loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 2125 یکشنبه 27 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان بادیگارد (فصل سوم )

دکتر: ما گلوله رو در آوردیم ولی متاسفانه خیلی خون ازشون رفته. ما هر کاری از دستمون بر میومد کردیم بقیش با خداست. باید منتظر به هوش اومدنش باشیم.
یه دفعه صدای جیغ یه خانمی رو شنیدم. برگشتم سمت صدا دیدم خاله ست. با دو رفتم پیشش و بغلش کردم. خاله: آوا چه بلایی سر پسرم اومده؟ چه بلایی سر یه دونه پسرم اومده؟ واای الهی بمیرم محسنم. الهی من بمیرم که پسرم توی اتاق عمل بوده و من توی خونه خواب بودم. من میگم چرا دلم شور میزنه و هی از خواب میپرم. پس بگو تنها پسرم توی اتاق عمل بوده. خاله رو بوسیدم و گفتم: ببخشید خاله، همش تقصیر منه. بخاطر من الان محسن اینجاست. با این حرفم خاله گریه ش شدت گرفت و منو محکم توی بغلش گرفت. تا صبح توی بیمارستان بودیم و بابا و میلاد هر کاری کردن من و خاله راضی نشدیم بریم خونه. محسن هنوز به هوش نیومده بود و من مثل مرده متحرک بودم. خاله حالش بد شد و بردنش توی اتاق و بهش سرم زدن. قیافشو که میدیدم دلم آتیش میگرفت. اینقدر خواهش و التماس کردم که اجازه دادن برم محسنو از پشت شیشه ببینم. دم در دو تا پلیس وایساده بودن. رفتم داخل و به مردی که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کردم. باورم نمیشد که این محسن باشه. محسن من که قوی بود. پس اینهمه دم و دستگاه چیه که بهش وصله؟ به صورتش نگاه کردم. ابروش شکسته بود و زیر چشمش و چند جای صورتش کبود شده بود. بی صدا داشتم اشک میریختم. خدایا قول میدم اگه محسن خوب بشه همه نماز و روزه های قضامو بخونم. قول میدم که هر سال توی عاشورا نذری بدم. قول میدم تا میتونم به یتیم و مریض و فقیر کمک کنم. همینجور داشتم اشک میریختم که یه لحظه حس کردم سرم داره گیج میره. دستمو گرفتم به شیشه تا نیفتم که حس کردم یکی اومد زیر بغلمو گرفت.از بوی عطرش فهمیدم میلاده. منو برد توی اتاق خاله و روی تخت کنار خاله منو خوابوند و دستمو گرفت توی دستش. با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفتم: میلاد، همینجا بمون. میلاد دستمو بوسید و گفت: من همینجام خواهر گلم. تو یکم بخواب من جایی نمیرم. من: قول بده اگه از محسن خبری شد بیدارم کنی. میلاد: باشه قول میدم. حالا بخواب. بس که خسته بودم و انرژی صرف کرده بودم از حال رفتم. نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با صدایی از خواب بیدار شدم. هوا تاریک بود و چیزی پیدا نبود. یکم که چشمم به تاریکی عادت کرد دیدم کسی توی اتاق نیست. خواستم بلند بشم که فهمیدم سرم توی دستمه. اینو کی زدن که من نفهمیدم؟ مگه من چقدر خوابیدم که هوا تاریکه؟ زنگ پرستار رو زدم که یکم بعدش یه پرستاری اومد توی اتاق و چراغ کم نوری رو روشن کرد. من: ساعت چنده؟ پرستار: دو نیمه شب. مخم سوت کشید. من: چی؟ یعنی من این همه خوابیدم؟ پرستار: آره عزیزم، شما حالتون خوب نبود و مدام توی خواب جیغ میزدید و محسنو صدا میکردید. ما هم مجبور شدیم بهتون آرامبخش تزریق کنیم. با یاد محسن باز بغض کردم. من: میخوام برم ببینمش. پرستار: نمیشه عزیزم، شما باید استراحت کنید. من: من حالم خوبه، زیادی هم استراحت کردم. میخوام ببینمش، تورو خدا. پرستار: اگه دست من بود که حرفی نداشتم، ولی اجازه نمیدن بری توی اتاقش. تا صبح صبر کن بعد میتونی بری. من: خاله کجاست؟ منظورم خانم راده؟ پرستار: خانم راد همراه پدر و برادرتون رفتن خونه. بنده خدا دیگه حال نداشت. یهو در اتاق باز شد و یه پرستار دیگه اومد توی اتاق و به ما نگاه کرد. پرستار اولی: چی شده خانم اکبری؟ چیزی شده؟ اکبری: هیچی، فقط خواستم بگم که آقای راد به هوش اومدن و دارن خانم پرند رو صدا میکنن. با این حرف اشکم سرازیر شد، خدا رو هزار مرتبه شکر کردم. پرستار مجبور شد سرممو در بیاره چون خودم میخواستم بکشمش بیرون. نفهمیدم چطور از اتاق رفتم بیرون که پرستار دستمو گرفت. پرستار: اتاقشونو عوض کردیم، همراه من بیاین. پشت سر پرستار که خیلی آروم راه میرفت رفتم. اگه میتونستم یکی میزدم توی سرش که اینقدر بی خیال نباشه. قلبم داشت تند تند میزد. پرستار در اتاق رو باز کرد و رفت کنار که من برم تو. داخل که شدم محسنو دیدم که روی تخت خوابیده. پرستاری که توی اتاق محسن بود وقتی از کنارم رد شد گفت: ماشالا دوتاتون لجباز و یک دنده این. خیلی به هم میاین. با این حرف پرستار محسن چشمهاشو باز کرد و به من نگاه کرد. تا چشمهای بازشو دیدم زدم زیر گریه. دویدم کنار تختش. همه جای صورتش زخم بود و یه جای سالم نداشت. اما بازم دوست داشتنی بود. زل زدم به چشمهاش که باز همون نگاه مهربونو داشت. یهو پریدم توی بغلش و محکم گرفتمش. شروع کردم به بو کردنش. من: خدایا شکرت که چشمهاشو باز کرد. خیلی دوست دارم محسن، خیلی زیاد. محسن داشت موهامو نوازش میکرد. یهو به خودم اومدم و ازش دور شدم. من: ببخشید، حواسم به زخمت نبود. درد که نگرفت؟ محسن: مهم نیست. مهم تویی. تو که چیزیت نشده؟ سرمو به علامت نه تکون دادم. باز نتونستم جلوی خودمو بگیرم و صورتشو غرق بوسه کردم. هر زخمشو که میبوسیدم کلی اشک میریختم. محسن دستمو گرفت توی دستش و گفت: آوا عزیزم، گریه نکن. ببین محسنت چشمهاش بازه و داره با نگاه مهربونش نگاهت میکنه. با تعجب بهش نگاه کردم. من: تو اینو از کجا میدونی؟ محسن لبخند زد و دستمو بوسید. محسن: شاید باور نکنی، داشتم میرفتم سمت یه نور که با صدای گریه و فریادت برگشتم. تو باز جون منو نجات دادی. دست گذاشتم روی لبش. من: ششش. اینو بدون که تو زندگی منی. تو نباشی، زندگی هم نیست. محسن انگشتم رو که روی لبش بود بوسید. خجالت کشیدم و زود دستمو کشیدم. به قیافش نگاه کردم، معلوم بود خیلی درد داره ولی چیزی نمیگه. من: محسن، درد داری؟ سرشو به علامت نه تکون داد. من: چرا الکی میگی؟ از قیافت معلومه که درد داری. بعد زنگ پرستار رو زدم که همون پرستار قبلی اومد. وقتی فهمید محسن درد داره توی سرمش مسکن تزریق کرد و رفت. روی صندلی کنار تخت نشستم و دستشو گرفتم توی دستم. محسن کم کم خوابش برد. منم از فرصت استفاده کردم و یه دل سیر نگاهش کردم. باز هم خدا رو شکر کردم که محسن سالمه. اگه خدای نکرده چیزیش میشد مطمئنم که منم میمردم. اه آوا مثل دختر هفده ساله حرف میزنی. چشمت کور میشد و زنده میموندی و تا آخر عمر زجر میکشیدی. صبح بود که همراه دو تا از بادیگاردها برگشتم خونه. مستقیم رفتم توی اتاق خاله. به صورت خاله که خواب بود نگاه کردم دلم آتیش گرفت. آروم روی تختش نشستم که چشمهاشو باز کرد. تا منو دید زود از جاش پرید. خاله: آوا چی شده؟ محسنم چش شده؟ حالش خوبه؟ من: خاله آروم باش. محسن خوبه. به هوش اومد. خاله اول بی حرکت نگاهم کرد، اما بعد به خودش اومد و دستشو رو به آسمون برد و خدا رو شکر کرد. بعد محکم بغلم گرفت و گریه کرد. من: خاله جون، گریه نکن عزیزم. بخدا اگه محسن قیافتو ببینه خیلی ناراحت میشه. اگه گریه کنی نمیبرمت پیش محسنا. خاله زود اشکهاشو پاک کرد و گفت: بریم. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زير خنده. لپشو بوسیدم. من: نه اینجوری نمیشه که قربونت برم. من دوش بگیرم، بعدش یه صبحونه جانانه میخوریم. بعد میبرمت پیش آقا پسرتون. دوش گرفتم آماده و سر حال رفتم پایین. تا صغری خانم منو دید زد زیر گریه. صغری: الهی من فدات بشم مادر. خیلی اذیت شدی نه؟ الهی خیر نبینن اونایی که این بلاها رو سرتون آوردن. پیشونیشو بوسیدم و گفتم: فدات بشم مامانی دلسوز خودم. شما خودتو ناراحت نکن. میبینی که حالم خوبه. آقا محسنم خدا رو شکر دیشب به هوش اومدن و حالشون خوبه، فقط یکم درد دارن که طبیعیه. نشستیم و صبحونه خوردیم. به خاله نگاه کردم که چیزی نمیخورد. براش لقمه گرفتم و گرفتم جلوی دهنش. من: خاله دختر خوبی باش تا ببرمت پیش آقا محسن. خاله نتونست جلوی خندشو بگیره و خندید و لقمه رو خورد. من: اها، حالا شد. خوب حالا دیدی لقمه از دست من خوردن چقدر مزه داد. حالا دیگه باید اشتهات باز شده باشه. خاله و صغری خانم داشتن میخندیدن که اول بابا بعدش میلاد اومدن توی آشپزخونه. بابا محکم منو گرفت توی بغلش و غرق بوسه م کرد. بعدشم نوبت میلاد بود که ماچ بارونم کنه. وقتی که فهمیدن محسن به هوش اومده خیلی خوشحال شدن. بابا: آوا بعد از صبحونه باید بریم کلانتری. من: چرا بابا؟ بابا: برای بازجویی. من: ولی میخواستم برم پیش مح... آقا محسن. بابا: اول میریم کلانتری، بعد با هم میریم پیش آقا محسن. من: باشه. خاله و میلاد رفتن بیمارستان، من و بابا همراه دوتا از بادیگاردها رفتیم کلانتری. وقتی همه چیز رو برای بازپرس تعریف کردم و چند تا سوال کرد دیگه بی خیالم شد و گفت که میتونم برم. با بابا رفتیم یه دست گٔل خوشگل با سلیقه من واسه محسن گرفتیم و رفتیم بیمارستان. توی راه بیمارستان بابا همش باهام شوخی میکرد و منو میخندوند. واقعا الان بهم ثابت شده بود که من اخلاقم به بابام رفته. هیچوقت فکر نمیکردم که بابا خندیدن هم بلد باشه. وقتی رسیدیم بیمارستان، مستقیم رفتیم سمت اتاق محسن. در زدیم و وارد شدیم. خاله داشت به محسن صبحونه میداد. میلاد رفته بود شرکت. بابام رفت نزدیک محسن و باهاش دست داد، ولی یهو خم شد و پیشونی محسنو بوسید. با این کار بابا قند تو دلم آب شد. یعنی بابام اینقدر محسنو دوست داره و براش احترام قائله که پیشونیشو بوسید؟ بعد از کلی تشکر و اینا بابا رفت شرکت. گوشیم زنگ خورد و از اتاق رفتم بیرون تا صحبت کنم. وقتی برگشتم توی اتاق خاله داشت با محسن حرف میزد که تا محسن منو دید ساکت شد. ظهر به زور خاله رو فرستادم خونه تا استراحت کنه و خودم پیش محسن موندم. محسن دراز کشیده بود و چشمهاشو بسته بود. منم باز از موقعیت استفاده کردم و زل زدم بهش. محسن: به چی زل زدی؟ دو متر پریدم هوا، این بیداره؟ از کجا فهمید که زل زدم بهش؟ ولی خودمو نباختم. من: زل زدم به پسری که دل منو برده و من دیوونشم. محسن چشمهاشو باز کرد و با لبخند بهم نگاه کرد. محسن: آوا. من: جانم؟ فکر کنم دلش ریخت یا قند تو دلش آب شد که باز لبخند زد. محسن: چرا برگشتی؟ با تعجب گفتم: مگه کجا بودم که برگشتم؟ محسن: اون شبو میگم. من: آهان، خوب راستش. به حرفهات فکر کردم و دیدم حق با توئه. اومدم که ازت معذرت خواهی کنم. محسن دستمو گرفت و برد نزدیک لبش و بوسید. یعنی من عاشق این احساساتی بودنشما، که سالی یه بار این روشو من میبینم. محسن: تو چرا خودتو به مرده نشون دادی؟ نگو اون مچتو گرفت که باورم نمیشه. تو بیشتر از این چیزا حالیته و زرنگی که بخوای سوتی بدی. من: خوب آره خودم سر و صدا کردم که مرده ببینتم. کیف کردی چطوری حالشو گرفتم؟ محسن اخم کرد و گفت: تو نترسیدی یه وقت بلایی سرت بیاره؟ چطور جرات کردی جلوش بری؟ دستمو گذاشتم روی موهاش و همینجور که با موهاش بازی میکردم لبخند زدم. من: محسن، تو واسه من از اونی که فکر میکنی خیلی عزیزتری. نتونستم تو رو اونجوری زخمی ببینم و ساکت بمونم. بخدا نمیدونم اینهمه جرات و زور از کجا اومد توی وجودم که با اون رو به رو شدم. فقط میدونم حاضر بودم هر کاری بکنم که تو فقط سالم باشی. بعدشم، یادت رفته من کمربند مشکی کاراته دارم آقا؟ محسن دستشو گذاشت روی دستم و کشید روی لبش. کف دستمو بوسید. محسن: جرأتو که همیشه داشتی، زورم همینطور. ولی اون شب زیادی شده بود. حالا گریه هات راستکی بود یا فیلمت بود؟ من: نه بابا همش الکی بود که اونو خر کنم. دیدی که بیچاره چطوری خر شد. محسن: راستی تو بهش شلیک کردی؟ با یادآوری مرده که بهش شلیک کردم یه لحظه خودم هنگ کردم که با چه جراتی اون کارو کردم. من: وای محسن یادم انداختی. اومد بهم حمله کنه، یهو شلیک کردم به پاش. حالا که دارم فکر میکنم میبینم من چقدر خر بودما. اگه یه موقع اشتباهی میزدم یه جای دیگه ش و یه چیزیش میشد چی؟ آخه خیلی عصبی بودم و دستهام داشت می لرزید. محسن: حالا درست شلیک کردی یا نه؟ من: آره، زدم به پاش. محسن باز لبخند زد و هیچی نگفت. من: محسن یه سوال بپرسم؟ محسن: بپرس. من: همه میدونن که تو ماشالّا خیلی تیزی. اون مرد هم با اینکه هیکلش دو برابر تو بود ولی تو زورت بیشتر از این حرفاست. چطور بهت حمله کرد که تو نتونستی از پسش بر بیای؟ محسن: راستش، اون موقعی که بهم حمله کرد داشتم به حرفهای تو فکر میکردم. مخصوصا حرف آخرت. اینقدر فکرم مشغول بود که حواسم به دور و برم نبود. من: خدا رو شکر که همهچیز به خیر گذشت. خوب آقای راد شما گشنه تون نیست که براتون ناهار بیارم؟ محسن خندید و گفت: ممنون میشم اگه بگید ناهارمو بیارن خانم پرند. من: اِ اِ ، باز گفت خانم پرند. من خانم رادم. زیر چشمی به محسن نگاه کردم که داشت چپ چپ نگاهم میکرد. زبونمو در آوردم و گاز گرفتم. من: خوب بابا غلط کردم، شوخی بود بخدا. هروقت اسمم اومد توی شناسنامت میشم خانم راد. ولی فعلا پرندم باشه. پرستار که نهارو آورد کمک کردم تا محسن بشینه. بعد خودم بهش غذا دادم. من: مگه اینکه تو مریض بشی تا اجازه بدی من بهت نزدیک بشم و لقمه دهنت بذارم. محسن: آوا باز از اون حرفها زدیا. من: کدوم حرفها؟ از اونا که دلت میاد تو حلقت؟ محسن شروع کرد به خندیدن و منم همینجور باهاش میخندیدم که یهو در باز شد. دوتامون نگاهمون به در رفت که یه دختر چادری اومد تو. من: بله کاری داشتید؟ دختر به من نگاه کرد و بعد به محسن، زیر لب گفت: محسن. چی؟ تند برگشتم به محسن نگاه کردم که اخمهاش تو هم بود و داشت به دختره نگاه میکرد. دختر اومد نزدیک و زل زد به محسن. دختر: خوبی محسن؟ ایششش، هی محسن محسن می کنه. مرض و محسن، درد و محسن. ای حناق بگیری انشالله. اینا کی میخوان بفهمن که من غیرتی میشم هان؟ محسن با همون اخمش که آدم خودشو خیس میکنه گفت: بله ممنون. بعد رو کرد به من که داشتم با دهن باز بهشون نگاه میکردم. محسن: ایشون خانم پرند هستن. خانم پرند ایشون هم دختر دائیم هستن، نازنین. نازنین؟ یعنی نامزد محسن؟ همونی که بهش خیانت کرد؟ برگشتم و به صورت دختره که الان چادرشو انداخته بود رو شونش نگاه کردم. صورت گرد و سفید، چشمهای درشت و سبز، لب غنچه. هیکلشم یکم تپلی بود. تیپش خیلی ساده و چادری بود. یعنی ای تو روحت که اِند تظاهری. از اینور چادر سر میکنه از اونور چند روز قبل از ازدواجش خانم نمیتونه جلوی هوسشو بگیره و با یکی دیگه میریزه رو هم. اونم تو خونشون. بابا جرااااااااات. دیدم بدجور زل زدم به دختره، زود خودمو جمع و جور کردم و لحنمو خونسرد کردم. من: بله خوشوقتم. نازنین: همچنین. بعد برگشت به محسن نگاه کرد و گفت: بابام گفت عمه دیروز حالش بد بوده و وقتی دلیلشو میپرسن میگه که تو بیمارستانی و بی هوشی. میخواستم زودتر بیام که گفتن اجازه نمیدن بیام. امروز که عمه گفت به هوش اومدی زود خودمو رسوندم. نه بابا؟ یعنی اینقدر تو محسنو دوست داری؟ برگشتم به محسن نگاه کردم که شکمش باند پیچی بود و بدنش لخت، ملحفه هم تا زیر شکمش بود. یه لحظه غیرتی شدم و ملحفه رو کشیدم تا زیر گردنش که باعث تعجب نازنین و لبخند محسن شد. محسن خیلی سرد جواب نازنین رو داد. محسن: شما لطف دارید. نازنین: محسن، من میخواستم باهات حرف بزنم. بعد زیر چشمی به من نگاه کرد که یعنی من مزاحمم. میخواستم بشینم و دست زیر چونم بذارم که از رو بره دخترهٔ جلف. خودش مزاحم وقت عشقولانه من شده حالا به من میگه مزاحم. خیلی خونسرد از جام بلند شدم، یه قدم که رفتم محسن مچ دستمو گرفت. واااای که داشتم از خوشحالی غش میکردم، برگشتم به محسن نگاه کردم و سعی کردم که چیلم باز نشه. (چیلم: نیشم) اما نتونستم و بهش لبخند زدم. محسن: کجا میری آوا؟ احساس کردم از عمد منو آوا صدا کرد. منم پررو دولا شدم و موهاشو بوسیدم. من: یکم قدم بزنم عزیزم، شما هم راحت باشید.نگاه تندی به نازنین کردم که داشت با دهن باز شده به ما و به دستمون نگاه میکرد. از اتاق که رفتم بیرون از خوشحالی میخواستم جیغ بزنم. الهی من فدای محسنم بشم که اینقدر آقاست. خوشم اومد که سنگ روی یخش کرد. یه پنج دقیقه دم در بودم که دیدم کامی و بهار اومدن. با دو رفتم پیششون. از خوشحالی پریدم و کامی رو بغل کردم. من: الهی من فداتون بشم. خوب به موقع اومدید. کامی با تعجب بهم نگاه کرد. کامی: چیه مهربون شدی آوا خانم. من: کامی جون عزیزت الان بیخیال شو و فقط برو توی اتاق و نذار این دختره ی جلبک با محسن تنها باشه. بخدا بعدش هر چقدر که خواستی اذیتم کن اگه چیزی گفتم. بخدا هرچی بخوای واست انجام میدم فقط الان برید توی اتاق. کامی: بابا چه خبره؟ نه اینجوری که حال نمیده من اذیتت کنم و تو جواب ندی. ولی به جاش اون چیزی رو که ازت میخوام باید انجام بدی. قبوله؟ من: قول قول، قبوله. کامی بدون هیچ حرفی رفت توی اتاق و شروع کرد بلند بلند سلام علیک کردن. کامی: به، آقا محسن گٔل گلاب. چطوری پهلوون؟ حالا دیگه تنها تنها میری فیلم اکشن میبینی و به ما نمیگی، باشه باشه. بهار همینجور وایساده بود منو نگاه میکرد. برگشتم نگاهش کردم. من: تو چرا اینجایی؟ پاشو برو تو دیگه. بهار نگاه معنی داری بهم کرد و رفت توی اتاق، منم پشت سرش رفتم. کامی رو کرد به نازنین. کامی: سلام، کامیار هستم ولی همه کامی صدام میکنن. شما؟ نازنین که چادرشو انداخته بود روی سرش گفت: نازنین هستم. بهار هم با نازنین سلام علیک کرد و دست داد. کامی نزدیک تخت محسن شد و یهو ملحفه رو از روش کشید که جیغ من در اومد. من: کامی چیکار میکنی؟ کامی برگشت و با تعجب به من نگاه کرد. کامی: چته؟ خوب میخوام ببینم زخمش کجاست. خودم و جمع و جور کردم و گفتم: کسی اینجوری ملحفه میکشه؟ بعدشم اگه تو از شرم و حیا چیزی حالیت نیست آقا محسن دوست نداره نامحرم بدنشو ببینه. بعد یه نگاهی به نازنین کردم که کامی دوزاریش افتاد و زود ملحفه رو درست کرد. نازنین که دید ما پرروها نشستیم توی اتاق و تکون نمیخوریم از رو رفت و خداحافظی سردی کرد و رفت. تا رفت كامى روی صندلی ولو شد و گفت: آخیش. بعد انگار یه چیزی یادش اومد زود بلند شد اومد طرف من و چسبوندم به دیوار. کامی: خوب حالا تو بیا اینجا من کارت دارم. بعد رو کرد به محسن و گفت: محسن جون من از مریض بودنت استفاده میکنم و یکم تلافی اذیتایی که آوا کرده و جلوی تو نتونستم چیزی بگم رو در میارم. محسن خندید و هیچی نگفت. بهار شروع کرد با محسن صحبت کردن. کامی با صدای آرومی گفت: خوب حالا بگو بینم اینجا چه خبره؟ من: سلامتی، شما چه خبر؟ کامی: آوا منو خر نکن، قول دادی که هرچی ازت خواستم انجام بدی. پس حالا راستشو بگو. سرمو انداختم پایین و گفتم: راست چیو؟ کامی: چرا اینجوری جیغ زدی تا ملحفه رو کشیدم پایین؟ من: خوب گفتم که، محسن خیلی به این چیزا حساسه و خوشش نمیاد کسی بدنشو ببینه یا برعکس. کامی: پس تو چطور جلوش روسری سر نمیکنی؟ چطور اونروز هی دل میدادی و قلوه میگرفتی؟ با تعجب بهش نگاه کردم. من: کجا دیدی؟ کامی: ندیدم، رو دستی زدم که خودتو لو دادی. خوب تعریف کن میشنوم. باز سرمو انداختم پایین. نمیدونستم گفتن حقیقت درسته یا نه. کامی: دوستش داری؟ نگاهش کردم که لبخند زد. کامی: که تو هم دوستش داری. ایول. من: یعنی چی منم دوستش دارم؟ مگه کی دیگه دوستش داره؟ کامی: من. خب خنگول اونم تورو دوست داره. من: تو از کجا فهمیدی؟ کامی: بازم رو دست خوردی عزیزم، من که چیزی نمیدونستم. عصبی نگاهش کردم و خواستم بزنم توی صورتش که دو متر پرید عقب. کامی: نکن قاتل، منو با اون مرده که اونروز زدی آش و لاشش کردی اشتباه گرفتی. من: نخیرم، اشتباهم نگرفتم. میخوام حال تورو بگیرم که از صبح هی منو سر کار میذاری. کامی باز اومد نزدیک. کامی: بهت گفت که دوست داره؟ من: اوهوم. کامی: پس بگو چرا اینقدر روت حساسه. من میگم چرا تو آدم شدی. من: خفه شو، اگه تو آدم نیستی همه رو مثل خودت نبین. کامی: برو بابا. منظورم اینه که دیگه آرایش نمیکنی، موهاتو بیرون نمیریزی. من: خوب بابا تو هم. کامی یکم ساکت موند و یهو گفت: صیغه هستین؟ تا اینو گفت خشکم زد. با دهن باز بهش نگاه میکردم. کامی دستشو جلوی صورتم تکون داد. کامی: اووووی با توام. هستید نه؟ من: تو از کجا میدونی؟ کامی: منو دست کم گرفتی، اگه اندازهٔ محسن نمیفهمم، کمترشم نمیفهمم. مکثی کرد و گفت: راستش اولا تا دستش بهت میخورد زود اخم میکرد و ناراحت میشد. فهمیدم به این چیزا حساسه. ولی بعدا دیدم که واسش عادیه و تازه یه جوراییم تو چیزش عروسیه. با مشت زدم توی بازوی کامی و گفتم: کوفت. بی ادب. کامی: خوب بابا شوخی کردم، چه دستتم سنگینه. نه جدی اونروز یه دفعه ای دیدم که تو دستشو توی کافی شاپ گرفتی. باز با تعجب بهش نگاه کردم. کامی: چیه؟ فکر کردی فقط محسن چشم داره و تیزه؟ من از اون تیزترم. من: نه، تو از اون فوضولتری. کامی... کامی: میدونم بابا به کسی نمیگم. به بهارم فعلا چیزی نمیگم تا هروقت که خودت خواستی. بهش لبخند زدم و گفتم: مرسی. رفتیم کنار تخت نشستیم. بهار: شما دوتا دو ساعت چی داشتید به هم میگفتید؟ کامی: وای من فدای زن غیرتیم بشم الهی. بهار: برو بابا، غیرتی کجا بود؟ کامی: باشه هرچی تو بگی. هیچی، داشتم از آوا بابت قولی که داده بود یه قولهایی میگرفتم. بهار: چیو؟ کامی: اینکه وقتی محسن خوب شد یه شب ما رو دعوت میکنه به خونشون. بهار: دو ساعت اینو میگفتید؟ کامی: آخه این بخیله، من نمیدونم با اینهمه پول میخواد چیکار کنه؟ هی چونه میزد که نه فلان چیزو نمیگیرم گرونه، فقط چایی و شیرینی. اینقدر گفتم تا آخر مخشو زدم. ***** بعد از مرخصی محسن از بیمارستان، خاله نذر کرده بود که اگه محسن به هوش بیاد گوسفند سرمیبره و گوشتشو به نیازمندها میده. منم که از همون روزی که محسن به هوش اومده بود شروع کرده بودم به ادا کردن نذرم. هر روز یه سری از نمازهای قضامو میخوندم و روزه میگرفتم. اما به کسی نگفته بودم که بخاطر نذرمه. محسنم باید استراحت مطلق میکرد. از توی اتاقش تکون نمیخورد. یعنی میخواست اما من و خاله نمیذاشتیم. غذاشو میبردیم توی اتاق. حالا دیگه تلویزیون نگاه کردنمون توی اتاق محسن بود. یه شب با خاله نشسته بودیم توی اتاق محسن و با هم سریال میدیدیم و میوه میخوردیم. ولی من فکرم یه جای دیگه بود. نفهمیدم که خاله از اتاق بیرون رفت، فقط وقتی که محسن دستشو گذاشت روی دستم به خودم اومدم. من: هان؟ محسن: کجایی؟ تو فکری. من: هیچی. چیزی نیست. ساکت شدم، بعد از یکم فکر صداش کردم. من: محسن. محسن: بله؟ من: به نظر تو عجیب نیست که به تو حمله کردن؟ آخه اصلا نزدیک هم نبودیم که بگیم میخواستن به من حمله کنن و با تو درگیر شدن. هنوز گیجم و چیزی به فکرم نمی رسه.. محسن: اونا هدفشون کشتن من بود. من با تعجب بلند گفتم: چی؟؟!!! محسن: آخه اونا چندبار به تو حمله کردن ولی من ازت حفاظت کردم و نذاشتم چیزیت بشه. میبینن که من همیشه پیشتم و مثل بادیگاردهای دیگه تنهات نمی زارم. برای همین اول میخوان از شر من خلاص شن تا دستشون به تو برسه. من: یعنی اینا تا منو نکشن دست بردار نیستن؟ ای بابا. یکم ساکت شدیم که محسن حرف زد. محسن: آوا تو داری روزه میگیری؟ من: اوهوم. محسن: چرا؟ من: واا، چرا داره؟ آدمها چرا روزه میگیرن؟ محسن: آخه تو خیلی وقته که داری روزه میگیری. معمولا خانوما هفت روز در ماه نمی تونن... چپ چپ نگاهش کردم که ساکت شد. من: میگم توی درگیری سرت به جایی خورده؟ این چه حرفیه که تو میزنی؟ اصلا به تو چه. قشنگ عدد روزهای زنا رو هم میدونه. پررو. محسن: ا، مگه چی گفتم؟ من: هیچی، فقط روز شماریت حرف نداره. محسن: آوا، نذر کرده بودی؟ من: چی؟ نذر کردم که چی بشه؟ محسن: نذر کردی که اگه من به هوش بیام نمازهای قضات رو میخونی و روزه هات رو میگیری؟ یا امام علی، اینا رو از کجا میدونه؟ نکنه این مثل ادوارد توی توایلایت (Twilight) میتونه فکر آدمو بخونه؟ من: واا، بابا اعتماد به نفس. مگه خلم که این همه گشنگی بخاطر تو بکشم؟ بلند شدم از اتاق برم بیرون که محسن دستمو گرفت و کشید سمت خودش. آخه از شما چه پنهون؟ خودمو یه جورایی پرت کردم تو بغلش. اومدم ناز کنم و باز بلند بشم که محسن سفت منو گرفت و با لحن آرومی صدام کرد. محسن: آوا. نفسمو حبس کرده بودم و تکون نمیخوردم. مرضو آوا که دلم بندری رفت. محسن: من که میدونم بخاطر منه. ولی نمیدونم چرا داری پنهون کاری میکنی. ولی بدون با این کارت بهم ثابت کردی که چقدر دوستم داری و دیوونم کردی. به زور نفس کشیدم و گفتم: تو دیوونه بودی، ربطی به من نداشت. با پیشونیش آروم زد به سرم و با خنده گفت: مثل خودتم. **** محسن روز به روز حالش بهتر میشد و دیگه میومد پایین تا همه با هم غذا بخوریم. این چند وقته با یه بادیگارد جدید میرفتم دانشگاه و میومدم. امروز فقط یه کلاس داشتیم اونم با مؤدب پور. دخترهای دانشگاه همه دیوونش بودن. هرچقدر بهش میچسبیدن اون محل نمیذاشت. خیلی خوش اخلاق بود و با همهٔ دانشجوها دوست شده بود. نشسته بودیم سر کلاس و مؤدب پور داشت درس میداد، کامی واسه وسطای کلاس نقشه کشیده بود و به ما گفته بود که مثلا آماده باشیم. کامی با پا زد به صندلیم که یعنی آماده باشم، بعد یهو خودش پرید که باعث شد خشایار و چندتا از پسرها که کنارش بودن بپرن عقب. منم که حوصله خودمو هم نداشتم فقط داشتم بهشون نگاه میکردم. فکر میکردم باز سوسک آورده، ولی یهو دیدم یه چیز از جلوی پام رد شد. تازه فهمیدم که مارمولکه. نفهمیدم چی شد، فقط دست گذاشته بودم روی صورتم و جیغ میزدم. کلاس ریخت به هم و همه همدیگه رو هل میدادن. تو این وسط یه دفعه دیدم یکی بازوهامو گرفت و منو کشید، بعدش چسبوندم به دیوار. هنوز از بودن مارمولک چندشم میشد و همینجور میپریدم و گریه م گرفته بود. ای کامی نمیری با این کارت که منو کشتی. حس کردم یکی بازومو گرفته و داره تکونم میده، چشمهامو آروم باز کردم، مؤدب پور بود

مؤدب پور: آوا نترس، چیزی نیست. من: مارمولکه، بدم میاد ازش. بچه ها همه از کلاس رفته بودن و کسی توی کلاس نبود. این بادیگارد بی عرضه کجاست پس؟ دیوانه خودشم انگار ترسیده و در رفته. قلبم داشت تند تند میزد، فشارم افتاده بود و دست و پام داشت میلرزید. صداشو شنیدم. مؤدب پور: آوا، خوبی؟ بهش نگاه کردم، چه چشمهای قشنگی داره، نمیدونم چی توی نگاهش بود. زدم زیر گریه. مؤدب پور هرکاری کرد آروم نگرفتم، یهو منو گرفت توی بغلش. نمیدونم چرا ولی مقاومت نکردم. بوی عطرش پیچید توی دماغم. همینجور من گریه میکردم و اون داشت دلداریم میداد. یکم که آروم شدم نشوندم روی صندلی. رفت بیرون و یکم بعدش با آب قند اومد. آب قندو که خوردم حالم بهتر شد. خجالت میکشیدم نگاهش کنم. آخه من چقدر ضعیف شدم که اجازه دادم بهم دست بزنه. وای محسن کاش اینجا بودی تا اینجوری نمیشد، مطمئنم اگه محسن اینجا بود قبل از اینکه چیزی بشه منو یه گوشه میبرد و خودشو حصارم میکرد. واای کامی میکشمت، صبر کن دارم برات. حالا دیگه بدون هماهنگی مارمولک میاری آره. مؤدب پور: بهتری؟ خجالت زده بدون اینکه سرمو بالا بگیرم گفتم: بله ممنون. دست انداخت زیر چونم و سرمو گرفت بالا. به چشمهاش نگاه کردم. نمیدونم چرا نمیتونستم باهاش مثل پسرهای دیگه بد اخلاقی کنم و اجازه ندم که بهم دست بزنه. مؤدب پور: از من خجالت میکشی آوا؟ من: نه استاد. مؤدب پور: کیارش. با تعجب بهش نگاه کردم. مؤدب پور: اسمم کیارشه نه استاد. من: خوب شما استادمون هستید، نمیشه که به اسم کوچیک صداتون کنم. مؤدب پور: جلوی دیگران آره، ولی وقتی که تنهاییم کیارش صدام کن آوا جان. من: ولی من اینجوری راحت نیستم. د بفهم دیگه زولبیا، یعنی زودی پسر خاله نشو و تو هم اینقدر واسه من آوا آوا نکن. مؤدب پور: چرا؟ مگه ما با هم دوست نیستیم؟ دو تا دوست که همدیگه رو با اسم فامیلی صدا نمیکنن. لبخند زد، منم لبخند زدم. یهو سر و کله بادیگارد پیدا شد. من: به به، اگه آقای راد بدونن شما بخاطر مارمولک فرار کردید خوش به حالش میشه محمد جان. بادیگارد که اسمش محمد بود: ببخشید خانم، یکیو دیدم فکر کردم شماین که رفت بیرون. رفتم دنبالش که فهمیدم شما نیستید و زود برگشتم. من: اشکال نداره. خوب فکر کنم کلاس تعطیل شد بریم دیگه. یه نگاهی به کیارش انداختم که داشت سرشو از روی تاسف تکون میداد. کیارش: من که میدونم کار اون کامیار مارمولکه. یادم باشه بهش بگم فامیلاشو توی کلاس نیاره که باعث ترسیدن و غش کردن بعضیا میشه. خندیدم، اینم شیطونه ها. من میگم کامی چرا اینقدر با این جور شده، پس واسهٔ این شوخ طبعیشه. من: با اجازه استاد، ما دیگه میریم. کیارش یه اخم کوچیک کرد و گفت: استاد؟ به روی خودم نیاوردم و خداحافظی کردم. هنوز از در بیرون نرفته بودم که صدام کرد. برگشتم سمتش. کیارش: آوا جمعه با بچه ها میخوایم بریم کوه. تو هم بیا. من: شرمنده فکر نکنم بتونم بیام. کیارش: چرا؟ من: چون آقای راد هنوز حالشون کاملا خوب نشده و نمیتونن راه برن. منم بدون ایشون جایی نمیرم. شرمنده. دیگه زود از کلاس رفتم بیرون که زر زیادی نزنه. رسیدم خونه رفتم توی آشپزخونه که آب بخورم. خاله و صغری خانم داشتن چایی میخوردن. سلام کردم و تا خواستم آب بخورم یهو جیغ دوتاشون در اومد. با تعجب بهشون نگاه کردم. من: چیه؟ خاله: عزیزم مگه روزه نیستی؟ من: نه خاله، تعطیلیمه. هیچی نگفتن و خندیدن. من: راستی خاله، آقا محسن بیدارن؟ خاله: آره عزیزم، چطور؟ من: هیچی کارش داشتم. پس من برم پیشش و بیام. در اتاقو زدم و منتظر موندم که جواب بده. یه دفعه خودش در اتاقو باز کرد. به سر تا پاش نگاه کردم، یه گرم کن سفید با لباس یشمی تنش بود. چشمک زدم و گفتم: میتونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم آقای راد؟ محسن آروم خندید و سرشو تکون داد و رفت کنار تا من برم تو. رفتم روی تخت نشستم و مقنعه مو در آوردم. محسن: چه خبر؟ من: سلامتی. استرس گرفتم. دستمو قلاب کرده بودم و با حالت عصبی پاهامو تکون میدادم. خیلی از کار امروزم پشیمون بودم و میترسیدم محسن ناراحت بشه. اما مجبور بودم بهش بگم تا از کس دیگه ای نشنوه و واسم دردسر درست نشه. محسن: چته آوا؟ چیزی شده؟ من: ببین محسن، من امروز یه کاری کردم که الانم مثل سگ پشیمونم. محسن اخم کرد و گفت: تو باز اینجوری حرف زدی؟ تعریف کن ببینم چی شده. من: هیچی، این کامی بزغاله امروز مارمولک آورده بود تو کلاس، منم از مارمولک بدم میاد. یعنی چندشم میشه، وقتی دیدمش تنها کاری که کردم این بود که چشمهامو بستم و جیغ زدم. بعد احساس چندش کردم و همینجور میپریدم و دست میکشیدم به بدنم. نفس صدا داری کشیدم و زیر چشمی به محسن که داشت نگاهم میکرد نگاه کردم. ادامه دادم. من: بعد استادمون اومد بردم یه گوشه و میخواست آرومم کنه ولی من بس که ترسیده بودم زدم زیر گریه. وقتی به خودم اومدم که توی بغلش بودم و داشتم گریه میکردم. بلند شدم و به محسن نگاه کردم که همینجور اخم کرده بود و صورتش قرمز شده بود. زل زده بود به دیوار. من: بخدا نفهمیدم چی شد محسن، اصلا تو حال خودم نبودم. فشارم افتاده بود و داشتم میلرزیدم. ببخشید. از ته دل میگم که ببخشید. محسن: پس محمد کجا بود؟ من: محمد همون موقع از کلاس رفت بیرون، یکی رو دیده بود فکر کرده بود منم و از دستش فرار کردم. دنبالش رفته بود بیرون. محسن ساکت بود و داشت فکر میکرد، احساس کردم که موندنم فایده نداره. بدون هیچ حرفی از اتاق رفتم بیرون. بذار قهر کنه. بهتر از اینه که بعد خودش بفهمه و حالمو جا بیاره. به نظر من که چیز بزرگی نبود. یعنی واسه من که چیز عادی ایه، ولی محسن دوست نداره دست کس دیگه ای بهم بخوره. الهی من فدای غیرتش بشم که پدر منو سوزونده. شب به جز من و محسن کسی خونه نبود. قرار بود خودم شام درست کنم. بهترین راه همینه. شنیده بودم که مردها دلشون توی شکمشونه. اگه میخوای دلشونو به دست بیاری واسشون غذای خوشمزه درست کن. پس پیش به سوی غذا درست کردن. از توی اینترنت طرز تهیه چند تا غذای چینی رو پیدا کردم و ازشون پرینت گرفتم. کاغذها رو گذاشتم جلومو از روش غذا درست کردم. همه چیز رو با سلیقه ی کامل درست کردم. به محسن اجازه ندادم که بیاد توی آشپزخونه. رفتم بالا و لباسمو در آوردم. پیف پیف چه بوی سیر و پیاز میده. تند رفتم دوش گرفتم و بعدش موهامو موس زدم. لباس آبی خوشگلی با جین پوشیدم و آرایش ملایمی کردم. تا میتونستم عطر زدم. ببین چی شدی آوا خانم. زود برگشتم توی آشپزخونه و افتادم به جون میز. بشقاب و قاشق و چنگالا رو گذاشتم، حالا گلدون پر از گٔل قرمز. شمعهای قرمز. غذا رو کشیدم و شمعا رو روشن کردم، چراغ آشپزخونه رو خاموش کردم و محسنو صدا کردم. محسن اومد داخل، تا میزو دید چشمهاش چهارتا شد. محسن: آوا چی کردی؟ من: بده؟ محسن: خیلیم خوبه، دستت درد نکنه. به به چه بویی. اومد نزدیک و به میز نگاه کرد. من: بشین خوب. نشست، ولی همینجور داشت بشقابو نگاه میکرد. من: چرا نمیخوری؟ منتظر چی هستی؟ محسن: آوا ایندفعه توش سم دیگه نریختی نه؟ چپ چپ نگاهش کردم که غش غش خندید. ببند نیشتو که میخندی خوشگل میشی. من: اونموقع که دشمن خونیم بودی سم نریختم، الان که عشقمی سم بریزم؟ محسن با لبخند نگاهم میکرد. دستشو گذاشت رو دستم. محسن: شوخی کردم آوایی. دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی. خوشحال شدم که بخاطر حرف امروز ناراحت نیست و تونستم از دلش در بیارم. محسن: در ضمن، خوشگل شدی. لپم سرخ شد و سرمو انداختم پایین. محسن دستاشو به هم زد. محسن: خوب شروع کنیم. بعد شروع کرد به خوردن، غرق تماشاش بودم. یهو دیدم چشمهاش گرد شده و داره منو نگاه میکنه. من: چی شد؟ بدمزه ست؟ محسن: هان؟ نه اتفاقا خیلی خوشمزست. دستت درد نکنه. خوشحال از اینکه دست پختمو پسندیده. قاشقو پر کردم و گذاشتم توی دهنم. حالا نوبت من بود که چشمام گرد بشه. چقدر شور بود. انگار نمکدونو کامل توش خالی کردن. من: اه، این چیه؟ چرا اینقدر شوره؟ محسن: چشه؟ کجاش شوره؟ اتفاقا خیلیم خوشمزست. باز قاشقو پر کرد و خورد. پس بگو چرا بیچاره چشمهاش چهارتا شد، ولی بخاطر دل من هیچی نگفته. بلند شدم رفتم کاغذها رو آوردم و مواد لازمشو دوباره خوندم. من: خوب درست نمک ریختم دیگه، نوشته۳-۴ قاشق نمک. خوب منم ریختم دیگه. به محسن نشون دادم، محسن کاغذو برداشت و مشغول خوندن شد. یه لبخند گشادی روی لبش نشست. محسن: عزیزم اشتباه خوندی، اینجا نوشته سه چهارم قاشق نمک. نه سه تا چهار قاشق نمک. با چشمهای از حدقه در اومده زل زدم بهش. من: نهههههههههههه محسن: ارههههههه. من: وااای، آبروم رفت. یه بار خواستم شام درست کنما. اصلا دفعه دیگه آشپزی نمیکنم. بغض کردم، آخه بدجور خورد تو ذوقم. مثلا خواستم دلشو به دست بیارم، این خوب فراری شد بدبخت. اگه فرار کرد بهش حق میدم. همینجور با انگشتهای دستم بازی میکردم. محسن صندلیشو کنارم کشید و دستمو گرفت توی دستش. محسن: نبینم آوام ناراحت باشه ها. آخه عزیزم مگه چی شده؟ اولین باره که درست کردی، دفعه بعد از اشتباهت یاد میگیری و خوبشو درست میکنی. البته اینم خوبه ها، من شور دوست دارم. نمیدونم تو چرا الکی خودتو ناراحت میکنی. این یه چیز طبیعیه. مامان من بعد از ۳۰ سال هنوز بعضی موقعها غذاش یا شوره یا بی مزه. بعضی موقعها هم میسوزونه. چیز خیلی طبیعی ایه. ناراحت نباش آوای من. بعد پیشونیمو بوسید. زیر لب زمزمه کردم: آوای من. محسن: آره تو آوای منی. تو صدای منی. مرسی که بخاطر من به خودت زحمت دادی و شام درست کردی. حالا هم این لب و لوچه رو جمع کن تا شاممونو بخوریم. من: میترسم سکته بزنیم بس که شوره. محسن خندید و لپمو کشید. محسن: هیچیمون نمیشه، چون این غذا رو با عشق درست کردی و ما هم دوسش داریم. بعد رفت سر جاش نشست و باز شروع کرد به خوردن. منم بی خیال شدم و شروع کردم به خوردن. واسم مهم نیست که غذا شوره یا بده، واسم این مهمه که محسن پیشمه. پس تا آخرش میخورم. شام که تموم شد محسن کمکم کرد و میزو جمع کردیم. بعد ظرفها رو گذاشتم توی ماشین ظرف شویی و چایی دم کردم. محسن روی مبل نشسته بود و فوتبال میدید. چایی رو گذاشتم روی میز و به محسن نگاه کردم. از اون شب درگیری دیگه خیلی کم با محسن تنها میشدم، خیلی دلم براش تنگ شده بود. خواستم خودمو لوس کنم رفتم نشستم روی پاهاش و دست انداختم دور گردنش. محسن شروع کرد به تکون خوردن و تقلا میکرد که منو بلند کنه. محسن: آوا پاشو، پاشو دیگه. د میگم پاشو دختر. من: چته تو؟ یعنی اینقدر سنگینم که پاهات درد گرفته؟ نمیخوام، دوست دارم تو بغل عشقم بشینم. محسن: آوا پاشو زشته. من: کجاش زشته؟ محسن: زشته روی پای یه مرد نشستی. با دهن باز بهش نگاه کردم، یعنی چی؟ زود بلند شدم. نه بابا، انگار امروز همه قصد کردن که بزنن تو برجک ما. یعنی تو برو بمیر آوا خانم. این حرکتش خیلی بهم بر خورد، سرمو انداختم پایین و رفتم توی حیاط. با دو رفتم سمت تاب و روش نشستم. پاهامو جمع کردم و سرمو گذاشتم روی زانوم. آخه من عاشق چیه این بشر شدم؟ مگه چی داره که من دیوونشم؟ محسنو توی ذهنم تجسم کردم. اون قد بلندش، اون هیکل چهار شونه ش، پوست سبزه ش، چشم مشکیش که برق میزد، نگاه جذابش که بعضی وقتها مهربون میشد، ابروهای کلفت و مرتبش، اون دوتا چال لپاش، لب خوش فرمش، مخصوصا اون لبخند قشنگش که منو دیوونه میکنه. از همه مهمتر غیرتش و اخلاقش. چشم پاکیش. اینا همه خصوصیات خوبشه. اما خصوصیت بدش، فقط خشک بودنش و دمدمی مزاجیشه. طرف خصوصیات خوب ترازوش سنگینتره. واقعا دوستش دارم، بدون اون نمیتونم. حس کردم یکی دست انداخت دور کمرم و به خودش چسبوند، بدون اینکه چشمهامو باز کنم از بوی عطرش فهمیدم محسنه. سرمو گذاشتم روی شونش و همینجور گریه کردم. دلم براش تنگ شده بود، حتی برای اذیتهاش، غیرتی شدنهاش، لجبازیهاش. محسن سرشو گذاشته بود روی سرم و دستشو که دور کمرم بود هی تکون میداد. محسن: آوا ببخشید ناراحتت کردم، نباید تند باهات حرف میزدم. آخه غافلگیرم کردی عزیزم. چیزی نگفتم، همینجور به گلهای باغچه زل زده بودم. محسن: عزیزم، من و تو فقط محرم همیم. هنوز عروسی نکردیم. زشته یه خانم متشخص مثل آوا خانمم، بیاد روی پای یه مردی مثل من بشینه. درک کن عزیزم. تازه فهمیده بودم که چی داره میگه. اه آوا چقدر تو خنگی. تو که همیشه توی این چیزا تیزی چرا عقلت به اینجا نرسیده بود؟ گند زدی حسابی. من: اما من منظوری نداشتم، فقط دلم برات تنگ شده بود. محسن: میدونم که منظوری نداشتی گلم. فدای اون دل کوچیکت که الان داره به قول خودت بندری میزنه. با این حرفش پقی زدم خنده، محسنم خندید و محکم بغلم کرد. سرمو گذاشتم روی سینه ش و چشمهامو بستم. من: محسن، تو منو اینجوری قبول نداری. محسن: منظورت چیه؟ من: یعنی تو منو اینجوری که هستم نمیخوای، میخوای منو تغییر بدی. حجاب، رنگ مو، ابرو، آرایش و خیلی چیزهای دیگه. محسن صورتمو گرفت توی دو تا دستهاش و زل زد به چشمهام. محسن: تو موهای واقعیت چه رنگیه؟ من: قهوه ای. محسن: تو وقتی به دنیا اومدی، یا حالت طبیعیت آرایش داشتی؟ من: نه. محسن: تو ابروهات از اول اینجوری توی هوا بود؟ خنده م گرفت و گفتم: نه. محسن: خوب، آوا اگه توجه کنی این تویی که خودتو قبول نداری و داری خودتو عوض میکنی. من تورو همینجور ساده، بدون هیچ رنگی، بدون هیچ آرایشی میخوام. اِاِاِ، راست میگها. حالا که دارم فکرشو میکنم میبینم کاملا حق با محسنه. پس چرا اینهمه وقت من اسکل نفهمیدم؟ باز به چشمهای محسن نگاه کردم که داشت لبخند میزد. بینیشو بوسیدم و باز رفتم توی بغلش. من: آره راست میگی. من خودمو قبول نداشتم، ولی از این به بعد میشم آوای اصلی. محسن: راستی، منم دلم برات تنگ شده بود آوای من. من: خیلی دوست دارم، خیلی زیاد. بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی. محسن: میدونم، منم خیلی دوست دارم. بیشتر از اینی که نشون میدم. همینجور توی سکوت بودیم ولی دلامون داشتن حرف میزدن. یه دفعه بدنم لرزید، چشمهامو باز کردم. واای من اصلا لباس گرم نپوشیده بودم. محسنم لرزشمو فهمید چون دستمو گرفت و بلندم کرد و با هم رفتیم توی خونه. میلاد و بابا اومدن و یکم پیششون نشستم. بعد شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم. لباسمو عوض کردم و دندونامو شستم، کنار تخت نشستم، از توی کشو قوطی قرصو برداشتم و دوتا گذاشتم توی دستم. صدای در اومد. من: بیا تو. محسن: آوا موبایلتو پایین جا گذاشته بودی. من: مرسی عزیزم. موبایل رو ازش گرفتم. محسن به دستم نگاه کرد. محسن: سرما خوردی؟ من: نه. محسن: پس قرص واسه چیه؟ من: آرامبخشه. محسن: چی؟ آرامبخش چرا میخوری؟ من: شبا بدون اینا خوابم نمیبره، یا اگه هم ببره همش از خواب میپرم. محسن: آوا نخور اینا رو. بهشون عادت میکنی خوب نیست. تو امتحان کردی ببینی بدون اینا خوابت میبره یا نه؟ من: آره، خوابم نمیبره. محسن: اون مال خیلی وقت پیش بود. الان خیلی چیزها عوض شده. شاید بتونی بخوابی. عزیزم، یه امشبو بخاطر من قرص نخور ببین میتونی بخوابی یا نه. به قرص توی دستم نگاه کردم. خودمم دیگه خسته شده بودم بس که قرص خورده بودم، شاید واقعا الان بتونم راحت بخوابم. قرصو برگردوندم توی قوطیشو انداختمش توی کشو میز. محسن لبخند زد و پیشونیمو بوسید. محسن: مرسی. بهش لبخند زدم و رفت بیرون. دراز کشیدم و چشمهامو بستم. بس که خسته بودم زودی خوابم برد. محسنو دیدم، با لباس سفید وایساده بود و داشت برام دست تکون میداد. دور و برمون همهچیز سبز و پر از گلهای رنگارنگ بود که بوی خوبشون همه جا پیچیده بود. آسمون آبی و صاف بود. یه نفس عمیق کشیدم و با دو رفتم پیش محسن، اما تا خواستم دستشو بگیرم یهو همه چیز از بین رفت. آسمون سیاه شد و من توی دریا داشتم دست و پا میزدم. به پشت سرم نگاه کردم، دوتا مار بزرگ رنگی پشتم بودن. یکیش آبی و یکیش سبز. اون که آبی بود اومد دنبالم، منم همینجور توی آب شنا میکردم و از دستش فرار میکردم. بعضی وقتها بر میگشتم عقب و میدیدم که هر لحظه داره بهم نزدیکتر میشه. دهنشو باز کرد و دندونهای تیزش پیدا شد، اومد منو بخوره که محسن از راه رسید و زد توی سر مار آبی. تنها کاری که کردم این بود که جیغ زدم. یهو به خودم اومدم، به دور و برم نگاه کردم. توی اتاقم بودم، روی تختم. در اتاق باز شد و محسن اومد تو و روی تخت نشست. محسن: آوا چی شده؟ من: اون، اون ماره.... زدم زیر گریه، محسن سرمو گذاشت روی سینه ش و موهامو بوسید. خیس عرق شده بودم. محسن: نترس عزیزم، خواب دیدی، آروم باش گلم، چیزی نیست. من پیشتم. من: محسن، اونا، اونا دنبالم بودن. بعد تو اومدی، اومدی زدیش. پر خون شد محسن. دندونهاش... چشمهامو بستم، قلبم تند تند میزد. محسن: شششش، گریه نکن عزیزم. همش یه خواب بد بود. من: محسن من میترسم، اگه یه موقع خوابم تبدیل به واقعیت بشه چی؟ محسن: هیچی نمیشه، تا من هستم هیچیت نمیشه. مگه نگفتی توی خواب من زدمش؟ خوب نگران نباش. چیزی نمیشه. اصلا من امشب همینجا پیشت میمونم. سرمو از روی سینه ش برداشتم و به قیافه ش نگاه کردم. من: راست میگی؟ محسن موهای خیسمو که چسبیده بود به پیشونیم کنار زد و پیشونیمو بوسید. محسن: آره عزیزم. همینجا پیشتم، تو نگران چیزی نباش. آروم بگیر بخواب، باشه؟ با پشت دست اشکهامو پاک کردم و جا واسهٔ محسن باز کردم. من: باشه. محسن دستشو باز کرد و منو گرفت توی بغلش. منم سرمو گذاشتم روی سینه ش. محسن: آوا چرا داری میلرزی؟ من: نمیدونم محسن، هنوز میترسم. از مار متنفرم. میگن مار یعنی دشمن آدم. محسن دستشو که دور کمرم بود محکمتر کرد. محسن: بهش فکر نکن، چیزی نیست، بخواب. چشمهامو بستم، صدای تپش قلب محسن و بوی عطرش بهم آرامش میداد. کم کم خوابم برد. چشم باز کردم، صبح بود. غلتی زدم و به در خیره شدم. محسن. با یادآوری محسن به دور و برم نگاه کردم. پس محسن کجاست؟ لابد دیشب بعد از اینکه منو خواب کرده رفته توی اتاقش. صورتمو شستم و رفتم پایین. محسن داشت مثل همیشه روزنامه میخوند. سلام کردم و نشستم. نمیدونم این شرم و حیا از کجا اومده بود که اینقدر از محسن خجالت میکشیدم. من که این چیزا برام معمولی بود و اصلا خجالت نمیکشیدم. ولی با محسن همه چیز فرق میکرد. بعد از صبحونه نشستم جلوی تلویزیون که خاله و محسنم اومدن. خاله: مگه امروز دانشگاه نداری عزیزم؟ من: چرا خاله، ولی حوصله ندارم واسهٔ یه کلاس برم دانشگاه. امروزو به خودم مرخصی دادم. با هم داشتیم سریال میدیدیم که یکی از هنرپیشه های محبوبمو نشون داد. به محسن که داشت کتاب میخوند نگاه کردم. دستمو گرفتم رو به آسمون. من: خدایا از این شوهرای خوشگل و خوشتیپ به من و خاله عنایت فرما. الهی امین. خاله که داشت میوه میخورد با حرف من میوه پرید توی گلوش و شروع کرد به سرفه کردن. رفتم زدم پشت کمرش. من: خاله چی شد؟ خاله: دختر خدا بگم چیکارت نکنه، این چه حرفی بود که زدی؟ بعد زیر چشمی به محسن نگاه کرد. اما من بیخیال. من: وا خاله، مگه چیه؟ تازه اول جوونیتونه. بعدشم خانم به این خوشگلی و متشخصی، در تعجبم که هنوز مجردی. خاله آروم زد به پام و لبشو گاز گرفت. من: ا خاله دیگه ضد حال نزنید. باز دستمو گرفتم به آسمون: خدایا یه شوهر خوشگل، چشم و ابرو مشکی، قد بلند و چهار شونه، خوشتیپ، مایه دار باشه یا نباشه مهم نیست. از اینها یکی بکوبون تو سر من، واسه خاله و صغری خانمم بفرست. صغری خانم از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: چی مادر؟ من: شوهر مامانی. صغری خانم لبشو گاز گرفت و زد به صورتش: وای استغفرالله، خدایا توبه. من: مگه چیه مامانی؟ شما و خاله تازه اول جوونیتونه. تازه، با هم میریم بوتاکس میزنیم، لپامونو بزرگ میکنیم، چین و چروک صورتمونو میگیریم. بعد یکیم میزنیم به لبمون که اینجوری قلوه بشه. بعدشم مانیکور و پدیکر. به به چه دافایی بشید شما. یهو محسن پقی زد زیر خنده. خاله که انگار از بابت محسن خیالش راحت شده بود که از شوخیم ناراحت نشده خندید. صغری خانم از اونور هی زیر لب اسغفار میکرد و سرشو از روی تاسف تکون میداد. خاله: از دست تو دختر. حالا من میگفتم جوونم، ولی دیگه نه اینقدر که از این کارا کنم. من: وا خاله مگه چیه؟ بعدم یه داداش کوچولو واسه محسن میاری و میندازی تو بغلش. خودم شروع کردم غش غش خندیدن. واقعا تصور اینکه محسن داداش کوچولو داشته باشه خنده دار بود. خاله: وای آوا، بلا به دور. بجای اینکه محسن بچه شو دست بگیره و من نوه مو، نشستی این حرفا رو میزنی. من: مزاح کردم خاله جون. ولی هنوزم روی حرفم هستما، یه چند تا بوتاکس که اشکالی نداره. خاله خندید و هیچی نگفت. یه آه کشیدم که خاله برگشت نگاهم کرد. خاله: چته عزیزم؟ نبینم آه بکشی. من: خاله، یکی این وسط نیست که عاشق ما بشه ها. والا توی همهٔ فیلما و کتابها دختره هزار تا خاطرخواه داره. الا من بدبخت. حتی پسر دائی و پسر عمو هم ندارم که عاشقم بشن. محسن یه ابروشو انداخت بالا و با لبخند کجی گفت: پس پارسا چیه؟ برگشتم و با چشمهای گشاد شده بهش نگاه کردم، دیدم سرشو انداخته پایین و شونه هاش داره از خنده تکون میخوره. منم شروع کردم به خندیدن. این گیس بریده هم زبون داره ها. ****** شب کامی و بهار دعوت بودن خونمون. با بادیگاردم محمد رفتم خرید. خریدهامو کردم و اومدم سوار ماشین بشم که یکی صدام کرد. برگشتم سمت صدا، کیارش مؤدب پور بود. من: اِ شمایید؟ حالتون خوبه استاد؟ کیارش برگشت عقبشو نگاه کرد و گفت: من تنها اومدم، پس جمع بستنتبرای چیه؟ من: خب، خوبی کیارش جان؟ کیارش: مرسی، تو خوبی؟ اینجا چیکارمیکنی؟ من: شب بچه ها دعوتن خونه مون، اومدم یکم خرید کنم. کیارش: آها، خوش به حالشون. من: خوشحال میشم اگه شما هم تشریف بیارید. کیارش که انگار از خداش بود گفت: مزاحم نمیشم؟ مزاحم من که نه، ولی محسن ببینتت یه کاری میکنه ازجونت سیر بشی. من: نه بابا، مزاحم چیه؟ مراحمی. کیارش: خب پس شب خدمت میرسم، فقط لطف کنید آدرسو بدید. آدرسو دادم دیگه خداحافظی کرد و رفت. منم بدبخت شدم رفت. رفتم خونه، محسن جلوی تلویزیون نشسته بود. جراتشو نداشتم که بهش در مورد کیارش بگم، ولی باید میگفتم. رفتم روی مبل نشستم. محسن نگاهم کرد و لبخند زد. خوب انگار هوا آفتابیه. من: محسن. محسن: بله؟ من: الان که رفته بودیم بیرون، استادمو دیدم. محسن: کدوم استادت؟ زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم: مؤدب پور. محسن یه ابروشو انداخت بالا. محسن: خوب؟ من: هیچی، گفت اینجا چیکار میکنی؟ گفتم شب بچه ها مهمونمونن، اومدم خرید. بعد تعارف کردم گفتم شما هم تشریف بیارید. از خدا خواسته گفت آدرس بده. محسن اخمهاش تو هم رفت. رفتم کنارش روی زمین زانو زدم و دستشو گرفتم. من: محسن، جون من. اگه اومد بهش گیر ندیا، باشه؟ محسن: آوا من خوشم نمیاد ازش، از قیافش، نگاهش. یه جوریه. من: میدونم عزیزم، ولی یه امشبو دندون رو جیگر بذار. نمیخوام شبمون بخاطر یه چیز بی ارزش خراب بشه. محسن که انگار از شنیدن "چیز بی ارزش" خیالش راحت شده بود اخمهاشو باز کرد. محسن: باشه، سعیمو میکنم. نوک دماغشو کشیدم و گفتم: مرسی. شب خاله و صغری خانم سنگ تموم گذاشتن. چند جور شام و دسر درست کرده بودن. البته منم کمکشون کردم. کارم که تموم شد رفتم بالا، دوش گرفتم و لباس پوشیدم. شلوار جین با بلوز گلبهی. موهامو سشوار کشیدم و ساده پشت سرم بستم. خوب حالا نوبت آرایشه، یکم رژ گونه با یه رژ لب گلبهی کمرنگ. آره خوبه. صدای زنگ خونه اومد، از اتاق رفتم بیرون، محسنم از اتاقش اومد بیرون. شلوار جین با پیراهن نوک مدادی، ته ریششم مرتب کرده بود.


سوت زدم واسش. من: محسن ترکوندیا. محسن: تو هم همینطور. خوشحال خندیدم و گفتم: مرسی. اومدم از پله ها برم پایین که محسن دستمو کشید. همینجور که منو میبرد سمت اتاق گفت: آوا فکر کنم یه چیزی یادت رفته. به سر تا پام نگاه کردم و گفتم: چیزی یادم نرفته که. چطور؟ محسن اشاره کرد به موهام و گفت: پس شالت کو؟ چشمهامو ریز کردم و گفتم: از کی تا حالا من توی خونه هم شال سر میکنم؟ محسن: از وقتی که غریبه ها میان خونه تون. پوفی کردم و دست به کمر وایسادم و زل زدم بهش. نگاه قیافشو تورو خدا، دل آدمو آب میندازه که بپره ماچش کنه ها. همچین خوشتیپ کرده که جلوی کیارش کم نیاره. سرمو تکون دادم و رفتم در کمدو باز کردم. یه شال سفید که توش نقشای گلبهی داشت سر کردم. از جلوش رد شدم از در برم بیرون که مچ دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش. من: باز چی شده؟ چادرم بذارم؟ محسن خنده ش گرفت و گفت: نه، میخواستم بگم خوشگل شدی. بعد دستشو برد و شالمو بیشتر کشید جلو و پیشونیمو بوسید. ای خدا از دست این، بوسم میکنه که دهن منو ببنده. با هم رفتیم پایین که دیدم کامی نرسیده داره میوه میخوره. تا ما رو دید با دهن پر گفت: به به، میبینم با هم مسابقه گذاشتید. حالا ببینم کدومتون امشب کیارشو به کشتن میدید. خندیدم و گفتم: عزیزم شما درست بخور یه وقت خفه نشی. کامی با پررویی گفت: من از دیروز هیچی نخوردم و شکممو صابون زدم. حالا اومدم میخوام تلافی این یک سالی که خونتون نیومده بودمو در بیارم. صغری خانم که کامی رو خوب میشناخت و خیلیم دوسش داشت، یه پس گردنی جانانه زد به کامی که چشمهاش از جا در اومد. صغری: تو که هفته پیش اینجا بودی و خوب از دست پخت من تعریف میکردی، حالا میگی یک ساله اینجا نیومدی؟ کامی: آوا صغری خانمم با خودت کلاس کاراته برده بودی؟ ماشالا دستش همچین سنگینه که صدای استخون گردنم در اومد. بعدشم بس که دست پخت شما خوبه یه هفته واسه من یک ساله مادر من. صغری خانم موهای کامی رو بوسید و گفت: از دست زبون تو. من: کامی، پس بهار کجاست؟ کامی: بهار رفته با خواهرش خرید. اون جوجه هم فردا خواستگاریشه، زن منو به زور با خودش برد. من: خوب صبح میرفتن، گیر دادن به همین امشب. حالا کی میاد؟ کامی: کم کم دیگه پیداش میشه. صدای زنگ در اومد. رفتم درو باز کنم که تصویر بهارو توی آیفون دیدم. من: چه حلال زاده ست. رفتم دم در منتظر بهار موندم که یهو کامی پرید با آرنجش زد تو کمرم و هلم داد و خودش با پای برهنه دوید سمت بهار. بهارو بغل کرد و بلندش کرد و همینجور میچرخوندش تو هوا. من بدبختم پرت شده بودم یه طرف که اگه محسن به موقع نگرفته بودم میرفتم توی باغچه. من: هووی، زن ندیده. این چه کاری بود که کردی؟ هرکی نفهمه فکر میکنه ده ساله ندیدیش. کامی: ظهر دیدمش، ولی واسه من به اندازهٔ یک سال طول کشید. چپ چپ نگاهش کردم که بهار اومد سمتم. با هم رو بوسی کردیم. من: آخه آدم قحط بود زن این شدی؟ کامی پررو برگشت سمت محسن و گفت: آخه زن قحط بود شوهر این شدی؟ چشمهای محسن چهارتا شد، بهارم بدتر. بهار: چی؟ کامی: هیچی، شوخی کردم. ببین بدبخت حتی از شوخیشم چقدر ترسید و رنگ عوض کرد، اگه واقعا زنش بودی چی میشد. باز صدای زنگ اومد، کیارش بود. کامی: کیه؟ من: استاد مؤدب پور. دوتاشون برگشتن و زل زدن به من. من: امروز توی خیابون دیدمش، یه تعارف خرکی کردم. اینم با سر قبول کرد. رفتم دم در، میدونستم این کامی باز همون کارو میخواد بکنه. یه کناری وایسادم که باز کامی با دو اومد، منم یه زیرپایی بهش زدم که پرت شد تو بغل کیارش و دوتایی با هم با زمین یکی شدن. همه با دیدن این صحنه خشکشون زده بود. من زودتر به خودم اومدم و شروع کردم به غش غش خندیدن. من: کامی کیارش رو با زنت اشتباه گرفتی عزیزم. کامی و کیارش به همدیگه نگاه کردن. کیارش روی زمین به کمر خوابیده بود و دستش دور کامی بود، کامی هم روش افتاده بود و صورت به صورتش بود. یهو دوتاشون پریدن و از هم دور شدن. همه داشتن بهشون میخندیدن، حتی نگهبانها.محسن با خنده رفت دستشونو گرفت و کمکشون کرد بلند بشن. کامی: آوا بگم خدا چیکارت نکنه. وای آخر زمان شده، پریدم تو بغل مرد نامحرم. این کیا هم انگار از خداش بود یه لبی ازم گرفت که فکر کنم لبم کبود شد. با این حرفش همه ترکیدن از خنده، هر کی یه جا افتاده بود و داشت میخندید. کیارش داشت پشت پالتوشو میتکوند و میخندید. بیچاره، پالتوش کرم رنگ بود و خیلیم بهش میومد. ولی حالا کثیف شده بود. بعد از کلی خندیدن به زور جلوی خندمو گرفتم و تعارفش کردم بره داخل. به خاله و صغری خانم معرفیش کردم و همه نشستیم توی پذیرایی. بابا و میلاد هم از راه رسیدن. بابا با همه سلام و احوال پرسی کرد، وقتی به من رسید نگاه دقیقی بهم کرد و منو بوسید. دستمو گرفت توی دستش. بابا: خوشگل شدی شیطونک. من: به بابا جونم رفتم. بابا: شالت قشنگه. لبخند زدم، میدونستم خوشحاله که توی خونه و جلوی مهمونا شال سر کردم. موقع شام، کامی بغل دستم نشسته بود و همش اذیتم میکرد. کیارش هم رو به روم نشسته بود. محسن اون کنار بود و نمیشد درست نگاهش کنم. این کیارشم همینجور زل زده بود به من. یه لحظه خیره نگاهش کردم که شاید از رو بره. توی چشمهاش یه چیزی بود، نمیدونم دقیقا چی بود. ولی چشمهای قشنگی داشت و خیلیم خوشتیپ و خوش قیافه بود لامصب. اما این پررو از رونرفت و واسم لبخند زد. عجب سنگ پاییه. زیر چشمی به محسن نگاه کردم که داشت بر و بر منو نگاه میکرد. بعد از شام رفتیم توی حیاط بازی کنیم. از قبل بادکنکا رو آب کرده بودم و توی دوتا لگن گذاشته بودم. کامی: اینا چیه؟ یه قل دو قل بازی میکنیم؟ من: خاک تو سرت که بازی حالیت نیست. کامی یه قیافه ای گرفت که مثلا بهش بر خورده و عصبی شده. با حالت تهاجمی اومد سمتم، میلاد و محسن میدونستن که داره شوخی میکنه، ولی کیارش پرید جلوی من. با تعجب بهش نگاه کردم. کیارش: کامی چرا بی جنبه بازی در میاری؟ کامی با چشمهای گشاد شده نگاهش کرد و پقی زد خنده. کیارش با تعجب به کامی نگاه کرد و بعدش برگشت سمت من و با نگاه متعجبی به لبخند من نگاه کرد. من: کیارش جان کامی شوخی کرد، این دلقک بازیشه. کیارش زد زیر خنده و گفت: کامی خیلی فیلمی. من که باورم شد. میلاد: خوب آوا نگفتی اینا واسه چیه؟ من: راستش دلم هوس اون موقعها رو کرد که توی دوبی بودیم و اینا رو آب می کردیم و رو هم مینداختیم. الانم میتونیم دو گروه بشیم، به هرکی زدیم میره بیرون. کامی: باشه، خوب حالا کیا میان بازی؟ همه دستا رو بالا بردیم جز محسن. کامی: محسن بیجا کردی بازی نمیکنی، تو هم باید بازی کنی که دو گروه به اندازه بشیم. محسن اومد نه بیاره که پریدم و گفتم: باشه محسنم هست. کامی: خوب من و میلاد یارکشی میکنیم. بعد خودش به دور و برش نگاه کرد و گفت: بهار با من. میلاد دست انداخت دور شونم و گفت: آوا هم با من. کامی: محسن جون بیا اینور که یار خودمی. کیارشم با ما شد. ای کامی نمیری که محسنو با خودت بردی، پررو. من: کامی اگه ببینم تقلب یا جر زنی کردیا، تا صبح به درخت میبندمت تا حالت جا بیاد. کامی: برو بابا، من اینقدر فرزم که احتیاج به تقلب نیست. من: آره جون عمه ت. همه رفتیم پشت درختها سنگر گرفتیم و بازی شروع شد، باد کنک بود که پرت میشد تو هوا. چندتاشم خورد تو سر نگهبانها. کمین کردم، تا بهار سرشو آورد بیرون بادکنک پرت کنه یکی زدم تو صورتش که آرایشش همه ریخت. کامی زد تو صورت خودش. کامی:ای وای خدا مرگم بده، این عفریته کیه دیگه؟ منو دادن به یه عفریته. من: خاک تو سرت، تو رو ندادن به اون که. اونو دادن به توی نفهم. کامی: خوب بابا همون، عفریته دادن به من. باز بازی شروع شد، میلاد با یه حرکت ناگهانی زد به پشت کامی که شلوارش خیس شد. کامی برگشت و پشتشو نگاه کرد. کامی:ای خاک عالم، دیدی آخر عمری خودمو خیس کردم. بخدا راست میگم که آخر زمانه. از سر شب تا حالا چقدر کشفیات کردم من. اون از لب گرفتنم از یه مرد نامحرم، اون از زنم که عفریته در اومد، اینم از خودم که اختیار خودمو ندارم. نشستم پایین درخت و شروع کردم به خندیدن، حالا ما سه تا مونده بودیم و محسن. کامی: محسن آفرین پسرم، رو سفیدم کنیا. محسن سرشو تکون داد و آروم خندید. خاله و بابا و صغری خانم نشسته بودن زیر آلاچیق و ما رو تشویق میکردن. محسن میلادو زد و میلاد رفت پیش بابا اینا نشست. اومدم از پشت درخت بدوم و برم پشت ماشین که زیر پام خیس بود لیز خوردم و افتادم زمین. آخ پشتم، فکر کنم شکست. کیارش اومد بلندم کنه، یه جوری بلندم کرد که تو بغلش بودم. همین موقع یهو صدا اومد، محسن از فرصت استفاده کرده و کیارش رو با بادکنک زده بود. ریز خندیدم و کلی ذوق کردم. محسن اومد نزدیک و به کیارش نگاه کرد که بیچاره رنگش پرید و رفت کنار. محسن اومد بازوهامو گرفت و بلندم کرد. محسن: خوبی؟ من: آره، ولی فکر کنم کمرم شکست. بادکنکی که دستم بود رو آروم آوردم بالا و زدم تو سر محسن. چشمهای محسن گرد شدن و همینجور که آب از سرش پایین میریخت به من نگاه میکرد. صدای سوت و تشویق همه میومد. کامی هم داشت میگفت که جر زنی کردی. هنوز یکی از بازوهام دست محسن بود. فشار خفیفی داد. دهنمو نزدیک گوشش بردم. من: حسود کوچولو. بعد لپشو بوسیدم و رفتم سمت بابا اینا، توی راه برگشتم و به محسن نگاه کردم که داشت نگاهم میکرد و لبخند میزد. آخی عزیزم موهاش خیس بود، تند دویدم بالا و حوله تمیز برداشتم و رفتم پایین. همه توی پذیرایی نشسته بودن. میلاد: آوا من به تو افتخار میکنم. خوب پوز کامی و تیمشو زدی به خاک. کامی: برو میلی بینما. خواهرت جر زنی کرد. کامی همیشه به میلاد میگفت میلی. حوله رو دادم به محسن و رفتم پیش بابا نشستم. من: کامی خودت جر زنی، بعدشم به بابا بگم که چه بلایی سر نگهبانها آوردی؟ بابا: خودم دیدم که چیکار کرد، اول فکر کردم اشتباهی خورده بهشون. بعد که توجه کردم دیدم نخیر. این آقا کامی از عمد داره میزنه به نگهبانها. کامی: خب داشتم از فرصت استفاده میکردم و تلافی اون همه تفتیشهای جور وا جور که میکنن رو در می آوردم. من: کامی الکی حرف نزن، اونا فقط اولا تفتیش میکردن. الان که میشناسنت کاری به کارت ندارن. کامی: همون دو دفعه هم کافی بود. تو که نبودی ببینی چیکارا میکردن، دست به کجاها میزدن که بی آبروم کردن. وای این کامی چرا این حرفها رو جلوی بابا اینا میزد. ساعت یازده بود که مهمونها قصد رفتن کردن. دم در وایساده بودم و باهاشون خدافظی میکردم. کیارش اومد نزدیک. کیارش: ممنون از اینکه دعوتم کردی. واقعا شب خوبی بود. خیلی خوشحال شدم که بیشتر با هم آشنا شدیم. من: خواهش میکنم. همچنین. کیارش: شنبه میبینمت. فقط لبخند زدم. رفتم توی اتاقم، از خستگی تا سرمو گذاشتم رو بالشت خواب رفتم. محسن تفنگ دستش بود و سرش خونی بود، منم دست و پام بسته بود و تقلا میکردم که آزاد بشم. اون مار سبزه رفت سمت محسن و میخواست بهش حمله کنه که محسنو صدا کردم. هرچی زور زدم دست و پام باز نشد. یه دفعه دیدم طنابهای دور دستم تبدیل به مار آبی شد. کنارم یه سنگ بود، دستمو آزاد کردم و با سنگ زدم توی چشم مار آبی. مار پر خون شد و رفت. با دو رفتم سمت محسن و مار سبز. سنگ خونی هنوز دستم بود، با سنگ زدم توی سر مار سبز که اونم خونی شد. سنگ از دستم افتاد، به محسن نگاه کردم که پشتش به من بود و داشت میرفت. رفتم نزدیکش و دستشو گرفتم و گفتم: محسن کجا میری؟ بیا همه چیز تموم شد. محسن نگاه سردی بهم کرد و گفت: آوا من باید برم. از خواب پریدم، خیس عرق بودم. وای خدا، این چه خوابیه که من همش دارم میبینم. رفتم سمت کشو و قوطی قرصو در اوردم، یاد حرف محسن افتادم که گفت "بخاطر من نخور". باز گذاشتمش سر جاش. رفتم توی دستشویی و با آب سرد صورت داغمو شستم. یعنی چی این خوابها؟ وای خدا دارم دیوونه میشم. به ساعت نگاه کردم، چهار صبح بود. نه نمیخواستم باز بخوابم، نمیخواستم دوباره این خوابها رو ببینم. آروم درو باز کردم و رفتم پایین. از توی یخچال شیرو در آوردم و توی لیوان ریختم. با قند رفتم جلوی تلویزیون روی مبل پاهامو جمع کردم توی شکمم و نشستم. داشتم فیلم میدیدم و شیرمو همونجور سرد با قند میخوردم. ولی اصلا حواسم به دور و برم نبود و توی فکر خوابم بودم. شنیده بودم که میگن اگه خون توی خواب ببینی یعنی خوابت باطله. خدا رو شکر. با صدای محسن به خودم اومدم. جلوی مبل زانو زده بود و داشت نگاهم میکرد. محسن: آوا چرا بیداری؟ من: هیچی، خوابم نمی برد اومدم تلویزیون ببینم. محسن زل زد به چشمهام. زود سرمو انداختم پایین. انگار میخواست توی مغزم نفوذ کنه و بفهمه که دارم به چی فکر میکنم، که فکر کنم موفق هم شد. محسن: باز خواب بد دیدی؟ سرمو تکون دادم یعنی آره. محسن دستمو گرفت و با نگاه مهربونش نگاهم کرد. محسن: میخوای بغلت کنم؟ من: نه. محسن با تعجب نگاهم کرد و با حالت بامزه ای گفت: این چه خواب بدی بوده که نی نیم امروز نمیخواد بیاد بغل باباییش. من با دهن باز به محسن نگاه میکردم. محسن دستشو گذاشت زیر چونم و دهنمو بست. تلویزیونو خاموش کرد و همونجور که نشسته بودم و پاهام توی شکمم بود، بغلم کرد و از پله ها رفت بالا. داشتم بهش نگاه میکردم، چقدر قیافه ش مردونه و دوست داشتنی بود. سرمو گذاشتم روی سینه ش که پیشونیم چسبید به گردنش. محسن: نه فکر کنم نی نیم حالش خوب شد و باز همون نی نی فوضول شد. آروم خندیدم که محسن از صدای نفسم فهمید و محکمتر منو به خودش فشار داد. رفت توی اتاقم و منو روی تختم گذاشت و خودشم پیشم رو شکم دراز کشید. روی پهلو خوابیدم و زل زدم به نیمرخش. دماغش قلمی ولی یکم درشت بود که به قیافه مردونه ش میومد. لبش گوشتی بود. برگشت و نگاهم کرد. محسن: آوا، نمیخوای به من بگی چه خوابی دیدی؟ با صدای آرومی گفتم: نمیدونم، میترسم باز بهش فکر کنم. چیزی نگفت، فقط غلت زد و به کمر خوابید. سرمو گذاشتم روی بازوش و دست انداختم دور کمرش. من: دو تا مار بزرگ، یکی آبی یکی سبز. همش دنبالمن، اون شب که خواب دیدم، مار آبیه اومده بود دنبالم که تو زدی توی سرش. امشب مار سبزه دنبال تو بود که من با سنگ زدم به سرش. حالا اینا واسم مهم نیست محسن، حرفی که تو، توی خواب بهم زدی مهمه. بهم گفتی باید برم آوا. محسن میترسم، میترسم ازم دور بشی. من هیچوقت توی زندگیم نترسیده بودم، حتی وقتی بهم حمله کردن نترسیدم. ولی از دوری تو میترسم محسن، خیلی میترسم. داشتم گریه میکردم، دست خودم نبود. حتی فکر دوری از محسن دیوونم میکرد. محسن محکم منو گرفت توی بغلش و موهامو بوسید. محسن: آوا به من نگاه کن. سرمو بالا گرفتم و به چشمهای محسن نگاه کردم. خیره شدم به جایی از ابروش که شکسته بود. محسن با لبخند اشکهامو پاک کرد. محسن: هیچوقت دوست ندارم چشمهاتو خیس ببینم. آوا من هیچوقت تورو تنها نمیذارم، هیچوقت. چون که تو الان جزئی از زندگیم شدی، تو نباشی زندگیم بی تو معنی نداره. خندیدم. محسن: چرا میخندی؟ من: آخه یه لحظه شعر گفتی. توی یکی از آهنگا همینو میگه. محسن: بخاطر تو شعرم میگم، مگه چیه؟ مگه چند تا آوا دارم من؟ تو آوای منی که با حرفهات و کارهای غافلگیر کننده ت منو دیوونه میکنی. تو فقط آوای منی. با این حرفش قلبم یه جوری شد. یه حس خوبی بهم دست داد. حسی که هیچوقت بهم دست نداده بود. صورتم توی دستاش بود و نفسش به صورتم میخورد. به چشمهاش خیره شدم و نزدیکش شدم. یه نگاه به لبش کردم و باز نگاهم رفت سمت چشمهاش. به خودم که اومدم لبم روی لبش بود. زود رفتم عقب و به چشمهاش زل زدم. داشتم از کارم پشیمون میشدم که ایندفعه محسن بود که منو بوسید. لبش داغ بود. قلب دوتامون تند تند میزد. دستمو انداختم توی موهاش. هجوم خون رو توی صورتم حس میکردم. یه حس شیرین. اما یه دفعه همه چیز به هم ریخت. محسن منو زد عقب و با چشمهای گشاد شده نگام کرد. بلند شد و رفت سمت پنجره، دست کرد توی موهاش و نفسشو با صدا داد بیرون. بلند شدم و آروم رفتم کنارش. بازوشو گرفتم. من: محسن ببخشید، تقصیر من بود. محسن برگشت نگاهم کرد، نمیدونم چی توی نگاهش بود. ولی بدجور از کار خودم پشیمون شده بودم. یهو محسن محکم بغلم کرد. محسن: آوا ببخشید، من نباید ادامه میدادم. از بغلش اومدم بیرون و صورتشو گرفتم توی دستام. من: محسن چی میگی؟ اگه تو از کارت پشیمونی، من نیستم. از این پشیمونم که چرا تو رو ناراحت کردم. ولی بخاطر خودم ناراحت نیستم. محسن امشب بهترین شب زندگیم تا به امروزه. محسن: آوا من نمیتونم، میدونم که تو عذاب میکشی. میدونم که خشکم، ولی درکم کن. فکر میکنی واسه من آسونه که پیشت باشم ولی مجبور باشم حد و اندازهٔ خودمو بدونم؟ خیلی سخته، خیلی زیاد. ولی من حقی ندارم آوا. بابات به من اعتماد کرده، من نمیخوام از اعتمادش سوء استفاده کنم. تا همینجاشم زیادی جلو رفتم. پشیمون نیستم، ولی راحتم نیستم. من به خودم اجازه نمیدم تا زمانی که تو رو از بابات خواستگاری کردم بهت دست درازی کنم. نه تا قبل از اینکه عقد کردیم و تو رسما زنم شدی. حرفش آرومم میکرد، میذاشت احساس امنیت کنم. احساس کنم که دیگه هیچ مشکلی یا هیچ خطری توی زندگیم نیست و فقط من و خودشیم و عشقی که به هم داریم. باز رفتم توی بغلش. یکم بعدش ازش جدا شدم و رفتم روی تخت بخوابم، اما محسن اومد دستمو گرفت و بلندم کرد. من: چیکار میکنی محسن؟ بذار بخوابم خوب. محسن: نه دیگه. حالا که دوتامون بدخواب شدیم من دلم هوس کرده بریم با هم یه کله پاچه بخوریم. من: اِ، محسن حوصله داریا. بذار بخوابم بخدا گیج خوابم. محسن: آوا، حالا یه روز من خواستم بریم بیرونا. نگاه داری چیکار میکنی. به قیافش نگاه کردم، دلم نیومد باز مخالفت کنم. بلند شدم و رفتم سمت دستشویی. من: باشه بابا، تو هم برو آماده شو. مانتوی سفید با شال صورتی کمرنگ پوشیدم. حوصله آرایش که اصلا نداشتم. یه لحظه یاد شش ماه پیش خودم افتادم، دختری که مانتوهای تنگ می پوشید و همیشه کفش پاشنه بلند پاش می کرد، با موهای بلوند و ناخنهای فرنچ شده و هیچوقتم بدون آرایش بیرون نمیرفت، حالا شده اینی که توی آینه دارم تصویرشو میبینم. دختری با یه مانتوی سفید شیک اما بلندتر و گشادتر از قبل، موهای قهوه ای که حتی یه تارشم پیدا نیست، بدون آرایش و ناخنهاشم ساده و بدون رنگ. واقعا این من بودم که خودمو دوست نداشتم. محسن چشمهامو روی خیلی از مسائل باز کرد. عطر زدم و کیفمو برداشتم و رفتم بیرون. محسن از پایین پله ها صدام کرد. رفتم پایین دیدم پولیور آبی نفتی با پالتو مشکی تنشه. محسن: تو چرا چیزی تنت نیست؟ بدو برو یه چیز کلفت بپوش و بیا. من: خوبه که، مگه چشه؟ محسن: آوا خانم، مثل اینکه میخوایم بیرون بشینیما. بدو برو که دیرمون شد. من: همچین میگه دیرمون شد انگار اونا منتظر ما هستن بریم کله پاچه شونو بخوریم. رفتم بالا و کاپشن سفیدمو که توی سفرمون به انگلیس خریده بودم برداشتم. یه شال گردن صورتی هم برداشتم و رفتم پایین. محسن توی حیاط بود. وای چقدر هوا سرد بود. زود سوار شدم و محسنم پشت سرم سوار شد. ضبطو روشن کردم و آهنگ مورد علاقه مو گذاشتم و صداشم زیاد کردم. همینجور بلند بلند با آهنگ میخوندم و واسه محسن ادا در می آوردم. محسنم میخندید. آهنگ که تموم شد محسن دستمو گرفت و گذاشت زیر دستش که روی دنده بود. محسن: من توجه کردم تو همیشه هر احساسی که داری، یه آهنگ تو همون مایه ها رو گوش میدی. من: آره، از کجا فهمیدی شیطون؟ محسن: یادته اون شب که دیوونه بازی در آوردی و قرص خوردی، یا شبایی که با بابات دعوات میشد یه آهنگی گوش میکردی که میگفت سر خاک مادر من. من: آره، آهنگ آرومم میکنه. بدون آهنگ نمیتونم زندگی کنم محسن. حالا صبر کن واست یه آهنگی بذارم که حالشو ببری. بعد شروع کردم توی سی دی ها گشتن، سی دی مورد نظرمو پیدا کردم و آهنگیو که میخواستم گذاشتم. آهنگ رپ گذاشته بودم که یکم سر به سر محسن بزارم. یکی از آهنگهای اشکین و علیشمس. به زور جلوی خندمو گرفتم. شروع کردم با آهنگ خوندن: خوابم میاد، باز داره صدا میاد. خوابم میاد، یکی با ما راه بیاد. خوابم میاد، هی داره تک می زنه. آخه من دلم واسه دیدن تو لک می زنه. وای اگه بردارم هی می خواد تا صبح فک بزنه. پشت چراغ قرمز رسیدیم، محسن برگشت بود همینجور منو نگاه میکرد. من: حالا قرم میاد، دیگه خوابم نمیاد. قرم میاد، بگو به دی جی بیاد. قرم میاد، تازه بیدار شدم.(همینجور قر میدادم) من چه خواب باشم یا رویا تویی عشق خودم. آهنگ به اینجا که رسید همینجور اشاره به محسن میکردم و زدم به نوک دماغش. محسن: یه وقت خجالت نکشیا، همینجور داره قر میده. نمیگی یه وقت یکی ببینتت؟ من: بابا شیشه دودیه پیدا نیست جون تو. محسن: شیشه بغل دودیه، جلو چی؟ نگاه کردم، دیدم ماشین جلوییه داره از آینه همینجور ما رو نگاه میکنه. ای خاک عالم. ساکت دست به سینه نشستم سر جام. محسن: حالا من نفهمیدم، تو خوابت میاد یا قرت میاد؟ با این حرفش پقی زدم خنده. وقتی رسیدیم، پیاده شدم و به دور و برم نگاه کردم. ای وای، اینجا که ولنجکه. برگشتم سمت محسن.

من: محسن، این همه راه اومدی ولنجک که صبحونه بخوری؟ محسن: مگه چیه؟ امروز میخوام با هم خوش بگذرونیم. من: محسن آخه تو هنوز زخمت کاملا خوب نشده. چجوری میخوای راه بری؟ محسن اومد نزدیکم و دستمو گرفت توی دستش و مهربون خندید. محسن: آوا نگران نباش، من حالم خوبه. دوست دارم امروز بهمون خوش بگذره. لبخند زدم و پشت سرش راه افتادم. هنوز خیلی از ماشین دور نشده بودیم که چندتا ماشین کهصدای آهنگشونو بلند کرده بودن، اومدن و شروع کردن به بوق زدن. اصلا نگاهشون نکردم که محسن یه موقع شاکی نشه. ولی در کمال ناباوری دیدم آقا محسن داره واسشون دست تکون میده و میخنده. فکر کنم اشکین روی محسن اثر کرده بود. برگشتم سمت ماشینا و دیدم ای وای اینا که بچه های کلاسمونن. با دهن باز داشتم بهشون نگاه میکردم، کیارش از یه ماشین با کلاس و گرون قیمت سفید پیاده شد و اومد سمت ما. پالتوی قهوه ای شکلاتی تنش بود با شلوار کرم و کفشهای قهوه ای. لامصب خوب تیپ زده بودا. برگشتم به محسن نگاه کردم. پولیور آبی نفتی با پالتو و کفش مشکی و شال گردن آبی. با کیارش سلام علیک کردم و رفتم پیش محسن وایسادم. من: چرا نگفتی که امروز میخوایم با بچه ها بیایم اینجا؟ محسن: دوست داشتم سورپرایز بشی. من: شدم، خیلی ممنون. خیلیم خوشحالم. رفتم با بچه ها سلام و روبوسی کردم. بعدش همه با هم راه افتادیم به سمت بالا. این سولماز باز گیر داده بود به محسن. اگه ول کن نباشه جلوی همه ضایعش میکنما. از سرما دستم یخ کرده بود. همینجور دستمو جلوی دهنم گرفته بودم و ها میکردم. کامی صدام کرد. از بچه ها فاصله گرفتم و منتظر کامی و محسن موندم که آخر از همه راه میرفتن. کامی:چطوری؟ من: خوبم مرسی، تو چطوری؟ کامی: خوبم، تو یکم با محسن باش تا من برم پیش زنم یه موقع باهام قهر نکنه و پدرمو در بیاره. من: برو زن ذلیل. کامی تند رفت پیش بهار. شونه به شونه محسن راه میرفتم. محسن دستهای یخمو گرفت توی دستهای گرمش. من: آخیش الهی بری کربلا. کم کم دستم داشت بی حس میشد. محسن: منم فهمیدم که یخ زدی، واسه همین به کامی گفتم صدات کنه. آخه تو چرا دستکش همراه خودت نمیاری؟ من: آخه محسن، تو گفتی بریم کله پاچه بخوریم. من چه میدونستم میخوایم بیایم ولنجک. بعدشم حالا مگه بده؟ دستمو میگیری قشنگ فیض میبری. محسن خندید و دندونای مرتبش پیدا شد. محسن: هنوز خوابت میاد یا الان قرت میاد؟ من: باور میکنی الان قرم میاد؟ بدجور دلم هوس کرده که قر بدم. بالاخره رسیدیم بالا و همه سوار تله کابین شدیم. من، محسن، بهار، کامی و کیارش با هم توی یه تله بودیم. کامی همینجور جیغ میزد و وانمود می کرد که میترسه و همش کیارشو اذیت میکرد و میگفت تو بهم نظر داری و ازم لب گرفتی. بالاخره رسیدیم به کافه تریا. موقع نشستن این سولماز کنه منتظر بود که محسن بشینه تا پیشش بشینه. دست محسنو گرفتم و کشیدمش یه گوشه و وسط خودم و کامی نشوندمش. محسن سرشو انداخته بود پایین و داشت به این کارم میخندید. زیر لب گفتم: فکر نکن فقط مردا غیرت دارن، ما زنا هم غیرتی میشیم. همینجا میشینی و تکون نمیخوریا. محسن همینجور داشت بی صدا میخندید و شونه هاش تکون میخورد. صبحونه که میخوردیم همش سر به سر هم میذاشتیم. به کیارش واقعا داشت خوش میگذشت، همه دخترها دورش جمع شده بودن و حتی واسش لقمه میگرفتن که من و کامی همش بهشون تیکه مینداختیم. کامی: خدا بده شانس، یکی نیست برای ما هم از این لقمه ها بگیره. من: کامی بیا فدات شم، خودم واست لقمه میگیرم داداشم. حتما که نباید منظوری داشت که برات لقمه گرفت. بعد از صبحونه نوبت قلیون شد. همه داشتن سفارش میدادن. کامی: من دو سیب میخوام. مرد: دو سیب نداریم. من: اشکال نداره، دو پرتقال بیار. همه غش غش شروع کردن به خندیدن، حتی آدمهای میز بغلی هم با این حرفم خندیدن. من: منم همون دو پرتقالو میخوام. محسن زیر لب گفت: نوچ. زود حرفمو عوض کردم و گفتم: بچه ها شوخی کردم. حالا جدی نمیخواما. کامی فهمید که بخاطر محسن نمیکشم چیزی نگفت، ولی بقیه بچه ها آبرومو بردن. خشایار: چی شده آبجی؟ تو که همیشه ما رو مجبور میکردی همرات بیایم که قلیون بهت بچسبه. حالا که ما میکشیم تو نمیخوای؟ من: ترک کردم خشی. به تو هم نصیحت که ترک کن، سیگار و قلیون باعث سرطان میشه. الناز: اوه اوه، از کی تا حالا تو از مریضی و مردن میترسی؟ من: از وقتی که زنده بودنم واسه یکی مهم شده. اوه اوه گند زدی آوا، ببین همه دارن چجوری نگاهت میکنن. من: چیه؟ ضایع بود خالی بستم؟ باز همه شروع کردن به خندیدن و هر کدوم یه فحشی بهم داد. منم مجبور بودم که جلوی محسن کوتاه بیام. تا ظهر با بچه ها به سر و کله هم میزدیم و میخندیدیم. موقع برگشتن من با چند تا از بچه ها جلوتر راه میرفتم و محسن همراه کامی و خشایار عقبتر میومدن. داشتیم میگفتیم و میخندیدیم که صدای جیغی شنیدیم. همه برگشتیم عقبو نگاه کردیم که دیدم سولماز خانم میخواسته بیفته که محسن میگیرتش. حالا هم سولماز جون توی بغل محسن بود. یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد. احساس گرما میکردم، گوشم و فرق سرم داغ شده بود. وای چقدر گرمه، شال گردن و کاپشنمو در آوردم. کامی اومد کنارم و تا خواست حرف بزنه اجازه ندادم. من: کامی بهتره هیچی نگی. کامی هم بدون هیچ حرفی برگشت رفت پیش محسن. تنهایی جلوتر از همه راه میرفتم، احساس کردم کسی اومد پیشم. فکر کردم کامیه، محل نذاشتم. صدای کیارشو شنیدم. کیارش: سرما میخوری دختر. برگشتم نگاهش کردم، باز نگاهش مهربون بود. من: اوه شما کی اومدید؟ اصلا نفهمیدم. کیارش: باز گفتی شما، بخدا من یکیم. درضمن، بس که توی فکر بودی عادیه که نفهمیدی کی اومدم. ساکت به جلو خیره بودم. کیارش: آوا، چرا دمغی؟ من: هیچی. کیارش: یعنی منو دوست خودت نمیدونی که نمیخوای بگی از چی ناراحتی؟ من: چرا تو دوستمی، ولی واقعا چیزی نیست. یکم حوصلم سر رفته. بچه ها همه بحثهای سیاسی میکنن، منم از سیاست متنفرم. کیارش: خوب بیا در مورد یه چیز دیگه صحبت کنیم. خواننده مورد علاقه ت کیه؟ من: امم، حدس بزن. کیارش: باشه. تتلو؟ من: نوچ. کیارش: عجیبه، نصف دخترهای ایرانی عاشقشن. من: قیافه و صداش خوبه. ازش خوشم میاد، ولی خواننده محبوبم نیست. کیارش: تهی؟ من: نه. کیارش: رپر نیست؟ من: نه. کیارش: خوب، مقیم ایرانه یا خارج؟ من: صد در صد ایران. کیارش: بنیامین؟ غش غش خندیدم. من: تو چرا همش اسم خواننده های خوشگلو میگی؟ بخدا من از اون آدمها نیستم که فقط به قیافه اهمیت بدم. خیلی چیزهای دیگه هم مهمه. کیارش: آخه تو خودت خوشگلی، دوستاتم که یکیش کامی و یکی دیگش بهار، خوشگلن. گفتم شاید از روی قیافه، آدمها رو انتخاب میکنی. من: نوچ، هنوز خیلی مونده تا منو بشناسی کیارش خان. کیارش: باشه، خوب بذار ببینم کی میتونه باشه. یهو دستاشو زد به هم و خوشحال برگشت نگاهم کرد. کیارش: یافتم یافتم. بابک جهانبخش؟ من:ای گٔل گفتی. نه بابا فکر کنم باهوشیا. یکی از محبوبترین خواننده ها همینه. کیارش: دیگه کی؟ من: محسن چاوشی، شهاب رمضان. جدیداً رفتم تو فاز داریوش. کیارش: سلیقتم خوبه. اصلا بهت نمیخوره از این آهنگها گوش بدی. من فکر میکردم ساسی مانکن و مخته و علیشمس گوش بدی. باز غش غش خندیدم. من: اتفاقا قبلا ها همش همینا رو گوش میدادم. جدیداً سلیقه م عوض شده. خوب تو چی؟ کیارش: من خواننده های مورد علاقه م بابک جهانبخش و ابی و داریوشن. من: ایول، کدوم آهنگ داریوشو بیشتر دوست داری؟ کیارش شروع کرد به آروم خوندن فریاد زیر آب. واقعا صدای قشنگی داشت و گرم میخوند. منم شروع کردم آروم همراهش خوندن. خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن خوشا مردن، خوشا از عاشقی مردن همینجور به رو به رو نگاه میکردم. سنگینی نگاهش رو حس کردم، اشک توی چشمهام جمع شد. یه قطره اشک سر خورد روی گونه م. کیارش لبخند مهربونی زد و خواست اشکهامو پاک کنه که به خودم اومدم و زود رفتم عقب. کیارش دستشو انداخت پایین و گفت: معذرت میخوام. ببخشید ناراحتت کردم. من: نه اشکال نداره. دیگه رسیده بودیم پایین. زود با همه خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم. خیلی دلم میخواست برم صندلی عقب بشینم، ولی جلوی بچه ها درست نبود. صندلی رو خوابوندم که مثلا خوابیدم، از عمد سرمو جوری گذاشتم که محسن نتونه قیافمو ببینه و بفهمه که الکی خودمو زدم به خواب. محسن سوار شد و بدون هیچ حرفی راه افتاد سمت خونه. تا ماشین رو پارک کرد مثل فشفشه پریدم توی خونه و به خاله گفتم که ناهار نمیخورم و میخوام بخوابم. زود لباسمو عوض کردم و پشت به در دراز کشیدم. محسن اومد درو باز کرد و وقتی دید تکون نخوردم رفت بیرون. خیلی خری محسن، حتی سعی هم نکردی از دلم در بیاری. شب بی حوصله جلوی تلویزیون نشسته بودم و باز حواسم به فیلم نبود و به صبح فکر میکردم. اگه این سولماز زگیل نیومده بود امروز بهترین روز زندگیم بود. صحنهٔ صبح جلوی چشمم اومد. دست کشیدم به لبم، باز قلبم تند تند زد. با اینکه این اتفاق فقط توی چند ثانیه افتاده بود ولی واسهٔ من که اولین تجربه م بود خیلی طولانی بود. اون شب سعی کردم به محسن نگاه نکنم. خیلی سخت بود ولی موفق شدم. زود شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم. حالا شانس من بس که عصر خوابیده بودم خوابمم نمیومد. بلند شدم لپ تاپو روشن کردم و با هد ست شروع کردم به آهنگ گوش کردن. رفتم توی فولدر عکسهای محسن. بچه پررو، چقدر هم دوسش دارم. رفتم پیراهنشو از زیر بالشت آوردم و گرفتم بغلم و باز پشت لپتاپ نشستم و عکسهاشو نگاه کردم. یه عکسش بود که از نیمرخش بود و یه اخم کوچولو داشت. عاشق این اخمشم من. گذاشتمش عکس دسکتاپ. همینجور پیراهن رو گرفتم جلوی دماغم و زل زدم به عکسش. الان داشتم حرفهای کامی و بهار رو درک میکردم. وقتی که مسخره شون میکردم و میگفتم همچین حرف میزنی انگار یک ساله که ندیدیش، خوبه ظهر دیدیشا. اونا هم میگفتن یک ساعت قد یه سال برای ما میگذره. مثل الان خودم، از ظهر تا الان که با محسن قهر کردم دلم داره پرپر میزنه. ولی حقشه، پررو. این همه به من گیر میده و غیرت بازی در میاره، بعد خودش به دختره دست میزنه. یعنی بزنم دوتاشونو نصف کنم. صبر کن سولماز خانم من که حال تو رو میگیرم. توی فکر نقشه کشیدن واسهٔ تلافی از سولماز بودم که حس کردم یکی دست انداخت روی شونه م. از ترس جیغ زدم و پریدم هوا. برگشتم دیدم محسنه و وقتی که پریدم شونه م خورده به دهنش و لبش زخم شده بود. هول هولکی رفتم نزدیکش و به لبش نگاه کردم. من: محسن ببخشید، ترسوندی منو. بخدا نمی خواستم اینجوری بشه. محسن: آوا آروم باش، چیزی نیست که. میدونم عزیزم از عمد نبود. آروم باش. رفتم نزدیکتر و به لبش نگاه کردم که داشت خون میومد، زود دستمال آوردم و گذاشتم رو لبش که محسن دردش گرفت. گریه م گرفته بود. نتونستم جلوی اشکهامو بگیرم و همینجور گریه میکردم. محسن: آوا بخدا چیزی نیست، چرا تو همچین میکنی آخه؟ بیا بشین ببینم. نشستم روی تخت و محسنم اومد کنارم نشست. چرا من اینقدر راحت جلوی محسن اشک میریزم؟ دوست ندارم فکر کنه ضعیفم، من ضعیف نیستم. سرمو گرفتم توی دستهام و دستهامو گذاشتم روی زانوم. محسن دست انداخته بود دور کمرم و هی تکونم میداد. محسن: پاشو ببینم، فکر کردی حالا که ناراحتی ولت میکنم؟ بگو ببینم چرا امروز باهام قهر بودی؟ هوم؟ من: خودت میدونی چرا، پس دیگه چرا میپرسی؟ محسن: دوست دارم از زبون خودت بشنوم. برگشتم و زل زدم به چشمهاش. من: میخوای از زبون خودم بشنوی؟ باشه پس بشنو، خوشم نمیاد این سولماز هی بهت میچسبه. خوشم نمیاد تو باهاش میگی و میخندی و بهش رو میدی. یعنی تو نفهمیدی خودشو الکی انداخت که تو بگیریش؟ این همه جا و این همه پسر، فقط باید پیش تو می افتاد؟ تو که تیزتر از این حرفها بودی، فکر نمیکردم گول این ننر رو بخوری. بعدشم، تو که هی به من گیر میدی موهاتو بکن تو و با کامی گرم نگیر و با کیارش حرف نزن، چطور خودت با سولماز حرف زدی؟ چطور بهش دست زدی؟ اگه تو غیرتت اجازه نمیده، غیرت منم اجازه نمیده. بخدا محسن فقط دلم میخواد بزنم دوتاتونو نصف کنم. تند تند نفس میکشیدم. هر لحظه منتظر بودم که محسن اخم کنه و از اتاق بره بیرون. ولی اون اخم نکرد، به جاش یه لبخند خوشگل زد و منو محکم گرفت توی بغلش. گونه مو بوسید و زل زد به چشمهام. محسن: میدونستم ناراحت شدی از دستم، ولی باور کن عمدی نبود.اومد از کنارم رد شد که یهو صدای جیغشو شنیدم، ناخودآگاه گرفتمش. نگاهتو دیدم، بعدشم دیدم که کاپشنتو در آوردی. بعد با کیارش گرم گرفتی که کارمو تلافی کنی. راستش خیلی عصبی شدم و میخواستم بیام یکی بزنمش که فکش بیفته پایین. ولی دیدم که بهش اجازه ندادی بهت دست بزنه. شاید باور نکنی، ولی با این حرکتت آروم شدم. فهمیدم که هر چقدر هم از دستم عصبانی باشی، از دوست داشتنت بهم کم نمیشه. اگه هم دیدی بعدش هیچی بهت نگفتم برای این بود که خودت به حرف بیای. دوست دارم وقتی از دستم ناراحت میشی خودت بیای بهم بگی و چیزی رو توی دلت نگه نداری. بعد یه چشمک زد و خندید که چال لپش پیدا شد. محسن: میدونستم بیداری، اومدم توی اتاق دیدم اینقدر غرق آهنگی که حواست به من نیست، نزدیک که شدم عکسمو دیدم. نمیدونم اینو کی گرفته بودی. الانم که اینو دیدم. پیراهنشو که دستم بود گرفت دستش. محسن: از کهنه ها درش آوردی؟ خندیدم. محسن: نمیخوای بخوابی؟ من: نه، خوابم نمیاد. محسن: خوب پس من حرف میزنم. دست گذاشتم زیر چونه م و منتظر نگاهش کردم. محسن: میدونی اولین بار که دیدمت به چی فکر کردم؟ من: به چی؟ محسن: بذار از اولش بگم. میدونی که، من از قبل در مورد تو تحقیق کرده بودم و از همه چیزت خبر داشتم. شنیده بودم که خیلی شیطونی و خیلی از بادیگاردهای خوبت رو فراری دادی. راستش من اصلا باورم نمیشد که یه دختر بتونه همچین کارهایی بکنه. اولین بار که دیدمت داشتی میرفتی دانشگاه. یه لحظه محو جمالت شدم. با خودم گفتم خدا چی آفریده، یه نقاشی. ولی رک میگم که از تیپت و رنگ موهات خوشم نمیومد. خندیدم که محسنم خندید و لپمو کشید. محسن: با دوستات میگفتی و میخندیدی، ولی بعدش میرفتی سر قبر مامانت و گریه میکردی. میدیدم که با مامانت حرف میزدی و همهچیز رو براش تعریف میکردی، بعضی موقعها هم میخندیدی. نگاهش کردم که داشت فکر میکرد. دستشو گرفتم. من: محسن بازم بگو، تو رو خدا. محسن: باشه. تا یه مدت فکر می کردم که لابد بادیگاردها ترسیده بودن و الکی تو رو بهونه کرده بودن. میگفتم این دختر به این ظریفی و نازی چطور میتونه این همه بلا سر بادیگاردها بیاره؟ تا اینکه اون شب بهت حمله شد. وقتی اونجوری با چاقو زدی به مرده من که سرگردم یه لحظه ماتم برد. توی دلم شجاعتتو تحسین کردم. شب که با بابات دعوات شد فهمیدم که پشت این قیافهٔ ظریف و جذاب یه دختر قوی و زخم خورده ست. آوا، راستش اوایل ازت خوشم نمیومد. آخه اولین کسی بودی که گولم زدی و تونستی از دستم فرار کنی. خب هر چی باشه من یه مردم و بهم بر میخوره که یه فسقلی گولم بزنه. با مشت آروم زدم به بازوش و گفتم: پررو. محسن خندید و ادامه داد: آخه دختر بس که بلایی، کسی از پنجره دستشویی میتونه رد بشه؟ آخه این چه کاری بود که تو کردی. من: تو طعم زندانی بودن رو نچشیدی، من توی خونهٔ خودم زندانی بودم. هرجا که میرفتم یکی بود که آمار منو به بابام بده. اون موقعها هم که من و بابام دشمن خونی هم دیگه بودیم. محسن: میدونم، سر کلاسها که نظم کلاس رو بهم میریختی، هم خنده م میگرفت هم عصبی میشدم از اینکه اینقدر بیخیال بودی و به چیزی اهمیت نمیدادی. آوا، میدونستی با چادر خیلی قشنگ میشی؟ من: محسن لطفا سرمو شیره نمال که من چادر بپوش نیستم، همون یه بار که نزدیک بود دماغم بشکنه بسمه. محسن ریز خندید و دماغمو بوسید. محسن: آوا بازم میگم ببخشید، باشه؟ من: باشه. اجال نداره محسن: یادته که بهم گفتی نفرین من همیشه پشت سرته و هیچوقت خوشبخت نمیشی؟ اینو که گفتی پشتم لرزید، میدونستم دلتو درد آوردم و نفرینت میگیرتم. محسن نفس عمیقی کشید و ادامه داد: اونروز توی بازار، من توقع نداشتم بزنی توی گوشم. فکر هر چیزی رو میکردم الا اینو. وقتی زدی خیلی چیزها رو فهمیدم، با حرفت دلمو لرزوندی. بعدش که با هم خوب شدیم و من تورو بهتر شناختم، تازه داشتم یه روی دیگه تو می دیدم، روی اصلیتو. فهمیدم تو اصلا اون چیزی نیستی که نشون میدی، همونی هستی که دل منو لرزوندی. داشتم با یه لبخند گشاد محسنو نگاه میکردم، محسن تا قیافه مو دید غش غش خندید. من: چته؟ محسن: آوا قیافه ت خیلی بامزه شده. من: خوب حق دارم، توی چوب بعد این همه مدت، معجزه شده اومدی حرف دلتو میزنی. دارم فکرتو درباره خودم میدونم. میخوای ذوق نکنم؟ محسن: خوب بابا، هی چوب چوب نکن به چوب بر میخوره. بعد شروع کردیم دوتایی غش غش خندیدن. منم پررو، دراز کشیدم و سرمو گذاشتم روی پای محسن. گفتم الان محسن یکی میزنه تو گوشم و میگه پاشو خوشم نمیاد از این لوس بازیا. ولی قشنگ نشست و موهامو ناز کرد. من: محسن یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟ محسن: بپرس. من: اون روز، امم، خوب چیزه. آخه چجوری بگم. محسن: راحت حرفتو بزن. من: اونروز، نازنین،... محسن: اونروز نازنین بهم چی میگفت؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم. محسن پیشونیمو بوسید. محسن: چیز مهمی نبود، میگفت پشیمون شده. میگفت وقتی دیده من چیزی به کسی نگفتم از کارش پشیمون شده و حالا هم میخواد برگرده. یهو یه لبخند گشاد زد و گفت: ولی توی وروجک آب پاکی رو روی دستش ریختی ها. راستش تو دلم داشتم به کارت میخندیدم. یه جوری ملحفه رو کشیدی روم که اون اصلا وا رفت. غیرتی شدنتو دوست دارم. بعد نوک دماغمو گرفت و کشید. دست محسنو کشیدم که دراز بکشه، بعد دستشو باز کردم و سرمو گذاشتم روی بازوش و دست انداختم دور کمرش. سردی تفنگو حس کردم. من: اومدی توی اتاق من و با خودت تفنگ آوردی؟ محسن: واسه احتیاط خوبه دیگه. من: آهان. راستی محسن، امروز بهترین روز زندگیم بود. محسن: برای منم همینطور. مکثی کرد و گفت: خوب بگو ببینم. تو این عکس رو کی از من گرفتی؟ ریز خندیدم و گفتم: خوب دیگه. محسن شروع کرد به قلقلک دادنم و گفت: تو دیگه چی هستی که منو گول میزنی هان؟ ای بلا. من: وای نه، محسن شکمم نه. واای مامان، نکن محسن. حالا همه بیدار میشنا نکن. دیگه به نفس نفس افتاده بودم که محسن ولم کرد، دستشو حصار سرم کرده بود و داشت با خنده نگاهم میکرد. من: اون چشمهای خوشگلتو جمع کن تا کاری دستت ندادم. محسن با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و پقی زد خنده. بعدش محکم منو گرفت توی بغلش و خندید. محسن: دختر من آخر از دست تو دیوونه میشم. وقتی پیشتم احساس ضعیف بودن میکنم، فکر میکنم من دخترم و تو هم یه پسر که بهم نظر داری. آوا، جون من یکم مثل دخترا باش و تو بترس. ابرومو انداختم بالا و با عشوه گفتم: آخه توی شیر برنج هم ترس داری؟ خیالم از بابت تو تخته و میدونم که از این جراتا نداری. محسن: آوا اینجوری میگی که مثلا منو مجبور کنی کاری کنم؟ من: برو بابا، اگه چوب بود الان با حرفهای من نرم شده بود و تو نشدی. محسن خندید و دست انداخت دور کمرم. لباسم یکم رفته بود بالا و کمرم لخت بود. با تماس دست محسن داغ شدم. من: محسن، میذاری امشب توی بغلت بخوابم؟ محسن لبخند جذابی زد و گفت: باشه. من: خودتم تا صبح بخواب، دوست دارم وقتی بیدار میشم کنارم باشی. یکم فکر کرد، بعد گفت: باشه. پریدم و ماچش کردم. من: خیلی گلی. پس من برم دستشویی که ترکیدم بس که خودمو نگه داشتم. محسن شروع کرد به خندیدن. از دستشویی که اومدم بیرون، دیدم محسن داره عکساشو توی لپ تاپم نگاه میکنه. من: محسن بر نگردیا، میخوام لباس عوض کنم. محسن: باشه. داشتم شلوارمو میپوشیدم که محسن گفت: آوا برگردم؟ من: اِ، نه بر نگردیا محسن. محسن خندید و گفت: برگردم دیگه، اولین باره که داری نقش اصلیتو رو میکنی. بذار برگردم. منم پررو گفتم: خوب برگرد، من که از خدامه. از پشت هم میتونستم چشمهای گشاد شدهٔ محسنو تصور کنم. لابد توی دلش میگفت این دختره از شرم و حیا بویی نبرده. من: برگرد دیگه من منتظرم. محسن: نه نظرم عوض شد. من: د برگرد دیگه لامصب. بعد خودم رفتم و سرشو گرفتم و برگردوندم عقب، محسنم چشمهاشو بسته بود. محسن: نکن آوا. من: زود چشمهاتو باز کن بینم. محسن: آوا نکن زشته. من: محسن یا چشمهاتو باز کن یا شلوار خودتو هم در میارما. یهو محسن شلوارشو چسبید که باعث شد پقی بزنم خنده. من: محسن چشمهاتو باز میکنی یا نه؟ محسن: آوا از خر شیطون بیا پایین زشته. لیوان آب کنار تخت بود، رفتم آوردمش و یکم ریختم روی صورتش. محسن که توقع نداشت روش آب بریزم یهو چشمهاش باز شد. ولی زود بست. شروع کردم غش غش خندیدن و نشستم روی زمین و به قیافه محسن نگاه میکردم. محسن یهو چشمهاشو باز کرد و زل زد به من. من: قیافه ت خیلی باحاله محسن. محسن: از صبح تا حالا تو لباس تنت بود و داشتی منو سر کار میذاشتی؟ من همینجور داشتم میخندیدم و نمیتونستم حرف بزنم. یهو محسن بلند شد و اومد سمتم. منم با جیغ پا به فرار گذاشتم، حالا من بدو و اون دنبالم. آخر منو گرفت و چسبوندم به دیوار. دوتامون از نفس افتاده بودیم. ولی هنوز خنده م میومد و هی میخندیدم. من: محسن غلط کردم، ببخشید. باشه؟ سُری(Sorry) بابایی. همینجور داشتم با حالت بچه گونه ازش معذرت خواهی میکردم که حالت نگاه محسن عوض شد و یه دفعه داغی لباشو روی لبم حس کردم. چشمهامو بستم و به موهاش چنگ انداختم. محسن دست انداخت پشت کمرمو فشار داد و منو محکم چسبوند به خودش. گرمای بدنش و تپش تند قلبشو حس میکردم. حس شیرینی بود. جای دستاش روی کمرم داغ شده بود. یکم که گذشت به خودمون اومدیم و آروم از هم جدا شدیم. پیشونیمون به هم چسبیده بود و هنوز داشتیم نفس نفس میزدیم. دستمو که روی سینه ش بود گرفت توی دستش و بوسید. باز محکم بغلم گرفت و با دستی که روی کمرم بود نوازشم میکرد. اصلا دوست نداشتم که از آغوش گرمش جدا بشم. انگار محسن هم همین حس رو داشت که محکم گرفته بودم. یکم که گذشت سرمو بلند کردم و به چشمهاش نگاه کردم. لبخند زد و لپم رو بوسید. ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت میز آرایش تا موهامو شونه کنم. محسن تکیه داد به دیوار و زل زد به من. محسن: اینکارو بخاطر این کردم که بهت ثابت کنم شیر برنج نیستم. من: برو بابا، شیر برنجو که هستی. اگه هم الان منو بوسیدی بخاطر طعم لبام بود که صبح چشیدیش، واسه همین الانم نتونستی جلوی خودتو بگیری و از لبم فیض نبری. محسن چشمهاشو بست و شروع کرد بی صدا خندیدن. خودمم از حرفم خنده م گرفته بود. رفتم دستشو گرفتم و با هم دراز کشیدیم. من: محسن اگه امشب از شانس ما یکی بیاد توی اتاق من، بدبخت میشیم. محسن: نترس، درو قفل کردم. هم اتاق خودمو هم اتاق تو رو. برگشتم سمتش و با تعجب نگاهش کردم. من: کلیدمو آوردی؟ محسن: اوهوم. یه جای خوبم قایمش کردم که نمیتونی پیداش کنی. یه نگاه بهش انداختم و با خودم گفتم یه جای خوب لابد توی لباس زیرشه که فکر میکنه من روم نمیشه دست کنم. من: محسن میدونی که هرجا باشه دست میکنم و درش میارم، یا خودت بدش یا دست به کار میشم. محسن غش غش شروع کرد به خندیدن. محسن: آوا بخدا من تو کل زندگیم دختر نترسی مثل تو ندیدم. هر دختری یه نقطه ضعفی داره، تو اونم نداری. فقط مارمولک، که نمیدونم این موقع شب کامی رو از کجا گیرش بیارم. جلوی خنده مو به زور گرفتم. من: کمتر نقشه بکش. محسن دیگه کلیدو بر ندار باشه؟ محسن: چرا کلیدو میخوای؟ مگه میخوای چیکار کنی؟ من: هیچی، واسه روزهایی که باهات قهر میکنم خوبه تا اینجوری مثل امشب زهره ترکم نکنی. محسن سرشو تکون داد و هیچی نگفت. دستمو گذاشتم روی شکمش و یاد زخمش افتادم. لباسشو زدم بالا که محسن دستمو گرفت. محسن: چیکار میکنی؟ من: بابا شریف، نمیخوام به شرافتت لطمه بزنم. فقط میخوام زخمتو ببینم خوب شده یا نه. محسن که خودشم از حرکتش خنده ش گرفته بود لباسشو یکم زد بالا. منم واسه اذیت کردنش لباسشو یکم کشیدم پایینتر که باز خنده ش گرفت. من: والا، انگار من تا حالا لخت ندیدمش. بعد زخمشو نگاه کردم، خدا رو شکر داشت خوب میشد. ولی هنوز جاش بود. زخمو بوسیدم و لباس رو کشیدم پایین. رفتم طرف ابروش و جای شکستگیشو که یه خط انداخته بود ته ابروش بوسیدم. من: خوب، حالا نوبتی هم باشه نوبت زخمیه که امشب باعثش شدم. زل زدم به لبش. یهو محسن از جا پرید و رفت سمت در. نشستم روی تخت و ریز خندیدم. من: محسن بخدا شوخی کردم، تو چرا اینجوری میکنی آخه؟ آخی عزیزم مثل دختر ۱۵ ساله میمونه. حالا خوبه دوبار خودت بهم حمله کردیا پررو. محسن: صبح تو شروع کردی. الانم میخواستم بهت ثابت کنم که شیر برنج نیستم. من: باشه بابا حالا تو گریه نکن بیا بخواب که گیج خوابم. صبح که بیدار شدم از دست محسن که دور کمرم بود فهمیدم که معجزه شده و محسن فرار نکرده. از صدای نفسش که گرمیش به گوشم میخورد فهمیدم خوابه. دست دراز کردم و گوشیمو برداشتم که ساعتو ببینم. اوه، توی تقویمش در اومده بود که دو روز دیگه تولد محسنه. خوب شد واسهٔ دو روز قبل از تولدش تقویمو تنظیم کرده بودم که یادآوریم کنه. امروز باید برم خرید. برای اینکه محسن بیدار نشه همینجور دراز کشیدم و تکون نخوردم. نیم ساعت بعد دیدم کم کم داره دیر میشه. غلت زدم و زل زدم به صورتش. از اونجایی که محسن خیلی خوابش سبک بود چشمهاشو باز کرد، نگاهم کرد و باز بست. لبخند زد. من: صبح بخیر آقای ترس از شرافت خودمون. چی شده دیشب فرار نکردی بری هان؟ محسن آروم خندید و منو کشید تو بغلش. محسن: آوا باور نمیکنی دیشب چقدر راحت خوابیدم، حتی یه بار هم از خواب بیدار نشدم. فقط بوی عطرت زیر دماغم بود و مستم میکرد. من: هه هه، میدونم. کلا من همه چیم آدما رو مست میکنه. محسن بی صدا خندید که از صدای نفسهاش فهمیدم. دلم نمیخواست از بغلش بیام بیرون، ولی داشت دیر میشد و مجبور بودم. بلند شدم حوله رو برداشتم و رفتم توی حموم. وقتی دوش گرفتم و اومدم بیرون، دیدم محسن نیست. به در نگاه کردم، آخی عزیزم کلیدو برام گذاشته. زود لباس پوشیدم و رفتم پایین صبحونه بخورم. هم زمان با من میلاد هم اومد توی آشپزخونه. صبحونه رو با خنده و شوخی خوردیم. توی اتاقم داشتم به خودم توی آینه نگاه میکردم. مانتو و شال مشکی با کیف و بوت پاشنه بلند قهوه ای سوخته که میلاد برام از پاریس آورده بود. عجیب بهم میومد. آرایش خیلی کمی داشتم و موهام کاملا پوشیده بود. یه جورایی خودمم دیگه عادت کرده بودم. بعدشم دیگه راحت بودم و هر روز لازم نبود که موهامو درست کنم و میتونستم یک ساعت بیشتر بخوابم. عینک مارک دارمو زدم و تند رفتم پایین و سوار ماشین شدم. توی کلاس نشسته بودیم و استاد داشت درس میداد. روی کاغذ برای بهار نوشتم که دو روز دیگه تولد محسنه. بهار نوشت: جدا؟ خوب چیکار میخوای بکنی؟ من: به روی خودت نیار که خبر داری، امروز به بهونهٔ خرید واسهٔ خودمون بریم بازار. بعد اونجا من سر محسنو گرم میکنم تو و کامی برید اون چیزی رو که میخوام بگیرید. بهار: باشه. اونروز بعد از دو کلاس نقشمونو عملی کردیم. بهار: آوا میای بریم خرید؟ من: ا، اتفاقا منم دلم هوس خرید کرده. رو کردم به محسن و گفتم: اشکالی که نداره؟ محسن لبخند زد و گفت: نه چه اشکالی داره. من: خوب پس بریم. داشتیم توی خیابونها میگشتیم که یه بوتیک مردونه دیدیم. به بهار نگاه کردم که زودی منظور نگاهمو گرفت. بهار: بچه ها بریم اینجا. کامی: به به، از کی تا حالا زن من تبدیل به آقا شده که میخواد لوازم مردونه بگیره؟ بهار: خفه شو کامی، میخواستم با سلیقه خودم برات یه چیز بگیرم ولی الان که اینجوری گفتی دیگه منصرف شدم. کامی: اِاِ ، فدای خانم خوشگلم بشم من. بیا بریم که خیلی وقته لباس نخریدم. کامی دست بهارو گرفت و مثل کش تمبون کشیدش. ما هم پشت سرشون رفتیم. لباسهای جالبی داشت و همش برند بود. یه کفش و کمربند چرم قهوه ای چشمهامو گرفت. به بهار نگاه معنی داری کردم. من: چه کفش خوشگل و مردونه ایه. میخوای اینو واسش بگیر. تازه این کمربند هم ستشه. بهار: آره خیلی شیکه، کامی بیا اینو بپوش ببینم چطوره. کامی که پوشید اصلا من خر کیف شدم از سلیقه م. چه شیک بود لامصب. بهار نگاهم کرد و لبخندمو دید. بهار: نه کامی این به تو نمیاد. تو همون تیپ اسپورت بزنی بیشتر بهت میاد. رفتم سمت لباسهاش، یه کت اسپورت مشکی دیدم. کامی رو صدا کردم. من: کامی بیا اینو بپوش. کامی اومد و کت رو پوشید، خیلی بهش میومد. من: به به، عجب تیکه ای شدی تو. کامی: قربون شما. بهار: اما من اینو دوست ندارم. کامی برگشت و با تعجب بهش نگاه کرد. کامی: چرا اونوقت؟ بهار: زیادی جلب توجه میکنه. کامی: بگو بخیلم نمیخوام برات چیزی بگیرم. من: کامی اینو ولش کن. بیا این یکی هم بپوش ببینم سفید بهت میاد یا نه. یه کت دیگه بهش دادم که تقریبا همون مدل بود. این یکی دیگه حرف نداشت. خیلی به کامی میومد. من: اوه اوه، این مانکنه کیه که هرچی میپوشه بهش میاد. تو حتی اگه گونی هم بپوشی بهت میاد لامصب. کامی سرشو به احترامم خم کرد و گفت: ما چاکر شمائیم آبجی. بهار یاد بگیر. بهار: وا، من نظرمو گفتم. من: بابا بیخیال، کامی اینو بده بینم. بعد کتو برداشتم و رفتم حساب کردم. وقتی که کیسه خرید رو بهم داد منم گرفتم سمت کامی. من: مبارکت باشه. چشمهای کامی برق زد و اومد سرمو بوسید. من که کلا هنگ کرده بودم. حالا یکی بیاد محسنو بگیره، زیر چشمی نگاهش کردم که دیدم داره لبخند میزنه. جل الخالق، مگه میشه؟ کامی: آوا خیلی گلی، اصلا توقع نداشتم همچین کاری رو بکنی. من: چرا؟ خوب تو لیاقتشو داری بابا. کامی: کاش یکم این (اشاره به بهار) این چیزا رو یاد میگرفت. بهار: وا، خوب حالا که اینجور شد بیا منم برات بخرم. دست کامی رو کشید و یه جوری واسم چشمک زد که محسن نبینه. من: خوب تا شما اینجا هستین من و محسنم میریم چندتا مغازه نگاه میکنیم. بهار: باشه، تموم کردیم زنگ میزنیم. با محسن رفتیم توی یه مغازه مانتو فروشی. یه مانتو پسندیدم، خواستم حساب کنم که محسن اومد حساب کرد. با لبخند نگاهش کردم. از مغازه که رفتیم بیرون به دور و برمون نگاه کردیم. هنوز از بهار و کامی خبری نبود. در کمال تعجب محسن دستمو گرفت و منو کشید سمت یه مغازه شال فروشی. من: اینجا چرا اومدی؟ محسن: یادته شالتو دور زخمم بستی؟ حالا میخوام به جاش یکی واست بگیرم. من: محسن بیخیال بابا، اونم فدای سرت. محسن: نه من باید برات بگیرم. تازه، اون شبم یکی دیگه رو هم رو زخمم گذاشتی. منم خوشحال خندیدم و با هم رفتیم توی مغازه. چندتا شال خودش انتخاب کرد و نظر میداد. سه تا شال با سلیقه محسن گرفتم.از مغازه که بیرون رفتیم بهار و کامی هم از راه رسیدن. من: خریدهاتون تموم شد؟ بهار: آره، شما چی؟ من: آره ما هم خریدیم. بریم؟ بهار: بریم. رفتیم سمت ماشین و خواستیم سوار بشیم که کامی گفت: محسن بذار آوا پشت فرمون بشینه. محسن اول به کامی، بعد به من نگاه کرد. محسن: من حرفی ندرام، تو چی میگی آوا؟ من با تعجب به محسن نگاه کردم و خوشحال رفتم سوئیچ رو گرفتم و زود پشت فرمون نشستم، کامی و بهار هم عقب نشستن. یعنی کامی پشت صندلی من نشسته بود. حرکت کردم، اولش آروم میروندم که هی دیدم کامی داره از توی آینه اشاره میکنه که گاز بدم. منم از خدا خواسته گاز دادم و از ماشینا سبقت گرفتم. پشت چراغ قرمز بودیم که چشمم به یه دختره افتاد که داشت از خیابون رد میشد. موهای بلوند، ناخنهای صورتی جیغ، پوست برنز، زیر چشمها سفید، آرایش غلیظ با رژ لب قرمز و کفشهای پاشنه بلند. من: بچه ها اونجا رو، پایه این؟ بهار و کامی که منظورمو فهمیدن خندیدن و گفتن: پایه ایم. پنجره رو کشیدیم پایین و زل زدیم به دختره، دختره که سنگینی نگاهمونو حس کرده بود با عشوه برگشت و به ما نگاه کرد. سه تایی با یه لبخند گشاد براش دست تکون دادیم انگار که میشناسیمش. دختره وسط خیابون وایساده بود و به ما نگاه میکرد. اونم خواست که ضایع نشه دستشو برامون تکون داد و با لبخند زیر لب گفت خوبین؟ یهو ما سه تا پقی زدیم زیر خنده که دختره وا رفت. همون لحظه چراغ سبز شد و من گاز دادم و رفتم. هنوز داشتیم غش غش میخندیدیم که حس کردم محسن زل زده بهم.برگشتم سمتش که دیدم سرشو از روی تاسف تکون داد. من: د محسن، ضد حال نزن دیگه. امروز اومدیم یکم بچرخیم. ساز مخالف نزن باشه؟ محسن: آخه با مردم آزاری چی به شما میرسه؟ کامی: روحمون شاد میشه جون تو. ریز خندیدم. محسن باز سرشو از روی تاسف تکون داد. کامی و بهارو رسوندیم خونه و بعدشم خودمون رفتیم خونه. قرار بود فردا که ما دانشگاه هستیم، داداش بهار با آژانس خریدها رو بفرسته خونه مون. منم به صغری خانم گفتم که حواسش باشه و توی کمدم قایمشون کنه.
