loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 2219 یکشنبه 27 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان بادیگارد (فصل اول)

 

خلاصه داستان: درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا فراریشون میده.

نوع رمان: عشقولانه، طنز، پلیسی.

نویسنده: Shaloliz

آروم کلید رو توی قفل چرخوندم و درو یواش باز کردم. همهجا تاریک بود، احتمالا همه خوابیده بودن. کفشامو در آوردم و پاورچین پاورچین رفتم سمت پله. همین که پامو روی اولین پله گذاشتم چراغ هال روشن شد. آروم سرمو چرخوندم و عقبو نگاه کردم، درست حدس زده بودم، بابام بود.

بابا: تا حالا کجا بودی؟
من: کجا بودم؟ جایی که همیشه میرم. پارتی.
بابا: یه نگاه به ساعتت انداختی؟
من: نه.
بعد یه نگاه به ساعتم انداختم و گفتم: سالمه که.
بابا چپ چپ نگاهم کرد.
من: خوب حالا که چی؟
بابا: کجا رفته بودی؟ بادیگارد رو باز چرا پیچوندی؟
من: دلم می خواد، دوست ندارم یکی مثل کنه بهم بچسبه.
بابا: مگه من هزار بار نگفتم که بیرون برای تو خطرناکه؟ چرا حرف گوش نمیکنی؟
من: منم هزار بار گفتم که میتونم از خودم حمایت کنم، احتیاجی به سگاتون نیست که پشت سر من راه بندازید.
بابا: درست حرف بزن. با پدرت اینجور صحبت میکنی؟
من: من پدری ندارم.

 

یه سیلی محکم زد به گوشم که گوشم زنگ زد. میلاد که انگار از صدای ما از خواب پریده بود زود اومد کنارم و به صورتم نگاه کرد.

 

بابا: دخترهٔ گستاخ. چه روت باز شده که جلو من قد علم میکنی و میگی من پدری ندارم؟ تو غلط میکنی که پدر نداری.
من: آره آره آره، من پدری ندارم. تو پدر من نیستی، تو یه قاتلی. قاتل مامانمی.

 

اینها رو با داد گفتم و با دو از پله ها بالا رفتم. در اتاق و محکم بستم و روی صندلی جلوی میز آرایشم نشستم. جای دست بابا روی صورتم قرمز شده بود، اما من دیگه پوستم کلفت شده بود و درد رو حس نمیکردم. از توی کشوی میز قرص آرامبخش در آوردم و خوردم.

 

صبح با صدای زنگ از خواب بیدار شدم. زود رفتم دوش گرفتم. وقتی که جلوی آینه نشستم، دیدم که صورتم یکم کبود شده. لوازم آرایشمو برداشتم و شروع کردم به آرایش کردن. تا میتونستم آرایش کردم. به خودم تو آینه نگاه کردم، آوا جون آماده برای جنگ امروز. از اتاق بیرون رفتم، دیدم یه مردی دم در ایستاده. هه هه لابد بادیگارد جدیدمه، صبر کن تو هم حالتو میگیرم. سلام کرد، جوابشو ندادم و مستقیم رفتم پایین.

 

رفتم توی آشپزخونه و به صغری خانم و میلاد سلام کردم. تا لقمه اول رو گذاشتم دهنم، سر و کله بابا همراه اون مرد پیدا شد.
بابا: ایشون آقای صادقی بادیگارد جدیدته.
پوزخند صداداری زدم. میلاد با اشاره بهم فهموند که چیزی نگم.
بابا: این چه قیافه ایه که برای خودت درست کردی؟
جواب من باز سکوت بود.
بابا: آوا با توام، میگم این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟ اینجوری میخوای بری دانشگاه؟
لقمه ای که درست کرده بودم بخورم رو گذاشتم روی میز و کیفم رو برداشتم.
من: نخیر، انگار نمیذارن ما یه صبحونه رو راحت بخوریم. میلاد من رفتم، بای.

 

بدون اینکه به حرفای بابا اهمیت بدم زود از خونه بیرون رفتم. بادیگارد جدید همینجور دنبالم بود. در ماشینو برام باز کرد و روی صندلی عقب نشستم. خودش هم پشت فرمون نشست.
از کوچه که رد شدیم از توی کیفم دستمال برداشتم و آرایشمو یکم پاک کردم، برای دانشگاه مناسب نبود ولی کیه که جرات کنه جلوی منو بگیره؟ وقتی به دانشگاه رسیدیم، بدون اینکه منتظر صادقی بمونم راهمو گرفتم و رفتم. صادقی با حالت دو دنبالم بود. وارد کلاس که شدم همه سرها طرف من چرخید و شروع کردن به دست زدن.

 


من: ممنون از تشویقتون. حالا دیدید که من شرطو بردم، لطفا پولا رو رد کنید بیاد.
کامیار که یکی از پسرهای شیطون کلاس بود گفت: بچه ها دیدید گفتم فردا با بادیگارد نو میاد، حالا خیط شدید؟ آوا بیا پولا دست منه.
نزدیک که شد آروم گفت: این پول تو، اینم سهم من.
من: بده من ببینم، پررو. خوبه من شرط بندی کردم. تو چرا نصف پولو برداری؟
کامی: خوب اسکل من کمکت کردم دیگه، من برات تبلیغ کردم که همه شرط بندی کنن.

 

استاد وارد کلاس شد. همه سر جامون نشستیم. بهار دوستم ساکت نشسته بود.
من: آهای خانم خوشگل، چرا ساکتی؟
بهار: هیچی، یکم سر درد دارم.
من: فدای سرت بشم من عزیزم. نبینم دوست خوشگلم حالش گرفته باشه ها.
کامی که عقبمون نشسته بود سرش و از وسط سر ما آورد جلو و گفت: بچه ها بعد از کلاس بریم کوه؟
بهار: باهوش خان، امروز همش پشت سر هم کلاس داریما.
کامی: خوب کلاس داشته باشیم، امروزو نمیریم سر کلاس.
بهار: میترسم برامون بد شه.
من: کدوم بد بابا؟ میریم هیشکی هم متوجه نمیشه.
بهار: میخوای با بادیگاردت بریم؟
من: نه بابا، اونو که میپیچونیم.
کلاس که تموم شد، رفتیم سمت ماشین و وقتی که خواستیم سوار ماشین شیم.
من: اه ه، کتابم یادم رفت.
رو به صادقی گفتم: ببخشید میشه برید کتابمو از توی کلاس بیارید؟
صادقی: آخه من نمیتونم شما رو تنها بذارم.
من: من همینجام، دو دقیقه بیشتر طول نمیکشه که. زودی برو بردار و بیارش.

 

صادقی که انگار دو دل بود، یکم فکر کرد و بعد رفت. تا رفت پریدم توی ماشین و گفتم: بچه ها بپرید تا نیومده.
کامی و بهار نشستن تو ماشین و گاز دادم. ماشین از جا کنده شد.
کامی: ایول بابا، عجب شیطونی هستی تو.
من: ممنون از تعریفتون.

 

تا موقعی که به کوه رسیدیم بهار همینجور داشت میخندید. رفتیم توی قهوه خونه نشستیم و ۲تا قلیون و چایی سفارش دادیم.
بهار: هزار بار گفتم قلیون نکش خوب نیست. چرا آدم نمیشی تو؟
کامی: آوا منم میگم تو نکش، خوب نیست.
من: برو بابا. توی هوای آزاد میچسبه آدم قلیون بکشه.
بهار: تو میدونی قلیون باعث سرطان میشه؟
من: سرطان کاری به قلیون و سیگار نداره. آدمایی هستن که کل زندگیشون نه سیگار کشیدن، نه مشروب خوردن. هر روز ورزش و غذاهای رژیمی و اینا. آخرش زودتر از سیگاریا سرطان میگیرن و میمیرن. تازه مثل سیگاریا توی زندگیشون هم خوشی نکردن و لذت نبردن.
بهار: خوبه خوبه، فلسفه بافیت شروع شد.

 

موبایلم زنگ خورد، بابام بود. جواب ندادم.
کامی: پاپا جونه؟
من: اوهوم.
کامی: لابد میخواد درمورد پیچوندن بادیگارد باهات حرف بزنه.
من: ولمون کن ها بابا.
گوشی رو خاموش کردم.
بهار: آوا یه وقت برات بد نشه. نری خونه باز دعوا راه بندازیدا.
من: من دیگه به این دعواها عادت کردم، اینجوری یکم دلم راحت میشه و عقده هام رو خالی میکنم.
بهار: آخه مگه چیکار کرده که تو اینقدر ازش دلخوری؟ هرچی باشه باباته.
من: بهار تو نمیدونی، هیشکی نمیدونه. پس الکی قضاوت نکن.
بهار: من قضاوت نکردم که، فقط ...
کامی پرید وسط حرفش.
کامی: بچه ها موافقید بعدش بریم بستنی به حساب آوا بخوریم؟
بهار: کامی خیلی پررویی. خجالت بکش. تو مردی باید پول بدی.
من: اشکال نداره، میریم بستنی میخوریم به حساب من. فقط به شرطی که پول الان رو کامی حساب کنه.
کامی: آره حساب میکنم، مگه چیه؟ بخیل که نیسم.
من: اون که بله.

 

وقتی که رسیدم خونه، میدونستم که بابام منتظرمه و لحظه ورودم ممکنه که مثل تی ان تی منفجر شه. رفتم توی آشپزخونه، صغری خانم منتظرم بود.

 

صغری: اومدی مادر؟ چیزی خوردی؟
من: نه چیزی نخوردم. ولی الان آقای پرند میاد و چیزای خوب خوب تو شکمم میکنه.
صغری: هیچی نگو که خیلی عصبیه، خیلی داری اذیتش میکنیها.
من: مامانی، شما که دیگه دلیل رفتارهای منو میدونید. پس چرا این حرفا رو میزنید؟
صغری: آخه تا کی میخوای این کارا رو انجام بدی مادر جون؟ با این کارا که چیزی درست نمیشه، تازه بدتر هم میشه.
من: همون بابام عصبی بشه برای من کافیه.
صغری خانم غذا رو گذاشت جلوم و گفت: امون از دست تو دختر. بس که دوست دارم دلمم نمیاد بهت چیزی بگم.
من: فدات بشم، منم دوستون دارم. به به عجب شامی.
بابا اومد توی آشپزخونه. صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. لبخند زدم.

 

بابا: فردا ساعت چند کلاس داری؟
من: فردا کلاس ندارم.
بابا: بهتر. و از آشپزخونه رفت بیرون.
صغری: مادر تو فردا کلاس داری که. چرا به بابت الکی گفتی کلاس نداری؟
من: خوب دیگه.
لباسمو عوض کردم. کامپیوترو روشن کردم و آهنگ گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. صدای در اومد.

 

میلاد: میشه بیام تو؟
من: آره بیا تو.
میلاد: چطوری وروجک؟
من: بد نیستم، تو چطوری؟
میلاد: خوبم مرسی. کجا بودی؟
من: با بچها رفته بودیم بیرون.
میلاد: بعد از اون کجا بودی؟
من: هیچ جا، اومدم خونه.
میلاد: آوا، به من دروغ نگو. از چشمات معلومه. رفته بودی پیش مامان؟

 

بغض کردم و آروم سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. میلاد دستمو گرفت.

 

میلاد: چرا اینقدر خودتو عذاب میدی. آوا، مامان هفت ساله که مرده. تو هنوز داری خودتوعذاب میدی.
من: چی میگی تو؟ یعنی حالا که هفت ساله رفته دیگه من نباید برم پیشش؟ باید فراموشش کنم؟
میلاد: من نگفتم که فراموشش کن، میگم مامان هم راضی نیست که تو خودت رو اینقدر عذاب بدی.
من: نمیتونم نرم میلاد. اونجا که هستم، مامانو حس میکنم. دلم آروم میگیره.
میلاد: خیلی خوب خیلی خوب، اینقدر گریه نکن.

 

بعد اشکام و پاک کرد و بغلم کرد.

 

میلاد: خوبه دیگه پاشو اینقدر خودتو لوس نکن.
سرم رو بالا گرفت و به چشمام نگاه کرد.
میلاد: خوب حالا بگو خوشگلترین چشمهای دنیا مال کیه؟

 

خندیدم.

 

میلاد: هوم؟ بگو دیگه. مال کیه؟
من: من.
میلاد: آره آفرین، حالا بهترین داداش دنیا کیه؟

 

حالت متفکرانه به خودم گرفتم و انگشتمو روی لبم گذاشتم.

 

من: اممم، نمیدونم.
آروم زد تو سرم.
میلاد: نمیدونی و کوفت. صبر کن حالتو جا بیارم.
گوشمو گرفت و پیچوند.

 

من: آخخ.
میلاد: بهترین داداش دنیا کیه؟ زود بگو تا ولت کنم.
من: تو، تو بهترین داداش دنیایی.
میلاد: آهان. حالا شدی دختر خوب.

 

گوشمو ول کرد و به من نگاه کرد. دوتامون زدیم خنده.
صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم، زود آماده شدم و از زیر تخت ملحفه های زیادی رو در آوردم. همشون رو محکم به هم بستم. پنجره رو باز کردم، کسی توی حیاط نبود. طنابی که با ملحفه ها درست کرده بودم رو پرت کردم پایین. انگار همه چیز آمادست.

 

آروم از طناب رفتم پایین، تقریبا به پایین رسیده بودم که دیدم طناب کوتاهه و باید بقیه شو بپرم. ای خاک تو مخت، اگه پام شکست چی؟

 

چاره ای نداشتم، چشمامو بستم و پریدم. آروم چشمامو باز کردم و به دست و پام نگاه کردم. خوشحال شدم از اینکه سالمم و زود پشت درختا قایم شدم. نگهبانها مشغول صبحونه خوردن بودن و راحت میشد رد بشم. چادری که توی کیفم بود رو در آوردم و سر کردم. نزدیک در که شدم چادر رو کشیدم تا روی صورتم و لنگان لنگان راه رفتم. نگهبانی که وایساده بود کنار در بهم نگاه کرد و بعدش سلام کرد. سر خیابون که رسیدم ماشین بهار رو از دور دیدم. زود سوار شدم و بهار حرکت کرد.

 

بهار: این چه قیافه ایه برای خودت درست کردی؟
من: مجبور شدم. بابام زرنگ شده، نگهبانها رو زیاد کرده و به همشون گفته که نذارن من بدون بادیگاردم جایی برم. واسه همین مجبور شدم چادر بپوشم، حالا بهم میاد یا نه؟
بهار همینجور که میخندید: آره خیلی بهت میاد. مثل خاله بزغاله شدی.
من: گمشو کثافت. برو عمه تو مسخره کن. جلف.
بهار: خودتی. حالا کجا بریم؟ هنوز خیلی به کلاسمون مونده.
من: بریم یه صبحونه ای بخوریم که دارم ضعف میکنم.
رفتیم توی کافی شاپ و کیک و قهوه سفارش دادیم.
بهار: آوا، میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
من: جونم؟ بپرس.
بهار: میترسم ناراحت شی.
من: در مورد بابامه؟
بهار: اوهوم.
من: چی میخوای بدونی؟

 

بهار: دلیل اینکه چرا باهاش لجی. آخه هرکی جای تو بود، با این بابای پولداری که تو داری دیگه غمی نداشت. اما تو همیشه با بابات دعوا میکنی. با اینکه نشون میدی که خوشحالی و هیچ غمی نداری، اما میدونم که خیلی ناراحتی.
من: مگه خوشبختی به پوله؟ خیلی چیزا هست که باعث بدبختی آدم میشه. حوصله داری که برات تعریف کنم؟ آخه داستان خوبی نیست و شاید ناراحتت کنه.
بهار دستمو گرفت و گفت: نه اشکال نداره، ناراحتی تو ناراحتی منه.
من: مرسی، اینجوری شاید منم یکم سبک بشم.
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم.

 

من: پدر بزرگهام از قدیم با هم مشکل داشتن. همیشه از هم بدشون میومد و دعوا داشتن. تو این وسط بابام عاشق مامانم میشه. وقتی که به مامانم میگه، مامانم میگه که اونم دوستش داره ولی میترسه. خلاصه بعد از مدتی بابام تصمیم میگیره که به باباش از عشقش به مامانم بگه. آقا بزرگم تا حرفای بابامو میشنوه باهاش دعواش میشه و میگه باید بین من و اون دختر یکی رو انتخاب کنی. اما اگه دخترو انتخاب کردی از ارث محروم میشی. بابامم خونه رو ول میکنه و میره پیش اون پدر بزرگم، یعنی پدر مامانم. اونم تا حرفای بابام رو میشنوه عصبانی میشه و جلوی بابام مامانم رو کتک میزنه و شروع میکنه به بد و بیراه گفتن.

 

بابامم طاقت نمیاره و میره جلوشو میگیره. خلاصه مامانمم از خانواده طرد میشه و از ارث محروم میشه.

 

با کمک یکی از داییهام مامان و بابام عروسی میکنن و یه خونه کوچیک اجاره میکنن. خیلی همدیگه رو دوست داشتن و خوشبخت بودن. بعد از یک سال مامانم من و میلاد رو به دنیا میاره که خوشبختیشونو تکمیل میکنه. کم کم وضع بابام خوب شد و پر نفوذ تر شد. چهارده سالم بود که فهمیدیم بابام میخواد بره توی کار سیاست.

 

مامانم راضی نبود و میگفت که نره، اما بابام گوش نکرد و آخر به چیزی که میخواست رسید. یکی از مهمترین سیاستمدارها شده بود. دیگه بابام رو کم میدیدم توی خونه، همیشه یا سرش شلوغ بود یا عصبی بود. یه روز که من و میلاد همراه مامان میخواستیم بریم خرید، مامان گفت که تا ما آماده میشیم میره ماشین رو از پارکینگ در میاره.

 

داشتیم از در بیرون میرفتیم که صدای انفجار بلندی رو شنیدیم. میلاد دوید سمت در حیاط. درو که باز کرد، ماشین مامان و دیدیم که منفجر شده.

 

نفس عمیقی کشیدم تا جلوی بغضمو بگیرم.

 

من: هیچی از مامانم نمونده بود، من تا چند روز شوکه بودم و چیزی رو نمیفهمیدم. اما کم کم فهمیدم که چه بلایی سرمون اومده. چهار روز بعد از مرگ مامانم یکی زنگ زد. میلاد تلفن رو جواب داد. یه مردی گفت (به بابات بگو توی کارهای ما دخالت نکنه و پاشو بکشه بیرون. حالا زنت رو کشتیم، اگه نری کنار بچههات رو هم میکشیم.) اما بابام باز اهمیت نداد و دنبال کارش رو گرفت. از اون روز دیگه از بابام متنفر شدم، با ناراحت شدنش من خوشحال میشم. بخاطر لج کردنش مامانو کشتن، باز هم پشیمون نشد و به کارش ادامه داد. فکر میکنه اگه بادیگارد برامون بذاره خیلی پدری در حقمون کرده.

 

چندبار هم بابامو تهدید کردن که منو میکشن، اما بابام دیگه چیزی براش مهم نیست. این سیاستمدارها خیلی آدمهای کثیفی هستن، به زن و بچه خودشونم رحم نمیکنن. منم به بابام رحم نمیکنم، صبح که می خوام از خونه بیام بیرون تا میتونم آرایش میکنم که فقط لجشو در بیارم. اما تا از خونه میرم بیرون آرایشمو پاک میکنم. شبا اگه با شما میام بیرون یا میرم سر مزار مامانم، به بابام میگم پارتی بودم. باید یهجور تقاص پس بده.

 

بهار: میلاد چی؟ اون به بابات چیزی نمیگه؟
من: میلاد قویتر از من بود. زود خودشو جمع و جور کرد. میلاد پسر آرومیه و کاری به بابام نداره. فقط میره شرکت و میاد خونه میخوابه. میدونم که سر خودشو گرم میکنه تا به مامان فکر نکنه. آخه هرچی باشه جسد سوخته مامانمون رو جلوی چشاش دید و سخته که این صحنه رو فراموش کنه.

 

بهار: چطور میلاد میره شرکت و تو هنوز درس میخونی؟ مگه دوقلو نیستید؟
من: چرا، دوقلویم. ولی بعد از مرگ مامان، من همش تو اتاق خودمو حبس میکردم و دل و دماغ درس خوندن رو نداشتم. اما میلاد خودشو با درسش مشغول کرد.
بهار: آوا واقعا متاسفم برای حادثه ای که برای مامانت پیش اومده. منو خواهر خودت بدون و هروقت هرچی خواستی بهم بگو، اگه از دستم بر بیاد کوتاهی نمیکنم.
من: مرسی عزیزم، خیلی گلی. خوب حالا بیخیال. قهوه ها سرد شد، دیگه نمیشه خوردش.

 

به گارسون اشاره کردم و دوتا قهوه سفارش دادم.

 

بهار: تا حالا چندتا بادیگارد فراری دادی یا اخراج کردی؟
من: اووه زیادن بابا، حسابش از دستم در رفته. اینم امروز اخراجه بیچاره.
وقتی رفتیم کلاس و سر جامون نشستیم، کامی به سمت تخته اشاره کرد. به تخته نگاه کردم، یه باغچه کشیده بودن، با یه مردی که تو دستش داس بود. پقی زدم خنده، آخه اسم استادمون آقای باغبان بود.

 

من: کار توئه کامی؟
کامی: مخلص شمائیم، انگار همه هنرم رو میشناسن.
بهار: برو بابا، چه هنری؟ نگاه صورتشو چجوری کشیده، بیشتر شبیه فیله تا آدمیزاد.
کامی: خوب خودم از عمد اینجوری کشیدم، آخه استاد هم شبیه فیله دیگه.
بهار: ارواح خاله ت، که از عمد کشیدی.
کامی: ا، به خاله من بی احترامی نکن جوجه.
بهار: منظورم به مادر زنته، نه خود خاله ت.
کامی جوری که بهار نشنوه گفت: نگاه اسکل داره به مامان خودش فحش میده.

 

چهار چشمی به کامی نگاه کردم و وقتی که منظورشو فهمیدم زدم خنده.
کامی: والا.
من: خیلی لوسی.
بهار: چی گفت؟
کامی: هیچی، گفتم که واسه وسطای کلاس یه نقشه هایی دارم.

 

وسطای کلاس بود و همه کم کم داشت خوابشون میبرد، کامی بهم اشاره کرد که آماده باشم. گوشیمو در آوردم و گذاشتم زیر کتابم جوری که پیدا نباشه. وقتی که کامی اشاره کرد صدای ضبط شدهٔ سگمون رو گذاشتم. چون کلاس ساکت بود صدا پیچید و همه رو ترسوند. اول از همه کامی پرید روی میز ایستاد.

 

کامی: یا خدا، سگ اومده. وای ایناهاش، سعید بپا گازت نگیره پسر.
من و بهار هم شروع کردیم به جیغ کشیدن، دخترهای کلاس هم شروع کردن به جیغ کشیدن.
من: فرار کنید تا گازمون نگرفته.

 

از وسط بچه ها رد شدم و رفتم سمت در، درو که باز کردم همه با هم ریختیم بیرون. حتی خود استاد هم ترسیده بود و داشت میدوید. ما که همینجور داشتیم میخندیدیم، رفتیم سمت نیمکت.
من: ایول کامی خیلی باحال فیلم بازی کردی، همچین پریدی روی میز منم باورم شد که واقعا سگ توی کلاسه.
بهار: گم شید بیشعورا. خوب یه ندائی میدادید که منم حواسم باشه، زهرم ترکید. بعدشم کامی خان، این چه طرز جیغ کشیدن بود؟
کامی: خوب یکی باید دخترا رو میترسوند دیگه، شما که صداتون در نمیومد. مجبور شدم خودم جیغ بکشم. حالا برو یه چایی سفارش بده که گلوم پاره شده.
بهار: چه پررو تشریف داری، باشه میرم. اما فقط واسه خودم و آوا میارم، واسهٔ تو نمیارم.
عصر که رفتم خونه، بابام نبود.
صغری: مادر مگه تو بیرون بودی؟
من: آره، کلاس داشتم.
صغری: پس چطور من ندیدمت؟

 

آروم خندیدم. صغری خانم یه اخم شیرینی کرد.
صغری: دختر تو نمیترسی یه موقع بیفتی خدای نکرده دست و پات بشکنه؟
من: نه مامانی، بس که رفتم و اومدم دیگه استاد شدم.
صغری خانم خندید و گفت: چه افتخارم میکنی. امان از دست تو دختر. ناهار خوردی؟
من: آره با بچه ها یه چیزی خوردم، ممنون.

 

وقتی به در اتاقم رسیدم، صادقی دم در بود. تا منو دید مثل برق گرفته ها ایستاد و با تعجب به من نگاه کرد.
صادقی: شما بیرون بودید؟
من: آره.
صادقی: پس من چطور شما رو ندیدم؟
من: نمیدونم، اینو برید از آقای پرند بپرسید.
لباسمو عوض کردم و رفتم توی هال روی مبل دراز کشیدم و تلویزیون روشن کردم. توی همه ی اتاقها تلوزیون و ماهواره داشتیم. اما دوست داشتم پیش صغری خانم باشم و با هم فیلم ببینیم.

 

من: مامانی بیاین بشینید. هم یکم استراحت کنید هم با هم سریال ببینیم.
صغری خانم با ظرف میوه و تخمه اومد. ظرفها رو ازش گرفتم و گذاشتم روی میز.
صغری: الان کدوم سریال رو میذاره مادر جون؟
من: همین دکترها.
صغری: پس کی اون سریال جنایتیه رو میذاره؟ همون که میرن با آزمایشها و اینا میفهمن که قاتل کیه؟ سی سی یووِ چیه؟
من: سی اس آی منظورتونه؟
صغری: آره مادر همین.
من: اونو بعد از این میذاره. میگم مامانی، شما هم خطرناک شدیدا.
صغری خانم خندید و گفت: پس چی فکر کردی؟ با یه دختر شیطون مثل تو زندگی میکنم، باید این چیزها هم یاد بگیرم.
من: فدای شما، بخدا خیلی عزیزی مامانی. یه دونهای.
صغری: توام یه دونهای عزیزم.

 

بابام اومد خونه، وقتی دید من خونم یه لبخندی روی لبش نشست. فکر میکرد که نرفتم بیرون، نمیدونست که من از صبح بیرون بودم. صدای حرف زدنش رو با صادقی شنیدم، بعدش صدای شکستن چیزی رو شنیدم. خودم و آماده کردم.

 

بابا: باز فرار کردی؟ دختر تو دیگه شورشو در آوردی. کم کم داره صبرم تموم میشه.

 

من همینجور دراز کشیده بودم و چشمم به تلویزیون بود.

 

بابا: آخر من یه حدی برای این بی ادبیهات میذارم.
من خیلی ریلکس گفتم: اوکی.

 

بابا که انگار خیلی عصبی شده بود یه مشت زد به مبل و رفت. صغری خانم داشت همینجور نگام میکرد. براش لبخند زدم.
صبح که رفتم بیرون با کمال تعجب دیدم که کسی پشت در نیست، لابد پایینه. رفتم توی آشپزخونه و سلام کردم.

 

من: میلاد، انگار خبری از بادیگارد نیست. موضوع چیه؟
میلاد: بابا دیشب خیلی عصبی بود، گفت حالا که خودش نمیخواد منم براش بادیگارد نمیگیرم. اینجور که معلومه دیگه حوصله بادیگارد پیدا کردن رو نداره.
من خوشحال خندیدم و گفتم: بهترین خبرو بهم دادی.

 

با اشتها شروع کردم به صبحونه خوردن. بعد از مدتها با خیال راحت سوار ماشین شدم و رفتم دانشگاه. صدای آهنگ رو بلند کردم و داشتم از روزم لذت میبردم. وقتی وارد کلاس شدم همه دور کامی جمع شده بودن و اون داشت یکی از داستانهاش رو براشون تعریف میکرد.

 

کامی: خلاصه من همینجور رفتم یهو دیدم یه چیزی تکون میخوره، نگاه کردم که ببینم چیه. یهو پرید روم و من افتادم زمین.
ستاره: خوب چی بود؟ گرگ بود؟
افشین: فکر کنم سگ بوده.
بهار: خوب بگو چی بود؟
کامی: من چه میدونم، از خواب پریدم دیگه نفهمیدم چی شد.
بچه های کلاس همه صداشون در اومد.
لیلا: یعنی تو از صبح تا حالا داشتی خوابتو تعریف میکردی؟
ایمان: خوب ما رو سر کار گذاشتیا.
بهار: خیلی لوسی کامی.
کامی: خاله ت لوسه.
بهار: کامی اسم خاله مو نیارها.
کامی: به تو چه؟ منظورم به مامان خودمه. والا
کامی به من نگاه کرد و چشمک زد.
بهار: مامان تو؟ چه ربطی داشت؟ حالت خوبه؟
کامی:ِ اِاِ. آوا خانم بدون بادیگارد. چی شده؟ باز پیچوندیش؟
من: نه بابا، دیگه تموم شد و بادیگارد ندارم.
بهار: جدی؟
کامی: نه بابا. من که باورم نمیشه بابات کم آورده باشه. آخه بابات مثل خودت لجبازه.
من: ولی اینجور که پیداست کم آورده و تسلیم شده.

