loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 1518 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان گناهکار(فصل سوم )


«دلارام»

آوردنم تو یه اتاق دیگه.......یه اتاق تقریبا بزرگ و شیک.. رنگ دیوارا تماما سفید..یه تخت دو نفره با طراحی فانتزی .. روتختی ساده ای از ترکیب رنگ های سفید و بنفش......و از همین رنگ بندی توی پرده ها هم به کار رفته بود.. یه میز آرایش کوچیک..دو تا کمد کنارهم به رنگ سفید..یه لوستر فانتزی بنفش که از سقف اویزون بود و دو تا میز عسلی کنار تخت ..رنگ اباژورهایی که روشون بودن به رنگ بنفش کمرنگ بود..عجب ترکیب جالبی..ساده و شیک.. آرشام قبلا بهم گفته بود که شنود به یه جفت گوشواره نصب شده و تو کشوی میز آرایش می تونم پیداش کنم..یه گوشواره ی ساده تک نگین که پشتش درست رو قسمت قفل دستگاه کوچیکی زیر یه نگین میخی جاساز شده بود.. از طریق اون می تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم..فقط کافی بود لمسش کنم..حس گر داشت.. و یه گیره ی مو به رنگ قرمز که هر وقت آرشام بهم گفت باید بزنم به موهام..انگار گفته بود ردیاب یا یه همچین چیزایی ِ .. مثل اینکه راست می گفت..وقتی ما تو کیش داشتیم با ارسلان و دلربا سر و کله می زدیم زیردستای آرشام اینجا داشتن به دستوراتش عمل می کردن.. عجب فکر بکری..ارسلان وقتی منو از خونه ی آرشام اورد قاعدتا نمی تونستم با خودم ردیاب و شنود بیارم..چون سه سوت می فهمیدن چه خبره.. ولی اینجوری هم طبیعی عمل کردیم..و هم اینکه این دستگاه ها رو از تو ویلای شایان رو خودم نصب می کنم..بدون اینکه کسی شک کنه.. آرشام بهم گفته بود تو اون اتاق همه جور وسایلی واسه دخترا فراهمه..از زیورالات گرفته تا لباسای فخار و شیک..از این شایان مارمولک هر کاری بر میاد.. اون دفترچه تو جیبم بود..وقتی ارسلان منو انداخت تو اتاق و رفت تا یکی از نوچه هاشو صدا بزنه و منو ببره تو اتاق مخصوص، پرتش کردم زیر ِ تختی که تو اتاق بود.. گفته بود تو اتاق دوربین نیست پس می دونستم کسی نمی فهمه..وقتی اوردنم تو این اتاق یه زن که خیلی هم خشن بود سر تا پام و بازرسی کرد..بعدشم ولم کردن اینجا.. باید اون دفترچه رو بردارم..ممکنه بیافته دست کسی..اون وقت رسما بدبخت میشم.. دفترچه ی آرشام..بیافته دست یکی از این ادما..دیگه معلومه چی میشه.. به بهونه ی دستشویی، بردنم بیرون..تو دستشویی توسط شنود تونستم با آرشام حرف بزنم..دستگاه شنود به قدری قوی عمل می کرد که با یه پچ پچ ساده هم می تونستم باهاشون حرف بزنم.. اینا رو قبلا آرشام برام گفته بود.. چون تو اتاقم دوربین کار گذاشته بودن سعی کردم از روی کنجکاوی کشوها رو بگردم..و مثلا گوشواره رو پیدا کنم ..چند تا گوشواره اونجا بود که مجبور شدم یک به یکشون و امتحان کنم و مثلا از این خوشم بیاد..نباید اونا رو به شک مینداختم.. از شال و روسری هم خبری نبود..اینجا همچین اجازه ای بهم نمی دادن..تا قبل از اون پیش ارشام برام مسئله ای نداشت ولی حالا..مجبورم کوتاه بیام.. اگه یه دختری بودم که به اینجورمسائل عادت نداشت شاید به بدترین شکل ممکن برخورد می کردم ولی نه..من دیگه به حرف زور شنیدن عادت کردم.. از وقتی فهمیدم یه برده م عادت کردم.. از وقتی که درک کردم یه دختر تنهام تونستم به این باور برسم که هر کی هر چی گفت باید بگم چشم.. ولی نگفتم..به هر کس اینو نگفتم..مگه اینکه مجبور شده باشم.. جلوی آرشام کوتاه نمی اومدم..ولی جلوی منصوری مجبور بودم..حالا هم به خاطر انتقام مجبورم کوتاه بیام.. اجبار.. اجبــار.... و باز هم اجبـــــار.. همه ی زندگی من بر پایه ی اجبار ساخته شده و من با سرکشی دارم ادامه ش میدم.. مرحله ی دوم نقشه رو باید اجرا می کردم..مرحله ی اول اومدنم به اینجا بود و حالا مرحله ی دوم..جلب اعتماد ارسلان.. ولی به همین اسونی نبود..با حرف می تونستم درستش کنم اما..اونم باید یه حرکتی از خودش نشون می داد.. آرشام بهم گوشزد کرده بود زیاد از حد نزدیکش نشم.. ولی اگه بتونم اعتمادشو جلب کنم ارسلان حاضره شایان رو از میدون به در کنه.. و زمانی که شایان تو گود نباشه..جا واسه بازی کردن ما هم فراهم میشه.. پس مرحله ی سختیه..خدا کنه بتونم از پسش بر بیام.. رو تخت چمباتمه زدم..چونه مو به زانوم تکیه دادم..صدای آرشام هنوز تو گوشمه.. وقتی بهم گفت مراقب خودم باشم..خشک نبود..رسمی هم حرف نمی زد..اروم بود..یه جور احساس تو صداش موج می زد.. لبخند کمرنگی نشست رو لبام.. یعنی باور کنم؟.. یعنی میشه؟.. آرشام و من.. آه.. خدایا برام رویا نشه.. حقیقت داشته باشه.. آرشام مال من بشه..خب مگه چی میشه؟.......... شام نخورده بودم..چیزی هم بهم ندادن..به درک..با این همه استرس کوفتم بود از گلوم پایین نمی رفت.. این اتاق حتی یه حموم و دستشویی مستقلم نداشت..حتما باید می رفتم بیرون.. رو تخت درازکشیدم..تو فکر بودم..به همه چیز فکر می کردم.. به آرشام.. به این جدایی که معلوم نیست چقدر می خواد طول بکشه.. به ترسی که تو دلمه..هراسی که اروم وقرارو ازم گرفته.. نقشه ی مشترکمون.. مدارک آرشام و محلی که اونا رو مخفی کردن.. و حس انتقامی که از وقتی اوردنم اینجا حس می کنم در من قوی تر شده.. با اینکه می ترسم ولی نشون نمیدم.. با اینکه نمی تونم چند لحظه بعدمو پیش بینی کنم ولی خودمو اماده کردم.. همه چیز اینجا بر پایه ی اجباره..همه چیز.. فقط گرفتن انتقام از این ادمای رذل که دست خودمه..خودم خواستم که حالا اینجام..حتی اگه آرشام کمکم نمی کرد بازم می اومدم جلو..نمی دونم چجوری..شاید اون موقع به قیمت جونم تموم می شد ولی.. باز خیالم راحت بود که هدفم و نصفه نیمه رها نکردم..تا تهش رفتم..

**************************

خوابم نمی برد..خداوکیلی هر کس دیگه ای هم جای من بود خواب به چشماش نمی اومد.. در قفل بود ولی کلیدش دست من نبود.. از شب می ترسم.. ازاین سکوت هراس دارم.. از تنهایی.. از اینکه اون سایه رو هم از دست بدم..آرشام .. گفت مثل سایه باهامه..مراقبمه.. می ترسم..دست خودم نیست.. ای کاش دست خودم بود و روش کنترل داشتم ..ولی نیست.. دستگیره تکون خورد.. چشمام کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون..بستمشون.. صدای چرخش کلید توی قفل ضربان قلبمو بالا برد.. صدای باز شدن در..تنم یخ بست.. گوشه ی پتو رو تو مشت سردم فشردم..و در بسته شد.. خدایا خودمو به تو سپردم..خدایا تنهام نذار.. یکی از دستام زیر سرم بود..بدون مکث با سر انگشت پشت گوشواره رو محکم لمس کردم..آرشام..

«آرشام»

-- قربان دستگاه شنود روشن شد..

با تعجب از پنجره فاصله گرفتم..پشت مانیتور ایستادم..

-صدا رو واضح تر کن..

--چشم قربان..

کیوان کنارم ایستاد..حالت صورتش کاملا جدی بود.. با شنیدن صدای شایان اخمام جمع شد..

-- می دونم که خواب نیستی..بذار چشمای خوشگلت و ببینم.. یه مکث کوتاه.. بی طاقت به مانیتور که نواری از امواج صدای پخش شده از دستگاه شنود رو نمایش می داد زل زده بودم.. صدای هراسان دلارام.. خم شدم سمت مانیتور..با اشاره ی دست من بچه ها صدا رو بلندتر کردن..

- دستتو به من نزن عوضی..

-- چرا عزیزم؟..دلارام من تو رو می خوام..برای همینم اوردمت اینجا..

- من به میل خودم نیومدم تو این خراب شده..دستت بهم بخوره خودمو می کشم..

-- دستم؟.......و صدای خنده ی بلند شایان........

-- دستم که هیچ عزیزدلم..تو قراره تو آغوش من یه زندگی جدید و شروع کنی..قراره مالک همیشگی تو من باشم..این آغوش از این به بعد فقط خواهانه وجود نازنین تو ِ دختر..اینو بفهم.. صدای دلارام بغض داشت..کلافه از مانیتور فاصله گرفتم..

- خفه شو روانی....دستمو ول کن..بهت میگم ولم کن....تو رو خدا بکش کنار..به من دست نزن..نکن.. هجوم بردم سمت پنجره .. مشت محکمی به دیوار کوبیدم..کیوان بازوم و گرفت..

--آرشام آروم باش .. پنجه هام و از سر خشم تو موهام فرو بردم..با دادی که زدم مشت دوم رو به شیشه ی پنجره کوبیدم..شیشه با صدای بلندی لرزید ولی نشکست..

- نمی تونــم .. بفهم کیوان..اون عوضی داره چکار می کنه؟..

-- می دونم..ولی ما دیگه شروع کردیم..نمی تونیم راهی رو که رفتیم برگردیم.. صدای شایان و شنیدم..مستانه قهقهه می زد..

-- از چی می ترسی عزیزم؟.. فعلا که کاریت ندارم..فعلا فقط دستتو گرفتم..تا یکی، دو روز اینده کاملا سرپا میشم..نمی خوام وقتی تو اغوشم می گیرمت دردی رو حس کنم..می خوام تمومش ل*ذ*ت باشه..ل*ذ*ت از وجود تو..پس صبر می کنم..اینهمه مدت صبر کردم این 2 روزهم روش..نمی دونی تو قلبم چه جایگاهی داری دختر..برام خیلی با ارزشی..خیلی.. از پشت پنجره بدون اینکه کنترلی رو خودم داشته باشم داد زدم: د ِ آخه لاشخــور.... پیر ِ سگ تو که این همه سوگلی دور و برت و پر کرده دیگه چه گیری دادی به این دختر؟..

کیوان _ آرشام.. برگشتم و تو صورتش داد زدم: چیــــه؟..چیه هی آرشام آرشام راه انداختی؟..اون کفتار داره تو آتیش ه* و* س ی که برای خودش راه انداخته می سوزه..داره دلارام و هم با خودش به اتیش می کشه.. کلافه دور خودم چرخیدم..به صورتم دست کشیدم..

- ولی من نمی ذارم..همه کسِش ُو به عزاش میشونم..حالا ببین..

-- ما هم برای همین اینجاییم..شایان عاقبتش معلومه..

- خودم کارشو می سازم..زنده ش نمی ذارم..حالا ببین کی گفتم..حرفیه که زدم، پاشم وایسادم..

-- تو یه مکالمه ی کوتاه از اون و دلارام شنیدی این همه بهم ریختی پس با چه جراتی تونستی شروع کننده ی این بازی باشی؟..مگه نمی دونستی چی در انتظارشه؟..

-بسه کیوان..واسه من موعظه نکن..اره می دونستم..ولی نمی دونستم تو شرایطش که قرار بگیرم حالم میشه اینی که می بینی..

-- حق داری..تا حالا تجربه ش نکردی.. دستم و رو چارچوب پنجره گذاشتم .. پیشونیم و به مچ دستم تکیه دادم..

- نمی دونستم می تونه انقدر سخت باشه..اخه چرا اینجوری شد؟..

--نباید می شد؟..

- نه..از همون اول که حسش کردم خواستم جلوشو بگیرم ولی..

-- نتونستی.. نگاهش کردم..اون غم همیشگی رو تو چشماش دیدم.. از پشت پنجره به ویلای شایان نگاه کردم..

- هنوزم یادش میافتی؟.. نفسشو عمیق بیرون داد..

-- هیچ وقت فراموشش نکردم..

- به این همه عذاب کشیدنش می ارزه؟.. چند لحظه سکوت کرد ..نگاهش و تو چشمام دوخت و با لحن خاصی گفت: تو بودی چی؟..می تونستی فراموشش کنی؟..کسی که عاشقشی..کسی که با دیدن ناراحتیش جون میدی..کسی که با دیدن اشکاش واسه اروم کردنش تنها ارزوت این میشه که توی اون لحظه محکم تو بغلت بگیریش و زیر گوشش زمزمه کنی من اینجام..پیش تو..با وجود من پس این اشکا از چیه؟........... به راحتی نم اشک تو چشماش دیده می شد.. لبخند کجی نشست رو لبام..از پنجره بیرون و نگاه کردم..

- یه روزی بود که با شنیدن این حرفات مسخره ت می کردم.. تلخ لبخند زد.. -- اره یادمه..می گفتی هیچ دختری ارزش اینو نداره که یه مرد و به زانو در بیاره..هنوزم رو حرفت هستی؟.. جوابم بهش تنها سکوت بود.. یادمه بهش چیا می گفتم.. اما من ادم احساساتی نیستم.. من نمی تونم مثل کیوان باشم..تا به الان هیچ حرف عاشقانه ای روی زبونم نچرخیده.. از این چشما نگاه پراحساسی نصیب هیچ دختری نشده.. آرشام و ابراز احساسات؟!.. اصلا نمی دونم چی هست.. نمی شناسمش.. چون ندیدم.. چون نخواستم که ببینم.. حالا چی شده؟.. یه دختر خیلی راحت اومد جلو و مسیر زندگیم و تغییر داد ؟.. با این دل چکار کرد؟.. دلی که همیشه ایمان داشتم از جنس سنگ ِ ؟.. نگاهی که سرد بود..حالا نسبت به اون دختر..هیچ سرمایی رو در خودش نداشت.. حس می کردم به هر کسی که بخوام می تونم این نگاه سرد و بندازم .. اما در برابر این دختر.. توانم و از دست میدم.. **********************

«دلارام»

دیشب تا صبح پلک رو هم نذاشتم..حرفای شایان..اون نگاه کثیفش..مثل بید به خودم می لرزیدم.. جرات نمی کردم تو اتاق یه بلوز عوض کنم..اینکارو باید تو حموم انجام می دادم که اونم بیرون از اتاق بود.. عوضیا از قصد این اتاق و برام در نظر گرفته بودن که همه چیز زیر نظر خودشون باشه.. نمی تونستم همینجوری اینجا زندونی باشم..باید زودتر یه فکری بکنم..تنها راه حلش هم ارسلان بود.. دیشب بعد از رفتن شایان آرشام خواست باهام حرف بزنه ولی موقعیتش نبود..اونا صدامون و می شنیدن..پس نتونستم.. دلم براش تنگ شده بود..برای یه لحظه نگاه کردنش..حتی اون اخمایی که جذبش و صد چندان می کرد.. وای آرشام.. نمی دونی که الان چقدر بهت احتیاج دارم.. ای کاش بودی و ارومم می کردی.. بعد از تعویض لباس یه قلچماق منو واسه صرف صبحونه برد پایین ..دیگه لجبازی نمی کردم..ولی رامشون هم نشده بودم.. صبحونه مو با اخم و تخم خوردم..تو سالن بودم واسه همین نگام هر از گاهی به در اون اتاق خیره می موند..همونی که دفترچه رو انداخته بودم زیر تختش.. تا وقتی از شر این مزاحما خلاص نشم نمی تونم کاری بکنم.. مرتب داشتم لفتش می دادم تا شاید سر و کله ی ارسلان پیدا بشه..وقتی این گردن کلفتا ازم دور بشن می تونم دائما شنود و روشن بذارم..ولی تا اون موقع می ترسیدم شک کنن.. خدایا همه چیز به ارسلان بستگی داره..وگرنه این 2روزم طی میشه و شایان به حرفش عمل می کنه.. هر چی نشستم و مثلا با فنجونم ور رفتم تا شاید ارسلان پیداش بشه نشد.. با اخم بلند شدم و اون یارو اومد سمتم که صدای سرخوش ارسلان و از پشت سر شنیدم.. دستم و اروم به گردنم کشیدم و نامحسوس اوردمش بالا و پشت گوشواره رو لمس کردم..

ارسلان _ به به ببین کی اینجاست..خانم خانما..صبح بخیر.. برنگشتم..در عوض اون جلوم ایستاد..با اخم کمرنگی نگاش کردم و زیر لب بهش صبح بخیر گفتم.. خواستم راهم و کج کنم برم که بازوم و گرفت..جلوشو نگرفتم..ولی خیلی نرم خودمو کشیدم عقب.. به اون مرد اشاه کرد بره..اونم سر تکون داد و ازمون دور شد.. ارسلان با دست به بیرون از ویلا اشاره کرد..با لبخند گفت: بفرمایید بانو..افتخار همراهی میدین؟..

-کجا ؟!..

-- جای خاصی نیست نترس..فقط تو باغ قدم می زنیم.. بهترین فرصت بود....دلارام از دستش نده.. سرمو تکون دادم..لبخند رو لباش پررنگ تر شد.. شونه به شونه ش قدم برداشتم.. یه تونیک استین بلند لیمویی تنم بود با شلوار جین ابی تیره..ارسلان هم یه بلوز پاییزه ی قهوه ای روشن و شلوار پارچه ای خوش دوخت مشکی.. موهای بلندش ازادانه رو شونه های پهن وعضلانیش رها بودن..چشمای سبزش زیر نور افتاب می درخشید.. فکر می کردم بیرون خبری نباشه ولی دور تا دور باغ نگهبان وایساده بود.. خب معلومه..ادم خلافکار و دم کلفتی مثل شایان بایدم این همه محافظ دور خودش جمع کنه..

باید یه جوری سر صحبت و باهاش باز می کردم..ولی یهویی هم نمی شد..از زور اضطراب انگشتام و تو هم فشار می دادم..نگام به رو به رو بود و عمیقا تو فکر بودم که صدای ارسلان منو به خودم اورد..

--میشه بدونم چی باعث شده اینطورعمیق بری تو فکر؟..

-مهم نیست..

-- دلیل این همه سردی رو نمی فهمم..تو دلم گفتم خب لابد حق داری نفهمی..تو چه می دونی عموی گرگ صفتت چه به روز من و خانواده م اورده؟!..اینی که جلوت وایساده یه زخم خورده ست..

--دلارام..با حرص نگاش کردم..خندید..

-- خیلی خب دخترفقط صدات زدم..اخمام و جمع کردم..ایستاد..رو به روش وایسادم..یه کم نگاش کردم ولی از بس هیزبازی در اورد که پشیمون شدم و سرم و انداختم پایین..این دیگه کیه؟..2 ثانیه نمیشه تو صورتش نگاه کرد..

--به حرفام فکر کردی؟..

-کدوم حرف؟!..

--می دونم که یادت نرفته..من و تو..بدون شایان..بهتر از این نمی شد..خودش داشت زمینه رو برام جور می کرد..

- یعنی به همین سادگی می خوای عموت و دور بزنی؟..پوزخند زد..صورتشو به راست برگردوند و اطرافش و نگاه کرد..

-- همچین ساده هم نیست..ولی خب..نگاهش رو به من دوخت و جمله ش و ادامه داد: ارزشش و داره..

-- به چه قیمتی؟..یه قدم بهم نزدیک شد..

--به قیمت به دست اوردن

تو..اب دهنم و قورت دادم..کمی دور و بَرَمو نگاه کردم و سرمو انداختم پایین..

-- دلیل از این محکم تر؟..

- از کجا باور کنم؟..

--باور می کنی..خیلی زود..

- شایان به درک..برام مهم نیست می خوای چکار کنی..ولی من..

-- تو با من می مونی..خونه ی اخرش میشه همین..پوزخند زدم..

- اگه بتونی به خونه ی اخر برسی..

-- منظورت چیه؟..

-دستتون به من بخوره خودمو می کشم..فک کردی همه چیز به همین آسونی ِ که ازش حرف می زنی؟..با خشونت بازوم و تو چنگ گرفت..تکونم داد..وحشت زده نگاش کردم ولی جیکم در نیومد..

-- ببند دهنتو..من مثل شایان نیستم..درسته عموم ِ ..ولی اگه بابامم بود همین کار و می کردم..اون خیلی چیزا داره که متعلق به منه..ولی هیچ وقت ازشون حرفی نزدم..تو رو ازش می گیرم در ازای هر چی که از من گرفته..پس بگو..یارو با عموش خرده فرمایشاتی داره منو انداخته وسط حساباش و تسویه کنه..

- من جزء مال و اموال عموت نیستم که بخوای گرو کشی کنی..

-- کدوم گرو کشی؟..تو برای همیشه واسه من میشی..خودمو کشیدم عقب..

- هه..صنار بده آش به همین خیال باش..خندید..به صورتش دست کشید..

-- هر چی بیشتر خودتو بکشی عقب منم بیشتر کشیده میشم سمتت..اینو فراموش نکن..حالا که پا داده بود نباید بیش از این پیشروی می کردم..واسه همین رو نفرتم سرپوش گذاشتم و سرم و انداختم پایین..

آرشام _ دلارام برو تو ویلا..

ارسلان _ عزیزم وقتی اینطور با شرم سرت و زیر میندازی نمی دونی تو دلم چه طوفانی به پا میشه..

آرشام تو گوشم فریاد زد: د ِ برو تو بهت میگم لعنتی..ناخداگاه با همون فریادی که کشید برگشتم سمت ویلا ولی ارسلان دستمو گرفت و نگهم داشت..مطمئن بودم آرشام داره ما رو می بینه..چه می دونم لابد زیردستاش بین این درختا هم دوربین کار گذاشتن..شایدم از تو همون ساختمون داره اینور و نگاه می کنه..من که از ترسم سرمو هم بلند نکردم..

- بذار برم تو..

-- کجا بری ؟..تازه اومدیم بیرون..

- نــ..نه دیگه بسه..اینجا خوب نیست..نمی دونم جمله م رو پیش خودش چطور برداشت کرد که لبخندش پررنگ تر شد و نگاهش برق زد..

آرشام _ دلارام تا یه کار دست ِ تو و خودم ندادم و همه چیزو خراب نکردم برگرد تو ویلا..د ِ یـــالا..صداش بدجور عصبانی بود..چرا همچین می کنه؟!..دستم و با شتاب از تو دست ارسلان کشیدم بیرون..بدون اینکه نگاش کنم تند تند به طرف ویلا قدم برداشتم..دیگه جلومو نگرفت..انگار می خواست همون جمله رو از زبونم بشنوه که شنید..رفتم تو اتاقم ولی قبل از اینکه درو ببندم یکی از نگهبانا جلوم ظاهر شد و با خشونت درو بست و قفل کرد..نشستم رو تخت..بین راه شنود و خاموش کرده بودم..اینجا اگه حرف می زدم توسط دوربینی که تو اتاق بود متوجه می شدن چه خبره..صدای ارشام بی نهایت عصبانی بود..جوری که شک نداشتم اگه جلومون بود ارسلان و زیر مشت و لگد له می کرد..چه به روز من میاورد بماند..ولی تمام اینا نقشه ی خودش بوده..پس دیگه این همه داد و فریاد واسه چیه؟..نکنه غیرتی شده؟..اینکه ارسلان دستمو گرفت و اون حرفا رو بهم زد..از ذوقی که تو دلم نشست بازتابش لبخندی شد که رو لبام جا گرفت..حالا چکار کنم؟..کرم افتاده بود تو جونم که باهاش حرف بزنم..نمی دونستم نزدیکش کسای دیگه ای هم هستن یا نه ولی اینجور مواقع که عصبانی می شد وقتی پیشش بودم با حرفام اذیتش می کردم..الانم دلم می خواست..وای خدا شدید دلم می خواد باهاش حرف بزنم..باید یه چیزی رو بهونه می کردم..مثلا حموم..اره اینجوری می تونم بیشتر طولش بدم..یه کم تو اتاق رژه رفتم..با یه تصمیم آنی به در اتاق ضربه زدم..کلید تو قفل چرخید..هیکل چهارشونه ی نگهبان تو درگاه ظاهر شد..

--چی می خوای؟..

با اخم جوابشو دادم: باید برم بیرون..

--کجا؟..

- شما اینجا خدمتکار زن ندارین که من دم به دقیقه باید قیافه ی نحس شماها رو تحمل کنم؟..یه کم با خشم نگام کرد بعدشم درو محکم بهم کوبید..زهرمار تو جونت مرتیکه ی چلغوزو نیگا کنا..شیطونه میگه.....در باز شد..همون زنی که منو اورد تو این اتاق و بازرسیم کرد جلوم وایساد..به حالت سوالی نگام کرد ..

- می خوام برم حموم..یه نگاه سرسری به سرتا پام انداخت..با سر به دراتاق اشاره کرد..

--راه بیافت..انگار گروگان گرفتن..ولی خداییش هم چهره ش و هم اخلاقش فوق العاده خشن بود..

************************

رفتم تو حموم و درو بستم ..واسه محکم کاری 2 تا قفل پشت سر هم ..اولش خواستم حموم نکنم ولی بعدش گفتم اینا به یه مگس تو هوا وِز بزنه مشکوک میشن..اونوقت اینکار من که دیگه خیلی تابلو بازیه..لباسامو دراوردم و وان رو پر از اب کردم..سرویس حموم ِ اینجا کاملا با ویلای آرشام فرق داشت..یه وان بیضی شکل سفید و براق..کاشی ها و سرامیکای سفید با طرح های نقره ای پیچ در پیچ..قشنگ بود ولی بخوره تو سرشون هیچ کجا ویلای ارشام نمیشه..قبل از اینکه دستام خیس بشه شنود و روشن کردم..نشستم تو وان..وای چه گرمه..کاملا حواسم بود گوشواره خیس نشه..شاید ضدآب باشه ولی احتیاط شرط عقل ِ ..اب و باز گذاشتم تا صدام بیرون نره..با لبخند اسمش و صدا زدم..

-آرشام..تشر زد: تو داری چکار می کنی دلارام؟..چرا گذاشتی....جمله ش و ادامه نداد..

-من که کاری نکردم..همه ش از طرف ارسلان بود..............با شیطنت ادامه دادم:من که دارم طبق نقشه پیش میرم پس چی شد؟..

-- حرف من سر یه موضوعه دیگه ست..بحث و عوض نکن..

-چه موضوعی؟..صداش حرصی شد..

--دلارام اذیت نکنا وگرنه..

-آرشام اذیتت نمی کنما.. وگرنه چی؟..تموم مدت لبخند رو لبام بود و تن صدام غرق شیطنت..انگار یکی پیشش بود که صدای پچ پچشو شنیدم..

-- تو برو بیرون...............کیوان اون نیشتو ببند وگرنه.............دلارام الان کجایی؟..

- با کی حرف می زدی؟!..

--ازت سوال کردم کجایی؟..با همون لبخند ریلکس به بدنه ی وان تکیه دادم و گفتم: یه جـــای خـــوب..نمیشه بگم جای شما خالی..شرمنده..فکر می کردم فقط خودش صدامو می شنوه..واسه همین راحت باهاش حرف می زدم..

--کجا؟!..

کش دار گفتم:اووووممممممم..تو یه حموم شیک و مجهـــز..تو یه وان خوشگل و........

--بــســه دلارام..صداش به قدری بلند بود که تو جام پریدم..انگار که پیشمه..

-چرا خب؟..خودت گفتی بگو کجایی منم گفتم..

-- اینجوری باید می گفتی؟

..باز شیطون شدم..

- مگه چجوری گفتم؟

..صدای نفسای نامنظمش به گوشم خورد..

-حالتون خوبه جناب مهندس؟..

-- دلارام مگه اینکه...........

خندیدم..- مگه اینکه چی؟..دستت بهم نرسه؟..برسه چی میشه مثلا؟.......آخ..

تند گفت: چی شد؟!..

خندیدم:آخ آخ آهِت منو گرفت..

صداش نرم و گرفته تو گوشم پیچید..

-- دلارام نکن..

سکوت کردم..از اونطرف هم فقط سکوت بود که بهم می رسید..صدای نفس هاش چقدر برام ل*ذ*ت بخش بود..

-آرشام..تنهایی؟..

--چطور مگه؟..

با شَک پرسیدم: فقط خودت صدامو می شنوی دیگه مگه نه؟..

مکث کرد..-- نه..یه گروه اینجا دارن امواج شنود و دریافت می کنن..درضمن ضبط هم میشه..رنگم پرید..وای خدا..صدام می لرزید..

-آرشام..تو رو جون من راست میگی؟..همه شنیدن؟..بعد از یه سکوت کوتاه که جونم و به لبم رسوند صداشو شنیدم..

--نه..صدا رو فقط خودم دریافت می کنم..یعنی درحال حاضر..مکالمات تو و شایان رو بچه ها بهش رسیدگی می کنن..یه نفس راحت کشیدم..

-پووووف..خواستی تلافی کنی اره؟..

-- تو فکر کن اره..

- دیگه فکر کردن نمی خواد..قلبم وایساد..هیچی نگفت..فقط صدای نفسای بلندش و می شنیدم..

- خب دیگه من باید برم..ممکنه شک کنن..

--باشه..بیشتر مراقب باش..

خندیدم..-نترس حواسم هست..فقط..

-- فقط چی؟..

- فقط خدا کنه تا فردا بتونم ارسلان و.......مکث کردم و ادامه دادم: وگرنه شایان..

--هیسسسسس..می دونم..نگران نباش..کار به اونجاها کشیده نمیشه..منم امروز دست به کار میشم..

-باشه..تو هم مواظب خودت باش..واقعا نگرانم..

--دیگه واسه چی؟..

اروم گفتم: واسه چی نه..واسه کی....نگرانم واسه جفتمون..خدا کنه بتونم از پسش بر بیام...............سکوت کرد..تا چند لحظه..

-آرشام..آرشام صدامو می شنوی؟..

--آره شنیدم..نگران چیزی نباش..فقط اگه.......تو چنین مواقعی یاد اون سایه بیافتی شاید تونستی آروم بشی..اون شب و فراموش نکن..منظورش و کاملا فهمیدم..اون شب تو کیش بود..وقتی منو برد تو باغ و توی اون تاریکی ..تقه ی محکمی به در خورد..سریع اب و بستم..صدای همون زن و شنیدم..

-- بسه دیگه بیا بیرون..

-خیلی خب اومدم..آب و باز کردم..

- من باید برم..

--برو..فقط تموم مکالمات و وصل کن..چه با شایان و چه با ارسلان..

-باشه حتما..

*************************

«آرشام»

هدفون رو، از روی گوشم برداشتم..این قسمت از مکالمات رو از روی مانیتور حذف کردم..در باز شد..کیوان بود..لبخند بخصوصی رو لباش خودنمایی می کرد..

--تموم شد؟..

-می بینی که..کنارم ایستاد..دست به سینه با لبخند به من که در حال حذف مکالمات بودم نگاه می کرد..

-- دختر شیطونیه..خدا به دادت برسه..

- دلارام تنها دختری ِ که نتونستم نرمش کنم..همیشه از من یه قدم جلوتر بود..

--از چه نظر؟..

-شیطنت، حاضرجوابی..یه جورایی بی پرواست ولی..نگاهش برخلاف حرکاتش ارومه..

-- پس..

-آره..تموم فکر و خیال من از همین چشما شروع شد..نه به زیباییش توجه داشتم و نه به هر چیز دیگه..در وهله ی اول بی پروا بودنش و بعد هم نگاهش.. که درست مثل اسمش می مونه..به میز تکیه داد..دست به سینه سرش رو تکان داد..

-- و برای مردی مثل تو همین کافیه تا دل ببنده..یادته همیشه می گفتم آرشام تو باید بگردی دنبال کسی که اول بتونه به زندگیت ارامش ببخشه..ولی تو درهمه حال غرور بیش از اندازه ت رو تحسین کردی و گفتی آرشام هیچ وقت تغییر نمی کنه..با اخم نگاهش کردم..

- هنوزم حرفم همون که هست..غرور من هیچ وقت از بین نمیره..

-- غرور و عشق با هم؟!..به نظرت شدنیه؟..

-میشه انقدر از واژه ی عشق استفاده نکنی؟..کلافه م می کنه..کمرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و سرمو به عقب فرستادم..به صورتم دست کشیدم و نفسمو عمیق بیرون دادم..

-- تو عاشقی منتهی داری فرار می کنی..هم قبولش داری و هم نه..مشت ِ دل ِ ناآرومت پیش خودت باز شده..ولی ببین کی بهت گفتم..تو بالاخره قبولش می کنی..یه روز به این حرفم می رسی..مطمئن باش..

- دیگه بس کن کیوان..

-- باشه..هنوزم مغروری..حتی ذره ای ازش کم نکردی..وقتی خواستی با دلارام تنها باشی ..و من و بچه ها رو از اتاق بیرون کردی فهمیدم باهاش راحتی ..ولی به حدی مغروری که نمی خوای بچه ها نرمش تو رو ببینن..خیلی راحت می تونستی صدا رو از اسپیکر قطع کنی ولی همه ی ما رو فرستادی بیرون از اتاق..نمیگم عشق..خیلی خب..ولی به علاقه ت توجه کن..کاری نکن یه روز از دستش بدی و یه عمر پشیمونی برات باقی بذاره..راهی رو که من رفتم تو نرو..اخرش میشی یه مجنون ِ حسرت به دل..درست مثل همین ادمی که جلوت وایساده..از روی صندلی بلند شدم..

- من هیچ وقت مجنون نمیشم..زدم رو شونه ش و با پوزخند ادامه دادم: راهی که تو رفتی رو من خیلی وقته تجربه کردم..ولی مسیرامون با هم فرق می کنه.. تو با پای دلت رفتی و من با پای خودم..

--حالا کجا میری؟..

- باید برم خونه..بعدشم شرکت..اگه بخوام تموم مدت اینجا بمونم شایان و دور و بریاش از نبودم شک می کنن..وقتی ارسلان و کشیدیم وسط من وارد عمل میشم..یادت نره تلفنی آمار لحظه به لحظه رو بهم میدی..آخر شب باز سر می زنم..

--باشه..خبری شد بهت میگم..

منشی _ قربان یه خانمی اومدن میگن با شما کار دارن..

-فعلا سرم شلوغه بگو منتظر باشه..

--بله،چشم..داشتم به پرونده های شرکت رسیدگی می کردم..تو این مدت که نبودم همه ی کارها بی نقص انجام شده بود..گرچه وقتی هم که کیش بودم بر همه ی این امور نظارت داشتم..به هر کسی اعتماد نداشتم ولی کسایی رو که بهم امتحان پس داده بودند رو می شناختم..پرونده رو بستم..به پشتی صندلی تکیه دادم..دستامو روی دسته ش گذاشتم و انگشتامو در هم گره زدم..توی همین حالت به دلارام فکر می کردم..به کسی که این روزا ذهنمو درگیر خودش کرده بود..حرفای کیوان..سالهاست می شناسمش..یه همکار صمیمی ..کسی که برام شناخته شده بود..فرد مطمئن و کاملا زیرک..ولی بر عکس من اون احساسات رو تو کارش دخیل کرد..برای همین هم شکست خورد..دختری که ناخواسته وارد زندگی کیوان شد..ولی نتونست باور کنه که کیوان چطور ادمیه..تا اینکه یک شب غرق در خون در حالی که رگشو زده بود تو خونه پیداش می کنن..کیوان به وضوح از بین رفت..تا اون موقع یه ادم احساساتی بود ولی با این اتفاق ..اون هم اینطور ناگهانی تبدیل به یه ادم سرسخت شد..کسی که تو کارش جدی بود و تا پای عمل می ایستاد..خودشو غرق کرد..غرق در کار و افکار و ذهنیت های پوسیده که تمام اونها متعلق به گذشته بودند..هیچ وقت نتونستم درکش کنم..همیشه اون رو به باد تمسخر می گرفتم چون درکی از عشق نداشتم..من جایی به دنیا اومدم که مردمانش عشق رو با خیانت همسان می دونستند..به ادم عاشق ناسزا می گفتند ..دروغ رو سرلوحه ی خودشون قرار داده بودند و از شیطان فرمان می گرفتند..من از احساس چیزی نمی دونم..من با لبخند بیگانه م..به من یاد دادن سخت باشم..ولی نبودم..تا وقتی که 20 سالم شد یه جوون شاد وسرزنده بودم..من بین اون همه ادم مغرور و متکبر شاد زندگی کردم..خواستم که همه چیز رو تغییر بدم ولی..خودم تغییر کردم..تقدیر با من بازی خوبی رو شروع نکرد..باهام کاری کرد که از زندگی گذشته م دست بکشم..بشم یه آرشام دیگه..آرشامی که متولد شد زمین تا اسمون با آرشام سابق فرق می کرد..اونا هم منو مثل خودشون گناهکار کردن..نتونستن لحظه ای آرامش رو به من ببینن..من همه چیزم رو از دست دادم..همه چیز..دکمه ی تماس با منشی رو فشار دادم..

- به اون خانم بگو بیاد داخل..

--چشم قربان..چند لحظه طول کشید که در اتاق به ارومی باز شد..با کمی تعجب به دلربا که تو درگاه اتاق ایستاده بود نگاه کردم..اومد تو و با لبخندی افسونگر درو بست..

--سلام ..از دیدنم شوکه شدی؟..

- چرا اومدی شرکت؟..

--می تونم بشینم؟..کمی تعمل کردم..باید می فهمیدم چی می خواد..با سر اشاره کردم....نشست..

-- راستش اومدم باهات حرف بزنم..

- حرفامون و همون شب تو کیش زدیم..

-- تو حرفاتو زدی نه من..

- چرا حالا اومدی؟..

-- سرم شلوغ بود..بابام تصادف کرده..

-چطور؟!..

-- برگشتیم این اتفاق افتاد..تو کیش هم می خواستم بیام پیشت ولی دوست مامی رو اونجا دیدیم و اونا هم دعوتمون کردن..مامی هم اصرار کرد که بمونیم..بابام هنوز بیمارستانه..

- حالش چطوره؟..

--خوبه..چیز مهمی نبود..فقط پا و سرش شکسته..نمی تونستم تنهاش بذارم..مامی هم حالش خوش نبود..ولی دیگه امروز دلمو به دریا زدم و اومدم پیشت..دستام و روی میز گذاشتم و انگشتامو در هم فشردم..-چی می خوای بگی؟..

-- همه ی حرفای نگفته..حرفایی که تو دلمه و تو نمی خوای بشنوی..

- پس از اینجا برو..

-- نه آرشام..نیومدم که برم..اومدم بمونم..

- تو دختر مغروری هستی..هیچ وقت ندیدم بخوای خودتو به پسری نزدیک کنی و یا حتی جلوش التماس کنی..پس....

-- تو برای من هر پسری نیستی آرشام..تو برای من فرق می کنی..تو یه ادم متفاوتی..کمتر کسی رو با اخلاق و خصوصیات تو دیدم..برام جذابی..نمی تونم فراموشت کنم..

- اما مجبوری که اینکارو بکنی..من اهل این برنامه ها نیستم..

--می دونم..چیز زیادی هم ازت نمی خوام..چون می شناسمت اینو میگم..

- چرا این همه اصرار داری؟..

-- چون دوستت دارم..اگه عاشقت نبودم هرگز قدم جلو نمی ذاشتم..

- ولی من هیچ حسی بهت ندارم..اینو قبلا بهت گفتم..

-- گفتم که می دونم..ولی تمومش پای خودمه..درضمن می دونی که..

-چی رو می دونم؟!..با لبخند نگام کرد..

--دقیقا 4 روز دیگه تولدته..تصمیم دارم یه مهمونی بزرگ ترتیب بدم..خواستم بهت نگم تا وقتش برسه ولی می شناسمت و می دونم اگه حرفی بزنی سرش وایمیستی خواستم از قبل در جریان قرار بگیری..با اخم غلیظی زل زدم تو چشمای عسلیش که با شیفتگی هر چه تمام تر من رو نگاه می کرد..- هیچ می فهمی چی داری میگی؟..بهت گفتم نه..اونوقت تو به خاطر من مهمونی ترتیب دادی؟..دلربا همه چی تموم شده..حتی همون رابطه ی دوستی ساده ..اشک تو چشماش حلقه بست..از روی صندلی بلند شد وجلوی میز ایستاد..با اخم و عصبانیت گفت: ساده نبوده و نیست..چرا نمی خوای بفهمی آرشام که من دوستت دارم؟..تو تمومش کردی ولی من نه..اون شب حرفات و زدی ولی نذاشتی منم حرفای دلمو بهت بزنم..سریع رفتی..آرشام.. پای کس ِ دیگه ای در میونه؟..از جا بلند شدم و دستام و روی میز گذاشتم..کمی به جلو خم شدم و داد زدم: به تو مربوط نیست..حق نداری از من سوال بپرسی..بغض داشت..به ارومی گفت:پس پای یکی وسطه..کی؟..نکنه اون دختر ِ که تو کیش باهات بود؟..اسمش دلارام بود درسته؟..صدامو کمی پایین اوردم..یه قطره اشک رو صورتش نشست..

-- من قلبی ندارم که بدمش به کسی..پس این بحث و همینجا تموم کن..

- مگه میشه؟..تو هم یه ادمی..مثل همه ی این مردمی که اطرافت دارن زندگی می کنن حق حیات داری..تا وقتی نفس می کشی می تونی عاشق بشی..

-- نمیشم چون بلد نیستم..من از عشق وعاشقی بیزارم..دلربا برو بیرون از اتاق..اعصابمو بیشتر از این نریز بهم ..

- باشه میرم..ولی بهم قول بده که میای مهمونی ..قول بده تا برم..عجب گیری کردم..کلافه تو موهام دست کشیدم و سرمو چرخوندم..نفس عمیق کشیدم و نگاهش کردم..منتظر به من چشم دوخته بود..

- چرا اصرار می کنی؟..

-- چون برام مهمی..من که دشمنی باهات ندارم اینطور باهام رفتار می کنی..بعد از 5 سال برگشتم و می خوام تلافی کنم..میای؟..

- تو درخواستت اینه که من به این مهمونی بیام و من به خاطرش یه شرط میذارم..

-- چه شرطی؟!..

-اینکه بعد از مهمونی منو برای همیشه فراموش کنی..دیگه نمی خوام به من فکر کنی و یا به دیدنم بیای..قول میدی؟..سکوت کرد..چونه ش از بغض لرزید..

-نمی تونم..من....

--هیسسس..فقط قول بده..در اینصورت میام..گوشه ی لبشو به دندون گرفت و سرشو زیر انداخت..قطره ی اشکش رو با سر انگشت پاک کرد..با صدای بم و گرفته ای گفت: باشه..فقط تو بیا بعدش من برای همیشه از زندگیت میرم بیرون..

- نه..........سرشو بلند کرد..انگشت اشاره م رو جلوش گرفتم و ادامه دادم: تو هیچ وقت تو زندگی من نبودی دلربا..من تو رو به چشم یه دوست نگاه می کردم نه معشوق..فقط ای کاش از اول بهم می گفتی تا همون موقع می کشیدم کنار..مقصر این اتفاقات خودتی ..چند لحظه تو چشمام نگاه کرد..مخمور و اشک آلود..

- آرشام خیلی سخته..معامله ی بدیه..به خدا عین این می مونه که بگی قلبت و با دستای خودت از تو سینه ت در بیار و بنداز دور..همچین دردی رو دارم حس می کنم..آرشام من که بعد از این مهمونی میرم رد کارم ولی امیدوارم یه روز تو هم این حس رو تجربه کنی..تو میگی قلبی تو سینه ت نیست ولی یه روز می فهمی که تو سینه ت قلب داشتی ولی خودت از وجودش بی خبر بودی..و زمانی حسش می کنی که صدای تپش های بلند و نامنظمش رو بشنوی..اونوقته که می فهمی به درد من دچار شدی..درد عشقی که نافرجامه..فقط خدا کنه طرفت اونقدر بخوادت که دست رد به سینه ت نزنه..ولی امیدوارم واسه یه بارم که شده طعمشو بچشی و بفهمی من چی دارم میگم..............قطرات اشک صورتش و خیس کرده بود که زمزمه کرد:خداحافظ..اخر هفته یادت نره..منتظرتم..و به سرعت باد از اتاق خارج شد..بعد از رفتنش لحظه ای به حرفاش فکر کردم..تپش های بلند و نامنظم..برای اولین بار این تجربه رو در خودم دیده بودم اون هم زمانی که با دلارام حرف می زدم..حرفا دلربا چه معنی می تونست داشته باشه؟..و یا گفته های کیوان مبنی بر عاشق شدن..عشق..عشق..اصلا نمی تونم درکش کنم..چرا از وقتی فهمیدم این حس داره در من پیشروی می کنه دائم خودمو کنار می کشم؟..چرا نمی خوام قبولش کنم؟..با اینکه هست و وجودشو حس می کنم ولی هر بار ردش کردم..می خوام خوددار باشم و هستم اما..در مقابل صورت خیس از اشک هر دختری مقاومم ولی اون..قطره ای رو به دریایی می بینم..تا حالا نخواستم پناه کسی باشم و یا دختری رو کنار خودم نگه دارم..ولی اون دختر..یه جور دیگه بهش نگاهش می کردم..وقتی میگه تنهام می خوام بگم که تنها نیستی..ولی غرور این اجازه رو بهم نمیده..اما حرکاتم از غرورم فرمان نمی گیرن..

پس....نفسم و محکم بیرون دادم و خودم و روصندلی پرت کردم..نمی تونم به افکار درهمم نظم بدم..سرم به خاطر حجم این همه سوال داره منفجر میشه..به ساعتم نگاه کردم..می دونستم الان سرش خلوت ِ و مزاحمی کنارش نیست..با فکری که به سرم زده بود می تونستم نقشه م رو بهتر از قبل پیش ببرم..تلفن رو برداشتم و شماره ش رو گرفتم..بعد از 3 بوق صدای نحسش تو گوشی پیچید..

شایان_ الو..

-می خواستم باهات حرف بزنم..وقت که داری؟..

-- این همه سال گذشته و تو هنوز یاد نگرفتی قبل از هر حرفی باید سلام کنی پسر؟..

- چه فایده؟..گیرم سلام و بعد هم احوال پرسی..اینا به کار ِ من نمیاد..

--خیلی خب اگه نمی شناختمت یه چیزی ولی تو آرشامی....خب بگو ببینم واسه چی زنگ زدی؟..ارسلان می گفت اون شب سر اوردن دلارام بدجور گرد و خاک راه انداخته بودی..

- می بینم که عین بچه ها اومده پیش بزرگترش چقولی کرده..چرا خودت نیومدی دنبالش؟..تو می دونستی من از ارسلان دل خوشی ندارم..

-- پس واسه همین افتاده بودین به جون هم آره؟.........قهقهه ی مستانه ش گوشم رو پر کرد..دستمو روی میز مشت کردم..

شایان_ به هر حال الان دیگه همه چیز تموم شده..سالها گذشته..پس کی می خواین این بچه بازی رو تموم کنید؟..

- دشمنی من و ارسلان بچه بازی نیست..درضمن برای این بهت زنگ نزدم..

--می خوای بدونی حال دلارام چطوره؟..

- برام مهم نیست..اونم مثل بقیه..

--چطور؟!..

- کار من که باهاش تموم شده بود امیدوارم واسه تو هم یه سودی داشته باشه..

-- مطمئن باش که وجود دلارام برای من سرشار از سود و منفعته..یعنی تو هیچ حسی بهش نداشتی درسته؟..

- چه حسی؟!..تو که باید منو بهتر بشناسی..من قلبی ندارم که کسی رو بهش راه بدم..هیچ دختری نیست که من ازش خوشم بیاد..

-- دیدم دخترایی رو که فوق العاده زیبا هستن و تو نزدیکشون نمیشی..ولی دلارام علاوه بر زیبایی یه چیز ِ خاصی تو وجودش داره که هر مردی رو می کشه سمت خودش..از اینکه لونده ولی حرکاتش غیرارادیه خوشم میاد...و صدای خنده ی بلندش که منو تا سرحد مرگ عصبانی می کرد..دست مشت شده م رو باز کردم..کاغذ روی میزم رو برداشتم و با حرص تو دستم مچاله کردم..ای کاش خودش دم دستم بود اونوقت می دونستم جای این کاغذ چطور باید گردن اون کثافت رو خرد کنم..

- اخر هفته دلربا مهمونی گرفته..خبرشو داری؟..

-- نه چطور مگه؟!..

- هیچی گفتم شاید به تو هم خبر داده..

-- هنوز که چیزی نگفته منتهی اگر هم دعوت کرد ممکنه رد کنم..

- اون دیگه دست خودته.. ولی من حتما شرکت می کنم..

--جدا؟..فکر می کردم از دلربا متنفری؟..

- متنفر نیستم..بخوای بدونی من از همه ی دخترا فاصله می گیرم..

-- پس دلیل تماست چیه؟..

-اینکه تو این مهمونی می خوام ترتیب یه معامله ی بزرگ رو بدم..هستی؟

-- چه معامله ای؟..صدای کنجکاوش رو که شنیدن پوزخند زدم..

-قاچاق مواد..تمومش هروئین ِ ..

--تو که تو این خط ها نبودی..پس چی شد؟..

-معامله از طرف من نیست..یه نفر که تو اکثر شاخه ها بهم کمک کرده الان کارش گیر ِ ..ازم کمک خواسته تا براش مشتری جور کنم..محموله ش بزرگه..دنبال یه واسطه ست و یه طرف معامله که ابشون کنه..

--پس باید از اون دُم کلفتای حرفه ای باشه..

- آره کارشو خوب بلده..من تو رو پیشنهاد کردم..می گفت تعریفت و زیاد شنیده..

-- خب خب داره جالب میشه..تعریف کن..

- خواستم پشت تلفن آمار ندم ولی ....

-- نه نه همین الان اگه می تونی پاشو بیا اینجا..حرف معماله های بزرگ که میشه نمی تونم ازش به راحتی بگذرم..درضمن اینجوری شاید باز برگشتی پیش خودم..لبخند کجی رو لبام جا گرفت که در همون حال گفتم: بسیار خب..تا 1 ساعت دیگه اونجام..فعلا..

--منتظرم..تماس و قطع کردم..درست همونطور که می خواستم پیش رفت..قرار بود من یه مهمونی به همین منظور ترتیب بدم منتهی به خاطر مهمونی ِ دلربا این قسمت از نقشه م برگشت..بنابراین می تونستم از این فرصت استفده کنم..معامله ی سنگینی بود..

«دلارام»

در حالی که از زور بی حوصلگی با سر انگشتم روتختی رو لمس می کردم و عمیق تو فکر بودم در اتاق توسط ارسلان باز شد.. سرمو بلند کردم و نگام که بهش افتاد صاف سرجام نشستم.. لبخند به لب وارد شد و درو بست.. --انگار حوصله ت سر رفته.. و با سر به دوربینی که گوشه ی سقف نصب بود اشاره کرد..پس منو دیده.. سرمو تکون دادم و با اخم نگاهمو ازش گرفتم..نشست رو تخت..درست رو به روم..

-- نمی دونم می دونی یا نه ولی من ادم عجولیم..تا اون چیزی که می خوامو به دست نیارم اروم نمیشم..راجع به پیشنهادم فکر کردی؟.. مکث کردم..دیگه طاقت نداشتم..باید تمومش کنم..حتم داشتم فرداشب شایان میاد سروقتم..طبق گفته های خودش و توی این موقعیت انجام هرکاری رو ریسک می دونستم..

- پیشنهادت چی بود؟!.. کمی نگام کرد..خواستم سرمو بندازم پایین ولی اینکار و نکردم.. دیگه دستش پیشم رو شده بود که چطور ادمیه..طبق سفارشات آرشام نقطه ضعفاشون رو می دونستم.. شایان عاشق معاملات بزرگ بود.. و ارسلان به دخترایی که دست نیافتنی باشن و براش به قول معروف طاقچه بالا بذارن یه جور دیگه عکس العمل نشون می داد .. البته رو این مسئله آرشام تاکید داشت تا می تونم ازش دور بمونم ولی خودم می خواستم هرچه زودتر این بازی تموم بشه ..که واقعا دیگه صبر و حوصله م نمی کشید..

-- خیلی زود فراموش کردی..اینکه با من باشی و من هم کاری کنم تا شایان بی خیالت بشه..

- فکر نکنم بتونی..شایان زرنگ تر از این حرفاست.. صورتشو اورد جلو و با لحن مرموزی گفت: هیچ کس رگ خواب شایان رو بهتر از من نمی شناسه.. اینجور مواقع وقتی پای یه دختر بیاد وسط دست و دلش می لرزه ولی زود دلشو می زنه..من کاری می کنم قبل از اینکه به خواسته ش برسه ازت دست بکشه..خیلی راحت..

- چطوری؟!.. خواست به صورتم دست بکشه که سرمو کشیدم عقب..دستش رو هوا موند..اروم اوردش پایین و گفت: اونش با من..حالا چی میگی؟..

-یعنی تو می خوای منو از دست شایان نجات بدی و..

-- و برای همیشه پیش من بمونی..

- و رو چه حسابی فک کردی من قبول می کنم؟..یعنی تو از شایان بهتری؟..

-- نه..من ازاونم صدپله بدترم..ولی شایان دیگه ته خطه..نمی تونه ادامه بده..چیزی نمونده که این تشکیلات بیافته دست من..من با شایان فرق می کنم..چشمم دنبال هر کسی نیست..طرفدارعیش و نوش هستم ولی در کنارش همیشه به دنبال کسی گشتم که متعلق به خودم باشه..دست نیافتنی وخاص..و تو همون کسی هستی که من دنبالشم..دختری که نمیشه به راحتی به دستش اورد ..به زور می تونم تو دو دقیقه به دستت بیارم ولی اینو نمی خوام..اینکه خودت بیای پیشم برام یه جذابیت دیگه ای داره.. سکوت کردم..چند لحظه طولش دادم..منتظر جوابم بود..از قصد و نیتش باخبر شدم..ارسلان یکی پست تر و رذل تر از شایان بود.. سرمو زیر انداخته بودم که درهمون حال زمزمه کردم: ظاهرا راه دیگه ای ندارم..

-- 2 راه جلوت هست.. یکیش می رسه به شایان و.. راه بعدی مستقیم میاد پیش خودم..

- از شایان متنفرم..ارزومه یه روز مرگش و به چشم ببینم..

-- از من چطور؟.. به دروغ و با لحنی اروم گفتم: تو؟..تو مگه باهام چکار کردی که بخوام ازت نفرت داشته باشم؟.. و بی مقدمه جوابمو داد: از عشقت دورت کردم..

- کدوم عشق؟!..

--معلومه..آرشام.. پوزخند زدم..سعی کردم خودمو عصبی نشون بدم..

- آرشام عشق من نیست..هیچ وقت هم نمی تونه باشه..اونم یکیه لنگه ی شایان بلکن بدتر..فقط تا تونست ازم سواستفاده کرد..چه وقتی منو از چنگ منصوری کشید بیرون و شدم کلفتش و چه وقتی که وادارم کرد بیام کیش و نقش معشوقه ش و بازی کنم..حالا هم که با دلرباست..

--خودش بهت گفته با دلرباست؟..

- نه..ولی تو کیش که با هم بودن..از مابقیش خبر ندارم که چکار کردن ولی دلربا پیش خودم گفت که عاشق آرشام ِ ..اونم که رفتارش باهاش نرم بود..به من که می رسید اخماشو می کشید تو هم..ولی جلو اون دخترهیچ کاری نمی کرد.. تموم مدت مشکوکانه بهم چشم دوخته بود..انگار هنوز شک داشت..

--شک دارم ارشام عاشقت باشه..چون می شناسمش می دونم چطور ادمیه..ولی تو..نگاهت بهش اون شب که می اوردمت یه جورایی بود..دروغ که نمیگی؟.. اخمامو بیشتر کشیدم تو هم..بهش توپیدم : چه دروغی؟..دارم بهت میگم دوستش ندارم..مگه مغز خر خوردم عاشق آرشام بشم؟..ادم قحطه؟..شاید جذاب باشه ولی اخلاق نداره..ازش چی دیدم که بخوام عاشقش بشم؟..اون شب ترسیده بودم..خواستم کمکم کنه..وگرنه خودش می دونه که چقدر ازش بیزارم..فقط تا تونست ازم سواستفاده کرد.. به قدری محکم و جدی حرفامو تحویلش دادم که بهت زده تو جاش مونده بود.. خودمم داشت باورم می شد..خدایا منو ببخش.. کی میگه من عاشق آرشام نیستم؟..جونمم براش میدم..اصلا عاشقه همین اخلاقش شدم..وگرنه من کی نرمش از جانبش دیدم که بخوام بگم شیفته ی مهربونی نگاه و کلامش شدم؟.. جذبه ای که تو وجود آرشام بود رو تا به حال تو عمرم تو وجود هیچ مردی به چشم ندیده بود..محکم بودنش..اینکه تو کارش جدی بود و به حرف هیچ کس جز خودش بها نمی داد..واقعا مرد خاصی بود..

-- نمی دونم..ولی خب حرفات منو به شک انداخت..در هر صورت مهم اینه که تو الان اینجایی..رو به روی من..مهم نیست که عاشق آرشام باشی یا هر کس دیگه..تنها چیزی که الان اهمیت داره تویی و اینکه درخواستمو قبول کنی..این اخرین شانس ِ تو ِ..پس ازش استفاده کن.. خواستم تردید رو تو چشمام ببینه واسه همین گفتم: می خوام قبول کنم..اما..

--اینکه پیش من باشی با اونی که فقط برای یک شب طعم آغوش شایان رو مثل خیلی های دیگه تجربه کنی کلی فرق بینشونه..من همه چیزو تضمین می کنم..بهت این اطمینان رو میدم که زندگیت با این تصمیم کاملا زیر و رو میشه..

- باشه..قبول می کنم..فقط چون راه دیگه ای برام نمونده.. لبخند زد..

-- نگران نباش..وقت داری ..و می دونم یه روز این رابطه به یه علاقه ی دو طرفه تبدیل میشه..از طرف من مطمئن باش..بدون اگه عاشقت نبودم هیچ وقت این همه اصرار نمی کردم.. تو دلم پوزخند زدم ولی رو لبام هیچ نقشی نیافتاد..فقط نگاهش کردم و سرمو به نرمی تکون دادم.. لباشو اورد جلو که گونه م رو ببوسه ..ناخداگاه سرمو کج کردم و نذاشتم..اخم کرد..انگار توقع این عکس العمل رو ازجانب من نداشت.. واسه اینکه یه جورایی ماست مالیش کرده باشم گفتم: اول شر شایان و کم کن بعد هرکار خواستی بکن..تو باهام معامله کردی یادت که نرفته؟.. انگار قانع شد که اخماش اروم ازهم باز شد..

-- اینم حرفیه....

- فک کنم فرداشب شایان بیاد سروقتم..خودش گفت 2 شب دیگه پس فرداشب میاد..باید یه کاریش کنی..

-- بهم گفته..نگران نباش کنترل همه چیز دست منه..فرداشب پاش به اتاقت هم نمی رسه..

- می خوای چکار کنی؟..

-- شایان وقتی بد مست کنه کاملا گیج میشه..اون شب میشه یکی از همین دخترا رو که از نظر اندام و ظاهر شبیه به تو هست رو با کمی گریم بفرستیم تو اتاق..

-ولی اگه فهمید چی؟!..

-- ممکنه..اونوقت یه فکری واسه ش می کنیم..

- تا حالا شده اینجوری سرشو شیره بمالی؟.. خندید..

-- نه ولی وقتی حسابی مستش کردم دیدم چجوری میشه..

- ولی شاید اینبار فرق کنه..

--شاید..درضمن دیگه نگهبان پشت در نیست..می تونی بیای بیرون..با شایان حرف زدم.. با لبخند نگاش کردم..

- واقعا؟!..یعنی دیگه نگهبان نمیذارین یا در اتاق و قفل نمی کنین؟!..

-- انگار خیلی بهت بد گذشته..گفتم که می تونی بیای بیرون..ولی اینو دارم جدی میگم که اگه پاتو بخوای کج بذاری یا فکر فرار به سرت بزنه اونوقت خودم همون کاری رو باهات می کنم که تو سر شایان خیلی وقته می گذره..شک نکن.. سر تکون دادم و هیچی نگفتم.. خواست از اتاق بره بیرون که تند صداش زدم..برگشت و نگام کرد..

- دوربین..الان هر چی گفتیم رو که شایان دیده و شنیده..پس..

-- یعنی تو فکر کردی من انقدر احمقم که راحت با وجود دوربین بیام تو اتاقت و باهات حرف بزنم؟..نترس دوربین این اتاق و از سیستم اصلیش خاموش کردم..گفتم که اینجا همه چیز تحت کنترل خودمه..

- یعنی شایان نفهمیده که خاموشش کردی؟.. مکث کرد..یه جور خاصی نگام کرد و گفت:وقتشو نداره که بخواد سرکشی کنه..چون در حال حاضر با رئیس سابقت جلسه تشکیل داده.. اولش نفهمیدم منظورش چیه..ولی کمی که فکر کردم متعجب رو بهش گفتم: آرشام اینجاست؟؟!!.. سر تکون داد..کم مونده بود قلبم وایسته.. خداروشکر ارسلان از اتاق رفت بیرون وگرنه لبخندی رو که نرمک نرمک داشت رو لبام می نشست رو می دید و اونوقت دستم پیشش رو می شد.. وای خدا آرشام اینحاست..حالا که می تونستم برم بیرون پس یعنی می تونم برم ببینمش؟!.. ولی نمی دونم تو کدوم اتاقه..بی خیال یه جوری پیداش می کنم.. باید از این موقعیت استفاده کنم..

«آرشام»

شایان_ خب تعریف کن..طرف کیه؟..از آشناهاست؟..

-می شناسیش..من با غریبه ها طرف نمیشم..

--اسمش چیه؟..

-شاهین خان..چشماش رو باریک کرد و سر انگشت اشاره ش رو به پیشانی کشید..داشت فکر می کرد..مطمئن بودم شاهین خان رو می شناسه..سرش رو بلند کرد..لبخند بزرگی رو لبانش نقش بست..

-- حالا فهمیدم منظورت کیه..یکی دو بار باهاش رو به رو شدم..اسم و رسمی هم واسه خودش داره..شنیدم خیلی تو کارش محتاطه..

-حالا چی میگی؟..حاضری باهاش همکاری کنی؟..

-- این وسط چی قراره به تو برسه؟..با همون لبخند کج به پشتی مبل تکیه دادم..-نمیشه گفت هیچی..به هر حال منم باید به فکر منافعه خودم باشم..نگاهش رنگ خاصی به خود گرفت..سر تکان داد و در همون حال گفت: حدس می زدم ..گفتم آرشام ادمی نیست که الکی واسه کسی کارانجام بده..خب بگو ببینم در مقابلش چی می خوای؟..

-از تو هیچی..ولی شاهین خان قراره واسه م یه کارایی انجام بده..یه جورایی میشه گفت پارتی بازی............چهره ی درهم و کنجکاوش رو که دیدم ادامه دادم: می خوای بدونی اون کار چیه درسته؟..نگاهه مشکوکی به چشمانم انداخت..

-می دونی که من هنوز دست از انتقام بر نداشتم..هنوز نفر دهم رو پیدا نکردم..نمی دونم کیه؟..یا حتی دقیق کجاست؟..فقط می دونم برعکس تموم دخترایی که باهاشون رو به رو شدم این یکی جنسش فرق می کنه..یه مرد ِ..قرار شده شاهین خان واسه پیدا کردنش بهم کمک کنه..در مقابل منم جنساشو آب می کنم که این وسط رو کمکت حساب کردم..

--که اینطور..پس هر 9 نفر رو کشیدی وسط حالا رسیده به نفر دهم..دلربا چی؟..

- دلربا با بقیه تا حدی فرق داشت..اونطور که می خواستم نشوندمش سرجاش..بهش سخت نگرفتم چون کینه م ازش به اون شدت نبود که نسبت به نفرات قبل داشتم..ولی خب..هر عمل نادرستی جلوی چشم من یه تاوانی پشت سر خودش داره..نمی تونم ازش بگذرم..

-- پس قضیه ی مهمونی چیه؟..مگه نمیگی نشوندیش سرجاش؟..

- تا امروز فکر می کرد همینطوره..ولی اون دختر دست بردار نیست..این مهمونی هم دیدار آخر من ودلرباست..بعد از اون کاری می کنم که دیگه جرات نکنه حتی به سایه م نزدیک بشه..خندید..از روی صندلی بلند شد..رو به روش ایستادم..

-- شک ندارم از پسش بر میای..هیچی نباشه زیر ِ دست ِ خودم تعلیم دیدی..فقط مراقب باش پدر دلربا ادم ساده ای نیست..به دخترش ضربه بزنی صدبرابر بدترش و به خودت بر می گردونه..

- فکر همه جاشو کردم..می دونی که این موضوع باید بین خودمون بمونه..کاملا مسکوت..از اینجا به بیرون نباید درز کنه..به شونه م زد..

--خیالت راحت پسر..یه طرف قضیه منم..حاضر نیستم همچین ریسکی رو بکنم....تو اینجا باش من الان برمی گردم..بعد از خارج شدن شایان روی مبل نشستم..نگاهی اجمالی به اطراف انداختم..توی این اتاق هیچ دوربینی نصب نبود..اتاقی که مکالمات محرمانه ی من وشایان رد و بدل می شد..اتاق اصلی شایان همینجا بود..تخت..ست کامل مبل وصندلی..میز و آینه..میز کار و تابلوهای بزرگی که به روی دیوار نصب شده بود..نگاهم به روی زمین افتاد..درست....کنار تخت..

************************

«دلارام»

دل تو دلم نبود که از اتاق بزنم بیرون..با شک دور و برمو نگاه کردم..انگار کسی نیست..حالا نمی دونستم کدوم طرف برم..اینجا..توی این راهرو چندتا در بود که مطمئن نبودم همون اتاق باشه ..با این حال پشت در تک تکشون گوش وایسادم تا شاید یه چیزی بشنوم ولی ..هیچی نبود..به سرم زد شاید تو اتاقای پایین باشن..خواستم از پله ها برم پایین که یکی از محافظا جلوم سبز شد..با ترس نگاش کردم که با یه اخم گنده یه کم زل زد بهم بعدشم از کنارم رد شد..نکبت..مردشورتو ببرن با اون چشمات که ادمو درسته قورت میدن..یه لحظه قلبم وایساد..دیگه معطلش نکردم که به دومی بربخورم تند تند از پله ها رفتم پایین..جوری که وقتی رسیدم پایین به نفس نفس افتادم..باز چشمم به جمال یکی از محافظا روشن شد که این یکی صد برابر خشن تر از نفر قبلی نگام می کرد..لباس ِ سرتاپا مشکی ..دستاشو رو هم گذاشته بود و گرفته بود جلوش..

--خانم کجا میرید؟..تو دلم گفتم به تو چه؟..ولی متین جوابشو دادم:داشتم یه گشتی این اطراف می زدم..بهم گفته بودن اشکالی نداره..

--اقا الان مهمون دارن برید اتاقتون..

- مهمون آقا به من چه ربطی داره؟..

--برید تو اتاقتون خانم..اقا بفهمن اومدید پایین عصبانی میشن..بفرمایید..و با دست به پله ها اشاره کرد..ای تو اون روحت تو دیگه از کدوم گوری پیدات شد؟..با لب و لوچه ی اویزون برگشتم و پشتمو بهش کردم..هر قدمی که بر می داشتم یه فحش ِ چرب وچیلی البته تو دلم، نثار شایان و ارسلان و محافظاش می کردم..ولی خب از طرفی مطمئن شدم که آرشام و شایان تو یکی از اتاقای پایینن..ارسلان که گفت ازادم بیام بیرون پس چرا این غول بیابونی جلومو گرفت؟!..نامرد تا دم ِ در اتاقم باهام اومد تا مطمئن بشه میرم تو..

جلو در حرصم گرفت بهش توپیدم: دِ برو دیگه ..تو کار و بدبختی نداری؟..

اخماش جمع شد..درو باز کرد و اشاره کرد برم تو..مرض تو جونت نرِغول..اَکِه هی..با اخم و تخم رفتم تو و قبل از اینکه درو ببنده خودم بستمش و با پا محکم کوبیدم بهش..صدای بلندش مو به تنم سیخ کرد..باید صبر کنم..................شاید پشت در باشه..یه 5 دقیقه ای صبر کردم.................دیگه طاقتم طاق شد..اینجا موندن اونم با علم بر اینکه آرشام اون پایینه داشت دیوونه م می کرد..عقلم می گفت صبر کن نرو ولی دلم می گفت د ِ چرا معطلی دختر برو ببینش..از ترسم اینبار با خودم مسابقه ی دو گذاشتم تا وقتی که خودمو رسوندم به راهروی طبقه ی پایین نفس کم اوردم..حتی چندبار نفس عمیق کشیدم ولی هنوزم نفس نفس می زدم..صدای پا از پشت سر شنیدم..هول شدم..دنبال سورخ موش می گشتم که یکیشو پیدا کردم..سریع پشت ستون مخفی شدم..سوراخ نیست ولی از هیچی که بهتره..سایه ش رو دیدم..یکی از محافظا بود..مگه امروز اینجا چه خبره که این همه محافظ دارن تو خونه رژه میرن؟!..از شانسه منه خب..همین که رد شد خواستم یه نفس راحت بکشم که صدای باز شدن در یکی از اتاقا رو شنیدم..تازه از ستون کنده شده بودم که باز خودمو چارچنگولی چسبوندم بهش..سرک کشیدم تا ببینم کیه که دیدم شایان ِ..با لبخند از اتاق اومد بیرون ..خداروشکر ستون به اونطرف دید نداشت..یه جورایی سایه ی دیوار زیر نور چراغا که درست از رو به رو به اینطرف می تابید باعث شده بود سایه ی دیوارِ پشتیم بیافته رو من وقسمتی از ستون.. واسه همین منو تو خودش محو کرده بود..دیدم که از راهرو رد شد و رفت تو سالن..هیجان زده نگاهمو به در همون اتاقی که شایان چند لحظه پیش از توش اومده بود بیرون دوختم..پس آرشام اونجاست..یکی از محافظا کمی دورتر از من ایستاده بود..لامصب برو رد کارت دیگه..اینجام جای ِ که وایسادی؟..2،3 دقیقه طولش داد تا اینکه یه نفر صداش زد اونم رفت سمتش..وای خداروشکر..واسه دیدنش چقدر مصیبت باید بکشم..دلم پَر می زد واسه اون اتاق و کسی که بیش از اندازه دلتنگش بودم..رفتم سمتش..لای در باز بود..به داخل سرک کشیدم..رو مبل نشسته بود..از پشت سر دیدمش..بوی ادکلن تلخش فضای اتاق رو پر کرده بود..چشمامو لحظه ای بستم و عمیق نفس کشیدم..فداش بشم که بوشم مثل اخلاقش تلخ و سرده..آروم رفتم تو..درو بستم..برنگشت..صداشو که شنیدم فهمیدم فک کرده شایان ِ..-- راستی ارسلان کجاست؟..نکنه تا فهمیده من اومدم رفـ....بی هوا زیر گوشش اروم گفتم:باور کنم که خودتی؟..لرزشی که به تنش افتاد رو واضح به چشم دیدم..شوکه شده بود..با کمی تعمل برگشت..چشم تو چشم هم شدیم..نگاه از هم نمی گرفتیم..من که اگه اون لحظه دنیا رو هم بهم می دادن دو دستی پسش می زدم و فقط می گفتم زمان همینجا بایسته و یک ثانیه هم جلو نره..فقط من باشم و آرشام..از جاش بلند شد..به سمتش خم شده بودم که صاف ایستادم..از نگاهش خیلی چیزا می خوندم..همونایی که مدتها منتظرش بودم..همونایی که تو گوشم فریاد می زدن آرشام هم مثل تو تموم این مدت دلتنگ بوده..نگاهش مخمور بود..آروم..بدون اخم..عاری از سرما..گرما داشت..این نگاهی که درونش شیفتگی موج می زد به وجودم گرمایی ل*ذ*ت*ب*خ*ش می پاشید..قدمای لرزونمو به طرفش برداشتم..سراپا اضطراب..ترس..هیجان..عشــق..خدایا دارم دیوونه میشم..دست راستش به نرمی رو بازوم قرار گرفت..

« س » سلام که رو زبونم جاری شد خودمو یه جای دیگه حس کردم..یه جایی دور از زمین..تو آسمون..جایی که ارزوم بود..گرم بود..جایی که دوستش داشتم چون مملو از ارامش بود..خودمو تو حصار دستاش..میونه بازوهای نیرومندش حس کردم..فقط خودم و آرشام رو می دیدم ..از یه فاصله ی نزدیک..خیلی نزدیک..اصلا فاصله ای بینمون نبود..من که حس نمی کردم..هر چی که بود رو با ذره ذره ی وجودم به تن می کشیدم..دستام که بلوز مردونه ش رو تو خودشون مشت کرده بود..به لباسش چنگ زدم..حلقه ی اشکی که تو چشمام جمع شده بود..سُر خورد..مسیرش رو پیدا کرد..در کسری از ثانیه گونه م خیس شد..از اشک..بغضمو قورت دادم..گلوم درد گرفت..احساس خفگی کردم ولی جلوی خودمو گرفتم..صداش به زیباترین شکل ممکن گوشم رو نوازش داد..

--دلارام..خوبی؟..تو بغلش بودم..حاضرم نبودم ولش کنم..خودمو محکم تر بهش فشار دادم..سرم رو سینه ش بود..صدای تپش های بلند قلبش تو گوشم می پیچید..خیلی بلند بود..زیر گوشم محکم می کوبید..صدام لرزید..

-خوبم...........بابغض..

-نــه..

--چی نــه؟...و سرمو از روی سینه ش برداشت تا به چشمام نگاه کنه..

دیگه صدای قلبشو نشنیدم..بغضم شکست..ولی هق هقمو بند اوردم..لب پایینم رو گزیدم..چشمای سرخ از اشکمو دید..گونه ی خیسم..نگاه گرفته و دلتنگم..

-خوب نیستم..دلم تنگ شده بود..مثل بچه ها اعتراف می کردم..به اینکه دلتنگش بودم..داشتم آتیش می گرفتم..چند لحظه تو صورتم زل زد..نگاهش تو چشمام می چرخید..لباش لرزید..انگار حرفیو رو زبونش مزه مزه می کرد..ولی نمی زد..لب باز کرد..ولی خیلی زود بستش..چرا نمی گفت؟..چرا سکوت می کرد؟..نمی بینه؟..حالمو نمی بینه؟..بگو آرشام..تو هم یه چیزی بگو..بذار آروم بگیرم..صدای قدم هایی رو شنیدم که هر لحظه به در نزدیک تر می شد..آرشام منو از خودش جدا کرد..نگران اطراف رو از نظر گذروند..دستم تو دستش بود..هنوز گریه می کردم ولی بی صدا..هنوزم نگاش می کردم..عین خیالم نبود که یکی داره میاد تو اتاق..ولی اون دنبال راهی بود تا منو مخفی کنه..کمدی که تو اتاق بود..منو برد سمتش و مجبورم کرد برم تو..نخواستم ولی در آخرین لحظه هولم داد و زیر لب گفت: برو تو جیکتم در نیاد..تا وقتی نگفتم پاتم بیرون نمیذاری دلارام..فهمیدی؟..با تکون دادن سرم جوابشو دادم..تند درو بست و دیگه نفهمیدم چی شد..فقط صدای باز و بسته شدن در اتاق و بعد هم صدای شایان رو شنیدم..

-- اگه بمونی ترتیب یه سور و سات ِ حسابی رو میدم..

-نه دیگه باید برم..

--بسیار خب..امشب که میای؟..صداشو نشنیدم..این تو هوا کم بود..نمی تونستم راحت نفس بکشم..

-شاید..خواستم بیام خبرشو بهت میدم..

-- پیشنهادم اینه که حتما بیای..یه کاری باهات دارم..

-چه کاری؟!..

-- شب بیا مفصل درموردش حرف می زنیم..

«آرشام»

نفس زنان در آپارتمان رو باز کردم..یکی از محافظا که نمی دونست من پشت درم جلوم ایستاد..با کف دست زدم تخت سینه ش ..به طرف اتاقی که بچه ها مشغول بودن دویدم..

کیوان_ چی شده چه خبره؟..چرا هول شدی؟..گوشی رو از روی میز برداشتم..در حالی که اونو روی گوشم میذاشتم به سهایی که پشت مانیتور بود اشاره کردم..صدا از روی اسپیکرها قطع شد..چند بار اسمشو صدا زدم..امیدوار بودم شنود و روشن کرده باشه..صدای سوت بلندی که تو گوشم پیچید باعث شد اخمامو جمع کنم و گوشی رو کمی از گوشم فاصله بدم..صداشو شنیدم..ولی خیلی آروم ..انگار هنوز ..

-دلارام کجایی؟..

گرفته و اروم گفت: می خواستی کجا باشم؟..آرشام دارم خفه میشم..اینجا هیچ هوایی واسه نفس کشیدن نیست..چکار کنم؟..

- آروم باش..بهت میگم چکار کنی..فقط سرفه نکن..ممکنه بفهمه اونجایی..آب دهنتو مرتب قورت بده..دستاتو مشت کن و بگیر جلوی دهنت..خیلی اروم نفس بکش..سعی کن نترسی..

--همینکارو کردم..دستام شده کاسه ی اکسیژن..تو صدای ارومش خنده موج می زد..لبخندی که اگه به موقع جلوش رو نگرفته بودم رو لبام جای می گرفت از نگاه تیزبین کیوان دور نموند..تازه فهمیدم کجام..به کل فراموش کرده بودم بین بچه های گروه هستم و نباید خودمو این همه دستپاچه نشون بدم..صدام جدی شد..مثل همیشه..

- اونجا اتاق شایان ِ..معلوم نیست کی میاد بیرون..یه جوری می کشونمش بیرون..هر وقت بهت خبر دادم سریع از اتاق خارج شو..شنیدی چی گفتم؟..

-- باشه..فقط تو رو خدا زودتر..گوشی رو از روی گوشم برداشتم..رو به کیوان کردم و با اخم جواب لبخندش رو دادم..

-توی این موقعیت داری به چی می خندی؟..زود زنگ بزن به یکی از بچه ها که تو باغ داره کشیک میده بگو یه جوری شایان رو از اتاقش بکشه بیرون..تاکید کن که حتما بیارش تو باغ..با خنده ای که سعی داشت اونو از من مخفی کنه سر تکان داد و موبایلشو در آورد..بعد از تماس هدفون رو روی گوشم گذاشتم..صداشون رو واضح نمی شنیدم ولی از هیچی بهتر بود..-- قربان پشت ویلا بچه ها سر و صدا شنیدن..

شایان_ یعنی چی؟..چه سر و صدایی؟..

-- فکر کنم خودتون ببینید بهتر باشه..

--خیلی خب بریم..پس شماها اونجا چه غلطی می کنید؟..پول یامفت میدم بهتون که.........و صدای بسته شدن در..

-- آرشام..صدامو می شنوی؟..

- می شنوم..یه کم صبر کن ..دوربینای تو سالن توسط ما هک شدن شایان باید از ویلا بره بیرون..وقتی بهت گفتم بیا..

شایان از ویلا خارج شد ..به دلارام گفتم که می تونه بیاد بیرون..رو پله ها یکی از محافظا بهش گیر داد..ولی دلارام هم دختر زرنگی بود..وقتی مطمئن شدم که رسیده تو اتاقش نفسموعمیق بیرون دادم..تمام مدت کیوان حرکاتم رو زیر نظر داشت..گوشی رو که یه جورایی پرت کردم رو میز خم شد و زیر گوشم گفت: تو هم که از دست رفتی..به جمع عاشقای بی دل خوش اومدی آرشام خان..خواستم اخم کنم،مثل همیشه..ولی .........به طرف پنجره رفتم..دستمو بردم تو جیب شلوارم ..اوردمش بیرون و با اخم کمرنگی نگاهش کردم..این تو خونه ی شایان چکار می کرد؟..اونم زیر تخت..همون موقع که تو اتاق بودم گوشه ش رو از زیر رو تختی دیدم..خوب می شناختمش..خیلی وقته گمش کردم..ولی حالا ..اونو تو خونه ی شایان پیدا کردم..اصلا سر در نمیارم..یه لحظه به دلارام شک کردم..اینکه شاید کار اون باشه..ولی نه..این امکان نداره..من این دفترچه رو مدت هاست گم کردم..حتی قبل از آشنایی با این دختر..پس....

