loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 759 چهارشنبه 29 آبان 1392 نظرات (0)

رمان خاله بازی های عاشقانه ( فصل سوم)

http://dl2.98ia.com/Pic/Khale-Bazi-Asheghaneh.jpg

من:خوب یه دلیل بزرگ داره به اسم پرستو .یعنی بابام میخواسته بخره مامانم میگه مگه پرستو خودش برا خودش ماشین نخرید بابام هم میگفت:مگه دوران دانشجویی برا پرستو ماشین نخریدیم اما خوب حرف مامانم به کرسی نشست
شروین:غصه نخور خواهری خودم برات می خرم
من:پیششششششششششششششششششش
شروین:چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟گربه دیدی؟؟
من:نه این علامت تاسف بود
شروین:راستی دیروز کیا خونه ی ما بود
من:چی میگفت؟؟
شروین:بیچاره خیلی تو هم بود دلش برات شور میزد میخواست ببینه چرا حالت بد شد
من:تو چقد ساده ای این فوضول می خواست از مریضی من سر در بیاره تو که بهش چیزی نگفتی؟؟
شروین:نه بابا مگه کله پاچه خر خوردم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من:ولش کن اصلا درمورد این بچه سوسول جلو من صحبت نکن ایششششششم میشه
شروین:خودمونیما چقدم سوسوله
من:موهاشو دیدی جنگل آمازونه عین مدل خوان میگله
شروین:موهاش که خوشگله
من:مگه من گفتم زشته؟؟
شروین :الکی رو بچه مردم عیب گذاشتی 
بعدش دستاشو تو هم گره زد وگفت :خدایا مارا ببخش ما بندگان گناه کاریم بعد هی لای انگشتاشو گاز میگرفت
من:بدم میاد ازش
شروین:حتما اونم از تو بدش میاد
من:چه بهتر.......دلشم بخواد
شروین:اونکه دلش میخواد
من:شروین تو چته؟؟چرا هی حرف اینو میزنی ؟؟؟
شروین:راستشو بگم...حسودیم میشه
من:خیلی تحفه اس تو هم بهش حسودی میکنی؟؟؟اصلا مگه پسرا هم حسودی میکنن
شروین:اصلا ما حسودی رو به دخترا یاد دادیم خانوم
من: نه بابا؟؟یعنی بنیامینم حسودی میکنه؟؟
شروین: اون حسودیشم عین آدم نیس
من:در مورد بنیامین درست صحبت کن
شروین:میدونی چی به من میگه؟؟میگه تو چجوری با پریا گرم میگیری؟؟من حسودیم میشه
من:اوهههههه
شروین:پریا من خیلی دقت کردم تو خیلی با پسرا راحت ارتباط برقرار میکنی؟؟
من:این که نیاز به دقت نداشت!!
شروین:شاید...واقعا چجوری اینقد راحتی
من:چون شما ها رو میشناسم بهتون اعتماد دارم من با همه اینجوری نیستم اگه یه ذره فقط فکر میکردم داری کار بدی میکنی جواب سلامتم نمیدادم
شروین:شما لطف دارید بانو
من:شروین حالم خوب نیست من از بچگی بد ماشین بودم
شروین:بزنم کنار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من:آره آره
ماشینو یه گوشه نگه داشت منم سریع پیاده شدم وده لیتر گلاب تو روتون حالم بهم خورد
شروین:حالت خوب شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من:راستش نه
این دو تا کلمه رو در حالی میگفتم که چشمام سیاهی میرفت و سرم تیر میکشید دستمو گذاشتم تو قلبمو دیگه هیچی نفهمیدم .............

 

جلوی چشم هامو پرده ی تاری پوشونده بود هیچی رو واضح نمیدیدم فقط صورت نگران شروین روبروم بود قلبمو با دستم گرفته بودم انگار یه خنجر توش کرده بودند بد جوری درد میکرد هر کاری کردم که به اش توجه نکنم نشد خیلی درد میکرد دیگه نفس بالا نمی اومد احساس میکردم بدنم لا به لای یه دستگاه پرس فشرده میشد نفسم دیگه اصلا در نمیومد یه بطری اب جلو چشمام بود از دست شروین گرفتمش دستم می لرزید اومدم بخورمش که یهو ریخت رو مانتوم مانتوم همون جوری گلی شده بود کلا گند زدم تو مانتوهه رفت پی کارش بدنم داغ کرده بود اتیش گرفته بود (نکنه رفتم جهنم شروینم عذراییله ؟؟؟)وقتی اب سرد رو بدن داغم ریخت دیگه هیچی نفهمیدم فقط ارام افتادم.................نمیدونم چقد گذشت اما تمام این مدت من یه جای تاریک بودم خواب هم ندیدم فقط یه جای تاریک بود تاریک تاریک (برقا رفته بود هه هه)کم کم می تونستم دور و برمو ببینم اما چشمام بسته بود به لبام کلی فشار اوردم تو بگو فقط یه کلمه حتی هوا هم از دهنم بیرون نمیومد فکر کردم مردم دلم میخواست گریه کنم همه رو میدم حرفای همه رو میشنیدم اما نمی تونستم تکون بخورم هر چی نیرو داشتم گذاشتم تا دستمو تکون بدم اما نشد فقط بقیه رو نگاه می کردم :
مامان با چهره ای پشیمان:پریا جون ترو خدا پاشو مادر.....دلم برات تنگ شده بود میخواستم به یه بهونه ای ببینمت چرا پس تو بیمارستان...مامانی چشاتو وا کن
بابا گوشه ی اتاق به دیوار تکیه داده بودو نگاهم میکرد.......
پوریا با شروین حرف میزد
پرستو هم طرف دیگر تخت موهامو ناز میکرد و اشک میریخت...
نمیتونستم کاری کنم وحشتناک بود وحشتناک
یهو دو تا عدد پرستار وارد شدند و گفتند که وقت ملاقات تمومه اون لحظه تنها انگیزه ام برای بلند شدن این بود که یکی یه دونه بزنم تو دهن پرستارا آخه الان وقت اومدن بود//////////////////////////
مامان اینا بیرون رفتن همه اشون ساعتو نگاه کردم پنج بعد از ظهر بود یا علیییییییییییی من که روی اصحاب کهفم سفید کردم این خواب بود یا خواب زمستونی...........///////////////////////////////////////////
پرستارا بالای سرم اومدن یکی شون تختو مرتب کرد یه نگاه تو چشمام کرد که یه لحظه فکر کردم منو میبینه
بعد به اون یکی پرستاره گفت: آخی چه دختر نازیه بیچاره ناراحتی قلبی داره 
پرستار شماره دو:خدا شفاش بده
دلم برا خودم سوخت پرستاره به من میگفت بیچاره اونا که رفتن منم با چشم دنبالشون کردم تا رسیدن به در 
خدای من رو در نوشته بود ICU یعنی حالم اینقد بد بود دوباره چشمام کور شد رفتم پیش تاریکی و توی یه دنیای تاریک هیچ چی نفهمیدم

