loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 5275 جمعه 25 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان برایم از عشق بگو(فصل سوم)

الو محسن خبری شده؟ سلام. سلام. مگه خودت نگفتی هر وقت این رامین تن لش این ورا پیداش شد خبرت کنم. ماکان دستی توی موهایش کشید و زیر لب غر زد حالا چرا امروز. الان اونجاست؟ آره حالشم خرابه. یعنی چی؟ یعنی تو نمی فهمی. ماکان دستی به پیشانی اش زد و گفت: بهش گفتم الاغ نکن و این کارو با خودت. اگه نمی ای بندازمش بیرون من حوصله نعش جمع کردن ندارم. نه نگهش دار اومدم. باشه. ماکان تلفن را قطع کرد و کتش را برداشت و از شرکت بیرون زد. دلش می خواست زودتر برود خانه و بفهمد بالاخره مهتاب و خانواده اش آنجا می مانند یا نه. ولی حالا این رامین سر خر شده بود. لعنتی. به خانم دیبا گفت تا عصر بر نمی گردد و سریع از شرکت بیرون زد و سوار ماشینش شد و به سمت اپار تمان محسن رفت. پسره الاغ زندگی شو به گند کشید. اخه بگو تو چی کم داری بی شعور. تمام طول راه را تا اپارتمان محسن برای رامین خط و نشان کشید. باید او را از کسانی که برایش مواد می اوردند دور می کرد. تا زمانی که با انها رفت و امد داشت زندگی اش رو به روز گند تر می شد. ماشین را پارک کرد و زنگ را زد. محسن بدون پرسیدن در را باز کرد و او هم پله ها را دو تا یکی بالا دوید. در آپارتمان هم باز بود. ماکان به آرامی وارد خانه شد. محسن روی کاناپه دست به سینه نشسته بود و با اخم به جلو خیره شده بود. ماکان سلام کرد: سلام. رامین روی زمین ولو شده بود و معلوم بود حالش خراب است. محسن برای ماکان بلند شد و با او دست داد. بعد نگاهی به رامین انداخت و گفت: نگاهش کن تو رو خدا. ماکان به سمت رامین رفت و کنارش سر پا نشست. این بود می گفتی مواظبم؟ این چه بلایه سر خودت اوردی پسر؟ صدایش از عصبانیت و حرص می لرزید. رامین به سختی نشست و پوزخندی زد و گفت: آقا زندگی خودمه دوس دارم آتیشش بزنم. ماکان با یک حرکت سریع بلند شد و چند قدم از او فاصله گرفت تا با مشت زیر چانه اش نزند. محسن بی حوصله رفت سمت آشپزخانه و گفت: چی می خوری ماکان. یک لیوان آب یخ. رامین با همان لحن کش دار گفت: جوش اوری مهندس. محسن از توی آشپزخانه داد زد: خفه شو رامین. می فهمی چه گهی داری می خوری. رامین به سختی بلند شد و گفت: خوب می خوای راه ندی نده. فکر کردی دیگه کسی و ندارم برم پیشش. و به طرف در خانه راه افتاد که ماکان خودش را به او رساند و دستش را گرفت و پرتش کرد روی مبل.رامین نتوانست مقاومتی بکند و روی مبل ولو شد: بگیر بتمرگ. اره می خوای بری پیش اونایی که به این روز انداختنت؟ رامین سرش را به پشتی مبل تکیه داد و گفت: محسن حالم خوب نیست. همین یه بار و بذار دیگه اینجا نمی آم. بعد دست کرد توی جیبش و چیزی را بیرون کشید. و با لبخندی کج و کوله گفت: جنس رسیده برام توپ. ماکان جون من یه بار بیا امتحان کن. ماکان دست به سینه به رامین نگاه کرد.چشم هایش انگار که صد سال نخوابیده باشد و هی بخواهد بخوایدروی هم می افتاد و دوباره باز میشد. محسن اتیش کن. همین یه بار و دور هم باشیم. بعد من گورم و گم میکنم. ماکان دوباره خیره رامین را نگاه کرد و بد کتش را در اورد و روی مبل پرت کرد و گفت: راست میگه. بذار دور هم باشیم. بعد رو به محسن که هاج و اج توی آشپزخانه ایستاده بود گفت: محسن اتیش کن. رامین با خوشی گفت. ای ول مهندس. محسن از توی آشپزخانه بیرون امد و گفت: دیوونه شدی ماکان. اینجوری می خوای جلو اینو بگیری. ماکان بدون نگاه کردن به محسن گفت: نه می خوام ببینم چیه که این اینقدر خودشو ذلیلش کرده. اگه چیز خوبیه ما هم بریم تو کارش. محسن دستی به شانه ماکان کوبید و گفت: ماکان چه مرگت شده؟ ماکان به محسن نگاه کرد و گفت: کاری که گفتم بکن. رامین با سرخوشی بحث ان دو را نگاه می کرد. محسن رفت طرف آشپزخانه و غر زد: مرده شور این زندگی رو ببرن فردا می رم این آپارتمان و پس می دم به بابام می رم خونه خودمون. مغز خر خوردم برای خودم دردسر درست کنم. کافبه یه بار بوی این کوفتی به همسایه ها برسه و به پلیس خبر بدن. نمی ان این الاغ و که بگیرن. خونه مال من بدبخته. ماکان روی زمین چهار زانو نشست و به رامین که هنوز روی کاناپه ولو بود گفت: پاشو بیا دیگه. رامین روی زمین سر خورد و گفت: می دونستم خیلی آقایی. ماکان توی دلش گفت: کاش الان خونه بودم. نگاهش که به نیش باز رامین افتاد پوزخند زد.دلش می خواست دندان های رامین را توی دهنش خرد کند تا دیگر نتواند حرف بزند. رامین خوشحال و سرخوش گفت: مسن چاییت و هم را بنداز که اساسی می چسبه. محسن که داشت ذغال ها را روی گاز آتش می زد . نگاه نفرت باری به رامین و نگاه ناامیدی به ماکان انداخت و سری تکان داد. ذغال ها را زیر و رو کرد و رفت سمت کتری. خدایا ببین کارمون به کجا رسیده شدیم ساقی. ماکان سکوت کرده بود. روزش را رامین خراب کرده بود. نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز یک نشده بود. دلش می خواست نهار خانه باشد. مادرش را می شناخت. مهتاب را حتما برای نهار نگه می داشت دستی توی موهایش کشید و رو به رامین گفت: بده او جنستو ما هم یک بار از نزدیک ببینیم. رامین با تردید نگاهی به ماکان انداخت و گفت: دیدن که نداره صفا کردن داره. اخه من تا حالا از نزدیک ندیدم. رامین خندید و گفت: بس که سوسولی. بعد دستش را جلو برد و گفت: فقط نگاش کنی ها. و دستش را باز کرد. چیزی شبیه قره قورت کف دستش بود که ان را توی یک تیکه مشما پیچیده بود. رامین به ماکان زل زده بود. ماکان زیر چشمی او را پائید و با یک حرکت ان را از کف دست رامین برداشت. رامین از جا پرید. ماکان بدش من. ماکان بدون توجه به او نگاهی به آن ماده منحوس انداخت و گفت: بخاطر این داری خودتو بدبخت می کنی رامین؟ و از جا بلند شد. محسن با تعجب ماکان را نگاه کرد. رامین با ترس نیم خیز شد. ماکان تو را خدا بدش کلی پول بالاش دادم. ماکان بی خیال چند قدم از او دور شد و گفت: رامین اینا رو از کی می گیری؟ رامین عصبی گفت: به توچه. بدش به من. ماکان مقابل در دستشوئی ایستاد و گفت: به من چه؟ راست می گی. بعد در را باز کرد.رامین به سختی بلند شد. ماکان بلایی سر اون بیاری می کشمت. به خدا می کشمت. حرف مت نزن. اینا رو از کی می گیری. محسن میگه جنسش خیلی خوبه. کیه که اینقدر راحت بهت جنس درجه یک میده. به تو چه مرتیکه.... چشم های ماکان سرخ شد. وارد دستشوئی شد و گفت: یعنی اون دوستای عوضیت اینقدر برات مهمن حتی از خودت و رفیقای چند ساله ات؟ رامین تقریبا گریه اش گرفته بود. نمی تونم بگم. بدش به من اون لعنتی رو. متاسفم برات رامین. دستش را جلو برد که ان را داخل چاه بیاندازد که رامین روی مبل ولو شد و گفت: ننداز لعنتی ماکان برگشت. اینا رو از کی می گیری؟ رامین فرو ریخته و داغان گفت: از پسر عمه ام. ماکان و محسن هر دو خشکشان زد. این دیگر چه فامیلی بود که به قوم و خویش خودش هم رحم نمی کرد. ماکان از دستشوئی خارج شد و رو به روی رامین نشست و با تردید گفت: یعنی قاچاق چیه؟ نمی دونم. گه گاه برای فک و فامیل میاره. میگه دوستش اشنا داره. از اون می گیره. خودشم معتاده؟ نه بابا. ماکان نگاه نگرانی به محسن انداخت. یعنی انها باید سکوت می کردند. یعنی نباید دنبال ان کسی که داشت زندگی دوستشان را به هم می ریخت بگیرند. مجسن بدون حرف به اپن تکیه داده بود و منتظر عکس العمل بعدی ماکان بود. ماکان بلند شد کلافه قدم زد. رامین یعنی می خوای به همین وضع ادامه بدی؟ رامین بلند داد زد. نمی خواستم ولی شد. ماکان دوباره برگشت و گفت: رامین هنوزم دیر نشده تو تازه شروع کردی. می تونی بزاریش کنار. رامین فقط سر تکان می داد.ماکان مواد را به او برگرداند و گفت: رامین هر وقت خواستی من خودم کمکت می کنم. تو هم دور و بر این پسر عمه عوضیت نگرد. رامین به چشمان نگران ماکان نگاه کرد و زیر گریه زد. با همان لحن کش دار گفت: خیلی آقایی ماکان. ماکان دستی به شانه او زد و بلند شد.چقدر رامین رقت انگیز شده بود. به سمت محسن رفت و گفت: چکارش کنیم محسن؟ محسن نگاه کلافه ای به رامین انداخت و گفت: نباید اینجوری ولش کنیم. بذار امروز خودشو بسازه.وقتی سر حال اومد من رو مخش کار می کنم. اگه شده به زور باید ببریمش. ماکان سری تکان داد و به ساعتش نگاه کرد. چیزی به یک و نیم نمانده بود. پس من می رم. کارم داشتی خبرم کن. باشه. بعد با او دست داد کتش را برداشت و به سمت در رفت و در حالی که در را باز می کرد به رامین گفت: یادت نره چی گفتم بهت رامین.   ماکان کلید انداخت توی در و وارد خانه شد یک جور اضطراب و دلنگرانی داشت که نکند مهتاب نمانده باشد. از دختر یک دنده و کله شقی که او دیده بود بعید نبود. کسی که با ان حالش مجبورشان کرد برساندش خوابگاه بعید نبود الان هم نمانده باشد. تا وسط حیاط رفت و تازه یادش امد ممکن است مهتاب حجاب نداشته باشد. ته دلش ضف می رفت که او را بدون حجاب ببیند. به خودش می گفت: من الان اگه یهو برم تو که تقصیر من نیست. من از بیرون اومدم اون باید حواسش باشه. تا پشت در رفت و وقتی می خواست وارد شود یک لحظه مکث کرد. ولی من که می دونم اون اینجاست. حتما خیلی ناراحت میشه. چقدر هم خجالت می کشه. کمی پشت در این پا و آن پا کرد: فقط یک کوچولو. خوب خنگ کوچیک و بزرگ نداره. اصلا مگه نمی گن یه نظر حلاله. اونو برای مواقعی می گن که بی خبر اتفاق می افته ولی تو می دونی اون اینجاست. یکی دو قدم برگشت. چه بدبختی گیر افتادیم. بابا خونه مونه به من چه. دوباره به طرف در رفت. بی خیال ماکان به عذاب وجدان بعدش نمی ارزه. تا عمر داری باید سرزنش ترنج و ارشیا رو هم بشنوی. خود مهتاب که دیگه جای خود داره. ماکان از پله سرازیر شد و برگشت سمت در خانه در را باز کرد و زنگ را زد. صدای ترنج از آیفون شنیده شد: ا ماکان تویی چرا نمی آی تو؟ خوب الان دارم میام. گفته خبر بدم. آها از اون لحاظ بیا تو امنه. ماکان به لحن ترنج خندید و وارد شد.حالا حال بهتری داشت.موقع وارد شدن به سالن هم چند ضربه به در چوبی ورودی زد و بعد وارد شد. یادش می امد ارشیا وقتی می خواست وارد جایی بشود که ممکن است نامحرم باشد اول در می زد و بعد یا ا... می گفت بعد از مکث وارد می شد. حالا داشت دلیل کارهای او را می فهمید. این کار احترام گذاشتن به حریم دیگران بود. به اینکه به دیگران این فرصت را بدهی که اگر می خواهند خوشان را از چشم نامحرم دور کنند. از تصور اینکه یک روزی خودش هم این کار را بکند خنده اش گرفت. همان زنگ زدن را به این کار ترجیح می داد. کفش هایش را توی جاکفشی گذاشت و به دنبال نشانه ای از مهتاب گشت. نکند منظور ترنج از امن بودن یعنی نبودن مهتاب. صدایش را بلند کرد و گفت: سلام کسی نیست مارو تحویل بگیره؟ سوری خانم از توی آشپزخانه سرک کشید و گفت: سلام مامان جان. خوش اومدی عزیزم. ماکان رفت سمت آشپزخانه و به مادرش که داشت وسایل نهار را اماده می کرد نگاه کرد: خسته نباشین. بوهای خوبی میاد. دست مهتاب جان درد نکنه من که یه پلو دم گذاشتم فقط. ابروهای ماکان بالا پرید و گفت: مهتاب خانم نهار پختن؟ سوری خانم برگشت و گفت: آره رلت درست کرده باید کارشو می دیدی. یک کدبانو تمام عیاره. بعد با خنده اضافه کرد. بالاخره یکی پیدا شد ترنج و وادار کنه آشپزی یاد بگیره. داشت می ترکید که بلد نیست. ماکان با بدجنسی خندید و گفت: حقشه. بیچاره ارشیا. بعد مقابل گاز ایستاد و در ظرف رلت را برداشت. هومی کرد و توی دلش گفت: هر دم از این باغ بری می رسد. بعد رو به مادرش گفت: حالا کجان؟ رفتن بالا نماز بخونن. ماکان ناخنکی به سالاد زد و گفت: مامان می بایست بذاری بنده خدا برسه بعد بگیریش به کار. سوری خانم نگاه ناراحتی به ماکان انداخت و گفت: تو منو نمی شناسی یعنی. خودش اینقدر خانمه که هر چی گفتم قبول نکرد. گفت یا بذارین کمک بدم یا نهار نمی مونم. ماکان خیار دیگری برداشت که باعث شد سوری خانم بگوید: داری دست می کنی تو سالاد ترنج خودت باید جوابش و بدی. دست ماکان که رفته بود توی ظرف برگشت بیرون و گفت: من حوصله لیمو ترش بازی ندارم. سوری خانم خنددید و گفت: برو لباست و عوض کن الان بابات میاد. ماکان کتش را در اورد و روی دستش انداخت و پله ها را به حالا دویدن بالا رفت. پشت در اتاق ترنج توقف کرد. صدای خنده های مهتاب و ترنج می آمد: چه نمازی می خونن این دوتا. دلش نمی خواست گوش بایستد ولی کنجکاوی نمی گذاشت برود توی اتاقش. کمی به در نزدیک تر شد. و بیشتر گوش داد. صدای ترنج به وضوح شنیده می شد: ولی قیافه شاهین دیدنیه. مهتاب با لحن لوده ای گفت: اون قیافه همیشه دیدنیه. فکر کن برگشته به من می گنه دلم برات تنگ شده. ترنچ از خنده ریسه رفته بود. مهتاب به خدا قیافه الان خودتم دیدنیه انگار داری درباره یک حشره چندش حرف می زنی. به خدا چندشم شد. مریکه خجالت نمی کشه. جای بابامه ها. صدای مهتاب دیگر شوخ نبود. ترنج یعنی چی میشه؟ اصلا دلم نمی خواد بهش فکر کنم. صدای ترنج آرام شده بود و ماکان درست تشنید. البته از جمله آخر مهتاب هم حالش خراب شده بود. آرام آرام به سمت اتاقش رفت. در اتاق را بست و همان جا به در تکیه داد. چیزهای زیادی این وسط بود که او نمی دانست. این مرد چه چیزی داشت که خودش را لایق مهتاب می دید. ماکان لبش را جوید. ان مرد به مهتاب گفته بود دلش برای او تنگ شده. ماکان احساس نفرت شدیدی نسبت به آن مرد در خودش احساس کرد. او حق نداشت که این حرف را به مهتاب بزند. هیچ حقی نداشت. اصلا هیچ مردی این حق را نداشت. کلافه دستی توی موهایش کشید. توی دلش اتفاقاتی افتاده بود. این حس ها و این حالت ها چه معنی می توانست داشته باشد. کتش را روی چوب رختی انداخت و روی تخت نشست. سوال مهتاب ذهن او را هم مشغول کرده بود: یعنی چی میشه؟ کلافه بلند شد و لباس عوض کرد. شلوار گرم کن سفیدش را با راه های نارنجی به همراه تی شرت سفید یقه گردش را پوشید. به سمت دستشوئی رفت و چند بار به صورتش آب زد. نگاهی توی آینه به خودش انداخت. بعد مشغول وضو گرفتن شد. ته دلش می خواست مهتاب بفهمد که او هم نماز می خواند.   از دستشوئی که بیرون امد ترنج و مهتاب هم از اتاق خارج شدند ماکان با دیدن مهتاب با ذوق فکر کرد: چه زود آرزوم براورده شد. ترنچ و مهتاب با هم سلام کردند. ماکان جواب داد و به طرف اتاقش رفت. ترنج با لحن خاصی گفت: می خوای نماز بخونی داداش. ماکان برگشت و به مهتاب که سرش را پائین انداخته بود نگاه کرد. آره. نماز می خونم میام. ترنج لبخندی به او زد و دست مهتاب را گرفت و همراهش برد. ماکان به اتاق رفت و مهرش را برداشت و رو به قبله ایستاد. قبل از اینکه نمازش را شروع کند فکر کرد: خیلی ریا کاری ماکان خان. این نماز به درد ننه بزرگت می خوره. سری تکان داد و قامت بست. مهتاب و ترنج مشغول چیدن میز بودند که ماکان از پله پائین امد داشت می امد طرف میز نهار خوری که در باز شد و مسعود وارد شد. مهتاب با دیدن آقای اقبال کمی دست و پایش را جمع کرد. دوباره دلشوره به سراغش آمده بود. حالا نوبت رو به رو شدن با پدر ترنج بود. سوری خانم قبلا تلفنی جریان را مختصر به مسعود اطلاع داده بود که وقتی وارد خانه می شود از دیدن مهتاب جا نخورد. مهتاب سریع سلام کرد: سلام. مسعود هم لبخند گرمی زد و گفت: سلام دخترم خوش اومدی. ترنج به سمت پدرش رفت و کیفش را از دستش گرفت و گفت: سلام بابایی خسته نباشین. سلام ترنج بابا. شما خسته نباشی. سوری خانم هم از توی آشپزخانه بیرون امد و به استقبال همسرش رفت. مسعود برای تعویض لباس توی اتاق رفت و سوری خانم هم دنبالش وارد اتاق شد. ماکان به ترنج گفت: کمک نمی خوایتن؟ بابا هم که اومد. دیگه نهار و بیارین که مردیم. مهتاب نیم نگاهی به ماکان انداخت و فکر کرد: تو لباس خونه هم جذابه. و از این فکر لبش را گاز گرفت. دلش نمی خواست خیلی هم توی نخ ماکان باشد. ترنج در حالی که به سمت آشپزخانه می رفت گفت: هنوز ارشیا نیامده که. ماکان در حالی که ظرف سالاد را روی میز می گذاشت گفت: ارشیا دیگه واسه چی؟ ترنج اخمی کرد و گفت: ا خوب بیاد دیگه مگه چی میشه. ماکان رفت توی آشپزخانه و گفت: اگه گذاشتی یک روز یک نهار راحت از گلومون پائین بره. ترنج خیلی جدی و حق به جانب برگشت و گفت: ارشیا مگه روی گردن تو می شینه نهار می خوره؟ مهتاب نتوانست خودش را کنترل کند و پخی زیر خنده زد. ماکان سینی حاوی لیوان ها را برداشت و گفت: واقعا که ترنج جلوی مهتاب خانم یک کم آبرو داری کن. مهتاب نمی توانست خنده اش را کنترل کند. ترنج هم نتوانست خودش را کنترل کند او را همراهی کرد. ماکان که از خنده مهتاب داشت قند توی دلش آب می شد سعی کرد به ترنج خیلی جدی نگاه کند که زیاد هم موفق نبود و بالاخره خودش هم خنده اش گرفت. ترنج در همان حال رو به مهتاب گفت: به خدا از دست این و دوستش نمی دونم چکار کنم دائم دارن به هم می پرن. همان موقع زنگ در به صدا در اومد. ترنج به طرف آیفون دوید و گفت: ارشیا اومد. ماکان سری تکان داد و با مهتاب هم زمان گفتند: شوهر ندیده. بعد هر دو به هم نگاه کردند. مهتاب خجالت زده و ماکان خندان. ترنج ایفون را زد و رفت توی حیاط به استقبال ارشیا. ماکان در حالی که می رفت سمت آشپزخانه نگاهی به مهتاب انداخت و گفت: حسابی تو زحمت افتادین امروز. مهتاب لبخند کوچکی زد و گفت: تو رو خدا خجالتم ندیدن. هر کارم بکنم در برابر محبت شما و خانواده اتون هیچی نیست. ماکان از خوشحالی در حالی ذوق مرگ شدن بود بدون اینکه بداند چرا. از اینکه مهتاب مستقیما او را هم حساب کرده بود خیلی خوشحال بود. انجا هم از همان حس های عجیبی بود که تا حالا تجربه نکرده بود. سوری خانم و مسعود از اتاق بیرون آمدند. سوری خانم رو به مهتاب گفت: مهتاب جان شما دیگه بشین خیلی زحمت کشیدی. مهتاب یکی از همان لبخند های گرم را تحویل سوری خانم داد و گفت: یه جوری میگین انگار کوه کندم. ماکان پرید وسط حرف مهتاب و گفت: آخه برا بعضی ها آشپزی مثل کوه کندنه. یکیش همین لیمو شیرین خودمون. بعد رفت سمت در سالن و گفت: این مراسم استقبال زیادی طول کشیده هر چی ما بی خیال می شیم سوت می زنیم اینا از رو نمی رن. مسعود در حالی که می خندید گفت: حالا کجا داری می ری؟ ماکان مثل بچه های سرتق گقت: ای بابا بسشونه خیلی به این ارشیا رو دادین شما. مهتاب و سوری خانم آرام آرام می خندیدند. ماکان هر حرفی که می زد یک نگاه هم به مهتاب می انداخت و از خنده او دلش مالش می رفت. ولشون کن بچه چکارشون داری. حواست باشه هر بلایی به سرشون بدی بعدا این ترنجی که من می شناسم تلافی شو سرت در میاره. ماکان خندید و گفت: حالا کو تا اون موقع. بعدم کو زن؟ شما که برای ما آستین بالا نمی زنین؟ بعد زیر چشمی به مهتاب نگاه کرد. مهتاب با همان حالت قبل ایستاده بود و لبخند می زد. ماکان لبش را با حرص گاز گرفت و گفت: آقا دیگه رفتم. سوری خانم هم اعتراض کرد: ماکان. ماکان پشت در ایستاد و بلند گفت: اهای شما دوتایی که اون بیرونین تا سه می شمارم اگه امدین که هیچ اگر نیامدین من می پرم تو حیاط. مهتاب دیگر راحت می خندید. ماکان نگاهی به مهتاب انداخت. چشم هایش موقع خندیدن چقدر بامزه و ناز می شد. بدون اینکه از صورت مهتاب چشم بردارد بلند شمرد: یک....دو....سه... بعد دستش را جلوی چشمش گرفت و در را باز کرد که برود بیرون که محکم به ارشیا خورد. هوی چه خبرته؟ ماکان بدون اینکه دستش را از جلوی چشمش بردارد سر و صورت ارشیا را لمس کرد وگفت: نه مثل اینکه امنه. بعد دستش را برداشت و گفت: به رفیق قدیمی. از این ورا؟ ارشیا خندید و او را به کناری هل داد و وارد شد. ترنج هم که بازوی او را گرفته بود با هم وارد شدند. ارشیا با همه سلام و احوال پرسی کرد. مهتاب به احترام ارشیا بلند شد و گفت: سلام استاد. ارشیا به او نگاه کرد و گفت: مهتاب خانم اینجا دیگه من استاد نیستم. ماکان روی شانه او کوبید و گفت: شما در همه زمینه ها و در همه جا استادین استاد. بعد رو به مادرش گفت: سوری جون داماد عزیزت هم که رسید. بیارین دیگه این دسپخت مهتاب خانم و که بوش مارو هلاک کرد. مهتاب به ماکان نگاه کرد و لبخند کوچکی به چهره او زد و به دنبال سوری خانم به آشپزخانه رفت. با این کارش انگار ماکان از بلندی به پائین سقوط کند دلش هری ریخت. ترنج به ارشیا گفت: کاپشن تو در بیار بده به من برو سر میز. ماکان نگاه چندشی به ترنج انداخت و گفت: بدم میاد از آدمایی خود شیرین. و برای انیکه خودش را از هوای مهتاب بیرون بکشد رفت سمت میز. ارشیا کاپشنش را داد دست ترنج و خودش دنبال ماکان رفت. مهتاب توی آشپزخانه داشت به سوری خانم کمک می کرد. ترنج کنار مهتاب ایستاد و گفت: وای مهتاب یعنی میشه منم یه روز اینجوری آشپزی کنم. مهتاب با خنده گفت: ترنج در مورد ارسال موشک به فضا هم با این لحن صحبت نمی کنن. سوری خانم به سالن اشاره کرد و گفت: مهتاب جون به قول ماکان برای بعضی ها آشپزی مثل موشک فرستان به فضا می مونه و باز قول ماکان عین این لیمو شیرین خودمون. مهتاب و سوری خانم زیر خنده زدند و ترنج با لب و لوچه آویزان رفت سمت اپن و گفت: ارشیا اینا دارن منو مسخره می کنن آشپزی بلد نیستم. ارشیا دستش را دراز کرد گفت: شما بیا پیش خودم بشین. برای من باید مهم باشه که نیست. ترنج پیروزمندانه رو به مهتاب کرد و گفت: متوجه شدی؟ مهتاب دیس رلت ها را برداشت و پشت سر سوری خانم از آشپزخانه خارج شد و گفت: ببخشید استاد اونوقت شام و نهار چی می خورین. ارشیا شانه ای بالا انداخت و گفت: ار بیرون می گیریم. مهتاب با تعجب گفت: هر روز؟ بله در ضمن لطفا دیگه منو استاد صدا نزنین اینجا. خواهش می کنم مهتاب خانم. ببخشید دست خودم نیست. ماکان دیس رلت را از دست مهتاب گرفت بوی سیرشان تمام خانه را پر کرده بود. ماکان با اشتیاق گفت: وای چه بویی دارن اینا. یاد رلت های مهربان بخیر. فکر می کردم هیچ کس مثل اون تو این دنیا بلد نیست آشپزی کنه ولی مثل اینکه اشتباه می کردم. و باز به مهتاب نگاه کرد شاید یکی از همان لبخندهای خوشکلش را به او بزند. ولی مهتاب نگاهش پائین بود. سوری خانم کنار مسعود نشست و گفت: یعنی می خوای بگی آشپزی من بده؟ ماکان من منی کرد و گفت: ها؟ نه. یعنی منظورم این بود که... و به جمع نگاهی انداخت. مسعود با خنده گفت: اعتراف کن پسرم وجدانت راحت تره. ماکان خندید و شانه ای بالا انداخت که باعث شد همه بخنند سوری خانم سری تکان داد و گفت: مهتاب جون بیا کنار خودم بشین. مهتاب کنار سوری خانم و درست روبه روی ترنج نشست. ماکان اعراض کنان رو به پدرش گفت: بابا از قدیم گفتن. پسر دست راسته پدره شما ارشیا رو نشوندی دست راستت. و دست به سینه نشست. مسعود خان بشفاب ارشیا را پر کرد و گفت: نگران نباش بابا جون من چهار دستم. دخترم و عروسم داماد و پسرم. الان جای یه دونه از دستام خالیه. ماکان بلند گفت: ای خدا جای اونم یکی دست بابا رم پر کن دیگه. همه خندیدند ولی سوری خانم با اعتراض گفت: پس من چی مسعود خان؟ شما که تاج سری. ماکان سری تکان داد دیس پلو را جلو کشید و بعد به مهتاب که با لبخند به بحث انها گوش می داد نگاه کرد و بدون توجه به حرف های دیگران رو به مهتاب گفت: ببخشید مهتاب خانم از وقتی این استاد شما اومده تو زندگی ما زندگیمون شده میدون جنگ. بشقابتون و بدین بکشم براتون. انگار نه انگار اینجا کی مهمونه. ارشیا که دستش به ماکان نمی رسید چون ترنج بینشان نشسته بود گفت: خدایی عین این پیر زناداری همش غر می زنی. مهتاب با لبخند بشقابش را توی دست ماکان که روی میز توی هوا مانده بود گذاشت و گفت: دستتون درد نکنه خودم می کشیدم. ماکان داشت بشقاب مهتاب را گرفت و در حالی که ان را تا سرش پر می کرد گفت: این اعتراض خاموه نه غر زدن. مهتاب ناخوداگاه از دهنش پرید پس روشن شه مچی میشه. خودش هم از حرفی که زده بود چشم هایش گرد شد. دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت: وای ببخشید. ارشیا و ترنج از خنده مرده بودند. دست ماکان هم توی هوا خشک شده بود. مهتاب برای جبران خراب کاری اش گفت: آقا ماکان عذر می خوام من اینقدر نمی خورم. ماکان نگاهی به مهتاب انداخت و نگاهی به بشقابی که دستش بود انداخت و با خودش گفت: حقته الان بگم پس چی می خوری که لپات اینقدر نازه. بشقاب را جلوی خودش گذاشت و توی بشقاب خودش برای مهتاب غذا کشید و دست او داد. ترنج زد به شانه ماکان و گفت: از دست مهتاب ناراحت شدی؟ ماکان کنار گوشش گفت: نه واسه چی. شوخی بود دیگه. بعد به چهره شرم زده مهتاب لبخند زد و مشغول خوردن شد.   همه کلی از دست پخت مهتاب تعریف کردند و لب و لوچه ترنج هم حسابی آویزان شد. ارشیا بعد از تمام شده غذا رو به مهتاب گفت: مهتاب خانم این غذا رو خواهش می کنم به ترنجم یاد بدین. ماکان پخی زیر خنده زد و گفت: کی بود داشت می گفت غذا از بیرون می گیریم. ارشیا نگاهی به ترنج کرد و گفت: ها؟من منظورم این بود تا ترنج آشپزی یاد بگیره از بیرون می گیرم. ترنج به بازوی ارشیا کوبید و گفت: شکم پرست منو به یک رلت فروختی. مهتاب از حضور در آن جمع احساس آرامش می کرد. بعد از نهار سوری خانم جعبه شکلاتی که مهتاب آورده بود باز کرد و گفت: مهتاب جان زحمت کشیدن. مهتاب گفت: دیگه اینقدر خجالتم ندیدن. ماکان یکی از شکلات ها را برداشت و گفت: واقعا دستتون درد نکنه. از وقتی مامان خانم رفتن تو رژیم کاکائو دیگه ما رنگ شکلات تو این خونه ندیدم. و شکلات را توی دهانش گذاشت و با لذت مشغول خوردن شد. مهتاب اهسته گفت: نوش جان. ماکان شنید و نیشش تا بنا گوش باز شد. همین حرفت باعث شد گوشت بشه به تنم. مسعود رو به مهتاب گفت: مهتاب خانم شماره منزل و بدین من خودم با پدر صحبت کنم رسما دعوتشون کنم. مهتاب بعد از شرمندگی برای بار هزارم شماره را داد. مسعود خان به سمت تلفن رفت و شماره گرفت. بعد از برقراری تماس خودش را معرفی کرد و بالاخره بعد از چند دقیقه صحبت کردن پدر مهتاب را راضی کرد که شنبه بعد از رسیدن به خانه انها بروند. بعد مهتاب را صدا زد و گفت: مهتاب خانم باباتون. و گوشی را به سمت او گرفت.مهتاب با ترس و تردید گوشی را گرفت و سلام کرد: سلام بابا. سلام دخترم. چرا مزاحم این بنده خداها شدی؟ بابا من حرفی نزدم. خود دوستم پیشنهاد داد. خلاصه سهیل گفته اونجا آشنا داره. مهتاب می خواست سرش را به دیوار بکوبد. سهیل به پدر و مادرش نگفته بود که آشنای او کی است. شما می دونین آشنای اون کیه؟ نه بابا جون. حدس می زدم. ولی خودش امروز به من گفت از اقوام شاهینه. پدرش مکثی کرد و گفت: سهیل حرفی نزد. از لحنش معلوم بود که حسابی دلخور است. برای همین من حرف ترنج و قبول کردم. شما که دلتون نمی خواد مدیون اون مرک بشین. نه بابا جان درست می گی. البته قبلش من می خواستم بریم مسافرخونه ای جایی. مهتاب لبش را گاز گرفت و گفت: هر چی شما صلاح بدونین من همون کار و می کنم فقط تو رو خدا خونه این فامیل شاهین نرین. نه بابا جان بعد از اون ما زیاد که خونه نیستیم. بالاخره یکی باید پیش مامانت بمونه. تو که دانشگاه داری ماهرخم که بچه اش کوچیکه. لازم نیست مزاحم این خونواده بشیم. یکی دو روزم نیست اخه. پس الان یعنی چکار می کنین؟ بنده خدا آقای اقبال این همه تعارف کرد. روم نشد نه بگم.شنبه میام اونجا بعد یک فکری می کنیم. فکر نکنم مامانت هم راضی باشه اونجا بمونیم این همه وقت. مهتاب نفس عمیقی کشید و گفت: پس من شبنه صبح منتظرتون همستم. باشه بابا شرمنده حتما از درس و زندگیت افتادی. بابا تمام زندگی من از شماست پس هر کاری هم بکنم کمه. فدای تو دخترم. به مامان سلام برسوننین بگین دلم قد یه مورچه شده براش. چشم بابا جان کاری نداری؟ نه. بازم از طرف من تشکر کن. چشم.خداحافظ در امون خدا بابا جان. مهتاب گوشی را گذاشت و ترجیح داد فعلا چیزی درباره تردید پدرش برای ماندن نگوید. ماکان دست به سینه نشسته بود و به مکالمه مهتاب با پدرش گوش می داد. از لحن گرم و پر از احترام مهتاب لذت برده بود. قدرشناسی توی تک تک کلماتش موج می زد. ماکان لبخندی زد و به مهتاب خیره شد. از اینکه قرار بود مدتی را در کنار او زندگی کند حال خوبی داشت. عصر بعد از کلی تشکر و عذر خواهی مهتاب همراه ترنج و ماکان به شرکت برگشت. کلی از کارهایش عقب افتاده بود. طرح بروشور روی هوا مانده بود و او تمام صبحش را هدر داده بود. بعد از رسیدن سریع به کارش مشغول شد. شاید نیم ساعت هم از آمدنشان نگذشته بود که سر وکله مانی پیدا شد. مستقیم سراغ خانم دیبا رفت و سراغ مهتاب را گرفت او هم اتاق مهتاب را نشانش داد. مانی وارد اتاق شد و سلام کرد: سلام خانم سبحانی. مهتاب با احترام جوابش را داد مانی با سر به ترنج هم سلام کرد و او هم به همان شیوه پاسخش را داد. مانی رو به مهتاب ایستاد و در حالی که چشم از صورت او بر نمی داشت گفت: توضیحات و متن برشور و آوردم. بله بدین ببینم. مانی کاغذ را به دست مهتاب داد او هم نگاه سر سری به نوشته ها انداخت که شامل محصولات و آدرس شعبه و پذیرش سفارشات بود. حدودا کی حاضر میشه؟ نمی تونم دقیق بگم ولی سعی می کنم تا دوهفته دیگه حداکثر تحویل بدم. مانی این پاو ان پا میکرد که حرفی برای گفتن پیدا کند و نرود: شما هر کار تبلیغاتی قبول می کنین؟ مهتاب یک لحظه نگاهی به او انداخت و دوباره مشغول کارش شد و گفت: اینجا یک شرکت تبلیغاتیه معلومه هر کاری قبول می کنیم. مخصوصا جمع بست که مانی خیال برش ندارد.   مانی دوباره فکری کرد و گفت: می تونم شماره شما رو داشته باشم اگر مشکلی پیش اومد یا مثلا خواستیم چیزی به بروشور اضافخ کنیم باهاتون تماس بگیرم. مهتاب لبهایش را جمع کرد و سعی کرد عصبی نشود. شما هر کاری داشتین با شرکت تماس بگیرین. من در خدمتتون هستم. ترنج داشت زیر چشمی مانی و حرکاتش را می پائید. مانی وقتی دید این مهتاب به هیچ نحو راه نمی دهد خداحافظی کرد و رفت. ترنج وقتی مطمئن شد مانی رفته رو به مهتاب با بدجنسی گفت: این فشن و از کجا پیدا کردی؟ مهتاب سری تکان داد و گفت: تو رو خدا شانس ما رو می بینی. اون از بابا بزرگ اینم از این جوجه تیغی. ترنج خندید و گفت: از کجا پیداش کردی راستشو بگو. تو فروشگاه صنایع چوب معینی کار می کنه اون شب که رفتم عکس بگیرم اونجا بود. اول که می خواست دستم بندازه ولی من جدی برخورد کردم اونم دست و پاشو جمع کرد. بعدم که مجبور شدم با شهرزاد دهن به دهن بشم. نگفته بودی. زیادم چیزی مهمی نبود. ترنج تکیه داد و گفت: نمی دونم چرا اصلا از این دختره خوشم نمی اد. مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت: مشکلش اینه که اول خیلی سریع صمیمی میشه خیلی هم فکر میکنه رئیس همه جا و همه کس هست. ترنج از یادآوردی رفتارش توی شرکت سری تکان داد و حرف مهتاب را تائید کرد. بعد فکری کرد و گفت: فکر کنم چشم این پسره رو گرفته بودی بدجوری روت زوم کرده بود. اره همینم کم مونده شاهین رقیب عشقی پیدا کنه. فکر کن. و خودش هم خندید. ولی از تصور عکس العمل شاهین کمی توی هم رفت. واقعا اگر شاهین می فهمید که کس دیگری هم توی این دنیا مهتاب را دوست دارد چکار می کرد. بعد از این فکر اه کشید و با خودش گفت: نه مهتاب خانم سهم شما از این دنیا همون شاهین و این جوجه تیغیه. و سرش را توی مانیتورش فرو برد تا بیشتر از این رویا پردازی نکند. ساعت کار تمام شده بود و مهتب داشت وسایلش را جمع می کرد کهبرود خوابگاه. خیلی دلش می خواست ان شب حتما به مراسم عزاداری برود. ترنج تعارف کرد که شب را با انها باشد ولی قبول نکرد. دلش می خواست تنهایی به مراسم برود. غریب بودن توی این جور برنامه ها خودش حال خاصی به او می داد. حالی که بهتر می فهمید برای چی اینقدر از مظلومیت و غربت امام حسین حرف می زنند. کوله اش را انداخت و همراه ترنج از اتاق بیرون آمد. ماکان هم کیف به دست از اتاقش خارج شد و با دیدن انها به سمتشان رفت و گفت: دارین می رین؟ مهتاب در حالی که شالش را گره می زد گفت: بله. می خواین برسونیمتون. چون ممکنه دوباره دیرتون بشه. نه خیلی ممنون دیگه امروز به اندازه کافی زحمت دادم. ترنج رو به ماکان گفت: به حرف این گوش نده. مخش تاب برداشته می خواد توی این سرما هی اتوبوس عوض کنه. مهتاب به شانه ترنج کوبید و به او چشم غره رفت. ماکان در حالی که به حرکت مهتاب می خندید گفت: مهتاب خانم این چیزا رو این لیمو ترش تائیر نداره دوز اسیدش بالاست با این چشم غره ها هیچ فرقی نمی کنه. ترنج هم سری تکان داد و گفت: پس بهتره عین بچه آدم بیای بریم برسونیمت. مهتاب مقاومت نکرد. ان روز به اندازه کافی خسته شده بود. ماکان دزدگیر را زد و گفت: با بروشور به کجا رسیدین؟ یه فکرایی دارم حالا شنبه اگر رسیدم که فکر نمی کنم. میارم بهتون نشون می دم. ترنج در حالی که سوار میشد گفت: امروز یه فشن اومده بود از طرف فروشگاه. ماکان نشست پشت فرمان و گفت: چی چی؟ یه پسره اومده بود جوجه تیغی. از این بچه پرو هام بود. بند کرده بود به مهتاب. اخم های ماکان ناخودآگاه توی هم رفت: مزاحم شد؟ مهتاب که اخم های ماکان را توی آینه دید گفت: نه آقا ماکان این ترنج شورش کرده در مورد کار و این چیزا صحبت کرد. ولی خوب یک کم نچسب بود. ماکان به این اصطلاح مهتاب خندید و گفت: که نچسب بود. بعد استارت زد و ماشین را روشن کرد و گفت: اگه دوباره این ورا پیداش شد منم خبر کنین این نمونه نادر و ببینم. بعد راهنما زد و راه افتاد. آرام می رفت خدا را شکر ان ساعت خیابان ها هم خیلی شلوغ بود و نمی توانست خیلی تند برود. از توی آینه چند باری مهتاب را نگاه کرد. توی فکر بود. خیلی دلش می خواست بداند مهتاب به چه فکر می کند. شب باید همه ماجرا را از ترنج می پرسید از صبح اصلا با هم تنها نشده بودند. باید می فهمید آنها مرد که دلش برای مهتاب تنگ شده از او چه می خواهد. دسته های عزا داری باعث شده بودند خیابان ها شلوغ تر و عبور و مرور سخت تر باشد. مهتاب با حسرت به جمعیتی که کنار خیابان به تماشا ایستاده بودند نگاه می کرد و توی دلش آرزو می کرد خانه خودشان بود. اینقدر دلش تنگ بود که خودش هم نفهمید چرا اشک توی چشم هایش جمع شد. صدای کوبش تبل و سنج از هر خیابانی شنیده می شد و با هر بار فرود امدن تبل ها قلب مهتاب هم تکان می خورد. یعنی میشد دوباره خانواده اش مثل سابق دور هم جمع باشند. تاسوعای امسال مادرش حتما توی بیمارستان بستری بود. ولی هر جور شده باید نذر مادرش را ادا می کردند. خودش می توانست شعله زرد بپزد به اندازه کافی توی این چند سال کمک دست مادرش ایستاده بود. حتی اگر شده توی خوابگاه و به اندازه بیست نفر بپزد این کار را می کرد. صدای ترنج او را به خودش آورد: مهتاب چی شده؟ مهتاب به سمت ترنج برگشت و در حالی که صدایش می لرزید گفت: مامان امسال تاسوعا تو بیمارستانه. نذر شعله زرد داره هر سال می پذره. اشک هایش بی صدا روی صورتش ریخت. رویش را برگرداند و به دسته های سینه زنی که نیمی از خیابان را اشغال کرده بودند نگاه کرد. ماکان از آینه به او نگاه می کرد. چکار می توانست بکند تا او را آرام کند. سعی کرد از کوچه ها راهی به بیرون پیدا کند تا مهتاب را فعلا از این حال و هوا بیرون بکشد. جعبه دستمال کاغذی را از روی داشبورد برداشت و داد عقب دست ترنج. ترنج هم دستمالی به دست مهتاب داد و به او لبخند زد: نگران نباش نذر مامانت و هم ادا می کنیم. مهتاب اشکش را گرفت و گفت: خودم حتما این کار و می کنم. می خوام مامان خیالش راحت باشه. ماکان توی دلش گفت: این دختر اصلا به خودشم فکر می کنه؟ مدام به فکر این و اونه ندیدم یک بار حرفی درباره خواسته هاش یا نیاز هاش بزنه. بدون شک اگر ماکان می دانست مهتاب الان فقط یک اسکناس هزار تومنی توی کیفش دارد می فهمید که دختری مثل او نمی تواند خیلی هم به خودش فکر کند. ماکان بالاخره راهی به بیرون از ان جمعیت و ترافیک پیدا کرد و به سمت خوابگاه مهتاب به راه افتاد. سکوت بدی توی ماشین پیچیده بود هر کس توی فکرش جایی سیر می کرد. ماکان با دیدن مغازه ای که آن شب از ان نسکافه خریده بود با لبخند توقف کرد و قبل از اینکه ترنج بتواند بگوید کجا رفته بود. مهتاب به مسیری که ماکان رفته بود نگاه کرد و انجا را شناخت. سری تکان داد که باعث شد ترنج بپرسد: چرا سرت و تکون میدی؟ مهتاب خندید و بحث را پیچاند فعلا نمی توانست از ان شب برای ترنج حرفی بزند. هنوز برای خودش هم ان شب حل نشده بود. ماکان با سه فنجان که به سختی در دست گرفته بود برگشت. مهتاب باز هم به جلو خم شد و در را برای او باز کرد. ماکان در را با پا نگه داشت و سوار شد. بفرما. گفتم نسکافه داغ تو این هوا می چسبه. حتی لیوان ها هم همان ها بودند. ماکان نگاهی از آینه به مهتاب انداخت و گفت: شما که نسکافه دوست دارین؟ و با بدجنسی به چشم های مهتاب خیره شد. مهتاب لیوانش را به لب برد و از بالای لیوان به ماکان نگاه کرد و گفت: بله. مثل اینکه تصمیم گرفتین باز کافی شاپ و بیارین تو ماشین. ابروهای ماکان بالا رفت. دقیقا. ترنج گیج به مهتاب نگاه کرد و گفت: یعنی چی؟ ماکان خنده سر خوشی کرد و گفت: یعنی همین نسکافه ها دیگه. مهتاب لبخندش را پشت لیوانش پنهان کرد. ترنج شانه ای بالا انداخت و نسکافه اش را به لب برد و مزه مزه کرد و گفت: جای ارشیا هم خالی. اصلا جاش خالی نیست ا داداش. مهتاب خندید و گفت: من آقا ماکان و درک می کنم سر عروسی ماهرخ می خواستم سر به تن سهیل نباشه. ماکان با خوشحالی گفت: وای مرسی مهتاب خانم بالاخره یکی مارو درک کرد. مهتاب باز هم مقداری از نسکافه اش را خورد و گفت: قابل نداشت. ماکان از توی آینه به مهتاب که داشت از پشت لیوان نسکافه اش به او نگاه می کرد لبخند زد. ماشین را روشن کرد و در حالی که یک دستی رانندگی می کرد نسکافه اش را هم می خورد گه گاه از آینه به لب های غنچه شده مهتاب دور لیوان نگاه می کرد. کاش این یکی لیوان و هم ازش بگیرم.امشب خوشکل تر می خوره. نسکافه خودش را تمام کرد و لیوانش را گذاشت زیر داشبورد. ترنج هم لیوانش را داد به ماکان و گفت: بیا هر جا اونو انداختی اینم بنداز. ماکان لیوان را گرفت و منتظر به مهتاب نگاه کرد. مهتاب لیوانش خالی شده بود ولی توی دستش داشت با ان بازی می کرد گاهی هم آن را به لب می برد و توی فکر می رفت. ماکان چنان ان لیوان را می پائید انگار که اخرین موجود از یک نمونه در حال انقراض است. وقتی دید مهتاب تصمیم ندارد لیوان را به او بدهد گفت: مهتاب خانم لیوان تون و بدین بذارم پیش اینا. مهتاب نگاهی به لیوان توی دستش کرد و آن را به ماکان داد. ماکان مثل شی مقدسی به ان نگاه کرد. ان بار هم متوجه شده بود. اثر هیچ رژ لبی روی لیوان نبود. در حالی که روی لیوان ترنج می توانست رد کم رنگی از یک رژ صورتی ببیند. به لب های مهتاب توی آینه نگاه کرد و گفت: خدایا چی ساختی. بعد طرح لب های پروتز شده شهرزاد توی ذهنش امد. با پوزخند فکر کرد: چقدر سعی کرده لب هاشو فرم مهتاب کنه. ولی تو رو خدا لب های مهتاب و نگاه کن. سری تکان داد و بالاخره از آن تصویر دل کند. باید فکری برای این طرح لب ها می کرد. باید این طرح را جایی ثبت می کرد. همین امشب. به خوابگاه که رسید. اتوبوسی که هر شب دانشجویان را به عزاداری می برد رسیده بود. مهتاب با دیدن اتوبوس گفت: وای مگه ساعت چنده؟ ترنج بود که پرسید: چی شده؟ می خوام برم عزاداری. این اتوبوس می بره. تو که می خواستی بری چرا با ما نیامدی. نه ممنون. اینجوری راحت ترم خودشون می برن خودشون هم سر ساعت برمی گردونن. بعد در حالی که در را باز می کرد نگاهی به آینه انداخت و گفت: دسستون درد نکنه. بابت نسکافه هم ممنون. خیلی تو این هوا چسبید. ماکان هم از توی آینه به او خیره شد و گفت: خواهش می کنم قابل نداشت. مهتاب دیگر نایستاد و پیاده شد و با سرعت داخل رفت تا آماده شود و برود برای عزا داری. ** ماکان و ترنج در سکوت از پله بالا می رفتند. وقتی جلوی در اتاق رسیدند ماکان مکث کردن و قبل از رفتن ترنج به اتاقش گفت: صبح گفتی همه چیز و بهم می گی. ترنج با دقت به ماکان نگاه کرد. اثری از آن نگرانی صبح توی نگاهش نبود که ترنج بخواهد تفسیرش کند. چادرش را برداشت و گفت: بیا تو. و با دست به اتاقش اشاره کرد. ماکان پشت سر ترنج وارد اتاق شد و کتش را در آورد و در حالی که مرتب روی تخت می گذاشت خودش هم همانجا نشست. ترنج چادرش را زد سر چوب لباسی و مشغول باز کردن دکمه های مانتویش شد. بابای مهتاب بازنشسته یه اداره اس. حالا یادم نیست چی بود. ولی درآمد آنچنانی ندارن. ماکان با دقت گوش می داد. معلوم بود از خانواده ثروتمندی نیست ولی تا این حد هم فکرش را نکرده بود. ترنج ادامه داد. او مرده خواستگارش که دیدی. ماکان سر تکان داد. شوهر خواهرش بهش بدهکاره. ماکان تا ته ماجرا را خواند. با حالتی عصبی گفت: خانواده اش هم می خوان در ازای طلب دامادشون دخترشون و بدن با یارو که سن بابا بزرگه دختره اس تا دامادشون نیافته زندان. ترنج لبخندی زد و به ماکان که با اخم های در هم رفته روی زمین خیره شده بود گفت: مهتاب هم بش میگه بابا بزرگ. ماکان سرش را بلند کرد و بدون اینکه لبخند بزند گفت: چطور می تونن این کارو با دخترشون بکنن. ترنج مانتویش را توی کمد گذاشت و گفت: بابا مامانش که راضی نیستن. شوهر خواهره هی این یارو رو بر می داره میاره اینجا. خواهرشم هی زنگ می زنه عز و چز می کنه. ماکان دستی توی موهایش کشید و گفت: نمی دونم چی بگم. این یک جور خرید و فروشه تا ازدواج. نه مرده به مهتاب گفته اگه اون بله بگه اصلا از خیر پول می گذره. ماکان نتوانست نگرانی را توی نگاهش پنهان کند: مهتاب چی گفته؟ مهتاب! اولین بار بود که این اسم را بدون خانم و اینقدر راحت به زبان آورده بود. دوباره زیر لب تکرار کرد مهتاب!     اون که کلا مخالفه. گفته بمیره هم به یارو جواب مثبت نمی ده. ماکان نفسش را پر صدا بیرون داد و بلند شد. خیلی ممنون که همه چیز و به من گفتی. خواهش می کنم. ماکان کتش را برداشت و به سمت در اتاق رفت که ترنج صدایش زد: ماکان! ماکان برگشت: جانم؟ ارشیا الان میاد دنبال من بریم هیات تو میای؟ ماکان سر تکان داد: میام. ترنج لبخند زد و او از اتاق خارج شد. طرحی که می خواست بزند توی ذهنش بود. خودش انتخاب شده بود. انگار که از بین تصاویری که از چهره مهتاب داشت این یکی از همه پر رنگ تر بود. باید رویش فکر میکرد و یک طرح زیبا می زد. باید این تصویر ذهنی که از جلوی چشمش کنار نمی رفت را روی کاغذ می اورد. صبح پنجشنبه مهتاب بعد از نماز نخوابید. اینقدر هیجان امدن پدر و مادرش را داشت که شب را هم انگار اصلا نخوابیده بود. مدتی خودش را پای سجاده اش سر گرم کرد و چند دور تسبیح صلوات فرستاد. برای مادرش و همه مریض ها دعا کرد و بالاخره از جانمازش دل کند. باید می رفت شرکت. قرار بود کمی قبل از رسیدن با مهتاب تماس بگیرند تا دنبالشان برود. صبحانه یک تکه نان خالی توی دهنش گذاشت. شب قبل هم چیزی نخورده بود. با هزار تومن چیزی نمی توانست بخرد. ولی خوب هیچ کدام از این ها برای او مهم نبود. مهم این بود که پدرش بالاخره پول عمل را جور کرده بود. مهم نبود که ان زمین کوچک تنها چیزی بود که داشتند. مهم این بود که مادرش قرار بود دوباره سالم و سرحال در کنار آنها باشد. پدرش با شرمندگی گفته بود: اون زمین و گذاشته بودم برای خرج زندگی تو. حالا دیگه دستم خالی شده. و چقدر مهتاب از صدای غصه دار پدرش اشک ریخته بود. زمینی که پدرش می گفت نه جای خیلی مناسبی و نه متراژ بالایی داشت برای همین فروشش این همه طول کشید. ان هم وقتی پدرش حاضر شده بود مقداری زیر قیمت باراز زمین را بفروشد. مهتاب برایش آینده خودش مهم نبود. مادرش مهم بود. مادرش انگیزه زندگی اش بود. پول آینده او را نمی ساخت اراده خودش بود که آینده اش را می ساخت. هوای اواخر پائیز بدجور سرد بود. هوا گرفته بود و هر ان امکان داشت باران بیاید. مهتاب باز هم چتر نداشت.آن روز مانتو کرمش را پوشیده بود و ژاکت پرتقالی اش را کلاه قرمز پسرانه اش راهم سرش کرده بود. هوای صبح سرد بود ولی در عوض تازه و عالی بود. تا ایستگاه اتوبس را با انرژی رفت. توی اتوبوس به خانم های کناری اش با خوش رویی سلام کرد و بین راه هم جایش را به زنی داد که یک بچه چند ماهه بغلش بود. حتی لپ دختر بچه را هم بوسید و سنش را از مادرش پرسید. اخ که دلش برای همه یک ذره شده بود مخصوصا ستاره دختر خواهرش. شاید یک ماه بود که ندیده بودش. وقتی هم می خواست پیاده شود از زن خداحافظی کرد و دوباره گونه دختر کوچکش را بودسید. به نظرش می رسید دنیا و اطرافش از هر روز زیباتر و مطبوع تر است. دوباره روحیه سابقش را به دست آورده بود. او همیشه سرحال و با نشاط بود. همیشه به آینده امید داشت و خودش می دانست که همیشه هم قرار نیست زندگی به یک پاشه بچرخد. چقدر خوب بود که دوباره داشت دلخوشی هایش را به دست می آورد. راس هشت توی شرکت بود. با انرژی به خانم دیبا سلام کرد و گفت: صبح پائیزیتون بخیر خانم دیبا. خانم دیبا با تعجب نگاهش کرد و گفت: سلام خانم سبحانی امروز خیلی سرحالی. وای آره معلومه؟ خانم دیبا خنده ای کرد و گفت: تابلوه عزیزم. مهتاب شانه ای بالا انداخت و خندید و گفت: چکار کنم دست خودم نیست. بعد از سه هفته مامانم و بابام دارن میان اینجا. خانم دیبا لبخندی زد و گفت: چشمت روشن عزیزم. مهتاب در حالی که کلاهش را بر می داشت رفت سمت آشپزخانه و گفت: من امروز باز می خوام پا بکنم تو کفش آقای حیدری. خانم دیبا خندید و گفت: راحت باش اون از خداشم هست. مهتاب کوله و کلاهش را روی میز گذاشت و کتری را پر از آب کرد و وسایلش را به اتاق برد. برای خودش اهنگی را زمزمه می کرد. بخاطر محرم فعلا موسیقی گوش دادن ممنوع بود. ولی می توانست که برای خودش شعر بخواند. همانجور که چای را دم می کرد برای خودش هم می خواند. صدایش کمی از زمزمه بیشتر شده بود. چقدر خوبه که تو هستی چقدر خوبه تو رو دارم. چقدر خوبه که از چشمات می تونم شعر بردارم. تو که دلواپسم میشی همه دلواپسیم می ره. شاید این واسه تو زوده یا شاید واسه من دیره دنبال لیوان بزرگی که برای خودش چای می ریخت گشت و همانجور که در کابینت ها را هم باز می کرد می خواند. واست زوده بفهمی من چرا آرواره دردم واسم دیره از این خلوت به شهر عشق برگردم واسم زوده پیشمون شم چه خوبه با تو شب گردی واست زوده بفهمی که چه کاری با دلت کردی لیوان را برداشت و دوباره شست و بعد کنار قوری ایستاد. چند دانه قند برای خودش برداشت و چای نیمه دم کشیده را سرازیر کرد توی لیوان. با خودش فکر کرد: امروز صدامم باز شده ها. و شعرش را ادامه داد: نه اینکه بی تو ممکن نیست نه اینکه بی تو می میرم به قدری مسری حالت که دارم عشق می گیرم همه دلشوره ام از اینه که عشق اندازه آهه تو جوری عاشقی کن که نفهمم عشق کوتاهه. لا لا....لالا.....لالا..... ماکان از پله بالا دوید. ترنج خانه مانده بود تا به مادرش کمک کند. ظهر پدر و مادر مهتاب مهمانشان بودند و سوری خانم ترنج را نگه داشته بود تا کمکش باشد. ماکان از در که وارد شد با شنیدن صدای مهتاب همانجا خشک شد. خانم دیبا در حالی که سعی می کرد نخندد بلند شد و سلام کرد: سلام. صبح بخیر ماکان با چشم های گرد شده گفت: این کیه داره آواز می خونه. خانم دیبا خنده آرامی کرد و گفت: خانم سبحانی مثل اینکه امروز خیلی سر حاله. مهتاب رسیده بود به قسمت لا لا.... و لیوان به دست داشت از آشپزخانه بیرون می امد که ماکان را دید. کلمه ها توی دهنش ماسیدند. این اینجا چکار می کنه ؟ از کی اینجاست؟ صدای منو شنیده ؟ چقدر این پالتو قهوه ای بهش می اد. اصلا هر چی می پوشه بهش می اد. چقدر یک نفر می تونه خوش لباس باشه. مهتاب خفه شو. بله خودم فهمیدم. باز زیاده روی کردم. ماکان به مهتاب که مثل مجسمه به او خیره شده بود گفت: حالتون خوبه خانم سبحانی؟ مهتاب که حسابی هول شده بود گفت: سلام آقا ماکان .خیلی ممنون شما خوبین؟ مامان اینا خوبن؟ چشم های ماکان پر از خنده بود ولی سعی می کرد خودش را کنترل کند. مهتاب که تازه فهمیده بود منظور ماکان از ان حرفش چی بوده لبش را گاز گرفت. باز هیجان زده شده بود و کنترل حرف زدن از دستش خارج شده بود. خانم دیبا سرش را پشت مانیتور پنهان کرده بود و می خندید. مهتاب برای درست کردن خراب کاری اش دنبال موضوع دیگری می گشت به چایش اشاره کرد و گفت: چایی می خورین براتون بریزم. بعد دوباره روی دور تند افتاد. ببخشید من صبحها هی برای خودم چای دم می کنم. اگه ایرادی داره این کارو نمی کنم.آخه نه اینکه عادت دارم صبح ها چای بخورم بعد زود می ام بعد نمی رسم تو خوابگاه چای دم کنم. حالا اگه شما فکر می کنید چای نمی خورین براتون نسکافه درست کنم. فکر کنم نسکافه بیشتر دوست داشته باشین . می دونین از کجا فهمیدم نه اینکه اون شب.... ماکان احساس کرد چند ثانیه دیگر انجا بایستد از خنده منفجر می شود. وسط جمله مهتاب پرید و گفت: خانم سبحانی بفرما سرکارتون مهتاب بدون مکث گفت: چشم و با دو قدم رفت توی اتاقش.   خانم دیبا از خنده نفسش بالا نمی امد. ماکان بدون نگاه کردن به او خودش را توی اتاقش انداخت و بالاخره توانست راحت بخندد. باورش نمی شد این مهتاب همان مهتاب ساده و خجالتی باشد. چند بار دیگر هم او را زمانی که ذوق یا هجیان داشت دیده بود که چقدر تند حرف می زد. معلوم بود که امروز حسابی خوشحال است. پشت میزش نشست و سرس تکان داد. صبحش خیلی خوب و با نشاط آغاز شده بود. به شعری که مهتاب می خواند فکر کرد. واست زوده بفهمی من چرا آرواره دردم واسم دیره از این خلوت به شهر عشق برگردم واسم زوده پیشمون شم چه خوبه با تو شب گردی واست زوده بفهمی که چه کاری با دلت کردی چقدر این قسمتش به ان دو و موقعیت شان می خورد. مهتاب پشت میزش نشست و دستش را محکم به پیشانی اش کوبید. ای خاک تو مخت که اول صبحی خوب گند زدی. لیوان را روی میز گذاشت و به ان خیره شد و گفت: سلام آقا ماکان. آقا ماکان و مرض تو کی توی شرکت اونو به اسم صدا زدی که حالا همچین غلطی کردی. اِ اِ برداشته می گه چایی می خوری. خوب دختر تو مگه اینجا آبدارچی هستی. وای اون هیچی چرا می گی می دونی نسکافه دوست داره. سرش را دوبار آرام به میز زد و گفت: حالا از همه این گندها گذشته او صدای اواز نکره ات و چکارش می کنی. چه آبرو ریزی بهتره زنگ بزنم به بابا بگم مستقیم برن خونه همون فامیلای شاهین. اصلا همین امروز می رم زن شاهین می شم. ای خدا شنبه صبح خل شدم. پشت سیستمش نشت و قبل از انکه عذاب وجدان اینکه ماکان صدای شعر خواندن را شنیده بخواهد فکرش را مختل کند کله اش را کرد توی مانیتور. همین جور هم داشت با خودش حرف می زد: می دونی مهتاب خانم بدبختی اینجاست که باید طرح هایی که برای بروشور زدی ببری برای جناب اقبال. بله می دونم. با اون گندی هم که زدی روت نمیشه. دقیقا. پس پاشو جمع کن برو و دیگه هم پشت سرت و نگاه نکن. دست به سینه عقب نشست و کمی از چایش را خورد. خوب من چه می دونستم این یهو می یاد. تازه صدام خیلی هم بلند نبود. نه می خواستی بزنی زیر آواز. اوف مامان چکار کنم. بعد دوباره کمی از چایش را خورد و به مانیتور خیره شد. چاره ای نبود باید طرح هایی را که آماده کرده بود را می برد. طرح ها را روی فلش ریخت و از جا بلند شد مقنعه اش را مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت. به خانم دیبا گفت: می تونم آقای اقبال و ببینم. یک نفر پیششونه. مهتاب نگاهی به در بسته و بعد هم ساعتش انداخت و برگشت توی اتاقش. شاید این فاصله ای که میافتاد بهتر بود.باعث می شد گند کاری صبحش را فرامش کند. دوباره مشغول کارش شد و همان اهنگ را برای خودش زمزمه می کرد. به نظرش طرح ها خوب شده بود. به صندلی تکیه داد و گفت: خدا کنه خوشش بیاد. ** محسن از روی صندلی بلند شد و گفت: خلاصه فعلا که راضی شده. ماکان هم از پشت میزش بیرون امد و گفت: توی دوستام پزشک دارم باید باهاشون مشورت کنم ببینم چه جوری بهتره. محسن رفت سمت در و گفت: ولی امروز هم حالش خیلی خراب بود. روز به روز بدتر میشه ماکان. فعلا کاریش نداشته باش. چون اگه یهو بخواد بذاره کنار ممکنه اتفاقی بیافته براش. تا با دکتر صحبت نکردیم فعلا مصرفشو قطع نکنه. باشه. خدا اخر و عاقبت من و به خیر کنه با این رامین. درست میشه. تو داری در حق رامین خیلی مردونگی می کنه. محسن سری تکان داد و گفت: خوب کاری نداری؟ نه به سلامت. محسن در را باز کرد و ماکان او را تا توی سالن همراهی کرد بعد ماکان با او دست داد و محسن رفت. خانم دیبا گفت: خانم سبحانی کارتون داشتن. مهتاب دست به سینه به مانیتور زل زده بود که ماکان توی چهار چوب در ظاهر شد. مهتاب از جا پرید. سلام ماکان خنده اش را جمع کرد و گفت: چندبار سلام می کنین. چکار داشتین با من؟ مهتاب به سیستمش اشاره کرد و گفت: می خواستم طرح های اولیه کارمو نشون بدم بهتون. ماکان وارد اتاق شد و میز را دور زد و کنار صندلی مهتاب دست به سینه ایستاد. می بینم. مهتاب سریع چند طرحی که زده بود را باز کرد. ماکان کمی روی مانیتور خم شد و به کار او نگاه کرد. مهتاب کمی خودش را عقب کشید تا ماکان بهتر بتواند نگاه کند. خوبه فقط چند جاشو باید تغییر بدی. روی میز خم شد و با دست راست موس را گرفت می خواست دست چپش را هم ببرد روی صفحه کلید که احساس کرد اینجوری زیاد از حد به مهتاب نزدیک می شود. بعد یاد حرکت شهرزاد افتاد. ان روز او جای مهتاب نشسته بود و چقدر کار شهرزاد برایش مزخرف و سبک سرانه امده بود. حالا خودش هم داشت همان کار را تکرار می کرد. مهتاب از چهره اش کاملا معلوم بود که کمی معذب است. ماکان راست ایستاد و گفت: جاتون و به من بدین تا بگم چکار کنین. مهتاب به سرعت بلند شد. ماکان کمی عقب رفت تا او بتواند از پشت میز بیرون بیاید. بعد خودش جای مهتاب را گرفت. صندلی گرم بود. یاد حرف ان روز ارشیا و حرکت مهتاب افتاد. چرا تا قبل از این اصلا برایش مهم نبود که کجا می نشیند. توی دلش به ارشیا بد و بی راه گفت که او را نسبت به مسئله به این مزخرفی حساس کرده بود. حالا مهتاب دست به سینه بالای سر او ایستاده بود. مهتاب کمی خم شد تا بهتر بتواند مانیتور را ببیند. تا می توانست عقب ایستاده بود و فقط کمی سرش را به او نزدیک کرده بود. ماکان از فکر گرمای صندلی بیرون امد و گفت: سعی کنید بیشتر از کلیدای میان بر استفاده کنید سرعت کارتون هم می ره بالا. بعد خودش چند حرکت سریع را انجام داد و گفت: به نظرم اینجوری بهتره. دیگه همین و ادامه بدین عالیه. بعد نگاهش را از مانیتور گرفت و گفت: شما چندتا نرم افزار بلدین؟ من فقط فتو شاپ بلدم. ماکان بلند شد و گفت: بهتره کار با بقیه نرم افرار ها رو هم یاد بگیرین. خیلی بعدا به دردتون می خوره.   