کیوان_ به چی فکر می کنی؟..دفترچه رو گذاشتم تو جیبم..جوابش رو ندادم..

بعد از مکث کوتاهی گفت: دیدیش؟..سرمو به نشونه ی مثبت تکان دادم..

-- خب..حالش چطور بود؟..کلافه به موهام دست کشیدم..پشت گردنم رو ماساژ دادم..

-نمی دونم..

--نمی دونی؟!..

- بس کن کیوان..ساکت شد..از اتاق بیرون رفتم..کمی بعد صداشو از پشت سر شنیدم..

-- تا الان همه چیز خوب پیش رفته؟..منظورم شایان ِ..

-قراره باز شب برم اونجا..رو به روم ایستاد..

-- چی داری میگی؟..اینکه جزو نقشه نبود..

- می دونم..ولی باید برم..

-- آرشام داری چکار می کنی؟..نذار همه چیز بهم بریزه..اون عوضیا رو به شک ننداز..رو بهش با تشر گفتم: لازم نکرده تو بگی چکار کنم و چکار نکنم..دیگه نمی خوام چیزی بشنوم..خواستم از کنارش رد شم که دستشو گذاشت رو شونه م..

--آرشام صبر کن..می دونم همه ی اینا به خاطر دلارامه..ولی تو از اول باید فکر اینجاشو می کردی..

- منظور؟..

-- تو نگرانه دلارامی اینو خوب می فهمم..نمی خوای تنهاش بذاری..ولی دیگه چیزی نمونده ..تا پیروزی چند قدم بیشتر فاصله نداریم..داد زدم و کلافه مشتمو جلوش گرفتم..

- نمی تونم ..اینو بفهم..امروز اونجا نبودی تا ببینی اون.........

-- اون چی؟..چرا چیزی نمیگی؟..اره می دونم اونم تو وضعیت خوبی نیست..ولی با رضایت خودش وارد این بازی شد..هم من، هم تو واسه اینکه به اینجا برسیم خیلی تلاش کردیم..نذار به هدر بره..با عصبانیت یقه ش رو تو چنگ گرفتم..

-بهت گفتم حق نداری به من امر و نهی کنی..خودم بهتر می دونم که باید چکار کنم ..بشین سر جات و حرف اضافه نزن..با حرص دستمو پس زد..

--من حالتو می فهمم..اینو هم می دونم که تو قبل از عمل اول خوب فکر می کنی..ولی چون خودمم این راهو رفتم می دونم تو بیشتر مواقع مجبور میشی چشماتو ببندی..آرشام با چشم بسته نمی تونی راهتو پیدا کنی..به بن بست می خوری پسر چرا نمی خوای اینو بفهمی؟..

- من امشب میرم خونه ی شایان..باید بفهمم حرف حسابش چیه..قضیه ی مهمونی رو حل کردم..همه چیز طبق نقشه داره پیش میره پس تو حرص ِ چی رو داری می زنی؟..

--من حرص چیزی رو نمی زنم..فقط میگم به خاطر دلارام مجبور میشی خیلی کارا رو برخلاف میلت انجام بدی..بذار همه چیز اروم پیش بره..اگه شک کنن کار همه مون تمومه..

-همه ی اینا رو می دونم..تو هم خوب می دونی که من اگه تصمیم بگیرم کاری رو انجام بدم حتی اگه تا پای جونمم باشه اون کارو عملیش می کنم..پس دیگه ادامه نده..نفس عمیق کشید..چشماشو بست..

کلافه گفت: امیدوارم همونطورکه میگی همه چیز خوب و حساب شده پیش بره.........نگام کرد.........

-- فقط مراقب باش داری چکار می کنی..خودمم قبلا این مسیر رو طی کردم دارم بـ....

-بس کن کیوان..من به ارومی تو نیستم..من آرشامم..نمی تونم ساکت بشینم..به طرف در قدم برداشتم.............

-میرم شرکت..از اونورم یه سر به خونه می زنم..شب می بینمت..بدون اینکه منتظر جواب باشم از آپارتمان زدم بیرون..همیشه از در پشتی رفت و امد می کردیم تا کسی از ویلای شایان متوجه ما نشه..از رو به رو مستقیم جلوی در ویلا قرار می گرفتیم و اینجوری خیلی زود دستمون رو می شد ولی از در پشتی هیچ کس بهمون شک نمی کرد..تازه پشت فرمون نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد..یکی از بچه ها بود..جواب دادم..

-چه خبر شده اصلان؟..

-- قربان یه چیزایی دستگیرم شده..در مورد همون دکتره..فرهاد..

- خیلی خب بیا شرکت..منتظرم..

-- چشم قربان..

امروز با دیگر شرکا توی شرکت جلسه داشتم..بعد از جلسه به ایده ها و مباحثی که بهشون پرداخته شده بود فکر می کردم..
کارا خوب پیش می رفت..مشکلی تو تولید قطعات نداشتیم..این یعنی اینکه از جهت شرکت و کارخونه می تونه خیالم راحت باشه.. 
نگاهی اجمالی به صورت جدی اصلان انداختم..
-- خب تعریف کن..چی دستگیرت شد؟..
-قربان همونطور که دستور دادید مدتی کیومرث خان رو زیرنظر گرفتیم..اولش که کار خاصی نمی کرد..بیشتر وقتشو یا خونه ی نامزدش می گذروند یا تو مهمونی ها و پارتی ها..یه بار هم جلوی خونه ش با پدرزنش دعواش شد..در کل مورد مشکوکی ندیدیم تا امروز.. 
--امروز چی؟!..
-- امروزم مثل بقیه ی روزا تعقیبش کردم..از شهر رفت بیرون..تو یه جای پرت جلوی یه خونه که سقف و دیواراش ریخته بود نگه داشت..
وقتی اومد بیرون سر و وضعش بهم ریخته بود..انگار که کتک کاری کرده باشه..ماشین و دادم به یکی از بچه ها بره دنبالش خودم موندم همونجا تا ببینم چه خبره..
-تونستی بری تو؟اونجا بود؟..
-- اونجا بود قربان..3 تا محافظ اون اطراف پرسه می زدن..نتونستم جلوتر برم ولی وقتی از خرابه اوردنش بیرون چهره ش با اینکه زخمی بود ولی تونستم تشخیص بدم ..همونی بود که تو عکس دیدم..نفس عمیق کشیدم..
متفکرانه به صندلی تکیه دادم..انگشتای دستمو درهم گره کردم و جلوی صورتم گرفتم.. چند لحظه سکوت و بعد از اون نگاهمو بهش دوختم..
- پس اون دکتر ِ سمج تو چنگال کیومرث اسیره..گفتی که زخمی بود؟..
--حتی نا نداشت راه بره..زیر بازوشو گرفته بودن..
- خوب گوش کن ببین چی میگم..امشب رو تا صبح اون اطراف کشیک بدید ببینید چه خبره..اگه تعداد محافظا بیشتر نشد ویا محلشون رو تغییر ندادن فرداشب راس ساعت 12 با چند تا از بچه ها بریزید اونجا..
-- چشم قربان..فقط دکتره چی؟..
- زنده می خوامش..مراقب باشید تو درگیری اتفاقی واسه ش نیافته..کار که تموم شد بیاریدش پیش من تو انبار..
اونجا منتظرتونم..هر اتفاقی هم که افتاد بهم خبر میدی..شیرفهم شد؟..
-- به روی چشم اقا..بار اولمون که نیست..بلدیم کارمونو..
- اگر بلد نبودید که انتخابتون نمی کردم..فقط بازم دارم تاکید می کنم که من اونو زنده می خوام..اینو یادتون نره..
--حتما آقا..خیالتون راحت..
**************************
باید یه سر به خونه می زدم..جنبه ی احتمال روهم باید در نظر گرفت..
برای رسیدن به اون چیزی که می خوام باید تو کل نقشه طبیعی رفتار کنم..انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده..
برای همین شب ها می رفتم پیش بچه ها تا کسی به چیزی شک نکنه.. ولی قبلش یه سر به انبار زدم..امار لحظه به لحظه ی شیدا رو داشتم..اما امروز ازش خبری نگرفتم..
ترجیح دادم شخصا برم وببینم چه خبره..این مدت هیچ فرصتی پیش نیومده بود .. نگهبان با دیدنم در انبار رو باز کرد.. 
-حشمت و صدا کن..
-- چشم اقا همین الان.. چند لحظه طول کشید..
تا اینکه حشمت رو دیدم سراسیمه از بین کارتون ها رد شد وبه طرفم اومد.. 
--سلام اقا..خوش اومدین..
-کجاست؟..
--همون جای همیشگی..پ*د*ر*س*گ بدجور رو اعصابه..تا حالش جا میاد جیغ و داد می کنه..یه لحظه نمیشه ازش غافل شد..
-چطور؟..مگه چی شده؟..
--دیشب می خواست فرار کنه..خودشو زده بود به مریضی..
لاکردار جوری نقش بازی می کرد که همه مون باور کردیم یه مرگیش هست.. دستاشو باز کردم که بی وجدان از فرصت استفاده کرد و زد به چاک..با اسلحه افتادیم دنبالش و تهدیدش کردیم ولی فایده نداشت..
خواست از در بزنه بیرون که نگهبان جلوشو گرفت..اقا نبودی ببینی چه جیغ و دادی راه انداخته بود..
هی پشت هم نعره می کشید و کمک می خواست.. بچه ها هم از خجالتش در اومدن و کاری کردن که تازه امروز ظهر بهوش اومد..
یقه ش رو چسبیدم..محکم تکونش دادم..انتظار این حرکت رو نداشت..
چشماش کم مونده بود از کاسه بزنه بیرون..
فریاد زدم: چه غلطی کردین؟..مگه بهتون نگفته بودم هر حرکتی انجام داد اولین کاری که می کنید به من خبر بدید؟..چرا سرخود هر غلطی دلتون خواست می کنید؟..
--قـ..قربان کاریش نکردیم..مگه میشه از دستورات شما سرپیچی کرد؟..به جون مادرم فقط یه کم گوش مالیش دادیم..یکی دوتا از بچه ها خواستن دست درازی کنن من نذاشتم..آقا باور نمی کنی بیا خودت ببین..
داد زدم: بیام چی رو ببینم هان؟..........هولش دادم عقب..........کثافتکاری که کردین؟..حشمت وای به حالتون اگه دختره چیزیش شده باشه..همینجا دخلتونو میارم..
با رنگی پریده و نگاهی از سر ترس لب باز کرد..
--آقا به پیر به پیغمبر کاریش نکردیم..دختره هار شده بود واسه اینکه دیگه از این غلطا نکنه....
-بسه..ببند دهنتو..........کجاست؟..
--تو اتاقکه..دست و پاش بسته ست..فقط وقتی می خواد بره دستشویی پاهاشو باز می کنیم..
به طرف اتاقک راه افتادم..پشت سرم اومد..
- به پدرش زنگ زدید؟..
-- زنگ زدیم ولی طبق دستور شما حرف نزدیم..از صداش معلوم بود خیلی ترسیده..
با نفرت دندونامو روی هم ساییدم..در اتاقک و باز کردم..نگاهمو به سمت راست چرخوندم..گوشه ی اتاق کز کرده بود وبا وحشت به من نگاه می کرد..
با اخم و نگاهی غضبناک به طرفش رفتم..از ترس می لرزید..رو به روش ایستادم..
نگاهش دیگه پر از غرور نبود.حالا از ترس جلوی پاهای من به خودش می لرزید
با نوک کفشم اروم به بازوش زدم.... همراه با پوزخند ..
--شنیدم می خواستی فرار کنی..از دست کی؟..مگه کسی هم تا حالا وجودشو داشته بخواد از دست من در بره؟..به چه جراتی؟ ..
جلوش رو یه زانو نشستم..ته اون چشمای سبز نفرت موج می زد..ترس هم نتونسته بود اون حس نفرت رو تو خودش محو کنه.. گونه ی چپ و گوشه ی چونه ش به کبودی می زد..گوشه ی لبش پاره شده بود و رنگی به چهره نداشت..
لب باز کرد..گرفته و بی روح..
--ازت متنفرم..بی وجودتر از تو به عمرم ندیدم..
-چرا می بینی..دیر نشده.... انگار هنوز ادم نشدی..
-- چون هنوز همنشینه توام..از دستت که خلاص بشم نشونت میدم کی ادمه و کی عین حیوون وحشی و درنده.. موهاشو تو مشت گرفتم و کشیدم..
همراه با خشم داد زدم: به کی میگی حیوون..حیوون منم یا تو و امثال تو که......... لب فرو بستم..الان وقتش نبود......
ادامه دادم: هنوز وقت هست تا ادمت کنم..فعلا بذار پدرتو از نگرانی در بیارم..به هرحال دختر یکی یکدونه ش اینجا اسیره..باید خیالشو راحت کنم..چند صباحی رو تو ویلای من گذروندیم..اون هم به دستور پدرت و با یه نقشه ی به ظاهر حساب شده..واسه تصاحب من و اموال من.. پس بذار بدونه که تیرش به سنگ خورده..بدونه که دختر مهندس صدر تو چنگال آرشام اسیره.. با وحشت نگام کرد..
--بهش می خوای چی بگی؟..عوضی اون بیماری قلبی داره هیجان و ناراحتی واسه ش سمه.. پوزخند زدم..ایستادم..
-نه..نترس..اون گرگ ِپیری که من می شناسم حالا حالاها جونشو تسلیم عزرائیل نمی کنه..هنوز کو؟..خیلـــی مونده تا پیراهن مشکی تنت کنی..مطمئن باش حتما تو مراسمش شرکت می کنی..
--خفه شو..خیلی پستی..چطور می تونی این حرفا رو بزنی؟..مگه پدرم چه بدی در حقت کرده؟.. با خشونت لگد محکمی به بازوش زدم..جیغ کشید..
فریاد زدم: چکار کرده؟..تو..کسی که از وجود همون گربه صفته داره از من می پرسه اون کفتار باهام چکار کرده؟..
دختره ی احمق من از اول که اومدم سمتت با قصد و نیت قبلی اینکارو کردم..اون موقع که خبر نداشتم واسه من نقشه ریختید.. پس خیال نکن واسه این موضوع گرفتم اوردمت اینجا..نه از این خبرا نیست.. نَفَرات قبل رو خیلی راحت گذاشتم کنار و زهرمو بهشون ریختم..ولی تو نخواستی بکشی کنار..وارد بازی شدی که بهت مربوط نمی شد.. و کسی که خواسته یا ناخواسته بخواد وارد بازی من بشه باید تقاص کارشو پس بده..
تقاصی که خودم مشخص می کنم.. می خوای بدونی چرا اینجایی؟..بهتره از پدرت بپرسی..فکر نکنم هنوز یادش رفته باشه..ولی خب..اگه عمری براش باقی گذاشتم می تونی در این خصوص ازش بپرسی..
مطمئنم جوابی داره که بهت بده.. جیغ می کشید..داد می زد و پشت سر هم اشک می ریخت..
بی توجه به حشمت اشاره کردم..سر تکان داد و گوشیش رو در اورد..یه پارچه ی حریر روی دهانه ی گوشی گذاشتم..
نمی خواستم صدامو تشخیص بده.. شماره ی صدرو گرفتم..
بعد ازچند بوق جواب داد..صداش نگران بود..
--الو..
- چطوری جناب صدر؟..
--شما کی هستید؟..
- کسی که جون دخترت تو دستاشه..
مکث کرد..تندتند نفس می کشید..
داد زد: چی می خوای از جونش؟..با دخترم چکار داری بی وجود؟..
- خفه شو..اگه نمی خوای جنازه ی دخترتو بفرستم دم خونه ت ساکت شو و ببین چی بهت میگم..
-- چی می خوای؟.پول؟طلا؟زمین؟..بگو..هر چی که دارم بهت میدم فقط 
-بهت گفتم ساکت شو..می دونم که پای پلیس رو وسط نمی کشی..چون واسه خودتم بد میشه..دست راستت پیش منه..دختر یکی یکدونه ت..کسی که تو جزء جزء ِ نقشه هات باهات شریکه.. فرداشب..ساعت 10 به این ادرسی که واست اس ام اس می کنم میای....اگه بخوای چیزی رو لو بدی ادمای من سه سوت جای انبار موادا و زمان حمل و نقل کامیون ِ به ظاهر حامل لوازم بهداشتی ولی پر ازهروئین که تماما متعلق به خودت هست رو به پلیس گزارش می کنن.. پس بدون با بد کسی طرفی..گرچه می دونم خودتم میونه ی خوشی با پلیسا نداری..ولی محض احتیاط اینو بدونی بد نیست..
--تو..تو کی هستی؟..اینا چیه که میگی؟..تو..تو اینا رو از کجا می دونی؟..
- فرداشب می بینمت مهندس صدر.. تماس رو قطع کردم..
رو به حشمت گفتم که ادرس رو برای صدر بفرسته.. 
به شیدا نگاه کردم که چطور با ترس و نفرت به من خیره شده بود..
-- از اینجا که خلاص بشم اولین کاری که بکنم اینه که داغ اون دختره ی عوضی رو به دلت بذارم..
بعدشم کاری می کنم که به روز سیاه بیافتی..تقاص تک تک این روزایی که دارم می گذرونم رو پس میدی..فقط صبر کن و ببین باهات چکار می کنم آرشام.. رو به روش زانو زدم..چونه ی کبودش رو تو مشت گرفتم..از درد صورتش جمع شد..
با غیض گفتم:منم منتظر اون روز می مونم..البته.....پوزخند زدم.........اگه از چنگال من جون سالم به در ببری.. ترس درون نگاهش بیشتر شد.. حتم داشت من اگر حرفی رو بزنم حتما عملیش می کنم..
کسایی که دور و برم بودن خیلی خوب به این موضوع واقف بودن.. ولی من با شیدا خیلی کارا داشتم..وجودش برای من و اطرافیانم..علی الخصوص دلارام خطرناک بود.. قصد کشتنش رو نداشتم..چون تا کسی نخواد از پشت بهم خنجر بزنه کاری بهش ندارم..
شیدا هم حرف زیاد می زد..تجربه بهم ثابت کرده بود که تو چنین مواقعی باید چکار کنم.. ولی پای انتقامم وسطه..پس بذار زجر بکشه.. انقدری که بفهمه با آرشام در افتادن چه عواقبی رو در پی داره.. *******************************
شب بعد از شام واسه رفتن به خونه ی شایان آماده شدم.. گفته بودم که میرم پس باید اینکارو می کردم..دلایلم برای رفتن به اونجا زیاد بود.. نمی دونستم امشب قراره چه حرفایی بینمون رد و بدل بشه..اصلا قراره چه اتفاقی بیافته.. ولی در هر صورت.. باید می رفتم..
دلارام رو در جریان نذاشتم..امیدوار بودم کیوان هم اینکارو نکنه..گرچه بدون اجازه ی من کاری انجام نمی داد..
نمی خواستم ملاقات امشبم با شایان خدشه ای تو نقشه مون ایجاد کنه..اینکه دلارام از این ملاقات بی خبر باشه به صلاح همه ی ماست..
مخصوصا خودش..ممکنه بی اختیار کاری رو انجام بده و دیگران رو به شک بندازه..از اینکه دختر خودداریه مطمئنم..منتهی اگر با احتیاط پیش می رفتیم در نتیجه بهتر هم جواب می گرفتیم..بدون مشکل و دردسر..
دقایقی از اومدنم به ویلای شایان می گذشت که از در سالن وارد شد..
با دیدنم لبخند زد و با صدای بلند خوش امد گفت..نشست و پا روی پا انداخت ..
با لبخند نگاهم کرد..
--می دونستم که میای..آرشام سرش بره قولش نمیره..
-قول ندادم که میام..ولی راسخ بودم که بدونم با من چکار ِ مهمی داری؟..
بلند شد..دستاش رو باز کرد وبا شعف خاصی گفت: امشب قراره در میان صحبتامون کمی هم خوش گذرونی کنیم..مدتیه خودمون رو تو کار غرق کردیم حالا وقتشه کمی هم واسه خودمون وقت بذاریم..واسه برنامه های بعدی..شک نداشتم که واسه امشب نقشه چیده..نمی دونستم چی ولی این حسم هیچ وقت اشتباه نمی کرد..باید اروم پیش می رفتم تا بفهمم چی می خواد..
--پس چرا هنوز نشستی؟..پاشو حاضر شو....
به پایین اشاره کرد و همراه با چشمک ادامه داد: منتظرم نذاری پسر..
و همراه با قهقهه ی بلندی از سالن بیرون رفت..منظورش به استخر بود..ویلای شایان شامل 2 استخر می شد..استخر سرپوشیده ای که تو حیاط بود و مختص به فصل تابستان..و استخر دیگری که دقیقا تو زیرزمین ساختمان قرار داشت و بیشتر تو فصل سرما ازش استفاده می شد..این حرفا برام عادی بود..می دونستم امشب باید شاهد چه چیزهایی باشم..خوش گذرونی های شایان تمامی نداشت..زمانی که باهاش کار می کردم هر هفته یکی از این شب ها رو مختص به خوشگذرونی و عیاشی می داد..ازمن هم می خواست همراهیش کنم ولی زمانی که می دید مشتاق به این کار نیستم به بهانه ی اینکه باهام حرفای مهمی داره من رو هم وارد بازی می کرد..
میگم بازی ولی دقیقا همینطوره..یه بازیه کثیف..امیدوار بودم امشب هم نخواد مثل سایر شبهایی که شاهدش بودم چنین کثافتکاری هایی رو بکنه که هر کس با دیدنش از انسان بودن خودش به عجز می امد..شایان یه فرد کاملا افراط گر بود..تو هر چیزی..علی الخصوص مسائلی که عیشش رو به اوج می رسوند..لباسم رو تو رختکن عوض کردم..سر و صداشون رو به وضوح می شنیدم..ظاهرا دست بردار نیست..نمی تونستم بکشم عقب..رفتنم مساوی بود با بهم خوردن نقشه ..واسه رو به رو کردنش با شاهین خان یه امشب رو باید به میلش پیش می رفتم..شایان همینقدر که با شنیدن اسم مواد از خود بی خود می شد همونقدر به خاطر رد کردن خواسته هاش خیلی راحت کنار می کشید..مخصوصا الان که می دونه دیگه کاری باهاش ندارم..حاضره هر کار بکنه تا منو کنار خودش داشته باشه..می شناختمش..الان 10 ساله که باهاشم..چیز عجیبی نیست..چون تا به الان هیچ کدوم از کارهاش توسط من بی نتیجه نمونده..همونطور که اون واسه من یه مهره برای رسیدن به اهدافم بود..منم واسه ش کم نذاشتم..لب استخر ایستادم..بدون اینکه نگاهشون کنم با یک شیرجه،کاملا حرفه ای پریدم تو آب..نه سرد بود و نه گرم..سرمو که از آب بیرون اوردم به صورتم دست کشیدم..به طرف دیواره ی استخر شنا کردم..پشتمو بهش تکیه دادم..درست گوشه ی استخر..چشمامو بستم و دوباره باز کردم..تو موهای خیسم دست کشیدم..نگاهم به سمت شایان کشیده شد..3 تا دختر دوره ش کرده بودند..شایان نیمه برهنه رو به روی من با فاصله ی زیادی به دیواره ی استخر تکیه داده بود..
یکی از دخترا که موهای بور و بلندی داشت جام شرابش رو در دست گرفت ..گه گاه به لب های غرق در لبخند ِ ه*و*س*آ*ل*و*د ِ شایان نزدیک می کرد..نفر دوم ..
دختری با موهای کاملا مشکی و بلند بود..مایوی نیمه ب*ر*ه*ن*ه* ا*ی به تن داشت و درون اب رو به روی شایان با ل*و*ن*د*ی هرچه تمامتر نگاهش می کرد و قفسه ی سینه ش رو نوازش می کرد..و نفر سوم..دختری با موهای شرابی..پوست سفید..چشمان آبی..هیکل توپر و کاملش تو اون مایوی دو تیکه نگاهه خیره و خمار شایان رو به سمت خود کشیده بود..دست شایان نوازشگرانه به روی بدن دختر در گردش بود..نگاهش رو به من دوخت..لبخندش پررنگ شد..
-- از اینکه به دعوتم دست رد نمی زنی خوشم میاد..ولی تا کی می خوای تنها بمونی؟..تو هم قاطی ِ ما شو..کم کم دارم بهت شک می کنم..
-به چی؟..
-- به اینکه مرد هستی یا نه..من که بعد از این همه سال در تو هیچ غ*ر*ی*ز*ه* ا*ی ندیدم..پسر بی خیاله افکار بیهوده شو..اگه اینکه میگن دنیا 2 روزه راست باشه پس از این 2 روزت استفاده کن..ل*ذ*ت ببر..چرا معطلی؟..دستامو ازهم باز کردم..به لب استخر تکیه دادم..نگاهم مملو از غرور بود..غروری سرد..بدون اینکه تغییری تو چهره م ایجاد کنم گفتم: من همینی ام که هستم..بیشتر مایلم تماشاچی باشم تا بخوام کاری بکنم که از انجام دادنش هیچ خوشم نمیاد..قهقهه زد..صداش انعکاس خاصی تو فضای استخر ایجاد کرد..
-- نه دیگه نشد..امشب فرق می کنه..امشب نمی تونی از زیرش شونه خالی کنی..گفتم باهات کلی حرف دارم..ولی قبل از عشق و حال نمی تونم درست و حسابی رو چیزی تمرکز کنم..پوزخند زدم..
- وقتی ازم خواستی بیام تو استخر فهمیدم حرفات باید مهم باشه..
--خوبه ..پس معلومه منو کاملا شناختی..نفسمو عمیق بیرون دادم..
- برام عادی شده..
--جای تعجب نداره..تو آرشامی..واسه همینه که نمی خوام از دستت بدم..واسه داشتنت خیلی کارا می کنم..نمیگه همه کار می کنم..میگه خیلی کارا می کنم..به هیچ کس باج نمی داد..شاید واسه همینه که اونو واسه تعلیمم انتخاب کردم..نگاهم کاملا جدی معطوف اون 4 نفری شده بود که درست رو به روی من مشغول ِ...
شایان اون دختری که چشمان آبی داشت رو به شدت می بوسید..دختری که رو به روش ایستاده بود در اغوشش ل*و*ن*د*ی می کرد..نفر بعد جام شراب و، رو سینه ی شایان سرازیر کرد..کارهاشون ت*ح*ر*ی*ک **ک*ن*ن*د*ه بود..می دونستم شایان از این کارها چه منظوری داره..می خواست منو هم بکشه وسط..بگه که اشتباه نمی کرده..تو مرد بودنم شکی نیست..ولی الان 10 ساله که دارم این غ*ر*ی*ز*ه رو در خودم سرکوب می کنم..دقیقا 9 ساله که موفق شدم..10 ماهش رو تو تعلیم از دست دادم..خیلی رو خودم کار کردم..اینکه بتونم با کسایی که طعمه ی اهدافم می شدن چطور رفتار کنم..دخترایی که جلوم به زانو در می اوردم ولی پاسخی از جانب من نمی دیدن..حس نیاز رو درونشون تقویت می کردم ولی در اخرین لحظه رهاشون می کردم..اما..از این 10 سال 2 ماهش رو باختم..خودمو باختم..خط قرمزی که برای خودم تعیین کرده بودم رو شکستم..من در برابر دلارام حسی رو در خودم دیدم که نباید می دیدم..در مقابل دلارام دوام نیاوردم..اون احساسی که فکر می کردم در خودم کشتم رو یکبار دیگه بیدار دیدم..فهمیدم تموم مدت داشتم اشتباه می کردم..با این همه تلاش فقط تونستم حسم رو خفته نگه دارم..نتونستم اون رو کامل از بین ببرم..فهمیدم شدنی نیست..حتی بعد از گذشت 10 سال..وقتی اون شب از حموم اوردمش بیرون و بدنش رو لمس کردم این حس رو در خودم دیدم..هر بار که بی اختیار می کشیدمش تو بغلم این حس لعنتی رو سرکوب نشده می دیدم..از همین می ترسیدم..از اینکه نتونم رها بشم..نتونم کنار بکشم ..خواستم دور بمونم..اما نشد..به خودم اومدم..تموم مدت بی اختیار نگاهم به اونها بود ولی بی خبر از همه جا تو افکار ِ خودم غرق بودم..تو فکر دلارام..شایان که نگاهه خیره م رو به روی اون سه تا دختر دید لبخند به روی لب هاش غلیظ تر شد..می دونستم داره برداشت اشتباه می کنه..ولی سکوت کردم..سرم داغ شده بود..نفس های گرم وسوزانم ..نگاهه تب زده م..سرم رو چرخوندم تا نبینم..هیچ حسی به اون سه دختر نداشتم..ذهنم پر شده بود از تصویر دلارام..اگه حسش نکرده بودم..اگه تو بغلم نگرفته بودمش..اگه دلارام.......شاید الان هم مثل دفعات قبل..مثل زمانی که دیدن این صحنه ها عادت هر هفته م شده بود بی خیال چشم می بستم و تنم رو به دست اب می دادم که منو در خودش بگیره..زیر اب سکوت حکم فرما بود..شاید اونجا بتونم این حس مزاحم رو از بین ببرم..جاشو به سکوت بدم..به ارامش..ناارومم..کم کم دارم می بُرم..از همه چیز..چرا تصویرش از جلوی چشمم یک لحظه هم محو نمیشه؟..این دختر با من چکار کرده؟..چشمامو بستم..نفسمو تو سینه حبس کردم..شیرجه زدم زیر اب..به ارومی شنا کردم..سکوت بود..هیچ صدایی نمی شنیدم..دوست داشتم همونجا بمونم..سرمو از اب بیرون نیارم تا شاهد چیزهایی باشم که همه ی عمر ازش دور بودم..می خواستم چشمام بسته باشه..انقدری زیر آب موندم تا اینکه حس کردم دارم نفس کم میارم..به همون سمتی که قبلا تکیه داده بودم شنا کردم..سرمو با یک حرکت از اب بیرون اوردم..نفس عمیق کشیدم..به صورتم دست کشیدم و چشمامو باز کردم..دستمو به لب استخر گرفتم..کسی رو به روم ایستاده بود..نه..یک نفر نبود..بیرون از اب..درست لب استخر..سرمو بلند کردم..با اخم بهشون نگاه کردم..ولی.........با دیدن کسی که رو به روم ایستاده بود.. از تعجب قادر نبودم نگاهم رو از صورت ترسیده و رنگ پریده ش بگیرم..خدایا.........امشب قراره چی بشه؟..نکنه............
***************************
«دلارام»
هیچی نفهمیدم..فقط سر شب دیدم که ارسلان با شتاب از ویلا زد بیرون..بعدشم موندم تو اتاقم و به اتفاقاته امروز فکر کردم..تا الان که می بینم اینجام..یه نفر که از همین محافظای غول تشن بود به زور منو کشید وبا خودش اورد پایین..نمی دونستم داره کجا میره..فقط دستمو محکم گرفته بود و دنبال خودش می کشید..فضای استخر رو که دیدم قلبم واسه چند ثانیه درجا ایستاد..ازهمه بدتر دیدن شایان توی اون وضعیت و بین اون 3 تا دختر تو استخر بود..یعنی چی آخه؟....من..کنار استخر..جایی که شایان با 3 تا دختر داره ل*ا*س می زنه..خدایا به دادم برس..نکنه...........عین مجسمه درجا خشکم زده بود که یک دفعه یه نفر جلوی پاهام تو استخر سرشو از اب اورد بیرون..با ترس یک قدم رفتم عقب..محافظ نگهم داشته بود که فرار نکنم..ولی من مبهوت سرجام مونده بودم..با دیدنش قلبم اومد تو دهنم..آرشام.. اینجا بین اینا چکار می کرد؟..یه حس بدی بهم دست داد..مخصوصا با دیدن اون سه تا دختر..نکنه ارشام اومده اینجا تا....خواستم بهش فکر نکنم ولی..دارم با چشم می بینم..آرشام با بالا تنه ی ب*ر*ه*ن*ه تو استخر شنا می کرد..منو دید..ظاهرا اون هم تعجب کرده بود..انگار توقع نداشت منو اینجا ببینه..حالش که بد نیست..داره حال می کنه..منه خرو بگو که تموم مدت واسه ش نگران بودم.. که چی؟..که اتفاقی از جانب شایان واسه ش نیافته..یعنی خاک تو سرت کنن دلارام که انگار واقعا به هیچ دردی نمی خوری جز اینکه راه به راه ازت سواستفاده کنن..نگاش کن..خوب نگاه کن ببین این آخه کجاش در خطره؟..تازه اومده کِیف و حال..اخمام خود به خود جمع شد..نگاهی از سر بیزاری به آرشام و بعد به شایان انداختم..سر شایان داد زدم..جوری که صدام تو کل محوطه ی استخر پیچید..
-- چرا منو اوردی اینجا؟..چرا راحتم نمیذاری؟..لحظه ای لبخند از روی لباش کنار نمی رفت..بی شرمی تا به کی؟..
-- چرا حرص می خوری عزیزدلم..اتفاقا اوردمت اینجا که راحت باشی..به محافظ اشاره کرد تا از اونجا بره بیرون..دوتا از اون دخترا که یکیشون موهاش بور بود و اون یکی مشکی از کنار شایان بلند شدن و اومدن طرف من..اون یکی که خوشگل تر بود و چشمای آبی داشت موند پیشش..خواستم به طرف در بدوم که اون دوتا جلومو گرفتن..خواستم برگردم که از پشت سر دستامو گرفتن..مرتب تقلا می کردم و بهشون ناسزا می گفتم..دیدم که شایان بهشون اشاره کرد..اون دوتا هم در حالی که زیر لب یه چیزای می گفتن منوبردن سمت دیگه ی استخر..خواستم دستمو ازاد کنم تا موهاشونو بکشم و تو صورت هر کدومشون یه سیلی محکم بخوابونم ولی نشد..چون دو نفر بودن زورشون بهم می چربید..شاید تقلا کردنام بیشتر به خاطر آرشام بود..دیدنش توی این وضعیت کُمپلت حال و روزمو ریخته بود بهم..مجبورم کردن یه ست مایوی کامل بپوشم..نمی خواستم عین وحشیا رفتار کنم..بی عقلی بود اگر می خواستم بیشتر از اون مقاومت کنم..آخه چطور می تونم بین این همه ادم که همه شون مخالف من هستن راه به جایی ببرم؟..فکر کردن بهش هم دیوونگیه..با ترس و لرز وایساده بودم.. به زور مایو رو تنم کردن..خواستن ببرنم بیرون که سرجام وایسادم..اگه اینجوری جلوی شایان ظاهر می شدم همونجا سرمو می کوبیدم لب استخر و خودمو می کشتم..چیز دیگه که دم ِ دستم نبود مجبور بودم اینجوری خودمو خلاص کنم..لحظه ی آخر یه بلوز حریر نسبتا ضخیم از روی جالباسی برداشتم..مدل پیراهن مردونه بود..وقتی پوشیدم بلندیش تقریبا تا یک وجب زیر ب*ا*س*ن*م می رسید..جلوی لباسو با دستم گرفتم که از هم باز نشه..صورتم سرخ شده بود..اون دوتا بردنم بیرون..لرزون دنبالشون می رفتم..کجا فرار کنم؟..چجوری برم بیرون؟..با این همه محافظ؟..تو استخر کسی جز ما 6 نفر نبود..ولی بیرون از اینجا چی؟..بدجوری گیر کردم..قرار نبود این اتفاقات بیافته..قرار نبود آرشام اینجا باشه..پس نقشه مون چی؟..مگه قرار نبود شایانو گیر بندازیم و منم انتقاممو ازش بگیرم؟..پس چرا داره ازم سواستفاده می کنه؟..قرار بود زندگی رو به کامش تلخ تر از زهر بکنم ولی حالا برعکس شده..زندگیمو زهرمارم کرده..داره بدبختم می کنه..جلو چشم کسی که عاشقشم می خواد باهام........حتم داشتم اینکارو می کنه..از نگاهه متعجب آرشام فهمیده بودم انتظار منو نداشته..پس خبر نداره..ولی خب مگه چکار می تونه بکنه؟..با اینکه می دونم اونم گیرکرده..ولی.......با فکر به اینکه اینجا داشته با این دخترا...........اصلا نمی تونم ..نمی تونم طاقت بیارم..از دستش عصبانیم..حتی بیشتر از شایان..صورتم داغ شده بود..از زور شرم..وقتی به خودم اومدم که دیدم جلوی شایان نشستم..به صورتم دست کشید..خودمو کشیدم عقب ولی دستمو گرفت نذاشت بیشتر از اون عقب نشینی کنم..لال شده بودم..انگار یادم رفته بود چطور باید حرف بزنم..همه چیز پشت سرهم اتفاق می افتاد..حتی نمی تونستم قبل از عمل خوب فکر کنم..قلبم به قدری تند تند می زد که قفسه ی سینه م درد گرفته بود..شایان_ جدا که خیلی خوشگلی..تو این لباس فوق العاده شدی............به بازوم دست کشید............حیف این اندام نیست که پشت این حریر مخفی بمونه؟..دوست دارم بدن خیست رو ببینم..زمانی که تو استخری و حریر خیس به بدنت چسبیده..شک ندارم خواستنی میشی..از همین الان می تونم تو رو توی اون حالت تصور کنم....بیا تو......با چشمای گرد شده نگاش کردم..فهمید نمی خوام اینکارو بکنم..اخماش کمی رفت تو هم..
-- یا با زبون خوش میای تو اب..یا میگم به زور اینکارو بکنن..انتخاب با خودته..بی اختیار نگام چرخید رو آرشام..اخماش حسابی تو هم بود..فک منقبض شده ش رو دیدم و به وضوح از چشمای سرخش فهمیدم تا چه حد عصبانیه...............منم عصبانیم..از دستش گله دارم....به اندام نیمه برهنه ش نگاه کردم..کمی بالاتر از شکم تا قفسه ی سینه ش بیرون از اب بود..عضله های محکمش که قطرات اب زیر نور به روی پوستش می درخشیدن..شایان نگاش به من بود..آرشام نامحسوس کمی سرشو رو به پایین مایل کرد..فهمیدم منظورش اینه که برم تو آب..می خواست به حرف شایان گوش کنم؟!..ولی نرفتم..شایان دستمو کشید..کم مونده بود پرت شم که جیغ کشیدم..بهتر بود با این جماعت در نیافتم..وقتی کاری ازم ساخته نیست دیگه چرا تقلا می کنم؟..اما واسه حفظ هستیم باید تلاش کنم..پس تقلا کردنم بیهوده نیست..رفتم تو استخر..دستم هنوز تو دست شایان بود..عمق اب زیاد نبود..می تونستم تا حدی خودمو کنترل کنم..همه ی وجودم می لرزید..دمای اب معمولی بود..نه سرد و نه زیاد گرم..ولی من سردم بود..دندونام از سرما به روی هم ساییده می شدن..شایان دستمو کشید..مجبوم کرد کنارش حرکت کنم..شنا کردنم خوب نبود که اگه نگهم نمی داشت می رفتم زیر آب..فقط خداروشکر می کردم که عمقش زیاد نیست ..اما تو حرکت سخت بود..دیدم داره میره سمت آرشام..هیچی حالیم نبود..ترس وجودمو پر کرده بود..شاید از روی همین ترس ِ که احساس سرما می کنم..جلوی آرشام ایستاد..با لبخند چندش اوری که حالمو بدتر می کرد و نفرت درونم رو بیشتر..رو به آرشام گفت:طلسم 10 ساله رو باید همین امشب بشکنی..هر بار دخترای زیادی رو فرستادم طرفت ولی تو با سماجت اونا رو نادیده گرفتی..رو زیباترین دختر چشم بستی..ولی امشب نگاهت یه جور دیگه بود..هیچ وقت خیره نمی شدی ولی امشب حال و هوات با شبای دیگه فرق داره..فکرشو که می کنم می بینم هیچ اتفاقی نیافتاده که آرشامو این همه تغییر بده..ولی چرا..یه چیزی شده..هنوز بهش شک دارم ولی می تونم مطمئن بشم..دستمو کشید و پرتم کرد سمت آرشام..ناخداگاه رفتم تو بغلش..دست چپش دور کمرم حلقه شد تا نیافتم..از یه سمت تو اغوشش بودم..نگاهم تو چشمای مشکی و نافذش قفل شد..با صدای شایان به خودمون اومدیم و نگاهش کردیم..
-- امشب گفتی که منو شناختی..پس باید اینو هم بدونی که دیدن چنین صحنه هایی به من ل*ذ*ت*ی میده که تو عمل نمی تونم حتی به اون شدت لمسش کنم..امشب می خوام ببینم..می خوام شاهد عشق بازی شما دوتا باشم..می خوام غرق ل*ذ*ت بشم.............به آرشام اشاره کرد.
--تو گروهم از بهترین ها بودی و هستی..کسی که 10 ساله جلوی خودشو گرفته تا پا فراتر از خط قرمزش نذاره می بینم که امشب شل گرفته..معلومه که بی میل نیستی..مورد اعتمادمی..بهت اطمینان دارم..کسی هستی که جلوتر از حد تعیین شده نمیری..نگاهشو به من دوخت
--با کسی هستی که قراره امشب حس منو کامل کنه..ولی قبل از اون باید ببینم..باید تموم لحظاتشو تو ذهنم ثبت کنم..که وقتی می گیرمش تو بغلم با چشم ِ بسته هم بتونم اونو تجسم کنم..تو تموم حالت ها..ملکه ی من امشب با مورد اعتمادترین شخصی که می شناسم عشق بازی می کنه و من شاهد این نزدیکی خواهم بود..اروم رفت سر جای قبلیش..هر 3 تا دختر اومدن تو استخر و....تو اغوش شایان هر کار می خواستن می کردن..شایان هم معلوم بود حسابی ت*ح*ر*ی*ک شده..و اینطرف استخر..من و آرشام مات و مبهوت مونده بودیم چه کنیم..هنوز نتونسته بودم حرفای مزخرفه شایان رو هضم کنم..گفت 10 ساله؟..یعنی 10 ساله که ارشام با کسی نیست؟..پس اینجا چکار می کنه؟..شایان گفت امشب..می خواد با من..یعنی چی این حرف؟..نکنه می خواد من و آرشام با هم .......اونوقت اون کثافت ببینه و وقتی هم که خوب ت*ح*ر*ی*ک شد دستمو بگیره ببره..........نه.. خدایا نه..اینجوری نشه..حتما آرشام یه کاری می کنه..اره مطمئنم ..ولی اگه نشد چی؟..شایان خیلی عوضیه..حتما به خاطر اینکه امشب کارشو عملی کنه ارسلان و دک کرده..یعنی فهمیده؟..نکنه به من و ارشام شک کرده باشه؟..واسه همین ما رو انداخته به هم..خدایا دارم دیوونه میشم..به قدری تو خودم فرو رفته بودم که نفهمیدم از کی تا حالا تو همون حالت موندم و دارم بی صدا گریه می کنم..با شنیدن صدای ارشام برگشتم..نگاش کردم..صدام زده بود..صورتمو دید..دید دارم گریه می کنم..ساکت شد..منو کشید جلو..پشت به شایان نگهم داشت..خواست که صورتشو شایان نبینه تا نفهمه چی داره بهم میگه..جدی بود..جدی تر از همیشه..با بغض گفتم: می خوای چکار کنی؟..آرشام اون می خواد امشب باهام چکار کنه؟..اون عوضی....بغضم شکست..شونه م از هق هق لرزید..سرمو خم کردم رو شونه ش..صورتشو تو موهای خیسم فرو برد..زیر گوشم اروم گفت: گریه نکن..امشب اتفاقی نمیافته..مطمئن باش هیچ آسیبی از جانب شایان بهت نمی رسه..دلارام.........سرمو بلند کردم..سعی کردم صدام بالا نره..با اون بغضی که تو گلوم بود اگرم می خواستم نمی شد..صدام گرفته بود..
-آرشام گفته بودم بهت می ترسم..از همین روزاش می ترسیدم..تو جای من نیستی..اون خیلی پَسته..اون به مادرم رحم نکرد..به یه زن شوهر دار..حالا بیاد به من رحم کنه؟..شایان قویه..نمی تونم از پسش بر بیام..صورتمو با دستاش قاب گرفت..مصمم تو چشمام زل زد ..
-- تموم کن این حرفا رو دلارام..اگه شایان قویه من صد برابر از اون قوی ترم..به قدری که تونستم تو گروهش نفوذ کنم..ادمامو بینشون جا بدم..اگه قدرتی نداشتم فکر می کردی این کار شدنی بود؟..
- پس چرا اومدی اینجا؟..چرا گذاشتی من...
-- بس کن دختر، من نمی دونستم قراره این اتفاقات بیافته..قرار بود باهام حرف بزنه..همیشه همین کارو می کرد..برام عادی بود..یه لحظه هم شک نکردم که پای تو رو وسط بکشه..ولی انگار از قبل این برنامه ها رو چیده بود..- حالا چکار کنیم؟..بذاریم به خواسته ش برسه؟..
-- نه هر خواسته ای..ولی فعلا واسه اینکه شک نکنه مجبوریم کوتاه بیایم..پوزخند زدم و با لحن بدی گفتم: اره خب واسه تو که بد نمیشه..حالتو می بری تهشم به ریشم می خندی..اصلا می دونی چیه؟..همه تون از یه قماشین..این حرفا رو داری می زنی تا خرم کنی..اخرشم هیچ کاری نمی کنی میذاری اون کفتار اخر شب که شد دستمو بگیره و ببره تو اتاقش تا باهام............دستشو برد زیر سرم .. پنجه هاشو تو موهام فرو کرد و محکم کشید..از درد لال شدم و صورتم جمع شد..سرمو کشید عقب..
صورتشو تو گردنم فرو کرد و زیر لب با لحن خشن و عصبانی گفت: فقط برو خدارو شکر کن که اینجایی..اگه تنها بودیم دونه دونه دندوناتو تو دهنت خُرد می کردم دختره ی نفهم..
موهامو بیشتر کشید..جوری زیر گردنمو بوسید که دردم گرفت.......
--این حرفاتو می ذارم پای وضعیتی که داری..می دونم عصبی هستی ولی حق نداری به من توهین کنی..تموم مدت به فکرتم..وقتی میگم نمی تونه کاری بکنه بدون که حرفم حرفه..سرمو اورد پایین..با چشمای پر از اشک نگاش کردم..تو گلوم بغض نشسته بود..لحنش با دیدن صورتم اروم تر شد..
--سعی کن بفهمی..موقعیتی که الان توش هستیم خوب نیست..باید یه جوری ازش خلاص بشیم..شایان با اینکه سرش گرمه ولی تموم حواسش به ماست..جلوی حرفاتو نمی گیرم چون باید مطمئن بشه که چیزی بین ما نیست..
تو همون حالت اروم گفتم: واسه چی؟..مگه..........
-- شک کرده..وگرنه اینکارو نمی کرد..ولی با این حال کاری نمیشه کرد..اگه وقت کُشی نکنیم ممکنه همین حالا تو رو ببره..اگه به جای اینکه این حرفا رو بزنی و فکرای بیخود بکنی کمی ذهنتو درگیر این قضایا کنی می فهمی کار ِ درست در حال حاضر کدومه..من راه خلاص شدنمون رو از این مخمصه می دونم..ولی قبلش باید هر کار می خواد انجام بدیم..تا زمانی که دخترا کارشونو انجام بدن..خواستم برگردم تا ببینم دارن چکار می کنن که آرشام نذاشت..شونه مو گرفت و برم گردوند..
-می خوام ببینم..مگه دارن چکار می کنن؟..اخم کرد.........
-- احتیاجی نیست ببینی..
-اما آخه..
--دلارام..
جوری غرید و اسممو صدا زد که ترسیدم صداشو شایان هم شنیده باشه..حتما شنیده..حالا خوبه فقط اسممو صدا زد..بیشتر از اون اینکه هیچ صمیمیتی توش نبود..یه جورایی حق با آرشام بود باید به جای اینکه خودمو سست نشون بدم یه کم فکر کنم..می خواستم ترس و از خودم دور کنم ولی نمی تونستم..شدنی نبود..نیم نگاهی به اونطرف انداخت..نگاهشو تو چشمام دوخت..یه جور خاصی بود..جوری که باعث می شد صورتم داغ بشه..من داشتم نگاش می کردم..حواسم به چیز دیگه ای نبود..عصبانیتم ازش وقتی که حرفاشو شنیدم تا حدی فروکش کرده بود..نگام تو چشمای سیاه و مخمورش بود که در کسری از ثانیه خم شد رو صورتم و......لبامو به آتیش کشید..تا چند لحظه تو شوک این حرکتش بودم..ولی اون فارغ از اطرافش چشماشو بسته بود و منو می بوسید..هر دو دستش دور کمرم حلقه شد..تنگ منو در اغوش کشید..توی اب..هر دو خیس ولی پرحرارت..لبامو جوری اتیش زد که منو هم مجبور کرد همراهیش کنم..کاملا از خود بی خود شده بودیم..نفسای هردومون داغ بود..صورت هر دوی ما از حرارت و داغی این نفس ها می سوخت..قلبم تند می زد..آرشام نفس نفس می زد..بالاخره لبامو ول کرد..سرش و برد زیر چونم..اروم می بوسید..این وسط یه حس مزاحم داشت اذیتم می کرد..ناخداگاه دستامو گذاشتم تخت سینه ش..خواستم از خودم دورش کنم..با اینکه حال خودمم تعریفی نداشت ولی مقاومت کردم..سرشو اورد بالا..سفیدی چشماش به سرخی می زد..صورتش ملتهب بود..می دونستم تو چه حالیه..منتظر بود دلیل اجتنابم رو بهش بگم..نفسام نامنظم بود..تو چشمای خمارش زل زدم..اروم و مردد گفتم: بگو که نمی خوای ازم سواستفاده کنی..بذارمطمئن بشم..چند لحظه با سکوت توچشمام خیره شد..نگاهش سرگردون بود..لباشو به لاله ی گوشم چسبوند..صداش جدی بود..پشت کمرمو نوازش کرد..-- من اگه می خواستم ازت سواستفاده کنم خیلی وقت پیش اینکارو می کردم..موقعیتایی برام جور شد که بدون مزاحم می تونستم به خواسته م برسم..اینطور نیست؟..انگشتای دستمو تو موهاش فرو بردم..خودمو بیشتر بهش چسبوندم..
- ولی اینکارمون غیر از این نیست..ما هر دو..
--نمی تونیم...............و لاله ی گوشمو بوسید..تنم مورمور شد..یه حس خوب..
-- چرا نتونیم؟..
-- تو می تونی؟...........صداش حالمو بدتر کرد..یه جوری بود..یه جوری که مجبورم می کرد پیش برم وهیچی نگم..
-شاید..شاید بتونم..
--نه........محکم تر منو بین بازوهاش فشرد............نمی تونی..دلارام نمی تونیم..............با زدن این حرف انگار کنترلمو ازم گرفت..توانمو از دست دادم..منم بغلش کردم..انگار هر دو فراموش کردیم شایان با فاصله شاهد عشق بازی ماست و داره ل*ذ*ت درونیش رو تقویت می کنه..نمی دونستم با دخترا در چه حاله ولی صدای آه کشیدنشون رو می شنیدم..بهشون بی توجه بودم..انگار که هیچی نمی شنوم..فقط آرشام بود و..آغوش گرمش..بوسه هایی که حرارت و داغیه اتیش رو به خودشون داشتن..هر دو ساکت بودیم..همه ش می خواستم به خودم تلقین کنم که درسته با آرشامم ولی از سر اجبار داره باهام اینکارو می کنه نه از روی عشق..ولی هر بار با بوسه هایی که رو لبام و جای جای صورت و بدنم می نشوند به این باور می رسیدم که این کشش از طرف هر دوی ماست..این احساس نمی تونه یکطرفه باشه..اگه همه چیز از سر اجبار اتفاق می افتاد پس این گرما ازچیه؟..این طپش ها..این همه هیجان و این همه اشتیاق..کاملا حسش می کردم..برام قابل لمس بود..بلوز حریر خیس شده و به تنم چسبیده بود ..یقه ش رو از سر شونه ی راستم کمی پایین داد..شونه م رو بوسید..لباش داغ بود..خدایا..
ناخداگاه زمزمه کردم: آرشام نمی تونم..دارم دیوونه میشم تو رو خدا تمومش کن..دروغ نگفتم..واقعا حالم خوب نبود..شرمم می شد اینو بگم..حتی پیش خودم اعتراف کنم ولی حالم خیلی بد بود..شدیدا ت*ح*ر*ی*ک شده بودم..می دونستم افکارم اشتباهه و نباید اینجوری باشه ولی اگه تنها بودیم..اگه خودمون دو تا بودیم..اونوقت من..یعنی اونوقت من می تونستم انقدر خوددار باشم؟..فکر نکنم..پیش کسی که چیزی نمیگم اما پیش خودم که می تونستم اعتراف کنم..حس نیاز در من بیداد می کرد..حتم داشتم آرشام هم همینطوره..من عاشقشم..پس می تونم همه ی حرکاتش رو معنی کنم..سرشو از روی شونه م بلند کرد..چند لحظه نگام کرد..حالمو از چشمام فهمید..با شرم سرمو انداختم پایین..خدایا یعنی فهمید؟..فهمید که دلم خودشو می خواد؟..فهمید که امشب جای شایان اگه آرشام می خواست باهام باشه..شاید....نه..نمی تونم تصمیم بگیرم..حالم بده..دارم هذیون میگم..نگاهش بهم جوری بود که.......انگار متوجه ِ همه چیز شده..هنوز تو بغلش بودم..ولی کاری نمی کرد..
-- نگام کن..سرم همونطور که زیر بود به راست چرخوندم..صدام زد..
--دلارام با تو بودم..ببینمت..گونه هام اتیش گرفته بود..از داغی پوست صورتم گزگز می کرد..از اینکه فهمیده باشه چی می خوام و واسه چی کشیدم کنار ..شرمم می شد..........سرمو به نرمی بلند کردم..نگاهه خجالت زده م رو تو چشمای جذابش دوختم..گوشه ی لبمو به دندون گرفتم..نگاهش به لبام افتاد..ولش کردم که همزمان خیلی ناگهانی خم شد رو صورتم و لبای خیسمو بوسید..به نفس نفس افتادم..سرشو که بلند کرد خواستم بکشم کنار..
لرزون گفتم: ولم کن ..خواهش می کنم....نمی تونم..حالم خوب نیست..ولم نکرد..محکمتر نگهم داشت..
-- چته؟..تو که تا الان خوب بودی..صدای آه و ناله ی دخترا تو سرم صدا می کرد..گوشامو چسبیدم تا نشنوم..سرمو محکم به شونه ی آرشام فشار دادم..
نالیدم: نمی خوام بشنوم..اذیتم می کنه..همینطورم بود..خودم که بدجایی گیر افتاده بودم..حالمم که بدتر از قبل شده بود خصوصا با بوسه ی اخریش دیگه کاملا از خود بی خود شدم..
حالا با شنیدن این صداها..زیر گوشش نجوا کردم: ای کاش می تونستم بهت بگم از اینجا بریم..نمی دونم جمله م رو پیش خودش چطور تعبیر کرد که اونم زمزمه کرد: بریم یه جا، تنها؟..بدون هیچ صدایی..سربلند کردم..نگاش کردم..شیفتگی رو درون اون یه جفت چشم سیاه و نفوذگر دیدم..دلم می خواست با این حالم کاری نکنم..ولی هر بار یه جوری حواسمو پرت می کرد و باز می رفتم تو فاز حس و حال..
-تنها..بدون هیچ صدایی..
--اگه می تونستم درنگ نمی کردم..دستامو دور گردنش حلقه کردم..بدون اینکه بخنده گفت: حالا کی داره سواستفاده می کنه؟..من؟..بدون اینکه کوچکترین تغییری تو حالتم ایجاد کنم گفتم: این شما مردا هستین که همیشه می خواین از هر موقعیتی سواستفاده کنین..بله تو..هیچی نگفت..فقط با یه لبخند کج گوشه ی لباش نگام کرد..
- چرا هیچ وقت نمی خندی؟..سکوت کرد..دستشو برد تو موهام و سرمو به صورتش نزدیک کرد..مثل همیشه ته ریش داشت..مرتب وجذاب..فوق العاده بهش می اومد..با لباش زیر گردنمو لمس کرد..نالیدم: نکن........بوسید..دستامو گذاشتم تخت سینه ش..
-آرشام.........نفس داغشو به نرمی فوت کرد زیرگردم..پوستم آتیش گرفت..یعنی داره از قصد اینکارا رو می کنه؟!..نفس زنون خودمو کشیدم عقب..تقلا کردم ولی دستاشو از دور کمرم برنداشت..
- با تواَم ولم کن..تو رو خدا آرشام..
--چرا؟..
- چرا چی؟!..
-- ولت کنم شایان می گیرتت..با شنیدن این حرف بی هوا خودمو محکم بهش فشار دادم..
-راست میگی؟..حالتم انقدرمظلوم بود که اون نیمچه لبخند از رو لباش محو شد ..گرفته نگام کرد..نگاهش تو چشمام می چرخید..صداش اروم بود..و واقعا هم همین اروم بودن صداش تونست ارامشو به وجودم تزریق کنه..
--نمیذارم اتفاقی واسه ت بیافته..نگران چیزی نباش..من هیچ وقت بی گدار به اب نمی زنم..و اروم تر ادامه داد: شده باشه نقشه رو بهم می زنم..حتی مجبور بشم شایان رو می کشم..ولی نمیذارم تو چیزیت بشه..نگران نباش از من خیلی کارا برمیاد..نمی دونستم چی بگم..همه ی حرفامو با چشمای نمناکم بهش می زدم..خدایا چقدر من این مرد و دوست داشتم..وقتی اینجوری ازم حمایت می کرد دلم می خواست تو گوشش داد بزنم که چقدر عاشقشم..
--اماده ای؟..
با تعجب نگاش کردم..همون لبخند کج مهمون لباش شد..تا به خودم بیام دیدم زیر ابم..چون این حرکت برام غیرمنتظره بود نفس نداشتم..خودش فهمید..کشیدم بالا..چندبار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..چند تا سرفه کردم..
-- نفستو تو سینه حبس کن..
-نمی خوام..من نمیام پایین..