دوباره تونستم اطرافو ببینم این دفعه اتاق خالی بود پوریا فقط تو اتاق بود که اونم خواب بود ساعت دو نصفه شبو نشون میداد از جام بلند شدم دیگه تو icu نبودم به گمونم تو بخش بود میخواستم از تخت بیام پایین اما این آنژیکته رفته بود تو خود دستم با سرم رفتم طرف در بیمارستان ساکت ساکت بود یکی دو تا پرستار چرت میزدند راه میرفتن حواسم به دور و برم نبود مثل همیشه فقط به ادما توجه داشتم یهو دیدم یه نوزاد رویه یه صندلیه رفتم کنارش نشستم حالم کاملا خوب نشده بود یه نگاه به بچهه کردم صورت سفید و تپل مپلی داشت عین بچگی های خودم هیچ وقت از بچه ها خوشم نمیومد(حالا نگید این چقد سنگ دله) اینجوری بودم دیگه بچه هارو دوست نداشتم یعنی دوست داشتم اما نه مثل بعضیا که تا بچه میبینن بغلش میکننو به قول شادی هر چی تف و موفه به بچهه می چسبونن از به یاد اوردن حرف شادی خندم گرفت
(هر هر هر بی فرهنگ اومدی بیمارستان یا سیرک )
بچهه رو نگاه میکردم شباهت عجیبی به بچگی هام داشت خیلی عجیب بود اما پیش خودم گفتم همه ی بچه ها عین همن اما این بچهه رو صندلی چی کار میکرد( چه بیمارتان هردمبیلی ) یه پرستار رد شد با اشاره بهش گفتم بیاد این بچهه رو ببره با عجله اومد و گفت:دستتون درد نکن خانوم خیلی دنبالش گشتم اینجا جاش گذاشته بودم خوب شد دکتر ندید.ممنون خانوم خیلی لطف کردید
(چه بیمارستان بی در و پیکری ای خاک بر سر پرسنلش)
من:خواهش میکنم... ببخشید اسم این نوزاد کوچولو چیه؟؟//////////////////
(اخه به تو چه فوضولییییییییییی؟؟؟خوب اره دیگه مگه نیستم)
پرستار با خنده:خانوم خورسند برا بچه ی یه روزه که اسم نمیذارن ؟؟
(پیش خودم گفتم پرستاره خله منو با کی اشتباه گرفته خانوم خورسند کیه دیگه؟؟؟؟)
بلند شدم به طرف اتاقم برگشتم موقع ردشدن از کنار در شیشه ای عکی خودمو توی در دیدم
با عجله و تعجب برگشتم تو در نگاه کردم:این دیگه کی بود چرا من این شکلی شده بودم سریع رفتم طرف دستشویی خودمو تو آینه نگاه کردم یه غریبه بود اونی که تو آینه بود من نبودم یه دختر تقریبا 18 ساله با چشم های میشی بود که رگه های قهوه ای داشت یه دماغ گرد و کو چولو صورت سفید رو به سبزه لبای خوشگل و صورتی یهو بی هوا گفتم ببخشید خانوم و شروع کردم به دویدن(کار مزخرفی کردم میدونم.....) اما دوباره برگشتمو توی اینه رو دیدم سرمو اینور اونور بردم اون دختره هم سرشو تکون داد واییی داشتم دیوونه میشدم این دیگه کی بود ؟؟
یهو به فکر پوریا افتادم که توی اتاق خوابیده بود برگشتم به اتاق تو راه ده هزار بار مردمو زنده شدماما از قیافه ی جدیدم همچین بدم هم نمیومد 
قیافه جدیدم حتما شوخیم گرفته؟؟؟
رفتم تو اتاق چشمم به برگه ای که توش اسم مریضو مینوشتن افتاد رفتم جلو و خوندمش نوشته بود: 
دکتر معالج:دکتر شهبازی 
تاریخ بستری که مال همون ماه و سال بود 
نام بیمار :؟؟؟
بلند داد زدم چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
از صدای جیغ من پوریا بیدار شد وقتی دستاشو از روی صورتش برداشت خشکم زد اون فقط موهاش شبیه پوریا بود اما اون یکی دیگه بود یه ادم غریبه با تته پته گفتم:ش..ش.شوم.ما؟؟/
راننده:خانوم ترو خدا اروم باشید من زده بودم بهتون ......یعنی خودتون پریدید وسط جاده دیگه..حالا که خدا رو شکر حالتون خوبه منم دیگه برم...شما هم فکر کنم مرخصید من هزینه ی بیمارستانو دادم .حلال کنی خانوم...با اجازه
من:صبر کن آقا ببینم 
راننده: من که گفتم خانوم خودتون پریدید وسط خیابون(مگه من گفتم تو پریدی وسط پیاده رو)
من همچنان گیج بودم نمیدونستم این منم پریا بهراد یا اینی که اسمشو این بالا نوشته تنها چیزی که میتونستم باهاش هویتمو پیدا کنم وسایل همراهم بود
من:نه آقا من مشکلی ندارم فقط میخواستم ببینم من با خودم هیچی نداشتم ....کیفی؟؟موبایلی؟؟////////////////////////////////////////
راننده:چرا گذاشتم پایین تختون ...دیگه من برم شمارمو هم گذاشتم رو میز کنار تخت اگه مشکلی پیش اومد بیام ...با اجازه(این که هی میگفت اجازه من یاد مدرسه میوفتادم حالا اگه من اجازه ندم نمیخوای بری؟؟؟)
راننده رفت و من توی اتاق تنها شدم اطرافو نگاه کردم چند دقیقه بی حرکت مونده بودم رفتم سمت وسایلم همونای که راننده پایین تخت گذاشته بود یه کیف بود یه کیف مشکی خوشکل البته با یه قیمت خوشگل اما من هیچوقت از این چیزا نداشتم کیفو بلند کردم سنگین بود نگاهش کردم نمیدونستم بی اجازه دست زدن به اون کار خوبی بود یا نه؟؟بعد با خودم گفتم من که تو عمرم این همه خلاف کردم اینو هم بکنم فوقش صاحبش ناراحت میشه دیگه اصلا کدوم صاحب؟/ فعلا که صاحبش منم کیفو باز کردم قلبم تند تند میزد دستمو بردم توی کیف....توشو نگاه نمیکردم کیف شلوغی بود توش اژدها قایم میکردی نمیتونستی پیداش کنی دیگه مجبور شدم توشو ببینم اول یه رژصورتی در اوردم بعد یه پنکیک بعد یه رژگونه بعد یه سایه بعد انواع خط چَشم خط لب وایییییییییی اینجا کیفه یا ارایشگاه چقدم دختره شلخته اییه کی دختر شلخته ایه ؟؟من دست از کیف کشیدم روی تخت دراز کشیدم گذر زمانو نمی فهمیدم فقط به سقف خیره بودم به چیزایی که از گذشته یادم بود من زندگی خومو یادم بود پریایی که با یکی از همکلاسی هاش توی جاده قزوین حالش بد میشه پس این که اسمشو اینجا نوشتن کیه ساعت تازه سه نصفه شب بود از جام بلند شدم دوباره دستمو بردم تو کیف یه سالنامه کوچیک پیدا کردم بازش کردم توش یه سری کارت بود یه عابر بانک یه کارت دانشجویی ......سریع کارتو برداشتم و خوندمش درست دیده بودم دانشجوی دندانپزشکی ؟؟؟پس .....اسم روی کارت همون اسمی بود که بالای تخت بود عکس هم متاسفانه یا خوشبختانه عکس همونی بود که تو ایینه بود عکس من ......................
پس دانشجوی دندانپزشکی بودم چه با حال نکنه خوابه نگاهی به وسایل داخل کیف کردم اکثرا لوازم ارایش بود چه غلطا !!!دیگه چیزی نبود جز سالنامه و یه کیف پولی و یه عینک آفتابی ...کیف پولو باز کردم وایییییییییییییییی چقد پول پونصد تومان پول بی زبون تو کیف بود اگه زبون داشتند که حتما میگفتند بیا پریا خانوم بیا برمون دار ما مال توییم 
وسایلو دوباره گذاشتم تو کیف و تختو مرتب کردم پاشدم لباسای بیمارستانو در اوردم به چوب لباسی نگاه کردم یه مانتو تابستونی شیک مشکی با یه شال بفش فقط نگاشون میکردم یعنی اینا واقعا مال منن رفتم برشون داشتم و پوشیدمشون خودمو که نمیدیدم اما به نظرم قشنگ بودن کیفو برداشتم اروم رفتم سمت دستشویی بیمارستان وقتی جلو ایینه رفتم انتظار قیافه ی پریا را داشتم اما پریا تو ایینه نبود یه دختر دیگه بود خیره شده بودم به تصویر خیلی خوشگل شده بودم مانتوهه بهم میومد و همچنین شاله صاحبشون حتما ادم خرپولی بود بی سر و صدا از بیمارستان زدم بیرون راننده که پولو داده بود لازم نبود بمونم اما وقتی از بیمارستان اومدم بیرون تازه یادم افتاد جایی ندارم برم اصلا نمیدونستم کجام تابلوی بیمارستانو نگاه کردم بیمارستان لاله ی تهران .........مگه من قزوین نبودم ؟؟

چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟///////////////////////////////
از صدای جیغ من پوریا بیدار شد وقتی دستاشو از روی صورتش برداشت خشکم زد اون فقط موهاش شبیه پوریا بود اما اون یکی دیگه بود یه ادم غریبه با تته پته گفتم:ش..ش.شوم.ما؟؟/
راننده:خانوم ترو خدا اروم باشید من زده بودم بهتون ......یعنی خودتون پریدید وسط جاده دیگه..حالا که خدا رو شکر حالتون خوبه منم دیگه برم...شما هم فکر کنم مرخصید من هزینه ی بیمارستانو دادم .حلال کنی خانوم...با اجازه
من:صبر کن آقا ببینم 
راننده: من که گفتم خانوم خودتون پریدید وسط خیابون(مگه من گفتم تو پریدی وسط پیاده رو)
من همچنان گیج بودم نمیدونستم این منم پریا بهراد یا اینی که اسمشو این بالا نوشته تنها چیزی که میتونستم باهاش هویتمو پیدا کنم وسایل همراهم بود
من:نه آقا من مشکلی ندارم فقط میخواستم ببینم من با خودم هیچی نداشتم ....کیفی؟؟موبایلی؟؟
راننده:چرا گذاشتم پایین تختون ...دیگه من برم شمارمو هم گذاشتم رو میز کنار تخت اگه مشکلی پیش اومد بیام ...با اجازه(این که هی میگفت اجازه من یاد مدرسه میوفتادم حالا اگه من اجازه ندم نمیخوای بری؟؟؟)
راننده رفت و من توی اتاق تنها شدم اطرافو نگاه کردم چند دقیقه بی حرکت مونده بودم رفتم سمت وسایلم همونای که راننده پایین تخت گذاشته بود یه کیف بود یه کیف مشکی خوشکل البته با یه قیمت خوشگل اما من هیچوقت از این چیزا نداشتم کیفو بلند کردم سنگین بود نگاهش کردم نمیدونستم بی اجازه دست زدن به اون کار خوبی بود یا نه؟؟بعد با خودم گفتم من که تو عمرم این همه خلاف کردم اینو هم بکنم فوقش صاحبش ناراحت میشه دیگه اصلا کدوم صاحب؟/ فعلا که صاحبش منم کیفو باز کردم قلبم تند تند میزد دستمو بردم توی کیف....توشو نگاه نمیکردم کیف شلوغی بود توش اژدها قایم میکردی نمیتونستی پیداش کنی دیگه مجبور شدم توشو ببینم اول یه رژصورتی در اوردم بعد یه پنکیک بعد یه رژگونه بعد یه سایه بعد انواع خط چَشم خط لب وایییییییییی اینجا کیفه یا ارایشگاه چقدم دختره شلخته اییه کی دختر شلخته ایه ؟؟من دست از کیف کشیدم روی تخت دراز کشیدم گذر زمانو نمی فهمیدم فقط به سقف خیره بودم به چیزایی که از گذشته یادم بود من زندگی خومو یادم بود پریایی که با یکی از همکلاسی هاش توی جاده قزوین حالش بد میشه پس این که اسمشو اینجا نوشتن کیه ساعت تازه سه نصفه شب بود از جام بلند شدم دوباره دستمو بردم تو کیف یه سالنامه کوچیک پیدا کردم بازش کردم توش یه سری کارت بود یه عابر بانک یه کارت دانشجویی ......سریع کارتو برداشتم و خوندمش درست دیده بودم دانشجوی دندانپزشکی ؟؟؟پس .....اسم روی کارت همون اسمی بود که بالای تخت بود عکس هم متاسفانه یا خوشبختانه عکس همونی بود که تو ایینه بود عکس من ......................
پس دانشجوی دندانپزشکی بودم چه با حال نکنه خوابه نگاهی به وسایل داخل کیف کردم اکثرا لوازم ارایش بود چه غلطا !!!دیگه چیزی نبود جز سالنامه و یه کیف پولی و یه عینک آفتابی ...کیف پولو باز کردم وایییییییییییییییی چقد پول پونصد تومان پول بی زبون تو کیف بود اگه زبون داشتند که حتما میگفتند بیا پریا خانوم بیا برمون دار ما مال توییم 
وسایلو دوباره گذاشتم تو کیف و تختو مرتب کردم پاشدم لباسای بیمارستانو در اوردم به چوب لباسی نگاه کردم یه مانتو تابستونی شیک مشکی با یه شال بفش فقط نگاشون میکردم یعنی اینا واقعا مال منن رفتم برشون داشتم و پوشیدمشون خودمو که نمیدیدم اما به نظرم قشنگ بودن کیفو برداشتم اروم رفتم سمت دستشویی بیمارستان وقتی جلو ایینه رفتم انتظار قیافه ی پریا را داشتم اما پریا تو ایینه نبود یه دختر دیگه بود خیره شده بودم به تصویر خیلی خوشگل شده بودم مانتوهه بهم میومد و همچنین شاله صاحبشون حتما ادم خرپولی بود بی سر و صدا از بیمارستان زدم بیرون راننده که پولو داده بود لازم نبود بمونم اما وقتی از بیمارستان اومدم بیرون تازه یادم افتاد جایی ندارم برم اصلا نمیدونستم کجام تابلوی بیمارستانو نگاه کردم بیمارستان لاله ی تهران .........مگه من قزوین نبودم ؟؟

