو می ده....

بردیا : به به افسانه خانوم چه وقتی برای تزئین این سالاد گذاشتی....
افسانه خانوم که ظرف خورشت رو روی میز میگذاشت : کار من نیست..کار مهسا خانومه...
بردیا نگاهی به مهسا انداخت و سعی کرد محبت تو نگاهش رو مخفی کنه : دست خانوم دکتر درد نکنه...پس به غیر از داستان سرایی هنر دیگه ای هم دارید....
امین که خیلی جدی داشت تو ظرف من غذا می ریخت : بردیا جنگ راه ننداز....
خواست یه کفگیر دیگه هم بریزه که دستم رو گذاشتم رو ساعدش : این زیاده امین...
بدون توجه به حرفم بشقاب رو پر کرد و گذاشت جلوم : این تموم می شه باده...بعد هم صبح کنترل کردم داروهات رو دو روزه نمی خوری...
نگاهی به مهسا کردم ..شانه اش رو بالا انداخت و قاشق خورشت رو برداشت...
بدون اینکه امین رو نگاه کنم : دکتر عوضش کرد...
_شما کی تشریف بردی دکتر که من خبر ندارم...
_نرفتم تلفنی ازش پرسیدم که...
قاشق رو با حرص آشکاری رها کرد تو بشقاب و لیوان آب رو یه ضرب سر کشید....


هفته دیگه برای تعیین جنسیت جنین وقت داشتم...از ماجرای پارکینگ و سبحان نزدیک یه هفته گذشته بود و امین هنوز همون طور بود..رفتاری که به شدت آزارم می داد ...درگیری شدیدی داشتم با خودم و شبها نبود آغوشش آزارم می داد..

 

_حق نداره؟
_من الان فقط به خودم حق می دم...
_خود خواه شدی؟؟
صدای با زو بسته شدن در اومد و صدای پاش روی سنگفرشهایی که بیش از حد آشنا بودن...از پنجره به تاریکی مطلق تهران چشم دوختم به نورهایی که از خونه ها و آپارتمانها سوسو می زدن..
_افکارم فرار می کنن هاکان...
خنده کوچکش که قاطی شد با صدای بوق کشتی دلم پر کشید برای آرامش این دوست قدیمی...
_مردت کجاست ؟
_تو اتاق کارش...یک هفته است که فقط موقع خواب میاد تو اتاق...و بهانش هم کار زیادشه...
_دوستش داری....و این یعنی تو باید پیش قدیم بشی تا این فاصله از بین بره...
دستی به شکمم کشیدم : فکر می کنی امتحان نکردم..کوتاه نمی یاد...
_نبینم خسته باشی...حامله خوشگلی شدی عکست رو بوسه و سمیرا با اشک و آه بهمون نشون دادن...
تو صداش لحنی پر از حسرت بود .....................
_مهسا میگه من بلد نیستم زندگی مشترک داشته باشم....راست میگه از کی یاد میگرفتم؟؟
_اینا همش حرفه برای اینه که دنباله بهانه ای و مقصر..مقصر تویی اما به اینا هم ربط داره هم نداره..تو خیلی از مسائلت رو به ما هم نمی گفتی..
_سرم رفت و خیلی چیزها رو نگفتم به تو دارم اعتراف میکنم ..من دورم یه آینه لوکسه هاکان توش یه آدمی غرق به خون...نخواستم دیده بشه این تنها چیزی بود که از شماها پنهان کردم...
_باده من آدم تنهاییم تو هم رفتی و تنها تر شدم این تنها ترس من بود و به سرم اومد اما یه چیزی هم هست این اتنخاب من بود..ما با انتخابهامون زندگی میکنیم... امین یکی از بهترین مردهایی که دیدم پدر خوبی هم می شه...انتخابت خوش بخت شدن و خوش بخت کردن باشه....
_دلم میخواد مثل اون روزا برم زیر بارون بایستم زیر پام گل بشه و روی سرم بارون بی انتها دهنم پر شه از حجم این بارون مست کنم با قطره قطره اش....