-- کاری که گفتمو بکن وگرنه همینجوری می کشمت پایین..دستمو کشید که تسلیم وار سرمو تکون دادم و نفس عمیق کشیدم ولی بیرون ندادم..خواستم نگاش کنم که باز غافلگیرم کرد و پرتم کرد تو آب..خوابوندم کف استخر..بلوز حریر رو آب معلق بود..آرشام زیر اب رو من خیمه زد ..اون هم نفسشو حبس کرده بود..نگاه خواستنیش رو بهم دوخت..منو تو بغلش گرفت..چرخید و منو کشید بالا..اون هنوز نفس داشت ولی من داشتم کم می اوردم..اشاره کردم بهش..ولم نکرد..سرمو تکون دادم..چشماش شیطون بود..هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش..کمرمو ول نکرد ولی هردو اومدیم رو اب..بلند نفس کشیدم..خندیدم..اروم..بی توجه به شایان..اصلا نمی دیدمش..شایان اونجا بود و من نمی دیدمش..فقط آرشامو می دیدم..فقط اون..عین خیالم نبود که چی می خواد بشه..آرشام بازم تونسته بود منو از افکاری که ترس درونم رو بیشتر می کرد دور کنه..همیشه با کاراش حیرت زده م می کرد..به صورت خیسش دست کشید..قطرات اب ازنوک موهاش به روی شونه های عضلانیش می چکید..تو موهای خیسش دست کشیدم..روبه روش بودم..دست راستش دور کمرم حلقه بود..صورتش خیس بود..نمی تونستم بی توجه باشم..نمی تونستم همینجوری بکشم کنار..چشمام فقط اونو می دید..دلم فقط آرشامو می خواست..شاید دیگه همچین موقعیتی پیش نیاد..این بازی ِ خطرناکیه..نمی تونم به 2 دقیقه دیگه هم امیدوار باشم..که زنده می مونم یا نه..چه اشکالی داره.. واسه چند دقیقه هم که شده غرومو کنار بذارم؟..صورتمو بردم جلو..نزدیک و نزدیک تر..پیش چشمای خواستنی و متعجبش لبامو به روی لباش گذاشتم..واسه چند ثانیه..فقط واسه چند لحظه..بی حرکت موندم..و یه بوسه..واسه اولین بار..یه بوسه ی کاملا عاشقانه..بوسه ای که از سر عشق بود..از سر حس قلبیم..نه از روی ه*و*س..نه نیاز..فقط عشق..چشمام بسته بود..سرمو اروم کشیدم عقب..چشمامو که باز کردم دیدمش..سیاهی چشماش می درخشید..مبهوت نگام می کرد..هیچ حرفی نزدم....خدایا باور کنم که فهمید؟..تونست درک کنه که چقدر می خوامش؟..هنوز داشت نگام می کرد..یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید..فقط همون یه قطره کافی بود تا بغض گلومو بگیره..زمزمه کردم: اگه امشب .. نتونیم کاری بکنیم و..شایان منو........بغضمو قورت دادم..کم مونده بود خفه بشم.............ادامه دادم: خودمو می کشم..هرطور شده باشه اینکارو می کنم..در اونصورت دیگه نمی خوام فردا رو....................انگشت اشاره شو محکم گذاشت رو لبام ..نذاشت حرفمو بزنم..نذاشت ادامه بدم و بگم که نمی مونم........فقط همدیگرو نگاه می کردیم..نگاهی بهم انداخت که تونستم خیلی چیزا رو ازش معنا کنم..دستشو از رو لبم برداشت..یکی از پشت بازومو گرفت..تنم لرزید..با وحشت برگشتم و به صورت شایان نگاه کردم..آرشام دستمو زیر اب گرفت..پنجه هامون تو هم قفل شد..ولی شایان..پست فطرت با اون چشمای ه*ر*ز*ه* ش به من خیره شده بود..
«آرشام»
شایان در حالی که بازوی دلارام رو گرفته بود رو به من کرد ..
-- دیگه بسه..می دونم نمی تونی ازش دل بکنی ولی حالا نوبتی هم باشه نوبت کسیه که قراره مالکش بشه..فکرشو نکن پسر فعلا راه افتادی خیلی کارا باهات دارم..شکستن این طلسم اولین قدم بود که تونستی از پسش بر بیای..دستشو دور شونه ی دلارام حلقه کرد..دست ازادامو مشت کردم..
ادامه داد: دلارام مثل یه تیکه جواهره..ارزشش بیشتر از ایناست..حالا که می تونه مردی مثل آرشام رو از پا در بیاره پس با من هم اغوش بشه چه کارایی می تونه بکنه؟..بالاخره به دستت اوردم عزیزم..دور به نزدیک رسید..به همین اسونی..شایان قد بلند و چهارشونه ..جثه ی ظریف و شکننده ی دلارام در مقابلش همچون عروسک بود..می دیدم که تو شوکه..دهانش باز مونده و حرفی نمی زد..شایان دلارامو از من جدا کرد..نای تقلا کردن نداشت..پای رفتن هم نداشت..دستم پیش رفت تا دستشو بگیرم ولی بین راه قبل از اینکه شایان متوجه بشه دستمو پس کشیدم..نمی تونستم شاهد باشم..شاهد جدا شدنش..شایان فهمیده بود من دلارامو می خوام..فهمیده بود به تنها دختری که بی میل نیستم دلارامه..همون لحظه ی اول که حرفشو پیش کشید تا تهشو خوندم..برای اینکه به خودش و من ثابت کنه که چیزی بین من و دلارام هست حاضره هر کاری بکنه..هر کاری که حس ل*ذ*ت*ش*و جاودانه کنه..نمی تونستم اینکارو بکنم..نمی تونستم جون دلارام رو به خطر بندازم..اگه نمی بوسیدمش..اگه مطابق میل شایان پیش نمی رفتم از یه راه دیگه وارد می شد..برای امتحان کردن من هرکاری می کرد..حتی خیلی راحت می تونست با جون دلارام بازی کنه..و من اینو نمی خواستم..اینکه ببوسمش..اینکه دختری رو تو اغوشم بگیرم که نسبت بهش بی میل نیستم..دختری که سراپا احساس بود..فراتر از اونچه که فکرشو می کردم می تونست جونش رو از خطر و بدتر از اون شایان دور کنه..واسه اینکه دلارام طبیعی رفتار کنه بهش گفتم شایان شک کرده و برای اینکه به شکش دامن نزنیم باید هرکار که می خواد رو انجام بدیم..اگر حقیقت رو می فهمید نمی تونست اینطور دقیق بازی کنه..حتم داشتم در اونصورت شایان بازی خطرناک تری رو با هر دوی ما شروع می کرد..هنوز بهش نیاز داشتم..برای بیچاره کردنش هر کاری می کنم..نمیذارم تلاشمون به هدر بره..سر بزنگاه موچشو رو می کنم..زمان زیادی نمی خواد..ولی..عملیش می کنم..پشتمو به شایان کردم..نمی خواستم ببینم و شاهد نگاهه ملتمسانه ی دلارام باشم..با صدای شایان مردد برگشتم..بیرون از استخر سعی داشت جلوی تقلاهای دلارام رو بگیره..
--چرا وایسادی نگاه می کنی؟..بیا بیرون نگهش دار..بدون اینکه فرصت رو از دست بدم از استخر بیرون رفتم..دستای دلارام رو گرفتم که سعی داشت تو صورت شایان چنگ بندازه..باز هم باید نقش بازی می کردم..خسته کننده ست..امیدوار بودم هر چه زودتر این بازی مسخره تموم بشه..
- چرا به محافظا خبر نمیدی؟..نگام کرد..چند لحظه چیزی نگفت..شک داشت..با چیزهایی که تو استخر از من و دلارام دیده بود حق داشت اینطور نگاه کنه..ولی منو هم نباید دست کم می گرفت..
-- امشب شبه منه..شب من و دلارام..هیچ کس نباید تو بزمه ما شرکت کنه..ولی تو فرق می کنی....ببرش بالا تو اتاقم..نگاهش کردم..می خواستم از چشماش بخونم که قصدش چیه..ولی انگار امشب تو یه حاله دیگه ست..به طرف رختکن رفت..
--ببرش منم الان دوش می گیرم میام..به دخترا بسپر اماده ش کنن..خودشون می دونن باید چکار کنن..سوت زنان از زور سرمستی با قدم هایی پیوسته از کنار ما رد شد..وقت رو از دست ندادم..برگشتم و با دیدن لبخند به روی لبان دلارام اخم کردم..لبخند اروم اروم از روی لب های صورتی و دلنشینش محو شد..دستشو کشیدم..
--راه بیافت..مگه نشنیدی چی گفت؟..مات ومبهوت دنبالم کشیده شد..
-آرشام..
-- خفه شو..با صدای فریادم ساکت شد..بدون هیچ حرفی حرکت کرد..برنگشتم نگاش کنم..تموم راه فقط نگام به رو به رو بود..بی هدف..بدون اینکه حتی بفهمم دارم کجا میرم..همه چیز از روی عادت بود..راه رفتنم..قدم برداشتنم به سمت اتاق شایان..بارها وبارها این مسیر رو طی کردم ولی حالا با نفرت دارم قدم بر می دارم..از روی حرص و عصبانیت..دوست داشتم همین امشب این ویلا رو با تموم دم و دستگاه بفرستم هوا..به اتیش بکشم..دنیای غرق در کثافته شایان رو به جهنم تبدیل کنم..یک شبه به دست من همه چیزشو از دست میده..قسم می خورم..در اتاق و باز کردم..این اتاق شخصیش بود..گوشه ی اتاق دوربین نصب بود..می دونستم تموم حرکاته ما رو ضبط می کنه..پرتش کردم تو اتاق..چند قدم عقب رفت..تازه به صورتش نگاه کردم..یه چیزی رو تو وجودم حس کردم..یه چیز خاص..یه چیزی که ترغیبم می کرد فاصله ی بینمون رو با یک قدم طی کنم وصورت خیس از اشکش رو به سینه م فشار بدم..دستامو مشت کردم..انگشتامو به کف دستم فشار دادم..فرصتی نبود..دلارام لب باز کرد تا چیزی بگه که بهش امون ندادم..زدم تخت سینه ش و محکم پرتش کردم رو تخت..حیرت زده فقط منو نگاه کرد..حتی صدای هق هقشو نمی شنیدم..فقط سکوت بود..و بعد از چند ثانیه..زمزمه های ریزی که از دهانش خارج می شد..داشت اسممو صدا می زد..روش خیمه زدم..دکمه های بلوز حریرش رو بسته بود..دستمو تو یقه ش بردم و کشیدم..دکمه ها هر کدوم یک طرف پرت شد..ترسو تو نگاهش دیدم..هیچی نمی گفت..چرا داد نمی زد؟..چرا کمک نمی خواست؟..چرا جلوی خودشو می گرفت؟..چی نمی ذاشت تقلا کنه؟..با دیدن چشماش طاقت نیاوردم و فاصله ی بینمون رو برداشتم..تو اغوشم بود..زیر گوشش نجوا کردم..خیلی اروم..فقط خودش می شنید که دارم چی میگم..
-- چرا داد نمی زنی لعنتی؟..کمک بخواه..جیغ بکش..بزن تو صورتم..چرا جلوی من ارومی و جلوی اون کفتار وحشی میشی؟..یه کاری بکن..اروم نباش..نفس عمیق کشید..بغضش شکست..به کمرم چنگ زد..نه از سر ترس..
-آرشام تو رو خدا نرو..تنهام نذار..من بدون........
--هیسسسسس..ادامه نده......و ارومتر از قبل زیر گوشش گفتم: هر کار کردم بدون بازیه..هیچ کدوم از کارام حقیقی نیست دلارام..راه بیا..ساکت نمون..منو پس بزن..همین حالا..فکر کن که من یه غریبه م..مثل شایان..زود باش داره دیر میشه..سرمو بلند کردم..چند لحظه تو چشمای نمناکش خیره موندم..سر تکان دادم..با حرکت سر بهم فهموند اماده ست..خوشم می اومد که منظورمو خیلی زود می گرفت..
وحشیانه صورت و لباشو بوسیدم..تقلا کرد..داد زد و خواست پسم بزنه..
-- خیلی وقته تو اتیشه این ه*و*س دارم می سوزم..ولی هربار یه جوری از دستم فرار کردی..تو کیش اگه دلربا مزاحممون نمی شد کلی برنامه چیده بودم.............زیر گردنشو بوسیدم..به شدت با من درگیر بود و سعی داشت کنار بکشه ...............اما خب باید از شایان ممنون باشم امشب به کمک اون گیرت انداختم............بعد از 10 سال تو اولین دختری هستی که بهش کشش دارم..توی احمق فکر کردی از روی عشقه ولی نیست..ارشام اهل عشق وعاشقی نیست..مسخره ست..حسی که من به تو دارم فقط و فقط نیازه..نیاز دارم که باشی..تا بتونم به اون چیزی که می خوام و مدتهاست در انتظارشم برسم...............دیگه هیچ کاری نمی کرد..فقط تو صورتم خیره شده بود..حتی پلک هم نمی زد..ساکت شدم..زل زدم تو اون نگاهه نمناک و خاکستری ..دلارام..باور کرد؟..گفته بودم که باور نکنه..پس..........نخواستم که ببازم..جوری سرش داد زدم که چهارستون بدنش لرزید..ترس رو تو چشماش خوندم..............فکر کردی نفهمیدم عاشقمی؟..دختره ی احمق نفهمیدی من تو رو تموم این مدت واسه چی می خواستم؟..اگه پای شایان وسط نبود همین امشب درنگ نمی کردم و..
-خفه شو..خفه شـــــو..دیگه نمی خوام صداتو بشنوم..از همه تون متنفرم..همه تون یه مشت حیوونین..از روش بلند شدم..شونه شو گرفتم و کشیدم سمت خودم..
می خواست از دستم خلاص بشه ولی نذاشتم..شایان ما رو زیر نظر داشت اینو کاملا حس می کردم..نه اشتباه نمی کردم اون همینو می خواست..منم نشونش میدم..
دلارام جیغ می کشید و گریه می کرد..بی هوا دستمو بردم بالا و..به صورتش سیلی زدم..نفهمیدم که شدت ضربه زیاده..تا حالا کسی رو محض شوخی نزده بودم..همیشه تو کارم جدی عمل کردم..و حالا..نفهمیدم که چطور زدم تو صورتش و ..نقش زمین شد..با درد نگام کرد..صورتشو با دست چپ پوشوند..روش خم شدم..شونه شو گرفتم و تکونش دادم:کار شایان که باهات تموم شد یه شب رو هم با من می گذرونی..شاید نتونم مثل شایان واسه ت رویاییش کنم ولی..قول میدم برات کم نذارم....
پوزخند زدم..........شایان برام فرصتی نذاشت..تا پیدات کردم تو رو ازم گرفت..اما خب..ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست..به صورت خیس از اشکش پوزخند زدم..
-- امشب بهت خوش بگذره..نترس اغوش شایان کم از اغوش من نداره..سعی کن حسابی ازش لذت ببری گربه ی وحشی..پشتمو بهش کردم..مکث کردم..با یک گام به طرف در رفتم..با صدایی پر از بغض اسممو صدا زد..قدم هام سست شد..اما نه....قدم دوم رو برداشتم ولی اینبار صبر نکردم واز اتاق زدم بیرون..خدمتکار از قبل لباسامو اماده کرده بود..کلافه و با خشونت خاصی دکمه های پیراهنم رو بستم....داشتم خفه می شدم..حس می کردم هیچ هوایی واسه نفس کشیدن نیست..هوایی که توش دلارام نفس می کشید برای من منبع زندگی بود ولی حالا..هر دوی ما تو وضعیت درستی نبودیم..داشتم عذاب می کشیدم..
***********************
کیوان نگاهی به سر و وضع آشفته م انداخت..
--چی شده آرشام؟..این چه وضعیه؟..با خشم دور خودم چرخیدم..تو موهام دست کشیدم..کنترلی رو رفتارم نداشتم..با یک حرکت صندلی کنار دیوارو برداشتم و پرت کرد کف سالن..داد می زدم..فریاد می کشیدم..از سر خشم نمی دونستم دارم چکار می کنم..رو به کیوان بلند گفتم: زنگ بزن..زنگ بزن بچه ها خودشونو اماده کنن..همین امشب کار اون کثافتو یکسره می کنیم..زندگیشو جهنم می کنم..اون ویلا رو رو سرش خراب می کنم..
--د ِ اخه چرا درست و حسابی حرف نمی زنی تا ببینم چی شده؟..اروم باش..به پنجره اشاره کردم..نفس نفس می زدم..صورتم خیس از عرق بود..دست و پام از زور عصبانیت می لرزید..
- اون عوضی الان با دلارام تو اتاق تنهاست..معلوم نیست داره چه غلطی می کنه..چطور اروم باشم؟..چطور اروم باشم کیـــوان؟..فقط نگام کرد..
بعد از مکث نسبتا طولانی گفت: که اینطور..پس واسه همین ارسلان و دَک کرد..دیدم چطوری از ویلا زد بیرون..حتما نقشه ی شایان بوده..یا به قول معروف ارسلان و فرستاد دنبال نخود سیاه..ای ناکس ِعوضی..
-فکر همه جاشو کرده بی شرف..همه چیزو واسه امشب برنامه ریزی کرده بود..منو تو عمل انجام شده گذاشت..الان دلارام تو چنگال اون کثافت اسیره..نتونستم کاری بکنم بدتر یه مشت حرف مزخرف تحویلش دادم..تو صوتش سیلی زدم..زنگ بزن کیوان..پس چرا معطلی؟..
-- بذار فکرکنم..نمیشه نسنجیده کاری کرد..نفهمیدم چکار می کنم..با این حرفش زدم به سیم اخر..با خشم به طرفش حمله کردم..یقه ش رو تو مشت گرفتم..
تو صورتش داد زدم: مرتیکه انگار حالیت نیست چی دارم میگم..دلارام اونجاست تو اتاق اون پست فطرت ..اونوقت من تازه اینجا بشینم و فکر کنم تا به یه نتیجه ای برسم؟..دیگه چه فایده وقتی کار از کار گذشته؟..چرا نمی خوای بفهمی؟..هولش دادم..سمت دیوار پرت شد.. بهت زده نگام می کرد..تا اروم بودم که هیچی..ولی وقتی می زدم به سیم اخر و خشم وجودم رو احاطه می کرد کنترلی رو حرکات و رفتارم نداشتم..کیوان به یقه ش دست کشید..از دیوار فاصله گرفت..اب دهانش رو قورت داد..تک سرفه ای کرد و.......
-- ارسلان الان، قبل از اینکه بیای تو ساختمون رسید ویلا..با وجود اون فکر نکنم چیزی بشه..ارامشش رو که دیدم حالم بدتر شد..مخصوصا که اسم ارسلان رو اورد..گلدونو از رو میز برداشتم و پرت کردم سمت دیوار..صدای شکسته شدنش سکوت سالن رو بر هم زد..اعصابم بیش از قبل بهم ریخت..
- دارم بهت میگم دلارام تو وضعیت خوبی نیست تو اسم ارسلانو میاری؟..اون صد پله بدتر از شایانه..من و باش دارم به کی میگم واسه م کار انجام بده..نه اینطوری نمیشه..باید خودم دست به کار بشم..گوشیمو در اوردم..کیوان دستشو رو دستم گذاشت..
--نکن آرشام..همه چیزو خراب نکن..من.......با صدای یکی از بچه ها نگاهم به سمت مانیتورها کشیده شد..
_ قربان شنود روشن شد..جوری خودمو رسوندم به میز که اگه به موقع مانیتور رو نگه نداشته بودم هر تیکه ش یه گوشه از اتاق افتاده بود..صدای ارسلان و تشخیص دادم..
--اینجا چه خبره؟..داشتی چه غلطی می کردی؟..چرا دلارام..........
شایان_ برو بیرون ارسلان..به تو مربوط نیست..
--چی به من مربوط نیست؟..بهت میگم داشتی چکار می کردی؟..چرا دلارام بیهوشه؟..باهاش چکار کردی؟..
شایان_ هنوز کارمو شروع نکردم که تو عین عجل معلق سر رسیدی..برو بیرون تو کار من دخالت نکن.......
داد زد و یکی از محافظاشوصدا زد..
--یادت نره که من یه شبه می تونم به خاک سیاه بنشونمت..خودت خوب می دونی که بد آتویی ازت تو دستمه..برو کنار..
شایان_ حالیت می کنم..کاری می کنم برگردی همون گورستونی که ازش اومدی..
-- هیچ غلطی نمی تونی بکنی..دلارام..دلارام صدامو می شنوی؟.....باهاش چکار کردی لعنتی؟..چرا به این روز افتاده؟..صدای خش خش وبعد هم صدای سوت دستگاه بلند شد..صدای اسپیکرو کم کردم..
کیوان_ اینطور که معلومه حال دلارام بد شده..کلافه رو صندلی نشستم..سرمو تو دست گرفتم..-همه ش تقصیره منه..اگه اتفاقی براش افتاده باشه..اگه ارسلان دیر رسیده باشه چی؟..بیخود و بی جهت که بیهوش نشده ..حتما......
-- شاید شوکه شده..یه شوک عصبی می تونه باعث بشه که از حال بره..همه جور احتمالی میشه داد..درضمن یعنی شایان این همه فرصت داشته که بعد از خارج شدن تو از ویلا اون کارو....
- از اون کفتار همه کاری بر میاد..مطمئن نیستم ولی..
--ولی چی؟..
نگاهش کردم..
- اون حرفایی که بهش زدم و اون سیلی..درسته همه ش یه بازی بود..اما زیادی تند رفتم..اگه دلارام حرفامو باور کرده باشه چی؟..شک ندارم شایان تموم قضایا رو باور کرده ولی..دلارام..یه لیوان اب جلوم گرفت ..بهش احتیاج داشتم..گلوم می سوخت..همه ی وجودم داشت تو اتیش خشم به خاکستر تبدیل می شد..تا ته سر کشیدم..ولی خنکی اب هم نتونست اتیش درونم رو خاموش کنه..هر لحظه شعله ورتر می شد..
--امشب تو ویلای شایان چه اتفاقی افتاد؟..چرا انقدر بهم ریختی؟..لیوان و تو دستم فشار دادم..یاد اون سیلی از تو ذهنم بیرون نمی رفت..نگاه ملتمسانه ی دلارام..وقتی که با بغض صدام زد..ولی من برنگشتم..نگاه نمناک و خاکستریش..عذابم می داد..این حس عجیب چیه که راحتم نمی ذاره؟..چطور شد که ارامشم و از دست دادم؟..چی باعث شد به اینجا برسم؟..سوزشی رو کف دستم احساس کردم..لیوان تو دستم خرد شده بود....خون سرخ و غلیظی از کف دستم جاری شد و چند قطره از اون روی زمین چکید..کیوان سریع با یه پارچه ی سفید دستمو بست..
--آرشام حواست کجاست؟..از کی تا حالا دارم صدات می کنم..امشب اصلا تو حال خودت نیستی..دست زخم دیده َ م رو مشت کردم..هیچ سوزشی احساس نکردم..انگار فقط وقتی که زخمیم کرد تونستم سوزشش رو با تمام وجود حس کنم..ولی الان..عین خیالم نبود که دستمال سفید به خون من رنگین شده..
- تو که داری می بینی رو به راه نیستم پس انقدر به دست و پای من نپیچ..حوصله ی هیچ کس و ندارم..نفس عمیق کشید..رفت پشت سیستم..روکردم بهش و جدی گفتم: چشم از مانیتورا برندارید..امشب باید صداشو بشنوم..باید مطمئن بشم که حالش خوبه....حالا افتاده دست ارسلان..
--چی انقدر عصبانیت کرده؟..موقعیتشون یا یه چیز دیگه؟..لبامو روی هم فشردم..- دلارام تو وضعیت خوبی نبود..لباسش..
--خیلی خب ..فهمیدم چی می خوای بگی..غیرتی شدی؟..پوزخند زدم..
- تا به الان اصلا نمی دونستم غیرت چی هست..بی توجه از کنار هر دختری رد می شدم و به اونایی هم که باهاشون دمخور بودم فقط به خاطر یه چیز نزدیکشون می شدم..هیچی برام اهمیت نداشت..نه ناموسی داشتم که مواظبش باشم و نه..من از زندگی گذشته م فاصله گرفتم..ولی حالا..نسبت به دلارام این حس و در خودم صد برابر شدیدتر می بینم..شایان یه روز تقاص کاری که امشب با ما کرد رو پس می دیده..شاهد چیزهایی بود که نباید می بود..کاری می کنم که حتی برای یک لحظه هم نتونه به دلارام فکر کنه..همه ی ارزوهاش تو دستای منه که یک شبه به فنا میره..کنارم نشست..تا چند لحظه فقط بینمون سکوت حکم فرما بود ..تو موهام چنگ زدم..
- شایان شک کرده بود..به رابطه ی من و دلارام..گذاشتم به یقین برسه که یه چیزی بینمون هست..ولی فقط از جانبه دلارام نه من..گذاشتم فکر کنه که احساس ِ دلارام از روی عشقه و من از روی ه*و*س..شب سختی بود..پر از تشویش ودلهره..و همینطور هیجان..امشب چندتا حس رو با هم تجربه کردم..برای اولین بار بعد از10 سال..مطمئنم از این به بعد تا وقتی که این ماجراها تموم بشه ارامش ندارم..
--تا وقتی دلارام توی اون خونه ست اوضاعت همینه..
-بعد از مهمونی دلربا همه چیز تموم میشه..امشب فهمیدم که از اول این راهو اشتباه اومدم..نباید دلارام رو وارد این بازی می کردم..تجربه ای تو این کارنداشتم..تا حالا با هیچ جنس مخالفی همکاری نکردم..مخصوصا دختری که به هیچ وجه نمی تونم نسبت بهش بی توجه باشم..
--ولی خودت بودی که گفتی به خاطر خود ِ دلارام قبول کردی اون هم وارد نقشه بشه..اینطور نیست؟..
-درسته..به خاطر اینکه کار دست خودش نده..ولی شاید می تونستم از اینکار منعش کنم..گرچه..دختر سرسختیه..خندید..دوستانه زد رو شونه م..
--عجب زوجی بشین شما دوتا..هر دو مغرور و سرسخت....که البته دلارام شیطونم هست..ولی تو به جاش کوهی از غروری..پوزخند زدم..حق با کیوان بود..همین شیطنت ها..حاضرجوابی ها و متفاوت بودن ها در دلارام نظرمن رو به خودش جلب کرده بود..
- اگه دلارام بیهوشه پس شنود چطور روشن شد؟..
-- شاید به جایی گیر کرده و روشن شده..امکانش هست..حسگرش خیلی قویه..بلند شدم..بی قرار کنار پنجره ایستادم..
-اون برام مهم تره..چقدر دلم می خواد همین الان برم و...
_ قربان صداشون رو داریم..کیوان کنارم ایستاد..صدای ارسلان و دلارام بود..صدای دلارام کمی ضعیف تر به گوش می رسید..
ارسلان_ امشب برام کاری پیش اومد مجبور شدم برم..من هنوزم سر قولم هستم..
- چه قولی؟..اگه دیرتر رسیده بودی اون..
--واسه همینه که بیهوش شدی؟..
- هم اره..هم نه..
-- یعنی چی؟..تعریف کن ببینم چی شده؟..
- تنهام بذار..همه تون لنگه ی همید..به هیچ کدومتون نمیشه اعتماد کرد..
--چی داری میگی؟
جیغ کشید:برو بیرون..دیگه خسته م..نمی کشم..بسه دیگه..
--خیلی خب ..باشه..اروم باش..بهتره یه کم استراحت کنی....اصلا یه کاری می کنیم..فردا عصر هر دو با هم می ریم بیرون یه گشتی می زنیم..اینجوری فکر کنم واسه ت خوب باشه..چطوره؟..صدای دلارام رو نشنیدم ولی صدای خنده ی ارسلان تو گوشم پیچید..مرتیکه ی عوضی..داشت رو مخش کار می کرد..هر کی تو رو نشناسه که من می شناسم ومی دونم چه مارمولکی هستی..بی وجودتر از تو همون عموی بی همه چیزته..
--باشه پس حالا استراحت کن..چند لحظه سکوت..و صدای بسته شدن در..صدا رو از روی اسپیکرها قطع کردم..گوشی و رو گوشم گذاشتم..اروم صداش زدم..
-دلارام..صدامو می شنوی؟..گریه می کرد..اخمام جمع شد..
- دلارام اگه صدامو می شنوی جواب بده..زیر لب یه چیزی بگو که اونا نتونن ببینن..انگار که داری با خودت حرف می زنی..دختر باید باهات حرف بزنم..صدای بلند ِ گریه و............
*******************************
« دلارام»
هنوز دلم از حرفاش گرفته ..اگه راست گفته باشه چی؟..اگه تموم توجه ش به من از سر....نه..درست نیست..اره می دونم که حقیقت نداره..اون خیلی کمکم کرده..موقعیتایی براش جور می شد که خیلی راحت می تونست ازم سواستفاده کنه..ولی نکرد..پس اون حرفا..سیلی که تو صورتم زد..هنوزم حسش می کنم..جدی زد..اینو دیگه مطمئنم..اگه گفت یه بازیه پس چرا نقش بازی نمی کرد؟..چرا انقدر جدی بود؟..حرفای ارشام..شوکی که از دیدن شایان اونم تنها تو اتاق بهم دست داده بود باعث شد نفهمم داره چم میشه و از حال برم..وقتی چشم باز کردم که دیدم روتخت تو اتاقم هستم..و ارسلان کنارم رو تخت نشسته..می خواست باهام حرف بزنه..اینجا نمی شد..به بهونه ی دستشویی از اتاق زدم بیرون..درو بستم و قفل کردم..بغضمو قورت دادم..عجب شب گندیه..پس چرا تموم نمیشه؟..
-دلارام..
-می شنوم..
--کجایی؟..
- تو دستشویی..شیراب و باز کردم صدا بیرون نره..
-- باشه..چون فرصت کمه سریع حرفمو می زنم..ببین..تموم حرفایی که امشب بهت زدم........منتظر بودم بگه..سرتاپام می لرزید..استرس داشتم..
-- دلارام.. تو باور کردی؟..
صدام می لرزید..
- نکنم؟..
-چرا باید باور کنی وقتی قبلش بهت گفته بودم تمومش یه بازیه؟..گفتم باور نکن نگفتم؟....خواستم لبخند بزنم ولی از روی درد بود..به لبخند شبیه نبود..
- پس اون سیلی..اون واقعی بود..آرشام نگو نبود..
--واقعی بود..چون باید اینکارو می کردم..الان نمی تونم چیزی رو برات توضیح بدم ولی فرصتش که پیش بیاد همه چیزو برات میگم..فقط خواستم اینو بدونی که....
- که چی؟..
جوابمو نداد و به جاش با لحن جدی گفت: فردا به هیچ وجه با ارسلان بیرون نمیری ..شنیدی چی گفتم؟..
حرصم گرفت: دیگه حاضر نیستم یه لحظه هم این ویلا رو تحمل کنم..همه ش دارم می ترسم یه اتفاقی بیافته..
-- دیگه اتفاقی نمیافته..شایان همیشه انقدر سرحال نیست..ارسلان بدتر از شایانه بهتره خام حرفاش نشی..اون حامی ِ تو نیست..
- هر چی که هست امشب جون منو نجات داد..اگه اون نبود..تو گوشم داد زد: ساکت شو دلارام..همینی که گفتم..حق نداری باهاش جایی بری....
-- ولی بدون من فردا باهاش میرم..دلم می خواد نفس بکشم..اینجا دارم خفه میشم..مثل یه ماهی که از اب افتاده بیرون دارم جون می کنم....من میرم..حالا هر چی هم می خواد بشه بذار بشه..
-دلارام تو........شنود و خاموش کردم..اعصابم خرد بود..سرم داشت منفجر می شد..دستمو زیر شیر مشت کردم و اب سرد و به صورتم پاشیدم..تو اینه نگاه کردم..رنگم پریده بود..زیر گردنم یکی دو جاش به کبودی می زد..اروم لمسشون کردم....وای از دست آرشام..لبخند کمرنگی نشست رو لبام..تو سرم افکار جور واجور می رفتن ومی اومدن..دارم دیوونه میشم..ولی شدم خودم خبرندارم..هر کی دیگه هم باشه پاشو بذاره اینجا خل و چل میشه..با این همه فشار عصبی که رومه..خدایا..اون موقع فرهاد و داشتم تا باهاش درد ودل کنم..مثل برادرم بود ولی حالا..از اونم بی خبرم..خدایا چقدر درد؟..پس کی تموم میشه؟..آرشام هیچ خبری ازش بهم نمیده..این مدت به قدری تو اضطراب بودم که لحظه ای نتونستم به تموم این ماجراها فکر کنم..دلم برای پری تنگ شده..برای فرهاد..خدایا فقط تو می تونی از این مخمصه نجاتم بدی..به لباسم نگاه کردم..یه پیراهن مردونه تنم بود..خیلی بلند و گشاد بود..انگار که مانتو تنمه .. بلندیش تا بالای زانوهامه..بوی ادکلن می داد..یه بوی غلیظ و شیرین..دماغم سوخت..این دیگه چه عطریه؟..اینو کی پوشیدم؟..حتما وقتی بیهوش بودم..یعنی ارسلان تنم کرده؟..یاد اتفاقاته امشب افتادم..شایان ِ کثافت هر چی خوشی کرده بودم از بغلم در اورد..من..و آرشام..هر دوبا هم..اون بوسه ای که از سر عشق رو لباش نشوندم..هنوز هم تعجب تو چشماش رو یادمه..تو اتاق ِ شایان..آرشام وحشیانه منو می بوسید و اون حرفا رو بهم می زد..با اینکه تو رفتارش خشونت داشت ولی جذاب بود..گرم بود و خواستنی..اون حرفا رو که بهم زد دلم گرفت اما..هنوزم دوستش دارم..هنوزم می خوامش..میگه همه ش دورغ بود ولی اذیتم کرد..اون سیلی..سرمو تکون دادم..دیگه نمی خوام بهش فکر کنم..وقتی شایان اومد تو اتاق جلوی بلوزمو نگه داشتم..چشماش برق می زد..از ترس می لرزیدم..وقتی اومد طرفم چشمام کم کم سیاهی رفت و..چه شبی بود..اتفاقاته امشب رو هیچ وقت نمی تونم از ذهنم پاک کنم..دیگه خسته شدم..
*********************
کل روز و تو اتاقم بودم..یکی دو بار ارسلان بهم سرزد ولی من یه کلمه هم باهاش حرف نزدم..خدمتکار صبحونه و ناهارمو اورد تو اتاق ولی بهشون لب نزدم..فقط یه قلوپ اب خوردم..اونم چون گلوم از بس خشک شده بود می سوخت..عصر شده بود..خدمتکار به دستور ارسلان اومد تو اتاق تا اماده م کنه..یه مانتوی مشکی..شلوار سفید وشال سفید..کیف و کفش ست مشکی..بدون اینکه حتی یه نیم نگاه به اطرافم بندازم تا خود باغ رفتم..ارسلان با ماشینش جلوم ایستاد..بی توجه بهش سوار شدم..معلوم نبود شایان کجاست..چطور اجازه میده خیلی راحت با ارسلان برم بیرون؟..شک نداشتم آرشام کسی رو واسه تعقیبمون گذاشته..تو شهر می چرخیدیم..بی هدف به اطرافم نگاه می کردم..ارسلان هم سکوت کرده بود..با حسرت به مردمی نگاه می کردم که بی خیال و فارغ از دنیای اطرافشون از کنار هم رد می شدن..ای کاش منم ازاد بودم..مثل اینا می تونستم واسه خودم بدون دردسر توی این پیاده روها راه برم و دغدغه ای نداشته باشم..نگران نباشم و نترسم که چند دقیقه بعد قراره چه اتفاقی برام بیافته..به خودم که اومدم دیدم داره صدام می زنه..
--دلارام رسیدیم..می تونی پیاده شی..به سمت راستم نگاه کردم..یه پاساژ بود..با صورتی گرفته و درهم پیاده شدم..
خواست دستمو بگیره نذاشتم..
-اومدیم اینجا چکار؟!..
خندید و به صورتش دست کشید..نگاهشو به پاساژ دوخت و در حالی که به ارومی قدم برمی داشت گفت:اومدیم خرید واسه یه خانم خوشگل و اخمو..اشکالی داره؟..اخمامو جمع تر کردم..با بداخلاقی جوابشو دادم..
- ازت نخواستم بیاریم اینجا و واسه م خرید کنی ..من به چیزی احتیاج ندارم..خواستم برگردم که راهمو سد کرد..نفسمو با حرص بیرون دادم و نگاهمو ازش گرفتم..
--خیلی خب دختر تو چه زود جوش میاری..فکر می کردم دوست داری تو جشن تولد رئیس سابقت حضور داشته باشی..
-جشن تولد کی؟؟!!..منظورت چیه؟!..راه افتاد سمت پاساژ..
--بجنب داره دیر میشه..می خوایم بعد از خرید بریم کمی این اطراف قدم بزنیم..پس زود باش دختر..تندتند کنارش قدم برداشتم..
-گفتی جشن تولد آرشام ِ ؟!..مهمونی خونه ی خودشه؟!..نگاهش به ویترین مغازه ها بود ..
-- نه دوست دخترش واسه ش مهمونی گرفته..ایستادم..تو شوک بودم..
-دوست دخترش؟؟!!..منظورت کیه؟!..متفکرانه به لباسای پر زرق و برق پشت ویترین ِ یکی از مغازه ها خیره شده بود..
-- دلربا..تو کیش دیده بودیش..کنارش ایستادم..کاملا جدی بود..هیچ شوخی در کار نبود..
-یعنی دلربا برای آرشام جشن تولد گرفته؟!..اونم قبول کرد؟!..خندید..نیم نگاهی به صورت متعجبم انداخت و باز نگاهشو معطوف اون لباسای مزخرف کرد..
--چرا قبول نکنه؟..اینکه دوست دخترش بخواد براش مهمونی بگیره چه اشکالی داره؟..اتفاقا دلربا رسما رفته شرکتش و خودش ارشام رو دعوت کرده..اونم که انگار خیلی مشتاق بوده تا دلربا گفته قبول کرده..خدایا یعنی باور کنم؟..ارشام هنوز با دلربا رابطه داره؟..یعنی همه ی اون حرفاش..اینکه با دلربا تموم کرده و دیگه چیزی بینشون نیست..یعنی همه ش دروغ بود؟..چی رو باید باور کنم؟..کی این وسط داره حقیقت رو میگه؟..اگه دروغه پس اون مهمونی چیه؟..چرا به من چیزی نگفت؟..
--به نظرت اون قرمزه معرکه نیست؟..چشم منو که بدجور گرفته تو چی؟..تو حال خودم نبودم..به اون سیلی فکر می کردم..قبلش بهم گفته بود حرفاشو باور نکنم ..منم اولش تو شک بودم ولی بعد از اینکه برام توضیح داد فهمیدم به خاطر شایان بوده..ولی اون سیلی..می تونست نمایشی بزنه نه اینطور واقعی که حس کنم تموم بدنم داره تو اتیش اون سیلی می سوزه..درد داشت..نه جسما..روحا اون درد و خیلی راحت حس کردم..و حالا..می شنوم که می خواد بره مهمونی..اونم به دعوت دلربا..اصلا نمی فهمیدم داره چی میشه..فقط بدون اینکه متوجه باشم دنبال ارسلان راه افتاده بودم و می ذاشتم هرکار می خواد بکنه..برام مهم نبود..تو هیچ چیز نظر نمی دادم چون اصلا چیزی رو نمی دیدم..حواسم به کل پرت شده بود..بدون پرو همون لباس پشت ویترین رو خرید..اصرار داشت بپوشم ولی اینکارو نکردم..دختری که فروشنده بود همینطوری از روی سایزم لباس رو انتخاب کرد..بی توجه به ارسلان از در مغازه بیرون رفتم..
--کجا میری؟..دلارام با توام..
-همینجام..می خوام یه کم قدم بزنم..
--خیلی خب ..جای دوری نباش منم لباسو تحویل می گیرم میام..دختره میگه سایزتو تموم کرده رفت از تو انبار بیاره................و جوری نگام کرد که یعنی حواسم بهت هست..ولی کی حال داشت فرار کنه؟..فرار کنم کجا برم؟..دیگه نه فرهاد و دارم نه....بدبخت تر از منم تو این دنیا هست؟!..بی حوصله قدم می زدم ..توی فکر بودم..منه بدبخت دارم بین یه مشت ادم گرگ صفت و بی شرف دست وپا می زنم تا بتونم همه ی هستیمو حفظ کنم اونوقت اون کسی که تموم مدت بهش اعتماد کرده بودم میخواست تنهام بذاره و بره پیش دلربا..چرا اون شب کمکم نکرد؟..چرا وقتی انتظار ارشامو می کشیدم که بیاد و منو از تو بغل شایان بکشه بیرون ارسلان سر رسید و کمکم کرد؟..چرا ارشام گذاشت و رفت؟..یعنی این ماموریته کوفتی انقدر براش اهمیت داره؟..که بذاره هر کس و ناکسی که از راه رسید بیاد و باهام........اگه دوستم داشت منو می فرستاد پیش شایان؟..حتی اگه نقشه باشه؟..اگه منو می خواست حاضر می شد جونمو به خطر بندازه؟..
صدایی تو وجودم پیچید..بلند و رسا..
--مگه خودت همینو نمی خواستی؟..مگه اصرار نداشتی از شایان انتقام بگیری؟..اگه ارشام پشتت نبود که تا الان صد دفعه شایان کارتو ساخته بود..اره خودم خواستم..
می خواستم انتقام بگیرم ولی باعث و بانی تموم این اتفاقات ارشام بود..اون گفت مثل سایه همیشه و هم جا همراهمه.. ولی نبود..اون شب تو استخر فکر می کردم دیگه همه چیز تمومه و ارشام هم عاشقم شده..
در اصل به یقین رسیده بودم ولی حالا..این شک لعنتی..به کسی تنه زدم ولی بی توجه رد شدم..نگاهمو چرخوندم..جلوی ویترین یکی از مغازه ها ایستادم..نگاهم روش ثابت موند..
************************
«آرشام»
-- قربان همین الان رفتن تو ویلا..
-بسیار خب برگرد انبار پیش بچه ها..بهشون بگو منتظر دستور من باشن و تا من نگفتم کسی حق نداره سر خود کاری انجام بده..فهمیدی چی گفتم؟..
-- به روی چشم قربان..حتما به گوششون می رسونم..تماس رو قطع کردم..کلافه روی صندلیم نشستم..مرتیکه ی عوضی اول دلارام رو برده خرید..بعدشم گردش و.....برگه ای که روی میزم بود رو با خشونت تو دستم مچاله کردم......اینبار تو اون سرت چی می گذره ارسلان؟..تقه ای به در خورد..
-- بیا تو..منشی
_ قربان مهموناتون رسیدن..
-- کدوم مهمون؟!..
- امروز با 2 تا از نمایندگان شرکتای آلمانی جلسه داشتید..به صورتم دست کشیدم..به کل فراموش کرده بودم..این مذاکره و قرارداد برای شرکت و کارخونه حیاتی بود..نباید از دستش می دادم..
--تو اتاق جلسه هستند؟..
--بله قربان..منتظرتونن..
-بسیار خب الان میام..ازشون خوب پذیرایی کنید..
--چشم قربان..
*************************
به ساعتم نگاه کردم..پوزخند زدم..تو چشمای وحشیش خیره شدم..
- هنوز دیر نشده..تا چند دقیقه ی دیگه پدرتو ملاقات می کنی..
-- به پدرم کاری نداشته باش عوضی..رو صورتش خم شدم..نگاه سرد و خشنم رو تو چشمای سبز و گستاخش دوختم..حتی پلک نمی زد..
-نمی ترسی همینجا بکشمت؟..با این زبون درازی که داری غیر از این کار دیگه ای نمی تونم بکنم..اب دهانش رو قورت داد..ولی از گستاخی چشماش ذره ای کم نشد..
-- می دونم که اخرش منو می کشی..پس......
- ظاهرا که نمی دونی..ارشام بیخود و بی جهت جون کسی رو نمی گیره..تا کسی نخواد از پشت بهم خنجر بزنه کاری باهاش ندارم..اگه عملش غیرمنتظره باشه من هم کاملا غیرمنتظره از رو زمین نیست ونابودش می کنم..برای نجات جون خودم بایدم اینکاروبکنم..اینطورنیست؟..پوزخند زد..
-- پس فکر می کنی من هنوز از پشت بهت خنجر نزدم درسته؟..لبامو از سر خشم به روی هم فشردم..خشم درون چشمام صد برابر شد..
چونه ش رو تو مشتم فشار دادم..صورتش از درد جمع شد..
داد زدم: تو نخواستی خنجر بزنی؟..پس کار اون شبتو پای چی بذارم؟..دلارام حقش نبود وارد این بازی بشه..سرشو کشید عقب..
-- اون دختره ی مزاحم اگه سد راهم نشده بود من الان اینجا نبودم و به اون چیزی که می خواستم رسیده بودم..ولی اون نذاشت..ازش عقده داشتم باید می کشتمش جوری که دستام به خونش الوده نشه..
حشمت_ قربان طرف رسید..از شیدا فاصله گرفتم..ولی چشم ازش برنداشتم..
--بیارینش..
--ای به چشم..
صدر_ حدس می زدم پای تو وسط باشه..از من و دخترم چی می خوای؟..
روبه روش ایستادم..هر دوشون رو به صندلی بسته بودند..و تو نگاه هر دو خشم و عصبانیت بیداد می کرد..
--می خوام بدونم شماها چی می خواین؟..من که کشیده بودم کنار ولی دخترت انگار هنوز مشتاقه این بازی رو ادامه بده..
-تو با غرور دخترم بازی کردی تو فکر کردی کی هستی که هرکار دلت بخواد می کنی؟چطور جرات می کنی جلوی من بایستی؟به طرفش خیز برداشتم
دسته های صندلیشو گرفتم وبا خشونت تو صورتش داد زدم: من کی هستم؟..خیلی دوست داری بدونی که من کیم اره؟..پس خوب گوشاتو باز کن..من آرشامم..آرشام ِ تهرانی نَسَب..پسر فرهاد تهرانی نسب و دریا صالحی..برادر آرام و آرتام..هنوزم به یاد نمیاری که من کیم؟..بهت زده با رنگی پریده به من نگاه می کرد..لب باز کرد و زمزمه وار با صدایی لرزان گت: تـ..تو..تو..تو آرشام تهرانی نسب هستی؟!..
--اره خودمم..نسب رو از فامیلیم حذف کردم..تو باعثش شدی..با من و گذشته م کاری کردی که از همه چیزم دور بشم حتی از هویت واقعیم..حتی برای یکبارم که شده شک نکردی من کیم..
--من گذشته رو خیلی وقته که فراموش کردم..یقه ش رو تو مشتم گرفتم و محکم تکانش دادم..فریاد زدم: ولی من هنوز فراموش نکردم..همه چیز یادمه..مو به مو لحظه به لحظه ش تو ذهنم ثبت شده..یه روز تو زندگیه منو به گند کشیدی و حالا تو اینجایی..جلوی من با دست و پای بسته..دیگه راه به جایی نداری جناب صدر..قراره خیلی زود مهمونای بعدیمونم از راه برسن..صبور باش کم کم اونا رو هم میارم پیشت..گذشته باید مرور بشه..می خوام کاری کنم تک تکتون به یاد بیارین که من کیم..مبهوت نگاهم کرد..حتی توان حرف زدن هم نداشت..دیگه دارم به پایان این بازی نحس نزدیک میشم..کم کم همه سر از این راز کهنه در میارن..بالاخره این معما هم حل میشه..با پیدا کردن نفر دهم ..همه چیز تموم میشه..همونطورکه از اول انتظارش رو می کشیدم..الان 10 ساله که منتظر چنین روزیم..
************************
« دلارام »
نگاهمو به آینه دوختم..به تصویری که نقش منو در خودش داشت..نقش یه دختر با موهای حالت دار و بلند..چشمان خاکستری و سرد..ولی هنوزم زیبا بود..چشمگیر..
همونطور که مادرش همیشه می گفت..تو اون لباس قرمز و بلند که سنگ های روی لباس تحت تاثیر نور چراغای اتاق درخششون رو به رخ می کشیدن پوست سفید دختر چون مرمر می درخشید..لبای سرخش..درست همرنگ لباسش بود..ه*و*س انگیزو..دلنشین..باورم نمی شد این دختر..این دختری که تو اینه می بینم خودم باشم..ارسلان آرایشگر خبر کرده بود..هر چی اصرار کردم نمی خوام به این مهمونی بیام باز حرف خودش رو می زد..اینجا من قدرت تصمیم گیری نداشتم..کسی به یه برده اجازه ی تصمیم گیری نمی داد..من اینجا اون دلارامی نیستم که تو خونه ی ارشام بودم..اونجا با اینکه خدمتکار بودم ولی احساس محبوس بودن بهم دست نمی داد..آرشام با اینکه از جنس آهن بود و نگاهش از جنس شیشه باز هم درونش رو می تونستم حس کنم و بفهمم اونطور که نشون میده نیست..ظاهرش با باطنش زمین تا اسمون فرق می کرد..همیشه فکر می کردم تونستم بشناسمش..ولی الان..احساس می کنم به بن بست رسیدم..دیگه قادر نیستم فکر کنم و در مورد چیزی اونطور که می خوام برداشت کنم..زمان در گذره..کسی نمی تونه اونو به عقب برگردونه و یا حتی متوقف کنه..هیچ چیز تو این دنیا به دل و خواسته ی ما ادما پیش نمیره حتی..عشق..شال حریرمو روی دستم انداختم..کل روز گوشواره ها رو از گوشم در اورده بودم..هنوزم نمی خواستم اونا رو بندازم..یه امشب دیگه می خوام ماله خودم باشم..می خوام برای یک بارم که شده حس کنم بیرون از این خونه ی کوفتی ازادم..تو کشو انواع گوشواره و انگشتر و....هر چی که می خواستم بود..ولی هیچ کدومو برنداشتم..هیچ کدوم از اینا مال من نیست..نه کسی بهم هدیه داده ونه..تقه ای به در خورد..نگاهم به در بود که ارسلان وارد اتاق شد..لبخند به لب داشت ..وقتی برگشتم و نگاهش به من افتاد لبخند اروم اروم از روی لباش محو شد..سرمو زیر انداختم تا نبینم..چهره ی مردی که رو به روم ایستاده رو نبینم..اینکه این مرد ارشام نیست..به طرفم قدم برداشت..دستام می لرزید..مشتشون کردم و تو هم گره شون زدم..جلوم ایستاد..چشمم به کفشای سیاه و براقش بود..بوی ادکلنش اذیتم می کرد..من این بو رو نمی خواستم..این بوی عطر با من بیگانه بود..
--دلارام ..سرتو بلند کن..حرکتی نکردم..
-- میخوام ببینمت..می خوام اون چشمای گیرا با اون نگاهه افسونگرو ببینم..دلارام..دوست داشتم بزنم زیر گریه..چی می شد به جای ارسلان ارشام جلوم ایستاده بود و این حرفا رو بهم می زد؟..با اینکه ازش دلگیرم ولی خدا می دونه که چقدر عاشقشم..بغض داشتم..اشک تو چشمام حلقه بست..سرمو به ارومی بلند کردم..نتونستم تو چشماش خیره بشم..بیشتر از اون طاقت نداشتم اونجا بمونم..خواستم از کنارش رد شم..-بهتره بریم....که دستمو گرفت..گرم بود ولی گرمای دست ارشام رو نداشت..خدایا همه ی زندگیم شده آرشام..این مرد داره دیوونه م می کنه..
--نه صبر کن..هنوز یه چیزی کمه..با تعجب نگاش کردم..منظورش چی بود؟!..با لبخند جعبه ای رو از تو جیبش بیرون اورد..جعبه ای مکعبی شکل با روکش مخمل سرمه ای..درشو باز کرد ..جعبه رو گرفت جلوم..نگاهمو به داخلش انداختم..نگینای ریز و براق گردنبند به زیبایی درون جعبه می درخشیدند..
- این چیه؟!..
--معلوم نیست؟..
-منظورم این نبود..واسه چی میدیش به من؟..با همون لبخند گردنبند رو از تو جعبه در اورد..قفلشو باز کرد..در میان بهت و ناباوری من رفت و پشت سرم ایستاد..گردنبند رو جلوی صورتم گرفت..اورد پایین..سردی زنجیر تنمو مور مور کرد..
در حالی که قفل گردنبند رو می بست گفت: چون صاحبش تویی..امشب می خوام مثل نگین های این گردنبند تو جمع بدرخشی..می خوام همه بفهمن که دلارام با منه..بفهمن چه جواهری رو کنار خودم دارم..رو به روم ایستاد..به گردنم دست کشیدم..تو چشمام نگاه کرد..چشمای سبزش برق می زد..می خندید..
-- حالا می تونیم بریم..نمی دونم چرا..ولی به اینکارش اعتراض نکردم..می دونم باید گردنبند رو از گردنم می کشیدم و پرت می کردم تو صورتش ولی نکردم..می دونم باید به خاطر اینکارش یه سیلی مهمونش می کردم ولی..نمی دونم چرا فقط عین مجسمه جلوش خشک شده بودم و نگاش می کردم..حس بدی داشتم..سرایدار درو باز کرد..ارسلان ماشین و برد تو..
-امشب شایان نمیاد؟..
--نگران نباش امشب ازش خبری نیست..واسه یه کاری مجبور شد از شهر بره بیرون....نگام کرد..جور خاصی جمله ش رو به زبون اورد......امشب فقط منم و تو..خودمو زدم به اون راه..رومو ازش برگردوندم..کنار بقیه ی ماشین ها پارک کرد..خواستم پیاده شم که نذاشت..
--صبر کن..از ماشین پیاده شد..با لبخند به طرفم اومد و در سمت منو باز کرد..دستشو به طرفم دراز کرد..پوزخند محوی رو لبام نشست..بدون اینکه دستشو بگیرم از ماشین پیاده شدم..از گوشه ی چشم دیدمش که لبخندشو قورت داد..عجب زد حالی خورد..به طرف ویلا رفتیم..باغ بزرگ و سرسبزی داشتن..با اینکه الان هوا نسبتا سرده و کم کم داره زمستون از راه می رسه اما اینجا انگار هنوز حال و هوای تابستون رو داره..درختا سرسبز وشاداب بودن..بیشتر از این نخواستم عین ندید بدیدا کنجکاوی کنم..صدای موزیک لایت به گوش می رسید..به محض حضور ما دوتا خدمتکار به طرفمون اومدن تا مانتوی من و پالتوی پاییزه ی ارسلان رو از دستمون بگیرن..تشکر کردم و مانتومو در اوردم..شال حریری که رو موهام انداخته بودم و هم رنگ لباسم بود و روی شونه هام انداختم..یقه ی لباس زیادی باز بود..اینجوری کمی پوشیده تر می شد..بار اولم نیست که از این لباسا می پوشم..اما جوری هم لباس نمی پوشیدم که همه یه جورخاصی نگام کنن..اینجا عادی بود..حتی اگه ب*ر*ه*ن*ه ترین لباس رو هم تو اینجور مهمونیا بپوشی بازم برای مردای اینجا یه امر عادیه..نیم نگاهی به ارسلان انداختم..کت و شلوار مشکی و خوش دوختی به تن داشت..همراه با پیراهن کرمی و کراوات مشکی ..خیالم راحت بود که امشب شایان رو اینجا نمی بینم..از اون شب به بعد به کمک ارسلان از جلوی چشمش دور می موندم..
--چرا شالتو برنمی داری؟..بذار لباست مشخص باشه..
-نه نمی خوام..همینجوری خوبه..من راحتم..لحنم به قدری جدی بود که بفهمه چی میگم..وارد سالن شدیم..زن و مرد دور تا دور سالن تجمع کرده بودن و با هم حرف می زدند..موزیک فضا رو پر کرده بود..عده ای اون وسط در حال رقص بودند..زن و مرد تو اغوش هم اروم می رقصیدند..کنار ارسلان قدم بر داشتم ..با بعضی از مهمونا سلام و احوال پرسی می کرد..ولی چشم من اطراف سالن رو می پایید تا شاید بتونم اونی که با دیدنش قلب بی قرارم اروم می گیره رو پیدا کنم..تقریبا ما اخر از همه رسیده بودیم پس باید تا الان رسیده باشه..بالاخره دیدمش..میان رقصنده ها ایستاده بود..بهت زده نگاهش کردم..هم به اون و هم به دختری که با دلبری هر چه تمام تر تو اغوشش تکون می خورد و..آرشام داشت با اون دختر می رقصید؟!..وقتی صورتشو دیدم شناختمش..دلربا ..با اون موهای بلند و لخت..دکلته ی ابی تیره و اون آرایش خواستنی واقعا می تونم بگم که معرکه شده بود..دست چپش تو دست ارشام بود ودست راستش رو شونه ی اون..دست چپ ارشام دور کمرش حلقه شده بود و هردو به نرمی تو بغل هم می رقصیدند..دلربا سرشو رو شونه ی ارشام گذاشت..اگه بگم سوختم دروغ نگفتم..جوشش اشک رو تو چشمام حس کردم..بدون اینکه ذره ای هم به من فکر کنه با خیال راحت داره تو بغل اون دختر می رقصه..هه..چقدرم که رمانتیک..یعنی خاک بر سر من کنن..
--دلارام..دلارام حواست کجاست؟..به خودم اومدم..نگاهمو به ارسلان دوختم..-چیزی گفتی؟..
-- دختر از کی تا حالا دارم صدات می زنم..میگم می خوای برقصیم؟..بدجور داری به اون وسط نگاه می کنی گفتم شاید دلت بخواد ما هم.......دوباره نگاهمو به اون سمت انداختم..ارشام پشتش به من بود..که دلربا چرخید و..حالا کاملا می دیدمش..مطمئن بودم هنوز منو ندیده..دست سردمو پیش بردم و گذاشتم تو دست ارسلان..هر قدمی که به سمت پیست رقص بر می داشتم توانم رو هر لحظه بیشتر از قبل از دست می دادم..سعی می کردم خودمو نگه دارم..کنار بقیه ایستادیم..ارسلان پشتش به ارشام بود ولی من..از روی شونه ی راست ارسلان کاملا اونا رو می دیدم..ما هم مشغول شدیم ولی همه ی حواس من به رو به رو بود..ارسلان منو با خودش همراه کرده بود وگرنه که اگه به خودم بود کوچکترین تکونی نمی خوردم..دلربا لباشو برد زیر گوش ارشام و چیزی زیر گوشش زمزمه کرد..همزمان سرشو چرخوند و..نگاهمون درهم گره خورد..نگاهه سردمو تو چشمای متعجبش دوختم..دیگه حرکتی نکرد..سرجاش ایستاد ..مات و مبهوت به من خیره موند..دلربا این حرکت ارشام رو که دید برگشت..با دیدن من اخماش جمع شد..تو صورت ارشام نگاه کرد..چیزی گفت ولی ارشام نشنید..نگاهش فقط به من بود..انگار هنوز باورش نشده بود دختری که داره کمی با فاصله ازش می رقصه دلارامه..نگاهمو ازش گرفتم..سرمو زیر انداختم..
ارسلان زیر گوشم زمزمه کرد: شنیدم اون شب ارشام هم تو ویلای شایان بوده..درسته؟..سکوت کردم..
-- فکر می کردم بخواد نجاتت بده..ولی ظاهرا عین خیالش نبوده که....دوست نداشتم بشنوم..

