loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 2066 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان گناهکار(فصل آخر)

مغزم که تا اون موقع از سرما و وحشت قفل کرده بود به کار افتاد و دستم و تو جیب شلوارش فرو بردم....لعنتی پس کجاست؟........گریه م گرفته بود.......... دست و پام و گم کرده بودم.. تو جیب سمت چپش بود............قوطی رو بیرون اوردم و یکی از توش برداشتم.......ازش خواستم دهنش و باز کنه.. به زور لباش و از هم باز کردم و قرص و گذاشتم زیر زبونش....قوطی قرصاش و گذاشتم رو کاناپه و صورتش و نوازش کردم..خیس عرق بود..از سرمای بدنش حالم بدتر شد.... کم کم رنگ به صورتش برگشت ولی هنوز تنش یه کم سرد بود..با صدایی که از بغض خفه بود گفتم: آرشام خوبی؟..درد نداری؟.. با بی حالی سرش و تکون داد و خواست لبخند بزنه ولی از درد لباش جمع شد..با اون حال صداش جوری بود که نشون بده حالش بهتره و می دونستم اینجوری می خواد حواس منو پرت کنه تا از نگرانی در بیام.. ولی من همه ی هوش و حواسم به صورت رنگ پریده و چشمای سرخش بود.. بریده بریده گفت: اون شب..تو کلبه..وقتی باهم بودیم..خیلی جلوی خودم و گرفتم..تا تو..چیزی نفهمی...... به سرفه افتاد ..پشتش و ماساژ دادم..یه کم بهتر شد و با یه نفس عمیق ادامه داد: ولی.. وقتی از کلبه رفتی بیرون..دیگه نتونستم..خودم و رسوندم لا به لای درختا........ تو چشمای خیسم نگاه کرد .. با لبخندی که درد و غم ِ تو سینه ش و فریاد می زد گفت: از یه رابطه که جزوی از زندگی ِ هر زن و شوهری ِ محرومم..چطور می خوای کنارم بمونی؟.. اشک می ریختم اما نه با صدای بلند..ساکت و اروم..خزیدم تو بغلش و سرم و گذاشتم روسینه ش.. - تو خوب میشی آرشام..فقط باید عمل کنی تا....... -- دلارام.. به همین آسونی نیست..اگه قلبم به درمان پاسخ مثبت بده امکان عمل هست..اگه وضعیتم همینطور بمونه چی؟.. -نه آرشام..همین که به زندگیت امید داری یعنی نصف راه و رفتی..بقیه ش دست خداست..اگه ما الان کنار همیم اونم بعد از این همه سال و بعد از این همه مشکلات، فقط به خاطر اینه که خدا دوسمون داشت....حالا که اینجا رسیدیم داریم امتحان پس میدیم..همه ی عاشقا بالاخره یه روز مورد آزمایش قرار می گیرن و مهم اینه که همو تنها نذارن.......... سرم و بلند کردم و با صورت خیس نگاش کردم........ -یادته؟..قبل از خداحافظی تو خونه ی عمومحمد و بی بی بهم چی گفتی؟..گفتی هر چیزی یه بهایی داره، بهای خوشبختی رو هم باید بپردازیم....الانم داریم همینکارو می کنیم..5 سال انتظار کشیدیم و بالاخره همدیگه رو پیدا کردیم..من این 5 سال دوری رو میذارم پای امتحانی که خدا خواست ازم بگیره تا بفهمه تا چه حد صبور وعاشقم....تو الان میگی داری مجازات میشی و این درد تقاص کارای گذشته ت ِ ، ولی نیست..آرشام خدا اگه قرار بود تقاص چیزی رو ازت پس بگیره توی این 5 سال اینکارو کرده..ولی حالا می خواد بهت یه زندگی ِ دوباره بده..این بیماری اخر این قصه رو رقم نمی زنه ارشام.. سرم و به سینه ش گرفت و روی موهام و بوسید.. -- اینجوری که حرف می زنی یه کمم به فکر قلب ِ من باش..جنبه نداره.. میون اشک لبخند زدم..اروم و مردونه خندید.. --قول میدی بمونی؟.. -قول میدم.. --قول میدی تا اخرش تنهام نذاری؟.. -قول میدم.. --قول میدی پرستارم باشی؟.. خندیدم: قول میدم.. خندید: منم قول میدم.. سرم و بلند کردم..نگام که تو چشمای خندونش افتاد طاقت نیاوردم و زیر چونه ش و بوسیدم.. - چه قولی؟.. تو چشمام نگاه کرد..لباش و اورد جلو .. چشمام و بستم..پشت پلکام و بوسید و قبل از اینکه بازشون کنم صداش و شنیدم: زندگی رو به هردومون برمی گردونم.. خندیدم..نگاش کردم..چشماش و خمار کرد و با یه لحن ِخاص، اروم گفت: پاشو بریم تو اتاق.. لبخندم و خوردم و با تعجب نگاش کردم..با لبخند گفت: نترس، اینبار سعی می کنم زیاد هیجان زده نشم.. با لبخند چپ چپ نگاش کردم..گونه م و بوسید و تو گوشم گفت: می دونی چقدر حسرت این لحظه ها رو کشیدم؟..که بازم تو رو کنار خودم داشته باشم و هر شب اخرین صحنه پیش چشمام نگاهه خاکستری و شیطون تو باشه....دلارام من همچین ادمی نبودم..یه روزی بود که حتی نمی دونستم احساس چیه؟.. با شیطنت زیر گوشش گفتم: الان چی؟.. آروم ولی جدی از جاش بلند شد و دستم و گرفت........... -- می تونی خودت ببینی.. خندیدم..دستش و دور کمرم حلقه کرد..داشت می رفت سمت همون راهرو..که بعد فهمیدم اتاقا اونجان.. 3 تا اتاق..که اتاق آرشام، یا بهتره بگم همون اتاق خوابمون، از اون 2 تا بزرگ تر بود..یه تخت دو نفره که رنگ بندیش طلایی و مشکی و سفید بود همرنگ پرده ها ..و یه تخت دو نفره ی سلطنتی که با میز آینه و عسلی و کمد ست ِ طلایی بود.. خونه 2 تا سرویس بهداشتی داشت..یکی تو اتاق خواب ما و یکی هم تو راهرو قسمت ورودی.... ******************************* از صدای دوش آب، اروم لای پلکام و باز کردم..قبل از اینکه اطرافم ونگاه کنم به چشمام دست کشیدم.. تو جام نیمخیز شدم ..یه نگاه به خودم و یه نگاهه کوتاه به اتاق انداختم..تنم ب*ر*ه*ن*ه بود و ملحفه از روم کنار رفته بود..اروم کشیدمش رو خودم و بالای سینه هام نگه داشتم..لباسام افتاده بود پایین تخت..با یاداوری اتفاقات دیشب لبخند زدم.. صدای قفل در حموم و شنیدم..تو جام دراز کشیدم و نگام و دوختم به در که آرشام اهسته بازش کرد و اومد تو اتاق.. یه حوله ی سفید دور بدنش پیچیده بود..یه حوله ی کوچیک هم انداخته بود رو موهاش.. با یه حض خاصی زل زده بودم بهش ..اول متوجه نشد بیدارم، حوله رو که از رو سرش برداشت و رفت سمت آینه از تو اینه که رو به روی تخت بود نگاش افتاد به من.. با لبخند گفتم: صبح بخیر.. با همون لبخندی که دلم واسه ش ضعف می رفت، در حالی که می اومد سمتم گفت: صبح تو هم بخیر..خیلی وقته بیدار شدی؟.. -نه، همین الان.. نگام و رو بالا تنه ش و سینه های عضلانیش چرخوندم و تو چشماش زل زدم که دیدم یه تای ابروش و داده بالا و مرموز داره نگام می کنه.. کنارم نشست و رو ارنج راستش دراز کشید..تره ای از موهام و تو دستش گرفت و ناز کرد.. -- به چی خیره شدی؟.. شیطون خندیدم: به شوهرم.. سرش و اروم اروم تکون داد و بهم نزدیک تر شد: نگفتم به کی، گفتم به چی؟.. خندیدم و هیچی نگفتم..صورتش و تو قوس گردنم فرو کرد و بوسید..بوی شامپویی که به موهاش زده بود تو دماغم پیچید..بوش خوب بود.... حینی که سرش و گذشته بود رو سینه م گفت: یادمه اون موقع ها وقتی نگات به بالا تنه م می افتاد سریع می دزدیدیش..می گفتی به این چیزا عادت نداری، یادته؟.. با لبخند سرم و تکون دادم..با پشت انگشتاش صورتم و ناز کرد.......... -- یادته گفتم باید بهش عادت کنی؟.. خندیدم: یه چیزی بپوش سرما می خوری.. به پهلو خوابید ولی هنوز سرش رو سینه م بود.. کج شد و سر شونه م و بوسید: منبع گرمای تنم همینجاست.. فقط نگاش کردم..هر دو تو سکوتی که از جانب لبامون بود ولی چشمامون کلی حرف واسه گفتن داشتن.. از رو تخت بلند شد و در حالی که می رفت سمت کمدش گفت: و اینو هم خوب یادمه که صبحونه هات و دوست داشتم.. با همون لبخند تو جام نمیخیز شدم و گفتم: الان اماده می کنم.. -- عجله ندارم، برو یه دوش بگیر.. - ولی با خودم لباس نیاوردم.. به کمدش اشاره کرد..با لبخند سرم و تکون دادم.. رفتم سمت حموم و یه دوش مختصر گرفتم و اومدم بیرون....موهام خیس بود اما حال سشوار کشیدن نداشتم، با حوله بستمشون .. مجبور شدم یکی از پیراهنای آرشام و بپوشم ..یه پیراهن آستین بلند مردونه ی کرمی..انقدری بلند بود که تا یه وجب زیر باسنم می رسید..از قصد این و انتخاب کردم تا دیگه شلوار نپوشم.. تو سالن نشسته بود، من و که دید بلند شد ..یه بلوز استین کوتاه سفید تنش بود با یه شلوار گرمکن مشکی..موهای خوش حالتش و زده بود بالا ولی چند تار از جلو افتاده بود رو پیشونیش.. با دقت سرتا پام و از نظر گذروند..لباس تو تنم زار می زد..می دیدم می خواد بخنده ولی جلو خودش و می گرفت.. - آره بخند..شدم عین بچه هایی که ه*و*س می کنن لباس بزرگتراشون و بپوشن..................... خندید..اومدم طرفم و کمرم و بغل کرد..راه افتاد سمت آشپزخونه و گفت: ولی جدی بهت خیلی میاد.. با لبخند سرم و به شونه ش تکیه دادم..صبحونه رو حاضر کردم و کنارهم خوردیم.. که به جرات می تونم بگم بعد از این همه سال بهترین صبحونه ای بود که به عمرم می خوردم..با آرامش، در کنار کسی که با حضورش به زندگی ِ غم زده م رنگ و بوی تازه ای بخشیده بود.. داشتم میز و جمع می کردم که گفت: راستی امیر و پری زمان جشنشون و مشخص کردن.. -جدی؟!..پس چرا پری چیزی بهم نگفت؟.. -- خودمم دیروز عصر فهمیدم..اونجا که بودن شنیدم، حتما بهت میگه.. - حالا کی هست؟.. -- 2 ماهه دیگه.. با لبخند سرم و تکون دادم.. چند بار رو زبونم اومد حرفی که تو دلم بود و ازش بپرسم ولی هر بار تردید افتاد به جونم.. خودشم فهمید یه چیزیم هست....ظرفا رو گذاشتم تو سینک که کنارم ایستاد و گفت: دلارام چیزی می خوای بگی؟.. حالا که خودش پیش قدم شده بود دل و زدم به دریا .. - می خواستم ازت بپرسم این مدت، منظورم به این 5 سال ِ که از هم دور بودیم....چه اتفاقایی افتاد؟..یعنی راستش کلی سوال دارم که ازت بپرسم..از شایان..ارسلان..خانواده ی امیر ....... نفس عمیق کشید و به لب کابینت تکیه داد: اگه بخوام همه رو با جزئیات برات بگم زمان می بره..یه کم بهم فرصت بده.. با لبخند کمرنگی نگام و از روش برداشتم و شیر آب و باز کردم.. اومد و کنارم ایستاد..یه کم سمتم مایل شد و اروم گفت: یه روز مو به مو همه رو واسه ت تعریف می کنم..باشه؟.. نگاش کردم..لحن و نگاهش اروم بود....با لبخند سرم و تکون دادم.. با اینکه عجله داشتم همه چیزو بدونم ولی دوست نداشتم مجبورش کنم..
********************* عصر پری همراه امیر وسایل و لباسام و اوردن..بعلاوه یه جعبه رولت شکلاتی.. ظاهرا پری هم از وجود آپارتمان آرشام بی خبر بود .. قرار شد شام و پیشمون بمونن.. داشتم با کمک پری وسایلم و تو اتاق جا به جا می کردم که رو کرد بهم و گفت: اتاق خوابتون محشره..معلومه شوهرت خوش سلیقه ست.. با لبخند سرم و تکون دادم و گیره ی لباس و از رو تخت برداشتم.. - این چیزا مهم نیست..مهم اینه که بالاخره بعد از این همه کشمکش و دردسر من و آرشام تونستیم زیر یه سقف کنارهم باشیم.. -- اوهوم..برات خوشحالم دلی، واقعا لیاقت این خوشبختی رو داری..شاید هر کس دیگه ای جای تو بود این 5 سال و دووم نمیاورد و بازم ازدواج می کرد، مخصوصا با این همه حرف که مردم واسه ادم در میارن نخوادم مجبوره.. - شاید زنایی با «مشکلات» من تعدادشون زیاد نباشه ولی مشابه ش فراوونه..زنایی که با صبر و استقامتشون زبانزدن.. پوشه ی دست نوشته هام و گذاشت رو میز و گفت: با رمانت می خوای چکار کنی؟.. لبخند زدم .. پوشه رو از روی میز برداشتم و گذاشتم تو کشوی پایین کمد.. - ادامه ش میدم..ولی الان نه.. -- چرا؟!.. - این رمان داستان سراسر تلخی ها و شادی های زندگی من وآرشام ِ ، باید واسه پایانش یه برنامه ریزی درست و حسابی بکنم.. -- پس چون از روی واقعیته نمی خوای هول هولکی تمومش کنی.. - دقیقا....راستی بی بی چکار می کرد؟.. -- همه ش یه شب پیشش نبودیا..مثل همیشه.. - از اینکه تنهاش گذاشتم ناراحت شدم ولی خب....... -- تو الان دیگه زندگی خودت و داری..من و مامی هم که قرار نیست تنهاش بذاریم.. - می دونم..بابت همینم یه دنیا ازتون ممنونم..همیشه گفتم بازم میگم که تو و مادرت هیچ وقت نذاشتید من و بی بی احساس تنهایی کنیم.. -- نه دیگه نداشتیم..ما هم تنها بودیم این به اون در..درسته اقوام و فامیلا اطرافمون بودن ولی می دونی که زیاد باهاشون رفت و امد نداریم هر کی سرش به کار خودش گرمه .. در کمد و بستم وبه لباسم دست کشیدم.. - دستت درد نکنه پری امروز خیلی واسه م کمک بودی، همه چیز مرتب شد..دیگه بریم به فکر شام باشیم.. خندید.. -- عیبی نداره یه جا جبران می کنی.. با لبخند سرم و تکون دادم و حینی که می رفتیم سمت در گفتم: باشه تو عروسیت با ابکش واسه ت اب میارم.. -- همین؟.. - دیگه وُسعَم تا همینقد ِ .. خندیدیم و رفتیم بیرون....آرشام و امیر تو پذیرایی نشسته بودن.... شام کباب تابه ای و برنج زعفرونی درست کردیم....آرشام هنوزم مثل قدیما سر غذا کم حرف می زد و جدی غذاش و می خورد .. بیشتر ترجیح می داد شنونده باشه.. اون شب از زبون امیر شنیدم که بیتا فردا بر می گرده شمال .. دختر بدی نبود و حالا که همه چیز و در مورد ارشام بهم گفته بود حس می کردم اون احساس منفی رو دیگه نسبت بهش ندارم.. «چقدر بیان اتفاقات می تونه یه عمل درست و حساب شده باشه که خیلی راحت از یکسری سوتفاهمات جلوگیری کنه».. بعد از شام پری میوه های شسته شده رو از تو یخچال اورد بیرون تا بچینه تو ظرف .. می دونستم آرشام قهوه رو تلخ دوست داره، قبلا از بتول خانم در موردش شنیده بودم.. قهوه ی اماده شده رو ریختم تو فنجونا....و نمی دونستم آرشام کنار اپن ایستاده.. پری_ دلی، چاقوهای میوه خوریتون کجاست؟.. - نمی دونم....شاید تو یکی از این کابینت بالاییا باشه یه نگاه بنداز.. و درست تو همون کابینتی بود که من کنارش ایستاده بودم..یه لحظه حواسم نبود در کابینت بازه یهو برگشتم که سرم محکم خورد به لب تیزش و....آخ.. پری_ وای..... آرشام_ دلارام ..... دستم و محکم گذاشتم رو سرم..می دونستم فقط یه خراش کوچیکه چون لبه ش اونقدرام تیز نبود ولی در اثر ضربه هم درد می کرد و هم یه کوچولو می سوخت.. دست آرشام دور مچم حلقه شده بود و سعی داشت روی زخم و ببینه که گفتم: چیزی نیست آرشام، فقط یه خراش ِ ساده ست بعد از تصادف یه ضربه ی کوچیک که به سرم می خوره سریع............. یک دفعه مغزم مثل موتور شروع به کار کرد و فهمیدم که نباید از موضوع تصادفم چیزی می گفتم .. لبم و محکم گزیدم..و دیدم که دست آرشام از دور مچم شل شد.. پری با فاصله از ما کنار میز وایساده بود و امیر با شنیدن سر و صدامون اومده بود تو آشپزخونه.. زل زدم تو نگاهه سرگردون آرشام که علاوه بر تعجب حالا اخماش و هم حسابی کشیده بود تو هم.. چشماش و باریک کرد و گفت: تو چی گفتی؟.. هول شده بودم..من من کنان برگشتم پشتم وبهش کردم..اصلا حرکاتم دست خودم نبود.. - هـ..هیـ..هیچی..من که..... بازوم و گرفت و با شدت برم گردوند..و تا برگشتم باهاش رخ به رخ شدم و نفسای داغ و عصبیش تو صورتم پخش شد.. صداش بلندتر از حد معمول بود.. -- دلارام راستش و بگو..تو تصادف کردی؟..... لبام می لرزید..خواستم یه چیزی بگم که امیر مداخله کرد و گفت: ارشام آروم باش من برات..... ارشام که نگاش تو چشمای من قفل شده بود، دست چپش و بلند کرد و گفت: هیچ کس جز خودش قرار نیست چیزی رو واسه م توضیح بده....و نرم تکونم داد و گفت: قضیه ی تصادف چیه؟.. اب دهنم و قورت دادم تا بغضم و همراهش رد کنم ..لبای خشک شده از استرسم و با نوک زبونم خیس کردم.. - من..خب راستش..آرشام.... نمی دونستم باید از کجا و چطوری واسه ش توضیح بدم که قلبش اذیت نشه.. آرشام برگشت و با همون جدیت تو صداش، رو به پری و امیر گفت: شما برید تو هال، من و دلارام تا چند دقیقه دیگه میایم.. تو چشمای پری تردید و دیدم ولی امیر سرش و تکون داد و پری رو با خودش برد بیرون.. آرشام خیلی اروم دستش و از دور بازوم برداشت و بدون اینکه نگام کنه رفت رو صندلی نشست.... بدون هیچ حرفی رو به روش نشستم..سکوت کرده بود و از تو نگاهه خیره و اخمای درهم و فک منقبض شده ش می خوندم که خیلی داره خودش وکنترل می کنه تا چیزی نگه.... مطمئنا واسه مردی با خصوصیات اخلاقی ِ آرشام قبول این پنهون کاری و مخصوصا علتش که تنها برای ما موجه بود می تونست سخت باشه.... اروم اروم همه چیزو واسه ش تعریف کردم..ولی بازم مهم اصل قضیه بود که ..مجبور شدم بگم....اینکه به خاطر خودش حرفی نزدیم.. وقتی اینو شنید همچین با خشم از رو صندلی بلند شد که قلبم ریخت.. عصبی تو موهاش دست کشید..صداش بم شده بود.. -- اخه چرا دلارام؟..چطور مسئله به این مهمی رو از من پنهون کردی؟.. - من فقط..... -- بسه..بسه دیگه ادامه نده..... نفس عمیق کشید و به میز تکیه داد.. سعی کردم اروم و منطقی باهاش حرف بزنم.. -آرشام من همه چیزو واسه ت تعریف کردم ولی اون موقع با اون وضعیتی که داشتی بهشون حق بده..تو تازه بهوش اومده بودی شاید اگه......... با بغض سکوت کردم.. نگاهش از تو چشمام اروم کشیده شد سمت پیشونیم....و یه مکث کوتاه.... اومد طرفم..سرم و بالا گرفته بودم و نگاش می کردم که دستش و اورد بالا و با سر انگشت، گوشه ی پیشونیم و لمس کرد.. صداش هنوزم گرفته بود.. -- تو 3 روز بیهوش بودی اونم تو همون بیمارستانی که من بستری بودم اونوقت.... سکوت کرد و لباش و رو هم فشار داد..دستش و تو دستم گرفتم و از رو صندلی بلند شدم..
با لبخند مات رو لبام نگاش کردم و گفتم: الان جز یه زخم خیلی کوچیک اونم لا به لای موهام چیزی ازش مشخص نیست....تو هم منو درک کن آرشام..همه ش فکر می کردم تو از موضوع باخبری..امید داشتم میای تا منو ببینی، اما نیومدی....با این وجود حال روحیم بدتر شد..جسمی مشکلی نداشتم ولی روحا اسیب دیده بودم..تا قبل از اینکه حقیقت و بفهمم روز و شب نداشتم از زمین و زمان بریده بودم ولی حالا....... از رو اپن اونطرف و نگاه کردم..پری و امیر اونجا نبودن..یا بهتره بگم تو قسمتی نبودن که تو دیدرس ما باشن..... با لبخند تو چشماش نگاه کردم ..با حلقه ی دستام دور کمرش اخماش نرمک نرمک از هم باز شد ولی هنوزم جدی بود.. - حرفای دیشبمون و یادت میاد؟.. قرار شد گذشته رو فراموش کنیم و زندگیمون و از نو بسازیم..همه چیز و همون دیشب که منو اوردی تو خونه ت به دست خاطره هام سپردم..یه سری خاطرات تلخ وشیرین گوشه ی دفتر زندگیمون........ گرمی دستش و پشتم حس کردم و با لبخندی که حالا پررنگ رو لبام خودنمایی می کرد اروم و با حرکاتی عشوه گرانه نثار مردی که روحا و جسما می پرستیدمش زمزمه کردم: از حالا به بعد قلم سیاه تقدیر رو میندازیم تو دورترین گوشه از خاطراتمون و با قلمی خط به خط سرنوشتمون رو می نویسیم که مرکبی از عشق باشه و صفحه ای از برگ، برگ ِسفید زندگی...... صورتش و به صورتم نزدیک کرد..با عجز وعطش تو صداش، ملتهب و داغ زیر گوشم گفت:بیخود پایبندم نکردی..دلارام مـ................ و با صدای بلند و شوخ امیر از تو سالن جمله ش نیمه کاره موند.. امیر _ اهای صابخونه، مهمون دعوت می کنی اونوقت خودتون میرید تو اشپزخونه پچ پچ می کنید نمی گین احیانا به مهموناتون بر بخوره؟..بابا همه جوره ش و دیده بودیم الا این یه قلم و....... و صدای خنده ی پری که نفهمیدم امیر چی بهش گفت که دو تایی بلند زدن زیر خنده.. آرشام که حالا یه لبخند کمرنگ به لب داشت از همون فاصله ی نزدیک بدون اینکه یه میلیمتر منو از خودش دور کنه با یه شیفتگی خاص تو نگاش تک، تک اجزای صورتم و از نظر گذروند و گفت: قول میدی از این به بعد توی هر زمان از زندگی مشترکمون و تحت هر شرایطی چیزی رو از من پنهون نکنی؟.. چشمام و خمار کردم و ریز گفتم: قول میدم اونم از نوع زنونه ش.. لبخند کمرنگی نشست رو لباش.. - تو چی؟....قول..اونم مرد و مردونه.. لبخندش یه کم رنگ گرفت و سرش و تکون داد: می تونی رو قولم حساب کنی.. با لبخند نگاش کردم..دستاش و گرفتم و خواستم ازش جدا شم که نذاشت.. - دیگه بریم پیششون..بده یه وقت میان می بیننمون.. -- تو خونه ی خودمونم نمی تونیم راحت باشیم؟.. خندیدم: با وجود مهمون که نمیشه.. همونطور که خیره نگام می کرد حلقه ی دستاش شل شد .. خواستم برگردم سمت سینی قهوه ها تا عوضشون کنم یه دفعه نرم صدام زد و تا برگشتم طرفش ...... گرمی لباش و رو لبام حس کردم..شاید واسه 3 ثانیه بیشتر طول نکشید ولی همون کافی بود تا قلبم و به تب و تاب بندازه.. بعد از اون منی که تو شوک بوسه ش بودم و با یه نگاه خاص تو اشپزخونه تنها گذاشت و رفت.... به خودم که اومدم با لبخند برگشتم.. به رفتار اخیرش فکر می کردم....با اخلاق و خصوصیات گذشته..و در عوض پر از احساس.... شاید باور کردنش واسه کسی که اون و نمی شناسه سخت باشه اما منی که حتی روحا باهاش زندگی کردم می تونم با ذره ذره ی وجودم احساس همراه با غرور ِ توی رفتارش و درک کنم و بگم که چقدرمی خوامش.. یاد زخم روی پیشونیم افتادم..حسش نمی کردم.. بهش دست کشیدم و از تو در یکی از کابینتا که شیشه ش از جنس اینه بود صورتم و نگاه کردم.. همونطور که فکر می کردم.. فقط یه خراش کمرنگ.. ********************************* فقط چند روز به جشن عروسی پری و امیر مونده بود.. خداروشکر آرشام طی این 2 ماه دقیق و منظم درمانش و شروع کرده بود..یه وقتایی که قلبش درد می گرفت از طریق قرص اروم می شد..خوشبختانه همیشه قرصاش و همراهش داشت.. اصرار من برای اینکه تا سلامتیش و کامل به دست نیاورده دیگه پشت فرمون نشینه هم بی نتیجه موند..اون در همه حال کار خودش و می کرد.. و حالا هر 4 نفرمون واسه خرید اومده بودیم بیرون و پری یکی یکی فروشگاهها رو زیر پا می ذاشت.. من و آرشام تو یکی از پاساژا داشتیم قدم می زدیم و امیر و پری هم رفته بودن وسایل عروس و انتخاب کنند.. دوست نداشتیم تو کارشون دخالت کنیم واسه همین تنهاشون گذاشتیم.. آرشام_ تو نمی خوای چیزی بخری؟.. - مثلا چی؟.. به ویترین یکی از مغازه ها نگاه کرد و گفت: مثلا لباسی چیزی.. - لباس که دارم.. --اگه یکی دیگه هم بخری چیزی میشه؟.. و دستم و گرفت و کنار خودش نگه داشت..با چشم به ویترین مغازه اشاره کرد و گفت: این چطوره؟.. به لباسی که مدنظرش بود نگاه کردم..یه پیراهن مجلسی سفید صدفی که تا قسمت کمر تنگ بود و از اونجا به پایین یه کم گشاد می شد .. رو کمرش یه زنجیر ظریف نقره ای هم کار شده بود که از قفلش خیلی خوشم اومد طرح یه گل رز بود.. سرتاسر لباس سنگ کار شده بود که زیر لامپای ویترین جلوه ی خاصی داشت.. و جالب تر از اون اینکه دامنش دنباله داشت و یه کم رو زمین کشیده می شد..تو یه جمله فوق العاده بود.. لبخند و که رو لبام دید، دستم که تو دستش بود کشید و رفتیم تو مغازه..فروشنده یه خانم نسبتا جوون بود که با روی خوش ازمون استقبال کرد.. لباس و پرو کردم تن خورش حرف نداشت ..تقه ای به در اتاقک خورد بدون اینکه بازش کنم گفتم: بله.. و صدای آرشام و شنیدم: دلارام باز کن درو.. خوشبختانه زیپ لباس از بغل بود و می تونستم راحت بازش کنم.. - صبر کن یه چند لحظه.. داشتم از تنم درش میاوردم که گفت: بازکن کارت دارم.. تند لباس و در اوردم و مانتوم و گرفتم جلوم..قفل و باز کردم.....اما درو کامل باز نکرد فقط دستش و دیدم که یه پیراهن نقره ای و خوش رنگ رو جلوم گرفت و گفت: اینو هم بپوش.. از دستش گرفتم و درو بستم..لباس وگرفتم جلو..رو قسمت یقه ش حریر نقره ای کار شده بود و بلندیش تا مچ پام می رسید..جنس پارچه از ساتن نقره ای بود که یه گل بزرگ رو بند سمت چپ شونه م کار شده بود.. تنم که کردم ازش خیلی خوشم اومد.......ولی بازم اون سفید صدفی ِ رو بیشتر دوست داشتم..لباسام و پوشیدم و رفتم بیرون.. با لبخند گذاشتمشون رو میزو گفتم: خوب بودن.... فروشنده _ هر دو رو براتون بسته بندی کنم؟.. لب باز کردم بگم نه فقط یکیش، که آرشام پیش دستی کرد و به جای من جواب داد: بله هر دو رو می بریم.. با تعجب نگاش کردم و اروم گفتم: نه لازم نیست فقط همون که سـ..... سرش و تکون داد و جدی گفت: تو کاریت نباشه فقط بپوش.. از لحن بامزه ش خنده م گرفت، در عین حال که مغرور بود می تونست مهربونم باشه.. دیگه چیزی نگفتم..از مغازه که اومدیم بیرون گفت: اون نقره ای َ رو واسه عروسی بپوش.. رک گفتم: ولی من از سفید ِ بیشتر خوشم اومد.. -- نقره ای ِ واسه جشن امیرشون مناسبه لااقل یه شال روش می خوره.. - نگران شالش نباش با یه حریر سفید ستش می کنم.. -- دلارام با من یک بر دو نکن میگم نقره ای ِ بگو چشم.. - مگه قرار نیست من بپوشم؟..خب منم میگم سفید ِ خوشگل تر ِ .. اگه قرار بود نقره ای َ رو بپوشم چرا اون یکی رو هم باهاش خریدی؟.. -- چون دیدم ازش خوشت اومد، ولی جای اون لباس تو این عروسی نیست.. - پس کجاست؟!.. جوابم و نداد و گفت: تو اینبار به سلیقه ی من لباس بپوش دفعه ی بعد به عهده ی خودت، باشه؟.. یه کم فکر کردم..خیلی اصرار می کرد..خب حرفی نیست اونم شوهرم ِ جا داره تو بعضی موارد نظرش و بگه ولی تحمیل نکنه....گرچه دلیل مُصر بودنش و نمی فهمیدم اما از پیشنهادش بدمم نیومد.. فقط سرم و تکون دادم....اطرفش و نگاه کرد وگفت: طبقه ی پایین یه رستوران هست ناهار و همونجا می خوریم.. - باشه فقط پری و امیر چی؟.. -- نگران اونا نباش حتما تا الان یه جا سرشون گرم شده..
رفتیم تو رستوان نشستیم و هردومون سفارش کباب دادیم....و بعد از چند دقیقه سفارشمون و اوردن.. وای چه لیموترشای درشتی..اب 2 تاش و رو غذام خالی کردم.. آرشام_ دلارام داری چکار می کنی؟.. دستم که از اب لیمو، ترش شده بود و زبون زدم و ابروهام و از مزه ی ترشش جمع شد: وای آرشام من میمیرم واسه اب لیموی تازه.. ظرف لیمو رو از جلوم برداشت و گفت: با شکم خالی ضعف می کنی نخور.. ته مونده ی لیمو رو با ولع زیر نگاهه سنگین آرشام خوردم..بو و ظاهر کبابا وسوسه برانگیز بود..با اینکه گرسنه م بود ولی نمی دونم چرا تا اولین قاشق و گذاشتم دهنم حس کردم دل و روده م داره از حلقم می زنه بیرون و قبل از هر چیز جلوی دهنم و گرفتم و از پشت میز بلند شدم.. از همون اول که اومدیم تو رستوران از رو تابلویی که سمت چپمون بود فهمیده بودم دستشویی کجاست، سریع دویدم سمتش و درو بستم.. انقدر به صورتم اب زدم تا از حالت تهوعم کم شد.. آرشام از پشت در صدام می زد..با یه نفس عمیق درو باز کردم چشماش که به صورت رنگ پریده م افتاد با نگرانی اخماش و جمع کرد و گفت: دلارام چت شد یهو؟.. فقط اروم گفتم خوبم.....دست راستش و دور کمرم حلقه کرد.. جلو مردم صورت خوشی نداشت ولی آرشام تموم حواسش به من بود که از زور بی حالی نقش زمین نشم.. گرچه بهتر شده بودم اما حس تو تنم نبود.. آرشام_ بهت گفتم با شکم خالی ترشی نخور ولی هنوزم مثل قدیما لجبازی.. هیچی نگفتم و سرم و به شونه ش تکیه دادم..غذاهامون که دست نخورده مونده بود و بسته بندی کردیم و برگشتیم تو ماشین.. سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم و بهش نگاه کردم: بریم پیش بی بی؟.. حینی که ماشین و روشن می کرد جدی گفت: اول میریم بیمارستان.. - نه..خواهش می کنم ارشام حالم خوبه.. نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: رنگ به صورت نداری کجا حالت خوبه؟.. - زیاد راه رفتم فشارم افتاده الان بهترم..بریم دیگه.. سکوت کرد .. تموم حواسش و داد به جاده..کمی جلوتر نگه داشت و رفت تو یه فروشگاه و چند لحظه بعد با یه اب میوه و شکلات و کیک برگشت.. پاکت و گذاشت تو بغلم و گفت همه ش و باید بخوری وگرنه از خونه ی بی بی خبری نیست.. خوشحال از اینکه نمی ریم بیمارستان سرم و تکون دادم..به زور فقط تونستم ابمیوه رو بخورم..ولی با اخم و جذبه ای که ارشام نشونم داد یه کم از شکلات رو هم خوردم.. حالم خیلی بهتر شده بود دیگه حالت تهوع نداشتم.. ***************************** آرشام واسه بی بی هم غذا گرفته بود..ولی بین راه بهش زنگ زدن که باید بره.. گفته بود یه شرکت تجاری داره که امیر هم تو سهامش شریکه.. کنار بی بی نشستم و سفره رو پهن کردم..منی که فکر می کردم حالم بهتره و می تونم غذام و بخورم با دیدن کباب و بوش که تو دماغم پیچید باز دویدم سمت دستشویی.... انقدر عق زدم که جون نداشتم راه برم..با حال زار از دستشویی اومدم بیرون که بی بی رو نگران جلوی خودم دیدم: خدا مرگم بده دخترم چت شد؟.. - خدا نکنه بی بی..هیچی بیرونم که بودیم همینجور شدم فک کنم فشارم افتاده.. نشستم و به پشتی تکیه دادم..دیدم بی بی هیچی نمیگه..نگاهش کردم.. جلوم ایستاده بود و یه جور خاصی نگام می کرد.. - چی شده بی بی؟.. رو به روم نشست و دست سردم و گرفت.. -- بی بی فدات شه مادر، چند وقته حالت بهم می خوره؟.. مردد گفتم: والا تهوع که الان یکی دو روزه دارم ولی امروز دیگه نتونستم جلو خودم و بگیرم..چطور بی بی؟.. -- عقبم انداختی؟.. منظورش و فهمیدم..سرم وتکون دادم و گفتم: اره 3 هفته ای میشه.. ولی به نظر خودم طبیعی بود اخه قبلا هم گاهی عقب مینداختم..حتی یه بار رفتم پیش دکتر که گفت مشکلات عصبی، استرس و اضطراب و حتی اختلال تو غذا خوردنمم می تونه باعثش باشه.. لبخند و رو لبای بی بی دیدم.... و با ذوقی که تو صداش بود بغلم کرد و گفت: الهی قربون دختر گلم بشم که داره طعم مادر شدن و می چشه..خدایا شکرت که زنده موندم و این روز و دیدم.. من که گیج و منگ تو بغل بی بی بودم گفتم: بی بی چی گفتی؟.. نگام کرد و با نم اشکی که تو چشماش جمع شده بود گفت: فردا اول وقت برو واسه ازمایش مادر تا خیالمون راحت شه..نشونه های حاملگی رو داری دخترم..... با تعجب داشتم کلمه به کلمه حرفای بی بی رو واسه خودم تجزیه و تحلیل می کردم.. حاملگی؟!..من؟!.... یعنی....من و آرشام داریم....وای خدا.... با ذوق دستای بی بی رو فشار دادم: وای بی بی باورم نمیشه..یعنی ممکنه؟آخه..آخه شاید........ از زور ذوق و هیجان زبونم بند اومده بود..بی بی بغلم کرد و در حالی که پشتم و نوازش می داد قربون صدقه م رفت.. با فکری که به سرم زد ازتو بغلش اومدم بیرون و گفتم: بی بی فعلا چیزی به ارشام نگو تا جواب ازمایش و بگیرم باشه؟.. --باشه دخترم هرجور خودت صلاح می دونی..ولی من دلم روشن ِ .. از خوشحالی نمی دونستم چکار کنم..گریه کنم!..بخندم!.......... اون شب پیش ارشام هیچ حرفی نزدم و فردا اول وقت لباس پوشیدم و رفتم پیش متخصص زنان و زایمان ..تشخیص احتمالی پزشکمم همین بود ولی بازم واسه م آزمایش نوشت.. با وجود تست دلم راضی نشد سر راه از داروخونه یه بی بی چک گرفتم و وقتی رسیدم خونه بدو رفتم سمت دستشویی.. با دیدن جواب تست نزدیک بود جیغ بکشم که لبم و محکم گاز گرفتم..وای خدا جوابش مثبت بود.. عصر جواب قطعی حاضر شد و اینبار دیگه مطمئن شدم که باردارم.. نطفه ای که درون بطنم حیات داشت..نفس می کشید..منی که حالا عنوان مقدس مادر رو به عهده داشتم.. مادر.. مامان.. چند بار زیر لب تکرار کردم..از خوشحالی گریه م گرفته بود.... بچه ی من و آرشام.. میوه ی عشقمون.. ثمره ی صبر و امیدمون.. خدایا شکرت..خدایا خیلی دوست دارم.... ************************************ فرداشب عروسی پری و امیر بود و می خواستم بعد از جشن تو یه موقعیت فوق العاده مناسب و خاص این موضوع رو به ارشام بگم.. بی بی دیگه رو پا بند نبود..می گفت دونه به دونه لباسای زمستونه ش و خودم می بافم.. پیرزن چقدر ذوق داشت..منم دست کمی از اون نداشتم مخصوصا وقتی شب ارشام اومد خونه هر وقت نگاهه خیره م وهمراه لبخند رو خودش می دید ابروهاش و مینداخت بالا و می پرسید چیزی شده؟!.. منم با لبخند سرم وتکون می دادم که یعنی نه.. صبح با پری رفتیم آرایشگاه همونجا بهش قضیه رو گفتم خواهرانه بغلم کرد وبا ذوق بهم تبریک گفت..مرتب می گفت خاله به قربونش بره.. خیلی خوشحال بودم....دنیا حالا پیش چشمام رنگ گرفته بود..رنگی از زندگی..امید..شور و عشق و هیجان.. از آرایشگر خواستم موهام و ساده اتو بکشه و فقط پاییناش و حالت بده و از قسمت جلو با یه تل نقره ای ساده همه رو جمع کردم بالا و فقط تره ای از اونها رو کج ریختم تو صورتم.. دوست نداشتم آرایشم زننده باشه واسه همین با وسایلی که خودم اورده بودم یه آرایش ملیح و جذاب نشوندم رو صورتم.. لباسم و پوشیدم..پری کلی ازش تعریف کرد..به سلیقه ی ارشام هیچ شکی نداشتم..این دیگه کامل بهم ثابت شده بود.. پری تو اون لباس سفید و پفدار با اون آرایش شیک و جذاب رو صورتش بی نهایت خوشگل شده بود.. کمکش کردم شنلش و بپوشه..امیر میون سوت و دست و جیغ دخترایی که تو سالن بودن با دسته گل اومد تو.. فیلمبردار از لحظه، لحظه ی اون جمع ِ شاد فیلم گرفت.... یکی از دخترا زیر گوشم گفت: شوهرتون گفتن پایین منتظرتونن.. با لبخند مانتوم و رو لباسم پوشیدم و شال نقره ای رو هم که از جنس خود لباس بود و رو موهام انداختم.... آرشام جلوی آرایشگاه به ماشینش تکیه داده بود..اروم رفتم سمتش..عینک افتابیش و با دیدن من از رو چشماش برداشت.. مثل همیشه شیک و جذاب..کت و شلوار خوش دوخت مشکی براق و پیراهن طوسی کمرنگ مایل به سفید با کراوات همرنگش....دست به سینه با ژست خاصی رو به روم ایستاد.. - سلام..خیلی وقته اومدی؟.. فقط نگام کرد..دستم و جلو صورتش تکون دادم که مچم و گرفت و اورد پایین.. لحنش با اینکه جدی بود ولی دلم و به ضعف مینداخت.. -- بذار ببینمت دختر.... خندیدم و در ماشین و باز کردم.. - وقت واسه دید زدن زیاده بریم که..... بازوم و گرفت..قبل از اینکه بشینم نگاش کردم..خواست گونه م و ببوسه سرم و کشیدم عقب.. لبم و به دندون گرفتم و با چشم به اطراف اشاره کردم.. با لبخند سرش و به طرفین تکون داد و چیزی نگفت.. پشت سر ماشین امیر حرکت کردیم..فاصله ی سالن عروسی از آرایشگاه زیاد نبود عرض یک ربع رسیدیم.. عروس و داماد میان هلهله و شادی مهمانان به طرف جایگاهشون هدایت شدن.. مانتوم و در اوردم و شالم و انداختم رو شونه هام..آرشام هر لحظه که نگاش بهم می افتاد لبخند می زد.. بیتا با دیدنمون اومد جلو.. با هم روبوسی کردیم..با آرشام هم فقط دست داد.. فرهاد با لبخند کنار بیتا ایستاد و حینی که به من و ارشام دست می داد رو به ارشام تبریک گفت ..و آرشام کاملا جدی تشکر کرد.. 1 ساعتی گذشته بود ..من و بی بی و آرشام سر یه میز نشسته بودیم .. داشتم به بیتا و فرهاد نگاه می کردم که چقدر جذاب و خواستنی رو به روی هم می رقصیدند.. تو دلم گفتم چقدر بهم میان..اگه باهم ازدواج کنن عالی میشه..هر دو پزشک و فهمیده.. صدای آرشام و زیر گوشم شنیدم: انقدر با حسرت نگاه نکن گربه ی وحشی....افتخار میدی؟.. خندیدم و سرم وتکون دادم...بلند شد و دستم و گرفت.. آهنگ عوض شده بود..بیشتر از اینکه شاد باشه توش پر از احساس و هیجان بود.. ارشام دستم و گرفته بود و هماهنگ با اهنگ می رقصیدیم.. قبلا تو مهمونی شایان باهاش رقصیده بودم و همون موقع هم اعتراف کردم که رقصش محشره..(آهنگ خشایار آذر_روشن)اگه عاشق ِ منی، منو با خودت ببر بنویس تو آسمون، عشقمون و با قلم یا اگه می خوای بری، فقط اینو یادت باشه هیچ کسی برای تو، برای تو من نمیشه من اومدم تا بهت بگم چقدر دوست دارم کاش بدونی توی قلبم تو رو من کم میارم من اومدم تا بهم بگی هنوز راهی داره من اومدم بگی عشقم.............تو دلت جایی داره یه کم تو چشمام زل زد و منو کشید تو بغلش .. انقدر اروم که یه حالی شدم.. صدای ضربان قلبش با صدای خواننده در هم امیخته بود..همیشه یادت بمونه، تا نفس دارم برات می مونم هر جای دنیا که باشم، به تو دلبستم می دونی می مونم تو و اون نگاهه معصوم، من پر از خواب و خیالم من و از خودم رها کن، بی تو دنبال فرارم من اومدم تا بهت بگم چقدر دوست دارمکاش بدونی توی قلبم تو رو من کم میارم من اومدم تا بهم بگی هنوز راهی داره من اومدم بگی عشقم تو دلت جایی داره کل برقای سالن و قطع کردن و حالا فقط رقص نورای کوچیکی که تو سقف نصب کرده بودن رو سر رقصنده ها شکلای نورانی و خوشگلی ایجاد کرده بود.. هنوز تو بغلش بودم که برم گردوند و نفسای داغش و زیر گوشم احساس کردم..تاریکی اطرافمون و احاطه کرده بود..تو مثل نور یه فانوس، توی تاریکی من می شینی همه ی نگفته هام و، از تو آینه ی چشام می بینی تو و اون نگاهه معصوم، من پر از خواب و خیالم من و از خودم رها کن، بی تو دنبال فرارم من اومدم تا بهت بگم چقدر دوست دارمکاش بدونی توی قلبم تو رو من کم میارم من اومدم تا بهم بگی هنوز راهی داره من اومدم بگی عشقم تو دلت جایی داره بگی عشق من.......توی دل تو.....یه جایی.......داره دستم و از تو دستش ازاد کردم..خودم و نرم چرخوندم و ازش فاصله گرفتم که توی اون تاریکی بغلم گرفت و سفت نگهم داشت..اینبار جهت مخالفی که ایستاده بودیم منو گرفته بود..از همین تعجب کرده بودم که لا به لای جمعیت گم شدیم..اما...... بوی این عطر برام اشنا نبود..همینطور ......خدایا.. صداش و کنار گوشم شنیدم: خوشگلم..دلم برات تنگ شده بود.. -ا..ارسـ..ارسلان.....!!!!... چشمام که کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون، لب بازکردم جیغ بکشم که محکم جلوی دهنم و گرفت و من و همراه خودش خم کرد..لا به لای جمعیت توی اون تاریکی دنبالش کشیده می شدم .. از زور تقلا داشتم از حال می رفتم .... نفهمیدم چطور رفتیم پشت ساختمون .. شنیدم که با حرص و عصبانیت زیر لب غرید: انقد تقلا نکن لامصب....و با لحن بدی ادامه داد: قرار نیست جای بدی ببرمت.. تا بخوام به خودم بیام و کاری کنم یه دستمال گرفت جلوی صورتم و.... اون بوی تند باعث شد پلکام سنگین بشه و اروم رو هم بیافته ..و دیگه هیچی از اطرافم نفهمیدم..
*******************************« آرشام » آخرای آهنگ بود که دلارام دستش و از تو دستم بیرون کشید و چرخید......یه لحظه غفلت..همون لحظه دستم توسط یک نفر کشیده شد و تا به خودم بیام صورتم هدف مشت گره خورده ش قرار گرفت ..از جانب کسی که توی اون فضای تقریبا تاریک حتی نتونستم چهره ش رو تشخیص بدم.. چون انتظار این حرکت رو نداشتم چرخیدم و اگه دستم و به ستون نگرفته بودم نقش زمین می شدم..حرکتش کاملا حرفه ای بود .. یه ادم معمولی نمی تونست چنین ضرب دستی داشته باشه.. سر بلند کردم تا از بین جمعیت دلارام و پیدا کنم ولی نبود....با روشن شدن چراغا نور همه جا رو پر کرد ولی..دلارام........ مات و مبهوت اطراف و نگاه می کردم ..صداش زدم..جوابی نشنیدم..بلندتر صداش زدم..نبود..دلارام بین اون جمعیت نبود..خدایا..... دویدم..همون سمتی که بی بی و بقیه نشسته بودند....اون اطراف و از نظر گذروندم .. -- بی بی دلارام..دلارام کجاست؟.. پیرزن بیچاره با دیدن حال و روز خراب و آشفته ی من هول کرد..از رو صندلی بلند شد و در حالی که نگاهش دور سالن می چرخید گفت: پیش تو بود پسرم..مگه واسه رقص نرفتید وسط؟.......تو صورتم مکث کرد..صداش می لرزید: چرا رنگت پریده؟..پسرم زنت کجاست؟.. کلافه و عصبانی تو موهام دست کشیدم..مشت محکمی روی میز کوبیدم و داد زدم: نمی دونم..نمی دونم یه دفعه چی شد..تا برگشتم دیدم نیست............ اون حرکت از جانب فرد ناشناس توی تاریکی..و یه لحظه غفلت من و....غیب شدن دلارام بین جمعیت....همه چیز غیرعادیه.. صدای امیر و شنیدم.. امیر_ چی شده آرشام؟.. توان حرف زدن نداشتم..قفسه ی سینه م اتیش گرفته بود..بی بی با بغض ِ تو صداش جواب امیر و داد: بچه م دلارام، معلوم نیست کجاست.. پری_ خب شاید یه جایی تو سالن باشه..یا رفته دستشویی.... صدام بالا نمی اومد ولی جوری که به گوششون برسه سرم وتکون دادم و افتادم رو صندلی.. - نه..با هم وسط داشتیم می رقصیدیم..فضا تاریک بود که........ و تو همون حالت قضیه رو براشون تعریف کردم....فرهاد و بیتا که بین حرفام رسیده بودند با نگرانی نگاهی به جمع انداختند و فرهاد گفت: اخه چرا یکی باید با مشت بزنه تو صورتت و دقیقا همون موقع دلارام غیبش بزنه؟.... --قربان..... سرم وبلند کردم..با دیدن خدمتکار که پاکت نامه ای رو جلوم گرفته بود از رو صندلی بلند شدم.. -- اینو یه خانمی دادن که بدمش به شما..گفتند حتما باید به دست خود مهندس تهرانی برسه.. - اونی که اینو بهت داد الان کجاست؟!.. -- نمی دونم قربان یه چند دقیقه ای هست که سالن و ترک کردند..یه خانم جوان و بسیار شیک پوش.. پشت پاکت سفید بود..با دستانی که سعی در پنهان بودن لرزش خفیفش رو داشتم نامه رو باز کردم..و در کوتاه ترین زمان دست خطش رو شناختم.. همین حدس کافی بود تا روی زمین زانو بزنم و با نگاهی به خون نشسته شاهد خط به خط نوشته هایی باشم که به جونم اتیش می زد.. ( سلام دوست دیرینه ی من.. می دونم برای تشخیص اینکه کی این نامه رو نوشته تنها کافیه به دست خطم دقت کنی..همیشه ادم باهوشی بودی..فردی زیرک و قدرتمند....باهات خیلی حرفا دارم .. سوالایی که سالهاست دارم واسه شون دنبال جواب می گردم.. من الان دنبال تسویه حسابم..دیگه وقتش رسیده....الان که تو داری این پیغام و می خونی خانم کوچولوت تو دستای من اسیر ِ .. یادته که یه روزی تا چه حد خواهانش بودم..من مردی بودم که هیچ وقت مُصر برای برقراری رابطه با هر دختری نبود ولی این دختر با بقیه برام فرق داشت..دست نیافتنی بود..از همه مهتر، واسه آرشام عزیز بود.. می دونی که، هر چی تو این دنیا واسه تو عزیز باشه برای من عزیزتر ِ ..نمی دونم یادت هست یا نه ولی با گفتن همین یه کلمه می فهمی که کجا می تونی منو پیدا کنی..« رودخونه ی شیطان »..امیدوارم هنوز فراموشش نکرده باشی.. بهتره کار احمقانه ای نکنی و تنها بیای اینجا....من و خوشگل خانمت بی صبرانه انتظارت و می کشیم..بهتره عجله کنی در غیراینصورت.... بعد از لمس تن، روحش و ازش می گیرم..جسم و روح دلارامت الان تو دستای منه.. پس عجله کن....) کاغذ از تو دستم رها شد..زانوم و چنگ زدم..رو به زمین خم شدم..اتیش ِ تو سینه م هر لحظه شعله ورتر می شد... تنم برعکس همیشه اینبار داغ بود..می لرزیدم..دست راستم و رو سینه م گذاشتم..نمی خواستم اونجا...میون اون همه چشم، کسی شاهد خم شدن کمر آرشام باشه.. با درد همه ی توانم و تو پاهام جمع کردم تا بتونم بلند شم..صداهای اطرافم برام گنگ و نامفهوم بودند.. گرمای دستی رو زیر بازوم احساس کردم که با خشم پسش زدم..از جام بلند شدم..زانوهام می لرزید..احساس ادمی رو داشتم که هر تیکه از جسمش تو دستای یک نفر اسیر ِ و از هر سو داره کشیده میشه..تک تک اجزای بدنم در حال متلاشی شدن بود.. ضربان نامنظم قلبم.... چه ریتم تکراری و عذاب اوری.. دویدم سمت در..هوای بیرون ازاد بود ولی قلب ضیف من گنجایش این اکسیژن رو نداشت.. رفتم زیر یکی از درختا..دستم و به سینه م گرفتم و خم شدم..سرفه می کردم..انقدرعمیق که سوزش و حرارتش مجرای تنفسیم رو بی حس کرد.. امیر_ آرشام..آرشام داری از حال میری قرصات کجاست؟....... دستش و تو جیب کتم فرو برد ................ امیر_ باز کن دهنت و.... به درخت تکیه دادم و چشمای خیسم وبستم..از درد..از وحشت..از افکار مزاحمی که در سرم رژه می رفت........ قرص کم کم داشت تاثیر می کرد..صدای گریه و شیون بی بی و پری رو واضح می شنیدم..از پشت پرده ای خیس به اسمون نگاه کردم.. نفس عمیق کشیدم..انقباض قفسه ی سینه م رو هنوزم احساس می کردم..نرم وآهسته از درخت کنده شدم.. زانوهام می لرزید ولی اینبار تنها از روی درد نبود....ازکینه ..از نفرت پر بودم.. بی بی با گریه گفت: پسرم فرهاد درست میگه؟..تو این یه تیکه کاغذ اینا رو نوشته؟.....ضجه زد:دختر من تو دستای اون پست فطرت اسیر ِ مادر؟.. جواب ندادم..جوابی نداشتم که بدم..هنوز حالم کامل جا نیومده بود که دویدم سمت پارکینگ..فرهاد دنبالم اومد....دیدم داره میره سمت ماشینش که داد زدم: تو کجا؟!.. بی حرکت موند..قفل ماشینم و زدم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: کسی حق نداره پشت سرم راه بیافته.... فرهاد_ آرشام تو حالت خوب نیست من با......... - همین که گفتم........و با خشم نگاش کردم: تو همینجا پیش بقیه می مونی، شیرفهم شد؟.. هیچی نگفت..نشستم و ماشین و روشن کردم..پام و رو گاز فشار دادم .. ماشین با صدایی گوشخراش از جا کنده شد.. بیرون پارکینگ پری رو با صورتی گریون توی لباس عروس دیدم که جلوم و گرفت..محکم زدم رو ترمز.. به طرفم دوید..شیشه رو دادم پایین..نگاه اون به صورت منقبض شده از خشم من و نگاه من به در خروجی بود...... با هق هق گفت: ارشام تو رو خدا نجاتشون بده..دلارام الان......... تا نگاهه منو رو خودش دید ساکت شد.. - منظورت چیه؟.. پری هق هق می کرد..گریه مجالی بهش نمی داد .. داد زدم: پری چی می خوای بگی؟.. بی بی که کنارش ایستاده بود با غمی که تو صدا و چشمای به اشک نشسته ش موج می زد گفت: پسرم زنت حامله ست..با هزار آرزو می خواست این خبر خوش و بهت بده ولی اون از خدا بی خبر داره خوشی رو ازتون می گیره.. پوزخند عصبی رو لبام رفته رفته محو شد..بهت..ناباوری..حسرت..درد.... خدایا چرا این همه عذاب فقط باید قسمت ما بشه؟.. داشتم جمله ی بی بی رو پیش خودم هضم می کردم..چقدر سخت بود.. اینکه بشنوی زنت بارداره اونم تو یه همچین موقعیتی ..که ببینی همه ی زندگیت تو چنگال یه گرگ ِ گرسنه اسیر ِ .. چرا حالا؟.. چرا الان باید این اتفاق بیافته؟.. امیر که دید حالم بدتراز قبل ِ اومد طرفم و درو باز کرد.. -- برو کنار من رانندگی می کنم.. حواسم جمع شد..با اینکه می دونستم برم تو جاده حتما یه کار دست خودم میدم فرمون و تو مشتم فشار دادم..جون دلارام واسه م از هر چیزی تو این دنیا باارزش تر بود.. - باید تنها برم امیر، برو کنار.... -- آرشام لج نکن تو حالت خوب نیست من باهات میام ولی قول میدم از محلی که باهات قرار گذاشته دور بمونم.. بیشتر از این نمی تونم لفتش بدم..این قلب لعنتی اگه حال و روزش این نبود، خیلی وقت پیش بهشون رسیده بودم.. امیر نشست پشت فرمون و خودم و کشیدم رو صندلی کنار راننده.. تو جاده بودیم..پس چرا نمی رسیم؟.... - مواظب باش راه و گم نکنی.. - نه همون ادرسی که دادی رو دارم میرم.. پیچ و خمش زیاده ولی می تونم پیداش کنم.. سکوت ماشین باعث شد تو افکارم غرق بشم.. ذهنم پر بود از تصویر دلنشین و نگاهه نقره ای و شیطونش.... جمله ی بی بی تو گوشم تکرار شد (پسرم زنت حامله ست)..دلی ِ من..همه ی آرامشم.... چرا زودتر بهم نگفت؟..چرا مراقبش نبودم؟..من قسم خورده بودم، توی این 5 سال با خودم عهد کردم که اگه پیداش کنم دیگه نذارم غم تو چشماش بشینه.. به خاطر خودش از خودش گذشتم..چشم رو احساساتم بستم تا تو آرامش ببینمش اما غافل از اینکه هر دوی ما تو اتیش عشق و حسرت داشتیم می سوختیم....من در پی خوشحال کردن اون داشتم عذابش می دادم.... ارسلان ِ حیوون صفت لنگه ی همون عموی بی شرفش بود..فکر می کردم اونم با شایان کشته شده..بعد از اینکه حافظه م و به دست اوردم پیگیرش بودم..از دوست و اشناهای قدیم سراغشون و گرفتم .. ولی گفتن که هردوی اونا کشته شدن..شایان به دست پلیس و ارسلان به دست افرادی ناشناس..پس همه ش دروغ بود..شاید شایانم هنوز زنده ست.. اونا مسبب تموم بدبختیای من طی این 5 سال بودند..زندگی ای که داشتم بهش امیدوار می شدم رو به کامم تلخ کردند.. امیر_ انگار همینجاست آره؟.. به خودم اومدم..بیرون و نگاه کردم.... -تو همینجا بمون.. -- ولی آرشام..... - همین که گفتم..هر اتفاقی افتاد هر صدایی که شنیدی، حق نداری بیای جلو فقط اگه دیر کردم به پلیس خبر بده.... -- ارسلان ادم خطرناکیه.. - واسه همین میگم جلو نیا.. -- مگه خودت نگفتی مرده؟.. دندونام و رو هم ساییدم: 7 تا جون داره پدرسگ.. در ماشین و باز کردم..امیر دستم و گرفت.. امیر_ مراقب خودت باش.. فقط سرم و تکون دادم و پیاده شدم.. کتم و در اوردم و از پنجره انداختم تو ماشین..دکمه های استینم و باز کردم و تا آرنج بالا زدم.. این محل خارج از شهر و یه جای دورافتاده ست..شاید پشت اون درختا تو روز یه فضای تماشایی و خاص پیش چشم هر ببیننده ای به نمایش در بیاد ولی الان..تاریک و مسکوت بود.. از سراشیبی سنگلاخی که سینه ی کوه بود پایین رفتم..درختان بلند و تنومندی که در اثر وزش باد در هم می لولیدند وصدای خش خش و جیغ مانندی رو ایجاد می کردند.. صدای زوزه ی گرگ از فاصله ی دور به گوش می رسید..صدای جریان رودخونه رو دنبال کردم..سالهاست که دیگه پام و اینجا نذاشتم.. همه جا تو سیاهی فرو رفته بود..صفحه ی موبایلم و روشن کردم.. از بین این درختا که رد بشم اونطرف روشنایی ِ آلونک چوبی انتظارم و می کشید....
**********************************« دلارام » احساس سردی و رطوبت صورتم باعث شد با یه لرزش خفیف پلکای سنگینم و از هم باز کنم..نور لامپ مستقیم خورد تو چشمام..محکم بستمشون.. صدای خش خش، اینبار باعث شد با وحشت چشم باز کنم..ارسلان با اون قد بلند و شونه های پهن و نگاهه سبز و وحشیش بالا سرم ایستاده بود و دقیق نگام می کرد.. نگاهش که رو اندامم کشیده شد خودم و جمع کردم..دستم و با طناب..و با دستمال دهنم و محکم بسته بود.. با ترس نگاش کردم که یه قدم بینمون و پرکرد و رو به روم زانو زد..خدا می دونه که تا چه حد ترسیده بودم و ضربان قلبم با هر نفس عمیق و کشیده ی من بالا و بالاتر می رفت.. -- نترس عزیزم.... به گونه م دست کشید..اخمام و کشیدم تو هم و صورتم و برگردوندم..نفسش و محکم بیرون داد و موهام و تو چنگ گرفت.. تازه فهمیدم که با چه وضعی جلوش نشستم..همون لباس نقره ای که آرشام برام گرفته بود و حالا نگاهه خریدارانه و پر شده از ه*و*س ارسلان و رو شونه و بازوهای برهنه م حس می کردم..با همون شالی که تو جشن عروسی رو شونه هام انداخته بودم دهنم و بسته بود.. موهای بلندم که مامن نفس های گرم و ارامش بخش آرشام بود، تو دستای این حیوون وحشی داره از ریشه کنده میشه.. صورتش و به صورتم نزدیک کرد..چشمام از زور ترس گشاد ..و نفسام تند و نامنظم شده بود .. با لحنی خشن زیر گردنم زمزمه کرد: عشقم، چرا ازم می ترسی؟..چون الان مال آرشامی؟..چون اون قبل از من تو رو تصاحب کرده؟....و با غیض ادامه داد: کی گفته اینا می تونه واسه من مهم باشه؟..مهم تویی..وجود تو..خود تو....الان کنارمی..با یه حرکت حرارت اغوشم و حس می کنی....اینجا دیگه خبری از آرشامت نیست..یادته بهم گفتی اونو نمی خوای؟..گفتی همه مون مثل همیم ولی نبودیم..تو اونو می خواستی..آرشام و....قلبت واسه اون می تپید..نگاهت دنبال اون بود..اون لعنتی..اون کثافت بی همه چیز.. هولم داد و موهام و ول کرد..اشک صورتم و خیس کرده بود.... با دیدن دستاش که تند تند داشت دکمه های پیراهنش و باز می کرد تا مرز سکته پیش رفتم..هق هق می کردم با اینکه دهنم بسته بود بهش التماس کردم....ولی اون با یه پوزخند کریه رو لباش فقط نگام می کرد.. خدایا بچه م.. زندگیم.. آرشامم.. خدایا نذار تنم به گناه آلوده بشه.. خدایـــا ... خدایا جونم و همین الان بگیر ولی نذار این حیوون همه چیزم و به گند بکشه.. با یه حرکت پیراهنش و دراورد..پوست برنزه و عضله های گره خورده ش پیش چشمای وحشت زده ی من نمایان شد..چشمام و بستم..محکم....جوری که سوزش اشک تو چشمام دوبرابر شد.. دستش که رو بازوم نشست هراسون نگاش کردم..با اینکه دستام بسته بود تقلا کردم..ولی ارسلان با دستای نیرومندش مهارم کرد.. با یه حرکت پیش بینی نشده خوابوندم رو کاه و علفای خشکی که تو آلونک انبار شده بود..در حالی که با جیغ های خفه و جملات نامفهوم و تقلاهای بی امانم سعی داشتم اون و از خودم دور کنم دستای بسته شده م رو محکم نگه داشت و روم خیمه زد..گرمی لباش، رو پوست گردنم حالم و بد کرد.. داشتم زیر تنش جون می دادم.. چشمام سیاهی می رفت.. اندام ظریف و ناتوان من زیر جسم قدرتمند ارسلان در حال له شدن بود.. از زور ش*ه*و*ت نفس نفس می زد.. -- تا قبل از اینکه شوهرت بیاد کار و تموم می کنم..نمی تونم بعد از این همه سال به همین راحتی ازت بگذرم..گرمای تن خوشگلتم حس منو ارضا می کنه.. مثل شکاری که تو چنگال ببری گرسنه اسیر باشه خودم رو هر لحظه ضعیف تر می دیدم....لبام تو حصار شالی بود که دور دهنم بسته شده بود، نمی تونستم راحت نفس بکشم.. جسمم و با خشونت و حرکاتی جنون آمیز لمس می کرد..صدای رعد و برق بلند شده بود و نوید بارون شدیدی رو می داد.. دوتا دستام و با وجود طناب به خاطر جلوگیری از تقلاهای پی در پی من با یه دستش قفل کرد..تقلا در برابر این غول بی شاخ و دم بی فایده بود.. نا نداشتم..فقط از خدا یه چیز می خواستم..اینکه همین الان جونم وبگیره.. خدایـــــا می شنوی؟..خدایا صدام در نمیاد ولی از درون دارم فریاد می زنم که صدام به گوشت برسه.. خدایا دارم بی حیثیت میشم..یا نجاتم بده، یا خلاصم کن..خدایا نذار تن و بدنی که فقط دستای عشق ِ زندگیم اون و لمس کرده تو اغوش این مرد به نجاست کشیده بشه.. چرا پس نمی میرم خدا؟.. چرا راحتم نمی کنی؟.. دست ارسلان رفت پایین..هر کار کردم پاهام و بیارم بالا تا نتونه به خواسته ش برسه نشد و در اخر یکی از پاهاش و گذاشت بین پاهام و جلوی هر حرکتی رو ازم گرفت.. دستش رفت پایین تر و دامن لباسم و داد بالا..کف دستاش داغ بود و تن من سرد و یخ زده..رونم و نوازش کرد..چندشم شد ..گریه می کردم..ضجه می زدم ولم کنه ولی راه به جایی نمی بردم.. دستش و اورد بالا و خواست کمربندش و باز کنه که در آلونک با صدای وحشتناکی باز شد.. ارسلان جلوی دیدم و گرفته بود..ولی صدای آرشام که داد زد « کثافت حرومزاده داری چکار می کنی؟! » انگار که هرم زندگی تو رگام، بهم جون دوباره داد.. ارسلان با یه حرکت از روم بلند شد..نفس تو سینه م حبس شده بود..دهنم بسته بود و حفره های بینیم گنجایش بازدمش رو نداشت.. آرشام و ارسلان با هم درگیر شده بودند..بلند جیغ می کشیدم و گریه می کردم..اما صدام خفه بود.. ارسلان مشت محکمی تو صورت آرشام زد..می دونستم آرشام با وجود بیماریش نمی تونه در برابر ارسلان دووم بیاره.. آرشام با همون ضربه گیج شد..ارسلان با پوزخندی از روی خشم و کینه نگاش کرد: چیه کم اوردی..از ارشام بعیده با یه مشت خودش و ببازه؟..یادمه اون وقتا ضرب دستت از منم بهتر بود پس چی شده؟....داد زد: د ِ پاشو لعنتی..پاشو بهم نشون بده که هنوزم همون ارشام سابقی..د ِ یالا.... می خواست با ت*ح*ر*ی*ک کردن ارشام اونو به مبارزه دعوت کنه تا نیرو و توانش تحلیل بره و اینجوری خیلی راحت اونو از پا در بیاره.. خدا خدا می کردم آرشام به حرفش گوش نکنه..رو زمین زانو زده بود و دستش رو قفسه ی سینه ش بود..با ترس و نگرانی نگاش می کردم..خواستم پاشم برم طرفش که با فریاد ارسلان تو جام خشکم زد.. ارسلان: بتمرگ سر جات .... و آرشام از همین غفلت ارسلان، استفاده کرد و با یه غرش از جاش بلند شد.. صورتش از درد جمع شده بود و چشماش کاسه ی خون بود اما داشت مقاومت می کرد..این همه فشار واسه آرشام مثل زهر کشنده ست.. جیغ کشیدم که بکشه کنار و اروم باشه ولی صدام بهش نمی رسید..ارسلان که با مشت آرشام غافلگیر شده بود هنوز کامل به خودش نیومده بود که آرشام با لگد زد تو صورتش و ارسلان به پشت افتاد رو زمین، فرز بود خواست پاشه که آرشام با زانو نشست رو شکمش و صدای نعره ی ارسلان گوشم و کر کرد.. آرشام می لرزید..دستاش مشت شده بود و با چه خشمی تو سر و صورت ارسلان فرود می اومد و نعره می کشید: می کشمت کثافت..به خاطر نگاهه ه*ر*ز*ه* ت به زنم ..به خواهرم..به خاطر نابود کردن زندگیم..خواهرم به خاطر تو جوون مرگ شد....می کشمت عوضی..می کشمت حرومزاده..چشمایی که به سمت ناموسم کشیده بشه رو در میارم و آتیش می زنم....... دویدم سمتش و با جملات نامفهومی که سعی داشتم بکشمش کنار گفتم: ارشام تو رو خدا ..آرشام بیا عقب کشتیش..آرشام.... مطمئن بودم نمی فهمه چی دارم میگم ولی تقلا و به اب و اتیش زدنام و می دید.. پشت این خشم و کینه ی چندین ساله اتفاقات خوبی انتظارمون و نمی کشید..می دونستم کم کم آرشام توانش و از دست میده..می ترسیدم و واسه همین می خواستم جلوش و بگیرم.. آرشام که دستش و اورد پایین ارسلان با ته مونده ی زورش بهش حمله کرد..ارشام تنها کاری که کرد این بود که منو به دیوار تکیه بده و خودش و مابین من و ارسلان قرار بوده..اینجوری می خواست ازم محافظت کنه چون نگاهه سرخ و رگ برجسته ی گردن ارسلان و مشت گره کرده ش مستقیم هر دوی ما رو نشونه گرفته بود.. مخصوصا وقتی در آلونک باز شد و چندتا مرد قوی هیکل اسلحه به دست ریختن تو..از ادمای خودش بودن.. ارسلان با غیض خون تو دهنش و تف کرد رو زمین و با پشت دست صورتش و پاک کرد..با اون همه مشتی که خورده بود آخ نگفت بی شرف.. آرشام دستاش و از هم باز کرد و منو پشتش مخفی کرد..می لرزید..نفسای کشیده و بلند.. و حتی صدای ضربان قلبش و منی که باهاش فاصله ای نداشتم می شنیدم.... نتونست طاقت بیاره و افتاد رو زمین..جیغ کشیدم و کنارش زانو زدم..دستش و گذاشته بود رو سینه ش و به خودش می پیچید.. ارسلان با دیدن این صحنه قهقهه زد و مستانه گفت: فکرشم نمی کردی ثانیه های اخر زندگیت و پیش چشمای من بگذرونی اره؟..همیشه ارزو داشتم لحظه ی جون دادنت تو صحنه باشم و با چشمای خودم ببینم..توی بی شرف همه چیز داشتی... ثروت.. قدرت.. محبوبیت.. ظاهری جذاب و حتی مورد اعتماد شایان بودی..کسی که به همین راحتی به کسی باج نمی داد ولی از تو حرف شنوی داشت..تو هر چی که به من تعلق داشت و ازم گرفتی....پوزخند زد: اون یارو که جای تو سوخت و جزغاله شد و همه جار زدن که این آرشام ِ پول گرفت فقط واسه اینکه جلوی چشم پلیسا از اونجا بزنه بیرون و گمراهشون کنه ولی خبر نداشت چه خوابی واسه ش دیدم..نمی دونست همه ش این نیست وقراره زندگیش وقربانی نقشه های من بکنه!.......ازته دل خندید..بلند و وحشتناک..صدای بلندش رعشه به تنم مینداخت!.. هنوز رد لبخند رو لباش بود که با نفرت رو به آرشام گفت:تو هیچ وقت از تهرانی ها نبودی ولی خودت و خوب تو دلشون جا کردی....تو از شایان ها بودی..تو یکی از ما بودی و حالا به اینجا رسیدی.. کنار آرشام زانو زد و تو صورتش که هر لحظه به یه رنگ در می اومد زل زد..آرشام سعی داشت نفس بکشه ولی نمی تونست..با گریه سرم و گذاشتم رو سینه ش..صدای عصبی ارسلان، با بلندتر شدن تپش قلب آرشام همزمان شد: تو همون پسرعمویی بودی که هیچ وقت از وجودت خبر نداشتم..خواستم بکشونمت اینجا تا بعد از تموم حرفام شاهد ذره ذره جون دادنت باشم که انگار اینبار زدم به هدف..اما خب..... با چشمای گریون نگاش کردم..بلند شد ایستاد................. ارسلان_ حالا بهتره....به من نگاه کرد و ادامه داد: دلارام هم با چشمای خوشگلش شاهد باشه..باید باور کنه که عشقش و برای همیشه داره از دست میده....و زمانی هم که آرشامی نباشه، آزاده که برای همیشه پیش من بمونه.. خندید..خنده ای بلند و شیطانی..با چهره ای که از دید من مشمئز کننده و کریه بود..همراه ِ دار ودسته ش از آلونک رفت بیرون .. آرشام به پشت خوابیده بود..از گوشه ی چشماش اشک جاری بود..صورتش سفید شده بود و تنش سرد بود..صورتم و بردم جلو..لای پلکاش و اروم باز کرد..نگاهه خیس و بارونی هر دومون تو هم گره خورد..گره ای محکم و ناگسستنی.. بیرون صدای شر شر بارون می اومد و از سقف چوبی آلونک چند قطره رو صورتمون چکید.. آرشام دستای لرزونش و بالا اورد ..سرفه می کرد..سرفه های خشک و عمیق..یه نفس بلند و صدا دار کشید..دستش و برد پشت سرم و گره ی شال و شل کرد..باز شد و افتاد دور گردنم.. دستای آرشام بی حس شد و افتاد..لبام و بردم جلو به صورت یخ زده ش بوسه زدم..هق هق می کردم وصداش می زدم: ارشام..عزیزم.. تو رو خدا تحمل کن بالاخره از این خراب شده خلاص میشیم..تو رو جون دلارام مقاومت کن آرشام..... با گریه سرم و گذاشتم روسینه ش..قلبش با هر تپش قصد داشت سینه ش رو بشکافه.. خس خس می کرد..زمزمه ش به گوشم خورد..انگار اسمم و صدا زد..نگاش کردم..مضطرب و شتاب زده.. لباش تکون خورد..آره داشت اسمم وصدا می زد.. نگاهه سرخش مخمور بود.... صورتم و رو به روش گرفتم: جون ِدلارام..جونم عزیزم من اینجام..آرشام آروم باش....دستم بسته ست نمی تونم قرصت و..... گریه م شدیدتر شد..یه چیزایی گفت نتونستم درست بشنوم..گوشم و به لباش نزدیک کردم..بریده بریده گفت: گریه ..نکن دلارام.. قرصام....پیشم نیست....امیر اون بیرون..حواسش هست..حتما پلیس و..خبر می کنه..ولی باید..قبل از..مرگم....یه چیزی رو بهت....بگم....یه چیزی که........... به سرفه افتاد..با ناله ی بلندی از درد صورتش جمع شد و به پهلو برگشت..هول شده بودم.. - آرشام تو خوب میشی..تو هیچیت نمیشه بهت قول میدم..فقط الان آروم باش..خواهش می کنم .. برگشت..سرش و تکون داد..نفساش نامنظم و صداش خش دار بود..ترسیده بودم..وحشت زده با نگاهی اشک الود و تنی مرتعش و دستایی که سرماش و از بدن ارشام گرفته بود.. می خواست حرف بزنه..دوباره گوشم و بردم جلو و شنیدم که آروم تر از قبل گفت: دیگه فرصتی نیست..می دونم ثانیه های اخره....از این..خوشحالم که..کنار تو دارم..میمیرم....دلارام....بذار بگم..بذار .... باهات خداحافظی کنم..برای اخرین بار.. نمی خواستم این.. روزا رو ببینی اما..نشد....بهم قول بده.. مراقب خودت و ..ثمره ی عشقمون باش....خیلی حرفا دارم..ولی نمی تونم..فقط می خوام بگم ............ خس خس سینه ش بیشتر شده بود و کلماتش نامفهوم تر..و صدای نجواش تو گوشم همنوا با صدای هق هقم شد.. --خداحافظ..اولین پیوند .. اولین سوگند .. آخرین لبخند.. خداحافظ ... لحظه های ما ..ناتموم موندند ، وعده های ما ....خداحافظ .. آغوش بی وقفه .. دوست دارم .. آخرین حرفه .. آخرین حرفه، خداحافظ ..( قسمتی از آهنگ «خداحافظ_محسن یاحقی» ) همزمان با بسته شدن چشمای آرشام صدای آژیر از بیرون بلند شد .. و صدای ممتد شلیک گلوله فضایی که حالا از صدای نفس های آرشام ساکت بود رو شکست.. جیغ کشیدم:خـــــــدا..نــــــــه....(آهنگ " یه روز از پیش تو میرم " از امید حجت) یه روز از پیش ِ تو میزم که هوا بارونیه یه روز از پیش ِ تو میرم که اشکهات پنهونیه لحظه ی تلخ ِ جدایی سر رو زانوم میزارم میگم آسمون بدونه که چقــــــــدر دوست دارم من وتو عاشق ابرای بهاریم مگه نه؟! واسه دیدار ِ دوباره بیقراریم مگه نه؟! پشت ِ آسمون ِ آبی با تو وعده می کنم که همه دلخوشی ِ دنیا رو داری مگه نه؟! یه روز از پیش ِ تو میزم که هوا بارونیه یه روز از پیش ِ تو میرم که اشکهات پنهونیه لحظه ی تلخ ِ.جدایی سر رو زانوم میزارم میگم آسمون بدونه که چقــــــــدر دوست دارم

