loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 621 چهارشنبه 29 آبان 1392 نظرات (0)

رمان خاله بازی های عاشقانه ( فصل ششم)

http://dl2.98ia.com/Pic/Khale-Bazi-Asheghaneh.jpg

آرشان به سمتم برگشت و گفت:جانم خواهری!!
من:میگم....سعی کن تو مراسم زیاد نشون ندی که از خودت استرس داری بعدا میگن چه دامادیه همچین هول داره.......................خودت هم قاطی حرف های بزرگتر ها نکن ، نمیگم حرف نزن اما زیاد هم بحث نکن ....میدونی که بزرگتر های دو طرف وسط مراسم ها یه مسائلی میکشن وسط که ممکنه با دخالت تو کلا مراسم خراب بشه......تو فقط به برنامه هات برای اینده ات فکر کن و به خوشبختیت.............باشه داداشی
آرشان یه لبخند خوشگل و اروم رو لباش نشست و گفت:قربون خواهر خودم برم که چه قدر به فکره........
بعد هم باهم خداحافظی کردیم و اون هم رفت../////....
تا در رو بست من عین جن دیده ها دویدم به سمت کمد و اون چیزی که تو کمد دیده بودمو کشیدم بیرون........یه دفتر با جلد چرم بنفش بود خیلی هم طرح قشنگی داشت .....صفحه ی اولش یه متن کوچولو نوشته بود:
«سالهاست که رفته ای
و من هم سالهاست که مانده ام 
بی تو
و بدون این که در اغوشت غرق شوم
بی تو
و بدون شب هایی که برایم لالایی بخوانی
بی تو 
و بدون مهر تو»

10/10/1389تقدیم به مادرم –گیسو 
تاریخش که میگه مال دوسال پیشه
چرا گیسو اینو برای مادرش نوشت؟؟؟جالب شد برم ادامه اشو بخونم...........
یه صفحه ورق زدم .....ماشالله به دست خط .....خط میخی رو گذاشته تو جبش
:بابا امروز همه چی رو تموم کرد
بله خاطره جون
همونی که هیچ کس انتظار اومدنشو نداشت.........
ولی بالاخره اومد ...
اومد ولی بد جایی اومد.......جایی کسی اومدکه هیچ شباهتی بهش نداره
مامان الهه کجا و این خاطره جون کجا؟؟؟
نمیدونم بابا چش شده؟؟؟دیگه به من و آرشان زیاد توجه نمیکنه.....بیشتر وقت ها شرکته و پای ساختمون هاش........باشه بابا!!!
خودتو مشغول ساختمون های مردم کردی در حالیکه ساختمون زندگی خودت داره ویرون میشه!!
اشکالی نداره .....ما هم خدایی داریم
البته نمیدونم خدا حواسش به من هست؟؟؟اصلا منو میبینه؟؟یا نه ؟؟
خوب اگه میبینی و میشنوی میخوام باهات حرف بزنم
میخوام بعد پنج سال که از فوت مامان میگذره و من هنوز گریه نکردم ...الان بغضمو بشکنم....
اره خدا.........باعث تعجبه که گیسو میخواد گریه کنه ..........بنده ی سرخوش و همیشه شادت میخواد گریه کنه
صدامو میشنوی خدا.......
میخوام برات تعریف کنم شاید دلت برام سوخت!!
5 سال پیشو یادت میاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من که عین پرده ی سینما جلوی چشممه..........واقعا چرا اون روز تو تقدیر من بود....این همه اسباب بازی داری خدا ......چرا اسباب بازی بی مادرت باید من باشم؟؟
اون روزی که مامان با یه چشمای گود شده و یه بدن بی روح اومده بود تا وسایل هاشو جمع کنه و بره بیمارستان رو یادت میاد؟؟
همون روزی که قراره شیمی درمانی داشت
فکر میکرد نمیدونم 
اما من و ارشان از لای در با گریه نگاهش میکردم 
اشکام روی گونه هام روون شده بود
ارشان هیفده سالش و بود من هم سیزده
ولی هردومون مثل بچه های کوچولو به مامان الهه وابسته بودیم
خوب یادم میاد.....تامامان ساکشو بست بابا با داد بهش گفت:حالا من با این دو تا فصقله چه کنم؟؟ خودت میذاری میری اونوقت من اینجا باید کهنه شوری کنمه
اشکام بیشتر شد ارشان جلوی دهنمو گرفته بود تا صدام در نیاد.....
بابا همچین میگفت میخوای بری که انگار مامان میخواست بره تفریح کنه 
دلم واسه خودم سوخت که چهار ماه بود دنبال مامان از این بیمارستان به مطب اون دکتر میرفتم ...اخرش هم بابا اینجوری میگفت
دلم واسه اشان سوخت که داشت اروم اشک میریخت و هم خودش خورد میشد هم خورد شدن مادرشو میدید
دلم واسه مامان سوخت که با چشم های خالی از حس زندگی به بابا خیره شده بود 
بعد یه چند دقیقه با یه صدای ارومی زمزمه کرد:اینا که دیگه بچه نیستند.....اگر هم حوصله بچه های خودتو نداری برو یکی رو پیدا کن که بهشون برسه............من از حق خودم گذشتم ولی اگر به این بچه ها خوب رسیدگی نکنی به قران حلالت نمیکنم 
بابا یه پوزخندی زد و گفت:حلالت نمیکنم .........خوب نکن ......مطمئن باش بهشون خوب میرسم.....زن بابای جدیدشون ادم بچه دوستیه.....از پسشون بر میاد
وقتی بابا اینو گقت لرزش دست های ارشانو رو دهنم به راحتی احساس میکردم.....خشم برش داشته بود...اما میتونست خودشو کنترل کنه .....به داخل اتاق نگاه میکردیم
نگاه میکردیم که چه جوری بابا با مامان الهه بد رفتاری میکرد ....چه جوری اذیتش میکرد....حرصش میداد.......آرشان معتقد بود همه ی این بدرفتاری های اخیر بابا زیر سر منشی شرکته باباست.......میگفت خودش چند بار باهم تو شرکت دیده بودشون
اما من باور نمیکردم.......
تو فکر بودم که صدای جر و بحث بالا گرفت ...........تو اون لحظه هیچی نمیفهمیدم که بابا و مامان چی میگفتن فقط چشمام به مامان بود که کم کم چشماش سنگین شد و افتاد و زمین 
بابا اول لگدی نثار جسم مامان کرد و گفت:بلند شو......الهه.....فیلم بازی نکن
اما مامان بلند نشد نه اون روز نه هیچ وقت دیگه
درست بود که مامان سرطان داشت اما ما مرگشو تقصیر بابا میدونستیم.....بابا.......هه ....حیف این اسم که روی اون باشه......................
حالا امروز مثلا خیر سرم روز تولدمه اما اصلا خوشحال نیستم........چرا باید برای به دنیا اومدنم خوشحال باشم.....م دیگه هیچ وقت خوشحال نمیشم و نخواهم شد ......شاید تو روز ختمم خوشحال بشم ......چون تو اون روز دیگه نیستم که این خونه ی خالی از صدای مامانو تحمل کنم.

