loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 1313 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان یکبارنگاهم کن(فصل آخر)

نت.jpg

صدای ماکان او را از ذهنش بیرون کشید:خوب چکار می کنی؟ افتخار همکاری میدی؟حقیقتش. ازم برای تدریس دعوت شده.ماکان هیجان زده گفت:این که محشره. کجا؟دانشکده های فنی و هنر. ولی خودم دلم می خواد عملی کار کنم.دیونه ای قبول نکنی. اصلا تو عضو افتخاری شرکت. هر وقت خواستی بیا و هر چی هم دلت خواست کار کن. تو باشی کار بقیه هم پیشرفت میکنه.بعد ناگهان از جا پرید و گفت:صبر کن ببینم چه مقطعی تدریس می کنی؟اگه قبول کنم. میشه بچه های کاردانی.ای ول پس بی شک استاد ترنجم میشی.ارشیا توی دلش گفت:بیا و درستش کن.و سعی کرد با یک لبخند نیم بند موضوع را فیصله بدهد.خوب من دیگه برم تا صدای مامان در نیامده.ماکان هم بلند شد و گفت:بیشتر بیا پیش ما.حتما. تا مهر چیزی نمونده باید برم کارای معرفی و این چیزارو انجام بدم برای دانشگاه.ماکان دستش را جلو آورد و گفت:خلاصه میزت همیشه خالیه.ارشیا دست ماکان را گرم فشرد و اتاق را ترک کرد.ترنج از چاپخانه برگشته بود و رفت طرف در ساختمان. از در که گذشت ارشیا داشت پله ها را پائین می آمد. سرش پائین و توی فکر بود.ترنج سر به زیر انداخت و از کنارش گذشت و آرام سلام کرد و بالا دوید.ارشیا که حسابی توی فکر بود فقط متوجه دختری چادری شد که به او سلام کرده بود و از پله بالا دویده بود.اصلا فرصت نکرد چهره او را ببیند و جوابش را بدهد. برایش عجیب بود که یکی از کارمندهای ماکان او را بشناسد و به او سلام کند.وقتی به نتیجه ای نرسید. بی خیال بیرون رفت. ترنج داشت به طرف اتاقش می رفت که ملیحه صدایش زد:ترنج وقتی رفتی رئیس کارت داشت.ترنج برگشت طرف اتاق ماکان.چکار داشت؟ نمی دونم ولی به رفیعی هم گفت بره اتاقش.دل ترنج فرو ریخت حتما طرحا رو انتخاب کرده بود.الان می تونم ببینمش؟آره کسی پیشش نیست.خوب بگو می خوام برم تو.اوه داداشته دیگه. این لوس بازیا چیه؟ترنج پوزخند زد:ماکان رئیسمه ملیحه. تو هم کاری که بت گفتم بکن.ملیحه گوشی را برداشت و گفت:سلام آقای رئیس خانم اقبال اینجان بیان داخل؟بعد برای ترنج که دست به سینه ایستاد بود شکلکی در آورد.ترنج لبخند زد و ملیحه گوشی را گذاشت و گفت:برو تو.ترنج در زد و وارد شد. آرام سلام کرد.سلام.ماکان نگاهش کرد. نمی فهمید چرا ترنج اینقدر از او فاصله می گیرد. ماکان نمی توانست به او بفهماند که چقدر دوستش دارد. مخصوصا با ان چادر مشکی که صورت کودکانه اش را قاب گرفته بود.بشین.خانم دیبا گفتن من رفتم بیرون خواستی منو ببینی.و به دستهایش زل زد.آره برای انتخاب طرح ها می خواستم اینجا باشین.ترنج امیدوارانه به ماکان نگاه کرد.خوب نتیجه؟ماکان صندلی اش را تاب داد و گفت:من از ارشیا خواستم قضاوت کنه.ترنج مثلا جا خوردارشیا؟آره بت نگفته بودم؟ دیروز برگشته.خوب؟خوب به جمالت اونم این دو تا کار و انتخاب کرد. ترنج با نگرانی بلند شد و روی میز ماکان خم شد تا طرح ها را ببیند.با دیدن کارهای خودش از خوشحالی جیغی کشید و گفت:اینا که کارای منه.ماکان که از شوق ترنج خنده اش گرفته بود گفت:خوب آره.ترنج با یک حرکت صورت ماکان را بوسید و گفت:دستت درد نکنه داداشی.ماکان از این حرکت ترنج هم شوکه شده بود هم به حد نهایت خوشحال. انگار ترنج سد احساساتش را در مقابل او شکسته بود.ولی اخم های ترنج برای لحظه ای تو هم رفت. ماکان پرسید:چی شد؟بش گفتی اینا کارای منه؟ نکنه بخاطر تو انتخاب کرده باشه.بله گفتم ولی بعد از اینکه انتخاب کرد.ترنج دوباره خوشحال شد.وای داداش حالا به منم طرحای بزرگتر میدی؟ به خدا می تونم.ماکان سر تکون داد و گفت:باشه در اولین فرصت. ولی فعلا روی همون قبلیا کار کن.ترنج خوشحال به هوا پرید و گفت:چشم آقای رئیس.و به طرف در دوید که ماکان با خنده گفت:خانم اقبال اینجا محیطه کاره ها.ترنج ناگهان ایستاد و خیلی آرام در را باز کرد و از اتاق خارج شد. ارشیا برگشته بود خانه و خرده فرمایشهای مادرش را انجام میداد. مهر ناز خانم دوباره وسواس مهمانی گرفته بود و فکر میکرد همه چیز تا شب مهمانی انجام نمی شود.بالاخره ارشیا نجات پیدا کرد و راهی اتاقش شد. اصلا از این نوع مهمانی ها خوشش نمی آمد. خسته بود از اینکه مدام به گوش این آن بخواند که سعی کنند کمی شئونات دینی شان را هم رعایت کنند.پنجره اتاقش را باز کرد و اجازه داد نسیم نیمه خنک شهریور هوای اتاقش را تازه کند. از بین سی دی هایش سی دی مورد علاقه اش را بیرون کشید و توی دستگاه گذاشت. صدایش را ملایم نتظیم کرد و روی تخت دراز کشید و چشمهایش را بست. مادرش در بین کار مدام گوشه و کنایه می آمد که وقت ازدواجش فرا رسیده.وقتی به خودش رجوع می کرد میدید بدش نمی آمد سر و سامان بگیرد ولی مشکلش این بود که سلیقه اش با مادرش یکی نبود.دلش نمی خواست زنش از قماش خانواده اش باشد. حداقل اینکه باید محجبه می بود. صدای آهنگ ملایم باعث شد کم کم چشمهایش گرم شود و به خواب فرو برود.مهمانی فارغ التحصیلی ارشیا از راه رسید. مهمان های رنگ و وارنگ یکی یکی از راه می رسیدند. ارشیا کلافه از گرما و اینکه مجبور بود نگاهش را هر چند دقیقه یک بار دور بچرخاند تا نکند روی شخص خاصی ثابت بماند بیشتر عصبی بود.اغلب مهمان ها آمده بودند ولی خبری از ماکان و خانواده اش نبود. ارشیا زیر لب گفت:حسابتو می رسم خوب شدم گفتم زود بیا. من حوصله ندارم.و به ساعتش نگاه کرد. با اشاره مهرناز خانم ارشیا دوباره به طرف در رفت. بالاخره خانواده اقبال هم از راه رسیدند.آقای اقبال به گرمی ارشیا را در آغوش گرفت و گفت:تبریک میگم ارشیا جان. مبارکت باشه.ارشیا لبخند زد و تشکر کرد. بعد نوبت سوری خانم بود.خوبی عزیزم؟ارشیا نگاه کوتاهی به سوری خانم انداخت و گفت:ممنونم.سوری خانم رو به مهرناز خانم گفت:عزیزم چشمت روشن. می دونم چقدر سخت بود برات جای خالیشو ببیینی اونم آقایی مثل ارشیا جان.ارشیا با همان حالت سر به زیر گفت:لطف دارین سوری خانم.مهرناز خانم با تعجب نگاهی به پشت سر انها انداخت و گفت:وا سوری جون پس ترنج کجاست؟سوری خانم نگاه پرحرصی به مسعود انداخت و گفت:چه می دونم والا بچه ها برا خودشون هر کدوم یه سازی می زنن.مسعود کنار گوش آقا مرتضی گفت:تو رو خدا منو ببر تا سوری شروع نکرده.مرتضی خنده اش را فرو خورد و وسط حرف سوری پرید و گفت:مهرناز جان چرا دم در بفرما تو صحبت کنینو خودش دست مسعود را گرفت و دور شد. ارشیا زد روی شانه ماکان و گفت این بود زود اومدنت.والا من بی تقصیرم. مامان و بابا تقصیر دارن.سوری خانم که حرف ماکان را شنیده بود گفت:وا ما چکار کردیم اون خواهر چش سفیدت تقصیر داره.ماکان ارشیا را به سمت جمع مردانه هل داد و گفت:من غلط کردم مامان جان.ارشیا خنده کنان همراه ماکان رفت. ماکان بعد از احوال پرسی با جمع کنار ارشیا جا گرفت و نفسش را پر صدا بیرون داد:ارشیا پرسید:حالا ماجرا چی بود؟هیچی ترنج با دوستاش یک مهمونی های هفتگی داره. امشبم باید می رفت. مامان اینا می خواستن به زور بیارنش اونم پاشو کرده بود تو یک کفش که نه. بابام می گفت بذار راحت باشه آخه ترنج جونش بره از این برنامه هفتگیش دست بر نمی داره.ارشیا با ابروهای بالا رفته گوش میداد با خودش گفت: ببین چه مهمونی بوده که سوری خانمم دلش نمی خواسته دخترش بره.فقط مانده بود که چطور ماکان و آقا مسعود اینقدر راحت با این موضوع بر خورد کرده بودند.ماکان بحث را به سمت کار ارشیا برد و او هم برایش گفت که خانواده اش هم اصرار داشتند دعوت بکار دانشگاه را قبول کند و او هم قبول کرده و قرار است از شنبه دنبال کارها باشد.دخترهای دم بخت جمع که به گوششان خورده بود سوری و مهرناز دارند دنبال زن برای ماکان و ارشیا می گردند سعی داشتند هر چه بیشتر به چشم بیایند. ارشیا عصبی بود ولی ماکان حسابی تفریح می کرد و تازه سر به سر ارشیا هم می گذاشت.می گما یه نظر حلاله بابا. طرف مرد یه نگاه بش بندازد.ماکان به خدا خفت می کنم ها.ماکان زیر لب خندید و گفت:بدبخت رفته چقدر محجوب نشسته که مثلا چشم تو رو بگیره. این که قبلا آتیش می سوزوند. و به دختری که درست طرف دیگر سالن مقابل ارشیا نشسته بود لبخند زد.ماکان بس کن.خوب تو می خوای نگاه نکنی نکن ولی من قصدم ازدواجه بالاخره سوری خانم و مهرناز جون یکی از همینا رو می بندن به ریشمون بذار لااقل خودمون انتخاب کنیم.بعد نگاهش را چرخاند توی جمع دخترها که مدام آن دو تا را زیر نظر داشتند و با هم پچ پچ می کردند بعد کنار گوش ارشیا گفت:به نظرم اون دختره تاپ صورتی تنشه. اون خوبه؟ارشیا به دختر چاقی که تاپ کوچکی را به زور تنش کرده بود نیم نگاهی انداخت و برای اینکه خنده اش نگیرد گفت:ماکان یه کلمه دیگه حرف بزنی پا میشم میرم.ولی ماکان خیلی جدی گفت:ارشیا چی میگی من که انتخابم و کردم همون. راستی اسمش چیه؟ ارشیا سری تکون داد و گفت:مرسده دختر عموی مامانمه.ماکان سری تکون داد و خیلی جدی پرسید:چند سالشه حالا؟ مدرک پدرکی داره؟ماکان بخدا بسه داره خنده ام می گیره. تو اصلا غلط می کنی دخترای فامیل ما رو دید می زنی.ماکان تکیه داد و گفت:اوه اوه بابا غیرت.ارشیا دست ماکان را کشید و گفت:اصلا پاشو بریم تو حیاط اینجا بیشتر بمونی منحرف میشی.ماکان با خنده گفت:خسیس باشه بابا فکر کردی نوبرشو آوردی تو فامیل خودمون ریخته دختر تا دلت بخواد.و همراه ارشیا رفت توی حیاط. ماکان تو رو خدا این کت و دربیار من داره گرمم میشه. اخه چطوری می تونی تو این گرما کت بپوشی؟ماکان نگاه عاقل اندر سفیهی به ارشیا انداخت و گفت:لباس جزئی از شخصیته گر نمی دانی بدان.ارشیا دست برد و کت را از تن او کشید و گفت بده من این لحاف و مسخره.بعد شروع به قدم زدن کردند. ماکان گفت:واقعا تو نبودی زیاد خوش نمی گذشت.ارشیا به خرده سنگی لگد زد و گفت:نمی دونستم اینقدر محبوبم.ماکان به شانه اش کوبید و گفت:چکار کنم هفت هشت سالی عادت کرده بودم سایه به سایه همرام باشی تو این سه سال خیلی سخت گذشت.ارشیا به چهره گرفته ماکان نگاه کرد و پرسید: چی شده ماکان؟ماکان به ارشیا نگاه کرد و گفت:ترنج. خیلی ازم دور شده نمی فهممش. اصلا خودشو به ما نمی گیره. اصلا یه آدم دیگه شده.ارشیا نفس بلندی کشید و گفت:خوب تو چقدر سعی کردی خودتو بهش نزدیک کنی؟ماکان پوزخندی زد و گفت:اون مخصوصا خودشو از من دور می گیره. درست از همون روز که اون سو تفاهم پیش اومد ترنجم عوض شد. یادته که کدوم روز و می گم؟ارشیا به ماکان نگاه کردهمون روز که توی پارک با ترنج بحثم شد.ارشیا سر تکون داد.واقعا هنوز یادمه با چه نفرتی بهم گفت ازت متنفرم.ارشیا حتی صدای سیلی که ماکان به ترنج زده بود توی گوشش بود. چقدر ان روز خجالت کشیده بود از جمله ترنج.سری تکان داد و گفت:تو شرکت چطورین با هم؟مثل رئیس و کارمند.واقعا؟آره. مخصوصا ترنج خیلی رعایت میکنه.ارشیا با خودش گفت:از ترنجی که من می شناسم بعیده این رفتار.صدای آتنا مکالمه شان را قطع کرد. داداش بیاین شام.ارشیا به بازوی ماکان زد و گفت:بریم.بعد راه رفته را برگشتند و ماکان بعد از برداشتن کتش همراه ارشیا وارد خانه شد.تازه شام تمام شده بود که مسعود به ماکان گفت: ترنج زنگ زده خونه تنهاست. مهربان رفته پیش دخترش. من و مامانت می خوایم بریم. تو میای یا می مونی؟ماکان نگاهی به ساعت انداخت و گفت:نه دیگه منم میام. تا شما برسین منم باید راه بیافتم.خوب برو مامانتم صدا کن بریم.ارشیا رو به ماکان گفت:خوب تو می موندی لااقل.نه دیگه برم. دیر وقته. آخر شبا دیگه مهمونیا خصوصی میشه.گمشو مسخره.مگه دروغ میگم ارشیا خندید و خانواده اقبال را تا دم در همراهی کرد. مهرناز رو به سوری گفت:از طرف من به ترنج بگو خیلی بی معرفتی خانم. به خدا سوری جون این دختر دیگه از کنترل من خارج شده. خودش می دونه و بابا جونش که اینقدر بهش پر و بال میده من خسته شدم از کاراش. عین مرغ چپیده تو اتاقش. خدا رو شکر شرکتم که تازگی های اضافه شده. من اصلا نمی بینمش اگه وقت آزادی هم داره با اون دوستای عین خودش می چرخه. مسعود دست سوری را گرفت و گفت:عزیزم سر پا نگه داشتی بنده های خدا رو.سوری خانم نگاهی از گوشه چشم به همسرش انداخت و گفت:چشم مسعود خان. اون شما اونم دخترت. برو بدش به امیر و خیال همه راحت. و پر بغض به مهرناز گفت:کاری نداری مهرناز جون.مهرناز سوری را در آغوش گرفت و گفت:سوری جون چی شده؟مسعود دستی به صورتش کشید و سر به زیر انداخت. ماکان دست در جیب ایستاده بود و نمی دانست چه بگوید.ارشیا حسابی کنجکاو شده بود که ماجرا از چه قرار است و امیر دیگر کیست؟خدایا اون بچه اینقدر بزرگ شده که خواستگارم براش میاد.و نزدیک بود همان جا زیر خنده بزند. سوری با همان لحن پر بغض گفت:به خدا دارم دیونه میشم. پسره هیچیش به ما نمی خوره. مادره هم پرو پرو هی زنگ می زنه و میگه ما دخترتون و می خوایم.مسعود با لحن مهربانی گفت:سوری جان ترنج که هنوز حرفی نزده.هنوز نگفته ولی بالاخره اونام از قماش خودشون. معلومه که بقیه رو قبول نداره.ارشیا سر به زیر به حرفها گوش میداد و مدام از خودش می پرسید. مگر ترنج از چه قماشی شده؟آخر سر سوری رضایت داد و خانواده اقبال آنجا را ترک کردند. انگار رفتن انها باعث شد یکی دو نفر دیگر هم جمع را ترک کنند و کم کم مهمانی از هم پاشید و از آنچه تصور میشد زودترتمام شد. ارشیا داشت پوست های میوه را توی سطل خالی میکرد که صدای مادرش را شنید:چقدر بت گفتم یه ندا بهشون بده. بفرما دختره رو بردن.اوه خانم شمام شلوغش کردین. مسعود همه چیز و به من گفته. اصلا هنوز یه بارم نیامدن.حالا بشین تا بیان.از کجا می دونی به تو جواب مثبت میدادن؟وا کی از ارشیا بهتر. مطمئنم سوری هم راضیه دخترشو بده دست ارشیا.چشم های ارشیا گرد شده بود. بشقاب های خالی را رها کرد و به طرف مادرش رفت:مامان معلوم هست چی میگین؟مهر ناز خانم که دید ارشیا حرفهایشان را شنیده گفت:مگه بد میگم ترنج هم دیده هم شناخته. کی بهتر از اون.چهره ترنج را به یاد آورد. دختر بچه ای با چند جوش روی صورتش گلی را به او میداد و می گفت دوستش دارد. تصویر را به کناری راند و معترض گفت:مامان دارین درباره ترنج خواهر ماکان صحبت میکنین؟وا ارشیا حالت خوبه؟ مگه ترنج دیگه ای هم داریم؟ارشیا اخم هایش را در هم کشید و گفت:مامان با تمام احترامی که براتون قائلم ولی خواهش می کنم دیگه اسم اون دختر و نیارین.مهرناز خانم وا رفتچرا ارشیا مامان؟ارشیا چنگی به موهایش زد و گفت:مامان مگه می خوام خاله بازی کنم. ترنج بچه اس.کجاش بچه اس داره نوزده سالش میشه.مگه بچگی به سنه؟مهرناز خانم با لحن خاصی گفت:تو که تازگی ها ندیدیش خانمی شده برا خودش.ارشیا کلافه صدایش را بلند کرد:مامان تو رو به روح آقاجون اسم ترنج و نیارین. من نمی خوام بچه داری کنم که.بعد برای فیصله دادن بحث هم گفت:لطفا دیگه برای من زن پیدا نکنین. زنی که شما پیدا کینین مطمئنا با سلایق من جور در نمی اد.ولی ارشیا...مامان خواهش می کنم همین جا بحث و تمام کنین. نبینم رفتین به سوری خانم حرفی زدین ها. کاری نکنین من نتونم توی صورت ماکان نگاه کنم.مهرناز خانم بغ کرده ساکت شد. آقا مرتضی هم گفت:بفرما حالا هی بگو ندا بده. تو اصلا با ارشیا صحبت نکردی.مهرناز خانم دلخور به اتاقش رفت. آتنا در سکوت ظروف را جمع می کرد و به آشپزخانه می برد. ارشیا هم کلافه از پله بالا دوید و به اتاقش رفت.حسابی به هم ریخته بود.خدایا این چرا افتاده وسط زندگی من و نمی ره. نکنه یه چیزی گفته باشه به مامان اینا. از اون دختری که من دیدم بعید نیست. اه کاش خواهر ماکان نبود.سراغ دستگاه پخشش رفت و روشنش کرد. با لباس روی تخت دراز کشید و زبر لب گفت:خدایا خودت درستش کن. دلم نمی خواد زنم مثل مامان یا سوری خانم باشه.بعد چنگی توی موهایش زد و خدا را شکر کرد که حرفهایشان را شنیده و قبل از هر کاری جلوی ان را گرفته. مهر ناز خانم بعد از ان شب یکی دو باری سعی کرده بود باز هم حرف ترنج را وسط بکشد که آخرین بار ارشیا حسابی از کوره در رفته بود و تهدید کرده بود هرگز زن نمی گیرد اگر یک بار دیگز اسم ترنج توی ان خانه برده شود.مهرناز خانم هم بالاخره سکوت کرده بود و اسم ترنج را از لیستش حذف کرده بود.بعد از چند روز بهانه آوردن دیگر مجبور شد دعوت ماکان را قبول کند و به خانه شان برود. بعد از اصرارها و بحث هایشان سر ترنج خیلی مایل نبود برود دیدن ماکان. ولی خوب دلیل قانع کننده ای هم نداشت که هی جا خالی بدهد.یک دست لباس اسپرت پوشید. جین سورمه ای و پیراهن آستین کوتاه سفید. نگاهی توی آینه به خودش انداخت. انگشتر عقیقش را کرد به انگشت کوچک دست چپش. ساعتش را بست. عینک آفتاب اش را برداشت و راهی شد.مهرناز خانم با دیدن او قربان قد و بالایش رفت و به او لبخند زد:کجا مامان جان؟می رم دیدن ماکان. چند وقته اصرار داره دیگه مجبورم برم.وا چرا مجبوری. خوبه قبلا پات و می گرفتن سرت اونجا بود سرت و می گرفتن پات اونجا بود. ارشیا عینکش را زد و در حالی که کفشهایش را می پوشید گفتبله قبلا شما نمی خواستی خواهرشو به زور برا من بگیری. مهرناز خانم اخم کرد وبا جدیت گفت:درست صحبت کن. دیگه حق نداری اسم ترنج و بیاری. فکر کردی تحفه ای خیلی دلتم بخواد. گفتی اسم ترنج و نیارین منم قبول کردم. تو هم از این به بعد حق نداری اسمشو بیاری. هرچی هیچی نمی گم.ارشیا متعجب از عکس العمل مادرش خانه را ترک کرد.هه اسمشو نیار من از خدامم هست. آقا اصلا فکر می کنم ماکان خواهر نداره. بعد سوار ماشین شد و به طرف خانه آقای اقبال رفت. ماشین را پارک کرد و پیاده شد. دسته گلی را هم که برای سوری خانم گرفته بود برداشت.نگاهی به نمای ساختمان اقبال انداخت و گفت:خدایا خودمو سپردم دست خودتت. زنده از این تو برگردم خوبه.مقابل در ایستاد و قبل از اینکه زنگ بزند در باز شد. اگر مثل همیشه بود باید نگاهش را می دوخت به زمین. ولی این بار امکانش نبود.چشمهایش روی چهره دختری که مقابلش ایستاده بود قفل شده بود. جمله ای توی ذهنش مدام تکرار میشد.این نمی تونه ترنج باشه.دختری که مقابلش ایستاده بود سفیدی پوستش را سیاهی چادرش بیشتر نمایان می کرد.چشمهای مورب رو به بالا و آن مردمکهای دو رنگ قهوه و خطی مشکی در دورشان. ابروهای کمانی دخترانه.خبری از آن جوشهای رنگا رنگ و روی گونه و پیشانی اش نبود. سرخی لبهایش به شدت توی چشم میزد. اگر ترنج به حرف نیامده بود نمی دانست تا کی ایستاده و تماشایش میکرد.سلام آقا ارشیا.ارشیا به خودش آمد. ترنج نگاهش را به زمین دوخته بود و به صورت او نگاه نمی کرد. نرم از کنارش گذشت و گفت:بفرما تو ماکان منتظرتونه.نفهمید چقدر آنجا ایستاده و به جای خالی ترنج خیره شده بود. حالا یک یک جملاتی که طی این مدت از زبان همه درباه ترنج شنیده بود توی ذهنش معنا پیدا می کرد. تغییرات ترنج دوری کردن از خانواده اش. دوستان هم قماشش. شکایت های سوری خانم. غصه های ماکان و اصرار مادرش. تصویر ترنج با آن شاخه گل از ذهنش گذشت و زیر لب نالید:لعنت به تو ارشیا!ماکان با تعجب به ارشیا که جلوی در خشکش زده بود نگاه کرد و گفت:چرا اونجا وایسادی؟ارشیا تقریبا از جا پرید.ماکان طول حیاط را طی کرد و با خنده گفت:چیه؟ خون آشام شدی بدون دعوت نمی تونی بری تو خونه مردم*؟ارشیا نگاه گیجش را به چهره ماکان انداخت و سعی کرد دست و پایش را جمع کند.مسخره.کی درو باز کرد برات؟ارشیا حالا مانده بود بگوید ترنج خانم یا ترنج. تمام تصوراتش درباره ان دختر بچه شیطان به هم ریخته بود.میانه را گرفت:خواهرت داشت می رفت بیرون.ترنج؟ارشیا از سوال ماکان دچار تردید شد.نکنه ترنج نبود. نه بابا منو می شناخت. خوب این که دلیل نمیشه.صدای ماکان او را از افکارش جدا کردخوب حالا چرا نمی ای تو؟ارشیا پا به درون گذاشت و همراه ماکان وارد خانه شد. سوری خانم با لبخند به استقبالش رفت و ارشیا دسته گل را به طرف او دراز کرد:ارشیا جان چرا زحمت کشیدی؟ قابل شما رو نداره.و به دنبال ماکان به پذیرائی رفت.خوب خوب حالا خودت بگو چه بلایی سرت بیارم بی معرفت. دیگه باید دعوتت کنم تا بیای اینجا؟ شرکتم که نیامدی.بابا سرم شلوغ بود دنبال کارای دانشگاه و این چیزا.باشه نوبت مام میشه آقای با معرفت.ارشیا داشت از کنجکاوی می مرد. دلش می خواست به نحوی بحث را به ترنج بکشاند تا بلکه چیزی دستگیرش شود. هنوز هم نمی خواست باور کند کسی که دم در دیده بود ترنج بوده.خودت نخوای آبجیت تلافی همه چیزو سرم در میاره.و لبخند زد تا وانمود کند همه چیز عادیست.ماکان هم لبخند زد و گفت:به نظر تو به اون قیافه می خورد از اون شیطنتا بکنه؟ارشیا نگاهش را انداخت روی میز و گفت:آخه مطمئن نبودم خوده.... ترنج بوده باشه.ماکان دست به سینه نشست و گفت:پس برای همین خشکت زده بود؟ارشیا سری تکان داد و گفت:خوب حق بده. ترنج سه چهار سال پیش کجا این ترنج کجا؟نه تنها ظاهرش همه افکار و عقایدشم عوض شده. باید اتاقشو ببینی. اون رنگ سیاه و طناب دار که یادته.ارشیا دلش نمی خواست این بحث تمام شود برای همین با سرعت پرسید:آره. خوب که چی؟الان باید ببینیش باورت نمیشه صد و هشتاد درجه تغییر کرده.چی شد اینقدر عوض شد؟ از کجا شروع شد؟از همون دوستش الهه و کلاس خوشنویسی.هر جمله ماکان برای ارشیا حکم یک شوک را داشت:کلاس خوشنویسی؟بله. باید خطشو ببینی. خطاطی شده واسه خودش خانم کوچولوی شیطون سابق. ارشیا با خودش فکر کرد:یعنی ما دو نفر داریم درباره یک ترنج صحبت میکنیم.ماکان می گفت و با هر جمله اش آتش به جان ارشیا می زد. وقتی احساس کرد دیگر توانایی ماندن ندارد هزار بهانه جور کرد و از خانه بیرون زد.دلش می خواست یک بار دیگر قبل از رفتنش ترنج را ببیند. ولی انگار ترنج مخصوصا جوری رفته بود که دوباره با ارشیا رو به رو نشود. وقتی به خانه رسید برای پنهان کردن آشفتگی اش سریع به اتاقش پناه برد.عصبی قدم می زد و سعی می کرد تصویر چهره ترنج که مدام توی ذهنش مشغول رژه رفتن بود کنار بزند ولی موفق نبود.خدایا داری امتحانم می کنی؟ امتحان سختیه.روی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت. نگاه ترنج را توی ذهنش مجسم کرد. نگاه معصوم و دخترانه یک دختر پانزده ساله که تمام غرور و عزت نفسش را کف دستش گذاشته و به او اعتراف کرده بود.آن وقت ارشیا چکار کرده بود؟ظالمانه ان را زیر پایش له کرده و ترنج را به بدترین شکل ازخودش رانده بود.بعد تک تک جملات خودش را به یاد آورد. چه تکبری از حرفهایش می بارید. چه از خودش مطمئن بود. چه تصویری از زن رویای اش پیش چشمان ترنج ساخته بود.حالا ترنج پیچیده در تمام معیارهای بلند پروازانه ارشیا در دورترین فاصله ممکن به او ایستاده بود. اصلا جای امیدی بود؟ با اتمام حجتی که او با مادرش کرده بود تنها راه ممکن را هم برای خودش بسته بود.چقدر مغرور بودی جناب ارشیا مهرابی. وهم برت داشته بود نه؟ نماز می خوندی نگاهتو از نامحرم می دزدیدی خواهرتو به حجاب دعوت کردی ولی در عوض همه اینا دل یه دختر بچه رو شکستی. اونم با چه تکبری.دست مریزاد آقا ارشیا. واقعا که گند زدی.کلافه بلند شد و به طرف پنجره اتاقش رفت. پرده را کنار زد و دست به جیب به غروب داغ شهریور خیره شد.تمام پل های پشت سرت و خراب کردی پسر.سرش را به کناره پنجره تکیه داد و همانجور که به اخرین اشعه های خورشید که کم کم ناپدید می شدند نگاه می کرد فکر کرد:یعنی ممکنه هنوز دوستم داشته باشه؟سرش را تکان داد:خیلی خوش خیالی اون داره به خواستگارش فکر میکنه. امیر..برادر الهه خانواده مذهبی که دامادشون و از رشته اش دور کردن چون با موسیقی سر و کار داشته. اونوقت با این همه اعتقادات و عقاید سخت ترنج و به عنوان عروس انتخاب کردن.مغزش گنجایش این همه فکر را نداشت. کنترل را برداشت و دستگاه را روشن کرد. صدای ملایم موسیقی توی فضا پیچید.نباید بش فکر کنم. الان نه. الان نه.و با حرص روی تخت دراز کشید. مهر رسیده و کار ارشیا هم آغاز شده بود. آموزشکده فنی دخترانه اینقدر جای پرتی بود که ارشیا از روی آدرس و کروکی هم به زور جایش را پیدا کرد. وقتی جلوی در از ماشین پیاده شد به ساختمان آجری مقابلش چشم دوخت بالای سر در اصلی ساختمان که خیلی هم با در اصلی فاصله نداشت با کاشی های آبی نام دانشکده را نقش زده بودند.دانشکده فنی دخترانه فاطمه الزهراحالا دخترای مردم از شهرای دیگه چه جوری این جا رو پیدا می کنن خدا می دونه. عجب جای مسخره ای. اون از دانشکده فنی پسرانه که چسبیده به زندان اینم از اینجا. اخه اینا چه فکری می کنن.اصلا ظاهرش به دانشگاه شباهت نداشت. بیشتر به یک مدرسه شبانه روزی می خورد تا دانشکده فنی. گروه گروه دخترهای دانشجو از کنارش عبور می کردند و با تعجب و کنجکاوی نگاهش می کردند.ارشیا با خودش گفت:خدا به دادم برسه. انگار افتادم تو یک دبیرستان دخترانه.مستقیم رفت طرف نگهبانی و گفت:سلام. بنده مهرابی هستم. از این ترم اینجا تدریس می کنم. و کارتش را به نگهبان نشان داد. نگهبان با تلفن با جایی تماس گرفت و بعد زنجیر را باز کرد و گفت:ماشینتون و ببرین اونجا؟و با دست جایی سمت راست ارشیا را نشان داد. ارشیا تشکر کرد و بعد هم با ماشین وارد شد. ساختمان اصلی درست با فاصله چند متر روبه روی در اصلی قرار داشت. برای رسیدن به محوطه دانشکده می بایست از توی ساختمان اصلی که عرض کمی داشت ولی تمام طول دانشکده را شامل میشد عبور کنی.بعد از ساختمان اصلی محوطه وسیعی قرار داشت که اطرافش درخت کاری و چمش کاری شده بود. و جا به جا نیکمت های رنگی به چشم می خورد. سمت چپ کارگاه ها و پشت آن سلف واقع شده بود.سمت راست هم ساختمان قدیمی خوابگاه به چشم می خورد. و در انتهای محوطه آن دورها سالن ورزشی. تمام دانشکده را همین چند ساختمان تشکیل میداد.ارشیا عینکش را برداشت و وارد سالن اصلی شد. نگاهش را چرخاند روی تابلوهای نسب شده کنار در اتاق ها.آموزش اولین اتاق بود و بعد هم دفتر اساتید. با چرخیدن بالاخره دفتر مدیر گروه را پیدا کرد و وارد شد.ترنج تازه رسیده بود که دوستش مهتاب را از دور دید. دوان دوان به طرف او امد و خودش را توی بغل او پرت کرد.دیونه چکار می کنی له شدم؟وای ترنج استاد جدید و دیدی؟ترنج بی خیال رفت طرف برد گروه و گفت:نه که چی؟مهتاب دست او را کشید و گفت:بچه های همه گروه ها دارن درباره اش حرف می زنن. ستاره و الهام خودشون دیدنش داره به نگهبانی میگه.ترنج دستش را آزاد کرد و به طرف کلاسش به راه افتاد.خوب حالا چکار کنم؟اه که چقدر تو یبسی دختر. طرف یه جوونه خوش تیپه.وقتی دید ترنج هیچ عکس العملی نشان نمی دهد دنبالش دوید و در حالی که کوله اش را زیر و بالا می کرد برگه ای را از توی کیفش بیرون کشید.صبر کن ببینم اسمش چیه؟برگه پرینت گرفته انتخاب واحدش که توی کیفش تقریبا له شده بود را نگاه کرد و گفت:مهرابی. ارشیا مهرابی. کارگاه گرافیک 3 باش داریم و چاپ ماشینی. وای ترنج فکرشو بکن.ترنج باز هم بی خیال از پله بالا رفت و بدون اینکه به مهتاب نگاه کند گفت:خودم می دونم اسمش چیه موقع انتخاب واحد اسمش جلوی درس بود. وای امروز عصر کارگاه داریم. چهارشنبه هم چاپ.بعد برگه را دوباره مچاله توی کوله اش چپاند و دنبال ترنج از پله بالا دوید.اه ترنج با توام.خوب شنیدم چکار کنم حالا؟مهتاب موهایش را که از مقنعه بیرون زده بود دوباره کرد توی مقنعه و گفت:یعنی اصلا برات مهم نیست؟ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:نه. همچین موضوع مهمی هم نیست. تازه...مهتاب که همیشه مرض فضولی داشت با همین حرف ترنج انگار که کک به جانش افتاده باشد ورد برداشت که تازه چی؟ تازه چی؟ بگو دیگه.ترنج کیفش را گذاشت روی صندلی و چادرش را برداشت و با دقت تا کرد. مهتاب داشت خون خونش را می خورد که ترنج اینقدر خونسرد بود.ای بمیری ترنج بگو دیگه.ترنج نگاه بی تفاوتش را دوخت به مهتاب و گفت:طرف دوست داداشمه. اندازه موهای سرتم اومده خونه ما. حدودا شیش هفت ساله من تقریبا هفته ای دو سه بار دیدمش البته به جز این این اواخر. اگه تو الان فهمیدی استادمون شده من الان یک ماهه می دونم. پس ببین همچین سوژه داغی هم نیست. بعد از اون مطمئن باش به هیچ کدومتون محل خرم نمیده. چون مقام بلندشون اجازه نمی ده به زیر پاشونم یه نگاهی بندازن. اگه نگاه تو صورت یکی تون کرد به من بگین تره فرنگی. حال دهنتو می بندی و این حرفارو تو کله ات نگه میداری و اصلا به اون مغزتم خطور نمیکنه که بخوا ی این حرفا رو به کسی بگی.

