loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 2146 جمعه 25 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان برایم از عشق بگو(فصل چهارم )

مهتاب لبش را چند بار جوید و فقط اه کشید و به بیرون خیره شد.
ترنج برای اینکه از جای پارک خیالش راحت باشد نرسیده به بازار توی اولین جای پارکی که دید ماشین را پارک کرد. مهتاب اعتراض کنان گفت:
هنوز یه خورده مونده ها.
ترنج ترمز دستی را کشید و گفت:
می دونم ولی اونجا یه فسقل جای پارک به زور گیر میاد. منم این گنده بک و چه جوری پارک کنم توقع نداری که پارک دوبل برم. همین پارک معمولی هم کج و کوله در میاد چه برسه به پارک دوبل اونم با این اسکانیا.
مهتاب پیاده شد و گفت:
واقعا که ترنج تو باید الان دست فرمونت حرف نداشته باشه.
ترنج هم پیاده شد و دزد گیر را زد و گفت:
چرا؟ چه ربطی داره؟
مهتاب کوله اش را انداخت و گفت:
تو الان یک ساله گواهینامه داری قبلشم که ماشین داشتین دیگه باید خوب بلد باشی.
ترنج رفت سمت مهتاب و در حالی که چادرش را درست می کرد گفت:
من درسته یک سال گواهینامه دارم ولی خیلی نمی شینم. کو ماشین باید اینقدر التماس بابا و ماکان بکنم تا یه بار ماشینشون و بدن. ولی ارشیا قربونش برم فقط کافیه لب تر کنم.
و خندید. مهتاب در حالی که دست هایش توی جیب سوئی شرتش بود با آرنج ضربه ای به ترنج زد و گفت:
نمیری از خوشی.
وای دلم براش تنگ شد. کاش گفته بودم اونم بیاد با هم بستنی بخوریم.
مهتاب با اعتراض گفت:
ترنج!
خوب چیه؟ تو حال منو نمی فهمی باید یکی مثل ارشیا تو زندگیت پیدا بشه تا بفهمی من چی می گم. یکی که همه فکرش تو باشی. بخاطر اخمت اخم کنه برای لبخندت بخنده کسی که باهاش احساس بودن کنی.
لحن ترنج مهتاب را هم به خلسه خوبی برده بود.
می دونی ترنج وقتی یکی پیدا میشه که تو میشی همه دنیاش احساس می کنی تمام دنیا مال توه. احساس مهم بودن می کنی . احساس یه امنیت شیرین. یه نوع آرامش که هیچ جا تا حالا تجربه اش نکردی.
مهتاب توی فکر بود. چقدر لحن ترنج پر احساس بود به قدری که مهتاب هم همان لحظه آرزو کرد هر چه زودتر طعم عشق را بچشد.
وارد ورودی بازار شدند حمام گنج لی خان همان ابتدای ورودی بود ترنج با خنده گفت:
بریم بازدید؟
آره من خودم و توی همون خزینه اش غرق می کنم راحت شم.
بعد هر دو خندید و با هم داخل ورودی سرک کشیدند. سربازی روی صندلی نشسته بود و چهره اش حسابی کسل بود. ولی با دیدن ترنج و مهتاب نیشش تا بنا گوش باز شد. شاید به ذهنش زده بود که با آن ریخت و قیافه و لباس مورد توجه دو دختر قرار گرفته.
ترنج دست مهتاب را گرفت و کشید و گفت:
طرف چه ذوقی کرد فکر کنم خیال کرده عاشقش شدیم.
مهتاب با بی خیالی گفت:
چکارش داری بچه رو تو شهر غربت بذار دلش خوش باشه.
ترنج خندید و پشت سر مهتاب وارد اولین مغازه که دیده بودند شد. تا ظهر توی مغازه ها این طرف و آن طرف رفتند و مهتاب چیزی را که می خواست پیدا نکرد. در عوض ترنج ده مورد را نشان کرد که در اولین فرصت با پول کافی بیاید و بخرد.
آخر سر هم ترنج کلافه به مهتاب گفت:
من خسته شدم. دیگه بریم بستنی بخوریم.
مهتاب دستی به کمر زد و گفت:
ولی من که هنوز چیزی نخریدم.
وای بذار بریم یه بستنی بخوریم دوباره میایم.
مهتاب بالاخره قبول کرد و ترنج با خوشحالی دور از چشم مهتاب به ارشیا تک زد. بالاخره رسیده بودند به مرحله اجرای نقشه شان.
داشتند یکی از مغازه ها را ترک می کردند که موبایل ترنج زنگ خورد. ترنج که می دانست ارشیاست ولی با این حال با بی خیالی موبایلش را بیرون کشید و بعد از دیدن نام ارشیا با هیجانی بیش از حد که مقداری از ان ناشی از کاری بود که قرار بود انجام دهند گفت:
وای ارشیاست.
مهتاب با ابرویی بالا رفته او را نگاه کرد و ترنج هم بعد از اینکه برای او زبان در اورد موبایلش را جواب داد:
سلام عزیزم.
ارشیا با خنده جواب داد:
سلام. فدای اون عزیزم گفتنت. همه چی مرتبه؟
ترنج نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
آره. چطور؟
پس ما هم بیایم دیگه؟
ترنج برای اینکه سرنخ را دست مهتاب بدهد در جواب ارشیا گفت:
حالا حتما می خوای بیای؟
ارشیا با خنده گفت:
خودت گفتی؟ نیایم.
 
ترنج با حرص گفت:
ارشیا.
آها بله فهمیدم داری فیلم میای.
از دست تو.
بعد اضافه کرد:
پس زود بیا ما داریم می ریم بستنی بخوریم بلدی که.
باشه اومدیم.
خداخافظ.
خداحافظ عزیز.
ترنج موبایلش را توی کیفش برگرداند وبدون اینکه به مهتاب نگاه کند گفت:
ارشیا بود. گفت اونم میاد. یعنی چی من بدون اون بستنی بخورم.
مهتاب سری تکان داد و گفت:
بستنی بهونه اس می خواد ور دل جانب عالی باشه.
ترنج نیشش باز شد و گفت:
آره. ولی منم بدون اون مزه ام نمی داد.
مهتاب برگشت و با تعجب گفت:
ترنج!
خوب چیه به دلم نمی چسبه چکار کنم.
مهتاب دست او را گرفت و کشید:
بریم بابا.
ترنج نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
فکر کنم خیلی اومدیم. حالا باید یه ربع ساعتی برگردیم.
مهتاب در حالی که جاخالی می داد تا پسری که از رو به رو می آمد به او تنه نزند گفت:
آره. این ارگ بدیش همینه که خیلی درازه. ما با بچه ها که میام اول می ریم بستنی می خوریم بعد تا تهش می ریم. بعد از سر مشتاق با تاکسی می ریم خوابگاه.پس چرا من گفتم بریم اول بستنی بخوریم گفتی نه.
خوب فکر نمی کردم این همه بیایم جلو. می خواستم زود برگردیم که به کلاس عصر هم برسیم.
خیلی خوب دیگه نمی خواد غر بزنی؟
من کی غر زدم؟
ترنج خانم شما به عشق نامزدتون انرژی گرفتین و دارین چهار نعل می تازین ولی من از خستگی در حال مردنم.
الان داری همین کارو می کنی.
 
و همانجور بی خیال ادامه داد:
این یه نوع غر زدنه.
مهتاب تنه ای به او زد و گفت:
مسخره.
بالاخره رسیدند ترنج جلوی در قهوه خانه سنتی که بستنی و فالوده هم داشت ایستاد و گفت:
صبر کن ببینم ارشیا کجاست.
مهتاب هم دست هایش را توی جیبش کرد و کنار دیوار ایستاد که توی راه جمعیتی که در حال رفت و آمد بودند نباشد.
بوی زیره و دارو های گیاهی که از عطاری نزدیک به مشام می رسید فضا را پر کرده بود.
یک زن کمی آن طرف تر بساط پهن کرده بود و داشت کیسه و سنجاق و سنگ پا و از این دست خرت و پرت ها می فروخت.
مهتاب نگاهش را دور چرخاند و توی مغازها را نگاه کرد حواسش به ترنج نبود که داشت با تلفن صحبت می کرد.
داشت با خودش فکر می کرد همان پالتو مشکی چهار خانه را بخرد قیمتش کمی بالا بود ولی جنس خوبی داشت.
یکی دو تا نیم تنه قشنگ هم دیده بود که مردد بود کدام را نتخاب کند ولی باز هم از بین همه ذهنش همان پالتوی مشکی را علامت می داد. سرش را پائین انداخت و با پایش مقداری از خاک های روی زمین را این طرف و آن طرف کرد.
اگر یکی از آن نیم تنه ها رامی خرید می توانست با پولی که پدرش داده یک شوار کتان ارتشی هم برای خودش بگیرد.از همان هایی که چهار تا جیب دارند. چقدر دلش از ان شلوار ها می خواست.
توی فکر بود که با صدای سلام آشنایی سرش را بلند کرد. چشم هایش ناخودآگاه رنگ تعجب گرفت. ماکان دست به جیب درست مقابلش ایستاده بود. ماکان توی بازار ارگ چکار می کرد؟
نگاهش را به سمت ارشیا چرخاند. ترنج و ارشیا دست به دست کنار هم ایستاده بودند و بدون توجه به او با هم خوش و بش می کردند. ماکان وقتی نگاه متعجب او را دید همانطور که از قبل همانگ کرده بودند گفت:
ببخشید مزاحم شدم تقصر ارشیا بود.
مهتاب دوباره نگاهش را روی ماکان برگرداند. هول شده بود و تازه یادش آمد سلام نکرده:
ببخشید سلام.
ماکان لبخند زد و مهتاب نمی دانست چرا اینقدر از حضور ماکان دارد دمای بدنش بالا می رود. ماکان در حالی که به او خیره شده بود ادامه داد:
ارشیا از وقتی ترنج اومده هی به من نق زده که می خواد بره پیش ترنج برای همین به من پیله کرد برسونمش منم دیدم حالا که اون جمع دوستانه شما رو خراب کرده خوب منم بیام بستنی بخورم. اشکال نداره که؟
مهتاب صاف ایستاد و مقنعه اش را که کاملا مرتب بود دوباره ناخوداگاه مرتب کرد و درحالی که داشت سعی می کرد صدایش هیچ لرزشی نداشته باشد گفت:
نه خواهش می کنم چه اشکالی.
ماکان باز هم لبخند زد.مهتاب یک بار دیگر به چهره بی خیال ترنج نگاه کرد. نمی دانست چرا آمدن ماکان را نمی توانست برای خودش توجیه کند. لبش را گاز گرفت. می ترسید ماکان جلوی ارشیا و ترنج حرفی بزند و یا کاری بکند که انها چیزی بفهمند.
دست هایش را توی جیبش مشت کرد. مانده بود چکار کند حرفی بزند یا نه که ترنج به طرفش امد و گفت:
ببخشید دیگه این دو تا الان یه ده سالی هست به هم وصلن هر جا می رن با همن.
ارشیا با خنده اضافه کرد:
من که دیگه به این وصل نیستم ولی ماکان من و ول نمی کنه.
مهتاب در حالی که سرش پائین بود لبخند زد و گفت:
فکر کنم صبح روتون نشد بگین خانمتون و نبرم.
ارشیا دست ترنج را فشرد و گفت:
نه دیگه من که حوصله بازار رفتن ندارم شما خانما هی می خواین مغازه ها رو بالا و پائین کنین. من همون موقع برنامه ریزی کردم بیام باهاتون یه بستنی بخورم. اما بعد خرید.
پس خوب شد من نذاشتم چون ترنج اول می خواست بستنی بخوره.
ارشیا به ترنج نگاه کرد و او هم چشمکی به ارشیا زد. ماکان هم دید و لبخند زد. ترنج هر کار کرده بود که مهتاب به حضور ناگهانی آنها شک نکند.
ماکان همانجور که دست هایش توی جیبش بود گفت:
خوب نمی خواین بریم تو.
ارشیا دست ترنج را کشید و گفت:
چرا بریم.
و بدون اینکه منتظر ماکان و مهتاب بماند از در ورودی چوبی وارد شد. ماکان نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
بی ادب یه تعارف هم نزد.
بعد با دست به در اشاره کرد و گفت:
بفرما مهتاب خانم.
مهتاب هم با خجالت سری تکان داد و گفت:
نه خواهش می کنم.
که ترنج سرش را بیرون کرد و گفت:
بیاین دیگه یک ساعت دارین به هم تعارف می کنین.
ماکان هم به مهتاب گفت:
خانما مقدمن.
مهتاب دوباره دستی به مقنعه اش کشید و در حالی که ببخشید آرامی می گفت وارد شد. ماکان هم که توی دلش از شوق پر شده بود پشت سرش وارد شد و هزار بار به جان ترنج دعا کرد با این نقشه اش خواهری را در حق او تمام کرده بود.
وقتی از راهروی ورودی وارد سالن اصلی شد ترنج و ارشیا بالای یکی از سکوها روی یک تخت نشسته بودند. ولی مهتاب مردد مانده بود که برود یا بماند ماکان با دیدن او گفت:
چرا نمی رین؟
مهتاب نگاهی به تخت انداخت و گفت:
ترسیدم مزاحمشون بشم. تازه پیش هم نشستن.
ماکان با خنده گفت:
خوب عیب نداره حالا جفتمون می ریم مزاحمشون می شم.
مهتاب لبخند زد و سری تکان داد. ماکان با دست اشاره کرد:
پس بریم.
مهتاب راه افتاد و ماکان هم در کنارش از روی شانه نگاهی به مهتاب انداخت. از اینکه در کنارش بود احساس خوبی داشت. ارشیا با دیدن انها گفت:
بفرما اینم مهتاب خانم و ماکان خان.
ماکان نگاهی به ان دو انداخت که کفش هایشان را در اورده بودند و چهار زانو روی تخت نشسته بودند و یک طرف تخت را کامل اشغال کرده بودند.با کنایه گفت:
بد نگذره.
ارشیا که دست ترنج توی دست هایش بود با سر خوشی گفت:
برعکس خیلی هم خوش می گذره.
 
مهتاب هم نگاهی به ترنج انداخت مثل اینکه اصلا تصمیم نداشت از جایش تکان بخورد. ناچار مهتاب گوشه دیگر تخت نشست و ماکان هم بدون اینکه کفش هایش را در بیاورد با رعایت فاصله کنارش جا گرفت.
این کارش باعث شد که مهتاب نفس راحتی بکشد ولی از این همه نزدیکی به ماکان تقریبا به حال سکته بود.
مهتاب کمی بیشتربه سمت ترنج خزید تا کمی بیشتر جا برای ماکان باز شود. و با همان لحن آرام گفت:
آقا ماکان راحت باشین.
ماکان به مهتاب که دو زانو نشسته بود تا برای او جای بیشتری باز کند نگاه کرد و گفت:
ممنون من اینجوری راحت ترم شما راحت بشیین اینجوری پاهاتون خسته می شه.
مهتاب در یک لحظه خودش را لعنت کرد که چرا به راحتی ماکان فکر کرده که او هم این حرف را بزند. ترنج و ارشیا که ظاهرا بی خیال بودند ولی مهتاب باز هم خجالت زده شده بود. او هم چهار زانو نشست.
ترنج برای انکه فضا را از ان حالت خارج کند گفت:
خوب خوب...من که فالوده می خوام با کلی یخ.
ارشیا با تعجب گفت:
ترنج تو این هوا. من فکر کردم یه بستنی کوچولو می خوای بخوری.
اصلا حرفشم نزن. اینجا فقط فالوده می چسبه مگه نه مهتاب؟
مهتاب مردد به ارشیا نگاه کرد و بالاخره او هم حرف دلش را زد:
منم فالوده رو ترجیح می دم. چون یک بار بستنی خوردم چیز خاصی نیست بستنی شون ولی فالوده اش عالیه.
ترنج با خوشحالی گفت:
خوب دو به....
و به ماکان نگاه کرد و گفت:
تو هم که فالوده نه؟
ماکان گفت:
تا وقتی فالوده باشه کی بستنی می خوره.
می دونستم.
و رو به ارشیا گفت:
پس سه به...
ارشیا با حالت خاصی گفت:
خوب حقیقتش منم فالوده رو ترجیح میدم.
با این حرفش هر چهار نفر خندیدند. و ماکان رفت تا سفارش فالوده ها را بدهد. ترنج رو به مهتاب گفت:
ماکان عاشق فالوده کرمانیه. باور نمی کنی تو تابسون هر روز توی خونه ما داریم فالوده می خورم. می ره دو سه کیلو می خره. مامان خودش شربتشو درست می کنه. ولی مثل بیرون نمی شه بازم.
ماکان بعد از چند دقیقه برگشت. ارشیا رو به او گفت:
بیام کمک؟
ماکان یک وری روی تخت نشست و گفت:
نه شما زحمت نکش خسته می شی.
خوب باشه حالا که اصرار می کنی نمی کشم.
بچه پرو.
مهتاب به حرف های انها لبخند زد و ماکان غرق تماشای چهره اش شد.
گارسون که با سینی فالوده ها رسید ماکان مجبور شد نگاهش را از مهتاب بگیرد. کاسه های چینی گل سرخی که تویشان دانه های سفید فالوده با یخ لب پر می زد. و بوی گلابشان حسابی اشتها برانگیز بود. ماکان کاسه ها را یکی یکی از توی سینی برداشت و اولینش را جلوی مهتاب گذاشت.
بفرما.
بعدی را به ترنج داد و بعد هم ارشیا آخرین را هم برای خودش برداشت و گفت:
گفتم برا من دوبل بریزه فالوده شو.
ودر حالی که ان را با قاشقش به آرامی به هم می زد گفت:
فالوده باید ملاتش زیاد باشه والا آب و شکرش که مزه نداره. و قاشق را از دانه های فالوده پر کرد و به دهان برد. مهتاب کاسه اش را به دست گرفت و با قاشق ان راکمی هم زد. از اینکه ماکان جلوی ترنج و ارشیا حرفی نزده بود احساس راحتی می کرد.
قلبش با ریتم آرام تری می زد. نوعی هیجان خاص را توی خودش تجربه می کرد. هیجانی که حضور ماکان تنها دلیلش می توانست باشد.
مهتاب با لبخند به کاسه اش خیره شده بود و هنوز داشت آن را به هم می زد که ترنج زد به پایش و گفت:
بخور دیگه. چکار می کنی؟ چیز خنده داری اون تو دیدی؟
مهتاب لبش را گاز گرفت. نفهمید کی خنده روی لبش آمده. باید چیزی می گفت و خنده اش را توجیه می کرد.سرش را بالا اورد و گفت:
یاد مامانم افتادم.
بعد خندید و مقداری از فالوده اش را خورد. ترنج با تعجب گفت:
خوب کجاش خنده داره؟
مهتاب دوباره یک قاشق پر کرد و سر کشید و گفت:
اخه مامانم خودش درست می کنه از این فالوده ها.
ماکان دست از خوردن کشید و با تعجب گفت:
واقعا؟
مهتاب نیم نگاهی به او انداخت و لبخند زدو سر تکان داد:
بله.
ماکان با حسرت گفت:
ای ول حتما طول سال فالوده می خورین.
مهتاب با تعجب گفت:
نه چرا اینجوری فکر می کنین.
خوب تو زمستون زیاد پیدا نمیشه فالوده که بخوای بخری.
ترنج پرید وسط حرفشان:
حالا این کجاش خنده داره.
لبخند مهتاب پر رنگ تر شد خدا را شکر خاطره ان روز توی ذهنش آمده بود وگر نه چیزی برای گفتن نداشت:
نه اون که خنده نداره. یاد روزی افتادم که می خواست به من یاد بده چه جوری فالوده درست کنم.
ماکان با دقت به او گوش می داد.
وقتی داری نشاسته رو با اب می جوشونی باید بالای سرش وایسی و مدام همش بزنی. وگر نه خراب میشه.
مهتاب با خنده اضافه کرد. خوب دیگه منم نمی دونستم تا مامان رفت من پشت سرش رفتم بیرون و وقتی برگشتم دیدم نشاسته ها داغون شدن. همین دیگه مامان به بابا قول داده بود فالوده درست کنه که اونجوری شد و نشد. بعد از اون روز هر بار مامان به بابا قولشو می داد بابا می گفت باز می خوای بدی دست مهتاب و دل و ما رو بسوزونی.
ماکان با شوق پرسید:
الان یعنی بلدی..ن؟
مهتاب مقداری از فالوده اش را خورد و گفت:
آره خیلی آسونه. فقط حوصله می خواد.
ترنج با بدجنسی تمام گفت:
خوش به حال آفاتون اون از آشپزی اینم از فالوده دیگه چی بلدی؟
مهتاب لبش را گاز گرفت و سرش را پائین انداخت. توی دلش برای ترنج خط و نشان کشید که مثل لاکپشت قصه مرغابی و لاکپشت دهانش را بی موقع باز کرده ولی عوض خودش او را به دردسر انداخته.
در عوض حرکت مهتاب ماکان با ذوق خندید که باعث شد ارشیا برایش چشم غره برود و او هم خنده اش را جمع کند. بعد هم کنار گوش ترنج گفت:
جلوی من از این حرفا نزن خجالت می کشه بنده خدا.
ترنج لبش را گاز گرفت و سر تکان داد. ارشیا برای عوض کردن بحث گفت:
مگه عصر کلاس ندراین؟
ترنج جواب داد چرا.
ارشیا به ساعتش نگاه کرد و گفت:
خوب الان که نزدیکه دوازدهه. کارتون تمام شده؟
باز هم ترنج جواب داد:
نه هنوز مهتاب هیچی نخریده.
مهتاب با شرم نگاهی به ارشیا انداخت و گفت:
ببخشید اگر برنامه ای دارین من مزاحمتون نمی شم. خودم تنها می رم.
نه خواهش می کنم. فقط نهار و چکار می کنین. خیلی وقت ندارین.
ترنج به مهتاب نگاه کرد:
نظرت چیه؟
مهتاب گفت:
من می رم همون نیم تنه مشکی رو می خرم. به نظرم خوبه.
پس اون پالتوه چی؟
نه اونو نمی خوام فعلا همون نیم تنه قشنگه با بقیه پولم می خوام شلوار بخرم.
یادته کجا بود؟
آره.
پس خیلی کارمون طول نمی کشه.
ارشیا گفت:
خوب می تونیم بیایم اینجا نهار بخوریم. مهمون من.
 
ماکان ته فالوده اش را هم سر کشید و گفت:
نه امروز چون من آویزونتون شدم دنگم نرم خودم نهارم بهتون میدم.
ارشیا اصرار نکرد و گفت:
باشه مهمون ماکان. خوب اگه فالوده تون و خوردین بریم سراغ خرید.
ترنج ته کاسه اش را به سمت ارشیا گرفت و گفت:
من سیر شدم.
ارشیا با یک حرکت باقی مانده فالوده ترنج را سرکشید و گفت:
اینم از این.
مهتاب هم با عجله بقیه فالوده اش را خورد و و منتظر به بقیه نگاه کرد. ترنج با خوشحالی به ارشیا گفت:
وای ارشیا من یه لباس خوشکلی دیدم بریم با هم ببینیمش.
ارشیا بلن دشد و مشغول پوشیدن کفش هایش شد و در همان حال گفت:
بریم.
مهتاب دلش نمی خواست مزاحم انها شود. برای همین چیزی به ترنج نگفت. ماکان بلند شد و اجازه داد مهتاب از تخت پائین بیاید و کفش هایش را بپوشد. ترنج بازوی ارشیا را گرفت و گفت:
مهتاب بیا بریم.
مهتاب کوله اش را هم انداخت و گفت:
نه شما برین من باید برم جلو تر شما بخاطر من حیرون میشین.
ترنج دست او را گرفت و کشید و گفت:
بیا بریم خودتو لوس نکن.
در تمام مدت ماکان در سکوت به حرف های ان ها گوش می داد. هنوز وقتش نرسیده بود که او حرفی بزند. مهتاب همراه انها راه افتاد و ماکان هم پشت سرشان. بازار خلوت تر شده بود و بعضی مغازه ها در حال تعطیل کردن بودند.
مهتاب کمی عقب تر از ترنج و ارشیا راه می رفت و ماکان خودش را با او هم قدم کرده بود و بدون هیچ حرفی فقط کنارش قدم بر می داشت.
ترنج جلوتر ایستاد. بعد برگشت و گفت:
من اینجا کار دارم.
و با دست یکی از مغازه ها را نشان داد. مهتاب با عجله گفت:
باشه شما برو من خودم تنها می رم.
قبل از اینکه ترنج دهان باز کند. ماکان با جدیت گفت:
من باهاتون میام.
ترنج نیم نگاهی به مهتاب انداخت و دست ارشیا را گرفت و گفت:
پس قرار توی قهوه خونه برا نهار.
و فرصت هیچ مخالفتی به مهتاب نداد و با ارشیا وارد مغازه شد.مهتاب چند لحظه ای همانجا ماند و بعد گفت:
می تونم خودم برم. مزاحم شما نمی شم.
مزاحم نیستی. خودت که می دونی.
لحن ماکان تغییر کرده بود و خودمانی تر شده بود. و با این جمله اش به او حرف های آن روزش را یادآوری کرده بود.
مهتاب بندهای کوله اش را توی مشت فشرد و با سکوت راه افتاد. ماکان نفس راحتی کشید و همراهیش کرد. مهتاب کلا حواسش پرت شده بود.
اینکه ماکان در سکوت کنارش راه می رفت حس خوبی داشت. نگرانی های اولیه اش از بین رفته بود. ماکان هیچ مرزی را نشکسته بود. پس جایی برای مخالفت نبود.
به مغازه مورد نظرش که رسید ایستاد:
اینجاست.
ماکان کنار در ایستاد تا مهتاب وارد شود. مهتاب مستقیم به سمت قسمتی از مغازه رفت و یک پالتونیم تنه مشکی را از بین لباس های روی رگال بیرون کشید.
یک نیم تنه مشکی ساده بود که یقه انگلیسی دو دکمه داشت. روی سینه تنگ بود از روی کمر گشاده شده بود. ماکان به سمت او رفت و گفت:
انتخاب کردی؟
بله.همینه.
ماکان به لباس توی دست مهتاب نگاه کرد و گفت:
ترنج که گفت پالتو.
نه همین خوبه.
و با نگرانی به سمت پیشخوان رفت و لباس را روی ویترین گذاشت. ماکان خودش را میان لباس ها سرگردم کرد. دلش نمی خواست موقعی که مهتاب دارد پول پالتو را حساب می کند دور و برش باشد.
خیلی افتضاح بود که او کنارش باشد و مهتاب خودش پول لباسش را حساب کند. البته مطمئن بود که مهتاب از این کار هیچ خوشش نمی آید.
برای همین به او نزدیک نشد و خودش را با کلاه های مردانه ای که به دیوار برای نمونه زده بودند سرگردم کرد در حالی که تمام حواسش به مهتاب و حرف هایی بود که با فروشند رد و بدل می کردند.
مهتاب که دید ماکان کاری به کارش ندارد با خیال راحت پول لباسش را داد و طبق معمول اصلا چانه نزد. اصلا از این کار خوشش نمی آمد. دوستانش را دیده بود که چقدرسر پانصد تومن بالا و پائین با مغازه دار کل کل می کنند.
بعضی از آنها که انگار از خدا خواسته این وسط هر چه دل تنگشان می خواست می گفتند و دو طرف با خنده ادامه می دادند. گاهی یادشان می رفت دارند سر قیمت چانه می زنند نه این که درد و دل کنند.
مهتاب پاک لباس را با تشکر آرامی از مرد فروشنده گرفت و به ماکان نگاه کرد. ماکان به سمت او رفت و گفت:
تمام شد؟
مهتاب ناخودآگاه لبخند گرمی به او زد. خوشش آمده بود که ماکان اصرار نکرده که پول لباسش را بپردازد.هیچ خوشش نمی امد بی خودی به کسی ان هم یک پسر غریبه مدیون باشد.
ماکان از لبخند مهتاب گرم شد. اگر مهتاب نگاهش را نگرفته بود خودش هم نمی دانست تا کی خیره اش میشد. مهتاب آرام گفت:
بریم دیگه.
ماکان دست دراز کرد و گفت:
بده من میارمش.
نه ممنون خودم می تونم.
و بعد به سمت در رفت و ماکان نفس عمیقی کشید و پشت سرش خارج شد.
دیگه چی می خواستی؟
یه شلوارم بود ولی دیگه بریم یه روز دیگه میام.
نه بریم. دوباره یه روز دیگه این همه راه کجا بیای.
اخه یه خورده جلو تره.
چقدر تعارف می کنی دختر.
بعد نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
کجا بریم؟
مهتاب که اصرار او را دید گفت:
از این طرف.
مهتاب از بین جمعیت که عبور می کرد حواسش بود که کسی به او تنه نزد. مخصوصا پسرهایی که دسته دسته آنجا می چرخیدند و اصلا معلوم نبود چکار دارند. اینقدر بی خیال و بی فکر از کنار افراد عبور می کردند که از هر ده نفر به هشت نفر تنه می زدند.
ماکان حواسش به مهتاب بود برای همین در حالی که سمت راستش را نشان می داد گفت:
شما برو اون سمت من این ور باشم بهتره. کسی از رو به رو میاد به شما تنه نزنه.
مهتاب نگاهی به ماکان انداخت و جایش را با او عوض کرد. ماکان تمام حواسش به مهتاب بود دلش می خواست حمایت و علاقه اش را همه جوره به او نشان دهد. همانجور که به خودش قول داده بود. مهتاب را مال خودش می کرد.
مهتاب با دست یکی از مغازه ها را نشان داد و گفت:
اینجاست.
ماکان هم سری تکان داد و همراه او وارد شد. مهتاب به سمت فروشنده که این بار یک زن میانسال بود رفت و مشخصات شلوار مورد نظرش را گفت.زن با شلوار برگشت و مهتاب به سمت ماکان برگشت و گفت:
ببخشید من اینو امتحان کنم. ممکنه یه کم طول بکشه. وقت که دارین؟
ماکان درحالی که سعی میکرد به او نگاه نکند گفت:
برای تو من همیشه وقت دارم.
مهتاب با شنیدن این جمله دلش هری ریخت. بدون اینکه حرفی بزند به سمت اتاق پرو رفت و خودش را داخل ان انداخت. به دیوار تکیه داد و کوله اش را روی زمین انداخت.
حتی رویش نمی شد که توی آینه به خودش نگاه کند. ماکان داشت با او چکار میکرد؟
دستش را روی سینه اش گذاشت و چند نفس عمیق کشید. شلوار را امتحان کرد و توی آینه به خودش نگاه کرد. قشنگ بود. فقط مانتویش کمی بلند بود و نصف جیب های روی زانو معلوم نبود.
بالاخره وقتش بود که ان مانتوی مشکی جلو بسته را بپوشد. مانتو را مدتی بود که خریده بود از مدلش خوشش امده بود و خریده بودش. ساده بود. یک مانتو مشکی جلو بسته ساده که یقه شل و افتاده ای داشت. دو دکمه بزرگ مشکی رنگ هم جلویش کا شده بود مهتاب دوستش داشت ولی کوتاهیش باعث شده بود تا آن روز نتواند آن را بپوشد. خصوصا با ان شلوار های لی تنگ.
ولی این شلوار به اندازه کافی گشاد بود که پوشیدن ان مانتو زیاد هم بد نباشد.
از اتاق پرو که بیرون امد ماکان را دید که دست به سینه منتظرش ایستاده. با لبخند از او پرسید:
خوب بود؟
مهتاب با یادآوری حرف ماکان با خجالت گفت:
بله همین خوبه.
بعد به سمت فروشنده رفت و گفت:
اینو می برم.
زن لبخندی زد و گفت:
مبارک باشه.
بعد شلوار را تا زد و توی پاکت گذاشت. مهتاب کیف پولش را از کوله اش بیرون اورد وگفت:
چقدر شد؟
زن نگاهی به ماکان انداخت که کمی دور تر ایستاده بود و دست هایش توی جیبش بود بعد به مهتاب قیمت را گفت. مهتاب هم پول را شمرد و روی میز گذاشت. زن پول ها را برداشت و با لحن دلخوری گفت:
چه مردایی پیدا میشن.
مهتاب لبش را گاز گرفت و از گوشه چشم به ماکان نگاه کرد. فک ماکان منقبض شده بود و معلوم بود این حرف برایش گران تمام شده. مهتاب خودش را مقصر می دانست. دلش نمی خواست ان زن درباره ماکان فکر بدی بکند.
مغزش شروع به پردازش کرد باید چیزی می گفت. نباید اجازه می داد ماکان دلخور شود. برای همین با لبخند پاک را برداشت و گفت:
نه ایشون از اون مردا که شما فکر می کنین نیست. بخاطر یک سری شیطنت کیفشو امروز توقیف کردم جریمه اش هم این بود که همراه من بیاد خرید اونم بدون پول.
ماکان از لحن گرم و خودمانی مهتاب شوکه شده بود و خیره خیره مهتاب را نگاه می کرد.
زن از توضیح مهتاب انگار حالش بهتر شد و اخمش کم کم باز شد. او هم به مهتاب لبخندی زد و گفت:
حالا زیاد بش سخت نگیر. مردا رو این چیزا خیلی حساسن. خودت می دونی که.
مهتاب سرتکان داد و تشکر کرد. زن با همان لبخند گفت:
ان شاا...به شادی بپوشی.
و به ماکان که مثل مجسمه همانجا خشک شده بود اشاره کرد و گفت:
من این بار ضمانتش و می کنم کیقشو بده.
مهتاب داشت قلبش می امد توی دهنش. حالا کیف از کجا می اورد. بهتر بود زودتر بروند تا گند دروغش بالا نیامده. به سمت ماکان رفت و با همان لبخند گفت:
چشم بخاطر شما.
و بدون اینکه به چشم های ماکان نگاه کند گفت:
این بارم بخاطر خانم کیفت از توقیف در میاد.
بعد دست دراز کرد و پاک های خرید را به سمت او گرفت و گفت:
زحمت اینارم بکش.
ماکان مثل ربات دست دراز کرد و پاکت های خرید را گرفت. مهتاب لبخند زد و گفت:
بریم دیگه.
ولی ماکان از جایش تکان نخورد زن با کنجکاوی و لبخند خاصی که روی لبش بود ان دوتا را تماشا می کرد. مهتاب که دید ماکان از جایش تمان نمی خورد. به او نزدیک شد و گفت:
گفتم که کبفتو می دم. دیگه قهر نکن دیگه.
بعد دست دراز کرد و دسته یکی از پاکت ها را گرفت و ماکان را به سمت در کشید. از زاویه که زن نگه می کرد انگار که دست ماکان را گرفته بود.
ماکان با این حرکت مهتاب بالاخره از آن حالت مجسمه وارد در امد و به سمت در رفت. مهتاب به زن لبخند زد و دستش را توی کوله اش برد و همان موقع از مغازه خارج شد.
بعد از چند قدم که از دید زن خارج شدند مهتاب دسته پاکت خرید را رها کرد و ایستاد. تمام پشتش از عرق خیس شده بود. ماکان به چهره سرخ او نگاه کرد. باور نمی کرد مهتاب هم بتواند این همه با محبت و مهربان حرف بزند.
با اینکه می دانست حرف هایش واقعیت نداشته ولی حال خوشی داشت. از اینکه مهتاب به فکر او بود و از او دفاع کرده بود در پوست خودش نمی گنجید. در آن لحظه آروز کرد کاش حرف های مهتاب واقعیت داشت.
مهتاب دستی به پیشانی اش کشید و گفت:
شرمنده فکر دیگه ای به ذهنم نرسید.
ماکان به این جمله مهتاب لبخند زد. چقدر این جمله برایش آشنا بود. با همان لبخند گفت:
حالا بی حساب شدیم.
مهتاب با تعجب سرش را بالا گرفت و ماکان را نگاه کرد. نمی دانست او درباره چی صحبت می کند. ماکان متوجه گیجی او شد و با نگاهی که شیطنت تویش موج می زد گفت:
کافی شاپ اون شب یادته؟
مهتاب رنگ به رنگ شد و ناخودآگاه به دست هایش نگاه کرد.
ماکان سوال بعدی را پرسید احساس می کرد حالا وقتش است.
اون شب چرا از دست دامادتون فرار می کردی؟ من سهیل و دم شرکت دیدم. شوهر خواهرت بود اون شب نه؟
مهتاب نفس عمیقی کشد و دستش را دراز کرد تا پاکت های خرید را بگیرد.
زحمت شد بدین خودم میارم.
ماکان هیچ عکس العملی در برابر این حرکت مهتاب نشان نداد و در عوض گفت:
اگر نمی خوای نگو. عیب نداره.
مهتاب دستش را انداخت و گفت:
نه چیز مهمی نیست. اون شب بهم زنگ زدم برم ببینمش منم نمی دونستم شاهینم همراهشه. قبلا چند بار خواسته بود منو بینه منم به هر ترتیبی بود جاخالی داده بودم. وقتی اون شب رفتم از دور دیدم شاهینم همراهشه. اخرین لحظه زدم به چاک ولی فکر کنم سهیل منو دید. منم نمی خواستم باهاش رو به رو بشم که اون کارو کردم. وقتی رفتم بیرون بهش زنگ زدم گفتم نمی تونم بیام. جوری وانمود کردم که اصلا نرفتم. باورش نشد ولی خوب من بعدا هم انکار کردم اون شب رفتم ببینمش.
بعد نگاهش را بالا اورد و گفت:
همین بود.
ماکان لبخند زد. خیالش راحت شده بود. یکی از گره های ذهنی اش باز شده بود. برای آن روز فعلا بس بود.
خوب بریم نهار. فکر کنم ارشیا و ترنجم دیگه کارشون تمام شده.
مهتاب گردنش را به نشانه باشه خم کرد. ولی قبل از اینکه بچرخد و راه بیافتد پسری که از کنارش رد می شد محکم به او تنه زد.
مهتاب اصلا او را ندیده بود. ماکان ولی با یک حرکت بازوی پسر را گرفت و با عصبانیت او را به سمت خودش کشید و در حالی که سعی می کرد زیاد جلب توجه نکند گفت:
مگه کوری؟
پسر نگاه وحشت زده ای به ماکان و بعد هم به مهتاب انداخت و گفت:
ببخشید عمدی نبود.
ماکان با اخم های توی هم رفته گفت:
عمدی نبود؟ این ادا هایی که تو داری واسه من میای من پاس کردم مدرکشم گرفتم.
پسر تقلایی کرد تا بازویش رااز دست ماکان خارج کند. سنش شاید بیست سال هم نبود. در برابر ماکان هم جثه ظریفی داشت.
آقا گفتم عمدی نبود.
مهتاب که دید مردم کم کم دارند متوجه موضوع می شوند به آرامی ماکان را صدا زد:
آقا ماکان. بسه مردم دارن نگاه می کنن.
ماکان به سمت مهتاب برگشت و وقتی نگاه نگران او را دید بازوی پسر را رها کرد و به مهتاب گفت:
بریم.
و بدون هیچ حرف دیگری در کنار او به راه افتاد. توی دل هر دویشان غوغایی بود. مهتاب از خوشی اینکه ماکان این همه حواسش به او هست و ماکان از اینکه چرا یکی زیر چانه ان پسرک نزده و دلش را خنک نکرده.
مهتاب نیم نگاهی به ماکان انداخت اخم هایش توی هم بود. لبش را گزید. چرا برایش مهم بود که ماکان اخم نکند. آرام صدایش زد:
آقا ماکان!
ماکان از روی شانه او را نگاه کرد.
فراموش کنید. چیزی نشده که.
ماکان نفس عمیقی کشید و گفت:
متاسفام اعصابم به هم ریخت.
مهتاب می خواست فکر او را منحرف کند دنبال موضوعی می گشت تا حرفی بزند.
بدین من دیگه بقیه راهو می خودم میارم. خسته شدین.
ماکان نگاهش کرد و بعد از چند لحظه که خیره نگاهش کرد و آرام گفت:
نه... وقتی با تو باشم خسته نمی شم.
دل مهتاب دوباره پائین ریخت. حالا چه حرفی را هم برای عوض کردن موضوع انتخاب کرده بود. ماکان با لحنی خاص خودش بحث را عوش کرد و گفت:
چرا اون حرف و جلو فروشنده زدی؟
مهتاب دست راستش را روی مقنعه اش کشید و گفت:
خوب نمی خواستم درباره شما فکر بدی بکنه.
مثلا چه فکری.
نمی دونم. هر فکری که داشت اون موقع می کرد.
ماکان لبخندی زد و گفت:
تو هم که فکر نمی کنی من مرد خسیسی هستم؟
مهتاب با چشم هایی گرد شده او را نگاه کرد و گفت:
وای نه این چه حرفیه.
ماکان نگاهش را از چشمان مهتاب گرفت و گفت:
من می دونستم تو اینجوری دوست داری برای همین اصرار نکردم که پول لباستو بدم.
مهتاب آرام جواب داد:
می دونم. ممنونم ازتون.
جلوی در قهوه خانه توقف کردند. ماکان خرید ها را به دست مهتاب داد و با لبخند خاصی گفت:
امیدورام بتونم در آینده عملا هم نشون بدم که خسیس نیستم.
و تا مهتاب بیاید جمله ماکان را توی ذهنش حلاجی کند در را به او نشان داد و گفت:
بفرما که بریم نهار دیرتون میشه.
مهتاب دوباره از در چوبی گذشت و پشت سرش ماکان هم وارد شد. ترنج و ارشیا آمده بودند. ارشیا با دست به انها اشاره کرد. ماکان و مهتاب هم به سمت تختی که آنها اشغال کرده بودند رفتند.
جلویشان سفره کوچکی پهن بود و چهار شیشه دوغ و یک سبد کوچک نان و چند ظرف ماست موسیر و به همراه قاشق و چگنال توی ان دیده می شد..
دوباره به همان ترتیب نشستند ولی این بار ماکان هم روی تخت چهار زانو نشست. فاصله شان از دفعه قبل خیلی نزدیک تر بود. ولی مهتاب حالا خیالش از جانب ماکان راحت بود
 