..............................................
اوخییی
چه گذشته تلخی!!پس خاطره مادر واقعی من نیست....ولی این که خیلی خانوم خوبیه
اصلا بهش نمیاد که..............
ولش کن بابا ....ساعت چنده؟؟؟8
تا الان حتما مراسم آرشان شروع شده.......ایشالله خوشبخت بشه
بابه یاد اوردن ارشان یاد ماهان افتادم......
از اون روز دیگه خبری ازش نشد .........همون بهتر
بلند شدم و از اتاق رفتم و در همون حال ادای ماهانو در میاوردم:میدونی ساعت چند بود که اومدی؟؟؟
نه ....فقط تو مدونی...........والا
-:مادر.........با خودت حرف میزنی چرا؟؟؟
یه لحظه ترسیدم و برگشتم سمت صدا ولی با دیدن توران خانوم اروم شدم....
من:توران خانوم ........شما که منو ترسوندسن
توران خانوم جارویی رو که دستش بود رها کرد و گفت:وا....ببخشید مادر
من:توران خانوم!!!نسکافه داریم؟؟(حالا توران خانوم چی می گفت و من فکر چی بودن)
توران خانوم:اره مادر ......الان برات حاضر میکنم
من هم تشکری کردم وو به سمت سالن پذیرایی حرکت کردم...از وقتی وارد پولدار ها شده بودم عیونی حال میکردم..............نسکافه و .......شیر قبل خوابو......اب پرتغال واسه صبحونه و .....از این چیزا......یک فازی میداد
نشستم رو مبل و با خنده و قدردانی نسکافه رو از توران خانوم گرفتم
توران خانوم :از وقتی مادرت فوت کرده ........دیگ این لبخندو رو لبات ندیده بودم.........الهی همیشه خوش باشی مادر
ای حرف توران خانوم معنی داشت.........اما یعنی چی؟؟
اگه این جمله ی توران خانومو با حرف هایی که گیسو تو دفتر خاطراتش نوشته بود کنار هم بذاریم.....میشه نتیجه گرفت که گیسو قبل فوت مادرش......(ببخشید یه قلوپ از نسکافه رو خوردم).....قبل فوت مادرش ادم شاد و شنگولی بوده اما وقتی مادرش فوت میشه اون هم بهش شوک وارد میشه و اخلاقش تعغیر میکنه...
حالا میتونم معنی خیلی از چیزهایی رو که تو این مدت برام نامفهوم بود بفهمم
مثلا معنی اون حرفی که اون روز ارشان سر میز صبحونه زد و از سر میز بلند شد
یا اون وقتی که گیسو گفت:اینا خانواده من نیستن
یا حتی تعغیر رفتار گیسو بعد یه مدت................حتما چون جای من رفته و مادر دار شده روحیه اشو دوباره به دست اورده...............
***************************************
رفتم به استقبالشون
خوب اول بابا اومد تو بعد هم خاطره جون
اهان اینم ارشان
-سلام شازده دوماد......چه خفلا؟؟
آرشان یه خنده ی خوشگل تحویلم داد که تا ته حرف و مجلس و همه چی رو خوندم و بعد دستشو اورد بالا تا انگشترشو ببینم....
دستامو بهم زدم و گفتم:پس یه عروسی افتادیم.........اخ جون
بعد هم تند دست ارشانو گرفتمو بردمش تو اتاقم تا برام مفصل تعریف کنه چه اتفاقی افتاد......

