loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 5678 دوشنبه 28 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان تقاص (فصل هفتم)

http:///imgs/2014-02/87550848214189060357.jpg

باربد هم دنبالم وارد دستشویی شد و گفت:

- حالت خوب نیست رزی؟

با دست اشاره کردم خارج بشه و همینطور که آب به صورتم می زدم، گفتم:

- خوبم باربد تو برو غذاتو بخور. 

بی توجه به حرفم جلو اومد و خواست بغلم کنه که یه دفعه ای حس کردم بوی خیلی بدی می ده. همون عطر تلخ همیشگیش بود، ولی اون شب برام چندش آور بود! سریع با دست پسش زدم و دوباره بالا آوردم. باربد با اخم گفت:

- چت شد یک دفعه؟

با عجز گفتم:

- باربد بو گند می دی.

خنده اش گرفت و گفت:

- دست شما درد نکنه حالا ما بوگندو هم شدیم؟ 

خودمم خنده ام گرفت، اما بیشتر از اون از تغییراتم متعجب شده بود! گفت:

- می خوای بریم دکتر؟

سرمو تکون دادم و گفتم:

- نه خوبم ... فکر کنم مسموم شدم ... 

- خوب بریم یه سرمی امپولی بزن خوب بشی ...

- خوبم بابا ... بریم استیک ها از دهن افتاد ... 

دیگه اصراری نکرد و دوتایی برگشتیم توی آشپزخونه و نشستیم پشت میز ... اما با دیدن غذاها دوباره دلم آشوب شد. این بار به دستشویی هم نرسیدم و تو همون ظرف شویی بالا آوردم. باربد با اخم گفت:

- رزا برو کاراتو بکن ببرمت دکتر. تو یه چیزیت هست.

اون لحظه اصلاً به یاد این نبودم که ممکنه حامله باشم. با ترس گفتم:

- باربد من که چیزی نخوردم چرا این جوری شدم؟ نکنه دارم می میرم؟!

باربد از لحن من خنده اش گرفت و خواست بیاد کنارم که گفتم:

- نه نیا باربد تو رو خدا نیا حالم به هم می خوره! 

باربد اینبار جدی گفت:

- یعنی من اینقدر بدم؟

با عجز نالیدم:

- باور کن آره. 

باربد هم خنده اش گرفته بود و هم دلخور بود. گفتم:

- ناراحت نشو دست خودم که نیست. 

یهویی به ذهنم رسید که ممکنه حامله شده باشم. با صدایی لرزون گفتم:

- وای باربد نکنه خاک بر سر شده باشم! 

چشماش گرد شد و گفت:

- چی شده؟

باز یاد ترس های و ناراحتی هام افتادم ... بغض کردم و گفتم:

- وای نه باربد من نمی خوام.

از زور ترس، می خواستم وجودش رو هر طور شده نفی کنم. باربد که حسابی نگران شده بود گفت:

- دِ بگو چی شده؟ فقط بلدی حرف خودتو بزنی؟ 

روی زمین نشستم و با سستی گفتم:

- فکر کنم به آرزوت رسیدی. 

متوجه منظورم نشد و گفت:

- به آرزوم؟ کدوم آرزوم...

 

یهو ساکت شد و گفت:

- یعنی؟ رزا... آره؟

سرمو چسبیدم و گفتم:

- حدس می زنم. 

قبل از اینکه بتونم جوشو بگیرم دیدم روی هوام ... همینطور که می چرخوندم سر و صورتم رو بوسه بارون کرد. به زور خودمو یه کم کشیدم کنار و گفتم:

- وای باربد برو تو رو خدا دیگه حال ندارم بالا بیارم. منو بذار زمین برو اون ور بو می دی. 

باربد منو گذاشت زمین، با شادی قهقهه ای زد و گفت:

- شنیده بودم که زن حامله ممکنه از شوهرش بدش بیاد، ولی ندیده بودم. 

- دست خودم که نیست. 

- می دونم عزیزم. تو فقط بگو از چه عطری خوشت می یاد تا من همونو بزنم. تند باشه، شیرین باشه، تلخ باشه، ملایم باشه، چه جوری باشه؟ 

- اَه تو لازم نیست عطر بزنی. همه اش بو گند می ده!

ذوق زده گفت: 

- الهی قربون اون ویارت برم من. پاشو پاشو بیا غذاتو بخور. تو باید تقویت بشی.

به زور دستمو گرفت کشید و نشوندم سر میز. خنده دار بود، ولی اون لحظه دلم فقط نون و پنیر و گردو 

می خواست. باربد خودش برام لقمه می گرفت و توی دهنم می گذاشت. از اینکه قرار بود بابا بشه خیلی ذوق زده بود.

فردای اون روز دانشگاه نرفتم و به جاش رفتم دکتر. بعد از آزمایش مهر تایید روی حدسم زده شد. نه خوشحال شدم، نه ناراحت. برام زیاد مهم نبود. فقط از اینکه باربد رو به خواسته اش می رسوندم حس خوبی داشتم. دکتر برای پونزده روز دیگه برام نوبت زد و گفت که هر پونزده روز باید بهش مراجعه کنم تا وضعیت جنین رو چک کنه. از مطب خارج شدم. باربد هم اون روز سر کار نرفته و دنبال من راه افتاده بود. سوار ماشین که شدم گفت:

- خب چی گفت؟ بچه پسره یا دختر؟

زدم زیر خنده و گفتم:

- دیوونه جنین هنوز یه ماهش هم نشده! از کجا باید بفهمه؟ چقدر تو عجولی.

باربد که خنده اش گرفته بود گفت:

- خب چی کار کنم؟ خیلی ذوق دارم ... 

دستشو با عشق گرفتم و گفتم:

- یه خورده صبور باش جناب پدر.

چشماش رو با لذت بست و گفت: 

- وای خدا جون یعنی من دارم جدی جدی بابا می شم؟ 

- پس چی؟ حالا ببینم دوست داری بچه ات دختر باشه یا پسر؟

خیلی سریع گفت:

- پسر. 

با خنده گفتم:

- باربد! مگه تو مال قرون وسطی هستی؟ چه فرقی داره؟

با حسرت گفت:

- همیشه دوست داشتم بچه ام پسر باشه تا اسمشو بذارم داریوش! البته دوست داشتم اسم خودم داریوش باشه ... اما خوب حالا که نیست اسم بچه مو می ذارم!

پوف!!!! بازم داریوش! البته دیگه روی خودش و اسمش خیلی هم حساس نبودم! اما اصلا دوست نداشتم اسم بچه ام رو بذارم داریوش! یهو به گوشش می خورد فکر می کرد کجا چه خبره!!!! گفتم:

- وا! باربد اسم قطحه! 

- چشه؟ یه اسم اصیل ایرانیه. به این قشنگی ...

 

- اصلاً هم قشنگ نیست!

- چرا؟!!!

- نمی دونم ... خوب خوشم نمی یاد ...

باربد با اخم گفت: 

- اذیت نکن دیگه رزا ... من عاشق این اسمم ... دوست دارم اسم پسرمو بذارم داریوش تا مثل داریوش هخامنشی یه مرد بزرگ و قدرتمند بشه.

دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم: 

- خب حالا اینهمه اسم پادشاه. چرا داریوش؟

- نه داریوش بهتره. خیلی ابهتش بیشتره.

ای خدا چه گیری کردما! گفتم:

- اصلاً کاش بچه مون دختر بشه. 

- دختر هم بشه مهم نیست. فقط شبیه مامانش نشه که کلی دردسر داره. 

- چرا؟

- چون اونوقت من باید همه اش برم دعوا. 

خندیدم و گفتم:

- خیلی هم خوبه. 

- تو که از دعوا بدت می یومد. 

- هنوزم بدم می یاد، ولی دختر خیلی دوست دارم. 

- حالا تا به دنیا بیاد بالاخره به یه نتیجه می رسیم.

خوشحال شدم که بحث اسم فعلاً منتفی شد و گفتم: 

- آره فعلاً برو خونه.

- می خوای حتماً با تلفن به همه خبر بدی که داری مامان می شی! 

- نه خجالت می کشم. 

باربد ماشین رو راه انداخت و گفت:

- خوب پس باید بگم که این زحمت رو از روی دوشت برداشتم. تا توی مطب بودی مامانم زنگ زد، منم بهش گفتم. کلی ذوق کرد و گفت که حالا به همه خبر می ده. 

خون به صورتم دوید و شرمنده با صدای بلند گفتم:

- وای باربد تو چی کار کردی؟ من خجالت می کشم.

- خجالت نداره عزیزم! بالاخره که همه می فهمیدن.

دستامو تو هم تاب دادم و گفتم:

- جلو رضا و بابا فکر کنم تبخیر بشم!!! 

خندید و چشمک زد ... همین که در خانه رو باز کردم، تلفن زنگ زد. به باربد نگاه کردم و گفتم:

- خودت جواب بده. 

همینطورکه کفشاشو در می آورد گفت:

- می دونی که راه نداره. الان هر کی که زنگ بزنه با تو کار داره.

التماس کردم: 

- باربد خواهش می کنم! 

یه تای کفشش رو در اورده و مشغول اون یکی بود ... به تلفن اشاره کرد و گفت:

- خواهش می کنم خواهش نکن. بدو بدو الان قطع می کنه. 

 

با دلخوری به طرف تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم:

- الو ... 

صدای مامان شاد و شنگول توی تلفن پیچید:

- سلام رزای من. قربونت برم. خوبی مامان؟

- سلام. ممنون مامان جان. شما خوبی؟

مامان با صدای هیجان زده اش که معلوم بود هیجانش از کجا آب می خوره گفت:

- معلومه که خوبم. مگه می شه این خبرو بشنوم و خوب نباشم؟ 

با خجالت گفتم:

- وای مامان!

مامان بهم توپید: 

- چیه؟ مگه بچه دار شدن بده که تو عزا می گیری؟

- عزا چیه؟!! خیلی هم خوشحالم ... فقط یه کم خجالت می کشم خوب!

- از کی تا حالا خجالتی شدی؟

بی توجه به حرف مامان گفتم:

- بابا هم فهمید؟

- معلومه که فهمید. خودم خبرش کردم. حالا هم زنگ زدم که بگم شب می خوایم بیایم اونجا. من و بابا رضا و مهستی با خانوم شفیعی و آقای شفیعی، ولی رزا تو دست به سیاه و سفید نزنی ها! خودم زودتر می یام اونجا کاراتو می کنم قربونت برم. 

گل بود به سبزه نیست آراسته شد! آخه من الان حوصله مهمون داشتم و روم می شد به کسی نگاه کنم که مامان برام قشون راه انداخته بود؟ با حرص گفتم:

- مامان من روم نمی شه توی چشم کسی نگاه کنم.

دوباره مامان عصبانی شد: 

- وا چه حرفا! مگه جرم کردی؟

تو این یه مورد مامان به هیچ عنوان درکم نمی کرد ... 

- خب نه ولی...

- ولی نداره دیگه. تو برو استراحت کن. شب می بینمت. 

- باشه. 

- سلام به باربد برسون. فعلاً خداحافظ.

- به سلامت. 

خواستم گوشی رو بذارم که دادش بلند شد:

- رزا ...

دوباره گوشی رو به گوشم چسبوندم و گفتم:

- بله ... 

- اینقدر هولم که یادم رفت ازت بپرسم چند ماهته؟

خنده ام گرفت و گفتم:

- یک ماه ...

- باید برم تو فکر سیسمونی برات ... اما صبر می کنم تا جنسیت بچه ات معلوم بشه ... 

- چه عجله ایه حالا!

- تو در این موارد دخالت نکن ... برو دیگه ... سلامم برسون ... 

- چشم خدافظ 

- خدافظ

 

گوشی رو گذاشتم و به باربد که داشت بهم می خندید چپ چپ نگاه کردم. هنوز تلفن رو درست سر جاش نذاشته بودم که دوباره صدای زنگش بلند شد. صدای خنده باربد بلندتر شد و قهقهه زد. پای راستم رو به زمین کوبیدم و گفتم:

- وای باربد امان از دست تو!

باربد فقط خندید و چیزی نگفت. دوباره گوشی رو برداشتم. این بار گلنوش جون بود. اونم بعد از کلی ذوق گفت که زودتر برای کمک می یاد. دوست داشتم بگم لطف کنین و اصلا نیاین! اما مگه می شد؟!! بعد از قطع تلفن رفتم توی حمام و به باربد گفتم:

- بقیه اش با تو. 

باربد هم همینطور که می رفت سمت اتاق کارش با همون ته مونده خنده روی صورتش گفت:

- خیلی خب تو فرار کن. 

- از دست کارای تو آدم باید هم فرار کنه. 

نیم ساعتی زیر دوش موندم. اصلاً باورم نمی شد که یه موجود دیگه بخواد تو بدن من رشد کنه. از فکرش هم مور مورم می شد هم غرق لذت می شدم. دستمو روی شکم صافم کشیدم و گفتم:

- قصدت چیه کوچولو؟ می خوای بیای و مامان رو از درس خوندن بندازی؟ ها؟ خیلی خب بیا. اینطور که پیداس همه برای اومدنت ذوق زده ان. بیا که مطمئنم می خوای همه عشق مامان و بابا رو متعلق به خودت بکنی. 

ترسم لحظه به لحظه کمتر می شد و جاش رو آرامش غریبی می گرفت. دوش رو بستم و بعد از تن کردن حوله از حمام خارج شدم. باربد تلفن به دست مشغول صحبت بود. وقتی من از حمام خارج شدم، صحبت اونم تموم شد و با خنده گفت:

- اونوقت تا حالا این نهمین تلفنیه که دارم جواب می دم. 

با بهت گفتم:

- اووَه ... کیا بودن؟

- این آخری سپیده بود. کلی هم بهت دری وری گفت. 

- غلط کرده. خودم بعداً زنگش می زنم جوابشو می دم. بقیه کی بودن؟

- خاله من، خاله خودت، زن داییت، زن عموهات و ایلناز و صدف و شیدا... خانوم مهران. 

- وای خدا جون! همه خبر دار شدن؟ 

- آره تازه یه خبر بدتر. 

- چی؟

- همه اشون امشب می خوان بیان اینجا. 

همونجا که ایستاده بودم سرمو گرفتم و نشستم. باربد باز قهقهه زد و اومد به طرفم، دو زانو نشست کنارم و گفت:

- نترس خانوم عزیزم. غذا از بیرون سفارش می دم. 

- باربد غذا پختن که دردی نداره. من خجالت می کشم! به خصوص از سام و بابام و رضا. 

با شیطنت گفت:

- پس از همه خجالت می کشی جز از شوهرت؟

- باربد !!!!!!

باز قهقهه ای زد و وارد حمام شد. بعضی وقتها دلم می خواست بغلش کنم و محکم ببوسمش. چون واقعاً دلم براش ضعف می رفت! چقدر خوشحال بود! تا حالا ندیده بودم اینقد بخنده و شاد باشه! و من چقدر خوشحال بودم که این شادی رو به شوهرم دادم ... یه لحظه پشیمون شدم که چرا زودتر این کار رو نکردم! یه پیراهن صورتی رنگ ساده به تن کردم و وارد آشپزخونه شدم. باید برای ناهار خودم و باربد چیزی حاضر می کردم، ولی واقعاً قدرتش رو نداشتم. به هر غذایی که فکر می کردم، حالمو بهم می زد. بازم هوس حاضری کرده بودم، ولی خودم حاضری می خوردم، با باربد چه کار می کردم که اینقدر هم هوای شکمش رو داشت؟ به ناچار غذاهایی رو که از قبل مونده بود و توی فریزر گذاشته بودم رو بیرون آوردم و گرم کردم. برای خودمم نون و پنیر و سبزی و خیار و گوجه روی میز گذاشتم. وقتی از حموم بیرون اومد، وارد آشپزخونه شد و گفت:

- وای چرا اینقدر من گشنمه؟

خندیدم و گفتم:

- برای اینکه شکم جونت می دونه باید با یخچال در هفته ای که گذشت سر کنه. 

 

لبخندی زد و گفت:

- شکم من سر می کنه، ولی شکم شما حق نداره با نون و پنیر سر کنه. یعنی چی رزا؟ اینجوری که تو ضعیف 

می شی. بذار مامانت بیاد شکایتت رو می کنم. 

- خب بکن. وقتی دلم می خواد چی کار کنم؟

- هیچی از فردا به زور تو حلقت می کنم. 

- می بینیم و تعریف می کنیم. 

با خنده سر میز نشستیم و غذامون رو خوردیم. باربد مهربون تر از همیشه و همین طور دوستداشتنی تر شده بود و همین بیشتر دلمو براش می لرزوند. بعد از ظهر اول مامان و خاله اومدن و بعد از اونم مادر جون و مهستی با هم. با وجود اونا دیگه کاری برای من باقی نمی موند. مهستی و باربد اینقدر سر به سر هم گذاشتن که من خجالتم خودم یادم رفت! مخلفات غذا رو که حاضر کردن، باربد برای گرفتن غذا از خونه خارج شد. کم کم بقیه مهمونا هم از راه رسیدن. خیلی زیاد بودن و خونه کوچک! برای همین اکثر خانما توی آشپزخونه جمع شده بودن. همهمه ای به وجود اومده بود تماشایی! با اینکه سختمون بود، ولی خیلی خوش گذشت. دیگه زیاد خجالت نمی کشیدم. به خصوص که شیدا هم برای بار دوم حامله بود و جشن ما تکمیل شد. بابا همون شب به عنوان هدیه به من و باربد سند ویلای شمال رو بهمون هدیه داد، می دونستم باربد خیلی خوشش نمی یاد اما بابا بعضی وقتا از این کارا می کرد. وقتی متوجه ناراحتی باربد شد دستی سر شونه اش زد و گفت:

- همیشه عزت نفست رو ستایش کردم پسرم ... اما این هدیه ناقابل رو از من قبول کن ... وقتی بچه تون به دنیا اومد بزنین به نام بچه تون ... 

باربد ناچاراً لبخند زد و خم شد شونه بابا رو بوسید و بابا با محبت بغلش کرد ... یه بار که برای تجدید آرایش وارد اتاقمون شدم رضا هم پشت سرم داخل اومد ... ایستادم و بهش خندیدم ... جلو اومد و بدون حرف منو کشید تو بغلش ... دستامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:

- داداشی ...

پیشونیمو بوسید و گفت:

- خوشبختی رزای من؟

با چشمایی که مطمئن بودم برق می زنه زل زدم توی چشماش و گفتم:

- خیلی رضا! خیلی ... 

باز منو توی بغلش چلوند و گفت:

- برق چشمات همه واقعیت حرفتو نشون می ده ... منم خیلی خوشحالم که به حرفم گوش نکردی رزا ... روز به روز داری شاداب تر می شی و این نشون می ده باربد واقعا خوشبختت کرده ... خوشحالم که با وجود این بچه خوشبختیت تکمیل می شه ... همیشه بزرگترین آرزوم این بود که تو رو غرق در خوشبختی ببینم ... نمی دونم چرا می ترسیدم تو با باربد خوشبخت نشی ... اما الان می بینم اشتباه می کردم ... شاید تنها کسی که می تونست تو رو بی دردسر خوشبخت کنه باربد بود ... خوشحالم که به نظرم احترام نذاشتی ... واقعا خوشحالم ...

خودمو بیشتر توی بغلش فشردم و گفتم:

- همیشه عذاب وجدان داشتم که چرا حرفت رو گوش نکردم ... اما وقتی یاد باربد و مهربونیاش می افتادم یادم می رفت و می گفتم توام یه روزی می فهمی که باربد دنیای خوبی هاست. الان منم خیلی خوشحالم رضا ... خوشحالم که به حرف من رسیدی ... 

پیشونیمو دوباره بوسید و گفت:

- اون روزا می خواستم چیزایی رو برات بگم که از ازدواج با باربد منصرف بشی ... اما خوب شد نگفتم! تو متعلق به این زندگی هستی ... 

- رضا ...

- جانم ...

- من همون موقع ها می فهمیدم که تو و سپیده و آرمین یه چیزیتون هست ... یه چیزایی می خواستین بگین اما نمی گفتین ... الان هم برام نمی گی؟!!

رضا خندید و گفت:

- این راز توی این سالا داشت داغونم می کرد ... اما الان دیگه برام مهم نیست ... مطمئنم که برای توام مهم نیست ... در مورد داریوش و زندگیش بود و شرایطش ... 

پوزخندی زدم و گفتم:

- زندگی اون اینقدر مهم بود که تبدیل به راز بشه؟!!

 

- چون تو واردش شده بودی مهم شده بود ... 

- من فقط یه چیزی رو می خواستم بدونم ... که بعد خودم فهمیدم ... 

- چیو؟

- می خواستم بدونم ازدواج کرده یا نه!

رضا پوزخندی زد و گفت:

- چند ماهی قبل از تو ازدواج کرد ...

خودمو کنار کشیدم، خیره شدم توی چشمای رضا و گفتم:

- دیگه برام هیچی مهم نیست ... حتی راز زندگی داریوش ...

رضا هم لبخندی زد و گفت:

- همین درسته! تو به زندگی خودت برس و یادت باشه ازت چی خواستم ... خوشبخت باش!

سرمو تکون دادم و گفتم:

- هستم ... می مونم ... 

همون لحظه در اتاق باز شد و باربد اومد تو .. با دیدن ما لبخندی زد و گفت:

- خواهر و برادر خلوت کردین؟ من برم مزاحم نباشم ... 

رضا سریع دستشو گرفت و گفت:

- مزاحم چیه بابا؟!! داشتیم گپ می زدیم ... می خواستم ببینم اگه اذیتش می کنی بیام گوشتو ببرم ...

باربد با علاقه بهم خیره شد و گفت:

- مگه دلم می یاد؟

وقتی ما غرق نگاه هم شدیم رضا آروم از اتاق خارج شد و در رو بست ... باربد به سمتم اومد، با مهر رویی صورتم خم شد و لبامو بوسید ... وقتی سرشو کنار کشید گفتم:

- باربد ازت ممنونم ... بابت همه خوشبختی که بهم دادی ... 

باربد لبخند تلخی زد و گفت:

- خوشبختی ؟ این خوشبختی رو تو به من دادی رزا ... من که برای تو کاری نکردم ... لیاقت تو بیشتر از این حرفاست ... 

- همین که کنار تو آرومم به صدتا دنیا می ارزه ... 

با علاقه گونمو بوسید ... دستمو کشید و گفت:

- داری از راه به درم می کنی ... بیا بریم بیرون که الان وقتش نیست ...

هر دو با خنده از اتاق بیرون رفتیم ... بعد از خوردن شام کم کم همه قصد رفتن کردن ... اما قبلش همه خونه رو مثل روز اولش کردن ... اینم از مزایای حامله بودن بود. اون شب من و شیدا فقط خوردیم و خندیدیم. آخر شب هم باربد و مهران با تشویق همه مشغول ظرف شستن شدن و ما چقدر مسخره شون کردیم و حرصشون رو در آوردیم. به خصوص باربد که با اون هیبتش پیشبند هم بسته و دستکش های کوچیک منو دستش کرده بود! ساعت دوازده بود که آخرین دسته مهمونا هم از خونه خارج شدن ... وقتی در خونه رو بستم خمیازه ای کشیدم و گفتم:

- باربد خوابم می یاد شدید. 

باربد سریع بل گرفت و گفت:

- ای داد بیداد دیدی تنبل شدی؟ این نشون می ده که بچه دختره. 

با خنده گونه اش رو کشیدم و گفتم:

- خدا از زبونت بشنوه. 

* * * * * *

از روز بعد ، روز از نو روزی از نو. باربد به سر کارش برگشت و منم به دانشگام و درسای سنگینش می رسیدم. زندگی روی روال همیشگی اش بود. با این تفاوت که باربد به قولش عمل کرد و دیگه به من اجازه خوردن حاضری نمی داد. فقط می تونستم به عنوان عصرونه از نون و پنیر استفاده کنم. بقیه وعده ها کباب و جوجه کباب و انواع و اقسام غذاهای پر گوشت بود که به معده بیچاره من سرازیر می شد. اکثر اوقات حالم به هم می خورد و همه رو بر می گردوندم، ولی باربد ول کن نبود. 

 

. ویارم نسبت به خود باربد هم هر چند روز یه بار عود می کرد و هم خودمو هم باربد رو به خنده می انداخت. سه نفر بودن که هر روز با من تماس می گرفتند مامان ، گلنوش جون و سپیده. خیلی نگرانم بودن و دست از سرم بر نمی داشتن. مامان که هر دو روز یه بار به من سر می زد و ویارونه برام درست می کرد و دور از چشم باربد کلی برام لقمه نون و پنیر می گرفت. روزگار همینطور طی می شد و من از زندگی راضی بودم. شبها به اصرار باربد براش پیانو می زدم. می گفت این هم برای بچه تو راه خوبه و هم به آرامش بابای بچه کمک می کنه. حتی برام معلم خصوصی گرفته بود تا بتونم مهارتم رو تکمیل کنم. با این حال خودمم از پیانو زدن حسابی لذت می بردم. مامان که طاقت نداشت تا ماه چهارم من و تعیین جنسیت صبر کنه، سیسمونی کاملی برای بچه خرید و به خونه مون آورد. مجبور شدیم اتاق کار باربد رو برای بچه خالی کنیم و همون موقع بود که باربد تصمیم گرفت به زودی خونه رو عوض کنیم و به خونه بزرگتری بریم. چون عادت داشت شبا روی بعضی از نقشه هاش توی خونه کار کنه و اینجوری باید روی میز پذیرایی کار می کرد و سختش می شد! 

با باربد اتاق بچه مون رو چیدیم. اینقدر خندیدیم و برای لباسای بچه گونه ذوق کردیم که نفهمیدیم کی کارمون تموم شد! باربد با دیدن لباسای دخترونه حرص می خورد و من مسخره اش می کردم. در عوض اونم با لباسهای پسرانه دورم می چرخید و داریوش داریوشم می کرد و اعصاب منو خورد می کرد. 

گذشت و گذشت تا من چهار ماهه شدم. ویارم کمتر شده بود و می تونستم غذا درست کنم. اون شب قرمه سبزی پختم و منتظر باربد نشستم. با اینکه گرسنه بودم، ولی می خواستم که اونم باشه. دیرتر از همیشه به خونه اومد. زیاد نگرانش نشده بودم، چون می دونستم داره روی یک پروژه بزرگ کار می کنه و بعضی از شبها دیرتر می یاد. به خصوص اون شب که قرار بود پروژه رو تحویل بده. حدود ساعت یازده و نیم بود که کلید رو توی قفل در چرخوند و وارد شد. با خوشحالی به پیشوازش رفتم و با لحن بچه گونه گفتم:

- سلام بابا باربد. 

نگاهی زیر چشمی و خمارگونه به من انداخت و پوزخند زد. چشماش سرخ سرخ بودند. نگران شدم و گفتم:

- باربد حالت خوبه؟

با لحنی کشدار گفت:

- بهتر از این نمی شم خانوم خونه. 

از طرز حرف زدن و چشمای به خون نشسته اش فهمیدم که اوضاع از چه قراره! ولی نمی خواستم باور کنم. ببارد اهل مشروب نبود! اونم تا این حد که مست کنه! یه قدم عقب رفتم و گفتم:

- باربد! 

