loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 1423 چهارشنبه 23 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان مجنون (فصل اول)

از تاکسی پیاده شدم و بی رمق به سمت خونه حرکت کردم.پشت در که رسیدم دستم را تا جایی که میتوانستم روی زنگ فشار دادم تا در باز شد داخل حیاط که شدم زیر لب غر زدم که باید این مسیروهم برم....اه ه ه.....قبل ازین که به در برسم عری درو برام باز کرد...(عری یعنی عرفانه که عری صداش میکنم)
عرفانه :دختر کمتر غر بزن باز چی شد؟کار پیدا نکردی؟؟

-مردشور این هوا روببرن مثلا5 روز از پاییز گذشته ولی دریغ از یه نمه باد مثل چهله تابستونه..این ترافیکم جای خود.....نه بابا کی به منی که هیچی سابقه کاری ندارم کار میده؟؟////////////////////////////////
عرفانه:مگه مجبوری کار کنی؟خدا رو شکر کم و کسری تو زندگیمون نداریم
-تو خودت چرا کار میکنی؟به قول خودت ما که کم و کسری نداریم؟؟...
عرفانه:اولا" مگه فوضولی؟دوما"برای سرگرمی میرم کار میکنم...
-اخه اون کاره؟؟من که میدونم اون یه عدس مخی هم که داری از دست میدی... از صبح تا شب با یه مشت بچه سرو کله میزنی....ازمن گفتن بود
عرفانه:تو نمی خواد نگران یه عدس مخ من باشی...حالاهم پاشولباساتو عوض کن وشام یه چیزی درست کن...
-اااا.....مگه نوبت منه!برو جوجه که نوبت خودته
عارفه:من تا الان سر کار بودم باید شامم درست کنم؟!عجب رویی داری تو دیگه
هزمان که به اتاقم میرفتم گفتم:منم بیرون بودم...پس مجبوریم به اون بچه های عاقل تر از تو بگیم بیان شام درست کنن...وسریع رفتم تو اتاقو درشو قفل کردم
عرفانه از پشت در گفت:حالتو جا مییارم زود بیا یه چیزی ردیف کن..میرم یه دوش بگیرم...
سریع یه تاپ وشلوارست سفید تنم کردم رفتم اشپزخونه دو تا تخم مرغ نیمرو کردم ومنتظر عری شدم
عرفانه با حوله ی حمام که تنش بود داخل اشپزخونه شدوپشت میز نشست:بازم که نیمرو درست کردی....بابا کم مونده که تخم بزارم....
-حرف زیاد نزن بخورو برو شکرکن که وگرنه همینم گیرت نمیومد
عرفانه:برو بابا تودو روز دیگه میخوای شوهر کنی یه خورده غذا پختنو از مامان یاد بگیر
-حالا تا دو روز دیگه بعدشم یه چیزی بگو بگنجه....مامان کی خونس که غذا بپزه وماهم ازش یاد بگیریم؟
عرفانه:راست میگیا...خوب منظورم بی بی بود.... که اونم در حال حاظر نیست....پس در نتیجه میترشیم...والکی صدای گریه کردن از خودش در اورد...
-خاک بر سرت عری...شوهر ندیده بدبخت....شامتو بخور.....ادم جلوی یه بزرگتر برای شوهر گریه نمیکنه
غرفانه:خوب تو هم کشتی منو با 8دقیقه بزرگتر بودنت..
-حقیقت تلخه؟؟!!ظرفارو قشنگ عین کزت میشوری و بعدش خشک میکنی...فهمیدی جوجو؟.....عرفانه اومد یه چیزی بگه که سریع گفتم:راستی مثل اینکه این نیمرو ها بهت ساختن...واشاره به بالا تنش که از زیر حوله مشخص بود اشاره کردم...عرفانه جیغ زدو گفت:ایییی هیییزز

 

-اه....خرس گنده رو نگاه.....چجوری بغلم کرده...پاشو خفم کردی...دهن این ساعتو ببند میره رو مخم...
عرفانه:باز صبح شد وعارفه خانم شروع کرد!
-بلند شو برو می خوام بخوابم
عرفانه بلند شد وبه سمت دست شویی رفت ومنم سرمو کردم زیر بالش که بخوابم..عرفانه اومد بیرون:پاشو بریم یه صبحونه باهم بخوریم...
-عری امروز چند شنبس؟
-2شنبه برا چی؟
تو یه چشم به هم زدن بلند شدم و سریع دست وصورتمو شستم
عرفانه:چی شد مثل جن زده ها شدی؟
-امروز قرار مصاحبه دارم دیر برسم همین شانس کمم و هم از دست میدم
عرفانه:حالا چه کاری هست؟کجاست؟
-بذارببینم درست میشه بعد بهت میگم....ورفتم سر کمدم وشلوار لوله تفنگیه مشگیمو با مانتوی طوسی وکتونی ال استارمو پوشیدم...
عرفانه:چه تیپی هم میزنه...مگر اینکه بخاطر تیپت استخدام بشی...
مداد کشیدم تو چشمم ویه برق لب زدم... روسری طوسی مشگیمم سرم کردم وکولمو هم انداختم با عرفانه یه شیر کیک خرودیم وهر کدوم ماشینمونو سوار شدیم وراه خودمونو رفتیم....
بعداز اینکه یه جای پارک پیدا کردم اونم به هزار جون کندن از ماشین پیاده شدم وبه سمت در ورودی اسایشگاه رفتم....تابلوی سر در رو خوندم اسایشگاه خوصوصی....برای چند لحظه دلهره گرفتم....چون یه کم از روبه رو شدن با بیماران روانی میترسیدم ولی انگار یه نیرویی منو مجبور میکرد که برم تو....وقتی محوطه سرسبز اسایشگاه و دیدم تو دلم گفتم اخ جون هر روز یه پارک درست و حسابی میبینم ...باز با خودم گفتم اخه دیوونه بزار ببینی استخدام میشی بعد نقشه بکش ...پس پیش به سوی دفتر مدیر....داخل بخش مدیریت که شدم
پشت میز منشی که از قیافش معلوم بود به سایش میگه پیف پیف دنبالم نیا بو میدی...
منشی:بفرمایین؟
-خسته نباشین...عارفه بصیری هستم....برای استخدام اومدم ...
منشی فرمی سمتم گرفت وگفت:اینو پر کنین تا به مدیر بدم.
-تو دلم یه ایششششش جانانه بهش گفتم ووقتی فرمو پر کردم بهش دادم واونم رفت تو اتاق....یه یه ربعی رو مگس چروندم تا خانم قیافه بهم گفت برم تو...
وارد که شدم اتاقی با دکراسیون زیبا از چوب با رنگای قهوه ای وکرم بود.....خیلی خوب چیدمان شده بود...همین جوری دکراسیونو دید میزدم که باصدای سرفه به سمت صدا نگاه کردم...کم مونده بود از تعجب شاخ درارم......یعنی مدیر اینجا این بود؟؟؟....یه خانم بود که شاید 40 سال داشت فوق العاده شیک پوش!!....شاید جای شوهرش اومده بود....مدیر:سلام دخترم.... بشین راحت باشی...
-باچشای گرد شده بهش گتم:سلام....خسته نباشین....ممنون بصیری هستم.وروی مبلی که اشاره کرده بود نشستم اونم روبروم نشست
مدیر:منم معتمدی هستم...مدیر این اسایشگاه...مدارکتو مطالعه کردم...ولی بهش
گتم:سلام....خسته نباشین....ممنون بصیری هستم.وروی مبلی که اشاره کرده بود نشستم اونم روبروم نشست
مدیر:منم معتمدی هستم...مدیر این اسایشگاه...مدارکتو مطالعه کردم...ولی سابقه ی کاری نداری ....درسته؟
-متاسفانه..... بله....
معتمدی:خب...اشگالی نداره از فردا میتونی بیای سر کار؟؟
من دیگه چیزی نمونده بود که شاخ در بیارم....با من من گفتم:ی...یعنی.....ااز... فردا... بدون اینکه...
معتمدی حرفمو قطع کرد و گفت:میدونم عزیزم....منم جای تو بودم تعجب می کردم....خانم اریا از پرسنل ما بود ولی به خاخطر ازدواج ناگهانیشون از کارش استعفا داد و ما نیاز خیلی شدید به پرستار پیدا کردیم...چند نفری برای استخدام اومدن..ولی یا اقا بودن چون ما پرستار مرد نداریم یا مدرک سطح پایینی داشتن.....ولی شرایط شما مطلوب هست وخوشحال میشیم که استخدام بشی....
من دیگه نمی تونستم خودمو کنترل بکنم از خوشحالی ذوق زده به خانم معتمدی گفتم:خدا از مدیر.....یه دفعه فهمیدم دارم سوتی میدم که گفتم:یعنی خدا از بزرگی کمتون نکنه...
خانم معتمدی با لبخند نگام کرد ویک سری توضیح در مورد کارم داد وساعت های کاریمو گفت و منم سریع خودمو به خونه رسوندم...2 تا پیتزا سفارش دادم وخونه رو جمعو جور کردم صدای سیستم رو زیاد کردم و منتظر عرفانه شدم تا بیاد.....عرفانه داخل خونه شد و به سمتم اومد:چشمات داره داد میزنه از خوشحالی...
-از فردا صبح منم میرم سر کار
عرفانه:جدی؟چه کاری هست که تو انقدر حال کردی؟
-قاطی نکنیاا؟توی اسایشگاه.....اسایشگاه روانی.....
عرفانه ان چنان جیغ زد چسبیدم به سقف:چیییی؟می خوای بری از دیوونه ها نگه داری کنی؟تو غلط میکنی!...می خوای ابروی مامان و بابا رو ببری؟اصلا"از اونا اجازه گرفتی که می خوای بری تو دیوونه خونه کار کنی؟خیر سرش رفته کار پیدا کرده...
منم با صدای بلندی گفتم:هووووو...خفه نشی یه ریز حرف میزنی....اره خواهر من کار قحطه مگه تو نمیدونی چقدر این ور اون ور رفتم و دست خالی برگشتم...حالا هم یه کاری پیدا شده و منم استخدام شدم....بعدشم من از تو بزرگترم و عقلم بیشتر از تو کار میکنه و مثل تو می خوام کار کنم....حرفیه؟
عرفانه:حالا خوبه چند دقیقه ازم بزگتری اگه چند سال بود معلوم نیس میرفتی چه کار میکردی...اصلا"برو فردا بگو پشیمون شدی وبیا تو پرورشگاه انقد خوبه...
-من تو اسایشگاه دیوونه نمیشم ولی تو پرورشگاه دییونه میشم....حالاهم تموم کن بحثو و تو کار بزرگ ترا دخالت نکن...
صدای زنگ در بحثمونو قطع کرد...رفتم پیتزاها رو تحویل گرفتم واومدم توو به عرفانه گفتم:بدو که از نیمرو نجاتت دادم...
بعد ازین که شام خوردیم و یه زنگ زدیم به مامان و بابا ولی من بهشون از کارم چیزی نگفتم وبا هم مسواک زدیم ولباس خواب های ستمون رو پوشیدیم وروی تخت مشترکمون ولو شدیم...عرفانه:ولی مامان اینا فکر نکنم که راضی بشن با کارت..
-منم امیدی ندارم....ولی شایدم حرفی نزدن...
عرفانه:عاری(یعنی عارفه)چرا خبری از ایمان نمیشه؟
-نمیدونم....مامان اینا هم که از وقتی ایمان رفته حوصلمون و ندارن....اصلا"ایران نمیمونن....
عرفانه:راستی نگفتی مدیرتون مرد بود؟جوون بود؟
-نه برا چی؟
عرفانه:اخه صبح تیپ زدی گفتم شاید به خاطر تیریپت استخدام شدی...
-گم شو ...خل و چل....اتفاقا"یه خانم متشخص بود...بعدشم تو که مدیرتون مرده چی کار میکنی؟حالا هم یه ماچ ابدار از لپم بکن و بهم تبریک بگو...
عرفانه:مدیر ما که پیره شانس نداریم خواهر...باشه عزیزم من همه جات و ماچ ابدار میکنم......وشرع کرد کل صورتمو بوس کردن.....
-عری غلط کردم اینا که ماچ ابدار نیست...ماچ تف داره......................

صبح با صدای ساعت از خواب پریدیم وجلدی لباس پوشیدیم و رفتیم سر کار....بعد از تحویل گرفتن روپوشم که کلی تو تنم زار میزد ....لباسم و عوض کردم و به سمت اتاقی که مسوءلیت بیمارا به من واگذار شده بود رفتم....به مسوءل بخش رفتم و ورودمو اعلام کردم و وظایفم رو پرسیدم....وارد اتاق شدم اتاق بزرگی بود با رنگامیزی سبز که دو طرف اتاق ده تا تخت رو چینده بودن و یه میز صندلی هم گوشه اتاق بود......توجم رفت سمت بیمارا که همه خانم بودن....خب خدا رو شکر مرد نیستن...
با صدای بلند سلام گفتم.....و دریغ از اینکه نگام کنن...سالمم نکردن...
-جواب سلام واجبه ها...درست نمیگم؟
-سکوت
اهان جواب ساممو تو دلتون گفتین دیگه؟
-سکوت
-خب خانم های گل...من از امروز وظیفه ی نگه داری از شما ها رو دارم..حالا ازین خانم شروع کنین خودتون رو معرفی کنین تا بدونم چی صداتون کنم...
ولی کسی چیزی نگفت...در اتاق باز شد و یه دختر چشم ابی دم در وایساد..
کسی تو این اتاق حرف نمیزنه ..خودتو خسته نکن...من النازم و تو این بخش کار میکنم...
-منم عارفه ا...البته اول سلام..
الناز:سلام خوبی ....تازه واردی؟
-اره روز اولمه...در مورد اون حرفتم بگم که خانم ها حرف میزنن ولی تو دلشون..منتها باید از امروز بلند حرف بزنن
الناز:خب عارفه من تو اتاق رو به روییم... از 8تا اقا نگه داری میکنم...
-وای چه سخت....
الناز:نه بابا یک حالی مده...0ویه چشمک زد خب من میرم بازم میام....فعلا"...

***

بعد از رفتن الناز رو به خانم ها گفتم:خب همینطور که شنیدین من عارفه بصیری هستم شما هر جور دوست دارین صدام کنین...من شما ها رو چجوری صدا کنم؟
ولی دریغ از یه کلام...فقط یکی از خانم ها با دستش به پرونده ها اشاره کرد
-وای ممنون....ولی کاش با زبونتون میگفتین نه با دست....
بعد از مطالعه ی پرونده ها اینو فهمیدم که همه شون از 35تا55 سال داشتن وچند وقتی بود که توی اسایشگاه بودن......بعد از صرف دارو و ناهار و خواب بعد از ظهرشون اعلام کردم که هر کی بخواد میتونه بره تو محوطه ی اسایشگاه قدم بزنه ولی چند نفر بیشتر نرفتن...منم از فرصتم استفاده کردم و رفتم پیش الناز.... داخل اتاقش شدم....
-سلام و عرض خسته نباشید خدمت پرستار کوشا خانم الناز خانم....
الناز:سلام بیا بشین برات چایی بریزم
-زیاد پر رنگ نباشه....اقایون کوشن
الناز:رفتن هوا خوری و سیگار خوری...
-الناز سختت نیست از مرد مراقبت کنی؟
الناز نه بابا...مگه میخوام ببرمشون سر پاشون بگیرم تو دست شویی...من فقط مواظبم که دارو هاشونو بخورن و اینا...
-حرف میزنن یا مثل مریضای منن؟
الناز:حرف میزنن ولی یه کم
-بابا همینم خوبه اینا که جواب سلامم و هم ندادن ولی یه کاری میکنم که حرفم بزنن هیچ....برات رپ به سبک امینم بخونن
الناز:دیوونه....اینا رو بی خیال از خودت بگو..راستی چند سالته؟
-بصیری...24 ساله از تهرانم...یه خواهر چند دقیقه کوچیکتر از خودم دارم به اسم عرفانه ویه داداش بزرگتر که چند وقتیه از پیشمون رفته...وبدون پدر مادرمون البته به همراه بی بی مون زندگی میکنیم
الناز:یعنی مامان بابات...
-نه فکر بد نکن....اونا همش مسافرتن به خاطر شغل بابام
الناز:اهان....خب منم حیدری ام 23 ساله یه خواهر و برادر کوچیک تر از خودم دارم و یه مامان وبابا....
-خوبه خوبه.... شماره شناسنامه مامان بزرگت جا موند
الناز:داداشت چرا رفته؟ازدواج کرده؟
-نه....یه روز صبح پا شدیم و دیدیم نیست.....6 ماه شده...
الناز:گم شده؟
-خنگ می گم از من بزرگتره....26 سالشه...
الناز:وای خیلی ناراحت شدم....ایشال... پیدا میشه
-ممنون ....من برم دیگه چایی که بهم ندادی!ساعت چند میری خونه؟
الناز:انقدر حرف زدیم یادم رفت شرمنده...6 میرم
-پس صبر کن با هم بریم فعلا"...
بعد از خداحافظی از خانم ها که بازم بی جواب بود اومدم بیرون و با الناز راه افتادیم....
الناز:تو خسته نشدی از بس ضایع شدی امروز؟
-کم کم جواب میدن....ولی خدایی من تا به حال انقد ضاییع نشده بودم...در ماشینو باز کردم و سوارش شدم...ولی الناز بیرون وایساده بود ونگاه میکرد...
-چرا سوار نمیشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
الناز:ماشین خودته؟
-اره...
الناز:اهان فکر کردم اشتباه سوار شدی
بعد از سوار شدن النازراه افتادم
-خب کجا برم؟
الناز:راهت دور نشه؟
-نه بگو
الناز:برو سمت جردن شما دو تا خواهر جفتتون کمری دارین؟مثل هم؟
-اره دیگه ما همه چیزمون یکیه
الناز:چه با مزه...عرفانه چکار میکنه؟رشتتونم یکیه؟
-اره یکیه به خاطر من اومد پرستاری...اون تو پرورشگاه کار میکنه...
بعد از رسوندن الناز رفتم سمت خونه خودمون...داخل خونه که شدم صدای اهنگ انقدر زیاد بود که عرفانه نفهمید اومدم...یواش یواش رفتم سمت اشپزحونه وبا صدای فوق بلند گفتم:من اومدم...
عرفانه جیغ بلندی زد و گفت:ای نمیری ....میخوام نیای صد سال سیاه...خیرو خوشی نبینی.....ودنبالم اومد انقدر تو خونه دویدیم که بی حال رو زمین ولو شدیم
-خیلی وقت بود دنبال بازی نکرده بودیم؟نه؟فکر کنم یک کیلو لاغر شدیم انقدر دویدیم...
عرفانه:اره....مخصوص تو که اضافه وزنت هر روز میره تو چشمات...
-مسخره نکن چون من کپیه خودتم پس اینجوری خودتم مسخره میکنی...
عرفانه:راست میگم چشمات هر روز درشت تر میشن....مثل گاو...
- حالا انگار چشمای خودت اندازه چیزه مرغ شدن...