اما یه صدای آشنا افکارم را قطع کرد:آجی جون میدونم دلخوری ولی بیا سوار شو مردم دارن نگامون میکنن...
آجی جون کیه؟؟من؟؟؟یاعلییییییییی
سرمو تکان دادم یه جوری که بتونم داخل ماشینو ببینم با اینکه ما هیوندا نداشتیم اما خوب پیش خودم گفتم کی منو اجی صدا میزنه جز پوریا اما پوریا نبود یه پسره خیلی خوشتیب با موهای خوشرنگ قهوه ای و چشم های خاکستری بود پوست خوشرنگ و در کل یه ترکیب عالی داشت محو تماشا بودم که گفت:چند ساله منو ندیدی؟؟؟؟؟؟؟
من با صراحت (و البته حماقت):اشتباه گرفتید؟؟
اون پسره: گیسو جون ناراحتی میدونم ؟؟اما....
وقتی گفت گیسو عینک افتابیمو (همون که تو کیفه بود)با یه ژست باحال از چشمام پایین اوردم و گفتم:آرشان تویی؟؟
آرشان:نه پس عممه ...حالت خوبه گیسو؟؟؟
من:اره خوبم داداشی تو خوبی ؟؟
وسریع نشستم تو ماشین خیلی بده اون حسو داشته باشه میدونید کدوم حسو میگم حس بیکسی اون لحظه من واقعا بیکس بودم دلم میخواست سیرع با این پسره برم که از قراره معلوم داداشم بود این فکرا رو رو در حالی که عین بز نگاهش میکردم تو ذهنم بررسی می کردم
آرشان:داداشی؟؟
پیش خودم گفتم گاف دادم با تردید و ترس نگاهش کردمو و گفتم:مگه تو داداشم نیستی؟؟خودت گفتی آجی
آرشان:معلومه داداشتم آجی خوشگلم ولی آخه بار اوله که گفتی داداشی..اصلا ولش کن گیسو ....چرا اینقد دیر کردی سه ساعت اینجا منتظرم
من:داشتم نماز می خوندم اگه دیر شد ببخشید؟؟
آرشان:نماز؟؟؟////////////////////////////////////////////////
من:آره دیگه نماز صبح
آرشان:گیسو تو حالت خوبه ؟؟از کی تاحالا نماز میخونی؟؟
من عین منگلا نیگاش کردمو و گفتم:خوب من همیشه نماز میخوندم
آرشان خنده ی بلندی کرد و راه افتاد. پشت چراغ قرمز که رسیدیم لحنش جدی شد و صدای پخشو کم کرد.صورتشو طرفم چرخوند و گفت:چی شد که اینجوری شد یه دفعه ؟؟مامان بابا که چیزی نمیگن خودت یه چیزی بگو ؟؟
من مونده بودم چی بگم یه چرت و پرتی گفتم که کم مونده بود بزنم زیر خنده من نمیدونستم گیسو کیه چه برسه به این که بدونم چرا تصادف کرده مونده بودم جوابشو چی بدم هنوز داشت نگام میکرد با یه حالت جدی درست بود من دختر پررو و حاضر جوابی بودم (خواهش میکنم میدونم مایه افتخاره مملکت لطفا تشویق نکنید) اما تا اون موقع توی یه همچین موقعیتی نبودم چون برادر بزرگتر نداشتم یه جوابی دادم که تو فیلما شنیده بودم:اونجا جای من نبود
آرشان که اینو شنیداخماشو برد تو همو گفت: این چه حرفیه گیسووووووو...اگه جای تو نیس پس جای کیه ؟؟

همین موقع چراغ سبز شد راه افتادیم دوباره ارشان شروع کرد زر زدن نمیذاشت به حال خودم فکر کنم
آرشان:...راستی چرا ماشینتو با خودت نبردی؟؟
تو دلم گفتم :ماشینم ؟؟حتما دارم دیگه
رومو کردم طرف آرشانو گفتم:همون بهتر که نیوردمش وگرنه ماشین نازنین تو خیابونا آثارشم باقی نمیموند......
از گفتن ماشین نازینین دیگه داشتم از خنده میمردم من نمیدونستم ماشینه چی هست برا خودم چرت و پرت میگفتم قلبم تند تند میزد بلافاصله بعد حرف من آرشان بلند بلند شروع کرد خندیدن
و در حین خنده میگفت: ماشین نازنین ؟؟تو چته امروز گیسو؟؟تو که همش میگفتی بابا برا من کم میذاره زانتیا برا من کمه و اله و بله و جیمبله و...
من بی هوا گفتم:من قربون بابا برم من غلط بکنم دست بابا درد نکنه زانتیا زیادمم هست
آرشان دیگه نمیخندید از خنده گریه میکرد میگفت:تو چت شده گیسو ؟؟ضربه ای خورده به سرت؟؟
من با یه لحن خودمونی: بی شعور...
آرشان:بی شعور؟؟؟؟؟
من:ببخشید حواسم نشد
آرشان:خدا کنه همیشه حواست نشه چه لهجه ای هم گرفته پدر سوخته بی شعور کمه منه که قدر خواهر توپی مثه تو رو ندونستم 
من:نمیخواد تیکه بندازی؟؟فهمیدم اشتباه کردم بی شعور خودمم اصلا داداشی
آرشان اروم گونه امو بوسیدو گفت :قربونت برم
من اب دهنمو قورت دادم و از خجالت لبو رو گذاشتم تو جیبم ...من بهش فحش دادم اومد بوسیدم این دیگه چقد باحاله الان اگه پوریا بود پدرمو در اورده بود ..مثل همیشه حواسم به اطراف نبود اما بیرونو نگاه می کردم وقتی گونه امو بوسید دلم می خواست داد بزنم و از خجالت آب شم اما....
آرشان افکارمو خفه کرد و گفت:رسیدیم گیسو
اونجا متوجه خونه شدم وااااااااای خونه نبود قصر بود قصرم نبود وااااااااااای وقتی میگن یارو کف کرد یعنی اون لحظه ی من .....
آرشان:بیا تو مامان بابا نگرانن
من:بهشون گفتی تصادف کردم
آرشان: نباید میگفتم ؟؟داشتن میمردن از نگرانی
من چیز ی نداشتم بگم وارد خونه شدم یه باغ بزرگ و خوشگل که از وسطش یه نهر آب رد میشد و روش شیشه کار شده بود تا مهمان ها از روش رد شدن یه تاب کنار یه چراغ خوشگل بلند خودنمایی میکرد آلاچیق و یه باغ گل رنگارنگ طرف دیگر باغو به خودش اختصاص داده بود واااای خدایا بهشت بود یا؟؟نه همون بهشته خدایا شکرت...وارد خونه که شدیم اضطراب فوق باوری داشتم یه خانومی کیفمو گرفت خواست مانتو وشالمم بگیره اما من خجالت میکشیدم مخصوصا از آرشان...آرشان خودش شالمو در اوردو دادش به اون خانوم من از خانومه تشکر کردم که یه دفعه خانومه از خوشحالی ذوق مرگ شد من پیش خودم گفتم :اینجا دیوونه خونس 