بعد نفس عمیقی کشید و با دقت چادرش را توی کیفش قرار داد و روی صندلی ولو شد.کتابی بیرون کشید و درحالی که کاغذ نشانه اش را بر می داشت گفت:اون دهنتم ببند و بگیر بتمرگ.مهتاب تقریبا روی صندلی وا رفت. ترنج میدانست گرچه مهتاب همیشه توی کار این و آن سرک میکشید ولی عادت نداشت شایعه پراکنی کند و مهم تر از ان اگر از او می خواستی حرفی را به کسی نگوید محال بود کسی بتواند از زیر زبانش حرفی بیرون بکشد.کم کم سر و کله بچه ها پیدا شد. تقریبا همه داشتند درباره استاد جدید حرف میزدند. ترنج بی خیال پاهایش را روی صندلی جلویی دراز کرده بود و توی کتابی که دستش بود غرق شده بود.دانشکده ای که تمام دانشجویانش دختر باشند ورود یک استاد جوان مجرد نمی توانست چیز بی اهمیتی باشد. بچه های رشته های دیگر حسابی به بچه های گرافیک حسودیشان شده بود.ده دقیقه از ساعت شروع کلاس گذشته بود و از استاد خبری نبود. ترنج نگاهی به ساعتش انداخت و کتابش را برگرداند توی کیفش. از جا بلند شد.کجا؟مهتاب بود که پرسید.سلیمی رو نمی شناسی وقتی ده دقیقه گذشت نیامد دیگه نمی آد و زیر لب غر زد.اه اول صبحی ما رو کشوندن اینجا بعد استاد تشریف نیاوردن. حالا دانشجوی بدبخت نیامده بود پدرش و در آورده بودن چادرش را برداشت و سرش کرد. مقنعه اش را توی آینه کوچکش مرتب کرد و کیفش را برداشت. یکی دیگر از بچه ها پرسید:یعنی بریم؟ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:من که می رم. فوقش استاد بیاد جلسه اول همش توضیح و تهدیده.کیفش را انداخت روی شانه اش و چادرش را مرتب کرد. مهتاب تند تند وسایل پراکنده اش را جمع کرد و گفت:نمی مونی تا کلاس بعدی.ترنج برگشت و نگاه بی تفاوتی به مهتاب انداخت و در حالی که ساعتش را رو به او گرفته بود گفت:ساعت هشته تا سه اینجا چکار کنم. الافم مگه می رم خونه بعد میام.بیا بریم خوابگاه پیش ما این همه راهو کجا بری.حوصله ندارم می رم خونه.مهتاب شانه به شانه ترنج از کلاس خارج شد. بعد از رفتن او بقیه هم یکی یکی وسایلشان را جمع کردند. عده ای که محافظه کارتر بودند دست دست می کردند شاید استاد برسد. ولی بعد از ده دقیقه کلاس خالی شده بود.مهتاب و ترنج از پله سرازیر شدند.مطمئنی نمیآی؟ آره می رم خونه مرسی.و راهش را به طرف در اصلی کج کرد. نگاهی به ساعتش انداخت. توی این برهوت تاکسی که عمرا گیرش می آمد مگر زنگ می زد به آژانس.اتوبوس واحد هم که..... دوباره به ساعتش نگاه کردبله هنوز نیم ساعت مونده تا بیاد.عینک آفتابی اش را به چشم زد و توی کیف بزرگش دنبال کیف پولش گشت.با آژانس می رم درک پنج تومن! چه غلطی بکنم اینجا تا عصر.تا کمر انگار رفته بود توی کیف.اه پس کجاست؟ دوباره دستش را چرخاند ته کیفش.لعنتی جاش گذاشتم. مردد برگشت.برم از مهتاب بگیرم؟نه ولش کن شاید نداشته باشه خجالت بکشه.بعد دوباره جیب های کیفش را گشت و همان جور با خودش گفت:یه چند تایی بلیت اتوبوس باید اینجاها داشته باشم.و با دیدن بلیت ها گفت:خوب اینم بد نیست.کیفش را رها کرد و رفت طرف ایستگاه اتوبوس که درست رو به روی نجاری آن طرف خیابان بود.ای خدا حالا باید نیم ساعت الاف شم. خدا بگم چکارت کنه سلیمی. ببین چطور ما رو مچل کردی. روز اول سالی.کیفش را با حرص انداخت روی نیمکت و به اطراف خیره شد. بلواری که دانشکده فنی دخترانه کنارش بود درست سه چهار متر بعد از دانشکده تمام میشد و به خیابان خاکی تبدیل میشد. اطراف خیابان خاکی را هم خانه های ریز و درشت کج و معوجی پر کرده بود که معلوم بود قبلا یک منطقه روستایی محسوب میشده ولی با کش امدن شهر تا این منطقه به قسمت شهری متصل شده.فقط ترم یکی ها و کسانی که مشکلات خاص داشتند می توانستند از خوابگاه استفاده کنند. بقیه مجبور بودند توی همین خانه های کوچک سه چهار نفری اتاقی برای خوشان کرایه کنند.بدبختا خیر سرشون روزانه قبول شدن مثلاترنج گاهی برای دیدن دوستانش توی خانه هایشان رفته بود. اصلا هر کس توی این منطقه خانه جدید می ساخت حتما یک اتاق هم گوشه حیاطی طبقه دومی جایی اضافه می کرد چون مشتری دانشجو زیاد بود.ترنج بی حوصله به ساعتش نگاه کرد. فقط پنج دقیقه گذشته بود. پوفی کرد و گفت شیطونه میگه بلند شدم پیاده برم تا سر خیابون اصلی.حالا رفتی بدون پول می خوای چه غلطی بکنی.با بی حوصلگی کتابش را بیرون کشید و عینکش را روی کیفش گذاشت و مشغول خواندن شد. اینقدر خمیازه کشیده بود که فکش درد گرفته بود.وقتی از کلافگی جانش به لبش رسید نگاهی به انتهای خیابان انداخت.کتاب را توی کیفش چپاند و بلند شد.جهنم.اصلا نمی رم خونه. می رم پیش مهتاب.عینکش را برداشت و دوباره زد. چادرش را مرتب کرد و عرض بلوار را طی کرد.اولین کلاس ارشیا خیلی طول نکشیده بود. بچه ها ترم یکی بودند و بعضی بدون وسیله آمده بودند. ارشیا فقط کمی درباره شیوه کارش و توقعاتش توضیح داده و یک لیست بلند بالا هم داده بود دست دانشجویان و گفته بود جلسه بعد کسی دست خالی نیاید.تا عصر کلاس دیگری نداشت. کیفش را برداشت و رفت طرف ماشینش. از لای نرده های دیوار اصلی نگاهش افتاد به دختری که نشسته بود روی نیمکت ایستگاه اتوبوس و کتاب می خواند. عینکش را برداشت و با دقت نگاه کرد:ترنجه!دوباره نگاهی به ساعتش انداخت.یعنی کلاسش تمام شده. ترنج را دید که کلافه دستی به سرش کشید و ته خیابان را نگاه کرد بعد کتابش را گذاشت توی کیفش و بلند شد.می خواد بره خونه؟ ارشیا فقط یک لحظه تصمیم گرفت. سریع سوار شد و ماشین را دنده عقب از پارک بیرون آورد و رفت طرف در اصلی.از در که بیرون رفت ترنج درست مقابلش بود. شیشه را پائین کشید و برای ترنج بوق زد. ترنج مکثی کرد و به طرف ماشین ارشیا رفت. ارشیا ماشین را بیرون نگه داشت و پیاده شد.ترنج عینکش را برداشت و به جایی جلوی پای ارشیا خیره شد و سلام کرد:سلام استاد.ارشیا واقعا جا خورد. این لحن و برخورد برایش غریبه بود. این ترنج را نمی شناخت. لبش را جوید و گفت:خونه می ری؟می خواستم برم منصرف شدم دارم می رم خوابگاه پیش بچه ها.اگه مشکل وسیله داری می رسونمت.صدای اتوبوس واحد از دور شنیده شد. ترنج عینکش را زد و به انتهای خیابان خیره شد.اتوبوس اومد. بعد از اون فکر نمی کنم براتون صورت جالبی داشته باشه که جلوی محل کارتون یکی از دانشجوهاتون و سوار ماشینتون کنین. بعد در حالی که می چرخید تا خودش را به ایستگاه برساند ادامه داد:برای شما شاید مهم نباشه. اما برای من مهمه. خداحافظ ترنج پشت به ارشیا دور شد و توی ایستگاه سوار شد و رفت. ارشیا انگار با این حرف ترنج توی کوره افتاده بود. دانه عرقی از روی پیشانی اش سر خورد روی گردنش. نگاهی به اطراف انداخت خدا رو شکر کسی نبود.با حرص سوار ماشینش شد و اینقدر با سرعت حرکت کرد که جیغ لاستیک ها به هوا رفت.خاک بر سرت ارشیا که خودتو ذلیل یه دختر بچه کردی. همین و می خواستی. خوبت شد؟ یک عمر تو صورت دخترا نگاه نکردی می مردی این بارم جلوی اون چشمای کور شده تو می گرفتی.اِ اِ....راست راست نگاه می کنه توی چشمای منو میگه برام مهمه سوار ماشین شما نشم. نه بابا خیال برت داشته کجا نگاه کرد. هه یادش رفته تا دیروز موهاشو خرگوشی می بست جلو من ورجه ورجه می کرد. دختره پررو.ولی بعد از چند دقیقه که به حرکت ترنج فکر کرد خنده اش گرفت. قیافه جدی که ترنج در مقابل او گرفته و گفته بود. استاد. بعد هم مثل دخترای مودب نگاهش را دوخته بود به زمین و حال او را گرفته بود. ترنج بد جور در مقابلش گارد گرفته بود.با خنده به خودش گفت:چه لفظ قلمم برا من حرف می زنه.بعد یادش آمد از بلاهای رنگ و وارنگی که ترنج سرش آورده بود. نگاهای پر از شیطنت خنده های بی خیال و کودکانه.آه کشید.آقا ارشیا حالا حالاها باید با کله زمین بخوری تا خانم یه نظر مهمونت کنه. حقته بکش.بد برای دلداری دادن به خودش گفت:چیه بابا خودم خرابش کردم خودمم درستش می کنم.ترنج نهارش را که خورد بالا رفت تا وسایلش را جمع و جور کند. تا برسد دانشگاه کلاسش هم شروع میشد.از بالای پله داد زد:بابا منو می رسونی کلی وسیله دارم. نمی تونم خودم برم.آره بابا جون. چند کلاس داری؟سه.باشه اماده شو بریم. مانتو مشکی اش را برداشت و با جین مشکی پوشید.وسایلش را توی کوله اش ریخت و چادر ملی اش را پوشید و کوله اش را انداخت و کیف کاغذ هایش را هم برداشت و از پله پائین دوید. مسعود داشت با تلفن صحبت می کرد. ترنج وسایلش را کنار در گذاشت و نگاهی به ساعت انداخت.بابا دیر میشه ها.مسعود سری تکان داد و به حرفش ادامه داد. ترنج بندهای کتونی های سفیدش را بست و باز به پدرش نگاه کرد.بابا زود باش دیر می رسم.مسعود جلوی دهنی تلفن را گرفت و گفت:دیر نمیشه من می رسونمت.ترنج پوفی کرد و دوباره به ساعت نگاه کرد. ماکان که حرص خوردن او را دید گفت:می خوای من برسونمت؟نه دستت درد نکنه تا تو حاضر شی کلاس تمام شده.ماکان شانه ای بالا انداخت و گفت:خود دانی.ترنج که دید پدرش هنوز دارد حرف می زد. چنگ زد و سوئیچ را از روی جا کلیدی برداشت و گفت:امروز شما با تاکسی برین من ماشین و بردم.وسایلش را که برداشت و از در خارج شد. مسعود صدایش زد:بابا ترنج من امروز کلی کار دارم.ترنج خونسرد به طرف در رفت. خوب ماشین ماکان و ببرین.ماکان از همان توی سالن داد زد:اصلا حرفشم نزنین من کار دارم.ترنج بدون توجه به داد و قال آنها از در خارج شد. وسایلش را روی صندلی عقب گذاشت در را که بست. پدرش را دید که با سرعت از خانه خارج شد.گفتم می رسونمت. ترنج با خنده بدجنسی سوئیچ را به طرف پدرش گرفت و گفت: می دونم ولی اگه همین جور وایستاده بودم عمرا شما تلفنتون به این زودی تمام میشد.مسعود با خنده سری تکان داد و سوئیچ را از دست ترنج گرفت و پشت فرمان نشست. ترنج هم سوار شد و با نگرانی به ساعتش نگاه کرد.حالا ببینین. روز اول که با آقای مهرابی کلاس دارم دیر می رسم. آبروی ماکان می ره . فکر می کنه چه خواهر بی انضباطی داره دوستش.مسعود ماشین را از پارک بیرون آورد و با تعجب پرسید:با ارشیا کلاس داری؟ترنج فقط سر تکان داد. مسعود زیر لب گفت:واقعا که پسر شایستیه ای.ترنج داشت بی خیال بیرون را نگاه می کرد. که مسعود پرسید:بالاخره جواب امیر و چی دادی؟ترنج برگشت و نگاهی به پدرش انداخت.به الهه پیغام دادم فعلا نمی خوام ازدواج کنم.این یعنی اگه صبر کنه ممکنه جوابت مثبته؟ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:نمی دونم فعلا بش فکر نکردم.خوب فکر کن. پسر مردم که نمی تونه الاف تو بشه.ترنج با کلافگی پدرش را نگاه کرد:یعنی جواب مثبت بدم؟نه بابا جون.منظورم اینه که تکلیفشو مشخص کن.ترنج پوفی کرد و گفت:من که نمی تونم برای اون تکلیف مشخص کنم. من می دونم که الان نمیخوام ازدواج کنم چه مهدی.......با آوردن نام مهدی لبش را گاز گرفت. چه اشتباهی کرده بود.مسعود نگاه سرزنش باری به او انداخت و گفت:هنوزم به مهدی فکر میکنی؟ترنج خجالت زده سرش را چرخاند:نه نمی دونم چرا از دهنم پرید.مسعود نفس پر صدایی کشید و گفت:اگه بهش فکر نمی کردی اسمش هم توی ذهنت نبود. همون روز گفتم اشتباه کردی دف و قبول کردی. این خودش یک رشته اتصاله.ترنج پدرش را نگاه کرد.شما که فکر نمیکنین بخاطر مهدی دارم امیر و رد می کنم.مسعود سر تکان داد که نه.خوب بابا برام سخته جواب نه قطعی بدم. اخه از الهه و خانواده اش خجالت می کشم. کم بهم محبت کردن؟مسعود نیم نگاهی به دخترش انداخت که با آن چادر زیباتر هم شده بود و گفت:ترنج بابا جان این مسئله ای نیست که خجالت برداره حرف یک عمر زندگیه نمی تونی بخاطر رودربایستی با خانواده اش بش جواب مثبت بدی.پس خودتون یه جوری جواب بدین.پس جوابت قطعی نهه؟ترنج کمی فکر کرد و گفت:فعلا آره.به دوباره که رفتیم سر خونه اول.و هر دو خندیدند.ارشیا وارد کلاس که شد. یک راست رفت جلوی کلاس و کیفش را گذاشت روی میز. نگاه اجمالی به کلاس انداخت.مجبور بود برای حفظ کلاس و البته موقعیت خودش کاملا جدی و خشک برخورد کند. ماژیکش را از توی کیفش بیرون کشید و روی تخته نوشت.ارشیا مهرابی لیسانس گرافیک و فوق لیسانس ارتباط تصویری از دانشگاه تهران.بعد ماژیک را گذاشت روی میزش و نگاهش اخم دارش را چرخاند روی کلاس. چهره در همش باعث شده بود کسی جرات نکند حتی نفس بکشد.خوب قراره یک ترم با هم باشیم. از قدیمم گفتن جنگ اول به از صلح اخر.یک کاغذ از کیفش بیرون کشید و گفت:کاغذ و دست به دست کنین اسامی تونو بنویسین تا منم صحبتامو بکنم.بعد کاغذ را داد به اولین نفری که نزدیکش نشسته بود و ادامه داد:دلم نمی خواد این حرفا رو بار دیگه تکرار کنم. پس برای اینکه مشکل پیش نیاد لطفا خوب گوش بدین. نفری که کاغذ را گرفته بود . خودش تند تند اسم همه را نوشت و برگه را گذاشت روی میز استاد.ارشیا نگاهی به لیست انداخت که کسی به در ضربه زد. ارشیا سرش را که بالا آورد ترنج را دید که در آستانه در ایستاده بود. و نگاهش به برگه دست او بود.بفرمائید؟عذر می خوام دیر شد استاد.ارشیا نفس پر صدایی کشید و گفت:بشینید.ترنج روی نزدیک ترین صندلی به در نشست و وسایلش را روی میز کارش قرار داد و به میز مقابلش چشم دوخت.ارشیا نگاهش را از ترنج گرفت:خدایا گند نزنم با وجود این.بعد گلویش را صاف کرد و گفت:خوب اولین مورد اینکه اگه کسی بعد از من اومد کلاس خودش قبل از اونکه من بگم بره بیرون. برای غیبتا تون تا اونجا که یه آموزش ربط داره هیچی ولی از نظر من حضور در کلاس اهمیت زیادی داره. درس عملیه شماهام که خدا رو شکر همه تون هنرستانی بودین می دونین شیوه کار چه جوریه. پوسترم یکی از کارای اصلی شماست پس هم درس و جدی بگیرین و هم به کلاس اهمیت بدین. خلاصه آخر ترم گله نباشه بابت نمره ها.برای کاراتونم. هم می تونین کامپیوتری انجام بدین هم دستی ولی اونایی که دستی انجام میدن دو نمره محفوظ دارن.بعد از این حرف هم همه کوتاهی تو کلاس پیچید که ارشیا به حرفش ادامه داد: امیدوارم ترم خوبی داشته باشیم کنار هم.بعد لیست را برداشت و گفت:تا وسایلتون و اماده می کنین منم اسمارو می خونم که با هم آشنا بشیم.یکی یکی اسم ها را خواند و به چهره ها نیم نگاهی انداخت. لیست را روی میز گذاشت و خواست اسم ترنج را اضافه کند که یکی از بچه ها گفت:استاد اسم ترنج و نخوندین.ارشیا سرش را بالا آورد و به ترنج که بلند شده بود و داشت چادرش را بر می داشت نگاه کرد.ترنج نگاهش روی میز ارشیا بود.ترنج اقبال این را گفت و مشغول بیرون آوردن وسایل کارش شد. ارشیا زیر لب گفت:یه نگاه نندازی به من می خورمت. دختره لوس.و اسم ترنج را زیر لیستش اضافه کرد.23.ترنج اقبال.چند لحظه به نام ترنج خیره شد. احساس می کرد ترنج زیبا ترین و آهنگین ترین اسم دنیاست. بعد از این فکر چشمهایش را به هم فشرد.خدایا چه مرگم شده این چه فکرائیه می کنم. خودتو جمع کن پسر الان سر کلاسی ها. اگه وا بدی باختی. یک نگاه به این جمع بنداز از بشکه باروت بدترن.بعد زیر چشمی کلاس را پائید. درگوشی حرف زدن و خندیدن های گاه و بی گاه از چشمش دور نمانده بود.ارشیا نفس عمیقی کشید و دوباره اخم هایش را در هم کشید. وقت کلاس بود و او هم استاد.تا آخر کلاس همه به نوعی خودشان را به استاد جوانشان جور خاصی نشان دادند. تنها کسی که با جدیت مشغول بود ترنج بود که در دور ترین فاصله از ارشیا پشت میز کارش ایستاده و مشغول بود.ارشیا دلش نمی خواست خیلی هم او را زیر نظر بگیرد ولی دست خودش نبود. چشمهایی که سالها از او فرمان برده بودندحالا نافرمانی می کردند و گاه و به گاه به او خیره میشدند.سوالهای پیاپی دیگران به ارشیا مهلت نداد تا با ترنج همکلام شود. مهتاب که میز کناری را اشغال کرده بود آرام کنار گوش ترنج گفت: خدایی تیکه ای. چه جوری این همه سال اینو دیدی و اینقدر بی خیالی؟ترنج یک لحظه دست از کار کشید و به چشمهای مهتاب زل زد. مهناب کمی عقب کشید و گفت:چیه بابا؟مرض و چیه؟ آخه الان وقت این حرفاست.و درحالی که دوباره مشغول کارش میشد ادامه داد:آواز دهل شنیدن از دور خوش است.اخماشو نمی بینی این اصلا هر کسی رو که لایق تفقد نمی دونه. خیلی بالا می پره. زیادی دل خوش نکن بهش.مهتاب مدادش را به لب برد و دوباره به ارشیا نگاه کرد.درسته اخموه. ولی نگاهش مهربونه. خوبه اصلا آشنایی نداد. انگار اونم خوشش نمی اد بقیه بفهمن.ترنج همچنان مشغول اتود زدن بود.مهتاب سر به کارت باشه. این عصبانی بشه دیگه هیچی براش مهم نیست گفته باشم.اوه بابا. یه بارکی بگو هیولاست دیگه.ترنج چشمهای خوش حالتش را به مهتاب دوخت و با خنده زیر زیرکی گفت:یه چیزی تو همین مایه ها.مهتاب زد به شانه اش و گفت:راستشو بگو چند بار عصبانیتشو دیدی؟حرکت دست ترنج سریع تر شد. دیدم به اندازه کافی.ارشیا می خواست خودش را به ترنج برساند ولی هر لحظه چند تایی دوره اش می کردند و سوال پیچش می کردند.نگاه کلافه اش را بالا آورد و ترنج را دید که در حالی که با کناری اش حرف می زند آرام می خندد. یک لحظه محو تماشای خنده ترنج شده بود که صدای تیز یکی از بچه ها او را از جا پراند.استاد؟بله؟ارشیا نگاهش را به دختری که کنارش ایستاده و تخته اش را به طرف او گرفته بود انداخت و با اخم تخته را از دستش گرفت.وقت کلاس تمام شده بود و نه ترنج به ارشیا نزدیک شده بود و نه ارشیا توانسته بود کلمه ای با او حرف بزند.کیفش را با حرص برداشت و بلند گفت:خسته نباشین. و از کلاس بیرون رفت. با خارج شدن او از کلاس هیاهو بالا گرفت.سحر صاف رفت طرف تخته و گفت:وای چه خطی داره بچه ها.صدف دستش را زد زیز چانه اش و با حالت خاصی گفت: اسمشم مثل خودش قشنگه ارشیا...نگار با صدای بلندی گفت: بچه ها من که رسما عاشقش شدم.ترنج که داشت وسایلش را جمع می کرد با شنیدن این حرف پوزخندی زد و زیر لب گفت: پس رسما خدا رحمتت کنه.تنها مهتاب این جمله را شنید و با تعجب به ترنج نگاه کرد. ترنج نگاه مهتاب را نادیده گرفت و گفت: چرا خشکت زده بریم دیگه.مهتاب دنبال ترنج دوید و گفت: منظورت چی بود؟ترنج باز هم بی خیال مهتاب را نگاه کرد و گفت:گفتم که ایشون هر کسی رو لایق نمی دونن.مهتاب که از حرف های ترنج چیزی نفهمیده بود شانه ای بالا انداخت و از کارگاه های بخش گرافیک خارج شدند.ارشیا داشت با ماشین از محوطه خارج میشد که دوباره ترنج را شانه به شانه دوستش دید که به طرف ایستگاه اتوبوس می روند.این بار اشتباه صبح را تکرار نکرد. باید با قانون ترنج بازی می کرد تا بتواند به او نزدیک شود. از این به بعد باید مراقب می بود تا اشتباهی نکند تا او را از خودش بیشتر دور کند.ارشیا گاهی از اینکه خودش باعث شده بود تا تمام احساس ترنج به او از بین برود از دست خودش شاکی بود. الان حاضر بود هر کاری بکند تا شاید ترنج تنها درصدی از علاقه سابقش را به او ابراز کند.آرام از کنار او و دوستش گذشت.ترنج با اینکه متوجه ماشین ارشیا شد ولی بی خیال رد شد و هیچ توجهی به عبور ارشیا نشان نداد. با دوستش سوار اتوبوس شدو راهی خانه شد.وقتی رسید. حسابی از کت و کول افتاده بود. با آن همه وسیله مجبور شده بود مقداری از راه را هم پیاده روی کند.وارد شد و با پنجه پا کفشش را به زور بیرون کیشید و به کناری زد:مامان من اومدم.سوری خانم از توی آشپزخانه بیرون آمد. تلفن روی شانه اش بود و طبق معمول داشت ناخن هایش را سوهان می کشید. ترنج به طرف پله ها رفت که صدای مادرش را شنید.ولی من که می گم اول با خودش صحبت کن.....می دونم. ولی قبل از همه اینا ارشیا در جریان باشه بهتره.....نه اینا رو نمی خواد بگی. بابا جان فقط بگو فردا شب یه مهمونی معمولی دختره هم اصلا خبر نداره. اون فقط ببینه نخواست بگه نه دیگه. بحثی نیست.ترنج یک لحظه روی پله مکث کرد و بعد از پله بالا دوید. مکالمه سوری خانم که تمام شد ترنج را صدا زد:ترنج مامان بیا پائین ببینمت.ترنج در حالی که موهایش را شانه می کشید بالای پله ظاهر شد.الان میام مامان.سوری خانم برگشت توی آشپزخانه و با یک لیوان شیر کاکائو بیرون آمد. ترنج لی لی کنان از پله پائین آمد.سلام سوری جون.سوری خانم خندید و گفت:سلام. باز که داری ورجه ورجه میکنی. معلوم میشه خیلی سرحالی.چکار کنم این عادتم و نمی تونم ترک کنم. همه عادتای بدم و ترک کردم الا این یکی.بعد لیوان را گرفت و یک نفس سر کشید.وای دستت درد نکنه سوری جون. داشتم هلاک می شدم سوری خانم زد به شانه ترنج و گفت:این عادت بدتم که ترک نکردی ترنج گونه مادرش را بوسید و گفت:این که از عادتای خوبمه. تازه چطوره بابا میگه سوری جون همچین گل از گلت می شکفه. نوبت من که میشه میشه بد.سوری خانم باز هم خندید و گفت:ترنجی دیگه.ترنج دست رو سینه اش گذاشت و گفت:چاکر شما.وای ترنج نگو اینجوری.چشم سوری جون.خوب خبر تازه چی داری ؟می خوام فردا شب مهرناز اینا رو بگم بیان اینجا. بعد از اومدن ارشیا یک بارم دعوتشون نکردیم.ترنج پایش را روی آن یکی انداخت و گفت:خوب دیگه؟راستش مهرناز سفت و سخت داره برا ارشیا دنبال زن می گرده. منم شیوا رو معرفی کردم. قراره فردا شب عمه هاله اینا و عموت اینا بیان که مثلا ارشیا شیوا رو ببینه.عمه خبر داره داری برا دخترش لقمه می گیری.وای نه گفتم اول ارشیا ببینه اگه نخواست حرفی پیش نیاد.ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:اگه عمه بعدشم بفهمه شاید ناراحت شه.آخه از کجا باید بفهمه؟چه می دونم اتفاقه دیگه.ترنج؟چیه مامان چرا اینجوری نگام می کنی. فکر کردین اینقدر بچه ام که برم به شیوا بگم مثلا.بعد دلخور دست به سینه نشست. سوری خانم نادم گفت:نه منظورم این نبود.ترنج موضوع را عوض کرد:شام چی داریم؟مهربان حالش خوب نبود فرستادمش بره. دیگه پیر شده باید فکر یک نفر دیگه باشیم وای مامان نگو.برا خودش می گم گناه داره بیچاره دیگه نمی کشه. مامان یعنی شام خبری نیست؟حالا کو تا شام. یه چیزی درست می کنم.مامان هفت گذشته. بیاین بریم یه چیزی اماده کنیم دو تایی.بعد دست سوری خانم را گرفت و بلندش کرد.سوری خانم متعجب از این کار ترنج دنبالش رفت.حالا برا فردا شب چکار می کنین؟نمی دونم خیلی وقته برا مهمون آشپزی نکردم مهربانم که نیست.ترنج درحالی که توی یخچال را شخم می زد گفت: خوب از بیرون بگیرین.سوری خانم یک بسته گوشت چرخ کرده بیرون آورد و گفت:نه زشته بابا.ماکارانی خوبه ترنج؟ترنج یک دانه هویج برداشت و زیر شیر شست و گفت:آره به شرط اینکه قارچم توش بریزین.بریزین؟؟خوب آره پس من بریزم؟تو گفتی با هم.خوب باشه منم یه کارایی می کنم.و دوباره کله اش را کرد توی یخچال قارچ که نداریم.زنگ می زنیم سوپری بیاره.خوب پس بگین یه بسته چیپس سرکه نمکی هم بفرسته.چشم امر دیگه؟چرا پاستیل هم می خوام بگو از اونا که شکله ماره خیلی کم اشتهایی