تلو تلو خوران به سمتم اومد و گفت:

- دست خودم نبود خانوم خونه. اون مرتیکه ...

سکسکه ای کرد و ادامه داد:

- گفت که کار من خوب نیست ...

دوباره سکسکه کرد و گفت:

- مرتیکه کار چندین ماهه منو ... می گه به درد نمی خوره. اصلاً ... به اونا چه که من زن ... گرفتم؟ به اونا ... چه ربطی داره که ... من دارم بچه دار می شم؟

سر از حرفای درهم برهمش در نمی آوردم. با ترس گفتم:

- باربد تو ... مطمئنی حالت خوبه؟

- آره خانوم خونه. باور کن خوبم ... و باز سکسکه کرد.

به سمتم اومد و من بازم عقب رفتم. اونقدر عقب رفتم که از پشت به دیوار خوردم. اونم نزدیکم اومد و گفت:

- من دوستت دارم ... اینو ... به اونا هم گفتم.

با تعجب پرسیدم:

- به کی؟

- به اون مرتیکه پالمر و دار و دسته آشغال تر از خودش.

سکسکه کرد و ادامه داد:

- تو چرا از من فرار می کنی؟

باربد دیوونه شده بود. داشت هذیون می گفت! پالمر کی بود؟ با وحشت گفتم:

- باربد برو عقب ... برو کنار.

 

 

بی توجه به خواهش های من خودشو چسبوند بهم و گفت:

- برام برقص خانوم خونه! 

دیگه کم مونده بود سکته کنم، این باربد رو نمی شناختم!

- باربد برو کنار. 

دستمو گرفت و کشیدم وسط سالن. خواستم از دستش فرار کنم و به اتاق پناه ببرم، ولی جلومو گرفت و گفت:

- کجا؟... باید برقصی! 

- باربد حالم خوب نیست. 

- خوبی...(سکسکه) خوب ترم می شی. برقص برقص تا بهتر بشی. 

گریه م گرفت و گفتم:

- خجالت بکش باربد. بذار برم توی اتاق. 

- می خوای بری واسم خودتو نقاشی کنی؟ آفرین. 

مستانه دست زد و گفت:

- آفرین بر تو. برو برو خودتو بساز، ولی دیر نکنی ها! من همین جا منتظرت می مونم ....

خواستم به اتاق پناه ببرم و در رو قفل کنم که دنبالم راه افتاد و گفت:

- منم می خوام ببینم که چی کار می کنی. 

- باربد راحتم بذار. 

- نچ ... نمی شه. 

- اگه برقصم ولم می کنی؟

- آره برقص... برقص. (سکسکه) 

به ناچار دست به کمر ضبط رو روشن کردم و شروع کردم! چاره ای نداشتم. می ترسیدم تو این وضعیت که عقلش به کل زایل شده بود بلایی سر بچه ام بیاره. باید تا صبح یه جوری آرومش می کردم. نمی خواستم کاری بکنه که بعد پشیمونی به بار بیاد ... اون لحظه برای راحتی از دست باربد حاضر به انجام هر کاری بودم. حالم اصلا خوب نبود، تکون های بچه چهار سالمو خیلی خوب حس میکردم. اونم ترسیده بود، به هیجان افتاده بود. اشک می ریختم و می رقصیدم. باربد هم می خندید و دست می زد. اواسط آهنگ وحشیانه به سمتم حمله کرد و خواست بغلم کنه که اجازه ندادم و هلش دادم. می دونستم اگه امشب خودمو در اختیارش بذارم سند مرگ بچه مو امضا کردم. باربد که تعادل نداشت روی زمین افتاد. برای بلند شدن از پیانو کمک گرفت. دستش رو روی شاستی های پیانو قرار داد. صدای ناهنجاری از پیانو بلند شد. با چشمایی دریده به من نزدیک شد. حس می کردم اصلا منو نمی شناسه!! از ترس زبونم بند اومده بود و عقب عقب می رفتم و زیر لب می گفتم:

- نیا باربد جلو نیا. به من نزدیک نشو. تو رو خدا نیا! 

چشمای باربد سرخ سرخ بود. با دهنی کف کرده گفت:

- منو هل می دی عوضی؟ حالا دیگه من بد شدم؟ نشونت می دم. 

با یه جهش به سمتم حمله کرد و سیلی محکمی توی گوشم خوابوند که گوشم سوت کشید. سرم محکم به دیوا پشت سرم برخورد کرد و روی زمین افتادم. یه دستمو روی سرم گذاشتم و دست دیگه مو روی صورتم. جای سیلی بدجوری می سوخت و خون از دماغم می ریخت. سرم هم خیلی درد می کرد و حس می کردم که ورم کرده. باربد بیتفاوت خودشو روی کاناپه انداخت و به خواب فرو رفت. اصلاً انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! داشتم خدا رو شکر می کرد که بلا رو سر خودم آورد نه بچه ام! خوبه که خوابش برد ونخواست وحشیانه بهم حمله کنه وگرنه معلوم نبود که چی پیش بیاد! مظلومانه اشک می ریختم و خدا رو صدا می کردم. به زحمت خودمو به اتاق رسوندم و روی تخت افتادم. صدای هق هق گریه مو تو گلو خفه کردم. نفسم به سختی بالا می یومد. بچه م هنوزم داشت تکون می خورد، هنوز تکوناش شدید نبود اما حسش می کردم. ساعت یک بود که موبایلم زنگ زد. خیلی ترسیدم! یعنی کی بود که این وقت شب زنگ می زد؟ سریع گوشی رو برداشتم که صدای زنگش باربد رو دیوونه نکنه. با صدایی گرفته که از زور فشار گریه می لرزید گفتم:

- بله بفرمایید. 

صدای نگران سپیده تو گوشی پیچید:

- الو رزا خودتی؟ 

با شنیدن صداش حس کردم خدا دنیا رو بهم داده!!! داشتم خفه می شدم، می خواستم برای یکی حرف بزنم و کی بهتر از سپیده؟!! نمی دونستم که چرا دقیقاً همون وقتی که بهش نیاز داشتم سر و کله اش پیدا شد. مسلماً برای خودش هم اتفاقی افتاده بود که این موقع شب به من زنگ زده بود. 

 

به زور جلوی هق هقم رو گرفتم و گفتم:

 

- سلام خودمم. سپید چیزی شده؟

- راستش یه خواب بد دیدم نگرانت شدم. زنگ زدم ببینم خوبی یا نه؟ اگه زنگ نمی زدم تا صبح خوابم نمی برد. 

عجب تلپاتی!!! غمم بیشتر شد، اما بازم جلوی گریه مو گرفتم و به دروغ برای اینکه نگران ترش نکنم گفتم:

- من خوبم سپیده. بگیر بخواب. 

یهو صدای دادش بلند شد:

- غلط کردی که خوبی. صدات اینقدر گرفته که هر الاغی می فهمی دو ساعته داری زار می زنی! رزا چی شده؟ 

به هر کی می تونستم راجع به حال و احوالم دروغ بگم به سپیده نمی تونستم! اما بازم سعی کردم بپیچونمش:

- چیزی نیست سپیده. چرا داد می زنی؟ 

- حرف بزن رزا حرف بزن. 

- سپیده آروم حرف بزن الان آرمین رو هم بیدار می کنی. 

- آرمین بیدار هست. تو نگران اون نباش. حالا حرف بزن بگو ببینم چی شده؟ 

دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بازبه هق هق افتادم و گفتم:

- از چی حرف بزنم؟ از در به دری خودم؟ از بدبختیم؟ از چی بگم؟

صدای سپیده از زور نگرانی بالا نمی یومد انگار:

- رزا چی شده؟

سپیده غمخوار من بود و همیشه ثابت کرده بود راز منو فاش نمی کنه، پس با گریه همه چیز رو براش گفتم. وقتی حرفام تموم شد. سپیده تقریباً نعره زد:

- غلط کرده! مرتیکه لندهور روی تو دست بلند کرده؟ روی زن حامله اش؟ ای خدا دردمو به کی بگم؟ رزا تو اونجا چی کار می کنی؟ بیا بیرون از اون خونه!

هق هق کردم: 

- کجا برم سپیده؟ اگه برم خونه که مامان و بابا سکته می کنن و رضا خون به پا می کنه. تازه ممکنه زندگی خودش هم به هم بریزه.

فریاد کشید: 

- به درک! کی از تو واجب تره؟

- نه سپیده من نمی رم. 

چند لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت:

- رزا یه آدرس بهت می دم، همین الان با آژانس می ری اونجا. یکی از دوستامه که مال شهرستانه، ولی اونجا درس می خونه. می ری پیش اون. 

اشکامو پاک کردم، حالا که درد دل کرده بودم آروم تر شده بودم، گفتم:

- سپیده مهم نیست. اینقدر حرص نخور. من که نصف شبی نمی رم خونه مردم. 

دوباره دادش بلند شد:

- خفه شو! گفتم کی از تو مهمتره؟ یا همین الان با زبون خوش پا می شی می ری اونجا یا من با ماشین راه 

می افتم می یام تهران. فهمیدی چی گفتم یا نه؟ 

- خیلی خب باشه می رم، ولی لااقل بذار صبح بشه بعد. 

- نخیر همین الان می ری. بذاری صبح بشه که چی بشه؟ مستی از سرش بپره و تازه بفهمه چه ....لا اله الا الله! رزا اون روی سگ منو بالا نیار. برو یه خودکار بیار آدرسو بنویس. 

به ناچار ازجا بلند شدم و خودکاری برداشتم. سپیده تند تند آدرس رو گفت و تاکید کرد که همین الان برم اونجا. چاره ای جز این نداشتم. خودمم تو فکر این بودم که یه جوری باربد رو تنبیه کنم، هر چقدر هم که حالش خراب بود حق نداشت مست پا به خونه ای بذاره که زن حامله اش توش زندگی می کنه و بدتر از اون دست روش بلند کنه! باید طوری رفتار می کردم که دفعه ای بعدی در کار نباشه! گوشی رو قطع کردم و با گریه لباسامو پوشیدم. نمی دونم چرا اینقدر دلم برای خودم سوخته بود! آروم ساک کوچیکی بستم و با آژانس تماس گرفتم. پاورچین پاورچین از خونه خارج شدم. پایین مجتمع منتظر موندم تا آژانس اومد. سوار شدم و آدرس رو به دستش دادم. با خودم فکر می کردم الان راننده کلی می خواد با دیدن وضعیتم مشکوک بشه و سوال بارونم کنه، اما یارو که یه پسر جوونی هم بود حتی نگامم نکرد. شاید براش دیدن این صحنه ها عادی بود! طرف تا مقصد هیچی نگفت. 

 

خونه دوست سپیده توی یکی از محله های متوسط شرق تهران بود. پسر جلوی آپارتمانی سه طبقه و رنگ و رو رفته ایستاد و گفت:

- همین جاست. 

- خیلی ممنون آقا. چقدر می شه؟ 

- خواهش می کنم بفرمایید. قابل نداره.

با بی حوصلگی گفتم: 

- ممنون آقا بفرمایید. 

کرایه اش رو گرفت و رفت. با چمدونم روبروی در سبز رنگ آپارتمان ایستادم. دوست سپیده ساکن طبقه اول بود. چراغ خونه روشن بود و می دونستم که بیداره با دلشوره زنگ رو فشردم. طولی نکشید که در رو باز کرد. با قدمایی سست وارد شدم. دختر در رو باز کرده و منتظرم بود. دختری لاغر اندام و سبزه رو با چشمایی درشت به رنگ سیاه. موهای صاف و بی حالتش رو با کشی پشت سر جمع کرده بود. چهره اش نمکین بود و به دل 

می نشست. با دیدن من سریع جلو اومد، ساکمو گرفت و خیلی گرم بوسیدم و گفت:

- خوش اومدی. بیا تو غریبی نکن. اینجا جز من کسی نیست. بیا تو. 

با شرم گفتم:

- شرمنده مزاحم شما هم شدم. 

چمدونم رو به اتاق برد و از همونجا گفت:

- مزاحم چیه؟ اینجا رو مثل خونه خودت بدون. خوشحال شدم. 

بدون توجه به حرفاش به اطرافم نگاهی کردم. خونه ای نقلی و مرتب که با ضروری ترین و جزئی ترین وسایل مبله شده بود. یه تلویزیون چهارده اینچ رنگی، فرش لاکی دوازده متری، یک دست مبل ساده به رنگ سرخ و یک ضبط صوت کوچیک، وسایل پذیرایی رو تشکیل می دادن. دختر از اتاق خارج شد و گفت:

- بشین چرا ایستادی؟ اسم من بیتاس. دوست سپیده هستم. اون بهم خبر داد که می یای اینجا. 

به دستورش عمل کردم و نشستم و تو همون حالت گفتم:

- باور کنین اگه اصرار سپیده نبود من این وقت شب نمی یومدم اینجا.

از داخل آشپزخونه گفت:

- پس من یه تشکر به سپیده بدهکارم. چون حسابی بی خوابی به سرم افتاده بود و حس غربت داشت خفه ام 

می کرد! 

بنده خدا ... گفتم:

- شما شهرستانی هستین؟

- با اجازه اتون بچه اصفهانم. 

پوزخند گوشه لبم نشست. زیر لب زمزمه کردم، خدایا دیگه دارم شک می کنم! چرا سرنوشت من به اصفهان گره خورده؟ اون از داریوش! اون از ماه عسلم! حالا اینم از پناه دهنده ام! بیتا که دید چیزی 

نمی گم گفت:

- سپیده برام گفت که چی شده. واقعاً با اینجور مردا سر کردن خیلی سخته. خیلی کار خوبی کردی که اومدی از خونه بیرون. اگه می موندی فکر می کرد کار خوبی کرده و به رفتارش ادامه می داد. 

به زور لبخندی زدم و گفتم:

- حق با شماست.

هنوز نمی تونستم باهاش احساس صمیمیت کنم، با اینکه خیلی دختر خونگرم و مهربونی به نظر می یومد. بیتا با یه سینی از آشپزخونه بیرون اومد و در همون حال گفت:

- با من راحت باش. شما چیه؟ من تو هستم.

لبخندم بی اراده بود، گفتم: 

- خیلی خب باشه.

وقتی نشست با دیدن سینی غذا شرمنده گفتم:

- وای بیتا جون چرا زحمت کشیدی ؟

 

- پیش خودم گفتم شاید شام نخورده باشی. منم اون چیزی که از سر شب مونده بود واست گرم کردم. شرمنده دیگه. 

با دیدن قورمه سبزی خوش آب و رنگش یاد قورمه سبزی که خودم درست کرده بودم افتادم، یاد باربد ، حرفاش ... و در اخر کتکی که ازش خوردم ... آهی کشیدم و گفتم:

- زحمت کشیدی ولی من سیرم. به اندازه کافی کتک خوردم. 

خندید و با لحن شوخی گفت:

- اون سهم خودت بوده. بیا واسه بچه ات بخور. این طفل معصوم چه گناهی کرده؟ 

راست می گفتف این بچه چه گناهی کرده بود؟!! دستی روی شکمم کشیدم و نالیدم :

-کوچولوی من! 

برای اینکه از اون حال و هوا خارجم کنه سریع گفت:

- بیا بیا جلو بخور. 

خیلی گرسنه بودم، ولی غذا از گلوم پایین نمی رفت. به زور آب چند لقمه از قرمه سبزی های خوشمزه رو فرو دادم. متوجه نگاه بیتا شدم که روی صورتم خشک شده بود. وقتی فهمید نگاهش میکنم خودش رو جلو کشید و کنارم نشست. در همون حال به آرومی دستی روی صورتم کشید که صدای آخم بلند شد. اشک توی چشمش حلقه زد و گفت:

- وای خدای من! آخه بی انصافی تا چه حد؟ الهی دستش بشکنه. اینقدر نفهمه که حالیش نمی شه تو حامله ای؟ 

بغض گلوم رو گرفت و اشکهام روی صورتم ریختن. باز دلم برای خودم سوخت. در همان حال گفتم:

- بار اول بود که همچین کاری می کرد. اصلاً بار اولی بود که توی دوران تاهلش لب به الکل می زد. امشب مثل حیوونا شده بود! وای خدا جون وقتی کاراش یادم می افته ...

بیتا بغلم کرد و گفت:

- بهش فکر نکن عزیزم. اونم تو حال خودش نبوده نفهمیده. خودش بعداً می فهمه که چه اشتباهی کرده. 

اشکامو پاک کردم و به زور لبخند زدم:

- ببخشید بیتا جون. شب تو رو هم خراب کردم. 

- دیگه از این حرفا نزن. پس دوست به چه دردی می خوره؟ البته اگه منو به عنوان دوست قبول داشته باشی. 

کم کم داشت یخ بینمون شکسته می شد و اینو مدیون رفتار بی تکلف بیتا بودم. دستشو گرفتم و گفتم:

- معلومه که قبولت دارم. تو امشب ناجی من شدی. من بزرگواری تورو هیچ وقت فراموش نمی کنم. 

بیتا با خنده وسایل شام رو جمع کرد و با دو چایی و یک کیسه یخ برگشت. وقتی نگاه حیرون منو دید گفت:

- باید صورتتو کمپرس یخ کنم، وگرنه فردا دیگه نمی شه نگاهش کرد. سیاه سیاه می شه. هر چند که همین حالا هم کبود شده .

خودم اصلا یادم نبود، وقتی یخ رو آروم روی گونه م گذاشت گفتم:

- خیلی ازت ممنونم. 

- خواهش می کنم. حالا صاف بشین و تکون نخور.

به دستورش عمل کردم و اون شروع کرد با کیسه صورتم رو ماساژ دادن. در همون حال گفت:

- کنار شقیقه ات چرا باد کرده؟

با ناراحتی گفتم:

- وقتی زد توی صورتم سرم خورد به دیوار و اینطوری شد. 

با تاسف فراوون همراه با نچ نچ سرشو تکون داد و گفت:

- واقعاً آدم تو کار بعضیا می مونه. ببینم حالا صبح که بیدار شه ببینه تو نیستی چی کار می کنه؟

- اولا که فکر نکنم یادش بیاد چی کار کرده! وقتی می بینه من نیستم فکر می کنه رفتم دانشگاه، برای خوردن صبحونه به آشپزخونه نمی ره چون تنهایی خوردن رو دوست نداره. شب که برگرده و ببینه من نیستم، یه گشتی توی خونه می زنه، اولین جا هم آشپزخونه است، با دیدن قابلمه غذای دست نخورده و میز غذای آماده که دیشب چیده بودم شاید یادش بیاد چی کار کرده. یادش هم نیاد کلی نگران می شه و اول زنگ می زنه خونه مامان اینا و بعد از اون به سپیده زنگ می زنه که می دونم سپیده جوابشو نمی ده ... بعد خودش راه می افته دنبالم و هر جا که به ذهنش برسه رو می گرده ... خلاصه که می دونم شهر رو به هم می ریزه ... 

 

 

خندید و گفت:

- چه خوب شناختیش! 

- خب بیشتر از سه ساله که دارم باهاش زندگی می کنم.

- حالا از اون بگذریم. حرف زدن درباره مردا هیچ فایده ای نداره. از خودت بگو رزا جون. چند سالته؟

- مگه سپیده بهت نگفته ؟

- راستشو بخوای من تا همین امشب اصلاً نمی دونستم که سپیده یه دختر خاله داره. 

- جدی؟

- باور کن. آخه سپیده دختر تو داریه. منم به خاطر همین خیلی دوسش دارم. حالا خودت بگو. 

- من بیست و سه سالمه. 

- هم سن خودمی. دانشجویی؟ یا وقتی ازدواج کردی درسو گذاشتی کنار؟

پوزخندی زدم و گفتم: 

- نه دانشجوی رشته پزشکیم. 

کیسه یخو کنار کشید، با تعجب نگام کرد و گفت:

- جدی؟

- آره بهم نمی یاد؟ 

- چرا خیلی.

- پس چرا تعجب کردی؟ 

- به تو می یاد، ولی به شوهرت نمی یاد که اجازه داده باشه تو دانشگاه بری. مردی که دست بزن داشته باشه افکارش عهد دقیانوسیه!

خنده ام گرفت ، بیتا هم دوباره مشغول کارش شد. گفتم:

- خود باربد توی قبول شدن من تو دانشگاه نقش زیادی داشت. بعدشم من سال اول بودم که اومد خواستگاریم. دیگه دلیلی نداشت که مخالفت کنه. 

- واقعاً خودش توی درسا کمکت می کرد؟

- آره آخه من اون سال افت کرده بودم و به یه کمک احتیاج داشتم. 

چشمکی زد و گفت:

- پس قضیه عشق و عاشقی بوده! 

از قیافه اش خنده ام گرفت. چه فکرا می کرد، درسته که یه علاقه ای به وجود اومده بود اما نه به اون شدتی که بیتا تو ذهنش ساخته بود ... حذفو عوض کردم و گفتم:

- حالا نوبت توئه. تو از خودت بگو. 

- منم بیست و سه سالمه. بچه اصفهانم. رشته ام مدیریت صنعتیه. کارشناسیمو اصفهان گرفتم اما ارشد تهران قبول شدم و اینه که الان اینجام ...

- خیلی خوبه. حسابی موفقیا ...

خندید و گفت:

- دختر وقتی بیکار باشه جز درس خوندن کاری نمی تونه بکنه ... 

- کجا با سپیده آشنا شدی؟!

- توی اصفهان ... رفته بودم خونواده ام ببینم ... با سپیده توی پارک آشنا شدم ... اومده بود ورزش کنه ... نشستیم کنار هم و از هر دری حرف زدیم ... اینقدر صمیمی شدیم که با اصرار یه روز دعوتش کردم خونه مون ... اونم یه روز منو دعوت کرد ... هر بار می رم اصفهان بهش سر می زنم ... اخلاق خیلی خوبی داره! 

وقتی حرفش تموم شد، سینی چایی رو جلو کشید، کیسه یخ رو کنار گذاشت و گفت:

- خسته نیستی؟

خمیازه ای کشیدم و گفتم:

- چرا اتفاقاً خیلی احساس خستگی میکنم. 

 

- منم خسته شدم. خوابمم گرفته. چاییتو بخور تا بریم لالا ...

هر دو توی سکوت چایی خوردیم و هر دو توی افکار خودمون غوطه خوردیم ... بعد از خوردن چایی با راهنمایی بیتا وارد تنها اتاق خونه اش شدم ... یک تخت کنار اتاق بود و یک دست رخت خواب هم کف اتاق انداخته شده بود. بیتا که پشت سرم بود، پرسید:

- لباس راحت همرات هست؟ یا بدم بهت؟

چرخیدم و گفتم:

- نه نیازی نیست ... توی ساکم هست ... 

به دنبال این حرف به سمت اسکم که کنار اتاق بود رفتم و یه دست بلوز و شلوار راحت بیرون آوردم. بیتا از اتاق بیرون رفت که راحت باشم. لباسم رو که عوض کردم صداش زدم. با یه بطری آب وارد اتاق شد. خواستم به سمت رخت خواب کف اتاق برم که بازومو گرفت و گفت:

- خانمی جای شما روی تخت خوابه نه این وسط .

سریع گفتم:

- نه من عمراً جای تو رو اشغال نمی کنم. 

- اشغال چیه؟ تو مهمون منی. باید اون بالا بخوابی وگرنه دلخور می شم. 

باز خواستم اصرار کنم که به زور دستمو کشید کنار تخت و نشوندم روی تخت ... خنده ام گرفت و گفتم:

- آخه ...

- آخه بی آخه. بگیر بخواب. 

ناچاراً پاهامو روی تخت دراز کردم ... میخواستم بخوابم اما نمی شد. افکار مختلف داشتن مغزمو سوراخ می کردن، نمی دونستم زندگیم قراره از این به بعد چه جوری پیش بره؟!! آیا حرمتی که شکسته بود اجازه می داد بازم مثل قبل با باربد زندگی کنم؟!! این چیزی بود که آزارم یم داد وگرنه خود سیلی که تا دو سه روز دیگه جاش خوب می شد ... هیچ وقت دوست نداشتم توی زندگیمون حرمتی شکسته بشه ... اما باربد به راحتی شکستش ... بیتا که منو بلاتکلیف دید همینطور که کش موهاشو باز می کرد گفت:

- چی می خوای دختر خوب؟ راحت نیستی؟

می خواستم ازش چیزی بخوام، ولی خجالت می کشیدم. نمی خواستم پیش خودش بگه دختر خاله سپیده چقدر پروئه، یه ذره تو روش خندیدم هم جامو گرفت هم دستور صادر می کنه! ولی اگه نمی گفتم هم تا صبح خوابم نمی برد. بیتا که متوجه دو دلیم شده بود، با اخم گفت:

- از قیافه ات پیداست می خوای تعارف کنی ... می زنمتا رزا! حرفتو بزن دیگه ... 

با من و من گفتم:

- بیتا جون ... تو توی خونه ات قرص خواب هم داری؟

با چشم گرد شده گفت:

- قرص خواب واسه چی؟

- اگه نخورم تا صبح خوابم نمی بره و فکرای بیخود می کنم. بعدش هم کارم به تیمارستان می کشه. 

- خدا نکنه. ولی دیوونه تو بارداری ... این قرصا برای جنینت ضرر داره ... 

- خوب چی کار کنم! باید بخوابم ... اما خوابم نمی بره ... 

سرشو تکون داد و گفت:

- من یه عرق گیاهی دارم، مخصوص اعصاب و خوابه ... مامانم بهم داده که وقتی اعصابم قاراشمیش می شه بخورم راحت بخوابم ... معجزه می کنه! الان برای توام یه استکانشو می یارم ... 

برام مهم نبود چی بخورم ... فقط می خواستم بخوابم ... بیتا خیلی زود با یه استکان مایع بی رنگ برگشت ... گرفتم و بدون اینکه بوش کنم یه نفس خوردم ... طعم زهرمار می داد ... بیتا با دیدن قیافه درهمم گفت:

- یه کم تلخه ...اما اثرش فوق العاده است ... حالا راحت بخواب ... 

از تشکر کردم و دراز کشیدم ... بیتا چراغ اتاق رو خاموش کرد و دراز کشید. هر دو سکوت کرده به سقف خیره شده بودیم.یاد گوشیم افتادم و اینکه فردا باربد حتما زنگ می زنه، نیم خیز شدم و از کیفم که کنار پایه تخت بود درش آوردم و خاموشش کردم ... بیتا نگام کرد اما بازم چیزی نگفت ... چقدر مدیونش بودم که سکوت کرده ... به این آرامش نیاز داشتم ... نیم ساعتی سر جام غلت زدم تا اینکه داروی بیتا اثر کرد خواب مهمون چشمام شد ... 

* * *

 

 

صبح با نوازش دستای شخصی چشم باز کردم. آفتاب تو اتاق پهن شده بود و چشمم رو می زد. با کنجکاوی به سمت شخصی که با مهربونی موهامو لمس می کرد نگاه کردم و با دیدن سپیده یهو خواب از سرم پرید و سیخ نشستم. با فریاد کشیدمش توی بغلم و سر و صورتش رو غرق بوسه کردم. سپیده با خنده ای زورکی گفت:

- هوی دختر پر تفم کردی. ولم کن حالا کبود می شم. 