دستم به سمت در می رفت و برمیگشت..خوب باده باید بری و توضیح بدی دیر شده اما چاره ای نداری...تو این مرد رو خیلی بیشتر از این حرفا دوست داری....
تقه ای به در زدم..استرس داشتم ..احساس روزهای تنهاییم رو داشتم که هر نگاه و هر صدا تاثیرش و پژواکش تو ذهنم دهها برابر می شد...
نگاهش کردم که پشت میزش رو به در با قیافه ای شدیدا خسته تلفن موبایلش رو تو دستش می چرخوند...نگاهی گذرا بهم کرد و سرش رو انداخت روی کاغذ روی میز...
روی مبل رو به روش نشستم پیراهن کوتاه آبی رنگم رو کمی مرتب کردم...
_لباس بهتری می پوشیدی باده ..کولر روشنه....
_امین....
خیلی وقت بود این طور صداش نکرده بودم...چشمش رو روی هم فشار داد : بله...
..تو دلم یه چیزی ریخت ..شکست صداش انقدر بلند بود که فکر کنم امین هم شنید که کمی طولانی تر از این یه هفته نگاهم کرد...بغضم رو قورت دادم... : حرفی نداری بزنی؟؟
این طور پرسیدم که فرصت بدم اون شروع کنه...
به پشتی صندلی چرخانش تکیه داد و کمی هم روش تاب خورد..می شناختمش به زور داشت خشمش رو کنترل میکرد : من خیلی حرفا دارم...اما نمی دونم تو می خوای گوش کنی یا نه...؟
_من همیشه دوست دارم به حرفات گوش کنم...
_تو این شکی ندارم بانو..می شنوی اما آیا گوش هم میکنی؟؟
_منظورت رو؟؟
خم شد روی میز..خیره شد به چشمام عصبانی بود..کف هر دو دستش روی میز : خوب گرفتی خانومم...خوب هم گرفتی دارم بهت چی میگم...
خم شد و از توی کشو کاغذی رو گذاشت روی میز : این نسخه داروهای جدیدته...دکتر اورژانس بیمارستان شهدای تجریش...
دستم رو گذاشتم روی شقیقه ام....
_نگام کن خانوم کوچولو....خوب نگام کن...من آدم با نفوذیم..خیلی خیلی بیشتر از اون چیزی که می دونی...د باید برم بمیرم که اون داستان بی سر و ته رو باور کنم....
از پشت میز بیرون اومد و ایستاد رو به روم با عصبانیت چشم دوخته بود به دیوار پشت سرم..همون که عکس من روش بود : اونی که با دلبری هر روز از روی اون دیوار بهم نگاه میکنه..همون که تمرکز کارم رو بهم می زنه.همون اون فکر میکنه من خرم...
از جام بلند شدم : باور کن این طور نیست امین....
-چیه بعده یه هفته..باده بعده یه هفته یادت افتاده بیای بپرسی حرف بزنیم؟...
_خوب من...
_انتظار داشتی مثل همیشه من بیام سراغت...گوش کن خانومم...تو این بار خیلی مرزها رو رد کردی...
عصبانی شدم : مگه تقصیره منه..پیش اومد..مگه من خواستم...تو که می دونستی..
_آره می دونستم..برای همین همه فکر و ذکرم..همه حواسم پی ات بود....
..بود..فعل که ماضی بشه بعید می شه....دستم رو گرفتم به دسته مبل : امین بی دل...
_لابد می خوای بگی بی دلیل بحث میکنیم..راست میگی چه اهمیتی داره که این رو با کلی توصیه دکترت بده دستم و بگه حواست به زنت باشه...
منظورش اون نسخه لعنتی و اون سربرگ آبی لوسش بود که می دونم اون خانوم دکتر چی ها که تنگش نچسبونده...
دستی کشید بین موهاش : تو با خودسریت با بی دقتیت داشتی بچه ام رو میکشتی باده....
یه چیز سرکشی یه چیزی عین اژدها از درونم زبانه میکشید خوب می دوستم چشمام هم قرمز شده این رو از حرارتی که ازش ساطع می شد متوجه شدم..وقتی میگه بچه ام...وقتی میگه تو...وقتی جانمش رو می خوره...داریم بحث چی میکنیم؟؟!!
_پس فقط درد بچته..........
احمقانه است که فکر کردم من مهمم..........
_خیلی بچه ای........خیلی............
اومد تو یه قدمیم ایستاد از چشماش آتیش بیرون میومد ...
_راست میگی من خیلی احمق و بچه ام که فکر میکردم بچه ماست..که فکر میکردم تو عاشقمی...نگو دستگاه جوجه کشی بودم و خبر نداشت...
هنوز حرفم تموم نشده بود که دستش رفت بالا...چشمام رو بستم...نا خود آگاه یه قدم رفتم به عقب خوردم به مبل...
اما هیچ چیزی رو صورتم احساس نکردم..چشمام رو باز کردم و دستش که سر جاش خشک شده بود رو نگاه کردم و چشماش که بغض عجیبی داشت..یه نگاه گم گشته و شدیدا آزرده..
این آدم من رو تموم کرده تو ذهنش...خاک بر سرت باده...که فکر کردی خیلی بیشتر از این حرفا پیشش اعتبار فکر کردی آدمه...خیلی بد بختی باده خیلی ....چشمای اون خیس بود : باده خیلی چیزا بینمون پیش اومده..اما تو امشب باعث شدی از خودم حالم بهم بخوره...تو چه طور فکر کردی من ممکنه بخوام روت دست بلند کنم...ها لعنتی...چه طور فکر کردی اون دست می خواد روی تو بلند شه ..من می خواستم ...به سمت میز رفت و چنگ زد به سوئیچش : دیگه مهم نیست باده که من می خواستم چی کار کنم....

