loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 626 چهارشنبه 29 آبان 1392 نظرات (0)

رمان خاله بازی های عاشقانه ( فصل پنجم)

http://dl2.98ia.com/Pic/Khale-Bazi-Asheghaneh.jpg

گیسو: نه .........برای چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من:وا....چی رو برای چی؟؟؟یعنی دلت واسه خانواده ات تنگ نمیشه؟؟
گیسو نیشخندی زد و گفت:کدوم خانواده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من:همین مامان و بابا و برادرت رو میگم
گیسو پوزخندی زد و گفت:اونا که خانواده ی من نیستن!!
من با چشم های گرد شده گفتم:ها؟؟؟
گیسو:مگه تاحالا متوجه نشدی؟؟
من:چی رو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گیسو:اگر تا حالا متوجه نشدی پس من هم بهت نمیگم تا مثل من عذاب نکشی...
مگه نمیدونید من فوضولم چرا هی منو سوک میدید اخه؟؟؟
من:گیسو جون تو رو خدا بوگو
گیسو:نه
من:چرا اخه؟؟
گیسو:شاید تو برای همیشه جای من بمونی ....پس بهتره این موضوع رو هیچ وقت ندونی
شعر میگفت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من حوصله ی منت کشیدن اینو نداشتم به خاطر همین خیلی زود دست بردار شدم
اما درواقع داشتم از فوضولی میمردم.

روی نیمکت پشت ساختمون نشسته بودم
سرگردون................................
گیج........................
شاید هم افسرده.....
مدام اتفاق های چند وقت اخیر رو مرور میکردم
هیچ سردرنمیاوردم
خدایا چرا من و گیسو را اینجوری کردی؟؟؟چرا ؟؟چرا من؟؟؟این همه ادم....حالا چرا من باید جایم را با گیسو عوض کنم یاد حرف هایی افتادم که امروز عصر به من و گیسو رد و بدل شده بود ....چه نقطه ی مشترکی بین من و اون بود؟؟
شاید اینکه هیچ کدوممون نمیخواستیم به زندگی قبلیمون برگردیم....شاید به خاطر اینکه هیچ کدوم به چیزی که بودیم راضی نبودیم....یا هزار تا شاید دیگه
کم کم احساس خستگی کردم تعجبی هم نداشت چون ساعت نزدیک سه نیمه سب بود
بدون هیچ فکری روی نیمکت دراز کشیدم و به اسمون خیره شدم
به اسمون ابی که پر از ستاره های اکلیل مانند بود.اوایل شهریور ماه بود و هوا کم کم رو به سردی میرفت....
برگ درخت ها کم کم زرد میشد و به دامن باغ میریخت باز هم تابستون تموم میشد باز هم مدرسه ها باز میشد....کاش میشد به سال ها پیش برگشت به زمانی که من و پوریا با هم به مدرسه میرفتیم....زمانی که پرستو کنارم مینشست و با حالت جدی از من درس میپرسید......زمانی که معدلم بیست می شد و مامان و بابا برام ذوق هدیه میخریدند
کاش میشد.........
ولی این کاش ها فایده نداره
حالا همه ما بزرگ شدیم....پرستو دیگه اون پرستو سابق نیست به جدیت میتونم بگم که تو کارش حل شده ....مامان و بابا هم دیگه اون ادمای سابق نیستن....پوریا هم قراره بره دانشگاه.........
حالا اینا چه ربطی به من داره؟؟من که دیگه قرار نیست باهاشون زندگی کنم....اونا دیگه خانواده من نیستن.....حالا خانواده من از بابا و مامان خاطره و داداش ارشان تشکیل میشد........دیگه خبری از پرستو و پوریا نبود !!! خبری هم از مامان و بابا ی خودم نبود !!!دیگه خبری از پریا نبود........حالا من گیسو بودم یه ادم دیگه با یه شرایط دیگه
دوباره به اسمون خیره شدم رنگ ابی اش من رو مجذوب میکرد.....رنگ ابی...........مثل دو تا چشم که اعصابم رو بهم میریختن.....رنگ ابی .........ضیافت شبانه اسمون همچنان به راه بود ....ماه به زیبایی در پهنه ی اسمان می درخشید.....همون طور که روی نیمکت دراز کشیده بودم دستم رو به طرف اسمون دراز کردم
انگشتانم را تکان دادم و مثلا ماه را نوازش کردم(دیوونه بودم دیگه....توهم میزدم.....)
شب خیلی قشنگی بود باعث شد تموم خاطراتم را مرور کنم!!یاد خانواده ام بیوفتم ....یاد پریا....یاد خودم
خیلی دلم میخواست یکی باشه که کمکم کنه یکی که بتونم باهاش درد و دل کنم یاد فرشته افتادم (همکلاسی دانشگاهمو میگم)تا اونجایی که یادمه فرشته صمیمی ترین دوستم بود ولی اونقدری صمیمی نبود که همه چیرو بهش بگم.....یاد بنیامین افتادم ....یاد شروین بهترین کسی که به نظرم میومد شروین بود ......شروین برام یه عزیز بود کسی که از همه برام با ارزش تر بود....با اینکه شیطون بود ولی در عین حال قابل اعتماد بود....دوستش داشتم ....خیلی .......همیشه برای همه تعجب اور بود که چرا من با پسرا بیشتر از دخترا صمیمیم....راستش خودم هم نفهمیدم چرا؟؟البته با همه هم اینطوری نبودم که....فقط شروین بود.....خدایی خیلی اقا و مهربون بود ...یهو به سرم زد بهش زنگ بزنم اما من که دیگه پریا نبودم....من برای شروین یه غریبه بودم ....نمیدونستم اگه براش توضیح بدم باور میکنه یا نه؟؟
تصمیمم رو گرفتم فردا حتما باهاش تماس میگیرم
خمیازه ی بلندی کشیدم و در حالی که به رنگ ابی اسمون خیره شده بودم چشمامو بستم

