loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 1138 چهارشنبه 23 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان مجنون(فصل دوم)

دوباره در زدم.......این دفعه جواب داد که میتونی بیای تو........
رفتم داخل....اولین چیزی که متوجه شدم این بود که بوی سیگار مییومد.نمیشد مهراب و از پوسترهای بزرگی که از خودش بود تشخیص داد...///////////////..
دیدم رو مبل نشست و داره سیگار میکشه.....
-سلام صبح به خیر.......
مهراب اصلا سر تکون نداد چه برسه که حرف بزنه........
-صبحانه و دارو هاتون رو اوردم......اول یه مقدار صبحانه میل کنین بعدش دارو هاتون رو بخورین......
بردم گذاشتم رو میز روبروش و کمی کنارتر وایسادم........
-اقای سپهری اجازه میدین که به عزیز خام بگم بیان اتاقتون رو مرتب کنن؟
مهراب:خودت چکاره ای؟
با چشمای گرد شده:بله؟
مهراب:این کار جزء وظایف شماست.......
-نه شما اشتباه میکنین.....من پرستار شمام....نه مستخدمتون..........
مهراب:داری تو این خونه کار میکنی پس خدمه ی ایجایی........بعدش نگاه تحقیرامیزی بهم انداخت.......
پس با من لج کرردی؟.....میخوای فراریم بدی؟.......به همین خیال باش.....
-ولی این تو قرار داد ذکر نشده......
مهراب با داد :من میگم اتاقمو تمیز کن بگو چشم........فهمیدی؟
شک زده نگاش کردم........از عصبانیت نفس نفس میزدم......بابام تا حالا سرم داد نکشیده بود..........
بغض گلومو گرفته بود......داشتم خفه میشدم.....چند بار پشت سر هم اب دهمنم و قورت دادم تا بغضممم بره پایین.......
چشمام داشت پر اب میشد.....///////////////////.سرمو انداختم پایین و بدون حرف رفتم پایین.......
در اتاقو که بستم اشکام راه شونو پیدا کردن و ریختن پایین.......ررفتم تو اتاقم.......خودمو تو ایینه دیدم........عرافه ببین کارت به کجا رسیده.....یه پسر سرت داد زد.....اونم برای تمییز کردن اتاقش......بهت گفت مستخدم......کار عارفه مغرور به کجا کشیده........صبر کن اقای سپهری دارم برات.....انچنان غرورتو خرد کنم که به غلط کردن بیوفتی......
رفتم یه اب زدم به صورتم.......باز دوباره ریمل و برق لبم و زدم.....ولی بازم اثارگریه تو چشمام بود....گوشی و هدفنم و هم برداشتم........
رفتم پایین تو اشپزخونه عزیز خانم داشت ناهار درست میکرد . متوجه من نشد.....
-عزیز خانم.....یه دستمال نمدار و یه دستمال خشک بدین بهم.....جارو برقیتونم بگین کجاس.......
عزیز:مهراب چرا داد زد سرت؟
-هیچی.....یه مقدار عصبه......خوب میشه.........دستمال میدین؟
عزیز:اره.....ولی برا چی؟
-اتاق اقای سپهری رو میخوام تمیز کنم......
عزیز:نه مادر این وظیفه منه....حالا که اجازه تمیز کردن داده خودم میرم....ناهارو درست کنم میرم......
-خودشون گفت که من تمیز کنم.....بی زحمت دستکش هم بهم بدین......
دستمال و جارو بدست پشت در اتاق وایسادم.....هدفنم و گذاشتم تو گوشمو صدای گوشی رو هم زیاد کردم.....اینجوری حداقل دستورای مهراب و نمیشنیدم....
دوتا ضربه به در زدم.....
رفتم تو اتاق،بدون اینکه نگاش کنم شروع کردم به کار کردن.......چقدر اتاقش گند گرفته.......کثیف......یک سانت خاک رو وسایلش نشسته بود.....سنگینیه نگاشو حس کردم ولی محلش نذاشتم اهنگ و پلی کردم.....عبدالمالکی شروع کرد به خوندن.......
دورت بگردم......درمون دردم
جونت بسته به جونم،تا ابد پیشت میمونم،واسه من خیلی عزیزی،دوستم داری میدونم
دوست دارم میدونی،اخه خیلی مهربونی،دوست دارم همیشه،واسه من عزیز جونی.....
