loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 705 چهارشنبه 29 آبان 1392 نظرات (0)

رمان خاله بازی های عاشقانه(فصل آخر)

http://dl2.98ia.com/Pic/Khale-Bazi-Asheghaneh.jpg

مامان واقعیم بعد از فوت پریا دست از کار کشید و خونه نشین شد........الان که دیگه فایده نداشت اگر اونموقع اینکارو میکرد که پریا زنده بود شاید هنوز هم زنده میموند.......
بابا تمام موهاش سفید شد.......پوریا بعد از این که از شوک دراومد درسشو ادامه داد
حالا هر پنجشنبه میرم واسه خودم فاتحه میخونم..................
الانم که درگیر امتحانای ترمم.......ماهان و ارشان هم کمکم میکنن!!
قراره امشب شروین بره فرانسه و الان توی فرودگاه بدون سرخر اضافی نشسته ام کنارش!!
مامانش اینا نیستن.........شراره و ماهان و هیچ کدوم از بچه ها هم نیستن .......من و شروینیم .....بیرون محوطه فرودگاه نشستم کنارش و دارم گریه میکنم........بار مرگ پریا کم بود که با رفتن شروین هم توام شد........هق هقم همه جا رو برداشته بود 
هرکی رد میشد یه نگاه ترحم بار بهم میکرد اونقدر گریه کردم که کور شدم
وای نه !!خدایا غلط کردم!!
چند بار پلک زدم ولی نمیدیدم
شروین:چی شد گیسو؟؟
دیگه گیسو شده بودم.........هی خدا!!
من:شروین !جایی رو نمیبینم.........کور شدم
شروین :کوری موقته!!چرا اینقدر گریه میکنی اخه!! چشماتو ببند و بعد چند دقیقه باز کن
به حرفش گوش دادم ............
اون که نمیتونست منو درک کنه......خیلی سخته که جسمتو زیر یه خروار خاک سرد ببینی 
خیلی سخته درد بکشی و جز یه سری ادم بقیه نتونن دلیلشو بفهمن........
خیلی سخته مادر و پدرت و همه ی افراد خانواده ات رو ببینی ولی اونا تورو نبینن!!!!!!!!!!!!!!
خیلی سخته که نتونی بابا و مامانتو در اغوش بکشی
و همه ی خاطراتی که به عنوان پریا داشتی فراموش کنی
خیلی سخته.........................
اینا رو مسلماً کسی نمیتونست درک کنه!!هیچ کی.........
شروین:تو رو خدا گیسو ..........اینقدر خودتو زجر نده .......دارم میرم اما تمام فکرم پیش توئه ......همه اش استرس دارم یه وقت بلای سر خودت نیاری ........حالا هم که چشمات نابینا شده!!
یه ربع گذشت که دوباره تونستم ببینم.....////////....خدا رو شکر میکردم......و بعدش به شروین اطمینان دادم که هیچ بلایی سر خودم نمیارم و اون با خیال راحت میتونه بره
-:مسافرین محترم پرواز شماره741 به مقصد پاریس..........لطفا به گیت 2 مراجعه فرمایند
شروین:دیگه باید برما....نگاه ن همه ی وقتم رو پیش تو بودم حالا مامان اینا گله میکنن
من:تو که دیگه داری میری از چی میترسی
شروین:از این که مامانم آقم کنه......
یه لبخند کوچولو زدم و در اغوش کشیدمش........باورم نمیشد دوست چند ساله ام داشت میرفت.......اوخ پیرهنشو خیس کردم
من:ببخشید شروین ....پیراهنت خیس شد
با یه صدای گریه داری گفت:اشکال نداره عزیز دلم
باورم نمیشد داره گریه میکنه.........
خلاصه شروین هم رفت ..........مامانش حتی براش یه قطره اشک هم نریخت اما شراره کلی گریه کرد ....ماهان و اشکان هم مردانه بغلش کردن و براش اروز ی موفقیت کردن........
چیزی که من هم در دل براش ارزو میکردم


 