با خنده ولش کردم و گفتم:

- تو اینجا چی کار می کنی؟

- اومدم که تو رو از خواب خرسیت بیدار کنم. 

- دست شما درد نکنه! آرمین رو چی کار کردی؟

- گذاشتمش رو گاز که بپزه تا من برگردم. 

از جا بلند شدم و راه افتادم سمت در اتاق و گفتم:

- مثل آدم که بلد نیستی جواب بدی! اما بیشعور من خیلی دلم برات تنگ شده بود.

داد کشید:

- کجا حالا؟

- دستشویی! آدم از خواب که بیدار می شه قضای حاجت داره ... توام بیا بیرون. 

هر دو با هم از اتاق خارج شدیم. بیتا مشغول درس خوندن بود. با دیدن ما سرش رو از روی کتاب بلند کرد و گفت:

- سلام خانوم خوابالو! می دونی ساعت چنده؟ 

بی اراده نگاهی به ساعت مچی نقره ای و ظریفم انداختم. ساعت یازده و نیم بود. با حیرت گفتم:

- وای من چقدر خوابیدم! 

- با اون معجونی که من دیشب دادم تو خوردی، نباید بیشتر از این ازت انتظار داشت. حالا برو دست و صورتت رو بشور و بعد بیا صبحونه ات رو بخور. 

وارد دستشویی شدم و دست و صورتم رو شستم. وقتی خودمو تو آینه دیدم، وحشت کردم. طرف راست صورتم کامل کبود شده بود و سبز رنگ می زد. نیمی از لبم هم متورم و خون مرده شده بود. شقیقه ام هم ورم کرده و سیاه شده بود. باورم نمی شد که به این روز افتاده باشم. فکر می کردم جاش مثل همون سیلی که از داریوش خوردم خیلی زود برطرف می شه، ولی اون سیلی کجا و این کجا؟! که کم از مشتم نبود. نگاه از خودم توی آینه گرفتم و از دستشویی خارج شدم. سپیده با سینی صبحونه از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:

- بیا بشین دختر گلم که می خوام صبحانه توی اون حلقت بکنم. 

- وای نه سپیده باور کن اشتها ندارم. 

سینی رو گذاشت روی زمین، دستمو کشید و گفت:

- بیخود! بیا بشین ببینم. تو زندگیت فقط ناز کردنو یاد گرفتی. اگه کشتن گربه دم حجله رو از من یاد گرفته بودی وضع و روزت حالا این نبود.

به زور منو کنار خودش نشوند و لقمه لقمه صبحانه رو تو دهنم گذاشت. یادم به باربد افتاد، اونم خیلی وقتا خودش لقمه توی دهنم می ذاشت. دلم براش تنگ شده بود، دلخور بودم اما نه اونقدری که یادم بره چقدر دوسش دارم! میل به صبحونه نداشتم اما به زور سپیده داشتم میخوردم، وقتی همه اش رو با زور خوردم یهو سپیده زیر گریه زد و منو کشید تو بغلش. اینقدر حرکتش ناگهانی بود که هم من گریه ام گرفت و هم بیتا کتابشو به طرفی پرت کرد و بغضش ترکید. سپیده همونطور با گریه گفت:

- عوضی آشغال! رزا ... رزا جونم ازش طلاق بگیر. به خدا این باربد آدم نیست. ازش جدا شو بیا پیش خودم، اصفهان. ببین نامرد چیکارت کرده! عوضی می ره حالشو می کنه و مستیشو سر تو خالی می کنه؟ 

وسط گریه یهو خنده ام گرفت و گفتم:

- خوبی سپیده؟ به خاطر یه سیلی ازش جدا شم؟! اولا که باربد مرد زندگی منهف منم خیلی دوسش دارم اینو دیگه باید تا الان فهمیده باشی، دوما حالا که من دیگه تنها نیستم. این بچه رو چی کار کنم؟ من که نمی تونم اونو از خودم جدا کنم. 

داد سپیده بلند شد:

- بچه چیه دیوونه؟ این یه جنین چهار ماهه اس! خب سقطش می کنی و بعد هم خلاص می شی.

 

با وحشت گفتم: 

- زده به سرت؟!!! این حرفا چیه؟! طلاق بگیرم بچه مو هم سقط کنم ... بعد تا اخر عمر بشینم یه گوشه زار بزنم ... دستی دستی خودمو بدبخت کنم! دیگه چی عزیزم؟ 

سپیده آهی کشید و گفت:

- می خواستم مطئن باشم که واقعا باربد رو دوست داری ... الان دیگه مطمئن شدم، چون تو هیچ علاقه ای به بچه داشتی اما اینجوری داری از بچه باربد و خود باربد دفاع می کنی. باشه تو درست می گی، باید بمونی سر زندگیت، اما حق نداری به این راحتی ها برگردی. باربد باید تعهد بده. اونم تعهد کتبی که اگه یه بار دیگه دست روی تو بلند کرد تو می تونی ازش طلاق بگیری و بچه ات رو هم ازش بگیری. 

خنده ام گرفت باز ... گفتم:

- باربد دیگه از اینکارا نمیکنهف همینطور که تو این سه سال نکرده بودم ... اما به خاطر گل روی تو که به خاطر من کوبیدی از اصفهان اومدی اینجا چشم! 

سپیده پشت چشمی نازک کرد و گفت:

- حالا پاشو کاراتو بکن بریم. 

چشمامو گرد کردم وگفتم:

- کجا؟

- دکتر.

- دکتر برای چی؟

- اول برای اینکه مطمئن بشیم بچه ات سالمه. دوم به خاطر اینکه از سرت عکس بگیریم. سوم به خاطر اینکه یه دوایی چیزی بگیریم صورتت زودتر خوب شه. آخر هم بریم پزشکی قانونی برگه طول درمان واسه ات بگیرم تا در آینده یه مدرک ازش داشته باشی. 

حرفاش همه منطقی بود، پس مطیع از جا بلند شدم و به اتاق رفتم و لباسامو عوض کردم. 

به تشخیص دکتر هم بچه سالم بود و هم مادر بچه. پزشک قانونی هم بعد از معاینه برام ده روز طول درمان نوشت. سپیده تموم مدت حرص می خورد و فحش به باربد می داد. عجیب بود که با وجود وضعیت پیش اومده دوست نداشتم سپیه به باربد توهین کنه ... اما چیزی هم نمی شد بهش بگم چون عصبی تر می شد. 

موندنم خونه بیتا خالی از دردسرم نبود ... مهم ترینش این بود که مامان تا شب از نبودم مطلع می شد و کلی دلواپسم می شد. وقتی به سپیده و بیتا گفتم هر دو با من هم عقیده بودن ولی مونده بودیم چطور به مامان خبر بدیم. اصلاو ابدا نمی خواستم خونواده ام چیزی از مشکلم بفهمن. نمی خواستم باربد از چشمشون بیفته! هر سه نشسته بودیم فکر می کردیم چه جوری خبر به مامان بدیم که بیتا گفت:

- من یه فکر خوب دارم. بهتره که رزا زنگ بزنه خونشون و بعد به مامانش بگه که دارن با دوستاش می رن مسافرت. 

سپیده عاقل اندر سفیهانه نگاش کرد و گفت:

- بیتا مخت عیب کرده؟ اونوقت خاله نمی گه عقلت کمه توی ماه چهار حاملگی می خوای با دوستات بری مسافرت؟ 

یه کم فکر کردم و گفتم:

- سپیده زنگ می زنم خونه و به مامان می گم با باربد حرفم شده و اومدم خونه یکی از بچه ها. بعدش هم می گم قراره با اونا بریم چند روزی شمال و اگه باربد بهش زنگ زد نگه که از من خبر داره. اینطوری مامان قبول می کنه. 

- والله من نمی دونم باید چی بگم؟ خودت بهتر مامانت رو می شناسی، ولی به نظر من حالا که راستشو می خوای بگی اصلاً نگو می خوای بری مسافرت. بگو همین جا می مونی.

به سمت تلفن رفتم و گفتم:

- این کار بهتر هست ولی اگه بگم خونه دوستم می مونم گیر می ده می خواد بیاد اینجا منو ببینه و بعد ممکنه باربد دنبالش بیاد و بفهمه من اینجام. یا خود مامان آدرسو بهش بده و مهم تر از همه اینکه صورت منو توی این شکل و روز می بینه و می فهمه قضیه از چه قرار بوده. 

- خب آره اینم هست. 

- پس من همون می گم می رم مسافرت. 

گ بعد از این حرف گوشی تلفن رو برداشتم و رو به بیتا گفتم:

- با اجازه بیتا جون. 

بیتا اخمی کرد و گفت:

- خجالت بکش! 

 

خندیدم و شماره خانه رو گرفتم. بعد از دو بوق گوشی رو برداشت:

- الو بفرمایید. 

- سلام مامانی. 

- سلام عزیزم خوبی دخترم؟

- خوبم مامان شما خوبی؟ بابا و رضا چطورن؟

- همه خوبن سلام می رسونن. 

- سلامت باشن. 

- باربد چه طوره؟

- احتمالاً خوبه. 

مامان با لحن خنده داری گفت:

- وا ! چرا احتمالاً؟

- راستش مامان...

لحن من زنگ خطر رو برای مامان به صدا در آورد. با تردید گفت:

- چیزی شده رزا؟

- راستش مامان نگران نشی ها ...

- دِ مثل آدم حرف بزن دیگه بچه! 

- چیزی نشده مامان من و باربد یه خورده با هم بحثمون شده. 

- وای خاک تو سرم. چرا؟

- هیچی سر یه موضوع کوچیک. 

- حالا حالت خوبه؟

- آره مامان چیزی نشده که .... اما... من الان خونه یکی از بچه هام. می خوام برای اینکه باربد یه خورده تنبیه بشه ازم بی خبر بمونه. 

- خب مامان چرا خونه دوستت؟ بیا اینجا خونه خودمون. اینطوری که خیلی بهتره. بیا اینجا قشنگ تعریف کن ببینم چی شده. اصلاً ارزش اینو داشته که خونه زندگیتو ول کنی و قهر کنی؟

- نه مامان جون من اینجا راحت ترم. به خصوص که قراره با بچه ها یه چند روزی بریم شمال ویلای اونا. 

صدای مامان شبیه جیغ شده و گفت:

- رزا حالت خوبه؟ می خوای با این وضعت بشینی توی ماشین و بری مسافرت؟ 

- مامان مجبورم. برای روحیه ام خیلی خوبه. بعدش هم آروم می ریم چیزیم نمی شه. 

- لازم نکرده. پاشو بیا همین جا اگه باربد سراغتو گرفت نمی گم که اینجایی.

- نه مامان نمی خوام بیخود بابا و رضا رو ناراحت کنم. 

- یعنی چی؟ خب ناراحت بشن! پاشو بیا اینجا ببینم چی شده .

- مامان جان ازتون خواهش می کنم. 

- رزا برات خوب نیست. چرا اینقدر خیره سری تو دختر؟ 

- من مواظب خودم هستم. 

- نمی دونم باید به توی کله شق چی بگم. 

- چیزی لازم نیست بگین. فقط واسم دعا کنین و بگین برو به سلامت.

مامان هنوزم تردید داشت، اما بهم اعتماد هم داشت. برای همین هم گفت: 

- خیلی خب برو به سلامت، ولی رزا تو رو به جون مامان مواظب خودت باشیا. 

- چشم قربونت برم الهی. حواسم هست. 

- تو دست انداز نرینا!

- باشه.چشم. 

 

- تو آب نریا! 

- چشم چشم چشم. 

- چشمت بی بلا منو از خودت بی خبر نذار.

- بازم چشم. راستی مامان اگه باربد زنگ زد یا اومد اونجا بگین از من هیچ خبری ندارین. یه ذره هم دعواش کنین تا بترسه خب؟

- چشم خودم بلدم. ولی اول بگو جریان چی بوده ... شما که دعوا نداشتین با هم ...

- قربونتون برم الهی! هنوزم نداریم ... یه چیز جزئی بود ... اما می خوام دیگه تکرار نشه، برای همینم تصمیم گرفتم تنبیهش کنم ... 

- نمی گی چی شده؟ 

- گفتن نداره آخه مامان من ... یه چیز مسخره ... 

- مطمئنی جدی نیست؟

-بله مطمئنم ... 

- خیلی خوب ... صلاح مملکت خویش خسروان دانند ... اما مراقب خودت باش. کاری نکن که شرمنده باربد بشم. خیلی هم بیخبرش نذار ... گناه داره بچه م ...

خندیدم و گفتم:

- چشم ... من دیگه برم بچه ها منتظرن. شما کاری نداری؟

- نه عزیزم دیگه سفارش نکنم ها. 

- چشم فعلاً خداحافظ. 

- به سلامت. 

گوشی رو گذاشتم و با سپیده و بیتا نفسی راحت کشیدیم. سپیده گفت:

- خب این از خاله. حالا می ریم سراغ دانشگاهت. 

- اُخ ... اینم شده قوز بالا قوز. 

- تو که نمی تونی بری دانشگاه. به دو دلیل. 

بیتا ادامه داد :

- اول به دلیل اینکه صورتت خیلی ضایع اس. دوم به خاطر اینکه باربد صد در صد می یاد دم دانشگاه. 

- حق با شماست. پس تا یه هفته دانشگاه تعطیله. 

- حالا بیخیال همه اینا پاشین به فکر ناهار باشیم که گرسنه می مونیم. 

با خنده گفتم:

- نهار مهمون من. بریم بیرون. 

سپیده با اخم گفت :

- با این ریختی که آقا باربد برای تو ساخته نمی تونیم دو قدم بریم اونورتر. چه برسه به رستوران! 

راست می گفت! یادم رفته بود صورتم چقدر بی ریخت شده! گفتم:

- خب زنگ می زنیم برامون بیارن. 

سپیده روی زمین ولو شد و گفت:

- خب حالا که اینطوریه باشه، ولی گفتی مهمون توها. 

- خیلی خب خسیس. 

خندید و گفت:

- رفتم اصفهان خسیس شدم. 

بیتا کتابی به طرفش پرت کرد و گفت:

- غلط کردی که اصفهانیا خسیسن.

 

سپیده نشست و گفت: 

- آره خب حق با توئه زیاد هم خسیس نیستن. یعنی این پیشرفته هاشون خیلی خیلی هم ولخرجن، مثل آرمین. ولی وای و امان از دست اون قدیمی هاشون! یعنی آخر خساستن. 

بیتا لبخندی زد و گفت:

- آره حرفتو قبول دارم، ولی توی همین تهران هم من خیلی ها رو دیدم که از خسیسی دست اون اصفهانی اصیلا رو از پشت بستن. توی اصفهان وقتی واسه یکی مهمون میاد یه سفره براش پهن می کنن از این سر تا اون سر خونه ولی اینجا توی تهران یه بشقاب غذا می ذارن روی اپن برای همه می گن سلف سرویسه! بفرمایید تورو خدا تعارف نکنین . خوب آخه مسلمون چیو باید بخوریم؟ اینو من بخورم یا تو که صاحبخونه ای؟

من و سپیده خنده مون گرفت و سپیده گفت:

- ای بابا دلت خیلی پره ها بیتا! همه عالم و آدم دارن می گن اصفهانیا خسیسن. بعدش هم تو اومدی خونه من، من برات سلف چیدم؟! کثافت بی چشم و رو ... 

اجازه صحبت به بیتا ندادم و گفتم:

- بابا شما چی کار دارین کی خسیسه کی نیست؟ به ما چه! ما خودمونو می بینیم. حالام بیتا زنگ بزن تا نهار رو بیارن. من که شماره رستورانای این دور و بر رو نمی شناسم. 

بیتا گوشی رو برداشت و زنگ زد غذا رو سفارش داد ...

اون روز غذا رو همراه با خنده و شوخی خوردیم. گوشیمو هم روشن کرده بودم به خاطر مامان، باربد ده باری زنگ زد ولی جواب ندادم. نزدیک های ساعت نه شب بود که مامان به گوشیم زنگ زد. خنده روی لبم ماسید. می دونستم حتماً یه خبری شده! گوشی رو برداشتم و جواب دادم:

- جانم بفرمایید؟ 

- سلام رزا جان ...

- سلام مامان گلم ... 

- رزا مامان رسیدین؟ حالت خوبه سالمی؟ بچه ات خوبه؟ 

با خنده گفتم:

- بله مامان خوبم. باور کنین سالم سالمم. 

- رزا زنگ زدم بگم که باربد یه ساعت پیش اومد اینجا. نمی دونی با چه وضعی! 

- با چه وضعی؟

- هیچی آشفته آشفته. اومد و گفت به رزا بگین بیاد بریم خونه. من الکی خودمو زدم به اون راهو گفتم: وا رزا که اینجا نیست. گفت مگه می شه؟ رزا جز اینجا جایی نمی ره. گفتم: مگه چیزی شده که تو ازش خبر نداری؟ یعنی نمی دونی همسر باردارت کجاس؟ روی مبل وا رفت و گفت که با هم بحثتون شده و تو هم گذاشتی رفتی. بعد هم خواهش کرد که اگه توی خونه هستی بذاریم تو رو ببینه. ولی من کلی باهاش بحث کردم و گفتم که تو اینجا نیستی و اگه بلایی سر تو بیاد روزگارش رو سیاه می کنم. 

- خب بعدش چی شد؟

- هیچی تا وقتی خودش همه جا رو نگشت مطمئن نشد. کلی شانس آوردم که رضا و فرهاد خونه نبودن. وگرنه معلوم نبود که چی می شد. 

- به بابا گفتین؟

- هنوز نه، ولی باید بهش بگم. چون ممکنه سراغ اونم بره. 

- یه جوری بگو که هول نکنه ها. 

- باشه، ولی رزا یه چیز دیگه هم هست. 

- چی مامان ؟

- خوب نیست که آدم چند روز از شوهرش فرار کنه. کلی واست حرف در می یارن. حداقل یه زنگ بهش بزن ولی نگو که کجایی.

- نه مامان هرگز این کارو نمی کنم. بذار یه خورده بترسه حقشه. 

- رزا اگه به کلانتری خبر داد چی؟

توی فکر فرو رفتم. حق با مامان بود. اگه این کار رو می کرد اصلاً به نفعم نبود، ولی از طرفی خود باربد هم مقصر بود و امکانش بود که از ترسش به کسی خبر نده. مامان گفت:

- حالا چی کار می کنی؟

 

 

- نمی دونم چی کار کنم. 

- رزا بهتره بیای همین جا ما هم بهش می گیم که تو اینجایی، ولی فعلاً نمی خوای ببینیش. 

- نه مامان اون اگه بفهمه من اونجام دیگه دست بردار نیست. 

- در هر صورت اینطوری هم درستش نیست. 

- می دونم ولی دیگه عقلم به جایی قد نمی ده! 

- من که می گم اون به اندازه کافی تنبیه شده. فردا برگرد خونه. 

سریع گفتم:

- نه مامان نه! 

- ای بابا! همینجوری می خوای آتیش بزنی به زندگیت؟! اومدیم و فردا گفت زنی که چند روز بی خبر بذاره از خونه بره دیگه قابل اطمینان نیست ... اونوقت می خوای چی کار کنی؟

حرفای مامان همه اش درست بود ... گفتم:

- خودمم گیج شدم. بالاخره تا صبح یه فکری می کنم. 

- باشه منو هم بی خبر نذار. 

- چشم. 

- چشمت بی بلا. حالا کاری نداری؟ 

- نه مامان جون سلام برسونین. 

- سلامت باشی مواظب خودت و بچه ات باش. 

گوشی رو که گذاشتم، حسابی به فکر فرو رفتم. سپیده گفت:

- چی شد؟ خاله چی گفت؟

با درماندگی به سپیده نگاه کردم و همه چیز رو براش تعریف کردم. بیتا و سپیده هم توی فکر فرو رفتن. حرفای مامان کاملاً منطقی بود. بیتا گفت:

- باید با شوهرت تماس بگیری، ولی بگو حالا حالا ها خونه نمی ری.

به سپیده نگاه کردم تا نظر اونو هم بدونم. سپیده گفت:

- بهش یه زنگ بزن. فکر نکنم اون باهات تندی کنه. احتمالاً تا الان فهمیده که چی کار کرده و کلی هم نگرانته، ولی بهش بگو نمی ری خونه تا آدم بشه. 

- الان بزنم؟

- نه بذار فردا بزن. بذار یه خورده دیگه هم حرص بخوره. 

- باشه موافقم. 

سپیده از جا بلند شد و شروع کرد به قر دادن و تو همون حالت گفت:

- بابا بی خیال هر چی مرده. امشبو خوش باش. همه اشون گند اخلاقن. حالا بلند بگو مرگ بر هر چی جنس مذکره. هورا!

از رقص سپیده من و بیتا دلمون رو گرفته بودیم و می خندیدیم. درست مثل پیرزنایی می رقصید که توی عروسی نوه اشون می رقصن. اون شب اینقدر خندیدم که نگرانی از دلم پر زد. آخر شب هم سه نفری کنار هم و روی زمین خوابیدیم. 

* * * * * *

گوشی رو توی دستم جا به جا کردم و گفتم:

- شاید الان سر کار باشه. 

سپیده چهره در هم کشید و گفت:

- اَه ... باید خیلی بی احساس باشه که توی این وضعیت پاشه بره سر کار! 

حق با سپیده بود. با ترس شماره موبایلش رو گرفتم. سپیده سریع گوشیو از دستم کشید و زد روی آیفون و دوباره پسم داد ... بعد از چهار بوق صدای خسته اما هیجان زده باربد تو گوشی پیچید:

- رزا... رزا عزیزم ... خودتى؟!!

دلم برای صداش هم تنگ شده بود ... صدای جذاب و بم و خواستنیش ... جلوی احساساتم رو گرفتم و سعی کرد سرد برخورد کنم، گفتم:

- انتظار داشتی کی باشه؟ توهمت؟

- عزیز دلم ... تو کجایی آخه؟

- به اونش کاری نداشته باش. فقط زنگ زدم که بگم من حالا حالا ها بر نمی گردم. تو باید به خودت بیای. لطف کن اینقدر دنبال من نگرد.

- رزا ... عزیزم ببخشید. من می دونم که مقصرم ... ولی باور کن دست خودم نبود. 

- آهان پس یادتون اومده که چه غلطی کردین ... بله می دونم دست تو نبوده، دست اون زهرماری بود که کوفت کرده بودی!

چند لحظه ای ساکت شد و بعد گفت:

- رزا... رزا برگرد خونه. اینجا بی تو سوت و کوره. 

- بذار باشه. تو احتیاج به این سکوت داری.

- رزا من از دیشب تا حالا هر جا که به فکرم رسید دنبالت گشتم. به خدا داغون شدم رزا ... 

- اگه نگرانم بودی که روم دست بلند نمی کردی. 

- رزا من که گفتم ببخشید. باور کن دیشب وقتی دیدم نیستی و وضعیت خونه رو دیدم تازه یادم افتاد چه غلطی کردم ... وگرنه صبح که هیچی یادم نبود ... فقط متعجب بودم که چرا روی کاناپه خوابیدم ... رزا به خدا من شرمنده ام ... اصلا نمی دونم چرا همچین غلطی کردم. قول می دم دیگه هیچ وقت تکرار نشه ... هیچ وقت ... 

- نیازی به عذر خواهی تو ندارم و همینطور هم که گفتم حالا حالا ها بر نمی گردم. 

آهی کشید و گفت:

- عزیزم تو توی وضعیتی نیستی که بخوای قهر کنی.

منظورش رو فهمیدم، ولی برای اینکه خودش اعتراف کنه پرسیدم:

- مگه من چمه؟

- خانوم من تو بارداری!

با حرص خندیدم و گفتم:

- خوبه می دونی و اون کارو کردی! اگه بچه ام سقط شده بود چی؟

با صدایی آروم گفت:

- خدا نکنه! 

خونم به جوش اومد و داد کشیدم:

- خدا نکنه؟ اگه می کرد چی؟ تو اصلاً فهمیدی که پریشب چه غلطی کردی؟

سکوت کرد و چیزی نگفت. سپیده لیوانی آب به دستم داد و اشاره کرد که آروم باشم، ولی نمی تونستم. یهو بغضی که به سختی تو گلو خفه اش کرده بودم سر باز کرد و با هق هق گریه گفتم:

- تو آدم نیستی! اگه بودی اونجوری با زن باردارت رفتار نمی کردی. اگه بودی تا خر خره زهرمار کوفت نمی کردی و بیای بیفتی به جون زنت. باربد، دیگه دلم باهات صاف نمی شه. حتی اگه خودت رو بکشی. خیلی دلم می خواد بیام و دست گلی رو که روی صورتم کاشتی نشونت بدم، ولی حیف، حیف که حالا حالاها تحمل دیدنت رو ندارم. 

صدای باربد پر از درد و پشیمونی بود:

- رزا...

- رزا بی رزا. رزا مرد!

داد کشید:

- خدا نکنه ... اِ!

تو سکوت فقط هق هق کردم، با ناراحتی گفت:

- خیلی خب عزیزم ... هر چی می خوای به من بگی بگو. فقط برگرد خونه.

مثل بچه ها گفتم:

- نمی خوام. 

 

 

 

- رزا ... عزیزم برات توضیح می دم. 

- نیازی نیست. چه توضیحی می خوای بدی؟! کارت توضیح هم داشت؟ 

- من می دونم که اشتباه کردم. اونم یه اشتباه خیلی خیلی بزرگ، ولی تو ببخش. 

نمی دونستم چی بگم. شاید حق با اون بود. من باید به حرفاش گوش می دادم. وقتی سکوتم رو دید گفت:

- رزا عزیزم باور کن اون شب حال درستی نداشتم. آخه تمام زحماتم به هدر رفته بود. کلی روی اون نقشه های لعنتی کار کردم. نقشه یه برج و سه تا پاساژ زیرش بود. کار راحتی نبود، ولی من با هر زحمتی بود جفت و جورش کردم. اما همین که به اون مرتیکه گفتم بیاد ببینه، اون.... آه خدا... هر وقت یادم می افته دیوونه می شم! اون عوضی از نقشه ها خوشش نیومد و با هم درگیر شدیم. اونم زد همه رو پاره کرد و رفت. بعدش... ولش کن. اون شب گفتن نداره. همین قدر بدون که بار آخرم بود. بهت قول می دم عزیزم. قول می دم. 

با بغض گفتم:

- ولی تو حق نداشتی دق و دلتو سر من خالی کنی!

- من شرمنده اتم. 

بی مقدمه گفتم:

- پالمر کیه؟

اینقدر جا خورد که تقریباً توی گوشی داد کشید:

- کی؟

با خونسردی گفتم:

- شنیدی چی گفتم فکر نکنم نیازی باشه که دوباره تکرارش کنم.

- تو ... تو این اسمو از کجا شنیدی؟

- از خودت.

- از من؟!!

- آره خودت اون شب گفتی.

چند لحظه ای سکوت کرد و بعدش گفت:

- چی می گفتم؟

- شک داری به خودت؟ یعنی تو نمی دونی چی می گفتی؟

با کلافگی گفت:

- باور کن یادم نیست ... می شه تو بهم بگی؟

- می گفتی به پالمر و دار و دسته اش گفتی که منو دوست داری.