مهتاب سریع گفت:

البته کورل هم یه خورده بلدم.

ماکان از پشت میز بیرون امد و گفت:

خیلی خوبه. کورل برنامه فوق العاده ای من به ترنج هم گفتم هر چی بیشتر نرم افزار بلد باشین هم سرعت کارتون بالا می ره هم کیفیت. اینجوری حرفه ای ترم می شید.

ممنون. ولی خوب من خودم هر چقدر باهاش کلنجار می رم چیز زیادی نمی تونم یاد بگیرم. فوت وفن هاشو باید کسی که بلده به آدم یاد بده.

ماکان تا پشت دندان هایش امد که بگوید من می تونم یادت بدم ولی پشیمان شد. بجایش گفت:

شما کار کنید هر جا مشکل داشتین از من بپرسین.

چشم های مهتاب از شوق برق زد:

واقعا می تونم؟

ماکان لبخند زد:

خوب بله که می تونید.

مهتاب اگر می توانست دوباره بالا و پائین می پرید. هنوز توی اوج هیجان بود که موبایلش زنگ خورد.

با عجله دوید به سمت موبایلش و گفت:

وای باباست.

الو بابا. سلام کجاین؟

ما نزدیکم.

میان آزادی دیگه؟

آره راننده گفت تا آزادی می رسونه مارو.

 

مهتاب همانطور که با پدرش صحبت می کرد بدون نشستن روی صندلی تند تند فایل و پوشه های باز را می بست و برنامه های باز را سیو می کرد.

الان کجاین؟

اول جاده تهران.

شما همون سمت که پیاده شید یه رستوران سنتی هست وایسین می ام.

باشه بابا.

کاری ندارین؟

نه من اودم.

ماکان از جایش تکان نخورده بود و به حرکات شتاب زده مهتاب نگاه می کرد. مهتاب سیستم را خاموش کرد و کوله اش را برداشت و به ماکان که مثل مجسمه همانجا ایستاده بو گفت:

من باید برم دنبال مامان اینا.

ماکان بالاخره از جایش تکان خورد:

مگه نمی ان خونه ما؟

مهتاب در حالی که کوله اش را روی دوتا شانه اش می انداخت گفت:

چرامی ان.

خوب من باهاتون میام از اونجا ببریمشون خونه.

مهتاب نگاهی به ماکان که داشت به سمت او امد و گفت:

اخه...

ماکان در یک قدمی مهتاب ایستاد:

چی شده؟

آخه من با شما بیام. تنهایی ممکنه بابام ناراحت بشه. بخشید ها.

بعد لبش را گاز گرفت. ماکان حسابی بهش برخورده بود. مهتاب همیشه او را جوری ضایع می کرد.بعد از این همه مدت با هم بودن هنوز مثل یک غریبه غیر قابل اطمینان با او رفتار می کرد. دست هایش را توی جیب شلوارش کرد و گفت:

می خواستم شما راحت باشین. والا....

حرفش را خورد و بعد آرام از کنار مهتاب رد شد و بیرون رفت. مهتاب انگشت های شسصتش را زیر بند کوله هایش انداخت و برای چند لحظه به در چهارچوب خالی در خیره شد.

چکار باید می کرد. چرا ماکان ناراحت شد. دست هایش را رها کرد و سرش را پائین انداخت و آرام از اتاق بیرون آمد. حق داشت ناراحت شود. انها قرار بود خانه آقای اقبال بمانند پس این برخورد درست نبود.

فکر نکنم بابا هم ناراحت بشه. بالاخره می دونست که من تو شرکت پسرشون کار می کنم. وقتی هم قراره ظهر بریم اونجا دیگه بد نیست. جلوی در اصلی ایستاد و برگشت و به در اتاق ماکان نگاه کرد.

شک داشت برود یا نه. چند بار لبش را گاز گرفت و برگشت توی اتاقش. موبایلش را برداشت و شماره پدرش را گرفت:

سلام بابا.

سلام دخترم چی شده؟

بابا من الان شرکتم. آقای اقبال تعارف کردن بیان دنبالتون. اشکال نداره؟

مزاحمشون می شیم که بابا.

من گفتم خودشون گفتن ظهر که قراره بریم خونه اونا خودش بیاد شما رو بیاره.

تو هم همراهش می ای؟

مهتاب لبش را گاز گرفت و گفت:

بیام؟

پدرش هم مکثی کرد و گفت:

بیا. این جوری که زشته بنده خدا راننده ما که نیست بفرستی دنبالمون خودتم نیای.

مهتاب خوشحال شد و گفت:

چشم. پس ما اومدیم.

مهتاب تلفن را قطع کرد و حالا مانده بود چطور به ماکان بگوید. از اتاق خارج شد و از خانم دیبا پرسید:

می تونم برم اتاق آقای اقبال؟

بله کسی نیست.

مهتاب پشت در ایستاد و نفس عمیقی کشید. و در زد:

بفرما.

مهتاب آرام در را باز کرد و اول سرش را داخل برد و بعد هم خودش وارد شد و دوباره سلام کرد. خودش هم می دانست الان اصلا جای سلام نبود. ولی دست خودش نبود باید حرف را یک جوری شروع می کرد.

مهتاب وقتی دید ماکان هیچ عکس العملی نشان نداد. کامل وارد شد و آرام در را بست و به سمت میز ماکان رفت. ماکان روی صندلی اش نشسته بود و به عقب تقریبا لم داده بود نگاهی به در بسته انداخت و سعی کرد لبخند نزند:

بفرما خانم سبحانی.

صدایش جدی بود.

مهتاب لبش را گاز گرفت و گفت:

میشه بریم دنبال مامانم اینا؟

بعد سرش را پائین انداخت و ممنتظر ماند.

ماکان بدون هیچ حرفی اهی کشد و بلند شد و کتش را برداشت و پوشید. پالتویش را روی دستش انداخت و به سمت در رفت. در را باز کرد و به مهتاب که داشت با نگاهش حرکات او را تعقیب می کرد گفت:

بفرمائید.

و با دست به در اشاره کرد. مهتاب سریع برگشت و از اتاق بیرون رفت. و ماکان هم پشت سرس. مهتاب رو به خانم دیبا گفت:

خداحافظ

و رفت سمت در ماکان مقابل میز خانم دیبا توقف کرد ولی مهتاب یک سره پائین رفت. نگاهی به ساعتش انداخت و به در شرکت نگاه کرد. ماکان در حالی که پالتویش را تنش می کرد از پله پائین می امد. مهتاب نگاهش کرد. چهره اش هنوز جدی بود.

مهتاب از این اتفاق ناراحت بود دلش نمی خواست ماکان از او دلخور باشد. البته زیاد درک نمی کرد چرا باید ماکان ناراحت شود.

ماکان به سمت ماشین رفت و وقتی دید مهتاب از جایش تکان نمی خورد گفت:

نمی آین؟

مهتاب کلاهش را برداشت و کرد توی کیفش و به سمت ماشین ماکان رفت. مهتاب منظوری از حرفش نداشت یعنی قصد نداشت به ماکان توهین کند. عقاید پدرش جوری بود که ممکن بود از اینکه او با ماکان تنها دنبالشان رفته باشد ناراحت شود.

مهتاب در جلو را باز کرد و نشست. ماکان نیم نگاهی به او انداخت و بعد بدون هیچ حرف دیگری ماشین را به راه انداخت.

مهتاب از گوشه چشم نگاهی به ماکان انداخت و وقتی دید هنوز چهره اش در هم و ناراحت است آهی کشید و به خیابان چشم دوخت. خوب برایش سخت بود. تا حالا با هیچ پسری اینقدر از نزدیک رابطه نداشت که بخواهد با او حرف بزند.

ولی هر کار می کرد نمی توانست بی تفاوت باشد.بالاخره دلش را به دریا زد و گفت:

شما از حرف من ناراحت شدین؟

ماکان برگشت و به مهتاب که انگشت هایش را توی هم قلاب کرده بود و با ناراحتی به او نگاه می کرد چند ثانیه ای نگاه کرد و فقط گفت:

نه.

مهتاب اخم هایش توی هم رفت.این برخوردش کاملا نشان می داد که ناراحت شده وگر نه ماکانی که او شناخته بود کسی نبود که همین جا ساکت و بق کرده بنشیدند و حرفی نزد.

دست به سینه نشست و با همان اخم های در هم به بیرون نگاه کرد. برای خود مهتاب هم عجیب بود که چرا دلش می خواهد هر جور شده کارش را توجیه کند. دلیل منطقی این حسش را نمی فهمید.همانجور دست به سینه به بیرون خیره شده بود.

باز هم مهتاب بود که سکوت را شکست. بدون اینکه نگاهش را از بیرون بگیرد گفت:

این نه شما از صد تا آره بدتر بود.

ماکان فقط اه کشید و باز هم چیزی نگفت. مهتاب دلش می خواست کله ماکان را بگیرد و محکم روی فرمان بکوبد.

پسره پرو فکر کرده کیه. خوب دلم نمی خواد باهات بیام مگه زوره.

قطره های باران آهسته به شیشه خورد. مهتاب به قطره ها که هر لحظه درشت تر می شدند نگاه کرد و با به یاد آوردن پدر ومادرش موبایلش را از کیفش بیرون کشید و شماره پدرش را گرفت:

سلام بابا.

سلام

کجاین شما؟

ما فکر کنم رسیدیم. بذار بپرسم.

بعد صدای ضعیف پدرش را شنید:

آقا تا آزادی خیلی مونده؟

...ممنون.

میگه حداکثر پنج دقیقه دیگه اونجایم.

بارون میاد اخه چکار می کنین؟

بعد رو به ماکان گفت:

راننده گفته پنج دقیقه دیگه می رسن. ما خیلی دیگه می رسیم؟

ماکان راهنما زد و پیچید و گفت:

بگو سعی میکنم تا ده دقیقه دیگه خودمون و برسونیم.

هنوز لحنش سرد و خشک بود.

بابا آقای اقبال می گن تا ده دقیقه دیگه ما می رسیم. شما چکار می کنین.

نگران نباش یه کاری می کنیم.

 

مهتاب به وضوح سرعت گرفتن ماشین را احساس کرد.به ماکان نگاهی انداخت که تمام حواسش به رانندگی بود.

باشه. مواظب باشین مامان قبل عمل سرما بخوره همه برنامه هامون به هم می خوره.

نگران نباش بابا چیزی نمشه.

باشه.پس مواظبین دیگه.

ترمز ناگهانی مهتاب را کمی به جلو پرت کرد ولی خودش را نگه داشت. صدای اعتراض پدرش را شنید.

مهتاب!

بله باشه

ما می ریم توی همون رستورانی که گفتی به راننده می گم جلوی همون مارو پیاده کنه.

باشه خوبه. خداحافظ.

موبایلش را توی کیفش برگرداند.ماکان پایش را روی گاز گذاشته بود. مهتاب سعی می کرد به جلو نگاه نکند. ترمز بعدی شدیدتر بود و باز مهتاب به جلو پرت شد و این بار هم خودش را گرفت. ماکان بی توجه به او دوباره گاز داد.

مهتاب دست بلند کرد تا کمربندش را ببندد که ماشین بی هوا از روی یک دست انداز پرید و صورت مهتاب محکم به شیشه خورد. و نا خودآگاه اخ آرامی گفت.

دستش را به گونه اش کشید و با سرعت کمربندش را بست. استخوان گونه اش درست زیر چشمش کمی درد می کرد. سکوت ماشین را فقط صدای لک و لک برف پاکن می شکست.بالاخره رسیدند. مهتاب بدون هیچ حرفی پیاده شد و در لحظه اخر برگشت و در حالی که قطره های شدید باران باعث شده بود کمی چشم هایش را تنگ کند به صورتش اشاره کرد و با لبحند گفت:

فکر کنم بی حساب شدیم.

بعد دوید سمت رستورانی که به پدرش گفته بود.ماکان با چشم هایی نگران مهتاب را که توی پیاده رو به طرف رستوران می دوید دنبال کردو ماشین را جلوتر برد و درست جلوی رستوران نگه داشت.

مهتاب وارد شد و پدر و مادرش راهمانجا دید که تازه داشتند وارد سالن اصلی می شدند. صدایشان زد:

بابا!

پدرش برگشت. مهتاب اینقدر ذوق داشت که نفهمید خودش را چطور به انها رساند و خودش را توی بغل پدرش انداخت.

کی رسیدین؟

ما همین الان.

مهتاب مادرش را هم در آغوش گرفت و سعی کرد دلتنگی سه هفته گذشته را در همان لحظه برطرف کند.

وای مامان دلم براتون یه ریزه شده بود.

خوبی عزیزم.

الان از این عالی تر نمی شم. همه خوب بودن. ماهرخ ستاره.

صدای سلام ماکان باعث شد خودش را از مادرش جدا کند. ماکان به چهره پدر و مادر مهتاب نگاه کرد. پدرش مرد قد بلند و لاغری بود که صورت کشیده و موهای جو گندمی داشت. ریشش و سبیل نه بلند نه کوتاهی داشت و توی آنها هم موهای سفید و خاکستری پیدا می شد.

چشم هایش شباهت زیادی به چشم های مهتاب داشت. در کل چهره گرمی داشت.یک دست کت و شلوار طوسی و به همراه یک پیراهن سفید تنش بود.

مادرش هم قدی متوسطی داشت. صورت گرد و گونه های برجسته ای داشت. به وضوخ شباهت بین چهره مهتاب و مادرش مشخص بود. با این تفاوت که چشم های مادرش زیبا تر بود. لب ها همان لب ها و گونه ها و بینی به همان شکل.

چادر مشکی سرش بود و روی چانه اش را با ان گرفته بود.

مهتاب مقنعه اش را که زیر باران کمی هم خیس شده بود مرتب کرد و بدون اینکه به ماکان نگاه کند با دست او اشاره کرد و رو به پدرش گفت:

آقا ماکان رئیس شرکتم پسر آقای اقبال.

ماکان دست دراز کرد و خیلی محترمانه با پدر مهتاب دست داد.

خیلی خوش آمدین. تو راه که اذیت نشدین؟

ممنون. نه راننده اش هم بنده خدا خیلی محتاط بود.

بعد رو به مادر مهتاب گفت:

خیلی خوش آمدین خانم. اگر اینجا کاری ندارین تشریف بیارین ماشین دم دره.

زحمتت شد پسرم.

خواهش می کنم این حرفا چیه. بفرما.

پدر مهتاب خواست چمدانشان را بردارد که ماکان نگذاشت و خودش ان را برداشت. مهتاب دست مادرش را گرفت و او را به طرف ماشین برد. ماکان زودتر دزدگیر را زد و مهتاب در عقب را باز کرد و اجازه داد مادرش اول سوار شود.

بعد هم خودش کنار مادرش نشست. پدرش هم جلو کنار ماکان نشست و ماکان بعد از قرار دادن چمدان در صندوق عقب پشت فرمان نشست و حرکت کرد.

مادر مهتاب هم داشت ماکان را ارزیابی می کرد. به نظرش پسر معقول و محترمی آمد.

ماکان ماشین را به راه انداخت و از توی آینه نیم نگاهی به گونه راست مهتاب کرد. تغییر رنگی دیده نمی شد. البته بعید بود به این سرعت کبود شود.

نگاهش را از آینه با یک اه کوتاه گرفت و به جلو دوخت بهتر دید جلوی پدر و مادرش از نگاه کردن بیش از حد به او دست بردارد. گرچه هنوز هم از دستش دلخور بود ولی از تلاش مهتاب برای عذرخواهی کمی دلش گرم شده بود.