یهو یه آقا و خانوم بلند قد و خوش هیکل طرفم اومدند خانومه منو در آغوش گرفت و گفت:چیزیت که نشده.. مادر؟؟
وقتی گفت مادر منم دستامو دورش حلقه کردم و آروم گریه کردم دلم خیلی گرفته بود خیلی بده ادم بین زمین و هوا باشه هیچکی هم نداشته باشه حالا اینا یه طرف اینکه خودتو گم کرده باشیو یکی دیگه باشی بدتر اعصابتو میریزه بهم خانومه اروم منو از خودش جدا کرد منم همین طور متعجب نگام کرد من گفتم:ببخشید گریه کردم لباستون خیس شد؟؟؟
مادر:چی؟؟؟لباسم؟؟فدای سرت ...گیسو داری گریه میکنی حالت خوبه؟؟
من:اصولا وقتی ادم گریه میکنه یعنی نه حالش بده
مامان و بابا خندیدن و منو روی مبل نشوندن من و مادر کنار هم نشستیم و اون خانومه هم که جلوی در لباسامو گرفته بود اومد برامون چای آورد من که فهمیده بودم کلفت اون خونس و اسمش تورانه بلند شدم و گفتم:توران خانوم سینی رو بدید به من ...شما معلومه خسته اید 
توران خانوم اول یه ذره تعارف کرد بعد با تعجبی که از صورتش معلوم بود گفت:خدا خیرت بده گیسو جون 
سینی رو از دستش گرفتمو چایی رو پخش کردم بعد کنار مامان نشستمو تو جمعشون شرکت کردم/////////////////////////////
بابا:رانندهه گذاشتتو رفت گیسو؟؟؟
من:نه بابا جون ایستاد تا من بهوش بیام بعد رفت پول بیمارستانم داد شمارشم داد اگه مشکلی بود بهش زنگ بزنم بعد شماره رو دادم به اون آقای به اصطلاح بابا
با کراهت بهشون میگفتم بابا و مامان اما من هنوز بین زمین و هوا معلق بودم پس نباید خودمو لو میدادم
بابا:این دفعه به خیر گذشت ...اما اگه اون جوری از خونه
مامان حرفشو قطع کردو گفت:اِ علی گذشته ها گذشته حالا ولش کن....
آرشان:حالا گیسو چیشده بود نماز میخوندی؟؟؟نکنه عزراییل سراغت اومده بود
من:اون که بعله تو رو که دیدم گفتم خود عزراییله رفتم نماز میتمو برا خودم بخونم
آرشان:خاطره جون میبینی چقد سرحال شده داره شوخی میکنه
من که اصلا از موضوع سردر نمیوردم یعنی قبلا شوخی نمیکردم ؟؟من؟؟راستی خاطره جون کیه
من:خاطره جون؟؟؟
آرشان: نکنه به اینم میخوای بگی مامان؟؟
من:پ نه پ عین توئه بی ادب بگم خاطره جون؟؟
آرشان:تا دیروز که میگفتی خاطره ......چی شد حالا شد مامان
من:من دیروز بی ادب بودم بعد رو کردم به مامان جدیدمو و گفتم:ببخشید مامان قبلنا شعور نداشتم
آرشان:الان چی شد باادب شدی؟؟؟مثلا
من:ادب از بی ادبی مثل تو اموختم.......چقده حرف میزنی تو ......فضول

//////////////////////////////////////////////////////
اون موقع ها که پریا بودم نگاهم عجب جذبه داشت یدونه از اون نگاهام خرو از عر عر مینداخت الان که گیسو شده بودم نمیدونستم بازم کارایی داره یانه بالاخره امتحانش که ضرر نداشت /////////////////////////////////
از اون نگاهای black look(نگاه خشمگین)به ارشان کردم که بیچاره داشت سنگکوب میکرد(اونجا بود که فهمیدم هنوز کارایی داره)من هنوز تو کف نگاه خوشگلم بودم که مامان جدیدم گفت:
گیسو جون....... خسته نیستی مامانی ؟؟؟؟با توران برو اتاقت اگه کاری داشتی بهش بگو ......حتما به خاطر تصادف و بیمارستان خسته شدی.....برو مادر
چند دقیقه بعد با توران خانوم رفتم طبقه بالا تو راهرو طبقه دوم از قصد مکث کردم تا توران خانوم جلو بیوفته و من سر اتاقا گافی سوتی چیزی ندم اتاقو یاد گرفتمو از توران خانوم تشکر کردم اون هم رفت و من تنهاشدم....در اتاقو باز کردم اما در کمال تعجب دیدم که تمام اتاق تاریکه با اینکه ساعت نزدیکه 7:30 بود اما همه جا تاریک بود چراغو روشن کردم تا دلیلشو بفهمم
اتاق خیلی بزرگی بود با یه پنجره بزرگ که همه اش را با روزنامه پوشونده بودند که نور نیاد روی روزنامه هاهم پرده زده بودند تمام دیوار های اتاقم رنگشون مشکی بود(من جای اتاقه افسردگی گرفتم ........لامصب چقد تاریک بود)تا پامو گذاشتم تو اتاق یه صدای بدی از زیر پام به گوشم خورد پامو که از روش ورداشتم دیدم یه قوطی رانیه .حالا توی روشنایی حقایق اتاق برام روشن شده بود من بودم به عنوان اتاق زباله دونی رو به اینجا ترجیه میدادم حالا صد رحمت به زباله دونی با کلافگی و سردر گمی وارد اتاق شدم درو از پشت بستم به خیال خودم میخواستم بیام تو اتاق درمورد وضعیتم یه ذره فکر کنم حالا باید درمورد وضعیت اتاق فکری میکردم....طبق معمول فکر کردنو گذاشتم برا شب همیشه عادت داشتم شبا که همه خوابند برم یه گوشه ی خلوتو فکر کنم رفتم از توی کمد گوشه ی اتاق یه روسری ورداشتم و دور سرم بستم تا راحت تر نظافت کنم میخواستم دست به کار بشم که تازه یادم افتاد برای نظافت هیچ چی ندارم تصمیم گرفتم برم از توران خانوم جارو و خاک انداز و کیسه زباله و دستمال و........از این چیزا بگیرم اما تا پامو گذاشتم بیرون ناخودآگاه لبام خندید درست روبروی اتاق من یه اتاق کوچولو شبیه انباری بود که توش جارو و خاک انداز و کلی چیز دیگه بود رفتم چیزایی که میخواستم با یه شیشه پاکن ورداشتم اوردم تو اتاق دوباره درو بستم اما ایندفعه قفلش کردم خم شدم قوطی رانی رو برداشتم و انداختم توی کیسه زباله سرمو که بلند کردم دیدم ای دل غافل قوطی های رانی اینجا قوطی های رانی اونجا و خلاصه قوطی های رانی همه جا این گیسو خانومم جنبه اتاق نداشته ها حالا من جورشو باید بکشم همه ی قوطی های رانی رو جمع کردم اما هنوز کلی اشغال رو زمین مونده بود اونارم جمع کردم البته یه سری شون برگه های مچاله بودن که نگهشون داشتم پیش خودم گفتم شاید چیز بدرد بخوری توشون باشه همه جا که تمیز شد تمام اتاقو گشتم تا یه جارو برقی پیدا کردم شروع کردم به جارو کشیدن صدای جارو برقی خیلی بلند بود ولی جاروی خوبی بود تمتم زمینو جارو کردم .با این که چراغا روشن بود ولی هنوز اتاق تاریک بود رفتم کنار پنجره پرده ها رو کشیدم افتادم به جون روزنامه های روشیشه اینقده کیف داد عین وحشیا این روزنامه هارو میکندم کندن روزنامه ها که تموم شد یه نفس راحت کشیدم حالا نور خورشید دست های لطیفشو به تموم اتاق میکشید و پرتو های طلاییشو بی دریغ به این اتاق تاریک هدیه میکرد پنجره ها رو باز کردم تا هوای اتاق عوض بشه حالا یه ذره اتاق قابل تحمل تر بود ولی کلی ات و اشغال دیگه توش بود میز کامپیوتر دقیقا روبروی پنجره بود و نور خورشید نمیذاشت صفحه ی مانیتور قشنگ دیده بشه این دختره ی بی سلیقه هم تختشو دقیا گذاشته بود وسط اتاق با هر جون کندنی که بود تختو ورداشتم گذاشتم زیر پنجرهاز رنگ پرده های اتاق خوشم نمیود قهوه ای شکلاتی بود اما به دلم نمینشست وقتی جای تختو عوض میکردم متوجه شدم زیر تخت یه کیف گیتاره بیرون اوردمشو بازش کردم کلی ذوق کرد از بچگی عاشق گیتار بودم یه ذره باهاش وررفتم اما اصلا بلد نبودم باهاش بزنم حیفم اومد دوباره بزارمش زیر تخت ورش داشتم گذاشتمش روی دیوار یه لبخند رضایت بخشی زدم که اون سرش ناپیدا .....جای میز کامپیوترم عوض کردم و رفتم سراغ کمد کمده پر لباس بود یه چند تا هم عروسک روش بود که از هیچکدوم خوشم نمیومد (عجب این گیسو بی سلیقه بود عجب)خلاصه عروسکارو کردم تو یه کیسه و مشغول پاک کردن شیشه های کمد شدم داخل طبقه هاش هیچ چی نبود خالی خالی بود ولی خاک بدی گرفته بود انگار صد سال بود که کسی تمیزش نکرده بود وقتی خاک هارو پاک میکردم هر چی خاک بود رفت تو حلق من اما من به نفس نفس زدن نیوفتادم خیلی برام عجیب بود اخه من تنگی نفس داشتم اما وقتی متوجه موقعیت شدم یادم افتاد که من الان پریا نیستم که بیماری های پریا رو داشته باشم خیلی خوشحال شدم شروع کردم از خدا تشکر کردن:
خدایا.....الهی من قربونت برم ....چقد تو مهربونی......ای خدا شکرت