***************************************

با یه نوازش خیلی اروم چشمامو باز کردم
فقط دو چشم ابی......مثل اسمون ابی دیشب......اروم و خواستنی ........شیطون و در عین حال پر جذبه.....والبته غریبه اما اشنا.....
یهویی به خودم اومدم من چی دارم میگم ماهان تو اتاق من چیکار میکنه؟؟
تازه متوجه موقعیت شدم مثل اینکه همون دیشب روی نیمکت پشت ساختمون خوابم گرفته بود اومدم از جام بلند شم که تمام بدنم درد بدی گرفت....از یه نیمکت چوبی که توقع خوشخواب بودن که نداریم....رگ گردن و کمری گرفته بود .با هزار تا جون کندن روی نیمکت نشستم و در حالی که صورتم از درد فشرده شده بود با گردنم مشغول بازی شدم و زیر لبی یه سلام و صبح بخیر هم به شازده تقدیم کردیم....
ماهان هم با لحنی کاملا غریبه جوابم را داد....
یه کوچولو از طرز صحبتش متعجب شدم ولی فعلا درد گردن مهم تر بود....
همون طور که گفتم تقریبا نیمه ی شهریور بود و هوا داشت کم کم بر میگشت به سوی سرما ...نسیم ملایمی گونه ام را نوازش کرد ....نفس عمیقی کشیدم چه هوای لذت بخشی بود البته ناگفته نماند که خورشید ضد حال خودشو میزد ....ولی همه ی اینا به نظرم زیبا بود مگر ادم چند بار به دنیا می امد یا چه قدر عمر میکرد که بتونه طلوع خورشید رو ببینه یا اسمون دلگیر غروب رو ببینه.همه ی اینا زیبا بود....همه.
ماهان:سیاحتتون تموم شد بریم بالا 
یه نگاه بهش انداختم کلافه به درخت کنار نیمکت تکیه داده بود و بدون نگاه کردن به من باهام حرف میزد ....خیلی بدم میومد کسی نگام نکنه ولی باهام حرف بزنه....
با لحن پرخاشگری گفتم:چرا منتظر منی ؟؟؟خودت برو
بدون این که حتی نگاه کنه دستاشو گذاشت تو جیب شلوارشو چند قدم دور شد...
از پشت سر نگاهش میکردم ....عجب تیکه ای بودا!!!....ولی من حتی بهش فکر هم نمیکردم(پس الان داشتم چیکار میکردم؟؟)
انگار متوجه ام شد چون برگشت و نگاهم کرد من هم که غافل گیر شده بودم ازش پرسیدم که چرا اومده اونجا و منو بیدار کرده اصلا تو خونه ی ما چیکار میکرد ؟؟(البته نه اینجوری با یه لحن محترمانه )
ماهان:خیلی ناراحتی برم؟؟؟
وااا .... من چیکارت دارم اخه؟؟؟ 
اصلا توقع این جوابو نداشتم....
من:برام فرقی نداره که بمونین یا برین!!فقط میخواستم بدونم اتفاقی افتاده که اومدین خونه ی ما
میدونستم لفظ قلم اعصابشو میریخت بهم ...یعنی اینجوری احساس میکردم ...
ماهان:اومده بودم با ارشان روی پایان نامه هامون کار کنیم...
من خودمو کردم که مثلا دارم دنبال یه چیزی میگردم!!
ماهان:دنبال چی میگردی؟؟
با یه لحن جدی و سراسر تمسخر گفتم:دنبال پایان نامه اتون ...اخه گفتین برای اون اومده بودید....نمیدونم شاید اینجاست که شما اومدید اینجا
یه ذره قرمز شد اما فقط یه ذره پرو تر از این حرفا بود ....
ماهان:به یاد خاطره هایی که با ارشان اینجا داشتیم یهویی دلم خواست بیام اینجا ...کاملا تصادفی متوجه شدم اینجایی...
کاملا تصادفی!!جان عمه ات!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من:در اون تصادفیش که شکی نیست ....ولی مگه شما اینجا بازی میکردید ؟؟
کاملا غافلگیر شده بود میدونستم خونه اشون این دور ورا نیست که به بهانه همسایگی بیاد و تو خونه ی ما بازی کنه ...پس یه جای کار که نه ده جاش لنگ میزد.
همون موقع بود که بابا با صدای کشیده شدن لاستیک های ماشینش اعلام کرد که داره میره درست مثل روز تولد ارشان که یهو غیبش زده بود....
بلند شدمو به سمت حیاط جلوی ساختمون دویدم.... ببینیدفضولی با ادم چه میکنه!!!
وقتی میدویدم متوجه پوزخند ماهان شدم....کنار دیوار متوقف شدم بابا در حالی که با موبایلش صحبت میکرد با یه اخم غلیظ که از اون فاصله هم مشخص بود با سرعت زیادی از در خارج شد.این کاراش برام عجیب بود ...یعنی خیلی عجیب بود .....همون موقع یه دستی محکم مچمو گرفت و منو دنبال خودش کشید
من:چیکارمیکنی دیوونه؟؟؟
ماهان:دارم یه دیوونه دیگه رو با خودم میبرم خونه اشون...
از حرفش خنده ام گرفت اما نخندیدم چه معنی داره این هی دور ور میداره و هی دست منو میگیره؟؟؟
من:دستمو ول کن خودم میام
ماهان کم کم دستمو ول کرد اما به محض این که دستمو ول کرد زدم به چاک و در حال دویدن بلند گفتم:یه کاری دارم بعدا میام پیشتون ...در ضمن دیونه خودتی!!
خودم هم از کار خودم خنده ام گرفته بود...ولی خوب دیگه....عقلم اندازه بچه ها بود....یعنی عقلمون!!!