 
او از حرف هایی که توی مغازه زده بود سو استفاده نکرده بود. اصلا سعی نکرده بود خودش را به مهتاب بچسباند فقط با حمایت هایش او را همراهی کرده بود.
برای مهتاب این اوج آرامش بود. چون همیشه از اینکه کسی حد و مرزهایی که او برایشان ارزش قائل بود زیر پا بگذارد وحشت داشت. ولی ماکان با او همراهی کرده بود و فقط خیلی ظریف به علاقه اش به طور غیر مستقیم اشاره کرده بود.
قلب مهتاب حالا از حضور ماکان گرم بود. یک گرمای خواستنی و لذت بخش.
ترنج وقتی مهتاب کنارش نشست با لحن خاصی گفت:
خوش گذشت؟
مهتاب کمی خجالت زده شد. ماکان به او چشم غره رفت و ترنج با شیطنت شانه بالا انداخت. ارشیا هم آرام به پای ترنج زد و به او گفت فعلا حرفی نزند.
ترنج سری تکان داد و به مهتاب گفت:
خریدی؟
آره.
کدوم و؟
همون نیم تنه با شلوار کتون.
مبارکه. منم یه چیزایی خریدم بعدا نشونت می دم.
باشه.
ارشیا رو به ماکان گفت:
من برای همه کوبیده سفارش دادم با دوغ خوبه؟
مهتاب سرش را پائین انداخت تا کسی خنده اش را نبیند. ولی ماکان با خنده گفت:
از نظر من که مشکلی نیست.
ترنج سینه اش را صاف کرد و گفت:
نهار خوردیم زود بریم که کلاسمون دیر نشه نه مهتاب؟
مهتاب نگاهی به ترنج انداخت لبش را گزید تا خنده اش نگیرد. ترنج به او چشم غره رفت و او هم گفت:
آره دیگه داره دیرمون میشه.
نهار هم همان موقع رسید.
مهتاب با آرامش نهارش را می خورد. خودش هم نمی دانست کوبیده این قهوه خانه این همه خوش مزه است یا اینکه غذا به دهان او متفاوت می آید. رویش نشد از بقیه هم بپرسد. برای همین در سکوت به خوردنش ادامه داد.
نهار که تمام شد. ترنج نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
وای بریم که حسابی دیر شد.
ارشیا هم تائید کرد و گفت:
منم کلاس دارم زود بریم.
ماکان از اینکه باید تنها می ماند کلی دلخور بود. ان سه تا داشتند با هم می رفتند و او باید بر می گشت به تنهایی خودش. در حالی که کفش هایش را می پوشید گفت:
ارشیا یه پرس و جو بکن ببین من و راه نمی دن اونجا. من بیام دور هم باشیم.
ارشیا خنده ای کرد و گفت:
آره باور کن خیلی هم خوش می گذره هر روز که بیای اونجا یه نامزد جدید می بندن به نافت.
ماکان اخم کوچکی کرد و گفت:
امون از دست این دخترا.
ترنج با اعتراض گفت:
مگه چمونه؟
ماکان نیم نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
شما که نه اون دخترا.
مهتاب هم با خنده اضافه کرد:
همونایی که رنگ مالیشون می کنی.
ارشیا با این حرف مهتاب بلند خندید و ماکان با تعجب گفت:
جریان رنگ مالی چیه؟
و یک یه یک به ان سه نفر نگاه کرد. ارشیا او را هل داد و گفت:
برو حساب کن فعلا بریم دیرمون شد بعدا می گم.
و دست ترنج را کشید و به سمت در رفت. مهتاب که کنجکاوی ماکان را دید با ته خنده ای که توی صدایش بود گفت:
بریم من بهتون می گم.
ماکان با عجله گفت:
وایسا من حساب کنم با هم بریم.
مهتاب سری تکان داد و ایستاد. ماکان هم با سرعت رفت و برگشت.
بریم حیرون شدی.
بعد در حالی که کنار مهتاب قدم بر می داشت گفت:
رفتم حساب کنم یک لحطه فکر کردم جدی جدی کیفم توقیف شده.
و خنده آرامی کرد که مهتاب هم با خجالت او را همراهی کرد.
خوب جریان این رنگ مالی چیه؟
مهتاب پاکت های خریدش را دست به دست کرد و شروع به تعریف ماجرا کرد. در بینش خودش هم خنده اش می گرفت ماکان جای اینکه حواسش به ماجرا باشد به شیوه تعریف کردن مهتاب بود.
توی لحنش شوخ طبعی خاصی موج می زد و به ماجرا آب و تاب می داد و گاهی خودش هم می خندید.
کنار ماشین ماکان که نزدیک تر بود همه توقف کردند. ترنج و ارشیا از ماکان خداحافظی کردند و به سمت ماشین ارشیا رفتند مهتاب هم نگاهی به او انداخت و گفت:
بابت نهار ممنون. خیلی عالی بود.
ماکان دست به جیب مقابل او ایستاد. اول نگاهش را روی زمین دوخت بعد سرش را بالا اورد و به مهتاب نگاه کرد و گفت:
نه من ممنونم برای روز خوبی که برای من ساختی. برای اینکه اجازه دادی کنارت باشم. می دونم این کار با طرز فکرت چقدر فاصله داره. برای همین خیلی برام مهمه.
مهتاب نگاهش را به چشمان ماکان دوخت. موج گرمایی که چشمان او منتقل می کرد حالش را دگرگون کرد. سرش را پائین انداخت و با یک تشکر کوتاه دیگر یکی دو قدم عقب عقب رفت و بعد با سرعت چرخید و دور شد.
ماکان تا زمانی که مهتاب توی دیدش بود همانجا ایستاد و نگاهش کرد. بعد با یک نفس عمیق و یک لبخند به سمت ماشینش رفت.
آن طرف خیابان شاهین توی ماشین خون خونش را می خورد. از همان روز مدام داشت ماکان را می پائید می خواست بداند چه رابطه ای بین او و مهتاب است. امکان نداشت با یک حرف از میدان به در شود.
حالا با چیزی که می دید فکر هایش داشت به یقین تبدیل می شد.از چیز هایی که دیده بود حدس می زد رابطه مهتاب و ماکان از چیزی که فکر می کرد نزدیک تر است.
مهتاب دختری نبود که با هر کسی بپرد. خصوصا با جنس مخالف پس ماکان باید مورد خاصی می بود که این همه مهتاب به او نزدیک شده بود.
مشتش را روی فرمان کوبید. باید حال این پسرک را می گرفت. باید کاری میکرد که دیگر به خودش جرئت ندهد دست روی دختری که شاهین دوست دارد بگذارد.
ماشین را روشن کرد و با سرعت حرکت کرد. لاستیک ها چند دور درجا چرخیدند و بالاخره ماشین به راه افتاد.
**
چهارشنیه صبح ماکان لباس پوشیده زودتر تمام روز های گذشته از اتاقش بیرون امد و مستقیم به سمت اتاق ترنج رفت. پشت در ایستاد و در زد. صدای خواب آلود ترنج را شنید:
کیه؟
ماکان در را باز کرد وارد شد. ترنج به شکم روی تخت ولو شده بود و یک طرف صورتش روی متکا بود موهایش آشفته دورش ریخته بود و چشم هایش خواب آلود و ورم کرده بود.
ترنج با دیدن ماکان با کسالت از جا بلند شد و با یک دست تی شرتش را که بالا خزیده و قسمتی از کمرش را نشان می داد پائین کشید و با دست دیگر یکی از چشم هایش را مالید و گفت:
ماکان مگه ساعت چنده؟
هفت.
ترنج با شنیدن این حرف دوباره روی تخت ولو شد و گفت:
برای چی این قدر زود منو بیدار کردی؟
ماکان یکی دو قدم به تخت ترنج نزدیک شد و گفت:
یه خواهشی ازت داشتم.
ترنج سعی می کرد چشم هایش بسته نشود. با همان لحن خواب آلود گفت:
چی؟
ماکان کمی دست دست کرد و ولی از ترس اینکه ترنج خواب برود و حرفش را نشنود گفت:
میشه این سه روزی که مهتاب میاد شرکت تو نیای؟
چشم های ترنج ناخودآگاه کامل باز شد. برای چند لحظه به ماکان نگاه کرد و با لحن آرامی گفت:
چرا آخه؟ از کار من راضی نیستی؟
ماکان کیفش را دست به دست کرد و گفت:
نه مسئله کار نیست.
ترنج دوباره روی تخت نشست و این بار پاهایش را هم روی زمین گذاشت و به دقت به ماکان نگاه کرد:
پس جریان چیه؟
ماکان نگاهش ر ادوخت روی زمین و گفت:
تو که اونجا باشی من نمی تونم خیلی به مهتاب نزدیک بشم.
بعد نگاهش را بالا اورد و گفت:
می فهمی که؟
ترنج فقط لبخند زد:
باشه.
ماکان خم شد و پیشانی ترنج را بوسید و گفت:
ممنون آبجی کوچولو.
و موهای او را از این که بود بیشتر به هم ریخت و بعد با خنده گفت:
بگیر بخواب دیگه از شرکت خبری نیست.
ترنج دوباره روی تخت دراز کشید و پتویش را رویش کشید و گفت:
خدا خیرت بده. از هفته دیگه فرجه ها شروع میشه. اوه ژوزمان و بگو. مگه مغز خر خوردم بیام شرکت.
ماکان از در بیرون رفت. برگشت و در حالی که در را می بست گفت:
آره راست می گی به درست برس.
و در را بست و رفت. ترنج چشم هایش را بست و دوباره لبخند زد:
موفق باشی داداشی.
ماکان با انرژی دوبرابر از پله پائین آمد.پدرش هم هنوز خواب بود. بی خیال صبحانه شد و از خانه بیرون زد. امروز باید زودتر از همه به شرکت می رفت. کلی کار داشت.
ماشین را از پارکینگ خارج کرد و در حالی که آهنگ ملایمی برای خودش گذاشته بود به سمت شرکت رفت.
**
مهتاب شلوار جدیدش را با مانتو مشکی کوتاهش پوشیده بود. خودش از تیپش خیلی خوشش امده بود. مقنعه اش را داخل مانتو اش کرده بود که یقه شل مانتو به خوبی دیده شود.
اگر می توانست یکی از آن کوله های ارتشی رنگ شلوارش بخرد چه غوغایی میشد. پالتو جدیدش را هم تنش کرد. کمی از عطرش زد و کتانی های سفیدش را هم پوشید کوله مشکی اش را روی یک شانه اش انداخت و از خوابگاه بیرون زد.
هوای صبح اواخر آذر حسابی سرد بود.. ولی پالتواش برعکس حسابی گرم بود. دست کش های نخی مشکی اش را هم دستش کرد و به سمت خروجی رفت.
از خیابان که رد شد هم زمان یک و ان یکاد هم خواند. همه چیز به نظرش عالی بود. ان روز تصمیم داشت هر طور شده بروشور را کامل کند.
راس هشت جلوی شرکت بود. نگاهی به سر در شرکت انداخت و با یک بسم ا...از پله بالا دوید. خودش هم نمی دانست چرا برای رسیدن این همه عجله دارد. انگار که چیزی مثل آهنربا او را به سمت این ساختمان دو طبقه کوچک می کشاند.
خانم دیبا پشت میزش نشسته بود. مهتاب با بزرگترین لبخندش به او سلام کرد.
سلام صبح بخیر.
خانم دیبا نگاهی به سر تاپای او انداخت و با لبخند گفت:
پالتوی نو مبارک!
مهتاب نگاهی به پالتویش انداخت و به پرزهای نرمش دستی کشید و با همان لبخد گفت:
قابل نداره خانم دیبا درش بیارم؟
و دستش را به طرف دکمه های پالتو برد. خانم دیبا با خنده گفت:
ممنون عزیزم صاحبش قابل داره.
مهتاب نگاهی توی آشپزخانه انداخت و گفت:
من برم به چای صبحم برسم.
خانم دیبا سری تکان داد و مهتاب با خوشحالی وارد آشپزخانه شد. با دیدن کتری روی اجاق و چای دم کرده برای یک لحظه متعجب شد. برگشت توی سالن و گفت:
خانم دیبا آقای حیدری اومدن؟
خانم دیبا تند تند چیزهایی را یادداشت و کاغذها را مرتب می کرد بدون نگاه کردن به مهتاب گفت:
نه چطور؟
مهتاب با شصت دست راستش به آشپزخانه که حالا پشت سرش قرار داشت اشاره کرد و گفت:
پس کی چایی درست کرده؟
خانم دیبا نگاهی به مهتاب و نگاهی به آشپزخانه انداخت و گفت:
فکر کنم آقای اقبال چون من اومدم شرکت بودن.
مهتاب با دهان باز به خانم دیبا خیره شد.
ماکان کله سحر آمده بود شرکت و تازه چای هم دم کرده بود. مهتاب نگاهی به در اتاق ماکان انداخت و بعد برگشت و به آشپزخانه نگاه کرد.
خانم دیبا بدون توجه به او مشغول کار خودش بود. مهتاب کوله اش را از روی شانه اش برداشت و روی میز گذاشت و به سمت قوری رفت. با دندان دستکش هایش را بیرون کشید و توی جیب پالتویش چپاند.
یک لیوان از میان فنجان ها بیرون کشید و برای خودش چای ریخت.
فکرش درگیر کار ماکان بود. برایش جالب و حیرت انگیز و در عین حال شیرین بود که ماکان صبح چای دم کرده بود. مهتاب خوب می دانست که هیچ کدام از طراحان شرکت صبح چای نمی خورند. حتی خود ماکان هم بین روز نسکافه می خورد.
مهتاب لیوانش را برداشت و به کابینت کنار گاز تکیه داد. دست هایش را دور لیوان حلقه کرد و چای را بو کشید. هر چه فکر میکرد به یک نتیجه بیشتر نمی رسید.
ناخودآگاه لبخندی روی لبش آمد و بعد هم پررنگ و پررنگ تر شد. لیوان چای را روی کابینت گذاشت. یک فنجان از کابینت بیرون آورد و از چای پرش کرد. چشم چرخاند و یک سینی پیدا کرد. قندان کوچک شیشه را کنار فنجان گذاشت.
مدتی به بخار روی فنجان خیره شد. چند بار لبش را جوید. یک کم از چایش را خورد و بالاخره تصمیمش را گرفت. پالتویش را در آورد. و همراه کوله اش توی اتاق برد.
بدون اینکه چراغ را روشن کند نیم تنه و کوله اش را به چوب رختی گوشه اتاق زد و برگشت توی آشپزخانه. دستی به مقنعه اش کشید و با خودش غر زد:
زود باش دیگه یخ کرد از دهن افتاد.
با این فکر چای را عوض کرد. شاید ده دقیقه بود که خودش را حیران کرده بود. این بار بلافاصله سینی را برداشت و از آشپزخانه خارج شد.
خانم دیبا با دیدن او گفت:
چکار می کنی خانم سبحانی؟
مهتاب یک نگاه گذری به خانم دیبا انداخت و گفت:
چایی می برم برای آقای اقبال.
خانم دیبا چشم هایش از این گرد تر نمی شد. مهتاب خودش را به بی خیالی زد و پشت در اتاق ماکان ایستاد. سینی را با یک دست گرفت و با یک دست دیگر یقه مانتویش را که زیر پالتو کمی به هم ریخته شده بود مرتب کرد و یک نفس عمیق کشید و در زد.
بفرمائید.
صدای آرام ماکان باعث شد ضربان قلبش بالا برود. هنوز شک داشت کارش درست است یا نه. ولی دیگر برای برگشتن دیر شده بود. آرام در را باز کرد و اول سرش را برد تو و بعد هم خودش وارد شد و سلام کرد.
ماکان سرش توی مانیتور بود. با صدای سلام مهتاب نگاهش را از مانیتور گرفت و به او که سینی به دست جلوی در ایستاده بود نگاه کرد.
مهتاب نگاهش را به بخار بالای فنجان دوخت و گفت:
خانم دیبا گفتن صبح که اومدین چای گذاشتین. منم دیدم آقای حیدری نیست براتون اوردم.
ماکان به گرمی مهتاب را نگاه کرد که داشت با سینی چای به طرفش می امد. مانتو و شلوار جدیدش قد بلندش را بهتر نشان می داد. ماکان با یک نگاه سریع سرتا پای او را برانداز کرد.
مهتاب جلوی میز ایستاد و سینی را روی میز گذاشت و گفت:
بفرمائید.
ماکان اول به سینی و بعد هم به مهتاب نگاه کرد و گفت:
ممنون.
مهتاب برگشت تا از اتاق بیرون برود که ماکان صدایش زد:
مهتاب!
مهتاب ناخودآگاه سرجایش متوقف شد. ماکان او را به اسم کوچک و بدون هیچ پسوند و پیشوندی صدا زده بود.مهتاب چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. قلبش دیوانه وارد به قفسه سینه اش می کوبید.
دست هایش توی هم قلاب کرد و نیم چرخی زد و منتظر حرف ماکان شد. ماکان فنجان را برداشت و به نیم رخ مهتاب نگاه کرد که گونه هایش سرخ شده بود.
برای خودش لبخندی زد و گفت:
چایی رو بخاطر تو گذاشتم.
مهتاب لبش را گزید و ماکان به این حرکت او لبخند زد. و جرعه ای از چایش را نویشد. مهتاب یک ممنون آرام مانند زمزمهگفت بدون اینکه به ماکان نگاه کند اتاق را ترک کرد و با سرعت خودش را به اتاقش رساند.
قبلش با تمام سرعت می زد. چه اتفاقی برایش افتاده بود. جواب واضح بود.خیلی زودتر از این ها فهمیده بود ولی نمی خواست باور کند.
دستش را روی سینه اش گذاشته بود و تند تند نفس می کشید. دیگر برای فرار کردن خیلی دیر بود. مهتاب خودش هم می دانست حالا گرفتار ماکان شده.
دست هایش را پشت سرش توی هم قلاب کرد و با همان حالت به دیوار تکیه داد. صدای کوبش قلبش را توی گوش هایش هم می شنید. گیج و سردرگم به تارکی اتاق خیره شد. کی این اتفاق افتاده بود.
خودش هم نفهمیده بود که چقدر نرم ماکان در درونش نفوذ کرده. دستش را روی سنیه اش گذاشت و آرام ناله کرد:
خدایا چکار کنم؟
بعد چراغ را روشن کرد و به سمت میز کارش رفت باید جوری ذهنش را از این فکر دور می کرد. عقل و احساسش در حال جنگ بودند عقل به او می گفت که زوج مهتاب و ماکان هیچ مناسبتی با هم ندارند ولی احساسش پرشور او را به سمت ماکان هل می داد.
ناخودآگاه همه رفتار و حرکات ماکان برایش رنگ دیگری گرفت. سیستم بالا آمد و مهتاب با سختی ذهنش را روی کارش متمرکز کرد. نگاهی به صندلی خالی ترنج انداخت و با خودش گفت:
خدا رو شکر که ترنج نیامده والا چقدر بد می شد.
تا ظهر خبری از ماکان نشد. مهتاب هم کم کم آرام شده بود و مشغول کارش بود. ولی نزدیک ظهر که شد دوباره هیجان و دلشوره به سراغش آمد. باید کارش را تحویل ماکان می داد. بروشور تقریبا تمام شده بود.
سیستم را خاموش کرد کوله اش را انداخت و نیم تنه اش را روی دستش انداخت . چراغ را خاموش کرد و از اتاق خارج شد. خانم دیبا پشت میزش نشسته بود و داشت وسایلش را مرتب می کرد.
مهتاب به در اتاق ماکان اشاره کرد و گفت:
می تونم ببینمشون؟
بله عزیزم برو.
مهتاب پشت در ایستاد. حالا که پی به احساس خودش برده بود رو به رو شدن با ماکان برایش سخت شده بود. حالا دیگر نمی توانست توی چشم هایش نگاه کند گرچه قبلا هم زیاد این کار را نمی کرد ولی حالا نوع نگاهش عوض شده بود.
در زد و منتظر شد. صدای بفرمای ماکان اضطرابش را بیشتر کرد. با دست هایی لرزان در را باز کرد و سر به زیر وارد اتاق شد.
سعی کرد هر چه زودتر فلش را بدهد و برود. توی این مدل برخوردها تجربه ای نداشت. تا حالا این همه به کسی احساس نزدیکی نمی کرد. کسی این همه با محبت و گرما با او برخورد نکرده بود.
 