سرم رو سینه ی سرد و بی تحرک آرشام بود و از ته دل زار می زدم که در آلونک باز شد..با هق هق سرم و بلند کردم..
امیر و 2 تا مرد که یکیشون لباس مامور امداد تنش بود و اون یکی روپوش پزشکی سریع اومدن تو و پشت سرشون یه مرد که لباس فرم پلیس تنش بود بی سیم به دست وارد شد و وسط آلونک ایستاد..

امیر به زور منو از ارشام دور کرد....داد می زدم تا ولم کنه..اصلا متوجه نشدم کِی دستام و باز کرد.... باز خواستم سمت آرشام هجوم ببرم که امیر بازوهام و گرفت..
به لباسش چنگ می زدم و جیغ می کشیدم..کتش ودر اورد و انداخت رو تنم و شال و سرم کرد ولی نگاهه خیره و دستای پرتمنای من به طرف آرشام بود..
کاه و علفای کف زمین و مشت می کردم و تو سر خودم می زدم....

هر دو مامور کنار آرشام نشستن ..اونی که لباس پزشکی تنش بود نبضش و گرفت:«ایست قلبی، نبض نداره»..
و تا اینو شنیدم جیغ کشیدم و چهاردست و پا خواستم برم طرفش ولی امیر نمی ذاشت..داد می زدم: ولم کن لعنتی..ولم کن بذار برم پیشش.........امیر گریه می کرد..می گفت: آروم باش..
چطوری؟..چطور می تونم آروم باشم وقتی همه ی زندگیم پیش چشمام بی جون افتاده؟..

دکتر گردن آرشام و به جلو و سرش و به عقب خم کرد..چونه ش و اورد بالا و کمی به جلو مایل کرد.. بهش تنفس مصنوعی می داد..1....2....و با هر نفس صدای گریه منم بیشتر می شد..گلوم اتیش گرفته بود بس که جیغ کشیدم..دستام می سوخت بس که خودزنی کردم..
امیرهم جلودارم نبود..هیچ کس جلودارم نبود..منی که شاهد پرپر شدنش بودم..

دکتر نبض گردنش و گرفت..دستش و به حالت ضربدر رو جناق سینه ش گذاشت و محکم فشار داد..1..2..3..4..5.. و دوباره عمل احیا با نفس مصنوعی ..هنوز نبض نداشت..تکرار کرد..تکرار..تکرار..و بازم تکرار..
اون مردی که کنارش بود یه لحظه دستش و از رو مچ آرشام بر نمی داشت و نبضش و کنترل می کرد..
دستم و گرفته بودم جلوی دهنم و مات و یخ زده شاهد تقلاهای دکتر و بی تحرکی آرشام بودم ....
زیر لب اسم خدا رو صدا زدم..بسم الله گفتم..صلوات فرستادم..چشمام وبستم و تو دلم نذر کردم ..خدایا آرشامم و بهم برگردون..خدایا من درد یتیمی کشیدم نذار بچه مم به درد من دچار بشه..خدایا..........
و صدای دکتر تو صدای هق هقم گم شد «نبض برگشت..تشخیص برادی کاردی(نبض خیلی کند)..»..
تند چشمام و باز کردم..

سرگرد_ چی شد دکتر؟..امیدی هست؟..
دکتر که تموم حواسش به آرشام وکنترل نبضش بود سرش و تکون داد و گفت: تشخیص من MI هست (انفاركتوس ميوكارد _سکته ی قلبی _ حمله ی قلبی)..در حال حاضر دچار آریتمی قلبی (غیر طبیعی بودن ریتم قلب) شده ..هر چه سریع تر باید منتقل بشه
بیمارستان در غیر اینصورت بازم دچار ایست قلبی میشه..............

آرشام و گذاشتن رو برانکارد و از در رفتن بیرون..من که جونی تو پاهام نداشتم به کمک امیر از جام بلند شدم..اگه از رو کت بازوم و نگرفته بود بی شک نقش زمین می شدم..
سرگرد_ خانم امینی، اگر حال جسمیتون مساعد هست لازمه که همراهه ما بیاید..
سرد و بی روح نگاش کردم..قدبلند بود و چهارشونه..و چشمای سیاهش..یاد چشمای آرشام افتادم .. نتونستم جلوی خودم و بگیرم..امیر که حال زارم و دید رو به مامور گفت: جناب سرگرد می بینید که حال زن داداشم خوب نیست باید برسونمش بیمارستان..

سرگرد یه نگاهه کوتاه و سرسری به صورتم انداخت و به ناچار سر تکون داد: می تونن برن مشکلی نیست ولی باید در دسترس باشن..به محض اینکه حالشون بهبود پیدا کرد جهت پاره ای از سوالات باید به اداره ی پلیس مراجعه کنن..
امیر سرش و تکون داد..

آمبولانس آژیرکشان اون منطقه رو ترک کرد و من و امیر پشت سرشون حرکت کردیم..نمی دونستم چی به سر ارسلان و دار و دسته ش اومده..الان تنها چیزی که واسه م اهمیت داشت سلامتی ارشام بود.......

از ماشین امیر که پیاده شدم دوست داشتم پشت سر برانکاردی که آرشام روش خوابیده بود بدوم و تختش و ول نکنم..ولی نتونستم..توانی تو پاهام حس نمی کردم..اینکه هنوز زنده بودم و داشتم نفس می کشیدم یه معجزه بود..
دکتر در حالی که کنار تخت آرشام تند تند قدم بر می داشت رو به پرستار می گفت: نوار قلب (EKG)..آزمايش خون (برای ارزيابی سطح آنزيمهای قلبی)..اسکن پرفیوژرن میوکارد (اسکن قلب)..اسکن رادیواکتیو با تکنسیم 99.. آنژیوگرافی و اکسیژن.. بیمار هر چه سریعتر باید به بخش سی سی یو (بخش مراقبت های قلبی) منتقل بشه..