دورت بگردم درمون دردم کاشکی بگیری دستای سردم
دورت بگردم درمون دردم کاشکی بگیری دستای سردم
دوست دارم کنارم باشی،تا ابد تو یارم باشی،تو این فصل خزون دردم،دوست دارم بهارم باشی
اخه بی تو من تا ابد دلگیرم،روز و شب با خودم درگیرم ،تو نذار بی تو من تنها شم،تو بری بی تو من میمیرم...
دورت بگردم درمون دردم کاشکی بگیری دستای سردم........
با چه عذابی من خودمو نگه داشتم که نرم وسط و یه قر نیام........
کارای اتاقش یک ساعت تمام وقتمو گرفت....دیدم هنوز صبحونه شو نخورده یه هدفنم و در اوردم با لحن جدی :اگه صبحانه نمیخواین پس دارو هاتون رو بخورین......
خدا رو شکر دارو هاشو بدون حرفی خورد.....منم سینی و برداشتم و رفتم بیرون.......

شب ساعت هفت بود که رسیدم خونه....به خاطر خواب بعد از ظهرم خیلی سر حال بودم.....سریع رفتم لباسامو با تاپ و شلوار برمودای مشگیم عوضشون کردم....رفت پایین و پیش بی بی ومامان نشستم......
-اهل خونه چطورن؟
مامان:خوب ....تو چطوری؟خسته نباشی....
-ممنون.....خسته که نیستم....همش خوردم و خوابیدم......تو دلم اضافه کردم به جز اون تکه ی حمالی برای مهراب.....
بی بی:خب چه خبرا مادر....راضی بودی؟
-بللللله.......راضی که هیچ مرضی هم هستم....عری کجاس؟دیر نکرده؟
مامان:نه زنگ زد گفت دیر میام....میخواست با دوستاش بره بیرون شام بخوره.......
-ااا......تنها تنها!.....سریع اس دادم بهش که کدوم گوریی؟
بی بی:خب تعریف کن چه خبر بود؟
-چی چه خبر بوده؟
بی بی :خونه پسر دیوونه دیگه......
-ااا.... بی بی .....دیوونه چیه؟اون افسردس همین...سلامتی خبری نبود که بگم.....
همین جور که داشتم حرف میزدم جواب اسم اومد....
عرفانه:یه گورییم که ببینی کفت میبره.....
جواب دادم :کجایی؟با کی هستی؟
رو به بی بی گفتم:اره.....چی داشتم میگفتم؟
بی بی:خدایا....جوونای امروز بدتر از پیراشن.....حواست کجاس؟گفتی خبری نبود.....
-اهان.....اره دیگه خبری نبود.......با این حرفم مامان چشم غره بهم رفت......
-وای مامان....اینجوری نکن چشاتو.....لوچ میمونی.....
باز اس اومد....
عرفانه:با میلادم.....اومدیم بیرون شام بخوریم......
جواب دادم:ای کوفت نخورین....بدون من میری ددر دو دور؟اگه میلاد و ببینم یه پس گردنی مهمونش میکنم......
بعد از چند ثانیه گوشیم زنگ خورد عرفانه بود.....
-من میرم تو اتاقم.....
گوشی رو جواب دادم:چی میگی ور پریده؟خوب مامان و بابای ساده رو میپیچونیا؟
عرفانه:ای جز بزنی.....سلامت کو؟
-تو دهنم......
عرفانه:چقدرم سلام میکنی......جات خالی عارفه،میلاد یه جای قشنگی منو اورده....
-الان میخوای دل منو اب کنی؟نه جوجو....من دلم اشوب میشه از لوس بازی های شما.....حتما یه جای پر شمع عاشقونس!......
عرفانه:دقیقا.....
-ای کوفت.....
عرفانه:میلاد سلام میرسونه.....میگه پاشو بیا اینجا.......
-نه قربانت....تو هم سلام برسون......یه دفعه دیگه قشنگ مثل ادم دعوتم کنه تا بیام......بعدشم من باشماها نمیرم جایی....
عرفانه:گمشو.....از خداتم باشه......
-خب حالا ....برو من کار دارم....زود شامتو ن وبخورین و بیا......
عرفانه:قربانت خداحافظ.........
روی تخت خودمو پرت کردم......فکرم رفت سمت مهراب......به رفتارش.....به حرفاش.......به عکس العملای خودم در برابر مهراب...........


احساس کردم که یه چیزی گلومو گرفته و دارم خفه میشم........چشم باز کردم دیدم اتاق روشن شده........
عرفانه هم طبق عادتش منو جای بالشتش بغل کرده بود........با صدای کمی گفام عری بد خوابیدی.....یه کم بلندتر گفتم عری بلند شو........