 

عرفانه:خب حالا بگو ببینم با اون دیوونه ها چکار کردی؟روز اول چطور بود؟
وقتی همه چیزو تعریف کردم...
عرفانه:یه کم نفس بگیر...یه قلپ ابجوش بخور انقدر سخنرانی کردی صدات گرفت...
بعده اینکه شام خوردیم کنار هم روبه روی تلویزیون نشستیم و یه کم این کانال اون کانال کردیم....
-ابجی کوچیکه نمیخوای بخوابی؟
عرفانه:چرا اتفاقا" خوابم میاد خفن...
وسریع یه دونه ازون ماچ های تف دارشو رو لپم زد...
-اه عری ....دیوونه مگه نمیگم بدم میاد ازین ماچات....ادمو غسل میدی....اه اه...خوبه تو پسر نشدی...وگرنه واویلا بود.......
تقریبا"یک ماه از شروع کارم میگذشت خانم ها هم چند روزه پیش بالاخره راضی شدن که برن صبحا ورزش بکنن با بقیه...انقدر که مخشونو خوردم....راستی فکر کنم دلشون به حالم سوخته از بس ضاییع شدم جواب سلامم و میدن......
با عرفانه تو ماشین نشسته بودیم که الناز از خونشون اومد بیرونو سوار ماشین شد....
-چه عجب خانم تشریف فرما شدن؟
عرفانه:در باز شدو گل اومد...
الناز:بسه دیگه همش چند دقیقه دیر شداااا...!ببینمتون....چه خوشگلم کردین...؟فکر کنم هر چی پسره امشب میافته تو تورتون...عارفه روشن کن برو دیگه نشسته منو نگاه میکنه...
-من کجابرم؟
الناز:اااا....تو عرفانه ای؟خب پس عرفانه روشن کن بریم...لباساتون که ست همن میگم یکیتون یه خال گوشه لبش بزاره تا بفهمم کی به کیه!مامان باباتون قاطی نمیکنن؟
-اونا کی ما رو میبینن؟
الناز:اهان ازون لحاظ....حق با توس...
عرفانه ماشینو حرکت داد:کجا برم؟
-مگه نگفتی مهمون توییم؟
عرفانه:مهمون من به جیب تو...
-اهان ...پس اول برو یه ساندویچی یه دونه ساندویچ فلافل بگیریم شیش قسمت بکنیم وبخوریم...
الناز:حالا چرا شیش تا؟
-خب برای فردا ناهارم داشته باشیم دیگیه... وهمون بلند زدیم زیر خنده....

 

 


الناز:ولی بچه ها من خیلی هوس ساندویچ کردم پایه این؟
-من که هستم تا تهش...
عرفانه:منم نظرم با جمعه...
ماشینو یه جای مناسب پارک کردیمو وارد فست فوت شدیم..زیاد شلوغ نبودیه میز سه نفره پیدا کردیمو سفارش دادیم....
-اوه دخترا یه مورد دیدم..
الناز:چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-دو تا میز اونور ترمون سمت چپ چهار تا جوجه تیغی نشستن
الناز وعرفانه به اونا نگاه کردن و...
عرفانه:ایش چشم در اومده ها چجوری نگاه میکنن...
الناز:بچه ها بریم تو پارک ساندویچمونو بخوریم؟...حوصله اینا رو ندارم
-اره بریم این بی ریخت ها هم نباشن راحت تریم...
عرفانه:منم که نظرم با جمعه..
سفارشامون و گرفتیم و رفتیم پارک شام خوردیم....
عرفانه:بریم شهر بازی یه چرخی بخوریم؟
-بی خیال هر چی خوردیم میاد بالا...
الناز:بریم دیگه حال میده...
عرفانه:یک به دو شدیم...پاشو...
به زور رفتم و کنار رنجر وایسادیم...
الناز:من میرم بلیط بگیرم...وسریع رفت....منه بد بختو به اجبار سوارم کردن از شانس ما هم سه تا پسر پشت سرمون بود تیکه ای نبود که به ما نندازن...هر سه تا مون از بس جیغ میزدیم صدامون گرفته بود
-غلط کردم...عری خیر نبینی ...می خوام پیاده شم...نگه دار...
وقتی که رنجر وایساد سکته رو زدم.... همینجوری نشسته بودیم سه تا مون...یکی ازون پسرا گفت:انگار تاکسی سوار شده...وادای منو در اورد و با صدای دخترونه گفت:می خوام پیاده شم....نگه دار....وسه تاشون بلند زدن زیره خنده...
بعد از رنجر نوبت رود خانه وحشی شد...هیچ کدوممون سوار نشده بودیم تا به حالا...وقتی شروع به حرکت کرد...
-وای این چه رودخونه اییه دیگه؟
الناز:اقا جان مادرت نگه دار دل و رودم اومد بیرون....
عرفانه:این که رودخونه وحشی نیست....رودخونه هاره ...وجیغ زد
واونشب یکی از خاطره انگیز ترین شبام شد....


بعداز اینکه رو تخت دراز کشیدیم عرفانه:راستی امروز باز اون پسره اومده بود پرورشگاه
-کدوم پسره؟
عرفانه:خنگول همون که بهت گفتم چند بار تو پرورشگاه دیدمش...میاد با بچه ها بازی میکنه و یه کم وایمیسه نگاشون میکنه مثل بچه ندیده ها...
- اهان فهمیدم خوش تیپ و جذابم هست....اره؟
عرفانه:خوب خصوصیاتش یادت مونده...بلا شدی؟
-ما اینیم دیگه...خب چی شد؟چی کار میکرد؟
عرفانه:مثل همیشه ...ولی یه چیزی هم شد..
-چی شد؟ تو هی به من گفتی بیام تو پرورشگاه کار کنم...منه خر نیومدم یه کیس و از دست دادم....
عرفانه:اگرم میومدی انقدر خاک بر سر مغروره به کسی محل نمیذاره...امروز شیما تا فهمید این اومده پرید سمتش... اونم قشنگ ضایعش کرد.......
-ازبس دختره جلفه دیگه....هر سری باید ضاییع بشه...
عرفانه:اینو وللش....وقتی اومد من تو محوطه بازی با بچه ها بودم باهاشون بازی میکردم یه دفعه دیدم چند قدم دور تر از من وایساده منم اصلا"محلش نذاشتم به کارم ادامه دادم نمیدونی بچه ها که دیدنش بدو رفتن سمتش و از سرو کولش بالا رفتن..دیدم سارینا نرفته پیشش رفتم پیش سارینا گفتم تو چرا نرفتی؟جالبه گفت من ازش میترسم..گفتم مگه لولوا که میترسی؟....خلاصه داشتم باهاش حرف میزدم...پسره اومد و خم شدسارینا رو بوس کرد وگفت سالم خانم خوشگله...سارینا هم خودشو چسبوند به من وگفت من میترسم عرفانه بریم تو...منم گفتم من که چیزه ترسناکی نمیبینم....ولی چون تو میخوای باشه بریم....ومنم محلش نذاشتمو رد شدم....چطور بود؟
-خوب کردی ...وای عری ساعت 3 شد فردا صبح خواب میمونیم شب به خیر
صبح که از خواب پا شدیم رفتیم تو اشپزخونه...مامان وبابا اومده بودن....با کلی ذوق و خوشحالی پریدیم بغلشونو به قوله بابا خودمون و لوس کردیم....بعده اینکه اروم شدیم نشستیم پشت میز...
-شرمندمون کردین واقعا" میگفتین یه گاوی گوسفندی مورچه ای چیزی قربونی یکردیم براتون..
مامان چپ چپ نگام کرد :بی بی هنوز نیومده؟چرا بهش نگفتین که تنهایین؟
عرفانه:خب گناه داره اونم گفتیم استراحت بکنه...
بابا :امروز خبرش میکنم بیاد...خب وروجکا اتیش که نسوزوندین....عارفه تو که هیچ موقع صبح زود بیدار نمیشدی؟
تو دلم گفتم عاری بد بخت شدی....اسایشگاه پر....به عرفانه نگاه کردم رنگ میت شده بود
-خب می خوام برم سر کار دیگه...
بابا:مگه میری سر کار؟بالا خره کار پیدا کردی؟
-اره ...
مامان :خب کجا کار میکنی؟
-اااا...کار خاصی نیست...پرستارم...
بابا:خوبه کارت با رشتت هماهنگه...کدوم بیمارستان؟
-بیمارستان نیست....اسایشگاه....اسایشگاه روانی...
مامان با جیغ گفت:چی؟
بابا:خانم کردم کله صبحی!
مامان:دخترت میره تو دیوونه خونه کار میکنه تو عین خیلتم نیست؟
بابا:من به دخترام اعتماد دارم...حتما"کارش خوبه که رفته؟
مامان:اره پیش دیوونه هاس...حتما"خوبه...دو روز دیگه دیوونه میشه....اصلا"اگه بلایی سرش بیارن چی؟
-مامان اونا دیوونه نیستن....اونا بیشتر افسردن....بعد از کلی مخ خوریم...ساعتو نگاه کردم ....وای دیر شد...
با عرفانه جلدی حاضر شدیم و زدیم بیرون....مامان که هنوز داشت با بابا در مورد کارم بحث میکرد....
عرفانه:نگران نباش بابا راضیش میکنه....مخصوص حالا که تنها هم هستن بیشتر راضیش میکنه...
-پر رو.... وارد اتاق شدم سلام کردم ووقتی جواب سلامم و دادن یکی ازخانمها :عارفه جان خانم مدیرباهات کار داره ...
-باشه مرسی که بهم گفتید
توراه که به سمت بخش مدیریت می رفتم هزارجورفکرباخودم کردم ....نکنه میخوان اخراجم کنن...من که هنوز دوماه بیشترازشروع کارم نگذشته...وای بازم باید برم دنبال کار...تازه راحت شده بودما...شانس ندارم دیگه ....
روبروی منشی که حالامیدونستم فامیلیش دهقانه :سلام خانم معتمدی بامن کاری داشتن؟
دهقان: چند لحظه .....بعدازتماس ....
دهقان: بفرمایید داخل....بعدازچندضربه به در .....
معتدی: بفرمایید....در رو که باز کردم :سلام.....
معتمدی:سلام بشین راحت باش
-ممنون خسته نباشید ...بفرمایید درخدمتم
معتمدی: امروز یه بیمار جدید اوردن ویه پرستار خصوصی میخوان ...
-چه کمکی ازمن ساخته اس؟
معتمدی:مراقبت ازایشون را به عهده ی تو میذارم
-ولی مریضایی که الان ازشون مراقبت میکنم چی؟
معتمدی:برای اوناهم یه تصمیمایی گرفتیم
-ولی....معتمدی حرفم و قطع کرد: خانواده ی این اقا گفتن دوبرابر حقوق رو پرداخت میکنن
-اقا....اما من از اقایون نمی تونم نگهداری کنم
معتمدی باتحکم بهم گفت: این اقا نسبت به اطرافش واکنشی نشون نمیده ومسئولیت تو فقط دارو و غذاس...
تو دلم گفتم حبف که مدیری وگرنه حالتو میگرفتم تا دیگه به من دستور ندی...
-ولی اگه مشکلی پبش اومد دیگه ادامه نمیدم..
معتمدی:باشه...پس از الان کارتو شروع کن.....
با معتمدی وارد اتاق تاریکی شدیم که به زحمت مردی رو دیدم
معتمدی: سلام اقای سپهری
سپهری:سکوت
معتمدی:اقای سپهری امیدوارم حالتون خوب باشه، همون طور که ازمن درخواست شده بود، یک پرستار خصوصی برای شما درنظر گرفتم و ایشون ازهمین ساعت شروع به کارمی کنه امیدوارم که حالتون بهتر بشه....وربه من کرد و : موفق باشی.......وما رو تنها گذاشت......
من تا چند لحظه نمی دونستم باید چیکار کنم
-سلام اقای سپهری امیدوارم روزهای خوبی باهم ،من....ببخشین چرا اینجا انقدر تاریکه/برق و روشن نمیکنین؟
سپهری:سکوت
-خب مثل اینکه هرچی بیمار هست که حرف نمیزنه گیر من میوفته ....
سپهری:سکوت
سعی کردم صورتش رو ببینم اما چون پشتش به من واتاق تاریک بود دیده نمیشد سمت پنجره ها رفتم :بهترپرده ها رو بکشم کنار تا نور خورشید بیاد تو....
پرده ها روکشیدم وهمین جورکه پشتم به سپهری بود تودلم به متعمدی وسپهری فحش دادم وباعصبانیت گفتم :اقای سپهری لطفا شما که نمی خواین حرف بزنین حداقل باسریا دست اشاره کنید،این جوری منم بایدبیام کنار شما بشینم و ازم مراقبت کنن ... وباقیافه ای که عصبانیت از ان میریخت به سمت سپهری برگشتم .....

وبا قیفه ای که عصبانیت از ان میریخت به سمت سپهری برگشتم ....وتو اون لحظه چیزی نمونده بود که سکته بکنم....دهنم باز مونده بود...فکر کنم چندتا شاخ گنده رو سرم سبز شده بود......این چقدر جوونه ....یه پسر که چشمای خمار مشکی وموهای مشکی تربا یه پوست برنزه که علاوه بر زیباییش با نمکش هم میکرد....دلم براش سوخت ....چرا به این روز افتاده...به خودم اومدم دیدم به همدیگه خیره شدیم....برای عوض شدن جو گفتم:
-معذرت میخوام دکور این اتاق خواسته شماست؟
سپهری: ...
-اینجا خیلی دلگیره و از رنگهای تیره استفاده شده،بدتر ادمو کسل میکنه...به نظر شما بهتر نیست که از رنگ های روشن و شاد استفاده کنین؟ببخشین حتی لباس شما هم مشکیه...
سپهری: ...
تو دلم گفتم اینجوری پیش بره منم دیوونه میشم بی خود نیست که مامان انقدر حرس خورد که کارم بده...وگوشه ی اتاق روی مبل نشستم و نفهمیدم چجوری خوابم برد...داشتم خواب میدیدم که ایمان پیدا شده ...یه دفعه از خواب پریدم و دیدم اسمون داره تاریک میشه:وای ...خواب بودم؟....سپهری رو دیدم که روی زمین نشسته و به نقطه ی نامعلومی خیره شده...رفتم بالا سرش وایسادم و با عصبانیت بهش گفتم:اقای سپهری من مرخص میشم،امیدوارم که فردا اینجوری کسل کننده نباشه...منتظر جوابش شدم...ولی دهنش تکون نخورد...
-ممنون از جوابتون....شرمندم کردین...وسریع از اتاق خارج شدم....توی راه یادم افتاد نه من ناهار خوردم نه سپهری....تازه داروهاشم ندادم....حقته تا تو باشی که حرف بزنی.......
بعد ازینکه رفتم خونه یه کم با مامان نشستیم حرف زدیم وپریدم تو حموم...وانو پره اب داغ کردم و رفتم دراز کشیدم تو وان....وای چه حالی میده...همین جور که چشمامو بسته بودم صدای عرفانه از پشت در اومد:عارف بیام پشتتو کیسه بکشم؟کارم و خوب بلدم...
-گم شو حوصله ندارم...
عرفانه:وای .... بلا به دور بی تربیت شدی؟اومدی بیرون بیا تو اتاق ....
-باش....حولمو تنم کردم و رفتم تو اتاق..
عرفانه:سلام جیگر...چطوری؟خسته نباشی
-سلام تو هم خسته نباشی....چه خبر؟...و لباسامو پوشیدم..
عرفانه:به نظر عصبیی درسته؟
-تو هم بودی عصبی میشدی....واتفاقای صبحو تعریف کردم....
عرفانه:هیچی دیگه همین مونده بودکه از مردا مراقبت کنی...
-ولی عری نمیدونی چه قیافه ای داشت....اوه اوه....
عرفانه:دروغ.... با دیوونه گیشم میشه ساخت...چکار کنم دیگه قانعم....
-اخی میترسم حروم شی من راضی نیستم جان خودت...تو برو بچست به اقای بچه ندیدت...
عرفانه پشت چشمی نا زک کرد و با عشوه گفت:اییش...از خدا شم باشه...اصلا همون بچه ندیده خودم بهتره...حداقل دیوونه نیست...ولی عاری بهم نخندییا...یه جورایی دوست دارم هر روز ببینمش...حتی از دور................................
-جریانه شعره:عاشق شدم کاش ندونه،دست دلم رو نخونه،اگه بدونه میدونم ،دیگه با من نمیمونه،عاشق شد...
عرفانه حرفمو قطع کرد:اووووووه چه خبرته؟ولت کنم میری تا با دا با دا مبارک بادا و...چرا زحمت کشیدین.و...عروسیه نوه هام....
-پس واجب شد که این اقای بد شانسو ببینم...
عرفانه:چرا بد شانس؟
-اخه یه چشم چیز مرغی خاطر خواش شده....
عرفانه:اگه تو رو ببینه که از زندگیش سیر میشه...با این چشای گاویت...
-ولی جدا از شوخی یه وقت خرییت نکنیا...مثل همیشه باهاش رفتار کن.....
عرفانه:همچین میگی انگار میرم به دستو پاش میافتم که من خاطرخواهت شدم...بعدشم من میگم دوست دارم هر روز ببینمش نه اینکه عاشقشم مثل این پیرزنای قدیمی شایعه درست کن برام
-بچه به حرفم گوش بده هر چی باشه من دو تا پیراهن بیشتر از تو پاره کردم...
عرفانه:چشم ننه جون تو هم مواظب اون دیوونه پسر باش...تو یه اتاقم که تنهایین و...اوه اوه....عشق است و صفا.....
اون شب بعد از شام و چایی بعد شام با خانوادم البته به مامان و بابا نگفتیم که من از سپهری مراقبت میکنم گذشت....