گرمای نگاه ماکان از هر نوعی که تا حالا تجربه کرده بود نبود. نه پدرانه بود نه مادرانه و نه خواهرانه هیچ کدام از این ها نبود. نوع خاصی بود. از همه گرم تر و دوست داشتنی تر.
ماکان با دیدن مهتاب با همان لحن گرمش که فقط مخصوص مهتاب بود گفت:
کارت تمام شد؟
مهتاب به سمت میز رفت و آرام گفت:
بله.
بعد فلش را به سمت او گرفت و گفت:
اشکالاشو برام بگیرین.
ماکان نگاهش به چهره مهتاب بود که از سرخی بیش از اندازه ای گونه هایش را رنگی کرده بود. ماکان آرام پرسید:
حالت خوبه؟
مهتاب دستی به مقنعه اش کشید و گفت:
بله...خو..بم. من باید برم.
بعد چرخید و خواست از اتاق خارج شود که ماکان گفت:
صبر کن خودم می رسونمت.
مهتاب پشت در متوقف شد.
وای نه این همه نزدیکی را به ماکان فعلا نمی توانست تحمل کند باید اول با خودش کنار می امد باید آرام میشد. با سرعت برگشت و بدون اینکه به او نگاه کند گفت:
نه..نه...خودم می رم ممنون.
و دیگر منتظر جواب ماکان نشد و به سرعت از اتاق خارج شد و بدون اینکه از خانم دیبا خداحافظی کند از پله پائین دوید. سرمای هوا توی صورتش می خورد و تمام تنش را به لرزه انداخته بود.
دلش می خواست دور شود خیلی دور. ان شرکت کوچک برایش حکم گردابی را داشت که احساس می کرد به زودی توی ان غرق می شود.
به خوابگاه که رسید. حالش بد بود. تمام تنش داغ بود.عرق کرده بود. با سرعت لباس هایش را عوض کرد و زیر پتویش خزید. حالا تمام بدنش می لرزید.
بچه ها کلاس بودند و مهتاب بین تب و لرز دست و پا می زد. خودش هم نمی فهمید برای چی گریه می کند. انگار تمام احساساتش به هم ریخته و گیجش کرده بودند.
از یک طرف با یاد نگاه و حرف های ماکان شیرینی خاصی ته دلش احساس می کرد و از یک طرف بخاطر این کارش احساس گناه و عذاب وجدان داشت.
**
ترنج نگاهی به ساعتش انداخت خبری از مهتاب نبود. ارشیا هم امده بود و کار را شروع کرده بودند. ترنج نگران مهتاب بود. مطمئنا ارشیا دیگر راهش نمی داد. نگاهی به در کلاس انداخت خبری نبود.
ارشیا نگاه نگران ترنج را دید و در حالی که بالای سر هر کدام از بچه ها کمی توقف می کرد و کارهایشان را بررسی می کرد به سمت او رفت. روی کارش خم شد و آرام پرسید:
چی شده؟ خوبی؟
ترنج بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت:
نگران مهتابم نیامده.
خوب شاید بازم دیر رسیده دیگه نیامده کلاس.
فکر نکنم.
ترنج سرش را بالا اورد و نگاه نگرانش را به ارشیا دوخت و گفت:
برم یه زنگ بهش بزنم؟
ارشیا اخم کوچکی کرد و گفت:
الان؟
ترنج با لحن آرمی که سعی می کرد بچه ها نشنوند گفت:
تو رو خدا ارشیا خیلی نگرانشم.
ارشیا سری تکان داد و گفت:
باشه برو ولی زود بیای ها . فقط پنج دقیقه.
ترنج لبخندی زد و گفت:
بعدا از خجالتت در میام.
ارشیا خنده اش را پنهان کرد و گفت:
برو تا کار دستمون ندادی.
و اخمی روی پیشانی اش انداخت و به سمت نفر بعدی رفت. ترنج موبایلش را از کیفش بیرون کشید و از کلاس بیرون زد. شماره مهتاب را با سرعت گرفت.
کسی جواب نمی داد. حسابی نگران شده بود. از اینکه به حرف ماکان گوش داده و شرکت نرفته بود از دست خودش شاکی بود. می ترسید ماکان حرفی به مهتاب زده باشد و او را ناراحت کرده باشد.
وقتی از جواب دادن مهتاب ناامید شد ناچار شماره ماکان را گرفت. ماکان خیلی زود جواب داد:
سلام
سلام داداش خوبی؟
مرسی. تو مگه نباید الان سر کلاس باشی؟
چرا..ولی...آخه می دونی مهتاب نیامده.
صدای ماکان نگران شد:
نیامده؟
آره.
خوب به خودش زنگ می زدی.
زدم جواب نداد.
ظهر مثل همیشه از شرکت رفت بیرون. می خواست بیاد به کلاسش برسه..
مهتاب وسط حرفش پرید:
حالش خوب بود؟
حالش؟
آره منظورم اینه که...
ماکان با عجله جواب داد:
خوب بود. مشکلی نداشت موقعی که می رفت. ترنج نکنه طوریش شده باشه.
نمی دونم.
از دوستاش خبر بگیر ببین نمی دونن کجاست؟
باشه باید برم خوابگاهشون.
ترنج تو رو خدا زود برو ببین کجاست من خیلی نگران شدم.
ماکان؟
چیه؟
تو چیزی بهش نگفتی که ناراحت بشه.
نه بابا من خودم مهتاب و بهتر از تو می شناسم.
باشه.
پس الان می ری خبر می گیری دیگه؟
اخه ارشیا گفته پنج دقیقه فقط می تونم بیرون باشم.
برو بابا. ارشیا با من تو برو از مهتاب خبر بگیر.
ترنج نگاه مرددی به در کلاس انداخت که صدای پر از خواهش ماکان توی گوشش پیچید:
ترنج خواهش می کنم. همین الان برو.
ترنج باشه ای گفت و تماس را قطع کرد و دوان دوان به سمت خروجی سالن رفت و به سمت خوابگاه رفت.
تا خوابگاه را دوید و یک راست سراغ اتاق مهتاب رفت. چند بار در زد و وقتی کسی جوابش را نداد در را باز کرد و سرش را داخل برد.
نگاهش به سمت تخت مهتاب کشیده شد. جسم مچاله شده را زیر پتو تشخیص داد. با عجله کفش هایش را از پا در آورد و به سمت تخت مهتاب رفت. کنارش زانو زد و آرام صدایش زد:
مهتاب! مهتاب خوبی؟
مهتاب صدای ترنج را شنید ولی از خجالت چیزی نگفت. چطور می توانست به ترنج حرفی بزند.
ترنج که از جواب ندادن او حسابی نگران شده بود پتو را از روی سرش کنار زد. صورتش از عرق خیس بود و موهایش روی پیشانی اش چسبیده بود.
ترنج با وحشت گفت:
مهتاب چت شده؟
مهتاب بالاخره چشم هایش را باز کرد. ولی شرم داشت به ترنج نگاه کند. بدنش هنوز داغ بود و گاهی لرز میکرد. ترنج دستی روی پیشانی او گذاشت و گفت:
تب داری . چکار کردی با خودت؟
مهتاب آرام خودش را بالا کشید. و به سختی زمزمه کرد:
خوبم.
ترنج کنارش روی تخت نشست و گفت:
کجات خوبه؟
مهتاب موهای خیسش را از کنار صورتش کنار زد و گفت:
تو چرا سر کلاس نیستی؟

ترنج به چشم های مهتاب که از نگاه کردن به او طفره می رفتند نگاه کرد و گفت:
نگرانت شدم زنگ زدم به گوشیت جواب ندادی مجبور شدم زنگ بزنم به ماکان...
مهتاب با شنیدن نام ماکان یکه خورد و به ترنج نگاه کرد. به ماکان برای چی زنگ زده بود؟
ترنج از عکس العمل او تعجب کرد مهتاب توی خودش جمع شد و بازوهایش را در آغوش گرفت. سرش را روی زانوهایش گذاشت. چرا نمی توانست از این احساس فرار کند.
ترنج نمی دانست چه حرفی بزند. بالاخره دل را به دریا زد و گفت:
مهتاب. ماکان ناراحتت کرده؟
اشک های مهتاب روی صورتش سر خورد. ناراحت؟ نه او تمام احساسش را به مهتاب داده بود و چیزی که او را ناراحت می کرد این بود. خودش و ماکان نمی توانست هیچ جوره جمع کند انها از دو گروه مختلف بودند. از دو تفکر مخالف.
ولی قلبش تمام حرف های عقلش را می شنید و به ان ها پوزخند می زد.
ترنج شانه مهتاب را تکان داد.
مهتاب. تو رو خدا بگو چی شده؟
مهتاب سرش را بالا اورد و به ترنج نگاه کرد. ترنج با دیدن اشک های مهتاب بیشتر وحشت کرد و گفت:
مهتاب!
مهتاب تند تند اشک هایش را پاک می کرد ولی باز هم جریان قدرتمندی از اشک جای آنها را می گرفت. لبش را گاز گرفت و گفت:
ترنج کمکم کن.
ترنج خودش را به او نزدیک کرد و در آغوشش گرفت:
خوب بگو چی شده تا من کمکت کنم.
مهتاب سرش را روی شانه ترنج گذاشت و گفت:
من...ترنج....
ترنج او را از خودش جدا کرد و به چشم های مهتاب نگاه کرد. مهتاب نگاهش را از او گرفت و گفت:
روم نمی شه بگم.
ترنج لبخند زد. خواست به او کمک کند.
به ماکان ربط داره؟
مهتاب چشم هایش را بست و جریانی از اشک روی صورتش سر خورد. با سر تائید کرد. ترنج محکم او را در آغوش گرفت.
خوب دیوونه این که گریه نداره.
مهتاب خودش را از ترنج جدا کرد و از جا بلند شد و پشت به او ایستاد:
خیلی وقته دارم با خودم می جنگم.
ترنج با تعجب گفت:
منظورت چیه؟
مهتاب نفس عمیقی کشد و گفت:
نمی دونم از کی شروع شد. شاید از اون فنجون نسکافه که با هم خوردیم. نمی دونم. ولی یه حسی توی وجودم انگار جوونه زد. هر کار کردم نشد که بی خیالش بشم....نشد.
ترنج آرام گفت:
برام بگو مهتاب اصلا فکر نکن من خواهر ماکانم.
حمایتاش تو بیمارستان. اینکه هوای منو داشت. مدام به خودم می گفتم مهتاب نمی شه این امکان نداره. به خودم می گفتم فرکام الکیه مگه میشه ماکان به دختری مثل من توجه کنه. نمی دونم... بعد جلوی شاهین دراومد و اون حرف و زد. دیگه مقاومتم شکست. با حرفاش هر روز بیشتر بهش وابسته شدم.
ترنج با ذوق گفت:
مهتاب باور کن این بهترین چیزیه که ازت شنیدم.
مهتاب سرش را به طرفین تکان داد:
نه من نمی تونم ترنج.
ترنج با تعجب از روی تخت بلند شد و گفت:
یعنی چی؟ اشکالش کجاست؟
مهتاب استین هایش را کشید و آنها را توی دستش نگه داشت و گفت:
من هیچ تناسبی با آقا ماکان ندارم. این جور در نمی اد....نمیشه.
بعد کف یکی از دست هایش را روی یکی از چشم هایش گذاشت. ترنج او را دور زد و مقابلش ایستاد. مهتاب باز نگاهش را از او گرفت.
مهتاب از تو توقع نداشتم. تو که آدم ظاهر بینی نبودی.
الانم نیستم. من فقط می دونم این فکری که الان افتاده تو سر من عاقبت خوبی نداره. من...کجا...
و حرفش را خورد گفتن این حرف ها چقدر برایش سخت بود. ترنج بازوی او را گرفت و در همان موقع موبایل ترنج زنگ خورد. ماکان بود. ترنج به موبایلش نگاه کرد و گفت:
ماکانه.
مهتاب یک قدم از او دور شد و با دست راست بازوی چپش را گرفت و گفت:
چرا به اون زنگ زدی؟
مجبور شدم. کلی نگرانت شد. الو داداش.
....
نه نگران نباش خوبه.
....
نه یک کم تب داره.
...
ترنج نگاهی به مهتاب انداخت که سر به زیر مقابل او ایستاده بود و یک بازویش را توی دستش گرفته بود. ترنج بعد از این مکث کوتاه گفت:
نمی دونم بذار ازش بپرسم.
بعد گوشی را از کنار گوشش برداشت و گفت:
ماکان می گه می خوای بری دکتر.
مهتاب فقط سر تکان داد. ترنج دوباره گوشی را کنار گوشش گذاشت و گفت:
می گه نه.
...
خودش میگه خوبه.
...
باشه صبر کن.
ترنج گوشی را به سمت مهتاب گرفت و با مهربانی گفت:
بیا ماکان می خواد باهات حرف بزنه.
مهتاب باز یک قدم عقب رفت و با وحشت گفت:
نه...الان نمی تونم.
ترنج رفت به سمتش و موبابل را توی دستش گذاشت و با اخم گفت:
نمی خورت که. به خدا نگرانته باهاش حرف بزن.
بعد گونه اش را بوسید و گفت:
یک کم هم به اون فکر کن. دل تو دلش نیست.
مهتاب نگاهی توی چشم های ترنج انداخت و وقتی لبخند او را دید موبایل را از دستش گرفت. چرخی زد و پشت به ترنج ایستاد و ارام سلام کرد:
سلام.
صدای نفس عمیق ماکان را توی گوشی شنید و بعد هم صدای گرمش را:
مهتاب خوبی؟
مهتاب سینه اش را چنگ زد و سعی کرد صدایش نلرزد:
خوبم.
صدای ماکان هر لحظه حالش را خراب تر می کرد:
تو که منو نصف جون کردی دختر خوب.
مهتاب لبش را گاز می گرفت که اشکش جاری نشود. صدای بسته شدن در اتاق را که شنید برگشت. ترنج رفته بود.
مهتاب باز یک نفس عمیق کشید و زمزمه کرد:
ببخشید.
صدای خنده آرام ماکان را شنید.
چیو ببخشم؟
که نگران شدین.
صدای ماکان تمام وجودشش را لرزاند:
دیگه با من این کارو نکن مهتاب. باشه؟
تمام بدنش می لرزید برای اینکه خودش را کنترل کند روی تخت نشست. دلش می خواست فریاد بزند و بگوید با من با این لحن صحبت نکن. ولی نمی توانست. او هم گرفتار شده بود. چقدر نامش از زبان ماکان خوش اهنگ تر بود.
مهتاب!
لبخند زد. دلش می خواست بگوید جانم ولی نگفت و فقط آرام گفت:
بله؟
صدای ماکان لرزید:
مهتاب..دوستت دارم.
جواب مهتاب فقط یک آه کوتاه بود و بعد هم تماس قطع شد. ماکان به صفحه موبایلش خیره شد. بالاخره طاقت نیاورده بود. صدای لرزان و آرام مهتاب برایش کلی معنی داشت.
دلش را به دریا زده بود. از طرفی انگار باری را از روی دوشش زمین گذاشته شده بود و از طرفی هم دلشوره جواب مهتاب به جانش افتاده بود.
دلش می خواست دوباره با او تماس بگیرد و صحبت کند ولی به این فکر کرد که اگر مهتاب می خواست تماس را قطع نمی کرد.
موبایل را روی میز پرت کرد و به پشتی صندلی اش تکیه داد. برای گفتن این جمله برنامه های دیگری توی ذهنش ریخته بود دلش می خواست زمانی این جمله را به او بگوید که درست مقابلش ایستاده باشد و توی نگاهش گرمش غرق شده باشد.
ولی حالا انگار از این بهتر موقعیت گیرش نمی امد که این حرف را زده بود. اصلا هم پشیمان نبود. چشم هایش را بست و چهره خجالت زده مهتاب را تجسم کرد:
یعنی میشه....
لبخندی روی لب هایش امد. صدای موبایلش او را از رویاهای شیرینی که برای خودش می بافت بیرون کشید. ترنج بود:
سلام ترنج چی شده؟
سلام داداش.
ترنج مکث کرد و ماکان با نگرانی گفت:
مهتاب خوبه؟
آره...ولی منو بیرون کرد گفت می خواد تنها باشه. چی بهش گفتی؟
ماکان کلافه دستی به پیشانی اش زد و گفت:
همه چیو.
همه چی یعنی چی؟
یعنی گفتم...دوسش دارم.
ترنج یک لحظه سکوت کرد.
مهتاب چی گفت؟
ماکان اه کشید و گفت:
هیچی قطع کرد.
ترنج به سمت خروجی خوابگاه رفت و گفت:
عیب نداره. داره با خودش کنار میاد. فعلا کاری به کارش نداشه باش.
ماکان با لحن خاصی گفت:
ترنج؟
جانم؟
اگه...یعنی نکنه ناراحت شه...
ترنج خودش نگرانی ماکان را فهمید:
نه نگران نباش. مهتاب بخاطر عقاید خاصی که داره پذیرفتن این موضوع یک کم براش سخته. الان داره با خودش درگیره.
ماکان امیدورانه گفت:
یعنی قبولم میکنه؟
ترنج با خنده آرامی گفت:
چرا که نه. فقط فعلا تنهاش بذار.
مثلا تا کی؟
تا وقتی خودش بیاد طرفت.
ماکان با اینکه نمی دانست این مدت می تواند چقدر باشد پذیرفت و بعد هم تماس قطع شد.
 
مهتاب روی تختش نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود. پیشانی اش را روی زانوهایش گذاشته بود و هق هق می کرد. صدای ماکان هنوز توی گوشش بود.
جمله دوستت دارم هم مدام تکرار می شد و با هر بار شنیدنش دلش پائین می ریخت. خودش را سرزنش می کرد. نباید کار به انیجا می رسید.
با یک حرکت از روی تختش بلند شد. دیگر نباید پایش را توی ان شرکت می گذاشت. باید همه چیز را فراموش می کرد. دنبال کاری می گشت که خودش را سر گرم کند.
حوصله درس و کار را نداشت. ساک لباس هایش را بیرون کشید و پاکتی که لباس های کثیفش را توی آن می گذاشت برداشت. حوله حمامش را هم برداشت و به سمت حمام رفت.
لباس هایش را شست بعد هم خودش را. وقتی توی اتاق برگشت حسابی خسته بود. به ذهنش اجازه نمی داد جمله ماکان را دوباره و چند باره تکرار کند.
بچه ها برگشته بودند و مهتاب با سلام زیر لبی چادر نماز و سجاده اش را برداشت و به سمت نماز خانه رفت. نماز مغربش را خواند و بعد هم گریه کرد و از خدا خواست بتواند ماکان را فراموش کند.
مدام به خودش می گفت فردا دیگه نمی رم. دیگه شرکت نمی رم.
وقتی نمازش را خواند و با خدا درد و دل کرد انگار آرام تر شده بود. دیگر از آن احساس عذاب وجدان و گناه خبری نبود. سجاده اش را جمع کرد و به اتاق برگشت. بدون اینکه شام بخورد. توی تختش خزید.
تصمیمش را گرفته بود. فردا دیگر شرکت نمی رفت. باید ماکان و همه چیزهایی که به او مربوط میشد را به دست فراموشی می سپرد. درست بین خواب و بیداری بود که باز هم جمله ماکان توی ذهنش تکرار شد و چهره ی او مقابلش به تصویر در امد.
مهتاب ناخودآگاه لبخند زد. چه حس شیرینی بود دوست داشته شدن و با همین فکر به خواب رفت.
**
ماکان خیلی خودش را کنترل کرد تا به مهتاب زنگ نزد. ده بار هم موبایلش را برداشت تا لااقل به او یک پیام کوتاه بدهد ولی باز هم جلوی خودش را گرفت. باید به او فرصت می داد تا با خودش کنار بیاید.
مهتاب مثل بقیه نبود که راحت با هر پسری ارتباط برقرار کند و این برای ماکان یعنی همه چیز. یعنی او اولین نفری بود که داشت به قلب مهتاب نفوذ می کرد.
از این تصور دلش چراغانی شد. روی تخت غلطی زد و به تابلوی مهتاب نگاه کرد. حاضر بود نصف عمرش را بدهد تا بفهمد مهتاب الان به چه چیز فکر می کند و در چه حالی است.
و با نگاه کردن به تصویر مهتاب به خواب رفت.
صبح باز هم زودتر از همیشه از خواب بیدار شد. ترنج طبق قراری که با ماکان گذاشته بود قرار نبود به شرکت برود. ماکان بیشتر از هر روز به خودش رسید.
هیچ وقت با انتخاب لباس مشکل نداشت ولی ان روز خودش هم نمی فهمید چرا برای انتخاب لباسش این همه وسواس به خرج می دهد. بالاخره انتخابش را کرد. یک شلوار کتان سفید را با پیراهنی به همان رنگ پوشید و نیم پالتو طوسی اش که طرح های چهار خانه ریزی داشت را هم روی انها پوشید.
موهایش را چند بار شانه زد. حسابی ادکلن زد و بالاخره با رضایت از اتاقش خارج شد. اینقدر ذوق وشوق داشت که صبحانه را هم فراموش کرد و از خانه بیرون زد.
مهتاب باورش نمی شد که این خودش باشد که راس ساعت هشت دارد از پله های شرکت بالا می رود. انگار حرکاتش همه غیر اردای بود.
تمام دیشب خواب ماکان را دیده بود و صدای گرمش تا صبح توی گوشش جمله دوستت دارم را زمزمه کرده بود. حتی زمانی که برای نماز بیدار شد قصد نداشت به شرکت برود.
تصمیم گرفته بود با یک تلفن عذر خواهی کند و دیگر پایش را توی آن شرکت نگذارد. ولی درست بعد از اینکه نماز را خوانده بود و می خواست برگردد توی تختش انگار نیرویی بیرونی او را وارد کرد که لباس بپوشد و راهی شرکت شود.
بهانه اش هم این بود که بهتر است حضوری عذر خواهی کند و دیگر به شرکت نرود. البته ته ته دلش می دانست که این اصلا بهانه خوبی برای رفتن نیست.
هر پله را که بالاتر می رفت لرزش پاهایش هم بیشتر میشد. به چه جرئتی امده بود. چطور می خواست با ماکان رو به رو شود. چه حرفی داشت که به او بزند. وقتی روی آخرین پله رسید از آمدنش پشیمان شد. ولی دیگر دیر شده بود. خانم دیبا او را دید به او لبخند زد:
سلام خانم سبحانی.
مهتاب لبش را گاز گرفت و به خودش نهیب زد که بهتر است بیشتر از این خودش را تابلو نکند. طبق معمول هر روز با لبخند به خانم دیبا سلام کرد و به سمت اتاقش رفت. ولی قبل از وارد شدن بخاری را که از روی کتری بلند میشد دید.
خودش را توی اتاقش پرت کرد و به دیوار تکیه داد. ماکان آمده بود. باز هم چایی گذاشته بود. مهتاب سراسیمه کوله اش را روی جا رختی گذاشت و پالتویش را از تنش خارج کرد.
چه بدبختی که باید می رفت و طرحی که دیروز تحویل ماکان داده بود تا اشکالاتش را بررسی کند می گرفت. چراغ را زد و با قدم های لرزان به سمت میزش رفت.
چشمانش روی صفحه کلید سیستمش قفل شد. دیگر پاهایش طاقت نداشت. دست را روی میز گذاشت و خودش را روی صندلی انداخت. جرئت نمی کرد دستش را جلو ببرد.
یک شاخه رز سرخ روی صفحه کلیدش جا خوش کرده بود. مهتاب با احتیاط آن را برداشت و گل را توی دست هایش مخفی کرد و به سمت بینی اش برد.
ماکان با این کارش آخرین مقاومت مهتاب را هم شکسته بود. مهتاب باورش نمیشد دیگر برایش هیچ چیز مهم نبود. نه احساس گناه نه عذاب وجدان نه تفاوت های فاحش بین خودش و ماکان.
الان فقط احساس شیرینی که تمام وجودش را فرا گرفته بود مهم بود. و این گل زیبا که توی دست هایش جا خوش کرده بود. آینده مهم نبود. الان مهم بود که قلبش با تمام قدرت می زد. تمام آن افکار آزار دهنده را به کنار زد و به عشق سلام کرد.
**
ماکان پشت میزش نشسته بود و بی صبرانه به در اتاقش خیره شده بود. مهتاب را از پنجره دیده بود که به سمت شرکت می اید. پس یعنی اینکه با خودش کنار آمده. خدارا شکر کرد که این اتفاق خیلی طول نکشیده همین اندازه هم برایش زجر آور بود.
اصلا ذهنش متمرکز نمی شد تا کارش را شروع کند. نگاهش روی در خشک شده بود. مهتاب باید می امد. حتما تا حالا گل را دیده بود.
چند بار لبش را گاز گرفت و کلافه از پشت میز بلند شد. پس چرا نمی امد؟ چرا این همه طولش داده بود. دیگر طاقت نیاورد و خودش از اتاق بیرون زد. به خانم دیبا که مشغول کارش بود گفت:
خانم سبحانی امدن؟
بله.
ماکان نفس عمیقی کشید و به سمت اتاق مهتاب رفت. دل نگران عکس العمل مهتاب بود اگر او را رد می کرد چه؟ اگر آن شاخه گل را توی صورتش پرت می کرد و می رفت چه؟
اصلا دلش نمی خواست به این چیزها فکر کند. ولی پاهایش خیلی سست به سمت اتاق مهتاب می رفت. کنار در توقف کرد و بعد وارد شد. مهتاب پشت سیستمش نشسته بود و دست هایش دور گل برگ ها حلقه کرد بود و گل را بو می کرد.
ماکان با دیدن او لبخند پهنی زد و سلام کرد.
مهتاب با دیدن ماکان گل را پائین آورد و از جا بلند شد و جواب سلام او را داد. ماکان آرام آرام وارد اتاق شد و درست جلوی میز مهتاب ایستاد. مهتاب با هر قدم که ماکان به او نزدیک میشد احساس گرمای بیشتری می کرد.
دست هایش را دور ساقه گل حلقه کرد. ماکان در سکوت فقط نگاهش می کرد. مهتاب انگار نفسش حبس شده بود دلش می خواست ماکان چیزی می گفت و او را از ان برزخ بیرون می کشید.
ماکان وقتی سیر چهره شرم زده مهتاب را براندازد کرد با همان لحن که مهتاب را از خود بی خود می کرد گفت:
مهتاب...
مهتاب دست هایش را بیشتر در هم فرو کرد. و سوزش خارهای روی ساقه را در کف دستش احساس کرد. این قدر قدرت نداشت که سرش را بالا بیاورد و به چشمان ماکان نگاه کند.
ماکان در حالی که در انتظار نگاه مهتاب بود ادامه داد:
اومدم جواب جمله دیروزم و بگیرم.
دهانش خشک شده بود. از شرم نمی توانست دهان باز کند. ماکان کمی روی میز خم شد و دوباره صدایش زد:
مهتاب!
قلب مهتاب اینقدر محکم می کوبید که احساس می کرد تکان قفسه سینه اش را ماکان هم می تواند ببیند. سعی کرد حالا که دهانش برای گفتن حرف باز نمی شد با نگاهش احساسش را به او بگوید.
ماکان خیره به چهره مهتاب ایستاده بود حال او بدتر از مهتاب بود. مهتاب کم کم سرش را بالا اود. از روی دست های ماکان که روی میز ستون شده بودند گذشت.
سیینه اش را رد کرد و به چانه اش رسید. نفس عمیقی کشید و برای یک لحظه چشم هایش را بست و وقتی باز کرد نگاهش مستقیم توی چشم های ماکان افتاد.
نگاه ماکان گرم و مهربان به او دوخته شده بود. با دیدن نگاه مهتاب لبخند زد:
بالاخره با نگاهت مهمونم کردی مهتاب خانم.
دست های مهتاب می لرزید. دست خودش نبود. چشم هایش داشت از اشک پر می شد. نگاه ماکان نگران شد. مهتاب لبش را گاز گرفت. چرا داشت گریه می کرد.
حالا تصویر ماکان پشت پرده اشک پیچ و تاب می خورد. چهره اش را خوب نمی دید ولی صدای نگرانش را شنید:
مهتاب از من دلخوری؟
لب های مهتاب برای گفتن جواب می لرزید. ماکان حالا لحنش ملتمس شده بود:
مهتاب اگه ناراحتی می رم؟
مهتاب سرش را پائین انداخت. اشک ها روی صورتش راه باز کردند. ماکان عقب کشید. جوابی که می خواست نشنیده بود. مهتاب از این حرکت ماکان کمی ترسید.
گل را به دست چپش داد و کاغذ کوچکی از روی میزش برداشت توی کشوی میزش با سراسیمگی دنبال خودکار گشت.
ماکان به تمام حرکات او با نگرانی نگاه می کرد. هنوز از اینکه مهتاب جواب دلخواهش را نداده بود دلخور بود. بالاخره خودکار را پیدا کرد و تند تند چیزی روی کاغذ نوشت.
بعد دست لرزانش را به سمت ماکان دراز کرد. ماکان با سستی دستش را دراز کرد و در حالی که نگاهش توی چشم های مهتاب بود کاغذ را گرفت. مکثی کرد و بعد نگاهش را روی کاغذ دوخت:
همچون کشیدن کبریت در باد دیدنت دشوار است.
من که به معجزه عشق ایمان دارم،
می کشم آخرین دانه کبریت را در باد.
هر چه باداباد!
ماکان نگاهش را بالا اورد. باورش نمیشد. بالاخره مهتاب جوابش را داده بود. خوشحال بود که میز بینشان فاصله انداخته بود وگر نه مطمئن بود که با خواندن این شعر زیبا حتما مهتاب را در آغوش می گرفت.
مهتاب در حالی که صورتش را اشک خیس کرده بود به او لبخند زد. ماکان کاغذ را بوسید و ان را توی جیبش گذاشت و بلند خندید.
مهتاب خجالت زده سرش را پائین انداخت و آرام گل را بود کرد. ماکان عقب عقب از او دور شد و وقتی اتاق را ترک می کرد برایش چشمکی زد و بعد هم پشت دیوار از دید مهتاب پنهان شد.
 