 

صدای بسته شدن در با ضرب هنوز تو مغزم پژواک داشت..اشک نداشتم بغض هم نداشتم..هیچ حسی نداشتم معلق...تو فضا وای که چه قدر به نیکوتین و کافئین احتیاج داشتم... : مادر جون تو اگه نبودی ...منظورم به فرزندی بود که حالا باعث بحث بینمون شده بود...
به عکس عروسیمون روی دیوار اتاق خواب نگاه کردم ...پوزخندی گوشه لبم اومد مثل هر زنی اون شب فکر میکردم قراره بشم همسر اما الان با این گفته امین فهمیدم که فقط مادرم...فقط مادر.....
روی تخت نشستم و خیره شدم به تار و پود فرش زیر پام ...یه روزی به سمیرا گفته بودم آدم ها هم مثل فرش تار و پودشون رو بهم می بافن تا گل زندگیشون تشکیل بشه...
چه می دونم شاید من و امین کمی زود این تار پود رو بهم بافتیم یا شاید هم زود گل دادیم....
روی تخت دراز کشیدم به پهلو...با انگشتم چیزهای نا مفهومی روی رو تختی میکشیدم...واقعا چه طور شد که فکر کردم امین ممکنه اون دست رو برای زدن بالا برده باشه؟؟...الان که فکر میکنم مطمئنم می خواست برای گرفتن صورتم یا نوازشم بیارتش جلو...این رو بارها انجام داده بود..عادتش بود بحثمون که می شد باید حتما لمسم میکرد به خصوص صورتم رو این جوری بهش این اطمینان دست می داد که حضور دارم....لعنت بهت سبحان خودت..خاطراتت صدات و وجودت در هر برهه ای از زندگیم گند زد به تمام داشته ها و نداشته هام....انقدر به یاد کتک خوردن تو دوران کودکی و نوجوانی بودم...انقدر دیده بودم که چه طور حاجی مادرم رو میگیره زیر مشت و لگد که فکر کردم شوهرم..کسی که تمام فکر و ذکرش راحتی منه می خواد روم دست بلند کنه....
بلند شدم و نشستم...احساساتم ضد و نقیض بود..پر از درد بود...از یه طرف جمله داشتی بچه ام رو میکشتی..اون م مالکیتی که ته بچه بود به شدت عصبیم میکرد و از یه طرف لحظه ای نگاه آزرده اش از جلو چشمم نمی رفت...چی شد واقعا چی شد که ما به این نقطه رسیدیم...رسیدیم به جایی که من بشینم فکر کنم که آیا از بیخ و بن کاری که کردم درست بوده....
سرم رو دوباره روی بالشت گذاشتم...خیلی خسته بودم....تنها چیزی که ازش خیلی مطمئن بودم ..من عاشق امین بودم..اما احمق نبودم ....