 

یه هفته گذشت و از بادیگارد خبری نبود. منم حسابی خوشحال بودم. امروز سالگرد مامانه. با خرما و گٔل و گلاب رفتم سر مزارش. با گلاب سنگ قبرشو شستم و فاتحه خوندم، گلهایی که خریده بودم رو روی سنگ قبرش چیدم.
مثل همیشه سنگ قبرش رو بوسیدم و شروع کردم به حرف زدن باهاش.

 

من: میدونی مامان، این اواخر دیگه بابا برام بادیگارد نیاورده. انگار خسته شده. میدونم ناراحتید که بابا رو اذیت میکنم، ولی هنوز از دستش ناراحتم. راستی مامان، دیروز کامی دیوونه کفش یکی از بچه های کلاس رو یواشکی برداشت و انداخت جلوی استاد. بیچاره محمود سرخ شده بود و زیر لب به کامی فحش میداد.

 

تقریبا یه نیم ساعتی حرف زدم که دیدم یکی اومد دوتا قبر اونطرفتر نشست و فاتحه خوند. یه مرد که میخورد ۲۸ ساله باشه. خرما رو برداشتم و رفتم بهش تعارف کردم. برداشت و تشکر کرد، بعدش شروع کرد به فاتحه خوندن.

 

دوباره کنار قبر مامان نشستم که میلاد هم اومد. گلهایی که آورده بود رو گذاشت روی سنگ قبر و فاتحه خوند. رفته بود تو خودش، معلوم بود که داره توی دلش با مامان درد و دل میکنه. سرمو گذاشتم روی شونش و آروم اشک ریختم.

 

خرما رو که پخش کردیم دیگه رفتیم خونه. خونه ساکت بود و هیچکس حرفی نمیزد. هر سال همینجور بود. نشستم توی اتاقم و تا شب عکسهای مامان رو نگاه کردم و اشک ریختم. فرداش که رفتم دانشگاه، دیدم بهار و کامی دارن حلوا پخش میکنن. بعد فهمیدم که برای مامانه. ازشون تشکر کردم. از دانشگاه که بیرون اومدیم چشمم به همون مرد دیروزی افتاد. همونی که دو قبر اونطرفتر از قبر مامان نشسته بود. عجب تصادفی. اما اون انگار منو ندید.

 

یه روز عصر بهار اومد دنبالم و با هم رفتیم سینما. برای برگشتن از بهار خواستم که اون بره و من یکم پیاده روی کنم. همینجور راه میرفتم و از هوای آزاد لذت میبردم.

 

یکم که گذشت احساس کردم یکی داره تعقیبم میکنه. خیلی ترسیدم، یعنی ممکنه دشمنای بابا باشن؟ یا شاید دزده. شاید هم کسی نیست و من الکی ترسیدم. همینجور دنبالم بود تا اینکه تصمیم گرفتم یه کاری کنم. دست کردم توی کیفم که یه صدا از پشت بهم گفت: تکون نخور.

 

سر جام ایستادم، توی کوچهٔ خلوتی بودیم و پرنده هم پر نمیزد. باز صدا گفت: آروم بچرخ سمت من.
من: با من چیکار داری؟ پول میخوای؟

 

همونجور که گفت آروم چرخیدم، کوچه تاریک بود و صورتش رو نمیدیدم. اما اسلحشو میدیدم که توی دستشه و منو نشونه گرفته.
مرد اسلحه دار گفت: دستتو از توی کیفت در بیار و بذار روی سرت.
من: توی دستم چیزی نیس، فقط کلیده.
مرد: گفتم دستتو در بیار.
من: باشه باشه، شلیک نکن.

 

چاقویی که کامی بهم داده بود رو توی آستینم قایم کردم و دستمو گذاشتم پشت سرم. چاقو رو باز کردم.

 

مرد: حیفِ دختر خوشگلی مثل تو نیست که بره زیر خاک؟ حیف که بابات حرف گوش نمیده و زیاد توی کار ما فضولی میکنه.

 

تا صدای چخماق تفنگ رو شنیدم با یه حرکت غافلگیر کننده با چاقو زدم به شکمش. همین که از درد دولا شد روی شکمش، با پا زدم توی سرش و بعد زدم به پاش که افتاد زمین و من زود فرار کردم. نمیدونم اگه به زور بابا کاراته یاد نگرفته بودم الان چیکار میخواستم بکنم؟ به وسط کوچه که رسیدم صدای درگیر شدن شنیدم. به عقب که برگشتم باز همون مردی بود که توی بهشت زهرا دیده بودمش.

 

تعجب کردم که اون اینجا چیکار میکنه. یه مشت زد به صورت اون مرد که پرت شد روی زمین، بعد تفنگشو در آورد و گفت: از جات تکون نخور.
از توی جیبش موبایلشو در آورد و شماره گرفت. بعدش رو کرد به من.
مرد: خانم پرند، صبر کنید.

 

من با تعجب بهش نگاه میکردم، این اسم منو از کجا میدونه؟
من: ش.. شما اس.. اسم منو از کجا..؟
با یه فکری جملمو کامل نکردم، یعنی این بادیگارده؟
من: شما بادیگارد هستید؟
مرد: بله، من بادیگارد جدید شما هستم.
با عصبانیت بهش نگاه کردم، کیفمو از روی زمین برداشتم و رفتم.
مرد: صبر کنید، تنهایی خطرناکه برید.

 

محل نذاشتم و به راهم ادامه دادم. هنوز خیلی دور نشده بودم که صدای پایی رو پشت سرم شنیدم. وحشت زده به عقب نگاه کردم، بادیگارد جدیدم بود. اه ه. خیلی عصبی بودم، وقتی به خونه رسیدم محکم درو بستم که بابام از جاش پرید و با وحشت به من نگاه میکرد.

 

من: شما با چه حقی به من دروغ گفتید؟
بابا خیلی خونسرد جواب داد: من چه دروغی گفتم؟
من: دروغ نگفتی؟ پس این بادیگاردتون چیه که هرجا میرم پشت سر من راه افتاده؟
بابا: آهان، جناب سرگرد رو میگی؟
من: چی؟ سرگرد؟

 

همون موقع در زده شد و بادیگارد یا همون سرگرد وارد شد.
بابا: ایشون سرگرد محسن راد هستن. من از ایشون خواهش کردم که شخصا از تو مراقبت کنه.
من: مراقبت منظورت به همون جاسوسیه دیگه نه؟
بابا: آوا، درست صحبت کن.
تا اومدم جوابشو بدم میلاد دستم رو گرفت و منو برد توی اتاقم. در اتاق رو که بست رو کردم بهش.

 

من: اه، عجب گیری افتادیما. حالا دیگه واسه من سرگرد آورده. آخه مگه اصلا میشه سرگرد رو بذارن واسه بادیگاردی؟
میلاد: آوا بابا مجبوره. بیرون برای تو خطرناکه. من پسرم میتونم از خودم دفاع کنم، اما تو چی؟
من: یعنی چی؟ یعنی من ضعیفم؟ برو از جناب سرگرد عزیزتون بپرس همین نیم ساعت پیش چطور زدم مرده رو لت و پار کردم.
میلاد: چی؟ کدوم مرد؟ بهت حمله کردن؟
من: آره، تفنگ گرفته بود تو صورتم و میگفت باید بمیری چون بابات داره زیادی فضولی میکنه. منم یه چاقو در آوردم و زدم تو شکمش.

 

میلاد با نگرانی بهم نگاه میکرد.
میلاد: چیزیت که نشده؟
من: نه متاسفانه.
میلاد: خفه شو دیوونه.
بغلم کرد و سرمو بوسید.
میلاد: خدا رو شکر که چیزیت نشده، میدونی اگه سرگرد نبود چه بلایی سرت میومد؟
من: هیچیم نمیشد، فقط به پولای پاپی جون که توی کیفم بود بای بای میگفتم.
یکم فکر کردم و گفتم: میلاد، آخه چطور سرگرد اومده و بادیگارد من شده؟ مگه میشه؟
میلاد: بابا به یکی از آشناهای پر نفوذش گفته بود که یکی رو میخواد که از دور مراقبت باشه، اونا هم سرگرد رو معرفی کردن. میگن جنا هم ازش میترسن.
من: خوب حق دارن، با قیافه ای که اون داره طبیعیه. راستی یعنی تو همه چیزو میدونستی؟
میلاد: آره.
من: چرا به من نگفتی پس؟ میلاد اصلا باورم نمیشه که تو هم مثل بابا شدی.
میلاد: آوا واسه سلامتی خودت این کارو کردیم. خواهش میکنم دلگیر نشو.
من: اصلا انتظار نداشتم که بهم دروغ بگی، دیگه هیچوقت بهت اعتماد نمیکنم میلاد. حالا هم لطفا برو بیرون میخوام بخوابم.

 

میلاد سرشو تکون داد و رفت بیرون. کامپیوترو روشن کردم و آهنگی رو که هروقت دلم میگرفت گوش میدادم، گذاشتم. روی تختم دراز کشیدم.

 

اگه دستم به جدایی برسه، اونو از خاطرهها خط میزنم
از دل تنگ تموم آدمها، از شب و روز خدا خط میزنم
اگه دستم برسه به آسمون، با ستارهها قیامت میکنم

 

به اینجاش که رسید باز اشک ریختم.
فرداش کلاس نداشتیم، ساعت نه از خواب بیدار شدم و به بهار زنگ زدم که سر کوچه شرکت میلاد منتظرم باشه.
دست کردم زیر تخت، ملحفه ها نبودن. لابد بابا به صغری خانم گفته که جمعشون کنه. هه هه فکر کرده با این کارش میتونه جلوی بیرون رفتن منو بگیر. آهنگ رو روشن کردم که شک نکنن توی اتاقم نیستم.

 

رفتم کمد لباسام رو خالی کردم، هرچی لباس داشتم به هم گره زدم و ازش رفتم پایین. کلید زاپاس ماشین میلاد رو چسبوندم به بالای لاستیک ماشین جوری که پیدا نباشه. در ماشین میلاد مثل همیشه باز بود، صندوق عقب رو باز کردم و رفتم توش دراز کشیدم و درو آروم بستم. ده دقیقه بعد صدای در ماشین اومد و بعدش ماشین حرکت کرد. وقتی ماشین ایستاد، منتظر موندم تا صدای در بیاد. بعد زنگ زدم به بهار و گفتم کلید رو برداره و درو باز کنه.

 

درو که باز کرد، زود پریدم بیرون و با هم دویدیم سمت ماشینش. تا نشستیم توی ماشین، یه نگاه به هم کردیم و زدیم زیر خنده.
بهار: دختر تو دیوانه ای، این کارآگاه بازیها رو از کجا یاد گرفتی؟ قایم بشی توی صندوق و کلید رو قایم کنی و اینا؟
من: از این سریالهایی که میذارن بابا. تازه صغری خانمم یاد گرفته.

 

با این حرفم دوتایی خندیدیم و ماشینو حرکت داد به سمت کوه. کامی و بچه ها اونجا منتظرمون بودن.
کامی تا منو دید گفت: دختر تو چرا لباس گرم تنت نیست؟ فکر کردی میخوایم بریم جزیره هاوایی؟ بابا اینجوری خوب یخ میزنی.
من: هرچی لباس کلفت داشتم به هم گره زدم که بتونم طناب درست کنم.
کامی: خو مثل آدم از در میومدی. دیگه چه احتیاجی به جکی چان بازی بود؟
من: خب دیوونه من دیشب تازه فهمیدم که بابام توی این چند وقته برام جاسوس گذاشته بوده و هرجا که میرفتم دنبالم بوده.
کامی: نه بابا، دیدی گفتم این بابای تو مثل خودت لجبازه و کوتاه نمیاد؟ حالا به حرف من رسیدی؟
من: خیلی خب بابا، اینقدر پز نده.
ستاره: آوا جون بیا من توی ماشین کاپشن اضافه دارم بپوش.
من: مرسی گلم، دستت درد نکنه.
کامی: ایششش، شما دخترا چقدر لوسید. مثلا اگه جملتون ۲ کلمه ست، شما ۸ کلمه زیادش میکنید با این دل و قلوه دادنتون.
من: چیه دلت سوخت که واسه تو دل و قلوه نمیدیم؟ حسود.
کامی: آره، تو که نمیدونی من چقدر دارم میمیرم از حسودی. کاش از این حرفا به منم میزدید.
یه اشاره به بهار کرد و ابروهاش رو تکون داد.
من: مرض، پررو.

 

شب بهار منو رسوند دم در خونه و رفت. مستقیم رفتم توی هال و روی مبل دراز کشیدم. انگار نه انگار که چیزی شده. با صدای تلویزیون صغری خانم اومد از آشپزخونه بیرون.
من: سلام مامانی، خوبی؟
صغری: کدوم خوب مادر؟ مگه تو میذاری آدم خوب باشه؟ تا خونهای همش دلشوره دارم که یه موقع با بابات بحثت نشه. بیرون هم که هستی همش نگرانم که یه موقع بلایی سرت نیاد. چرا موبایلتو خاموش کردی؟
من: نه بابا، انگار شما رو هم حسابی پر کردن. موبایلم رو خاموش کردم که مزاحمها زنگ نزنن.

 

صدای بابا از پشت سرم شنیدم: مزاحمها منظورت به منه دیگه نه؟
من فقط نگاهش کردم.
بابا: تو آدم نمیشی نه؟ خوبه دیشب بهت حمله کردن، تو امروز پاشدی باز تنهایی رفتی بیرون.
من: خوبه که دیشب جاسوستون بهتون گفتن که تونستم از خودم دفاع کنم و سالم بمونم.
بابا: دیشب شانسی بوده، فکر میکنی همیشه از این شانسا گیرت میاد؟
تا اومدم جواب بدم، صغری خانم پرید و گفت: شام خوردی مادر جون؟
به بابا نگاه کردم و با کنایه گفتم: بله صرف شد.

 

راهمو گرفتم و رفتم بالا. از اتاق بغلی بادیگارد اومد بیرون و با اخم بهم نگاه کرد. به درک، احمق. اتاقم باز مرتب بود، همه لباسام توی کمد بود. بیچاره صغری خانم، من هی بهم میریزم بنده خدا مجبوره مرتب کنه.
نصف شب بود که با صدای شکمم مجبور شدم برم بیرون. در اتاق رو آروم باز کردم، چراغها خاموش بود. پاورچین پاورچین رفتم پایین، روی یخچال یه کاغذ از طرف صغری خانم چسبیده بود. نوشته بود: آوا جون شامت توی یخچاله، گرمش کن و بخور. آخی صغری خانم، همیشه به فکرمه.

 

غذام رو داشتم گرم میکردم که حس کردم یکی اومد توی آشپزخونه، بادیگارد بود. تا منو دید زود سرشو انداخت پایین. واااا، این دیگه چشه؟ منم هیچی نگفتم و نشستم راحت شاممو خوردم. خوب که سیر شدم برگشتم توی اتاقم. جلوی آینه ایستادم که موهام رو شونه کنم، نگاهم به لباسم افتاد. یه تی شرت نازک با یه شلوارک تا زانو تنم بود. پس بادیگارد بخاطر لباس من سرش رو انداخت پایین. مگه لباسم چشه؟ اصلا هرچی باشه، من که نمیآم بخاطر اون طرز لباس پوشیدنمو عوض کنم. تازه اینجوری میتونم یه کاری کنم که فراری شه.

 

صبح بیدار شدم، باز مثل همیشه تا میتونستم آرایش کردم و رفتم توی آشپزخونه. میلاد نشسته بود صبحونه میخورد، حتی نگاهشم نکردم. یه سیب از توی یخچال برداشتم و رفتم بیرون. روی صندلی عقب ماشین نشستم و باز مثل همیشه آرایشمو یکم پاک کردم. من زودتر از بادیگارد رفتم توی کلاس و سر جام نشستم. اونم اومد و ردیف کناریم نشست.

 

کامی: این غول کیه؟
من: بادیگارد جدیدمه.
کامی: چه خشنه، انگار از هموناشه ها.
من: از هر کدومشون که بخواد باشه، من باید از شر این خلاص بشم.
بهار: کامی این کجاش غوله؟
کامی: قد و هیکلشو نگاه ، دوتای منه.
بهار: خفه شو بابا، شاید فقط سه یا چهار سانت ازت درازتر باشه. هیکلشم که خوبه.
کامی: چه خوب سایز قد و هیکل منو میدونی.
بهار خودشو زد به کوچهٔ ننه علی چپ و روشو کرد به من.
بهار: دیشب بابات چیزی نگفت؟
من: چرا، باز مثل همیشه. اما ایندفعه میلاد هم همدستشه.
بهار: نه بابا، عجب.
کامی: خونه عمو رجب. خوب معلومه واسه سلامتی خواهرش همه کار میکنه.

 

استاد اومد و نشد بحثمون رو ادامه بدیم. بعد از کلاس یک ساعت تا کلاس بعدی وقت داشتیم. رفتیم با هم توی بوفه و نشستیم. بادیگارد هم میز کناریمون تنها نشست.
من: عجب کنه ست. اون قبلیها بیچارها یه دو یا سه میز اونورتر مینشستن. این چسبیده ور دلم.
بهار: آوا پیداست آدم حسابیه ها. من فکر نکنم بتونی از شر این یکی خلاص شی.
کامی: میتونه، خیلی خوبم میتونه. انگار تو هنوز این مارمولک رو نشناختی.

 

وقتی برگشتم خونه، رفتم اتاقم که لباسمو عوض کنم. پرده رو که زدم کنار، از تعجب شاخ در آوردم. واسه پنجره اتاقم حفاظ گذاشته بودن. لابد کار این بادیگارد جدیده. با عصبانیت رفتم بیرون، اونم با صدای در اتاقم از اتاقش اومد بیرون.

 

من: این پیشنهاد شما بوده که برای پنجره اتاقم حفاظ بذارن؟
بادیگارد خیلی خونسرد گفت: بله، چطور مگه؟
من: شما با چه حقی توی کارهای من دخالت میکنید؟
اخمی کرد و گفت: با همون حقی که پدرتون بهم دادن.
من: حالا که بادیگاردمی قرار نیست هر غلطی دلت میخواد بکنی.
اون که انگار عصبی شده بود یکم صداشو مثل من برد بالا.
بادیگارد: اولا که درست صحبت کنید. دوما، من بادیگارد نیستم و سرگردم و فقط و فقط بخاطر احترامی که به آقای رضایی میذارم حاضر به انجام این کار شدم. سوماً، فکر کردی با لجبازیهات به کجا میرسی؟ مثلا فرار میکنی و تنهایی میری که چیو ثابت کنی؟ که قوی هستی؟ نه خانم، اون شب رو یادت رفته که چطور داشتی میلرزیدی؟
من: خفه شو، به تو ربطی نداره.

 

رفتم توی اتاق و درو محکم بستم. خواستم درو قفل کنم که دیدم کلید نیست، لابد کلید رو هم به گفته این برداشتن. باز درو باز کردم.

 

من: کلید رو هم شما برداشتید؟
اون: نه، به صغری خانم گفتم که برداره.
بیمزه، فکر کرده کیه؟ خونسردیمو حفظ کردم و لبخند زدم.
من: کار خوبی کردید، دست صغری خانم هم درد نکنه.

 

باز رفتم توی اتاق، از زیرتخت کلیدی رو که به تخت چسبونده بودم رو در آوردم و با صدا درو قفل کردم. بعدش صدای در اتاقش رو شنیدم. خوشحال شدم از اینکه صدای قفل کردن درو شنیده. کور خوندی آقا، حالتو میگیرم.

 

باز پیژامه پوشیدم و رفتم پایین. روی مبل نشستم و تلویزیون روشن کردم.
من: صغری خانم، بیایید داره سریال سی اس آی میده.
صغری خانم از آشپزخونه بیرون اومد و گفت: اولشه؟ صبر کن برم تخمه بیارم.
من: آره اولشه.

 

با هم سریال رو میدیدیم و بادیگارد هم روی یکی از مبلها نشسته بود. اصلا نگاهش نمیکردم جوری که انگار اصلا کسی اونجا نیست. رفتم توی آشپزخونه.

 

من: مامانی، چایی میخوری؟
صغری: آره مادر، دستت درد نکنه. برای سرگرد جان هم بیار.
خودمو زدم به نشنیدن، دوتا استکان گذاشتم توی سینی و رفتم بیرون.
من: مامانی گفتید چایی میخواید؟
صغری: آره مادر، گفتم که برای جناب سرگرد هم بیار.
من: آاه، نشنیدم.
صغری: خوب پاشو برو یه استکان دیگه بیار.
من: الان جای حساس سریاله.
صغری: خوب استکان منو بده به سرگرد من میرم برای خودم میارم.
تا اومد بلند شه دستشو گرفتم.
من: آاه، مامانی. میرم خوب.
رفتم استکان آوردم و گذاشتم توی سینی.
صغری: مادر پاشو به سرگرد چایی تعارف کن.
من: دارم سریال میبینم.
صغری: خیلی خوب، پس خودم بلند میشم.
بهش نگاه کردم که دیدم داره لبخند میزنه.
من: خوب نقطه ضعف منو پیدا کردیدا. چشم چایی هم تعارف بادیگاردمون میکنم.

 

از عمد روی کلمهٔ بادیگارد تاکید کردم و چایی رو گذاشتم روی میز کنارش. پررو حتی تشکر هم نکرد.
یک هفته گذشت و کارمون همین بود. دیگه هر روز موقع سریال زودتر از من میرفت روی مبل جلوی تلویزیون مینشست.
نشسته بودم که بهار زنگ زد و گفت که قراره با بچه های کلاس بریم بیرون.

 

من: آخه بهار من با این بادیگارد چجوری بیام؟ مثل سگ هرجا میرم دنبالمه.
بهار: خوب همراهش بیا.
من: نه بابا, دیگه هرچی میشه میره به بابام خبر میده. میخوام راحت باشم, قلیون بکشم.
بهار: نمیدونم والا.
من: فردا ساعت چهار بیا اینجا و چیزی از بیرون رفتنم نگو, فقط با خودت یه طناب محکم بیار.
بهار: دختر تو باز دیوونه بازیت شروع شد؟
من: هرچی که میگم انجام بده. حالا مزاحم نشو بای.
بهار: زهر مار کثافت. اصلا فردا نمیام خونتون تا بسوزی.
من: غلط کردی گوساله. حرف اضافه نباشه. من که میدونم تو بدون من نمیری.
بهار: خیلی خوبم میرم. حالا ببین. بای

 

فرداش بهار که اومد, چیزایی رو که میخواستم توی کیفش گذاشتم.
بهار: خوب تو که برات محافظ گذاشتن، چطوری میخوای بری پایین؟
من: بیا تا نشونت بدم.

 

بردمش سمت سرویس و پنجره رو بهش نشون دادم.

 

بهار: تو از این میخوای بری پایین؟ خوب این خیلی کوچیکه چطور میتونی بری؟
من: حالا امتحان میکنیم دیگه. صندوق عقب ماشین بازه؟
بهار: آره.
من: خوب تو برو, منم میام.

 

با بهار از اتاق بیرون رفتیم, بادیگارد دم در بود.
من: خوب بهار جون ممنون که اومدی, خیلی خوشحال شدم. یکم دلم باز شد.
بهار: خواهش میکنم عزیزم.
من: ببخشید که نمیتونم تا دم در همراهت بیام, میدونی که یکم حالم بده.
بهار: نه عزیزم اشکال نداره. پس میبینمت. فعلا
من: خدافظ

 

رفتم توی اتاق, درو قفل کردم و زود رفتم سمت دستشویی. طناب رو محکم به سنگ دستشویی بستم و کم کم از پنجره بیرون رفتم. با هر بدبختی که بود خودم رو از پنجره رد کردم و رفتم پایین. پشت درخت قایم شدم, باغبونمون داشت گلها رو آب میداد. آه عجب گیری افتادم.

 

آماده شدم, تا روشو اونور کرد زود دویدم سمت ماشین, پشت ماشین قایم شدم. وقتی باز دیدم حواسش نیست زود پریدم توی صندوق عقب و آروم درو بستم. بهار هم زود ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. یکم که رفت ماشین ایستاد و اومد در صندوق عقب رو باز کرد.

 

بهار: تو آخر یه بلایی سر خودم و خودت میاری. یا خودت رو خفه میکنی, یا بادیگاردت سر منو میبره.
من: غلط کرده سر تورو ببره, خودم سرشو میبرم. بعدشم نه بابا, بادمجون بم آفت نداره, مثل گربه هفت تا جون دارم.
بهار: بگو ماشالا, حالا خودتو چشم میزنی میترسم یه چیزیت شه.

 

وقتی رسیدیم سر قرار, باز مسخره بازیهای کامی شروع شد و شروع کرد به شعر خوندن. خیلی بهمون خوش گذشت و کلی خندیدیم.

 