مامان شمام فهمیدین؟تا من زنگ می زنم قابلمه رو آب کن بزار رو گاز.وای مامان من که آشپزی بلد نیستم.وا ترنج آب بریز تو قابلمه بذار رو گاز اینم کار داره آخه.چقدر بریزم.بیا من نمی دونم مردم به چه امیدی میان خواسنگاری تو.مامان چه ربطی داره؟ تازه من کلی سالاد بلدم.ربطش اینه فردا چی شام نهار میذاری جلو شوهرت فقط سالاد؟حالا کو تا اون موقع.خوبه یه خواستگار پشت در نشسته.ترنج رو اپن خم شد و در دم را نگاه کرد و با خوشحالی گفت:کو؟ کو؟ کجاست؟سوری خانم چشمهایش گرد شده بود. این ترنج بود که داشت اینقدر راحت با او شوخی می کرد. برای اینکه حال خوب او را خراب نکند گفت:پرو شدی ترنج ها.ترنج نخودی خندید و به طرف کابیت ظرف ها رفت. یکی از قابلمه ها را بیرون کشید و تا نصفه آب کرد:مامان ماکارونی فرمی داریم؟نه خوب بگو پروانه ای بیاره.بعدم درحالی که زیر لب برای خودش شعر می خواند قابلمه را روی گاز گذاشت. سوری خانم سفارشات لازم را داد و به آشپزخانه برگشت.سفارش ها ده دقیقه ای رسید.ترنج در تمام طول مدت آشپزی با مادرش گفت و خندید. چون سوری خانم مجبورش کرد کل کارها را خودش انجام بدهد. وقتی ماکان و آقا مسعود از راه رسیدند از صدای خنده های انها تعجب کردند.ترنج از همان توی آشپزخانه داد زد:سلام بابایی! بدو بیا شام ترنج پز بخور.ماکان اعتراض کرد:منم دیگه بوقم این وسط ترنج دوباره کش آمد روی اپن و با بدجنسی خندید و گفت:به این میگن نهایت خودشناسی.همه از این حرف ترنج خندیدند. مسعود نگاه پر سوالی به سوری خانم انداخت و با اشاره پرسید چه خبره که سوری خانم شانه ای بالا انداخت. ماکان هم منتظر جواب بود.خیلی وقت بود که ترنج اینقدر سر حال نبود. حالا هم داشت با دقت میز شام را میچید. وقتی دید همه هنوز سر جایشان ایستاده اند انگشتش را گاز گرفت و گفت:اینقدر بم نمی آد آشپزی کنم؟مسعود کتش را روی دستش انداخت و گفت:تقریبا جز صحنه های نادر طبیعته. مثل عبور ستاره هالی مثلا.بابا کاری نکنین که امشب شام بهتون ندم.نه بابا جان جریمه اش خیلی سنگیه.پس بدوین تا یخ نکرده.بعد هم به کمک سوری خانم غذا را کشید و وسط میز گذاشت. شام در فضایی کاملا شاد صرف شد. انگار ترنج برگشته بود به سالهای پر از نشاطش.اعتراف کنین شام به این خوبی نخورده بودین.مسعود گفت:واقعا همین طوره.ماکان هم تائید کرد.واقعا باورم نمیشه اینقدر استعداد داشته باشی.می دونم من کلا هنوز کشف نشدم. اینا که چیزی نیست.آخر شب هم کنار ماکان نشست و با اینکه فردا اول وقت کلاس داشت با هم چیپس خوردند و یک فیلم ترسناک تماشا کردند. ماکان که اصلا فیلم برایش مهم نبود مهم ترنج بود که انگار بعد از مدتها با او آشتی کرده بود.وای ماکان من حالا چه جوری تنهایی بخوابم تو اتاقم.می ترسی؟ها؟ نه بابا.ماکان پراند:می خوای بیای تو اتاق من؟ترنج لبش را جوید و گفت:می رم متکامو بیارم.و به طرف پله دوید. چشمهای ماکان گرد شده بود. این واقعا ترنج بود؟ترنج با متکا و پتویش برگشت و تا وارد شد گفت:به جون داداش من رو زمین می خوابم تو رو تختت راحت باش.ماکان راحت روی تختش لم داد و گفت:دقیقا منم همین تصمیم و داشتم.ترنج در حالی که روی زمین دراز می کشید و پتویش را رویش می کشید گفت:جنبه تعارفم نداره این داداشی ما.ماکان در حالی که می خندید از جا بلند شد و گفت:شوخی کردم بیا بالا بخواب.نه دیگه گفتم جون داداش. نمی شه.لوس نشو پاشو بیا.دیگه داری اصرار می کنی چکار کنم.و سریع روی تخت پرید. ماکان با خنده روی زمین دراز کشید و گفت:یه سوال ترنج هوم؟تو که قبلا از این اسکلت و این چیزا اینقدر تو اتاقت پر بود حالا چرا از این فیلمه ترسیدی؟ترنج به پهلو چرخید و سرش را به آرنجش تکیه داد و گفت:این یه رازه.و نیشش تا بنا گوش باز شد.ماکان هم به پهلو چرخید و رو یه ترنج گفت:راز؟ترنج خندید و گفت:اوهوم.می گم به شرط اینکه ازش سواستفاده نکنی. ماکان با ابروهای بالا رفته گفت:قول نمیدم.ترنج خوابید و گفت: پس منم نمی گم.خیلی خوب بابا بگو کشتی مارو.خوب آخه اسکلت و خون واین چیزا که ترس نداره. روح ترس داره. این فیلمه همش روح داشت.ماکان از این حرف ترنج به خنده افتاد.بی مزه چرا می خندی؟وای ترنج کاش این رازو یه سه چهار سال زودتر می فهمیدم. اونوقت تلافی همه بلاهایی که سر خودم و اون ارشیا آورده بودی یه جا در می آوردم.ترنج لبخند تلخی زد و دراز کشید و سکوت کرد. ماکان هم بالاخره خنده اش تمام شد. دستش را روی پیشانی اش گذاشت و آرام گفت: ترنج؟بله؟دلم برات تنگ شده بود.ترنج سرش را زیر پتو کرد و چیزی نگفت.صبح تا عصر کلاس داشت. وقتی هم رسید سوری خانم اینقدر کارش سرش ریخت که تا آمدن مهمان ها نرسید به چیزی غیر از کارهای سوری فکر کند.خسته و آش و لاش رفت بالا و افتاد روی تخت. انرژی اش داشت ته می کشید. اینقدر که به خودش فشار آورده بود تا وانمود کند اوضاع عادی و خوب است.درواقع هیچکدام از افراد خانواده اش متوجه دلیل تغییر رفتار ترنج نشدند. ترنج بعد از برگشتن ارشیا با تمام وجود مقاومت کرده بود. دلش نمی خواست اشتباه چند سال پیش را تکرار کند.استاد مهران او را با معنای واقعی عشق آشنا کرده بود. ترنج از این آزمایش سر بلند بیرون آمده بود او تمام غرورش را زیر پا گذاشته و به عشق ساده و پاکش اعتراف کرده بود ولی در طرف دیگر ارشیا با غرور تمام او را نادیده گرفته بود.چون ارشیا ترنج را از جنس خودش نمی دانست. چون فکر می کرد خیلی بالاتر و سرتر از ترنج هست. ترنج را لایق دوست دشتن نمی دید. از روی ظاهرش قضاوت کرده بود و حتی به خودش زحمت نداده بود با ملایمت آتش اشتیاق او را فرو بنشاند.ترنج سعی کرده بود. خیلی سعی کرده بود تا مهدی را جایگزین ارشیا کند ولی نتوانسته بود. در آخر احساسی که به او داشت همان حس خواهرانه بود.حالا نوبت ارشیا بود که ثابت کند. ترنج ارشیا را می خواست بیشتر از سالهای پانزده سالگی اش. ولی دیگر قرار نبود ارشیا از او اعترافی بشنود. اگر قرار بر وصال بود ارشیا باید خودش را ثابت می کرد.ترنج قسم خورده بود حتی اگر شده به امیر جواب مثبت بدهد این بار هیچ اقدامی نمی کرد. عاشق بود. درست ولی غرور زخم خورده به این راحتی ترمیم شدنی نبود.ترنج روی تخت غلطید و گفت:خدایا کمکم کن طاقت یه ضربه دیگه ندارم. کمکم من.تمام دیروز و امروز را خندیده بود و به صورتش ماسک زده بود. چون تنها راهی بود که می توانست احساسات شدیدش را کنترل کند.دیدن هر روزه ارشیا و نقش بازی کردن در برابر او از کندن کوه هم سخت تر بود. محبوبیتش در بین بچه ها و خانواده و حالا ماجرای امشب که واقعا او را از پا انداخته بود و وادارش کرده بود خودش را با خانواده اش سرگرم کند تا شاید یادش برود که قرار است چه اتفاقی امشب بیافتد. خسته بود. دلش می خواست بخوابد. ولی هنوز چند پرده از نمایشش مانده بود. تا آخر شب باید نقش همان ترنج شاد را بازی می کرد باید مقاومت می کرد.روی تخت نشست. بساط خوشنویسی اش روی میز پهن بود. بلند شد و برگ سفیدی از توی کشوی میزش بیرون کشید:مرکبش را برداشت و بین انگشت شصت و سبابه دست چپش نگه داشت. قلم نی درشتش را برداشت و زد توی مرکب.روی شصتش اضافه مرکب را گرفت. نگاهش را دوخت به برگه سفید و نوشت:عاشق شدم و محرم این کار ندارم فریاد که غم دارم و غم خوار ندارم.صدای کشش قلم نی روی کاغذ حالش را بهتر می کرد. کاغذ را کناری گذاشت و یکی دیگر برداشت. جوهر قرمز را باز کرد و رنگ سیاه قلم را با دستمال گرفت و زد توی مرکب سرخ.دلم در عاشقی آواره شد آواره تر باداتنم از بی دلی بیچاره شد بی چاره تر بادا.گلویش می سوخت اشعار به ذهنش هجوم آورده بودند. کاغذ دیگری برداشت.از یاد تو دل جدا نخواهد شدوز بند تو جان رها نخواهد شدهرگز نگسلم از تو پیوندتا جامه ی جان قبا نخواهد شد.کاغذ ها کنار هم شانه به شانه روی میز را پر می کردند. میز پر شد. روی زمین اطراف میزش پر شد. انگار که چشه ای از شعر و خط از دستان ترنج جوشیده باشد. اشک کش آمده بود روی صورتش.انگشت شصت دست راستش تیر میکشید و دست چپش پر شده بود از لکه های سرخ و سبز و سیاه. وقت نمایش بود. باید می رفت از پشت پرده اشک نوشت: غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد.قلم نی را برگرداند توی جاقلمی در مرکب ها را یک به یک بست نگاهی به دریای کاغذ اطرافش کرد و از روی شان آرام گذشت و رفت سمت حمام.ماکان از پله بالا دوید و چند ضربه به در اتاق ترنج زد:ترنج! مامان میگه زود باش. ترنج!وقتی صدایی نشنید به خودش جرات داد و آرام در را باز کرد. توی اتاق را نگاه کرد.چراغ روشن بودو از ترنج خبری نبود. نگاهش را دور اتاق چرخاند که رسید به میز ترنج. بهت زده وارد اتاق شد و به سمت میز ترنج رفت. نگاهش روی اشعار می دوید همه بوی غم میداد.خدایا اینجا چه خبر بوده؟سر پا نشست و کاغذهای روی زمین را یکی یکی نگاه کرد. بعضی هاشان جای قطره های اشک رویشان کاملا واضح بود.ماکان کلافه دستی به سرش کشید و بلند شد.ترنج تو چت شده دختر کاش با من حرف می زدی.بار دیگر آخرین بیتی که ترنج نوشته بود را خواند و قبل از اینکه ترنج سر و کله اش پیدا شود با اعصابی ناآرام از اتاق خارج شد.این بار که به در اتاق ترنج زد صدایش را شنید:ترنج؟بله داداش.از داداش گفتن ترنج لبخندی روی لبهایش نشست.می تونم بیام تو.بله بفرما.ماکان در را باز کرد و ناخودآگاه نگاهش رفت سمت میز. چیزی نبود. کاغذ ها جمع شده و میز مرتب بود. بعد تازه ترنج را دید.یک سارافون لی کوتاه پوشیده بود که درست تا بالای زانویش بود. بلوز آستین بلند سفید و شلوار پاچه گشاد سفیدی هم پوشیده بود. شال سفیدش را هم به طرز زیبایی دور سرش پیچیده بود. آرایش ملایمی هم روی صورتش نشانده بود.لبخند ماکان ناخودآکاه پهن تر شد.چه کردی خانمی؟ترنج لبخند نگرانی زد و به خودش نگاه کرد و گفت:به نظرت خیلی بچه گانه نشده.ماکان رفت طرف ترنج و بازوهایش را گرفت و صاف نگاه کرد توی چشمانش و گفت: ترنج به خدا لازم نیست به دیگران ثابت کنی بزرگ شدی. دنیای بزرگترا جای خیلی جالبی نیست باور کن.ترنج سر به زیر انداخت. چقدر دلش می خواست با ماکان راحت تر بود. با یکی از اعضای خانواده اش. هیچ کسی را نداشت که محرم رازش باشد. چقدر دلش می خواست با ماکان دوست باشد.ماکان چانه ترنج را بالا گرفت و زل زد توی چشمانش که با پرده ای از اشک تر شده بود و گفت:اینم یادت باشه بزرگ شدن به لباس و ظاهر نیست.داغ دل ترنج با این حرف تازه شد. با صدای لرزانی گفت:ولی بعضی ها هستند که از روی ظاهر قضاوت می کنند.   ماکان همان موقع فهمید که پای پسری به دل خواهر کوچکش باز شده. این را از شعرها و حرف ترنج فهمید ولی کی بود که ترنج را تا این حد آزرده بود.ناگهان خشمی عظیم توی دلش احساس کرد. دلش نمی خواست حتی به این فکر کند که کسی ترنج را آزرده خاطر کرده است.انگار نسبت به آن ناشناس کینه ای به دل گرفته بود.دلش نمی خواست ترنج را وادار به حرف زدن کند باید شرایط را آماده می کرد تا ترنج خودش بخواهد و بگوید.پس پیشانی اش را بوسید و گفت:اونی که جنس شناس باشه از روی ظاهر قضاوت نمی کنه. اگر کرد بدون همش ادعا بوده.ترنج لبخند زد و اشکش را پس زد.می بینم امشب اسپرت پوشیدی؟ماکان دستی به سرش کشید و گفت:چکار کنم بس که هر کی از راه رسید و یه چیزی بارمون کرد گفتیم یه بارم اسپرت بپوشیم ببینیم چی توشه.به نظرمن که عالیه؟بعد ماکان را خریدارانه برانداز کرد و گفت:می گم می خوای مخ شیوا رو بزنم کلا بیاد طرف خودمون.آسونه ها آخه تو از استاد مهرابی خیلی سر تری.ماکان با ابروهای بالا رفته پرسید:استاد مهرابی؟؟ترنج نخودی خندید و گفت:استاده دیگه. امشب اینطوری نگی زیاد خوشش نمی اداِ پس حتما می گم. وای دوباره این بدبخت اومد اینجا.ترنج این بار بلند خندید و گفت: نه بابا استادمه دیگه زشته این کارا.ماکان خندید و گفت:ولی امشب میشه اذیتش کرد. سوژه داریم.ترنج چانه اش را خاراند و گفت:پس پایه ای؟ببین داری من و منحرف میکنی ترنج زد به بازوی ماکان پیشنهاد از خودت بود مثل اینکه.سوری هر دو را صدا زد.ماکان ترنج کجا موندین پس؟ مهمونا آمدن.ماکان بازوی ترنج را گرفت و به طرف در کشید و گفت:بدو که داد مامان در اومد.ترنج دست ماکان را کشید و گفت:صبر کن کفشام.بعد با خنده صندل هایش را از توی کمد برداشت و پوشید و بعد دوید و دست ماکان را گرفت و گفت:بریم.صدای هم همه مهمان ها از پائین می آمد. ترنج نفس عمیقی کشید و پا روی اولین پله گذاشت:ترنج بازی شروع شد.لبخندی چسباند روی صورتش و همراه ماکان پائین رفت.عمه هما و عمو محمود از راه رسیده بودند. از وقتی ترنج توی خانواده حجاب را انتخاب کرده بود گه گاه متلک هایی از اطراف به گوشش می خورد ولی بی خیال رد میشد. اغلب توی مهمانی های خانوادگی که خدا را شکر تعدادشان کم بود جاخالی می داد.خصوصا که برای بعضی حرفهایشان دلیل نداشت و نمی توانست چیزی بگوید ولی همان حرفها باعث شده بود بیشتر از استاد مهران سوال کند و بیشتر بداند که چرا باید حجاب داشته باشد.جوانترها بیشتر سر به سرش می گذاشتند. خصوصا کسرا و شایان پسر عمه اش که سنشان به او نزدیک تر بود و از وقتی پایشان به دانشگاه باز شده بود تحت تاثیر حرفهایی که تو بعضی جمع های دانشجویی رد و بدل میشد به از او ایراد می گرفتند.ترنج مطمئن بود که پر کسرا و خصوصا شایان به او خواهد گرفت برای همین خودش را برای شنیدن هر حرفی آماده کرده بود.بعد از احوال پرسی و سلام علیک مهمان ها به پذیرائی راهنمایی شدند. شیوا دختر عمه ترنج بیست و پنج سال داشت و لیسانس پرستاری داشت در حال حاضر هم توی یکی از بیمارستان ها مشغول به کار بود. ترنج نگاهی به شیوا انداخت که کت دامن مشکی براقی پوشیده بود که دامن بلندش تا روی پایش می رسید و قد بلندش را بلند تر نشان می داد.ترنج با حسرت آه کشید:خوش به حالش. قد من و نگاه کن. صد و شصتم شد قد.شیوا موهایش را روی شانه اش رها کرده بود وشال حریری هم روی موهایش انداخته بود آرایش ملیحی هم داشت.شیوا به لحاظ چهره هم از او سرتر بود در این شکی نبود. ولی آیا ممکن بود ارشیا عقایدش را زیر پا بگذارد و دختری را انتخاب کند که تفکراتش با او زمین تا آسمان تفاوت دارد؟ترنج تازه متوجه شال شیوا شده بود. گرچه پوشیدن و نپوشیدن آن شال نازک که تنها روی سرش رها شده بود چیزی را عوض نمی کرد ولی نمی توانست اتفاقی باشد.ترنج رفت توی آشپزخانه و کنار مادرش ایستاد:به عمه گفتین نه؟سوری خانم استکان ها را گذاشت توی سینی و نیم نگاهی به ترنج انداخت:از کجا فهمیدی؟از اون شال مسخره ای که شیوا انداخته. مامان می خواین کلاه بذارین سر ارشیا؟به من چه مامانش گفت لااقل مامانش بدونه. منم دیدم راست میگه به قول تو بعدا عمه ات فهمید ناراحت نشه. پس شیوام میدونه.فکر نکنم؟پس پوشیدن این شال از کجا آب می خوره.اِ من چه میدونم. من به عمه ات گفتم حرفی به شیوا نزنه. گفتم پسره خیلی سخت گیره. خلاصه زیاد امیدوارش نکردم.ترنج خون خونش را می خورد تمام امیدش این بود که عمه و شیوا چیزی از این ماجرا نمی دادند اه مهر ناز خانم چه اصرای داره حالا.ترنج لبش را جوید و به سینی خیره شد. که صدای زنگ بلند شد. ترنج چشمانش را بست و چند نفس عمیق کشید و همراه مادرش بیرون رفت.خانواده مهرابی رسیده بودند. ترنج کنار مادرش به آنها خوش آمد گفت.نگاه ارشیا بی قرار روی صورت ترنج نشست. ترنج داشت با آتنا رو بوسی میکرد.چقدر با مادرش بحث کرده بود. نه می توانست به مهمانی نیاید و اگر می آمد معنی اش این بود که حرف مادرش را پذیرفته و برای دیدن دختر مورد نظرش می رود.مهرناز خانم با ذوق گفت:وای ترنج عزیزم چقدر ملوس شدی.و او را در آغوش گرفت و نگاه سرزنش باری به ارشیا انداخت. دل ارشیا به اندازه کافی خون بود که با این حرکت مادرش بخواهد بدتر شود.ارشیا با ماکان دست داد و رسید به سوری خانم. ترنج با آن لباس های دخترانه اش مثل عروسک کوچکی کنار سوری خانم ایستاده بود درست همانطور که مهرناز گفته بود. نگاهش را روی زمین دوخته بود.درست مثل همیشه که با ارشیا برخورد می کرد. ارشیا دلش خون شده بود برای یک نگاه ترنج. ولی ترنج سرسختانه مقاومت می کرد. وقتی سلام و علیکش با سوری خانم تمام شد ترنج آرام سلام کرد:سلام خوش آمدین.باز هم نگاهش پائین بود. ارشیا عادت نداشت به چهره ها خیره شود. ولی در مقابل ترنج انگار بی اراده بود. ماکان دست پشت ارشیا گذاشت و او را به طرف پذیرائی هدایت کرد. سخت بود دل کندن.خودش هم مانده بود که چرا؟چه بلایی بر سرش آمده بود که ترنج برایش خاص شده بود. دختری با او احوال پرسی می کرد. ماکان معرفی کردشیوا دختر عمه ام.ارشیا حتی نیم نگاهی هم نیانداخت.خوشبختم و گذشت. ماکان با آرنج زد به پهلویش و گفت:حالشو گرفتی.به خدا ماکان از دست مامان دیونه شدم دیگه کار داشت به آق والدین و این چیزا می کشید که راضی شدم بیام.خوب بابا زودتر دست یکی شون و بگیر و خلاص دیگه.ارشیا در حالی که با سر با بقیه احوال پرسی می کرد روی مبل نشست و بعد به ماکان نگاهی انداخت و گفت:بابا مگه کت و شلواره که با یک نظر انتخاب کنم.ماکان خم شد سمت ارشیا و زیر چشمی شیوا را پاید و گفت:زیادم سخت نیست به جان خودت. حالا یه نگاه مهمونش کن بابا بدبخت ضایع نشه. فکر نکن کم خواستگار داره. دستشم که تو جیب خودشه. الحمدا..ظاهرشم که خوبه. پس خیلی هم طاقچه بالا نذار.حالا من کی گفتم این بنده خدا مشکل داره. اصلا من...من خودم یکی و انتخاب کردم.چشمهای ماکان گرد شد:خیلی نامردی کی؟ارشیا کلافه به ماکان نگاه کرد و گفت:فعلا نمی تونم بگم. به خودشم گفتی؟نه بابا روحشم خبر نداره.ماکان از گاردی که گرفته بود خارج شد و گفت:برو بابا من و باش گفتم معطل وقت محضری.ارشیا پوزخندی زد و چیزی نگفت.ترنج با سینی چای از آشپزخانه خارج شد. قبل از انکه ماکان بلند شود کسرا از جا پرید و گفت:ای وای دختر عمو شما چرا با این حالتون.ترنج میدانست که کسرا منظورش چیست. ولی لبخندی زد و سینی را داد دست او وگفت:من حالم خوبه. ولی می خوای کمک کنی دستت درد نکنه چون مهربان امشب نیست مامان حسابی به کمک احتیاج داره.کسرا به شال ترنج پوزخندی زد و سینی را از دستش گرفت. اخمهای ارشیا ناخودآگاه توی هم رفت. از حرکت کسرا هیچ خوشش نیامده بود. هنوز یادش بود که با ترنج چه آتش ها که نسوزانده بودند.یعنی هنوزم همینقدر صمیمی هستن؟ ترنج با دسته بشقابی برگشت و مشغول چیدنشان شد. ماکان بلند شد و گفت:بده من.نه تو برو ظرف میوه رو بیار بذار اینجا سنگینه من نمی تونم.ماکان رفت و ترنج به کارش ادامه داد. وقتی جلوی ارشیا خم شد. دل ارشیا تکان خورد. ترنج بی خیال گذشت.از ماجرای امشب خبر داره؟ پس چرا اینقدر خون سرده. یعنی براش هیچ مهم نیست؟نگاه گریزانش ترنج را تعقیب کرد. ترنج رسیده بود جلوی شایان که توی مبل ولو شده بود و با تمسخر او را تماشا می کرد وقتی بشقاب را جلویش گذاشت شایان دستی به دنباله شال ترنج که از یک طرف صورتش آویزان شده بود زد و گفت:آخه تو چطور ایرانی هستی که از چیزی که اعراب بهت تحمیل کردن استفاده میکنی؟جمع برای یک لحظه ساکت شد. ترنج آخرین بشقاب را هم گذاشت جلوی کسرا و گفت:دلم می سوزه که این حرفا مال خودت نیست. نه اونی که این حرفارو زده اطلاعات داشته نه تو که داری تکرارشون می کنی.شایان که احساس می کرد داره به عقاید و اطلاعاتش توهین می شود براق شد که:خودتم می دونی که جواب نداری.عمه هاله اعتراض کرد شایان مامان تو رو خدا شروع نکن.شایان ولی سفت و سخت روی حرفش ایستاده بود.خوب یک کلمه بگو جواب نداری و تسلیم.ترنج لیون بلندی که کاردهای دسته صدفی مورد علاقه سوری خانم تویش بود را از روی میز کنار سالن برداشت و گفت:جوابم دارم براتون آقا شایان ولی امشب اصلا وقت مناسبی برای این بحث نیست.و کاردی از توی لیوان بیرون کشید و جلوی مهرناز خانم که اولین نفر بود گذاشت. کسرا هم در پشتیبانی از شایان گفت:طفره می ری دختر عمو. فرهنگ ایرانی رو دارن با همین چیزا نابود میکنن والا زن در ایران باستان خیلی احترام داشته. ولی الان چی؟ به میمنت دینی که اصلا به ما هیچ ربطی نداره زن شده کنیز. عضلات ارشیا سفت شده بود. و دسته مبل استیل توی دستش فشرده میشد. می ترسید چیزی بگوید و احساساتش نسبت به ترنج لو برود. به ترنج نگاه کرد تنها یک لبخند کج روی لبش بود. خونسردی اش برای ارشیا عجیب بود.گذاشتن کارد ها را متوقف کرد و به جمع نگاهی انداخت و رو به عموو پدرش گفت:ببینین باز این دوتا دارن می پیچن به پر و پای من باز نگین تقصیر ترنجه. صدای ماکان اجازه هیچ حرفی به دیگران نداد:خوب اگه جواب داری یک بار برای همیشه بگو و خلاص.و ظرف بزرگ میوه را روی میز گذاشت.آخه امشب وقت این حرفاست؟شیوا هم به حرف اومد.منم بدم نمیاد بدونم جواب داری یا نه چون این چیزا برای خودمم سوال بود.ولی عمه هاله رو به شایان گفت:راست میگه مامان جان دنیایی حرف می تونین بزنین. چکار دارین به این بچه. اخم های ترنج کمی توی هم رفت که لبخند به لب ارشیا آورد. هنوزم بدش میاد یکی بهش بگه بچه.برای اینکه به ترنج روحیه بدهد زبان باز کرد و پیه همه چیز را به تنش مالید:منم دلم می خواد دلایل ترنج خانم و بشنوم.ترنج انگار منتظر اجازه ارشیا باشد دوباره مشغول کارش شد. مقابل ارشیا که رسید ایستاد و رو به شایان گفت:گفتی این چیز یا همون حجاب خودمون مال عرباست و به ما تحمل شده؟صد در صد.ارشیا مشتاق شده بود بداند ترنج چه می خواهد بگوید. ترنج چیدن کارد ها را تمام کرد و نشست. حالا اگه من مدرک رو کنم که هزار سال قبل از اسلامم توی ایران حجاب برای زن بوده چی؟ اگه بگم که نه تنها تو ایران بلکه ادیان غیر اسلام از جمله یهود هم حجاب اجباری داشته چی؟شایان تکیه داد و گفت:مسخره اس. امکان نداره. گفتم مدرک رو میکنم.کسرا انگور دانه درشتی از ظرف میوه برداشت و گفت:حتما از این کتابایی که یه مشت فاندامنتالیست برداشتن نوشتن.ترنج به اصطلاحی که کسرا بکار برده بود لبخند زد و گفت:نخیر نویسنده ای که من می گم اصلا ایرانی نیست نویسنده مشهوریه و البته همه تون فکر کنم اسمشو شنیده باشین و کتابشم از خودش معروف تره.شایان که خیلی از خودش مطمئن بود گفت:خوب حالا چی گفته؟توی دین یهود حجاب وجود داشته و زنی که ازدواج میکرده اگه بدون سرپوش از خونه بیرون می رفته یا بیرون از خونه با مردی هم کلام میشده یا صداش از خونه اش بیرون می رفته شوهرش حق داشته طلاقش بده اونم بدون پرداخت مهریه.مسعود برای اینکه جو مهمانی خیلی آزار دهنده نشود با دست به ظرف میوه اشاره کرد و گفت:بفرما از خودتون پذیرائی کنین.بابا ماکان بلند شو ظرف و بگردون.ماکان بلند شد و ترنج همانطور که به چهره بهت زده شایان خیره شده بود گفت:چیه باور نمی کنی؟شایان گفت:معلومه که نه. کدوم یهودی الان می بینی که حجاب داشته باشه.خودتم می دونی که همه اون ادیان دینای واقعی نیستن.ارشیا داشت حض میکرد که ترنج اینجور از عقایدش دفاع می کرد. شایان باز گفت خوب این چه ربطی به ایرانیا داره؟بله شایان تو ایرانم همین خبر بوده اونم کی زمان داریوش. زنا بعد از ازدواج به پدر و برادرشونم نا محرم می شدن. اصلا این پرده نشینی و حرم سرا بر خلاف تصور خیلی ها مثل جناب عالی که فکر می کنین از اعراب به ایرانی ها رسیده دقیقا برعکس بوده. شاهای ایرانی حرمسرا داشتن و مردای ایرانی زناشونو توی خونه نگه میداشتن بعد اعراب بعد از اسلام یاد گرفتن.زنا خصوصا زنای اشراف حق نداشتن پیاده توی خیابون راه برن باید با تخت روان پرده دار بیرون می رفتن. این چطور احترام و عزتیه که زن و توی هفتاد سوراخ قایم می کردن و طرف حتی نباید با پدر و بردارش ملاقات می کرده؟کسرا انگورش را تمام کرده بود گفت: خوب حالا این قصه ها مال کدوم کتابه؟ هزار و یک شب؟ارشیا اینقدر ذوق زده به دهان ترنج چشم دوخته بود که متوجه نشد مهرناز خانم با چشمانی باریک شده او را زیر نظر دارد.این حرفا از آنجا برایش جالب بود که خودش هم خیلی از این چیز ها را نمی دانست. اگر هم آتنا را قانع کرده بود از این طریق نبود. فقط درباره دین و وظیفه دینی برایش صحبت کرده بود. ولی ترنج انگار دنبال ریشه این کار بود.ترنج رو به ماکان گفت:داداش می تونم از کتابخونه ات یک کتاب بردارم؟ماکان با تعجب به جمع نگاه کرد و گفت:آره چرا که نه؟خودش هم مشتاق شده بود بداند این چه کتابیست که توی کتابخانه او هم هست. کسرا باز پراند که:پسر عمو نگفته بودی ترنج روت تاثیر گذاشته زدی تو کار کتابای دینیو دوتایی با شایان خندیدند.سوری خانم با تعجب به جمع که سکوت کرده بودند نگاه کرد:اینجا چه خبره؟مسعود نگاه سرزنش آمیزی به شایان و کسرا انداخت و گفت:از این دو تا دردونه بپرس. همان موقع ترنج با کتاب قطوری در دست برگشت.جلد کتاب را به طرف شایان گرفت و گفت:این کتاب و که می شناسی؟ شایان روی جلد را خواند:تاریخ تمدن ویل دورانت خوب که چی؟تمام چیزایی که گفتم این تو هست. به اضافه چیزای دیگه ای که نمی شد بگم.بعد صفحه ای را باز کرد و کتاب را گذاشت روی پای شایان و با پوزخند به کسرا گفت:من دقیق اطلاع ندارم. ویل دورانت فاندامنتالیست هست یا نه؟کسرا گیج روی صفحه ای که شایان مشغول خواندنش بود خم شد.ارشیا دلش می خواست بلند شود و برای ترنج دست بزند. اینقدر ذوق کرده بود که نمی توانست آرام بنشیدند. آتنا هم با لبخند به ترنج نگاه میکرد. ترنج مشغول جمع کردن ظروف میوه شد. سوری خانم داشت ماجرا را از زبان مهرناز خانم می شنید. ماکان به کمک ترنج رفت و کنار گوشش گفت:وقتی بم میگی داداش خیلی خوشم میاد.ترنج آرام خندید و با خنده اش دل ارشیا را برد.جمع به حالت قبل برگشته بود. دهان شایان و کسرا انگار بسته شده بود بعد خواندن صفحه هایی که ترنج نشانشان داده بود.این بحث حسن دیگری که داشت باعث شد جمع فراموش کند که اصلا برای چه چیزی دور هم جمع شدند و این باز هم به نفع ترنج بود.ترنج وآتنا داشتند سالاد را آماده می کردند شیوا انگار جو گرفته بودش و تصمیم نداشت از جایش تکان بخورد.آتنا به موادی که ترنج داشت مخلوط می کرد نگاه کرد و گفت:این بار دیگه چه سالادی برامون دست کردی؟ترنج سس سالاد را رویش اضافه کرد و مغز های کاهو را جا به جا توی آن فرو کرد و گفت سالاد کاردینال. خیلی خوشمزه است از کشفیات جدیدمه. من آخرش نفهمیدم تو چرا اینقدر به سالاد علاقه داری؟ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:آخه آسون و بی دردسرن.ای تنبل. ترنج خندید و مادرش را صدا کرد:مامان سالادم حاضره میزو بچینم؟سوری خانم بلند شدو گفت:آره منم برم شام و بکشم. خانم ها به طرف آشپزخانه هجوم آوردند. ترنج و آتنا از بینشان خودشان را نجات دادند و رفتند تا میز را بچینند ماکان به کمکشان شتافت چون از قرار معلوم کسرا و شایان و البته شیوا قصد هیچ کمکی نداشتند.ارشیا هم موقعیت را مناسب دید و رفت طرف میز.همه امشب یه حرکتی کردن غیر از من بذارین منم کمک کنم. و صاف رفت طرف ترنج و دسته بشقاب های بزرگ را از دستش گرفت:بده من اینا سنگینه.ترنج بشقاب ها را توی دست ارشیا گذاشت و برگشت که قاشق و چنگال ها را بیاورد. ارشیا مشغول گذاشتن بشقاب ها دور میز شد. ترنج شانه به شانه اش می رفت و قاشق و چنگال می گذاشت. دل هر دو به سرعت می زد و هیچ کدامشان از دل ان یکی خبر نداشت. ارشیا در یک فرصت مناسب آرام به ترنج گفت:دفاع جانانه ای بود.ترنج لبخند زد و ارشیا احساس کرد بال در آورده. نگاه ترنج روی میز بود و ارشیا هر بشقابی که می گذاشت نیم نگاهی هم به ترنج می انداخت.آتنا یکی دوبار ارشیا را نگاه کرد و حیران ماند چه به سر برادرش آمده او که تا چند روز پیش جنجال راه انداخته بود که اسم ترنج و نیارین پس این کارها یعنی چی؟ارشیا می خواست به هر نحو شده ترنج را به حرف بکشد. قبلا چقدر ترنج با او راحت بود. اصلا کانون توجه ترنج او بود و خودش او را دور کرده بود و حالا باید جان می کند تا توجه این عروسک کوچک را ذره ای به خودش جلب کند.نمکدان ها را گذاشت روی میز و کمی از انها چشید. و رو به ترنج با لبخند گفت:نه واقعا نمکه. لازم نیست که همه رو تست کنم؟ترنج دستمال ها را توی لیوان ها لوله کرد وخندید. ارشیا هم خنده اش بزرگ تر شد. ماکان از کنارش گذشت و گفت:نه من تضمین می کنم همه نمکن.ارشیا به سس قرمز روی سالاد اشاره کرد و گفت:اون که سس فلفل نیست احیانا.ترنج بالاخره سکوتش را شکست و در حالی نگاهش به سبدهای نانی بود که اوریب و با فاصله می چید گفت:فکر کنم امشب می خواین تمام شیطنتای منو یادآوری کنین؟ارشیا از خوشی روی پا بند نبود.بالاخره او را به حرف گرفته بود.ماکان دوتا ژله پرتقالی داد دست ارشیا و گفت:امشب اگه صبحم بشه لیست خرابکاری های جناب عالی تمام نمیشه.ترنج اخم کوچکی به ماکان کرد و گفت:داداش تو دیگه طرف منو بگیر.ماکان ابروهایش را برد بالا و گفت ای وای که نقطه ضعف دادم دستت.ارشیا درحالی که ژله های آلبالویی را از دست آتنا می گرفت و می گذاشت روی میز گفت:قضیه نقطه ضعف چیه؟ترنج فقط خندید و دل ارشیا را دوباره تکان داد ولی ماکان سر جنباند و گفت:هیچی گفتم بهم میگی داداش خوشم میاد اینم داره استفاده می بره.ترنج زد به بازوی ماکان و گفت:به جان خودم اینجوری نیست داداش.ماکان به ارشیا نگاه کرد و گفت:می بینی؟ارشیا کمی خم شد تا اندام کوچک ترنج را که پشت شانه های ماکان پنهان شده بود بهتر ببیند بعد گفت:خوب دیگه می بایست جلوی زبونت و می گرفتی.اتنا با دیس های جوجه کباب رسید.جلسه گرفتین شام و کشیدن یخ میکنه زود باشین.ترنج دوید طرف آشپزخونه وقتی از کنار ارشیا رد میشد ارشیا فقط یک لحظه تصمیم گرفت و آرام گفت:شال سفید بهت میاد.ترنج دیگر حال خودش را نمی فهمید.چه روزهایی که منتظر گوشه چشمی از ارشیا بود و حالا اتفاق افتاده بود. ارشیا او را دیده بود. خودش را کشت تا آن حالت بی خیال و خونسردش را دوباره حفظ کند. نباید با این دوتا جمله خودش را می باخت. هنوز اول راه بود.مهرناز خانم تمام مدت ارشیا را زیر نظر داشت. وقتی مسعود همه را سر میز فرا خواند به ارشیا نزدیک شد و کنار گوشش گفت:حتی فکرشم نکن. حق نداری اسم ترنج و بیاری.ارشیا نابود شده برگشت و به مادرش نگاه کرد. پس فهمیده بود. آرام گفت:مامان.مهرناز خانم از خوشحالی به حال سکته بود ولی چهره اش را سخت کرد و با همان لحن گفت:مامان و مرض. همون که گفتم.ارشیا صندلی را برای مهرناز خانم نگه داشت و گفت:بگم غلط کردم درست میشه.مهرناز نشست و گفت:نه عزیزم. تازه شنیدم به اون خواستگارش یه جوابایی داده.این تنبیه را برای ارشیا لازم می دانست که ندیده این همه هارت و پورت کرده بود و خون به دل همه کرده بود. ارشیا همانجا وا رفت.دروغ میگی؟نه دروغم چیه. پاشو این قیافه رو به خودت نگیر بقیه می گن آیا چی شده.ارشیا کش آمده نشست سر میز. آقا مرتضی اولین نفر بود که از میز پرو پیمان سوری خانم تعرف کرد:سوری خانم حسابی به زحمت افتادین. خواهش می کنم دیگه ببخشید مهربان نیود دست تنها شاید خیلی تعریفی نباشه.صدای تعارف از هر طرف بلند شد. مهرناز خانم به قیافه بغ کرده ارشیا خندید و کنار گوشش گفت:چکار کنم دلم رضایت نمیده اذیتت کنم.خواستگارشو رد کرده ولی بازم تو حق ندرای اسمشو بیاری.چهره ارشیا به چنان سرعتی از هم باز شد که مهرناز خانم نتوانست خنده اش را کنترل کند و همه را متوجه خودش کرد. برای رفع و رجوع ظرف سالاد را برداشت و گفت:بذار ببینم ترنج گلم امشب چی برامون درست کرده.ارشیا با کنجکاوی به ظرف سالاد نگاه کرد.مهناز خانم توضیح داد:ترنج استاد انواع سالاده.ترنج لبخند زد و گفت:مهرناز خانم شما که هم خودتون هم آتنا جون تو آشپزی استادین این چهار تا دونه سالاد من کجاش هنره.نه عزیزم این حرف و نزن. سالادم بخشی از غذاست. گفتی اسمش چی بود؟کاردینال.با این حرف همه تصمیم گرفتند سالاد جدید را امتحان کنند. ماکان که کنار ارشیا نشسته بود ظرف سالاد را از دستش گرفت و گفت:تازه به هنراش ماکارونی رو هم اضافه کنین. دیشب یه ماکارونی خوشمزه داده به مامهرناز خانم به ترنج لبخندی زد و گفت:همین سالاد براش بسه. هر کی همچین جواهری می خواد دندش نرم آشپز بیاره.و به ارشیا پوزخند زد.ارشیا قاشق سالادش را به دهان برد و به چهره گل انداخته ترنج نگاه کرد و دوباره دلش ضعف رفت.سوری خانم برای رعایت ادب گفت:مهرناز جان شما که خودت دوتا جواهر داری عزیزم.لطف داری سوری جون ولی من تعارف نکردم حقیقتو گفتم. بعضیا اصولا خیلی خودشون و بالا می گیرن باید بهشون حالی کرد که بعضی دخترا از جواهرم ارزششون بیشتره.ارشیا لقمه اش را به زحمت فرو داد و کنار گوش مادرش گفت:حالا هر چی دلخوری از دست من بدبخت داری امشب تلافی کن.مهرناز خانم حق به جانب گفت:تازه کجاشو دیدی؟ برنامه ها دارم برات.پس خدا به دادم برسه.بله آقا ارشیا هنوز مونده. اینقدرم به ترنج نگاه نکن ببین زن عموش مشکوک شده.لقمه به گلوی ارشیا پرید.وای چته؟مهرناز خانم سریع برایش یک لیوان آب ریخت و داد دستش.مامان شما حواستون به همه جا هست؟اگه نبود که مچ تو رو باز نمی کردم. ارشیا زیر لبی خندید و گفت:حالا که مچم باز شده. هنوزم سر حرفتون هستین؟مهرناز خانم خیلی خونسرد گفت:اون ترشی کلم و بده به من.ارشیا کاسه کوچک را داد دست مادرش و منتظر به او نگاه کرد. ولی مهرناز خانم رو به سوری گفت: مهربان ریخته؟آره ترشیاش حرف نداره. هر چند وقت یک بار یه ترشی جدید درست میکنه. ترنج عاشق ترشی کلمش شده.ارشیا آرام گفت:خوش به حال ترشی کلم.مهرناز خانم ضربه آرامی زد به پای ارشیا زد و اخم کوچکی به او کرد و گفت:شامتو بخور.ترنج هم اضافه کرد:یک بار بخورین مشتری می شین مهرناز خانم. واقعا عالیه.سوری خانم هم اضافه کرد:یادم بیار آخر شب یک شیشه بدم ببری. مهربان یک عالمه درست کرده.ارشیا پوفی کرد و گفت:مامان واقعا ممنون از اینکه اینقدر هوای من و داری.مهرناز خانم لبخندی به ارشیا زد و گفت: خواهش می کنم مامان جان قابل تو رو نداره.ارشیا خنده اش را جمع کرد و سر تکان داد. می دانست مادرش به این راحتی کوتاه نمی آمد. ولی خوب راضی کردن مادرش خیلی ساده تر از به دست آوردن دل ترنج بود.شام تمام شده بود و دوباره همه دست به دست هم داده و میز شام را جمع می کردند. مهرناز خانم رو به ارشیا گفت:امشب خیلی فعال شدی مامان جان.و ابروهایش را بالا برد. ارشیا با چشم التماس کرد که مامان ضایمون نکن. ولی مهرناز خانم بدون توجه به او رو به ترنج گفت: عزیزم تو دیگه خسته شدی. با دخترا برین تو اتاقت پسرا بقیه کارارو میکنن.و نگاه پیروزمندانه ای به ارشیا انداخت. ارشیا بهت زده مادرش رانگاه کرد. ترنج وسایلی که دستش بود را روی اپن گذاشت و با حالت خاصی گفت:مهرناز خانم کاری نکنین دوتا از درسام و بیافتم.ارشیا با خوشی دست به سینه ایستاد و این بار او با ابروهای بالا رفته مادرش را نگاه کرد. مهرناز خانمم هم با جدیت گفت:جرات داره بهت کم بده با خودم طرفه.عمه هاله و زن و عموی ترنج نگاهی با هم رد و بدل کردند و به کارشان ادامه دادند. مهرناز خانم وسایل را از دست ترنج گرفت و گفت برین دیگه.و او و شیوا را که نزدیکش ایستاده بود به طرف پله راند.آتنا مامان برین بالا.بعد رو به سوری خانم گفت:ببخشید سوری جون. فضولی کردم. ترنج خستگی از صورتش می باره. خیلی رنگش پریده بود.گناه داره.چکار کنم مهربان نبود مجبور شدم ترنج و بگیرم بکار.مهرناز بازوی سوری را گرفت و گفت:بریم خودتم بشین. پسرا جمع میکنن.سوری خانم هم از خدا خواسته به راه افتاد و به ماکان گفت:بعدش یه سینی چایی بریز بیار.ماکان بهت زده گفت:من مامان؟نه پس ارشیا. خوب تو دیگه.دخترهای پای پله ایستاده و می خندیدند. ماکان به ترنج نگاه کرد و گفت:همش زیر سر توه.ترنج دست آتنا و شیوا را گرفت و در حالی که از پله بالا می رفت گفت:به من چه داداش.و خندان بالا رفتند.ماکان به ارشیا که کنارش عین خمیر توی آفتاب وا رفته بود نگاه کرد و گفت اینو باش. حالا نمیری می خوای یه میز جمع کنی؟بعد دست شایان را که داشت یواش یواش جیم میشد گرفت و گفت:کجا شازده. دست بکار شو. تا منم برم چایی بریزم خیر سرم.کسرا با خنده گفت:بریز عزیزم برای آینده ات خوبه.تویکی خفه.و با پوزخند اضافه کرد :بالاخره ویل دورانت فاندامنتالیست بود یا نه.ارشیا زیرزیرکی خندید و دنبال ماکان به آشپزخانه رفت.چکارش داری بچه رو؟ماکان درحالی که دور خودش می چرخید گفت:به خدا ازش بپرسی اگه معنیشو می دونست من اسمم و عوض می کنم می ذارم قمر الملوک ارشیا با صدای بلند خندید و گفت:آی حال میده معنی شو بدونه. اونوقت من صدات می زنم قمر جون.هر دو از این حرف خندید و هر یک کار خود مشغول شدند. ارشیا از آشپزخانه که خارج شد نگاه پر حسرتی به پله انداخت و رفت سمت پذیرائی. تا آخر شب چشمش به پله سفید شد تا بالاخره وقتی همه عزم رفتن کردند ترنج همراه بقیه پائین آمد.خیلی خسته بود و احساس سرگیجه می کرد. اینقدر به خودش فشار آورده بود که انگار تمام بدنش درد می کرد. سعی کرده بود در مقابل ارشیا مقاومت کند و خوب کار آسانی نبود. دلش پر مکشید که نگاهش کند. ولی با خودش جنگیده بود.تمام شب را و بعد هم نقش یک دختر خوشحال و بی خیال را برای همه بازی کرده بود. دلش می خواست زودتر به اتاقش پناه ببرد. به سختی روی پاهایش بند شده بود.بعد هم گیر دادن کسرا و شایان. چقدر مسخره بود که به کار همه کار داشتند این دوتا. عمو و عمه زودتربلند شدند. در آخرین لحظه شایان رو به ترنج که چشمانش را به زور باز نگه داشته بود گفت:فکر نکنی من به همین دوتا حرف قانع شدم.ترنج با بی حالی لبخند زد و گفت: شایان تو و امثال تو نمی خواین قانع بشین. وگر حرف هنوزم هست. خودتم می دونی که این حرفا رو فقط برای لجاجت می زنین. در ضمن نمی خواد ادای دایه مهربان تر از مادر و برای جنس زن دربیاری. هر بچه ای دیگه می دونه که استفاده بی حجابی رو آقایون می برن نه خانما. چون الان این همه زن محجبه سر هزار تا کار هست. حجاب جلوی کدوم کارشونو گرفته. از ورزش گرفته تا خلبانی. دیگه کجا باید برن؟بعد شالش را گرفت و گفت:این یه تیکه پارچه هیچی کس و نکشته اگه بفهمه برای چی ازش استفاده میکنی.عمو محمود با کمی جدیت شایان را هل داد و گفت:شایان به تو چه اصلا. تو برو زنی بگیر که لخت بچرخه. چکاره ی ترنجی؟و رو به کسرا هم اضافه کرد:آخرین بارتون باشه تو این جور مسائل با ترنج بحث میکنین. بعد رو به برادرش گفت:مسعود جان دستت در نکنه. زن داداش زحمت کشیدی.خانواده مهرابی هنوز داشتند تعارفات پایانی و حرفهای آخرشان را می زدند. ترنج با آخرین رمقش کنار ماکان ایستاده بود و خدا خدا میکرد از حال نرود.ماکان انگار متوجه حال خراب ترنج شد:ترنج خوبی؟ترنج سعی کرد لبخند بزند:خوبم فقط خسته ام.و کمی به ماکان تکیه داد. مهرناز خانم کنار گوش سوری گفت:از ارشیا درباره شیوا بپرس.چرا من؟چون با تو رودربایستی داره. بپرس.و با بدجنسی به ارشیا نگاه کرد. سوری خانم قبل از اینکه همه از در خارج شوند گفت:خوب صبر کنین ببینم نظر ارشیا جان چی بود بالاخره؟ارشیا آب دهانش به گلویش پرید و به مادرش نگاه کرد که خیلی خونسرد به او نگاه کرد و گفت:سوری جون ازت یک سوال پرسید ها.ارشیا با حرص لبش را جوید و گفت:مامان جواب سوالی که می دونین و چرا دوباره می پرسین؟وا من از کجا بدونم؟ترنج احساس کرد زانوهایش دارد می لرزد.وای خدا از حال نرم. چرا نمی رن اینا. مهرناز جون مادرت ول کن دیگه.ارشیا زیر چشمی به ترنج نگاه کرد. چقدر رنگش پریده و بدحال بود.من قبل از مهمونی هم گفتم من به این قصد نمیام حقیقتش اصلا یک بارم این بنده خدا رو نگاه نکردم.سوری خانم با تعجب گفت:وا چرا ارشیا جان؟برای اینکه من..بقیه جمله توی دهن ارشیا ماسید. چون ترنج به بازوی ماکان چنگ زد ولی قبل از اینکه سقوط کند ماکان بازویش را گرفت ترنج چی شدی؟ترنج صداها را می شنید ولی نمی توانست چیزی بگوید.صدای نگران مادرش را شنید:خدا مرگم بده چی شد مامان جان؟از ذهنش گذشت خدایا چرا الان. نکنه ارشیا فکر کنه بخاطر اونه. خدایا نه.مسعود و ماکان زیر بغلش را گرفتند و روی مبل نشاندنش. مهرناز خانم با یک لیوان آب قند از راه رسید. لیوان را یه دهانش نزدیک کرد و گفت:بیا عزیزم.ارشیا انگار حالش بدتر بود. سختی این بود که باید احساسش را هم کنترل میکرد. پشتی مبل را توی دستش اینقدر فشرده بود که بند های تمام انگشناتش درد می کرد. با خیال راحت به ترنج زل زده بود چون همه حواسشان پی او بود و کسی متوجه حال خرابش ارشیا نبود.ترنج اینقدر بی حال بود که حتی نمی توانست لبهایش را از هم باز کند. ارشیا بالاخره طاقت نیاورد و با صدایی که سعی می کرد هیچ احساس و نگرانی تویش نمایان نباشد گفت:فکر نمی کنین بهتر باشه ببرینش درمونگاهی جایی؟سوری خانم که سعی می کرد آب قند را به دهان ترنج بریزد گفت:فشارش افتاده. امروز از صبح کلاس داشت عصرم همش کمک بود. هیچ استراحتی هم نکرده.ماکان هم حرف ارشیا را تائید کرد:ارشیا راست میگه بهتره ببریمش دکتر. اگه فشارش هم افتاده باشه باید سرم بزنه.مسعود هم تائید کرد.آره می بریمش.بلند شد و گفت:من می رم ماشین و بیارم جلو در. ماکان بیارش بیرون.سوری دوید طرف اتاق و گفت:صبر کن منم بیام.ماکان زیر بازوی ترنج را گرفت و بلندش گرفت:ترنج می خوایم بریم دکتر.لبهای ترنج به آرامی تکان خورد. ماکان گوشش را جلو برد و گفت:چی میگی نمی فهمم.دوباره لبهایش به هم خورد. ماکان کلافه گفت:وای خدا نمی فهمم.ترنج هر چه انرژی داشت جمع کرد و زمزمه کرد:چادرم.ماکان با تعجب گفت: چادرت؟سوری خانم که لباس پوشیده رسیده بود گفت:نگاش کن داره می میره ول کن نیست. مامان تو که پوشیده ای بیا بریم. دیگه.ترنج چشمان نیمه باز را به ماکان دوخت. دلش نمی خواست بدون چادرش از خانه بیرون برود.ارشیا انگار خودش هم باورش نشد که دهان باز کرده و گفته:کجاست؟ آتنا میاره.ماکان نگاهی به ارشیا انداخت وگفت:تو اتاقشه.آتنا دوید سمت پله و وقتی همه رسیده بودند توی حیاط با چادر ترنج برگشت. چادر را داد دست سوری خانم و او هم با حرص کش چادر را انداخت پشت سر ترنج. سوری خانم رو به مهرناز گفت به خدا ببخشید شما دیگه بفرمائید.وای این حرفا چیه سوری جون. به خدا ترنج و اندازه آتنا دوست دارم و رو به ارشیا گفت:مامان تو هم برو همراهشون من دلم طاقت نمی آره بی خبر بمونم.مسعود از پشت فرمان گفت:نه بابا لازم نیست مزاحم ارشیا جان بشیم. ارشیا خودش را انداخت وسط :نه نه میام چه مزاحمتی.و رو به پدرش گفت:شما برین دیگه بابا.مهرناز خانم بالاخره رضایت داد و سوار شد.ارشیا تا دم ماشین همراهشان رفت و در آخرین لحظه گونه مادرش را بوسید و گفت:به خدا خودم نوکرتم.مهرناز خانم خندید و گفت:خیلی خوب برو دیگه.ارشیا دوان دوان رفت پیش ماکان و گفت:دیگه بابات نمی خواد بیاد ما می ریم.مسعود قبول کرد و جایش را به ماکان داد. سوری خانم عقب نشسته بود و سر ترنج را توی بغلش گرفته بود.ارشیا نشست کنار ماکان و راه افتادند.ساعت از یک گذشته بود و درمانگاه حسابی خلوت بود. ماکان و سوری خانم ترنج را کشان کشان بردند سمت اتاق دکتر. همان طور که ماکان گفته بود دکتر سرم داد.اتاق تزریقات خلوت بود و ماکان و سوری خانم کنار ترنج ایستاده بودند و ارشیا از کنار در به چهره رنگ پریده ترنج که آن چادر مشکی رنگ پریدگی اش را بیشتر نشان میداد نگاه میکرد.دلش هر لحظه با نگاه کردن به ترنج فرو می ریخت. چشمان ترنج بسته بود و مژه های بلندش روی گونه های رنگ پریده اش افتاده بود.صدای ماکان باعث شد نگاهش را از ترنج بگیرد.می خواین ببریمش خونه؟نمی دونم برو بپرس می تونیم؟ماکان ازدر خارج شد و ارشیا هم دنبالش راه افتاد. دکتر اجازه داد و گفت:مشکل خاصی ندارد و بقیه سرم را هم می توhند در خانه دریافت کند. ماکان دوباره به ترنج کمک کرد و راهی خانه شدند. ماکان بعد رفت و ارشیا را رساند.ارشیا دست در جیب قدم زنان عرض حیاط را پیمود. هوای اوایل مهر مطبوع و دوست داشتتنی بود. دلش می خواست مدتی با خودش خلوت کند. همانجا کنار باغچه روی نیlکت نشست.دستهایش را از دو طرف باز کرد و سرش را به پشتی نیمکت تیکه داد. دلش جور خاصی بود. چنین حالتی را هرگز توی زندگی تجربه نکرده بود.نگاهش را چرخاند توی آسمان پر ستاره کویر. هر جا که نگاه می کرد چهره رنگ پریده ترنج پیش چشمانش پر رنگ میشد.همانجور که به آسمان نگاه می کرد. گفت:بابا بزرگ آبروتو بردم. گند زدم به هر چی گفته بودی. ارشیات نوه گلت گل سر سبد فامیل آقای به تمام معنا. خیلی مغرور شده بودم بابا بزرگ. فکر کردم هنر کردم نماز می خونم روزه می گریم.حلال حروم سرم میشه. نگام و هرز نمی گردونم. خیلی خوش خیال بودم بابا بزرگ. حالا یادمه می گفتی. تکبر عافت دینه. دیدیش؟ ترنج و دیدی؟ دیدی امشب چه جوری وایساد پای اعتقادش. نه توهین کرد نه طفره رفت. کاری که من سه سال پیش کردم. وقتی ترنج بهم اعتراف کرد.بابا بزرگ از خودم بدم اومده بود. ترنج داره تنبیهم میکنه. داره زجرم میده. یادمه نگاش نمی کردم. یادمه اصلا نمیدیدمش. حالا می فهمم چرا این همه بلا سرم میاورد. می خواست توجه منو جلب کنه.من احمقم که اینقدر از غرور باد کرده بودم که اونو ندیدم. خدایا هر بلایی سرم بیاره شکایت نمی کنم. فقط دست رد به سینه ام نزنه که طاقتشو ندارم. نگاهشو ازم دریغ کرده بابا بزرگ. مهرناز با نگرانی ارشیا را می پاید. ارشیا بلند شد و با شانه های افتاده وارد خانه شد. مهرناز خانم به استقبابش رفت و پرسید:حالش چطور یود؟ارشیا به مادرش نگاه کرد و گفت:بهتر شده بود. سرمشو برد خونه.ارشیا چند قدم آمد طرف مادرش دستی توی موهایش کشید کلافه به اطراف نگاه کرد و گفت: مامان...مهرناز بازوی پسرش را گرفت و با لبخند گفت:می دونم عزیزم. فردا می ریم عیادت عروس گلم.ارشیا خوشحال مادرش را بغل کرد و گونه اش را بوسید:به خدا من نوکرتم مامان.نمی خواد نوکر من باشی. شوهر خوبی باش.ترنج بله بگه من رو سرم می ذارمش.مهرناز خانم در حالی که به طرف اتاقش می رفت گفت:عجله نکن از اینجا به بعد و بسپارش به من.صبح که ترنج بیدار شد اثری از ضعف و بیماری دیشب نبود. آرام از تختش بیرون آمد و به ساعت نگاه کرد. هشت بود.چرا اینقدر زود بیدار شدم حالا من که طرف صبح کلاس ندارم.هنوز لباس دیشبی تنش بود.با خودش فکر کرد:چه آبرو ریزی شد. حالا ارشیا فکر نکنه بخاطر اون غش و ضعف کردم.بعد برای خودش لبخند زد: بیچاره شیوا اگه بفهمه ارشیا یک بارم نگاش نکرده حتما دق میکنه.و بدجنس خندید. نگاهش توی آینه به تصویر خودش افتاد. برای خودش زبان درآورد و گفت:چیه خوشحالم نمی تونم باشم؟ بعد رفت سمت کمد و لباسش را عوض کرد.شلوار سفیدش حسابی چروک شده بود و چند جایش هم لکه داشت.این شوار دیگه برای ما شلوار نمیشه.تایش زد و گذاشت توی کیسه پلاستیکی که سر راه بدهد خشکشوئی.سلانه سلانه رفت طرف دستشوئی. توی اتاق ماکان هم سرک کشید. نبود.کی رفته من نفهمیدم.آرام از پله پائین آمد. خانه به طرز فجیهی همچنان به هم ریخته بود. معلوم بود وقتی مهربان نیست اوضاع خانه هم نابسامان میشد.مامان خانمم که حتما خوابه.خوب حق داره نفهمیدم تا کی تو اتاق من بود.آرام ظرفها و استکان های باقی مانده روی میزها را جمع کرد و سالن و پذیرائی را مرتب کرد. پدرش هم که مطمئنا رفته بود سر کار.روی میز آشپزخانه شلوغ بود و از صبحانه هم خبری نبود.بابا اینا چی صبحانه خوردن؟ رفت سمت یخچال و درش را باز کرد. ظرفهای غذای های مانده از دیشب روی سر و کله هم چیده شده بودند. تنها چیزی که اضافه نیانده بود سالاد ترنج بود.خوب همه رو انداختم تو رودبایستی ته سالاد و بالا آوردن. وگر نه مامان منو خفه می کرد. سالاد سس زده رو که دیگه نمیشه نگه داشت.از سر قوطی آب پرتقال مقداری سر کشید و از پشت در یخچال به بیرون سرک کشید که مامانش نرسد و مچش را نگیرد. یه کم دیگر هم خورد و قوطی را سر جایش برگرداند.به اتاقش برگشت و لباس عوض کرد. کیف لپ تاپش و گیره کاغذ عروسکی اش را هم برداشت و از پله پائین رفت.روی یک کاغذ نوشت.مامان من کلاس ندارم می رم شرکت.و زیرش هم نوشت ترنج کاغذ را زد به گیره کوچکی که به فنری در پست عروسک نصب شده بود. کاغذ توی هوا کمی تاب خورد و بعد ثابت ماند. گیره کاغذ را گذاشت روی اپن و رو به عروسک که دهانش از این باز تر نمی شد تا بخندد گفت:خوشحالم که تو همیشه می خندی.و رفت. اتاقش توی شرکت از بقیه جدا بود. در واقع اتاق خاصی هم نبود. یک انباری کوچک بین دو اتاق بود که پنجره ای کوچکی هم به خیابان داشت. میز ترنج ان ته خود نمایی می کرد. دیوار را با چند طرح بزرگ از کارهای خودش تزئین کرده بود.یک پوستر. دو تا شعر کودک تصویر سازی شده. یک گلدان گل طبیعی هم گوشه اتاق گذاشته بود.لپ تاپش را گذاشت روی میز و چادرش را زد به چوب رختی. رفت روی صندلی تا دستش به پنجره برسد و بتواند بازش کند.صدای ماکان او را از جا پراند.تو اینجا چکار میکنی؟وای می خواستی منو به کشتن بدی.ماکان با ابروهای در هم رفته وارد اتاق شد. ترنج در را تا انتها باز کرد و از روی صندلی پائین پرید.صبح بخیر آقای رئیس.ماکان دست به سینه مقابل ترنج ایستاد گفتم اینجا چکار میکنی؟ترنج لبهایش را غنچه کرد و گفت صبح بخیر داداش جون.ماکان بیشتر از این نتوانست خودش را کنترل کند و خندید. ترنج هم خنده ای کرد و گفت:آخیش.ترنج جدی گفتم اینجا چکار میکنی؟ترنج نشست پشت لپ تاپش و روشنش کرد بعد خم شد و توی جیب کیفش به جستجو پرداخت و گفت: اومدم سر کار. گفتم که چهار شنبه ها صبح کلاس ندارم. میام. تا درسامم سنگین نشده می تونم هر روز بیام.ترنج تو دیشب سرم زدی ها.ترنج بالاخره موس وایرلسش را پیدا کرد و درحالی که آن را روشن می کرد گفت:چه ربطی داره. خودتم داری میگی دیشب. تازه من که چیزیم نبود. یک کم خسته شده بودم همین.ماکان پوفی کرد و به ترنج که با اخم ظریفی مشغول کار شده بود نگاه کرد و گفت:لجباز!ترنج متعجب به ماکان نگاه کرد و گفت:با منی؟ماکان با همان ژستش گفت نه با خودمم زیادی لج بازی میکردم رفتم دکتر گفته شیش ساعتی یه بار به خودم بگم لج باز تا دست از این کارم بردارم.ترنج خندید و گفت:آفرین درمانت و دنبال کن تا جواب بده.مامان زنگ زد نگرانت بود دیونه وای سرعت عمل مامان بالا رفته ها من تازه رسیدم.بیدار شده یادداشتت و دیده.ترنج از جایش بلند شدو رفت سمت ماکان به خدا حالم خوبه. بابا اینجور میگین بهم تلقین میشه مریضم ها.ماکان سری تکان داد و گفت:حالا صبحانه خوردی؟نه می خواستم به آقای ملکی بگم برم برام ساقه طلایی بگیره با چایی بخورم.ماکان با چشمای گرد شده نگاش کرد:مگه عصرونه است.خوب چکار کنم. بگم یه سیر پنیر برام بگیره با نون سنگک؟لازم نکرده و از اتاق خارج شد.ترنج شانه ای بالا انداخت و سر کارش برگشت.