صدای زنگ در جا پروندتم به ساعت نگاه کردم 2...پس برگشته به سمت در رفتم خودم رو آماده کردم تا بتوپم بهش و بعد آشتی نیم..اصلا دوست نداشتم باهاش قهر باشم این یه هفته هم برامون کافی بود..در رو که باز کردم..قامتش رو که تو در دیدم قیافه ام وا رفت..
_چیه...این وقت شب زا به راهم کردی تازه اون طوری هم نگاه میکنی انگار جن دیدی....
از در کنار اومدم..کیفش رو گذاشت کنار مبل و شالش رو باز کرد : امین بهم زنگ زد گفت خونه تنهایی امشب بیام پیشت ...
روی مبل وا رفتم..دستم رو گذاشتم رو صورتم ...
مهسا : باید هم این شکلی بشی شازده خانوم..وقتی حرف...
_بس کن مهسا..خیلی داغونم...خیلی...
رفت سمت آشپزخونه...: قرص آرامبخش که نمی تونی بخوری..مامانم برات یه پودر فرستاد چند تا گیاهه گفت آرومت می کنه برات دم میکنم...
_خودش...
_نمی دونم بهم زنگ زد.. می تونم بهت قول بدم که از تو نابودتره...گفت تنهات نذارم...گفت می دونه که بدت میاد اختلافاتتون رو خانواده بفهمن به همین خاطر به خواهر هاش نگفته...راننده اش جلوی در بود وقتی زنگ زد بهم...رسوندتم و رفت....
بلند شدم چشمام یکم خیس شده بود خشک شد...قامتم که کمی خم شده بود رو صاف کردم و نگاهم شد همون باده..
مهسا به من که داشتم به سمتش میومدم نگاهی انداخت : باده....
_هیچی نمی خوام بشنوم......هیچی............
_باده خر نشی بذاری بری............این نگاه خطرناکه من می شناسم..چیزی نشده که..خواسته یکم تنها باشه..ببین چه قدر به فکرته که......
بلند شدم و بی حرف ظرف بزرگی پر از شکلات رو از توی یخچال در آوردم و گذاشتم جلوم : بیا شکلات بخوریم من که به خاطر بچه اش نمی تونم سیگار روشن کنم..بیا با این لذت ببریم...
اولین شکلات رو به دهنم گذاشتم..مزه زهره مار می داد...هر چی خورده بود رو بالا آوردم..نگاه مهسا نگران بود و پر از استرس ..کمکم کردصورتم رو بشورم..از دستشویی داشت می رفت بیرون که دستم رو گذاشتم رو ساعدش : بهش زنگ بزنی.یادم می ره دوستی به نام مهسا داشتم....

 