دیذم باز جواب نمیده بلند دم گوشش گفتم عری بلند شو خفم کردی..........
عرفانه:اه.....چته نصف شبی؟بلندگو قورت داده......ایش.......وپشت به من خوابید.....
-نصف شب نیست و صبح شده......
عرفانه:ساعت چنده؟
-هفت........
عرفانه:ای ناله بزنی میلاد که نمیذاری بخوابم.......
-چکار به اون داری؟
عرفانه:اقا دستور دادن که صبح ساعت هفت و نیم میاد دنبالم تا بریم پرورشگاه......
-بی چاره داره ابراز علاقه میکنه.....عاطفه نداری دیگه......
عرفانه:مردشور این ابراز علاقه کله صبحشو ببرن........
وقتی اماده شدیم سوار ماشینم شدم و عرفانه سرشو کرد تو ماشین....
عرفانه:بیا میلاد دم دره.....ببین میپسندی؟
-دیرم میشه باز گیر میده بهم مهراب.....یه وقت دیگه میبینمش.....منم نباید بپسندم این تویی که پسندیدی.......
عرافنه:منظورم این بود که به عنوان شوهر ایجیت میپسندیش یا نه.....
-ای خاک به تو سرت .....بی جنبه هر وقت خاستگاری کرد اون وقت بگو شوهر.....
عرفانه:باشه برو تا حالتو نگرفته.....
ماشینو روشن کردم و از در زدم بیرون...یه کمری جلوی خونه پارک شده بود....شیشه های دودیش باعث شد تا من رانندشو نبینم...یه کم که رفتم دیدم عرفانه دم ماشینه وایساده و راننده پیاده شد......فاصلم تا اونا زیاد بود و نتونستم میلاد و ببینم........
ساعت داشت هشت و ربع بود که رسیدم خونه مهراب.....سریع ماشینو جایی که دیروز نگه داشته بودم گذاشتم و سوییچم روش گذاشتم که برام ببرن پارکینگ.......بدون اینکه در بزنم رفتم تو و با صدای بلند گفتم:سلام عزیز جون منم عارفه......کجایین؟
عزیز:تو اشپزخونم مادر بیا اینجا.....
رفتم تو اشپزخونه و بعد از روبوسی با عزیز علی هم وارد اشپزخونه شد...
علی:سلام عارفه خوبی؟
-قربانت.....تو خوبی؟سلام صبح به خیر.....
علی:صبحونه مهرابو ببر وبیا تا با هم بخوریم.....
-من که صبحانه خوردم ولی اگه اشگالی نداره به اقای سپهری هم بگم تا بیان پایین؟
علی:نه.....چه اشگالی اگه بیا که خوشحالم میشیم....ولی محاله که بیاد سر میز.......خود دانی.....
-پس من میرم تا شانسم و امتحان کنم....
رفتم بالا و بدون اینکه لبلسامو در بیارم ،یه راست رفتم دم در اتاق مهراب و دوتا ضربه به در زدم.....
مهراب:بیا تو ......
رفتم تو و دیدم رو تخت نشسته.....
-سلام اقای سپهری.....صبح به خیر....///////////////////.
ولی اون جوابی نداد بهم و فقط نگام کرد....//////////////////////////
-اقای سپهری عزیز جون میز صبحانه رو چیدن تشریف میارین تا صبحانه میل کنین؟
مهراب:نه من تو اتاقم راحت ترم...
-اخه.....
اخه نداره...همین که گفتم......
-چشم... هر جور راحتین.....الان براتون میارم......
تمام نیرویی رو که داشتم با این حرفش از بدنم کشید بیرون.....رفتم تو اتاقم و پالتو و روسریم و در اوردم....تو اینه به خودم نگاه کردم.....صبح موهامو یه طرف سرم بافتم و جلوی موهامو هم یک طرف ریختم توی صورتم.......لباس بافت یقه شلمو با شلوار کتون یشمی پوشیده بودم......نهایت سعیم و کرده بودم تا ظاهرم خوب باشه......
تو دلم گفتم لیاقت نداری که برات تیپ بزنم.........


با سینی صبحانه وارد اتاقش شدم....تو اتاق نبود،ولی صدای اب میومد.فهمیدم که رفته حموم....