مهتاب دلش می خواست بالا و پائین بپرد و جوری این انرژی عظیمی که به قلبش تزریق شده بود را خالی کند. این جور که معلوم بود ان روز کار تعطیل بود.
مهتاب روی صندلی ولو شد و دوباره گل را بو کرد. خدایا چه حس خوبی داشت. دلش نمی خواست در آن لحظه به چیزی جز نگاه گرم ماکان فکر کند.
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و نگاهش را به سقف دوخت. ان روز بی شک بهترین روز زندگی اش بود.
**
ماکان خیلی خودش را کنترل کرد تا جلوی خانم دیبا از خوشحالی حرکت غیر معقولی انجام ندهد. خودش را توی اتاقش انداخت و روی مبل ولو شد. کاغذ را دوباره از جیبش بیرون کشید و شعر را دوباره و چندباره خواند اینقدر به کاغذ خیره شد تا خسته شد.
با صدای در از جا پرید. کاغذ ار توی جیبش برگرداند و از جا بلند شد. دستی توی موهایش کشید و به سمت میزش رفت و در همان حال گفت:
بفرمائید.
مهتاب آرام سرش را توی اتاق کرد. ماکان با دیدن او خندید و گفت:
بیا تو.
مهتاب هنوز شرم زده بود. آرام وارد اتاق شد و به سمت میز ماکان رفت. ماکان خیره سر تا پای او را نگاه می کرد. مهتاب مقابل میز ایستاد و دستی به پیشانی اش کشید.
ماکان آرنجش را روی میز گذاشته و دستش را زیر چانه اش زده بود و راحت داشت او را نگاه می کرد. مهتاب که نگاه خیره ماکان را احساس می کرد نفس عمیقی کشید و شرم زده و آرام گفت:
می شه خواهش کنم اینجوری منو نگاه نکنین.
ماکان با همان ژست در حالی که خیره مهتاب شده بود گفت:
نه نمی شه.
مهتاب با تعجب به چشمان ماکان که خنده تویشان موج می زد نگاه کرد و ماکان وقتی خوب نگاهش کرد گفت:
مهتاب بذار باهات راحت باشم. هر چقدر جلوی خودمو گرفتم بسه. دلم می خواد سیر نگات کنم.
مهتاب لبش را گاز گرفت و نگاهش را روی میز دوخت. ماکان با خوشی رنگ به رنگ شدن او را نگاه می کرد. این دختر مثل آب یک چشمه کوچک دست نخورده و پاک بود.
مهتاب که دید ماکان از این کارش دست بر نمی دارد گفت:
کارمو دیدین؟
ماکان بدون اینگه ژستش را به هم بزند گفت:
من دیدم بقیه رو نمی دونم.
مهتاب باز متعجب ماکان را نگاه کرد ماکان هم بی خیال شانه ای بالا انداخت و گفت:
خودت گفتی دیدین.. خوب من از طرف خودم گفتم. بقیه رو باید از خودشون بپرسی.
مهتاب ناخوداگاه لبخند زدو نگاه ماکان روی لب هایش قفل شد. مهتاب منظور ماکان را فهمیده بود ولی هنوز نمی توانست این همه با ماکان راحت باشد که او را تو خطاب کند و با فعل مفرد با او حرف بزند
برای همین انگشتش را روی میز کشید و گفت:
باید تا امروز کارو تمام کنم قول دادم.
مهم نیست هفته بعد هم شد شد.
مهتاب این بار نگاه طلب کاری به ماکان انداخت و گفت:
اونوقت من بد قول می شم که.
ماکان دستش را از زیر چانه اش برداشت و انگار که بخواهد مگس مزاحمی را توی هوا بپراند تکاند داد و گفت:
حالا اون فروشگاه مگه لنگ این بروشوره.
مهتاب اخم ظریفی کرد و گفت:
خوب الان که بی کارم اونو تمام می کنم دیگه.
ماکان به پشتی صندلی اش تکیه داد و دوباره به مهتاب چشم دوخت و گفت:
کی گفته بی کاری داری با من حرف می زنی. کار از این مهم تر.
و با بدجنسی ابروهایش را بالا انداخت. مهتاب از این کار ماکان باز هم خنده اش گرفت. مثل اینکه واقعا ان روز کار تعطیل بود.
مهتاب سری تکان داد و گفت:
خوب پس اگر کار نمی کنیم من برم تو اتاقم.
ماکان از جا پرید و گفت:
ا کجا؟
مهتاب دست هایش را توی هم چفت کرد و در حالی که نیم نگاهی به ماکان می انداخت گفت:
خوب بی دلیل که نمی تونم اینجا بمونم.
ماکان دوباره دستش را زیر چانه اش زد و با بدجنسی محسوسی گفت:
یعنی من بهونه خوبی نیستم؟
مهتاب لبخند زیبایی زد که باعث شد ماکان هوس کند ان لب های اناری را ببوسد.
مثل اینکه فراموش کردین تو این شرکت چند نفر دیگه هم هستن. من نمی تونم زیاد اینجا بمونم. متوجه این که؟
ماکان دلخور عقب نشست و دست به سینه به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت:
باشه کار می کنیم.
بعد به جایی کنارش اشاره کرد و گفت:
بیا اینجا.
مهتاب برای یک لحظه با تردید او را نگاه کرد و بعد هم میز را دور زد و کنار ماکان ایستاد. ماکان با لحن خاصی گفت:
ببخشید تعارف نمی کنم. چون می دونم تو نمی شینی.
بعد موس را برداشت و زیر چشمی به مهتاب که با لبخند به مانیتور خیره شده بود نگاه کرد. و کار او را آورد. توضیحاتی داد و چند جایی را هم گفت تا تغییر بدهد.
مهتاب گوش داد و در جواب سوال های او کوتاه جواب داد. وقتی کارشان تمام شد. مهتاب دوباره مقابل ماکان برگشت و گفت:
پس من برم که کارو امروز تمام کنم از هفته آبنده دیگه نمی تونم بیام فرجه ها شروع میشه کلی کار دارم.
ماکان از جا بلند شد و با اخم میز را دور زد و مقابل مهتاب ایستاد. مهتاب نفس عمیقی کشید. عطر ماکان از وقتی که وارد اتاقش شده بود. شامه اش را پر کرده بود.
چقدر این رنگ سفید به او می امد. انگار قد بلندش را بیشتر به رخ می کشید. چقدر این حالت موها را که به یک طرف شانه شده بود را دوست داشت.
ماکان به او که با دقت نگاهش می کرد لبخند زد و گفت:
دلت میاد نیای شرکت؟ پس من چکار کنم این همه وقت؟ دلم می پوسه که.
مهتاب خنده با مزه ای کرد و گفت:
از درس و دانشگاه که می افتم امتحان دارم.
ماکان دست هایش را توی جیبش مشت کرد و درحالی که نگاهش روی لب های مهتاب مانده بود گفت:
خوب بیا شرکت بخون. هر کار می خوای بکنی بیا همین جا. اون اتاق دربست مال خودت.
مهتاب دستی به مقنعه اش کشید و گفت:
حالا ببینم چی میشه.
و به سمت در رفت. ماکان همان جور دست به جیب با نگاهش او را تعقیب کرد تا به در رسید.
مهتاب کنار در ایستاد و قبل از اینکه خارج شود برگشت و او را به لبخندی مهمان کرد و بعد هم سریع از در خارج شد.
خانم دیبا زیر چشمی او را نگاه کرد. چهره سرخش زیادی توی چشم می زد.
مهتاب بدون نگاه کردن به او به سمت آشپزخانه رفت. لیوانی از بین ظرف ها بیرون کشید و برای خودش دوتا لیوان آب خنک پشت سر هم ریخت و تند تند سر کشید.
به کابینت تکیه داده بود که آقای حیدری سینی به دست وارد آشپزخانه شد. با دیدن مهتاب گفت:
نبودین چای رو گذاشتم روی میزتون.
ممنون.
و سریع از آنجا خارج شد. پشت سیستمش نشست و مشغول کارش شد. جاهایی را که ماکان گفته بود عوض کرد و تغییرات جزئی که لازم بود را توی ان انجام داد. نفهمید چقدر گذشته بود که ماکان جلوی اتاقش ظاهر شد.
مهتاب نگاهی به ساعتش انداخت نزدیک یک بود. ماکان نگاهی توی راهرو انداخت و وارد اتاق شد. مهتاب برایش ایستاد. ماکان پالتویش را پوشیده بود و با ان لباس واقعا جذاب شده بود.
جلوی میز توقف کرد و به مهتاب گفت:
امروز به زورم که شده باید با من نهار بیای. نه دیگه رستوران و میارم تو ماشین نه کافی شاپ باید با من بیای نهار.
مهتاب لبخندی زد و گفت:
اجباریه؟
ماکان دست به سینه ایستاد و گفت:
صد در صد.
مهتاب یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
اگه بگم نه چی؟
ماکان مثل بادکنکی که بادش خالی شده باشد گفت:
اذیت نکن مهتاب. مگه چی میشه؟
مهتاب خنده ای کرد و سرش را پائین انداخت. ماکان اخم ساختگی کرد و گفت:
دستم انداختی؟
مهتاب با سرعت سرش را بالا اورد و گفت:
نه به خدا.
ماکان نتوانست مهتاب را اذیت کند. دلش نمی خواست نگاهش را نگران ببیند. لحنش مهربان شد:
می دونم. حالا میشه به این حقیر افتخار بدین مهتاب خانم؟
مهتاب با لبخند سری تکان داد و گفت:
دیگه چاره ای ندارم.
ماکان با خنده گفت:
پس بریم. که می خوام نهاری بهت بدم که تا عمر داری یادت نره.
مهتاب اشاره ای به سیستمش کرد و گفت:
پس میشه یه نگاه به این کار من بندازین. دیگه تمامه.
ماکان برای چند ثانیه مهتاب را نگاه کرد و بعد سری تکان داد و میز را دور زد و در حالی که زیر لب غرغر می کرد. کنار او قرار گرفت. مهتاب بدون اینکه بنشیند روی میز خم شد و موس را برداشت و صفحه مورد نظر را باز کرد.
حواس ماکان کلا به مانیتور نبود و داشت نیم رخ مهتاب را نگاه می کرد. مهتاب با انگشت سبابه اش به مانیتور اشاره کرد و درباره کارش چند توضیح کوچک داد.
وقتی نگاهش را از مانتیور گرفت ماکان را محو تماشای خودش دید. ناخوداگاه راست ایستاد و مقنعه اش را مرتب کرد. ماکان به خودش امد و گفت:
به نظرم من که خیلی عالیه.
مهتاب نگاهی به او انداخت و گفت:
دقیقا چی عالیه؟
ماکان لبخند گرمی زد و در حالی که توی چشم های مهتاب خیره شده بود گفت:
نیم رخ تو.
مهتاب بلافاصله دو درجه تیره تر شد. ماکان به این تغییر رنگ او خندید و گفت:
کارتم عالیه من قبول دارم. بریم دیگه.
بعد میز را دور زد ودوباره مقابل مهتاب قرار گرفت. مهتاب با دست پاچگی طرح را روی فلش ریخت و سیستم را خاموش کرد. زیر نگاه ماکان احساس می کرد دست و پایش را گم می کند.
بالاخره کارش تمام شد. کوله و نیم تنه اش را از چوب رختی برداشت و به ماکان نگاه کرد. ماکان به او گفت:
من می رم پائین تو بعد بیا.
مهتاب سری تکان داد و نیم تنه اش را پوشید. ماکان از در اتاق خارج شد و با خانم دیبا خداحافظی کرد و از پله پائین رفت. مهتاب گلش را توی دست راستش گرفت و کنارش نگه داشت تا خانم دیبا متوجه آن نشود.
بعد به آرامی خداحافظی کرد و از پله پائین دوید. ماکان جلوی در به انتظارش ایستاده بود. به مهتاب لبخند زد و گفت:
پیش به سوی اولین نهار دو نفره.
مهتاب گل را بو کرد و به او لبخند زد. کارش از بیخ اشتباه بود. ولی فعلا احساسش بود که یکه تازی می کرد.
**
شاهین چند بار سبیلش را جوید و از توی آینه به دو مردی که روی صندلی عقب نشسته بودند نگاه کرد و گفت:
خوده نامردشه.
مردها که هیکلی دو برابر شاهین داشتند به سمت دیگر خیابان نگاه کردند. مرد جوانی مقابل در ورودی یک ساختمان ایستاده بود و با پایش چیزی را جابجا می کرد.
همان لحظه دختری هم از در شرکت خارج شد. شاهین با دیدن مهتاب و آن شاخه گل توی دستش احساس کرد رگ گردنش در حال پاره شدن است. بهتر که مهتاب هم آنجا بود و شاهد بود چطور ان پسرک سوسول را له می کند.
تا قبل از این فقط تصمیم داشت کمی مشت و مالش بدهد ولی حالا کاملا نظرش عوض شده بود. لبخندی که مهتاب به ماکان زد جری ترش کرد.
دوباره با لحن خشنی گفت:
می خوام لهش کنین. فقط نمیره.
مرد ها دست به در بردند که شاهین دوباره صدایشان زد:
صبر کنین.
دو مردی که عقب نشسته بودند و مردی که جلو نشسته بود هر سه به سمت او برگشتند.
شاهین در حالی که با پوزخند روی ماکان زوم کرده بود گفت:
صورتش. می خوام داغون شه. جوریکه دیگه هیچ دختری بهش نگاه نکنه.
مردها هر سه خنده کریهی سر دادند و با یک حرکت از ماشین پیاده شدند. شاهین سیگاری از جیب کتش در آورد و در حالی که با چشمانش مهتاب را می بلعید آن را آتش زد.
ماکان دزد گیر را زد و در را برای مهتاب باز کرد ولی قبل از اینکه در را ببندد کسی روی شانه اش زد:
ماکان تویی؟
ماکان از لحن بی ادبانه فردی که صدایش می زد اخم هایش توی هم رفت و برگشت. سه مردی که پشت سرش ایستاده بودند با پوزخند نگاهش می کردند.
ماکان احساس خوبی به این موضوع نداشت. مهتاب نگران پیاده شد. مرد رو به ماکان گفت:
خجالت نمی کشی مرتکیه ناموس دزد.
ماکان با اخم های در هم کشیده به مهتاب گفت:
بشین تو ماشین.
لحنش اینقدر آمرانه بود که مهتاب تعلل نکرد و توی ماشین نشست. ولی با نگرانی به آنها خیره شده بود. کاملا واضح بود که مردها برای صحبت دوستانه نیامده بودند. مهتاب نگاهی به خیابان انداخت. ان وقت روز حسابی خلوت بود.
دوتای دیگر نیم چرخی زدند و هر کدام جهتی را مسدود کردند. ماکان بدون توجه به دو مردی که از پشت سر راهش را سد کرده بودند با همان اخم و جدیت گفت:
چی می خواین؟
مردی قدمی به سمت ماکان برداشت وبی هوا مشتی حواله صورت او کرد. ماکان غافل گیر شده و مشت محکمی که به صورتش خورده بود باعث شده بود که گیج شود.
تعادلش را از دست داد ولی قبل از اینکه زمین بخورد ان یکی از پشت گرفتش و دوباره با سر توی دماغش کوبید. تا پس سرش از درد تیر کشید.
مهتاب با دیدن این صحنه بی هوا از ماشین پائین پرید. دلش را دیدن این صحنه آشوب شده بود. بینی ماکان خون می امد و تمام لباس سفیدش از خون پر شده بود. سعی کرد به خودش بیاید و از خودش دفاع کند. ولی انها سه نفر بودند.
نفر سوم پنجه بکس را توی انگشتانس جا داد و وقتی ماکان به سمت او چرخید با تمام نیرو به صورتش کوبید. صدای شکستن استخوان پیشانی اش را خود ماکان هم شنید.
مهتاب که تا ان لحظه خشک شده بود با دین این صحنه خشمگین به طرف مرد هجوم برد و در حالی که کوله اش را توی سر و کمر مرد می کوبید داد زد:
ولش کن. عوضی آشغال. ولش کن.
ماکان گیج بود. تمام سرش درد می کرد. خون از روی پیشانی اش سر خورده بود . از چانه اش قطره قطره می چکید. مهتاب وحشت زده ماکان را صدا زد:
ماکان!!
ماکان صدای نگران مهتاب را می شنید ولی نمی توانست حرفی بزند. ضربه بعدی لبش را هم پاره کرد. مهتاب با دیدن این صحنه تقریبا داشت از هوش می رفت.
نگاهی به اطرافش انداخت نیمه اجری را که کنار خیابان افتاده بود برداشت و به سمت یکی از مردها که ماکان را از پشت نگه داشته بود رفت و آن را بالا برد و با تمام قدرت توی کمر مرد کوبید.
مرد فریادی از درد کشید و به سمت مهتاب چرخید. ماکان روی زمین ولو شد. و دو مرد دیگر به جانش افتادند. مهتاب با دیدن چهره خشمگین مرد یک قدم عقب گذاشت. مرد با یک حرکت شانه او را چنگ زد و سیلی محکمی توی صورتش کوبید.
مهتاب چرخی خورد و روی زمین پهن شد. توی گوشش صدایی مثل سوت ممتد قطار پیچیده بود.
**
شاهین با لذت دود سیگار را بیرون داد و به صحنه زد خورد خیره شد. با هر مشتی که روی صورت ماکان فرود می آمد انگار تکه ای یخ روی داغی دلش می گذاشتند.
سیگار دوم را که اتش زد نگاهش به مهتاب افتاد که با یک پاره آجر به سمت یکی از مهاجمین می رفت. نگاه شاهین روی چهره مصمم مهتاب خشک شد.
این دختر داشت چکار می کرد. آجر را بالا برد و توی کمر مرد کوبید. مرد برگشت. شاهین با وحشت دستش را به سمت در برد ولی قبل از اینکه در را باز کند مشت مرد روی صورت مهتاب فرود امده بود.
سیگار از لبش افتاد. و دستش را سوزاند.
با خشم از ماشین پیاده شده و سیگار را توی جوی آب پرت کرد.
این عوضی داره چه گهی می خوره.
با چند گام بلند عرض خیابان را طی کرد و یک راست سمت مرد و رفت و یقه اش را گرفت:
کی به تو گفت دست رو اون دختر بلند کنی؟
صدای فریادش تمام خیابان را پر کرد. و چند پرنده ای را که روی سیم های برق نشسته بودند پر داد. با فریاد او دو مرد دیگر هم دست از کار کشیدند و نفس زنان به شاهین خیره شدند.
مرد خواست دست شاهین را از یقه اش جدا کند ولی خشم شاهین بر قدرت مرد غلبه کرده بود. با چشم هایی از حدقه در امده گفت:
یه مو از سرش کم بشکه می گم پوستت و زنده زنده بکنن.
و او را به سمتی هل داد و با عجله به سمت مهتاب رفت. مهتاب گیج روی زمین نشسته بود. صدای سوت هنوز توی گوشش شنیده می شد و اعصابش را به هم می ریخت.
هنوز نتوانسته بود موقعیت خودش را بفهمد. شاهین مقابلش زانو زد و با نگرانی گفت:
مهتابم خوبی؟
مهتاب چهره شاهین را می دید و لب هایش که فقط تکان می خورد. ذهنش داشت فعالیتش را شروع می کرد. صدای سوت داشت کمتر میشد.
شاهین که نگاه گنگ مهتاب را دید خشمناک رو به مرد فریاد زد:
می کشمت خودم می کشمت لعنتی.
و به سمت مرد هجوم برد.
صداها داشت توی گوشش واضح تر میشد. اولین چیزی که به ذهنش رسید به لب آورد:
شاهین بود. اون خودش بود.
نگاهش را چرخاند. ماکان روی زمین بی هوش افتاده بود. مهتاب با دیدن او تازه مغزش به کار افتاد با سرعت از جا پرید و به سمت او رفت. کنارش روی زمین زانو زد و اشک چشم هایش را پر کرد.
هیچ کدام از اجزای صورتش به خوبی دیده نمی شد. همه صورتش را خون پوشانده بود. شاهین با مردها گلاویز شده بود و مهتاب بالای سر ماکان اشک می ریخت.
ماکان تو رو خدا چشمات و باز کن. خواهش می کنم ماکان.
ماکان تکانی نخورد.
مهتاب خشمگین بلند شد و به سمت شاهین رفت. کتش را از پشت گرفت و کشید. شاهین با یک حرکت به سمت او چرخید. با دیدن مهتاب با ان حال روز چیزی توی سرش تیر کشید.
مهتاب با چشم هایی اشک آلود گفت:
به این میگی عشق؟ اینه اون علاقه تو آقا؟
هق هقش بلند شد. ولی مهتاب گریه اش را کنترل کرد و با کوله اش به سینه شاهین کوبید و گفت:
این عشق نیست. خودخواهیه. خودخواهی.عشق یعنی حاضر نباشی یه خار به پای طرفت بره.
بعد داد زد:
گمشو. عشقت و ثابت کردی. حالا گمشو.
 
بعد چرخید و از توی کوله اش موبایلش را بیرون کشید. باید ماکان را به بیمارستان می برد. کاش خودش رانندگی بلد بود. شماره اورژانس را گرفت. یک طرف صورتش درد می کرد.
کنار ماکان زانو زد.
منو ببخش ماکان. منو ببخش.
خانم دیبا سلانه سلانه از پله پائین امد و از شرکت خارج شد. ولی قبل از اینکه بچرخد و در را ببندد. نگاهش به مهتاب افتاد که کنار چهره خون آلود ماکان روی زمین زانو زده بود.
یک لحظه همانجا خشکش زد ولی بعد با عجله در را به هم کوبید و بدون اینکه قفلش کند به سمت او دوید.
خانم سبحانی چی شده؟
مهتاب نگاه اشک آلودش را به سمت او بالا اورد و گفت:
همش تقصیر منه. همش تقصیر منه.
و سرش را را روی زانویش گذاشت.
خانم دیبا به سختی آب دهنش را فرو داد و گفت:
پس چرا نمی بریش بیمارستان.
مهتاب میان هق هق گفت:
زنگ زدم اورژانس.
پاشو بذاریمش تو ماشین ببرینش بیمارستان. اورژانس تا بیاد صبح شده.
من که رانندگی بلد نیستم.
خانم دیبا با جدیت گفت:
من بلدم. بلند شو. زود باش.
مهتاب از جا پرید. دست انداخت زیر شانه های ماکان و او را بلند کرد. خانم دیبا در عقب را باز کرده بود و داشت به سمت او می آمد. به مهتاب کمک کرد و به سختی او را روی صندلی عقب نشاندند.
خانم دیبا به مهتاب نگاهی کرد و گفت:
بشین کنارش سرش و بگیر تکون نخوره.
مهتاب بدون هیچ فکری نشست و سر ماکان را روی شانه اش گذاشت. تمام بدنش می لرزید. اشک هایش بند نمی امد. اگر اتفاقی برای او می افتاد خودش را هیچ وقت نمی بخشید.
شاهین و سه مرد غیبشان زده بود. مهتاب با نفرت به شاهین فکر کرد و هر چه لعنت بلد بود نثارش کرد. خانم دیبا پشت فرمان نشست و ماشین را به راه انداخت. نگاهی از آینه به مهتاب انداخت و گفت:
چه بلایی سرش اومده؟
مهتاب وسط گریه گفت:
سه نفر ریختن سرش...زدنش.
آخه برای چی؟
مهتاب سر تکان داد. خانم دیبا حواسش را داده بود به جلو فعلا مهم بود که ماکان را به بیمارستان برسانند. جلوی بیمارستان خانم دیبا پیاده شد و با یک پرستار و برانکادر برگشت.
ماکان را به سختی روی برانکادر گذاشتند. خانم دیبا دزدگیر را زد و سوئیچ را به طرف مهتاب گرفت و گفت:
ببخشد من باید برم. دخترم الان با سرویس میاد پشت در می مونه. مهد می ره. می ترسه من نباشم.
مهتاب با قدردانی نگاهش کرد و گفت:
ممنون. خودم حواسم هست.
خانم دیبا شماره اش را روی یک کاغذ نوشت و به دست او داد.
من و بی خبر نذار.
چشم ممنون.
خانم دیبا با نگرانی رفت و مهتاب دوان دوان خودش را به برانکادری که داشت ماکان را به سمت اورژانس می برد رساند. در حالی که کنار برانکادر با سرعت قدم بر می داشت نگاهش روی صورت ماکان خیره مانده بود.
کاملا معلوم بود که بیشتر صورتش را مورد هدف قرار داده اند. مهتاب دوباره چشم هایش از اشک پر شد. پرستار ماکان را داخل اورژانس برد بالافاصله پزشک کشیک بالای سرش حاضر شد.
دکتر نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
تصادف کرده؟
مهتاب سری به نشانه نه تکان داد و گفت:
چند نفر ریختن سرش کتکش زدن.
دکتر با تاسف سری تکان داد گفت:
باید از سرش عکس بگیریم. احتمال شکستگی هست.
رنگ مهتاب با شنیدن این حرف پرید. یکی از پرستارها مهتاب را از انجا بیرون کرد و گفت:
شما بیرون باش.
مهتاب به در اورزانس نگاهی انداخت و با بغض گفت:
حالش خیلی بده؟
هنوز چیزی معلوم نیست.
و مهتاب را تنها گذاشت. مهتاب دنبال برانکادر تا بخش رادیولوژی دوید. کت و وسایلش را تحویل مهتاب دادند.
مهتاب کت ماکان را در آغوش گرفت. تازه فکرش داشت توی اتفاقاتی که افتاده بود دنبال خطاهای خودش می گشت. لبش را گاز گرفت. ان مرد به او دست زده بود و خودش هم سر ماکان را در آغوش گرفته بود.
کت را به خودش فشرد و سعی کرد فعلا به این چیزها فکر نکند. الان باید به ماکان فکر میکرد. ناگهان احساس کرد چقدر تنهاست. دست تنها باید چکار می کرد؟
دستی به پیشانی اش زد الان باید به چه کسی خبر می داد. به خانواده اش؟
خدایا به خانواده اش چه می گفت. به دیوار تکیه داد و به بدبختی به در رادیولوژی نگاه کرد. چطور بود که به ترنج خبر می داد. وای نه ترنج حتما حسابی هول میکرد. زیر لب ناله کرد:
خدایا چکار کنم؟
همانجور حیران مانده بود که ناگهان به یاد ارشیا افتاد.
خدایا چراهمون اول به فکرم نرسید.
موبایلش را از کبفش بیرون کشید. ولی ناگهان یادش امد که شماره ارشیا را ندارد. مستاصل مانده بود.کت ماکان را توی بغل فشرد و به دیوار تکیه داد. چانه اش را روی کت ماکان گذاشت و دوباره بغض کرد.
اگر اتفاقی برای او می افتاد جواب خانواده اش را چه می داد. می گفت برای چه شاهین ان بلا را سرش اورده. صورتش را توی کت ماکان پنهان کرد نفس عمیقی کشید.
ناگهان سرش را برداشت به کت ماکان نگاه کرد.
خدایا موبایل ماکان. حتما شماره استاد توشه.
جیب های کتش را گشت و بالاخره موبایل او را پیدا کرد. دست هایش می لرزید و نمی توانست شماره ارشیا را پیدا کند بعد از ده بار بالا و پائین کردن لیست اسامی بالاخره روی نام ارشیا توقف کرد و بدون وقفه شماره را گرفت.
سه چهار بار زنگ خورد تا بالاخره ارشیا جواب داد:
سلام بر بردار زدن گرامی.
مهتاب با صدای لرزانی سلام کرد:
سلام استاد.
ارشیا یک لحظه سکوت کرد. صدای مهتاب برایش ناآشنا بود ولی از آنجا که او را استاد خطاب کرده بود و گوشی ماکان هم دستش بود کسی جز مهتاب نمی توانست باشد. با تردید پرسید:
مهتاب خانم شمائین؟
بله.
با گوشی ماکان زنگ زدین درسته؟
بله.
صدایش حالا بیشتر می لرزید.
مهتاب خانم طوری شده؟
مهتاب ناخوداگاه زیر گریه زد.
خدایا چی شده نصف جون شدم.
مهتاب وسط گریه گفت:
می تونین بیاین بیمارستان؟
صدای ارشیا هم حالا مضطرب شده بود.
بیمارستان؟ یا خدا ماکان خوبه؟
نمی دونم.
تصادف کرده؟
نه. شاهین اومده بود در شرکت.
ارشیا زیر لب تکرار کرد:
شاهین؟
آره با سه تا مرد گنده افتادن به جون ماکان زدنش. تو رو خدا بیاین ماکان بی هوشه الان بردن از سرش عکس بگیرن.
ارشیا با هول پرسید:
کدوم بیمارستان؟
باهنر
اومدم.
و تماس قطع شد. مهتاب اشکش را پاک کرد و موبایل ماکان را توی جیب کتش برگرداند همان موقع هم در باز شد و برانکادر حامل ماکان بیرون امد.
مهتاب سراسیمه به سمت پرستار دوید:
چی شده؟ حالش خوبه؟
و نگاهی پر درد به چهره خون آلود ماکان انداخت.
 
عکس و باید به دکتر نشون بدیم.
مهتاب دوان دوان دنبال برانکادر رفت و خودش را به دکتر رساند دکتر عکس ها را گرفت و نگاهی به انها انداخت:
خدا رو شکر جمجمه اش شکستگی نداره.
یه ترک روی استخوان بینی فقط دیده میشه. ولی دست راستش شکسته.
بعد روی ماکان خم شد و گفت:
بالای سمت چپ لبش هم پارگی داره ابروش هم دچار شکستگی شده. هر دوش بخیه می خواد.
مهتاب یقه اش را چنگ زد. چه بلایی سر ماکان آورده بودند. کنار دیوار سر خورد و روی زمین نشست سرش را روی زانویش گذاشت و ناله کرد:
خدا لعنتت کنه شاهین!
ارشیا سراسیمه خودش را به بیمارستان رساند. پرسان پرسان اتاقی را که ماکان در ان بستری شده بود پیدا کرد.
ارشیا جلوی در ایستاد و با تعجب به چهره ماکان نگاه کرد. باورش نمی شد مردی که روی تخت خوابیده باشد خود ماکان باشد.
با قدم هایی سست وارد اتاق شد. مهتاب با دیدن او از جا بلند شد و با بغض سلام کرد. سلام توی دهان ارشیا ماسید. یک طرف صورت مهتاب هم کبود شده بود.
چی به روز صورتت اومده؟
مهتاب دستی به صورتش زد و آخش هوا رفت. اصلا فراموش کرده بود که او هم یک سیلی جانانه خورده است. با دست اشکش را گرفت و با همان لحن بغض دار و لرزان گفت:
تو درگیری اینجور شده.
ارشیا جلو تر رفت و با دقت به چهره ماکان نگاه کرد. ابروی سمت چپ بخیه خورده بود. بالای لبش هم چند تایی بخیه خورده بود و چشم چپ از شدن ضربه ورم کرده و کبود بود. در تمام نقاط صورت تیرگی های ناشی از ضربه دیده می شد.
دست راستش هم توی گچ بود. ارشیا دستی توی موهایش کشید و رو به مهتاب گفت:
شاهین از کجا پیداش شد؟
مهتاب خلاصه ماجرای تهدید های قبلی شاهین را برای ارشیا گفت و بعد از اتفاق ان روز برایش توضیح داد. ارشیا خوب گوش داد و گفت:
باید شکایت کنیم ازش.
مهتاب وحشت زده گفت:
نه اگه دوباره بلایی سر ماکان بیاره...
و حرفش را خورد و شرم زده سرش را پائین انداخت. ارشیا توی ان بهبوهه ناراحتی لبخند کوچکی زد. مهتاب خودش را لو داده بود. وگرنه این لحن نگران و این چهره اشک آلود فقط یک معنی می توانست بدهد.
مهتاب دستی به مقنعه اش کشید و گفت:
چه جوری به خانواده اش خبر بدیم. وای سوری خانم حتما سکته می کنه.
ارشیا نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
لازم نیست بگیم چه اتفاقی افتاده من خودم خبر می دم می گم تصادف کرده.
آخه چرا؟
حقیقت و ندونن بهتره.
مهتاب که از خدایش بود سوری خانم و مسعود خان نفهمند او باعث این بلاهایی است که به سر پسرشان امده در موافقت با ارشیا سر تکان داد.
ارشیا از اتاق خارج شد و موبایلش را از جیبش بیرون کشید و شماره مسعود خان را گرفت. مختصر برایش توضیح داد که ماکان تصادف کرده و الان بیمارستان است.
نیم ساعت نشد که سر و کله سوری خانم و همراه ترنج و مسعود خان توی بیمارستان پیدا شد. ارشیا به ان ها گفت که مهتاب و ماکان با هم بودند و ماکان قرار بوده که مهتاب را برساند ولی موقع رد شدن از خیابان ماشین به ماکان می زند و مهتاب هم همانجا به زمین می خورد.
بالاخره علتی برای کبودی صورتش باید می آورد. سوری خانم که اصلا این حرف ها برایش مهم نبود. حال ماکان مهم بود که زیاد رو به راه به نظر نمی رسید.
سوری خانم دست سالم ماکان را توی دستش گرفته بود و در حالی که ان را نوازش می کرد آرام آرام اشک می ریخت. ترنج در حالی که زیر چشمی مهتاب را زیر نظر داشت مدام مادرش را دلداری می داد و ارشیا با مسعود خان پچ پچ می کرد.
مهتاب گوشه اتاق کز کرده بود و جرئت نمی کرد حرفی بزند. احساس اضافه بودن به او دست داده بود. کت ماکان هنوز توی بغلش بود و نمی توانست ان را از خودش جدا کند.
هربار که به چهره ماکان نگاه می کرد چیزی انگار توی دلش از جا کنده می شد. ترنج بالاخره مادرش را رها کرد و به سمت مهتاب امد. مهتاب در حالی که چشم هایش از اشک خیس بود به او لبخند کم رنگی زد.
ترنج آرام دست او را گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد:
نگران نباش. ماکان اینقدرام ضعیف نیست.
و دستش را محکم فشرد.
مهتاب لبش را گاز گرفت دلش می خواست به ترنج همه چیز را بگوید. برای همین آرام رو به ترنج گفت:
ماکان تصادف نکرده.
ترنج با تعجب نگاهش کرد:
یعنی چی؟
مهتاب در حالی که چانه اش می لرزید با همان لحن آرام و خش دار گفت:
شاهین...با چند نفر اومده بودن سراغش. زدنش.
و دوباره اشک روی صورتش جاری شد. نیم چرخی زد تا بقیه گریه اش را نبینند. ترنج با دهانی باز به او و بعد هم ماکان نگاه کرد. ترنج هم صدایش را آرام کرد و گفت:
پس صورت تو چی شده؟
یکی از اون مردا وقتی داشتم تقلا می کردم ماکان و ول کنه بهم سیلی زد.
ترنج نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
با هم بودین که شاهین اومد.
مهتاب سری تکان داد و با نیم نگاهی به ترنج گفت:
می خواستیم بریم نهار بخوریم.
ترنج خنده آرامی کرد و گفت:
پس بلاخره داداش ما دلت و برد آره؟
مهتاب خنده تلخی کرد و در حالی که با دست به ماکان اشاره می کرد گفت:
از همین الان معلومه کارم اشتباهه.
مهتاب تو رو خدا اینجوری نگو. تو که نمی خواستی با شاهین ازدواج کنی پس هر کسی می تونست جای ماکان باشه.
**
احساس می کرد سرش در حال منفجر شدن است تمام صورت و سرش درد می کرد. سعی کرد چشم هایش را باز کند ولی انگار پلک هایش هم سنگین تره شده بودند.
صدای زمزمه هایی را در اطرافش می شنید. مغزش تازه شروع به فعالیت کرده بود و داشت سعی می کرد علت این درد وحشتناک را به یاد بیاورد.
بالاخره چشم باز کرد. با تابش نوری که چشمش را کمی آزار داد دوباره چشم هایش را روی هم گذاشت. صدای زمزمه نگرانی را کنارش شنید:
ماکان حالت خوبه؟
دوباره به سختی چشم باز کرد و به سمت صدا چرخید. تصور آشنا بود. مرد جوانی کنارش ایستاده و با دقت نگاهش می کرد با دیدن چشمان باز او گفت:
بالاخره بیدار شدی.
چند لحظه ای به چهره مرد نگاه کرد تا او را به خاطر آورد. خواست دهان باز کند و بگوید ارشیا ولی دردی که توی لب هایش پیچید مانع از این کار شد.دوباره نگاهی به ارشیا انداخت و در حالی که سعی می کرد خیلی دهانش را تکان ندهد زمزمه کرد:
من چم شده؟
ارشیا لبخندی زد و گفت:
هیچی یکی دو نفر یک کم مشت و مالت دادن نگران نباش.
ماکان دوباره چشم هایش را بست تا بتواند موج دردی که توی سرش می پیچد را تحمل کند. حرف های ارشیا ذهنش را به فعالیت انداخته بود.
صحنه ها یکی یکی جلوی چشمش زنده می شدند. سه مرد. مشتی که توی صورتش خورده بود. برخورد پنجه بوکس با پیشانی اش.
خدایا همه چیز را به خاطر اورده بود. و صدای نگران مهتاب وسط همه این تصاویر. راستی مهتاب کجا بود. با وحشت از خودش پرسید:
نکنه بلایی سر مهتاب اورده باشن.
با سرعت دهان باز کرد ولی جای هر حرفی اخ کوچکی ازدهانش بیرون پرید. ارشیا اخمی کرد و گفت:
چکار می کنی پسر. لبت سه تا بخیه خورده. آروم حرف بزن.
ماکان که حتی با نفس کشیدن هم احساس درد می کرد به آرامی گفت:
مهتاب!
ارشیا لبخند زد و گفت:
حالش خوبه. همین بیرون وایساده. همه رو راهی کردم غیر اون. هر کار کردم نرفت.
ارشیا از میان همان چشم های ورم کرده اش هم می توانست برق شادی را توی چشم هایش ببیند.
میشه بگی بیاد؟
ارشیا ابرویی بالا انداخت و گفت:
مثل اینکه خبریه؟ نه؟
ماکان سعی کرد لبخند بزند ولی لب دردناکش مانع شد. ارشیا درحالی که به سمت در می رفت گفت:
تا چند روزی باید زبون به دهن بگیری. لازم نیست راه به راه هم نیشت و باز کن. صورت له و لورده شده.
ماکان دیگر سعی نکرد بخندد چون می دانست حرکت لب ها مساوی است با درد. بی قرار به در نگاه می کرد. ذهنش دنبال رابطه ای میان خودش و ان مرد ها بود. ولی هر چه فکر می کرد به جایی نمی رسید.
بعد از چند دقیقه سر و کله مهتاب پیدا شد.از توی سالن توی اتاق سرک کشید. طرف کبود صورتش پشت دیوار پنهان شده بود. ماکان با دیدن او موجی از آرامش دورن خودش احساس کرد.
بلند که نمی توانست حرف بزند دستش را بالا برد که به او اشاره کند بیاید تو که دست گچ گرفته اش را دید. با تعجب به دستش نگاه کرد:
خدایا بلایی بود سرم نیامده باشه؟
 