شب که رفتم خونه, دیدم بابام و میلاد منتظرمن.
من: سلام صغری خانم, خوبید؟ با صدای من بادیگارد هم اومد و پیش پلهها ایستاد و با عصبانیت به من نگاه کرد. یه پوزخند زدم. بابام از جاش بلند شد و اومد نزدیکم, خودمو واسه یه سیلی جانانه آماده کردم. یکی زد تو گوشم, به چشمش نگاه کردم و لبخند زدم. باز یکی محکمتر زد توی گوشم که پرت شدم روی زمین. میلاد اومد بلندم کرد، بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و با عصبانیت بهش نگاه کردم. من: اومدی بلندم کردی که چی؟ خیلی مردی کردی؟ مردیت رو وقتی که باید نشون میدادی ندادی, حالا اومدی که چی بشه؟ بعد رو کردم به بابام و گفتم: شما هم آقای پرند, نمیخواد برای من دور پدر رو بازی کنید. وقتی که مامان من جلوی چشمهای ما مرد شما کجا بودید؟ وقتی که من یک هفته توی تختم افتاده بودم شما کجا بودید؟ دنبال سیاست کثیفتون بودید. پس حقی نداری که روی من دست دراز کنی. این دفعه آخرتون باشه که منو زدید, دفعه ی بعد خودمو خلاص میکنم تا شما هم یه نفس راحتی بکشید. خودتون که میدونید من چقدر کله خرم. بابا همینجور با عصبانیت نگام میکرد و میلاد هم با تعجب نگام میکرد. وقتی رسیدم به بادیگارد یه تنه محکم بهش زدم و رفتم بالا. رفتم توی اتاق, درو که خواستم قفل کنم, دیدم که کلید نیست. وای یادم اومد, کلید که با منه, پس در چطور بازه؟ کلید رو از توی کیفم در آوردم و گذاشتم توی در, بسته نمیشد. پس قفل رو عوض کردن. لابد برای پنجرهای دستشویی هم حفاظ گذاشتن. رفتم دستشویی, آره درست حدس زده بودم. اما به روی خودم نیاوردم و خیلی خونسرد رفتم آهنگ رو با صدای بلند روشن کردم. پنبه رو از توی کشو در آوردم و کردم توی گوشم, قرص آرامبخش خوردم و بعدشم راحت گرفتم خوابیدم. صبح که بیدار شدم, آهنگ خاموش بود. لابد صغری خانم خاموش کرده. توی آینه به خودم نگاه کردم, لباسهای دیروز هنوز تنم بود و صورتم خونی بود. لبم میسوخت, چطور دیشب دردو حس نکردم؟ آماده شدم و از اتاق رفتم بیرون, بادیگارد داشت نگاهم میکرد. از پلهها رفتم پایین و مستقیم رفتم سمت در بیرون. میلاد هرچی صدام کرد واینستادم. سوار ماشین که شدم عینکم رو زدم که چشمهای خیس از اشکمو نبینه. من: راننده, برید سمت دانشگاه. بادیگارد برگشت و بر و بر نگاهم کرد. من: به چی نگاه میکنید؟ راه بیفت دیگه. میدونستم که دارم بهش توهین میکنم و خیلی عصبی میشه. اما حقش بود, جاسوس کثیف. وقتی رفتم توی کلاس, عینکم رو در نیاوردم و با کسی حرف نزدم. کامی: اوه اوه, خانم دو کیلو آفتاب بیارم؟ هیچی نگفتم, اصلا حوصله نداشتم. کامی: بخدا ما توی کلاسیم, اینجا آفتاب نیستا. باز جواب من سکوت بود. بهار دستمو گرفت و با نگرانی نگاهم کرد. بهار: باز بحثتون شد؟ با بغض جواب دادم: هروقت من خوشحال میشم و میخندم, بابام بعدش حسابی تلافیشو میکنه. حالا دیگه دوتای دیگه هم پشتشن. کامی: نخیر, انگار خوشی به ما نیومده. و دیگه ساکت شدن. انگار فهمیده بودن که چقدر ناراحتم و حوصله حرف زدن نداشتم. اصلا حواسم به حرفای استاد نبود و همش به بخت بدم فکر میکردم. وسطای کلاس بود که طاقتم سر اومد و از کلاس زدم بیرون. سوار ماشین شدم و به بادیگارد گفتم که ببرتم بهشت زهرا. تا رسیدم سر مزار مامان, سرمو گذاشتم روی سنگ قبرشو و گریه کردم. تصمیم خودمو گرفته بودم, باید یه حدی برای این کاراش میذاشتم. شب که رفتم خونه, مستقیم رفتم توی اتاقم. از توی کشوم هرچی قرص بود در آوردم و از لوله دستشویی آب خوردم. جلوی میز کامپیوتر نشستم و آهنگ گذاشتم. آی خدا دلگیرم ازت, آی زندگی سیرم ازتآی زندگی میمیرم و, عمرمو میگیرم ازتاین غصه های لعنتی, از خنده دورم میکنناین نفسهای بی هدف, زنده به گورم میکننچه لحظه های خوبیه, ثانیههای آخرهفرشتهی مردن من, منو از اینجا میبرهاین بهترین انتقام از آقای پرند بود, تا آخر عمرش باید زجر بکشه. کم کم حس کردم که دارم سبک میشم, تعادلم رو از دست دادم و افتادم روی زمین. بدنم یخ کرد و دیگه چیزی نفهمیدم. چشمهام رو آروم باز کردم ولی از نور چراغ باز بستمشون. چندبار پلک زدم که کم کم حواسم جمع شد. سرم درد میکرد و احساس ضعف داشتم. دستم و گذاشتم روی سرم, که سُرم توی دستم رو دیدم. اینجا کجاست؟ باز پلکهام روی هم افتادن و خوابم برد. با صدایی چشمهام رو باز کردم, دور و برم رو نگاه کردم. یه خانومی داشت سُرمو عوض میکرد. تا چشمهای باز منو دید با خوشرویی سلام کرد. من: چی شده؟ من چرا اینجام؟ پرستار: خودت بهتر میدونی که چیکار کردی خانم خوشگله. یهو یادم اومد که من قرص خورده بودم و میخواستم که خودکشی کنم. پس چرا من نمردم؟ ای خدا, حتی نمیذارن راحت بمیرم. من: ساعت چنده؟ پرستار: شش صبح. زوده, یکم بگیر بخواب. من: نه خیلی خوابیدم. دلم داره ضعف میره. پرستار: برای اینه که شما دو روز بیهوش بودید و هیچی نخوردید. ساعت نزدیک ده بود که بهار اومد. من: چطور گذاشتن بیای تو؟ بهار: بابا تو هیچیت که به درد ما نخورد, این پارتیت خوب به درد ما خورد. تا اسم پرند رو آوردم راه رو برام باز کردن. واسه اولین بار احساس کردم یه آدم مهمیم. من: دیوونه. بهار: خفه شو, من دیوونم یا تو؟ این چه کاری بود که تو کردی؟ آخه با خودکشی به کجا میرسی؟ جز اینکه اون دنیا هم زجر میکشی. من: اون دنیا اگه زجر بکشم صد رحمت به این دنیا داره. اونجا جسممو فقط عذاب میدن ولی اینجا روح و قلبمو. اشک توی چشمهای بهار جمع شد و دستمو بوسید. بهار: آوا, کاش میتونستم برات یه کاری کنم که خوشحال شی. اما نمیدونم چیکار کنم؟ من: همین که همیشه پیشمی برام کافیه و خوشحالم. تو نمیخواد غصه منو بخوری. بهار: نمیدونی بابات و میلاد توی این چند روز چی کشیدن, نه خواب داشتن نه خوراک. خیلی دلم براشون سوخت. یه پوزخند صدادار زدم. بهار ادامه داد: کامی رو ندیدی, بیچاره چندبار اومد. این گلها رو هم کامی آورده. این چند روز نه با کسی حرف میزنه نه شوخی میکنه, فقط فحشت میده. خندیدم و گفتم: میدونم اگه اومد خودش با دستاش خفم میکنه و یه مشت فحش بارم میکنه. بهار: حقته, تا دفعه دیگه از این خر بازیا در نیاری. الاغ. من: عمه ته. تا عصر بهار پیشم بود. جالب بود که نه بابا اومده بود, نه میلاد. کامی که اومد یکم روحیم بهتر شد. کامی: مثلا خودکشی کردی؟ کسی اینجوری خودکشی میکنه؟ من: پس چطوری خودکشی میکنن؟ یادم بده واسه دفعهی بعد. کامی: آدم اگه بخواد واقعا خودکشی کنه, با تیغ رگ دستشو یا گردنشو میزنه و خلاص. تو اومدی مثل بچه سوسولا قرص خوردی که مثلا ناز کنی؟ کاش مرده بودی و من از دسته این لوس بازیهات راحت میشدم. من: غصه نخور, دفعه دیگه خودمو دار میزنم. کامی: با چی؟ من: با طناب دیگه. کامی: چطور؟ من: طناب رو به پنکه میبندم و میندازم گردنم, بعدش صندلی رو از زیر پام میندازم. کامی: نه, اینجوری هم نمیمیری. آخه با این وزنی که تو داری، پنکه میمیره و تو هیچیت نمیشه. من: گمشو بابا. کامی: مگه دروغ میگم؟ یه صد و بیست کیلویی وزن داری. میتونی با انگشت کوچیکت منو بلند کنی لامصب. من: خفه بابا, همه دخترای دانشگاه میان از من رژیممو میپرسن که هیکلشون مثل من مانکن بشه. کامی: اوه اوه, اونوقت رژیمت چیه؟ من: هیچی نخور, فقط فحش و غصه بخور. کامی: به به, چه رژیم خوبی. هرکی امتحان کنه صد در صد مانکن میشه. من: پس چی فکر کردی؟ من همه چیم خوبه. کامی: حالا جدا از شوخی، پیشونیتو دیدی؟ من: نه, چطور؟ کامی: هیچی, فقط یه کدو سبز شده رو پیشونیت. اگه عمل زیبایی خواستی بیا به خودم بگو, با یه چاقو کدو رو میبرم, بعدش تیکه تیکش میکنم و باهاش خورشت درست میکنم. به به چه خورشتی بشه. خندیدم، کامی دست کشید به موهام و گفت: آوا، دفعه دیگه از این غلطا نکنیا که مجبور میشم خودم مثل صدام دارت بزنم. من: نمیتونی. کامی: چطور نمیتونم؟ خیلی خوبم میتونم. من: آخه پنکه میمیره. کامی: خوب منم همینو میخوام, که پنکه بیفته روت و تو بر اثر ضربه مغزی بمیری. من: کامی, بچه های کلاس که چیزی از خودکشیم نمیدونن؟ کامی: نه, به همه گفتیم که تصادف کردی و به سرت ضربه خورده. من: آره خوب کردید, مرسی. در اتاق باز شد و میلاد اومد تو. تا قیافشو دیدم شوکه شدم. یکم ریش در آورده بود, زیر چشمش گود افتاده بود و رنگش پریده بود. اومد نزدیکم و محکم بغلم گرفت و شروع کرد به بو کردنم. بعد از مدتها توی بغلش بودم و حس خوبی داشتم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. میلاد: آوا, با ما چیکار کردی تو دختر؟ چرا این کارو کردی؟ من: دیگه طاقت ندارم میلاد, دیگه کم آوردم. نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم. میلاد: دیوونه, تو باید قوی باشی. همونجور که مامان یادمون داده. فکر میکنی مامان با این کارهای تو خوشحال میشه؟ مامان میخواد که ما قوی باشیم. صورتمو گرفت توی دستاش و اشکهامو با نوک انگشتش پاک کرد. میلاد: ببخشید من کوتاهی کردم, قول میدم همیشه هواتو داشته باشم و هیچی برات کم نذارم. من لبخند زدم و گفتم: مرسی. فرداش مرخص شدم و رفتم خونه. دم در خونه گوسفند سر بریدن. صغری خانم مثل پروانه دورم میچرخید و ازم مراقبت میکرد. من و بادیگارد توی این چند روز حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدیم. بعد از یه هفته حالم کاملا خوب شد و رفتم دانشگاه. تا رفتم توی کلاس همه دورم جمع شدن. خشایار: دلمون برات تنگیده بود آبجی. من: میرفتی خیاط میدادی گشادش کنن داوشی. (همون داداشی با زبون نتی)عاطفه: توی این مدت که نبودی حسابی حوصلمون سر رفته بود, این کامی هم وقتی که تو نیستی انگار موش زبونشو خورده. کامی: دستت درد نکنه فسقلی, موش چیه؟ گربه زبونمو خورده بود.علیرضا: حتی استاد باغبان هم میگفت خانم پرند نیستن کلاس ساکته. من: غمیت نباشه, امروز تلافی این چند وقته رو در میارم. استاد که اومد بهم خوش آمد گفت. منم شروع کردم به شوخی کردن باهاش. من: استاد, چون این چند وقته که من نبودم نظم کلاس رو بهم بزنم زیاد به بچه ها درس دادین. کلاس امروز رو به افتخار بازگشت من بیخیال شید. استاد: نمیشه خانم پرند, باید درس بدم. کامی: استاد بخدا نمیریم پیش مدیر چوقولیتونو کنیم. من: راست میگه, اتفاقا میریم ازتون کلی تعریف میکنیم. همه بچه ها ریختن سرش و حرف منو تایید کردن. استاد: پرند هنوز نیومده آتیش به پا کردی. کامی: گوله آتیشه. استاد خندید و بعد از کلی خواهش کردن کلاس رو تعطیل کرد. همه با هم رفتیم زیر درخت نشستیم و درمورد این چند وقته حرف زدیم. بادیگارد هم یکم اونورتر نشسته بود. کامی: بچه ها حاضرید هفته دیگه همه بریم کوه؟ بهار: من که پایه م. کامی: همه به جز بهار. بهار یکی زد توی سر کامی و گفت: غلط کردی, اول از همه من و آوا میریم. مگه نه آوا؟ من: آره راست میگه.بهار برگشت و زبونشو واسه کامی در آورد.کامی: دست شما درد نکنه آوا خانم, داشتیم؟ اینجوری منو جلو این جغله ضایع میکنی؟ بهار: جغله خاله ته. کامی: باز این به مامان خودش فحش داد, دختر تو چرا اینقدر بی ادب شدی؟ هی من چیزی نمیگم به مامان خودت فحش میدی. بهار: خیلی بی ادبی کامی, صبر کن به مامانم بگم. کامی: وای ترسیدم, بچه ها بهار فردا همراه مامانش میاد با من دعوا میکنه و از من پیش آقا معلم شکایت میکنه. با این حرف کامی همه خندیدن و بهار هرکاری کرد که جلوی خندشو بگیره نتونست و خندید. روز جمعه همه با هم رفتیم کوه, البته ایندفعه همراه بادیگارد. من با بچه ها جلوتر راه میرفتیم, بادیگارد همراه کامی پشت سرمون بودن. من: بهار, این کامی چرا اینقدر با بادیگارد خوب شده؟ خبریه؟ بهار:نمیدونم, لابد دیده حرفهاش واسه ما تکراری شده رفته واسه اون تعریف کنه. همینجور که بالا میرفتیم, بهار داشت با ستاره حرف میزد و حواسش به من نبود. پامو روی یکی از پلهها که گذاشتم لیز بود و فقط دیدم که توی هوام. چشامو بستم و جیغ کشیدم. وقتی که دیدم که نه چیزیم نشد و سالمم, چشمامو آروم باز کردم و دیدم که توی هوام. به عقب نگاه کردم, دیدم کامی داره با وحشت بهم نگاه میکنه و بادیگارد منو مثل بچه ها توی هوا گرفته. آروم گذاشتم روی زمین و بهار اومد دستمو گرفت. بهار: خوبی؟ من: آره. بهار رو کرد به بادیگارد و گفت: دستتون درد نکنه آقای راد. بادیگارد: خواهش میکنم, وظیفم بود. یه نگاه معنی داری بهش کردم یعنی که معلومه وظیفته. کامی: چلاق, کج, عوضی, تو نمیتونی مثل آدم راه بری؟ من: نه, مشکلیه؟ کامی: واسه من که نه, ولی واسه این بنده خدا که باید مواظب تو باشه و نجاتت بده آره مشکل. (به بادیگارد اشاره کرد).من: کسی مجبورش نکرده. رومو برگردوندم و رفتم. به قهوه خونه که رسیدیم, دوتا تخت رو پر کردیم. گارسون اومد, کامی سفارشا رو داد و آخرش گفت. کامی: واسه چهارده نفر چایی, واسه یه نفر هم شیر بیارید لطفا. (یه نگاه به بهار کرد)بهار کیفش رو پرت کرد تو سر کامی که همه رو به خنده انداخت, یه لحظه چشمم به بادیگارد افتاد که داشت لبخند میزد. تا نگاه منو دید زود اخم کرد, منم اخم کردم و رومو کردم سمت بهار. ایشش, اکبیری. فرداش ناهار که خوردم, بابا صدام کرد که برم توی هال. بادیگارد هم اونجا بود و به من نگاه میکرد. من: بله؟ کاری داشتید؟

 فرداش ناهار که خوردم, بابا صدام کرد که برم توی هال.

 

 بادیگارد هم اونجا بود و به من نگاه میکرد. من: بله؟ کاری داشتید؟ بابا: بشین, کارت دارم. نشستم و منتظر نگاهش کردم. بابا: دیشب جناب سرگرد با من صحبت کردن و خواستن که از بادیگاردیت استعفا بدن. چی میشنیدم؟ یعنی اینو هم فراری دادم؟ یه نگاه به بادیگارد کردم و لبخند پیروزمندانه زدم. برام جالب بود که اونم لبخند زد و سرش رو با تاسف تکون داد. بابا: نمیخوای دلیلش رو بپرسی؟ من: نه, اینم مثل بقیه. خسته شده و حریف من نمیشه. بابا: اشتباه میکنی. ایشون خواستن استعفا بدن چونکه راحت نیستن که با تو توی یه خونه باشن. من با تعجب: یعنی چی؟ بابا: یعنی اینکه, طرز لباس پوشیدنت یا یه موقع که دستشون به تو میخوره ایشون راحت نیستن. من: آهان, یعنی نامحرمی و این چیزا. خوب ایشون میتونن برن, ما یکی دیگه رو پیدا میکنیم. بابا: اما من نمیخوام که ایشون برن. چونکه سرگرد یکی از بهترینهاست و من بهشون اعتماد کامل دارم. ایشون توی این چند وقت نشون دادن که چقدر توی کارشون عالین. من: خوب؟ بابا: ازشون خواستم که بمونن, ایشون هم قبول کردن. بلند شدم و گفتم: خوب, هرجور که راحتید. بابا: اما یه شرط داره. سر جام خشکم زد. برگشتم به بابا و بادیگارد که داشت لبخند میزد نگاه کردم. بابا: شرطشون اینه که شما با هم محرم شید. گوشم زنگ زد. سرم گیج رفت و نشستم روی مبل. من: چی؟ محرم؟ یعنی من باید با این عقد کنم؟ بابا: نه, عقد نه. یه صیغه واسه چند وقت. چی میشنیدم؟ از شدت عصبانیت بدنم شروع کرد به لرزیدن. من: چی؟ شوخی میکنید نه؟ شما واقعا میخواید منو صیغه این کنید؟ بابا: مجبوریم. من: نه مجبور نیستیم. شما دوست دارید که منو زجر بدید. من صیغه کسی نمیشم, به ایشونم بگید هری ما به بادیگارد احتیاج نداریم. بابا: آوا, درست صحبت کن. عصبی پاهامو کوبیدم به زمین و با دو از پلهها بالا رفتم. درو محکم بستم. چی شنیدم من؟ صیغه اون جاسوس بشم؟ نه, به هیچ وجه. بابام چه راحت میخواد از دستم خلاص شه. با این فکر عصبی شدم و هرچی که روی میز بود انداختم روی زمین. برس موهام رو برداشتم و پرت کردم توی آینه. در اتاق باز شد و اول بابا بعد بادیگارد و صغری خانم اومدن توی اتاق. من: برید بیرون, نمیخوام ریختتونو ببینم. بابا: آوا این کارا چیه که میکنی؟ من: کارای من یا کارای شما؟ شما به همین ارزونی میخواید منو بفروشید؟ خیلی پستی. خوش به حال مامان که رفت و ندید که شوهر عزیزش بخاطر سیاست و نفوذ، داره دخترش رو میفروشه. بابا: خفه شو آوا.من: نمیخوام, نمیخوام. دارم حقیقتو میگم, مرد باش و بشنو. مجسمه رو از روی زمین برداشتم و پرت کردم طرفشون. بابا و بادیگارد جا خالی دادن که خورد به دیوار و شکست. اما یه تیکه ش پرید به بازوی بادیگارد و بازوشو خون آورد که دلم خنک شد. بادیگارد به من نگاه کرد و اومد سمتم و با فاصله یک قدمیم رو به روم وایساد. رگ گردنش باد کرده بود و فکش رو منقبض کرده بود که صداشو بالا نبره. بادیگارد: ببین فسقلی تا الآن خیلی کوتاه اومدم و بهت هیچی نگفتم, میبینم که زیادی دم در آوردی. اگه یه بار دیگه از این دیوونه بازیها در بیاری یا به من بی احترامی کنی نمیدونم اگه بتونم خودم و کنترل کنم یا نه. تفنگ رو در میارم و میذارم روی سرت و خلاصت میکنم. من با تعجب بهش نگاه میکردم. به بابام نگاه کردم و با صدای لرزونی گفتم: شما میخواید منو صیغه این قاتل کنید؟ ناراحتید که من از خودکشیم زنده در اومدم حالا اینجوری میخواید منو بکشید؟ برید بیرون. همتون برید بیرون. صغری خانم اومد نزدیکم که بادیگارد خیلی محکم گفت: صغری خانم, نزدیکش نشید. اتاقش روهم درست نکنید. بعد رو به بابا کرد و گفت: براش وسایل جدید نگیرید. ببینیم میتونه توی این گندی که زده زندگی کنه یا نه. تا یاد بگیره و دفعه دیگه از این غلطا نکنه. با تعجب بهش نگاه میکردم, بابام چطور اجازه میده که این اینجوری به من بی احترامی کنه؟ همه که رفتن بیرون همونجا روی زمین نشستم. اصلا باورم نمیشه که همچین اتفاقی افتاده. خدایا, اینهمه غم کافی نبود که این غولو هم انداختیش توی زندگیم؟ نمیدونم چقدر گذشت که دیدم در آروم باز شد. میلاد اومد بغلم کرد و منو برد روی تخت. هیچ مقاومتی نمیکردم, همینجور زل زده بودم به دیوار. میلاد: آوا, حالت خوبه عزیزم؟ من: آره, خیلی خوبم. بابام داره با یه قاتل صیغه م میکنه. میلاد: عزیزم, میخوام یه چیزیو بهت بگم. اما ازت میخوام که بذاری اول حرفمو بزنم و نپری وسط حرفام. نمیخوامم که عصبی بشی. منتظر نگاهش کردم. میلاد: میدونم که برات سخته, میدونم که پیش خودت فکر میکنی که داریم بهت ظلم میکنیم. اما عزیزم این بخاطر سلامتی خودته. تو میدونی روزی چندبار به من و بابا پیغام میدن و تهدیدمون میکنن؟ آوا تو فکر کردی اونا اگه تورو دزدیدن به همین آسونیها میکشنت؟ فکر جاهای دیگشو نکردی؟ یه مشت گرگ و یه دختر تنها. با این حرفش وحشت زده نگاش کردم و به دستش چنگ زدم. من: او.. اونا پیغام دا.. دادن که…؟ میلاد دستمو گرفت و گفت: آره, ما مجبوریم برات بادیگارد بذاریم. توی اینهمه بادیگارد هیچکس نتونست دو هفته هم دووم بیاره. این اولین آدمیه که تونست اینهمه وقت خوب کارشو انجام بده. ولی مشکل اینجاست که اون راحت نیست که تورو اینجوری راحت ببینه یا بهت دست بزنه. من: اونروز که دستش بهم نخورد, کاپشنم کلفت بود که...میلاد: اونروز رو نمیگم, اونشب که خودکشی کردی رو میگم. اون صدای افتادن یه چیزی رو میشنوه و فکر میکنه که کسی بهت حمله کرده میاد توی اتاقت که میبینه تو افتادی روی زمین و چونکه من و بابا خونه نبودیم مجبور میشه که خودش ببرتت توی ماشین. من با دهن باز داشتم به حرفهای میلاد گوش میکردم. میلاد: تو باید مارو درک کنی. هم مارو, هم سرگرد رو. ما فقط خوبی تورو میخوایم. دست از لجبازی بردار خواهر گلم. من ساکت نگاهش میکردم. میلاد سرمو بوسید. میلاد: اینو بدون که ما نگرانتیم. من: میدونم. میلاد: قول میدی بهش فکر کنی؟ من: باشه, فکر میکنم.
با حرفهای میلاد توی فکر رفتم, حرفهاش درست بود. اما من نمیخواستم صیغه اون غول بشم. چند روز خودم رو توی اتاق حبس کردم و فقط فکر کردم. دیگه داشتم دیوونه میشدم. روز چهارم بود که رفتم توی اتاق میلاد. من: میلاد, میخوام باهات حرف بزنم. میلاد: جونم؟ بگو. من: من به حرفهای اون روزت فکر کردم. میلاد: خوب. من: تا چند وقت صیغه میمونیم؟ میلاد: بابا گفت یک سال.من: میلاد, یه وقت بابا دروغ نگه و دائمیش کنه؟ میلاد: آوا چی میگی؟ مگه بابا دشمنته که این کارو بکنه؟ من: از دشمن هم کمتر نیست. میلاد: زر زیادی نزن. خوب حالا که چی؟ من: باشه, من راضیم که صیغه اون عوضی شم. ولی یه شرط داره, اونم اینکه بهم احترام بذاره و بهم امر و نهی نکنه. *** فرداش خود بادیگارد صیغه محرمیتو خوند و ما محرم شدیم. اما این حرفو به هیچکس نگفتم, حتی به بهار. اصلا با هم حرف نمیزدیم, خوشحال بودم که توی کارهام دخالت نمیکنه. ازش بدم میومد, واسه اینکه لجش رو در بیارم جلوی بچه های کلاس راننده یا بادیگارد صداش میکردم. اونم چپ چپ نگاهم میکرد و من از روی بدجنسی بهش لبخند میزدم. هرجا که میرفتم همراهم بود, حتی وقتی میرفتم سر مزار مامان اون یکم دور می ایستاد تا من راحت باشم. عاقل شده بودم, دیگه فرار نمیکردم. البته نمیتونستم که فرار کنم, هیچ راهی برای فرار کردن وجود نداشت. یه روز صبح متوجه شدم که خیلی مریضه و تب داره. ازش خواستم که استراحت کنه, اما راضی نشد و گفت باید همراهم بیاد. من: هرجور که راحتید, خودتون دارید توی تب میسوزید. به من چه. وقتی کلاس تموم شد, با بچه ها رفتیم روی نیمکت نشستیم و چایی میخوردیم. بادیگارد همش سرفه میکرد, معلوم بود خیلی حالش بده. چاییم رو برداشتم و رفتم روی نیمکتی که نشسته بود نشستم. چایی رو گذاشتم جلوش. من: داغه بخورید شاید گلوتون بهتر شه. بادیگارد نگاهم کرد و خیلی خشک گفت: ممنون. ایششش, انگار کیه؟ پسر شاه پریون؟ خوبه دلمم واسش سوخته و اینجوری رفتار میکنه. شاید فکر کرده چونکه حالا صیغه هم هستیم دارم واسش میمیرم. مرتیکه عوضی. بلند شدم و رفتم پیش دوستام نشستم. کلاس بعدی که تموم شد, زود از بچه ها خداحافظی کردم. بهار: کلاس بعدی چی؟ نمیمونی؟ من: نه, برم خونه یکم خسته م. بهار یه نگاهی به من, بعد به بادیگارد کرد و گفت: باشه. مراقب خودت باش. وقتی رسیدم خونه, زود رفتم توی اتاقم و به صغری خانم گفتم که خسته م و میخوام بخوابم. از صداشون فهمیدم که صغری خانم براش سوپ و قرص برده که بخوره. عروسی دوستم نزدیک بود و میخواستم لباس بخرم. همراه بهار و البته بادیگارد رفتیم بازار. جالب بود که بادیگارد با بهار حرف میزد و بعضی مواقع لبخند میزد. من که هروقت دیدمش همش اخمو بود. چندتا لباس انتخاب کردم و خواستم برم پرو کنم که صداشو از پشت سرم شنیدم. بادیگارد: خانم پرند, پدرتون گفتن که بهتون بگم لباس های پوشیده بگیرید. یه نگاه عصبی بهش کردم. من: مگه من به آقای پرند میگم که چی بپوش چی نپوش که ایشون به من امر و نهی میکنن؟ ول کردم و رفتم توی اتاق پرو. از بین لباس ها دو تا انتخاب کردم. یکیش که تقریبا پوشیده تر بود و بیشتر ازش خوشم اومد و اون یکی هم که کوتاه و تا کمر لخت بود. بادیگارد وقتی لباس رو دستم دید اخم کرد و روشو برگردوند. هه, به درک. حالتو میگیرم غول بیابونی.روز عروسی افسانه هم رسید. خودمو توی خونه آرایش کردم و موهامو درست کردم. لباس کوتاهم رو پوشیدم, با کفشای پاشنه بلند. به خودم توی آینه نگاه کردم و توی دلم گفتم آوا چیکار کردی؟ امشب همه پسرها واست ضعف میکنن. با این حرفام پقی زدم خنده, چه پپسی واسه خودم باز میکردم. ولی بادیگارد چی؟ اونم دلش واسم ضعف میره؟ اصلا نگاهم میکرد؟ اصلا من چرا به اون فکر میکنم؟ بره به درک. رفتم بیرون بابا داشت نگام میکرد و زیر لب یه چیزایی میگفت. خیلی دلم میخواست حالشو بگیرم, اما نمیخواستم امشب اعصابم بهم بریزه. وقتی رسیدیم عروسی, زود رفتم توی یکی از اتاقا و لباسمو عوض کردم و لباسی که خودم پسندیده بودم رو پوشیدم. رفتم بیرون که پر بود از دختر پسرهای جور وا جور. یه لحظه از اومدنم پشیمون شدم. خواستم برگردم که یکی دستمو گرفت, برگشتم بهار بود. من: وای بهار تویی. بهار: من باید بگم وای, دختر محشر شدی. من: مرسی عزیزم, ولی نه بیشتر از تو. کامی: شما دخترها باز دل و قلوه دادنتون شروع شد؟ به سمت صدا برگشتم, کامی کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید و با کروات آبی کمرنگ تنش بود.من: او لا لا, عجب چیزی شدی تو جیگر. ترکوندی. کامی: میدونم, هرکیو که دیدی اینجا غش کرده بدون از خوشتیپی منه. من: نه بابا, اون از بو گندته. میخواستی یه عطری بزنی خو، زدی بچه های مردمو کشتی. بهار پقی زد خنده. کامی چشاش رو باریک کرد. کامی: فسقلی, همه آرزوشونه پیش من بشینن که فقط از بوی عطر بدنم فیض ببرن. مشکل از تو نیستا, از دماغ عملیته. من: دماغ خاله ت عملیه. کامی: اه اه, بهار ببین داره به مامانت بی احترامی میکنهها. بهار: به مامان من چرا؟ کامی روشو کرد به بادیگارد و باهاش دست داد. کامی: به به, آقا محسن. چطوری؟ بادیگارد: ممنون, تو چطوری؟ کامی: میبینم که تو هم خوب به خودت رسیدیا. با این حرف کامی برگشتم و به بادیگارد نگاه کردم, تازه متوجه شدم که اونم کت و شلوار مشکی با پیراهن نوک مدادی تنشه. داشت نگاهم میکرد, یه پوزخندی زدم و رومو کردم سمت بهار.با هم رفتیم و پیش بقیه بچه ها نشستیم. با ستاره و بهار بلند شدیم برقصیم, کامی و پویا هم بلند شدن. همه داشتیم میرقصیدیم و میخندیدیم که چشمام به بادیگارد افتاد که سرش پایین بود و دستشو مشت کرده بود. انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو بالا آورد و به من نگاه کرد، اخم کرده بود و عصبی بود. خندم گرفت, با اینکه خیلی خسته شده بودم اما باز از لجش میرقصیدم. بیشتر با کامی میرقصیدم تا بیشتر عصبی شه. شب که رفتیم خونه همه خواب بودن, داشتم آرایشمو پاک میکردم که در اتاقم رو زدن. فهمیدم که بادیگارده. من: بله؟ بادیگارد: میتونم بیام تو؟ من: کاری دارید؟ بادیگارد درو باز کرد و اومد توی اتاق. هنوز عصبی بود. از سر تا پاش رو با حقارت نگاه کردم. من: بله؟ بادیگارد: پدرتون گفتن فردا مهمون دارید و از شما خواستن که بیرون نرید و پیش مهمونها بمونید. من: اگه نخوام بمونم چی؟ بادیگارد: پدرتون گفتن که بهتون اجازه ندم جایی برید. من: آقای پرند واسه خودشون گفتن, من هرجایی که بخوام میرم به کسی هم مربوط نیست. بادیگارد: شما هیچ جایی نمیرید چونکه من اجازه نمیدم. من: اصلا کی از شما اجازه خواست مرتیکه؟ بادیگارد چشمهاش رو بست و دستشو مشت کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: شما به اجازه من احتیاج دارید, اگه اجازه من نباشه هیچ غلطی نمیتونید بکنید. سرش فریاد کشیدم: خفه شو مرتیکه مفت خور, فکر کردی کی هستی که با من اینجوری صحبت میکنی؟ میخوای دو روزه یه کاری کنم از کار که سهله, از ایران بیرونت کنن؟ اومد نزدیکم و توی چشمهام زل زد: تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی, نه تو نه بزرگتر از تو خترهی لوس. بعد سر تا پامو با نفرت نگاه کرد. انگار داره به یه چیز چندش آور نگاه میکنه.من: برو گمشو بیرون نمیخوام ریخت نحستو ببینم, برو حوصلتو ندارم. بادیگارد: آره حوصله منو نداری, حوصله رقصیدن با یه مشت مرد نامحرم و مست و چشم هیز که خودشونو بهت بمالونن رو داری. سرم سوت کشید. من: به تو هیچ ربطی نداره, دلم میخواد. اونا صد بار شرف توی پست فطرت رو دارن که زندگی منو سیاه کردی. از خدا میخوام که حقمو ازت بگیره, برو بمیر. بادیگارد: مطمئن باش که با دعاهای گربه سیاه بارون نمی باره ننر خانم. رفت از اتاق بیرون, شیشه عطر رو برداشتم و پرت کردم سمت در. همه جا پر از شیشه خورده شد. آشغال عوضی, میخواد به من زور بگه. اون حقی نداره که به من زور بگه. ازش متنفرم, انشاالله که بمیره و از دستش راحت شم. خدایا, چرا با من اینجوری میکنی؟ بابام کم بود که اینم بهش اضافه کردی؟ غصه مامانم کم بود که اینم زیاد کردی؟ اینقدر گریه کردم که خوابم برد, صبح بیدار شدم. آماده شدم و رفتم آشپزخونه که آب بخورم. صغری: مادر جون کجا میری؟ مگه آقا بهت نگفت که امروز مهمون داریم و تو باید اینجا باشی؟ من: مامانی, میخوام برم جایی. زودی بر میگردم. صغری: آخه کجا اینقدر مهمه که میخوای بری؟ نمیشه بزاری واسه فردا؟ من: میخوام برم پیش مامانم, نه فردا نمیشه.صغری خانم چشمهاش غمگین شد و اومد منو بوسید.صغری: قربون اون دلت برم که توش اینهمه غصه هست. بمیرم برات. من: خدا نکنه مامانی, من اگه شما رو نداشتم خیلی وقت پیش از این خونه لعنتی می رفتم و از آدمهاش راحت میشدم. سوار ماشین شدم, بادیگارد هم بدون اینکه چیزی بگه سوار شد و راه افتاد سمت قبرستون. وقتی رسیدم سر قبر مامان, تا میتونستم گریه کردم. میبینی مامان من چقدر بدبختم که بادیگاردم بهم میگه تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. مامان, بابا خیلی بده. خیلی داره اذیتم میکنه. دلمو شکونده. نمیتونم ببخشمش. یاد حرف مامان افتادم که میگفت: تو بزرگی کن و ببخش. خودت احساس خوبی بهت دست میده. از بدیهای دنیا دوری کن. خوش بین باش. آخه چطوری مامان؟ به چه امیدی؟ کم کم دارم خفه میشم.وقتی که آروم شدم رفتم توی ماشین نشستم.رسیدم خونه, صغری خانم تا منو دید اومد بغلم گرفت. صغری: با خودت چیکار کردی مادر؟ من: چیزیم نیست عزیز دلم, الآن میرم دوش میگیرم تا حالم جا بیاد. واسه مهمونی میشم همون دختر شیطونی که همیشه از دستش شاکی هستی. صغری خانم خندید و من رفتم زود دوش گرفتم. وقتی از حموم اومدم بیرون, خیلی حالم بهتر شده بود. تا وقتی که مهمونها اومدن روی تخت دراز کشیدم و آهنگ گوش دادم. با اکراه رفتم پایین و با مهمونها دست دادم و نشستم. آقا و خانم کمالی با دختر لوسشون پریسا و پسر تیتیش مامانیشون پارسا اومده بودن. پارسا همینجور داشت به من نگاه میکرد. پریسا رو به بابام گفت: عمو احمد, ایشون کین؟ ( به بادیگارد اشاره کرد)من: ایشون بادیگارد من هستن. یه نگاهی بهش کردم و پوزخند زدم. بابا اخم کرد. بابا: آوا جون شوخی میکنه, ایشون آقای سرگرد راد هستن, من ازشون خواهش کردم که یه مدت به ما لطف کنن و بهمون کمک کنن تا از آوا حفاظت کنن. پارسا: خوب عمو جون, همون بادیگارد میشه دیگه. بعد شروع کرد مثل ماست به حرف خودش خندیدن. منم از عمد خندیدم, بابا یه نگاه تیزی بهم کرد و پارسا خوشحال شد از اینکه توجهمو جلب کرده. ایشش چندش، حالا باورش شد که بامزه ست. خانم کمالی داشت از پارسا و پریسا تعریف میکرد. پریسا هم از سفرهاش به امریکا و اروپا تعریف میکرد. کم کم داشت حالم ازشون بهم میخورد. یه نگاه به ظرف میوه انداختم و یه فکری به سرم زد. بشقاب با پرتقال برداشتم و مثلا داشتم با چاقو پوستش رو میکندم, یهو با چاقو دستمو بریدم و جیغ کشیدم. بادیگارد زود اومد نزدیکم. یه نگاه به پارسا کردم که از ترسش پریده بود و پشت مبل قایم شده بود. به زور جلوی خندمو گرفتم.صغری خانم از آشپزخونه دوون اومد و گفت: چی شده؟ بادیگارد: هیچی نیست, دستشون رو بریدن. شما نگران نباشید الان زخمش رو میبندم. دیدم داره نقشه م بهم میریزه, شروع کردم به گریه کردن و ناله کردن. من: ووی خیلی درد میکنه, وای مامانی چقدر خون ازش اومد. آقای کمالی: باید ببریمش بیمارستان. بابا: آره, سرگرد جان زحمتش رو میکشه. شما نگران نباشید. تا اینو شنیدم مثل فشفشه رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردم و اومدم پایین. بادیگارد سینه به سینه م در اومد, باز گریه کردم و خودمو زدم به ترسیدن. وقتی سوار ماشین شدیم, گریه م بند اومد. بادیگارد یه نگاهی از توی آینه بهم انداخت و راه افتاد. آخیش از اون آدمهای تازه به دوران رسیده راحت شدما, اون پارسا که فکر میکرد من عاشق چشمهای عسلیشم. آخه مرد با چشمهای عسلی نازیدن داره که تو اینقد به خودت مینازی؟ مرد باید چشم و ابروش مشکی باشه, مثل کامی. لامصب کامی عجب قیافه جذابی دارهها.(البته این نظر منه) وقتی رسیدیم به بیمارستان, تا اسممو شنیدن مستقیم بردنم توی اتاق. زخمش عمیق نبود و باند پیچیش کردن. از بیمارستان که رفتیم بیرون رو به بادیگارد کردم. من: نمیخوام برم خونه, میخوام برم یه رستورانی بشینم و بدون عشوه و چشم هیزی اونا شام بخورم. بادیگارد یه نگاهی بهم کرد و هیچی نگفت, انگار خودشم ازشون بدش اومده بود. وقتی رسیدیم به رستوران سر جای همیشگیم نشستم. بادیگارد همینجور ایستاده بود. من: نمیخواین که همه بدونن شما بادیگاردم هستید؟ همه دارن نگاه میکنن. یه نگاهی به دور و برش انداخت و دید که چندتا میز دارن نگاهمون میکنن. نشست. به گارسون که دیگه منو می شناخت و اسمش علیرضا بود سفارش دادم. منتظر بادیگارد موندم. سرش پایین بود و هیچی نمیگفت. من: شام چی میخورید؟ بادیگارد: چیزی نمیخوام. من: یه چیزی که باید بخورید, نمیشه که من تنهایی بخورم. رو به علیرضا گفتم: علیرضا, واسه ایشون هم مثل من بیار. ممنون.علیرضا داشت با چشم و ابرو اشاره میکرد که مثلا این چشه که یکدفعه بادیگارد برگشت و بهش نگاه کرد. ابروهای علیرضا توی هوا موند. ریز خندیدم و گفتم: د بجنب دیگه, از گشنگی دارم ضعف میکنم. علیرضا: بله متوجه هستم که دایناسوری. من: برو بابا تا پیش رئیست شکایتتو نکردم. و خندیدم, علیرضا هم خندید و رفت. بادیگارد: شما همیشه عادت دارید از نفوذ پدرتون توی تهدید کردن استفاده ببرید؟ من: اولا که این دوستمه و با هم شوخی داریم, دوما به کسی که پاشو از گلیمش درازتر کنه چرا که نه؟ وقتی که غذا رو آورد شروع کردم به خوردم, اما بادیگارد هیچی نمیخورد. من: واسه خوردن هم باید نازتون رو بکشم؟ بخورید دیگه. بادیگارد شروع کرد و چند قاشق خورد. شام که تموم شد, زنگ زدم خونه و از صغری خانم پرسیدم که اونا رفتن یا نه. گفت دارن میرن . وقتی رسیدم خونه, هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که بادیگارد صدام کرد. بادیگارد: فکر نکنید که نفهمیدم اینا همش فیلم بود و خودتون دستتون رو از عمد بریدید. دفعه دیگه ساکت نمیشینم و به پدرتون میگم. من: برید بگید, واسه خودتون بد میشه که چطور به قول خودتون یه دختره لوس و فسقلی گولتون زده و بعدشم بابام شما رو هم اخراجتون میکنه. اما یادتون باشه, همونطور که دیشب بهتون گفتم بیرون اومدم و کسیم جلومو نگرفت. بادیگارد داشت با عصبانیت نگام میکرد. بیخیال رفتم توی خونه, میلاد توی هال با صغری خانم منتظرم بود. میلاد اومد دستمو گرفت و به باند پیچی دستم نگاه کرد. میلاد: چه بلایی سر خودت آوردی؟ من: چیزی نیست, زخمش که عمیق نیست بابا. صغری: سرگرد جان, دکتر چی گفت؟ بادیگارد: نگران نباشید, دکتر گفت که تا یک هفته خوب میشه و بعدش میتونیم باند رو باز کنیم. وقتی رفتم توی اتاق, یه جعبه روی میزم دیدم. یعنی این جعبه رو کی آورده؟ شاید میلاد آورده, ولی امروز که مناسبت خاصی نیست. جعبه رو برداشتم و با خوشحالی بازش کردم. اما همین که چیزی که توش بود رو دیدم انداختمش زمین و جیغ کشیدم. با جیغ من بادیگارد و میلاد پریدن توی اتاق. میلاد اومد نزدیکم. میلاد: آوا چی شده؟ چرا جیغ کشیدی؟ من با گریه به جعبه اشاره کردم و بریده بریده گفتم: او.. اون ج... جعبه. بادیگارد جعبه رو برداشت و بازش کرد, داخلش رو که دید با تعجب به من نگاه کرد. توی جعبه سر بریده گربه بود که پر از خون بود. میلاد وقتی که توی جعبه رو دید اومد بغلم کرد. میلاد: گریه نکن عزیزم, چیزی نیست. بادیگارد انگار یه چیزی رو روی سر جعبه دیده بود. بادیگارد: اینجا هم یه پیغامی نوشتن. میلاد: چی نوشته؟ بادیگارد: ایندفعه سر گربه رو براتون فرستادیم, دفعه دیگه سر دختر خوشگلتون رو براتون میفرستیم آقای پرند. با وحشت به بادیگارد و میلاد نگاه کردم. با هم رفتیم توی هال و نشستیم. صغری خانم برام آب قند درست کرد و شونه هام رو مالش میداد. من: چطور اومدن توی خونه؟ چطور تا توی خونه اومدن؟ ما که اینهمه نگهبان و بادیگارد داریم. بادیگارد توی فکر رفت. بادیگارد: صغری خانم, شما کسی رو ندیدید که بیاد توی خونه؟ صغری: نه سرگرد, بعد از اینکه مهمونها رفتن من مشغول نظافت توی آشپزخونه بودم و حواسم به اینجا نبود. بادیگارد: این چند وقت باید بیشتر حواسمون باشه. یکی از اونها توی این خونه هست. من: منظورتون چیه که یکی توی خونه هست؟ بادیگارد: یعنی اینکه شاید یکی از کارکنها, آشناها یا حتی نگهبانها از آدمهای اونها باشن. شب با کلی فکر و خیال خوابیدم. همش خواب میدیدم که چندتا گراز دنبالمن و بعدش یه نوری میومد و همشون و از بین میبرد.