صبح زود از خونه زدم بیرون و تو راه چندتا شاخه گل نرگس خریدم..داخل اتاق که شدم سپهری رو تختش خواب بود...گلها رو داخل گلدون نارنجی که یادگاری ایمان بودو همراه خودم اورده بودم گذاشتم...اطرافم رو نگاه کردم یه اتاق با دکراسیون طوسی تیره...که کلا"با اتاقای دیگه اسایشگاه فرق داشت صبحونه رو اوردن و منم گذاشتم خودش بیدار بشه...لباسم رو عوض کردم و رو مبل نشستم و به سپری نگاه کردم داشتم فکر میکردم که چجوری میشه بهش کمک کرد تا خوب بشه که یه دفعه تکون خورد و چشماشو باز کرد...تا منو دید رو تخت نشست...
-سلام صبحتون به خیر،جوابمو که نمیدین پس راحت باشین...
سپهری نگاهی به من ویه نگاه به گلدون کنار تخت انداخت...
-گلدونو من همراه خودم اوردم ببخشین یه خورده رنگش جیغه ولی فکر کنم با دکر اتاق ست باشه....نظر شما چیه؟
سپهری:....
- حق با شماست...نظرتون خیلی مهم بود...اول صبحتنتون رو میل کنین...تا دارو هاتون رو بدم...
ولی تکون به خودش نداد...یه لقمه کره عسل براش درست کردم و:بفرمایین با شکم خالی قرص نخورین...وبعد دارو هاش رو بهش دادم...که باز خوابید....خرس قطبی چقدرم میخوابه؟؟....
منم از بیکاری همه ی عکسای گوشیمو با کلیپا دیدم....داشتم یه کلیپ رو میدیدم که با ایمان داشتیم کنار دریا اب بازی میکردیم...یاده خاطره ی اون روزم افتادم و شروع کردم گریه کنم....
نمیدونم که چقدر گریه کردم که احساس کردم یکی کنارم وایساده....سرم و بالا گرفتم و دیدم سپهری جعبه دستمال کاغذی رو جلوم گرفته...یکی بر داشتم و صورتمو پاک کردم....به صورت سپهری نگاه کردم و تو چشماش غمو دیدم....
-معذرت میخوام...ببخشین...و رفتم پنجره رو باز کردم و ریه هام رو از هوای پاییزی پر کردم....
صدای گوشیم سکوت اتاقو شکست...سالم عری چطوری؟
عرفانه:سلام بلا از کجا فهمیدی منم؟
-علم پیشرفت کرده دیگه....
عرفانه:راست میگی؟اخه من الان حالم خوب نیست نمیفهمم چی میگی
-چی شده؟خوبی؟
-عرفانه:حول نکن خوبم فقط کاش یه دعای دیگه میکردم چون امروز دیدمش...
-کیو دیدی؟
غرفانه:اااا.....همون پسره دیگه...
-اهان بچه ندیده خودمون؟زیارت قبول...
عرفانه:عاری من امروز زود میرم خونه تو هم زود بیا....
-مگه دست خودمه؟6 میزنم بیرون.....
عرفانه:باشه ...پس تا بعد از ظهر...
-خداحافظ....
تا اخر ساعت کاریم نه اون حرف زد نه من ....ناهارم رفتم تو سلف خوردم و وقتی برگشتم دیدم اصلا" به قاشقش دست نزده.....فقط یه دفعه بهش گفتم:اقای سپهری امروز هوا خیلی خوبه نمیرین قدم بزنین؟
که مثل همیشه ضاییع شدم...منم با صدای کم گفتم:به درک که نمیری....خل وچله دیوونه....که فکر کنم سپهری شنید...ولی فعلا"که لاله....منم دیگه میخوام مثل خودش رفتار کنم.......
بی خداحافظی ساعت که 6 شد رفتم خونه......
وقتی بی بی رو تو خونه دیدم پریدم تو بغلشو:وای بی بی چرا انقدر دیر اومدی؟نمیگی دلمون برات تنگ میشه؟
بی بی:سلام مادر خوبی؟
-یه ماچ از لپ بی بی کردم و گفتم:سلام به روی ماهت خانم خوشگله...
مامان:عارفه بی بی تموم شد بس که بوسش کردی....
بالاخره ولش کردم و رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم پیش بی بی و عرفانه نشستم
-خب چه خبرا بی بی ؟به اقا مجتبی وعروست بگو دیگه حالا حالاها نمیذاریم بری پیششون ...اونا بیان دیدنتون اینجا
بی بی:از دست زبون تو....
-چاکریم....مامان همون موقع اومد نشست.....
مامان:باز تو اینجوری حرف زدی؟
-خب مخلصیم....خوبه؟
مامان:عارفه؟!...
-نبینم عرفانه خانم ساکته؟
عرفانه:تا تو هستی جا برای ما کوچیکا نیست که حرف بزنیم...
-ارررره؟چه خبر از پرورشگاه؟ کیا رو دیدی امروز؟
عرفانه چپ چپ نگام کرد:سلامتی خبرا تو اسایشگاه شماست....
-نه جان تو....بی خبرم....ویه چشمک بهش زدم...
مامان:باز شماها دارین رمزی حرف میزنین؟
-نه بابا داریم از همدیگه خبر میگیریم....عری پاشو بریم یه هوایی بخوریم بیرون...
بی بی :مادر خوب داری الانم هوا میخوری دیگه؟
-نه بی بی ازون هواها میخوایم بخوریم...
بی بی:کدوم هواها؟
اومدم جوابشو بدم که مامان گفت:بی بی این دو تا رو ول کن...یه چیزی بگی ده تا جواب میدن بهت...
رفتیم رو تاپ نشستیم ...
-خب بگو ببینم که داری میترکی....
عرفانه:من دارم میترکم یا تو؟....عجب رویی داری تو دیگه...اول تو بگو چرا باز پاچه گیر شدی؟
-بی تربیت....بابا این پسره دیوونه منو هم دیوونه کرده...
عرفانه:یعنی تو هم......پس مبارک باشه.....
-خره....میگم ازبس دیوونه س منم دیوونه کرده....
عرفانه:خدا شفاش بده تا تو هم راحت بشی....
-اهوووم....خب من گفتم تو هم بگو......
عرفانه:وای نمیدونی امروز اومده بود چه تیپی زده بوم....وای وای...نمیدونی چه هیکلی داره.....خب بگذریم تو منحرف میشی بیشتر بگم...داشتیم با سارینا و بچه های دیگه خاله بازی میکردیم سارینا بهم گفت:عرفانه جون اون اقاه داره نگامون میکنه...
-کدوم اقاه؟
سارینا:همونی که من ازش می ترسم...
-ولش کن...نگاش نکن...یه خورده که گذشت سارینا اومد رو پاهام نشست.... وصدای پسره اومد:سلام خانم خوشگله چرا ترسیدی؟من که کاریت ندارم...اصلا تو بهم بگو که من چکار کنم که ازم نترسی؟
سارینا:عرفانه بریم؟
پسره: جوابمو نمیدی؟
سارینا با سرش گفت نه....ولی مگه این از رو میرفت!...باز گفت:میای با هم بریم تاپ بازی کنیم؟
سارینه:من بدون عرفانه جون جایی نمیرم...
پسره:خب عرفانه جونم میبریم....
منم سریع گفتم:اقای محترم من برای بچه ها عرفانه جونم برای دیگران خانم رعوفم ....
بی شخصیت واسه من یه ابروشو داد بالا و گفت:خب خانم عرفانه رعوف با من و سارینا خانم میای بریم تاپ بازی؟
-نه خیر من کارای مهم تری هم دارم....
پسره پوزخند زد:یعنی مهم تر از خاله بازی؟.....
-اونش به خودم مربوطه شما هم انقدر به سارینا پیله نکنین....از شما میترسه....
پسره:مگه من غوله شاخ دارم که میترسه؟
-جثه اتون که دست کمی از غول نداره.....شاخو نمیدونم...ویه پوز خند زدم و دست سارینا رو گرفتم و رفتم ...

روزای بعد رو با خودم کتاب میبردم و میخوندم.....یک کلمه هم با سپهری حرف نمیزدم....حتی دریغ از سلام،النازم چند دقیقه تو روز میدیدمش....یه حالت جدیدی که سپهری پیدا کرده بود بعضی موقع ها رو صورتم میخ میشد منم پشتمو بهش میکردم تا دیگه چشم چرونی نکنه....وبعضی موقع ها هم از نگاهش میترسیدم....
یه روزکه طبق عادتم بدون در وارد شدم یه دکتربهبودی رو توی اتاق دیدم...
-سلام معذرت میخوام مزاحم شدم ....اومدم برم بیرون دکتره گفت:
سلام خواهش میکنم بفرمایین داخل...
-مزاحم نمیشم....میرم بیرون تا شما راحت باشین....
دکتر:نه بیا تو....اینجا تو از مهراب خان مراقبت میکنی پس غریبه نیستی...
-رفتم داخل و دارو های سپهری رو که حالا میدونستم اسمش مهرابه رو بردم جلوش گذاشتم و گفتم بفرمایین..............................
با تعجب بهم نگاه کرد....انگار که چی شده؟....
بهبودی:بخور مهراب که این دارو ها شفاست....من که اگه همچین پرستاری داشتم با یه قرص خوب میشدم...و رو به من کرد:بشین...این که با من حرف نمیزنه حداقل تو باهام حرف بزن....
تو دلم گفتم چه پر رو تشریف دارین شما دیگه؟؟....نشستم و باز گفت:
ببینم تو اینجا صبح تا شب چه کار میکنی؟مهراب که حرف نمیزنه پس تو تنهایی چه کار میکنی؟
-به شوخی گفتم:اقای دکتردیگه کم کم باید منم یه ویزیت بکنین....
بهبودی:مهراب تو دلت به حال خودت نمیسوزه به حال خانم رعوف بسوزه....
مهراب به گلدونی که روزای اول اورده بودم خیره بود...وچیزی نگفت...
بهبودی:اقا مهراب گوشت با منه؟...
مهراب:.....
بهبودی:پس با منه... مهراب کی میخوای این سکوتت و بشکنی؟پسر ازین اتفاقا تو دنیا زیاده.....اگه همه بخوان مثل تو بشن که دنیا نابوده....!تو جوونی...اینده داری....با از دست دادن عزیزات که نبایددل از دنیا بکنی....
و کلی مخ مهراب و شست وشو داد ورفت.......چند دقیقه ساکت موندم.....
 
تنها صدایی که سکوت اتاقو شکست گوشیم بود....
-جانم؟
عرفانه:سلام جیگر خوبی؟
-سلام خوبم تو خوبی؟شنگولی؟
عرفانه:من....اصلا....بیکار شدم زنگیدم بهت که حوصله تو هم سر نره...
-خر خودتی.....باز اومده که تو امپر ترکوندی؟
عرفانه:ای بلا از کجا فهمیدی؟انقدر تابلوام؟اره اومده...هنوزم هست...به بهونه گوشی از اونجا دور شدم....
-اونجا کجاست؟
عرفانه:محوطه بازی توی پروشگاه...
--اهان که این طور...عرفانه حرفمو قطع کرد:وای خاک بر سرم داره میاد سمت من...باز میخواد ضایعم کنه....عاری چکار کنم؟
-خاک بر سرت چرا حول کردی؟عادی رفتار کن تابلو....شروع کن یه چیزی بگو....
عرفانه:باشه عزیزم میام حتما.....شام مهمون من...
-شام میای خونمون اونم مهمون تو....باشه قبول...
عرفانه:اره الان تو حیاتم...صداشون میاد...خیلی شیطون شدن...روز به روزم شیطنتاشون بیشتر میشه....امروز یکی از پسرا بهم گفت عری جون...
-راست میگی؟ من که میگم از بچه ها خوشم نمیاد تو میگی چرا؟
عرفانه:حالا از دیوونه های تو که بهترن...
منم با صدای بلندی که مهراب هم بشنوه گفتم:اینا دیوونه نیستن،از من و تو هم سالم ترن....فقط با دنیا و اطرافشون قهر کردن...
عرفانه:باشه حالا تو هم نمیخواد غیرتی بشی برای اون پسره دیوونه تر از خودت....تازه...یه دفعه صدای یه مردی اومد...
مرد:خانم رعوف میشه چند لحظه وقتتون رو بدین به من؟
عرفانه:من.....ا.....دارم با تلفن صحبت میکنم...متوجه نشدین؟
مرد:چند لحظه بیشتر نمیشه....بعد از مکثی عرفانه گفت:باشه...بعدش به من گفت:عزیزم با من کاری نداری؟
-همون پسرس؟
عرفانه:اره شب میبینمت...
-خوش بگذره...
تلفن رو که قطع کردم مهراب و دیدم همین جوری زل زده بهم.....ای چشمات دران ...خوردیم.....برای اینکه حواصش پرت بشه:اقای سپهری....چای میل میکنین؟
سپهری:.....
منم رفتم دو تا چایی خوش رنگ گرفتم از ابدار خونه سینی رو جلوش گذاشتم:جوابمو ندادین....ولی بفرمایین...
***********************************************
شب عرفانه جریان بعد از قطق کردن تلفن رو برام تعریف کرد....
عرفانه:بعد اینکه تلفن و قطع کردم بهش گفتم بفرمایین؟
پسره:من ....من.....ای خدا.....خانم رعوف نمیدونم چجوری بگم؟
-بفرمایین راحت حرفتون رو بزنین...بدون حاشیه....
پسره:بدون حاشیه؟خب ....خب من.....من به شما علاقه مند شدم....
من که انتظار همچین چیزیو نداشتم:بله؟متوجه نشده؟
پسره:از این واضح تر؟من میلاد هستم....البته اسم فعلیه منه.....یه مدتیه که به شما ....
حرفشو قطع کردم:ببخشین اقا من گوشم ازین حرفا پره....حتی نگهبان اینجا هم به من اظهار علاقه کرده...پس در نتیجه حرفاتون برام ارزشی نداره...
میلاد:من از اشنایان اقای متین هستم...
با تعجب بهش گفتم:اقای متین مدیره پرورشگاه؟
میلاد:بله
-خب این به من ربطی نداره...
میلاد:اینو بهتون گفتم که بدونین مزاحم نیستم و با شناخت کامل شما جلو اومدم
-اقای...؟
میلاد:میلاد هستم...
-فامیلیه شریف؟
میلاد:شاید بخندین ولی فامیلیمو نمیدونم....
-یعنی چی؟حتما از اسمون یه دفعه افتادین رو زمین؟شایدم....
میلاد:شایدم زیر بته ای چیزی؟هان؟ولی اگه افتخار اشنایی بیشترو بهم بدین جواب سوالتون رو میدن
-معذرت میخوام ولی تا حالا ازین افتخارا نسیب کسی نشده ازین به بعد هم نمیشه......
سریع از کنارش رد شدم..
میلاد بلند گفت:ولی این افتخار مال من میشه.....خواهیم دید
 

-سلام اقای سپهری.....صبح به خیر
مهراب با چشمایی که از ترس گرد شده بود نگام میکرد.....رفتم سمتش:ببخشید...ترسوندمتون؟
وهمون موقع نگام افتاد به گلدون تکه تکه شدم....این اخرین یادگاری ایمان بود...بغض داشت خفم میکرد....به مهراب که به خاطر اشگی که تو چشمم جمع شده بود تار میدیدمش،نگاه کردم.....دیگه صبرم تموم شد با فریاد گفتم:دیوونه ی عوضی،چرا گلدونم و شکستی؟اون یادگاری بود.....عوضی لعنت به تو....دیوونه لال،چرا حرف نمیزنی؟روانیه عوضی......
تو یه لحظه دیدم مهراب اومد سمتم و هولم داد ....به خاطر اینکه ضربش ناگهانی بود تعادلم رو از دست دادم ....عقب عقب رفتم....و وقتی داشتم میافتادم رو زمین صدای مهراب اومد:نه......مواظب باش.....به سرم ضربه شدیدی وارد شدو داشتم کم کم بی هوش میشدم...
مهراب اومد کنارم رو زمین نشست وگفت:پاشو غلط کردم...بلند شو.....
و دیگه چیزی نفهمیدم...
وقتی چشم باز کردم دیدم تو اتاق ،رو تخت مهرابم....دیدم کنار تخت رو صندلی نشسته....
-من چرا اینجام؟
مهراب:.....
به ذهنم فشار اوردم،همه ی اتفاقایی که افتاد یادم اومد....به جای گلدان که حالا خالی بود نگاه کردم...
-کار خودتو کردی؟
مهراب:....
-بی خودی واسه ی من فیلم بازی نکن،دستت پیشم رو شد....
مهراب:....
-به جهنم که حرف نمیزنی.....به درک.....
از رو تخت پاشدم سرم گیج رفت باز رو تخت نشستم....چند ضربه به در خورد و خانم معتمدی اومد تو....
معتمدی:به هوش اومد؟
مهراب فقط به من نگاه کرد.
معتمدی:چه طوری دخترم؟بهتر شدی؟
-ممنون،به لطف اقای سپهری خوب بودم بهتر شدم....خانم معتمدی گفتم که اگر مشکلی پیش بیاد من دیگه به کارم ادامه نمیدم....اینم مشکل...
معتمدی:صبور باش دخترم....
-من دیگه به این کار نیاز ندارم....
معتمدی:تو به خاطر چی این رفتارو میکنی؟
-این اقا منو هول دادن و سرم خورده به.....نمیدونم...یادم نیست چی بود،بی هوش شدم....اون وقت شما میگین چرا اینجوری شدم؟
معتمدی:تو به خاطر اون گلدون به هم ریختی؟
با سر تایید کردم....
معتمدی:میدونی اون گلدون باعث شد که اقای سپهری سکوتش رو بشکنه؟
-میخوام نشکنه صد سال....
معتمدی با خنده گفت:خب اگرم خودت میخواستی استعفا بدی،دیگه اقای سپهری تو رو به خاطر این حرفت اخراج میکنن....مگه نه ؟
مهراب:ایشون نه یک نفر دیگه میاد وبد تر از ایشون برخورد میکنن....
تو دلم گفتم بابا تو دیگه کی هستی؟چه صدایی داری؟
معتمدی:خب پس من برم دیگه....امروزم با اجازه ی اقای سپهری برو منزلتون فقط تنها نرو.....امیدوارم که دیگه مشکلی پیش نیاد....
از اتاق بیرون رفت.......