مهتاب دست مادرش را گرفته بود و از هنوز گرمش خودش را مطمئن می کرد. یکی دوبار هم از توی آینه به چهره جدی ماکان نگاه مرد. هنوز انگار دلخور بود.

مهتاب نگاهش را به بیرون دوخت و فکر کرد چه جوری برای او توضیح بدهد دیلیل کارش فقط احترامی بود که به عقیده پدرش می گذاشت نه بی اعتمادی به ماکان.

وگر نه تمام این مدت مهتاب کم با ماکان به این طرف و آن طرف نرفته بود. یکی دو بار هم که با همراه شده بود و تنهایی او را رسانده بود. پس ماکان نباید فکر می کرد به او بی احترامی کرده.

نگاهش را از بیرون گرفت و کلافه با خودش فکر کرد:

حالا چرا اینقدر این آقا مهم شده. منکه منظوری نداشتم.

بعد یاد گونه اش افتاد و ارام با دست چپش گونه اش را لمس کرد. کمی درد می کرد ولی نه آنقدر که آزار دهنده باشد. ماکان این حرکت مهتاب را دید و لبش را جوید.

ماکان جلوی در خانه ترمز دستی را کشید و گفت:

اجازه بدین برم چتر بیارم تا برسین داخل ممکنه خیس بشین.

ماکان پیاده شد. این بهترین فرصت برای مهتاب بود. تا با ماکان حرف بزند بعد از ان با وجود خانواده ها این امکان نبود.

مهتاب بلافاصله گونه مادرش را بوسید و گفت:

بشینین من الان خودم چترو میارم.

خودت خیس میشی که.

فدای سرتون. تازه زیر باران باید رفت.

بعد چشمکی به مادرش زد و سریع پیاده شد.ماکان در را باز کرد و با دیدن مهتاب گفت:

شما دیگه چرا پیاده شدین.

اینجا می خواین حرف بزنیم؟

ماکان سری تکان داد و با دست در را به او نشان داد:

خانما مقدم ترن.

مهتاب بدون تعارف داخل شد بیشتر می ماند خیس می شد. ماکان هم پشت سرش وارد خانه شد و مهتاب سعی کرد قدم هایش را با او همراه کند:

آقا ماکان؟


ماکان از روی شانه به او که داشت تند تند همراهش می آمد نگاه کرد و گفت:
بله؟
من قصد توهین به شما رو نداشتم. می خواستم بابام از دستم دلخور نشه. می دونین اونا عقاید خودشون و دارن وگرنه من که همه جا با شما امدم حتی دوبار هم تنها بودم.
پشت در سالن رسیده بودند.مهتاب نگاهش را بالا اورد و به ماکان نگاه کرد. ماکان با ان موهای خیس چقدر معصوم و به نظرش رسید. مهتاب ناخودآگاه گفت:
هنوزم دلخورین؟
ماکان لبخند زد:
صورتت چطوره؟
و با دست به گونه او اشاره کرد.
مهتاب دستش را روی جای دردناک کشید و با لبخند گفت:
چیزی مهمی نیست. گاهی یک تنبیه کوچولو لازمه برای آدم.
ماکان درحالی که به آرامی می خندید در را باز کرد و وارد شد. ترنج و سوری خانم وسط سالن ایستاده بودند با دیدن انها سوری خانم به طرفشان رفت و گفت:
سلام. پس مامان اینا کو؟
ماکان جواب داد:
تو ماشین. اومدم چتر ببرم.
مهتاب گفت:
بدین خودم می برم شما به اندازه کافی خیس شدین.
ماکان با خنده به طرف پله رفت و گفت:
یه نگاه به خودتون بندازین.
و از پله بالا دوید. ترنج هم با خنده اضافه کرد:
راست میگه خیلی خیس شدی. بیا بریم یه چیزی بدم لباستو عوض کن.
نه بذار مامان اینا رو بیارم داخل.
سوری خانم بخاطر غرغر های ترنج حاضر شده بود شالی روی موهایش بیاندازد به احترام پدر مهتاب.
ترنج از صبح مدام غر زده بود که مادرش نباید جلوی خانواده مهتاب بی حجاب بیاید. سوری خانم اول نمی خواست قبول کند ولی اینقدر ترنج اصرر کرد و دیگر وقتی داشت اشکش در می امد بالاخره سوری خانم کوتاه آمد.
ترنج خودش لباس های مادرش را هم انتخاب کرده بود. یک بلوز دامن بلند کرم قهوه ای و یک شال کرم.
با اینکه مقداری از موهایش از جلو معلوم بود ولی ترنج به همین هم راضی بود. یک جفت جوراب شیشه ای بدنی هم پایش کرده بود که برای ترنج همان از ناخن های لاک زده خیلی بهتر بود.
 
ماکان با چتر خودش از پله پائین امد و رو به ترنج گفت:
برو چتر بابا رو بیار اون بزرگتره.
ترنج هم دوید توی اتاق و با چتر برگشت. مهتاب و ماکان هر دو با یک چتر از سالن بیرون زدند و مقابل در اصلی ماکان به مهتاب گفت:
شما برین من با فاصله پشت سرتون میام.
مهتاب نگاه قدرشانسی به ماکان انداخت و از اینکه اینقدر شعورش بالا بود توی دلش به او احسنت گفت. مهتاب از در بیرون رفت و بعد از چند لظحه ماکان هم امد. مهتاب در را باز کرد و به مادرش گفت:
مامان بیاین پائین.
و چتر را بالای در گرفت که حتی یک قطره روی مادرش نریزد. مادر مهتاب با نگرانی گفت:
خیس شدی که مامان جان
عیب نداره شما بیاین زیر چتر.
مادرش پیاده شد و دست او را گرفت و زیر چتر کشید:
بیا دختر خیس شدی.
از ان طرف هم ماکان چتر را به آقای سبحانی داده بود و خودش داست چمدان را از توی صندوق بر می داشت. مهتاب به مادرش کمک کرد تا وارد شود .آقای سبحانی به انتظار او ایستاد و قتی ماکان دزدگیر را زد چتر را روی سر او گرفت و گفت:
شمام حسابی خیس شدین.
ماکان خندید و گفت:
مشکلی نیست بفرما.
مهتاب نیمی از بدنش از چتر بیرون بود. و هر چه مادرش اصرار می کرد قبول نکرد برود زیر چتر. سلامتی مادرش قبل از عمل مهم ترین چیز بود.
وقتی به در سالن رسیدند از سر موهای ماکان تقریبا آب می چکید. مقنعه مهتاب هم کاملا به سرش چسبیده بود. سوری خانم جلوی در چوبی به انتظار ایستاده بود. مادر مهتاب چند قدم مانده به در از دور سلام کرد:
سلام خانم اقبال.
سلام خیلی خوش امدین.
باعث زحمت.
خواهش می کنم منزل خودتونه
و از جلوی در کنار رفت. و همانجور به تعارف کردنش ادامه داد:
بفرما خودش آمدین.
پدر مهتاب هم رسید و سوری خانم بعد از سلام و علیک با او در را بست و همگی وارد شدند. ترنج کنار در ورودی ایستاده بود. با دیدن مادر مهتاب جلو رفت و سلام کرد:
سلام خانم سبحانی.
مهتاب گفت:
مامان ترنج دوستم.
پوران خانم مادر مهتاب جلو رفت و با لبخند ترنج را بوسید و گفت:
ماشاا...هزار ماشا... واقعا تعریفی هستی. مهتاب آب و نون از دهنش می افته ترنج نمی افته.
ترنچ خجالت زده گفت:
خیلی ممنون لطف دارین.
سوری خانم به طرف پذیرائی اشاره کرد و گفت:
بفرما دم در که خوب نیست.
پوران خانم با دیدن سر خیس ماکان گفت:
پسرم الان مریض میشی به خدا شرمنده برو موهات و خشک کن تا مریض نشدی.
نه مشکلی نیست الان می رم.
سوری خانم هم به مهتاب گفت:
تو هم عزیزم خیلی خیس شدی.
بعد رو به ترنج گفت:
مامان ببرش اتاق خودت لباسشو عوض کنه سرما می خوره.
و دوباره پوران خانم و محمد آقا پدر مهتاب را به طرف پذیرائی برد. پدر مهتاب بود که پرسید:
آقای اقبال نیستن؟
میان حالا دیگه. شرمنده کارشون گیر بود.
نه خواهش می کنم به خدا راضی نیستیم بخاطر ما از کارشون بزنن.
نه خواهش می کنم ظهر میاد خونه همیشه.
ترنج مهتاب را به طرف پله برد و گفت:
بیا بریم که الان سینه پهلو می کنی.
ماکان هم همراه انها رفت سمت پله و گفت:
خیلی هم سرد نیست.
ترنج به پالتو و کت او اشاره کرد و گفت:
با این لباس اگه سردت بشه جای تعجب داره.
ماکان نگاهی به لباس های خودش و بعد مهتاب انداخت و بدون هیچ حرفی از پله بالا رفت. ترنج هم دست مهتاب را که کاملا یخ کرده بود گرفت و به سمت اتاق خودش برد.
در را بست و گفت:
می خوای بری یه دوش آب گرم بگیری؟
مهتاب با چشم های گرد شده نگاهش کرد و گفت:
نه بابا. اینجا؟
خوب آره مگه چیه؟
دستت درد نکنه. اول اینکه لباس ندارم دوم اینکه روم نمیشه. سوم هم ولش کن دیگه نمی خوام.
خوب پس دربیار اونا رو که خیس خوردی حسابی.
باور کن تا ته خیسه.
و نگاه شیطانی به ترنج انداخت و دکمه های ژاکتش را باز کرد. ترنج یکی زد پس کله اش و گفت:
بی ادب.
مگه من چی گفتم؟ خودت بد برداشت کردی.
ترنج ژاکت او را گرفت و روی رادیاتور اتاق انداخت و گفت:
مقنعه و مانتوت رو هم دربیار دیگه.
مهتاب مقنعه اش را برداشت و گفت:
اون وقت لخت بگردم؟
ترنج دوباره کوبید روی شانه او گفت:
امروز بی تربیت شدی ها.
خوب راست می گم چی بپوشم.
با این لباسای خیسم که نمی تونی بشینی مریض میشی.
مهتاب مانتویش راهم در آورد. بلوزی که زیر مانتویش هم تنش بود کمی خیس شده بود. ترنج رفت سمت کمدش و نگاهی به مهتاب کرد و گفت:
بدبختی هم قدت از من بلندتره هم از من پر تری. لباسام بهت نمی خوره.
مهتاب بلوزش را هم در آورد و گفت:
نگاه من می گم تا ته خیسیده می گی بی تربیت.
بعد اشاره ای به تی شرت تنگی که زیر بلوزش تنش بود کرد و گفت:
اینم نم داره.
ترنج صندلی اش را کشید کنار رادیاتور و مانتو او بلوز او را رویش پهن کرد و گفت:
الان سرما می خوری که.بذار از ماکان یک لباس گرم برات بگیرم.
و به طرف در رفت. مهتاب دستش را کشید و گفت:
هوی کجا؟
می رم لباس بگیرم برات.
مهتاب حق بجانب گفت:
از داداشت؟
خوب اگه نمی خوای از مامانم می گیرم؟
مهتاب دستی به پیشانی اش زد و گفت:
نخیر لازم نکرده برو به مامانم بگو. لباساش به من می خوره.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
باشه هر جور راحتی.
ترنج سشوار نداری؟
ترنج نگاهی توی وسایلش انداخت و گفت:
ا نیست. بذار فکر کنم ماکان برش داشته. الان می ارم.
مهتاب سردش شده بود. با ان تی شرت نم دار داشت یخ می زد. ترنج از اتاق خارج شد و مهتاب هم رفت و کنار رادیاتو به دیوار تکیه داد و زانوهایش را جمع کرد و دست هایش را دور زانوهایش حلقه کرد.
ترنج رفت سمت اتاق ماکان. صدای سشوار به وضوح می امد. بدون در زدن وارد شد. می دانست در هم بزند توی آن سر و صدا ماکان نمی شنود.
ماکان دوش گرفته بود و جلوی آینه ایستاده بود و مشغول خشک کردن موهایش بود. ترنج به سمتش رفت و گفت:
خیلی دیگه مونده؟
نه تمومه.
سشوار و می خوام مهتاب می خواد موهاشو خشک کنه.
ماکان سریع ان را خاموش کرد و به دست ترنج داد و گفت:
لباس چکار کرده با اونا که مریض میشه.
می خواد از مامانش بگیره. من گفتم ژاکتی چیزی از تو بگیرم ولی مهتاب گفت نه.
 
ماکان فکر کرد دختری که در اتاقی که با او تنهاست نمی بندد و روی صندلی او که نشسته بود نمی نشیدند عمرا لباس او را بپوشد. اگر قبول می کرد که مهتاب نبود.
سشوار را داد به دست ترنج و شانه اش را برداشت و رو به آینه مشغول شانه زدن موهایش شد.
داشت به تفاوت ادم ها فکر می کرد که تا چند وقت پیش اینجور آدما در نظرش ادم های عجیب و سخت گیری بودند که نه تنها زندگی را برای خودشان جهنم می کردند که برای دیگران هم مشکل ایجاد می کردند.
ولی حالا مهتاب با همه همان خصوصیات که گاهی برای ماکان اعصاب خورد کن هم بود نمونه ای بود که تمام تفکراتش را نسبت به این جور آدما به همه ریخته بود.
موهایش را مرتب کرد و از اتاق بیرون امد. ترنج هم داشت از اتاقش خارج می شد با دیدن ماکان گفت:
فکر کنم یه سرمای حسابی بخوره. برم از مامانش لباس بگیرم براش.
و از پله پائین رفت. ماکان نگاه نگرانی به در اتاق انداخت و پشت سر ترنج پائین رفت.
ترنج وارد پذیرائی شد و کنارپوران خانم نشست و آرام گفت:
ببخشید پوران خانم مهتاب میگه اگر لباس دارین بهش بدین لباسش خیسه.
پوران خانم سریع بلند شد و رو به ماکان که تازه داشت وارد پذیرائی می شد گفت:
آقا ماکان چمدون ما رو کجا گذاشتین؟
سوری خانم با ظرف میوه از آشپزخانه بیرون امد و گفت:
پوران خانم من گفتم بذاره تو اون اتاق.
و به در اتاق کنار پله اشاره کرد و گفت:
اتاق و آماده کردیم برا شما.
پوران خانم در حالی که به طرف اتاق می رفت گفت:
به خدا اسباب شرمندگی.
پوران خانم به خدا راحت باشین به جان ترنج خیلی خوشحال شدم با شما آشنا شدم من اینقدر مهر این مهتاب خانم شما به دلم افتاده که نگو اینقدر خانم، کدبانو دلم می خواست به مادری که همچین دختری تربیت کرده احسنت بگم.
لطف دارین شما خودتون همچین دسته گلایی دارین دیگه کم لطفی می کنین به خودتون.
بعد هم رفت سمت اتاق و وارد شد. ترنج پشت در اتاق منتظر ماند. سوری خانم یکی از لباس های گرم خودش را برداشت و به همراه بسته کادو کرده ای از اتاق خارج شد. لباس را به دست ترنج داد و با نگرانی گفت:
بهش بگو زود بیاد یه چای گرم بخوره سرما می خوره.
چشم الان می رم.
بعد رفت سمت پله پوران خانم هم رفت توی پذیرائی و بسته را روی میز گذاشت و رو به سوری خانم گفت:
شرمنده چیز قابل داری نیست. ببخشید مزاحمت ما رو که جبران نمی کنه.
سوری خانم با دیدن کادوی روی میز گفت:
پوران خانم این کارا چیه؟ به خدا راضی نبودم زحمت بکشین.
این بار محمد آقا به حرف آمد و گفت:
چه زحمتی خانم. وظیفه بود. شما محبت کردین.
ماکان بشقاب های میوه را برداشت و چید و با خودش فکر کرد:
الحق که مهتاب نسخه دوم مامانشه.
ترنج با لباس وارد اتاق شد. مهتاب کنار رادیاتور چمباتمه زده بود وتوی خودش جمع شده بود. ترنج لباس را به دستش دادو گفت:
خوبی؟
مهتاب لباس را با سرعت پوشید و گفت:
آره. نترس من یه پوست کلفتی هستم که دومی نداره.
و دوباره به دیوار تکیه داد.
پاشو موهاتو خشک کن.
بذار یک کم گرم شم.
ترنج شسوار را به برق زد و گفت:
یک کم بچرخ خودم برات خشک می کنم.
مهتاب پشتس را به ترنج کرد و گل سرش را باز کرد. موهای قهوه ای بلند و لختش روی شانه هایش سر خورد و تمام پشتش را پر کرد.ترنج دستی به موهای پر پشت او زدو گفت:
نامرد چه موهایی داری؟
مهتاب خندید و گفت:
تقدیم با عشق. کجاشون خوبه. هر وقت خواستم بهشون مدل بدم جون به سر شدم اخرشم نشد که نشد.عین موی گربه نرم و بی حالت به چه درد می خوره. مو باید چین و شکنی یه جعدی چیزی داشته باشه. چیه صاف.
ترنج با برس یکی آرام پس سرش کوبید و گفت:
بی سلیقه بی شعور من حاضرم موهامو با تو عوض کنم.
نه عزیزم ما حوصله افتادن نداریم. من و با استاد مهرابی در نندازد.
خیلی خلی به خدا.
چاکریم.
ترنج سشوار را روشن کرد و مشغول خشک کردن موهای مهتاب شد. وقتی کارش تمام شد انگار حجم موها دو برابر شده بود. ترنج با حسرت به موهای مهتاب که تمام دورش را پر کرده بود نگاه کرد و گفت:
خیلی خری به خدا که می گی موهات قشنگ نیست.
مهتاب موهایش را دسته کرد تا با گل سرش ببندد که ترنج گفت:
بذار یه عکس از موهات بگیرم به مامانم نشون بدم.
مهتاب بدون توجه به حرف او که داشت دنبال موبایلش می گشت به کارش ادامه داد و موهایش را پشت سرش جمع کرد. ترنج با دیدن او گفت:
چرا نمی ذاری ازت عکس بگیرم.
مهتاب دست به سینه نگاهش کرد و ترسید حرفی بزند و باعث رنجش ترنج شود. نمی خواست اتفاق صبح تکرار شود. لبش را جوید و گفت:
خوب اخه می گم شاید کسی ببینه.
مثلا کی؟
خوب یک بار خودت نباشی استاد یا داداشت مثلا گوشیت و جواب بدن.
خوب باز چه ربطی داره؟ توی گوشی من و که نمی گردن.
مهتاب کلافه نگاهی به ترنج انداخت دلش نمی خواست اتفاقی که سر ان پیام ها افتاده بود و بعد هم زنگ زدن ماکان را برای او تعریف کند برای همین باز بند کرد به ارشیا.
خوب شاید نامزدت یه نگاه تو گوشیت انداخت اون که خبر نداره تو چی داری. گوشی نامزدش هم هست این حق و به خودش می ده.
ترنج کمی نگاهش کرد و گفت:
باشه هر جور راحتی.
مهتاب با نگرانی گفت:
ناراحت که نشدی؟
نه بابا خوب حق داری برای چی ناراحت بشم.
مهتاب نفس راحتی کشید و گفت:
حالا یک چادر به من بده که بپوشم بریم پائین. مانتو که ندارم بلوز شلوارم که نمی تونم بیام.
باشه.
ترنج چادر نماز سفید گلدارش به او داد و بعد همراه هم از در خارج شدند.
مسعود خان تازه رسیده بود و داشت با محمد آقا حال و احوال می کرد. ماکان هم داشت بشقاب های میوه رابر می گرداند توی آشپزخانه که ترنج ومهتاب از پله پائین آمدند.
نگاه ماکان روی چهره مهتاب برای لحظه ای خیره ماند. چقدر توی آن چادر سفید زیبا و خواستنی شده بود. ترنج به سمت ماکان رفت و گفت:
کمک نمی خوای داداش؟
ماکان نگاهش را از مهتاب گرفت و گفت:
فعلا که کاری نیست. مگه اینکه مامان کاری داشته باشه.
ترنج به مهتاب گفت:
تو برو پیش مامانت اینا منم میام الان.
مهتاب سری تکان داد و رفت سممت پذیرائی. با مسعود سلام و علیک کرد و کنار مادرش نشست.
خوبی مامان گلم؟
من خوبم ولی امرزو خودتو سرما دادی. آخه اگر سرما بخوری کسی نیست ازت مراقبت کنه.
مهتاب دست مادرش را گرفت و گفت:
مامان تو رو خدا حرص نخور برات خوب نیست. خودت که می دونی من چیزیم نمیشه من اینقدرام سوسول نیستم که با یک بارون سرما بخورم.
پوران خانم دست مهتاب را فشرد و گفت:
چکار می کنی اینجا تنها؟ این سه هفته که نیامدی خونه مثل قبرستون شده بود. ماهرخم که هر بار می امد همش اه و ناله و شکایت سهیل.
مهتاب برای اینکه مادرش عصبی و ناراحت نشود گفت:
حالا این رو بی خیال. ماهرخ از بچگی شاکی بود من که یادم نمی آد چیزی راضیش کرده باشه.
پوران خانم خنده آرامی کرد و گفت:
از دست تو.
خوب راست می گم دیگه.
پوران خانم به سمت آشپزخانه نگاه کرد وگفت:
مامان جون پاشو برو ببین کمکی چیزی نمی خوان من که نمی تونم تو کمک بده لااقل من خجالت نکشم.
وای مامان کی از شما توقع داره. خودم نوکرتم هستم جای تو خودم و بابا کمک می دم.
چکار کنم خجالت می کشم مزاحم مردم شدیم.
مهتاب لبش را گاز گرفت. از اینکه انجا بود راضی بود یعنی خیلی بهتر از رفتن به خانه اقوام دشمن بود.
 
ترنج می خواست میز را بچیند که مهتاب هم به کمکش رفت. سوری خانم توی آشپزخانه مشغول کشیدن غذا بود.
بدین من کمک بدم.
نه عزیزم شما به ترنج کمک کن.
مامان عذر خواهی کرد که نمی تونه کمکی بکنه.
وای خدا مرگم این حرفا چیه.
مهتاب لبخندی زد و دنباله چادرش را روی شانه اش انداخت تا دستش آزاد شود و بتواند در چیدن میز کمک کند. دسته بشقاب ها را برداشت و به سمت میز رفت. ترنج سبدهای نان و سبزی را گذاشته بود توی سفر و داشت بر می گشت سمت آشپزخانه با دیدن مهتاب گفت:
امروز به افتخار مامانت اینا یک سالاد مخصوص درست کردم.
اوه دستت درد نکنه مفتخر کردی.
ترنج لیوان قاشق و چنگال را برداشت و به سمت مهتاب رفت که ماکان سر راهش را گرفت.
بده من می چینم.
خوب تو برو یه چیز دیگه بیار.
ماکان لیوان را از دست او کشید و گفت:
برو دیگه همش نق می زنه.
و برگشت سمت میز.
مهتاب داشت بشقاب ها را می چید و ماکان هم شروع کرد در کنار او به گذاشتن قاشق و چنگال. ترنج با ظرف های سالاد رسید و نگاهی به این صحنه کرد. این صحنه برایش آشنا بود. برای خودش و ارشیا هم اتفاق افتاده بود.
یک لحظه با خودش تصور کرد:
یعنی ممکنه ماکان و مهتاب....؟
و دوباره به چهره ان دو نفر در کنار هم نگاه کرد. قد مهتاب بلند بود و در کنار ماکان که می ایستاد به هم می امدند. چهره اش با نمک بود با ان لب های اناری.
لبش را گاز گرفت و دوباره به ان دوتا نگاه کرد. ظرف های سالاد را گذاشت روی میزو برگشت. سعی می کرد انها را غافل گیر کند. ولی تا تمام شدن کار هیچ کدام حرفی نزدند. ترنج لب و لوچه اش آویزان شد و از اینکه تصوراتش غلط از آب در امده حسابی پکر شد.
مسعود خانواده سبحانی را سر میز فراخواند و خودش هم کنار محمد آقا نشست. مهتاب کنار مادرش و درست روبه روی ماکان بود. ترنج موقع نهار هم هر چه ان دو تا را دید زد هیچی نصیبش نشد. در طول مدت نهار ماکان حتی نگاه کوچکی هم به مهتاب نیانداخت.
بعد از نهار سوری خانم مهاتب و ترنج را وادار کرد برود و کمی استراحت کنند تا به کلاس عصرشان برسند. مهتاب با اینکه دلش نمی خواست برود ولی مجبور بود. چون نمی توانست این کلاسش را غیبت کند. قبلا از غیبت هایش استفاده کرده بود.
قرار شد عصر خود آقای اقبال انها را به بیمارستان برساند تا کارهای بستری شدن پوران خانم انجام شود. وقتی میز جمع شد. مهتاب مادرش را به اتاق برد و بعد از اینکه کمی کنارش نشست صورتش را بوسید و بعد رفت تا برود و به کلاسش برسد.
قرار بود ارشیا دنبالشان بیاید و انها را برساند. خوشبختانه لباس های مهتاب هم خشک شده بود و توانست به راحتی به دانشگاهش برسد.
ارشیا سر ساعت امد و ترنج و مهتاب را همراهش برد. بعد از رفتتن آنها ماکان هم به شرکت برگشت.
ارشیا طبق معمول همیشه ترنج و مهتاب را کمی مانده به دانشگاه پیاده کرد و خودش رفت. مهتاب و ترنج هم با تاکسی خودشان به به دانشگاه رساندند. ولی هنوز از در اصلی وارد نشده بودند که یکی از همکلاسی هایشان به طرف او دوید و گفت:
ترنج اسم تو زدن تو برد.
ترنج و مهتاب راهشان را به طرف برد کج کردند و ترنج پرسید:
کدوم؟
با دست برد را نشان داد و با حالت خاصی گفت:
باید بری حراست.
مهتاب و ترنج هر دو خشکشان زد. ترنج حیرت زده گفت:
حراست؟
آره. تو برد زده.
ترنج و مهتاب دوان دوان خودشان را به برد رساندند. بله درست بود.
ترنج اقبال دانشجوی رشته گرافیک در اسرع وقت خودش را به حراست معرفی کند.
مهتاب دست ترنج را کشید و گفت:
جریان چیه؟
ترنج که حسابی هول کرده بود گفت:
به خدا نمی دونم.
مهتاب فکری کرد و گفت:
آخه تو که کاری نکردی.
ترنج داشت انگشتش را می جوید.
حالا چکار کنم؟
خوب باید بری نمیشه که نری. تو که کاری نکردی اصلا شاید جریان یک چیز دیگه باشه.
ترنج نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
الان برم؟
خوب آره دیرتر بری که خودت بیشتر اذیت میشی. بیا بریم من خودم همراهت میام.
ترنج امیدوارنه به مهتاب نگاه کرد و همراه او به راه افتاد. چند نفر از بچه ها کمی دور ایستاده بودند و داشتند پچ پچ می کردند با نزدیک شدن ترنج همه سکوت کردند و یکی دو نفرشان برگشتند و او را نگاه کردند.
مهتاب دست ترنج را فشرد و گفت:
بی خیال.
با رد شدن انها دوباره صدای پچ پچ بچه ها بلند شد. توی دانشکده کوچک آنها خبری مثل این خیلی زود می پیچید. معرفی به حراست اتفاقی بود که خیلی نمی افتاد چون دانشجویان همه دختر بودند.
مهتاب و ترنج پشت در ایستادند و مهتاب دوباره دست او را گرفت و گفت:
چرا اینقدر یخ کردی تو که از خودت مطمئنی پس راحت باش.
ترنج دست خودش نبود. اسم چیزهایی مثل حراست و کمیته انضباطی برای همه ترس آور بود حتی اگر از خودت مطمئن باشی از دیگران نمی توانی مطمئن باشی که خبری را از روی حقیقت به گوش این افراد برسانند.
مهتاب فشار آرامی به کمر او آورد و گفت:
من همین جا وایسادم برو. منتظر می مونم تا بیای.
ترنج بسم ا..ی زیر لب گفت و در زد.صدای خشک مردی که گفت بفرما برای یک لحظه قدم های او را سست کرد. مهتاب خودش در را برای او باز کرد و کنار دیوار ایستاد و گفت:
برو ترنج چیزی نیست.
ترنج آرام در را باز کرد و وارد شد. یک مرد و دو زن توی اتاق نشسته بودند. هر سه نفر به سمت او برگشتند. ترنج در حالی که سعی می کرد صدایش نلرزد سلام کرد:
سلام.
مرد نگاهی به ترنج انداخت و گفت:
بفرمائید؟
به نظر ترنج صدایش کمی نرم تر شده بود.
اسمم و زده بودن توی برد.
خانم؟
ترنج اقبال.
مرد نگاه متعجبی به او انداخت و گفت:
خانم اقبال شما هستین؟
ترنج سری تکان داد و مرد با دست به او اشاره کرد که بنشیدند. ترنج از خدا خواسته روی صندلی نشست و به او چشم دوخت.مرد صدایش را صاف کرد و گفت:
خانم اقبال البته این حرف هایی که می زنم حتما نمی تونه صحت داشته باشه. شما اینجا هستند که به ما توضیح بدین که این حرف هایی که به گوش ما رسیده درست هست یا خیر.
ترنج آب دهانش را فرو داد و گفت:
چه حرفهایی؟
یکی از زن ها به مرد نگاه کرد و گفت:
البته از ظاهر شما میشه حدس زد که ممکنه این حرف ها غلط باشه ولی خوب ما نمی تونیم فقط از روی ظاهر قضاوت کنیم.
ترنج هر لحظه گیج تر میشد دلش می خواست داد بزند:
برین سر اصل مطلب.
قلبش با تمام قدرت می زد. هر چه کار ها و رفت و آمدش رامرور می کرد کار یا اتفاق خارج از عرفی نمی دید که باعث شده باشد پایش به اینجا کشیده شود.
مرد دوباره به حرف امد و گفت:
به ما اطلاع دادن شما با یکی از اساتید رفت و امدهای مشکوکی دارید یکی دوبار هم توی اتاقشون دیده شدید که خیلی بیش از حد یک استاد و دانشجو با صممیت صحبت می کنید. چه توضیحی دارید.
زبان ترنج بند امده بود. کاملا معلوم بود این حرف ها از کجا آب می خورد. فکر نمیکرد کسی این نامردی را در حقش بکند. مطمئن بوداین مزخرفات کار لیلاست.
حالا که فهمیده بود مشکل کجاست. اعتماد به نفسش را به دست اورده بود. نفس عمیقی کشید و برای مطمئن شدن پرسید:
کدوم یکی از اساتید؟
آقای مهرابی.
واضح بود. ترنج نگاهی به انها انداخت و یک لحظه مردد ماند حرفی از رابطه اش با ارشیا بزند یا نه. برای همین گفت:
میشه بگید خود آقای مهرابی هم تشریف بیارن.
با ایشون هم صحبت می کنیم ولی اول شما باید جواب گو باشید.
ترنج پنهان کاری را در این شرایط اصلا صلاح ندید.دست هایش را توی هم قلاب کرد و گفت:
ایشون نامزد بنده هستن. ولی چون هنوز عقد محضری رسمی نکردیم قرار بر این بود که فعلا کسی خبر نداشته باشه.
هر سه نفر از حرفهایی که می شنیدند شوکه شده بودند. مرد با حالت مرددی پرسید:
خانواده هم در جریان هستند؟
ترنج هر چه فحش توی دلش بلد بود نثار باعث و بانی این جریان کرد که این آش را برایش پخته بود.
جناب مهرابی از دوستان برادر من هستند. الان حدود ده سالی هست که ما رفت و آمد خانوداگی داریم.
مرد چیزی توی کاغذش یادداشت کرد و گفت:
لطفا بیرون باشید.
ترنج با دل نگرانی از جا بلند شد و در را باز کرد. مهتاب طبق قولی که داده بود هنوز انجا ایستاده بود. با دیدن ترنج گفت:
چی شد؟
ترنج به دیوار تکیه داد و گفت:
یکی سوسه اومده. گفته من با ارشیا رابطه دارم. یعنی اگر بدونم کیه خفش می کنم.
بالاخره چی شد؟
هچی گفتم نامزدیم.
خوب پس حله دیگه؟
نه گفت بیرون باشم.
همان موقع ارشیا از ته راهرو با چهره ای نگران نمایان شد با دیدن ترنج قدم هایش را تند کرد و قبل از رسیدن به ترنج در باز شد و همان مرد به ارشیا گفت:
بفرما تو جناب مهرابی.
ترنج نگاه نگرانی به ارشیا کرد و او هم که نگاهش پر از سوال بود وارد اتاق شد. وقتی در بسته شد. ترنج دستی به سرش کشید و گفت:
وای حالا چی میشه؟
مهتاب خیلی جدی گفت:
ترنج این کارا چیه استاد نامزدته. محرم هم که هستین. دیگه این اداها یعنی چی؟
می دونم به خدا وای اعصابم خورده که چرا باید اینجوری بشه.
خوب تقصیرخودتونه چرا پنهون کردین.
خوب ارشیا گفت تو محیط دانشگاه بهتره اینجوری. من اگر می دونستم اینجوری میشه خودم همه جا جار زده بودم. اول از همه هم دماغ این لیلای بی شعور می سوخت.
هر دو نشسته بودند و منتظر بودند تا خبری از داخل اتاق بشود. بعد از چند دقیقه در باز شد و یکی از خانم ها ترنج را صدا زد و او هم با هول و ولا وارد شد.
اخم های ارشیا حسابی توی هم بود. ترنج نا خودآگاه کنار او نشست. مرد نگاهی به ترنج انداخت و گفت:
جناب مهرابی هم حرف های شما رو زدن. اینجور که پیداست سو تفاهم بوده.
ارشیا دلش می خواست گردن مرد را بشکند. در حالی که سعی می کرد صدایش خیلی بالا نرود گفت:
عذر می خوام شما نباید اول درباره افراد یک تحقیق بکنید بعد اینجوری با آبروشون بازی کنید؟
مرد اخم کرد و گفت:
جناب مهرابی وظیفه ما حفظ حریم دانشگاه هست.
با بردن آبروی دانشجو و استاد؟
ما جبوریم هر چیزی که بهمون گزارش میشه رو بررسی کینم.
ارشیا دیگر حرفی نزد. هر چه می گفت بی فایده بود. مرد در حالی که چیزی توی دفترش یادداشت می کرد گفت:
شما بهتره که سریع تر عقد محضری کیند.
ارشیا دست ترنج را گرفت و همراهش بلند شد و گفت:
اگر دقت کنید محرمه. والا خودمون هم به این وضع راضی نبودیم.
بله صحیح می فرمائید ولی.....
عذر می خوام اگر کار دیگه ای نیست ما به کلاسمون برسیم.
مرد که حسابی کنف شده بود به در اشاره ای کرد و گفت:
بفرما.
ترنج و ارشیا با هم از در بیرون رفتند. مهتاب جلو امد و سلام کرد:
سلام استاد چی شد؟
سلام هیچی حل شد.
ترنج با حرص گفت:
می دونم کار لیلای عوضیه.
ارشیا زد به شانه او گفت:
هوی ترنج خانم. این چه طرز صحبته.
ببخشید.
در ضمن بی خودی تهمت نزن.
ترنج لجبازانه گفت:
غیر اون هیچ کس رابطه من تو براش مهم نیست.
ارشیا فکری کرد و گفت:
به هر حال بهتره نامزدی مون و علنی کنیم تا ماجرای دیگه ای درست نشده.
ترنج اهی کشید و گفت:
از همون اول می بایست همین کارو بکنیم.
خیلی خوب برید کلاستون دیر شد منم اگر الان نرم دانشجو ها جیم می شن.
و با خنده از انها دور شد. مهتاب و ترنج هم به سرعت به طرف کلاسشان رفتند. استاد با اخم تخم اجازه داد که وارد شوند. لیلا با وارد شدن انها برگشت و نگاهی به ترنج انداخت.
لبخندی که زد باعث شد ترنج و مهتاب مطمئن شوند که کار کار خودش است. خون خون ترنج را می خورد منتظر بود کلاس تمام شود تا حال لیلا را بگیرد.
مهتاب هم کم از ترنج نداشت. کنار گوش ترنج گفت:
بعد کلاس پایه ای یه جا گیرش بیاریم تا می خوره بزنیمش.
ترنج ته خودکارش را جوید و گفت:
نه همین که بفهمه ارشیا خیلی وقته که پریده قیافه اش دیدنی میشه. ای من حال می کنم.
مهتاب خنده بدجنسی کرد و گفت:
چه صحنه ای بشه دختر.
تا آخر کلاس ترنج مدام به ساعتش نگاه می کرد دلش می خواست زودتر حال لیلا را بگیرد. چون در طول کلاس هم لیلا چند باری به او پوزخند زده بود. بالاخره استاد کلاس را تمام کرد. بچه ها وسایلشان را جمع می کردند انگار لیلا تصمیم داشت زودتر برود تا با ترنج همکلام نشود.
لیلا وسایلش را برداشت و خواست از کلاس خارج شود که مهتاب دست به سینه جلویش ایستاد:
به لیلا خانم. از این ورا.
برو اون ور سبحانی خودتو لوس نکن.
ترنج از پشت سر زد سر شانه اش و گفت:
کجا در میری کاری کردی پاش وایسا.
بچه ها کنجکاو به ان دو خیره شده بودند. لیلا برگشت و گفت:
من کاری کردم یا جناب عالی گند زدی؟
ترنج به او نزدیک شد و مستقیم توی چشم های لیلا نگاه کرد و گفت:
من گند زدم؟ خبر چین آنتن.
هوی درست حرف بزن.
بچه ها دورشان جمع شده بودند و مدام می گفتند:
چی شده؟
مهتاب هنوز راه را سد کرده بود و نمی گذاشت کسی رد شود. لیلا پوزخند زد و گفت:
حتما یک کاری کردی اسمتو زدن تو برد دیگه.
بعضی داستند لیلا را تائید می کردند. مهتاب پوزخندی زد و گفت:
لیلا خانم تر زدی.
بعد رو به جمع بچه ها گفت:
البته با عرض پوزش از دوستان.
بعد دست هایش را بالا برد و با حالت نمایشی گفت:
خانم ها آقایون. اِ ببخشید آقایون نداریم. خانم ها معرفی می کنم.
یکی از بچه ها پرید وسط حرف مهتاب و گفت:
مامور مخصوص حاکم بزرگ
مهتاب زد پس گردنش و گفت نپر وسط معرفی من.
لیلا رفت سمت مهتاب و گفت:
برو کنار می خوام برم.
نه دیگه باید اول یکی و معرفی کنم.
با دست به ترنج اشاره کرد:
ترنج اقبال نامزد استاد ارشیا مهرابی بزن دست قشنگه رو.
و خودش شروع به دست زدن کرد. بچه ها چند لحظه ترنج را نگاه کردند تا ببیند حرف مهتاب را انکار می کند یا نه که او هم با لبخند پیروزمندانه ای به لیلا زل زده بود.
لیلا مثل مجسمه همانجا چسبیده بود. ترنج به طرفش رفت و گفت:
دفعه دیگه خواستی انتن بازی در بیاری خوب تحقیق کن.
بچه ها به سر ترنج ریخته بودند و مدام می گفتن؟
راس میگه؟ راسته؟ مهتاب چاخان کرده نه؟
ترنج به همه با خنده می گفت راسته بابا.
مهتاب کوله اش را انداخت و به لیلا که همانجور مبهوت مانده بود گفت:
حالا فهمیدی ترنج چرا مانتوتو اونجوری کرد چون چشم به نامزدش داشتی خانم کاتب.
ترنج وسایلش را برداشت و با سرخوشی گفت:
هر کی باور نداره می تونه بیاد بینه من با کی میریم.
 