پرستار تند و بی وقفه دستورات پزشک رو تو پرونده می نوشت و سرش و تکون می داد..
آرشام و بردن تو بخش مراقبت های ویژه و به من اجازه ی ورود ندادن..
کت امیر رو شونه هام بود.. با حرص از یقه تو مشتم فشارش دادم و با غمی که سالهاست شاهد همسایگیش با چشمام هستم از پشت پنجره زل زده بودم به صورتش..
دکتر بالا سرش بود و چند تا پرستار همزمان داشتن یه سری دستگاه و لوله رو به بدن آرشام وصل می کردن..

دکتر از اتاق اومد بیرون و تا نگاهش به ما افتاد اروم گفت: تموم تلاشمون اینه که به کمک داروهای ضد انعقاد لخته های خون رو حل کنیم....در حال حاضر نمی تونیم به عمل جراحی فکرکنیم چون با وجود علائم نامنظم بیمار ریسک بالایی داره و اگه بخوایم جهت کار گذاشتن دستگاه ضربان ساز و یا جراحی بای پاس سرخرگهای قلب رو روشون انجام بدیم، جون بیمارو به خطر میندازیم..در نتیجه منتظر علائم امیدوارکننده تری هستیم..ظاهرا قبل از این هم چنین حملاتی بهشون دست داده درسته؟..

امیر_ بله، چند موردی بوده ولی به این شدت نه..
دکتر سرش و تکون داد و گفت: منتظر جواب آزمایشاتشون می مونیم انشاالله که نتایج امیدوارکننده خواهد بود.....

سرم و به شیشه ی سرد تکیه دادم ..نگاهم و به صورت رنگ پریده ش زیر چادر اکسیژن و اون همه لوله و دستگاه دوختم..
دست لرزونم و اوردم بالا و با سر انگشتام صورتش و از پشت شیشه لمس کردم..
شیشه سرد بود....
تنم لرزید..
رعد و برق چشمام نوید می داد..نوید اسمون ِ بارونی ِ نگاه ماتم زده م ..
هق زدم..
اشک ریختم..
بغض کردم..
خفه شدم از این همه غم توی سینه م..
نفس ندارم خدا..
خدایا از عمر من کم کن بده به آرشام..
زندگیم وبرگردون..همه چیزم و بهم برگردون..
بعد از خانواده ای که ازم گرفتی ارشام و بهم دادی و نفر سومی که درونم حیات داره..
جون داره..
نفس می کشه..
احساس می کنه..این درد تو قلبمه و اونم داره احساس می کنه..
پدرش رو تخت بیمارستان داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه..
نمی خواد اون چیزیش بشه..روحشم مثل جثه ش کوچیکه..ناتوانه..نمی تونه چیزی بگه..
ولی اره..
انگار اونم داره فریاد می زنه..
داره تو رو صدا می زنه..
داره میگه خدا بابام و بهم برگردون..نمی خوام یتیم به دنیا بیام..یتیم بزرگ بشم..داره داد می زنه خــــدا..
دارم می شنوم..
روح داره..
جون داره..
از ضربان قلب نااروم من می فهمه بیرون از این سینه چه خبره..این قلب با هر تپش غم و غصه هاش و فریاد می کشه..
خدایا.......
عزیزم و بهم برگردون..
آرشامم رو..
همه چیزم رو..........

هق هق کردم و چشمام و رو هم فشار دادم..
نمی دونم چقدر گذشت.....
1 ثانیه......1 دقیقه......1 ساعت........1عمر.. نمی دونم چقدر فقط..
وقتی صدای جیغ دستگاه ها بلند شد قلبم فرو ریخت..
نفسم برید..
چشم باز کردم و اولین چیزی که دیدم یه خط ثابت روی مانیتور بود....
امیر سمتم هجوم اورد و از شیشه ی پنجره داخل و نگاه کرد..پرستارا به هیاهو افتادن..دکتر دوید سمت اتاق و با شنیدن سوت ممتد دستگاهها و جسم بی جون آرشام داد زد: پرستار جریان اکسیژن و قطع کن (به علت خطر جرقه و انفجار ) دستگاه شوک Mode غیر سینکرونیزه.....
دکتر هم مضطرب بود..همه به تلاطم افتاده بودن..پرستارا کنار ایستادن و اونام نگاهشون با غم به صورت آرشام بود ولی من.........انگاراونجا نبودم..انگار مرده بودم..این روحم بود که شاهد بال بال زدن ِ آرشام ِ ..اره نفس ندارم...........
دکتر:اماده.......
دکمه ی تخلیه ی انرژی رو فشار داد....نگاه پرستارا به مانیتور و یکی دیگه حواسش به نبض آرشام بود : عدم ریتم سینوسی دکتر........
دکتر دوباره پدال های شوک رو گذاشت رو سینه ی آرشام: اماده.......و بازم شوک....جسم آرشام از رو تخت کنده می شد و نگاهه وحشت زده ی من به مانیتور بود که با شوک سوم ضربان قلبش رو مانیتور افتاد: دکتر نبض خیلی کنده.......

دکتر چشمای آرشام و معاینه کرد..نبضش و گرفت و به ساعتش نگاه کرد..یه چیزی زیر لب به پرستار گفت و نگاهش وبه زمین دوخت و از اتاق اومد بیرون..
نفهمیدم چطور به سمتش هجوم بردم و روپوش سفیدش و تو چنگم گرفتم..
هیچی نگفت ..حتی نگامم نکرد..
لبای لرزونم و باز کردم و چیزی مثل: دکتر..آرشامم!.......از لا به لاشون خارج شد..
امیر که چشماش سرخ و نفساش بریده بود با صدایی که از قعر چاه بیرون می اومد گفت: دکتر چرا چیزی نمیگی؟حالش چطوره؟..

و صدای آروم دکتر در حالی که نگاش از پنجره ی شیشه ای به آرشام بود: متاسفانه بیمار علائم کما رو داره..ازمایشات لازم روشون انجام میشه تا مطمئن بشیم....و به منی که دستم از لباسش کنده شد نگاه کرد و گفت: فقط می تونم بگم..به فکر یه قلب جدید باشید دیگه هیچ امیدی نیست.............

با جیغ من دیوارای بخش لرزید..
وجودم فرو ریخت..
زانوهام سست شد و به سرامیکای سرد بیمارستان چنگ زدم..
چشمام بسته بود و هیچ چیز جز صدای هق هق از گلوم بیرون نمی اومد....
ضجه زدم..زار زدم....
مردم..نیست شدم..
نابود شدم..
نفهمیدم..هیچی نفهمیدم..
ندیدم..حس نکردم..
تهی شدم........سبک شدم....
همه چیز اطرافم تاریک و..دنیای یخ زده م پیش چشمام سیاه شد..

با سوزشی که تو دستم احساس کردم قبل از اینکه چشمام و باز کنم صورتم از درد جمع شد..
-- خانمی بیدار شدی؟..
آروم لای چشمام و باز کردم..نگام به پرستاری افتاد که با لبخند کمرنگی کنار تختم ایستاده بود..
صدام گرفته بود و گلوم می سوخت..
-من..کجام؟!..
پرستار_ تو بیمارستانی عزیزم باید بیشتر مراقب خودت و کوچولویی که تو راه داری باشی..این همه استرس براش خوب نیست..

تا اسم بیمارستان و آورد همه ی حرفای دکتر و توی اون لحظه به یاد اوردم..خواستم نیمخیز شم که صدای پرستار در اومد: دراز بکش نباید بلند شی، هنوز سرمت تموم نشده..
بی رمق نگام و به سرم دوختم..لعنتی چقدر زیاده..
- من خوبم..می خوام برم پیش شوهرم....
-- پیش شوهرتم میری خیالت راحت ولی با این وضعیت پات به درگاه اتاق نرسیده از حال میری پس یه کم استراحت کن حالت که بهتر شد خودم می برمت پیش شوهرت باشه؟..
با فکری که به سرم زد لبای خشک شده م رو با سر زبونم تر کردم و گفتم: بهم قول میدی؟..
با تعجب نگام کرد: چه قولی؟!..
-اینکه بعد از تموم شدن سرم منو ببری پیشش تو اتاق..می خوام از نزدیک کنارش باشم....
لبخند زد: نمیشه خانمی ..ملاقات تو بخش ویژه ممنوعه مگر با دستور پزشک..
- خواهش می کنم..من حتما باید برم پیشش....

لحنم به قدری ملتمسانه و نگاهم به حدی مظلومانه بود که تا چند لحظه خیره نگام کرد و چیزی نگفت..دیگه لبخند نمی زد..مردد بود..و از همین موقعیت استفاده کردم و گفتم: تو رو خدا..اگه نبینمش میمیرم..
و بعد از یه سکوت کوتاه: با دکتر بخش صحبت می کنم..بعید می دونم قبول کنه چون خیلی سختگیر ِ..به هر حال تلاشم و می کنم تا ببینم چی میشه، اما قول نمیدم.....
لبخند نیم بندی تحویلش دادم..سرم و تکون دادم و هیچی نگفتم..

لباسام و عوض کرده بودن..یه مانتوی سفید و شلوار جین ابی و شال سفید....حتما بقیه هم اینجان ..شک نداشتم کار بی بی ِ که همیشه ی خدا نگرانمه..
شاید اگه توی این وضعیت نبودم می گفتم سفید بهم آرامش میده ولی نمی داد..دیگه رنگ سفید بهم آرامش نمی داد..
پرستار که از اتاق بیرون رفت چند ثانیه بیشتر طول نکشید امیر و بقیه اومدن تو..حتما امیرخبرشون کرده بود..
پری صورتش از اشک خیس بود..بی بی هق هق می کرد..مهناز خانم با دستمال اشکاش و پاک می کرد و لیلی جون غمگین نگام می کرد..چشمای امیر سرخ شده بود....و با صدایی گرفته رو به بی بی گفت: بی بی آروم باش مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟..
بی بی که صداش از بغض گرفته بود با گوشه ی چادرش اشکاش و پاک کرد و گفت: چه کنم مادر؟چه کنم؟..به ولای علی دست ِ خودم نیست این سینه داره می ترکه بذار خودم و خالی کنم..

از این همه مهربونی و غم تو صداش دلم گرفت..اون دستم که ازاد بود رو به سمتش دراز کردم..بی بی اروم اومد طرفم و همونجور بغلم کرد..سر شونه ش گذاشتم و اشکام رو صورتم جاری شد..
بی بی هق هق می کرد و من بی صدا اشک می ریختم..
پری که صداش بم شده بود گفت: دلارام دکتر گفته استرس واسه ت خوب نیست با وجود..........
سکوت کرد..منظورش به بچه ای بود که در بطن داشتم..بچه ای که از جونمم بیشترمی خواستمش، اون از وجود آرشام بود..

از اغوش بی بی بیرون اومدم..پری یه برگ دستمال کاغذی از روی میز کنار تخت بهم داد..اشکام و پاک کردم و رو بهش گفتم: ببخش پری عروسیتون به خاطر ما خراب شد..
پری خواست لبخند بزنه ولی نتونست..بغض داشت: این چه حرفیه می زنی دلارام؟ توی این شرایط کی به فکر مجلس واین حرفاست؟..الان فقط سلامتی تو و بچه ت و ارشام برامون از هر چیزی مهمتره، خودت و اذیت نکن....و با چشمک و لبخندی که مصنوعی بودنش عجیب حس می شد ومی دونستم محض دلخوشی ِ منه گفت: بذار آرشام خوب بشه باید تلافی کنه..یه جشن مفصل می گیره هم واسه ما و هم واسه خودتون..آرزو به دل موندم تو رو تو لباس عروسی ببینم....................
.
باید لبخند می زدم ولی نزدم..............به جاش بغض کردم..اسم آرشام که می اومد یه سوزش بدی رو تو سینه م احساس می کردم..........
پیشم موندن....باهام حرف زدن....دلداریم دادن....نصیحتم کردن..
که اروم باشم....غصه نخورم....به خدا توکل کنم....به بچه م فکر کنم....به خاطر اون نشکنم....
به خاطر اون که از جنس آرشام بود کمر راست کنم و بگم خدایا به امید تو..خدایا امیدم وناامید نکن..
خدایا کمرم و نشکن..درد داره....بهم زخم نزن..هنوز قلبم از اون 5 سال دوری داره می سوزه....
خدایا همه ی امیدم به دستای تو ِ ..
********************************
سرمم که تموم شد از رو تخت بلند شدم..به امیر گفتم می خوام برم پیش آرشام..گفت: اگه آروم باشی می برمت و اگه باز بخوای به خودت فشار بیاری بهم بگو....
بالاخره هر جور که بود راضیشون کردم....
فرهاد بینشون نبود..از بی بی پرسیدم گفت: داره با دکتر ِ آرشام حرف می زنه الانا دیگه پیداش میشه..

رسیدیم بخش دیدمش که کنار اتاق آرشام رو به روی دکتر ایستاده و داره باهاش حرف می زنه..با دیدن من از دکتر تشکر کرد و اومد طرفم....تو چشماش نگرانی موج می زد: خوبی دلارام؟..
لبخند ِ بی جونی تحویلش دادم و سرم و تکون دادم..بی توجه به نگاهه خیره ش رو صورت رنگ پریده م رفتم کنار پنجره ایستادم..
چشماش بسته بود....تو دلم باهاش حرف می زدم..انقدر محوش شده بودم که هیچ صدایی رو جز نجوای درونم نمی شنیدم و هیچ چیز رو جز رخ رنگ پریده و خاموش عشقم نمی دیدم: چشمات و بستی؟..دیگه نمی خوای نگام کنی؟..زل بزنی تو چشمام و ساعت ها بهم خیره بشی؟....بگی چشمات بهم آرامش میده....
بگی دلارام ترکم نکن..بگی تو رو اسیر آغوشم می کنم تا هیچ وقت تنهام نذاری..
یادته اون شب تو کلبه؟..درست 5 سال پیش....اون شبی که مطمئن شدم منو دوست داری..چقدر به خودم می بالیدم..می گفتم آرشام، مردی با این همه غرور..کسی که می پرستمش و نفسم به نفسش بسته ست منو می خواد و دوسم داره....
بلند شو ارشام..بلند شو و بازم بهم بگو گربه ی وحشی..تو بهم قول دادی که تنهام نمیذاری..هنوزم بهم نگفتی دوسم داری..می دونی چقدر انتظار کشیدم؟.. ولی نگفتی..فقط بهم نشون دادی..نشون دادی مردی با خصوصیات تو هم می تونه عاشق بشه..من عشق و تو کلامت نه، ولی تو نگاهت درک کردم، باورت کردم..
بهت نیاز دارم آرشام..دستام و عاجزانه به طرفت گرفتم و میگم پاشو بهم بگو که من هستم..بگو دیگه تنها نیستی..بگو مال خودمی....اخم کن..مثل وقتایی که غیرت و تو چشمات می دیدم..
حتی وقتی می خواستی منو از خودت دور کنی دیدم که نمی تونی..می دیدم که برای تو هم دوری و جدایی سخته....
سنگینی نگاهم و حس می کنی؟..پس بیدار شو..من اینجام آرشام..اینجام..........

زمان از دستم در رفته بود..زمان تو اون لحظه برام معنایی نداشت..از اون پنجره با اون شیشه ی سردش دل نمی کندم..از اون تصویری که پشت شیشه، مسکوت و اروم جای گرفته نمی تونم دل بکنم..
ای کاش پیشش بودم........
ولی پرستار هم نتونست برام کاری کنه..گفت دکتر ملاقات آرشام و ممنوع کرده....
پری اومد و زیر بغلم و گرفت: دلی عزیزم بیا بشین رو صندلی کی تا حالا رو پا وایسادی دختر هنوز 1 ساعتم از تزریق سرمت نگذشته..

رو صندلی های سبز بیمارستان که کنار هم ردیف شده بودند نشستم..همه چیز سرد بود..سرد و بی روح..حتی صندلی ها..دیوارها..زمین..پنجره..
شیشه..همه چیز..حتی دستای پری..حتی دستای من....
سردمه..دارم می لرزم..پری بغلم کرد..گریه می کرد..می گفت دلارام داری خودت و از بین می بری.. و اون خبر نداشت من خیلی وقته که نابود شدم..این من نیستم..من الان یه مرده ی متحرکم..نفسم بریده..نفسم رو تخت بیمارستان بی تحرکه..نفسی که تحرک نداره نمی تونه به جسم جون بده..
من زنده نیستم......
وجودم سرده....
تنم از گرمای ناگهانی مور مور شد..فرهاد کتش و انداخته بود رو شونه م....نگاهش نکردم..فقط زمین..نگاه مسخ شده و بی روحم فقط به اون سنگای سفید و براق بود..اونا هم روح ندارن..با سرماشون دارن بهم دهن کجی می کنن..
چقدر سرم سنگینه..چقدر ضعیف شدم....من کیم؟..واقعا همون دختریم که بی خیال و فارغ از دنیای اطرافش واسه خودش ازاد می گفت و می خندید؟....چقدر عوض شدم..تغییر رو با تک تک سلولهای بدنم احساس می کنم..
این تصویر خندون رو سرامیکا من نیستم..اون دختر که نگاهش شاده من نیستم..
تصویر عوض شد..
خودم و می شناسم..این منم..دختری که نگاهش عاشقه.. تو چشماش غم نشسته..دختری که انتظار تو نی نی چشماش دیده میشه..
این دختر منم..
این دختری که تو اغوش گرم یه نفر داره نفس می کشه..اره..زندگیش به زندگی ِ اون یه نفر بسته ست..
اره این دختر منم..منه واقعی..منه دلارام..منی که لحظه ای امید و ازتو زندگیم کمرنگ نکردم..حتی الان..حتی الان که باید از زمین و زمان ببرم و بگم تموم شد.. بازم میگم خدایی هست..خدایی هست که به صدای قلب عاشقم گوش کنه..خدایی هست که امیدم و ناامید نکنه..اره هنوزم امید دارم..من امید دارم..باور دارم..به وجود خدا..به اذن خدا..به لطف و مهربونی خدا باور دارم...................

یکی کنارم نشست..هنوز دستام تو دستای پری بود................
امیر_ دلارام جناب سرگرد اومده اینجا می خواد تو رو ببینه........
سرم و بلند کردم..به جایی که امیر اشاره می کرد نگاه کردم..همون مرد انتهای راهرو ایستاده بود و نگاهش رو من بود..
یه حسی باعث شد از جام بلند شم..باید بفهمم..باید بدونم چی به سر ارسلان اومده..اون کثافت..اون پست فطرت که نفرینش کردم..به خاطر حضور نحسش تو زندگیم..
آرشام خوب بود..آرشام تو درمانش پیشرفت داشت ولی اون گرگ صفت نذاشت زندگیمون و بکنیم..زندگی ای که با وجود این بیماری هم آروم بود..

امیر و فرهاد پشت سرم اومدن..
سرگرد_ می دونم زمان مناسبی رو انتخاب نکردم ولی در هر صورت من هم موظفم که به وظایف خودم عمل کنم..
یه مرد دیگه که لباس شخصی تنش بود کنارمون ایستاد و رو به سرگرد سلام نظامی داد..
سرگرد_ چی شده وفایی؟..
-- قربان............
و به ما نگاه کرد..سرگرد سرش و تکون داد و ازمون فاصله گرفت..نگاهم و یه لحظه از روشون بر نداشتم تا اینکه سرگرد یه چیزایی به اون مرد گفت و اونم سریع رفت..

سرگرد_ الان می تونیم با هم حرف بزنیم؟..
سرم و تکون دادم......و رو به فرهاد و امیر گفت: شما هم می تونید حضور داشته باشید..
رفتیم تو کافی شاپ بیمارستان....فرهاد رفت قهوه بگیره که گفتم هیچی نمی خورم....اما وقتی برگشت واسه م ابمیوه گرفته بود و مثل پزشکی که به بیمارش دستور میده گفت: باید ته لیوان و در بیاری..این کیک و هم بخور بدنت ضعیف شده....
حس اینکه باهاش کل کل کنم و نداشتم فقط به تکون دادن سر بسنده کردم..

سرگرد جرعه ای از قهوه ش رو خورد و رو به من گفت: سعی می کنم سوالاتم و کوتاه کنم..در هر صورت حال شما رو توی چنین وضعیتی درک می کنم.......و با مکث ادامه داد: شما ارسلان شایان رو می شناسید درسته؟..می خوام هر چی که از اون می دونید و بگین..
سکوت کردم..گلوم خشک شده بود..عجیب نیاز داشتم از اون ابمیوه بخورم..نی رو به لبام چسبوندم و چند جرعه از ابمیوه رو خوردم..
دستام می لرزید..ولی از دید هر سه ی اونها پنهونش کردم..اون هم با فشار دادن لیوان سرد ابمیوه توی دستام...............................

- من ارسلان و به اون صورت نمی شناسم..5 سال پیش توی مهمونی عموش اون و دیدم..در اصل اون مهمونی به افتخار ورودش از امریکا بود..نگاه های خیره و گاه بی گاهش و همه جا رو خودم حس می کردم ..و همیشه یه جورایی کنارش احساس خطر می کردم..آرشام سعی داشت منو از اون دور کنه.............
صدای جدی سرگرد و که شنیدم نگام کشیده شد سمتش: برخورد دیگه ای هم باهاش نداشتید؟..
- منظورتون چیه؟!..
-- مثلا عملی از شما یا همسرتون دیده باشه و بخواد ازتون کینه به دل بگیره و سر همین قضیه تو فکر انتقام باشه..

اب دهنم و قورت دادم و گفتم: من چیزی نمی دونم فقط اینکه ارسلان همیشه با آرشام بد تا می کرد..انگار هیچ وقت چشم دیدنش و نداشت..آرشام هم ازش خوشش نمی اومد و مطمئنم هر چی که بود مربوط به گذشته می شد اینو از حرفاشون می فهمیدم..
- شما از اتفاقات گذشته خبر دارید؟هر اتفاقی که به ارسلان و شوهرتون مربوط بشه..
می دونستم..آرشام همه رو برام تعریف کرده بود..ولی نمی خواستم چیزی بگم..اینجا باید سکوت می کردم....سرم و تکون دادم..
نفسش و عمیق بیرون داد: اون شب چه اتفاقی افتاد؟..منظورم به زمان ربوده شدن شما توسط ارسلان ِ ..
- نمی دونم..چیز زیادی یادم نمیاد..وقتی خواستم جیغ بکشم جلوی دهنم و گرفت..کشون کشون منو برد بیرون.. برقا رو قطع کرده بودن و فقط یه رقص نور وسط جمعیت روشن بود..نمی دونم ولی بعد فکر کردم شاید قطع شدن برقا هم ساختگی باشه اخه همه جا تاریک بود....

مکث کرد: بله، اون شب ارسلان توسط چند نفر که با پول اجیرشون کرده بود تونست وارد عروسی بشه..برقای سالن هم توسط همون افراد قطع شده بود و برای اینکه شک کسی برانگیخته نشه رقص نورا رو روشن گذاشتن...در این صورت اون هم خیلی راحت به خواسته ش رسید..ولی از در اصلی شما رو بیرون نبرد، دقیقا از در فرعی که پشت سالن مخصوص خدمه قرار داشت..
- شاید همینطور که شما می گید باشه، من تو تاریکی چیزی ندیدم......
-- بسیار خب، ادامه بدید..
و خیلی کوتاه همه چیزو براش تعریف کردم..وقتی حرفامون تموم شد ازش در مورد ارسلان پرسیدم..
درحالی که از رو صندلی بلند می شد گفت: ارسلان و دستگیر کردیم..هنوز به چیزی اعتراف نکرده ولی ادماش خیلی چیزا رو لو دادن ..در حقیقت اینو بدونید که ارسلان به هیچ وجه سابقه ی درخشانی نداره..

- میشه بدونم چکار کرده؟!..
-- ارسلان شایان، سرکرده ی باند بزرگ مواد مخدر و اشیاء قاچاق و اعضای بدن..این ادمی که شما می گید چیزی ازش نمی دونید کارگاهی رو تو جنوب تهران پیدا کردیم که زیر نظر همین شخص اطفال و دخترای نوجوون زیادی رو بعد از فریب به اونجا انتقال می دادن و بعد از بیهوش کردن اونها اعضای بدنشون رو برمی داشتن و به اونور اب صادر می کردن..ظاهرا از همسر شما هم بارها درخواست شده که توی این گروه ها فعالیت کنند ولی ایشون تن ندادن..اینو با توجه به بازجویی هایی که قبلا از ادم های ارسلان داشتیم فهمیدیم ..

تموم مدت که از ارسلان حرف می زد مات و مبهوت نگاهش می کردم....خدای من یعنی ارسلان همه ی این کارا رو کرده؟....و من چه راحت با همچین ادمی برخورد می کردم، اونم تو ویلای شایان....آرشام گفت این ادم درستی نیست من قبول نکردم و باهاش حتی بیرونم رفتم..پس حالا می فهمم که چرا ارشام منو از اون خراب شده فراری داد..شاید با منم..!!..خدایا...
یعنی آرشام بعدا فهمیده؟..
لابد بعد از اینکه بهش پیشنهاد میشه می فهمه و منو میاره بیرون............

فرهاد و امیر که تا اون لحظه ساکت بودن از جاشون بلند شدن و امیر گفت: پس با توجه به این همه جرمی که مرتکب شده حکمش صددرصد اعدامه..
سرگرد_ در حال حاضر باید منتظر حکم دادگاه باشیم..مدارک قابل توجهی در دست داریم که تمومش رو ....به من نگاه کرد و گفت: مدیون همسر شما هستیم..

با تعجب نگاش کردم که ادامه داد: اقای آرشام تهرانی بعد از اینکه هوشیاریشون رو به دست اوردند با در دست داشتن اون مدارک به اداره ی پلیس مراجعه کردند..شایان کشته شده بود و ارسلان هم با شائعه ی مرگ دروغین خود تونسته بود فرار کنه....ولی خب چند باند بزرگ وابسته به گروه ارسلان با توجه به اون مدارک به چنگ پلیس افتادند..و ما به کمک همین اسناد تونستیم اون گارگاه و پیدا کنیم....بی شک اون افراد از وجود چنین مدارکی باخبر نبودن وگرنه حتما جون همسر شما به خطر میافتاد..
فرهاد_ پس یعنی این کار ارسلان یه جورایی به خاطر انتقام گرفتن از آرشام بوده درسته؟..
سرگرد_ حدس ما هم همینه..تا به الان دنبالش بودیم که پیداش کردیم..اون شب اقای سمایی به موقع پلیس رو در جریان اتفاقات قرار دادن..گرچه متاسفانه توی این درگیری 2 تن از افراد ما به شهادت رسیدن اما تونستیم این ادم رو دستگیر کنیم.......
با امیر و فرهاد دست داد و رو به من گفت: از همکاریتون ممنونم خانم..انشاالله که هر چه زودتر همسرتون بهبود پیدا کنند....
هنوز تو شوک حرفاش بودم ..فقط زیر لب تشکرکردم..

سرگرد که رفت فرهاد رو کرد بهم و گفت: دلارام ابمیوه ت رو بخور..دختر چرا لج می کنی رنگت پریده..
ابمیوه رو پس زدم و از جام بلند شدم: نمی تونم..می خوام برم پیش ارشام..
ولی بازم بی خیالم نشد و یه کیسه ابمیوه و شکلات و کیک و بیسکوبیت خرید و باهام اومد....
- فرهاد تو می تونی یه کاری کنی برم تو؟..
فرهاد _ نه نمیشه..
- تو می تونی، من مطمئنم..با دکترش حرف بزن راضیش کن..
فرهاد- فکرکردی بهش نگفتم؟..ولی دکترش هم معتقده که اطراف ارشام باید خلوت باشه..میری بالا سرش هم حال خودت بد میشه هم ممکنه ...........نفسش و بیرون داد و گفت: ببین دلارام،درک کن که حال جسمی آرشام الان به هیچ عنوان نرمال نیست..اگه کما رو فاکتور بگیریم مشکل قلبیش یه بحث جداست..هیچ تنش و استرسی واسه ش خوب نیست..اون به محیط اطرافش واقفه و ممکنه با یه عکس العمل منفی جونش به خطر بیافته..می دونم که تو هم اینو نمی خوای..

و با همین یه توضیح کوتاه از جانب فرهاد مجبور شدم ساکت بمونم و دیگه اصرار نکنم..
من نمی خواستم جون ارشام و به خطر بندازم..
فقط می خواستم برم پیشش و یه کم باهاش حرف بزنم تا این دردی که تو سینه م هست و یه جوری آروم کنم..
صورتشو ببوسم..
تو موهاش دست بکشم..
دلم تنگ شده بود..دلم واسه لمس اون دستای قوی و مردونه تنگ شده بود..
خدایا دردی دارم تو سینه که نمی تونم به هیچ کس بگم..
جز خودت..
که دوای هر دردی بر دل بی قرارم..........

****************************
1 هفته گذشت..
توی این مدت فقط واسه حموم کردن می رفتم خونه و باز به 2 ساعت نمی کشید که بر می گشتم بیمارستان..
دیگه همه اونجا منو می شناختن..
فرهاد و بقیه هر چی اصرار کردن برم خونه یه کم استراحت کنم زیر بار نرفتم..
به کمک فرهاد یه تخت خالی تو همون بیمارستان بهم دادن تا شبا رو اونجا استراحت کنم..
گرچه هر شب با کابوس از خواب می پریدم و خیس عرق راه میافتادم سمت بخش..
و تا اون خط منظم ضربان و رو مانیتور نمی دیدم اروم نمی گرفتم....
بعد از اینکه خانواده م و از دست دادم دیگه هیچ وقت نماز نخوندم و لای سجاده ای رو باز نکردم ..
ولی حالا..
یه لحظه از نماز اول وقتم غافل نمی شدم..
به خدا نزدیک شده بودم..
با هر رکعت حسش می کردم..
با هر سبحان الله آرامش و به تن می کشیدم..
با هر سجده اون و شکر می کردم و ازش صبر و امید طلب می کردم..
ذکر هر شبم..هر روز و هر دقیقه م سلامتی آرشام بود..
دیگه چیزی نبود که نذر نکرده باشم..
دست به دامن ائمه شدم..
ضامن اهو رو قسم دادم..
سیدالشهدا رو قسم دادم..
با خدای خودم عهد کردم که بشم یه بنده ی خالص..با قلبی عاشق..
خدایا .....
بنده ت رو دریاب..
تنهاش نذار.............*****************
***************************************************
فرهاد به واسطه ی شغلش ازادانه بهم سر می زد..فقط اجازه ی ورود به اتاق آرشام و نداشتم منم با توجه به حرفای فرهاد به خاطر سلامتی آرشام رعایت می کردم..
3 روز بود صدای شیون و زاریشون می اومد..مادرش خیلی بیتابی می کرد..خواهرش پونه باعث و بانیش و نفرین می کرد..پدرش کمر ِ خم شده ش نشون می داد داغ بزرگی تو سینه داره ..و یه زن که هم سن مادرش بود و نمی دونستم چه نسبتی باهاش داره، ضجه می زد و به تخت سینه ش می کوبید: الهی خیر از جوونیت نبینی هوشنگ..الهی به زمین گرم بخوری..الهی یه روز خوش تو زندگیت نبینی که بچه م و پرپر کردی........

کنجکاو بودم، بدونم اونی که اوردنش تو بخش ای سی یو کیه؟!................
اونی که پرستارا میگن یه جوون رشید و خوش قیافه به اسم پدرام ِ که ضربه مغزی شده کیه؟..
کیه که جیغ می کشن و داد می زنن و قربون صدقه ش میرن؟ ..

یه روز که داشتم از اون بخش رد می شدم به صورت اتفاقی صحنه ی ضجه زدنشون و دیدم....
تا اینکه یه روز با خواهرش تو حیاط رو به رو شدم..از اونجا به بعد چون زیاد می اومد بیمارستان به هم نزدیک تر شدیم..
درسته بخشامون جدا بود ولی من دیگه می دونستم کیا به برادرش سر می زنه و همون موقع برای دیدنش می رفتم..یه جورایی حالش و درک می کردم..
بهش می خورد 24 یا 25 سالش باشه..صورت گرد و سفید و هیکل توپر و قد متوسط..چهره ش بانمک بود مخصوصا با اون چشمای قهوه ای روشنش..

بهش گفته بودم شوهرم به خاطر بیماری قلبی تو کماست و توی همین بیمارستان بستری ِ ..
اونم سر درد و دلش باز شد و منم واسه اینکه آروم بشه گذاشتم بگه و سبک شه..
پونه_ همه چیز از وقتی شروع شد که پدرام درسش تموم شد و برگشت ایران ، اما........
گریه می کرد..با بغض ادامه داد: رویا دختر خاله مون بود..یه دختر ظریف و خوشگل و مهربون..پدرام و رویا همدیگه رو از بچگی دوست داشتن..انقدری که جونشون برای هم در می شد..
وقتی واسه ادامه تحصیل خواست بره آلمان به رویا گفت منتظرش بمونه..همه ی ما شاهد عشق پاکشون به هم بودیم..رویا شیرینی خورده ی داداشم بود..
وقتی پدرام اونجا با خیال رویاش داشت درسش و می خوند یکی اینجا مزاحمش شده بود..یه پسر که هم دانشگاهیش بود و به واسطه ی پول باباش هر غلطی دلش می خواست می کرد..
اسمش هوشنگ بود..هر کاری کرد تا رویا رو به دست بیاره..حتی تهدیدش کرد تو صورتش اسید می پاشه..ولی رویا بی خیال ازش گذشت و یه روز هر چی از دهنش در اومد به هوشنگ گفت و اینم گفت که نامزد داره و اگه مزاحمش بشه به پلیس خبر میده..
اونم که یه پسر شر و شیطان صفت بود به دوست و رفیقای اینکاره ش سپرد رویا رو بدزدن..نامردای بی وجدان همین کارو هم کردن ..
هوشنگ رویای پدرام و دختری که واسه داداشم از جونش عزیزتر بود و می بره تو یه جای پرت .. بهش تجاوز می کنه..واسه اینکه شرش گردنشون و نگیره رویا رو بعد از تجاوز جا در جا می کشن..
جنازه ش و چند روز بعد پلیسا پیدا می کنن..صورت خوشگلش از بین رفته بود..دیگه چیزی از رویا باقی نمونده بود..
پدرام زنگ می زد..نامه می داد می گفت رویا کجاس؟..چرا خبری ازش نیست؟..چرا زنگ می زنم جوابم و نمیده؟..چرا دیگه جواب نامه هام و واسه م نمی فرسته؟....
نامه های عاشقانه ش و می خوندیم و داغ دلمون تازه می شد..پدرام بهش گفته بود لباس عروسش و از همونجا براش خریده..می گفت هر شب تو اون لباس بلند و سفید رویاش و تصور می کنه..می گفت قلبش با عشق می تپه..
هر بار با یه بهونه دست به سرش می کردیم..می دونستیم بفهمه درسش و ول می کنه و میاد اینجا حالا یا یه بلایی سر خودش میاورد یا........

صداش از زور بغض و گریه گرفته بود..صورت منم از اشک خیس شده بود..
لبش و با غصه گزید و گفت: هوشنگ گم و گور شده بود حتی پلیسا هم نتونستن پیداش کنن..بابای خرپولش خیلی راحت می تونست پسرش و فراری بده..ولی اون عوضی دست بردار نبود..می خواست حالا که جون رویا رو گرفته عشق اونو هم از بین ببره..
وقتی پدرام برگشت و جای خالی رویا رو دید شکست..به بزرگی ِ خدا قسم خرد شد..جوری داد می زد که دیوارای خونه می لرزید..گریه ای می کرد که دل سنگ به حالش اب می شد..هر چی جلو دستش می اومد می شکست و اسم رویا رو صدا می زد..
تا چند روز از اتاقش بیرون نیومد....ما که تا حالا اشک پدرام و ندیده بودیم هر روز و هر شب شاهد ضجه زدناش و هق هق کردناش بودیم..
شبا عکس رویا رو می گرفت بغلش و می خوابید..یه شب از بس زیر بارون موند تب و لرز کرد و اگه به موقع نرسونده بودیمش بیمارستان از دست رفته بود....
تا اینکه یه روز بی خبر از خونه رفت بیرون..شب شد نیومد..به گوشیش زنگ زدیم خاموش بود..دوستاشم ازش خبر نداشتن..دلمون مثل سیر و سرکه می جوشید تا اینکه خونین و مالین برگشت خونه..
نوچه های هوشنگ اون بلا رو سرش اورده بودن..به پلیس خبر دادیم ولی بازم هیچ اثری ازش پیدا نشد..تا اینکه 2 شب بعد دیدیم پدرام تو خواب داره ناله می کنه .. رویا شده بود ورد زبونش..
رفتیم بالا سرش و از خواب که پرید مثل دیوونه ها شده بود..با هیچ کس حاضر نشد حرف بزنه..و درست فردای همون روز خبر اوردن که پدرام تصادف کرده و رسوندنش بیمارستان..

ضجه زد: ضربه به سرش خورده..دکترا میگن دیگه نمیشه کاری کرد..میگن به کمک همون دستگاههاست که داره نفس می کشه....تازه همین پریروز متوجه شدیم پدرام قبل از مرگش فرم اهدای عضو رو پر کرده و گفته که بعد از مرگش اعضای بدنش و به بیمارای نیازمند اهدا کنن....با اینکه پدرام رضایت داده و این خواسته ی خودش بوده ولی دل کندن ازش غیرممکنه....
هوشنگ این بلا رو سرمون اورد..بدبختمون کرد..خوراک روز و شبمون نفرین به جونش ِ که 2 تا از عزیزکرده هامون و یکیش و فرستاد سینه ی قبرستون و یکی دیگه ش و هم اندخت رو تخت بیمارستان..
می دونم..می دونم رویا منتظرشه..پدرام هم واسه رفتن عجله داره..ولی............

سرش و گذاشت رو شونه م و با گریه گفت: سخته دلارام..داغ فرزند سخته..داغ برادر سخته........
سرگذشت رویا و پدرام واقعا سرگذشت غم انگیزی بود..
منم پا به پاش گریه می کردم، واسه دوتا عاشق که عشقشون اسمونی بود و رو زمین جایی نداشت..

- الان هوشنگ کجاست؟..
دماغش و بالا کشید و با دستمال اشکاش و پاک کرد: دیروز گرفتنش..خدا رو شکر اینجا دیگه پول باباش کارساز نیست..خدا کنه قصاصش کنن ما که ازش نمی گذریم..
- امیدت به خدا باشه..هر چی اون بخواد همون میشه..
با بغض سرش و تکون داد..
***********************************
یه شب که مثل هر شب بی خوابی زده بود به سرم .. کنار پنجره ایستاده بودم و به ارشام نگاه می کردم که فرهاد و کنارم دیدم..
- تو این موقع شب اینجا چکار می کنی؟..
-- یه چیزی از سر شب تا حالا داره اذیتم می کنه که بهت بگم یا نه..
- چی؟!..
ترسیده بودم..و فرهاد این ترس مبهم رو تو چشمام دید و گفت: نگران نباش حرفام می تونه امیدوارکننده باشه..
-چی شده فرهاد؟!..تو که نصف جونم کردی.......
مکث کرد..به لباش دست کشید و گفت: مورد بخش ای سی یو رو که می شناسی؟..پدرام مودت رو میگم..
- خب اره..چی شده مگه؟!....
-- می دونی که دکترا ازش قطع امید کردن و اونم قبل از مرگش اعضای بدنش و اهدا کرده.....امروز با پزشکش حرف زدم..گفتم یه تیر تو تاریکی شاید بخوره به هدف........
- فرهاد چی می خوای بگی؟!....
-- پزشکش پرونده ی ارشام و دید..می گفت گروه خونی هر دوشون به هم می خوره..و فقط نیاز به یه سری ازمایش هست که اگه خانواده ش رضایت بدن و انجام بشه به نتیجه ی قطعی می رسیم که من امیدوارم این کار بشه در اونصورت................
دهنم از حیرت باز موند..
یعنی..قلب پدرام....آرشام......خدایا ..
فرهاد که راز نگاهم و خونده بود سرش و تکون داد.....
دستم و گرفتم جلوی دهنم و به ارشام نگاه کردم..نمی دونستم..نمی دونستم الان باید خوشحال باشم از وجود قلبی که واسه آرشام پیدا شده بود و یا گریه کنم به خاطر جوونی که دکترا با اطمینان گفتند دچار مرگ مغزی شده..
خدایا..
بهمون حق بده..
حق بده که تو حکمتت بمونیم..
خدایا..
این بازی سرنوشت تا کی ادامه داره؟!.......
زندگی یعنی یه راهی
واسه آزمون الهی
زندگی یعنی کلاغ پر
همه میریم یه روزی آخر.........

آره..بهش ایمان داشتم..ما همه یه روز باید تو این آزمون سنجیده بشیم..یکی با ایمان قوی و انگیزه ی به زندگی پیروز میشه ..و دیگری با عجله و اعمال نسنجیده می خواد رَهه صدساله رو یه شبه طی کنه..در نتیجه به بن بست می خوره..بن بست ِزندگی..
تو یه حال و هوای دیگه بودم که صدای فرهاد منو به خودم اورد.........

-- آرشام تنها مورد اورژانسی ِ این بیمارستان ِ دلارام..معمولا موردای اورژانسی می تونن تو اولویت باشن.....مکث کرد: البته با توجه به، اجازه ی خانواده ی اهدا کننده...........
با استرس نگاش کردم: یعنی چی؟!..
متوجه ِ تشویشم شد..آرومتر از قبل ادامه داد: ببین، الان نزدیک به 1 ماهه که آرشام تو کماست..اگه از جانب خانواده ی پدرام مطمئن بشیم که اون قلب رو به گیرنده که ما باشیم اهدا می کنند با توجه به صحبتی که با پزشک آرشام داشتم می تونیم تلاشمون و بکنیم..درسته..شاید نشه کار زیادی کرد اما....بازم جای امیدواری هست..