بعد نوزده سال ازاون بیماری های کوفتی که حتی بهم اجازه ی نفس کشیدن نمیدادند راحت شدم خیلی خوشحال بودم کمد که تمیز شد نگاهی به اتاق کردم شده بود یه اتاق خوشگل اما میز ارایش هنوز شلوغ و نامرتب بود دختره چقد لوازم ارایش داشت همه هم مارک بودن همه شونو مرتب کردم و با نظم خاصی روی میز ارایش چیدم تقربا به اتاق و جای چیزای مختلف مسلط شده بودم کشو هارو هم زیر و رو کرده بودم و جای لباسا رو یاد گرفته بودم همون جور که جلوی اینه میز توالت نشسته بودم از توی اینه چشمم به یه در خورد بلند شدم رفتم طرف در من خیلی فیلمای وحشتناک دیده بودم قلبم تاپ تاپ میکرد یه کوچولو میترسیدم همچی یه کوچولو موچولو هم دستم میلرزید درو باز کردم خدایا یه وقت خانه ی ارواح نباشه .....اما با تعجب دیدم که یااتاق دیگه اس که یه میز تحریر روش بودو روی اون میزه پر کتاب درسی بود یه کیف لب تابم کنار یه یخچال کوچولو گوشه ی اتاق بود اون اتاقم مرتب کردمو اسمشو گذاشتم اتاق مطالعه ...گرچه هیچ چیش شبیه اتاق مطالعه نبود گوشه ی اتاق نشستم یهو یه سوالی برام پیش اومد میخواستم ببینم ساعت چنده و امروز چندمه اما هرجای اتاق رو دید میزدم هیچی نبود من مونده بودم این بشر چجوری تو جامعه زندگی می کرد هیچ ساعت مچی هم نداشت (ای خاک عالم)راستش من شخصیت ادمارو توی ساعت و کفششون میدونستم (که از قرار معلوم این گیسو اصلا شخصیت نداشت)آخه خودم یه کلکسیون ساعت مچی داشتم که از جونم بیشتر دوسشون داشتم اما اینجا اصلا ساعت نبود رفتم سراغ موبایلو بالاخره فهمیدم ساعت چنده..////////////////////////////////////////////////.
داشتم موبایلمو نگاه میکردم که یکی چندتا ضربه به در زد و اجازه ی ورود خواست صدای توران خانوم بود:گیسو خانوم صبحانه حاضره به خانوم گفتم مثل همیشه نمیخورید اما خانوم گفتن صداتون کنم
بلند شدم درو باز کردم و ازش خواستم بیاد داخل وقتی چشمش به اتاق افتاد یه برق خاصی تو چشاش نشست و گفت:وااای خانوم چه کردید؟؟؟
من:چه کردم؟؟شق القمر که نبود اتاقو مرتب کردم ....حالا نظرتون چیه؟؟
توران خانوم در حالی که هنوز متعجب بود گفت :خانوم عالیه ولی...
دیدم میخواد یه چیزی بگه اما میتذسه گفتم:توران خانوم ولی چی؟؟؟
توران خانوم یه نگاه به دور تا دور اتاق کردو گفت :نه خانوم به من چه اصلا جسارت نمیکنم 
بعدخواست به طرف در حرکت کنه که نذاشتم و دستشو گرفتم دلم نمیخواست ازم بترسه هرچی باشه سنی ازش گذشته بود و باید بهش احترام میذاشتم:توران خانوم تورو خدا بگید ......ولی چی؟؟
توران خانوم:راستش خانوم جسارت نباشه ها بالاخره هرکی سلیقه ای داره...ولی خوبخانوم رنگ دیوارا ......اصلا ولش کن خانوم به من چه
داشت به طرف در میرفت که منم باهاش همقدم شدم و گفتم:اتفاقا خودمم از رنگشون خوشم نمیومد و از اتاق اومدم بیرون یه چند قدم رفتم که توران خانوم پریشان گفت:خانوم یادتون رفت دره اتاقتونو ببندید
من:مگه تو این خونه غریبه هست
توران خانوم:نه خانوم اما چون همیشه می بستید و قفل میکردیدگفتم
من: دیگه نمی بندم بریم صبحونه رو بزنیم تو رگ
توران خانوم متعجب از لحن من با سر تایید کرد و به راه افتاد منم ریز خندیدم
***********


 

صبحونه نبود لامصب با این چیزی که بخورد من دادن فکر کنم تا شب سیر باشم این پولدارا هم لا اله الا الله (قد قامت الصلاة .......)برگشتم به اتاق درو بستم نگاه خریدارانه ای به اتق انداختم اما هنوز رنگ دیوارا و یه سری کمبود ها اذیتم میکرد. به اتاق مطالعه رفتم یخچال کوچولو رو باز کردم وااااااااااااااااااای خدا چه قد رانی........این دختره فکر کنم تمام بدنشو رانی پر کرده بود من رانی دوست داشتم اما دیگه گاو نبودم که بخوام این همه بریزم توی این شکم بیچارم همه ی رانی ها رو بیرون اوردم و گذاشتم تو چند تا کارتون اون عروسکای زشتم کرده بودم تو کیسه و گذاشته بودم گوشه ی اتاق نشستم پشت میز مطالعه یه کویه پشتی روش بود ورش داشتم توش یه سری جزوه و کتاب های دندونپزشکی بود یادم افتاد که الان هم دانشگاه دارم اما چرا کسی بهم نگفته بود که امروز برم یه برنامه لای یکی از کتابا بود نگاهش کردم کلاسام روزای دوشنبه و چهار شنبه بود خیالم راحت شد کوله رو بستم و رفتم سمت تراس ....یه بالکن کوچولو بود که پله هاش به حیاط منتهی میشد هوای تابستون در عین گرما لطافت را فراموش نکرده بود میوه های رنگارنگ روی درختان باغ مثل اکلیل پاشیده شده بود تمام پیراهن سبز باغ که چمن های مرتبی داشت زیر گیس های طلایی خورشید خودنمایی میکرد باد گرم مرداد ماه به صورتم سیلی میزد اما لذتبخش بود برای لحظاتی یاد تمام خاطراتم در خوابگاه افتادم ادم احساساتی نبودم اما هرچقدر هم بی احساس باشی نمیتونی گذشته ی پر از احساست رو فراموش کنی یاد دانشکده و فرسته افتادم یاد دستپخت خوشمزه پریسا یاد ارامش ذاتی مریم حالت و لهجه ی کلاسیک افسانه خنده های خودم پریا اون دختر سرحال....... خندون ....شوخ....... پررو .........لجباز اوخی یاد دانشگامون افتادم یهو یه کلاغی روی شاخه ی یه درخت نزدیک من نشست و هی قار قار کرد شیطونه میگفت بپرونمش اما دلم نیومد یه گربه چاق و چله هم اون پایین درخت ول میگشت متوجه شدم کلاغه جوجه داره تو لونش گربه هی میو میو میکرد کلاغه هم برا من بندری میخوند اون بالا ریلکس سر میچرخوند به فکر گربه هه هم نبود یهو یاد یه چیزی افتادم سریع رفتم پیش ارشان چند ضربه به در زدم که اجازه ی ورود داد رفتم تو و یه ژست ملتسمانه گرفتم و گفتم:
- داداشییییییییییییییییییی
- جان داداشی
- داداشی
- جانممممممممممممممم
- داداشی
- زهر مارو داداشی کوفتو داداشی د چه مرگته 
خنده ی بلندی کردمو گفتم:یه کاری میکنی برام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-تا چی باشه
من:میری یه جایی یه چیزی ببری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مواد مخدرهم میخوان انتقال بدن اینقد رمزی حرف نمیزنن
من:میری یا نه
آرشان:چرا خودت نمیری؟؟
من:اخه تو دلت میاد من این وقت روزززززززززززززززز.....
آرشان:باشه باشه
با ذوق دستشو گرفتمو بردمش تو اتاقم
آرشان:چته روانیییییییییییی
من:هوووووووووووووووووو
آرشان در حالی که دستشو میمالید گفت :زورت زیاده ها
من:بیا این بسته و کیسه رو بزار تو ماشینت تا من ادرسو بنویسم بدم بهت افرین برو
بعد با دست هولش دادم سمت بسته ها که یهو مثل اینکه متوجه چیزی شده باشه برگشتو به اتاق نگاه کرد یه برق خاصی مهمون چشماش شد فهمیدم به خاطر اتاق تعجب کرده
من:کفت برید؟؟؟؟؟
آرشان:اااااااااااااا اااااااااااااااااا
من:اگه تعجبت ته کشید بسته هارو ببر از این پله های تراس برو به مامان و بابا هم نگو خوب
آرشان:باشه اتفاقا بیکار بودم.....حالا چی به ما میماسه
من:یه خونه ی توپ یه ویلای دوبلکس یه ماشین خوشگل
ارشان با تعجب در حالی که حرفامو باور کرده بود گفت:نه ؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟
من با یه شیطنت پنهانی گفتم:البته تو بهشت

سلااااااااااام
مشتاق دیدار کاربرای گل/////////////////////////
اومدم با ادامه ی ماجرا برید بخونید + و تشکرم یادتون نره
و شرکت تو نظر سنجی از تمام کسایی هم که منو توی این رمان همراهی میکنند متشکرم 