-- ارشام از هیچ زنی خوشش نمیاد..اون به کسی دل نمی بنده..اگه می خواست تو این 10 سال برای یک بارم که شده این اتفاق می افتاد.. دخترایی که اطرافشو پر کردن فقط واسه سرگرمین..ارشام حتی غ*ر*ی*ز*ه* ش رو هم سرکوب می کنه..
-خواهش می کنم بس کن..نمی خوام چیزی بشنوم..
--ناراحتت کردم عزیزم؟..
-دوست ندارم از اینجور ادما چیزی بدونم..
-- اره خب حق داری..ارشام ظاهرش جذابه و دخترا رو می کشه سمت خودش..ولی دراصل با اون اخلاق خشک و نگاهه سردش نمی تونه دل دختری رو به دست بیاره..خودشم اینو نمی خواد واسه همینه که تلاشی نمی کنه..
- پس دلربا چی؟..مگه اون..
خندید..سرشو خم کرد زیر گوشم..نگاهم به ارشام افتاد که درحال رقص هم چشم از من بر نمی داشت..
این حرکت ارسلان رو که دید اخم ِ روی پیشونیش غلیظ تر و خشم درون چشماش بیشتر شد..
از دلربا جدا شد و سالن رقص رو ترک کرد..برنگشتم که ببینم داره کجا میره..
ارسلان_ مگه مردی هست که از دلربا بگذره؟..ارشام هرچند بارم که بخواد غ*ر*ی*ز*ه* ش رو نادیده بگیره بازم یه مرد ِ..نمی تونه به همین راحتی جلوی خودشو بگیره..هر مردی تحت تاثیر زیباییه دلربا قرار می گیره ارشام هم مثل بقیه..
ارشام همینطور که می بینی دخترای زیادی رو به خودش نزدیک کرده و بعد از یه مدت هم اونا رو مثل یه دستمال چرک انداخته دور..
ادم تنوع طلبی نیست ولی خصلتش همینه که می بینی..دخترا براش ارزشی ندارن، به قول خودش زیباترین دختر شهر هم نمی تونه اونو تحت تاثیر قرار بده..عشق و عاشقی تو کار ارشام نیست..این به خود من هم ثابت شده..
سرم از این همه حرف درد گرفته بود..کمی ازش فاصله گرفتم..نگام کرد..
- می خوام این اطراف کمی قدم بزنم..
-- می خوای همراهت بیام؟..تو اینجا رو نمی شناسی..
- مگه تو می شناسی؟..
--اره چند باری اومدم..شایان با پدر دلربا دوستای صمیمی هستن..وقتی هم امریکا بودیم همدیگه رو می دیدم..حالا می خوای باهات بیام؟..
- نه ممنون..بر می گردم..
از کنارش رد شدم..حرفاش بدجور ذهنمو به خودش مشغول کرده بود..
پرده ی حریر رو کنار زدم و خواستم برم رو تراس که.....
یکی از تو تراس بی هوا دستمو کشید تو ..نزدیک بود از ترس قلبم بیاد تو دهنم..
برگشتم تا ببینم کار کی بوده که آرشام و رو به روی خودم دیدم..پرده رو کشید و در تراس و بست..
برگشت و نگام کرد..مثل همیشه شیک و جذاب..کت و شلوار دودی خوش دوخت ..پیراهن همرنگش فقط یکی دو درجه تیره تر..
بوی ادکلنش همونی بود که منو مست خودش می کرد..ای کاش ازش دلگیر نبودم..ای کاش اونشب تنهام نذاشته بود..ای کاش جدی و بی ملاحظه اون سیلی رو بهم نمی زد تا الان.......
بازومو گرفت..اروم تکونم داد..تنم لرزید..
--دلارام تو اینجا چکار می کنی؟..واسه چی اومدی اینجا؟..
پوزخند زدم..نگاهم که سرد بود لحنم صد برابر از اون بدتر..
- نباید می اومدم؟..اصلا واسه چی باید برای تو مهم باشه؟..
متعجب بازومو ول کرد..
--چی داری میگی تو؟..حواست هست؟..
عصبانی شدم..
-اره کاملا حواسم هست که چی دارم میگم..من دیگه با تو کاری ندارم..مِن بعد من راه خودمو میرم تو هم راهه خودتو..
-- اینکارا واسه چیه؟..
-چرا از من می پرسی؟..یه نگاه به خودت بنداز..منو ول کردی اونجا و خودت اینجا داری کیف می کنی ..انگار نه انگار که من به خاطر تو توی این منجلاب گیر افتادم..
--حرفاتو نمی فهمم دلارام..چرا رفتارت عوض شده؟..به خاطر ارسلان؟..
-اتفاقا خیلی هم خوب می فهمی چی دارم میگم..چرا پای اونو می کشی وسط؟..تو چه می دونی که اگه اون شب ارسلان به موقع نرسیده بود من الان تو چه وضعیتی بودم؟..
عصبانی تر از قبل با خشمی کنترل شده پوزخند زد وگفت:چه جالب..پس طرفداریشم می کنی..خوب تونسته مغزتو شست و شو بده..
خواستم از کنارش رد شم که نذاشت و بازومو گرفت..
-ولم کن می خوام برم..
--نگران نباش اون بدون تو هم بهش خوش می گذره..واسه دیدنش بی تابی؟..
از لجش جوابشو دادم :اره،همونطور که توواسه بغل کردنو رقصیدن با دلربا بی قراری
--بین من و دلربا هیچی نیست چرا نمی خوای اینو بفهمی؟..
- که اینطور..چیزی نیست و تو الان اینجایی اره؟..
--اینجام چون باید باشم..
- بس کن ارشام..
بازوم تو دستش بود..کشید سمت خودش..از سمت راست کامل افتادم تو بغلش..درست چسبیده به قفسه ی سینه ش که با چه خشونتی بالا و پایین می رفت..
-- بهم بی اعتماد شدی..این بی اعتمادی رو تو چشمات می بینم..
پوزخند زدم..چشم تو چشم بودیم..
-خودت که باید بهتر بدونی..منو وارد بازی کردی که خودتم نمی دونستی قراره چی پیش بیاد..بهم گفتی نترس من پشتتم..نترس من هواتو دارم..نترس هیچ اتفاقی نمیافته..ولی دیدی که اتفاق افتاد تو هم وایسادی و تماشا کردی..
به جای کمک زدی تو صورتم و اون حرفا رو تحویلم دادی..باشه قبول اون حرفات به خاطر شایان بود ولی اون سیلی چی؟..کاملا واقعی بود..بعدم که ولم کردی تا اون کثافت ازم.........
--خفه شو..دو دقیقه ساکت باش ببین چی می خوام بگم..من تا حالا محض شوخی تو صورت کسی نزدم..اون شب حواسم نبود و نمی دونستم دارم چکار می کنم..وگرنه همه ش از روی نقشه بود تا بتونم حواس شایان رو از این قضایا پرت کنم..
- کدوم قضایا؟..بگو تا منم بدونم..
ساکت شد..منتظرهمچین لحظه ای بودم..اینکه بهم بگه..هرطور که خودش می خواد فقط از زبونش بشنوم..دنیام همین بود..
نگاه جذاب وعصیانگرش تو نگاهه منتظر من خیره بود..هنوزم عصبانی بود..
--چی می خوای بشنوی؟..
- همه چیزو..چی باعث شد اون کارو بکنی؟..فقط بهم گفتی نمایشی ِ ولی نگفتی چرا..بگو می خوام بدونم..
-- چون شایان به ما دو نفر شک کرده بود..قصدش این بود دست منو رو کنه..حالا به هر روشی که من نمی خواستم از روش های خطرناک برای فهمیدنش استفاده کنه..برای همین جوری رفتار کردم که فکر کنه این ......
- این چی؟..
سرشو خم کرد..منو نرم و اروم کشید تو بغلش..سرشو گذاشت رو شونه م..
زمزمه کرد: بس کن..دیگه ادامه نده..
لحن منم خود به خود اروم شد..
-این حق منه که بدونم..
خودمو از اغوشش کشیدم بیرون..
-دیگه خسته شدم..از این موش و گربه بازیا از این همه اضطراب خسته شدم ارشام اینو می فهمی؟..
یه قطره اشک نشست رو گونه م..با دستاش صورتمو قاب گرفت..
- ولی چاره ای جز این نداریم..اگه مونده بودی ویلا همین امشب کار تموم بود..از صبح می خوام یه جوری باهات حرف بزنم ولی شنود و روشن نکردی..هر چی منتظر شدم جواب ندادی..موبایلتم که خاموش بود..
نگاهش به گردنم افتاد..به گردنبند ارسلان..اخماش جمع شد..
-- این چیه؟..یادمه قبلا یه چیز دیگه گردنت بود..ظریف تر ازاین..
دستمو گذاشتم روش..
- این..اینو ارسلان..
-- فهمیدم..
ازم فاصله گرفت..کلافه تو موهاش دست کشید و دلخور نگام کرد..
--مگه بهت نگفته بودم گول حرفاشو نخور؟..تو به هیچ کدوم از ادمای اون ویلا نباید اعتماد کنی..
- من بهش اعتماد نکردم..در کل به هیچ کس اعتماد ندارم..
فاصله رو کم کرد..با اون چشمای سیاه و نافذش زل زد تو چشمام..
--حتی به من؟..
خواستم بخندم ولی جلوی خودمو گرفتم..
- مخصوصا به تو..
نگاهش کدر شد..چشماشو خمار کرد وسرشو به چپ برگردوند..از اونجا به باغ خیره شد..یکی در تراس و باز کرد..دلربا لبخند به لب به ارشام نگاه کرد ولی با دیدن من کنارش لبخند رو لباش کمرنگ شد..
روبه ارشام با طنازی گفت: عزیزم مهمونا منتظرت هستن..
پوزخند محوی نشست رو لبام..پشتمو به دلربا کردم و حالت نیمرخم سمت آرشام بود..
بدون اینکه نگاش کنم و جوری که خودش بشنوه زمزمه کردم:هه..عزیزم..اره خب نقشه ست..
شنید چی گفتم..از گوشه ی چشم نگاش کردم..لباشو با حرص روی هم فشار داد..
رو به دلربا گفت: خیلی خب تو برو منم الان میام..
--باشه عزیزم فقط زیاد طولش نده..راستی دلارام جون..
برگشتم ونگاش کردم..
-بله..
لبخند زد وبا لحن خاصی گفت: ارسلان دنبالت می گرده..بگم که اینجایی؟..اخه انگاری خیلی نگرانت شده بود..
نگاهه کوتاهی به ارشام انداختم..خواستم جواب دلربا رو بدم که ارشام پیش دستی کرد و با صدایی بلندتر از حد معمول جوابشو داد..
-- لازم نکرده بهش چیزی بگی..الان میایم..
دلربا با دلخوری نگاش کرد..ظاهرا دوست نداشت ارشام جلوی من اینجوری باهاش حرف بزنه..
یه پشت چشم واسه من نازک کرد و رفت تو..
منم خواستم برم که آرشام دستمو گرفت..
--تو کجا؟..
- مگه نشنیدی چی گفت؟..ارسلان نگرانم شده.......
و یه لبخند جذاب تحویلش دادم و دستمو از تو دستش کشیدم بیرون......اینبار راهمو سد کرد..اخماش حسابی تو هم بود..این نگاهه عصبانی مو به تن ادم سیخ می کرد..
--که تو هم می خوای بری و از نگرانی درش بیاری اره؟..خیلی خب ولی قبلش.....
در کمال تعجب بی هوا دستشو به طرف یقه م اورد و تو کسری از ثانیه زنجیرو گرفت تو دستشو کشید..
گردنبند از دور گردنم پاره شد..تو مشتش فشار داد..مات و مبهوت نگاش کردم..بدجور شوکه م کرد..
همون لبخند کمرنگ و جذابش رو تحویلم داد و زنجیرو گرفت جلوی صورتم..
--حالا می تونی بری..فقط یه چیزی..1 ساعت دیگه بیا طبقه ی بالا..دست راست اولین اتاق..اونجا باهات کار دارم..فراموش نکن دیر کنی خودم میام پایین به زور می برمت..می دونی که اینکارو می کنم..
زنجیر ِ پاره شده رو گذاشت کف دستم و رفت تو..
اصلا از کارش ناراحت نشدم..اتفاقا برعکس خنده مم گرفته بود..
آرشام داشت حسادت می کرد..می دونستم از ارسلان خوشش نمیاد ولی این رفتاراش بدجور به دلم می شینه..
نیم ساعت گذشته بود که کیک رو اوردن..یه کیک بزرگ 2 طبقه که شبیه به قلب بود..
چه کرده دلربا خانم..
همه به افتخار ارشام دست زدن..قبل از بریدن کیک ازش خواستن چند کلمه ای حرف بزنه ولی قبول نکرد..انگار زیاد حال و حوصله نداشت..
دلربا لحظه ای از کنارش دور نمی شد..چاقوی تزئین شده رو داد دستش..همه خواستن آهنگ تولدت مبارک و بخونن که ارشام با همون لحن جدی و محکمش رو به همه اولتیماتوم داد که اینکار رو نکنن..
حتی اینجور مواقع هم از غرورش ذره ای کم نمی شد..
دلربا یه تیکه از کیک رو برداشت و جلوی دهن ارشام گرفت..دل تو دلم نبود که ببینم ارشام چکار می کنه..
انتظار اینو می کشیدم که دستشو پس بزنه ولی اینکارو نکرد..دهنشو باز کرد ودلربا با کلی عشوه و ناز یه تیکه از کیک رو گذاشت دهن آرشام..
همون لحظه آرشام برگشت و منو دید..جوری بهش اخم کردم و رومو ازش گرفتم که فهمید تا چه حد عصبانیم..از بین جمعیت رد شدم و رفتم تو اشپزخونه..کسی اونجا نبود..خدمتکارا بیرون مشغول پذیرایی بودن..
نشستم رو صندلی..با نوک انگشتام رو میز ضرب گرفتم..
حالا اون یه تیکه از کیک و نمی خوردی چی می شد؟..
امشب تا بخواد تموم بشه من صد دفعه جون میدم..
صدای همهمه از سر گرفته شد..صداشون تا توی اشپزخونه می اومد..دیگه داشتم کلافه می شدم..
پاشدم و برگشتم تا از اشپزخونه بزنم بیرون که ارشام رو بشقاب به دست رو به روی خودم دیدم..
نگاهش جدی بود..بشقابو گرفت جلوم..توش یه تیکه از کیک بود..
بشقابو پس زدم..
-ممنون اشتها ندارم..نوش جان خودت و بقیه..
خواستم برم بیرون که نذاشت و با بشقاب جلومو گرفت.
.-- کی گفته واسه تو اوردم؟..
با تعجب نگاش کردم..به کیک تو بشقاب اشاره کرد..
- بردار..
-گفتم که نمی خوام..
--بهت گفتم بردار..
- چرا زور میگی؟..
--هرجور می خوای فکر کن حالا یه تیکه از کیک رو بردار..ترجیحا زیاد کوچیک نباشه
توی اون لحظه با اینکه از دستش حرصی بودم ولی دوست داشتم بخندم..این امشب چش شده؟!..
چنگالو برداشتم که دستمو گرفت..نگاش کردم..
-با دستت بردار..
پــــــوف عجب گیری کردما..
یه تیکه از کیک رو با دست برداشتم..همزمان صورتشو اورد جلو..درست مقابل دستم که کیک توش بود..
منتظر بود کیک رو بذارم دهنش..درمیان بهت وناباوری من دهنشو باز کرد..ولی دستم بی حرکت مونده بود..
خودش مچمو گرفت و کیک توی دستمو برد سمت لباش..گذاشتم تو دهنش.. دلم ضعف رفت..
چشمامون فقط همدیگه رو می دید..یه تیکه از کیک تو بشقابو برداشت و گرفت جلوی لبام..
--باز کن دهنتو..
-نمی تونی یه کم لطیف تر رفتار کنی؟..همه ش با خشونت..
چشماش برق زد،برق شیطنت،برام عجیب بود،این روی آرشامو تا به حال ندیده بودم
بشقابو گذاشت رو میز ولی اون تیکه ازکیک دستش بود بهم نزدیک شد رخ تو رخ هم
اروم زمزمه کرد: چرا نتونم؟..من در مقابل تو می تونم هر کاری انجام بدم
مبهوت نگاش کردم..کمی از خامه ی کیک رو مالید به لبام..نمی فهمیدم داره چی میشه..گیج و منگ نگاش می کردم..
اینکارو که کرد لبامو از هم باز کردم..کیک و گذاشت تو دهنم..همونطور که نگاش می کردم جویدم و قورتش دادم..
خواستم دستمو بیارم بالا تا خامه ی رو لبامو پاک کنم که نذاشت..دستمو اورد پایین..فهمیدم می خواد چکار کنه..
نگاهمون تو هم قفل شد..میخکوبش شده بودم..دستشو گذاشت رو گونه م..چیزی نمونده بود که لباش روی لبای اغشته به خامه ی من بنشینه که صدای قدم هایی رو شنیدیم..سریع خودمو کشیدم عقب و با احتیاط لبامو پاک کردم..
خدمتکار بود..نیم نگاهی به ما انداخت و بعد از اینکه سینی ِ بشقابا رو گذاشت رو میز از اشپزخونه رفت بیرون..
سرمو زیر انداختم،دستو پامو گم کرده بودم،دستمو به میز گرفتم،از هیجان می لرزیدم
سرشو خم کرد..زیر گوشم نجوا کرد: وقتی با زبون ِ خوش کاری که میگمو انجام ندی اخرش میشه همین که یه خروس بی محل سربزنگاه سر برسه..
خندیدم ولی سرمو بلند نکردم..لاله ی گوشمو بوسید..
-- اون رژتم کمرنگ کن..زیادی تو چشمه..دفعه ی بعد قول نمیدم به همین راحتی....
-آرشام..
لبخند کمرنگی نشست رو لباش..وقتی که می خندید جذاب تر می شد..هر دو حالت بهش می اومد..آرشام بی نظیر بود..
-یادت نره نیم ساعت دیگه بیا تو اتاق..
-واسه چی بیام؟..................
جوابمو نداد..نگاهه کوتاهی تو چشمام انداخت و از اشپزخونه رفت بیرون..
بوی عطرش تو هوا پخش بود..ریه م پرشده بود از این بوی مطبوع و دل انگیز..
چقدر دوستش داشتم..با همه ی وجودم خواهانه این مرد بی نهایت مغرور بودم..
سرمو برگردوندم..به بشقاب کیک نگاه کردم و لبخند زدم..
*************************
طولی نکشید که سر و کله ی شایان پیدا شد..همینو کم داشتم که از راه رسید.. دیگه از پیش ارسلان جم نخوردم..حداقل خیالم راحت بود تا اون هست کاری بهم نداره..
اتفاقا برعکس اون شب هیچ توجهی به من نداشت..حتی ارسلان و هم تحویل نگرفت..یکراست رفت سمت ارشام و مردی که کنارش نشسته بود..
از همون فاصله نگاش کردم..نسبتا جوون بود شاید چند سالی از ارشام بزرگتر.. چشمای نافذی داشت..
چند بار در طول مهمونی دیده بودم که نگام می کنه ولی بهش توجه نمی کردم.. ارشام و شایان از کنارش تکون نمی خوردن..
یه میز رو به خودشون اختصاص داده بودن..مرتب ازشون پذیرایی می شد..پدر دلربا هم کنارشون نشسته بود..روی میز پر بود از شیشه های رنگ و وارنگ مشروب..
دلربا کنار ارشام ایستاد..دستشو گذاشت پشت صندلیش و بهتره بگم خودشو از کنار کاملا چسبونده بود به ارشام..
منم اینور در حال حرص خوردن بودم..کار دیگه ای هم ازم ساخته نبود..بیشترم از همین حرص می خوردم..
نیم ساعت گذشت ولی اونا هنوز سرگرم بودن..بدتر از اون اینکه دلربا مرتب برای ارشام می ریخت و اونم نمی دونم چرا پشت سر هم می خورد..
تا حالا ندیده بودم این همه زیاده روی کنه..ولی امشب..رو لبای اون مرد غریبه و همینطور شایان لحظه ای لبخند دور نمی شد..
نکنه دارن معامله می کنن؟..ارشام بهم گفته بود که شایان از هر چی بگذره از معاملاته مواد نمی تونه به راحتی دست بکشه..شاید منظور ارشام از نقشه..همین بوده..
ارسلان چند باری خواست باهام برقصه ولی من قبول نکردم..فهمید گردنبند به گردنم نیست منم به دروغ گفتم زنجیرش گرفته به لباسم و پاره شده..نمی دونم باور کرد یا نه ولی عمرا به ذهنش خطور کنه که کار ارشام بوده..
چشمای هر سه مرد خمار شده بود..از سر مستی اون دوتا می خندیدن ولی ارشام سرشو انداخته بود پایین و به میز نگاه می کرد..
دست راستش که رو میز بود رو مشت کرد..از جاش بلند شد..
نرم و اهسته از پله ها بالا رفت..
خواستم قدم اول رو بردارم و به سمت پله ها برم که دیدم دلربا از میز فاصله گرفت و با لبخند دنبال آرشام رفت طبقه ی بالا..
هر دو تا پام به زمین خشک شده بود..خیره شده بودم به پله ها که صدای ارسلان رو کنار گوشم شنیدم..
--آرشام بهت چی می گفت؟..
-چطور مگه؟!..
--دنبالت می گشتم ولی پیدات نکردم..دلربا گفت با آرشام تو تراس بودی..باهات چکار داشت؟..
اخمامو جمع کردم..
-چیز مهمی نبود..رفته بودم هوا بخورم اونم اونجا بود..
تو چشمام نگاه کرد..
-- می دونم که حقیقتو نمیگی..
حرصمو در اورده بود..
- می خوای باور کن می خوای نکن ولی من باهاش کاری نداشتم..اتفاقی دیدمش..
-- وقتی کیک رو اوردن تو رفتی تو اشپزخونه..چند دقیقه بعد دیدم که آرشام پشت سرت اومد..خواستم بیام ولی یکی از مهمونا شروع کرد به حرف زدن و فرصت نشد بیام ببینم چه خبره..حالا تو بگو..اینم اتفاقی بود یا از قبل....
-بس کن ارسلان..من مجبور نیستم چیزی رو واسه تو توضیح بدم..
دندوناشو روی هم فشار داد و بازومو تو دستش گرفت..
--اتفاقا برعکس..تو حق نداری به خواسته ی دلت هر کار خواستی بکنی..بهتره اینو بدونی حواسم بهت هست..
-ول کن دستمو..
گستاخ و بی پروا تو چشمای سبزش زل زدم..اروم دستمو رها کرد..برگشتم سمت پله ها..
--کجا میری؟..
با خشم زیر لب توپیدم..
- ای کاش نمی اومدم اینجا..اگه نقشه ای داشتم و می خواستم از قصد آرشام و ببینم با اومدنم مخالفت نمی کردم..می خوام یه کم این اطراف بگردم..از یه جا وایسادن خسته شدم..
-- خیلی خب صبر کن منم باهات بیام..
مخالفتی نکردم..فهمیده بودم شک کرده..نباید بیشتر از این به چیزی مشکوکش می کردم..شونه به شونه ی هم اون اطراف قدم می زدیم..اصرار داشت بریم تو باغ ولی من قبول نکردم..
یکی از مهمونا که از قضا دختر خوشگلی هم بود با ذوق راهمون و سد کرد..با شعف خاصی شروع کرد با ارسلان صحبت کردن..
منم بی توجه از کنارشون رد شدم..بهترین فرصت بود..حالا که سر ارسلان گرم شده باید یه جوری خودمو برسونم طبقه ی بالا..
آهنگی که دی جی می زد شاد بود و همه رو به وجد اورده بود..لوسترها خاموش شدن و نورهای کم و رنگارنگی از سقف به روی رقصنده ها افتاد..
فضا جوری بود که هر کی هم نمی خواست یه جورایی سر ذوق می اومد و شادی می کرد..همه به جز من که دل تو دلم نبود ببینم بالا چه خبره..خودمو برای رویارویی با هر صحنه ای اماده کرده بودم..
طبقه ی بالا روشن بود..رفتم همون سمتی که آرشام بهم گفته بود..لای در باز بود..
پشت دیوار مخفی شدم تا یه وقت متوجه من نشن..می دونستم اونجان..آرشام کنار پنجره ایستاده بود و دلربا روی تخت نشسته بود..
هر از گاهی سرک می کشیدم..صداشون رو کاملا واضح می شنیدم..
دلربا_ یعنی می خوای بگی از امشب به بعد دیگه نمی بینمت؟..
-- درستش همینه..
--نه آرشام..این درست نیست من..
-- دیگه تمومش کن..
-- ولی ما باید با هم حرف بزنیم..حتما به یه نتیجه ای می رسیم..
-- هیچی بین ما نبوده و نیست ..دنبال چی هستی؟..
--تو..من فقط تو رو می خوام..از غرورم گذشتم فقط به خاطر تو..
-- من ازت نخواستم..
-- اره خودم خواستم..الانم راضیم ولی تو بهم فرصت نمیدی..کلا منو نادیده گرفتی..
-- دیگه جای بحثی نیست..بهتره ادامه ندی..
سکوت..دیگه چیزی نشنیدم..
سرک کشیدم ببینم چه خبره که دیدم دلربا از روی تخت بلند شده و داره میره سمت آرشام..قلبم با چه شدتی تو سینه م می کوبید بماند..دست و پام از سرمای این اضطراب سر شده بود..
دلربا دستشو گذاشت رو شونه ی آرشام..آرشام صورتشو برگردوند سمتش..رو به روی هم ایستادن..
دلربا با اون نگاهه افسونگرش الحق هم دلربایی می کرد،هر دو دستشو گذاشت رو شونه ی آرشام،آرشام مسخ اون چشمای عسلی شده بود،هیچ حرکتی نمی کرد
دلربا زمزمه می کرد..اروم و نرم دستاشو اورد پایین..دور کمر ارشام حلقه کرد..سرشو برد جلو..صداشو شنیدم..هیچ چیز رو جز اون دوتا نمی دیدم..
گونه ش رو به صورت ارشام چسبوند..زیر گوشش زمزمه وار حرف می زد..با لحنی که هر ادمی رو افسون خودش می کرد..چه برسه به آرشام که دست بر قضا هم مرد بود هم مست..
دلربا_ بذار امشب رو کاملش کنیم..هر دو با هم..امشب شب من و تو میشه آرشام.. عشقم و بهت ثابت می کنم..من باهات صادقم آرشام..بذار امشب خوش باشیم..با عشق....نظرت چیه؟..
آرشام که چشماش خمارتر از حد معمول شده بود دست راستشو گذاشت رو کمر دلربا..اگه بگم قلبم در جا ایستاد و دوباره بعد از چند ثانیه به کار افتاد دروغ نگفتم..کم مونده بود زانوهام خم بشه..
دلربا دست چپش رو برد پشت گردن آرشام..تو بغلش ل*و*ن*د*ی می کرد..
دلربا_ تو منو نمی شناسی برای همینم هست که رَدم می کنی..بذر بمونم آرشام.. بذار خودمو بهت ثابت کنم..
آرشام نجواکنان کنار صورتش...........
-- بهتره از اینجا بری..تو نمی تونی توی قلب من جایی برای خودت داشته باشی.. پس برو..همین حالا..
دلربا خودش رو بیشتر به آرشام فشرد..آرشام چشماشو محکم روی هم گذاشت..بازشون کرد..فکش منقبض شده بود..چشمای نفوذگرش هنوز خمار بود..
دلربا_ می تونم آرشام..می خوام اینو بهت نشون بدم که می تونم خودمو تو قلبت جا کنم..این قلب سنگی رو خودم نرم می کنم..فقط بهم فرصت بده..
صورتشو روبه روی صورت آرشام گرفت..تو چشمای خمار وسرخ ارشام خیره شد..
دلربا_ این چشمای نافذ و این نگاهه شیشه ای..تو از سنگ نیستی آرشام..می تونی عاشق بشی..می خوام اون من باشم..
لباشو برد زیر گوشش و به گردنش کشید..
دلربا_ این نقاب سرد رو از چهره ت برمی دارم..تو کی هستی آرشام؟..یه مرد کامل.. مغرور..سنگدل و بی رحم..کسی که میگه قلبش از جنس سنگه..همینا منو شیفته ی تو کرده..یعنی تسخیر کردن قلب تو اینقدر سخته؟..
کمر ارشام رو گرفت..خودشو بهش فشار داد..چشمام نمدار شده بود..تار می دیدم.. چند بار پلک زدم..اشک هایی که پشت سرهم رو گونه هام نشستن باعث شدن دیدم بهتر بشه ولی قلبم داشت از جا کنده می شد..چقدر سخته..
آرشام صورتشو تو موهای دلربا فرو برد..نفس عمیق کشید..زیر لب چند بار پشت سر هم تکرار کرد........
آرشام_ دلارام..
همه ی وجودم لرزید..بهت زده با صورتی خیس از اشک نگاهش کردم که با چه التهابی صورتشو تو موهای دلربا فرو برده بود و اسم منو صدا می زد..سر در نمی اوردم..
دستای دلربا از دور کمر آرشام شل شد..اروم خودشو کنار کشید..مات و مبهوت تو چشمای خمار و جذاب ارشام نگاه کرد..
دلربا_ تو..تو چی گفتی؟!..گفتی دلارام؟!..
آرشام فقط نگاش می کرد..هچ حرفی نمی زد..دلربا با صورتی برافروخته از خشم...
دلربا_آرشام تو گفتی دلارام؟!چرا اون؟الان من و تو اینجاییم..چرا اون دختر؟!تو اونو
--برو بیرون دلربا..همین الان از اینجا برو..تو باید باور کنی که هیچی بین ما نبوده و نیست..من و به حال خودم بذار..
--باورم نمیشه..لباشو با حرص روی هم فشرد..کاملا از ارشام فاصله گرفت..عقب عقب به طرف در اومد..نگاهمو به اطراف انداختم..بدو از پله ها رفتم پایین..بین راه تندتند اشکامو پاک کردم..
ارسلان تکیه به دیوار هنوز داشت با اون دختر حرف می زد و می خندید..
وقت شام بود..داشتن میز و اماده می کردن..زیر چشمی نگام به پله ها بود که دیدم دلربا اروم و آهسته با رنگ و رویی پریده داره میاد پایین..
نمی دونم چرا..ولی لبخند نامحسوسی نشست رو لبام..
آرشام تو اوج مستی اسم منو صدا زد..حواسش بود داره با کی حرف می زنه که اونجور صحبت می کرد پس چرا؟!.....چرا به جای دلربا اسم منو اورد؟!..
همه رفتن سر میز شام..ارسلان شونه به شونه ی اون دختر اومد کنارم ایستاد.. شایان و همون مردی که باهاشون بود کمی با فاصله از ما سر میز ایستادن..
داشتن با خنده و تو حالت مستی غذا می خوردن..نگاهه اون مرد ناشناس روی من بود..سرمو زیر انداختم..
از گوشه ی چشم نگاهه خیره ی شایان و روی خودم دیدم..ولی نمی دونم چرا اخماش جمع شد..هنوزم با دیدنش ترس بدی به جونم میافته..
اشتهای چندانی نداشتم..فقط یه کم سالاد الویه خوردم..
حس کردم یکی تو همین فاصله ی نزدیک داره نگام می کنه..سرمو چرخوندم و با دلربا چشم تو چشم شدم..
درست رو به روی ما ..
پدرش که کنارش ایستاده بود رو کرد بهش و گفت: پس آرشام کجاست دخترم؟..
دلربا نگاهه سردی به من انداخت و جواب پدرش و داد: انگار امشب یه کم زیادی شراب خورده حالش زیاد خوب نبود بالا داره استراحت می کنه..
اینو من و ارسلان وشایان هم شنیدیم..ارسلان نیم نگاهی به من انداخت تا عکس العملم و ببینه که وقتی دید بی خیال دارم سالادمو می خورم چیزی نگفت..
خیلی زود کشیدم کنار..
ارسلان_ چرا دیگه نمی خوری؟..
به بهانه ی اینکه حالم خوب نیست دستمو گذاشتم رو قفسه ی سینه م..
-نمی تونم ارسلان..احساس می کنم حالم زیاد خوب نیست..هر وقت سالاد الویه بخورم اینجوری میشم..--تو که می دونی حالت بد میشه چرا از سالاد خوردی ؟..- دلم خواست..چرا هی سوال می کنی؟..نگاهش نگران شده بود..-احساس سرگیجه می کنم..شونه هامو گرفت..خودمو به این حالت زده بودم تا بتونم برم بالا..--خیلی خب عزیزم الان میریم تو یکی از اتاقا استراحت کن..-نمیشه برگردیم؟..دیگه دوست ندارم اینجا باشم..-- الان نمیشه..بعد از شام با چند نفر کار مهمی دارم..- باشه پس منو ببر تو یکی از همین اتاقا تا استراحت کنم..چشمام داره سیاهی میره..--باشه عزیزم الان می ریم..همراه من بیا..شونه هامو گرفته بود و منم بی هیچ حرفی کنارش قدم برمی داشتم..جوری که حس کنه واقعا حالم خوش نیست..به کمک ارسلان رفتیم طبقه ی بالا..از قصد گفتم بریم تو یکی از اتاقای پایین که گفت نه پایین سر و صداست نمی تونی استراحت کنی..منم که از خدام بود حرفی نزدم..چندتا اتاق اونطرف تر از اتاق آرشام..در یکیشون رو باز کرد..رفتیم تو و کلید برق و زد..روی تخت دراز کشیدم..--به چیزی احتیاج نداری؟..- نه ممنون..همینجا یه کم دراز بکشم خوب میشم..سرشو تکون داد..--باشه پس من میرم..راستی اینجا بعد از شام احتمال داره شراب سرو بشه..بنابراین دراتاق وقفل کن که یه وقت ..-باشه همینکارو می کنم..از اتاق رفت بیرون..منم درو قفل کردم و باز برگشتم تو تخت..یه 5 دقیقه ای گذشته بود..از پایین همچنان صدای موزیک می اومد..قفل درو باز کردم..شالمو روی شونه هام مرتب کردم..درو قفل کردم و کلیدشو انداختم پشت گلدون..سریع رفتم سمت اتاقش ..دیدم رو تخت نشسته ..سرشو تو دستاش گرفته بود..با باز شدن در سرشو بلند کرد..از روی تخت بلند شد..لبخند نمی زدم چون هنوزم ازش دلگیر بودم..خودش اومد جلو .. در اتاق و بست وقفل کرد..- چی می خواستی بگی؟..چرا گفتی بیام اینجا؟..-- پایین چه خبر بود؟..- هیچی ..دارن شام می خورن..منم به بهونه ی اینکه حالم خوب نیست اومدم بالا..یعنی ارسلان منو اورد..--خیلی خب گوش کن ببین چی میگم..تو توی تهران امنیت نداری..نمی تونم هر ثانیه منتظر باشم تا یه خبر بد بهم بدن که اتفاقی واسه ی تو افتاده..و اینکه..بچه ها همین حالا کارشونو انجام دادن..-آرشام چی داری میگی؟!..چه کاری؟!..پوزخند زد..--ویلای شایان همین حالا که ما رو به روی هم ایستادیم داره تو شعله های اتیش به خاکستر تبدیل میشه..-چــــی؟!..--هیسسسسس..اروم باش..- ولی این جزو نقشه نبود..مگه من نباید.......-- نقشه عوض شده..امروز می خواستم همه ی اینا رو بهت بگم ولی تو شنود و موبایلتو خاموش کرده بودی..راه بیافت..-کجا؟!..مانتومو داد دستم..در حالی که می پوشیدم........-اینو کی برداشتی؟!..--یکی از خدمتکارا برام اورد..دنبال من بیا..-آخه کجا داری میری؟!..-- باید تو رو از اینجا دور کنم..بچه ها می برنت یه جای امن.. منم..........با ترس به لباسش چنگ زدم..- تو چی؟!..تو هم با من میای درسته؟!..نگام کرد..نگاهش محزون و گرفته بود..-- من کار دارم..این همه تلاش باید به یه نتیجه ای برسه..- منظورت چیه؟..آرشام تو هم باید با من بیای..دستمو گرفت و کشید..از اتاق رفتیم بیرون..درو قفل کرد..رفت انتهای راهرو و پیچید دست چپ..-- باید برم ویلای شایان..الان بهترین موقعیته..بچه ها اونجا منتظرم هستن..-حرفاتو نمی فهمم ارشام..می خوای جونتو به خطر بندازی؟..پوزخند زد..پنجره ی انتهای راهرو رو باز کرد..به پایین خم شد و سرشو تکون داد..تو چشمام نگاه کرد..با لحنی که خیلی راحت تونستم ناراحتی رو توش ببینم گفت: زندگی من سراسر خطره..سالهاست دارم با ریسک زندگی می کنم..ولی دیگه تموم شد..تو از اینجا میری..فعلا سلامتی تو از هر چیزی مهم تره..باید از این بابت خیالم راحت بشه..از اینجا به بعدش رو می دونم باید چکار کنم..-ولی من بدون تو هیچ کجا نمیرم..حتی فکرشم نکن..عصبانی شد..--دلارام الان وقت بحث کردن نیست..تو با بچه ها میری منم وقتی کارمو انجام دادم میام پیشتون..سعی کن اروم باشی حالا هم برو پایین..مبهوت نگاش می کردم..باورم نمی شد..ترس بدی تو دلم افتاده بود..- ولی تو مستی..نمی تونی از پسش بر بیای منم باید پیشت باشم..لبخند کمرنگی نشست رو لباش..-- من مست نیستم دختر خوب..- هستی..خودم دیدم کلی مشروب خوردی..-- اره خوردم..ولی نه مشروب..اون شیشه فقط مخصوص من بود..- چی داری میگی؟!..یعنی چی؟!..-- من بی برنامه کاری انجام نمیدم..اون مشابه شراب بود ولی در اصل بدون الکل..-یعنی شربت؟..--درسته.. از قبل اماده کرده بودم..- پس تو اتاق..تو و دلربا..-- تو ما رو دیدی؟..- خودت گفتی بیام..منم اومدم ولی..-- باید اون کارو می کردم تا مطمئنش کنم که مستم..می خواستم به این بهانه تو اتاق بمونم..اینجوری کسی بهم شک نمی کرد و همه با چشم دیده بودن که کلی شراب خوردم و قاعدتا باید بدجور مست شده باشم..دیگه فرصتی نیست..الان حتما به شایان و ارسلان خبر دادن ویلا اتیش گرفته..وقتی برگشتم همه چیزو برات توضیح میدم..الان باید بری..- نه..گفتم که بدون تو نمیرم..--دلارام برو و با من بحث نکن..ممکنه کسی بیاد بالا اونوقت هم تو توی دردسر میافتی هم من..نذار این همه تلاش بی نتیجه بمونه..جدی و محکم حرفاشو می زد..نتونستم چیزی بگم..دستمو گرفت..از پنجره پایین و نگاه کردم..یه نفر اونجا ایستاده بود .. یه نردبون بلند زیر پنجره قرار داشت..به کمک آرشام روش ایستادم..اینبار واقعا داشت سرم گیج می رفت اخه فاصله ش تا زمین زیاد بود..با چشمای به اشک نشسته م نگاش کردم..اونطرف پنجره ایستاده بود..دستاشو به لبه ی پنجره گرفت و کمی به طرفم خم شد..- قول بده مواظب خودت هستی..سر تکون داد..- نه..اینجوری نه..جدی قول بده..چرا نمی خوای باورکنی که نگرانتم؟..چیزی نگفت..فقط نگام کرد..اخماش تو هم بود ولی چشماش..غم درونش هر لحظه بیشتر می شد..دستشو گذاشت رو گونه م..جدی بود..حتی کلامش..--بهت قول میدم دلارام..حالا برو..همونطور که نگام بهش بود یکی دو تا از پله ها رو رفتم پایین..ولی رو پله ی سوم پام لیز خورد ارشام به طرفم خم شد و با نگرانی صدام زد..از ترس می لرزیدم..نگاهش کردم..نگرانم بود و بی اراده دستش به طرفم دراز شده بود..انگار می ترسید بیافتم..دلم گرفت..نمی دونم چرا..بدون اینکه به چیزی فکر کنم رفتم بالا..با تعجب نگام کرد ولی اون هم حالش بهتر از من نبود..اینو خوب درک می کردم..بی هوا و کاملا غیرمنتظره با دلی پر از درد و صورت خیس بغلش کردم..--چکار می کنی دختر پنجره رو بگیر میافتی..- تو نمیذاری بیافتم..مگه نه؟..دستاش که دورکمرم حلقه شده بود رو محکم تر کرد..-- دلارام سخت ترش نکن..خواهش می کنم برو..تا کسی نفهمیده باید از اینجا دور بشی..نگاش کردم..اخه چطور می تونستم؟..نگرانش بودم..سرشو خم کرد..صورتمو تو دستاش قاب گرفت..لبای داغش پیشونی سردم رو نوازش داد..بوسه ی نرمی رو پیشونیم نشوند..سرشو به سرم چسبوند..زیر لب با صدایی لرزون زمزمه کرد: برو..-آرشام..--هیسسسس..فقط برو..برو دلارام..صورتش داغ بود..دستاش گرم بود ولی من..از سرما به خودم می لرزیدم..با اینکه مانتوم تنم بود و شالو انداخته بودم رو سرم ولی می لرزیدم..از ترس بود..ترس از دست دادن آرشام..***********************نمی دونستم داریم کجا می ریم فقط دیدم که به کمک همون مرد از ویلا زدیم بیرون و بعدشم نشستیم تو یه ماشین مشکی مدل بالا که شیشه هاش دودی بود..راننده به سرعت می روند و یک نفر جلو ..یک نفر هم کنارم نشسته بود..ظاهر شیک و اتو کشیده ای داشتن..هر سه نفر کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید..انگار محافظ بودن..تو فکر بودم..تو فکر آرشام..و اینکه قراره چی بشه؟!..آخر این بازی به کجا می رسه؟!..-رئیس گفتن گردنبندی که همراهتون دارید رو ازتون بگیرم..اون کجاست؟..لابد منظورش به گردنبند ارسلان بود..دادم بهش..گردنبند رو از شیشه ی ماشین پرت کرد بیرون..- چرا اینکارو کردی؟..-- امکان داره توی گردنبند ردیاب کار گذاشته باشن..به هر حال آقا دستور دادن باید اجرا بشه..دیگه چیزی نگفتم..یعنی امکانش بود که ارسلان توی گردنبند ردیاب کار گذاشته باشه؟..آخه چرا؟..هر چند از اینا هر کار بگی بر میاد..چند ساعتی تو راه بودیم..نفهمیدم چطور رسیدیم فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم ماشین از حرکت ایستاد و هر سه مرد از ماشین پیاده شدن..پامو رو زمین خیس و بارون خورده گذاشتم..با تعجب به اطرافم نگاه کردم..این اب و هوا..این بوی نم..این محیط و..صدای دریا...........- ما کجاییم؟!..--همراه من بیاید..- پرسیدم کجاییم؟!..-- تو یکی از روستاهای شمال..در زد..یه خونه ی قدیمی .....صدای مردی رو از پشت در شنیدم..-- کیه؟!..مردی که کنار ما ایستاده بود جوابشو داد..--باز کنید از طرف مهندس تهرانی اومدیم..در باز شد .. قامت پیرمردی با موهای سفید و قد تقریبا متوسط تو درگاه نمایان شد..نگاهشو روی هر 4 نفرمون چرخوند..همون مرد رو کرد بهش و گفت:آقای مهندس قبلا باهاتون هماهنگ کرده بودند درسته؟..لبخند مهربونی نشست رو لباش..نگاهش روی من ثابت موند..با همون لبخند و نگاهه پدرانه رو به من گفت: تو باید دلارام باشی اره بابا؟..لبخند کمرنگی نشست رو لبام ولی زبونم نچرخید چیزی بگم فقط سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..--بیا تو بابا دم در واینستا..بفرمایید..از توی درگاه کنار رفت و همزمان که داشتم وارد حیاط می شدم رو به خونه صدا زد.......--بی بی..بیا مهمونمون از راه رسید..با کنجکاوی نگاهمو دور تا دور حیاط چرخوندم..صدای قدقد مرغا و بع بع گوسفندا..اینجا روستا بود پس این صداها باید طبیعی باشه..گرچه بهش عادت نداشتم..رو به روم نمایی کامل از یک خونه ی روستایی به سبک دیگر خونه های شمالی رو دیدم..فوق العاده بود..با اینکه قدیمی بود ولی با این نمای سنتی چشم هر بیننده ای رو خیره می کرد..در خونه باز شد و زنی میانسال در حالی که چادر سفید و گل گلیشو به کمرش می بست لبخند به لب اومد تو ایوون و از همونجا گفت: خوش اومدن..قدمشون سر چشم..بفرمایید..ناخداگاه با دیدنش لبخند زدم..عجیب منو یاد مادرم انداخت..اونم همیشه عادت داشت موقع کار چادرشو به کمرش ببنده..اومد جلو و منو که مبهوت وسط حیاط ایستاده بودم رو بغل کرد..چه اغوش گرمی..چقدر مهربون..--خوش اومدی دخترم..صفا اوردی..از تو بغلش اومدم بیرون..هیچ جوری نمی تونستم لبخند رو از روی لبام محو کنم..- ممنونم..-- بیا تو دخترم چرا اینجا وایسادی؟..صدای یکی از محافظا رو از پشت سر شنیدم..--آقای مهندس همه چیزو براتون گفتن؟..پیرمرد_ اره پسرم نگران نباش..مهمون آرشام خان رو سر ما جا داره..حتما خسته این بیاید تو یه چایی چیزی بخورید خستگی از تنتون در بره..بفرمایید..بی بی دستشو گذاشت پشت کمرم و به سمت خونه هدایتم کرد..************************نیم ساعتی بود که رسیده بودیم..توی این مدت مرتب از توی اتاق بغلی صدای آه و ناله می اومد..انگار که یکی مریض بود..رو به بی بی که داشت برامون سفره پهن می کرد گفتم: ببخشید ..این صدا....کسی مریضه؟!..نمی دونم چرا کنجکاوی می کردم..خب شاید طرف نخواد بگه دختر مجبوری بپرسی؟..اما بی بی با خوشرویی جوابم رو داد..-- خودت برو ببین دخترم..مطمئنم می شناسیش..با تعجب نگاش کردم..نیم نگاهی به صورت پیرمرد که بی بی عمو محمد صداش می زد انداختم..لبخند کمرنگی نشست رو لباش..اون سه نفرمحافظ هم تو حیاط بودن..اروم از جام بلند شدم..به طرف اتاق قدم برداشتم..دستگیره رو گرفتم و کشیدم..در با صدای (قیژی) باز شد..انگار لولاهاش مشکل داشت..درو که باز کردم خودمو تو یه اتاق تقریبا کوچیک با یه کمد گوشه ی دیوار و یه صندوق آهنی کنارش دیدم..و یه بخاری کوچیک هم درست سمت راستم........چیز زیادی تو اتاق نبود..رختخواب پهن بود و یه نفر توش دراز کشیده بود..مرتب ناله می کرد ..صورتش رو به پنجره بود..رفتم تو..اروم سرشو برگردوند..مات و مبهوت سرجام خشک شدم..- فرهاد؟!..تو اینجا......با دیدنم خواست لبخند بزنه ولی نتونست..صورتش از درد جمع شد..چند جای صورتش زخمی شده بود..با ناله سعی کرد تو جاش بشینه..خودمو سریع بهش رسوندم..- بذار کمکت کنم..کمکش کردم بشینه..خودمم کنارش نشستم..هنوزم متعجب بودم..تو چشمام نگاه کرد..هنوزم نگاهاش عمیق بود..- تو اینجا چکار می کنی فرهاد؟!..چرا سر وصورتت زخیمه؟!..تو رو خدا یه چیزی بگو..می دونی چقدر دنبالت گشتم؟..چرا هر چی بهت زنگ می زدم خاموش بودی؟..با درد خندید..-- یکی یکی بپرس دلارام..نگران نباش چیزیم نیست..اینا هنر دست یه ادم روانیه..- کیومرث؟!..--پس می دونی..- کی غیر از اون می تونه باهات بد باشه؟..تو که ازارت به کسی نمی رسه..-- از کجا فهمیدی کار اونه؟..- با پری حرف زدم اون بهم گفت..کی تو رو اورده اینجا؟..لبخند از روی لباش محو شد..نگاهشو ازم گرفت..-- نمی خواستم بهش مدیون باشم..تو اینکارو کردی؟..تو ازش خواستی درسته؟..- از کی؟!..چی داری میگی؟!..-- دلارام من نمی خواستم آرشام کمکم کنه..چرا بهش رو انداختی؟..- معلوم هست چی میگی؟!..آرشام تو رو اورده اینجا؟!..مکث کرد..تا چند لحظه چیزی نگفت..صورتشو برگردوند و نگام کرد..-- در اثر یه سوتفاهم کیومرث فکر کرد که من با نامزدش رابطه دارم..وقتی منو گرفت و برد توی اون خرابه بهش گفتم که کاری با پری ندارم ولی اون حرفای دیگه ای می زد..قصدش زجرکش کردن من بود..دلارام اون ادم یه دیوونه ی به تمام معناست..جون دوستت در خطره..بهتره اینو یه جوری بهش بگی..- می دونم فرهاد..پری هم اینو می دونه..خوشبختانه داره ازش جدا میشه..اونم کیومرث و دوست نداشت ولی مجبور شد باهاش بمونه..منتظر نگاش کردم تا ادامه بده..سکوت کوتاهی کرد و.........-- شبونه یه عده ادم ریختن اونجا..صدای تیراندازی از هر طرف می اومد..یه جای پرت..کسی نبود که بخواد بفهمه و کاری بکنه..به خودم که اومدم دیدم اینجام و یکی داره زخمامو شست و شو میده..کل راه بیهوش بودم..فقط یه جا چشمامو باز کردم که دیدم تو یه جایی مثل انبار هستیم..ولی وقتی کامل بهوش اومدم خودمو اینجا توی این خونه ی روستایی دیدم..حالا تو بگو..اینجا چکار می کنی؟..- منم مجبور شدم..بعدا مفصل برات تعریف می کنم..مهربون نگام کرد..گونه ی راستش کبود بود و گوشه ی پیشونیش زخم شده بود..لب پایینش به کبودی می زد..چه به روزش اوردن کثافتا..واقعا کیومرث یه حیوون بود..***************************صبح شد ظهر.. ظهر شد عصر.. و عصر شد شب..ولی از آرشام هیچ خبری نشد..از بس از محافظا سراغشو گرفته بودم که بیچاره ها حسابی از دستم کلافه بودن..دست خودم نبود..نگرانش بودم..شب بود..رفتم تو حیاط..هوا سرد بود..پتوی نازکی که انداخته بودم رو شونه هامو محکم دورم پیچیدم..نگهبانا بیرون خونه کشیک مى دادن ..نشستم رو پله..از همونجا به اسمون شب خیره شدم..اسمون ابری بود..انگار بازم می خواد بباره..چشمای منم بارونی بود..منتظر یه تلنگر کوچیک تا قطرات پی در پی رو صورتم سرازیر بشن..چه بهانه ای بهتر از آرشام؟..نگاهه تار از اشکم اسمون رو می دید ولی در اصل انگار هیچ چیز نمی دیدم..نگرانش بودم..زیر لب شروع کردم به دعا خوندن..کاری که مادرم همیشه می کرد..واسه سلامتی تک تکمون دعا می خوند و با صلوات تو صورتمون فوت می کرد..اشکام و با پشت دست پاک کردم..شده بودم عین بچه ها..چقدر دل نازک شدی دلارام..از روی پله بلند شدم..خواستم برم تو ولی.....صدای درو شنیدم..همونجا خشکم زد..با تقه ی دوم تند تند پله ها رو طی کردم و نفهمیدم چطور خودمو رسوندم به در و با چه شتابی بازش کردم..قامت بلند مردی رو دیدم که صورتش تو سایه بود و واضح دیده نمی شد..اولش ترسیدم..گفتم نکنه از ادمای شایان باشه؟!..ولی نه..قلبم یه چیز دیگه می گفت..چیزی که جسارتمو بیشتر کرد..یه قدم اومد جلو..صورتشو دیدم..با ذوق عجیبی نگاش کردم..ولی اون..اخماش تو هم بود..صورتش جمع شده بود انگار که..داره درد می کشه..دست راستشو گذاشته بود رو بازوی چپش..از لا به لای انگشتاش خون جاری بود..-تو..ارشام تو زخمی شدی؟!..جوابمو نداد..درو کامل باز کردم..اومد تو..تلو تلو خوران خودش و رسوند لب حوض و دست خون آلودشو تو اب فرو برد..نگران کنارش نشستم..-دست خیستو نذاری رو زخمت..باید ضدعفونیش کنم بریم تو..اخه چی شده؟..چرا به این روز افتادی؟..بازم جوابمو نداد..بی حال از کنار حوض بلند شد وبه طرف ایوون رفت..پتومو با احتیاط انداختم رو شونه های کسی که با دیدنش اونم تو این حال و روز داشتم پس می افتادم..آرشام با خودش چکار کرده بود؟!..داشتم زخمشو پانسمان می کردم..از وقتی اومده بود یه کلمه هم از دهنش حرفی نشنیدم..چسبو با احتیاط زدم رو باند ..- اولش فکر کردم که تیر خوردی ولی وقتی زخمتو دیدم فهمیدم جای چاقو ِ..خداروشکر اینجا همه چیز بود وگرنه باید می رفتیم درمانگاه..نمی خوای چیزی بگی؟..آرشام چی شده؟..نگام کرد..با اخم و نگاهی عمیق..لب باز کرد ولی همون موقع بی بی سینی به دست اومد تو اتاق..با نگاهی مهربون ولی نگران رو به آرشام گفت: بیا پسرم برات غذا اوردم بخور جون بگیری..این دختر که امروز دهن به هیچی نزده می ترسم از حال بره..رنگ به رو نداره..تو یه چیزی بهش بگو شاید دو تا لقمه بخوره..آرشام نگام کرد..خجالت زده رو به بی بی گفتم: نه بی بی اشتها نداشتم..اگه گرسنه م بود که می خوردم شما نگران نباش..-- مادر این چه حرفیه کل روز هیچی نخوردی..اینجوری از پا در میای عزیزم..واسه تو هم اوردم بذار دهنت جون بگیری مادر..- چشم می خورم..--چشمت بی بلا مادر..رختخوابتو تو اتاق خودم پهن کردم عمومحمد هم میاد اینجا تا مهندس تنها نباشن..غذاتو خوردی بیا تو اتاق یه کم استراحت کن دخترم..به روش لبخند زدم..این زن چقدر با محبت بود..هر لحظه بیشتر از قبل حس می کردم که چقدر رفتاراش شبیه به مادرمه..بی بی از اتاق رفت بیرون..با لبخند رو به آرشام گفتم: بی بی به شوهرش میگه عمومحمد؟!..سرشو تکون داد ولی هیچی نگفت..سینی غذا رو کشیدم جلو..براش لقمه گرفتم..کتلت بود وخیلی هم خوشمزه..اونم اروم اروم می خورد..کنارش دو تا لقمه خوردم و تموم مدت نگاهه سنگین آرشام و روی خودم حس می کردم..ولی سرمو بلند نکردم چون..واقعا به ارامش این نگاه نیاز داشتم..می دونستم نگاش کنم چشمشو از روم بر می داره ..بعد از خوردن غذا سینی رو برداشتم..تموم حرکاتمو زیر نظر داشت..ثانیه ای چشم ازم نمی گرفت..- من میرم تو هم استراحت کن..می دونم با سوالام کلافه ت کردم ولی به خدا خیلی نگرانت شدم..از وقتی اومدم اینجا همه ش..........ساکت شدم..دیگه داشتم زیاده روی می کردم..کنترل زبونم دست خودم نبود..انگار اونم مطیع قلبم شده بود..بلند شدم و رفتم سمت در..-- دلارام..ایستادم..اروم برگشتم و نگاش کردم..اخماش تو هم بود ولی لحنش اروم تر از همیشه ..-- امشب خسته م..امروز روز سختی داشتم به موقعش همه چیزو برات تعریف می کنم باشه؟.....حالا برو بخواب..لبخند زدم وسرمو تکون دادم..-شب بخیر..--شب تو هم بخیر..***************************3 روز گذشت..ولی تو این مدت هنوز آرشام برام هیچ چیزو تعریف نکرده بود ..روزا بیرون بود وشبا می اومد خونه ..با جون و دل ازش استقبال می کردم..دیگه بهم اخم نمی کرد..اون شب مشخص بود که خسته ست ولی توی این سه روز رفتارش ارومتر از قبل شده بود..کمتر حرف می زد ولی بداخلاقی نمی کرد..رفتار بی بی و عمومحمد باهام گرم و صمیمی بود..یک لحظه از آرشام غافل نمی شدن..بی بی به نحواحسنت ازمون پذیرایی کرد..به آرشام می گفت پسرم..نمی دونم آرشام این زن وشوهر مهربون رو از کجا می شناخت ولی فوق العاده ادمای خوبی بودن..رو دیوار اتاقشون چند تا قاب عکس بود که تو یکیش تصویر 4 تا دختر و پسر جوون بود..بی بی گفت عکس بچه هاش ِ..با چه غمی به قاب عکس خیره می شد و گریه می کرد..مرتب رو زبونم می اومد ازش بپرسم چی به روزشون اومده ولی خیلی زود جلوی خودمو می گرفتم..فرهاد حالش بهتر شده بود..می تونست راه بره ولی با این حال کمی لنگ می زد..چندبار خواست باهام حرف بزنه ولی تا حرفو می کشید به موضوع علاقه ش به من یه جوری از زیرش در می رفتم..آرشام تا بیرون بود که هیچی ولی تا وقتی تو خونه بود اجازه نمی داد حتی به اتاق فرهاد هم نزدیک بشم..3 تا اتاق داشتن که یکیش واسه فرهاد بود و یکیش هم واسه من و بی بی..آرشام و عمومحمد هم تو اون یکی اتاق می خوابیدن..از ارشام سوالی نمی پرسیدم چون می دونستم تا خودش نخواد بهم جواب نمیده..شب چهارم بود..اون شب ارشام دیرتر اومد خونه..من و بی بی تو اتاق بودیم..بی بی خواب بود ولی من نه..تا آرشام و نمی دیدم خوابم نمی برد..پاشو که از خونه می ذاشت بیرون دلم هزار راه می رفت..بی بی اوایل بهم شک کرده بود ولی کم کم فهمید قضیه چیه..کارایی که من می کردم و شور و عشقی که من تو کارام نسبت به آرشام داشتم رو هر کس دیگه ای هم می دید می فهمید یه خبرایی هست..صدای درو که شنیدم فهمیدم خودشه..رفتم پشت پنجره و اروم گوشه ی پرده رو کنار زدم..عمومحمد تو حیاط بود..آرشام دکمه های پالتوی مشکیش رو تا آخر بسته بود..دیدم که دارن با هم حرف می زنن..نتونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم..از اتاق رفتم بیرون و پشت در ایستادم..چون رو پله ها نشسته بودن و نزدیک به در صداشونو واضح می شنیدم..آرشام_ چرا تا این ساعت بیدارید؟..-- نگرانت شدم پسرم..-- من خوبم..-- می دونی که به اندازه ی پسرم دوستت دارم..نگران سلامتیتم بابا ..بیشتر به فکر خودت باش..-- دلارام کجاست؟..-- با بی بی رفتن تو اتاق بخوابن ولی تا چند دقیقه پیش بیدار بود..می اومد پشت پنجره تا ببینه اومدی یا نه..دختر اروم و مهربونیه..خدا حفظش کنه..-- الان بیداره؟..-- نمی دونم..پسرم می خواستم باهات حرف بزنم..--در چه مورد؟..--بریم تو اینجا هوا سرده..بدو خودمو رسوندم تو اتاق و اروم درو بستم..به بی بی نگاه کردم..صدای خروپفش بلند شده بود..ماشاالله انگار حسابی خوابش سنگینه..گوشمو چسبوندم به در تا ببینم چی میگن..اتاق ما رو به هال باز می شد ولی اتاق ارشام و فرهاد تو قسمت راهروی خونه قرار داشت..-- گوشم با شماست عمومحمد..چی شده؟..-- خواستم یه کم باهات حرف بزنم..--در مورد چی؟..-- درمورد دلارام..--دلارام چی شده؟!..-- پسرم چیزی نشده نگران نباش..نمی دونم گفتنش درسته یا نه..ولی گفتنیا رو باید گفت..من پدرخدابیامرزتو خیلی خوب می شناختم..تو رو هم می شناسم..مرد با شخصیتی هستی..ما که ازت بدی ندیدم و هر چی بوده خیر بوده..در همه حال کمکمون کردی و دستمونو گرفتی..در حق من و بی بی فرزندی کردی..خدا شاهده مثل پسرمون دوستت داریم..--عمومحمد این حرفا چه ربطی به دلارام داره؟!..--میگم بهت پسرم.. صبور باش..توی این چند روز شاهد نگاه های هر دوی شما بودم..دقیق نمی دونم مشکلتون چیه و چرا این دختر اینجاست..ولی تموم مدت شاهد بی قراری هاش بودم..وقتی پاتو از این در میذاری بیرون دلواپسِت میشه..مرتب تو حیاط قدم می زنه..تو حال خودشه..وقتی میای خونه نور امید تو چشماش می شینه..پسرم من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم..نگاهه این دختر به تو از سر علاقه ست..یاد ندارم از دختری دفاع کرده باشی..همیشه دیدم که از جنس مخالف دوری کردی..وقتی بهم گفتی قراره یه دختر و اینجا نگه داریم و مراقبش باشیم به خدا قسم هر دو پام به زمین خشک شد..که ارشام خان اهل اینکارا نیست..هیچ دختری تو زندگیش نیست..وقتی دیدمش تازه فهمیدم چرا شدی پشت و پناهش..رفتارای هر دوی شما رو دیدم..برعکس گذشته الان ارومی..در مقابلش کاملا خونسرد رفتار می کنی..دیدم که اجازه نمیدی نزدیک اتاق اون پسر بشه..با اینکه اقای دکتر از اقوامشه ولی این اجازه رو بهش نمیدی..عشق رو تو نگاهه اون پسر دیدم..توجه ای که تو به دلارام داری رو هم دارم به چشم می بینم..از همه مهمتر اون علاقه ای ِ که این دختر به تو داره..ولی پشت دیواری از غرور مخفیش کرده..--عمومحمد حرفاتو نمی فهمم..می خوای چی بگی؟..اصل قضیه رو بگو..-- پسرم حضور این دختر توی این خونه اونم به این شکل درست نیست..دلارام برای من و بی بی عین دخترمون می مونه ولی نه به تو محرمه نه به اون پسر..اینجا خونه ی شماست ولی هم من و هم بی بی عقایده خودمونو داریم..به حلال و حروم اعتقاد داریم..اگه نمی دیدم که این دختر بهت علاقه داره خدا شاهده حرفی نمی زدم..ولی..--ولی چی؟!..-- پسرم از حرفام ناراحت نشو..من برای خودتون میگم..اینجا روستای کوچیکیه..خیلی زود همه می فهمن یه دختر اینجا داره بین دوتا مرد مجرد زندگی می کنه..برفرض ما بهونه بیاریم که این دختر از اقواممونه ..تو رو هم که همه می شناسن ولی بازم دید ِ این مردم به قضیه یه چیز دیگه ست..نمی خوام پشت سر این طفل معصوم حرف در بیاد..خودت که شاهد بودی سر مریم چی اومد؟..نمی خوام گذشته تکرار بشه..من تو وجود این دختر مریمم رو می بینم..نذار پسرم..-- حرفاتون و قبول دارم چون شما می گید..ولی چاره ای نیست..فعلا نمی تونم اونو از اینجا ببرم..بیرون از این خونه خطرات زیادی اونو تهدید می کنه..اینجا براش امن ترین جای ممکنه..-- من نگفتم دخترمو از اینجا ببر..فقط راست و حسینی بهم بگو تو این دختر رو می خوای یا نه؟..-- چرا می پرسید؟!..-- می خوام مطمئن بشم که اشتباه نکردم..به علاقه ی اون دختر شک ندارم چون می بینم که چطور خواب و خوراک و ازش گرفتی ..ولی به حس تو شک دارم..تو مرد سرسخت و محکمی هستی..بهم بگو پسرم..الان هیچ کس جز ما اینجا نیست که حرفاتو بشنوه..-- می خوام منظورتون رو از این حرفا بدونم..-- اگه تو هم خاطرشو می خوای چرا عقدش نمی کنی؟..چرا پناهش نمیشی پسرم؟..بذار بهت حلال بشه بابا..نذار سرنوشت مریم قسمت این دختر طفل معصوم بشه..اینجا حرف زود می پیچه..نذار اسمش رو زبونا بچرخه..اینجوری من و بی بی تا پای جون هواشو داریم..گفته بودی بهش نظر دارن و می خوای از مصیبت دورش کنی ولی وقتی اسم تو توی شناسنامه ش باشه دیگه احدی نمیتونه بهش نزدیک بشه..عقدش کنی همه چیز درست میشه پسرم..-- و اگه قبول نکنم؟..--پس حرفای منه پیرمرد مو سفیدو قبول نداری..--اینکه می گید با این کار از شر اون ادمای پست خلاصش می کنم رو حرفی ندارم..ولی می دونید که من اهل ازدواج نیستم..--می دونم بابا ولی تو هم یه مردی..باید یه زن کنارت باشه.. دخترم از همه نظر تکه..دیگه چی می خوای پسرم؟..--نمی تونم قبول کنم..-- آقای دکتر هم دوستش داره..-- اسم اونو نیار عمومحمد..دلارام هیچ حسی بهش نداره..-- ولی پسر مقبول و متینی ِ..توی این مدت بدی ازش ندیدم..حتی نگاهه بد به این دختر نمیندازه فقط عاشقه..اینکه به هم محرم نیستن ممکنه هردوشون رو به گناه بندازه..عشق اگه از جانب مرد به جوشش بیافته دردسر ساز میشه..چون هرمردی نمی تونه جلوی خودشو بگیره..ترسم از همینه..-- اگه فرهاد و از اینجا ببرم مشکل حله؟..-- چکار به اون بنده خدا داری پسرم؟..اون که کاری به کسی نداره..من و بی بی اینطور صلاح می دونیم بابا..--شاید دلارام راضی نباشه..اونوقت چی؟!..-- تو موافقت کن بقیه ش رو بسپر به من و بی بی..اگه موافق بودی من حاج آقا رو خبر می کنم بیاد اینجا ..یه صیغه ی عقد دائم براتون می خونه چون می شناسمش کاراتونو زود انجام میده..-- به همین سادگی؟!..-- پسرم تو کار خیر حاجت هیچ استخاره ای نیست..حاج آقا مهدوی امین این روستاست..--الان نمی تونم تصمیمی در این مورد بگیرم..تا بعد ببینم چی میشه..-- پسرم عجله نکن..خوب فکراتو بکن بعد جوابمو بده..فقط نذار دیر بشه..صدایی نشنیدم..عینهو مجسمه پشت در خشکم زده بود..یعنی گوشام درست می شنوه؟!..عمومحمد به آرشام پیشنهاد داد منو عقد کنه؟!..مغزم کمپلت قفل کرده بود..اون شب با هزار بدبختی خوابیدم ولی تا صبح فکر و خیال دست از سرم برنداشت..صبح وقتی همراه بقیه دور سفره نشسته بودم تموم حواسم پیش ارشام بود که اخماشو حسابی کشیده بود تو هم و هیچی نمی خورد..کمی از پنیر محلی گذاشتم دهنم..مزه ش بی نظیر بود..بی بی_ دخترم شیر بخور گرم و تازه ست..لبخند زدم..-چشم بی بی می خورم..ببخشید باعث زحمتتون هم شدم..متقابلا با مهربونی ذاتی که چاشنی لبخندش قرار داده بود نگام کرد..-- کدوم زحمت مادر وجودت اینجا برای ما رحمته..خدا شاهده اندازه ی دخترم برام عزیزی..اینجا خونه ی خودته مادر دیگه از این حرفا نزن..با شرمندگی یه قلوپ از شیر گرمی که معلوم بود تازه دوشیده شده خوردم..تو این خونه ی روستایی بین این دیوارای قدیمی عجب صفا وصمیمیتی بر قرار بود ..مخصوصا با وجود دلای پاک و مهربون عمومحمد و بی بی..حس غریبگی بهم دست نمی داد..وقتی داشتم شیر رو سر می کشیدم متوجه نگاه های خاصی که عمو محمد و ارشام بهم مینداختن شدم..آرشام سرشو تکون داد و بعدشم با یه تشکر زیرلبی از کنار سفره بلند شد و رفت بیرون..به 1 دقیقه نکشید که عمومحمد هم پشت سرش رفت..به بی بی نگاه کردم ..تو فکر بود..به یه گوشه خیره شده بود و چیزی نمی گفت..- بی بی.......حواسش جمع شد و نگام کرد..-- جون ِ بی بی..- جونت سلامت بی بی جون..لبخندش پررنگ شد و درخشش اشک تو چشماش بیشتر..- بی بی..چیزی شده؟!..-- نه مادر یاد قدیما افتادم..وقتی مریمم صدام می زد و می گفتم جان ِ بی بی همینجوری جوابمو می داد..منو یاد دخترم میندازی..اونم مثل تو قلب مهربونی داشت..شاداب بود و یه لحظه خنده از رو لباش کنار نمی رفت..اما...........آه پر سوزی که از ته دل کشید و اشکاشو پاک کرد..............--این روزگار به هیچ کس وفا نکرده مادر..به مریم منم وفا نکرد..دختر جوونم پر پر شد..همونطور که با گوشه ی روسریش چشماشو پوشونده بود شونه های نحیفش زیر بار این همه اشک و آه و غصه می لرزید..غم خودمم تازه شد..درحالی که چشمام نمناک شده بود بغلش کردم..بی صدا اشک می ریخت..- ببخش بی بی ناراحتت کردم..سرشو بلند کرد..کنارش نشستم..با گوشه ی روسریش اشکاشو پاک کرد..چشماش قرمز شده بود..--نه مادر تو که تقصیر نداری..اتفاقا سبک شدم باهات حرف زدم..لعنت خدا بر دل سیاه شیطون..خدا ازش نگذره که دل یه مادر و به غم جیگر گوشه ش اتیش زد..- بی بی مگه چی به سر مریم اومد؟..ببخشید می دونم فضولیه ولی واقعا کنجکاو شدم..-- نه مادر این چه حرفیه ..چی بگم ..چی بگم از اون از خدا بی خبر که ما رو به روز سیاه نشوند..چند سال پیش یه مرد جوونی رو عمومحمد کنار رودخونه پیدا می کنه و با خودش میاره خونه..چون زنده بود با کمک طبیب به لطف خدا شفا پیدا کرد..ولی به گفته ی خودش چیزی یادش نمی اومد..پسر خوش بر و رویی بود..ندونستیم که این کار هیچ خیری توش نداره و اخر سر این خودمون هستیم که تو این اتیش می سوزیم و خاکستر می شیم..از روی خوبی به این پسر جا دادیم..همینجا موند..کاری هم به ما نداشت..2 تا از پسرامو توی تصادف از دست داده بودم..اونو مثل پسر خودم می دونستم..مریم اون موقع دانشجو بود..کم کم هو پیچید تو روستا که عمومحمد با وجود دختر مجردش مرد غریبه تو خونه ش نگه می داره و.......خلاصه مادر سرتو درد نیارم مونده بودیم تو رودروایسی تا بهش بگیم که اره قضیه اینه و یه فکری بکنیم..اونم با هزار بهونه و چرب زبونی گفت که جایی رو نداره بره..حتی عمومحمد چند بار خواست راضیش کنه واسه مداوا برن تهران ولی قبول نکرد..ما هم ساده داشتیم فریبشو می خوردیم..ندونستیم که چشمش مریمم رو گرفته..یه روز که رفته بودم تخم مرغا رو به حسن آقا بقال بدم مثل اینکه یکی از روستاییا به عمومحمد خبر میده که بیا گاوم مریض شده داره تلف میشه..آخه عمومحمد یه چیزایی سرش می شد اهالی روستا هم هر وقت کمک لازم داشتن می اومدن سراغ ما..خلاصه همون روز من تو بقالی یه کم معطل شدم وایسادم تا حسن آقا بیاد تخم مرغا رو تحویلش بدم..کسی جز اون خونه نبود..مثل اینکه اون روز مریم یکی از کلاساشو از دست داده بود و واسه همین زود بر می گرده خونه.................دستشو به سرش گرفت و همونطور که خودشو تکون می داد و اشک می ریخت ادامه داد: چی بگم مادر که دلم خون ِ..اون از خدا بی خبر نگاهه بد به دخترم داشت..همه ی اهل روستا برامون حرف در اورده بودن و ما به خاطر خشنودی خدا و بنده ش بی توجه از کنارشون رد می شدیم ولی اون نامرد بهمون بد کرد..می خواست دامن دخترم رو لکه دار کنه..دخترم میاد تو حیاط و جیغ می کشه اونم دنبالش می کنه..با هم گلاویز میشن و مریم به خاطر نجات جونش به هر چیزی که دم دستش بوده چنگ می زنه..اینارو یکی از زنای همسایه از بالای پشت بوم دیده و شاهد بوده.. ولی از ترسش کاری نکرده..جلوی دهنشو گرفته بود که صداشو همسایه ها نشنون..مریم از دستش فرار می کنه اونم عصبانی میشه و می زنه تو صورتش..دخترم..جیگر گوشه م میافته زمین وسرش می خوره به آجرای لب باغچه و..عزیزدل مادر همون لب باغچه بال بال می زنه تا جونش در میشه..اون بی همه چیز تا می بینه اوضاع اینجوریه فرار می کنه..من و عمو محمد دیر رسیدم..مریمم تموم کرده بود............صدای گریه وضجه ش دل سنگ و آب می کرد..سرشو تو بغلم گرفتم و منم همپاش اشک ریختم..عجب سرگذشت تلخی..خدایا این مادر با وجود این همه غمی که تو دلش داره چی می کشه..به قدری تو حال و هوای خودم و داستان زندگی مریم غرق شده بودم که نفهمیدم آرشام و عمومحمد از کی به درگاه اتاق تکیه دادن ودارن ما رو نگاه می کنند..به آرشام نگاه کردم که دست به سینه به دیوار تکیه داده بود وبا اخم به زمین خیره شده بود..از فک منقبض شده ش می شد فهمید که تا چه حد عصبانیه..سرشو به ارومی بلند کرد..انگار سنگینی نگاهمو حس کرده بود..چشم تو چشم شدیم..قطرات پی در پی اشک صورتمو خیس می کرد ولی من بدون اینکه حتی پلک بزنم تو چشماش خیره شده بودم..کلافه از دیوار فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت..**************************تقریبا ظهر شده بود..توی هال نشسته بودم پیش بی بی..فرهاد صدام زد..خواستم برم تو اتاقش که از یه طرف دیگه آرشام صدام زد..مونده بودم چکار کنم..صورت ارشام جدی بود..جرات نداشتم حرفی بزنم..مخصوصا جلوی بی بی و عمومحمد..به بی بی گفتم که به فرهاد بگه کارم که تموم شد میام پیشش اونم با لبخند قبول کرد..دنبال آرشام رفتم..رفت تو حیاط..محافظا بیرون بودن چون تو حیاط که ندیدمشون..- چی می خواستی بگی؟..-- اون دکتره باهات چکار داشت؟..- اولا دکتره نه و دکتر فرهاد رادفر..دوما چه می دونم نذاشتی که برم ببینم..سکوت کرد..نگاهشو یه دور تو حیاط چرخوند و روی صورتم ثابت نگهش داشت..نگاهمو به حوض کوچیکی که وسط حیاط بود دوختم..اطراف اکثر خونه های اینجا حصار کشی شده بود ..و بعضی از خونه ها که قدیمی تر بودن در ِ مجزا داشتن..یه در قدیمی که معلوم بود مدت زیادی ِ پوسیده..-- می دونم که دیشب حرفای من و عمومحمد و شنیدی..پس لازم نیست چیزی رو توضیح بدم..با تعجب نگاش کردم..کاملا جدی بود..-- اونجوری نگام نکن سایه ت و پشت پنجره دیدم..بدون شک وقتی اومدیم تو حرفامونو شنیدی..عجب ادمی بودا..خودمو نباختم ..تک سرفه ای کردم و جوابشو دادم..- خب که چی؟..بر فرض که شنیده باشم..--نظرت چیه؟..- در مورد چی؟!..-- پیشنهاد عمومحمد..- عمومحمد وبی بی تحت تاثیر شرایط سختی که داشتن می خوان با اینکار اون قضیه رو جبران کنن..این نظر منه..-- پس قبول نمی کنی..- مگه تو قبول می کنی؟!..نگاهشو از روم برداشت..-- پشنهاد بدی نیست..به نظرم موقت مناسبه..پوزخند زدم و باز شدم همون دلارام گستاخ و بی پروایی که آرشام گربه ی وحشی صداش می زد..- نه بابا گرمیت نکنه..خوبه از قبل برنامه هاتم چیدی..هه..عقد مـــوقت..-- تو مشکلی داری؟..- روتو برم پس چی فکر کردی؟!..که تا بگی بیا عقد کنیم منم بگم ای به چشم چرا که نه؟!..یه قدم اومد جلو..-- مگه می تونه غیر از اینم باشه؟..یه قدم رفتم عقب..- حالا که می بینی راضی نیستم..فکر کردی یه دختر بی پناه و بی کس به پستت خورده موقعیتو طلایی دیدی که خرش کنی صیغه ت بشه اره؟..کور خوندی..لبخند کجی نشست گوشه ی لباش و یه قدم دیگه اومد جلو..-- از هر موقعیت طلایی باید استفاده کرد..تو بودی پسش می زدی؟..چشمام از این همه وقاحت گشاد شده بود..- پس اون کی بود که داشت به عمومحمد می گفت من قصد ازدواج ندارم؟..-- دیشب خسته بودم ذهنم کار نمی کرد..نیاز داشتم که فکر کنم..-اتفاقا به نظرم حرفای دیشبت حقیقت داشت..اینایی که الان داری تحویلم میدی رو باور ندارم..خواستم برم تو که با یه قدم بلند خودشو رسوند بهم و بازومو گرفت..-- کجا؟!..-- ول کن دستمو..بی بی رو صدا می زنما..- که منو تهدید می کنی اره؟..لحنش اروم بود..ولی حرکاتش پر از خشونت..- هر چی می خوای فکر کن..-- چرا لج می کنی دختر؟..- پس فکر می کردی قبول می کنم ؟..-- شک ندارم که قبول می کنی..- خیلی رو داری..-- تو دیگه چرا اینو میگی؟..-ولم کن..-- جواب منو ندادی..- هزار بار دیگه هم باشه میگم من اینکارو نمی کنم..من زن صیغه ای هیچ کس نمیشم..-- زن صیغه ای هیچ کس نمیشی زن عقدی من میشی..- چه عقدی؟..-- موقت..تقلا کردم و با حرص پسش زدم..- هر دوش یکیه..من هر جایی نیستم..با خشم بازومو گرفت و منو کشید دنبال خودش..محکم چسبوندم سینه ی دیوار..با خشم زیر لب تو صورتم توپید..-- بفهم چی از اون دهنت میاد بیرون..من کی همچین حرفی زدم؟..-سر بسته گفتی منظورت چیه..من یه دخترم نمی خوام صیغه بشم..حق دارم مثل ادم زندگی کنم..اگه بخوام ازدواج کنم با کسی عقد می کنم که از ته دل منو بخواد..اونم نه موقت..فقط دائم چون می خوام برای همیشه تو زندگیم باشه نه واسه چند روز..بی حرف تو چشمام خیره شد ..از زور هیجان نفس نفس می زدم و قفسه ی سینه ی آرشام هم با چه شتابی بالا و پایین می شد..-- پس دردت اینه..اگه عقد دائم کنیم حله؟..فقط نگاش کردم..می خواستم صداقت گفته هاشو از تو چشماش بخونم..-- چرا هیچی نمیگی؟..- من باهات عقد نمی کنم..مات موند..ولی از خشونتش کم نشد..-- چرا؟!..- چون تو این کار تردید داری..قلبا نمی خوای..صداش با اینکه بلند نبود ولی انقدر محکم بود که باعث بشه تن و بدنم بلرزه و چشمامو ببندم..-- د ِ اخه تو چی از جون من می خوای؟..تو فکر کردی انقدر بیکارم که تا عمومحمد گفت برو دختره رو عقد کن بگم باشه؟..10 ساله دارم از هم جنسای تو دوری می کنم ازدواج که کلا واسه م بی معنی بود..تو خیال کردی من نمی تونم نظر عمومحمد رو برگردونم؟..شده باشه می برمت یه جای دیگه ولی اینکارو نمی کنم..این عقاید واسه بی بی و عمو محمده نه آرشام..من عقاید خودمو دارم..چشمامو بازکردم..زل زدم تو چشمای سیاهش که اروم و قرار نداشتن..- پس چرا اینکارو می کنی؟..-- ازم نخواه چیزی بگم..- تا ندونم هیچ جوابی بهت نمیدم..-- چی می خوای بدونی؟..- اگه میگی مجبور به این کار نیستی پس کار خودتو بکن..کسی زورت که نکرده خودتم داری میگی، پس بی خیال برو با عمومحمد حرف بزن بگو اینکارو نمی کنی..ولی تو داری اصرار می کنی عقد کنیم..حتی میگی راضی هستی عقد دائم باشه ولی ترس و تردید رو تو حرفات و حتی تو نگاهت می بینم واسه اینا چه جوابی داری؟..-- من از چیزی نمی ترسم..حرف از علاقه زدی و منم.................- تو چی؟!..پس چرا ساکت شدی؟..-- امشب با عمومحمد حرف می زنم فردا عاقد و خبر کنه..- انگار منتظر همچین پیشنهادی بودی..-- به هر حال باید از هر بهانه ای استفاده کرد..- منظورت چیه؟!..-- همون موقعیت طلایی رو میگم..نخواستم ولی نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خندیدم..با خنده تو چشماش خیره شدم..- به خدا توی پررویی نظیر نداری..هر چی من یه چیز میگم تو یه چیز دیگه جوابمو میدی..چشماش می خندید ولی لباش حتی یه تکون کوچیک هم نخورد..چقدر این ادم جلوی خودشو می گیره خب بخند مگه چی میشه؟..اگه منم که یه روز تو رو به قهقهه میندازم..فقط خدا کنه بشه..والا خودمم شک دارم این حتی یه لبخند درست و حسابی بزنه..-- با عمومحمد حرف می زنم..- نه اینجوری نمیشه..-- چرا نشه؟!..- من هنوز تو رو کامل نمی شناسم..نمی دونم تو گذشته ت چه اتفاقاتی افتاده..چرا 10 ساله تنهایی؟..به خدا هنوز برام گنگی آرشام تا کامل از خودت برام نگی نمی تونم ..--دلیلی نداره تو از گذشته ی من چیزی بدونی..گاهی اوقات خیلی از اتفاقات باید مسکوت بمونه..شکافتن لحظه لحظه شون فقط داغ دل رو تازه می کنه..گرچه گذشته هیچ وقت از جلوی چشمام کنار نمیره..مثل یه پرده می مونه که خود به خود جلوی نگاهمو گرفته باشه..- این همه کینه و نفرت به خاطر گذشته ست؟..هیچی نگفت..کمی ازم فاصله گرفت..--الان وقتش نیست که چیزی رو واسه ت توضیح بدم..شاید یه روز اینکارو کردم..می دونم که بالاخره این راز پیش تو فاش میشه..زمانش رو نمی دونم ولی یه روز همه چیزو برات میگم..که البته این به خودت بستگی داره..- چرا من؟!..-- که پیشنهادمو قبول کنی..- پیشنهاد تو یا عمومحمد؟..-- تا من نخوام اونا هیچ کاری نمی کنن..گفتم که خیلی راحت می تونم همه شونو راضی کنم تا بی خیال عقد بشن ..- پس چرا اینکارو نمی کنی؟..نزدیکم شد..-- به خاطر همون موقعیت طلایی..نتونستم جلوی خودمو بگیرم وخندیدم..یکی دو دقیقه گذشته بود..تو افکار خودمون غرق بودیم که صداش زدم..-آرشام...... فرهاد چی؟..نمی خوام پیش اون...........--می فهمم چی میگی..فکر اونجاشم کردم..تو بهش حرفی نمی زنی این مسئله بین ما 4 نفر می مونه..قراره یکی دو روز ببرمش یه جایی دور از اینجا..- کجا؟!..-- لازمه که اینجا نباشه..کیومرث نمی دونه من فرهاد و از چنگش در اوردم ولی ممکنه خیلی زود بفهمه پس بهتره از اینجا دورش کنم..- یعنی اینجا واسه ش امن نیست؟..پس اگه اینطوره که واسه ما هم نباید امن باشه..شایان پیدامون می کنه..-- نگران نباش تا یکی دو هفته ی دیگه از اینجا میریم دارم کارامونو انجام میدم..مجبوریم این مدت و صبر کنیم یه کارایی دارم که نیمه تموم مونده باید بهشون رسیدگی کنم..- تو هنوز از اون شب برام نگفتی..چی به سر شایان و بقیه اومد؟..-- امشب برات میگم..- فرهاد و کجا می بری؟..--بعدا بهت میگم..-اِ..اخه اینجوری که نمیشه من باید بدونم اطرافم چه خبره..کیومرث یا شایان این مدت پیدامون نمی کنن؟..-- نه..احتمالش خیلی کمه..محافظ با لباس شخصی گذاشتم تو روستا کشیک میدن اگه خبری بشه می فهمیم..من هر چی که باید بدونی رو بهت میگم..- خیلی دوست دارم موضوع پری رو بکشم وسط شاید فرهاد یه کاری بکنه ولی باز می بینم الان وقتش نیست مشکل پری هنوز حل نشده..ای کاش یه جوری می تونستم باهاش حرف بزنم..-- فعلا نمیشه..- فرهاد لیاقت خوشبختی رو داره..خیلی نگرانشم..اخماش رفت تو هم..-- نگرانی نداره من به خاطر تو حاضر شدم جونشو نجات بدم تا وقتی تحت کنترل باشه چیزیش نمیشه..دیروز باهاش حرف زدم انگار قصد داره از ایران خارج بشه..مدارکش جور باشه کاراش زود انجام میشه..- جدی میگی؟!..کی می خواد بره؟!..-- تا بخوام کاراشو انجام بدم مدتی طول می کشه..- پس یعنی من و بی خیال شده..خوشحالم..پوزخند زد..-- زیادم امیدوار نباش هنوزم با دیدن تو....چشماش برق می زنه..به صورت عصبانیش خیره شدم..بدجور داشت حرص می خورد..نمی دونم چرا ولی از این رفتاراش خوشم می اومد..معلوم بود که بهم توجه می کنه ولی از بس مغروره نمی خواد حس درونیش رو به زبون بیاره..با کاراش و گاهی هم با رفتارای ضد و نقیضش اینو بهم نشون می داد و فکر می کرد تا همین حد کافیه..از خدام بود به عقدش در بیام ولی نه موقت..اهل اینکارا نبودم..حتی اگه طرف مقابلم کسی باشه که عاشقانه بخوامش..گذشته ش برام مهم نبود..فقط خودشو می خواستم..وقتی که عاشقش شدم با گذشته ش کاری نداشتم..حالا هم که روز به روز علاقه م داره نسبت بهش بیشتر میشه همینطورم..یه جورایی حق داشت اگه مطمئن بشه متعلق به خودشم می تونه از اسراری که تو گذشته ش وجود داره برام بگه..مثل همیشه حساب شده عمل می کرد..حتی واسه این کار..******************************ارشام رفت با عمومحمد حرف بزنه منم رفتم پیش فرهاد تا ببینم چکارم داره..توی این مدت هر وقت که آرشام خونه نبود از اتاقش می امد بیرون..انگار هیچ کدومشون از اون یکی زیاد خوشش نمی اومد..واقعا برام جالب بود..توی اتاق نشسته بود که با دیدن من لبخند کمرنگی نشست رو لباش..متقابلا من هم لبخندش رو بی پاسخ نذاشتم..رفتم و رو به روش نشستم..-کار داشتی باهام فرهاد؟..-- این لباس ِ محلی چقدر بهت میاد..لبخند بر لب نگاه کوتاهی به خودم انداختم..یه دامن چین دار و بلند که قسمت بالاش قرمز بود و لبه های دامن کمرنگ تر می شد..و یه بلوز محلی که رو قسمت کمر تنگ می شد و یقه بسته بود..یه روسری سه گوش با طرح های جالب و محلی هم رو سرم بود که رنگ سفیدش رو خیلی دوست داشتم..- ممنون..بی بی بهم داد ..2 روز ِ دارم از اینا می پوشم تو تازه دیدی؟..-- نه قبلا هم متوجه شده بودم ولی چیزی در موردش بهت نگفتم..- می خواستی درمورد لباسم باهام حرف بزنی؟!..خندید..سر تکون داد و گفت: نه مسئله یه چیز دیگه ست..میخوام در مورد تو و آرشام بدونم..سوالش واسه م غیرمنتظره بود..- منظورت چیه؟!..-- شک ندارم که یه چیزی بینتون هست..آرشام مرد سرسخت و توداری ِ ولی تو..من خوب می شناسمت دلارام..بی قراری چشمات برام تازگی داره..اونم درست زمانی که چشمت بهش میافته..سرمو زیر انداختم..چی باید می گفتم خودش همه چیزو فهمیده بود..- دلارام سرت و بلند کن و مثل همیشه تو چشمام زل بزن بگو حرف دلت چیه؟..می خوام از زبون خودت بشنوم..برداشت من درسته؟..نگاهش کردم..می خواستم بگم ولی نمی تونستم..می ترسیدم ازم دلگیر بشه..تا قبل از اینکه آرشام وارد زندگیم بشه فرهاد تنها کسی بود که من داشتم..مثل یه برادر اونو دوست داشتم ولی حالا.......- من..من چی باید بگم؟..همیشه گفتم بازم میگم که تو خیلی زود می فهمی اطرافت داره چی می گذره..-- روی بقیه نه..ولی روی تو اره این حس در من هست..خیلی هم قوی ِ..- فکر می کردم فراموش کردی..-- تو هیچ وقت فراموش نمیشی..مگه می تونم؟..- فرهاد خواهش می کنم...............-- ادامه نده دلارام..تو نمی تونی نظر منو برگردونی..عشقم بچه بازی نیست..یه نگاه به من بنداز..فکر می کنی حس علاقه م به تو می تونه واسه دو روز باشه و بعدشم انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده و بی خیال بشم؟..- نه من اینو نگفتم..ولی فرهاد من تو رو مثل برادرم دوست دارم..اینو قبلا هم بهت گفته بودم..-- منم گفتم بهت زمان میدم تا روی پیشنهادم فکر کنی شاید نظرت برگرده..ولی شک ندارم تو حتی 1 ثانیه هم به من و پیشنهادم فکر نکردی..چون همه ی ذهنت پر شده از آرشام..وقتی قلبت پر بشه از اون خود به خود عقل رو هم تحت شعاع قرار میده و.....عمیقا عاشقش میشی..تو الان توی این مرحله از عشق قرار داری..- چطور اینو میگی؟!..با گلایه به روم لبخند زد..-- چون خودمم می دونم بد دردی ِ..نه راه پس داری نه راه پیش..مخصوصا اگه عشقت یک طرفه باشه..یه قطره اشک بی اراده از گوشه ی چشمم به روی گونه م چکید..با سر انگشت پاکش کردم..- عشقت خیلی پاکه فرهاد..شاید من از همون اول لیاقتشو نداشتم..با مهربونی به روم لبخند پاشید و کمی به طرفم مایل شد..خواست تو چشمام نگاه کنه که اونها رو به زمین دوخته بودم..-- تو لیاقتت بیشتر از ایناست دلارام..برای همین عاشق آرشام شدی..عاشق مردی که نمی تونه به راحتی عشق رو تو زندگیش تجربه کنه..- تو از کجا می دونی؟!..-- آرشام هم تو رو دوست داره..می خواد نرمال رفتار کنه ولی بعضی از کاراش به قدری مشهود ِ که میشه فهمید تو اون قلب سنگیش چه خبره..تو با قدرتی که داری سنگ رو هم اب می کنی قلب آرشام که در مقابلت هیچه دختر..خندیدم و با همون خنده نگاهش کردم..-- آهان..حالا شد..- تو که تو این مدت بیشتر تو اتاقت بودی پس چطور متوجه آرشام شدی؟..با شیطنت چشمک زد..-- خب دیگه شما خانما هنوز ما مردا رو خوب نشناختید..فقط من می تونم نگاه های یه ادم عاشق رو درک کنم..اینکه روی تو حساسه..و حتی نمیذاره به اتاق من نزدیک بشی..اینا همگی نشونه ی حس مالکیتی ِ که روی تو داره..فکر می کنه تو مال اون هستی وهیچ کس حق نداره بهت نزدیک بشه..کسایی که بهت علاقه دارن براش نوعی زنگ خطر محسوب میشن پس تو رو از اونها دور می کنه..می بینی؟..من حتی اگه پامو از این اتاق بیرون نذارمم می فهمم اطرفم چه خبره..با لبخند سرمو تکون دادم..-- آرشام منو نجات داد اونم فقط به خاطر تو..هیچ کس الکی واسه کسی چنین کاری رو انجام نمیده ولی اونقدر برای ارشام مهم بودی که درخواستت رو قبول کرد..مرد محکم و با ارده ای مثل آرشام لیاقت دختر مهربون و سختی کشیده ای مثل تو رو داره..جلوی قسمت رو نمیشه گرفت..تقدیر هر چی که باشه همون میشه..راستی هنوز چیزی بهت نگفته؟..منظورم از علاقه ش ِ ..- نه..یه وقتایی یه کارایی می کنه که مطمئن میشم ولی بعدش تا میام به خودم بگم دیگه تمومه سرد و جدی میشه..اما خب............-- معلومه با خودش و احساسش درگیره..اما چرا؟..- خودمم نمی دونم..آرشام شخصیت پیچیده ای داره..به هیچ عنوان رفتارش و واسه چند دقیقه بعد نمی تونی پیش بینی کنی..اینکه الان ارومه و به دقیقه نمی کشه از این رو به اون رو میشه..در کل گاهی اوقات حس می کنم نمی تونم بشناسمش..-- شاید همین باعث شده نسبت بهش کشش پیدا کنی..- نمی دونم..نفس عمیق کشید ..-- حس علاقه م به تو تموم شدنی نیست دلارام..قصد سرکوب کردنش رو هم ندارم..اما برای همیشه تو قلبم نگهش می دارم..حتی اگه روزی ازدواج کنی هم با تمام وجود برای خوشبختیت دعا می کنم..اینو از صمیم قلب میگم که ارزوی من تنها خوشبختی تو ِ..من آرشام رو نمی شناسم..ولی تو رو خوب می شناسم..می دونم انتخاب اشتباهی نمی کنی..اگه انتخابت ارشام ِ ..منم بهش احترام میذارم..ولی ازم نخواه عشقت و تو قلبم از بین ببرم..چون هیچ وقت این کارو نمی کنم..- ولی فرهاد تو باید به اینده ت هم فکر کنی..خواهش می کنم..اینکار درست نیست..-- من برای اینده م یه سری برنامه ها دارم..می خوام تخصصم رو تو ایتالیا بگیرم..یکی از دوستام به اسم امیر اونجاست بارها بهم پیشنهاد کرد منم برم پیشش ولی قبول نکردم حالا وقتشه که شانسمو امتحان کنم..به نظرم بهترین موقعیت برای من همینه..ولی با این حال فراموشت نمی کنم ومطمئن باش یه جوری ازت خبر می گیرم..- ارزو می کنم این عشق تو قلبت به مرور کمرنگ و کمرنگ تر بشه تا جایی که یه دختر خوب و لایق قسمتت بشه..به خدا تو لیاقت یه زندگی خوب و پر از عشق رو داری فرهاد..لبخند کمرنگی نشست رو لباش و سرش و زیر انداخت و در همون حال اروم تکونش داد..-- می فهمم چی میگی..ولی هیچ کس از اینده خبر نداره..همه ی سعیم و کردم تا به فرهاد بگم که من و آرشام داریم عقد می کنیم ولی نتونستم..هر بار روی زبونم نمی چرخید چیزی ازاین موضوع بهش بگم..شاید الان زمان درستی واسه مطرح کردنش نبود..آرشام بهم گفت که موضوع عقد رو با عمومحمد در میون گذاشته و اون هم گفته همه ی کاراش رو انجام میده..آرشام تاکید داشت که بی سر و صدا انجام بشه..باید جنبه ی احتمالات رو هم در نظر می گرفتیم..موقعیت سختی بود..در کنار این قضایا عقد ما یه جورایی می تونست جلوی خیلی از مشکلات رو بگیره..مخصوصا خلاص شدن از شر شایان و ارسلان..گرچه شایان زن متاهل یا مجرد براش فرقی نداشت..مرتیکه ی حیوون صفت این چیزا سرش نمی شد..و حالا بین این همه مشکلات ما داریم عقد می کنیم..بهش که فکر می کنم خنده م می گیره..اینکه آرشام منو بیاره اینجا ..و بی بی و عمومحمد رو این مسائل تعصب نشون بدن و بگن چون مدت زیادی اینجا می مونید نباید بهم نامحرم باشید..فرهاد هم که داره از اینجا میره لابد واسه همین روی اون اصراری ندارن..می مونه من و آرشام که وقتی دیدن نسبت بهم بی میل نیستیم هر دو دست به کار شدن..شاید از دید اونها انجام اینکار جبرانی بر اتفاقات گذشته باشه..در هر صورت من از ته دل راضی بودم..در اینکه آرشام مرد سرسختیه شکی نیست و اینکه به راحتی احساساتش رو بروز نمی داد..با حرکات و رفتارش می تونست اینو به من ثابت کنه که تو چند مورد موفق بود ولی با این حال دوست داشتم از زبون خودش هم بشنوم که از ته دل منو می خواد..مطمئنم بالاخره یه روز به احساساتش اعتراف می کنه..ولی کی و کجا؟!..اینو دیگه خدا می دونه..فرهاد اصرار داشت هرچه زودتر از اینجا بره..آرشام سفارش کرده بود که تحت هر شرایطی از خونه بیرون نرم..تا اینکه فردای همون روز به فرهاد گفت که کاراشو واسه انتقال انجام داده..مثل اینکه باید می رفتن یه شهر دیگه و اونجا کارای سفر فرهاد رو به ایتالیا انجام می داد..البته فرهاد به کمک دوستش امیر می تونست کاراشو جلوتر بندازه..از این بابت خیالم راحت شده بود..وقتی حرفاشو شنیدم ترجیح دادم حرفی از پری نزنم..فعلا موقعیتش جور نبود چون با بیان این مسئله نمی خواستم پری رو ناراحت کنم..در هر صورت اون از این بابت اطلاعی نداشت..**********************************روز خداحافظی از فرهاد فرا رسیده بود..انگار که داشتم با برادرم وداع می کردم..فرهاد تو زندگیم برام اهمیت زیادی داشت..فقط ای کاش این عشق ِ یکطرفه بین ما فاصله نمی انداخت..عشقی که فقط و فقط از جانب فرهاد بود..-- مراقب خودت باش دلارام..و با شیطنت در حالی که صداش ارومتر شده بود با لحن بامزه ای ادامه داد: اگه یه وقت این غول بیابونی اذیتت کرد بگو تا بشمر سه برگردم خودم به حسابش برسم..نگاه به عضله هاش نکن منم یه نیمچه زوری دارم واسه خودم..با خنده بهش چشم غره رفتم و گفتم: اِِ..اینو نگو فرهاد ..نگاهش کمی گرفته شد..اینو خوب حس کردم ولی هنوز لبخند رو لباش بود..-- در موردش اینطور حرف زدم ناراحت شدی درسته؟..هیچ کس دوست نداره حتی ذره ای به عشقش توهین بشه..عشق تو بهش خیلی پاکه دلارام..قدرشو بدون..با لبخند سرمو زیر انداختم..-- از کی تا حالا خانم خانما خجالتی شدن؟..نگاهش کردم..- از وقتی که ..............و با شنیدن صدای ارشام که تو درگاه ایستاده بود جمله م نصفه نیمه باقی موند..با اخم به ما دوتا نگاه می کرد..-- دیگه باید راه بیافتیم.............و با پوزخند رو به هر دوی ما ادامه داد: احیانا اگه گپ و گفتتون تموم شده یه نگاه به ساعت بندازین می بینید که چیزی تا صبح نمونده ..دیر بشه ممکنه تو دردسر بیافتیم............... و رو به فرهاد با لحن غلیظی ادامه داد: لااقل امیدوارم ارزشش و داشته باشه..و نگاه پر از اخمی به من انداخت و از در رفت بیرون .... و همچین درو محکم بهم کوبید که تنم لرزید..سرمو چرخوندم ..با دیدن لبخند رو لبای فرهاد منم ناخداگاه لبخند زدم تا جایی که لبخندش به خنده تبدیل شد..- واسه چی می خندی؟!..-- آرشام واقعا ادم جالبی ِ..تا به حال حسادت کردن چنین ادم مغرور و متکبری رو از نزدیک ندیده بودم..- نمیشه گفت متکبر ..ولی خب آرشام همیشه همینطوره....-- خب این خیلی خوبه..منتهی زیاد از حدش مشکل ساز میشه..امیدوارم از این اخلاقا نداشته باشه که بخواد افراط کنه..............خب تا بیشتر از این عصبانیش نکردیم بهتره بریم بیرون ..- یعنی تو میگی عصبانیه؟..رفت کنار پنجره و پرده رو زد کنار و به بیرون نگاه کرد..به من اشاره کرد که برم کنارش بایستم..با همون لبخندی که رو لباش بود سرشو تکون داد و به بیرون اشاره کرد..نگاهمو از پنجره به حیاط انداختم..آرشام کنار حوض ایستاده بود..دستاشو طبق عادت تو جیبش فرو برده بود و قدم می زد..حق با فرهاد بود..حالت آرشام کاملا عصبی بود..تا جایی که رفت کنار باغچه یه سنگ برداشت با حرص پرت کرد تو حوض..کلافه قدم می زد و تو موهاش دست می کشید..دست به کمر ایستاد و روشو کرد طرف ساختمون..داشت می اومد اینطرف که فرهاد پرده رو انداخت..هر دو رفتیم سمت در..-- با چشمای خودت دیدی..خندیدم و چیزی نگفتم..دست آرشام رو دستگیره بود که فرهاد همزمان درو باز کرد..صورت ارشام از عصبانیت سرخ شده بود ..در سکوت یه نگاه به من و یه نگاهه کوتاه به فرهاد انداخت بعدشم از تو درگاه رفت کنار تا فرهاد رد شه..جوری بهمون اخم کرده بود که نه صدای من در اومد نه فرهاد..غرور ِ تو چشماشو دوست داشتم..ولی عاشق این بودم که در همه حال ذره ای از گرمای نگاهش به من کم نمی شد ..با اینکه عصبانی بود ولی همون نگاهه از روی خشمش هم می تونست به من بفهمونه که تا چه حد این تعصب می تونه اون حس و علاقه ای که همیشه در آرشام جستجو می کردم رو نشونم بده....داشتم کمک بی بی برنجا رو پاک می کردم..می خواست واسه شب سبزی پلو با ماهی درست کنه..-- تو خودتی مادر چیزی شده؟..- نه بی بی خوبم..نگران فرهاد و آرشامم..-- نگران نباش دخترم ایشاالله همه چیز به خیر و خوشی تموم میشه..خدا خودش نگهدارشون ِ ..-- فرهاد و عین برادرم دوست دارم..وقتی پدر و مادر و برادرم تنهام گذاشتن فقط اونو داشتم..هیچ وقت تنهام نذاشت..همیشه هم گفتم که یه دنیا ممنونشم و هر کار بکنم بازم نمی تونم جبران خوبی هاشو کرده باشم..-- عمومحمد از مهندس شنیده بود که اقای دکتر به کمک مهندس و به خاطر تو الان زنده ست..مثل اینکه یه سری از خدا بی خبر می خواستن بکشنش اره مادر؟..- از آرشام خواستم کمکش کنه..یه مدتم ازش بی خبر بودم..-- خب مادر همین که جونش و نجات دادی خودش یه جور جبران ِ ..نگران نباش خدا خودش بزرگه ..بی صدا به کارم مشغول شدم..حق با بی بی بود باید همه چیزو دست خودش می سپردم..خدا تا به الان هیچ وقت تنهام نذاشته..امیدوارم هیچ وقت دستمو ول نکنه..-- دخترم، خاتون و خبر کردم عصری میاد اینجا..- خاتون کیه؟!..خندید و با لحن بامزه ای گفت: توی این روستا هر کس می خواد عروس بشه میره پیشش ..- یعنی چکار می کنه؟!..-- بند انداز ِ مادر..ماشالله هزار ماشاالله عین پنجه ی افتابی ولی بازم قراره تازه عروس بشی اینکارا لازمه ..- اما اخه الان وقتش نیست..منظورم اینه نیازی نیست که من...........-- نه دخترم این چیزا اینجا رسمه..دختر قبل از عروسیش باید به خودش برسه..اقای مهندس سفارش کرده منم باید انجامش بدم..با چشمایی که از زور تعجب گرد شده بود گفتم: جدی یعنی ارشام گفته اینکارو بکنید؟!..خندید و مهربون نگام کرد..-- نه اینجوری دخترم..من همه چیزو بهش گفتم اونم موافقت کرد..بدون اینکه بهونه بیاره گفت هر کار صلاح می دونید انجام بدید..خیالت راحت دخترم خاتون زن مطمئنی ِ ..سالهاست توی این روستا صورت بند میندازه دستش سبکه.. ایشاالله که خوشبخت بشی مادر..سکوت کردم و بی بی هم سکوتم رو بنا بر رضایتم گذاشت..حقیقتشم همین بود..من..یه دختر 22 ساله..نمیگم تا حالا دست تو صورتم نبردم..چرا اتفاقا چند باری امتحانش کردم اونم وقتی که خونه ی منصوری بودم و به اصرار پری ولی فقط یه کوچولو زیر ابرو بر می داشتم ولی حالا داشتم کلا تغییر می کردم..جدی جدی دارم عروس میشم؟!..*********************************به صورتم تو آینه نگاه کردم..پوست سفیدم از همیشه روشن تر و سفید تر خودشو به رخ می کشید..زیاد به ابروهام دست نزده بود و فقط بهش حالت داده بود..با اینکه موقع بند انداختن حسابی دردم اومد ولی حالا می دیدم نتیجه ش چیز محشری شده..دستیارش یه دختر جوونی بود که خاتون گفت نرگس دخترش ِ ..نرگس امروزی تر کارشو انجام می داد..روی صورتم ماسک گذاشت به خاطر اینکه بعد از بند پوست صورتم جوش نزنه..بعد از اون موهامو مرتب کرد..بی بی به نرگس سفارش کرد که فردا عصر حتما بیاد اینجا ..واقعا اینکارا لازم نبود ولی بی بی با اشتیاق انجامشون می داد..منم وقتی این اشتیاق رو تو نگاه و حرکاتش می دیدم با رضایت کامل به روش لبخند می زدم ..می دونستم یه روز ارزو داشته اینکارا رو واسه دخترش مریم انجام بده..ولی....خدا از باعث و بانیش نگذره..واقعا چطور دلش اومد از دل مهربون و ساده ی این پدر و مادر سواستفاده کنه و جیگر گوشه شون رو به کام مرگ بکشونه؟..آرشام شب برگشت خونه با لبخند ازش استقبال کردم ولی در مقابل چهره ای پر از اخم و نگاهی گرفته نصیبم شد..در واقع حسابی حالم گرفته شد..حتی متوجه تغییر تو صورتمم نشد..از این بیشتر لجم گرفت..نمی دونستم چش شده ولی تموم مدت ساکت بود و فقط با عمومحمد و بی بی حرف می زد اونم وقتی ازش سوالی می شد..سر شام متوجه سنگینی نگاهش روی خودم شدم ولی از لجش حتی سرمو بلند نکردم تا نگاه های گاه و بی گاهش رو غافلگیر کنم..مگه چکارش کردم؟..درست مثل آسمون می مونه..یه لحظه صاف و افتابی ِ و لحظه ای بعد ابری و گرفته..حتی یه کلمه هم با هم حرف نزدیم..عمومحمد گفت که با حاج آقا مهدوی حرف زده و قضیه رو براش گفته..اونم گفته باید نتیجه ی آزمایش خون و برگه ی تایید فوت پدرم همراهمون باشه که عمومحمد با صحبت حلش کرده بود..الان موقعیت اینکه بریم و ازمایش بدیم رو نداشتیم پس مجبور بودیم کوتاه بیایم تا همه چیز به خیر بگذره..آرشام قبلا بهم گفته بود که شناسنامه م دستشه..ظاهرا همون اوایل یکی از طرف منصوری همه ی مدارکم رو براش می فرسته..خب اره مدارکم به چه درد منصوری می خورد؟..منو کامل به آرشام واگذار کرده بود دیگه باهام کاری نداشت..اون شب با کلی فکر و خیال چشم رو هم گذاشتم..همه ش به رفتار امشبش فکر می کردم که چرا عصبی و گرفته بود؟!..فردا صبح با عمومحمد از خونه زدن بیرون من و بی بی هم داشتیم خونه رو مرتب می کردیم..بی بی _ تو خودتو خسته نکن دخترم برو حموم و تا اب گرمه یه دوش بگیر..- حالا وقت هست بی بی..-- نه مادر برو..صبح زود هم آقای مهندس رفت ..بعد از اینکه به اصرار بی بی دوش گرفتم اومدم تو قسمت رخت کن تا لباسامو بپوشم که دیدم بی بی لباس برام گذاشته همه هم یک دست سفید..لباس محلی بود..وقتی تنم کردم کلی ازش خوشم اومد..بی نظیر بود..مخصوصا جلیقه ی سنگ دوزی شده ای که روی بلوزش قرار می گرفت..رفتم تو .. داشتم با حوله موهامو خشک می کردم..بی بی هم در اتاق و باز کرد و در حالی که سینی چای دستش بود با لبخند اومد تو..--عافیت باشه دخترم..چقدر این لباس بهت میاد..- سلامت باشی بی بی..خیلی خوشگله دستتون درد نکنه..--برازنده ت ِ دخترم ایشاالله که خوشبخت بشی..بیا یه استکان چای بخور گرم شی مادر..راستی عمومحمد و مهندس واسه ناهار نمیان عصری بر می گردن..مثل اینکه جایی کار داشتن..و سینی چای رو گذاشت زمین..- ممنونم بی بی ..چرا زحمت کشیدید..-- این چه حرفیه دخترم..بیا بشین..حوله رو گذاشتم کنار و رفتم کنارش نشستم..با لبخند مهربونش شونه رو برداشت و نشست پشتم..اروم اروم شروع کرد به شونه زدن موهای پرپشت و بلندم..- شما چرا بی بی خودم شونه می زدم.....-- ارزوم بود شب عروسی دخترم موهاشو با دستای خودم شونه بزنم..ولی خدا نخواست..تو منو یاد مریمم میندازی..منو مثل مادر خودت بدون..گرچه مهر مادری یه چیز دیگه ست ولی خدا شاهده تو با اولادم هیچ فرقی نداری..اشک تو چشمام حلقه بست..سرمو زیر انداختم..بی بی داشت موهامو شونه می زد..شونه هام از گریه لرزید..بی بی فهمید ولی چیزی نگفت..گذاشت گریه کنم تا اروم بشم..حس کردم دستش رو موهام می لرزه..شاید اونم داره اشک می ریزه..من به یاد مادرم..و بی بی به یاد مریم..حاج آقا_ بسم الله الرحمن الرحیم..لاحول و لا قوة الا بالله علی العظیم..به میمنت و مبارکی..دوشیزه خانم دلارام امینی آیا وکیلم شما رو به عقد دائم آقای آرشام تهرانی در قبال مهریه ی یک جلد کلام الله مجید ..یک جام آینه و شمعدان .. 1391 (سالی که عقد کردن) سکه ی بهار آزادی..و 100 شاخه گل رز و 14 شاخه گل محمدی..در بیاورم؟ آیا وکیلم ؟..بی بی_ عروس رفته گل بچینه..و سر کله قندا رو، روی پارچه ی سفیدی که خاتون و نرگس رو سرمون گرفته بودن به هم سابید..حاج آقا_ عروس خانم وکیلم شما رو به عقد دائم آقای آرشام تهرانی در قبال مهریه ی معلوم در بیاورم؟آیا وکیلم؟..بی بی_ عروس رفته گلاب بیاره..هم خنده م گرفته بود هم استرس داشتم..هنوزم باورم نمی شد..نگاهمو به نرمی روی آیه های قرآن می چرخوندم و تو دلم زمزمه می کردم....زورمم می اومد به آرشام نگاه کنم..در کل اوضاعی بود دیدنی....حاج آقا_ برای بار سوم دوشیزه ی محترمه خانم دلارام امینی آیا وکیلم شما رو به عقد دائم آقای آرشام تهرانی در قبال مهریه ی یک جلد کلام الله مجید ..یک جام آینه و شمعدان .. 1391 سکه ی بهار آزادی..و 100 شاخه گل رز و 14 شاخه گل محمدی..در بیاورم؟ آیا وکیلم؟..همه جا رو سکوت پر کرد..منتظر بودن جواب بدم..سعی کردم صدام نلرزه..ولی بدجور استرس داشتم..قرآن رو بستم و بوسیدم..-با اجازه ی بزرگترا.. بله..بی بی و عمومحمد دست زدن و بی بی کِل کشید..با اینکه جمعمون کوچیک بود ولی همه شاد بودن..حاج آقا _ مبارک باشه انشاالله..........و حالا شما آقا داماد..آقای آرشام تهرانی آیا از طرف شما هم وکیلم؟..هیچ صدایی نمی اومد..دل تو دلم نبود..خدا شاهده کم مونده بود قلبم از سینه م بزنه بیرون..تا اینکه صدای ارشام..مثل همیشه محکم و جدی..آرشام_ بله..حاج آقا _ مبارکه ..برای سلامتی عروس و داماد صلوات ختم کنید..« الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »بی بی پارچه رو از رو سرمون برداشت..قرآن رو مجددا بوسیدم و دادم دستش..تو همین فاصله ی کوتاه آرشام سرشو چرخوند و نگاهمون تو کسری از ثانیه در هم گره خورد..هنوز همون دلخوری رو تو چشماش می دیدم..پیش خودم یه حدسایی زده بودم....بی بی صورتمو بوسید و عمو محمد هم با ارشام روبوسی کرد هر دوشون بهمون تبریک گفتن.. عمومحمد دو تا جعبه داد دست بی بی ..توشون حلقه هامون بود که عمومحمد و بی بی برامون خریده بودن....دو تا حلقه ی ساده ی طلا ..فوق العاده ست..همیشه دوست داشتم اگر ازدواج کردم حلقه م ساده باشه..درست مثل همینا..حلقه ها رو دست همدیگه کردیم..برام مثل خواب بود..اگر هم خواب باشه دوست ندارم هیچ وقت بیدار بشم..حاج آقا رو به ارشام گفت که دفترش تو تهران ِ و چند روز دیگه سر بزنه می تونه سند ازدواجمون رو تحویل بگیره..بعدش هم یه دفتر بزرگ گذاشت جلومون و گفت که یه ردیف رو کامل امضا کنیم..شاهدامون هم بی بی و عمومحمد و نرگس و خاتون بودند..و بعد از اون هم برامون ارزوی خوشبختی کردند و به اصرار عمومحمد هم برای اینکه شام بمونن توجهی نکردن و حاج آقا هم گفت که چند جا کار داره باید بره..یه مهمونی 4 نفره ترتیب داده بودیم که همه ی کاراشو هم بی بی و عمومحمد انجام داده بودند..شیرینی محلی..میوه..شام که زرشک پلو با مرغ بود و عجب عطری داشت این برنج ایرانی..آرشام امشب کمتر تو خودش بود و بیشتر با بی بی و عمومحمد حرف می زد ولی بازم زیاد منو تحویل نمی گرفت..اگه با هم رو به رو می شدیم یه چیزی می گفت ولی تو حالت معمولی ساکت می موند..بعد از شام کمی میوه خوردیم..تا اینکه بی بی با لبخند به من اشاره کرد و از در رفت بیرون..کمی بعد منم پاشدم و پشت سرش رفتم..