 

صبح با تکونهای میلاد از خواب بیدار شدم. به ساعت نگاه کردم, ساعت نه بود پس میلاد توی خونه چیکار میکرد؟

 

من: چیزی شده؟
میلاد: آوا پاشو و زود آماده شو.
من: چرا؟ کجا قراره بریم؟
میلاد: تو آماده شو, توی راه همه چیز رو بهت میگم. اما با کسی حرف نزن و چیزی نگو.
زود آماده شدم و رفتم بیرون. با تعجب دیدم که بادیگارد نیست. رفتم توی آشپزخونه. صغری خانم داشت سبزی خورد میکرد.
من: سلام مامانی. پس این بادیگارد کجاست؟
صغری: سلام عزیزم, سرگرد دیگه پیش شما کار نمیکنه. پدرت اونو اخراج کرد.
من با تعجب گفتم: اخراج کرد؟ چرا؟
صغری: چه میدونم والا, بابات میگفت با وجود بادیگارد چطور تونستن بیان توی خونه و کسی متوجه نشه. پولش رو داد دستش و گفت برو.
من: حالا من تنهایی چیکار کنم مامانی؟ من دیشب همش کابوس دیدم. دیگه میترسم توی خونه هم باشم.
صغری: نترس مادر جان. پدرت ویلای شمال رو برات آماده کرده. اونجا هم برات بادیگارد گذاشته.
میلاد اومد توی آشپزخونه و گفت: آماده ای عروسک؟
من: میلاد میخوای منو ببری شمال؟ ولی من نمیخوام. بدون صغری خانم نمیخوام. میلاد من تنهایی میترسم.
میلاد: عزیزم تنها نیستی. حالا بریم توی راه همه چیز رو برات تعریف میکنم عزیزم.
با صغری خانم روبوسی کردم و رفتم. از کوچه که رد شدیم رو به میلاد کردم و منتظر موندم تا حرف بزنه.
میلاد: چرا اینجور نگاه میکنی؟ خوب یکم صبر کن.
من: نمیتونم, زود بگو میلاد.
میلاد: خیلی خوب خانم هفت ماهه. راستش تو نمیری شمال. ما مجبور شدیم که به همه دروغ بگیم.
من: نمیریم شمال؟ یعنی چی؟ پس کجا میریم؟
میلاد: دیشب وقتی بابا فهمید که تا توی اتاقت تونستن بیان و یکی از افراد بشیری بین آدمهای ما هست, تصمیم گرفتیم که به همه بگیم که تو میخوای بری شمال و سرگرد رو اخراج کردیم تا اونا فکر کنن تو تنهایی.

 

من: یعنی بادیگارد رو اخراج نکردید؟ پس صغری خانم چی میگفت؟
میلاد: بابا از عمد توی حیاط جلوی همه با سرگرد دعوا کرد و اخراجش کرد.
من: این فکر بابا بوده؟
میلاد: نه, اینا همش فکر سرگرد بود.
من: نه بابا, عجب مارمولکیه این یارو.
میلاد خندید. به یه کوچه خلوتی پیچید و ماشین رو پارک کرد. از ماشین مشکی که جلوی ماشین ما پارک بود بادیگارد پیاده شد. با تعجب بهش نگاه کردم.
میلاد: پیاده شو.
من: چرا؟
میلاد: این چند وقت تو میری خونه سرگرد تا وقتی بفهمیم که کی از افراد اوناست.
من: چی؟ خونه سرگرد؟ میلاد مغز خر خوردی؟
میلاد: داد نزن خواهر من ما مجبوریم. باید ازت مراقبت کنیم.
من: این چجور مراقبتیه؟ مثلا میخواین منو نجات بدید و از اونور میندازینم توی دهن شیر؟

 

میلاد: دهن شیر چیه؟ این چند وقت تو دیدی سرگرد حتی یه نگاه بهت بندازه؟ بعدشم ما فقط به سرگرد اعتماد داریم و میتونیم تورو به اون بسپاریم, اون با تو محرمه.
من: همین دیگه, با هم محرمیم کارش راحت تر میشه. از همین بدبختا و ریشوها بترس.
میلاد با یه دستش دستمو گرفت و با اون دستش چونمو گرفت.

 

میلاد: آوا, لج نکن. خودت هم میدونی این حرفایی که از سرگرد میزنی درست نیست. ما خوبی تورو میخوایم عزیزم, فقط واسه چند وقته. بعدش باز میای پیشمون.
من: نه میلاد, خوبی من این نیست که برم خونه ی یه مرد مجرد بمونم.
میلاد: اون تنها نیست, با مادرشه. ما خونشونو دیدیم, مادرش هم میدونه که قراره بری اونجا. ولی فکر میکنه که تو دختر همکارش هستی.
من: میلاد, گفتم که نمیرم. حاضرم بمیرم ولی پیش اون زندگی نکنم.
میلاد: آوا, میدونی خیلی شبیه مامان هستی؟ هروقت به چشمهات نگاه میکنم انگار دارم به مامان نگاه میکنم. من یه بار مامان رو از دست دادم, نمیخوام یه بار دیگه این چشمها رو از دست بدم. نذار باز تنها بشم آوا.

 

با این حرفش قلبم تیر کشید, به چشمهاش نگاه کردم. چشمهاش پر از اشک بود, نه من طاقت دیدن اشکهاش رو نداشتم. رفتم توی بغلش.

 

من: قربون اون اشکات بشم من. چشم میرم, تا وقتی که تو بگی من اونجا میمونم. فقط تو از این حرفا نزن. من هیچوقت تورو تنها نمیذارم.

 

میلاد پیشونیمو بوسید و اشکهامو پاک کرد. صورتم رو توی دستاش گرفت.

 

میلاد: آفرین دختر خوب. حالا مثل دختر خوب میری سوار ماشین سرگرد میشی و باهاش میری خونشون.
من: میلاد یعنی این چند وقت من نمیتونم تورو رو ببینم؟
میلاد: چرا عزیزم این چه حرفیه؟ مگه من میتونم بدون سر و صدای تو یا خرابکاریهات بخوابم؟ میام میبینمت.
من: باشه, ولی هر روز بهم زنگ بزن.
میلاد: چشم خواهر لوسم. حالا بریم؟
من: آره, بریم.
تا خواستم درو باز کنم, میلاد صدام کرد.

 

من: بله؟
میلاد: اینو سرت کن.
به دستش نگاه کردم, یه چادر دستش بود.
من: این چیه؟
میلاد: اینو سرت کن. واسه احتیاط.
من: توام یه پا کارآگاه شدیا.
میلاد: چیکار کنم, با تو زندگی کردم یاد گرفتم دیگه.
من: نخود.
پیاده شدم, بدون اینکه به بادیگارد نگاه کنم رفتم صندلی عقب ماشینش نشستم. این ماشین کیه دیگه؟ مگه میشه ماشین این باشه؟ این ماشین خیلی با کلاس و گرونه. لابد بابام انداخته زیر پاش, خودش عرضه نداره که ریش زشت. بادیگارد نشست توی ماشین، از توی آینه بهم نگاه کرد.
بادیگارد: چادرو تا روی صورتتون بکشید.
زیر لب گفتم: ایششش، عوضی.
چادرو درست کردم و رومو طرف پنجره کردم. با تعجب دیدم که داریم میریم طرف بالا شهر، توی یکی از کوچهها پیچید و جلوی یه خونهٔ بزرگی پارک کرد. چشمام از تعجب داشت در میومد. یعنی این خونشونه؟ جواب این سوالام رو وقتی گرفتم که مرد میانسالی درو باز کرد و براش سر خم کرد. دم در خونه که رسیدیم، یه خانمی دم در ایستاده بود. از سر و وضعش پیدا بود که مادر بادیگارده. از ماشین که پیاده شدیم، زن به من نگاه کرد.
خانم راد: خوش اومدی دخترم.
من رفتم جلو تا باهاش دست بدم، که دیدم دستشو باز کرد و منو توی آغوشش گرفت. از بغلش که جدا شدم به صورتم نگاه کرد.
خانم راد: محسن جان چرا اینقدر طول دادید؟
بادیگارد به من نگاه معنی داری کرد و گفت: خانم پرند یکم دل کندن از خانوادشون براشون سخت بود.
خانم راد: حقم داره مادر، حالا چرا اینجا ایستادید؟ بفرما تو دخترم.
من: ممنون، شرمنده که مزاحم شدم.
خانم راد: نه عزیزم این حرفا چیه؟ مراحمی. کاش همهٔ مزاحما مثل تو خوشگل و خانم بودن.
از خجالت سرم رو انداختم پایین. خانم راد منو به اتاقم راهنمایی کرد. چمدونم رو باز کردم. یه شلوار جین با یه بلوز آستین بلند پوشیدم. شالم رو هم انداختم روی سرم.
وقتی رفتم پایین دیدم که خانم راد داره میز رو برای ناهار آماده میکنه، رفتم کمکش و وسائل ناهار رو بردم.
خانم راد: نه عزیزم تو خستهای برو بشین، زحمت نکش.
من: چه زحمتی خانم راد، این وظیفهٔ منه. شما برید بشینید من همه کارا رو میکنم.
خانم راد: باشه میذارم کمکم کنی، اما یه شرطی داره.
توی دلم گفتم الان میفهمم بادیگارد به کی رفته و اینقدر شرط و شروط میذاره.
من: بفرمایید.
خانم راد: اینقدر باهام رسمی صحبت نکن و نگو خانم راد. احساس میکنم پیرم.
با تعجب بهش نگاه کردم، احساس پیری میکنه؟ اما وقتی که خندید فهمیدم که داره شوخی میکنه.
خندیدم و گفتم: چشم خاله، خاله خوبه یا بازم احساس پیری بهتون دست میده؟
خانم راد: نه عزیزم، خاله خیلی هم خوبه. من خواهر ندارم، همیشه حسرت خاله شدن رو داشتم.

 

موقع ناهار بادیگارد هم اومد و کنار خاله نشست. ایشش، حالا مجبورم قیافه اکبیری اینو موقع ناهار خوردن تحمل کنم. بعد از ناهار خواستم ظرفها رو بشورم که خاله مانعم شد و گفت که مرضیه خانم کارا رو انجام میده. رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم. به دور و برم نگاه کردم. اتاق بزرگی به رنگ خاکستری کمرنگ بود، تخت دو نفره، پرده هایی به رنگ فیروزه ای. رفتم جلوی میز آرایش، روش چندتا عطر و کرم نو بود. کمد لباس هم پر از لباس آستین بلند بود. واه، بادیگارد فکر کرده من لباس ندارم که خودش برام لباس گذاشته؟

 

وسایلم رو توی کمد جا دادم و چمدون خالی رو زیر تخت گذاشتم. خدا رو شکر که میلاد به فکر همه چیزم بوده و لپ تاپ رو هم توی چیزهام گذاشته. فقط گوشیم نبود و میلاد گفته بود برای احتیاط از موبایل استفاده نکنم.
خوابم نمیومد، رفتم توی هال. تلویزیون رو روشن کردم. همونجور که حدس زده بودم ماهواره نداشتن و چونکه عصر بود همش برنامه کودک بود. کارتون تام و جری نگاه میکردم که حس کردم یکی اومد. سرم رو بالا گرفتم که به خاله سلام کنم که دیدم بادیگارده. یه لبخند معنی داری زد و رفت.
ایشش پرو، به من میخندی؟ به من چه که تو مغول هستی و هنوز نمیدونی که ماهواره چیه. رفت توی آشپزخونه و برای خودش میوه آورد و شروع کرد به خوردن. از اینکه میخواست کارمو تلافی کنه خندم گرفت و سرمو انداختم پایین. مگه من مرده میوهاتونم؟ گدا گشنه. همون موقع خاله بیدار شد و سلام کرد.

 

خاله: واا، محسن جان. خودت داری میخوری و به مهمون یه تعارفی نکردی؟ زشته مادر.
تا اومدم جواب دندون شکنی بدم تا آبروش بره، خودش پرید و جواب داد.
بادیگارد: تعارف کردم، گفتن که سیرن و میل ندارن. اما چایی نوش جان کردن.

 

با دهن باز بهش نگاه کردم، عوضی بیادب. دروغگو. یه نگاهی بهم کرد و لبخند پیروزمندانه زد.
ای بخشکی شانس، حالا دیگه این غول بیابونی واسه من دم در آورده. باید حالشو بگیرم.

 

من: البته خاله اینجورم که ایشون میگن نبود، چایشون خیلی سنگین و بیمزه بود و همچین نوش جانمم نشد.
بهش نگاه کردم، خیلی سعی داشت که نشون نده که حرصی شده. خاله رفت توی آشپزخونه، منم بلند شدم و یه لبخند زدم و زیر لب گفتم: فکر نکن حالا چونکه توی خونتون هستم هر غلطی دلت میخواد میتونی بکنی، یادت نره که تو پیش من کار میکنی و من رییستم.

 

یهو از سر جاش بلند شد و اومد جلوی روم ایستاد. دستش رو مشت کرده بود و مثل اژدها نفس میکشید. زهرم ترکید، گفتم الانه که میزنه تو گوشم که دوتا دندونامو نوش جان کنم. اما ماسک بی تفاوتی رو روی صورتم زدم و زل زدم به چشمهاش. با صدای فنجونها به خودش اومد و زود از پله ها رفت بالا. با خاله میوه و چایی خوردیم و تا شب با هم حرف زدیم. باهاش احساس راحتی میکردم.
صبح بیدار شدم، زود آماده شدم که برم دانشگاه. میز صبحونه آماده بود، اما خبری از خاله و بادیگارد نبود. اومدم در برم که صداش رو از پشت سرم شنیدم.
بادیگارد: جایی میخواید برید؟
خیلی خشک جواب دادم: آره، دانشگاه.
بادیگارد: اما شما دانشگاه نمیتونید برید.
برگشتم سمتش و دست به سینه ایستادم و گفتم: میرم، کیه که جلوی منو بگیره؟
بادیگارد: من. فکر کنم یادت رفته که به همه گفتی رفتی شمال. آدمهای بشیری هم اینقدر احمق نیستن که زود باور کنن که تو رفتی. الان همشون دم در دانشگاه و خونه منتظرت هستن.

 

دیدم که بی ربط هم نمیگه، اما چون اون این حرفو زده بود دوست داشتم که لج کنم. رفتم سمت در و تا خواستم درو باز کنم مثل جن جلوم حاضر شد و بازوم رو گرفت و تقریبا پرتم کرد اونطرف.

 

بادیگارد: گفتم که هیچ جا نمیری. همینجا میشینی.
من: تو غلط کردی که گفتی. تو حقی نداری که به من بگی کجا برم و کجا نرم. من میخوام برم یعنی میخوام برم. میخوای بیا، میخوای هم نیا عوضی.

 

محکم هلش دادم و رفتم توی حیاط. صدای پاهاشو پشت سرم میشنیدم، سرعتمو زیاد کردم. اونم سرعتشو زیاد کرد و رسید بهم. بازومو گرفت و کشید.

 

من: ولم کن عوضی، به من دست نزن کثیف. برو گم شو.

 

بادیگارد همینجور داشت منو میکشید سمت خونه، منم سعی میکردم بازومو از چنگش در بیارم. اما فایده نداشت. قویتر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم.

 

من: گفتم ولم کن مرتیکه، احمق، نجس به من دست نزن.

 

تا اینا رو گفتم یه سیلی محکم زد تو صورتم که پرت شدم روی زمین. همینجور سرم گیج میرفت. یکم که حالم جا اومد، بلند شدم و نشستم. دهنم داشت خون میومد، خونا رو تف کردم بیرون. بادیگارد پشتش به من بود و به موهاش چنگ زده بود. با نفرت بهش نگاه کردم.

 

من: بدون که هیچوقت توی زندگیت خوشبخت نمیشی، چونکه نفرین من همیشه پشت سرته.

 

ول کردم و رفتم توی خونه. رفتم توی دستشویی، توی آینه به صورتم نگاه کردم. لبم پاره شده بود و ورم کرده بود. همینجور داشت خون میومد. یادم اومد که توی یکی از سریالها دکتر میگفت که آب نمک خون رو بند میاره. رفتم توی آشپزخونه و یکم نمک ریختم توی لیوان و برگشتم توی دستشویی. وقتی که خون بند اومد رفتم لپ تاپ رو روشن کردم و آهنگ گذاشتم.
نمیدونم چقدر بود که داشتم گریه میکردم. با صدای خاله به خودم اومدم. انگار از خرید برگشته بود.
خاله: محسن جان یه چندتا کیسه دیگه هم دم دره، دستت درد نکنه.
بادیگارد: آخه مادر من، شما اینهمه چیز چطور از اونجا آوردید؟ هیچ به فکر خودت نیستیا. نمیگی کمرت درد میگیره؟
خاله: چیزی نشد که، با تاکسی اومدم. بنده خدا خودش همه وسایل رو آورد، من اصلا دست نزدم.
بادیگارد از توی حیاط برگشت.
خاله: چی شده مادر؟ چرا اینقدر پکری؟ اتفاقی افتاده؟
بادیگارد: نه چیزی نشده. نگران نباش. یکم فکرم مشغول کاره.
خاله: آخر از بس فکر میکنی دیوونه میشی. هزار بار گفتم توی خونه به کار فکر نکن. راستی، آوا کجاست؟
بادیگارد: نمیدونم، امروز ندیدمش.