دوباره چند لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت:

- همین؟

- آره ... باربد پالمر کیه؟ اصلاً این چه جور اسمیه؟

صدای نفس عمیقش رو شنیدم. بعد از اون سریع گفت:

- باور کن نمی دونم! اون لحظه که حالت عادی نداشتم. چرت و پرت گفتم لابد.

چون خودمم همینطور فکر می کردم دیگه دنبال بحثو نگرفتم و گفتم:

- باربد ...

- جانم؟ 

انگار می خواستم ناز کنم، خودمم می دونستم قهر بی فایده است! من باربد رو دوست داشتم ... گفتم:

- من دل چرکین شدم. دست خودمم نیست. 

فهمید نرم شدم، برای همینم با صدای فوق العاده ملایمی گفت:

- نکن رزا جان. با خودت اینطور نکن عزیزم. واسه بچه خوب نیست. تو هم بیا عقده هاتو سر من خالی کن، ولی به خودت فشار نیار. 

 

 

حرفی نزدم. با لحنی ملایم گفت:

- بر می گردی خونه؟

تحت تاثیر لحن مهربونش و دلتنگی شدید خودم بی اراده شدم و گفتم:

- فردا !

- چرا همین الان نمی یای؟ اصلاً بگو کجایی؟ خودم می یام دنبالت. 

- نه فردا می یام. 

خندید و گفت:

- باشه. می دونم یه دنده و لجبازی. هر چی که تو بگی، ولی آدرس بده خودم می یام دنبالت. درست نیست تو با این حالت با تاکسی بیای. ماشینم که نبردی عزیزم. 

- من با تاکسی اومدم با تاکسی هم بر می گردم. 

- رزا اینقدر لجباز نباش!

اعصابم ضعیف شده بود و خیلی زود عصبی می شدم. گفتم:

- من همینم که هستم! 

سریع فهمید هوا پسه، کوتاه اومد و گفت:

- خیلی خب عزیزم باشه. پس مواظب خودت باش.

- خب.

- رزا دلم خیلی واست تنگ شده! 

آه کشیدم، منم دلم براش شدید تنگ شده بود. شاید اگه با هوشیاری زده بود توی صورتم ازش کینه به دل می گرفتم اما همین که یادم می یومد توی مواقع هوشیاری خیلی هم منطقی و مهربون رفتار می کنه دلم می بخشیدش و براش تنگ می شد ... ادامه داد:

- رزا عزیزم باور کن من خیلی دوستت دارم، ولی اون لحظه حالت طبیعی نداشتم. تقصیر خودم نبود.

حقیقت رو می گفت، اما زبونم تلخ شد و گفتم: 

- آره باربد خان. بگو من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود. 

سکوت کرد و چیزی نگفت. با لحنی خشن گفتم:

- در هر صورت من خودم فردا می یام. فعلاً کاری نداری؟

- فقط بازم می گم مواظب خودت باش.

- خب باشه هستم. خدافظ ...

- می بینمت عزیز دلم ... خداحافظ.

وقتی گوشی رو گذاشتم، چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. زندگیم هنوزم پایه های محکمی داشت فقط باید یه کم براش از خود گذشتگی نشون می دادم. با شنیدن صدای پوف سپیده چشمامو باز کردم و تازه متوجه قیافه بر افروخته اش شدم و خنده ام گرفت. سپیده منفجر شد:

- هر هر و مرگ... زده ناکارت کرده اونوقت با دوتا دوستت دارم، دلم واست تنگ شده، خر شدی؟

سعی کردم جلوی خنده مو بگیرم و گفتم:

- سپیده جونم خواهر گلم من که نمی تونم تا تقی به توقی خورد بگم آ برو که رفتیم، من طلاق می خوام! 

- کی گفت طلاق بگیر؟ من می گم چند روز بمون اینجا تا حالش جا بیاد و بدونه، بدون تو خونه اش جهنمم نیست! بفهمه خونه بی زن یعنی چی؟ اونوقت تو خیلی راحت می گی من فردا می یام خونه. 

وقتی می خواست بگه من فردا می یام خونه صداشو تو دماغی کرد و ادای منو درآورد. من و بیتا زدیم زیر خنده و سپیده عصبانیتش بیشتر شد. گفتم:

- سپیده چرا اینقدر حرص می خوری؟ من بالاخره باید برمی گشتم. خب چی کار کنم؟ 

- هیچی فردا یه دسته گل هم براش بگیر و برو دستبوس! 

با لبخند گفتم:

- سپید، اون شوهرمه! من دوسش دارم. اون به من نیاز داره. خب دست خودش نبود. یه جورایی هم حق با اونه. 

 

سپیده یک دفعه زد زیر گریه و نشست روی زمین. در همون حالت گفت:

- دروغ نگو. تو دوسش نداری! من می دونم. بعدش هم اگه یه مرد زنش رو بزنه حق داره؟ نخیر من 

نمی ذارم... نمی ذارم تو مثل یه برده باشی. من باربد رو می کشم. اون قدر فرشته ای مثل تو رو نمی دونه. اون ... اون ...

بهت زده چند لحظه بهش نگاه کردم، این چش شد یهو این وسط؟ در به در باربد که سپیده هنوزم باهاش بد بود! بیتا هم داشت با تعجب به سپیده نگاه می کردم، دلم با دیدن هق هقش ریش شد، نشستم کنارش دستو گرفتم و گفتم:

- سپیده تو چرا اینطوری شدی؟ می گی چی کار کنم؟ خب بگو تا همون کارو بکنم. 

سپیده با هق هق گفت:

- تو که عاشقش نیستی؟ هستی؟ 

با حیرت گفتم:

- سپیده این چه حرفیه؟ برای تو چه فرقی داره؟ 

با فریاد گفت:

- جواب منو بده. 

دستامو گرفتم بالا و گفتم:

- خیلی خب. خیلی خب! می گم. تو حرص نخور! من باربد رو دوست داشتم. عاشقش نبودم، تحت تاثیر همین حسم باهاش ازدواج کردم. سه ساله که دارم باهاش زندگی می کنم، الان شده همه کسم. خیلی خیلی دوسش دارم ... 

با غیظ گفت:

- تو عمراً باربد رو به اندازه داریوش دوست نداری!

چپ چپ به سپیده نگاه کردم! اصلا رعایت بیتا رو نمی کرد! زرت حرف خودشو می زد ... کاملا فهمیدم حال خرابش به خاطر چیه! به خاطر همون رازی بود که همه می دونستن جز من ولی دیگه برام مهم هم نبود ... یکی دوبار که بهش فکر کردم به این نتیجه رسیدم که شاید داریوش همه حرفایی که به من زده دروغ بوده باشه! شاید هیچ وقت از من سو استفاده نکرده باشه، اما هر چی هم که بود دلیلی نداشت اینقدر بد منو بکشنه و له کنه! بدجور تحقیرم کرد برای همینم هیچ اهمیتی دیگه برام نداشت ... آهی کشیدم و در جواب چشمای دریده شده سپیده گفتم:

- بارربد رو خیلی دوست دارم ... خیلی ... آره قبول دارم که حسم شبیه اونی نیست که نسبت به داریوش داشتم. این حس یه احساس نرم و ملایمه. وابستگی شدید نداره. دیوونگی نداره. در به دری نداره. لازم نیست دم به دم غرورتو بشکنی. آره سپیده! آره من دوسش دارم. اون شوهرمه. پدر بچه امه. لیاقتش هم خیلی خیلی از اون عوضی بیشتره. شاید اگه اون وارد زندگی ام نشده بود، من با تمام وجودم به باربد محبت می کردم و بیشتر از اینا عاشقش می شدم ... هنوز یادم نرفته اون اوایل چقدر باربد و داریوش رو مقایسه می کردم توی ذهنم و حرص می خوردم! همینا باعث به وجود اومدن یه سری سردی ها بین من و باربد می شد ... من به خاطر همه اون روزا تا آخر عمر عذاب وجدان دارم ... 

سپیده با حرص گفت:

- نیست که الان بهش محبت نمی کنی! نیست که خیلی کم محلیش می کنی! نیست که غرورتو به خاطرش 

نمی شکنی! 

ساکت شدم و دیگه چیزی نگفتم. سپیده دلش از جای دیگه پر بود. من هر کاری میکردم به خاطر باربد جای دوری نمی رفت. به خاطر همسرم می کردم!!! کی از اون به من نزدیک تر؟!! اصلا هم ناراحت نبودم بابتش ... سپیده که سکوت منو دیدگفت:

- منو باش که به خاطر تو پاشدم اومدم اینجا. تازه به کسی هم چیزی نگفتم.

با لبخندی تلخ گفتم:

- ازت خیلی ممنونم سپید. منو ببخش. من نمی تونم روی حرف شوهرم حرف بزنم. 

از زور عصبانیت خندید و گفت:

- هه هه خیلی مطیع شدی! 

- بخند! حقم داری، ولی این بار دیگه نمی خوام ببازم. من تحمل یه شکست دیگه رو ندارم. در ضمن باربد خیلی هم پشیمون بود. همین برام بسه. 

سپیده با عصبانیت از جا بلند شد و در حالی که اشکاشو پاک می کرد به سراغ مانتو و روسریش رفت. 

 

 

با غصه گفتم:

- می خوای بری؟

- بله! بمونم واسه چی؟

- حداقل تا فردا بمون. 

- نمی خوام! 

- سپیده....

- چیه؟

با مظلومیت گفتم:

- هیچی! زنگ بزنم واست آژانس بیاد ؟

سپیده نگاهی عمیق به چهره اشک آلودم انداخت و تو همون حالت گفت:

- نه می رم سر کوچه سوار ماشین می شم. 

- ولی آخه ...

- گیر نده رزا! 

بعد از اون سریع دکمه های مانتوش رو بست و با بیتا روبوسی و خداحافظی کرد، ولی به من فقط گفت:

- مواظب بچه جونت باش. خداحافظ. 

به ناچار لبخندی تلخ زدم و گفتم:

- تو هم مواظب خودت باش. به آرمین هم سلام برسون. 

سپیده سرش رو زیر انداخت و از در خارج شد. بیتا منو بغل کرد و گفت:

- ناراحت نشو. اخلاق سپیده اینجوریه دیگه. 

با بغض گفتم:

- آخه سپیده هیچ وقت اینجوری نبود. همیشه منو درک می کرد و حقو به من می داد، ولی...

بیتا در حال نوازش موهام گفت:

- اون به خاطر خودت عصبانی شد. آخه خیلی دوستت داره. نمی دونی دیروز صبح وقتی اومد بالای سرت چه اشکی می ریخت و چه جوری قربون صدقه ات می رفت. 

گریه ام شدت گرفت و سرمو روی شونه بیتا گذاشتم. بیتا هم بی حرف سرمو تو آغوشش گرفت. دلم از بی کسی خودم خون شده بود، به هیچ کس نمی تونستم بگم چه دردی دارم! همین یه نفری هم که خبردار شده بود ولم کرده بود ... بغض داشت بیچاره م می کرد و هر چی هم گریه می کردم انگار بازم خالی نمی شدم. شاید یک ساعتی از رفتن سپیده می گذشت و من هنوز تو آغوش بیتا بی تابی می کردم که زنگ در رو زدن. با ترس سرمو از روی شونه بیتا برداشتم و گفتم:

- کسی قراره بیاد اینجا ؟

بیتا با تعجب گفت:

- نه من که کسی رو اینجا ندارم! شاید همسایه باشه. تو بشین برم ببینم کیه؟ 

آیفون رو برداشت و گفت:

- کیه؟

نمی دونم کی بود که بیتا زد زیر خنده و گفت:

- دیوونه! 

و بعد شاسی در باز کن رو فشار داد. پرسیدم:

- کی بود بیتا؟ 

- باورت می شه؟ سپیده بود. الان هم داره می یاد تو. 

از جا پریدم و گفتم:

- نه!!!

 

 

"نه" من با صدای در، در هم آمیخت و سپیده با لبخندی بر لب اومد تو. به طرفش رفتم و بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه محکم کشیدمش تو بغلم. دوباره گریه ام گرفته بود و به شدت زار می زدم. اون لحظه حس می کردم سگیده همه کس منه! سپیده با خنده گفت:

- ولم کن بابا! له شدم. برو اونور. تو عادت داری منو تف مالی کنی؟ 

با خنده ازش جدا شدم و گفتم:

- الهی قربونت برم سپیده! می دونستم بر می گردی، ولی این همه وقت کجا بودی؟ الان یه ساعته که از خونه رفتی بیرون. 

چهره سپیده در هم رفت و گفت:

- اعصابم از دستت خورد بود. رفتم یه تابی زدم و بعد دیدم دلم نمی یاد تنهات بذارم، این بود که برگشتم.

دوباره بغلش کردم و گفتم:

- من فدای تو بشم! حتماً خیلی هم گریه کردی. آخه چشات سرخه. 

بغض گلوی سپیده رو گرفت و با زحمت گفت:

- از سنگ که نیستم! آدمم حس دارم! ولی بیخیال مهم نیست ... 

بعد خندید و گفت:

- حالا ببینم برای نهار فکری کردین یا نه؟

من و بیتا بهم نگاه کردیم و خندیدم. سپیده هم خندید و گفت:

- این نگاه و خنده یعنی که نه. خیلی خب ایرادی نداره، من امروز واستون غذا می پزم که از دست پخت من فیض ببرین.

با بیتا دست زدیم و من گفتم:

- هورا به افتخار سپیده عزیزم! 

سپیده پشت چشمی نازک کرد و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت، گفت:

- حالا که اسم شکم اومد، بنده عزیز شدم؟ 

بیتا هم همراهش وارد آشپزخونه شد و پرسید:

- سپیده این پلاستیکا چیه گذاشتی پشت در و اومدی تو؟

سپیده گفت:

- وای خاک بر سرم! بیتا جون لطف کن بیارشون تو. 

- باشه میارم، ولی چی هست؟

- یه خورده میوه و جگر و تنقلات واسه این ملکه خانوم. البته واسه خودش نیست ها، واسه اون نانازیه که تو شکمشه. 

بیتا خندید و گفت:

- دستت درد نکنه. 

سپس از آشپزخونه خارج شد و به سمت در رفت. چند لحظه بعد با سه پاکت خیلی بزرگ برگشت. با حیرت نگاش کردم که خندید و گفت:

- کارای این سپیده هیچ وقت با عقل جور در نمی یاد. انگار می خواسته واسه یه مدرسه خوراکی بخره! 

- حالا چی هست ؟

کنار من نشست و در همون حال گفت:

- منم نمی دونم. بذار باز کنم تا ببینیم چیه؟ 

دست داخل یکی از پاکت ها کرد و مقدار زیادی جگر و گوشت کبابی و سینه مرغ ازش بیرون کشید. داخل پاکت بعدی انواع و اقسام میوه جات قرار داشت. میوه هایی که اصلاً مال این فصل نبودن و حیرت من و بیتا رو چند برابر کردن! به خصوص زردآلو! داخل پاکت بعدی هم لبنیات درجه یک اعم از ماست و پنیر و خامه و شیر بود. بیتا سپیده رو صدا زد و گفت:

- سپیده مگه اینجا قحطی اومده بود که تو اینهمه خرید کردی؟ در ضمن این در به در که فردا می ره خونشون. تکلیف این همه چیزی که تو گرفتی چی می شه؟ باید خودت ببریشون. 

 

سپیده خندید و گفت:

- اولا من امروز همه اینا رو به خورد این می دم. هر چیش هم که موند باید ببره خونشون و کوفت کنه. دوما اینکارو کردم که این خانم بدونه هنوز خیلی ها هستن که دیوونه وار دوسش دارن! 

با صدای بلند گفتم:

- منم قربون تمومشون می رم. 

- جدی؟!

- بله پس چی فدات بشم ؟

بالاخره روز قشنگ ما با شوخی و خنده سپری شد و سپیده اینقدر چیز توی حلق من کرد که داشتم می ترکیدم. شب حدود ساعت هشت بود که مامان زنگ زد. از دست خودم عصبانی شدم که بهش زنگ نزده بودم. واقعاً که سهل انگار بودم. با عذر خواهی قضیه رو براش گفتم. مامانم خوشحال شد و تاییدم کرد. قبل از گذاشتن گوشی گفت:

- رزا گوشیو می دم به بابات. می خواد باهات حرف بزنه.

دلم لرزید. حالا جواب بابا رو چطوری می دادم؟ بعد از چند لحظه صدای بابا تو گوشی پیچید:

- سلام دخترم.

- سلام بابایی. خوبین؟

- من خوبم دخترم تو چطوری؟

نگرانی توی صداش بی داد می کرد. گفتم:

- ممنون بابا خوبم.

- یه چیزایی شنیدم بابا...

سکوت کردم. حرفی نداشتم که بزنم. بابا خودش ادامه داد:

- دوست دارم خودت بگی.

- چیزی نشده بابا. یه جر و بحث جزئی...

- جزئی؟

- بله باور کنین ...

- پس من باید پیش خدا و باربد شرمنده باشم که دخترم به خاطر یه جر و بحث جزئی از خونه اش اومده بیرون.

- بابا ...

- ببین بابا من که نمی دونم ماجرا سر چیه؟ نمی خوام مجبورت کنم که بهم بگی فقط می تونم پدرانه نصیحتت کنم. وقتی که مادرت برام گفت چی شده باورم نشد. می خواستم از خود باربد بپرسم ولی ترجیح دادم اول با تو صحبت کنم. بابا من شوهرت دادم چون فکر کردم دیگه عاقل و بالغ شدی. هر مشکلی هم که داشته باشی باید سعی کنی با حرف زدن حلش کنی. با این کار فقط خودت رو از چشم شوهرت می اندازی. تو کی توی خونه بابات از این ماجرا ها دیدی که یاد گرفتی؟ کی دیدی مامانت چمدون دستش بگیره و بخواد بره قهر؟ مگه ما دعوا نکردیم؟ معلومه که کردیم. دعوا بین همه زن و شوهر ها هست. این حرفا رو مادرت باید یادت بده نه من ولی مثل اینکه اونم نتونسته درست تو رو تربیت کنه.

سرزنش ها و نصیحت های بابا اشکمو سرازیر کرد. چقدر دلم می خواست همه چیز رو به بابا بگم تا منو متهم نکنه. حیف ... حیف که نمی خواستم شوهرم رو از چشم بابا بندازم. به ناچار گفتم:

- بله بابا ... حق با شماست. من خودم فهمیدم که اشتباه کردم. فردا هم دارم برمی گردم خونه.

- من نمی خوام سرزنشت کنم بابا ... ولی دوستم ندارم که شرمنده باربد و خونواده اش بشم. نمی خوام فکر کنم که توی تربیت تو کوتاهی کردم. اگه موضوع بزرگی بود می تونستم حق رو به تو بدم و تشویقت هم بکنم و ازت بخوام بیای همین جا خونه خودمون تا خودم حمایت کنم. ولی تو می گی موضوع کوچیکی بوده.

- بله بابا همینطوره. من اون لحظه عصبی بودم و اشتباه کردم.

- خوشحالم که خودت متوجه شدی. 

از ته دل گفتم:

- دوستتون دارم بابا. حرفاتون هیچ وقت از یادم نمی ره.

- منم دوستت دارم دخترم ... بیشتر مراقب خودت و بچه ات باش.

- چشم بابا.

- سلام به دوستات هم برسون. فردا که رفتی خونه ات یه خبر هم به ما بده. اگه شد یه سر بهت می زنیم.

تو دلم دعا کردم وقت نکنن به من سر بزنن. نمی خواستم کبودی صورتم رو ببینن. با این حال گفتم:

- قدمتون رو چشم. سلامتیتون رو می رسونم.

- شبت به خیر بابا.

- شب شمام به خیر.

بعد از گذاشتن گوشی، سپیده گفت:

- واقعاً که!

با تعجب گفتم:

- هان؟!

- آخه اینم آدمه؟ همین که فهمید تو فردا می ری خونه دیگه خیالش راحت شد، یه زنگ هم به این گوشی وامونده ات نزد حالتو بپرسه! باهات شرط می بندم که دوباره رفته و خودشو ول کرده وسط اون نقشه های کوفتیش. حیف این همه سرزنش که از بابات به خاطر اون شنیدی. کاش همه چیزو به عمو فرهاد می گفتی حال باربد رو 

می گرفتی.

- تو صدای بابا رو از کجا شنیدی؟

- صدای گوشیت بلند بود قشنگ صدای عمو می اومد.

لبخند تلخی زدم، ولی چیزی نگفتم. سپیده با حرص گفت:

- تو چرا به رضا چیزی نمی گی؟

- نمی شه. 

- چرا؟

- آخه کلی وقت طول کشید تا باربد رو به عنوان داماد خونواده قول کرد ... به محض اینکه بفهمه باز می افته روی اون دنده اش ... 

- خب حق داره ... 

- بابا شما انگار مختون تاب برداشته ها! مگه زندگی بازیه که هر وقت دلتو زد بهمش بزنی؟ 

- در هر صورت منم این عقیده رو دارم که اون احمق لیاقت یه تار موی سوخته تو رو هم نداره. 

اینو که گفت، بیتا خندید و گفت:

- منظور سپیده همون موی گندیده اس. 

سپیده هم خنده اش گرفت و گفت:

- خب حالا همون! 

شمرده شمرده گفتم:

- نمی دونم این کینه تو از باربد بات چیه! اما اینو قبول کن که من دوسش دارم سپیده و اینقدر در موردش بد حرف نزن! بارربد عشق منه! اینو می فهمی؟!!! خوشت می یاد منم بد آرمین رو پیش تو بگم؟ 

سپیده انگار فهمید که تند رفته ... چند لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:

- حق با توئه ... ببخشید ... 

اون شب بنا به خواسته من دیگه حرفی راجع به باربد و کاری که کرده بود نزدیم، مثل شب قبل هم بزن و بکوب و خندهنداشتیم. اما سعی کردیم شب آرومی داشته باشیم ... تا ساعت یازده بیدار بودیم و بعد هر سه از خستگی خوابمون برد. 

* * * * * *

صبح از سر و صدای بیتا و سپیده بیدار شدم. اونقدر بی حال بودم که درست نمی فهمیدم سپیده به بیتا چی می گه؟ یه کم روی تخت نشستم و چشمامو مالیدم. به ساعت مچی ام که نگاه کردم ساعت هشت و نیم صبح بود. از جا بلند شدم که از اتاق خارج شم، ولی صدای اونا باعث شد که سر جام وایسم و با کنجکاوی گوش کنم. 

 

سپیده با صدایی که از زور بغض دورگه شده بود می گفت:

- بیتا تو رو خدا بس کن! به خدا اگه می دونستم می خوای اینجوری کنی اصلاً برات تعریف نمی کردم. 

بیتا در حالی که گریه می کرد گفت:

- سپیده آخه این نامردیه! مگه می شه؟

سپیده با دلخوری گفت:

- اِ بیتا ساکت باش چرا هوار می کشی ؟

بیتا صداشو کمی پایین آورد و گفت:

- آخه باورم نمی شه. 

- باورش برای منم سخت بود، ولی من با چشم خودم شاهدم. 

- گناه...

- نه نگو دلت واسه کسی نسوزه بیتا. 

- نمی دونم ....

- داره دیوونه می شه! اگه دیده بودیش .

دیگه طاقت نیاوردم و از اتاق رفتم بیرون. باید می فهمیدم اونا در چه موردی صحبت می کنن. رنگ سپیده با دیدن من پرید و گفت:

- تو ... تو ... بیدار بودی؟

بی توجه به سپیده گفتم:

- بیتا چرا داری گریه می کنی؟

بیتا سریع چشماشو پاک کرد و گفت:

- چیزی نیست رزا جون. دلم گرفته بود. 

- وا یعنی چه ؟

سپیده گفت:

- ببینم جواب منو ندادی. تو از کی بیدار شدی؟ یعنی می خوام ببینم صدای تلفن بیدارت کرد؟

شونه هامو بالا انداختم و گفتم:

- نه من از صدای تو که داشتی بیتا رو دلداری می دادی بیدار شدم. 

سپیده نفس عمیقی کشید و گفت:

- چیزی نیست. راستش از شهرستان زنگ زدن و گفتن که حال پسر عموی بیتا اصلاً خوب نیست. 

با نگرانی گفتم:

- چرا؟

- چون قبلاً خواستگار بیتا بوده، ولی این بیتای احمق بهش محل نذاشته. یعنی جواب رد داده. حالا این در به در افتاده توی رخت خواب. مامانش زنگ زده بود که به این بگه، ولی من گوشی رو برداشتم. وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم. ولی فکر نمی کردم اینم ناراحت بشه. این بود که واسه اش گفتم، ولی به این روز افتاد. 

با تردید گفتم:

- آره بیتا؟

بیتا لبخند تلخی زد و گفت:

- آره باور کن! 

با ناراحتی گفتم:

- آخی ... حالا حالش چطوره؟ ... بیچاره! فکر نمی کردم دیگه کسی از عشق تب کنه. 

- خوبه. مامانش می گفت حالا یه خورده بهتر شده، ولی در هر صورت بیتا باید یه زنگ بهش بزنه. 

- سپیده راست می گه بیتا یه زنگ بهش بزن. 

- باشه باشه می زنم، ولی حالا نه. عصر زنگ می زنم. 

سپیده از جا بلند شد و با خنده گفت:

- خب بس کنین دیگه بهتره رزا صبحانه اش رو بخوره که باید دوباره برگرده خونه اش. 

 

 

لبخندی بهش زدم و وارد دستشویی شدم. آبی به دست و صورتم زدم و نگاهی به صورتم کردم. خیلی بهتر از روز اول شده بود، ولی هنوز هم کبود بود و وقتی دست می زدم درد می گرفت. دوباره سپیده منو به زور سر سفره نشوند و لقمه های بزرگ بزرگ رو به زور تو دهنم فرو کرد. هر چی التماس می کردم بس کنه قبول نمی کرد و به کار خودش ادامه می داد. بعد از نان و پنیر نوبت شیر عسل بود و بعد نوبت آب پرتغال. اینقدر خورده بودم که هر لحظه حس می کردم الان می ترکم. به کمک سپیده لباس هامو عوض کردم و چمدونم رو بستم. سپیده بقیه خوراکی ها رو تو پلاستیکی جا داد و سفارش کرد که تو خونه همه رو بخورم. بعدش با آژانس تماس گرفت. بیتا گوشه ای ایستاده بود و با ناراحتی حرکات ما رو زیر نظر گرفته بود. اینقدر مظلوم شده بود که بی اراده بغلش کردم و زیر گوشش زمزمه کردم:

- باید حلال کنی. این چند روزه خیلی مزاحمت شدم. 

بغضش ترکید و با گریه گفت:

- خجالت بکش! این چند روزه از بهترین روزای زندگی من بوده، کاش نمی رفتی. با رفتن شما منم خیلی تنها 

می شم. 

به شوخی گفتم:

- این چند روزه من ندیدم تو یه دقیقه هم درس بخونی. یعنی چه؟ دختر اومدی اینجا که خر بزنی، نه اینکه تازه خر بشی. 