قیافه در هم و پر سئوالش اعصابم رو بیشتر خرد میکرد....لیوان بزرگی از شیر رو روی میز گذاشت و رو صندلی رو به روم نشست : که چی گفتی افسانه خانوم نیاد؟
یه جرعه رو به زور قورت دادم : تو هستی دیگه..
_من ملالی برام نیست کاراری خونت رو هم میکنم..اما قصدت این نبود...
_تو این سه روزی که امین رفته آمار لحظه به لحظه من رو بهش میده..
_داری گندش رو در میاری...خوب به این نتیجه رسیدید که کمی از هم دور بمونید..در ضمن امین پی خوشیش که نرفته..رفته سراغ پروژه شمال...
پوزخندی زدم که از دیدش پنهون نموند : تو هم آمارم رو میدی..
_معلومه که میدم..نگران زن و بچشه زنگ می زنه منم میگم خوبید...
دستم رو دور لیوان قفل کردم و چشم دوختم بهش :بله بسیار هم خوبیم..بهش بگو نگران ما نباشه..زندگیش رو بکنه...
_کنایه نزن باده..بدم میاد من رفیقه توام..
دستم رو رو دستش گذاشتم و به چشمای دلخورش نگاه کردم : من هیچ وقت به رفاقتت شک ندارم..همین که سه روزه از کار رو زندگیت زدی پا بنده من شدی من یه دنیا بهت مدیونم...
چشماش کمی خندان تر شد : خری دیگه..من اصلا دردشما دو تا رو نمی فهمم...اون از اون طرف داره بال بال می زنه دیروز دیگه بردیا رو کلافه کرده بود..اینم از تو که صورتت شده قد یه کف دست و حالت خرابه..
_من کجا حالم خرابه؟؟..من هیچ مشکلی ندارم...
_خیلی غدی به خدا....
_من واقع بینم...دوستش دارم؟؟..بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی...ازش بچه دارم..این بیشتر هم میکنه مهر و محبتم رو بهش...اما...به اونی که اون بالاست قسم اگه فکر نمیکردید دارم لج می کنم همین امروز می ذاشتم می رفتم استانبول...
_بی خود میکنی..بشین سر زندگیت...
از پشت میز بلند شدم : سر زندگیمم مهسا جون..فقط نمی دونم شوهرم کجاست...
_یه زنگ بهش زدی؟
_من عاشقم..اما احمق نیستم....
_این الان چه ربطی داشت...؟
_تولید نسل دارم میکنم براش با من ازدواج کرده نسلش خراب نشه..بچه اش هم قد بلند بشه و خوش قیافه..
با ضرب از پشت میز بلند شد : تلخ حرف می زنی....خطرناک شدی....
لبخندی زدم بهش : نترس..خطر من در حد پریدن تو طیاره است..می شناسیم که...بیشتر از اون حالیم نیست...

قرص آروم که از گلوم لیز خورد پایین ..آهی کشیدم از سر یه دلتنگی که بد جور بی طاقتم میکرد...سه روز بود عین یه بچه گذاشته بود رفته بود..آتنا و تینا که می دونستن نیست به خیال اینکه پی پروژه است مدام بهم سر می زدن و پیشم بودن...خدا حفظ کنه این توانایی هنر پیشگی من رو..به روی خودم نمی یاوردم که بینمون تا چه حد شکر آبه....
نفسم رو بیرون دادم ..هه..امین خان پر ادعا کجایی؟؟..هیچ می فهمی زن حامله یعنی چی؟؟...
کنار پنجره ایستام و زل زدم به هوای خاکستری تهران...به کلاغایی که روی لبه تراس نشسته بودن...عجیب بود که با این درون پر غوغا..چه طور بود که صورتم تا این حد خونسرد به نظر می رسید..خونسردی که حاصلش شده بود ترس مهسا و چپ چپ های بردیا...انگار که انتظار داشت من داغون و گریان بهش التماس کنم تا امین رو برگردونه...
دستی که به شونه ام خورد مهسا بود :به چی فکر میکنی باده؟
_دیشب می دونی بردیا چی بهم گفت؟
_چی؟
_میزان پولی که امین ریخته به کارتم...
ابرو هش رفت هوا : این دیگه یعنی چی؟
_فکر میکنه من محتاج پولشم...
کمی فکر کرد : نه مطمئنم منظورش این نیست..می خواد به وظایفش عمل کنه...
_من وظیفه بی عشق نمی خوام........

صدای مهسا رو میشنوم پای تلفن با سمیرا حرف می زنه : می ترسم سمیرا دوباره جواباش شده تک جمله ای..............نگاهش شده دوباره همون قدر سرد...انگار نه انگار..دریغ از یه قطره اشک...
_....
_کم که می خوره..اما همیشه کم غذا بود..از دیروز نشسته یه ریز سر کار با یه آرامش و دقتی نقشه ها رو اصلاح میکنه از همیشه بهتر...
_...
_د..منم از همین می ترسم...زیادی داره روتین زندگی میکنه..می رسم بذاره بره..این بار ما هم نفهمیم کجاست...
پوزخندی زدم و رفتم داخل حمام..