بعد دست سالمش را بالا اورد و به کنار تخت اشاره کرد. مهتاب در حالی که کت او را سفت به خودش می فشرد سرش را پائین انداخت و وارد اتاق شد. با قدم هایی لرزان به سمت تخت ماکان رفت و کنارش ایستاد.
ماکان با همان صدای خش دار زمزمه کرد:
مهتابم؟
بغض گلوی مهتاب را گرفت و اشک چشم هایش را پر کرد سرش را بالا آورد و به چهره به هم ریخته او نگاه کرد. ماکان با دیدن کبودی صورت مهتاب خواست اخم کند که باز دردی توی پیشانی اش پیچید.
انگار فعلا نه حق عصبانی شدن داشت و نه خندیدن. با دست سالمش به صورت مهتاب اشاره کرد و گفت:
صورتت چی شده؟
مهتاب دستش را آرام روی گونه اش گذاشت و با همان لحن بغض دار گفت:
هیچی؟
هیچی یعنی چی؟ صورتت کبود شدده.
در برابر صورت شما هیچی نشده.
و اشک هایش روی گونه هایش سر خورد.
همش تقصیر منه.
ماکان با دل آشوبه به چشم های خیس مهتاب نگاه کرد و گفت:
میشه گریه نکنی؟ مهتاب منو ببین.
مهتاب سرش را بالا اورد و با دیدن چهره او دوباره موجی از اشک صورتش را خیس کرد.
مهتاب برای چی گریه می کنی؟
مهتاب به چشم های او نگاه کرد و گفت:
اون سه تا مرد از طرف شاهین اومده بودن.
ماکان دوباره خواست اخم کند که اخش هوا رفت. مهتاب دست پاچه گفت:
چی شد؟
ماکان به سختی اب دهناش را قورت داد و گفت:
چیزی نیست.
مهتاب سری تکان داد و گفت:
همش تقصیر منه.
و به زمین خیره شد. ماکان به چهره اشک آلود او نگاه کرد گریه مهتاب بیشتر از این زخم های ریز و درشت اذیتش می کرد. صدایش لحن خواهش گرفت:
مهتاب...خواهش می کنم گریه نکن.
مهتاب اشکش را با دست گرفت و به چشمان ورم کرده ماکان نگاه کرد:
درد داری؟
نه وقتی تو کنارمی.
مهتاب با همان چشمان اشک آلود لبخند زد. ماکان کمی لحنش را شوخ کرد و گفت:
چه نهار به یاد ماندنی شد. نه؟
مهتاب آرام خندید و از داغی دل ماکان انگار کم شد.
دیگه برو مگه نباید بری خوابگاه داره شب میشه. به ارشیا می گم برسونت.
نه مزاحم استاد نمی شم. خودم می رم.
مهتاب ارشیا می رسونت. خوب؟
مهتاب سری به نشانه باشه تکان داد و گفت:
انوقت شما تنها می مونین اینجا که؟
ماکان با لحنی دلخور گفت:
مهتاب خواهش می کنم با من این همه رسمی نباش.
مهتاب طبق عادت دستی به مقنعه اش کشید و گفت:
من به خدا دارم سعی می کنم ولی سخته برام.
ماکان به گونه ورم کرده او نگاه کرد و خواست اه بکشد که قفسه سینه اش تیر کشید.
فکر نکنم جای سالمی تو بدنم مونده باشه.
نگاه مهتاب دوباره نگران شد. ماکان سریع گفت:
تو رو خدا دوباره گریه نکنی ها.
مهتاب ناخودآگاه خنده اش گرفت. صدای ماکان به نظرش با مزه امد چون نمی توانست خیلی لبش را تکان بدهد کلمات را جویده جویده می گفت.
ماکان در حالی که نگاهش پر از خنده بود گفت:
برو به ارشیا بگو بیاد.
مهتاب ارشیا را صدا زد و ماکان هم از او خواست تا مهتاب را برساند. مهتاب بالاخره کت ماکان را از خودش جدا کرد و ان را روی تخت کنار ماکان گذاشت.
ارشیا درحالی که اتاق را ترک می کرد گفت:
زود میام تنهایی گریه نکنی ها. پسر خوبی باش.
ماکان با ناله گفت:
نکن ارشیا نمی تونم بخندم.
مهتاب نگاه ملتمسی به ارشیا انداخت و او هم با خنده بیرون رفت. مهتاب دوباره خیره چشم های ماکان شد و گفت:
من دیگه می رم.
به سلامت. مواظب خودت باش.
و دوباره به کبودی صورت او نگاه کرد و با لحنی حرص دار گفت:
حقشه بخاطر این کارش فکشو بیارم پائین.
نه به خدا دیگه فراموشش کنین. فکر نمی کنم اونم دیگه کاری به کارمون داشته باشه.
ماکان از اینکه مهتاب خودش و او را جمع بسته بود خوشش آمد آرام گفت:
منم مطمئنم دیگه کاری به کار ما نداره.
و تمام عشقش را توی نگاهش ریخت و به مهتاب تقدیم کرد. اولین باری بود که مهتاب دلش می خواست می توانست به ماکان دست بزند. حتما روی پیشانی اش را می بوسید.
با یک خداحافظی سریع از اتاق بیرون رفت. قلبش با تمام قوا می تپید و بخاطر فکری که کرده بود پیش خودش شرمنده بود.
ماکان دست سالمش را دراز کرد و کتش را برداشت و نزدیک بینی اش برد. بوی عطر مهتاب را می داد.
**
یک هفته از ان ماجرا گذشته بود که ماکان تصمیم گرفت به شرکت برود. دیگر دلش طاقت ندیدن مهتاب را نداشت از سد غرغر های سوری خانم هم رد شد و بالاخره راهی شرکت شد. کبودی های صورتش از بین رفته بود و بخیه ها را هم کشیده بود.
خدا را شکر چهره اش هنوز مثل قبل بود فقط جای دو زخم به ان اضافه شده بود. یکی انتهای ابروی چپش را نصف کرده بود و یکی هم بالای لبش به صورت خط موربی خود نمایی می کرد.
دستش هنوز توی گچ بود. تمام یک هفته ای که ماکان توی خانه استراحت کرده بود مهتاب به شرکت می امد و با درد جای خالی ماکان را تحمل می کرد.
از اینکه نمی توانست هر روز برود و ماکان را ببیند کسل و افسرده بود. در عوض هر روز با او تماس می گرفت و حالش را می پرسید. فقط یک بار هم به دیدنش رفت که سوری خانم تمام مدت کنارشان نشسته بود و او فقط سر به زیر نشست و از گرمای نگاه ماکان لذت برد.
تمام کار ها ی عقب افتاده ماکان را خودش قبول کرد. قرار شد یک هفته تحویل سفارت را عقب بیاندازند تا ماکان برای تائید نهایی خودشش برگردد.
مهتاب خسته بود خیلی خسته بود. تمام یک هفته گذشته توی شرکت تمام وقت کار کرده بود و و توی خوابگاه هم تا دیر وقت مشغول کارهای خودش شده بود. گاهی تا اذان صبح هم مجبور بود بیدار بماند.
ولی بخاطر اتفاقی که برای ماکان افتاده بود خودش را مقصر می دانست برای همین شرکت رفتن را تعطیل نکرده بود.
شنبه صبح ماکان سرحال از پله های شرکت بالا رفت. دستش را به گردن انداخته بود و پالتویش روی شانه هایش انداخته بود.
شاخه گلی هم توی دست سالمش خود نمایی می کرد. وارد شرکت شد. خانم دیبا هنوز نیامده بود. دلش برای دیدن مهتاب پر می کشید.
با اینکه هر شب با او در تماس بود ولی ندیدنش کلی برایش درد آور بود. باورش نمی شد به همین زودی این همه به مهتاب وابسته شود که نتواند دوری اش را تحمل کند.
یک راست به سمت اتاق مهتاب رفت و شاخه گل را روی کیبوردش گذاشت نگاهی به اتاق نیمه تاریک انداخت و لبخند زد به مهتاب نگفته بود که امروز به شرکت می آید. بعد برگشت توی اتاق خودش.
مهتاب سلانه سلانه پله ها را بالا رفت. تمام جمعه را روی کارهای نیمه تمانش گذاشته بود و تا ساعت سه هم بیدار مانده بود ولی باز هم تمام نشده بود.
چشمانش از زور خستگی و بی خوابی های این یک هفته سرخ و خمار بود. به نظرش پله ها از همیشه طولانی تر آمد. وقتی بالای پله رسید نفس نفس می زد.
دستش را به چهارچوب گرفت نفسی تازه کرد و به خانم دیبا سلام کرد. بعد به سمت اتاقش رفت.
همانجور هم نگاهی به آشپزخانه انداخت. اجاق خاموش بود و بخاری از روی کتری بلند نمی شد. مهتاب اهی کشید و به سمت اتاقش رفت.
دلش برای ماکان تنگ شده بود.شال گردنش را برداشت ولی پالتویش را در نیاورد چون حسابی سردش شده بود. چراغ را زد و به سمت میزش رفت.
با دیدن گل انگار که دنیا را به او داده باشند. با سرعت گل را برداشت و بو کرد.
خدایا ماکان برگشته.
گل را توی دستش فشرد و به سرعت از اتاق خارج شد بدون فکر از جلوی خانم دیبا عبور کرد و بدون در زدن وارد اتاق ماکان شد.
ماکان پشت میزش نشسته بود و به سیستمش خیره شده بود که در باز شد و مهتاب با سرعت وارد اتاق شد.
ماکان با دیدنش یک لحظه شوکه شد. مهتاب در را بست و از همانجا به او خیره شد. ماکان بلند شد و میز را دور زد. مهتاب هم در را رها کرد و به سمت ماکان رفت.
گل توی دست هایش می لرزید. درست رو به روی هم توقف کردند. مهتاب نگاهش را توی چهره ماکان چرخاند و روی زخم بالای لبش متوقف شد.
سلام.

صدای گرم ماکان باعث شد نگاهش را به چشم های او بدوزد.
سلام.
ماکان آستین مانتویش را گرفت و به سمت مبل هدایتش کرد. مهتاب بدون اعتراض دنبالش رفت و روی مبل دو نفره کنارش نشست.
ماکان نیم چرخی زد و خیره مهتاب شد:
دلم برات خیلی تنگ شده بود.
مهتاب گل را توی دست فشرد و زیر لب زمزمه کرد:
منم همینطور.
ماکان خنده آرامی کرد. مهتاب نگاه خسته اش را به چهره ماکان دوخت و گفت:
دو سه روز دیگه امتحانام شروع میشه...بعدش چکار کنم؟
چمشانش را پرده ای از اشک پوشاند. ماکان در آن لحظه دلش می خواست مهتاب را در آغوش بگبرد و با همان یک دست به خودش بفشارد.
مهتاب که پلک زد اشک ها هم روی صورتش جاری شدند. صدایش هم خسته بود.
وقتی این همه از هم دور میشیم احساس ترس می کنم.
ماکان بالاخره طاقت نیاورد و دست چپش را دراز کرد و دست مهتاب را گرفت. گرمایی نهایت تصورش از انگشتان کشیده و زیبای مهتاب به جانش تزریق شد.
با این حرکت مهتاب تکانی خورد و به دستش خیره شد. ماکان با انگشت پشت دستش را نوازش کرد و به چشمان او خیره شد:
مهتاب من هیچوقت تنهات نمی زام می فهمی هیچ وقت.
مهتاب هیچ تلاشی نکرد که دستش را از دست او بیرون بکشد انگار که تن خسته اش به این انرژی که هر لحظه به جانش می ریخت احتیاج داشت.
مهتاب لب هایش را تر کرد و زمزمه کرد:
ماکان!
ماکان هیجان زده دست او را محکم فشرد و گفت:
جان ماکان!
مهتاب دوباره به چشم های او نگاه کرد و گفت:
آخر قصه ما چی میشه؟
ماکان اخم کوچکی کرد.
آخر قصه ما مثل همه قصه های خوب دنیا قشنگ میشه.
مهتاب هم دست ماکان را فشرد و گفت:
ولی من...از روزی که فهمیدم...فهمیدم
آب دهناش را فرو داد و ادامه داد:
فمیدم دوستت دارم. همش می ترسم...با کار شاهین هم ترسم بیشتر شده....
مهتاب منو ببین....
مهتاب امیدوارانه توی چشم های ماکان نگاه کرد.:
چیزی برای ترسیدن وجود نداره.
ماکان هم لبخند زد و گفت:
راستی بهت گفته بود؟
مهتاب اشکش را گرفت و گفت:
چیو؟
ماکان با بدجنسی خندید و گفت:
اینکه خیلی دوستت دارم.
مهتاب خنده ای کرد و مشتی به بازوی او کوبید که خنده ماکان را بیشتر کرد.
پاشو بریم کلی کار داریم. من از درس و زندگی افتادم.
بعد بلند شد و دست ماکان را کشید. او هم بلند شد و با هم به سمت میزش رفتند.
مهتاب روی مانیتور خم شد و برای او توضیح داد که کار ها را به کدام مرحله رسانده است.
ماکان بعد از اینکه با دقت گوش داد گفت:
من که با این دست فعلا نمی تونم کار کنم می تونی بیای تو اتاق من و کارا رو با هم راست و ریست کنیم؟
مهتاب سری تکان داد و با خنده گفت:
کور از خدا چی می خواد..
ماکان به پشتی صندلی اش تکیه داد و در حالی که ابروهایش را بالا می انداخت گفت:
یادم نبود چقدر دوست داری پیش من باشی.
مهتاب سرش را پائین انداخت و خنده آرامی کرد. ماکان با لذت به چهره او نگاه کرد و لبخندش گرم شد.
همان موقع صدای در بلند شد. ماکان کمی صاف نشست و مهتاب از میز فاصله گرفت.
بفرمائید.
در باز شد و شهرزاد وارد اتاق شد.
ماکان با دیدن او واقعا جا خورد. نیم نگاهی به مهتاب انداخت که آرام کنار میزش ایستاده بود.
شهرزاد در را بست و به سمت میز او امد ولی با دیدن دست ماکان با چشمانی گرد شده گفت:
وای ماکان دستت چی شده؟ وای خدا جون صورتت چی شده؟
لحن خودمانی او باعث شد مهتاب سرش را بالا بیاورد و به شهرزاد نگاه کند. این دختر واقعا زیبا بود. ماکان اخم کوچکی کرد و گفت:
امرتون خانم معینی؟
شهرزاد چشمانش را ریز کرد و نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
مزاحمتون که نشدم؟
مهتاب لبش را گزید و کمی بیشتر از میز فاصله گرفت.ماکان نگاه نگرانی به مهتاب نگاه کرد اما با لحنی جدی گفت:
امرتون ما امرزو خیلی کار داریم. وضعیت منو هم که می بینید.
شهرزاد دو قدم دیگر به میز ماکان نزدیک شد و با همان لحن اغوا کننده اش گفت:
چرا خبرم نکردی عزیزم که دستت شکسته؟
مهتاب دست هایش را توی هم چفت کرد. داشت دیوانه میشد این دختر چرا این همه به ماکان احساس نزدیکی می کرد. خودش هم صدایش را نشاخت:
آفای اقبال من می رم اتاقم مهمونتون رفت منو خبر کنین.
صدای خسته و خش دار مهتاب دل ماکان را لرزاند. نمی دانست کدامش بهتر است این که برود و حرف های او و شهرزاد را نفهمد و یا ابنکه بماند و خودش همه چیز راببیند دیر یا زود ماکان باید درباره گذشته اش به مهتاب توضیح می داد.
جای ماکان شهرزاد جواب داد:
آره عزیرم بیرون باش. من با ایشون کار دارم.
مهتاب نتوانست حتی به ماکان نگاه کند می ترسید حرفی بنزد و اشکش سرازیر شود.
به سمت در رفت که ماکان صدایش زد:
خانم سبحانی!
مهتاب ایستاد ولی برنگشت.
لطفا بمونید ایشون الان می رن.
شهرزاد از اینکه ماکان او را رسما داشت بیرون می کرد خونش به جوش امد ولی با همان لحن گفت:
عزیزم...
ماکان با خشم بلند شد و گفت:
خانم مثل اینکه شما حرف حالیتون نیست. این همه هم به من نگو عزیزم.
شهرزاد وجود مهتاب را از یاد برد روی میز ماکان خم شد و گفت:
جناب اقبال خیلی زود همه چی و فراموش کردی اون شب که مست توی بغل من می رقصیدی یه چیز دیگه می گفتی.
ماکان یخ کرد. سرش را که بالا آورد فقط بسته شدن در را دید. مهتاب رفته بود.
ماکان روی صندلی ولو شد و چنگی توی موهایش زد. بعد نگاهش را بالا اورد و گفت:
شهرزاد از جون من چی می خوای؟
شهرزاد که فکر کرد ماکان کوتاه امده با لبخندی خاص گفت:
من هنوز سر حرفم هستم. من دوست دارم ماکان.
ماکان با سرعت بلند شد و به سمت در رفت بعد توی چشم های او خیره شد و گفت:
برای آخرین بار بهت می گم دفعه دیگه جور دیگه باهات برخورد می کنم. حالا با زبون خوش برو پی کارت و دیگه هم این دور بر نبینمت.
شهرزاد با حرص به سمت او امد وگفت:
ولی ما با هم قرارداد داریم.
ماکان کلافه گفت:
من خودم یک طرفه فسخش می کنم خسارتت و هم می دم.
شهرزاد ناباورانه به او نگاه کرد:
ماکان!
ماکان به سمت او براق شد:
تو نمفهی یا خودت و زدی به نفهمی من یکی دیگه رو دوست دارم به تو هیچ حسی ندارم هر چی هم که قبلا بود یک هوس زودگذر بود می فهمی.
شهرزاد انگار هوا کم اورده بود. با اخم های در هم و صدایی که از شدت ناراحتی تیز دشه بود گفت:
تو فکر کردی کی هستی که اینجوری با من حرف می زنی؟
ماکان به چشم های او نگاه کرد و گفت:
شهرزاد من نمی دونم تو چی می خوای تو همه چی داری پول زیبایی شهرت..
شهرزاد اخمش باز شد و کنجکاو به ماکان نگاه کرد. ماکان ادامه داد:
ولی یه ذره عزت نفس نداری. چرا این همه خودتو می یاری پائین.
شهرزاد احساس کرد خون توی رنگ های از حرکت ایستاد. با خشم دست به در برد و در را باز کرد.
ماکان به او پوزخندی زد:
من خودم به شخصه از دخترایی که آویزون ادم میشن خوشم نمی اد.
 
شهرزاد دیگر ناایستاد با قدم هایی تند انجا را ترک کرد. خانم دیبا سر درگم به رفتن او نگاه کرد و ماکان کنار در حیران ماند حالا به مهتاب چه بگوید.
بعد با سری افتاده به سمت اتاق مهتاب رفت. مهتاب هر چه به او می گفت حق داشت.
مهتاب بغض کرده پشت میزش نشسته بود و به دست هایش خیره شده بود. حال خوبی نداشت. شنیدن ان حرف ها انگار برایش شوک خیلی بدی بود.
درباره ماکان حدس هایی زده بود ولی اینکه او قبلا تا این حد جلو رفته باشد پذیرفتنش برایش سخت بود. احساس می کرد اکسیژن برای نفس کشیدنش کم آورده.
کیفش را برداشت و روی شانه اش انداخت. در حالی که چانه اش از بغض می لرزید از اتاق بیرون رفت و به با قدم هایی تند به سمت راه پله رفت. حتی خانم دیبا را هم که صدایش کرد نادیده گرفت. و با تمام سرعت از پله پائین دوید.
دست هایش را توی جیب پالتویش کرد و قدم زنان به سمت انتهای خیابان رفت.
صدایی توی ذهنش به سرزنش او مشغول شده بود.
چقدر بهت گفتم این کار اشتباهه. دیدی حالا.
سرش را تکان داد و نفس عمیقی کشید تا بغضی که مثل یک گردوی بزرگ توی گلویش جا خوش کرده بود فرو بدهد.
دلش نمی خواست توی خیابان گریه کند. جمله شهرزاد وسط تمام فکرهایی که می کرد مدام تکرار میشد.
او این چهره از ماکان را تا حالا ندیده بود و پذیرفتنش برای او سخت بود.
مهتاب خانم گند زدی به شخصیت خودت و خانواده ات. همین و می خواستی.
به صمیمیت خودش و ماکان فکر کرد و چشم هایش را روی هم فشرد.
باورش نمیشد چقدر راحت همه چیز را زیر پا گذاشته بود. او این همه شخصیت خودش را پائین آورده بود. او همان مهتاب بود؟ همان که برای هر کارش اول خدا و شرع را در نظر می گرفت؟
نه این مهتاب دختری که او می شناخت نبود. او همه چیز را زیر پا گذاشته بود. با ناامیدی سری برای خودش تکان داد.
قلبش با قدرت ناله می کرد ولی مهتاب اینقدر از حرف شهرزاد رنجیده بود که در ان لحظه صدای قلبش را هم سرکوب می کرد.
الان او با بقیه دخترانی که به راحتی با جنس مخالف ارتباط برقرار می کردند چه فرقی داشت؟ خدایا چرا حالا داشت به این چیزها فکر می کرد.
تا حالا انگار مسخ شده بود و این خودش نبود که برای دیدن ماکان این همه دست و پا می زند. اینقدر از دست خودش شاکی بود که دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد.
خستگی و غصه به روحش فشار آورده بود. باید خودش را جایی گم و گور می کرد. آرزو کرد کاش هیچ وقت چشمش به خودش هم نیافتد. پیش خودش بیشتر شرمنده بود.
موبایلش وسط افکارش خط انداخت. ماکان بود. با حالتی عصبی به نام ماکان نگاه کرد و رد تماس داد و موبایلش را خاموش کرد.
**
ماکان به سمت اتاق مهتاب رفت و قبل از وارد شدن مکث کرد هنوز پایش را توی اتاق نگذاشته بود که خانم دیبا با لحن خاصی گفت:
رفت.
ماکان با گیجی برگشت و به او نگاه کرد:
کی؟
خانم دیبا سرش را توی مانیتور کرد و گفت:
خانم سبحانی.
ماکان برای لحظه ای به خانم دیبا نگاه کرد. انگار که ذهنش تازه داشت درک میکرد او چه گفته. بعد از مکثی کوتاه زمزمه کرد:
رفت؟
و بعد با عجله خودش را توی اتاق انداخت به این امید که خانم دیبا اشتباه گفته باشد ولی جای خالی مهتاب شوکه اش کرد. کشان کشان به سمت صندلی او رفت و پشت میز او نشست.
حتی سیستم را هم خاموش نکرده بود. ماکان دست سالمش را به پیشانی اش زد و نالید:
رفت. مهتاب رفت.
دستش را مشت کرد روی میز کوبید.
لعنت به تو شهرزاد. لعنت.
سرش را روی میز گذاشت.
نه آقا ماکان اون و سرزنش نکن. خودت مقصری خودت.
چهره دختران رنگ و وارنگی که برای مدتی با آنها گذرانده بود جلوی چمش رژه می رفتند. تمام عمر فکر می کرد هر وقت دلش می خواهد می تواند رابطه اش را با هر دختری قطع کند و به زندگی خودش برسد.
فکر می کرد همه چیز دست خودش است. هر وقت می خواست زندگی تشکیل بدهد می تواند تمام ان کارها را کنار بگذارد.
ولی هرگز این را نفهمیده بود که نتیجه کارهای انسان هرگز او را رها نمی کنند. شهرزاد نتیجه اشتباه خودش بود.
کسی که باید سرزنش می شد خودش بود نه شهرزاد.
سرش را از روی میز برداشت و موبایلش را از جیبش بیرون کشید. باید با مهتاب حرف می زد. باید همه چیز را می گفت.
شماره مهتاب را گرفت و و امیدوارنه به صدای بوق های ان گوش داد:
بردار دختر. برش دار مهتاب خواهش می کنم.
تماس قبل از پاسخ گویی رد شد. ماکان با بدبختی به گوشی اش نگاه کرد. و دوباره شماره را گرفت:
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد.
ماکان آرنجش را روی میز گذاشت و پیشانی اش را به موبایلش تکیه داد.لبش را با حرص جوید و ناله کرد:
همه چیز خراب شد.
حالا باید چکار می کرد. چطور می توانست به مهتاب دست رسی پیدا کند؟ از ترنج نمی توانست کمک بخواهد چون او هم از ماجرای شهرزاد و گند کاری ان شبش خبر نداشت.
ارشیا هم که...
نه ارشیا هم کاری نمی توانست بکند. سیستم مهتاب را خاموش کرد و با خودش گفت:
کاری که شاهین نتونست با اون همه مشت و لگد بکنه شهرزاد با یک جمله کرد.
دوباره شماره مهتاب را گرفت. باز هم خاموش بود. کاش مهتاب به او اجازه داده بود تا توضیح بدهد.
چه توضیحی می خواستی بدی؟ چی می خواستی بگی؟
با کلافه گی بلند شد و از اتاق مهتاب بیرون رفت. خانم دیبا زیر چشمی او را نگاه کرد و دوباره مشغول کارش شد. زیر لبی لبخند زد. هر کس دیگری هم جای او بود می فهمید بین این دو تا یک اتفاقی افتاده.
ماکان آویزان توی اتاقش برگشت و پشت پنجره ایستاد و خیابان را نگاه کرد.
**
مهتاب تازه رسیده بود خوابگاه. مینا با تعجب گفت:
مگه شرکت نبودی؟
مهتاب فقط سر تکان داد:
کارم تمام شد اومدم سراغ کارای خودم خیلی عقبم.
لباس هایش را عوض کرد و وسایلش را بیرون کشید و مشغول کار شد. از چهره اش معلوم بود که دارد از حال می رود.
خستگی و نگرانی از تمام اعضای بدنش می بارید.
ولی با این حال می خواست خودش را عادی جلوه بدهد و نشان بدهد که نه خسته است و نه ناراحت. چه کار سختی هم بود.
نگاهش روی کاغذ جلویش بود و دستش ناخوداگاه رنگ ها را با هم مخلوط می کرد ولی فقط چهره ماکان مقابلش بود. با آن زخم بالای لب و شکاف روی پیشانی.
پالت و قلم مو را رها کرد و پیشانی اش را به دستش تکیه داد. نمی توانست. نمی توانست بی خیال باشد.
با یک حرکت بلند شد و از اتاق بیرون زد. هم اتاقی هایش با حالتی سوالی به هم نگاه کردند.
بازوهایش را در آغوش گرفت و خودش را به نمازخانه رساند. گوشه ی خلوتی نشست و زانوهایش را بغل کرد. چقدر احساس بدبختی می کرد.
از آن سرزنش ها اثری نبود. حالا دوباره قبلش داشت فرمانروایی می کرد. چقدر زود دلش برای ماکان تنگ شده بود.
وقتی به نگاه نگران ماکان فکر می کرد دوباره جمله شهرزاد توی ذهنش با پوزخند تکرار میشد.
پیشانی اش را روی زانوهایش گذاشت. کاش با این سرعت از شرکت بیرون نیامده بود. الان ماکان داشت چکار میکرد؟ نگرانش بود. چانه اش لرزید و اشک روی صورتش سر خورد.
شاید هم با شهرزاد رفته باشد و او را فراموش کرده باشد.لبش را گاز گرفت.
نه امکان نداشت. این یکی اصلا امکان نداشت.
ذهنش داشت تمام تصاویری که از شهرزاد کنار ماکان توی ذهن داشت کنار هم می چید. روزی که برای اولین بار او را توی شرکت دیده بود. با همان لیوان چای بزرگ. به او خندیده بودند هر دو.
آن شب که شهرزاد و او جلوی شرکت سوار ماشین شده بودند. و شهرزاد دست ماکان را گرفته بود. دستش را مشت کرد. کاری که او هرگز انجام نداده بود.
یعنی ماکان شهرزاد را به او ترجیح می داد. یعنی امکانش بود. یعنی او کسی را می خواست که با او راحت باشد؟
بعد آن روز توی فروشگاه یادش آمد. لحن خودمانی شهرزاد و اینکه ماکان برای عکاسی نیامده بود. ولی توضیح ماکان را هم بعدش به یاد آورد ان موقع که ماکان علاقه اش به او نشان نداده بود که بخواهد شهرزاد را از او پنهان کند.
کاش ماکان می امد و به او می گفت تمام این حرف ها و فکر ها دروغ است.
وقتی حسابی گریه کرد برگشت توی اتاقش. بدون اینکه نگاهی به دوستانش بیاندازد که با کنجکاوی نگاهش می کردند وسایل و مویالش را برداشت و دوباره خودش را به نماز خانه رساند.
نگاهی به موبایل خاموشش انداخت:
کاش خاموشش نکرده بودم.
دست برد و روشنش کرد.
به محض روشن کردن گوشی اش سیل پیام ها جاری شد:
مهتاب من باید باهات صحبت کنم.
مهتاب باور کن من هیچ رابطه ای با اون دختر ندارم.
مهتابم...با من اینجور نکن به خدا داغون شدم همین یک ساعته.
مهتاب خواهش می کنم موبایلت و روشن کن. باید باهات صحبت کنم.
صفحه گوشی کم کم توی موج اشک ها پنهان شد. با خواندن هر پیام ضربان قلبش هم بالاتر می رفت. دستش را روی سینه اش گذاشت. و تند تند نفس کشید.
زیر لب زمزمه کرد:
ماکان.
هنوز لب هایش بسته نشده بود که آخرین پیام هم رسید.
 
ماکان کلافه روی تخت نشسته بود و داشت تند تند پیام می داد. هیچ کدام از پیام ها هنوز نرسیده بودند. آخرین پیام را نوشت:
مهتاب باور کن دوستت دارم.
و با ناامیدی آن را فرستاد و به صفحه گوشی اش خیره شد. بلافاصله. پیام تحویل ها شروع به امدن کردند. ماکان برای یک لحظه شوکه به صفحه موبایلش خیره شد.
خدایا روشنش کرده.
هول شده بود و ضربان قلبش بالا رفته بود. شماره مهتاب را اورد و بعد از مکث کوتاهی چشم هایش را بست و دکمه اتصال را زد.
زنگ می خورد ولی کسی جواب نمی داد.اینقدر زنگ خورد تا قطع شد. دوباره گرفت. این بار هم کسی جواب نداد. بار سوم با ناامیدی تمام شماره گرفت.
صدای بوق های پشت سر هم اعصابش را به هم ریخته بود.هشت بار نه بار چیزی به قطع شدن تماس نمانده بود که صدای آرام مهتاب توی گوشش پیچید:
سلام.
ماکان اهی از سر آسودگی کشید و با لحنی شرمنده جوابش را داد:
سلام مهتابم خوبی؟
صدای مهتاب می لرزید:
نه.
ماکان از روی تخت بلند زد و در حالی که از سنگینی دستش روی گردنش کلافه شده بود توی اتاق شروع به قدم زدن کرد:
از من دلخوری؟
صدای لرزان مهتاب حالش را خراب تر می کرد:
نباید باشم؟
ماکان زیر تابلو مهتاب ایستاد و به لب های اناری تابلو خیره شد.
چرا.
صدای بغض دار مهتاب باعث شد که ماکان بیشتر کلافه شود:
ماکان!
جانم مهتابم بگو هر چی دوست داری بگو. ولی بذار منم حرف بزنم.
ماکان اون دختره چی می گفت؟
من باید برات همه چیو بگم.
راست می گفت؟
مهتاب می تونی بیای بیرون. باید ببینمت همه چیو می گم.
ماکان تو...تو مشروب می خوری؟
صدای ماکان توی گلو شکست.
نه دیگه نمی خورم.
صدای مهتاب آرام شنیده شد که تکراز کرد:
دیگه؟
ماکان پیشانی اش را به دیوار تکیه داد و زمزمه کرد:
مهتاب بذار ببینمت. خواهش می کنم.
مهتاب سکوت کرده بود. صدای نفس های تندش نشان می داد که دارد گریه می کند. ماکان هر چی خواهش داشت توی صدایش ریخت:
مهتاب میای؟
جواب مهتاب باز هم سکوت بود. ماکان دوباره با لحنی ملتمس گفت:
میای؟
ولی تماس بعد از این جمله قطع شد. ماکان گوشی را از گوشش جدا کرد و سرش را از دیوار جدا کرد و آرام دوباره به دیوار کوبید. درد خفیفی توی پیشانی و قسمت شکسته ابرویش پیچید. ناآخودآگاه اخم هایش توی هم کشیده شد و با همان حال زمزمه کرد:
نمی اد.
**
مهتاب سرش را به زانویش تکیه داده بود و به صفحه موبایلش نگاه می کرد. باید می رفت؟
شاید ده بار این را از خودش پرسیده بود. هر بار دستش به سمت موبایلش رفت و باز برگشت. چشم هایش را بست و چهره ماکان را مجسم کرد.
زخم های روی صورتش توی ذهنش عمیق تر به چشم می امدند. مهتاب چشم هایش را باز کرد.
مهتاب خانم بخاطر این زجری که باعثش تو بودی یه فرصت بهش بده. بذار از خودش دفاع کنه.
یعنی حرفی برای گفتن داره؟
حتما داره. یه فرصت بهش بده.
از ته دلش از خدا خواست:
خدایا حرفاش راضیم کنه. بدون ماکان نمی تونم.
با این فکر سریع از جایش بلند شد:
اون بخاطر تو اینجوری شده. اصلا هر متهمی حق داره از خودش دفاع کنه نداره؟
تو اصلا حرفای اونو شنیدی که قضاوت می کنی؟
به سمت اتاقش دوید و مشغول لباس پوشیدن شد. دوستانش این بار با چشم هایی گرد شده نگاهش می کردند. بالاخره پرستو طاقت نیاورد و با تعجب گفت:
مهتاب چیزی شده؟
مهتاب دکمه های مانتویش را انداخت و یک لبخند نمایشی به او و بقیه زد و بعد هم کوله اش را برداشت و از اتاق بیرون دوید.
**
ماکان به تختش تکیه داد و بود و دست سالمش را روی زانوهایش گذاشته بود.چانه اش را به آن تکیه داده بود. نگاهش غم داشت و به تابلوی مهتاب خیره شده بود.
مستاصل مانده بود. تا مهتاب را نمی دید نمی توانست هیچ کاری بکند. پیشانی اش را روی دستش گذاشت و زیر لب با حرص گفت:
باید برم اون دختره هرجایی رو تکیه تیکه کنم. دختره اویزون عوضی
زنگ پیام موبایلش باعث شد سرش را از روی دستش بردارد و به صفحه موبایل نگاه بی حالی بیاندازد. حال هیچ کسی را نداشت. موبایل را برداشت تا روی تختش بیاندازد که نیرویی وادارش کرد پیام را باز کند.
با دیدن نام مهتاب مثل فنر از جا پرید. پیام کوتاه بود ولی حس خوبی تویش بود.
بیا کافی شاپی که برای اولین بار دیدمت.
ماکان موبایلش را روی تخت پرت کرد و یک دور دور خودش چرخید. اصلا به اینکه بخواهد چی بچوشد فکر نکرد. اولین چیزی که دم دستش رسید پوشید.
پالتویش را روی شانه اش انداخت و از اتاق بیرون دوید. قبل از رسیدن به ماشین دزد گیر را زد و با عجله سوار شد. یک دستی رانندگی خیلی سخت بود ولی باید می رفت.
مهتاب دست هایش را توی هم قلاب کرده بود و نگاهش روی میز خیره بود. زودتر از ماکان رسیده بود و دل توی دلش نبود. گارسون دو بار به سراغش امده بود و او گفته بود منتظر کسی است.
نگاه بی قرارش را دوباره به در دوخت. درست جایی نشسته بود که ماکان ان شب نشسته بود. پیاده رو را چند بار نگاه کرد. خبری از ماکان نبود.
چرا دیر کرده؟
لبش را گاز گرفت. ماکان دیر کرده بود. مهتاب دوباره به ساعتش نگاه کرد. عقربه هنوز خیلی هم از جایش تکان نخورده بود.
پس چرا به نظر او این همه گذشته بود. خستگی این مدت وحالا این فشار های عصبی اینقدر به او فشار آورده بود که تمام سلول های بدنش درد می کرد. دلش یک خواب راحت می خواست.
ولی با این همه فکر و خیال مگر خوابش هم می برد. با دست چشم های سرخش را مالید و دوباره به در نگاه کرد.
خبری نبود. سرش روی گردنش سنگینی می کرد. ان را بین دست هایش گرفت و به میز خیره شد:
نکنه نیاد؟
چشم هایش را روی هم فشرد و وقتی باز کرد ماکان مقابلش نشسته بود و یک شاخه گل سرخ هم توی دستش بود. مهتاب به آرامی سرش را رها کرد و به او خیره شد.
لبخند خسته ای زد. موهایش روی پیشانی اش ریخته بود و پالتویش تقریبا داشت از شانه اش می افتاد. گل را به سمت مهتاب گرفت و گفت:
سلام
مهتاب دستان لرزانش را جلو برد و گل را گرفت. و جواب سلامش را داد.
ماکان با یک اه گل را رها کرد. و تمام اجزای چهره او را از نظر گذراند. خستگی و غم از تمام چهره اش می بارید. مهتاب نگاهش را به گل دوخت و سکوت کرد.ماکان بود که سکوت را شکست:
خوبی؟
مهتاب فقط سر تکان داد. صدای ملتمس ماکان را شنید:
مهتاب میشه نگام کنی؟
مهتاب با یک مکث نگاهش را از شاخه گل گرفت و به چشمان نگران ماکان نگاه کرد. قلبش با تمام قوا می تپید. دلش برای این نگاه تنگ شده بود. مگر از صبح چقدر گذشته بود که او این همه دلتنگ بود.
ماکان لبخند کم رنگی زد و او هم انگار حرف دل مهتاب را زد:
دلم تنگ شده بود برای نگاهت.
چانه مهتاب لرزید و دوباره نگاهش را از چشمان ماکان گرفت.
اگر حرف های شهرزاد راست بود چی؟ اگر ماکان پسری که او فکر می کرد نبود چی؟
ماکان دست شکسته اش را روی میز گذاشت و گفت:
باید از اولش بگم. قبل از اینکه شهرزاد و ببینم.
بعد نگاهش را دوخت روی میز و از خودش گفت. از اینکه با چند نفر دوست بوده از اینکه شهرزاد از کجا پیدا شده از اتفاق ان شب از قولش به ارشیا و از تاثیر مهتاب روی خودش.
مهتاب در سکوت فقط گوش می داد. وقتی ماکان حرفش تمام شد به او نگاه کرد و گفت:
مهتاب اگر تو نبودی شاید من خیلی جلوتر رفته بودم. ولی تو منو نجات دادی. باور کن کششی که الان نسبت به تو دارم نسبت به هیچ دختری توی عمرم نداشتم.
 