از جام بلند شدم که برم خونه صدای مهراب میخ کوبم کرد....
مهراب:معذرت میخوام ولی من اجازه مرخصی ندادم!
-شما بهتر بود که اصلا زبونتون باز نمیشد اینجوری من راحت ت ر بودم......وبا قیافه ای که میدونم از عصبانییت قرمزه رفتم یه گوشه رو مبل نشستم....
بعد از چند دقیقه الناز بدون اینکه در بزنه داخل اتاق شد و رو به من گفت:وای خاک بر سرم....خوبی؟طوریت نشده که؟خدا ذلیلت کنه مرد،چرا دیوونه بازی در اوردی؟چرا عقدت رو سر این خالی کردی؟ای لال بمونی لال مونی گرفته....
پریدم وسط حرفش:بسه دیگه ادامه نده،چون اقای سپهری نطقشون باز شده الان لهت میکنه....
الناز:جون من؟
-اره...این وسط یکی باید نفله میشد تا به حرف بیان...
الناز:خاک بر سرم...اگه اخراج بشم چی؟....رو به مهراب کرد:سلام اقای سپهری،احوالتون؟مبارک باشه که.....یعنی.....
مهراب:ممنون خانم،ولی ادب حکم میکنه که اول در بزنین بعد اگر اجازه ی ورود دادن داخل بشین...
الناز:بله....معذرت میخوام....اخه ترسیدم یه وقت حال عارفه خوب نباشه.....ببخشین...
به من گفت:میتونی بیای قدم بزنیم؟
-میتونم ولی اجازه ندارم...بی زحمت بعد از ظهر صبر کن تا من و برسونی خونه.....به مامان اینا خبر ندادم که حالم بد شده.....
الناز:باشه میام....ولی کاش گفته بودی بهشون...
-اگه بفهمن که صد در صد دیگه نمیذارن که بیام سر کار....
بعد از ظهر که میخواستم برم خونه رو به مهراب گفتم:اجازه مرخصی میدین؟
در جوابم فقط یه سر تکون داد
از اتاق خارج شدم الناز رو به روی در به دیوار تکیه داده بود.....
الناز:سلام،کارت دیگه در اومده....این که از من و تو هم سالم تره؟
-خدا به خیر بگذرونه....بیا سوییچ و بگیر من نمیتونم رانندگی کنم...
بعد از سکوت جند دقیقه ای توی ماشین...
الناز:ولی خودمونیما چه به حرف اومد این پسره....
-مهراب و میگی؟
الناز:اره،تو این چند وقتی که اومده مثل بمب ترکیده صحبتش همه جا...
-جدی؟چی داره که این همه طرفدار داشته باشه؟
الناز:همه چی داره....از قیافه و تیپ گرفته تا.....،همه دارن خودشونو میکشن که این پسره رو یه بار بببینن،کلی هم به تو حسادت میکنن...
-به من دیگه چرا؟
الناز:چون تو پرستار خصوصی شی دیگه...
-چه حرفا من که اصلا ازش خوشم نمیاد پسره پر رو....الناز چقدر یواش میری مثل لاک پشت...تند برو دیگه....
الناز:ولم کن اگه این عروسک یه خش برداره که من باید کل زندگیموبا جفت کلیه هام بفروشم تا خرجشو بدم...
-تو برو خرجش با من
الناز:خودت گفتی ها؟!؟......
بعد ازاینکه ماشین و تو پارکینگ گذاشتیم وارد خونه شدیم....
عرفانه:سلام... چه عجب ازین ورا الناز؟
الناز:سلام خوبی؟اونم به خاطر ابجیت اومدم
عرفانه:سلام عاری جون خوبی؟
-سلام عری چایی میاری برامون؟مامان وبی بی کوشن؟
عرفانه:رفتن خونه ملوک خانم....
بعد ازینکه چایی رو اورد رو به من گفت:چرا انقدر رنگ و روت پریده؟
-هیچی فقط یه کم سرم درد میکنه
الناز:دروغ میگه با اون پسره دعواش شده....
به الناز چپ چپ نگاه کردم تا چیزی نگه....ولی فایده ای نداشت جذبم....
عرفانه:کدوم پسره؟
الناز:سپهری.....
عرفانه:عاری زود بگو چی شده؟
منم بی حوصله شروع کردم تعریف کردم.....
عرفانه:پسره ی دیوونه.....دیگه نباید بری اسایشگاه فهمیدی؟
-باشه چون تو گفتی....
الناز:تازه من یه خرده بیشتر میدونم که چی شده....
من و عرفانه با هم گفتیم:چی؟
الناز:داشتم میرفتم که عارفه رو ببینم یه پرستار که تو بخش عارفه اینا کار میکنه با هم دوستیم.....خلاصه بعد از سلام و احوال پرسی صحبتمون رفت سمت عارفه و گفت داشتن کار میکردن که صدای عارفه از اتاق میاومده که داد میزده...این دوست ما هم حس هکار دوستیش گل میکنه میره پشت در ببینه چه خبره که صدای سپهری میاد میگفته بلند شو غلط کردم واین چیزا....بعد از یه دقیقه دوست ما هم که حس همکار دوستیش زیادی گل میکنه مبره تو اتاق که میبینه که....
الناز دیگه چیزی نگفت...
-چی میبینه؟
الناز: همین جوری که نمیشه خرج داره....
عرفانه:بگو دیگه لوس نشو....
الناز:خب به خاطر تو میگم....هیچی میبینه که سپهری عارفه رو بغل کرده...
انچنان جیغ زدم که گوشای خودمم کر شدن:چییییی؟
 

الناز: بابا غلط کردم ، من که بغلت نکردم سرم داد میزنی
شوخی میکنی دیگه مگه نه؟ : -

النازخیلی جدی: نه
- : بگو جون عارفه راست میگم
الناز: جون عارفه راست میگم
عرفانه :خب
الناز : اره خلاصه داستان تموم شد برای شما ها بداموزی داره
عرفانه : می ام میزنم توسرت ، بگو دیگه
الناز: خب خب کنترل کن اعصابتو عزیزم دیده عارفه تو بغل پسره هست وسپهری داره می زارتش رو تخت تا سپهری نگار یعنی همون همکارمون رو می بینه داد میزنه برو دکتر صدا کن بدو. خلاصه دکتر می اد و میره این پسره روانی همش مثل مرغی که نه ببخشین مثل خروسی که پرش رو کندی بال بال زده
- : وای خاک برسرم ، راست میگی ؟
الناز: اره بابا راست میگم این چایی یخ کرد. یه دونه دیگه می ارین برام تا برم
عرفانه : پس کلی حال کرده این خل وچل چون عارفه تابه حال به یه پسر نگاه هم نکرده چه برسه که بره تو بغلش
- : وای خاک برسرم
الناز: نه مثل اینکه چایی بده نیستین شماها ، اینم که نشسته وهی میگه خاک برسرم
- : کجا میری ؟ یه زنگ بزن به خونه بگو شب می مونی اینجا
الناز: من تعارف ندارم ولی شب مهمون داریم باید برم
عرفانه : یعنی نمیشه نری
الناز: من از خدامه نرم ولی عمه س دیگه
عرفانه : عمه ات اینا دعوتن؟َ
الناز: دعوت ، اونا خودشونو انداختن خونه ما تومیگی دعوت ؟
عرفانه : از اون عمه بدجنسا س ؟
الناز: اره تازه میخواد اون پسره عوضی اش روهم بندازه به من
- : پس شیرینی افتادیم ؟
الناز: شیریتی نه حلوای منو میخورین اگه با اون عروسی کنم ؟ قربون دست وپنجتون به اژانس زنگ می زنید؟
عرفانه :الان میگم بیاد.
پس از اینکه الناز رفت و من موندم و یه مشت فکر وخیال اتفاق امروز با مهراب واینکه فردا چجوری باهاش رفتارکنم.......

با صدای مامان که برای شام صدام میکرد ازفکر مهراب بیرون اومدم سرمیز شام تمام هوش و حواسم پیش فردا بود که بابا با: چی شده عارفه؟من از افکارم بیرون اورد.
- چیزی نیست، کمی سرم درد میکنه.

بعدازشام با گفتن شب به خیربه اتاق رفتم که عرفانه با سروصدا وارد شد و سکوت رو شکست
عرفانه: عارفه........یه چیزی بگم قاطی نمیکنی ؟
- نه بگو.سعی میکنم
عرفانه: قول دادی ، یادت باشه
- باشه بگو
عرفانه: من اونو.......اونو.......دوست دارم
- : اونوکی باشه؟
عرفانه: همون پسره ، اسمش میلاد........
- اهان همون بچه ندیده.........خب چی میگفتی؟
عرفانه: ای خنگ میگم فکر کنم دوستش دارم
- پس دادی رفت؟
عرفانه:چیو؟
- دلرو دیگه ،دادی رفت؟
عرفانه سر به زیرانداخت و: اره........ فکرکنم
- باز اومد؟چی میگفت؟
عرفانه: اره ، صبح که رفتم اونجابود ولی انگار نه انگارکه دیدمش ازکنارش شدم ، یه دفعه بلند گفت: عرفانه وایسا کارت دارم
منم اخم کردم وگفتم: عرفانه!! فکرکنم فامیلیم رئوف
میلاد: باشه، هرچی توبگی، خانم رئوف کارت دارم
عرفانه: سوم شخص مفرد هم به دوم شخص جمع تبدیل کنین
میلاد: چشم امر دیگه،کارتون دارم خانم رئوف اجازه میدین؟
عرفانه:ببخشین ولی اگردیرترازاین برم توفکرکنم اخراج بشم چون دفعه ی اولم نیست که دیر میام با اجازه
میلاد:اون با من؛ اخراج نمی شین مطمئن باشین
عرفانه:این مورد به اقای متین مربوط میشه نه به شما
میلاد: خواهش میکنم چند دقیقه
عرفانه: چند دقیقه بیشتر نشه، بفرمایین
میلاد: اینجا؟؟
عرفانه:نه، پس بریم یه رستورانی، کافی شاپی.........بفرمایین
میلاد: حداقل بریم یه جای خلوت
روی نیمکتی که میلاد اشاره کرد نشستیم وگفتم:منتظرم
میلاد: به حرفام فکرکردی؟
عرفانه: چه حرفایی؟
میلاد: حرفایی که اون روز زدم وزود فرار کردی ورفتی
عرفانه: من جواب حرفای اون روزتون رودادم
میلاد: چرا جدی نمیگیری؟ من واقعا.......ازت خوشم اومده، بیشتر از این غرورم رو زیر پاهات له نکن عرفانه
منم ساکت بودم و چیزی نمی گفتم
میلاد: حالا که لطف کردی و گوش دادی به حرفام ، پس بهشون فکر هم بکن
عرفانه: درون دلم یه جوری شده بود، نمیدونم چرا به حرفاش گوش دادم و ازصبح تا حالا همش دارم بهشون فکرمیکنم ، عارفه جون ابجی یه چیزی بگو،چیکارکنم؟ کمکم میکنی؟
- اره، ولی بیشتر فکرکن سعی کن بیشتر بشناسیش.
عرفانه: فردا میری پیش اون پسر دیوونه؟
- اره چطور؟
عرفانه: هیچی مواظب باش این دفعه یه وقت کار دیگه ای نکنه
- منظورت چیه؟
عرفانه: هیچی گفتم یه وقت باز بغلی......نوازشی....بوو.....
- ا ا ا............توبروبه اون بچه ندیده عاشق بچسب
عرفانه: هرچی هم که باشه بازم به پای میلاد که نمیرسه وزبونش رو برام دراورد
- اووو........ه ، کی میره این همه راهووو........ حالاهم بگیر بخواب فردا باید زود بلند شم.

 

با صدای ساعت وغرغرهای عرفانه از خواب بیدار شدم
- بس کن دیگه اول صبحی چقدرغرمیزنی؟

عرفانه: خیلی خسته ام، کی جمعه میشه؟ اه بازم روز بدش شنبه است
- خنگول فرداجمعه اس کلی میخوابیم
عرفانه: اره راست میگی ها چرا یادم نبود؟
- عرفانه میگم جدیدا خیلی چرت وپرت میگی؟ عوارض عاشقیه؟
عرفانه: بی جنبه حالا هی سربه سر من بذار، نوبت منم میرسه
*****
زمانی که داخل سالن شدم همکارا یه جوره خاصی نگام میکردن تودلم به هرچی مرد بود فحش دادم. پشت دراتاق وایسادم وبعدازچند ضربه به در وارد اتاق شدم و با تمام غرور سلام کردم وبی توجه به مهراب به سمت داروهاش رفتم و جلوش گرفتم: اقای سپهری بفرمایین.
مهراب: قبلاحرف نمیزدم ولی متوجه دیراومدنتون میشدم خانم ، ولی از این به بعد هم حرف میزنم ، از ادمهای بقول هم متنفرم ، تکرار نشه......
مهراب همه ی حرفهایش را به صورت امری زد ومنم از عصبانیت درحال انفجار بودم ولی تاجایی که تونستم خودمو کنترل کردم وسعی کردم بهش حرفی نزنم. روی یکی او مبلای تو اتاق نشستم وخودم و با کتاب مشغول کردم. باصدای تقه ای به در سربلند کردم ودکتر بهبودی داخل شد.
بهبودی: سلام برمرد جوان وپرستار زیبای اسایشگاه
مهراب سری تکان داد و به محوطه چشم دوخت
- سالم دکتر، خسته نباشین
بهبودی:ممنون ، شما خسته نباشی ، شنیدم غوغا کردی؟ اره؟
- منظورتون چیه؟
بهبودی :مهراب رو میگم ، من که چند وقته خودم رو کشتم حرفی ازش نشنیدم ولی شما در عرض چند وقت به حرف کشوندیش واقعا جای تحسین داره ، مگه نه مهراب؟
مهراب همون جور ساکت نشسته بود
بهبودی: نه مثل اینکه به غیر از شما با کسی حرف نمیزنه؟ورو کرد به مهراب و گفت : خوبی اقا؟
مهراب فقط سری تکان داد
- ببخشین مزاحمتون نمیشم، بااجازه
بهبودی : کجا؟ بشین دفعه ی قبل هم گفتم که مزاحم نیستی ، مگه نه مهراب
مهراب روکرد بهم و گفت: لطفا چایی برامون بیار؟
من که از حرفش شکه شده بودم ومیخواستم ازعصبانیت زبونش رو ازحلقومش بکشم بیرون اما فقط به خاطر دکتر بهبودی سکوت کردم . درحالی که سینی رو روی میز میذاشتم با حالتی خاص بهش گفتم :امردیگه ای نیست؟
مهراب: عرضی نیست بفرمایین بشینین
-ممنون تا دکتر اینجا هستن میرم یه هوایی عوض کنم. با اجازه اقای بهبودی. وبا قدمهایی تند از اتاق خارج شدم.
روی نیمکتی که روبروی پنجره ی اتاق مهراب بود نشستم اصلا در ذهنم نمیگنجید که تا این حد توسط یک شخص اون هم از جنس مذکر خرد شده باشد ولی نمیدونم چرا در برابر ازارهای مهراب سکوت میکردم اونم من عارفه رئوف!!
تو فکر این بودم که چجوری تلافی حرفهاش رو سرش دربیارم که دیدیم بهبودی داره میاد سمتم
بهبودی: عارفه خانم پاشو برو داخل اینجا سرده البته مهراب گفت بهت بگم بری تو
- دکتر فکر نمکنین که حال اقای سپهری خوب شده باشه و دیگه به من نیازی نباشه؟
بهبودی: صبورباش ، همه چیز خوب میشه. به امید دیدار. با اجازه
- به سلامت.