پیراهنم رو تا کردم و گذاشتم تو ساک...دستی به حلقه ام کشیدم..حلقه اصلیم رو به دلیل پر نگین بودن و گرون قیمت بودن دستم نمیکردم..گذاشتمش تو جعبه جواهر روبه روی آینه...
تقه ای به در خورد مهسا بود مانتوش تنش بود و شالش به دست..نگاهی به ساعت رو دیوار کردم ساعت 9 شب بود : باده یه سر می رم خونه مامانم تنهاست آخر شب دختر خاله ام میاد پیشش من دوباره میام پیشت....
لبخندی بهش زدم : اون موقع شب نمی خواد بیای ..برو از زندگیت هم افتادی...
تعارف تیکه پاره کردیم..جلوی در باهاش رو بوسی کردم..
_باده خر نشی بذاری بریا....
_ای بابا چه قدر همتون این رو تکرار میکنید..بوسه هم زنگ زده بود بگه پا نشی بیای ترکیه...
لبخندی زد : دیدی..دیگه هیچ کس دوست نداره بشین سر زندگیت...
نگاهی اجمالی به خونم کردم : این زندگی هم من رو دوست نداره...

لپ تاپ رو گذاشتم جلوم..کار تنها چیزی بود که بهم فرصتی برای فکر کردن نمی داد...تلفن خونه زنگ زد..شماره رو نمی شناختم..
چند باری الو گفتم و حتی صدای نفس هم نمی یومد...اگر بگم نترسیدم حرفم چرت بود..از ترس اینکه سبحان باشه دلم پر از اضطراب شد...

تو آینه رو به روم یه زن دیدم..با یه شکم بر آمده..یه پیراهن زرد و صورتی که خیلی لاغر شده بود...زنی که نگاهش خیلی سرد بود..خیلی سرد تر از تمام این سالها...
پاهم کمی ورم کرده بود..نشستم روی کاناپه و پاهام رو دراز کردم..ذهنم پرواز میکرد ..فرار میکرد..می رفت به سمت آغوشی که براش دلتنگ بودم..برای صدایی که سه روز بود توی این خونه نپیچیده بود...دلم حضورش رو می خواست...دستی روی لبم کشیدم..دلم برای بوسه هاش هم تنگ شد بود...فردا برای تعیین جنسیت جنین وقت داشتم..وارد چهار ماهگی شده بودم..خوب کوچولوی من تنهایی میریم ..من فقط متاسفم که تو هم داری تنهایی که سرنوشت مادرته رو تجربه میکنی....
می دونستم بچم هم دلش برای نوازش ها و صدای امین تنگ شده...حلقه ام رو تو دستم جا به جا کردم..بوسه ای آروم به اسمش که نه فقط روی دستم که رو تک تک سلولهای بدنم خالکوبی شده بود، زدم....
فکرم رفت به سمت ساک گوشه اتاق باید تکمیل ترش میکردم...

نمی دونم چه قدر وقت بود که داشتم با غذام بازی میکردم ..برنج یخ کرده بود..تکه مرغ توی بشقاب هم بیشتر از هوس انگیز بودن حال بهم زن به نظر می رسید..
کم آورده بودم؟؟؟....آره؟؟...نه؟؟...نمی دونم...قاشق رو توی ظرف رها کردم و بدون جمع کردن ظرفها رفتم توی اتاق...یه کتاب گرفتم دستم..ورق زدم..ورق زدم..به جای کتاب دفتر چه خاطرات مغزم ورق می خورد....و انگار که این ذهن این خاطرات هیچ چیزی تو خودشون نگه نداشته بودن قبل از امین....همه جا نگاهش بود و صدای نفس هاش...