آرشان یه ذره فکر کرد بعد بدون هیچ حرفی تمام بسته هارو به سمت ماشینش برد منم تو این فاصلا ادرس یه پرورشگاه که نزدیک دانشگاهم بودو بهش دادمو تا دم در همراهیش کردم میخواستم برم داخل اتاق که یه چیزی یادم اومد عین برق گرفته ها بهش اشاره کردم بایسته تو سراشیب بیرون در ماشینو نگه داشتو شیششو داد پایین:
ها چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟
من:هیچی فقط میخواستم دکو راسیون اتاقمو عوض کنم 
آرشان:خوب برو به توران خانوم بگو
من با عصبانیت:به توران خانوم بگم برا چی؟؟؟طراح دکوراسیونه؟!!!
آرشان متعجب :نه …..نه فکر کردم جا به جایی ساده میخوای ......حالا برو تو تا بعدا خودم بیام برو تو 
از بچگی از این جمله بدم میومد هیچ کی جرات نداشت اینو بهم بگه چون سریع رم میکردم 
من با صدایی شبیه فریاد:خودم میدونم کی برم تو ..........حالا هم تا بجای دکور اتاقم دکور خودتو عوض نکردم بزن به چاک
بعد با غیض به طرف اتاقم رفتم آرشان هنوز تو شک بود اما یه ذره بعد رفت خودمم از لحنم بدم اومد بیچاره داشت برا من کار میکرد سرش دادم زدم ولی حقش بود به اون چه ولی سریع یادم اومد اون الان داداش بزرگ تره منه و مثلا مواظبمه دلم براش سوخت از دست خودم کلافه شدم طبق عادت همیشگی که پشت سر مامان یا بابام که ماشینشونو میبردن درو میبستم رفتم تا درو ببندم که دیدم در خودش بسته شداز این اتو ماتیکا بود هر هر تا اتاقم به منگل بازی خودم میخندیدم

روی تختم نشسته بودم دستمو زیر چونم گذاشته بودم اما به هیچ چیزی فکر نمی کردم قدرت تفکرم را دزد ربوده بود.....ای خدااااااااااااااااااااا چی شد یهو این جوری شد؟؟
من که تا دیروز پریا بودم........خدایا نکنه مثل این کارگردانا که از یه نفر واسه دو نقش استفاده میکنند میخوای من هم پریا باشم هم گیسو ولییییییی خوب اگه من الان گیسو ام پس پریا کیه؟؟؟
هیچ جوابی برای این سوال پیدا نکردم واقعا الان پریا کیه وقتی من اینجام ..........
چند ضربه به در خورد که تمام افکارم لت و پار کرد با صدای رسایی گفتم:بفرمایید
مامانم (خوب بهش چی بگم فعلا که مامانم بود)اومد داخل اتاق نگاه تحسین باری به اتاق انداخت و یه لبخند جذاب و خوشگل به من تحویل داد که یاد لبخند های مامانم افتادم(اون یکی مامانمو میگما)بعد از این که تحسینشو کرد از همون چهار چوب در منو مخاطب خودش کرد:
مامان خاطره:گیسو جووووووووون(هچی این جونو میکشید که دلم میخواست همون جا از خنده قش کنم)
من:جانممممممممممممممممممم( به پیروی از خودش منم حرفمو میکشیدم )
مامان خاطره:عزیزم نمیخوای برای فردا که تولد آرشانه تدارک ببینی؟؟
من از خدا بی خبر یه ذره فکر کردم بعد گفتم:فردا؟؟میخواید تولد بگیرید براش؟؟
مامان خاطره:اره عزیزم مثل هر سال خودمونی ها دعوت دارن تو هم زود تر اگه چیزی لازم داری برو بیرون بخر که فردا خیلی کار داریم گلم
من:چشمممممممممم مامانی
یه لبخند رضایت بخش تحویلم داد که اون سرش نا پیدا بود دوباره یه نگاه به اتاق انداخت و از اتاق بیرون رفت دوباره دستمو گذاشتم زیر چونم برا این خرس گنده میخوان جشن بگیرن چه دل خوشی دارن ....
یهو یادم افتاد که خیر سرم مثلا خواهر آرشانمو باید خیلی خوب برای فردا حاضر بشم ته دلم یه ذره میترسیدم آخه من نمیدونستم منظور از خودمونی ها کیه ؟؟این آرشانم درکل وقت نشناس بود اخه کی به تو گفته بود امروز دنیا بیای؟؟یه روز دیگه به دنیا می اومدی چی میشد مثلا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
رفتم سر کمدم پر لباس بود اما من نمیدونستم کدومو قبلا جلوی اینا پوشیدم کدومو نپوشیدم دلم نمی خواست لباس تکراری بپوشم به خاطر همین تصمیم گرفتم برم خرید کم وکسری های اتاقم بخرم می خواستم از همون تراس برم تو حیاط ولی یادم افتاد باید برم سوییچ ماشینمو وردارم سریع حاضر شدمو رفتم پایین کنار در خروجی یه آیینه قدی بود که خودمو توش نگاه کردم(چه ماه شدم )کنار آیینه چند تا سوییچ ماشین بود اما من نمی تونستم تشخیص بدم کدوم مال منه یهو مامان خاطره اومد جلو و گفت:چرا معطلی گیسوووووووووووو(باز کشید!!!)
من:راستش........خوب آخه
مامان:راست میگیا منم اصلا حواسم نبود بیا مامان بدون پول که نمیشه رفت خرید ببخشید یادم رفته بود...
خوشحال شدمو پولو ازش گرفتم پنج تا تراول صد تومنی بود ازش گرفتو تشکر کردم اما هنوز مشکل من رفع نشده بود کلافه به سوییچ ها نگاه می کردم که مامانم یکیشو داد دستمو گفت:چرا دست دست میکنی گیسوووووو(این چرا اکو میکرد حرفاشو ؟؟)
سریع سوییچو از دستش گرفتمو رفتم تو حیاط ماشینو ورداشتمو رفتم بیرون......

وارد یه پاساژ بزرگ شدم تمام راه داشتم به ماشینم فکر میکردم لامصب خیلییییییییییی راحت بود پروازززززززز میکرد(منم ماشین ندیده البته از زانتیا خوشم نمیومد اما رانندگی توش راحت بود)یه ساعت مچی خوشگلم خریدم تا بعدا یه فکر درست حسابی بکنم یه ساعت دیواری هم خریدم یه ساعت رومیزی هم خریدم کلا عاشق ساعت بودم بعد هزار بار چرخ زدن از مغازه ساعت فروشی دل کندم ادم خسیسی نبودم اما نمیخواستم پولمو بیخودی خرج کنم هیچ کدوم از لباسا به نظرم خوشگل نبود یا خیلی کوتاه بودن یا خیلی گشاد بودن یا خیلی رنگ جلفی داشتن در کل به دلم نمینشستن داشتم توی پاساژ قدم میزدم که یهو چشمم خورد به یه عروسک خیلی خوشگل بود یه گاو بزرگ صورتی بود که بین شاخ هاش یدونه قلب بود دلم میخواست بخرمش مغازه مغازه ی عروسک فروشی نبود یه بوتیک لباس مجلسی بودکه اتفاقا لباسای شیکی داشت یه لباس یاسی خوشگل توجهمو به خودش جلب کرد یه کت مشکی داشت که تا بالای شکم بود کتش دکمه نداشت و یقه هاش روی شونه تا میخورد در کل چشممو گرفت یه دامن مشکی مخملی هم داشت که خیلی قشنگ بود روی پیراهن یاسی هم یه کراوات مشکی و یاسی قرار می گرفت که در حین سادگی شیک بود نا خود آگاه لبخند زدمو وارد مغازه شدم فروشنده مغازههههههههه نبود با یه صدای رسا گفتم:ببخشید....
فروشنده که پشت لباسا مشغول مرتب کردن پیراهنا بود گفت:بفرمایید 
من یه ذره بهم برخورد اما نمی تونستم از خیر اون لباسو عروسکه بگذرم :ببخشید آقا اون لباس یاسیه که توی ویترین گذاشتین قیمتش چنده
فروشنده:...........
من با حرص :اقااااااااااااااااااا
فروشنده:ببخشید یه چند لحظه ...دارم دنبال همون لباسی که گفتید می گردم
بی شعور در کل لایقش بود یه عرض اندامی هم نمیکرد فکر میکردم دارم با دیوار حرف میزدم اخمام رفت تو هم و قیافه ی جدی گرفتم مشغول بازی با انگشتام شدمو به دیوار مغازه تکیه دادم داشتم دنبال فحش های لایق تری برای آقای فروشنده میگشتم که دیدم لباسو جلوی صورتم گرفته قیمتشم روی یه برگه کوچولو بهش آویزون بود در حال حاضر برام گرون نبود اما اگه پریا بودم .....خوب حالا که نیستم مشغول وارسی لباس شدم به نظرم از هر لحاظ قشنگ بود 
فروشنده:نمی خواید پروف کنید؟؟اتاق پرو انتهای مغازه اس 
سرمو بلند کردم که نگاهم تو نگاه آبی رنگش قفل شد و از اونجایی که من خیلی به خودم مسلط بودم عین ماست که نه عین کره و پنیرو فراورده های لبنی تو چشمای خوشگل آبیش نگاه میکردم اونم همین طور به من زل زده بود من که از رو نمیرفتم خودش نگاهشو ور چید (هاچینو و واچین نگاتو ورچین)من تمام دست و پام می لرزید کاملا بدون دلیل بود اما می لرزید پسر فروشنده که خیلی هم خوشتیپ بود سریع خودشو جمع و جور کرد اما من............
فروشنده در حالی که سعی میکرد نگاشو از من بدزده گفت: خواهش میکنم بفرمایید مغازه خودتون...........انتهای مغازه
من:هاااااااااااااااااان؟؟
هان چی بود دیگه میگه برو انتهای مغازه ...چرا خنگ بازی در میاری؟؟؟؟
من:اهااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فروشندهه خنده ی قشنگی تحویلم داد و با چشماش تا اتاق پرو همراهیم کردم وارد اتاق پرو شدم اما هنوز به فروشنده فکر میکردم یه جوون خوش استیل همسن خودم که معلوم بود بدن سازی کار میکنه هیکل رو فرمی داشت که.........پریا از کی تا حالا اینقد پرو شدی تو بی چشم و رو ....حیا هم خوب چیزیه اما هر کاری کردم چشم های ابیشو نتونستم فراموش کنم خیلی رنگ قشنگی داشت همین جای افکارم بودم که پروف لباس تموم شد خودمو تو ایینه قدی برانداز کردم واااااااااااااااااااااای فیکس تنم بود اصلا انگار خیاط برای خود خودم دوخته بودش از هولم همون جوری داشتم بیرون میرفتم که یهو یادم افتاد هنوز لباسو نخریدم سریع لباسامو با مانتو شال عوض کردم و در حالی که حس خاصی تمام وجودمو به اغوش کشیده بود 