راستی کاربرای گلی که رمان رو میخونن + و تشکر یادشون نره
اون پست های قبلی هم + و تشکر بزنید 
که من انگیزه پیدا کنم ادامه بدم
نظر سنجی هم یادتون نره 
چون نظراتون تو روند داستان موثره
پس هم نقد هم نظر سنجی یادتون نره 
اینم یه پست کوچول موچول واسه امشب 
ادامه فصل چهارم
اول رفتم سرویس توی اتاقم و مسواک زدم و صورتمو شستم بعد هم سریع یه شال برداشتم و رفتم پایین
همه دور میز صبحانه نشسته بودن. این ماهان اداب بلد نبودا بیشعور کله سحر اومده بود قوقولی قوقو میکرد با اون کاکولش !!!
اروم به سمت میز راه افتادم و با یه سلام اعلام کردیم که گیسو هم موجود است...///////////////////////////.
همه سرشونو بلند کردن ولی جلو تر از همه توران خانوم گفت:سلام به روی ماهت بیا بشین که اقا ماهان امروز دستای منو از پشت بستو خودش زحمت صبحونه رو کشید....
وری گود!!نه خوشم اومد !!حلیم اه اه من که اصلا حلیم نمیخورم....دیگه چی هست عسل و مربا عوق من هیچکدومو نمیخورم یهو چشمم خورد به کله پاچه عشق خودم.....به قول ترکا "اَلَر طلا ماهان خان"(دستت طلا ماهان خان)
کنار آرشان نشستم و بهش اشاره کردم که برام کله پاچه بریزه تو کاسه...ابروهاش از تعجب چسبیده بود به موهاش
با یه صدایی که فقط من بشنوم گفت:از کی تا حالا خواهر ما کله پاچه میخوره؟؟
من که از لب و لوچه و همه جام اب میچکیدگفتم:حرف نزن فقط بکش
اگه خودم میتونستم بکشیم نازه این بچه رو نمیکشیدم ولی خوب کله پاچه خیلی دور بود و من دستم نمی رسید ولی ماهان میتونست
همه مشغول خوردن بودیم توی این موقعیت ها از من امار طرفو نخواید لطفا !!چون وقتی کله پاچه هست دیگه کسی به چشم نمیاد .....
خلاصه خوردیم و خوردیم تا خر خره ....اون موقع بود که احساس سنگینی کردم و فهمیدم که خیلی خوردم سرمو بلند کردم ....هنوز بقیه مشغول خوردن بودن ...اما من چون تند تند خورده بودم زود سیر شده بودم نگاهم رو همه چرخید مامان خاطره نگران بود و با صبحونه اش بازی میکرد آرشان تو فکر بود اما میخوردااا....بابا هم که نبود و صندلیش خالی ....توران خانوم هم تو اتاق خودش مشغول خوردنبود که من نمیدیدمش....یهو نگام روی چهره ی شادو شنگل ماهان افتاد یه پزخند پهن اندازه ی اقیانوس ارام رو لباش بود ....صورتش خیلی با نمک شده بود ....تا نگاه منو متوجه خودش دید سرش رو پایین انداخت تا مثلا خنده اشو نبینم ....ولی اخه چرا؟؟؟
متوجه تعغیر رفتارش شده بودم همون رقص توی مجلس تولد کافی بود تا اخلاقش بیاد دستم....ولی چرا حالا اینجوری شده بود با صدای مامان به خودم اومدم و نگامو از ماهان گرفتم
مامان:گیسو جون تو نمیدونی چرا بابات اینقدر زود از خونه زد بیرون؟؟؟
من:نه .....شاید کار داشته ....
بلافاصله ارشان گفت:شاید هم زیر سرش بلند شده (نگاهم به سمتش جلب شد چه جوری تو جمع اینجوری در مورد بابا حرف میزد اون هم جلوی یه غریبه ای مثل ماهان ...تا اینکه ادامه ی جمله اشو گفت)
ارشان:مثل چند سال پیش که زیر سرش بلند شده بود.////////////////////...
مامان:لازم نیست اینارو تو جمع یاداوری کنی.....
آرشان:کدوم جمع خاطره جون!!ماهان که غریبه نیست
اینو گفت و میز رو به همراه ماهان ترک کرد و منو با هزار تا سوال تنها گذاشت......چرا ارشان گفت مثل چند سال پیش.... مگه چی شده بود ؟؟؟چرا همه اش به مامان میگفت خاطره جون؟؟چرا جونشو با یه لحن خاصی میگفت که اگه نمیگفت سنگین تر بود؟؟من هم با یه ببخشید میز رو ترک کردم حالا خوب شد به اندازه کافی خورده بودم .....این ارشان هم حتما از بس خورده بود سر دلش مونده بود داشت هزیون میگفت.....با همین فکر ها پله هارو دو تا یکی کردمو رفتم بالا توی سالن طبقه بالا روی یه مبل خیلی راحت لم دادم یاد تصمیم دیشبم افتادم 