منم از فرصت اسنفاده کردم و وسایل اتاقشو بررسی کردم.....در و دیوارش پر بود از عکسای خودش و یه خانم واقا که حتما پدر مادرش هست......به چندتا از عکسا که دقت کردم دیدم دو تا مهراب توش بود....یعنی مهرابم برادر دو قلو داره؟.......پس کجاس؟رفتم کنار میز تختش....روش یه انگشتر بود،یه نگین درشت مشکی روشو گرفته بود.......برداشتم و کردم تو انگشتم.....تو همه انگشتام بزرگ بود حتی شستم.......من میگم غوله دروغ نمیگم که......داشتم همینجووری تو انگشتام جابه جاش میکردم.....صدای مهراب واز پشت سرم شنیدم....ده متر بالا تر از سقف پریدم.....برگشتم سمتش...با حوله حمام تنش وایساده بود...هول کردم....
-سلام......صبح به خیر....یه کم فکر کردم دیدم اینا رو قبلا بهش گفتم.....باز گفتم...
-صبحونتون رو اوردم براتون......
داشت نگام میکرد......نگاش رفت سمت دستم......
یه دفعه داد زد که مو به تنم سیخ شد....
مهراب:تو چه غلطی کردی؟
من هاج و واج نگاش میکردم.........
مهراب:میگم چه غلطی کردی؟
-من......من........
مهراب:تو چی؟.......
و تو یه حرکت منو هول داد سمت دیوار و با یه دستش گلومو گرفت . با یه دست دیگش انگشترو از دستم کشید بیرون......
مهراب با داد گفت:با چه اجازه ای اومدی تو اتاقم و وسایل منو زیرو رو میکنی؟
دستی که رو گلوم بود یه فشار محکم داد......تو دلم اشهدم و خوندم.......چرا یه دفععه پاچه گیر شد.....
اومدم حرف بزنم دیدم نمیتونم......دیگه داشتم نفس کم میوردم.......با دستای بی حالم مچ دستشو گرفتم......سعی کردم خودمو ازاد کنم ولی نشد.........
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون......رنگمم که فکر کنم با دیوار یکی شده بود........با چشمای به خون نشستم که از بی نفسی بود به چشمای به خون نشسته از عصبانیتش زل زدم.........داشتم کم کم نوای مرگو میشنیدم......
در باز شد و فرشته نجات من یعنی علی اومد تو.....مهراب و با دستاش پرت کرد یه طرف وزیر بغل منو گرفت و نشوند رو تخت.....
علی داد زد:داشتی چه غلطی میکردی؟...مهراب یه چیزیش بشه میکشمت.......فهمیدی؟.....میکشمت ......
و منو رو دستاش بلند کرد و برد سمت اتاقم.....رو تخت خوابوندم...... عزیز وارد اتاق شد.....
عزیز:وای......خدا مرگم بده.....ببین طفل معصوم سیاه شده.......حالت خوبه عارفه.....اره مادر؟
بی حال رو تخت افتاده بودم....نفسام داشت کم کم طبیعی میشد......فقط سر تکون دادم......
علی با یه لیوان اب اومد سمتم و کمکم کرد که بلند بشم....نشستم و یه کم اب قند به خوردم داد.........
به عزیز نگاه کردم داشت گریه میرد.....منو علی هم دست کمی از اون نداشتیم.......
برای اینکه حالشون عوض بشه....
-من خوبم......عزیز جون چرا گریه میکنی؟
علی:به خدا اگر چیزیت میشد خودم میکشتمش.....
-حالا که خدا رو شکر سالمم......عزیز گریه نکن دیگه....عزیز بی زحمت برم یه مسکن میارین؟
عزیز اشکاشو پاک کرد و رفت بیرون......علی هم پشت سرش رفت.....چند دقیقه بعد صدای داد علی اومد....
علی:مهراب.....فقط یه بار.....یه بار دیگه دست روش بلند کنی........خودم حالیت میکنم.....
دو سه ساعتی بود که تو اتاقم داشتم به اتفاق امروز فکر میکردم......با صدای در،به اون سمت نگاه کردم و دیدم مهراب تو چهار جوب در وایساده......

 

سریع خودمو جمع و جور کردم و رو تخت نشستم....اخمامم کشیدم تو هم که حساب کار دستش بیاد.....بدنم از تو داشت بندری میزد از ترس......ایندفعه نیاد به طور کامل خفم کنه؟........
برگشتم باز نگاش کردم....دیدم درو بسته و به درتکیه داده و دستاشو تو هم قلای کرده رو سینش و نگاشو رو صورتم قفل کرده.....