ارشیا آرام آرام از پله پائین آمد. ساعت هشت و نیم بود. مهرناز خانم و آتنا داشتند صبحانه می خوردند.ارشیا سلام کرد:سلام صبح همگی بخیر.مهرناز خانم با لبخند گفت:به به ارشیا خان. کبکت خروس میخونه خبریه؟آتنا ریز ریز خندید و ارشیا در حالی که پشت میز می نشست گفت:مامان اینم می دونه؟آتنا اعتراض کرد:این کیه؟ بی ادب. بله که می دونم. دیشب خودم یه بوایی برم.مهرناز خانم چایش را سر کشید و گفت:خوب بدونه خواهرته غریبه که نیست.ارشیا نگاه پر حرصی به آتنا انداخت و گفت:بدونه اشکال نداره ولی سوژه خنده نکنه منو.آتنا این بار راحت زد زیر خنده و گفت:وای خدا یاد اون داد و بیداد اون شبت می افتم. ترنج و دیدی فکت افتاد. حقته. دیدی مامان چقدر اصرار کرد.ارشیا خودش هم خندید و گفت:نوبت منم میشه صبر کن عماد بیاد.آتنا به مهرناز خانم اعتراض کرد.ا مامان یه چیزی بش بگوجفتتون ساکت باشین عین بچه های دو ساله به هم می پرن.ارشیا برای اینکه بیشتر لج آتنا را در بیاورد گفت:مامان بالاخره کی این و ردش میکنین بره راحت شیم.چیزی نمونده خونه عماد آماده شه قبل محرم عروسی میگیرم احتمال زیاد.تا محرم که یکی دو ماه بیشتر نمونده.می دونم.خیلی زود نیست؟مهرناز خانم که دید ارشیا یادش رفته برای چی اول این حرف را زده خندید و گفت:نه آخه بعدش نوبت توه.نیش ارشیا تا بنا گوش باز شد. مهرناز خانم با خنده گفت:چه خوشش اومد. زود صبحانه تو بخور من برسون خونه سوری جون.چشم شما جون بخواه.بعد درحالی که لقمه اش را می بلعید گفت:حالا مامان امروز به مامانش میگی؟مهرناز خانم با چشمانی گرد شده به ارشیا نگاه کرد و گفت:چقدر هولی. بابا بی مقدمه نمیشه که من الان یک ساله دارم با سوری برای تو دنبال زن می گردم اسم ترنج و نیاوردم. حالا یهو نمیشه.ارشیا استکانش را گذاشت روی میز و گفت:ببین مامان هی بهونه میگیری. حالا من یکی دیگه رو گفته بودم به سر رفته بودیا.خوب معلومه. باید دست به عصا راه برم. سوری نور چشمش و به هر تحفه ای نمیده.ارشیا دست به سینه نشست و گفت:مامان مطمئنی من پسر خودتم.آره عزیزم چطور مگه؟ارشیا از این خونسردی مادرش داشت حرص می خورد.آتنا هم فقط می خندید.مامان اذیت میکنی ها.چه اذیتی! تو هولی هر کاری یه سری مقدمات داره. اصلا شاید سوری بگه نه. مگه دیونه ام دختره ام و بدم به پسر بی چشم روی تو.راحت باشین مامان جان دق دلی چیزی از سالهای قبل، بچگیا، موقعی که تو شکمتون بودم. هر چی مونده رو کنین. لااقل شما راحت میشین دیگه.سر دلتون نمی مونه.مهرناز خانم این بار خنده اش گرفت و گفت:از دست تو. خوب راست می گم بابا شاید نخوان دختر به تو بدن.ارشیا با ناامیدی گفت:ولی خودتون گفتین سوری خانم از خداشم هست من دامادش بشم.اونو که برای راضی کردن بابات گفتم. من اصلا تا حالا یه اشاره کوچیکم به سوری نکردم. از کجا بدونم تو رو به عنوان داماد قبول می کنه.ارشیا دست از خوردن کشید و بغ کرد.اصلا خودم میام نه چی چی و میای؟خوبه تا دیروز نمی خواستی حالام اینجوری جلز و ولز می کنی.بعد بلند شد و گفت:برو آماده شو بریم.مامان یعنی واقعا نیام؟نه ارشیا زشته آتنا نمی اد. مردم که خونشون نیست خانوادگی هم که نمی ریم. پس تو هم نباید بیای.ارشیا عصبی به سمت اتاقش رفت و لباس پوشیده برگشت و مادرش را به خانه ترنج رساند.بار دیگر به مهرناز خانم گفت:خوب مامان بذار منم بیام.وای ارشیا تو مگه کار و زندگی نداری؟من نه صبح های چهار شنبه کلاس ندارم خوب برو شرکت پیش ماکان.مامان من با اون چکار دارم آخه. مهرناز خانم در حالی که پیاده میشد گفت:تو همش با چسب به ماکان چسبیده بودی چی شد پس بعد از اون واقعا فکر نمی کنی اومدن تو یه خورده تابلود باشه؟مامان!کوفت و مامان برو پی کارت دیگه عین بچه ها چسبیده به من.و پیاده شد و رفت. ارشیا با حرص دنده را عوض کرد و رفت سمت شرکت.آخه برم بشینم با ماکان چی بگم اونم تو این موقعیت که دلم داره میاد تو حلقم. بگم ببخشید ماکان من خواهرتو دیدم عقلم از کله ام پریده مامانم افتاده رو دنده لج هی داره منو حرص میده.خدا بگم غلط کردم خوبه. آقا من نفهم. من بی شعور. این کار ما رو راه بنداز.و دوباره با حرص دنده را بالاتر برد. و به سمت شرکت گاز داد. وقتی رسید ماشین را پارک کرد و با بی میلی کش آمد طرف شرکت.دست به جیب سلانه سلانه از پله بالا رفت. یک لحظه تصمیم گرفت برگردد که صدای ترنج را شنید:آقای حیدری تو رو خدا من فلشم و لازم دارم الان دوهفته اس می گین تو چاپخونه جا مونده. ده بارم رفتین و برگشتین ولی خبری نشد. باور کنین من به یادم میره بگم.ارشیا با شنیدن صدای ترنج با تعجب وارد شرکت شد. ترنج را دید که رفت توی اتاقش. ولی او ترنج را ندید.این اینجا چکار میکنه؟رفت سمت اتاق ماکان.ماکان خل شده اینو برداشته آورده شرکت.مقابل میر منشی ایستاد: ببخشید آقای اقبال هستند؟سلام جناب مهرابی. بله تشریف دارند. می تونید برید داخل خبر نمیدیدن؟خودشون گفتن شما هر وقت خواستین برین مگر اینکه کسی داخل باشه.ارشیا تشکر کرد و به در اتاق ماکان ضربه زدبفرماارشیا در را باز کرد و وارد شدسلام به ببین کی اینجاست. راه گم کردی جناب استاد. ارشیا وارد شد و گفت:فکر کنم صدای ترنج و شنیدم تو راهرو. ماکان سر تکان داد و گفت:بله خود کله شقشه.من اومدم پشت سر من راه افتاده اومده.ارشیا نشست روی مبل مقابل ماکان و گفت:حالش خوبه؟از من و تو هم سالم تره. مال خستگی بود. یه کم خوابید خوب شد. ترنجه دیگه.ارشیا زیر لب تکرار کرد:آره ترنجه دیگه.به زور نشوندمش صبحانه بخوره. نمی خورد که. ارشیا از حالت ماکان خنده اش گرفت.زهر مار برا چی می خندی؟ آخه عین این مامانای دلسوز گفتی.ماکان پوزخندی زد و گفت:واقعا یه وقتایی مثل بچه ها میشه.همین موقع در اتاق به صدا در امد.ماکان گفت:بفرما.ترنج سرش را کرد توی اتاق و سلام کرد.ارشیا ناخودآگاه بلند شد.ترنج با دست به مبل اشاره کرد و گفت:بفرما خجالتم میدین.بعد رفت طرف میز ماکان و بشقابی را که دستش بود گذاشت روی میز ماکان.اینم مال شما و استاد.ارشیا از شنیدن کلمه استاد کمی دلخور به ترنج نگاه کرد. نیم رخش به طرف ارشیا بود و نمی توانست چهره او را ببیند.ماکان نگاهی به بشقاب انداخت و دستی به صورتش کشید و گفت:تقریبا خودت چقدرشو خوردی؟ترنج انگشتش را گاز گرفت و گفت:به خدا سیر شدم. تقصر خودته من گفتم جگر نگیر. بوش می پیچه. یه خورده هم بردم برای بقیه.ماکان دستی به پیشانی اش زد و گفت:بقیه؟ پس همه شو خیرات کردی دیگه.خوب زشته بو راه افتاده حالا یک لقمه هر کدوم خوردن مگه چی شده؟ترنج اینا کلا چقدر بود؟ نفری یه لقمه هم نمی رسید. ترنج بشقاب را از مقابل ماکان برداشت و گفت:خوب تو نخور. بعد ان را گذاشت مقابل ارشیا و گفت:شما بفرمائین.ارشیا نگاهش را بالا آورد و گفت:حالا واقعا خودت چیزی خوردی؟ترنج لبخند کم رنگی زد و گفت:بله. ماکان خیلی شورش کرده.بعد رفت طرف در و گفت:فعلا با اجازه.و از در اتاق خارج شد.ماکان به در اشاره کرد و گفت:ملاحظه می فرمائید.بعد سری تکان داد و گفت:این اخلاق و از بچگی داشت.تنها خوری تو مرامش نیست. هر چی داره با بقیه قسمت می کنه تنهایی چیزی از گلوش پائین نمی ره.این حرفها برای ارشیا واقعا شنیدنی بود. در واقع او چیزی از اخلاق ترنج نمی دانست. تا قبل از این فقط شیطنت های او را دیده بود. اصلا جنبه های دیگر شخصیت ترنج را نمی شناخت.از خودش پرسید:پس چرا اینقدر مشتاقش شدم. وقتی خیلی چیزارو درباره اش نمی دونم. به چی علاقه داره. چه رنگی چه غذایی چه شهری برای مسافرت می پسنده. دوستاش کین وقتای بیکاریش چکار می کنه چه جور آدمایی و دوست داره شوخ و پر سر و صدا یا آروم و تو دار.اصلا خود ترنج واقعا چه جور دختریه؟یک لحظه احساس کرد انگار با معمایی پیچیده رو به رو شده.نگاهش روی بشقاب رو به رویش ثابت مانده بود. ماکان با لحن شوخی گفت:خوب بخور دیگه یه جوری زل زدی بهشون انگار می خوای چی از توشون کشف کنی.بعد خودش هم بلند شد و برای خودش لقمه کوچکی گرفت و خورد دست آبجی کوچیکه رو نمیشه رد کرد.ارشیا لبخند زد و او هم لقمه ای خورد. دلش می خواست بیشتر ترنج را بشناسد. دلش می خواست بفهمد ترنج واقعی چه شکلی است.با یک حرکت ناگهانی از جا بلند شد.کجا؟برم یه چرخی بزنم تو شرکت بزنم کار بچه ها رو ببینم.باشه راحت باش.ارشیا از اتاق بیرون رفت و اول از همه رفت سراغ اتاقی که احساس میکرد ترنج آنجاست. اتاق کوچک ترنج واقعا متعجبش کرد.ترنج پشت لپ تاپش نشسته بودو موسیقی ملایمی از اسپیکر آن فضای اتاق را پر کرده بود. ارشیا واقعا تعجب کرده بود. ترنجی که او می شناخت میانه ای با موسیقی سنتی نداشت.آهنگ یکی از آهنگهای مورد علاقه ارشیا بود.ترنج اینقدر غرق کارش بود که متوجه حضور ارشیا نشده بود. اخم کوچکی چهره اش را پوشانده و در حالی که گه گاه لبش را گاز می گرفت. حسابی غرق کار بود و برای خودش زیر لب شعر را همراهی میکرد.عشق، شوری در نهاد ما نهادجان ما در بوتهٔ سودا نهاد گفتگویی در زبان ما فکندجستجویی در درون ما نهاد داستان دلبران آغاز کردآرزویی در دل شیدا نهاد قصهٔ خوبان به نوعی باز گفتکاتشی در پیر و در برنا نهاد عقل مجنون در کف لیلی سپردجان وامق در لب عذرا نهاد  بهر آشوب دل سوداییانخال فتنه بر رخ زیبا نهاد وز پی برگ و نوای بلبلانرنگ و بویی در گل رعنا نهادارشیا با لذت خاصی او را تماشا می کرد. صبر کرد و او هم توی ذهنش آهنگ را برای خودش خواند وقتی تمام شد. به در زد:ترنج یک لحظه از کارش دست کشید و با دیدن ارشیا نگاهش را دزید و بلند شد.اجازه هست؟بله بفرمائید. ترنج تنها صندلی اتاقش را به او تعارف کرد.جای دنجی دارین.تنهایی راحت ترم. اینجا همه از من بزرگترن و چندتاشونم متاهلن برای همین باهاشون راحت نیستم.

ارشیا نگاهی به طرحای روی دیوار انداخت و گفت:کارای خودته؟ترنج نگاه مشتاقش را روی کارهایش گرداند و گفت: آره.ارشیا بلند شد و با دقت کارها را نگاه کرد. فکر نمی کنم با نمره پایان ترم مشکلی داشته باشی. ترنج در حالی که با انگشتش روی میز اشکال درهم و برهمی می کشید گفت:نمی دونم بستگی به استادش داره. آخه جدید اومده زیاد نمی شناسمش نمی دونم بیشتر معیار نمره دادنش چیه.ارشیا دست به سینه به دیوار تکیه داد و با ابروهای بالا رفته به ترنج که دستش زیر چانه اش بود و نگاهش روی اشکال نامفهومی که روی میز میکشید قفل شده بود،خیره شد و گفت:من می شناسمش آدم بدی نیست. به کار افراد نمره میده نه به ظاهرشون.پوزخند ترنج را دید:واقعا؟ارشیا یک بار دیگر به جمله اش فکر کرد و تازه متوجه منظور ترنج شد. ذهنش قفل کرده و حیران مانده بود. هیچ وقت توی چنین موقعیی گیر نیافتاده بود.تازه جدا از این چه می توانست بگوید. ترنج خیلی زیرکانه اشتباه ارشیا را به رخش کشیده بود. ترنج لپ تاپش را در سکوت جمع کرد و چادرش را پوشید. ارشیا که همانجا کنار دیوار خشکش زده بود. به خودش آمد نیم نگاهی به ترنج انداخت و سرش را پائین انداخت و شروع کرد با نوک کفشش روی زمین خط کشیدن و در همان حال گفت:خودمم هر روز دارم هزار باز خودمو سرزنش می کنم برای اون کار.ترنج انگار که اتفاق خاصی نیافتاده و اگر هم افتاده او بی خبر است. دو دستی دسته کیف لپ تاپش را نگه داشت و در حالی که به زمین مقابل پای ارشیا نگاه می کرد گفت:برای کدوم کار؟ارشیا بهت زده سرش را بالا آرود و به ترنج نگاه کرد.این دختر چشه؟ یعنی بی منظور گفته؟ یعنی یادش رفته؟ یعنی منو کلا از ذهنش انداخته دور.... پس...پس اون حرفش...خدایا...ترنج...ارشیا تکیه اش را از دیوار گرفت و دستی به موهایش کشید و گفت:هی..هیچی فراموشش کن.ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:باشه. من دارم می رم خونه. ساعت دو با همون استاد که گفتم کلاس دارم.و چرخید و از در اتاق خارج شد. ارشیا بهت زده به او که آرام و با وقار دور میشد نگاه کرد و لبخند پیروزمندانه ترنج را ندید.ترنج سر خوش از شرکت بیرون آمد و به طرف خیابان رفت. ارشیا تازه به خود امده دنبالش دوید.احمق می تونستی یه تعارف بکنی لااقل.با سرعت از شرکت خارج شد. ترنج در طرف دیگر خیابان داشت سوار تاکسی میشد ارشیا صدایش زد:ترنج!ترنج شنید ولی خودش را به نشنیدن زد و سوار شد. ارشیا چنگی به موهایش زد و روی پاشنه چرخید و دوباره از پله های شرکت بالا دوید.ترنج از روی شانه رفتنش را نگاه کرد. لبش را گاز گرفت تا از خوشی نخندد.هنوز یر به یر نشدیم استاد عزیز.ارشیا برگشت به اتاق ماکان و گفت:من می رم عصر کلاس دارم.باشه. ولی بیشتر بیا این ورا.باشه یا علی و از پله پائین دوید و شماره مادرش را گرفت:الو مامان؟چیه ارشیا؟هنوز خونه ترنج ایناین؟آره دارم می خوام با آژانس برم خونه.ارشیا دزد گیر ماشینش را زد و داد زد:نه نه دارم میام دنبالتون.مهرناز خانم انگار که نمی توانست راحت صحبت کند با لحن مهربانی گفت:نه عزیزم نمی خواد راهتو دور کنی آژانس الان دیگه می رسه.مامان دارم میآم ماشینه رو رد کن بره.ولی مهرناز خانم کسی را آن طرف مخاطب قرار داد و گفت:سلام عزیزم. نه دیگه دارم می رم.بعد دوباره به ارشیا با صدای آرام تری گفت:تو زبون آدم سرت نمیشه می گم نیا.ارشیا خندید و گفت:دیگه دیر شده چون من سر خیابونشونم.به من چه آژانس اومد. من دارم میرم. تو هم خودت می دونی؟ارشیا بهت زده داد زد:مامان!خداحافظ ارشیا جان.و صدا قطع شد.ارشیا گوشی اش را پرت کرد روی صندلی کناری و گفت:حالا یکی بیاد مامانو بگیره.بعد هم پوفی کرد و دور زد و رفت سمت خانه خودشان. ضبطش را روشن کرد. لبخند آمد روی لبش همان آهنگی بود که ترنج گوش میداد.با مشت زد روی فرمان و گفت به این میگن تفاهم.و با صدای بلند با خواننده هم خوانی کرد و بعد سرخوش مقابل خانه پیاده شد و به در کلید انداخت. هنوز در را نبسته بود که مهرناز خانم هم از راه رسید.ارشیا صبر کرد تا مادرش پول را داد و امد طرف خانه.سلام عرض شد سرکار بانو مهرابی.مهرناز خانم از گوشه چشم نگاهی به ارشیا انداخت که معنی اش می توانست این باشدبرو باباتو رنگ کن.و بلافاصله بعد از بسته شدن در شالش را از شرس برداشت و به طرف ساختمان رفت. ارشیا دست در جیب همراه مادرش رفت جواب سلام واجبه ها.مهرناز خانم سریع چرخید و ارشیا از این حرکت مادرش یک قدم عقب پرید و گفت:چیه مامان؟علیک سلام. ارشیا واقعا تو مطمئنی داره بیست و نه سالت میشه.نمی دونم شناسنامه ام که اینو میگه. مگه اینکه شناسنامه یکی دیگه رو به من داده باشین. بچه مرده ای چه میدونم.خوبه خوبه مزخرف میگه.خوب جریان چی مادر من؟تو اگه واقعا نزدیک سی سالته پس چرا ادای بچه های پنج ساله رو در میاری؟ارشیا با تعجب گفت:اول بگین جرم من چیه. بعد سرش را خم کرد و گفت:بعد این گردن من از مو باریک تر در خدمت شما.مهرناز خانم با دست شانه او را هل داد و گفت: وقتی میگم نیا چرا اصرار می کنی؟ارشیا همانجور دست در جیب لپ هایش را باد کرد و بعد نفسش را بیرون داد و گفت: مشکلش چی بود اونوقت؟ارشیا واقعا که. عزیز من گفتم بسپارش به من این کارا بالاخره یک مقدماتی داره من با مامانش صحبت کردم.ارشیا با یک گام پرید جلوی مادرش و گفت: خوب؟مهرناز خانم چرخید و به راهش ادامه داد و گفت:درباره تو که چیزی نگفتم. ماجرا رو کشوندم به خواستگار ترنج و اینکه چرا ردش کرده و این حرفاارشیا سکوت کرده بود و شانه به شانه مادرش می رفت.ترنج گفته تا بعد از لیسانسش اصلا نمی خواد به ازدواج فکر کنه.ارشیا همانجا خشک شد.یعنی دو سه سال دیگه؟مهرناز خانم در را باز کرد و گفت:آره دیگه همین حدود میشه.ارشیا کلافه دستی توی موهایش کشید و گفت:خوب شاید موردی که می خواسته پیدا نکرده اگه پیدا بشه قبول کنه مهرناز خانم دست به کمر برگشت و گفت:اونوقت رو چه حسابی فکر میکنی که تو اون مورد دلخواهشی؟دهان ارشیا باز شد و بعد هم بدون حرف بسته شد. مهرناز خانم با ابروهای بالا رفته داخل شد.راست میگه مامان من که هنوز از ترنج مطمئن نیستم. با این حرفی هم که امروز توی شرکت زد. اه لعنتی.با شانه های افتاده رفت توی خانه. عصر با ترنج کلاس داشت. هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت چطور باید از احساس ترنج درباره خودش مطمئن میشد.به آتنا بگم زیر زبونشو بکشه؟ نه بابا اینجوری خیلی ضایس. مامان؟ اوه اون که عمرا. اگه ترنجم بگه آره از لج من بش میگه دیونه ای زن این تحفه ی من بشی. ای خدا پس چه غلطی بکنم؟کلافه رفت توی اتاقش و روی تخت دراز کشید:فقط یک راه مونده خودم باید باهاش صحبت کنم. خودم صحبت کنم اونوقت چی بگم بش؟ارشیا نشست روی تخت.بگم من شما رو برای زندگی مشترک انتخاب کردم.نه بابا این چیه آخه. انگار دارم منت می ذارم سرش.بلند شد و شروع به قدم زدن کرد.اصلا می پرسم معیاراتون برای همسر آینده تون چیه؟چنگی توی موهایش زد و گفت:خوب میگه به تو چه. همین جوری بپرم بگم ترنج همسر آینده ات چه معیارای داره یه چک کن ببین به من نمی خوره.بعد هم دوباره کلافه نشست روی تخت و چنگی توی موهاش رد و گفت خدای ادعایی ارشیا حالا می خوای دو کلمه حرف بزنی اگه تونستی؟پس چه غلطی بکنم آخه؟ به ماکان بگم. نمی گه پسره پرو چرا به ناموس من نظر داری.ای خاک بر سرت ارشیا.بعد صاف ایستاد و توی آینه به قیافه پکر خودش نگاه کرد و دستی به چانه برد و به تصویرش گفت:آقا یک کلام می گم ترنج ازت خوشم اومده. نمی دونم چرا. تصویر توی آینه دست به سینه ایستاد و پوزخند زد و گفت:نچایی؟ حتما توقع داری اون مثل این فیلمای هندی بگه وای ارشیا من منتظر همین حرف تو بودم و بپره ماچتم بکنه. ارشیا پشت کرد به تصویر توی آینه و گفت:خوب اینو نمی گم.و برگشت و دوباره به تصویر توی آینه که هنوز طلب کار ایستاده بود نگاه کرد و با عصبانیت برگشت و گفت:اصلا خفه میشم خوبه؟تصویر گفت:اوووم...این بهتره. جرات داری حرفی بزن و دوباره برنجونش خودم حالتو می گیرم.ارشیا روی تخت وا رفت و گفت:خدایا خل شدم دارم با خودم کل کل می کنم. ترنج خدا بگم چکارت نکنه ببین چه به روز من بدبخت آوردی.صدای مهرناز خانم بالاخره او را از ان وضعیت نجات داد:ارشیا مامان عصر کلاس نداری؟بلند شد و به خودش گفت:چرا بدبختی با ترنجم کلاس دارم.بعد در را باز کرد و داد زد:دارم.چرا؟مهرناز خانم پله هارا بالا آمده بود. می خواستم عصر باهام بیای جایی.ارشیا مادرش را مشکوک نگاه کرد و گفت:کجا؟مهرناز خانم متفکر به ارشیا نگاه کرد و گفت:حالا که نمی تونی بیای هیچی.مامان تو رو خدا شوی خواستگاری که نیست.مهرناز خانم در حالی که از پله پائین می رفت برگشت و گفت:وا فهمیدی ترنج نمی خواد ازدواج کنه پشیمون شدی.ارشیا محکم کوبید توی پیشانی اش و با حرص گفت:مامان چه ربطی داره؟مهرناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:من خودم اول گفتم ترنج. بعدم تو هم قبول کردی حالا دوباره برم خواستگاری برات؟ با عقل جور درمیاد؟ ارشیا واقعا دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد. دست هایش را بالا برد و رو به مادرش گفت:آقا ما کم آوردیم. مامان تو رو خدا این پروژه تنبیه و حرص دادن منو تمامش کن. می خواین بنویسم امضا کنم از این لحظه همه امور تحت فرمان شما پیش بره و من کاملا خفه خون بگیرم.مهرناز خانم خنده اش را فرو خورد و با لحن جدی گفت:رو حرفات فکر می کنم و از پله پائین رفت و ارشیا را بهت زده بر جا گذاشت:ای بابا عجب گیری کردیم حالا همه می خوان بچزونن.و با بی حالی برگشت توی اتاقش. ترنج داشت کتاب هایش را مرتب و وسایلش را جمع می کرد که برود دانشگاه. داشت برای خودش شعری زیر لب زمزمه می کرد که موبایلش زنگ زد.بفرمائید؟سلام ترنج.شیوا؟آره خودمم تعجب کردی؟خوب..خوب حقیقتش آره.و کتابش را گذاشت توی کیفش. آخرین باری که به من زنگ زدی یادم نیست کی بود اصلا.شیوا نرم خندید و گفت:راست میگی. کارت داشتم کی می تونم ببینمت.دست ترنج که داشت جا برای وسایلش توی کیفش باز می کرد همانجا خشک شد:منو ببینی؟آره. کارت دارم.ترنج واقعا نگران شده بود.اتفاقی افتاده؟شیوا پوفی کرد و گفت:آخه چه اتفاقی می تونه افتاده باشه که منو مامور کرده باشن به تو بگم؟ترنج راست ایستاد و در حالی که انگشتش را گاز می گرفت گفت:چه می دونم آخه تا حالا از این موارد پیش نیامده برامون.نه هیچ اتفاقی نیافتاده. خیالت راحت با خودت کار دارم. حالا کی می تونم ببینمت؟من تا شیش کلاس دارم.و نگاهی به ساعت انداخت. صدای شیوا حواسش را جمع کرد:خوب من نه باید شیفت و تحویل بگیرم.می تونی بعد دانشگاه یه قرار بذاری ببینمت؟قرار بذارم؟شیوا عصبی گفت:ترنج حالت خوبه؟آره باشه باشه کجا؟نمی دونم هر جا غیر از خونه.کارت خیلی طول میکشه؟ نمی دونم شاید یکی دو ساعت.خوب اگه بخوایم تو هم به شیفتت برسی من از دانشگاه مستقیم باید بیام.اگه سختته یه روز دیگه قرار بذارم؟ترنج با اینکه بعد از دو تا کلاس دلش می خواست بیاید خانه. تازه آخر هفته هم بود و ژوژمان هفتگی هم داشتند ولی خوب چون برای اولین بار شیوا از او این درخواست را کرده بود ترجیح داد برود.نه میام. فقط جاشو خودت تعیین کن.باشه من یه کافی شاپ عالی می شناسم آدرسشو برات اس می کنم.باشه.خوب ساعت هفت خوبه؟آره من تا کلاسم تمام شه از توی اون برهوت بیام برسم شده هفت. باشه. پس تا هفت.به عمه سلام برسون.بزرگیت توهم دائی اینا رو سلام برسون.خداحافظ.ترنج به گوشی اش خیره شد.اینقدر شوکه شدم نپرسیدم چکارم داره حالا.بعد شانه ای بالا انداخت و رفت تا لباس هایش را بپوشد. از پله پائین امد و گفت:مامان من رفتم.نهار چی؟صبحانه دیر خوردم. میل ندارم.سوری با جدیت امد طرف ترنج و دستش را گرفت و گفت:یعنی چی صبحانه دیر خوردم من نمی ذارم بدون نهار بری. دیشب ندیدی چه بلایی سرت اومد.بعد دست او را گرفت و کشید طرف آشپزخانه.مامان ساعت یازده ماکان برم جگر خریده داده به خوردم. الانم نزدیک یکه دو ساعتم نگذشته. این معده من بشکه که نیست.سوری خانم با شنیدن حرف ترنج دست او را رها کردراست میگی؟ترنج چادرش را مرتب کرد و گفت:باورتون نمیشه زنگ بزنین شرکت همه کارمندا هم شاهد بودن. حتی آقای مهرابی هم بود. اونم می تونه شهادت بده.بعد رفت سمت در و آرشیوش را به در تیکه داد و مشغول پوشیدن کفشهایش شد.سوری خانم هنوز داشت با تردید نگاهش می کرد.مامان اینجوری نگام نکن. بابا زنگ بزن از خان دیبا بپرس. اونم خورده ازشون.بعد در را باز کرد و گفت:راستی من بعد از دانشگاه یه کم دیر میام می خوام.........یک لحظه مکث کرد و گفت:کتاب بخرم و از در بیرون رفت. چون قرار گذاشتن شیوا و ترنج اینقدر برای خود ترنج عجیب بود که ترسید با گفتن این حرف مامانش نگران شود و هزار جور فکر بکند. چون ترنج هم خبر نداشت شیوا می خواهد درباره چه چیزی با او صحبت کند. پس بهتر دید فعلا چیزی نگوید. ارشیا به لیست مقابلش نگاه کرد نام ترنج اولین نام توی لیست بود.. ترنج اقبال.نگاهش را بالا آورد و به جمع کلاس نظری انداخت. درس تئوری بود و توی کلاس های ساختمان اصلی برگذار می شد.ارشیا چشم چرخاند و ترنج را دید که باز هم در دورترین نقطه ممکن به او نشسته و دستش را زیر چانه اش زده و تخته را نگاه می کند.نفس پر صدایی کشید و مشغول حضور غیاب شد. بعدهم درس. گاه به گاه نگاهش به ترنج می افتاد خیلی خونسرد نشسته و از حرفای او برای خودش یاداشت بر می داشت.خوبیش این بود که تمرکزش روی درس باعث میشد زیاد به ترنج فکر نکند. بعد از پایان کلاس هم با صدای خسته نباشید بچه ها که یک به یک به گوش می رسید از کلاس خارج شد.سوالی مدام توی ذهنش بالا و پائین میشد. چرا ترنج توجهش را جلب کرده بود؟ او که زیاد متوجه زنان و دختران اطرافش نبود. ذهنش برگشت به سالهای دبیرستان چقدر گذشته بود شاید پانزده سال.اولین باری که دختری توجهش را جلب کرد مال آن موقع بود. ان روزها رابطه دختر و پسر به راحتی وبازی امروز نبود. سختگیری زیاد بود. فقط دلش می خواست دخترک را نگاه کند. الان اصلا چهره اش را به یاد نمی آورد.بعد پدربزرگ فهمیده و کلی نصیحتش کرده بود که نگاه هرز انسان را به گناه می اندازد و از این حرفها. ولی خوب برای یک پسر پانزده ساله کار زیاد آسانی هم نبود. در حالی که اغلب دوستانش از ارتباطات تلفنی و نامه پراکنی با دختر ها حرف می زدند.با فوت پدربزرگ و تفاوت فاحشی که بین افکار خودش و خانواده اش دیده بود مدتی گیج و سر درگم شده بود تا بالاخره با ورود به دانشگاه و راه یابی به گروهای مذهبی دانشگاه توانسته بود کمی خودش را پیداکند و راهش را مشخص کند.دختردیگری که توجهش را جلب کرده بود یکی از همکلاسی های دنشگاهش بود که او راهم تنها بخاطر اینکه اول چادری بود بعدم هم خیلی متین و آرام بود انتخاب کرده بود تا برود خواستگاری.ولی تا بیاید به خودش بجنید طرف نامزد کرده بود و تمام. برای مدتی هم برای این اتفاق حسابی پکر شده بود و بالاخره او را هم فراموش کرده بود.حالا که فکر می کرد میدید بیشتر ظاهر همکلاسی اش بود که مورد توجه او قرار گرفته بود چون او را مطابق معیار های خودش می دید. ولی پای هیچ علاقه ای در بین نبود.دیگر چیز شاخصی توی ذهنش پیدا نکرد. پس با این تجربه های کم و کوتاه چطور می توانست بگوید که به ترج علاقه مند شده.اصلا عشق همین حسی بود که به ترنج داشت؟ خودش هم جوابش را نمی دانشت. مطمئن نبود عاشق ترنج باشد. فقط می دانست حس ناشناخته ای او را وامی داشت تابیشتر درباره او بداند شاید علت این جاذبه را درک کند.اولین جرقه درست روزی که دیده بودش زده شده بود. ترنج عوض شده بود. خیلی هم عوض شده بود. و یک چرا از همان روز افتاده بود به جانش. چرایی که به یک نوع کشش تبدیل شده بود.کشش غیر قابل کنترل به سمت دختری که انگار اصلا ترنج نبود. حرفهای ماکان درباره تغییرات ترنج واقعا کنجکاوی اش را تحریک کرده بود. و حرفهای همه درباره ترنج او را به سمت ترنج بیشتر سوق داده بود و دفاع آن شبش واقعا شیفته اش کرده بود.حالا می خواست بیشتر بشناسدش. می خواست بداند ترنج چه دارد که اینجور او را به دست و پا انداخته بود این هم با این سرعت باور کردنی.راهرو را تا انتها رفت. در اتاق مشترکش با خانم منصوری باز بود. آرام سلام کرد و وارد شد. مهتاب گوشی ترنج رابرداشته بود و داشت توی پلی لیستش دنبال چند آهنگ می گشت.ترنج هم سرس را به پشتی صندلی تکیه داده بود و پاهایش را روی صندلی جلو دراز کرده و به سقف خیره شده بود و داشت فکر میکرد شیوا با او چکار می تواند داشته باشد. مهتاب بالاخره آهنگ های مورد علاقه اش را پیدا کرد و گذاشت.بعد دستش را زد زیر چانه اش و گفت:این دوست داداشت نمی خواد زن بگیره.ترنج همانطور که به سقف زل زده بود گفت:چیه تصمیم به ازدواج گرفتی؟مهتاب هم مثل ترنج نشست و گفت:آره خیلی دلشم بخواد.بعد هم خندید و صدای آهنگ را بلند کرد. بچه ها توی کلاس گوشه و کنار داشتند درباره ارشیا صحبت می کردند و ترنج و مهتاب همانجور که دراز کشیده بودند داشتند به حرفهای انها گوش میداند.فکر کنم این منصوری ترشیده خودشو انداخته به مهرابی.غلط کرده. وای بچه ها یعنی کی زنش میشه؟اصلا از کجا که دوست دختر نداشته باشه.نه بابا به جذبه اش نمی خوره.اوه تو این مردا رو نمی شناسی یه مارمولکایی هستن که نگویکی از یک گوشه پراند:معلومه تو خوب می شناسیشون.و همه از این حرف خندیدند.ترنج ولی پوزخند زد و فکر کرد:شایعه پراکنی های شروع شد.مهتاب نگاهی به ترنج انداخت و گفت:راسته؟ترنج شونه ای بالا انداخت و گفت:تا اونجایی که من می دونم تو لیست مهرناز خانم منصوری ندیدم.مهتاب هم ریز ریز خندید و گفت:پس پاشو شایعه رو در نطفه خفه کنم.چشم که یک شایعه دیگه درست کنم که خودمم قاطیش باشم نه؟مهتاب سرش را به طرف ترنج چرخاند که داشت به سقف نگاه میکرد و آهنگ را عوض کرد. ترنج سرش را برداشت و گفت:شارژ ندارم مهتاب منتظر یه اس هستم باطری اینو خالی نکن.باشه فقط همین یکی.ترنج چیزی نگفت. موبایل مهتاب از ان معمولی های ارزان قیمت بود که هیچی هم ندارند. وضع مالی خانواده اش تعریفی نداشت برای همین با اینکه ترم سوم بود هنوز توی خوابگاه مانده بود.ترنج دلش نمی خواست کاری بکند که دل مهتاب بشکند برای همین چیزی نگفت. گاهی از اینکه او اینقدر ریخت و پاش می کرد و مهتاب ریال به ریال پولش را حساب می کرد خجالت هم می کشید.تازگی ها هم مادرش مریض شده بود و پدرش به هر دری می زد تا بتواند پول عملش را جور کند. ترم دوم هم بخاطر مشکل خوابگاه حتی تصمیم گرفته بود ترک تحصیل کند. که ترنج نگذاشته بود و خودش همراه او اینقدر دویده بودند تا بالاخره دانشگاه متقاعد شده بود که مهتاب باید توی خوابگاه بماند.ترنج آهی کشید و به چهره سبزه و لبهای قلوه ای مهتاب نگاه کرد. دختر با نمکی بود. با اینکه این همه مشکل داشت ولی خیلی کم میشد اخم را توی چهره اش دید. برای اولین بار گریه اش را وقتی دیده بود که فهمیده بود مادرش باید عمل شود.کلاس بعد هم گذشت. بعد از کلاس مهتاب تند تند وسایلش را جمع کرد و به ترنج گفت:یک خورده برا من صبر میکنی برم ساکمو بیارم می خوام برم خونه.باشه بدو.مهتاب از پله پائین دوید و ترنج بعد از پوشیدن چادرش رفت طرف در اصلی. ارشیا هم کلاسش تمام شده بود و می خواست برود خانه داشت ماشینش را از پارک در می آورد که خانم منصوری صدایش کرد:جناب مهرابی.ارشیا ایستاد و پیاده شد.سلام بفرمائید؟شرمنده من امروز ماشین نیاوردم خیلی هم عجله دارم جسارته منو تا خیابون اصلی می رسونین.خواهش می کنم خانم بفرمائید.خانم منصوری در عقب را باز کرد و سوار شد. مهتاب دوان دوان با ساکش از راه رسید. مانتو و شلوارش را هم حتی عوض نکرده بود.وای ببخشید حیرون شدی.نه بابا این چه حرفیه؟ بریم الان اتوبوس میاد.ولی فیل از اینکه از دانشکده خارج شوند ارشیا در حالی که خانم منصوری توی ماشینش نشسته بود از انجا خارج شدند.مهتاب زد به شانه ترنج و گفت:مثل اینکه زیادم شایعه نبوده.ترنج خودش هم با تعجب به ماشین ارشیا نگاه کرد و گفت:آره انگار خانم منصوری بود.مهتاب هلش داد و گفت بدو اتوبوس اومد.و هر دو دویدند طرف دیگر خیابان.ترنج گوشی اش را چک کرد. سومین بار بود اخطار خالی شدن باطری را می داد.شیوا آدرس کافی شاپ را برایش فرستاده بود. آدرس را نگاه کرد و گفت:مهتاب من تا آزادی باهات میام.مگه نمی ری خونه؟نه با دختر عمه ام یه قراری دارم باید ببینمش. باشه.تا برسند آزدای سه ربع هم بیشتر گذشته بود. مهتاب و ترنج پیاده شدند و مهتاب با ترنج رو بوسی کرد وگفت خوب تا شنبه عصر.مواظب خودت باش.بعد هم از هم جدا شدند و هر یک به طرفی رفتند. آرشیوش بزرگ بود و نمی توانست زیر چادر نگهش دارد. آزدای هم که همیشه خدا شلوغ بود. ترنج نمی دانست این همه آدم اینجا چکار می توانستند داشته باشند. آرشیوش باعث شد چند تا متلک هم بشنود.هنرمند. طراح... بدون توجه به راهش ادامه داد.اه شیوا جای بهتری نمی تونستی قرار بذاری.با دوستانش گاهی این طرف ها آمده بود و اسم کافی شاپ را شنیده بود. با آن همه لوازم و دم دستگاه وارد کافی شاپ که شد توجه چند نفر را به خودش جلب کرد. نگاهی به اطراف چرخاند و شیوا را پیدا کرد.با یک لبخند رفت سمت او و سلام کرد:سلام دیر که نکردم؟نه منم تازه اومدم.بعد نگاهی به آرشیو ترنج انداخت و گفت:وای ببخشید با این همه وسیله محبور شدی بیای.خونه هم می خواستم برم همین بود دیگه.پس خودم می رسونمت.اگه این لطف و بکنی که عالی میشه.خواهش می کنم. ترنج آرشیوش را روی صندلی کناری گذاشت و چادرش را مرتب کرد. موبایلش را در آورد و نگاه کرد: لعنتی خاموش شده.شارژ تمام کردی؟آره یکی از بچه ها گیر داده بود اینقدر آهنگ گوش داد که خالی شد.اگه جایی کار داری موبایل من هست نه کار ندارم به مامان گفتم دیر میام.گفتی اومدی منو ببینی؟حقیقتش نه چون خودم خیلی شوکه شده بودم گفتم ممکنه مامان چه فکرائی بکنه.خوب شد.چطور؟حالا می گم. خوب چی می خوری؟معلومه میلک شیک نسکافه ای.به پیشخدمت اشاره کرد و وقتی رسید گفت:دو تا میلک شیک یه نسکافه ای یه شکلاتی.خوب جریان چیه؟ مردم از فضولی.شیوا انگار از گفتن حرفش کمی شرم داشت.آرنجش را روی میز گذاشت و نگاهش را دوخت به گلدان وسط میز و گفت:از اون شب مهمونی خونه شما فکرم یک کم مشغول شده.دل ترنج یک لحظه فرو ریخت:نکنه از ارشیا خوشش آمده. لبش را گاز گرفت و سعی کرد خونسرد باشد.برای چی؟شیوا این بار ترنج را نگاه کرد و گفت:درباره حرفایی که زدی...کنجکاو شدم.ترنج متعجب شیوا را نگاه کرد.حق داری تعجب کنی. حقیقتش برای من تا قبل از این اصلا مهم نبود. یعنی چیزی بود که از بچگی دور و برم دیده بودم. همه مثل من بودن پس نیازی نبود به خودم زحمت بدم. گرچه از این طرف و اون طرف آدم چیزایی می شنوه ولی خوب هیچ کدوم برام قانع کننده نبود. حرفای تو برام تازگی داشت.ترنج حالا مشتاق شده بود. با دقت به شیوا گوش میداد.راستش من همیشه یک سری سوال توی ذهنم بود که هیچ کس هیچ جوابی براشون نداشت با حرفایی که اون شب زدی خودم طالب شدم بیام پیشت ببینم چه حرفای دیگه ای داری.بعد به ترنج نگاه کرد. ترنج لبخند زد و دستش را از زیر چانه اش برداشت و گفت:واقعا شوکه ام کردی شیوا فکر هر چیزی رو می کردم غیر از این مورد.شیوا لبخند کجی زد و گفت: بخاطر شایان جرات نکردم به مامانم حرفی بزنم. دلم نمی خواد تا به نتیجه نرسیدم کسی چیزی بفهمه.پس برای همین گفتی خوب شد به مامان نگفتم.شیوا سرتکان داد پیشخدمت با سفارش ها رسید. شیوا به ترنج اشاره کرد:بخور.ترنج مقداری از میلک شیکش را با نی هورت کشید و بعد با قاشق مشغول بازی بازی با آن شد.حرف که زیاد هست ولی نمی دونم تو دنبال چی هستی؟شیوا دست از خوردن کشید و گفت:جواب سوالام. خوب من تا اونجایی که بتونم کمکت می کنم. هر جا هم نتونستم می تونم از استادم برات بپرسم.استادت؟ترنج یک قاشق گذاشت توی دهنش و سر تکان داد:استاد خوشنویسیم. اون بود که خیلی از مفاهیم و به من یاد داد.شیوا بعد از تمام شدن حرف ترنج گفت:همیشه برام سوال بوده که اصلا چرا زن باید حجاب داشته باشه؟ خیلی بی انصافیه آخه. برای گناه نکردن مردا زنا باید خودشون و بپوشونن. این هیچ جوره تو کت من نمی ره.ترنج بستنی اش را با قاشق هم زد و با دقت به شیوا گوش داد.باور می کنی شیوا منم اولین چیزی که از استاد پرسیدم همین بود. تازه جواب استاد خیلی جالب بود.شیوا بستنی اش را رها کرد و به دهان ترنج خیره شد.مگه چی گفت:گفت اغلب خانمایی که با حجاب مشکل دارن اولین چیزی که می گن همینه.شیوا با تعجب گفت:واقعا؟اوهوم.خوب علتش چیه؟ترنج هم دست از خوردن کشید و گفت:خیلی ساده اس اگه ما این و بپذریم شاید قبول حجاب و دیگه یه جور سد و مانع برای خودمون ندونیم. منظورم از خودمون خانمان چون من اصلا کاری به آقایون ندارم. شیوا جان مردایی که دم از آزدای و حمایت از حقوق زن می زن دلشون برای من و تو نسوخته. زن هر چی برهنه تر باشه به نفع اوناست به نفع مرداست. والا به خودت نگاه کن به زنای اطرافت نگاه کن پوشیدن مانتو و روسری و مقنعه حتی چادر اونا رو از کدوم کار منع کرده؟شیوا سر به زیر گوش میداد.کدوم مردی بدش میاد زنای رنگا رنگ دور و برش و پر کرده باشن وقتی بی حجابی راه افتاد رابطه بی در و پیکر بین دو جنس هم دنبالش میاد خواه و ناخواه این یک اتفاق طبیعیه. خوب این وسط نفعش مال کیه ضررش مال کیه؟ آدم باید منصف باشه. مردا با نگاهم از زن استفاده می کنن.وقتی جمله ترنج به اینجا رسید شیوا پرسید:خوب اون دلیل که خود خانما باید قبول کنن چیه؟اینکه چرا زن باید حجاب داشته باشه نه مرد بر می گرده به چیزی که خدا توی ذات زن قرار داده و اون تمایل برای تصاحب دل مرداست. نیرویی که زن داره برای جلب توجه مردا. هیچ کس نمی تونه اینو انکار کنه.ولی این اصلا عادلانه نیست. این حرف و نزن این عین عدالته. شیوا این اصلا نقطه ضعف زن نیست این جز ذاتشه یعنی خدا اینجوری زن و آفریده. بله خدا زن و آفریده برای دلبری و لوندی این حسنه نه عیب. همون جور که مرد و آفریده که چشمش دنبال زنا باشه اینم برا مرد عیب نیست اینجور آفریده شده. خدا به مرد قدرت بازو و داده که به زن نداده ولی به زن این قدرت و داده که قوی ترین و نیرومند ترین مردا رو به زانو در میاره. این کجاش بی عدالتیه؟ این حفظ تعادله طبیعت خشونت و قدرت زن در برابر لطافت و احساس زن. ولی خوب این دوتا خصوصیت باید کنترل بشه.می بینی خیلی هم چیز پیچیده ای نیست. تمام نیروهای درونی ادما باید به نوعی کنترل بشن. حجابم نوعی محافظت برای این نیروییه که توی وجود زن هست.شیوا اعتراض کرد ولی اگه کسی بخواد توجه مردی رو جلب کنه حتما لازم نیست بی حجاب باشه. خیلی زنا رو میبینی که حجاب دارن ولی اینقدر عشوه میان که نگو.ترنج لبخند زد:بله چون اونا فقط ظاهر حجاب و فهمیدن. فلسفه شو درک نکردن. فکر میکنی چند درصد اونایی که حجاب دارن واقعا از ته دلشون پذیرفتن؟ یا اجبار خانواده بوده یا ترس آبرو و این مزخرفات. می مونه یک گروه خیلی کم که واقعا عقیده دارن بهش.بعدم اضافه کرد:شیوا منصفانه به اطرافت نگاه کن. منصفانه. چرا خانما اینقدر به شوهراشون مشکوشن.چرا اینقدر دور برمون پر شده از این حرفا. چرا آرامش از خیلی خونه ها رفته. باور کن مال همینه خوب مرده کور که نیست. تو اسلامم به مردا نگفته چشماتو ببند گفته نگاهتو از نامحرم بگیر. این عین آیه قرانه. گفته زل نزن به زن و دختر مردم با لذت نگاه نکن. ولی با وضعیت الان مردا فقط باید چشماشونو ببندن تا زنایی که به قول خودشون حقشونه آزاد باشن و نبینن.شیوا با بستنی اش بازی می کرد. ترنج که گلویش خشک شده بود مقداری از بستنی اش را با نی هورت کشید و گفت می دونم کار سختیه قبول این حرفا. ولی اگه منصفانه نگاه کنی میبینی نتیجه بی حجابی چیزای وحشتناک تری هست که به چشم هیچ کس نمیاد.شیوا به ساعتش نگاه کرد و گفت:اگه می خوای برسونمت باید بریم چون من تا برسونمتو ممکنه دیرم بشه.ترنج سر تکون داد و شیوا ادامه داد:ممنون که وقت گذاشتی. باید روی حرفات فکر کنم.ترنج بلند شد و گفت:هنوزم حرف هست به یک ساعت صحبت کردن نمیشه قانع شد. من خودم یک سال طول کشید تا به این نتیجه رسیدم. همشم مدیون استادم هستم.مشتاق شدم با این استادت از نزدیک آشنا بشم.اگه دوست داشته باشی می برمت چون دوره های هفتگی مون و خودش راه انداخته.شیوا فکری کرد و گفت:ببینم چی میشه این بار خواستی بری یه خبر بهم بده شاید اومدم.باشه.بعد هر دو از آنجا خارج شدند. ترنج واقعا خسته شده بود و دلش می خوست رسید خانه بخوابد. سوری خانم دوباره به ساعت نگاه کرد و دلش بیشتر شور زد.دیگر طاقت نیاورد و با ماکان تماس گرفت: سلام مامان.سلام. ماکان ترنج هنوز نیامده.تا چند کلاس داشت. تا شیش کلاش داشت ولی معمولا هفت نشده می رسید. گفت یه کم دیر میاد می خواد کتاب بخره ولی الان نه و نیمم گذشته. موبایلشم زنگ می زنم خاموشه. دلم داره شور میزه. خوب مامان از اون سر دنیا تا برسه آزدای خودش یک ساعته یه چرخی هم بزنه بخواد بیاد میشه همین دیگه.ماکان اذیت نکن تاریک شده این بچه گناه داره تو پدرت دوتا مرد گنده ماشین انداختین زیر پاتون کارتونم توی شهره اون بچه باید بره تو اون بیابون این همه راه با اتوبوس بیاد.من خودم چند بار بش گفتم می خوای برسونمت گفت نه خوب مادر اون ملاحظه شما رو میکنه این همه راه باید ببرینش.ماکان یک لحظه عذاب وجدان گرفت.خوب الان چکار کنم. من که نمی دونم کجاست که برم دنبالش.یه زنگ به ارشیا بزن ببین ندیدش فکر کنم با اون کلاس داشته.نمی خواد زنگ بزنم. من خونه ارشیا اینام.بعد رو به ارشیا پرسید:مامانمه ترنج نیامده تو ندیدیش؟ارشیا نگران شد. عصر کلاس داشتم بعدم می اومدم با دوستش دیدمش دم در. ماکان حرفهای ارشیا را به مادرش منتقل کرد و گفت:می خواین بیام خونه؟آره مادر بیا. باباتم باز نمی دونم کجا مونده.ماکان تلفن را قطع کرد و گفت من برم خونه مامان تنها باشه دلشوره اش بیشتر میشه.بعد خودش هم به ساعت نگاه کرد و دوباره شماره ترنج را گرفت خاموشه.ارشیا هم بلند شد و گفت می خوای منم بیام؟نه بابا زحمتت میشه برو بابا این حرفا چیه. صبر کن اومدم.و از پله بالا دوید.ماکان و ارشیا مقابل خانه از ماشین پیاده شدند و ماکان دوباره سر خیابان را نگاه کرد.خبری نبود. او هم کم کم داشت نگران میشد. ساعت از ده گذشته بود.ارشیا در حالی که او هم نگرانی توی صدایش موج میزد گفت:سابقه داشته اینقدر دیر کنه؟ماکان نگاهش را از ته کوچه گرفت و گفت:بعد از دانشگاه نه فکر نکنم.فکری نکنی؟ماکان نگاه خجالت زده ای به ارشیا انداخت و گفت:خوب من همیشه بعد از اون می رم خونه. نه گاهی هم ده. نمی دونم اون کی خونه اس. ارشیا سری تکان داد و گفت:شاهکار کردی ماکان. بعد می گی چرا ترنج ازت دوره. تو چقدر سعی کردی بهش نزدیک شی. ماکان سر به زیر دزدگیر را زد و هر دو رفتند طرف در خانه. سوری خانم با دیدن ماکان اشکش سرازیر شد:ماکان تو رو خدا یه کاری کن.چکار کنم مامان جان؟آخه هیچ وقت اینقدر دیر نمی کرد. ارشیا جلوتر آمد و گفت:سلام....به دوستاش زنگ زدین؟سوری خانم در حالی که اشکش را با انگشت می گرفت گفت: دوستاش؟ من هیچ شماره ای از دوستاش ندارم.ارشیا سرش را پائین انداخت تا سوری خانم نگاه سرزنش بارش را نبیند. ماکان ولی خودش گفت:مامان ارشیا راست میگه اگه ترنج سعی کرده خودشو از ما دور کنه ما هم سعی نکردیم بهش نزدیک شیم. سوری خانم باز هم اشکش راه افتاد.یعنی چه بلای سرش اومده. ماکان تو رو خدا یه کاری بکن.به بابا زنگ زدین؟نه اونم بیاد چکار می تونه بکنه.خوب شاید بدونه ترنج کجاست.سوری خانم نگاه امیدوارانه ای به ماکان انداخت و گفت:یعنی میشه؟ خوب اینم یه راهه. شما زنگ بزنین من بزنم ممکنه بابا نگران شه.سوری خانم گوشی سیار را برداشت و شماره همسرش را گرفت:الو سلام مسعود جان خیلی دیگه می رسی خونه...نه نه چیزی نشده ماکان وترنج خواستن شام و دور هم بخوریم..... سوری درحالی که به ماکان نگاه می کرد سری به معنی خبر نداره تکان داد و بعد از چند جمله خداحافطی کرد.ارشیا هنوز ایستاده بود سوری خانم به ارشیا گفت:بشین ارشیا جان ولی ارشیا نمی توانست. او هم واقعا نگران بود.دفتر تلفنی چیزی نداره شماره توش باشه؟ماکان رفت طرف پله و گفت:میرم نگاه کنم.سوری خانم هم رفت طرف آشپزخانه و با همان صدای لرزان گفت ارشیا بشین برات یه چیزی بیارم بخوری ارشیا به سوری خانم لبخند زد و گفت تو این موقعیت لازم نیست پذیرائی کنین.و اضافه کرد:من می رم ببینم ماکان چیزی پیدا کرده. سوری خانم با دل نگرانی روی مبل نشست و برای ارشیا سر تکان داد. ارشیا هم سلانه سلانه رفت طرف پله و بالا رفت. کنار در اتاق ترنج متوقف شد.شاید خوشش نیاد برم تو اتاقش.ولی کنجکاوی نگذاشت بیشتر از این عذاب واجدان داشته باشد. آرام زد به در و وارد شد. درحالی که سعی می کرد جلوی کنجکاویش را بگیرد و به اطراف زل نزند به ماکان گفت:چیزی پیدا کردی؟ماکان در حالی که کشوی میز ترنج را می بست سر تکان داد.نه. دفتری پیدا نکردم.و رفت سمت کمد و کشوی آن را بیرون کشید. ارشیا از فرصت استفاده کرد و اتاق را از نظر گذراند. دیوار ها هنوز همان پرتقالی با طرح های گل آفتاب گردان بود. اولین چیزی که او را شوکه کرد دفی بود که به دیوار آویخته شده بود.بعد هم تابلوهایی زیبا از خطوط نستعلیق و شکسته نستعلیق که خیلی از اتاق را پر کرده بودند. ارشیا با اشتیاق و بهت اتاق ترنج را نگاه می کرد.آخرین تصویری که از اتاق ترنج به یاد داشت دیوار های تیره و طناب داری بود که ان وسط آویخته شده بود.خدایا چه اتفاقی برای این دختر افتاده که از این رو به اون رو شده؟و به سمت اولین تابلو رفت و شعری که به دیوار بود را زمزمه کرد:اي مـرا آزرده از خود ، گــر پشيـمانی ، بيانغمه هاي نا موافق گر نمي خوانی ، بيا تا كه ســر پيچيدي از راه وفا ، گـفتم: بروجــز وفــا اگــر راهــي نـمــي دانـــي ، بيا يك نفس با من نبودي مهربان اي سنگدلزان همه نامهرباني ، گر پـشيماني ، بيا تاب رنجـوري نـدارم در پـي رنـجـم مباشگر نمي خواهي كه جانم را برنجاني، بيا خود تو داني، دردها بر جان من بگذاشتيتا نـفـس دارم ، اگــر در فـكـر درمـاني بيا دشمن جانم تو بودي،درد پنهانم ز توستبا همه اين شكوه ها ، گر راحت جاني بي  دوباره و سه باره شعر را خواند.یعنی ممکنه برای من نوشته باشه؟ صدای ماکان او را از جا پراند:نه چیزی پیدا نکردم.و رفت طرف در. ارشیا هر کار کرد نتوانست از سوالش صرف نظر کند.ترنج دف می زنه؟ماکان برگشت و گفت:ها؟ نه بابا این و یکی بهش داده از بچه های همون جلسه های هفنگیش.ارشیا داشت می مرد که بداند ان یکی پسر بوده یا دختر هر که بوده در چشم ترنج ارزش خاصی داشته که هدیه اش را جلوی چشمش به دیوار آویخته.دیگر ایستادن جایز نبود. هر دو از اتاق خارج شدند.