دادم یاد تصمیم دیشبم افتادم ...موبایلم رو از توی جیبم بیرون اوردم و سعی کردم شماره شروین رو بگیرم....یه بوق دو بوق
شروین:الو ....
چه قدر صدای یه اشنا بهم روحیه میداد ....روحیه ای که شاید قبلا از صحبت با ادما بهم دست نمیداد....
شروین:الو
به خودم اومدم:سلام خوبین؟؟
دست پاچه شده بودم قلبم تند تند میزد همیشه با شروین صمیمی بودم ولی فعلا باید ساکت باشم...
شروین:خوبم ....شما؟؟
من:من....یه اشنا
شروین:به جا نمیارم
من:دوست پریام .....میخواستم یه موصوعی رو باهاتون درمیون بذارم
شروین:دوست پریا؟؟؟کدومشون اخه من اکثرا میشناسم دوستاشو...ولی شمارو....
بقیه حرفشو خورد
من:خوب راستش لازمه براتون به صورت طولانی و صد البته حضوری توضیح بدم که من کیم !!
شروین:یعنی نمیشه از پشت تلفن بگین؟؟
من:نه باید حضوری باشه
شروین:خیلی خوب پس....////////////////////////////////////////////////////
حرفشو قطع کردم و گفتم
من:کافی شاپ ستاره ..ساعت 6..(میخواستم بگم پاتوق همیشگی ولی حرفمو خوردم فعلا جاش نبود شک میکرد و ممکن بود هیچ وقت سر قرار نمیومد)
شروین:باشه
من:پس فعلا
گوشی رو خیلی سریع قطع کردم یه نفس عمیق کشیدم و پشت بندش سریع به گیسو زنگ زدم و براش یه خلاصه در خور اون مغز نخودیش توضیح دادم....اون هم قبول که بیاد....
به ساعت قدیمی که روی دیوار اویزون بود نگاهی انداختم ساعت 9 صبح بود ....اونگ ساعت مدام تکون میخورد و گذر عمر رو به رخم میکشید عمری که شاید داشت به نوعی تلف میشد و از دست میرفت....
البته شاید.......................
از جم بلند شدم و به سمت پیانو ی گوشه ی سالن رفتم یه دست روش کشیدم ....چه قدر دوست داشتم پیانو بزنم ....اما خوب بلد نبودم.....یه اه ملایم از نهادم بلند شد و بعدش خیلی اروم و باقدم های کند از سالن خارج شدم
********
به ساعتم نگاهی انداختم فیکس شش بود ....پس چرا نمیاد ؟؟؟یه نگاه به گل های روی میز انداختم و با سر انگشت گلبرگ سرخ و لطیفشونو ناز کردم ....یه نگاه سرسری به جمعیت داخل کافی شاپ انداختم مثل همیشه شلوغ بود ....پر دختر و پسر جوون....پر مشتری های های کلاس و مایه دار و خوشتیپ .....خیلی کافی شاپ شیکی بود همیشه پاتوق من و شروین وبنیامین و البته شراره(خواهر شروین) همون جا بود .......با به یاد اوری خاطرات نا خود اگاه لبخندی با حسرت به لبم نشست.....
با صدای صندلی که کشیده شد به خودم اومدم
شروین بود .مثل همیشه شیک کرده و اتو کشیده وعطر زده....اقا و خوش پوش....و البته مثل همیشه جذاب و مهربون....یه دوست خوب همینه دیگه ادم از دیدنش ذوق مرگ میشه.../////////////////////////////.
شروین:سلام ....(یه نگاه به اطراف کرد و گفت)درست نشستم ؟؟
خوشم میومد حس شیشمش درست کار میکرد ....بین اون جمعین منو عین چی شناخت...///////////////////////////////////////
شروین:نمیخواید چیزی بگید
من :چرا ....بفرمایید بشینین 
نشست و بعد گفت:خوب.....امرتون؟؟
من:خوب ...راستش باید منتظره....
گیسو حرفم رو نیمه تموم گذاشت و گفت:منتظر من؟؟؟
شروین نگاهش به گیسو (پریا )که داشت نقش منو بازی میکرد افتاد و سلام گرمی کرد...
گیسو یه صندلی از کنار من کشید و جواب سلامش رو داد
شروین:خوب پریا جون هم اومدن ...بریم سر اصل مطلب....
گیسو(همون که جایه من بود):پریاجون که خیلی وقت بود اومده بود
شروین که مشخص بود تعجب کرده یه نگاه مشکوک به ما کرد...به گیسو نگاهی انداختم....مانتوی سفیدمو پوشیده بود با شال ببریم یه ارایش غلیظ هم کرده بود ...حتی میتونستم مارک لوازم ارایشش رو هم بگم ...بالاخره روزی همه شونو خودم خریده بودم....
شروین:من هر لحظه دارم کنجکاو تر میشم نمیخواید شروع کنید.........
من:خوب از کی براتون بگیم.....
گیسو :چطوره از وقتی بگیم که تو بیمارستان چشمامونو باز کردیم
مونده بودم چی شده اخلاق گیسو اینقد عوض شده ....با ادب شده خانوووم!!!چه شده خانوووم!!
با سر حرفشو تایید کردم به نیم ساعت نکشید که به کمک گیسو ی واقعی داستان را با جزئیات مهمش برای شروین تعریف کردیم....
اولش گیج شده بود و باور نمیکرد........کلافه از جاش بلند شد و فکر ککرد که ما بازیمون گرفته....اما وقتی من لب وا کردم و چیزایی رو گفتم که فقط خودمو شروین میدونستیم....با یه دهن باز دوباره روی صندلیش نشست....
درکش میکردم....باورش سخت بود ....خیلی سخت....