پس ازچند ضربه به دروارد اتاق شدم وبدون هیچ حرفی به طرف مبلی که کتابم روش بود رفتم وبی هدف شروع به ورق زدن کردم . دیگه داشت حالم بهم میخورد از این سکوت چرا حرفی نمیزد دیگه داشت خوابم می برد که خدمه اسایشگاه برامون غذا اوردن ظرف غذامو برداشتم وهمین جور که داشتم به سمت در میرفتم گفتم: من ناهارم رو تو سلف میخورم شما راحت باشین وازدرخارج شدم.
الناز رو تو سلف دیدم و باهم پشت میز نشستیم

الناز: چه خبر از اقای دیوونه؟
- ازمن که بهتره، توچه خبر؟ راستی مهمونیتون چی شد؟
الناز: هیچی رفتم و کار و تموم کردم
-یعنی قبول کردی؟
الناز: میزنم توسرتا، یعنی رفتم گفتم: ببین پسره ی شیربرنج ازت خوشم نمیا د
- واقعا؟؟
الناز: اااه ه ه، چقدر توخنگی دختر، گفتم جواب من منفی ست وتموم شد
- ناراحت نشدن؟
الناز: بشن به من چه؟
- توخودت کسیو میخوای؟
الناز: اوا.....خاک عالم.......شایعه درست نکن......هنوز گوشام دراز نشده
از سلف که خارج شدیم به سمت اتاق هامون رفتیم. داخل که شدم مهراب و کنار پنجره دیدم چشمم به ظرف غذاش افتاد که دست نخورد ست
- اقای سپهری چرا غذاتون رو میل نکردین؟ بگم غذاتون رو عوض کنن؟ سرد شده؟
مهراب: شما به چه اجازه ای رفتین سلف؟
- مگه اجازه میخواد؟ سلف جای غذاخوریه دیگه
مهراب: خانم محترم من اجازه دادم که تشریف بردین؟
- اینطوری هردومون راحت تریم اقای سپهری
مهراب: شما برای راحتی من باید هرجور که من میخوام رفتارکنین، فهمیدین؟
- اقای سپهری من این رفتار شما رو نمیتونم تحمل کنم
مهراب: پرستار من شدین باید همه چیز رو تحمل کنین
- من فکر نمیکنم که شما به پرستار نیاز داشته باشین چون حالتون ازمن هم بهتره
مهراب: این رو دکترم باید تشخیص بدن نه شما، شما فقط پرستار منین
- از این به بعد نیستم چون الان میرم و استعفا میدم
مهراب: یادته چندبار به من گفتی روانی و لال و دیوونه و......
- پس داری تلافی میکنی؟ حقت بود هرچی که بهت گفتم
مهراب: منم هرچی به تو گفتم حقت بود
درهمین حین در باز شد و دکتر بهبودی داخل شد
بهبودی: اخ جون دعوای دخترو پسر، چه باحال ، ادامه بدین ، تعارف نکنین، راحت باشین.
رو کرد به مهراب و گفت : چه خبره مرد حسابی صدات تا بخشهای دیگه هم داره میره ، چی شده؟
مهراب: توباز اومدی چیکار؟ علی حوصله ی حرفات رو ندارم
بهبودی: چقدر مهمون نوازی، گوشیمو جا گذاشته بودم که الان اومدم ببرم ، خب ادامه بدین کاری بهتون ندارم
منکه از خجالت سرم رو انداخته بودم پایین با گفتن اقای بهبودی با اجازه ازکنارش رد شدم و از در خارج شدم
توی راهرو بودم که بهبودی صدام کرد به سمت بهبودی برگشتم
- بله امرتون؟
بهبودی: جریان چیه؟
- برین از اون اقا بپرسین
بهبودی: اون اقا تا شما نباشین حرف نمیزنه، پس شما بگین
- ایشون فکر میکنن که من مستخدم خونشون هستم که هرکاری که میگن باید انجام بدم و ازشون اجازه بگیرم
بهبودی: من از طرف مهراب معذرت میخوام
- معذرت خواهی فایده ای نداره دیگه من نمیتونم به این کار ادامه بدم
بهبودی: مهراب اخلاقش بد نیس ولی نمیدونم چرا باشما اینجوری برخود میکنه، من اونو چند ساله که میشناسم از بچگی تا حالا با هم مثل برادر بودیم وهستیم مهراب تو اون تصادف لعنتی سالم موند تا این همه اسیب ببینه. اون یک جا پدرو مادر و برادر دو قلویش رو از دست داده ما باید اونو درک کنیم
- خب منم برادرم رو شش ماهه گم کردم ولی مثل ایشون نیستم
بهبودی: ........
- با اجازه من دیگه برم
بهبودی: یه چند لحظه صبر مکنی تا برم به مهراب بگم که با هم میریم؟
- مزاحمتون نمیشم شما برین به اقای سپهری برسین
بهبودی: یه دقیقه صبرکنی اومدم و به سرعت رفت..........


تو فکر تلافی بودم که بهبودی رو دیدم که از اتاق خارج شد
بهبودی: معذرت میخوام دیر کردم مهراب احساساتی شده بود، خب کجا بریم؟
- مزاحم نمیشم میرم منزل
بهبودی: ماشین داری؟
- اره
بهبودی: خوبه چون من امروز ماشین رو گذاشتم تعمیرگاه پس باهم میریم یه کافی شاپ چطوره؟
- هرجور شما بخواین
داشتم به سمت ماشین میرفتم که صدای الناز رو شنیدم
الناز: عارفه ، عارفه صبرکن....
به سمت صای الناز برگشتم که دیدم الناز دوان دوان به سمتم میاد
- چه خبره الناز؟ چی شده؟
الناز: مهمون میخوای؟وقتی که بهبودی رو دید دستپاچه شدو گفت: سلام ببخشین ندیدمتون
بهبودی: سلام خواهش میکنم احوالتون؟
الناز:ممنون. وروکرد به من و گفت: معذرت میخوام مزاحم شدم توخونه می بینمت
- توخونه؟
الناز: اره عرفانه زنگ زد و گفت که باهات بیام خونتون، تو برو من تاکسی می گیرم و روکرد به بهبودی:با اجازه
- چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
الناز: هیچی بابا، عرفانه گفت شام مهمونش هستیم
- اقای بهبودی اگر الناز هم همراهمون بیاد مشکلی داره ؟
بهبودی: نه .....بفرمایین
الناز: نه ممنون مزاحم نمیشم
بهبودی: چه مزاحمتی.... بفرمایین ودر ماشین سمت جلو رو برای الناز باز کرد
الناز: لطف کردین ممنون
سوار که شدیم رو کردم به بهبودی و گفتم: کجا برم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بهبودی: یه جایی که زیاد شلوغ نباشه و تو مسیر منزلتون باشه که زودتر برسین
ماشین رو به حرکت دراوردم و جلوی کافی شاپی ایستادم وفتی پشت میز نشستیم
بهبودی: خوشحال شدم که دعوتم رو قبول کردیم
پس تشکر واین حرفا بهبودی رو کرد سمت من: شما گفتین برادرتون روگم کردین؟
- بله
بهبودی: چند سالشه؟
- بیست وشیش
بهبودی: مطمئنی گم شده؟ تواین سن؟
- بله؟ یک روز صبح بی خبر گذاشت و رفت ودیگه برنگشت
بهبودی: تو روزنامه ها اطلاعیه دادین؟
- بله ولی دریغ از یک زنگ
بهبودی: من و ببخشین عرفانه خانم چه نسبتی با شما دارن؟
- خواهرم البته او نوع دوقلو هستیم
بهبودی: درست مثل مهراب و معراج
-اسم برادر اقای سپهری معراج بوده؟
بهبودی: بله کاش الان زنده بود
- توی اون تصادف فقط اقای سپهری زنده موندن؟ چطوری؟
بهبودی: مهراب کنار در نشسته بوده و پشت راننده که پدرش بوده ومثل اینکه در باز شده و مهراب پرت شده بیرون و ماشین ته دره منفجر شده
- واقعا دردناکه
بهبودی: درسته دردناکه اما کسی نمیتونه مهراب رو درک کنه حتی من
- شما چرا؟
بهبودی: چون من نمیدونم پدروماردم کین؟کجان؟
بهبودی وقتی تعجب ما رو دید ادامه داد: پرورشگاهی هستم نوزاد بودم که گذاشتنم پرورشگاه و به کمک پدر مهراب به انیجا رسیدم خدا رحمتشون کنه حکم پدرو مادرم رو دارن برام. اهی کشید و ادامه داد
بهبودی: بفرمایین خانمها بستنی هاتون سرد شد یعنی اب شد. مشغول خوردن بستنی بودیم که بهبودی مجددا رو کرد بهم
بهبودی: تصمیمتون عوض نشد؟
- درمورد اقای سپهری؟
بهبودی: اره
- ایشون با من کنار نمیان پس بهتره برم
بهبودی: اگه بری باز دوباره صدمه میبینه......

 

وجودم که براشون ارزشی نداره ، اگر نباشم چیزی تغییر نمیکنه
بهبودی: من از شما خواهش میکنم اون رفتارش رو عوض میکنه ، قول میدم

- ولی اقای بهبودی......
بهبودی: علی صدام کن، منم مثل برادرت بدون
- باعث خوشحالیم که مثل ایمان برام باشین. ببین علی اقا...... راحت بهتون بگم من دختری هستم که تابه حال غرورش شکسته نشده اونم به دست یک پسر............
علی: عارف دلش صافه...... فقط زبونش با خانم ها که اونم به خاطر اینکه مثل شما مغروره ، تنده ، همین اونم درست شدنیه
- ولی.....
علی: ولی نداره دیگه روی داداش گلت رو زمین نزن، باشه؟
- باشه خان داداش ولی ایندفعه رو قول شما حساب باز کردم
علی: مرسی، و رو کرد به الناز: شما چرا چیزی نمی گین؟
الناز: انقدر شماها حرف زدین که من یکی کم اوردم
علی: خب شما هم از فرصت استفاده کردین و بستنی تون رو خوردین ولی مال ما اب شد
الناز: اینم جزای پر حرفی و غیبت پشت سر مردم ، می تونم ازتون یه سوال بپرسم؟
علی: بله بفرمایین
الناز: شما توچه بخشی دکترا گرفتین؟
علی: هنوز که نگرفتم ، ولی اگر بگیرم کودکان می گیرم
- جدی؟ یعنی شما روانشناس نیستین؟
علی: نه چطور؟
- اخه من فکر کردم شما دکتر اقای سپهری هستین
علی : نه من فقط با اون صحبت میکنم تا از غم هاش کم بشه. راستی الناز خانم شما از کجا فهمیدین من رشته ی دکتری میخونم؟
الناز: منم مثل عارفه فکر کردم روانشناسین
- اقای سپهری دکتر ندارن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
علی:نه ، قبلا داشت ولی راه نمی اومد باهاشون ، همه رو فراری داد و دیگه دکتر نگرفتم براش ، گفتم بذارمش اسایشگاه تا شاید بهتر بشه که اونم به لطف شما شد
الناز: عارفه من میرم پیش عرفانه چون حسابی دیر کردیم تو هم هر موقع کارت تموم شد بیا
علی: کارما تمومه می خواین تشریف ببرین راحت باشین
- ممنون ، مزاحمتون شدیم
علی: باعث افتخار بود ، خوشحال شدم
الناز: خیلی ممنون لطف کردین
علی: شرمنده نفرمایین، عارفه خانم فردا میری دیگه؟
- چون رو قول شما حساب کردم اره میرم
علی: مرسی
- تشریف نمیارین منزل؟
علی: ممنون لطف دارین
- پس با اجازه
الناز: خداحافظ
علی: به سلامت مواظب خودتون باشید

داخل خونه که شدیم
عرفانه: چه عجب بابا نمی اومدین دیگه
الناز: سلامت کو؟ اخه قرار داشتیم با یه اقای با شخصیت عرفانه جون
عرفانه: اوووه.....کی میره این همه راهو؟ کی بوده این اقای با شخصیت؟
الناز: یه اقا دکتر با شخصیت
عرفانه: از کجا تورش کردین؟
الناز: چیه حسودیت شد؟ میخوای یکی از اون دیوونه ها رو برات تور کنم؟
عرفانه: همچین میکه انگار دکتر چی هست ، خودم دارم یکی رو تورمیکنم که اونم تور شد
الناز: نه بابا، یه خبرایی هست مثل اینکه ؟ اره عارفه؟
- چه عجب مارو یکی توجمع ادم حساب کرد، نمیدونم از خودش بپرس
الناز: چی شده؟ اون بخت برگشته کیه؟
عرفانه: اول شماها بگین
الناز: هیچی بابا از دوستای مهراب همون خل و چل بود می خواست درمورد مهراب با عارفه صحبت کنه منم همراشون رفتم
عرفانه: همچین گفتی تورش کردیم گفتم شیرینی افتادیم
عرفانه برای الناز ماجرای میلاد رو تعریف کرد
الناز: پس شیرینی رو افتادیم
عرفانه: نه تا اون حد دیگه بلند شین بریم یه چایی بخوریم
پس از خوردن چایی عرفانه: حالا شام چی میخورین نیمرو یا املت؟
- ورشکست نشی یه وقت میخوای از من قرض بگیر هان؟
الناز: این همه وقت مخ منو خوردی که نیمرو و املت به خوردم بدی؟
عرفانه: نه بابا بی جنبه ها سفارش دادم تو راهه

- حالا به چه مناسبت هست؟
الناز:حتما به جای اون شیرینی شام میده

زنگ خونه به صدا در اومد وپس از تحویل شام ها شروع به خوردن کردیم
الناز: ولی خودمونیم کبابش خیلی خوبه
- ازه مخصوصا که مهمون عرفانه باشی، الناز به خونه زنگ بزن بگو شب میمونی
الناز: مزاحم نیستم؟
- حرف زیادی موقوف
بعد از شام الناز به خونه زنگ زد و گفت که شب اونجا میمونه. وارد اتاق که شدیم
الناز: شما دو تا با هم روی یه تخت می خوابین؟
- اره چطور؟ بده ؟
الناز: دوقلویی هم عالمی داره واسه خودش ، خوش به حالتون
عرفانه: خب امشب رو تو وسط بخواب منو عارفه کنارت چطوره؟
الناز: ایول چه شبی بشه امشب......... و روی تخت پرید
ماهم کنارش دراز کشیدیم
- عرفانه چرا ما اینقدر تنهاییم چرا ایمان پیدا نمیشه؟ چرا مامان وبابا همش مسافرتن؟
الناز: دخترا!! مهمونتون رو نارحت نکنین دیگه بزارین یه شب رو شاد وشنگول بخوابیم
الناز: بچه ها میخوام یه چیزی رو اعتراف کنم
- بگو گوش میکنیم
الناز: مسخره نمیکنین؟
عرفانه: نه بگو دیگه
- باشه قبول
الناز: من از علی کم کم دار ه خوشم میاد
- علی کیه؟
الناز: ای خنگ بهبودی دوست مهراب
- اهان. راست میگی حواسم نبود
عرفانه: چطور به یک دفعه دیدن خاطر خواه شدی؟
الناز: قبلا دیده بودمش ولی امروز که باهاش هم صحبت شدیم بیشتر خوشم اومد
عرفانه: پس بگو اون عمه ات رو برای چی دک کردی؟ ای ناقلا
- به هم دیگه میاین . از نگاه های علی که میشد یه چیزایی فهمید
الناز:جون من؟ من الان پس می افتم
- اره ولی باید صبرکرد
عرفانه: منم میخوام یه اعتراف بکنم ، من از میلاد خوشم میاد و احساسم میگه که کاملا دوسش دارم
- اینو که میدونستم
عرفانه: از کجا؟
- از چشای چیز مرغیت
الناز: این عارفه امشب چشم بین شده ببینم عارفه تو چشای من چیزی نمی بینی؟
یه نگاه به چشمان الناز کردم
- توچشای تو ، ای بی حیا ، چه فکرای خبیثانه ای توش هست ، پسر مردم رومیخوای اغفال کنی چشم سفید
الناز: قربون دستت ، نمیخواد ادامه بدی
عرفانه: عارفه میگم منو الناز که یکی رو تور کردیم تو هم برو اون پسر دیوونه رو تور کن به هم دیگه می این، مگه نه الناز
الناز: اره واقعا جفت همن ، مغرور و دیوونه
- از لطفتون سپاسگزارم
عرفانه: بخوابیم دیگه من خوابم میاد. شب به خیر
- اره بخوابیم که فردا صبح سرحال باشیم. شب به خیر
الناز: شب به خیر
پس از چند دقیقه الناز: بچه ها شما نمی ترسین اینجا؟
عرفانه: بخواب ترسو ما مثل مرد پشتت خوابیدیم
- دقیقا مثل مرد
الناز: اخ جون پس بخوابیم............
عرفانه: پاشین تنبلا دیر شد خواب موندیم
الناز: ساعت چنده؟

عرفانه: 9
الناز: خاک بر سرم اخراج شدم
- وای چه غلطی بکنم
الناز: توچرا عین خیالت نیست؟
عرفانه: اخه من پارتیم کلفته
****