مهتاب خودش را انداخت وسط و گفت:
البته منم باهاشون می رم ولی فکر بد نکنین درباره من.
بچه ها عین جوجه اردک دنبال مهتاب و ترنج قطار شده بودند تا ببیند واقعا ترنج با استاد مهرابی می رود یا نه.
ترنج با افتخار از محوطه خارج شد و کنار ماشین ارشیا توقف کرد. بچه ها داشتند خودشان را خفه میکردند بعضی می گفتند خالی بسته و بعضی هم می گفتند تا استاد بیاد در میره.
خلاصه ارشیا آمد و وقتی ده بیست دانشجو را دید که کنار ورودی پارکینگ جمع شده بودند با تعجب به انها نگاه کردند بعضی که جرئت بیشتری داشتند از وسط جمعیت پراندند:
استاد تبریک. شیرینی یادتون نره.
ارشیا سعی کرد لبخند نزد.سری تکان داد و از کنار آنها رد شد. با دیدن ترنج کنار ماشینش لبخند زد وگفت:
همه جا رو پر کردی دیگه.
مهتاب به جای او گفت:
استاد دیگه وقتش بود بعضیا از توی رویا بیان بیرون.
ترنج دستی برای بچه ها تکان و انگار که بر مرکب پادشاهی سوار است در جلو را باز کرد و سوار شد. بچه ها دیگر باورشان شده بود. ارشیا از کنارشان که رد شد یک بوق برایشان زد که باعث شد همه بخندندو برای ماشین او دست تکان بدهند.
ماکان قبل از باز کردن در خانه زنگ زد. بعد هم در را باز کرد وارد خانه شد. قدم زنان تا در ورودی رفت و بعد آرام در باز کرد و وارد شد. خانه تقریبا ساکت بود. ماکان نگاهی به اطراف انداخت و مادرش را صدا کرد:
مامان!
سوری خانم از اتاق بیرون آمد و ماکان با دیدن او سلام کرد و در حالی که پالتویش را در می آورد گفت:
پس خانواده سبحانی کجان؟
سوری خانم نشست روی مبل و گفت:
رفتن بیمارستان. پوران خانم قراره بستری بشه.
با کی رفتن؟
بابات بردشون.
ماکان رفت سمت پله و گفت:
ترنج نیست خونه خیلی سوت و کوره؟
نه هنوز نیامده.
ماکان نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
دیر نکرده؟
نه قرار شده مهتاب و ببرن بیمارستان.
برای چی؟
خوب می خواد شب پیش مامانش باشه.
ماکان برای چند لحظه مادرش را نگاه کرد و از پله بالا رفت. هنوز به در اتاقش نرسیده بود که موبایلش زنگ خورد. با دیدن اسم شهرزاد پوفی کرد و بعد از یک مکث موبایلش را جواب داد:
بله؟
سلام عزیزم خوبی؟
ماکان در اتاقش را باز کرد و پالتویش را زد سر چوب لباسی و گفت:
سلام خانم معینی. خوبین شما؟
مکث شهرزاد یعنی دلخور شده. ماکان یک آستین کتش را در آورد و موبایلش را دست به دست کرد و گفت:
کاری داشتین؟
شهرزاد با لحنی که سعی می کرد آرام باشد گفت:
می خواستم ببینمت.
متاسفم نمی تونم. کار دارم.
ولی الان باید ببینمت.
ماکان کتش را روی تخت گذاشت. دکمه های استینش را باز کرد وکتش را برداشت و سمت کمد رفت و با بی خیالی گفت:
منم گفتم نمی تونم.
من الان پشت در خونه تون هستم.
ماکان که داشت یک دستی با کتش کنجار می رفت تا ان را به چوب رختی آویزان کند لحظه ای دستش از حرکت ایستاد و گفت:
کجایی؟
لحن خونسرد شهرزاد حرصش را در آورد:
پشت در خونه تون.
ماکان زیر لب نالید:
لعنتی!
بعد در حالی که کتش را روی تخت پرت می کرد با عصبانیت گفت:
کی بهت گفت بیای اینجا.
خودم.
شهرزاد ادا نیار.
باور کن من پشت درم می خوای زنگ بزنم.
ماکان با سرعت گفت:
نخیر لازم نکرده.
باشه.
ماکان کلافه دستی توی موهایش کشید و طول و عرض اتاق را با خشم طی کرد و بعد در حالی که سعی می کرد خیلی لحنش عصبی نباشد گفت:
همین الان راهتو می کشی می ری.
شهرزاد هومی کرد و گفت:
این خواهرت ترنج اصلا به نامزدش نمی خوره ها.
چرا چرت می گی. می گم پشت در خونه ما جا خوش نکن. نمی فهمی؟
شهرزاد بی اعتنا به ماکان باز گفت:
نگاش کن کنار هم ایستادن قد خواهرت تا سر شونه شوهرشه.
ماکان دستی به پیشانی اش زد. ترنج و ارشیا رسیده بودند خانه. ماکان از بین دندان های کلید شده اش گفت:
شهرزاد برو. بعد میام دیدینت.
کجا برم می خوام با خواهرت از نزدیک آشنا بشم. دارم می رم جلو.
ماکان داد زد:
شهرزاد!
شهرزاد هم با لحن خونسری گفت:
بیا جلو در همین الان.
ماکان دلش می خواست موبایلش را توی دیوار خورد کند. بدون اینکه کتش را بردارد از اتاق بیرون زد و پله ها را دوید. اصلا دلش نمی خواست ترنج چیزی از رابطه او و شهرزاد بفهمد.
وقتی جلوی در ورودی رسید ترنج هم به تنهایی وارد شد با دیدن ماکان گفت:
سلام داداش.
سلام.
ماکان بدون حرف از کنار او گذشت و تا دم در دوید. باید حال شهرزاد را می گرفت. در را با عصبانیت باز کرد. و به اطراف نگاه کرد. ماشینی از چند متر جلوتر به او چراغ داد. ماکان موبایلش را توی دست فشرد و رفت به سمت ماشین.
شهرزاد توی ماشین نشسته بود. با دین ماکان لبخند زد و شیشه را پائین کشید.
شوار شو.
برو پی کارت شهرزاد.
دیگر زیاد هم تحت تائیر زیبایی او نبود. حالا اصلا زیبایی شهرزاد برایش مهم نبود.
ماکان عزیزم سوار شو.
من عزیزت نیستم سوار هم نمی شم.
شهرزاد با خونسردی اعصاب خورد کنی گفت:
باشه پس من میام خونه شما.
ماکان از این همه پرویی دهنش باز مانده بود. در را باز کرد و سوار شد و با تمام حرص در را به هم کوبید.
چی می خوای شهرزاد. این چه مسخره بازی که در اوردی؟
شهرزاد به او لبخند زد و ماشین را روشن کرد. ماکان با حرص گفت:
کجا می ری؟
شهرزاد حرکت کرد.
با توام؟
می خوام باهات حرف بزنم.
همین جا بگو.
نه نمی شه. مفصله. یعنی اینجا نمیشه.
ماکان کلافه گفت:
نگاه کن من اصلا لباس مناسب هم تنم نیست. با پیراهن اومدم.
شهرزاد نگاهی به او انداخت و گفت:
به نظر من که مثل همیشه عالی هستی.
ماکان دستی به پیشانی اش کشید و سکوت کرد. رویش را به سمت خیابان چرخاند و سعی کرد به نیم رخ زیبای شهرزاد نگاه نکند. شهرزاد مقابل یک کافی شاپ نگه داشت. و به ماکان گفت:
پیاده شو.
 
ماکان بی حوصله از ماشین پیاده شد. سردی هوا را تازه احساس کرد و لرز به تنش افتاد. به یاد نداشت که بدون کت و شلوار تازگی ها جایی رفته باشد. پراهن طوسی پرنگی تنش بود که راه های خیلی ریز سفید داشت. دکمه های سر آستین و یقه اش باز بود. سری برای خودش تکان داد و در حالی که دست هایش را توی جیب کرده بود دنبال شهرزاد وارد کافی شاپ شد. شهرزاد میزی را به او نشان داد و خودش اول نشست ماکان نگاه کلافه ای به او انداخت و مقابل شهرزاد نشست.
مهتاب بعد از کلی تشکر و عذرخواهی از ترنج و ارشیا از ماشین پیاده شد و به طرف بیمارستان رفت پدرش جلوی بیمارستان منتظرش بود. کمی نگران به طرف او رفت و سلام کرد.
سلام بابا.
سلام دخترم.
مامان چی شد؟
بردنش برای یک سری آزمایشات.
محمدآقا نگران بود. مهتاب این را از چهره پدرش تشخیص می داد.
بابا مامان خوب میشه. نگران نباش.
محمدآقا لبخندی زد و گفت:
می دونم بابا.
پس چرا اینقدر ناراحتین؟
محمد آقا مردد به مهتاب نگاه کرد و بعد از یک مکث طولانی گفت:
من باید برگردم مهتاب.
مهتاب با چشم های گرد شده گفت:
کجا؟
خونه. یه مشکلی پیش اومده.
بابا هیچی مهم تر از مامان نیست الان.
محمد آقا او را به طرف نیمکتی توی محوطه برد و گفت:
برای سهیل مشکلی پیش اومده.
مهتاب ناباورانه گفت:
بازم سهیل؟
محمدآقا آهی کشید و گفت:
بله.
حالا چکار کرده که اینقدر فوریه رفتنتون؟
با سرکارگرش تو کارخونه گلاویز شده و کتک کاری کردن اونم رفته شکایت کرده. الان بازداشته.
خدا بگم چکارت کنه سهیل.
محمد آقا دستی روی شانه او زد و گفت:
مهتاب جان مشکل ماهرخ مشکل تو هم هست عزیزم.
مهتاب لبش را با حرص گاز گرفت و توی دلش گفت:
کاش این مشکل ماهرخ بود.
محمد آقا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
من به مامانت چیزی نمی گم که دارم می رم. میگم امشب تو پیشش هستی فردا که قراره عملش کنن یه فکری می کنم. بهش چیزی نگی ها.
نه بابا مگه عقلم کم شده.
بعد رو به پدرش گفت:
ماهرخ و ستاره الان کجان؟
خونه مادر شوهرش.
چه آبرو ریزی راه انداخته این سهیل احمق.
بابا جان درباره شوهر خواهرت درست صحبت کن.
مهتاب از حرص دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد. سهیل را درست امرزو عصر بازداشت کرده بودند. درست امروز.چرا وقتی آدم فکر می کند همه چیز دارد خوب پیش می رود یک آدم احمق این وسط پیدا می شود و تمام برنامه های آدم را به هم می ریزد.
پدرش نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
من دیگه برم. می رم از مامانت خداحافظی می کنم می گم دارم می رم دنبال مسافر خونه.
مسافر خونه؟
آره عصری به آقای اقبال هم گفتم اینجوری راحت تریم. قرار نبود که خونه مردم بمونیم. امروزم بخاطر تعارفشون رفتیم.
مهتاب بی حوصله بلند شد و باشه ای زیر لب گفت.
من می رم از مامانت خداحافظی کنم و رفت و مهتاب را همانجا تنها گذاشت.
چه جوری می ره ترمینال حالا؟ خدایا این سهیل یعنی اینقدر بی شعوره؟
دستش را به پیشانی اش زد و با بی حالی فکر کرد تمام امیدش به پدرش بود که او هم باید می رفت. یک ربی طول کشید تا پدرش برگشت.
مهتاب بلند شد و چند قدمی به استقبالش رفت.
دارین می رین؟
آره دیگه. مهتاب جان مواظب مامانت باش.
اخه من اینجا تنهایی چکار کنم بابا؟
محمدآقا دست او را گرفت و کنار خودش نشاند و گفت:
بذار یه چیزی رو بهت بگم که تا حالا هیچ وقت نگفته بودم. مهتاب کنجکاو به پدرش نگاه کرد. پدرش تمام زوایای چهره او را از نظر گذراند و با یک لبخند گفت:
وقتی خدا بهم دو تا دختر داد ته دلم می خواستم لااقل یکی تون پسر میشد. شاید اینجوری عصای دستم می شد.
مهتاب گیج به پدرش گوش می کرد. محمد آقا دوباره مهتاب را برانداز کرد و گفت:
ولی هر چی تو بزرگتر شدی خواسته منم کم رنگ تر شد. رفتار تو جوری بود که بعد از یک مدت دیگه کلا اون خواسته رو فراموش کردم. با اینکه ماهرخ دختر بزرگم بود ولی من همیشه روی تو حساب بیشتری باز می کردم.از اینکه توی این شهر یزرگ تنهایی زندگی کردی و گلیم خودتو از آب کشیدی به من ثابت کردی که درباره ات اشتباه نکردم.
مهتاب شوق و نیروی عجیبی توی دلش احساس می کرد. پدرش را خیلی دوست داشت. حدش معلوم نبود ولی شنیدن این حرف ها از زبان او برایش معنای دیگری داشت.
من اینقدر به تو ایمان دارم دخترم که می دونم حتی اگر منم نباشم می تونی از پس خودت و زندگیت بر بیای.
مهتاب احساس می کرد حالا می تواند یک کوه را هم به تنهایی جا به جا کند. محمد آقا بلند شد. مهتاب دلش می خواست جوری این محبت و مهربانی پدرش را جبران کند.
می خواین زنگ بزنم آقای اقبال بیاد دنبالتون.
نه مزاحمشون نشو خودم می رم.
فکر می کنم الان دیگه خونه باشه.
مهتاب خودش هم از پرویی خودش تعجب می کرد چه اصراری داشت به ماکان زنگ بزند. ولی انگار دلش راضی نمی شد پدرش را تنها توی این شهر غریب رها کند.دلیلش جز این چیزی دیگری نمی توانست باشد.
خوب زنگ می زنم اگر کار داشتن می گم نیاد.
محمد آقا قبول کرد.مهتاب موبایلش را برداشت و شماره ماکان را گرفت. در اخرین لحظه پشمان شد می خواست قطع کند ولی دیر شده بود. موبایل ماکان داشت زنگ می خورد.
**
شهرزاد به او لبخند زد. ماکان احساس کرد لبخندش هیچ تاثیری روی او ندارد و از این حالت چقدر خوشحال شد. صدای شهرزاد وسط فکرش پرید:
چی می خوری؟
ماکان نگاهش را از چهره او گرفت و موبایلش را توی دست چرخاند و نگاهی به ان انداخت و گفت:
هیچی. مگه نیامدیم حرف بزنی. خوب می شنوم.
برای یک لحظه چهره شهرزاد غمگین شد. ماکان سعی کرد به غم نگاهش زیاد توجه نکند. دوبار با موبایلش ور رفت و منتظر ماند. شهرزاد دست هایش را روی میز توی هم قلاب کرد و گفت:
من هیچ وقت تا حالا این حرف و به یک پسر نزدم. تو برام خیلی خاصی که دارم بهت این چیزارو می گم. خودم نمی دونم به چه دلیل دارم این کار و می کنم ولی دست خودم نیست.
ماکان بدون هیچ احساسی به رو میزی زل زده بود و فقط گوش می کرد. شهرزاد ولی نگاهش مستقیم روی چهره ماکان بود.
ماکان من دوستت دارم.
نگاه ماکان متعجب از میز رها شد و روی چهره شهرزاد ثابت ماند. شهرزاد که نگاه خیره او را دید باز هم لبخند زد و گفت:
من واقعا دوستت دارم. حسی که به تو دارم به هیچ کس تا حالا نداشتم. این حس اینقدر قویه که باعث شده بیام و جلوت بشینم و بهت اعتراف کنم.
ماکان هنوز شوک زده بود.این دختر درباره چی داشت صحبت می کرد.
اون قبلیا همه شون بالاخره یک اشکال داشتن. ولی تو...
مکث کرد و تو ی چشم های ماکان نگاه کرد:
ولی تو همه معیارهایی که من می خوام و داری و گذشته از اون حسی که به تو دارم برام تازگی داره. یه حس جدیده نمی دونم چطوری بگم که متوجه بشی.
ماکان بالاخره از شوک بیرون امد و نفس صدا داری کشید. باید چیزی می گفت این سکوت اصلا معنای خوبی نمی داد:
ببین شهرزاد.
شهرزاد ملتمسانه به او گفت:
خواهش می کنم ماکان تو که زیاد با من نبودی. به من فرصت بده تا ثابت کنم واقعا چقدر دوستت دارم.
ماکان به چشم های شهرزاد نگاه کرد که لایه ای از اشک آنها را پوشانده بود. باورش سخت بود که این دختر شهرزاد باشد. دختری که فقط غرور و سرکشی توی نگاهش بود حالا با این چهره درمانده مقابل او نشسته و به عشق اعتراف می کرد.
لب هایش را تر کرد. ته دلش نمی خواست شهرزاد را از خودش برنجاند در صورتی که ابراز علاقه او هیچ تغییری در ماکان ایجاد نکرده بود و همین برای خودش عجیب بود.
شهرزاد ممنونم که به من اینقدر لطف داری...ولی...
ماکان..
صبر کن شهرزاد حرفم تمام شه.
موبایل ماکان زنگ خورد و قبل از اینکه بتواند ان را بردارد. شهرزاد با سرعت برش داشت و گفت:
خواهش می کنم این یک ساعتی که با من هستی جواب نده.
موبایل همچنان زنگ می خورد. ماکان عصبی دستش را به طرف او دارز کرد و گفت:
لطفا موبایلم و پس بده.
شهرزاد هر چه احساس داشت توی صدایش ریخت. ماکان را همه جوره آزمایش کرده بود. تازگی ها متوجه شده بود که در برابر او نیرویی ندارد جاذبه های ظاهریش دیگر به چشم ماکان نمی امد و او دنبال راه دیگری می گشت تا او را به خود نزدیک کند.
ماکان خواهش می کنم.
ماکان کلافه دستی توی موهایش کشید و گفت:
به حرفات گوش می دم ولی لطفا گوشی مو پس بده شاید کسی کار مهمی داشته باشه.
صدای زنگ قطع شد و شهرزاد پیروز مندانه گفت:
هر کی بود پشیمون شد. و سریع موبایل ماکان راخاموش کرد. و بعد ان را به طرف ماکان گرفت.
ماکان گوشی را گرفت و گفت:
داشتم چی می گفتم؟
شهرزاد با هیجان ادامه داد:
تو که داشتی ناز می کردی. ولی من داشتم می گفتم به من و خودت یک فرصت بده.
لحن شهرزاد دیگر حالت خواهش نداشت. بیشتر دستوری بود. ماکان داشت فکر می کرد کی به او زنگ زده شاید سوری خانم نگران شده. اگر دوباره زنگ بزند و موبایلش خاموش باشد حتما سکه می کند.
بی اعتنا به حرف های شهرزاد که داشت از رویای با هم بودنشان می گفت موبایلش را روشن کرد. و آخرین تماس بی پاسخش را چک کرد.
نام مهتاب مثل شوک ناشی از برق فشار قوی او را از جا پراند. حرف توی دهان شهرزاد خشک شد:
چی شده ماکان؟
ماکان چند لحظه ای به نام مهتاب خیره شد. لبخند بزرگی روی لب هایش آمد. سرش را بالا گرفت و به شهرزاد که نگاهش پر از سوال بود خیره شد. لب هایش را تر کرد و گفت:
متاسفم خانم معینی. نمی تونم قبول کنم چون من خودم یک نفر دیگه رو دوست دارم.
بعد با سرخوشی صندلی را کنار زد و در حالی که شماره مهتاب را می گرفت به چهره بهت زده شهرزاد نیم نگاهی انداخت و گفت:
شب بخیر.
 
با هر بار بوق خوردن که ماکان جواب نمی داد. مهتاب مطمئن تر میشد که کارش درست نبوده. رسیدن به ترمینال زیاد هم کار سختی نبود. فقط کافی بود که پدرش از راننده تاکسی مسیر بعدی را سوال کند. یا اصلا با یک دربستی مشکلش را حل کند حالا گرچه پولش زیاد می شد ولی برای خودش راه حلی بود.
وقتی بعد از شش بار زنگ خوردن کسی جواب نداد. قطع کرد و رو به پدرش گفت:
جواب نداد فکر کنم. دستش جایی بند باشه.
من که گفتم زنگ نزن. خودم میرم.
بعد به سمت در اصلی به راه افتاد و گفت:
خوب دیگه من برم.
مهتاب حیران بود چطور درباره وضع خراب جیبش صحبت کند. حالا که قرار بود پدرش هم پیشش نماند اوضاع خراب تر میشد.
محمد آقا در آخرین لحظه دست توی جیبش کرد و کارت بانکش را از جیبش خارج کرد و به طرف مهتاب گرفت و گفت:
این پیشت باشه. اگر من تا پس فردا نیامدم خودت هر جا لازم بود حساب کن.
مهتاب در حال سکته کردن بود. پدرش کارتی را که ان همه پول به حسابش بود به دست او می داد؟ دهانش انگار خشک شده بود.
بابا...
محمدآقا لبخند زد.
توقع نداری که تو رو اینجا بدون پول تنها بذارم دخترم.
مهتاب دلش می خواست پدرش را بغل کند و زار زار گریه کند. لبش را گاز گرفت تا اشک هایی که توی چشمش جمع شده بودند پائین نریزد:
مرسی بابا.
محمد آقا خم شد و پیشانی دخترش را بوسید و گفت:
در اولین فرصت هم برو برای خودت لباس گرم بخر. این لباس ها برای زمستون مناسب نیست.
مهتاب با انگشت قطره اشک مزاحمی که داشت روی صورتش سر می خورد گرفت و گفت:
چشم بابا.
دیگه برگرد پیش مامانت گفتم اومدی.
چشم. رسیدین ترمینال به من خبر بدین.
باشه.
مهتاب چرخید تا برود که پدرش گفت:
مهتاب جان؟
مهتاب سریع برگشت و گفت:
بله بابا؟
رسیدی یه زنگ به ماهرخ بزن. اون الان تنهاست اونجا کسی رو نداره.
چشم بابا. نگران نباشین.
خداحافظ.
خدا پشت و پناهتون.
مهتاب این بار ایستاد تا پدرش سوار تاکسی شد و رفت. مهتاب هم موبایلش را در اورد تا طبق قولی که به پدرش داده بود به ماهرخ زنگ بزند.
**
ماکان از در کافی شاپ که بیرون زد دوباره شماره مهتاب را گرفت. ولی هنوز مشغول بود. سرما تمام بدنش را لرزاند. با یک پیراهن توی ان هوای ناجور ایستاده بود. باید تا یخ نزده بود خودش را به خانه می رساند.
هنوز عزم نکرده بود که از خیابان عبور کند سر و کله شهرزاد پیدا شد. حسابی عصبی و به هم ریخته بود.
ماکان وایسا سر جات کارت دارم
ماکان سردش بود و فکرش را تماس مهتاب مشغول کرده بود و اصلا حوصله شهرزاد را نداشت. با بی حوصلگی برگشت و گفت:
فکر کردم حرفامون تمام شده.
شهرزاد طلب کار مقابلش ایستاد و گفت:
یعنی چی حرف می زنی و بعدشم پا میشی می ری.
ماکان موبایلش را گذاشت توی جیبش و هر دو دستش را توی جیبش کرد تا بلکه از سرمایی که هر لحظه آزار دهنده تر می شد جلو گیری کند. به چشم های شهرزاد نگاه کرد و گفت:
یعنی چی؟ یعنی تو نفهمدی؟ من فکر می کنم بدون هیچ کنایه و پرده پوشی و به صورت کاملا مستقیم بهت گفتم به یک نفر دیگه علاقه دارم. الان واضحه؟
شهرزاد ناباورنه به جمله ای که در عرض این مدت کوتاه دوبار شنیده بود فکر کرد و با همان حرص و عصبانیت گفت:
ماکان برای اینکه منو رد کنی حرف مزخرف نزن.
ماکان به سمت او براق شد.
حرف مزخرف من می زنم یا تو دختره آویزون؟
شهرزاد وحشت زده عقب نشست:
من آویزونم؟
ماکان برایش مهم نبود که شهرزاد تا حالا کی بوده برای اون الان شهرزاد با مهسا و پارمیدا و هر دختری که تا حالا دیده بود یکی بود.
بله تو آویزیونی. وقتی نمیفی نمی نمی خوام ببینمت وقتی نمی فهمی هیچ علاقه ای از طرف من وجود نداره. وقتی بدون دلیل بلند میشی میای در خونه ما و مثل دخترای لوس و ننر منو تهدید می کنی می شی آویزون خانم شهرزاد معینی فهمیدی؟ و منم از دخترای آویزون متنفرم. مثل تو زیاد بوده تو زندگیم. حالا هم راهت و بگیر و برو.
شهرزاد با خشونت به سمت ماکان رفت:
تو می دونی من کی هستم؟ می دونی با کی داری حرف می زنی؟ فکر کردی خیلی نوبری؟ تو هم مثل بقیه آشغالی. می فهمی آقای اقبال آشغال ولی فکر نکن ولت می کنم کاری می کنم از دنیا اومدنت پشیمون بشی. تا حالا کسی دست رد به سینه شهرزاد معینی نزده بود ولی تو لیاقت منو نداشتی می فهمی؟ لیاقت نداشتی.
ماکان پوزخند زد و گفت:
تا نیم ساعت پیش که یه چیزای دیگه ای می گفتی. عین یه گربه ملوس نشسته بودی جلوی منو به عشقت اعتراف می کردی.
شهرزاد احساس کرد در حال ترکیدن است. اصلا این برخورد را از ماکان پیش بینی نکرده بود تا حالا هیچ کس با این چنین رفتاری از خودش نشان نداده بود. تا حالا همه آروز داشتند او گوشه چشمی به انها بیاندازد. او برای خودش کسی بود.
باورش سخت بود اینطور توسط ماکان تحقیر شود ان هم پسری که درست خودش مدیر یک شرکت بود ولی باز هم ثروت پدرش به پای ثروت انها نمی رسید.
شهرزاد خشمگین دستش را بالا برد تا به صورت ماکان سیلی بزند که ماکان دستش را توی هوا گرفت و در حالی که مچ دستش را محکم می فشرد گفت:
خانم خوشکله. اگر تو شهرزاد معینی هستی منم ماکان اقبالم. پس دفعه آخرت باشه که دست روی من بلند می کنی.
فشار دستش روی مچ شهرزاد بیشتر شده بود و شهرزاد فکر میکرد تا حد نهایت تخقیر شده. چشم های ماکان از خشم سرخ شده بود. دست شهرزاد را با یک حرکت رها کرد و گفت:
خودت خواستی والا من متنفرم از مردایی که زور بازوشون و به رخ زن می کشونن. ولی خودت باعث شدی این کارو بکنم.
شهرزاد یک قدم عقب رفت. نه این مردی که او می دید ماکانی نبود که با یک لبخند او خودش را می باخت و از نزدیکی او حالش عوض می شد. برای او اتفاقی افتاده بود که اینطور بی پروا در مقابل او ایستادگی می کرد.
چیزی مثل یک شعله آتش درونش روشن شده بود. ان دختر چه کسی بود که ماکان بخاطر او را شهرزاد معینی را رد کرده بود.
شهرزاد عقب عقب رفت و بعد هم با سرعت از ماکان دور شد. ماکان کلافه به مسیری که او رفته بود نگاه کرد و بعد خیابان را برای گرفتن تاکسی رد کرد و تازه آن موقع متوجه سردی هوا شد.
وقتی به خانه رسید تمام تنش یخ زده بود. کلید نداشت. با بی حالی زنگ را زد. تقریبا دندان هایش به هم می خورد. سوری خانم با دیدن او در را باز کرد و ماکان تا جلوی در اصلی دوید.
سوری خانم با دیدن حال او گفت:
خدا مرگم بده کجا بودی بدون لباس؟
ماکان بی توجه به حرف مادرش از پله بالا دوید می خواست خودش را هر چه سریعتر به حمام برساند. ترنج از صدای مادرش از اتاق خارج شد و با چهره کبود شده از سرمای ماکان روبه رو شد.
وای ماکان چه بلایی سرت اومده؟
هیچی خوبم.
و وارد اتاقش شد و حوله اش را برداشت و خودش را توی حمام انداخت. دوش آب داغ حالش را کمی بهتر کرد از حمام که بیرون امد. ترنج و مادرش نگران منتظرش بودند. سوری خانم ول کن نبود.
ماکان با توام میگم کجا رفته بودی با این حال و روزت؟
هیچ جا یکی اومد دم در کارم داشت رفتم پائین حواسم نبود لباس تنم نیست.
سوری خانم غر غر کنان از پله پائین رفت تا یک نوشیدنی گرم برای او بیاورد. ترنج همچنان دست به سینه کنار در ورودی اتاق او ایستاده بود و نگاهش می کرد که داشت موهایش را خشک می کرد.
ماکان با تعجب گفت:
چیه؟ چرا اینجوری بهم زل زدی؟
ترنج از آن حالت خارج شد و گفت:
هیچی.
بعد خواست برگردد و به طرف اتاقش برود که انگار منصرف شد و دوباره برگشت. ماکان هنوز داشت حوله را روی موهایش عقب و جلو می کرد با دیدن ترنج گفت:
جای اینکه اونجا وایسادی به من زل زدی برو شسوراتو بیار.
ترنج رفت سمت اتاقش و بلند گفت:
چرا نمی ری مال خودتو تعمییر کنی؟
ماکان هم از اتاق خودش داد زد:
نمی ارزه. باید یکی دیگه بخرم.
ترنج سشوار را از کشوی دراورش بیرون کشید و متفکر به سمت اتاق ماکان رفت. ماکان حوله را روی رادیاتور اتاقش پهن کرد و به ترنج لبخندی زد و گفت:
ای دستت درد نکنه.
ترنج سشوار را به او داد و با همان حالت متفکر گفت:
داداش ماکان!؟
ماکان سشوار را به پریز زد و با خنده گفت:
چیه آبجی ترنج؟
ترنج ولی بدون اینکه بخندد گفت:
اگه یه روز از یه دختری خوشت بیاد به من می گی؟
ماکان خنده اش آرام شد و به چشمان ترنج که به دقت به او زل زده بود نگاه کوتاهی انداخت و بعد رویش را برگرداند و گفت:
نمی دونم. بهش فکر نکردم.
و سشوار را روشن کرد و مشغول خشک کردن موهایش شد. ترنج چند لحظه ای خیره نگاهش کرد. ماکان سنگینی نگاه ترنج را از پشت سرش احساس می کرد. با خودش گفت:
یعنی ترنج فهمیده که من مهتاب و دوست دارم؟
یک لحظه از این فکر دستش توی هوا خشک شد. چه گفته بود؟ اینقدر واضح؟ هرگز به خودش اعتراف نکرده بود. سشوار را خاموش کرد و برگشت.
ترنج رفته بود. ولی قلب ماکان از این فکر به شدت می زد. به شهرزاد هم گفته بود کسی را دوست دارد. گفته بود کسی. و ان را درست بعد از دیدن نام مهتاب روی صفحه موبایلش به شهرزاد گفته بود.
آرام به سمت تختش رفت. موبایلش را برداشت. مهتاب دیگر با او تماس نگرفته بود. موهای ماکان هنوز خیس بود و سردی هوا توی تنش مانده بود.
موبایلش را برداشت و روی شماره مهتاب توقف کرد. قلبش می کوبید. برای اولین بار توی زندگی اش با فکر کردن به دختری قلبش اینطور محکم می کوبید. یعنی اتفاق افتاده بود؟
ماکان گیج از خودش پرسید:
عشق یعنی همین؟
دستش بالاخره روی دکمه سبز فشار آورد. مهتاب به او زنگ زده بود. مهتابی که اینقدر سخت گیر و فراری بود به او زنگ زده بود در حالی که هیچ کاری با هم نمی توانستند داشته باشند.
یک بار....دوبار....سه بار....
با هر باز زنگ خوردن اضطراب ماکان هم بیشتر می شد. نمی فهمید چه اتفاقی برایش افتاده. او واقعا همان ماکان بی خیال بود که حالا برای حرف زدن با مهتاب...مهتابی که تا دیروز برایش فقط کمی با بقیه فرق داشت اینجور مضطرب شود.
این وسط یک اتقاقی افتاده بود. قبل از زنگ پنجم مهتاب جواب داد:
بفرمائید؟
صدایش برای ماکان از همیشه نرمتر و لطیف تر بود. صدایش را صاف کرد و گفت:
سلام...مهتاب خانم.
آقا ماکان چی شده ؟
چقدر از اینکه مهتاب او را به اسم صدا می زد خوشحال بود. این را مدیون آشنایی اش با ترنج بود.
شما به من زنگ زده بودین؟
مهتاب آرام گفت:
ببخشید یه چند لحظه گوشی من تو اتاق مامان هستم. برم بیرون بتونم راحت صحبت کنم.
بله چشم.
برای چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد دوباره صدای مهتاب توی گوشش پیچید:
آقا ماکان؟
از زبان ماکان پرید:
جانم؟
چشم هایش را روی هم فشرد. همین اول کار خراب کرده بود. مهتاب با بقیه فرق داشت. نباید با او اینجور حرف می زد. نباید او را به خودش بی اعتماد می کرد. مهتاب سکوت را شکست.
ببخشید مزاحم شدم.
نه خواهش می کنم . من اون بار نتونستم جواب بدم. وقتی شماره شما رو دیدم یک لحظه نگرانتون شدم.
با خودش فکر کرد نه خیلی رک نه خیلی دو پهلو. مهتاب می توانست این جمله را نگرانی برای خانواده اش معنی کند و خودش نگرانی برای مهتاب.
کاری خاصی نبود. بابا مجبور شدن برگردن من تماس گرفتم مزاحم شما بشم که برسونینشون ترمینال.
ماکان از جا بلند شد:
مشکلی پیش اومده؟
مهتاب دستش را به دیوار زده بود پیشانی اش را به ان تکیه داده بود. لب هایش را تر کرد و آب دهانش را فرو داد و گفت:
برای شوهر خواهرم یه مشکل پیش اومده بابا مجبور شد بره.
ماکان می فهمید که مهتاب نمی خواهد درباره مشکلش صحبت کند.برای همین این قسمت را ندید گرفت و گفت:
پس الان تنها هستین؟
بله.
چیزی لازم ندارین براتون بیارم.
مهتاب جخالت زده گفت:
نه ممنون. به اندازه کافی زحمت دادیم.


ماکان توی اتاق راه می رفت. ذهنش دنبال جمله ها می دوید تا مکالمه را طولانی کند. چه حسی توی صدای این دختر بود که اینقدر او را آرام می کرد.
چه زحمتی مهتاب خانم. راستی مامان کی عمل دارن؟
فردا صبح ساعت نه.
من فردا یه سر میام بیمارستان.
زحمت میشه. خودتون کلی کار دارین.
نه عیب نداره. بالاخره باباتون که رفتن یه مرد کنارتون باشه.
ماکان وسط اتاق توقف کرد و لبش را آرام جوید و منتظر جواب مهتاب شد. از خودش پرسید:
زیادی تند رفتم؟
مهتاب نفس عمیقی کشید و گفت:
من باید برم مامان ممکنه بیدار شه. نگران میشه.
ماکان سریع فهمید که مهتاب دیگر نمی خواهد به این مکالمه ادامه بدهد. برای همین در حالی که سعی می کرد صدایش خیلی هم ناامیدانه نباشد گفت:
بله خواهش می کنم ببخشید مزاحم شدم.
وای نه این چه حرفیه. ممنون که اینقدر به فکر هستین.
ماکان توی دلش گفت:
به فکر خودمم نه تو.
مهتاب آرام خداحافظی کرد و تماس قطع شد. ماکان احساس آرامش می کرد ولی در طرف دیگر قلب مهتاب بود که با تمام قدرت می زد.
 
ماکان با لبخند به موبایلش خیره شده بود. انگار آنجا داشت تصویر واضحی از مهتاب را می دید. موبایلش را به دهان برد و ناگهان به سمت کمدش رفت. جعبه بالای ان برداشت و به دنبال رنگ ها و وسایل نقاشی اش گشت.
رنگ ها را یکی یکی باز کرد و انهایی که هنوز قابل استفاده بودند جدا کرد. با سرعت همه چیز را آماده می کرد می ترسید تصویری که توی ذهنش ساخته فرار کند.
رنگ ها، قلم مو، پالت، آب.
لعنتی مقوا نداشت. بلند شد و به با سرعت به سمت اتاق ترنج رفت. بدون در زدن وارد شد. ترنج روی تخت دراز کشیده بود و داشت با موبایلش صحبت می کرد با دیدن ماکان با تعجب از جا بلند شد:
چی شده داداش؟
ارشیا از ان طرف خط گفت:
چی شده؟
هیچی یک لحظه گوشی.
ماکان به سمت او رفت و گفت:
مقوای بافت دار داری؟ هر چی باشه. کانسون، فابریانو فقط اِشتن باخ نباشه.
ترنج موبالش را روی تخت گذاشت و گفت:
فکر کنم داشته باشم.
بعد روی زمین خم شد و آرشیو کهنه اش را از زیر تخت بیرون کشید. ماکان با وسواس به دست ترنج خیره شده بود. ترنج بین کاغذ هایش گشت و گفت:
یه فابریانو کرم دارم. خوبه؟
ماکان با سرعت گفت:
آره خوبه بده.
ترنج مقوا را از بین کاغذ های توی آرشیوش را بیرون کشید و به دست ماکان داد. او هم بدون هیچ حرف دیگری اتاق را ترک کرد. ترنج با تعجب به کار های ماکان نگاه کرد و بعد گوشی اش را برداشت و گفت:
دوباره سلام.
چی می خواست؟
مقوا بافت دار.
واسه چی؟
نگفت. یهو اومد تو بعدم عین این منگا رفت. یه دستت درد نکنه خشک و خالی هم نگفت.
عیب نداره حتما باز یه چیزی به سرش زده می خواد بکشه می ترسه حرف بزنه بپره.
بعد هم خندید.
ترنج باز روی تخت ولو شد و گفت:
واقعا؟ نمی دونستم.
ارشیا هم با خنده گفت:
ماکان و ولش کن ارشیا رو بچسب.
ترنج هم با خنده گفت:
حسود.
ماکان وارد اتاقش شد و سریع یک کاغد کوچک از روی میزش برداشت و رویش نوشت:
مزاحم نشوید لطفا.
و آن را روی در اتاق چسباند. بعد در اتاق را قفل کرد و سریع روی زمین پهن شد. با جدیت مشغول کارش شد. تصویر توی ذهنش داشت واضح میشد. روی کاغد کوچکی اتودش را زد. حالا تصویر را توی قاب کاغذ زندانی کرده بود و می توانست با خیال راحت رنگ هایش را بسازد.
روی زمین یک زانو نشسته بود و تند تند رنگ ها را با هم مخلوط می کرد. رنگ سرخی که می خواست باید همانی می شد که توی دهنش بود.
 