چشمام رو باز کردم...صدای تق کوچکی از تو سالن اومد..ساعت دیوار ی عقربه اش روی یک بود...بلند شدم و موهام رو از صورتم دادم عقب...
پاورچین پاورچین به سمت آشپزخونه رفتم..همه جا تاریک بود..فقط نور آشپز خونه یه تیغه باریک از فضا رو روشن کرده بود...این جا امن تر از این بود که بترسم دزد اومده باشه صاحب خونه رو تو این برج با هزار بدبختی راه می دادن چه برسه به غریبه..اما..نمی دونم ته دلم چرا گرم شده بود..یه شوقی داشتم که شاید..شاید...زیر لب : نی نی فکر کنم بابایی اومده...
سرم رو کامل به جلو نبردم از پشت دیوار نگاهش کردم...دلم پر کشید برای قیافه داغونش...برای بوش..برای حضورش.برای اون که به بشقاب غذای نیمه خورده روی میز آشپز خونه چشم دوخته بود...دستش آروم رفت به سمت اشارپم که رو دسته صندلی آشپزخونه آویزون بود..برش داشت...نگاهش کرد و بعد با حسرت بوش کرد..چشماش رو بسته بود...انگار که خودم رو بغل کرده...چه قدر تو اون حالت موند رو به یاد ندارم..من اما پاهام باهام همراهی نمیکردن...یعنی پاهام می رفتن اما اون سیاهی که قلبم رو گرفته بود انگار نمی ذاشتن تا جلوتر برم...
آروم به سمت نور رفتم...من این ور کانتر بودم و اون طرف دیگه...حواسش به اشارپم بود که تو مشتش بود...سرش رو بالا آورد و با دیدنم جا خورد..اشارپ رو بیشتر توی دستش فشار داد چشماش خیس بودن..یه نم کوچیک عین یه بارون کوتاه تابستونه که هم هست و هم نیست..اما این خیسی به اون نگاهش یه قدرت می داد که جلوی اون قدرت ایستادن خیلی سخت بود خیلی...با اشتیاق ..با عشق نگاهم کرد..اشارپ رو روی میز رها کرد و سرش رو پایین انداخت : دلم پرپرت رو میزد باده...
نگاهم کرد...تو چشماش یه انتظار بود..چه انتظاری داشت؟ بپرم بغلش بگم مرسی که دلت تنگ بود..مرسی که هنوز عاشقانه نگاهم میکنی؟؟...چشماش نگران شد...اومد بیاد سمتم ....
_خوش اومدی...اگه گرسنته غذا تو یخچال هست..
صدام سردی داشت که خودم هم یخ کردم...
یه چیزی تو نگاهش شکست...نگران شده بود..نگرانی که بیش تر از هر زمان دیگه ای بود...اما سرش رو انداخت پایین انگار اونم حس کرد ..حس کرد که من همون باده ام..همو ن باده ای که از هواپیما بعد از 9 سال پیاده شد...
_چرا غذات رو تموم نکردی؟؟
می خواست بگه نگرانه؟؟..می خواست بگه براش مهمه؟..این سئوالا اما تو ذهنم موند به زبون نیاوردم..میگفتم که چی که فکر کنه جوابش برام مهمه؟؟
_گرسنه نبودم...من می رم بخوابم...
وا رفت...به معنی واقع کلمه...نشست روی صندلی و سرش رو بین دستاش گرفت : باده تو چرا این.........................
_لطفا اشارپم رو هم اون طوری نچلون چروک می شه برای صبح می خوامش...شبت به خیر....
از روی صندلی بلند شد..به ضرب..صندلی افتاد به چشمام خیره شد نمی دونم چی دید که ترسید تا جلوتر بیاد..استرس نگاهش ده برابر شد..من اما به سمت اتاق رفتم و آروم دراز کشیدم...من عصبی نبودم...هوای گریه هم نداشتم..شاد هم نبودم...فقط..فقط بعد از سه روز بدون هیچ کابوسی آروم و عمیق خوابیدم....

 منبع: رمان دوستان /98تیا/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 254
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 1,265
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 4,000
  • بازدید ماه : 9,363
  • بازدید سال : 95,873
  • بازدید کلی : 20,084,400