همانجور که از پله پائین می آمدند ارشیا پرسید:توی این جلسات هفتگی شون چکار می کنن؟ماکان همین جور که سرش پائین بود نیم نگاهی به ارشیا انداخت که ارشیا مفهمومش را خوب فهمید:نمی دونم!ارشیا لبخند کجی زد و گفت:درباره خواهرت چی می دونی کلا ماکان؟ماکان جای جواب فقط آه کشید و چیزی نگفت. ولی ارشیا اینقدر از دست ماکان کفری بود که نتواند جلوی سرزنش کردنش را بگیرد:یعنی یک بارم کنجکاو نشدی بفهمی این جلسات چیه که اینقدر ترنج بهشون اهمیت میده.ماکان سر بلند کرد و گفت:خوب می گفتم حتما جای خوبیه که اینقدر روی ترنج تاثیر گذاشته ارشیا باز هم پوزخند زد و گفت:خسته نباشی.سوری خانم نشسته بود پای تلفن و داشت با ناله با یکی صحبت می کرد. بعد از پائین آمدن او دو مکالمه اش را قطع کرد و گفت:چیزی پیدا کردین؟نه. با کی داشتین صحبت می کردین؟با عمه ات. گفتم شاید رفته باشه اونجا خونه عموهم زنگ زدم.اونجاها واسه چی نگرانشون کردین؟خوب چکار کنم نمی تونم دست رو دست بذارم که. بعدم سر بسته گفتم نفهمیدن خونه نیامده.و همانجا روی مبل نشست. ماکان دستی به صورتش کشید و گفت:چکار کنیم ارشیا؟ارشیا نگاه نگرانی به ساعت انداخت و به ماکان نزدیک شد.یعنی کجا مونده تا حالا؟بعد مردد ماند چیزی که به ذهنش می رسد بگوید یا نه. چون خودش هم دلش نمی خواست به این موضوع فکر کند. ولی بالاخره کنار گوش ماکان گفت:می خوای به بیمارستانا یه سری بزنیم.ماکان وحشت زده به ارشیا که حالا نگرانی به وضوح توی چشمانش موج میزد نگاه کرد و آرام گفت:بیمارستان؟ارشیا هم با سر تائید کرد و گفت:وقتی سابقه نداشته اینقدر دیر بیاد خونه دوست و آشنا هم نیست دیگه باید به اتفاق بعدی فکر کنیم.صدای در همه را از جا پراند و به طرف حیاط هجوم بردند. سوری خانم در را با شدت باز کرد و با دیدن مسعود دوباره اشکش جاری شد.مسعود با دیدن حال خراب همسرش دوان دوان خوودش را رساند:سوری جان چی شده؟و با دیدن چهره های نگران ماکان و ارشیا او هم نگران شد. دست همسرش را گرفت و برد داخل و از ماکان پرسید:چه خبره چی شد؟ماکان دستی توی موهایش کشید و گفت:ترنج هنوز نیامده. موبایلشم خاموشه.یعنی چی نیامده؟ کجا بوده؟ دانشگاه بابا دیگه. تا شیش کلاس داشته بعدم مثل اینکه رفته کتاب بخره.سوری خانم که حالا دیگر نمی توانست اشکش را کنترل کند گفت:چقدر گفتم یکی از ماشینا رو بدین به این بچه. هیچ کدوم قبول نکردین اونم که می شناسینش حاضر نیست بخاطر خودش کسی رو به دردسر بندازه. حالا اینم نتیجه اش. ماکان که خودش هم داشت از نگرانی می مرد با حالتی عصبی گفت:شما هم تو این موقعیت وقت گیر آوردین؟و چرخید و به طرف آشپزخانه رفت. ارشیا دست هایش را در جیب مشت کرده بود تا بتواند احساسش را کنترل کند. ذهن او هم حالا به تکاپو افتاده بود.خدایا طوریش نشده باشه. من تازه پیداش کردم. دلم نمی خواد به این زودی از دستش بدم. دلم می خواد کشفش کنم.وای ارشیا خفه خون بگیر. هیچیش نیست. الان پیداش میشه و می بینی که هیچ اتفاقی نیافتاده براش.ماکان با یک پارچ آی خنک برگشت و برای مادرش و بعد هم مسعود که ساکت نشسته بود کمی آب ریخت. مسعود بعد از خوردن آب از جا بلند شدو گفت:باید بریم دنبالش.سوری خانم گفت:کجا؟ مگه تو می دونی کجاست؟نه ولی بالاخره یه چند جایی باید سر بزنیم.و به ماکان نگاه انداخت. ماکان فورا فهمید که منظور پدرش همان چیزیست که ارشیا گفته. اوهم به ارشیا نگاه کرد و هر سه با نگاه تائید کردند.سوری خانم با عجله رفت سمت اتاق و گفت:منم میام که مسعود داد زد:تو دیگه کجا؟سوری خانم برگشت و گفت:هر جا شما برین منم میام. من اینجا تنها بمونم دق میکنم.آخه سوری جان ما خودمونم هنوز دقیق نمی دونیم کجا می خوایم بریم.سوی خانم که انگار خودش هم متوجه چیزی شده بود چنگی به سینه اش زد و گفت:تو چیزی می دونی؟ ترنج تصادف کرده آره؟و بدون اینکه مسعود جواب بدهد خودش در حالی که گریه می کرد گفت:خودم می دونستم همون اول به دلم افتاده بود یه بلایی سرش اومده.مسعود رفت طرف همسرش و بازوی سوری خانم را گرفت و روی مبل نشاند و با مهربانی گفت:چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی سوری جان من کی همچین حرفی زدم.سوری خانم چشمان اشک آلودش را به همسرش دوخت و گفت:پس اگه خبر ندری بذار منم بیام.جمله سوری خانم که تمام شد باز هم صدای بسته شدن در خانه به گوش رسید. برای یک لحظه نفس هر چهار نفرشان هم متوقف شد و بعد همه به طرف در خیز برداشتند.قبل از رسیدن به در هال در باز شد و ترنج خاکی و زخمی وارد شد.سوری خانم که چیزی تا مرز سکته نداشت. ترنج وسایلش را رهاکرد و یک سلام کلی به همه داد و بعد هم رفت طرف مادرش.مامان به خدا گریه زاری راه نندازد ببین خوب خوبم.ولی سوری خانم نشست روی مبل و گریه اش را سر داد. ارشیا نفسش را پر صدا بیرون داد و مسعود دست ترنج را گرفت و گفت:چی شده بابا این چه سر و ضعیه؟ترنج به خودش و لباس هایش نگاه کرد و اولین چیزی که گفت این بود:چادرم پاره شد.و مشغول بررسی پارگی چادرش شد. ماکان که از حرص و نگرانی داشت خون خونش را می خورد با حالتی عصبی گفت:بالاخره میگی چی شده؟ترنج برای خودش مقداری آب ریخت و خورد بعد به ماکان نگاه کرد و گفت: اگه بگم از خنده روده بر میشی.لحن بی خیال ترنج کم کم حال خراب همه را خوب می کرد. الا ارشیا که با خودش گفت:نگاش کن چقدر می تونه بی خیال باشه انگار نه انگار بقیه اینقدر حرص خوردن.ترنج که از بودن ارشیا هم کمی دست پاچه شده بود برای اینکه بتواند خودش را جمع و جور کند بلند شد و گفت: صبر کن دست و صورتم و بشورم. تو دوتا جمله نمی شه گفت. داستانش مفصله. وسایلش را برداشت و رفت طرف اتاقش. خیال همه راحت شده بود.ترنج کیف و آرشیوش را گذاشت توی اتاقش و رفت سمت روشویی. نگاهی به خودش توی آینه انداخت.روی گونه چپش یک جای خراش بزرگ خود نمایی می کرد.ارشیا اینجا چکار میکنه. من نمی دونم چرا این ماکان تا تقی به توقی می خوره می دوه اینو میاره اینجا.دست و صورتش را شست و آرام آستین مانتو اش را بالا داد.جای زخم پانسمان شده اش کمی می سوخت. خوشبختانه کسی متوجه پارگی کنار آرنجش نشده بود. کنار آرنجش سوارخ عمیقی ایجاد شده و دو تا بخیه خورده بود.راحت می توانست اثرش را پنهان کند. با همین قیافه هم مادرش برای یک هفته خوراک اشک و ناله داشت. دلش نمی خواست چیز دیگری به ان اضافه کند.برگشت توی اتاقش و مانتو اش را در آورد و لباس آستین بلند دیگری پوشید. مخصوصا رنگ تیره ای انتخاب کرد که اگر اتفاقی زخمش خون ریزی می کرد به راحتی قابل تشخیص نباشد.حوصله روسری نداشت. چادر نمازش را روی سرش انداخت با گیره زیر گلویش را ثابت کرد و یک طرف چادرش را روی شانه اش انداخت و توی آینه به خودش نگاه کرد:چقدرم جای زخمش مسخره است.وسایلش را هم سر جایش گذاشت و تازه فهمید کسی توی اتاقش بوده. اخم هایش را در هم کشید و گفت:بار من دیر کردم اینا اومدن اتاق من و تفتیش کردن.بعد هم از پله سرازیر شد.ارشیا درست رو بروی پله نشسته بود و وقتی ترنج با آن چادر سفید گلدار از پله پائین آمد دوباره دلش فرو ریخت. به سختی چشمانش را از او گرفت.ماکان ظرف میوه را گذاشت روی میز و با لبخند به ترنج نگاه کرد. ترنج بی خیال نشست کنار مادرش و گفت:خوبی سوری جون.و به پدرش چشمک زد. مسعود خندید و گفت:دوباره تو پا کردی تو کفش من؟همه خندیدند و ترنج مطمئن شد حالا می تواند بگوید چه اتفاقی افتاده. ماکان قبل از اینکه ترنج دهن باز کند گفت:چرا عین این سریالای تلویزیونی هیجان انگیزش میکنی بگو دیگه بابا.ترنج خندید وهمانطور که دست مادرش توی دستش بود گفت:باور کن بیشتر شبیه سریال طنزه بعد هم خودش خندید. ارشیا هم به خنده او لبخند زد و زیر لب گفت:ترنجه دیگه ترنج شروع به تعریف کرده بود:کارم تمام شده بود داشتم می اومدم خونه. ساعت هنوز نه نشده بود. توی همین خیابون خودمون از ماشین پیاده شدم. چشمم افتاد به دو تا خانمه با یه بچهه.ترنج خم شد و برای خودش یه خوشه انگور برداشت و دانه ای از ان را به دهان گذاشت و در حالی که ان را فرو می داد دامه داد:اون دو تا خانمه به فاصله سه چهار متر جلو تر از بچهه داشتن می رفتن. خیابونم خوب خیلی شلوغ نبود ولی خوب اصلا حواسشون به بچه نبود. بچهه هم هی می دوید توی خیابون تا یه ماشین نزدیک میشد. می دوید تو پیاده رو.همه با دقت و تعجب به ترنج گوش می داند.منم این طرف خیابون هی نگاه می کردم به مامانه ببینم اصلا بر میگرده ببینه بچه اش کجاست. که دیدم انگار نه انگار فاصله شون شد پنج متر شیش متر. نخیر چنان دو نفری گرم حرف بودن که انگار یادشون رفته بود بچه ای هم در کاره.سوری خانم حرف ترنج را قطع کرد و گفت:خدایا مگه میشه آدم اینقدر بی خیال.ترنج گونه مادرش را بوسید و گفت:همه که مثل سوری جون نمیشن.همه خندیدند که ماکان گفت:مامان پیام بازرگانی نیا.ترنج خندید و تند تند دوتا دانه انگور گذاشت دهنش و گفت:خلاصه می خواستم اول برم یه فصل کتک مفصل اون مامان بی خیال و بزنم بعد بیام خونه. بعد دیدم این بچهه یه کاری دست خودش و اون مامان بی خیالش میده. رفتم اون طرف خیابون و دستش و گرفتم و بش گفتم:آخه پسر خوب مگه می خوای خودتو به کشتن بدی بچه. خلاصه کلی نصیحتش کردم مامانه هم نمی دونم فکر کنم بچهه رو کلا فراموش کرده بود. اومدم بلند شم ببرم تحویل مامانش بدم که یه موتوری از تو پیاده رو اومد بره تو خیابون از روی پلی که من نشسته بودم کنارش.

چادرم گیر کرد به چرخش و این جوری شد.سوری خانم با حرص پرید وسط حرف ترنج و گفت: بفرما حالا هی این روده رو بپیچ دورت.ترنج با تعجب دست از خوردن کشید و گفت:مامان حرفایی می زنی ها. این همه زن و مرد دارن توی خیابون در شبانه روز تصادف می کنن. بخاطر چادره. سوری خانم نگاهش را از ترنج گرفت و ساکت شد. مسعود پرسید:خوب بازم خیلی دیر اومدی. تا حالا کجا بودی؟ ترنج انگار نه انگار که تصادف کرده با سرخوشی گفت:آخه هنوز ادامه داره.بعد دستمالی از جعبه برداشت و دست و دهانش را پاک کرد و گفت:مردم جمع شده بودن ببین خوبم یا نه که مامانه یهو رسید...ترنج به این جای حرفش که رسید خنده اش گرفت و نتوانست ادامه بدهد. ارشیا برای یک لحظه سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد.چقدر با نمک میشد وقتی فقط یک طرف صورتش چال می افتاد. ارشیا سعی کرد باز هم به ترنج نگاه نکند ولی نتوانست.ترنج خنده اش را جمع کرد و گفت:مامانه فکر کرد من عین تو این فیلما پریدم پسرشو از جلوی موتوری نجات دادم جاش خودم تصادف کردم.با این حرف ترنج همه زیر خنده زدند. ترنج هم با آب و تاب ادامه داد:هیچی حالا ول کن نبود. به زور منو سوار تاکسی کرده برده بیمارستان. حال هر چی من می گم به پیر به پیغمبر من خوبم میگه نه جون بچه منو نجات دادی باید ببرمت بیمارستان.ترنج با لذت به چهره خندان خانواده اش خیره شده بود و نفسی از سر آسودگی کشید و ادامه داد: هیچی دیگه منو برده و تا برم و بیام طول کشید. موبایلمم شارژ تمام کرده بود خاموش شده بود. امشب یادم باشه لااقل شماره یکی تون و حفظ کنم. فقظ شماره خونه یادم بود. اونم موبایل یه نفر و گرفتم زنگ زدم اشغال بود دیگه روم نشد بگیرم.ارشیا به ترنج نگاه می کرد در طی تعریف کردن ماجرا به همه نگاه کرده بود الا او.مسعود بلند شد و گفت:خدا رو شکر که به خیر گذشت. و رفت طرف اتاق تا لباسش را عوض کند. ترنج هم سر تکان داد و گفت:آره از وقتی چادرم پاره شد داشتم فکر میکردم خوب شد به حرف سوری جون گوش ندادم اون چادری که مامان الی برام از کربلا آورده سرم نکردم واسه دانشگاه وگر نه الان دیگه حالم حسابی گرفته بود.سوری خانم با تعجب به ترنج نگاه کرد و گفت:مگه اینی که باهاش می ری دانشگاه همون نیست؟ ترنج با خنده شانه ای بالا انداخت و گفت:نه. اون یکیه که خودم با الی رفتیم خریدیم.سوری خانم دلخور نگاهش را از ترنج گرفت و در حالی که بلند میشد گفت:پس بگو منو سرکار گذاشتی.ترنج هم زود بلند شد و دست مادرش را گرفت و نشاند و گفت:نه به خدا. اخه اون حیفه. دانشگاه میرم با رنگ و هزار تا چیز سر و کار دارم خراب میشه خوب.ارشیا هم دیگر آرام شده بود.حال ترنج خوب بود می خندید و اتفاقی هم برایش نیافتاده بود. ماکان که درست طرف چپ ترنج نشسته با آرنج به دست ترنج زد و گفت:پس بالاخره سوری جون و پیچوندی.ولی ترنج از درد نمی توانست حرفی بزند. ماکان درست به زخمش زده بود. قبل از اینکه اشکش جاری شود رفت طرف پله.سوری خانم گفت:کجا؟ترنج لبش را گاز گرفت نفس عمیقی کشید و گفت:الان میام.ارشیا متوجه رنگ پریدگی ناگهانی اش شد. ماکان هم جا خورد و مانده بود چه شده. صدای ترنج کمی می لرزید.ارشیا برای پرت کردن حواس سوری فوری بلند شد و گفت:ببخشید من دیگه برم.سوری خانم با سرعت گفت:کجا شام نخورده.نه خیلی ممنون. مامان اینا منتظرمن.من خودم بش خبر می دم. به خدا شام نخورده بری ناراحت میشم.ارشیا کلافه سر تکان داد و به ماکان گفت:راستی اون کتابی که قرار بود بدی بهم کجاست؟و با چشم به بالا اشاره کرد که یعنی پاشو ببین چه گندی زدی. ماکان که تازه دوزاریش افتاده بود از جا پرید و گفت آها بیا بت بدم.و به طرف پله راه افتاد و ارشیا هم به دنبالش.توی پله ارشیا پرسید:چش شد یهو؟نمی دونم. من چیزی نگفتم که.ماکان به در اتاق ترنج ضربه زد ووارد شد ارشیا پشت در ماند. صدای ماکان را شنید.دستت چی شده؟صدای لرزان ترنج به گوشش خورد:به مامان نگیا.نمی گم مال همون تصادفه.آره.ارشیا دلش طاقت نیاورد و به در زد. صدای نگران ترنج را شنید که از ماکان آرام پرسید:کیه؟ارشیاست.چادرمو بنداز رو سرم.ماکان چادر ترنج را روی سرش انداخت و با گیره محکمش کرد بعد روبه در گفت:ارشیا بیا تو.ارشیا وارد شد. ترنج روی تختش نشسته بود و سرش پائین بود.چی شده ماکان؟هنوز خودمم نمی دونم.ارشیا داشت حرص می خورد رو به ترنج پرسید:اون ماجرایی که تعریف کردی واقعی بود؟ترنج با همان صدای لرزان جواب داد:فکر کردین دروغ گفتم؟و سرش را بالا آورد و برای اولین بار به چشمان ارشیا مستقیم نگاه کرد. چشمانش را لایه ای از اشک پوشانده بود و در اعماق چشمانش میشد گلایه و دلخوری را دید.نفس ارشیا برای یک لحظه گرفت و اگر ترنج دوباره سرش را پائین نیانداخته بود حتما حرفی زده بود و کاری کرده بود که ماکان هم فهمیده بود به ترنج علاقه پیدا کرده.ماکان کنارش روی تخت نشست و گفت:خوب چرا نمی گی چی شده؟ترنج اشکش را با دست گرفت و گفت:هیچی همون موتوری که زد بهم اینجوری شد. کنار آرنجم دو تا بخیه خورده. الانم تو زدی بهش دردم گرفت.ماکان دست دراز کرد و گفت:آستین تو بزن بالا ببینم. که ترنج گفت:نه داداش و با چشم به ارشیا نگاه کرد. ارشیا خودش متوجه شد و رویش را برگرداند طرف یکی از تابلوهای ترنج و گفت:راحت باشین.ترنج آستینش را بالا زد و با حرص به خودش گفت:عجب گیری کردیم ها.ماکان با دیدن خونریزی دست ترنج با نگرانی گفت:این که داره خون میاد.ارشیا یک لحظه فراموش کرد نباید نگاه کند نا خودآگاه برگشت و به دست ترنج نگاه کرد. با دیدن زخم دستش گفت:این احتیاج به پانسمان داره.ترنج به ماکان چشم غره ای رفت و دستش را زیر چادرش پنهان کرد. ماکان به حرکت ترنج توجهی نکرد و گفت:باید از پائین بیارم.ترنج دستش را گرفت:نه اینجوری مامان می فهمه. تو که اخلاقشو میدونی تا یک هفته خوراک اشک و اهش جوره ارشیا احساس کسی را داشت که هر لحظه قسمتی از یک معمای پیچیده را حل می کند. باز هم درباره او زود قضاوت کرده بود. ترنج اصلا بی خیال نبود. حتی بیشتر از همه به فکر نگرانی مادرش بود.با حرص خودش را مخاطب قرار داد:ارشیا تو آدم بشو نیستی. از این اخلاق گندت دست بردار.باید به تکبر و ظاهر بینی این یکی را هم اضافه کرد. گند زدی پسر.ماکان پوفی کرد و گفت:خوب اینجوری هم که نمیشه. خون ریزی داره.ترنج مستاصل به ماکان نگاه کرد:نمی دونم فقط دلم نمی خواد مامان نگران شه.ارشیا متفکر ترنج را نگاه می کرد و به دنبال راه حل می گشت. ماکان گفت:بذاز ببینم خون دستت بند نیامده.ترنج خواست دستش را از چادر بیرون بیاورد که باز یاد ارشیا افتاد. کمی چرخید و دستش را به ماکان جوری نشان داد که ارشیا دستش را نبیند.ار این حرکت او لبخند دیگری روی لبهای ارشیا شکل گرفت. با خودش گفت:به هر کی بگم این خانم چه بلاهایی که سر من نیاورده حتما باور نمی کنه با این اداهای که الان در میاره. چه حجابی هم برای من میگیره. نیم وجبی.و سرش را پائین انداخت تا ماکان و ترنج لبخندش را که هر لحظه بزرگتر میشد نبینند.ماکان بعد از بازدید مجدد دست ترنج گفت:باید لااقل به بابا بگیم. بابا می تونه به یه بهونه مامانو ببره تو اتاق تا من از تو آشپزخونه وسایل بانداژ و بردارم.ارشیا سر تکان داد و ماکان از پله سرازیر شد. ارشیا همان جا ایستاده و به دیوار تکیه داده بود. فرصت را غنیمت شمرد و پرسید:جریان اون دف چیه؟ترنج نگاهش را از مقابل پایش گرفت و به دف خیره شد و ناخودآگاه لبخندی روی لبش امد که ارشیا جوری شد.واضح بود که خاطرات خوبی را برای ترنج تداعی می کرد. ارشیا کفری شده بود پراند:حتما خاطرات خوشی ازش داری؟ترنج بی توجه به ارشیا سر تکان داد. نوبت حرکت بعدی بود.بله. این و یه دوست بهم هدیه داده. وقتی بر می گشت شهرش.ارشیا داشت از کنجکاوی می مرد:چه دوست خوبی. فکر نمی کردم خانما هم به ساز دف علاقه داشه باشن.پوزخند بزرگی روی لبهای ترنج شکل گرفت:توی همه قانون ها یک استثنا هم هست.تیر ارشیا به هدف نخورده بود با این حرف می خواست بداند کسی که دف را به او داده دختر بوده یا پسر.کلمات را توی ذهنش مرتب کرد:اصلا چی شد که به موسیقی سنتی علاقه مند شدی؟ترنج انگشتانش را تو هم گره زد و به انها نگاه کرد:خیلی ساده. یک آشنایی. یک دوستی.و دوباره به دف نگاه کرد.ارشیا خون خونش را می خورد. چرا ترنج از هدیه دهنده نمی گفت. چرا او را بین زمین و هوا معلق کرده بود.ترنج باز هم نگاهش را از دف روی دیوار گرفت و گفت:از دوستان شوهر الهه دوستم بود.ارشیا وا رفت.پسره. یه پسر این و بهش داده.ترنج داشت ادامه میداد.حقیقتش صدای این ساز باعث شد من به گروه الهه اینا نزدیک تر بشم. یه جور خاصی بود برام نمی تونم توصیفش کنم. بعد مهدی....ارشیا بهت زده پرید وسط حرفش؟مهدی؟ترنج لبخند زد. از همان هایی که روی یک گونه اش سوراخ میشد:آره توی جمعای که دور هم بودیم بچه ها گاهی با موسیقی مجلس و گرم می کردن. گاهی سامان سنتور می زد. گاهی مهدی دف. گاهی هم با هم دو نوازی می کردن. مهدی تنبکم بلد بود. ولی دفش عالی بود.به اینجا که رسید مکث کرد:صدای دف مهدی هنوز توی گوشش بود. روزهای خوبی بود. خیلی خوب.ترنج ناخودآگاه آه کشید و ارشیا هزار برداشت از این آه ترنج کرد و دلش فرو ریخت.دلش براش تنگ شده؟برای صاحب دف؟ پس...من کجام؟موقع رفتن دفشو داد به من. می دونست صداشو خیلی دوست دارم.ارشیا احساس می کرد چیزی در رگ هایش می جوشد.خودشو چی؟ ترنج واقعا جا خورد. خود ارشیا هم اخم کرد و دستی به پیشانی اش کشید. احمقانه چیزی که از ذهنش گذشته بود را به لب آورده بود.ترنج انگشتانش را در هم فشرد. ارشیا چه حقی داشت که از او درباره علایقش بازخواست کند وقتی او را مثل یک زباله بی خاصیت دور انداخته بود.درست مثل همان گلی که نشانه اوج علاقه ترنج به او بود پرتش کرده بود توی اوج ناامیدی و تنهایی. حالا بعد از سه سال امده و مقابلش ایستاده و بازخواستش می کرد.ترنج اخم هایش را در هم کشید و از جا بلند شد. پشتش را کرد به ارشیا. لبش را از حرص می جوید. صدای تند نفس هایش را ارشیا هم می شنید. حرفی بود که از دهانش پریده بود و راه جبرانی نداشت.تمام ان غصه و رنج های سه سال گذشته به دل ترنج هجوم اورده بود. توی دلش ناله می کرد:کجا بودی اون موقع که منو دور انداختی و رفتی پی کارت. من از عشق برات گفتم و تو از غرور. خیلی ساده ای اگر فکر کنی من همون ترنجم. من به این راحتی ها دست یافتنی نیستم.باید چیزی میگفت. باید خودش را خالی می کرد. باید به این مرد مغرور که روزی تمام زندگی اش بود ثابت می کرد که بدون او هم می تواند. که بهتر از او هم ترنج را می خواهند او نخواست، نخواسته باشد. ترنج امروز دیگر ان دختر ساده پانزده ساله نیست که عشق را گدایی کند.نگاهش را روی دف ثابت کرد. صدای دف و چهره مهدی که می نواخت در ذهنش مجسم شد. آن نگاه معصوم و دوست داشتنی. لبش را گزید. قطره اشکی کش آمد روی صورتش.وقتی دفش اینقدر عزیزه. خودش دیگه معلومه.مهدی برایش عزیز بود این حقیقت داشت. مهدی مغرور نبود. از بالا به آدم ها نگاه نمی کرد. و نگاهش همیشه مهربان بود. برایش عزیز بود درست مثل ماکان.بله حقیقت داشت. ارشیا دیگر ناایستاد و رفت. ترنج برگشت و به جای خالی او نگاه کرد. روی تخت وا رفت و اشکش سرایز شد.لعنت به تو ارشیا لعنت به تو.می بینی با من چکار کردی تو روح منو کشتی ارشیا. غرورم و له کردی. از من ناراحت نباش هنوز تا ترمیم غرور من راه زیادی هست.بلند شدو دفتر خاطراتش را برداشت. صحفه آخرش را نگاه کرد. از ان روز دیگر ننوشته بود. دوباره جمله آخر را خواند:دیگه مطمئن نیستم عاشق ارشیا باشم.دفتر را با حرص پرت کرد توی کشو و ان را به هم کوبید. روی صندلی نشست و سرش را به دست راستش تکیه داد: کاش دیگه دوستش نداشته باشم. دیگه خسته شدم. وقتی نبود راحت تر می تونستم تحمل کنم. حالا که اومده راحت نیست. نمی تونم. کاش دوباره بره.دانه های اشک یکی یکی سر می خوردند روی صورتش. خسته شده بود. هم ارشیا را می خواست هم غرورش را. هم دل تنگش بود و هم می خواست بخاطر غصه های سه ساله اش زجرش بدهد.نباید دیگر به ارشیا اجازه می داد تا او را در چنین موقعیتی قرار دهد. اینقدر جلو بیاید که به خودش حق بدهد از او باز خواست کند.خسته بود. خیلی هم خسته بود. جای زخمش به سوزش افتاده بود. اثر بی حسی انگار رفته بود که درد دستش شدت گرفته بود.آستینش خونی بود. زخم وسعت زیادی نداشت ولی به شدت عمیق بود. خودش هم نفهمید به کجا خورده بود که حفره ای به ان عمق ایجاد شده بود.داشت می رفت طرف تختش که ماکان با وسایل پانسمان وارد شد. با دیدن چشمان اشک آلود ترنج گفت:درد داری؟ترنج خوشحال شد که بهانه ای برای این گریه کردن دارد سر تکان داد و دوباره صورتش از اشک خیس شد. پشت سرش ارشیا هم وارد شد. ترنج نگاه خسته اش را از او گرفت و روی تختش نشست.دلش نمی خواست نگاهش کند. ارشیا در سکوت خیره اش شده بود. خون ریزی به قدری بود که قطره های خون از انگشتش در حال چکیدن بود.ماکان نگران گفت:این خیلی وضعش خرابه. چکار کنیم ارشیا؟و باندی را زیر انگشتان ترنج گرفت تا خون روی فرش نچکد.صدای ارشیا خش دار بود انگار که او هم گریه کرده باشد.فکر نمی کنی مامانت اینجوری ببینش بدتر باشه؟ماکان کلافه دستی توی موهایش کشید و گفت:نمی دونم.درباز شد و مسعود وارد شد.چکار می کنین شما؟بعد رفت طرف ترنج و گفت:بابا ترنج بذار دستت و ببینم.ترنج احساس می کرد خم کردن آرنجش سخت تر شده. مسعود با دیدن دست ترنج لبش را جوید و گفت:چکارش کردی؟اشکهای ترنج حالا از درد دست و درد دلش با شدت بیشتری بی صدا روی صورتش سرریز می کرد. ماکان گفت:نشسته بود پائین من که خبر نداشتم زدم به دستم شاید مال همون باشه.مسعود بلند شد. من می رم به سوری بگم. اینو دیگه نمیشه پنهان کرد. بعدا هم بفهمه بدتر میکنه. بلند شو ببرش درمونگاه این زخمش باز شده احتمالا.ترنج دیگر حال اینکه مقاومت کند نداشت. همه چیز را به پدرش سپرده بود. اگر زخمش باز نشده بود هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد.رو به ماکان گفت:تو کیفم یه بسته مسکن هست بهم یه دونه میدی؟ صدای لرزان و بغض دار بود و نوعی مظلومت را نشان میداد. ماکان بلند شد و کیف ترنج را آورد. بسته مسکن را بیرون آورد. واقعا اشکهای ترنج تحت اختیارش نبود.ارشیا با دل آشوبه به اشکهای ترنج نگاه می کرد. آن روز که از پله افتاده بود دستش شکسته بود انگار ولی گریه نکرد. این زخم چه دردی داشت که ترنج اینجور اشک می ریخت.واقعا بخاطر دستش اشک می ریخت؟ ارشیا کلافه بود. بوی حرص را از ان حرف ترنج احساس کرده بود.رفته بود تا فرصت گفتن حرفای دیگر را از خودش بگیرد. از ترنج ناراحت نبود.از خودش ناراحت بود که این اجازه را به خودش داده بود که به حریم شخصی ترنج پا بگذارد.اصلا تصمیم نداشت ان حرف را بزند از دهانش پریده بود. گذشته ترنج خصوصا این سه سال هیچ ربطی به او نداشت. اولین انتخاب ترنج ارشیا بود اگر خودش نخواسته بود ترنج دلیلی نداشت که منتظر او بماند.دلیلی نداشت که دل به کس دیگری ندهد. به چه امید اصلا می بایست برای او صبر می کرد.ماکان قرص را به دست ترنج داد و برایش کمی آب ریخت. بعد جعبه دستمال را مقابلش گرفت و گفت:ترنج واقعا اینقدر درد داری؟حرف ماکان آرامش که نکرد هیچ به جریان اشکش هم اضافه کرد. آب را تا ته خورد بلکه گریه اش را آرام کند. ولی انگار اشکهای پس زده سه ساله سر ریز کرده بود.ارشیا هر لحظه بی قرارتر میشد. چرا اشک ترنج بند نمی امد.دستی توی موهایش کشید. کلافه بود. در آن لحظه حاضر بود هر کاری بکند تا ترنج دیگر گریه نکند.ماکان گفت:پاشو چادرتو بپوش بریم. ترنج از جا بلند شد. ارشیا اتاق را ترک کرد. ترنج روسری و چادرش را پوشید و به دنبال ماکان از در خارج شد.سوری خانم که تازه متوجه ماجرا شده بود گریه کنان به طرف پله آمد و گفت:آخه این چه کاریه میکنی اینم پنهون کردن داشت. بده ببینم دستت و.ترنج حال حرف زدن هم نداشت. اشک های بی پایانش هم کلافه اش کرده بود. برای چه اینقدر اشک می ریخت. سوری خانم دست ترنج را گرفت و گفت:خیلی درد داری؟ترنج فقط سرتکان داد. که خودش هم نفهمید معنایش بله بود یا نه. ماکان مادرش را به کناری زدو گفت مامان بذارین بریم دستش خون ریزی داره.منم میام مسعود کلافه گفت تو دیگه کجا بابا چرا شلوغش میکنی زخم شمشیر که نیست.پس چرا اینقدر خون میاد؟ماکان ترنج را به طرف در برد و گفت:مامان بسه دیگه. اَه. حالا ببین حق داشت بت نگه. تو از این بدتری که.سوری خانم سرخورده با طرف همسرش برگشت و گفت:هیچی به پسرت نمی گی مسعود خان؟مسعود نگاه سرزنش آمیزی به ماکان انداخت و گفت:با مادرت درست صحبت کن.ماکان چیزی نگفت. فقط لپهایش را باد کرد و نفسش را با حرص بیرون داد. ارشیا به دنبال ماکان راه افتاد و رو به سوری خانم گفت نگران نباشین. چیزیش نیست. سوری خانم تا کنار در انها را همراهی کرد و با چشمانی گریان آنها را بدرقه کرد. ترنج آرام سوار شد و ارشیا بعد از اینکه نگاه پر دردی به اشک های ترنج انداخت کنار ماکان جا گرفت.ماکان متوجه حالت های ارشیا شده بود. چند باری خواسته بود از زیر زبانش بکشد که دختری که انتخاب کرده چه کسی هست ولی ارشیا خیلی جدی موضوع را عوض کرده بود و به او اجازه نداده بود وارد بحثی در این باره شود.نیم نگاهی به او انداخت که آرنجش را به لبه پنجره تکیه داده بود و دستش را به دهانش زده بود. چهره اش درهم و بود. انگار که فکر میکرد.برای یک لحظه از ذهن ماکان گذشت:نکنه...ولی فورا فکرش را پس زد.نه امکان نداره. ارشیا کجا..ترنج کجا...از آینه به ترنج نگاه کرد که هنوز آرام اشک می ریخت. لبش را جوید. ترنج برای چه اینقدر گریه می کرد؟ قبل از اینکه اتاق را ترک کند همه چیز خوب بود.بعد ارشیا بیرون امد و وقتی به اتاق برگشتند ترنج داشت گریه می کرد. باز هم از گوشه چشم به ارشیا نگاه کرد. کلافه بود. این را از دستش کشیدن های مدام به پیشانی اش می فهمید.دوباره به ترنج نگاهی انداخت.نکنه ترنج...ولی رسیده بودند. زیر لب لا اله الا الله ی گفت و پیاده شد. ترنج هم آرام از ماشین پیاده شد. حرفها توی دهان ارشیا ماسیده بود دعا می کرد تنها لحظه ای با ترنج تنها باشد تا حرفی بزند.باید کاری می کرد باید چیزی می گفت. اگر اشک های ترنج همین جور ادامه می یافت او خودش را می باخت.ارشیا لال شدی پسر. گند زدی جمعش کن دیگه. اه.ماکان به طرف پذیرش رفت و ترنج همانجا روی اولین صندلی نشست. ارشیا نگاهی به ماکان که داشت با مسئول پذیرش صحبت می کرد انداخت. فرصتی که می خواست به دست آمده بود.کنار ترنج به دیوار تکیه داد و به ماکان خیره شد. این سو استفاده از اعتماد ماکان نبود. چنگی توی موهایش زد. دیگر دست خودش نبود. هیچ چیز. لبش را گزید سخت بود. گفتنش سخت بود. آرام زمزمه کرد:ترنج...اشک های ترنج بی صدا فرو می ریخت. با شنیدن نامش سرش را بالا آورد و ولی به ارشیا نگاه نکرد. با دستمال دانه های درشت اشکش را گرفت. ارشیا بار دیگر به ماکان نگاه کرد. داشت به طرف انها می آمد. ارشیا آب دهانش را قورت داد و به صورت خیس ترنج نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:ترنج...نگاهت و ازم نگیر. تمام غرور ارشیا فرو ریخته بود. گفت و رفت.ماکان با تعجب به رفتن ارشیا نگاه کرد. حاضر بود قسم بخورد گریه کردن ترنج به زخمش ربط ندارد. ولی آیا به ارشیا هم ربط داشت؟در حالی که نگاهش به شانه های فرو افتاده ارشیا بود که از پله کان درمانگاه سرازیر شده بود به ترنج گفت:پاشو بریم.ترنج هم نگاهی به مسیر رفته ارشیا انداخت و با نفس عمیقی به همراه ماکان رفت.عجیب بود. اشکش بند امده بود.دست ترنج بخیه خورد این بار چهار تا. دکتری که دستش را بخیه زده بود با تعجب از کار بد نفری قبلی انتقاد کرد. ترنج بی حال به حرف های بی سر و ته دکتر گوش می داد که داشت چیزهایی درباره تعهد و مسئولیت می گفت و ماکان بی صدا و دست به سینه به جایی خیره شده بود و انگار اصلا توی اتاق نبود.هنوز از حرکت ارشیا شوکه بود. اتفاقات و حالات پیش امده را که کنار هم می چید تنها به یک جواب می رسید.ولی ان جواب برایش اینقدر باور نکردنی بود که باز هم از اول شروع می کرد.به چهره رنگ پریده ترنج نگاه کرد. نمی توانست از او چیزی بپرسد اصلا باید چه می گفت. بهتر دید فعلا سکوت کند باید اول مطمئن میشد. باز هم این جمله از ذهنش گذشت.نکنه ارشیا... ولی باز هم با حرص نفسش را بیرون داد و سعی کرد فعلا به این چیزها فکر نکند.ارشیا کش امده بود توی خیابان و خودش هم نمی دانست دیگر با چه رویی به صورت ماکان نگاه کند. وقتی که می خواست به کار احمقانه ای که کرده بود فکر کند مدام تصویر چشمان اشک آلود ترنج توی نظرش می آمد و کلافه اش می کرد.خودش هم نمی دانست چه مرگش شده. از وقتی که ترنج را دیده بود هیچ وقت اینقدر بی قرار نشده بود. موبایلش را خاموش کرده بود و همچنان می رفت.نمی توانست اینجور ادامه بدهد.این کارها توی مرامش نبود. دید زدن خواهر دوستش که مثل برادرش بود.نه این کار توی مرامش نبود. یا باید از راهش وارد میشد و یا کلا فراموشش می کرد. راه دوم که ممکن نبود پس باید راه اول را انتخاب می کرد.وقتی رسید خانه ساعت نزدیک یک بود. کلید انداخت و در را باز کرد. پاهایش از زور پیاده روی در حال خورد شدن بود.به آرامی وارد خانه شد. و سعی کرد با حداقل صدای ممکن در را ببندد. وقتی چرخید چراغ سالن روشن شد و چهره به اخم نشسته مادرش مقابلش ظاهر شد.معلوم هست کجایی؟ارشیا سر به زیر رفت طرف اتاقش و گفت:قدم می زدم.حال ترنج چطور بود؟ارشیا با تعجب به مادرش نگاه کرد:شما از کجا خبر دارین؟مهرناز خانم دست به سینه ایستاد و گفت:تو که خبر نمی دی کجایی انگار نه انگارکه یک مادر بدبختی هم داری که ممکنه نگران بشه. وقتی دیدم با ماکان رفتی و دیر کردی زنگ زدم به سوری جون اونم ماجرا رو گفت.ارشیا رو برگرداند و خواست از پله بالا برود که مهرناز خانم با لحن مهریانی گفت:حالا چرا تا این وقت شب قدم می زدی؟ ارشیا حال خوشی نداشت. انگار تمام احساسات و تفکراتش به هم ریخته بود. سری تکان داد و گفت:نمی دونم و از پله بالا دوید. وارد اتاقش شد و در را بست و روی تختش ولو شد.گند زدی ارشیا. تو به هیچ دردی نمی خوری پسر.چشمان اشک آلود ترنج از یک سو و شرم نگاه کردن به چشمان ماکان هم از سوی دیگر کلافه اش کرده بود. هر چه کرد خواب به چشمانش نیامد.صبح با یک تصمیم ناگهانی از جا بلند شد. چهره اش افتضاح بود ولی باید کاری می کرد. باید چیزی را می فهمید. ساک کوچکی برداشت و چند دست لباس تویش چپاند.موبایلش و چند خورده ریز دیگر را هم ریخت تویش. می خواست از ترنج دور شود. می خواست میزان احساسش را بسنجد. باید میفهمید.اولین قدم این بود که از احساسش نسبت به ترنج مطمئن شود.باید چند روز دور میشد تا بفهمد این حس دیوانه کننده ای که به با دیدن ترنج به جانش افتاده بود و از دیشب هم مثل آتشی که رویش بنزین ریخته باشند ناگهان شعله کشیده بود، چه بود.باید با خودش کنار می آمد که این یک احساس زودگذر نیست. حسی از روی کنجکاوی هم نیست. باید می فهمید چرا ترنج؟همه هنوز خواب بودند. کاغذ برداشت و رویش نوشت.سلام مامان نگران نشین. خوبم. فقط می خوام تنها باشم. چند روز می رم یه گوشه ای یه کم فکر کنم.پسر بی فکر شما ارشیاکاغذ را زد به در یخچال و از خانه بیرون زد. آفتاب داشت سر میکشید و صبح اواسط مهر ماه کویر سوز سردی داشت.ارشیا پلیور پائیزی اش را پوشید و ماشینش را دنده عقب بیرون برد. داشت کجا می رفت خودش هم نمی دانست. همه چیز را رها کرده بود و می رفت.از چه فرار می کرد خودش هم نمی دانست فقط تغییرات عجیبی توی خودش احساس می کرد. هرجا که نگاه میکرد چشمان اشک آلود ترنج حضور داشت. چرا دست از سرم بر نمی داره؟صبح پنج شنبه ترنج با درد بدن از خواب بیدار شد تازه کوفتگی تصادف دیشب به سراغش آمده بود. با این زحم تازه لااقل تا یکی دو روز هم از حمام آب داغ خبری نبود.روی تخت نشست و به پانسمان دستش نگاه کرد از دیشب دردش خیلی بهتر شده بود.دیشب. شب عجیبی بود. گریه بی پایانش. چقدر احساس بی وزنی میکرد حس خوبی بود. و بعد هم آن حرف ارشیا.به تصویرش توی آینه نگاه کرد. کمی رنگ پریده بود. اطراف زخم گونه اش کمی کبود شده بود.چه ریختی شدم.با آه و ناله از روی تخت بلند شد. دلش نمی خواست توی خانه بماند. اگر می ماند هزار فکر و خیال می کرد.می خواست برود شرکت. باید می رفت.از تختش بیرون امد. ماکان و پدرش باز هم رفته بودند. آشپزخانه از وقتی مهربان رفته بود سوت و کور بود.چند روزه؟ داره یک هفته میشه. ای ترنج بی معرفت.برای خودش یک لیوان آب پرتقال ریخت و سر کشید.