حرفش را مزه مزه کرد و ادامه داد:
اینکه اینکه دست یکی و بگیری و اینقدر باهاش راحت باشی اصلا دلیل دوست داشتن نیست.
بعد کلافه دست سالمش را توی موهایش کشید و بدون اینکه به مهتاب نگاه کند گفت:
فکر می کنی دلم نمی خواد دستت و بگیرم؟ دلم لک زده برای لمس یک ثانیه تنت. وسوسه بوسیدنت دست از سرم بر نمی داره.
مهتاب از خجالت در حال مردن بود. ولی ماکان دلش می خواست مهتاب بداند که او برایش با همه دختران دنیا فرق می کند برای همین ادامه داد:
ولی حاضر نیستم هیچ کدوم از این کارارو بکنم. چون تو برام پاک ترینی دلم نمی خواد با یک اشتباه کوچیک این پاکی رو خدشه دار کنم. سخته خیلی هم سخته که این همه به کسی نزدیک باشی که همه زندگیته ولی حتی نتونی لمسش کنی.
بعد نگاهش را بالا اورد و دوباره او را صدا زد:
مهتاب!
مهتاب با گونه های سرخ شده سرش را بالا اورد.
تو که حرفام و باور کردی نه؟
مگر می توانست باور نکند. همین که ماکان اسمش را صدا می زد او همه دنیا را فراموش می کرد چه برسد با این همه حرف های قشنگ.
مهتاب لبخند کوچکی زد و گل را بود کرد:
باور کردم.
ماکان نفس راحتی کشید و رو به او گفت:
باید کمکم کنی از شر این دختر خلاص شم. شهرزاد اشتباه بزرگه منه دلم نمی خواد زندگی مو و عشقم و ازم بگیره. کمکم می کنی مهتاب؟
مهتاب خیره چشم های ماکان شد. و سر تکان داد:
کمکت می کنم.
ماکان هم لبخند زد. مهتاب دوباره دستش را به چشمانش که حالا از خستگی به سوزش افتاده بودند کشید و آرام گفت:
میشه منو برسونی خیلی خسته ام.
ماکان با لحنی خاص گفت:
ما که هنوز چیزی نخوردیم.
مهتاب کوله اش را انداخت و بلند شد و گفت:
الان فقط دلم می خواد بخوابم.
ماکان هم همراهش بلند شد و با دلخوری گفت:
بالاخره آرزو به دلم موند یه نسکافه با هم بخوریم.
مهتاب خنده آرامی کرد و گفت:
می خوریم. ولی من دو دقیقه دیگه اینجا بشینم خوابم برده.
ماکان در را برای او باز کرد و پشت سر مهتاب از انجا خارج شد و در حالی که پالتویش را روی شانه اش مرتب می کرد گفت:
حق داری این مدت همه کاری من ریخته بود سرت.
مهتاب نیم نگاهی به ماکان انداخت و با لحن غمگینی گفت:
دربرابر بلایی که شاهین سر تو آورد این کارای من اصلا به حساب نمی اد.
ماکان دزدگیر را زد و گفت:
مهتاب ازت یه خواهش داشتم.
مهتاب مقابل در ایستاد و منتظر به ماکان نگاه کرد. ماکان در را باز کرد و گفت:
بیا فراموش کنم شخصی به اسم شاهین و شهرزاد اصلا وجود داره.
بعد در را باز کرد و به مهتاب گفت:
بانو افتخار می دن؟
مهتاب خنده ای کرد و گفت:
باشه.
و سوار شد.
ماکان در را بست و با خوشحالی به سمت در راننده رفت. در را باز کرد و نشست. بعد رو به مهتاب گفت:
یه دستی یک کم سخته ممکنه یه خورده طول بکشه عیب نداره که؟
مهتاب نگاهش کرد و گفت:
اگه سختته خودم می رم؟
ماکان ماشین را روشن کرد و گفت:
داشتیم مهتاب خانم؟
مهتاب لبخند گرمی به او زد و گل را بود کرد و سرش را به صندلی تکیه داد. ماکان لحظه ای به نیم رخ زیبای او نگاه کرد و بعد هم ماشین را راه انداخت.
ماکان دستگاه پخش را روشن کرد. موسیقی لایت انگلیسی در حال پخش بود. مهتاب نگاهش را به پیاده رو داد. تکان های ماشین و موسقی ملایم و خستگی همه دست به دست هم دادند و کم کم چشم هایش روی هم افتاد.
ماکان نگاهش به جلویش بود در همان حال گفت:
اونجا که نذاشتی چیزی بخوریم لااقل بذار برات یه نسکافه بگیرم خستیتم در میره.
بعد منتظر جواب مهتاب شد. وقتی جوابی نشنید. نیم نگاهی به او انداخت و دوباره گفت:
داریم می رسیم به همون نسکافه ای همیشگی بگیرم؟
باز هم سکوت.
مهتاب خانم وکیلم؟
وقتی باز هم جوابی نشنید با تعجب کاملا به سمت مهتاب چرخید و به او نگاه کرد. با دیدن چشم های بسته اش اهی کشید.
خوابه.
راهنما زد و ماشین را به سمت گوشه خیایان برد و توقف کرد. به در تکیه داد و به نیم رخ او خیره شد. لب های سرخش عجیب وسوسه اش می کردند.
چند نفس عمیق کشید و نگاهش را از او گرفت.
همین الان داشتی چه زری می زدی براش تو پاک ترینی و از این چرندیات. به همین زودی یادت رفت.
دوباره نگاهش را به نیم رخ مهتاب دوخت. چقدر خسته بود که به این سرعت به خواب رفت. دوباره سر جایش نشست و ماشین را به راه انداخت.
باید اجازه می داد بخوابد. اصلا متوجه نبود که این همه به خودش فشار اورده. تازه خودش هم امتحان داشت. چقدر این دختر صبور بود. چقدر به او آرامش میداد اگر آسمان هم به زمین می رسید باید مهتاب مال او میشد.
به آرامی حرکت کرد و نیم نگاهی به مهتاب انداخت.واقعا مهتاب برایش پاک ترین بود.
**
مهتاب چشم هایش را باز کرد و خواست گردنش را تکان بدهد که دردی توی ان پیچید و اخش را در آورد.
با پشت دست چشمانش را مالاند و به اطراف نگاه کرد. توی ماشین بود و تاریک شده بود. با یک حرکت صاف نشست و به سمت راننده نگاه کرد.
سر ماکان روی فرمان بود و انگار خواب بود. مهتاب مضطرب نگاهی به ساعتش انداخت. نزدیک شش بود.
با دهان باز دوباره به ساعتش نگاه کرد. یعنی از ظهر خوابیده بود ان هم توی ماشین ماکان و درست کنارش.
لبش را گاز گرفت و دوباره به ماکان نگاه کرد. نه ماکان قابل اعتماد بود. اگر هر کاری کرده بود او حتما می فهمید. خوابش اینقدر ها هم سنگین نبود.
ولی با آن خستگی. دستی به پیشانی اش زد و دوباره به ماکان نگاه کرد. نیم رخش را می توانست ببیند چقدر توی خواب دوست داشتنی تر می شد.
با خیال راحت براندازش کرد. و با هر بار نگاه کردنش دل زیر و رو می شد. یعنی امکان داشت؟ یعنی میشد که او و ماکان برای همیشه مال هم باشند؟
نگاهش را از او گرفت و به بیرون دوخت. خیابان خلوتی بود. معلوم بود ماکان مخصوصا اینجا را انتخاب کرده تا او به راحتی بخوابد.
دلش نمی امد حالا که او به خواب رفته بیدارش کند. نگاهی به اطراف انداخت دلش از گرسنگی مالش می رفت. از صبح چیزی نخورده بود. درواقع از دیشب چیزی نخورده بود. چون صبحانه یکی دو لقمه توی دهانش گذاشته بود و راهی شرکت شده بود.
چند دقیقه صبر کرد و وقتی دید ماکان بیدار بشو نیست کوله اش را برداشت و به آرامی در را باز کرد و پیاده شد.
به سمت انتهاب خیابان رفت تا چیزی برای خوردن پیدا کند. نگاهی به اطراف انداخت. و به سمت یکی از مغازه ها رفت.
ماکان با سختی چشم هایش را باز کرد و سرش را از روی فرمان برداشت. گردنش را در حالی که اخم کرده بود مالید و برای دیدن مهتاب نگاهش را چرخاند.
از دیدن جای خالی او شوکه شد. با عجله در را باز کرد و پیاده شد:
کجا رفته اونم تنهایی؟
دستش سالمش را روی سقف ماشین گذاشت و نگران ابتدا و انتهای خیابان را نگاه کرد. خبری نبود.
کجا برم دنبالش حالا؟
در را بست و دزدگیر را زد. دوباره کلافه نگاهش را به انتهای خیابان انداخت که یاد موبایلش افتاد:
انگار مغزم هنوز خوابه.
دستش را برای پیدا کردن موبایلش توی جیبهایش کرد. ولی اثری از گوشی اش نبود.
لعنتی کجاست پس؟
با به یاد آوردن اضطراب و دست پاچگی ظهرش لگد محکمی نثار لاستیک ماشین کرد که پای خودش هم بیشتر درد گرفت.
حالا وقت جا گذاشتن گوشی بود؟
ظهر موبایلش را روی تختش پرت کرده بود و فراموش کرده بود برش دارد. نمی دانست باید منتظر بماند یا برود.
یعنی ممکن بود بدون اینکه به او خبر بدهد رفته باشد؟
کلافه دزدگیر را زد و دوباره توی ماشین نشست. چرا هر وقت می خواست با مهتاب باشد همه چیز قاطی میشد.
ماشین را روشن کرد و به سمت انتهای خیابان رفت. نگاه نگرانش داشت دنبال مهتاب می گشت که چشمش به او افتاد که با پاکتی توی دست توی خودش جمع شده بود با عجله راه می رفت.
فورا ماشین را به کناری هدایت کرد و برای او بوق زد. نگاه مهتاب بالا امد و ماکان را دید. با عجله به سمت ماشین رفت و در را باز کرد و سوار شد:
سلام. وای چه سرده.
ماکان برای چند لحظه نگاهش کرد و گفت:
کجا بودی؟ فکر کردم ول کردی ورفتی.
مهتاب پاکت را بالا اورد و گفت:
من داشتم از گشنگی می مردم. هر چی صبر کردم دیدم بیدار نمی شی دلم نمی امد بیدارت کنم.
بعد توی پاکت را جستجو کرد و گفت:
برات همبرگر مخصوص گرفتم دوست داری که؟ قارچم گفتم بذاره.
ماکان به حرکات او چشم دوخته بود که داشت از توی پاکت ساندویچ گردی که توی پوشش براق نقره ای پیچیده شده بود بیرون می کشید.
دستش را به طرف ماکان دراز کرد و گفت:
بیا.
ماکان به دست مهتاب نگاه کرد. مهتاب کمی دستش را پس کشید و چند ثانیه ماکان را نگاه کرد و با تردید گفت:
چی شده؟
ماکان نفس عمیقی کشید و گفت:
هیچی. ترسیدی با من بیای شام بخوری؟
و ساندویچ را از دست او گرفت.
مهتاب برای چند لحظه نگاهش کرد و بعد دستی به مقنعه اش کشید و سرش را پائین انداخت.
نه به خدا گشنه ام بود. از دیشب چیزی نخوردم.
ماکان با تعجب برگشت و گفت:
از دیشب؟
مهتاب سر تکان داد. ماکان به در تکیه داد و گفت:
پس بگو چرا طاقت نیاوردی من بیدار شم.
مهتاب لبخند کم رنگی زد و چیزی نگفت. ماکان نمی خواست شام را زهر خودش و مهتاب کند. انگار قسمت ان دوتا این بود که این مدلی با هم باشند.
ساندویچش را داد دست مهتاب و گفت:
بیا شروع کن.
و پاکت را از روی پای او برداشت. و تویش را نگاه کرد.
از کجا می دونستی من با قارچ دوست دارم.
مهتاب ساندویچش را بیرون کشید و نگاهی به ان انداخت و گفت:
نمی دونستم چون خودم دوست داشتم گرفتم.
بعد گاز آرامی از ساندویچش زد. ماکان ساندیچ خودش را بیرون کشید و گفت:
مارو باش که چه فکرائی کردیم.
دوباره توی پاکت نگاهی انداخت و گفت:
واسه خودت دوتا گرفتی؟
مهتاب پاکت را از روی پای ماکان برداشت و یک سس مایونز بیرون کشید و با دندانش بازش کرد و گفت:
نه برای تو. با یکی سیر نمی شی می شی؟
ماکان ساندویچش را به طرف او گرفت و گفت:
واسه منم سس بریز یه دستی نمی تونم.
بعد ادامه داد:
معلومه که سیر نمی شم.
مهتاب ساندویچش را روی پایش گذاشت و سس را سرتاسر ساندویچ ماکان خالی کرد.
اوی خیلی ریختی.
مهتاب سس دیگری از توی پاکت بیرون کشید و گفت:
من مایونز خیلی دوست دارم.
و به سختی سس را باز کرد و ادامه داد:
مامانم همیشه دعوام میکنه این همه سس می خورم.
ماکان گاز بزرگی از ساندویچش زد و سرش را تکان داد و با دوبار جویدن لقمه اش را پائین داد و گفت:
خوب راست میگه چربه زیاد خوب نیست.
مهتاب گاز کوچکی از ساندویچش زد وبه ماکان نگاه کرد و خنده آرامی کرد. ماکان گاز بزرگ دیگری از ساندویچش زد و با تعجب او را نگاه کرد. لقمه اش را فرو داد و گفت:
برا چی می خندی؟
مهتاب با انگشت به لب خودش اشاره کرد و گفت:
اینجات سسی شده.
ماکان دسش را به لبش کشید.
پاک شد؟
مهتاب درحالی که لقمه اش را می جوید با بالا انداختن ابرویش نشان داد که نه.
ماکان دوباره دستش به لبش کشید. مهتاب دوباره خندید و گفت:
نشد.
ای بابا کجاست؟
مهتاب دستش را به صورت ماکان نزدیک کرد و گفت:
اینجا کنار زخم لبت.
ناخودآگاه به زخم لب او خیره شد. چقدر دلش می خواست به ان زخم دست بکشد. نگاه ماکان هم توی چشم های مهتاب گیر کرده بود که هنوز داشت زخم لبش را نگاه میکرد.
از همان فاصله هم می توانست گرمای دست مهتاب را حس کند. کافی بود یکی میلیمتر جلو تر برود تا سرانگشت او را ببوسد.
مهتاب هم نفس های گرم ماکان را روی دستش احساس می کرد ولی نمی توانست دستش را پس بکشد.
برای یک ثانیه چشمش بالا امد و نگاه مشتاق ماکان را به خودش دید. یاد حرفش توی کافی شاپ افتاد. گفته بود برای بوسیدن او همیشه وسوسه می شود و حالا او دقیقا با این کارش او را به این کار ترغیب می کرد.
قبل از اینکه وسوسه این کار بر ماکان غلبه کند مهتاب دستش را پس کشید و صاف نشست و باعث شد ماکان نفس عمیقی بکشد.
خوب بود که مهتاب این همه مراقب بود وگر نه ماکان زیاد هم به خودش اطمینان نداشت.
مهتاب دستی به مقنعه اش کشید و ماکان سعی کرد جو به وجود امده را از بین ببرد. برای همین صدایش را صاف کرد و گفت:
دستمال داری؟
مهتاب ساندویچش را روی پایش گذاشت و کوله اش را برداشت و از توی جیبش یک بسته دستمال کاغذی جیبی بیرون کشید و بدون اینکه به او نگاه کند به سمتش گرفت.
ماکان لبخندی به چهره شرمگین مهتاب زد و ساندویچش را روی پایش گذاشت و دستمال را از دست او گرفت و گفت:
بازم برام سس می ریزی. با سس زیاد خوشمزه تر بود.
بعد دستمال را روی دهانش کشید و گفت:
حالا تمیز شد؟
مهتاب این بار فقط نیم نگاهی به لبش انداخت و گفت:
اره.
بعد از توی پاکت سس دیگری برداشت و به ساندویچ ماکان نگاه کرد که نصفه شده بود. ماکان دوباره ساندویچش را به سمت او گرفت و او هم سس را البته کمتر از قبل روی ساندویچش ریخت.
مهتاب دوباره سر خوردن خودش برگشت. ماکان از گوشه چشم نگاهش کرد انگار هنوز خجالت زده بود. لبحندی برای خودش زد و گاز بزرگی از ساندویچش زد و به رو به رو خیره شد.
لقمه اش را قورت داد و با ته خنده ای گفت:
حالا که فکرشو می کنم می بینم زیادم بد نیست کافی شاپ و رستوران و بیاریم تو ماشین. رسما که اتاق خواب هم شده امروز.
لقمه به گلوی مهتاب پرید و به سرفه افتاد. ماکان دستپاچه به مهتاب نگاه کرد. دستش را ناخوداگاه جلو برد تا به پشت او بزند ولی دستش وسط را گیر کرد چون به گردنش آویزان شده بود.
مهتاب خودش در را باز کرد و پیاده شد. توی ان جای تنگ انگار هوا برای نفس کشیدن هم کم اورده بود. ماکان خودش را روی صندلی او پرت کرد و پاک را بیرون کشید و یک نوشابه از تویش برداشت.
به سختی بازش کرد و خودش هم پیاده شد. و ماشین را دور زد. مهتاب اینقدر سرفه زده بود که از چشم هانش اشک می امد ماکان با نگاهی نادم نوشابه را به دست مهتاب داد.
مهتاب درحالی که هم خنده اش گرفته بود و هم خجالت کشیده بود نوشابه را از دست او گرفت و جرعه کوتاهی نوشید.
سرفه اش بهتر شده بود ماکان همانجور ایستاده بود و نگاهش می کرد. وقتی حال مهتاب جا امد ماکان لبخند شیطانی زد و گفت:
مثل اینکه اومدم ابروشو درست کنم زدم چشمشو هم کور کردم.
مهتاب سرش را پائین انداخت و سرفه ارامی کرد و بعد هم به ماشین تکیه داد و ناخودآگاه خندید. ماکان هم با فاصله به ماشین تکیه داد و به خنده او لبخند زد.
مهتاب سرش را بالا اورد و به او نگاه کرد. ماکان برق تازه ای توی نگاهش دید. برقی که تاحالا ندیده بود. ولی هر چه فکر می کرد نمی توانست معنی آن نگاه را بفهمد.
مهتاب نگاهش را دزید و گفت:
سوار شو. سرده.
بعد خودش در را باز کرد و سوار شد.
ماکان چند لحظه ای از شیشه جلو نگاهش کرد و بعد هم متفکر ماشین را دور زد و سر جایش نشست. مهتاب باقی مانده سادویچش دستش بود. رو به ماکان گفت:
بذار ببینم آخرش این شام و به سلامتی تمام میکنیم یا نه.
ماکان ساندویچ دومش را بیرون کشید و بعد از اینکه از پوشش بیرونش کشید ان را به سمت مهتاب گرفت. مهتاب هم بدون حرف سس را روی ان ریخت.
بقیه شام تقریبا در سکوت خورده شد. مهتاب خودش نوشابه ماکان را هم باز کرد و به دستش داد. مهتاب پاکت ها و لفاف ساندویچ ها را توی پاک اصلی گذاشت و بعد از تکاندن مقنعه اش رو به ماکان گفت:
دیگه بهتره من و برسونی خیلی داره دیر میشه.
ماکان که هنوز نگاه مهتاب برایش سوال بود. سری تکان داد و به راه افتاد. مهتاب نگاهش را به بیرون دوخت و در سکوت به تماشای خیابان پرداخت. ماکان سکوت را شکست و گفت:
برای یه نسکافه جا داری؟
مهتاب خندید و گفت:
نه جا که ندارم ولی داشتم هم نمی خوردم اخه نمی دونم این بار قرار بود چه بلایی سرمون بیاد.
ماکان هم خندید و با خنده سر تکان داد. کمی مانده به نگهبانی ماشین را نگه داشت تاریک هم بود و چیزی از این فاصله دیده نمی شد.
مهتاب کوله اش را برداشت و گفت:
ممنون شب خوبی بود.
ماکان هم نگاهش کرد و گفت:
شام به این خوشمزه گی تو عمرم نخورده بودم.
مهتاب لبخند زد و دوباره نگاهش همان رنگ را گرفت. ماکان دوباره گیج به نگاه او نگاه کرد و مهتاب زود خداحافظی کرد و پیاده شد.
ماکان سریع گفت:
فردا شرکت که می آیی؟
جواب مهتاب یک آره و یک حرکت سر بود. و بعد هم در را بست و به سمت نگهبانی رفت. چند نفس عمیق کشد. دست خودش نبود.
تا حالا این حس را نداشت. ولی امشب دوبار اینجور شده بود. دوبار بود که دلش خواسته بود بوسه ماکان را تجربه کند. سرش را تکان داد و زیر لب گفت:
خدا جون ببخشید. غلط کردم. دیگه از این فکرا نمی کنم.
و برای اینکه هیجان ناشی از این فکر را تخلیه کند تا جلوی خوابگاه دوید.
**
تمام فرجه ها مهتاب صبح ها شرکت می امد و عصر ها به درس هایش می رسید. هر روز صبح توی اتاق ماکان کنارش می نشست و با راهنمایی ماکان کارهای نیمه تمام او را انجام می داد.
ماکان هم از این فرصت استفاده کرد و کار با نرم افزار کورل را به او کامل یاد داد.
هر چه کارها پیش می رفت صمیمیت بین ان ها هم بیشتر میشد. شاخه های گل هر روز توی اتاق ماکان انتظار مهتاب را می کشید. حالا نه تنها خانم دیبا که بقیه هم بو برده بودند که رابطه مهتاب و ماکان چیزی بالا تر از رئیس و کارمند است.
مهتاب هم که کلا بی خیال همه این چیز ها شده بود.
پنجشبه روز آخر فرجه ها بود و مهتاب سعی داشت کارها را تمام کند تا توی مدتی که امتحان داشت کاری روی دست ماکان نماند.
نزدیک ظهر بود و هر دو خسته بودند. ماکان به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
مهتاب برای امروز دیگه بسه.
مهتاب در حالی که با یک دست کنترل را نگه داشته بود و با دست دیگر موس را تکان می داد گفت:
نه این دوتا هم تمام شه دیگه کاری نمی مونه. تا دستت خوب شه سفارش قبول نکن خوب؟
و یک نیم نگاه به ماکان انداخت که دست شکسته اش را روی میز گذاشته به او با لذت نگاه می کرد.
چشم امر دیگه؟
مهتاب دست از کار کشید و به او خیره نگاه کرد و گفت:
خوب وقتی اذیت می شی مگه مجبوری؟
ماکان آرنجش سالمش را روی دسته صندلی گذاشت و سرش را به او تکیه داد و گفت:
خوب قبول کردم دیگه حالا چرا جوش میاری؟
مهتاب فورا عقب نشست.
من کی جوش آوردم؟
دقیقا الان می خواستی منو و بزنی.
مهتاب با اعتراض گفت:
ماکان!
ماکان با خنده گفت:
بیا الانم که دیگه بدتر.
مهتاب چشم هایش را تنگ کرد و در حالی که سرش را تکان می داد دوباره مشغول کار شد.
**
شهرزاد با حرص پله های شرکت ماکان را بالا رفت. چقدر سعی کرده بود بی خیال ماکان شود ولی آخر هم نتوانسته بود. اگر ان حرف ها را ان روز از زبان کارمند های شرکتش نشنیده بود شاید بی خیال شده بود.
ولی حرف هایی که درباره کتک خوردن ماکان از سه مرد شنیده بود باعث شده بود نتواند کنجکاوی نکند. بالاخره اینقدر فضولی کرده بود تا فهمیده بود پای مهتاب هم وسط این ماجرا گیر است.
همین بود که اذیتش می کرد. ان دخترک چه رابطه ای با ماکان داشت که او حاضر شده بود برایش کتک بخورد و این همه بلا سرش بیاید.
بدون توجه به خانم دیبا از جلوی میز او رد شد و به سمت اتاق ماکان رفت. خانم دیبا از جا پرید و گفت:
خانم کجا؟
ولی شهرزاد فقط به او پوزخند زد و در را باز کرد. ماکان همانجور به دسته صندلی تکیه داده بود و به مهتاب خیره شده بود که در باز شد و شهرزاد و پشت سرش هم خانم دیبا وارد شدند.
ماکان اخم هایش را توی هم کشید و از جا بلند شد و با عصبانیت گفت:
این شرکت صاحب نداره که هر کی از راه می رسه سرش و می اندازه پائین و می اد تو.
شهرزاد بی توجه به داد و قال ماکان به میز او نزدیک شد و نگاه مشکوکی به مهتاب انداخت که پشت میز ماکان روی صندلی دیگری نشسته بود.
مهتاب کمی خودش را جمع جور کرد و نگاه خصمانه ای به او انداخت. اجازه نمی داد این دختر ماکان را از او بگیرد.
ماکان میز را دور زد و به سمت خانم دیبا رفت و گفت:
خانم دیبا معلوم هست شما اینجا چکار می کنین؟
خانم دیبا دست پاچه گفت:
به خدا ده بار بهشون گفتم. ولی هر بار که می ان اینجا سرشون می اندازن پائین و می ان تو.
شهرزاد با شنیدن این حرف چرخی زد و به رو به خانم دیبا گفت:
حرف دهنت و بفهم غربتی.
چشم های خانم دیبا گرد شد و بعد هم با ناراحتی اتاق را ترک کرد. ماکان چشم هایش را روی هم فشرد و گفت:
خدایا کی از دست این خلاص می شم.
بعد رو به شهرزاد گفت:
این شو های مسخره هفتگی تو کی قراره تمام شه؟
مهتاب هم از روی صندلی بلند شده بود و با اخم شهرزاد را نگاه می کرد. شهرزاد با اعتماد به نفس چرخی زد و گفت:
عزیزم میشه بیرون باشی من با ماکان کار دارم؟
مهتاب از پشت میز بیرون و امد به سمت در رفت. ماکان با نگرانی به مهتاب نگاه می کرد. ناله کرد:
خدایا دوباره نه.
مهتاب وقتی کنار در رسید چرخی زد و رو به شهرزاد و کنار ماکان ایستاد و رو به شهرزاد با لحن جدی گفت:
اولا من عزیز شما نیستم. دوم ماکان نه و آقای اقبال و سوم هر چی که به ایشون ربط داشته باشه به منم ربط داره.
شهرزاد یک لحظه از این لحن حق به جانب حرف زدن مهتاب جا خورد. حدسش داشت به یقین تبدیل میشد. ولی دوباره خودش را پیدا کرد و گفت:
تو فکر کردی کی هستی که برای من تعیین تکلیف می کنی تو می دونی من کی هستم..تو...
مهتاب یک قدم جلو آمد و گفت:
ببخشید...یک لحظه ترمز کن..
من کی هستم؟ تو کی هستی که از راه می رسی بدون اجازه وارد اتاق رئیس یه شرکت می شی و بعد هم چایی نخورده پسر خاله می شی؟
ماکان با شوق به مهتاب که داشت از او دفاع می کرد نگاه می کرد .گاهی بهتر بود زن ها را به زن ها واگذار کرد تا نتیجه دلخواه را به دست اورد.
صدای شهرزاد بخاطر حرص زیاد شبیه جیغ جیغ خروس شده بود:
دختره پاپتی تو چکاره ماکانی که به خودت اجازه می دی با من اینجوری حرف بزنی؟
مهتاب که از کلمه پاپتی حسابی به هم ریخته بود جوابی برای سوال او پیدا نمی کرد که ماکان با اعتماد به نفس گفت:
مهتاب نامزدمه مشکلی داری؟
مهتاب و شهرزاد هر دو جا خوردند. ولی مهتاب سرش را پائین انداخت تا شهرزاد حال خرابش را متوجه نشود. شهرزاد از شوک در امد و با دو گام به سمت ماکان امد و گفت:
اینه اونی که می گی دوستش داری؟ باخطر این من و رد کردی؟ بخاطر این؟
و با دست به مهتاب اشاره کرد و نگاه پر از اکراهی به او انداخت. بعد هم پوزخندی زد و گفت:
البته بهت حق می دم. لباش خیلی وسوسه کننده اس.
بعد رو کرد به مهتاب و گفت:
زیاد به حرفاش دل خوش نکن. به منم زیاد زده از این حرفها.
مهتاب مشت هایش را گره کرد. شهرزاد جوری می گفت این انگار که او یک حیوان یا یک شی بی ارزش بود. چقدر بی حیا بود این دختر. چه فکرایی که درباره انها نمی کرد.
قبل از اینکه ماکان حرفی بزند خودش رو به شهرزاد گفت:
فکر کردی خودت کی هستی. به چیت می نازی؟ به پول بابات اگر فردا همین پول و ازت بگیرن چی داری برای خودت؟ ها چی داری؟ اون وقت می خوای سرت و بگیری بالا و بگی کی هستی؟ تو هیچی نیستی خانم شهرزاد معینی فقط یک دختر پولدار لوس و ننری که پشتت به پول بابات گرمه و فکر می کنی همه دنیا باید برات خم راست شن.
 