توی بالکن ایستادم و به اطرافم نگاه کردم..تو قسمت چپ ساختمون برق یکی از اتاقا روشن بود.. رفتم طرفش .. درو اروم باز کردم..بی بی گوشه ی دیوار با لبخند نشسته بود و پشتش و به رختخوابایی که ردیف کنار دیوار چیده شده بودند تکیه داده بود..-- بیا بشین مادر..درم ببند سوز نیاد تو دخترم..درو بستم و رفتم پیشش..رو به روش نشستم وبه صورت همیشه مهربونش لبخند زدم..- جانم بی بی کارم داشتی؟..-- دخترم نمی دونی مهندس امشب چش شده؟..لبخندمو خوردم..با ناراحتی گفتم :فقط امشب نیست بی بی..والا منم نمی دونم..دیدید که حتی به زور نگام می کرد..-- اره مادر تعجبمم از همینه که چرا با من وعمومحمد حرف می زنه ولی جواب تو رو به زور میده..گفتم شاید اتفاقی بینتون افتاده ..شگون نداره عروس و دوماد شب اول با هم قهر باشن دخترم..سرمو زیر انداختم..خودمم از رفتارای اخیرش ناراضی بودم..لااقل چیزی هم نمی گفت تا بتونم با حرف زدن قانعش کنم..بی بی سکوتم رو که دید دستشو به زانوش گرفت و یاعلی گفت و بلند شد..--پاشو مادر این رختخوابا رو پهن کنیم ..اینجا رو امروز مخصوص شما اماده کردم ..- زحمتتون شد بی بی ولی لازم نیست که حالا.. امشب ما .. اینجا.............بی بی که زن فهمیده و با تجربه ای بود متوجه تردیدم شد و با لبخند در جوابم گفت: دخترم خجالت مخصوص تازه عروس ِ نگران نباش همه ی دخترا بالاخره یه روز این تجربه رو با شریک زندگیشون دارن..من و عمومحمد واسه حرف مردم این پیشنهاد و به آقا دادیم ..مثل اینکه کسایی نظر بد بهت دارن مادر..خدا ازشون نگذره ..عمومحمد به آقا گفت با عقدی که بینتون خونده بشه هم دهن مردم بسته میشه هم اگه خدایی نکرده اون از خدا بی خبرا خواستن کاری بکنن بدونن که تو دیگه یه زن شوهرداری..- می دونم بی بی..ولی حتما آرشام بهتون نگفته که اون نامردا این چیزا حالیشون نمیشه..چطور بگم...........نگاهمو ازش گرفتم .......-اونا حتی به زن شوهردار هم رحم نمی کنن..به محض اینکه جمله م تموم شد بی بی با غیض زد رو دستش و گفت: پناه بر خدا..چی داری میگی دختر؟..- قضیه ش مفصله بی بی..ولی حتما یه روز برات تعریف می کنم..-- خودتو ناراحت نکن دخترم..آقا رو دست کم نگیر مرد محکم و با اراده ای ِ .. با این که سنی نداره و هنوز جوونه کل این روستا می شناسنش و هواشو دارن..خودتو اول بسپار دست خدا و بعدم شوهرت دخترم..ایشاالله که همه چیز ختم بخیر میشه..- ایشاالله..من که از خدا می خوام یه روز این دردسرام تموم بشه و یه نفس راحت بکشم..بی بی با شور و هیجان خاصی ملحفه رو از روی رختخوابا برداشت..-- پاشو دختر بیا کمک کن تشکا رو پهن کنیم..ایشاالله که امشب به خیر وخوشی می گذره..دو تا تشک یک نفره که ملحفه ی سفید داشت کنار هم انداختیم تو اتاق ..با یه پتوی دو نفره که خواستم یه پتوی دیگه هم بذارم کنارش ولی بی بی نذاشت..انگار تو دلم داشتن رخت می شستن..یه دم اروم نداشتم..*************************ساعت 12 و 10 دقیقه بود..رو تشک نشسته بودم .. اتاق با وجود بخاری گرم شده بود..روسری و جلیقه و بلوزمو در اوردم که زیرش یه تیشرت نخی سفید تنم کرده بودم..هوای شمال واقعا سرد بود..دقیقا 20 دقیقه ست منتظرم آرشام بیاد تو اتاق..هنوزم مضطربم..دستای سردمو به هم می مالیدم..نگاهمو به در دوختم..پرده رو کشیده بودم ..چشمامو بستم و با حرص سرمو کوبوندم رو بالشت..اَه..اینم از شانس ِ من..سایه ی یه نفر از پشت شیشه افتاد رو پرده ی اتاق..در باز شد..فوری چشمامو بستم..قبلا چراغا رو خاموش کرده بودم ولی خب شعله های بخاری اتاق و تا حد خیلی کمی روشن کرده بود..اگه لای چشممو یه کوچولو باز می کردمم متوجه نمی شد بیدارم..البته امیدوار بودم ولی خب اینکارو نکردم تا ببینم می خواد چکار کنه..بوی عطرش که تو اتاق پیچید دلم ضعف رفت..صدای چِفت درو شنیدم که داشت محکمش می کرد تا سوز تو اتاق نیاد..و بعد از چند دقیقه گرمای وجودش رو کنارم حس کردم..روی تشک نشست..نتونستم طاقت بیارم .. پلکامو خیلی خیلی کم از هم باز کردم..از گوشه ی چشم دیدمش که داره دکمه های پیراهنش و باز می کنه..اون شب یه پیراهن سفید مایل به دودی تنش کرده بود با کت و شلوار مشکی..به صدای نفساش دقت کردم..منظم نبود..انگار هنوزم از چیزی ناراحته و داره حرص می خوره..پیراهنش ودر اورد و گذاشت بالای سرش..بعد از اون هم بدون اینکه حتی نیم نگاهی بهم بندازه گرفت خوابید و مچ دست چپش و گذاشت رو چشماش..صبر رو بیش از این جایز ندونستم..باید یه کاری می کردم تا بفهمم چشه..تو جا نشستم..پتو روی هیچ کدوممون نبود..با نگاهی عمیق سر تا پاشو از نظر گذروندم..یعنی این مرد سرسخت و مغرور الان شوهر منه؟!..نور کم بود ولی می تونستم ببینمش چون چشمم به این تاریکی نسبتا عادت کرده بود..کمی کج شدم و پتو رو کشیدم بالا..یه گوشه ش رو انداختم روی اون و یه گوشه ی دیگه ش رو هم تا روی سینه هام کشیدم بالا..هیچ حرکتی نکرد..می دونستم بیداره..-آرشام..جوابمو با سکوتش داد..دلم ازش گرفته بود..حقم نبود باهام اینطور رفتار کنه..مگه چکارش کردم؟..این سوالی بود که بارها از خودم پرسیده بودم..--چرا نمیگی چی شده؟..بدون اینکه تغییری تو حالتش ایجاد کنه با صدای گرفته ای جوابم رو داد: بهتره بگیری بخوابی..یا اگه خوابت نمیاد برو بیرون بذار من بخوابم..سوزش اشک رو تو چشمام حس کردم..واقعا که بی انصاف بود..رسما داشت منو از اتاق بیرون می کرد..هه..اونم شب اول عقدمون..با حرص پتو رو زدم کنار و خواستم از جام بلند شم که پنجه های قوی و مردونه ش دور مچ دستم قفل شد..صدام از بغض لرزید..- ولم کن ..می خوام برم تا یه وقت خدایی نکرده مزاحم خوابتون نشم والاحضرت..حتی نگاشم نکردم..اما تقلا هم برای رهایی از دست آرشام بی فایده بود..-- بهت گفتم بگیر بخواب چرا حرف تو گوش ِ تو نمیره ؟..با عصبانیت نگاش کردم..صدامون به ظاهر اروم بود ولی ارشام درونم طوفانی به پا کرده بود که هیچ جوری اروم نمی شدم..تو جاش نیمخیز شد..یه رکابی سفید تنش بود که کاملا جذب عضله هاش شده بود..- ازت پرسیدم چته تو هم بهم گفتی برم از اتاق بیرون تا بتونی بخوابی منم دارم میرم حالا من حرف تو گوشم نمیره یا تو که نمیذاری برم و راحتت بذارم؟..پرتم کرد رو تشک و همزمان با صدای تقریبا بلندی که معلوم بود سعی داره بلندتر از اون نشه گفت: تو فکر کردی با رفتنت منو اروم می کنی؟..هنوز برای فهم خیلی چیزا بچه ای دلارام..منم به طرفش نیمخیز شدم..هر دو عصبانی و با نگاهی سرکش..-پس اگه بچه م چرا حاضر شدی عقدم کنی؟..تو که می گفتی هیچ کس نمی تونه مجبورت کنه کاری رو به زور انجام بدی..پس چرا مخالفت نکردی؟..چــــرا؟..-- صداتو بیار پایین ..- صدام پایین هست..من مثل تو بی ملاحظه نیستم و دنبال منفعت خودم نمی گردم..کاملا تو جاش نشست و با دستش شونه م رو گرفت و فشار داد..-- من منفعت طلبم یا تو؟..تو که هر دقیقه دنبال یه فرصت بودی تا با اون پسره خلوت کنی؟..دیدم چطور صمیمی باهاش گرم گرفته بودی..وقتی که داشت ازت خداحافظی می کرد و هردو نیشتون تا کجا باز بود..- من؟!..من دنبال فرصت بودم تا با فرهاد خلوت کنم؟!..-- اسم اون پسره رو پیش من نیار..- اون پسره اسم داره اسمشم فرهاده..--هر کی که می خواد باشه واسه من هیچی نیست اینو یادت باشه..- اگه واسه ت هیچی نیست پس چرا داری به خاطرش انقدر حرص می خوری؟..-- تو حق نداشتی باهاش گرم بگیری..اینو برای اخرین بار میگم..تو و اون پسره حق ندارید اینطور با هم صمیمی رفتار کنید..تو گذشته هرچی که بوده به من مربوط نیست از حالا به بعد اون فقط یه فامیل دوره همین و بس..- پس دردت این بود؟..که من با فرهاد صمیمیَم؟..ولی اون مثل برادرمه.. من.............-- بسه دیگه ..انقدر واسه من برادر، برادر نکن کسی با این حرفا خام نمیشه..تو اونو مثل برادر دوست داری ، اون چی؟..اونم تو رو مثل خواهرش می دونه؟..شک ندارم الانم که زن من شدی بازم تو رو تو قلبش داره..کسی که اسمش تو شناسنامه ی منه نباید همون اسم رو قلب کس دیگه ای هم حک شده باشه..من مثل مردای دیگه نیستم که از هر موضوعی به سادگی بگذرم..اگه تا الان زنده ست فقط به خاطر تو ِ .. فرق اون با ارسلان و شایان چیه؟..اونا نگاه به جسمت دوخته بودند و فرهاد به قلبت؟..توی این مدت زیرنظر داشتمش اگه پاشو از گلیمش درازتر می کرد جوری باهاش برخورد می کردم که از زنده بودنش پشیمون بشه..اینو بدون که من تو عمل کاملا جدیم و حرفی که بزنم تا پای مرگ روش می ایستم..زل زدم تو چشمای عصیانگرش..تار می دیدم ..نگاهم اشک الود بود..می دونستم روی من تعصب داره..درک می کردم یه مرد ِ و طاقت این نگاه ها رو نداره..ولی حق نداشت باهام چنین رفتاری داشته باشه..با لحن خاصی که می دونستم رَد خور نداره و آرشام ومتوجه منظورم می کنه گفتم: خودتم خیلی خوب می دونی من فرهاد و مثل برادرم دوست دارم و به غیر از این به چشم دیگه ای نگاهش نکردم..مطمئن باش اگه می خواستمش به پیشنهاد خواستگاریش جواب رد نمی دادم..الان توی این اتاق به عنوان همسرت رو به روت ننشسته بودم و باهات بحث نمی کردم..برای بار هزارم میگم که من هیچ عشقی به فرهاد ندارم..برامم مهم نیست اون در موردم چه فکری می کنه و هنوزم منو دوست داره یا نه..چون مطمئنم به مرور این عشق یکطرفه سرد میشه..تو هم یادت باشه من دختری نبودم که به خاطر منافعم تن به هر کاری بدم و این عقد ِ بین ما اگه به خواسته ی قلبیم نبود هزار سالم می گذشت بازم اینکارو نمی کردم..کسی نمی تونه منو مجبور به کاری بکنه حتی اگه اخرش به مرگم منجبر بشه بازم پاش می ایستم و کوتاه نمیام..چشماش تحت تاثیر اون نور کم برق می زد..همین برق چشماش کافی بود تا دل بی قرارم رو بی تاب تر کنه و خاکستر چشمام رو سرکش تر..سرکش از روی عشق نه نفرت..عشقی که ازش تو قلبم داشتم قوی تر از این حرفا بود که بخواد با چند تا جمله از بین بره یا حتی کمرنگ بشه..ولی باید بهش می فهموندم منم از اون دخترای بی دست و پا نیستم..نفسش و عمیق بیرون داد و همزمان چشماشو بست..به پشت رو تشک خوابید..هنوز چشماش بسته بود..با دلی گرفته نگاهش کردم..پتو رو با حرص کشیدم روم و پشتمو بهش کردم..چشمامو بستم و تو همون حال یه قطره اشک از گوشه ی چشمم به روی گونه م چکید..چه شبی ِ امشب..پس تموم مدت روی این موضوع حساس شده بود؟..من نه از پدرم غیرت آنچنانی دیدم نه از برادرم..ولی حالا شوهرم..کسی که عاشقانه دوستش داشتم اینطور با تعصب روی من غیرت نشون می داد..چندبار پشت سر هم نفس عمیق کشید اخرشم پاشد از اتاق رفت بیرون..تقریبا نیم ساعتی بیدار موندم ولی برنگشت..می ترسیدم سرما بخوره با اینکه ازش دلخور بودم..لعنت به این عشق که مجبورت می کنه خواسته یا ناخواسته به خاطر ارامش معشوق غرورت رو زیر پا بذاری..رفتم پشت پنجره و بیرون و نگاه کردم..پیراهنش و پوشیده بود ولی توی این هوای سرد همین که قندیل نبسته خیلی ِ..گرچه از حالتش می شد فهمید که حتی نسبت به سرما هم بی تفاوته..دستاشو برده بود تو جیبای شلوارش و توی حیاط قدم می زد..هیچ چراغی هم روشن نبود..امشب اسمون صاف بود و رخ مهتابی ماه به درون اب زلال حوض ِ وسط حیاط افتاده بود..یه پتوی یک نفره از روی رختخوابا برداشتم و اروم از در رفتم بیرون..اصلا حواسم نبود که نه روسری سرم ِ و نه لباس گرم..تو بالکن ایستادم..متوجه من نشد..شونه ی راستش و به درخت پرتقال ِ تو حیاط تکیه داده بود..اروم رفتم طرفش..با نوک کفش به سنگای تو باغچه ضربه می زد..پتو رو انداختم رو شونه هاش..بی حرکت موند..دستم رو پتو بود و خواستم بیارمش پایین که دستای گرمش روی دستای سرد من نشست..خدایا توی این هوا..چه حرارتی دارن این دستا..باورم نمی شد..برگشت طرفم..نگاهم کرد و چیزی نگفت..- شب بخیر..خواستم برگردم که صدام زد..ایستادم..حضورشو پشت سرم حس کردم..برگشتم..پتو رو، روی شونه هاش نگه داشته بود..-- چرا با این سر و وضع اومدی بیرون؟..اونم توی این هوا؟..لحنم جوری بود که دلخوریمو بهش بفهمونه..به پتو اشاره کردم..- دیدی که واسه چی اومدم..--پس برات مهمم؟..با تعجب نگاش کردم..تاریک بود ولی صداش..اروم بود..بدون هیچ عصبانیتی..- چرا اینو می پرسی؟..-- فقط خواستم جوابتو بدونم..سردم شده بود..با اینکه به خودم می لرزیدم ولی نذاشتم بفهمه..گرچه خودش داشت می دید که با یه تیشرت نازک وایسادم جلوش معلومه یخ می کنم..تو چشماش خیره شدم..فاصله مون انقدر کم بود که بتونم به راحتی نگاش کنم..- اگه..اگه برام مهم نبودی..من الان اینجا نبودم.............و با یه مکث کوتاه...............شب بخیر..پشتمو بهش کردم و لرزون خواستم برم تو که از پشت سر .. تن یخ زده م رو میون بازوهای محکم و گرمش جای داد..اغوشی که حرارت و ارامشش علاوه بر تن، قلبمم گرم کرد..پتو رو از روی شونه ش کشید جلو رو شونه هام..با این وجود ولم نکرد..موهای بلندم رو از روی شونه ی چپم کنار زد و صورت ملتهبش رو به گردنم چسبوند..- داری چکار می کنی؟..ولم کن می خوام برم تو..با لحنی که برام تازگی داشت گفت: نه..فقط همینجا..اب دهنم رو قورت دادم..-- نمیشه..می خوام برم تو اتاق..گردنم رو بوسید..تنم از این همه گرما داشت می سوخت..چه ل*ذ*ت*ی داره درست وسط هوای سرد گرمایی رو از جانب معشوقت حس کنی که حتی کوهی از هیزم و اتیش هم نتونه ل*ذ*ت اون گرما رو بهت بده..-چرا بمونم؟..موهامو بو کرد..نفسای داغش گردنمو اتیش می زد..-- چون اگه این دختر سرکش و مغرور.. برام مهم نبود ..منم الان اینجا نبودم..چیزی که شنیدم ..حتی به گوشامم شک داشتم ..- چی؟!..یه بار دیگه بگو..نفسش و آه مانند بیرون داد و بوسه ی طولانی زیر لاله ی گوشم نشوند که کم مونده بود همه ی وجودم سست بشه که فقط خداروشکر کردم آرشام سفت نگهم داشت..تو بغلش یه دم اروم نداشتم..این اجازه رو بهم نمی داد ..نفسام..نامنظم بود..از این همه هیجان..-- عادت ندارم جمله ای رو دوبار تکرار کنم ..گربه ی وحشی..با شیطنت برگشتم و تو چشمای خمارش زل زدم..- منم نگفتم کپی همون جمله رو تکرار کنی..یه (و) هم بهش اضافه کنی قبول دارم..پس حالا بگو..لبخند کمرنگی نشست رو لباش..دستام رو سینه های پهنش بود و دستاش دور کمرم حلقه شده بود..صورتشو به ارومی نزدیک صورتم کرد که.........برق اتاق بی بی و عمومحمد روشن شد..نگاه هر دومون به اونطرف کشیده شد ولی تا خواستم سرمو بچرخونم ارشام دستمو گرفت و هر دو بدو رفتیم سمت بالکن و بعدشم تو اتاق خودمون..خنده م گرفته بود..هردو نفس نفس می زدیم..با خنده نگاش کردم..همون لبخند رو لباش بود..- انگارعمومحمد فکر کرده دزد اومده..-- شاید..در هر صورت درست نبود توی اون وضعیت ما رو ببینه..خندیدم و چیزی نگفتم..روی تشک نشستم اونم داشت پیراهنش و در می اورد..- یه سوال بپرسم؟..نشست کنارم..منتظر چشم به لبام دوخت..- رفتار این مدتت و ..اینکه ازم دلخور بودی فقط به خاطر فرهاد بود؟..اخماشو کشید تو هم..-- بهتره دیگه حرفشو نزنیم..- نه خواهش می کنم..می خوام دلیلشو هر چی که هست بدونم..نگام کرد..چند لحظه سکوت تا اینکه لب باز کرد و گفت:اون روز موقع خداحافظی شاهد رفتار هر دوی شما بودم..مخصوصا صمیمیتی که بینتون بود..توی راه فرهاد مرتب از تو می گفت و از خاطراتی که در گذشته با هم داشتید و......در کل فکر و ذهنمو بهم ریخت..تا می خواستم اروم باشم حرفاش یادم می اومد و..اگه به خاطر تو نبود می دونستم چکارش کنم تا یادش بره که دختری به اسم دلارام رو حتی می شناسه چه برسه بخواد به خاطراته با تو بودن فکرکنه..- ولی من باهاش خواهرانه خداحافظی کردم..حتی بهش گفتم که نباید دیگه به من فکر کنه ولی انگار اون.........-- دیگه همه شو می دونم..لبخند زدم..-- اونوقت چی شد که اروم شدی؟..چیزی نگفت و فقط تو چشمام خیره شد..ابرومو انداختم بالا و با لبخند گفتم: چی شد؟..سوال من جواب نداشت آقای مهندس؟..با لبخند کمرنگی که نشسته بود رو لباش سرشو کج کرد و نگاهشو ازم گرفت..خودمو رو تشک کشیدم وبه طرفش رفتم..تکیه به شونه ش دادم و با لحنی اروم و خواستنی زیر گوشش نجوا کردم: چی شد که اینجوری شد؟..انگار که تمومش یه خوابه..سرشو به سرم چسبوند..-- شایدم یه خوابه..- اگرم باشه خدا کنه هیچ وقت بیدار نشم..آهسته سرشو کشید کار..خواست تو صورتم نگاه کنه..-- چرا نمی خوای بیدا بشی؟..شاید به جای یه خواب ِ اروم داری کابوس می بینی اینم تنها می تونه شروعش باشه ..با نگرانی نگاهش کردم..- یعنی چی؟!..جدی که نمیگی؟!..با لبخندی که تنها مختص به خودش بود صورتشو برگردوند..با دیدن همون لبخند هر چی نگرانی تو وجودم بود از بین رفت..با سر انگشت به لباش دست کشیدم..لبخند کمرنگش به ارومی کمرنگ تر شد..- چرا هیچ وقت نمی خندی؟!.........دستمو به ارومی بردم بالا..سمت چشماش..بستشون..نوازشگرانه به چشماش دست کشیدم.................-چرا حس می کنم توی این چشما، پشت دیوار ِ بلندی از غرور کوهی از غم نشسته؟!...............مچ دستمو گرفت..اوردش پایین..چشماشو باز کرد..نگاهش می درخشید..نمی دونستم ازچی ولی توی اون فضای نیمه تاریک خیلی خوب می تونستم متوجه برق اون چشما بشم..- اون شب چی شد؟..شبی که منو از اون مهمونی فراری دادی چه اتفاقی افتاد؟..-- میخوای همه چیزو بدونی؟..- خیلی وقته منتظرم حتی یه اشاره به اون شب بکنی ولی وقتی دیدم نمی خوای حرفی بزنی اصرار نکردم تا خودت به وقتش همه چیزو برام بگی..دستمو گرفت و به سمت خودش کشید..هر دو کنار هم دراز کشیدیم و منم تو بغلش بودم..دستمو گذاشتم رو سینه ش و دست راست آرشام دور شونه م حلقه شد..-- اون شب بعد از اینکه تو رو با بچه ها فرستادم رفتم پایین و از دلربا شنیدم شایان و ارسلان چند دقیقه پیش وحشت زده از ویلا زدن بیرون..فهمیدم بهشون خبر دادن که ویلا اتیش گرفته..بهت گفته بودم بین ادمای شایان منم ادمای خودمو دارم..به کمک اونا کیوان می تونه وارد ویلا بشه..دوربینا تحت نظر ما هک میشن..ارسلان و شایان توی ویلا نبودن بقیه ی افراد هم به کمک ادمای من با داروی بیهوشی از حال رفته بودن..نقشه تقریبا میشه گفت حساب شده پیش رفت ..کیوان به کمک یه فرد متخصص و مطمئن تونست مدارک و از تو گاوصندوقی که شایان زیر ِ زمین مخفیش کرده بود به دست بیاره..اون مدارک و همون موقع که به دستم رسید نابود کردم..بعد از اتمام کار بچه ها ویلا رو به اتیش می کشن تا اثری نمونه..همه ش به خاکستر تبدیل شد مخصوصا همون اتاق مخصوصی که گاوصندوق درش قرار داشت..دیگه هیچ ردی باقی نموند..شایان فکر می کرد مدارک تو اتیش سوزی از بین رفته ولی در اصل اینطور نبود..من علاوه بر مدارکی که شایان از من داشت اسنادی رو در دست داشتم که می تونستم خیلی راحت اونو لو بدم..- شایان و لو دادی؟؟!!..-- نه..شایان فوقش بیافته دست پلیس حکمش اعدامه ولی اعدام هم واسه همچین ادمی کمه..کسی که .............سکوت کرد و ادامه نداد..- کسی که چی؟..-- اون با گذشته ی من عجین شده..ادمای زیادی هستند که به خاطر انتقام گرفتن از اون حاضرن دست به هرکاری بزنن..شایان باید به دست عدالت قصاص بشه ولی قصاصی که قانون براش در نظر می گیره از دید من براش کافی نیست..اون باید به دست خودش قصاص بشه..- حس می کنم یه جوری در موردش حرف می زنی..خیلی جدی و..پر از کینه..-- الان فرصتش نیست..اگه بخوای بدونی باید همه چیز و از اول برات بگم..به وقتش تو هم پی به این راز می بری..- الان دنبالمونن؟..--شایان فهمیده من تو رو فراری دادم..و از طرفی شک برده که اون اتیش سوزی کار من باشه..برای همین دنبالم می گرده تا بتونه مطمئن بشه..ارسلان برای پیدا کردن من از شایان هم راسخ تر ِ ..هر دوی اونها الان مثل مار زخمی هستند..به محض پیدا کردن ما زهرشون رو می ریزن ولی تو نگران نباش منم کارمو بلدم..- ولی اگه پیدامون کردن چی؟!..-- کارا رو سپردم دست وکیلم ،آقای سعیدی که اون کارای فروش کارخونه و سهام وشرکت رو انجام میده..جای نگرانی نیست چون شایان از وجود چنین شخصی بی اطلاعه..من در حقیقت 2 تا وکیل دارم..یکی به ظاهر ولی دومی رو هیچ کس نمی شناسه چون اون وکیل خانوادگی ماست..همه ی کارا حساب شده پیش میره..با ویلا کاری ندارم ولی شکوهی تموم گزارشات رو مو به مو بهم میده..ظاهرا شایان جلوی ویلا ادم گذاشته که 24 ساعت کشیک میدن..جلوی شرکت هم همینطور..ولی خبر نداره که من می خوام چکار کنم..- اون شب زخمی بودی..واسه چی چاقو خوردی؟!..-- همون شب بهت گفتم که بعد از شام همه تا خرخره می خورن و مست می کنن..اون شب من مست نبودم ولی ظاهرم اینو نشون نمی داد یکی از همونا که حسابی خورده بود بهم گیر داد ..توی حیاط بودیم کسی متوجه ما نبود می دونستم مسته کاری باهاش نداشتم فقط با مشت زدم تو صورتش اونم افتاد ..داشتم می رفتم تو ساختمون که صدای قدماشو از پشت سر شنیدم همین که برگشتم تیزی لبه ی چاقو رو، روی بازوم حس کردم ولی تا خواست بزنه تو پهلوم دستشو گرفتم و زدم تو گردنش اونم بیهوش افتاد رو زمین..اون شب واسه اینکه مطمئن بشم دنبالم نیستن تا نزیکای ظهر رفتم خارج از شهر ولی خب تا اینجام کلی راه بود دستمم خون ریزی داشت..نصف روز بند اومده بود ولی با یه ضربه ی کوچیک باز خونریزی کرد..بعدم که اومدم خونه ولی بین راه کیوان بهم خبر داد که چی شده..فرداش هم مدارک و از بین بردم به جز مدارکی که به شایان مربوط می شد..- مدارکی که به تو ربط پیدا می کرد چی؟..اونا چی بودن؟..با سر انگشت زد نوک بینیم و گفت: دیگه زیاد از حد سوال می پرسی..گفتم به وقتش همه چیزو بهت میگم..خندیدم و در همون حال خمیازه کشیدم..-- خوابت میاد؟..- خیلی..-- پس بخواب..و انگشتاشو برد لا به لای موهام و سرمو نوازش کرد..لبخند رو لبام بود..و ذهنم پر بود از حرفای آرشام..از وقتی قضیه رو برام تعریف کرده بود یه ترس خاصی نشسته بود تو دلم..نگران بودم..نگران ِ آینده..آینده ی مبهمی که انتظار هر دوی ما رو می کشید..
عصر شده بود ..تو بالکن نشسته بودم و چشمم به در بود تا ببینم کی باز میشه و آرشام میاد تو..حتی ظهر هم برنگشت خونه دل تو دلم نبود..بی بی _ دخترم پاشو بیا تو سرما می خوری..- نه بی بی منتظر آرشامم تا نیاد خیالم راحت نمیشه..-- دخترم این که نشد کار..هر بار این پسر از این در رفت بیرون تو هی افتادی تو هُول و وَلا و یه چشمت به در بود و یه چشمت به ساعت که ببینی کی بر می گرده..ناهارم که درست و حسابی نخوردی دم غروبه مادر هوا رو به خنکی میره مریض میشی بیا تو دخترم..کف دستامو تو هم فشار می دادم..به هیچ کدوم از حرفای بی بی توجه نداشتم..دست خودم نبود نگران بودم..چرا این همه استرس تمومی نداره؟..بی بی _ بیا دخترم اینم از شوهرت..خداروشکر که صحیح و سالمه..با دیدن ارشام تو درگاهه در عین ترقه تو جام پریدم..آرشام با این حرکتم مات همونجا موند..نگاش که به چهره ی پریشونم افتاد اخماش جمع شد..اروم درو بست و اومد سمتم..آرشام_ چیزی شده؟!..نیم نگاهی به بی بی انداختم که با لبخند سرشو تکون داد و رفت تو : امان از این دل ِ عاشق..پروردگارا حکمتت رو شکر..همین که رفت تو بدو رفتم سمت آرشام و اونم که هاج و واج مونده بود کف حیاط بی حرکت تو جاش ایستاده بود و منم تا بهش رسیدم خودمو پرت کردم تو بغلش..با تموم وجود بوی تنش و به ریه هام کشیدم..چند لحظه که گذشت سرمو بلند کردم و نگاهمو دوختم تو چشماش..آرشام با نگاهی متعجب محو چشمام شد..به روش لبخند زدم..با تموم عشقی که در خودم سراغ داشتم نگاهش کردم..آرشام_ تو امروز چت شده؟!..با بغض رگبار جملات رو زبونم جاری شد..- کجا بودی؟..چرا ظهر برنگشتی خونه؟..نمیگی دل من هزار راه میره؟..چرا به فکر من نیستی؟..چرا من ذره ای برات مهم نیستم که شده یه خبر بهم بدی بگی حالت خوبه؟.....وباز محکم بغلش کردم جوری به خودم فشارش می دادم که اگه می خواستم نمی تونست منو از خودش جدا کنه..-- برو حاضر شو..با تعجب سرمو بلند کردم..همون لبخند همیشگیو رو لباش داشت..-- پس چرا معطلی دختر برو دیگه..من همینجا منتظرتم....راستی صبر کن..........ازم جدا شد و رفت کنار حوض..یه بسته ی تقریبا بزرگ گذاشته بود اونجا..به قدری با دیدنش جوگیر شده بودم که اصلا ندیدم وقتی اومده تو یه چیزی دستش بوده..اومد سمتم و بسته رو داد دستم..- این چیه؟!..-- برو حاضر شو ..و به داخل خونه اشاره کرد..با لبخند رفتم سمت خونه و جلوی در قبل از وارد شدنم برگشتم و نگاهش کردم..کنار حوض ایستاده بود و دست به سینه با ژست خاصی منو نگاه می کرد ..پالتوی مردونه و شیکی به رنگ مشکی تنش بود که فوق العاده بهش می اومد..*************************توی بسته همه چیز بود..کیف..کفش..مانتو..شال ..شلوار..کلا یه ست کامل به رنگ سفید و آبی نفتی..شال آبی نفتی و کفش هم ترکیبی از مشکی و آبی نفتی که یه جورایی اسپرت بود..سلیقه ش حرف نداشت..بشمار سه تنم کردم..نمی دونستم قراره کجا بریم..اصلا قراره چی بشه؟!..فقط بی تاب این بودم که کنارش باشم..حالا هر کجا که می خواست باشه..************************آرشام ماشین و کنار ساحل نگه داشت..دقیقا پشت یه صخره ی خیلی بلند..هر دو پیاده شدیم..صدای دریا..شن وماسه های ساحل زیر پامون..صدای برخورد امواج دریا با صخره های کوچیک وبزرگی که سد راهشون شده بود..و خورشیدی که درحال غروب کردن بود..همه چیز زیباست..خدایا خلقتت رو شکر..این همه نعمت و برکتت رو شکر..از اینکه منو به عشقم رسوندی ازت ممنونم..از اینکه بین این همه مشکلات ما رو کنار هم نگه داشتی فقط می تونم بگم..خدایا شکرت..هر دو رو به دریا و با نگاهی عمیق به غروب افتاب، کنارهم ایستاده بودیم..-- می خوام بدونم الان چه حسی داری؟..نگاهش کردم..باد نسبتا شدیدی شروع به وزیدن کرده بود..کم مونده بود شال از سرم بیافته..و ارشام رو به دریا ایستاده بود ولی نگاهش فقط به من بود..حس می کردم الان..توی این لحظه ..چشمای سیاهش می تونه بیش از پیش به درونم نفوذ کنه..نافذ..مثل همیشه..- انگار که خوابم..مثل یه رویاست..وای آرشام رو ابرام به خدا..و با ذوق دستامو زدم به هم وبه دریا نگاه کردم..سنگینی نگاهش و خیلی خوب حس می کردم..با لبخند و پر از هیجان نگاه مجذوب کننده ش رو که عمیقا به من دوخته شده بود غافلگیر کردم و تا نگاه خندونم و روی خودش دید با همون لبخند چشم ازم گرفت..-- همیشه می گفتم زندگی ما ادما مثل یه خواب می مونه..به هر چیز که فکر کنیم به هر چی که تو ذهنمون بیش از بقیه پر و بال بدیم همون اتفاق می تونه روزی سرنوشتمون رو عوض کنه..بهش نزدیک تر شدم..درست شونه به شونه ش..با شیطنت گفتم: پس به این روزا هم فکر می کردی؟!..نگام کرد..هیچی نگفت ولی همون نگاه برام کافی بود تا جوابم رو دقیق ازش بگیرم..لبخندم پررنگ تر شد..- یه چیزی بپرسم؟!..فکر کنم الان دیگه وقتش باشه..سر تکون داد..به دریا نگاه کردم..- چطور بگم..آخه می دونی..باید زودتر مطرحش می کردم ولی نشد..یعنی نتونستم..اون روز سر عقد خواستم بگم ولی به شدت اخماتو کشیده بودی تو هم و حتی نگامم نمی کردی تا بتونم حرف دلمو بزنم..اما حالا که می تونم باهات حرف بزنم تصمیم گرفتم تا دیر نشده بهت بگم..با نگاهی جستجوگرانه درون چشمانم، کامل برگشت طرفم و منتظر بهم چشم دوخت تا حرفمو بزنم..کمی نگاهش کردم و دوباره به دریا خیره شدم..- چرا سرعقد عاقد گفت مهریه 1391 ی سکه است؟!..در صورتی که من از همه چیز بی خبر بودم..مگه نباید من قبول می کردم؟!..-- این موضوع انقدر برات مهمه که ذهنتو درگیر کرده؟..جدی برگشتم و نگاهش کردم..- معلومه که مهمه..من نمی خواستم مهرم اینقدر زیاد باشه..همیشه از مهریه ی سنگین متنفر بودم و هستم..خونسرد جوابمو داد..-- 1391 ی سکه برای من سنگین نیست..- منظورمن این نبود..خودم نمی خوام اینقدر باشه..-- پس چی؟!..- تا دیر نشده زنگ بزن به این حاج آقا مهدوی و بهش بگو من میام و رسما میگم که این مقدار مهریه رو نمی خوام..باز همون غرور رو تو چشماش دیدم..ولی اگه اسم من دلارام ِ که بلد بودم سرکوبش کنم..-- من حرف و عملم یکیه..تغییری توش نمیدم..- ولی مهر حق منه منم میگم این همه رو نمی خوام..اصلا چرا هزار وسیصد و نود و یکی؟!..-- وقتی حاج آقا ازم پرسید منم اولین چیزی که به ذهنم رسید همین بود..همون سالی که عقد می کنیم..دلیل خاصی نداشت..- من این مهریه رو نمی خوام..و با اخم صورتمو برگردوندم و به دریا خیره شدم..چند لحظه سکوت بینمون حکم فرما بود و تنها صدای امواج سهمگین قادر به شکستن این سکوت بودند..فاصله ش رو باهام کمتر کرد..دست به سینه با لحنی کاملا جدی...........-- حرف حسابت چیه؟..فکر نکنم تو این دوره دختری پیدا بشه که با مهریه ی سنگین مخالف باشه..بدون اینکه نگاهش کنم............- من با دخترای دیگه کاری ندارم..من خودمو دارم میگم که از مهریه ی سنگین بیزارم..اگه اون روز باهام خوب برخورد می کردی مطمئن باش جلوشو می گرفتم..ولی از طرفی به خاطر بی بی و عمومحمد سکوت کردم چون نمی خواستم ناراحتشون کنم..-- چرا ناراحت؟!..پوزخند زدم..- چون حتم داشتم تا موضوع رو بکشم وسط تو یه قشقرقی به پا می کنی..روبه روم ایستاد..نتونستم چشممو از روش بردارم..نگاهش می درخشید..این سیاهی چشما تو دلم غوغایی به پا می کرد..-- فکر کنم الان باید خوشحال باشم که همسرم روی من این همه دقیق و حساب شده شناخت پیدا کرده درسته؟..لحنش یه جورایی خاص بود..بدون ذره ای غرور..اینو کاملا حس کردم..خواستم لبخند بزنم ولی جلوی خودمو گرفتم..اونم که از رو نمی رفت همینجور ادامه می داد..-- می خوای طلاقت بدم باز بریم عقد کنیم اینبار تعیین مهریه رو بذارم به عهده ی خودت؟..اینجوری راضی میشی؟..نگاهمو از تو چشماش گرفتم که مبادا بزنم زیر خنده..-- سکوت علامت رضاست؟..فقط همون لبخند کمرنگ رو لباش بود..داشت منو وادار می کرد..-- زنگ بزنم حاج آقا؟..نگاهش کردم..-- واسه تغییر مهریه تو سند ازدواج..دیگه نتونستم طاقت بیارم و ناخداگاه لبخند زدم..و با دیدن چهره ی خندونم نزدیک بود لبخندش پررنگتر بشه که به لباش دست کشید وسرشو چرخوند ..سرشو تکون می داد و من بلند بلند می خندیدم..بعد از چند لحظه لباشو به هم فشرد و نگام کرد..چشماش اخر منو می کشه..- باشه من حرفی ندارم..فردا اول وقت ..خودمم حتما باید باشم؟!..--نمی دونم ولی مطمئنا باید امضای خودت باشه..زیاد نباید از خونه بیای بیرون ولی حالا که این همه اصرار می کنی مجبورم همین یه بار رو کوتاه بیام..با لبخند نگاش کردم..- خب بگو حاج آقا بیاد خونه ی عمومحمد..هر چی رو که لازم باشه امضا می کنم..--موضوع رو باهاش درمیون میذارم..تا ببینم چی میشه..خب حالا نگفتی می خوای مهریه ت چی باشه؟..لبخندم کمرنگ شد..سرمو زیر انداختم و بعد هم به دریا نگاه کردم..- هیچی..-- هیچی؟؟!!..- به ظاهرهیچی..-- دلارام دقیقا بگو چی می خوای؟..- چیزی که نشه روش به عنوان مادیات حساب کرد..چون مطمئنم خوشبختی رو با پول نمیشه به دست اورد..چون شاهد چنین زندگی هایی بودم..نمی خوام واسه خوشبختیم پول رو تضمین کنم....با محبت..گذشت..وفاداری و از همه مهمتر....با « عشق » میشه یه زندگی مستحکم رو تضمین کرد..مهر من همینه..-- به من نگاه کن..اروم سرمو چرخوندم و تو چشماش خیره شدم..نگاهش توی چشمام می چرخید ..به دنبال صداقت تک تک حرفام..حرفای من از روی دلم بود..عقلم بهش مهر تایید زده بود ..پس چرا تردید داشته باشم؟..-- تو کی هستی؟!..با تعجب نگاش کردم..بازوهامو گرفت..-- تو..دلارام تو از من..از این زندگی که خودم با دستای خودم سیاهش کردم چی می خوای؟..فاصله مون رو پر کردم..با عشق نگاهش کردم..نگاه آرشام بر خلاف این امواج سهمگین اروم بود..اروم ِ اروم..زمزمه وار گفتم: مهرمو.......با صدایی شاید اهسته تر از من جوابم رو داد: کدوم مهر؟!..دستامو گذاشتم رو قفسه ی سینه های مردی که تپش های بلند و محکمش رو به راحتی و با تمام وجود زیر پوست دستم حس می کردم..حتی از روی لباس..این تپش ها با ضربان تند قلبم عجین شده بود..در حالی که نگاهمون در هم گره خورده بود نجواکنان گفتم: همون مهری که الان..جلوی خودت به زبون اوردم..مهریه ی حقیقی من همینه..مهریه ای که با دل بسته بشه..مهریه ای که سیاهی قلم نتونه معنی و درخشش رو تو زندگیمون از بین ببره..مهریه ی من همونیه که گفتم..یکبار..اونم برای همیشه..قفسه ی سینه ش با چه شتابی بالا و پایین می شد..نگاهش برق می زد..برقی که حاضر بودم قسم بخورم برای اولین باره که دارم تو چشمای آرشام می بینم..به خودم اومدم..سرم روی سینه های پهن و عضلانیش بود..صدای قلبش..به همون واضحی که حسش کرده بودم..تنگ منو تو اغوشش گرفته بود و هیچ کدوم قصد جدا شدن از دیگری رو نداشتیم..زیر گوشم به زیباترین شکل ممکن زمزمه کرد: مهریه ت پیش منه..می دونم ازم چی می خوای..به اینکه برام خاص و دست نیافتنی بودی وهستی شک نکن چون باورت دارم..به اینکه از نظر من ذاتت به ارومی اسمت ِ شک نداشته باش..سخته..اینکه بخوام بگم..حتی زمزمه کردنش رو هم در توان خودم نمی بینم..شاید احتیاج دارم که اروم بشم..اینکه تو ارومم کنی..ولی قبل از هر چیز..قبل از هر اتفاقی تو باید همه چیز رو درمورد من بدونی..گذشته ی مبهمی که گریبانگیرم شده..بعد از شنیدن تموم حرفام حق رو به تو میدم که تصمیم درست رو بگیری..اینکه بازهم مهریه ت رو از من طلب می کنی؟..اینکه سر حرفت می مونی؟..تو باید حرفامو بشنوی دلارام..و بعد از اون................محکمتر منو به خودش فشرد و با آه عمیقی که از سینه ش بیرون داد گفت: هر چی که بخوای همون میشه..اینو بهت قول میدم..به نرمی از تو بغلش بیرون اومدم..مات و مبهوت نگاهش کردم..سر در نمیارم..آرشام چی داره میگه؟!..گذشته ی ارشام چه ربطی به الان ِ ما داره؟!..مهرم « عشق آرشام » به من بود..و حالا..این مهر در گروی گذشته ی اونه؟!..دستمو گرفت.. مخالف دریا حرکت کرد..جنگلی که با فاصله از دریا قرار داشت..درسکوت هر دو قدم بر می داشتیم..هرکدوم تو یه فکری بودیم..آرشام رو نمی دونم ولی من..حسابی گیج و منگم............چراغ قوه ی کوچیکی رو از تو جیبش در اورد و روشن کرد..هوا دیگه تاریک شده بود..دستم تو دستش بود..ایستاد..سرمو که بلند کردم خودمو رو به روی کلبه ی چوبی ی دیدم که از ظاهرش مشخص بود یه نفر توش زندگی می کنه..چون هم کنار کلبه دیواری از هیزم روی هم چیده شده بود و هم اینکه حال وهواش نشون نمی داد سالهاست رها شده و کسی سراغش نیومده..دستمو کشید..دنبالش رفتم..کلبه تا در ورودیش دو تا پله می خورد..در رو باز کرد ..داخلش تاریک بود..صدای کشیده شدن فندک و بعد نوری که ازش تو صورتم افتاد..آرشام دستمو ول کرد..دور تا دور کلبه شمع گذاشته بود که با همون فندک روشنشون کرد..فضای کلبه از نور شمع های کوچیک و بزرگ روشن شد..یه تخت نسبتا بزرگ ولی یک نفره گوشه ی کلبه زیر پنجره..یه میز چوبی کنارش که روش پر بود از شمع هایی به رنگ سفید..ملحفه های سفید روی تخت و یه پتوی یک نفره ی شکلاتی رنگ..یه هواپیمای بزرگ که گوشه ی دیوار از سقف اویزون شده بود..تابلوهای زیبایی که از مناظر مختلف، چه غروب افتاب و چه از امواج دریا و چه از سبزی درختای جنگل شمال ترسیم شده بودند تو جای، جای ِ کلبه هم روی دیوار و هم روی زمین به چشم می خورد..- اینجا مال کیه؟!..خیلی خوشگله..روی صندلی چوبی که کنار تخت بود نشست و به منم اشاره که رو تخت بشینم..به طرفش رفتم و آهسته روی تخت چوبی نشستم..نگاهی به اطرافش انداخت و زمزمه کرد: من..- جدی؟!..یه کلبه..اونم وسط جنگل ..خیلی باحاله..-- این مدت که خونه ی عمومحمد نبودم می اومدم اینجا..- چرا اینجا؟!..نگام کرد..پوزخند زد وسرشو چرخوند..-- واسه فکر کردن..- به چی؟!..بلند شد ایستاد..آروم قدم برداشت و رفت کنارپنجره..-- به همه چیز..از وقتی عقد کردیم برای گفتن خیلی چیزا تردید دارم..تا قبل از اون به خودم می گفتم چرا باید پرده از رازی بردارم که جای اون تنها باید توی قلبم باشه؟!..قلبی که روزی فکر می کردم از جنس سنگه..به سنگ بودن خودم به غرور و تکبری که داشتم افتخار می کردم..از غرورم می گفتم..به خودم می بالیدم..افراط گری..سیاهی وتباهی..غرور بیش از حد..گناه..همه و همه شدن جزوی از زندگی یک گناهکار به اسم آرشام..- منظورت از این حرفا چیه؟!..آرشام چی داری میگی؟!..اصلا چرا اومدیم اینجا؟!..نگاهشو از پنجره گرفت و به من دوخت..جدی بود..حتی می تونستم بگم جدی تر از همیشه..-- چرا هیچ وقت ازم نپرسیدی دلارام؟..چرا ازم نپرسیدی سر و کار ِ من با شایان چیه؟..چرا ازم نخواستی برات توضیح بدم کینه ی من از ارسلان به خاطر چیه؟..دلارام چرا حتی یکبار از خودت نپرسیدی این مردی که دارم براش کار می کنم..این مردی که منو تو نقشه هاش شریک کرده کیه؟..چکاره ست؟..چجور ادمیه؟..کارش با ادمای دور و اطرافش چیه؟..چرا ادمی مثل شایان اونجور ازش حساب می بره که همون اول به زور منو از چنگش در نیاورد؟..نقش ارسلان تو زندگی پر از رمز و رازش چیه؟..تو گذشته ی این مرد سرسخت و مغرور چه اتفاقاتی افتاده؟...........................و بلندتر ادامه داد: چرا برای یک بار هم که شده از من نپرسیدی آرشام تو چجور ادمی هستی؟..پاکی یا گناهکار؟..چرا دلارام؟..چرا انقدر ساده از همه چیز حتی از زندگی و آینده ت گذشتی؟..چرا نخواستی بفهمی؟..چرا چشمت و به روی تموم حقیقت ها بستی و حاضر شدی به عقد مردی در بیای که هیچی ازش نمی دونی؟..من هنوز برای تو مبهمم دلارام..می تونم درک کنم که تو هنوز منو به درستی نمی شناسی..رفتارای من برای تو عجیب و غریبه..پس چطور حاضر شدی بدون هیچ سوال و پرسشی در برابر همه چیز کوتاه بیای؟!..چطــــــور؟!..جوابم بهش فقط سکوتم بود و نگاهی که رفته،رفته داشت بارونی می شد..با حرفایی که از ارشام شنیدم..قلبم با هر جمله ش می لرزید..جواب تموم سوالاتش فقط یه جمله بود..« چون تموم مدت عاشق آرشام بودم.. » عشق چشم ادم رو کور می کنه..ادم عاشق همیشه کور ِ ..من ندیدم چون نخواستم که ببینم چون عشق چشمامو بسته بود..من نخواستم که باور کنم آرشام می تونه گناهکار باشه چون هر بار این عشق بود که مانعم می شد..عشق عقل و منطق سرش نمیشه..-- همه چیزو برات میگم..دیگه نمی تونم ساکت باشم..تو الان زن منی..تا به الان سکوت کردی ولی دیشب برای اولین بار خواستی که از گذشته م بدونی..دیگه نمی تونی ازش به سادگی بگذری؟..این یعنی اینکه الان وقتشه..وقتش رسیده که پرده از این راز برداشته بشه..فقط وقتی همه چیزو فهمیدی خودت تصمیم می گیری که باید چکار کنیم..من توی زندگیم اونم تا به الان به هیچ کس اجازه ندادم برای زندگی و آینده م تصمیم بگیره ولی حالا برای اولین بار دارم به یه دختر..به کسی که همسرمه این اجازه رو میدم..بهت اجازه میدم زندگیمو تغییر بدی..چه باهام بمونی و تا اخرش کنارم باشی..درحالی که خودمم نمی دونم ته این خط به کجا می رسه..و چه ترکم کنی و منو تو باتلاقی که دارم دست و پا می زنم رها کنی....و اینو فراموش نکن اگه انگیزه ای نداشتم هیچ وقت به دست و پا زدن نمی افتادم..ولی حالا دیگه نمی تونم..می خوام از مرگ دور باشم..چون برای زندگیم هدف دارم..زندگی که سراسرش شده یک مرداب تا منو درون خودش بکشه و نابود کنه..همین امشب..توی همین کلبه همه چیزو برات میگم..تو خودت خواستی که بشنوی پس....منم دیگه سکوت نمی کنم..
«آرشام» - همیشه آرزوی اینو داشتم که سراسر زندگیم با تموم اتفاقات تلخ و شومش فقط وفقط یه خواب باشه.. تا اون موقع بتونم با یه تلنگر بیدار بشم و ببینم که تموم اون اتفاقاته بد یه کابوس بوده و واقعیت نداشته.. ولی از واقعیت های زندگی نمیشه فرار کرد..باید تحملشون کرد..نمی تونی رو زخمای دلت مرهمی بذاری چون کسی نیست که مرهمه دلت باشه..همه رفتن و تنهات گذاشتن..باید بمونی و بسوزی و....بسازی.. من موندم و سوختم..ولی نتونستم بسازم.. خواستم که بجنگم.. خواستم بر خلاف رودخونه شنا کنم و خودمو به جایی برسونم که از اونجا پرت شدم.. ولی همچین چیزی هیچ وقت امکان پذیر نیست..اینکه بخوای زمان رو به عقب برگردونی.. ای کاش می شد..با علم به تموم اتفاقات بر می گشتم و جلوی اون حوادث و می گرفتم.. همه ی زندگی من یه کابوسه.. یه خواب.. یا یه روزی بیدار میشم و یا..به خواب ابدی فرو میرم و بازگشتی برام نمی مونه.. انتخاب دست من نیست..تقدیر رقم خورده..درست از وقتی که پا به این دنیا گذاشتم..« حتی یاد اوریش هم عذابم می داد..هنوزم اون صداها توی گوشم زنگ می زنه..انگار که تموم اون اتفاقات هنوزم جلوی چشمم در حال گذره».. -آرشام ..فرزند ارشد خانواده ی بزرگ و سرشناس ِ تهرانی نسب.. فرهاد تهرانی نسب پدرم تاجری قدرتمند و موفق بود..مردی مستبد و مغرور.. ودریا مادرم، زنی زیبا ..عاری از محبت و مهر مادری با نگاهی سرد و پر غرور.. من تو خانواده ای رشد کردم که هیچ کدوم بویی از عشق و انسانیت نبرده بودند.. پدرم بر حسب اجبار و موقعیت شغلی و مادرم به خاطر پول و ثروت.. پدرم تک فرزند بود و تموم اعضای خانواده ش خارج از کشور زندگی می کردند..مادرم هم یه خواهر به اسم ساحل داشت که همراه شوهر و بچه هاش تو کیش ساکن بودند.. 3 سال و نیم بعد از متولد شدن من مادرم باردار شد..یه خواهر و برادر دوقلو..آرام و آرتام.. از همون ابتدا با همون سن کم نسبت بهشون احساس مسئولیت می کردم..در همه حال مراقبشون بودم.. هیچ کدوم از ما سه نفرتو دامن پرمهر مادر بزرگ نشدیم..پرستار از ما مراقبت می کرد و نگاهه گرمی از جانب پدر و یا مادر نصیب هیچ کدوم از ما نشد.. هر سه ی ما روز به روز بزرگ تر می شدیم و احساس مسئولیت من در مقابل خواهر و برادرم بیشتر.. فقط اونا رو داشتم..خواهر مهربونی که به زیبایی اسمش به وجودم آرامش می بخشید .. و آرتام..شیطون و بازیگوش بود و حتی بیشتر از سنش می تونست اتفاقاته اطرافش رو درک کنه..« با یاداوریشون ناخداگاه لبخند کمرنگی نشست رو لبام.. چرا چشمام می سوزه؟.. چرا یه چیزی تو گلوم سنگینی می کنه؟.. چرا دوست دارم فریاد بزنم و اسمشون و از ته دل صدا بزنم؟.. خواهرو برادری که....زمونه ی سنگدل به ناحق ازم گرفت».. - 19 سالم بود..شاد و سرحال..با اینکه تو خانواده ی سرد و مستبدی بزرگ شده بودم ولی نخواستم که مثل پدرم خشک و مغرور باشم.. یا مثل مادرم با نگاهی سرد و بی روح که تنها پول و سفرهای اروپایی و مهمانی های انچنانی رو به فرزندانش ترجیح می داد.. خواستم که مخالف اونها رفتار کنم..شاید با خودم لج کرده بودم.. یادمه یه روز آرتام یه نخ سیگار تو دستم دید..از دوستام شنیده بودم بکشی درداتو فراموش می کنی ولی تمومش دروغ بود..دردامو که فراموش نکردم هیچ وابسته شم شده بودم.. ارتام اومد کنارم نشست ..اخم کرده بود .. با اینکه 15 سالش بود ولی یه نوجون شاداب و جذاب بود..یه جورایی برعکس ارام که درست مثل اسمش اروم و ساکت بود و با دلی مهربون.. با اینکه ارام و ارتام دوقلو بودن ولی از لحاظ ظاهری شباهتی با هم نداشتن .. زل زد تو چشمامو با لحن جدی که ازش بعید می دونستم گفت: داداش آرشام چرا جون خودت و من و آرام واسه ت مهم نیست؟.. باتعجب بهش گفتم: سیگار بکشم ضررشو خودم می بینم چرا اسم خودت و آرام و میاری؟.. با بغض سرش و انداخت پایین و جوابمو داد: مامان و بابا هیچ علاقه ای به هم ندارن..خودم هر روز شاهد بگو مگوهاشون هستم..ما سه نفر کسی رو جز همدیگه نداریم..اگه می بینی تا الان من و آرام درمقابلشون ساکت بودیم و تو خودمون ریختیم فقط به خاطره اینه که می دونیم اگه از داشتن مهر پدر و مادر بی نصیب موندیم ولی تو رو داریم..همیشه کنارمون بودی و ازمون مراقبت کردی..نذاشتی کمبودی احساس کنیم..فکر نکن بچه م چیزی حالیم نیست..نه داداش تمومش یادمه..که وقتی بچه بودیم شبا از ترس جیغای مامان می اومدیم تو اتاقت و تو ما رو می گرفتی تو بغلت و می گفتی چیزی نیست مامان مریض شده واسه همین جیغ میزنه.. ولی وقتی بزرگتر شدیم دلیلش و فهمیدیم که بابا و مامان با هم دعوا می کردند..و تونستیم درک کنیم که چرا اون دروغا رو بهمون می گفتی تا ناراحت نشیم.. می دونم همیشه سعی کردی کمبود محبت پدر و مادر رو تو زندگیمون حس نکنیم..ولی حالا اگه خدایی نکرده سلامتیت به خطر بیافته من و ارام هم نابود میشیم..نمی خوایم تنها کسی که داریم و از دست بدیم.. وبا گریه سرشو گذاشت رو شونه م و گفت: تو رو خدا با خودت اینکارو نکن..« چشمامو بستم..سوزشش هر لحظه بیشتر میشه.. دردی ناگهانی تو قلبم حس کردم..یه درد مبهم.. دستمو ناخداگاه گذاشتم رو سینه م..مشتش کردم.. توی این قلب کوهی از درد نشسته .. تحملش سخته..خیلی سخت».. -آرتام حرفایی زد که قلبممو به درد اورد..نفرتم از از اون دو نفر روز به روز بیشتر می شد.. غم تو نگاهه آرتام و اشک ِ تو چشمای آرام.. دیگه ارامشی نداشتم.. یادمه با چه نفرتی اون نخ سیگار و زیر پام له کردم..« هنوزم سیگار می کشم.. گاهی که به گذشته بر می گردم و با خودم لج می کنم به دور از قسمی که به خاطر آرتام و آرام خوردم اینکارو می کنم.. چون دیگه آرامی نیست که بشه مرهم زخمای برادرش.. دیگه آرتامی وجود نداره که با شیطنتاش لبخند و مهمون لبام کنه.. خانواده ی من 3 نفره بود..من..آرتام و آرام.. الان کاملا حس می کنم که تا چه حد تنها و بی کسم».. - شایان رابطه ی نزدیکی با پدرم داشت..ارسلان برادرزاده ی شایان یکی از دوستان صمیمی من بود..پسری تنوع طلب ولی تو رفاقت کم نمیذاشت..لااقل اون زمان من اینطور فکر می کردم.. پای ارسلان کم کم به خونه ی ما باز شد..به هر بهانه ای که می تونست به دیدنم می اومد.. پسر توداری بودم و دوست نداشتم دوستامو به خونمون دعوت کنم..می خواستم مشکلاتمون بین خودمون بمونه و جایی درز نکنه.. ولی ارسلان زرنگ تر از این حرفا بود و من دست کم گرفتمش.. یه روز که از دانشگاه برگشتم خونه صدای جر و بحث از اتاق پدر ومادرم نظرمو جلب کرد..برای اولین بار کنجکاو شدم و دلیلش هم دو چیز بود..بین مکالماتشون شنیدم که مادرم مرتب اسم «زن دوم» و «لیلا» رو می اورد و با خشونت حرف می زد.. اون روز متوجه شدم پدرم مجددا ازدواج کرده.. مادرم حالا که فهمیده بود قصد داشت از پدرم جدا بشه..اونم مخالفتی از خودش نشون نداد.. مادرم قهر کرد و رفت خونه ی پدرش..پدر و مادرش سالها پیش مرده بودن و اون تنها بود.. بی توجه به سه تا فرزندش که با نگاهی غم زده و اشک آلود به مادرشون خیره شده بودند که چمدون به دست از در ویلا بیرون رفت..« هنوزم اون لحظه رو فراموش نکردم.. گریه های آرام و التماس های آرتام برای نگه داشتن مادر.. منی که با در اغوش کشیدنشون سعی داشتم ارومشون کنم ولی حال خودم دست کمی از اونا نداشت.. ناخواسته اشک می ریختم.. چه روزای سختی بود».. تا اون موقع اوضاع خوبی نداشتیم و حالا وضع بدتر هم شده بود.. پدرم تا نیمه شب بیرون از خونه بود و اخر شب خسته و گرفته بر می گشت .. بدون اینکه چشمش به ما بیافته و بگه مردید یا زنده اید و اصلا مشکلی دارید یا نه یکراست می رفت تو اتاقش.. آرام گریه می کرد..بغلش می کردم و دلداریش می دادم که بالاخره یه روز همه چیز درست میشه.. بهش امید واهی می دادم..از اینده ای که خودمم ازش بی خبر بودم.. نمی دونم تا حالا اینو شنیدی یا نه که کسی اگه از جانب خانواده ش مورد بی مهری قرار بگیره ناخواسته به سمت شخصی کشش پیدا می کنه که حتی شده کوچکترین محبتی از جانبش دیده باشه.. و آرام تو این مرحله قرار داشت..خواهرمهربون وساده ی من گول حرفای پوچ و تو خالی و به ظاهر عاشقانه ی ارسلان رو خورده بود.. با اینکه از همه طرف ذهنم درگیر بود ولی هیچ وقت از خواهر و برادرم غافل نشدم.. آرام دیگه آرام ِ سابق نبود..نوعی بی قراری رو تو رفتارش می دیدم.. از مدرسه که بر می گشت بدون هیچ حرفی می رفت تو اتاقش و تا صداش نمی زدم بیرون نمی اومد.. ساکت و گوشه گیر شده بود و گاهی وقتی کتاب می خوند بی دلیل لبخند می زد.. می دونستم فکرش یه جای دیگه ست.. حتی آرتام هم متوجه این قضیه شده بود.. یه شب رفتم تواتاقش تا باهاش حرف بزنم..وقتی دید جدی هستم با من من و تردید شروع کرد به حرف زدن.. گفت که ارسلان براش نامه می نویسه و از عشقش به آرام میگه..هر روز بعد ازمدرسه همدیگه رو می بینن و ارسلان همونجا نامه رو بهش میده..«دستامو مشت کردم.. فقط خدا می دونه تا چه حد از ارسلان نفرت دارم.. از تموم اون کسایی که توی نابودی زندگی ما نقش داشتند و پدر و مادرم با بی مسئولیتی خودشون خیلی راحت به اونها چنین اجازه ای رو دادند».. -تا مرز جنون پیش رفته بودم..حاضرم قسم بخورم که اگه ارسلان همون موقع دم دستم بود گردنشو خرد می کردم.. آرام عصبانیتمو دید..سرش داد زدم..گریه می کرد..می گفت اونم ارسلان و دوست داره..می گفت عشق ارسلان و قبول داره.. هرچی بهش گفتم با زندگیت اینکارو نکن آرام..ارسلان اون کسی نیست که بتونه صادقانه عاشق دختری بشه قبول نکرد و محکم رو حرفش ایستاد.. گفت چون من غیرتی شدم دارم اینو میگم..گفت ارسلان بهش گفته که نذار آرشام چیزی از این موضوع بفهمه وگرنه مخالفت می کنه چون منو قبول نداره.. ولی من با چشم خودم شاهد ه*و*س بازی های ارسلان بودم و دوست نداشتم خواهر ِساده و زود باورم تو دامش بیافته.. رفتم سر وقتش و تا می خورد گرفتمش زیر مشت و لگد..اونم کم نمیاورد ولی وقتی دید کوتاه نمیام گفت دیگه سمت خواهرت پیدام نمیشه ولی اینطور نشد و وقتی آرام و تعقیب کردم دیدم که هنوز باهاش رابطه داره.. خام ِ حرفای ارسلان شده بود.. اومد پیشمو با عصبانیت و گریه بهم گفت که حق ندارم تو زندگیش دخالت کنم..گفت از دید اون ارسلان کاملا ایده ال ِ و همونیه که می تونه خوشبختش کنه.. بهش گفتم بی خیال ِ ارسلان بشه و درسشو بخونه این ادم حتی ارزش فکر کردن هم نداره چه برسه عشق ِ تو که انقدر پاک و مهربونی.. اما قبول نکرد.. بهش گفتم اگه بهت ثابت کنم چی؟.. مردد بود..ولی منو هم قبول داشت..می دونست حرفی که بزنم سرش وایسادم.. قبول کرد..تنها به این شرط که بهش ثابت بشه ارسلان ادم درستی نیست..« نفسمو با آه عمیقی بیرون دادم.. حرارتی شدید سراتا پامو گرفته بود که انگار دارم تو کوره ای از اتیش ذوب میشم.. حس عصبانیت و خشم و در عین حال ناراحتی که وجودمو پر کرده بود باعث می شد هر لحظه حالم خراب تر از اینی که هست بشه».. - پای لیلا توسط پدرم به خونه مون باز شد..پدرم گفت که از حالا به بعد لیلا با ما زندگی می کنه..یه دختر نسبتا زیبا و جذاب.. شک نداشتم که اون هم چشمش دنبال ثروت پدرمه و به همین خاطر حاضر شده با وجود این همه اختلاف سنی ِ بینشون به عقدش در بیاد.. تو خوش گذرونی افراط می کرد ولی تنها خوبی که داشت این بود که کاری به کار ما نداشت .. گاهی با من حرف میزد .. هرچی بهش محل نمی دادم ول کن نبود..از رنگ سیاه متنفر بود..می گفت دلش می گیره.. « با یاداوری اینکه به خاطر نفرتم از اون همیشه تیره می پوشیدم تا به خیال خودم اینجوری عذابش بدم پوزخند زدم.. لیلا همون کسی بود که با خیانتش وضعیتمون رو از چیزی که بود بدتر کرد.. شاید اگه مادرم مثل همه ی مادرای دنیا با نجابت زندگی می کرد و به بچه هاش عشق می ورزید الان آرام روکنارم داشتم و سرنوشت آرتام اونطور دردناک نمی شد.. من به این روز نمی افتادم و در حسرت خانواده ای که هیچ وقت نداشتم نمی سوختم.. اگه پدرم کمی مسئولیت پذیر بود و به خانواده ش توجه می کرد هیچ کدوم از اون اتفاقات نمی افتاد.. هر دوی اونها رو مسبب اصلی تموم این حوادث می دونستم».. - به آرتام قضیه ی ارسلان و گفتم..اونم نتونست آرام و متقاعد کنه که این کارش درست نیست.. نقشه م و باهاشون در میون گذاشتم.. اینکه یه دختر رو بفرستم جلو و آرام عکس العمل ارسلان و ببینه.. مخالف بود ولی برای قبولی این نقشه و دیدن نتیجه ش چاره ی دیگه ای نداشت.. نقشه همونطور که می خواستم پیش رفت..ارسلان به حدی با اون دخترگرم گرفت که آرام یک لحظه ازشون چشم بر نمی داشت.. ما تو ماشین بودیم و اون دختر هم تو ماشین ارسلان.. صحنه ی بوسیدنشون رو آرام با چشم خودش دید..وقتی ارسلان اونو برد خونه ی خودش و........ اون دختر اینکاره بود پس مشکلی پیش نمی اومد..از طریق یکی از دوستام پیداش کرده بودم که برای اینکارمناسب بود.. آرام همه چیز و دید و یک کلمه هم حرف نزد..حتی گریه هم نمی کرد.. وقتی رسیدیم خونه گفت که می خواد استراحت کنه و خسته ست..بهش حق می دادم..باید با خودش خلوت می کرد.. اون شب بابت این قضیه حسابی ناراحت بودم.. پدرم گفت که یکی از دوستان نزدیکش یه مهمونی ِ خاص ترتیب داده لیلا هم همراهش بود و به اصرار لیلا پدرم ازم خواست که منم همراهیشون کنم.. گفت که جوونای زیادی تو مهمونی شرکت دارن و می تونم اونجا سرمو گرم کنم.. تو فکر این چیزا نبودم..ناراحته آرام بودم..با اینکه آرتامم پیشش بود.. نمی دونم چی شد که دقیقه ی آخر تصمیم گرفتم همراهشون برم..« شاید قسمت سخت گذشته ی من همینجا بود.. برای گفتنشون تردید داشتم.. همیشه می ترسیدم که وقتی خواستم براش از گذشته م بگم تو این قسمت از زندگیم کم بیارم و ندونم باید چکار کنم.. ترس از این که با فهمیدنشون اونو از دست بدم.. من گناهی نداشتم..مادرمو بی گناه نمی دونستم ولی حتی به زبون اوردنش هم برام سخت بود.. اینکه مادرت............ ولی نمی تونم پرده از اون راز بردارم».. - مهمونی تا قبل از شام رسمیت خودش و حفظ کرده بود ولی بعد از اون هر کس برای خودش یه گوشه مشغول شد.. مشروب سرو می شد و همه داشتن ل*ذ*ت می بردند.. صدای خنده از گوشه و کنار قطع نمی شد.. نمی دونستم مادرم هم تو مهمونی حضور داره..از مدت طلاقشون 1 ماه می گذشت..با اینکه دل خوشی ازش نداشتم ولی یه جورایی دلم براش تنگ شده بود.. یکی از مستخدمین به طرفم اومد و کاغذی رو داد دستم..روش یه نوشته بود ( بیا طبقه ی بالا سمت راست راهروی اول اتاق چهارم) .. با تعجب نگاهمو به بالا دوختم..نمی دونستم این پیغام از طرف کیه..ولی کنجکاو بودم دلیلش و بدونم.. طبق همون نوشته رفتم طبقه ی بالا.. خیلی خوب یادمه که اون شب بارون می اومد..صدای رعد و برق رو واضح می شنیدم بالا سر و صدا کمتر بود.. از توی اتاق صدای زنی رو شنیدم که با صدایی پر از ناز با چند نفر مشغول حرف زدن بود..لای در باز بود و فضای اتاق نیمه تاریک.. درو کمی بیشتر باز کردم..تعجبم از این بود که اگه کسی تو اتاقه چرا درو باز گذاشته؟!..« فک منقبض شده م رو محکم تر روی هم فشردم.. صورتم از این همه حرارت سرخ شده بود وبه نفس نفس افتاده بودم.. خدایا چقدر سخته.. حتی تصور کردن اون لحظه و به یاداوردنش برام عذاب اوره.. ای کاش برای همیشه تو سینه م نگهش می داشتم و به زبون نمی اوردم.. دارم شکنجه میشم.. نمی تونم از دلارام بگذرم..اون باید همه چیزو بدونه.. اما نه.. همه چیز نه.. حالا نه صدام می لرزید..به وضوح می دیدم که بغض تو گلوم هر لحظه داره سنگین تر میشه.. ای کاش فقط صدام بود ولی همه ی وجودم از روی عصبانیت و خشم می لرزید .. سعی داشتم بغضمو مخفی کنم.. سخت بود».. - روی تخت 5 تا مرد نشسته بودن..دو تا آباژور پایه بلند کنار تخت روشن بود..چهره ی هر 5 نفر برام اشنا بود..از دوستای نسبتا دور پدرم بودن.. هر 5 نفر تاجر و ثروتمند..و یک زن با لباسی نیمه ب*ر*ه*ن*ه بین اونها نشسته بود و با ل*و*ن*د*ی می خندید و حرف می زد .. نگاهه ه*و*س* آ*ل*و*د*ه شون به هیکل زن خیره مونده بود.. صداش توی گوشم زنگ می زد..یه صدای آشنا..شک داشتم.. دستم رو دستگیره بود و می لرزید.. اون 5 نفر مست بودن و قهقهه می زدند.. عرق سردی نشست رو پیشونیم ..سر خوردن ِ قطرات عرق و روی ستون فقراتم حس می کردم.. منتظر بودم برگرده تا چهره ش رو ببینم و مطمئن بشم که خودش نیست و من دارم اشتباه می کنم.. رعد و برق می زد و صدای شر شر بارون با صدای خنده های دلبرانه ی زن عجین شده بود.. بالاخره برگشت و من اونچه که نباید ببینم رو دیدم..مادرم با صورتی ارایش کرده از همیشه زیباتر شده بود و توی اون لباس نیمه ب*ر*ه*ن*ه* ی مشکی جلوی اون 5 نفر با اون نگاه های وقیح..درحال ل*و*ن*د*ی بود.. یکی از اونها به بدنش دست کشید..ناخداگاه چشمامو بستم و پلکامو روی هم فشردم.. دست چپمو مشت کردم..گوشه ی لبمو گزیدم..نفس نفس می زدم..از زور خشم..نفرت..از صحنه ای که پیش روم بود و با چشمای خودم شاهد بودم.. با شنیدن صدای ناله چشم باز کردم..مادرم در اغوش اون 5 نفر بود و............«چقدر دردناکه که یک پسر شاهد عشق بازی مادرش با مردای غریبه باشه.. غیرتی که تو وجودم می جوشید در حال لبریز شدن بود.. توی اون لحظه ارزوم این بود از روی خجالت و سرافکندگی مرگم و هر چه زودتر ببینم.. مغزم قفل کرده بود..به روی هر تصمیمی».. - نتونستم خودمو کنترل کنم وهمین که خواستم برم تو اتاق دستی نشست رو شونه م..تند برگشتم و نگاهش کردم..لیلا بود که با لبخند محوی رو لباش منو نگاه می کرد.. اون زن پست فطرت.. از روی حسادت هر کاری انجام می داد.. اون هم تنها به خاطر اینکه هر چه زودتر نابودی مادرم رو به چشم ببینه.. اینکه چطور اون شب جلوی چشم پسرش حقیر جلوه کرد.. بازومو گرفت و به زور منو از اتاق دور کرد.. لیلا اون شب بهم گفت که مادرم با 4 تا مرد دیگه هم رابطه ی پنهانی داره و یکی از اونها معشوقه ش ِ ..وقتی اینو شنیدم داد زدم ..یادمه سیلی محکمی خوابوندم تو صورتش ولی یه نفر جلومو گرفت که اگه اون نبود تیکه تیکه ش می کردم.. می خواستم همه ی حرصمو سر اون خالی کنم.. جنون پیدا کرده بودم..دست خودم نبود.. به کمک همون مرد جلومو گرفت وگرنه اگه پام به اتاق می رسید معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد.. خون جلوی چشمامو گرفته بود.. لیلا اسم تک تکشون و بهم گفت.. به قدری عصبانی بودم و به دنبال حقیقت که ازش نپرسیدم توی لعنتی این همه اطلاعات و از کجا اوردی؟!.. امارشو گرفتم که 2 شب دیگه با مردی که لیلا اون رو معشوقه ش معرفی کرده بود قرار داره..اونم توی خونه ی مادرم.. اون شب رفتم ولی نتونستم چهره ی اون مرد و ببینم..پشتش به من بود و وقتی مقابل مادرم نشست ستون وسط هال مانع از دیدم می شد.. وقتی صدای سگش و از تو باغ شنیدم مجبور شدم از روی دیوار فرار کنم.. همه ی حرفای لیلا درست از اب در اومد..وقتی از خودش پرسیدم بهم گفت که دست مادرمه ..دوستای صمیمی ..و همه ی این اطلاعات رو خود مادرم قبلا در اختیارش گذاشته ..اما حالا هیچ رابطه ای با هم ندارن.. خواستم باور کنم ولی نتونستم..یه جای کار می لنگید .. برام مهم نبود..هراونچه که باید می دیدم و دیده بودم.. خواستم با پدرم حرف بزنم ولی فایده ای نداشت..پدرم همون موقع در مقابل مادرم احساس مسئولیت نمی کرد و حالا که کوچکترین ارزشی براش نداشت.. شب ها کابوس می دیدم..چهره ی همونایی که با مادرم بودند تو یه هاله ای از تاریکی..مثل یه سایه.. از همون شب تو مهمونی خواب و خوراک ازم گرفته شد..از لیلا نفرت داشتم..نمی دونم چرا ولی اونو توی این ماجرا نقش اصلی می دونستم.. اینکه مادرم به این روز افتاد تقصیر اون بود.. یه حسی بهم می گفت لیلا نمی تونه یه ادم معمولی باشه.. اون لحظه داغ بودم و حالیم نبود که کسی مادرمو مجبور نکرده و به خواسته ی خودش تموم اینکارا رو انجام داده.. اوضاعم داغون بود .. یه روز زد به سرم خواستم برم در خونه ش ولی بین راه بهم خبر دادن که آرام خودکشی کرده و الان تو بیمارستانه.. وقتی خودمو رسوندم که دیر شده بود..خواهرم..کسی که با حضورش تو زندگیم بهم آرامش می داد چشماشو برای همیشه به روی این دنیای پر از ریا و گناه بسته بود..« نتونستم خودمو کنترل کنم.. قطره اشکی که ناخواسته نزدیک بود روی گونه م بنشینه رو با فشار دادن انگشتم به روی چشمام جلوی ریزششون رو گرفتم.. 10 ساله که گریه نکردم..یاد گرفتم از جنس سنگ باشم ولی حالا با به خاطر اوردن تک تک لحظه های نحس و شوم زندگیم نمی تونم کنترلی روی خودم داشته باشم.. آرام خواهرم بود..خواهر مهربونی که قلب پاکی داشت..هنوز خیلی زود بود که بخواد اسیر خاک بشه ..جوون بود..آرزوهای زیادی داشت.. همیشه به باعث و بانیش لعنت می فرستادم.. تو زندگیم کم از این دنیا ضربه نخورده بودم».. -با مرگ آرام خرد شدم..حس می کردم یه پدرم که فرزندش و از دست داده..بی مسئولیتی کردم..نتونستم از آرامم مراقبت کنم..اون به خاطر من مرد..من باعثش بودم و خودمو مقصر می دونستم.. برام نامه نوشته بود و گذاشته بود تو اتاقم..وقتی نامه ش و باز کردم که پیراهن سیاه به تن داشتم و چشمام پر از اشک بود..تو نامه ش نوشته بود که دیگه نمی تونه این زندگی رو تحمل کنه..زندگی که از همون اولش روی ناسازگاریش و نشونمون داد.. گفت که ارسلان رو دوست داشته و همیشه خداروشکر می کرده که حالا بعد از این همه سختی و بی مهری یکی رو داره که اینطور دوستش داشته باشه..ولی ازش خیانت دیده .. نوشته بود که دیگه انگیزه ای واسه زنده بودن نداره..نه از پدر محبت دیده و نه از مادر.. نوشته بود می خواد به خدا نزدیکتر بشه شاید اون بهش بگه چرا زندگی رو انقدر برامون تلخ رقم زده؟.. نوشته بود اگه به خاطر ارسلان سرت داد زدم داداشی منو ببخش..اینو بدون همیشه دوستت داشتم و دارم..مجبورم تنهات بذارم..« و تنهام گذاشت.. ندونست با رفتنش چقدر عذاب کشیدم..به خاطر بی مهری پدر و مادرم هیچ وقت اشک نریختم ولی به خاطر آرام و آرتام یه گوشه می نشستم و به یاد خاطراتشون صورتم خیس از اشک می شد.. به خاطر دردناک بودنش..به خاطر تموم زجرهایی که کشیدم همیشه از گذشته م فراری بودم.. هنوزم چشمام می سوخت.. سردی چشمام سدی شده بود تا جلوی اشکامو بگیرم..ولی گرمی این اشکا کم کم داره یخ چشمامو ذوب می کنه.. حس می کنم نمی تونم بیش از این جلوی خودمو بگیرم.. ولی بازم سرسختانه مقاومت می کردم».. - با مرگ آرام و کابوس های شبانه م به یه مرده ی متحرک تبدیل شدم.. وضعیت آرتام ازمن بهتر بود..اونم خواهر دوقلوش رو از دست داده بود و این براش سخت بود ولی فقط همینو می دونست و کم کم بهش عادت می کرد.. ولی من چی؟..منی که شاهد گناهکار بودن مادرم بودم..گناهی که هیچ بخششی درش جایز نبود.. مادرم تو مراسم آرام حاضر شد و شاهد نگاهه مملو از نفرت من به خودش بود.. وقتی اطرافمون خلوت شد رفتم پیشش ..هر اونچه که می دونستم و از سر بیزاری بهش گفتم.. زار می زد و چیزی نمی گفت.. با شونه های خمیده از کنار قبر آرام بلند شد..سرشو زیر انداخته بود.. فقط بهش گفتم چرا؟..چرا با ما اینکارو کردی؟.. نگام نکرد..گریه امونش نمی داد..میون هق هقاش گفت که ایدز داره..گفت اون عوضیا بهش نظر داشتن و به خاطر اوناست که الان زندگیشو از دست داده.. می خواسته انتقام بگیره..وقتی از پدرم جدا شده فهمیده ایدز داره.. به پدرم گفته و اونم ازمایش داده ولی اون مبتلا نشده..چون مدت زمان طولانی با هم رابطه نداشتن.. گفت زمان زیادی برای زنده بودن نداره..داره میره خارج و دیگه هم به اینجا بر نمی گرده.. اون رفت.. شوک بزرگی بود..« و اینجا رازی وجود داشت که نمی خواستم دلارام از وجودش با خبر بشه.. نمی دونم تردید و تو چشمای سرخم دید یا نه ولی الان وقتش نبود».. -نموند تا ازش بپرسم..هنوز قانع نشده بودم..منو تو ابهامات گذاشت و رفت.. همه ی نفرتم از اون 9 نفر بود..کسایی که زندگیمونو به نابودی کشیدن..کسایی که به مادرم نظر داشتن.. اونا مبتلا نشدن چون مادرم نموند تا انتقامش رو بگیره..گفت که اون شب در اون حد باهاشون نبوده برای همین هیچ کدوم از اون 9 نفر مبتلا نشده بودند.. هرگز نمی تونستم اینو تحمل کنم..در کنار درسم به دنبال راه چاره ای بودم.. هیچی از درس و دانشگاه نمی فهمیدم ولی چون جزو دانشجویان نمونه بودم می تونستم تا جایی خودمو بالا بکشم.. باید جبران می کردم..باید می موندم و می جنگیدم..هدفمم همین بود.. رشته ی مهندسی کامپیوتر..رشته ی مورد علاقه م بود.. به خلبانی هم علاقه ی زیادی داشتم..ولی گنجایشش رو نداشتم..سفر با هواپیما و داشتن تمرکز در حین خلبانی.. هیچ کدوم رو در خودم نمی دیدم..« به هواپیمایی که از سقف کلبه اویزون بود نگاه کردم.. عاشق خلبانی بودم.. حس پرواز.. سبکبالی و رهایی از هر چیزی.. واقعا ل*ذ*ت *ب*خ*ش بود.. هیچ وقت به اونچه که می خواستم نرسیدم».. نقاشی می کردم..کابوس های شبانه م و به روی بوم میاوردم..همون سایه ها..تک تک برام تکرار می شدند..تصویر مادرم.. نسبت به همه چیز سرد شده بودم..هیچ چیز تو زندگی رنگ و بوی خودشو نداشت..همه چیز برام سیاه و کدر شده بود.. از همه نفرت داشتم..از همه..پدرم..مادرم..اطرافیانم.. چند ماه گذشت..پدرم گفت که داره واسه چند روز میره سفر کاری خارج از کشور..همون شهری که اقوامش ساکن هستند.. از من و آرتام هم خواست همراهش بریم.. من قبول نکردم ..ولی آرتام گفت که باهاش میره.. به شب نکشید خبر اوردن هواپیمایی که آرتام و پدرم توش بودند به علت نقص فنی اتیش می گیره و منفجر میشه.. تو لیست پرواز هم اسماشون بوده و سوار هواپیما شدند..«با خدا قهر کرده بودم چون اونو هم مقصر می دونستم.. از همون زمان با خودم عهد کردم که دیگه اسمش و نیارم.. ولی نتونستم.. خیلی جاها یادش می افتادم اما با لجبازی اونو نادیده می گرفتم..فکر می کردم خدا رو فراموش کردم ولی وقتی با دلارام اشنا شدم و فهمیدم هنوز زنده م و حق حیات دارم اروم اروم به وجودش پی بردم.. هنوزم ازش دلگیرم.. اینکه چرا تقدیرم رو اینطور عذاب اور و دردناک رقم زد؟».. -همه ی اتفاقات شوم پشت سر هم.. گاهی باورم نمیشه همه ی این حوادث برای من و خانواده م اتفاق افتاده باشه.. پیش خودم میگم مگه میشه؟!..از همون اول تا به الان؟!..از خدا گله داشتم..یه جورایی باهاش قهر کرده بودم..با این وجود من موندم و قلبی که تبدیل به سنگ شد.. همه رو از دست داده بودم..دیگه کسی رو نداشتم که به عنوان خانواده بهش تکیه کنم.. از همون اول بی کس و تنها بودم تا به الان.. بعد از یه مدت کوتاه لیلا سهمشو گرفت و رفت پی کارش.. تو فکر انتقام بودم..حالا که هیچ انگیزه ای واسه زندگیم نداشتم..یه جوونه 20 ساله با کوهی از مشکلات.. همون موقع بود که شایان اومد پیشم و باهام حرف زد..بهم گفت که حاضره راهنماییم کنه..گفت باهاش کار کنم و قسم بخورم که 10 سال کنارش می مونم و در مقابل دِینی که بهش دارم براش کار کنم.. کارایی که تنها از من بر می اومد و کسی رو دستم بلند نمی شد..آرشامی که روزی قلب مهربونی داشت و به عشق خواهر و برادرش تو سینه ش می تپید تبدیل شد به سنگ سخت و نفوذ ناپذیری که همه ی سدها رو از سر راهش بر می داشت.. وقتی درسم تموم شد بیشتر مواقع کارای شرکت و می سپردم دست شرکا و خودم با شایان همراه می شدم.. ازهمون اول قانون خودمو بهش گفتم..اینکه ادم نمی کشم..به بچه ها کاری ندارم..اهل دختر و دختربازی هم نیستم.. ولی 3 نفر رو ناخواسته کشتم..قصد نابود کردن من رو داشتن و نتونستم کاری بکنم..دستم به خون الوده شد و از این بابت گناهکارم.. ازاون 9 نفر 8 نفر رو پیدا کردم ..قصدم این بود هر کدوم که دختر داشت باهاشون طرح دوستی بریزم و با احساساتشون بازی کنم و در اخر که ازشون سواستفاده کردم رهاشون کنم..ولی حاضرم قسم بخورم که حتی دستمم به تن و بدنشون نزدم..چشم به جسمشون ندوخته بودم فقط با روحشون کار داشتم.. می دونستم هر ادمی از نظر روحی بالاترین اسیب رو می بینه که حتی جسم هم نمی تونه اون درد رو به این شفافی حس کنه..می دونستم باید از نقطه ضعف طرفم استفاده کنم تا به هدفم برسم.. همه شون هم یک یا دوتا دختر و داشتن..در غیراینصورت باید یه فکر دیگه می کردم.. نفر نهم دلربا بود اون هم به این خاطر که منو یاد مادرم مینداخت..با همون بلند پروازی ها و اینکه خیلی راحت با وجود عشقی که به ظاهر به من داشت به خاطر اهدافش همه چیز رو نادیده گرفت.. من علاقه ای بهش نداشتم و تموم توجهم از روی همین شباهت بود و حدسم در موردش کاملا درست از آب در اومد.. باهاش مثل بقیه رفتار نکردم ولی خودش نخواست کنار بکشه..« حقیقت همین بود.. دلربا از همه نظر شبیه به مادرم بود..بارها خواستم اونو از سرم باز کنم ولی نتونستم.. اون با سیاست خاصی هر لحظه به من نزدیک تر می شد.. هر روز بیشتر از قبل شاهد شباهت های اخلاقی اون دو نفر به هم می شدم.. و دلیل اصلی که خواستم ازش انتقام بگیرم همین بود».. - اون 8 نفرکه از دوستان پدرم بودند و با مادرم رابطه داشتند زیاد از نزدیک منو ندیده بودند..چون نه تو محافلشون ظاهر می شدم و نه باهاشون حرف می زدم واسه همین شناخته زیادی روی من نداشتند.. جدا از اون مرد که معشوقه ی مادرم بود.. وقتی به کمک شایان همه ی دارایی پدرم و فروختم از نو شروع کردم و کارخونه ی جدید تاسیس کردم ..کارخونه ی خرید و فروش و ساخت قطعات کامپیوتری ِ پیشرفته.. «نسب» رو از فامیلیم حذف کردم..همه فکر می کردن تنها بازمانده ی خانواده ی تهرانی نسب رفته خارج و دیگه بر نمی گرده ولی این ذهنیت رو من به کمک شایان برای همه شون ساختم.. و یه جور دیگه بهشون نزدیک شدم..سال ها گذشت تا تونستم خودمو اماده کنم.. با ارسلان رابطه ی خوبی ندارم به خاطر خواهرم.. اگه می بینی هنوز زنده ست و داره نفس می کشه بدون که تمومش به خاطر شایان ِ.. ولی حالا دیگه اوضاع فرق کرد..دیگه اون آرشام سابق نیستم..مطمئن باش اگه 1 روز از عمرم باقی مونده باشه بالاخره ازش انتقام خون خواهرم و می گیرم.. آرام پاک بود و لیاقتش این نبود که به خاطر وجود ننگ و کثیف ارسلان نصیب خاک بشه.. نمی تونم به گذشته برگردم ولی می خوام از این به بعد بدون دغدغه زندگی کنم..واقعا خسته شدم..« نگاهش کردم.. تموم مدت در سکوت به همه ی حرفام با دقت گوش می داد.. صورتش از اشک خیس بود و دستاشو با استرس در هم می فشرد.. چشمای خاکستری و آرامش بخشش در اثر گریه سرخ شده بود.. اخمامو در هم کشیدم..طاقت نداشتم ببینم.. سرمو زیر انداختم .. لحنم آروم بود».. - هنوز دنبال نفر دهم می گردم..دلربا نفر نهم بود که ازش گذشتم..اون 8 نفر رو پیدا کردم و همه رو یه جا جمع کردم.. بعضیاشون تغییر کرده بودن ..ولی هنوز تعدادیشون خلق و خوی گذشته رو در خودشون داشتن.. وقتی شنیدم که چندتا از اون دخترا به خاطر کار من خودکشی کردن یاد آرام افتادم..گذشته جلوی چشمام بود.. وقتی جسم سردشو تو اغوشم گرفتم و تو گوشش با گریه می نالیدم و حرف می زدم.. ولی این دخترا جون سالم به در برده بودن.. ولشون کردم ولی قبل از اون جوری به وحشت انداختمشون که هر گناهی تو گذشته مرتکب شده بودند رو 100 بار جلوی چشماشون اوردم.. من اون کسی نبودم که بخوام مجازات کنم..فقط می خواستم انتقام بگیرم ولی خدا خیلی وقت پیش اینکارو کرده بود..اون ها تقاص پس داده بودند..هر کدوم به نوعی..باز هم وجودش و حس کرده بودم..اینکه اگه من فراموشش کردم اون هیچ وقت تنهام نذاشت.. ای کاش تا اینجا پیش نمی رفتم و همه چیز و به خودش سپرده بودم ..ای کاش هیچ وقت فکر انتقام به سرم نمی زد و خدا رو از یاد نمی بردم..تا حالا اینقدر احساس گناه نکنم.. خود کرده را تدبیر نیست..خودم خواستم تا به این روز بیافتم..پس حق گله کردن ندارم.. توی این مدت از شایان کارهای درستی ندیدم..خیلی جاها خواست بهم نارو بزنه ولی نتونست.. بالاخره یه روز این بازی رو تمومش می کنم.. خاطراتمو تو یه دفتر ثبت کردم و پیش خودم نگه داشتم.. یه دفترچه ی کوچیک که مال آرام بود..به یادگار با خودم داشتم و هر اونچه که به ذهنم می رسید رو درش یادداشت می کردم..«به گردنم دست کشیدم.. صلیبی که به گردنم بود و طی این 10 سال هیچ وقت از خودم دورش نکرده بودم».. -- این گردنبند یادگار پدرمه..از وقتی تصمیم گرفتم مثل خودش سرسخت و مغرور باشم اینو به گردنم انداختم.. حالا تو از همه ی گذشته ی من با خبری.. می دونی چیا به من گذشته و چه گناهانی رو خواسته و ناخواسته تو زندگیم مرتکب شدم.. ازت می خوام در مورد همه شون فکر کنی.. تصمیمت هر چی که باشه قبول می کنم..تو درگاه ایستادم..سرمو بلند کردم و نفس عمیق کشیدم.. ترسی مبهم تو دلم بهم اجازه نمی داد قدم بعدی رو بردارم.. می ترسیدم از دستش بدم.. فقط اونو داشتم.. اون انگیزه ی من برای ادامه ی زندگیم بود.. دلارام کسی بود که تونست قلب یخ زده م رو گرم کنه..صورتمو به حالت نیمرخ به طرفش برگردوندم..و لحنی که گرفتگی صدام رو به وضوح نشون می داد.. -ازت می خوام این مدتی که با هم بودیم رو به یاد بیاری..دوست دارم به همه چیز خوب فکر کنی ..به تموم حرفام..به گذشته م ..به کارایی که کردم..ازت می خوام تصمیم عجولانه نگیری..از حالا به بعد می خوام دنبال آرامش باشم..اونو کنار تو پیدا کردم..آرامش از دست رفته م رو تو بهم برگردوندی..پس...........نمی تونم بهش بگم.. حس می کنم هنوزم باید سکوت کنم.. با مکث کوتاهی از در کلبه بیرون رفتم..
« دلارام» با پشت دست اشکامو پاک کردم..ازهمون موقع که شروع کرد هر لحظه در حال تجزیه و تحلیل گفته هاش بودم.. احساس گرمای شدید اذیتم می کرد..گره ی شالمو باز کردم ..از زور گرما احساس خفگی بهم دست داده بود.. سردی زنجیرو به روی دستم حس کردم..تو مشتم گرفتم و فشردم.. از جام بلند شدم و رفتم تو درگاه ایستادم..پایین پله ها کمی با فاصله از کلبه آتیش روشن کرده بود و کنارش نشسته بود.. نگاهه خیره ش به اتیش نشون می داد تو فکر ِ .. از کلبه بیرون رفتم ..درست رو به روش کنار آتیش نشستم..هر دو سکوت کرده بودیم.. چند لحظه گذشت.. صدام می لرزید.. گرمم بود و گرمای اتیش حالمو بدتر می کرد.. چرا داغ شدم؟!.. صدام لرزش خاصی داشت.. - می خوام چند تا سوال ازت بپرسم..می تونم؟.. نگاهشو از آتیش گرفت..یه چوب نسبتا باریک تو دستش بود و با همون چوب هیزما رو زیر و رو می کرد.. صدای سوختن چوبا و شعله ور شدن آتیش سکوت بینمون رو برهم می زد.. سرشو تکون داد.. لبامو با نوک زبون تر کردم.. اب دهنم و قورت دادم ..نگاهمو به شعله های آتیش دوختم.. - چرا حس می کنم همه ی گذشته ت اون چیزی نیست که برام گفتی؟!.. --این چه سوالیه؟!.. نگاهش کردم..چشم ازم گرفت و به اطراف نگاه کرد.. ********************************************«آرشام»شوکه شده بودم.. نفس عمیق کشیدم و گفتم: من همه چیزو برات گفتم..موضوعه دیگه ای نمونده .. با سرسختی تمام گفت: ولی من مطمئنم..وسطای داستان تا قبل از اینکه به قضیه ی مادرت برسی همه چیزو مو به مو تعریف می کردی ولی از اونجا به بعدش و خلاصه کردی.. دیدم که چطور آشفته شدی..هر بار که جمله ای رو به زبون میاوردی چشماتومی بستی و نفس عمیق می کشیدی..می خوام که همه چیزو برام بگی.. کلافه ازجام بلند شدم و بلند گفتم:نمی تونم..تا همینجاشم دارم عذاب می کشم.. با بغض جوابمو داد.. -من نمی خوام تو رنج بکشی آرشام..به خدا قصدم این نیست ولی دوست دارم هرچی که تو دلت داری رو بریزی بیرون..اینجوری هم من می تونم درست فکر کنم و هم تو سبک میشی..تا کی می خوای سکوت کنی؟!..با حرص خاصی به تیکه چوبی که جلو پام بود لگد زدم و با خشم به دلارام نگاه کردم.. -نمی تونم پرده از رازی بردارم که حتی دوباره فکر کردن بهش هم باعث عذابم میشه..دلارام تو از گذشته ی من فقط همینایی رو می دونی که برات گفتم..اگه همه چیزو نگفتم لااقل حرف دروغی هم از جانبم نشنیدی.. - پس اشتباه نکردم تو داری یه چیزی رو پنهون می کنی..با خشم و عصبانیت غیرقابل کنترلی داد زدم: آره..آره چون حتی نمی خوام به زبون بیارم..چرا حالیت نیست دلارام؟..چرا حال و روزمو درک نمی کنی؟..تا همینجا تونستم خودمو کنترل کنم بس نیست؟..اشک تو نگاهه افسونگرش حلقه بست.. چشماشو بست وسرشو تکون دادم ..معصومیت چهره ش دلم و به درد اورد.. ریتم نفسام نامنظم بود.. وقتی صدای گرفته و در عین حال عصبیم رو شنید چشماشو اروم باز کردم.. -- چی بهت بگم؟..چی رو می خوای بدونی؟..اینکه از اسم و رسم واقعیم هیچی نمی دونم؟..اینکه از اسم و نام خانوادگیم فقط اسممو به خاطر دارم ؟........... و بلندتر همراه با همون بغض لعنتی داد زدم: اینکه من آرشام تهرانی نسب نیستـــــم؟؟!!..مات و مبهوت منو نگاه می کرد.. با صدایی که رفته رفته اروم می شد و بغض تو گلوم رو واضح تر نشون می داد ادامه دادم: حالا که دلت می خواد بدونی پس گوش کن.. من فقط آرشامم.. تهرانی نسب نیستم.. من پسر فرهاد تهرانی نسب تاجر بزرگ و ثروتمند نیستم.. من پسر همون مردی هستم که همه اون رو به چشم معشوقه ی مادرم می شناختن.. من پسر کسی هستم که ازش هیچ اسم و فامیلی ندارم.. مادرم منو به دنیا اورد ولی نه از فرهاد .. قبل از اینکه به عقد فرهاد در بیاد با اون مرد ازدوج کرد..1 ماه بعد از عروسی اونو تنها گذاشت.. زندگی که بر پایه ی عشق شروع شده بود یک شبه نابود شد.. به اجبار پدرش غیابی طلاق می گیره ولی اون زمان منو باردار بود.. با هزار بدبختی و پارتی بازی منو از چشم خانواده ی شوهرش پنهون می کنه.. وقتی با فرهاد ازدواج کرد که منو باردار بود.. فرهاد از روی علاقه با مادرم ازدواج نکرد تنها به خاطر موقعیته شغلیش و اینکه پدربزرگم در قباله انجام کارهای خلاف و پارتی بازی که توی این کار میشه گفت حرفه ای به حساب می اومد ازش می خواد با دخترش که مادر من بود ازدواج کنه .. فرهاد برای اینکه از مقام و منصبش چیزی کم نشه هیچ وقت نزدیک کارهای خلاف نمی شد ولی حالا با وجود این معامله از همه نظر می تونست خودشو تامین کنه چرا که پدربزرگم هم کم از اون پول و ثروت نداشت.. تو تجارت با هم شریک بودن و هردو با وجود این وصلت سود خوبی به جیب می زدند.. فرهاد ِمتشخص و خوش تیپ و ثروتمند..نظر هر دختری رو به راحتی جلب می کرد و مادرم رفته رفته به خاطر ثروت و مقام فرهاد حاضر شد به عقدش در بیاد.. ولی نبود ِ محبت تو زندگی مشترکشون باعث میشه هر روز از هم دورتر بشن..زندگی که بر پایه ی یک معامله شروع شد نه از روی علاقه.. «کنار آتیش زانو زدم.. سرتا پام می لرزید.. دستامو به زانوم گرفتم و کمی به سمت آتیش مایل شدم .. کف دستامو به روی چشمام فشار دادم..لعنتی.. الان وقتش نیست.. نمی خوام اشکی رو صورتم جاری بشه.. آرشام هنوزم باید مغرور باقی بمونه.. باید سرسخت بودنش و حفظ کنه.. دستامو اوردم پایین و نگاهمو که اشک درش حلقه بسته بود به شعله های رقصان ِ آتیش دوختم..» - لیلا دوست به ظاهر صمیمی مادرم خیلی راحت بهش خیانت کرد..و این درست زمانی بود که پدر واقعی من بعد از مدت ها برگشته و می خواد با مادرم رابطه ی عاشقانه ی گذشته ش و از نو شروع کنه.. اون زمان من بچه بودم و چیزی حالیم نبود..لیلا عاشق فرهاد میشه.. من سن واقعی اون رو بهت نگفتم در حالی که لیلا تقریبا هم سن مادرم بود ولی با چهره ای شاداب تر.. به فرهاد نزدیک میشه و با ترفند های زنانه خیلی راحت اونو خام خودش می کنه و این در صورتیه که رابطه ی دوستیش و با مادرم حفظ می کنه.. اونم هم از همه جا بی خبر به اون اعتماد داشته.. از فرهاد روز به روز بیشتر فاصله می گیره که مقصر هر دوی اونها بودن و از طرفی با وجود عشق قدیمیش که ازش یه پسر داشته به اون نزدیک تر میشه.. اون مرد مادرم رو ترغیب به طلاق می کنه تا بعد از جدایی باز با هم ازدواج کنند ولی مادرم به خاطر آرام و آرتام قبول نمی کنه.. با این حال رابطه ش و با اون مرد قطع نمی کنه.. دوستای پدرم تو مهمونی مادرمو می بینن ..با وجود متاهل بودن چشم به زنی داشتن که هم شوهر داشت و هم بچه .. دقیقا تو یه فاصله ی مشخص شده دل ه*و*س بازشون رو به مادرم نباختند بلکه هر کدوم با نقشه ای حساب شده قصد به دست اوردن اون رو داشتن.. مادرم زن فوق العاده زیبایی بود و می تونست به راحتی دل هر مردی رو به دست بیاره..البته جز فرهاد که هیچ وقت نخواست عاشقش باشه.. اون 8 نفر به هر طریقی قصد برقراری رابطه با مادرم و داشتن..ولی اون تموم مدت با ترس و وحشت از دستشون فرار می کرد.. حتی یه بار به فرهاد میگه که دیگه اونا رو تو خونه راه نده ولی برخلاف تصورش اون قهقهه می زنه و میگه که مادرم خودشیفته ست و توهمه اینو داره که همه ی مردا بهش نظر دارن.. خیلی وقتا ساده از موضوعی گذشتن می تونه عواقب بد و ناخوشایندی رو در پی داشته باشه..مثل فرهاد که هیچ وقت نخواست باور کنه مادرم ناموسشه و ما بچه هاش.. گرچه من از رگ و ریشه ش نبودم ولی همیشه اونو به چشم پدرم می دیدم.. رشته ای به نام محبت بین مادرم و فرهاد وجود نداشت تا اونها رو بهم پیوند بده.. می دید که فرهاد تا چه حد نسبت بهش بی توجهه و به همین خاطر با خودش و زندگیش لج کرد.. اون هم افکارش مثل فرهاد بود..به جای اینکه به فکر بچه هاش باشه و اینده شون براش مهم باشه راهی رو در پیش گرفت که هیچ برگشتی درش نبود..«بد کرد..با من و بقیه بد کرد.. این راهش نبود و ای کاش یه جو علاقه تو وجودش نسبت به ما داشت و پول و زیبایی رو ملاک خوشبختیش قرار نمی داد.. اشتباه کرد.. اون از زیباییش برای انتقام گرفتن از مرد های ه*و*س* ب*ا*ز استفاده کرد.. وقتی که فهمید رسیده ته خط و دیگه راه برگشتی نداره.. کلافه تو موهام دست کشیدم و به اسمون شب خیره شدم.. نمی خواستم بهش نگاه کنم..چون به محض اینکه چشمش به چشمام بیافته پی به حال درونم می بره.. هیچ وقت نخواستم دل کسی برام بسوزه.. همیشه دنبال ارامش بودم ولی نذاشتم کسی با دلسوزی نگام کنه.. می دونستم دلارام همچین دختری نیست ولی اونم یه ادم ِ ».. - یه شب میره خونه ی اون مرد که حتی نمی خوام اون رو پدر خطاب کنم از سر ناراحتی درخواست خوردن مشروبش رو قبول می کنه.. هردو مست می کنن و دیگه تو حال خودشون نبودن..اون شب اتفاقی که نباید بیافته میافته و مادرم غافل از اینکه اون مرد مبتلا به ایدز ِ فرداش با حالی زار و خسته نادم از کاری که کرده بر می گرده خونه.. وقتی می فهمه که خودش موضوع رو با مادرم در میون میذاره.. میگه که از زور مستی نمی دونسته داره چکار می کنه..اینکه نباید باهاش رابطه داشته باشه و.. مادرم ناراحت بوده که چرا زودتر متوجه نشده و اون مرد در جوابش میگه که چون نمی خواستم به این دلیل ترکم کنی..« از جام بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن.. دستم و تو جیبم فرو بردم و با خشونت خاصی که رفتارم کاملا اینو نشون می داد به سنگ ریزه هایی که جلوی پام بود لگد زدم».. - مادرم وقتی می فهمه نابود میشه .. باعث و بانیش کسی جز معشوقه ش نبوده.. مردی که همیشه عاشقش بود..بهش میگه که تازه 2 ساله مبتلا شده و اون هم به خاطر رابطه با یه زن هر جایی.. می فهمه که دیگه آخر خطه..و این درست زمانیه که لیلا از مشکلش باخبر بوده و از این فرصت سواستفاده می کنه.. بالاخره با فرهاد عقد می کنند اون هم به دور از چشم مادرم.. از فرهاد جدا میشه.. لیلا از همه چیز خبر داشته..حتی از وجود اون 8 تا مردی که به اون نظر داشتن.. مادرم به فرهاد علاقه ای نداشته ولی از خیانت دوستش ناراحت میشه..از زندگی می بره و می خواد از همه ی مردای ه*ی*ز* و ه*و*س باز انتقام بگیره.. فکر می کنه رسیده ته خط می خواد تا اونجایی که می تونه خودش و به مردایی که قصد خیانت دارن و چشمشون دنبال زنای متاهله نزدیک بشه.. ولی اون شب من متوجهه قضایا میشم..لیلا می خواست خرد شدن مادرم و ببینه اونم جلوی پسرش که همینطورم شد.. این حسادت لعنتی زندگیمون و به گند کشید.. مادرم شکست وقتی که فهمید من از همه چیز خبر دارم..اون روز توی قبرستون سر قبر آرام یه پاکت بهم داد و گفت که دارم میرم.. توی پاکت یه نوار بود و یه نامه..توی اون نوار همه چیز رو با صدای خودش ضبط کرده بود..و توی نامه ازم خواسته بود که حلالش کنم.. گفته بود تو زندگیش مرتکب گناه شده و از خدا می خواد اونو ببخشه.. مدتی بعد از آلمان برام نامه اومد یکی از دوستان مادرم اونو فرستاده بود ..نوشته بود که مادرم مرده.. با شوک این خبر رفتم آلمان تا ببینم این خبر حقیقت داره یا نه.. دوستش می گفت هر روز غروب می نشسته کنار پنجره و با گریه زل می زده به اسمون و زیر لب با خودش حرف می زده.. می گفت زن بیچاره از غصه دق کرد و با وجود بیماریش دووم نیاورد.. از همون روز رابطه ی من با لیلا سرد شد..نگاهم بهش از سر نفرت بود و کینه ای که ازش تو دلم داشتم.. وقتی فهمیدم فرزند واقعی فرهاد نیستم تا یه مدت رفتم شمال و با هیچ کس حرف نزدم.. فقط می خواستم فکر کنم..به همه چیز..به تموم اتفاقاتی که پشت سرهم برام افتاده بود.. هنوزم خودمو آرشام تهرانی نسب می دونستم..حاضر نبودم به اسم و رسمم شک کنم.. مادرم نه توی نوار و نه توی نامه ش هچ چیز از پدر واقعیم نگفته بود.. ظاهرا همه ی مدارک مربوط به اون رو از بین برده بود..هنوزم نمی دونم زنده ست یا مرده.. گرچه به زنده بودنش شک دارم ولی دست بردار نیستم و تا پیداش نکنم حتی مرده ش و اروم نمی شینم.. فهمیدن این موضوع شوک بزرگی رو بهم وارد کرد ولی مشکلات من تو زندگی یکی دو تا نبود .. عمومحمد و بی بی تو ویلای مادرم زندگی می کردن..وقتایی که می رفتیم ویلا بی بی آشپزی می کرد و عمومحمد به درختا می رسید.. اون موقع بچه هاش زنده بودن .. بعد از مرگ مادرم اون ویلا منو یاد خاطره های تلخم می انداخت..برای همین فروختمش..سندش به نامم بود..اون موقع که مادرم سندش و به نامم زد تعجب کردم که چرا من؟!..ولی حالا دلیلش و می دونستم.. بی بی گفت که می خوان برگردن روستا..قبول کردم ولی هیچ وقت ازشون غافل نشدم..هیچ کس از وجود اون ها باخبر نبود.. و بقیه ی ماجرا هم همونایی ِ که برات تعریف کردم..نگاهه دلارام گرفته بود و صداش بغض داشت.. -باورم نمیشه..واقعا گذشته ی عجیبی داری.. پوزخند زدم.. -- زندگی من تلخ تر از زهر ِ .. -حتی الان؟!..تو چشماش خیره شدم..نه..الان دیگه نه.. - همیشه بر خلاف ظاهر سرد و خشکم به دنبال آرامش بودم..کارهای شایان عصبیم می کرد..اگه پای اجبار وسط نبود نه خودش و زنده میذاشتم نه ارسلان ِ پست فطرت و که خواهرم و به روز سیاه نشوند.. ولی با این حال سیاستم و حفظ کردم..برای رسیدن به هدفم باید خیلی جاها نقش بازی می کردم..یاد گرفته بودم که چطور یه بازیگر حرفه ای باشم.. مکث کوتاهی کردم و بدون اینکه نگاهش کنم ادامه دادم: وقتی کنارت بودم وآرامش نگاهت و می دیدم یاد آرام میافتادم..تو شیطنت می کردی ولی اون همیشه ساکت بود..وقتی اسمتو شنیدم به حرکاتت دقیق شدم..درست به معنای اسمت بودی..با نگاهی پر گلایه زل زد تو چشمام و گفت: پس منو کنار خودت نگه داشتی چون من تو رو یاد خواهرت میندازم درسته؟!..محو صورتش شده بودم که با اخمای در هم به آتیش زل زده بود و حتی پلک هم نمی زد.. صدامو که شنید سرشو بلند کرد.. هر لحظه بیشتر حس می کردم که به این دختر نیاز دارم.. -اون ارامش ِ پاکی که من دنبالش بودم اره..اونو تو هر دوی شما می دیدم..ولی.......... -- ولی چی؟!..درگیر نگاهه افسونگرش بودم.. نمی خواستم چشم از اون چهره ی دل نشین که حالا یه نوع معصومیت رو توش می دیدم بردارم.. - تو یه دختر خاصی..حتی طرز نگاهت..تموم حرکات و رفتارت..در عین حال که می تونی منبع آرامش باشی خیلی راحت هم می تونی منو عصبانی کنی..دقیقا می دونی چه کاری رو تو چه زمانی انجام بدی..همین تو رو برای من خاص کرده..لبخند زد..با لبخند چهره ش دلنشین تر می شد و هر بار تپش های قلبم رو بلندتر و کوبنده تر تو سینه م حس می کردم.. دیگه طاقت نداشتم.. - تصمیمت و گرفتی؟..لبخند از رو لباش محو شد.. بعد از سکوت کوتاهی جوابمو داد:هنوز سوالام تموم نشده .. - بپرس مطمئن باش بی جواب نمی مونی.. -- تو گذشته ت چیز خاصی ندیدم که بخوام بگم نمیشه ازش گذشت..... نگاهه دقیقی به چهره ش انداختم که کوبنده ادامه داد: کاری که با اون دخترا کردی واسه م قابل هضم نیست..نمی تونم درکت کنم که به خاطر انتقام از پدراشون با زندگی و اینده شون بازی کردی..واسه این چه توضیحی داری که قانع کننده باشه؟.. اخمامو کشیدم تو هم.. حدس می زدم مشکلش با کدوم قسمت از گذشته م باشه.. - من برای نابود کردن اون ادما باید نقطه ضعفشون و در نظر می گرفتم..اون زمان حس انتقام جویی در من منطقم رو از بین برده بود..هیچ وقت با کلک و زبون چرب و نرم اون دخترا به سمت خودم نکشیدم..با میل و خواسته ی خودشون بهم نزدیک می شدن..نمونه ش شیدا که در برقراری رابطه اولین قدم رو اون برداشت.. می خواستم از سرنوشتم انتقام بگیرم..از سرنوشتی که چیزی جز تلخی و نفرت و کینه برای من نداشت.. از هر کسی که باعث و بانی نابودی زندگیم بود.. بعد از مرگ فرهاد و آرتام هنوز چهلمشون سر نشده بود که لیلا تصادف می کنه و توی این حادثه جفت پاهاشو از دست میده.. خوشحال بودم که بالاخره تقاص کاراشو پس داده .. تو این کار من دستی نداشتم.. از شایان به خاطر هوس بازیاش و اینکه حتی به زنای شوهردارهم رحم نمی کرد متنفر بودم..ولی مجبور بودم تحملش کنم.. گاهی زندگی بهت دوتا راه واسه انتخاب بیشتر نمیده.. انتخاب اول بهت فرصت میده بمونی و با انگیزه برای هدفت مبارزه کنی.. و انتخاب دوم باز هم فرصت موندن بهت میده ولی اینجا دیگه هیچ انگیزه ای برای ادامه ی زندگیت نداری ..چون حس می کنی به پوچی رسیدی.. درست همون حسی که من داشتم وشایان با حرفایی که بهم زد باعث شد به فکر انتقام بیافتم.. هیچ کدوم از این اتفاقات تصادفی نبود.. فرهاد به خاطر موقعیت مالیش دشمن زیاد داشت..وقتی هواپیما منفجر شد شک کردم که اونا توی همون هواپیما باشن وشاید تمومش صحنه سازی باشه.. چون خیلی وقتا می دیدم که خطراته احتمالی از جانب دشمناش رو تو خونه مطرح می کنه.. سعی داشت به ما بفهمونه که بیشترمراقب خودمون باشیم.. گرچه سرنخی پیدا نکردم ولی هنوز هم به اون اتفاق مشکوکم..منتظر بودم چیزی بگه.. ولی انگار واسه پرسیدنش تردید داشت.. نگاهشو تو چشمام دوخت و با لحن ارومی گفت:از کارایی که توی این 10 سال کردی پشیمونی؟.. جدیو محکم جوابش و دادم: شاید نشه اسمشو پشیمونی گذاشت..ولی احساس گناه می کنم..همیشه خودمو یک گناهکار می دونستم فقط به دو دلیل..فریب اون9 نفر که دلربا هم جزوشون بود و..3 نفری که ناخواسته به دستم کشته شدن..نخواستم که یه قاتل باشم ولی برای رسیدن به هدفم باید زنده می موندم و از خودم دفاع می کردم..اونا ادمای درستی نبودن.. -- ولی من نمی تونم مثل تو انقدر ساده ازش بگذرم..به نظرم تو اول باید قبول کنی که مرتکب اشتباه شدی..اینکه میگی قبول داری گناهکاری درست ولی هنوز احساس پشیمونی نمی کنی.. با لحنی که خشونت درش به وضوح پیدا بود گفتم: می خوای حس ندامت و تو چشمام ببینی؟!..اگه بگم پشیمونم چی میشه؟.. من حق تصمیم گیری رو بهت دادم.. تا حالا از رازی که تو زندگیم داشتم با کسی حرف نزدم.. ولی تو رو از بقیه سوا می دونستم.. بهت گفتم فهمیدم کارم درست نبوده و نباید با زندگی اون دخترا بازی می کردم.. گفتم اون 3 تا قتلی که انجام دادم رو به گردن می گیرم و به خاطر نجات جون خودم اون کارو کردم..با شایان همکاری کردم چون بهش نیاز داشتم.. اگه شده یه لحظه خودت و جای من بذاری می تونی درکم کنی که چرا اینکارا رو انجام دادم..بدون هیچ حرف اضافه ای فقط می خوام بهم بگی.. 2 تا راه پیش رومون هست..یا همینجوری که هستم قبولم می کنی و باهام می مونی یا اگرم نمی تونی با من و گذشته م و کارهایی که انجام دادم کنار بیای..می تونی بری و پشت سرتم نگاه نکنی.. فقط وقتی رفتی بدون من بازم سر حرفم هستم و دیگه نمی خوام به همون آرشام سابق برگردم..گرچه دیگه امیدی ندارم ولی اگه زندگیم به 2 روز ختم بشه می خوام توی این 2 روز جوری زندگی کنم که ازاد باشم.. به دور از گناهانی که تا به الان مرتکب شدم..می خوام فراموش کنم.. روی کمکت حساب کرده بودم ولی تو هم حق داری که برای اینده ت تصمیم بگیری.. مطمئنا زندگی در کنار مردی مثل من که همه چیزش و حتی هویتشو باخته اسون نیست.. تصمیمت هرچی که باشه قبول می کنم..