امروز باید برم دیدن مهربان آره از شرکت خیلی بهتره.سوری خانم از سر و صدای ترنج از خواب بیدار شد و خودش را به اشپزخانه رساند.ترنج پشت میز نشسته بود و پانسمان دستش را می کند. صدای مادرش او را ترساند.نکن بچه.وای مامان ترسیدم. چرا یواشکی میای.سوری خانم نشست جلوی ترنج و گفت:چرا الکی دست کاریش میکنی؟ترنج باز هم مشغول کندن پانسمان شد و گفت:این چیه به این قلمبه گی. اینجوری صد سال دیگه هم خوب نمیشه. اینو میکنم یه گاز استریل می چسبونم روش.نکن ترنج به خدا عفونت میکنه.با کنده شدن پانسمان ترنج یک لحظه اخم کرد. بعد هم بلند شد و پانسمان را توی سطل انداخت. سوری خانم نگاهش را از دست ترنج که حالا جای زخمش کاملا معلوم بود گرفت و گفت:وای ترنج زود روشو بپوشون. دلم داره یه جوری میشه.ولی ترنج داشت با انگشت بخیه ها را انگولک می کرد. سوری خانم باز هم اعتراض کرد:نکن ترنج دلم آشوب میشه. می خوای دوباره سرباز کنه؟ ترنج خندید و از توی کابینت جعبه ای را بیرون کشید و مشغول پانسمان مجدد دستش شد. و با لحن شوخی گفت:نترسین این بار بخیه کرده هیچی روشم پس دوزی کرده به این راحتی باز نمیشه.سوری خانم بلند شد و گفت وای خدا نگاه این بچه رو اول صبحی چی به هم می بافه آدم دل آشوبه میگیره.ترنج چسب را هم چسباند روی زخم و کمی وارسی کرد و بعد وسایلش را جمع کرد. و بدون اینکه به مادرش نگاه کرد و گفت چه خبر از مهربان؟سوری خانم در حالی که از آشپزخانه بیرون می رفت گفت:دخترش گفت وضع زانوش زیاد خوب نیست شاید لازم باشه عملش کنن. باید به فکر یه نفر دیگه باشیم.ترنج دست از کار کشید و دنبال مادرش از آشپزخانه خارج شدعمل؟ آره.اون که سنی نداره؟آرتوروز عزیزم سن و سال نداره. اونم زانو. با وزنی هم که مهربان داره خوب معلومه اینجوری میشه.یعنی مشکلش جدیه؟آره فکر کنم. دخترش گفت دکترش گفته مفصل زانوش کلا از بین رفته شاید مجبور بشن براش مصنوعی بذارن. ترنج وحشت زده روی مبل نشست.وای مهربان جونم.سوری با حالت خاصی نگاهش کرد.ترنج خوب نیست خودتو اینقدر بچسبونی به مهربان. چه معنی میده؟ترنج دلخور مادرش را نگاه کرد:مامان. این چه حرفیه؟ من هر چی از بچگیم یادم میاد مهربان توشون پر رنگ تر از شماست.سوری خانم از این حرف ترنج هیچ خوشش نیامد. اخم کرد و گفت:یعنی خدمتکار خونه اتو بیشتر از مادرت دوست داری؟ترنج بلند شد و پشت به مادرش ایستاد:نه بیشتر دوست ندارم....سوری خانم لبخند زد ولی بقیه جمله ترنج لبخندش را پاک کرد.ولی کمتر از شمام دوست ندارم.و مستقیم رفت طرف پله.امروز باید می رفت دیدن مهربان. جلوی مادرش بیشتر نگفت ولی محبتی که مهربان به او کرده بود از محبتی که کل خانواده اش به او کرده بودند بیشتر بود.رفت توی اتاقش و مشغول لباس پوشیدن شد. این بار مواظب بود برای زخمش مشکلی پیش نیاید. وقتی لباس پوشیده از پله پائین آمد سوری خانم با چشمان گرد شده به طرفش رفت:کجا باز شال و کلاه کردی؟ترنج در حالی که توی کیفش دنبال چیزی می گشت گفت بیرون کار دارم.سوری خانم کلافه گفت:دختر تو دیشب کلی خون ازت رفته. کجا راه افتادی. بشین خونه استراحت کن.ترنج کیف و چادرش را روی مبل گذاشت و رفت طرف آشپزخانه.من خوبم مامان بدون صبحانه نمی رم. نیمرو می خورین؟ می خوام برا خودم درست کنم.نه برات خودت درست کن.ترنج سرتکان داد و پیشبند را بست و دوتا تخم مرغ برای خودش آماده کرد. بعد هم پنیر و گردو را با دو تا لیوان آب پرتقال گذاشت روی میز و مادرش را صدا زد:سوری جون صبحانه آماده است.سوری خانم که تعویض لباس کرده بوده وارد آشپزخانه شد. نگاهی روی میز انداخت و بعد هم شیشه عسل را برداشت و کمی عسل به میز صبحانه اضافه کرد.ترنج با آرامش صبحانه اش را خورد. چون برای بیرون رفتن به رضایت مادرش نیاز داشت لازم نبود با تند خوردن صبحانه بهانه دستش بدهد.سوری خانم قبل از تمام شدن صبحانه ترنج از جا بلند شد و برایش یک لیوان شیر ریخت. ترنج هم بدون چون و چرا ان را سر کشید.خوب مامان من دیگه رفتم.مطمئنی خوبی؟آره مامان یه زخم کوچولوه چیز وحشتناکی که نیست. بعد چادرش را سر کرد و جلوی آینه ان را مرتب کرد قسمتی از شال سفیدش از چادرش بیرون بود و چهره اش را زیبا تر کرده بود.سوری خانم گرچه زیاد هم موافق کارهای ترنج نبود ولی ته دلش به او افتخار می کرد. ترنج گونه مادرش را بوسید. سوری خانم گفت:ترنج مامان منم دارم میرم بیرون. با بچه ها نوبت ماساژ گرفتیم. ظهرم نمیآم. اومدی خونه زنگ بزن نهار بیارن.باشه مامان. خداحافظ به سلامت عزیزم ترنج از خانه بیرون زد. صبح پائیزی مطبوعی بود. بهترین روزهای کویر همین روزهای پائیزی بود. نه از سرمای خشک و سوزناک زمستان خبری بود نه از داغی بی انتهای تابستان.ترنج قدم زنان رفت سمت خیابان. سعی کرد تا می تواند نفس بکشد و از این هوا لذت ببرد. بعد هم تاکسی گرفت و رفت سمت خانه دختر مهربان.دیدن مهربان دوست داشتنی اش ترنج را غصه دار کرد. درد زانویش به حدی بود که حتی در حالت نشسته هم اذیتش می کرد. با دیدن ترنج اینقدر خوشحال شد که اشکش سرازیر شد.مهربان چرا گریه میکنی حالا؟مهربان اشکش را گرفت و گفت:به خدا دلم برات یه ذره شده. آقا ماکان چطوره؟ آقا؟ خانم؟ همه خوبن؟از خوبم خوبتر.به خدا چشمم روشن شد.بعد به کیسه پرتقالی که ترنج برای او خریده بود اشاره کرد و گفت:چرا زحمت کشیدی عزیز دلم. اونم این همه. ترنج خندید و گفت:حالا اینقدر تو برا من زحمت کشیدی. این چند تا دونه پرتقال مگه جبران میکنه.مهربان به دخترش که کنار اتاق نشسته بود رو کرد و گفت:یک سالش بود من رفتم خونه شون. خودم بزرگش کردم.ترنج لبخند زد. راست می گفت مهربان. مادر بچه گی هایش مهربان بود نه سوری. حتی بزرگ تر هم که شد مهربان بیشتر هوایش را داشت تا سوری.مادرش او و ماکان را به دست مهربان سپرده بود و سرگرم کارهای خودش بود. ترنج از زانویش پرسید و عمل احتمالی. خرج عمل زیاد بود و تازه قیمت همان مفصل مصنوعی خودش خرج یک عمل حساب میشد.ترنج غم زده از خانه آنها بیرون زد. بی انصافی بود که مهربان را به حال خودش رها کنند. گرچه مهربان قبل از اینکه برای همیشه توی خانه انها ماندگار شود اینجا و آنجا کار می کرده ولی الان بیشتر از شانزده سال بود که توی خانه آنها بود پس بی اعتنایی به مشکلش بی انصافی بود.ترنج از خانه مهربان یک راست رفت سمت شرکت پدرش. باید با او حرف میزد. نمی گذاشت مهربان دوست داشتنی اش دیگر درد بکشد.منشی پدرش زن میان سال مهربانی بود که او را می شناخت. با دیدن ترنج با لبخند جواب سلامش را داد.بابا هست؟ هست ولی باید چند دقیقه صبر کنی.باشه.ترنج همانجا روی یکی از مبل ها نشست و سرش را با موبایلش گرم کرد. شاید یک ربع منتظر ماند تا بالاخره در باز شد و مردی از اتاق پدرش خارج شد.خانم فرهادی منشی مسعود رو به ترنج گفت:حالا می تونی بری تو.ترنج بلند شد و با لبخند تشکر کرد. بعد به در اتاق زد و وارد شد.بفرمائید.سلام آقای رئیس.مسعود سرش را بالا آورد و با دیدن ترنج خندید و گفت:تو اینجا چکار می کنی وروجک؟ترنج خنده کنان در را بست و خودش را روی مبل روبه روی میز پدرش ولو کرد.اومدم سری به بابام بزنم.مسعود از پشت میزش بلند شد و کنار ترنج نشست.خوب چه اتفاقی افتاده که امروز بنده رو مفتخر کردین؟ترنج شانه ای بالا انداخت و تصمیم گرفت بی حاشیه برود سر اصل مطلب این موضوع حاشیه پردازی نمی خواست.حقیقتش کارتون داشتم.چیزی شده؟ ترنج سر تکان داد و گفت:از مهربان خبر دارین؟آره مامانت یه چیزایی گفت درباره مشکل زانوش.خوب نمی خواین کاری بکنین؟مسعود با تعجب گفت:من؟ترنج مستقیم به پدرش نگاه کرد و گفت:خوب پس کی؟ بابا من الان پیش مهربان بودم. اصلا نمی تونه راه بره. حتی به حالت نشسته و خوابیده هم درد داره. وقتی این جمله را گفت صدایش کمی لرزید.مسعود متفکر به ترنج گوش میداد.خوب این بلا توی خونه ما به سرش اومده. دست تنها همه کارارو خودش می کرد. یادتونه که. خوب حالا ولش می کنین به امون خدا.مسعود نفس عمیقی کشید و گفت:خوب الان تو از من چی می خوای؟خوب معلومه. خرج عملش بالاست. کمکش کن.داماداشم که بنده خدا خودش تو یه مغازه شاگرده. از کجا آورده اینقدر بده.بیمه چی؟پول پروتز و خودشون باید بدن که حدود سه تومنه.مسعود با تعجب گفت:سه تومن؟بله. پنج تومنم خرج عمل میشه. از کجا آورده هشت میلیون بده..بابا خواهش. هشت تومن که برای شما نباید پولی باشه.مسعود ترنج را جور خاصی نگاه کرد و گفت: هشت میلیون خیلی هم پوله.ترنج با اعتراض گفت:ولی ماشینی که شما سوار میشین نزدیک سی تومن قیمتشه اونوقت هشت میلیون براتون خیلیه.خوب بابا خونه منم چهارصد ملیون قیمتشه. از فردا هر کی پول عمل نداشت من باید بدم؟ ترنج سر به زیر انداخت:هر کی نه. ولی مهربان فرق داره. بابا فکر کنین اگه دیشب یه بلای دیگه سر من اومده بود شما اینقدر خرج من نمی کردین؟خوب معلومه که می کردم. ولی تو دخترمی.حالام فکر کنین برای منه. اصلا به من قرض بدین خودم پس می دم بهتون.حرفایی می زنی ترنج ها. یعنی چی قرض بدم.ترنج بی مقدمه از جا بلند شد.حالا کجا می ری؟ترنج سر به زیر ایستاد و گفت:موندنم چه فایده داره؟مسعود زیر لب لااله الا ا...ی گفت وبلند شد:صبر کن ببینم.ترنج خوشحال رفت طرف پدرش و گونه اش را بوسید. مسعود خنید و گفت:ترنجی دیگه! بعد هم دسته چکش را برداشت و گفت:چهار تومن بیشتر نمی دم. بالاخره بیمه هم هست دیگه.ترنج اعتراضی نکرد. همین چهار تومن هم خوب بود. لااقل پول پروتز را می تونستن بدن. خرج عملم بالاخره بیمه یه مبغلی می داد.ترنج با سر خوشی چک را گرفت و بار دیگر گونه پدرش را بوسید و از انجا خارج شد.باید جوری میشد که مهربان ناراحت نشود که فکر نکنند دارد به او صدقه می دهد.درست بود که وضع مالی خوبی نداشتند ولی داماد و دخترش برای خودشان شخصیت و احترام داشتند. دوباره با یک تاکسی دربست برگشت خانه مهربان.  هانیه دختر مهربان با دیدن دوباره او تعجب کرد و گفت:مشکلی پیش اومده؟نه با مهربان کار داشتم.بفرما.ترنج یک راست رفت به اتاق مهربان.سلام مهربان جونم.مهربان با دیدن دوباره او با خنده گفت:سلام عزیزم. چه کار خوبی کردم که خدا امروز اینقدر بهم هدیه می ده.ترنج گونه مهربان را بوسید و کنارش نشست. مانده بود چه جوری ماجرای پول را بگوید.بابا سلام رسوند. مهربان لبخند زیبایی به ترنج زد و گفت:سلامت باشن. حقیقتش پیش بابا بودم از شما براش گفتم ناراحت شد و گله کرد چرا نگفتین برای عمل پول لازم دارین. گفت بگم. مهربان برا بچه های من مادری کرده. این پول اصلا قابل این حرفا نیست.ترنج دعا می کرد مهربان پی به دروغ هایی که می گفت نبرد. البته پدرش همیشه با احترام با مهربان صحبت می کرد. ولی در مورد مسائل مالی خوب برای مهربان موقعیتی پیش نیامده بود. جز موقعی که می خواست دخترش را عروس کند و به بابا رو انداخته بود.بابا هم کمکش کرده بود ولی مبلغ بالایی نبود.ترنج به مهربان نگاه کرد:خوب حالا کی می خواین عمل کنین؟مهربان نگاه شرمزده ای به ترنج انداخت و گفت:راضی به زحمت بابات نبودم. پول کمی نیست دخترم. دامادم دو تومنشو جور کرده بقیشم جور میکنیم. بابات هیچ دینی به من نداره.ترنج اعتراض کرد:این چه حرفیه وقتی اومدی تو خونه ما سالم بودی. بحث دین نیست. اینجا دیگه وظیفه ماست مهربان. یه شماره حساب به من بدین برم پول و بریزم. نمی خواد دیگه دنبال پول باشین بقیه شو بابا میده.مهربان سر به زیر انداخت. ترنج کمی جلوتر خزید و گفت:مهربون جونم قبول کن دیگه. به خدا ناراحت میشم. مگه نمی گی منو خودت بزرگ کردی. خوب یعنی مثل مامانمی دیگه.بعد که سکوت مهربان و دید گفت:راست میگی هانیه خانم کجا من کجا. من و که نمی تونی اندازه خانمی مثل هانیه دوست داشته باشی.بعد هم از جا بلند شد که مهربان صدایش کرد:ترنجم عزیزم. کجا می ری مادر. تو رو اندازه هانیه ام شاید بیشتر دوست دارم ولی شرمم میشه.ترنج نشست و گفت:اگه منو اندازه دخترت دوست داری خوب قبول کن. آدم دست دخترشو رد میکنه. اون دو تومن و مگه دامادات جور نکرده خوب بقیه اشم این دخترت میده دیگه.چشم های مهربان به اشک نشسته بود.باشه عزیزم.ترنج گونه مهربان را بوسید و گفت:پس دخترتو صدا کن یه شماره حساب بده من پول و که بابا داد بریزم به حسابتون. بگو زودترم برن دنبال کارای عمل.مهربان اشکش را که کش امده بود روی گونه اش گرفت وگفت:عاقبت بخیر بشی عزیزم.بعد هانیه را صدا زد و ماجرا را گفت. انگار هانیه هم زیاد راضی نبود و با اکراه شماره حساب را داد. ترنج موقع رفتن گونه هانیه را بوسید ودر حالی که او بهت زده ترنج را نگاه می کرد گفت:فکر کن منم خواهرت. حق ندارم به مادرم کمک کنم؟بعدم هم رفت. بچه های گروه گرافیک جلوی برد گروه جمع شده بودند و داشتند درباره نوشته توی برد صحت می کردند.ترنج وقتی جمعیت مقابل برد را دید کنجکاو رفت سمت برد و از روی سر بقیه سرک کشید:کلاسهای آقای مهرابی این هفته تشکیل نمی شود.ترنج برگشت و رفت سمت کلاسش که مهتاب از وسط جمعیت او را دید و دستش را کشید.هی سلام.ترنج برگشت و جوابش را داد:سلام. خونه خوش گذشت؟معلومه خونه همیشه خوش می گذره.صرفت میکنه این همه راه و هر هفته بری و بیای.کجا بوده این همه راه همش دو ساعت دو ساعت و نیم راهه. اره می ارزه.ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:مامانت چطوره؟بد نیست بهتره. فکر کنم تا یکی دو ماه دیگه بیاریمش همین جا عملش کنیم.ترنج فقط سر تکان داد. مهتای زد به دست ترنج که دادش را هوا برد:هی چه خبرنه؟ مهتاب شوکه ایستاد و گفت:چی شد؟ترنج تند تند پله ها را بالا رفت و وارد کلاس شد. وسایلش را روی میز پخش و پلا کرد و آستین مانتویش را بالا زد.مهتاب هم که دوان دوان پشت سرش آمده بود با تعجب به حرکات او خیره شد.چکار می کنی؟دستم آش و لاشه. بعد نگاهی به پانسمان تازه دستش انداخت. از خون خبری نبود.ترنج استینش را با دقت پائین کشید که که مهتاب پرسید:چی شده؟ترنج چادرش را برداشت و درحالی که تا می زد گفت:هیچی یه تصادف کوچولو.ای وای.کی؟ چهارشنبه.داشتم می رفتم خونه. یه موتوری از پیاده رو داشت رد میشد زد بهم.مهتاب هم وسایلش را گذاشت روی میزش و گفت:عجب بی شعوری بوده. موتوری تو پیاده رو چه غلطی میکرد؟ترنج چادرش را گذاشت توی کیفش و گفت:حرفای می زنی موتوریا اگه زورشون برسه با موتورطبقه سوم پاساژ میان پیاده رو که جای خود داره.اینقدر لجم می گیره.ترنج از حرص خوردن مهتاب خنده اش گرفته بود.لجت نگیره.چرا مهرابی نمیآد این هفته؟ترنج از این تغییر موضوع ناگهانی این بار واقعا زیر خنده زد.مرض کجاش خنده داشت؟آخه این سوال چه ربطی به اون قبلی داشت؟مهتاب خودش هم خنده اش گرفت.آخه همون اول می خواستم همین و بپرسم ولی تو نذاشتی. خوب حالا چرا نمیاد؟ترنج دستی به کمر زد و گفت:مهتاب مگه من مفتش مردمم. من چه می دونم؟مگه نمی گی رفیق فاب داداشته اونوقت نمی دونی.ترنج روی صندلی ولو شد و با دقت دستش را روی میز گذاشت و گفت بازم دلیل نمیشه.مهتاب زیر لب گفت:اه اینم رفیقه ما داریم. خوب میگفتی من روت حساب نکنم.ترنج باز هم با چشمای گرد شده گفت:برای چی می خوای روی من حساب کنی؟برای اطلاعات دست اول. همه دارن اون پائین از فضولی می میرن بدونن چرا مهرابی نیامده.ترنج به پشتی صندلی اش تکیه داد و با خودش فکر کرد واقعا چرا ارشیا نیامده با شناختی که از او داشت می دانست ادم وظیفه شناس و مسئولیت پذیری هست.مهتاب بلند شد و گفت:برم ببینم بچه ها چی میگین.و از کلاس خارج شد. ترنج توی فکر خودش غرق بود و متوجه رفتن مهتاب نشد.از شب تصادف دیگر ندیده بودش.

بعد از گفتن آن جمله کذایی ناگهان غیبش زده بود. ترنج با یادآوری جمله ارشیا و لحنی که آن را بیان کرده بود. لبخند روی لبش آمد.حالا داشت به حرفهای استاد مهران می رسید. راست می گفت. پسرها دنبال دست نیافتنی ها هستند گرچه خودشان را با هر موردی که سهل و الوصول باشد سرگرم می کنند ولی برای زندگی مطمئنا دنبال افرادی می رود که به راحتی خودشان را به انها وا نمی دهند.ترنج اه کشید. آیا برای همین توجه ارشیا به او جلب شده بود؟ قبلا همیشه جلوی چشمش بود. چقدر هم راحت انگار نه انگار که ارشیا پسر غریبه ایست. بعد به کار های خودش فکر کرد.دلیلش چه می توانست غیر از همین.حالا که او خودش را از ارشیا دور کرده بود او متوجهش شده بود. شوقی عجیبی توی دلش با این فکر پیدا شد. اینکه کسی تو را بخواهد نه بخاطر جاذبه های ظاهری بلکه برای اینکه تو را کشف کند.پس حالا کجاست؟ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟ کاش از ماکان بپرسم.توی فکر بود که مهتاب به همراه چند نفر دیگر از بچه ها وارد کلاس شدند. مهتاب خودش را ول کرد روی صندلی و به ترنج گفت:شایعه خانم منصوری از همه داغ تره.ترنج با کنجکاوی به مهتاب نگاه کرد: جریان چیه؟بچه ها می گن با هم عروسی کردن و رفتن ماه عسل.ترنج پخی زیر خنده زد:چه سرعت عملی. من چهارشنبه شب که دیدمش هنوز مجرد بود. تازه ای کیو اگه عروسی گرفته بود ما جز اولین نفرا بودیم که دعوت می شن.مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:خوب تو که نمی ذاری به بچه ها بگم.ترنج راست نشست.مهتاب حرفی که نزدی؟مهتاب بی خیال موبایل ترنج را برداشت و درحالی که با آن ور می رفت گفت:اسمت و نگفتم که فقط گفتم یه منبع محرمانه.ترنج پوفی کرد و تیکه داد: حالا ببین می تونی آبروی ما رو بری.نه بابا بچه ها اینقدر روی این ماجرای خانم منصوری پا فشاری کردن که حرف من تاثیری نداشت.فردا که خانم منصوری اومد همه می فهمن این شایعه چقدر مسخره اس.چرا؟چون خانم منصوری شنبه ها کلاس نداره ولی یکشنبه صبح کلاس داره میاد.خوب شاید مهرابی هم بیاد. ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:بیادم فرق نمیکنه بالاخره یه شیرینی نمی دن؟من چه می دونم. جون مهتاب تو خبر نداری؟ مهتاب گیر دادیا نه خبر ندارم. مطمئنم ماه عسلی در کار نیست. همان موقع استاد وارد شد و مکالمه ها قطع شد. ترنج تا برسد خانه دل آشوبه گرفته بود. آن شایعه که مسخره بود. ولی آیا اتفاقی برای ارشیا افتاده بود که یک هفته کامل نمی آمد.

 

 