آرشان:میدونی چیه گیسو ... ... تو دنیا یه روزی هست بعد امروز اسمش فرداست ... مطمئن باش تا فردا زنده میمونی خواهر من ؟؟....کسی که فردا رو ازت نگرفته؟؟....ساعت 2:30 منو اوردی اینجا برات چی تعریف کنم؟ 
من:هر اتفاقی که افتاده.......
آرشان:مثلا میخواستی چه اتفاقی بیوفته ....مثل بقیه مراسم ها بود دیگه
من:مگه میشه!!....حالا تو تعریف کن
آرشان:خوب رفتیم........حرف زدیم .........برگشتیم ...همین
من:اره همین .....منم که گوش مخملی؟؟؟
آرشان:نگو اینو گیسو.........باشه خوب با این که خسته ام اما میگم....راستی چه عجب تو حوصله داشتی حرفای منو بشنوی
تا اومدم یه جواب دهن پر بهش بدم موبایلم زنگ خورد...این وقت شب کی هوس زنگ زدن کرده؟؟


تا شماره رو دیدم فهمیدم کیه.........
با یه لبخند جمع و جور و در حضور آرشان جواب دادم:الو....سلام
شروین:به .......سلام....چطوری؟؟
من:خوبم ممنون ....تو خوبی؟؟
شروین:حالاکه پرسیدی خوب شدم.......چه خبر؟؟
من:هیچ سلامتی....
اینو که گفتم ارشان پرسید کیه؟؟گفتم یکی از بچه ها ....بعد ارشان گفت میخوای برم بیرون؟؟
میخواستم بره ها ...چون اون موقع راحت تر بودم ....اما گفتم :نه بابا مگه تو غریبه ای ...بشین
من:خوب ...چه شده نصفه شبی به من زنگ زدی؟؟
شروین:کجا نصفه شبه....تازه سرشبه.....توی مهمونی یکی از بچه ها بودم..جت خالی بود گفتم بهت زنگ بزنم....
من:حالا مثلا زنگ زدی جام پر شد؟؟
شروین:پری.....ضد حال نزن دیگه
من:خوب حالا امرتون..
شروین:کی پیشته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من:داداشم آرشان
شروین:خوب پس ........میگم پریا خیلی دوست دارم بیام خونتونو ببینم ...چه کنیم؟؟
من:حالا که سرماخورده ام نمیتونم مهمون دعوت کنم.......میترسم مهمونه سرمابخوره
شروین:ما سرماخوردگی رو به جون میخریم پریا خانوم.....ولی خدایی خیلی کنجکاوم ببینم خونتون چه جوریه؟؟
داشتم فکر میکردم....یه نگاه به آرشان کردم ....توی فکر بود.....صورتم و که گردوندم چشمم خورد به گیتار روی دیوار........اره خودشه
من:یافتم.....
شروین:چی رو؟؟
من:ببین....(سخت بود که اسمشو نیارم ولی بالاخره آرشان اونجا نشسته بود) من یه گیتار دارم که گوشه ی اتاق داره خاک میخوره.....تو هم که استعدادت تو موسیقی داره تو خونتون خاک میخوره....
شروین:خوب.....نکنه میخوای دستمال ببندم سرم بیام گرد گیری کنم؟؟
من:دقیقاً
شروین:یعنی به عنوان حمال بیام خونتون
من:نه خره...به عنوان مربی گیتار
شروین:اخ جون
من:جمع کن خودتو ...ادم هم اینقدر بی جنبه
شروین:ولی پریا اگه ازت پرسیدن تو اینو از کجا میشناسی چه بگوییم؟؟؟
من:هوممممم......یه لحظه گوشی
من:آرشان!!
.................................................. ....
تو باغ نیست این برادر!!!
با یه صدای بلند تر گفتم:آرشان!
آرشان:جان!!
من:آرشان جون!!این ادمی که پشت خطه مربی گیتاره!!خیلی هم تو کارش وارده(اینو خدایی میگفتما)میخوام بگم بیاد برای اموزش گیتار...چطوره؟؟
آرشان:مشکلی نیست....ولی خوب باید با بابا صحبت کنه...این خانوم اموزشگاه ندارن؟؟
وای حالا چی بگم؟؟
من:این خانوم!!!نه بابا اقاست......درضمن مربی سر خونه است
آرشان:قابل اعتماده؟؟اصلا از کجا میشناسیش؟؟
حالا اینو چی بگم 
یهو از دهنم پرید:ارغوان معرفیش کرده!!(میدونستم ارغوان مورد تایید خانواده است ...تو این مدت فهمیده بودم که چقدر قبولش دارن...واقعا هم دختر خوبی بود)
ارشان:خوب.....بازم باید با بابا صحبت کنی و اقای........
فامیلی شروین چی بود؟؟؟وای خدا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اینقدر به اسم کوچیک صداش کردم یادم نیست فامیلش چی بود؟
من:اقای.....اقای ......
صدای شروین از اون ور خط کمکم کرد:اقای کیایی
اهان
آرشان:شنیدم.....اقای کیایی هم باید با بابا صحبت کنند
من:باش
بعد گوشی و برداشتم و گفتم:الو......اقای کیایی!!
شروین:جانِ اقای کیایی.....اقای کیایی گقتنت تو حلقم!!
من:برادرم میگن که باید با پدر یه جلسه حضوری ترتیب بدیم ....شما باهاشون صحبت کنید....اگر تایید شد که جلسا اموزش رو شروع میکنیم
شروین:ای جان!!لفظ قلمووووو.........چشم بانو فقط کی خدمت برسم؟؟
من:آرشان!!میگه کی بیام؟؟
آرشان:بابا فردا نمیره سر کار بگو فردا ساعت 6
من:الو.........
شروین:خودم شنیدم بانو....پس شد فردا ساعت 6 خدمت میرسیم...با خانواده!!
میدونست تو موقعیتی نیستم که جوابشو بدم داشت مسخره میکرد ....
من:به غیر از دو کلمه اخر بقیه اش رو درست گفتید....پس ما فردا منتظرتونیم
شروین:باش....منتظر من و خانواده باش
اروم طوری که ارشان نشنوه گفتم:فردا که میای برات دارم
شروین:چقد خوب....بای تا فردا سرورم
من:خداحافظ