صدام می لرزید..فرهاد حال خرابم و فهمید..بازوم و گرفت و گفت بشینم رو صندلی..ولی نگاه مسخ شده ی من تو چشماش بود: فرهاد، این حرفت یعنی چی ؟..ممکنه خانواده ش قبول نکنن؟..
لبخند زد..چقدر کمرنگ و گرفته ست.....
-- دخترخوب، من این همه حرف زدم تو ازهمین یه تیکه ش ترسیدی؟....و با یه نفس عمیق سرش و تکون داد و نگاهش و ازم گرفت: ولی اره.. با مشکل بزرگی مواجهیم.. مطمئنا به همین راحتی رضایت نمیدن..
-طبیعی ِ ..بچه شون ِ ، چطور توقع داریم دلشون بیاد رضایت بدن؟!..
نگام کرد........
--ولی ما هم مجبوریم..
سرم و تکون دادم..مکث کردم و گفتم: تو مطمئنی که پدرام.........
ادامه ندادم..ولی منظورم و فهمید........
-- مطمئنم..پدرام الان فقط به کمک اون دستگاه هاست که می تونه نفس بکشه..و به محض قطع سیستم از بدنش علائم حیاتیش کاهش پیدا می کنه تا جایی که...........
متوجه ِ رنگ پریده م شد..سریع حرفش وقطع کرد و گفت: دلارام آروم باش....منم به خاطر وضعیتت تردید داشتم که بگم یا نه ولی دیگه طاقت نیاوردم..گفتم تا دیر نشده یه کاری کنیم شاید این قلب واقعا قسمت ِ آرشام ِ ..
- ولی پدرام چی؟..به قیمت از دست دادن جون یه نفر؟..

مکث کرد و با لحنی که مملو از آرامش بود گفت: آخه تو چقدر دلرحمی دختر..درکت می کنم تو خودتم الان تو موقعیت نرمالی نیستی اطرافت پر از استرس و تشویش ِ..اما چه تو بخوای چه نخوای این تقدیر اون پسر ِ ..هیچ امیدی نیست که حتی شده 1 درصد به زنده موندنش امیدوار باشیم..با سرنوشت نمیشه جنگید دلارام ..اگه ما درخواست ندیم اون قلب قسمت یکی دیگه میشه..تو اینو می خوای؟..می خوای این شانس و از خودت و آرشام بگیری؟..به زندگیت فکر کن..به اون بچه ای که تو راهه..به آرشام که نیازمند این قلب ِ ..دلارام مرگ و زندگی دست من و تو نیست که بخوایم واسه ش تعیین و تکلیف کنیم..همه ی ما یه روزی میریم حالا یا با واسطه یا بی واسطه....و شاید یه روز با مرگمون به یه نفر دیگه حق حیات بدیم..مثل پدرام و پدرام هایی که تعدادشون کم نیست..نه تنها قلب، بلکه تموم اعضای بدن پدرام به تنهایی می تونن به چند نفر ِ دیگه زندگی دوباره ببخشن..دلارام یه کم به حرفام فکر کن..جای تردید نیست در حال حاضر فقط باید عجله کنیم..
تردید نداشتم..نه....واسه سلامتی آرشام ذره ای مردد نبودم ولی اون پسر..جوون بود..دلم می سوخت....با اینکه حق و به فرهاد می دادم..
- تو میگی چکار کنیم؟!..
دست به سینه به عقب تکیه داد و نگاهش و به دیوار ِ رو به رو دوخت.....
-- با اینکه خود پدرام فرم رضایتنامه رو پر کرده ولی بازم به اجازه ی خانواده ش نیاز داریم..راه درستشم همینه که بدون آه و ناله این قلب اهدا بشه اونم در کمال آرامش طرفین......
سرش و کج کرد سمتم..نگاهش یه جوری بود..چشمام و باریک کردم و گفتم: نکنه من باید...........
-- تو با خواهرش صمیمیی..یه جورایی این مسئله رو پیش بکش..اگه اون راضی بشه می تونه با مادرش حرف بزنه.. منم پشتتم و میگم چکار کنی..

اضطرابم با این حرف فرهاد 10 برابر شد: ولی من نمی تونم فرهاد..اونا رضایت نمیدن..من........
-- چاره ای نداریم دلارام..از پری و بی بی و مهناز خانم هم می خوام باهاشون حرف بزنن..بی بی خیلی بهتر می تونه با مادرش ارتباط برقرار کنه..به هرحال زن جاافتاده ای ِ و می دونه اینجور مواقع باید چکار کرد..مهنازخانمم یه مادر ِ در هر صورت حرفای همو درک می کنن..تو و پری هم با خواهرش حرف بزنید..ایشاالله که به یه نتیجه ی مثبت می رسیم..
سکوت کردم..حرفی برای گفتن نداشتم..جمله ای برای ادامه دادن این بحث رو زبونم نمی چرخید..
مجبور بودم..به خاطر آرشام..به خاطر پدر بچه م مجبور بودم..
خدایا تنهام نذار..
من با این حالم ناتوانم، تو بهم توان بده..........
***************************
مثل هر روز کنار هم نشسته بودیم ولی اینبار پری هم پیشمون بود..
باید یه جوری حرف و پیش می کشیدم..
حالت تهوع دست از سرم بر نمی داشت..صبح ها بیشتر حالم بد می شد..نمی دونم چه سِری بود که از اذون صبح تا عصر تهوع و سرگیجه داشتم و بعد از اون تا یه کم ترشی مزه می کردم حالم بهتر می شد......ولی بازم روز از نو و روزی از نو..هر روز همین بساط و داشتم..
حتی از بوی عطر خودمم بدم می اومد..از بوی الکل..بوی گل..بوی غذا..از همه چیز....
فرهاد به یکی از پرستارا سپرده بود هوای منو داشته باشه که تا حالم بد شد سریع خبرش کنه..

اونم مشغله های خودش و داشت..یه پاش تو بیمارستان خودش بود یه پاشم اینجا..خستگی رو تو چشماش می دیدم ولی همیشه سعی می کرد باهام با ارامش رفتار کنه..
ازش ممنون بودم و بیشتر از اون سپاسگزار ِخدا بودم که فرهاد و برادرانه کنارم نگه داشت تا توی چنین موقعیتی بدون پشتوانه نمونم..
دیگه نگاه هاش مثل گذشته نبود..گرم نگام می کرد ولی رنگ نگاهش فرق داشت..خوشحال بودم..اینکه تونسته منو از قلبش بیرون کنه....با اینکه خودمم عاشقم و می دونم چه کار سختیه و حتی می تونم بگم کامل شدنی نیست، اما اون داره تلاشش و می کنه..

پونه دختر خونگرمی بود و پری هم با شیطنت های خاص خودش خیلی زود تونست باهاش صمیمی بشه..من به خاطر حال خرابم بیشتر شنونده بودم..تا اینکه پری کاملا ماهرانه حرف و کشید به پدرام .. و بعد مورد یکی از دوستاش و پیش کشید که اعضای بدنش و اهدا کرده و الان به واسطه ی همین شخص چندین نفر از مرگ نجات پیدا کردند و سلامتیشون و مدیون اون دختر هستند..
در واقع این موضوع حقیقت داشت..پری خیلی وقت پیش درموردش باهام حرف زده بود..

اینبار نوبت من بود....می ترسیدم..همه ی وجودم می لرزید..حتی چشمام..حتی نگاهی که سعی داشتم گرم نشونش بدم ولی سرد بود..
از آرشام گفتم..از اینکه دکترا گفتن باید عمل پیوند بشه....
فهمید..اسم قلب پیوندی که اومد نگاهش رنگ باخت ..دیگه اون دلسوزی رو تو چشماش نمی دیدم..هر چی که بود، از تعجب بود..از بهت..از حرص..از عصبانیت..و در آخر خشم......
از رو صندلی بلند شد و با صدایی که ارتعاشش ناشی از بغض تو گلوش بود رو به من و پری انگشتش و نشونه گرفت و گفت: شما دوتا..از کی تا حالا مخ منو کار گرفتید که ..که قلب داداشم و.......
نفس نفس می زد..خواستم یه چیزی بگم که مهلت نداد و بلند گفت: ببند دهنت و....پوزخند زد: منو بگو..منه خر و بگو که فکر می کردم یکی هست که باهاش درد و دل کنم..یکی که باهام همدرده..یکی که خودشم یه عزیز رو تخت بیمارستان داره....تو درمورد من چی فکر کردی؟..از اولشم به خاطر اینکه چشمت به قلب داداشم بود بهم نزدیک شدی آره؟..باید فکرش و می کردم.......

با ترس بلند شدم..پری دستم و گرفت ولی فایده نداشت، لرز تنم کاری به گرمای دست پری نداشت....می لرزیدم..از ترس و دلهره پر بودم......
-نه..نه به خدا..نه به عزیزم..نه به قرآن نه..من اصلا روحمم خبر نداشت..به ارواح خاک پدر و مادرم نمی دونستم قراره اینجوری بشه..از دهن خودت فهمیدم دکترا قطع امید کردن..تازه دیشب فهمیدم با این عمل شوهرم می تونه به زندگیش برگرده..
بهم حمله کرد که پری جلوش و گرفت..عصبانی بود ولی از بس صداش گرفته بود که هر کار می کرد بلند شه و سرم فریاد بکشه نمی تونست....اونم بغض داشت..
خدایا این چه عذابیه؟..
-- د ِ اخه لعنتی پس من چی؟..پس خانواده ی من چی میشه؟..پس داداشم چی؟..تو بودی می کردی؟..تو اگه جای من بودی می ذاشتی برادرت و تیکه تکیه کنن؟..
نه..
نمی دونم..
سخته..
نمی تونم حتی بهش فکر کنم....سکوتم و که دید عصبی تر شد و پری رو کنار زد..می دونست حالم و..می فهمید چقدر داغونم..کاریم نداشت..فقط حرصی بود..عصبانی بود..بهش حق می دادم و می ذاشتم هر چی می خواد بگه..

--چرا هیچی نمیگی؟..تو اگه جای من بودی چکار می کردی؟..دِ بگو لعنتــی....
هق زدم..اشک ریختم: نمی دونم..به خداوندی ِخدا نمی دونم..
با گریه داد زد: پس تو که نمی دونی چرا همچین چیز ِ محالی رو ازم می خوای؟..
زانو زدم..توانم و از دست دادم حتی پری هم نتونست نگهم داره..اونم گریه می کرد..مات و مبهوت مونده بود و بدتر از من جوابی برای دل زنجیده ی پونه نداشت..
با هق هق گفتم:مجبورم..پونه من حامله م..پدر بچه م رو تخت بیمارستان بی جون افتاده..اگه دکترا گفتن به زنده موندن برادرت امیدی ندارن اما همونا به من گفتن شوهرت می تونه زنده بمونه و زندگی کنه فقط وقتی که واسه ش یه قلب سالم پیدا بشه......
ضجه زدم..داشتم خفه می شدم: بهم رحم کن..به بچه ی تو شکمم رحم کن..بهم رحم کن پونه......

کنارم زانو زد..هر سه گریه می کردیم....چندتا پرستار و بیمار با فاصله از ما، فقط تماشاچی بودند..تماشاچی ِضجه های من و هق هق کردنای پونه و اشک ریختن های پری....
بذار نگاه کنن...برام مهم نبود..خدایا امتحانت سخته..می ترسم..ترسم از رد شدن ِ ..ترسم از نتونستن ِ..ترسم از، از دست دادن ِ ..خدایا گناهه من چیه؟..و تو دلم داد زدم: عاشقــــی؟!..

قلبم تندتند می زد..دستم و روش مشت کردم..حالت تهوع داشتم..چشمام سیاهی می رفت و حتی با پلک زدن مداوم هم بهتر نشد..یه دستم و به زمین گرفتم که نیافتم..
پری با جیغ خفه ای بازوم و گرفت: دلارام..دلارام عزیزم..دلارام چشمات و باز کن..
تنم بی حس بود..پری و پونه سعی داشتن از رو زمین بلندم کنن ..جونی تو پاهام نداشتم و اگه کمک اونا نبود نمی تونستم قدم از قدم بردارم..
تو همون حالت که تعادل نداشتم رو به پری گفتم: پـ..پری....حالم بده..منو برسون دسـ.......
پری با بغض گفت: باشه..باشه باشه الان می برمت....و بلندتر گفت: تو رو خدا یکیتون بیاد کمک خواهرم داره از دست میره.......

به کمک دوتا از پرستارا منو بردن تو..هر کار کردم جلو خودم و بگیرم نتونستم..همین که پام به دستشویی رسید محتویات ِ نداشته ی معده م رو خالی کردم..غیر از اسید معده م که یه ماده ی زرد رنگ بود هیچی از گلوم خارج نشد..
حلقم می سوخت..درو نبسته بودم..پری اومد کنارم و دید که بی حال تکیه دادم به دیوار سرد دستشویی..زیر بازوم و گرفت و با نگرانی گفت: خوبی عزیزم؟............فقط سرم و تکون دادم.....
نه..حالم خوب نبود..داشتم می مردم....
با امپول تقویتی و سرمی که بهم زدن چشمام کم کم سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم برد..

*****************************
یکی داشت دستم و نوازش می کرد..
اروم چشمام و باز کردم..پری با لبخند مهربونش ازم استقبال کرد..پلکام داغ بود..
-- بسه دیگه تنبل خانم چقدر می خوابی؟..
بی رمق سرم و چرخوندم..دیگه سِرُم تو دستم نبود..
- چقدر خوابیدم؟!..
به ساعتش نگاه کرد و با لبخند گفت: دقیقا 4 ساعت و 20 دقیقه ........
با تعجب نگاش کردم:جدی؟!..چرا بیدارم نکردی؟..
اخم شیرینی کرد و گفت: دیگه چی؟!..با این حالت فقط باید استراحت کنی..اخرش بچه ت عین خودت مُنگول به دنیا میاد، حالا ببین کی گفتم......
بی جون مشتم و اوردم بالا و زدم به دستش..مقاومت نکرد و خندید: حقیقت تلخه خواهر ِ من....ولی خاله قربونش بره مُنگولیاشم دوست دارم.....

خودمم خنده م گرفته بود..ولی با وجود اون همه فکر تو سرم خیلی زود لبخند از رو لبام رخت بست....پری فهمید..نمی دونم چرا اما حس می کردم رنگ نگاهش با زمانی که هنوز خوابم نبرده بود فرق داره..شاد بود..می خندید وسر به سرم می ذاشت..
- پونه چی شد؟!رفت؟..........
با لبخند سرش وتکون داد: حله.....
با تعجب نگاش کردم و با مکث گفتم: چی حله؟!..
-- قرار شد پونه با مادرش حرف بزنه..الانم که وقت ملاقاته بی بی و مامان مهناز و مامی خودم رفتن پیش مادر پدرام تا باهاش حرف بزنن..گرچه به نظرم همون بی بی رو مینداختیم جلو بهتر بود....قربونش برم لب باز کنه طرف عاشقش میشه..

از تصور صورت مهربون و خندون و همیشه پرمحبت بی بی لبخند نشست رو لبام..
-- یه خبر دیگه هم دارم که اگه بگم تا خود بخش دوی ماراتون میذاری......
نگاهه شیطون و خندونش و که دیدم گفتم: پری تو رو خدا سر به سرم نذار حال و حوصله ش و ندارم........
رو ترش کرد ولی جدی نبود:اوهو..کی خواست سر به سرت بذاره؟....منو بگو دو ساعت ِ نشستم واسه خودم برنامه چیدم چطوری بهت بگم آرشام بهوش اومده که خرکیف شی..ولی بشکنه این دست که نمک نداره..
داشتم با لبخند به غرغراش نگاه می کردم که تا اسم آرشام و اورد لبخند که رو لبام خشک شد هیچ متحیر و شتاب زده نشستم رو تخت که همزمان نطق پری بسته شد و با ترس نگام کرد.......
- چی گفتی؟!..
-- وای بسم الله..چته تو؟..باید یه دعا مُعایی چیزی واسه ت بگیرم جنی شدی؟!..
کلافه و بی حوصله گفتم: پری خواهش می کنم شوخی رو بذار کنار ظرفیتم پر ِ، گفتی آرشام بهوش اومده؟..تو رو خدا حرفت و نپیچون نمی بینی حالمو؟....
خندید: خیلی خب بابا، مخلص شما و اون وروجکم هستیم..آره خواهرجون درست شنیدی ..آرشام همین 2 ساعت پیش بهوش اومد..اولین چیزی هم که دل مبارکش خواست تو بودی.......

پریدم از تخت پایین که سفت دستم و گرفت می خواستم برم سمت در نمی ذاشت: ولم کن پری، چرا دستم و گرفتی؟!..
--بابا حالا من یه چیزی گفتم جدی جدی می خوای دوی ماراتون بدی با این حال و روزت؟!..
همونطور که دستم تو دستش بود از اتاق رفتیم بیرون..تا خود بخش کلی سر به سرم گذاشت..با اینکه اصلا حواسم به حرفاش نبود........
تا رسیدیم بخش دستم و از تو دستش بیرون کشیدم و دویدم سمت سی سی یو.....نفس زنون پشت پنجره ایستادم..
چشماش بسته بود..قلبم گرفت....
فرهاد تو اتاق بود که تا اومد بیرون جلوش و گرفتم با دیدنم لبخند زد و گفت: چشمت روشن..
من که تو حال خودم نبودم بی توجه به حرفش گفتم: پری راست میگه؟آرشام واقعا بهوش اومده؟!..
با لبخند سرش و تکون داد و به اتاق اشاره کرد: منتظرته.......
باز از پنجره نگاش کردم......چشماش بسته بود..حتما خوابه..

بی درنگ دستم رفت سمت دستگیره که با صدای فرهاد تو همون حالت موندم: می تونی ببینیش چون خودش خواسته باهات حرف بزنه ولی دلارام قبلا هم بهت گفتم بازم میگم استرس واسه ش خوب نیست مراقب باش..در ضمن قبلش باید گان بپوشی..( لباسها و پوششهای بیمارستانی به رنگ سبز یا آبی بوده و عمدتا از جنس پنبه می باشند)........
سرم و تکون دادم و اروم دستگیره رو کشیدم.......
به کمک پرستار گان سبز رنگی رو پوشیدم..یه ماسک همرنگش هم به صورتم بستم و وقتی از استریل شدنم مطمئن شد از اتاق بیرون رفت........
من پشت پرده بودم و با رفتن پرستار پرده رو کشیدم..آرشام فقط چند قدم باهام فاصله داشت.......کنار تختش ایستادم..هنوز پلکاش بسته بود..بدون اینکه تردید کنم خم شدم رو صورتش..
با اینکه ماسک به صورتم بود ولی عقب نکشیدم و تو همون حالت نرم و اروم پیشونیش و بوسیدم..قلبم آروم گرفت..مکث کردم..سرم و از صورتش فاصله دادم که نگام تو یه جفت چشم سیاه و براق گره خورد..
لبخند زدم..ندید..پشت این ماسک لعنتی مخفی شده بود ولی چشمام..پر از خنده بود..پر از شادی..
انگشتاش و تکون داد و همزمان پلکاش و بست و باز کرد..با همون لبخند دستم و که کنارش گذاشته بودم سُر دادم زیر انگشتاش..خدایا سرد نیست..دلم گرم شد..وجودم از گرمای اون دستای مردونه پر از آرامش شد..آروم گرفتم..دلم آروم گرفت..وجودم اروم شد..خدایا این آرامش و ازم نگیر..

دستم تو دستش بود و نگام تو چشمای نافذش..سرم و رو به پایین مایل کردم و اروم گفتم: خوبی؟..
چشماش می خندید..ولی لباش..کاسه ی اکسیژن نمی ذاشت راحت باشه..صداش و شنیدم..بم و خس خس مانند..که با وجود اکسیژن گرفته تر هم شده بود..
--حال من..توی این..وضعیت..مهم نیست....چه خوب باشم..چه بد..هر دوش یکیه....ولی..اروم نیستم..تا نگی..خوبم........
خندیدم..طاقت نیاوردم..برگشتم سمت پنجره کسی نبود..ماسک و کشیدم پایین و پشت دستش و بوسیدم..سریع و بی قرار....نتونستم..سخت بود کنارش باشم و اروم بگیرم..
فرهاد حق داشت جلوم و بگیره..حق داشت بگه حق ورود به اتاق و ندارم..شاید می دونه کم طاقتم..کنار ارشام نمی تونستم ادم خودداری باشم....
سرم و اوردم بالا ولی قبل از اینکه ماسکم و بزنم دستش واورد بالا..نمی لرزید..هنوزم محکم بود..مثل گذشته.........
با سر انگشتاش به لبام دست کشید..لبایی که از نم اشک چشمام خیس شده بود..سر انگشتاش و بوسیدم..دستش و اورد پایین..ماسکم و زدم..روی شکمم مکث کرد..دیگه تکونش نداد..تو چشمام زل زد و با همون صدای گرفته گفت: خوبین؟........
و همین یه کلمه..جمله..واژه و هر چیزی که اسمش بود کافی بود تا دلم غنج بره و دستش و محکم تو دستام بگیرم: خوبیم عزیزم..تو که خوب باشی ما هم خوبیم.......

سکوت کرد..نمی تونستم حرف بزنم..می ترسیدم..ترس از اینکه نسنجیده چیزی بگم و آرامشش و بهم بریزم..فقط نگاش می کردم و با همون نگاه هزاران حرف ِ نگفته رو به چشمان شبگون و جذابش می ریختم..
با انگشتاش بازی می کردم..لب باز کرد تا چیزی بگه که در اتاق باز شد و صدای پرستار و از پشت سرم شنیدم: خانم وقت ملاقاتتون تموم شده.....
نگاش کردم..التماس و تو چشمام دید با لبخند کمرنگی گفت: دستور پزشکشون ِ .......
نفس عمیق کشیدم وسرم و تکون دادم..از اتاق رفت بیرون..برگشتم سمتش..دستش و از پشت ماسک بوسیدم..با اینکه بی حال بود ولی تن صداش قوی و محکم بود: میری خونه؟!..
خندیدم..
- نزدیک 1 ماهه که خونه ی من همینجاست....
فقط نگام کرد..
- من ازت دور نیستم آرشام..فقط بهم اجازه نمیدن بیام تو ولی از پشت شیشه نگات می کنم..کاری که طی این مدت می کردم و ازدیدن صورتت آرامش می گرفتم..با اینکه خواب بودی ولی تو دلم باهات حرف می زدم....
نگفتم کما، گفتم خواب..از اسمش هم بیزار بودم..آرشام من خواب بود..
اخم کرد..
--کی بهت اجازه نمیده؟..
- دکتر به خاطر سلامتی خودت اینو میگه.......
-- امشب.. میای پیش خودم....
با اینکه از جمله ش دلم زیر و رو شده بود گفتم:نمیذارن....
--بیخود کردن..
جدی بود و همین جدیت کلامش که هنوزم مثل قبل بود باعث شد لبخند بزنم..این مرد ِ مغرور، مرد ِ من بود..مردی که در همه حال اقتدارش و حفظ می کرد و کاری هم به موقعیتش نداشت.......
با شیطنت گفتم: مطمئنی؟..
ابروش و نرم برد بالا و گفت: منتظرتم.......

خندیدم..خدایا چقدر دوست داشتم این ماسک وامونده و اون کاسه ی اکسیژن مابینمون مرز ایجاد نمی کردند تا محکم بغلش می کردم و به لباش بوسه می زدم..
شاید حسرت و تو چشمام دید که نگاهه اونم رنگ شیطنت گرفت..موندنم بیش از این جایز نبود..خودم و می شناسم..کنار آرشام طاقت از کف میدم ...........

( آهنگ دلت با منه_محمد علیزاده)
ازم دوری اما دلت با منه
ازت دورم اما دلم روشنه
توو چشمای تو عکس چشمامه و توو چشمای من عکس چشمای تو
توی این لحظه هایی که دورم ازت
همه خاطره هامون و خط به خط
دوباره توو ذهنم نگاه می کنم
دارم اسمت و هی صدا می کنم
کی گفته از عشق ِ تو دست می کشم؟
دارم با خیال تو نفس می کشم
چه حس عجیبی، چه آرامشی
تو هم با خیالم ........نفس می کشی
می دونم تو هم مثل من دلخوری
تو هم مثل من بغضت رو می خوری
نگاهت پر از حرف و درد دله
ولی خب تموم میشه این فاصله
دوباره مثل اون روزای قدیم
که با هم توو بارون قدم می زدیم
از احساس همدیگه حظ می کنیم
زمین و زمان رو عوض می کنیم
ازم دوری اما دلت با منه....................


از اتاق که امدم بیرون پری و امیر و فرهاد رو نشسته رو صندلی دیدم..هر سه با دیدنم بلند شدن..
امیر_ حالش چطوره؟!..
لبخند زدم: خوبه خداروشکر......
نفس راحتی کشید و زیر لب گفت: خداروشکر......
-بی بی و بقیه کجان؟!..
فرهاد_ دارن با خانواده ی مودت حرف میزنن..
خواستم منم برم که پری جلوم و گرفت و فرهاد گفت:دلارام از اینجا به بعدش و بسپر دست ما .. زمینه ش و فراهم کردی دیگه مابقیش صلاح نیست تو باشی..
می دونستم به خاطر وضعیتم اینو میگه..پری دستم و کشید و نشوندم رو صندلی: بشین همینجا تکونم نخور..دیگه حالت تهوع نداری؟..
- نه بهترم....
از تو نایلون کنارش یه اب پرتقال و کیک داد دستم: بخور وگرنه باز میافتی زیر سرم..
- اشتها ندارم......
فرهاد_ اگه نخوری باز حالت بد میشه..یه کم حرف گوش کن..
به امیر نگاه کردم..با غم از پنجره به آرشام نگاه می کرد..حس می کردم تو فکر ِ ..صورتش جمع شده بود و تو خودش بود..
صداش زدم..اول متوجه نشد و بار دوم برگشت و نگام کرد..صورتش از اشک خیس بود..همونطور که اشکاش و پاک می کرد اومد سمتم و گفت: با من بودی؟!..
- حالت خوبه؟!..
سر تکون داد: خوبم..خوبم....
پری گفت: ولی رنگت پریده..چیزی شده امیر؟!..
امیر سکوت کرد..انگار کلافه بود..هنوزم چشماش اماده ی باریدن بود و اون سعی داشت جلوشون رو بگیره..
-- یاد داداشم افتادم..
صدای پری هم پر از غم شد: آرتام؟!..

امیر سرش و تکون داد..من که گیج و منگ فقط نگاشون می کردم نتونستم حرفی بزنم..
خود امیر ادامه داد: داداشم به خاطر سرطان مرد..خیلی جوون بود........
به در و دیوارای بخش نگاه کرد و آه کشید: چقدر از این محیط بیزارم..منو یاد اون زمان میندازه..یاد وقتی که قلب آرتام از حرکت ایستاد و اون پارچه ی سفید لعنتی رو آروم کشیدن رو صورتش..جیغ دستگاه ها هنوزم تو سرم ِ ....
تو موهاش دست کشید..با حرص مشتش و به دیوار کوبید و پیشونیش و بهش تکیه داد: آرشام به مرور جای داداشم و برام پرکرد..آرتام مغرور بود..غرور آرشام منو یاد اون مینداخت..مامان آرتام و تو وجود آرشام می دید..وقتی هم خواست از پیشمون بره مامان نذاشت..منم نمی خواستم ولی اون حرف حرف خودش بود..بعد از اینکه حافظه ش و به دست اورد از پیشمون رفت ولی کامل ترکمون نکرد..در هفته 4 روزش و پیش ما بود..از وقتی حافظه ش و به دست اورد دیگه اون آرشام سابق نبود..یا تو اتاقش بود یا ته باغ کنار گلای یاس.........
برگشت..پشت به دیوار سرش و به عقب تکیه داد..نگاهش به سقف بود..به نقطه ای نامعلوم..........
امیر_ ولی حالا اونم رو تخت بیمارستانه..کسی که همیشه داداش صداش می زدم الان........
ادامه نداد..بغض حبس شده تو گلوش این اجازه رو بهش نمی داد..پری رفت کنارش..بازوش و گرفت و نوازش کرد..امیر دستش و گذاشت رو دست پری...
من و فرهاد ساکت بودیم..ولی با این حال نتونستم جلوی خودم و بگیرم و اون سوالی که مدت هاست دنبال جوابشم و نپرسم..
با شنیدن صدام نگاهش و به صورتم دوخت: آرشام چطور با خانواده ی شما آشنا شد؟!..
لبخند زد..ولی انقدر کمرنگ که فقط ردی از اونو رو لباش دیدم.....
-- بهتره می پرسیدی ما چطور باهاش آشنا شدیم.....مکث کرد: داییم وکیل ارشام بود....فامیلیش سعیدی بود..حسین سعیدی....مردی مهربون و با درایت..با ما زندگی می کرد چون تنها بود مادرم نمیذاشت ازمون فاصله بگیره..تا اینکه دقیقا 5 سال پیش سراسیمه اومد خونه و از من خواست برم کمکش..یه مرد جوون پشت ماشینش نشسته بود..سرش بانداژ شده و دست و پاشم شکسته بود..بردیمش تو..اون مرد آرشام بود که همون روز از زبون داییم شنیدم 2 هفته هم تو بیمارستان بستری بوده....
میون حرفش پریدم و گفتم: چرا اقای سعیدی همچین کاری کرد؟!..منظورم اینه آرشام و واسه چی برده بود خونه ش؟..
نگام کرد..چند لحظه بی حرف و با معنا..
-- بذار اونا رو خود ارشام برات بگه..فقط تا همینجاش و چون سوال کردی واسه ت تعریف کردم....کم کم حالش بهتر شد..بیتا هر از گاهی بهمون سر می زد..چون پزشکی می خوند به آرشام خیلی کمک کرد..به کمک استادش و راهنمایی های اون آرشام حافظه ش و به دست اورد..ولی بازم همیشه یه غم مبهم تو چشماش بود که هیچ کس ازش سردر نمیاورد و برای ایـ....

صدای بی بی رو تشخیص دادم..نگام چرخید سمت چپ..داشت با مهناز خانم حرف می زد..نگاهه هر سه شون سرخ و بارونی بود..
از رو صندلی بلند شدم و رفتم سمتشون: چی شد بی بی؟!..
بی بی مهربون نگام کرد و دستم و گرفت..رفت سمت صندلی و تو همون حالت هن هن کنان گفت: ای مادر بذار بشینم نفسم دیگه بالا نمیاد بس که رو پا وایسادم....
نشست رو صندلی .. پری یه ابمیوه باز کرد و داد دستش..
بی بی _ پیر شی مادر......
مهناز خانم و لیلی جونم کنارش نشستن..
مهناز خانم با دستمال نم چشماش و گرفت: دلم کباب شد به خدا..خودمم مادرم، داغ دیدم..بهش حق میدم ولی چه کنم که طاقت ندارم.......

بی بی که نفسش تازه شده بود همونطور که اشکاش و پاک می کرد گفت: تا ما رو دید فهمید واسه چی اومدیم..دخترش همه چی رو واسه ش گفته بود..به احترام موی سفیدم بلند حرف نزد..بهش گفتم به زیارتی که رفتم..به خدای بالا سر که شاهده اگه بدونم پسرت به زندگی بر می گرده حتی 1 درصد باشه خودم واسه ش نذر می کنم به حق فاطمه ی زهرا شفا پیدا کنه....دکترشم اونجا بود.......
گریه می کرد.. با هق هق چادرش و گرفت تو صورتش و گفت: دکتر ِ گفت بچه ش دیگه بر نمی گرده..یه چیزایی هم گفت که من سر در نیاوردم ولی اب پاکی رو ریخت رو دست همه مون.....مادر ِ زار می زد می گفت بچه ش 2 شب بعد از تصادف اومده به خوابش..گفته مادر همون شبی که هراسون از خواب پریدم و یادته؟..مادرش می گفت با اینکه خواب بود ولی انقدر به واقعیت شبیه بود که انگار پسرم واقعا کنارم نشسته..می گفت بچه ش بهش گفته: من دیگه پیشتون بر نمی گردم..همون شب با رویا عهد کردم تنهاش نذارم..نمی خوام که برگردم چون همه ی رویای من همینجاست........

بی بی با گریه خودش و تکون می داد..منم همپاشون اشک می ریختم..کنارش نشستم و سرم و تو دستام گرفتم..
بی بی با دستمال اشکاش و پاک کرد و گفت: بازم مادرش دلش رضا نمیشه..میگه بچه م ِ ..جیگر گوشه م ِ ..واسه ش هزارتا آرزو داشتم..نمی تونم تن ورزیده ش و تیکه تیکه کنم....بازم باهاش حرف زدم..دلداریش دادم..گفتم منم داغ دیده م..بچه هام و خدا ازم گرفت ولی بازم توکلم به خودش بود.......

بی بی سکوت کرد..هیچ کس حرف نمی زد..سکوت بدی بخش و پر کرده بود که مهناز خانم گفت: وقتی دیدیم دیگه هیچی نمیگه برگشتیم....ولی معلوم بود جونه مادر ِ به جونه بچه ش بسته ست..خیلی بهش وابسته بود..دل سنگ با ضجه هاش اب می شد..
صدای تق تق کفشای زنونه رو سرامیکای بیمارستان نگاه همه مون رو به اون سمت کشوند..با دیدن مادر پدرام از جا بلند شدیم....پونه هم باهاش بود، با چشمای سرخ و متورم.....مادرش نای راه رفتن نداشت و پونه زیر بازوش و گرفته بود..

جلوی ما ایستاد..از حضورش اونم سرزده و ناگهانی هر 7 نفرمون متحیر بودیم..نگاه کوتاهی به تک تکمون انداخت و رو من ثابت نگهش داشت..جلو اومد که احساس کردم فرهاد یه کم خودش و کشید سمتم..لابد می ترسید بهم حمله کنه ولی از این مادر رنج کشیده با این نگاهه غمگین بعید بود..
نگاهش تو چشمام بود..با صدایی که لرزش و بغض کامل درش مشهود بود گفت: تو زنشی؟..
منظورش و متوجه نشدم..به اتاق ارشام اشاره کرد..سرم و تکون دادم.....راه افتاد سمت اتاق..سریع پشت سرش رفتم ولی پشت پنجره ایستاد و تو اتاق و نگاه کرد..آرشام زیر اون همه لوله و دستگاه چشماش بسته بود..
نگاهش رو آرشام بود ولی مخاطبش من بودم: حامله ای؟..
نگاهم و از روش برداشتم و اروم گفتم: بله.......
--چند وقته؟..
منظورش و از سوالایی که می پرسید نفهمیدم ولی جواب دادم: 3 ماه..
-- دوسش داری؟..بچه ت و میگم.....
بدون مکث گفتم: جونمه.......
برگشت و نگام کرد..نگاهش با اینکه اشک الود بود ولی لحنش جدی بود: هنوز مادر نشدی و میگی جونته..هنوز به دنیا اومدنش و با چشمات ندیدی و میگی جونته..هنوز تو بغل نگرفتیش و بوش نکردی و شبا بالا سرش ننشستی و از دهن خودت نکندی بذاری دهنش میگی جونته....من چی بگم دختر؟..من چی بگم؟.......

حالا که پی به منظورش برده بودم نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم..چونه م از بغض لرزید و سرم و انداختم پایین..
انگشت اشاره ش و گذاشت زیر چونه م و سرم و بلند کرد..با دیدن صورت خیس از اشکش صورت منم خیس شد.......
-- شوهرت و چقدر می خوای؟..
به آرشام نگاه کردم..نفسم بود..همه چیزم بود..
و بی اراده با عاشقانه ترین لحن ممکن زمزمه کردم:همه ی عمر و زندگیم ِ ..
هیچی نگفت..سکوتش و که دیدم نگاش کردم..زل زده بود تو صورتم..نتونستم سکوتش و معنا کنم حتی اون نگاهه لرزون و..
لب باز کرد و اروم گفت: بچه ت از جونتم برات عزیزتر ِ وشوهرت همه ی زندگیت ِ ..حاضری بچه ت و بدی تا شوهرت زنده بمونه؟!..
متحیر نگاش کردم..دستم و به دیوار گرفتم تا سقوط نکنم.....پونه کنارم ایستاد و معترضانه رو به مادرش گفت: مامان خواهش می کنم........

ولی نگاهه مادرش رو صورت رنگ پریده ی من بود: از چی ترسیدی دختر جون؟..من که فقط حرفش و زدم نخواستم بچه ت و ازت بگیرم....با بغض گفت: اره می دونم سخته..حتی اگه حرفش و بشنوی..حتی اگه یکی بیاد بهت بگه بازم جون میدی..با اینکه فقط شنیدی با اینکه حسش نکردی ولی بازم مرگ و با چشمات می بینی..
هق زدم: تو رو خدا دیگه ادامه ندید..تو رو خدا.......
توانی تو پاهام نداشتم..سُر خوردم..فرهاد شتاب زده کنارم نشست و پری و امیر رو به روم بودن..بی بی «یا حسین» گویان دست سردم و گرفت..و صدای اون زن..هنوزم داشت ادامه می داد ولی اینبار گریه می کرد: من بچه م و تیکه تیکه نمی کنم..نمی کنم......

صدای ویبره ی موبایل پونه بلند شد..توی اون لحظه از ذهنم رد شد که مگه نباید خاموشش می کرد؟!..
تو حال خودم نبودم..
پونه جواب داد و بلند گفت: چی؟!....باشه باشه الان میایم......
با هق هق گوشی رو قطع کرد و رو به مادرش گفت: مامان..پدرام......
مادرش، با ترس نگاش کرد که پونه گفت:وضعیتش وخیمه.... بابا رفته تو حیاط از اونجا بهم زنگ زده میگه پدرام داشته رو تخت بال بال می زده که دکترا رسیدن بالا سرش...... و هنوز جمله ی پونه تموم نشده بود که مادرش گریه کنان دوید سمت راهرو.....
سرم و به دیوار تکیه دادم و تو دلم نالیدم: خدایـــا نجاتمون بده...........

*********************************
پدرام بعد از اون شوکی که بهش وارد شد اگه دکترا به موقع نمی رسیدن تموم کرده بود..مادر پدرام دید..با چشمای خودش دید....و با گوشای خودش شنید که پدرامش دیگه بر نمی گرده و حالا چشماش شهادت می دادند..
سخت بود..
دل کندن از اولاد سخت بود..
درکش می کردم..دلم می سوخت..می دونستم پدرام واسه زندگی انگیزه ای نداره که بخواد برگرده..امیدی توی این دنیا نداره و همه ی امیدش به رویاست که اون دنیا انتظارش و می کشه..
این همه تقلا و کشمش واسه دل کندن از این دنیا محض ِ خاطر مادر ِ دلشکسته ش بود..
اینو حس می کنم..
از مادرش می خواد دل بکنه..بذاره خلاص بشه..راحت بشه..آروم بشه..کنار عشقش به ارامش برسه..می خواست بره..عجله داشت واسه رفتن..واسه دیدارعشقش....
می تونستم اینا رو بفهمم..با تمام وجود درک کنم..حس کنم....
دردشون و خوب می فهمم..خیلی خوب..
چه دنیای غریبانه ای ست
یکی می آید یکی می رود
چه دنیای پر فرازی ست
یکی می ماند یکی می میرد...........

اون شب پیش آرشام موندم..ولی فقط چند دقیقه..بیشتر از اون بهمون اجازه ندادن..
آرشام نمی ذاشت ولی هرطور که بود راضیش کردم..
از خدام بود پیشش بمونم اما به خاطر خودش نتونستم..مجبور بودم..این دوری فقط از روی اجبار بود..
*******************************
بالاخره مادر پدرام رضایت داد..با پدرش برخورد نداشتم ولی دیگه پونه هم باهام حرف نمی زد..بهش حق می دادم..همین که این لطف و در حقمون می کردن خودش دنیایی ارزش داشت..و این زندگی ِدوباره رو مدیون پدرام بودیم..
وقتی این خبر و فرهاد بهم داد نمی دونستم بخندم یا گریه کنم..دقیقا دو حس متضاد..چقدر حس ِ بدی داشتم ....
خدایا قسمت هیچ کس نکن..
این درد و قسمت هیچ مادری نکن..
این گریه های بی امان رو قسمت هیچ همسری نکن..
این آه و ناله های پر از حسرت رو قسمت هیچ فرزندی نکن....خدایا قسمت نکن..

چون ارشام بهوش اومده بود بعد از کنترل علائمش دکتر تشخیص داد که اماده ست واسه جراحی..
دل تو دلمون نبود..تا دم اتاق عمل پا به پای تختش قدم برداشتم .. دستش و تو دستم گرفته بودم..می گفتم امیدوار باش..توکل کن..من دلم روشن ِ ..تو بر می گردی..تو بر می گردی پیشم آرشام..تو بر می گردی....
دقایق به کندی می گذشت..
خانواده ی پدرام حاضر نشدن اونجا بمونن..
چندین ساعت پشت در اتاق عمل..همون یه ذره توان و انرژی هم که داشتم رو ازم گرفت..مجبور شدن بهم سرم بزنن..
ولی بازم اروم نگرفتم..سرم لعنتی....بدنم ضعیف شده بود خیلی زود کرخت می شد..
و خوابی که هیچ ارامشی همراهش نداشت تن خسته م رو در بر گرفت...........

وقتی چشم باز کردم که فقط بی بی کنارم نشسته بود....فقط یه چیز می خواستم بشنوم..اینکه عمل چطور بود؟......بگو بی بی..بگو تا نفس بکشم..یه نفس راحت.......
بی بی _ آروم باش دخترم..خدا روهزار مرتبه شکر دکترش گفت عملش خوب بوده..
لبخند زدم و گفتم: الان کجاست؟..
-- تحت مراقبته..نمیذارن بریم ببینیمش.....
رفتم پشت در..پرده رو کشیده بودن..
همه تو راهرو ایستاده بودند..رو لباشون لبخند بود..می گفتن دکتر عملش و رضایت بخش اعلام کرده ..
فقط باید صبر کنیم..
صبر می کنم..صبر می کنم..فقط آرشام خوب شه..خیالم راحت شه....صبر می کنم..