جو بدی برقرار بود سر های همه مون پایین بود و به یه نقطه نامعلوم زل زده بودیم و عمیقا تو فکر بودیم....من تو اون شور بازار به فکر این بودم که یه وقت ماشینمو به خاطر پارک دوبله جریمه نکنن!!(تورو خدا فکر های مارو )با انگشتام بازی میکردم که صدای اروم شروین جو رو عوض کرد و از اون سنگینی طاقت فرسا دراورد
شروین:هرچیزیت مثل بقیه باشه ....بازی با انگشتات یه جور دیگه است....با اینکه ظاهرت عوض شده ولی خودتی ......میتونم به هزار تا ایه و کتاب مقدس قسم بخورم که خودتی .....تو پریایی
خیلی خوشحال شدم که شروین باور کرد.....خیلی .........خوشحالیم حد نداشت به قدری بود که با همه ی خساستم گیسو و شروین رو مهمون کردم .....بعد از خوردن قهوه هامون و البته یه کیک شکلاتی از جامون بلند شدیم .ساعت تقریبا 8 بود که گیسو بهانه اورد و مارو تنها گذاشت تا راحت تر باهم حرف بزنیم..........من و شروین هم که کلی حرف دوستانه داشتیم بهش زیاد تعارف نکردیم.......//////////////////////////////////////////////////////
هر کدوم سوار ماشین هامون شدیم و به سمت پارک جمشیدیه راه افتادیم....چقد دلم هوای اونجا رو کرده بود .....اخه خیلی خاطره توش داشتم.....خلاصه رسیدیم .....اونقدر من و شروین باهم حرف زدیم که گذر زمان رو به هیچ وجه متوجه نشدیم.....هوای دلنشینی بود پارک هم چندان شلوغ نبود ....برعکس همیشه.....روی نیمکت کنار هم نشسته بودیم و حرف میزدیم اون هم از همه چی....فرقی نداشت موضوع چی بود ما فقط حرف میزدیم.....
شروین به نیمکت تکیه داد و با لحن نادمی گفت:نمیدونم چرا فکر میکنم تقصیر من بود که تو اینجوری شدی!!نباید بهت پیشنهاد میدادم که قبل از اومدن مامانت بری قزوین....همه اش اشتباه من بود ..........
من:این چه حرفیه شروین..........خدا چون اینو برای من تو سرنوشتم نوشته بود اتفاق می افتاد چه بدون حضور تو و بدون پیشنهاد تو چه در حضور تو...در هر دو حالت این حادثه اتفاق می افتاد...
شروین:راستی نفهمیدی چرا پوریا بهت گفته بود که کل فامیل سراغتو میگرفتن......
من:نه......تو میدونی
شروین:اره...........
از فوضولی پامو با سرعت تکون میدادم و با چشم های پر از التماسی به شروین نگاه میکردم....خنده ی خوشملی نشست رو لباش و گفت:اون موقع خواستگاری خواهرت بوده
با دهن باز شده از تعجب و موهای سیخ شده از شگفتی و با چشم های گشاد شده اندازه غورباقه خیره مونده بودم.........
من:چی؟؟خواستگاری پرستو؟؟
شروین: پ نه پ خواستگاری پوریا..........
من:کی به تو خبر داد؟؟
شروین:پوریا که قرار بود برای کارهای ثبت نام بیاد تهران یه چند ساعت هم مهمون ما بود تو خونمون ....اون موقع بهم گفت ....این دختره گیسو هیچی بهت نگفته بود؟؟
من:نه بابا این اصلا تو این باغ ها نیست........راستی پوریا کاراش درست شد؟؟
شروین:اره .......ثبت نام کرد...... کاراش هم جور جور شد ......چه ذوقی داشت طفلک چند بار هم از این دختره که جای تو بود تشکر کرد ولی این اصلا محل نذاشت.......
اوخی داداش طفلکیم......دلم براش سوخت ...هر جایی هست خوش باشه!!و موفق 
این دعا فعلا تنها کاری بود که میتونستم براش بکنم..........
من:راستی......میدونی این یارو که گیر پرستو افتاده کیه؟؟؟
شروین: مثل این که پسر یکی از موکل هاشه که زیاد خونه اشون میرفته ....خیلی هم مایه دارن....
من:از شراره چه خبر ؟؟مامان بابات؟؟خوبن؟؟
شروین:اره......همه شون از منو تو که سالم ترن........
شروین دستشو کرد تو جیبشو یه نخ سیگار در اورد که نگاهش کردم..........از اون نگاه های پر از تردید ولی سراسر التماس....
شروین:نکنه میخوای....
من:باور کن از وقتی اون اتفاق برام افتاده نکشیدم........به جون خودم
شروین:سر این زهر ماری جونتو قسم نخور عزیزم......میدونی الان اگه بنیامین بود چه میگفت؟؟
)ادای بنیامین رو در اوردیم)//////////////////////////////////////
من و شروین:باز این انگل جامعه دختر مردمو اغفال کرد............
این جمله ای بود که هر وقت بنیامین میدید من و شروین داریم سیگار میکشیم بهمون میگفت