-کاری داشتین؟
فقط سرشو تکون داد و اومد رو تختش با فاصله نشست......منتظر نگاش کردم.انگار تصمیم نداشت که حرفی بزنه......به پنجره نگاه کردم تا بفهمه دوست ندارم که بهم زل بزنه.......تقریبا یه دقیقه گذشت....کلافه نفسمو دادم بیرون...
-میشه اینجوری نگام نکنین؟
مهراب:چرا؟
-خوشم نمیاد.......معذرت میخوام کاری با من دارین؟
مهراب:اره.....
-خب؟
مهراب:اون کاری که کردم اصلا دست خودم نبود.......
فقط نگاش کردم.......
مهراب:باید به دکترم بگم که دارو هامو قوی تر کنه......
تو دلم گفتم میمیره بگه معذرت میخوام.....شکر خوردم........
دیدم چیزی نگفت خودمو زدم به پر رویی...
-الان این جای معذرت خواهیتون بود دیگه؟
مهراب:معذرت خواهی؟برای چی؟
-اهان......هواسم نبود که من شما رو کبوندم به دیوار و با دستام داشتم خفتون میکردم.....!
مهراب:من موردی برای معذرت خواهی از تو نمیبینم ولی تو باید از من معذرت بخوای.....
-من؟اون وقت دلیلش؟
مهراب:بدون اجازه تو وسایل منو گشتی......
-من نگشتم......
مهراب:پس انگشترم دست تو چکار میکرد؟
-رو میز بود برداشتم و فقط نگاش کردم....نخوردمش که........
مهراب:به هر حال وسیله شخصیه من بود......
-خب هر وقت شما ازم معذرت خواستین منم اونوقت معذرت خواهی میکنم......
مهراب:میدونستی که خیلی روت زیاده؟
-من در مقابل افراد پر رو ،پر رو میشم.......
نفسشو با هرس بیرون داد......حقته.....بی ادب......
نگاش افتاد روی گردن و پلکم نزد.....
توی یکصدم ثانیه اومد جلوم نشست وبا انگشتاش گردنم و ناز کرد........
من تو شک حرکتش با چشمای گرد شدم نگاش کردم.........با تماس دستش به گردنم،داغ شدم......
به خودم نهیب زدم.....عارفه خاک بر سر بیجنبت.......ادم باش......
-اقای سپهری چکار میکنین؟
مهراب:گردنت کبود شده......
-بله.....از اثرات خفه کردن منه..........
مهراب:من......من.......
از روی تخت بنلند شدو از اتاق زد بیرون........
حقا که روانی هستی.........


تقریبا یک هفته میشد که تو خونه مهراب کار میکردم.....مهراب دیگه به وجودم عادت کرده بود و بعد ازاونروز که میخواست منو خفه کنه دیگه کاریم نداشت.....البته دکترشم داروهای قوی بهش میداد که باعث میشد از بیست و چهار ساعت روزو بیستو سه ساعتشو خواب باشه........
ناهار مهراب و بردم که بهش بدم......چیزی گفت که خشکم زد.......
گفت که میاد پایین ناهار میخوره........
بعد از یه مکث چند ثانیه ای بهش گفتم....
-هرجور که دوست دارین....اتفاقا علی هم برای ناهار اومده.....بفرمایین......
جلو تر از من راه افتاد و من پشت سرش میرفتم......وقتی که وارد اشپزخونه شدیم.....عزیز وعلی با چشمایی که انداره یه توپ بسکتبال شده بود........وای داشتم میترکیدم.....
هیچ کسی یه کلمه هم نمیگفت........
-امروز اقای سپهری افتخار دادن که بیان پایین ناهار میل کنن........
عزیز:بیا مادر.....الهی فدات شم.....
علی:بیا پسر که خیلی وقته با هم ناهار نخوردیم.....
-عزیز بی زحمت ناهار منو بدین تا برم.....
علی:کجا میخوای بری؟
-میرم تو پذیرایی ناهار میخورم تا راحت باشین......
علی:نه بابا بیا بشین....ما راحتیم......مگه نه مهراب؟
مهراب:اره......بیا بشین......
رفتم نشستم.... میز شش نفره بود.....علی و مهراب کنار هم نشسته بودن....منم رفتم کنار بی بی نشستم......وجامم درست روبروی مهراب میشد...........ناهارو توی سکوتی که فقط صدای قاشق و چنگالا اونو میشکست خوردیم
بعد از ناهار دارو های مهراب و براش بردم که بخوره.....
-مهراب:بمون......کارت دارم........
-بفرمایین......
مهراب:بیا بشین.....میخوام باهات حرف بزنم.......