بیتا خندید و گفت:

- قول می دی که بازم پیشم بیای؟ 

- معلومه! من اینقدر هام بی وفا نیستم. در ضمن بذار آدرسم رو برات بنویسم تو هم بیای پیشم، چون من با این وضعیتم شاید زیاد نتونم تکون بخورم. 

قبول کرد و من آدرسم رو براش نوشتم. با صدای زنگ سپیده بلند شد و گفت:

- پاشو خانومی آژانس اومد. 

از جا بلند شدم و خواستم وسایلم رو بردارم که سپیده و بیتا نذاشتن و خودشون وسایل رو برداشتن. آهسته از در خارج شدم و به سمت ماشین رفتم. دلم نمی یومد از اون خونه دل بکنم. از اون خونه نقلی و کوچیکی که تو این چند روز برام آرامش و صمیمیت رو به ارمغان آورده بود. با بغض نگاهی به آجرای رنگ و رو رفته اش کردم. سپیده که ساک ها رو عقب ماشین گذاشته بود با خنده گفت:

- دکی. عوض اینکه منو نگاه کنه بغض کنه، به یه مشت تیر و آهن و آجر نگاه می کنه! ولی زیاد هم جای تعجب نداره. همه اش از اثرات اون ضربه ایه که به سرش خورده. 

بیتا وسط گریه خندید، ولی من تازه بغضم ترکید و با گریه سپیده رو بغل کردم :

- هان؟ چی شد مهربون شدی؟

- امروز بر می گردی ؟

- با اجازه اتون همین الان بر می گردم. 

- حالا چه عجله ایه ؟

- خب منم دیگه اینجا کاری ندارم. تا همین الان هم آرمین خیلی بهم لطف کرده که پا نشده بیاد دنبالم. 

خندیدم و گفتم:

- خیلی دلم برات تنگ می شه. 

- منم همینطور دختر دیوونه. 

- مواظب خودت باش. 

- هه! نگاه کن ببین کی داره به کی می گه مواظب خودت باش! 

- خیلی خب باشه. منم مواظب خودم هستم. 

- قول بده. 

- قول می دم. 

- اگه دیدی باز وحشی شد سریع از جلوی چشمش دور شو.

- دیگه نمی شه. 

- حالا که یه بار شده بازم ممکنه بشه. 

- خیلی خب باشه. حالا لازم نیست تو اینقدر نفوس بد بزنی! 

- چشم ولی از ما گفتن بود. 

- خب. 

- دیگه بهتره بری. الان راننده آژانسه می ره. 

خندیدم و با بوسیدن گونه اش ازش جدا شدم. بار دیگه بیتا رو هم بغل کردم و بوسیدمش. با بغضی کشنده تو گلو ازشون جدا شدم و سوار ماشین شدم. راننده گفت:

- خانوم برم ترمینال یا فرودگاه یا راه آهن؟

از سوالش تعجب کردم و گفتم:

- هیچکدوم آقا برین خیابون ....

این بار نوبت راننده بود که تعجب کنه، ولی چیزی نگفت و راه افتاد. با نگاهی به خودم تازه متوجه شدم که چرا راننده اینطور فکر کرده. من با اون همه ساک و چمدون و اون خداحافظی پر آه و ناله به نظرش مسافر رسیده بودم. خنده ام گرفت، ولی جلوی خنده ام رو گرفتم که در موردم فکر بد نکنه. وقتی رسیدم کرایه رو پرداختم و وسایل رو از عقب ماشین برداشتم. زنگ رو زدم که باربد برای کمک پایین بیاد، برام عجیب بود که از صبح تا حالا یه زنگ هم نزده ببینه من کی می رم خونه! عجیب تر از اون اینکه هر چی صبر کردم کسی جواب نداد. نگاهی به ساعت کردم. ساعت ده بود و سابقه نداشت که باربد تا این موقع خواب باشه. کلیدم رو در آوردم و در رو باز کردم. به زحمت وسایل رو تا دم آسانسور کشیدم و سوار شدم. به چشم به هم زدنی پشت در خونه بودم. باز هم زنگ زدم که شاید در رو باز کنه، ولی کسی باز نکرد. این بار هم کیلد انداختم و در رو باز کردم. خونه مثل همیشه مرتب و منظم بود. صدا زدم :

- باربد؟ 

کسی جواب نداد. وسایل رو همون جا پشت در گذاشتم و به سمت اتاق خواب رفتم. انتظار داشتم باربد رو خوابیده روی تخت ببینم، ولی کسی نبود. خواستم جاهای دیگه رو بگردم که یاداشتی روی میز توالت نظرم رو جلب کرد. دست خط باربد رو سریع شناختم، نوشته بود: 

سلام عزیزم

به خونه خوش اومدی. ببخش که مجبور شدم برم.

رز این روزا خیلی کارام توی هم گره خورده!

کارای عقب مونده هم زیاد داشتم که باید انجام میدادم.

در ضمن تو لازم نیست غذا درست کنی. خودم برای

ناهار یه چیزی می گیرم. تو فقط مواظب خودت و

کوچولومون باش.

قربانت باربد.

بغضی که تو گلوم چنگ انداخته بود ترکید. همون جا نشستم روی زمین و زدم زیر گریه. واقعاً دلم شکسته بود. باربد تا چه حد می تونست بی احساس باشه؟ انگار نه انگار که من بعد از دو روز برگشته بودم خونه. مثل همیشه رفته بود سر کار. حس می کردم باربد عوض شده! مشروب نمی خورد که خورد، دست بزن نداشت که پیدا کرد، بی توجه و بی احساس نبود که شد! نمی دونستم چرا، ولی باربد عوض شده بود! چقدر خوب بود اگه نیومده بودم و باربد ظهر می فهمید کسی یادداشت مزخرفش رو نخونده. مظلومانه گوشه ای کز کرده بودم و اشک می ریختم. خودم دلم به حال خودم سوخت. شاید یه ساعتی اشک ریختم تا اینکه خسته شدم. از جا بلند شدم. دلم حسابی هوای یک حمام آب گرم کرده بود. لباسهامو در آوردم و وارد حمام شدم. زیر دوش آب به این فکر می کردم که نباید اجازه بدم پرده های حرمت بین من و باربد بیشتر از این پاره بشه. باید زندگی ام رو حفظ کنم. نباید اجازه می دادم بچه ام تو محیطی پر از تشنج و نا آرام رشد کنه. دوش آب رو بستم و با عزمی راسخ از حموم خارج شدم. لباسی رو که به تازگی باربد برام خریده بود به تن کردم و هماهنگ با رنگش آرایش کردم. موهام رو هم بالای سرم جمع کردم. ساعت یک دوازده بود و باربد تا یک ساعت دیگه می یومد. خدا رو شکر خونه رو خودش تمیز کرده بود و من کار زیادی نداشتم. اول به مامان زنگ زدم و گفتم که به خونه برگشته ام تا خیالشون راحت بشه بعد هم جلوی تلویزیون نشستم و مشغول تماشای یک فیلم سینمایی شدم. اون چنان غرق تلویزیون بودم که متوجه صدای در نشدم. وقتی به خودم اومدم که دوتا دست از پشت روی چشمام قرار گرفت. با وحشت جیغی کشیدم که سریع دستاشو برداشت، اومد جلوم و گفت:

- نترس عزیزم ... 

با دیدن باربد نفس بریده دست روی قلبم گذاشتم و با اعتراض گفتم:

- باربد!

باربد خندید و گفت:

- جون دلم عزیزم؟ چی شد ترسوندمت؟

دستمو از روی قلبم برداشتم، یه تیکه از موهامو باز ریخته بودم روی گونه کبود شده م و باربد نمی تونست شاهکارش رو ببینه، همونطور که من نشسته بودم و باربد ایستاده بود گفت:

- سلام ... نترسوندیم! سکته م دادی! 

دستمو کشید که بایستم و گفت:

- علیک سلام عزیزم. من غلط بکنم ... وای رزا نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. 

زل زدم توی چشماش قهوه ای خوش حالتش ... تصمیم گرفته بودم راجع به اینکه چرا امروز هم رفته سر کار حرفی نزنم. دلم نمی خواست دلخوری پیش بیاد. برای همین هم بی حرف جلوش ایستادم. موهامو نرم از روی صورتم کنار زد و تازه نگاش به گونه کبود شده ام افتاد. چشماشو چند لحظه با درد بست و لب گزید. نفس عمیقی کشیدم و دستاشو گرفتم توی دستم، چشماشو باز کرد و با شرمندگی خم شد، گونه کبودمو نرم بوسید. بازم حرفی نزدم. گفت:

- رزایی منو می بخشی؟

لبخند زدم و گفتم:

- اگه نبخشیده بودمت که اینجا نبودم. 

اونم که انگار منتظر همین حرف بود یهویی محکم بغلم کرد، دادم بلند شد:

- آخ بچه امو له کردی. 

با خنده خم شد، روی شکمم رو بوسید و با لحن بچه گونه ای گفت:

- ببخشید بابایی. فقط می خواستم مامانت رو ناز کنم. 

خندیدم و گفتم:

- این ناز کردن بود؟

باربد هم خندید و گفت:

- یه جورایی آره.

- پاشو پاشو ببینم امروز می تونی به من ناهار بدی یا نه؟ 

از جا بلند شد و پاکت های همراهش رو به آشپزخانه برد. زیر لب گفتم:

- خدایا می گن زنای حامله خیلی پاکن. البته من ادعای پاکی ندارم، چون می دونم گناهام هم خیلی زیاده. ولی اگه یه ذره، فقط یه ذره دوستم داری، حرفام رو بشنو. ای خدای مهربون! من فقط می خوام باربد همیشه همینطور باشه. همیشه مهربون باشه و دوستم داشته باشه. ای خدا! من می خوام همیشه خوشبخت باشم. خوشبخت!

از جا بلند شدم و با دلی شاد و سبک به آشپزخونه رفتم تا به باربد کمک کنم. 

* * * * * *

توی ماه هشتم بودم و حسابی سنگین شده بودم. از دانشگاه مرخصی گرفته بودم و در استراحت کامل به سر می بردم. اغلب مواقع مامان یا مهستی پیشم بودند. بقیه وقتها هم خود باربد کمک حالم بود. سپیده هم روزی چند بار تلفنی از احوالم جویا می شد و لحظه ای منو به حال خودم ول نمی کرد. قرار بود وقتی نه ماهه شدم به خونه خودمون بروم تا تموم مدت مامان کنارم باشه و این برام خیلی خوب بود. توی این چند ماه باربد اینقدر خوب و مهربون شده بود که حد نداشت! بالطبع منم بیش از همیشه بهش محبت می کردم. تموم زندگی من تو باربد و بچه مکه حالا دیگه می دونستم دختره، خلاصه شده بود. با اشتیاق تموم حرکاتش رو دنبال می کردم و قربون صدقه اش می رفتم. تنها چیزی که ناراحتم می کرد تلفن های مشکوکی بود که به باربد می شد. و باربد هر وقت که به گوشی اش جواب می داد حالت عجز رو تو چهره اش می خوندم انگار که دلش نمی خواست جواب بده ولی مجبور بود. بعد از اینکه جواب هم می داد صورتش از خشم سرخ می شد. هیچ وقت عادت نداشتم که در مورد این تلفن ها چیزی ازش بپرسم. چون می دونستم که جوابی نمیده. سعی می کردم بیخیال باشم و این دم آخر استرس به خودم و بچه ام وارد نکنم. با خوش خیالی فکر می کردم یک دوران بحران کاری براش پیش اومده که به زودی رفع می شه. از زندگی ام خیلی خیلی راضی بودم. تا اینکه اون روز نحس رسید. روزی که هر وقت یادش می افتم آرزو می کنم که کاش شب قبلش مرده بودم و هیچ وقت اون صحنه ها رو نمی دیدم.کاش اصلا هیچ وقت به دنیا نمی یومدم!!! هیچ وقت فکر نمی کردم عمر خوشبختیم اینقدر کوتاه باشه! اون روز مهستی از صبح پیشم بود، ولی نزدیک عصر که شد برای دیدن یکی از دوستاش از پیشم رفت. قبل از رفتن به باربد خبر داد که داره می ره تا باربد زودتر بیاید. هنوز نیم ساعتی از رفتن مهستی نگذشته بود که در باز شد و باربد اومد داخل. با حیرت گفتم:

- باربد این وقت روز خونه اومدی برای چی ؟

باربد با لبخندی مهربون گونه ام رو بوسید و گفت:

- عزیزم اومدم یکی از نقشه هام رو از توی انبار بردارم. البته نقشه بهانه است، بیشتر اومدم که یه سری به تو زده باشم. 

با لوس بازی سرم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:

- باربد تو که نقشه توی انبار نداشتی. 

سرمو کشید روی سینه اش و گفت:

- چرا عزیزم. نقشه های زمان تحصیلم رو گذاشتم توی انبار. حالا به چند تاشون نیاز دارم. تا تو یه آب پرتغال درست کنی بخوری منم اومدم. 

- مگه دیگه نمی ری سر کار؟ 

- چرا ولی قبلش یه خورده پیش محبوبم می مونم. 

گونه اش رو بوسیدم و گفتم:

- باشه عزیزم من منتظرت می مونم. 

باربد بوسه ام رو پاسخ داد و از در خارج شد. پارچ شربت رو از یخچال خارج کردم و بیرون روی میز گذاشتم. خودم هم منتظر نشستم تا باربد بیاد و با هم بخوریم. نیم ساعت از رفتنش گذشته بود که اومد ... خواستم با لبخند براش شربت بریزم که با دیدن تابلوی داریوش توی دستش رنگم پرید ... صدای باربد پر از عجز بود:

- این چیه رزا؟

به دنبال حرفش تابلوی داریوش از دستش افتاد جلوی پاش. حالت بهت اون لحظه ام رو هیچ طوری نمی تونم توصیف کنم! باربد بی حال نشست روی کاناپه و سرشو گرفت بین دستاش، هیچ توضیحی از جانب من اون لحظه براش قابل قبول نبود. چشمام رو بستم و تو دلم نالیدم:

- ای خدا! حالا چی می شه؟ حالا چی می شه ؟!

کاش از اول همه چیز رو به باربد گفته بودم. کاش هیچ وقت این تابلوی نحس رو با خودم نمی اوردم. کاش باربد اجازه می داد همه چیز رو صادقانه براش تعریف کنم. خدایا چه اشتباهی کردم! 

صدای تحلیل رفته اش اشکم رو در آورد:

- اون شب ... اون شب جشن .... چهره این پسر چیزی نیست که به این راحتی از یاد آدم بره ... چقدر احمق بودم که متوجه نشدم! همون لحظه که من داشتم با تو می رقصیدم دیدم که این پسره می خواد با نگاش گردنم رو بزنه. فهمیدم یه چیزایی هست، اما فکر نمی کردم تا این حد جدی باشه ... که بشینه تو عکسشو بکشی و بعد پشت تابلو ... 

آهی کشید و ادامه داد:

- بنویسی، داریوش عزیزم تا ابد عاشقت خواهم ماند! 

وای خدای من! چطور یادم به این نوشته نبود؟ وای ... وای... با بغض گفتم:

- باربد صبر کن بذار واست توضیح می دم. 

با ناراحتی و عذاب نگام کرد، تند تند شروع کردم به حرف زدن، هر چیزی رو که لازم بود بدونه براش گفتم. بدون دروغ، صداقت محض! باربد بهم ایمان داشت، اینو از نگاش که لحظه به لحظه بیشتر رنگ عوض می کردم می فهمیدم، داشتم باور میکرد حرفامو ... حرفام که تموم شد نشستم تا چیزی بگه، دست کشید توی صورتش و سرشو آورد بالا ... لبخند تلخی نشست کنج لبش وگفت:

- حیف که دیوونه تم ... وگرنه محال بود حرفاتو باور کنم!

ذوق زده از اینکه حرفامو باور کرده خواستم برم سمتش و بغلش کنم، یه لحظه حس کردم زندگیم واقعاً از هم پاشیده! هنوز بهش نرسیده بودم که گوشیش زنگ خورد. باربد با کلافگی نگاه از من گرفت و گوشیش رو از جیبش در آورد. با دیدن شماره زیر لب فحشی داد و چند قدم ازم فاصله گرفت و جواب داد. اینقدر بلند حرف می زد که به خوبی می شنیدم ولی چیزی که برام جای تعجب داشت این بود که باربد انگلیسی حرف می زد. خیلی هم عصبی بود و مدام فریاد می کشید. اینبار دیگه از همیشه بدتر بود! در کمال حیرت و تعجبم چندین بار نام پالمر رو میون حرفاش شنیدم. شاید ده دقیقه ای باربد داد کشید و آخر هم عصبی شد و گوشی رو توی دیوار کوبید. گوشیش هزار تکه شد. بی توجه به من به سمت در رفت و از خونه خارج شد. وقتی در رو محکم به هم کوبید منم روی کاناپه ولو شدم. با پایم محکم به تابلو کوبیدم و سرمو چسبیدم، استرس پشت استرس داشت بهم وارد می شد. کمرم تیرهای بدی می کشید، اما می دونستم به خاطر همون استرسیه که از سر رد کردم. 

با درد از جا بلند شدم تا لیوانی آب بخورم. لیوان به دست وسط آشپزخونه ایستاده بودم که در خونه باز شد. با این فکر که باربد برگشته خوشحال شدم. چون مدام استرس داشتم که نکنه باربد دیگه برنگرده. نکنه باورم نکرده باشه؟ 

از همونجا با مهربونی گفتم:

- باربد عزیزم برگشتی؟

هر چی منتظر شدم جواب نداد. تند تند فنجونی قهوه براش حاضر کردم و خودم رو برای یک منت کشی مفصلتر حاضر کردم. قهوه رو برداشتم و در حالی که با خنده می گفتم:

- عزیزم تو که می دونی من طاقت قهرتو ....

از دیدن صحنه پیش چشمم فنجون قهوه از دستم ول شد و بی اراده جیغ کشیدم. 

باربد دست و پا بسته گوشه پذیرایی افتاده بود و دو مرد قلچماق یکی با اسلحه و اون یکی با باتوم بالای سرش ایستاده بودن. باربد با چشمایی نگران به من خیره شد و سعی کرد با چشماش چیزی رو به من بفهمونه ولی من از ترس فلج شده بودم. فقط نالیدم:

- باربد.

و روی زمین افتادم. پاهام قدرت نگه داشتنم رو نداشتن. مردها با چشمانی دریده و خشن به من زل زده بودن. یکی از اونا پوزخندی زد و در حالی که لگدی حواله پهلوی باربد می کرد به انگلیسی چیزی گفت که نفهمیدم. اون یکی که از قیافه اش هم معلوم بود ایرانیه اسلحه رو از دوستش گرفت و باتوم رو به دستش داد. بعدش اسلحه رو به سمت من نشونه رفت و گفت:

- صدات در بیاد اول یه گوله تو شیکمت خالی می کنم که از شر اون بچه ات راحت بشیم بعد هم خودتو با شوهرت خلاص می کنم. شیرفهمه؟

با چشمایی از حدقه در اومده فقط ولو شدم روی مبل پشت سرم. همون موقع حس کردم که زیر پام خیس شد. با ترس دست کشیدم و متوجه شدم کیسه آبم پاره شده. به گریه افتادم. اون لحظه چه کاری از دست من بر می یومد؟ ترس از دست دادن بچه زبون قفل شدمو باز کرد، با هق هق گفتم:

- باربد ... باربد .... بچه داره به دنیا می یاد.

چشمای باربد پر از ترس شد. شروع کرد به لگد پروندن. ولی مرد خارجی با چوب ضربه محکمی به سرش زد که باربد بی حال شد. با این حال چشماش رو نبست. مرد ایرانی داد کشید:

- همه اش تقصیر خودته باربد ... هر کاری بهت گفتن نکن کردی. فکر کردی بچه بازی بود؟ قانون این باند همین بود. نه زن و نه بچه! ولی تو چی کار کردی؟ لعنتی .... هیچ نمی خواستم ببینم کارت به اینجا می کشه ولی تو هیچ وقت به حرفای من گوش نکردی. تو فکر کردی پالمر باهات شوخی داره؟ تو ندیدی با کسایی که بهش خیانت 

می کنن چی کار می کنه؟ نمی دیدی که افرادش یهو غیب می شن و دیگه هیچ نشونی ازشون پیدا نمی شد؟ باربد تو زندگیتو خودت از خودت گرفتی. 

باربد دوباره برای حرف زدن تقلا کرد و این بار مرد ایرانی جلو رفت و در دهنش رو باز کرد. باربد با التماس گفت:

- تو رو به کسی که می پرستی با زن و بچه ام کاری نداشته باش.

خدای من این باربد بود؟! باربد مغرور من بود که اینطور التماس می کرد؟ مرد سری به تاسف تکون داد و گفت:

- متاسفم باربد ... دیگه کار از این حرف ها گذشته ... ما خیلی دیر فهمیدیم که تو داری بچه دار می شی. اگه زودتر می فهمیدیم شاید کاری از دستمون بر می یومد ولی حالا دیگه ...

باربد فریاد کشید:

- لعنت به تو لعنت به پالمر ... کشتن زن و بچه من چی بهتون می رسونه. رزا از هیچی خبر نداره. من هیچ وقت نذاشتم اون چیزی بفهمه یا حتی به چیزی شک کنه. بذار اونا برن بعد هر بلایی دلت خواست می تونی سر من بیاری.

مرد ایرانی فقط سرش رو تکان می داد، ولی چیزی نمی گفت. کم کم داشت دردم می گرفت. با فریاد گفتم:

- اینجا چه خبره؟ بچه من داره به دنیا می یاد. من باید برم بیمارستان.

مرد ایرانی به طرفم چرخید و به سمتم یورش آورد. در دهنم رو محکم گرفت و از لای دندونای قفل شده اش غرید:

- خفه شو. صداتو بلند نکن. 

اشک از چشمام می جوشید. دستش رو پس زدم. اینبار نوبت من بود که التماس کنم:

- تو رو خدا!

تو اون لحظه جز بچه ام هیچ چیز برام مهم نبود. اصلاً سر از حرفای اونا در نمی آوردم و نمی خواستم که در بیارم. با خودم فکر می کردم باربد تو کار خلاف رفته، این قضیه مهم بود اما نه به اندازه از دست رفتن بچه ام! تنها حسی که اون لحظه داشتم حس ترس بود. ترس از دست دادن دخترم. باربد گفت:

- نمی بینی که داره درد می کشه؟ تو هم مثل اون عوضیا بی احساس شدی و احساستو کشتی؟ رزا چه گناهی کرده که داری شکنجه اش می کنی؟

 

مرد ایرانی پوزخندی زد و گفت:

- اگه احساسمو نکشته بودم الان اینجا نبودم.

بعد از این حرف در دهن باربد رو دوباره محکم بست و اسلحه رو روی شقیقه اش گذاشت. با دیدن این صحنه حس کردم فلج شده ام. خواستم جیغ بکشم که پارچه ای محکم جلوی دهنم رو گرفت. مرد خارجی محکم دهنم رو بست و سپس با اشاره مرد ایرانی باتوم رو به دست گرفت و اولین ضربه رو به شکمم فرود آورد. باربد با دهان بسته فریاد می کشید و صدای خفه ای تولید می کرد. می دیدم که اشک از چشماش می ریزه. از درد چشمام سیاهی رفت. اشک هام مثل سیلاب فرود می یومدن. خدایا چی شده بود؟ این چه بلایی بود که به ناگاه بهمون نازل شده بود؟ ضربه دوم فرود اومد و اینبار ناخواسته با دهن بسته جیغ کشیدم. باربد همچنان فریاد می زد. ضربه ها نه تنها به شکمم که به سر و کمر و پاهام هم وارد می شد. دستام رو محکم گرفته بود و من حتی نمی تونستم با دستام از شکمم مراقبت کنم. درد تو بدنم پیچیده و منو بی حس کرده بود. خون زمین رو پوشونده بود و من نمی دونستم این خون از کجا می یاد؟ توی دهنم هم طعم شور خون رو حس می کردم. ضربه های باتوم محکم و محکم تر به شکمم فرود می یومد و من دیگه رمقی برای نالیدن هم نداشتم بی حس روی زمین دراز کش شدم و به باربد خیره شدم. اولین بار بود که اشک هاش رو می دیدم. دونه های درشت اشک از چشماش فرو می غلتید روی صورتش. و عجز تو نگاش بیداد می کرد. مرد ایرانی دستش رو بالا برد و همین باعث شد ضربه های درد آور متوقف بشه. مرد خارجی نزدیک مرد ایرانی رفت و با پچ پچ چیزی بهش گفت. مرد ایرانی هم چند بار سرش رو به نشونه تفهیم تکون داد و اسلحه رو به مرد خارجی سپرد. قبل از اینکه مرد خارجی کاری بکنه مرد ایرانی دستش رو گرفت و جمله ای بهش گفت که باعث شد مرد چند لحظه ای بی حرکت روی مبل بشینه. مرد ایرانی بالای سر باربد رفت و با ناراحتی گفت:

- باربد تو تنها کسی هستی که دلم نمی خواد این معامله رو باهاش بکنم. ولی مگه چاره ای جز این دارم؟ هیچ وقت دلم نمی خواست که کارت به اینجا بکشه. کاش به حرفم گوش کرده بودی و هیچ وقت تو عشق این لعنتی اسیر نمی شدی. تو چرا هیچ وقت حرف های ما رو جدی نگرفتی؟ یادت رفته پارسال ارشک به خاطر بچه دار شدن چه بلایی سرش اومد؟ البته اون از تو زرنگ تر بود و تا وقتی بچه اش چهار سالش شد اجازه نداد کسی چیزی بفهمه. ولی یادته وقتی فهمیدیم چی شد؟ باربد اینا جلوی چشمت بود ولی بازم کار خودتو کردی؟ نه به خودت رحم کردی نه به زنت؟ من پدرم در اومد تا تونستم پالمر رو برای ازدواج تو راضی کنم. همون روزی که فهمید عاشق شدی دستور مرگتو صادر کرد، ولی من جلوش وایسادم و گفتم تو مهره اصلی گروهی. من نجاتت دادم. ولی با این کارت دیگه کاری از دست من هم بر نیومد. پالمر رابطه شو به کل با ایرانی ها قطع کرد. اون دیشب برای همیشه از ایران رفت. دار و دسته اش هم تا یک ساعت دیگه همه شون می رن. منم دارم می رم. تو آخرین مهره ایرانی گروه بودی که .... خودت خودت رو سوزوندی. بیشتر از تو دلم برای زنت می سوزه که بدون اینکه چیزی بدونه داره تاوان پس می ده. 

به اینجا که رسید مشتی توی پیشونیش کوبید و فریاد زد:

- ای لعنت به من! لعنت به من که تو رو وارد این بازی کثیف کردم. باید از همون اول می فهمیدم ایرانی جماعت به خاطر احساسش هیچ وقت نمی تونه تو این کار موفق بشه. منم اگه می بینی دووم آوردم به خاطر اینه که یه رگم امریکائیه. تعجب نکن. آره ... من هیچ وقت بهت نگفتم که مامانم امریکائیه. باربد پالمر دائیه منه! هیچ وقت پیش خودت فکر نکردی که چرا من اینقدر با پالمر صمیمی هستم و چرا اون به همه حرف های من گوش می کنه؟ منو ببخش که این حرفها رو الان دارم بهت می گم. تو دیگه برای گروه وجود خارجی نداری پس الان دیگه دونستن این رازها اهمیتی نداره. قبل از اینکه این کله زرد عوضی ماموریتشو انجام بده می خوام یه خواهشی ازت بکنم. منو ... به خاطر همه چیز ببخش. هر کاری از دستم بر می یومد برای تو که بهترین دوستم بودی کردم ولی دیگه ...