فصل نهم
5 سال بعد
خسته و کلافه از مطب بیرون اومدم و بلافاصله شماره ماهان رو گرفتم
ماهان:سلام عزیز دلم.......خوبی؟؟
من:سلام....خوبم ممنون...مگه مریض نداری الان؟؟
ماهان:چرا عزیزدلم مریض دارم.......چطور؟؟
من:مریض داری و اینجوری حرف میزنی؟؟خیلی بی ملاحظه ای!!!
ماهان:خوب چی میشه بقیه هم بفهمن تو عزیز دلمی........تو عزیز دلمی.........تو عزیز دلمی
من:ماهان!!زنگ زدم بهت بگم جشن بعد از ظهر یادت نره؟؟
ماهان:کدوم جشن؟؟
من:جشن تولد پارسا .......پسر ارشان و پرستو رو میگم
ماهان:اهان........نه یادم نمیره ......کادو خریدی؟؟
من:نه پس منتظر بودم تو بگی.........
ماهان:بچه ها رو هم خودت از مهد میاری؟؟
من:اری.......پس یادت نره ها .......خداحافظ
ماهان:خداحافظ 
ارام به سمت ماشینم رفتم و سوارش شدم .......چه جالب هم خاله بودمو هم عمه ی پارسا.....................پارسا پسر پنج ساله ی پرستو و ارشان بود که به طرز عجیبی با وروجک های من اخت گرفته بود...پارسا با دو تا فسقلی های خوشگل من دو سالی اختلاف سنی داشت اما خیلی خوب درکشون میکرد و برعکس اونا همیشه اروم بود ....تو همین فکر ها بودم که به مهد کودک رسیدم......پیاده شدم و گوشه ای منتظر ایستادم ....از روز های هفته سه روز من دنبال بچه ها میومدم سه روز هم ماهان .......و الان سه روزی بود که درست و حسابی ندیده بودمشون چون تا میرسم خونه یا اونا خوابیده اند یا من از خستگی بیهوش می شدم و میتونم بگم سه روز بود که اصلا ندیده بودمشون .......دلم واسه بغل کردن و مامانی مامانی گفتنشون لک زده بود.......دلم میخواست زود تر بیان و اون لپ های قرمز و خوشگلشونو یه ماچ گنده بکنم و عد با اشتیاق بغلشون کنم ....وای کجایید که مامانی اینجا دلش داره براتون ضعف میره
تو فکر بودم که چشمم خورد به ساختمون در حال ساخت کنار مهد کودک و اخمام رفت تو. هم به سمت معمار حرکت کردم و سلام کردم و اون هم در حالی که پشتش به من بود جواب داد....
من:ببخشید اقا ........ولی این جا مهد کودکه و هزار تا بچه میرن و میان شما هم که توری محافظ استفاده نمیکنید....قانون معماری میگه هر اتفاقی که برای رهگذران بیوفته معمار مقصره
اقاهه که سی سالو داشت با یه صدای خشکی گفت :شما مگه معماری خوندید
من:خونده یا نخونده دارم تذکر میدم
وقتی سرش رو برگردوند .............نه!!!باورم نمیشد!!بدون توجه به موقعیتم توی خیابون بهش زل زدم و تو گذشته ای نه چندان دور غرق شدم
باد به صورتم سیلی میزد و رسیدن پاییز را یاداور میشد ......و...
شروین:سلام
من:فقط سلام بی معرفت!!!کجا بودی تا حالا؟؟(یه قطره ی نا قابل از گوشه ی چشمم پایین افتاد...قطره ای که به احترام یه دوستی با ارزش بود)
به نظرم شروین خیلی پخته تر شده بود بهش نمیومد همونی باشه که تا چند ساله قبل از مهمونی ها نمیشد جمعش کرد.......با به یاد اوری اون روزا یه لبخند خوشگل زدم و به ادامه حرفاش گوش دادم
شروین:واقعا شرمنده ام پریا جون...........ولی خوب تو دیگه سر و سامون گرفتی و من هم رفتم دنبال زندگی خودم
هنوز بوی عطرش تا دو کیلومتر اونور تر هم میرفت هنوز هم شیک و مرتب بود و هنوز همون شروین بود اما از حق نگذریم یه کوچولو پیر شده بود داغ دوری من بود دیگه!!
من:نمیخوام اینا رو بشنوم ............گذشته ها گذشته !!!
یهو استین های مانتوم رو دو تا وروجک شیطون کشیدنو و نذاشتن باقی حرفمو بزنم....