 

دروغگوی پست، آره دیگه. روت نمیشه به مامانت بگی که مثل حیوونها با من رفتار کردی. حقته که به مامانت همهچیز رو بگم و آبروت رو ببرم. واسه من شده مادر ترزا.

 

تا ظهر توی اتاقم بودم و با آب خنک صورتمو میشستم. هنوز ورم صورتم نرفته بود. موقع ناهار خاله صدام کرد. نمیخواستم برم، اما از گشنگی داشتم ضعف میکردم. خوشبختانه اینجا باید شال سر میکردم، میدونم که خاله دوست نداره جلوی بادیگارد بی حجاب باشم. اون که نمیدونست من صیغه این عوضیم. شالم رو جوری سر کردم که ورم صورتم پیدا نباشه. رفتم پایین، سفره آماده بود. سلام کردم.

 

خاله: سلام به روی ماهت. انگار دیشب تا دیر وقت بیدار بودی که تا الان خوابیدی.
من: آره، شرمنده که نتونستم کمکتون کنم.
خاله: این چه حرفیه دخترم؟ باز تعارف کردیها. بشین ببين چه غذای خوشمزه ای درست کردم.
من: دستتون درد نکنه.

 

بادیگارد همینجور ساکت نشسته بود و سرش پایین بود. دهنمو که باز میکردم تا لقمه رو توی دهنم بذارم، درد میکرد و میسوخت. الهی زهر جونت بشه. الهی غذا بپره تو گلوت و خفه بشی. انشاالله بیفتی پات بشکنه تا دل من خنک بشه. اما مثل همیشه دعاهام نگرفت و کم کم داشت باورم میشد که من همون گربه سیاهم که با دعاهاش بارون نمیباره.
ناهار که تموم شد، به خاله کمک کردم و میز رو جمع کردیم.

 

خاله: خوب آوا جون، حالا بگو ببینم، دست پخت من خوشمزه تره یا دست پخت مامانت؟
سرمو بالا گرفتم، بادیگارد داشت نگام میکرد. لبخند محزونی زدم.
من: من وقتی که پونزده سالم بود مامانم توی تصادف فوت کرد.
یه قطره اشک از چشمم پایین اومد. خاله که توقع شنیدن این حرفو نداشت خیلی ناراحت شد. دستمو گرفت.
خاله: متاسفم دخترم، ببخشید ناراحتت کردم. بخدا نمیدونستم.
من: نه خاله، از سوال شما ناراحت نشدم. فقط یکم دلم براش تنگ شده.
خاله: من فدای تو بشم. مگه خاله ات مرده؟ امروز با هم میریم سر مزارش. هوم نظرت چیه؟
لبخند زدم و سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.

 

عصر با هم رفتیم بهشت زهرا، البته همراه بادیگارد. تا میتونستم گریه کردم و توی دلم با مامانم درد و دل کردم. مامان نیستی که ببینی بابام اجازه داده که یه غریبه روم دست دراز کنه.
یه هفته از اون موضوع گذشت و من هرروز توی خونه مینشستم و در و دیوار رو نگاه میکردم. یه روز عصر که از بی حوصلگی داشتم دق میکردم یکی زنگ خونه رو زد. مرضیه خانم درو باز کرد و یکم بعدش دیدم که کامی اومد تو.
تا همدیگه رو دیدیم خشکمون زد. کامی اومد نزدیک و به صورتم نگاه کرد. دستش رو آورد بالا و با انگشتش آروم زد به بازوم.

 

کامی: آوا واقعا تویی؟ بابا تو کجایی؟ جون به لبمون کردی. دیوونه شدیم بسکه دنبالت گشتیم. گوشیت چرا خاموشه؟ میدونی چی سر بهار اومده؟ الانم اومدم اینجا که از سرگرد دربارت بپرسم.
من با چشمهای پر از اشک داشتم به کامی نگاه میکردم. باورم نمیشد که جلوی روم ایستاده. پریدم توی بغلش. چقدر دلم براش تنگ شده بود.

 

کامی: آوا،حالت خوبه؟
من با بغض: نه، ولی الان که دیدمت آره. خوب خوبم.
کامی: تو اینجا چیکار میکنی؟
من: بیا بشین تا همه چیز رو برات تعریف کنم.
وقتی همه چیز رو جز موضوع صیغمون رو تعریف کردم، سرم رو بالا گرفتم و به کامی که سرشو پایین انداخته بود و دستش رو به هم قلاب کرده بود خیره شدم.
کامی: پس چرا گوشیت خاموشه؟
من: گوشیم پیشم نیست. از اونروز اجازه نداده برم بیرون. فقط میریم بهشت زهرا اونم چونکه مادرش همراهمونه. از روزی که اینجا اومدم دیگه میلاد رو ندیدم. اونم بی معرفته.

 

داشتیم صحبت میکردیم که بادیگارد اومد. با کامی احوال پرسی کرد و نشست. مرضیه خانم سینی شربت رو آورد و تعارف کرد.
بادیگارد: مرضیه خانم، مادر جون کجاست؟
مرضیه: خانم رفتن بیرون چندتا خرید داشتن.
بادیگارد لبخند زد و رو کرد به کامی: این زنا اگه نبودن، کلّ دنیا بازارش میخوابید.
کامی:ای قربون دهنت. همین این وروجک و میبینی، پدر ما رو در آورده بود. هر هفته میگفت بریم خرید، اینقدر چیز میخرید که صندلی عقب ماشین و صندوق عقب کامل پر میشد.

 

بادیگارد پوزخند زد. کامی جدی شد و به من نگاه کرد.

 

کامی: ولی آوا تو عوض شدی، به قیافه خودت تو آینه نگاه کردی؟ مثل مردهها شدی. یکم به خودت برس. خودت رو توی این خونه زندانی کردی که چی؟ برو همین نزدیکیها یه چرخ بزن یکم دلت وا بشه.

 

میدونستم که به در داره میگه که دیوار بشنوه و تموم حرفش با بادیگارد بود. بادیگارد زیر چشمی بهم نگاه کرد. ولی کامی راست میگفت، من عوض شده بودم. حتی دیگه حوصله خودمم نداشتم. منی که هر روز توی آرایشگاها افتاده بودم و از رنگ مو گرفته تا مانیکور و پدیکر وهزار چیز دیگه. حالا حتی آرایشم نمیکردم، ابروهام در اومده بود و دیگه حالت شیطونی رو نداشت.

 

زنگ خونه رو زدن، خاله بود. بادیگارد بلند شد و به خاله کمک کرد تا خریدهاشو بیاره. خاله با کامی سلام و احوالپرسی کرد و قبل از اینکه بشینه یه پلاستیک داد دستم.
خاله: بگیر دخترم، اینو دیدم احساس کردم که خیلی بهت میاد.

 

به چشمهای پر محبت خاله نگاه کردم و لبخند زدم. بلند شدم و گونش رو بوسیدم و تشکر کردم. آخه یه خانم به این خوبی و مهربونی، چطور یه پسری مثل بادیگارد داره؟ چطور اون اخلاق گندشو تحمل میکنه؟
کامی: به به، عجب شال خوشرنگی.
به کامی نگاه کردم و گفتم: من که هنوز بازش نکردم، تو از کجا فهمیدی که شاله؟
کامی: خوب کفش که نیست، چونکه نرمه. لباس هم که نیست چونکه کوچیکه. حالا شاله یا چیزیه مخصوص زنا.
اخم کوچولو کردم و گفتم: آاه، کامی.
کامی: مگه چی گفتم؟ گفتم شاید جورابه.
توی دلم گفتم آره ارواح عمه ت. کامی چشمک زد.
کامی: آوا، بریم توی حیاط توپ بازی؟
من خوشحال از جام بلند شدم و گفتم: بریم.
دست خاله رو گرفتم و گفتم: خاله شما هم بیایید.
خاله: من چطور میتونم بازی کنم عزیزم؟ من که پا ندارم.
من: شما داور باشید.
خاله: من که بلد نیستم داوری کنم.
کامی: محسن داور، شما هم تشویق کننده.

 

بازی شروع شد، ولی به جای اینکه فوتبال بازی کنیم، بیشتر بسکتبال بازی کردیم.همش توپ رو توی دستمون میگرفتیم و دیوونه بازی در میاوردیم. بسکه خندیده بودم دیگه شکمم درد میکرد. نشستم کنار خاله که نفسی تازه کنم. مرضیه خانم شربت تعارفم کرد. یکی برداشتم و تشکر کردم.

 

کامی: بچه ها کی میاد گرگم به هوا؟
من: من.
کامی: تورو که میدونم کنه جون. با بقیه هستم.
من: کسی نیست.

 

شربت رو برداشتم و داشتم میخوردم که کامی یه نگاه معنی داری بهم کرد.

 

کامی: پس محسن جان به درد چی میخوره؟ خیلی هم بهش میاد.

 

تا اینو گفت هرچی توی دهنم بود با فشار ریختم بیرون و شروع کردم به خندیدن. کثافت منظورش بود که بادیگارد گرگه.
خاله: محسن جان فکر خوبیه مادر. تو هم یکم باهاشون بازی کن. هم ورزشه هم بازی.
بادیگارد: مادر من شما دیگه چرا؟ من دیگه سنی ازم گذشته.
خاله: وا مادر، همچین میگی انگار مرد ۴۵ ساله هستی و من ۸۰ ساله؟ من تازه اول جوونیمه، تازه ۳۴ سالم شده.
با این حرف خاله همه خندیدیم. خاله خودش بیشتر از همه میخندید.
بادیگارد: من غلط کنم که بگم شما ۸۰ سالتونه. شما تازه رفتید توی ۲۵ سالگی.
خاله: خوبه خوبه، زبون نریز.

 

تا شب با هم بودیم. بعد از مدتها میخندیدم و خوشحال بودم. اما این خوشحالی زیاد طول نکشید.