مهتاب داشت گریه اش می گرفت. ولی خیلی خودش را کنترل می کرد که این اتفاق نیافند. رنگ شهرزاد عین گچ سفید شده بود. مهتاب با همان لحنی که سعی می کرد محکم نگهش دارد تا نلرزد ادامه داد:
آره من پول ندارم ولی اینقدر شعور دارم که درباره آدما از روی لباسشون قضاوت نکنم خانم معینی.
و سرش را پائین انداخت.
شهرزاد داشت منفجر می شد ولی با تمام قوا سعی می کرد خونسردی خودش را حفظ کند.
یک قدم به او نزدیک شد که باعث شد ماکان هم از جایش تکان بخورد و به مهتاب نزدیک تر شود. شهرزاد به حرکت ماکان پوزخندی زد و گفت:
میبنی کوچولو؟
مهتاب که انگار انرژی اش تمام شده بود با سستی سرش را بالا اودر و به او نگاه کرد. شهرزاد به او با پوزخند خیره شد و گفت:
آره منم یه بچه پولدار ننرم. ولی این شازده ای هم که کنارت واساده یکیه عین من.
بعد به ماکان اشاره کرد و گفت:
میبینی حتی جرئت نمی کنه به تو دست بزنه.
دوباره پوزخند زد. مهتاب داشت کم می اورد.
تو که این همه شعور داری باید بدونی وقتی دوران عشق و عاشقی این آقا تمام شد تازه می فهمه تو در شانش نیستی.
صدای فریاد ماکان حرف او را قطع کرد:
شهرزاد خفه شو از اینجا گم شو بیرون.
شهرزاد برگشت و ماکان را نگاه کرد که از خشم چشم هایش سرخ شده بود. مهتاب دوباره سرش را پائین انداخت. انگار صدای شکستن قلبش را هم شنیده بود. با تمام این حرفها حرف آخر شهرزاد برایش انگار یک زنگ خطر بود.
شهرزاد به ماکان هم پوزخندی زد و گفت:
حقیقت تلخه آقای عاشق.
و درحالی که در را باز می کرد گفت:
اومده بودم بگم اون بروشور آشغال رو هم نمی خوام. به جای دیگه سفارش دادم.
بعد به چشم های مهتاب که لایه ای از اشک ترشان کرده بود خیره شد وگفت:
نترس دست مزد تو رو می دم. می دونم خیلی روی پولش حساب باز کردی.
و در را باز کرد و قبل ازخارج شدن رو به ماکان گفت:
فکر نکن اون مزخرفی که درباره نامزدی گفتی باور کردم.
و با یک حرکت از در خارج شد و در را به هم کوبید. مهتاب انگار همانجا تمام شد. زانو هایش لرزید و همانجا دوزانو روی زمین نشست.صورتش را توی دست هایش پنهان کرد و بلند زیر گریه زد.
هیچ وقت توی عمرش این همه تحقیر نشده بود. ماکان سراسیمه کنارش زانو زد:
مهتاب. مهتابم. تو رو خدا گریه نکن...مهتاب.
مهتاب فقط گریه می کرد یادش نمی امد آخرین بار کی اینجور اشک ریخته بود. چقدر این عشق دردناک بود. چقدر تلخی با خودش داشت.
ماکان چنگی توی موهایش زد و گفت:
مهتاب همه این حرفا رو از دق دلش زد. مهتاب تو رو خدا نگام کن.
مهتاب بی توجه به صدای او فقط گریه می کرد. ماکان دلش می خواست شهرزاد را خفه کند. بلند شد و لگد محکمی به میز شیشه ای وسط اتاق شد.
صدای خرد شدن شیشه مهتاب را از جا پراند. ماکان کلافه پشت به او ایستاه بود. مهتاب دست هایش را از جلوی صورتش برداشت و به او نگاه کرد که دست سالمش را مشت کرده بود و معلوم بود حسابی به هم ریخته است.
از جا بلند شد و او را دور زد و مقابلش ایستاد و به چشم های نگران ماکان نگاه کرد. ماکان چند لحظه بی قرار به اشک های روی صورت او خیره شد و بعد آرام گفت:
مهتاب تو نباید بخاطر حرف های یک ادم احمق گریه کنی اون شکستن تو رو میخواد. مهتاب باید ثایت کنی ازش سر تری.
مهتاب به دهان ماکان خیره شده بود. همیشه حرف های ماکان باعث میشد همه چیز را فراموش کند.
آب دهانش را قورت داد و آرام گفت:
ماکان
جانم؟
من...من در شان تو نیستم؟
ماکان اخم کرد:
مهتاب من تو رو جور دیگه ای شناختم این چه حرفیه.
بعد دست دراز کرد و گوشه استینش را گرفت. چقدر از این کار متنفر بود. تمام سلول های بدنش برای لمس یک لحظه او فریاد می زدند.مهتاب به سختی از جایش تکان خورد. صورتش هنوز از اشک خیس بود. ماکان به گرمی نگاهش کرد و گفت:
چرا اینجوری نگاه نمی کنی که من در شان تو و خانواده ات نیستم. شما کجا و من کجا.
جواب مهتاب فقط یک لبخند بود.ولی نگاهش هنوز رنگ غم داشت.ماکان او را روی مبل نشاند و به سمت در رفت. با باز کردن در خانم دیبا از جا پرید:
یک لیوان آب قند درست کنین بیارین اتاق من لطفا.
بعد هم برگشت و رو به روی مهتاب نشست که حالا داشت آرام آرام اشک می ریخت. ماکان کلافه دستی توی موهایش کشید و به او خیره شد.
خانم دیبا با لیوان آب قند رسید و نیم نگاهی به میز شکسته انداخت و لیوان را به سمت ماکان گرفت او لیوان را گرفت و تشکر کرد:
بفرما ممنون.
مهتاب سرش را خم کرده بود تا خانم دیبا صورتش خیسش را نبیند. ماکان لیوان را به سمتش گرفت و گفت:
بیا بخور. رنگت پریده.
مهتاب حرکتی نکرد.
مهتاب بگریش لطفا.
مهتاب لیوان را از دستش گرفت و کمی از ان را مزه کرد. ماکان با یک اه بلند شد و جعبه دستمال کاغذی را که بخاطر شکستن میز به گوشه ای افتاده بود برداشت و به سمت او گرفت.
مهتاب دوتا دستمال برداشت .
مهتاب بس کن. خواهش می کنم.
مهتاب اشکش را گرفت و به ماکان نگاه کرد. ماکان کلافه گفت:
اصلا تقصیر منه احمقه.
و پیشانی اش را به دستش تکیه داد:
نمی دونم چرا دست از سرم بر نمی داره.
مهتاب نفس عمیقی کشید و سعی کرد گریه اش را کنترل کند چون زجر ماکان را به چشم می دید.
چند دقیقه ای توی سکوت گذشت مهتاب بالاخره موفق شد جلوی اشکش را بگیرد. ماکان نفس عمیقی کشید و برای عوض کردن جو گفت:
فردا شب یلداست باید بیای خونه ما.
مهتاب باقی مانده اشکش را هم گرفت و گفت:
نمی تونم دارم می رم خونه.خیلی وقته نرفتم.
ماکان با وحشت گفت:
مهتاب! پس من چی؟
مهتاب صورتش را هم با دستمال خشک کرد و با صدایی که بخاطر گریه تو دماغی شده بود گفت:
باید برم. امتحانات که شروع بشه دیگه نمی تونم برم خونه اونوقت تا اخر دی مامانم و نمی بینم.
ماکان پکر ساکت شد. مهتاب بدون اینکه نگاهش را از چشمان او بردارد گفت:
دو هفته اس دارم بهونه میارم نمی رم. دیگه بابام برا یلدا ازم قول گرفته.
ماکان چانه اش را به مشتش تکیه داد و گفت:
کی می ری؟
امروز عصر.
چی؟؟؟ چرا زودتر نگفتی؟
گفتم اینجوری بهتره.
ماکان بق کرده عقب نشست و به مبل تیکه داد.
من دلم تنگ میشه برات. حالا کی میای؟
سه شنبه امتحانام شروع میشه. دوشنبه میام.
ماکان ساکت شد و به او نگاه کرد. گریه نمی کرد ولی کاملا معلوم بود هنوز از حرف های شهرزاد ناراحت است.
مهتاب بلند شد و گفت:
بیا این دوتا کارم تمام کنیم که من با خیال راحت برم خونه.
و خودش پشت سیتسم نشست. ماکان هم بعد از یک اه کوتاه به سمت میزش رفت و بعد از سفارش دوتا نسکافه روی صندلی خودش نشست.
**
تا امتحانات تمام شود ماکان مرد و زنده شد. مهتاب را اصلا نتوانست ببیند. این قدر که سرش شلوغ بود فقط می رسیدند با هم کمی تلفنی صحبت کنند.
ماکان دلش به دادن پیام های وقت و بی وقت خوش بود و برای مهتاب همان ها دنیایی ارزش داشت. تازه غصه بزرگتر این بود که بعد از امتحانات تعطیلات میان ترم شروع میشد و مهتاب برمی گشت خانه.
ماکان از حالا عزا گرفته بود و توی تمام پیام هایش به مهتاب مدام این را گوش زد میکرد که باید فکری بکنند.
مهتاب هم حیران مانده بود که چکار کند تا ماکان این همه بی قراری نکنند. روز به روز به هم بیشتر وابسته می شدند.
به صورتی که حتما باید در روز یک بار صدای هم را می شنیدند. مهتاب کمی از عاقبت این رابطه می ترسید.
ولی هر بار که صدای گرم ماکان را می شنید همه چیز را فراموش می کرد و فکر کردن به این موضوع را به آنیده موکول می کرد.
بالاخره روز آخر امتحانات رسید. ترنج و مهتاب جلوی سالن کنار هم ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند . ترنج با خنده به مهتاب گفت:
ماکان این چند وقته عین مرغ سر کنده شده اینقدر تابلو شده که مامان اینا هم مشکوک شدن بهش.
مهتاب سرش را از توی کتابش بیرون اورد نگاهی به ترنج انداخت و توی دلش گفت:
من از اون بدترم.
 
ولی به ترنج خیره نگاه کرد. ترنج چشم هایش را تنگ کرد و گفت:
تو هیچ احسابی نسبت به این موضع نداری؟
مهتاب لبش را گاز گرفت و به ترنج نگاه کرد. دوباره سرش را توی کتابش کرد که باعث شد ترنج محکم روی بازوی او کوبید.
با توام ها؟
مهتاب اخی گفت و دستش را به بازویش کشید و گفت:
چته دیوونه؟
نشنیدی بی احساس چی گفتم؟
مهتاب نفس عمیقی کشید و این بار زمزمه کرد:
فکر میکنی حال من خیلی خوبه؟
ترنج نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت:
می دونستم.
مهتاب نگاه طلب کاری به او انداخت و گفت:
پس مریض بودی این همه گیر دادی به من بگو بگو.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
مزه اش اینه که تو بگی منم برم به ماکان بگم مهتاب هلاک شده بود از ندیدنت.
مهتاب خنده زیر لبی کرد و این بار با بدجنسی تمام گفت:
حرفی هم که تو زدی اخه تکراری بود هر شب خودش بهم پیام میده میگه داره از دوری من هلاک میشه.
ترنج دوباره مشتی روی بازوی او کویبد و گفت:
هوی جنبه داشته باش.
مهتاب ترنج را هل داد و گفت:
چکار می کنی کبود شد دستم.
حقته.

مهتاب دوباره می خواست سرش را توی کتاب بکند که ترنج ان را از دستش کشید و گفت:
این پنج دقیقه چی می ره تو مخت آخه.
مهتاب با بی خیالی گفت:
هیچی.
پس چرا بی خودی می خونی؟
دست خودم نیست استرس دارم
ترنج خنده آرامی کرد و گفت:
اون از یه چیز دیگه اس.
بعد هر دوبا هم خندیدند و به سمت سالن رفتند.
ترنج زد به بازوی مهتاب و گفت:
قراره بعد از امتحانات بریم دنبال کارای آزمایش و این چیزا که صفر تمام شد عقد کنیم.
و هیجان زده به مهتاب نگاه کرد. مهتاب به خوشحالی او لبخند زد و گفت:
به سلامتی. نری یه وقتی مراسم بگیری ما نباشیم بیایم ها.
نه خیالت راحت. تازه شما خانوادگی دعوتین.
از طرف خودت می گی؟
ترنج مکثی کرد و گفت:
خوب آره چیه مگه.
هیچی. ولی فکر نکنم مامانم اینا بیان.
حالا ما دعوت می کنیم اومدین قدم رنجه کردین نیامدین هم که خوب هر جور راحتین.
مهتاب او را هل داد و گفت:
چه لفظ قلمم حرف می زنه.
خوب باید تمرین کنم ناسلامتی دارم عروس می شم.
مهتاب صورتش را توی هم کشید و گفت:
اه اه بی جنبه.
ترنج خندید و گفت:
صبر کن داداشم اقدام کنه انوقت تو رو هم می بینم چکار می کنی؟
مهتاب متعجب گفت:
داداشت اقدام کنه؟
ترنج عشوه ای امد و گفت:
بله یعنی خواست تو خل و چل و بگیره.
مهتاب چشم هایش گرد شد و داد زد:
ترنج!
و ترنج با خنده توی سالن دوید و خودش را گم و گور کرد.
**
مهتاب زودتر برگه اش را داده بود و داشت دوباره توی کتاب کنکاش می کرد. ترنج از پشت آویزان گردنش شد و گفت:
هورا تمام شد.
مهتاب دستش را پس زد و گفت:
خفه ام کردی دیوونه چکار می کنی؟
ترنج نگاهی به کتاب دست مهتاب انداخت و گفت:
باز داری تو این دنبال چی میگری؟
جواب سوال سه رو ننوشتم. هر چی فکر کردم یادم نیامد.
می فهممت.
مهتاب سرش را بالا آورد و گفت:
مگه تو هم ننوشتی؟
چرا. نوشتم.
چی چی زر الکی میزنی پس؟
از اون لحاظ که فکرت مشغوله گفتم.
مهتاب پشت چشمی نازک کرد و گفت:
باز می خوای چرت بگی؟
خوب مگه دورغ میگم داداشم عقل از سرت برده دیگه. قربونش برم الهی.
مهتاب خنده ای کرد و با خجالت او را هل داد و گفت:
گمشو.
ترنج کتاب را از دست او قاپید و گفت:
خوب به افتحار پایان امتحانات بیا بریم بیرون چه چیزی کوفت کنیم.
مهتاب کتابش را توی کوله اش برگرداند و گفت:
کوفت کردن و هستم.
ترنج چادرش را از کیفش بیرون کشید و گفت:
خوب کجا بریم؟
مهتاب کوله اش را انداخت و گفت:
من فالوده می خوام از اونایی که توی ارگ خوردیم.
ترنج چادرش را مرتب کرد و گفت:
حالا ارشیا به من میگه خل شدی. تو که بدتری.
مهتاب مقنعه اش را مرتب کرد و گفت:
من فردا دارم می رم خونه. بعدم این چند وقت بخاطر امتحانات داغ کردم.
ترنج پرید وسط حرفش و گفت:
البته داغ کردنت مال یه چیز دیگه اس.
ترنج می زدم تو مخت ها.
ترنج عقب عقب رفت و کمی از او فاصله گرفت و گفت:
همین که داغ می کنی یعنی راست می گم دیگه.
مهتاب خنده ای کرد و او هم به طرف ترنج رفت. ترنج موبایلش را بیرون کشید و مشغول پیام دادن شد.
مهتاب محکم هلش داد و گفت:
چیه ندید بدید دلت برای شوهر جونت تنگ شده؟
اهوم. دارم بش می گم دارم می رم بیرون.
ولی اصلا عادت خوبی نیست عین خبر گذاری هی بهش راپورت خودت و می دی.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
من که چیزی برای پنهون کردن ندارم بذار اونم خیالش راحت باشه. حالا بدونه من کجام چیزی از من کم میشه؟
خوب شاید یه بار بهت گفت حق نداری بری فلان جا.
نه بابا اینجوری نیست خیلی ماهه. باور کن الان بگم با مهتاب دارم می رم مریخ میگه خوش بگذره مواظب خودت باش کپسول هوا به اندازه کافی بردارین.
مهتاب زد زیر خنده و گفت:
واقعا؟
ترنج هم با خنده گفت:
اره. فقط باید بدونه من کجام.
مهتاب سری تکان داد و گفت:
این استاد هم از موارد نادره ها.
درمورد آقای ما درست صحبت کنم.
باشه بابا بریم سراغ فالوده.
 
مهتاب خیلی دلش می خواست این فالوده را با ماکان می خورد ولی حالا که ترنج همراهش بود و ارشیا را هم نگفته بود بیاید او هم رویش نشد به ماکان خبر بدهد.
تا آزادی به اتوبوس رفتند و بقیه اش را هم تاکسی گرفتند. اینقدر سرد بود که وسط راه داشتند پشیمان می شدند که بروند و فالوده بخوردند. آخر سر هم تصمیم گرفتند اگر دیدند خیلی سرد است از خیر فالوده بگذرند و یک چیز گرم بخورند.
جلوی ارگ از تاکسی پیاده شدند و خودشان را به قهوه خانه سنتی رساندند. گرمای مطبوعی توی صورتشان خورد. ترنج درحالی که توی هم جمع شده بود گفت:
ای تو روحت مهتاب با این پیشنهادای خرکیت.
مهتاب بی خیال نگاهی به او انداخت و گفت:
روز آخر امتحانات این همه غر نزن. بذار با نیش باز بریم یه چیزی کوفت کنیم بعد هم بریم منزل.
ترنج تنه ای به او زد و زودتر وارد شد و گفت:
برای باز شدن نیش خودم یه پروژه در دست تهیه دارم.
مهتاب با خنده ترنج راه نگاه کرد و او هم وارد شد:
چی هست حالا؟
ترنج منتظرش جلوی راهرو ایستاده تا مهتاب برسد بعد لبخندی زد و گفت:
بریم رو تخت دیگه؟
مهتاب به نیش باز او نگاه کرد و گفت:
آره. حالا چرا نیشت بازه؟ پروژه ات این بود؟
ترنج شانه ای بالا انداخت و به تختی گوشه سالن اشاره کرد.
مهتاب با بی حالی برگشت و آنجا را نگاه کرد. چشم هایش از ذوق و شوک و هیجان عین درخشش ستاره ها برق زد.
ماکان و ارشیا روی یکی از تخت ها نشسته بودند و با لبخند آنها را نگاه می کردند. ترنج زد به شانه مهتاب و گفت:
نمیری حالا!
مهتاب خودش را جمع و جور کرد و سرش را پائین انداخت. جلوی ارشیا و ترنج خجالت می کشید با ماکان راحت باشد.
ترنج به شانه او فشار آورد و گفت:
راه بیافت تا ماکان بلند نشده و نپریده بغلت نکرده.
مهتاب خنده اش را پنهان کرد و به سمت تخت رفت. انگار نفس کم آورده بود. خودش هم باورش نمی شد این همه دلش برای ماکان تنگ شده باشد.
ترنج کنار گوشش گفت:
دیدی حالا ارشیا بدونه من کجام چه مزیت هایی داره.
بله دارم می بینم.
پس چی. ارشیا بدونه ماکان می دونه. ماکان هم بدونه شما دوتا کفتر عاشق همو می بینین.
مهتاب نیم نگاهی به ترنج انداخت و گفت:
وای نه اینکه خودت سی ساله شوهر کردی. عقده ای تو که داشتی برا ارشیا جونت له له می زدی.
ترنج بدون اینکه جواب او را بدهد رو به ماکان و ارشیا کرد و با خوشحالی سلام کرد.
سلام سلام می بینم که مثل فشنگ خودتون و رسوندین.
مهتاب درحالی که سرش را با خجالت پائین انداخته بود سلام کرد. ارشیا در حالی که دست ترنج را گرفته بود و او را کنار خودش می نشاند گفت:
سلام مهتاب خانم خدا رو شکر که بالاخره امدین.
و در حالی که ابروهایش را بالا می انداخت به ماکان نگاه کرد. ماکان نگاه خجالت زده ای به مهتاب انداخت و گفت:
چرا وایسادی بیا بالا.
مهتاب کفش هایش را در اورد و کنار ماکان نشست. ماکان نگاهی به او انداخت و آرام گفت:
مردیم از دلتنگی که خانم.
مهتاب دست هایش را توی هم چفت کرد و در حالی که سرش پائین بود گفت:
جلوی استاد تو رو خدا چیزی نگو.
ارشیا سینه ای صاف کرد و گفت:
خوب چی می خورین؟
ترنج به مهتاب اشاره ای کرد و گفت:
ایشون که گفتن فالوده.
ماکان هم بالافاصله گفت:
منم فالوده.
ارشیا پخی زیر خنده زد و گفت:
نگفته معلوم بودی.
بعد رو به ترنج کرد و گفت:
خانم من چی می خوره؟
اگه فالوده باشه منم می خوام.
ارشیا سری تکان داد و گفت:
خوب پس چهارتا فالوده.
بعد بلند شد. ماکان هم خواست بلند شود که ارشیا گفت:
شما بشین. من می رم.
ترنج هم پشت سر او راه افتاد که ارشیا گفت:
تو دیگه کجا؟
می رم دستامو بشورم.
و چشمکی به ماکان زد. ماکان خندید و به رفتن ان دوتا نگاه کرد. بعد آرام مهتاب را صدا زد و گفت:
حالا سرتو بگیر بالا رفتن.
مهتاب سرش با بالا اورد و به ماکان نگاه کرد. ماکان با اشتیاق تمام اجزای صورت او را نگاه کرد و گفت:
دلمون ترکید بابا. من تو این همه سال تحصیل هیچ وقت این همه از اسم امتحان بدم نیامده بود.
مهتاب هم با دقت به ماکان نگاه کرد و لبخند زد.
مهتاب!
بله؟
حالا می خوای بری خونه تون؟
مهتاب نگاهش غمگین شد:
چاره ای ندارم.
پس من چی؟
مهتاب سعی کرد لبخند بزند:
همش ده روزه؟
یه جوری می گی ده روز انگار ده دقیقه اس.
بعد بق کرده عقب نشست و گفت:
یعنی دلت برا من تنگ نمی شه؟
مهتاب با سرعت گفت:
چرا به خدا ولی چکار کنم. هر کار تو می گی بکنم.
نمی شه بگی تو شرکت کار داری می مونی؟
خوب بعد شبا کجا بمونم؟
خوب خونه ما.
مهتاب با چشم های گرد شده گفت:
خونه شما؟
ماکان زیر چشمی نگاهش کرد و گفت:
خوب آره.
مهتاب دست به سینه نشست و گفت:
اونوقت به مامانت اینا چی می گی؟ می گی ایشون کی باشن؟
ماکان هم سعی کرد مثل او دست به سینه بنشیند که با ان دست گچ گرفته موفق نبود. بجایش ابرویی بالا انداخت و گفت:
می گم ایشون خانم بنده هستن.
حرف توی دهان مهتاب ماسید. سرش را پائین انداخت و سکوت کرد. ماکان خودش را به مهتاب نزدیک کرد و با نگرانی گفت:
مهتاب من کلی برای آینده ام با تو رویا پردازی کردم.
مهتاب دست هایش را توی هم چفت کرد. تصور در کنار ماکان بودن گرم و شرم زده اش کرده بود. ماکان به چهره سرخ او خیره شده و گفت:
بذار این لیمو شیرین و ردش کنیم بره بعد با مامان اینا صحبت می کنم.
مهتاب به پدرش فکر میکرد. اگر یک روز می فهمید که او بدون مشورت با آنها کسی را برای زندگی اش انتخاب کرده چه عکس العملی نشان می داد. ماکان که اسمش را صدا زد او را از فکر بیرون کشید:
مهتاب! توی این مدتی که تو رو ندیدم تازه فهمیدم بدون تو نمی تونم زندگی کنم. تو باید همش کنارم باشی. شاید فکر کنی برای این حرفا زود باشه ولی من تصمیمم و گرفتم.
مهتاب به ماکان که برای خودش می برید و می دوخت نگاه کرد. ماکان نگرانی را توی چشم های او دید:
نگران چی هستی دختر؟
مهتاب بدون مکث گفت:
بابام
ماکان لبخند زد و گفت:
نگران نباش خودم راضیشون می کنم. فکر نکن اگر بهم نه بگن من کوتاه میام.
 
ارشیا و ترنج داشتند برمی گشتند ماکان نگاهی به ان دوتا انداخت و گفت:
هر کار کردم این دوتا رو بییچونم خودم تنها بیام نشد. این ارشیا همش به ترنج چسبیده.
مهتاب هم برگشت و ان دوتا را که با لبخند با هم حرف می زدند و به سمت انها می امدند نگاه کرد که ماکان ادامه داد:
ارشیا هم که اصلا ملاحظه نداره. هی دست ترنج و می گیره جلو من نمی گه منم دلم می خواد.
و نگاه شیطانش را به مهتاب انداخت. مهتاب فرصت نکرد جواب او را بدهد چون ارشیا و ترنج رسیده بودند.
ارشیا روی تخت نشست و گفت:
خوب خوب امتحانات هم که تمام شد. دیگه نوبتی هم که باشه نوبت من و ترنجه که بریم تو فکر برنامه هامون.
ترنج از بازوی ارشیا اویزان شد و با لذت به او نگاه کرد:
کی می ریم برای آزمایش؟
من این هفته باید برای کاری برم تهران برگشتم می ریم.
خوب نمی شه اول بریم بعد بری تهران.
بذار خیالم راحت بشه دیگه.
ترنج سری تکان داد و ماکان با حسرت به آنها نگاه کرد. یعنی روزی می رسید که مهتاب و او این مکالمه را داشته باشند.
فالوده ها رسید و بالاخره هر کدام مشغول خوردن شدند. مهتاب می خواست بعد از فالوده خوردن چرخی هم توی بازار بزند و برای خانواده اش کمی خرید کند.
ماکان خودش به او گفت نگران نباشد خودش همراهیش می کند. مهتاب هم نیم نگاهی به ترنج و ارشیا که با یک لبخند پهن ان دوتا را نگاه می کردند انداخت و با شرمندگی سر تکان داد.
**
مهتاب ساک به دست کنار اتوبوس ایستاده بود و ماکان با بدبختی به او زل زده بود. مهتاب ساکش را دست به دست کرد و گفت:
من دیگه برم.
ماکان لگدی به یک شی خیالی زد و گفت:
دلم تنگ میشه.
مهتاب لبخند کم رنگی زد و ماند حرفش را چطور بزند.
ماکان!
جانم.
مهتاب ساکش را روی زمین گذاشت و مقنعه اش را مرتب کرد. ماکان بعد از این همه مدت فهمیده بود که مهتاب وقتی کمی معذب یا خجالت زده باشد مدام به مقنعه اش دست می کشد.
چی شده مهتاب!
مهتاب نگاهش را دوخت روی زمین و گفت:
خواهش می کنم ناراحت نشی ها؟باشه؟
ماکان قدمی به او نزدیک تر شد و گفت:
چی شده؟
ببین من دوستی غیر از ترنج ندارم که باهام تماس می گرفت یا گه گاه اس می داد.
مهتاب مکثی کرد و ماکان با کنجکاوی منتظر بقیه حرف مهتاب شد. مهتاب دوباره دستی به مقنعه اش کشید و با من من ادامه داد:
یعنی منظورم اینه موبایل من خیلی زنگ نمی خوره وقتی خونه ام.
ماکان داشت نگران می شد. مهتاب چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید و گفت:
برای همین اگر هر روز با من تماس بگیری یا مدام پیام بدی مامانم مشکوک میشه آخه مامانم خیلی تیزه تو این جور موارد.
و لبش را گاز گرفت و ساکت منتظر حرف او شد. ماکان گیج و دلخور به او نگاه کرد و گفت:
یعنی منظورت اینه که نمی بینمت زنگم نمی تونم بزنم آره؟
مهتاب نگاه شرمنده ای به او انداخت و سر تکان داد. ماکان کلافه دستی توی موهایش کشید و گفت:
مهتاب خیلی بی انصافی. اصلا می فهمی از من چی می خوای؟
مهتاب دلخور نگاهش را از او گرفت و ساکش را برداشت.
فکر...می کنی برای خودم سخت نیست...
بعد سرش را بالا آورد و ماکان را که انگار با او قهر کرده بود نگاه کرد:
نمی خوام خانواده ام فکر بدی درباره ام بکنن.
ماکان اخم کرده و سکوت کرده بود.مهتاب به مسافران که داشتند سوار می شدند نگاه کرد و گفت:
من دیگه دارم می رم. ماکان!
ماکان اینقدر ناراحت بود که نتوانست سرش را بالا بگیرد. مهتاب آه کوتاهی کشید و گفت:
فکر میکردم موقعیت منو درک کنی. خداحافظ
وقتی ماکان سرش را بالا آورد مهتاب رفته بود. چند دقیقه همانجا ایستاد و به اتوبوس خیره شد. زیر لب با پوزخند گفت:
چه خداحافظی گرمی!
مهتاب از شیشه اتوبوس نگاهش کرد و وقتی دید او با شانه های افتاده دور می شود چانه اش لرزید و چشمانش پر از اشک شد.
ماکان به ماشین نرسیده پشیمان شد. اگر نمی توانست با او صحبت کند چرا با دلخوری از او جدا شود. با سرعت برگشت چهره غمگین مهتاب موقع رفتن توی ذهنش امد و کلافه اش کرد.
ماکان گند زدی که پسر.
تا کنار اتوبوس را دوید ولی وقتی رسید اتوبوس رفته بود. ماکان به جای خالی ان با نگرانی نگاه کرد. با این کارش دل مهتاب را شکسته بود.
**
سه روز بود که مهتاب به خانه آمده بود ولی از ماکان خبری نبود. دل توی دلش نبود. مدام ته دلش می لرزید و فکر میکرد ماکان او را فراموش کرده. اینقدر گرفته بود که خانواده اش هم متوجه شده بودند که او مهتاب همیشگی نیست.
احساس می کرد دلش در حال ترکیدن است. یعنی امکان داشت ماکان او را فراموش کرده باشد. او گفته بود تماس نگیرد نگفته بود که حتی یک پیام هم ندهد.
موهای بلندش را با یک گل سر جمع کرده بود و داشت نهار درست می کرد از وقتی به خانه برگشته بود اجازه نداده بود مادرش دست به سیاه و سفید بزند.
دلش می خواست با کسی حرف بزند. روی مادر و پدرش که نمی توانست حساب کند. تنها امیدش ماهرخ بود. باید با او حرف میزد وگرنه می مرد.
نهار را که گذاشت به سالن برگشت مادرش داشت می رفت مسجد. مهتاب لبخندی به او زد و گفت:
مامان این دختر بدتون و هم فراموش نکنین.
مادرش هم با لبخند گرم تری جوابش را داد و گفت:
کاش همه بچه های بد مثل تو بودن.
و از در خارج شد. مهتاب به سمت تلفن شیرجه زد. باید با ماهرخ تماس می گرفت. با دلهره شماره ماهرخ را گرفت. طبق معمول ستاره بود که جواب داد:
بله؟
سلام عسل خاله.
سلام.
خوبی؟
آره.
چکار می کردی خاله؟
داشتم نقاشی می کردم.
یکی هم باید برا من بکشی ها.
باشه.
مامان کجاست؟
نهار می پزه.
بدو صداش کن بگو خاله کارت داره.
صدای باشه تند ستاره را شنید و بعد هم فریادش را که می گفت:
مامان خاله مهتاب کارت داره.
مهتاب داشت پوست لبش را می کند و منتظر ماهرخ بود. بعد از چند دقیقه ماهرخ از راه رسید و نفس زنان گوشی را برداشت.
الو سلام.
سلام. خوبی؟
شکر خدا!
سهیل چطوره؟
ماهرخ آه کشید.
اونم بد نیست. ولی روبه راهم نیست. می دونی که زندگی مون رو هواست.
خودش هم نفهمید چرا پرسید:
چه خبر از شاهین؟
ماهرخ مکثی کرد و گفت:
خبری ندارم.
دیگه نیامده این ورا؟
اگرم اومده که سهیل به من چیزی نگفته.
چی شده سهیل از اصرار دست برداشته؟
ماهرخ بازم هم آه کشید و گفت:
نمی دونم یه روز آقا جون اومد اینجا و سهیل و برد تو اتاق و یک ساعت با هم حرف زدن. بعدم رفت. دیگه از اون روز سهیل چیزی نگفت از شاهین.
مهتاب لبش را گزید.
می گم ماهرخ عصری می تونی بیای اینجا؟
آره فکر بتونم چی شده؟
مهتاب سیم را دور انگشتش پیچید و گفت:
می خوام باهات صحبت کنم.
ماهرخ مشکوک گفت:
درباره چی؟
حالا تو بیا.
ماهرخ دوباره آه کشید و گفت:
باشه نهار سهیل و می دم و میام.
 