به اینجا که رسید سکوت کرد. صورتش رو با دستش پوشوند و به مرد خارجی اشاره کرد. مرد خارجی از جا برخاست و ماشه اسلحه رو کشید. دلم می خواست فریاد بزنم. دلم می خواست اینقدر جیغ بکشم که از گلوم خون فواره بزنه ولی چرا هیچ کاری از دست من بر نمی یومد؟ چرا من لال شده بودم؟ چرا حتی اشکی از چشمم نمی ریخت؟ چر با وجود این همه درد نمی مردم؟ چرا؟ چرا؟!!! باربد ... باربد عزیزم... با ترس چشمام رو بستم. نمی خواستم هیچ چیز ببینم. می خواستم بمیرم. بمیرم و همه چیز رو فراموش کنم. با صدای مرد ایرانی دوباره با وحشت چشم گشودم:

- دهنتو باز می کنم ... دوست دارم آخرین حرفاتو بشنوم. اگه چیزی می خوای به زنت بگی بگو. این آخرین کاریه که می تونم برات بکنم. 

وقتی در دهن باربد رو باز کرد باربد اولین کلمه ای که وسط هق هقش گفت اسم من بود. ولی من قدرت پاسخ گویی نداشتم. باربد نالید:

- رزا ... عشق من ... من نباید هیچ وقت تو رو وارد بازی خودم می کردم. فکر می کردم اینقدر قدرت دارم که بتونم ازت مراقبت کنم. ولی نداشتم. الان تنها حسی که دارم نفرته. از خودم متنفرم وقتی تو رو توی این وضعیت 

می بینم. من که خودم می دونستم چه آشغالی هستم نباید هیچ وقت عاشق تو می شدم. تویی که در برابر من یه فرشته ای! رزا منو ببخش. حلالم کن عزیز دلم. 

تقلا کردم حرف بزنم. مرد ایرانی سریع در دهنم رو باز کرد و من به زحمت در حالی که خون از دهنم می ریخت گفتم:

- با ... بار...بد ... من .... فق ... فقط ... تو .. رو دوس... دوست دا... رم. بین ... من و ... دا ... داریو...

انگار تو این لحظات آخر می خواستم خودم رو تبرئه کنم. باربد به یاریم شتافت و در حالی که از زور گریه ضجه 

می زد گفت:

- می دونم عشق من ... می دونم! تو نجیب ترین همسر روی زمینی. منو ببخش اگه سرت داد زدم و متهمت کردم. من فقط حسادت کردم رزا اگه یه مهلت دیگه داشتم جور دیگه ای باهات تا می کردم. می شدم یه عاشق پاکباخته چون تازه فهمیدم غرور به هیچ دردم نمی خوره. منو ببخش اگه مدام اذیتت می کردم. منو ببخش اگه بهت زخم زبون می زدم. ببخش اگه تلافی خستگی کارهای اینا رو سر تو ... عزیز دلم خالی می کردم. رزا ... یه چیزایی هست که تو باید بدونی ... این آخرین فرصتیه که من می تونم به کثافت کاریهام جلوی تو اعتراف کنم. عزیزم من مهندس نبودم ... من ... فقط اسم مهندسی رو یدک می کشیدم. من ... جاسوس ...

هنوز حرفش تموم نشده بود که خون از شقیقه اش راه افتاد. خدا خدا خدا! باربدم چه مظلومانه پر کشید. دلم 

می خواست خرخره مرد خارجی رو بجوم. چطور تونست؟ چطور دلش اومد؟ چرا نمی تونستم عزاداری کنم؟ چرا از چشمام جای اشک خون نمی چکید؟ باربد ... باربد عزیزم! چرا نذاشتن حرفاتو کامل بزنی؟ چرا من نمی مردم؟ مگه من چقدر تحمل داشتم؟ کثافت ها سر اسلحه صدا خفه کن گذاشته بودند که از صداش همسایه ها خبر دار نشن. مرد ایرانی کنارم زانو زد و گفت:

- جونتو بهت می بخشم. این کارو فقط به خاطر باربد می کنم. تو خطری برای ما نداری. 

جیغ های بلند و کر کننده ام تبدیل به ناله شده بود. درست عین بچه گربه ای که تو جایی گیر افتاده باشه. یا 

بچه ای که توان زاری کردن نداشته باشه. مرد ایرانی از جا بلند شد و همراه مرد خارجی سریع از خونه خارج شدن و در رو بستن. باربدم کنار دیوار افتاده بود و جویی از خون سرخ کنارش جاری بود. نفسم دیگه بالا نمی آمد. انگار منم داشتم می مردم. می خواستم بمیرم. می خواستم پیش باربد بروم. دیگر زندگی رو نمی خواستم. حتی بچه رو هم از یاد برده بودم. صدای تلفن سکوت رو می شکست. چرا کسی به داد ما نرسید؟ چرا خوشبختی ام نابود شد؟ حس می کردم صورتم کبود شده و دیگه قدرت نفس کشیدن ندارم. در برابر دست قدرتمند سرنوشت تسلیم شدم و چشمام رو بستم.

* * * * * 

وقتی چشمام رو باز کردم بازم تو بیمارستان بودم. بار سومی بود که تو بیمارستان بستری می شدم. همین که چشمام رو باز کردم از زور درد به خودم پیچیدم و ناله ای بلند و گوش خراش سر دادم. دو پرستار سریع چیزی سوزنده زیر پوستم فرو کردن و من دیگه چیزی نفهمیدم. بار دوم که چشم باز کردم کسی توی اتاق نبود. هنوزم درد داشتم. نه فقط زیر شکمم که تموم بدنم درد می کرد. از زور درد ناله می کردم و اشک می ریختم. نمی دونستم چقدر گذشت که پرستاری همراه با سام وارد اتاق شدن. چشمای سام مثل دو کاسه خون شده بودو اولین بار بود که توی لباس پزشکی می دیدمش، پرستار با دیدن چشمای باز من رو به سام گفت:

- آقای دکتر به هوش اومده. 

سام نگاهی پر از درد به من کرد و گفت:

- خدا رو شکر!!!! رزا جان ... عزیز دلم ... خوبی؟

نمی تونستم حرف بزنم، فقط سرسنگینمو به طرفین تکون دادم و سام غرید:

- سریع بهش یه مسکن تزریق کنین. 

- آقای دکتر هر مسکنی که بهش تزریق می کنم باعث می شه دو روز بخوابه. هم خونواده اش و هم مامورا شاکی شدن.

سام با عصبانیت داد کشید:

- شما چی کار به حرف این و اون دارین؟ حواستون به خود مریض باشه. این بیچاره همه بدنش خونریزی داشته. تازه سقط جنین هم داشته! خیلی درد داره. تو همون کاری رو بکن که من بهت می گم. 

پرستار با گفتن چشم، آمپولی وارد سرمم کرد. با شنیدن سقط جنین سرم گیج رفت. فقط صدای خودم رو شنیدم که می گفت:

- وای بچه ام.... بچه ام ... نه! 

دستای سام رو می دیدم که بازوهام رو گرفته و داره یه چیزایی می گه اما نمی شنیدم. دوباره توی عالم بی خبری فرو رفتم. با صدای زمزمه ای زیبا چشمام رو باز کردم ... کسی دعا می خوند. چه اتفاقی افتاده بود؟ صدا پر سوز و زیبا دعا می خوند. این دعا رو قبلاً هم شنیده بودم، ولی نمی دونستم که چه دعائیه؟ سرم رو به سمت صدا بر گردوندم. زنی کنارم روی صندلی نشسته بود. چشماش بسته و مشغول خوندن دعا بود. دستم توی دستای گرمش بود. با دقت که نگاش کردم مامان رو شناختم و تمام وقایع دوباره جلوی چشمام رژه رفتن. دلم می خواست فریاد می زدم و مامان رو صدا می کردم. ولی نمی شد. صدام در نمی یومد. به زحمت دستم رو که تو دست مامان بود تکون دادم.

 

. با این حرکتم مامان هراسون نگاشو به من دوخت و با چشمای باز من زد زیر گریه و در حالی که دستمو می بوسید گفت:

- رزا ... رزای مامان ... الهی مامان پیش مرگت بشه. خوبی عزیز دلم؟

با بی حالی سرم رو تکون دادم و زمزمه وار خواستم از باربد و بچه ام بپرسم که در اتاق باز شد و سام به همراهی دو پرستار وارد شدن. با دیدن چشمای باز من لبخندی زد و گفت:

- حالت چطوره دختر؟ 

به زحمت گفتم:

- خوب نیستم سام. 

اخمای سام در هم شد و گفت:

- درد داری؟

- خیلی ... 

مامان با ناراحتی گفت:

- الهی درد و بلات بیفته به جون من که تو رو اینجوری نبینم. 

سام رو به مامان گفت:

- نترسید خاله. این داره خودشو واستون لوس می کنه، وگرنه من می دونم چیزیش نیست. شش روزه که اینجاست. بیشتر زخماش خوب شده و دیگه موردی نداره. 

با بغضی کشنده تو گلو و صدایی که همین بغض لرزونش کرده بود گفتم:

- دارم می سوزم ... آتیش گرفتم ... مامان بچه ام ... مامان باربد .... وای مامان باربدم... 

مامان به گریه افتاد و قیافه سام هم درهم شد. چرا مامان گریه می کرد؟ خدایا چه زود خوشبختی ام از دست رفت. چه زود همه چیز از هم پاشید. من زار می زدم و سام توی سکوت معاینه ام می کرد. وقتی کارش تموم شد پرسیدم:

- بچه ام ... بچه ام چی شد؟

سام با غیظ جواب داد:

- بچه چیه؟ خیلی شانس آوردی که خودت زنده موندی. 

بی اراده دوباره زدم زیر گریه و گفتم:

- سقط شد؟

مامان هم باز بغضش ترکید و گفت:

- خدا رو شکر که خودت سالم موندی عزیزم. 

پرستار که از گریه من هول شده بود، از سام پرسید:

- آقای دکتر خواب آور بهش تزریق کنم؟

نمی خواستم باز هم تو عالم بی خبری به سر ببرم. به خاطر همینم با التماس به سام نگاه کردم تا اون جلوی پرستار رو بگیرد. قبل از سام مامان که از نگاهم همه چیزو فهمیده بود، در حالی که خودش هم با ناراحتی پا به پای من زار می زد به سام گفت:

- تو رو خدا دیگه بچه ام رو نخوابون سام. بذار گریه کنه تا خالی بشه. اینجوری از غصه دق می کنه! 

سام هم سرش رو تکون داد و گفت:

- به نظر من هم بهتره گریه کنه. اینجوری روحش هم درمان می شه. دختر خاله من قوی تر از این حرفاست ... 

در حالی که زار می زدم، تو دلم گفتم:

- کاش دل من با این گریه ها درمون می شد. 

ساعت ملاقات که شد رضا و بابا و سپیده که نمی دونم چه وقت از اصفهان برگشته بود، همراه آرمین و خاله به ملاقاتم اومدن. سام هم که دائم توی اتاق من پلاس بود ... البته همه فامیل اومده بودن، اما خودم نخواستم کس دیگه ای رو ببینم. صورت همه تکیده و پژمرده بود. هنوز جرات نکرده بودم از باربد چیزی بپرسم. همه سیاه پوشیده بودن و این نشون می داد که خاک بر سر شدم. هیچ کس با هیچ کس حرف نمی زد و بغض بود که تو گلوها می شکست و اشک بود که مثل بارون صورت ها رو می شست. مهستی و بابا و مامانش نتونسته بودن به دیدنم بیان و من چقدر دلم می خواست تو این لحظات کنارشون باشم. دلم می خواست حالم خوب باشه که بتونم باری باربدم خون گریه کنم، یقه چاک بدم و موهامو بکنم! باربد من ارزشش بیشتر از این حرفا بود. اینقدر گریه کرده بودم که چشمام باز نمی شد و هر روقت یاد اون صحنه ای می افتادم که مغز باربد درست وسط حرف زدنش از هم پاشید حالت مرگ و تشنج بهم دست می داد ... 

تو همون ساعت ملاقات افسری از کلانتری بالای سرم اومد و بی توجه به حال من شروع به سوال و جواب کرد. بابا وقتی دید با سوالای اون حال من مدام بدتر می شه با خواهش اونو از اتاق خارج کرد. رضا از همه به من نزدیک تر بود. دستش رو فشردم و به خودم جرئت دادم و پرسیدم:

- رضا باربد تنهام ... تنهام گذاشت؟ 

بغض رضا ترکید و با هق هق سر تکون داد. در حالی که زار می زدم گفتم:

- حالا من چی کار کنم؟ من بدون باربد چه کاری از دستم بر می یاد؟ هم خودش رفت هم بچه اشو برد. آخه چرا؟! خدا من چی کار کردم که مستحق این همه عذابم؟ باربد تو که اینقدر نامرد نبودی. باربد ... باربد ...

وقتی شروع کردم به جیغ کشیدن چند پرستار به همراه دکتر سراسیمه وارد اتاق شدن و به زور همه رو بیرون کردن. بعد از تزریق آرامبخش دوباره به عالم خواب پا گذاشتم تا فراق باربد رو راحت تر تحمل کنم. 

روز بعد هفته باربد عزیزم بود و من هنوز هم روی تخت بیمارستان افتاده بودم و جز گریه کاری از دستم بر نمی یومد. چقدر دلم می خواست پیشش برم. مگه من چقدر طاقت داشتم که تو یه روز هم بچه ام رو از دست دادم و هم شوهر عزیزمو؟ آخ که اگه خون هم از چشمام می چکید کم بود. توی چشمای همه می خوندمکه دوست دارن بفهمن چی شده؟!!! چه اتفاقی افتاده که باربد رو کشتن و منو به این روز انداختن؟!!! اما جرئت نداشتن چیزی ازم بپرسن ... مامان و سپیده پیشم مونده بودند و بقیه برای مراسم رفته بودن. هر سه گریه می کردیم و از دست هیچ کدوممون برای اون یکی کاری بر نمی یومد. از مامان پرسیدم:

- مامان ... جاش خوبه؟

گریه مامان شدیدتر شد و گفت:

- مامانم این حرفا چیه که می زنی؟ یه وجب خاک که دیگه خوب و بد نداره!

مامان چطور دلت می یاد اینطور حرف بزنی؟ قد بلند باربد من یه وجب بود؟ خاک بی رحم چطور تونست اون قد و قامت رو زیر خودش پنهون کنه؟ چطور دلش اومد باربد منو بگیره؟ چقدر دلم می خواست خودم با دست خودم قاتلش رو بکشم. کاش می دونستم پالمر عوضی کی بود که حکم مرگ باربد منو صادر کرد. اون بی رحمی که حاضر شد منو بیوه کنه باید زنده زنده تو آتیش سوزونده می شد. پتو رو روی سرم کشیدم و از ته دل زار زدم. در همون حال کسی به در زد و وارد شد. نمی خواستم ببینم کیه، برای همین هم پتو رو کنار نزدم. صدای مامان اومد:

- رزا جون ... مامان از آگاهی اومدن ... می تونی حرف بزنی؟

سریع پتو رو کنار زدم. می خواستم حرف بزنم. می خواستم هر چی می دونم بگم که شاید سوزش دلم آروم بشه. مامور با دیدن چشمای سرخ من سرش رو زیر انداخت و گفت:

- خانوم می دونم که حالتون خوب نیست و شرایط روحیتون از شرایط جسمیتون هم بدتره. ولی شما تنها راه رسیدن ما به یه باند خلافکار بزرگ هستین. اگه می خواین قاتل های شوهرتون دستگیر بشن باید به سوالای ما جواب بدین.

- چی می خواین بدونین؟

- هر چی که دیدین برای ما بگین. این که چند نفر بودن؟ چطور وارد خونه شدن؟ هدفشون چی بود؟

پریدم وسط حرفش و گفتم:

- دو نفر بودند. یه مرد خارجی و یه مرد دو رگه ...

هر چه که دیده و شنیده بودم تعریف کردم. وقتی حرفای باربد و مرگ ناجوانمردونه اش رو تعریف کردم دیگه رمقی تو تنم نمونده بود و در حالی که ضجه می زدم از حال رفتم. 

یک ماه گذشت. ولی من تو عالم تاریک خودم گم شده بودم. دوست داشتم بدونم چه گناهی کرده بودم که این چنین مستحق سوختن بودم! اینقدر از درون می سوختم که درد جسمم رو به کل از یاد برده بودم. اشک بی اراده از چشمام فرو می چکید و من به این فکر می کردم که پس کی این چشمه لعنتی خشک می شه؟ تموم اطرافیانم اشک می ریختن و به غصه بی پایان من اضافه می کردن. تا کی باید شاهد رنج اطرافیانم باشم؟ تا کی باید مثل آینه دق جلوی روشون باشم و ناراحتشون کنم؟ از ته دل آرزو کردم که بمیرم. چون دیگه امیدی به زندگی نداشتم. دیگه هیچ چیزی وجود نداشت که منو به این زندگی لعنتی دل خوش کنه. کاش جرئت خودکشی داشتم! کاش 

می تونستم بند زندگی ام رو با دستای خودم پاره کنم! اما افسوس که جرئت چنین کاری رو تو خودم نمی دیدم. تموم مدت یک ماه رو تو بیمارستان بستری بودم. هیچ کس از من نمی خواست گریه نکنم هیچ کس نمی خواست که غصه نخورم چون می دتنست حرفش غیر منطقیه. داغی که روی دل من بود برای یک عمر غصه دار شدن بس بود. بالاخره بعد از یک ماه به اصرار خودم و خونواده ام دکتر رضایت به مرخصی ام داد. وقتی از بیمارستان خارج شدم برای اولین بار در طول اون مدت پدر جون و گلنوش جون و مهستی رو دیدم. جلوی در بیمارستان منتظرم بودن. با دیدن اونا شوکه شدم و درد خودم رو از یاد برده بودم. هر سه انگار هزار سال پیر شده و داغون شده بودن. مهستی به محض دیدن من خودش رو توی آغوشم رها کرد و از ته دل هق هق کرد. 

 

 

هر دو توی آغوش هم زار می زدیم و کسی نمی تونست آروممون کند. مهستی با گریه گفت:

- دیدی رزا؟ دیدی چه داغی نشست رو دلم؟ من تازه داشتم عمه می شدم ولی حالا باید برای داداشم سیاه بپوشم. برای یه دونه داداشم. وای رزا دارم آتیش می گیرم. من بودم و همین یه داداش. رزا باربد تازه داشت بابا می شد! خدا .... من دردمو به کی بگم؟ تقاص خون داداشمو از کی پس بگیرم؟ چه جوری اتیش دلمو خاموش کنم؟

رضا به زور مهستی رو که داشت از حال می رفت از آغوش من بیرون کشید. خودش هم داشت زار می زد. سپیده زیر بازویم رو گرفته و در حالی که گریه می کرد خواست منو به سمت ماشین ببره که پدر جون جلو اومد و منو از سپیده گرفت. با دیدن موهای یک دست سفید پدرجون و قامت خمیده اش سوز دلم بیشتر شد و نالیدم:

- پدر جون ...

پدر جون با محبت پیشونیمو بوسید و رو به رضا گفت:

- رضا بابا ... تو مهستی و گلنوش رو ببر. من با عروسم می یام. 

رضا اطاعت کرد و به کمک سپیده و سام، مهستی و گلنوش جون رو که از حال رفته بود به سمت ماشین خودش برد. پدر جون هم منو داخل ماشین خودش نشوند و بدون توضیحی به بقیه راه افتاد. اینقدر خسته بودم که بی اراده چشمام بسته شد. با توقف ماشین چشم گشودم و با نگاهی به اطراف بهشت زهرا رو شناختم. اشک دوباره از چشمام جاری شد و به کمک پدر جون پیاده شدم. پدر جون منو سر خاک باربد عزیزم برد و من برای اولین بار خونه جدید باربد رو دیدم. همراه پدر جون چنان از ته دل زار می زدیم و باربد رو صدا می کردیم که توجه همه به سمتمون جلب شده و اشک همه رو در آورده بودیم. کم کم حس کردم روحم آروم شده و به آرامشی موقتی 

رسیده ام. پدر جون هم آروم شده بود و با دستمالی اشک هاش رو پاک می کرد. پس از لحظاتی که توی سکوت گذشت پدر جون نگام کرد و گفت:

- رزا جان ... امروز آوردمت اینجا که هم خونه جدید شوهرتو ببینی هم بشینی پای درد دل پدر شوهر بدبختت... وقتی باربد پونزده سالش بود فکر کردم توی این مملکت نمی تونه درس بخونه. گفتم اینجا برای پسر من جای پیشرفت نداره. این بود که براش ویزای تحصیلی گرفتم و فرستادمش آمریکا ... آخ که وقتی یادم می افته خودم با دست خودم بچه امو فرستادم جایی که باعث مرگش شد می خوام سرمو بکوبم توی دیوار. باربد ده سال اونجا بود و وقتی برگشت دیگه نمی شناختمش. انگار یه نفر دیگه شده بود. پسر مهربون و دل رحم من یه آدم مغرور و سنگدل شده بود. فکر کردم کم کم خوب می شه و به حالت عادی بر می گرده. براش شرکت زدم و از مهندس شدن پسرم به خودم بالیدم. ولی الان فهمیدم چقدر احمق و نادون بودم. من هیچ وقت نتونستم سر از کارای پسرم در بیارم. وقتی عاشق شد انگار دنیا رو بهم دادن. از خدام بود که باربد زن بگیره. راستش تا قبل از دیدن تو هر دختری رو که بهش پیشنهاد می کردم فقط باعث عصبی شدنش می شد و با فریاد می گفت هیچ وقت زن نمی گیره. از زن ها بیزار بود و نمی ذاشت هیچ وقت هیچ جنس مونثی اطرافش باشه. وقتی فهمیدم عاشق تو شده حاضر بودم همه چیزم رو بدم تا تو قبولش کنی. چه کسی از تو بهتر؟ بعد از ازدواجتون خیالم یه جورایی راحت شده بود. ولی کاش می دونستم که باربد با ازدواج کردنش داره به سمت مرگ قدم بر می داره. وقتی افسر آگاهی برام تعریف کرد که قضیه چی بوده هزار بار توی خودم له شدم بابا. کاش هیچ وقت براش زن نمی گرفتم کاش هیچ وقت ازش نمی خواستم. کاش اول سر از کارش در می اوردم و از اون لجنزار می کشیدمش بیرون بعد تو رو هم وارد این جریان می کردم. الان که فکر می کنم می بینم هیچ وقت نتونستم برای باربد پدر خوبی باشم. پدری که اینقدر از بچه اش غافل باشه ... الان فقط عذاب وجدان دارم. اگه پسرم زیر خروارها خاک خوابیده اگه تو بیوه شدی و بچه اتو از دست دادی اگه گلنوش بی پسر و سیاه پوش شده اگه مهستی به قول خودش یکی یه دونه و بی برادر شده همه اش به خاطر غفلت من بوده. منی که به خاطر عشق زیاد به فرزندم خواستم اونو آزاد بذارم.

با صدای گرفته گفتم:

- نه پدر جون ... هیچی تقصیر شما نیست. تقدیر این بود که باربد زودتر از همه ما بره و تا ابد ما رو داغدار خودش کنه. 

پدر جون بی حرف اشک هاشو پاک کرد. گفتم:

- من هنوز هم نمی دونم قضیه چی بود؟! هر چی حرف ها رو کنار هم می چینم تا پازل ذهنم را تکمیل کنم به هیچ جا نمی رسم. 

پدر جون با سنگ ریزه ای روی اسم باربد خط کشید و گفت:

- منم تازه همه چیز رو فهمیدم... اسکات پالمر اسم سر دسته یک گروه جاسوسی توی امریکاست که دانشجوها رو از ملیت های مختلف توی گروه خودش جذب می کنه تا بتونه سر از کارهای همه کشورها در بیاره. برای دولت آمریکا کار می کنه و برای همینم هست که هیچ وقت پلیس بین الملل نمی تونه گیرش بندازه. پشتش به دولت گرمه! باربد توسط دوست صمیمش به اون باند کشیده می شه و چون پسر ساده ای بوده خیلی راحت گول می خوره. شرط اصلی این باند این بوده که اعضاش ازدواج نکنن و اگه کردن هیچ وقت بچه دار نشن. ولی باربد قانون شکنی کرده و به خاطر همین حکم قتلش صادر شده. 

زمزمه کردم:

- چطور نفهمیدم؟ من چهار سال کنارش بودم ولی هیچی نفهمیدم، فق این اواخر هر از گاهی می دیدم تلفن های مشکوکی بهش می شه. 

- اگه سر نخ ها رو گرفته بودیم شاید خیلی چیزها می فهمیدیم ولی افسوس... 

- آخه باربد چه نوع اطلاعاتی می تونست به این سازمان بده؟!!

- اونا دانشجو های رشته های مختلف رو جذب می کردن ... کار باربد این بود که اینجا براشون برج های بی نقص می ساخت و تحویلشون می داد. گروه های سی**اسی هر وقت وارد ایران می شدن بدون اینکه شک بر انگیز باشن می رفتن توی این برجا ساکن می شدن. از طرفی باربد براشون زمین خاری می کرده و یه جورایی داشته موقعیت رو جور می کرده که اگه روزی تقی به توقی خورد و خواستن وارد ایران بشن بی دردسر بتونن نصف شهر رو مالک بشن و کسی نتونه بهشون چیزی بگه ... 

با بغض گفتم:

- بدون باربد چطور ادامه بدم؟

- باربد روزی که وارد این باند شده فکر این روزشو هم کرده. چون وصیت نامه ای نوشته و توی وصیت نامه اش ذکر کرده که می دونه ممکنه جوون از دنیا بره.

صورتمو بین دستام پوشوندم و نالیدم: 

- وای خدای من!

- تمام اموالش رو به تو بخشیده.

سریع گفتم:

- اون پول ها حرومه اصلاً شاید به خاطر همین بچه من زنده نموند چون با پول حروم تقویت می شد. همه اون پول ها رو به سازمان خیره ببخشین شاید اینجوری روح باربد هم آروم بگیره.

پدر جون لبخند پر از غمی زد و گفت: 

- باربد راست می گفت که می گفت، تو فرشته ای دخترم. فرشته ...

- فرشته! فرشته ای که با عشقش جون باربد رو ازش گرفت ... از خودم بیزارم! اگه زودتر فهمیده بودم هیچ وقت رضایت نمی دادم بچه دار بشیم ... 

- باربد خودش عاشق این بود که بچه ای از تو داشته باشه ... پسرم فکر می کرد خیلی زرنگه و می تونه از دست باند فرار کنه. اینطور که روشن شده باربد قصد داشته از کار برای گروه انصراف بده و بعد هم تو رو برداره و برای همیشه از ایران خارج بشه. اما متاسفانه دستش رو شده و این بلا سرش اومده ... 