شب خواست از ماکان بپرسد ولی هر کار کرد نتوانست ولی اینقدر این کار را تابلود انجام داد که ماکان مشکوک شد.شب قبل از خواب ماکان سری به اتاق ترنج زد برایش عجیب بود که ارشیا سه چهار روز سراغ او نیاید. درست بعد از همان شب.  دست به سینه کنار در اتاق ترنج ایستاد و به او که داشت وسایلش را جا به جا می کرد نگاه کرد. ترنج متوجه او شد با تعجب گفت:کاری داری؟ماکان وارد اتاق شد و کنار میز ترنج ایستاد و در حالی که با وسایل روی میزش بازی می کرد گفت:می خواستی چیزی بپرسی از من؟ترنج جا خورد ولی خودش را با وسایلش سرگرم کرد و سعی کرد تا می تواند لحنش بی خیال باشد.ها؟ نه چیز مهمی نبود.خوب همون چیزی که مهم نبود چی بود؟هیچی بابا. توی برد زده بود این هفته کلاسای آقای مهرابی تشکیل نمشه می خواستم بدونم چرا نمیآد.ماکان با ابرو های بالا رفته به ترنج نگاه کرد:اون وقت چرا باید برات مهم باشه؟ترنج سعی کرد با مسخره بازی ذهن ماکان را منحرف کند:بنده خدا اگه بدونه بچه ها چی پشت سرش می گن حتما سکته می کنه.ارشیا نشست روی تخت و با دقت به حرکات شتاب زده ترنج خیره شد:چی میگین؟بنده خدا رو داماد کردن فرستادن ماه عسل.و از این حرف خنده اش گرفت. خنده اش واقعی بود.ماکان هم خندید و گفت:عجب جایی گیر کرده بدبخت.آره بابا یه مشت دختر ندید بدید. استاد بنده خدا شده سوژه.ماکان دراز کشید روی تخت ترنج و گفت:فکر کنم زیادم بش بد نگذره؟ترنج از دهانش پریدآره همین ارشیام. با اون اخم تخمش.و یک لحظه لبش را گزید. تازه فهمید چقدر صمیمی و راحت اسمش را جلوی ماکان به زبان اورده یادش نمی امد تازگی اینقدر راحت از او حرف زده باشد.ماکان بلند شد و در حالی که از اتاق خارج میشد شب بخیر گفت.ترنج دستی به صورتش کشید و گفت:اه خاک تو کله ات ترنج بگیر جلوی اون زبون بی صاحب و.همان جور دست به دهان ایستاده بود و داشت با خودش غرغر میکرد که ماکان برگشت:چیزی شده داداش؟ماکان دستی توی موهایش کشید و گفت:ترنج...بله داداش؟ماکان با نگرانی به او نگاه کرد و گفت:اگه مشکلی داشته باشی به داداشت که میگی نه؟ترنج سر به زیر انداخت و انگشتانش را به هم فشرد. بعد سرش را بالا آورد و رو به ماکان گفت:حتما داداش.ماکان لبخند کوچکی زد و رفت. ترنج روی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت.یعنی بو برده؟ شاکی از دست خودش بلند شد و چراغ را خاموش کرد.ماکان از حرفهای ترنج کمی نگران شده بود. همان شب با موبایل ارشیا تماس گرفت. گوشی اش خاموش بود.عجیب بود. ارشیا اینجور ادمی نبود. انها مثل برادر بودند. هر مشکلی برای یکی شان پیش می آمد ان یکی همیشه کنارش بود. هیچ چیزی پنهان از هم نداشتند.حالا چه اتفاقی افتاده بود که ارشیا خودش را از ماکان دور کرده بود. ماکان کلافه توی اتاقش قدم می زد. برای تماس گرفتن با خانه اش هم دیر بود.تصمیم گرفت صبح در اولین فرصت با خانه ارشیا تماس بگیرد. روی تخت دراز کشید و یک بار دیگر شماره ارشیا را گرفت. نه باز هم خاموش بود.ماکان آشفته خوابید. دلش نمی خواست به افکارش اجازه جولان بدهد. بعضی چیز ها اینقدر واضح بودکه نمی توانست از آنها چشم پوشی کند.فردا از شرکت با خانه مهرابی تماس گرفت. حرفهای مهرناز خانم بیشتر آشفته اش کرد:فردای همون شبی که ترنج تصادف کرده بود رفته. شبش هیچی نگفت. صبح یه یادداشت برا من گذاشته بود و رفته بود.ماکان حیران از این رفتار ارشیا دست و دلش به کار نمی رفت. وضع ترنج هم تعریفی نداشت. ماکان به او هم گفته بود که مهرنازخانم چه گفته.آشفتگی ترنج ماکان را هر چه بیشتر به حدسش نزدیک تر میکرد. خیلی دلش می خواست ارشیا زودتر پیداش شود و او را از این آشفتگی فکری رها کند.سه شنبه بود و ترنج خسته و بی حوصله توی اتاقش نشسته بود که موبایلش زنگ زد:بله؟بله و بلا معلوم هست کجایی؟ترنج با شنیدن صدای شاد الهه خنید و گفت: چطوری الی خانم؟خوب. نمی آی این ورا دلمون تنگ شده.ترنج لبش را گاز گرفت و گفت:روم نمیشه حقیقتش.برا چی. خانواده من مگه چه فرقی کردن.لوس نشو خودت می دونی چی میگم. نه از اون لحاظ خیالت راحت. اگه بخاطر امیر می گی. گرچه خورده تو ذوق بچه ولی آدم با جنبه ای.ترنج باز هم لبش را گاز گرفت و گفت:مامانت از دستم خیلی ناراحته نه؟لحن الهه ناگهان عوض شد.ترنج این چه حرفیه. داداش منم مثل بقیه یه خواستگار بوده. دلیلی هم نداره که تو حتما جواب مثبت بش بدی. برا چی مامانم باید ناراحت بشه.نمی دونم ولی فکر میکنم کار بدی کردم.نه عزیزم هیچ کار بدی نکردی نمی خواد برا خودت عذاب وجدان بتراشی.سعی می کنم.نمی ذاری حرف اصلی مو بزنم که. فردا شب دور هم جمع میشیم.چرا فردا؟چون یکی از بچه ها پنج شنبه نمی تونه بیاد.باشه حتما میام.راستی اون دفتم بیار.برای چی؟سامان یکی و پیدا کرده کارش عالیه.خودش دف نداره اونوقت؟چرا ولی سامان گفت تو مال خودتو بیار با اون بزنه خاک نخوره. تجدید خاطره هم میشه.ترنج به دف نگاهی انداخت و گفت:باشه.راستی الی من شاید یه مهمونم داشته باشم.کی؟دختر عمه ام.باشه. کاری نداری دیگه؟نه سلام برسون مامان اینا روچشم عزیزم خداحافظ.خوشحال شد. چند هفته ای بود که دور هم جمع نشده بودند. دلش برای استاد مهران تنگ شده بود. بلند شد و چند تا از کارهایش را کنار گذاشت تا فردا شب به استاد نشان بدهد و ایراد و اشکالاتش را برایش بگیرد.بعد هم شماره شیوا را گرفت:بله؟سلام شیوا جان سلام ترنج خوبی؟ممنون؟ عمه اینا خوبن.بله دائی اینا خوبن. اونام خوبم. شیوا فردا شب همون مهمونی که بت گفتمه میای؟ شیوا انگار زیاد هم مایل نبود.نمی دونم بتونم بیام.کی؟فرداشب. چه ساعتی؟هشت می رم تا ده یازده تمامه دیگه.باشه فردا شب کشیک ندارم. حالا بت خبر می دم.باشه.کاری نداری؟ببین شیوا نخواستی اصراری نیست ها. اون بار گفتی خبرت کنم. منم خبرت کردم. والا هر جور خودت دوست داری.باشه مرسی سلام برسون.تو هم خداحافظ.ترنج گوشی را قطع کرد و به ان نگاه کرد. گرچه به شیوا اینجور گفته بود ولی دلش می خواست شیوا دعوتش را قبول می کرد. همه جمعشان بالاخره یکی از اقوام و دوستان را وارد جمع کرده بود جز ترنج. چهارشنبه شب ماکان داشت می رفت خانه. جلوی خانه از ماشین پیاده شد که کسی از توی تاریکی صدایش زد:ماکان!ماکان برگشت و توی تاریکی را نگاه کرد:بله؟شبح ارشیا از توی تاریکی بیرون خزید. ماکان از دیدن چهره داغان و در هم ارشیا جا خورد. با وحشت به طرفش رفت.ارشیا؟ارشیا سرش را پائین انداخت.معلوم هست یه هفته کجایی بی معرفت.ارشیا روی سر بلند کردن نداشت. ماکان بازوی ارشیا را گرفت و گفت:بیا بریم تو.نه.چرا؟می خوام باهات صحبت کنم. ولی اینجا نه. تنها.ماکان مردد به اونگاه کرد. من می خواستم ترنج و برسونم خونه دوستاش. می خوای با من بیای بعد بریم با هم صحبت کنیم.ارشیا با شنیدن نام ترنج سرش را بیشتر پائین انداخت و با صدای خش داری گفت:نه...نه تو برو برسونش بعد بیا با هم بریم.ماکان از حرکات ارشیا کلافه شد. داشت شکش به یقین بدل میشد. رو به ارشیا که مثل آدم های کتک خورده کنار دیوار ایستاده بود کرد و گفت:صبر کن یک کار دیگه می کنیم.بعد رفت طرف در خانه و زنگ را به صدا در آورد.بله؟مامان اگه ترنج آماده اس بگو بیاد.باشه.ماکان کنار در ایستاد و توی فکر فرو رفت. دوباره نگاهی به ارشیا انداخت. ارشیا تکیه اش را از دیوار گرفت و گفت:من تو ماشین منتظرتم. ماکان فقط سر تکان داد.ترنج با عجله در را باز کرد و با حرص گفت:چقدر دیر کردی خوب شد گفتم زود بیا باید دنبال شیوام بریم.ماکان گیج به ترنج نگاه کرد که کیف دایره ای شکلی دستش بود و گفت:می تونی خودت ماشین من و ببری؟ چشمای ترنج گرد شد؟به به چی شده داداش اینقدر بخشنده شدن. نمی ترسی بزنم داغونش کنم.ماکان حوصله شوخی نداشت.من کار دارم.و به ترنج نگاه کرد و گفت:ارشیا تو ماشینش منتظرمه.رنگ ترنج واقعا پرید. و از زبانش پرید:ارشیا کی اومده؟ماکان اخم کوچکی کرد و سوئیچ را توی دستش گذاشت و گفت:نمی دونم ولی قیافه اش عین اینایی که از قبر در اومدن.و رفت طرف ماشین ارشیا. در راننده را باز کرد و با لحن جدی گفت برو اون ور من می رونم.ارشیا بدون اینکه پیاده شود از روی دنده رد شد و جایش را داد به ماکان. ماکان رو به ترنج که همانجا جلوی در خشکش زده بود گفت:دیرت نشه.و به ماشین اشاره کرد. ترنج به خودش آمد و سریع به سمت ماشین ماکان رفت.ماکان ماشین را روشن کرد و دور شد. ترنج ولی پشت فرمان نشسته بود و حسابی توی فکر بود:خدایا یعنی چش شده؟ چرا پیاده نشد؟ چرا نذاشت ببینمش؟ چرا نخواست منو ببینه.داشت دیرش میشد اگر قرار نبود شیوا را ببرد اصلا نمی رفت. ولی شیوا همین یک ساعت پیش تماس گرفته و گفته بود می آید.ماشین را روشن کرد و راه افتاد.ماکان در سکوت رانندگی میکرد و منتظر بود تا ارشیا شروع کند. ارشیا هم انگار که روزه سکوت گرفته بود. ماکان بعد از ده دقیقه حوصله اش سر رفت.راننده می خواستی که اومدی دنبال من؟ارشیا نگاهش را از خیابان گرفت و گفت:نمی دونم از کجا شروع کنم.و دوباره نگاهش را داد به خیابان. ماکان دستی توی موهایش کشید و گفت:چرا یهو غیبت زد؟ دانشگاهم که نرفتی.از کجا فهمیدی؟ ترنج سراغتو ازم گرفت.و بعد از گفتن این جمله به چهره ارشیا نگاه کرد تا عکس العملش را ببیند. دست ارشیا رفت توی موهایش و انها را چنگ زد. ماکان پوزخند زد:میگی چه مرگته یا نه؟ارشیا نمی دانست از کجا شرروع کند چه می توانست به دوست مثل بردارش بگوید.لبش را تر کرد و گفت میگم. فقط قول بده تا آخر گوش بدی بعد دیگه هر چی تو گفتی.ماکان اینقدرها هم احمق نبود. حالات ارشیا همه چیز را ثابت می کرد ولی باید حرفهایش را هم می شنید.***ترنج شیوا را سوار کرد و راه افتاد. به ظاهر شیوا نگاه کرد و لبخند زد. شیوا گفت:چیه چرا می خندی؟فکر میکنم شب سختی رو بگذرونی.شیوا با تعجب گفت:چرا؟ترنج خندید و گفت:اگه مثل من باشی حسابی معذب میشی.چرا اخه؟دفعه اولی که رفتم تو جمع بچه ها منم عین تو رفتم. مانتو کوتاه تنگ و موهام ریخته بودم روی صورتم. تازه یه لاک صورتی هم زده بودم. شلوار سفید و شال قرمز.بعد دوباره خندید و گفت:حالا خودت میای می فهمی. اونجا همه محجبه ان. کسی از این مانتو های بلوزی نمی پوشه موهاشونم خوب می پوشونن. من اینقدر ضایع شدم اون شب. کلی خجالت کشیدم.البته اون بنده های خدا نه نگاه بدی کردن ونه حرفی زدن من خودم خجالت کشیدم. استاد مهران هم از همین موضوع استفاده کرد و کم کم مخم و زد.و دوباره خندید. خودش هم می دانست می خندد تا کلافگی اش را پنهان کند. نمی توانست به ارشیا فکر نکند. به اینکه با ماکان چکار داشت.شیوا هم خندید و دوباره به ظاهرش نگاه کرد. مانتویش واقعا کوتاه بود. ولی خیلی هم تنگ نبود. شانه ای بالا انداخت و با خودش فکر کرد او همه جا همینجور است پس لازم نیست معذب باشد. ترنج ماشین را پارک کرد و پیاده شدند. دف را از روی صندلی عقب برداشت و زنگ را زد.خود استاد جواب داد:کیه؟سلام استاد. ترنجم.به به . بفرما.و در با صدای کلیلکی باز شد.ترنج جلو رفت تا شیوا که راه را بلد نیست دنبالش بیاید.عرض حیاط را طی کردند و جلوی ساختمان رسیدند. صدای ذوق زده الهه را می شنید.اومد اومد.شیوا پرسید:چه خبره؟این الهه اس حالا می شناسیش یک دقیقه آروم نمی گیره.در را باز کرد و وارد شدند. ترنج به همه سلام کرد و شیوا را معرفی کرد:شیوا دختر عمه ام.همه جمع به گرمی با او احوال پرسی کردند. الهه خودش را به او رساند و گفت:خوبی دلم برات تنگ شده بود.و تنگ او را در آغوش فشرد. ترنج به چهره الهه مشکوک نگاه کرد: قیافه ات یه جوریه مشکوک می زنی. چرا اینقدر ذوق زده شدی؟ الهه رو با سامان گفت:تا من لو ندادم. بگین دیگه داره می پره بیرون از دهنم.همه خندیدند و ترنج متعجب به جمع نگاه کرد:میشه بگین چه خبره؟سامان به الهه خندید و رو به ترنج گفت:اگه این زن ما گذاشت.استاد مهران هم خندید و گفت: اذیتش نکنین بگو بیاد.ترنج هنوز هم نمی فهمید چه خبره.الهه دف را برداشت واز کیفش خارج کرد.وقتشه یه کم صداشو در بیاریم.جمله اش که تمام شد. مهدی کنار سامان از اتاق خارج شد.ترنج با دهان باز به او نگاه کرد. خودش بود. با همان نگاه گرم و معصوم آرام زمزمه کرد:مهدی! *** ماکان ماشین را نگه داشت و به ارشیا خیره شد.می شنوم.ارشیا به دست هایش نگاه کرد و گفت:همه چیز از سه سال پیش شروع شد. یادته چقدر ترنج منو اذیت می کرد؟ماکان سرتکان داد. ارشیا بعد از مکثی ادامه داد:هیچ کدوم هیچ وقت فکر نکردیم چرا بین این همه ادم ترنج اینقدر به من گیر داده. تابستونی که من می خواستم برم تهران. نمی دونم چقدر مونده بود. ترنج با من تماس گرفت.چشمان ماکان گرد شد و لبش را گاز گرفت.خدایا اینجا چه خبره.ارشیا رویی نداشت تا به چهره ماکان نگاه کند. همانجور که به دستهایش نگاه می کرد ادامه داد:گفت باید حتما منو ببینه گفت تو نفهمی من فکر کردم مشکلی براش پیش اومده نمی تونه با شما بگه رفتم اونجایی که گفته بود. همون پارک پشت آموزشگاه.ماکان نمی خواست حرف بزند اگر هم می خواست نمی توانست واقعا شوکه بود.به خدا نمی دونستم چی می خواد بگه والا نمی رفتم. اونجا بهم گفت...گفت. دوستم داره.مشت ماکان گره شد و روی فرمان کوبید. این حرکت ماکان سرعت ارشیا را بیشتر کرد:ولی من بهش توپیدم. به بدترین شکل ممکن. واقعا دیونه شده بودم. فکر میکردم اگه تو بفهمی چه فکری درباره من می کنی. اون موقع فقط به تو فکر میکردم. باور کن.روندمش گفتم این احساسات زودگذره نوجوونیه. اونم رفت با چشمای گریون.بعدش پشیمون شدم ولی دیدم اینجوری بهتره. بعدم که داشتم می رفتم تهران. گفتم مدتی منو نمی بینه یادش میره. خودم خیلی زود یادم رفت. ماکان نگاهش را دوخته بود به روبه رو با اخم های در هم رفته رو به رو را نگاه می کرد ولی چیزی نمی دید. دستش فرمان را با تمام نیرو در مشت می فشرد.ارشیا ماکان را نگاه کرد به او حق میداد اگر الان یکی توی گوشش بخواباند. ولی از فشاری که به فرمان می اورد معلوم بود که دارد خودش را کنترل میکند. ارشیا آهی کشید و گفت وقتی برگشتم مامان اصرار داشت زن بگیرم. از وقتی رسیدم مدام اسم....اسم....ترنج و می اورد. خوب منم تصوری که ازش داشتم همون تصویر سه سال پیش بود. خودتم که می دونی معیارم با مامان فرق داره. گفتم نمی خوام.تا اینکه...تا اینکه.........ارشیا باز هم مکث کرد. ماکان به مرز انفجار رسیده بود. ارشیا فکر کرد این چند جمله رو هم بگو و خلاص.تا اینکه ترنج و برای اولین بار دیدم. شوکه شده بودم. تمام محاسباتم به هم ریخته بود. از اون روز تا شبی که تصادف کرد همش دنبال جواب این سوال بودم که چرا اون...از شب تصادف که اشک ترنج و دیدم تا الان عین دیونه ها شدم.بیشتر از همه از روی تو خجالت می کشیدم. برای همین رفتم تا با خودم کنار بیام. تا بفهمم این چیه که افتاده به جونم. نمی خواستم بیام خونه تون و نگاهم بیافته به ناموس دوستم.دوستی که مثل برادرم بود و خواهرش هم می بایست خواهر من باشه ولی نشده بود. از اون شب واقعا نگاهم به ترنج فرق کرد.برای همین رفتم.ارشیا ساکت شد. ماکان بالاخره سکوتش را شکست:ترنج چی؟ارشیا پوزخندی زد و گفت:محل سگمم نمیده. تو دانشگاه دورترین نقطه به من میشینه . بقیه دخترای کلاسشون می خوان به هر نحوی شده توجه منو جلب کنن ولی ترنج.... حتی نگام نمی کنه.ماکان از این حرف ارشیا کمی آرام گرفت و لبخندی روی لبش آمد. به چهره گرفته ارشیا نگاه کرد. پس ترنج بد جور حالش را گرفته بود.از این فکر لبخند زد. چه کسی بهتر از ارشیا که خواهر کوچکش را بسپارد دستش.دستش را روی شانه ارشیا گذاشت و لبخند زد:بخاطر اینکه دلشو شکستی باید گردنتو بشکنم ولی چکار کنم که دلم نمیاد.ارشیا نگاه شرم زده اش را دوخت به ماکان.هر کار بگی می کنم فقط فکر نکن آدم نمک نشناسی بودم.این حرفا چیه؟ کی از تو بهتر ارشیا. ارشیا با خوشحالی به ماکان نگاه کرد:یعنی تو مشکلی نداری با این موضوع؟نه چرا باید داشته باشم. مطمئنم بابا اینام مشکلی ندارن. ولی ترنج....ارشیا نگران به ماکان چشم دوخت.ترنج چی؟ ماکان از علاقه ترنج به ارشیا مطمئن بود ولی دلش نمی خواست خواهرش را جلوی ارشیا بی ارزش کند به دست آوردن دل ترنج وظیفه ارشیا بود.اونو نمی دونم.چکار کنم؟ماکان ماشین و روشن کرد و گفت:هیچی بشین بمیر خوب معلومه. میری خونه اول این قیافه جنگلی تو درست می کنی بعدم یه دسته گل و یه جعبه شیرینی می خری همراه ابوی و والده مکرمه تشریف میارین جهت دست بوسی. حالا تا ببینم مقبول می افتی یا نه.ارشیا خوشحال بود لا اقل دیگر عذاب وجدان ماکان را نداشت.***ترنج بلند شد و سلام کرد:کی اومدی؟مهدی هم به او لبخند زد و گفت:دیروز. فردا هم باید بریم. یه کار فوری داشتیم اومدیم انجام بدیم و بریم.ترنج رو به الهه گفت:برای همین مهمونی رو انداختین امشب.الهه بدجنس خندید.ترنج با مهربانی مهدی را نگاه کرد که الهه گفت:پس اون یکی مهمونمون کو؟ ترنج به الهه با تعجب نگاه کرد و گفت:دیگه کیه؟ آقا من قلبم طاقت نداره.الهه با خوشی خندید و گفت:زن داداش و معرفی نمی کنین؟ترنج با گیجی پرسید زن داداش؟بعد هم با سرعت برگشت و به مهدی نگاه کرد:زن گرفتی؟مهدی با گونه های گر گرفته سرش را پائین انداخت. سامان مشتی به شانه اش کوبید و گفت:نگاه کن کبود شد.همه خندیند. الهه رفت توی اتاق و با دختری برگشت. دخترک واقعا ناز بود. شاید هم سن ترنج شاید هم کوچک تر. پوستش مثل گل نازک و سفید بود. گونه هایش بر اثر خجالت گل انداخته بود. چشمهای عسلی و خوش فرمی داشت.چهره اش را چادر مکشی قاب گرفته بود. ترنج با خوشحالی او را در آغوش گرفت.وای خوش اومدی عزیزم.مهدی معرفی کرد:معصومه. دختر خاله ام.ترنج جوری که فقط مهدی و معصومه بشنوند گفت:واقعا ه زنت خیلی نازه.چهره معصومه از این تعریف بیشتر گل انداخت و لب های مهدی به خنده باز شد. ترنج واقعا حس خوبی داشت انگار که ماکان زن گرفته باشد. مهدی آن شب با دفش دوباره غوغا کرد و ترنج بعد از مدتها صدای دف زیبای او را شنید.شیوا از جمع بدش نیامده بود. به ترنج گفت:من همش فکر میکرم اینایی که مذهبی ان اصلا اهل بگو بخند و این چیزا نیستن.ترنج با تعجب گفت:وا برا چی همچین فکری کردی؟شیوا شانه ای بالا انداخت و گفت چه می دونم آدم همش بیرونشون و می بینه.نه اونام زندگی شادی دارن فقط حدود و رعایت میکنن. تو این جمع با اینکه دختر و پسر مجرد زیاده ولی گپ دو نفره خصوصی نداریم همه دور هم صحبت میکنن. اینجوری حد و مرز هم رعایت میشه. با هم شوخی های بی مورد نمی کنن و هر کس حد خودشو نگه میداره.ترنج کارهایش را به استاد مهران نشان داد:ترنج چرا نمیری برای ممتازی امتحان بدی. باور کن قبولی.یک کم می ترسم.این حرفا چیه. من شاگردی نداشتم تو سه سال برسه ممتازی.ترنج خوشحال شد.در اولین فرصت می ری انجمن می پرسی امتحانات کی هست.چشم حتما.بعد صدایش را آرام کرد و گفت:استاد شیوا دختر عمه امه خودش قدم پیش گذاشته امیدی بش هست؟استاد نگاهی به شیوا که در جمع بچه ها نشسته بود و ناخودآگاه هر چند لحظه یک بار موهایش را توی شالش می کرد انداخت و گفت:همیشه امیدی هست.ترنج لبخند زد و رفت سمت بچه ها.** ماکان ماشین را جلوی خانه شان نگه داشت و گفت:نمیای تو.ارشیا به خودش اشاره کرد و گفت:با این سر و وضع؟ماکان خندید و گفت:مامانم که حتما سکته می کنه با دیدنت. اخلاقشو که می دونی.ارشیا با لبخند سری تکان داد.خوب دیگه من برم.ارشیا دست ماکان را که در حال پیاده شدن بود گرفت و گفت:ماکان!ماکان دوباره توی ماشین نشست و به ارشیا نگاه کرد:دیگه چی شده؟ارشیا دوباره نگاهش را از ماکان گرفت و دست او را رها کرد و گفت: بهتر نیست اول با خودش صحبت کنم.برای چی؟باید بفهمم نظر اون چیه؟خوب وقتی اومدی خواستگاری می فهمی.اگه بگه نه؟ماکان نگاهی به چهره نگران ارشیا کرد و گفت:خوب چه فرقی داره به خودت بگه نه یا به خانواده ات.نمی دونم فکر میکنم اونجوری راحت ترم.ماکان دستش را روی فرمان گذاشت و با حالت متفکری گفت:با این چیزایی که گفتی فکر میکنی ترنج حاضر میشه باهات صحبت کنه؟ارشیا اه کشید و گفت:فکر نکنم. اون که اصلا تحویلم نمی گیره.ماکان از لحن مظلومانه ارشیا خنده اش گرفت. ولی دلش نیامد سر به سر او بگذارد. ارشیا جای برادرش بود و ترنج هم خواهر یکی یک دانه اش هر دوتا را دوست داشت.خنده اش را خورد و گفت:پس راه دیگه ای نداری مجبوری بیای.آخه مامانت به مامانم گفته ترنج نمی خواد تا بعد لیسانس ازدواج کنه.گفته ازدواج نمی کنم نگفته خواستگارم نیاد.به مامانت اینا چی می گی؟اونش با من.ارشیا سری تکان داد و گفت:خوب. پس من خبرت میکنم.ماکان پیاده شد و ارشیا هم از آن طرف وقتی رو به روی هم قرار گرفتند ارشیا دست ماکان را فشرد و گفت:برادری رو در حقم تمام کردی ماکان. تا عمر دارم مدیونتم.ماکان با خنده گفت:نه بابا من مدیونتم ما رو از شر این وروجک نجات می دی.ارشیا بالاخره خندید. سرش را پائین انداخت. هنوز ار ماکان خجالت می کشید. ماکان زد به شانه اش و گفت:برو به سلامت.ارشیا باز هم دستش را فشرد وگفت:یا علی.و زود سوار شد و از آنجا دور شد.***همسر استاد مهران مثل همیشه با مهربانی از مهمانانش پذیرائی کرد. نیمه شب نشده بچه ها یکی یکی راهی خانه هایشان شدند. ترنج در آخرین لحظه به طرف مهدی رفت و دف را به دستش داد.مهدی با تعجب گفت:این چیه؟ترنج لبخند زد و گفت:بهتره پیش خودت باشه.مهدی با دلخوری دف را به او برگرداند و گفت:هدیه رو پس نمیدن دختر خوب.ترنج نپذیرفت دستای معصومه رو دیدم. انگشتای کشیده قشنگی داره جون میده برای دف زنی.بعد به دستهای خودش نگاه کرد:یادته گفتم می خوام یاد بگیرم.مهدی سرتکان داد:حرف خودت یادته؟آره. ولی من پسش نمی گیرم.ترنج بی توجه به حرف مهدی خودش پاسخ سوالش را داد:گفتی دف انگشتای کشیده می خواد که تو نداری.و به انگشتان ظریف و کوتاه خودش نگاه کرد.مهدی ترنج را صدا زد:ترنج. نگام کن!ترنج سرش را بالا گرفت و توی چشم های مهدی نگاه کرد:من پسش نمی گیرم. این مال توه. فهمیدی؟ترنج همانجور که به مهدی نگاه می کرد گفت:معصومه شاگرد خوبی میشه. از نگاهش هم معلومه خیلی دوستت داره. حالا بگیرش.مهدی با اخم رو برگرداند.می خوام برم ها. شاید دیدارمون بیافته به قیامت اینجوری خواهرتو بدرقه میکنی.مهدی برگشت به ترنج نگاه کرد. بعد نگاهش را پائین انداخت و گفت:برو به سلامت.ترنج لبخند زد و گفت: خداحافظ بعد به طرف معصومه رفت و دف را به دست او داد:این دف مال مهدی امانت دست من بود. حالا مال توه. استاد خوبی میشه.معصومه با تعجب ان را گرفت. ترنج گونه اش را بوسید و از در بیرون رفت. مهدی توی حیاط صدایش زد:ترنج!ترنج ایستاد و برگشت. مهدی خودش را با چند قدم به او رساند و گفت:هیچ وقت...از جوابی که به من دادی پشیمون نشدی؟و مستقیم به چشمان او نگاه کرد. ترنج لبخند زد و سر تکان داد و گفت:نه. هیچ وقت.و بدون اینکه حرف دیگری بزند از خانه خارج شد. مهدی قدم زنان وارد خانه شد. معصومه به طرفش آمد وگفت: این و ترنج داد.مهدی با دیدن دف لبخندی زد و سر تکان داد: ترنجه دیگه. دختره یک دنده.معصومه مهدی را نگاه کرد و با لکنت پرسید:هنوزم دوسش داری نه؟مهدی با این حرف او سر بلند کرد و با تعجب نگاهش کرد:چی میگی معصوم؟معصومه رو برگرداند و گفت:همون دختریه که مامانت می گفت نه؟مهدی شرم زده سر به زیر انداخت. بعد به طرف معصومه رفت و دستش را گرفت:معصوم. نگام کن.معصومه آرام سرش را بالا آورد. چشمانش اشک آلود بود.اون مال گذشته بود. ترنج الان مثل خواهرمه. باور کن.معصومه اشکش را گرفت.حالا هم بخند. الان استاد برگرده فکر میکنه دعوامون شده.معصومه به دف اشاره کرد و گفت:یادم میدی؟مهدی روی چشمم معصومه را بوسید و گفت: حتما. استاد مهران و همسرش توی کوچه بقیه را بدرقه می کردند.استاد به سمت ترنج امد و کتابی داد به دستش.این و بده به دختر عمه ات.خداحافظی اش فقط یک لبخند بود. ترنج انگار که شارژ روحی شده باشد. شاد و سرخوش سوار ماشین شد. شیوا هم بعد از خداحافظی از بقیه مهمان ها کنارش نشست.ترنج نگاهی به شیوا انداخت و گفت:خوب چطور بود؟شیوا خنده ای کرد و گفت:بذار اول یک اعترافی بکنم.ترنج خندید و گفت:همون که من گفتم شد.آره از کجا فهمیدی؟از اونجایی که همش داشنی موهاتو می کردی توی شالت.وای اینقدر تابلو بود.وحشتناک.هر دو خندیدند و شیوا در حالی که آه می کشید گفت:امشب تو جمع شما دختر و پسر راحت با هم صحبت می کردن. خوب چی میشه این جور جمع ها آزاد باشه.خوب بله. ولی ما تحت شرایط خاصی دور هم جمع میشیم. بعد از اون استاد مهران مثل عقاب بالا سرمونه و نمی ذاره کسی دست از پا خطا کنه.شیوا دهنش را کمی کج کرد و بعد از کمی فکر گفت:ولی من فکر میکنم همین که مارو از این چیزا منع می کنن مارو حریص تر میکنه اگه روابط آزاد بود برا همه عادی میشد.ترنج برگشت و با تعجب به شیوا نگاه کرد: شیوا واقعا از تو بعیده این حرف. چطور همچین حرفی می زنی. شیوا دلخور گفت:خوب راست می گم تازه خودم می دونم حدیثم در این باره داریم که همین و میگه عربیشو بلد نیستم. ولی معنیش همین میشه ادم و از هر چی منع کنی نسبت بهش حریص تر میشه.ترنج با پوزخند گفت:خوشم میاد موقعی که به نفعتونه حدیث شناس میشین.مگه دروغ میگم؟ترنج پوفی کرد و گفت:بله حرف شما درسته. ولی مشکل اینجاست که این غریزه چه منعش کنی و چه آزاد بذاریش حریص میشه.چه حرفا می زنیا؟شیوا جان اگه این روش جواب میداد الان کشورای اروپایی باید همه شون عاقبت بخیر شده باشن. اونجا که منعی نیست. چرا سن بلوغشون اینقدر اومده پائین چرا آمار حاملگی توی دخترای رسیده به چهارده سال؟شیوا با دهن باز به ترنج نگاه میکرد.این غریزه هیچی سیر نمیشه. کیو دیدی که به یک حدی رسید بگه دیگه بسمه نمی خوام پولدار شم؟ یا شهرت یا قدرت فرق نداره. درسته نباید صد در صد منع بشه ولی بهش دامنم زده نشه. تازه خود فروید هم اواخر از گفته های خودش پشیمون شده بود و گفته بود باید یک حدی برای این چیزا قائل شد ولی خوب متاسفانه خیلی دیر به فکر افتاد.نمیشه گفت. رابطه سالم اونوقت دخترا با اون سر و شکل راه بیافتن تو خیابون. خوب جور در نمیاد.این غریزه اینقدر قویه که اسلام گفته زن و مرد نامحرم با هم توی یک اتاق تنها نمونن.شیوا در سکوت به حرفهای ترنج گوش میداد. ترنج خودش هم خسته شده بود. ولی حالا که حرف به اینجا رسیده بود بهتر دید لااقل حرفش را تمام کند.یه نگاه به دور و برت بنداز. چرا هیچ کس زیر بار ازدواج نمی ره ؟ خوب مگه ابله برای خودش تعهد بتراشه. رابطه شو داره آزدای شو داره بدون مسولیت.ترنج آهی کشید و ساکت شد. نمی توانست حرفهایی که استاد توی سه سال به روح و تزریق کرده بود در یکی دوساعت به شیوا منتقل کند. نیاز به زمان داشت.شیوا را مقابل خانه شان پیاده کرد و گفت:صبر کن راستی.پیاده شد و کتاب رااز توی کیفش بیرون کشید و داد دست شیوا.بیا این و استاد مهران داد. بخونش. بعد قضاوت کن. فقط یک آدم لجباز که سر عناد داره می تونه دلایلشو رد کنه وگرنه حرف از این منطقی تر درباره حجاب زده نشده.شیوا کتاب را گرفت و نگاهش کرد.تو گفتی کتاب و بده به من؟نه خودش داد. من اصلا حرفی نزدم.باشه ممنون.بعد هم ترنج سوار شد و راهی خانه شد.***ماکان سرخوش وارد خانه شد و بلند سلام کرد:سلام بر خانواده اقبال.سوری خانم با تعجب برگشت و به ماکان نگاه کرد:جریان چیه خیلی خوشحالی؟ماکان شانه ای بالا انداخت و گفت:همین جوری؟ این لیمو ترش نیومده؟نه.مگه خودت نبردیش؟نه ماشین دادم خودش رفت.سوری خانم نیم خیز شد ومسعود هم با چشمان گرد شده نگاهش کرد.ماکان گفت:خوب چیه؟مسعود با عصبانیت گفت:نگفتی این وقت شب باید تنها برگرده.ماکان دستی به سرش کشید و گفت:خوب مجبور شدم. جایی کار داشتم.کارت از خواهرت هم مهم تر بود؟ ماکان دست به جیب ایستاد و گفت:خوب الان چکار کنم؟می دونی کجا رفته؟آره آدرسشو داد.خوب ماشین و بردار برو دنبالش. همانن موقع در باز شد و ترنج وارد شد وگفت:بره دنبال کی؟ماکان چرخید و با دقت به ترنج نگاه کرد:دنبال جناب عالی. کجا بود تا این موقع شب؟ترنج با آرامش کفش هایش را گذاشت توی جاکفشی و گفت:خوبه قبل رفتن قرار بود خودت برسونیم. خونه استاد مهران بودم.ماکان بدون اینکه چشم از ترنج بردارد گفت:همیشه اینقدر دیر نمی کردی.ترنج رفت سمت پله و گفت:امشب یه مهمون ویژه داشتیم برا همین طول کشید.بعد هم از پله بالا رفت. ماکان دنبالش از پله بالا دوید و گفت:مهمون ویژه؟ترنج چادرش را برداشت و روی دستش انداخت و وارد اتاقش شد.آره.ماکان دنبال ترنج وارد اتاقش شد. نمی توانست از برانداز کردن خواهرش دست بردارد. مدام داشت او را کنار ارشیا تصور میکرد.هنوز بچه اس ولی این. نیم وجبی می خواد شوهر کنه.حواسش نبود که به در تکیه داده و به ترنج نگاه می کند توی فکر بود.آخه ارشیا عاشق کجای این لیمو شیرین شده. و لبخندی ناخوداگاه امد روی لبهایش. صدای ترنج او را به خودش آورد.هی کجایی؟چی گفتی؟حالت خوبه وایسادی اینجا به چی زل زدی؟ماکان خندید و خواست از اتاق خارج شود که نگاهش به جای خالی دف افتاد.ترنج دفت کو؟ترنج چادرش را تا زد و گذاشت توی کمد و گفت:دادم به همون مهمون ویژه.ماکان اخم هایش را توی هم کشید:کیه این مهمون ویژه اونوقت؟ترنج لبخند بدجنسی زد و گفت:مهدی امشب اومده بود.ماکان جا خورد و رفت سمت ترنج با اخم های در هم رفته گفت:چکارت داشت؟ ترنج دست به کمر ایستاد و گفت:من کی گفتن با من کار داشت؟پس چی؟هیچی با نامزدش اومده بود.ماکان مثل بادکنکی که بادش خالی شده باشد آرام شد. ترنج خندید و گفت:من مرده این غیرتتم داداش جون.ماکان لبخند زد و پرسید:ب را چی پسش دادی؟ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:اون موقع نه من به کسی تعهد داشتم نه اون. ولی الان فرق می کنه.ماکان با بدجنسی گفت:تو الان دقیقا به کی تعهد داری؟ترنج یک لحظه گر گرفت.چرخید و گفت: من... من... که.. هیچ...کی منظورم...مهدی بود.ماکان زیر لبی خندید و با خودش گفت:جون خودت. تو گفتی و منم باور کردم.ولی بلند گفت:آها. راستی گفتم ارشیا برگشته.ترنج برگشت و گفت:آره گفتی.بعد برای اینکه ماکان بیشتر از این دست پاچگی اش را نبیند گفت می خوای تا صبح همین جا وایسی؟نه دیگه دارم می رم با مامان اینا یه کاری دارم.خوب برو دیگه می خوام بخوابم.ماکان با لبخندی که نمی توانست جمش کند از اتاق خارج شد با سرزنش به خودش گفت:چطور این همه وقت نفهمیدم؟ سه سال. بیچاره خواهر کوچولوم. باید ارشیا رو یه فصل کتک بزنم حتما. پسره مزخرف. از پله پائین رفت. مادر و پدرش هنوز توی سالن نشسته بودند. ماکان صاف رفت طرف پدرش و نشست کنارش.بابامسعود به ماکان نگاه کرد.چیه؟ماکان کمی حرفش را توی دهان چرخاند و گفت:یه خواستگار برا ترنج پیدا شده و بعد از این حرف به پله نگاه کرد.سوری خانم با تعجب پرسیدخود ترنج بت گفت.ماکان خنده اش گرفت.نه مامان او بنده خدا خواستگاره به من گفت.مسعود عینکش را برداشت و گفت:خودت می دونی ترنج نمی خواد ازدواج کنه.بله می دونم.خوب چرا بش نگفتی؟ خوب خودش می دونست.سوری خانم باز هم با تعجب گفت: می دونست؟ماکان سر تکان داد که مسعود پرسید:پس آشناست. ماکان به پدر و مادرش نگاه کرد و گفت:ارشیا.سوری خانم واقعا شوکه شده بود ولی مسعود با لبخند به پشتی مبل تکیه داد و گفت:پس بالاخره گفت ماکان و سوری خانم این بار با دهان باز به مسعود نگاه کردند. سوری خانم با لکنت گفت: تو... می دونستی.مسعود یک نگاه به همسرش و یک نگاه هم به ماکان انداخت و گفت:نه کاملا. ولی از رفتارش حدس زده بودم. کاملا معلومه بی تجربه اس تو این زمینه و زیر لبی خندید. به دنبال او ماکان هم خنده اش گرفت. ولی سوری خانم با جدیت گفت:کجاش خنده داره؟مسعود به چهره جدی همسرش نگاه کرد و گفت:اخم نکن سوری جان بین دو ابروت خط می افته. سوری خانم فورا اخمش را باز کرد. ماکان خنده اش بیشتر شد و این بار سوری خانم هم خندید. ماکان در همان حال پرسید:پس راضی هستین؟سوری خانم نگاهی به مسعود انداخت و گفت: کی از ارشیا بهتر. الان نزدیکه ده ساله داره تو این خونه می ره و میاد. خونواده اشم که دیده و شناخته.و رو به همسرش پرسید: نظر تو چیه؟منم حرفی ندارم بعد رو به ماکان گفت:به ترنج گفتی؟نه هنوز.خوب نظر اون شرطه.حالا بذارین بیان.نه بابا نمی شه . بگیم بیان بعد ترنج راضی نباشه اونوقت زشته چشممون تو چشم هم می افته. غریبه نیستن که بگیم جلسه اوله واسه آشنائیه.ماکان فکر کرد و گفت:من با ترنج صحبت می کنم.و با خودش گفت:انگار تنها کسی که از دل ترنج خبر داره منم. چقدر تو داره این دختر.بعد هم شب بخیر گفت و رفت که بخوابد. حالا نمی دانست چطور به ترنج بگوید.***ارشیا آرام وارد خانه شد. چراغ ها هنوز روشن بودند و معلوم بود اهالی خانه هنوز بیدارند. آرام در را باز کرد و وارد خانه شد.مهرناز خانم با دیدن ارشیا به طرفش امد و او را در آغوش گرفت.سلام مامان  سلام کوفت کاری. سلام و...ارشیا مادرش را از خودش جدا کرد و با چشمانی شوخ به او نگاه کرد:از اسقبالتون ممنون.چشمان مهرناز خانم به اشک نشسته بود.تازه اینم کمته. باید یه کتک مفصل بخوری. آخه بی خبر می ذاری می ری نمی گی دل من هزار راه میره.بعد به چهره او نگاه کرد و گفت:چرا اینجوری شدی؟ مریض شدی؟نه مامان خوبم به خدا.آقا مرتضی همسرش را کنار زد و گفت:بسته برو کنار.ارشیا پدرش را هم در آغوش گرفت و پیشانی آتنا را هم بوسید و همراهشان رفت توی سالن.بذارین اول یه دوش بگیرم با قیافه درست و حسابی بیام پیشتون.مهرناز خانم در حالی که از او چشم بر نمی داشت گفت:زود باش بیا تعریف کن کجا بودی؟چشم. براتون خبرای خوب دارم.مهرناز خانم گفت:پس معطلش نکن که ما هم خبرای خوب برات داریم.ارشیا به طرف اتاقش رفت. بعد دوش گرفته و لباس پوشیده و سر حال برگشت پائین.مهرناز خانم با میوه و از ارشیا پذیرائی کرد و گفت:خوب اول تو خبر خوبتو میگی یا ما بگیم؟ارشیا در حالی که پرتقالش را می خورد گفت شما بگین. مهرناز خانم به آتنا نگاه کرد و گفت:تا یکی دو هفته دیگه عروسی داریم اگه خدا بخواد.ارشیا به اتنا نگاه کرد و گفت:چقدر زود.وا مامان جان اینا الان نزدیکه دو ساله نامزدن. دیگه وقتشه. ارشیا به آتنا که کمی هم خجالت کشیده بود نگاه کرد و گفت: خوب به سلامتی.مهرناز خانم گفت:خوب خبر خوب تو چیه؟ ارشیا دست هایش را توی هم گره کرد و با چشمانی که می درخشید گفت:با ماکان صحبت کردم.درباره چی؟ترنج.مهرناز خانم با حالت عصبی گفت:بالاخره کار خودتو کردی. نگفتم عجله نکن.مامان من اول باید حتما با ماکان صحبت می کردم. ناسلامتی خواهرشه. من چند سال تو خونه اینا رفت وآمد داشتم. ماکان مثل بردارمه باید اول به اون می گفتم.آقا مرتضی برخلاف همسرش کار ارشیا را تائید کرد:خوب کاری کردی بابا جون. این یک کار مردونه اس مامانت متوجه نمی شه.خوبم متوجه میشم. ولی می ترسم سوری ازم گله کنه چرا به خودش نگفتم.ارشیا گفت:من فقط رضایت ماکان و گرفتم. بقیه اش با شما.آقا مرتضی هم در تائید حرف ارشیا گفت:آره خانم کاری نداره که. فردا یه زنگ می زنی به سوری خانم همه چیز و بش میگی.مهرناز خانم نگاهی به ارشیا انداخت و گفت:شانس آوردی از تنبیهم قصردر رفتی.ارشیا با تعجب گفت:مامان یعنی هنوز ادامه داشت؟معلومه پس چی؟پس خدا رو شکر خودم اقدام کردم.همگی خندیدند و کم کم آماده شدند برای خواب. ارشیا بعد از یک هفته بی خوابی های شبانه و کلافگی روی تختش دراز کشید. گرچه هنوز نیمه بیشتر راه مانده بود ولی الان تکلیفش با خودش معلوم بود.تمام این یک هفته را به فکر کردن گذرانده بود و حتی یک لحظه اش نتوانسته بود چهره اشک آلود ترنج را از ذهنش دور کند. هر لحظه که بیشتر گذشته بود مثل تشنه ای که از آب دور مانده باشد برای دیدن ترنج له له می زد.ولی مانده بود و اینقدر تا طاقتش طاق شده بود. و دیگر نتوانسته بود بماند. الان هیچ شکی نداشت که از ته دل و تمام وجود ترنج را می خواست. همان یک نگاه کوتاه از آینه ماشین برایش کافی بود تا التهاب این چند روزه اش را فرو بنشاند.با یاد آوری چهره ترنج توی قاب چادر لبخند زد. راه سختی در پیش داشت ولی او تصمیم نداشت کوتاه بیاید. اگر ترنج یک روزی عاشق او بوده می تواند دوباره ان عشق را شعله ور کند.این بار آمده بود تا ترنج را مال خودش کند اگر ترنج هزار بار هم می راندش دوباره می آمد.با همین افکار شیرین به خواب رفت و بعد از یک هفته خواب راحتی کرد. صبح پنج شنبه تلفن که زنگ سوری خانم خودش تلفن را برداشت. کسی دیگر خانه نبود هر کس برای کارهای خودش از خانه بیرون رفته بود.ماکان صبح به مادرش گفته بود که نتوانسته با ترنج صحبت کند و این وظیفه را به عهده مادرش گذاشته بود.بله؟سلام سوری جون خوبی عزیزم. سوری خانم فورا شصتش خبردار شد که مهرناز برای چه تماس گرفته.سلام عزیزم. خوبم همگی خوبن آتنا جون. ارشیا جان.بله به لطف شما.سلامت باشی عزیز. جانم عزیزم؟والا من بلد نیستم مقدمه چینی کنم. این همه نشستیم برا این زن پیدا کردیم هیچ کدوم و نپسندید حالا با اجازتون خودش گفته ترنج جون و پسندیده.والا چی بگم مهرناز جان ارشیام عین ماکان. به خدا مثل ماکان دوستش دارم.سوری به جان خود ارشیا. من از تهران اومد اولین نفری که اسم بردم ترنج بود. ولی خوب روم نشد به تو بگم. گفتم اول به ارشیا بگم اگه نه گفت خجالت زده شما نشم.لطف داری عزیزم.حالا دیگه شما با مسعود خان صحبتتون و بکنین یه خبر به ما بدین. ترنج جونم که دیگه جای خود داره.چشم حتما.پس خبر از شما. راستی احتمالا هفته دیگه عروسی آتنا رو هم بگیرم.وای به سلامتی.دیگه آماده باشین. شما جز مهونای ویژه اینو بعد از این حرف خندید.سوری خانم هم خندید و گفت:چشم عزیزم ان شاا... سفید بخت بشن.برای ترنج و ماکان ان شاا...بعد هم صحبت هایشان کشیده شد به مراسم و مخارج و سالن و خلاصه یک ساعتی حرف زدنشان طول کشید.ترنج رفته بود سری به مهربان بزند که قرار بود شنبه عمل شود. قول داده بود تا اخر هفته پول را به حسابشان بریزد.جرات نکرده بود برود شرکت می ترسید ارشیا انجا باشد و با هم رو به رو شوند. از ان شب توی درمانگاه دیگر ندیده بودش.می ترسید از این همه که ارشیا به او نزدیک شده را بود. انگارهنوز ته دلش از غصه خالی نشده بود. خودش هم نمی دانست دقیقا چه می خواهد فعلا که ترجیح داده بود فرار کند.خودش را تا ظهر خانه مهربان و بعد هم با خرید لوازمش سرگرم کرد و کمی مانده به ظهر رسید خانه. سور ی خانم خسته از کار خانه مدام آه وناله می کرد و این یعنی باید دنبال یک نفر برای امور خانه گشت.ولی ترنج هیچ دلش نمی خواست کسی غیر از مهربان پا به خانه شان بگذارد ولی سوری خانم معتقد بود بعد از عمل مهربان دیگر قادر نیست کارهای خانه انجام دهد هر چه باشد سنی ازش گذشته بود.ترنج هم غم زده ساکت مانده بود. نمی توانست کس دیگری را جای مهربان عزیزش ببیند.همان طور که ترنج حدس زده بود ارشیا صبح پنج شنبه رفته بود شرکت و از نبودن ترنج کلی پکر شده بود و هر کار کرد که ماکان نفهمد نشد و ماکان هم کلی به او خندید.ظهر وقتی هر دو در حال خارج شدن از شرکت بودند ماکان به ارشیا اصرار کرد.بیا ظهر بریم اونجا.ولی ارشیا رد کرد و گفت:نه فکر میکنم تا خانواده ات جواب رسمی ندادن اون ورا نیام بهتر باشه. اوه ادای دخترا رو در میاره بیا بریم دیگه.نه اینجوری ترنج معذب میشه.اون که هنوز خبر نداره.کی میگین بهش پس؟نمی دونم صبح با من اومد بیرون نمی دونم کجا کار داشت شاید مامان تا حالا بهش گفته باشه.ارشیا لبش را گزید و گفت:اگه بگه نه چی؟ ماکان خیلی جدی گفت:خوب بگه. تو که نباید کوتاه بیای باید اینقدر بیای بری تا شاید راضی شه.ارشیا نگاهی به ماکان انداخت و گفت:تا داداش به این قلداری داره من چه غلطی می تونم بکنم. شانسم که ندارم برادرم خواهر عروسم هست.دیگه دیگه. اینجا اولویت با آبجی کوچیکه اس.ارشیا خندید و ولی هزار فکر و اضطراب راهی خانه شد قرار بود مادرش امروز با سوری خانم صحبت کند.دو روز از تماس مهرناز خانم گذشته و هنوز خبری از طرف خانواده اقبال نبود. حال ارشیا از همه خراب تر بود. چند بار خواست از ماکان بپرسد ولی رویش نشد.وقتی ترنج کلاس دوشنبه اش را هم غیبت کرد و نیامد دیگر طاقت ارشیا تمام شد و بعد از پایان کلاسش رفت پیش ماکان.شرکت مثل همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود. اول یواشکی به اتاق ترنج سرک کشید نبود. ناامید رفت سمت اتاق ماکان. منشی ورودش را خبر داد و او هم با شانه هایی آویزان وارد اتاق ماکان شد. ماکان با دیدن حال خراب او دلش سوخت. ارشیا روی مبل نشست و گفت:این خواهرت می خواد منو بکشه نه؟ماکان درحالی که با خودکارش بازی می کرد چیزی نگفت. ارشیا دوباره رو به ماکان کرد و گفت:چیه تو هم لال مونی گرفتی؟ همون اول می زدی گردنمو می شکستی بهتراز این بلاتکلیفی بود.ماکان نگاهش را از روی میز گرفت و به چهره به هم ریخته ارشیا نگاه کرد:زورش که نمی تونیم بکنیم.ارشیا که سرش را میان دستانش گرفته بود وحشت زده به ماکان نگاه کرد:گفته نه؟ ماکان آه پر صدایی کشید و گفت:هیچی نمی گه نه ها می گه نه نه.ارشیا نفس راحتی کشید و گفت:تا رد نکنه هنوز امید هست.بعد دوباره به ماکان نگاه کرد و گفت:الان بهتر نیست با خودش صحبت کنم؟فکر نکنم راه خوبی باشه.ارشیا چنگی توی موهایش زد و گفت:پس من چه غلطی بکنم. ماکان یه فکری به حال من بکن. به خدا پا در هوا بودن خیلی سخته.چکار کنم؟ زورش کنم موافقت کنه.ارشیا با حرص بلند شد.نمی دونم.و بدون هیچ حرف دیگری از اتاق ماکان خارج شد. ماکان بلند شد و صدایش زدارشیا.ارشیا برگشت و غم زده نگاهش کرد.بیا اینجا. ارشیا برگشت به اتاق ماکان. در را بست و رو به روی هم نشستند.یه راه هست.ارشیا امیدوارنه نگاهش کرد. الان اگر ماکان می گفت باید تا سر قله قاف هم بروی می رفت.اگه می خوای باهاش صحبت کنی باید بیای. ولی خوب جواب ترنج چی باشه معلوم نیست.به مامان اینا چی بگم؟اونشو دیگه من نمی دونم. من می تونم با مامان اینا صحبت کنم بگم اجازه بدن یه جلسه بیای خودت با ترنج صحبت کنی ببینی حرف حسابش چیه.ارشیا کلافه چنگی توی موهایش زد و به ماکان نگاه کرد:آره راه دیگه ای نیست یا رومی روم یا زنگی زنگ نه؟ماکان لبخند نیم بندی زد و سر تکان داد. ارشیا بلند شد و گفت:فقط تو رو خدا زودتر خبر بده. عروسی اتنا پنج شنبه هفته آینده اس مامان اینا کلی کار دارن. اصلا منو یادشون رفته.و در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:اصلا همه منو یادشون رفته.ماکان هم ناراحت از وضعیت ارشیا رفت سمت تلفن و شماره خانه را گرفت. مادرش گوشی را برداشت.سلام مامان.سلام عزیزم چی شده؟ مامان ارشیا اینجا بود.خوب؟نمی خواین جوابشو بدین.تو که خودت دیدی ترنج هیچی نمی گه.شاید سکوت علامت رضایت باشه.نمی دونم.مامان بذارین یه جلسه بیان. ارشیا گناه داره. من و بابات که حرفی نداریم.می دونم بذارین بیاد با خودش صحبت کنه. اینجوری ممکنه فکر کنه ما مخالفیم.نه مامان جان ما که همون شب گفتیم حرفی نداریم.ما میدونم اون بدبخت که نمی دونه.باشه من خودم به مهرناز خبر میدم.باشه .ماکان تلفن را قطع کرد و به ارشیا زنگ زد:سلام ماکان.سلام. ببا مامان صحبت کردم.خوب؟صدای ارشیا می لرزید.هیچی قرار شد به مامانت زنگ بزنه قرار بذارن.ترنج چیزی نگفته؟نه هنوز.صدای اه ارشیا پیچید توی گوش ماکان. ماکان دلش سوخت درست میشه.نمی دونم امید به خدا.کاری نداری؟ یاعلی