آرشان:چقدر خوب شد که مربی گرفتی این گیتاره کم کم داشت فاسد میشد
من:اره.......واقعا ........خوب تعریف کن
آرشان خودشو جمع و جور کرد و درحالی که داشت ذوق مرگ میشد یه خلاصه از مجلس نامزدی رو برام گفت..........بعد هم در حای که داشت با حلقه اش بازی میکرد گفت:ایشالله تو مراسم عقد یا قبلش میبینش
من هم با یه لحن مسخره ای گفتم:ایشالله
دیگه آرشین  بلند شد و از اتاق رفت بیرون ساعت نزدیک چهار بود که پلک هام سنگینی کرد و به خواب رفتم..........
******چشمام رو باز کردم یدونه از این مگس خنگ ها داشت بالای سرم پرواز میکرد........همه اش هم دور خودش میچرخید ....اینم منگ میزنه !!!
از جام بلند شدم!!!وای ساعت یازدهه .........چقدر خوابیدم...........
تا میخواستم برم دست و رومو بشورم تلفنم زنگ خورد:
من:الو
ارغوان:سلام گیسو....خوبی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من:اری ........تو چطوری؟؟
ارغوان:کیفت کوکه ها!!!چه خبره؟؟
من:هیچی ....فقط قراره یه مربی بیاد خونمون برای اموزش گیتار
ارغوان:خوب این کجاش شادی اوره
من:هیچ جاش.......ولی یه جاش شوک اوره!!
ارغوان:کجاش؟؟
من:همون جاش که من گفتم تو مربی رو معرفی کردی
ارغوان:من!!!کی؟/
من:وقت گل نی!!!فقط تورو خدا ارغوان یه وقت سوتی ندیا!!اگه بابا یا ارشان یا هرکی پرسید هوامو داشته باش بگو خودت معرفی کردی!!خوب؟؟
ارغوان:خوب چرا گفتی من بهت معرفی کردم؟؟
من:چون جنابعالی مورد تایید خانواده ای(گولش زدم)
ارغوان:باشه..........میگم من گفتم...ولی بعدا مفصل برام تعریف کن ببینم جرا منو گفتی اصلا این یارو کی هست؟؟؟
من:باشه.....حالا اجازه میدی برم صبحونه بخورم؟؟
ارغوان:صبحونه؟؟الان؟؟الان باید بری ناهار بخری ......اینقدر حرف تو حرف اوردی یادم رفت برا چی زنگ زدم
من:خوب بوگو!!!
ارغوان:اه یادم رفت
من:خوب تا من صبحونه میخورم یادت میاد
ارغوان:اهان یادم اومد....زنگ زدم بگم منتظر باش فردا بیام دنبالت بریم انتخاب واحد؟؟.....راستی تبریک میگم خانوم دکتر دوسال عمومیمون تموم شد داریم میریم دانشگاه عملی
من:من هم به تو تبریک میگم .........باشه پس فردا صبح منتظرم
ارغوان:بای
من:بابای
*****