و در حالی که حس خاصی تمام وجودمو به اغوش کشیده بود به سمت فروشنده قدم برداشتم نگاهمو به زمین داده بودم که نکنه یه وقت با نگاه ابی اش برخورد کنه و منو تو دریای چشماش غرق کنه(چه جمله ای بابا ایول تخیللللللللللللل)متوجه شدم روم زوم کرده لباسو گذاشتم روی میز جلوش و گفتم :میبرمش....چقد پرداخت کنم؟؟
فروشنده:قابل شمارو نداره.......(با شیطنت حرفشو ادامه داد).......همون قیمتی که رو اتیکتش نوشته .........البته همه ی اجناس این جا متعلق به خودتونه
بی اختیار یه لبخند ملس به گیجی خودم زدم که باعث شد دوباره نگاه شیطون ابیش بیاد به خوره تو نگاه من به بهانه ی بیرون اوردن پول دستمو کردم تو کیفم و مبلغی رو که باید میدادم دادم بهش اونم با یه قابلی نداشت پولو گرفت و برام لباسو گذاشت تو یه جعبه و یه چند لحظه ازجلوی چشمام رفت کنار منم مشغول بازی با انگشتام شدم که اونم اومد و پلاستیکو که توش جعبه ی لباس بود بهم داد و گفت: امیدوارم بازم به مغازه ی ما سر بزنید 
من:..................(ماستو گذاشتم جیبم عین دوغ داشتم نگاش میکردم)
تو ذهنم میگفتم الان داره پیش خودش میگه ........د برو گمشو بیرون دیگه دختره پررو
و با این فکر بود که بالاخره احساس شرم کردمو بایه ببخشید از مغازه بیرون رفتم که یهو چشمم به ویترینو اون عروسکه افتاد می خواستم از خیرش بگذرم اما نتونستم برگشتم و بدون این که به فروشنده نگاه کنم گفتم :این عروسکه توی ویترینتون چنده؟
فروشنده:میخوای از دیوار خرید کنی که اونو نگاه میکنی؟؟ 
اول متوجه منظورش نشدم اما بعد سه هزاریم افتاد و نگاهمو با ترس و لرز بردم به سمتش می ترسیدم نگاهم کنه که اتفاقا کرد صاف صاف زل زد تو چشمام
من:نگفتید عروسکه تو ویترینتون چنده؟؟؟؟؟؟؟
فروشنده:اوممممممممممم(اینم برا ما شده انیشتین مثلا داره فکر میکنه)میخوای بخریش؟؟
من:اگه فروشی باشه؟؟
فروشنده :من اینو گرو نگه میدارم تا شما دفعه ی بعد هم به مغازه ما تشریف بیارید
منم پررو مگه با این حرفا از رو می رفتم:مگه نگفتید مغازه ی خودتونه؟؟اگه مغازه ی خودمه الان می خوام عروسکو ببرم
فروشنده از لحن من یه ذره متعجب شد بعد گفت:اون که اختیار دارید ....اما عروسکو من گرو ور میدارم
دیدم داره پرو میشه با یه باشه اومدم بیرون یه نگاه به عروسک تو ویترین کردم یه نگاه به چشمهای ابی فروشنده خدایی چه قیافه ی ماهی داشت موهای خوشحالت قهوه ایش با باد پنکه به رقص در می اومد اما من حرصم گرفته بود پرو پرو به من میگه گرو ورداشتم سریع راهمو گرفتمو دور شدم 
********************************************

تمام خریدامو که پنج شیش تا پلاستیک میشد با خودم بردم بالا و گذاشتم تو اتاق خونه خیلی ساکت بود خفن دلم گرفت رفتم به طرف اتاق آرشان چند تا تقه زدم به در که آقا اجازه داد برم تو
من:چطوری آری خوبی؟؟
آرشان:اسم منو کامل بگو ..........(سرشو از رو جزوه اش بلند کرد و چشماشو ریز کرد وگفت)........چرا تو اینقدر تعغیر کردی آب زیر کاه ؟؟
من که یه کوچولو احساس حرص میکردم گفتم:من آب زیر کاه نیستم هیچم تعغیر نکردم.... در ضمن من دلم میخواد بگم آری تو فضولی؟؟؟؟؟؟
یه چند ثانیه سکوت کردیم و من روی تخت آرشان نشستم که یه دفعه یه مشت زد به کتفم وگفت:راستییییییییییی از کی تو خیر شدی ؟؟منو میفرستی پرورشگاه واسه کمک بابا very good؟؟
من رفتم تو کار خنده ریز بعد گفتم:من همیشه دستم تو کار خیر بود نمیگفتم ریا نشه؟؟؟
آرشان با تعجب:واقعا؟؟
اینقدر واقعا رو با صورت کشیده و پرتعجب گفت که زدم زیر خنده آرشان هم که منگول منگول منو نگاه میکرد بعد چند دقیقه برگشتم تو اتاق و همه چیزایی رو که خریده بودم گذاشتم سر جاش اخیش حالا شد یه اتاق درست حسابی ....اتاقی که ساعت نداشته باشه ....توران خانوم چند تا ضربه ی متوالی به در زد که منو از افکارم جدا کرد
توران خانوم:خانوممممممممممممم شام حاضره تشریف میارید؟؟
این دیگه چه سوالی بود مگه میشه جایی حرف غذا پیش کشیده بشه و من نباشم من با عجله گفتم:حتمااااااااااااااا
خلاصه به خودمون اومدیم دیدیم نشستیم پشت میز غذا خوریو گشنگان آفریقا رو گذاشتیم جیبمون وقتی یه نگاه این ور و اون ور کردم دیدم همه دارن به من نگاه میکنند آب دهانمو قورت دادم رو به آرشان گفتم:چیه خوشگل ندیدی؟؟؟/////////////////////////////////////////////////////////////////
آرشان:..............................
وقتی باید حرف بزنه لال میشه خدایی این بچه کم نداره؟؟؟
وقتی فهمیدم مزحکه خاص و عام شدم عین یه خانوم موقر روی صندلی نشستم و شروع به خوردن کردم البته خیلی اروم و ملایم یه ذره گذشت که نگاه ها از رو من کنار رفتن آخیشششششششششش
خوب بابا گرسنه ام بود چه کنمممممممم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اما غذا خوردن اروم اصلا حال نمیداد هرچی میخوردم سیر نمیشدم که اینا آداب بلد نیستم خودم بهشون یاد میدم غذا رو باید چی جوری خورد بعد از این که غذا خوردن تمام شد گرچه من اصلا احساس سیری نمیکردم اما از روی میز بلند شدم و به طبقه بالا رفتم داشتم به طرف اتاقم حرکت میکردم که چشمم به یه سالن افتاد که تا به حال اونجا نرفته بودم چه جوری این قسمت از نگاه تیز بین من درامان مونده بود خدا داند و بس.........وارد سالن شدم واااااااااای خدا جون چه خوشگله سالن سرتاسر شیشه بود که از شیشه ها همه ی حیاط مشخص بود گوشه ی یکی از دیوار ها یه پیانو خیلی خوشگل و بزرگ بود که به اتاق جلوه ی خاصی میدادکف سالن فرش های دست باف گرانی قرار داشت که راه رفتن رویشان به ادم عجب فازی میداد مبل های سلطنتی خیلی خوشگلی گوشه و کنار سالن به چشم میخورد که با عتیقه های ظریف و تابلو ها زیبایی اتاق را کامل می کرد بلند گفتم:جون جونی من کجا بودی تا حالا که من ندیدمت اتاق خوشگله؟؟