روی مبل نشستم و اونم رفت کنار پنجره و پشت به من وایساد......
بعد از چند دقیقه سکوت بدون اینکه برگرده.....
مهراب:نمیدونم چرا این حرفارو میخوام به تو بزنم.....نمیدونم.......تقریبا نزدیکای یک سال هست که اون تصادف لعنتی شد......منو معراج و مامان و بابا داشتیم میرفتیم شمال......نمیدونم چرا من باید زنده میموندم تا این همه درد و تحمل کنم........
صداش خشدار شده بود.....انگاز که یه بغض بزرگ راه گلوشو بسته بود......دوباره ادامه داد.....
مهراب:کاش هیچوقت نمیرفتیم شمال......اونا......اونا یکجا جون دادن و منه سگ جون از در پرت شدم بیرون......
اینو گفت و شونه هاش شروع به لرزیدن کردن.....نمیدونستم که چکار کنم.....مات مونده بودم....تا به حال گریه یه مرد و ندیده بودم.....
مهراب:هر سه تاشون کباب شدن.......تو اتیش سوختن و من موندم تو این دنیا.....
شروع کرد بلند بلند گریه کنه......منم از گریه اون گریم گرفت......بی اراده رفتم پشت سرش وایسادم و دستمو گذاشتم روی شونش.......همونجور که گریه می کردم.....
-اقای سپهری.....شما نباید نا امید باشین......شاید خدا یه زندگیه جدید و براتون رقم زده........
برگشت سمتمو خیره تو چشمام گفت:من این زندگیو بدون اونا نمیخوام.........
نگاهمون به هم بود.....نگاه مهراب رفت سمت دستم که رو شونش بود.....سریع دستمو انداختم پایین و یه زمین نگاه کردم......تو یک قدمیه هم وایساده بودیم.....
سریع اومد سمتمو منو تو بغلش گرفت........هاج و واج مونده بودم....نمیدونستم هلش بدمو چهارتا فحش بارش کن یا نه......از لحاظ تماس با نا محرم مشکل داشتم....درسته که بی حجاب بودم ولی اینو دیگه خوشم نمیومد/
سرشو گذاشت رو شونم و گریه کردنشو ادامه داد..../////////////////////....
انقدر محکم فشارم میداد که استخونام داشتن تق تق میکردن.......من که جزء قد بلندا بودم تو بغل مهراب احساس فنجونی در برابر فیل دلشتم(فیل و فنجون خودمون)قدم به زور تا سر شونش میشد.....والبته از پهنا هم که دیگه........
میگن کرم از خود درخته.....دستمو گذاشتم پشت کمرش......حرارت بدنامون بالا رفته بود......داشتم کم کم خفه میشدم.....تو همون حالت پرسیدم.......
-با برادرتون دوقلوبودین؟
مهراب:اره....
-خیلی سخته از دست دادن عزیز.....منم برادرمو گم کردم.....
مهراب از من جدا شد و بدون اینکه نگام کنه باز رو به پنجره وایساد...منم باز رو مبل نشستم....
مهراب:برادرت گم شده؟مگه چند سالش بوده؟
-بیستو شیش سالشه......
مهراب:کی گمش کردین؟
-تقریبا شیش ماه......
مهراب:از نظر عقلی سالمه؟
-بله......صبح که از خواب پاشدیم دیگه نبود.......
مهراب بعد از مکثی گفت:ممنون که به حرفام گوش دادی.......
یعنی که هررررری.....الان اضافه ای.......
-خواهش میکنم.....اینم جزعی از وظایف منه......اگه با من امری نیست مرخص بشم......
فقط سرشو تکون داد.....منم بدون حرف اضافه از اتاق خارج شدم....هیچ کدوممون از اینکه بغلم کرده حرفی نزدیم.....
رفتم پایین ....عزیز برام چایی اورد و باز رفت اشپزخونه......سرمو تکون دادم از تاسف که این زنای بیچاره نصف بیشتر عمرشونو تو اشپزخونن.......
صدای زنگ در منو از فکر تاسف کشید بیرون.....
-عزیز من باز میکنم......
در و که باز کردم پشت در یه باربیه عملی رو دیدم.......

تا چهره اشو دیدم تو دلم گفتم که یه ادم مگه چقدر تحمل جراحی زیبایی داره؟.....اینکه همه جای صورتش عملیه......گونه.....لب......بینی... .
-بفرمایین؟
دختره بدون حرفی و اجازه ای کله اشو انداخت پایین مثل چیو رفت تو......