آهی کشیدم و گفتم:

- تو زندگی باربد راز های زیادی وجود داره که دیگه دست کسی بهش نمی رسه. 

بعد از این حرف هر دو سکوت کردیم و با همون سکوت یه کم بالای سر باربد نشستیم و سپس هر دو از جا بلند شدیم و از اونجا خارج شدیم. 

وقتی به خونه رسیدم جلوی در خونه گوسفندی رو به زمین زدن و سرش رو بریدن. اگه قبل از این بود حتماً از دیدن این صحنه خیلی ناراحت می شدم، هیچ وقت طاقت نداشتم ببینم سر یه موجود زنده رو جلوی چشمام می برن! اما این واسه گذشته بود، جلویچشمای من جون باربدم رو گرفته بودن! حیوون که چیزی نبود! پس کاملاً بی تفاوت از روی خونهای ریخته شده رد شدم و رفتم توی خونه. سپیده یک طرفم و طرف دیگه ام سام ایستاده بودن. هر دو سعی می کردن هر طور که شده سر به سر من بذارن تا بلکه لبخند کوچیکی بزنم ولی تلاش هاشون بی فایده بود. همونطور که خودم خواسته بودم کسی برای عیادتم به خونه نیومده بود و فقط همون هایی بودن که تو بیمارستان به ملاقاتم می یومدند. گلنوش جون و پدرجون و مهستی هم بهشون اضافه شده بودن. کسایی که بیشتر از بقیه هم دردم بودن و با دیدنشون احساس آرامش می کردم. تا چند روز خونه ما بودن، ولی بعد از یه هفته هر کی به خونه خودش برگشت. حتی سپیده هم به اصفهان برگشت. آرمین هم که زودتر برگشته بود. با رفتن اونا احاس راحتی کردم. دیگه مجبور نبودم نقش یه آدم بی غم رو بازی کنم. حالا می تونستم با خیال راحت خودم باشم. خود خودم! مثل اون روزی شده بودم که بعد از حرفای داریوش خودمو از پنجره پرت کردم پایین و بعد از اون قضیه چقدر نقش بازی کردم و چقدر برام سخت بود این نقش بازی کردنا. بی توجه به نگاهای نگران مامان و بابا به اتاقم رفتم و در رو بستم.

چهلم باربد هم گذشت ولی من هیچ تغییری نکردم. تنها اوقاتی که از خونه خارج می شدم مواقعی بود که می رفتم سر خاک باربد. چقدر ازش گله می کردم و می گفتم که از تنهایی به ستوه اومدم. برای بار دوم عشقمو از دست داده بودم و اینبار عشق حیقیقم از دستم رفته بود!تحملش از جون دادن برام سخت تر و طاقت فرساتر بود! مواقع دیگه از صبح که از خواب بیدار می شدم، همونجا روی تخت می نشستم و تکون نمی خوردم. منی که توی دوران مجردی هر روز صبح برای گفتن صبح به خیر به اتاق تک تک افراد خونواده می رفتم و خونه رو روی سرم می ذاشتم، حالا فقط آرزو می کردم که کسی برای صبح به خیر به اتاقم نیاد، ولی آرزوم هیچ وقت برآورده نشد. صبح همین که خدمتکار خبر بیداریمو به مامان و بابا می داد، هر دو با سینی ای پر از صبحونه به اتاقم می یومدن و به زور چند لقمه به خوردم می دادن. التماسشون می کردم، زار می زدم که می خواستم که منو به حال خودم بذارن، اما بی فایده بود. سپیده هم مرتب تلفن می زد و راحتم نمی گذاشت. دیگه خسته شده بودم. ذهنم به اندازه کافی مغشوش بود و اونا بیشتر روانیم می کردن! یه روز همین که مامان و بابا مهستی و رضا وارد اتاقم شدن خودمو گوشه تخت جمع کردم و شروع کردم به جیغ زدن. اصلاً دست خودم نبود، ولی همینطور اشک می ریختم و با جیغ ازشون می خواستم تنهام بذارن. هر چهار نفرشون به گریه افتاده بودن و سعی می کردن آرومم کنن. اما من دیگه آروم شدنی نبودم. زده بودم به سیم آخر! بابا بغلم کرده بود و مرتب تکرار می کرد:

- آروم باش رزا جون. آروم باش بابا. ما که کاریت نداریم. به خدا فقط نگرانتیم. باشه ما می ریم. فقط تو آروم باش. 

اما حتی توی بغل بابا هم که یه روزی امن ترین جا برام بود احساس نا امنی می کردم و جفتک می پروندم. آخر سر رضا با فریاد گفت:

- دست از سرش بردارین. برین بیرون اینقدر زجرش ندین. بذارین تنها باشه. بیاین برین بیرون. 

و همه رو از اتاق بیرون کرد. خودش هم از اتاق خارج شد. چقدر تنهایی رو دوست داشتم. دلم می خواست تا ابد تنها باشم. دلم می خواست همه آدما رو بکشم و فقط خودم روی کره زمین زندگی کنم. همین که همه از اتاقم بیرون رفتن، لحاف رو روی سرم کشیدم و خوابیدم. بازم کابوس به سراغم اومد. می دیدم که یه بچه ناز و شیرین توی بغلمه و به آرومی شصت دستش رو می مکه. چشمای درشت و سبز رنگش رو به چشمام دوخته و صدایی بچه گونه از دهنش خارج می کنه. دلم براش ضعف می رفت. محکم توی بغلم فشارش دادم و پیشونیش رو بوسیدم. بچه ام گشنه اش بود. سینه مو که توی دهنش گذاشتم، با ولع شروع به خوردن کرد. همون لحظه حس کردم یه نفر نشست کنارم، چشم از دخترم گرفتم و سرم رو چرخوندم، باربد بود که با لبخند نشسته بود کنارم و به بچه مون خیره شده بود. لباس بلند سفیدی پوشیده بود و بوی عطر می داد. سنگینی نگاهمو که حس کرد نگام کرد و دستشو جلو آورد، آروم گونه مو نوازش کرد. بهش لبخند زدم و دوباره به بچه مون نگاه کردم که با ولع شیر می خورد، همه چی آروم بود و خوشبختی کنارمون چنبره زده بود. اما خوشبختیمون خیلی کوتاه بود چون یهو از داخل تاریکی روبرومون مرد خارجی پیداش شد. با خنجری توی یه دست و اسلحه ای توی دست دیگه اش! بچه مو محکم به سینه ام فشار دادم و گفتم:

- باربد دوستت اومده. بهش بگو سر و صدا نکنه دارم بچه رو می خوابونم. 

از چشمای باربد خشم زبونه می کشید، سریع از جا بلند شد و جلوی من سینه سپر کرد. صدای شلیک اومد و زانوهای باربد شل شد و جلوم روی زمین افتاد. با ترس بهش خیره شدم و دیدم که پیشونیش سوراخ شده و خون مثل فواره بیرون می ریزه. جیغ کشیدم و خواستم فرار کنم که مرد خودش رو به من رسوند و با یه حرکت بچه مو از توی بغلم بیرون کشید. قبل از اینکه فرصت کنم عکس العملی از خودم نشون بدم خنجرش رو بالا برد و گذاشت روی گلوم بچه م. دستمو بالا بردم اما دیر بود چون خون فواره شد و سر جدا شده از تن بچه ام افتاد روی دستم، و بعد روی زمین ... دستم خونیمو روی سرم گذاشتم و از اعماق وجودم داد کشیدم:

- نــــــــــه!

از صدای خودم بیدار شدم. در اتاق با شدت باز شد و رضا و مامان و بابا و مهستی دوباره اومدن تو. مامان محکم بغلم کرد و در حالی که به شدت گریه می کرد گفت:

- رزای عزیزم. قربونت برم من الهی! چی شدی؟ مامان خواب بودی؟ خواب می دیدی؟ تو رو خدا یه چیزی بگو عزیزم.

ضجه زدم: 

- مامان ... مامان بچه ام... مامان باربد ... مامان...

دوباره صحنه جلوی چشمام جون گرفت. احساس می کردم اون خنجر گلوی منو بریده و اون گلوله تو مغز من خالی شده. دستم رو روی گوش هام فشار دادم و شروع کردم به جیغ کشیدن:

- قاتل ..... قاتل ... بچه امو کشتی عزیز دلمو کشتی ... قاتل ...

همه بهت زده به من خیره مونده بودن. نمی دونستن چی باید بگن یا چی کار بکنن؟! فقط مامان محکم بغلم کرده بود و اجازه نمی داد خودمو بزنم. رضا سریع با سام تماس گرفت و ازش خواست خودشو برسونه. تا وقتی که سام برسه من فقط جیغ می کشیدم و از اونا می خواستم بچه ام رو نجات بدن و اون بیچاره هام به خاطر آروم کردن من قول می دادن که اجازه ندن کسی به بچه ام آسیبی وارد کند. بالاخره سام رسید و با دیدن اوضاع من رنگ از روش پرید و سریع از داخل کیفش آمپولی در آورد و در حالی که اونم مثل بقیه اشک می ریخت سر رضا و بابا داد کشید:

- بگیرینش پس!

بابا و رضا محکم دست و پامو گرفتن. همه اشک می ریختن و باعث و بانی حال منو نفرین می کردن. مهستی هم طاقت نیاورد و در حالی که نفسش به سختی بالا می یومد از اتاق خارج شد. دلم می خواست بمیرم. چرا پس نمی مردم؟ فقط همینو می خواستم! اصلاً من چرا باید زنده می موندم و زندگی می کردم؟ برای کی؟ به چه دلخوشی؟ سام سریع سرنگی رو توی دستم فرو کرد. فریاد می کشیدم و ازشون می خواستم که ولم کنن، ولی کسی به حرفم گوش نمی کرد. کم کم بدنم بی حس می شد و تو عالم بی خبری فرو می رفتم، ولی قبل از اینکه دارو کامل اثر کنه و خوابم ببره صدای سام رو می شنیدم که با صدایی بارونی رو به بابا می گفت:

- عمو این که درستش نیست. رزا رو به حال خودش گذاشتید که از بین بره؟ باید ببریدش پیش یه دکتر روانپزشک. اون باید همون رزای قبل بشه. عمو خواهش می کنم کمکش کنید!

بعد از اون به خواب فرو رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی چشمامو باز کردم از دیدن شخص غریبه ای که تو اتاقم پشت به من و رو به پنجره ایستاده بود وحشت کردم و سریع خودمو گوشه تخت جمع کردم. اینقدر ترسیده بودم که نمی تونستم جیغ بکشم. نمی دونم چرا اونو شبیه مرد دو رگه می دیدم. دستمو روی شکمم گذاشتم و گفتم:

- تو رو خدا جلو نیا. نکنه می خوای بچه امو بکشی؟ تو که باربد رو کشتی دیگه با بچه ام چی کار داری؟ 

مرد غریبه که شاید حدود چهل و خورده ای سن داشت به سمتم برگشت و با لبخندی مهربون از همون جا که ایستاده بود گفت:

- بیدار شدی خانم؟ ساعت خواب. 

با دست دیگه ام جلوی چشمامو گرفتم و التماس کردم:

- اذیتم نکن ... خواهش می کنم.

توی اون حالت اصلاً متوجه نبودم که اون مرد ده سالی از مرد دورگه بزرگتره و هیچ شباهتی بهش نداره! همه رو شبیه اون می دیدم. مرد خندید و گفت:

- اِاِاِاِ .... خانوم کوچولو! من که نیومدم تو رو اذیت کنم. فکر کنم منو با یه نفر دیگه اشتباه گرفتی. تو اصلاً می دونی اسم من چیه؟ اسم من کامرانه. 

بعد یه قدم جلو اومد و گفت:

- بیا نگاه کن. ببین که من اونی نیستم که تو فکر می کنی. 

خودمو روی تخت جمع تر کردم و با صدای گرفته و خش خشیم گفتم:

- دروغ گو! جلو نیا تو اومدی بچه ام رو بکشی.

کامران در جا چرخی زد و گفت:

- آخه من چه طوری می تونم بچه تو رو بکشم؟ من که چیزی ندارم. اگه دوست داری بیا منو بگرد.

بعد از این حرف دستاشو بالا گرفت و تو هوا تکون داد.گفتم: 

- می خوای با پات بچه امو بکشی ...با لگد. 

یه کم دیگه جلو اومد و تقریباً پایین تخت ایستاد و گفت:

- من اونقدر ها زور ندارم خانمی. بعد هم از این فاصله نه دستم به تو می رسه و نه به بچه ات.

من که از فاصله نزدیکش با خودم کم مونده بود سکته کنم تقریباً جیغ کشیدم:

- اگه جلو بیای خودمو می کشم!

دستشو مشت کرد خونسردانه گرفت جلوی دهنش و گفت:

- اِِا این چه حرفیه؟ خجالت نمی کشی همچین حرفی می زنی؟ پس کی قراره بچه اتو بزرگ کنه؟

بچه م! بچه م!!! با حالتی هیستیریک دست روی شکمم کشیدم. شکمم خالی بود، دیگه خبری از اون موجود کوچیک شیطون که هر شب لگد مالم می کرد نبود! بغض به گلوم چنگ انداخت، با صدای گرفته به دیوار روبرو خیره شدم و نالیدم:

- کدوم بچه؟ اون مرد خارجیه بچه منو کشته!

بعد سریع نگاش کردم تا عکس العملش رو ببینم. انگشتش رو به سمت دهنش برد نوکشو گاز گرفت و متحیر گفت:

- جدی می گی؟!

اونم تعجب کرد! اونم از حال و روز من درمونده شد، بغض کردم و گفتم:

- آره، هم بچه امو کشت هم باربدمو. بچه ام دختر بود. من هر شب خوابشو می بینم. هر شب توی خواب کلی واسش لالایی می خونم، ولی ... 

کامران که نشون می داد کنجکاو شده کمی خودشو جلو کشید، نشست لب تختم، همون پایین و گفت:

- ولی چی؟

دستمو مشت کردم و با غیظ و خشم گفتم:

- ولی همیشه اون می یاد توی خوابم و بچه امو می گیره می کشه...

باز بغض کردم و نالیدم:

- اینقدر بچه ام خوشگله که نگو! 

- کی می کشتش آخه؟

- مرد خارجیه دیگه!

- وای خدای من! چقدر بیرحمه. چطور می تونه بچه به اون نازی رو بکشه؟ 

چشمامو گرد کردم و گفتم:

- مگه تو بچه امو دیدی؟

شونه هاشو بالا انداخت و گفت:

- نه خودت گفتی. بعدش هم، با داشتن مامان خوشگلی مثل تو معلومه که خوشگل و ناز می شه. 

اخمامو در هم کشیدم و گفتم:

- کی گفته من خوشگلم؟ خیلی هم زشتم. 

- اگه یه بار دیگه این حرفو بزنی می گم خیلی بد سلیقه هستی ها! 

سپس از جا بلند شد و از داخل کیف سامسونتی که روی میز تحریر من گذاشته بود، آینه کوچیکی در آورد و به طرفم اومد. من به خیال اینکه خنجری با خودش می یاره، دوباره مچاله شدم و گفتم:

- جلو نیا اگه به من دست بزنی جیغ می کشم.

کامران سر جاش ایستاد و دوباره دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت:

- آخه من چی کارت دارم بابا؟ فقط می خوام این آینه رو بهت بدم تا خودتو توش ببینی. همین! 

بعد از این حرف، چند لحظه ای سکوت کرد. وقتی نگاه منو متوجه آینه توی دستش دید با لبخندی اعجاب انگیز گفت:

- می تونم بیام جلو سرورم؟

دستمو دراز کردم و آینه رو از دستش گرفتم. گفت:

- حالا خودتو توش نگاه کن تا ببینی خدا چه لطفی در حقت کرده. 

مثل آدمای طلسم شده به حرفش گوش کردم و به تصویر داخل آینه زل زدم. دختری توی آینه به من خیره شده بود. چشمای سبز رنگش گود افتاده و زیرش هلال کبود رنگی دیده می شد، ولی مهم تر از همه غم توی چشماش بود که اونا رو بی روح جلوه می داد. ابروهای هلالی و قهوه ای رنگش کمی نامرتب شده بود، ولی اصلاً توی ذوق نمی زد و برعکس اونو شبیه به یه دختر دبیرستانی معصوم کرده بود. 

دماغ کوچیک و سر بالاش بر اثر گریه ملتهب شده و به سرخی می زد. لب هاش کوچیک و قرمز رنگ بود که کمی کبود شده بود. بالای لبهاش سرخ شده بود و اونم نشونی از گریه بود. گونه های برجسته اش هم سرخ بودن. موهای حنایی رنگش پریشون و آشفته نیمی از صورتش رو قاب گرفته بودن. خیره خیره به دختر توی آینه نگاه می کردم که کامران آینه رو از دستم قاپید و گفت:

- هی هی دختر مواظب باش قورتش ندی! 

منگ و گیج به کامران نگاه کردم. با خنده گفت:

- خب چطور بود؟

- چی؟

- دختری که دوساعته توی آینه زل زدی بهش.

- یه روزی خوشگل بوده، ولی حالا ...

وسط حرفم پرید و گفت:

- خوشگل تر شده. 

لب برچیدم و چیزی نگفتم. توی چشماش جاذبه ای بود که آدم رو وادار می کرد به حرفاش گوش کنه و روی حرفش حرفی نزنه. کامران گفت:

- خب خانم کوچولو حالا بگو ببینم تو چته؟ چرا همه رو نگران خودت کردی؟

زانوهامو کشیدم توی بغلم و گفتم:

- من کسی رو نگران نکردم. 

- اِ پس پدر و مادر و برادرت بیخود اینقدر دارن واست بالا و پایین می پرند؟

بازم سکوت کردم و چیزی نگفتم، چون حرف درستی زده بود. با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

- حالا بماند که یکی دیگه هم اون بیرون هست که داره خودشو می کشه! 

خیلی خونسرد گونه مو به زانوم تکیه دادم و پرسیدم:

- کی؟

- پسر خاله ات رو می گم. آقای سام عاشق! 

بعد از اون همه وقت که نخندیده بودم، بی اراده خنده ام گرفت، پوزخند زدم و گفتم:

- سام؟

- نه پس کامران! البته منم بدم نمی یاد دوباره عاشق بشم، ولی در اون صورت تو باید با یه زن و دو تا بچه های دیگه ام بسازی. می تونی؟

حرفش رو با شوخی و لحن با مزه ای گفت و همین باعث شد دوباره پوزخند بزنم. سرشو تکون داد و گفت:

- ببین تو چقدر ناقلایی! همین که شنیدی هنوز هم عاشق سینه چاک داری، نیشت باز شد. 

اخمام سریع در هم شد و گفتم:

- خنده؟!!! من نخندیدم ...

- من بودم الان نیشم باز شد پس؟!

- به خاطر اون چیزی نبود که شما گفتی ...

- پس به خاطر چی بود؟

- اینکه همه اشتباه می کنن و تو اشتباهشون غرق می شن ... به این خندیدم. ...

- من اشتباه کردم؟؟!

بی حوصله سرمو جنبوندم. باز پایین تخت نشست و گفت:

- چه اشتباهی کردم؟! سام عاشقت نیست؟!!! محاله باورم بشه!

آهی کشیدم و گفتم:

- سام مثل برادر من می مونه ... 

- جدی می گی؟

- آره.

- مطمئنی؟

- هوم

- حتماًحتماً؟

اینبار فقط سرمو تکون دادم ...

- واقعاً؟

عصبی شدم و گفتم:

- بابا آره آره آره 

قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت:

- پس یعنی من ضایع شدم؟

اینبار واقعاً خنده ام گرفت و گفتم:

- آره .

سرش رو تکون داد و با خنده از جا بلند شد. همینطور که در کیفش رو می بست گفت:

- ببین خانم کوچولو دنیا خیلی بی ارزش تر از اونیه که به خاطرش بخوای خودت رو عذاب بدی. این اتفاقی که واسه تو افتاد ممکنه واسه خیلی های دیگه هم بیفته، ولی هیچ کسی مثل تو اینکارا رو نمی کنه و با آغوش باز به پیشواز مرگ نمی ره. تو هنوز خیلی جوونی. خیلی هم خوشگلی! اینو واسه تعارف نمی گم. دارم حقیقت رو بهت 

می گم که بدونی و ارزش خودت دستت بیاد. وقتی اومدم توی اتاق و دیدمت با خودم گفتم دست خدا درد نکنه. ببین چی آفریده! باورم نمی شد دختری با مشخصات تو اینطور افسرده شده باشه. تو با این همه زیبایی، با این همه ثروت و محبت اطرافیان نسبت به خودت، نباید اینجوری می شدی. البته قبول دارم ضربه سختی بوده واست. ولی دیگه کاریه که شده. نباید که خودتو بکشی! باید با واقعیت کنار بیای. این اتفاق افتاده! چه تو بخوای چه نخوای! اگه سالها گریه و زاری بکنی جز نابود کردن عمرت و جوونیت هیچی نصیبت نمی شه. نه بچه ت بر می گرده نه شوهرت! این اتفاق در اثر سهل انگاری، در اثر زیاده خواهی، یا حالا هر چیز دیگه ای افتاده و تو باید باهاش کنار بیای! مجبوری رزا! مجبور ... سعی کن به دنیا و قشنگی هاش لبخند بزنی. بدون واسه تو دنیا هنوز تموم نشده. نمی خوام بهت بگم می تونی بازم ازدواج کنی، چون می دونم توی این شرایط حتی حرف زدن در این مورد هم آشفته ات می کنه. پس بهت می گم دنیا بدون مردها و بدون همسر هم می تونه زیبا باشه. فقط باید خودت بخوای. کسی هم کاری نمی تونه بکنه. تا کی می تونی قرص اعصاب بخوری؟ تا کی می تونی به خواب پناه ببری؟ باید قبول کنی که این ها همه موقته. تو باید خودتو پیدا کنی. حرفامو می فهمی رزا خانم؟

هر حرفی می زد حقیقت داشت و من قبولش داشتم. قبول داشتم اما عملی کردن حرفاش برام غیر ممکن به نظر می رسید. با صدایی لرزون گفتم:

- شما کی هستید؟

شونه هاشو بالا اندخت و گفت:

- یه بار که گفتم من کامرانم.

- ولی من شما رو نمی شناسم. 

- فرض کن از امروز یه دوست به شمار دوستای قبلیت اضافه شده. یه دوست که صلاح تو رو می خواد. 

سپس به طرفم اومد و دستش رو دراز کرد. بی اراده و بدون ترس منم دستمو دراز کردم و باهاش دست دادم. با لبخند گفت:

- بازم بهت سر می زنم، ولی امیدوارم که خیلی بهتر از امروز شده باشی.

سپس خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. بی اراده از جا بلند شدم و پشت در رفتم. صدای بابا و کامران رو به وضوح می شنیدم. بابا گفت:

- چی شد آقای دکتر؟

- چیزی نباید می شد. حالش خیلی هم وخیم نیست. راحت با آدم ارتباط برقرار می کنه و هنوز بیماریش حاد نشده. به خاطر اینه که شما زود به دادش رسیدین. ضربه ای که بهش وارد شده خداییش خیلی سخت بوده. جلوی چشمش شوهرش رو کشتن و جنینشو سقط کردن. درد روحی و جسمی رو در یک آن تحمل کرده. باید بهش حق بدین که دنیا رو دیگه نتونه قشنگ بببینه ولی به مرور زمان بهتر می شه. بیماریش مهلک نیست. با چند جلسه رفتار درمانی و مصرف یه سری قرص به زودی سلامتیش رو به دست می یاره. چقدر از روی مرگ همسرش 

می گذره؟

- دو ماه و نیم آقای دکتر.

- پس هنوز خیلی فرصت داره برای طبیعی شدن. نگران نباشین زود خوب می شه. به خاطر کابوس هایی که 

می بینه هم من یه سری قرص واسش تجویز می کنم. این قرص ها یه کم بی حالش می کنه، ولی چاره ای نیست. در ضمن اگه باز هم حرفی از بچه اش زد، حالا هر چی که گفت، حرفش رو تایید کنید و شما سعی نکنید حقیقت رو بهش بگین. اون خودش همه چیزو می دونه، فقط می خواد فرار کنه. بذارید اینقدر فرار کنه تا خودش به حقیقت برسه. زیاد دور و برش نپلکین. البته زیاد هم نباید تنها بمونه. همه با هم نرید پیشش. یکی یکی بهش سر بزنین. حرفایی که دوست نداره هم بهش نزنید. سعی نکنید که به زور از لاک تنهایی اش خارجش کنین. فقط آروم آروم همون چیزایی رو براش بگید که شنیدنشو دوست داره. غذاهای مورد علاقه اش رو بپزید و یه چیز دیگه، کسی رو که خیلی بهش علاقه داره بیارید پیشش. چه دختر چه پسر چه بچه چه مسن! فرقی نداره. بذارید کنار کسی باشه که بهش خیلی علاقه داره. 

بعد از اون دیگه چیزی نشنیدم چون خیلی دور شده بودنه. برام مهم نبود که بابا دکتر روانپزشک برام آورده. دوباره روی تختم برگشتم و زانوی غم بغل کردم. با اینکه حرفاش خیلی روی من تاثیر داشت، ولی هنوزم 

نمی تونستم با خودم کنار بیام. شاید یک ساعتی تنها بودم که در باز شد و سام وارد شد. بیچاره از ترس همونجا کنار در ایستاد و تکون نخورد. موشکافانه نگاش کردم و گفتم:

- چیزی می خوای؟

به خودش اشاره کرد و گفت:

- من؟!!!

عاقل اندر سفیهانه نگاش کردم و گفتم:

- نه من!

- نه چیزی نمی خوام. فقط خواستم بیام یه سر بهت بزنم. 

با تلخی گفتم:

- خب زدی؟ دیدی که هنوز هم زنده ام؟ حالا می تونی بری.

- رزا تو... تو چرا اینجوری شدی؟

- همینه که هست !

با بغض گفت:

- دلم برات تنگ شده.

عصی بودم، خیلی زیاد، بهش توپیدم:

- هه هه خندیدم .... خوبه جلوی چشماتم و این حرفو می زنی. 

کمی جلو اومد و گفت:

- من دلم واسه رزای شیطون تنگ شده. اونی که اینقدر سر به سرم می گذاشت که دلم می خواست سر به بیابون بذارم. چی شد اون رزا؟

بی حوصله، سرمو به زانوهام تکیه دادم و گفتم:

- مرد.

- آره می دونم، ولی من می خوام اون دوباره زنده بشه. 

- امکان نداره. روح من مرده. اینی که مونده جسممه که قصد دارم اینو هم نابود کنم. اگه قرار بود مرده زنده بشه پس باربد هم باید تا به حال زنده می شد. 

- رزا!!!!

- بس کن سام من حوصله ندارم. برو بیرون تنهام بذار ...

- رزا یادته چقدر با هم بازی می کردیم؟

- نه.