دو تا شون هم باهم گفتن:مامانی مامانی این اقاهه کیه؟؟
من:اولا سلام وروجک ها ..........دوما این اقا دایی شروینه!!
شروین:پس دوقولو ها اینان؟؟؟چه خوشگلن !!اسماشون؟؟
من:این دختر خانوم چشم ابی که به باباش رفته پرنیان........این اقا پسر چشم میشی هم که به مامانش رفته پرهان
شروین:خوشبختم اقا پرهان و پرنیان خانوم؟؟
اون دو تا هم باهاش دست دادن و باهم گفتن :ما هم خوشبختیم!!
خدایی همین شیرین زبونی هاشون بود که تو فامیل زبون زد بود .......شیطونک های مامان بودن دیگه ....البته من و ماهان هم کم زحمت نکشیدیم .....وجود دو تا نوزاد و لزوم نگه داریشون همزمان کار اسونی نبود .......یکی دست من بود اون یکی رو ماهان ساکت میکرد .......اما وقتی میخوابیدن هر دو باهم پلک رو هم میذاشتن یکی تو بغل من میخوابید یکی هم تو بغل ماهان ....هردو معصوم ............پاک و بی ریا .............و صد البته خواستنی و شیرین
شروین:حالا چرا پرهان و پرنیان؟؟
شروین:حالا چرا پرهان و پرنیان؟؟
من:ترکیب اسم پریا و ماهانه دیگه !!!پریا + ماهان =پرهان/پرنیان
شروین:اهان چه جالب!!خدا برات نگهشون داره
من:خودت چی ؟؟بابا شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شروین:بابا من هنوز همسر نشدم چه برسه به بابا
من:خدایی شروین؟؟چرا؟؟تو لیاقتت خیلی بیشتره ها ......الان بچه های تو از این دو تا تپلی من هم بزرگتر بودن
پرهان :مامانی!!داشتیم؟؟تپلی چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پرنیان:مامان همیشه مارو جلو بزرگترا تپلی و خپلی و از این چیزا صدا میکنه دایی شروین...
شروین:این مامانتون الان هم که مامان شده دست از شیطنت هاش برنمیداره....
من:باشه دیگه اقا شروین ........برات دارم ایشالله ......اخ شرمنده من دیگه داره دیرم میشه !!نمیخوای باهامون بیای ؟؟
شروین:اگر بنیامین و فرشته بفهمن از ساختمونشون یه قدم دور شدم حسابم با عزاریل جون وکرام الکاتیبنه !!
من با چشم های گشاد:مگه این ساختمون فرشته ایناس؟؟چه پیشرفتی!!مبارکشون باشه
شروین:اره بابا هر دو مثال گاو اهن کار میکنن..............
من:شروین!!
شروین:خوب راست میگم دیگه......عین تراکتور از صبح یا تو این شرکتن یا تو اون یکی....
درحالی که حرف های شروینو با علاقه گوش میدادم دستمو کردم تو کیفمو و کارت مطب رو بهش دادم ....اون هم کارت شرکتشو داد!!!
هنوز هم مثل گذشته ها صمیمی بودیم ......و در حین صمیمیت به هم احترام میذاشتیم......دیگه داشتم ازش خداحافظی میکردم و بچه ها هم یه دونه ماچ تحویلش دادن و ازش جدا شدیم که یهو چشمم خورد به پریسا که بچه اشو کشون کشون از مهد بیرون میاورد!!.........باورم نمیشد چرا قبلا دم در مهد ندیده بودمش؟؟دلم براش یه ذره بود ..........واسه اون لهجه ترکی دلم تنگ شده بود ........
اومدم برم جلو که شروین مانع شد و من با خشم بهش گفتم..
من:چرا این جوری میکنی؟؟
شروین:چون که یادت رفته الان گیسویی خانوم عزیز!!! بعد شش سال هنوز توهم پریا بودن میاد سراغت !!هنوز هضم نکردی .........درکت میکنم اگر من هم بودم هضم نمیکردم..........ولی اینو بدون که اون پریا رو میشناسه نه گیسو رو 
راست میگفت باهاش کاملا موافق بودم ......من الان سالها بود که از خیلی چیز ها محروم بودم و داشتم تاوان نا شکری هامو پس میدادم...........دیگه اغوش مادر و پدرم رو نداشتم برادرم رو نداشتم.........حتی نمیتونستم با یه دوست قدیمی دیدار کنم.....مثل الان!!.......