-ببخشین خانم.....شما؟
دختر:خدمه جدیدی؟
-خدمه؟
دختره:کدوم بخش کار میکنی؟
مثل گیجا گفتم:بخش؟
دختره با صدای زیق زیقیش گفت:حرف منو تکرار نکن....جواب منو بده.......
از صدایش ،عزیز با ترس از اشپزخونه اومد بیرون .....
عزیز:چه خبره اینجا؟چرا جیغ میزنی؟
دختره:تو هنوز زنده ای پیر زن؟
عزیز:نیومده شروع نکن.....چند وقت نبودی ....باز چه نقشه ای داری؟
دختره باز جیغ زد:با من اینجوری حرف میزنی؟وقتی به مهراب گفتم حالت و گرفت و همین امروز اخراج شدی حالیت می.......
صدای داد مهراب حرفشو قطع کرد....
مهراب:اینجا چه خبره داد و بیداد میکنین؟
دختره:سلام عشق من.......
مهراب اومد پایین ....
مهراب:رز تویی؟چه عجب ازین ورا؟
رز:جای سلامته هانی.....
بعدش با عشوه رفت سمت مهراب و خودشو تو بغل مهراب جا کرد......دستای مهراب هم دور کمرش حلقه شد.
رز دم گوش مهراب گفت بریم تو اتاقت؟
مهراب:بریم......
داشتن از پله ها میرفتن بالا رز برگشت سمت من :اینجوری مثل ماست وای نستا.....برامون قهوه و کیک بیار.......
باز راه افتادن.....نمیدونم مهراب دم گوش دختره چی گفت که مثل عقب مونده ها بلند خندید........
مثل میخ به زمین وصل شده بودم و تکون نمیخوردم.....
با صدای عزیز به خودم اومدم....
عزیز:بیا بریم تا براش قهوه درست کنم ببر براشون......
رفتم تو اشپزخونه و رو اپن نشستم.....دیدم عزیز بد جور گرفته اس....خودمم دست کمی ازش نداشتم.....
-عزیز این کی بود؟
عزیز:دختر عموی مهراب......//////////////////////////////////////
-که اینطور........
دیگه چیزی نگفتم و عزیزم رفت تو خودش....
اصلا فکر نمیکردم که مهراب با همچین دخترایی بگرده........منه دیوونه رو بگو که اجازه داده بودم رو شونم سرشو بذاره و گریه کنه......حیف شونه هام.......من باید یه جوری حال این دوتا روبگیرم چون بد بهم ضد حال زدن.......
مثل گارسن ها سینی بدست با دو تا فنجون قهوه و یه کیک شکلاتی در زدم.......
مهراب:بیا تو ......
رفتم تو......نگام رفت سمت مبلها ولی اونجا نبودن.....دیدم رو تختن.......وای....من جای دختره اب شدم و رفتم تو زمین......با یه نیمتنه ،طوری که نصف بدنش روی مهراب بود......
با چشمای از حدقه در اومده بهش نگاه میکردم.......تونگاه مهراب هم چیزی نبود ....هر دوتاشون راحت جلوی من خوابیده بودن.......
رز:بذار رو میز و زود تر برو بیرون.......

 

 عصبانیت به چشماش که لنز سبز گذاشته بود نگاه کردم .....
-مثل اینکه عنوان منو با مستخدم اشتباه گرفتی ....من پرستار شخصیه اقای سپهری هستم نه خدمتکارشون......
رز:فکر میکنم که پرستار و خدمتکار با هم فرقی ندارن.....
-تو اصلا مغز داری که فکر کنی؟
باز دوباره جیغ زد:تو به چه جراتی با من اینجوری حرف میزنی؟گمشو ازین خونه بیرون.....زود تر اشغالاتو جمع کن و برو....تو اخراجی......
-فکر نکن که به خاطر حرف تو میرم....طرف من علی نه تو......ولی اگرم علی اخراجم نکنه من دیگه نمیمونم ؟...
نه خانم سرتا پا عملی......میرم با افتخارم میرم......
رز از رو تخت بلند شد و اومد سمتم باز جیغ زد....:تو به من گفتی عملی؟مهراب این ایکبیری به من گفت عملی......
مهراب مثل ماست رو تخت لم داده بودو مارو نگاه میکرد........
پوزخند زدم به رز و گفتم:کم اوردی سوت بزن....هانیتو وسط نکش.....در ضمن از قدیم گفتن که حقیقت تلخه.....
رز:مهراب.......
مهراب داد زد:برو بیرون.....