مقوا را جلو کشید. رنگ کرمش به او کمک می کرد تا رنگ پوست را طبیعی تر در بیاورد. قلم زد و رنگ ساخت. خودش هم نفهمید چقدر طول کشید ولی وقتی سرش را بالا اورد گردنش تقریبا خشک شده بود.
به طرحی که زده بود با رضایت نگاه کرد بالاخره تصویر آن لب ها را روی کاغذ پیاده کرده بود.مقوا را به دیوار رو به رو تکیه داد و خودش مقابل تختش روی زمین نشست.
به تخت تکیه داد و دست هایش را دور زانوهایش حلقه کرد و از دور به طرحش خیره شد. تصویر سه رخی از دختری بود که خوابیده. اجزای صورت خیلی پررنگ نبود. جز لب ها و مژه های بلند که روی صورتش افتاده بود. در بلندی مژه ها اغراق کرده بود و در سرخی و پهنی لب ها هم.
دسته ای موهای قهوه ای تیره هم روی گونه اش ریخته بود. ماکان دوباره تصویر ان روز توی ذهنش آمد. همان روزی که مهتاب روی میز توی شرکت به خواب رفته بود.
این نقاشی را از تصویر آن روز کش رفته بود. خودش هم نفهمید چقدر طول کشید تا بالاخره از تصویر دل کندو نگاهی به ساعت انداخت.
باورش نمی شد. ساعت چهار صبح بود. از هشت شب تا چهار صبح داشت روی طرحش کار می کرد. اینقدر غرق کارش بود که نفهمید این همه مدت مشغول بوده.
بلند شد و به بدنش کش و قوسی داد. دوباره نگاهی به لب های سرخ تابلویش انداخت و از اتاق خارج شد. تازه احساس گرسنگی می کرد. آرام از پله پائین رفت و وارد آشپرخانه شد. در یخچال را باز کرد تا چیزی برای خوردن پیدا کند.
توی همان تاریکی نشست و شامی را که مادرش برایش کنار گذاشته بود خورد. با خودش فکر کرد. فردا باید حتمابه دیدن مهتاب برود.
تا شام که نه سحری اش را بخورد صدای اذان هم بلند شد. ماکان اهسته به سمت دستشوئی رفت و وضو گرفت. تابلو نقاشی اش را از مقابل قبله برداشت و گذاشت پشت سرش. صدای اذان که تمام شد به نماز ایستاد.
مهتاب توی نماز خانه بیمارستان نشسته بود و به دیوار سفیدی که حالا پر از لکه ها و خطوط رنگا رنگ بود خیره شده بود. از سر شب تمام فکرش را تماس ماکان پر کرده بود.
مدتی بودکه نمازش را خوانده بود. ولی هنوز همانجا نشسته بود. هوا هنوز تاریک بود و رفت و امد توی راهروهای بیمارستان خیلی کم دیده مشید.
مهر را سر جایش گذاشت و آرام کفش هایش را پوشید و به سمت اتاق مادرش رفت. مهتاب غرق محبت خانواده اش بود. از محبت سیر آب بود. اگر چه از نظر مالی در سطح پائینی بودند ولی از نظر عاطفه و احساس خانواده ثروتمندی بودند.
مهتاب به آرامی روی صندلی نشست و به چهره رنگ پریده مادرش نگاه کرد. دل می خواست روی تمام آن چروک ها دست بکشد. مادرش پیر نبود ولی رنج بیماری پیرش کرده بود.
مهتاب اهی کشید و سرش را روی تخت مادرش گذاشت.خودش می دانست از محبت چیزی کم ندارد. ولی او همه نوع محبتی را چشیده بود. پدارنه مادرنه خواهرانه. ولی محبتی که توی صدای ماکان بود از یک جنس خاص بود جنسی که تا حالا نچشیده بود. چشم هایش را بست ولی تا ذهنش خالی شد دوباره صدای ماکان توی ذهنش بلند شد. چقدر نگران و با احساس گفته بود باید یک مرد کنارش باشد.
این یعنی چقدر با فکر بود این پسر. هنوز لحنی که او را جانم خطاب کرده بود دلش را هوری پائین می ریخت. مهتاب دلش نمی خواست به این چیز ها فکر کند او داشت درباره برادر دوستش که هیچ تناسبی هم با او نداشت برای خودش خیال پردازی می کرد.
تصویر ماکان در کنار شهرزاد به او نیشخند می زد. شهرزاد برای ماکان خیلی برازنده تر بود تا او. مهتاب یک دختر ساده کجا و ماکان کجا. چشم هایش را به هم فشرد. نباید به او فکر می کرد. نباید به احساس دست نخورده اش اجازه می داد برای خودش تاخت و تاز کند.
ماکان تکه او نبود. مهتاب ناامیدانه فکر کرد:
من فقط باعث سرافکندگیش می شم.
ولی ذهنش که دست خودش نبود. برای خودش حلاجی می کرد و نتیجه می گرفت. بعد از رفتن پدرش احساس ناامنی می کرد ولی حالا با این حرف ماکان حس خوبی داشت اینکه کسی هست که اگر مشکلی داشت به او تکیه کند.
لبخند زد. تا همین حد هم کافی بود. همین که کسی به یادت باشد. چشم هایش کم کم گرم شد و با تکرار هزار باره واژه های ماکان توی ذهنش به خواب رفت.
از صدای صحبت پرستار با مادرش چشم باز کرد. پرستار داشت توضیح می داد که کم کم باید برای عمل آماده شود. مهتاب فورا روی صندلی اش نشست.چقدر خوابیده بود.
مادرش بادیدن او لبخند زد و گفت:
سلام. حسابی خستت کردم ها.
وای مامان چرا صدام نکردین؟
کاری نبود.
مهتاب چشم هایش را با دست مالید به ساعتش نگاه کرد. خیلی هم البته نخوابیده بود. ساعت هنوز هفت بود. شاید دو ساعت خوابیده بود.
از جا بلند شد و بدن خشک شده اش را کش و قوسی داد و رو به مادرش گفت:
من برم یه آبی به دست و صورتم بزنم.
باشه برو.
مهتاب از اتاق خارج شد و بعد از شستن دست و صورتش به سمت ایستگاه پرستاری رفت و گفت:
ببخشید دکتر عزتی کی میان؟
پرستار که دادشت تند تند پروندها را نگاه می کرد بدون نگاه کردن به او گفت:
هشت و نیم.
بعد هم یکی را برداشت و از ایستگاه خارج شد. مهتاب برای پرستار دهن کجی کرد و ارام گفت:
زورش میاد جواب بده.
بعد دست هایش را توی جیب مانتویش کرد و سلانه سلانه به اتاق برگشت. مادرش ساعت ده عمل داشت و او از شدت اضطراب به حالت تهوع افتاده بود. چقدر بد بود که کسی را در کنارش نداشت ان توی هم این لحظه های بد و بحرانی.
مهتاب کنار تخت مادرش ایستاد و در حالی که دست مادرش را توی دست می فشرد سعی کرد خیلی نگرانی اش را نشان ندهد.
حال مامان خانم خودم چطوره؟
پوران خانم باز هم لبخند زد و گفت:
خوبم. ولی نمازم امروز قضا شد.
من می خواستم اخر وقت صداتون کنم ولی خودم خوابم برد.
عیب نداره. عمری باشه قضاشو می خونم.
مهتاب اخمی کرد و گفت:
از این حرفا نداشتیم ها.
پوران خانم آهی کشید و گفت:
مرگ حقه عزیزم.
بعد رویش را به سمت پنجره چرخاند و ادامه داد:
نه فقیر می شناسه نه غنی. برای همه هست.
مهتاب دلش نمی خواست مادرش قبل از عمل اینقدر ناامید باشد با نهایت ادی که می توانست توی صدایش تزریق کند گفت:
راستی شما که نباید صبحانه بخورین؟
مادرش برگشت و گفت:
نه. ولی تو چکار میکنی؟
مهتاب دستی به شکمش کشید و گفت:
وای مامان من شامم نخوردم. فک کن.
پوران خانم با چشم غره گفت:
خوب بس که تنبلی می رفتی یه چیزی می گرفتی دیگه.
مهتاب روی صندلی ولو شد و گفت:
بابا که رفت دیگه اشتهام کور شد.
پوران خانم انگار تازه یادش افتاده بود که از مهتاب پرسید:
راستی بابات نگفت کی میاد. ساعت نزدیکه هفت و نیمه که.
مهتاب ناخنش را به دهان برد و در حالی که سعی می کرد جوابی برای مادرش پیدا کند ان را تند تند گاز گرفت و گفت:
نمی دونم به من چیزی نگفت.
پاشو یه زنگ بزن ببین کجاست.
حتما خوابیده دیگه.
پوران خانم حق به جانب گفت:
آره همون بابای تو هم چقدر اهل خواب دم صبح هست. خودتم که می دونی بعد از نماز دیگه نمی خوابه.
مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
آره. ما رو هم کچل کرده با این اخلاقش نمی ذاره یه ذره راحت صبحا بخوابیم.
پوران خانم خنده ای کرد و گفت:
تو که مدتیه اینجا داری راحت می خوابی که.
مهتاب آرنجش را روی لبه تخت گذاشت و سرش را به دستش تکیه داد و در حالی که با دست دیگرش چروک ها ی ملافه تخت را صاف می کرد گفت:
چه فایده از یه زمانی به اون ور که دیگه خوابم نمی بره. مجبورم بیدار شم. این همه سال تعلیمات سخت بابا به این راحتی که نمی ره. دیگه نهایتش هشت ونیمه.
پوران خانم دستی به سر مهتاب کشید و گفت:
اونایی که صبح زود پا میشن از همه دنیا جلو ترن.
مهتاب توی دلش گفت:
پس چرا بابا اینقدر وضعش ناجوره. اون که همیشه بعد نماز بیداره.
پوران خانم انگار که ذهن او را خوانده باشد گفت:
اینش دیگه حکمت خداست.
مهتاب لبخندی به مادرش زد و باز هم سکوت کرد. پرستار وارد اتاق شد و گفت:
کم کم باید بریم.
مهتاب نگران بلند شد. ساعت هشت بود و او تنهایی می بایست اضطراب تمام شدن عمل را به دوش بکشد.
پوران خانم نگران به مهتاب گفت:
می خوام با محمد صحبت کنم. شماره شو بگیر ببینم چرا دیر کرده.
مهتاب نگاهی به پرستار انداخت و اوهم با سر اجازه داد و گفت:
ده دقیقه دیگه میام.
 
مهتاب در حالی که شماره پدرش را می گرفت تشکر کرد. بعد از دو بار زنگ خوردن پدرش جواب داد:
سلام بابا.
سلام مهتاب جان خوبی بابا؟
خوبم؟
مامان چطوره؟
اونم خوبه می خواد باهاتون صحبت کنه. نگران شده که چرا دیر کردین.
چیزی که بهش نگفتی؟
نه.
مهتاب جان بابا مشکلی که پیش نیامده؟
نه بابا همه چی مرتبه خیالتون راحت.
می دونم تنهایی سخته ولی چاره چیه. امیدت به خدا باشه. هر اتفاقی هم افتاد من و خبر کن.
چشم بابا.
خوب گوشی رو بده به مامانت.
از من خداحافظ.
خدا پشت و پناهت.
مهتاب گوشی را به طرف مادرش گرفت و خودش روی صندلی نشست. نمی توانست چیزی درباره سهیل بپرسد. البته اعصاب این را هم نداشت که قبل از عمل بخواهد درباره خراب کاری های سهیل هم فکر کند.
کلاس های امروزش را که از دست می داد. دعا کرد پدرش فردا بیاید تا بتواند لااقل به کلاس های فردایش برسد.
پوران خانم گوشی را به مهتاب برگرداند. مهتاب اصلا نفهمید مادرش چه گفت و چه شنید. البته ترجیح داد سوالی هم نکند چون ممکن بود نتواند ماجرا را جمع و جور کند.
پرستار بعد از ده دقیقه امد و پوران خانم را برد. مهتاب کوله اش را روی یک دوشش انداخت و دنبال انها تا پشت در اتاق عمل رفت و بعد درست رو به روی تابلوی عبور ممنوع روی در متوقف شد که با عبور هر پرستار به دو نصف تقسیم می شد و دوباره بعد از تاب خوردن سرجایش بر می گشت.
ساعت تازه نه بود. مهتاب سلانه سلانه به سمت نیکمت توی راهرو رفت و همانجا نشست. اول یک آیه الکرسی خواند بعد هم و ان یکاد بعد هم شروع کرد به صلوات فرستادن.
هنوز سرش پائین بود که دکتر عزتی از دور امد. مهتاب بلند شد و با قدم های تند به طرف او رفت و سلام کرد:
سلام دکتر
سلام دخترم.
آقای دکتر مشکلی که پیش نمی اد؟
دکتر نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:
پدرت کجاست؟
مهتاب کلافه گفت:
نیستن یک کار فوری پیش امد مجبور شدن برن.
دکتر همانجور که به طرف در اتاق عمل می رفت با تعجب گفت:
تنهایی اینجا؟
بله.
دکتر سری تکان داد و گفت:
نگران نباش. همه چیز خوبه. ان شاا... که مشکلی پیش نمی اد.
چقدر طول میشکه.
حداکثر دوساعت.
و بعد پشت علامت ورد ممنوع ناپدید شد. مهتاب کلافه با نگرانی برگشت و روی صندلش اش نشست. نگاهش را هر چند دقیقه یک بار روی ساعت می انداخت تازه نه و ربع بود. چرا زمان کش آمده بود. مهتاب کلافه پایش را به زمین کوبید و بلند شد. کمی قدم زد. ولی از اضطرابش چیزی کم نشد. دلش از گرسنگی و اضطراب مالش می رفت.
بعد از اینکه از قدم زدن هم خسته شد کنار دیوار ایستاد و دست هایش را پشتش قلاب کرد و همانجور به دیوار تکیه داد و یک پاش را هم روی ان یکی انداخت و به کتانی های سفیدش خیره شد. چقدر انتظار چیز مزخرفی بود.
هیچ کاری هم نمی توانست بکند. درس خواندن توی این شرایط که واقعا ابله انه بود. موسیقی هم که نه امکانش را داشت و نه وقتش بود. ناسلامتی محرم بود. نگاهش را اطراف چرخاند و با خودش گفت:
کاش لااقل یه مجله ای روزنامه ای چیزی بود می خوندم. مغزم داره میاد تو حلقم.
پوفی کرد و از دیوار جدا شد و رفت سمت کوله اش.
دلش راضی نمی شد برود و برای خودش چیزی بگیرد حتی دلش نمی خواست یک ثانیه از در اتاق عمل دور باشد.باز هم نتونست بنشیدند و دوباره بلند شد و به قدم زدن مشغول شد.
**
ماکان با سختی از سد نگهبان گذشت و خودش را به ایستگاه پرستاری رساند. سراغ مادر مهتاب را گرفت و سرگردان راهرو ها و تابلو ها شد تا بالاخره راه را پیدا کرد.
از دور مهتاب را دید که کنار دیوار چمباتمه زده بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و دست هایش را پشت سرش قلاب کرده بود. او را از روی همان ژاکت پرتقالی اش شناخت.
ماکان قدم هایش را اهسته کرد. از دیشب چشم از آن تابلو نقاشی بر نداشته بود.تابلویی که حالا صاحبب حقیقی اش مقابلش ایستاده بود. دلش از تنهایی مهتاب گرفت که آنجور پشت در اتاق عمل توی خودش جمع شده بود.
چند قدم بعدی را کمی تند تر رفت هر چه به او نزدیک نر میشد ضربان قلبش هم بالاتر می رفت. درست بالای سر او ایستاد و آرام صدایش کرد:
مهتاب خانم.
مهتاب سریع سرش را بلند کرد و با دیدن ماکان یک لحظه شوکه شد و بعد هم فورا راست ایستاد و مقنعه اش را مرتب کرد و آرام سلام کرد.
سلام.
و نگاهش را دزدید. ماکان غرق چهره خسته مهتاب شده بود. دلش می خواست او را در آغوش بگیرد و تمام خستگی اش را توی خودش حل کند. به زحمت لب هایش را تکان داد:
خوبین؟
مهتاب تازه احساس های بدش داشتند سرکشی می کردند تا حالا تمام انها را توی خودش ریخته بود چون کسی نبود که بخواهد با او حرف بزند. مهتاب با صدای لرزانی گفت:
از نگرانی حالت تهوع گرفتم.
نگاه ماکان رنگ ناراحتی گرفت.ان لحظه احساس کرد کاش مهتاب این همه مقید نبود تا همانجا او را در آغوش بگیرد و آرامش کند. خیلی جلوی خودش را گرفت. دست هایش را توی جیب پالتویش کرد که بدون اجازه او کار نکنند.
با سر به سمت نیمکت اشاره کرد و گفت:
بیاین بشینین.
مهتاب مطیعانه به دنبال ماکان رفت. در ان لحظه برایش مهم نبود که با چه کسی حرف می زد. مهم این بود که با کسی حرف بزند و درد و دل کند وگر نه از شدت تنهایی و اضطراب حتما سکته می کرد.
مهتاب به دست هایش خیره شد و گفت:
ممنون که اومدین. داشتم از تنهایی دق می کردم.
ماکان از شوق شنیدن این حرف نزدیک بود خم شود و گونه های برجسته او را ببوسد. نگاه مهتاب پائین بود و ماکان به نیم رخ او خیره شده بود که مژه های بلندش روی گونه اش افتاده بود.
چقدر این تصویر به تابلویی که خودش کشیده بود شباهت داشت. آن لب های خواستنی به همان سرخی و زیبایی بودند. ماکان باز از خودش پرسید. واقعا عشق یعنی همین. همین که تا دیروز چهره مهتاب برایش عادی و معمولی بود ولی الان همراه با ضرب آهنگ تپش های قلبش هر جز این چهره برایش خواستنی ترین و زیبا ترین بود.
نگاه خسته مهتاب نگاهش را غافل گیر کرد. ماکان به او لبخند زد. لبخندش ناخودآگاه بود. پاکی و سادگی نگاه مهتاب او را در خودش ذوب می کرد. باید حرفی می زد و او را از فکر های بد و خیالاتش بیرون می کشید:
از چهره اتون معلومه از صبح چیزی نخوردین؟
مهتاب باز به دست هایش خیره شد و گفت:
جرئت نکردم مامان و تنها بذارم.
ماکان تازه یادش آمد که او از دیشب اینجا تنها بوده. با تردید پرسید:
شام چی؟
مهتاب لبخند کم رنگی زد:
نخوردم.
ماکان دستی به پیشانی اش کشید و گفت:
اونوقت اینجوری می خوای از مامانت پرستاری کنی؟
خودش را نسبت به مهتاب محق می دانست برای همین لحنش طلب کار و خودمانی شده بود.
بلند شو بریم یه چیزی بخور. اینجوری تا مامانت بیاد تو رو باید بستری کنن.
مهتاب به این حرف ماکان هم لبخند زد. نگاهش را بالا آورد و دوباره به او خیره شد. دلش می خواست از درد هایش با کسی حرف بزند.
همیشه فکر می کردم دیگه مامان و پیشمون نمی تونیم داشته باشیم.
ماکان به مهتاب خیره شد. مهتاب داشت با او درد ودل می کرد. این یعنی او را پذیرفته بود؟
از صبح همش دارم فکر میکنم مامان از توی اون اتاق لعنتی بیرون نمی اد.
صدایش لرزید و اشک روی گونه هایش جاری شد. ماکان دست هایش را توی هم می فشرد و به آنها التماس می کرد که سر جایشان بمانند. ولی دست هایش داشتند تقلا می کرد که دانه های اشک کش امده روز صورت مهتاب را بگیرند و جایش بوسه بکارند.
اصلا نمی تونم زندگی رو بدون مامان تصور کنم. می دونین آقا ماکان مامان مثل چسب می مونه برای زندگی ما. اونه که داره همه مارو به هم وصل می کنه وقتی نباشه....
مهتاب مکث کرد. ماکان با نهایت زجر و بدبختی به او خیره شده بود. مهتاب اشکش را گرفت و ادامه داد:
مدام از خودم می پرسم اصلا مگه میشه مامان نباشه. اولین نفری که می میره منم. مطمئنم.
قطره های اشک بعدی با قدرت بیشتری روی گونه هایش سر خورد. مثل همیشه گریه اش آرام و بی صدا بد. مژه هایش بخاطر اشک هایش خیس شده و به هم چسبیده بودند.
مهتاب تمام این مدت خیلی زجر کشیده بود. ماجرای مادرش با بی پولی پدر و غصه های ماهرخ و خواستگاری شاهین و کارهای شرکت و زحمت برای به دست آوردن پول. مگر او چقدر قدرت داشت مهتاب فقط نوزده سالش بود. این غصه ها برای او زیادی بود.
ماکان باید کاری می کرد نمی توانست عین مجسمه انجا بنشیند و اشک ریختن مهتاب را نگاه کند. دستی توی موهایش کشید و گفت:
پاشو بریم بیرون.
 
مهتاب با سرعت نگاهش را بالا آورد و به او خیره شد:
وای نه آقا ماکان. من نمی تونم. باید بمونم. ممکنه خبری بشه اتفاقی بیافته بابام رو من حساب کرده که رفته. نمی تونم.
ماکان کمی به سمت مهتاب خم شد و توی چشم های نیمه خیسش نگاه کرد و به آرامی گفت:
باید یک کم هم به فکر خودت باشی. اینجوری از پا می افتی مهتاب.
این جمله ماکان انگار مهتاب را از شوک ناشی از تنهایی خارج کرد و باعث شد تازه به خودش بیاید.سرش را پائین انداخت و با دست اشکش راگرفت و مقنعه اش را مرتب کرد با خودش گفت:
مهتاب می فهمی داری چکار میکنی نشستی با ماکان داری درد و دل می کنی. خدایا خل شدم.
با تمام این حرف ها نمی توانست آرامشی که به جانش در حضور او تزریق می شد را انکار کند.دست هایش را توی هم گره کرد و میان زانوهایش گرفت.
تازه لرزش دست هایش شروع شده بود.چه مرگش شده بود. به خودش دستور داد:
مهتاب بابا بهت اعتماد کرده. ازت توقع نداره که بشینی با یک مرد غریبه درد و دل کنی.
نفس عمیقی کشید و چشم هایش را روی هم گذاشت. این لحن حرف زدن ماکان برایش تازگی داشت. تا حالا اینقدر صمیمی و نزدیک با او حرف نزده بود. ولی امروز نه تنها با مهرابی به درد و دلش گوش داده بود که او را به نام کوچکش هم صدا زده بود. بدون هیچ پسوند و پیشوندی. مهتاب.
مهتاب لب هایش را تر کردو همانجور که سرش پائین بود گفت:
آقا ماکان ممنون که اومدین ولی دیگه زحمت نکشین. می دونم خیلی کار دارین.
ماکان عقب نشست. چقدر دلش شکسته بود. مهتاب داشت او را از خودش می راند. ولی او فقط می خواست کمکش کند. فقط می خواست پناهش باشد. می خواست مهتاب مجبور نباشد تنهایی بار این همه غصه را به دوش بکشد. می خواست به او بفهماند چقدر برایش مهم است. می خواست بفهمد که چقدر دوستش دارد.
دلخور سرش را پائین انداخت. چرا مهتاب او را رد می کرد؟ او که مرزها را رعایت می کرد. اگر هر کس دیگری جای مهتاب بود ماکان به راحتی دستش را گرفته بود و دلداری اش داده بود ولی حتی فاصله نشستن با مهتاب راهم رعایت کرده بود.
این حقش نبود. این برخوردمهتاب حقش نبود.با همان حالت دلخور از جا بلند شد.
باشه اگر اینجوری راحت ترین من می رم.
مهتاب با دیدن چهره ماکان از جا پرید. دوباره مثل ان روز توی شرکت شده بود. وای خدایا دوباره ماکان را ناراحت کرده بود. مهتاب لبش را گزید و دنبال راه چاره گشت. باید اول خودش را راضی می کرد.
مگر پدرش اجازه نداده بود که او توی شرکت ماکان کار کند مگر او را به دست خانواده اقبال نسپرده بود اصلا مگر قرار نبود مدتی توی خانه انها بمانند. اینها یعنی اعتماد به ماکان و خانواده اش. یعنی پدرش او را تائید کرده.
رفتارش هم نشان می داد که حد و مرزها را می شانسد. لااقل درباره او تا به حال مرزی را رد نکرده بود. قلبش با تمام قدرت می زد. بعد از همه این فکر می دانست که اینها بهانه است. دلش می خواست کسی مثل ماکان در بدترین شرایط عمرش کنارش باشد.
دلش می خواست با او حرف بزند. از تنهایی پشت در این اتاق لعنتی بیزار بود.ماکان با او مهربان بود. به او گفته بود مهتاب. ماکان از مقابلش عبور کرد و مهتاب بالاخره خودش را راضی کرد یک قدم پشت سرش رفت و صدایش زد:
آقا ماکان.
ماکان توقف کرد و ایستاد.مهتاب لب هایش را تر کرد و آرام گفت:
میشه نرین؟
ماکان برنگشت ولی ناخودآگاه لبخند زد. دلش می خواست عکس العمل بعدی مهتاب را ببیند. مهتاب که دید ماکان حرفی نمی زند یکی قدم دیگر به او نزدیک شد و گفت:
نگفتم که برین نمی خواستم بی خودی وقتتون تلف شه. والا من که اینجا کسی و ندارم غیر شما.
ماکان نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخند پر رنگش را پنهان کند. به آرامی برگشت و به چشم های مهتاب خیره شد. مهتاب دست هایش را توی هم قلاب کرده بود و با نگرانی به ماکان خیره شده بود.
ماکان به نگاه نگرانش لبخند زد.
یعنی این نگرانی توی چشم های مهتاب مال او بود. نگران از رفتنش بود. دلش می خواست ماکان کنارش باشد. این خوشبینانه بود ولی ماکان دلش می خواست اینطوری فکر کند.
مهتاب که لبخند ماکان را دید کمی آرام تر شد. ولی تا او حرفی نمی زد مطمئن نمی شد که دوباره دلخوریش طولانی نمی شود. در حالی که دست هایش را توی هم می پیچید با لحن خجالت زده ای گفت:
ازم که دلخور نشدین؟
و نگاهش را به دکمه پالتوی ماکان دوخت. ماکان چند قدم فاصله بینشان را طی کرد و گفت:
نه.
جواب کوتاهش مهتاب را قانع نکرد. دست هایش را از هم باز کرد و این بار پائین ژاکتش را توی دست گرفت و مشغول بازی با آن شد در همان حال هم گفت:
این نه مثل نه اون روزتون بود.
ماکان ته دلش غنج می رفت از اینکه مهتاب می خواست مطمئن شود او دلخور نیست. این را هم نشانه دل پاکی و سادگی اش می دانست.
نه باور کن دلخور نیستم. البته اگر شرطم و قبول کنی.
مهتاب نگران سرش را بالا اورد و به او نگاه کرد.شرط؟ کدام شرط. مهتاب این بار مستقیم به چشم های او نگاه کرد. کاری که تا حالا خیلی به ندرت و شاید برای چند صدم ثانیه انجام داده بود. نگاه ماکان زلال بود.
از نگاهش نمی ترسید. مثل چشم های شاهین نبود. ماکان داشت دوباره توی ان موج گرما غرق میشد که مهتاب خودش نگاهش را دزدید. نه ماکان قابل اعتماد بود. ماکان غریبه نبود. مهتاب مدتی بود که با او کار کرده بود.
برادر ترنج بود. نان و نمکشان را خورده بود. ماکان نمی توانست یک غریبه باشد ماکان الان یک آشنا بود. کسی که در لحظات تنهایی به کمک او امده بود.
دنباله ژاکتش را توی دستش مچاله کرد و گفت:
چه شرطی؟
ماکان سعی کرد لبخند پیروزمندانه ای که روی لب هایش شکل گرفته بود از دید او پنهان کند.
اینکه بریم با هم صبحانه بخوریم.
مهتاب کلمه با هم را توی ذهنش تکرار کرد. باهم؟ یعنی او و ماکان با هم بروند و صبحانه بخورند.برگشت و به علامت ورود ممنوع پشت سرش نگاه کرد مادرش پشت آن در داشت با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و او باید می رفت و با ماکان صبحانه می خورد.
کلافه و گیج نگاهش را از در اتاق عمل گرفت. ژاکتش را رها کرد و در حالی سعی می کرد با مرتب کردن مقنعه اش جواب ماکان را به تاخیر بیاندازد گفت:
میشه من یک خواهشی بکنم؟
ماکان اخم کوچکی کرد و گفت:
احیانا نمی خوای بگی که صبحانه نمی خوای.
مهتاب موهایی که اصلا از مقنعه اش بیرون نبود را دوباره با دست مثلا داخل مقنعه اش برگرداند و گفت:
نه می خوام.
از نگاه کردن به ماکان طفره می رفت.
ولی میشه....یعنی...میشه شما زحمت بکشین یه چیزی بگیرین همین جا بخورم؟ الان یازده هم گذشته همون باشه نهارم.
احساس می کرد داغ شده. مگر گفتن این حرف چقدر زحمت داشت که حرارتش این همه بالا زده بود.
ماکان با همان اخم و جدیت گفت
یعنی می خوای همین جا نهار بخوری؟
مهتاب آرام سرتکان داد که یعنی بله. ماکان دستی توی موهایش کشید و چند لحظه به او که با سر پائین مقابلش ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
باشه اگه اینجوری راحتی من حرفی ندارم.
مهتاب سرش را بالا آورد.نگاه ماکان روی لبهای مهتاب برای چند لحظه قفل شد. چهره اش مثل دختر بچه ای شده بود که درخواست نامعقولی از پدرش دارد و با چهره ای نگران منتظر اعلام رای اوست. برای اینکه کاری دست خودش یا مهتاب ندهد با سرعت چرخید و رفت.
مهتاب از این حرکت ماکان کمی جا خورد و با نگرانی به رفتن او خیره شد.بعد سلانه سلانه برگشت سمت نیمکت و با ضعف و بی حالی روی نیم کت نشست. نگاهی به ساعتش انداخت. چقدر زمان زود گذشته بود.
چشم هایش را بست و لبخند زد. ولی قبل از اینکه ذهنش بخواهد به تحلیل این لبخند بپردازد در اتاق عمل باز شد. مهتاب وحشت زده از جا پرید. دکتر عزتی در حالی که هنوز لباس های سبز اتق عمل تنش بود از میان تابلو عبور ممنوع گذشت.
مهتاب با یکی دو قدم خودش را به دکتر رساند و بانگرانی پرسید:
دکتر مامانم چطوره؟
دکتر عزتی لبخندی زد و گفت:
نگران نباش همه چی مرتبه.
یعنی خوب میشه؟
تا اینجاش که همه چیز خوب و عالی بوده. از این به بعد هم امیدوارم همین طور باشه.
یعنی دیگه خطری نداره براشون؟
ان شاا...که نه.
مهتاب در حالی که نمی دانست از خوشحالی بخندد یا گریه کند گفت:
خیلی ممنون. دستتون درد نکنه. کی می تونم مامانم و ببینم؟
فعلا که بردنش ریکاوری بعدش می ره سی سی یو فردا ولی می ره بخش می تونی ببینیش.
یعنی الان نمی شه؟
فعلا نه.
بعد هم رفت و مهتاب را همانجا تنها گذاشت. مهتاب به انتهای راهرو نگاه کرد خبری از ماکان نبود. لبش را گاز گرفت:
نکنه دیگه نیاد؟
کلافه نگاهش را به راهرو دراز و خالی دوخته بود که موبایلش زنگ خورد. پدرش بود. وای کلا فراموش کرده بود به او زنگ بزند.
با عجله جواب داد:
سلام بابا.
سلام دخترم. چه خبر؟ همه چی مرتبه؟
مهتاب با شوق گفت:
بله بابا الان عمل تمام شد. مامان خوبه.
صدای الهی شکر پدرش توی گوشی پیچید.
بابا کی میاین؟
نمی دونم اینجا همه چی قاطی شده. شاکیش رضایت نمی ده. سندم نداریم که بیاریمش بیرون از دیروز دارم دنبال سند می دوم ولی نتونستم جور کنم.
 
مهتاب به سمت دیوار رفت و به ان تکیه داد و گفت:
یعنی تو این فک و فامیل ما یه سند پیدا نمیشه.
چرا سند که زیاد پیدا میشه ولی بخاطر وضعیت سهیل و قرض و بدهکاریش همه می ترسن سند بدن.
مهتاب سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
حالا چی میشه؟ یعنی نمی این؟
امروز که فکر نکنم.
مهتاب اعتراض کرد:
بابا آخه پس من و مامان چی؟
پدرش با صدایی که نشان می داد خودش هم غصه دار و مستاصل است گفت:
مهتاب جان سهیل که پدری نداره. برادرشم که تا چند وقت پیش نون خور این بوده سنی نداره بتونه کاری بکنه. نمی تونم ولش کنم به امون خدا.
مهتاب چیزی نگفت در عوض گفت:
خونه مامانش سند نداره مگه؟
نه اون خونه قدیمی کلنگی سندش کجا بود.
مهتاب اه کشید و گفت:
به مامان چی بگم. البته تا فردا نمی آد تو بخش. همینش خوبه.
تا فردا خدا بزرگه شایدم سند پیدا شد.
بله تا فردا خدا بزرگه.
کاری نداری بابا جون.
نه بابا به ماهرخ سلام برسونین.
باشه خداحافظ.
تماس قطع شد و مهتاب سرش را به دیوار تکیه داد و سعی کرد به این فکر نکند که پدرش کنارش نیست. هنوز به همان حالت بود که باز هم موبایلش زنگ خورد. ترنج بود.
سلام
سلام مامانت خوبه؟
مهتاب به صدای عجول ترنج لبخند زد:
آره خوبه ممنون. عملش الان تمام شد.
بعد آرام آرام یه سمت نیمکت رفت و کوله اش را برداشت و روی دوشش انداخت.
وای خدا رو شکر شرمنده نتونستم زودتر تماس بگیرم. امروز صبح ارشیا خواب مونده بود برای همین دیر اومد دنبالم. دیگه نرسیدم تماس بگیرم.
مهتاب با لحنی که بدجنسی تویش موج می زد گفت:
وقتی زنگ می زنی و تا نصفه شب براش ناز و غمزه میای خوب معلومه استاد بی نوا صبح خواب می مونه.
صدای جیغ ترنج بلند شد
مهتاب خیلی پرو و بی ادبی.
مهتاب که استرس قبل از عمل را نداشت با خنده کوچکی گفت:
مگه دروغ می گم؟
دست من که بعدا به تو می رسه؟
حالا تا اون موقع. راستی استاد چکار کرد امروز.
هیچی از کارای بچه ها خیلی راضی نبود می گفت همه سمبل کردن.
اوف من به خدا این همه وقت گذاشتم سمبل کجا بود.
همان جور که راه می رفت داشت تابلو ها را نگاه می کرد تا سی سی یو را پیدا کند.
چی بگم. ببین مهتاب من برم ارشیا منتظرمه عصر میای دانشگاه؟
نه فکر نکنم کسی پیش مامان نیست.
مامانم عصر میاد تو بیا کلاس.
نه اصلا لازم نیست.
خودش صبح گفت میاد تو تا بتونی بری دانشگاه.
من دوست ندارم مزاحم مامانت بشم.
نترس منم به وقتش مزاحم مامانت می شم.
بی مزه.
حالا هر چی برم ارشیا جونم کارم داره.
ای شوهر ندیده بدبخت.
نوبت شمام میشه.
مهتاب خندید و خداحافظی کرد. پشت در سی سی یو منتظر ماند. چند دقیقه ای قدم زد. نفر بعدی ماهرخ بود که تماس گرفت. مهتاب با خودش گفت:
تو رو خدا نگاه کن از صبح تنهایی پوسیدم یکی شون زنگ نزدن حالا چه رو دور زنگ زدن افتادن. بازم به معرفت ماکان.
با ماهرخ هم صحبت کرد و بعد از حال و احوال درباره مادرشان کمی هم او را دلداری داد. حال ماهرخ واقعا خراب بود. اینقدر که حال مهتاب را هم خراب کرد.
بعد از قطع تماس با خودش گفت:
بهتر که ماهرخ زودتر زنگ نزد والا تو اون حال من الان منم باید می بردن اتاق عمل.
بالاخره مادرش را آوردند. مهتاب فقط توانست برای چند ثانیه او را ببیند. هنوز کاملا به هوش نیامده بود. مهتاب با نگرانی او را تعقیب کرد و بعد دوباره پشت در اتاق سی سی یو جا ماند.
مهتاب فکر کرد چقدر از این درهای شیشه ای با علامت ورود ممنوع متنفر است. دنبال صندلی گشت و خودش را روی ان ولو کرد. کوله اش را به یک طرف انداخت و سرش را به دیوار تکیه داد. چقدر خسته بود. دلش می خواست بخوابد.
مادرش خوب بود.دیگر آنها را ترک نمی کرد. زیر لب خدار ا شکر کرد. دست توی جیبش کرد و تسبیح دانه چوبی قهوه اش را بیرون کشید. باید ادای نذرش را شروع می کرد. کلی صلوات برای سلامتی مادرش نذر کرده بود.
زیر لب آرام زمزمه می کرد. ولی کم کم خوابش برد.
 
کسی داشت آرام صدایش می کرد. چقدر صدایش گرم و دوست داشتنی بود. صدا خیلی آشنا نبود البته غریبه هم نبود.
مهتاب! مهتاب!
با اینکه خوابش می آمد ولی دلش می خواست صاحب صدا را هم ببیند که اینقدر او را با گرما و مهربانی صدا می زد.
ماکان روی صندلی کنار او نشسته بود و به چهره اش خیره شده بود. چه تابلوی بی نظیری بود این دختر. قلبش از این همه ظرافت و پاکی با تمام سرعت می کوبید. کیسه غذا را روی صندلی خالی کنارش گذاشته بود.
نمی توانست بگذارد مهتاب همین جا بخوابد. بدنش خسته میشد. معلوم بود تازه خیالش راحت شده که توانسته بخوابد. کمی به سمتش خم شد ولی سعی کرد زیاد هم نزدیکش نباشد بعد آرام صدایش زد:
مهتاب! مهتاب!
توی دلش ادامه داد:
پاشو خانمم اینجا خسته می شی. بلند شو الان از گرسنگی ضعف می کنی. پاشو گلم.
یعنی روزی می رسید که بتواند تمام این حرفها را در حالی که مهتاب با نگاه گرمش به او خیره شده بلند و بدون هیچ حد و مرزی به زبان بیاورد. یعنی آن روز می رسید؟
پلک های مهتاب لرزید و بعد هم چشم هایش باز شد. سرش را که تکان داد اخش بلند شد. گردنش خشک شده بود. صدای نگران ماکان او را متوجه موقعیتش کرد:
خوبی؟
مهتاب کمی راست نشست و سعی کرد گردنش را با تکان دادن گرم کند. در همان حال نیم نگاهی به ماکان انداخت و گفت:
فکرکردم دیگه نمی آین؟
ماکان با تعجب گفت:
برای چی نیام؟
مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
فکر کردم هنوز ناراحتین. آخه اینجوری که فهمیدم وقتی از کسی دلخور میشین کمی دیر می بخشین.
ماکان ابرویی بالا انداخت. مهتاب یکی از خصوصیات او را شناخته بود. شعله های رضایت توی چشم های ماکان زبانه می کشید. او خودش ذره ذره با مهتاب آشنا شده بود. مهتاب ناخوداگاه خودش را به او نزدیک کرده بود حالا وقتش بود که او مهتاب را با خودش همراه کند.
ماکان برگشت و پاکت غذا را برداشت و با خودش گفت:
من حاضرم تمام عمر از تو دلخور بشم و تو بیای منت منو بکشی.
و از این تصور خنده ای روی لبش آمد.
جوجه که دوست داری؟
بوی غذا که به بینی مهتاب خورد تازه فهمید چقدر گرسنه است.
کیه که دوست نداشته باشه.
خیلی ها.
مهتاب خندید و گفت:
حالا قرار نیست بخوریمشون؟
ماکان با جدیت گفت:
نه.
مهتاب با گیجی گفت:
نه؟
چشم های ماکان می خندید ولی چهره اش جدی بود.
یعنی می خوای توی این راهرو پشت در سی سی یو نهار بخوری. الان که مامانت دیگه خوبه.
مهتاب به در سی سی یو نگاهی انداخت و فکر کرد:
راست میگه. توی این بوی شوینده و مواد ضدعفونی مگه میشه نهار خورد.
کوله اش را برداشت و گفت:
نه. بریم بیرون.
 
ماکان نفس راحتی کشید و بلند شد. مهتاب هم کنارش قرار گرفت و با هم به سمت محوطه بیرون رفتند. سردی هوای بیرون لرز به تنش انداخت وناخودآگاه گفت:
چه سرده.
ماکان نگران به لباس او نگاه کرد و گفت:
می ریم تو ماشین من اونجا گرمه.
مهتاب مخالفتی نکرد. فکر اینکه بخواهد توی ان سرما نهار بخورد را از ذهنش بیرون انداخت مغز خر که نخورده بود. نهار کوفتش می شد.
ماکان دزدگیر را زد و مهتاب خودش را توی ماشین پرت کرد. ماکان هم سوار شد و ماشین را روشن کرد و بخاریش را روی درجه بالا گذاشت. موتور ماشین هنوز گرم بود و این باعث شد ماشین زود گرم شود.
گرم شدی؟
آره مرسی. اصلا دلم نمی خواست تو اون سرما نهار بخورم.
ماکان ظرف غذا را به دستش داد و گفت:
بیا تا یخ نکرده بخور.
بعد هم دو تا نوشابه روی داشبور گذاشت و ظرف غذای خودش را هم از پاکت خارج کرد. مهتاب مشغول خوردن شده بود. واقعا به او می چسبید. آخرین بار کی جوجه کباب خورده بود؟ یادش نبود.
ماکان ظرف غذایش را باز کرد و بدون اینکه به مهتاب نگاه کند گفت:
اینم از رستوران که اومد تو ماشین.
مهتاب لقمه اش را فرو داد و به ماکان که داشت با بدجنسی لبخند می زد نگاه کرد. خودش هم خنده اش گرفت ولی سعی کرد لبخندش را همراه لقمه بعدی قورت بدهد. ماکان با همان نیم نگاه هم فهمید او هم خنده اش گرفته و این جرئتش را بیشنر کرد و گفت:
 از قدیم هم گفتن تا سه نشه بازی نشه. فکر میکنی سومیش چی باشه که میارم تو ماشین تا با هم باشیم.