شروین:نگاه کن پریا!!!عزیزم........فعلا این بدن برای تو نیست ....امانته....بهتره به این کوفتی عادتش ندی.....اینجوری من هم عذاب وجدانم کمتر میشه...
..پس به حرفم گوش کن 
دلم نمیخواد برات یه دوست بد باشم........با این که تو قبل از اشنایی با من سیگار میکشیدی ولی بازم ....اکثرا از من میگرفتی.....
مات نگاهش میکردم
چه قدر پسر خوبی بود....چه قدر هوامو داشت.......دوستانه دوستم داشت..
.. همیشه حرفاش برام حکم چیزی رو داشت که نازل شده....هیچ وقت رو حرفش نه نمیاوردم...این دفعه هم قبولش کردم
.از همون روز اول دانشکده حمایتم میکرد .....تو همه چی.....پیش پسرای دانشگاه.....پیش استاد ها.....حتی در برابر ارازل خیابون ازم دفاع میکرد.........
.یهو تو گذشته ها حل شدم.....به یاد این افتادم که چه قدر تنها بودم .....یاد روزی افتادم که به شروین پناه اوردم....خاطره ی روزی که باهاش اشنا شدم و باهم درد و دل کردیم ....اون از زندگیش میگفت و من از زندگیم
ولی چی شده بود که من اینقدر تنها بودم؟؟..چه خوش شانس بودم که با شروین اشنا شدم ....میتونستم توی این تهران خرابشده با هزار تا جونور اشنا بشم و به راه خلاف منحرف بشم ولی خدا اینو نخواسته بود...خدا میخواست من به شروین پناه ببرم....تنهاییمو با یه دوست خوب پر کنم .....مزه ی تلخ گذشته ها رو برای یه لحظه تو خاطرم چشیدم
اهان یادم اومد از کی تنها شدم.....اره خوب یادم میاد.
.از همون سال های دوم دبیرستان بود که پرستو کمتر تو خونه پیداش میشد ....اگر هم بود سرگرم درس بود.....من بودمو برادر کوچیکم پوریا.....دوسش داشتم اما مامانم بهم نگفته بود دوست داشتن چیه.... میدونید چرا؟؟؟
چون هیچ وقت خونه نبود که منو تربیت کنه بابا هم دست کمی از مامان نداشت....حد اقل مامان یه وقت هایی بود ولی بابا اصلا نبود
هیچ وقت نبود ....
.من بودم که هم بایستی مراقب پوریا باشم که یه وقت اتیش نسوزونه
هم مراقب درسام باشم هم مراقب خودم و خونه باشم که همیشه مرتب باشه.....هم مراقب خیلی چیز های دیگه
از بس تنها مونده بودم مخم هنگ کرده بود ......زندگیم شده بود درس .....کتاب هام جای عروسک هامو پر کرد البته نا گفته نماند که من فقط گردگیری خونه رو به عهده داشتم چون مامان همیشه غذا رو حاضر میکرد میگفت لازم نیست تو اون سن به فکر غذای خونه باشم به موقعش همه ی فکرم این میشه که برای فردا چی بپزم......به خاطر همین عقیده مامان من اشپزی رو درست حسابی یاد نگرفتم واسه همین مسولیت اشپزی خوابگاه با پریسا بود 
....پوریا هم دست کمی از من نداش اون هم همه اش تو اتاقش بود و افسرده..........اما من کاری نمیتونستم بکنم.....
....سال سوم بودم که به طرز دیوانه کننده ای وسوسه شده بودم با یکی از پسرا دوست بشم و خلوتم رو پر کنم ........البته من اونقدر چشم و گوش بسته بودم که فکر این چیزا نبودم.... این پیشنهاد یکی از همکلاسی هام بود.........ولی همون موقع اونقدر تو خونه تشنج روانی به خاطر دعواهای مامان و بابا بوجود اومد که به کل قضیه پسره یادم رفت...
....گذشت و گذشت روز به روز بدتر میشدم هم از نذر بیماری جسمیم هم از نظر روحی
هر روز عصبی تر و بد اخلاق تر از دیروز میشدم.....تنگی نفسم هم هر چند وقت یه بار اوت میکرد پیش دانشگاهی بودم که یه شب نفسم به طور فجیهی گرفت طوری که مامان رو بیدار کردم و باهم رفتیم پیش یه دکتر نفسم بالا نمیاومد چهار ساعتی بیهوش شدم.......خوب یادمه دکتر میگفت بیماریش اونقدر رشد کرده که دیگه با اسپری هم نمیشه کاری از پی برد رو قلبش هم تاثیر کرده تو این سن کم فاجعه است اگر زود تر اقدام میکردید شاید یه چیزی میشد کرد ...ولی حال دیگه نمیشه کاری از پیش برد....این ها دقیقا گفته های دکتر بود که سالها تو ذهنم بود مثل فیلم که هر چند وقت یه بار دوباره پخش میشد .....با خودم میگفتم شاید اگر اونا به ما بیشتر از کار بها میداند حالم اینقدر بد نمیشد....///////////////////////////////////////////
تا این که اودم دانشگاه .....اون موقع بیشتر دلم واسه پوریا می سوخت چون حالا تنهای تنها بود ....دیگه حتی پریای عونوق هم نبود که بهش گیر بده....
تو دانشگاه اتفاقی با شروین و بنیامین اشنا شدم......اونقدر با هم صمیمی شدیم که بچه های دانشگاه میگفتن شروین و بنیامین سر جهاز پریان.....هه هه
شروین همه جوره هوامو داشت .......باعث شد بهش تو یه مدت کم اعتماد کنم....
کی گفته که نمیشه با پسرا به صورت سالم دوست باشی؟؟ها کی گفته؟؟شروین واقعا پسر خوبی بود همه چی هم داشت پول .........قیافه.....تیپ.......متانت... ......همه چی .....اما فقط یه دوست بود......اونم از نوع خوبش
شروین دستش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت:کجایی پریا؟؟
من:ها؟؟؟همین جا.....
شروین:اونی که من دیدم داشت تو هپروت سیر میکرد.......
راست میگفت تو هپروت بودم....
من:نه ....یعنی اره تو گذشته ها بودم
کم کم از اون نیمکت پارک جمشیدیه دل کندیدم و هر کدوم به سمت خونه هامون راه افتادیم....تو راه به خیلی چیزا فکر میکردم....فکر هام نظم و ترتیب نداشت...... در هم بود.....به گیسو فکر میکردم....به تعغیر اخلاقش .....به بنیامین فکر میکردم......چه قد دوست داشتم ببینمش.....به پرستو که براش خواستگار اومده بود و من از هیچ چی خبر نداشتم............حتی به این فکر میکردم که چرا به خاطر پارک دوبل جریمه نشدم.....(یعنی چرت و پرت.........)
به خودم اودم ....جلوی در خونه بودم.....ولی همچنان فکر میکردم.....(جدیدا چه قدر فکور شدم)به ساختمون شیک خونه نگاه تحسین باری انداختم....معماریش حرف نداشت.....گفتم معماری!!دلم واسه رشته ام تنگ شده......البته از خدامم باشه دندونپزشکی بخونم ....ولی بالاخره یه روزگاری معمار باشی بودیم دیگه..........اه.......این اه لعنتی چی بود دیگه؟؟؟ از اه کشیدن خیلی بدم میومد ولی بعضی وقت ها بعضی چیز ها دست ادم نیست ....در رو باز کردم و به اهل خونه سلام بلندی دادم..........
اول صدای سلام بابا جوابمو داد بعد هم آرشان.....پس بابا اومده!!!