 
سه روز بود که مهتاب رفته بود. ماکان مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشد دست و پا می زد. با کاری که موقع خداحافظی کرده بود حتی رویش نمی شد یک پیام خشک و خالی به مهتاب بدهد.
خودش هم نمی دانست چرا منتظر یک اشاره از سمت اوست. انگار باخودش هم لج کرده بود.
روی کاناپه مقابل تلویزیون ولو شده بود و پاهایش را کامل دراز کرده بود و هی کانال ها را بالا و پائین می کرد. در باز شد و سوری خانم با ساکت استخرش از در تو امد.
ماکان سلام آرامی کرد. و سوری خانم هم با لبخند جوابش را داد و رفت توی اتاقش. از همانجا بلند گفت:
ماکان هنوزم سر حرفت هستی زن می خوای؟
ماکان سرش را به کاناپه تکیه داده و به سقف خیره شد. چهره مهتاب جلوی چشمانش رنگ گرفت لبخندی زد و گفت:
معلومه که هستم.
سوری خانم درحالی که دکمه های مانتویش را باز می کرد از اتاق خارج شد و با همان مانتو مقابل ماکان نشست و ماکان را خوب براندازد کرد.
ماکان نگاهش را از سقف گرفت و رو به مادرش گفت:
خوب؟
سوری خانم خنده آرامی کرد و گفت:
یه مورد عالی برات پیدا کردم. شاید خودتم بشانسیش.
ماکان ابرویی بالا انداخت و گفت:
خوب از کجا پیدا کردین؟
سوری خانم با خنده گفت:
از تو استخر.
ماکان هم خنده ای کرد و گفت:
ماهی چیزیه؟
سوری خانم با لبخند خاصی گفت:
شاه ماهیه. باید ببینیش. خوش اندام خوشکل. تازه من با مایو دیدمش هیچ عیبی نداشت...
ترنج که داشت از پله پائین می آمد این قسمت حرف مادرش را شنید و با تعجب گفت:
مامان دارین چکار می کنین؟
سوری خانم رو به ترنج گفت:
هیچی دارم زن داداشتو توصیف می کنم.
ترنج اخمی کرد و گفت:
مامان شما که از این اخلاقا نداشتین جلوی ماکان دارین از دختره تعریف می کنین شاید اون خوشش نیاد.
ماکان نگاهی به ترنج و بعد هم به مادرش انداخت برای او که ان دختر مهم نبود. بعد توی ذهنش به خودش گفت:
باید مهتاب و همراه مامان بفرستم استخر.
و از این فکر خبیثانه خنده ای برای خودش کرد که ترنج با اخم گفت:
اینم چه خوشش اومده.
سوری خانم بی توجه به ترنج رو به ماکان گفت:
نظرت چیه؟
ماکان بی خیال گفت:
درباره چی؟
وا..یک ساعت دارم چی میگم.
ماکان شانه ای بالا انداخت و گفت:
نمی خوامش.
سوری خانم چند دقیقه با دقت او را نگاه کرد و گفت:
تو که هنوز ندیدش از کجا می گی نمی خوایش. اینقدر خانمه چند جلسه اس که می رم استختر اونم هست ایتقدر خوش صحبته.
ماکان با خنده گفت:
نکنه از این پیر دخترای ترشیده اس.
سوری خانم اعتراض کرد:
ماکان.
ماکان با همان خنده گفت:
وگر نه چرا با شما میاد گرم می گیره؟
سوری خانم یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
اون که گرم نمی گیره من خوشم امده ازش.
بعد با حالت خاصی ادامه داد:
چند هفته پیش تر برای اولین بار اونجا دیدمش. تنها بود و حسابی توی خودش. ولی هر چند دقیقه یک بار به من نگاه می کرد و لبخند می زد.
ماکان پرید وسط حرفش و گفت:
چشمش و گرفتی ها سوری جون چشم دل مسعود خان روشن.
ترنج از این حرف ماکان خندید و سوری خانم هم با خنده گفت:
لوس نشو بذار بگم.
ماکان پاهایش را روی هم انداخت و گفت:
بله بفرما.
هیچی دفعه بعدش که رفتم دوباره دیدمش باز هم همون جور. فقط موقعی که اومدم بیرون از کنارم که رد شد خداحافظی کرد. هیچی من کنجکاو شده بودم برای چی این دختره این همه رو من زوم کرده. که دفعه بعد خودم رفتم کنارش و باهاش حرف زدم.
سوری خانم حرفش را نیمه تمام گذاشت و رو به ترنج گفت:
برو یه چایی بذار گلوم خشک شده.
و دوباره رو به ماکان گفت:
باهاش سلام علیک کردم اونم گفتم مادرش فوت کرده و من اونو یاد مادرش می اندازم خلاصه حرف پیش اومد که چند تا خواهر و بردار داری و اونم از من درباره بچه هام پرسید و...
که ترنج از توی آشپزخانه پرید وسط حرف مادرش و گفت:
شمام همه جیک و پوک مارو براش ریختی رو داریه اره سوری جون.
سوری خانم نگاه چپ چپی به ترنج کرد و گفت:
نخیر. بذار حرفم و بزنم. خلاصه تا اینکه رسیدم به شغل ماکان.
این بار ماکان با خنده گفت:
اوه تا کجا که پیش رفتین.
سوری خانم که دلش نمی خواست قسمت جذاب ماجرایش را خراب کند رو به هر دو گفت:
یه دقیقه ساکت شین.
و بعد با افتخار ادامه داد:
هیچی تا شغل تو رو گفتم اونم پرس و جو کرد درباره شرکتت و بعد معلوم شد خودش از مشتری هاتون بوده. برای همین گفتم شاید بشانسی.
چیزی توی سر ماکان زنگ زد. یک جای ماجرا می لنگید. صاف نشست و رو به مادرش گفت:
شاید بشناسم. اسمش چی بود؟
سوری خانم پا روی پایش انداخت و با خوشحالی گفت:
شهرزاد.
ترنج بود که از توی آشپزخانه داد زد:
معینی؟
سوری خانم با تعجب گفت:
آره.
ترنج نگاهی به چهره وا رفته ماکان انداخت. سوری خانم ولی داشت با خوشحالی به حرف هایش ادامه می داد:
فروشگاه صنایع چوب داره. آدرس گرفتم واسه سرویس خواب ترنج بریم اونجا.
رنگ ماکان هر لحظه سفید تر میشد و فقط ترنج مفهوم ان را می فهمید. ماکان از جا بلند شد سوری خانم بی توجه به حال ماکان گفت:
می خوای یه قرار بذاری ببینیش؟
ماکان با جدیت گفت:
نه!
و به سمت پله دوید. سوری خانم با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
این چش شد؟
ترنج برای دفاع کردن از ماکان گفت:
برای اینکه شما اون روی خانم معینی رو ندیدین. توی شرکت بخاطر یه مسئله کوچیک عین این لاتای خیابونی عربده می کشید.
سوری خانم ناباورانه گفت:
شهرزاد؟
بله. همون خانم مودب وقتی به هم بریزه مثل هیولا از دهنش آتیش در میاد.
سوری خانم متفکر راهی اتاقش شد. برایش سخت بود باور این حرف ها. آخر صدای شهرزاد اینقدر آرام بود که او به زور گاهی حرف هایش را می شنید. چطور ممکن بود داد و قال راه بیاندازد با آن صدا.
ترنج سری تکان داد و او هم از پله بالا رفت. پشت در اتاق ماکان ایستاد و در زد.
کیه؟
منم داداش.
بیا تو.
 
ترنج در را باز کرد وارد شد. ماکان بق کرده روی تخت نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود. مهتاب با یک لبخند نیم بند به سمتش رفت و گفت:
چرا پکری؟
ماکان نگاهش را دوخت به ترنج و گفت:
به نظرت به مامان نگم مهتاب و می خوام. نمی دونم این دختره چه جوری مامان و پیدا کرده.
ترنج سرش را پائین انداخت و گفت:
تو قبلا باهاش رابطه ای داشتی؟
ماکان نگاهی به ترنج انداخت و آه کشید و گفت:
یکی دوبار رفتیم رستوران. بعدم یه مهمونی داشتن دعوتم کرد رفتم همین.
مهمانی آن شب را ترجیحا فاکتور گرفت.
ترنج سری تکان داد و چیزی نگفت.
ترنج به مامان بگم نه؟
ترنج سرش را بالا آورد و گفت:
به نظرم یه ندا بهشون بده. لااقل بگو خودت یکی و می خوای که مامان دوره نیافته برات زن پیدا کنه.
ماکان دستی توی موهایش کشید و گفت:
فکر میکنی مامان بفهمه من مهتاب و می خوام قبول میکنه؟
مگه مهتاب چشه؟
هیچی همه چی تمامه. ولی از نگاه مامان مطمئن نیستم.
ولی مامان از مهتاب خیلی خوشش آمده بود.
ماکان گونه اش را روی زانویش گذاشت و گفت:
ترنج!
بله؟
سه روزه با مهتاب حرف نزدم.
چرا؟
خودش گفت زنگ نزنم.
خوب پیام بده.
ماکان با دست شکسته اش چروک های روی تخت را صاف کرد و گفت:
به نظرت منتظر نشم اون خبر بده.
تا حالا اول اون پیام داده؟
نه اول همش من دادم اون جواب داده.
بفرما چه توقعی داری حالا؟
ماکان به ترنج نگاه کرد و گفت:
موبایلم و بده.
ترنج موبایلش را به دستش داد و با لبخند از اتاق خارج شد. احساس کرد او هم دلش برای ارشیا تنگ شده. دو روز بود که رفته بود. وقتی بر می گشت قرار بود بروند دنبال کاری های عقد.
مهتاب گوشه اتاق نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود. ماهرخ روبرویش نشست و گفت:
از ظهر تا حالا از کجکاوی مردم. خوب نمی خوای بگی چی می خواستی بگی؟
مهتاب سرش را پائین انداخت و بعد دسته مویی که جلوی چشم هایش را گرفته بود پشت گوشش زد و لب هایش را تر کرد:
ماهرخ!
ماهرخ خیره مهتاب شد:
چیه چرا من من می کنی حرفت و بزن دیگه.
مهتاب دستی به پیشانی اش زد و گفت:
من..من یکی و دوست دارم.
بعد از این حرف سرش را روی زانویش گذاشت. انگار غصه های این سه روز ناگهانی به قلبش فشار آوردند و اشکش جاری شد. ماهرخ کمی جلوتر خزید و روی شانه مهتاب زد:
مهتاب برای چی گریه میکنی حالا. این که چیز بدی نیست.
مهتاب سرش را بالا اورد و با همان صدای لرزان و خش دار گفت:
چرا خیلی بده. من باهاش حرف می زنم. سوار ماشینش شدم. بدون اینکه مامان اینا بدونن.
ماهرخ لبش را جوید و گفت:
باهاش دوست شدی؟
مهتاب هم لبش را گاز گرفت و گفت:
نه. هر روز می بینمش چون رئیس شرکتمه.
ماهرخ با دهان باز گفت:
پسر آقای اقبال؟
مهتاب سر تکان داد:
ولی مهتاب اونا خیلی با ما فرق دارن.
می دونم ماهرخ همه چیو می دونم ولی دست خودم نیست.
ماهرخ دست او را فشرد و با نگرانی گفت:
اون چی؟
مهتاب اشکش را با انگشت گرفت و گفت:
من اول زیاد حواسم بهش نبود. ولی اون اینقدر دور و بر من اومد و رفت تا اینکه منم گرفتار شدم.
پس اون اول بهت گفت؟
مهتاب سر تکان داد.
خوب هدفش چیه از این کارا نکنه مهتاب یکی دو روز باهات باشه و بعد هم ولت کنه بره.
نگرانی تو چشم هایش برق می زد.
مهتاب گونه اش را روی زانویش گذاشت و گفت:
آخرین روزی که می امدم خودش گفت می خواد به مامانش اینا بگه..بگه..
نتوانست حرفش را ادامه بدهد کمی خجالت می کشید.ماهرخ با تردید جمله اش را تمام کرد:
می خواد بیاد خواستگاریت؟
مهتاب باز هم سر تکان داد. ماهرخ نفس عمیقی کشید و گفت:
پس خونواده اش هنوز چیزی نمی دونن؟
فقط خواهرش و شوهر خواهرش می دونن.
همون ترنج دوستت؟
آره.
می خوای من به مامان اینا بگم؟
مهتاب سریع از جا پرید:
نه اون هنوز که به خانواده اش نگفته باید اول نظر خانواده شو بفهمم تا مطمئن شم.
ماهرخ سکوت کرد و کمی فکر کرد و بعد هم گفت:
مهتاب ولی به این فکر کردی چقدر ما با هم اختلاف داریم. همین تفاوت سطح مالی خونواده ها بعدا مشکل ایجاد می کنه براتون ها. تازه فرهنگشون هم کلی با ما فرق داره. من از مامان شنیدم از خونه شون چقدر تعریف کرد. از تیپ مامانه. اصلا به ما نمی خورن.
مهتاب روی زمین را با انگشت خط خطی کرد و گفت:
فکر میکنی خودم به این چیزا فکر نکردم شاید ده بار. ولی ترنج هم دختر اوناست زمین تا آسمون با مامانش فرق داره. چادریه باورت میشه ولی مامانش بی حجابه.
ماهرخ دوباره لبش را گاز گرفت.
فکر میکنی مامان اینا قبولشون کنن؟
مهتاب چشم هایش را روی هم فشرد و گفت:
نمی دونم.
دوباره اشک مهمان چشمانش شد.
مهتاب چته دختر؟
دلم تنگ شده براش. گفتم بهش زنگ نزنه. گفتم دوست ندارم مجبور باشم یواشکی باهاش حرف بزنم. اونم نزده.
ماهرخ لبخند آرامی زد و گفت:
پس خیلی دوستت داره که این همه به حرفت گوش داده.
مهتاب زیر لب گفت:
کاش این بار گوش نمی داد.
ماهرخ دستش را کشید و گفت:
بسه بهتره بریم بیرون. مامان مشکوک میشه. می شناسیش که.
تو برو من میام.
نشینی اینجا گریه کنی مامان می فهمه نگرانت میشه.
باشه.
ماهرخ از اتاق بیرون رفت و مهتاب نفس عمیقی کشید. کمی آرام تر شده بود. لااقل ماهرخ از ماجرا خبر داشت و او خیلی هم عذاب وجدان این را نداشت که خانواده اش بی خبر هستند.
اشک ها را از روی صورتش پاک کرد و موهایش را باز کرد و دوباره بست. وقتی می خواست از اتاق خارج شود صدای زنگ پیامش بلند شد.
ضربان قلبش بالا رفت.چیزی ته دلش می گفت فرستنده پیام ماکان است.
با دست هایی لرزان موبایلش را برداشت و کنار دیوار روی زمین آوار شد و با وسواس به گوشی اش نگاه کرد و انگار می خواهد به شد مقدسی دست بزند پیام را باز کرد. خودش بود. ماکان بود.
زمستان است و هوا پر شده از دوستت دارم هایی که به دست باد سپرده ام، کاش پنجره ات باز باشد.
مهتاب از شوق نمی دانست چکار کند. زانوهایش را بغل کرد و سفت فشرد تا از خوشحالی گریه نکند. پس بالاخره ماکان هم طاقت نیاورده بود. یکی دیگر آمد.
نمیه ی گمشده ام نیستی تا با نیمه دیگر به جستجویت برخیزم. تو تمام گمشده منی.
 
مهتاب دلش می خواست جواب بدهد. دل او هم تنگ بود و هوای نوشته هایش نشان می داد چقدر دلتنگ است.
ده بار هر کدام از پیام ها را خواند. آخر داستان آنها چه می شد. هنوز هم ترس ته دلش قلقل می جوشید.
سرش را به دیوار تکیه داد و چشم هایش را بست و زیر لب زمزمه کرد:
ماکان!
دلش حتی با تکرار نام او لرزید. بغض کرده بود. کاش به او نگفته بود که زنگ نزند. حالا سخت بود که بخواهد خودش با او تماس بگیرد.
چهره ماکان را تجسم کرد. چقدر ان زخم بالای لبش را دوست داشت.یعنی روزی می رسید که روی آن زخم را ببوسد. زخمی که بخاطر او به صورتش افتاده بود.
لبش را از این فکر گزید. قبل از اینکه حروف جلوی چشمش توی آب غرق شوند جواب ماکان را نوشت و فرستاد.
**
ماکان ناامید به گوشی اش نگاه کرد ده دقیقه ای بود که برای مهتاب پیام داده بود و هنوز جوابی نیامده بود. کلافه بلند شد و موبایلش را روی تخت پرت کرد.
یعنی امکان داشت که مهتاب او را فراموش کرده باشد؟ باید از خانه بیرون می زد وگرنه اینجا با این همه فکر دیوانه می شد. به سمت لباس هایش رفت که زنگ پیامش بلند شد.
نفهمید خودش را چطور به آن رساند. مهتاب جوابش را داده بود.
دلتنگی های من به تو رفته اند، آرام می آیند در سینه می نشینند و دیگر نمی روند.
و پشت سرش یکی دیگر:
دوستت دارم رازیست که میان حنجره ام دق می کند وقتی که نیستی.
ماکان روی تخت نشست و با لبخند به پیام های زیبای مهتاب نگاه کرد و برایش نوشت:
من طاقتم تموم شده باید زود بیای مهتاب.
نمی تونم.
مهتاب بذار بهت زنگ بزنم دق کردم.
الان نه. شب خودم بهت خبر می دم.
تا شب من می میرم که.
ماکان خواهش می کنم. شب خودم زنگ می زنم.
ماکان آه کشید و فرستاد:
باشه. مواظب دل من باش.
و زیرش اضافه کرد:
از راه دور که می تونم ببوسمت؟
و با لبخند برایش فرستاد.
جوابی نیامد. حالش انگار بهتر شده بود. با خوشحالی از اتاق بیرون رفت. از پله سرازیر شد. سوری خانم توی آشپزخانه بود.
سوری خانم چطوره؟
سوری خانم نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
چیه شنگول شدی؟
ماکان یکی از صندلی های نهار خوری را بیرون کشید و رویش نشست و گفت:
من شنگول بودم.
سوری خانم دست به کمر نگاهش کرد و گفت:
دیدم عین چی رم کردی و رفتی
ماکان با دقت مادرش را نگاه کرد و گفت:
می خواستم یه چیزی بگم بهتون.
چی؟
درباره زن گرفتنه.
آها فکرات و درباره اون دختره کردی؟
ماکان دستش را تکان داد و گفت:
مامان میشه اونو فراموش کنین؟
سوری خانم سری تکان داد و گفت:
باشه خوب حرفت و بزن.
من خودم یکی و دوست دارم.
سوری خانم کارش را نیمه تمام رها کرد و به سمت او چرخید:
چی؟؟
ماکان با خونسردی گفت:
خودم زنم و انتخاب کردم. شما که مشکلی ندارین؟
سوری خانم کارش را کاملا رها کرد و مقابل او نشست و گفت:
کی هست؟
ماکان لبخندی زد و گفت:
به وقتش می گم.
سوری خانم چشم هایش را تنگ کرد و گفت:
ماکان به ما می خوره. همه چیزو در نظر گرفتی؟
بله مامان جان خودم می دونم از نظر من که عالیه.
خوب الان بگو کیه.
نه الان بگم همه چی قاطی میشه بعدا می گم شما فعلا فکر اون دوتا باشین.
بعد هم بلند شد و رفت سمت پله.
آخرین لحظه برگشت و گفت:
فکر اون شاه ماهی رو هم از سرتون بیرون کنین. اون علف دریایی بیشتر نیست. شاه ماهی اونه که من انتخاب کردم.
و در مقابل چشم های بهت زده سوری خانم از پله بالا دوید.
مهتاب باورش نمی شد این مدت را بدون ندیدن ماکان سپری کرده باشد ده روز میان ترم تبدیل شده بود به دو هفته و چند روز چون بچه ها کلاس های هفته اول را دو در کرده بودند.
مهتاب و ماکان از طریق پیام با هم اتباط داشتند و یکی دوباری هم که موقیعیتی پیش امد به ماکان زنگ زد. ولی این چند روز اخیر پیام های ماکان تقریبا قطع شده بود و مهتاب را کمی دلنگران کرده بود.
مهتاب بالاخره برگشته بود و در اولین فرصت خودش را به شرکت رسانده بود. چیزی به ماکان نگفته بود که به اصطلاح سورپرایزش کند.
با دیدن خانم دیبا باورش شد که واقعا برگشته شرکت. خانم دیبا لبخندی به او زد و او هم سلام کرد:
سلام خانم دیبا خسته نباشین.
ممنون عزیزم. تعطیلات خوش گذشت؟
مرسی عالی بود.
اینقدر هیجان داشت که دلش نمی خواست خودش را زیاد مقابل میز او معطل کند. به در اتاق ماکان اشاره کرد و گفت:
هستن؟
بله عزیزم.
مهتاب به سمت در اتاق ماکان رفت و در زد. صدای ماکان با همیشه فرق داشت. انگار گرفته و خش دار بود.
بفرما.
مهتاب نفس عمیقی کشید وبا دست هایی لرزان آرام در را باز کرد. ماکان نگاهش توی مانیتور بود. قبل اینکه سرش را بالا بیاورد سرفه ای خشکی کرد و بعد سرش را بالا آورد.
نگاهش خسته و بود غم داشت و بیمار هم بود. با دین مهتاب یک لحظه چشم هایش چراغاتی شد و از جا بلند شد و همان صدای گرفته زمزمه کرد.
مهتاب!
مهتاب با لحنی نگران گفت:
سرما خوردی؟
ماکان به چهره ای به هم ریخته به سمت او رفت و مقابلش ایستاد.انگار با هر قدم که به او نزدیک می شود درد عظیمی را تحمل می کند.مهتاب دست هایش را توی هم چفت کرد.
ماکان دوباره سرفه خشکی کرد و تمام اجزای چهره او را از نظر گذراند.نگاهش جوری بود انگار قرار نبود دوباره مهتاب را ببیند.
مهتاب چیزی توی چهره ماکان می دید که بیشتر از خستگی سرماخوردگی بود. توقع استقبال گرم تری از ماکان داشت.در حالی که نگاه نگرانش توی چشم های او در رفت و برگشت بود گفت:
ماکان چی شده؟
ماکان آه کشید و گفت:
بذار سیر ببینمت. بس که این مدت غصه خوردم دل ترکید.
مهتاب با وحشت گفت:
برای کسی اتفاقی افتاده؟
ماکان به مبل اشاره کرد و بدون اینکه از او چشم بردارد با همان صدای خش دار گفت:
بیا بشین.
مهتاب مقابل ماکان نشست. اضطراب به جانش افتاده بود. می فهمید اتفاقی افتاده. وقتی به چهره ماکان نگاه می کرد غم وحشتناکی را توی چشم هایش می دید. فراموش کرد که چه مدت است ماکان را ندیده است ذهنش داشت هزار راه می رفت.
وقتی دید ماکان فقط به او خیره شده و حرفی نمی زد. کمی توی جایش تکان خورد و گفت:
ماکان تو رو خدا چی شده دارم می میرم.
ماکان کلافه دستی توی موهایش کشید و به مهتاب نگاه کرد. مهتاب بی تاب گفت:
برای خانواده ات اتافاقی افتاده؟ ترنج خوبه. مامانت اینا؟ استاد همه خوبن؟
مهتاب سوال های دیگری هم داشت درباره خودش و ماکان درباره موضوعی که قرار بود با خانواده اش درمیان بگذارد ولی با تمام وجود از آن سوال ها فاکتور گرفت.
ماکان سر تکان داد و گفت:
جسمی خوبن. روحی همه داغون.
 
قلب مهتاب دیگر داشت توی گلویش می زد. ماکان یک آه دیگر کشید و گفت:
می دونستی ترنج و ارشیا قرار بود برن برا کارای عقد؟
مهتاب سریع سر تکان داد و به دهان ماکان چشم دوخت تا بقیه اش را بفهمد.
هفته پیش رفتن آزمایش. بعدم دویدن دنبال کارای عقد. چقدر ترنج خوشحال بود بعد از اون سال های شیطنتش دیگه این همه شر و شلوغ ندیده بودمش.
لبخند تلخی زد و مهتاب تکرار کرد:
خوشحال بود؟؟
ماکان بدون توجه به حرف مهتاب ادامه داد:
جوابش سه چهار روز پیش اومد.
نفس توی سینه مهتاب حبس شد. چیزی توی ذهنش زنگ زد ولی نمی خواست باورش کند. لب هایش را تر کرد با تردید پرسید:
مشکلی...دارن؟؟
ماکان دستش را روی گردنش گذاشت و مهتاب تازه دید که دستش را باز کرده. ولی خوشحالی بابت این را گذاشت برای بعد.
آره مشکل دارن.
مهتاب وا رفت. ناخوداگاه بغض گلویش را گرفت: باورش سخت بود. یعنی ترنج با ان همه عشق باید ارشیا را فراموش می کرد. ان همه بعد از ان همه مصیبتی که به سرشان امده بود.
ماکان با لحن گرفته ای ادامه داد:
ترنج داغون شده. حال ارشیا از اون خراب تره.
مهتاب با صدای لرزانی گفت:
یعنی هیچ راهی نیست؟
ماکان سر تکان داد و گفت:
چرا یه نوع تزریق هست که مشکل و تقریبا حل می کنه ولی باید برن تهران آزمایش ژنتیک هم بدن تا نتیجه اون معلوم نشه هیچی معلوم نیست.
مهتاب خودش هم نفهمید کی اشک روی صورتش سر خورد. دلش برای ترنج خون شده بود. ماکان با کلافگی سرش را بالا آورد و به مهتاب نگاه کرد با دیدن اشک های او با وحشت گفت:
مهتاب...چی شده؟
مهتاب صورتش را با دست پوشاند و گفت:
وای خدا اصلا فکرشم نمی تونم بکنم.
ماکان از روی مبل مقابل او بلند شد و کنارش نشست. صدای هق هق آرام مهتاب را به راحتی می شنید. از وقتی مهتاب را دیده بود انگار آتش به جانش افتاده بود. هنوز ماجرای بدتر را به او نگفته بود.با اینکه از درون می سوخت ولی باید او را آرام می کرد.
مهتاب؟ مهتاب خانم بسه.
مهتاب دست هایش را از روی صورتش برداشت و به ماکان که درست کنارش نشسته بود نگاه کرد و با همان صدای لرزان گفت:
ولی شما که نسبت فامیلی ندارین با هم.
ماکان سر تکان داد و گفت:
گاهی بین غریبه ها هم پیش میاد.
ترنج چطوره؟
خیلی بد. لب به غذا نمی زنه. ارشیا هم داره از غصه او دق می کنه. ارشیا که همون اول گفت جواب آزمایش هر چی باشه او با ترنج عروسی می کنه. گفته بچه نمی خواد. ولی ترنج هیچی نمی گه.
مهتاب اشک هایی که تند تند روی صورتش سر می خوردند گرفت و گفت:
می تونم ببینمش؟
ماکان دستی به صورتش کشید و لبش را جوید. چطور باید به مهتاب می گفت که همه چیز به هم ریخته. فعلا دلش نمی خواست مهتاب چیزی بفهمد با دردی عظیم نگاهش کرد و گفت:
آره هر وقت خواستی بیا.
و توی دلش خدا خدا کرد برخورد مادرش خیلی هم بد نباشد. چرا توی مدتی که مهتاب نبود همه چیز به همه ریخته بود.
مهتاب با ناراحتی از جا بلند شد موقع خارج شدن از اتاق برگشت و به ماکان نگاه کرد و گفت:
کی کارت تمام میشه با هم بریم؟
ماکان نگاهش را از او گرفت و گفت:
من جای دیگه کار دارم می تونی خودت بری؟
مهتاب به آرامی سر تکان داد و گفت:
آره. می رم.
بعد لبخند کوچکی زد و اتاق را ترک کرد. ماکان به در بسته خیره شد و موهایش را چنگ زد. فکر همه چیز را کرده بود غیر از اینجایش را. پیشانی اش را به دستش تکیه داد و گفت:
خدایا چکار کنم؟
مهتاب با بی حالی توی اتاقش رفت. حالش خیلی بد بود از خودش مدام می پرسید اگر این اتفاق برای او می افتاد چکار می کرد.
چیزی ته دلش ریخت نکند چیزی هم باعث شود او وماکان از هم دور شوند. حتی تصورش هم برایش سخت بود.
سعی کرد خودش را با کارش مشغول کند. اگر زودتر فهمیده بود حتما با ترنج تماس می گرفت.
کارش که تمام شد سیستمش را خاموش کرد و سلانه سلانه رفت سمت اتاق ماکان. امروز ماکان اصلا به دیدنش نیامده بود. خانم دیبا هم داشت وسایلش را جمع می کرد تا بروند.
مهتاب پشت در اتاق ماکان ایستاد و در زد:
بفرما.
مهتاب سرش را داخل اتاق برد. ماکان با چشم هایی سرخ سرش را از روی میز برداشت و او را نگاه کرد. مهتاب وارد اتاق شد و گفت:
چرا نمی ری خونه حالت اصلا خوب نیست.
ماکان راست نشست و به مهتاب خیره شد. نوع نگاهش با همیشه فرق داشت نوعی شرمندگی و اضظراب توی نگاهش بود. مهتاب دلش نمی خواست به چیزهای بد فکر کند. ولی دست خودش نبود نگاه ماکان او را می ترساند.
ماکان نگاهش را گرفت و انداخت روی میز و گفت:
نه جایی کار دارم. تو داری می ری؟
مهتاب کوله اش را کمی جابجا کرد و گفت:
آره می خوام یه سر به ترنج بزنم و بعد هم برم خوابگاه خیلی وقت ندارم.
ماکان سرفه خشکی کرد و درحالی که نگاهش هنوز روی میز بود گفت:
ببخشید که نمی تونم برسونمت.
مهتاب لبخند کوچکی زد و گفت:
این حرفا چیه. تا قبل از این چکار می کردم بعد از اون تو که تعهد نداری مدام من و ببری این ور و اون ور.
ماکان فقط سر تکان داد.
میشه یه لطف بکنی به مامانت خبر بدی من دارم می رم اونجا؟
ماکان دستی توی موهایش کشید و کلافه گفت:
باشه خبر می دم.
مهتاب اضظراب ماکان را می فهمید ولی تمام آنها را به اتفاقی که برای ترنج افتاده بود ربط می داد. کنار در ایستاد و گفت:
ماکان!
ماکان دلش با شندیدن نامش از زبان مهتاب آن هم به این نرمی و لطافت به درد آمد. با شیفتگی گفت:
جان ماکان!
مهتاب دستش رابه در گرفت و گفت:
امیدت به خدا باشه.
و او را به یک لبخند امید بخش مهمان کرد و با یک خداحافظ از اتاق خارج شد. ماکان زیر لب زمزمه کرد:
امیدت به خدا باشه.
آرنج هایش را روی میز گذاشت و پنجه هایش را توی هم چفت کرد. دهانش را به دستش تکیه داد و آه کشید. بعد هم با یک نفس عمیق تلفن را برداشت و شماره خانه را گرفت.
**
مهتاب زنگ را فشرد و منتظر پشت در ایستاد. باز شدن در خیلی به نظرش طولانی شد.
یعنی ماکان زنگ نزده؟
با تردید دوباره زنگ زد:
شاید صدای زنگ و نشنیدن.
این بار در با صدای کلیکی باز شد. و مهتاب با نگرانی وارد خانه شد. حیاط تاریک بود و کسی چراغ ورودی را نزد.
مهتاب از این چیزها احساس بدی پیدا کرد.
شاید مزاحم شدم.
برای برگشتن دیر شده بود. بالاخره جلوی ورودی رسید و با یک ضربه به در ان را باز کرد. کسی توی سالن نبود. مهتاب لبش را گزید. این چندباری که به خانه آقای اقبال امده بود هیچ وقت به این سردی از او استقبال نشده بود.
باز با خودش گفت:
شاید ماکان زنگ نزده اصلا. وای چه بد شد بی خبر اومدم.
کفش هایش را در آورد و وارد شد. بالاخره سر و کله سوری خانم از توی آشپزخانه پیدا شد. مهتاب با لبخند سلام کرد:
سلام سوری خانم.
سوری خانم داشت سعی می کرد لبخند بزند ولی زیاد هم موفق نبود.
سلام خوش اومدی.
لحنش هم مثل همیشه گرم نبود. مهتاب حسابی معذب شده بود.
ترنج هستش اومدم ببینمش.
بله تو اتاقشه.
می تونم برم بالا؟
بله بفرما. به ترنج گفتم که اومدی.
و با دست راه پله را به او نشان داد. مهتاب اگر می توانست راه آمده را برمی گشت. چقدر احساس بدی داشت. سوری خانم را هیچ وقت این همه سرد ندیده بود.
سوری خانم گفت و برگشت توی آشپزخانه. و مهتاب سلانه سلانه از پله بالا رفت. پشت در اتاق ترنج ایستاد. اگر بخاطر ترنج و ماکان نبود یک ثانیه هم آنجا نمی ماند.
در اتاق ترنج را زد.
بفرما.
مهتاب در را باز کرد و وارد شد. ترنج روی تختش نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود. با دیدن مهتاب برای چند لحظه نگاهش کرد.
درماندگی و نگرنی از تمام هیکل ترنج می بارید. مهتاب کوله اش را روی زمین رها کرد و به سمت او رفت. ترنج هم از روی تختش بلند شد. مهتاب مقابلش ایستاد.
خودش هم انگار بغض کرده بود. ترنج چشم هایش از اشک خیس بود. مهتاب ناخودآگاه او را در آغوش گرفت و ترنج گریه را سر داد.
دیدی چی شد مهتاب دیدی؟
مهتاب درحالی که به سختی بغضش را فرو می داد دستش را توی کمر ترنج بالا و پائین کرد و با صدای لرزانی گفت:
نترس هیچی نمی شه. نگران نباش.
ترنج خودش را از مهتاب جدا کرد و با زاری گفت:
من بدون ارشیا می میرم.
مهتاب بازوهای او را گرفت و گفت:
ترنج قرارهم نیست تو بدون ارشیا باشی. تا خدا هست جای این حرفا نیست.
ترنج اشکش را با پشت دست گرفت و مهتاب را روی تخت نشاند.
از بس این چند روزه به خدا التماس کردم دیگه خودم خسته شدم.
مهتاب زد به بازوی او گفت:
مگر ارشیا نگفته بچه نمی خواد.
ترنج با سستی سر تکان داد.
خوب پس با ارشیا می مونی دیگه.
ترنج با همان چشمان خیس به مهتاب نگاه کرد و گفت:
اینجوری خیلی سخته.
شما اگر همو بخواین برای مشکل بچه هزار تا راه هست.
ترنج باز اشکش روی صورتش ریخت.
ولی شاید ما دوتا هیچ وقت نتونیم با هم بچه دار شیم.
هنوز که چیزی معلوم نیست. این حرفا مال بعد از جواب آزمایش ژنتیکه. کی قراره برین تهران؟
آخر همین هفته می ریم.
کلاساتو چکار می کنی؟
گور بابای دانشگاه.
مهتاب لبخند کوچکی زد و دست او را فشرد:
من دلم روشنه هیچی نمی شه غصه نخور.
ترنج نگاه امیدواری به مهتاب کرد و گفت:
راست میگی؟
مهتاب سر تکان داد و با لبخند گفت:
آره. شما دوتا مال همین هیچ نگران نباش. چند سال دیگه که بچه تو بغل کردی برای این روزا کلی می خندی.
نور امید و درخشش رویای آینده در چشم ترنج دیدنی بود. اشکش را گرفت و گفت:
 بمیرم برا ارشیا نصف شده از غصه.
تو اگر غصه نخوری اونم نمی خوره. اون بیشتر غصه تورو می خوره.
ترنج دست هایش را به هم فشرد و گفت:از روزی جواب آزمایش آمده همش یه ترسی تو دلمه. ارشیا که نیست فکر میکنم ولم می کنه و 
می ره.

 

منبع: اسوده رمان/98تیا/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 258
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 1,518
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 4,253
  • بازدید ماه : 9,616
  • بازدید سال : 96,126
  • بازدید کلی : 20,084,653