ساعت یه ربع به شیشه منو ارشانو بابا و خاطره تو سالن پذیرایی منتظر اقای کیایی یا به عبارتی شروین خدمون هستیم 
از بابت شروین خیالم راحته
اینقدر زبون بازه که مطمئنن بابا رو راضی میکنه .....اما نمیدونم عکس العمل آرشان یا خاطره به وجود شروین توی خونه چیه؟؟
درست راس ساعت شش درینگ درینگ ایفون تو فضا پخش شد
توران خانوم در رو برای شروین باز کرد و راهنماییش کرد بیاد تو .....من کنار ارشان و در سالن نشسته بودم ......دلم میخواست برم استقبالش اما نمیخواستم تابلو کنم.....
خلاصه همه با چشم های منتظر شون به در زل زده بودند
اول توران خانوم وارد شد و بعد هم با یه بفرمایید شروین رو به داخل راهنمایی کرد
به ثانیه نکشید که شروین با یه دست گل سرخ خیلی قشنگ توی چهار چوب در ظاهر شد....مثل همیشه جذاب .......میدونستم خودش بلده چه جوری بیاد ....از اون هفت خط ها بودا ....یه کت و شلوار خوش دوخت مشکی پوشیده بود.....بوی ادکلانش هم که پذیرایی رو ورداشته بود....شیک و مرتب ........
یه لبخند رضایتمند رو لب هام خونه کرد که از چشم ارشان دور نموند
یه سقلمه به پهلوم زد و گفت:ایشونن مربیتون.........این که خیلی جوونه
باهمون لبخند یه چپ چپ نگاهش کردم که ساکت شد
بابا یه بفرمایید گفت و شروین رو روی مبل کناریش نشوند البته شروین قبلش هم با ارشان هم با پدر سلام کرده بود و دست داده بود ولی با من یه سلام و احوال پرسی معمولی داشت طوری که خودم هم باورم شد که اصلا شروینو نمیشناسم
خلاصه صحبت ها شروع شد:
بابا:خوب...اقای کیائی درسته؟؟
شروین یه لبخند دلبری زد و گفت:بله ...کاملا درسته
بابا هم متقابلا یه لبخند زد و ادامه داد:خوب ظاهرا شما رو دوست دخترم به ما معرفی کرده !!ولی به ما نگفته که شما رو از کجا میشناسه...
برخلاف من که کاملا هول شده بودم شروین با تومانینه جواب داد:البته ما یکی از همسایه های ارغوان خانوم هستیم؟///////////////////////////////////////
بابا:جدا؟؟پس باید از قشر غنی جامعه باشید...
شروین:بله......... البته جسارت نشه به پای شما که نمیرسیم
پدر لبخند خاصی زد و ادامه داد:پس چرا مربی گری میکنید
شروین:راستش من خودم داشجوی معماری هستم....خدا بخواد سال دیگه هم درسم تموم میشه..اما خوب از بچگی به خاطر علاقه به موسیقی هم پیانو یاد گرفتم و هم گیتار....به گفته اطرافیان هم کارم خوبه ....به خاطر همین هم امروز در خدمتتون هستیم ....در واقع برای کمک مالی این کارو نمیکنم چون خدا بخواد اون قدری پدر فراهم کرده که نیاز به کار کردن من نباشه....اما خوب واسه دل خودم و علاقه امه(اینو که گفت یه نگاهی بهم کرد که برای اولین بار از شروین خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین)
پدر:پس معماری میخونید؟؟اتفاقا من توی شرکتم به یه مشاور معمار نیاز دارم ...فکر میکنم شما با این وجنات مناسب ترین فرد باشید البته اگر خودتون قبول کنید؟؟
شروین:البته چی از این بهتر
پدر:پس برای مصاحبه یه روزی رو تعیین میکنم و به گیسو میگم که بهتون اطلاع بده
شروین:ممنون میشم
خاطره جون با یه لحن دلسوز و مادرانه گفت : خوب دیگه یه مربی خوب و مورد قبول هم برای گیتار گیسو جون پیدا شد....ایشالله همیشه موفق باشه
نمیدونم چرا اصلا حس بدی به خاطره نداشتم ....با اینکه میدونستم مادرم نیست ولی مثل مادرم دوستش داشتم.....
خلاصه اونروز هم تموم شد و شروین رسما به عنوان مربی من معرفی شد ......و قرار شد که از پس فردا برای تعلیم بیاد خونمون.........