«دلارام»

نتونستم جلوی زبونم و بگیرم.. خودمم تردید داشتما .. اما.. نتونستم ساکت بمونم.. -ولى من نمى تونم با این مسائل کنار بیام.. با همون اخمى که رو صورتش بود سرش و تکون داد ..از آتیش فاصله گرفت.. به تنه ى یکى از درختا تکیه داد.. حقیقت و بهش نگفتم..من هیچ وقت نمى تونم نسبت به آرشام بی تفاوت باشم.. حتى اگه بخوامم نمى تونم..قلبم این اجازه رو بهم نمی داد.. از کارایى که کرده پشیمون نیست و فقط احساس گناه مى کنه.. از این بابت نگران بودم..اگه الان احساس پشیمونى نکنه چه تضمینى وجود داره که در آینده بازم تصمیم به انجام چنین کارایى نگیره؟ .. نگران بودم..نگران آینده..آینده اى که برام مبهم بود.. از جانب آرشام مطمئن نبودم.. اینکه احساساتمون متقابله؟..چه چیزى قراره تو زندگى ضامن خوشبختیمون بشه؟.. میگه بمون تا آرامش بگیرم.. تا بتونم به کمکت گذشته م و فراموش کنم.. ولى یک بار در نمیشه بگه مى خوامت چون دوست دارم.. باهات مى مونم چون قلبم فقط واسه تو مى تپه.. آخه این مرد تا چه حد مغروره ِِِِِِِِ؟.. شاید اینجورى فرجى شد.. با این کارم مى خوام به هر دومون کمک کنم.. تو خودش بود..اروم بلند شدم.. بدون هیچ سر و صدایى رفتم پشت کلبه.. پشت دیوار چوبی کلبه ایستادم و بدون اینکه دیده بشم به آرشام نگاه کردم.. وای که اینجا چقدر تاریکه..علاوه بر اون سردمم شده بود.. شاید از روی استرس ِ ..ولی هوا هم خیلی سرد بود.. قطره قطره بارون شروع به باریدن کرد.. تا چند دقیقه که اصلا حواسش به اطراف نبود..به خودش اومد و از درخت فاصله گرفت.. رفت سمت آتیش و خاموشش کرد.. حتما فکر کرده برگشتم تو کلبه.. آتیش و که خاموش کرد کاملا اطرافم تاریک شد.. نور شمع از پنجره تو صورتم مى افتاد و به کمک اونا مى تونستم متوجهه اطرافم باشم.. از همونجا زیر نظر داشتمش.. شاید کارم بچگانه باشه ولى خوى سرکشم دوباره بیدار شده بود و دوست داشتم عکس العمل آرشام و توى اون لحظه ببینم.. با قدم هایى شمرده اروم رفت تو کلبه و حالا از پنجره مى تونستم چهره ى درهم و گرفته ش و ببینم.. از این بابت ناراحت بودم..با تردید به صورتش نگاه کردم و خواستم از پنجره فاصله بگیرم تا برم تو ولى با دیدن عکس العملش جورى ایستادم که نتونه منو ببینه.. نگاهش و یه دور اطراف کلبه چرخوند..داشت دنبالم مى گشت.. با یه مکث کوتاه در حالى که ترس و نگرانى رو به وضوح تو چهره و حرکاتش مى دیدم اسمم و صدا زد.. به سرعت از در کلبه زد بیرون ..در همون حال با صداى بلند اسمم و صدا مى زد.. -- دلارام..دلارام کجایى؟..دلارام الان وقت شوخى نیست هر جا هستى بیا بیرون..این اطراف تاریکه دختر ممکنه بلایى سرت بیاد.. چراغ قوه ش دستش بود..تشویش و نگرانى تو صداش موج مى زد.. پشتش به من بود .. و بدون اینکه خودش متوجه بشه آهسته قدم برداشتم و پشت سرش ایستادم.. با شنیدن صدام تند برگشت و پشت سرش و نگاه کرد.. نور چراغ قوه تو صورتم افتاد..اذیتم مى کرد براى همین با اخم صورتمو برگردوندم.. - چرا تظاهر به نگرانى مى کنى؟..چرا نمى تونم باور کنم که نگاهت به خاطر من ............... نذاشت ادامه بدم داد زد:منظورت از این قائم موشک بازیا چیه؟..چى رو نمى تونى باور کنى؟..اینکه نگرانتم؟.......و بلندتر ادامه داد: اینکه نمى تونم حتى یه لحظه به نداشتنت فکر کنم؟.. دستمو گرفت و با حرص نگام کرد..اما لحنش بر خلاف نگاهش اروم بود.. --یعنى با من بودن انقدر برات سخته؟.. دستمو از تو دستش بیرون کشیدم..نمى خواستم در مقابلش کم بیارم ولى دست خودم نبود .. سخته تو یه همچین موقعیتی مقابلش باشم و بی تفاوت ازش بگذرم..اما.... -با تو بودن اون هم بدون احساس ِ متقابل سخته..سخته که نتونم بهت اعتماد کنم..مى ترسم.. خواستم برگردم تو کلبه ..ولی با حضور ناگهانیش درحالی که رو به روم ایستاده بود خشکم زد.. دستم و گرفت.... --پس حرف حسابت سر بى اعتمادی ِ .. -تو ازم مى خواى بمونم و بهت کمک کنم..ولى اگه موندم چه تضمینى وجود داره که کاراى گذشته ت و تکرار نکنى؟..تو که میگى احساس پشیمونى نمى کنى .. دستمو از تو دست داغ و پر حرارتش کشیدم بیرون و رفتم تو کلبه.. ول کن نبود..پشت سرم اومد.. --صبر کن و جوابتو بگیر......... رو به روم ایستاد......... -- واسه توجیه کردن تو این حرفا رو نمى زنم واسه تبرئه کردن خودمم نیست..اما بدون اگه از کارایى که کردم پشیمون نبودم هیچ وقت تصمیم نمی گرفتم که بخوام تغییر کنم.. تا همین چند ماه پیش جورى رفتار مى کردم که تبدیل به یه ادم مغرور و متکبر شده بودم.. از بالا به اطرافیانم نگاه مى کردم .. هیج کس و جز خودم و هیچ کارى رو جز کاراى خودم قبول نداشتم.. حتى به خدا پشت کرده بودم.. کسى مثل من اگه یه روز تصمیم بگیره و بخواد یه ادم دیگه بشه شک نکن که مى تونه.. تنها انگیزه و امیده که بهش این قدرتو میده.......................... و با لحنی ارومتر در حالى که نگاهه نافذش محو چشمام بود ادامه داد: امید من تویى..چرا مى خواى ناامیدم کنى؟..بهم اعتماد کن..من کسى نیستم که از حرفم برگردم.. اگه تو رو تو زندگیم نداشتم شک نکن هنوز همون ارشام گذشته بودم.. پس مطمئن باش.. هیچ کس جز من نمى تونه این اطمینان و بهت بده .. چند لحظه تو چشمام نگاه کرد..نگاهش برق می زد..می خواستم همونی باشه که پیش خودم حدس می زدم..همونی که قلبمم بهم نهیب می زد.. سکوتم و که دید چشماشو بست..فکش منقبض شده بود..اخماشو کشید تو هم و صورتش و برگردوند.. پشت به من ایستاد..دستاش و برد تو جیبش و سرش و بالا گرفت.. قلبم دیوانه وار تو سینه م مى زد..داغ کرده بودم..انگار که بین شعله های آتیش دارم دست و پا می زنم.. چقدر بی تابشم..قلبم برای آغوشش پر می کشید.. دوست داشتم از پشت بغلش کنم و سرمو بذارم رو شونه ش و دستامو رو سینه ش قفل کنم.. و فقط بهش بگم نمیرم..می خوام باهات بمونم..فقط با تو آرشام.. ولی این غرور لعنتی..این ترس مبهم.. خدایا چکار کنم؟!..حس می کنم کم کم دارم طاقتمو از دست میدم.. نمی تونم یه لحظه بدون آرشام سر کنم.. حتم داشتم می تونه رو حرفش بمونه چون ادم مغروری مثل آرشام وقتی اینطور با ندامت حرف می زنه حتما می دونه می خواد چکار کنه.. چرا بهش یه شانس واسه اثبات خودش و احساسش ندم؟.. چرا اونو از خودم دور کنم؟.. گذشته ی ارشام هر چی که بوده نباید برات مهم باشه دلارام.. اینو خودت گفتی که عشق ارشام رو با هیچ چیز عوض نمی کنی ..و حتی گذشته ش هم برات مهم نیست.. دلارام به خودت بیا.. مغرور نباش.. لااقل تو این یه مورد غرورت و در نظر نگیر چون اونو برای همیشه از دست میدی.. تو اینو نمی خوای..دلارام..بهش بگو.. لبمو گزیدم..چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم.. با لبخند چشم باز کردم و تا اومدم دهنمو باز کنم و حرفامو بهش بزنم صداش تو گوشم پیچید و دهنمو بست................ جدى بود.. ولى چرا حس مى کنم که صداش می لرزه؟.. شایدم نه.. شاید این احساس من باشه.. ولی نه.. مطمئنم..« آهنگ دو راهی از میلاد کیانی » چشمامو روی تو میبندم، جلوی اشکامو میگیرم به دروغ به خودم میگم که دلتنگت نیستم وقتی میرم -- بیشتر از این اصرار نمى کنم..می دونم که تصمیم خودتو گرفتى..همیشه هر چیزی رو که خواستم به اجبار به دست اوردم..ولی حالا می بینم که همه چیز رو نمیشه به زور تصاحب کرد..مخصوصا............. نفسش و آه مانند از سینه بیرون داد.. سرشو به طرفین تکون داد و به در کلبه نگاه کرد.. هیچ تغییری تو ژستش ایجاد نکرد..حتی برنگشت نگام کنه.. عین مجسمه خشکم زده بود..جاده آمادست تا راهی شم، تورو به خاطراتم بسپارم با اینکه خودم تمومش کردم اما تو رفتن تردید دارم -- توی این بارون نمی تونیم برگردیم..هوا هم تاریکه ......... از فردا ازادی که هر کار خواستی انجام بدی..یه کم دیگه صبر کنی ترتیب انتقالت و به یه جای امن میدم....یه جایی که من نباشم.. رفت کنار پنجره و به قطرات بارون نگاه کرد ..که چطور محکم خودشون و به شیشه ی پنجره می کوبیدند.. لحنش آروم تر از قبل شد.. حالش یه جورایی گرفته بود.. -- باهات ازدواج کردم ولی نه از روی اجبار..از روی دلم..پیش خودم نگهت داشتم نه به خاطر منافع خودم چون یه چیزی مانعم می شد..یه چیزی که برام تازگی داشت.. وقتی طبق نقشه وارد خونه ی شایان شدی دیدم نمی تونم طاقت بیارم و خواستم که برگردی ولی تو موندی..چون قصد انتقام از شایان و داشتی..حاضر بودم جون خودم تو خطر بیافته ولی تو..هرگز اتفاق بدی واسه ت نیافته...... به صورتش دست کشید.. دستش و رو گونه ش گذاشت و سرشو بالا گرفت.. --حاضر شدم از گذشته م برات بگم..پرده از رازی برداشتم که تنها تو از اون باخبری..برای اولین بار طی این 10 سال گناهانم رو قبول کردم ..حس پشیمونی رو برای اولین بار تجربه کردم.. برگشت و نگام کرد..پوزخند محوی نشست رو لباش..پوزخندی که جنبه ی تمسخر نداشت..از روی غم بود.. --با اینکه بهت حق می دادم ولی احمقانه رفتار کردم..اینکه می مونی و تنهام نمیذاری.. ولی تو باید بری..حتی اگه من بخوام بمونی.. من اون کسی نیستم که در کنارم خوشبخت بشی.. یه ادم سرد با غروری که ستایشش می کنه..زندگی در کنار چنین ادمی برای تو خشک وبی روح ِ..و از شناختی که من روی تو دارم می دونم نمی تونی با چنین مردی زندگی کنی.. من خوشبختت نمی کنم دلارام.. من اون ادم نیستم.. و با قدم هایی تند و شتابزده از در کلبه زد بیرون.. نگاهه غم زده م به پنجره افتاد..بارون ِ تندی شروع به باریدن کرده بود..اسمون رعد و برق می زد.. اشکام راه خودش رو پیدا کردن..سر دو راهی میمونم همیشه نه میتوم برم و نه بمونم تو فراموشم نمیشی عزیزم چراشو خودم نمیدونم چشمامو بستم و سعی کردم بغض سنگین ِ تو گلوم رو قورت بدم.. به گردنم دست کشیدم..سردی زنجیر دقیقا متضاد با حرارت بدنم بود.. تو مشتم فشارش دادم.. چشمام و باز کردم و به سرعت از کلبه بیرون رفتم..تو حواست پرته اما من تک تک درداتو میدونم من پر از بغضم اما بازم تو و چشماتو میخندونم با صدای آرومی هق هق می کردم..همه جا تاریک بود..اطرافمو نگاه کردم تا شاید اونو ببینم.. از کلبه فاصله گرفتم..همونجایی که آرشام قبلا آتیش روشن کرده بود ایستادم .. صورتمو رو به اسمون بلند کردم..گریه می کردم و قطرات بارون همراه با اشکایی که از چشمام جاری بود رو صورتم سر می خورد.. از ته دل صداش زدم ..جیغ کشیدم :آرشــــــام.. چند بار پشت سرهم .. و با هق هق دور خودم چرخیدم.. دلم داشت از جاش کنده می شد..با اینکه بد میشی میخوامت، من حتی اخماتم دوست دارم ای کاش میتونستم اسمت رو از کنار اسمم بردارم می خواستمش..نمی تونم خدا.. روزی 100 بار جون بدم ولی اونو از دست نمیدم.. در حالی که نگام اون دور و اطراف می چرخید زیر رگبار بارون بلند گفتم: آرشام تو رو خدا برگرد..به ارواح خاک مادرم هیچ وقت تنهات نمیذارم..آرشام تو رو جون هرکی که دوست داری برگرد..نمیرم..به خدا نمیرم.. همون لحظه دستی قوی و مردونه از پشت دور کمرم حلقه شد.. سرشو گذاشت رو شونه م.. گرمای اغوشش برام اشنا بود.. به نفس نفس افتاده بودم و در همون حال گریه می کردم.. صدای لرزونش زیر گوشم زیباترین نجوایی بود که می تونست قلب بی قرارم رو اروم کنه.. -- دلارام می مونی؟.. با گریه سرمو تکون دادم: می مونم.. -- برای همیشه؟.. - برای همیشه.. -- من ادمی نیستم که به راحتی ولت کنم دلارام..باید تا اخر عمر همینطور که اسیر اغوش هم شدیم کنارم باشی.. - می دونم..به خدا خودمم همینو می خوام....آرشام ..من.......... --هیسسسسسس..الان نه.. - چرا؟..چرا نه؟..می خواستم بگم من.............. --دلارام.. لبمو گزیدم..قفسه ی سینه م از روی هیجان شتابزده بالا و پایین می شد.. بی قرارتر از قبل برگشتم و خودمو محکم بهش فشار دادم.. دستامو دور کمرش حلقه کردم.. محکم بغلم کرده بود..جوری که نفس تو سینه م حبس شد.. زیر این بارون.. با قلبایی که به عشق همدیگه تو سینه هامون می تپید.. با تموم وجود عاشقش بودم.. ولی نذاشت بهش بگم..چرا؟.. چون نمی خواست اعتراف کنه؟.. غرورش و دوست داشتم..ولی یه روز مجبور میشه که اعتراف کنه..اینو دلم میگه.. رفتیم تو کلبه..آرشام درو بست.. هر دو حسابی زیر بارون خیس شده بودیم.. به آرشام نگاه کردم که موهای خوش حالتش خیس روی پیشونیش ریخته بود..رفت سمت شومینه ی چوبی ِ گوشه ی کلبه .. کمی از هیزمایی که کنارش بود و برداشت .. ریخت تو شومینه و روشنش کرد.. رو تخت نشستم..مانتوم خیس شده بود..شده بودم عینهو موش آب کشیده.. لباس به تنم چسبیده بود.. هوای شمال و دوست داشتم..بارون که می بارید آب و هواش محشر می شد.. آرشام پشتش به من بود.. یکی یکی دکمه های مانتومو باز کردم و از تنم در اوردم..زیرش یه تاپ بندی سفید پوشیده بودم.. با اینکه هوا سرد بود ولی زورم می اومد لباس گرم بپوشم..هیچ وقت عادت نداشتم.. پاچه های شلوارم تا زیر زانوخیس شده بود.. لبه ش و تا زانو لا زدم..مثل شلوارک شد.. از اینکه لباس، خیس تو تنم باشه بدم میاد..چاره نداشتم وگرنه همینو هم در می اوردم.. شالمو که همون اول از سرم برداشته بودم..اگه می چلوندمش راحت یه سطل آب ازش در می اومد.. موهامو با ملحفه ی روی تخت خشک کردم..نمناک بود.. هوا هم که سرده، امشب سرما نخوریم خیلی ِ ..باز خوبه شومینه هست.. یه لحظه به این فکر کردم که امشب با آرشام اینجا تنهام..تو دلم یه جوری شد .. دستم رو ملحفه موند.. از گوشه ی چشم نگاش کردم.. هنوزم باورم نمیشه مال هم شدیم..انگار که تمومش یه خوابه.. ولی واقعیت داره..الان من زن مردی هستم که همه ی وجودش پر شده از غرور.. مردی که با تموم اخما و بد اخلاقی هاش دنیای دلارام ِ .. ملحفه رو انداختم رو تخت و موهامو با دست زدم پشتم..دستامو گذاشتم رو تخت و خودمو به عقب مایل کردم..پا روی پا انداختم و تو همون حالت شیش دونگ حواسمو دادم به آرشام که با چه دقتی سعی داشت شعله های آتیش و ثابت نگه داره.. از لای در و پنجره سوز بدی می اومد..سردم شده بود ولی چیزی نداشتم بپوشم.. یکی از بندای تاپم از روی شونه م سر خورد ..و من بی خیال داشتم از پشت ِ سر آرشام و دید می زدم.. ناغافل برگشت و منو نگاه کرد..تا نگاه مسخ شده ش و رو خودم دیدم تنم گر گرفت..قلبم تندتر از قبل شروع به تپیدن کرد .. رو زانو نشسته بود ..و تو همون حالت که سرشو سمت من کج کرده بود اروم اروم از جاش بلند شد.. با تردید دستامو از رو تخت برداشتم و سرمو چرخوندم ..که مثلا دارم تابلوها رو نگاه می کنم ولی حرکتم زیادی تابلو بود .. میگن کرم از خود درخته..با یه تاپ بندی جلوش نشستم خب توقع دارم چکار کنه؟..معلومه دیگه.. نمی خواستم باهاش چشم تو چشم بشم..بار اولم نیست که جلوش اینجوری لباس می پوشم ولی نمی دونم چرا امشب به کل رفتارم عوض شده.. گونه های ملتهبم سرخ شده بود..هی گوشه ی لبمو می گزیدم.. دقیقا زمانی که به طرفم قدم برداشت کم مونده بود قلبم از حلقم بزنه بیرون.. روبه روم که ایستاد نگاش کردم..تو چشمام خیره شد.. بعد از چند لحظه نگاهشو به شونه های ب*ر*ه*ن*ه و از همه بدتر تاپی که نصفه و نیمه تو تنم بند شده بود دوخت.. خم شد رو صورتم..داغی تنم بیشتر شد و همزمان چشمامو بستم.. گرمی حضورشو از فاصله ی نزدیک حس کردم.. و بعد از اون نرمی پتویی که رو شونه هام نشست .. مات و مبهوت چشم باز کردم..نگاهه نافذش تو چشمام بود..توی اون لحظه قدرت هیچ حرکتی رو در خودم نمی دیدم.. لحنش گرم بود..آروم.. -- هوا سرد ِ می خوای سرما بخوری ؟..کلبه که هنوز گرم نشده .. قفسه ی سینه م از زور هیجان بالا و پایین می شد.. کی گرمای شومینه رو خواست؟.. آغوش خودش از هر آتیشی حرارتش بیشتر ِ ..من فقط اونو می خواستم.. خواست سرشو بلند کنه که نذاشتم و بی هوا دستامو دور گردنش حلقه کردم..همونطور مات تو جاش موند.. با چشمای متعجبش بهم زل زد.. از تو چشماش می خوندم چی می خواد..همونی که من بی تابش بودم.. حلقه ی دستامو تنگ تر کردم..مجبور شد کنارم رو تخت بشینه .. خودمو انداختم تو بغلش .. سفت کمرشو گرفتم.. صورتم رو قفسه ی سینه ش بود که زمزمه وار گفتم: گرمای آغوشت از هیزم و آتیش سریعتر می تونه تن یخ زده م و گرم کنه..وقتی تو بغلت باشم به هیچ چیز نیاز ندارم..همین برام بس ِ .. آهسته پتو رو از روی شونه هام پس زد .. محکم تر از قبل منو تو بغلش فشار داد.. ناخداگاه آه کشیدم و صورتمو تو سینه ش فشردم.. صدای لرزونش زیر گوشم بود..لرزشی که همراه با آرامش بود.. -- برای با تو بودن تردید ندارم..حتی ذره ای مردد نیستم..اما.. زندگى با مردى مثل من آسون نیست..ترسم از اینه نتونم تو رو اونطور که باید تو زندگی خوشبخت کنم..برای اولین بار از اینده واهمه دارم..تو زندگیم از چیزی نترسیدم..ترس برام معنایی نداشت ولی حالا .. تو رو دارم..از همین می ترسم..که نتونم..وسط راه زانو بزنم و تو............ سرمو بلند کردم..هنوز تو بغلش بودم..از فاصله ی نزدیک تو چشماش خیره شدم..با تموم صداقت و عشقی که در خودم سراغ داشتم.. - چرا اینجورى فکر مى کنى؟..تو نمى تونى ادم بدى باشى..گاهى وقتا ادما تو شرایط خاص عکس العملاى متفاوتى ازخودشون نشون میدن..تو هم اون موقع فکر مى کردى دارى کار درست و انجام میدى..مخصوصا اینکه شایان وسوسه ت کرده بود اون کارا رو بکنی.. سرشو اورد پایین..گذاشت رو شونه م..نفس عمیق کشید.. -- نمی دونم..انگار بین زمین و هوا گیر کردم..نمی دونم باید چکار کنم.. شایان همیشه دنبال منافع خودش بود..با حقه بازى و کلک نیمى از ثروت پدر ارسلان و تصاحب کرد.. ارسلان فهمید ولى اون موقع دیگه کارى ازش ساخته نبود..سر همین قضیه رابطه ى خوبى با شایان نداشت.. ارسلان هم ازش آتو داشت واسه همین خیلى وقتا شایان در مقابلش کوتاه مى اومد.... ازم فاصله گرفت..انگشتاشو تو موهاش فرو برد..دستم و گذاشتم رو شونه ش.. -- شایان به ظاهر مرد قدرتمندیه وگرنه همه ازش یه آتویى دارن..چجورى همیشه ازت حساب مى برد؟.. نگاهش و به رو به رو دوخت.. -- همیشه نه ..ولى خب شایان مى دونست هر کارى ازم برمیاد..از طرفى به اهداف من واقف بود..بنابراین وقتى سرسختى منو تو کارم دید متوجه شد من ادمى نیستم که به کسى باج بدم.. از کنارم بلند شد.. رفت سمت شومینه و چندتا هیزم دیگه انداخت تو اتیش تا خاموش نشه.. با گرماى حضورش و با وجود اتیشى که تو شومینه هر لحظه شعله ورتر مى شد هیچ سرمایى رو حس نمى کردم.. روى زمین زانو زده بود و کمى به سمت شومینه خم شده بود.. از جام بلند شدم..زنجیر و از دور گردنم باز کردم.. الله اى که فقط براى اون خریده بودم.. حواسش به شعله هاى اتیش بود..پشت سرش ایستادم..دستم و پایین بردم و قفل زنجیرش و باز کردم.. گرنبند ِ صلیب رو از دور گردنش باز کردم..خشکش زده بود..صلیب و تو دستش گرفت.. الله و اوردم پایین و اروم به گردنش بستم قفلش که بسته شد تو جاش ایستاد..برگشت و نگام کرد.. تعجب و تو چشماش دیدم.. با لبخند نگاهش کردم..صلیب تو مشتش بود و الله به گردنش.. حس مى کردم تو چشمام دنبال توضیح کارم مى گرده.. با لحنى که حتم داشتم دل واحساش و قلقک میده گفتم: اون روز که به حرفت گوش نکردم و با ارسلان رفتم خرید و یادته؟.. با اخم سرشو تکون داد.. با لبخند کمرنگی سرمو زیر انداختم .. - از روى لجبازى با تو اون کارو کردم..وگرنه حتى چشم دیدنش و هم نداشتم..اون روز وقتى ارسلان تو مغازه بود داشتم یکى یکى ویترین مغازه ها رو نگاه مى کردم که چشمم افتاد به این پلاک زنجیر ِ مردونه.. ازش خوشم اومد..نمى دونم چرا ولى دوست داشتم اونو بخرم..شاید چون اونو تو گردن تو تصور مى کردم.. از خودم پول نداشتم واسه همین گردنبندمو از گردنم باز کردم و به فروشنده ش گفتم مى خوام تعویض کنم.. با هزار بدبختى قبول کرد..مى گفت تا رسید خریدش نباشه نمی تونم تعویض کنم منم کلى واسه ش دلیل اوردم..بماند که چقدر به خاطرش دروغ گفتم.. سرمو بلند کردم ..عمیقا به من خیره شده بود.. -ارسلان بهم گفته بود که تولدته و مى خواستم اونو جاى هدیه ى تولد بهت بدم..با اینکه ازت دلگیر بودم.. مکث کوتاهى کردم .. - اون شب نتونستم ..با اتفاقاتى که پیش اومد نشد.. گردنبند و پیش خودم نگه داشتم تا تو یه فرصت مناسب اونو بهت بدم.. امروز وقتى گفتى حاضر بشم تا بریم بیرون وقتى داشتم لباسامو مى پوشیدم یادش افتادم..انداختم گردنم تا اگه فرصتى پیش اومد بهت بدم.. همیشه این صلیب و به گردنت مى دیدم ..گرچه برام جاى سوال داشت اما زمانی که گفتى از وقتى تصمیم گرفتى سرسخت و مغرور باشى یادگار کسى رو به گردنت انداختى که همیشه با غرور رفتار می کرده خواستم که دیگه اونو به گردنت نبینم.. چون حالا تصمیم گرفتى که تغییر کنى..میگى که دیگه نمى خواى به گذشته ت برگردى پس باید هر اونچه که به قبل مربوط میشه رو فراوش کنى.. و در همون حال با لحنى دلنشین و نگاهى خواستنى سرمو کمى به راست کج کردم و گفتم: حالا این هدیه رو از من قبول مى کنى؟.. هیج حرکتى نمى کرد..بدون اینکه حتى پلک بزنه نگاهش و تو جزء جزء ِ اعضاى صورتم چرخوند.. دستمو تو دستش گرفت..بدون مکث منو کشید سمت خودش..سفت بین بازوهاش نگهم داشت.. دستامو گذاشتم رو سینه ش.. حین اینکه کمرمو نوازش می کرد زیر گوشم زمزمه کرد:دلارام....دلارام ،دختر تو منو دیوونه می کنی..چرا با اینکه دارمت بازم دلتنگت میشم؟..هر دقیقه..هر ثانیه..هرروز که تو رو می بینم حس می کنم بهترین لحظاتمو دارم می گذرونم..و باز یه حس مبهم وتلخ بهم میگه شاید عمر این لحظات کوتاه باشه..می خوام این حس و پس بزنم ولی نمی تونم.... صورتمو تو دستاش گرفت..درحالی که تو چشمام زل زده بود با صدایی که تپش های قلبم و بالاتر از حد معمول می برد نجوا کرد: من خیلی خوش شانسم..تو زندگی رو به من برگردوندی.................... و ارومتر از قبل در حالی که جوشش اشک و تو چشمام حس می کردم ادامه داد: چطور شد که مال من شدی دلارام؟..تو رویایی یا حقیقت؟.. قطره ای اشک رو گونه م نشست..پلک زدم..نگاهم بارونی بود..مثل اسمون ِ امشب.. با بغض نگاش کردم..صورتشو تو دستام قاب گرفتم.. نگاهمو مملو از عشق کردم و تو چشماش دوختم..سرشو رو صورتم خم کرد.. اینبار چشمامو نبستم..صورتشو نزدیک و نزدیک تر کرد.. تا جایی که مرزی بین لبامون نموند.. گرمایی از اون لب ها به همه ی وجودم تزریق کرد که اگه تو کوهی از برف هم گیر افتاده بودم همین حرارت برای گرم شدنم بس بود.. دستاش و رو بازوهام حرکت داد..نفسای هر دو مون ملتهب بود و نگاهمون تب دار.. اینجا.. توی این کلبه.. کسی جز من و آرشام نبود..فقط ما.. با قلبایی که برای هم و به عشق هم می تپید.. با تنی گر گرفته از جنس آتش.. از حرارت ِ ن*ی*ا*ز.. از التهاب عشق.. عشقی که مستقیم به زبون نیاوردیم..ولی با دلامون تونستیم ثابتش کنیم.. چشمای هر دومون خمار شده بود.. رو دست بلندم کرد.. رفت سمت تخت.. شرشر بارون و صدای برخودش با شیشه ی پنجره سکوتمون بینمون رو می شکست.. منو گذاشت رو تخت..هنوز تو اغوشش بودم.. خواهانش بودم..خواهان کسی که بعد از این همه ی دنیام بود.. تو چشمای هم خیره شدیم..هر دو به نفس نفس افتاده بودیم..روم خیمه زد..صورتشو برد سمت گردنم..تو گودی گردنم و ب*و*س*ی*د.. دستامو ناخداگاه اوردم بالا..دکمه های پیراهنش و یکی یکی باز کردم.. چشمام خمار بود وسرمو بالا گرفته بودم.. هیچ حرفی نمی زدیم..حتی در حد زمزمه.. نفسامون از روی هیجان نامنظم بود..تو موهاش چنگ زدم.. تو حال خودم نبودم..کم مونده بود دیوونه بشم.. تن گر گرفته م از این همه حرارت در حال سوختن بود.. هیچ ترسی نداشتم..وقتی که هنوز با آرشام ازدواج نکرده بودم همیشه از چنین شبی توی زندگیم واهمه داشتم..شب اولی که با همسرم رابطه داشته باشم.. چه اون موقع که هنوز باهاش اشنا نشده بودم چه تا قبل از اینکه مال هم بشیم.. ولی از وقتی به عقدش در اومدم این ترس هر لحظه کمرنگ تر شد.. حس تعلق ِ خاطر.. حس اینکه دیگه مانعی بینمون نیست .. و با عشق اونو کنار خودم دارم باعث می شد ترس و از دلم دور کنم.. .. سرشو بلند کرد..صورتشو رو به روی صورتم قرار داد.. چشم تو چشم هم دوختیم.. ریتم نفساش منظم نبود..لباشو برد زیر گوشم .. -- دلارام.. تصمیمت برای موندن جدی ِ ؟!..تا کار از کار نگذشته ..بهم بگو..قسم می خورم اگه تو نخوای.. همین الان................ کمرشو گرفتم..محکمتر به خودم فشارش دادم.. نذاشتم جمله ش و کامل کنه .. صورتم و به صورتش چسبوندم.. - برات قسم خوردم آرشام..باید چکار کنم تا باورت بشه؟..الان اگه زمین و آسمونم یکی بشه بازم حرف من همینه..هیچ وقت تا این حد رو تصمیمم جدی نبودم..من تو رو می خوام..با همه ی وجودم ..هر چی هم می خواد بشه، بشه..فقط تو برام مهمی.. تو چشمام نگاه کرد..صداقت گفته هامو از تو چشمام خوند.. ب*و*س*ه* ی ریزی از لبام گرفت .. جای جای ِ صورتمو غرق ب*و*س*ه کرد .. از اینکه بخوام باهاش باشم ترسی نداشتم.. از اینکه دارم صفحه ی جدیدی از زندگیم رو ورق می زنم و.. از اینکه از فردا ..... دیگه دختر نیستم....