- خیلی بی انصافی! تو بازی های بچگی مون رو یادت رفته؟ یادت رفته چقدر با هم گرگم به هوا بازی می کردیم؟ چقدر قایم موشک بازی می کردیم و تو و سپید من و رضا رو حرص کش می کردین؟ چقدر لوس بازی در 

می آوردین. 

یهویی سفر کردم به خیلی سال پیش، به دورانی که حاضر بودم همه چیزم رو بدم اما همیشه توی همون دوران بمونم. به یاد اون روزا دوباره اشک از چشمام جاری شد و گفتم:

- تو و رضا رو وادار می کردیم باهامون خاله بازی کنین و شما چقدر از این بازی بدتون می یومد!

اشکای زلال سام هم روی گونه اش می چکید:

- وقتی بزرگ تر شدیم کلی احساس مردی بهمون دست داده بود. توی مهمونی ها از کنار شما دوتا تکون 

نمی خوردیم که نکنه کسی بهتون چپ نگاه کنه. من تو رو حتی از سپیده هم بیشتر دوست داشتم، ولی به روی خودم نمی آوردم. خیلی دوست داشتم یه روز بهت بگم چقدر واسم عزیزی، ولی جرئتشو نداشتم. هم از سپیده 

می ترسیدم و هم از اینکه تو بخوای برداشت بدی بکنی. وقتی توی مهمونی ها تو یا سپیده با یه پسر غریبه حرف می زدین حس می کردم می خوام خفه بشم. آرزو می کردم که ای کاش هنوز بچه مونده بودیم. 

همینطور که خودمو به سمتش می کشوندم گفتم:

- آخ سامی! داداش سام کاش بچه مونده بودیم. کاش وارد این بازی زجر آور زندگی نمی شدیم. کاش هرگز ازدواج نکرده بودم. کاش....

سام سرم رو توی آغوشش گرفت و گفت:

- آبجی گل من. تو واسم هنوز هم مثل گذشته هستی. به همون عزیزی. تو هیچ فرقی واسه ما نکردی. همونی هستی که بودی. همون رزایی که تا می گفت آخ من و رضا و سپیده می خواستیم خودمون رو واسش هزار بار قربونی کنیم تا آروم بشه. 

- نه سام! من دیگه اون رزا نیستم. من یه زن شکست خورده و دل مرده ام. می فهمی؟ یه زن!

سام با عصبانیت گفت:

- دیگه این حرفو جایی نزن وگرنه از دستت دلخور می شم. چرا سعی می کنی این افکار منفی رو توی ذهنت جا بدی؟ دست بردار رزا. تو رو خدا دست بردار! 

از سام فاصله گرفتم، باز برام غریبه شده بود، به روبرو خیره شدم و با اخم گفتم:

- خوابم می یاد. 

- تاکی؟ تا کی می خوای فرار کنی؟

غریدم:

- گفتم خوابم می یاد.

- باشه بخواب عزیزم، ولی قبلش باید قرصاتو بخوری. 

مخالفتی نکردم و سام یک سری قرص به خورد من داد. وقتی خوردم، خودش لحاف رو روم کشید و 

پیشونیمو بوسید. بعدش در گوشم گفت:

- حاضر نیستم با دنیا عوضت کنم. اگه تو چیزیت بشه من و رضا می میریم. پس خواهش می کنم زود خوب شو. 

بعد از زدن این حرف سریع از اتاق خارج شد. بدون توجه به سام و حرفاش باز به عالم خواب پناه بردم. 

* * * * * *

سه ماه گذشت. شرایط من توی حالت رکود مونده بود، بدتر نمی شدم اما خیلی هم رو به سمت بهبود قدم بر نمی داشتم! هنوز هم افسرده بودم. کامران هر هفته یه بار ببهم سر می زد و من فقط ساعت هایی لبخند روی لبم می نشست و یه کم از افسردگی فاصله می گرفتم که کامران پیشم بود. تنها تغییری که کرده بودم این بود که دیگه حقیقت رو قبول کرده بودم که باربد و بچه مو از دست دادم و کاری از دست کسی بر نمی یومده. پدر جون و گلنوش جون هم بیشتر مواقع بیکاریشون رو با من می گذروندند و انگار با دیدن درد من درد خودشون رو از یاد می بردن. بیشتر از قبل به من و رضا وابسته شده بودن و اینطوری می خواستن داغ فرزندشون رو کمرنگ کنند. آپارتمانمون هم خیلی وقت بود دست نخورده مونده بود و جرئت نداشتم پامو اونجا بذارم. دیگه هیچی برام مهم نبود. تموم روزام مثل هم بودن، تا اینکه اتفاق جالبی افتاد و مثل یه شوک کوچیکی یه کم منو تکون داد. اتفاقی که اصلاً انتظارش رو نداشتم. یه روز سپیده که برای مدتی به تهران اومده بود تا هم پیش من باشه و هم خونواده شو ببینه اومد خونه مون. طبق معمول به زور داد و هوار حرفشو به کرسی نشوند و منو از اتاقم بیرون کشید و به باغ برد. با هم قدم می زدیم و سپیده چرت و پرت می گفت. به زور میخواست منو بخندونه اما وقتی دید موفق نمی شه با حرص روی یکی از نیمکت ها هلم داد و گفت:

- بتمرگ می خوام باهات حرف بزنم. 

من که هنوز هم جای بخیه هام و ضربه هایی که به بدنم خورده بود درد می کرد، چهره ام در هم رفت و با درد گفتم:

- آخ!

سپیده هول شد و گفت:

- الهی بمیرم. ببخشید یادم رفته بود.

دستمو گذاشتم روی پهلوم و گفتم:

- می دونم مهم نیست. 

سپیده آهی کشید و گفت:

- وای رزا نمی دونی چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده! اگه من قبلاً اینکارو کرده بودم تو با لنگه دمپایی 

می افتادی دنبالم، ولی حالا عین پیرزنا شدی. 

فقط لبخندی زدم و چیزی نگفتم. سپیده کنارم نشست و گفت:

- اصلاً حوصله مقدمه چینی ندارم. می خوام یه چیزی بهت بگم. 

نفسمو با صدا بیرون فرستادم و همینطور که با دامن بلندم بازی می کردم گفتم:

- تو دو ساعته داری برای من حرف می زنی. حالا تازه می خوای یه چیزی برام بگی؟

- آره خب اونا همه چرت و پرت بود. 

- طبق معمول.

- می ذاری بگم یا نه؟

- بفرمایید. 

- رزا یکی ازم خواسته که تو رو براش خواستگاری کنم. البته می دونم اصلاً الان جای این حرفا نیست. ولی مجبورم بگم. چون اون طرف در به درم کرده. 

با بهت به دهنش خیره شدم، چند ثانیه ای طول کشید تا فهمیدم چی گفته. این قضیه تنها قضیه ای بود که منو از خونسردی و بی تفاوتی بیرون می کشید و تبدیلم می کرد به یه ببر خشمگین و عصبی! وقتی تونستم حرفشو هضم کنم، با عصبانیت از جا بلند شدم و گفتم:

- اون طرف غلط کرده با تو! 

دستمو محکم کشید و گفت:

- اِ بذار من کامل بگم بعد جفتک پرونی کن. 

- سپیده من حوصله ندارم. می خوام برم توی خونه. بدنم داره می لرزه. 

- باشه باشه می دونم حالت خوب نیست، ولی باید کامل بگم. حالا که گفتم باید تا تهش برم.

برای اینکه زودتر راحتم کند گفتم: 

- کی؟

- هان؟

- می گم کی ازت خواسته با من حرف بزنی؟

سرش رو زیر انداخت و در حالی که با انگشتاش بازی می کرد گفت:

- غریبه نیست، می شناسیش ...

حسابی عصبی شده بودم. غریدم:

- من یه سوال پرسیدم جوابمو درست بده.

سرش رو بالا آورد، تو چشمام خیره شد و گفت: 

- داداشم.

چنان تعجب کردم که بی اراده دوباره روی نیمکت ولو شدم. دهنم از تعجب باز مونده بود و قادر نبودم هیچ حرفی بزنم. فکر هر کسی رو می کردم به جز سام!!! سپیده خودش گفت:

- می دونم تعجب کردی. راستش باور کن خود منم تعجب کردم، ولی سام منو کشته. تصمیمشو هم گرفته. می گه یا رزا یا هیچ کس دیگه. 

بغض به گلوم چنگ انداخت ، گفتم:

- ولی سام که ...

فهمید چی می خوام بگم و سریع گفت:

- خب یه روزی مثل داداشت بود. حالا می خواد شوهرت بشه. 

صورتمو بین دستام مخفی کردم و گفتم:

- سپیده من ... من نمی تونم!

سپیده که انتظار برخورد بدتری رو از من داشت ، با دیدن حالتم فکر کرد با کمی اصرار می تونه متقاعدم کنه و برای همینم با هیجان گفت:

- چرا؟ به خدا سام پسر خوبیه. لازم نیست من ازش تعریف کنم چون خودت بهتر می شناسیش. مطمئن باش با اون به همه چی می رسی. اگه تو زندگی با باربد خیلی وقتا تنش داشتی تو زندگی با سام به آرامش می رسی ....

- بس کن! من تو زندگی با باربد تنش نداشتم! من عاشق شوهرم بودم و هستم!من نمی خوام دیگه ازدواج کنم ... نمی خوام.

- بالاخره تا کی؟ الان شش ماه از مرگ باربد می گذره. تو دوباره ازدواج می کنی. الان داغی می گی نه، ولی مطمئن باش یه روزی می رسه و تو دوباره ازدواج می کنی. چه حالا، چه ده سال دیگه. تو که سنی نداری رزا. تازه بیست و چهار سالته. سام هم بیست و هشت سالشه اونم وقت ازدواجشه. 

با تعجب و ناراحتی گفتم:

- ای بابا تو نمی فهمی من یه زن بیوه هستم. هرگز حاضر نمی شم با کسی ازدواج کنم که هنوز ازدواج نکرده و از طرفی هم هرگز حاضر نمی شم با کسی ازدواج کنم که یه بار ازدواج کرده. پس نتیجه می گیریم که من هرگز ازدواج نمی کنم. من تا اخر عمر عزادار باربد عزیزم می مونم ... درک کن!

- برو بابا دیوونه! تو داری بهونه الکی می یاری. 

از این بحث کلافه بودم، با بدنی لرزون راه افتادم سمت ساختمون و گفتم:

- آره دارم بهونه می یارم. ولی اینو بدون که من بعد از باربد محاله دیگه ازدواج کنم. مگه من چند تا دل دارم که هی به اینو و اون ببندمش؟

سپیده خواست باز هم پافشاری کند که من وارد شدم و در رو بستم. اصلاً حوصله شنیدن دلیل و برهان هاش رو نداشتم. سام رو خیلی دوست داشتم، ولی به چشم برادری. مطمئن بودم که سام از روی دلسوزی این حرفو زده و هیچ علاقه ای نسبت به من جز به چشم خواهری نداره. چه بسا که خودش بارها این حرفو زده بود. بعد از اون روز سپیده بارها و بارها این بحثو پیش کشید. بار آخر عصبانی شدم و گفتم:

- اصلاً به خود سام بگو بیاد حرفشو بزنه. مگه تو وکیل وصی اش هستی؟ 

سپیده هم با خوشحالی قبول کرد که سام رو به سراغم بفرسته. واقعاً خودم هم نمی دونستم قراره به سام چی بگم؟ به مامان قضیه رو گفتم تا ببینم اون چی می گه. مامان بدون هیچ عکس العملی گفت:

- هر چی که خودت بگی ما هم تابع نظر تو هستیم. 

چقدر مامانو دوست داشتم. می دونستم که به خاطر ناراحت نکردن من این طور حرف می زنه. وگرنه هر کس دیگه ای که بود با کلی خواهش و التماس از من می خواست که لگد به بخت خودم نزنم. سام قرار بود برای عصر پیشم بیاد. قبل از اینکه بیاد به باغ رفتم و از خدمتکار خواستم بساط عصرونه رو روی میز بچینه. رضا با مهستی بیرون بود. بابا هم سر کار بود. برای همین راحت می تونستیم با هم صحبت کنیم. وقتی اومد بی اراده بهش لبخند زدم. سام داداش عزیزم بود. خیلی دوستش داشتم، نه اونطوری که اون می خواست اونطوری که قلب خودم میخواست. سام هم جواب لبخندم رو داد و پس از سلام و احوالپرسی جلوم نشست. با دقت توی سکوت نگاش کردم. انگار تازه می دیدمش. قد بلندی داشت، با هیکلی پر و استخون بندی درشت. صورتش کشیده بود و پوستش گندمی روشن. چشماش شبیه چشمای سپیده بود، درشت و قهوه ای روشن ... گیرایی چشماش قبل از هر چیز جلب توجه آدم رو به خودش جلب می کرد. ابروی چپش به خاطر غروری که همیشه داشت، کمی بالا رفته بود. موهای صاف و خرمایی رنگش روی سرش موج می خورد و هر از گاهی قسمتی از اونا روی پیشونی بلندش سر می خوردن. سام که از نگاه خیره من کلافه شده بود، سرش رو زیر انداخت. برای شکستن سکوت بدون مقدمه گفتم:

- خب حرف حساب؟

سام که کاملاً غافلگیر شده بود، سرش رو بالا آورد و گفت:

- هان؟

شونه هامو بالا انداختم و گفتم:

- می گم حرف حساب!

دست راستش رو داخل موهاش فرو کرد و گفت:

- فکر کنم سپیده همه چیزو بهت گفته.

- می خوام از زبون خودت بشنوم. 

چند لحظه ای سکوت کرد و سپس با کلافگی دستش راستشو توی موهای لختش کشید و گفت:

- من ... می خوام ... می خوام بیام خواستگاریت. 

با اینکه خودمو آماده کرده بودم اما بازم تکون خوردم، نفس عمیقی کشید تا به خودم مسلط بشم، بعدش با تمسخر خندیدم و گفتم:

- جدی؟

بدون اینکه نگام کنه، سرش رو تکون داد و گفت:

- آره.

با عصبانیت گفتم:

- سامی به من نگاه کن. 

سرش رو بالا آورد و توی چشمام نگاه کرد. با خشم گفتم:

- کجای دنیا رسمه که برادر بره خواستگاری خواهرش؟

سریع دوباره سر به زیر شد و گفت:

- رزی خودت هم خوب می دونی که من برادرت نیستم. 

کف دستمو کوبیدم روی میز و با غیظ گفتم:

- تا چند روز پیش که بودی!

کلافه دست توی موهای پر پشتش فرو کرد و گفت:

- خب حالا تصمیم دارم شوهرت بشم، همراه و همسرت بشم. 

بغض کردم و با صدایی لرزان گفتم:

- سام تو داری شخصیت منو خورد می کنی! 

سام با حیرت و چشمای گشاد شده نگام کرد و گفت:

- منظورت چیه؟ مگه من چی کار کردم؟ یعنی اگه یه پسری از یه دختر خواستگاری کنه شخصیتش رو خورد کرده؟

- نخیر. هر کسی دیگه جای تو بود مهم نبود. 

وسط حرفم پرید و گفت:

- یعنی من اینقدر بدم؟

- نخیر تو خیلی هم خوبی، ولی تصمیمت غلطه و هر چه بیشتر اصرار کنی، من بیشتر احساس خورد شدن می کنم. 

- آخه چرا؟

- سام این تو نبودی که چند ماه پیش به من گفتی به چشم خواهری خیلی دوستم داری؟ هان؟ تو بودی یا نه؟

سام حرفی نزد و باز سرش رو زیر انداخت. گفتم:

- تو به کسی نگفتی که برای چی میخوای بیای خواستگاری من، ولی من خودم خیلی خوب می دونم و از تو هم نمی پرسم چرا. سام تو ... تو دلت واسه من سوخته! 

به اینجا که رسیدم بغضم ترکید و با هق هق گریه گفتم:

- تو فکر کردی اگه من بفهمم هنوز هم خاطر خواه دارم خوب می شم؟ یا اینکه پیش خودت اینطور تصور کردی که خوشبختم کنی؟

سام سرش رو بالا آورد و من قطره های اشک رو برای بار دوم روی صورت جذابش دیدم .با صدایی که از زور گریه می لرزید گفت:

- من .. من منظورم این نبود رزا، ولی... طاقت ندارم که بشینم و ببینم داری خودتو نابود می کنی ... من حالا 

نمی تونستم آزادانه واسه ات کاری بکنم. می خواستم ... به عنوان شوهرت دو تا بزنم توی سرت بلکه آدم بشی. 

از اینکه توی اون موقعیت هم داشت شوخی می کرد، خنده ام گرفت و گفتم:

- به قیمت بدبخت شدن خودت؟

با عصبانیت اشکاشو پاک کرد و گفت:

- کی گفته من قراره بدبخت بشم؟ هان؟ مگه شرط ازدواج دوست داشتن نیست؟ خوب من دوستت دارم! 

- نخیر این دوست داشتن با عشقی که یه روزی قراره به همسرت داشته باشی از زمین تا آسمون فرق داره. تو 

می تونی صبر کنی تا جفت مناسبت رو پیدا کنی. 

- رزا تو ... تو ... چی بگم من به تو؟!!

- هیچی لازم نیست بگی ، از هر کی انتظار داشته باشم از تو نداشتم سام! لطفت رو درک می کنم اما نیازی بهش ندارم. همیشه برادرم بمون ...

دستمو روی میز گرفت توی مشتش، فشار داد و گفت:

- ببخشید. من فقط می خواستم از این حالت درت بیارم. 

- کسی نمی تونه منو به اون روحیه ای که قبلاً داشتم برگردونه. یه بار دیگه هم بهت گفتم، اون رزا مرده.

- باید زنده بشه! به هر قیمتی که شده. 

لبخند تلخی زدم و گفتم:

- مغز شوهرم ... عشقم جلوی چشمام متلاشی شد ... چطور انتظار داری به خاطرش خون گریه نکنم؟!!

باز چونه ام لرزید، سام با غیظ گفت:

- اما اون یه جاسوس ...

سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:

- هر چی که بود من عاشقش بودم! هیچ وقت نذاشت هیچ موجی زندگیمونو متلاطم کنه. هیچ وقت هیچی حس نکردم ... برای همینم باورش برام سخته. باربد من پشیمون بوده، می خواسته همه چیو بذاره کنار به خاطر من، کارش برام ارزش داره ...

- اما سالها وطن فروشی کرده ... اونا هم که نمی کشتنش به دست قانون کشته می شد ...

دست به سینه شدم، بدنم داشت می لرزید، خودم خیلی وقت بود که به این چیزا فکر می کردم، اگه بچه ام زنده می موند وقتی بزرگ می شد و می فهمید باباش چی کاره بوده چه به روزش می یومد؟! باربد خطا کرده بود، تاوانش رو پس داد. اما عشق چشممو کور کرده بود، حاضر بودم زنده باشه و سالهای طولانی به دنبالش از این کشور به اون کشور متواری بشم، اما فقط باشه ... سام سکوتمو که دید، آهی کشید و آرام پرسید:

- دیگه قصد ازدواج نداری؟

آهم از اون سوزنده تر بود:

- هرگز! 

- رزا تو هنوز خیلی جوونی. 

- با بی رحمی هایی که از روزگار دیدم دیگه چشمم ترسیده. بعد از اون ... فقط شش ماهه که عشقمو از دست دادم. هیچ وقت اینقدر بی معرفت نمی شم که زود براش جایگزین بیارم. در قلب من دیگه به روی کسی باز نمی شه ...

- ولی همه که مثل هم نمی شن. مگه آرمین نیست؟ ببین چه پسر خوبیه. سپیده هم الان خیلی خوشبخته. تو انتخابت غلط بود. همه هم متوجه شدن، ولی من نمی دونم چرا کسی چیزی بهت نگفت؟ منم وقتی فهمیدم که دیگه کار از کار گذشته بود. البته اون موقع هم شناخت زیادی از باربد نداشتم. فقط یه چیزایی از زبون رضا شنیده بودم. 

- رضا از اول هم از اون خوشش نمی یومد و من نمی دونم چرا؟ در ضمن باربد انتخاب غلطی نبود. من باهاش خوشبخت بودم. دوستش داشتم ... اینو درک کن خواهش می کنم!

سام نفس عمیقی کشید و گفت: 

- در هر صورت امیدوارم این بار اگه خواستی ازدواج کنی انتخاب صحیحی داشته باشی. 

لبخندی زدم و گفتم:

- باشه اگه تصمیم گرفتم ازدواج کنم، به حرفت گوش می دم. سعی می کنم توی این دنیای پر از گرگ یه بره پیدا کنم.

سام با موذی گری خندید و گفت:

- پس اینطور که معلومه منم جز گرگ ها بودم که انتخاب نشدم. 

با حرص گفتم:

- مسخره ... 

خواست جوابمو بده که با اومدن مامان حرفش رو خورد. مامان خیلی ریلکس با سام دست داد و بعد از سلام و احوالپرسی بی مقدمه با لبخند گفت:

- خب چی شد؟

سام که فهمید مامان هم خبر داشته، از خجالت سرخ شد و سرشو زیر انداخت. از رک بودن مامان خنده ام گرفت، لبخند محوی زدم وگفتم:

- هیچی بهش فهموندم که داره اشتباه می کنه. 

مامان هم با لبخند گفت:

- باور کن سامی وقتی رزا جریانو برام گفت خیلی تعجب کردم. آخه همیشه فکر می کردم که رزا و سپیده واسه تو مثل هم می مونن. همینطور که سپیده واسه رضا مثل رزا می مونه. 

سام خندید و گفت:

- درست فکر می کردین خاله. 

مامان با تعجب گفت :

- پس چرا این کارو کردی؟

سام با غیظ چپ چپ نگام کرد و گفت:

- می خواستم به عنوان شوهر آدمش کنم که اینطور تارک دنیا نباشه. 

مامان خندید و گفت:

- همینطوری هم می تونی خاله جون، ولی به عنوان برادرش. 

- ممنونم خاله که این اجازه رو به من می دین. 

سام دو ساعتی نشست و سپس رفت. خوشحال بودم از اینکه بالاخره این قضیه به اتمام رسیده و مجبور نیستم هی وز وز های سپیده رو کنار گوشم تحمل کنم. 

بعد از این قضیه سپیده بازم به اصفهان بر گشت. دوباره تنها شده بودم. کامران کمتر به دیدنم می یومد و قرص هام هم کمتر شده بود، ولی هنوز هم افسرده بودم و به هیچ چیز دل خوش نمی شدم. هیچ چیز باعث شادی ام نمی شد. مراسم سال باربد که فرا رسید سر خاکش درست مثل روز اول گریه می کردم و سنگ قبرش رو می بوسیدم. درک نبودنش برام خیلی سخت بود! سخت بود که بخوام باور کن یک ساله باربد رو ندارم!!! بعد از اتمام مراسم وقتی به کمک مامان و مهستی به خونه برگشتیم، همه به اتفاق هم برام یه تصمیم جدید گرفتن. می خواستن منو ببرن سفر تا بلکه از اون حال و هوا خارج بشم، مخالفت های من هم تاثیری نداشت. همراه مامان و بابا شبونه راه افتادیم. بابا قرار بود فقط ما رو مستقر کنه و خودش برگرده. تموم طول راه رو خواب بودم و اصلاً میلی به دیدن جاده با صفا و زیبای چالوس نداشتم. وقتی رسیدیم، بارون می بارید و هوا حسابی مرطوب بود. با اینکه اواخر شهریور ماه بودیم اما هوا سرد شده بود. سریع وارد ویلا شدیم. اتاقم دست نخورده منتظرم بود. کاملا بی حوصله، وسایلم رو داخل جالباسی قرار دادم و بدون خوردن شام خوابیدم. 

 

****

یک هفته ای از اومدن ما به شمال می گذشت و حال و هوای من عین روزای بهاری بود، یه روز خوب و عادی و روز دیگه ابری و بارونی. صبح ها با مامان به دریا می رفتیم و مامان به زور منو توی آب می کشید و درست مثل بچه های کوچیک با من بازی می کرد. بعضی وقتا از کاراش خنده ام می گرفت و بعضی اوقات عصبی می شدم و داد می کشیدم. بنا بر قراردادی نا گفته با مامان، عصرهام کامل به خودم تعلق داشت. بعضی اوقات تا شب کنار دریا می نشستم و به امواج آروم آب خیره می شدم و بعضی وقتا توی کوچه باغ ها پرسه می زدم و از طبیعت زیبا لذت می بردم. دیگه نسبت به زیبایی ها بی تفاوت نبودم، ولی هنوز هم سکوت رو به صحبت کردن و شلوغ کردن ترجیح می دادم. تموم روزای اون یه هفته مثل هم گذشت و من باز داشتم کسل می شدم که یک روز اتفاق عجیبی افتاد و زندگیم رو بازم دچار شوک کرد. یک

اون روز یه روز ابری بود و منم از صبح حوصله و دل و دماغ نداشتم، صبحش مامان هر کاری کرد پامو هم از ویلا بیرون نذاشتم و خودمو توی اتاقم حبس کردم. حدود ساعت هفت و نیم عصر یهو آسمون غرشی کرد و شروع به باریدن کرد. بی اراده از جا بلند شدم و به رقص قطره های بارون روی درختا و گلای باغ خیره شدم. زیبایی محسور کننده ای داشت. اونقدر خوشگل بود که حتی منو هم یه کم از اون حالت بی تفاوتی و افسردگی بیرون کشید. سریع به اتاقم رفتم و بارونیمو تنم کردم. شال مشکی رنگی هم سرم کردم و پایین اومدم. مامان مشغول تماشای تلویزیون بود. با دیدن من گفت:

- جایی می خوای بری رزا جان؟

- آره می رم بیرون.

- زیر این بارون؟

حوصله جواب دادن به مامان رو نداشتم. برای همین بی حرف از ویلا خارج شدم. بارون دیوونه وار 

می بارید و قطرات درشتش صورتم رو نشونه گرفته بود. در ویلا رو باز کردم و وارد کوچه شدم. تموم ویلاهای اطراف اعیانی و بزرگ بودن. همینطور که سرم رو زیر انداخته بودم دستامو تو جیب بارونیم فرو بردم و شروع به قدم زدن کردم. از کوچه ای خارج و به کوچه دیگه ای وارد می شدم. اصلاً برام مهم نبود که کجا می رم؟ فقط 

می خواستم برم. می خواستم خودمو به بارون بسپارم و بی خیال از دنیا و آدم هاش جایی بروم که پاهام منو می کشوندن. همینطور سر به زیر می رفتم که حس کردم کسی صدام کرد. اول فکر کردم اشتباه شنیدم، ولی اشتباه نبود. چون همون صدا دوباره اسممو گفت ... وایسادم و برگشتم. نگام توی یه جفت چشم غمگین آبی گره خورد ... باورم نمی شد! خیره تو چشماش نگاه می کردم. حرفی نداشتم که بگم. لبخندی نداشتم تا بهش بزنم و حتی نفرتی ازش به دل نداشتم. دوباره آسمون پیش روم بود.

منبع:آموزش داستان/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 276
  • آی پی دیروز : 306
  • بازدید امروز : 601
  • باردید دیروز : 703
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 2,862
  • بازدید ماه : 18,630
  • بازدید سال : 105,140
  • بازدید کلی : 20,093,667