خیلی خوشحال بودم از این که دیگه تنها نبودم یکی رو داشتم که پیشم باشه هرچند برای دوساعت و اون هم یه روز درمیون بود ولی لنگه کفشی بود که تو بیابون غنیمته(اگر شروین بفهمه بهش گفتم لنگه کفش!!.......)
****
ساعت هشت صبح بود ....دم در منتظر بودم که ارغوان بیاد دنبالم........کم کم ماشیننش از سر کوچه نمایان شد.....
سوار شدم و سلام و صبح بخیر گفتم اون هم جوابمو دوستانه دادو بدون هیچ حرفی تا خود دانشکده رسوندم باهم وارد شدیم و بعد از کارهای لازم دوباره سوار ماشین شدیم ولی این دفعه از خود دانشگاه تا خود خونه مون رو یه سره غر زدیم:
من:حالا میخواست یه امضا کنه ها...ده بار با خودکاره ژست گرفت .....بیست بار رو به کاغذه عشوه اومد...........اه این چه وضعشه
ارغوان:حالا این که خوب بود ......دکتر جوادیانو دیدی ؟؟میخواست یه واحد برامون رد کنه ها ده بار سر تا پامونو نگاه کرد .....هزار بار اسمامونو پرسید .........دیگه گندشو در اوردن اینا
من:ایشم شد با این دانشکده خوب شد درسمون توش تموم شد ....حالا باید بریم ببینیم این دانشگاهه که باید تخصصی توش کار کنیم چه جوریه
ارغوان:اره..........میگم نمیخوای تعریف کنی چی شد؟؟
من:چی چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ارغوان:همین که مربی میخواست برای مصاحبه بیاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من:اهان ......اون که دیروز اومد ...تایید هم شد از فردا میاد واسه تدریس
خلاصه ارغوان خودشو کشت تا بفهمه مربیه کیه؟؟اما من اصلا جیک نزدم که نزدم
رسیدیم خونه و من بعد از تشکر و خدا حافظی از ارغوان جدا شدم 
ساعت یازده بود که بی حال و خسته وارد ساختمون شدم.....
خاطره جون:سلام گیسو جون....خسته نباشی
با یه لبخند کسل تشکر کردم 
خاطره جون: خوب مادر ی پریا دوستت بالا منتظرته !!
تا اینو گفت عین جت رفتم بالا و در اتاقو باز کردم .....گیسو(پریای فعلی )روی تخت نشسته بود 
هنوز با دیدن کسی که شکل خودم بود شوکه میشدم با صدای بلند سلام کردم از جاش بلند شد و به سمتم اومد و سلام کرد
من:چه خبر؟؟؟بی معرفت دیگه نه خبری میگیری نه چیزی .........
گیسو:ببخشید واقعا سرم شلوخ بود....حالا ببین واسه ات چی اوردم
بعد دستشو کرد تو کیفشو یه جعبه صورتی که با روبان بنفش بسته شده بود رو از توش در اورد این جعبه رو از هرچیزی بهتر میشناختم این جعبه ی کلکسیون ساعتم بود
گیسو:میدونستم چه قدر دوستش داری چند روز پیش که بعله برون پرستو بود از موقعیت سوئ استفاده کردمو اینو برداشتم........
بغلش کردمو تشکر کردم بعد یهو یه چیزی یادم افتاد
من:گفتی بعله برون کی بود؟؟
گیسو:پرستو دیگه خواهرت
من:پس بعله رو داد...... مبارکش
گیسو:اره حلقه رو هم دستش کردن 
یه لبخند زدم و دوباره تشکر کردم..
گیسو:پریا جون واقعا معذرت میخوام باید با بچه ها قبل از ساعت دو بریم یه جایی الان هم که پیشت اومدم کلی شاهکار کردم و فرشته هم کلی از دستم عصبی شد 
در حالی که تا دم در همراهیش میکردم گفتم:یه جایی یعنی کجا؟؟
چشم های مظطرب و ناراحتشو به من دوخت و گفت:مرکز ترک اعتیاد...........
با چشم های گرد شده نگاهش کردم:واسه چی؟؟
گیسو:باید بریم ملاقات مریم...فعلا
اینو گفت و رفت
من با شک به در بسته نگاه میکردم یعنی مریم دختر مهربون و اروم شیرازی دانشگاه معتاد بود..اروم رو زمین افتادم هضم این مسئله هم سخت بود هم درد ناک........پس چرا شروین بهم چیزی نگفت حتما نمیخواسته ناراحت بشم دیگه
این که میگن ادم نمتونه به چشم خودش هم اعتماد کنه راسته ها!!!