وارد سالن که شدیم
الناز: اخراج بشم چی؟
- بابا یه روزه . فوقش از اون ور جبران میکنیم
الناز که باید مسیرش رو از من جدا میکرد گفت: خدا به خیربگذرونه .فعلا. توی سلف می بینمت
- به سلامت
دوان دوان خودم رو به پشت در اتاق رسوندم که ناگهان در باز شد و مهراب رامقابلم دیدم از نگاهش ترسیم سرم رو پایین انداختم و زیر لب سلام کردم
مهراب: ساعت چنده؟
- میدونم دیر کردم معذرت میخوام ، خواب موندم
مهراب: قبلا یک ربع تاخیر داشتین ولی امروز دو ساعت
- دیشب دیر خوابیدم ، صبح خواب موندم
مهراب: من ازتون دلیل نخواستم بفرمایین، از چهارچوب در خودرو کنار کشید
- داروهاتون رو میل کردین؟
مهراب: نه. داروهام رو عوض کردن
- میشه ببینم
مهراب به روی میز اشاره کرد پس از دیدن داروها
-دکتر براتون داروهای ضعیف تری تجویز کردن ، امیدوارم به زودی هم قطع کنن
مهراب: دیروز خوش گذشت؟
- دیروز؟ کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مهراب: با علی بیرون رفتین رومیگم
- اهان بله ، جای شما خالی، از سوالش تعجب کردم ولی خوب به روی خودم نیوردم
مهراب: من میرم بیرون کمی قدم بزنم
- فقط لباس گرم بپوشین چون هواسرده
مهراب: بله ممنون. و از اتاق خارج شد
باصدای تقه ای به در از افکارم بیرون اومدم به سمت در رفتم ودر رو باز کردم ، مردی در لباس سفید که مشخصا دکتر اسایشگاه بود ، با موهای جوگندمی و قدی کوتاه پشت در ایستاده بود
- بله بفرمایین؟
دکتر: سلام. میتونم بیام داخل؟
-بله ولی اقای سپهری رفتن قدم بزنن
دکتر: با خودتون صحبت میکنم هرچی باشه شما پرستارش هستین
- بله بفرمایین داخل
دکتربه سمت مبلی که دعوت کردم نشست
دکتر: شنیدم حال ایشون بهتر شده ؟ درسته؟
- بله ، صبح هم مثل اینکه داروهای کمتری براشون تجویز کردن
دکتر: بله، با گروه پزشکی صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم داروهای ضعیف تری براشون تجویزکنیم، امیدواریم سلامتی کاملشون رو بدست بیارن هرچه زودتر
- چه کمکی از دست من بر میاد؟
دکتر چند تا سوال دیگه درمورد حالات مهراب پرسید
- به نظر شما تا چند وقت دیگه باید تحت نظر باشن؟
دکتر: بستگی داره که چه جوری با ما کنار بیان اگر همین جوری پیش بره خیلی زود مرخص میشن
دکتر: خب اگر با من کاری ندارین من مرخص میشم؟
- خیر، زحمت کشیدین . ممنون
دکتر: راستی به خاطر اینکه داروهاش رو ضعیف تر کردیم شاید عصبی بشه
- بله میدونم
دکتر: پس با اجازه. و از اتاق خارج شد
تو اتاق بی کار نشسته بودم و این پسره هم نبود.....با خودم گفتم این چه هوا خوری بود اخه که تو رفتی؟....هوا تموم شد و دست از هوا خوری بر نداشته...از بی کاری داشتم شاخ در میاوردم رفتم هدفنم و از تو کیفم ور داشت واهنگ گوش دادم رو مبل لم داده وچشامو بسته بودم،احساس کردم سنگینیه نگاه کسی رومه و داره خفم میکنه....چشم باز کردم وتو اتاق که کسی رو ندیدم!!وا....دارم دیوونه میشم کم کم ...به سمت پنجره چشم چرخوندم و دیدم مهراب رو نبمکتای رو به روی پنجره نشسته وزل زده به من....ولی تا متوجه نگام شد سرشو یه طرف دیگه کرد.....دیوونه خودش داشت نگام میکرد و اونوقت واسه من کلاس گذاشت؟....روانی....
خدمه ی اسایشگاه ناهارو اوردن ولی مهراب نیومد تو اتاق....هنوز رو همون نیمکت نشسته بود....غذاشو برداشتم رفتم سمتش.....
-اقای سپهری غذاتونو اوردن ولی شما نیومدین.....سرد میشه.....بفرمایین میل کنین...
مهراب بدون تشکر غذاشو گرفت و :خودت پس چی؟
-من داخل سلف غذا میخورم....
مهراب:خب برو بگیر تا با هم بخوریم....
-نه ممنون تو سلف راحت ترم شما هم راحت ترین....تو دلم گفتم ای روت تو حلقم....زود پسرخاله شد....
مهراب:شما به فکر راحتیه من نباش....گفتم برو بگیر...حرف دیگه ای نباشه....
یعنی داشت دود از تو چشمامم میزد بیرون....اشغال چجوری هم برای ناهار دعوتم مبکنه....خاک تو سرت....نه بابا خاک حیفه....کود حیووونی تو سرت....
غذا رو که گرفتم برگشتم پیش مهراب وروی نیمکتی که چند قدمیش بود نشستم.....سنگینیه نگاشوحس کردم ولی به روی مبارکم نیوردم....ایییش.....بدم میاد.... از بس که پرویی....حقت.....حالا اونجات بسوزه تا به من دیگه دستور ندی.....
اصلا مبل به غذا نداشتم....مثل اینکه مهرابم میل نداشت چون از گوشه چشمم دید میزدمش که با غذاش بازی میکرد...تو فکر بودم که دیدم بلند شد ورفت سمت اتاقش....از پشت سر نگاش کردم....عجب قدی داره....فکر کنم که 195قدش بود....از قدش گذشتم رسیدم به سر شونه های پهنش....از رو لباسش هم میشد فهمید که اندامش عضله ایه....رسیدم به کمرش....باریک تراز شونه هاش بود که اونم به لطف باشگاه های بدن سازی این شکلی بود.....این برای من که بدن سازی میکنم فهمیدنش اسون بود....با خودم گفتم با این هیکلش معلوم که براش کاری نداشته که گذاشتتم رو تخت.....سریع رومو برگردوندم....وای خاک بر سرت عاری که بی جنبه ای....حالا خوبه کار دیگه ای نکرده.....
نیمکتی که روش نشسته بودو دیدم که ظرف غذاش و جا گذاشته بود....احمق فکر کرده من غلام سیام....

صبح با صدای مامان که داشت از پایین با جیغ وداد صدامون میکرد از خواب پریدیم.....
-وای باز مامان بلندگوشو قورت داده.....

عرفانه:اه......خوابم میاد.....بعدش داد زد:مامی ما خوابمون میاد بی خیال ما بشین....
-ای زهر مار با اون صدات....خواب از همه جام پرید.....
عرفانه:ساکت خوابم میاد....
-بلندشو دیگه خواب از سر من پرید....
عرفانه:جون تو حوصله ندارم....بیخیال من شو....
-چی شده دیشبم ناراحت بودی؟
عرفانه:.....
-میلاد چیزی گفته بهت؟
عرفانه:این اصلا هست که چیزی بگه ؟ مثل جن غیبش زده از دو روز پیش..
-خب حتما کاری داشته که نتونسته بیاد....بیچاره نمیتونه که هر روز پاشه بیا که تو ببینیش!
بعدشم تو خیلی محلش میذاری که پلشه بیاد بدتر ضاییع بشه؟
عرفانه:خوبش میکنم که محلش نمیذارم...
صدای تلفن اتاقمون بحث و قطع کرد....گوشی رو برداشتم....
-بفرمایین؟
صدای مردی اومد :سلام معذرت میخوام مزاحم شدم..منزل خانم رعوف؟
-بله شما؟
مرد:عرفانه تویی؟خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-معذرت میخوام شما؟
مرد:میلادم....
-اهان.....من خواهر عرفانم.....چند لحظه گوشی خدمتتون....
میلاد:شرمنده مزاحم شدم...
-خواهش میکنم....
رو به عرفانه کردم:عری پاشو تلفن
عرفانه:ای لعنت یه روز جمعه نمیذارن که بخوابم........
گوشی رو با عصبانییت گرفت...منم زدم رو ایفن تا بشنوم...
عرفانه:بله؟
میلاد:سلام خانم خوبی؟
عرفانه چند ثانیه صبر کرد تا از تو شک در بیاد و یه چپ چپم من و نگاه کرد:سلام ممنون....امرتون؟
میلاد:عرفانه منم میلاد نشناختی؟
عرفانه:چرا شناختم....امرتون؟
میلاد:بذار اول یه چیزی رو توضیح بدم...من این دو روزو رفتم دنبال کارای اقای متین.....شیراز بودم....الانم گفتم احوالتو بپرسم...
عرفانه:لطف کردین....
میلاد:عرفانه....میتونی بیبای بیرون؟
عرفانه:بیرون برا چی؟
میلاد:اخه.....هیچی بی خیال......کاری نداری با من؟
-خیر زحمت کشیدین....
میلاد:پس تا فردا...مواظب خودت باش...
عرفانه:ممنون.....خدانگهدار....
میلاد:به امید دیدار....
عرفانه گوشی رو قطع کرد...
-صداش خیلی اشنا بود برام....
عرفانه:وای عاری قلبم داره در هر ثانیه 100 بار میکوبه....کاش از خدا یه چیزه دیگه میخواستم....
-پاشو بریم پایین تا مامان بیل به دست نشده....
سر میز صبحانه نشسته بودیم داشتم به تخم مرغ خوردن عرفانه نگاه میکردم....انچنان با اشتها میخورد که یه لحظه فکر کردم که داره خاویار میخوره....اه اه حالم بد شد.....پیف چه بوی گندی هم میده.....اشتهام کور شد
بابا:عارفه بابا چرا چیزی نمیخوری؟
-بو میاد نمیتونم بخورم....اخه بی بی خب تخم مرغ و نیمرو میکردی.....اخه عسلی هم شد چیز.....
بی بی:وا...ننه عسلی قوتش بیشتره....بخور مادر.....تو دو روز دیگه بخوای یه بچه بزای که نا نداری....
-حالا تا دو روز دیگه....
عرفانه:وای بچم اب شد رفت تو موتور خونه...
مامان:باز شروع نکنینا....سر میز باید ساکت باشین....حرمت سفره رو نگه دارین......

خب مامان یه دفعه بگو خفه شین دیگه.....
مامان:عارفه!

-جووووونم......
مامان که دیگه خیلی وقت بود حوصله ندلاشت که سر به سرش بذاریم ساکت شد واستکان چاییشو برداشت....
بعد از خوردن صبحانه با عرفانهه رفتیم زیر زمین خونمون که چند سال پیش با کمک امید یه باشگاه بدنسازیه کوچیک ردیف کرده بودیم......بعد از اینکه به قول عزیز بدنامونو قلمبه کردیم عرق ریزون رفتیم سمت استخرو سریع لباسامون و در اوردیم و با یه شیرجه پریدیم توش.....
عرفانه:وای.....چه حالی میده.....
-اره واقعا خیلی.....
****پشت در اتاق چندتا نفس عمیق کشیدم تا از اضطرابم کم بشه.....د زدم و منتظر جواب موندم....
مهراب:بیا تو ....
وارد شدم....
-سلام صبح به خیر....
مهراب:سلام ممنون....دارو هاشو دادم بهش.....دیدم بد نفس میکشه...انگار عصبی بود....
-اتفاقی افتاده؟
مهراب:نه......راستی علی گفت شمارشو بدم بهت کارت داره.....
شماره رو گرفتم......-با اجازتون یه زنگ بزنم به اقای بهبودی.....
از اتاق خارج شدم......تماس گرفتم....
-علی:بله؟
-سلام علی اقا خوبی؟عارفه ام
علی:سلام خوبم تو خوبی؟مهراب خوبه؟
-ممنون....ایشونم خوبن....گفته بودین که کارم دارین...در خدمتم....
علی:اره میخوام در مورد یه موضوعی ازت کمک بگیرم....من تو رو جای خواهر نداشتم میدونم ازت کمک میخوام چون تو این کار مهارتی ندارم....
-میشنوم....
علی:در مورد دوستت....
-دوستم.؟کدوم دوستم؟
علی:الناز خانم.....
-خب؟
علی:من از وقتی که میخواستم مهرابو بذارم اسایشگاه دیدمش......بیشتر موقع هایی هم که میام میبینمش....
ازت میخوام در مورد من با هاش صحبت کنی....ونظرش رو بپرسی.....
-در مورد چی نظرشو بپرسم؟
علی:اگه قسمت باشه ازدواج....
-خب چرا خودت بهش نمیگی؟
علی:دفعه اول و بی تجربه گی.....جبران میکنم برات....
-باشه پس هر وقت بهش گفتم خبرت میکنم...
علی:قبول ولی هر چی زود تر بهتر....
-باشه.....من برم دیگه....این دوستت به اندازه کافی قاطی هست امروز....برم تا نزده باز یه بلایی سرم بیاره..........
علی:برو به سلامت.....به مهرابم سلام برسون....خداحافظ
-خدافظ
وارد اتاق که شدم مهراب اومد تو دو قدمیم وایساد
با خودم گفتم این چرا رم کرده یه دفعه؟!....
مهراب:بالاخره سخنان گران بهاتون تموم شد؟
-بله ،علی سلام رسوند....
مهراب:علی!.....چه زود با هم خودی شدین؟نگو اقا هی عارفه عارفه میکرد.....خاطر خواه شدن.....
-منظورتون رو نمیفهمم؟
مهراب:تبریک میگم......خوب کسی افتاده تو تورت.....
با صدای بلند گفتم:بله؟شما در مورد من چی فکر کردین؟علی مثل برادرم....
حرفمو قطع کرد:اره....اره....همه اولش همینو میگن...
-ولی علی به من گفت که با الناز در موردش حرف بزنم ونظرش و در مورد علی بدونم.....همین اونوقت شما به خودتون اجازه دخالت میدین و به راحتی به من تهمت میزنین؟
مهراب با چشمای گرد شده:یعنی تو رو نمیخواد؟
-من و عل مثل خواهر برادریم .....در ضمن این موضوع به شما هیچ ربطی نداره اقای سپهری.....
مهراب با من من گفت:خب....من ....................من....به خاطر کم شدن دارو هام یه مقدار سر موضوعات بیهوده ،عصبی میشم......باید راه بیاین با اخلاقم....
-امیدوارم که به زودی از شر همدیگه خلاص بشیم.....به زودی.....
رفتم رو مبل نشستم مهراب اومد روبه روم قرار گرفت....
مهراب:نمیخوای بری با الناز صحبت کنی؟
-اگه سرکار اجازه بدین....
مهراب:پس پاشو تا یه عروسی خودمون و بندازیم.........
با النازنشستیم رو صندلی تو محوطه.....دیدم الناز بد جور تو خودشه.....
-بابا انقدر فکر نکن یا خودش میاد یا خبرش....
الناز فقط نگام کرد......باز خودم گفتم:
-یه خبر دارم برات....
الناز:چی؟
-علی به من گفت که باهات در مورد ازدواج صحبت کنم و نظرتو بدونم...
الناز:حتما ازدواج با تو؟
خندیدم و گفتم:نه خل و چل.....با علی.....
الناز:برو که خودم استاد سر کار گذاشتنم....
-جون عرفانه راست میگم.....
الناز ذوق زده گفت:جون من ؟
-خره دارم میگم جون عرفانه....جون تو که کشکه....
الناز:نه.......!باورم نمیشه.....سرکار گذاشتی؟بدون اصلا شوخیه خوبی نیس....
-اه.....عجبا.....دارم راست میگم امروز زنگ زد بهم و اینو گفت....حالا میخوای باور کن میخوایم نکن....
بعد از کلی مخ خوری بالاخره باور کرد....وقرار شد با مامان صحبت کنه و جوابشو بگه بهم....


با عرفانه وارد خونه شدیم.....-وای بی بی چه بویی راه انداختی؟
عرفانه:اره....من کهانقدر گرسنم که بی بی رو هم میخورم....
بی بی از تو اشپزخونه اومد بیرون و گفت:وروجکا برسین بعد زبون بریزین.....
-سلام....بر بانوی منزل....
بی بی:سلام مادر برین سر و روتون و بشورین....بیاین پایین تا چایی بریزم براتون....
عرفانه:مامان اینا کوشن؟
بی بی:مامان تو اتاقشه....بابا هم نیومده......
رفتیم تو اتاقمون و من رفتم دوش گرفتم و با حولم رو تخت افتادم.....عرفانه هم رفت تو حموم...تازه داشت چشمام گرم خواب میشد......
عرفانه:پاشو پاشو بریم پایین یه چیزی بزنیم تو رگ تا به معدمون برسه......
-نمیشد دیرتر میومدی بیرون داشت خوابم میبرد.....رفتم سر کمدم وتاپ و شلوارک طوسی صورتیم و پوشیدم.....
عرفانه:ببینمت چی پوشیدی؟
رفتم جلوش.....یه سوت زد:وای خوش خوشان شوهرته ها....
-برا چی؟
عرفانه:کلی گفتم....همه چیت تکه....
خندیدم و:نه بابا تک کجا بوده توی حسود همه چیت مثل منه.....پس دیگه تک نیستم.....
عرفانه:ایییش....از خداتم باشه که من کپی توام....وسریع مثل من لباس پوشید....
نم مو هامو نگرفتم و همین جوری رفتیم پایین....مامان و بی بی وبابا نشسته بودن دور هم و داشتن حرف میزدن.....
-سلام بر همه کی.....
عرفانه:سلام لیدیز اند جنتلمن.....
بابا:سلام بابا بیاین ببینمتون.....رفتیم یه ماچ گنده از لپ بابا کردیم و کنارش نشستیم.....
به مامان نگاه کردم....دیدم داره من و عری رو نگاه میکنه....
-مامی مارو ندیدی تا حالا؟
مامان:شما جرا هر روز دارین شبیه هم میشین؟
بی بی :اره ماشال... نمیشه تشخیص شون بدی از هم.....
بابا:نه دیگه تا اون حد....
عرفانه:اااا....بابا اگه راست میگی من کیم....
بابا بدون فکر کردن گفت:عارفه ای دیگه.....
عرفانه:افرین......اشتباه گفتی من عرفانم
بابا:حالا فرقی نمیکنه که جفتتون یکیین......
هممون با این حرفش بلند خندیدیم....
****
نمیدونم ساعت چند بود که عرفانه بالای سرم نشسته بود و داشت صدام میکرد....عرفانه:عاری.....چرا انقدر عرق کردی؟خواب بد دیدی؟
با صدایی که خودمم نشنیدم:گرممه....
عرفانه دست گذاشت رو پیشونیم و سریع از اتاق بیرون رفت....منم کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم......
صدای بی بی منو از خواب نازنین کشید بیرون....
بی بی:پاشو مادر....ضعف میکنی بس که میخوابی....پاشو یه چیزی بخور....
با صدایی که بیشتر شبیه خروس بود گفتم:بی بی خوابم میاد....سرم درد میکنه....
بی بی:میدونی چند ساعته خوابی؟پاشو....ناهار که نخوردی.....حداقل عصرونه بخور....
-چی؟بی بی هنوز صبح نشده.....عصرونه بخورم؟
بی بی:دختر تو از دیشب تا حالا خوابیدی الانم سات شیش بعد از ظهره.....
با این حرف بی بی یاد اسایشگاه افتادم.....یاد مهراب.....داروهاش.....
-بی بی چرا بیدارم نکردی که برم سر کار؟
بی بی:با این حالت ؟واجبه که بری سر کار؟دکترت استراحت داده بهت تا خوب بشی....
زیر لب گفتم:وای.....باز اتو دادم دست مهراب....
بی بی:مهراب کیه مادر؟
-هان؟ ه....هیچی.....فکر کنم تب دارم که هزیون میگم....
بی بی:اره تب داری....قرصات و بخور تا خوب شی....
تو دلم گفتم خوبه بی بی سادس وگرنه وا ویلا بود....قرصامو خوردم و بازم بی اراده خواب رفتم.....