فردا صبحش که بیدار شدم، رفتم دوش گرفتم. وقتی اومدم بیرون حس کردم که وسایل اتاق یکم جا به جا شده. جای کیفمم عوض شده. کیف پولیم رو برداشتم، بله، حدسم درست بود و بادیگارد توی کیفم گشته. اینقدر عصبی شدم که با ربدوشام و موهای خیس رفتم از اتاق بیرون. در اتاقشو محکم باز کردم که خورد به دیوار و صدای گوش خراشی داد. بادیگارد از جا پرید و با نیم تنه لخت جلوم ایستاد.
بادیگارد: این چه طرز در باز کردنه احمق. من: کی به تو اجازه داده که بری توی چیزهای من بگردی؟ با اجازه کی توی وسایل یه دختر گشتی؟ بادیگارد: برو بیرون حوصله جر و بحث کردنتو ندارم. من: تو غلط کردی که حوصله نداری. کاشکی وقتی توی وسایل مردم فضولی میکردی و زور میگفتی حوصله نداشتی. مرتیکهٔ عوضی. بادیگارد اومد نزدیکم و بازومو گرفت که از اتاق بیرونم کنه. بازومو از چنگش بیرون کشیدم. من: هزار بار گفتم به من دست نزن هرزهٔ کثیف. همین یه جمله کافی بود تا بادیگارد عصبی بشه. دوتا بازوهامو توی دستش گرفت و چسبوندم به دیوار، اینقدر قوی بود که منو بلند کرده بود و پاهام توی هوا بود. هر کاری کردم نتونستم خودمو از چنگش نجات بدم. من: ولم کن کثافت. حیوون. بادیگارد: تا وقتی که حرف دهنتو نفهمی همینجا و همینجور میمونی. من هرزه م؟ من اگه هرزه بودم که تورو صیغه نمیکردم. اگه من کثیفم تو چی هستی؟ با پسرا بیرون میری و میگی و میخندی. تا نصف شب پارتی با آرایش غلیظ و لباسهایی که بس که لخته نمیشه گفت لباسه. نه شرمی نه حیایی. تو از همه کثیفتری. دختره ی..... هنوز جمله اش رو کامل نکرده بود که صدای فریاد خاله رو شنیدیم. خاله: محسن. به سمت صدا برگشتیم، خاله داشت با تعجب به ما نگاه میکرد. خاله: این چه ریختیه که برای خودتون درست کردید؟ محسن بذارش زمین. بادیگارد منو گذاشت رو زمین، تازه به خودم اومدم و متوجه شدم با ربدوشام اینجا ایستادم و بادیگارد بالا تنش لخته. از اینکه خاله درموردمون فکر اشتباه کنه سرخ شدم. بادیگارد: اون طوری که شما فکر می کنید نیست. خاله: من خودم میدونم، تو نمیخواد به من بگی. لباس بپوشید بیایید پایین کارتون دارم. زود رفتم توی اتاق و لباس پوشیدم. قلبم داشت تند تند میزد. وای خدایا این دیگه چه بدبختی که گرفتارش شدم. با صدای مرضیه خانم شالم رو سر کردم و رفتم پایین. بادیگارد نشسته بود روی مبل و سرش پایین بود. اولین بار بود که خاله رو اینقدر جدی و عصبی میدیدم. هیچکس حرفی نمیزد و همه توی فکر بودن که با صدای خاله به خودمون اومدیم. خاله: از کی تا حالا این بازی رو دارید میکنید؟ من: خاله بخدا اون چیزی که فکر میکنی نیست. ما.. خاله پرید وسط حرفم: پس چیه؟ میشه به من بگی این چیزی که دیدم چیه؟ من: ما، ما با هم محرمیم. خاله با تعجب به ما نگاه کرد و گفت: محرمید؟ بادیگارد: آره، ما صیغه کردیم. خاله: واای، خدایا چی دارم میشنوم؟ پسرم از پشت سرم رفته صیغه کرده و زنشو آورده توی خونه پیش من. منو هالو کرده. ای خدا، کاش میمردم و همچین روزی رو نمیدیدم. بادیگارد: مامان، این حرفها چیه که داری میزنی؟ بخدا زشته برای شما که این حرفا رو بزنید. خاله: این حرفها زشته؟ ولی این کارایی که شما بالا داشتید میکردید زشت نیست؟ با این حرف خاله داغ شدم. با صدای آرومی صحبت کردم. من: خاله، شما اشتباه میکنید. اجازه میدید که من همه چیز رو تعریف کنم؟ خاله ساکت به من نگاه کرد و من شروع کردم به تعریف کردن. وقتی حرفهام تموم شد خاله باز ساکت بود و به زمین خیره شده بود. من: خاله بخدا راست میگم. به ارواح خاک مامانم راست میگم. ما امروز داشتیم دعوا میکردیم چونکه ایشون بدون اجازه من رفتن توی وسایل من دست درازی کردن. اینقدر عصبی بودم که اصلا حواسم نبود که دارم چیکار میکنم. وقتی هم که شما رسیدید میخواست منو بزنه. خاله با تعجب گفت: تورو بزنه؟ من: آره. سرم رو انداختم پایین و اجازه دادم تا اشکم بریزه. این بغض لعنتی داشت دیوونم میکرد. خاله: این حرفی که زد درسته محسن؟ میخواستی بزنیش؟ بادیگارد: مامان شما نمیدونید چی شده. پدر ایشون به من این اجازه رو داده که برای سلامتی جون دخترش همیشه مواظبش باشم و حواسم به همه چیز باشه. من دیشب رفتم توی چیزهاش گشتم تا ببینم چیزی توی کیفش نیست که مشکوک باشه. آخه همونجور که گفت دشمنا تا توی خونه با وجود اینهمه نگهبان اومدن. یکی از آدمهای اونا توی خونشون کار میکنه و به همه چیز دسترسی داره. باید ببینیم یه موقع چیزی نذاشته توی کیفش که بتونن ردیابی کنن. خاله: اگه این وظیفه توئه که ازش مواظبت کنی، پس چرا میخواستی روش دست دراز کنی؟ باباش آوا رو سپرده دست تو که نزاری یه خار توی پاش بره، اونوقت تو به جای اینکه نذاری آسیبی بهش برسه خودت داری میزنیش؟ باهاش بد رفتاری میکنی؟ من میگم چرا این دختر از خونه بیرون نمیره و روز به روز داره لاغرتر میشه. از سر جاش بلند شد، بادیگارد هم جلوش ایستاد. خاله: محسن خوب گوش کن دارم چی میگم. این دختر دست ما امانته، اگه ببینم یه خراش به جونش افتاد. حالا چه دشمن مسببش باشه چه تو باشی، بخدا شیرم رو حلالت نمیکنم. بادیگارد سرش پایین بود و چیزی نمیگفت. واسم عجیب بود که اینقدر به خاله احترام میذاره. خاله اومد سمتم و دستمو گرفت و بردم سر میز نهار. بعد از نهار رفتم توی اتاقم، بازوم خورد به در کمد، یه درد عجیبی پیچید توش. رفتم توی آینه به بازوم نگاه کردم. جای دستهای غولش روش مونده بود. کثافت غول زورش به من رسیده. صبر کن حالتو میگیرم کثافت. فیل با فنجون کشتی میگیره. ایشالا دستت بشکنه. داشتم همینجور به بازوهام نگاه میکردم و غر میزدم که در اتاق باز شد و خاله اومد توی اتاق. زود آستینم رو درست کردم. اما دیر شده بود چونکه خاله اومد نزدیک و بازوم رو نگاه کرد. با تعجب گفت: این کار محسنه؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم. خیلی دوست داشتم که حال بادیگارد رو بگیرم و حقیقتش رو به خاله بگم، اما خاله رو خیلی دوست داشتم و دلم نمیخواست که ناراحت بشه. من: آره، اما اون کاری نکرد. من بدنم زود کبود میشه. شما نگران نباشید. خاله بازوم رو گرفت و فشار داد. دادم به هوا رفت. خاله: پس چرا درد میکنه؟ اگه فقط کبود بود این درد رو حس نمیکردی. پسرهٔ احمق فکر کرده هنوز داره با مجرمها رفتار میکنه. فرق بین مرد و یه دختری که از گٔل هم نازکتر و معصومتره رو نمیدونه. من: نه خاله، من معصوم نیستم. من دقیقا همون چیزیم که اون گفت. من پست و بی شرم و حیام. خاله: ا، این حرفا چیه که میزنی؟ محسن غلط کرده که این حرفها رو زده. من: نه خاله، اگه شما هم توی خونه با ما بودید شاید همین فکرو در موردم میکردید. خاله: نه، مطمئنم که نظرم در موردت عوض نمیشه. اگه میخوای امتحان کن. من: باشه. پس بشنوید، من از پدرم متنفرم. اون رو مسبب مرگ مادرم میدونم. اون لجبازی کرد و کوتاه نیومد، دنبال سیاست و مقامش رو گرفت تا اینکه مادرم رو جلوی چشمامون کشتن. بعدش هیچوقت نیومد یه دستی روی سرمون بکشه یا حتی از کارش پشیمون بشه. باز ادامه داد و جون همهٔ ما رو به خطر انداخت. ما هیچ مهر و محبتی از بابام ندیدیم، ولی تا میتونست پول میریخت جلومون، فکر میکرد پول همه چیزه و داره در حق ما پدری میکنه. منم برای تلافی همهٔ پولها رو خرج میکردم، تا میتونستم خرید میکردم و با دوستام که میرفتیم بیرون همیشه مهمون من بودن. شبها تا میتونستم دیر میومدم خونه. البته بیشتر وقتها یا پیش مامانم بودم، یا پیش بهار دوستم. فقط برای اینکه لج بابامو در بیارم میگفتم رفتم پارتی. جلوش همیشه لباسهای کوتاه و تنگ میپوشیدم و تا میتونستم آرایش میکردم. ولی تا از خونه بیرون میرفتم آرایشمو پاک میکردم. نمیگم پاک بودم، نه. ولی به این شدت نبودم. مامانم بهم یاد داد که زن مثل جواهر میمونه و باید خودش رو بپوشونه که بهش آسیبی نرسه. اما بخاطر لجبازی با بابام حرفای مامانمو فراموش کردم. همیشه سر کوچیکترین چیز با بابام بحث میکردم و آخرش هم به کتک کاری میرسید. اما وقتی که اون عصبی میشه من خوشحال میشم، وقتی که حرص میخوره من دلم آروم میگیره. هر بادیگاردی که برام میاورد، کاری میکردم که یا خودش فرار کنه یا بابام اخراجش کنه. از پنجره فرار میکردم، توی دانشگاه میپیچوندمشون، توی صندوق عقب ماشین دوستم قایم میشدم. همه کار میکردم تا بادیگارد همراهم نباشه. وقتی که بابام بخاطر جون من از مقامش کناره گیری نمیکنه، پس من چرا زنده بمونم؟ هیچ علاقهای واسه زنده بودن ندارم. قبلا ها دلم به میلاد و دوستهام خوش بود. وقتی باهاشون بودم به بابام فکر نمیکردم، اما حالا حتی از دانشگاه هم محرومم کردن، حتی نمیتونم برم پیش مامانم. خاله اشکش رو پاک کرد و دستمو گرفت: قربون اون دل پر از غمت برم من. عزیزم من هیچوقت در مورد تو فکر بد نمیکنم. نمیگم کارات درسته ولی میدونم که این کارها رو فقط برای آروم گرفتن دلت میکنی. تو دختر پاکی هستی، اینو توی این چند وقت بهم ثابت کردی. آدم هر چقدر هم که تظاهر کنه ولی باطنشو نمیتونه پنهون کنه. میدونم محسن هم خیلی داره اذیتت میکنه، باور کن خیلی مرد خوبیه، اما بعد از اون اتفاق دیگه از دخترها متنفر شده. من که کنجکاو شده بودم گفتم: مگه چه اتفاقی افتاده؟ خاله: دوست ندارم با تعریف کردنش تورو ناراحت کنم، اما شاید اگه بشنوی بتونی یکم درکش کنی و دلیل رفتارهاش رو بدونی. نفس عمیقی کشید و شروع کرد: سه سال پیش بود که برای محسن رفتم خواستگاری دختر دائیش. توی یک ماه همه کارها تموم شد و اونا به عقد هم در اومدن. نازنین دختر خیلی قشنگی بود و خیلی محجوب. محسن هم عاشق همین حجب و شرم وحیاش بود. تا میتونست نازشو میکشید و براش کادو میخرید. هفتهای سه چهار بار میرفتن بیرون، سینما، گردش و شام بعدهم میرسوندش خونه. شش ماه گذشت و قرار بود ماه بعدش عروسی کنن و برن خونهٔ خودشون. اما نمیدونم نازنین چش شده بود. با کوچیکترین حرفی دعوا راه مى انداخت و قهر میکرد یا از خونه میزد بیرون. دیگه حتى به منم بى احترامى ميكرد، هرچی از دهنش در میومد به من و محسن میگفت. محسن خواست طلاقش بده و همه چیز رو تموم کنه ولى من نذاشتم. گفتم که هنوز جوونه نادونه. کاش گذاشته بودم طلاقش بده تا بچّه م اون چیزها رو نمیدید. روزی که اثاثیهها رو بردیم خونشون نازنین قبول نكرد که بیاد و با سلیقه خودش اثاثيه رو بچینه. محسن رفت خونهٔ دائیش اینا تا راضیش کنه که بیاد. سر کوچه خونه دائیش که میرسه نازنينو ميبينه كه دست يه مرده ديگه رو گرفته و دارن قدم ميزنن. اونا تا محسنو میبینن میترسن. اما محسن بدون اینکه چیزی بگه برميگرده خونه و از همه میخواد که برن و عروسی بهم خورده. همه با تعجب از خونه رفتن، فقط من موندم پیشش. خاله به اینجا که رسید شروع کرد به گریه کردن و با گریه ادامه داد: کاش میمردم و بچّه م رو توی اون حال نمیدیدم. محسنم دیوونه شده بود، همهچیز رو بهم ریخت و همه وسایل رو شکست. تا میتونست داد میزد و از خدا کمک میخواست. توی یه هفته کارهای طلاق رو انجام داد و به هیچکس نگفت که چرا طلاق گرفتن. از اون به بعد محسن یه آدم دیگه ای شد، خشک و بی روح. از دخترها متنفر شد و فکر میکنه که همه مثل هم هستن. تا یک سال به من نگفت که چرا طلاق گرفتن، یه شب از کوره در رفتم و قسمش دادم و اون مجبور شد که همه چیز رو برام تعریف کنه. تحقیق کرده بود و فهمیده بود که نازنین با اون پسر که اسمش بابک بود از قبل همدیگه رو دوست داشتن و نازنین فقط بخاطر پول محسن باهاش عقد کرده بوده. تصمیم داشتن وقتی که خوب پول جمع کرد با هم فرار کنن و برن اروپا. حالا نوبت من بود که گریه کنم، خاله داشت همینجور اشک میریخت. سرش رو گذاشتم روی سینه م و تا میتونستیم گریه کردیم. بعدش که آروم شدیم اشکامونو پاک کردیم. گونهٔ خاله رو بوسیدم. من: ببخشید که ناراحتتون کردم خاله جون. خاله: این چه حرفیه دخترم؟ اتفاقا اینجوری یکم سبک شدم که با یکی درد و دل کردم. دور و برشو نگاه کرد و گفت: این اتاق رو برای نازنین درست کرده بودیم که هروقت میخواست پیشمون بمونه راحت باشه. این اتاق با سلیقه محسن دکور شده. من با شوخی: اصلا باورم نمیشه که یه سرگرد بی احساس اینقدر سلیقه ش خوب باشه و به جز رنگ مشکی از رنگ دیگه هم استفاده کنه. خاله: از دست شما دوتا. مثل موش و گربه میمونید. من: خاله، ازت یه خواهشی دارم. خاله: بگو عزیزم، اگه بتونم حتما برات انجام میدم. من: میخواستم اگه میشه ازش بخواین که بذاره زنگ بزنم به میلاد و دوستم بهار. خاله: باشه عزیزم، بهش میگم. حالا برو صورتتو بشور و بیا پایین با هم عصرونه بخوریم. من: چشم. عصرونه که تموم شد، خاله ازم خواست آماده بشم و با هم بریم یکم قدم بزنیم. شب که میخواستم بخوابم، همش به بادیگارد فکر میکردم. دلم براش میسوخت، هرکی بود همین رفتار رو با دخترها میکرد. منم بعد از سهراب از همه پسرها متنفر شدم. هرکی نزدیکم میشد قبل از اینکه بهم ضربه بزنه، من بهش ضربه میزدم. اما با تنها پسری که خوب بودم کامی بود، کثافت انگار مهرهٔ مار داره. اولین روز که دیدمش، بس که نمک ریخت دیگه نفسم بالا نمیومد. از همون اولا فهمیدم که به بهار علاقه داره، بهار هم همینطور. شاید بخاطر همین بود که باش راحت بودم، چونکه میدونستم به من نظر بدی نداره. اما محسن چی؟ اونم بهم نظر بدی نداره. محسن؟ آوا حواست هست داری از بادیگارد حرف میزنی؟ اون غلط میکنه که نظر داشته باشه، مرتیکه غول. آوا خانم، یادت رفته که همیشه میگفتی جذبه مرد توی قد بلندی و چهار شونگيشه؟ من غلط کنم بگم این غول جذاب باشه، بیشتر شبیه کارتون شرکه(Shrek). آوا،اینقدر بی انصاف نباش. میدونم که ته دلت داری میگی که جذابه، تا چشمش به چشمات میخوره نفست بند میاد. خوب ترسم داره، معلومه که نفسم از چشمهای اژدهاییش بند میاد. خودتو به خریت نزن، پس عمه من بود که میگفت عجب چشمهایی داره، چشاش جذابه و آدم رو جادو میکنه. اصلا میدونی چیه؟ خفه شو الاغ، اصلا کی از تو نظر خواست. به خودم اومدم، ساعت دو شب بود. از خودم خندم گرفت که با خودم دعوا داشتم. مثل سگی آوا، کسی رو گیر نیاوردی که گیر بدی بهش پاچه خودتو گرفتی؟ اه بابا دارم دیوونه میشما. کدوم آدم عاقلی اینقدر با خودش بحث میکنه؟ شب بخیر.به چشمهای آبی پسر نگاه کردم، یکی از اون لبخندای پسر کشمو زدم و تا چراغ سبز شد گاز دادم. توی آینه دیدم که پسر چشم آبی با ماشین پرشیا پشت سرمه و میخواد ازم سبقت بگیره. منم از عمد نمیذاشتم که ازم سبقت بگیره. بهار: آوا بیخیال شو آخر به کشتنمون میدیا. حالا وقت کورس گذاشتنه؟ به بهار نگاه کردم که بغل دستم نشسته بود و محکم درو گرفته بود. از آینه نگاه کردم که ماشین پرشیا داشت نور بالا میزد و با دستش اشاره میکرد. اجازه دادم تا رد بشه، وقتی اومد کنارم اشاره کرد که پنجره رو بدم پایین. وقتی پنجره رو دادم پایین پسری که بغل دست راننده نشسته بود گفت: عجب دست فرمونی داری تو دختر. راننده که همون پسر چشم آبی بود گفت: جلوتر یه کافی شاپ هست خوشحال میشم اونجا ببینمت. من مغرورانه نگاهش کردم و گفتم: تا ببینم چی میشه. پسر سر خم کرد و گاز داد و رفت. بهار: آوا چه پسره خوشگل بود. من که دهنم آب افتاد. غش غش خندیدم و گفتم: اه ه ه جمع کن لب و لوچه رو. اون مال منه. بهار: حالا میخوای چیکار کنی؟ میریم کافی شاپ؟ من: فکر کنم تجربه خوبی باشه. نظرت چیه؟ بهار شونشو بالا انداخت و من گاز دادم. یه نگاهی به دور و برم انداختم که دیدم همون پسر چشم آبی تا منو دید از جاش بلند شد و لبخند زد. رفتيم نزدیک و سلام کردیم و بعد نشستیم. پسر: خوب چی میل دارید خانمها؟ یه نگاهی به منو کردیم و سفارش دادیم. گارسون که رفت پسر رو کرد به من و گفت: من سهرابم، ۲۲ سالمه. اینم دوستم امید. نگاهی به امید کردم که نیشش باز بود و زل زده بود به من. برگشتم و توی چشمهای سهراب نگاه کردم. من: منم آوا هستم، ۲۰ سالمه. اینم بهار دوستمه و هم سنمه. سهراب: خوشوقتم. "دو ماه بعد" موبایلم زنگ خورد، سهراب بود. من: سلام. سهراب: سلام عزیزم، آوا پاشو بیا کافی شاپ .... که کلی دلم برات تنگ شده. من: باشه، اومدم. "یک هفته بعد" با بهار داشتیم توی کوچه ها ول میگشتیم که بهار چنگ زد و دستمو گرفت توی دستش. بهش نگاه کردم که رنگش پریده بود. نگاهشو دنبال کردم، یکم که توجه کردم دیدم سهراب توی پارک روی نیمکت نشسته و چسبیده به يه دختری و داره توی گوشش یه چیزی میگه و دختر داره بلند بلند میخنده. اون دختر کسی جز ماندانا دوستم نبود. "چند روز بعد" چشمامو چرخوندم، سهرابو همراه دوستاش دیدم که پشت یه میز همیشگی نشسته بودن و داشتن میگفتن و میخندیدن. سهراب تا منو دید بلند شد و خندید. سهراب: به به، چه سورپریز خوبی. خوبی خانمم؟ من خیلی خونسرد دست گذاشتم روی لبش و گفتم: هیسس، سهرابم میدونی که خیلی دوست دارم. چشمهای سهراب برق زد و دوستاش شروع کردن به سوت کشیدن. من: ولی هانی، دیگه ازت سیر شدم. چه جوری بگم، تاریخ مصرفت تموم شده عزیزم. دیگه بهم زنگ نزن، باشه گلم؟ سهراب با چشمهای گرد شده داشت بهم نگاه میکرد. یه پوزخندی زدم و رفتم سمت در. صدای خندههای همه رو میشنیدم. با صدای در به خودم اومدم. یه هفته از اون روز دعوای من و بادیگارد گذشته و من دیگه از بادیگارد بدم نمیومد. سر به سرش نمیذاشتم دیگه حوصله بحث کردن نداشتم. صبح دوش گرفتم و رفتم جلوی آینه. به قیافم دقیق شدم. پوستم سفیده، موهام مشکی و صاف که تا کمرم میرسید. چشمهام مشکی بود که مردمکش درشت بود و چشمهامو درشتر نشون میداد. بینیم تقریبا خوبه، به صورتم میاد. لبم یکم گوشتیه. قدم بلنده و لاغرم. همه میگفتن که باید یکم تپل بشم. رفتم توی آشپزخونه. خاله و بادیگارد سر میز نشسته بودن و با هم درمورد یه چیزی صحبت میکردن. تا منو دیدن ساکت شدن. من: سلام،صبح بخیر. خاله: صبح بخیر عزیزم. خوب خوابیدی؟ من: آره ممنون. خاله: آوا جون، امشب نامزدی دختر آقای سعیدی دعوتیم. من: خب مبارک باشه. به سلامتی. خوش بگذره. خاله: چیو خوش بگذره؟ تو هم باید همراهمون بیای. من: خاله اصلا حوصله مهمونی ندارم. من میمونم توی خونه، شما درو قفل کنید و برید. بادیگارد بهم نگاه کرد و دوباره مشغول روزنامه خوندن شد. خاله: این چه حرفیه دخترم؟ ما به تو اعتماد داریم. ولی نمیخوام توی خونه بمونی. اینهمه وقت توی خونه موندی، دیگه بسته. امشب همه با هم میریم. همین که گفتم. من: آخه خاله، من لباس ندارم. خاله: خب برید خرید. من: نه باعث زحمتتون میشه. خاله: چه زحمتی عزیزم؟ تو هم مثل دخترمی. محسن میبرتت تا خرید کنی. داشتم چایمو میخورم، با این حرف خاله استکان توی هوا موند. به بادیگارد نگاه کردم، اونم به من نگاه کرد و اخم کرد. اه ه ه، مرتیکه ایکبیری. واسه من کلاس میذاره. من: نه خاله، حاضرم با گونی برم و با ایشون نرم خرید. بادیگارد یه نگاه تندی بهم کرد و زیر لب گفت لعنت به جون شیطون. ا ا ا به خودتم لعنت میفرستی هانی جون؟ خاله: نه عزیزم، نمیشه. باید بری خرید. میخوام از همه سرتر باشی. من: زنگ میزنم میلاد برام یه چیزی بیاره. خاله: باشه زنگ بزن. اما اگه نتونست برات بیاره باید با محسن بری خرید. باشه؟ من: باشه. بعد از صبحونه، با موبایلی که بادیگارد داد به میلاد زنگ زدم. میلاد: الو من: سلام میلاد: آوا تویی؟ من: هه، عجیبه که صدام هنوز یادته. میلاد: این چه حرفیه خواهر گلم؟ من همیشه به یادتم. با بغض گفتم: آره معلومه، هرروز بهم زنگ میزنی یا بهم سر میزنی. میلاد یه ماه گذشته و از تو خبری نیست. فکر نمیکنی که من مردم یا زنده م. واقعا که، تو هم مثل بابات سنگدل شدی. میلاد: این چه حرفیه آوا؟ بخدا نمیشد زنگ بزنم.مشغول بودم. من: آره کارت مهمتر از منه. اینقدر مشغول بودی که فکر تنها خواهرت نبودی که کجاست و چیکار میکنه. چه بلایی سرش اومده. میلاد: آوا، چیزی شده؟ من: مگه واسه تو مهمه؟ میلاد باورم نمیشه که این تو باشی که این رفتارها رو میکنی. گوشی رو قطع کردم. سنگینی چیزی رو روی شونم حس کردم، دست خاله بود. دستم رو روی دستش گذاشتم و آروم گریه کردم. خاله سرم رو توی بغل گرفت و اجازه داد که راحت گریه کنم. خاله: برای همینه که میگم باید باهامون بیای نامزدی. ببین چقدر افسرده و دل نازک شدی. من: وقتی گریه میکنم از خودم بدم میاد، حس میکنم آدم ضعیفیم. منی که بابام میزد توی صورتم میخندیدم، الان با کوچیکترین حرف گریه میکنم. خاله: بعضی وقتا گریه خوبه عزیزم، دلت سبک میشه. خب حالا پاشو آماده شو. محسن میبرتت خرید. نگو نه که دلخور میشم. مجبور شدم که با بادیگارد برم. مثل همیشه که با بادیگارد بیرون میرفتم چادر سر کردم و جلوی صورتم رو گرفتم. هر لباسی رو که انتخاب میکردم بهم گیر میداد، خیلی کوتاه، آستینش کوتاه، رنگش زشته، تنگه. دیگه دیوونم کرده بود. آخرش از کوره در رفتم و جلوی مغازه دار سرش داد کشیدم. من: اه ه ه، بس کن دیگه. من تورو آوردم اینجا چون مجبور بودم، نیاوردمت که نظر بدی. تا الانم اگه ساکت موندم بخاطر.... ساکت شدم. از مغازه بیرون رفتم، بادیگارد هم اومد دنبالم. بادیگارد: حرفتو کامل کن. چرا ساکت شدی؟ جواب من باز سکوت بود. بادیگارد: هه، بخاطر حرفایی که مامانم بهت زده؟ با تعجب سرم رو به سمتش کردم. بادیگارد: من همه چیز رو شنیدم، حالا چونکه مامانم برات اینا رو تعریف کرده لزومی نداره که تو برام دل بسوزونی. از ترحم بدم میاد، همونطور از تو. با این حرفش داغ شدم، نفهمیدم چی شد که دستم رو بردم بالا و یکی زدم تو گوشش. بادیگارد خشکش زده بود، اصلا توقع نداشت که بزنم توی گوشش. من: من دلم واسه توی پست فطرت نمیسوزه، من اگه کوتاه اومدم بخاطر خاله بود. چون به خاله قول دادم که سر به سرت نذارم، کاش یکم وجدان داشتی و اینو میفهمیدی. ولی حیف که آدم نیستی. نازنین حق داشته که ولت کرده، با این اخلاق گندی که تو داری مادر ترزا هم که بود فرار کرده بود. اینم یادت باشه تو جز یه بادیگارد و راننده واسه من چیز دیگه ای نیستی. حالا چون بهت احترام میزارم فکر نکن که ازت خوشم میاد، ازت متنفرم. شنیدی؟ متنفرم آقای راد. همه داشتن به ما نگاه میکردن، اهمیت ندادم و راهمو گرفتم و رفتم. مجبور بودم یکم پیاده تا سر خیابون برم. از بادیگارد خبری نبود، تاکسی گرفتم و آدرس رو دادم. بغض گلوم رو گرفته بود. کاش میفهمید که این ترحم نیست، بلکه درک کردنه. درکش میکنم چونکه خودمم اینو کشیدم. یه بار بهم خیانت شده. منم از پسرا متنفر شدم. حیف که آدم نیست، بره گم شه. اه، بغض لعنتی. فکرم رو به چیزهای دیگه مشغول کردم تا بغض نکنم. وقتی که رسیدم خونه، دیدم که کفش یه مردی دم دره. یعنی کی میتونه باشه؟ آروم رفتم تو، با تعجب به مرد نگاه میکردم. از پشت از هیکل ورزیدش فهمیدم که میلاده. خاله: اومدی دخترم؟ نگرانت بودیم. با این حرف خاله، بادیگارد و میلاد به سمتم چرخیدن. چقدر با دیدن قیافش دلم آروم گرفت. اومد نزدیکم، با بغض و چشمهای پر از اشک بهش نگاه کردم. من: اینجا چیکار میکنی؟ میلاد: اومدم خواهرمو ببینم. من: الان یادت اومده که خواهر داری؟ این چند وقت کجا بودی؟ خاله بلند شد و گفت: من میرم توی اتاقم تا شما راحت صحبت کنید. بادیگارد و خاله با هم رفتن بالا. میلاد: آوا، بخدا مشغول بودم. وقت سر خاروندن رو هم نداشتم. من: آره، اینقدر مشغول که حتی نتونستی یه زنگی بزنی که ببینی خواهرت زنده ست یا مرده. میلاد: میدونستم که حالت خوبه. به سرگرد اینقدر اعتماد دارم که میدونم حتی نمیذاره یه خراش به تنت بیفته. من: آره راست میگی، یه خراش نمیندازه. ولی همه استخونام رو شکونده. دو قطره اشک از چشمم ریخت. میلاد با تعجب به من نگاه کرد و لحنش پر از نگرانی شد. میلاد: آوا منظورت چیه؟ یعنی چی استخونت رو شکونده؟ زدتت؟ با بغض گفتم: اوهوم. با یادآوری رفتار امروز بادیگارد بغضم ترکید و بلند بلند شروع به گریه کردم. میلاد منو بغل گرفت. میلاد: آوا سرگرد زدتت؟ آخه چرا؟ چیکارت کرد؟ من: زد توی گوشم و پرتم کرد روی زمین. چند روز پیش هم چسبوندم به دیوار، هنوز جای دستش روی بازوم هست. میلاد با عصبانیت گفت: غلط کرده مرتیکه عوضی. من خواهرم رو سپردم دستش که ازش مواظبت کنه. انگار از اعتماد ما سوء استفاده کرده. حالش رو میگیرم، فکش رو میارم پایین. نشستیم روی مبل، یکم که آروم شدم از توی آغوشش جدا شدم. میلاد اشکهامو پاک کرد. میلاد: آوا معذرت میخوام. میدونم کوتاهی کردم، ولی از این به بعد جبران میکنم. کارهای بیمارستان منو از این همه اتفاق غافل کرده. احمق چطور جرات کرده دست روی امانتی که دستش دادیم دست دراز کنه؟ دندوناش رو توی حلقش خالی میکنم. من: نمیخواد، امروز توی بازار جلوی همه زدم توی گوشش و هرچی از دهنم در میومد بارش کردم. میلاد نگاهم کرد و یکم فکر کرد، کم کم لبخند روی لبش اومد. حالا دیگه لبخندش به قهقهه تبدیل شده بود. از خنده میلاد منم خندم گرفت. میلاد: من میگم تو احتیاجی به من نداریا، تو خودت یه پا مردی. زدی تو گوشه مرده، اونم جلوی همه، اونم کی؟ سرگرد. چیزی نگفت؟ کاری نکرد؟ من: نه، همینجور خشکش زده بود. اصلا انتظار نداشت که به این محکمی بزنمش. اونم توی خیابون. ولی نمیدونست که من خیابون و خونه حالیم نیست و اگه بزنه به سرم به کسی رحم نمیکنم. فکری کردم وگفتم: گرفتار بیمارستان برای چی بودی؟ با نگرانی اضافه کردم: چیزیت شده؟ میلاد: نگران نباش چیزیم نیست. فقط بابا یکم قلبش ناراحته، دنبال کارهاش بودم. توقع داشتم که به این حرف اهمیت ندم، اما خیلی نگران شدم. من: الان چطوره؟ میلاد: یه چند روزی بستری بود، ولی الان حالش خوبه و برگشته خونه. میلاد صورتم رو توی دستاش گرفت و چشمام رو بوسید و بینیش رو زد به بینیم. من: یاد بچگیهامون کردی؟ میلاد: آره، همیشه مامان باهامون اینجوری میکرد. من: میلاد، منو میبری خونه؟ میلاد: آره عزیزم، تو دیگه اینجا نمیمونی. برو وسایلت رو جمع کن. من بلند شدم و رفتم توی اتاقم. بادیگارد رفت پایین، تا پاشو از پله گذاشت پایین میلاد یه مشت زد به صورتش. با صدای میلاد زود از پله ها رفتم پایین. بادیگارد داشت از روی پله ها بلند میشد و از لبش خون میومد. میلاد هم با عصبانیت فریاد میکشید. میلاد: مرتیکه نمک نشناس، ما به تو پول میدیم که از آوا مواظبت کنی. بهت اعتماد کردیم، اونوقت تو از اعتماد ما سو استفاده میکنی و دست روی خواهرم بلند میکنی؟ اونم نه یک بار، چندبار؟ روی زمین پرتش میکنی؟ خاله اومد پایین و با نگرانی به ما نگاه میکرد. میلاد: بخدا اگه بخاطر خانم راد نبود همین الان کاری میکردم که از کار اخراجت کنن. آوا وسايلتو بیار تا بریم. داشتم از پلها میرفتم بالا که دیدم بادیگارد از میلاد میخواد که برن توی اتاق و با هم صحبت کنن. چیزامو داشتم جمع میکردم. عجب کتکی خورده امروز این بادیگاردها. اون از سیلی که من بهش زدم، اینم از مشتی که میلاد زده بود. خوشم اومد میلاد مردونگیش رو نشون داد. از یه طرف خوشحال بودم که میلاد زدتش و حقش رو کف دستش گذاشته. اما از یه طرف دلم براش میسوخت. چونکه اشتباه از من هم بود. خاله اومد توی اتاق و بهم نگاه کرد. چهره ش ناراحت و گرفته بود. خاله: راسته که زده بوده توی گوشت؟ من سرم رو پایین گرفتم و چیزی نگفتم. خاله: فکر نمیکردم بعد از قضیه نازنین، پسرم به یه آدم آهنی بی احساس تبدیل بشه. آوا جون، من از طرف محسن ازت معذرت خواهی میکنم. شرمنده م بخدا دخترم. من: اِ خاله این چه حرفیه؟ راستشو بخواین من به کتک خوردن عادت دارم و برام مهم نیست. تقصیر خودمم بود که اون عصبی شد و منو زد. اما حرفهاش سنگینه و برام گرون تموم میشه. خاله: بخدا روم نمیشه حتی ازت خواهش کنم که نری و پیشم بمونی. شاید باورت نشه، اما خیلی دوست دارم و بهت عادت کردم. من: منم دوست دارم خاله جون. خیلی ممنون که این چند وقت دیوونه بازیهای منو تحمل کردی. بهتون زحمت دادم. صدای میلاد از پایین میومد که ازم میخواست برم پایین. وقتی که نشستم روی مبل، به قیافه بادیگارد نگاه کردم که لبش زخم شده بود. میلاد با جدیت و اخم گفت: آوا، آقای راد از کاری که کرده پشیمونه و میخواد که باز هم اینجا بمونی تا وقتی که آدم بشیری رو از بین نگهبانها پیدا کنیم. نظر تو چیه؟ یه نگاه به میلاد و بعد به بادیگارد کردم، داشت بهم نگاه میکرد. یه چیزی توی نگاهش بود. انگار که میگفت نرو. یکم فکر کردم و جوابم رو دادم. من: باشه، ولی چندتا شرط دارم. میلاد با تعجب به من نگاه کرد، باورش نمیشد که به همین راحتی راضی شده باشم. میلاد: چه شرطی؟ من: من گوشی و اینترنت میخوام، هروقت خواستم بیرون برم و یک روز در میونم باید برم بهشت زهرا. تو هم بهم سر بزنی. از همه مهمتر اینه که ایشون حد و حدود خودشون رو بدونن و بهم بی احترامی نکنن. توی کارمم دخالت نکنن. منتظر به قیافه بادیگارد نگاه کردم. با کمال تعجب دیدم که قبول کرد. وقتی که خاله فهمید که باز میمونم خیلی خوشحال شد. مهمونی اون شب رو کلا کنسل کردیم، چونکه هیچکس حوصله نداشت. فردا صبحش که بیدار شدم، بعد از دوش داشتم موهامو خشک میکردم که در زدن. به خیال اینکه خاله ست گفتم بیا تو. اما با کمال تعجب دیدم که بادیگارده. لباس آستین کوتاه تنم بود، چشمش به جای دستش روی بازوم که افتاد سرش رو انداخت پایین. حس کردم که خیلی از کارش پشیمونه. من: کاری داشتید؟ بادیگارد: این گوشی که خواستید. با خوشحالی کیسه رو از دستش گرفتم و دیدم که یه گوشی خیلی خوشگل و با کلاس توشه. من: سیم کارت هم گرفتید یا نه؟ بادیگارد: سیم کارت هم توشه. اما به اسم شما نیست. من: واه، چرا؟ بادیگارد: واسه امنیت، شاید اونها از روی اسمتون بتونن تماسهاتون رو ضبط کنن و پیداتون کنن. ولی واسه احتیاط هیچوقت آدرس جایی که هستید رو توی تلفن به کسی نگید. برای تلافی کار دیروزش خیلی خشک گفتم: خیلی خب، میتونید برید. به نیمرخم نگاه کوتاهی کرد و بدون هیچ حرفی رفت بیرون. پوزخند زدم و آروم زیر لب گفتم: تازه اولشه آقای شرک. یه حالی ازت بگیرم که بفهمی تنفر از من یعنی چی. اولین کاری که کردم یه زنگ به بهار زدم. بهار: بله؟ من: به به، دوست خوشگل خودم. چطوری؟ بهار: شما؟ من: دستت درد نکنه دیگه، حالا دیگه منو به جا نمیاری نه؟ بهار جیغ کشید و گفت: آوا تویی؟ من: پ نه پ عممه. بهار: خفه شو کثافت. معلوم هست کجایی؟ حتی یه زنگ هم نزدی. من: ببین من توی تلفن نمیتونم صحبت کنم، این شمارمه سیو کن. دو ساعت دیگه بیا سر جای همیشگیمون. به کسی هم نگو که میخوای منو ببینی. باشه؟ بهار: باشه، مواظب خودت باش. من: تو هم همینطور عزیزم، بای. مثل همیشه خاله آماده بود که بره بازار. آماده رفتم توی حیاط طوری که بادیگارد شک نکنه. خاله که اومد توی حیاط رفتم نزدیکش و خودم رو به مظلوميت زدم. من: خاله، اجازه میدی برم دوستم رو ببینم؟ خاله: اگه دست من بود که اشکالی نداشت عزیزم، ولی محسن اجازه نمیده که تنهایی بری بیرون. من: خاله آخه میخوام بعد از کلی وقت با دوستم تنها باشم. دیگه پوسیدم اینجا، شما هم که میدونید هروقت با اون میرم جایی آخرش کارمون به دعوا و کتک کاری میکشه. بذارید برم. خاله یکم فکر کرد و گفت: باشه، ولی به شرطی که تا قبل از اومدن من برگردی خونهها. نمیخوام محسن شک کنه و هم با من دعوا کنه هم با تو. خوشحال پریدم و خاله رو غرق بوسه کردم. من: مرسی خاله جون. قول میدم زود برگردم. سر کوچه که رسیدم احساس آزادی میکردم، زود تاکسی گرفتم و آدرس رو دادم. وقتی به کافی شاپ رسیدم رفتم بالا و به جای همیشگیمون نگاه کردم. بهار پشت میز بود، تا منو دید از جاش بلند شد و با شتاب اومد سمتم. با چشمهای پر از اشک به همدیگه نگاه کردیم. بهار: آوا تویی؟ اصلا باورم نمیشه که دارم میبینمت. چقدر لاغر شدی. زشت بودی زشت تر شدی. میون گریه زدم خنده و گرفتمش توی بغلم. من: از تو که زشت تر نیستم خاله بزی. بعدش پشت میز نشستیم و قهوه و کیک سفارش دادیم. بهار: آوا، چه بلایی سرت اومده؟ کوو اون چشمای شیطون؟ چشمات سرد و بی احساس شده. من: نه بابا، چشم شناس هم شدی؟ بهار: چیزتو بخور و زیادی حرف نزن. آوا جدی دارم میگم، چی به روزت اومده؟ من: هیچی بابا، اتفاقا اونجا هم خیلی بهم محبت میکنن. مامان بادیگارد خیلی زن خوبیه و دوستم داره. اما چون مجبورم همش توی خونه باشم و دانشگاه نمیام، یکم افسرده شدم. بهار: آخه واسه چی؟ چرا تو رو زندانی کردن؟ اصلا چرا تو اونجایی؟ از کامی که سوال کردم جواب درست و حسابی بهم نداد. من: راستش فهمیدیم که توی خونه، یکی جاسوس اوناست. همه خبرها رو واسهٔ دشمنهای بابام میبره. ما مجبور شدیم که نقش بازی کنیم که بادیگارد رو اخراج کردیم و منم رفتم شمال. تا وقتی که اون آدم رو پیدا نکردن نمیتونم برم خونه. بهار: چطور اینهمه وقت سرگردو تحمل کردی؟ من: همچین بگی هم زیاد تحملش نکردم. همش تو سر و کله هم میزنیم. دیروزم باهاش دعوام شد، یه سیلی جانانه زدم تو گوشش. شبش هم میلاد اومد و یه مشتی کوبوند به فکش. دلم خنک شد خداییش. بهار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: تو زدیش؟ چطور؟ من: هیچ، زر زیادی زد، منم وسط بازار یکی زدم تو گوشش که گیج شد بیچاره. بهار: نه بابا، خطرناکتر شدیا. من: حقشه، تا دفعه دیگه به من نگه که ازم متنفره. بهار: میلاد چی؟ اون که همیشه آرومه، چی شده که از کوره در رفت و زدش؟ من: میلاد وقتی که فهمید بادیگارد منو زده، نتونست جلوی خودشو بگیره و زدش. بعد بهش گفت که اگه بخوام همین الان یه کاری میکنم که از کار اخراجت کنن. میخواست ببرتم خونه که بادیگارد خواهش کرد که بازم بمونم. منم قبول کردم، اما به شرطی که توی کارهام فضولی نکنه و کلی شرط و شروطای دیگه. بهار: تو رو زده؟ اونوقت تو چطور راضی شدی که بازم پیشش بمونی؟ من: د همین دیگه، میخوام تلافی کاراشو بکنم. میخوام همچین حالش رو بگیرم که تا عمر داره با شنیدن اسم من تنش بلرزه. بهار: تو دیوونه ای آوا. این کارا خطرناکه. من: بهار تو نمیدونی چقدر بهم بیاحترامی کرده، شخصیتم رو داغون کرده. فکر میکنه که من یه هرزه م، یه دختر خراب. بهار: فقط امیدوارم خودت ضربه نخوری. من: یعنی چی؟ منظورت چیه؟ بهار: منظورم اینه که.....یا امام زمان. رنگش مثل گچ سفید شد و به پشت سرم نگاه میکرد. شستم خبردار شد که اون پشت یه آشنایی هست. دستشو گرفتم. من: بهار آشنا پشت سرمه؟ بهار: آره. من: کی؟ بچه های دانشگاه؟ بهار: نه، کاشکی از بچه های دانشگاه بود. من: د بگو دیگه. بهار: عزرائیل. من: برو گمشو مسخره، حوصله شوخیهاتو ندارم. به پشت سرم نگاه کردم، بادیگارد رو دیدم که داره به من نگاه میکنه. هری دلم ریخت، راست گفت که عزرائیله. بادیگارد خیلی خونسرد اومد کنار میز و خیلی محترمانه با بهار احوال پرسی کرد. بیچاره بهار زبونش بند اومده بود و به لکنت افتاده بود. با اینکه حسابی خودمو خیس کرده بودم اما به روی خودم نیاوردم. بادیگارد: خانم پرند، اگه کارتون تموم شده بریم؟ نه بابا، این دیگه دور از انتظاره. جدی جدی داشتم شاخ در میاوردم. بهار هم با تعجب داشت به من نگاه میکرد و دهنش نصفه باز بود. خودمو زدم به خونسردی و گفتم: بشینید تا قهومون تموم بشه، بعدش میریم. بادیگارد هم بدون هیچ حرفی نشست. گارسونو صدا کرد و برای خودش نسکافه سفارش داد. بادیگارد: خانمها شما چیزی میل دارید؟ بهار: نه ممنون، صرف شد. برای اینکه فکر نکنه که ازش ترسیدم رو به بهار کردم. من: بهار، از دانشگاه چه خبر؟ بهار زیر چشمی به بادیگارد نگاه کرد و آروم گفت: هیچ، همه چیز خوبه. فقط جای تو خالیه که کلاسها رو به هم بزنی. من: واا، چرا تهمت میزنی؟ من یا کامی؟ اون کامیه که همیشه کلاسها رو بهم میریزه. بهار: آره، ولی فقط وقتی که با تو بود. از وقتی که نمیای دانشگاه، کامی هم کمتر اذیت میکنه. من: آخی، یادش بخیر. بهار که انگار یکم ترسش ریخته بود. بهار: آوا یادته کاریکاتور استادها رو میکشیدی؟ چقدر میخندیدیم. هنوز کاریکاتور میکشی؟ من: نه بابا، کی وقت داره. ماشالّا اینقدر وقتم پره که وقت سر خاروندن هم ندارم. بهار که فهمیده بود تیکه انداختم زود حرف رو عوض کرد. بهار: راستی، کامی می گفت که یه روز وقت بذاریم و با هم بریم اسکی، مثل قدیم. من: تا ببینیم چی میشه. خوب بهار جون، من باید برم دیگه. به خاله قول دادم که زودی برگردم. از جامون بلند شدیم و همدیگه رو بغل گرفتیم. بهار آروم در گوشم گفت: آوا اذیتش نکنیا، دعوا راه نندازی جون من. من: خیالت تخت. با بهار خداحافظی کردم و با بادیگارد رفتم پایین. ماشین رو آورده بود. توی ماشین همش به این فکر میکردم که چطوری منو پیدا کرده. لابد تعقیبم میکرده، اره حتما همینه. واسه من کارآگاه بازی در میاری آقاشرک، یه کارآگاه بازی نشونت بدم که حظ کنی. این سریال سی اس آی هم خوب چیزی بودا، خیلی چیزها رو بهم یاد داد. با یادآوری سریال سی اس آی یاد صغری خانم افتادم، بدجور دلم براش تنگ شده بود. با یاد اون موقعها که با هم سریال رو میدیدیم و صغری خانم هم وقتی که قاتل رو پیدا میکردن کلی ذوق میکرد پقی زدم خنده. بادیگارد همینجور بهم نگاه میکرد. من: نمیشه یه روز بریم خونه؟ بادیگارد: نه. من: دلم واسه صغری خانم تنگ شده، میخوام ببینمش. بادیگارد: فعلا نمیتونم ببرمتون خونتون، چون اونجا خیلی خطرناکه. ولی میتونید بهش زنگ بزنید، به شرطی که نگید کجایی و چیکار میکنی و اسمی هم از من نبرید. چون صد در صد تلفنتون رو کنترل می کنن. من: پس همین نزدیکیها اگه تلفن عمومی دیدی وایسا، مطمئناً میتونن آدرسم رو هم پیدا کنن. پس بهتره دور از خونه باشیم تا اگه تلفن کنترل باشه نتونن پیدامون کنن. بادیگارد همینجور داشت بهم نگاه میکرد، با اینکه به روی خودش نیاورد که تعجب کرده. اما پیدا بود که یه جورایی شوکه شده. من: یا میتونیم بریم مخابرات، شماره اونجا رو که دیگه نمیتونن پیدا کنن. شماره مخفیه. بادیگارد باز هم ساکت بود. توی دلم بهش میخندیدم و کلی ذوق کردم که یهجورایی خودی نشون دادم. واقعا بعضی موقعها خیلی بدجنس میشما، بعضی موقعها که نه، همیشه بدجنسم. توی دلم یه خندهٔ شیطانی هم کردم. اینقدر از دیوونه بازیهای خودم خندم گرفته بود که سرم رو پایین گرفته بودم و ریز میخندیدم. کنار خیابون پارک کرد و با هم رفتیم توی مخابراتی. وقتی که صغری خانم جواب داد، از خوشحالی داشتم از حال میرفتم. اینقدر قربون صدقه هم رفتیم و اینقدر گریه کردیم که دیگه اشکی برام نموند. وقتی که خوب درد و دل کردیم، خداحافظی کردم و تلفن رو قطع کردم. وقتی که رسیدیم خونه، خاله که ما رو با هم دید رنگش پرید. اما وقتی دید که بادیگارد خونسرد رفتار میکنه ترسش ریخت. منم منتظر بودم که هر لحظه حالمو بگیره، اما خیلی ریلکس نشست و همراهمون ناهار خورد. ***** بعد از نهار رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم، ساعت نزدیک پنج بود که خاله گفت میره خونهٔ یکی از دوستاش و شاید شام اونجا بمونه. منم از اینکه فرصتی پیش اومده تا کارهای بادیگارد تلافی کنم خوشحال بودم. صدای در حیاط رو که شنیدم، از لپ تاپ آهنگ گذاشتم. تقریبا صداش رو هم بلند کردم و شروع کردم به بلند خوندن همراه خواننده و رقصیدن، عجب حالی میده ها. خوب که آهنگ گوش کردم و پریدم، رفتم جلو تلویزیون نشستم و مثل همیشه برنامه کودک نگاه کردم. یکم که گذشت دیدم بادیگارد هم اومد و روی مبل نشست. بهش نگاه نکردم، چون میدونستم باز یکی از اون پوز خندهای مسخرش روی لبشه. همینجور که کارتون نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد. با تعجب دیدم که شمارهٔ کامی. من: سلام چطوری؟ کامی: به به،چطوری و زهر مار. حالا دیگه گوشی نو میخری و به ما نمیگی؟ فکر کردی راحتت میزارم؟ تا شیرینی رو ندی من ولت نمیکنم. من: آهان، پس موضوع شیرینیه. منو باش که فکر کردم چونکه بهت زنگ نزدم ناراحتی. کامی: نه بابا، تو که مهم نیستی به مولا. تازه یه چند وقتی که نیستی زندگیم خوب شده، نمرهای دانشگاه هم رفته بالا. مثل بچه آدم میشینم توی کلاس و به حرفهای کشاورز(باغبان) گوش میدم. من: آره جون خودت، یعنی میخوای بگی که از اول کلاس تا آخرش همش چشمت به دختر خاله ت نیست؟ از پشت تلفن قیافه کامی رو که الان یه لبخند بزرگ روی لبشه و داره ذوق میکنه تصور کردم. کامی: شیطون میبینم راه افتادی. من: من از اولشم راه افتاده بودم، اما رو نمیکردم که چشمم نکنی. کامی: برو بابا جمعش کن، حالا خوبه از خودم یاد گرفتی ها. حالا بگو بینم، آقا گرگه پیشته؟ به سختی جلوی خندمو گرفتم. من: اوهوم. کامی: عجب گیریه این بابا. خوب حالا بیخیال. زنگ زدم که یه چیز مهم رو بهت بگم. من: جونم بگو؟ کامی: آوا، چیزه.. من: بگو دیگه میشنوم. کامی: چیزه، آخه یکم برام سخته، خواستم بگم که، امممم، من، نه یعنی تو. من: اههههه کامی بگو دیگه نصف جونم کردی. کامی: خواستم بگم که تو.....خیلی خری. اصلا توقع نداشتم که اینو بگه، فکر میکردم میخواد درمورد بهار بگه. همینجور خشکم زده بود و به صدای خندهٔ کامی گوش میکردم. اما نتونستم جلوی خودمو بگیرم و غش غش خندیدم. کامی: خوب حالتو گرفتما. آاا من: بیشعور کثافت، احمق. خودت خری با اون قیافه ایکبیریت. کامی: بگو بگو، اه اه چه بو بد سوختگی داره میاد، بو دماغته. آاا من: چرا اینقدر آآا آآا میکنی الاغ جان؟ کامی: خودتی. من: خاله ته. کامی: وااای واای، اگه به بهار نگفتم، یه آشی برات نپختم. من: آره عزیزم برو آش بپز با دو کیلو روغنم روش. خوب قطع کن دارم تلویزیون میبینم. کامی: آخی نی نی کوشولو، داری کارتون خودت و سرگرد رو میبینی؟ من: چرا چرت میگی بابا؟ حالت خوبه؟ کامی: آره دیگه، تام و جری هستید. همش تو سر و کله هم میزنید. با این حرفش اینقدر خندیدم که دیگه نفسم بالا نمیومد و به سرفه افتادم. بادیگارد مرضیه خانم رو صدا کرد تا برام آب بیاره. کامی همینجور داشت ادامه میداد. کامی: آی قربونش برم نگرانتم هست، واست آبم میاره. آخی بچّه م نمیخواد هم بازیش رو از دست بده. مرضیه خانم آب رو داد دستم و یکم ازش خوردم. نفسم که بالا اومد گفتم: کامی خفه نشی که نزدیک بود بکشیم. کامی: چی بهتر از اینکه با خنده بمیری؟ تازه باعث خیر هم میشدم و میرفتم بهشت. من: اوه اوه، نه بابا. کمتر واسه خودت پپسی باز کن. تو اگه بری بهشت همه فرار میکنن میرن جهنم پیش مایکل جکسون، اونوقت باعث گناه میشی که جوونای مردمو بدبخت کردی. کامی: حالا جدا از شوخی، بدجور دلم هوس کرده با هم بریم یه قلیونی بکشیما. یه نگاهی به بادیگارد که داشت یه کتابی رو میخوند کردم و آروم گفتم: نمیشه. کامی: بخاطر آقای تام؟ من: اوهوم. کامی: اشکال نداره، اون با من. مخش رو میزنم. بعدشم میذارم خودشم قلیونی بشه. من: هه هه، شتر در خواب بیند پنبه دانه. کامی: شتر دیدی ندیدی. من: چه ربطی داشت؟ کامی: گفتی شتر منو هم جو گرفت گفتم شتر. من: برو بابا، خوب بسه دیگه. بخدا دهنم خشک شد بس که حرف زدم. کامی: اه اه دهنت و ببند بو گند دهنت تا اینجا رسید. من: دلتم بخواد، دهنم بوی آدامس خرسی میده. کامی: آره راست میگی، چونکه خودت خرسی، آدامست میشه آدامس خرسی. من: هر هر، خر بخنده. اوکی بای کامی: خودت خندیدیا، یعنی خری. بای گوشی رو که قطع کردم هنوز داشتم به حرفهاش میخندیدم. این پسر کی میخواد عاقل بشه؟ به بادیگارد نگاه کردم که هنوز داشت کتاب میخوند.شیطون اومد توی جلدم که یکم اذیت کنم. من: سرگرد، این چه کتابیه؟ نمیدونم چی شد که سرگرد صداش کردم، اه گند زدم. حالا فکر میکنه مردشم. بادیگارد: کتاب زندگی نامه امام علی(ع). من: آهان. من تا حالا از این کتابها نخوندم، همیشه رمان می خوندم. هیچوقت تاریخی و مذهبی نخونده بودم. حس میکردم حوصله آدم رو سر میبره و فقط واسه آدمای خشکه. که فکر کنم درست هم گفتم، چونکه بادیگارد میخوندش.