تق تق
-بفرمایین
اولین جلسه ای بود که شروین برای تدریس میومد ....به محض دیدنش که از داشت از در اتاق داخل میشد خواستم به طرفش برم و صمیمانه باهاش سلام و احوال پرسی کنم که با چشم و ابرو اشاره کرد یکی باهاشه 
بله این که ارشانه ....نمونه بزرگ شده خرمگس معرکه
ارشان یه نگاه به اتاق من که کاملا تمیز و مرتب بود انداخت وبعد هم با اخم بیرون رفت/////////////////////////////////////
وا !!!اینم خله
شروین خودش به سمتم اومد باهام دست داد و صمیمانه احوال پرسی کرد
من:چطوری اقای کیایی
بعد هم باهم یه خنده ی بلندی کردیم که خونه رو گذاشتیم رو سرمون
شروین نشست رو صندلی روبروی کامپیوتر و گفت:اقای کیایی که خوبه ولی انگار داداش تو اصلا خوب نیست
من:چطور؟

شروین:همین که از در خونه اومدم تو منو کشید کنارو گفت اقای کیایی با خواهر من در حد یه مربی و شاگرد هستید نه بیشتر ...از گل بالاتر هم بهش نمیگید...باور کن داشت تهدیدم میکرد 
من با یه لبخند حرف های شروینو گوش میدادم:خوب این هم از مزایای داشتن داداش بزرگتره دیگه...نمیذاره هر کس و ناکسی(با دست بهش اشاره کردم)به ادم به چشم بد نگاه کنه
شروین:باشه دیگه پریا خانوم ....دارم برات هر کس و ناکس ...هان؟؟
من:شوخی کردم به دل نگیری ها
شروین با مسخره بازی گفت:به دل گرفتم 
من:بیخود کردی
بعد دوباره خندیدیم
من:راستی از اونور چه خبر؟؟
شروین:از کدوم ور
من:از اونور اب!!!!!اونور منظورم دنیای پریاست دیگه
شروین:خوب..... چی میخوای بدونی؟؟
من:اول از پوریا بگو....بعد کیارش ....
شروین:پوریا خوبه....توی خوابگاه خودشون مستقر شده...کیارش هم نمیدونم چش شده بود عین جن زده ها انتقالی گرفت رفت شهر خودشون
وااا
چه چیزا چه حرفا ادم شاخ در میاره
من:خوب ....راستی اون لافا چی بود دیروز واسه بابام میومدی؟؟
شروین:همه رو راست گفتم
من:برو........حتی اونی که گفتی ارغوان همسایه اتونه
شروین:اره 
من:از کجا فهمیدی این ارغوان همون ارغوانه؟؟
شروین:صبح همون روزی که میخواستم بیام اینجا رفتم خونه اشون دیدن برادرش ساعت یازده بود خواهرش داشت با تلفن حرف میزد از قضا گفت:چطوری گیسو؟؟همون جا فهمیدمم این همون ارغوانیه که تو گفتی منو معرفی کرده...مگه چند تا گیسو و ارغوان باهم دوستن
من:واقعا؟؟چه جالب
شروین :تو چه خبر؟؟
من:هیچی دارم واسه دانشکده اماده میشم
شروین:موفق باشی....برو گیتارتو بیار تا شروع کنیم
من:چشم اقای کیایی
اون روز کار خاصی نکردیم فقط در حد کوک کردن و دست گرفتن گیتار و بعضی از اصطلاحات و نت ها بود .......برای اولین جلسه بد نبود کلی هم خندیدیم ........
****

دل تو دلم نبود خیلی سریع حاضر شده بودم و صبحونه نخورده سوار ماشین شدم و اومدم تو خیابون .....میدونستم دانشگاهی که الان میخوام واردش بشم یه دانشگاه عملی و باید هرچی بلدم روی بیمار ها پیاده کنم.....ولی اخه من که هیچی بلد نیستم!!! 
اشکالی نداره ......پس استادو گذاشتن واسه چی؟؟
اوه.....اینجا که جای پارک نیست!!!میخواستم بپیچم تو کوچه ی کنار دانشگاه تا ماشینو اونجا پارک کنم که یه دفعه....... پووو!!!