نمیدونم اون یه هفته رو به اجبار بی بی .مامان چه جوری سر کردم تو خونه موندم.....
فقط میدونم که داشتم دیوونه میشدم....روزی که میخواستم برم سر کارمانتو ابی کاربنی که تازه گرفته بودم و با شلوار لوله تفنگیه یخی وشال یخی پوشیدم....کفش اسپرت مشکیمو هم پوشیدم،کیف ستش و هم برداشتم.....یه برق لب و یه ریملم زدم و رفتم سمت اسایشگاه....
در اتاقو که زدم جوابی نشنیدم،به خاطر همین رفتم تو و دیدم اتاق خالیه.....وخبری از مهراب نیست....حتی وسایل اتاقشم نبود.....وا....این کجا یه دفعه غیبش زد؟
رفتم سمت مسعول بخش....اونجا بود که فهمیدم،مهراب مرخص شده......
هر چی نیرویی که تو اون یه هفته جمع کرده بودم و یه دفعه از تنم اومد بیرون....
حالا من چه کار کنم؟....چرا یه دفعه ای مرخص شد؟اون که هنوز خوب نشده بود؟
با دماغ سوخته رفتم پیش الناز................................
وارد اتاقش شدم.....
-الی مهراب چرا مرخص شده؟
الناز:سلامت کو بی تربیت؟
-سلام...جواب منو بده.....
الناز:خب دکترش مرخصش کرد دیگه.....
-تو چرا زودتر به من خبر ندادی؟
الناز:وااا......حالت خوبه....میگفتم که چی بشه؟شما ها که مثل کارد و پنبر بودین با هم....دیگه چه فرقی میکنه برات؟
-الی خفه شو.....اصلا حوصلتو ندارم....
الناز:ای بیتربیت....خب فکر میکردم برات مهم نیست....راستی علی سلام رسوند بهت....
-برو بابا تو هم با این علیت....من میرم دفترر خانم معتمدی......
الناز:اونجاچه کار؟خب از سر پرستارتون کارت و میپرسیدی....
-میرم استعفا بدم .....
الناز:چی؟استعفابرا چی؟به زحمت کار پیدا کردی...حالا به راحتی هم از دستش میدی؟
-اره کار خودمه خودمم میدونم چه کار کنم....
بدون اینکه منتظر حرفش بشم رفتم بیرون.........
به هر زحمت و درردسری بود معتمدی راضی به استعفام شد...
با لب و لوچه اویزون وارد خونه شدم.....
مامان:عارفه چی شد زود برگشتی؟
-دیگه نمیرم سر کار....الانم میرم بخوابم....ناهار هم نمیخوام بیدارم نکنین....
مانتو و در اوردم و پریدم رو تخت....با خودم فکر کردم....چرا من استعفا دادم؟...چرا اینجوری به هم ریختم؟....چرا انقدر داغون شدم؟......هزارتا چرا ردیف کردم ولی جوابی برا خودم نداشتم....
تابعد از ظهر از تو اتاق بیرون نرفتم.....عرفانه هم که اومد انگار مامان اینا بهش گفته بودن که اعصاب ندارم چیزی نگفت و بدون حرفی مشغول کاراش شد.........

یه دفعه چشمم و باز کردم دیدم افتادم رو زمین.....اخ سرم.....نمیری عارفه که مثل ادم نمیخوابی......همین جوری رو زمین به خوابایی که دیدم فکر کردم.....مهراب مرخص شده بود......منم استعفا دادم......من دیگه چرا استعفا دادم؟....فکر کنم شام زیاد خورده بودم که چرت و پرت خواب دیدم.....اوف....حالا خوبه که خواب بود و من استعفا دادم.......
عرفانه اومد تو اتاق و دید رو زمین ولو شدم.....
عرفانه:عاری باز افتادی رو زمین؟ولی عجب صحنه ایی رو از دست دادم.....وخندید
-زهر مار....به خودت بخند....ساعت چنده؟
عرفانه:ساعت به وقت اتاق.....شش ونیم.....حالا چرا بیداری.....بگیر بخواب که از این استراحتا دیگه نداریا....
-عری خواب دیدم که مهراب مرخص شده بود . منم دیدم مرخص شده،استعفا دادم....
عرفانه خندید:تو دیگه چرا؟جو زده شده بودی؟نکنه گلوت گیره پیشش؟
-میگم خواب دیدم.....واقعیت که نیست....
عرفانه:ولی اگه مثل اون سال که امتحان نهایی تجربی داشتیم خوابت تعبیر بشه چی؟
یه کم فکر کردم....وای اره....یادمه سال اخر دبیرستان بودیم،خواب دیدم که سر امتهان تجربی یه دبیر سخت گیر مراقب مون بود و ما نمیتونستیم تقلب کنیم....وای فردا صبحش خوابم تععبیر شد....
عرفانه:چیه؟داری به اون روز فکر میکنی؟
-اهوووم....
عرفانه:یادته چقدر بعد از انتحان فحش خوردی از بچه ها....
خندیدم و با سرم تایید کردم...
عرفانه:حالا اگه خوابت واقعییت داشته باشه وچی؟استعفا میدی؟
-نه....مگه مغز تو رو خوردم ....
عرفانه:عاری.....به من میگی خر.....
-دور از جون خر.....
عرفانه:باشه خواهر من بالاخره کارت پیش من گیر میکنه دیگه....
بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و همون لباسایی که تو خواب دیده بودم و تنم کردم.....
عرفانه:کجا میری؟
-سر کار....
عرفانه:هنوز سه روزه استراحت کردی.......
-خب.....که چی؟خوب شدم دیگه....
عرفانه:خود دانی......
با عرفانه رفتیم اشپزخونه....بی بی تا منو دید گفت:سلام مادر....کجا میخوای بری که شال و کلاه کردی.....
به خودم نگاه کردم دیدم نه شال دارم نه کلاه.....
-بی بی من نه شال دارم نه کلاه.....سلام و صبح همگی به خیر....
مامان:دخترا شب مهمون داریم زودتر بیایین خونه.....
عرفانه لقمه نون و پنیرشو گذاشت تو دهنش و گفت:کی هس؟
مامان:صد بار گفتم با دهن پر حرف نزن....بزرگ شدی دیگه دختر....زشته.....
بابا:اقای عزیزی با خانوادش میان....
-عزیزی کیه؟
بابا:عمو صادق......کوچیک بودین که رفتن انگلیس....
مامان:دو تا پسر داشتن ...همبازیتون بودن....سامان و سیاوش.....
من و عرفانه با هم گفتیم :اهان......
بی بی:حتما باید میگفت که پسر دارن تا یادتون بیاد....وخندیدن......
-ااا.....بی بی....

دو تا ضربه با دستم به در وارد کردم،منتظر اجازه ورودم شدم....تو دلم گفتم جواب نمیده بعدش درو باز میکنم و میبینم که جا تره و بچه نیست...که یه دفعه در باز شد....خندم گرفت و با خودم گفتم به به عجب بچه نره غولی.....
با صدای مهراب به خودم اومدم:چیه من انقدر خنده داره خانم؟
-ااا....سلام....معذرت میخوام....به شما نخندیدم....باز تو دلم گفتم دروغگو سگه.......
مهراب:میشه بگین این چند روز کجا بودین؟
-منزل.....
مهراب با عصبانیت گفت:مگه من با شما شوخی دارم خانم....
-منم با شما شوخی ندارم.....اقا....این اقای اخرو با لج گفتم....در ضمن برین کنار میخوام بیام تو......
چپ چپ نگام کرد و منم با تمام پر روییم رفتم تو و کیفم و گذاشتم تو کمد ونشستم رو مبل...رفت سمت پنجره و پشت به من وایساد....
مهراب:من به شما حقوق نمیدم که چند روز چند روز به خودتون مرخصی بدین....
-منم دوست نداشتم که چند روز مریض باشم و تو خونه بمونم....زیادم نگران پولتون نباشین میتونین حقوق این چند روز و کم کنین......
مهراب:مطمعن باش نمیگفتی هم اینکارو میکردم..... و بعدش یه چیزی زیر لب گفت که من نفهمیدم چی بود.............................
اه....چه استقبال گرمی هم ازم کرد.....بیشعور.....
منو بگو که به خاطر این غلدر تو خواب استعفا دادم....اییییش......خندم گرفت که من چقدر چرت و پرت میگم با خودم امروز.....
باز صدای غلدر اومد....
مهراب:امروز خیی شادی؟با خودت میخندی؟مطمعنی که از نظر سر مشگلی نداری؟
زیر لب گفتم:دیوونه خودتی....چپ چپ نگاش کردم و رفتم دارو هاشو دادم دستش و باز نشستم سر جام....
بعد از ناهاری که در محیط غیر دوستانه تو اتاق خوردیم،داشتیم استراحت میکردیم...(اخه نیز که فعالیتشون زیاده!)عرفانه زنگ زد...
-هان؟
عرفانه:هان چیه بی نزاکت....نکنه خوابت تعبیر شده؟
-نه...ولی اگر تعبیر میشد خیلی بهتر بود....
عرفانه:چی شده باز؟
-هیچی.....بعدا صوبت میکنیم.....چکار داری؟
عرفانه:به این دیوونه بگو امروز ساعت چهار میخوای بیای خونه....
-اووووف.....حالا واجبه چهار خون باشیم؟من شیش میام....
عرفانه:من نمیدونم....مامان گفت که ساعت چهار هر دوتامون خونه باشیم....خودت جواب مامی رو بده.....
-اوه اوه.....میام پس....
عرفانه:باشه پس فعلا.....
تلفن و قطع کردم و دیدم مهراب همون جور که رو تختش خوابه داره منو نگاه میکنه.....
خدا به خیر بگذرونه....


با استرس بهش گفتم:اقای سپهری میشه من امروز ساعت چهار برم ؟
مهراب:اونوقت دو ساعت زودتر برای چیه؟

-خب مهمون داریم باید برم.......
مهراب:خب برو....ولی این دو ساعتم از حقوقت کم میکنم.....
-باشه مشکلی نیست.....فقط محض اطلاعتون من به ختطر پول نیومدم سر کار......
اومد حرف بزنه که علی اومد تو اتاق.....
علی:سلام.....مهراب کارت دارم از نوع واجب....
مهراب:چرا تو در نمیزنی میای تو؟شاید ....شاید......
علی:شاید چی؟تو موقعیت بدی بودی؟....ای کلک......
مهراب:علی......
علی:اهان این علی معنیه خفه شو داشت دیگه؟...بعدش روشو سمت من کرد:سلام ابجی خانم چطوری؟دو سه روز نبودی بعضیا داشتن خرخره منو میجویدن که چرا نیومدی.....
-سلام....خوبی؟ماشال... چونت گرو بشه دیگه ول نمیکنیا..... کی..خر خره....
مهراب حرفمو قطع کرد و برای عوض شدن بحث:چکار داشتی؟از نوع واجب؟
-من میرم بیرون یه هوایی عوض کنم با اجازه....
رفتم بیرون و رو نیمکت که نشستم سرما تا مغز استخونام فرو رفت.....مثل بید داشتم میلرزیدم.....
وای اخه احمق تو این سرما هواخوریت چی بود؟دستامو کردم زیر بغلم تا گرم بشم....
یه سه ربعی رو موندم بیزون...دیدم اینا صحبتشون تمومی نداره،پاشدم ورفتم تو سالن....
به ربعم اونجا موندم....اه مثل خاله زنکا چقدر حرف میزنن.....
در اتاقو زدم....
علی:بیا تو عارفه....
-ببخشین...میخواستم اگه صحبتتون طول میکشه من برم خونه....چون حالم زیاد خوب نیست.....
مهراب با قیافه در هم:چیزی شده؟
-نه....به خاطر سرما خوردگیم بی حالم.....اجازه مرخصی میدین برم؟
علی:قبل از رفتنت به مهراب کمک کن تا وسایلش رو جمع کنه.....
-وسلیلشون که مرتبه!
علی:جمع کنه که بریم خونه......
دلم هری ریخت....ای خواب به خواب نشی عارفه که خوابت تعبیر شد.....
-باشه...دکتر مرخصشون کرده؟
علی:نه باید از اسایشگاه بره بیرون...مشکل اموالش هست......خب من برم دفتر میریت.....
از اتاق رفت......
هنوز تو شک بودم.......به مهراب نگاه کردم....اونم داشت نگام میکرد...
با لبخند تصنعی:خب.....بالاخره از شر من راحت شدین....
حرفم بدون جواب موند......
-بلند شد رفت سمت کمدش و لباساشو مچاله کرد تو چمدونش......
داشتم به کااش نگاه میکردم....که برگشت سمت من و گفت: برو بیرون......
-بله.....
رفتم پشت در اتاق و وایسادم....نفهم این دم اخریه هم مثل ادم حرف نمیزنه.......
با علی رفتم تو و بدون اینکه نگاش کنم ،کیفمو برداشتم و کنار در وایسادم.......
-امیدوارم دیگه گذرتون به اینجا نکشه اقای سپهری......علی اقا خداحافظ....
علی:صبر کن برسونمت......
-ممنون ماشین هست...... رفتم بیرون و با قدم های تند راه میرفتم....حرصمو رو زمین خالی میکردم وپامو میکوبیدم......
رسیدم به ماشین و با ریموت درشو باز کردم سوار شدم وسریع حرکت کردم......
تو راه خونه همش فکر میکردم که چرا خوابم تعبیر شد.....حالا خوبه استعفا ندادم مثل خوابم........

عرفانه بلند شو دیگه الان میان و تو هنوز خوابیدی.....
بلند شدم و رفتم تو حموم عرفه هم کامپیوتر رو روشن کرد و طبق عادتمون ولوووم و برد بالا و یه اهنگ گذاشت....

بازم دلم گرفته، گریم اختیاری نیست، گریم اختیاری نیست، اخه جز گریه منو کاری نیست
یه عمره از محبت بی نصیبم ای خدا،من غریبم ای خدا،چرا جز غصه منو یاری نیست
اگه عشق همینه،اگه زندگی اینه،نمیخوام چشمام دنیا رو ببینه......
از لبهای سردم خنده گریزونه،راز دل خستم هیشگی نمیدونه،بازیچه شدن تا کی،دل رو برد زدن تا کی،افسردگی تا کی...
اگه عشق همینه،اگه زندگی اینه،نمیخوام چشمام دنیا رو ببینه......
دل به هر کی دادم بی وفایی دیدم...چه رنجایی که عمری از عشق کشیدم.....
دل به هر کی دادم بی وفایی دیدم...چه رنجایی که عمری از عشق کشیدم.....
اگه عشق همینه،اگه زندگی اینه،نمیخوام چشمام دنیا رو ببینه............

جفتمون شلوار لوله تفنگیه مشگی با تنیک یشمی پوشیدیم...موهامو نو هم چون یه دست شده بودیه طرف جمع کردیم و بافتیم و بدون ارایش رفتیم پایین......
رسیدیم پلیین پله ها بلند سلام کردیم تازه متوجه ما شدن.....
عمو صادق بلند شد:رضا دو قلوهات چه بزرگ شدن......وروجکامون چه قدی کشیدن.......
-سلام عمو خوبین؟
عرفانه:سلام عمویی خوش اومدین.....
از تو بغل عمو که در اومدیم رفتیم تو بغل خاله زیبا.....
-خاله.....شما چند سالته؟ماشال...از اون سالی که رفتین جوون تر شدی.....
خاله:زبون نریز دختر.....من از دست این دوتا پیر شدم رفت......بعدش به دو تا پسراش اشاره کرد.....
بهشون نگاه کردم....ااااا.....چه گوریلایی شدن......
بی ادبا از جاشون بلند نشدن و همون جور نشسته سلام زورکی کردن.....
*****
یادمه از بچگی عمو صادق و خاله زیبا رو دوست داشتمشون مثل خاله و عموی نداشتم بودن برام....ولی دو تا پسراشونو نمیتونستم تحمل منم....این حسو عرفانه وایمان هم داشتن بهشون....سامان هم سن ایمان بود و سیاوش یک سال و نیم از ایمان کوچیکتره....جفتشون چشمای ابیه روشن داشتن وپوست گندمی....سامان موهاش مشکی بود و سیاوش قموه ای وگرنه بیشتر چیزاشون شبیه هم بود......
داشتم فکر میکردم به ادم چقدر میتونه جو زده بشه که انقدر خودشو واسه ادم بگیره.....
عرفانه دم گوشم گفت:ایییش چندشارو.....مثل قیف واسمون قیافه گرفتن ایکبیری ها......حالا خوبه با خودمون بزرگ شدن وبا شورت و دماغ اویزون دیدیمشون......
با این حرفش داشتم میترکیدم از خنده....
-دیوونه میشنون..................................
عرفانه:مگه دروغ میگم نگاه کن این سامان و همچین فیگور گرفته و به حرف بابا اینا گوش میده که انگار میدونه اقتصاد و چجوری مینویسن.....این سیاوشم که داره گوشیش و قورت میده....اه ....اه....
-عری اینا چرا انقدر ذاقولی (ذاق)شدن؟قبلا چشماشون تیره تر بود.....
تا اخر شب مثل مجسمه نشسته بودیم و به صحبتهای بزرگترا گوش میداددیم.....وقتی رفتن نمیدونم که چجوری رفتم اتاق و خوابم برد......
موقع خواب هم عرفانه یه اهنگ جدید گیر اورده بود و هی میذاشت ولی اهنگش واقعا قشنگ بود....