ساعت هشت بود که خاله زنگ زد و گفت که شام رو خونه دوستش میمونه. بادیگارد خواست زنگ بزنه شام سفارش بده که نذاشتم و گفتم که خودم شام درست میکنم. چندتا چیز بلد بودم که بپزم، واسه شام کتلت مناسب بود. سالاد هم درست کردم و میز رو چیدم.
نمیدونم چرا ولی امروز خوشحال بودم. شاید چونکه بهار رو دیده بودم، یا شاید چونکه بادیگارد شرطمو قبول کرده. داشتم همینجور میخوردم که چشمم افتاد به بادیگارد که داره به غذاش نگاه میکنه. شستم خبردار شد که میترسه که بخوره. من: چرا نمیخورید؟ بادیگارد: هوم؟ آها، اشتها ندارم. من: اشتها ندارید یا چون من درست کردم نمیخواید بخورید؟ بعد یه تیکه از کتلتش رو برداشتم و خوردم. همینجور نگاهم کرد، با لحن شوخی بهش گفتم: نترس چیزی توش نیست. باز نگاهم کرد و هیچی نگفت. من ادامه دادم: میخوای بفرستیمش آزمایشگاه؟ بادیگارد یه نگاهی بهم کرد و سرش رو انداخت پایین، داشت لبخند میزد که از چشمهای من دور نموند. بعد شروع کرد به خوردن. شام که تموم شد میز رو جمع کردم و رفتم جلوی تلویزیون و روی مبل ۲ نفره نشستم. یه فیلم کمدی از جواد رضویان گذاشته بود، دیگه بس که خندیده بودم حال نداشتم. یه تیکش که خیلی خنده دار بود اینقدر که خندیدم که روی مبل ولو شدم و شکمم رو گرفته بودم، همینجور که دور خودم میپیچیدم یهو با پشت افتادم زمین. مثل برق گرفته ها نشستم رو زمین و به بادیگارد نگاه کردم. توی راه که میخواسته منو بگیره که نیفتم خشکش زده بود، به چشای گرد شدش نگاه کردم و کم کم لبخندم پررنگ شد. حالا لبخندم به قهقهه تبدیل شده بود و روی زمین دراز کشیدم و تا میتونستم خندیدم. جالب بود که بادیگارد هم داشت آروم میخندید. همون موقع در خونه باز شد و خاله اومد تو. وقتی که منو توی اون حالت دید خندش گرفت. خاله: چی شده عزیزم؟ من که داشتم تلاش میکردم که جلوی خندمو بگیرم، بریده بریده گفتم: هیچی، از، روی، مبل.... باز خندم شروع شد. خاله: چیزیت که نشد؟ همینجور که میخندیدم اشاره کردم که نه. خاله: خدا رو شکر. انگار معجزه شده، اولین بار میبینم که با هم تنها هستید و دارید میخندید. خدایا شکرت. من که دیگه خندم بند اومده بود رفتم خاله رو بوسیدم. من: خوش گذشت؟ خاله: آره عزیزم، جات خالی. شام خوردید؟ من: بله، یه شامی درست کردم که ایشون انگشتشونو هم خوردن. خاله با تعجب: جدا؟ شام درست کردی؟ من: به، خاله منو دست کم گرفتیا. آره یه کتلتی درست کردم که تا عمر داریم مزه ش زیر دندونمون میمونه. خاله: به به، دستت درد نکنه. با خاله رفتیم توی آشپزخونه. آروم به خاله گفتم. من: ولی خاله نبودی و قیافه پسرت رو ببینی. نشسته بود و شام نمیخورد، فکر میکرد توی غذا سم ریختم و میخوام بکشمش. خاله ریز میخندید و گفت: آخر نخورد؟ من: چرا، خودم یه لقمه از غذاش خوردم تا مطمئن شد که چیزی تو غذاش نیست. خاله: شما دوتا فیلمید واسه خودتون، این کارگردانهای هالیوود باید بیان از شما فیلم درست کنن. چایی ریختم و با خاله برگشتیم توی هال. تا نشستم روی مبل نگاهم به نگاه بادیگارد خورد، همین نگاه کافی بود تا افتادنم رو یادم بیاد و باز غش غش بخندم.بادیگارد و خاله هم داشتن میخندیدن. صبح که بیدار شدم حس خوبی داشتم. رفتم پایین و با خوشرویی سلام کردم، اما باز بادیگارد ترش کرده بود و اخماش توی هم بود. اصلا انگار که نه انگار این بادیگارده دیروزیه. حتی نگاهمم نکرد. زیر لب از فحش همیشگی استفاده کردم وگفتم ایشش عوضی. به قیافش دقیق شدم. اونقدر هم که من میگفتم بد نبود. قد بلند تقریبا حدودهای 190 . چهارشونه، خوشم میومد کمرش قوس داشت و وقتی یکم لباسش تنگ بود هیکلشو خوب نشون میداد. خوب حالا نوبت قیافشه. موهاش کوتاه و مشکی. لامصب به مد روز هم هست. چشمهاش مشکی و معمولی بود، ولی یه چیزی توی نگاهش بود که آدم رو جذب میکرد. بینیش بزرگ و استخونی بود. ابروهاش کلفت و مرتب که وقتی اخم میکرد به هم گره میخورد و خیلی بهش میومد. ایول بابا ابروهاشو برداشته. چشمم روشن چقدر ماشالا مردها. ا ا ا، وایسا ببینم. حالا که دقیق نگاه میکنم این بیچاره خودش ابروهاش مرتبه. الکی تهمت زدم دیدیییی؟ از همه باحالتر فکش بود، وقتی که غذا میخورد فک استخونیش تکون میخورد. ته ریش مرتبم داره. الان که داره روزنامه میخونه عینک زده به چشمهاش که صورتشو جدی تر نشون میده. عجب جیگریه این بادیگاردهاااااا. ای وای آبروم رفت. بادیگارد سرشو گرفت بالا و مچمو توی دید زدن گرفت وباز اخم کرد. اصلا غلط کردم که گفتم تو جیگری. تو جیگر مونده ای. صبحونه که خوردم، آماده شدم و به بادیگارد گفتم که میخوام برم بهشت زهرا. با بی میلی آماده شد و رفتیم. برگشتیم خونه و وقتی که ناهار خوردیم، رفتم توی اتاقم. باز این چش شده؟ حال منو گرفتی نه؟ صبر کن حالتو بگیرم که کیف کنی. نشستم کلی فکر کردم و نقشه کشیدم. عصر به بهونه عصرونه خوردن با خاله رفتم توی حیاط زیر آلاچیق نشستم. میدونستم که بادیگارد میخواد بره بیرون. خاله داشت گلها رو آب میداد که یواشکی شکردون رو برداشتم و رفتم کنار ماشین بادیگارد. لامصب عجب ماشینی هم داره ها. باکشو باز کردم و هرچی شکر بود ریختم توش. بعد تند رفتم سر جام نشستم و شروع کردم به کتاب خوندن. یه نیم ساعت بعد بادیگارد اومد توی حیاط. بادیگارد: خانم پرند زود آماده شید تا بریم. دیرم شده. من با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم. من: کجا؟ بادیگارد: جایی کار دارم، مامان هم میخواد بره بیرون. شما باید همراه من بیایید. من: نه، نمیام. میخوام با خاله برم. بادیگارد کلافه نفس صدا داری کشید و گفت: نمیشه، شما باید همراه من بیایید. الانم زود آماده بشید دیرم شده. حالا من چیکار کنم؟ راسته که میگن هرکی چاه کند خودش توش می افته. مثل لشکر تیر خورده رفتم و آماده شدم. میخواستم بشینم و کلی بهش بخندما، ولی الان خودم بدبخت میشم. خورد تو ذوقم. آوا چقدر خری. واقعا فکر کرده بودی بادیگارد ولت میکنه و با خیال راحت میره؟ ای اسکل. سوار ماشین شدیم و رفتیم، وسطای راه بود که دیدم ماشین داره هن هن میکنه. یا امام زمان به خیر بگذرون. ماشین که وایساد، بادیگارد هرچی استارت زد ماشین روشن نشد. پیاده شد و کاپوت ماشین رو باز کرد و یه نگاهی کرد. کلافه کاپوت رو بست و به ماشین تکیه داد. خودم رو زدم به موش مردگی و سرم رو از پنجره بیرون کردم و گفتم: چش شده؟ بادیگارد: نمیدونم چه مرگشه، روشن نمیشه. بعد گوشیش رو در آورد و به یکی زنگ زد. نیم ساعت بعد دیدم یه ماشین اومد و پشت سرش هم یه ماشین از این بزرگا بود که ماشین رو حمل میکنه. بادیگارد مجبور شد نره سر قرارش و برگردیم خونه. خیلی کفری بود. خودمم از کارم پشیمون بودم. فردا صبحش داشتیم صبحونه میخوردیم که موبایلش زنگ خورد. از حرفهاش فهمیدم که از تعمیرگاه. از خاله تشکر کردم و داشتم از جام بلند میشدم که صدای بادیگارد رو شنیدم. بادیگارد: چی؟ شکر؟ آخه شکر چطوری توی.... حرفشو کامل نکرد و تیز به من نگاه کرد. راست راستی داشتم خودمو خیس میکردم. نفهمیدم چطور فرار کردم و رفتم توی اتاقم. میدونستم که هر لحظه پیداش میشه و چون کلید ندارم نمیتونم درو قفل کنم و می افتم تو چنگش. بهترین راه اینه که برم توی حموم تا فکر کنه که دارم دوش میگیرم. حولمو برداشتم و تا خواستم برم توی حموم یهو در با ضرب باز شد. یا امام هشتم. بادیگارد با عصبانیت گفت: این بچه بازیا چیه که در میاری؟ خودمو زدم به کوچه علی چپ و ننه و باباش و گفتم: مگه چیه؟ حموم رفتن هم جرمه؟ بادیگارد یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: نمیخواد خودتو بزنی به موش مردگی. من که میدونم کار تو بوده که شکر توی باک ماشین ریختی. من با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: مگه شیرینیه که توش شکر بریزم؟ نمیدونم والا شایدم چاییه هوم؟بادیگارد بهم نگاه کرد، سرش رو انداخت پایین و رفت. یه نفس راحتی کشیدم. آخیش به خیر گذشت. فرداش خواستم برم بهشت زهرا که بادیگارد گفت که ماشین توی تعمیرگاه و باید با تاکسی بریم. منم قبول کردم. منتظر بودم که آژانس بگیره دیدم گفت بریم. با تعجب بهش نگاه کردم، اما به روی خودش نیورد و از در بیرون رفت. منم پشت سرش راه میرفتم. از خونشون تا سر خیابون خیلی راه بود، دیگه نفسم بند اومده بود. چندبار هم این چادر مسخره گیر کرد به پام و نزدیک بود که بخورم زمین. با هر بدبختی که بود رسیدیم بهشت زهرا و از خستگی داشتم میمردم. هم از این کارش گریه م گرفته بود، هم خنده م گرفته بود. مامان اینم مغز خر خورده ها، من فکر میکردم عاقله. این که از من بچه تره. میخواد تلافی کنه مثلا، ولی کور خونده من که کوتاه نمیام. اصلا شکایتی نمیکنم تا بسوزه. برای برگشتن باز سر کوچشون پیاده شدیم و راه رفتیم. چادره دیگه کلافم کرده بود، اگه هم وایمیستادم بادیگارد صداش در میومد و میگفت تندتر. یه بار هول شدم و اومدم بدوم تا بهش برسم که چادرم گیر کرد به پام و با طرز وحشتناکی با صورت افتادم زمین. بادیگارد که برگشته بود تا باز بهم غر بزنه، تا منو توی اون حالت دید زود خودشو به من رسوند. صورتم رو از روی زمین بلند کرد و چادرم رو جمع کرد و گذاشت زیر سرم. بادیگارد: خوبی؟ اینقدر بینیم درد میکرد که همینجور اشک میریختم و نای حرف زدن نداشتم. بادیگارد: درد داری؟ چشمامو روی هم فشار دادم. بادیگارد با نگرانی به دور و برش نگاه کرد و گفت: حالا چیکار کنم؟ نه میشه اینجا بمونیم نه میشه اینجا تنها بذارمت تا ماشین گیر بیارم. بعد دستمال در آورد و گذاشت زیر بینیم که پر خون بود. توی همون لحظه ماشینی توی کوچه پیچید، بادیگارد ایستاد و برای ماشین دست تکون داد. ماشین که ایستاد میلاد پیاده شد و به ما نگاه کرد. با نگرانی اومد بالای سرم. میلاد: چی شده؟ بادیگارد: داشت راه میرفت، وقتی که نگاه کردم دیدم که افتاده روی زمین. میلاد دستمو گرفت و گفت: آوا خوبی؟ هرچی زور زدم صدام در نیومد، فقط با صدای ضعیفی ناله کردم. دلم میخواست سر بادیگاردو بگیرم و بکوبم به دیوار. کثافت زد دماغمو شکست. با هر بدبختی که بود منو سوار ماشین کردن و رفتیم بیمارستان. باز مثل همیشه تا اسممو شنیدن زود بردنم توی اتاق. وقتی که عکس برداری کردن و اینا، دکتر اومد توی اتاق. دکتر: چطوری دخترم؟ من با صدای ضعیفی: مرسی. دکتر: خدا رو شکر بینیت نشکسته و فقط ضرب دیده. احتمالا تا فردا زیر چشمت و دور بینیت کبود میشه. ولی اصلا نترس تا چند روز خوب میشی. یه پماد هست که اگه بزنی زودی کبودیشو از بین میبره. دست و پاتم که زخمش کوچیکه و جای نگرانی نیست. اگه بخوای میتونی بری خونه. اونشب میلاد خونه بادیگارد موند و پیشم خوابید. صبح که بیدار شدم حالم خوب شده بود، ولی تا قیافه خودم رو توی آینه دیدم سکتم زد. داشتم گریه میکردم که میلاد اومد توی اتاق. با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت: آوا چی شده؟ درد داری؟ من با سر اشاره کردم که نه. میلاد اومد نزدیک و گفت: پس چته؟ چرا گریه میکنی؟ با بغض گفتم: نگاه چجور کبود شده. میلاد پیشونیم رو بوسید و اشکهام رو پاک کرد. میلاد: عزیزم اینا همش واسه چند روزه. تازه این پماد رو هم بزنی زودتر خوب میشه. حالا زود بیا پایین تا صبحونه بخوریم که مردم از گشنگی. من: مگه هنوز نخوردی؟ میلاد: مگه بدونه آجی خوشگلم چیزی از گلوم پایین میره؟ لبخند زدم و گفتم: باشه تو برو منم میام. وقتی که رفتم پایین خاله تا صورتمو دید زد توی صورتش. خاله: یا امام زمان، چی به سر دخترم اومده؟ از اینکه منو دخترش صدا کرد دلم پر از شادی شد و ذوق کردم. خاله اومد نزدیکم و دستشو گذاشت روی کبودی صورتم و نوازشش میکرد. اشک توی چشمهاش جمع شده بود. خاله: الهی بمیرم برات، درد میکنه؟ گونه خاله رو بوسیدم و گفتم: نه خاله جون. شما نگران نباشید. فقط بخاطر ضرب کبود شده. وگرنه دردیو حس نمیکنم. حالا هم بریم صبحونه بخوریم تا میلاد ضعف نکرده. رو به روی بادیگارد نشستم که نگاهم کرد و برای اولین بار نگاهش مهربون بود و با لحن دوستانه ی باهام حرف زد. بادیگارد: خوبی؟ من: مرسی. بادیگارد: به کامیار خبر دادم، گفت که عصر همراه بهار میان اینجا. نگاه قدر شناسانه ی بهش کردم. من: ممنون. همونجور که گفته بود عصر کامی و بهار اومدن. بهار که تا منو دید زد زیر گریه و قربون صدقم رفت. بهار: الهی قربون اون دماغت بشم. همش از چشه این کامی که انروز گفت دماغت خوشگله. کامی: اِاِاِ، من چیز بخورم بگم این دماغ به این گندگی خوشگله. گفتم عملیه. بهار: همون دیگه، چشم نیست که. خر چشمه. نگاه کن تورو خدا چقدر کبود شده. ایشالا بگم خدا چیکارت کنه کامی. کامی: بگو خدا بهت یه زن خوشگل و فهمیده بده که هیچیش مثل تو نباشه. بهار: خفه شو. حالا وقت این حرفاست؟ کامی با چشمای گرد شده گفت: خودت شروع کردی، حالا که جواب دادم میگی وقت این حرفا نیست؟ با خنده گفتم: خوب بسه دیگه. کامی تو به ما میگی تام و جری. پس شما چی هستید؟ بیاین بشینین. خاله با سینی شربت اومد و بعد از تعارف کردن کنار بادیگارد نشست. کامی: خوب حالا تعریف کن چی شد که اینجوری شدی؟ من: هیچی، داشتیم با سرگرد میومدیم خونه، پام به چادرم گیر کرد و افتادم زمین. بهار: واای، بمیرم برات. خیلی درد داشت؟ من: اینقدر درد میکرد که نمیتونستم حرف بزنم. کامی: جای من خالی بود که بهت بخندم. آخه تو چلاقی؟ چرا درست راه نمیری؟ همش برای محسن درد سر درست میکنی. من: ببین، اولا که عمه ت چلاقه. دوما، آقا محسن خودش هیچی نمیگه تو چرا هی حرص میخوری؟ کامی: آخه من هروقت تورو با محسن دیدم همش یه چیزیت میخواسته بشه که محسن نجاتت داده. من: واه، برو بابا. کامی: حالا اینا رو ول کن، موافقید یه جوک بگم؟ بهار: اه، این باز میخواد جوکهای مسخره ش رو واسمون تعریف کنه. کامی: باشه، اصلا من حرف نمیزنم، این آه آه. بعد با اشاره مثلا زیپ دهنشو بست و کلیدشو انداخت پشتش. میدونستم که زیاد دووم نمیاره، واسه اذیت کردنش شروع کردم به تعریف کردن. من: خاله میدونی یه بار با بچه ها رفته بودیم شمال بعد لب ساحل کسی نبود ما هم دلمون هوس کرد که بازی کنیم. همینجور که داشتیم بازی میکردیم و سر و صدا میکردیم، یهو یه پسری اومد و به بهار متلک گفت. کامی هم حسابی غیرتی شد و تا اومد حساب پسره رو برسه یهو دیدیم یه کفش رفت توی صورت پسره. برگشتیم دیدیم بهار خانم به پسره کفش پرت کرده. کامی که تا دو دقیقه پیش میخواست حال پسره رو بگیره، تا کفش رو تو صورت پسره دید همونجا نشست روی زمین و شروع کرد به خندیدن. به اینجا که رسیدم دیدم کامی داره روی زمین دنبال چیزی میگرده. من: دنباله چی هستی؟ با دست اشاره کرد که داره دنبال کلید زیپ دهنش میگرده. با این حرکتش زدم خنده. بهار: گمشو بابا، فکر کرده واقعا دهنش رو قفل کرده. کامی یکم که گشت یهو انگار که چیزی رو پیدا کرده خوشحال شد و مثلا با کلید زیپ دهنشو باز کرد. کامی: آخیش، چقدر سخته آدم حرف نزنه ها. آره دیگه، اگه قیافه پسره رو میدیدید شما هم تنها کاری که میکردید میخندیدید. بیچاره پسره گیج افتاده بود رو زمین. بعد که بلند شد گفت بابا این دیگه چجور دختریه؟ منم گفتم این ساخت ژاپنه و این نمونه فقط یک دونه ست و جایی مثلش گیر نمیاد. تازه اونی که اونجا ایستاده هم کاراته بلده و کمربند مشکی داره. خدا بهت رحم کرد که این با کفش زدت وگرنه تا الان داشتی هی لگد اونو میخوردی. تا عمر داری هروقت که متلک گفتی این صحنه جلو چشمت میاد. پسره هم گفت من غلط کنم دیگه به دخترا متلک بگم. خاله همینجور که میخندید گفت: وای خیلی بامزه بود، شما دوتا خیلی شیطونید. اما به بهار نمیاد که این کارو کرده باشه. بهار خجالت زده سرشو انداخت پایین. من: خاله، از قدیم گفتن از همین بدبختا و مظلوما بترس. کامی: آره، گول قیافه خوشگل و مظلومشو نخورید. به قول معروف فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه. بهار: اِ ، نه خاله اونجوریا هم که اینا میگن نیست. فقط یه لحظه عصبی شدم. کامی: آره جونه عمه ت، پس اوندفعه که آب میوه ریختی رو سر پسره چی؟ با یاد این ماجرا غش غش خندیدم. بهار: اِاِ، کامی انگار یادت رفته اول آوا شروع کرد. من: ا، چرا دروغ میگی؟ من چیکار کردم؟ خاله: واقعا آبمیوه ریختی رو پسره؟ چرا؟ کامی: بذارید من بگم. چندتا پسر توی دانشگاهمون هستن که خیلی شرن. فکر میکنن چونکه پولدارن هر کاری که میخوان میتونن بکنن. یکی از اونا که اسمش روزبه بود همش دنبال این دوتا بود و اذیت میکرد. این وورجکا هم به من نگفته بودن تا حالشونو بگیرم. خلاصه یه روز با هم رفته بودیم کافی شاپ یهو روزبه و دار و دستش میرسن. میز بغلیمون نشستن و شروع کردن به اذیت کردن و متلک انداختن. تا اومدم بلند شم دیدم آوا خیلی با کلاس بلند شد با یه لبخندی رفت سر میزشون و به روزبه گفت با منی هانی؟ روزبه خوشحال گفت آره با توام جیگر. آوا خیلی خونسرد بستنیشو برداشت و خالی کرد روی سر روزبه. یهو اونجا غوغا شد و دوستاش اومدن که مثلا با ما درگیر بشن که بهار هم جو گرفتش و آبمیوش رو ریخت روی سر یکی دیگشون. منم دیدم نه انگار تا سه نشه بازی نشه. منم قهوه داغمو ریختم رو سرشون و گفتم اینو نوش جان کنید تا سرما نخورید. همه داشتیم میخندیدیم که چشمم به بادیگارد افتاد که داره با لبخند منو نگاه میکنه. اما تا دید نگاهش میکنم زود سرش رو انداخت پایین. کامی و بهار تا شب اونجا بودن و بعدش رفتن. میلاد هم با اصرارهای من برگشت خونه. توی اتاقم بودم و داشتم پماد به صورتم میزدم که صدای در اومد. من: بفرمایید تو. بادیگارد اومد تو و گفت: میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ من: بله بفرمایید. بادیگارد: راستش من دیروز یه کار احمقانه کردم و خودم خیلی پشیمونم. من: چه کاری؟ بادیگارد: من فهمیدم که شما شکر توی باک ماشین ریختین. برای اینکه بهتون بفهمونم که کارتون اشتباه بوده مجبورتون کردم که پیاده بریم. میخواستم که خودتون متوجه اشتباهتون بشید اما نمیدونستم که بخاطر بچه بازی من به شما آسیب میرسه. کم مونده بود شاخ در بیارم. واقعا این بادیگارده که داره از من معذرت خواهی میکنه؟ دارم خواب میبینم؟ بادیگارد: امیدوارم که منو ببخشی. من: اونی که باید ببخشه شمایید. نباید شکر میریختم توی باک ماشینتون، کارم خیلی بچه گونه بود. شرمنده. میدونم بعضی موقعها بچه بازی در میارم، ولی تقصیر خودتونه. بادیگارد با تعجب گفت: تقصیر من؟چرا؟ من: شما معلوم نیست چتونه، یه روز اینقدر خوبید که میگم بهتر از شما کسی نیست. یه روز اینقدر بدید که دلم میخواد تیکه تیکتون کنم. بادیگارد: فکر کنم همه این حسو داشته باشن. من: چه حسی؟ بادیگارد: حس تیکه کردن من. اول با چشای گرد شده نگاش کردم، اما وقتی که لبخندشو دیدم فهمیدم که داره شوخی میکنه. زدم زیر خنده خودش هم خندید، وقتی میخندید دوتا چال خیلی خوشگل روی لپش در میومد که جذابیتشو صد برابر میکرد. از اون روز به بعد باهم خیلی بهتر شده بودیم. انگار دیگه یخش آب شده بود. دیگه میگفتیم و میخندیدیم. بیرون که میرفتیم من دیگه صندلی جلو مینشستم و هرچی که بهم میگفت سعی میکردم که باهاش لج نکنم.محسن پشت فرمون نشست و دنده رو عوض کرد. من: محسن، میذاری من ماشین برونم؟ محسن: نه آوا خانم نمیشه. من: تورو خدا. بخدا خیلی وقته که ماشین نروندم، دلم داره ضعف میره که یه دستی بکشم. محسن با چهار چشمی نگام کرد. محسن: دستی هم میکشی؟ حالا دیگه عمرا بذارم ماشین برونی خاله قزی. با این حرفش نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم خنده. من: یعنی واقعا نمیذاری ماشین برونم؟ خواهش. محسن: نه آوا خانم، گفتم که نمیشه. خطرناکه. با ناراحتی بهش نگاه کردم و با حالت قهر دست به سینه نشستم و به بیرون نگاه کردم. توی راه برگشت بودیم که دیدم کنار خیابون ایستاد و دستی رو کشید. محسن: پیاده شو. با تعجب بهش نگاه کردم. محسن: چرا نگاه میکنی؟ مگه نگفتی میخوای ماشین برونی؟ خوب بپر دیگه. با این حرفش اینقدر ذوق کردم که از خوشحالی جیغ کشیدم و زود پیاده شدم. پشت فرمون نشستم و همهچیز رو تنظیم کردم، حالا این چادرو چیکار کنم. محسن که انگار فهمیده بود به چی فکر میکنم. محسن: نمیخواد چادر بندازی رو سرت. راه بیوفت، ولی به شرطی که دستی نکشیا. من: باشه باشه، ولی همین ماشین برونم که دلم داره ضعف میره. ماشین رو حرکت دادم ولی یکم استرس داشتم. آخه نزدیک سه ماه بود که پشت فرمون ننشسته بودم. تا یکم سرعتمو زیاد میکردم محسن میگفت که سرعتمو کم کنم. تا اینکه به کوچه خونشون که رسیدیم تصمیم گرفتم یه حالی به خودم بدم. پامو گذاشتم رو گاز و تا میتونستم گاز دادم. محسن: آوا سرعتتو کم کن، بابا خطرناکه. میگم سرعتتو کم کن. من: محسن ضد حال نزن دیگه. بذار یکم به یاد قدیم کیف کنم. بخدا حواسم هست نمیزارم چیزی بشه. محسن: آوا دستی نکشیا، آوا گفتم دستی نکش. آوااااااا. توی همین موقع رسیده بودیم به در خونشون که دستی رو کشیدم، صدای لاستیک ماشین به هوا رفت و ماشین دور خودش چرخید. از ذوق جیغ کشیدم و به محسن نگاه کردم. با عصبانیت داشت بهم نگاه میکرد. من: نگو کیف نداد که باور نمیکنم. محسن: بابا تو خیلی کله شقی. دفعه دیگه ماشین دستت نمیدم. بیچاره ماشینم درب و داغون شد. من: واا، بجای اینکه بگه فدای سرت داره ماشین ماشین میکنه. محسن چپ چپ نگام کرد و گفت: آوا خیلی پررویی. وقتی رفتیم داخل خونه با خوشحالی همهچیز رو واسه خاله تعریف کردم. خاله: یادش بخیر اونموقع ها منم دستی میکشیدم و خدا بیامرز اینقدر عصبی میشد که دیگه ماشین رو دستم نمیداد. محسن با تعجب به خاله نگاه کرد: چی میگی مامان؟ شما هم؟ خاله: واه، مگه چیه؟ آدم تا زندست باید به خودش خوش بگذرونه و از زندگیش لذت ببره. من: دقیقا، اصلا خوشی زندگی به هیجان و ریسکشه. محسن: نخیر، مثل اینکه اینجا فقط منم که از هیجان و ریسک خبر ندارم. من: چجور سرگردی هستی که از ریسک خبر نداری؟ تو کارت همش ریسکه. محسن یه نگاهی بهم کرد و رفت توی آشپزخونه. خاله: محسن جان، فردا با هم بریم یکم خرید کنیم که رمضون نزدیکه مادر. من: مگه کِیه؟ خاله: تقریبا یک هفته دیگه ست. با این حرف خاله رفتم توی فکر. شب قبل از خوابیدن رفتم دم در اتاق محسن و در زدم. وقتی رفتم تو روی تخت نشسته بود. محسن: چیزی شده؟ من: نه، فقط خواستم بگم اگه اشکالی نداره این کتاب زندگینامه امام علی رو میتونی بهم قرض بدی؟ محسن که پیدا بود شوکه شده یکم نگام کرد و بعدش بلند شد و از توی کتابخونش یه کتابی رو برداشت و سمتم گرفت. محسن: بفرما. من: خودت لازمش نداری؟ محسن: نه، من چندبار خوندمش. من: ممنون. از همون شب شروع کردم به خوندن کتاب. خیلی چیزها که برام سخت بود از خاله میخواستم که واسم توضیح بده. خاله هم با مهربونی همهچیز رو توضیح میداد. خودشم داستانهای امامها رو برام تعریف میکرد. کتابهای دیگه هم خوندم و حالا تقریبا خیلی چیزها رو از اسلام میدونستم. الان داشتم محسن رو درک میکردم. حالا نظرم درمورد آدمها عوض شده بود. من: خاله میشه چند لحظه وقتت رو بگیرم؟ خاله: بفرما عزیزم. من: خاله راستش من، امممم چجور بگم آخه. خاله: راحت باش عزیزم بگو. من: راستش خاله من تا حالا روزه نگرفتم. نماز هم بلد نیستم. یعنی یادم رفته، اما کتابها رو خوندم و یه چیزهای فهمیدم. خاله داشت با تعجب نگاهم میکرد. من: راستش بابام و میلاد روزه میگیرن و نماز هم میخونن. اما من سر لجبازی با بابام روزه نمیگرفتم. وقتی که مامانم زنده بود نماز میخوندم، یه چند باری هم روزه گرفتم. اما الان دیگه نماز خوندن یادم رفته. خاله دستمو گرفت و یه لبخند مهربونی زد. خاله: اشکال نداره عزیزم. از فردا خودم بهت یاد میدم. شاید دو روز اول که روزه بگیری یکم اذیت بشی، اما بعدش خیلی راحت میشه. خاله رو بوسیدم و گفتم: مرسی خاله. خیلی دوست دارم. خاله: منم دوست دارم عزیزم. اونشب با خیال راحت خوابیدم. صبح که بیدار شدم اول یه دوش گرفتم، بعد رفتم پایین. خاله شروع کرد به توضیح دادن نماز و روزه و چیزهایی که نماز و روزه رو باطل میکرد. اذان ظهر که گفت خاله بهم یاد داد که چطور وضو بگیرم، بعدش هم دوتا سجّاده پهن کرد و دوتا چادر نماز آورد. چادر رو که سر کردم خاله کلی قربون صدقم رفت. حالا خاله با صدای بلند نماز میخوند و منم زیر لب هرچی که میگفت میگفتم. دو روز اول رو با خاله خوندم، روز سوم خاله گفت که خودم بخونم. هرچی میخوندم وسطاش خراب میکردم و مجبور میشدم از اول بخونم. دیگه گریه م گرفته بود. خاله میگفت که باید تمرکز کنم و نذارم چیزی حواسمو پرت کنه. تمرکز که کردم دیدم که تونستم بدون هیچ مشکلی نمازمو بخونم. وقتی که نماز میخوندم یه حس خوبی بهم دست میداد. حس آرامش. رمضان هم از راه رسید، همونجور که خاله گفته بود دو روز اول خیلی بهم سخت گذشت. حتی چند بار نزدیک بود اشتباهی آب بخورم. من: خاله شما چطور با اینکه روزه هستید میتونید اینهمه کار کنید؟ غذا درست کنید؟ خاله: عزیزم درسته که ما روزه هستیم و از صبح چیزی نمیخوریم، اما خدا بهمون یه قوّتی میده که خستگی و گشنگی رو حس نکنیم. تو هم الان چونکه روز اولته اینجوری حس میکنی، تا دو روز دیگه تو هم مثل من میشی. من: خدا کنه، تا الان که نزدیک بود دو بار آب بخورم. خاله: این که عادیه، آدمهای هستن که اینهمه سال روزه میگیرن. هنوز وقتی که حواسشون نیست آب میخورن، بعدش یادشون میاد که روزه بودن. تو که دیگه اولته. از فرداش منم به خاله توی غذا پختن کمک میکردم. عجیب بود که اصلا حس خستگی و گشنگی نمیکردم، انگار یه نیرویی بهم داده بودن. صبحها بیدار میشدم، سحری میخوردم، نماز میخوندم بعدم میخوابیدم. دیگه عادت کرده بودم و سر وقت و درست نمازهام رو میخوندم و از این بابت خیلی خوشحال بودم. توی یکی از همین روزها بود وقتی که داشتیم سفره رو جمع میکردیم صدای موبایل محسن اومد.دیدم اخماش تو هم رفت و زود رفت توی اتاقش. وقتی اومد پایین آماده بود و داشت میرفت بیرون. شستم خبر دار شد که موضوع به من ربط داره. چقدر من شستم خبردار میشه ها. من: چی شده؟ کجا؟ محسن: هیچی، یه کاری پیش اومده باید برم. من: محسن دروغ نگو. از خونه ما بود؟ چی شده؟ محسن بهم نگاه کرد و نفس صدا داری کشید. محسن: آدم بشیری رو پیدا کردن. باید برم اونجا. من: چجوری؟ محسن: انگار صغری خانم اونو دیده و ... تا اسم صغری خانم اومد بدنم شروع کرد به لرزیدن. من: منم میام. محسن: آوا نمیشه، هنوز خطرناکه که تورو اونجا ببریم. من: محسن تورو خدا بذار منم بیام. تا مامانی رو نبینم دلم آروم نمیگیره. خواهش میکنم. محسن: آوا خانم، بفهم بخدا نمیتونم. اصلا شاید اینا همش یه جور تله ست که تو بری اونجا و اونا یه بلایی سرت بیارن. من: من رو صندلی عقب دراز میکشم و بعد یواشکی میرم توی خونه. از پنجرهٔ آشپزخونه میتونم برم. خواهش میکنم. یه چنگی به موهاش زد و گفت: از دست تو. باشه زود آماده شو. زود آماده شدم و اومدم پایین. من: بریم. محسن یه نگاهی با نگرانی بهم کرد و گفت: مطمئنی که میخوای بیای؟ من: آره، بریم. سوار ماشین شدیم و وقتی که نزدیک خونمون شدیم رفتم روی صندلی عقب دراز کشیدم و چادرم رو روی خودم کشیدم. خدا رو شکر پنجره ها دودی بودن و داخل ماشین دیده نمیشد. وقتی که ماشین پارک شد محسن پیاده شد. سرش رو کرد توی ماشین. محسن: یه پنج دقیقه دیگه بیا، فقط مواظب باش. پنج دقیقه که گذشت آروم نشستم، دور و برمو نگاه کردم انگار کسی نبود. فقط ماشینهای پلیس بود. در ماشین رو آروم باز کردم و رفتم سمت پنجره آشپزخونه. با این چادر که نمیشد برم بالا، چادرم رو در آوردم و مثل گربه از پنجره رفتم بالا. یهو محسن اومد تو. محسن: بیا. دلشوره عجیبی داشتم، آروم از آشپزخونه رفتم بیرون. خونه پر بود از آدمهای جور وا جور. چندتاشون لباس سفید تنشون بود و انگار از آزمایشگاه بودن. چندتا پلیس داشتن با چندتا از نگهبانها صحبت میکردن. صدای میلاد رو شنیدم، صغری خانم روی مبل نشسته بود و میلاد هم بالای سرش ایستاده بود. تند رفتم پیششون و صغری خانم رو بغل گرفتم. من: مامانی خوبی؟ چیزیتون نشده؟ صغری: نه عزیزم چیزیم نیست. الهی من قربون اون قد و بالات برم. کجا بودی تو؟ کی اومدی؟ من: همین الان اومدم. بعد بلند شدم و میلاد رو بغل کردم. میلاد: چجوری اومدی تو؟ من: از آشپزخونه. میلاد: توی ماشین سرگرد قایم شدی و اومدی؟ من: آره، ولی سرگرد خودش گفت. همین موقع محسن اومد نزدیکمون. محسن: به هوش اومد. من: کی؟ محسن: ناصری. من با تعجب گفتم: چی؟ حامد ناصری؟ محسن: آره. من: اون آدم بشیریه؟ نه اصلا باورم نمیشه. نشستم روی مبل، نه نمیشه. لابد یه اشتباهی شده، تنها نگهبانی که باهاش خوب بودم ناصری بود. چطور میتونه این کارو کرده باشه؟ من: چرا بیهوش بوده؟ میلاد: هیچ، صغری خانم با ماهیتابه زده توی سرش. با چشمهای گرد شده به صغری خانم نگاه کردم. همون موقع ناصری رو از توی اتاق دستبند به دست و با سر و روی خونی آوردن. رفتم و جلوش ایستادم. بهم نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت. من: فکر نمیکردم اینقدر پول پرست باشی که به کسایی که پنج سال بهت محبت کردن خیانت کنی. حیف اون همه خوبی که به تو کردیم، حالم ازت بهم میخوره. برگشتم و رفتم پیش صغری خانم نشستم. خونه کم کم خالی شد و همه دور هم نشسته بودیم. عجیب بود که خبری از بابام نبود. چایی آوردم و به همه تعارف کردم. محسن: خوب صغری خانم، میشه از اول همهچیز رو برامون تعریف کنید؟ صغری: باشه پسرم. توی آشپزخونه بودم و داشتم غذا درست میکردم، به عادت همیشگیم نشستم روی زمین و داشتم سبزی پاک میکردم که یه صدایی شنیدم. به خیال اینکه آقا میلاده بلند شدم که برم بیرون که از پشت دیدمش. داشت با تلفن ور می رفت، از قد کوتاهش فهمیدم که آقا میلاد نیست. گفتم شاید دزده. آروم برگشتم توی آشپزخونه و قابلمه و ماهیتابه برداشتم. وقتی که بهش رسیدم انگار که حس کرد کسی پشتشه برگشت و تفنگو گرفت سمتم، صورتش رو با از این کلاهها پوشونده بود و هیچی پیدا نبود. منم از ترسم یهو با ماهیتابه زدم تو سرش. اونم تعادلشو از دست داد و داشت می افتاد که با تفنگ شلیک کرد که خورد به پنجره و شکست. دوباره خواست بلند بشه که قابلمه رو گذاشتم روی سرش و با ماهیتابه زدم توش که فکر کنم گوشش کر شد. دیگه هم سریع دست و پاهاش رو با کهنه بستم و زنگ زدم به شما. همه داشتیم با چشمای از حدقه بیرون زده به صغری خانم نگاه میکردیم. من اولین کسی بودم که پقی زدم خنده، پشت سر من همه کم کم شروع کردن به خندیدن. صغری خانم رو محکم بغل کردم و بوسیدمش. من: فدای شما بشم که از همه قلدرتری. قربونت برم من 007 خودم. مامانی فکر کنم اون سریاله کار خودش رو کردا. نمردیم و خودمونم مثل این فیلما تجربه کردیم. صغری: آره مادر، دیگه بس که اون سریالا رو دیدم یه چیزهایی حالیم شده. اون شب من خونه موندم بعد از چند ماه رفتم روی تختم دراز کشیدم. آخیش چقدر دلم واسه تختم تنگ شده بودا. محسن تا صبح نبودش، صبح بود که برگشت. وقتی از خواب بیدار شدم رفتم پایین و بعد از کلی وقت داشتیم با صغری خانم صحبت میکردیم که محسن هم اومد. چشماش قرمز بود و معلوم بود که خسته ست. من: سلام، صبح بخیر. محسن: صبح شما هم بخیر. خوبید؟ صغری خانم شما خوبید؟ صغری: خوبم مادر، تو خوبی؟ محسن: ممنون. من: چرا زود بیدار شدی؟ از قیافت پیداست که خستهای. محسن: باید برم جایی کار دارم. دست کشید به صورتش که متوجه زخم روی دستش شدم. مشتش خیلی زخم شده بود. لابد دیشب حسابی حال ناصری رو گرفته. من: زنگ زدی به خاله؟ خیلی بد شد که تنها موند. کاش میاوردیش اینجا باهامون بمونه. محسن: آره زنگ زدم. خیلی نگران بود، راستش خودمم توی فکر بودم. آخه این چند ماه دورش شلوغ بود، حالا یک دفعه خالی شده یه جوریه واسش. من: امشب با هم بریم دنبالش، که هم من چیزامو بردارم هم به خاله کمک کنم تا وسایلشو بیاره. محسن: وسایلشو بیاره؟ برای چی؟ من: اینجا پیشمون بمونه دیگه. محسن: نه نمیخواد، عصر میارمش یه سر اینجا و شب میبرمش خونه. من: نه، میخوام خاله اینجا باشه. اینهمه وقت من مزاحمتون شدم حالا نباید خاله رو تنها بذارم. محسن بهم نگاه کرد و انگار که نگران بابام بود و گفت: آخه.... من: آخه نداره. من با بابام صحبت میکنم. بیچاره صغری خانم همینجور داشت به ما نگاه میکرد و چیزی سر در نمی آورد. آخه هنوز فکر میکرد که من شمال بودم. من: مامانی میشه جعبه کمکهای اولیه رو برام بیارید؟ صغری: چرا مادر؟ چیزیت شده؟ من: نه عزیزم، دستم یکم زخم شده میخوام چسب بزنم. صغری خانم جعبه رو آورد و خودش رفت توی آشپزخونه تا کارها رو انجام بده. بلند شدم رفتم مبل بغلی محسن نشستم. من: دستت چی شده؟ محسن: هیچی، خورد به در. یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم. من: خوبه دیشب دیدی که صغری خانم با ناصری چیکار کرد، اینا همش هم از سریاله یاد گرفته. پس منم هالو نیستم که ندونم اینا بخاطر مشتاییه که بهش زدی. احتمالا جای دندونشه. محسن: من بعضی وقتا بهت شک میکنم که از اف بی آی باشی. خندیدم و گفتم: چه میدونی، شاید باشم. حالا هم دستت رو بیار ببینم. دستش رو نشونم داد، ضد عفونیش کردم و باند پیچیش کردم. وقتی که دستم به دستش میخورد حس میکردم که معذبه. آخه ما که به هم محرمیم دیگه چرا معذبه؟ عصر بود که بابام اومد خونه. فهمیدم که مسافرت بوده و تازه برگشته. وقتی سلام کردم چشمهاش چهارتا شد. نمیدونم برای اینکه منو توی خونه دیده یا برای اینکه مثل آدم بهش سلام کردم تعجب کرد؟ بابا: سلام، اینجایی؟ من: آره، با سرگرد اومدم. محسن اومد و با بابا دست داد، بعد با هم رفتن توی پذیرایی نشستن و محسن جریان رو براش تعریف کرد. موقع افطار که شد وقتی بابام منو پای سفره دید باز نتونست جلوی تعجبش رو بگیره. مخصوصا وقتی که زیر لب بسم الّله گفتم و دعا خوندم. میلاد: ببینم وروجک، از کی تا حالا روزه میگیری؟ من: از روزه اول. میلاد: لابد اونم کله گنجشکی میگیری و بدون نماز؟ من: برو بابا، همشو کامل میگیرم و با نماز. میلاد: آره ارواح خودت. من که توی شکمو رو میشناسم. من: باشه میلاد خان، برات دارم. بعد از افطار چایی ریختم و بردم به همه که جلوی تلویزین نشسته بودن تعارف کردم. موبایل محسن زنگ خورد و رفت بیرون. رو کردم به بابا. من: بابا میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ بابا باز تعجب کرد، فکر کنم توی دلش میگفت این دختره کیه؟ دختر من که اینقدر با ادب نبوده. بابا: بگو. من: میخواستم اگه میشه اجازه بدید از امشب خاله پیش ما بمونه. بابا: خاله کیه؟ من: منظورم خانم راده. ایشون خیلی به من محبت کردن و خیلی هوامو داشتن. الان خونه تنها هستن گفتم اگه اجازه بدید تا ایشون هم این چند وقت پیش ما باشن. البته همه چی رو میدونه و در جریانه. بابا که حسابی از رفتار و طرز حرف زدنم خوشحال شده بود، خیلی زود جوابشو داد. بابا: باشه، من حرفی ندارم. ایشون واقعا زحمت کشیدن و کار سختی رو انجام دادن. منظورش از کار سخت من بودم. میلاد داشت ریز میخندید. اما به روی خودم نیاوردم و خوشحال بلند شدم. من: ممنون آقای پرند. و زودی فرار کردم. میلاد اومد توی اتاق و همینجور میخندید. من: چته؟ میلاد: خیلی مارمولکی. اولش با بابا گفتنت دل بابا رو آب انداختی. وقتی که به خواستت رسیدی بهش میگی آقای پرند؟ من: خوب خودش اول تیکه انداخت. انگار نمیخواد من یه روز آدم باشم، دلش تنگ شده واسه تو گوشی زدنها. میلاد: حالا اینو ول کن، بگو بینم. با محسن چطوری؟ من: همهچیز عالیه، همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم، پیشم هستی حالا به خودم میبالم. میلاد داشت بهم میخندید. من: وای ندیدی اونروز اجازه داد ماشینش رو برونم. یه دستی کشیدم که بیچاره نزدیک بود سکته کنه. میلاد: زدی ماشین مردمو داغون کردی؟ اصلا مگه میشه یه سرگردی مثل محسن از دستی کشیدن بترسه؟ لابد تو بد ماشین میروندی. من: نخیرم، خیلیم خوب میروندم. ولی شاید چون توقع نداشت که دستی بکشم، آخه یهو غافلگيرش کردم. میلاد: همون دیگه، تو آدم بشو نیستی عصر با محسن رفتیم و به زور خاله رو راضی کردیم تا بیاد پیشمون. وقتی برگشتیم خاله رو با صغری خانم آشنا کردم و خیلی زود با هم جور شدن. از روزی که اومده بودم خونه یه هفته گذشته بود که محسن اومد توی اتاقم. من: چیزی شده؟ محسن: نه، میخواستم بگم که فردا صبح بیدار شو تا بریم دانشگاه. من: دانشگاه واسه کی؟ محسن: واسه تو دیگه، مگه نمیخوای بری دانشگاه؟ از خوشحالی جیغ کشیدم و پریدم هوا. من: جون من راست میگی؟ از فردا باز میتونم برم دانشگاه؟ محسن: اگه دختر عاقلی باشی و از بادیگاردت فرار نکنی اره. با اسم بادیگارد حالم گرفته شد و گفتم: برام بادیگارد گذاشتید؟ محسن: خوب آره دیگه، باید همراهت بیام. با این حرف باز خوشحال شدم و گفتم: کوفت، همچین گفتی بادیگارد که فکر کردم یکی دیگه رو گذاشتی. باشه پس فردا صبح زود بیدارم. صبح که بیدار شدم شاد و شنگول آماده شدم. وقتی که رفتم توی کلاس همه بچه ها شوکه شده بودن. اما طولی نکشید که همه ریختن سرم و شروع کردن به رو بوسی و احوال پرسی. کامی از عقب بچه ها رو کنار زد و اومد جلو. کامی: آاه برید کنار ببینم، اصلا کی گفته شما بیایید اینجا؟ شما سر پیازید يا ته پیازید؟ آوا دوستی خودمه پاشید برید سر جاهاتون تا نزدم نصفتون نکردم. ساناز: خدا رو شکر آوا اومد تا اینم صداش در بیاد. کامی: برو سر جات بشین مجید دست درازه. به به، آوا خانم گٔل. راه گم کردی جونم؟ من: نخیرم، اتفاقا راهو درست اومدم. میبینم که من نبودم جای منو صاحب شدی. کامی: اختیار داری، من اصلا کلا صاحبتم. من: کامی میری میشینی سر جات یا بزنم دو نصفت کنم. کامی: تو بیا نصف کن، اصلا تو جونمو بخواه کیه که بده؟ من: تو. با بهار رو بوسی کردم و سر جای همیشگیم نشستم و محسن هم سر جای همیشگیش. کامی: بچه ها بشینید که استاد اومد، هیچکس چیزی نگه ببینیم خودش میفهمه که آوا برگشته یا نه. همه عاقل و ساکت سر جاهاشون نشستن. استاد مثل همیشه اومد نشست و کتاب رو باز کرد، هنوز نمیدونست که من اومدم. یه کاغذ داد به دست یکی از دخترا و گفت که همه اسمامون رو بنویسیم. وقتی رسید به من بجای اسم یه چیز دیگه نوشتم. بعدش استاد شروع کرد یکی یکی اسمها رو خوند. استاد: باقری، مدرسی، حیدرنیا، ... همینجور اسما رو تند تند پشت سر هم میخوند و حواسش نبود. استاد: اعتماد، عمو زنجیر باف. تا اینو گفت کلّ کلاس با هم گفتن بلـــــــــــــــــــه بیچاره استاد گیج شده بود و عصبی. استاد: این مسخره بازیا چیه؟ ایمان از ته کلاس گفت: خوب استاد شما گفتید عمو زنجیر باف ما هم جوابتون رو دادیم. استاد: اینو کی نوشته؟ من: من استاد. استاد به سمت من برگشت و با اخم نگاهم میکرد، اما تا دید منم اخمش به لبخند تبدیل شد. استاد: آاه پرند تویی دخترم. خیلی خوش اومدی. کامی: عجب آدم ناکسیه. حالا چونکه از بابات میترسه چیزی نمیگه ها، اگه من بودم که الان اخراج شده بودم. کلاس که تموم شد باز همه اومدن دورم جمع شدن و به کاری که با استاد کردم میخندیدن. زیر درخت نشستیم و کلی سر به سر هم گذاشتیم. وقتی برگشتیم خونه دیگه ناا نداشتم، داشتم از گرسنگی ضعف میکردم. خاله و صغری خانم رو بوسیدم و نشستم: وای کی اذان میگه؟ مردم از گرسنگی. خاله: یک ساعت دیگه مونده، آخه چرا دیشب بیدار نشدی یه چیزی بخوری؟ من: آخه صبح کلاس داشتم اگه بیدار میشدم دیگه خوابم نمیبرد. صغری: حالا امشب قبل از خوابیدن یه چیزی بخور تا ضعف نکنی. من: آره همین کارو میکنم. 

منبع: آسوده رمان/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 29
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 327
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 327
  • بازدید ماه : 9,948
  • بازدید سال : 96,458
  • بازدید کلی : 20,084,985