بدن قوی آرشام قلب و پس نزد..تپید..آروم بود..نرمال بود..
خدایا شکرت..خدایا هزاران هزار بار بزرگیت و شکر....
دکترش با نظر قطعی که داد همه مون رو خوشحال کرد..هنوز بیهوش بود اما علائمش مشکلی نداشت..
پری یه نامه داد دستم که پشتش نوشته بود« ای صاحب دل بخوان » .....
از پری که پرسیدم گفت: نامه رو پدرام نوشته.. پونه اینو داد که بدمش به تو....
با تعجب به پاکت توی دستم نگاه کردم..
نامه رو بیرون اوردم و خوندم....

( بسمه تعالی

زندگی قافیه باران است
گاه با یک گل سرخ
گاه با برگ سیاه
بیت آخر می شود
زندگی باغچه امید است
گاه با آه خزان
گاه با تابش تو
فصل آخر می شود
زندگی شب های مهتابی است
گاه با رویای تو
گاه با تعبیر ماه
شب آخر می شود
زندگی درگیر عشق است
زندگی در گیر رویاست
تا بدانی و بخوانی
زندگی یک رویاست
زندگی صاعقه حادثه است
گاه با باران عشق
گاه با کویر دل
زندگی سر می رسد
حرفی ندارم..فقط ای صاحب دل مراقبش باش..این دل قبل از این مال یه مرد بود..یه مرد ِهمیشه عاشق..عشقی که ستودنی بود..مال زمین نبود این عشق آسمونی بود..ولی این قلب زمینی ِ .. ازت هیچی نمی خوام ..
فقط بذارم قلبم با هر تپش عشق رو فریاد بزنه..نذار ساکت بمونه..بذار مهربونی کنه..بلد ِ ..این قلب رنگی از محبت داره..و حقیقت این نامه اینه که بدونی تنها بهانه ی من از اهدای اعضای بدنم قلبم بود..قلبی که از خدا خواستم اگه با مرگ طبیعی نمردم و به هر نحوی تونستم اهداکننده باشم بعد از مرگ، قلبم به کسی اهدا بشه که عاشق باشه ..یه عاشق واقعی..کسی که می دونه لیاقت عشق رو داره..خدا رو قسم دادم و حالا خوشحالم چون مطمئنم جوابم رو گرفتم..فقط............
فصل بی برگی ِ باغ است و پاییزی سرد
فصل تزویر و زرنگی ست، بیا عاشق باش
چه مجازی ست و کوتاه و در یک جمله
عمر ِ ما فرصت ِ تنگی ست، بیا عاشق باش............
اهدا کننده: پدرام مودت)

با هر جمله یه قطره اشک از چشمام رو صورتم می چکید و سُر می خورد تا زیر چونه م..
خدایا..
چی دارم که بگم؟..جز.......
حکمتت رو شکر............

(آهنگ هواتو کردم_محمد علیزاده)
هواتو کردم
من حیرون تو این روزا هواتو کردم
دلم می خوادت
می خوام بیام تو آسمون دورت بگردم
هوایی می شم
همون روزا که می بینم هوامو داری
می خوام بدونم
تا کی می خوای ببینی و به روم نیاری
دلمو دست تو دادم
من دلتنگ احساسی
نمیذاری که تنها شم
تو رو من خیلی حساسی
دلمو دست تو دادم
دلمو آسمونی کن
همیشه مهربون بودی
دوباره مهربونی کن
چه روزا حالمو دیدی
چه شبایی که رسیدی
تو صدای دله تنهای منو شنیدی
تو که دردامو میدونی
تو که چشمامو می خونی
بده بازم به دله من یه نشونـــــی
دلمو دست تو دادم
من دلتنگ احساسی
نمیذاری که تنها شم، تو رو من خیلی حساسی
دلمو دست تو دادم، دلمو آسمونی کن
همیشه مهربون بودی،دوباره مهربونی کن............

*****************************
« 3 هفته بعد»

- گفتم که نمیشه پری چرا انقدر اصرار می کنی؟!..
--ای بابا خب دوست داریم شما هم باشید دیگه ارشام که سرپاست ماشاالله..
- دکترش گفته تا یه مدت استراحت ِ مطلق، از محیط شلوغ و استرس زا هم باید دور باشه..
--دستت درد نکنه، حالا دیگه خونه ی ما محیط استرس زاست؟!..
از لحن دلخورش خنده م گرفت: بذار ارشام بهتر بشه به خدا خودم یه مهمونی می گیرم همه رو هم دعوت می کنم، تو هم بیا هر کار خواستی بکن..
خندید: همچین میگه هر کار خواستی بکن انگار چه خبره حالا..خیلی خب اینبارم میگم به خاطر وضعیت آرشام ولی نامردم اگه دفعه ی بعد خونه ی خودت تلپ نشم..
با خنده گفتم: باشه مگه من حرفی زدم؟ فقط الان بذار برم به کارام برسم..
--مگه بی بی اونجا نیست؟..
- چرا بنده خدا تو اشپزخونه ست .. هی می پزه به زور میده میگه بخور..گاهی اوقات نفس کم میارم..
-- خدا خیرش بده همون بی بی از پس تو بر میاد..منم برم امیر داره صدام می کنه..
- باشه فعلا..

گوشی رو گذاشتم رو تلفن و راه افتادم سمت آشپزخونه..بوی آش رشته کل خونه رو برداشته بود......
2 هفت ست که ارشام از بیمارستان مرخص شده..
وقتی نامه ی پدرام و خوند سرش و به پشتی مبل تکیه داد و چشماش و بست..
صداش زدم .. وقتی نگام کرد چشماش خیس بود و اون رگه های سرخ نشون می داد ناراحته..
نمی خواستم تا کامل خوب نشده نامه رو نشونش بدم اما چون گذاشته بودمش تو کشوی میز پیداش کرده بود..با خوندنش هیچی نگفت..فقط سکوت کرد....
دکتر کلی سفارش کرد که استرس واسه ش خوب نیست..هر شب صدای نفساش و چک کنم..اگه تو خواب عرق کرد و ضربان قلبش بالا رفت داروهاش و بهش بدم..
گه گاه یه درد کوچیک تو قفسه ی سینه ش احساس می کرد ولی با چند تا نفس عمیق رد می شد..هر روز با هم می رفتیم پیاده روی..من به خاطر بارداریم باید روزی نیم ساعت و به پیاده روی اختصاص می دادم..و چی بهتر از این که آرشامم همراهم بود..
شب جمعه این هفته قرار بود بریم بهشت زهرا..آرشام با خودش قرار گذاشته بود که هر هفته بره سر خاکش..
هنوز فرصتی پیش نیومده بود که به دیدن خانواده ش بریم..
و تا اون زمان فقط 3 روز مونده بود..به خاطر وضعیت آرشام مجبور بودیم این مدت صبر کنیم..


-اومممممم..چه بویی راه انداختی بی بی ..بوی آشت برق از سر ادم می پرونه..
مهربون نگام کرد: روز جمعه به نیت امام زمان آش نذر کردم واسه سلامتی خودت و بچه ت..نذر آرشام و هم بهش اضافه می کنیم و بین درو همسایه پخش می کنیم..خوبه مادر؟!....
رفتم جلو و گونه ی چروکیده و گوشتالوش و بوسیدم: ای قربونه دل مهربونت بشم که انقدر خوبی..اره بی بی جون چرا بد باشه؟..دستتم درد نکنه..
اخم بامزه ای کرد و گفت: خدا نکنه مادر تو چرا راه به راه قربون صدقه ی من میری؟....
بازوم و گرفت و رفت سمت یخچال: به جای اینکه اینجا وایسی برو یه لیوان شیر گرم کن برای شوهرت ببر.......
به ساعت تو اشپزخونه نگاه کردم ..حینی که در یخچال و باز می کردم گفتم: فک کنم الان خواب باشه..
--باشه مادر بیدارش کن..دیگه داره شب میشه......
شیر و گرم کردم و گذاشتم تو سینی..راه افتادم سمت اتاقمون..اروم در و باز کردم و رفتم تو..اروم رو تخت خوابیده بود..با دیدن صورت پر از ارامشش لبخند زدم و سینی رو گذاشتم رو میز..
رو تخت نشستم و نگاش کردم..پیراهنش و در اورده بود و با بالا تنه ی برهنه دراز کشیده بود..دیگه جای زخمش و باند نمی بست..و حالا با اینکه جاش کمی قرمز و متورم بود ولی لا به لای موهای کم پشت رو سینه ش پنهون شده بود..
نگام رو عضله های محکم و ورزیده ش بود..دلم ضعف رفت بغلش کنم..ولی فعلا باید صبر می کردم..دکترش گفته بود تا 2 هفته بعد از عمل هیچ فعالیت ج*ن*س*ی نباید داشته باشه..ولی الان 3 هفته گذشته بود..بازم نگرانش بودم..می ترسیدم مثل اون بار که تو هال بودیم حالش بد شه و..
گرچه اون سری قلبش ناراحت بود ولی الان، اوضاع کاملا فرق می کرد..
دستم و نرم رو بازوش حرکت دادم..تکون خورد..سرش و چرخوند سمتم و اروم لای چشماش و باز کرد..لبخندم با دیدن چشماش پررنگ شد: ساعت خواب....
چند لحظه نگام کرد و نیمخیز شد..به ارنج دست چپش تکیه داد و با صدایی که در اثر خواب بم شده بود گفت: ساعت چنده؟......به صورتش دست کشید......
-شیش و نیم .... واسه ت شیر اوردم بخور بعد برو پیاده روی.....
به لیوان روی میز نگاه کرد ..و نگاهه من شاید فقط واسه 3 ثانیه رو بالا تنه ش موند که تو همین زمان کوتاه غافلگیرم کرد..سرم و انداختم پایین تا اشتیاق و تو چشمام نبینه..قلبم تو سینه م دیوونه بازی راه انداخته بود..می ترسیدم صدای کوبیده شدنش رو آرشامم بشنوه..
خواستم بلند شم که مچم و گرفت و به تخت فشار داد..که یعنی بمون..
نگاش کردم..با دیدن لبخندش منم لبخند زدم..تک سرفه ای کردم و با سر به در اشاره کردم: من برم کمک بی بی چون........
صورتش و اورد نزدیک..از اونطرف منو اروم کشید سمت خودش..نگاهش و از تو چشمام گرفت و اورد پایین..
یه تاپ و دامن بنفش سیر تنم بود..بلندی دامن تا یه وجب بالای زانوهام می رسید و تاپمم جذب و بندی بود....با این نگاهه داغ و حرارت ِ این دستای مردونه و بی تابی چشمای من دیگه باید گفت دلی کارت در اومد.....
منو کامل گرفت تو اغوشش و گردنم و بوسید..اروم گفت: مگه بی بی داره چکار می کنه که تو بری کمکش شیطون؟..
من که سعی داشتم صدام نلرزه خواستم خودم و یه کم بکشم عقب ولی نذاشت ..همونطور که بازوم و نوازش می کرد گفتم: تو آشپزخونه ست..داره ...........
خوابوندم رو تخت..لال شدم..خدایا چقدر می خواستمش..چقدر بهش نیاز داشتم..به این گرما و به این اغوش مهربون که فقط متعلق به من بود..مال دلارام....ولی..ولی اگه آرشام..با این تحرکات چیزیش بشه چی؟!..
با حرارت داشت صورتم و می بوسید..چشمام و خود به خود بسته بودم..دستم رو بازوهاش بود که تو همون حالت مرتعش و ریز گفتم: آرشام نکن..حالت......
دهنم و با لبای داغش بست..تپش قلبم تندتر شد....
ترسیدم..نباید می ترسیدم ولی ترسیدم..سلامتی خودش واسه م از هر چیزی مهم تر بود..
کامل روم نخوابید..با اینکه هنوز شکمم به اون صورت که مشخص باشه برامده نشده بود ولی مراعات می کرد....
با زبونش زیر گردنم و قلقلک داد..خندیدم..شل که گرفت از زیر دستش در رفتم ..ولی تا خواستم از رو تخت بلند شم دستم و گرفت و نرم کشید سمت خودش..افتادم تو بغلش و بلند جیغ کشیدم....
در اتاق نیمه باز بود و بی بی بنده خدا هم که فکرش و نمی کرد ما اینجا داریم چکار می کنیم، هراسون اومد لای در..
حالا ما رو با چه وضعیتی دید بماند..
آرشام خوابیده بود رو تخت و منم کامل تو بغلش بودم..
موهام ریخته بود توصورتش ..
تا بی بی رو با چشمای گرد شده تو درگاه دیدم خفیف جیغ کشیدم و از زور شرم سرخ شدم..حالا آرشام که بی بی رو نمی دید فک می کرد واسه تقلاهای خودم و خودشه که دارم جیغ می کشم و عقب نشینی می کنم..مچ دستام و سفت نگه داشت..با اینکه حرکاتش نرم بود ولی من از زور شرم کبود شده بودم..
سرم و کشیدم عقب تا موهام بره کنار بی بی رو ببینه..و تا نگاش به بی بی افتاد نیمخیز شد و با چشمای گشاد شده همزمان گفت: اِ..اِ..بی بی...........
صداش اونقدر جدی بود که بی بی بنده خدا رو به خودش اورد..نمی دونستم بخندم یا سرم و بندازم پایین..
بی بی که سعی داشت نگاش به آرشام نیافته نفس زنون در حالی که ترسیده بود رو به من گفت: اخه دختر جون چرا جیغ کشیدی؟..ترسیدم گفتم خدایی نکرده یا یه اتفاقاتی واسه خودت افتاده یا....
با دیدن صورت خندون من یه نفس راحت کشید.. لبخند زد و سرش و تکون داد ..و همونطور که از در می رفت بیرون گفت: هی جوونی کجایی که یادت بخیر..برم..برم یه اسفند واسه تون دود کنم چشم حسود و بخیل و چشم شور کور شه ایشاالله......

داشتم می خندیدم که آرشام دستم و گرفت و کشید ..جفت دستام و اروم گذاشتم رو سینه ش..بی هوا چونه م و یواش گاز گرفت و گفت: د ِ آخه شیطون چرا یه کاری می کنی که پیرزن بیچاره تو یه همچین موقعیتی یاد جوونیاش بیافته؟....
خندیدم و به تلافی گازی که گرفت لاله ی گوشش و دندون گرفتم که صدای آخ گفتنش بلند شد....
با خنده از کنارش پا شدم ..همونطور که به لاله ی گوشش دست می کشید با اخم گفت: بالاخره که یه روز تنها میشیم دلی خانم..
دستم و تو هوا تکون دادم و شیطون نگاش کردم: کو تا اون یه روز بیاد؟!..
سرش و تکون داد و با یه نگاهه خاص گفت: حـــالا....صبر کن بهت میگم.......
ابروم و انداختم بالا و با چشم به لیوان شیر اشاره کردم: یادت نره اقای رئیس.....
اخم کرد و جدی، با همون لحن گذشته گفت: مگه بهت نگفتم به من نگو رئیس؟..
به یاد قدیما با شیطنت گفتم: پس چی بگم؟..آرشام جون خوبه؟....
یه جوری نگام کرد و خندید که تو دلم یه جوری شد..از قصد نگاهش و رو اندامم چرخوند و با یه لحن و*س*و*س*ه انگیزی گفت: یه چند لحظه دیگه بمون تا اونوقت.........
با دیدن صداش که اوج می گرفت و خودش که داشت سمتم نمیخیز می شد پا به فرار گذاشتم و صدای خنده ش و از پشت سرم شنیدم..
درو بستم .. با لبخند بهش تکیه دادم..
چشمام و بستم و سرمو بالا گرفتم..
و تو دلم زمزمه کردم: خدایا..شکرت...........
************************************
هر دو کنار هم نشسته بودیم..
سنگ قبر پدرام و با اب و گلاب شستیم و براش فاتحه خوندیم..من زیر لب دعا می خوندم و از پدرام ممنون بودم که زندگی رو به هر دوی ما برگردوند و آرشام همونطور که انگشتش و گذاشته بود رو سنگ به تصویر حک شده ی پدرام خیره شده بود....
چقدر جوون بود..خدا بیامرزدش ولی لایق خاک نبود.......

سر راه گل و شیرینی خریدیم و آرشام از قبل یه سکه تمام به عنوان کادو واسه خانواده ی مودت خریده بود..به هر حال دست خالی که نمی شد رفت اونم برای اولین بار....
خوشبختانه با دیدنمون عکس العمل بدی نشون ندادن..پدرش اقای مودت گرم باهامون رفتار کرد..
مادرش که قبلا از پونه شنیده بودم اسمش ریحانه ست نگامون می کرد ولی نه حرف می زد نه جوابمون و می داد..
پونه دیگه مثل قبل سرسنگین نبود.....
آرشام با منش ِ خاص خودش به قدری مسلط با اقای مودت حرف می زد که همه رو تحت تاثیر خودش قرار داده بود..حتی مادر پدرام ..توجهش و رو آرشام می دیدم..اینکه قلب پسرش الان تو سینه ی ارشام داره می تپه..اینو می فهمید.......
موقع رفتن صدامون زد..هر دو ایستادیم..چشم تو چشم آرشام مقابلمون وایساد و بعد از چند لحظه سکوت گفت: پسرم ازت خواسته بود مراقب قلبش باشی..به خواسته ش عمل می کنی؟..
آرشام که بر حسب عادت اخم کمرنگی رو صورتش داشت سرش و تکون داد..
ریحانه خانم با بغض گفت: مرد و مردونه بهم قول بده که مراقبش هستی..
آرشام با صدای محکمی گفت: قول میدم.....
پونه جلو اومد و شماره ش و بهم داد: هر وقت خواستی بهم زنگ بزن..خوشحال میشم..
با لبخند بغلش کردم و صورت هم دیگه رو بوسیدیم..تو چشمام نگاه کرد و گفت: اون نامه رو از تو کشوی میزش پیدا کرده بودم..به محض اینکه خوندم فهمیدم قضیه چیه....اوردم دم بیمارستان ولی پری رو جلوی در دیدم و بهش دادم..گفتم حتما به دستت برسونه....
به ارشام نگاه کرد و با بغض گفت: من همین یه دونه برادر و داشتم..خیلی دوسش داشتم خیلی..اما حالا نیست..قسمت نبود که باشه..ولی قلبش تو سینه ی شماست..پدرام دلش پاک بود..مطمئنم قسمت کسی شده که لیاقتش و داره ..
آرشام تو سکوت فقط شنونده بود..ولی تا دو قدم رفتیم سمت در طاقت نیاورد و ایستاد رو به اون جمع سه نفره که تو نگاهشون نم اشک و به وضوح می شد دید گفت: زندگی و آرامشی که الان دارم و مدیون پسر شما هستم....نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد: اینکه الان کنار همسر و فرزندم خوشبختم و هم مدیونشم..برای منی که زندگی گذشته م تو تلخی و سیاهی خلاصه شد حکم یه گنج و داره....و آرومتر ادامه داد:حکمت ِ این قلب و نمی دونم ولی اگه اهلش هستم و لایقشم توان مراقبتش و هم دارم..خیالتون از همه جهت راحت باشه.......
رو لبای هر سه لبخند نشست..
جلوی خونه نفسش وعمیق و محکم از سینه بیرون داد و به صورتش دست کشید....
تموم راه و ساکت بود و ترجیح دادم سکوتش و نشکنم..
مطمئنا بهش نیاز داشت.....
*******************************
امروز قرار بود آش نذری بپزیم..
همه ی کارا رو بقیه کردن و اجازه ندادن دست به سیاه و سفید بزنم مخصوصا آرشام که در همه حال هوام و داشت و تا یه قابلمه ی خالی بلند می کردم با اخم بهم هشدار می داد که بذارمش زمین......
عصر که شد آش و بین همسایه ها پخش کردیم..کل واحدا رو که دادیم هیچ، بیرون مجتمع هم به همه آش رسید..
تو هال سفره پهن کردیم ونشستیم رو زمین..بی بی می گفت پا سفره ثوابش بیشتره..بعد از دعایی که بی بی خوند اولین قاشق آش و گذاشتم دهنم ..وای، عالی بود..
همه با ولع می خوردن و از بی بی و دستپختش تعریف می کردن..
دیگه هیچ کس واسه شام گرسنه ش نبود..
چقدر اون شب گفتیم وخندیدم..از ته دل شاد بودیم..بعد از این همه فراز و نشیب با خیال راحت می خندیدم و من تو هر دقیقه از این خوشی خدا رو فراموش نکردم و شکرگزارش بودم....

اخر شب بی بی اصرار داشت با امیر اینا برگرده..می دونستم قصدش چیه.. می خواست ما رو با هم تنها بذاره..با دیدن دست گلی که آرشام اون روز عصر به اب داد حتما فکر کرده به این تنهایی نیاز داریم..
این مدت هم به خاطر من موند..که دست تنها نباشم ......
بعد از رفتن مهمونا اصلا احساس خستگی نمی کردم..آرشام هم صورتش نشون نمی داد که خسته باشه..بنابراین بهترین موقعیت بود که سوالام و یه بار دیگه ازش بپرسم..
دو تا چایی که یکیش به خاطر آرشام کمرنگ بود ریختم و رفتم تو هال..
رو به روی تلویزیون نشسته بود..سینی رو گذاشتم رو میز..
دست چپش و به طرفم دراز کرد..
با لبخند دستم و گذاشتم تو دستش ..
منو نشوند رو پاش و دستش و دور کمرم حلقه کرد ..
و نفسای داغش و که واسه من طرواتی از زندگی بود لا به لای موهای بلند و افشونم رها کرد..

خندیدم و یه کم صورتم و کشیدم عقب..
-آرشام؟....
محو عطر موهام بود هنوز..چشماش و بسته بود و نفس می کشید ..و با یه نفس عمیق و آه ِ بلند: نمی دونی چقدر حسرت کشیدم..واسه عطر این موها که دیوونه م می کنه..دیـوونه.....
من که تو دلم قند اب می کردن ناز کردم و دلخور گفتم: فقط موهام؟!..پس خودم چی؟!......
چشمای خمارش و آروم از هم باز کرد..زل زد تو صورتم، بعد هم تو چشمام..راز این چشما رو چطور بفهمم؟..باهام حرف می زنن و انگار که هیچی نمیگن....
کم کم داشتم تو اون یه جفت دریای شبگون غرق می شدم که صورتش و به صورتم نزدیک کرد و زیر گوشم با زیباترین لحن ممکن، قلبم و به تلاطم ِ احساسم وا داشت: با این امید هر روز بیدارم...
هر روز که می بینم تو رو دارم
هر روز حالم با تو آرومه....
حس می کنم خیلی دوست دارم
نرم بوسم کرد..گردنم و .. توی اون لحظه بالاترین و بهترین حس رو داشتم که حاضر نبودم با هیچ چیزی عوضش کنم..
و صداش همچنان منو به خلسه ای شیرین می برد که رهایی ازش امکان پذیر نبود:وقتی که دستات و می گیرم..
حس می کنم بی تو می میرم
شاید جهان من تو دستاته..
از دست تو من جون می گیرم
پنجه های مردونه ش رو آهسته سوق داد لا به لای موهام و با نوازش ِهماهنگ ِدستاش روی تنم، حالم کم کم داشت عوض می شد....داغ بودم..سوختم....
دست توی موهات می کنم نازم....
امروز که من دل به تو می بازم
و با هرم نفسش که با جمله ش همراه شده بود رعشه به تنم انداخت: این زندگی بی تو بی معناست..
من زندگیم و با تو میسازم.......

نفسم می رفت و بر می گشت..خدایا تموم سلولای بدنم عشق به آرشام و دارن فریاد می زنن..چکار کنم؟..می خوامش..بدون اون نمی تونم..
سکوتم و که دید و صدای نفس های نامنظمم که تو گوشش پیچید، حلقه ی دستش دور کمرم محکمتر شد و آروم از رو پاش بلند شدم..تو همون حالت که تو اغوشش بودم راه افتاد سمت اتاق..قدمام و باهاش هماهنگ کردم!..مقاومت نکردم....در برابر آرشام..در مقابل شوهرم خلع سلاح بودم..
دیگه وقتش بود..اینکه باهاش باشم..اینکه با هم باشیم..

رفتیم تو اتاق و درو بست.. نشستم لب تخت..کنارم نشست..نگاهمون تو چشمای هم بود..مسخ اون چشمای پر اشتیاق بودم..
اروم و با احتیاط خوابوندم رو تخت..مثل یه شیء ِ ظریف و شکننده هوام و داشت....روم خیمه زد..با یه مکث تو چشمام خم شد رو صورتم و با هر بوسه اتیش خواستن و خواسته شدنم رو شعله ورتر کرد....
اما...هنوز وضعیت و سلامتیش برام تو اولویت بود....تو همون حالت که اون داشت صورتم و می بوسید و نوازشم می کرد زمزمه کردم: خوبی آرشام؟.....
مکث کرد..و با یه بوسه ی طولانی گوشه ی لبم فقط گفت: خوبم..........سرش و اورد بالا و از لای چشمای نیمه بازش نگام کرد: 4 ماهت شده درسته؟....
سرم و تکون دادم..دستام و دور گردنش حلقه کردم که گفت: مشکلی پیش نیاد؟.....
منظورش و فهمیدم.. با لبخند گفتم: نمی دونم..از دکترم که پرسیدم گفت تو بعضی خانما ممکنه سخت بشه رابطه برقرار کرد..معمولا تو این دوره از بارداری رحم حساس میشه....
یه کم نگام کرد و با گفتن: پس هیچی ولش کن......خواست خودش و بکشه کنار که حلقه ی دستام و تنگ کردم و گفتم: اِ نه چرا؟!.......نگام کرد: تو و اون کوچولو از هر چیزی واسه ی من باارزش ترین..سرکوب کردن نیازم که چیزی نیست..........و با یه لحن خاص و لبخندی که کمرنگ رو لباش خودنمایی می کرد گفت: یادت نره من 10 سال تونستم دووم بیارم....
خندیدم و لوند و عشوه گرانه سرم و اوردم بالا و زیر چونه ش و بوسیدم: خب به امتحانشم نمیارزه؟....
هرم نفسم و نگاهه مجذوب کننده م صبر و طاقت و ازش گرفت و با یه نفس عمیق و یه نگاهه کوتاه تو چشمام خم شد روم....بلوزم و از تنم در اوردم و سرشونه م و ریز بوسید: بی خیالش بشیم بهتر نیست؟........سکوت کردم..نگام کرد: اگه به خاطر من داری اینکار و می کنی دلارام باید.........
لبام و گذاشتم رو لباش..شل شد..نه..به خاطر خودم بود..به خاطر خودش بود..به خاطر هردومون بود.....
گفتم شاید به امتحانش بیارزه و مشکلی نباشه ولی با اولین تماس دردم گرفت..لبم و که گزیدم فهمید..کشید کنار..نم اشک تو چشمام نشست..نگران صدام زد..نگاش کردم..پشت چشمام و بوسید: آخه چرا حرف گوش نمی کنی تو؟!......
خندیدم..ولی هنوز یه کم احساس درد و داشتم: تو چرا به حرف من گوش کردی؟...........
سر بینیم و با دوتا انگشتاش کشید: کی بود که با اون نگاهه خوشگلش داشت و*س*و*س*ه* م می کرد؟.......
قفسه ی سینه ش و بوسیدم: من که نبودم.......
کنارم دراز کشید..عرق کرده بود:آره تو که نبودی یه زن ِ دیگـ ........زدم به بازوش ومعترضانه صداش زدم: اِِِِِ ..آرشام!........
خندید و سفت تو بغلش نگهم داشت..رو موهام و بوسید..سرم و گذاشتم رو سینه ش..سمت راستش بودم.....
زمزمه کردم: خورد تو ذوق هردومون نه؟.....جدی گفت: نه....نگام کرد: لااقل از طرف من نه..نگاهه خیره م و که دید ادامه داد: تو مهم تری......دستش و گذاشت رو شکمم: بذار این کوچولوی شیطون به دنیا بیاد حسابی از خجالت هم در میایم..........بهش چشم غره رفتم که خندید و گفت: حالا شدی همون گربه ی وحشی ِ خودم......
خندیدم....دستش رو شکمم بود که..وروجک مامان خیلی اروم تکون خورد..آرشام که چون دستش رو شکمم بود تونست حسش کنه و متعجب نگام کرد..
تازه شروع شده بود و من با هر تکون غرق لذت می شدم..تو ماهه چهارم بودم و این تکون های کوچیک طبیعی بود..که طبق گفته ی پزشکم البته به مرور شدیدترهم خواهد شد..نمی دونم ولی این کوچولو انگار خیلی شیطون بود که به این زودی تکوناش و شروع کرده بود وگرنه یا اواخر ماه چهارم باید شروع می شد یا اوایل ماهه پنجم......
با دیدن صورت آرشام بلند زدم زیر خنده..و با یه لحن بامزه ای که هنوزم تو بهت بود گفت: چی شد الان؟تکون خورد؟.....
با لبخند سرم و تکون دادم....لبخند زد..اروم..پر از ارامش..پر از احساس..گونه م رو بوسید: ممنونم دلارام..از اینکه هستی..از اینکه با بودنت نوید ِخوشبختیم و میدی..از اینکه تو زندگیم هستی و بهم نفس میدی ازت ممنونم..هیچ چیز برام باارزش تر از این نیست که با تو باشم..تو یه کانون گرم..جزوی از یه خانواده..خانواده ای از خودمون........لبخند زدم..و هر چی عشق تو قلبم داشتم و ریختم تو چشمام و نثار نگاهه جذابش کردم..نگاهه مرد ِ زندگیم: منم همیشه آرزوی یه همچین خانواده ای رو داشتم..الان احساس خوشبختی می کنم، اونم با تموم وجود...
چند لحظه محو چشمام شد.....تک سرفه ای کرد و باز برگشت تو جلد سابقش..البته کاملا نمایشی..با اخم دستش و رو شکمم کشید و گفت: پدرسوخته از این همه جنب و جوش ِ ما عصبانی شده..و با یه چشمک بامزه ادامه داد: عیبی نداره از بچه ی آرشام بیشتر از اینم نمیشه توقع داشت..
جمله ی اخرش به قدری بامزه بود که بلند زدم زیر خنده....با حرص گفت: حقیقت و که گفتم خوشت اومد اره؟.....
با خنده سرم و تکون دادم......نتونست بیشتر از اون اخم کنه و لبخند زد: بالاخره این چند ماه هم تموم میشه دلی خانم....با بدجنسی خندیدم و گفتم: اوهوم..خب تموم بشه!....... فقط با همون نگاهه خاص سرش و تکون می داد..
محکم بغلش کردم ولی جوری نبود که به جای زخم رو سینه ش فشار بیارم....2 تا بوسه که رو موهام نشوند دلم و اروم کرد......
سرم رو سینه ش بود ..صدای قلبش و می شنیدم..ناخداگاه لبخند زدم..خدایا این صدا رو..این گرما رو..این خوشبختی رو..این محبت بینمون رو هیچ وقت ازمون نگیر..حتی کمرنگش هم نکن....
بعد از چند لحظه سکوت صداش زدم.....
-آرشام؟.....
--هوم؟........
-برام میگی؟....
--از چی؟!..
- از همه چی..همونایی که بهم گفتی وقتش برسه تعریف می کنی..گفتی بهت فرصت بدم، یادته؟....
نفسش و عمیق بیرون داد و گفت: خب......
- بهم بگو..همه چیزو..همه چیزو می خوام بدونم....
--خوابت نمیاد؟..
-نه..............نگاش کردم: تو چی؟....
--حتی یه ذره........
لبخند زدم: پس میگی؟.....
سرش و تکون داد....نیمخیز شد و پتو رو کشید رومون..تا اون موقع فقط یه ملحفه ی نازک رومون بود..تو اغوشش بودم و اون سرش و به پیشونیم تکیه داد.........
-- پس حالا که مشتاقی بدونی، بذار همه چیز و از اول برات بگم....از اینکه با اون 8 نفر چکار کردم تا اینکه چطور شد رسیدم اینجا....
-منم قول میدم وسط حرفات یه کلمه هم چیزی نگم..
--چرا؟!..
با لبخند نگاش کردم: که تمرکزت بهم نخوره..
پیشونیم و بوسید: تو که باشی هیچ وقت تمرکزم بهم نمی خوره گربه ی وحشی....
از صداقت کلامش برای هزارمین بار امشب قلبم گرم شد..
اره مشتاق بودم..
مشتاق ِ دونستن لحظه به لحظه ی این 5 سال دوری و جدایی ..
همونطور که بازوم و نوازش می کرد گفت: یادمه بهت گفته بودم اونا رو جمع کردم تو انبار....اون موقع از نفرت..از کینه..از هرچی حس ِ بد ِ تو دنیا پر بودم و تنها به دنبال انتقام..واسه اینکه آروم بشم..
فکر می کردم راهش اینه..رسمش همینه....که جونشون و بگیرم..که زجرشون بدم...که تلافی این همه سال بدبختیم وسر اونا خالی کنم..
از دید من مقصر بودن....فکر می کردم وقتی پیداشون کنم و بکشونمشون یه جا با همون چهره های ه*و*س باز و کریه مواجه میشم..همونطور که اون شب تو اتاق شاهد بودم اونم جلوی مادرم.....
ولی نبودن..اونا دیگه ادمای سابق نبودن....جالبه..حتی یکیشون حاجی شده بود و حاج اقا صداش می زدن..می گفت رفته مکه..توبه کرده....یکیشون بازنشسته و اون یکی تو کار بازار و یکی بساز بفروش و....
باورم نمی شد توی این 10 سال و این همه تغییر؟؟!!..من امارشون و داشتم ولی فقط امار کارهایی که می کردن اونم فقط تو محیط کار نه بیشتر..می گفتم اینا همه ش دروغ ِ ..کلک ِ واسه فرار کردن از گذشته ولی نبود..
اونجا پدری رو دیدم که به خاطر ابروی دخترش گریه کرد..پدری رو دیدم که به خاطر خودکشی دخترش نفرین کرد..ولی هیچ کدوم از دخترا اسیب جسمی ندیده بود..فقط روحا ..روحا داغون شده بودند..
به حرفاشون گوش کردم..گذاشتم بگن..زار بزنن..بگن از گذشته فاصله گرفتن و دیگه کاری باهاش ندارن..دیگه اون ادمای پر ابهت و مغرور گذشته نبودن..با دیدن ظاهر مفلوک و شکست خورده شون ارضا شدم..حس انتقامم ارضا شد وقتی دیدم که اینطور به زانو در اومدن اونم زیر شلاق ِسرنوشت....پس انتقامم و گرفته بودم..دیگه کاری باهاشون نداشتم..ولشون کردم..می دونستم ممکنه بعد از این مقابلم قرار بگیرن..حالا که فهمیدن من کیم واسه م شر درست کنن ولی از همه شون یه آتو داشتم..مخصوصا صدر که عین سگ ازم می ترسید..فهمیده بودن من کسی نیستم که بشه اونو دست کم گرفت..همین اونا رو تا سر حد مرگ می ترسوند و برای من تا همین حد کافی بود..

مکث کرد و با یه نفس عمیق گفت:می دونم پلیس یه چیزایی رو برات گفته ولی نه همه ی حقیقت و ..حقیقت از زبون اونا یه چیز ِ و از زبون من یه چیز ِدیگه..اونا اونچه که دیدن و گفتن ..و منم اونچه که دیدم و شنیدم و میگم..
حقیقت همینی ِ که می خوای بشنوی دلارام....اون ادمی که تو ماشین بود و پرت شد ته دره ِ من نبودم..کیوان کنارش بود ولی آرشامی که همه با چشم دیدن و شهادت دادن که تو ماشین بوده و اتیش گرفته من نبودم..اونی که مدارک آرشام و همراهش داشت من نبودم..
همه ی این حقه ها زیر سر ارسلان و شایان بود..مخصوصا ارسلان....وقتی با شایان درگیر شدم و صدای گلوله بلند شد پلیسا اونجا رو محاصره کردن..کیوان با اونا همکاری می کرد اینو هم من می دونستم هم شایان..
واسه ش بد تموم شد..بهش گفتم خودت و بکش کنار دردسر درست نکن ولی قبول نکرد..گفت «راهش همینه نه اونی که تو فکر می کنی»..قبل از اینکه اون همه اتفاق بیافته شاهد کشته شدن شکوهی بودم..اونم با چاقویی که افراد شایان گذاشتن بیخ گلوش و جا در جا شاهرگش و زدن..گفتن «ببین که با زیر دست وفادارت چکار می کنیم»..
بتول خانم..کسی که تو خونه م حکم بزرگتر و داشت و با اینکه یکی از خدمتکارام بود ولی با بقیه فرق داشت..درسته..جدی رفتار می کردم همیشه با غرور جلوشون می ایستادم ولی بازم همونطور که به بی بی احترام میذاشتم حرمت ِ اونو هم نگه می داشتم....
قلبش ناراحت بود ودر اثر شوک شدیدی که بهش وارد شده بود سکته کرد..اصلا واسه شون مهم نبود..جون دادنش و دیدن و هیچ کاری نکردن..دیدم و سوختم و دم نزدم.. گذاشتم به وقتش..قصد اونا هم عذاب کشیدن من بود..
وقتی اسم تو رو از زبون شایان شنیدم ظرفیتم تکمیل شد..خشم سراسر وجودم و پر کرده بود و با همین خشم هجوم بردم سمتش و با هم درگیر شدیم..ادماش منو بردن تو یه اتاق و کیوان پیشم نبود..
یه نفر و از نظر چهره تا حدودی شبیه به خودم، توی اتاق دیدم..با گریم! ....اینکار مختص ِ خود شایان بود که تو خیلی از خلافای سنگینش واسه گمراه کردن پلیس انجامش می داد!...............
نوچه های شایان 7 نفر بودن و من 1 نفر..هر جوری بود خواستم از دستشون خلاص شم ولی نشد..کتم و از تنم در اوردن..اون مرد یه شلوار همرنگ شلوار من پاش بود ولی رنگش کمی تیره تر..کتم و تنش کرد و عینک افتابیم و به چشماش زد..تموم مدارکم و ازم گرفتن خواستن گردنبد و باز کنن که باهاشون درگیر شدم..یکیشون با ضربه ای که به گردنم زد گیجم کرد ..اونام از این فرصت استفاده کردن..
بیهوش نبودم ولی حسی هم واسه مبارزه نداشتم..اون مرد که مشابه ِ من گریم شده بود چند جای صورتش خون آلود بود که مثلا کتکش زدن اونم جای من....
فرستادنش بیرون و همون موقع صدای شلیک از پشت ساختمون اومد، کار پلیسا بود..اون ادما منو با خودشون از در پشتی بردن بیرون..دقیقا از جایی که پلیسا از محلش باخبر نبودن..ارسلان سر دسته شون بود..ولی خب بعد از اینکه منو منتقل کردن چند دقیقه بعد ارسلان هم رسید..خیلی ماهرانه از دست پلیسا فرار کرده بود..
همه چیزو بهم گفت..اون مردی که جای من رفته بود و با پول خریده بودنش..کیوان هم گول حقه ی این پست فطرتا رو خورده بود..جوری برنامه ریزی کرده بودن که صحنه ی اتیش سوزی کاملا طبیعی به نظر برسه و پلیسا فکر کنن که من مرده م..
ادمای ارسلان منو بردن بالای یه صخره و دستام و باز کردن و نقاب از صورتم برداشتن..با دیدن صورت ارسلان و اون پوزخند مسخره رو لباش بدون اینکه کنترلی رو خودم داشته باشم بهش حمله کردم..ادماش منو نگه داشتن و اون کثافت هم سواستفاده کرد و با مشت و لگد افتاد به جونم....با هر مشت و ناسزا پی به خشم و نفرت بی اندازه ش می بردم..اون هیچ وقت دوست من نبود..
می گفت این تلافی ِ تموم اون حقارتایی ِ که به خاطر من از هر بی سر و پایی دیده و شنیده....به نوچه هاش گفت ولم کنن..جونی تو پاهام حس نمی کردم ..زانو زدم..لب پرتگاه بودم..پایین دره پر بود از درختای کوتاه و بلند ولی شیب زیادی نداشت..
تو چشمام زل زد و فریاد کشید:«ازت متنفرم کثافت..اینجا دیگه اخر ِ راهه..نگاه کن..ببین کی داره اخر زندگیت و رقم می زنه..مـن..خیلی دردناکه اره..خیلی»..قهقهه زد: «امروز با دستای من به درک واصل میشی..کی می تونه باور کنه؟»..
از رو زمین بلند شدم ..اون که دید شل و بی رمقم فکر کرد نمی تونم کاری کنم ولی با مشتی که محکم بود و کاملا پیش بینی نشده به عقب پرت شد..کسی کاری نکرد چون ارسلان بهشون اشاره کرد جلو نیان..خون گوشه ی لبش و پاک کرد و با پوزخند اومد سمتم..اماده ی هر حرکتی از جانب ارسلان بودم که ماهرانه چرخید و با پشت پا به صورتم لگد زد..اگه پشتم دره نبود می تونستم تعادلم و حفظ کنم ولی با اون حرکت نفهمیدم چی شد که به عقب پرت شدم و......


لرزی که ناگهانی افتاد تو تنم و حس کرد..تنگ منو کشید تو بغلش و رو موهام و بوسید: خودم و بین زمین و هوا معلق دیدم..فریاد بلندم تو دل کوه پیچید..با دیواره ی صخره برخورد می کردم و به پایین کشیده می شدم..به هر چی که می تونستم چنگ زدم ..و همین تقلا کردنا سرعتم و کم کرد ..هیچ حسی تو دست و پام نداشتم..افتادم لا به لای شاخه های یکی از درختا..درد بدی رو تو پا و دستم حس کردم و زمانی که سرم با یکی از شاخه های بزرگ و خشک درخت برخورد کرد دیگه چیزی نفهمیدم..درست همونجا قبلا به دیواره ی صخره گرفته بود و خونریزی داشت.......