کفش هامو کندمو وارد پذیرایی شدم ماهان و آرشان کنار همدیگه روی مبل نشسته بودند ....پس این شازده این جا لنگر انداخته.........مامان کو؟؟؟؟معلوم نیست اصلا اینا چشونه ..........یا بابا هست مامان نیست........یامامان هست بابا نیست....چه وضعه خانواده است؟؟؟
آرشان سخت تو فکر بود ......صدای بابا سکوت پذیرایی رو شکست........
بابا:گیسو جان!!بابا بیا بشین باهات کار دارم....//////////////////////....
یه چشمی گفتم و باهمون لباس ها روی مبل نشستم 
بابا:گیسو جان!!نمیدونم درجریان هستی یانه؟؟؟ولی اخر شهریور مجلس نامزدی آرشانه!!
هان؟؟؟؟؟
وا ........چرا از همه اخر تر اخبار به من میرسه!!!!!
من از جام بلند شدم و به سمت ارشان رفتم و با یه صدای شادی بهش تبریک گفتم و ارزوی خوشبختی کردم........نمیدونم این خوشحالی تظاهری بود یا نه واقعی بود؟؟؟چون آرشان برادر خودم نبود ......نمیدونستم باید خوشحل باشم یا بیتفاوت.....ولی بدون هیچ درنگی من از صمیم قلبم خوشحال شدم.......
کنار آرشان ایستاده بودم که متوجه دست مشت شده صرت پر از خشم ماهان شدم ......
وا خاک عالم!!!چرا این اینجوری شده.........رنگ ابی چشم هاش هم نگران بود هم عصبی نا خود آگاه پوزخند زدم .........که ای کاش هیچوقت نمیزدم ......چون همون پوزخند بی موقع زندگی منو از این رو به اون رو کرد.............
یه ذره دیگه هم پیش بابا و آرشان نشستم و بعد به بهانه ی خواب بلند شدم و به اتاقم رفتم توی راه رو سرخوش قدم میزدم......ملاقات با شروین بهم روحیه داده بود..........یه اهگ خوشگل هم زیر لب زمزمه میکردم 
((دلبرکم چیزی بگو
به من که از گریه پرم
به من که بی صدای تو 
از شب شکست میخورم
دلبرکم چیزی بگو
به من که گرم هق هقم
به من که اخرینه ی اواره های عاشقم...............
ماهان:پس عاشقی؟؟؟

محکم دستمو از پشت گرفت با غضب بهش نگاه کردم .......با کسی که خلوتمو به هم میریخت اصلا شوخی نداشتم ........هر کی هم میخواست باشه .....هیچ فرقی نداشت............
من:مشکلت چیه.........عین جن ظاهر میشی؟؟؟
ماهان:میدونی ساعتی که اومدی خونه چند بود .......10:30......... تا اون موقع کدوم گوری بودی؟؟؟
تو دلم یه خنده ی توپ کردم .......پس اقا واسه این رادیاتش جوش اورده......
من:برامن تیریپ غیرت ورندار ها...........اصلاً...........به تو چه ؟؟؟
ماهان:اون پوزخندت چی بود که تو پذیرایی زدی؟؟
با هر کلمه مچم رو بیشتر فشار میداد .....دردم میومد اما جیک نمیزدم.........
ماهان:هنوز جوابمو ندادی؟؟(یه فشار محکم تر)کدوم گوری بودی؟؟؟
دلم نمیخواست دروغ بگم اما خوب راستش رو که بور نمیکرد میگفت خل شدم....اصلا برای چی باید به این توضیح میدادم...../////////////.....
من:لزومی نمیبینیم چیزی بگم..........
ماهان:مگه ارشان برادرت نیست من هم دوست برادرت میخوام بدونم خواهر دوستم کجا بوده؟؟
داستان حسین کرد میگفت برام............
من:ببین دوست برادر ........خودت رو هم بکشی بهت نمیگم کجا بودم ....حالا برو بمیر
اخر حرفم رو اینقدر با حرص بهش گفتم که نزدیک بود از عصبانیت نقش زمین بشه....حقته.....
ماهان:خیلی غدی.........ولی من ادمت میکنم.........تاوان اون پوزخندت هم پس میدی ....شاهزاده خانوم
من:برو اول خودتو ادم کن .........در ضمن من نمیخوام ادم بشم میخوام فرشته بمونم
ماهان:باشه ...باشه.....ولی من هم عین خودت لجبازم ......بگرد تا بگردیم
باشه اینقدر بگرد تا سرت گیج بره.......پرو پرو تو خونمون سین جینم میکنه.....پسره ی جینقیل!!
فکر کرده من حوصله کل کل دارم..........با خشم از پله ها پایین میرفت....ای بیوفتی من یه ذره بخندم........ولی نیوفتاد .........خدایا !!دعاهای کوچیکمونم براورده نمیکنی چه برسه به بزرگا!!!
هِی.............من هم برگشتم به سمت اتاقم .......بیشعور شبم رو خراب کرد.........
داشتم حال میکردما ..........ولی من اصلا حرفشو جدی نکردم.....هارتو پورت بیخودی بود.....کافی بود غلط اضافی کنه تا ایل و تبارو بریزم سرش............
یه نگاه به موبایلم کردم ..........نه یه میس کالی ......نه مسیجی...... نه هیچی..........به قوله افسانه(بچه های خوابگاه دانشگاه معماری):هیچ کی مارو دوست نداره........///////////////..هیچ کی !!
اوخی....یاد خوابگاه افتادم....یاد پشت بوم.......ولی دیگه اون موقعیت ها رو باید فراموش کنم تا کی میخوام اینجوری اه بکشم و گذشته رو به خاطر بیارم........