رداش هم از راه رسید. قرار بود من شب بهش کادو ها رو بدم. از صبح دل تو دلم نبود. میترسیدم یه چیزی بشه که نقشه هام خراب بشه. شب شام خوردیم و تلویزیون نگاه کردیم. دیگه کم کم وقت خوابمون شده بود. شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم. وقتی که مطمئن شدم همه خوابیدن از اتاق رفتم بیرون. محسن درو باز کرد.

 

محسن درو باز کرد. من: محسن، تشنمه. راستش میترسم برم توی آشپزخونه، برام آب میاری لطفا؟ محسن متعجب نگاهم کرد. لابد توی دلش میگفت ما نمردیم و دیدیم که آوا مثل دخترها رفتار کرد و از یه چیزی ترسید. هیچی نگفت و رفت پایین. منم از فرصت استفاده کردم و زود رفتم کادوها رو روی تختش چیدم و چندتا گٔل رز که پر پر کرده بودم رو دورش ریختم. خودمم رفتم روی مبل کنار پنجره نشستم و خیره شدم به در. محسن با یه لیوان آب اومد که چشمش به تختش افتاد، با تعجب برگشت و به من نگاه کرد. بلند شدم، رفتم سمتش و لپشو بوسیدم. من: تولدت مبارک عزیزم. دیگه پیر شدی رفت. محسن هنوز توی شوک بود. محسن: تو یادت بود؟ من: معلومه، کیه که تولد عشقش یادش بره؟ اونم عشقی مثل تو که اینقدر جیگره. محسن خندید و بغلم کرد. هروقت منو تو بغلش میگرفت احساس میکردم یه جوجه ام توی بغلش. محسن: مرسی گلی. از بغلش بیرون اومدم و گفتم: خوب نوبتیم باشه نوبت کادوهاست. خدا کنه خوشت بیاد. محسن مهربون نگاهم کرد و گفت: هرچی که با سلیقه تو باشه خوبه و من میپسندم. بعد دستمو گرفت و با هم نشستیم روی تخت. محسن اولین کادو رو برداشت، بازش کرد و تا کفش رو دید با تعجب برگشت سمتم. محسن: اینو کی گرفتی وروجک؟ من: دیگه دیگه. حالا بقیه شو ببین. بعدش کمربندو دید، بعدشم کت مشکیه رو. محسن: که اینطور، اونروز منو فرستادید دنبال نخود سیاه که اینا رو برام بگیرین. منو بوسید و بعد پیشونیشو چسبوند به پیشونیم و گفت: آوا خیلی بلایی. بخاطر همینه که دوست دارم. تو تنها کسی هستی که میتونی گولم بزنی و همیشه غافلگیرم میکنی. مامان من بعد از ۲۹ سال هنوز نمیتونه چیزی رو از من پنهون کنه و قبل از اینکه کاری کنه من همه چیز رو میفهمم. ولی تو، اینقدر خوب نقش بازی کردی که من حتی فکرشم نمیکردم اینا برای منه. دماغشو بوسیدم و گفتم: ما اینیم دیگه. محسنم خندید و گفت: راستی، اون دوتا هم خبر داشتن؟ من: بهار آره، ولی به کامی نگفتیم چون میدونستم ذوق زده میشه و همه چیزو لو میده. خوب پاشو بپوش ببینم بهت میاد یا نه. وقتی محسن پوشید یه سوت زدم. من: نه بابا سلیقه م هم خوبه، چه بهت میاد محسن. محسن: سلیقه خانممه، صد در صد که خوبه. با این حرفش کله قند تو دلم آب شد.دستشو کشیدم و بردمش سمت در. من: محسن بریم یه چیزی بخوریم که مردم از گشنگی. با هم رفتیم توی آشپزخونه، رفتم سمت یخچال و یه ظرف که روشو پوشونده بودم و داخلش پیدا نبود از یخچال در آوردم. من: محسن قربون دستت شیر رو در میاری تو دو تا لیوان بریزی؟ محسن هم بلند شد و شیر رو در آورد و ریخت توی لیوانها. منم تند کارهامو انجام دادم و نشستم. محسن شیر رو گذاشت توی یخچال و وقتی که برگشت سمت من، کیک کوچولویی رو که یه شمعم روش بود گرفتم جلوش. محسن با بهت داشت نگاهم میکرد. محسن: آوااااا! من: جانمممممم؟ بعد رفتم چراغ آشپزخونه رو خاموش کردم و باز رفتم کنارش. من: تولد تولد، تولدت مبارک. بیا شمعا رو فوت کن که انشاالله ۱۲۰ سال با آوا خوشگله زنده باشی. محسن خندید و دستمو گرفت. من: محسن بدو آرزو کن و شمع رو فوت کن. محسن چشمهاشو بست، به قیافه ش خیره شدم. نور شمع توی صورتش بود و قیافه شو جذابتر میکرد. محسن چشمهاشو باز کرد و نگاهم کرد، چشمهاش یه برق عجیبی میزد. شمع رو فوت کرد. منم پریدم و ماچش کردم. یه چاقو آوردم و دادم دستش. محسن: حالا کیک به این کوچکی بریدن هم داره؟ من: اِ، راست میگیا. خوب بیا بخوریم که خیلی گشنمه. یه قلپ از شیر خوردم که دیدم محسن کیک رو گرفته جلوی دهنم. دوتا چشم داشتم یه ۸تا دیگه هم قرض گرفتم و به محسن نگاه کردم. محسن: به چی نگاه میکنی؟ بخور دیگه. من: ببین محسن، من امشب عاقلما تو داری تحریکم میکنی. اگه بلایی سرت آوردم دیگه خود دانی. یه گاز از کیک خوردم و خودمم کیکو گذاشتم دهن محسن. به هم نگاه کردیم و دوتایی غش غش خندیدیم. من: وای دیدی چی گفتم؟ خودم تازه فهمیدم چه سوتی ای دادم. محسن: تو آخر منو دیوونه میکنی بلا. خیلی خوشم میومد وقتی بهم میگفت بلا. احساس میکردم داره ازم تعریف میکنه. کیک که خوردیم دیگه رفتیم خوابیدیم چون صبح کلاس داشتم. صبح شاد و شنگول آماده شدم و رفتم پایین. محسنو که دیدم دهنم باز موند. تی شرت نوک مدادی با کت مشکی و کفش و کمربند قهوه ای که من بهش داده بودم. چقدرم بهش میومد. ته ریششو تازه مرتب کرده بود. اوففف بوی عطرشو که دیگه نگو. دیوونم کرد. توی ماشین محسن خودش یه آهنگ عاشقونه گذاشت و همش دستم توی دستش بود و بعضی موقعها دستمو میبوسید. منم که خوشحااااااااال. خلاصه توی کلاس هم که رفتیم، کلی استادو اذیت کردیم. کلاس بعدیمون با کیارش بود. کامی مجبورم کرد جامونو با هم عوض کنیم و خودش پیش بهار بشینه و من عقبشون جای کامی بشینم. پررو. خلاصه تا استاد اومد این کامی شروع کرد به مزه پرونی و سر به سر کیارش گذاشتن. آخه یکی نیست به این بگه بابا جان شوخی کردنم به جاش، نه اینکه کلّ وقتو بگیری. آروم پاشو لگد کردم که کامی دو متر پرید هوا. بعد پررو جلوی همه برگشت و به من گفت: چرا لگد میزنی؟ منم مثل خودش گفتم: مثل آدم میشینی و نظم کلاس رو بهم نمیریزی یا برگردم سر جام بشینم؟ بچه ها غش کرده بودن از خنده و به کامی تیکه مینداختن. خشایار: کامی حالا اگه جرات داری حرف بزن. کامی: حرف میزنم، مگه چیه؟ میترسم؟ کیارش: چی شده که خانم پرند امروز پشتیبانی دوستشونو نمیکنن و نظم کلاس رو بهم نمیریزن؟ من: اختیار دارید "استاد" اگه دوست دارید بازم میتونم پشتیبانیش کنما. کیارش سرشو با خنده تکون داد و باز شروع کرد به درس دادن. منم دست انداختم زیر چونم و زل زدم بهش. کم کم داشت حوصله م سر میرفت، شروع کردم به نقاشی کشیدن. همینجور مشغول کشیدن بودم که احساس کردم یکی بالا سرمه. سرمو بلند کردم و دیدم این کیارش مثل اجل معلق اومده بالای سرم و بچه ها همه سرشون سمت منه. حالا مگه من از رو میرم؟ سنگ پای قزوینه. من: چیه؟ مگه سینماست اینجا که مثل بز زل زدید به من؟ جمع کنید خودتونو ببینم. باز بچه ها غش کردن از خنده. هه هه، کور خوندید. فکر کردید من از رو میرم؟ کیارش نقاشی رو که از خودش بود برداشت و زل زد بهش. بعد با یه لبخند گشاد برگشت نگاهم کرد. رفت و نقاشی رو با خودش برد. بی حوصله برگشتم سمت محسن که مثل همیشه زل بزنم بهش و فیض ببرم که با اخمهاش رو به رو شدم. پوفی کردم و شروع کردم به نوشتن روی کاغذ. نوشتم: برام هیچ حسی شبیه تو نیست، کنار تو درگیر آرامشمهمین از تمام جهان کافیه، همین که کنارت نفس میکشمبرام هیچ حسی شبیه تو نیست، تو پایان هر جستجوی منیتماشای تو عین آرامشه، تو زیباترین آرزوی منی آره همین خوب بود تا بدم بهش. یه چندتا قلب و لب و از این جواد بازیا هم کشیدم و کاغذ رو گرفتم سمتش. محسن مردد نگاهم کرد که با ابرو بهش اشاره کردم که برداره. برداشت و شروع کرد به خوندنش. زل زدم به قیافه ش که هر لحظه داشت اخمهاش بازتر میشد. آخرشم چشمهاشو یکم بست و لبخند زد. برگشت و یه نگاهی بهم کرد که دلم تالاپ تولوپ کرد. بالاخره کلاس تموم شد و من داشتم وسایلمو جمع میکردم که دیدم کامی بالای سرم وایساده. با ابرو اشاره کردم که چته؟ اونم به کیارش که داشت به ما نزدیک میشد اشاره کرد. کیارش: آوا خانم نمیدونستم که هنرمند هستید. خیلی قشنگ کشیدی. من: ممنون، لطف دارید. کیارش: خیلی دوست دارم کارهای دیگه تونو هم ببینم. این کامی فوضول یهو پرید و دفترمو از دستم قاپید. شروع کرد به ورق زدن. بعد نقاشی خودشو پیدا کرد و گرفت جلوی کیارش. کامی: این بهترین نقاشیشه. من: نخیرم، صبر کن الان نشونت میدم بهترینش کدومه. بعد دست کردم توی کیفم، یه دفتر دیگه رو در آوردم که همش نقاشیهای محسن از زوایای مختلف بود. حتی محسنم این دفتر رو ندیده بود. یکی از نقاشیها رو که خیلی دوستش داشتم نشونشون دادم. همه قیافه ها متعجب بود. حتی محسن. ولی یه لبخند قشنگ رو لبش بود. کامی: آوا ایول، چرا اینا رو نشون نداده بودی؟ خیلی باحاله. انگار عکسه. بهار: آره، مخصوصا چشمهاش. انگار واقعا داره نگاهت میکنه. من: جذبه رو داشتی؟ همه خندیدیم. کیارش: آوا میتونم خواهش کنم یه روز که وقت داشتی از منم بکشی؟ آخه خیلی قشنگ کشیدی. دوست دارم قابش بگیرم. من: باشه، ما بریم دیگه. زود خداحافظی کردیم و رفتیم. تا نشستیم توی ماشین محسن برگشت زل زد به من. برگشتم سمتش که دیدم داره با چشمهای متعجب و لبخند قشنگی منو نگاه میکنه. من: چیه؟ محسن: تو این همه از من نقاشی کشیدی و بهم نشون ندادی؟ اصلا تو کی اینا رو از من کشیدی؟ من: هر وقت توی اتاقم بودم و دلم برات تنگ میشد. یا وقتایی که جلوی تلویزیون مینشستیم و تو کتاب میخوندی. محسن لبخند زد و ماشینو روشن کرد. سر کوچه که رسیدیم یه تک زنگ طبق قرار به خونه زدم. وقتی رسیدیم همینجور یواش یواش راه میرفتم که محسن زودتر بره داخل. محسن برگشت نگاهم کرد. محسن: چرا اینقدر یواش راه میری؟ بیا دیگه. من: تو برو، من یکم پام درد میکنه و یواش یواش میام دیگه. محسن نگاهی بهم کرد و رفت داخل که یهو صدای ترکیدن بادکنک شنیدم. با دو رفتم تو. میلاد کنار در روی صندلی وایساده بود و بادکنک بزرگی رو که توش پر از کاغذ رنگی بود روی سر محسن ترکونده بود. موهای محسن پر بود از کاغذ رنگی و همینجور با تعجب داشت به قیافه های خاله و بابا و صغری خانم نگاه میکرد. تا قیافه هاشونو دیدم پوکیدم از خنده. همشون کلاه تولد سر کرده بودن و ماسک روی صورتشون زده بودن. محسن: چی شده؟ خاله نزدیک شد و با محسن رو بوسی کرد و بهش تولدشو تبریک گفت. بابا و میلاد هم همینطور. میلاد: آوا حال کردی چه دکوری کردم؟ به دور و برم نگاه کردم که پر از بادکنک مشکی و سفید بود. من: میلاد نشد یه کاری بهت بدم درست انجام بدیا. آخه اینا چیه؟ اینم شد دکور؟ انگار اومدیم تولد بچه ۳ ساله. میلاد یکی زد تو سرم و گفت: حرف نزن که حسابی خسته شدم. دیگه از نفس افتادم بس که اینا رو باد کردم. این کامی ذلیل مرده هم نیومد یه کمکی کنه لامصب. و رفت بالا. فهمیدم میخواد بره کادوها رو بیاره. محسن اومد نزدیکم، ابروشو انداخته بود بالا و با یه لبخند جذاب نگاهم میکرد. محسن: اینم کاره توئه؟ من: قابل شما رو نداره. محسن: آوا، خیلی.... یهو خاله و صغری خانم با کیک شکلاتی بزرگی که شمع 29 روش بود اومدن. محسن ابروهاشو داد بالا و با تعجب به خاله و صغری خانم نگاه کرد. محسن: واقعا غافلگیرم کردید. اولین باره که واقعا سورپرایز میشم. خاله: اونم چون که آوا جون زحمت همه چیزو کشیده و خودش نقشه کشیده. محسن با یه لبخند برگشت سمتم و ابرو تکون داد. محسن: دست شما درد نکنه آوا خانم. زیر لب گفتم: مرض و آوا خانم. بعد بلند گفتم: قابل شما رو نداره آقای راد. همه دور میز جمع شدیم. محسن وسط خاله و میلاد نشسته بود. این میلادم هی شیطونی میکرد و به محسن تیکه مینداخت که پیر شدی. حالا هی من هیچی نمیگم داره به دامادش چرت و پرت میگه. محسن خواست شمعها رو فوت کنه که اجازه ندادم و گفتم صبر کنه. تند رفتم از توی اتاقم دوربینو آوردم و فیلم گرفتم که بابا اومد ازم گرفت و گفت تو هم برو بشین تا فیلم بگیرم. منم از خدا خواسته دست صغری خانومو گرفتم و رفتیم پشتشون وایسادیم. محسن که خواست شمعها رو فوت کنه در گوشش جوری که کسی نشنوه گفتم: یه آرزوی دیگه کن. محسن لبخند زد و شمعها رو فوت کرد. همه دست زدیم که میلاد بلند شد و ضبطو روشن کرد. دستمو گرفت و با هم رفتیم رقصیدیم. یکم که رقصیدیم دوربین رو از بابا گرفتم و دادم به خاله که ازمون فیلم بگیره، بعد با بابا رفتیم رقصیدیم. آخی بابام خجالت میکشه، دستشو گرفتم و آروم با هم رقصیدیم. بابا همینجور به من و میلاد میخندید. نوبت کادوها شد، خاله براش یه ساعت مردونه گرفته بود که خیلی به دستش میومد. صغری خانم پول داد. بابا هم چک داد. میلاد کفش و کیف پول مارکدار. من: ببخشید آقا محسن من براتون چیزی نگرفتم. محسن با لبخند گفت: شما این همه زحمت کشیدید و کارها رو انجام دادید. خودش هدیه ست. من: د نشد دیگه، چی فکر کردی؟ صبر کن الان میام. باز رفتم بالا و کادو رو آوردم و دادم بهش. محسن با یه علامت سوال بزرگ داشت نگاهم میکرد. من: قابل شما رو نداره. محسن کادو رو باز کرد که یه ست کامل عطر همراه ژل و افتر شیو بود و کامی سفارش داده بود مخصوص برامون آورده بودن. محسن: چرا زحمت کشیدید؟ دستتون درد نکنه، واقعا شرمنده کردید. من: زحمت چیه؟ خواهش میکنم. بازم میگم قابل شما رو نداره. شما اینقدر در حق ما لطف کردید که این چیز ناقابل نمیتونه جبران محبتاتونو بکنه. میلاد: خدا شانس بده، والا تولد ما میشه کسی برامون نه عطر میگیره نه افتر شیو. من: میلی ایندفعه برات چیزی نمیگیرم تا قشنگ بگی خدا شانس بده. **** آخر هفته با بچه های دانشگاه همگی رفتیم شمال ویلای ما. میلاد ماشین میروند، محسن جلو نشسته بود. من و کامی و بهارم عقب نشسته بودیم. صدای آهنگ بلند بود و همه با هم همراهش میخوندیم، البته به جز محسن. کامی هم سرشو از پنجره میکرد بیرون و بلند بلند میخوند. بچه ها هم با ماشینهای دیگه بودن و هی کورس میذاشتن. ماشین سفید کیارش اومد کنارمون که دیدم سه تا دختر توی ماشینشن. من پشت صندلی راننده نشسته بودم. کامی خودشو از روی بهار و من رد کرد و سرشو از پنجرهٔ سمت من بیرون کرد. کامی: کیا جون خوش میگذره؟ به دخترها اشاره کرد که دخترها همه لبخند گشاد زدن. کیارش: فکر کنم به تو داره بیشتر خوش میگذره. کامی: اون که صد البته، ولی خیلی نامردی کیا. تو اون شب به من ابراز علاقه کردی حالا با سه تا دختر نامحرم توی یه ماشین داری چیکار میکنی؟ کیارش خندید و گفت: نه به جون کامی، هیچکدومشون مثل تو نمیشه. کامی با ادا و اصول گفت: فدات شم عزیزم تو فقط عشق منی. ایش چندش، منم نامردی نکردم و پنجره رو کشیدم بالا که کامی تا سینه بیرون بود. کامی هی با دستش میزد به پنجره و سقف ماشین تا من پنجره رو بکشم پایین ولی محل نمیذاشتم. من: بهار، حالا فرصت داری تا تلافی همهٔ اذیتاشو سرش در بیاری. تا میتونی بزنش و قلقلکش بده. بهار: آره فکر خوبیه. حالا دیگه عاشق مرد شده واسه من، صبر کن نشونت بدم آقا کامیار. بعد دوتایی شروع کردیم به قلقلک دادنش که صدای خندههای کامی در اومد و هی پاهاشو تکون میداد. لامصب نمیدونم این پاشو چجوری تکون داد که با کفش رفت توی صورتم. منم عصبی شدم یه نیشگون از پشتش گرفتم که دادش رفت هوا. بهار دلش براش سوخت و پنجره رو کشید پایین که کامی اومد تو. همین که اومد تو همینجور که روی پاهای ما ولو بود اینقدر زدمون که خدا میدونه. وقتی رسیدیم همه پیاده شدیمو رفتیم سمت ویلا. ویلای شیکی داشتیم که همه دکور و وسایلش با سلیقه من و میلاد بود. بالا 12تا اتاق خواب داشت و پایین چهار تا. قرار بود اتاق پایینیا یکیش برای من و بهار باشه. بغلیهاش که بزرگتر بودن برای میلاد و کامی و محسن. بقیهٔ بچه ها هم بالا خودشون اتاقا رو تقسیم میکردن. ناهارو با شوخی و مسخره بازی خوردیم و بعدشم هر کسی رفت دنبال کار خودش. یه گروه با هم رفتیم سمت دریا. کامی هم مثل همیشه همینجور فک میزد و سر همه رو میخورد. ولی از حق نگذریم بدون کامی اصلا محاله که خوش بگذره. کامی: بچه ها، همه بیاین اینجا وایسین. بعد مسابقه میدیم هرکی زودتر پرید تو دریا شام مهمون آوا میشه. من: غلط کردی، از کیسه خودت مایه بذار. فعلا که این یه هفته همه مهمون منن. پس هرکی زودتر رسید مهمون تو میشه. کامی: باشه، مگه من بخیلم؟ خشایار: کامی اینو امشب باید ثابت کنی که بخیلی یا نه. خلاصه همه وایسادیم که مسابقه بدیم، با شمارهٔ سه همه دویدیم سمت دریا. منم خوشحال داشتم به دریا نزدیک میشدم که یکی دستمو کشید عقب و منم مثل کش تمبون پرت شدم عقب و افتادم توی بغلش. از بوی عطر و هیکلش فهمیدم محسنه. من: اِاِ ، چیکار میکنی؟ بابا میخواستم یه شام مفتی بیفتما. محسن: آوا خانم شما نمیری توی آب. من: مرض و آوا خانم. هی به من نگو آوا خانم بدم میاد آقای راد. بعدشم چرا نرم توی آب؟ برگشتم سمت دریا که بیشتر بچه ها داشتن توی آب شنا میکردن. محسن: چون، من دوست ندارم بری توی آب اونم جلوی اینهمه آدم. میخواستم باز حرف بزنم که محسن یه چشم غره رفت و حساب کار دستم اومد. با اخم رفتم روی شنها نشستم و به زمین و زمان زیر لب فحش دادم. من: مثلا اومدیم سفر عید، از اولش خورد تو برجکمون. شمال باشی و شنا نکنی. بعد با حسرت به بچه ها نگاه کردم و آه کشیدم. من: نگاه تورو خدا، همه رفتن توی آب جز من که میزبانم. خدایا این اژدها چیه که تو تور من انداختی؟ یکی بهتر نبود؟ همه رو برق میگیره ما رو چراغ نفتی. ای روزگار. محسن اومد کنارم نشست، اصلا محل نذاشتم. یه سنگ کوچیک برداشت و شروع کرد باهاش روی شنها نوشتن. منم که فضووووول، هر کاری کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و به شنها نگاه نکنم. آروم برگشتم و همونجا که داشت مینوشتو نگاه کردم. تا دید من دارم نگاه میکنم زود دست کشید روی نوشته ها و پاکشون کرد. واا، روانی. باز اخم کردم و شروع کردم به ور رفتن با موبایلم. به دریا نگاه کردم که بچه ها داشتن توش شنا میکردن. میلاد و کامی داشتن دورتر شنا میکردن، بهار و آتنا و فرشته داشتن مثل بچه ها رو هم آب میریختن. خوش به حالشون. از دور کیارشو دیدم که داشت بهمون نزدیک میشد. به به موقعیت تلافی از آقا محسن خودش داره نزدیک میشه. یه لبخند پسر کش زدم و واسه کیارش با عشوه دست تکون دادم. زیر چشمی محسنو نگاه کردم که عین خیالشم نبود. زرشک. من: تو چرا نرفتی شنا کنی کیا جون؟ کیا جون رو همچین با عشوه گفتم که دل هر سنگیو آب میکرد. کیارشم خوشحال لبخند زد. کیارش: من ترجیح میدم شب شنا کنم. من: آهان. کیارش: تو چرا نرفتی؟ من: اتفاقا منم منتظرم شب بشه تا برم شنا کنم. آخه یه جورایی حالش بیشتره. کیارش با لبخند زل زد بهم، احساس کردم یکی داره بهمون نزدیک میشه. نگین بود که خیس بود و لباسش بهش چسبیده بود. من موندم این چه آرایشیه که پاک نشده؟ نگین: آوا جون با اجازت من دوست پسرمو دعوت کردم بیاد. من: خوب کاری کردی عزیزم، قدمشون روی چش و چال ما. نگین دستشو واسهٔ یکی که پشتمون بود و احتمالا داشت به سمت ما میومد تکون داد و نیشش تا بناگوش باز شد. نگین: چرا اینقدر دیر کردی هانی؟ صدا که قشنگ پشت سر ما بود گفت: ببخشید دیگه یکم کار داشتم و تا آماده بشم دیر شد. خوبی تو عسلم؟ تا اینو گفت یهو دلم ریخت، این عسلم گفتن و صدا، مال سهرابه. این دوست پسر نگینه؟ بیا، همینمون کم بود. سهراب اومد نزدیک و اول رفت سمت نگین که رو به روی ما وایساده بود و بوسش کرد و یه چیزی توی گوشش گفت که نگین از خوشحالی داشت غش میکرد. بعد سهراب برگشت سمت ما و خیره شد به من. منم خیلی ریلکس عینک مارک دارمو از روی چشمم برداشتم و زدم به موهام و به سر تا پاش نگاه کردم. یه تی شرت جذب آبی تنش بود که با چشمهاش همخونی جالبی داشت و یه شلوارک سفید. از نظر قیافه و هیکل چیزی کم نداشت. ولی تا دلت بخواد پست بود. سهراب: خوبی آوا؟ من: ببخشید آقای دهقان، متوجه نشدم؟ سهراب که توقع نداشت اینجوری باهاش حرف بزنم به زور یه لبخند زد و گفت: گفتم خوبید خانم پرند؟ من: ممنون، شما خوبید؟ سهراب: ما که توپیم. من: بله مشخصه. معرفی میکنم، آقای راد و ایشون هم آقای مؤدب پور هستن از دوستان خوب بنده. آقایون ایشون هم آقای دهقان هستن. محسن و کیارش فقط باهاش دست دادن حتی زحمت بلند شدنو به خودشون ندادن. دیدم که کامی و میلاد با اخم دارن بهمون نزدیک میشن. سهراب: به، کامیار خان. چطوری مرد؟ حالا دیگه نامزد میکنی و به ما نمیگی؟ کامی خیلی خونسرد جواب داد: به کسایی که مهم بودن و باید میگفتم، گفتم. بعد روشو کرد به من و گفت: آوا نگفته بودی قراره مهمونی هرکی به هرکی باشه. من: نه کامی، ایشون دوست پسر نگین جون هستن. الانم فقط اومدن که امروزو با نگین جون باشن و بعدش تشریف می برن. کیارش سرشو انداخته بود پایین و داشت آروم میخندید. سهراب برگشت و زل زد به میلاد. سهراب: آوا خانم معرفی نمیکنید؟ بلند شدم و رفتم پیش میلاد وایسادم که خیس بود و همینجور آب از سر و کله ش میریخت. من: برادرم میلاد. میلاد ایشون هم آقای دهقانن. میلاد که عکس سهرابو دیده بود و در موردمون خبر داشت نگاه سردی بهش کرد و فقط سرشو تکون داد. سهراب: اوه، پس برادر دوقلوت اینه. ولی اصلا شبیه هم نیستیدا. مثلا میخواست بگه با من خیلی راحته و همه چیزو در مورد من میدونه. کامی: چیه توقع داشتی که آوا ریش و سیبیل داشته باشه و میلادم ابروهاش نازک باشه؟ حرفا میزنیا. از عمد بلند زدم زیر خنده که سهراب قشنگ رنگی شد. بقیه هم همینجور میخندیدن. کیارش بلندتر از همه میخندید و ولو شده بود روی زمین. میلاد دست انداخت دور کمرم و با هم رفتیم سمت دریا. میلاد: این اینجا چیکار میکنه؟ اصلا با اجازهٔ کی اومده؟ من: نگین به من گفت که دوست پسرمو دعوت کردم. منم گفتم باشه. نفهمیدم که این گورخرو آورده. میلاد: اصلا ولش کن. تو چرا نیومدی توی دریا؟ من: خواستم بیام، ولی بعدش گفتم لباسم میچسبه و جلوی اینهمه آدم خوب نیست. میلاد برگشت و با لبخند بهم نگاه کرد. میلاد: خوشحالم که طرز فکرت عوض شده و خیلی چیزها رو درک میکنی. بعد صداشو کلفت کرد و یه ابروشو انداخت بالا: ببینم آبجی، حالا زن واسه من نمیگیری که هیچی. شما نمیخوای برای داداشت آستین بالا بزنی و یه دوست دختر برام پیدا کنی؟ من: میلاد خفه خون بگیر تا نزدم نصفت کنما. اه، از تصور اینکه تو دوست دختر داشته باشی چندشم میشه. میلاد: چرا؟ من: احساس میکنم دوست دخترت از اون لوساست. میلاد: خوب دارم میگم خودت واسم پیدا کن، خوبشو پیدا کن دیگه. من: نه جونم، من نمیتونم. از الان میگم من آبم با دوست دخترت توی یه جوب نمیره. اون که بیاد همهٔ توجهتو به خودش جلب می کنه. د نشد دیگه. میلاد:ای خواهر شوهر حسود. واقعا دست هرچی آدم حسوده از پشت بستی. اصلا نخواستم. مگه خودم چلاقم؟ میرم قشنگ واسه خودم یه خوبشو پیدا میکنم. من: آره، لابد ریما دیگه؟ میلاد: خوب آره، نمیگیریش واسم؟ اصلا برو زدی روحیه مو بیشتر دپرس کردی. اومد بره که پریدم و بازوشو گرفتم. من: تو چی گفتی؟ بیشتر دپرست کردم؟ یعنی تو دپرسی؟ زل زدم به چشمهاش. میلاد دست انداخت روی شونه هام. میلاد: نه عزیزم، دپرس نیستم. همینجوری گفتم. من: میلاد مطمئنی؟ ببین اگه بفهمم ناراحت بودی یا مشکلی داشتی و به من نگفتی بخدا نمیبخشمتا. اگه چیزی هست همین الان بگو. میلاد: نه به جون آوا، چیزی نیست. همینجوری گفتم. تو نگران نباش و مطمئن باش اگه چیزی باشه اول از همه میام به خودت میگم. چون مطمئنم تو برای همهٔ مشکلاتم یه راه حل خفن داری. بعد زد زیر خنده. منم خندیدم و دماغشو کشیدم. میلاد: آخ، کندیش بابا. اینهمه خرج عملش کردم و حالا خانم قشنگ اومد و کندش. من: بدو برو دنبال کارت و اینقدر زر نزن. اگه تو دماغت عملی بود من حتی نگاهتم نمیکردم، مرتیکه. میلاد: من واقعا مرده این ابراز علاقه تم. آخه مرتیکه دیگه چیه؟ خم شدم دمپاییم رو واسش پرت کنم که زود با خنده فرار کرد. دیوونه. خوب، حالا بهترین موقعیته برای اینکه آفتاب بگیرم. توی ویلا روغن مالیده بودم به خودم. رفتم یه جای خلوت که توی دید نبود رو پیدا کردم و حوله رو پهن کردم. باز به دور و برم نگاه کردم و وقتی که مطمئن شدم کسی نیست بلوزمو در آوردم. حالا فقط با یه لباس بندی سفید بودم. دراز کشیدم روی کمر و عینکمو زدم. آخیش چه آرامشی، صدای دریا رو هم میشنیدم و بیشتر کیف میکردم. یکم که گذشت صدای پای کسیو شنیدم، یهو مثل فنر پریدم و زود لباسمو برداشتم بپوشم که پاهای یکیو دیدم. سرمو بالا گرفتم و محسنو با ابروهای درهم رفته دیدم. با خیال راحت باز بلوزو انداختم اون طرف و ایندفعه رو به شکم خوابیدم و کلاهمو گذاشتم روی صورتم که محسن کلاهو از روی صورتم برداشت. محسن: پاشو جمع کن خودتو. من: بیخیال، حوصلتو ندارم. یکم ساکت شد و بعد با صدای عصبی گفت: بلند شو تا خودم بلندت نکردم. بیخیال دراز کشیده بودم واسهٔ خودم که یهو محسن حوله رو با یه حرکت از زیرم کشید بیرون. حالا من افتاده بودم روی شنها و کثیف شده بودم. بلند شدم و با اخم بهش نگاه کردم. من: مگه مریضی؟ چرا نمیذاری مثل آدم آفتاب بگیرم؟ محسن: آفتاب بگیری که چی بشه؟ من: واا، میخوام برنزه بشم. محسن: ولی من پوست برنزه دوست ندارم. من: خوب تو دوست نداری به من چه؟ تو برو توی سایه بشین، من میخوام برنزه بشم. محسن: آوا من دختر سفید دوست دارم نه برنزه یا سبزه. من: به درک. حوله رو نمیدی؟ باشه. منم باز همونجور رو به شکم دراز کشیدم. یهو دیدم از روی زمین بلند شدم، بعدشم داشت به زور لباسمو تنم میکرد. من: ولم کن، محسن ولم کن تا حالتو نگرفتم. محسن: مثلا میخوای چیکار کنی؟ آوا مثل آدم لباستو بپوش تا اون روی سگمو بالا نیاوردی. من: شما مردا تا کم میارید همینو میگید. کدوم روی سگتو میگی دیگه؟ یعنی هارتر از اینی که هستی میشی؟ محکم بازومو گرفت و فشار داد. همینجور که دندوناشو روی هم فشار میداد گفت: بهت میگم لباستو بپوش بریم. بدجور بازوم درد میکرد ولی نمیخواستم نشون بدم که ضعیفم. سرمو نزدیک دستش بردم و یه گاز جانانه از دستش گرفتم که آخش هوا رفت. با یه حرکت هلش دادم عقب و زود فرار کردم به سمت جنگل. اینقدر رفتم که دیگه از نفس افتادم، به یه درخت تکیه دادم، به نفس نفس افتاده بودم. میدونستم اگه الان محسن پیدام کنه صد در صد فاتحه م خونده ست. آخه دختر مگه مغز خر خوردی که دستشو گاز گرفتی؟ الهی بمیرم واسش، لابد خیلی دردش گرفته. باز مثل همیشه داشتم از کارم پشیمون میشدم که یهو یکی چسبوندم به درخت. دستمو به حالت تسلیم بردم بالا. من: غلط کردم، چیز خوردم. بخدا خودم مثل بز پشیمونم. حالا هم اگه میخوای بیا یه گاز جانانه ازم بگیر. ولی جون عزیزت سفت نباشه ها که جاش بمونه. محسن همینجور داشت نگاهم کرد و گفت: تو به من میگی هاری و کزاز نزدی. حالا که خودت گاز گرفتی. چشامو مثل گربه مظلوم کردم و بهش نگاه کردم. من: خوب بازوم درد گرفته بود، کم کم داشت میشکست. محسن دستمو گرفت توی دستشو برد نزدیک دهنش. از ترس چشامو بستم و منتظر موندم که هر آن گاز بگیره. ولی محسن به جاش دستمو بوسید. با چشمهای گرد شده برگشتم زل زدم بهش. محسن: گفتم که زدن بچه، مثل ناز کردنه. بیا، اینم از عشق بنده. منتظر بودم مثل فیلمهای هندی منو بگیره و ماچ بارونم کنه، آقا اومده قشنگ به من میگه بچه ای. ای خدا، بازم شکرت. محسن: حالا اینقدر ذوق نکن. ببین خوب شد که اینجا اومدی. کارت داشتم و نمیشد جلوی بقیه بهت بگم. من: وای وای چیکار داری هان؟ ابرومو براش بالا پایین کردم. یعنی محسن اینقدر با جرات شده؟ خدایا شکرت. محسن: آوا دو دقیقه جدی باش کارت دارم. بیا، تازه شکر خدا کردما. باز این زد مثل بادکنک بادمو خالی کرد. من: چیکار؟ محسن: ببین آوا، بخاطر امنیت بیشتر باید چندتا چیز رو بهت یاد بدم که بتونی بیشتر از خودت دفاع کنی. من: من که کاراته بلدم. گفتم که کمربند مشکی دارم. محسن: کاراته که همیشه به درد نمیخوره، خیلی چیزهای دیگه هم باید بهت یاد بدم. من: مثلا؟ محسن دست کرد و از پشت کمرش یه فندک به شکل تفنگ کوچولو در آورد. من: آخی چه نازه. دست دراز کردم و گرفتمش توی دستم. بعد ادا در آوردم که مثلا سیگار گذاشتم توی دهنم و فندکو بردم سمت صورتم و خواستم ماشه رو فشار بدم که محسن یهو دستمو گرفت بالا که صدای وحشتناکی بلند شد. من که دیگه زرد کرده بودم. این تفنگ واقعی بود، خدا رحم کرد. محسن: چیکار میکنی تو؟ من: این تفنگ واقعی بود؟ پس چرا اینقدر کوچیکه؟ محسن: خوب این تفنگو آوردم که بدم به تو. تو هم مثل دیوونه ها گرفتی جلوی صورتت. من: فکر کردم فندکه. وای خدا رحم کرد. محسن پوفی کرد و دست کشید توی موهاش. بعد شروع کرد به توضیح دادن و نشون دادن چندتا حرکت. وقتی که داشتیم بر میگشتیم سمت ویلا، همش فکرم مشغول حرفهای محسن بود. من: محسن، چیزی شده؟ محسن: منظورت چیه؟ من: آخه چرا یهویی تصمیم گرفتی که بهم طرز استفاده از تفنگو یاد بدی؟ ناصری چیزی گفته؟ محسن: نه، لامصبا نمیدونم چی بهش دادن که حاضر نیست چیزی لو بده. ولی راستش، اینجا یکم شلوغه و ممکنه نتونم همیشه دور و برت باشم. برای همین گفتم بهت اینو بدم که یکم خیالم راحت باشه. آوا یادت باشه که همیشه این تفنگو همراه خودت داشته باشی و هیچوقت بدون اون جایی نری. من: باشه، حواسم هست. وقتی رسیدیم ویلا همه نشسته بودن و چندتا از بچه ها داشتن گیتار میزدن. تند بدون جلب توجه کردن رفتم توی اتاق و لباسمو عوض کردم و برگشتم پیش بهار نشستم. بهار آروم گفت: کجایید شما؟ چرا موبایلتو جواب نمیدی؟ منم آروم جواب دادم: محسن میخواست چندتا حرکت واسهٔ دفاع از خودم یادم بده. میگفت اینجا شلوغه و زیاد امن نیست. بهار با نگرانی نگاهم کرد که لبخند زدم. من: نگران نباش، بادیگاردهامون همه جا هستن. امروز چندتاشونو همون نزدیکیهای دریا دیدم که از دور مراقبم بودن. تا محسنم هست خیالت راحت باشه. با صدای کیارش رومو از بهار گرفتم و زل زدم بهش که چندتا از دخترا کنارش نشسته بودن و یکم دیگه مونده بود که بشینن توی بغلش. مهدی: کیارش جان بزن دیگه. کیارش: نه به جون تو اصلا راه نداره. حوصلشو ندارم. پانی: کیا جون بزن دیگه. رومونو زمین ننداز. خلاصه اینقدر گفتن و گفتن که کیا هم راضی شد و شروع کرد به گیتار زدن و خوندن. کامی هم رفت کنارش نشست و همخونی کرد. آهنگ فوق العاده عاشقونه بود. دستمو گذاشتم زیر چونه م و زل زدم به محسن. سرش پایین بود و زل زده بود به دستش. بیشتر که دقت کردم دیدم داشت به جای دندونام دست میکشید، بعدشم یه لبخند زد و سرشو آروم تکون داد. انگار سنگینی نگاهمو حس کرد که سرشو گرفت بالا و بهم خیره شد. منم کم نیاوردم و یه چشمک زدم واسش که یهو نگاهم به کیارش افتاد که داشت بهم لبخند میزد. ای خاک وچوک، حالا این فکر میکنه من واسهٔ این چشمک زدم. ای خدا روم سیاه(پیر زنو داشتید). آوا بمیری با این گند زدنت. خلاصه آهنگ که تموم شد همه دست زدن و دخترا هم کلی لوس بازی در آوردن. سحر: کیارش جون شما باید برید کنسرت بذارید. اوهوک، این حرف از هموناش بودا. پانی با لوس بازی که نزدیک بود بالا بیارم گفت: کیا جون بیا از الان بهم امضا بده که میترسم بعدأ که معروف شدی دیگه مارو تحویل نگیری. نه بابا، یعنی میشه؟ منم کم نیاوردم، بلند شدم و وسط جمع وایسادم و رو به کیا و پانی کردم. من: جمع کن خودتو دختر، والا اگه تام کروز هم بود نباید خودتو اینجوری پیشش کوچیک میکردی. بخدا یه چیزیتون میشه ها. حالا بفرمایید بریم همگی شام کوفت کنیم. مهرداد: یعنی آوا من مرده این تعارف کردنتما. فقط لبخند زدم و برگشتم جمعو نگاه کردم، عجیب بود نگین با سهراب جونش نبودن. لابد رفته بودن. یهو دیدم خشایار اومد نزدیکم. برگشتم سمتش. من: چیزی شده خشی جون؟ خشایار: جون آبجی یه چیزی بگم ضایع نکنیا. من که فهمیده بودم میخواد یه چیز مهم بگه زود جواب دادم. من: نه ضایع نمیکنم. خیالت راحت. چی شده؟ خشایار: اون موقع که بچه ها داشتن گیتار میزدن، این نگین و سهراب یواشکی از جمع دور شدن و رفتن بالا. فکر کنم خبراییه. من: جون من؟ خشایار: جون آبجی آوا. یکم فکر کردم و برگشتم با یه لبخند شیطانی به خشایار نگاه کردم. من: خشی میخوام یه کاری کنم، پایه ای؟ خَشی هم که فهمید میخوام باز شیطنت کنم لبخند زد و گفت: بدجور پایه م. دوتایی رفتیم بالا و به خشی نقشه مو گفتم. بعد آروم آروم رفتیم نزدیک اولین در، گوش وایسادیم، نه خبری نیست. رفتیم طرف دومین در، اونجا هم خبری نیست. نزدیک سومین در هم رفتیم که دیدیم خبری نیست، اما همین که حرکت کردیم یهو یه صدایی شنیدیم. وای وای وای، بلا به دور. خشی رو بگو که داشت هفت رنگ عوض میکرد. ولی من همینجور داشتم گوش می دادم. به خشایار اشاره کردم که آماده بشه. بعد از دور رفتم و با دو اومدم و خشی رو هل دادم که محکم پرت شد سمت در و با صدای بلندی خورد بهش و ولو شد روی زمین. بعد با صدای بلندی که مرده رو زنده میکرد گفتم: خشــــــــــی، بابا برو تو اتاق نگفتم بشینی دم درش که. از تصور اینکه اون دوتا توی اتاق سکته زدن دست گذاشتم جلوی دهنم و شروع کردم به خندیدن. خشی هم که همونجا ولو شده بود و همینجور به خودش میپیچید. من: اصلا نخواستیم، خودم میرم. بعد از عمد قدمهامو محکم برداشتم که صداشو بشنون. تا دست بردم که دستگیره رو بگیرم یهو در باز شد و سهراب با قیافه قرمز شده اومد بیرون. تو دلم همینجور داشتم بهشون میخندیدم. من: آاه، خواب بودی؟ شرمنده نمیدونستم اینجایی. اومدم نگین جونو صدا کنم که بیاد پایین، شام حاضره. ولی انگار اینجا نیستش. یهو نگین از پشت در اومد بیرون. یه نگاه که بهش انداختم نزدیک بود بلند بزنم زیر خنده. خاک تو سرش، گردنش کبود شده بود. منم کم نیاوردم با یه پوزخند بهش نگاه کردم. من: نگین جون بهتره بری لباستو عوض کنی و یه لباس یقه دار بپوشی. به خشی که تازه از جاش بلند شده بود نگاه کردم و با هم رفتیم پایین. تا صدای بسته شدن درو شنیدیم دوتایی با هم زدیم زیر خنده. خشایار: آوا قشنگ زدی ضایعشون کردی من که دلم خنک شد. وای دیدی چه رنگشون پریده بود؟ من که به زور جلوی خودمو گرفته بودم نخندم. من: وای خشی خیلی باحالی. خیلی فیلمی خداییش. چه باحال خودتو کوبوندی به در. من که سکته رو زدم دیگه چه برسه به اون بیچاره ها. همینجور با خنده رفتیم و پشت میز نشستیم. کامی فوضول که تا دید ما میخندیم هی با ابرو اشاره میکرد که چی شده؟ منم اشاره میکردم که بعدا میگم. یکم که گذشت دیدم سهراب و نگین که لباسشو عوض کرده بود اومدن و کنار هم نشستن. یه نگاه به خشی انداختم و دوتایی ریز خندیدیم. به کامی نگاه کردم که یه ابروشو انداخته بود بالا و داشت با لبخند نگاهم میکرد. این جونور چقدر تیزه. فکر کنم از قیافه هاشون فهمید. بعد از شام توپ برداشتیم و رفتیم لب ساحل که وسطی بازی کنیم. گروهی از بچه ها هم بساط مشروبو پهن کرده بودن و مثل خر میخوردن. کامی و مهرداد شروع کردن به یار کشی. خدا رو شکر ایندفعه کامی اول من و محسنو انتخاب کرد. بعدش بهار، میلاد، کیارش، خشایار و سولماز. نگین و سهراب توی گروه مهرداد بودن. بازی شروع شد و همه بدجور مشغول بودن. تیم ما قوی بود، خوب طبیعیه چون هرچی آدم فرز و زرنگه با هم بودیم. فقط سولماز زیادی بود که خیلی قشنگ از بازی بیرونش کردم. همش میومد پشت من قایم میشد و مثلا سنگر میگرفت. منم توی یه موقعیت مناسب بهش زیر پایی زدم که پرت شد توی دریا و جیغش در اومد. آرایشش ریخته بود، خیلی قیافه ش ترسناک شده بود و پسرها سر به سرش میذاشتن. تا رد میشد از کنارشون یکی میگفت بسم الله. یا کیشش میکردن. تا تو باشی دیگه دور و بر محسن نگردی، بچه پررو. تیم ما برد و همه رفتیم دور آتیش جمع شدیم و تا شب زدیم و رقصیدیم. خیلی شب خوبی بود. صبح که بیدار شدم بهار هنوز خواب بود. توی اتاق ما یه سرویس داشت و راحت بودیم. رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون که دیدم بهار بیدار شده. پریدم روی تخت و محکم بغلش گرفتم. من: سلام به خاله بزغالهٔ خودم. بهار: سلام به خاله قزی خودم. من: بهار، دیشب یه بلایی سر سهراب و نگین آوردم که تا عمر دارن دیگه از این غلطا نمیکنن. بهار: چیکار کردی دیگه؟ شروع کردم به تعریف کردن و خندیدن. وقتی که تموم شد دوتاییمون داشتیم میخندیدیم. بهار: من میگم این دوتا چرا این شکلی شده بودن. که نگو این بلا رو سرشون آوردید. بابا این خشی هم شیطونه ها. من: خیلی باحاله بهار. اینم باید بیاد توی اکیپ ما. بهار: آره چی میشه واقعا. بهار رفت دوش بگیره و منم شروع کردم به خشک کردن موهام. یه لباس صورتی خوشگل با شلوار جین آبی کمرنگ پوشیدم. حوصله آرایش کردنو نداشتم، چون بعد از ناهار باید نماز میخوندم. با بهار رفتیم توی آشپزخونه. میلاد و محسن داشتن صبحونه میخوردن. بهار: پس کامی کو؟ میلاد: هنوز خوابه، مثل خرسه. بهار با خنده: من از دست این بدبخت میشم. صبر کنید حالا حالشو میگیرم. من: کمک خواستی خبر کن. بهار رفت سمت اتاق و منم نشستم و صبحونه خوردم. یهو دیدم بهار با دو اومد بیرون و بعدشم کامی پشت سرش اومد. کامی: صبر کن ببینم، صبر کن حالتو میگیرم بهار. بهار: کامی ول کن دیگه. بی جنبه نباش. کامی: بی جنبه م؟ اومدی جیغ زدی توی گوشم بعد میگی بی جنبه م؟ سکته م دادی، میخواستی خودتو دستی دستی بیوه کنی. بهار با خنده گفت: آخه هرچی صدات کردم بیدار نشدی، مجبور شدم جیغ بکشم. همینجور دنبال بهار میکرد که آخر گرفتش و یه گاز از لپش گرفت. من که داشتم غش غش بهشون میخندیدم ولی دیدم محسن سرشو گرفته پایین و نگاه نمیکنه. یهو منم خنده مو خوردم و صدامو صاف کردم. من: استغفرالله. همین حرکتم کافی بود که محسن و میلاد بزنن زیر خنده. بعدش کم کم بچه ها بیدار شدن و اومدن صبحونه خوردن. بعد از صبحونه رفتیم سمت دریا و باز همه به جز من بدبخت فلک زده رفتن شنا کردن. پیش محسن و بهار نشسته بودم که گوشی محسن زنگ خورد و یکم که حرف زد یهو اخم کرد و ازمون دور شد. با صدای یکی که میگفت: میشه چند لحظه وقتتو بگیرم. سرمو بالا گرفتم. سهراب بود. بدون حرف مشغول تماشای بچه ها توی دریا شدم. سهراب نشست کنارم و برگشت نگاهم کرد. منم عین خیالم نبود و محلش نمیذاشتم که دیدم بهار بلند شد. من: کجا؟ بهار: برم شنا کنم. من: اوکی برو. بهار رفت و من با سهراب تنها شدم. من: نگین کجاست؟ سهراب: شنا میکنه. من: پس چرا تو اونجا نیستی؟ سهراب: خواستم باهات صحبت کنم. من: در مورد؟ سهراب: آوا میشه بپرسم چرا ولم کردی؟ من: چی؟ کجا ولت کردم؟ مگه کشی که ولت کنم؟ سهراب: منظورم وقتیه که با هم دوست بودیم، چرا ازم جدا شدی؟ من: خوب گفتم که، ازت خسته شده بودم. سهراب: یعنی تو هیچوقت منو دوست نداشتی؟ برگشتم و با تمسخر نگاهش کردم. من: تو چی در مورد من فکر کردی؟ فکر کردی من از اون دخترهای احساساتیم که با یه دوست دارم گفتن پسر خر بشم و باور کنم؟ من هیچوقت دوست نداشتم. سهراب: دروغ میگی آوا، تو دوستم داشتی. اینو از نگاهت میفهمیدم. تو اینقدر دوستم داشتی که حتی بهم خیانتم نمیکردی. من: اشتباه میکنی سهراب، من دوست نداشتم. هیچوقت نداشتم. تو واسهٔ من فقط یه وسیله برای رفع بی حوصلگیم بودی. ولی آره من هیچوقت خیانت نکردم، نه بخاطر اینکه دوست داشتم. بخاطر اینکه آدمش نیستم، اونقدر انسانیت دارم که نخوام آدمها رو بازی بدم. درست برعکس تو. سهراب برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد: منظورت چیه؟ من: منظورم واضحه. مثلا الان با اینکه با نگین هستی ولی بازم اومدی داری با من حرف میزنی. این چه معنی میده هان؟ سهراب: قضیه تو فرق میکنه، تو قبلا دوست دخترم بودی و من این حقو دارم که بدونم چرا ولم کردی. من هیچوقت خیانت نمیکنم. برگشتم با پوزخند نگاهش کردم. سهراب: چرا اینجوری نگاه میکنی؟ من: تو هیچوقت خیانت نکردی؟؟!!!! سهراب: نه. من: پس سارا کی بود؟ سهراب: سارا؟ من: آره، همونی که توی پارک.... توی بغلت بود و به هم دل و قلوه میدادید؟ رنگش به وضوح پرید و به لکنت افتاد. سهراب: من، من، اون من نبودم. من: جدا؟ ببینم سهراب، پس عمهٔ من بود که با سارا جون رفته بود سینما فیلم ... نه؟ اینا رو بعدا از یکی از بچها فهمیده بودم. سهراب سرشو انداخت پایین و چنگ زد به موهاش و نفس صداداری کشید. یعنی قشنگ زدم ضربه فنیش کردم. پس این محسن کوش؟ چرا اینقدر طول داد؟ بلند شدم برم که باز صداشو شنیدم. سهراب: آوا من پشیمونم، شاید باور نکنی ولی من دوست دارم. خواهش میکنم بهم یه فرصت دیگه بده. برگشتم سمتش و گفتم: ببین سهراب، ازت ممنونم که بهم یاد دادی به هیچ پسری اعتماد نکنم. راستش من دیگه اهل دوستی نیستم. مخصوصا با تو. پس بیشتر از این خودتو کوچیک نکن. سهراب: آوا، اگه بیام خواستگاریت چی؟ من: سهراب کمتر چرت و پرت بگو. ببین من الان اومدم مسافرت که عیدو خوش بگذرونم. همه چیزو بهم نریز. بهتره از امروز به بعد هم دیگه این طرفا پیدات نشه. سهراب: باشه، ولی خواهش میکنم به پیشنهادم فکر کن. بدون هیچ حرفی رفتم سمت ساحل. صدای پاهاشو پشت سرم شنیدم و بعد یه دفعه دستمو کشید. با عصبانیت هلش دادم عقب و بلند گفتم: من: به من دست نزن سهراب که.... ِاِاِ ، این که محسنه. من: آاه محسن تویی. کجا بودی دو ساعته؟ محسن داشت همینجور نگاهم میکرد. وای خدا، این چرا باز اینجوری شد آخه؟ محسن: این یارو چی میگفت؟ من: کدوم یارو؟ محسن یه ابروشو انداخت بالا و گفت: سهراب. من: آهان، هیچی دیگه. خودت که شنیدی، نشنیدی؟ محسن: میخوام از زبون خودت بشنوم. منم همه چیزو بهش گفتم. محسنم بدون اینکه چیزی بگه آروم آروم رفت سمت جنگل منم پشت سرش میرفتم. وقتی دور شدیم وایساد. محسن: خوب آوا، دیروز طرز کار کردن با تفنگو بهت یاد دادم امروز باید تمرین کنی. من: نه بابا! محسن: آوا چرا تو همش اینجوری حرف میزنی؟ نگاهش کردم، آخه من چی بگم به این. امروز یکی از اون روزاست که محسن رگ خرکیش گرفتتش. منم بدون حرف وایسادم تا محسن بهم یاد بده. یه قوطی از روی زمین پیدا کرد و گذاشت روی سنگی که اونجا بود. محسن: خوب، حالا من میخوام اینو نشونه بگیرم. بعد اومد وایساد پیشم و تفنگو گرفت بالا. محسن: درست نشونه بگیر، بعدشم چخماقو میکشی. وقتیم که از نشونه ت مطمئن شدی ماشه رو میکشی و بنگ. هم زمان با این حرفش یهو شلیک کرد که من دو متر پریدم هوا. من: آاه، خو یه ندائی بده. عجبا. محسن: یعنی تو نمیدونستی که من میخوام شلیک کنم؟ من: تو داشتی الان توضیح میدادی و منم که شاگرد خووووووب، قشنگ حواسم به حرفت بود و اصلا با چشمهام نمیخوردمتا. محسن اومد رو به روم وایساد و خیلی جدی زل زد به چشمام. محسن: آوا، خواهش میکنم برای یک ساعتم که شده جدی باش. باور کن اگه مهم نبود اصلا مجبورت نمیکردم که بیای اینجا و سر خودمم درد نمی آوردم. این حرفش بهم برخورد، یعنی چی سر خودشو درد نمی آورد؟ یعنی من هالو ام و حالیم نیست؟ خنگم؟ صبر کن آقا یه هالویی نشونت بدم که کیف کنی. منم اسلحه مو در آوردم (همچین میگی اسلحه انگار چی چیه، یه تفنگ فندکیه ها). رفتم گشتم یه قوطی دیگه پیدا کردم و گذاشتمش روی سنگ و رفتم عقب وایسادم. نشونه گرفتم و با یه شلیک قوطی پرت شد توی هوا. برگشتم و با پوزخند به محسن نگاه کردم. نمیخواستم ضایعش کنم و دلم میخواست وقتمو بیشتر باهاش بگذرونم، ولی بهم توهین کرد. محسن: یه بار دیگه. منم بیخیال منتظر موندم که یه قوطی دیگه بذاره تا شلیک کنم. اینم زدمش که محسن برگشت و بهم خیره شد. فهمیدم که داره به چی فکر میکنه. من: نه اف بی آی نیستم، ولی همیشه با میلاد پینتبال بازی میکردیم.(از این تفنگا که توش رنگه و هرکی رنگی شد میبازه) بعد راهمو گرفتم و رفتم. وقتی رسیدم ویلا همه نشسته بودن دور هم و باز این کامی داشت براشون خالی می بست. کامی: چه عجب پیدات شد، کجا بودی تو؟ دو ساعته منتظرتم که بیای. بخدا مردم از گشنگی. من: خوب میخوردید، نکنه منتظری بیام لقمه دهنت بذارم؟ این حرفمو تیکه به کیارش و این دخترهای لوسا انداختم که دیدم کیارش یه لبخند گشاد زد. کامی: راستش آره، بعضیا سه تا سه تا بهشون میرسن. مگه من چی از اون کم دارم؟ منم میخوام دو تا دو تا بهم برسن. داشتیم میز رو میچیدیم که محسن اومد. ناهار که خوردیم اینقدر پر شده بودم که مستقیم رفتم توی اتاقم و خوابیدم. صدای موبایل اومد، بابا بود. من: سلام به بابایی خودم. خوبی خوش تیپ؟ بابا: سلام دختر بی معرفت خودم، رفتی و دیگه پشت سرتو نگاه نکردی. من: وا، بابا این چه حرفیه؟ بخدا مشغولم. آخه ماشالا خیلی هستن و باید ازشون پذیرایی کنم ولی بخدا همش به یادتونم. ببخشید که زنگ نزدم، باشه بابایی؟ بخشیدی؟ بابا: با اینکه نباید ببخشمت و باید تنبیه بشی، ولی دلم نمیاد به آوای بابا چیزی بگم. من: من فداتون بشم تام کروز خودم. تماسو که قطع کردم به ساعت نگاه کردم، ساعت چهار بود. پاشم برم دوش بگیرم. این بهار ذلیل مرده پس کوشش؟ وقتی دوش گرفتم و لباس پوشیدم از اتاق رفتم بیرون. کسی توی هال نبود. از توی آشپزخونه صدا شنیدم. خشایار بود. من: سلام چطوری؟ پس بقیه کوشن؟ خشایار: سلام، میخواستی کجا باشن؟ کیارش و دخترها لب دریا دل میدن و قلوه میگیرن. بهار و کامی هم انگار توی اتاقن. من: نه بابا!!! خشایار: والا. یه نگاهی بهش کردم و باز لبخند شیطانیمو زدم و توی دلم گفتم یوهاهاها. من: پس تو اینجا باش تا من حالشونو بگیرم. با یه لبخند گشاد ازش دور شدم و رفتم سمت اتاق کامی. گوش وایسادم، صدائی که نمیاد. درو آروم باز کردم. رفتم عقب و یهو محکم لگد زدم به در که با ضرب باز شد. پریدم توی اتاق و گفتم یوهاهاها. از چیزی که میدیدم خشکم زده بود. محسن یه حوله کوچیک دور کمرش بود، بدن عضله ایش لخت بود و موهاش خیس ریخته بود روی پیشونیش. نمیدونم چرا خجالت کشیدم و دوتا دستامو گذاشتم روی چشمهام و برگشتم برم و زیر لب همش میگفتم توبه توبه توبه. یهو محسن از پشت گرفتم و رومو کرد سمت خودش و دستمو از روی صورتم آورد پایین. ولی من هنوز چشمهام بسته بود. محسن: چشاتو باز کن. من: نه نه، توبه توبه توبه. محسن که خنده ش گرفته بود گفت: آوا چشاتو باز کن ببینم. آروم چشامو باز کردم و چشمم خورد به سینهٔ مردونه ش که چون خیس بود برق میزد. آروم آروم سرمو گرفتم بالا و زل زدم به چشمهاش. محسن با لبخند داشت نگاهم میکرد. محسن: چرا اینجوری اومدی توی اتاق؟ اون یوهاهاها گفتنت چی بود؟ من: فکر کردم کامی و بهار اینجان، خواستم اذیتشون کنم. نمیدونستم که این تو اینجایی بخدا. محسن: شیر آب حمام اتاقم خراب بود اومدم اینجا. حالا جدی خجالت کشیدی؟ با لبخند سرمو انداختم پایین که محسن بغلم کرد. محسن: امشب بعد از اینکه همه خوابیدن، بیا همونجایی که دیروز بودی. باشه؟ با این حرفش قند تو دلم آب شد، یعنی میخواد با من تنها باشه. ای جان. من: باشه. دست انداختم دور گردنش و لپشو بوسیدم که بوی خوب موهاش دیوونه م کرد. من: محسن چه شامپویی میزنی؟ بوش عالیه. محسن: ولی به خوبی بوی بدن تو که نمیشه. یهو سیخ وایسادم. حالش خوبه؟ این حرفها چیه که میزنه؟ همیشه من این حرفها رو میزدم. با چشای گشاد بهش نگاه کردم. من: اصلا بهت نمیاد این حرفها رو بزنی. بعد خواستم از در برم بیرون که باز از پشت بغلم کرد و یهو گوشمو گاز گرفت که مورمورم شد. من: آخ، محسن بخدا می برمت آمپولت بزننا. عجب آدمی هستی. همینجور داشت میخندید، فهمیدم قصد اذیت کردنمو داره. منم نامردی نکردم و حولشو کشیدم و از اتاق پریدم بیرون، بعد حوله رو پرت کردم توی اتاق که صدای محسنو شنیدم. محسن: بلا. خدا رو شکر سهراب دیگه نیومد و ما هم با خیال راحت خوش گذروندیم. همه داشتیم قایم موشک بازی میکردیم. کامی چشم گذاشت و ما هم رفتیم قایم بشیم. جایی نداشتم که قایم بشم، قبلش هرجا میرفتم کامی همرام بود پس میدونست و میومد میگیرفتم. مجبور بودم برم یه جای دیگه. دور خودم چرخیدم تا اینکه چشمم به قایقی که کنار ساحل سر و ته گذاشته بودنش افتاد. رفتم توی دریا، بعد از اونجا پریدم نزدیک قایق تا جای پاهامو کسی نبینه و شک نکنه. بعد با دست جای پاهامو پاک کردم و رفتم زیر قایق. وای اینجا چقدر تاریکه، یه وقت مار نیاد. وای خدایا. عجب غلطی کردما. کم کم دراز کشیدم که حس کردم پام به یه چیز نرم خورد. برگشتم و دو تا چیز دیدم که برق میزد. خواستم جیغ بزنم که دستشو گذاشت روی دهنم. صداشو شنیدم، کیارش بود. اون چشمهاش بوده که برق میزده. کیارش: هیسس، تو از اون موقع نمیدونستی من اینجام؟ سرمو تکون دادم که یعنی نه. کیارش: چرا جواب نمیدی؟ نکنه غش کردی؟ تازه یادم اومد که اینجا تاریکه و چیزی پیدا نیست. من: نه نمیدونستم تو اینجایی. وای زهرم ترکید. کیارش با فاصله پیشم دراز کشیده بود. من: عجب مارمولکی هستی کیا، تو هم اینجا قایم شدی. کیارش: کوچیک شمائیم. توی سکوت بودیم که احساس کردم یه چیزی داره روی پام تکون میخوره. با ترس چنگ زدم به بازوی کیارش. کیارش برگشت سمتم. کیارش: چیه؟ من: کیا، انگار یه چیزی روی پاهامه. جون من ببین چیه. من از جونورا بدم میاد. جون من، بدو. کیارش به زور سرشو رسوند عقب و پاهامو از روی زمین برداشت. کیارش: نترس، چیزی نیست. خرچنگه. تا اینو گفت من یه جیغ بنفش کشیدم و از جام پریدم که سرم خورد به قایق. ولی توی اون موقعیت درد مهم نبود، باز بلند شدم که قایق افتاد کنار و من همینجور دستم بالا بود و میدویدم. نمیدونم اصلا کجا داشتم میرفتم. فقط یهو یه دردی توی پام حس کردم و افتادم. آی آی آی مامان، رگ پام گرفته بود. واای دارم میمیرم. همینجور داشتم به خودم میپیچیدم که صدای کیارشو شنیدم. اومد کنارم زانو زد و صورتمو گرفت توی دستاش. کیارش: آوا چی شده؟ من: وای کیا دارم میمیرم، پام پام پام. رگش گرفته. واای مامان. کیارش: خیلی خوب، کدوم پات؟ این؟ من با گریه: آره آره همینه. تورو خدا یه کاری کن. کیارش پامو گرفت توی دستش و شروع کرد به ماساژ دادن، احساس میکردم رگهام زیر دستشه. یهو پامو یه تکون داد که دردش رفت. دراز کشیدم روی زمین و نفس راحتی کشیدم. پام هنوز توی دست کیارش بود که احساس کردم انگشت کوچیک پامو گرفته. سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم که داشت با لبخند به پام نگاه میکرد. من: به چی میخندی؟ کیارش: آوا چه انگشتت کوچیکه. مثل ماله نی نی ها. با خجالت پامو از دستش کشیدم بیرون و نشستم روی زمین. اومدم حرف بزنم که مثلا جو رو عوض کنم. من: کیا چرا تا حالا عروسی نکردی؟ ای بمیری آوا با این جو عوض کردنت. برعکس زدی جو رو بدتر کردی. کیارش با خنده گفت: چیه برام زن پیدا کردی؟ من: مگه من بیکارم؟ خودت ماشالا اینقدر دختر دور و برت ریخته که هر کدومشون با یه اشارت میمیرن برات. بعد من برات زن پیدا کنم؟ کیارش: اونا واسه من مهم نیستن. من همچین زنیو نمیخوام که خودشو بهم بچسبونه. من زنیو میخوام که برام ناز کنه و من برم همش منت کشی و نازشو بکشم. توی دلم گفتم عجب، مال من بدبخت که برعکسه. من باید برم منت محسنو بکشم. ای روزگار، هوار هوار. کیارش: آوا اگه من قیافه م خوبه، پس چرا تو همیشه ازم دوری میکنی؟ وااا، از اون حرفا بودا. من: کیا یه چیزیت میشه. ببین، من یه عادتی دارم. اگه یکیو از اول به چشم دوست دیدم، تا آخرشم دوستم میمونه نه بیشتر نه کمتر. اگه مثل داداشمه، همیشه داداشم میمونه و هیچوقت نمیتونم باهاش نزدیکتر از اون بشم. میفهمی منظورمو؟ کیارش: آره، بخاطر همینه که تو برام از همه عزیزتری. من: ببخشید؟ کیارش: هیچی، میگم بریم، فکر کنم کامی داره زیر خاک دنبال ما دوتا میگرده. وقتی رسیدیم پیش بچه ها زود رفتم پیش محسن که داشت با اخم نگاهم میکرد. قبل از اینکه اون چیزی بگه من شروع کردم به حرف زدن. من: محسن کجا بودی تو؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ از پیشم جم نمیخوریا. محسن چشاشو باز کرده بود و داشت به نیمرخم نگاه میکرد. ولی به روی خودم نیاوردم و همونجا نشستیم. من: محسن انگار اینا امشب تا صبح میخوان بیدار بمونن. پس من و تو کی بریم اونجا که گفتی؟ راستی چیکار میخوای بکنی؟ ببین اگه باز بخوای آموزش بدی من نیستما. از الان گفته باشم. محسن: تو که منو خوردی. نمیذاری آدم حرف بزنه. من: آخه بس که خوشمزه ای. نه که ماشالا خیلی شیرین و تو دل برویی، واسه همینه. محسن با آرنجش زد به پهلوم که آخم در اومد. من: دست درازی؟ صبر کن برم به میلاد بگم بیاد یه بادمجون زیر چشات درست کنه تا دفعه دیگه رو من دست درازی نکنی ضعیفه. محسن تا حرف آخرمو شنید یهو پوکید از خنده، دراز کشید روی زمین و همینجور میخندید. بعد که خنده هاش تموم شد بلند شد بره. محسن: من میرم همونجا، تو ده دقیقه بعد بدون اینکه کسی متوجه بشه بیا. منتظر شدم تا محسن بره. یکم که گذشت آروم آروم از یه طرف دیگه رفتم سمت همون جایی که محسن گفت. وقتی رسیدم دیدم محسن اونجا نیست، به دور و برم نگاه کردم خبری نبود. یهو حس کردم یکی دستمو گرفت. دو متر که هیچ، چهار متر پریدم هوا. محسن با بهت داشت نگاهم میکرد. دست گذاشتم روی قلبم که داشت تند تند میزد. من: ایشالا عروسیتو ببینم که زدی زهر ترکم کردی. محسن: حالا این مثلا نفرین بود؟ من: آره. نزدیک بود قلبم بیاد توی حلقم با این کارت. آخه این چه وضعشه؟ محسن: رفتم اینا رو از پشت درخت بیارم. به دستش نگاه کردم که ساک دستش بود. دلم گرفت، یعنی میخواد بره؟ من: کجا میخوای بری؟ محسن: هیچ جا. من: پس این ساک واسه چیه؟ محسن: لباس برای من و توئه. ووی روم سیاه، توبه. این چی داره میگه؟ بخدا امروز اکس زده که اینقدر شنگوله. (بچه ها توجه کردید آوا چقدر مومن شده و همش استغفار میکنه؟) من: محسن بیخیال، پاشو بریم بابا. میترسم امشب یه بلایی سرمون بیاری. محسن: بابا بلا چیه؟ مگه نمیخواستی بری دریا شنا کنی؟ من: خوب. محسن: منم میخوام ببرمت یه جایی که کسی نباشه و بتونی راحت شنا کنی. من: جون من؟ محسن: جون آوا خوشگله. از خوشحالی پریدم بغلش و خودمو آویزون گردنش کردم. من: محسن خیلی گلی. الکی نیست که من عاشقت شدم. محسن خندید و گفت: یعنی چون گفتم خوشگلی اینقدر ذوق کردی؟ مشت زدم به بازوش. با هم راه رفتیم تا به جایی که محسن میخواست رسیدیم. منو میگی، یهو مثل دریا ندیده ها دویدم سمت دریا وشیرجه زدم.مشت زدم به بازوش و با هم رفتیم تا اینکه به جای که محسن می خواست رسیدیم. منو بگی، یهو مثل دریا ندیده ها دویدم سمت دریا وشیرجه زدم.محسن وایساده بود و با خنده نگاهم می کرد. دست کردم توی آب وروش ریختم .من: محسن بیا دیگه، اونجا وایسادی هیزی میکنی که چی بشه؟محسن: آوا خیلی بی ذوقی، دارم با احساس نگاهت می کنم میگی هیزی؟من: خوب دوتاش یکیه دیگه.محسن: بسکه خودت هیزی، همرو هیز میبینی.توی آب وایسادم و دست به کمر زدم.من: میای یا به زور بیارمت توی آب؟محسن: آخه تو زورت به من میرسه جوجه؟تیشرتشو در آورد، حالا رکابی تنش بود و شلوارک سرمه ای رنگ. محسن شیرجه زد که هرچی آب بود ریخت روم. منم حمله کردم روش و هی کوشش میکردم سرشو ببرم زیر آب ولی اون قویتر از من بود و نمیتونستم کاری کنم. همینجور که بپر بپر میکردم و روی محسن آب میریختم و غش غش میخندیدم. بعد که خسته شدم رفتم لب ساحل جوری که موج به نصف تنم میرسید دراز کشیدم. خیره شدم به ماه و ستاره ها. شروع کردم به حرف زدن.من: مامان باور میکنی آوا کوچولوت الان اینقدر بزرگ شده باشه که عاشق شده باشه؟محسن اومد کنارم دراز کشید و سرشو روی شکمم گذاشت . من که از این کارش هنگ کرده بودم. ولی خیلی خوشحال بودم.من: مامان به دخترت افتخار کن که دل یه سنگو نرم کرده.ریز خندیدم که محسن سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد.محسن: دیوونه شدی؟من: بعد از این همه وقت زندگی کردن با من تازه به این موضوع پی بردی؟محسن: نه، میدونستم دیوونه هستی. ولی نمیدونستم تا این حد. با کی داری حرف میزنی.باز سرشو روی شکمم گذاشت. منم با دستم شروع کردم به بازی کردن با موهای خیسش و به آسمون زل زدم .من: میدونی محسن، مامانم همیشه به من و میلاد میگفت که مامان بزرگم اون بالاست و داره ما رو نگاه میکنه. میگفت هرکی که از این دنیا میره، ستاره میشه و میره اون بالا و از ما محافظت میکنه. این عادتمونه که به بزرگترین ستاره نگاه کنیم و باهاش حرف بزنیم. میگیم اون مامانمونه. نمیدونم شاید اینجوری آروم میشیم.محسن سرشو بلند کرد و خودشو کشید بالا و با لبخند به چشمام نگاه کرد.محسن: منو به مامانت معرفی میکنی؟لبخند زدم که محسن گونه ام بوسید و سرشو روی سینم گذاشت. منم باز شروع کردم به بازی کردن با موهاش.من: مامان این محسنه، همونی که من دوستش دارم. درسته که خشکه، درسته بعضی موقعها خیلی بد اخلاقه. ولی خوبی هاش بیشتر از بد اخلاقی هاشه. می دونم که می تونم نرمش کنم. همینطور که دلشو نرم کردم، کم کم خودشو هم نرم میکنم.توی سکوت زل زدم به ستاره.من: محسن تو دوستم داری؟محسن سرشو بلند کرد و زل زد بهم. نگاهمو چرخوندم سمت چشمهاش، اخم شیرینی کرد.محسن: معلومه که دارم، چرا اینو می پرسی؟من: چقدر دوستم داری؟محسن: خیلی زیاد. بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی.نگاهمو ازش گرفتم و به آسمون نگاه کردم. محسن چونمو گرفت وصورتم وسمت خودش کرد .محسن: چی شده آوا؟ تو شک داری به دوست داشتنم ؟من: نه، چیزی نشده. به عشقتم شک ندارم. اما محسن دلم شور میزنه. نمیدونم چرا، ولی صبح که چشم باز میکنم اول باید تورو ببینم که باور کنم که اون کابوسها همش خیالاته و تو پیشم میمونی.محسن: آوا، من هیچوقت تنهات نمیزارم. یعنی نمیتونم بذارم.من: آخه...محسن: شششش.من: آاه بذار حرف بزنم.محسن: آوا هیچی نگو. یه لحظه ساکت باش، باشه؟من: اما...نزاشت حرفمو ادامه بدم. لبه داغشو روی لبم گذاشت. با اینکه لبم تقریبا گوشتی بود ولی برای لبهای اون کوچیک بود. دستمو گرفت توی دستش و توی شنها فشار داد. لبش رو از لبم جدا کرد و به چشمام خیره شد . محسن: وقتی میگم چیزی نگو یعنی نگو دیگه. صدای قدمهای یکی رو شنیدم. تو هم که ماشالا ساکت نمیشی. مجبور شدم اینجوری ساکتت کنم.من: پس دستات چی بود؟محسن: اگه متوجه باشی یه دستم زیر کمرته و اون یکی دستم توی دستت. بعدشم تو فقط اینجوری ساکت میشی.من: وااا.یکم ساکت شدم و الکی خودمو بهش چسبوندم.من: محسن یه صدایی میاد.محسن گوششو تیز کرد که ببینه صدائی میاد یا نه.من: محسن ببین من دارم حرف میزنم. تو نمیتونی ساکتم کنی. حالا از من گفتن بود.محسن برگشت با چشمهای گرد شده نگاهم کرد ولی یه لبخندی روی لبهاش بود که سعی در پنهان کردنش داشت.محسن: تو خجالت نمیکشی؟من: وا چرا؟ مگه حرف زدن هم جرمه؟محسن: پس میخوای من ساکتت کنم آره؟من: آره، بدجورم.محسن خندید و باز لبشو روی لبم گذاشت. احساس می کردم توی آسمونها هستم. دستش که زیر کمرم بود رو محکم روی کمرم فشار داد طوری که منو از روی زمین یکم بلند کرده بود و گرفته بودم . بعد شروع کرد از پیشونیم بوسید و بعد چشمام، بعدش گونهام و حتی چونمو بوسید.من: آقا غوله مهربون خودم.محسن: خانم لوس ننر خودم.محسن: بریم؟من: بریم.لباسهامونو عوض کردیم و به سمت ویلاراه افتادیم . نزدیکهای ویلا بودیم که یه صدایی شنیدیم. انگار صدای بحث کردن دو نفر بود. رفتیم سمت صدا که کیارش با یه مردی دیدیم.مرد: آقا ببخشید از دستم افتاد روی ماشینتون. از عمد که نبوده.کیارش رفت نزدیک مرد و یکی زد توی صورتش که مرد زمین افتاد ، بعد شروع کرد مثل دیوونها به لگد زدن به مرده. جیغم در اومد. کیارش به سمتم برگشت . چشمهاش قرمز شده بود و صورتش خیس عرق بود.من: چه غلطی داری میکنی؟رفتم نزدیک مرده که داشت بلند میشد، تازه فهمیدم که یکی از کارکنهای ما هست.کیارش: زده ماشینمو داغون کرده مرتیکه...پریدم توی حرفش و تقریبا داد زدم: ساکت.کیارش چنگ زد به موهاش و پشتش رو به من کرد. صدای نفسهای عصبیش رو میشنیدم.من: هرچقدر که خسارت ماشینتون باشه من میدم. ولی شما حقی ندارید روشون دست دراز کنید.کیارش برگشت وبه سمتم اومد. حالا رو به روم وایساده بود.کیارش: ببخشید یکم از کوره در رفتم.بوی مشروب حالمو بهم زد. رومو ازش گرفتم و با خشم گفتم: آره معلومه، اون زهر ماری رو ریختی تو حلقت و کنترل اعصابتو نداری. از شما توقع نداشتم آقای مؤدب پور.راهمو گرفتم و رفتم. محسن داشت با عصبانیت به کیارش نگاه میکرد و به اون مرد بیچاره کمک میکرد. ببین چطور زده که بیچاره نمیتونه راه بره. نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و شروع کردم به گریه کردن. وقتی که رسوندیمش خونشون و فهمیدیم که مشکل جدی وجود نداره با محسن به ویلا برگشتیم . محسن دستشو گذاشت پشت کمرم و سعی میکرد که آرومم کنه.تازه دراز کشیده بودم که بخوابم که صدای گوشیم بلند شد. کیارش بود.خیلی جدی گفتم: بله؟کیارش: آوا من معذرت می خوام. امروز خبر دادن که برام یه مشکلی پیش اومده. وقتی فهمیدم خیلی عصبی شدم. کنترل اعصابمو نداشتم. قبول دارم خیلی تند رفتم. من ازشون معذرت خواهی کردم و بردمش درمانگاه. باور کن که خیلی پشیمونم.آخی بچّم رفته معذرت خواهی. شاید مشکلش بزرگ بوده که اینقدر عصبانی شده.من: انشاالله مشکلت حل بشه.کیارش: یعنی بخشیدی؟ آوا.من: زهر مار و آوا. آره بخشیدم. ولی آخرین بارت باشه می خوریا . خوشم نمیاد کسی که پیشم باشه توی هوش خودش نباشه. باشه؟کیارش خیلی مظلوم گفت: باشه. چشم.خندیدم و گفتم: آفرین پسر خوب. خوب برو بخواب. شب بخیر.قطع کردم و چشمهامو بستم. با یاد محسن یه لبخند اومد روی لبم.

 

 

منبع: اسوده رمان/98تیا/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 46
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 589
  • آی پی دیروز : 173
  • بازدید امروز : 1,583
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 21
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 6,506
  • بازدید ماه : 22,406
  • بازدید سال : 128,821
  • بازدید کلی : 20,117,348