- پس تو............
-- بهت میگم.......
سکوت کرد..منتظر بودم که بگه..اینکه چطور زنده مونده و کی جونش و نجات داده؟!.........................
-- قبل از همه ی این اتفاقا وکیلم رو تمام و کمال در جریان گذاشته بودم..کارای فروش سهام و خونه رو اون انجام داد..خونه ای که تو کیش داشتم خریدار ِ دست به نقد داشت واسه ی همین زود ردش کردم سهام کارخونه رو هم که رو هوا می زدن چندتا از شریکام تو کارخونه همیشه دنبال یه فرصت بودن که براشون جور کردم..می موند اون خونه و کارکنانش که مراحل اخر فروشش بود و سعیدی می گفت پیگیرش ِ..ازم وکالت داشت و پول حاصله رو به حسابم تو سوئیس واریز می کرد..حسابی که هیچ کس جز سعیدی ازش خبر نداشت..حتی شایان.....
سعیدی و چندتا از محافظای سابقم همه چیزو زیر نظر داشتن..بهشون گفته بودم هر اتفاقی که افتاد مداخله نکنن..برام فقط اون مدارک مهم بود که جز خودم هیچ کس از محل نگهداریشون خبر نداشت..دونستنش برای هر کسی خطرناک بود..پای جون خیلیا وسط بود و نمی تونستم رو جون اون ادما همچین ریسکی رو بکنم..
نیاز داشتم تا توی موقعیت مناسب اونا رو، رو کنم..دنبال اطلاعات بیشتر از ارسلان و شایان بودم ولی تموم نقشه های منو نقش بر آب کردن..مدارک مربوط به خودم و که از بین برده بودم و پلیس بدون مدرک دستش به جایی بند نبود ..همیشه حکم یه مهره ی مخفی رو تو گروه شایان داشتم..کسی خارج از گروه از کارای من خبر نداشت، چه برسه به پلیس ها....اون کارایی که من برای شایان می کردم و هر کس دیگه ای هم می تونست انجام بده منتهی من با نفوذی که توی گروهش داشتم خیلی راحت رد گم می کردم و همین حضور نامحسوسم باعث می شد پلیس از وجودم و کارایی که می کردم باخبر نشه.... اون زمان فکر می کردم همیشه این منم که برنده م ولی اینطور نشد...........
ارسلان و ادماش سریع اونجا رو ترک می کنن که یه وقت سرو کله ی پلیسا پیدا نشه..می دونستن با پرت شدنم اونم از یه همچین ارتفاعی مرگم حتمی ِ ....
سعیدی که از دور مراقب اوضاع بود وقتی می بینه ارسلان همچین نقشه ای رو ریخته می ترسه و جلو نمیاد..مطمئنا هر کس دیگه ای هم جای اون بود همینکارو می کرد..افراد زبده و تعلیم دیده ی ارسلان کجا و افراد من که تنها چندتا محافظ شخصی بودند کجا..ارسلان اینجا کارش و خوب بلد بود....


نفس عمیق کشید..دستم و رو سینه ش حرکت دادم و نوازشش کردم.....
--وقتی چشم باز کردم که تو بیمارستان بودم..احساس سنگینی تو سرم و سوزش چشمام حتی یه لحظه دست از سرم بر نمی داشت..هیچ چیز و به یاد نمیاوردم..حتی اسمم و..حتی مردی که کنارم نشسته بود و می گفت وکیلم ِ ..
2 هفته تو بیمارستان بستری بودم..می گفتن 1 هفته ش و تو کما به سر بردم..دست و پام شکسته بود و به زور راه می رفتم..سرم درد می کرد..یه شب و بدون قرص و دارو نمی تونستم سر کنم....سعیدی منی که حتی هویتم و فراموش کرده بودم و با خودش برد خونه ش..اونجا با خواهرش مهناز و خواهرزاده ش امیر اشنا شدم..کم کم شدم جزوی از اون خانواده..با تموم محبتایی که می دیدم بازم تو خودم بودم..احساس می کردم یه چیزی تو زندگیم کمه..تو ضمیر ناخداگاهم به دنبالش می گشتم که این جای خالی رو چی می تونه پر کنه؟..یا حتی کی؟!......................
جز تصویر یه دختر که چند شبی، خواب و خوراک و ازم گرفته بود..می فهمیدم با دیدنش اونم تو خواب نمی تونم بی خیالش بشم..واسه م یه رویا بود که کم کم با دیدنش روی دیوار اتاقم به واقعیت تبدیل شد..تا اون موقع حتی نمی دونستم می تونم نقاشی کنم..ولی یه روز بی اراده اینکار و کردم..اول رو کاغذ..وقتی به خودم اومدم که چشمام با دو تا چشم خندون وشیطون رو کاغذ گره خورد..مات اون یه جفت چشم شدم..جوری که دقت نکردم من نقاشی بلدم!..
اون تصویرو رو دیوار پیاده کردم..تازگی از امیر گیتار زدن و یاد گرفته بودم وهر وقت می خواستم تمرین کنم جلوی تصویر اون دختر می نشستم و تا زمانی که زل نمی زدم تو چشماش دستای سرد و لرزونم رو سیم های گیتار کشیده نمی شد.....به سیگار روی اورده بودم....اگه نمی کشیدم انگار یه چیزی گم کرده باشم همونطور سرگردون دور خودم می چرخیدم و عصبی می شدم......
بیتا دخترخاله ی امیر دختر شاد و شیطونی بود..نمی دونم چرا ولی اون موقع که تو فراموشی بودم شیطنتاش منو عجیب یاد یه نفر می نداخت..یکی که باهاش غریبه نبودم..به خاطر همین ناخداگاه می رفتم تو خودم و از اون جمع دوستانه فاصله می گرفتم..........................

بیتا و استادش اقای رحیمی تو بهبودیم خیلی کمک کردن..هر خوابی که می دیدم..حتی اونایی که بیش از اندازه شبیه به واقعیت بود رو با دکتر درمیون می ذاشتم..تموم تلاشم رو این بود که هر چه زودتر حافظه م و به دست بیارم..
سعیدی می گفت قبلا ازدواج کردم و من می گفتم امکان نداره..می گفت نمی دونه اون دختر کجاست و من هر شب و هر روز به این فکر می کردم که اون دختر کیه؟..اونو به تصویر رو دیوار ربط می دادم..و همین تصویر کمک کرد حافظه م و به دست بیارم..تو توی خوابم بودی..توی تموم اتفاقات زندگیم..و دیدن همین صحنه ها و حوادث کم کم حقایق و پیش روم پررنگ کرد..
اون زمان که تحت نظر پزشک بودم تازه ناراحتی قلبی پیدا کرده بودم و از اون جهت هم به اصرار امیر و بیتا تحت درمان قرار گرفتم..ولی وقتی حافظه م و به دست اوردم و دیدم نیستی..دیدم رفتی..دیدم که دیگه نمی تونم پیدات کنم و بدتر از همه اینکه دستم به هیچ جا بند نبود حتی پلیس.. دیدم و شکستم ..گفتم دیگه این زندگی رو نمی خوام..دکتر گفت سیگار کشیدن بیش از اندازه م و شوکی که بهم وارد شده بیماری قلبیم رو تحت شعاع قرار داده و این نشونه ی خوبی نیست..
حتی وقتی جواب آزمایش و دیدم و از زبون دکتر شنیدم که بیماریم تو چه مرحله ای ِهیچ حسی بهم دست نداد..اینکه شانس زنده موندم کم ِ ..
اون موقع ارزو کردم قبل از مرگم فقط یه بار تو رو ببینم..سیگارم و کم کرده بودم تا بیشتر زنده بمونم..اونم به خاطر دیدن دوباره ی تو..که این شانس و به خودم بدم..هر چند گناهکار بودم..لایق زندگی نبودم..خودم و داشتم مجازات می کردم..به خاطر تموم اون کارهایی که انجام دادم لایق این عذاب کشیدن ها بودم....به خاطرهمین به زندگیم فکر نمی کردم وقتی پیدات کردم که تو شدی همه ی زندگیم ولی دیگه دیر شده بود..دیگه زمانی واسه موندن نداشتم..


به پهلو دراز کشیدم و از تو بغلش اومدم بیرون..نگاهمون تو چشمای هم بود..اون گرفته و من تشنه ی جملاتی که به زبون می اورد........
-- خواستم تو رو از خودم دور کنم و به زندگی و خوشبختی نزدیک..ولی نمی دونستم دوباره دارم راه و اشتباه میرم و این مسیر اونی نیست که می خواستم..هر کار می کردم جلوی خودم و بگیرم..حساسیتام و نشون ندم و به فرهاد بی توجه باشم می دیدم نمیشه..نمی تونم....اینکه بدونی داری عذاب می کشی و بازم خودت و به سمت اتیش سوق بدی خیلی سخته..مثل تو هر ثانیه هزار بار جون دادن ِ .........................


اخماش رفت تو هم..دستم و گرفت.......
-- اون روز که فرهاد دستت و گرفت وگفت با هم نامزدین پام و اوردم بالا تا بیام سمتتون و بگیرمش زیر باد مشت و لگد و بزنم تو دهنش و بگم خفه شو بی همه چیز که نگاهت و محو زندگی ِ من کردی....اون چشمایی که عاشقانه زل زده بود به تو رو می خواستم با همین دستام در بیارم و وجودش و از هستی ساقط کنم ولی تیر کشیدن قلبم بهم نهیب زد..واسه دهمین بار..صدمین بار..هزارمین بار تو گوشم داد زد خودت همین و می خواستی..دیگه چرا ولش نمی کنی لعنتی؟....
اگه می موندم قلبم دووم نمیاورد و دردش و رسوا می کرد....پس رفتم..با اون حالم سوار ماشین شدم و از اون ویلایی که عمر و زندگیم و توش جا گذاشته بودم دور شدم....رفتم کنار دریا..تا جون داشتم داد زدم..تا رمق تو تنم بود فریاد کشیدم ..از خدا به خودش شکایت کردم..که چرا داغونم؟..چرا دیگه مثل گذشته نمی تونم قوی باشم و رو پام بایستم؟..چرا نمی تونم تو رو داشته باشم؟..چرا نمی تونم با خیال راحت دستات و بگیرم و تو چشمات زل بزنم و بگم ارومم؟....بهش گفتم نفس و از تو سینه م بگیر ولی زندگیم و نه..زندگیم تو بودی....واسه ت انگیزه داشتم ولی از طرفی گناهکار ِ این قصه من بودم..


چند تار از موهام و گرفت تو دستش و نوازش کرد..و با یه لبخند کمرنگ گوشه ی لباش که از روی غم بود ادامه داد:می دیدم این عذاب واسه منه..می دیدم این عذاب ثمره ی گناهان ِ منه و نمی خواستم تو رو هم تو این عذاب شریک کنم....وقتی برگشتم خونه تو حیاط که بودم سنگینی نگاهت و با تموم وجود حس کردم..چشمم که به چشمای نگرانت افتاد دلم گرفت..از خودم بدم اومد، منی که باعث آزارت بودم نه آرامشت..ناخواسته تو رو هم با خودم شکنجه می کردم..
همون موقع که نگاهت و دیدم فهمیدم هرکاری کنم بازم تو توی زندگیم هستی..چون نه خودم می خوام که نباشی و نه خودت راضی می شدی که بری و به این جدایی دامن بزنی..
.........................

تو چشمام نگاه کرد..با پشت انگشت اشاره ش گونه م و نوازش کرد و اروم گفت:فکر می کردی که نمی دونستم؟ تو منو فقط آرتام صدا می زدی در حالی که قلبا می دونستی من آرشامم..به زبون میاوردی که منو نمی شناسی و باهام غریبه ای ولی چشمات عکس تموم گفته هات رو فریاد می زد..
پیشنهاد رفتن به روستا از من بود..واسه اینکه یه موقعیت جور شه و بهت بگم ..ولی نه از موندن..از رفتن..
می خواستم این تیر شکسته رو تو تاریکی رها کنم ولی به جای هدف، قلب خودم و نشونه گرفته بودم..اون روز وقتی تو قبرستون فهمیدم تا حالا سر اون قبر کذایی نرفتی نمی دونی چقدر خوشحال شدم..یه حالی بهم دست داد که قابل وصف نبود....ولی تو قبل از اینکه شاهد نگاهه گرم و پر از اشتیاق من باشی گذاشتی رفتی..من هیچ وقت اون آهنگ و تو جمع نمی خوندم..ولی اون شب فرق داشت..اون شب شبی بود که بهونمم کنارم نشسته بود..همونی که بهونه ی این آهنگ و ترانه بود....
ولی بازم غرورم اجازه نداد بهت نزدیک بشم و با نگام ازت دوری می کردم..اما صدای تپش های قلب ضعیفمم با صدای آهنگ هم ترانه شده بود ..و این فریاد دلم بود..با تموم وجود توی خط به خط ِ اون آهنگ..


خودش و کشید سمتم..به پشت خوابیدم..یه دستش و گذاشت زیر سرش و خیره نگام کرد........
--وقتی گذاشتی رفتی دنبالت اومدم..نتونستم اون یه جفت چشم بارونی رو طاقت بیارم..ولی حالم بد بود.......
چشماش و باریک کرد و از ته دل آه کشید: وای وای وای که چقدر سخت بود خودم و جلوت نبازم و به زانو در نیام..بغلت که کردم باید قلبم درد می گرفت ولی اینطور نشد..دستت که به پشت چشمام خورد اروم شدم..یه ارامش خاص و تکرار نشدنی..تو بغلم که خوابت برد سریع رسوندمت تو کلبه.......

خم شد رو صورتم و رو لبم و ریز بوسید..بدون اینکه بین صورتامون فاصله ایجاد کنه از همون نزدیک تو چشمام زل زد و زمزمه وار گفت: دیگه بقیه ش و لازم نیست بگم..می دونم که خودت می دونی....اونجا توانم و ازم گرفتی..دیگه دستم پیشت رو شده بود....دست آرشام..پیش یه دختر شیطون و وحشی رو شده بود..خیلی حرف ِ ها..

خندیدم....معترضانه گفتم: من وحشی َم؟!..
یه تای ابروش و انداخت بالا و از گوشه ی چشم نگام کرد: نیستی؟!....
با لبخند نگاش کردم....سرش و تکون داد و همونطور که با موهام بازی می کرد گفت: الان شاید نباشی..ولی قبلا یه دختر وحشی و گستاخ و بی پروا بودی که همین بی پروایی هات تونست نظرم و به تو جلب کنه..
با لبخند گفتم: یه چیزو نگفتی............................
--چی؟!...........................................
- یادمه عکسمم با خودت برده بودی..اون و چکار کردی؟!..
سرش و تکون داد و گفت: اره ..ولی وقتی خواستم برم پیش شایان با خودم نبردم..همراهه اون مدارک یه جا مخفیشون کردم..موبایلمم همونجا بود..وقتی حافظه م و به دست اوردم مدارک و تحویل پلیس دادم..بعد از اینکه خیالم از اون مدارک راحت شد پیگیر ارسلان و شایان شدم.... یادته گفتم نفر دهم این بازی پدرم ِ ؟..کسی که نه می دونستم کیه و نه ازش نشون یا عکسی داشتم....
-اره خوب یادمه..چطور؟!....
اخماش و کشید تو هم..
با یاد اوریش نگاهش و غم پر کرد..ولی صداش هنوزم جدی بود..
--یکی از نوچه های منصوری یه پاکت به دستم رسوند..منصوری فهمیده بود دارم بر علیه ارسلان یه کارایی می کنم و از این بابت خوشحال بود..ولی اونم یکی مثل شایان، واسه م فرقی نداشت..توی اون پاکت از پدر واقعیم گفته بود..از کامران شایان..برادر همایون و کامبیز شایان..حرفاش با سند و مدرک بود..مدارکی که ثابت می کرد اون پدرمه..عکساش با مادرم....حتی تموم نامه های اونا رو برام فرستاده بود..همراهه ادرس و نشونی کامران..
وقتی تحقیق کردم فهمیدم تمومش حقیقت داره..من پسر کامران بودم..کسی که برادر شایان و عموی ارسلان بود..


پوزخند زد..تلخ و عاری از احساس.......
-- نمی تونستم باور کنم..شوک بدی بود..اینکه این همه سال خودم و از تهرانی ها می دونستم و حالا از خون ِ شایان ها بودم..منصوری گفته بود که با پدرم دوستای صمیمی بودن..اینکه شاهد عشق بین کامران و مادرم بوده..می گفت خیلی وقته دنبالمم ِ که این مدارک و بهم بده ولی خب بعد از اون اتفاق دیگه اثری از من پیدا نکرده..
پدرم به زمان الان تا 8 سال پیش زنده بود ولی اینجا زندگی نمی کرد..تو فرانسه.. تو تنهایی وغربت........تا اینکه در اثر این بیماری جونش و از دست میده....منصوری روزای اخر عمرش و می گذروند و رو ویلچر گوشه نشین شده بود..گفت قبل از مرگم باید این راز و بهت می گفتم..گفت کامران ازم خواست هیچ وقت بهت هیچ حرفی از هویت واقعیت نزنم ولی تو باید بدونی که کی هستی..تو هم یکی هستی مثل شایان و واسه همین همیشه ازت متنفر بودم چون زیر دست اون عوضی بزرگ شدی و جلوی من قد علم کردی..گفت پدرت هیچ وقت مثل شایان نبود....می دونستم با گفتن حقایق هنوزم سعی داره منو ازار بده..این مرد بازم داشت تو لباس گرگ نقش بازی می کرد....
اون اوایل که فهمیده بودم برام اهمیت زیادی داشت ولی کم کم همه چیز و فراموش کردم چون تو رو پیدا کردم..
خیلی جالبه، زندگیم شده بود مثل یه پازل.. که یه قسمتش و گم کرده بودم و.. تو اون قسمت ِ گم شده م بودی..
کنارم بودی اما....نمی تونستم تو رو برای همیشه داشته باشم..چقدر سخت بود و این عذاب و با تموم وجود حس کردم..وقتی نداشتمت خودم و با گل های یاس سرگرم می کردم و اگه هفته ای 4 روز به امیر اینا سر می زدم بیشتر محض خاطر اون گلا بود..
مهناز خانم و مثل مادرم می دونستم و امیر و مثل برادرم..وقتی قرار شد هویتم و ازت مخفی کنم شدم آرتام..این پیشنهاد امیر بود که اسم برادرش و انتخاب کنم ..//////////////////////////////////////////////

- ارسلان چی؟..چطور پاش تو زندگیمون باز شد؟..
-- ارسلان از خیلی وقت پیش دنبال من بود..حتی وقتی هنوز تو رو پیدا نکرده بودم..اون زمان هم حس می کردم یکی همیشه سایه به سایه دنبالم ِ ولی نمی دونستم اون ادم ارسلان ِ ..فکر می کردم مرده..اون موقع که دنبالش بودم بهم گفتن کشته شده..ولی زنده بود.. و دنبال یه موقعیت مناسب که بهم ضربه بزنه....حتما وقتی تو رو دیده نقشه ش و عوض کرده..

به پشت رو تخت دراز کشید و دستاش و رو سینه ش قلاب کرد..نگاهش به سقف بود و نگاهه من به لباش..
--اونم گرگ بود..یه گرگ زاده..نتونست عوض شه..نخواست که تغییر کنه..حاضر بود به هر ریسمون ِپوسیده ای چنگ بزنه فقط بتونه منو شکنجه کنه..حرص و طمع چشماش و کور کرده بود..وجودش پر بود از نفرت و کینه......
سرش و چرخوند سمتم و نگام کرد..و با یه مکث کوتاه گفت: منم یه روز جای اون بودم ولی ارسلان نبودم..اگه راه و رسم اونا رو قبول داشتم الان اینجا نبودم..

با لبخند سرم و تکون دادم..موهام و از تو صورتم کنار زدم و گفتم: اقای سعیدی کجاست؟!..تو این مدت ندیدمش..
-- آلمان زندگی می کنه، پیش پسرش..ولی تا چند ماهه دیگه بر می گرده.......

چشمای خمارم و که دید لبخند زد و گفت: دیگه خوابت گرفته آره؟..
-اوهوم....
و صورتم و تو بالشت فرو کردم..نرم بود....با شنیدن صداش نگام چرخید روش......
--بیا اینجا.......
به اغوشش اشاره کرد..لبخند زدم و گفتم: نچ..نمیشه..
با تعجب گفت: چرا؟!..نترس گازت نمی گیرم.......
خندیدم: نه اخه می ترسم نصف شب حالم بد شه..دقیقا دم سحر که میشه به هر چی بو اطرافم ِ حساس میشم..چه عطر و گل، چه تن و بدن تو و حتی خودم..........................................
-- پس به خاطر همینه که این مدت با فاصله ازم می خوابیدی؟!..
- دقیقا....ولی دکترم می گفت چند ماه اول اینجوری ِ کم کم خوب میشم..البته الان خیلی بهترم تا 1 ماه پیش که صبح ها نمی تونستم تکون بخورم..
دستش و گذاشت زیر سرش..هر دو به پهلو خوابیده بودیم.....
سکوت بینمون چشمام و سنگین کرد..انقدر بهم خیره شد و با نگاهش صورتم و نوازش کرد که نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد..
یه خــواب پر از آرامـــش.......

 

رفت جلوی آینه..داشت یقه ی پیراهنش و درست می کرد....
دلخور گفتم: می خوام بدونم چی میشه باهاش حرف بزنم؟!..
اخماش و طبق معمول کشیده بود تو هم..یه نگاهه جدی هم چاشنیش کرد و تو همون حالت که کتش و می پوشید گفت: دلارام یه بار گفتم نه بگو خب..این قضیه از نظر من منتفی ِ ..
لجم و در اورده بود..دستم و به کمرم گرفتم و اروم از رو تخت بلند شدم: ولی این نظر تو ِ نه من!..فرهاد مثل برادر ِ منه دوست دارم سر و سامون بگیره!..کی بهتر از بیتا؟!..با وقار..متین..فهمیده..درست مثل فرهاد....
یه کم از عطر همیشگیش و زد به گردنش و کمی هم به مچ دستش....و در حالی که ساعت مچیش و می بست با همون حالت قبل که حالا جدی تر هم شده بود گفت: من دارم میرم..همه چیز و به بی بی سپردم، تا نیم ساعت دیگه می رسه..اگه به چیزی نیاز داشتی بهم زنگ بزن سر راه می گیرم میارم....

جوابش و ندادم در عوض با اخم رومو ازش گرفتم..بی توجه به اخم و تَخم ِ من اومد جلو..و بعد از یه مکث کوتاه خم شد رو صورتم و گونه م و بوسید!..
با کمی ناز سرم و کشیدم عقب....بازوهام و گرفت و سرش و اورد جلو..نگاهه من به پنجره ی اتاق بود و سنگینی نگاهه اون به نیم رخ ِ گرفته ی من..
-- این موضوع این همه برات اهمیت داره که به خاطرش اوقات ِ هردومون و تلخ می کنی؟!..
از گوشه ی چشم نگاهش کردم: اگه اهمیت نداره بذار با بیتا حرف بزنم.....
نرم گونه م و گاز گرفت و با لبخند گفت: چون اهمیت نداره میگم نمی خوام باهاش حرف بزنی..اصلا به ما چه؟!..
//////////////////////////////////////////////////////
با اینکه جای گازش درد نگرفته بود ولی بدخلق شدم و دستم و گذاشتم رو صورتم..
نشستم لب تخت..سکوتش عصبیم می کرد..با سر انگشتام ساتن براق رو تختی رو لمس می کردم....
حضورش و پشت سرم احساس کردم..حتی برنگشتم نگاش کنم..فقط صداش و شنیدم که گفت: عصر که برگشتم در موردش حرف می زنیم..مراقب خودت باش....یادت نره که چی گفتم......
سرم و بلند نکردم..می دونستم از کم محلی متنفره..و حالا اینو از صدای بازدم عصبی نفسهاش می تونستم بفهمم.....یه نفس عمیق کشید و با قدم های بلند بدون خداحافظی از اتاق رفت بیرون....هنوز در کامل بسته نشده بود که سرم و چرخوندم سمتش و خواستم چیزی بگم که....صدای کوبیده شدنش دلم و لرزوند!....
پوفی کردم و چشمام و بستم..بچه تو شکمم لگد زد..چشمام و باز کردم....دستم و گذاشتم روش..
نازش کردم و با لبخند کمرنگی که رو لبام بود زمزمه کردم: شیطونی نکن مامانی..چیزی نیست..فقط یه کوچولو رو اعصاب بابات رژه رفتم..ولی حقش بود نه؟!....
نفسم و دادم بیرون و کمی بلندتر گفتم: آخه بابات چرا اینقد قُد و یه دنده ست؟!....
شکمم منقبض شد..خندیدم....از رو تخت بلند شدم و کنار پنجره ایستادم..

کمرم یه کم درد می کرد..ماه آخر بارداریم بود و طبق گفته ی دکتر این درد های گاه و بی گاه طبیعی بودند!..
از اون فاصله نگام و دوختم به خیابون..تا شاید ماشینش و ببینم..چند دقیقه همونجا موندم..تا اینکه در پارکینگ باز شد و ماشین آرشام با سرعت اومد بیرون!....هنوزم عصبانی ِ ..
تا هر کجا که می شد با نگاهم بدرقه ش کردم!..پرده رو انداختم....
مثل هر روز صبح که تنها می شدم با دخترم حرف می زدم تو همون حالت که داشتم تخت و مرتب می کردم گفتم: بابات خیلی کله شقه....لبخند زدم و ملحفه رو کشیدم رو تخت: ولی به حرفش گوش نکن..اون میگه چشمات به من بره ولی من میگم عاشق چشمای بابا آرشامتم!....
دردم بیشتر شده بود..اخمام و ناخداگاه کشیدم تو هم و نشستم رو صندلی..سعی کردم فکرم و مشغول کنم تا این درد یه جوری از یادم بره!....
////////////////////////////////////////
بچه مون دختر بود..اینو دکترم تو ازمایش سونوگرافی که انجام داد بهم گفت..
رنگ اتاقش و صورتی مات انتخاب کرده بودیم ..لوازم و لباسا و عروسکاشم همه دخترونه بود!..
رفتم تو فکر..به حرفای خودم و فرهاد تو مهمونی دیشب....خونه ی پری اینا دعوت بودیم..امیر از فرهاد هم خواسته بود تو مهمونی باشه..بیتا هم واسه یه هفته همراهه مادرش اومده بود تهران..اونجا چندبار نگاه فرهاد و رو بیتا دیدم و غافلگیرش کردم!..
تا اینکه طاقت نیاوردم و از خودش پرسیدم ..اولش یه کم من و من کرد و خواست از زیرش در بره ولی نذاشتم..وقتی دید چاره ای نداره همه چیز و گفت..اینکه مدتی ِ به بیتا علاقه مند شده!..
خدا می دونه که چقدر خوشحال شدم..دوست داشتم تموم خوبی هاش و یه جوری جبران کنم..

بیتا از همه نظر دختر خوبی بود..و اینکه احساس می کردم نسبت به فرهاد بی میل نیست ..
از دیشب هر چی به آرشام میگم بذار با بیتا حرف بزنم میگه نه به ما ربطی نداره..فرهاد اگه انقدر رو تصمیمش مصر ِ بره جلو و مرد و مردونه بگه که بیتا رو می خواد، دیگه چرا تو واسطه شی؟!....
ولی فرهاد برادرم بود..نمی تونستم نادیده ش بگیرم..ولی آرشام هم هنوز همون آرشام مغرور و یه دنده ای بود که هیچ حرفی جز حرف خودش و قبول نداشت!..اما بالاخره راضیش می کنم..هرطور که شده.......

صدای زنگ در و که شنیدم به خودم اومدم..
بی بی بود با لبخند اومد تو و صورتم و بوسید..
--ای وای مادر چرا تنت سرد ِ ؟!..
- نمی دونم بی بی..کمرمم خیلی درد می کنه!..
کمکم کرد بشینم رو مبل..چادرش و برداشت و نشست کنارم..
دستم و تو دستش گرفت و مهربون گفت: دخترم حتما فشارت افتاده..رنگ به رو نداری..دلتم درد می کنه؟!..//////////////////////////////////////
سرم و تکون دادم: آره ..زیر دلم......
نگران شد: خدا مرگم بده دختر..این ماه باید بیشتر مراقب باشی..
-دور از جونت بی بی....آخ..ای بی بی....بی بی.......
با دردی که یهو زیر دلم پیچید دستم و به شکمم گرفتم و خم شدم..بی بی بنده خدا که هول شده بود با ترس گفت: یا فاطمه زهرا..دلارام..دلارام..آروم باش دخترم..
از درد گریه م گرفته بود: نمی تونم بی بی..فکر کنم وقتش ِ ..خیلی درد دارم!..
با اینکه از سنش بعید بود ولی تر و فرز از جاش بلند شد و رفت سمت تلفن..نگران بود و دستاش می لرزید....
چشمام و بستم و سرم و به مبل تکیه دادم..

--الو....پسرم هر جا که هستی زود بیا خونه زنت حالش خوش نیست....نه مادر نگران نشو انگار وقتش ِ باید برسونیمش بیمارستان....باشه..باشه ....فقط مواظب باش هول نکنی مادر تو جاده بلا ملا سر خودت بیاری....خدا پشت و پناهت....
لای پلکام و باز کردم..بی بی گوشی رو گذاشت رو تلفن و رفت سمت اتاق: لباسات و میارم بپوش..الان شوهرت می رسه میریم بیمارستان!..
نای حرف زدن نداشتم..ضربان قلبم رفته بود بالا و رو پیشونیم و پشت لبم عرق سرد نشسته بود..درد هر چند دقیقه یه بار می گرفت و ول می کرد..و خدا می دونه که وقتی می گرفت چقدر درد می کشیدم و لبمو می گزیدم تا صدای جیغ و ناله م بلند نشه!....

به کمک بی بی لباسام و پوشیده بودم ..
صدای چرخش کلید تو قفل و بعد هم در با شتاب باز شد و هنوز خودش تو درگاه ظاهر نشده بود که صدای دادش تو خونه پیچید: بی بی..بی بی دلارام کجاست؟!....
بی بی دوید سمتش و گفت: پسرم آروم باش اتفاقی نیافتاده که..خداروشکر حالش خوبه فقط درداش نزدیک شده، بجنب....
آرشام بدون توجه به حرفای بی بی با دیدن من که ولو شده بودم رو مبل دوید سمتم و با نگرانی دو زانو رو زمین نشست..دستم و تو دستش گرفت وسرماش و حس کرد....
تند بغلم کرد و به مخالفتای من که می گفتم:« نکن واسه ت خوب نیست» بی اعتنا بود....
تو ماشین بودیم..اینبار که دردم شروع شد دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و با گریه ناله می کردم..مثل مار به خودم می پیچیدم و بی بی زیر گوشم دعا می خوند و لرزون فوت می کرد تو صورتم....با پر ِ چادرش آروم صورتم و باد می زد..
از تو کوره ی آتیش بودم ولی تنم سرد بود!....چشمام بسته بود و قطرات داغ اشک صورت یخ زده م رو می شست و گرمای اونام نمی تونست سرمای تنم و از بین ببره....

بی بی با بغض گفت: بچه م داره می لرزه..تنش سرد ِ می ترسم فشارش از اینم بیاد پایین تر..حالش خوب نیست پسرم تو رو خدا یه کاری کن!....
سرعت آرشام زیاد بود..صدای اونم می لرزید: هولم نکن بی بی..چیزی نمونده الان می رسیم..زنگ زدم به دکترش گفتم داریم میریم بیمارستان.....
و از پنجره رو به ماشین جلویی که آروم حرکت می کرد و جلوی آرشام و گرفته بود داد زد: مرتیکه بکش کنار..این همه بوق می زنم مگه کری؟..بکش کنار بت میگم!..
نفهمیدم یارو چی گفت ولی آرشام تا راه واسه ش باز شد پاش و گذاشت رو گاز......
حالم به قدری بد بود که نفهمیدم چطور رسیدیم بیمارستان و منو بردن بخش زایمان......
********************************

« آرشام »

کلافه تو موهام دست می کشیدم و طول و عرض راهرو رو قدم می زدم....تو حال خودم نبودم..موقعیت جوری نبود که به خودم مسلط باشم..
یکی از پرستارا که از اتاق اومد بیرون بی اختیار سرش داد زدم: یکی تو این خراب شده نیست جواب منو بده؟!..
با اخم گفت: چه خبرته آقا بیمارستان و گذاشتی رو سرت؟..کارایی که گفتم و انجام دادید؟....
به اتاق اشاره کردم: دادم دکترتون برد تو....یکیتون یه جواب درست وحسابی نمیده..زنم حالش چطوره؟!..
سکوت کرد....همون موقع خانم دکتر از اتاق اومد بیرون و گفت: چه خبره؟..چرا داد می زنی اقای محترم؟!..مگـ........
توپیدم: حوصله ی شنیدن حرف اضافه رو ندارم خانم فقط بگو زن من حالش چطوره؟....

بهش برخورد و اخماش و کشید تو هم..ولی صدای من انقدری بلند و جدی بود تا همونی رو بگه که به خاطرش رو اعصابم کنترلی نداشته باشم..
آروم گفت: شما صداتون و بیارید پایین تا من جوابتون و بدم..خانمتون حالش خوبه ولی بچه تو وضعیت نرمالی نیست..جز عمل سزارین راهه دیگه ای نداریم..
تو شوک بودم..
- یعنی چی؟!..یعنی چی که بچه حالش خوب نیست؟!..زنم چی؟..دلارام که.........
-- گفتم که حال خانمتون خوبه گر چه اگه عجله نکنید ممکنه جون ایشونم به خطر بیافته..من زایمانش و طبیعی پیش بینی کرده بودم ولی قبلا هم به خودش گفته بودم ممکنه وادار بشیم سزارینشون کنیم 2 ماه اخر بارداریش وقتی مجددا سونو انجام شد اینو بهش گفتم....حالا هم راه دیگه ای نداریم........
- خیلی خب..هر کار که می دونید لازمه انجام بدید....هیچی ازتون نمی خوام فقط جون زنم و نجات بدید....وگرنه........
عصبی گفت: آقای محترم ما به وظیفه مون عمل می کنیم..اینجا جای تهدید و این حرفا نیست!..مجبورم نکنید به حراست خبر بدم که شـ..........

یه قدم رفتم جلو که اونم یه قدم رفت عقب و کنار پرستار ایستاد..انگشتم و جلوی صورتش تکون دادم و جدی و محکم گفتم: شما پای هر چی که می خوای بذار..فقط یه تار مو از سر زنم کم بشه این بیمارستان و با تموم دم و دستگاه و پرسنلش رو سر تک تکتون خراب می کنم.....پوزخند زدم: اون موقع می خوام ببینم کی از وظیفه و این چرت و پرتا حرف می زنه؟!....
به اتاق اشاره کردم و بلند گفتم: حالا برو تو و کارت و انجام بده....مات و مبهوت وایساده بود منو نگاه می کرد که بلندتر گفتم: دِ یالا برو تو..........
ترس و تو نگاهه جفتشون دیدم ..با تک سرفه ای خودش و جمع و جور کرد و بدون اینکه چیزی بگه سریع رفت تو اتاق....

بی بی اومد کنارم و گفت: پسرم آرامشت و حفظ کن به فکر قلبتم باش مادر تازه چند ماهه عمل کردی....این بنده های خدا هم دارن وظیفه شون و انجام میدن چکارشون داری؟!....
به دیوار راهرو تکیه دادم .. گرفته و عصبی گفتم: چی داری میگی بی بی؟ مگه نمی بینی حال و روزمو؟....مکث کردم: امروز ازم دلخور بود..منم تو همون حالت ولش کردم رفتم شرکت....نگرانشم..شاید به خاطر من.........
سکوت کردم..بی بی نشست رو صندلی و گفت: فکرت و مشغول نکن پسرم..این جر و بحثا بین همه ی زن و شوهرا هست..ماهایی که سن وسالی ازمون گذشته میگیم نمک زندگی ِ..جوونای امروزی هم یه کم ناز دارن..باید نازشون و خرید..دلارام خیلی دوستت داره می شناسمش می دونم چیزی تو دلش نیست.........////////////////////////////////////
نفسم و با آه عمیقی بیرون دادم و چیزی نگفتم..فقط سلامتیش برام مهم بود..

بعد از پر کردن فرم رضایتنامه و تشکیل پرونده دلارام و بردن اتاق عمل..می گفتن بچه تو حالتی نیست که طبیعی به دنیا بیاد....
هر دقیقه از فشار فکر و خیال بیشترعصبی می شدم..به هیچ کس خبر ندادم..
تا وقتی یه خبر خوش از این اتاق لعنتی نشنوم حاضر نیستم دل از این راهرو و سکوته سردش بکنم!../////////////////
تا اینکه پرستار لبخند به لب اومد بیرون..
-- تبریک میگم..هم حال خانمتون خوبه هم دختر کوچولوی نازو خوشگلتون!....
نتونستم لبخندم و پنهون کنم..نتونستم چشمام و ببندم و اونا شاهد خوشحالیم نباشن..نتونستم.......
دستم و بردم تو جیبم و به عنوان مژده گونی 10 تا تراول پنجاهی بهش دادم.....
با لبخند گفت: ما هنوز بچه رو نشونتون ندادیم اقای تهرانی.....
-- همین که خبر سلامتیشون و دادید کافی ِ ..کی می تونم ببینمشون؟!..
-- عجله نکنید خانمتون بهوش بیاد منتقل میشن بخش..کوچولوتونم همون موقع پرستار میاره تو اتاق پیش مادرش.......
- الان نمی تونم ببینمش؟!..
-- شما که تا الان صبر کردید این چند دقیقه رو هم تحمل کنید........با اجازه!..
از کنارم رد شد....بی بی با خوشحالی دستش و بلند کرد و گفت: خدایا هزارمرتبه بزرگیت و شکر....
و رو به من گفت: پسرم چشمت روشن..دختر برکت خونه ی پدر و مادر ِ .. نور امید ِ دل پدر و مادر ِ ..خدا خیلی دوستت داشته که خونه ت و پر نعمت کرده مادر....چشم و دلت روشن.......
لبخند زدم و گفتم: من میرم شیرینی بگیرم بیام شما همینجا باش.......
--باشه مادر برو خدا به همرات..فقط پسرم داری میری یه قدر پول صدقه بده.....
سرم و تکون دادم و دویدم سمت راهرو..

3 تا جعبه شیرینی گرفتم و یکی دادم پذیرش و یکی هم به خود خانم دکتر و بقیه رو دادم دست یکی از پرستارا تا تو بخش بین بیمارا و همراهاشون پخش کنه!....
وقتی رسیدم تازه می خواستن دلارام و بیارن تو بخش..
رو تخت می لرزید..رنگش مهتابی تر از همیشه شده بود و دندوناش و رو هم فشار می داد..از درد ناله می کرد ....
با دیدنش توی اون حال و روز نتونستم خودم و کنترل کنم و سر یکی از پرستارا که تو اتاق بود داد زدم: اینجوری میگین حالش خوبه؟!....
--آقا ازتون خواهش می کنم اینجا دیگه داد و قال راه نندازید..لرز و درد از عوارض بعد از عمل ِ ..مشکلی نیست تا چند دقیقه ی دیگه آروم میشن..خواهش می کنم برید بیرون بذارید ما به کارمون برسیم!..

ملحفه ای که تو دستاش بود و کشیدم و گفتم: برو یه پتوی دیگه بیار....
مات مونده بود سر جاش..گفت: ولی.......
--ولی و اما و اگر نداریم خانم، برو یه پتو دیگه بیار بنداز روش این کمه......
با تردید نگام کرد و عصبی رو به همکارش گفت: خانم شکوری برو یه پتوی دیگه بیار....

همون موقع یه تخت چرخدار ِ کوچیک که دورش حفاظ داشت توسط یکی از پرستارا اومد تو اتاق....و نگام برای اولین بار رو صورت نوزادی افتاد که چشماش و بسته بود و صورت کوچولو و سفیدش زیر نور اتاق کمی به قرمزی می زد..
با دیدنش یه حس خاصی بهم دست داد....ولی جرات نداشتم قدم از قدم بردارم و برم سمتش..
پرستار با یه پتوی دیگه اومد تو اتاق و حواسم از رو بچه پرت شد..
قبل از اینکه بندازه رو دلارام از دستش گرفتم و خودم آروم کشیدم روش..لرز تنش کمتر شده بود..خم شدم و جلوی اون همه پرستار پیشونیش و بوسیدم..سرد بود....لباش تکون خورد و اسمم و صدا زد..زیرگوشش گفتم: همینجام دلارام..تو اروم باش!.....

هیچی نگفت..چشماش بسته بود..
پرستار_ آقای تهرانی بفرمایید بیرون چند لحظه.......
نیم نگاهی بهش انداختم و سرم و تکون دادم....
از اتاق رفتم بیرون..بی بی همه رو خبر کرده بود..
رو به امیر گفتم: تو چرا شرکت و ول کردی؟!..///////////////////
امیر_ تا پری بهم زنگ زد خودم و رسوندم!..
پری اومد جلو وگفت: حالش چطوره؟..پرستارا نذاشتن همه مون بریم تو....
- خوبه..تازه می خواستم برم بچه رو ببینم که گفتن برو بیرون!..
امیر خندید: برادر ِ من با این قد و هیکلت رفتی تو اتاق اونم تو بخش زنان خب معلومه بیرونت می کنن .. درضمن اونام دارن کارشون و انجام میدن! شاید ایـ..
پوزخند زدم: تو یکی دیگه دَم از وظیفه شناسی ِ اینا نزن که به اندازه ی کافی امروز شنیدم!..
بی بی _من میرم پیشش..یه نفرو میذارن تو بمونه!....
- چطور؟!..منم که یه نفر بودم......
خندید: مادر تو مردی نمیشه که، درست نیست..
- ولی شوهرشم.....
امیر بازوم و گرفت: آرشام کوتاه بیا....رو به بی بی گفت: شما برو پیشش بی بی......
********************************

« دلارام »

جای بخیه هام درد می کرد..از همه بدتر کمرم بود.....
پرستار هر کار می کرد بچه سینه م و نمی گرفت.. بی بی کمک کرد و با کمک اون بچه نرم سر ِ سینه م و گرفت و با اون لبای کوچولو و سرخش آروم میک می زد و شیر می خورد....
خدایا چه حس خوبی....
یه حس فوق العاده ست..یه حس خاص....حسی که باعث شد دردم و فراموش کنم و نگاهم و به صورت نوزادی بدوزم که مادرش من بودم..تو اغوشم بود و با ملچ و ملوچی که راه انداخته بود قند تو دلم آب می شد....احساس مادر شدن..مادر شدن ِ حقیقی..یه جور حس هیجان..برام تازگی داشت!..