ازم فاصله گرفت..نفس نفس می زد.. چند تا نفس عمیق پشت سرهم کشید و چشماشو بست و بعد از چند لحظه باز کرد.. از روم بلند شد..هنوز داغ ِ داغ بودم..از طرفی از این کارش تعجب کرده بودم.. رفت گوشه ی کلبه ..یه پارچه ی نازک و از رو یه چیزی که شبیه صندوق بود برداشت.. یخچال شارژی بود .. درشو باز کرد و دو تا بسته رو بیرون اورد با 2 تا نوشابه.. مرتب نگاهشو از روم می دزدید..منم که از اون بدتر هنوز صورتم از هیجان سرخ بود.. -- شام امشبمون ساندویچ ِ سرد ِ..تو این گیر و دار از هیچی بهتره.. خودم و رو تخت بالا کشیدم و نشستم.. در همه حال فکرش کار می کرد..پس اینجا همه چی داره.. وقتی داشتم ساندویچمو می خوردم سنگینی نگاهشو کامل رو خودم حس می کردم..که اگه نوشابه نبود لقمه هام از گلوم پایین نمی رفت.. بعد از شام با یه کتری نسبتا کوچیک رو آتیش شومینه چایی درست کرد.. تو خودم بودم..تو شوک کاری که چند دقیقه پیش داشتیم می کردیم ..اون حرارت و تو خودم حس می کردم.. با اینکه هنوز اتفاقی نیافتاده بود.. وقتی چاییمو خوردم لیوان و دادم دستش که همراه با لیوان دستمم تو دستش گرفت..نگاهمون تو هم گره خورد.. چشماش داد می زد تو دلش چه خبره و.... نگاهه تب الود ِ من که وجود آرشام رو هر لحظه بیشتر از قبل طلب می کرد.. همونطور که نگاهش تو چشمام بود لیوان و گذاشت رو میز کنار تخت و کنارم نشست.. بدون هیچ حرفی اروم شونه هامو گرفت و خوابوندم رو تخت.. روم خیمه زد و در حالی که چشم تو چشم بودیم صورتشو به صورتم نزدیک کرد..هنوزم داغ بود..ب*و*س*ه هاش دیوونه م می کرد.. اگه اون شب به فکر شام نمی افتاد بدون شک از زور ضعف از حال می رفتم.. هر دو خیس از عرق کنار هم افتادیم..اون نفس نفس می زد و من حس می کردم دیگه چشمامو نمی تونم باز نگه دارم.. تنم خرد بود..نا نداشتم تکون بخورم.. آرشام با چشمای خمار نفس زنون صورتشو برگردوند سمتم و نگام کرد.. لباسامون هر کدوم یه طرف افتاده بود..با دیدنم توی اون حال و روز سریع رو تخت نشست و لباساشو پوشید.. بدون اینکه چیزی بگه بلند شد.. چشمام بسته شد ..ندیدمش داره چکار می کنه ولی چند لحظه بعد صدای چرخش قاشق رو تو لیوان شنیدم.. آهسته لای چشمامو باز کردم..گلوم خشک شده بود..از بس نفس نفس زده بودم.. کنارم نشست و با لحنی اروم که نگرانی رو هم می تونستم توش حس کنم گفت: از این شربت بخور تا فشارت بیاد بالا..رنگت پریده .. لیوانو گذاشت رو میز کنار تخت و دستشو گذاشت زیر سرم ..کمک کرد بشینم.. و نشستنم همانا و جیغ کشیدنم همان.. درد بدی تو دل و کمرم پیچید..دردش جوری بود که یه لحظه شدید می شد و یه لحظه چیزی ازش حس نمی کردم.. یه جورایی مثل دوره ی ماهانه م منتهی این شدیدتر بود.. در حالی که منو تو بغلش گرفته بود لیوان شربت و گرفت جلو لبام..احساس تشنگی می کردم واسه همین تا نیمه های لیوان و سر کشیدم.. شیرینی شربت بی تاثیر نبود و حس کردم می تونم چشمامو باز نگه دارم ولی دردم زیاد بود.. -- درد داری؟.. با گریه نالیدم: خیلی..دلم و کمرم خیلی درد می کنه.. روی سرمو بوسید و موهامو نوازش کرد..سرمو گذاشت رو سینه ش و تو همون حالت که نوازشم می کرد گفت: اگه بارون بند می اومد می شد یه کاری کرد ولی تو این وضعیت نمی تونیم از کلبه بریم بیرون..تا خودمون و برسونیم به ماشین حالت بدتر میشه.. -درد دارم آرشام........و با گریه چشمامو رو هم فشار دادم و نالیدم.. اشکام قفسه ی سینه شو خیس کرده بود..از کنارم بلند شد..تا به خودم بیام و ببینم می خواد چکار کنه رو دستاش بلندم کرد .. رفت سمت شومینه..کنار اتیش نشست و منو گذاشت رو زمین.. بعدشم رفت بالشت و پتو رو اورد..رو به اتیش نشست و منو گذاشت بین پاهاش..از پشت تو بغلش بودم وسرم رو سینه ش بود.. بالشت و گذاشت کنارم و پتو رو کشید روم..موهای بلندمو نوازش می کرد.. چه حس خوبی بود.. هنوزم درد داشتم ولی حس می کردم حالا کمتر شده.. دیگه شرمی ازش نداشتم.. -- بدنت باید گرم بمونه اینجوری بهتره..کنار اتیش دردت کمتر میشه.. لبامو با زبون تر کردم..خواستم لبخند بزنم ولی نتونستم..یه رد کمرنگی ازش نشست رو لبام.. - دیوونه ی این.. توجهاتم.. خم شد زیر گوشم گفت: هر کی خربزه می خوره پای لرزشم باید بشینه.. داغ شدم..اروم با چشمای خمار گفتم: منظورت که من نبودم؟!..خودتو میگی دیگه؟!.. -- چی فکر می کنی؟.. - من میگم تو.. --کاری که کردم و حالا دارم جورشو می کشم.. - جورشو کشیدن سخته؟.. صداش برام مثل لالایی بود..اروم و گوش نواز.. -- فقط با تو باشم..در اونصورت هر چیزی برام اسون میشه.. چشمام داشت بسته می شد..گرمای آغوشش کنار آتیش بی تاثیر نبود.. - هر ..چیزی؟!.. و صداش نرمتر از قبل شد.. -- چشماتو ببند..من پیشتم.. -آرشام..تو....من........ --هیسسسسس..بخواب گربه ی وحشی من.. بین خواب و بیداری خندیدم..هنوزم بهم می گفت گربه ی وحشی.. ولی حالا حس مالکیت رو هم بهش اضافه می کرد.. ما فقط مال هم بودیم..همه ی وجودم متعلق به آرشام بود .. حتی تقدیر و سرنوشت هم نمی تونه بینمون جدایی بندازه.. ***************************** نور کمی از پنجره نشست رو صورتم که باعث شد اروم لای چشمامو باز کنم.. چشمای خمارم و چند بار باز و بسته کردم..هنوز هوشیار نشده بودم.. نگاهمو اطراف کلبه چرخوندم..تازه یادم اومد.. من و آرشام.. دیشب تو کلبه با هم....... حواسم به خودم نبود یه دفعه رو تخت نشستم..آخ.. همونطور که ملحفه رو تا بالای سینه هام نگه داشته بودم با اون یکی دستم زیر دلمو گرفتم..یه کم درد داشتم..دردش سرد بود واسه همین تا حدی اذیت می کرد.. با وجود اتفاقات دیشب جای تعجب نداشت.. حتما آرشام منو آورده بود رو تخت..تا جایی که یادم میاد کنار اتیش خوابم برده بود.. تو کلبه نبود..پرده ی حریر و نازکی که پنجره رو پوشونده بود و کنار زدم..صبح شده بود..دیگه بارون نمی اومد.. اروم اروم با هزار بدبختی لباسامو پوشیدم..ولی مانتومو تنم نکردم..دیشب تا صبح کنار اتیش خشک شده بود.. ملحفه رو دورم پیچیدم و رفتم بیرون.. احساس گرما می کردم..نیاز داشتم یه کم هوا بخورم.. دستمو گذاشتم رو دستگیره ی چوبی و درو باز کردم..در با صدای قیژی باز شد..رفتم بیرون.. آرشام پشت به در به ستون چوبی کلبه تکیه داده بود.. با صدای در برگشت و نگام کرد.. با دیدنم تکیه ش و از ستون برداشت و اومد سمتم .. اخماش تو هم رفت.. - چرا بلند شدی؟..بیرون سرد ِ برو تو.. هنوزم بی حال بودم.. - تو کلبه گرمم بود..بذار یه کم باشم بعد میرم.. تا جمله م تموم شد دستشو گذاشت رو پیشونیم..بعد هم گونه هام.. لحن و صداش نگران شد.. -- دختر تو که تب داری.. دستشو از روی گونه م برداشتم و تو دستم گرفتم.. - چیزی نیست حتما به خاطر دیشبه که زیر بارون بودم..فک کنم سرما خوردم.. دست چپشو دور شونه م حلقه کرد و وادارم کرد برم تو.. -- داری تو تب می سوزی اونوقت میگی چیزی نیست؟..رنگت حسابی پریده..نباید راه بری.. نشوندم رو تخت و خودش رفت سمت شومینه..کتری ِ رو اتیش و با دستمال برداشت.. دو تا لیوان دسته دار رو زمین گذاشت و اروم اروم شیر تو کتری رو ریخت تو لیوانا.. تو یکیش کمی شکر ریخت و شیرینش کرد..لیوان شیر و داد دستم و تو چشمام نگاه کرد.. عین پدری که با تحکم داره با بچه ش حرف می زنه انگشت اشاره ش و سمتم گرفت و گفت: لیوان و خالی ازت می گیرم.. لبامو ورچیدم و به لیوان ِ تو دستم نگاه کردم.. - خیلی زیاده..اشتها ندارم.. و جدی تر از قبل جوابمو داد: این بهونه ها رو من جواب نمیده....دیگه باید راه بیافتیم.. -بر می گردیم خونه؟.. و لبخندی که رو لبام کش اومده بود با جواب ارشام کشش پاره شد.. -- میریم پیش دکتر.. تا اسم دکترو اورد تند گفتم: نه بابا دکتر واسه چی ؟؟!!..باور کن حالم خوبه..من که.......... -- دلارام.......... لبام به هم دوخته شد..همون نگاهه خیره و جدی کافی بود که بفهمم نباید حرف رو حرفش بیارم.. اخمامو کشیدم تو هم و زیر لب جوری که نشنوه گفتم: اونوقت بهش میگم خودخواه بدش میاد..زورگو........ رو به روم رو صندلی چوبی نشسته بود و لیوانش دستش بود.. تو همون حالت که داشتم شیرم و مزه مزه می کردم زیر چشمی نگاش کردم.. از گوشه ی چشم چپ چپ نگام می کرد..فهمیدم جمله ی زیر لبیمو شنیده.. لیوانو از لبام دور کردم و عین اینایی که مچشونو گرفتن لبخند پت و پهنی تحویلش دادم .. نتونست طاقت بیاره و با دیدن حالت صورتم که حتما با اون لبخند خنده دارتر هم به نظر می رسیدم لبخند همیشگیش نشست رو لباش وسرشو انداخت پایین.. به صورتش دست کشید و دستشو گذاشت رو لباش..صورتش سرخ شده بود.. از جاش بلند شد رفت سمت پنجره و پرده رو کنار زد.. لیوان شیرش و تا ته سر کشید.. با چشمای از کاسه بیرون زده داشتم نگاش می کردم که برگشت و نگام کرد.. با دیدن حالت متعجبم ابروهاشو انداخت بالا.. - چجوری تونستی شیر ِ به اون داغی رو تا ته سر بکشی؟!.. لیوانو اورد بالا و نگاش کرد.. -- داغ نبود.. با تردید شیرمو مزه کردم..لبم یکم سوخت.. نه اونجوری که خیلی داغ باشه ولی خب یه نفس هم نمی شد سر کشید..این کلبه و اتفاقاتش برامون بهترین خاطره شد..نمی تونستم ازش دل بکنم.. ارشام منو رو دست بلند کرده بود..دیگه هیچ دردی نداشتم ولی تبم هنوز پایین نیومده بود.. با لبخند نگاش کردم ولی اون با اخم حواسش به جلو بود.. - آرشام بذارم زمین یکی ببینه بد میشه.. -- صبح به این زودی کسی این دور و اطراف نیست.. - می تونم راه برم..باور کن حالم خوبه.. ایستاد..تو چشمام نگاه کرد.. -- درد نداری؟.. سرمو تکون دادم.. - نه..هیچی.. آروم گذاشتم زمین..دستشو گذاشت رو پیشونیم.. -- ولی هنوز تب داری.. - مهم نیست..یه سرماخوردگی ساده ست.. همون موقع یه عطسه کردم.. دستمو گرفت.. -- راه بیافت باید بریم پیش دکتر.. هیچی نگفتم ودنبالش رفتم..وقتی اینطور بهم توجه می کرد دیگه رو زمین بند نبودم.. ماشین همون جایی بود که دیروز عصر پارکش کرده بود.. سوار شدیم و ارشام حرکت کرد.. ****************************** دکتر یه سرم برام تجویز کرد که همونجا برام تزریق کردن با چند تا آمپول وقرص و شربت.... تبم کمتر شده بود ولی هنوز احساس گرما می کردم.. بعد از اون رفتیم رستوران .. ارشام سفارش یه میز صبحونه ی مفصل داد.. حالا که سرحال تر شده بودم احساس گرسنگی می کردم..از همه مهمتر اینکه ارشام رو به روم نشسته بود و گرمی نگاهش و لحظه ای ازم دریغ نمی کرد.. صبحونه رو خوردیم و حرکت کردیم..فک می کردم میریم خونه ی عمومحمد ولی آرشام داشت می رفت سمت شهر.. - مگه نمیریم خونه پیش عمومحمد و بی بی؟.. نیم نگاهی بهم انداخت و در حالی که تموم حواسش به جاده بود گفت: یه کم ِ دیگه صبر کنی رسیدیم.. - کجا؟!.. جوابمو نداد و چند لحظه بعد رو به روی یه فروشگاه نگه داشت.. - پیاده شو رسیدیم.. اروم در ماشین وباز کردم و پیاده شدم..آرشام اومد و کنارم ایستاد..دستمو تو دستش گرفت و رفت سمت فروشگاه.. - اینجا اومدیم چکار؟!.. -- صبر کن می فهمی.. رفتیم تو..یه فروشگاه پر از لباس و کیف و کفش..همه هم خوش دوخت و شیک .. بعد از اینکه با اصرار آرشام کلی خرید کردیم برگشتیم تو ماشین.. آرشام خریدارو گذاشت رو صندلی عقب و ماشین و روشن کرد.. - این همه خرید واسه چیه؟!..هر چی ازت پرسیدم گفتی بعد بهم میگی.. -- من و تو در حال حاضر با هم زن و شوهر هستیم یا نه؟.. - خب اره..این چه سوالی ِ ؟!.. -- اونوقت ما چه جور زن وشوهری هستیم که یه عکس دو نفر ِ از خودمون نداریم؟.. با تعجب نگاش کردم.. نگام کرد و به نشونه ی «چیه چرا ماتت برده؟..» سرشو تکون داد.. - سوالت یه کم غیرمنتظره بود..چرا اینو پرسیدی؟.. کنار خیابون زد رو ترمز و خم شد سمتم..از شیشه ی پنجره به بیرون اشاره کرد و گفت: واسه این.. مسیر نگاهشو دنبال کردم.. »« آتلیه و استودیو عکاسی شمیم »« با ذوق برگشتم و نگاش کردم.. - ای جـــونم یعنی می خوای دو نفری عکس بگیریم؟!.. با اخم شیرینی نگام کرد و گفت: تو این زمینه خیلی دیـــر می گیری .. پیاده شد.. ذوق داشتم..همچین پریدم پایین که خودمم توش موندم..یه کم کمرم درد گرفت.. -- چکار می کنی؟..هنوز حالت کامل خوب نشده.. با لبخند نگاش کردم.. - عالیم..بهتر از این نمیشه..خب بریم دیگه.. خواستم برم سمت اتلیه که دستمو گرفت و گفت: کجــــا؟!..عجله نکن میریم هنوز لباسا تو ماشین ِ .. به محض اینکه لباسا رو برداشت دستمو دور بازوش حلقه کردم .. رفتیم تو ..3 تا دختر و 1 پسر هر کدوم مشغول یه کاری بودن.. انگار ارشام و می شناختن ..کلی تحویلمون گرفتن.. یکی از دخترا منو برد تو یه اتاق و گفت اماده شم.. لباسامو یکی یکی پوشیدم..مانتوم سفید بود..تا کمی بالاتر از زانو که یه کمربند چرم سفید هم تو قسمت کمرش کار شده بود..و شال و کیف دستی کوچیک و شیک به رنگ قرمز اتشین..کفشمم سفید بود با شلوار کتان سفید شیری.. از وقتی فهمیده بودم می خوایم عکس دو نفره بندازیم احساس می کنم حالم از قبل خیلی بهتر شده.. آرشام کت وشلوار مشکی براق گرفته بود با پیراهن سفید شیری و کراوات مشکی دودی.. وقتی دیدمش با دیدن تیپ و قد و هیکل بیستش خشکم زد..فوق العاده شده بـــــود.. هنوز کسی تو اتاق نیومده بود..چند بار نگاهش و رو هیکلم چرخوند..رضایت و شیفتگی رو تو چشماش خوندم.. به طرفم اومد و رو به روم ایستاد.. تو چشماش زل زدم: بابا خوش تیــــپ............و با دست یقه ش و مرتب کردم و دستامو گذاشتم رو سینه ش.. خودمو کامل بهش چسبوندم..چشم ازم بر نمی داشت..خیره شده بود تو چشمام.. با شیطنت ابروهامو انداختم بالا و با لبخند گفتم: شوهر به این خوش تیپی رو خدا قسمت هر کس نمی کنه ها.. لبخند کمرنگی نشست رو لباش..رو گونه هاش چال افتاد.. با ذوق دستمو گذاشتم رو گونه ی راستش.. و چال اون یکی گونه ش و بوسیدم.. سرمو اروم کشیدم عقب..دستاشو دو طرف صورتم گذاشت ..سرشو اورد جلو..چشمامو بستم..لبای داغش و پشت پلکام حس کردم .... و اروم چشمامو بوسید.. صورتشو برد پایین و زیر گوشم گفت: تو دختر فوق العاده ای هستی..دختری که خیلی راحت می تونه تو قلب سنگی مرد مغرور و سرسختی مثل من نفوذ کنه..خدا تو رو سر راه من گذاشت تا به خودم بیام..همیشه می دونستم و احمقانه سعی داشتم خودمو یه جوری کنار بکشم..ولی نمی دونستم با وجود تموم این قضایا بهترین اتفاق قراره تو زندگیم بیافته و همون اتفاق منو به خودم بیاره....... به صورتم دست کشید.. - هیچ وقت به خاطر صورت زیبایی که داشتی سمتت کشیده نشدم..همیشه به رفتارت توجه می کردم....و تو رو دست نیافتنی دیدم ...............صورتشو اورد نزدیک.................. اروم تر از قبل ادامه داد:همین منو و*س*و*س*ه کرد بهت نزدیک بشم و.. صدای در باعث شد از هم فاصله بگیریم........... نفس تو سینه م حبس شده بود.. دستمو تو دستش گرفت..سرمو بلند کردم.. نگاهه گیرا و نافذش از همیشه بیشتر منو جذب خودش می کرد.. چند تا عکس دو نفره تو ژستای مختلف انداختیم.. قرار شد یه سری با فتوشاپ روشون کار بشه و بقیه رو اصلشونو بهمون بده.. تا عصر حاضرشون می کرد و تحویلمون می داد.. **************************** بی بی درو برامون باز کرد..با دیدنمون لبخند گرمی نشست رو لباش.. در همون حال که درو کامل باز می کرد تا بریم تو گفت: الهی دورت بگردم مادر..خداروشکر که برگشتین..دیشب تا صبح خوابم نبرد..گفتم تو این بارون کجا موندین.. بغلش کردم و بوسیدمش.. - ببخش بی بی نگرانتون کردیم..نتونستیم برگردیم بارون شدید بود.. -- می دونم مادر ..چون با آقا بودی خاطرم جمع بود چیزی نمیشه....بیاین تو هوا سرده.. داشتم کفشامو در می اوردم که بی بی رو به آرشام گفت: راستی پسرم مهمون داریم.. -- کیه بی بی؟!.. صاف وایسادم..با نگرانی نگاش کردم ولی لبخند اطمینان بخشی رو لبای بی بی بود که تا حدی خیالمو راحت کرد.. - نگران نباش دخترم آشناست..می گفت اسمش کیوان ِ ..تو روستا عمومحمد و می بینه وسراغ آقای مهندس و ازش می گیره ........... رو به آرشام گفت: پسرم یادمه که قبلا گفته بودی اگه همچین ادمی با این نشونی اومد پیشمون تو خونه راش بدیم ما هم اوردیمش اینجا.. دیشب می خواست بیاد دنبالت ولی بارون می اومد نتونست..مرتب می گفت یه کار مهم باهات داره..خیلی عجله داشت.. آرشام سرشو تکون داد و به من نگاه کرد.. رو به بی بی گفت: دلارام حالش زیاد خوب نیست دیشب سرما خورده مراقبش باشید .. بی بی زد رو دستش و منو نگاه کرد.. آرشام رفت تو اتاق.. بی بی - خدا مرگم بده دختر چرا نگفتی مریض شدی؟..برو تو..برو تو دخترم هوا سرده حالت خدایی نکرده بدتر میشه .. - بی بی خوبم..آرشام یه کم بزرگش کرده وگرنه چیزیم نیست.. دستشو گذاشت پشتم و رفتیم تو.. -- حتما یه چیزی می دونه که میگه مادر..برو تو اتاقت استراحت کن تا برم واسه ت یه سوپ خوشمزه و گرم درست کنم..یه استکان جوشونده که بخوری و استراحت کنی زود خوب میشی دخترم.. هر چی تعارف کردم قبول نکرد..خدا می دونه که چقدر دوستش داشتم..واسه همچین مادری حیفه که داغ عزیزش و ببینه.. ولی خب..هیچ کار خدا بی حکمت نیست.. -- دیشب تا حالا گوشیت خاموش ِ ..واسه اولین بار ِ می بینم گوشیتو خاموش کردی..آرشام ما الان تو اوضاع درستی نیستیم..حواسمون جمع نباشه کارمون ساخته ست.. با شنیدن صدای مردی که برام غریبه بود فهمیدم همون کیوان ِ که بی بی در موردش می گفت حواسم جمع ِ اتاقی شد که هر دوی اونها اونجا داشتن با هم حرف می زدن.. آرشام_ خبری شده؟.. -- اوضاع اونور ریخته بهم.. -آرشام_ تا دیروز صبح که باهات حرف می زدم همه چیز رو به راه بود.. -- شایان واسه چند نفر مشکل درست کرده..شکوهی و تموم کارکنان ویلات و با خودش برده..تهدید کرده تا تو نیای ولشون نمی کنه..یکی از گروگانا که سنشم بیشتر بوده ظاهرا مشکل قلبی پیدا کرده ..بچه ها خبر دادن اگه به موقع نرسه بیمارستان تموم می کنه..توشون یه بچه هم هست..مثل اینکه بچه ی یکی ازخدمه هاست که اورده بوده پیش خودش.. آرشام با عصبانیت داد زد: به خدا با همین دستای خودم می کشمش کثافت ِ رذل و..این حیوون چرا دست بردار نیست؟.. -- اون فقط تو رو می خواد..از طرفی ..دلارام.................. با خشونت فریاد زد: خفه شو کیوان.. دیگه ادامه نده.. -- خیلی خب..باشه اروم باش..تو میگی چکار کنیم؟..بچه ها منتظر یه اشاره ی تو وایسادن همین که دستور بدی تمومه.. آرشام- که بعدشم اون بی همه چیز خیلی راحت مثل آب خوردن دخل اون بدبختا رو بیاره اره؟!..نه این راهش نیست.. -- پس راهش چیه؟..می خوای خودتو تسلیمش کنی؟..لیاقت چنین ادمی فقط یه چیزه .. آرشام_ ولی قصد من یه چیز دیگه ست..شایان هنوز تاوان کارایی که کرده رو پس نداده.. -- فعلا که یه عده ی دیگه دارن تاوانش و پس میدن..آرشام تو بد مخمصه ای افتادیم..از اینجا به بعدش دیگه به ما ربط پیدا نمی کنه..بذار.................... آرشام_ خودت می فهمی چی داری میگی؟..اون ادما به خاطر من گیر شایان افتادن..نمی تونم ساده از این قضیه بگذرم.. -- چکار می کنی؟.. آرشام_ از دلارام خیالم راحته اینجا جاش امنه..من و تو همین امشب بر می گردیم تهران.. این بازی ِ کثیف و خودم شروع کردم خودمم تمومش می کنم..هر چی دست رو دست بذاریم وضع از اینی که هست بدتر میشه.. -- خودت می دونی که این کارت یه ریسکه..بذار از راهش وارد شیم..مطمئن باش این راهش نیست آرشام.. آرشام_ تنها راهش همینه..تا وقتی که شایان تاوان کارایی که کرده رو پس نده نمی خوام کاری بکنی.. --خیلی خب..اگه تصمیمت اینه منم حرفی ندارم..ولی چطور می خوای دلارام و راضی کنی؟!.. آرشام_..نمی دونم.... مات و مبهوت دستمو گذاشتم رو دهنم.. آروم عقب عقب رفتم و از در فاصله گرفتم.. پشتم خورد به دیوار.. چشمام پر از اشک شد.. بغض بدی تو گلوم نشسته بود که با شوک ِ شنیدن حرفاشون هر لحظه سنگین تر می شد..احساس خفگی بهم دست داده بود.. در اتاق باز شد .. آرشام تو درگاه ایستاد و با دیدن من توی اون حال و روز اولش با تعجب نگام کرد .. ولی خیلی زود به خودش اومد و.. به طرفم دوید..
شونه هامو گرفت ..با بغض و نگاه اشک الودم زل زدم تو چشماش.. - تـو....تو و دوستت داشتید چی به هم می گفتید؟..آرشام تو.. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و صدای هق هقم بلند شد.. سرمو گذاشت رو سینه ش و سعی داشت ارومم کنه.. ولی چطور می تونستم اروم باشم؟.. آرشام با پای خودش داره میره تو دهن شیر.. می خواد تنهام بذاره وبره.. چطور می تونستم طاقت بیارم؟.. --هیسسسس..دختر اروم باش هنوز که چیزی نشده.. دستمو رو پیراهنش مشت کردم و صورتمو تو سینه ش فشار دادم.. - می خوای منو اینجا تنها ول کنی و بری ..آرشام نرو..اون عوضی خطرناکه هر کار ازش بر میاد...... همونطور که تو بغلش بودم راه افتاد سمت اتاق..اشکامو با دست پاک کردم.. کیوان و دیدم که تو درگاه ایستاده و با ناراحتی ما رو نگاه می کنه.. رفتیم تو و آرشام درو بست..هر دو تنها تو اتاق بودیم و به هیچ عنوان حاضر نبودم از تو بغلش بیام بیرون.. نشست رو زمین و منو تو اغوشش نگه داشت.. شال و از رو سرم برداشت و روی موهامو بوسید.. اروم گفت: چرا با خودت اینجوری می کنی دلارام؟..من که بهت گفته بودم باید این بازی رو تمومش کنم.. سرمو با شتاب از روی سینه ش بلند کردم.. زل زدم تو چشماش و تند تند با حالت عصبی گفتم: نه..من نمیذارم بری..تو گفتی گذشته ت و فراموش کردی می خوای به ایندمون فکر کنی..گفتی که من برات مهمم پس نباید بری..باید پیشم بمونی.. -- دلارام متوجهم تو الان تو وضعیت خوبی نیستی..وقتی اروم شدی حرف می زنیم.. با دست پسش زدم و از جام بلند شدم.. رو بهش با صدای بلند گفتم: چی چی رو اروم باشم؟..حتی اگه 10 سالم بگذره باز با رفتنت مخالفت می کنم..تو به من قول دادی..مرد و مردونه بهم گفتی تنهام نمیذاری..گفتی باهام می مونی.. بلند شد و رو به روم ایستاد..تموم مدت اخماش تو هم بود.. سعی کرد اروم حرف بزنه.. -- هنوزم سر حرفم هستم..من هیچ وقت تنهات نمیذارم اینو بهت قول دادم ولی دیشب کنار اتیش وقتی از گذشته م برات گفتم اینو هم گفتم که باید به این بازی خاتمه بدم..الان جون چندتا ادم بی گناه تو خطره..اونم به خاطر من.. بازوهامو گرفت و خیره شد تو چشمام.. --دلارام خواهش می کنم درکم کن..من باید برم..بهت گفتم که تغییر کردم، نمی تونم بی تفاوت از این همه اتفاق بگذرم..من میرم ولی خیلی زود بر می گردم.. دستاشو پس زدم و با بغض گفتم: اگه برنگشتی چی؟..هان؟..اگه رفتی و اون کثافتا یه بلایی سرت اوردن چی؟...ما تازه دیشب ..... بغض تو گلوم باعث شد صدام ارومتر بشه .......... با هق هق زانو زدم و صورتمو تو دست گرفتم..چند لحظه بعد حضورش و کنارم حس کردم .. سرشو به سرم چسبوند و زیر گوشم با صدای لرزونی گفت: دلارام با خودت اینکارو نکن..اره می دونم ما دیشب رسما مال هم شدیم..ولی تو رو به همون خدایی که می پرستی قسمت میدم بهم فرصت بده کار نیمه تموممو تموم کنم..تا کی باید مثل دوتا فراری زندگی کنیم؟.. توی این همه تشویش و اضطراب.. اگه بهم اعتماد داری قبول کن تا با خیال راحت امانتیمو دست عمومحمد و بی بی بسپارم.. دستمو از رو صورتم برداشتم و با هق هق دور گردنش حلقه کردم.. برام سخته.. نمی تونم .. این کارش ریسک بود..یه ریسک ِ بزرگ.. حس بدی داشتم..حسی که هر لحظه قوی تر می شد.. سرمو بلند کرد و با دستاش صورتمو قاب گرفت..اروم اروم اشکامو پاک کرد .. - تو دختر محکمی هستی.......... و با لبخند زل زد تو چشمامو ادامه داد: بیخود که انتخابت نکردم..زن ارشام باید قوی باشه.. یادت نره تو همون دختری هستی که به من امید ِ زندگی داد..حالا که دارمت چرا فکر می کنی روی زندگیم ریسک می کنم؟..من دیگه تنها نیستم .. تو رو دارم ..پس برمی گردم.. محکم بغلش کردم..یک دم گریه م بند نمی اومد.. حرفاش می تونست ارومم کنه..ولی دلم.. تو دلم ترس بدی نشسته بود.. ترس از دست دادن کسی که همه ی دنیام بود.. شاید فقط یه حس باشه..اما.......... خدایا می ترسم........... *************************** از همون صبح ماتم گرفته بودم ..چشمام فقط اونو می دید..با زبون ِ بی زبونی با همون نگاه پر از غمم بهش می گفتم که نمی خوام بری.. متوجه می شد و سرشو به ارومی تکون می داد..می گفت نمی تونم..مجبورم که برم.. خواستم باهاش قهر کنم ..اما نتونستم.. دلم نمی اومد این دم رفتن دلخوری بینمون باشه.. گفتم قهر کنم به این بهونه می مونه ولی اون آرشام بود..کسی که در همه حال مغرور بود.. الان دیگه اون ادم سرد و خشک ِ قدیم نیست..محبت و درک می کرد و با عشق بیگانه نبود.. ولی هنوزم غرور ِ مختص به خودش و داشت.. همراه بقیه تو هال نشسته بودیم که آرشام کاملا نامحسوس با سر به اتاق اشاره کرد.. نگاهمو تو جمع چرخوندم..کسی حواسش به ما نبود.. بی بی داشت تو استکانا چایی می ریخت..عمومحمد و کیوانم با هم حرف می زدن.. اروم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق..چند لحظه بعد آرشامم اومد تو و آهسته درو بست.. رفتم پشت پنجره ودست به سینه به دیوار تکیه دادم..برنگشتم نگاش کنم.. ازش دلگیر نبودم اما......... راضی به رفتنشم نبودم..رو همین حساب دلم پر بود.. حضورشو پشت سرم احساس کردم..یه دستش و دور کمرم حلقه کرد و دست دیگه ش و گرفت جلوم.. تو دستش یه جعبه بود..با تعجب بدون اینکه حرفی بزنم سرمو چرخوندم و نگاهش کردم.. به جعبه ی تو دستش اشاره کرد که یعنی بگیرش.. جعبه رو ازش گرفتم و اروم درشو باز کردم.. یه شیشه عطر بود..بیرون اوردم و بوش کردم..مات و مبهوت به شیشه نگاه کردم..بوی عطر یاس.. خودش بود..همونی که آرشام عادت داشت اخر شبا تو اتاقش بزنه..حتی اون شب رو میز تو اتاقش شبیه این شیشه رو دیده بودم.. - این همون....... زیر گوشم زمزمه کرد: همیشه علاقه ی خاصی به گل یاس داشتم..از همون بچگی..عادت کرده بودم هر شب قبل از خواب کمی از این عطر تو اتاقم بزنم..باورت میشه بدون اون خوابم نمی برد..هر عادتی که داشتم و طی این 10 سال تونستم ترک کنم ولی اینو نه.. کمرمو محکم به خودش فشار داد ..شال و از رو سرم برداشت و موهامو بو کشید.. هرم گرم نفس هاش که لا به لای موهام پیچید باعث شد چشمامو آهسته ببندم وسرمو کمی به عقب مایل کنم..چه حس خوبی بود.. ولی وقتی به این فکر کردم که تا 1 ساعت دیگه باید باهاش خداحافظی کنم اشک تو چشمام حلقه بست.. -- تا وقتی برگردم هر شب قبل از خواب اینو بزن .. می خوام همیشه منو کنار خودت احساس کنی.. لرزش شونه هامو حس کرد..سرشو کنار کشید..شونه هامو گرفت و برم گردوند..با دیدن صورت خیس از اشکم اخماش تو هم رفت .. سکوت کرده بودیم..نگاهه خیره ی هردومون تو چشمای همدیگه بود.. سرمو زیر انداختم ..به شیشه ی عطر که تو دستام بود نگاه کردم.. انگشتشو گذاشت زیر چونه م و وادارم کرد سرمو بلند کنم.. نگام افتاد به گردنبند الله ای که تو گردنش بود.. خدایا خودت نگهدارش باش.. با پشت دست اشکامو پاک کردم..صورتشو به صورتم نزدیک کرد..زل زدم تو چشماش.. ب*و*س*ه ی غیرمنتظره ای که رو لبام نشوند وجودمو آتیش زد.. لباش رو لبام بود که دست سردمو تو دستش گرفت..تنم داغ بود ولی دستام درست متضاد حرارت بدنم سرد و یخ زده بود.. با عطش خاصی لبامو می ب*و*س*ی*د.. شیشه ی عطرو از دستم گرفت و تو همون حالت که تو بغلش بودم دستشو برد پشت و شیشه رو گذاشت رو صندوقی که درست پشت سرم بود.. محکم بغلش کردم..چقدر بهش نیاز داشتم.. دستای آرشام دور کمرم حلقه شده بود و دستای من دور گردنش..سفت همو بغل کرده بودیم و می ب*و*س*ی*د*ی*م.. نفسای هردومون تند و نامنظم شده بود..احساس گرمای شدیدی می کردم.. با عطش ازش جدا شدم و نفس زنون درحالی که نگاهه خمارم به لباش بود گفتم:آرشام..کم مونده دیوونه بشم..حس می کنم دارم تو کوره ای از اتیش می سوزم.. حال اونم دست کمی از من نداشت..هرم نفساش که تو صورتم می خورد پوستمو می سوزوند.. گونه مو ب*و*س*ی*د.. لباشو برد زیر گوشم و لاله ی گوشمو به دندون گرفت..یه حالی شدم..که اگه آرشام کمرمو محکم نگرفته بود افتادنم حتمی بود.. دستامو گذاشتم رو شونه هاش.. - آرشام..خواهش می کنم..الان اگه یکی درو باز کنه و............. نذاشت ادامه بدم و با لباش دهنمو بست..شدیدتر از قبل منو ب*و*س*ی*د و در همون حال کمرمو نوازش کرد.. عقب عقب رفت سمت در.. ولم نکرد..خواستم بکشم کنار نذاشت.. پشت به در ایستاد و همونطور که منو تو آغوشش داشت دستشو برد پشت و درو قفل کرد.. با بدبختی خودمو عقب کشیدم..زورش خیلی زیاد بود.. صورت هر دومون سرخ شده بود.. -چرا درو قفل کردی ؟............. شونه هامو گرفت و چسبوندم به دیوار.. همونطور که زیر گردنمو می بوسید با صدای ارومی گفت: زنمی، می خوام چند دقیقه باهات تنها باشم..به کسی ربط نداره.. خندیدم وسرمو بالا گرفتم..چشمای خمارمو بستم.. پچ پچ کردم:خودخواه.. به همون ارومی جوابمو داد:شک داشتی؟.... لبخند زدم..صورتمو ب*و*س*ی*د.. محکم به دیوار فشارم می داد..شدت ب*و*س*ه هاش هر لحظه بیشتر می شد.. زیر گردنمو گاز گرفت.. -آخ.. دستاشو ستون کرد کنار سرم و تو چشمام زل زد..نفساش داغ بود..این گرما رو دوست داشتم.. هر جای صورتمو که می ب*و*س*ی*د یه کلمه از جمله ش و به زبون می اورد.. -- وقتی پیشت باشم نمی تونم جلوی خودمو بگیرم..چراشو نپرس چون خودمم نمی دونم..تا حالا اینجوری نشده بودم............. با خنده شونه هاشو گرفتم..صورتشو به صورتم چسبوند.. - پس احساسمون متقابله.. سرشو برد عقب و نگام کرد.. با عطش.. با نیاز.. حتی با.. عشق.. همه ی اونها رو به وضوح تونستم تو چشماش ببینم.. با لحنی که تب و تاب و ازم می گرفت گفت: نمی دونی تا چه حد بهت نیاز دارم .. کمرشو گرفتم..محکمتر از قبل خودمو بهش فشار دادم.. - پس چرا نمی مونی؟..منم بهت نیاز دارم .. گونه مو ب*و*س*ی*د..صورتشو کنار نکشید.. -- برای رسیدن به خوشبختی باید بهاش و پرداخت..خوشبختی ِ حقیقی آسون به دست نمیاد دلارام.. سکوت کردم..چی باید می گفتم؟..همه ی حرفاشو قبول داشتم.. فقط نمی دونستم با دلم چکار کنم؟.. - پس بذار منم باهات بیام..می خوام کنارت باشم.. سرشو عقب کشید..با اخم خیره شد تو چشمام.. با تحکم گفت: هیچ می فهمی چی میگی؟..من برای اینکه تو در امان باشی حاضرم از جونمم بگذرم اون وقت با دستای خودم تو رو به سمت آتیش هول بدم؟..برای اینکه دست اون عوضیا بهت نرسه همه کاری انجام دادم..فقط برای اینکه تو رو داشته باشم..هنوزم تا اونجایی که بتونم نمیذارم کسی بهت اسیب برسونه.. یه قطره اشک از گوشه ی چشمم به روی گونه م چکید.. اینبار این من بودم که برای ب*و*س*ی*د*ن عشقم پیش قدم می شدم.. اروم صورتمو جلو بردم..هچ حرکتی نمی کرد..فقط تو چشمام زل زده بود و نگاهه عاشق ِ من به لبای کسی بود که از خودمم بیشتر دوستش داشتم.. لبامو روی لباش گذاشتم..چشمامو بستم ..ب*و*س* ه*ای از سر عشق رو لباش نشوندم.. خواستم خودمو عقب بکشم ولی این اجازه رو بهم نداد.. جوری لبمو ب*و*س*ی*د که حتم داشتم جاش کبود میشه.. از هم فاصله گرفتیم..هر دو تو چشمای هم خیره شدیم.. لبای اون می لرزید..مال منم همینطور.. انگار می خواستیم چیزی رو زمزمه کنیم ولی نمی تونستیم.. من منتظر یه اشاره از طرف اون بودم .. تا زمزمه کنم که تا چه حد دوستش دارم.. دستشو به گردنش کشید وصورتشو برگردوند.. ناخداگاه لبخند زدم وسرمو زیر انداختم..هنوزم غرورش و حفظ می کرد..حتی تو این شرایط.. آرشام با غرورش ستودنی بود..این دو هیچ وقت ازهم جداشدنی نبودن.. اروم و گرفته گفتم: میشه همینجا از هم خداحافظی کنیم ؟.. با تعجب نگام کرد.. اما نگاهش رو لبام میخکوب موند.. بهشون دست کشیدم..یه کم می سوخت.. با تردید رفتم سمت طاقچه وتو اینه به خودم نگاه کردم..لبام حسابی قرمز شده بود.. خندیدم و برگشتم نگاش کردم..به صورتش دست کشید و لبخند زد.. - خوبه پس بهونه شم جور شد..با این سر و وضع بیرون نیام بهتره.. فقط نگام کرد.. رفتم سمتش و رو به روش ایستادم.. - بهم قول میدی مواظب خودت باشی؟.. سر تکون داد که چپ چپ نگاش کردم و گفتم: نخیر اینجوری قبول نیست لفظی قول بده..مرد و مردونه.. با همون لبخند بازوهامو تو دست گرفت .. -- هرجور که تو بخوای ..شرطشم اینه که قول بدی در نبودم بی تابی نکنی و فقط منتظرم باشی.. لبخندم پررنگ تر شد و چشمامو بستم و باز کردم.. - منتظرتم.. لباشو اورد جلو و به چشمام بوسه زد..
کنار پنجره ایستاده بودم و از پشت شیشه نگاهش می کردم.. آرشام و عمومحمد و کیوان هر 3 بیرون ایستاده بودن و آرشام داشت با عمومحمد حرف می زد.. به پاکت توی دستم نگاه کردم..عکسایی که امروز صبح انداخته بودیم و آرشام قبل از رفتن اونا رو بهم داد.. و فقط یکی از عکسا رو از توش برداشت و گفت با خودش می بره.. هر دو توی عکس کنار هم ایستاده بودیم و دست چپ آرشام دور کمرم حلقه شده بود و من با لبخند دلنشینی تو دوربین نگاه می کردم در حالی که دست چپم رو سینه ی آرشام بود.. هیچ اخمی رو پیشونیش نداشت..چشماش خوشحال بود.. به تصویرش دست کشیدم.. عکس و به لبام نزدیک کردم و صورتش و بوسیدم.. اوردمش پایین و همزمان بیرون و نگاه کردم..با دیدنش در حالی که لای در ایستاده بود و نگاه مستقیمش سمت پنجره بود تپش های قلبم و شدیدتر از قبل تو سینه م حس کردم.. عکس و گذاشتم رو سینه م و شیشه ی پنجره رو جای صورت جذابش لمس کردم.. و نفهمیدم کی صورتم از اشک خیس شد.. یه چیزی رو زیر لب زمزمه کرد..نفهمیدم چی گفت.. با سر بهش اشاره کردم یه بار دیگه بگه.. ولی در جوابم فقط چشماش وبست وباز کرد ..و با لبخند کمرنگی سرشو تکون داد.. نگاهشو ازم گرفت و به سرعت از در بیرون رفت.. ناخداگاه قلبم تیر کشید و دستم رو شیشه مشت شد.. در که بسته شد حس کردم توان ایستادن ندارم..زانوهام خم شد و همونجا زیر پنجره نشستم.. سرمو به دیوار تکیه دادم و در حالی که پاکت عکسا رو به سینه م فشار می دادم قطرات اشک خود به خود رو صورتم جاری شد.. نخواستم جلوی خودمو بگیرم..دلم پر بود..داشتم دق می کردم.. راهی که داشت می رفت سرتا سرش پر از خطر بود.. شایان نیت خوبی نداشت..شک نداشتم برای به دام انداختن آرشام نقشه های شومی کشیده.. فقط همه ی امیدم به خدا بود.. همه ش خودمو دلداری می دادم که آرشام می تونه از پسش بر بیاد.. صدای زنگ پیامک گوشیم بلند شد..تنم لرزید..انگار مطمئن بودم که خودشه.. تو همون حالت با بغض لبخند زدم و تند از جام بلند شدم.. گوشیم تو کیفم بود.. درش اوردم و با شوق خاصی به صفحه ش نگاه کردم.. شماره ش و همراه ِ اسمش که دیدم نزدیک بود جیغ بکشم که سریع با دست جلوی دهنمو گرفتم.. هنوز چند دقیقه بیشتر نیست ازم جدا شده ولی از نظرم زمان هر لحظه طولانی تر میشه .. دستم می لرزید.. پیامشو باز کردم.. « تو آرام آمدی نرم و بی صدا مثل قطره ای باران بر قلبم چکیدی به سان برف آرام آرام در من ذوب شدی تکه ای از وجودم شدی در این سنگستان نمیدانم تو را چه بنامم تو که امدی ارام شدم چیزی در درونم خواند.. زمزمه کرد.. این آغاز دوست داشتن است!!..» بارها و بارها پیامی که فرستاده بود و خوندم.. خدایا خواب نیستم؟!.. رویا نمی بینم؟!.. این پیام خود آرشام ِ !!.. انگشتام خود به خود رو دکمه های گوشیم حرکت کرد.. لبخند رو لبام بود با این حال این بغض لعنتی دست از سرم بر نمی داشت.. خدایا اگه پیشم بود و این شعر و واسه م می خوند می مردمم نمی ذاشتم امشب بره.. محتاجش بودم.. محتاج ِ یه نگاه حتی شده با اخم و غرور.. بهش نیاز داشتم..به اغوش گرم ومهربونش.. خدایا تا برگرده چطور روزامو بدون اون شب کنم؟.. آروم آروم نوشتم: «آمدی مغرور بی کلام در نگاهت هزارمعما و برلبانت مهر خاموشی.. اندکی گذشت.. آرام آرام نزدیک شدی مغرور بی کلام کمی مهربان!! وعشق را به امانت به من دادی و دورشدی!!..» بدون مکث براش ارسال کردم.. گوشه ی لبمو از هیجان می جویدم و چشم از صفحه ی گوشیم بر نمی داشتم.. دستام یخ بسته بود.. چند لحظه بیشتر طول نکشید که جواب پیاممو داد.. « تا زنده م به همونی که امانت دادم دستت نیاز دارم..یه چیزی رو نتونستم با خودم ببرم..تا وقتی که برگردم ازش به خوبی نگهداری کن».. لبامو روی هم فشار دادم تا بغضم نشکنه.. منظور آرشام به قلبش بود!!.. قلبی پر از عشق رو پیش من به امانت گذاشته بود.. دوست داشتم جیغ بکشم و اسمشو با صدای بلند صدا بزنم..و بگم که تا چه حد دوستش دارم.. براش نوشتم: « فقط مواظب خودت باش..یادت نره یکی اینجا چشم به راهته .. منتظرم نذار آرشام چون می دونم طاقتشو ندارم».. منتظر چشم به صفحه دوختم تا اینکه جوابشو برام فرستاد.. « شرطمو یادت نره».. لبخند پر از غمی نشست رو لبام.. انگشتام از سرما سر شده بود.. نتونستم گوشی رو تو دستام نگه دارم.. شرطت و فراموش نکردم آرشام..ولی .... تا وقتی که تو هم قولت و فراموش نکنی..

*****************************

بی بی _ دخترم با خودت اینکارو نکن..صبح تا شب می شینی پشت این پنجره لب به هیچیم نمی زنی اینجوری از پا در میای مادر..بیا یه لقمه بذار دهنت رنگ و روت پریده..تو الان امانتی دست ما .. بیا مادر بیا بشین کنار من خودم واسه ت لقمه می گیرم دخترم..بیا.. با لبخند مصنوعی که سعی داشتم همونطور رو لبام حفظش کنم رو به بی بی با صدایی گرفته گفتم:به خدا نمی تونم بی بی..ازگلوم پایین نمیره.. -- توی این چند روز سر جمع 3 وعده غذا هم نخوردی دخترم..همین امروز و فرداست که شوهرت برگرده و وقتی تو رو توی این حال و روز ببینه نگران میشه ..تو که اینو نمی خوای مادر.. صاف تو جام نشستم و با ذوق و شوق ِ خاصی گفتم: عمومحمد چیزی گفته؟..ازش خبر گرفته؟..بی بی تو رو خدا اگه چیزی هست به منم بگید.. اومد و کنارم نشست..سرمو به سینه ش گرفت و نوازش کرد.. -- نه دخترم..نه عزیز مادر..اروم باش.... چونه م از بغض لرزید..دیگه این بغض برام عادت شده بود.. حتی با گریه های شبانه و اشک ریختای تو خلوت ِ پر از تنهایی و انتظارهم نتونستم اونو بشکنم.. چقدر سخته که از حال عشقت بی خبر باشی و فقط انتظار بکشی.. گوشیش خاموش بود..می دونستم نباید روشن بذاره ولی دلم که این چیزا سرش نمی شد.. بی بی _ غصه نخور دخترم..میدونم بی قرار ِ شوهرتی..به وَالله اگه خبری ازش داشته باشیم بهت میگیم..دارم غم تو چشماتو می بینم...می دونم تو گلوت بغض نشسته عزیز ِ دل ِ مادر..ولی طاقت بیار..این انتظار کشیدنا فقط مال عاشقاست..برای سلامتیش دعا کن دخترم..با اون دل پاک و مهربونت از خدا بخواه شوهرت وصحیح و سالم بهت برگردونه.. تو عاشقی اونم عاشقه دلاتون به هم راه داره مادر..تو غصه بخوری اونم این غم و حس می کنه.. به خاطر خوشبختی و آسایشتون خطرو به جون خریده دخترم پس تو هم کمکش کن..با دعا..با صبر.. منتظرش بمون دخترم.... با گریه سرم و رو سینه ش تکون دادم .. - بی بی تک تک ِحرافت و قبول دارم..ولی به خدا سخته..هر لحظه که می گذره و اون بر نمی گرده انگار یکی داره بند بند ِ وجودمو از هم پاره می کنه.... صدای بی بی هم بغض داشت.. روی سرمو بوسید.. بی بی _ می دونم دخترم..چاره ای جز صبر نداریم..خدا شاهده آقا رو مثل پسر خودم می دونم..از وقتی رفته هر شب سر نماز دارم واسه ش دعا می کنم و دو رکعت نماز به نیت سلامتیش می خونم.. ولی بازم خدا بزرگه ..صلاح همه ی مارو اون بهتر از هر کس می دونه دخترم..

**************************

داشتم موهامو شونه می زدم که نگام به کبودی گردنم افتاد که حالا یه رد کمرنگی ازش باقیمونده بود.. یاد اون روز افتادم که می خواستیم خداحافظی کنیم.. می دونم تموم اونکارا رو کرد تا کمتر غصه بخورم..تایادم بره که جدایی تا چه حد سخته.. ولی یادم که نرفت هیچ با وجود اون همه نزدیکی بیشتر از قبل دلتنگش شدم.. به گردنم دست کشیدم..عکسمون تو طاقچه بود..برش داشتم و به صورتش نگاه کردم.. آخه تو کجایی آرشام؟!.. چرا خبری از خودت بهمون نمیدی؟!.. می دونم ناچاری ولی بی انصاف به فکر منم باش که اینجا دارم دق می کنم.. کارم شده هر لحظه و هر ثانیه چشم به این در بدوزم تا ببینم کی تو میای تو.. به خدا قسم برگردی تموم عشق و احساسمو به پات می ریزم.. فقط برگرد.. بی بی از تو حیاط صدام زد..عکسشو بوسیدم و گذاشتمش تو طاقچه.. روسریمو سرم کردم و رفتم تو بالکن .. کنار حوض داشت ماهی می شست.. - جانم بی بی..کارم داشتی؟.. -- جونت سلامت دخترم دستم بنده مادر اون قابلمه کوچیکه رو از تو آشپزخونه واسه م میاری؟.. با لبخند سرمو تکون دادم و راه افتادم سمت آشپزخونه.. در کابینت و باز کردم.. تو جا ظرفی کنار سینک و هم نگاه کردم ..اونجا بود.. برش داشتم و برگشتم تا از در اشپزخونه برم بیرون که یه یه دفعه درد بدی رو تو سینه م حس کردم.. یه دردی که همراهش حس بدی رو بهم القا کرد.. قابلمه از دستم افتاد رو زمین و از صدای برخوردش با زمین بی بی هراسون خودشو به اشپزخونه رسوند وبا نگرانی تو درگاه ایستاد.. دستم رو سینه م مشت شد.. احساس خفگی بهم دست داده بود.. حس می کردم دردم از یه چیز دیگه ست..یه حس بدی داشتم.. انگار که بخواد یه اتفاق بد بیافته.. بی بی _ یا ابوالفضل..خدا مرگم بده دخترم چت شده؟..خدایا به دادم برس.. نمی تونستم حرف بزنم..سرم یه کم گیج می رفت..با اون یکی دستم سرمو چسبیدم و بدو از آشپزخونه زدم بیرون.. داشتم خفه می شدم..انگار راه تنفسم بسته شده بود.. لب حوض زانو زدم و مشتای پر از ابمو به صورتم پاشیدم..سرد بود و همین سرما تونست بهم شوک وارد کنه و.. با یه نفس بلند راه تنفسم باز شد.. بی بی با گریه کنارم نشسته بود و کمرمو ماساژ می داد.. نفسای بلند و نامنظم می کشیدم..پشت سر هم.. بی بی _دلارام..دلارام مادر حالت خوبه؟..دخترم دارم سکته می کنم تو رو به علی جوابمو بده.. دستمو بالا اوردم وبهش اشاره کردم خوبم.. ولی خوب نبودم.. تو سینه م تیر می کشید و انگار یکی با شدت داشت به گلوم چنگ می نداخت.. ناخداگاه از جام بلند شدم و به سمت خونه دویدم..بی بی از پشت سر با صدای بلند صدا زد ولی من بی توجه و هراسون رفتم تو خونه و بعدشم تو اتاق.. دنبال گوشیم می گشتم.. دنبال یه راه ِ امید.. بالاخره پیداش کردم..چشمام تار می دید ..شماره ش و گرفتم.. « دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد..» با نفرت از شنید این صدای عذاب اور که توی این مدت مرتب تو سرم تکرار می شد گوشی رو انداختم رو کنار.... به دیوار تکیه دادم و زانوهامو بغل گرفتم.. سرمو گذاشتم روشون و صدای هق هقم بلند شد.. دست نوازش گرِ بی بی و رو سرم حس کردم.. -- دخترم داری منو می ترسونی..تو که حالت خوب بود.......... بغلش کردم و با گریه نالیدم: بی بی حالم خوب نیست..یه حس بدی دارم..نمی دونم چیه ولی ....می ترسم بی بی..می ترسم.. پشتمو نوازش کرد.. با حرفا و دلداریاش مثل همیشه سعی داشت ارومم کنه.. ولی اینبار فرق داشت..هیچ جوری اروم نمی شدم.. نمی تونستم.. انگار که دست خودم نبود..
اروم لای چشمامو باز کردم..سرم بدجور درد می کرد..دستمو گذاشتم رو پیشونیم و با درد اخمامو جمع کردم.. با شنیدن صدای بی بی و عمومحمد سرمو چرخوندم سمت در اتاق.. لای در باز بود.. عمومحمد_ دختر بیچاره حق داره.. بی بی _ اصلا اروم نمی شد..نمی دونی چقدر گریه کرد..پریشون وسرگردون از در اشپزخونه زد بیرون و رفت لب حوض نشست تند تند به صورتش اب زد ..انگار نفسش بالا نمی اومد..می خواست به شوهرش زنگ بزنه ولی خاموش بود جواب نمی داد..از همون موقع تا حالا که چشم رو هم گذاشته یا داره تو خواب اسمشو صدا می زنه یا با ترس می پره و رو صورتش عرق می شینه..نذر کردم آقا صحیح و سالم برگرده و این دختر دلش اروم بگیره..به خدا وقتی تو این حال و روز می بینمش دلم اتیش می گیره.. عمومحمد _ خدا بزرگه بی بی.. نگران نباش.... صدای زنگ در بلند شد..تو جام نشسته بودم..سرمو چرخوندم سمت پنجره.. پتو رو کنار زدم و از جام بلند شدم..نای راه رفتن نداشتم.. تو درگاه ایستادم..فقط بی بی تو هال وایساده بود.. - بی بی کی در می زنه؟.. -- دخترم بیدار شدی؟..حالت خوبه؟.. - خوبم بی بی..کی بود؟.. -- چی بگم مادر؟..نمی دونم..عمومحمد رفته ببینه کیه .. راه افتادم سمت راهرو..درو باز کردم و رفتم تو بالکن.. بی بی _ اینجوری نرو دخترم الان عرق داری سرما می خوری..لااقل مانتوتو بپوش.. سرمو به طرفین تکون دادم که یعنی نه نمی خواد.. گره ی روسریمو که داشت باز می شد محکم کردم.. عمومحمد درو باز کرد..نتونستم ببینم کیه چون لای در ایستاده بود..چند لحظه بعد عمومحمد رفت کنار و کسی که پشت در بود اومد تو.. با تعجب به ماموری که لباس فرم سبز رنگ تنش بود نگاه کردم.. پله ها رو یکی یکی طی کردم و رفتم سمتش..بی بی هم پشت سرم اومد.. اون مامور که یه مرد حدودا 37،38ساله بود داشت با عمومحمد حرف می زد که با دیدن من ساکت شد .. -- سلام .. ببخشید مزاحمتون میشم............. و به پرونده ای که تو دستش بود نگاه کرد و سرشو تکون داد: خانم دلارام امینی درسته؟.. با تعجب نگاهمو بین عمومحمد و اون مامور چرخوندم.. -بـ..بله..خودم هستم..چی شده؟.. -- شما با اقای آرشام تهرانی چه نسبتی دارید؟.. هر لحظه با سوالاتی که می پرسید بیشتر می ترسیدم.. - معذرت می خوام ..میشه............ هنوز جمله م کامل نشده بود که سرشو تکون داد و گفت: بله بله متوجه هستم.. و کارتی رو از تو جیبش بیرون اورد و رو به من گرفت..نگاهش کردم.. -- سرگرد فروزش از اداره ی مبارزه با مواد مخدر.... کارت و برگردوند تو جیبش .. تو پرونده نگاه کرد.. -- حالا میشه بدونم نسبت شما با اقای آرشام تهرانی چیه؟.. اب دهنم و قورت دادم..گلوم می سوخت.. بی بی کنارم ایستاد و دستمو گرفت..فهمید حالم خرابه.. - من همسرشم..چی شده؟!.. عمومحمد _ بریم تو اینجا سرده دخترمم حالش خوب نیست اینجوری بهتره.. سرگرد به نشونه ی موافقت سرشو تکون داد و پشت سر عمومحمد راه افتاد ..به بی بی نگاه کردم.. --آروم باش عزیزم ایشاالله که خیر ِ .. سرمو تکون دادم..اما دلم گواهه بد می داد.. بی بی دستمو گرفت و رفتیم تو..

*****************************

سرگرد_ همسر شما به همراه شخصی به نام کیوان شجاعی دقیقا 5 روز پیش از شمال به سمت تهران حرکت کردند درسته؟.. بهت زده نگاش کردم.. - شما.. اینا رو از کجا می دونید؟!.. -- براتون توضیح میدم..شما همایون شایان و برادرزاده شون ارسلان شایان رو می شناسید؟.. -بـ..بله..چطور؟!.. -- ما الان مدتهاست شایان و دار و دسته ش و زیر نظر داریم..توضیح بیشتری نمی تونم بدم متاسفم فقط تا جایی که بدونم به شما مربوط میشه رو میگم .. کیوان با ما همکاری می کرد و به کمک اون مدارک نسبتا قابل توجهی رو بر علیه شایان در دست داشتیم..ولی این مدارک برای گیر انداختن شایان کافی نبود.. اسنادی که به کمک اونها می تونستیم برای دستگیری باند شایان اقدام کنیم تنها در دست شوهر شما یعنی آقای تهرانی بود.. ولی متاسفانه ایشون با ما چندان همکاری نکردند..چون اصرار داشتند که دیگه کاری با شایان ندارند .. ولی ما به اون مدارک نیاز داشتیم..کیوان همون شب با همسر شما این مسئله رو در میون میذاره منتهی ایشون بازهم قبول نمی کنند.. ظاهرا مقصودشون تنها انتقام از شایان و برادرزاده ش بوده که ما کاملا در جریان این موضوع قرار نداشتیم.. اون شب اونها میرن دیدن شایان..کسی که 8 نفر ادم بی گناه رو گروگان گرفته بود اون هم به خاطر شوهر شما.. شایان با وجود همسرتون اونها رو ازاد نمی کنه و خواسته ش و به اقای تهرانی میگه..اون هم مبنی بر اینکه مدارک و اسنادی که شوهرتون در دست داشته بعلاوه ی دختری به اسم دلارام رو به اون تحویل بده.. ما از طریق کیوان و فرد نفوذی که در بین اونها داشتیم از راه غیرمستقیم متوجه قضایا بودیم.. ظاهرا همسرتون وقتی درخواست شایان رو می شنوه کنترلشو از دست میده و با هم درگیر میشن.. و این درست تو زمانی اتفاق میافته که ما اماده ی اجرای عملیات بودیم..برای نجات جون اون 8 نفر.. که با شنیدن صدای گلوله بدون ذره ای درنگ ساختمون و محاصره کردیم.. شوهر شما به کمک کیوان اون 8 نفر رو فراری دادند که بچه های ما اونها رو با ماشین از اون محل دور کردند.. کیوان و همسرتون هنوز داخل ساختمون بودند..یه ساختمون قدیمی تو دورافتاده ترین نقطه از تهران.. تو درگیری که بچه های ما با ادمای شایان داشتن ما متوجه شدیم که کیوان و شوهر شما پشت ساختمون موفق به فرار میشن ولی با این وجود یک ون مشکی که متعلق به افراد شایان بوده اونها رو تعقیب می کنه.. توی این عملیات همایون شایان درست زمانی که قصد فرار داشته به دست افراد ما کشته میشه.. ولی ارسلان فرار می کنه.. از طریق ردیابی که تو ماشین کیوان جاساز کرده بودیم تونستیم پیداشون کنیم اما.............. سکوت کرد..تموم مدت هر سه ی ما با دقت گوش می دادیم .. چرا دیگه ادامه نمی داد؟.. چرا حرفی نمی زنه؟.. د لامصب یه حرفی بزن دیگه طاقت ندارم.. یه پاکت پلاستیکی رو گذاشت جلوم..با تعجب نگاهش کردم.. -- وسایل داخل این پاکت و می تونید شناسایی کنید؟.. نمی دونم چرا دستم می لرزید..می خواستم برش دارم ولی انگار یکی جلومو می گرفت..اب دهنمو قورت دادم تا از سوزش گلوم کم بشه ولی با این کار بغضم سنگین تر شد.. دست سردمو دراز کردم و پاکت و از رو زمین برداشتم.. لازم نبود درشو باز کنم محتویات توش کاملا مشخص بود.. مات و مبهوت نگاهمو روشون گردوندم.. خدایا .. حلقه ی آرشام.. پلاک الله ای که اون شب تو کلبه بهش هدیه داده بودم.. ساعت مچیش.. فندکی که همیشه با خودش داشت.. و یه سری مدارک که نصفشون سوخته بود.. -ایـ..اینا..اینا همه شون..اینا متعلق به همسر منه..این گردنبند ارشام ِ ..اینا..اینا دست شما چکار می کنه؟!..این مدارک چرا سوخته؟!.. صدام که با بغض گرفته بود هر لحظه بلندتر می شد.. بی بی دستمو گرفت و زمزمه کرد اروم باشم..ولی نمی تونستم.. مغزم به کل قفل کرده بود.. سرگرد _ خانم امینی لطفا اروم باشید..من همه چیزو با جزئیات براتون توضیح دادم تا در جریان اتفاقات قرار بگیرید..قصد بازجویی از شما رو هم نداشتم وگرنه ازتون می خواستم با من به اداره بیاید..پس.......... بلند گفتم: تو رو خدا حرفتون و نپیچونید..راست وحسینی بگید چی به سر ارشام ِ من اومده؟..تو رو قرآن..مگه حال و روزمو نمی بینید؟.. عمومحمد_ دخترم اروم باش تا جناب سرگرد حرفشو بزنه..چرا با خودت اینجوری می کنی؟.. رو بهش با بغضی که چیزی تا شکستنش نمونده بود گفتم: چطور اروم باشم عمومحمد؟..ببینید.. رو به بی بی پاکتو گرفتم و تکونش دادم.......... - بی بی نگاه کن اینا وسایل ِ آرشام ِ ..این همون حلقه ای ِ که شما سر عقد بهمون دادید..بی بی تو رو خدا نگاه کن..این همون گردنبندی ِ که بهش دادم..خودم با دستای خودم الله و به گردنش بستم بی بی..گفتم می خوام اسم خدا همیشه همراهت باشه.. صدای هق هقم بلند شد..پاکت و تو دستام فشار دادم.. بی بی سرمو در اغوش گرفت ..اونم گریه می کرد.. حالتام عصبی بود.. سرمو از تو سینه ش بیرون اوردم و رو به سرگرد که اخماشو کشیده بود تو هم و با ناراحتی به زمین نگاه می کرد گفتم: بگید..بگید من ارومم..به خدا حتی گریه م نمی کنم..فقط بگید..بذارید خیالم راحت شه.. و با پشت دست اشکامو پاک کردم..اروم و قرار نداشتم..نمی فهمیدم دارم چکار می کنم.. سرگرد_ شما حالتون خوب نیست خانم..بذارید...... داد زدم: من خوبم..شما فقط به من بگید چی به سر شوهرم اومده؟..فقط همین..می خوام بدونم.. سرشو تکون داد: باشه..من فقط به وظیفه م عمل می کنم..متاسفانه باید بگم توی مسیر راننده که کیوان بوده توسط افراد داخل ون تیرمی خوره..در جا تموم می کنه چون گلوله به سرش اصابت می کنه..خارج از شهر بودن و کنار جاده ی باریکی که سینه ی کوه بوده پرتگاه های بلند و خطرناکی قرار داشته..همون موقع که شلیک میشه ماشین منحرف میشه سمت چپ و.....ماشین تو دره سقوط می کنه..و میانه ی راه اتیش می گیره و هر دو سرنشین خودرو ...................... با حمله ی عصبی که بهم دست داد جیغ کشیدم و پاشدم..فریاد می کشیدم مرتب می گفتم :نــــه..این دروغه..آرشـــــام.. تو سر و صورتم می زدم..به صورتم چنگ می نداختم..گریه می کردم و به خدا شِکوه می کردم.. بی بی با گریه سریع اومد سمتم ... سعی داشت دستامو بگیره ولی نمی تونست از پسم بر بیاد..هیچ کس جلودارم نبود..از ته دل جیغ می کشیدم و داد می زدم.. کف هال زانو زدم و رو به زمین خم شدم..دستمو رو سینه م مشت کرده بودم و با صدای بلند اسمشو صدا می زدم.. عمومحمد اومد کمک بی بی ..پسش زدم و با مشت به زمین کوبیدم.. صدای عمومحمد و سرگرد تو گوشم می پیچید ولی تو حال خودم نبودم..صدای هق هقم گوش فلک وکر می کرد..صدای شیون زاریم همه ی خونه رو برداشته بود..ضجه می زدم و اسمشو صدا می زدم.. سرگرد_ هر دو جنازه الان توی سردخونه هستن..می تونید فردا صبح اقدام کنید..لازم به ذکر ِ که هر دو به طرز فجیعی سوختن..از روی مدارک و لوازمی که همراه داشتن تونستیم شناساییشون کنیم.. همراه اقای تهرانی این وسایل بود..گردنبند دور گردنش بود و حلقه هم به انگشتش..اون فرد نفوذی هم تایید کرده که جنازه ها متعلق به کیوان شجاعی وآرشام تهرانی ِ چون زمان وقوع حادثه توی اون ون بوده و با چشم همه چیز رو دیده و شهادت داده.. حتی دیده که شوهرایشون سعی داشتن مسیر ماشین و از سمت دره منحرف کنند ولی متاسفانه موفق نمیشن.. اون دریاب برای پیدا کردنشون تا زمانی به ما کمک کرد که ماشین اتیش نگرفته بود....بهتون تسلیت میگم.......... همونطور که رو به زمین خم شده بودم کمرمو تا نیمه راست کردم و سرمو بلند کردم.. با گریه و ضجه به بی بی نگاه کردم.. - بی بی بگو که اینا هیچ کدومش حقیقت نداره...آرشام ِ من زنده ست..اون نمرده..برمی گرده..قسم خورد بر می گرده..وقتی خواست بره بهم قول داد.. بی بی بغلم کرد وبا هق هق منو به خودش فشرد.. - بی بی خودش گفت..گفت میاد..گفت تنهام نمیذاره..بگو که اینا همه ش یه کابوسه..من خوابم مگه نه؟!...... ازته دل جیغ کشیدم و اسمش وصدا زدم..آرشــــــــام.....خدایا این چه بخت و اقبال ِسیاهی ِ که من دارم؟..چرا نباید یه لحظه توی این دنیا رنگ خوشبختی رو ببینم؟..خدایا بیچاره تر از اینم نکن..خدایــــــا......... -- عزیز ِ دل ِ بی بی اروم باش..داری خودتو از بین می بری..دخترم اینکار و نکن..به خاطر ِ بی بی....... از بس جیغ کشیده بودم و به سر و صورتم زده بودم که دیگه جون نداشتم حرف بزنم..حتی نا نداشتم لای چشمامو باز نگه دارم.. -آ..آرشام ..آرشام زنده ست..می دونه هنوز چشم به راهشم..قول داد چشم به رام نذاره..ای کاش ..می مُردم..می مُردم و.. نمی ..نمی ذاشتم ..بره..بی..بی..من..نمی............ تو بغل بی بی اروم اروم چشمام بسته شد وتاریکی چون پرده ای جلوی چشمامو گرفت.. دیگه متوجه اطرافم نبودم.. هر چی که بود فقط.. سیاهی ِ محض بود..

 

اروم لای چشمام و باز کردم.. تو سرم احساس سنگینی می کردم.. دیدم تار بود ولی کم کم بهتر شد..با ناله چشمام و چند بار بستم و باز کردم.. گیج و منگ نگاهم و اطرفم چرخوندم.. با تعجب به سرمی که تو دستم بود نگاه کردم.. من کجام؟!.. هنوز کامل حواسم جمع نشده بود که در اتاق آهسته باز شد.. با دیدنش تنم لرزید..قلبم بی امان تو سینه م می تپید و هجوم اشک رو به چشمام حس کردم.. نا نداشتم صداش کنم..حالم اصلا خوب نبود.. با همون لبخند همیشگیش بهم نگاه می کرد..خواستم اسمش و زمزمه کنم نتونستم.. تو جام نیمخیز شدم که با قدم هایی بلند و شتابزده خودش و بهم رسوند.. کنارم ایستاد و دستم و تو دستش گرفت..ولی.....دستاش.... سرد بود!.. نگاش کردم..بهت و ناباوری رو تو چشمام خوند..هنوزم همون لبخند و رو لباش داشت.. اب دهنم و قورت دادم تا بغضم و رد کنم ولی نشد.. لبام لرزید..ازهم بازشون کردم.. -آ..آرشا..آرشام....آرشام..آرشام تو.......تو......... دوست داشتم بلند صداش کنم اما نتونستم.. رو صورتم خم شد..ناخداگاه چشمام و بستم..اشکام خودسرانه رو صورتم جاری شدن.. لباش و به پیشونیم چسبوند.. سرد بود!.. حتی بوسه ای که رو پیشونیم زد.. تنم با همون بوسه یخ بست..دستام شروع کردن به لرزیدن..تو دستش گرفت..چشمام و باز کردم.. تنش سرد و نگاهش سوزان بود..اما چرا این گرما رو حس نمی کنم؟!..سرمای دستاش این اجازه رو بهم نمی داد.. زمزمه کرد..اروم .. با نگاهی شفاف و نافذ مثل همیشه.. --شرطمون و یادت رفت؟.. خواستم لبخند بزنم و بهش بگم نه..نه تو دیگه پیشمی و به قولت وفا کردی پس پاش وایسادم.. ولی نتونستم..فقط نگاش کردم..با چشمایی که سیل غم و تنهایی رو به رخش می کشید..تا بدونه توی این مدت چی کشیدم و تو تنهاییام چقدر اشک ریختم .. به صورتم دست کشید..اشکام و پاک کرد.. -- نذار این چشما اینطور بباره ..این اشکا..هیچ وقت لایقشون نبودم........... نتونستم بیشتر از اون ساکت بمونم ..بغضم هنوز سر جاش بود.. صدام پر از گلایه شد.. پر از شِکوه و شکایت.. -آرشام..آرشام تو..تو..تو زنده ای..تو برگشتی..پس همه ش دورغ بود....آرشام ِ من سالمه.............. حواسم به سرم ِ توی دستم نبود و تو همون حالت محکم بغلش کردم.. دستم سوخت و درد گرفت ولی بی خیال فقط خودم و تو اغوشش حس کردم.. تندتند پشت سر هم با گریه باهاش حرف می زدم.. -سر قولت موندی..مرد و مردونه گفتی میای پیشم و تنهام نمیذاری..ازت ممنونم..خدایا ازت ممنونم.......... پشتم و نوازش کرد..صداش به همون ارومی بود.. -- محکم باش دلارام..سعی کن با تموم اتفاقات کنار بیای..من خواستم با سرنوشت بجنگم ولی نتونستم..می دونم سخته ولی من همیشه کنارتم..فکر نکن تنهات گذاشتم و زیر قولم زدم..منو توی قلبت حس کن.. سرم و از رو سینه ش بلند کردم..تو چشماش خیره شدم.. با ترس و وحشت خاصی سرم و تکون دادم و گفتم: نه..تو دیگه برگشتی ..من تنها نیستم ارشام تو پیشمی..بگو که همه ش یه کابوس بود..بگو اون همه ضجه و التماس وَهم و خیال بود..آرشام پیشم می مونی مگه نه؟.... نگاهه ملتمسانه م و تو چشمای سیاه و جذابش دوختم..نگام کرد و بعد از چند لحظه با آه عمیقی که از سینه ش بیرون داد سرم و به سینه ش گرفت.. نوازشم کرد و رو موهام و بوسید.. -- همیشه پیشتم دلارام ..همیشه..همیشه................. صداش بارها و بارها تو سرم تکرار شد..قلبم با همون یه جمله اروم گرفت..چشمام و رو هم فشار دادم و لبخند زدم.. نمی دونم چی شد.. یه حسی داشتم.. یه حس عجیب و تلخ.. احساس خلاء می کردم.. تنم سرد شد.. چشمام سنگین شده بود و نمی تونستم پلکام و تکون بدم.. صداها.. نجواها.. تو سرم سوت می کشید.. از این همه هیاهو.. -- دلارام..دخترم چشمات و باز کن..تو رو به خدا چشمات و باز کن عزیز دلم.. پلکام لرزید..زیر لب یه چیزی رو زمزمه می کردم.. انقدر آهسته که حتی خودمم نمی شنیدم.. -- اقای دکتر ..خانم پرستار دخترم داره بهوش میاد..پلکاش لرزید.. چشمام و آهسته باز کردم..تار می دیدم..بستمشون.. بعد از چند لحظه صدای یه مرد و شنیدم.. -- خانم امینی..صدای منو می شنوید؟.. اروم چشمام و باز کردم..دیدم بهتر شده بود .. سرم داشت منفجر می شد..نگام و اطرافم چرخوندم..همون اتاق .. پس خواب نبودم..تو دلم خدا رو شکر کردم.. نگام به بی بی و عمو محمد افتاد که کنار تختم با چشمای گریون وایساده بودن..با شنیدن صدای همون مرد نگاهم و بالا کشیدم.. روپوش پزشکی تنش بود با یه گوشی دور گردنش ..یه پرستار جوون هم کنارش ایستاده بود.. دکتر لبخند به لب نگام کرد .. -- خانم امینی احساس درد یا تهوع و یا حتی سرگیجه نمی کنید؟.. سرم و به نشونه ی نه تکون دادم .. - فقط ..سرم..خیلی درد می کنه.. --مشکلی نیست ..بعد از 2 روز تازه چشماتون و باز کردید و این علائم طبیعی ِ .. با تعجب نگاش کردم.. رو به پرستار یه سری سفارشات کرد ..پرستار همراه دکتر از اتاق بیرون رفت.. بی بی اومد جلو و دستم و گرفت..با بغض گفت: خوبی دخترم؟.. -خوبم..بی بی آرشام کجاست؟..می خوام ببینمش.. با غم و اشک سرش و چرخوند سمت عمومحمد .. رو به عمومحمد گفتم: میشه ارشام و صدا کنید؟..نکنه برگشته خونه؟..عمو می خوام برم پیشش، به دکتر بگید مرخصم کنه باید برم پیش ارشام.. بی بی با هق هق گوشه ی چادر مشکیش و به چشماش فشار داد .. اینا چشون شده؟!..واسه چی دارن گریه می کنن؟!.. عمومحمد اشکاش و پاک کرد و زیر لب یه چیزایی گفت.. چرا حرف نمی زدن؟!.. دست بی بی رو اروم فشار دادم.. - بی بی چرا گریه می کنی؟..دیدی گفتم ارشام زنده ست؟..اون مامور داشت بهمون دروغ می گفت..خودم باهاش حرف زدم..توی همین اتاق دستم و گرفت و گفت پیشم می مونه..بی بی به دکترمیگی مرخصم کنه؟.. بی بی هق هق کنان ازم فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت.. بهت زده به عمومحمد نگاه کردم.. چند بار اومد رو زبونم بگم چرا لباس سیاه تنتونه؟!.. - عمو بی بی چش شده؟..چرا گریه می کنه؟..آرشام که زنده ست..منم که خوبم .. عمو تو یه کاری کن دکتر مرخصم کنه..ارشام تو خونه منتظرمه..تو رو خدا عمو بهش میگی؟.. اومد سمتم..کنارم ایستاد .. اروم با چشمای خیس از اشک باهام حرف زد.. -- باهاش حرف می زنم دخترم .. حالا اروم باش.. لبخند پر از آرامشی نشست رو لبام.. - ممنونم..به خدا خوبم..فقط یه کم سرم درد می کنه..اگه برم پیش ارشام کامل خوب میشم.. به صورتش دست کشید..شونه هاش می لرزید.. -- عمو گریه می کنی؟.. دستش و برداشت..چشماش سرخ شده بود.. -- نه دخترم..بعد از 2 روز بهوش اومدی از خوشحالیه.. -یعنی چی 2 روز؟!.. -- تو خونه از حال رفتی....دکتر گفت به خاطر فشار عصبی ِ ، بهت شوک ِ بزرگی وارد شده و واسه همین.............. - کی بهوش اومدم؟.. -- همین الان .. دکترم که بالا سرت بود دخترم.... با تعجب نگاش کردم.. - ولی..نه عمومحمد من با ارشام حرف زدم..اون موقع بهوش اومده بودم..وقتی چشمام و باز کردم کسی تو اتاق نبود بعد که در باز شد آرشام اومد تو ..خودم دیدمش..توی همین اتاق بود..خوب یادمه.. نمی دونم چرا تا اسم آرشام و میاوردم نگاهش گرفته و بارونی می شد.. -- دخترم بذار برم با دکترت حرف بزنم ببینم می تونیم مرخصت کنیم یا نه.. سرم و تکون دادم.. ازاتاق که بیرون رفت نگاهم و چرخوندم سمت پنجره..تعجبم هر لحظه بیشتر می شد.. مگه از وقتی با ارشام حرف زدم چقدر گذشته ؟!.. خوب یادمه اون موقع هوا روشن بود..نور از پنجره افتاده بود تو اتاق .. ولی حالا.. هوای بیرون کاملا تاریک بود..با دیدن سیاهی ِ شب یاد عمومحمد و بی بی افتادم.. که چرا لباس سرتا سر مشکی پوشیده بودن؟؟!!.. به خودم امید می دادم که دیدار من و آرشام خواب یا «رویا» نبوده.. اون واقعا اینجا بود.. من مطمئنم.. یاد دستای سردش افتادم.. قلبم لرزید.. آرشام هیچ وقت دستاش سرد نبود.. حتی وقتی تو اغوشش بودم سرمای تنش و حس کردم.. چرا بعدش و یادم نیست؟.. من تو بغلش بودم که وقتی چشم باز کردم دیدم بی بی و عمومحمد تو اتاقن.. خدایا دارم دیوونه میشم..........

 

 

************************************************

چشمام و بستم تا تو رو ببینم.. ببینم که کنارمی .. سرم و میذارم رو شانه هات .. سرت و به سرم تکیه دادی .. گرمای وجودت و حس می کنم .. با حضورت تموم غم های دنیا رو فراموش می کنم.. چشمام و بستم.. دوست دارم همینجا.. درست کنارت.. توی اغوشت.... بگم که برات می میرم.. چقدر بهم نزدیکی..نزدیک تر از خون توی رگ هام .. خواب به چشمام نمیاد..انگار باهاش غریبه م.. دوست دارم نوازشم کنی.. سالهاست که نیستی با صدات ارومم کنی.. کسی که با نگاش گرمم کنه..سرمای وجودم و ذوب کنه.. تنهایی سرده.. سکوت مرگ اوره.. می ترسم.. از دنیای بدون تو وحشت دارم.. شبا قبل از اینکه چشمام و ببندم بوی عطرت و حس می کنم.. بوی عطر یاس.. عطری که می گفتی برات یه عادته.. عادت.. ولی به من نگفتی تو هم برام یه عادتی.. گفتی این یه اغازه..یه اغاز واسه دوست داشتن.. گفتی بدون من نمی تونی.. ولی حالا این منم که بدون تو نمی تونم.. بدون اکسیژن نفس کشیدن سخته.. دردناکه.. بی بی گفت عطر جدایی میاره..ولی من گفتم خرافاته.. آرشام از من جدا نشده..ارشام کنارمه.. کی گفته عطر جدایی میاره؟..همه ش دروغه.. شبا با هر نفس دارم تو رو کنارم حس می کنم.. من حست می کنم.. هر شب.. چشمام بسته ست ولی می بینمت.. خاموش.. بی صدا.. ای کاش هیچ وقت مجبور نشم چشمام و باز کنم.. مرگت و باور ندارم..هیچ وقت باور نداشتم.. ارشام ِ من نمرده.. آرشام لایق خاک نیست.. یادته همیشه دنبال آرامش بودی؟.. می خواستی من با دستام این ارامش و بهت بدم.. می گفتی نگات و ازم نگیر.. ولی خاک به عشقمون خیانت کرد.. خاک بی صدا ما رو از هم جدا کرد.. تو با دستای خاک به ارامش رسیدی نه با دستای من.. می دونم اینو نمی خواستی.... سرنوشت .. تقدیر.. می گفتی می خوای باهاش بجنگی.. گفتی برای رسیدن به خوشبختی باید بهاش و بدی.. بهای خوشبختیمون چی بود؟.. زندگی؟!.. بهت اعتماد کردم.. گفتی مطمئن باش بر می گردم.. گفتی امانتیم و می سپرم دست عمومحمد و بی بی.. ولی حالا کجایی؟.. 5 سال گذشته و..تو نیستی.. گفتم تنهام.. گفتی من و تو میشیم ما.. .. گفتم تو چشمام دنیایی از غم نشسته.. گفتی این چشما دنیای منه و غم توش جایی نداره.. گفتم بی تو چکار کنم؟!.. گفتی زندگی.. گفتم نمی تونم..زندگیم تویی.. گفتی مجبوریم.. گفتم برگرد.. گفتی نمی تونم.. گفتم چرا؟!.. سکوت کردی..دیگه هیچی نگفتی..بی صدا نگام کردی.. حالا رنگ نگاهه تو هم از جنس ِ منه.. رنگ ِ انتظار.. پس کجایی که آرومم کنی؟!..

کجایی که به این انتظار خاتمه بدی؟!..

درسته.. 5 ساله که دارم تو انتظار می سوزم.. تو تنهاییام به یادش اشک می ریزم و کسی نیست که بتونه قلب شکسته و نگاهه غم زده م و اونطور که باید درک کنه.. برای خاکسپاری حضور نداشتم..حاضر نبودم پام و تو قبرستون بذارم.. عمومحمد اصرارکرد.. نرفتم.. بی بی اشک و ناله سر داد بازم.. نرفتم.. همه گفتن عشقت دیگه مرده به چی دل خوش کردی؟.. بدون کوچکترین مکثی جوابشون و می دادم که آرشام ِ من زنده ست..توی قلبم زنده ست.. می گفتن جنازه ش و پلیس پیدا کرده..این لوازم باهاش بوده که حالا تو دستای تو ِ .. می گفتم مرگ اخر هر چیز نیست..مرگ نمی تونه عشقش و تو قلبم از بین ببره.. تا وقتی این ضربان و تو سینه م حس می کنم و نفس می کشم عشقش رو هم تو سینه م حفظ می کنم.. خوب یادمه 3 ماه بعد بود که یه شب با کابوس بدی از خواب پریدم.. آرشام لب یه پرتگاه ایستاده بود ..منم رو به روش بودم..خواب عجیبی بود.. بدون اینکه لبامون تکون بخوره با هم حرف می زدیم..من صداش و می شنیدم..اونم همینطور.. بهم گفت مراقب خودت باش..نمی خوام هیچ وقت تو چشمای نازت که یه روز آرامش من بود غم بشینه.. خواستم جوابش و بدم که یه سنگ از زیر پاش سر خورد و آرشام به سمت پرتگاه مایل شد..جیغ کشیدم..خواستم به سمتش بدوم ولی پاهام به زمین چسبیده بود.. نگاهشون کردم..دو تا دست اونا رو نگه داشته بود.. خواستم برگردم تا بینم اون کیه ولی با صدای فریاد آرشام نگام و سمت پرتگاه چرخوندم..آرشام دیگه اونجا نبود..پرت شده بود پایین.. از ته دل جیغ کشیدم و صداش زدم.. جوری تو خواب داد می کشیدم که بی بی و عمومحمد هراسون اومدن بالا سرم .. خیس عرق از خواب پریدم..نفس نفس می زدم.. وحشت زده اطراف و نگاه کردم..بی بی بغلم کرد..با زمزمه هاش سعی داشت ارومم کنه.. با دیدن اون کابوس حالم یه جوری شده بود..می ترسیدم.. با اینکه هنوز منتظرش بودم ولی می ترسیدم که خوابم حقیقت داشته باشه و ارشام......... به خودکشی فکر کردم..بارها و بارها.. هیچ ترسی از مرگ نداشتم.. اما کسی به مرگ فکر می کنه که از «انتظار» خسته شده باشه.. کسی که «امید»ی به بازگشت عشقش نداشته باشه.. کسی که مرگ عزیزش و باور کرده باشه.. ولی من باور نداشتم..من حتی پام و تو قبرستون نمی ذاشتم.. چون ایمان داشتم که عشقم زنده ست..مثل دیوونه ها یه گوشه می نشستم و با خودم حرف می زدم.. پلاک «الله» جلوی چشمام تکون می خورد و من خیره به اون، تصویر صورت آرشام و پیش چشمم می دیدم که این پلاک و به گردنش داشت.. انگار که دارم با ارشام حرف می زنم مرتب اسمش و زیر لب زمزمه می کردم.. اون اوایل چند تا تماس ناشناس داشتم که عمومحمد سیم کارتم و عوض کرد.. دیگه با هیچ کس در ارتباط نبودم.. 6 ماه از مرگ آرشام گذشته بود که عمومحمد و بی بی تصمیم گرفتن به خاطر من مدتی رو خونه ی برادرشون تو مشهد بگذرونن.. با همون حال ِ زارم اصرار کردم اینکارو نکنن..ولی عمومحمد می گفت این به نفع همه ست مخصوصا من.. مرغ و خروسا و گوسفنداشون و فروختن به اهالی روستا و راهی شدیم.. کسی تو خونه زندگی نمی کرد..خانواده ی برادرش تهران بودن.. ولی خونه اسباب اثاثیه داشت....یه خونه ی کوچیک ولی کامل.. خونه شون به حرم فاصله داشت ولی با اتوبوس 10 دقیقه بیشتر راه نبود.. هفته ای 3 بار می رفتم و تو صحنش می نشستم..به گنبد طلاییش خیره می شدم ... و با تموم غمی که تو دلم داشتم از خدا می خواستم به حرمت امامش بهم صبر بده تا بتونم به انتظار عشقم بنشینم.. تو دلم نجوا می کردم«خدایا دلم و گرم کن..سرمای وجودم و از بین ببر و بهم امید و استقامت بده».. 1 سال و نیم گذشته بود که یه شب تو خواب عمومحمد قلبش درد گرفت..تا رسوندیمش بیمارستان تموم کرد.. این تقدیر لعنتی با مرگ عمومحمد دومین ضربه ش و هم بهم زد.. بی بی هر شب سر نماز گریه می کرد و شاهد غصه خوردناش بودم.. و من هر شب تو بستر خواب، بی صدا به یاد یگانه عشقماشک می ریختم.. همینطور به یاد مردی که اون و مثل پدر خودم می دونستم ..مردی که درسته از پوست و گوشت و خونش نبودم اما....از پدرمم بیشتر دوسش داشتم و جای خالیش و با تموم وجود حس می کردم.. به خاطر خاکسپاری عمومحمد برگشته بودیم شمال..وصیت کرده بود کنار پدر و مادرش دفنش کنن و بی بی به وصیتش عمل کرد.. 2 ماه گذشته بود.. یه روز که از کنار ساحل برمی گشتم خونه تو مسیر در حال قدم زدن بودم که یه ماشین کنارم زد رو ترمز.. فکر کردم مزاحمه..بی تفاوت از کنارش رد شدم ولی با شنیدن صدای زنی که از پشت سر صدام می زد ایستادم.. برگشتم و با دیدن پری که با لبخند به طرفم می اومد، متعجب سر جام موندم.. دیدن بهترین دوستم اونم بعد از این همه مدت.. بردمش خونه و با بی بی اشناش کردم.. خبر نداشت چی به روزم اومده وقتی دید حتی یه لبخند کوچیک هم رو لبام نمیشینه و تو سکوت فقط نگاش می کنم، کنجکاو شد بدونه تو این مدت چیا بهم گذشته.. باهاش درد و دل کردم..همه ی اتفاقات و براش مو به مو تعریف کردم..پری پا به پام اشک ریخت و با غصه بغلم کرد.. بهم گفت پدرش 1 سالی میشه که در اثر سکته ی مغزی فوت شده و اون و مادرش تنها تو تهران زندگی می کنن.. واسه کاری مجبور میشه بیاد شمال که اتفاقی منو می بینه و........... در مورد کیومرث ازش پرسیدم که گفت چون تو کار خلاف بوده بالاخره گیر پلیس میافته .. جرمش قاچاق مواد بوده و خلافای سنگین تری هم انجام می داده .. ظاهرا همون موقع که دستگیرش می کنن تو خونه ش 2 کیلو شیشه داشته و با این اوصاف جرمش سنگین تر از قبل میشه و حکم اعدام واسه ش می برن .. وقتی داشت اینا رو واسه م تعریف می کرد هیچ غم و ناراحتی تو چهره ش ندیدم..خوشحال نبود ولی ناراحتم نبود.. کیومرث کم اذیتش نکرده بود.. خدا جای حق نشسته.. همیشه گفتن خدا حق بنده هاش و شاید دیر بگیره ولی سخت می گیره.. کیومرث چوب کاراش و خورد .. شماره م و بهش داده بودم و ماهی 2 یا 3 بار بهم سر می زد و هر روز تلفنی با هم در ارتباط بودیم.. بی بی رو خیلی دوست داشت بی بی اَم همونطور که به من محبت نشون می داد اون و هم مثل دختر خودش دوست داشت.. پری اصرار داشت خونه رو بفروشیم و برای همیشه بریم تهران زندگی کنیم تا اینجوری به اونام نزدیک باشیم.. بی بی قبول نمی کرد و می گفت اینجا رو دوست داره.. اما پری هم دختر یه دنده ای بود و بالاخره بعد از 2 ماه تونست بی بی رو راضی کنه.. خونه رو فروختیم و رفتیم تهران..ولی خونه های اونجا خیلی خیلی گرون تر از شمال بود.. پول ما برای خرید یه خونه ی کلنگی توی پایین ترین نقطه ی تهران کافی بود ولی پری اجازه نمی داد..واقعا دختر لجبازی بود.. تا اینکه اصرار کرد بریم خونه ی اونا..اینبار علاوه بر بی بی منم قبول نکردم.. پری گفت خونه شون یه ساختمون مجزا پشت ساختمون اصلی داره که می تونن اونو بهمون «اجاره» بدن.. رو این حساب هیچ کدوم حرفی نداشتیم..اینجوری برای ما هم بهتر بود که دیگه تنها نباشیم.. خونه شون و عوض کرده بودن..دیگه تو خونه ی سابقشون زندگی نمی کردن.. روزها و ماهها پشت سرهم می گذشتن.. پری تو یه شرکت خصوصی مشغول به کار بود.. بهم پیشنهاد کرد منم یه جا مشغول شم ولی من مثل اون نبودم و تو هیچ کاری مهارت نداشتم.. از طرفی دیگه حوصله ی درس خوندنم نداشتم..نه ذهنم می کشید و نه دیگه تواناییش و داشتم.. منی که این همه گوشه گیر و ساکت شده بودم چطور می تونستم به فکر موفقیت و تحصیل باشم؟!.. همیشه از رنگای تیره استفاده می کردم.. پری می گفت تو که رفتن آرشام و باور نداری پس چرا لباسای تیره می پوشی؟.. می گفتم نمی خوام شاد باشم و هیچ رنگ شادی رو تو تنم ببینم..کسی که عاشقانه دوسش داشتم کنارم نیست..همیشه ادم برای مرگ ِ کسی رخت عزا به تن نمی کنه..لباسای تیره ی من محض عزاداری نبود.. من تیره می پوشیدم چون عزیزم وکنارم نداشتم.. چون شاد نبودم.. چون تو سیاهی غرق شده بودم .. کسی هم جز آرشام نمی تونست ناجی من باشه.. یه مقدار پول از فروش خونه و مرغ و خروسا و گوسفندا تو بانک بود که با همون زندگیمون و می گذروندیم..ولی تا کی باید سربار این پیرزن درد کشیده می بودم؟..حالا که کمی به خودم اومده بودم خجالت می کشیدم.... تا به اینجا هم منو مثل دختر خودش دونست و کمکم کرد ولی دیگه نمی خواستم اینطور ادامه بدم.. پری وقتی فهمید دنبال کار می گردم سریع بهم پیشنهاد منشی گری تو همون شرکتی رو داد که خودشم اونجا کار می کرد.. به کمک پری تونستم مشغول به کار بشم.. 1ماه ازمایشی که با توجه به رضایت رئیسم به صورت دائم توی شرکت موندم.. پلاک آرشام و هیچ وقت از خودم دور نمی کردم..همیشه به گردنم بود.. حلقه ش و انداخته بودم تو انگشتم..درست تو انگشت اشاره م چون گشاد بود می ترسیدم وقتی حواسم نیست یه جا بیافته و گم بشه..تا اون و نمی بوسیدم و جلوی چشمام نمی ذاشتم خوابم نمی برد.. قبل از خواب اونطور که خودش دوست داشت به خودم عطر می زدم و رو تختم دراز می کشیدم.. تو دلم باهاش حرف می زدم..هنوزم اون شیشه ای که بهم داده بود و داشتم.. ولی دیگه عطری توش نبود..برای همین هر ماه یه شیشه ازش می خریدم.. من با یاد ارشام زندگی می کردم..هیچ وقت احساس نکردم که اون و برای همیشه از دست دادم..حتی از انتظار هم ناامید نشدم .. قبل از خواب چشمام و می بستم و باهاش حرف می زدم..صورتش و با چشمای بسته می دیدم.. پشت پرده ای از سکوت.. همون چهره ی مغرور و جذاب.. هر شب خودم و آرشام و تو رویاهام کنار هم می دیدم.. رویاهایی که شبیه به واقعیت بود.. واقعیتی که ارزوم بود یه روز تحقق پیدا کنه.. و حالا 5 سال گذشته.. از اون روزی که ترکم کرده و من به انتظارش نشستم.. همه چیز تغییر کرده.. دیگه من اون دختر شاد و سرزنده نیستم.. رد پای گذر زمان رو چهره ی رنج کشیده ی بی بی به وضوح دیده میشه.. 5 سال از عمرم رو به دست تندباد زمانه سپردم.. به انتظار روزی که تمومی رویاهام به حقیقت تبدیل بشه.. به هیچ کس اجازه نمی دادم از مرگ آرشام حرف بزنه.. بی بی به این موضوع واقف بود و همیشه دلداریم می داد.. پری هم کمتر بهش اشاره می کرد ولی هر بار محض نصیحت یه چیزی می گفت که تا می دید از حرفش ناراحت شدم دیگه ادامه نمی داد.. مادرش و صدا می زدم لیلی جون.. اسمش لیلی بود و دوست داشت اینطوری صداش کنیم..زن فوق العاده مهربونی بود.. دوست و همسایه ی دلسوز ِ بی بی.. واقعا رابطه شون با هم خوب بود .. چند بار در مورد فرهاد از پری پرسیدم..اینکه هنوز اون و دوست داره یا نه.. و درکمال تعجب دیدم با پوزخند جوابم و داد که حتی بهش فکرم نمی کنه.. می گفت یه حس زودگذر بوده .. گفت فرهاد هیچ وقت عاشق اون نمی شده و پری هم گدای عشق نیست و اگه بناست روزی عاشق بشه به کسی دل می بنده که اونم پری رو بخواد.. می گفت از عشق یکطرفه متنفره.. از فرهاد هیچ خبری نداشتم.. دوست داشتم تو بی خبری از من بمونه.. با حضورش یاد گذشته ها میافتادم.. آرشام هیچ وقت دوست نداشت اون و کنارم ببینه.. حتی وقتی باهاش حرف می زدم نسبت بهش حسادت می کرد.. نمی دونم..شاید کارم درست نباشه ولی من هنوزم به آرشام وفادارم و از چیزایی که یک روز اون ازشون خوشش نمی اومد دوری می کنم.. پری وقتی حرفام و می شنید می زد زیر خنده و می گفت دیوونه ای به خدا دختر..مگه فرهاد چکارت کرده؟.. و جواب من تنها بهش سکوت بود.. سکوتی سرد.. من دیوونه بودم.. یه دیوونه ی عاشق.. دیوونه ی کسی که هیچ وقت مرگش و باور نکردم و به انتظار اومدنش نشستم.. چون بهم قول داد.. چون قسم خورد.. آرشام مردی نبود که زیر قولش بزنه.. حتی شده یه نشونه از خودش بهم میده.. تا خودش بهم ثابت نکنه هیچ وقت هیچ چیزو باور نمی کنم.. هیچ وقت.. **************************** پری_ دلی حالش و داری یه کم باهات حرف بزنم؟.. عینک مطالعه م و از روی چشمام برداشتم و برگه های توی دستم و گذاشتم رو تخت......... - اره حتما..چی شده؟.. رو به روم نشست و زانوهاش و عین بچه ها گرفت تو بغلش .. چونه ش و گذاشت رو پاهاش و نگام کرد.. -- هیچی نشده..یعنی شایدم شده باشه..نمی دونم دلی حسابی گیجم .. - واسه چی؟ .. مکث کرد و نگاهش و زیر انداخت..چونه ش و از رو زانوهاش برداشت .. بعد از چند لحظه نگام کرد و اروم گفت: فکر کنم جدی جدی از یکی خوشم اومده.. یه تای ابروم و انداختم بالا و با تعجب گفتم: جدی؟!..کیه من می شناسمش؟!.. -- نه بابا تا حالا ندیدیش..اسمش امیر ِ ..پسر یکی از دوستای قدیمی مامانم....کیش زندگی می کردن تازه چند ماهه اومدن تهران..آهان راستی مهندس کشاورزی ِ .. - خب مبارک باشه عزیزم..ایشاالله که خوشبخت بشی.. زد به پام.. -- چی چیو مبارک باشه؟..هنوز نه به دار ِ نه به بار ِ ..فقط یه جورایی غیر مستقیم مامانش به مامانم گفته که امیر از من خوشش اومده.. - مگه چندبار همو دیدین؟.. --مهناز جون ، مامان امیر زیاد اینجا سر می زنه..تا حالا ندیدیش؟.. سرم و به نشونه ی نه تکون دادم.. -- تعجبم نداره از صبح تا عصر که تو شرکتی بعدشم میای تو اتاقت می شینی رمانت و می نویسی..راستی هنوز تموم نشده؟.. - نه هنوز.. -- کی میشه تو اینو چاپ کنی من بیام ازت امضا بگیرم..دیگه نیازی هم نیست برم تو صف فقط کافیه یه سر بیام پشت در اتاقت..نویسنده رو بیخ ِ ریشمون داریم چی از این بهتر؟.. داشتم دست نوشته هام و از رو تخت جمع می کردم تو همون حالت پرسید: اسمش و چی می خوای بذاری؟.. برگه ها رو دسته کردم....... - اسم ِ چی رو؟!.. -- اسم بچه ت و..دختر حواست جمع نیستا..اسم رمانت و میگم دیگه.. - هنوز اسم واسه ش انتخاب نکردم.. -- اهان خب اره اینم حرفیه تا بچه به دنیا نیاد که واسه ش اسم انتخاب نمی کنن.. نگاش کردم که گفت: تو از اون مامانا میشی که تا بچه ت به دنیا نیاد به فکر اسمش نمیافتی..ولی من مثل تو نیستم از همین الان اسم بچه هام و انتخاب کردم.. - 27 سالته ولی عین نوجوونا حرف می زنی..پس کی به بلوغ فکری می رسی تو؟.. از رو تخت بلند شدم و برگه ها رو گذاشتم تو کشوی میزم.. -- وا مگه چی گفتم؟!.. - تو کار و بدبختی نداری هر دقیقه اینجایی؟.. --خب اینم کار ِ دیگه..می دونی چقدر به خودم زحمت میدم هِلِک هِلِک از اون سر باغ می کوبم میام این سر باغ تا به تو سر بزنم؟.. - پس یه جورایی باید ممنونتم باشم.. -- باش ما که بخیل نیستیم.. - اگه سر زدنت تموم شده پاشو برو می خوام یه کم استراحت کنم.. یه کم فکر کرد و با هیجان گفت : آهان یه چیزی رو یادم رفت بهت بگم.. نشستم لب تخت و نگاش کردم.. - خب بگو.. بی مقدمه با نیش باز گفت: فرداشب قراره واسه ت خواستگار بیاد.. با چشمای گرد شده نگاش کردم..یه دفعه از جام پریدم که با من پری هم از جاش بلند شد و یه قدم رفت عقب.. با اخم بهش گفتم: وای به حالت پری اگه جدی گفته باشی..خودت می......... دستاش و به حالت تسلیم برد بالا و با خنده گفت: خیلی خب بابا داشتم شوخی می کردم.. نفسم و عصبی دادم بیرون و نشستم..سرم و تو دست گرفتم و چشمام و محکم رو هم فشار دادم.. پری کنارم نشست..دستش و اروم گذاشت پشتم.. به صورتم دست کشیدم و نگاش کردم.. -- خب دیگه ناراحت شدن نداره..ببخشید داشتم مثل همیشه باهات شوخی می کردم.. - می دونی از این حرفا خوشم نمیاد بازم تو......... -- اوکی، بگم غلط کردم خوبه؟.. نگام و ازش گرفتم.. -- حالا بذار جمله م و تصحیح کنم که خواستگار میاد، منتهی نه واسه تو..واسه من......... - نکنه همین پسر دوست لیلی جون؟.. با لبخند سرش و تکون داد.. -- اره همون.. - پس چرا از اول نگفتی؟.. -- خواستم سر به سرت بذارم که نشد.. چپ چپ نگاش کردم.. خندید.. - از همین الان استرس گرفتم..دل تو دلم نیست.. -- دوسش داری؟.. لباش و جمع کرد.. -- خب اره..میگم، ازش بدم نمیاد پسر خوبیه .. یه اخلاقای خاصی داره.. - خوبه پس جوابت مثبته.. -- حالا تا ببینیم..فعلا بیان تا بعد.. - کی قراره بیان؟.. -- فردا شب..درضمن تو و بی بی هم حتما باید باشید..البته مامان به بی بی گفته اونم در جریانه.. روی تخت دراز کشیدم و مچ دستم و گذاشتم رو پیشونیم.. به سقف اتاقم خیره شدم.. - تو که می دونی من........ -- اِِِِِِ دلی باز شروع نکن تو رو قرآن..اصلا من واسه همین اومدم باهات حرف بزنم چون می دونستم اگه از بی بی بشنوی قبول نمی کنی........مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:خواهر ِ عزیز..دوست ِ گرام..حتما باید بهت التماس کنم تا قبول کنی؟.. -اومدن من چه فایده ای داره آخه؟..همینجا بمونم بهتره.. -- که مثل همیشه تنها یه گوشه بشینی و به دیوار زل بزنی؟.. از گوشه ی چشم نگاش کردم وبا اخم گفتم : به دیوار؟!......... --خب به عکسی که رو دیوار ِ ..حالا چه فرقی می کنه؟..بالاخره که زل می زنی.. - پری در این مورد با من حرف نزن چون هیچ وقت به یه نتیجه ی مشترک نمی رسیم.. -- باشه کاری به کارت ندارم ولی جون پری فرداشب تو هم با بی بی بیا..باشه؟.. ملتمسانه نشسته بود لب تخت و نگام می کرد.. -- دلی خواهش کردم ازت....... - خیلی خب.. با خوشحالی خم شد صورتم و بوسید.. --ایشاالله جبران کنم.. - لازم نکرده.. از رو تخت بلند شد و رفت سمت در.. -- باشه باشه من برم تا نظرت بر نگشته.. - بی بی کجاست؟.. -- پیش مامان..کارش داری؟.. - نه.. --باشه پس فعلا.. از اتاق رفت بیرون و با بسته شدن در منم چشمام و بستم.. سرم درد می کرد..دیگه به این دردا عادت کرده بودم.. هیچ قرص و دارویی تسکینم نمی داد.. پری رو مثل خواهرم دوست داشتم..فقط گاهی اوقات از روی شیطنت بعضی حرفا رو می زد .. با وجود اینکه می دونه ناراحت میشم.. توی این مدت کم برامون زحمت نکشید.. می دونستم واسه اینکه تنها نباشم اصرار کرد پیششون بمونیم.. هیچ وقت تنهام نذاشت..در همه حال سعی داشت لبخند و رو لبام بیاره ولی تلاشش بی فایده بود.. با دلی پر از غم، چطور می تونستم شاد باشم و بخندم؟................