خورشید گیس های طلایی اش را از اسمان برچید و ماه نقره ای نگاه مهتاب رنگش را به ستاره ها هدیه کرد شب شد باز تاریکی گنبد اسمان را در اغوش کشید شب شد و باز ستاره ها در ترنم شبانه شناورند
چه قدر ش های تابستان دل انگیز است
از کی تا حالا من اینقد رمانتیک شدم؟؟؟ولی خداییی ................هیچی بگذریم.یه کاغذ و خودکار برداشتم از پله های تراس خیلی اروم پایین اومدم چراغ های رنگی تمام حیاط را روشن کرده بودند گوشه ای ابی گوشه ای صورتی گوشه ای بنفش ...خوش به حال کسی که اینجا زندگی میکنه.....به طرف اب راه شیشه ای میرم ...یارو چه فکری داشته یه همچین جایی درست کرده اب از زیر شیشه روان و زلال به حرکتش ادامه میداد طوری که تصور میکردم روی اب راه میرم اصراف شیشه ها چراغ های آبی رنگی بود که به زیبایی ابراه می افزود .ابره را دنبال کردم واااااااااااااااااااایییییییییییییی یییییی خدای من چقد قشنگه چه طور من تا حالا ندیده بودم....ابراه بهیه حوض ختم میشد که در وسطش یه فرشته نشسته بود که گریه می کرد و گریه اش هم همان اب هایی بود که به حوض سرازیر میشد اطراف حوض لامپ های بنفشی فضا را دلنشین تر میکرد....یکمی کنار حوش نشستم به ابراه ابی نگاه کردم کاش زندگی من هم مثل این ابراه به یه جای قشنگ ختم میشد ...مات و مبهوت به رنگ آبی چراغ ها چشم دوخته بودم رنگ قشنگ ابی مرا یاد دو تا چشم ابی می انداخت نه من نباید به این فکر کنم به من چه ربطی داره.....اما ادم که نمیتونه جلوی فکر کردن خودش را بگیره...............به طرف پشت ساختمون راه افتادم خدایا اینجارو این خونه مثل یه گوشه ای از بهشت بود که هرلحظه چیز جدیدتری توش پیدا می شد....یه نیمکت چوبی خیلی خوشگل کنار یه چراغ پایه دار بود که نور چراغ به داخل شاخه های درخت کناری میخورد و واقعا به من ارامش میداد .روی نیمکت نشستم و برگه و خودکار را کنارم گذاشتم "خدایا چرا من تعغیر کردم.چرا دیگه پریا نیستم اخه من اینجا چیکار میکنم ...گیسو کیه؟؟ یعنی واقعا من از اول گیسو بودم هیچ پریایی در کار نبود همه اش ساخته ی ذهن من بود .امکان نداره؟؟نمیشه !!من بیست سال با پریا زندگی کردم...پس امکان نداره که تخیل باشه ...از وسط برگه یه خط کشیدم یه طرف نوشتم پریا طرف دیگه نوشتم گیسو ...میخواستم فایده های گیسو بودن را با فایده های پریا بودن مقایسه کنم خوب اگه گیسو باشم یه برادر بزرگتر دارم که ازم حمایت میکنه یه خانواده روشن فکر و خوشبخت دارم که از نظر اقتصادی هیچ مشکلی ندارند یه خونه ی قشنگ دارم که اصلا قابل توصیف نیست یه قیافه ی و قد و هیکل رو فرم و خوبی دارم دانشجوی دندانپزشکی هستم و .....اینا فایده های گیسو بودن بود حالا پریا بودن.......................................... ......................باورم نمیشه پریا بودن هیچ فایده ای برای من نداره.هیچی.اما من باید بفهمم که اگر من الن گیسو ام پس گیسو کجاست یا اگر من الان اینجام پس پریا کجاست؟؟و یه سوال مهم تر :چرا من اینجوری شدم یا چرا ما (پریا و گیسو)اینجوری شدیم؟؟استش دلم واسه پریای شوخ و سرحال تنگولیده بود کسی که همیشه مثل مشاور بود برای همه برای بچه های خوابگاه برای شروین و شراره برای بنیامین حتی برای پرستو دلم واسه دانشگاهمون تنگولیده بود برای پشت بوم خوابگاه برای دعوا های من و کیارش سر چهار راه برای مهمونی های شروین برای همه چی...حالا باید چی کار کنم ؟؟

حالا باید چی کار کنم ؟؟راستی گفتم دانشگاه فردا باید برم دانشگاه دندانپزشکی ....موبایلم را در اوردم تا الارم را تنظیم کنم تا صبح زود بیدار بشم و برم دانشگاه بعد از تنظیم الارم همون طور که تو فکر بودم به گوشی موبایل خیره شده بودم که یهو یه فکری به ذهنم رسید...اره من باید به خودم زنگ بزنم به پریا باید ببینم کی گوشی را برمیداره ؟؟
سریع شماره خودم را گرفتم یه بوق دو بوق سه..:الوووووووووووووو
وای خدا این که صدای منه (پریا)قدرت تکلم را از دست دادم باید چی میگفتم با تته پته گفتم:ال الو....سل..............سلام
دیگه نه من حرفی زدم نه کسی که اون طرف خط بود سکوت وحشتناکی سول های مرا در خودش خفه کرده بود تا این که اون سکوت را شکست:تو گیسویییییییییییییی؟؟تومنی ؟؟؟
خدایا چرا هرکی به پست ما میخوره کم داره؟؟اخه تو منی هم شد سوال؟؟
من:شما کی هستید؟؟
اون:من راستش خودم هم گیج شدم اونجوری که سر و وضعو این دور و وری هام میگن انگار اسمم پریاس .تو کی هستی؟؟
از لحن صحبتش خوشم نیومد خیلی بد صحبت میکرد یعنی در حد یه خانوم متشخص(مثل خودم) نبود...
من:منم اونطوری که اطرافیانم میگن مثل این که اسمم گیسوئه
اون:گیسوووووووووووووووو
من:بله..چطور؟
اون:گیسو که منم
من:خوب پریا هم که منم
اون:من نمیفهمم ....چه خبره اینجا...تو چی میگی؟؟
از بس که نفهمی ....

من:صداتو برا من نبر بالا هارت و پورت بیخودم نکن....ارث باباتو نخوردم که ازم طلبکاری ...یا درست صحبت میکنی یاگوشی رو قطع میکنم اون وقت میخوام ببینم بازم میتونی صداتو بالا ببری یا نه
من در کل همین طوری بودم تحمل شنیدن حرف زور و بی منطق نداشتم اینقدر محکم و جدی این حرفا رو زدم که تا چند ثانیه دختره بدبخت یادش رفته بود چه جوری باید حرف بزنه
اون:منم دعوا ندارم فقط میخوام بدونم چی شده که من اینجوری شدم؟؟
من:من خودم هم گیج بودم نمیدونم چی جوری از این خونه و اون بیمارستان سر در آوردم حتی نمیدونم چی شده که شما گوشی منو جواب دادید..چطوره همدیگرو ببینیم تا بهتر از موضوع سردربیاریم
اون:همچی فکر بدی هم نیس..کی میای ببینیم
دختره ی پرو فکر کرده ملکه انگلیسه برم دست بوسش
من:من همچین کاری نمیکنم فردا دارم میرم دانشگاه میخوای منو ببینی بیا اونجا من نمیتونم بیام
اون:توقع داری من از این خوابگاه که تقریبا خارج شهره هِلِکو هِلِک پیاده بیام دانشکده دندانپزشکی ؟؟تو که زانتیا زیر پاته بیا
من:تو از کجا میدونی من زانتیا دارم یا این که میخوام برم دانشگاه دندانپزشکی
اون:اخه گفتی من گیسو ام....خوب من قبلا یعنی ...خوب اخه من گیسو بودم میدونم مدل ماشینم چیه یا چه رشته ای درس میخونم
من:اهان.........اما در هر حال من نمیام خوابگاه مطمئنم اگر بیام نمیتونم جلوی خودمو بگیرم ................تو باید بیای
اون:جون به جونت کنن کله شقی ...توصیف کله شقی هاتو از بچه های خواب گاتون شنیدم
من:چی گفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اون :گفتم توصیف کله شقی هاتو از بچه های خوابگاهتون شنیدم
من:نه نه قبلش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اون:جون به جونت کنن کله شقی(بیچاره فکر کرد از حرفش عصبی شدم میخوام دوباره دعواش کنم) سریع گفت: خوب اگه ناراحت شدی ببخشید تیکه کلاممه اخه....
من:نه ...منظورم اینه که گفتی جون به جونت کنن
اون:خوب
من:خوب من فکر کنم ما جون به جون شدیم؟؟
اون:هان؟؟
من:نمیدونم فردا که دیدمت و مطمئن شدم بهت میگم
اون:مثل این که پریسا داره از خواب بلند میشه....دیگه نمیتونم حرف بزنم ...فعلا
من:میدونم پریسا هر شب خودکار پامیشه میره دستشویی...خداحافظ
گوشی را قطع کردم اما برای فردا لحظه شماری میکردم بعضی وقتا ادم ارزو میکنه سریع صبح بشه کاشکی الان فردا بود البته بعضی وقت ها هم ادم ارزو میکنه هیچ وقت فردا نشه...مطمئننا فردا روز پرکاری بود تولد آرشان ...دیدن اون دختره...رفتن به دانشگاه....دکوراسیون اتاق....واای؟؟
**********************************************************************
لعنت به الارم موبایل ...............دِ لال شو دیگه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ای وای دانشگاه
***********************************
-جانم
-سلام گیسو خوبی؟؟؟
-ممنون(خدایا این دختره کیه؟؟؟مثل این که با من خیلی رفیق بوده)
-نه مثل این که خوب نیستی
-چرا....چرا خوب هستم
(اگه بامن صمیمی بوده چرا اینقد رسمیه ....بیچاره انگاراز من میترسه)
-بریم کلاس
-بریم
خلاصه رفتم سر کلاس خداییش دانشگاهشون از مال ما خیلی تمیز تر بود ولی بچه های دانشگاهشون خیلی خشک بودن.........خاک عالمممممممممممممممممممم
نگاه کن پسرا عین ابوعلی سینا زل زدن به استاد دخترا هم که فقط از دندونپزشکی پوشیدن روپوش سفیدشو فهمیدن(ایشششششششششششششششم شد)
-گیسو ............گیسو
-ها ها
-چی شد رم کردی
-خر نشو.........درست صحبت کن
-تو که داری از من بدتر حرف میزنی
-من باتو فرق دارم....چیز....اسمتم یادم رفت
-بی معرفتی دیگه........من ارغوانم
-(تو دلم گفتم هر کی میخوای باش چه کنم؟؟؟)اهان شرمنده یادم رفته بود
استاد:خانوم خورسند مشکلی پیش اومده
من البته تو دلم:مشکل من تویی

 

 

منبع: رمان دوستان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 27
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 297
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 297
  • بازدید ماه : 9,918
  • بازدید سال : 96,428
  • بازدید کلی : 20,084,955