آرشام اومد تو..با دیدن من تو اون حالت جلوی در مکث کرد....لبخند زد..اومد طرفم و بدون اینکه نگاهش و از تو چشمام بگیره خم شد و اول گونه ی من و بعد هم گونه ی بچه رو بوسید....
و با یه لحن بامزه گفت: چه سر وصدایی راه انداخته!....
خندیدم..جای بخیه هام درد گرفت و اخمام جمع شد....
آرشام خواست چیزی بگه که پرستار تو درگاه ایستاد و گفت: همراهاتون می خوان بیان داخل....
آرشام تند برگشت سمتش و گفت: لازم نکرده!.......پرستار تو درگاه خشکش زد که آرشام به من اشاره کرد و گفت:قاطی ِ اون همراها مَردَم هست.......
پرستار که پی به منظور ارشام برده بود سرش و تکون داد .. پشت چشم نازک کرد و رفت بیرون..
بی بی با لبخند رو به آرشام که هنوز اخماش تو هم بود گفت: پسرم امروز کلی به این بنده خداها توپیدی..پرستارا تا اسمت میاد با ترس و لرز اجازه ی ورودت و میدن!..

خنده م گرفته بود ولی جلوی خودم و می گرفتم چون جای زخمم درد می گرفت و می سوخت.....
آرشام کلافه گفت: اعصاب واسه ادم نمیذارن بی بی..یه کدومشون جواب درست وحسابی به ادم نمیدن........
بچه خوابش برده بود و دیگه شیر نمی خورد..بی بی خواست از بغلم بگیردش که آرشام نذاشت و زودتر از بی بی دستاش و اورد جلو..
با لبخند نوزاد و گذاشتم تو بغلش و لباسم و بی بی مرتب کرد....محوش شده بودم..محو کسی که مرد زندگیم بود و بچه ای که ثمره ی این زندگی ِ پر از عشق بود..عشقی که آسون به دست نیومد!..
نگاهه آرشام به صورتش بود..به صورت معصوم و چشمای بسته ی نوزادی که مثل یک شی ء شکستنی و باارزش تو اغوش خودش جای داده بود ..
نگاهش آروم و قرار نداشت..خم شد و صورت نرم و لطیفش و بوسید..انقدر آروم که نتونستم چشم ازش بگیرم....
من و بی بی فقط نگاهمون رو آرشام و حرکاتش بود که ظاهرا سنگینی این نگاه رو حس کرد و برگشت..
با دیدن ما جدی شد و گفت: چیه؟!..بهم نمیاد؟!.....
بی بی خندید و چیزی نگفت ولی من گفتم: اتفاقا خیلی هم بهت میاد..واسه همینم داشتیم نگات می کردیم!..
لبخند زد و همون موقع در باز شد..////////////////
پری و امیر همراه مهناز خانم و لیلی جون اومدن تو......//////////////////////
***************************************
4 تا 6 هفته طول کشید تا کامل جای بخیه ها ترمیم بشه..تو این مدت که دکتر تجویز کرده بود باید استراحت کنم و چیزای سنگین بلند نکنم و بیشتر از مایعات استفاده کنم بی بی و پری یک دقیقه هم تنهام نذاشتن..
تا عصر پیشم بودن و عصر به بعد هم ارشام کنارم بود..با اینکه خسته بود ولی این خستگی رو به روی جفتمون نمیاورد و تو نگهداری بچه کمکم می کرد..
نصف شب نمی ذاشت بلند شم ..با اینکه واسه بچه اتاق مجاور و اماده کرده بودیم ولی نی نی لای لایش و اورده بودیم تو اتاق خودمون..
هیچ کدوم سر اسمش به کسی حرفی نزده بودیم..تا اینکه قرار شد یه مهمونی خانوادگی ترتیب بدیم و اونجا اسم نوزاد رو عنوان کنیم..براش شناسنامه گرفته بودیم منتهی کسی از اسمش چیزی نمی دونست!..
شب مهمونی همه بودن..یه بلوز آستین بلند شیری با یه دامن چین دار بلند همرنگش تنم کرده بودم که تو حاشیه های دامن طرحای جالب و نقره ای رنگی گلدوزی شده بود و وسط بلوزمم به حالت کج از همون گلدوزی کار شده بود..یه شال حریر شیری با رگه های نقره ای هم سرم کردم و گره ش رو از زیر موهام رد کردم و به حالت پاپیون کج بستم....

دخترم تو بغل پری بود و با امیر داشتن قربون صدقه ش می رفتن..
فرهاد و بیتا کناری نشسته بودن و داشتن با هم حرف می زدن..ظاهرا بحث سر یکی از عمل های فرهاد بود که بیتا کنجکاو بود در موردش بدونه....
جمعمون شاد و خونوادگی بود که آرشام رو به همه گفت: خب نوبتی هم که باشه نوبت ِ ....
پری و امیر و فرهاد و بیتا جمله ش و بریدن و گفتن: انتخاب اسم این خانم خوشگله ست؟!....
آرشام سرش و تکون داد..پری رو به من گفت: بگید بابا دقمون دادید..انقدر که سر اسم این کوچولو کنجکاوی کردما اگه سر سوالای امتحان ریاضی دبیرستانم دقیق بودم اون سال و رد نمی شدم!..
خندیدیم..
آرشام صداش وصاف کرد و گفت: از اونجایی که دلارام خودش این اسم و پیشنهاد کرد، منم ازش استقبال کردم....دخترمون دو حرف اول اسم باباش و دو حرف اخر اسم مادرش و داره..پس..........
امیر رو به هردومون گفت: آرام؟!....
من و آرشام با لبخند سر تکون دادیم....لبخند رو لبای تک تکشون نشست و بی بی گفت: واسه سلامتی نوه ی خوشگلم، آروم ِ دل ِ بی بی یه صلوات ِ محمدی........
اَللّهمَ صَلّّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ محمد .......

بی بی_ ایشاالله همیشه در پناهه خدا و زیر سایه ی پر برکت پدر و مادرش سلامت و خوشبخت باشه....اسمشم مثل خودش قشنگه..به رخ ناز و آرومش میاد بچه م..ماشاالله....

سرم و چرخوندم..آرشام داشت نگام می کرد..به روم لبخند پاشید..پر از عشق ....و من نگاهم و همراه با لبخندی از جنس احساس تقدیمش کردم!..تو دلم بابت این همه خوشبختی خدا رو شکر کردم..

اون شب همه به آرام چشم روشنی دادن..پری و امیر یه جفت النگو..وای که چه کوچولو وخوشگل بودن..
بی بی پلاک (و ان یکاد) و مهناز جون و بیتا هر کدوم یه دونه سکه ی تمام بهار آزادی..
فرهاد یه جفت گوشواره خریده بود که رو هر کدومش یه نگین سرخ خوشگل و کوچولو داشت..
و اما کادوی آرشام..دو تا جعبه ی مخملی گذاشت تو دستم..یکیش آبی بود و یکی دیگه ش که کمی هم بزرگتر بود قرمز..
توی جعبه ی آبی یه پلاک زنجیر ظریف به اسم خود آرام بود....و توی جعبه ی قرمز رنگ یه گردنبند که اینم باز پلاک بود ولی بزرگتر و خوشگلتر که دور تا دورش نگینای ریز و در عین حال درخشانی کار شده بود..
با دیدن اسم ِ روش تعجب کردم.. برام عجیب بود.... « دلاشام » ؟؟!!........
اسم و که خوندم همه با تعجب به ارشام نگاه کردن که آروم گفت: توقع این نگاه ها رو داشتم...............ولی جوابش خیلی راحته..(دلا) که اول اسم دلارام ِ و (شام) اخر اسم آرشام.............
پری خندید و رو به من گفت: دلی شوهرت تو مخفف کردن اسما استاد ِ ها..اون از اسم بچه تون اینم از اسم ِ رو پلاکت..یعنی خلاقیت به این میگنا......

و به گردنبند من اشاره کرد و همه خندیدن.................
آرشام نگام کرد و با لبخند گفت: طلاساز ِ می گفت نمیشه هر دو تا اسم و روش حک کرد حک هم بشه ناخواناست..منم گفتم اینکارو بکنه..به نظر خودم که جالب اومد..
با لبخندی که هیچ وقت قصد ِ کمرنگ شدن نداشت، نگاش کردم و سرم و تکون دادم..اگه دور و برمون شلوغ نبود می رفتم تو بغلش و انقدر می بوسیدمش که هم خودم خسته شم هم اون....
این کارش در عین حال که برام عجیب بود ولی دوسش داشتم....دلاشام....خیلی جالب بود..از دیدنش ذوقی تو دلم نشسته بود که دوست نداشتم یه لحظه نگاهم و از روش بگیرم ....

موقع شام آرام گریه می کرد..مجبور شدم برم تو اتاق..
ارام داشت شیرش و می خورد که آرشام با یه سینی پر از غذا اومد تو....سینی رو گذاشت رو تخت..
با دیدن 2 تا بشقاب و2تا قاشق و چنگال لبخند زدم.....
به شوخی گفتم: چرا دوتاست؟!..این کوچولو که هنوز غذاخور نشده..
نشست کنارم..
-- بابای این کوچولو که غذاخور هست..نیست؟!..

خندیدم..
- ولی جلوی مهمونا زشته..تنهاشون گذاشتی؟!..
جدی گفت: غریبه که نیستن..تعارفشون کردم و خودمم اومدم اینجا......
یه برگ از کاهوهای ریز شده توی بشقاب سالاد گذاشتم دهنم و گفتم: خب همونجا کنارشون شامت و هم می خوردی.......
نگاهش به بشقاب غذاش بود که گفت: پایین نمی رفت!....
با تعجب گفتم: چی؟!..
یه قاشق پلو گذاشت دهنش و گفت :غذا........

خندیدم..آرام سینه م و ول کرد..خوابش برده بود..با احتیاط گذاشتمش تو تختش و برگشتم کنار آرشام ایستادم....
- آرام که خوابید بریم پیش بقیه........
دستم و گرفت و نشوندم رو تخت...............
-- بگیر بشین شامت و بخور بعد میریم......
- اخه زشته........
اخم کرد و قاشق و داد دستم: زشت اینه که شام نخورده از در این اتاق بری بیرون..صدای قاشق و چنگالاشون و که می شنوی..بهشون بد نمی گذره تو غذات و بخور.....
با لبخند یه کم خورش فسنجون ریختم رو برنجم و گفتم: یعنی من عاشق این استدلال و منطقتم می دونستی؟!..
سرش و تکون داد و با همون لحن گفت: الان فهمیدم........

کنار هم شاممون و خوردیم و از اتاق رفتیم بیرون....
بنده خداها شامشون و که خورده بودن هیچ..میزو هم جمع کرده بودن..با کلی شرمندگی ازشون معذرت خواهی کردم ولی اونا می خندیدن و تعارف می کردن..مخصوصا پری که از بس سر به سرم گذاشت دیگه رو پا بند نبودم بس که خندیدم!.....
آخر شب بعد رفتنشون دیگه کاری نبود که انجام بدم........
ارام دومرتبه بیدار شد.. همه ی کاراش و انجام دادم و همین که یه کم شیر خورد خوابش برد..
قربونش برم درست مثل اسمش آروم و ناز بود.......

آرشام لباساش و با یه تیشرت نازک آبی کمرنگ و شلوار راحتی عوض کرده بود!..
خیالم که از جانب آرام راحت شد دستام و از هم باز کردم و از روی خستگی کش و قوسی به خودم دادم و نشستم لب تخت..
آرشام دراز کشیده بود و نگاش به سقف بود!..
-آرشام.....
نگام کرد..به روش لبخند زدم..
-- چرا تو فکری؟!..
با یه نفس عمیق به پهلو خوابید:حوصله داری امشب یه کم با هم حرف بزنیم؟!..
سرم و تکون دادم و چهار زانو رو تخت نشستم: آره چرا که نه!....
یه کم تو چشمای هم نگاه کردیم که لباش و با نوک زبونش تر کرد و گفت: یادته بهت گفته بودم شب عروسی امیر و پری یه نامه به دستم رسید که از طرف ارسلان بود؟!..

سرم و تکون دادم....//////////////...
-- اون نامه رو شیدا اورده بود!..
جفت ابروهام از تعجب خود به خود رفت بالا: چی؟!..
سرش و تکون داد و با اخم کمرنگی گفت: شیدا و ارسلان با هم قصدشون انتقام بود..
- تو اینا رو از کجا می دونی؟!..
--هنوز آرام و باردار بودی که یه روز سروان زنگ زد رو گوشیم و ازم خواست یه سر بیام آگاهی..شیدا رو دستگیر کرده بودن..اونم به جرمش اعتراف کرده بود!.....
-پس..چرا این همه مدت پنهونش کردی؟!.....
-- ما دیگه با ارسلان و شیدا و کلا هر چی که به گذشته مربوط می شد کاری نداشتیم واسه چی باید بیخود و بی جهت ذهنت و مشغول می کردم؟..الان دیگه همه چیز تموم شده!..
-با شیدا چکار کردن؟!..
سرش و تکون داد و به پشت دراز کشید: نمی دونم....

بی مقدمه و بدون فکر پرسیدم: دلربا چی؟!..ازش خبر نداری؟!..
دوست داشتم بگه نه..دلربا به من چه؟..
ولی گفت: خبر دارم....
چشمام و بستم و باز کردم..بدون اینکه بپرسم از کجا؟..گفت: اون موقع که دنبال شایان بودم از گوشه و کنار شنیدم برگشته امریکا..ظاهرا همونجا هم با یه امریکایی ازدواج کرده......
یه نفس راحت کشیدم..آرشام متوجه نشد..نمی دونم چرا ولی از دلربا بیشتر از شیدا کینه داشتم..شاید به خاطر علاقه ش به آرشام............
من من کنان گفتم: یعنی ممکنه که.. یه روز پلیسا سر وقت تو هم......
نگام کرد..ادامه ندادم..و با لحن اطمینان بخشی گفت: ازچی می ترسی؟!..چه اینجا چه هر کجای دنیا که می خواد باشه هیچ قانونی بدون مدرک و دلیل کسی رو به عنوان مجرم دستگیر نمی کنه!..مگر اینکه کسی شکایت داشته باشه که در اونصورت پای پلیس کشیده میشه وسط..منم نه دست کسی آتو دارم نه مدرک..هر چی که بود و از بین بردم....

سرم و انداختم پایین..با حاشیه ی دامنم بازی می کردم که صداش آروم و گرفته پیچید تو گوشم: وقتی مریض بودم..وقتی دکترا گفتن راهه امیدی نیست..وقتی گفتن از بس سیگار کشیدی که شانس زنده موندنت زیر 50 درصد ِ ..وقتی تو رو نداشتم..وقتی کنارم نبودی با نگاهت و صدات بهم بفهمونی که هستم و هنوز دارم نفس می کشم زمان داشتم واسه فکرکردن..واسه رسیدن به اونچه که باید می فهمیدم!...اینکه گناهکاری مثل من اگه یه روز به دست قانون حکمش صادر نشه به دست خدا حتما میشه..اگه دادگاه و قانون ِ این مردم نتونه واسه گناهانی که انجام دادم حکم ببره حتما یه قانون دیگه هست که اینکار و بکنه......مکث کرد: نگام کن!.....
سرم و بلند کردم و از پشت پرده ای از اشک زل زدم تو چشماش....لبخند زد..خیلی کمرنگ....
-- اونجا بود که فهمیدم دنیا دارمکافاته..اگه اون مدارک و از بین بردم که دست پلیسا بهم نرسه درعوض خدا کاری باهام کرد که بفهمم هر عملی یه نتیجه ای داره..منم داشتم نتیجه ی کارام و می دیدم..نتیجه ی شکستن دل اون همه ادم بی گناه!..همکاری با کسی که روح شیطان و داشت..چه ارسلان و چه شایان هیچ کدوم ادمای درستی نبودن..وقتی تو ویلای شایان بودی ازم خواستن وارد گروهی بشم که کارشون قاچاق اعضای بدن بود..با شایان تموم کرده بودم....اون می گفت رئیستم باید بگی چشم و من می گفتم از اول به عنوان رئیسم روت حساب نکرده بودم که حالا دور برداری..فقط یه دِین بود که ادا شد و بس....
وقتی از کثافتکاریاشون سر در اوردم که تا اون موقع نمی دونستم ارسلان ِ پست فطرت داره با جسم و روح ادمای بی گناه چکار می کنه و تیکه تیکه اعضای بدنشون رو صادر می کنه اونور اب تازه تونستم بفهمم و ببینم که اطرافم چه خبره..من فقط یه گوشه از کارای کثیف ِشایان و دیده بودم نه همه رو....دیگه اونجا واسه تو امن نبود..تو هم قصدت انتقام بود ..فقط واسه اینکه کار دست خودت ندی و بدون اجازه ی من نری پیش شایان تصمیم گرفتم تو رو بفرستم پیشش تا تو کمترین زمان ممکن بیارمت بیرون، اینجوری حداقل زیر نظر خودم بودی....ولی تو لج کردی..نمی دونستی اون چه ادم رذلی ِ که جون ادما واسه ش قد یه اَرزَن هم ارزش نداره!....

چشماش و بست و نفسش و عصبی فوت کرد بیرون..چند لحظه طول کشید تا چشماش و باز کرد..ولی حالا نگاش به دیوار رو به رو بود..به دیوار اتاقمون.....
سرم و چرخوندم..من و آرشام کنار هم..همون تصویری که اون روز تو اتلیه انداخته بودیم..همون عکسی که ارشام با خودش برده بود حالا تصویر نقاشی شده ش رو دیوار اتاقمون خودنمایی می کرد..درست رو به روی تخت!..
هنوز آرام به دنیا نیومده بود که یه روز رفت خونه ی مهناز خانم و گفت که می خواد اون تصویر و از رو دیوار پاک کنه..می گفت من که دیگه اینجا نیستم پس نمی خوام عکس زنم رو دیوار این خونه بمونه....
نگاهش به همون سمت بود که گفت: تو کیش خواستم جلوی ارسلان نقش معشوقه م وداشته باشی چون می دونستم ارسلان ادم مطمئنی نیست..چشمش دختری رو می گیره که علاوه بر زیبایی یه غرور خاص هم تو چشماش داشته باشه!..اون موقع بود که دختر می شد طعمه و ارسلان شکارچی..برای به دام انداختنش هم از هیچ کاری دریغ نمی کرد..از هیچ کاری!....

سکوت کرد..خیلی کوتاه..لب پایینش و واسه چند لحظه به دندون گرفت و ادامه داد: اون موقع که مثلا با هم رفیق بودیم یه روز واسه گردش با چند تا از بچه ها گروهی زدیم به دل کوه..تو راه برگشت به یه رودخونه برخوردیم..رودخونه ای که جریان شدیدش حتی صدای پرنده ها رو هم تو خودش گم کرده بود....بچه ها می خندیدن و می گفتن تو یه همچین محیط مسکوت و بی روحی با وجود این رودخونه که هر کی بیافته توش مرگش حتمی ِ فقط یه اسم میشه روش گذاشت..رودخونه ی شیطان....
ارسلان می گفت از اونجا خوشش اومده ..حتی یادمه یه چندباری خودش تنها رفته بود کنار رودخونه..می گفت محل دنجی ِ و کسی کار به کارت نداره!....اون موقع نمی دونستم ادم خلافی ِ ..هنوز دستش واسه م رو نشده بود....وقتی تو رو دزدیده بود و تو نامه ش اسم رودخونه ی شیطان و اورده بود فهمیدم می خواد چکارکنه!..ارسلان خود ِشیطان بود..کسی که از اون محل تبعیت می کرد....از یه همیچن ادمی خیلی کارا ساخته بود و من از همین می ترسیدم!..

تره ای از موهام که اومده بود تو صورتم و با سر انگشتام فرستادم پشت....
- اون موقع که تو کیش بودیم..یادمه یه اتاق تو ویلا داشتی که می گفتی واسه ت با اتاقای دیگه ی ویلا فرق می کنه..حتی یادمه یه اسب هم به اسم طلوع داشتی که هیچ وقت چیزی در موردش بهم نگفتی..///////////////////..
لبخند کجی نشست رو لباش..درست مثل قدیما..
-- اون اتاق پدر و مادرم بود..مادرم اون اتاق و خیلی دوست داشت..بعد از مرگشون به هیچی دست نزدم..گذاشتم بمونن تا خاطراتمم باهاشون بمونه..شاید تا قبل از 20 سالگی همه ی خاطرات خوبم خلاصه می شد تو 1 هفته ای که همگی رفته بودیم کیش..اونجا یه لحظه لبخند از رو لبامون کنار نمی رفت..از ته دل شاد بودیم و غمی تو دلامون احساس نمی کردیم..در ضمن طلوع اسب آرتام بود..
لبخند زدم: خیلی جالب ِ که اسم برادر تو و برادر ِامیر شبیه به هم ِ ..
سرش و تکون داد و با لبخند گفت: فقط اسم برادر من که تو این دنیا آرتام نیست....
سکوت کرد..اخماش کشیده شد تو هم..لباش تکون می خورد ولی صدایی ازش بیرون نمی اومد..انگار می خواست یه چیزی رو به زبون بیاره ولی واسه گفتنش تردید داشت..چند بار نگاهش و ازم گرفت ....مردد بود......

-چیزی هست که بخوای بگی؟!/////////..
پوفی کرد و تو جاش نشست .... صداش آروم بود..ولی عصبی.......
-- اون شب تو کلبه که از گذشته ی خودم واسه ت گفتم و یادته؟!..
-آره..چطور مگه؟!..
-- از لیلا هم گفتم..فقط اینکه سزای کاراش و دید..ولی از بعد مرگ پدرم و آرتام چیزی برات نگفتم......
سکوت کردم..سکوت کردم تا ادامه بده..مگه چی می خواست بگه که واسه گفتنش تردید داشت؟!..
خودش و کشید سمتم و دستام و گرفت..با تعجب به حرکاتش نگاه می کردم که در عین حال هم عصبی بود و هم ناراحت!..
-- ببین یه چیزی هست که خیلی وقته واسه گفتنش تردید دارم..اما الان نه..الان می خوام که بگم..میگم خیلی وقته چون مربوط به گذشته میشه..مربوط به همون شب تو کلبه..نگفتم تا یه وقت از دستت ندم..اون موقع ترس اینو داشتم ولی الان نه..الان نمی ترسم فقط نگرانم.....
- چرا نگران؟!..مـ.........
انگشت اشاره ش و گذاشت رو لبام: هیسسسس..فقط گوش کن..می تونم نگم و هیچ اتفاقی هم نمی افته..ولی با گفتنش خودم و خلاص می کنم..اینکه الان هیچ حرف ِ نگفته ای بینمون نیست اینم نباید باشه..خب؟!..
با تردید سرم و تکون دادم....قلبم انقدر تند می زد که نبضش و تا زیر گردنم حس می کردم!..
-- تازه چند روز از چهلمشون گذشته بود..اون شب پیش شایان بودم..مهمونی گرفته بود و طبق معمول کلی مشروب سرو شد..اون موقع هنوز وارد گروهش نشده بودم..تازه شروع کرده بودم که نزدیک شایان بشم و اونم راه و برام باز گذاشته بود..با اینکه یکی دو باری تجربه ش و داشتم ولی اون شب با خوردن چند پیک کله م داغ کرد..خیلی قوی بود..اول قصد خوردنش و نداشتم ولی به اصرار شایان تن دادم..به زور نشستم پشت ماشین و خودم و رسوندم خونه..از نظرهوشیاری که بد نبودم می تونستم تعادلم و حفظ کنم ولی داغ بودم..تنم شده بود کوره ی اتیش و قصد خاموش شدنم نداشت..
همین که خواستم برم تو اتاقم برق راهرو روشن شد و تا برگشتم لیلا رو تو لباس خواب تمام تور سفید و کوتاه دیدم..حالم خراب بود..اینو فهمید..برگشتم برم تو اتاق که بازوم و گرفت..گفت: کجا بودی تا این موقع شب؟..دستم و کشیدم .. قبل از اینکه برم تو اتاق سر رام وایساد..بوی عطرش که تو دماغم پیچید حال به حال شدم..تموم نقاط ِ غ*ر*ی*ز*ی بدنم فعال شده بود و چقدر سخت بود که تو اون سن باهاشون بجنگم و نخوام که کار دست خودم بدم....با اینکه هم سن و سال مادرم بود ولی هیکل ظریفی داشت..شاید واسه هر مرد دیگه ای ه*و*س انگیز بود..پسش زدم و بی حال گفتم: برو کنار....
رفتم تو اتاق..اونم پشت سرم اومد..گرمم شده بود..صورتم خیس ِعرق بود..پیرهنم و در اوردم و پرت کردم رو تخت..برگشتم دیدم پشت سرم ِ .. نگاهه خمارش میخ ِ بالا تنه م بود و نگاهه من با نفرت تو چشماش..سرش داد زدم: برو بیرون.. ولی برخلافش عمل کرد و بهم نزدیک شد..نا نداشتم تکون بخورم..دستاش و دور کمرم حلقه کرد و با بوسه ای که به قفسه ی سینه م زد حالم بد شد..بازوهای لختش و گرفتم و پرتش کردم کنار ولی ول کن نبود..می گفت:من امشب و مال ِ تو َ م تو هم مال من باش..

و یه مشت چرت و پرت دیگه که اگه توی اون وضعیت نبودم می گرفتمش زیر بار مشت و لگد و مثل یه سگ از خونه پرتش می کردم بیرون..ولی حرفاش و عشوه گریاش و نتونستم طاقت بیارم..اونم فهمید شل گرفتم..هم خمار بودم هم اون عوضی با حرکاتش به حال خرابم دامن می زد....دلارام باور کن رابطه ای که داشت صورت می گرفت کنترلش دست من نبود..فقط یه ه*و*س از جانب اون ه*ر*ز*ه* ی آشغال، همین .. با اینکه ازش نفرت داشتم ولی غیرارادی داشتم به خواسته ش تن می دادم..و به خودم که اومدم دیدم بدون هیچ پوششی تو بغلم ِ و........

ساکت شد..دستام علاوه بر اینکه سرد بود می لرزید..لبای خشکم و رو هم فشار دادم تا بغضم نشکنه..سرم زیر بود..صدای آرشامم می لرزید..و با همون کلمه ی اول دستام تو دستای مردونه ش مشت شد..
-- دیگه چیزی نمونده بود کار تموم شه .. یه لحظه لای چشمام و باز کردم..چون در اتاق باز بود سایه ی یه مرد و رو دیوار راهرو دیدم..اولش فکر کردم توهم ِ ولی حتی صدای قدماش و هم شنیدم..به زور لیلا رو از خودم جدا کردم و رفتم سمت در..مستی از سرم تا حدی پریده بود و حالا هر چی که بود از سر ش*ه*و*ت بود..که اونم با دیدن اون سایه و صدای پا کمرنگ شد..
پیش خودم احتمال می دادم که دزد باشه .. بی سر و صدا رفتم پایین وسط هال دیدمش..گلدون کریستال و از کنارم برداشتم و اروم رفتم پشت سرش..ناشی بود..حتی صدای نفساش و که از سر ترس تند و نامنظم شده بود و می شنیدم..دستم و بردم بالا که همون موقع برگشت و با دیدنم از وحشت داد زد و به حالت التماس افتاد رو زمین..یقه ش و گرفتم و بلندش کردم..می ترسید و التماس می کرد ولش کنم..و همین ترس زور و جراتش و ازش گرفته بود.. لیلا برقا رو روشن کرد..می گفت: ولش کنم و اون مرد التماس می کرد که تو رو جون عزیزت ولم کن..بذار برم گ..ه خوردم......داد زدم: تو خونه ی من چکار می کنی مرتیکه؟!..

پوزخند زد: اونجا بود که فهمیدم این یارو معشوقه ی لیلاست..از نبود من استفاده کرده بود و اورده بودش خونه ولی تا می فهمه اومدم می خواد یه جوری سرم و گرم کنه تا از طرفی اون مرد بتونه فرار کنه..ولی لیلا پست تر از این حرفا بود..چرا که به این بهونه داشت با منم مثل ِ.........

ادامه نداد..دستام و از تو دستش بیرون کشیدم که بین راه گرفتشون و محکم نگهشون داشت..نگاش نمی کردم.....
-- دلارام روت و از من برنگردون..دارم میگم چیزی نشد..فقط.........

عصبی دستم و کشیدم بیرون و از کنارش بلند شدم..جوری که آرام بیدار نشه گفتم: دیگه می خواستی چی بشه؟..اگه اون مرد ِ رو ندیده بودی و حواست جمع نمی شد لابد با هم.........
حتی نمی تونستم اسمش و به زبون بیارم..اره اون کاری که نباید می شد نشده بود ولی احتمال چی؟..اگه می شد چی؟..خودش داره میگه لیلا تونسته حس غ*ر*ی*ز*ه ش و بیدار کنه..داره میگه لخت تو بغلش بوده..حتما لمسشم کرده دیگه..
خدایا دارم دیــوونه میشــم..

خواست از تخت بیاد پایین که رفتم سمت کمد و بدون اینکه نگاه کنم یه دست از لباس خوابام و برداشتم و خواستم از اتاق برم بیرون که بین راه دستم و گرفت..
صداش عصبی بود: صبر کن ببینم، کجا داری میری؟..
- ول کن دستم و.....
برم گردوند..اما هنوز حاضر نبودم باهاش چشم تو چشم بشم..لباس و تو مشتم فشار دادم.....
-- این کارا واسه چیه؟..دارم بت میگم من کاری نکردم..می تونستم حقیقت و بهت نگم ولی نمی خواستم چیزی رو ازت پنهون کنم..اون موقع نگفتم چون از همین عکس العملت می ترسیدم....پشیمونم نکن!..

طاقت نیاوردم..زل زدم تو چشماش و به حالت پرخاشگرانه گفتم:مثلا پشیمون بشی می خوای چکار کنی؟!..هان؟!..چکار می کنی؟!..نکنه اینبار واقعا میری با یکی بدتر از لیلا می ریزیـ........
دستش و که اورد بالا ناخداگاه چشمام و بستم..نفسم برید..صدای نفسای عصبی و تندش باعث شد اروم لای پلکام و باز کنم..دستش تو هوا مشت شد..اخماش وحشتناک رفته بود تو هم و سفیدی چشماش به سرخی می زد..رگ پیشونیش برجسته شده بود و نبض کنار شقیقه ش تند می زد..
حرفام و کارام دست خودم نبود..نمی تونستم تحمل کنم که آرشام به غیر از من تن و بدن یه زن دیگه رو لمس کرده باشه و..تو بغل هم و با هم...........نه خدا..تصورشم برام غیرممکنه....///////////////////////

نگاه اشک الودم و از تو چشمای عصیانگرش گرفتم و از اتاق رفتم بیرون..صدای گریه ی آرام و شنیدم ولی نمی تونستم محیط خفقان اور اون اتاق و تحمل کنم..باید نفس می کشیدم..و تا پام رسید به پشت در نفس حبس شده م و دادم بیرون و اشک محبوس شده پشت پلکام راهشون رو پیدا کردن.....
رفتم تو اتاق آرام و لباسم وعوض کردم..به بهونه ی لباس خواستم بزنم بیرون که.. حالا به خاطر آرام باید بر می گشتم!..
شنلش و روش پوشیدم و بندش و بستم..ارام بی قراری می کرد ..رفتم تو دستشویی و چندتا مشت اب سرد به صورتم زدم..سریع با حوله صورتم و خشک کردم و برگشتم تو اتاق....
آرام تو بغل آرشام بود و نمی تونست ساکتش کنه..این موقع شب که بیدار می شد یا پوشکش و خیس کرده بود یا شیر می خواست..که وقتی چکش کردم دیدم فقط گرسنه ش ِ .. بچه رو که از تو بغلش گرفتم سنگینی نگاهش روم بود ..توجهی نکردم و پشت بهش نشستم رو تخت ..تو همون حالت که به آرام شیر می دادم نگاهم و فقط معطوف صورت خوشگل وسفیدش کرده بودم..با ولع سینه م و می مکید..
آرشام تا چند لحظه طول وعرض اتاق و با عصبانیت طی کرد و چند بار دستش و تو هوا تکون داد و خواست چیزی بگه که هر بار منصرف می شد..طاقت کم محلی هام و نداشت..بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون..

لبم و گزیدم تا گریه م نگیره....اَه..چیه هی پشت سر هم، هق هقت بلند میشه؟..یه کم خوددار باش..مثل دختر بچه ها اشکت دم مشکت ِ که چی؟!..
آرام خیلی زود خوابش برد..گذاشتمش تو جاش..نشستم رو تخت و به موهام چنگ زدم..کلافه بودم..خودم و به پشت پرت کردم رو تخت....خوابم نمی برد..تا سپیده ی صبح کلی تقلا کردم ..فکر و خیال دست از سرم بر نمی داشت..
تا اینکه نفهمیدم کی چشمام سنگین شد و خوابم برد..

نور از لای پنجره افتاد رو صورتم..چشمام و باز کردم..بی رمق نمیخیز شدم و به صورتم دست کشیدم..چشمام می سوخت..
کج شدم تا آرام و ببینم ..چشمم به پتویی افتاد که روم کشیده شده بود..تا اونجایی که یادم میاد قبل از اینکه چشمام بسته شه حتی یه ملحفه هم روم نبود..
از فکر اینکه آرشام اینکار و کرده لبخند نشست رو لبام که همزمان یاد اتفاقات دیشب افتادم و اون حس زیبا تو قلبم خفه شد....
****************************
2 هفته از اون شب لعنتی گذشته..هنوزم باهاش سرسنگینم ولی نه مثل اون شب....
با هم حرف می زنیم ولی کاملا معمولی!..
تو جمع مثل همیشه رفتار می کنیم ولی در خفا دیگه اون گرما بینمون نیست..آرشام خیلی تلاش کرد خودش و بهم نزدیک کنه ولی هر بار این من بودم که می کشیدم کنار..
اوایل به هر بهونه ای زود می اومد خونه و می گفت: می خوام بیشتر کنار زنم و دخترم باشم..
چند بار خواست باهام حرف بزنه..ولی من کناره گیری کردم..
می دونم مقصرم..می دونم دارم زیادروی می کنم..می دونم این حس سرکش زیاد از حد داره پیشروی می کنه....
می خواستمش..دیگه از این همه کم محلی و بی محلی خسته شدم..از این همه سکوت بینمون../////////////////////خیلی سرد ِ ..که گاهی از سرماش تنم یخ می زنه..
ولی نیاز داشتم که اون پیشقدم بشه..چند روز ِ که منتظرم بیاد جلو و یه بار دیگه بخواد باهام حرف بزنه ولی اینکار و نکرده و بدتر هر روز داریم از هم فاصله می گیریم..
تموم عصبانیتم واسه چند روز بود..بعد از اون تا نگام به بالا تنه ش می افتاد جسم لخت لیلا می اومد جلوی چشمام..با اینکه هیچ وقت ندیده بودمش ولی تصورشم برام سخت بود..
تا اینکه همینم سرد شد..دیگه به لیلا و اون شب فکر نمی کردم..عصبانیتم که فروکش کرد نشستم با خودم فکر کردم ..که آرشام می تونست حقیقت و بهم نگه و این قضیه رو برای همیشه تو قلبش نگه داره....ولی اون اعتماد کرد و گفت..خواست یه بار دیگه صداقتش و بهم نشون بده..
اره خب ترسیده بود..هنوزم می ترسید..می گفت: نگرانم........نگرانیش بی مورد نبود..منم مثل همه ی زنای متاهل و متعهد ِ دنیا نمی تونستم شوهرم و اونطور که خودش تعریف می کرد تصور کنم..اونم با یه زن دیگه .....
غیرتی میشم..داد می زنم..پرخاش می کنم..چون دوسش دارم..چون آرشام فقط مال ِ منه و نمی خوام چه تو گذشته چه حال و چه اینده اون و با کسی قسمت کنم..
تا چند روز عصبانی َ م وبعدش پشیمون میشم که چرا بدون فکر حرف زدم و بدون فکر عمل کردم....مگه هر دومون گذشته ها رو به باد فراموشی نسپرده بودیم؟..مگه قرارمون همین نبود؟..مگه آرشام نگفت با این قلب جدید می خوام با تو یه زندگی جدید و شروع کنم؟..مگه این من نبودم که می گفتم گذشته با تموم سیاهی و نحسیش باید فراموش بشه و جاش تو دفتر سفید زندگیمون خطی از احساس و نثری از عشق و سطری از محبت بیاریم؟..
خیلیا هستن که تو گذشته کارای بدتر از این انجام میدن ولی حالا در کنار زن و بچه هاشون یه زندگی معمولی رو دارن می گذرونن..حتی هیچ وقت این راز و از گذشته شون فاش نمی کنن..ولی آرشام اینکار و کرد و من مثل همیشه خیلی زود جبهه گرفتم!..
حالا دنبال یه فرصت بودم..که بکشونمش سمت خودم..که یه حرکتی بکنه..بخواد بازم باهام حرف بزنه و خدا شاهده که اینبار جلوش و نمی گیرم..

امشب تولد پری بود ..
قرار بر این شد که شب بریم ویلا..
آرام و گرفته بودم بغلم و همونطور که باهاش حرف می زدم و نازش می کردم صدای زنگ تلفن بلند شد..شماره ی آرشام بود..لبخند زدم ولی قبل از اینکه جواب بدم تک سرفه ای کردم و نفس عمیق کشیدم!..
-الو، سلام..
مکث کرد و آروم ولی جدی گفت: سلام..هنوز پری نیومده؟..
-نه هنوز.....
و بازم یه مکث کوتاه....
-- تنهایی؟!..
لبخندم و خوردم..
-وقتی آرام پیشم ِ یعنی که تنها نیستم.....
سکوت کرد..فقط صدای نفساش و می شنیدم..
- واسه همین زنگ زدی؟!..
نفس عمیق کشید..یه جورایی آه مانند.......
-- نه..هیچی ولش کن....برو به کارات برس..فعلا!.....

و صدای بوق ممتد تو گوشی پیچید....
گوشی رو اوردم پایین..ناخداگاه لبخند زدم..
این مدت هر از گاهی به هر بهونه ای از شرکت زنگ می زد خونه..ولی غروش اجازه نمی داد چیزی بگه..به همین 2 کلمه بسنده می کرد..یا سراغ آرام و می گرفت یا یه موضوع دیگه ای رو می کشید وسط فقط واسه اینکه یه چیزی واسه مکالمه داشته باشه!..
بالاخره صبر و طاقت و ازش می گیرم..

با اینکه مقصر این بحث و کدورت من بودم ولی بازم دوست داشتم اونی که قراره این کشش رو تجربه کنه آرشام باشه....مطمئنا این خوی تو هر زنی بود که عاشق جلب توجه ِ شوهرش باشه..آرشام با اینکه گه گاه این توجهات رو نامحسوس به سمتم سوق می داد ولی هنوزم مغرور بود..نه تنها اون، منم غرورم و هنوز حفظ کرده بودم!..
آیفن زنگ خورد..
حتما پری ِ ..
قرار بود بیاد اینجا تا با هم بریم آرایشگاه......

******************////////////////////////////**************
تره ای از موهای فر شده م رو گرفتم تو دستم و کشیدم..ولش که کردم مثل فنر لرزید و رو شونه م نشست..
لبخند به لب داشتم به تصویر خودم تو آینه نگاه می کردم..آرایشگر نیمی از موهام و شینیون کرده بود و از سمت راست دسته ای از اونها رو فر ریخته بود رو شونه م..
از بس تافت و چسب ِ مو زده بود که از بوی تندش سرم گیج می رفت..
آرام تو بغل پری بود..آرایشگر اول رو صورت اون کار کرد بعد که کارش تموم شد من نشستم و پری آرام و گرفت..
لباسم همونی بود که با آرشام واسه عروسی پری خریده بودیم ..که البته اجازه ی پوشیدنش رو هم بهم نداد .. می گفت: وقتش که شد بپوش ولی امشب نه......

پری ذوق زده گفت: وای دلی چی شدی تو..لامصب برق لباست چش و می زنه..اینو کی خریدی؟!..
با لبخند به کمرم دست کشیدم: خیلی وقته.....سلیقه ی آرشام ِ ..
به شوخی خندید و گفت: همون..میگم.....
اخم کردم که خنده ش بلندتر شد..آرام بغض کرد و زد زیر گریه..بغلش کردم: بده من بچه م و با اون صدای نکره ت ترسوندیش..
چپ چپ نگام کرد: اوهـــو..خوبه حالا..بچه ی خودت ِ دیگه چرا میندازی گردنه صدای من؟!..اصلا اخلاقش به باباش رفته..ولی اون چشمای خاکستریش خاله پری رو کشـــته....
و گونه ش و بوسید..نشستم رو صندلی تا به ارام شیر بدم تو همون حالت گفتم: تو و امیر قصد ندارید اضافه شید؟!..
--یعنی چی؟!..
-بچه رو میگم!....
نشست کنارم..
-- من که از خدام ِ .. تا ببینیم جواب ازمایش چی میگه!..