مهتاب این بار آرام خندید:
نمی دونم. امیدوارم هتل باشه. چون من که از بی خوابی در حال غش کردنم.
لقمه به گلوی ماکان پرید. مهتاب تازه خودش فهمید چه حرف مزخری زده. اخ که گند زده بود با این حرف زدنش. لقمه توی دهانش مثل لاستیک شده بود و هر چه می جوید پائین نمی رفت.
ماکان در حالی که سرفه می زد از ماشین پیاده شد. مهتاب ظرف غذایش را توی دست فشرد و در را باز کرد و ظرف را روی صندلی گذاشت.
دیگر یک ثانیه هم نمی توانست آنجا بماند. کوله اش را هم فراموش کرد و با سرعت به سمت بیمارستان رفت. چه گند کاری کرده بود با این حرفش.
حالا ماکان درباره او چه فکری می کرد. چطور این حرف از دهانش پریده بود. چرا اینقدر با ماکان احساس راحتی کرده بود که به شوخی او جواب بدهد ان هم جواب به این مزخرفی.
از دست خودش شاکی بود او که تا حالا جز حرف های ضروری با مرد های نامحرم نزده بود حالا با ماکان نسکافه و نهار می خورد و با او شوخی می کرد. چه مرگش شده بود.
چرا نمی فهمید دارد چه غلطی می کند. دست هایش را توی جیب ژاکتش کرد و خودش را به هم فشرد. دندان هایش از سرما به هم می خورد. کاش میشد دیگر ماکان را نبیند.
ماکان سرفه اش با خنده قاطی شده بود. باور نمی کرد مهتاب چنین حرفی زده باشد. دلش نمی خواست مهتاب فکر کند از این حرف او قند توی دلش آب شده. اگر چه شده بود. برگشت و توی ماشین را نگاه کرد.
با دیدن ظرف نیمه خورده و جای خالی مهتاب با وحشت سرش را بالا اورد. مهتاب را دید که دست هایش را توی جیبش کرده و به طرف بیمارستان می رود.
خدایا این دختر چرا این همه با حیا بود. حرفش خیلی هم بد نبود. منظورش واضح بود خوابش می آمد. به سمت او دوید و قبل از اینکه وارد بیمارستان شود صدایش زد:
مهتاب خانم!
مهتاب شنید ولی خودش را به نشنیدن زد.ماکان می توانست بفهمد که مهتاب چقدر دارد خجالت می کشد. اگر غیر از این بود که مهتاب نبود. ماکان دلش می خواست بلند بخندد ولی بخاطر مهتاب جلوی خودش را می گرفت.
دوباره صدایش زد:
مهتاب خانم!
مهتاب قدم هایش را تند کرد ولی ماکان از او سریعتر بود چون جلو در خودش را به او رساند و راهش را سد کرد:
کجا؟
مهتاب توی خودش مچاله شده بود. سرش را بالا نیاورد. از شرم و سرما صورتش سرخ شده بود. کاش همین الان مثل یک قطره آب به زمین فرو می رفت.
ماکان که سکوت او را دید گفت:
چرا نهارتو تمام نکردی؟
مهتاب نمی توانست حرف بزند. از شدت سرما چانه اش می لرزید. ماکان متوجه لرزیدن او شد و با جدیت گفت:
برگرد تو ماشین. یخ زدی.
مهتاب با سر امتناع کرد. ماکان کلافه دستی توی موهایش کشید و گفت:
لطفا بیا سوار شو مهتاب.
مهتاب که از دست خودش حسابی شاکی بود تلافی اش را سر ماکان در آورد:
شما چرا همش به من می گین مهتاب؟
ماکان ابرویی بالا انداخت و گفت:
مگه اسمت مهتاب نیست؟
مهتاب با همان چانه لرزان گفت:
هست...ولی...ولی...
ماکان دست به سینه ایستاد و گفت:
ولی چی؟
مهتاب مثل بچه های لج باز گفت:
شما باید به من بگین مهتاب خانم.
مهتاب لبش را گاز گرفت. پاک مغرش به هم ریخته بود. این چرت و پرت ها چی بود که او امروز می گفت.
ماکان داشت از خنده می ترکید. در ان لحظه تمام انرژی اش را به کار گرفت تا جلوی خودش را بگیرد و مهتاب را وسط خیابان بغل نکند.دست هایش را محکم زیر بغلش فشرد و با صدایی که خنده تویش موج می زد گفت:
چشم. مهتاب خانم بفرما تو ماشین یخ زدین. خوبه؟
مهتاب سری تکان داد که یعنی بله. بهتر بود دهنش را می بست تا بیشتر از این گند نزده بود.
ماکان توی دلش به التماس افتاده بود:
تو رو خدا سوار شو الان یه کاری می کنم که بری و تا آخر عمر اسم ماکان و نیاری.
مهتاب داشت دل دل می کرد که ماکان به خودش جرئت داد و کناره ژاکتش را گرفت و او را به سمت ماشین برد:
لطفا سوار شین و نهارتون و بخورین مهتاب خانم. بعد هر جا خواستین برین.
روی افعال جمع تاکید می کرد. مهتاب به لباسش توی دست ماکان نگاه کرد و با خودش گفت:
چرا نمی رم پی کارم. خدایا دیوونه شدم. چرا دارم دنبالش می رم. باید الان برم و خودم و گم و گور کنم. پس چرا دارم بر می گردم؟
ماکان در ماشین را باز کرد و لباس او را رها کرد و گفت:
بشینین نهارتون بخورین. از دهن افتاد.
مهتاب نگاهی به چشمان ماکان که داشتند می خندیدند انداخت و سوار شد. ماکان در را بست و با خنده آرامی ماشین را از عقب دور زد و خودش هم سوار شد.
سعی کرد حرفی درباره جمله مهتاب نزند. ولی مهتاب نشسته بود و به غذای نیم خورده اش نگاه می کرد. ماکان با مهربانی گفت:
گرم شدین؟
مهتاب سر تکان داد. ماکان سعی میکرد او را از ان حال خارج کند:
فکر کردم جوجه دوست دارین؟
مهتاب لبش را گاز گرفت. احساس می کرد چقدر پرو شده. داشت برای پسر مردم ناز می کرد. بنده خدا برایش غذا گرفته بود او هم با این اداهایش داشت غذا را به او و خودش کوفت می کرد. قاشقش را برداشت و گفت:
دوست دارم.
بعد قاسقش را پر کرد و به دهان گذاشت. تقریبا یخ کرده بود. ولی میشد خوردش. مهتاب آرام می خورد و ماکان هم بدون نگاه کردن به او مشغول خوردن بقیه غذایش شد. مهتاب احساس می کرد باید حرفی بزند. لقمه اش را فرو داد و گفت:
آقا ماکان...
ماکان با اشتیاق برگشت و نگاهش کرد. دلش می خواست بگوید جانم دلم. ولی نگفت و به همان نگاه مشتاق بسنده کرد. مهتاب سرش پائین بود و با غذایش بازی می کرد.
من فقط منظورم بود خوابم میاد.
ماکان نتوانست لبخند نزند. شرم و حیای مهتاب هم خواستنی بود. چقدر تفاوت میان مهتاب و بقیه بود.
من چیزی یادم نمی آد.
مهتاب با تعجب به ماکان نگاه کرد. او هم با بی خیالی شانه اش را بالا انداخت و گفت:
نهارتو بخور.
بعد دستش به پیشانی اش زد و گفت:
ببخشید. نهارتون و بخورین مهتاب خانم.
مهتاب خنده اش را خورد. بعضی وقت ها ماکان او را به یاد پسر بچه های شیطان می انداخت. سرش را پائین انداخت و بقیه غذای یخ کرده اش را با اشتیاق خورد.
سوری خانم هنوز وقت ملاقات نشده بود خودش را رساند مهتاب سه کلاس داشت و ماکان گفت که او را می رساند. مهتاب جایی برای مخالفت ندید. دیگر خنده دار بود که بخواهد بگوید نمی رود.
سوری خانم هم آنها را راهی کرد و خودش توی بیمارستان ماند. مهتاب کلی شرمنده او شده بود. ماکان با خوشحالی سوار ماشین شد و به راه افتاد. برای او که زیاد هم بد نشده بود.مهتاب نگران رو به ماکان گفت:
با این اوضاع فکر کنم نتونم بروشور و به موقع تحویل بدم.
ماکان در حالی که حواسش به جلو بود گفت:
زیاد مهم نیست. کار فوری نیست که بخوای خودتو یعنی بخواین خودتون و نگران کنین.
مهتاب لبش را گاز گرفت و با خودش فکر کرد:
چقدر پروام من طرف این همه از من بزرگتره توقع دارم بهم احترام بذاره.
 
ماکان پشت چراغ قرمز ایستاد و گفت:
این خانم معینی بخاطر پول زیاده که راه به راه داره طرح سفارش میده. والا این همه تبلیغ واسه یک فروشگاه چوب که معروف هم هست زیاد عاقلانه نیست. گرچه هر چی تبلیغ بالا باشه مشتری هم بالاست ولی خوب فروشگاه اونا مشتری خاص خودشو داره.
مهتاب در حالی که به ثانیه شمار قرمز رنگ مقابلشان خیره شده بود با سر حرف او را تائید کرد . ماکان کاملا چرخیده بود و داشت او را نگاه می کرد که مهتاب به چراغ اشاره کرد و گفت:
سبز شد.
ماکان هول شدو تا خواست دنده را جا بزند صدای بوق ماشین های عقبی بلند شد. سریع راه افتاد سری تکان داد و گفت:
حواس نمی ذارن برا ادم که.
مهتاب با تعجب گفت:
کیا؟
ماکان برگشت و نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
ها؟ بالاخره هستن کسایی که حواس آدما و پرت کنن.
مهتاب رویش را به سمت خیابان برگرداند و مشغول تماشای خیابان شد. حرکت گهواره مانند ماشین، سکوت حاکم بر فضا خستگی و سنگینی بعد از نهار باعث شده بود که مهتاب چشم هایش خمار شود.
چقدر دلش می خواست بخوابد ولی رویش نمی شد.جلوی ماکان سرش را به صندلی تکیه بدهد و چشم هایش را ببندد. ماکان نگاهی به چشم های خواب آلود او کرد و گفت:
وقت دارین یه نسکافه بخوریم. خوابت یعنی خوابتون هم می پره.
مهتاب طلب کار برگشت سمت ماکان و گفت:
اگه بگم حرفتم و پس می گیرم دیگه ول می کنین؟
ماکان با خنده و تعجب گقت:
کدوم حرف؟
مهتاب انگشت هایش را توی هم قلاب کرد و گفت:
همین..همین که منو مهتاب خانم صدا کنین.
یعنی مهتاب خانم صدا نکنم؟
چرا مهتاب خانم صدا کنین...یعنی نه....
ماکان با لبخند پهنی کلنجار رفتن او را با خودش تماشا می کرد.
شما هر چی بگین من همون صداتون می کنم. خانم سبحانی خوبه؟
مهتاب آستین های ژاکتش را اینقدر کشیده بود که دست هایش دیگر معلوم نبود. این یکی که خیلی مسخره بود. خانم سبحانی بعد از آن همه حرف و نسکافه و نهار خوردن و هتل رفتن....باز مهتاب یاد حرفش افتاد لبش را گاز گرفت.
با این همه حرف و مزخرفات حالا قرار بود خانم سبحانی هم صدایش کند چقدر اوضاع مسخره میشد. خوب مهتاب خالی هم که خیلی خودمانی بود. مهتاب خانم بد نبود ولی ماکان از او خیلی بزرگتر بود.
درحالی که آستین هایش را به هم پیچ و تاب می داد گفت:
نه اون دیگه خیلی رسمیه. البته تو شرکت عیب نداره.
خوب باشه تو شرکت خانم سبحانی بیرون شرکت چی؟
لحن ماکان جدی بود ولی واقعا داشت تفریح می کرد چه مسائلی برای این دختر مهم بود. مهتاب باز هم آستین هایش را کش داد و توی مشتش فشرد و گفت:
نمی دونم هر جور راحتین.
ماکان سری تکان داد و گفت:
من با مهتاب خانم مشکلی ندارم ولی اگه شما ناراحتین مهتاب صداتون کنم.
نه مهتاب خانم خوبه.
پس ایرادش کجاست؟ هرجا هست بگین درستش می کنم. دلم نمی خواد ناراحت بشین.
مهتاب چشم هایش را روی هم فشرد و گفت:
میشه اینقر روی افعال جمع تاکید نکنین؟
آها یعنی مثلا بگم. وقت داری یه نسکافه با هم بخوریم؟
مهتاب در حالی که سعی می کرد به ماکان زیاد نگاه نکند فکر کرد اینجوری زیادی خودمانی می شود. بعد با کلافگی آستین هایش را رها کرد و گفت:
اصلا قبل از اینکه من اون حرف و بزنم چه جوری با من حرف می زدین همون جور حرف بزنین.
ماکان سری تکان داد و گفت:
باشه. بعد تو چرا خودت اینقدر روی افعال جمع تاکید می کنی؟
مهتاب خجالت زده گفت:
آخه شما از من خیلی بزرگترین.
ماکان از کلمه خیلی خوشش نیامد. لبش را جوید و گفت:
خیلی یعنی جای باباتم؟
مهتاب با وحشت برگشت و گفت:
وای نه. فکر کنم شما باید نزدیک سی سالتون باشه.
ماکان با حرص گفت:
من تازه بیست و نه سالم شده.
خوب همون.
مهتاب با خودش گفت:
یعنی باز خراب کاری کردم؟
بعد نیم نگاهی به ماکان انداخت یک کوچولو اخم کرده بود.کمی سر جایش جابجا شد و بعد از اینکه حرفش را مزه مزه کرد گفت:
یعنی باز ناراحت شدین؟شما خیلی زود ناراحت میشن من منظوری نداشتم.
ماکان حرفی نزد. توی فکر بود و اصلا صدای مهتاب را نشنید. او هم دلخور رویش را برگرداند و به خیابان خیره شد.
ماکان داشت به این اختلاف سنی خودش و مهتاب فکر میکرد. واقعا ده سال زیاد بود. بعد با به یادآوردن ترنج و ارشیا با خودش گفت:
خوب اونام ده سال اختلاف سنی دارن. چطور ارشیا می تونه بیاد خواهر منو با ده سال اختلاف سنی بگیره من نمی تونم دوست خواهرمو بگیرم با ده سال اختلاف سنی؟
بعد فکر کرد چه جالب که دوست او امده بود با خواهرش ازدواج کرده بود و او هم می خواست...می خواست..چه می خواست؟
ماکان برگشت و نگاهی به مهتاب انداخت که داشت بیرون را نگاه می کرد. آنجا هم برای اولین بار ازخودش پرسید:
واقعا از این علاقه می خواهد به چه نتیجه ای برسد؟ ازدواج؟
دوباره مهتاب را نگاه کرد. خوب چرا که نه. مهتاب هیچ نقطه منفی نداشت. تمام خانواده اش را هم دیده بود و می شناخت. مهتاب به نظر او تمام خصوصیاتی که یک مرد از یک زن توقع دارد داشت. حتی آشپزی هم بلد بود.
بعد به یاد رلت های آن روزش لبخندی برای خودش زد و گفت:
فکر کنم بعد از ازدواج حسابی چاق بشم. باید برم دنبال یه ورزشی چیزی نذارم هیکلم به هم بریزه.
بعد سری تکان داد و گفت:
نگاه منو تا کجاها که نرفتم.
ولی از فکر اینکه مهتاب روزی همسرش باشد حسابی دلش غنج رفت. مهتاب بالاخره به حرف امد و گفت:
همین جا نگه دارین.
ماکان با تعجب گفت:
هنوز که نرسیدیم.
می دونم. شما که نمی تونین منو جلوی در پیاده کنین.
ماکان این بار حسابی عصبانی شد و راهنما زد و ماشین را کنار خیابان نگه داشت و برگشت سمت مهتاب و گفت:
میشه بگی دقیقا مشکلت با من چیه؟
مهتاب از برخورد تند ماکان واقعا متعجب شده بود. یعنی واقعا از حرف او اینقدر ناراحت شده بود که اینجور برخورد می کرد. مهتاب اصلا توقع این رفتار را نداشت. کوله اش را از مقابل پائیش برداشت و توی بغلش گرفت و گفت:
من با شما مشکلی ندارم.
ماکان با حرص گفت:
پس چرا با من اینجوری رفتار میکنی؟ یعنی اینقدر نفرت انگیزم که حاضر نیستی با من دیده بشی؟
مهتاب لبش را گاز گرفت:
من کی همچین حرفی زدم؟
ماکان روی فرمان کوبید و گفت:
همین رفتارت یعنی چی؟
کدوم رفتار؟
ماکان کلافه چنگی توی موهایش زد و زیر لب غر زد:
آدم احساس مکنه وقتشو تلف کرده باهات.
مهتاب غصه دار بی خبر از فکری که ماکان می کرد گفت:
من منظوری نداشتم تازه شما خودتون جواب منو ندادین.
ماکان گیج او را نگاه کرد و گفت:
من کی جوابت و ندادم؟
مهتاب خسسته بود دلش می خواست بخوابد تازه کلاس هم داشت و حال بحث نداشت و ماکان به خودش اجازه داده بود با او اینقدر تند برخورد کند این هم نتیجه نزدیکی زیاد از حد به یک پسر.
دستی به پیشانی اش کشید و کلافه و بی تفاوت گفت:
من پرسیدم ناراحت شدیدن ولی شما اخم کردین و جواب ندادین.
بعد دست دراز کرد و در را باز کرد و گفت:
من هیچ مشکلی با شما ندارم. ببخشید اگر ناراحتتون کردم ولی عمدی درکار نبوده.
قبل از اینکه پیاده شود ماکان با همان حرص گفت:
عمدی در کار نبوده؟ پس چرا نمی ذاری برسونمت دم دانشگاه. یعنی هنوز نمی تونی به من اعتماد کنی؟
 
مهتاب که یک پایش را روی زمین گذاشته بود برگشت و گفت:
ترنج هم وقتی با استاد می آمد دانشگاه همین جا پیاده میشد. چون نمی خواست کسی درباره اش فکر بد بکنه.
بعد رویش را چرخاند و درحالی که پیاده میشد گفت:
متاسفم که وقتتون و تلف کردم.
و پیاده شد و در را بست و به سمت خیابان رفت. برای اولین ماشین دست تکان داد و سوار شد و رفت. ماکان مثل مجسمه همانجا نشسته بود و به جای خالی مهتاب نگاه می کرد.
چرا همه چیز یک هو به ریخت و خراب شد. همه چیز که خوب داشت پیش می رفت. مهتاب کی با او حرف زده بود که او نشنیده بود. چرا ان جمله احمقانه را به زبان آورده بود. چرا رور خوبشان را خراب کرده بود.
مهتاب به او اعتماد کرده بود. چقدر طول کشیده بود تا خودش را به او نزدیک کرده بود و حالا خودش با یک حرف بی ربط همه چیز را خراب کرده بود. بحث اعتماد به او نبود. وگرنه ترنج هم این کار را نمی کرد.
موبایلش را در اورد و شماره مهتاب را آورد. نباید می گذاشت همه چیز خراب شود. شماره را گرفت ولی بعد از دوبار زنگ خوردن تماسش رد داده شد. ماکان موبایلش را به پیشانی اش چسباند و دوباره شماره مهتاب را گرفت.
این بار خاموش بود.
مهتاب خسته و آویزان وارد بیمارستان شد. از دانشگاه توسط ترنج با سوری خانم تماس گرفته و گفته بود برود خانه. کلی هم عذر خواهی و تشکر کرده بود. سوری خانمن اول قبول نمی کرد. ولی مهتاب نمی خواست بیشتر از این مزاحم او بشود.
تمام سلول هایش برای یک ثانیه خواب و استراحت فریاد می زدند. هم از لحاظ روحی خسته بود و هم جسمی. تمام روز با حرف ماکان خراب شده بود. او وقتش را تلف کرده بود.
احساس حماقت می کرد که اینقدر سریع به او نزدیک شده بود. خودش را پشت در اتاق سی سی یو رساند روی نمیکت ولو شد. نماز شبش را نخوانده بود. و شام هم نخورده بود.
اصلا حال خوردن نداشت. این چند هفته خورد و خوراکش حسابی به هم ریخته بود. موبایلش را از کیفش خارج کرد. ماکان یک بار دیگر هم با او تماس گرفته بود. ولی جواب نداده بود.
بی ادبی یا هر چیز دیگری که می خواست می توانست اسمش را بگذارد او دیگر دلش نمی خواست به ماکان نزدیک شود. نزدیکی به او باعث می شد تمام حد و مرزهایی که برای خودش تائین کرده بود زیر پا بگذارد.
یک تماس هم از پدرش داشت که حال مادرش را پرسیده بود او هم گفته بود هنوز نتوانسته ببیندش. بلند شد و به ایتسگاه پرستاری رفت. از پرستار خواهش کرد فقط یک دقیقه او را ببیند ولی اجازه نداد.
او هم سلانه سلانه برگشت و رفت سمت نماز خانه. انگار استخوان هایش را از هم جدا کرده بودند. طاقت ایستادن نداشت. وضو گرفت و نمازش را خواند. همانجا به دیوار تکیه داد و چشم هایش را بست. جایش سرد و ناراحت بود و خواب نمی رفت. فقط چرت می زد.
گردنش درد گرفته بود. دلش نمی خواست روی موکتی که هزاران نفر پا گذاشته اند بخوابد. ولی در اخر نتوانست مقاومت کند و کوله اش را زیر سرش گذاشت و دراز کشید.خودش را بغل کرد و چشم هایش را بست.
سعی کرد به بوی جوراب یکه توی بینی اش می پیچد اعتنا نکند. چقدر دلش برای پدر و مادرش تنگ شده بود. توی این دنیای به این بزرگی احساس تنهایی عجیبی می کرد. قطره اشکی از گوشه چشمش روی گونه اش سر خورد.
و قبل از انکه قطره دومم از چشمش بیرون بخزد به خواب رفته بود.
ماکان کلافه بود توی اتاقش نشسته بود و زانوهایش را در آغوش گرفته بودو به تصویری که از چهره مهتاب کشیده بود خیره شده بود.
احساس دلتنگی عجیبی میکرد. انگار چیزی را گم کرده بود. بی قراری بد جور عذابش می داد. مهتاب جواب تلفنش را نداده بود.
به لب های تابلو خیره شده و دوباره تصویر دلخور مهتاب توی ذهنش امد.
چانه اش را روی زانوهایش گذاشت و تمام اجزای تصویر را از نظر گذراند. باید کاری میکرد اینجوری دوام نمی آورد. با یک حرکت از جا بلند شد و به سمت کمدش رفت و لباس هایش را بیرون کشید.
قبل از اینکه پیراهنش را بپوشد صدای اذان بلند شد. مردد به لباسش نگاه کرد و بعد با یک حرکت ان را رها کرد و به سمت روشوئی رفت.
وضو گرفت و بعد هم به نماز ایستاد. معلوم نبود کی بر می گردد شاید دیر می رسید و نمازش قضا می شد. بعد خواندن نمازش به سرعت لباس عوض کرد و از اتاقش بیرون زد. سوری خانم هنوز نیامده بود. خبری از ترنج هم نبود.از در بیرون زد.
سوز سردی می امد دکمه های پالتویش را انداخت و دزدگیر ماشین را زد و سوار شد.
مهتاب حتما الان بیمارستان بود. باید می رفت و حضوری می دیدش. با تمام سرعت می راند. از عصر تا حالا بدترین احساس های عالم را تجربه کرده بود.
جلوی بیمارستان نگه داشت و بعد هم به سمت نگهبانی رفت. هنوز اجازه گرفتن برای بالا رفتن مانده بود. چقدر با نگهبان چانه زد تا بالاخره راهش داد بماند. کلی دروغ و دعل سر هم کرد و سر کیسه را شل کرد تا بالاخره اجازه ورود گرفت.
خودش را به راهروی سی سی یو رساند خبری از مهتاب نبود. تمام راهرو را ده بار بالا و پائین کرد و آخر سر آویزان جلوی سی سی یو نشست.
مهتاب که جایی را نداشت برود. کسی که حاضر نبود نهارش را بیورن بخورد بلکه مادرش تنها بماند بعید بود که حالا جایی رفته باشد. کلافه دستی توی موهایش کشید.
کجایی دختر؟
موبایلش را در آورد و یک بار دیگر شماره اش را گرفت. موبایل مهتاب روی سایلت بود و مهتاب هم به خواب سنگینی فرو رفته بود. کلافه تماس را قطع کرد و دستش را به سرش را به ک دستش تکیه داد.
دوباره نگاهی به گوشی اش انداخت و با تردید روی شماره ترنج توقف کرد. او بالاخره توی دانشگاه دیده بودش. ولی اگر با ترنج تماس مس گرفت همه چیز لو می رفت.
هر لحظه نگران تر میشد اول سعی کرد به خودش دلداری بدهد که شاید برای خرید یا کاری مثل این بیرون رفته باشد ولی وقتی یک رع ساعت دیگر هم گذشت و خبری از او نشد بالاخره با خودش کنار آمد و شماره ترنج را گرفت.
الو سلام داداش.
سلام. کجایی ترنج؟
بیرون. با ارشیام.
مقابل دیوار ایستاد و دستش چپش را به دیوار زد و سرش را پائین انداخت با کفشش خطوط در هم بر همی روی زمین کشد و گفت:
ترنج...از...دوستت...مهتاب خبری نداری؟
ترنج یک لحظه وحشت کرد.
ماکان چیزی شده؟
ماکان پیشانی اش را به دیوار چسباند و گفت:
نه نگران نشو. می خواستم بینم می دونی کجا رفته بعد از دانشگاه؟
ترنج گیج جواب داد:
قرار بود بره بیمارستان نذاشت منو ارشیا هم برسونیمش.
ماکان ارام گفت:
ولی اینجا نیست ترنج.
تو کجایی ماکان؟
من بیمارستانم ولی مهتاب اینجا نیست.
صدای ترنج هر بار که جواب می داد لحنش هم تغییر می کرد:
تو اونجا چکار می کنی؟
ماکان چرخید و به دیوار تکیه داد یا زنگی زنگ یا رومی روم.
اومدم مهتاب و ببینم.
چکار کنی؟
ترنج بعدا همه چی و می گم. الان باید مهتاب و پیدا کنم.
ماکان...
فعلا خداحافظ.
موبایلش را توی جیبش گذاشت و دستی توی موهایش کشید. کجا می توانست رفته باشد. کجا را می توانست برای گشتن او پیدا کند.
مهتاب با سختی چشم هایش را باز کرد. تمام بدنش خشک شده بود. سرما توی تمام بدنش رسوخ کرده بود. نمی دانست ساعت چند است. از جا بلند شد و نگاهی به ساعتش انداخت نزدیک ده شب بود. چقدر خوابیده بود.
به سختی بلند شد و کش و قوسی به خودش دادهمان موقع به سرفه افتاد. فقط سرما خوردگی را توی این موقعیت کم داشت. کوله اش را برداشت و کشان کشان رفت سمت دستشوئی. آبی به صورتش زد و دوباره راه سی سی یو را در پیش گرفت.
سر راه از جلوی ایستگاه پرستاری توقف کرد:
ببخشید خانم!
پرستار جوانی که انجا نشسته بود به او نگاه کرد:
بله؟
ببخشید می تونین یک سر به مادرم بزننین از صبح که از اتاق عمل بیرون اومده من ندیدمش هیچ خبری ازش ندارم. خواهش می کنم.
پرستار نگاه مستاصلی به او انداخت و از جا بلند شد.
باشه بیا بریم.
مهتاب ذوق زده دنباش راه افتاد.
نمی تونم خودم ببینمش؟
نه عزیزم تو سی سی یو نمی شه بری.
مهتاب دمق دنبال پرستار به راه افتاد. پرستار وارد شد ومهتاب به علامت عبور ممنوع دهن کجی کرد. ولی وقتی برگشت با دیدن ماکان روی نیمکت که دست به سینه و طلب کار او را نگاه می کرد یک لحظه خشکش زد.
این اینجا چکار می کنه؟
ماکان با یک حرکت سریع از روی نیمکت بلند شد و به سمت او امد. مهتاب ناخودآگاه یک قدم عقب رفت. ماکان مقابل او ایستاد و گفت:
چرا موبایل تو جواب نمی دی؟ کجا بودی اصلا؟ مردم از نگرانی؟
مهتاب جمله های ماکان را توی ذهنش تحلیل کرد.
ماکان نگران او شده بود. موبایلش را از توی جیبش بیرون کشید. لبش را گاز گرفت. ده تا میس کال داشت. هشت تایش مال ماکان بود و دوتا هم مال ترنج.اصلا یادش رفته بود عصر چه اتفاقی افتاده.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت:
خواب بودم.
ماکان دست هایش را توی جیبش کرد و گفت:
می دونی هزار تا فکر ناجور کردم. حتی به ترنجم زنگ زدم و اونم....فهمید...فهمید....
بعد حرفش را خورد. داشت چه می گفت. داشت به مهتاب می گفت که دوستش دارد؟ کلافه دستی توی موهایش کشد و گفت:
بیا بشین لطفا.
 
مهتاب همانجور که کوله اش دنبالش آویزان بود دنبال ماکان رفت و کنارش نشست. ماکان چند لحظه به نیم رخ او خیره شد و سیر نگاهش کرد. چقدر خودش را توی این یکی دو ساعت خورده بود. چه فکرهایی که نکرده بود.
ولی جرئت نکرده بود از آنجا تکان بخورد امید داشت بالاخره مهتاب هر جا که باشد برمی گردد توی بیمارستان.
مهتاب!
مهتاب کمی جا به جا شد. از اینکه تحت تاثیر این لحن مهربان قرار می گرفت عذاب می کشید.چرا ماکان اینقدر با او مهربان بود. چرا نگرانش شده بود چرا این همه به او زنگ زده بود. او که فکر می کرد وقتش را تلف کرده چرا این کارها را می کرد.
مهتاب دوباره دست هایش را توی هم قلاب کرد و منتظر شد.
مهتاب خواهش می کنم منو ببخش.
صدای ماکان پر از خواهش و نگرانی بود. قلب مهتاب با تمام قدرت می کوبید.چرا وقتی ماکان بود نگرانی های مهتاب تمام میشد. چرا وقتی که با او حرف می زد دیگر برایش مهم نبود که حد و مرز هایش را بشکند. چرا از این لحن حرف زدن ماکان احساس بودن می کرد؟
مهتاب ته ذهنش جواب همه این سوال ها را می دانست ولی مدام جواب ها را به عقب می راند. نمی خواست علت حالات خودش را باور کن. چون اصلا چنین چیزی در نگاه او ممکن نبود. اصلا مگر میشد.
مهتاب دست هایش را بیشتر به هم فشرد و سعی کرد علت ها و معلول ها را کنار بگذارد. الان نمی خواست به این چیزها فکر کند. ماکان کلافه دستی توی موهایش کرد و گفت:
من عصر یه مزخرفی گفتم. اصلا منظورم این نبود که تو وقتم وتلف کردی. من..من...
نمی دانست چطور برای مهتاب توضیح بدهد. اصلا باید می گفت که دوستش دارد؟ با این کار او را ناگهان از خودش دور نمی کرد. حیران مانده بود چه عکس العملی در مقابل مهتاب نشان بدهد.
باز به نیم رخ او نگاه کرد و با نگرانی خاصی گفت:
اینجا نشستن تو که فایده ای نداره. میشه....میشه بریم تو ماشین من شام بخوریم یا یه نسکافه؟
مهتاب ناخودآگاه لبخند زد. ماکان از لبخند او گرم شد.
پس میشه؟
مهتاب دست های قلاب شده اش را باز کرد و به کف دست هایش خیره شد و به او گفت:
دلم نسکافه می خواد. از اون لیوان مقوایی ها.
ماکان با هیجان بلند شد و گفت:
خوب می ریم همون جای قبلی خوبه؟
مهتاب فقط سر تکان داد. ماکان دوباره دست هایش را توی جیب هایش کرد و آرام گفت:
دیگه بخشیدی منو؟
مهتاب آرام سر تکان داد و بلند شد. کوله اش را برداشت و گفت:
به شرط اینکه اگر یک بار دیگه گفتم منو همین جا پیاده کنین فکر نکنین دلیلش بی اعتمادی به شماست.
ماکان سر تکان داد:
قول می دم.
مهتاب کوله اش را انداخت و گفت:
ممنون. حالا میشه صبر کنین پرستار بیاد حال مامانم و بپرسم.
بله البته.
مهتاب سری به نشانه تشکر تکان داد و همانجا کنار در سی سی یو به دیوار تکیه داد. یک دستش را زیر بند کوله اش کرد و آن یک را هم توی جیبش گذاشت. ماکان به دیوار مقابل تکیه داد و به تماشای او مشغول شد.
هر دو سکوت کرده بودند و توی فکر خودشان غرق بودند.بالاخره پرستار در را باز کرد و از سی سی یو بیرون امد. مهتاب به سرعت از دیوار جدا شد و به سمت او رفت:
چی شد خانم دیدینش؟
بله؟
حالش خوبه؟ مشکلی نداره؟
نه عزیزم خیالت راحت همه چی نرماله. مشکلی هم نداره.
مهتاب نفس راحتی کشید دلش پر می زد که برود و مادرش را بیند ولی این قوانین دست و پاگیر لعنتی اجازه نمی داد. همانجا ایستاد و با نگاهش پرستار را تعقیب کرد. ماکان به او نزدیک شد و گفت:
حالا بریم؟
مهتاب سر تکان داد وهمراه ماکان به راه افتاد. کارش درست نبود. این که شکی درش نبود. کارش اصلا درست نبود که برود و با ماکان نسکافه بخورد ولی پاهایش بی اختیار به دنبال او می رفتند.
ماکان با خوشحالی در را برای او باز کرد و مهتاب با خجالت سوار شد. کارش درست نبود. نباید باماکان می رفت. پس چرا داشت می رفت؟
ماکان ماشین را دور زد و سوار شد. لبخندی به نیم رخ مهتاب زد و ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
شاهین تازه رسیده بود جلوی بیمارستان شنیده بود که مهتاب توی بیمارستان تنهاست. به نظر خودش موقعیت از این بهتر پیدا نمی کرد. دسته گلی را که روی صندلی عقب گذاشته بود برداشت و پیاده شد. دزدگیر ماشینش را زد و به سمت بیمارستان رفت.
ولی از صحنه ای که دید خون توی رگ هایش منجمد شد. مهتاب با یک پسر غریبه از بیمارستان خارج شد. شاهین همان جا ایستاده و نگاهشان می کرد. پسر در را برای او باز کرد و هر دو سوار شدند.
شاهین با خشم دسته گل را توی جوی آب پرت کرد و به سمت ماشینش رفت.
لعنت به من. من احمق و بگو که از عصر سه بار اومدم و رفتم ولی خانم و پیدا نکردم. بگو خانم کجا بودن. حیف اون گلایی که من برا تو گرفتم دختره ی...
با سرعت سوار شد و ماشین ماکان که راه افتاد او هم به دنبالش حرکت کرد. در حالی که با حرص ماشین ر اتعقیب می کرد سیگاری از جیب بغل کتش بیرون کشید و با فندک ماشین روشن کردو دو سه پک محکم و عمیق زد.
سیگار را لای انگشتان دست راستش گرفت و دود را با حرص فوت کرد و با کف دست راست دنده را عوض کرد.
محمد آقا سبحانی کلات و بذار بالاتر دخترت نصفه شبی با کیا که نمی گرده.
دو پک محکم دیگر زد وبعد از فوت کردن دود که با سرعت از بینی و دهانش بیرون میزد دوباره بلند خودش را خطاب قرار داد:
بگو خانم سرش کجا گرم بود که محل سگم به ما نمی داد.
با همان دست که سیگار را نگه داشته بود فرمان را هم گرفت و با دست چپ دکمه شیشه پائین کن را زد و بعد هم دو سه پک محکم به سیگارش زد و با دست چپ باقی مانده ان را به بیرون پرت کرد.و دود را هم از شیشه بیرون داد و بعد هم شیشه را بالا کشید.
ماکان ماشین را نگه داشت و به مهتاب گفت:
نسکافه؟
مهتاب سرتکان داد.
بله ممنون می شم.
ماکان به سرعت پیاده شد و به سمت مغازه رفت.
آقا دو تا نسکافه. می برم.
بعد موبایلش را از جیبش بیرون کشید و شماره ترنج را گرفت:
سلام ترنج.
صدای ترنج مشکوک بود:
کجایی داداش؟
ببین ترنج یه خواهشی ازت داشتم. ببین تو الان هر چی من می گم گوش کن من اومدم خونه کاملا برات توضیح می دم جریان چیه.
ترنج با تردید گفت:
باشه.
الان زنگ بزن به مهتاب راضیش کن شب بیاد خونه ما.
ترنج وسط حرفش پرید:
برای چی؟
ترنج خواهش می کنم.
آخه مامانش و ول نمی کنه بیاد اینجا.
تو به من گوش بده.
باشه بگو.
مامانش فعلا تو سی سی یو تا فردا نمی آد تو بخش. موندن مهتاب پشت در سی سی یو که فایده نداره. بی خودی داره خودشو خسته می کنه. دو روزه غذای درست و حسابی هم نخورده.
ترنج لبش را گاز می گرفت که وسط حرف های ماکان نپرد. نگرانی و محبت وقتی درباره مهتاب صحبت می کرد توی صدایش داد می زد.
زنگ می زنی ترنج؟
ترنج مکث کرد و گفت:
به شرط اینکه همه شو بهم بگی از اول تا آخر.
باشه قول می دم بهت بگم. فقط ترنج راضیش کن از خستگی داره نابود میشه.
ترنج سعی کرد نخندد.
باشه. خیالت راحت.
نفهمه من بهت زنگ زدم ها.
باشه حواسم هست.
ای قربون آبجی برم.
ترنج خندید و گفت:
خیلی خوب به اندازه کافی مخم و زدی. الان کجایی؟
الان به زور اوردمش بیرون یه نسکافه مهمونش کردم. تو ماشین تنهاست. بگو زنگ می زنم به ماکان بیاد دنبالت.
باشه. دیگه کاری نداری؟
نه برو ببینم چه می کنی.
ماکان با امیدواری نسکافه ها را گرفت و به سمت ماشینش رفت. وقتی در را باز کرد مهتاب داشت با موبایلش صحبت می کرد. ماکان لیوان نسکافه را به سمتش دراز کرد و او هم با سر تشکر کرد و لیوان را از او گرفت.
 