بعد از خداحافظی از شروین راه افتادم......سر از پا نمیشناختم ...........خیلی خوشحال بودم که دوباره شروین اومده ایران............ذوق مرگ بودمو تو پوست خودم نمیگنجیدم
با بچه ها سوار ماشین شدیم و به سمت خونه راه افتادیم تا لباس هامونو بپوشیم و اماده بشیم!
یه ذره که دور تر شدیم بچه ها که از پنجره کوچه ها رو نگاه میکردند گفتن:مامانی مامانی !!
خیلی بانمک میگفتن مامانی.......وقتی میگفتن دلم میخواست محکم بغلشون کنم
من هم اداشونو دراوردم قبول دارم که هنوز بچه ام:جان مامانی مامانی!!
پرنیان:مامان شما هم خاله بازی میکردین؟؟مثل این بچه هایی که تو کوچه ها بازی میکنن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من یه ذره فکر کردم و با لبخند جواب دادم :اره مامان .................من هم بازی میکردم اما نه توی کوچه!!
پرهان:مامانی نیگاه کن اون بچه ها وسط بازی گریه اشون گرفت...........
من:اره دیگه قربونت بشم همیشه تو خاله بازی که ادما نمیخندن.........گاهی هم گریه میکنن...اما بعد سریع اشتی میکنن .....مثل تو و پرنیان که باهم قهر میکنید و بعد هم سریع اشتی 
پرنیان:خوب مامانی اینا که همه شون ادای یکی دیگه رو در میارن......مثلا اون دختره فکر میکنه مامان شده ......
من:فدات شم خوشگلم........اینم بازیه دیگه 
بعدش هردوشون ساکت شدن و من هم رفتم تو فکر
خاله بازی؟؟
یه نگاه به بچه ها کردم هیچکدوم خودشون نبودن پرنیان راست میگفت یکی مادر بود یکی پدر ..........یکی بچه 
همه نقش بازی میکردن...........همه بچه هایی که بازی میکردن جای یه کس دیگه ای بودن
یکی مثلا مادر بود یکی مثلا همسایه ...........من هم تو بازی زندگیم مثلا گیسو بودم
من شش سال داشتم نقش بازی میکردم و خودم نبودم.........من توی این خاله بازی شش ساله نقش گیسو رو دارم .......من و ماهان هردو خاله بازی میکردیم ........هردو جای کسای دیگه ای بودیم ...........گاهی میخندیدیم و گاهی گریه میکردیم
ادم نمیتونه خاله بازی رو در حضور بزرگترا بازی کنه چون اونو باور ندارن من و ماهان هم همین طور بودیم ......در خفا بازی میکردیم و تو مدت بازیمون از دیدن مامان و بابای اصلیمون محروم بودیم ....گرچه توی بازی مامان داشتیم اما گاهی هم دلمون واسه واقعیت ها تنگ میشد 
من و ماهان سالها بود که دیگه لجبازی نمیکردیم البته هنوز شیطون بودیم اما همدیگرو اذیت نمیکردیم .........حالا هم هنوز که هنوزه داریم خاله بازی میکنیم
اما خاله بازی مونو دوست داریم ..........چون....
چون خاله بازیمون عاشقونه است....

"بازی ما بازی دیوانه هاست
بازی طفلی که از غم ها رهاست
بازی مستانه ی یک شاپرک
رقص شادمانه ی صد قاصدک
بازی مهتاب و شاه پریون(مهتاب منظور ماهانه چون ماهان یعنی چیزی که مثل ماهه شاه پریون هم یعنی پریا چون پریا یعنی چیزی که مثل پریه)
قصه ی قدم زدن زیر بارون
بازی قهقهه دو تا جوون
اومدن اسب سفید از اسمون
قصه ی ژاله به روی رازقی
بازی قشنگ و شاد عاشقی" 

پایان!!
منبع:رمان دوستان
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 179
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 340
  • آی پی دیروز : 335
  • بازدید امروز : 649
  • باردید دیروز : 674
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 12
  • بازدید هفته : 1,323
  • بازدید ماه : 1,323
  • بازدید سال : 130,449
  • بازدید کلی : 20,118,976