 

سر نهار کسی حرف نمی زد. همه در سکوت داشتند به شرایط پیش امده فکر می کردند. همه از این سکوت بی انتهای ترنج در تعجب بودند. با بقیه خواستگار هایش خیلی راحت برخورد کرده بود.اما این یکی. انگار تردید داشته باشد. و همین دیگران را متعجب می کرد. سوری خانم با چشم ابرو به مسعود می گفت که وقتش هست که ترنج را هم در جریان خبر خواستگاری قرار دهند.سه نفری مانده بودند چه بگویند.چون نمی توانستند عکس العمل ترنج را حدس بزنند. مسعود آرام با همان لحن اشاره گفت بعد از نهار.ترنج با آرامش مشغول جمع کردن میز بود که تلفن زنگ زد. ماکان جواب داد و بعد از حال و احوال مسعود را صدا زد.بابا تلفن با شما کار داره.کیه؟نمی دونم. معرفی نکرد. گفت با آقای مسعود اقبال کار داره.مسعود بلند شد و بعد از چند دقیقه مکالمه برگشت. ترنج میز را جمع کرده بود و داشت ظرفها را می چید توی ماشین ظرف شوئی.مسعود از روی اپن نگاهی به چهره توی فکر ترنج انداخت و صدایش زد:بابا ترنج بیا اینجا. بدون اینکه کارش را متوقف کند گفت:صبر کنین اینارو بذارم تو ظرف شوئی میام.نمی خواد بعدا می ذاری. بیا اینجا.سوری خانم با سبد میوه رسید و کنار همسرش نشست. ماکان هم طرف دیگر پدرش قرار گرفت.ترنج نگاهی به جمع سه نفره انها انداخت و گفت:چرا اینجوری نگام می کنین؟سوری خانم سرش را پائین انداخت و همه چیز را به دست همسرش سپرد. ماکان هم ترجیح داد شروع کننده نباشد.ولی حرفی که مسعود زد بهت سوری خانم و ماکان را برانگیخت. مسعود اصلا درباره خواستگاری حرف نزد.اون دو میلیون و از کجا آوردی؟ترنج یک لحظه به پدرش نگاه کرد و دوباره سر به زیر انداخت.ترنج با توام؟ من چهار تومن داده بودم.سوری خانم و ماکان متعجب مانده بودند که جریان از چه قرار است. بالاخره سوری خانم دهان باز کرد:مسعود جریان چیه؟صبر کن عزیزم میگم.بعد رو کرد به ترنج و با تحکم گفت:گفتم اون دو میلیون و از کجا آوردی؟ترنج دست هایش را توی هم فشرد و به سوری خانم نگاه کرد. فکر نمی کرد اینجوری لو برود. آب دهانش را قورت داد و گفت:کی گفت من دو میلیون دادم؟الان داماد مهربان زنگ زد و برای شیش میلیونی که داده بودم تشکر کرد. ولی تا اونجایی که من یادم میاد من یه چک چهار میلیونی به تو داده بودم.سوری خانم و ماکان تازه فهمیده بودند جریان چیست. مسعود واقعا عصبی بود.ترنج حرف می زنی یا نه؟ترنج لبش را گزید و گفت:النگو هامو فروختم.سوری خانم نزدیک بود از حال برود.چهار تارو فروختی دو میلیون. می دونی اونا چقدر قیمتشون بود.نه شد سه و پونصد. بقیه شو یه دست بند برداشتم.سوری خانم صورتش را با دستش پنهان کرد و گفت:بفرما آقا مسعود تحویل بگیر.ترنج سعی کرد از خودش دفاع کند.این الگو ها الان سه چهار ساله اونجا افتادن یک بار اونم به زور شما دستم کردم..چه فایده داشت...مسعود پرید وسط حرف ترنج.مادرتم یه صندوق طلا داره چون استفاده نمی کنه باید ببخشه به این و اون.ترنج بغض کرده بود. ماکان هنوز توی شوک بود. مسعود داد زد:این بچه رو می خواین شوهر بدین . خانم پاشو قرار خواستگاری رو کنسل کن. بگو دختر ما هنوز عقلش نمی رسه زندگی یعنی چی.اشک ترنج سر خورد روی صورتش.پس قرارشونم گذاشتن. من چیم این وسط؟ترنج بلند شد. بی صدا اشکهایش روی صورتش می ریخت. رو به پدرش گفت:بله بدون خبر من قرار گذاشتین بدون منم کنسل کنین. من چکاره ام این وسط.ماکان نمی دانست چه بگوید. برخورد پدرش خوب شاید تند بود ولی ترنج نباید بدون اجازه انها کاری می کرد.رفت طرف پله که مسعود داد زد: اصلا چرا قرار رو کنسل کنیم. مگه ارشیا چشه از خداتم باشه. دختره بی عقل.ترنج با حرص برگشت و گفت:ولی جواب من منفیه.و دوان دوان از پله بالا رفت. ماکان کلافه دستی به صورتش کشید و دنبال ترنج از پله بالا رفت. ترنج روی تختش پشت به در نشسته بود و صدای گریه اش به خوبی شنیده می شد.ماکان بدون در زدن وارد اتاق شد و بی حرف کنار ترنج نشست. ترنج نگاهش را از زمین گرفت و در حالی که اشکش را با دست پاک می کرد رو به ماکان پرسید:تو هم فکر میکنی کار اشتباهی کردم؟ماکان سکوت کرده بود. ترنج هم که انگار اصلا منتظر جواب ماکان نبود ادامه داد:به خدا بی انصافیه. مهربان جای مادر ما بود. خودت بگو. بچه که بودیم کی به ما بیشتر می رسید. مامان یا مهربان؟ در شبانه روز چقدر مامان و می دیدم. من نمی تونستم بی تفاوت باشم. مهم نیست خودم کار می کنم تمام شیش میلیون و پس میدم.ماکان برگشت و با تعجب گفت:ترنج!چیه؟ والا بابا بخاطر دو میلیون اینقدر عصبانی نمی شد.ماکان دست گذاشت روی بازوی ترنج و گفت:خودش بهت چهار تومن داده اونوقت بخاطر دو تومن تو عصبانی بشه.پس مشکل کجاست؟مشکل اینجاست که تو سر خود رفتی این کار و کردی.مجبور شدم. هرچی گفتم بیشتر نداد. اونام نتونسته بودن بقیه شو جور کنن. مجبور شدم.ماکان دست روی شانه ترنج گذاشت و او را در آغوش گرفت.حالا چرا تلافی شو سر ارشیا می خوای در بیاری؟جدی می خوان بیان؟آره مهرناز خانم خواسته نه؟نه. ارشیا خودش به من گفت.ترنج ساکت شد و اشکش را پاک کرد.من هنوز آمادگی ندارم.اینارو به خودش بگو. ترنج خجالت زده بود. تا حالا با ماکان اینقدر راحت حرف نزده بود. ماکان؟جانم؟من...نمی دونم چی بگم.ماکان به ترنج که عین لبو شده بود نگاه کرد و خندید و گفت:عین نارنج شدی الان.ترنج خودش را از ماکان جدا کرد و سر به زیر نشست. ماکان دستش را گرفت و گفت:هر چی دلت میگه.بعد هم روی موهای او را بوسید و رفت.*** ارشیا داشت از استرس می مرد.باورش نمی شد که دارد می رود خواستگاری ترنج. توی آینه پوزخند زد. عروس خانم ناراضی ما داریم کجا می ریم نمی دونم.برای بار هزارم خودش را توی آینه نگاه کرد. احساس می کرد کارش تا حدودی احمقانه است. ترنج او را در همه حالت و همه جوره دیده بود. پس این اداها برای چه بود.مادرش گفته بود حتما باید رسمی باشد و کت و شلوار بپوشد. تازه با هزار بدبختی از زیر زدن کروات در رفته بود. تازه احمقانه تر این بود که ترنج اصلا رضایتش را هم اعلام نکرده بود.آخرین بار خودش را توی آینه نگاه کرد و از اتاق خارج شد. پدرش منتظر توی سالن نشسته بود. با دیدن او لبخند زد.ارشیا هم خجالت زده جواب لبخند پسرش را داد.مهرناز و آتنا هم بعد از چند دقیقه آمدند. مهرناز خانم با هیجان قربان قد و بالای ارشیا می رفت. ارشیا کلافه گفت: مامان بسه بریم دیگه.آتنا ریز ریز خندید و گفت:چه هوله!ارشیا برگشت و رو به آتنا گفت:تو رو خدا یه امشب و سر به سر من نذار.مهرناز خانم بازوی او را گرفت و گفت:بریم بابا. اصلا از کجا که ترنج جواب مثبت بده بهت.ارشیا ایستاد و بازویش را از دست مادرش بیرون کشید:مامان تو رو خدا حرفهای ناامید کننده نزن. آقا مرتضی هم بلند شد و گفت:راست میگه ارشیا. شایدم جواب مثبت داد. بریم که دیر شد.ارشیا پوفی کرد وبه همراه بقیه از خانه خارج شدند. اینقدر استرس داشت که به سختی رانندگی کرد و تازه دسته گلی را هم سفارش داده بودند فراموش کرد.مجبور شدند دوباره برگردند و دسته گل را بگیرند. وقتی زنگ خانه اقبال را به صدا در آوردند. ارشیا احساس کرد توی کوره در حال پختن است.دانه های عرق تا روی پیشانی اش کش آمده بود. و تند تند با دستمال عرقش را پاک میکرد.آتنا نمی توانست خنده اش را کنترل کند و مهرناز خانم هی به او سقلمه می زد که نخندد.ماکان خودش در را باز کرد و به استقبال آنها رفت. با دیدن قیافه ارشیا او هم خنده اش گرفته بود. کنار گوشش گفت:بابا کوتاه بیا. خوبه اینجا همه می شناسنت.ارشیا چشم غره ای به ماکان رفت و گفت:تو یکی دیگه ولمون کن. از سر شب به اندازه کافی سوژه خنده بودم. ماکان و ارشیا پشت سر بقیه به طرف ساختمان اصلی می رفتند که ماکان گفت:دیگه واسه چی؟ارشیا باز عرقش را گرفت و گفت:مامان گیر داده بود کراوات بزن.ماکان پخی زیر خنده زد ولی زود خنده اش را جمع کرد. ارشیا با آرنج به به پهلوی او زد و گفت:مسخره نوبت منم میشه بهت بخندم.آخه مامانت فکر کرده خونه کی می خواین بیاین.به جان خودت دیوانه شدم. من اصلا این کت و شلوار مسخره رو هم نمی خواستم بپوشم.پس با زیر پیرنی می خواستی بیای؟ماکان به خدا خفت می کنم.منظورم این بود. اسپرت می اومدم.بعد با لحن غمگینی ادامه داد:ترنج که هنوز نگفته راضیه. ما همین جور زورکی اومدیم.ماکان هلش داد و تو و گفت:بی خیال درست میشه.سوری خانم و آقا مسعود به استقبال مهمان ها آمدند. خبری از ترنج نبود. ماکان به مادرش نگاه کرد و او هم به بالا اشاره کرد.ارشیا چشم چرخاند و وقتی ترنج را ندید تمام شوق و ذوقش کور شد. ماکان مهمان ها را تا پذیرائی همراهی کرد و بعد به طرف پله رفت.پله ها را دوتا یکی بالا دوید و بدون در زدن وارد اتاق ترنج شد. ترنج روی تخت نشسته بود و هنوز لباسش را هم عوض نکرده بود. ماکان شگفت زده گفت:ترنج. مهمونا اومدن تو هنوز آماده نشدی؟ترنج سرش را بالا گرفت و گفت:من نمی تونم. من نمیام.ترنج مگه بچه بازیه.ترنج عصبی بلند شد و پشت به ماکان ایستاد:به من چه من که نگفتم بیان. بابا اینا لج کردن. من گفتم هنوز آماده نیستم.ترنج به خدا اذیت نکن اگه ارشیا رو ببینی با چه ذوقی اومده.ترنج بازوهایش را در آغوش گرفت و گفت:من چایی نمیآرم.ماکان خنده اش گرفت و گفت:باشه من میارم. خیلی مسخره اس. مهرناز جون از همه چیز من خبر داره حالا مسخره نیست چایی ببرم؟ماکان دیگر نتوانست و خندید. ترنج هم خنده اش گرفته بود.وضع تو از ارشیا بهتره. مهرناز خانم می خواسته مجبورش کنه کراواتم بزنه.ترنج ریز ریز خندید. ماکان هم گفت:تو فقط بیا اینجوری خیلی بده. بعد اصلا نخواستی بگو نه.لحن ترنج بیشتر شبیه لجبازی بود.من که همون اول گفتم نه.ماکان رفت طرف او و برش گرداند.باشه ترنج. اصلا فکر کن اومدن مهمونی. فقط بیا پائین.ترنج با خم کردن سر قبول کرد. ماکان روی سرش را بوسید و گفت:مثل همیشه زود آماده شو.باشه داداش.ماکان به او لبخند زد و به پذیرائی برگشت. چشم ارشیا به در بود که ماکان تنها وارد شد.کنار سوری خانم نشست و گفت:ترنج گفته من چایی نمیآرم. خوب راست میگه این مسخره بازیا چیه.سوری خانم گفت:باشه بیاد پائین هر غلطی دلش خواست بکنه.هنوز همه گرم حال و احوال و چه خبر و از این دست تعارافات بودند که ترنج وارد شد. شال صورتی زیبایی سرش بود و یک چادر سفید گلدار زیبا.آرام سلام کرد و همانجا کنار ماکان نشست.ارشیا احساس می کرد توی آن کت در حال کباب شدن است. دلش بی قراری می کرد. با دیدن ترنج نتوانست برای مدتی چشم از او بردارد. دست خودش نبود. دل تنگ بود.آقا مرتضی اولین نفری بود که جوابش را داد:خوبی بابا جان.لحنش خیلی خودمانی بود انگار که ترنج واقعا عروسش باشد. روی لبهای مهرناز خانم هم خنده پهنی نشسته بود.آتنا داشت از خنده می ترکید. ارشیا بد جور سرخ شده بود. و سعی می کرد به ترنج خیلی نگاه نکند.ماکان هم که خنده اش گرفته بود به بهانه چای بلند شد و رفت توی آشپزخانه بعد از چند دقیقه برگشت و گفت:ببینین چه جوری دست منو گذاشتین توی رنگ.چای را گرداند و سوری خانم برای اینکه خیلی هم بد نباشد گفت:مهرناز جون خودت دیگه از جیک و پوک دختر ما خبر داری می دونی نهایت هنرش نیمرو درست کردنه.مهرناز خنده ای کرد و گفت:فدای سرش. اینقدر بپزه که همه یادشون بره بلد نبوده.ترنج سر به زیر گوش می داد. باورش نمی شد این مجلس خواستگاری او بود.آن هم کی؟ ارشیا. ارشیا آمده بود خواستگاری او. سر به زیر پوزخند زد. امشب وقت تلافی بود. امشب دیگر مساوی می شدند.از حرفهای اطرافیان چیزی نفهمید. چون درباره همه چیز حرف می زدند جز موضوع اصلی.ارشیا بس که حرص خورده بود. احساس می کرد الان سکته می کند.ترنج هم کم کم داشت حوصله اش سر می رفت که آقا مرتضی گفت انگار یادمون رفته برای چی اومدیم اینجا و با این حرف باعث همه در یک لحظه به ارشیا و ترنج نگاه کنند. ارشیا خودش را جمع جور کرد و منتظر بقیه حرف پدرش شد. مسعود جان اگه اجازه بدی بچه ها یه صحبتی با هم داشته باشن.خواهش می کنم.و به ترنج اشاره کرد. بابا جان با آقا ارشیا برین بالا صحبت کنین.ترنج نگاهی به ماکان انداخت و وقتی لبخند او را دید بلند شد. مسعود رو به ارشیا گفت:ارشیا جان بلند شو.ارشیا دیگر صبر نکرد. فورا بلند شدو پشت سر ترنج رفت. همانجور که از پله بالا می رفت داشت جملاتی که از قبل آماده کرده بود توی ذهنش مرور می کرد.کاش این لحاف مسخره رو در بیارم چقدر گرمه.ترنج وارد شد و با دست به ارشیا اشاره کرد بفرمائید. دیگر نمی توانست نقش بازی کند. تمام بدنش به لرزه افتاده بود.ترنج صندلی اش را کشید بیرون و به ارشیا تعارف کرد.ارشیا دیگر طاقت آن گرما و دلقک بازی را نداشت. کتش را در آورد و نشست روی صندلی. ترنج هم روی تخت نشست.

جوری که ارشیا می توانست نیم رخش را ببیند.ترنج دست هایش را توی هم قفل کرده بود و بین زانویش گذاشته بود. ارشیا دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید و خواست دهان باز کند که دید اصلا نمی داند می خواهد چه بگوید.کلا همه چیزهایی که آماده کرده بود از ذهنش پریده بود. دستی توی موهایش کشید و به ترنج نگاه کرد. ترنج همچنان سر به زیر نشسته بود و نگاهش به زمین بود.ارشیا لال شدی پسر. این همه درس خوندی استاد مملکتی مثلا خیر سرت. حالا عین این تازه عروسا نشستی داری اینجا رنگ به رنگ می شی. ای خاکباز نگاهی به ترنج انداخت و بالاخره دهانش را باز کرد: قراره بشینیم اینجا سکوت کنیم.ترنج چیزی نگفت. یعنی نمی توانست حرفی بزند. داشت از استرس می مرد. توی ذهنش داشت دنبال بهانه ای میگشت تا ضربه نهایی را بزند.ارشیا بعد از اینکه دید ترنج جوابی نمی دهد باز گفت:خوب پس بیا درباره موضوع دیگه ای سکوت کنیم.و زیر چشمی به ترنج نگاه کرد. لبخند بی رمقی امد روی لبهای ترنج و رفت. انگار همین لبخند برای ارشیا کافی بود.آب دهنش را قورت داد و گفت:هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز توی همچین موقعیتی قرار بگیرم. کی باورش می شد ترنج دختر شیطون و پر درد سر یه روز اینقدر خانم و بشه که من ...نتوانست حرفش را تمام کند. توی ذهن ترنج همه چیز قاطی شده بود. از ذهنش گذشت.معلومه که فکر نمی کردی اصلا ترنج و آدم حساب نمی کردی.ارشیا که سکوت ترنج را دید. دستی توی موهایش کشید و خواست از اول شروع کند.دلش می خواست همه چیز را به ترنج بگوید از روز اول.وقتی برگشتم مامان اصرار داشت برام زن بگیره. مدام اسم تو رو می برد. واقعیتش من تصوری که از تو داشتم همون ترنج سه سال پیش بود. گفتم ترنج نه.قلب ترنج انگار دو نیم شد. باورش نمی شد. ارشیا اینقدر راحت بگوید حتی تا دو سه ماه پیش تر هم او را نمی خواست.بغض گلویش را گرفته بود. دیگر دلش نمی خواست چیزی بشنود. ولی ارشیا داشت سر به زیر به حرف زدنش ادامه داد:تا اون روز که اومدم خونه تون.ارشیا مکث کرد و به نیم رخ ترنج خیره شد. اخم های ترنج در هم بود و لبهایش را به هم می فشرد. ارشیا نمی دانست ادامه بدهد یا نه. ولی این تنها فرصتش بود.تا اون روز که دم در دیدیمت. با چادر. فکر کنم همه چیز از همون جا شروع شد. باورم نمی شد تو همون ترنج باشی.اشک های ترنج از کنترلش خارج شد. دیگر بهانه نمی خواست. ضربه نهایی را ارشیا زده بود. ارشیا حواسش نبود.از اون روز توجه مو جلب کردی. من همیشه دلم می خواست زنم محجبه باشه.بعد از این حرف به ترنج نگاه کرد. تازه اشک های ترنج را دید. زمرمه کرد:ترنج!ترنج ناگهان از جا بلند شد. ارشیا نمی دانست چه حرفی زده که او را دلخور کرده. هر چه فکر می کرد نمی فهمید.ترنج رفت طرف کمدش و چادر مشکی اش را بیرون کشید. با چند گام بلند برگشت مقابل ارشیا و چادرش را به طرف او دراز کرد.صدایش از گریه می لرزید: بفرما همسرتون و تحویل بگیرین.ارشیا شوکه از کار ترنج از جا بلند شد. ترنج با چشمان اشک آلود مقابل ارشیا ایستاده بود.ولی باز هم به چهره اش نگاه نمی کرد. بازی تمام شده بود. برای ترنج همه چیز تمام شده بود.مگه نگفتین بخاطر این منو انتخاب کردین؟ بفرما تحویلش بگیرین.وگرنه من همون ترنج سه سال پیشم هیچ فرقی نکردم.ارشیا در نگاه به اشک نشسته ترنج غرق شده بود. دست ترنج می لرزید اصلا همه بدنش می لرزید.چادر را پرت کرد توی بغل ارشیا و گفت:باید می فهمیدم. وگر نه من کجا جناب ارشیا مهرابی کجا. من همونم که...گریه اش شدت گرفت.اشک ترنج داشت ارشیا را نابود می کرد.ترنج پر حرص گفت:اصلا به چه حقی اومدین خواستگاری. من که موافقت نکرده بودم.ولی حرفهای او هنوز تمام نشده بود.ترنج خواهش می کنم به حرفم گوش بده.ترنج برگشت.جواب من نهه.ترنج من...من...دوستت دارم.

ترنج گوش هایش را گرفت و بلند گفت:همین که گفتم لطفا برین بیرون.ارشیا آمد طرف ترنج. چادر ترنج هنوز توی دستش بود.ترنج خواهش میکنم.ترنج داد زد:برو بیرون ارشیا. برو بیرون خواهش می کنم بذار به درد خودم بمیرم. تو هیچ وقت نمی تونی منو دوست داشته باشی. اون بار بخاطر ظاهرم ردم کردی حالا هم بخاطر ظاهرم انتخابم کردی. برو خواهش می کنم.ترنج به هق هق افتاده بود. ارشیا چادر ترنج را در دستش می فشرد. با صدای به غم نشسته ای گفت:میرم. خواهش می کنم بخاطر من گریه نکن. می رم.بعد برگشت و رفت.همه توی پذیرائی منتظر بودند که ارشیا از پله پائین دوید و بدون هیچ حرفی از خانه خارج شد. کتش توی اتاق ترنج جا مانده بود. هوا سوز داشت و او بی حواس از خانه خارج شد. مغزش قفل کرده بود.درست بود که ترنج را بخاطر حجابش انتخاب کرده بود ولی الان خودش را می خواست همان که بود. همان ترنجی که شناخته بود.الان اگر چادر هم نمی پوشید باز هم می خواستش با تمام وجود. دیگر برایش مهم نبود که ظاهرش چگونه باشد. خود ترنج مهم بود که او هم نمی خواستش.احساس بدبختی میکرد.یعنی زمانی که او هم ترنج را رانده همین قدر درد و غصه کشیده. ماشین را روشن کرد و از آنجا دور شد. با روشن شدن ماشین صدای تصنیف غم انگیزی توی ماشین پیچید.ای وای من ای وای منزد این دل شیدای مناتش به سر تا پای منخاکسرم کردی چه آرودی تو ای دل بر سرمدیگر چه آوازی چه پروازی که بی بال و پرم.ای فارغ از حال من چون یاد اورم روی گرداندن تو راترسم سوز درد من اه سرد من گیرد دامن تو راکردی جفا دیگر مکنچشم عاشق را تر مکن.ای چشم من گریان مباشاین گونه اشک افشان مباشحیران سرگردان مباشدر گردش گیتی رسد روزی به پایان هر غمیدست نگار ما داغ دل را گذارد مرحمی.دست غارت از چه رو اه ای لاله بر جانم گشوده ایاز تو چه شد حاصلم همین کز دلم قرارم ربوده ای. دیگر نتوانست تحمل کند. ماشین را به کناری زد و ایستاد. خنده دار بود ولی داشت گریه می کرد. ارشیا مهرابی پسر مغرور فامیل کسی که به هیچ دختری رو نمی داد حالا داشت برای از دست دادن یک دختر گریه می کرد. چادر ترنج روی صندلی کناری مانده بود. برش داد و صورتش را توی آن پنهان کرد.همه با دهان باز به صحنه پیش آمده نگاه می کردند تا چند دقیقه هیچ کس چیزی نگفت.ماکان بود که به خودش آمد و از جا بلند شد. با سرعت به طرف پله ها رفت و بالا دوید. ترنج توی اتاقش روی تخت نشسته بود و صدای هق هقش اتاق را پر کرده بود.ماکان با تعجب به صحنه ای که می دید نگاه کرد. کت ارشیا روی دسته صندلی مانده بود. ماکان گیج رفت به طرف ترنج و کنارش نشست.ترنج؟ترنج برگشت و نگاهش کرد چشمانش از سرخی به رنگ خون بود.اینجا چه خبره ترنج؟ چی شده؟ترنج نمی توانست حرف بزند انگار که سکسکه می کند گفت:ازش متنفرم. ازش بدم میاد. منو بخاطر چادرم می خواد. من دوسش داشتم ماکان. من...من خیلی دوستش داشتم.ماکان هم بغض کرده بود. سر ترنج را به سینه اش چشباند. ترنج حرف زدنش دست خودش نبود:من براش گل بردم....بش گفتم دوسش دارم. بهم خندید گفت بچه ام.... رفت... بعدش رفت.ماکان بغضش را فرو خورد:ترنج بسه. گریه نکن.ولی ترنج سرش را در آغوش ماکان پنهان کرده بود و با اشک ریختن ادامه می داد:سه سال صبر کردم.... سه سال. حالا اومده به من میگه....ترنج تو رو خدا آروم باش.ازش متنفرم. ازش متنفرم...اشک ماکان ناخوداگاه روی صورتش ریخته بود. نمی دانست چه خبر شده ارشیا چه گفته که ترنج چنین برداشتی کرده.سوری خانم و آقا مسعود بالا آمدند و ماکان با اشاره دست از انها خواست که آنجا را ترک کنند. ترنج هنوز هق هق می کرد. انگار بس که گریه کرده بود بی حال شده بود. ماکان به آرامی او را روی تخت خواباند. اگر ارشیا دم دستش بود حتما خفه اش کرده بود.چشمان ترنج به آرامی بسته شد و کم کم به خواب رفت. ولی توی خواب هم هق هق می کرد. ماکان چنگی به موهایش زد و از اتاق خارج شد. هنوز در را نبسته بود که موبایلش زنگ خورد ارشیا بود. به سرعت وارد اتاقش شد و جواب داد:الو ماکان.ماکان و مرض.ماکان ترنج خوبه؟به تو چه؟ چی بهش گفتی که اینجوری داره اشک می ریزه؟صدای ارشیا می لرزید:به خدا اصلا نذاشت من حرف بزنم. گفت اصلا جواب من نهه.چی میگفت پس تو بخاطر چادرش می خوایش.به خدا من گفتم از اونجا که با چادر دیدمت شروع شد. خودش اینجوری برداشت کرد.ماکان کلافه روی تخت نشست و گفت:گند زدی پسر.ارشیا غم زده گفت:می دونم. الان چطوره؟اینقدر گریه کرد تا خوابید.خاک بر سر من احمق که حرفم بلد نیستم بزنم. حالا چه خاکی تو سرم کنم ماکان.ماکان نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت:فعلا چند روزی صبر کن ترنج آروم شه تاببینیم چکار میشه کرد.ماکان!چیه؟تو که ازمن دلخور نیستی؟نه نیستم. کاری نداری؟خداحافظ.ماکان رفت پائین تا به پدر و مادرش همه چیز را بگوید. وقتش بود که انها را هم در جریان بگذارد.سوری خانم و مسعود بعد از فهمیدن ماجرا دهانشان باز مانده بود. هیچ کدام باور نمی کردند دختر شیطانشان بتواند اینقدر صبور باشد. سوری خانم که از شنیدن این ماجرا اشک به چشمش امده بود گفت:چه خانواده ای ما هستیم سه ساله و اونوقت ما نفهمیدیم. یه چیزی بود که از ما دوری میکرد.ماکان بلند شد و رفت به طرف اتاقش. سر راه نگاهی هم توی اتاق ترنج انداخت خواب بود. هنوز گه گاه توی خواب هق هق میکرد.دو هفته از ان شب گذشته بود. ترنج کلا دانشگاه نمی رفت. ارشیا هر بار که به صندلی خالی اش نگاه می کرد. دلش از غصه می خواست بترکد.از آن شب دیگر ندیده بودش. چند بار به ماکان زنگ زده بود و خواسته بود هر طور شده ترنج را ببیند ولی ماکان هر بار گفته بود حال ترنج خوب نیست.آن روز دیگر طاقتش تمام شده بود. با عصبانیت رفت شرکت. ماکان بی حوصله پشت میزش نشسته بود که ارشیا در را باز کرد و وارد شد.ماکان از دیدن او از جا پرید: چه خبرته؟ماکان به خدا اگه این بار من و سر بدونی میرم در خونه تون.ماکان پوفی کرد و گفت:چقدر زبون نفهمی تو ارشیا حال ترنج خوب نیست.ارشیا خم شد روی میز ماکان و گفت: خوب نیست. باشه قبول ولی نمی خوای کاری کنی خوب شه. ماکان بلند شد و در حالی که عصبی قدم می زد گفت:میشه دست از سر ترنج برداری؟ارشیا روی مبل نشست برایش مهم نبود که ماکان برادر ترنج است پی همه چیز را به تنش مالیده بود. ایستاد رو به روی ماکان و با جدیت زل زد توی چشمان ماکان:من ترنج و می خوام با تمام وجودم. کمکم کردی برادری کردی. نکردی هیچ خودم می رم.ماکان دندان هایش را به هم سائید و گفت:ترنج از اون روز نصف شده. از تو اتاقش بیرون نمیاد. مامانم داره از غصه سکته میکنه.ارشیا چنگی توی موهایش زد و گفت:ماکان بفهم من بدون ترنج نمی تونم. مثلا تو برادرشی. خوب دستشو بگیر بیار بیرون. ماکان بیارش بیرون تا من ببینمش خودم خراب کردم خودمم درستش می کنم تو فقط بیارش بیرون.ماکان مردد به ارشیا نگاه کرد و گفت:اگه یه طوریش بشه دوستی ده ساله و برادریمون می ذارم کنار و این بار واقعا گردنتو می شکنم.ارشیا لبخند نیم بندی زد و گفت: نترس اگه طوریش بشه قبل از اینکه تو گردنمو بزنی خودمم مردم.بعد هم از دفتر ماکان بیرون رفت. این آخرین فرصتش بود باید هر جور شده خرابکاریش را درست می کرد.ماکان ظهر که رفت خانه سراغ ترنج رفت. توی اتاقش نشسته و داشت خط می نوشت. ماکان آرام وارد شد.سلام آبجی خانم.نگاهش خالی بود از آن سرزندگی توی نگاهش خبری نبود.ترنج میآی عصر بریم بیرون؟نه حوصله ندارم.اذیت نکن الان دو هفته اس تو خونه ای بیا بریم بیرون یه هوایی بخور.ماکان به خدا حوصله ندارم.ماکان اخم کرد و سرش را پائین انداخت.یک بارم تا حالا با هم بیرون نرفتیم ترنج. ما چه جور خواهر و برادری هستیم.ترنج نگاهی به چهره به اخم نشسته ماکان کرد و لبش را گاز گرفت: باشه بریم.ماکان خوشحال از جا پرید و گفت پس ساعت چهار آماده باش بریم.باشه.ماکان سریع دوید توی اتاقش و شماره ارشیا را گرفت.الو ارشیا.چی شد ماکان؟راضیش کردم.به خدا نوکرتم جبران می کنم.ماکان که خودش هم خوشحال بود گفت: باید یک سال برام مفتی کار کنی تو بگو ده سال اگه من نه گفتم.خوش به حال خواهرم.ماکان فقط بیارش به این آدرسی که می گم.باشه کجا هست. یه پارکه .آدرسش.ماکان آدرس را گرفت و گفت خوب دیگه برو به سر و وضعت برس.ارشیا خندید و گفت:حالا تو هم هی مارو سوژه کن.ماکان خندید و قطع کرد. ترنج بی حوصله داشت حاضر می شد. اصلا دلش نمی خواست بیرون برود. دل و دماغ هیچ کاری نداشت. انگار خالی شده بود. فقط داشت بخاطر ماکان می رفت.ماکان در اتاق را باز کرد و گفت:حاضری؟نه چرا هولی دارم حاضر میشم.ماکان رفت طرف ترنج و مانتو مشکی که می خواست بپوشد از دستش چنگ زد:این چیه می پوشی؟ماکان بی خیال شو به خدا.نخیر داری با من میای بیرون باید شیک باشی. من اینجوری نمیام.بعد در کمدش را باز کرد و یک مانتوی کرم برداشت و گفت:این خوبه. با شال سفیدت بپوش رنگ سفید بهت خیلی میاد.ترنج ناخودآگاه اه کشید این جمله را ارشیا هم به او گفته بود. ماکان به طرف در رفت و گفت:بشمار سه آماده شدیا.ترنج به زور لبخند زد. و مشغول پوشیدن لباس هایش شد. چادرش را هم سر کرد و برگشت.کت ارشیا روی دسته صندلی اش بود. تمام مدت این دو هفته جلوی چشمش بود. باید می داد ماکان تا پسش بدهد. کت را برداشت و از اتاق خارج شد. سوری خانم هم از اینکه ترنج داشت از خانه بیرون می رفت خوشحال بود.ماکان با اینکه می دانست پرسید:این چیه؟ترنج سر به زیر انداخت و گفت:کت ارشیا از اون شب جا مونده.ماکان دست دراز کرد و کت را گرفت و گفت:بریم.ماکان خودش هم از هیجان داشت می مرد. وقتی ترنج سوار شد. فوری به ارشیا زنگ زد:ما داریم میام.دقیقا میاریش همون جا که من گفتم.باشه باشه.و سریع سوار شد.خوب کجا بریم؟هر جا تو بگی؟بریم یه کم قدم بزنیم توی این هواخیلی می چسبه.برای ترنج فرق نمی کرد. برای همین گفت: باشه.ماکان ترنج را جلوی پارک پیاده کرد و دستش را گرفت و به راه افتاد. تازه ترنج ان موقع بود که متوجه شد کجا هستند. رو به ماکان گفت:جا قحط بود؟ماکان با تعجب گفت:برای چی؟ پارکه دیگه؟ترنج پوفی کرد و با خودش گفت:پارکه دیگه. ماکان داشت دنبال نشانی که ارشیا داده بود می گشت. بالاخره پیدا کرد. نمی فهمید ارشیا چه اصراری داشت حتما همان نیمکت خاص باشد.ترنج ولی کاملا متوجه شد که ماکان دارد او را به کدام سمت می برد.نمیشه از این طرف نریم؟اه ترنج یه بار با داداشت اومدی بیرون اینقدر نق نزن اصلا امروز هر چی من گفتم.قدم زنان به نیمکت مورد نظر نزدیک شدند که ماکان گفت:می خوای یک کم اینجا بشینیم؟وای نه؟قرار شد هر چی من گفتم.ترنج مشکوک شده بود. تمام این چیزها نمی توانست اتفاقی باشد. رو به ماکان گفت:این مسخره بازیا چیه؟ ماکان بی خبر از همه جا گفت:کدوم مسخره بازیا؟چرا منو آوردی اینجا؟ماکان به جای جواب به پشت سر ترنج نگاه کرد. بعد هم بلند شد و با لبخند گفت:دختر خوبی باش. به حرفاش گوش بده.ترنج گیج به ماکان نگاه کرد. ماکان راه افتاد و ترنج همانجور گیج با نگاه او را تعقیب کرد که چشمش به ارشیا افتاد.ماکان کنارش ایستاد و گفت:این آخرین شانسته.ارشیا در حالی که نگاهش به ترنج بود سر تکان داد. ترنج مانده بود اینجا چه خبر است. این صحنه چقدر برایش آشنا بود. ارشیا حتی با این هوای سرد همان لباس آن روزش تنش بود. چطور یادش مانده بود؟یک شاخه گل سرخ هم توی دستش بود. آرام نشست کنار ترنج. ترنج نمی دانست چکار کند. ماکان پشت به انها دور میشد. ارشیا دیگر این بار می دانست چه می خواهد بگوید.می دونی کی عاشقت شدم؟ترنج ناگهان برگشت و به ارشیا که به گل دستش خیره شده بود نگاه کرد.اون شب که تصادف کرده بودی. وقتی اون حرف احمقانه از دهنم پرید و اشکتو در اوردم. موقعی که داشتی گریه می کردی. همون موقع فهمیدم واقعا عاشقت شدم.می دونی چرا؟چون شناختم توی همون لحظه از تو کامل شد. تا قبل از اون نمی شناختمت. اینقدر توی غرور خودم دست و پا میزدم که اصلا جز ظاهر چیزی از تو نمی دیدم.اولین ضربه همون اولین بار بود که دیدمت. شوکه شدم. چادر پوشیده بودی. مشتاق شدم بشناسمت.ضربه بعدی رو وقتی زدی که فهمیدم نگام نمی کنی. بد مجازاتی بود.گرافیک خوندی تا ثابت کنی اگه بخوای می تونی هر کاری بکنی.تو خوشنویسی اینقدر عالی کار کردی که نشون دادی می فهمی هنر یعنی چی.ضربه بعد دفاع اون شبت درباره حجاب بود...از اینکه اینقدر پای اعتقاداتت وایساده بودی اونم توی اون جمع که کسی مثل تو نبود حض کردم. اون شب احساسم عوض شد فهمیدم می خوام مال خودم باشی بعد اون روز توی شرکت که ماکان برات صبحانه خریده بود وتو بین همه تقسیم کردی.و اون شبی که تصادف کردی و زخم دستت و از مامانت پنهون کردی فهمیدم چقدر دیگران برات مهمن. همون شب عاشقت شدم. برای همین رفتم که با خوم کنار بیام که ببینم احساسم یه چیز ظاهری و سر سری نباشه.و این آخری که از ماکان شنیدم. کاری که برای مهربان کردی.ترنج ساکت گوش می داد. هوا سرد بود ولی ارشیا چیزی نمی فهمید داغ بود. داغ داغ.گل را گرفت طرف ترنج و گفت:من دوستت دارم ترنج نه بخاطر ظاهرت. بخاطر قلب مهربون و روح پاکی که داری. اگه از همین الان بخوای دیگه چادر نپوشی برام مهم نیست چون میدونم برای هر کاری حتما دلیل شو پیدا کردی.من اون شب بد شروع کردم از اول. باید از آخر شروع می کردم. نمی گیری دستم خسته شد.اشک چشمهای ترنج را پر کرده بود. باورش نمی شد. این حرف ها را از زبان ارشیا داشت می شنید. دستش می لرزید. دستش را از زیر چادر بیرون آورد و گل را گرفت.نفس جبس شده ارشیا بیرون پرید.می بینی اینم فرق تو با من. اینم که از تو از من بهتر و مهربون تری. من همین جا دلتو شکستم ولی تو نه.ارشیا برگشت طرف ترنج و صدایش کرد:ترنج! هنوزم نمی خوای نگام کنی؟ دختر این دل ما پوسید برای یک نگاه تو.ترنج لبخند زد و سرش را بالا آورد. گل را بو کرد و بعد مستقیم به چشمام ارشیا زل زد.ارشیا نفس عمیق کشیدی و به عمق چشمان ترنج خیره شد.ترنج جلوی من دیگه گریه نکن.جوابش یک لبخند بود. و بعد اشکش را با دست گرفت.ترنج منو می بخشی؟ترنج لبخند زد: بخشیدمت ارشیا.به خدا نوکرتم.صدای ماکان هر دو را متعجب کرد. کت ارشیا را انداخت روی شانه اش وگفت:یخ زدی آقای عاشق پیشه.ترنج خجالت زده سرش را پائین انداخت که ماکان گفت پاشو دیگه بسته می خوام خواهرمو ببرم.ارشیا نگاه پر التماسی به ماکان انداخت و گفت:بی معرفتی نکن.بابا یه عده الان تو خونه ما منتظر شما دو تا مسخره ان.ارشیا با چشمای گرد شده گفت:کی بهشون خبر داده؟خوب معلومه من.چرا؟خوب می خواستم همه تو این خوشحالی شریک باشن.و هرهر خندید.ارشیا با حرص بلند شد و گفت:به هم می رسیم.باشه می رسیم.بعد جلو راه افتاد و گفت:زود اومدین ها.ترنج کنار ارشیا راه افتاد و ارشیا گفت:ترنج؟بله؟ارشیا با لبخند به چهره گلگون او نگاه کرد و گفت:هنوزم می خوای تا بعد از لیسانس صبر کنی؟ترنج لبش را گاز گرفت و گفت:نه فکر نکنم.ارشیا از ذوق داشت می مرد. ترنج با خجالت گفت:ولی من هیچ کاری بلد نیستم.فدای سرت یکی و میاریم همه کارامون و بکنه. تا اون موقع هم خوب سالاد می خوریم. بعدم خودمون دوتا یه شرکت می زنیم رو دست ماکان بلند میشم.ترنج خنده اش گرفت:خوبه ماکان نفهمه.خوب فعلا بش نمی گیم.ترنج خندید و گل را بو کرد و گفت:ارشیا!ارشیا تمام این مدت برای شنیدن نامش از زبان ترنج صبر کرده بود اینقدر از شنیدن نامش ذوق کرد که ذوقش توی جوابی که به ترنج داد هم مشهود بود:جان ارشیا؟ترنج لبش را گاز گرفت و گفت:میشه مهربان بیاد خونه ما؟هر چی تو بگی. ترنج! حالا میشه یک بار دیگه نگام کنی؟ عقده شده برام ترنج ایستاد و سرش را بالا گرفت. خودش هم دلش می خواست دلی از عزا در بیاورد برای تمام روزهایی که ارشیا را تنبیه می کرد خودش هم زجر کشیده بود.ارشیا با لبخند نگاهش کرد و هر دو در نگاهم عاشق هم گم شدند. 

 

پایان

 

منبع: رمان خوانها/98تیا/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 48
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 620
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 620
  • بازدید ماه : 10,241
  • بازدید سال : 96,751
  • بازدید کلی : 20,085,278