اولین شوک امروز؛
من:کجا بود حواست؟؟من که بوق زدم!!
یه پسر بلند قد و تقریبا همسن خودم از ماشینش پیاده ش و گفت......نه هیچی نگفت ...فقط عینک افتابیشو داد پایین ....ایشم شد....
اون اقا:هر چه قدر خسارتش بشه تقدیم میکنم ولی... فکر نکنم نیازی به کروکی باشه////////////////////////
من:شما این جوری فکر میکنی.....اما من فکر میکنم ماشین تصادفی با ده برابر خسارت هم دیگه برا من ماشین نمیشه
اون اقا:توقع ندارید که عوضش براتون یه ماشین صفر بخرم
من:نه خیر....لازم نیست ...شما خسارتو بدید....بعد تشریفتونو ببرید
اون هم دستشو کرد تو جیبشو یه چک روز داد دستم....نه خوشم اومد ....
من:ممنون.....البته وظیفه اتون بود که بدید
خلاصه با یه ماشین درب و داغون و یه احوال داغون تر وارد دانشکده شدم......
ارغوان داخل راهرو کنار ستون منتظرم ایستاده بود تا منو دید اخماشو وا کرد و گفت:
سلام ...........معلوم هست تو کجایی دختر؟؟
اینقده بدم میاد یکی هی میگه دختر.............
منم با مسخرگی گفتم:جات خالی بود دختر .......تصادف کردم 
ارغوان:با کی؟؟خودت که چیزیت نشد؟؟
من:نمیشناختم........نه بابا.....ازتو هم سالم ترم
ارغوان:خوب خانوم دکتر بریم روپوشامونو بپوشیم؟؟
من با یه ذوق خاصی قبول کردم.....
****
از پنجره رخت کن بیرونو تماشا میکردم و منتظر تموم شدن ارایش ارغوان بودم.......برگ های رنگین خیابون رو فرش کرده بودن.....عابرا سر حال از روی برگ ها رد میشدن و از صدای خش خش برگ ها لذت میبردن.....چه صبح قشنگیه البته اگه اون تصادفو امیت(حذف) کنیم......پنجره را کمی باز میکنم و بوی پاییز رو به عمق وجودم میکشم.....چند کوچه اون طرف تر بچه ها با کیف و کفش نو و با یه ذوق خوابیده در چشماشون به سمت مدرسه حرکت میکنن.....واقعا خدا تو این فصل چی گذاشته که این قدر شور و شوق داره با این که دیگه مدرسه نمیرم اما هنوزم وقتی اسم ماه مهر میاد یاد مدرسه میوفتم و ناخود اگاه شوق و ذوق میکنم.......
صدای زنگ مدرسه تو گوشم میپیچه ........چشمامو میبندم و فقط به این اوای پر خاطره گوش میدم....
صدای ارغوان خلوتمو به هم میزنه:خوب رفتی تو حس ها!!!!!!بیا بریم کار من تموم شد
نگاه بدی بهش کردم که خودم هم دلیلشو نغهمیدم همیشه با همه دعوا داشتم!!!!!!!
با ارغوان به سمت سالن رفتیم و وارد اتاق اطفال شدیم....مثل اینکه اولین ترممون تو بخش اطفال بود ........هر یک از دانشجو ها که معلوم بود تازه واردن یه گوشه ای رو گرفته بودن و منو ارغوان هم به سمت یکی از یونیت ها(صندلی دندونپزشکی)رفتیم و ایستادیم ......سکوت بدی تو سالن میتاخت.....چند تا از دانشجوهای سال بالایی کنار میز استاد ایستاده بودن و با هم پچ پچ میکردن....خوشا به حال ارشان که چهار سال از من بزرگتره و درسشو تموم کرد..........حالا نمیشد بعد از این درس ها من جام با گیسو عوض میشد؟؟؟
اخه من که هیچ چی حالیم نیست
اگر بهم میگفت بیا مقررات معماری رو بگو...عین بلبل میگفتم اما منو چه به دندونپزشکی!!
چند دقیقه بعد استاد وارد شد و یه نگاه به سالن انداخت من سرم پایین بود....تا این که احساس کردم استاد داره نگام میکنه....سرم رو که بلند کردم ...
شوک دوم امروز:///////////////////////////
...نه.......اینجا دیگه نه.......اخه چرا حضورت هی این رمان منو به گند میکشه؟؟..........بله.....بازم دو چشم ابی متلاطم که داشت با شیطنتش منو درسته قورت میداد.........قیافه اش که کاملا جدی بود ......یه تیپ توپ هم درخور دخترای دانشگاه زده بود که شده بود یه تیکه مکش مرگ ما!!!!!!!!!!!
بوی ادکلنش هم که نود تر از شروین تو فضا اکنده بودو ادمو بیهوش میکرد
من نمیدونم اینا این عطرارو از کووجا میارن؟؟
البته من هم دست کمی نداشتم هیچ ......از اون هم تیکه تر شده بودم.....از همون اول که اومدم تو محوطه دانشگاه سنگینی خیلی از نگاه ها رو حس میکردم واسه همین هم سر به زیر شده بودم................
این چرا اینقد زود استاد شد؟؟لا مصب چه قدر اکتیوه!!
صدای ماهان تو فضا پخش شد:میتونید بشینید.....هرکس کنار یه یونیت بشینه
ما هم عمل کردیم بعد از این که استاد با بچه ها تک تک اشنا شد نوبت رسید به منو ارغوان که ته سالن کز کرده بودیم..........یک دلشوره ای گرفته بودم.........تو اون موقع یادم رفته بود فامیل جدیدم چیه ......نوبت من شده بود ...سریع یه نگاه به کارت دانشجوییم که رو جیب روپوش سفیدم بود نگاهی انداختم
من:گیسو ........خورسند(کلا من با فامیل ها لج بودم ...)
ماهان خیلی جدی نگاهشو از من گرفت و اظهار خوشبختی کرد از اشناییمون!!!
خودش هم کیفشو گذاشت رو میزو روپوششو که روی چوب لباسی بود پوشید.....ماشالله به هیکل .....ای کاش دمبل های بابا بزرگمو اورده بودم.........
منم که گذاشتن فقط اینو اونو مسخره کنم!!
خلاصه بعد از یه ماه به طور اتفاقی و شک اوری ماهان رو دیدم.......اون هم به عنوان استاد دانشگاه.........پس باید حالا حالا ها تحملش کنم...........خدایا خودت درد دادی صبرهم بده!!!!!!!!!!!!!!!!!
یه نگاه به اطراف کردم...
اینم شوک سیم:
....اِ این که همون پسره اس که با من تصادف کرد .....پرو چه لبخندی هم میزنه!!!.......

 

منبع: دوستان رمان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 37
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 430
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 430
  • بازدید ماه : 10,051
  • بازدید سال : 96,561
  • بازدید کلی : 20,085,088