ماکان حواسش را مثلا داده بود به لیوان نسکافه اش ولی داشت به حرف های او گوش می داد. بدون شک ترنج بود که زنگ زده بود.
مهتاب مدام مخالفت می کرد و ماکان بدون حرکت فقط نشسته بود و توی دلش التماس میکرد مهتاب قبول کند. بالاخره هم اینقدر ترنج پیله کرد تا مهتاب قبول کرد. ماکان از شوق نسکافه اش را یک نفس سر کشید و با خوشحالی به مهتاب گفت:
بریم؟
مهتاب نگاه متعجبی به او انداخت و گفت:
کجا؟
ماکان سریع دست و پایش را جمع کرد و گفت:
خوب..بیمارستان دیگه؟
مهتاب چند لحظه نگاهش کرد و بعد هم در حالی که کمی از نسکافه اش را می خورد گفت:
ترنج بود.
ماکان توی دلش گفت:
می دونم.
گفت...گفت...بیام خونه شما.
ماکان باز توی دلش گفت:
اینم می دونم.
مهتاب ادامه داد:
من بهش نگفتم با شما بیرونم.
و با خجالت و ناراحتی سرش را به سمت پنجره چرخاند. از این پنهان کاری ها هیچ خوشش نمی امد. ماکان سعی کرد صدایش خیلی هم مشتاق نباشد:
خوب حالا من باید چکار کنم ببرمتون بیمارستان؟
نه. ترنج گفت با شما تماس می گیره بیاین دنبالم.
ماکان دهان باز کرد جواب بدهد که موبایلش زنگ خورد. ماکان توی دلش گفت:
این ترنج هم خوب بلده فیلم بیاد ها.
موبایلش را بیرون کشید و رو به مهتاب گفت:
ترنجه.
بهش نگین من با شمام.
ماکان با لبخند سر تکان داد و باز با خودش گفت:
نمی دونی قبلا همه چی رو لو دادم.
الو جانم.
ماکان همه چی رو به راهه.
آره. باشه می رم.
یه کاری نکنی تابلو شه.
نه خیالت راحت همین الان می رم دنبالش.
ترنج خنده ای کرد و گفت:
باشه می دونم پیشت نشسته. برو دیگه.
تا یه رب دیگه خونه ایم. باشه خداحافظ.
مهتاب نسکافه اش را خورد و سکوت کرد. ماکان هم ماشین را به راه انداخت و به سمت خانه شان حرکت کرد. شاهین هم با فاصله دنبالشان راه افتاد. از اینکه انها به سمت بیمارستان بر نمی گشتند به مرز انفجار رسیده بود.
وقتی ماکان ماشین را مقابل خانه نگه داشت در خانه باز شد و ترنج بیرون آمد. مهتاب با خجالت پیاده شد و ماکان به سمت در پارکینگ رفت. ترنج به استقبال مهتاب رفت و با خنده گفت:
چه عجب بالاخره مرغت دو پا شد.مهتاب زد به بازوی او گفت:
بی مزه. بی خودی برا چی این همه اصرار می کنی. من خجالت می کشم از مامانت اینا.
ترنج بازوی او را گرفت و برد داخل و گفت:
به خدا من آخرش تو رو یه فصل کتک می زنم.
ترنج داشت از هیجان می مرد تا بفهمد جریان چیست. ولی ماکان خونسرد رفت سمت سالن و وارد شد. انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش داشت بال بال می زد تا ترنج مهتاب را راضی کند.
شاهین درحالی که دوباره مشغول سیگار کشیدن بود شاهد تمام این صحنه ها بود. با دقت به ترنج نگاه کرد او را دیگر هم با مهتاب دیده بود.
پس این دوستش که اومدن خونش اینه.
با چشمانی ریز شده به مهتاب و ترنج نگاه کرد و وقتی ترنج در خانه را بست. سیگار نیمه کشیده اش را از شیشه بیرون انداخت و موبایلش را برداشت و شماره گرفت.
ماشین را یک دستی به راه انداخت و منتظر جواب شد. به محض پاسخ دادن طرف مقابل بدون سلام کردن گفت:
عبدی خوب گوش بده ببین چی می گم. فردا صبح اول وقت پا می شی می ری دم خونه ما یه سند از بابام می گیری بر می داری می بری سهیل و از کلاننتری در میاری. من به بابا خبر می دم تو می ری پیشش.
اول وقت؟
آره عبدی اول وقت. می خوام هشت صبح سهیل آزاد شده باشه. فهمیدی؟
چشم آقا اوامر دیگه.
همین الان می ری در خونه سبحانی میگی شاهین قراره فردا سهیل و دربیاره اون راه بیافته بیاد پیش زنشش.
چشم آقا. امر دیگه.
همین الان می ری عبدی. فهمیدی. پشت گوش نندازی؟
اگه نبود؟
میگردی تا پیداش کنی. شاید پیش دخترش باشه زن سهیل.
چشم آقا.
فعلا.
و گوشی را روی صندلی پرت کرد. اجازه نمی داد یکی از راه نرسیده مهتاب او را ببرد. اینقدر به این سهیل احمق باج نداده بود که حالا به همین راحتی دخترک از دستش بپرد.
سوری خانم به استقبال مهتاب رفت و با خوش رویی گفت:
وای عزیزم چه خوب کردی که اومدی اینجا به خدا می خواستم بگم موندنت اونجا فایده نداره.
ببخشید به خدا نمی خواستم مزاحم بشم.
سوری خانم اخم کوچکی کرد و گفت:
دختر بدی نشو دیگه.
مسعود هم با لبخند گفت:
مهتاب جان شما هم مثل ترنج چرا تعارف می کنی.
ممنون. شرمنده ام نکنین.
سوری خانم دست مهتاب را گرفت و با مهربانی گفت:
شام خوردی؟
ممنون اشتها ندارم.
ماکان که لباسش را عوض کرده بود از پله پائین امد و گفت:
ولی من خیلی گرسنه ام. مامان شام چی داریم؟
سوری خانم بدون توجه به حرف ماکان به ترنج گفت:
ببرش لباسشو عوض کنه بیاین شام بخورین.
ولی باور کنین من اصلا اشتها ندارم.
نمی ذارم بدون شام بخوابی. مامانت نیست من که هستم.
ترنج با خنده او را به طرف اتاقش برد و گفت:
فکر نکن می تونی از دست سوری جون قصر(؟) در بری.
ماکان دست به سینه گفت:
سوری جون مام هستیم ها.
بله می دونم. شما که مهمون نیستی برو یه چیزی بردار بخور. می بایست سر شام خونه باشی.
و خودش کنار مسعود نشست.
ماکان نگاه مظلومی به پدرش انداخت و گفت:
از شمام همینجوری پذیرائی می کنه؟
مسعود دستی روی شانه همسرش انداخت و درحالی که ابرو بالا می انداخت گفت:
قطعا نه.
ماکان آویزان رفت سمت آشپزخانه و گفت:
ای خدا کی یه سوری جون هم برای ما می فرستی.
ترنج و مهتاب از پله پائین امدند و ترنج همراه انها به سمت آشپزخانه رفت.
مهتاب مانتو و مقنعه اش را در آورده بود و بجایش چادر نماز ترنج را پوشیده بود. به ترنج کمک کرد تا میز شام را برای خودش و ماکان بچیند.
بعد هم هر سه پشت میز نشستند و شام خوردند البته ترنج خورده بود ولی برای اینکه مهتاب خجالت نکشد او را همراهی می کرد. ماکان با لذت شامش را خورد. این شام با بقیه وعده های غذایی که توی عمرش خورده بود فرق داشت.
مهتاب اصرار داشت که ظرف های شام را بشورد ولی ترنج و سوری خانم به هیچ وجه اجازه ندادند. بعد از شب بخیر گفتن راهی اتاق ترنج شدند.
وای ترنج دارم غش می کنم از خواب.
توه خل و بگو که می خواستی تو بیمارستان بمونی.
وای ترنج به خدا یادم نیار که عذاب وجدان می گیرم اگه اتفاقی بیافته چی؟
ترنج دست به کمر گفت:
ببشخید شما دکتر تشریف دارین؟
مهتاب دمق نشست روی تخت و گفت:
بالاخره اونجا باشم خیالم راحت تره.
ترنج کنار مهتاب نشست و گفت:
من می گم نماز خوندی ماکان ببرت خوبه؟
مهتاب سری تکان داد و گفت:
تا آخر عمر مدیون خانواده ات شدم.
حرف مت نزن.
کسی به در اتاق زد. مهتاب چادرش را دوباره سر کرد و ترنج به سمت در رفت.
بله؟
ترنج.
صدای ماکان بود. ترنج در را باز کرد و ماکان را با یک دست رختخواب توی بغل پشت در دید.
مامان گفت بیارم برای مهتاب خانم.
ترنج در را تا انتها باز کرد مهتاب با خجالت گفت:
چرا زحمت کشیدین. رختخواب لازم نبود.
ماکان رو به ترنج گفت:
کجا بذارمش؟
و در حالی که به سمت جایی که ترنج اشاره کرده بود می رفت گفت:
ترنج مهتاب خانم و درباره سوری جون توجیه کن.
ترنج خندید و گفت:
عمری طول می کشه.
مهتاب هم خندبد و ماکان زیر چشمی او را پائید. بعد کمی دست دست کرد و آخر با چشم غره ترنج از اتاق بیرون رفت.مهتاب چادرش را برداشت و گفت:
دیگه به سنگ پا گفتم ذکی.
ترنج کشوی دراورش را بیرون کشید و در حالی که توی لباس هایش دنبال چیزی می گشت گفت:
مهتاب ببین خودت می خوای کتک بخوری. با این حرفت دیگه خونت حلال شد.
بعد شلوار قرمزی را از توی لباس هایش بیرون کشید و گفت:
بیا. این استریچه. می تونی بپوشی. فقط یک کم شاید قدش کوتاه باشه.
مهتاب شلوار را گرفت و گفت:
تو خواب می خوام کجا برم مگه.
ترنج او را به گوشه اتاق هل داد و گفت:
برو عوض کن که نزدیکه از حال بری.
مهتاب چادر را روی شانه اش انداخت و رو به دیوار مشغول عوض کردن شلوارش شد.ترنج هم به سمت تختش رفت و روی ان دراز کشید. مهتاب چادر را به کناری انداخت و گفت:
چطورم؟
ترنج دست چپش را زیر سرش گذاشت و سرتاپای او را براندازد کرد و گفت:
به تو بیشتر میاد. برای من یک کم گشاده.
مهتاب روی دشتش نشست و بلوزش را هم از تنش خارج کرد. یک تی شرت تنگ سفید و کوتاه تنش بود. لباس را کمی پائین کشید و دراز کشید.
ترنج بلند شد و کنار پریز برق ایستاد:
خاموش کنم؟
مهتاب پتویش را رویش کشید و گفت:
خاموش کن.
ترنج به صدای نفس های آرام مهتاب گوش داد و وقتی مطمئن شد به خواب رفته به آرامی اتاق را ترک کرد. از هیجان فهمیدن ماجرا نتوانسته بود بخوابد.
چند ضربه آرام به در اتاق ماکان زد و بدون اینکه منتظر جواب او شود وارد اتاق شد. خوشبختانه ماکان هنوز بیدار بود.
سلام.
ماکان نگاهش را از ترنج دزید.
نصفه شبی اومدی سلام کنی.
ترنج خوش را روی کاناپه اتاق ول کرد و گفت:
نه اومدم ببینم اینجا چه خبره.
ماکان کتاب توی دستش را گذاشت روی میز کنار تختش و زانوهایش را بغل کرد. تابلویی که کشیده بود درست بالای سر ترنج بود.ترنج نگاه ماکان را دنبال کرد و به تابلو رسید. ابرویی بالا انداخت و از جا بلند شد و مقابل ان ایستاد.
دست به سینه به تماشای تابلو پرداخت:
پس مقوا بافت دار برای این می خواستی؟
و برگشت و نگاهی به ماکان که از روی تخت به تابلو زل زده بود انداخت. ماکان فقط سر تکان داد.
ترنج دوباره به سمت تابلو برگشت و با دقت ان را نگاه کرد. تنها کلمه ای که توی ذهنش امد مهتاب بود. دستی به پیشانی اش کشید و برگشت و به سمت ماکان رفت و روی تخت کنارش نشست.
خوب؟
ماکان نگاهش را از تابلو گرفت و به زمین دوخت.
چی بگم؟
ترنج به سمت او چرخید و چهار زانو نشست و گفت:
خودت قول دادی همه چیو.
ماکان اهی کشید و زانوهایش را رها کرد. او هم به سمت ترنج چرخید و همانجور چهار زانو نشست. برایش سخت بود که بخواهد توضیح بدهد. چرا ترنج خودش متوجه نمی شد همه چیز که واضح بود.
ترنج بی صبرانه منتظر بود وقتی سکوت ماکان را دید حدس زد شاید حرف زدن برایش مشکل باشد برای همین لب هایش را تر کرد و آرام پرسید:
بین تو مهتاب چیزی هست؟
ماکان کلافه دستش را توی موهایش سر داد و روی گردنش متوقفش کرد و گفت:
اون و نمی دونم.ولی من...
بازم نگفت. ترنج نفس عمیقی کشید و با تردید گفت:
یعنی...دوستش داری؟
ماکان نگاهش را توی اتاق چرخاند. جوابش یک آره محکم بود. ولی خوب نمی توانست به همان محکمی ان را به زبان بیاورد آن هم مقابل ترنج خواهر کوچکترش.
فکر کنم.
ترنج طلب کار گفت:
فکر کنی؟
ماکان دستش را زیر چانه اش زد و با انگشت روی ملافه دشکش را خط خطی کرد و گفت:
نه مطمئنم.
و زیر چشمی ترنج را نگاه کرد که کم کم اخمش باز میشد و لبخندی روی صورتش را پر می کرد.ترنج برای چند لحظه ماکان را نگاه کرد و بعد هم با ذوق خودش را توی بغل او انداخت.
ماکان با تعجب او را گرفت و گفت:
خل شدی ترنج.
ترنج خودش را از او جدا کرد و گفت:
وای ماکان اصلا فکرشم نمی کردم.
بعد از روی تخت بلند شد و با دقت به برانداز کردن ماکان پرداخت و در حالی که ریز ریز می خندید گفت:
ماکان اصلا تصورشم نمی کردم یه روز تو از یه دختری خوشت بیاد.
ماکان لبخند خجالت زده ای زد و گفت:
چرا مگه من چشمه؟
ترنج لبش را گاز گرفت و دوباره مقابل ماکان نشست و گفت:
مهتاب خیلی دختر خوب و خانمیه. من از همه لحاظ تائیدش می کنم و موافقم.
ماکان با تعجب و خنده او را نگاه کرد و گفت:
ممنون منتظر تائید تو بودم فقط.
ترنج بدون توجه به کنایه ماکان گفت:
بگو ببینم تا کجا پیش رفتی چیزی هم بهش گفتی؟
ماکان دمق سرش را خاراند و گفت:
خودت که بهتر می دونی مهتاب چه جوریه. می ترسم با کوچکترین حرفم بیشتر از خودم دورش کنم برای همین فعلا حرفی نزدم.
ترنج فکری کرد و گفت:
باید ببینیم نظر اون درباره تو چیه.
ماکان دوباره زانوهایش را بغل کرد و گفت:
مشکل همین جاست مهتاب اینقدر برای خودش اصول و عقاید خاصی داره که نمی شه چیزی فهمید. همش خودش و از من دور می گیره. هنور نتونستم ببرمش یه رستورانی جایی.
ترنج با لبخند گفت:
این که چیز عجیبی نیست. خیلی ها مثل مهتاب هستن. دلیلی نداره با هر پسری راه بیافتن برن رستوران.
ماکان کلافه گفت:
پس از کجا بفهمم که در مورد من چه نظری داره؟
ترنج بلند شد و توی اتاق چند قدم راه رفت و گفت:
این قسمت و بسپار به خواهر شوهر.
بعد با ذوق گفت:
وای چقدر این عنوان و دوست دارم. بم میاد نه؟
ماکان از حرکات سرزنده ترنج خندید و دلش آرام شد. حالا یکی دیگر هم بود که کمکش می کرد.
ترنج به سمت در اتاق رفت و گفت:
برم بخوابم که تو هم بتونی بخوابی چون به مهتاب گفتم نماز خوندیم مگم ببریش بیمارستان.
ماکان سر تکان داد و روی تختش دراز کشید. ترنج چراغ را خاموش کرد و از در خارج شد ولی بعد از چند ثانیه برگشت و گفت:
می تونم به ارشیا بگم؟
ماکان نگاهی به ترنج انداخت و گفت:
نه بذار خودم بش بگم. اونم مثل برادرمه.
ترنج سری تکان داد و توی دلش گفت:
ولی من می گم. دارم می ترکم نمی تونم با مهتاب حرف بزنم لااقل به ارشیا بگم.
 
بعد با سرعت به سمت اتاقش رفت و آرام روی تخت دراز کشید. نگاهی به چهره مهتاب انداخت و با خودش گفت:
شب بخیر زن داداش.
و جلوی دهانش را گرفت تا نخندد. گوشی اش را برداشت و برای ارشیا پیام داد.
ماکان از دست رفت. بچه مون عاشق شده.
چند ثانیه بعد جواب ارشیا رسید:
نصفه شبی خواب نما شدی؟
ترنج فرستاد:
به جون خودم زنشم الان تو اتاق من خوابیده.
بعد از چند لحظه ارشیا زنگ زد.
سلام. جریان چیه؟
ترنج آرام گفت:
الان نمی تونم صحبت کنم. مهتاب اینجاست خوابه.
مهتاب؟
آره گفتم شب بیاد اینجا. مامانش تو سی سی یوه هنوز.
این حرفا چی بود درباره ماکان زدی؟
به خدا خودش الان بهم گفت.
یعنی مهتاب و دوست داره؟
آره.
ارشیا برای لحظه ای سکوت کرد و گفت:
با این انتخابش بهش امیدوار شدم.
ترنج آرام خندید و گفت:
ارشیا فک کن دو تایمون با هم عروسی می گیریم.
ارشیا بلند خندید و ترنج لبش را گاز گرفت او که نمی توانست مثل ارشیا راحت بخندد.
هنوز که خبری نیست دختر.
خوب کم کم میشه دیگه.
خیلی خوشحال شدم.
فقط ارشیا.
جانم؟
ماکان گفت بهت نگم خودش می خواد بگه ولی من نتونستم.
و لبش را گاز گرفت. ارشیا با همان ته خنده در صدایش گفت:
باشه من اصلا از چیزی خبر ندارم.
مرسی. دیگه کاری نداری؟
نه گلم شبت بخیر.
ببخشید بیدارت کردم.
خواهش می کنم راحت باش.
و خندید. ترنج هم با خنده گفت:
لوس.
برو دیگه بذار بخوابم.
شب بخیر خابالو.
شب بخیر عشقم.
و صدای بوشه توی گوشی پیچید.
ترنج لبخند زد و موبایلش را زیر متکایش گذاشت. بعد چرخید و اینقدر مهتاب را نگاه کرد تا خوابش برد.
مهتاب نمازش راخوانده بود و لباس پوشیده و منتظر نشسته بود. هوا هم کم کم داشت روشن می شد. ترنج هم نمازش را خواند و جا نمازش را جمع کرد.
مهتاب هنوز خیلی زوده؟
مهتاب نگران گفت:
باشه من دیگه نمی تونم صبر کنم.
ترنج نگاه مرددی به مهتاب انداخت و گفت:
صبر کن ماکان و صدا بزنم.
مهتاب دست او را گرفت و گفت:
نمی خواد زنگ می زنم آزانس گناه داره بنده خدا خوابه.
ترنج موذیانه مهتاب را نگاه کردو گفت:
دلسوز شدی تاز گیا؟
مهتاب سریع دست ترنج را رها کرد و گفت:
خوب...خوب گناه داره یک نفر و کله سحر بیدار کنی دیگه.
ترنج آهانی گفت و بعد هم اضافه کرد:
آخه اون بنده خدا دیشب اصرار داشت حتما خودش صبح تو رو برسونه. می بینی چه دنیای خوبی شده همه به فکر هم نوع و خدمت به هم هستن.
بعد نگاهی به مهتاب انداخت که خودش را با کوله اش سرگرم کرده بود. ترنج خنده کنان از اتاق بیرون آمد. اینجور که معلوم بود مهتاب هم نسبت به ماکان بی نظر نبود. ولی نباید این رفتار او را پای علاقه می گذاشت چون به هر حال اخلاق مهتاب تا حدودی همین بود.
ترنج آرام به در اتاق ماکان زد و صدایش کرد:
داداش؟
در بعد از چند ثانیه باز شد. ماکان لباس پوشیده توی چهارچوب ایستاده بود. ترنج با تعجب سلام کرد:
صبح بخیر.
ماکان هم با لبخند سلام کرد:
صبح تو هم بخیر.
لباس پوشیدی؟
خوب مگه قرار نبود مهتاب و ببرم بیمارستان.
ترنج پشت چشمی نازک کرد و گفت:
می بینم که سحر خیز شدی.
ماکان او را به کناری هل داد و گفت:
بودم. مهتاب آماده اس؟
آره. منم میاد همراهتون.
ماکان برگشت و گفت:
تو دیگه کجا؟
خونه آقا شجاع.
بارک ا... به ارشیا هم گفتی؟
ترنج برای ماکان شکلکی در آورد و گفت:
با نمک برو پائین یه چیزی راست و ریست کن بخوریم بریم.
بعد در حالی که به سمت اتاقش می رفت گفت:
صلاح نیست تو رو با دختر مردم تنها بذارم.
ماکان دست او را از پشت گرفت و نگاهی به در اتاق ترنج انداخت و آرام گفت:
نکنه از این به بعد می خوای عین کنه به ما بچسبی.
ترنج نگاهی به بازویش که توی دست ماکان مانده بود انداخت و آن را با یک حرکت آزاد کرد و به صورت ماکان نزدیک شد و گفت:
مثل اینکه من و مهتاب دوست بودیم تو اومدی خودتو به ما چسبوندی.
ماکان بیشتر به او نزدیک شد و با اخم کوچکی گفت:
دقیقا حرکتی که خودت انجام دادی من و ارشیا یه عمر دوست بودیم اونوقت تو خودت و عین قاشق نشسته انداختی وسط دوستی ما.
ترنج دستش را مشت کرد و با حرص خواست چیزی بگوید که در اتاق ترنج باز شد و مهتاب بیرون آمد. هر دو با دیدن مهتاب دست و پایشان را جمع کردند و مهتاب آرام سلام کرد:
سلام.
ماکان بدون اینکه به نیش باز شده ترنج توجهی بکند جواب او را داد و با احترام گفت:
بریم آماده این؟
نگاه ترنج بین مهتاب و ماکان در رفت و آمد بود. مهتاب سری تکان داد و گفت:
من به ترنج هم گفتم مزاحم شما نشن خودم می رم.
ماکان با اخم گفت:
دیگه چی؟ این وقت صبح تنها کجا بری...ن؟
ترنج سرش را پائین انداخت و زیر لب گفت:
بابا غیرت.
ماکان چپ چپ نگاهش کرد و او هم با سرعت به طرف اتاقش رفت و گفت:
تا صبحانه رو اماده کنین منم اومدم.
مهتاب او را با نگاهش تا توی اتاق دنبال کرد و گفت:
تو دیگه کجا؟
ترنج با حرص گفت:
منم میام همین که گفتم.
مهتاب تعجب کرد:
خوب مگه من گفتم نیا.
ولی ماکان خنده اش گرفت و به سمت پله رفت و گفت:
من می رم صبحانه رو اماده کنم.
ترنج هم تند تند لباس پوشید و همراه مهتاب از پله پائین امدند.
 
 
شاهین شماره محمد آقا را گرفت و منتظر شد. بعد از چند لحظه بالاخره جواب داد:
بفرمائید؟
سلام شاهین هستم.
صدای محمد آقا خیلی صمیمی نبود البته خشک هم نبود.
بله احوالتون.
ممنون. مشکل که حل شد ان شاا...؟
محمد آقا سکوت کرد و گفت:
بله به لطف شما.
شاهین لحنش را شرمگین کرد و گفت:
به جان عزیزم من اصلا خبر نداشتم سهیل تو بازداشته وگر نه زودتر بچه ها رو فرستاده بودم. من اصلا نبودم. وقتی دیشب یکی از بچه ها تو حرفاش گفت فورا فرستادم پی کارای سهیل.
بله خیلی لطف کردین.
شما الان کجا تشریف دراین؟
من تو راهم تا چند دقیقه دیگه می رسم اگه خدا بخواد.
خیلی خوبه من حوالی آزادی هستم.همونجا پیاده شین من خودم می رسونمتون بیمارستان.
نه مزاحم نمی شم.
به جان عزیزم اگه تعارف کنین دلخور می شم منو جای پسرتون حساب کنین.
محمد آقا می دانست که اصطلاح برادر مناسب تر است تا پسر ولی چیزی نگفت و تشکر کرد. دلش زیاد راضی نبود که شاهین خیلی هم به انها کمک کند. ولی شاهین هم به این راحتی ها کوتاه بیا نبود.
من خودم تا ده دقییقه یه رب دیگه باهاتون تماس می گیرم.
آقا شاهین لازم نیست زحمت بکشید.
دست شما درد نکنه بگین ازما خودشتون نمی اد و خلاص.
محمد آقا بالاخره با اکراه قبول کرد. هر چه بود او دامادش را از زندان بیرون آورده بود. شاهین تماس را قطع کرد و با حرص گفت:
مرتیکه قد. بگو دخترش به کی رفته.
محمد آقا از دروغ شاهین خبر نداشت. شاهین خودش را مخصوصا گم و گور کرده بود تا محمد آقا مجبور شود برای آزادی سهیل سراغ او بیاید. می دانست کسی را ندارند تا سند بگذازد ولی محمد آقا از او دنیا دیده تر بود.
اگر شب قبل مهتاب را با ماکان ندیده بود بازی اش را خراب نمی کرد. می خواست اینقدر آنها را نمک گیر کند که دیگر نه روی درخواستش نیاورند. او هنوز به طور رسمی مهتاب را از پدرش خواستگاری نکرده بود.
فقط سهیل به آنها یک پیغام نصفه م نیمه رسانده بود که همان هم خانواده را به هم ریخته بود.
شاهین همانطور که قول داده بود خودش تماس گرفت و سراغ محمد آقا رفت و او را همراهش برد.
قبل بیمارستان بریم خونه یک سر رویی صفا بدین یه صبحانه هم بخورین بعد می ریم. هنوز خیلی زوده.
نه آقا شاهین. مهتاب تو بیمارستان تنهاست. دو روزه رفتم می خوام زودتر برم پیشش.
شاهین پوزخندی زد و توی دلش گفت:
آره تو بیمارستان تنهاست مردک ساده.
بعد لبخند محترمانه ای به لب آورد و گفت:
خبر داره اومدین؟
نه زنگ نزدم گفتم همون نگرانی مادرش بسه براش.
خوب الان زنگ بزنین بگین رسیدین. صبحانه بخورین می رین. بیمارستان.
محمد آقا در برابر درخواست محترمانه شاهین باز هم کوتاه آمد. شاهین ماشین را پارک کرد و گفت:
بفرما. قبلا خبر دادم شما نشریف میارن. منتظرتون هستن.
اول صبح خیلی مزاحم شدم.
محمدآقا به خدا تعارف نکنین که دلخور می شم.
بعد زنگ خانه را زد:
کیه؟
یاا...دائی جون شاهینم با مهمونم اومدم.
بفرما خودش اومدین.
و در با صدای کلیکی باز شد. شاهین در حالی که محمد آقا را با دست به داخل هدایت می کرد گفت:
به مهتاب خانم خبر نمی دیدن؟
چرا چرا الان تماس می گیرم.
بعد وارد خانه شد و با استقبال اهل خانه رو به رو شد. سفره صبحانه آماده بود. محمد آقا با شرمندگی غذر خواهی کرد و گفت:
 من به دخترم خبر بدم رسیدم بعد میام خدمتتون.

به سمت حیاط برگشت و شماره مهتاب را گرفت.
مهتاب سر میز صبحانه با ماکان و ترنج نشسته بود که موبایلش زنگ خورد. با دیدن شماره پدرش از جا بلند شد. ماکان نگران پرسید: چی شده؟
مهتاب نگاهی به او انداخت و گفت:
باباس.
بعد جواب داد:
الو بابا سلام.
سلام دخترم خوبی. خسته نباشی عزیزم.
ممنون بابا. چی شده؟
هیچی دخترم کارا درست شد من اذان نشده راه افتادم.
مهتاب با خوشحالی گفت:
وای راست می گین؟
آره دارم میام بیمارستان.
مهتاب هول شد:
بابا من...من بیمارستان نیستم.
کجایی بابا رفتی خوابگاه؟
مهتاب چشم هایش را بست و پشت به ماکان و ترنج که با دقت به او زل زده بودند کرد و گفت:
نه خونه آقای اقبال هستم.
اونجا چکار می کنی؟
ترنج دیشب اصرار کرد حالا که مامان تو سی سی یو هست اجازه نمی دن کسی کنارش باشه من بیام اینجا صبح زود برم بیمارستان می خواستم برم خوابگاه خیلی راهم زیاد میشد.
محمد آقا مکثی کرد و گفت:
بهتر بود به من دیشب خبر می دادی.
مهتاب لبش را گاز گرفت و گفت:
ببخشید.
محمدآقا هم نفس خسته ای کشید و گفت:
شاهین سند گذاشته سهیل و در آورده صبحی هم خودش اومده دنبالم الان خونه یکی از فامیلاشونم.
مهتاب با چشم های گرد شده گفت:
شاهین؟چرا اونجا بابا؟
چکار کنم تو رو دربایستی موندم.
مهتاب نا راحتی گفت:
تا حالا کجا بودن این شاهین خان سوپر من؟
مثل اینکه اینجا بوده خبر نداشته دیشب فهمیده یکی و فرستاده در خونه من بیام اینجا اون خودش صبح می ره دنبال کارای سهیل.
حالا من چکار کنم. من داشتم می رفتم بیمارستان.
نمی خواد بری. پا شو بیا اینجا دیگه مزاحم مردم نشیم خودمون با تاکسی می ریم.
چشم. فقط کجا بیام؟
صبر کن آدرس و بپرسم.
بعد از چند لحظه دوباره صدای پدرش را شنید:
می نویسی بابا جون؟
مهتاب از کیفش دفتر و خودکاری بیرون کشید و گفت:
بله.
پدرش آدرس را گفت و او هم یادداشت کرد.
من الان راه می افتم.
از آقای اقبال هم تشکر کن.
باشه چشم.
تماس که قطع شد. مهتاب به سمت ان دو برگشت و گفت:
بابا بود باید برم پیشش.
بعد به ترنج نگاه ناامیدی انداخت و گفت:
خونه یکی از فامیلای شاهینه.
ماکان که از اول مکالمه او با هر بار شنیدن نام شاهین خون خونش را می خورد بلند شد و با جدیت گفت:
بریم می رسونمتون.
 
با این حرف ترنج هم از جا پرید. مهتاب سرخورده و کش آمده دنبال او به راه افتاد. ترنج خودش را به مهتاب رساند و گفت:
مجبور نیستی بری تو. کافیه دم در وایسی به بابات زنگ بزنی بیاد.
مهتاب کلافه سری تکان داد و گفت:
کی میشه از دست این خلاص شدم.
ماکان ماشین را بیرون برد. حال او هم خراب بود و ترنج این را به خوبی می فهمید.ماکان از توی آینه نگاهی به چهره دمق مهتاب انداخت. تنها خوشحالیش این بود که مهتاب هم از این مردک هیچ خوشش نمی آید.
وقتی راه افتادند رو به مهتاب گفت:
آدرس و لطف می کنین؟
مهتاب کاغذ دفترش را کجا کرد و به دست ماکان داد. ماکان هم نگاهی به آدرس انداخت و راه افتاد. وارد خیابان مورد نظر که شد احساس کرد این مسیر برایش آشناست.
زیاد توجه نکرد. به راهش ادامه داد. نگاهی با تردید به آدرس توی کاغذ انداخت ناخودآگاه توی همان کوچه که توی آدرس نوشته شده بود پیچیده بود.
وقتی پایش را روی ترمز کوبید باورش برای خودش هم سخت بود. این امکان نداشت. آردس همان بود نگاهی به در سبز رنگ خانه انداخت و اتفاقات و حرف های این چند وقته را توی ذهنش تکرار کرد.
مهتاب خواست پیاده شود که ماکان با سرعت گفت:
صبر کنین.
مهتاب سر جایش خشک شد.
چی شده؟
ماکان کلافه نگاهی به در انداخت و ماشین را راه انداخت این بار ترنج با تعجب پرسید:
کجا می ری؟ مگه آدرس همین جا نیست؟
ماکان بدون جواب دادن پایش را روی گاز گذاشت این بار مهتاب با کلافگی گفت:
آقا ماکان کجا می رین؟
ماکان وارد خیابان شد و بعد از طی یک مسیر کوتاه توقف کرد. فرمان را توی دست هایش فشرد و موبایلش را بیرون کشید و شماره گرفت. ترنج و مهتاب با تعجب به حرکات او زل زده بودند.
ماکان روی فرمان با حرص ضرب گرفته بود و خدا خدا می کرد این چیزهایی که توی ذهنش می امد اشتباه باشد. ترنج وقتی دید ماکان اصلا به آنها جواب نمی دهد با حرص گفت:
ماکان...
ولی ماکان که خودش عصبی بود داد زد:
ترنج یک لحظه هیچی نگو.
مهتاب و ترنج هر دو نفسشان را توی سینه حبس کردند. ماکان لبش را تند تند می جوید که بعد از شش هفت بار زنگ خوردن بالاخره صدای خواب آلود رامین توی گوشی پیچید:
الو.
ماکانم.
مرد حسابی نگاه به ساعت کردی؟
ماکان بدون توجه به حرف های رامین گفت:
رامین حوصله ندارم یه سوال می کنم عین آدم جواب می دی.
صدای جدی ماکان لحن رامین را هم عوض کرد.
چی شده؟
اسم اون پسر عمه ات که گفتی...اسمش شاهینه؟
واسه...
ماکان داد زد:
جواب سوالمو بده.
رامین با عصبانیت گفت:
چه مرگته؟
ماکان با مشت روی فرمان کوبید و گفت:
رامین به خدا پا میشم می ام اونجا خفت می کنم. شما الان مهمون دارین درسته؟
رامین با صدای بی تفاوتی گفت:
آره دیشب پسر عمه ام اومد اینجا یه چیزایی گفت که صبح یکی میاد اینجا و از این حرفا.
ماکان از بین دندان های کلید شده اش گفت:
خودشه. همونه.
صدای آرام رامین را شنید که گفت:
اره شاهین همونه.
ماکان بدون هیچ حرف دیگری تماس را قطع کرد و با حالتی عصبی از ماشین پیاده شده. ترنج و مهتاب وقتی عصبانیت او را دیدند جرئت نکردند بپرسند جریان چی است.
ماکان بیرون توی پیاده رو قدم می زد و گاهی توی هوا لگدی می زد و بعد دستش را توی موهایش می کشید. مهتاب و ترنج همانجور در سکوت او را نگاه می کردند.بالاخره مهتاب سکوت را شکست و گفت:
جریان چیه ترنج؟
ترنج نگاه نگرانش را از ماکان که هنوز توی پیاده رو داشت با حرص قدم می زد گرفت و گفت:
نمی دونم. ندیدی چکار کرد. کی جرئت داره بپرسه.
مهتاب دوباره به بیرون نگاه کرد. نگاهی به ساعتش انداخت. خیلی دیر شده بود. می ترسید سراغ ماکان برود با ان حال خرابی که او داشت بعید نبود که سر او هم داد بزند.
توی همین فکر ها بود که ماکان به طرف ماشین امد و در را باز کرد ترنج و مهتاب دوباره سکوت کردند و خیره به ماکان نگاه کردند. ماکان سوار شد و گفت:
مهتاب خانم شماره باباتون و می دین؟
مهتاب به چشمان نگران ماکان نگاه کرد و بدون اینکه سوال کند شماره پدرش را گفت و ماکان هم تند تند توی گوشی اش زد. بعد از ماشین پیاده شد و مشغول صحبت با موبایلش شد.ترنج دست به سینه تکیه داد و گفت:
من نمی فهمم این اداها یعنی چی؟
ولی مهتاب در سکوت به مکالمه تلفنی ماکان فکر میکرد. هر چه بود درباره شاهین بود. ماکان چیزی درباره شاهین فهمیده بود که این همه عصبی شده بود.
مکالمه تلفنی ماکان تمام شد و ولی او نیامد تا سوار بشود. شاید ده دقیقه همان بیرون قدم زد و مهتاب و ترنج هم توی ماشین نگاهش کردند. همین موقع بود که ترنج به شانه مهتاب زد و گفت:
مهتاب اون بابات نیست؟
مهتاب نگاهش را به مسیری که ترنج گفته بود دوخت. خودش بود. ولی اینجا چکار می کرد. ماکان چند قدم باقی مانده را به طرفش رفت و با او دست داد. مهتاب از ماشین پیاده شد تا به طرف پدرش برود. ولی ماکان رو به مهتاب گفت:
مهتاب خانم چند دقیقه دیگه تو ماشین می مونین.
نگاهش پر از خواهش بود. مهتاب به پدرش نگاه کرد و او هم با سر تائید کرد. مهتاب دوباره توی ماشین برگشت و گفت:
کاش می فهمیدم اینجا چه خبره.
مهتاب با چشمانی متعجب و نگران به ماکان و پدرش نگاه می کرد ماکان با شور و هیجان مخلوط با حالت های عصبی داشت چیزی به پدرش می گفت و او هم گوش می داد و هر لحظه اخم هایش بیشتر توی هم می رفت.
یکی دوبار هم برگشت و توی ماشین به مهتاب نگاه کرد و چهره اش از دور هم سرخی اش معلوم بود. مهتاب زیر لب گفت:
باز فشارش نره بالا. قراصاشو آورده؟
ماکان حرفش تمام شده بود و حالا محمد آقا داشت آرام با او صحبت می کرد. ماکان با احترام جواب می داد. بعد هم با دست به سمت ماشین اشاره کرد.
هر دو به سمت ماشین امدند و سوار شدند . ترنج و مهتاب هم زمان سلام کردند. محمد آقا جواب هر دو را کوتاه داد. و دیگر حرفی رد و بدل نشد.
سکوت بدی توی ماشین پیچیده بود. ماکان یکی دوبار نیم نگاهی به محمد آقا انداخت و در بینش هم به مهتاب از توی آینه نگاه می کرد. باورش سخت بود که چنین کسی خواستگار مهتاب باشد.
دلش می خواست ان مردک را به چنگ بیاورد و تا می تواند کتکش بزند. ماشین را جلوی بیمارستان نگه داشت. محمد آقا تشکر کرد و پیاده شد و در را بست.
مهتاب هم رو به ماکان گفت:
واقعا شرمنده خیلی زحمت دادم این چند روز.
ولی ماکان بدون توجه به این جمله مهتاب رویش را برگرداند و گفت:
مهتاب خانم به من قول بدین به هیچ نحو دور و بر این مردک شاهین نرین.
توی نگاهش چیزی بود که مهتاب را هم نگران میکرد و هم خوشحال. نگاه ماکان خیره به چشم های ماکان مانده بود ماکان اصلا به حضور ترنج هم توجه نداشت:
قول می دین؟
مهتاب همانجور که به چشم های او خیره شده بود گفت:
هرگز تصمیم نداشتم بهش نزدیک بشم ولی با این حال قول میدم.
ماکان لبخندی زد و گفت:
ممنون.
مهتاب با سرعت از ترنج خداحافظی کرد و پیاده شد.پدرش کنار در منتظرش بود. مهتاب کمی شرم زده بود.
خوبین بابا؟
خوبم؟
چی شده بابا؟ آقا ماکان که حرفی به من نزد.
محمد آقا نگاه نگرانی به مهتاب انداخت و گفت:
از سهیل توقع نداشتم.
و دستش را روی شانه مهتاب گذاشت. مهتاب با نگرانی گفت:
بابا قرصای فشارتون و آوردین؟
پدرش سر تکان داد و رفت سمت در. هر دو وارد محوطه شدند. و بعد از کلی توضیحات وتماس بالا بالاخره مهتاب اجازه پیدا کرد وارد شود.
محمد آقا رو به مهتاب گفت:
به مامانت بگو من پائینم.
باشه.
مهتاب با عجله خودش را به سی سی یو رساند. دکتر تازه آمده بود و مادرش هنوز به بخش منتقل نشده بود. مهتاب اینقدر همانجا ایستاد تا بالاخره پوران خانم به بخش منتقل شد. مهتاب با هیجان در حالی که نمی دانست گریه کند یا بخندد دست های مادرش را گرفت و بوسید.
اولین چیزی که مادرش پرسید حالا پدرش بود:
بابات خوبه؟
مهتاب قطره اشکش را گرفت و گفت:
آره پائینه. اجازه ندادن بیاد بالا.
پوران خانم نفس راحتی کشید و گفت:
ماهرخ کجاست؟
مهتاب لبش را جوید و گفت:
سهیل یک کم کار داشت نتونستن بیان فکر کنم تا عصر بیان دیگه.
پوران خانم بی رمق سری تکان داد. و مهتاب باز هم دست مادرش را بوسید.
کلاس های آن روزش هم پرید. بالاخره ساعت ملاقات رسید. خدا را شکر مهتاب دروغ گو نشد و ماهرخ و سهیل عصر رسیدند. محمد آقا کنار تخت همسرش ایستاده بود و با سهیل سر سنگین بود.
مهتاب هم جز یک سلام خشک و خالی چیزی تحویلش نداد.کمی به او برخورده بود ولی به روی خودش نیاورد. خانواده اقبال به اتفاق ارشیا هم برای ملاقات آمدند و کلی همه را خوشحال کردند.
مهتاب احساس خوبی داشت. انگار که همه مشکلات عالم حل شده بود. با لبخند از همه پذیرائی می کرد و ماکان هم با خوشحالی او را تماشا می کرد.
هنوز خانواده اقبال نرفته بودند که شاهین هم با یک دسته گل سر و کله اش پیدا شد. اخم پررنگی چهره محمد آقا را پوشانده بود. ولی سهیل به استقبال او رفت و حسابی تحویلش گرفت. مهتاب خودش را با ترنج سرگرم کرد و جوری ایستاد که شاهین نتواند او را ببیند.
هنوز قولش را با ماکان فراموش نکرده بود. از حرف های نصفه و نیمه پدرش و ان تلفن ماکان حدس زده بود که نقطه سیاهی در مورد شاهین وجود دارد که هر دو انها را اینطور به هم ریخته.
فقط هر چند دقیقه یک بار زیر چشمی ماکان را می پائید که اخم هایش حسابی توی هم بود و خصمانه به شاهین نگاه می کرد و شاهین هم با همان نوع نگاه پاسخش را می داد. انگار که با چشم هایشان با هم دوئل می کردند. سهیل مدام کنار گوش شاهین وراجی میکرد و اعصابش را به هم ریخته بود.
شاهین که خبر نداشت ماکان پته او را روی آب ریخته هر چه فکر میکرد علت ناراحتی محمد آقا را نمی فهمید و مدام ان را به ماکان ربط می داد برای همین نتوانست خیلی آنجا بماند و از همه خداحافظی کرد و زمانی که خواست از اتاق خارج شود کنار گوش ماکان که درست نردیک در ایستاده بود گفت:
پاتو از کفش من بکش بیرون.
ماکان فرصت نکرد جوابش را بدهد فقط دندان هایش را روی هم سائید و یکی از همان نگاه های خصمانه اش را به او دوخت. شاهین پوزخندی زد و از اتاق بیرون رفت. با رفتن او انگار اکسیژن بیشتری وارد اتاق شده باشد. باعث شد مهتاب و ماکان نفس راحتی بکشند.
اینطور که دکتر گفته بود یک شب دیگر فقط لازم بود تا پوران خانم بستری باشد. هر چه آقای اقبال اصرار کرد محمدآقا قبول نکرد که شب را خانه آنها بگذرانند و خیلی محترمانه رد کرد.
بعد از رفتن شاهین خانواده اقبال هم راهی شدند. ماکان از همه پکر تر بود. سهیل که از برخورد پدر زنش با شاهین هیچ راضی نبود با لحنی دلخور و در عین حال طلب کار گفت:
آقا جون حقش نبود با شاهین اینجوری برخورد کنین.
محمد آقا زیر لب لا اله الا ا..ی گفت و با اخم های در هم رو به سهیل گفت:
درباره ایشون من بعدا مفصل باید با شما صحبت کنم. از این به بعد هم نه می خوام باهاش رفت و آمد کنم و نه اسمش و بشنوم. متوجه شدی سهیل.
سهیل حسابی کفری بود ولی بخاطر احترامی که برای پدر زنش قائل بود حرفی نزد.
ماهرخ به مهتاب اصرار کرد که امشب او می ماند و لازم نیست مهتاب بماند. فقط باید ستاره را نگه می داشت. مهتاب هم قبول کرد. سهیل می خواست با ستاره سراغ شاهین برود که محمد آقا نگذاشت و گفت:
بچه پیش خاله اش باشه بهتره. در ضمن یادت رفت چی گفتم؟
سهیل سری تکان داد و با اخم گفت:
من نمی دونم جریان چیه؟ ولی شاهین در حق من مردونگی کرده.
محمد اقا نخواست جلوی پوران خانم حرفی بزند.و فقط سری از روی تاسف تکان داد.
مهتاب به اتفاق ستاره و پدرش شب را توی یک مسافرخانه گذراندد و صبح سهیل دنبالشان امد و آنها برگشتند. پوران خانم نگران نذرش بود ولی ماهرخ قول داده بود خودش نذرش را ادا کند.آن روز روز تاسوعا بود
درست روز بعد از عاشورا پوران خانم از بیمارستان مرخص شد و همراه محمد آقا ومهتاب برگشتند خانه.مهتاب تصمیم داشت همان یکی دو روز هم پیش مادرش باشد. کار و شرکت را می توانست فعلا به حالت تعلیق دربیاورد.
شنبه صبح مهتاب سرحال تر از همیشه راهی شرکت شد. چقدر دنیا بدون غم ها قشنگ تر و رنگی تر بود. راس هشت جلوی شرکت از اتوبوس پیاده شد.
نفس عمیقی کشید. هوای اخر پائیز حسابی زمستانی شده بود. عرض خیابان را با دقت رد کرد و با سر خوشی از جدول کنار خیابان پرید. هنوز به سمت شرکت نرفته بود که ماشین ماکان هم متوقف شد. مهتاب توی دلش گفت:
چه سحر خیز شده؟
بعد حیران ماند برود یا منتظر او بماند. ماکان هم او را دیده بود پس خیلی جالب نبود که بدود طرف شرکت و خودش را از دید او پنهان کند. برای همین قدم هایش را آرام کرد تا ماکان هم پیاده شد و در حینی که به طرف او می آمد دزدگیر را هم زد.
مهتاب در سلام پیش دستی کرد:
سلام صبحتون بخیر.
لبخند پر رنگی چهره ماکان را پوشانده بود.فکر نمی کرد اینقدر دلتنگ ندیدن مهتاب باشد فقط سه روز بود که او را ندیده بود.
سلام. ممنون.
مهتاب در کنار او به راه افتاد و ماکان که داشت حسابی سعی می کرد شوق و ذوقش را از دیدن او پنهان کند گفت:
حال مامان خوبه؟
بله. شکر خدا عالیه. دیگه مشکلی نیست.
خوب خدا رو شکر.
جلوی در شرکت توقف کردند که ماکان با دست اشاره کرد.
بفرما.
مهتاب خجالت زده گفت:
نه خواهش می کنم.
ماکان هنوز دهانش را باز نکرده بود که صدای شاهین هر دو را از جا پراند.
مگه نگفتم پاتو از کفش من بکش بیرون.
مهتاب چشم هایش را بست و لبش را گاز گرفت. اخم های ماکان هم ناخودآگاه توی هم رفت. برگشت. شاهین درست پشت سرش ایستاده بود. دست هایش را دو طرفش مشت کرده بود و انگار داشت جلوی خودش را می گرفت که یکی از انها را حواله صورت ماکان نکند.
مهتاب هم نیم چرخی زد و نگاه کوتاهی به شاهین انداخت. همان نگاه هم برای فرو ریختن قلبش کافی بود:
این مرد چرا اینقدر ترسناکه؟
ماکان با همان اخم گفت:
بهتره خودت رات و بگیری و بری تا پلیس خبر نکردم.
شاهین با پوزخند گفت:
الان مثلا داری منو می ترسونی؟
ماکان کیفش را دست به دست کرد و توی چشم های شاهین خیره شد و گفت:
نخیر دارم مستقیم بهت می گم بری رد کارت.
شاهین از این پرویی ماکان خونش به جوش امد و یک قدم به او نزدیک شد و شمرده شمرده گفت:
پاتو....از....زندگی...من....بکش بیرون. بچه قرتی فهمیدی؟
ماکان کوتاه نیامد:
زندگی تو؟
مهتاب بند کوله اش را توی مشت می فشرد و با وحشت به ان دوتا خیره شده بود. از نگاه های شاهین می ترسید:
نکنه بلایی سر ماکان بیاره.
شاهین یقه او را گرفت و گفت:
فکر کردی همین جور الکیه از راه برسی و نامزد یکی و قر بزنی.
مهتاب نفسش بند آمد این مردک چه می گفت. کدام نامزد؟ مهتاب دلش می خواست شاهین را خفه کند.چقدر قشنگ صبح زیبا و حال خوبش را به لجن کشیده بود.
ماکان با حرص دست او را پس زد و با لحنی که تمسخر توی ان موج می زد گفت:
نامزد؟
بعد رو به مهتاب گفت:
مهتاب خانم این آقا نامزد شماست؟
مهتاب که حسابی از حرف شاهین کفری شده بود با لحنی عصبی گفت:
نخیر. ایشون خیلی زیادی رویایی هستن.
خنده ماکان خنده نمایشی برای تمسخر بیشتر شاهین بود. بعد خنده اش را تمام کرد و با جدیت گفت:
حالا تو گوش کن.
انگشتش را به طرف شاهین نشانه رفت و گفت:
دیگه دور بر اینجا بعد به مهتاب اشاره کرد و ادامه داد و این دختر نبینمت. فهمیدی؟
شاهین کوتاه بیا نبود. با تمسخر گفت:
چیه مثلا خیلی خاطرشو می خوای بچه سوسول؟
ماکان صدایش را بالا برد:
آره. خاطرشو خیلی می خوام و نمی ذارم دست تو عوضی مواد فروش بهش برسه.
مهتاب و شاهین شوکه به ماکان نگاه می کردند. مهتاب برای شنیدن نیمه اول جمله او و شاهین برای شنیدن نیمه دوم.
شاهین یک قدم جلوتر آمد و گفت:
چه زری زدی؟
ماکان پیروزمندانه لبخند زد و گفت:
چیه فکر کردی گند کاریت رو نمی شه آره؟
 