روی تختم درازکشیدم.........هر دم به دقیقه هم بینیمو میکشم بالا..........سرم هم خیلی درد میکنه.......اتاق هم تاریک تاریک کردم تا فقط استراحت کنم ......مزیت اتاق تیره همینه که زود خوابت میگیره.........فکر کنم تا 5 روز دیگه ترم جدید دانشگاه شروع میشه......(یه غلط میزنم و به پهلو چپم میخوابم)
اخه من موندم کی تو تابستون سرما میخوره که من خوردم.......مریضی هام هم مثل ادم های معمولی نیست.............
یه تقه به در میخوره)
من:بفرمایین
یه تقه دیگه هم میخوره
من: بفرمایین داخل
دوباره یه تقه دیگه
خبر نداشتم تو این خونه هم مزاهم پیدا میشه .........
من:د بابا بیا تو دیگه
از شدت عصبانیت از جام بلند شدم و بی حال و کسل تو تخت نشستم
آرشان اول از لای در نگاهی به داخل اتاق انداخت ....بعد هم خیلی سر به زیر وارد اتاق شد
وااااااااااا
من:چت بود این قد در میزدی؟؟
آرشان:هیچی .......استرس داشتم(یه حرفایی میزنه مرغ پخته خنده اش میگیره)
من:استرس داشتی اونوقت اومدی در اتاق منو میزنی؟؟
آرشان:گیر نده دیگه گیسو......حالم خوب نیست
اینو که گفت اومد و روی صندلی جلوی میز توالت نشست
من:خوب چی شده؟؟؟
آرشان:دو ساعت دیگه مراسم نامزدیه.........استرس دارم
اگر این استرس داره پس وای به حال عروس خانوم
من:گمشو.........استرس دارم استرس دارم.......خجالت بکش
آرشان:تو رو خدا گیسو.....اومدم اینجا یه ذره باهات حرف بزنم
من هم یه لحن جدی مثل خودش به خودم گرفتم و گفتم:خوب من سراپا گوش....
آرشان:راستش همه اش میترسم همه چی خراب شه
من:چرا این فکر مزخرفو میکنی مثلا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آرشان:نمیدونم حسم میگه.........
من:حست بیخود میگه.........حالا چرا از الان لباس پوشیدی؟؟
آرشان:اخه خونشون داخل شهر نیست...........بیرونه
من:رفتی از داهات زن پیدا کردی؟؟
آرشان یه خنده ی پر از اضطراب زد و بعد گفت:نه بابا ..........یه شهر دیگه است....
من:اهان..........
آرشان:میگم خوب خودتو از مراسم حذف کردیا؟؟این ها هم از خوبی های مریضی بی موقع است
من:باور کن خیلی حالم بده ....وگرنه حتما میومدم ببینم این عروس خانوم کیه
آرشان:حالا میبینیش........خیلی خوب شد باهات حرف زدم یه ذره از استرسم کم شد
من:میخوای باهات خیلی حرف بزنم کلا از استرست کم بشه؟؟؟
آرشان:نه دیگه داره دیر میشه......کاری نداری؟؟
من:چرا....دارو هام تموم شده برو برام بگیر
آرشان:باشه......دفترچه بیمه اتو بده برات بخرم
با یه درد خیلی بد که همه ی وجودم رو گرفته بود قدم قدم به طرف کمد رفتم و به سمت طبق پایین خم شدم .میدونستم دفترچه کجاست....با شناسنامه گذاشته بودمش توی یه کیف مشکی که رودستم باشه و گم نشه .....این قده بی روح بودم که نمیتونستم دفترچه رو تو دستم بگیرم....موقع در اوردن دفترچه از تو کمد همین طور که بی جون کیفو سر جاش میذاشتم روزنامه ای که کف کمد پهن شده بودو کشیدم .....یه چیزی از زیرش بیرون افتاد...کنجکاو شدم بدونم چیه اما خوب ترجیه میدادم صبر کنم تا آرشان اینا برن و خونه خالی بشه......به طرف ارشان برگشتم و دفترچه را بهش دادم
من:راستی به عروس خانوم........فامیل عروس خانوم.......همسایه های عروس خانوم....و همه و همه سلام منو برسون بگو که مریض بودم وگرنه حتما خدمت میرسیدم
آرشان:نه که اوندفعه تو خواستگاری بودی.....که بخوای توی نامزدی باشی
راست میگفت .........از لابه لای حرف های مامان و بابا فهمیده بودم همون روزی که من یا همون گیسو از خونه میزنم بیرون مراسم خواستگاری بوده ......البته شبش واسه همین هم اونا تا صبح صبر میکنن و بعد بهم زنگ میزنن..........................
من:خوب حالا بعدا جبران میکنم
آرشان همین طور داشت به سمت در اتاق میرفت که بهش گفتم:ببین آرشان!!!!!
آرشان به سمتم برگشت و گفت:جانم خواهری!!

 

منبع: رمان دوستان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 71
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 923
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 923
  • بازدید ماه : 10,544
  • بازدید سال : 97,054
  • بازدید کلی : 20,085,581