داشتم موهام و شونه می زدم که نگام رو حلقه ی توی انگشتم ثابت موند.. دستمو آروم پایین اوردم.. نرم و آهسته روی حلقه ی آرشام و بوسیدم.. به حلقه ی خودم نگاه کردم..هیچ وقت نخواستم که از دستم درش بیارم..به همین خاطر هر کی منو می دید با وجود این حلقه پیش خودش می گفت که متاهلم و از این بابت خوشحال بودم.. شالم و انداختم رو سرم..داشتم مرتبش می کردم که پری مثل همیشه بی اجازه اومد تو اتاق.. - کی عادت می کنی قبل از ورود در بزنی؟.. --وا، نامحرم که نیستی من.......و با صدای نسبتا بلندی صدام زد که سریع چرخیدم سمتش.. -- دلـــــی؟!.. - چته چرا داد می زنی؟.. -- این چیه پوشیدی؟..من هنوز نمردما.. نگاهی گذرا به سر تا پام انداختم..یه دست کت و دامن طوسی تیره و براق.. و شال همرنگش.. - مگه چشه؟.. -- بگو چش نیست؟..جون من بیا یه امشبَ َرو از خیر تیپ کلاغ پسندت بگذر..بابا می دونیم بالا تر از سیاهی رنگی نیست ولی دیگه نه انقدر.. اخمام و کشیدم تو هم....... - پری هر دقیقه یه چیز ازم می خوای..یا گیر میدی میگی تو مراسم خواستگاریم تو هم باش یا حالا که به رنگ لباسم بند کردی.. پشت سر هم گفت:اصلا هر چی دوست داری بپوش اگه من حرف زدم..بیا بریم تا 10 دقیقه دیگه می رسن.. - داشتم می اومدم، تو چرا پاشدی اومدی اینطرف؟.. -- بی بی گفت بیام دنبالت.. -بی بی؟!.. --اون بنده خدا هم چشمش از تو ترسیده که یه وقت بزنی زیر حرفت..آهان راستی من چطورم؟..سر و تیپم میزونه؟.. چشمام و رو هیکلش چرخوندم.. کت و دامن راسته ی شیری..یه گل نقره ای هم گوشه ی یقه ش بود..با شال شیری و نقره ایش ست کرده بود.. -- تو اگه گونی هم بپوشی بهت میاد.. -- اینی که الان گفتی مثلا تعریف بود؟.. راه افتادم سمت در.. - دقیقا.. پشت سرم با لبخند اومد.. -- تعریف کردنت از پهنا تو حلقم خواهر.. ******************************* پری و لیلی جون پشت در به استقبال خواستگارا ایستاده بودن..پری با اضطراب این پا و اون پا می کرد..با اون ژست و حالتی که به خودش گرفته بود واقعا بامزه شده بود.. من و بی بی تو پذیرایی نشسته بودیم.. سالن از همونجا به راهرو دید داشت..لیلی جون در و باز کرد..اول از همه یه زن میانسال و کاملا شیک پوش وارد شد .. خیلی گرم وصمیمی با لیلی جون و پری شروع به احوال پرسی کرد .. لابد مادر اقا داماده که پری می گفت اسمشم مهناز ِ.. بعد از اون یه مرد جوون و قد بلند با یه سبد گل بزرگ وارد شد که بالا تنه ش و کامل پوشونده بود .. سبد گل و از جلوی صورتش کنار زد و کاملا اروم و متین با پری و مادرش سلام و احوال پرسی کرد.. ظاهرا فقط همین دو نفر بودند .. اقا داماد که همون امیر بود سبد گل و با احترام ِخاصی داد دست پری..پری هم که گونه ش هاش حسابی گل انداخته بود با لبخند دلنشینی دسته گل و از امیر گرفت و تشکر کرد.. لیلی جون به پذیرایی اشاره کرد و تعارفشون کرد ..من و بی بی از جامون بلند شدیم.. سعی کردم یه امشب و به خاطر پری لبخند بزنم..هر چند مصنوعی بودنش کاملا حس می شد.. با مهناز خانم دست دادم و سلام کردم..جوابم و با خوشرویی داد..چهره ی مهربونی داشت و یک لحظه لبخند از رو لباش محو نمی شد.. امیر رو به روم ایستاد..سرم و زیر انداخته بودم که وقتی اون و جلوم دیدم آروم نگاهم و بالا کشیدم ..جواب سلامم و آهسته داد.. خیره شده بود تو چشمام.. صورتم و برگردوندم و کنار بی بی نشستم.. لیلی جون تعارف کرد ..امیر و مادرش درست رو به روی من و بی بی نشستن.. پری رفت تو اشپزخونه منم تموم مدت نگام و به حلقه ی توی دستم دوخته بودم و اروم اروم با سر انگشتم لمسش می کردم.. سنگینی نگاهی رو حس کردم.. با ورود پری سرم و بلند کردم و همون موقع با امیر چشم تو چشم شدیم.. و تا نگاهه منو رو خودش دید سرش و زیر انداخت..یه جور دستپاچگی رو تو حرکاتش می دیدم.. حتی وقتی فنجون چای و از تو سینی برداشت دستش به وضوح می لرزید.. چهره ی جذابی داشت..ابروهای پر پشت ِمردونه و چشمای قهوه ای .. پوست گندمی و بینی متناسب که نه زیاد بزرگ بود و نه زیاد کوچیک..یه ته ریش خیلی کمرنگ هم رو صورتش داشت.. ناخداگاه صورتش با اون ته ریش منو یاد آرشام انداخت.. لبم و گزیدم و چشمام و واسه 3 ثانیه بستم و باز کردم.. کف دستام عرق کرده بود..هر بار که یادش میافتادم قلبم بی امان تو سینه م می زد.. طبق رسوم دو طرف حرفاشون و زدن..و از زبون مهناز خانم مادر امیر متوجه شدم که همسرش سالهاست به رحمت خدا رفته..2 تا پسر داره که امیر کوچیکتره.. پیشنهاد کرد که دختر و پسر با هم چند دقیقه ای حرف بزنن..لیلی جون با روی خوش قبول کرد.. پری با لبخند از جاش بلند شد و راه افتاد سمت در..می خواستن برن تو باغ.. امیر با قدمهایی کوتاه ولی محکم از کنارم رد شد..نگاهش و حس کردم ولی سرم و بلند نکردم.. مهناز خانم _ ببخشید دخترم شما دوست صمیمی پری جون هستید درسته؟.. - بله..من و پری سال هاست با هم دوستیم.. --بله از لیلی جون شنیده بودم......و با مکث کوتاهی که انگار واسه زدن حرفش تردید داشت من من کنان گفت: راستیَتِش چندبار اومد رو زبونم ازت بپرسم عزیزم ولی هر بار به خودم گفتم شاید دارم اشتباه می کنم.. - نه خواهش می کنم بفرمایید.. -- دخترم چهره ت خیلی برام آشناست..انگار که قبلا تو رو یه جا دیدم..یادم نیست کجا اما....نمی دونم به خدا، شایدم دارم اشتباه می کنم.. با لبخند کمرنگی سرم و تکون دادم ..چی داشتم که بگم؟..حتما اشتباه می کرد.. به بی بی نگاه کردم..درست کنارم نشسته بود.. لیلی جون با مهناز خانم سرگرم صحبت شدند.. بی بی اروم زیر گوشم گفت: نکنه تو رو می شناسه مادر؟.. زیر لب جوابش و دادم.. - نه بی بی فک نکنم..حتما منو با یکی عوضی گرفته.. -- پسره رو دیدی چطور نگات می کرد؟!.. - چطور؟!.. -- انگار اومده خواستگاری ِ تو..وقتی َ م سرت پایین بود نگاش و از روت بر نمی داشت..تا جایی که مادرشم فهمید.. با دلخوری ارومتر از قبل گفتم: نکنه پری هم....... -- نه مادر اون بنده خدا که همه ش سرش و انداخته بود زیر..بچه م از شرم تو صورت پسره نگاه هم نکرد.. - پری و خجالت؟!.. -- خب دیگه عزیزم شب خواستگاری دختر چه بخواد و چه نخواد شرمش میشه..پری هم پیش خودمون ماشاالله سر زبون دار ِ وگرنه جلو مردم دختر سنگین و ارومی ِ .... سرم و تکون دادم و چیزی نگفتم..بی بی هم خوب پری رو شناخته بود.. بعد از نیم ساعت برگشتن .. از چهره ی پری با اون لبخندی که رو لباش داشت می خوندم که جوابش به داماد مثبته.. هر دو با شرم ِ خاصی که تو چشماشون بود به ما نگاه می کردن............. مهناز خانم _دخترم دهنمون و شیرین کنیم؟.. پری به مادرش نگاه کرد..لیلی جون با لبخند سرش و تکون داد..پری با شرم نگاهش و به زمین دوخت و لبخند خواستنی رو لباش نشست.. مهناز خانم هم که فهمیده بود سکوت ِ پری علامت رضایتشه شروع کرد به کِیل کشیدن.. لیلی جون رو به من گفت: دختر گلم تو شیرینی تعارف کن.. از این حرفش تعجب کردم..فکر می کردم رسمه عروس شیرینی تعارف کنه ..نتونستم مخالفت کنم.. ظرف شیرینی رو از روی میز برداشتم..جلوی مهناز خانم گرفتم.. -- پیر شی دخترم..ایشاالله که همه ی دختر پسرای جوون خوشبخت بشن.. جلوی بی بی گرفتم وقتی داشت شیرینی بر می داشت نگاش تو صورتم بود.. اروم گفت: دخترم چرا رنگت پریده؟!..خوبی؟!.. لبخند نصفه نیمه ای تحویلش دادم .. - خوبم بی بی نگران نباش.. لیلی جون هم برداشت و ظرف و جلوی پری گرفتم .. صورتش و بوسیدم و تو گوشش تبریک گفتم اونم ریز جوابم و داد و تشکر کرد.. نوبت به امیر رسید..به صورتش نگاه نکردم ..نگام به ظرف توی دستم بود.. - تبریک میگم.. آروم یه شیرینی از تو ظرف برداشت و زیر لب تشکر کرد.. برگشتم سر جام و ظرف شیرینی رو گذاشتم رو میز.. اون شب همه چیز به خیر و خوشی تموم شد..و قرار شیرینی خورون رو به اتفاق بزرگترای فامیل واسه 2 شب دیگه گذاشتن که همونجا رسما نامزدیشون اعلام بشه..

تو مسیر برگشت از شرکت بودیم..هر روز با پری می رفتم و می اومدم.. اون اوایل که سوار اتوبوس می شدم بدجور شاکی می شد تا جایی که لیلی جون و انداخت جلو .. خیلی خوب می شناختمش.. تا به اون چیزی که می خواد نرسه دست بردار نیست.. - پری.. با حالت گرفته ای برگشت و نگام کرد.. -- هوم؟.. - چته تو امروز؟..همه ش تو خودتی، اتفاقی افتاده؟.. نفسش و عمیق بیرون داد و نگاهش و به جاده دوخت.. -- دلی یه چیز میگم ولی مدیونی اگه فک کنی حسودم..فقط یه کم حساسم همین.. - خیلی خب بگو.. -- قول؟.. - پری...... -- خیلی خب میگم..دیروز که مرخصی گرفتم یادته؟.. سرم و تکون دادم .. با یه مکث کوتاه ادامه داد: هیچی دیگه امیر زنگ زده بود به گوشیم که می خوام ببینمت..منم که دل تو دلم نبود یه کم واسه ش ناز کردم که اره کار دارم و الان نمیشه و این حرفا.. ولی شدید اصرار کرد منم قبول کردم..تو یه کافی شاپ قرار گذاشتیم.. فک کردم چی می خواد بگه که این همه اصرار کرد تا باهام حرف بزنه.. با کلی ذوق و شوق پاشدم رفتم پیشش آقا بعد از 10 دقیقه احوال پرسی و این حرفا یه ریز از تو و گذشته ت و ..خلاصه هر چی که به تو مربوط می شد پرسید.. با تعجب نگاش کردم.. - جدی میگی؟!.. -- اره بابا تو این یه مورد مگه خرم شوخی کنم؟.. - ازش دلیلش و نپرسیدی؟.. -- چرا اتفاقا، ولی جواب درست و حسابی بهم نداد...فقط گفت انگار تو رو می شناسه و واسه همین کنجکاو شده در موردت بدونه..انقدرام دیگه پپه نیستم که نفهمم جواب این سوالا واسه ش چقدر مهم بوده که منو از محل کارم کشونده اونجا.. - تو چیا بهش گفتی؟.. --چیز زیادی نگفتم..پیش خودم گفتم شاید راضی نباشی.. - ممنونم..پری ببخش من......... -- دلی بی خیال شو تو چه تقصیری داری اخه؟..آره خب دوسش دارم، اونم منو می خواد..بچه نیستم که نفهمم چی به چیه..ناراحتیم از اینه که چرا منو کشونده اونجا تا این همه سوال پیچم کنه؟.. - به قول خودت بی خیال..شاید قصد و قرضی نداشته و محض کنجکاوی بوده..اخه مادرشم اون شب می گفت انگار منو یه جایی دیده.. -- جون ِ پری؟!.. - اره بنده خدا اخرشم در شد گفت شاید دارم اشتباه می کنم..لابد امیر واسه همین کنجکاو شده..در هر صورت من که اونا رو نمی شناسم ولی چطور شده که میگن براشون اشنام نمی دونم.. -- پس با این حساب بیخودی داشتم حرص و جوش می خوردم.. - این که کار همیشه ت ِ .. چپ چپ نگام کرد..با لبخند کمرنگی سرم و چرخوندم سمت پنجره و بیرون و نگاه کردم.. به این فکر می کردم که دلیل کنجکاویای امیر در مورد من چی می تونه باشه؟!.. ************************* شب نامزدی بود..یه دست کت و دامن شکلاتی تیره پوشیده بودم با شال همرنگش که یکی دو درجه تیره تر بود.. کنار بی بی پیش بقیه ی خانما نشسته بودم..بزرگترا صحبتاشون و شروع کردن ..نوبت به تعیین مهریه رسید.. به پیشنهاد خود پری 14 تا سکه و 5 سفر زیارتی به ترتیب به مشهد و کربلا و نجف و سوریه و مکه .. ظاهرا پیشنهادش به مزاج عموها و دایی هاش خوش نیومد.. قصد اونا سنگین تر کردن مهریه بود ولی پری با جدیت تمام گفت که می خواد مهرش همین قدر باشه.. خوشحالی رو تو چشمای هر دوشون می دیدم..پری و امیر واقعا به هم می اومدن.. لیلی جون_ مهناز پس چرا آرتام نیومد؟..ناسلامتی نامزدی برادرش ِ .. مهناز خانم _ نتونست بیاد..خیلی دوست داشت تو مراسم شرکت کنه ولی خب یه سفر کاری براش پیش اومد مجبور شد بره..ایشاالله واسه عقد امیر جبران می کنه.. لیلی جون_ ایشاالله.. نگاهم و چرخوندم سمت پری و امیر که کنار هم نشسته بودن و حرف می زدن.. آخر شب وقتی همراه بی بی برگشتم خونه بهش شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم.. تا نزدیکای صبح با آرشام حرف زدم..از ارزوهام براش گفتم..از شب عروسی خودمون..از اون شب و تموم اتفاقاتش تو کلبه ..از حرفامون کنار دریا و غروب افتابی که هر دو شاهدش بودیم.. درسته جسمش و کنارم نداشتم ولی حضورش و هر شب حس می کردم..می دیدم بالا سرم نشسته و با لبخند همیشگیش زل زده بهم.. و من تا زمانی که چشمام گرم خواب بشه خیره میشم تو چشمای جذاب و خواستنیش که واسه م مملو از ارامش ِ ....درست زمانی که می خوام چشمام و ببندم زیر لب بهش شب بخیر میگم.. به تنها کسی که قلبم به عشق اون تو سینه می تپید.. کسی که با هر نفس می تونم ببینمش.. آرشام تو هر ثانیه از زندگیم با من بود..

پری _ دلی این تن بمیره..مرگ من..بابا چی میشه تو َم بیای آخه؟.. پرونده ها رو گذاشتم تو کشوی کنار میزم و درش و بستم.. کم کم داشتم از دستش کلافه می شدم.. - پری گفتم نه یعنی نه نمی فهمم این همه اصرار واسه چیه؟.. -- د ِ آخه من واسه خودت میگم بس که چسبیدی تو اون دخمه داری خُل میشی.. اینا رو با لحن شوخی می گفت ولی من حال و حوصله نداشتم.. نشستم رو صندلی و مثلا با خودکار و کاغذی که رو میزم بود خودم و سرگرم کردم تا بی خیالم شه .......... دستاش و گذاشت رو میز .. صداش پر بود از التماس.. -- دلی من تو رو مثل خواهرم می دونم..خودتم اینو می دونی ..وقتی میگم تو َم با ما بیا به این خاطره که دوست دارم خواهرمم کنارم باشه..به خدا اگه نیای دلم و می شکنی.. پوفی کردم و خودکار و انداختم رو کاغذ.. نخیر انگار دست بردار نیست..به هر طریقی می خواد راضیم کنه.. - خانواده ی نامزدت تو و مادرت و دعوت کردن من دیگه واسه چی بیام؟.. -- اولا بی بی هم هست..دوما مهنازجون تاکید کرد تو هم بیای.. - لابد تو بهش گفتی دیگه، ازت بعید نیست.. با همون لبخند شیطونش یه چشمک ریز تحویلم داد و گفت: حــــالا.. - حالا و مرض..می شناسمت خب..آبرو واسه م نذاشتی.. -- من چکار به ابروی تو دارم؟!..خود مهناز جون از خداش بود.. اصلا انگار حرف دلش و زده باشم تا اسمت و اوردم با ذوق قبول کرد.. - حتما بیچاره تو رودروایسی مونده.. -- تو چکار به اونش داری؟..فقط بگو میام و تمام.. - نمیام وسلام.. -- دلی خیلی یه دنده ای ..مرغت در همه حال یه پا داره .. لبام و جمع کردم.. - برو سر کارت، رئیس ببینه اینجایی بد میشه.. یه جور خاصی نگام کرد.. پر از گله و ناراحتی.. -- دلی به خداوندی خدا اگه باهام به این مهمونی نیای دیگه نه من نه تو..فکر می کردم انقدری پیشت ارزش دارم که اگه خواسته ای ازت داشتم قبول کنی.. روش و برگردوند و قدم ِ اول و به دوم برنداشته بود که از رو صندلیم بلند شدم و صداش زدم.. پشت به من ایستاد.. - چته پری؟..منظور منو خوب متوجه نشدی وگرنه........ برگشت و نگام کرد.. -- دلارام هیچ کس بهتر از من درکت نمی کنه..1 روز و2 روز نیست که می شناسمت ولی نمی دونم چرا گاهی اوقات تا این حد نسبت بهم بی اعتماد میشی.. - چرا شلوغش می کنی پری؟..اصلا بحث اعتماد و این حرفا نیست.. -- حرف من همینه دلی یا تا اخر این مراسم کنارم باش و تنهام نذار یا از همین الان میرم رد کارم و دیگه هم دور و برت پیدام نمیشه.. - چرا اصرار می کنی؟....... -- اصرار نکردم..خواهش کردم..ولی تو قبول نکردی.. طاقت این نگاه و لحن دلخور و پر گلایه رو از جانب بهترین دوستم نداشتم.. کسی که تو روزای تنهاییم کنارم موند ..پس چرا حالا که اون می خواد کنارش باشم وتنهاش نذارم اینطور جوابش و میدم؟!.. -- قبول می کنی دلی؟.. زل زدم تو چشماش..سرم و که به نشونه ی مثبت تکون دادم با ذوق اومد سمتم و از اونور ِ میز خم شد صورتم و بوسید.. با اخم به شوخی پسش زدم .. -د ِ چه کاریه دختر خودت و جمع کن.. -- وای دلی نمی دونی چقدر خوشحالم کردی .. توقع نداشتم قبول کنی..یعنی کلا ناامید شده بودم ازت.. - دوستی به درد همین موقع ها می خوره..یه روز تو رفاقت و در حقم تموم کردی حالا هم نوبت منه...... چشماش از خوشحالی برق می زد.. حالش و درک می کردم..منم این روزا رو گذرونده بودم.. درسته پر از تشویش و اضطراب بود اما.. با وجود عشق ترس کمتر حس می شد و در کنارش شاهد هیجانی بودم که برام قابل وصف نبود.. ای کاش بر می گشتم به اون روزا.. هر چند سختی های زیادی رو متحمل شدم.. اما لااقل عشقم و کنار خودم داشتم.. اگه «امید» و تو زندگیم نداشتم تا الان منم زیر خروارها خاک خوابیده بودم.. اما «انتظار» و حسی که با وجودش قلبم و گرم می کرد باعث می شد امید و تو جای جای ِ زندگیم حس کنم .. از این بابت خدا رو شکر می کردم..

 

 

 

*******************************

 

هر 4 نفر از ماشین پری پیاده شدیم..نگاهم و یه دور کامل اطراف ویلا چرخوندم.. چراغای پایه بلند و سفید کنار یه راهه سنگلاخی وباریک تا جلوی ساختمون ردیف نصب شده بودن و با وجود اونا باغ کاملا زیبا و چشمگیر به نظر می رسید.. و درست روبه روی ما ساختمونی با نمای سفید و پنجره های شکلاتی که زیر نور مستقیم چراغای باغ واقعا می تونستم بگم جلوه ی خاص و منحصر به فردی داشت.. آخر از همه به سمت در ورودی حرکت کردم..مهناز خانم همراه امیر به استقبالمون اومدن .. بعد از روبوسی و سلام و احوال پرسی با مهناز خانم رو به امیر کاملا سرسنگین فقط سلام کردم که اونم متین و اروم جوابم و داد.. هنوزم وقتی نگاش بهم می افتاد زیاد از حد رو صورتم خیره می شد..سعی می کردم خودم و بزنم به اون راه و بی تفاوت باشم.. سبک و تزئین داخل ساختمون کاملا فانتزی و مدرن بود.. همه چیز شیک و جذاب.. یه سالن بزرگ سمت راست که مهناز خانم به اون سمت راهنماییمون کرد.. یه دست مبل و یه دست کامل صندلی که هر دو با رنگ های سفید و دودی ست شده بودن.. پرده های شیک ولی در عین حال ساده، ترکیبی از رنگ های نقره ای وسفید و دودی.. در کل دکور داخلی خونشون به نظرم جالب اومد.. روی مبل کنار پری نشستم که امیر هم اونطرف پری رو یه مبل تک نفره نشست.. 2 تا خدمتکار مشغول پذیرایی شدن..نمی دونم چرا ولی حس می کردم مهناز خانم یه جورایی حال و روزش خوب نیست.. مرتب با دستپاچگی جواب لیلی جون و بی بی رو می داد.. امیر هم که کلا ساکت بود.. 1 ساعت که گذشت دیدم نمی تونم این فضا رو تحمل کنم..اینجور مواقع که معذب می شدم احساس خفگی بهم دست می داد.. نمی دونم چم شده بود ولی احساس راحتی نمی کردم.. با یه ببخشید از جام بلند شدم و زیر نگاهه سنگین بقیه از سالن زدم بیرون.. یه نفس عمیق کشیدم و کنار ِ یه ستون ایستادم.. بعد از چند لحظه پری همراه امیر اومد و کنارم ایستاد.. پری_ حالت خوب نیست دلی؟.. می دونستم رنگم پریده.. - خوبم نگران نباش.. امیر جلوم ایستاد و اروم گفت: ولی رنگتون پریده..بهتره اینجا بشینید.. و یه صندلی از پشت میز کنار ستون برداشت و گذاشت جلوم .. با تشکر زیر لبی نشستم و به صورتم دست کشیدم.. احساس گرمای شدیدی می کردم..دوست داشتم برم تو باغ تا هوای تازه بخورم..ولی با وجود امیر واسه بیان کردنش معذب بودم.. هرچی نباشه خونه ی مردمه همینجوری پاشم برم بیرون که نمیشه.. پری - دلی بریم این اطراف یه کم قدم بزنیم، شاید حالتم بهتر شد.. از خدا خواسته قبول کردم.. باز راه برم بهتره تا یه جا بی حرکت بشینم اونم با وجود نگاه های گاه و بی گاهه امیر.. امیر پشت سرمون بود و گه گاه با پری حرف می زد..یه وقتایی حس می کردم پسر خجول و سر به زیری ِ اما به هیچ وجه معنی اون نگاه های خیره ش و درک نمی کردم.. داشتم به تابلوهایی که رو دیوار نصب شده بود نگاه می کردم..اونطرف سالن یه محیط باز بود همراه با یه شومینه ی فانتزی که انگار محض دکور گذاشته بودنش اونجا و بالای شومینه یه تابلوی نسبتا بزرگ نصب شده بود..نمایی از غروب افتاب.. و روی شومینه قاب عکسای کوچیک و بزرگی کنار هم چیده شده بود.. انگار که عکسای خانوادگیشون بود.. پری رو به امیر کرد و با لبخند پرسید: تو هم توی این عکسا هستی؟.. امیر با لبخند سرش و تکون داد و به یکی از عکسا اشاره کرد.. -- اینو وقتی نوجوون بودم انداختم..اینجا هم کم سن وسال تر بودم.. پری به یکی از عکسا اشاره کرد که دو تا پسربچه کنار هم ایستاده بودن و اونی که قدش کمی بلندتر بود دستش و انداخته بود رو شونه ی اون یکی وهر دو با لبخند تو دوربین نگاه می کردن.. پری _ این دو تا کین؟.... و با مکث به امیر نگاه کرد و ادامه داد: یکیشون که خیلی به عکس نوجوونیات شبیهه.. امیر نیم نگاهی به من و پری انداخت و لبخند زد.. -- اونی که کوچیکتر ِ خودمم..اونی هم که دستش و انداخته دور گردنم برادرم آرتامه..این عکس برای ما خیلی عزیزه.. پری _ از مهنازجون در مورد برادرت شنیدم..راستی امشب ندیدمش .. احساس کردم با این حرف ِ پری حالت صورت امیر گرفته شد.. از گوشه ی چشم نگاهه کوتاهی به من انداخت .. لبخند زد ولی مصلحتی بودنش کاملا مشخص بود.. -- یکی از دوستاش دچار مشکل شده بود باید می رفت..گفت خودش و می رسونه....راستی بریم باغ و هم بهتون نشون بدم مطمئنم خوشتون میاد.. پری با روی باز قبول کرد..من که از اولم قصدم همین بود اروم دنبالشون راه افتادم.. اونا جلو می رفتن و من پشت سرشون ..

ناخواسته داشتم به حرفای امیر فکر می کردم.. وقتی اسم آرتام می اومد خیلی راحت متوجه می شدم که میره تو خودش.. تو حیاط داشتیم قدم می زدیم و امیر و پری َم با هم حرف می زدن.. دیگه داشت حوصله م سر می رفت..دوست داشتم تنها باشم .. خواستم بهشون بگم که همون موقع موبایل امیر زنگ خورد.. گوشیش و از تو جیبش در اورد و جواب داد.. -- الو........... نگاش و بین من و پری چرخوند و سرش و زیر انداخت و با یه «ببخشید» ازمون فاصله گرفت.. پشتش به من بود ولی صداش و تا حدی می شنیدم.. -- آرتام هیچ معلوم هست کجایی؟....چی؟!.....اره.......کی کارت تموم میشه؟..می خوای منم بیام که.......خیلی خب، باشه..فعلا.......... من و پری تموم مدت مثلا خودمون و سرگرم ِ گلا نشون دادیم.. دستم و نوازشگرانه روی یکی از گلهای سرخ و خوشبوی تو باغچه کشیدم.. لبخند زدم..چه حس خوبی بود........ صدای امیر و شنیدم..پشت سرم بود و درست کنار پری.... -- از گلا خوشتون میاد؟.. برگشتم و نگاش کردم..چشماش تو تاریکی ِ شب و زیر نور کمرنگ چراغا تیره تر به نظر می رسید.. به جای من پری با لبخند جوابش و داد: اوف، چه جورم..گلای تو باغچه مون و که دیدی؟.... امیر سرش و تکون داد و پری ادامه داد: تمومش کار دلی ِ .. مامان اول مخالف بود می گفت اذیت میشی ولی کی حریفش می شد؟..... و به شوخی بهم چشمک زد: خواهر خودمه دیگه.. با لبخند کمرنگی سرم و زیر انداختم.. امیر رو به پری گفت: از چه گلی خوشت میاد؟.. پری هم با علاقه ی خاصی اروم گفت: نرگس.. امیر با لبخند سرش و کمی رو به پری خم کرد و آهسته زمزمه کرد: پس از این نظر سلیقه هامون مثل همه .. البته من از یاسم خیلی خوشم میاد.. و به من نگاه کرد .. نگاهش هر چند کوتاه بود ولی با اوردن اسم گل یاس و نگاهی که از روی پری به سمت من کشید باعث تعجبم شد.. منظورش از اون نگاه چی بود؟!.. شایدم منظوری نداشت.. اما........ همون لحظه یه اس ام اس واسه ش اومد..بعد از خوندنش با یه معذرت خواهی ِ کوتاه ازمون فاصله گرفت و به سرعت رفت تو ساختمون.. پری رو به من با تعجب گفت: امیر چش شد یهو؟.. شونه م و انداختم بالا .. - تو زنشی از من می پرسی؟.. چپ چپ نگام کرد.. خواستم قدم بزنم..پری هم پشت سرم اومد.. پری _ از اینجا خیلی خوشم امده..هر جا رو نگاه می کنی گل و درخته..چی می شد اگه یه بید مجنونم اون سمت که فقط چمنکاری شده داشتن و زیرش یه دست میز و صندلی فر فورژه می ذاشتن وای تابستونا معرکه ست که بشینی اونجا و هندونه بخوری.. - حالا که عروسشون شدی خیلی خوبم تز میدی، به امیر بگی سریع واسه ت جورش می کنه.. پری_ نه بابا میز و صندلیش جور شه درخت بیدش و از کجا بیاریم؟.. - دغدغه ی تو الان همینه؟.. خندید و خواست جوابم و بده که.. یه دفعه از حرکت ایستادم..مات و مبهوت رو به روم و نگاه می کردم.. پری_ دلی جن دیدی؟!..دلی با تو َ م...... راه افتادم.. پری با تردید کنارم اومد..مسیر نگاهم و دنبال کرد.. پری- اولالا اینجا رو باش چقدر گل ..همه هم یاس.. روبه روشون ایستادم..گل های یاسی که مثل پیچک سراسر دیوار باغ رو پوشونده بودن.. بوی عطر یاس مشامم و نوازش داد..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم.. پری_ اینا از مام بیشتر گل یاس دارن..دلی نگاه کن چه خوشگل رو دیوار پیچ خوردن .. سر انگشتم و اروم کشیدم روشون.. لمس کردنشونم بهم حس خوبی می داد..یه حس عجیب.. پری _دلی برگردیم، زشته این همه وقت اومدیم بیرون.. با پری موافق بودم.. ولی نمی دونم چرا نمی تونستم از این گلا دل بکنم.. تا وقتی که از اونجا دور نشدیم همه ش بر می گشتم و نگاهشون می کردم.. هر کی که اینا رو پرورش داده واقعا تو کارش مهارت داشته.. چقدر دوست داشتم همونجا بمونم..

 

 

****************************************

 

 

چیزی تا عقد پری و امیر نمونده بود..امروز واسه خرید رفتن که طبق معمول پری کلی اصرار کرد باهاشون برم ولی اینبار دیگه نتونست قانعم کنه.. بهتر بود با هم تنها باشن و منم اگه باهاشون می رفتم تا اخر خرید حس می کردم بینشون فقط یه مزاحمم .. مثل روزای دیگه که عصرا می نشستم و رو داستانم کار می کردم امروزم مشغول بودم که صدای پری رو از بیرون شنیدم.. عینکم و از رو چشمام برداشتم و اماده شدم تا بدون اجازه در و باز کنه و بیاد تو.. که البته زیادم منتظرم نذاشت .. در با شتاب باز شد و پری شاد و سرحال اومد تو اتاق.. دستاش پر شده بود از پاکت خرید و بسته های کوچیک و بزرگ.. از پشت میزم بلند شدم و رفتم طرفش.. - چه خبرا؟ خوش گذشت؟.. اومد جلو و صورتم و بوسید.. -- معرکه بود دختر نمی دونی چقدر راه رفتیم دیگه پاساژ و مغازه ای نبود که زیرپا نذاشته باشیم.. خریداش و گذاشت رو تخت و خودش و هم کنارشون پرت کرد .. -- وای هلاک شدم به خدا.. - چیزی می خوری بیارم؟.. -- نه اتفاقا بی بی هم می خواست برام میوه و شربت بیاره گفتم نمی خورم بیرون با امیر یه چیزی خوردم دیگه اشتها ندارم.. کنارش نشستم و خریداش و مرتب کردم.. یه دفعه صاف نشست و با هیجان ِ خاصی گفت: دلــــی امروز بالاخره دیدمش.. - کیو؟!.. -- داداش ِ امیر و دیگه..امروز اتفاقی تو یکی از پاساژا دیدیمش.. بی تفاوت شونه م وانداختم بالا.. - خوش به حالت..چشم روشنی می خوای؟.. -- اِ مسخره زدی تو ذوقم.. - دیدن برادرشوهرت باعث شده ذوق کنی؟.. -- نه دیوونه این چه حرفیه؟..اخه تا حالا ندیده بودمش واسه همین..وای دلی جا برادری خیلی جذابه.. پاکتا رو کنار هم چیدم پایین تخت .. -- ول کن اینارو یه دقیقه به من گوش کن.. - گوشم با تو ِ.. --د ِ نیست دیگه، از کی تا حالا دارم حرف می زنم حواست و دادی به خریدای من.. - بدکاری ِ برات مرتبشون کردم؟..خودت که شلخته ای یکی مثل من باید جمع و جورشون کنه.. -- خب حالا بی خیال این حرفا داشتم از آرتام برات می گفتم....... - آرتام به من چه؟!.. -- دلی همت کردی امروز بزنی تو حال ِ منا....آهان تا یادم نرفته اینو بگم قراره سفره ی عقدم و تو تزئین کنی.. با تعجب نگاش کردم.. - چی میگی تو؟!..حالت خوبه؟!.. -- به مرحمت شما.. - مسخره هیچ می فهمی چی میگی؟!..به لیلی جون گفتی؟!.. -- آره بابا همه می دونن...........مشکلش چیه؟.. مشکلش این بود که همه می گفتن من یه زن بیوه م.. حضورم تو اینجورمراسم ها شگون نداره.. یه مشت باورهای غلط که هر کی رسیده به خورد یکی دیگه داده و همه قبولش داشتن.. پری منظورم و از تو نگام فهمید.. چیز جدیدی نبود شده وِرد ِ زبون ِ این و اون.. هیچ وقت قبول نکردم که یه بیوه م..ولی حرف مردم یه چیز دیگه بود.. پری دستم و گرفت و خواهرانه تو دستش به ارومی فشرد.. -- دلی بس کن، اصل کاری من و مامانمیم که دوست داریم تو اینکارو بکنی..باور کن روزی نیست که مامان تو خونه اسمت و نیاره و نگه که چقدر دوست داره.... و با خنده ادامه داد: می دونی که مامی ِ من زن روشنفکری ِ به همین اسونی خرافات روش تاثیر نمیذاره.. سرم و زیر انداختم..تو چشمام اشک نشسته بود..جلوی خودم و گرفتم که گریه نکنم.. و تا حدی موفق هم شدم.. پری _ قبول می کنی؟..به خاطر من.... - ولی..پری مردم که............. -- به مردم چکار داری؟..عروس منم که میگم فقط تو.. -پس امیر چی؟..مادرشوهرت.... -- اونا هم در جریانن نگران نباش مهنازجون که از خداش ِ ..تو این مدت ِ کم بدجور خودت و تو دلش جا کردی....حالا قبوله؟.. سکوت کردم.. -- نکنه باید زیر لفظی بدم؟.. با لبخند سرم و بلند کردم.. --آهان حالا شد..پس خودت و اماده کن و هر چی ایده ی خوشگل و شیک داری رو کن که می خوام واسه ابجیت سنگ ِ تموم بذاری.. تو گلوم بغض نشسته بود می ترسیدم حرف بزنم و بترکه.. از پری ممنون بودم که اینهمه بهم توجه می کنه.. همینطور از لیلی جون که تموم مدت مادرانه بهم محبت کرد.. بی بی که شده بود همه کسم..مادرم..پدرم..سنگ صبورم.. چه شبهایی که سرم و رو زانوهاش نذاشتم و زیر سایه ی دستای پر مهرش اشک نریختم.. دلداریم می داد.. بهم می گفت صبور باشم.. با دلی پر از غصه پری رو بغل کردم و سر روی شونه ش گذاشتم.. هق هقم و تو آغوش مهربونش سر دادم و بغضم و خالی کردم.. پر بودم..پر از غم.. پر از حسرت.. پر از حس تلخ و عذاب اور تنهایی.. پری اروم پشتم و نوازش کرد .. چقدر به این سکوت بینمون نیاز داشتم..   

مهناز خانم_ دخترم هر چی که لازم داری رو لیست کن بده آرتام برات تهیه کنه..
با لبخندی از روی خجالت سرم و زیر انداختم..
- شرمنده م نمی خواستم مزاحمتون بشم ولی پری خیلی اصرار کرد..نتونستم حریفش بشم..

دستم و گرفت..سرمو بلند کردم و نرم تو چشماش خیره شدم..
-- دیگه این حرف و نزن دخترم..مزاحم چیه تو هم برای ما عزیزی..پری خیلی دوستت داره مثل خواهرش می مونی .. بارها خودش گفته، پس دیگه اینو نگو که ناراحت میشم..
و به اتاقی که پشت سرم بود اشاره کرد و گفت: این اتاق فکر می کنم واسه عقد مناسب باشه..هم بزرگه و هم اینکه جا واسه مهمونا هست..نظرت چیه ؟..

نگاهی اجمالی دور تا دور اتاق انداختم..
- به نظر منم مناسبه..هر طور خودتون صلاح بدونید..
--پیر شی عزیزم پس تا تو لیست و اماده می کنی برم ببینم باز این پسرکجا غیبش زده..

از اتاق که بیرون رفت من موندم و کاغذ و قلمی که تو دستام اماده نگه داشته بودم تا لوازمی که احتیاج بود و توش لیست کنم..
تا حالا از این کارا نکرده بودم واسه همین از تو بعضی سایتا یه سری اطلاعات گرفته بودم..
چند متر تور نقره ای و طلایی..
ساتن سفید و شکلاتی..
بادکنک های سفید و نقره ای..
و چندتا چیز دیگه که باید با سفره و وسایلش ست می کردم..
امیدوار بودم که بتونم از پسش بر بیام ..

لیست که کامل شد از اتاق رفتم بیرون..دنبال مهنازخانم می گشتم ولی توسالن پیداش نکردم..
رو به یکی از خدمه ها سراغش و گرفتم که گفت رفته تو باغ.....

تو درگاه رخ به رخ شدیم..
- وای ببخشید..داشتم دنبالتون می گشتم تا لیست و بهتون بدم..
-- تو باغ بودم دخترم، آرتام تو ماشینه عجله داره، بده تا نرفته ببرم بدم بهش..

کاغذ و دادم دستش اونم با لبخند مهربونی که نثار صورتم کرد از در رفت بیرون..
برگشتم تو اتاق و به کمک یکی از خدمه ها مشغول جا به جایی اسباب و اثاثیه های تو اتاق شدیم..
تقریبا 1ساعت و نیم گذشته بود..
خدمتکار از اتاق رفت بیرون درم پشت سرش نبست..
حسابی مشغول بودم .. دستم به تابلوهای رو دیوار بند بود که داشتم یکی یکی برشون می داشتم تا جاشون بادکنک و تور بزنم..

با پشت دست عرق روی پیشونیم و پاک کرد..حسابی خسته شده بودم..
مهنازخانم هر چند دقیقه یک بار بهم سر می زد و بنده خدا همه جوره ازم پذیرایی می کرد..
زن خونگرم و ارومی بود..

دست به کمر داشتم اطرافم و نگاه می کردم که توی همون لحظه یه چیزی و رو خودم حس کردم..مثل....سنگینی ِیک نگاه..
برام عجیب بود..کسی که تو اتاق نیست..
سرم و چرخوندم سمت در..اما اونجام کسی نبود..

ضربان قلبم و عادی حس نمی کردم....
یهو چم شد؟!..
نفس حبس شده م و عمیق بیرون دادم و راه افتادم سمت در..

تا خواستم سرم و ببرم بیرون خدمتکار عین جن جلوم ظاهر شد..
با ترس جیغ خفیفی کشیدم و پریدم عقب..
اون بنده خدام بدتر از من رنگش پریده بود..

-- بـ..ببخشید خانم نمی دونستم اینجا وایسادین..
- اشکال نداره تو رو هم ترسوندم..
به صورتش دست کشید..
نگام به پاکتای توی دستش افتاد..

- اینا چیه؟..
--آهان اینا رو آقا دادن گفتند بدمشون به شما..اتفاقا تا پشت درم اومدن ولی نمی دونم چی شد یه دفعه برگشتن دادن دست من..
- باشه ممنون..
-- خانم باشم یا برم؟..
- نه نصب کردنشون کاری نداره..فقط بادکنکا باید باد بشن که اینکارو میذاریم آخر سر ..
--پس من برم به خانم کمک کنم..

بعد از رفتنش چرخیدم سمت اتاق و یه نفس عمیق کشیدم..وای خدا هنوزم قلبم داره تند می زنه..
پاکتا رو یکی یکی خالی کردم کف اتاق..
همه رو گرفته بود..با دیدن ساتن سفید و شکلاتی ناخداگاه رو لبام لبخند نشست ..
روشون دست کشیدم..چقدر نرم و لطیفن..

تو دلم برای عزیزترین دوستم ارزوی خوشبختی کردم..
خدایا عشق رو تو هر ثانیه از زندگیشون ..و مهربونی و محبت و تو دلای عاشقشون حفظ کن ..

لوازم و کنارهم گذاشتم ..
یه پاکت کوچیک بینشون بود..توش و نگاه کردم و با لبخند سرش و کج کردم ..
دو تا قلب اکلیلی قرمز و خوشگل افتاد تو دستم..
زیر نور لوستر می درخشیدند..
خواستم پاکت و بذارم کنار ولی....ناخداگاه به بینیم نزدیک کردم..
بوی خوبی می داد..
با تعجب قلبا رو بو کردم..
خدایا..
بوی عطر..
بوی..
بوی یاس..

چند بار پشت سر هم بو کشیدم..
نه اشتباه نمی کنم..
هیچ کدوم از لوازم این بو رو نمی داد..فقط همین دوتا قلب قرمز و درخشان..

حس می کردم سر انگشتام سر شده..
قلبم دیوانه وار تو سینه م می تپید..
چرا فقط این دوتا قلب باید بوی عطر بده؟..اونم عطر یاس..

شتابزده از جام بلند شدم و رفتم سمت در..
رو به یکی از خدمه ها که تو دستش چندتا ملحفه ی تا شده داشت پرسیدم: ببخشید.. اقا آرتام کجا هستند؟..
-- نمی دونم خانم شاید تو باغ باشن..

زیر لب ازش تشکر کردم و رفتم سمت در..
به همون خدمتکاری بر خوردم که تو جا به جایی اثاثیه کمکم کرد..
با دیدنم لبخند زد..

-- به چیزی نیاز دارید خانم؟..
- نه نه..فقط..
-- فقط چی خانم؟..هر چی می خواین بگید براتون میارم..
-آرتام..یعنی اقا آرتام کجاست؟..باهاشون یه کار فوری داشتم..

با تعجب نگام کرد..
-- آقا همین الان از ویلا رفتن بیرون..
- کجا؟....
تعجبش با این سوالم بیشتر شد..
- منظورم اینه که کجا رفتن؟..آخه کارم خیلی مهمه..
-- نمی دونم خانم..ایشون هیچ وقت برای انجام کاری به کسی توضیح نمیدن..من که یه خدمتکار ساده م خانم..

با ناامیدی نفسم و فوت کردم بیرون وسرم و تکون دادم..
- باشه ..بازم ممنون..
--خواهش می کنم..

از کنارم رد شد ولی مرتب بر می گشت و نگام می کرد..
لابد فکر کرده خل شدم دارم اینجوری دنبال رئیسش می گردم..
دست خودم نبود..یه حسی داشتم..
بعد از 5 سال برای اولین بار بود که قلبم اینطور خودش و بی تاب و بی قرار نشون می داد..
باید یه دلیلی داشته باشه..

به قلبای توی دستم نگاه کردم..
دو مرتبه بوشون کردم..
این بوی ِ آشنا ..
همراه با یه حس ِ آشنا..
خدایا .....................

مهمونای درجه 1 عروس و داماد تو اتاق نشسته بودن..
داماد همراه عاقد بیرون بود..

کلاه ِشنل پری رو مرتب کردم و آهسته زیر گوشش تبریک گفتم..
خواستم از کنارش رد شم که دستم و گرفت..لبه ی کلاهش و یه کم بالا داد و نگام کرد..

اروم گفت: کجا میری؟..
آهسته تر ازخودش جوابش و دادم: میرم بیرون، الان عاقد میاد..
-- خب بیاد چکار به عاقد داری همینجا باش..
-پری زشته ول کن دستمو..
-- چی چی رو زشته می خوام خواهرم تو مراسم عقد کنارم باشه این کجاش زشته؟..

لیلی جون _ چی شده دلارام جون؟..
- از پری بپرسید دستم و گرفته میگه تو اتاق عقد بمون..
-- خب دخترم بمون مگه چی میشه؟..
- لیلی جون شما دیگه چرا؟!..یه نگاه به مهمونا بندازید، ببینید چطور دارن نگام می کنن..من اینجا نباشم بهتره..حرف و سخنشم کمتره..

پری_ لازم نکرده..هر کی هر چی می خواد بگه بهت گفتم که واسه م مهم نیست..
- پری الان وقت لجبازی نیست..بمونم اذیت میشم طاقت این نگاه ها رو ندارم بذار برم بیرون..

لحنم رنگ التماس به خودش گرفته بود..
لیلی جون متوجهه حال خرابم شد..

لیلی جون_ پری بذار خودش تصمیم بگیره..
پری_ چی میگی مامان؟..مگه ما واسه مردم داریم زندگی می کنیم؟..اگه دلی بره بیرون یعنی مهر تایید زده رو تموم باورهای غلطشون..غیر از اینه؟..

- من حرفاشون و قبول ندارم این چه حرفیه پری؟..فقط خودم و می شناسم می دونم بمونم زیر این همه نگاهه سنگین بالاخره طاقتم و از دست میدم و اشکم درمیاد..تو اینو می خوای؟..

تو سکوت فقط نگام کرد..
لیلی جون _ دخترم عاقد بیرون منتظره خانما دارن حاضر میشن حاج آقا بیاد تو..پری کلاهت و درست کن زشته مادر..

با لبخند تو چشمای خوشگلش نگاه کردم که برق اشک به وضوح درش دیده می شد..
کلاهش ومرتب کردم و زیر گوشش اروم گفتم: برات بهترینا رو ارزو می کنم خواهرم..لیاقت خوشبختی رو داری به پاس تموم خوبی هایی که در حقم کردی هر چی تو زندگیت از خدا می خوای بهت بده..ازت ممنونم پری..

با بغض اب دهنم و قورت دادم..
سنگین تر شد..
لبمو گزیدم و از بین مهمونا رد شدم..
به محض اینکه پام به بیرون ازاتاق رسید دویدم سمت باغ..

صدای بی بی رو شنیدم ولی بی توجه فقط قدمام و تندتر بر می داشتم..
بیرون خلوت بود..رفتم همون سمتی که اون شب با امیر و پری ایستاده بودیم و گلا رو تماشا می کردیم..
کنار باغچه دامن لباسم و جمع کردم و نشستم..

دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و بغضم شکست..
مهمونا تو ویلا دست می زدن و سوت می کشیدن..هلهله و شادی سر داده بودن ..
و من با دلی پر از غم هنوزم تو تنهایی هام اسیر بودم..
خدایا صبرم و بیشتر کن..
خدایا یه راه چاره نشونم بده..

کجا دنبالش بگردم؟..
توی این مدت چه کارایی که برای پیدا کردنش نکردم..
خودش قبل از رفتن بهم گفت کارای فروش اموالش و سپرده دست وکیلش و حتی سهام کارخونه ش و هم فروخته به شرکاش..
با وجود این اتفاقات نه خونه ای بود تا به امید اینکه اونجا باشه برم پیشش و نه کسی رو می شناختم که سراغش و ازش بگیرم..
تمومش خلاصه می شد به یه قبرستون قدیمی تو یکی از روستاهای شمال و یه سنگ قبر که اسم آرشام تهرانی روش حک شده بود..
و من حتی یکبار نرفتم تا ببینمش..

حتی یک بار حس نکردم که ارشام ِ من اونجا زیر خروارها خاک مدفون شده ..
اگه هنوز نفسم میاد و میره به خاطر اینه که مرگش و باور نکردم....
می دونم آرشام ِ من نمرده..
آرشام اهل نامردی نبود..
ادمی نبود که به راحتی بزنه زیر قولش..

آرشام با تموم مردایی که به عمرم دیده بودم و می شناختم فرق داشت..اون یه ادم معمولی نبود..
همه چیزش خاص بود..
غرورش ستودنی بود..
حتی وقتی بهم ابراز علاقه کرد بازم نذاشت ذره ای از غرورش کم بشه..
چنین ادمی لایق خاک نیست..

خدایا جهنم و دارم به چشم می بینم..
هرروز..
هر شب..
خدایا بهم امید دادی..با اینکه 2 بار خواب دیدم آرشام ترکم کرده ولی بازم رفتنش و قبول نکردم..

کجا رو داشتم که دنبالش بگردم؟..
همیشه سرگردونم..هنوزم هستم..
هیچ وقت تو آرامش روزم و به شب نرسوندم..
تا اومدم مزه ی شیرین خوشبختی رو بچشم تلخی روزگار بهم فهموند عمر ِ لحظات ِ خوش خیلی خیلی کوتاهه..
من قدرش و ندونستم..گذاشتم بره..
باهاش خداحافظی کردم..

دلم می گفت جلوش و بگیر نذار بره..
اینبار عقلمم بهم نهیب زد تا به ندای قلبم گوش کنم ولی نکردم..آرشام سرسخت تر از این حرفا بود..

به خودم که اومدم دیدم خیلی وقته اونجا نشستم و دارم با خدا درد و دل می کنم..
از رو زمین بلند شدم و دامن لباسم و تکون دادم..یه شال حریر خاکستری انداخته بودم رو سرم که همرنگ لباسم بود..
بی حوصله مرتبش کردم....

تو همون حالت که داشتم اشکام و پاک می کردم یاد گل های یاسی افتادم که اون شب با پری پیداشون کردیم ..

قدمام و به همون سمت برداشتم..از داخل صدای موزیک می اومد ..
فارغ از دنیای اطراف فقط دوست داشتم برم همونجایی که اون شب حاضر نبودم هیچ جوری ازش دل بکنم..

هنوز چند قدم بهشون فاصله داشتم که با دیدن یک نفر سر جام ایستادم..مردی که پشت به من رو به گلای یاس نشسته بود ..
خواستم بگردم اما....
نمی دونم چرا پاهام به جای اینکه پس بره، پیش می رفت..
یه قدم دیگه بهش نزدیک تر شدم..از صدای پاهام متوجه ِ حضورم شد..
آهسته از جاش بلند شد..
هنوز پشتش به من بود..

دقیق نگاش کردم..
قامت بلند و کشیده..
کت و شلوار مشکی و خوش دوختی به تن داشت..
بوی عطر گل ها مشامم رو نوازش داد..

- ببخشید انگار مزاحمتون شدم..
نباید اینو می گفتم..باید راهم و می کشیدم و از اونجا دور می شدم..
نمی دونم چرا توانایی هیچ کدوم رو در خودم نمی دیدم..
حرکات و رفتارم دست خودم نبود..
انگار بی اراده شده بودم..

دستم و رو شالم گذاشتم..رو همون قسمتی که قلبم دیوانه وار می زد..چه واضح حسش می کردم..
دست راستش مشت شد..محکم فشارش داد و بازش کرد..
ناخداگاه بهش نزدیک شدم..پشت سرش ایستادم..
حتی برای یه لحظه هم بر نگشت ..

خواستم بی تفاوت باشم..با حسی که بهم دست داده بود مقابله کردم و از کنارش رد شدم..
جلوی گل ها ایستادم و با سر انگشت لمسشون کردم..
لبخندی به لطافت گلبرگ های یاس نشست رو لبام..

تو حال خودم بودم..انگار چهره ی جذاب آرشام رو همراه با همون نگاهه مغرور توی تک تک گلبرگ هاشون می دیدم..

زیر لب زمزمه می کردم..
نمی دونم صدام تا چه حد بلند بود..
حواسم به اطرافم نبود..انگار تو باغ خونه ی پری شون ایستادم و به گلای یاسشون نگاه می کنم..

گلایی که با دستای خودم پرورششون دادم....
با مهر و محبت قطرت اب رو اروم به تن لطیف و شکننده شون می پاشیدم..
هیچ وقت نذاشتم ریشه شون آسیب ببینه..
هر کدوم از اونها همراه با دقایق ِغرق در انتظار ِمن رشد کرده بودند..

زمزمه کردم:
در لابه لای ابرهای تیره بود
رویای آمدن دوباره ی تو
آن شبی که آسمان گریست...........

اشک تو چشمام نشست..حال وهوای چشمام بارونی بود..خدایا چقدر دلم از غم پر ِ ..

آن شبی که قطره های اشک من
به روی برگ های یاسمن چکید

صدام می لرزید..بغض داشتم..صورتم با قطرات پی در پی اشک خیس شد..

یاسمن شکست
ابر تا صبح نالید
آسمان غروب کرد

اشک هایم خشک شد
چشم هایم کور شد
زندگی سراب شد

یاد روزهایی افتادم که توی هر لحظه ش هزار بار مرگ و به چشم می دیدم..
بدون اون..نفس کشیدن چقدر برام سخت و بی معنا بود..

روزها گذشت
یاسمن جوان شد
زندگی شاداب شد
چشم های خسته ام ولی..
به راه جاده های انتظار
تا ابد ماندگار شد
رویای آمدن دوباره ی تو
مونس روزهای همیشه تار شد

چونه م از بغض می لرزید ..چشمام و بستم و بعد از چند لحظه باز کردم..
دوست داشتم داد بزنم و بغضم و یه جوری خالی کنم..
همه ی وجودم می لرزید..

آسمان دگر سیاه نیست
یاسمن آرام خوابید
ابرکم کم ناپدید شد
رویای آمدن دوباره ی تو
انتظار همیشه جاودان دل ها شد

خدایا جدایی چقدر سخته..تنهایی تا چه حد می تونه درداور باشه..
مرگ تو یک لحظه اتفاق میافته.. و من روزی هزار بار از درد دوریش دارم جون میدم..

صدای قدم هایی رو از پشت سر شنیدم..تو همون حالت برگشتم..
صورتم خیس از اشک بود..

رو به روم ایستاد..
نگاه خروشان و بی قرارم رو تو چشماش دوختم..
دست راستم روی گل های یاس مونده بود..
تنم یخ بست..
گلا تو دستم مشت شد..

کم کم داشتم توانم و از دست می دادم..
همه جا سکوت بود..هیچ صدایی رو نمی شنیدم..
حتی صدای ..
صدای .........

لباش تکون می خورد..انگار داشت صدام می کرد..
دستاش نشست رو بازوهام..داره لمسم می کنه..
دیگه سرد نیست..

با نگرانی نگام می کرد..
دهنش باز و بسته می شد ولی من چیزی نمی شنیدم..فقط نگاش می کردم..

خواستم لبخند بزنم..
نتونستم..
خواستم دستم و به سمتش دراز کنم و بگم وَهمی یا حقیقت؟!..
اما نتونستم..
خواستم خودم و از دیوار جدا کنم و نزدیکش بشم..
ولی.... بازم نتونستم..

فقط حس کردم چشمام داره اروم اروم بسته میشه..هیچ حسی تو پاهام نداشتم..
زانوهام تا شد..
قبل از اینکه زمین بخورم دو تا دست قوی نگهم داشت..
اما چشمام بسته شد..
هیچ صدایی نمی شنیدم و حالا..
دنیا رو هم پیش ِ چشمام تو سیاهی ِ محض می دیدم..


*******************************************


سردی قطرات اب رو، روی صورتم حس کردم..
نا نداشتم لای چشمام و باز کنم..

-- داره بهوش میاد ..
-- اطرافش و خلوت کنید بذارید نفس بکشه بنده خدا..

اروم چشمام و باز کردم..نور مستقیم خورد تو صورتم..
دومرتبه بستمشون..

--چراغا رو خاموش کنید..بذارید نور اباژور روشن باشه..
دیگه از اون نور خبری نبود..لای چشمام و باز کردم..گیج و منگ نگاهم و اطرافم چرخوندم..

پری کنارم نشسته بود و امیر بالا سرم ایستاده بود..
لیلی جون و مهناز خانم با نگرانی نگام می کردند..
بی بی پایین تخت نشسته بود و دستم و دستش داشت..
چشماش سرخ و متورم بود..
به سرم دست کشیدم..

پری _ دلی حالت خوبه؟..
-خوبم..
-- پــــوف، دختر نصف عمرمون کردی..خداروشکر فک کردم دستی دستی از دست رفتی..
لیلی جون_ اِ دختر زبونت و گاز بگیر..

سعی کردم به یاد بیارم که چی شد از حال رفتم..
هر لحظه با یاداوری اتفاقاتی که توی باغ افتاد چشمام گشادتر از حد معمول می شد..

بی هوا نشستم..
پری که کنارم بود با ترس تو جاش پرید..امیر دستش و گرفت..
پری _ چته تو سکته م دادی؟!..
- کوش؟!کجاست؟!....
پری_ چی کجاست؟!..
رو به بی بی تند تند گفتم: بی بی خودم دیدمش..به ارواح خاک مادرم دیدمش..توی باغ کنار گلای یاس..بی بی دیدی گفتم اون زنده ست؟..بی بی..........

دستای بی بی رو فشار دادم و رو به امیر با هق هق گفتم:نمی تونید انکارش کنید..من تو باغ شما آرشام و دیدم..حتما جزو مهموناتون بوده، الان کجاست؟..

امیر گرفته و ناراحت نگاهش و به مادرش دوخت..
بعد از اون رو به من اروم گفت: دارید اشتباه می کنید اونی که شما دیدید برادر من آرتامه..

با حالت عصبی دستم و مشت کردم و جوابش و دادم: من اشتباه نمی کنم..من اون نگاه و می شناسم توی این 5 سال باهاش زندگی کردم..اون مردی که جلوم ایستاده بود ارشام بود..شوهر من.. چرا حرفم و باور نمی کنید؟..

-- امیر درست میگه.........
همه ی نگاه ها چرخید سمت در..با دیدنش حیرت زده دهنم باز موند..کم مونده بود قلبم از حرکت بایسته..
خودش بود..
آرشام!..

جلو اومد و کنار امیر ایستاد..
اخم داشت..مثل همیشه نگاهش مغرور بود و....سرد..اما چرا؟!..
حس می کردم با این نگاه غریبه م ..
ولی نه..
خودش بود..من مطمئنم.............

زل زد تو چشمام و جدی و مصمم گفت: اسم من آرتامه..آرتام سمایی............
چشمام کم مونده بود از کاسه بزنه بیرون....
باورش برام سخته ..چرا انکار می کرد؟..
هنوز اون نگاهه نگران ....و در عین حال گرم و آشنا جلوی چشمامه..

وقتی داشتم میافتادم منو گرفت..دستاش گرم بود..
نگاهش به من..
نه خدایا غریبه نبود..
پس چرا حالا............

تا به خودم بیام دیدم از اتاق رفته بیرون .. امیر هم پشت سرش رفت و در و بست..
با بسته شدن در تنم لرزید وچشمام و رو هم گذاشتم..
جوشش اشک رو از لا به لای مژه های بلندم حس کردم..
و در کسری از ثانیه صورتم خیس شد..

چشمام و باز کردم..همه رفته بودن بیرون جز پری و بی بی...........
پری سرش و انداخته بود پایین ..
بی بی ، بیصدا گریه می کرد..
- بی بی اون آرشام ِ نه آرتام..تو که ارشام ودیده بودی بی بی..مگه میشه 2 نفر تا این حد بهم شبیه باشن؟!..بی بی دارم دق می کنم..تو رو خدا تو بهم بگو که اینا تمومش یه کابوس ِ..

بی بی هق هق کنان سرش و گذاشت لب تخت..
پری در حالی که با پشت دست اشکاش و پاک می کرد از اتاق زد بیرون........

دستم و گذاشتم رو سر بی بی..خودمم داشتم گریه می کردم..
- بی بی این اشکا واسه چیه؟..
سرش و بلند کرد ..دستم و تو دستش گرفت و با هق هق خفه ای گفت: آروم باش دخترم.....

- چطور اروم باشم بی بی؟چطور؟..چرا آرشام با من اینکارو می کنه؟..نمی بینه توی این همه سال چطور از داغ دوریش شکستم و نابود شدم؟..گناهه من چیه بی بی؟..اون آرشام ِ ..حاضرم قسم بخورم که خودشه..

زل زدم تو چشمای غمگین و خیس از اشکش ..
- بی بی تو که حرفش و باور نمی کنی ؟..
سکوت کرد..
بلندتر گفتم: بی بی چرا ساکتی گفتم حرفش و که باور نکردی؟....

سرم و تو دست گرفتم و با گریه نالیدم: حتما یه چیزی شده..اون منو یادش نمیاد..آره من مطمئنم وگرنه با نگاهش تا این حد غریبه نبودم..
-- همه چیز و به زمان بسپر مادر اروم باش..

خودم و تکون می دادم و تو همون حال اشک می ریختم..
- چی میگی بی بی؟..دیگه چقدر صبر کنم؟..5 سال از عمرم و دادم تا یه روز بتونم تو چشماش زل بزنم و همه ی غم هام و فراموش کنم..ولی حالا که پیداش کردم میگه با من غریبه ست..دیگه کشش ندارم بی بی..به خدا طاقتم تموم شده..

نشست کنارم و سرم و تو بغلش گرفت..
تو همون حالت که نوازشم می کرد اروم اروم زیر گوشم زمزمه کرد: بازم صبوری کن دخترم..می دونم داری چی می کشی..کاری از دستم بر نمیاد مادر..فقط از خدا خیر و خوشبختیت و می خوام عزیز دلم..بالاخره یه روز پاداش سالهایی که به انتظار نشستی رو می بینی..اون روز خیلی دور نیست گلکم توکل کن به خدا...........

دیگه چکار باید می کردم؟..
تموم این مدت نگاه های بد و سنگین مردم و رو خودم دیدم و دم نزدم..
گفتن بیوه ای گفتم شوهرم زنده ست..
گفتن انتظار چی رو می کشی؟ گفتم کسی که نفسم به نفسش بسته ست....
گفتن اون هیچ وقت نمیاد گفتم قلبم هیچ وقت بهم دورغ نمیگه..

و حالا اومده و داره جسم و روحم و ازم می گیره..جسمی که به امید اون زنده ست و حالا....
غریبانه زل می زنه تو چشمام و میگه من اونی که تو فکر می کنی نیستم..
ولی من مطمئنم..
مطمئنم که اون.. آرشام ِ نه آرتام....


**********************************************


پری_ دلی یه لحظه امون بده تا برات توضیح بدم..
- چیو می خوای توضیح بدی؟..من تو رو مثل خواهرم می دونستم..تو دوستم بودی..چرا پری؟چرا ازم پنهون کردی؟..تو که اون روز گفتی دیدیش پس چرا بهم نگفتی برادر امیر، آرشام ِ؟..

با بغض نشست رو تخت: چون نیست..اون آرشام نیست دلی چرا حرفم و باور نمی کنی؟..
بلندتر از حد معمول سرش داد زدم: اون آرشام ِ ..هیچ کس به اندازه ی من اونو نمی شناسه..چطور میشه که دو نفر تا این حد بهم شبیه باشن؟..

-- منم اینو نمی دونم ولی دیدی که امیر عکس بچگیاشون و نشونمون داد..خودشم که داره میگه اسمش آرتامه..هیچ تصادفی هم نکرده که بگیم حافظه ش و از دست داده..مادرش مهناز ِ و امیرم برادرش ِ همه هم به اسم آرتام سمایی می شناسنش دیگه چی رو باید ازت پنهون کنم؟..

- خیلی خب مگه نمیگی اون آرشام نیست؟..پس چرا اون روز بهم نگفتی که انقدر بهش شبیه ِ ؟..اینو چرا ازم مخفی کردی؟..

-- چی باید می گفتم؟..می گفتم برادر شوهرم کپی ِ شوهرت ِ ؟کسی که سالهاست داری انتظارش و می کشی؟..دلی به خدا قسم هرکاری که کردم فقط به خاطر خودت بوده چون دوستت دارم..
با درموندگی نشستم کنارش و سرم و تو دست گرفتم..
- خسته م..خیلی خسته...حس می کنم رسیدم ته خط..بریدم پری دیگه نمی تونم ادامه بدم..

دستش و گذاشت پشتم..
-- اینو نگو تو زن قوی هستی..می دونم سخته..جدایی و تنهایی ادم و از پا در میاره..اما محض رضای خدا یه کمم به فکر خودت باش..تا کی می خوای تو رویا و خیال زندگی کنی؟..به خودت بیا دلارام........

شونه هام از زور هق هق می لرزید..
- نمی تونم..
--چرا می تونی، فقط نمی خوای..تو داری به خودت تلقین می کنی که یه روز آرشام بر می گرده در صورتی که نمی خوای حقیقت و قبول کنی..حقیقت همینه که با چشمات شاهدش هستی..

از جام بلند شدم..با پشت دست اشکام و پاک کردم..
- بس کن پری تمومش کن..بذار تنها باشم..
از رو تخت بلند شد..
-- باشه می دونم الان واقعا نیاز داری که تنها باشی و فکر کنی..ولی دلارام مطمئن باش ما هیچ وقت بدت و نمی خوایم..

آهسته از اتاق بیرون رفت ..
خسته و افسرده خودم و پرت کردم رو تخت و از ته دل زار زدم..
باید چکار می کردم؟..
من می دونم اون مرد آرشام ِ ولی هیچ کس حرفم و باور نمی کنه..
بی بی که در مقابلم فقط سکوت می کرد..
پری با اطمینان می گفت که اون آرتام ِ ..
و تو نگاهه امیر و مادرش یه غم عجیبی می دیدم که برام گنگ بود..

ولی من بهشون ثابت می کنم..به تک تکشون می فهمونم که 5 سال از عمرم و بیهوده تباه نکردم..
پاداش صبوریم و از خدا گرفتم فقط باید ثابتش کنم..
دیگه نمی تونم اینطوری زندگی کنم..نباید از خودم ضعف نشون بدم..
وجود گل های یاس توی باغ..و مردی که اون شب اونجا دیدم..خود آرشام بود با همون نگاهه آشنا..
اون دو تا قلب قرمز اکلیلی ..
اینکه مرتب خودش و ازم پنهون می کرد......

هیچ کدوم از اینا نمی تونه اتفاقی باشه..
من آرشام و می شناسم..
برای شروع همین کافی بود..

 


**************************************************


پری _ دیگه که از دستم عصبانی نیستی؟..
- خودت چی فکر می کنی؟..
-- اِِِِِ دختر کوتاه بیا دیگه..گفتم که.......
- قانع نشدم..
-- خب چکار باید می کردم؟..دلی برات قسم خوردم که همه ش به خاطر خودت بود..می دونستم بهت بگم بهم می ریزی و میگی آرتام همون آرشامه..نمی خواستم تو اون وضع ببینمت..

- هنوزم همین و میگم..
پوفی کرد و سرش و تکون داد که یعنی نخیر انگار حرف حساب تو گوشت نمیره.....
واقعا هم نمی رفت..چون حرفش از روی حساب نبود..
یه جای کار می لنگید..
اینکه کجا و واسه چی؟..بالاخره می فهمم..

تو مسیر خونه بودیم که پری پیچید تو کوچه..کمی جلوتر درست زیر درخت جلوی در خونه مردی شیک پوش و قد بلند وایساده بود..
صورتش و با وجود عینک آفتابی خوش فرمی که به چشماش داشت درست ندیدم..
پری _ اون کیه جلو در؟..
- نمی دونم ولی یه جورایی به نظرم اشناست..

جلوی خونه نگه داشت.. هر دو پیاده شدیم..
مرد با شنیدن صدای ماشین برگشت ..عینک آفتابیش رو با کمی تامل از روی صورتش برداشت..
حیرت زده با دهانی باز از تعجب نگاش کردم.....
فرهاد!!!!.........

لای در ماشین وایساده بودم اروم بستمش و یه قدم رفتم سمتش..
با لبخند به طرفم اومد..
با همون چهره ی مهربون و لبخند دلنشین همیشگیش تو چشمام زل زده بود..
- باورم نمیشه..فرهاد ..خودتی؟!..
-- بعد از گذشت 5 سال چطور موندم؟..فکر می کردم دیگه منو نمی شناسی..

متوجه لحن دلخورش شدم و لبخندی که حالا کمرنگ شده بود..
به خودم اومدم..با دستپاچگی لبخند نصفه نیمه ای تحویلش دادم ..
برگشتم سمت پری..اونم از دیدن فرهاد تعجب کرده بود..
نگاش که به من افتاد گفت: دلی من ماشین ومی برم تو.......

سرم و تکون دادم..پری سوار ماشین شد و رفت تو ویلا........
- بریم تو اینجا که خوب نیست..
نیم نگاهی به ویلا انداخت و گفت: اینجا زندگی می کنی؟..
-- اره..مستاجریم........
با تعجب تکرار کرد: مستاجرید؟!..با کی؟!..
- حالا بریم تو........ و با دست به در که باز بود اشاره کردم..

بی بی هم با دیدن فرهاد تعجب کرد..
حقم داشت.. فرهاد بدجور غافلگیرمون کرده بود..
نشسته بودم رو به روش و بی بی هم داشت با میوه و چایی ازش پذیرایی می کرد..
نگاهه فرهاد تموم مدت روم سنگینی می کرد..
اصلا تغییر نکرده بود..هنوزم همون فرهاد سابق بود فقط چند تار از موهای کنار شقیقه ش سفید شده بود..

فرهاد_ می دونم از دیدنم حسابی تعجب کردید..خودمم باورم نمیشه..وقتی دوستم بهم زنگ زد و گفت دختری که سالهاست داری دنبالش می گردی رو تو مراسم عقد دوست خانمش دیده باورم نشد..خندیدم و گفتم حتما داری اشتباه می کنی ولی اون مطمئن بود که تو رو دیده..عکست و قبلا تو خونه م دیده بود واسه همین شک نداشت که اون دختر تو هستی..به کمک خانمش ادرست و پیدا کردم..........

با لبخند سرش و زیر انداخت ..با سوئیچ ماشینش ور می رفت..
بعد از چند لحظه سرش و بلند کرد ..
نگاهش به من گرفته بود..

-- وقتی رفتم ایتالیا تموم مدت فکرم اینجا بود..چند باری به گوشیت زنگ زدم ولی جوابم و ندادی..سرم اونجا حسابی شلوغ بود..درگیر درس و کار شده بودم..ولی هیچ وقت از یادت غافل نشدم..
تو بی خبری ازت داشتم می سوختم و روی کارم تمرکز نداشتم..واسه اینکه خیالم راحت بشه کارام و کردم تا واسه یکی دو روز بیام بهت سر بزنم و برگردم..
ولی وقتی اومدم دیدم دیگه شمال نیستید..از همسایه ها سراغتون و گرفتم اما کسی ازتون خبر نداشت..رفتم خونه ی آرشام ولی اونجا رو خیلی وقته پیش فروخته بودن..ادرس کارخونه ش و بلد بودم به اونجا هم سر زدم ولی گفتن ............

سکوت کرد با تردید تو چشمام نگاه کرد..
با لحن اروم تری ادامه داد: گفتن قبل از مرگش سهامش و فروخته .. از شنیدن خبر مرگش شوکه شدم ..به هرکجا که می دونستم سر زدم..حتی با بدبختی ادرس وکیلش و پیدا کردم و از اونم سراغت و گرفتم بازم فایده نداشت ..
از یه طرف تو رو پیدا نمی کردم و از طرفی باید بر می گشتم ..
توی این مدت هر وقت که فرصت می کردم می اومدم ایران ..هنوزم امید داشتم که پیدات می کنم..
1 ساله برگشتم الان تو یکی از بیمارستانای مجهز و پیشرفته مشغول به کارم ........
با لبخند در حالی که نگاهش برق خاصی داشت گفت:ادرست و که گرفتم سریع حرکت کردم..هنوزم باور نمی کنم که پیدات کردم..باید از دوستم ممنون باشم........

سکوت سنگینی فضای خونه رو پر کرده بود..
بی بی «یاعلی» گفت و از جاش بلند شد..رو به فرهاد با مهربونی ذاتیش گفت: من برم واسه شام یه چیزی حاضر کنم..
فرهاد متین و متواضع جوابش رو داد: نه بی بی کار دارم باید برم، مزاحم نمیشم..
-- کارو بعدم میشه انجام داد پسرم بعد از مدت ها اومدی نمیذارم شام نخورده از پیشمون بری..

بی بی که رفت تو اشپزخونه فرهاد نگام کرد و با لبخند گفت: بی بی هنوزم همونطور مهربون و دست و دلباز ِ ..اصلا عوض نشده ..
با لبخند سرم و تکون دادم..
- خیلی دوسش دارم، همه کسم الان بی بی ِ ..عمومحمد و هم مثل پدرم دوست داشتم..خداییش هیچ وقت باهام مثل یه غریبه رفتار نکرد..من و آرشام و مثل بچه های خودشون دوست داشتن.......

لبخندش کمرنگ شد و اروم گفت: متاسفم دلارام..وقتی خبر کشته شدنش و شنیدم تا چند روز تو شوک بودم..

بازم همون بغض همیشگی .. با این حال صدام گرفته بود..
- اما آرشام زنده ست..
-- چی ؟!..یعنی چی زنده ست؟!..

فرهاد باید همه چیز و می دونست..
خدا می دونه که چقدر از دیدنش خوشحال بودم اما نمی تونستم حقیقت و هم بهش نگم..
برای همین همه ی اتفاقات و به طور خلاصه واسه ش تعریف کردم..

تموم مدت مات حرفام شده بود ..
بدون مکث پرسید: پس چرا به من چیزی نگفتی؟..
- همه چیز یه دفعه ای شد..وقتی داشتی می رفتی خواستم بگم ولی پیش خودم فکرکردم با گفتنش در حقت ظلم می کنم واسه همین سکوت کردم..
-- چی داری میگی دلارام ؟..تو الان..تو زن آرشام بودی؟..پس چرا این همه مدت خودت و مخفی کردی؟..
- باید چکار می کردم؟..عمومحمد و بی بی خواستن برن مشهد اونم به خاطر من، وقتی هم برگشتیم که واسه خاکسپاری عمومحمد اومدیم شمال..بعدشم که گفتم چطور شد اومدیم تهران..

-- چرا نرفتی پیش وکیل ارشام؟..با وجود اینکه همسر قانونیش بودی و اونم وارثی نداشت همه ی اموال و داراییش به تو می رسید پس چرا..............
تند و جدی پریدم وسط حرفش: فرهاد ازت خواهش می کنم ادامه نده .. من هیچ وقت به ثروت آرشام چشم نداشتم که بعد از مرگش بخوام دنبالش و بگیرم ..آرشام تو قلبم زنده بود..زندگی ما خلاصه شد تو چند روز و با وجود ترس و دلهره ای که داشتیم برامون بهترین روزا رو رقم زد..اما عمر این خوشبختی طولانی نبود..حالا دیگه همه چیز فرق کرده............

-- پس تو فکر می کنی آرتام همون آرشامه درسته؟..
- فکر نمی کنم، مطمئنم.....
-- اما اون خودش و بهت آرتام معرفی کرده اینو که انکار نمی کنی؟..........
- فعلا نمی خوام راجع بهش فکر کنم..
-- ولی اگه اون آرشام باشه این یعنی هنوز شوهرته ..و داره به دروغ خودش و یه فرد دیگه معرفی می کنه..
- آخه چرا باید اینکارو بکنه؟..
-- حتما واسه ش یه دلیل محکم داره..اما امکانشم هست که درست بگه....
- نمی دونم فرهاد خودمم گیجم..نمی تونم درست تصمیم بگیرم..5 سال انتظار کشیدم که با چشمای خودم ببینم برگشته ولی حالا که اومده می بینم فرسنگ ها از هم فاصله داریم..حضورش برام مثل یه سراب ِ ..

-- دلارام می دونم الان چه حالی داری..ولی اگه یه درصد هم احتمال بدیم اون مرد آرتام باشه چی؟..اونوقت می خوای چکار کنی؟..
سکوت کردم..
نه این امکان نداره..
اگه....
نه دلارام همه ی شواهد نشون میده که اون مرد آرشام ِ ..
ولی بازم..
اگه احتمالش باشه که............

فرهاد که دید حسابی با افکار بهم ریزم درگیرم چیزی نگفت و گذاشت تو خودم باشم..


منبع: اسوده رمان/98تیا/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 74
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 1,019
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 1,019
  • بازدید ماه : 10,640
  • بازدید سال : 97,150
  • بازدید کلی : 20,085,677