با تعجب نگاش کردم..خندید و سرش و تکون داد..
خندیدم: عجب ادمی هستیا..پس چرا نگفتی؟!..
به گونه ی آرام که با ولع شیر می خورد دست کشید و گفت: مگه تو وقتی این جیگرطلا رو حامله بودی به کسی گفتی؟!..
خندیدم: خب مطمئن نبودم..گفتم اول جواب وبگیرم بعد....امیر می دونه؟!..
سرش و تکون داد: آره بابا من که مثل تو هوس ِ رمانتیک بازی به سرم نمی زنه بخوام سوپرایز کنم..اتفاقا با خودش رفتم آزمایشگاه..ولی شک ندارم حامله م!..
--چطور؟!..
ابروهاش و انداخت بالا: حسم بهم میگه....دختر 14 ساله که نیستم یه چیزایی حالیمه !..
خندیدم و به صورت آرام نگاه کردم..خوابش برده بود..
**********************************************
هر چی به گوشیش زنگ می زدم می گفت در دسترس نیست!..دیگه کلافه شده بودم....
پری واسه اینکه حواسم و پرت کنه دستم و کشید و گفت: پاشو ببینم کِی تا حالا چسبیدی به این صندلی..
با لبخند پاشدم..در اصل بلندم کرد وگرنه قصدشم نداشتم..آهنگ شاد بود..همه دست می زدن..
ارام تو کالسکه ش بیدار بود و با کنجکاوی اطرافش و نگاه می کرد..
کم کم امیر و فرهاد و بیتا هم بلند شدن..
شالم و همینجوری انداخته بودم رو موهام..گرمم شده بود..هیچ کجای لباسم باز نبود..یه کت کوتاه همرنگش پوشیده بودم تا شونه های برهنه م و بپوشونه..آرشام رو این موردا حساس بود..
امیر سوت می زد و پری می خندید..مهناز خانم و بهناز خواهرش و بی بی با شادی و لبخند دست می زدن..کسی تو اون محفل غمگین نبود ولی نگاهه من یه لحظه از در کنده نمی شد..
پری دستم و ول کرد و برگشتم بشینم که فرهاد و جلوم دیدم..
با لبخند گفت: یه دور با داداشت برقصی که اشکالی نداره..داره؟!..
لحن و نگاهش به قدری مظلومانه بود که رو زبونم نچرخید بگم خسته م نمی تونم....
فقط رو به روی هم بودیم..حتی دستمم نگرفت..از این بابت خوشحال بودم که می دونه چطور باید رعایت کنه..
پشتم به در ورودی بود که فرهاد آروم از حرکت ایستاد..به پشت سرم نگاه می کرد، ناخداگاه منم بی حرکت موندم و اروم برگشتم..آرشام بود..با چند قدم فاصله از من ..و یه اخم غلیظ رو پیشونیش..
با امیر و فرهاد دست داد و با بقیه سلام و علیک کرد..جواب سلام منو هم معمولی و یه جورایی زیر لبی داد..
رفت سمت آرام..هیچ وقت تو جمع قربون صدقه ش نمی رفت..ولی لبخند و ازش دریغ نمی کرد..لبخند ِ مهربون و پرمحبتی که صادقانه و از ته دل نثار صورت دخترش می کرد..
بغلش کرد و رو مبل نشست..ارام چشم از صورت آرشام نمی گرفت..مثل من که توانش و هم نداشتم!..

کنارش نشستم..
-چرا دیر کردی؟!..گوشیت..........
-- ترافیک بود!........
همین..دیگه چیزی نگفت..دیگه چیزی نگفتم..هر دو ساکت بودیم..تو دنیای خودمون.....
پری کیک و اورد و با شوخی و خنده برید..یه تیکه از کیک و گذاشت دهن امیر....یاد و خاطره ی گذشته تو قلبم زنده شد..خودم و تو مهمونی دلربا دیدم..وقتی دلربا با ناز یه تیکه از کیک و گذاشت دهن آرشام و آرشام نگاهه گرفته ی منو دید....
تو آشپزخونه..وقتی که مجبورم کرد کیک و بذارم دهنش ..خودشم همین حرکت و تکرار کرد..
هنوز نگاهش پیش چشمام بود.................گرم..گیرا..و سحرانگیز..

با ضعفی که نشست تو دلم سرم و چرخوندم سمتش..در کمال تعجب نگاهش روم بود که وقتی متوجه ِ نگاهه من شد روشو ازم برگردوند....پس اونم یادش ِ ..
بعد از تقسیم کیک و صرف شربت، پری گفت: یه آهنگ دیگه برقصیم و بعدش هم بریم سر وقت شام..
دیگه جا واسه شام نداشتم..ولی می دونستم بی بی و آرشام مجبورم می کنن بخورم..مخصوصا بی بی که می گفت: باید بخوری تا جون داشته باشی بچه ت و شیر بدی..می گفت بدنت ضعیف باشه خدایی نکرده شیرت خشک میشه و بچه گناه داره!..

آرشام، ارام و گذاشت تو بغل بی بی..
به پشتی مبل تکیه داده بودم و دستم کنارم بود که گرمای دست مردونه ش و دور مچم حس کردم..سر چرخوندم..بدون اینکه نگام کنه دستم و گرفته بود..
پنجه هاش و لا به لای انگشتام قفل کرد و بلند شد که با این حرکت منو هم مجبور به ایستادن کرد!..
با تعجب نگاش می کردم که شاید منو هم ببینه تا از تو چشماش دلیل کاراش و بخونم..گرچه گاهی خوندن خط نگاهش واسه م سخت می شد..انگار حتی کنترل اینو هم تو دستاش داشت..
پری آهنگ و عوض کرد و اومد جلو..امیر ایستاد و دستش و گرفت..اون دوتا که شروع کردن آرشام دستم و کشید سمت خودش..تو بغلش بودم ولی با کمترین فاصله..دست راستم و رو سینه ش حفاظ کرده بودم....
نگاهش روم به قدری سنگین بود که کاری می کرد حرارت نرمال بدنم فراتر از اون چیزی بره که حتی تصورشم دگرگونم می کرد!..تصور این لحظه..من..تو آغوش آرشام..یه بار دیگه..چشم تو چشم هم......
ما مثل پری و امیر شاد نمی رقصیدیم..حرکاتمون اروم بود..فقط تو بغل هم..کمرم و فشار داد..نگام قفل ِ جفت چشمایی بود که با اون اخم ِ رو پیشونیش ابهت و گیراییشون صدچندان شده بود..آهنگ نسبتا شاد بود ولی ما..شور و هیجانی تو حرکاتمون نداشتیم..فقط نگاههامون.......
سرش و خم کرد..از تعجب چشمام گرد شد..امکانشم نمی دادم..جلوی بقیه!....
ولی بر خلاف تصورم کج شد و زیر گوشم خیلی آروم خوند.......

(آهنگ خیلی عزیزی_احسان پایه)
همه چی داره....همونی میشه
که تو می خواستی...ازم همیشه
عشق وصداقت...قرارمـونـه
اینو همیشـه....یادت بمونه

عشق و صدات قرارمون بود..اینو خودش بارها بهم گفته بود..
و حالا با این اهنگ داره تو گوشم تکرارش می کنه..داره بهم یاداوری می کنه..
سرش و بلند کرده بود..ولی دیگه نگام نمی کرد..دیگه نمی خوند..
سرش خم شده بود سمت گردنم.. و فقط چند تار از موهای پریشونم بین این همه گرما مرز ایجاد کرده بود.. صورتم از صورتش فاصله داشت!..

خیلــی عزیزی....اونقدر که می خوام
مــال تو باشه................تمــوم دنیـــام
مــال تو باشه....عمرم و جونم
تا دنیا دنیاست....پیشت می مونم

نگام به پری افتاد که چطور تو صورت امیر نگاه می کرد و لبخند می زد..چشمای جفتشون عشق و فریاد می زد..و من و آرشام با اینکه پوزیشنمون شبیه به اونا بود ولی نگاهمون و از هم می دزدیدیم..یا بهتره بگم، به نوعی از این نگاه فراری بودیم..چون این نگاه حرف واسه گفتن زیاد داشت و ترس ما از برملا شدنش بود........

مـال تو باشـه....تمـوم قـلبـم
همـه چی با تـــو....خوب میشه کم کم
خیلی عزیزی....عشقی امیدی
به من همیشه....دل خوشی میدی
خیلی عزیزی....برام همیشه
این روزهای خوب...بگو تموم نمیشه

آهنگ که تموم شد همه هنوز داشتن دست می زدن .. خواستم خودم و از تو بغل آرشام بکشم بیرون که قبل از اون چون بین بازوهای محکمش گیر افتاده بودم ولم نکرد و دستم و نامحسوس کشید سمت حیاط.....
تو بالکن ایستادیم و همزمان دستم و ول کرد....
نفس نفس می زد که با یه نفس عمیق سعی داشت ریتمش و منظم کنه..ولی موفق نبود..
ناارومی و بی قراری تو چشمای سیاهش بیداد می کرد....

مکث کرد..با اخم نگاهش و رو اندامم کشید و اروم ولی تقریبا با تشر گفت: این چه سر و وضعی ِ ؟!..
به معنای واقعی کلمه بدجور خورد تو ذوقم!..منی که فکر می کردم امشب با این تیپ آرشام یه لحظه هم حاضر نیست چشم ازم بگیره حالا......
--با تو َ م..مـ.........
حرفش و خورد و با حرص تو موهاش دست کشید..

متقابلا من هم اخمام و کشیدم تو هم .. هنوزم لجباز بودم..به قول مادر خدابیامرزم ادما هر چیشون و بتونن عوض کنن خصلتشون و نمی تونن..
- مگه سر و وضعم چشه؟!..
پوزخند زد: بگو چش نیست؟..
چونه م و واسه یه لحظه گرفت و گفت: این آرایش..این لباس..اینا واسه چیه؟!..
کج لبخند زدم و با طنازی ِ خاصی موهام و فرستادم عقب..دست به سینه تو همون حالت آروم جوابش و دادم: ظاهرا فراموش کردی که امشب اینجا تولد ِ ..تولد هم یعنی مهمونی..تو مهمونی هم معمولا همه به سر و وضعشون می رسن....شونه م و انداختم بالا: خب..منم همینکار و کردم..گناهش چیه؟!..

جوش اورد..
-- که گناهش چیه آره؟!..گناهش اینه که خسته از شرکت پاشدم اومدم اینجا بعد هنوز پام و نذاشتم تو مهمونی می بینم زنم تو بغل اون مرتیکه داره می رقصه....یه قدم اومد جلو و سینه به سینه م تشر زد: گناهش اینه..عیبش اینه..حالا حالیت شد؟..
یه تای ابروم و انداختم بالا: منظورت از مرتیکه احیانا فرهاد نیست؟!....
با نگاهه تیزش جوابم و داد....اب دهنم و قورت دادم..گلوم از استرس خشک شده بود..
- اولا تو بغلش نبودم، رو به روش بودم..اون حتی دستشم بهم نخورد..دوما پری اصرار کرد منم قبول کردم..دیگه حوصله م داشت سر می رفت تو هم که معلوم نبود کجایی اصلا به کل یادت رفته بود امشب اینجا دعوتیم..هر چی هم شماره ت و می گرفتم می گفت در دسترس نیستی!..سوما فرهاد که غریبه نیست..اون........
خشم وجودش و پر کرده بود که با غیض گفت: هر کی که می خواد باشه، چه فرهاد چه امیر..چه هر مرد دیگه ای....به سینه ش اشاره کرد:تو رسم من نیست که زنم با هر مردی که از راه رسید برقصه..شیر فهم شد؟!..

با اینکه از تعصبش خوشم اومده بود ولی گفتم: نه نشد..من با هر مردی نرقصیدم اینو خودتم می دونی..تو چرا نمی خوای باور کنی که من و فرهاد مثل خواهر و برادریم؟..برادر که به خواهرش نظر نداره..داره؟!..
تمسخر امیز توپید: برادر واقعی نه، ولی از این نوع برادراش و نمی دونم....ببین خوب گوشات و وا کن دلارام..اگه زمین به آسمون بره یا اسمون به زمین بیاد بازم من از این یارو خوشم نمیاد..از اون اول دلم باهاش صاف نشد حالام نمیشه..اصلا فرهاد خوب..فرهاد بی عیب و ایراد ِ درست..همه ی کمکاشم قبول دارم به وقتش ازش تشکرم کردم..ولی اینا دلیل نمیشه بذارم باهاش اونقدرا صمیمی باشی که.....مکث کرد و به صورتش دست کشید: میگی مثل برادرته بازم درست..ولی حد و حدود خودش و باید نگه داره..وگرنه حالیش می کنم که یه مرد عَزَب چرا نباید با یه زن شوهردار برقصه و هر غلطی هم که دلش خواست بکنه....
و به سرعت باد از کنارم رد شد و رفت تو....

دستام و به نرده های فلزی بالکن گرفتم..نفس عمیق کشیدم..بوی گلای باغچه بینیم و نوازش داد و اگر هم نمی خواستم بازم نتونستم لبخند نزنم..
نخیر..این آقا آرشام ِ ما عوض بشو نیست..
آش کشک ِ خاله که میگن همینه..بخوری پات ِ نخوری بازم پات ِ ..
عاشقشم..کاریش نمیشه کرد..با بد و خوبش می خوامش..گرچه این اخلاقش و دوست داشتم اما خب..
گاهی بدجور این نسیم بهاری ِ زندگیم، هوای طغیان و طوفان به سرش می زد!..


بی رمق نشستم رو تخت..تو همون حالت مانتوم و در اوردم..آرشام آرام و که خواب بود و گذاشت تو تختش و پتوی نرم و کوچولوشو کشید روش....رفت سمت کمد..حرکاتش و زیر نظر داشتم..
مانتوم و برداشتم و رفتم طرفش..لباساش و از تو کمد برداشت و رفت سمت تخت..پشتم بهش بود..تو کمدم دنبال اون چیزی می گشتم که واسه امشب مناسب باشه..امشب یه شب ِ خاص بود..واسه من..واسه آرشام..البته قرار بود که خاص باشه..لبخند کمرنگی نشست گوشه ی لبام..من خاصش می کنم!..
یه لباس خواب ساتن شرابی براق، که رو قسمت سینه ش تمام تور کار شده بود و گلدوزی ظریفی داشت!..از بلندیش نگم بهتره ..فقط تا یه وجب زیر باسنم بود..البته روش شنل می خورد ولی کی قصد داشت بپوشه؟!..
تا وقتی که آرام و حامله بودم مجبور بودم لباسای گشاد بپوشم..وقتی هم زایمان کردم که دکتر گفت تا یه مدت ِ مشخصی نباید با شوهرم رابطه داشته باشم..و حالا دیگه وقتش بود.. 2 هفته واسه م به اندازه ی 2 قرن گذشت..فقط چند روز دلگیر بودم..بقیه ش از روی غرور بود..می دیدم اون مغروره کاری نمی کنه منم جری می شدم کارش و تکرار کنم!..و این تکرار و تکرار و تکرارها ما بینمون فاصله ایجاد کرد!..

برنگشتم نگاش کنم از اتاق رفتم بیرون و تو اتاق آرام لباسام و عوض کردم..ولی شنلش و هم پوشیدم..مسواک زدم و برگشتم تو اتاق..رو تخت دراز کشیده و فقط اباژور و روشن گذاشته بود..با ورودم نگاهش چرخید سمتم..رفتم سمت میز آرایش و برسم و برداشتم..اروم و با طمانینه موهام و شونه زدم..می دونستم همیشه عاشق اینکارمه..خرمن موهای بلندم و جمع کردم و انداختم پشتم..طبق عادت ِ قبل از خواب کمی عطر به خودم زدم و برگشتم سمتش....قصدم تشنه کردنش بود..خیلی وقته جلوش اینجوری لباس نپوشیدم و اینطور به خودم نرسیدم.. پس حتما یه نتیجه ای داره..همیشه می گفت: خوددار ِ ولی نه مقابل من........

زانوی راستم و گذاشتم لب تخت و بند شنلم و باز کردم..همین که دستام و بردم عقب به خاطر جنس لطیفش لیز خورد و از تنم افتاد..چرخیدم و نشستم رو تخت..شنل و انداختم پایین..بدون اینکه پتوم و روم بکشم دراز کشیدم..
و چه لذتی داشت شنیدن صدای نفس های کسی رو که 2 هفته ازش بی نصیب بودی..

گرمای نگاهی رو که همه ی این 2 هفته احساسش کردم ولی فقط در حد نگاه بود و حرف نمی زد..حالا نزدیکم بود..صدای نفس های نامنظمش زیر گوشم می پیچید..فاصله ی بینمون خیلی کم بود که فقط با یه غلت ِ کوچولو رو تخت می افتادم تو بغلش ولی چون نمی تونستم برام طولانی بود..زیاد بود..کم بودنش به چشم نمی اومد..احساس نمی شد....تشنه بودم..تشنه ی محبتاش..مهربونیاش..لمس روحش..لمس آغوشش..دلارام گفتنش....تشنه ش می کنم..مثل خودم..تنم می لرزید..از هیجان بود....صدای نفس های مرتعش و عمیقش..از کلافگی بود..از اینکه کنارشم و بعد از مدتها اینطور بی پروا جلوش دراز کشیدم و نمی تونه کاری کنه..غرورش این اجازه رو بهش نمی داد..این اجازه رو به هر دومون نمی داد..
پشتم و بهش کردم..سردم بود..خم شدم پتو رو بردارم که دستش رو بازوم نشست..تنم لرزید..نه از سرما..از اون همه گرمایی که بی هوا از کف دستش به وجودم تزریق شد..تو جام خشک شدم..برم گردوند..زل زده بود تو چشمام..
و با یه مکث خیلی کوتاه زمزمه کرد: چرا اینکار و می کنی؟!..
چشمام و خمار کردم و گفتم: چه کاری؟!..
مکث کرد..دستش محکم دور بازوم بود..حس کردم اروم حرکتش داد....
-- چرا حرف دلت و نمی زنی؟!..چرا تو چشمات حبسشون می کنی؟!..اونا هم به جرم ِنکرده ی من محکومن؟!..
-من.......
--الان دقیقا 1 هفته و 3 روز ِ که می خوای بگی، نمیگی..می خوام بگم نمی تونم..چرا دلارام؟!..
ساکت بودم..صورتش و اورد پایین..لباش و برد زیر گوشم....
-- گفته بودم زندگیمی..گفته بودم نفسم به نفست بسته ست..گفته بودم دنیام و با بستن چشمات سیاه نکن..ارامشم و ازم نگیر....آه کشید: پس چرا گرفتی؟!..
لبم و گزیدم..خدایا قلبم داره از سینه م می زنه بیرون.....سرش و بلند کرد..خیره تو چشمام گفت: زندگی من تو بودی که ازم دریغ کردی..من هم جسمت و می خوام هم روحت و..ولی جسمت و داشتم روحت و نه..همین سردم کرد..ازم دور بودی..چشمات به جای ارامش هر دقیقه بـ........
- منو ببخش!......

ساکت بودیم..ساکت موندیم..فقط نگام کرد..لب باز کرد که گفتم: فقط همون چند روز اول و از دستت عصبانی بودم..مقصر منم که گفتم گذشته ت واسه م مهم نیست و فقط خودت و می خوام ولی یادم رفته بود..این جمله ای رو که بارها با خودم تکرار می کردم و فراموش کرده بودم!..حرفام و کارام دست خودم نبود وگرنه.......
--هیسسسسس..باشه..فهمیدم..ولی اینجوری بهتر شد..می دونی چرا؟!..
سرم و تکون دادم.....
-- چون فهمیدم حرفی رو که مربوط به گذشته می شد و نگفتنش بهتر از گفتنش بود دردی رو دوا نمی کرد که بخوام پیشت اعتراف کنم..فقط نمی خواستم چیز پنهونی بینمون باشه،همین..ولی انگار اینبار حکایت ِ من حکایت همون لاکپشتی شد که گفت لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود!....
خندیدم..از خنده ی من خندید..چند لحظه نگام کرد و گفت: حتی به خاطر اون زن همیشه از بیدمجنون متنفر شدم..چون اون دوست داشت..هر چی که اون دوست داشت من ازش متنفر بودم..
-همه چیز و فراموش کن باشه؟!..
سرش و تکون داد ..
--تو چی دلارام؟!..فراموش می کنی؟!..
لبخند زدم: دقیقا 1 هفته و 3 روز ِ که فراموش کردم..
خندید.......
-حالا که همه چیز و گفتی..منم یه چیزی هست که باید بهت بگم..یعنی قبلا می خواستم بگم ولی خب..موقعیتش پیش نیومد!..
مکث کردم..کنجکاو شده بود....... یادته بهم گفته بودی که هیچ وقت سمت اون اتاقا نرم؟..
چشماش و باریک کرد: خب..
- خب من..یه بار فقط محض کنجکاوی .......
--صبر کن ببینم....نکنه..........مشکوک نگام کرد: اون دفترچه!!......
سرم و تکون دادم و لبمو گزیدم.....
- پس کار تو بود!......
هیچی نگفتم..اخماش و کشید توهم: حالا بهتر نیست 2 هفته ی باقی مونده از این ماه رو من قهر کنم تا شاید اینجوری مساوی بشیم؟!....
نتونستم نخندم..خنده م و که دید اخماش باز شد..
زدم به بازوش..
- سر به سرم میذاری؟!..
-- اگه اون موقع فهمیده بودم مطمئن باش برخوردم باهات خیلی جدی بود ولی الان........
و با یه نفس عمیق: واسه م تموم شده ست....زل زد تو صورتم: چرا این مدت که می اومدم جلو تا باهات حرف بزنم دست رد به سینه م می زدی؟..
- چون اون موقع هنوز از دستت عصبانی بودم..
یه تای ابروش و انداخت بالا: الان نیستی؟!..
سرم و به طرفین تکون دادم: نه....
لاله ی گوشم و گاز گرفت..دلم ضعف رفت..خندیدم..
-- چرا اونوقت؟!..
سرش و تو دستام گرفتم..با لبخند گفتم: چون من.....
انگشتش و گذاشت رو لبم....سرش و خم کرد رو صورتم و تو همون حالت که تو چشمام زل زده بود گفت: چون دوستت دارم!....
خواستم بگم اره، خیلی هم دوستت دارم ..که به لبام مهر سکوت زد..بوسه ای که مملو بود از حس های مختلف و شیرین....عشق..مهربونی..محبت.... و چه حس خوبی، وقتی که لباش و از رو لبام برداشت و نگاهمون تو هم گره خورد..
لبخند زدم و گفتم: دقیقا......
با تعجب گفت: چی دقیقا؟!..
-که گفتی من دوستت دارم!..
--خب اونو که من گفتم!..
-می دونم..از جانب من گفتی دیگه..
جدی ابروهاش و انداخت بالا و گونه م و بوسید: نه از جانب تو نبود.....
سرم و بلند کردم و زیر چونه ش و بوسیدم: پس از جانب کی بود؟!..
--از جانب یه بنده خدا..از جانب همون بنده خدایی که یه روز گناهه این احساس و به گناهان گذشته ش ترجیح داد و خواست عاشق باشه چون گناهه عاشقی رنگ و بوی زندگی داره ولی گناهه انتقام رنگی از نفرت و بویی از مرگ میده..از جانب یه گناهکار..میگم که دوستت دارم!..
تموم مدت بی حرکت تو چشماش خیره بودم..گونه ش و به گونه م چسبوند.........
-- وقتی ازم فاصله می گرفتی و سکوت می کردی فکر می کردم خوشت نمیاد..برای همین نمی اومدم سمتت..ولی گربه ی وحشی من امشب با شبای دیگه فرق داشت..چه تو خونه ی امیر چه اینجا....فهمیدم تموم شده!..
- چی؟!..
با شیطنت گفت: تحریم!........
خندیدم..دوست داشتم ازته دل قهقهه بزنم ولی آرام بیدار می شد....پوفی کرد و از روم بلند شد..تیشرتش و در اورد: دارم اتیش می گیرم.......
گرمش شده بود..
با بالا تنه ی برهنه خواست بیافته روم که خودم و کشیدم لب تخت و بلند شدم..نگاهه متعجبش و که دیدم به تخت آرام اشاره کردم و گفتم: جلو بچه؟!..اِ.....
خندید و به ارنجش تکیه داد: این خانم خانما که خوابه!.......
- خب خواب باشه..بازم درست نیست!..
یه دفعه نیمخیز شد از تخت بیاد پایین و بگیردتم که دویدم سمت در و رفتم بیرون..تو راهرو دستم و کشید..از پشت منو گرفت تو بغلش و گفت: کجا با این عجله؟!..
خندیدم: ول کن آرشام، دستم شکست..
رو دست بلندم کرد رفت تو هال..برقا خاموش بود..منو خوابوند رو کاناپه و اباژور پایه بلند کنار مبل و روشن کرد ....گونه م و بوسید..
--دیگه ببینم چی رو می خوای بهونه کنی؟!..
با لبخند نگاش کردم و دستام و دور گردنش حلقه کردم: یه سوال....
--بپرس......
- خداییش بگیا.. اون لباس خواب تو اتاق من چکار می کرد؟!..
-- کدوم لباس خواب؟!..
- همونی که اون شب اشتباهی تنم کرده بودم و تو عصبانی بودی و اومدی تو اتاق..شبی که شیدا رو....
--دلیلش و می خوای بدونی؟!..
-آره.....
-- می خواستم امتحانت کنم..که از اوناش هستی یا نه..تو می گفتی نیستم..حتی نگات به تنم می افتاد سرخ می شدی..برای اثباتش باید یه کاری می کردم دیگه نه؟!..
با شیطنت گفتم: پس از همون موقع چشمت و گرفته بودم....
لبخند زد: از کِی نمی دونم..ولی خب دیگه.......
- یه چیزی ازت بخوام نه نمیگی؟!..
--تا چی باشه!..
- هیچ وقت هیچی رو ازم پنهون نکن..حتی اگه می دونی با گفتنش ناراحت میشم..
کشید کنار و نشست پایین کناپه..دستاش و اورد بالا و گفت: نه دیگه یه بار واسه م تجربه شد بسه ..

نشستم..ملتمسانه نگاش کردم..
- قول بهت میدم بعد از این منطقی رفتار کنم..درضمن خودتم می دونی تا الان هر چی که بوده رو فراموش کردم..حتی یادشونم نمی افتم ولی یه همچین موردایی خب طبیعی ِ هر زنی رو ناراحت می کنه..زنی که از زبون شوهرش بشنوه و....خب خودتم باشی ناراحت نمیشی؟!..
-- اتفاقا این حق و بهت میدم که ناراحت بشی ولی قبول داری که خیلی لجبازی؟!..
اخم کردم: من فقط.......
-- میگم لجبازی بگو خب....
-باشه قبول..خیلی خب من لجباز..ولی تو هم خیلی مغروری..
خندید و با یه لحن خاص در حالی که اروم می اومد سمتم گفت: وای که این لجبازیای تو و مغرور بودنای من کنار هم می خواد به کجــاها برســه........
از نگاهش تنم داغ شد..خوابیدم..روم خیمه زد..اخماش و کشید تو هم ولی لحنش همون لحن ِ قبلی بود..با سر انگشت اشاره ش زد نوک بینیم و گفت:درضمن گربه ی وحشی.. من از اون مرداش نیستم که به خاطر جاذبه های زنانه غرورم و زیر پا بذارم..دیگه از این دلبریا نکن!..
خندیدم و لبام و جمع کردم: نه بابا، تو که راست میگی..صدای نفسات هنوز تو گوشم ِ جناب ِ مهندس..
یه کم حرص چاشنی لحنش کرد و گفت: پس فقط ظاهرا حواست به من نبوده.. در اصل امار ریز به ریز کارام و داشتی!..
خندیدم و سرم و تکون دادم..عشوه گرانه دستام و دور کمرش حلقه کردم و محکم به خودم فشارش دادم: ولی می دونم که تو جز من، به هیچ زن دیگه ای نگاه نمی کنی..اینو قبلا بهم ثابت کردی..
ساکت بود..محو چشمام..لبام و بردم زیر گردنش و بوسیدم..نجوا کردم: می دونم فقط در برابر من نمی تونی خوددار باشی..می دونم نگاهه منه که ارومت می کنه..همونطور که وجود تو منبع ارامش ِ واسه ی من..ما با هم کاملیم..بدون هم حتی (من)م نیستیم.......
سکوت کردم..خیلی کوتاه..دستام و اوردم بالاتر تا روی شونه هاش و گفتم: تو این چند روز فهمیدم بدون تو یه لحظه هم دووم نمیارم....
سرم و بردم عقب..چشماش و بسته بود..بازشون کرد..نگاهش می لغزید..توی چشمام....
- دوستت داشتم....عاشقت شدم....شوهرم شدی....هنوزم دوستت دارم..عاشقتم..و چون شوهرمی روت غیرت دارم....نفس عمیق کشیدم و با لبخند گفتم: فقط همین........

نگام کرد..دیگه مکث نکرد..سکوت نکرد..صبر نکرد....طاقت و ازش گرفتم........
صورتم و می بوسید ..چشمام..گونه م..لبام..چونه و گردن و همه ی وجودم و به رگبار ِ بوسه هاش بست..با ولع..با حرارت..بوسه ای از جنس دلدادگی....

آرام_ برم بابایی رو بیدارش کنم؟....
دیس پلو رو گذاشتم رو میز: بدو مامانی....
با ذوق برگشت از اشپزخونه بره بیرون که صدای آرشام اومد: این همه بوی خوب تو خونه پیچیده کی ازمن توقع ِ خواب داره؟!..
با لبخند به صورتش نگاه کردم..چشماش به خاطر خواب کمی قرمز شده بود..
از شرکت که برگشت حسابی خسته بود بهش گفتم: برو یه کم استراحت کن، موقع شام صدات می کنم!..ولی الان دیگه اثری از خستگی تو صورتش دیده نمی شد!..
آرام و از تو درگاهه آشپزخونه بغل کرد و محکم گونه ش و بوسید..
--تو که باز بوی شکلات میدی شیطون....
آرام با شیرین زبونی لباش وغنچه کرد و با ذوق گفت: فرهاد یه کلی برام شکلات خریده..ولی بهش قول دادم فقط روزی 1 دونه بخورم و بعدشم مسواک بزنم که دندونام و کرم نخوره..

آرام و گذاشت رو صندلی و نشست پشت میز: اولا فرهاد نه و دایی فرهاد..دوما اره بابایی کمتر بخور ولی همیشه بخور....
آرام_ مث بی بی؟!..
آرشام_ بی بی چی؟!..
آرام_ اخه پریروز که خونه ی خاله پری اینا بودیم.. شنیدم بی بی گفت دکتر گفته برنج و گوشت کم بخور ولی همیشه بخور ....
از لحن بامزه ش هر دومون خندیدیم..

آرام_بابا آرشام؟!....
--جانم........
آرام_ من به فرهاد چی بگم؟!..
آرشام یه قاشق از قرمه سبزی ریخت رو برنجش و گفت: واسه چی بابایی؟!..
آرام_آخه ازم سوال کرده منم نمی دونم چی بهش بگم!..
آرشام لقمه ش و قورت داد و لیوان نوشابه ش و برداشت..
-- مگه چی ازت پرسیده؟!..

و آرام با اب و تاب دستاش و از هم باز کرد و گفت: پریروز با خاله بیتا اومد خونه ی خاله پری اینا..بعدش منو که دید بغلم کرد و نشوند رو پاهاش..بعدش بهم گفت: می دونی چقده دوستت دارم؟..گفتم نه..بعدش گفت: اونقدی که می خوام بیام خواستگاریت ولی می دونم بابات تو رو به من نمیده........
آرشام که داشت نوشابه ش و می خورد با شنیدن جمله ی اخر آرام نوشابه پرید تو گلوش و به سرفه افتاد..با اینکه از حرف آرام خنده م گرفته بود ولی سریع یه لیوان آب دادم دستش که یه نفس سر کشید و با یه نفس عمیق و دو تا سرفه حالش جا اومد..
- آرشام خوبی؟!..
سرش و تکون داد..رو به آرام گفت:اینا رو دایی فرهاد بهت گفته؟!..
آرام سرش و تکون داد و بعد از اینکه لقمه ش و قورت داد گفت: اوهوم..بعدش من گفتم تو که زن داری، پس خاله بیتا چی؟..هیچی نگفت خندید و بوسم کرد....حالا من چی باید بهش بگم؟!..

آرشام اخم کرد .. مثل وقتایی که آرام کار اشتباهی انجام می داد جدی نگاش کرد و گفت: دیگه از این حرفا نزنیا بابایی..باشه؟!..
آرام یه کم با چشمای خوشگلش معصومانه زل زد تو صورت آرشام و گفت: چرا بابایی؟!..
انقدر ناز شده بود که اخمای آرشام از هم باز شد..نیم نگاهی به من که لبخند می زدم انداخت و رو به آرام گفت: چون حرف ِ بدیه .....
آرام- پس چرا فرهاد گفت؟..یعنی اونم کار ِ بدی کرده؟!..
آرشام- حساب دایی فرهادتم بعدا می رسم....
آرام- یعنی می زنیش؟!..

آرشام خنده ش گرفته بود..ولی بازم سعی داشت جدی باشه: نه بابایی کاریش ندارم..
و به شوخی رو به من گفت:این داداش جنابعالی هنوزم قرار نیست دست از سر من یکی برداره نه؟!..
خندیدم و گفتم: آخه خبر داره آرام همه رو میاد بهت گزارش می کنه..اینجوری خواسته شوخی کنه..
سرش و تکون داد و نگاهش و به بشقابش دوخت: فقط دستم به این خان داداش شما برسه..اونوقت........
آرام- اونوقت چی بابایی؟!..می زنیش؟!..
آرشام که دیگه سخت می تونست جلوی خنده ش و بگیره گونه ی آرام و ناز کرد و گفت: نه بابایی تو چه کار به کتک خوردن داییت داری؟..مگه تا حالا دیدی بزنمش؟!..
آرام سرش و انداخت بالا و گفت: نه....ولی فرهاد گفت بهت نگم چون اگه بهت بگم میری می زنیش!..
هر دومون زدیم زیر خنده....

آرشام_ نترس دخترم کاری باهاش ندارم..حالا غذات و بخور.......
آرام با لبخند قاشق کوچولوشو گذاشت دهنش و به من و آرشام نگاه کرد..
تازه رفته بود تو4 سال..با وجود شیطنتا و شیرین زبونیاش خونه هیچ وقت ساکت نبود..آرشام هیچ وقت اخم نمی کرد..
هر سه اخر هفته ها می رفتیم پارک..روزای جمعه متعلق به آرام بود..اینو آرشام تو خونه باب کرده بود و آرام هم چه کیفی می کرد از این همه توجهه پدرش..

آرشام_ می دونستی من اون روز صدای تو و فرهاد و ضبط کرده بودم؟!..
با تعجب نگاش کردم: کِی؟!..
--همون روزی که فرهاد اومده بود ویلا تا باهات حرف بزنه..یادت اومد؟!..
با چشمای گرد شده نگاش کردم: جدی جدی تو صدای ما رو ضبط کردی؟!..
سرش و تکون داد: بعد از اینکه گوش کردم خردش کردم..حتی حاضر نبودم نگهش دارم....
خندیدم..از آرشامی که من می شناختم این کارا بعید نبود..پس جای تعجب نداشت..
-- از خاله ت و بچه هاش تو کیش خبر نداری؟!..دیگه زنگم نزدن..
--چرا اتفاقا..برگشتن دوبی....خودمم تازه دیروز فهمیدم...
- چه بی سر و صدا....
شونه ش و انداخت بالا که نمی دونم.......
یک سالی می شد که باهاشون اشنا شده بودم..با اینکه رفت و امد نداشتیم ولی ارشام دورا دور سراغشون و می گرفت..
سال ها پیش شوهرش در اثر اعتیاد شدید فوت شده بود..زن کم حرفی بود..حالا هم که آرشام می گفت همراه ِ بچه هاش برگشتن دوبی..

سالگرد ازدواجمون و هیچ وقت فراموش نمی کنم..همون شبی که من به قول آرشام حرفم و به کرسی نشوندم و گفتم باید مهریه م و تغییر بدی..و همونی شد که خودم می خواستم..مهر من عشق شوهرم بود..یعنی اصلی ترین جزء ِ مهریه م همین..
آرشام اون شب یه جشن بزرگ تو یکی از سالنای شهر گرفت..قصدم این بود معمولی باشه ولی آرشام واقعا سوپرایزم کرد که واسه غافلگیر کردن من پری و امیر و فرهاد هم بهش کمک کرده بودن.. زمانی که خودش اومد دم در ارایشگاه دنبالم با دیدن تیپش سر شوق اومدم..مثل همیشه جذاب و خوش پوش..
بعد از اون مسیری که برام اشنا نبود..هر چی هم ازش می پرسیدم: کجا داریم میریم؟! می گفت: صبر کن به وقتش می فهمی!..
همه چیز اونشب رویایی بود..درسته ما هیچ وقت نتونستیم مثل بقیه ی زن و شوهرا شب اول ازدواجمون رو جشن بگیریم ولی آرشام تو سالگردش جبران کرد..گرچه حتی توقعشم نداشتم!..

خدا به امیر و پری یه پسر ناز و خوشگل داد که اسمش و گذاشتن آرتام!..هم اسم برادر امیر..یه کوچولوی ناز و شیرین..
بالاخره آرشام و راضی کردم تا با بیتا حرف بزنم..همه ی حرفش همین بود که اون موقع می گفتم نه چون وضعیتت و می دیدم و دوست نداشتم خودت و تو این کارا دخیل کنی..ولی الان دیگه فرق داشت......می دونستم منظورش به فرهاد بود!..
1 سالی می شد که فرهاد و بیتا با هم ازدواج کردن..و هر بار که خوشحالی و عشق رو تو چشماشون می بینم منم از خوشبختیشون شاد میشم..هر دوشون لیاقت این خوشبختی رو داشتن..

من و آرشام مثل همه ی زن و شوهرا گاهی بحثمون میشه..گاهی کل کل می کنیم..گاهی غمگین می شیم..گاهی هم با یه لبخند غم و از تو دلامون بیرون می کنیم....
ولی دیگه هیچ کدوم قهر نمی کنیم..شاید دلخور بشیم ولی تموم نمکش به آشتی بعدش ِ ..
و شیرینی زندگیمون عشقی ِ که هنوزم با گرما و نورش قلبای پر از احساسمون رو روشن نگه داشته..
همین عشق..همین علاقه..همین مهربونی و وفا و صداقته بینمون ِ که کانون خانواده مون رو گرم و همیشه پابرجا حفظ کرده!.........

اخر شب بعد از اینکه آرام و خوابوندم سر جاش برگشتم تو اتاق خودمون..
آرشام نشسته بود رو صندلی و کتاب می خوند..
با دیدن رمانم تو دستاش لبخند زدم..از 2 شب پیش شروع کرده بود....
نگام واسه چند ثانیه رو جلدش ثابت موند..رو اسم کتاب..« گناهکار »..
- هنوز تمومش نکردی؟!..
نگام کرد و با لبخند کمرنگی دست چپش و باز کرد..رفتم سمتش .. دستش و دور کمرم حلقه کرد..رو پاش نشستم..

زیر گوشم زمزمه کرد: باور داری که هیچ کدوم از این حوادث تو زندگی ما اتفاقی نیست؟!..
سکوت کردم..
ادامه داد: حتی اون برخورد اول تو خیابون..تو مطبق..تو مهمونی شایان....تو رو خدا وسیله کرده بود..برای باز داشتن من از گناهانم..برای پیدا کردن راهی که سالها گمش کرده بودم..برای برگردوندن من به خودم..تو وسیله بودی دلارام..از همون اول..از همون برخورد اول....به این باور رسیدم که هیچی تو این دنیا اتفاقی نیست..چون یکی هست که این اتفاقات و کنترل کنه و بدونه که داره چکار می کنه....زندگی ما مثل بازی جورچین بود..چیدیم و چیدیم و چیدیم..تا رسیدیم به اینجا....
سرم و به سرش تکیه دادم: من و تو..و همه ی ادمای این دنیا یه جور وسیله ایم..یکی برای پیوند دادن و دیگری برای از هم گسستن..
آرشام_ و تو پیوند دادی......
- تو هم زندگیم و خوشبختیم و همه ی اون چیزایی رو که یه روز ارزوشون و داشتم و بهم دادی..

نگاهه هر دومون به صفحه ی اخر کتاب بود..
مکالمات پایانی آرشام و دلارام..
مکالمات مربوط به دلارام رو من می خوندم..و مربوط به آرشام رو هم خودش زمزمه وار زیر گوشم نجوا می کرد..
دلارام_دوری و جدایی..
آرشام_تلخی و ناکامی..
دلارام_غم و شادی..
آرشام_فراز و نشیب ِزندگی..
دلارام_گریه و لبخند..
آرشام_همه و همه رو پشت سر گذاشتیم..
دلارام_ دیگه قرار نیست به گذشته، به اون روزهای پر گلایه برگردیم..
آرشام_ درد دیدیم..درد کشیدیم..و رنج زمانه رو به جون خریدیم..
دلارام_ آدم بده ی قصه شدیم..آدم خوبه ی قصه هم شدیم..عاشق شدیم..اما رسوا نشدیم..پیش خدا چرا....اما...
آرشام_ اما باز هم موندیم..به عشق هم زندگی کردیم..زندگی کردیم تا به آرامش برسیم..
دلارام_هنوزم صدای پر نبض ِ تپش های قلبامون رو به رخ می کشیم..
آرشام_به رخ ِهر کی که عاشقه..
دلارام_ می مونیم و هر لحظه از زندگیمون رو از این احساس ِ پاک غنی می کنیم....
آرشام_چون خدا همیشه هست....
دلارام_ با بودنش تنهایی بین ما جایی نداره....ما پاکیم..
آرشام_هر دو..بدون گناه..
دلارام_بدون غرور..
آرشام_ بدون غرور....
دلارام_دختری سرشار از احساس ِ پاک ِ آرامش..
آرشام_مردی با قلبی از جنس شیشه که می تونه بشکنه..اما شفاف ِ ..
دلارام_و یه حس..
آرشام_و یه حس..
دلارام_یه حس ِ ناب....
آرشام_ حسی که از خاطرها پاک نشه..
دلارام_ یه حس تکرار نشدنی..
آرشام_ و این یه پایان ِ ..یه پایان برای آغاز ِ یه زندگی عاری از گناه....
دلارام_ دیگه هیچ کس گناهکار نیست..چون.............
آرشام و دلارام _دوست داشتنت، گناه باشد یا که اشتباه..گناه می کنم تو را حتی به اشتباه.........

 

پــــــــــــــــــــــــــــــــایــــــــــــــــــــــــــــان

 

منبع: اسوده رمان /98تیا/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 50
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 357
  • آی پی دیروز : 173
  • بازدید امروز : 654
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 13
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 5,577
  • بازدید ماه : 21,477
  • بازدید سال : 127,892
  • بازدید کلی : 20,116,419