بخواب اروم تو اغوشم
نکن هرگز فراموشم
بخواب اروم کنار من
تو پاییزو بهار من
لالا لالا تو مثل ماه
بخواب که شب شده کوتاه
لالا لالا گل گندم
نشین تو بی قراری کن
لالا لالا گل مریم
چشات رو هم میره کم کم
لالا لالا گل یاسم
ازت میخونه احساسم
لالا لالا گل پونه
عزیزم رفته از خونه
لالا لالا گل زردم
ببین بی تو پر از دردم
با الناز از اسایشگاه مرخصی گرفتیم دم در منتظر علی شدیم تا بیاد دنبالمون......علی والناز به قول عرفانه تو مرحله ی دوستیه قبل از ازدواج به سر میبردن....البته خود عرفانه هم با میلاد بود......
سوار ماشین علی شدیم....
علی:معذرت میخوام خانم ها دیر شد....ترافیک بود....
الناز: خدا خیر بده این ترافیکو.....
-علی حالا به چه مناسبت منو دعوت به ناهار کردی؟
علی:بده....خواستم ناهار اسایشگاه و نخوری؟
-نه خب ولی بهتر بود که با الی تنها میومدی....
الناز:حالا نگاه کنا.......از خداتم باشه که با ما میخوای ناهار بخوری.....
ناهار و که سفارش دادیم به علی که داشت نگام میکرد گفتم:علی گمون کنم که با من کار واجب داری.....درسته؟
علی:راستشو بخوای اره....از کجا فهمیدی؟
-کلا تابلویی......
الناز:خودت تابلویی......وبا مسخرگی گفت:ایییییش......
-خوب حالا.........به گوشم علی....
علی:حالا بذار ناهارمون و بخوریم میگه بهت.....
-نه دیگه من میترکم تا اون موقع.....
علی به الناز گفت:بگم؟
الناز:بگو.....
-مگه تو میدونی؟
الناز سرشو تکون داد ک یعنی اره....
-خیلی نامردی.....بگو علی...
علی:مهراب زیاد حالشش خوب نیست.....
با تعجب:مهراب؟خب من چکار کنم....ببرش دکتر.....
علی:دکترم بردمش....ولی فایده ای نداره.....از روزی که از اسایشگاه بردمش بدتر شده......
-خب بازدوباره بیارش
علی:نمیشه....عموش منتظره که بره اسایشگاه تا اموالشو بالا بکشه......
-وا....مگه میشه؟مگه دست اونه؟
علی:فکر میکنی برای چی یه دفعه اوردمش یبرون؟عموش اقدام به گرفتن اموال کرده بود ....به این دلیل که مهراب نمیتونه از اموال باباش محافظت کنه......
-عجب نا مردی....خوبه بچه برادرشه .....پس بگو چرا رفت.....
الناز:زیاد فکر نکن....ما بقی رو گوش کن...
علی:از اون روز چند تا پرستار براش گرفتم ولی همشون فراری میشن تو چند روز اول.......فقط تو خونه با من وعزیز خانم خوبه اونم در حد دوری و دوستی......
-خب؟
علی:تو قبول میکنی که پرستارش بشی؟
-من......اون که دیگه اسایشگاه نیست که پرستارش بشم.....
الناز:نه منظور علی اینه که بری تو خونشون پرستار خصوصیش بشی.......
همچین جیغ زدم و گفتم چی که همه برگشتن نگام کردن......همبن موقع ناهارمون و اوردن و وقتی گارسون رفت.....
-علی دیوونه شدی؟برم تو خونش پرستارش بشم؟
الناز:اره....
-الی ساکت شو.....تو خودت جای من بودی میرفتی؟
الناز:اره هر چی باشه از اسایشگاه که بهتره.......حقوق بیشتر......راحتیه بیشتر......
-ااا....اگه خوبه پس خودت برو.....
الناز:خب...مهراب به تو عادت کرده وتونستی یه مدت پرستارش باشی.....و تو تجربه پرستاری ازش رو داری......
علی:الناز راست میگه.....بازم خودت میدونی و ما اجبارت نمیکنیم.....حالا هم ناهارو بخورین تا یخ نکرده........
****
به خودم اومدم دیدم تو ماشین علی نشستم....ماشینو جلوی یه در بزرگ مشکی متوقف کرد،با دو تا بوق در و برامون باز کردن.......علی رو به پیر مردی که درو باز کرد:سلام ریموت و نمیدونم چکار کردم.....پیداش نیس.....مرسی که درو باز کردی....
مش رجب:وظیفس اقا......
علی:ممنون......
وارد باغ که شدیم چشمام چهار تا شد......چشمای النازم دست کمی از من نداشت........
علی:خانم ها باعث افتخاره که پا به خونه خرابمون گذاشتین......
الناز:این کجاش خرابه؟.....بهشته.......
ومن فقط تونستم بگم:واقعا........از زیبایی باغ نمیشد دل کند.....از ماشین پیاده شدیم .دورتادور خودمو نگاه کردم.... در ورودی خونه.....که چه عرض کنم....امارت استخر بزرگی بود که از تمیزی برق میزد......ادم دلش میخواست بپره توش.....
الناز:وای علی کاش گفته بودی مایومو با خودم میاوردم.......
علی با تعجب به الناز نگاه کرد......
الناز:اوووووووو.....ججوری نگا میکنه.....بابا شوخی کردم......
علی سرشو خاروند:اهان......هر قسمت از باغو با گلهای مختلف پوشونده بودن.......
علی:بفرمایین داخل.........................................
به اجبار دل از باغ کندیمو رفتیم تو.....
از دد که رفتیم تو یه خانم که بهش میخورد هم سن و سال بی بی باشه جلومون وایساد.....حدس زدم که باید عزیز خانم باشه.....
علی:معرفی میکنم.....الناز خانم.... و عارفه خانم.....
بعدش به خانم اشاره کرد.....ایشونم عزیز خانم.....
تو دلم گفتم بابا من ترشی نخورم سرکه میشم.....از بس که مخم.....
منو الناز سلام و احوال پرسی کردیم.....
عزیز خانم:سلام به روی ماهتون......بیاین بشینین تا براتون چایی بیارم گرم بشین.....
نشستیم رو مبلهایی که از تمیزی برق میزد.....چه خونه ی ترو تمیزی داشتن!....تقریبا شبیه اتاق منو عرفانه بود ار تمیزی.....اوه.....یادم باشه با عری یه دستی به سرو گوش اتاقمون بکشیم که از کثیفی برق میزنه....به الناز و علی که روی مبل دو نفره نشست بودن و اروم دم گوش هم حرف میزدن نگاه کردم.....تو دلم گفتم ایییش خب بلند بگین تا منم فیض ببرم......اصلا چی میگین هی دم گوش هم......
به اطرافم باز نگاه کردم....اینجا خونه مهراب بود.....و من اومده بودم اینجا......اومده بودم تا شانس پرستاری از مهراب و امتحان کنم....البته به قول الناز....
چند روز تو خونه با مامان اینا در گیر بودم.....البته عرفانه طرف من بود.......وای که چه جنگ اعصابی داشتم تو این مدت.....بعد از اون روز که علی این پیشنهاد به قول مامان بی شرمانه رو به من داد(حالا انگار پیشنهاد های چیزی داده)
کلی فکر کردم.....تا تصمیمو گرفتم به مامان اینا گفتم . با مخالفت صد در صدشون روبه رو شدم....این وسط بی بی هم برام کاسه داغتر از اش شده بود.....اون مخالفتش بیشتر از صد در صد بود.....خلاصه که با هزار زحمت و شرط و شروط اومدم اینجا.....
باز به الی اینا نگاه کردم و دیدم اینا هی به هم نزدیک تر میشن...این عزیز خانم هم که انگار میخواد برا خاستگاراش چایی بریزه......
یه سرفه مصلحتی کردم که علی اینا به خودشون بیان...دیدم نه بی فایدس.....
-ببخشین منم اینجا هستما......جان من بی تعارف برین جفتتون با هم رو یه مبل یه نفره بشینین اینجوری راحت ترین......
صدای خنده بلند عزیز اومد:وای دختر تو چه با مزه ای......
-قربون شما......نظر لطفتونه.....
به الناز و علی نگاه کردم دیدم لبو شدن....
-حقتونه تا شما باشین و تو جمع دم گوشی حرف نزنین.....
علی:عارفه خانم به موقش جبران میکنم.....بعده اینکه چایی و میومون رو خوردیم....علی بلند شد و گفت:الناز پاشو بریم تا اتاقمو بهت نشون بدم.....-اونوقت من اینجا چکار کنم؟
علی:اهان راست میگی پاشو بریم تا اتاق مهرابم به تو نشون بدم.....رو به عزیز:عزیز تو اتاقشه دیگه؟
عزیز:اره.....ظهرم غذا و دارو هاشو نخورد بردم براش......
علی:ای کارد نخوره که عزیزم و خسته کرده......بریم بریم تا یه حالی ازش بگیرم.....ببینم از فردا هم واسه پرستارش ناز میکنه......
وارد اتاقش شدیم اتاقش بوی غم میداد.....چشم چرخوندم دیدم پشتش به ما و رو به پنجره وایساده......به علی نگاه کردم اونم مثل ماتم زده ها شده بود.....با ارنجم یه ضربه به پهلوش زدم و با چشم و ابرو اشاره کردم که یه چیزی بگه.....علی به خودش اومد و با شادیه مصلحتی گفت:به به سلام به روی ماهت....داداش به خودت زحمت نده و بر نگرد که ببینی کی اوده تو اتاقتا......چطوری؟
مهراب:.....
علی:ببینم.....باز که این عزیز خانم مو ن و اذییت کردی!.....چرا داروها و ناهارتو نخوردی؟
منو الناز داشتیم به علی و مهراب نگاه میکردیم......
بازم حرف علی بی جواب موند.....
به اتاق نگاه کردم ....دیوارا همه رنگ مشکی بود......تخت و کمدا هم مشکی بود........حتی پارکت و فرش هم مشکی بود......رو دیوارا پر بود از عکسای مهراب و پدر مادرش....خودشیفته عکس خودشو هم پوستر کرده و زده به دیوار......واه واه....
به مهراب نگاه کردم دیدم خودشم سرتا پا سیاه پوشیده.....پوستشم که بدتر از من سیاه بود......هیجی دیگه.....
علی باز گفت :حداقل برگردو ببین کی با من اومده تو اتاقت.......
ولی مهراب هیچ حرکتی نکرد.....
علی رفت سمت مهراب وگفت:بی کلاس.....پشتتو به دو تا خانم متشخص میکنی؟
مهراب بدون اینکه برگرده سمت ما به علی گفت:علی خودت برو بیرون حوصله ندارم.....
علی:باشه پس مهمونامم با خودم میبرم.......اومد سمت ما و گفت....الی،عارفه بریم بیرون.....الان شوتمون میکنه.....
با این حرف علی مهراب سرشوبا شک سمت در چرخوند......داشتم نگاش میکردم که نگاهمون به هم گره خورد....پای چماش گود افتاده بود ویه کم لاغر تر شده بود....تیشرت جذب با شلوار گرم کناون مداشت به سرتا پای من نگاه میکرد.....خوبه حالا یه لباس درست و در مون پوشیده بودم.....این تو خونه هم خوشتیپ بود.....
به علی . الناز نگاه کردم ،اونا هم زل زده بون به ما.....برای تعویض جو.....
-سلام اقای سپهری.....خوبستین......؟
علی:فکر نکنم که معرفی لازم باشه....خانم رعوف از امروز که دیگه تموم شد از فردا پرستار تو میشن.....امیدوارم که مثل اون چندتا پرستار نشه.......
باز خودش ادامه داد:من میرم تا اتاقمو به الناز نشون بدم.....
الناز:سلام.....اقای سپهری خوبین؟ببخشین که مزاحم شدم...
مهراب:سلام......خوش اومدین.....
الناز وعلی از اتاق رفتن....من موندمو مهراب......نمیدونستم که چکار کنم....همینجور که سرم پایین بود....به زمین نگاه میکردم.....با خودم گفتم من چرا سرم و انداختم پایین؟.....جای عرفانه خالی تا منو سر به زیر ببینه.....
با صدای مهراب از فکر اومدم بیرون....
مهراب:میخوای پرستار شخصیه من بشی؟
-بله.......
مهراب:اسایشگاه چی؟
-استعفا دادم.......
مهراب:برای چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-که بیام اینجا.......
مهراب:و....اگه من نخوام؟.......
بادمو خالی کرد با این حرفش.....
-من طرفم علیه.....اینش به شما ربط نداره که منو قبول کنین یا نه.......
با چشمای غضب اقلیش(درسته؟)زل زد بهم......اومد نزدیکم وایساد......
مهراب:ببین کوچولو....اینجا دیگه خونه منه....هر کاری بخوام میکنم ....تو هم پرستار منی......
با پررویی تمام که تو رگ من وجود داره گفتم:منم نگفتم که کاری نکین....گفتم؟
و مثل خودش به خشماش خیره شدم.....
سکوت اتاقو فقط نفس های عصبیه مهراب بود که میشکستش....
یه دفعه علی از در اومد تو و به ما نگاه کرد.......
برگشتم سمت مهراب و با پوزخند گفتم:تا فردا اقای سپهری......امیدوارم که استقبال گرمتری ازم بکنین......
از عزیز که خداحافظی کردیم اومدیم بیرون از خونه........وفهمیدم که علی و الناز پشت در وایساده بودن و به حرفامون گوش میدادن.......البته نه برای فضولی ......فقط برای محافظت از من در برابر اون غول بی شاخ و دم.......

فردا صبح اون روز سر ساعت شیش که جای تعجب داره من بیدار شدم......بعد از یه دوش ،موهامو خشک کردم . دم اسبی پشت سرم جمع کردم.....با وسواس شروع به انتخاب لباس کردم......پالتوی سورمه ایمو با شلوار لوله تفنگی سورمه ای و یه شال پشمیه سورمه ای ،برای لباس تو خونه هم یه تنیک بافت ابی سیر پوشیدم....نیم پوتهای پاشنه سه سانتیمو پوشیدم،یه ریملو برق لبم زدم......داشتم تو اینه به خودم نگاه میکردم.....عارفه تو تخت چشماشو باز کرده بودو یه سوت زد....
عرفانه:بابا....تیپ.......بدتر مهراب و دیوونه خودت میکنی که.....
-سلام دیوونه.......چرت و پرت و باید از کله صبح شروع کنی؟من بزرگ ترم اونوقت من باید اول سلام کنم؟
عرفانه:خیله خب.....سلام خانم بزرگ......
-خانم بزرگ عمه نداشتته........
عرفانه:از فردا دیگه سر و صدا نمیکنیااا......
-تو تنبلی وگرنه من زود بیدار نشدم که......
عرفانه:خدا به خیر بگذرونه با تو......
-پاشو بریم صبحونه بخوریم........
باشه صبر کن تا منم حاضر بشم و با هم بریم پایین......
-باشه فقط زود باش........
عرفانه دست و صورتشو شست و اومد که لباس بپوشه.....داشتم نگاش میکردم.....
-چه خبر از میلاد؟
عرفانه:هیچی....خبری نیست......
-چه جور ادمیه؟
عرفانه:تا حالا که من چیزبدی ازش ندیدم......
خودش باز گفت:تو چه خبر از الی و علی؟
-اونا هم که فعلا راضین.....
عرفانه:این وسط تو فقط بی کاری....تو هم دیگه دست به کار شو دیگه.....اصلا میخوای این سیاوشو برات جور کنم؟
-عرفان زود باش و انقدرم چرند نگو.....انقدرم حسود نباش و لباسلتو با من ست نکن......
دم در اشپزخونه داشتیم حرف میزدیم
عرفانه:مثلا خیر سرمون دو قلوییم.....
-روانشناسا میگن که نباید دو قلو ها لباس هماهنگ بپوشن....این صدبار......
بابا:باز صبح شدو این دوتا وروجک بیدار شدن......
مامان:وروجک نه....جیرجیرک......
من و عرفانه باهم گفتیم.....اااا.مامان.......
****
ماشین رو تو باغ خونه مهراب نگه داشتم ،یه مرد مسنی اود سمتم و بهم گفت:سلام خانم....خوش اومدین.......سوییچ ماشین و لطف کنین تا ماشینو بذارم تو پارکینگ....
-سلام ممنون.....وسوییچ و دادم دستش....داشتم به باغ سر سبز نگاه میکردم....جای تعجب داره که باغشون تو این فصل خشک نشده......
نگام رفت سمت ساختمون....احساس کردم که زیر ذره بین یکی هستم....که احساسم درست میگفت....مهراب داشت از پنجره اتاقش بهم نگاه میکرد.....تا نگامو دید رفت کنار و پرده رو کشید........
داخل ساختمون عزیز اومد سمتم ....
عزیز:سلام دخترم.....خوبی؟
-سلام ممنون شما خوبین؟صبحتون به خیر........
عزیز:ممنون مادر.......بیا تا بهت صبحونه بدم.....
-نه ممنون من خوردم......اگه میشه بگین که اقای سپهری صبحانشون رو کی میل میکنن؟دارو هاشونم اگه میشه به من بدین.....
عزیز:اول بذلر اتاقتو نشونت بدم....لباساتو عوض کن....بعدش......
-بله....چشم.....
عزیز:چشمت بی بلا.....من پا ندارم که بیام بالا.....خودت برو....در کنار اتاق مهراب....در سفیده....اونجا برای توهس......
-ممنون......راستی.....علی خونس؟
عزیز:نه....صبح زود رفت.ولی گفت که برای ناهار میاد......................................
-بازم ممنون.....
رفتم تو همون اتاقی که عزیز گفت.....یه اتاق که همه وسایلش بر عکس اتاق مهراب سفید بود.....لباسمو عوض کردم......پوتینام که پلشنه بلند بود نمیشد که پام باشه.......مجبور شدم که با جوربام تو خونه بگردم......یادم باشه کفش رو فرشی برا خودم بیارم......
صبحونه و دارو های مهراب و داخل سینی بزرگی که عزیز درست کرده بود برداشتم و رفتم باز بالا.......
چقدرم چیز گذاشته که بخوره.....بی خود نیست که این هیکلش شده......در زدم ...ولی جواب نیومد.......

 

منبع: رمان-ج .بلاگفا

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 276
  • آی پی دیروز : 306
  • بازدید امروز : 611
  • باردید دیروز : 703
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 2,872
  • بازدید ماه : 18,640
  • بازدید سال : 105,150
  • بازدید کلی : 20,093,677