شاهین دهانش بسته شده بود. او مواد نمی فروخت. قاچاقچی نبود. فقط با یکی دو نفر از این افراد مراوده داشت و برای فک و فامیل مواد می آورد ولی خودش اهل خرید و فروش این چیز ها نبود.
شاهین می خواست از خودش دفاع کند:
هر کی این غلط و کرده گوه زیادی خورده.
ماکان با همان حالت قبلی گفت:
رامین و می شناسی؟ رامین محبی؟ پسر دائی گرامیتون؟
شاهین واقعا شوکه شده بود. زیر لب زمزمه کرد:
رامین؟
بله همون که در حقش فامیلی رو تمام کردی و به خاک سیاه نشوندیش. از رفقای منه.
شاهین عقب نشست. زیر چشمی نگاهی به مهتاب انداخت که با اخم ظریفی چهره اش با نمک تر و خواستنی تر هم شده بود. سرش را بالا آورد و به مهتاب گفت:
من مواد فروش نیستم.
بعد برگشت و با سرعت از آنجا دور شد. در مقابل مهتاب کم آورده بود حسابی هم کم آورده بود.ولی نمی گذاشت آن پسرک از راه نرسیده مهتاب را راحت صاحب شود. باید کاری می کرد که تا ابد یادش نرود.
ماکان و مهتاب به رفتن او خیره مانده بودند. تازه زمانی که شاهین رفت. ماکان احساس کرد حالا عکس العمل مهتاب چه خواهد بود.
مهتاب سر به زیر ایستاده بود و نمی دانست الان چکار کند. ماکان کلافه دستی توی موهایش کشید و با دست به در اشاره کرد و گفت:
بفرمائید.
بهتر دید فعلا سکوت کند. حرفی بود که زده بود. البته هیج فکرش را نمی کرد که علاقه اش اینجوری به گوش مهتاب برسد. مهتاب این بار تعارف نکرد و سریع وارد شد. ماکان هم پشت سرش وارد شد و به مهتاب که با عجله پله را طی می کرد خیره شد.
یعنی از دستش دادم؟
بعد سرخورده و غمگین وارد شرکت شد. خبری از مهتاب نبود. نگاهی به در اتاق او و ترنج انداخت. خانم دیبا سلام کرد و باعث شد ماکان نگاهش را از در اتاق بگیرد و جواب او را بدهد.
بعد هم سلانه سلانه رفت سمت اتاقش.
مهتاب پشت میزش نشسته بود و به مانتور خاموش زل زده بود. داشت به جمله ماکان فکر می کرد. جمله ای که کاملا معلوم بود از ته دل به زبان امده.
سرش را روی میز گذاشت. این اتفاق با هیچ منطقی جور در نمی امد. ماکان اقبال رئیس یک شرکت تبلیغاتی با ان تیپ و قیافه دخترکش از بین این همه دختر رنگ و وارنگ که اطرافش ریخته بود مثلا همین خانم معینی.از بین همه اینها دست روی او گذاشته بود. اصلا امکان نداشت. خیلی احمقانه و دور از ذهن بود. او اصلا راضی به این اتفاق نبود. انها هیچ تناسبی با هم نداشتند.
چیزی در درونش نهیب می زد که باید برود. باید هر چه سریع تر اینجا را ترک کند تا کار از این خراب تر نشده. شاید هنوز می توانست جلوی این ماجرا را بگیرد.
بلند شد و کوله اش را برداشت باید می رفت و به او می گفت که می خواهد برود. به در نگاه کرد. پاهایش از او فرمان نمی بردند. به خودش نهیب زد:
برو مهتاب این علاقه غلطه این رابطه اشتباهه. شما هیچ سنخیتی با هم ندارین. باید بری.
ولی پاهایش نمی رفتند. حالا قلبش هم داشت نافرمانی می کرد. نگاه مهربان و نگران ماکان وقتی از او قول گرفته بود به شاهین نزدیک شود توی ذهنش پررنگ شد. قلبش تند تر می زد.
دوباره نشست. کوله اش را کنار صندلی روی زمین رها کرد و باز سرش را روی میز گذاشت. نمی توانست برود. پس کارش چه میشد. کلی برنامه برای آینده اش داشت. نمی توانست برود.
باید می ماند و مقاومت می کرد ماکان و او زمین تا آسمان با هم فرق داشتند انها هرگز با هم جمع نمی شدند. سوری خانم را با مادرش مقایسه کرد. اصلا امکان نداشت این دو گروه با هم کنار بیایند هر کس مدل زندگی خودش را داشت.
خانه هایشان را هم مقایسه کرد. درآمد ماهیانه و خرج و ریخت و پاش ها را. همه را در ان واحد توی ذهنش مقایسه کرد. دستش را روی سینه اش گذاشت و نفس عمیق کشید:
آروم باش! آروم دختر تو مال اون جا نیستی. آروم باش.
اینقدر با خودش حرف زد و از تفاوت ها و مشکلات گفت تا بالاخره به آرامش رسید. باخودش کنار امد. نباید خودش را درگیر احساس ماکان می کرد. اگر ماکان هم به او علاقه ای داشت باید کاری می کرد که او را فراموش کند.
اصلا از کجا که این حرف را جدی زده باشد؟
آره همینه. تو اون موقعیت می خواست شاهین و دک کنه. والا این حرف اصلا با هیچ منطقی جور در نمی اد. آره همینه
با این فکرها. سیستمش را روشن کرد. او برای زندگیش برنامه های زیادی داشت. باید به انها فکر می کرد. نه با یک رویای بچه گانه دلش خوش کند و اینده اش را به هم بریزد.
شاید یک ساعت گذشته بود که ماکان بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش پاکتی را از کشوی میزش برداشت و به سمت اتاق مهتاب رفت. توی چهار چوب ایستاد و برای چند لحظه به او خیره شد.
مهتاب سرش را بالا اورد و با دیدن او بلند شد و سلام کرد. ماکان می خواست چیزی بگوید ولی می ترسید هر حرفی اوضاع را خراب تر کند. با سر جواب مهتاب را داد و به سمت میزش رفت.
پاکت را روی میز گذاشت و گفت:
حقوق این ماهتون.
چشمهای مهتاب برق زد و ماکان لبخند زد.
اگر یه شماره حساب بهم بدین مثل بقیه ماه به ماه می ریزم به حسابتون.
مهتاب درحالی که به پاکت زیر دست ماکان خیره شده بود گفت:
یه حساب از اینایی که کارت دارن دارم.
ماکان به لحن مهتاب لبخند زد و در حالی که نگاهش روی پاکت بود گفت:
همون خوبه.
بعد پاکت را کمی با دستش جلو و عقب کرد و آب دهاش را قورت داد و گفت:
دلم نمی خواست...اینطوری بفهمی...مهتاب...
بعد با سرعت پاکت را روی میز به سمت او سر داد و با عجله از اتاق بیرون رفت. مهتاب نفهمید برای چه مدت به آن پاکت سفید رنگ خیره مانده است. ولی می دانست تمام تلاشی که برای فراموش کردن این موضوع کرده بود با این حرف ماکان دود شد و به هوا رفت.
صدای ترنج بالاخره باعث شد نگاهش را از پاکت سفید بگیرد:
مهتاب روی چی اینجوری تمرکز کردی؟
مهتاب سرش را بالا اورد و با دیدن ترنج سعی کرد لبخند بزند.
سلام.
بعد پاکت را برداشت و گفت:
اولین حقوقم گرفتم.
ترنج کیف لپ تاپش را روی میز گذاشت و با هیجان گفت:
وای حالا چقدر هست؟
مهتاب که تازه یادش افتاده بود اصلا توی پاکت را نگاه نکرده با عجله ان را باز کرد و چند چک پول پنجاه تومنی را از ان بیرون کشید.
با چشم هایی گرد شده گفت:
دویست و پنجاه تومن.
ترنج لب هایش را جمع کرد و گفت:
همش؟
مهتاب به شانه او کوبید و گفت:
همش؟؟؟
برای ماه اول یک طراح نیمه وقت. یک دانشجوی کاردانی گرافیک دویست و پنجاه توکم همش نیست عزیزم.
ترنج بی تفاوت رفت سمت میزش و گفت:
بعضی از طراح های اینجا تا هشتصدم درآمد دران. درصدیه دیگه هر چی بیشتر کار کنی بیشتر پول می گیری.
بعد چادرش را تا زد و لپ تاپش را روشن کرد. مهتاب با چنان شوقی به ان پنج چک پول نگاه می کرد که انگار گنج عالم را صاحب شده است. اصلا فکرش را هم نمی کرد که یک ماه اینقدر درامد داشته باشد.
حرف ماکان فراموش شد. توی ذهنش داشت بررسی می کرد اگر در ماه چند کار انجام بدهد می تواند دوبرابر این درامد داشته باشد. باید هر چه سریعتر لپ تاپ می خرید.
پول ها را توی کیفش گذاشت و با شوق مشغول کار شد. باید هر چه زودتر بروشور خانم معینی را تمام می کرد. تا ظهر یک سره پشت سیستمش نشسته بود.
بعد هم زودتر از ترنج خداحافظی کرد و کارهایش را به دست او سپرد تا به ماکان برساند و خودش هم از شرکت خارج شد. دلش نمی خواست فعلا با او رو به رو شود. ترنج لپ تاپش را جمع کرد و رفت سراغ ماکان.
خانم دیبا می تونم برم داخل؟
برو عزیزم.
ترنج در زد و وارد شد. ماکان کسل پشت میزش نشسته بود و یک لیوان خالی نسکافه توی دستش بود. با دیدن ترنج ان را توی کشوی میزش برگرداند و لبخند بی حالی به او زد:
خسته نباشی.
ممنون.
فلش مهتاب را روی میز گذاشت و گفت:
این و مهتاب داد.
ماکان با دلخوری به فلش نگاه کرد انگار که خود مهتاب باشد و او را دور زده باشد و با همان لحن گفت:
رفت؟
ترنج روی مبل مقابل او نشست و گفت:
آره.
ماکان فلش را برداشت و بی هیچ حرفی به سیستم زد. ترنج چهره ماکان را بررسی کرد و گفت:
چی شده؟
ماکان بدون اینکه نگاهش را بردارد گفت:
فهمید.
ترنج به جلو خم شد و گفت:
چیو؟
ماکان برای چند ثانیه نگاهش را از مانیتور گرفت و به ترنج دوخت بعد در حالی که اه می کشید دوباره به مانیتور خیره شد و گفت:
شاهین صبح اومد جلوی شرکت و برام شاخ و شونه کشید.
 
ترنج مشتاق به او نگاه می کرد. ماکان ادامه داد:
مهتابم بود. منم از زبونم در رفت برای این شاهین دک کنم گفتم خاطر مهتاب و می خوام.
بعد از این حرف موس را رها کرد و به پشتی صندلی اش نکیه داد و با کلافگی گفت:
فکر کنم همه چیز و خراب کردم.
ترنج بلند شد و مقابل او ایستاد و گفت:
چرا مگه چیزی گفت؟
ماکان سری تکان داد و گفت:
نه مشکل اینجاست که هیچی نگفت. احساس کردم بیشتر جا خورد.
ترنج تقویم رو میزی را ورق زد و گفت:
خوب توقع داشتی چی بگه وقتی اونجوری فهمیده.
ماکان به جلو خم شد و آرنج هایش را روی میز گذاشت و گفت:
ولی من واقعا از ته دل گفتم.
ترنج نگاهش به تقویم رو میزی بود.
خوب اون از کجا بدونه شاید فکر کنه واسه دک کردن شاهین این حرف و زدی.
ماکان پوفی کرد و دست به سینه نشست و گفت:
به تو چیزی نگفت؟
ترنج سر تکان داد:
توقع نداری که راست همه چیو بذاره کف دست من؟ خوب من به تو نزدیک ترم تا اون. ناسلامتی خواهرتم ها.
ماکان دستش را به پیشانی اش زد و با نگرانی گفت:
نکنه دیگه نیاد.
ترنج بالاخره از تقویم رو میزی دل کند و به او نگاه کرد و گفت:
چرا نیاد؟
نمی دونم. خوب شاید فکر بد بکنه درباره من. اصولا نگاه مثبتی راجع به من نمی تونه داشته باشه.
ترنج با تعجب گفت:
چرا؟
ماکان به او خیره نگاه کرد و ماند چه جوابی بدهد. بعد کلافه دستی توی موهایش کشید و گفت:
هیچی چند باری که شهرزاد اومد اینجا ما رو با هم دید.
شهرزاد؟
ماکان نفس عمیقی کشید و گفت:
خانم معینی.
ترنج با بددلی نگاهی به ماکان انداخت و گفت:
با اون چکار داشتی؟
ماکان بلند شد و به سمت پنجره رفت و گفت:
من هیچی..اون خیلی زود خودمونی شد.
ترنج برگشت و به میز تکیه داد. ماکان پشت به او رو به پنجره ایستاده بود. ترنج قانع نشده بود. چند باری حرفش را مزه مزه کرد و گفت:
تو چه وضعیتی بودین مگه؟
ماکان متعجب و با چشم های گرد شده برگشت سمت ترنج و گفت:
ترنج من و کی فرض کردی؟
ترنج دستش را توی هوا تکان داد و سریع گفت:
منظوری نداشتم.
ماکان نفس عمیقی کشد و نشست روی مبل و آرنج هایش را به زانوهایش تکیه داد و گفت:
حالا ببین اون چه فکری می کنه.
و صورتش را با دست پوشاند و بعد هم دست هایش را توی موهایش سر داد و با یک حرکت سریع بلند شد. پالتویش را برداشت و به ترنج گفت:
تو با کی می ری؟
ترنج به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت و گفت:
ارشیا میاد دنبالم.
ماکان پالتویش را پوشید و کیفش را برداشت و گفت:
من حوصله ندارم دارم می رم خونه و بعد سمت در رفت و در حالی که ان را باز می کرد گفت:
سیستم من و خاموش کن.
و از در خارج شد.
ترنج سلانه سلانه رفت سمت میز او سیستم را خاموش کرد. باید فکری می کرد. چه کمکی از دست او بر می امد؟
باید اول از مهتاب مطمئن می شد. باید می فهمید تا چه حد ماکان را دوست دارد
اصلا او را دوست دارد یا نه؟
از جا بلند شد و اتاق را ترک کرد. وسایلش را که جمع کرد ارشیا هم رسید. ارشیا با دیدن چهره توی فکر او گفت:
جریان چیه خانمم؟
ترنج کیف لپ تاپش را به طرف ارشیا دراز کرد و گفت:
این و برام میاری؟
ارشیا اول با دست راست دست ترنج را گرفت و بعد با دست چپ کیفش را گرفت و گفت:
چرا که نه.
بعد شانه به شانه از پله پائین امدند. ارشیا آرام دست او را فشرد و گفت:
نگفتی؟
ترنج هومی کرد و به ارشیا نگاه کرد.
از کجا بفهمم مهتاب ماکان و دوست داره یا نه؟
ارشیا ایستاد بعد دست ترنج را رها کرد و مقابلش قرار گرفت و گفت:
تو چرا می خوای بفهمی؟
ترنج ماجرا را برای ارشیا گفت.ارشیا هم فکری کرد و گفت:
تو نباید سعی کنی چیزی رو به مهتاب یا ماکان برسونی من که فکر می کنم ماکان باید خودش به مهتاب ثابت کنه دوستش داره و همه جوره اونو قبول داره.
ترنج با دقت به ارشیا گوش داد و بعد هم گفت:
ارشیا یه کاری برای من میکنی؟
ارشیا با لبخند به چهره جدی ترنج خیره شد و گفت:
چکار؟
به ماکان زنگ بزن برو پیشش. من خودم می رم دانشگاه. بالاخره فکر کنم با تو راحت تر باشه.
ارشیا با خنده گفت:
چقدر این ژست خوهرانه بهت میاد.
ترنج زد به بازوی او گفت:
اذیت نکن. گناه داره ماکان.
ارشیا لپ تاپ ترنچ را دست به دست کرد و گفت:
این و چکارش کنم؟
ببر خونه دیگه.
باشه. خوب پس تو ماشن و ببر من می رم خونه شما.
ترنج نگاه پر تردیدی به ماشین ارشیا انداخت و گفت:
من با این گنده بک نمی تونم رانندگی کنم. آدم اعتماد به نفسش میاد پائین.
ارشیا او را به سمت ماشین هل داد و سوئیچ را هم توی دستش گذاشت و گفت:
برو ببینم این حرفا چیه. ماشین ماشینه.
ترنج نگاهی به ماشین انداخت و رفت سمت در راننده.
**
ماکان روی تختش دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. هیچ وقت توی عمرش این همه احساس کسالت نکرده بود. با بی حالی غلطی زد و به تابلو مهتاب خیره شد و ناخودآگاه آه کشید.
سردرگم بود نمی دانست چطور با مهتاب رفتار کند. مهتاب مثل بقیه دخترانی که دیده بود نبود. برای همین حدس زدن رفتارش برای ماکان سخت بود.
توی فکر بود که موبایلش زنگ خورد. اول نمی خواست جواب بدهد ولی بعد دست دراز کرد و به شماره نگاهی انداخت ارشیا بود. زیر لب با پوزخند زمزمه کرد:
چه عجب!
بعد دکمه سبز را زد و گفت:
سلام رفیق قدیمی. راه گم کردی.
سلام. کجایی؟
ماکان دوباره به پشت روی تخت غلطید و دست چپش را زیر سرش گذاشت و گفت:
خونه؟ چطور؟
هیچی می خواستم ببینمت.
ابروهای ماکان بالا پرید و گفت:
با ترنج قهر کردی؟
ارشیا خنده آرامی کرد و گفت:
نخیر. برا چی؟
اخه تا اون باشه که من به چشم نمی ام. بعدم تو هر وقت تو رابطه ات با ترنج گند می زنی یاد من می افتی.
ترنج کلاس داره داره می ره دانشگاه. منم گفتم یه سر بیام پیش تو.
اها بگو چی شد یاد من کردی.
حالا هر چی دارم میام اونجا.
 
ماکان مچ پای راستش را روی پای چپ انداخت و گفت:
من حوصله اتو ندارم. بی خودی نیا.
خونه پدر زنمه دلم خواست میام.
هر غلطی دلت خواست بکن.
معلومه که می کنم. اومدم.
و تماس قطع شد. ماکان موبایلش را روی میز پرت کرد و دوباره به سقف خیره شد. چند دقیقه بعد هم سر و کله ارشیا پیدا شد.
ماکان روی تخت نشست و گفت:
از پشت در زنگ زدی؟
ارشیا کاپشنش را در آورد و گفت:
نه از سر کوچه.
بعد روی تخت نشست و گفت:
خوب چه خبرا؟
ماکان به چهره او خیره شد و گفت:
ترنج که همه چیز و بهت گفته.
ارشیا با خنده گفت:
از کجا فهمیدی؟
ماکان لبخند کم رنگی زد و گفت:
مگه می شه خانم یه چیزی بشنوه و به تو اطلاع نده.
بعد آرنج هایش را روی زانو هایش گذاشت و سرش را پائین انداخت. ارشیا سکوت را شکست و گفت:
برای همین اینجا غمبرک زدی؟
ماکان همان جور که به جلو خم شده بود سرش را به سمت او چرخاند و گفت:
چکار کنم؟ خوبه برات بندری برقصم؟
ا رقص بندری هم بلدی رو نکرده بودی.
ماکان اصلا نخندید و دوباره نگاهش را به زمین دوخت. ارشیا نفس عمیقی کشید و گفت:
نمی خوای بگی چی تو فکرته؟
ماکان همانجور سر پائین گفت:
نمی دونم چکار کنم. مهتاب با همه اونایی که دیدم فرق داره. می ترسم کاری کنم ازم بیشتر دور بشه.دیدی که چه عقاید عجیب غریبی داره.
ارشیا با لحن دلخوری گفت:
عجیب غریب دیگه چه صیغه ای؟
ماکان کلافه بلند شد و به سمت کتابخانه اش رفت. نگاهی به کتاب ها انداخت و بعد برگشت و به ان تکیه داد و به ارشیا نگاه کرد و گفت:
نمی دونم حالا هر چی.
ارشیا کمی اخم کرد و گفت:
اگر بخوای به عقاید اون اینجوری نگاه کنی به هیچ جا نمی رسی. اون دختر با این چیزا بزرگ شده توشون حل شده و بهشون اعتقاد داره. اگر به نظر تو این چیزا مسخره است همین اول کارخودتو بکش کنار.
ماکان کنار کتاب خانه روی زمین نشست و زانو هایش را بغل کرد و گفت:
دیگه خیلی دیر شده نمی تونم.
ببین ماکان تو نمی تونی مهتاب و از عقایدش جدا کنی اگر اون و دوست داری باید به فکرشم احترام بذاری.
ماکان چنگی توی موهایش زد و گفت:
لعنتی. نمی بینی تمام سعیمو دارم می کنم.
بعد با دست به خودش اشاره کرد و گفت:
به نظرت من همون ماکان یک ماه پیشم؟
ارشیا برای چند ثانیه نگاهش کرد و گفت:
نه ماکان یک ماه پیش نیستی ولی ترس من از اینه که همه این رفتارت تظاهر باشه برای به دست آوردن مهتاب.
ماکان نگاه دلخوری به او انداخت و گفت:
واقعا این جور فکر می کنی؟
دلم نمی خواد ولی حرفای تو مجبورم می کنه این جوری فکر کنم.
ماکان نگاهش را به رو به رو دوخت و گفت:
نمی تونم بگم مهتاب توی این تغییرات تاثیر نداشته شاید مهم ترین علت مهتاب بوده....ولی ارشیا باور تظاهر نیست.
ارشیا لبخند کم رنگی زد و گفت:
خوب پس مشکلت با مهتاب چیه؟
ماکان آهی کشید و گفت:
اصلا نمی ذاره بهش نزدیک بشم.
لازم نیست خیلی هم نزدیکش بشی. فقط کافیه نشون بدی دوستش داری.
ماکان فقط ارشیا را نگاه کرد.
می دونم سخته. لازم نیست بری بهش بگی. با رفتارت نشون بده. انسان بنده محبته ماکان. بهش نشون بده برات مهمه. نشون بده برای خودش و اعتقاداتش ارزش قائلی. وقتی بهت اعتماد کنه همه چی خود به خود درست می شه.
ماکان با چشم هایی امیدوار به او نگاه کرد. یعنی امکان داشت؟ لحن ارشیا خیلی مطمئن بود. او خودش این راه را رفته بود. پس راه بلد بود. پس درست می گفت.
ماکان نگاهش را روی تابلو چرخاند. ته دلش نور امیدی روشن شده بود. حالا می دانست باید چکار کند. به لب های تابلو لبخند زد و با خودش گفت:
کاری می کنم که هیچ وقت نتونی فراموشم کنی.
***
ترنج ماشین را جلوی نگهبانی متوقف کرد و پیاده شد. نمی توانست ماشین ارشیا را توی خیابان بگذارد.آن هم این ماشین را.نگاهی به بی ام دبلیو ارشیا انداخت و سری تکان داد و با خودش گفت:
چه جوری با این تا اینجا اومدم خدا داند.
بعد سرش را نزدیک پنجره برد و سلام کرد:
سلام. می تونم ماشین و بیارم داخل؟
نگهبان نگاهی به ماشین ارشیا که به اندازه کافی تابلو بود که هیچ کس یادش نرود انداخت و گفت:
این ماشین آقای مهرابی نیست؟
بله.
بعد نگاهش را روی ترنج چرخاند و گفت:
شما خانمشون هستین؟
ترنج ناخودآگاه یک تای ابرویش را بالا انداخت. خبر ها خیلی زود پخش شده بود حتی به نگهبان هم رسیده بود. ترنج سری تکان داد و گفت:
بله.
نگهبان میله محافظ را بالا داد و گفت:
از این به بعد هر وقت خواستین می تونین ماشین و ببرین داخل پارکینگ.
ترنج تشکری کرد و دوباره به طرف ایکس تری ارشیا برگشت.در را باز کرد و خودش را بالا کشید.
زن استاد دانشگاه بودن هم برا خودش عالمی داره ها.
بعد لبخند زنان ماشین را توی پارکینگ برد و با دقت پارک کرد. وقتی خیالش راحت شد نفس عمیقی کشد و دزدگیر را زد و رفت سمت کلاس.
مهتاب اینقدر توی فکر بود که اصلا متوجه ورود ترنج نشد. داشت برای پولش برنامه می ریخت که چقدرش را خرج کند و چقدرش را کنار بگذارد.
ترنج که او را این همه ساکت دید محکم روی شانه اش کوبید و گفت:
هوی کجایی؟
مهتاب از جا پرید و گفت:
بی مزه قلبم اومد تو حلقم.
ترنج با خنده روی صندلی کناری ولو شد و گفت:
این روزا زیادی تو فکری ببینم خبریه؟
و با بدجنسی به او نگاه کرد. مهتاب نگاه بی تفاوتی به او انداخت و گفت:
نه چه خبری؟
ترنج چهره حونسرد او را بررسی کد رو زیر لب گفت:
بیچاره داداشم.
مهتاب غرغر کنان گفت:
چی میگی واسه خودت؟
ها هیچی. حالا چیه این همه تو فکر بودی؟
مهتاب دست به سینه به صندلی اش تکیه داد و گفت:
داشتم برا پولم نقشه می کشیدم.
بعد چرخید سمت ترنج و گفت:
وای خیلی حس خوبیه. اینکه ادم خودش مستقل باشه.
ترنج لب و لوچه را کج و کوله کرد و گفت:
حالا اینقدارم که تو می گی مهم نیست.
مهتاب نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت:
برای تو شاید ولی برای من خیلی مهمه.
و ساکت شد. ترنج لبش را جوید و فکر کرد حرف زیاد خوبی نزده. برای اینکه مهتاب را از حال در بیاورد گفت:
حالا چه برنامه ای براش داری؟
مهتاب آرنجش را روی میز گذاشت و دستش را زیر چانه اش زد و به تخته خیره شده و گفت:
فعلا هیچی. ولی به بابا قول دادم برم یه لباس گرم واسه زمستون بگیرم. خودش بهم پول داد.
پس می تونی با اینهمه پول کلی چیز بخری.
اوهوم. ولی فعلا قصد ندارم چیزی بخرم. با همون پولی که بابا داده می ریم یه پالتویی چیزی می گیرم.
ترنج با تعجب گفت:
پس پول خودت چی؟
مهتاب در حالی که برای استاد که وارد شده بود بلند مشید آهسته گفت:
چیزی به اسم پس انداز به گوشت خورده؟
 
ترنج دیگر جواب نداد و او هم همراه مهتاب بلند شد. مهتاب تصمیم داشت بعد از کلاس برود بازار ارگ و خرید کند. فکر خرید از آزادی و هر پاساژ دیگری را توی سرش هم راه نمی داد. اصولا دانشجو جماعت توی هر شهری که باشد اول از همه مراکز خرید اجناس ارزان را پیدا می کند.

مهتاب و دوستانش هم از این قاعده مستثنی نبودند. توی بازار قدیم و توی مغازه ها وحجره ها ی کوچک و بزرگ هم می توانست چیز هایی را که می خواست پیدا کند بدون اینکه پول ویترین و سرامیک و نور پردازی مغازه را هم به اسم خرید از پاساژ بپردازد.
بعد از کلاس درحالی که وسایلش را جمع می کرد گفت:
من می خوام برم خرید امروز.
ترنج چادرش را توی آینه کوچکش مرتب کرد و گفت:
کجا می ری؟
می رم ارگ.
این موقع؟
مهتاب آینه او را از دستش کشید و توی ان مقنعه اش را نگاه کرد و در همان حال گفت:
آره. چرا؟
ترنج آینه اش را از دست او قاپید و توی کیفش برگرداند و گفت:
الان دیگه خیلی دیره تا برسی مغازه ها بستن باید طرف صبح بری یا لااقل عصر. الان که دیگه داره شب میشه.
مهتاب داشت به دست ترنج که زیپ کیفش را می کشید نگاه می کرد.
آخه صبح همیشه کلاس داریم. تا ارگم این همه راهه.
خوب بذار پنجشنبه.
نه نمی تونم نمی خوام از شرکت بزنم.
خوب مجبوری بری ارگ؟ همین آزادی خرید کن.
مهتاب کوله اش را انداخت و کاغذ هایش را زیر بغلش زد و گفت:
اونجوری مجبورم هم پول بابا و کل حقوقم و بالای یک لباس بدم.
ترنج فکری کرد و گفت:
من فردا می تونم ماشین ارشیا رو بگیرم بعد کلاس هشت با هم بریم. ده که کلاس نداریم.
مهتاب انگشتش را چند بار گاز زد و گفت:
می تونی؟
آره. با هم می ریم. منم خیلی وقته اون وار نرفتم.
مهتاب به طرف در راه افتاد و گفت:
من مدتی بود به اسم این بازار حساسیت پیدا کرده بودم. اسم حموم گنج علی خان میاد می خوام خودمو دار بزنم.
ترنج هم پشت سرش راه افتاد و گفت:
چرا؟
بس که از دبستان هر وقت خواستن مارو بیارن اردو آوردن اینجا.
ترنج خندید و گفت:
آره باور کن مارم ده باری بازدید بردن. ولی یک بارم نبردنمون بستنی سنتنی بخورم. دیدی رو به روی حموم گنج علی خان یه حمام دیگه هست کردن قهوه خونه.
آره یک بار اون اولا با بچه ها رفتیم بستنی هاش تعریفی نداشت پول الکی گرفتن ازمون.ولی فالوده هاش مشتی بود. هنوز بوی گلابش و حس می کنم. اوف با تیکه های شناور یخ. باور کن تا مغز استخونمون یخ زد.
ترنج با خوشحالی گفت:
وای با هم فردا بریم اونجا بستنی بخوریم. وای نه منم هزار ساله فالوده نخوردم.
مهتاب در حالی که کاغذهایش را دست به دست می کرد و از پله پائین می رفت گفت:
تو این سرما؟
ترنج که از فکری که به ذهنش رسیده بود دلش می خواست بالا و پائین بپرد با خوشحالی گفت:
بستنی تو سرما مزه میده. تازه می تونیم بگیم خیلی یخ نندازن تو فالوده ها.
خل و چل.
ترنج خندید و گفت:
خودتی. وای من فالوده.
مهتاب خندید و گفت:
باشه بابا می خرم برات.
ترنج که داشت از ذوق می مرد گفت:
من برم دیگه.
و پائین پله از هم جدا شدند. مهتاب به سمت خوابگاه رفت و ترنج هم سرخوش به سمت ایکس تری ارشیا رفت که توی پارکینگ از همه درخشان تر به نظر می رسید. برای فردا کلی برنامه توی ذهنش قطار کرده بود.
باید با ماکان و ارشیا هماهنگ می کرد.
تا به خانه برسد کلی نقشه توی ذهنش کشید. چه گشت و گذاری میشد فردا. پشت چراغ قرمز که ایستاد تازه یاد ارشیا افتاد. موبایلش را برداشت و با او تماس گرفت:
جانم؟
سلام آقایی خوبی؟
الان که صداتو شنیدم توپ توپم.
ترنج به چراغ قرمز که شماره هایش داشتند معکوس به صفر نزدیک میشدند نگاه کرد و گفت:
کجایی الان؟
من خونه شما.در حال اجرای اوامر جناب عالی.
چه خوب. پس لازم نیست ماشین و ببرم در خونه تون.
یه لحظه فکر کردم خوشحال شدی من اینجا موندم.
ترنج موبایلش را دست به دست کرد و اماده حرکت شد.
اون که بله. کلی باهاتون کار دارم.
صدای ارشیا بدجنس شد:
واقعا؟
ترنج داد زد:
ارشیا؟
ارشیا با خنده گفت:
جانم چرا داد می زنی.
ترنج هم خندید و گفت:
سبز شد. فعلا خداحافظ
به سلامت ترنجم.
ترنج راهنما زد و به به چپ پیچید و راهش را به سمت خانه ادامه داد. باید یک نقشه اساسی می ریخت که مهتاب خیلی جا نخورد. بعد شانه ای بالا انداخت و گفت:
حالا خوردم خورد. من باید این دوتا رو به هم برسونم. من در برابر جامعه مسئولم.
بعد با خنده برای خودش سر تکان داد و کمی بیشتر پایش را روی گاز فشرد.
با سر خوشی از ماشین پیاده شد و دزد گیر را زد و رفت سمت در خانه. خودش هم حیران مانده بود چطور این همه هیجانش را کنترل کرده و بلایی سر ماشین ارشسیا نیاورده است.
تا مقابل ساختمان دوید و در را باز کرد. کسی پائین نبود کفش هایش را در آورد و بدون اینکه آنها را توی جا کفشی بگذارد دوان دوان از پله بالا رفت و یک راست سراغ اتاق ماکان رفت.
در را با شدت باز کرد و در حالی که نفس نفس می زد سلام کرد.
سلام.
ارشیا نگران نیم خیز شد و گفت:
ترنج چی شده؟
ترنج چادرش را برداشت و روی کاناپه ولو شد و گفت:
صبر کن نفسم بیاد سر جاش.
ماکان ابرویی بالا انداخت و گفت:
نکنه ماشین ارشیا رو زدی له کردی؟
ترنج چشم غره ای به او رفت و یکی دو نفس عمیق کشید و گفت:
نخیر اصلانم اینجوری نیست.
ارشیا کلافه گفت:
اتفاق بدی که نیافتاده؟
ترنج دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت:
نه اتفاقا خیلی هم برای بعضی ها خوبه
و به ماکان نگاه کرد و سرخوشانه خندید. ماکان و ارشیا هر دو با کنجکاوی به او نگاه کردند بالاخره نفس ترنج سرجایش برگشت و گفت:
من و مهتاب فردا می خوایم بریم ارگ خرید.
ارشیا با تعجب گفت:
ارگ؟
ترنج مقنعه اش را هم از سر کشید و گفت:
می خواد بره لباس زمستونی بخره.
ماکان تمام حواسش را به ترنج داده بود و کلمات را از دهانش می بلعید.
حالا چرا ارگ؟
مهتاب خودش گفت.
بعد ترنج با هیجان از جا بلند شد و گفت:
ماکان قراره بریم بستنی سنتی بخوریم یا فالوده. تو هم باید بیای؟
من؟
ترنج دستی به پیشانی اش زد و گفت:
عین شفته می خوای تو اتاقت وا بری خوب باید یه خودی نشون بدی دیگه.
بعد رو به ارشیا کرد و در حالی که لبش را می جوید گفت:
بد می گم؟
ارشیا دست به سینه و با لذت به او نگاه کرد و گفت:
نه اتفاقا خیلی هم خوب می گی.
بعد رو با ماکان اضافه کرد:
واقعا صفت شفته بهت خیلی میاد.
ماکان به هر دو نگاه دلخوری انداخت و گفت:
واقعا خجالتم می دین از این همه محبت.
 
ترنج مشغول باز کردن دکمه هایش شد و در همان حال گفت:
خوب جای اینکه پاشی یه فکری بکنی اینجا غمبرک زدی.
بابا بذارین من ببینمش چشم خودم می دونم چکار کنم. توقع دارین برم زیر پنجره خوابگاهش گیتار بزنم شعر عاشقانه بخونم.
ترنج و ارشیا از لحن او زیر خنده زدند. ماکان فقط نگاهشان کرد و سر تکان داد ترنج دوباره روی مبل ولو شد و گفت:
نخیر لازم نیست بری براش آواز بخونی باید یه نقشه اساسی بکشیم.
ارشیا به ژست ترنج خندید و گفت:
اینو انگار می خواد گاو صندوق بانگ مرکزی و بزنه.
ماکان محکم توی پشت ارشیا کوبید که باعث شد چند سانتی متری به جلو بپرد و گفت:
این از اونم مهتره.
ارشیا از روی شانه دستش را رد کرد و روی کتفش گذاشت و گفت:
خیلی خوب بابا. ندید بدید.
خیلی زود یادت رفته خودتو گم و گور کرده بودی بعدم اومدی پیش من گریه می کردی من ترنج و می خوام.
ارشیا با نگاه شیفیته ای ترنج را نگاه کرد و گفت:
اصلانم یادنم نرفته گریه که سهله حاضر بودم هر کار دیگه ام بکنم که ترنج بله و بده.
ترنج لبخند گرمی به ارشیا زد و خیره اش شد. ماکان اول نگاهی به ارشیا و بعد هم به ترنج انداخت و بعد در حالی که ارشیا را هل می داد گفت:
مثل اینکه قرار بود برای فردا برنامه بریزیم.
ترنج نگاهی به ماکان انداخت و گفت:
من فقط می تونم با هم رو به روتون کنم دیگه خودت میدونی با بقیه اش.
ماکان با خوشحالی گفت:
تو من و ببر پیش مهتاب دیگه نمی خواد کاری بکنی.
ارشیا هم دست هایش را به هم کوبید و گفت:
خوب برنامه چیه؟
**
ترنج زیر چشمی به مهتاب نگاه کرد مدام نگران بود که همین اول کار نقشه شان لو برود. قرار بود بعد از کلاس سراغ ارشیا بروند و ماشین را بگیرند.
مهتاب تمام حواسش به استاد بود که داشت برای ژوژمان پایان ترم برای بچه ها خط و نشان می کشید. مهتاب کلافه تکیه داد وآروم گفت:
من کلی کار نیمه تموم دارم. فکر کنم این ترمی بد جور گند بزنم.
ترنج دستش را زیر چانه اش زد و به ا ونگاه کرد:
بخاطر شرکته؟
مهتاب سری تکان داد و گفت:
همه چی قاطی شد این ترم.
ترنج دوباره به ساعتش نگاه کرد. چیزی به پایان ساعت کلاس نمانده بود. زیر چشمی به مهتاب نگاه کرد فعلا همه چیز عادی بود. وقتی استاد بالاخره با نق زدن های بچه ها پایان کلاس را اعلام کرد ترنج با سرعت از جا پرید:
پاشو بریم.
مهتاب وسایلش را زیر بغلش زد و گفت:
با استاد هماهنگ کردی نکنه ماشین شو لازم داشته باشه.
ترنج چادرش را سرش کرد و گفت:
لازم داشته باشه بالاخره یک روز سهم خانمش از ماشینش نمی شه؟
بعد از این حرف هر دو از کلاس خارج شدند. ارشیا توی اتاقش منتظر ترنج بود. مهتاب با سلام وارد شد وارشیا هم به گرمی جوابش را داد. ترنج رفت کنار ارشیا و گفت:
سوئیچ و بده ما بریم دیگه.
ارشیا سوئیچ را از جیب کتش در آورد و به او داد و گفت:
دیگه تنها تنها می خوای بری بستنی بخوری.
ترنج خنده بدجنسی کرد و گفت:
تنها نیستم مهتاب هم باهامه.
مهتاب لبخندی زد و گفت:
ببخشید استاد بینتون جدایی انداختم.
ارشیا سری تکان داد و گفت:
شوخی کردم برین خوش بگذره.
ترنج و مهتاب بعد از خداحافظی از اتاق ارشیا خارج شدند. ترنج با دقت ماشین را از پارک در اورد و به مهتاب که در کنارش نشسته بود و داشت کمربندش را می بست گفت:
اخرش من یه بلایی سر این ماشین می آرم. با این دست فرمون وحشتناکم.
مهتاب با تاسف به ترنج گفت:
خوبه لااقل رانندگی بلدی. من و چی میگی که هیچی به هیچی.
ترنج در حالی که تمام حواسش به جلو بود گفت:
خوب چرا نمی ری دنبال گواهینامه کلاس هاشو که بری یاد میگری.
مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
گوهینامه بگیرم که چی و برونم. ما که ماشین نداریم.
ترنج خیلی خونسرد گفت:
بالاخره رانندگی بلد باشی یه جایی به دردت می خوره. لازم نیست حتماخودت ماشین داشته باشی.

 

منبع:اسوده رمان/98تیا/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 239
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 943
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 3,678
  • بازدید ماه : 9,041
  • بازدید سال : 95,551
  • بازدید کلی : 20,084,078