هر دوتامون برگشتیم سمت مهراب دیدم نگاش به منه.........
واقعا امروز ترور شخصیتی شده بودم و لباس قهوه ایی رو تنم کردن......
رز با پوزخند برگشت سمتم ........حرفی نداشتم که همون جا بشینم رو زمین و گریه کنم...
ولی با غرور همیشگیم سرمو بالا گرفتم . از اتاق زدم بیرون........سرع لباسامو پوشیدم و رفتم پایین تو جایگاه عزیز خانم......
-عزیز جون با من کاری ندارین؟
عزیز:کجا به این زودی؟
لبخند زدم که بیشتر برای دلخوشیه خودم بود:عزیز جون خوشبختانه من امروز اخراج شدم....ببخشین دیگه اذیتتون کردم....
عزیز:یعنی....
-اره دارم میرم....البته برای همیشه.....
رفتم بغلش تو و رو بوسی کردیم.....زیر نگاه های اشکبار عزیز از خونه زدم بیرون......
عصبانییتم و روی پدال گاز ماشین زبون بستم خالی میکردم....تو اتوبان هنر نمایی میکردم که نزدیک بود جونمو از دست بدم.....خوشبختانه پلیسی نبود که متوقفم کنه....ولی میدونم که دوربینا شکارم کردن.......
ماشینم و گذاشتم وسط حیات و رفتم تو.....طبق روال کسی خونه نبود........
رفتم سریع مایومو تنم کردم و پریدم تو استخر.....با اینکه هوا سرد بود ولی اب خنک منو سر حال اورد.....وای که چه ارامشی توی اب سرد نهفتس.....
داشتم شنا میکردم دیدم عرفانه داره میاد سمتم.....عرفانه:سلام بر تک پریه خونمون......
-سلام بی مزه.....اصلا حال و حوصله ندارم عری بی خیاله من.....
عرفانه:باز کی گازت گرفته که تو هم هاری گرفتی؟
-بپر تو اب تا برات تعریف کنم......تو هم امروز خوب سر حالیا.......میلاد خوب سر حالت اورده؟
عرفانه که جریانه اعصاب خوردیه منو یادش رفت...
گفت:وای نمیدونی این پسر چقدر ماهه.....
-چقدر؟
خیلی.....
-خب...مبارکه صاحبش باشه......نمیای تو اب؟
انگشتشو زد تو اب ...
عرفانه:واییی.دیوونه چرا تو اب سرد داری شنا میکنی؟بیا بیرون الان مریض میشی.....اونوقت فردا هم نمیتونی بری خونه مهراب.......
-دیگه اخراج شدم....کجا برم؟
عرفانه:اخراج شدی؟علی اخراجت کرد؟
جریانه بعد از ظهر و براش تعریف کردم......
از اب اومدم بیرون......عرفانه حولمو اورد....کنار هم راه افتادیم سمت اتاقمون.......حرفی نمیزدیم......سکوتمون رو شکستم.....
-مامان اینا کجان؟
عرفانه:با با میخواست بره دبی مامان هم که باهاش رفت....بی بی هم رفته خونه پسرش......
-بهت زنگ زدن گفتن؟نامردا یه دفعه میذارن میرن گردش......فقط منو تو موندیم......هی امون از بی کسی.......
عرفانه:پس من اینجا چغندرم؟من همه کستم خره........
-پایه شام بیرون هستی؟به النازم میزنگیم تا بیاد.....هان؟تو بهش زنگ بزن وببین چی میگه....منم میرم لباس بپوشم....کم کم داره سردم میشه.......
عرفانه:باش.......
بعد از اینکه لبلس گرم پوشیدم .....داشتم موهامو خشک میکردم عرفانه اومد تو اتاق....
-چی شد؟میاد؟
عرفانه:اره میاد......البته با داداشش و المیرا.......
-خوبه .....فقط کاش به علی هم میگفتیم تا بیاد......
عرفانه:اره ....کاش میلاد امشب مهمونی نمیرفت تا با ما میومد...........
باز خودش گفت:نه بابا علی اگه بیاد داداش النازم هست تابلو میشه.......
-خب میگیم علی مهمون ماس.....چطوره؟یه دست لباس بیار ببینم سلیقت چطوره......
یه علی زنگ زدم.....
علی:سلام.....خوبی؟
-سلام برادر علی....خوبی....ماکه خوبیم.......
علی:قربانت.....عارفه میخوام باهات حرف بزنم......
-باشه.....علی میخوایم شام بریم بیرون....تو هم میای؟
علی:نه ....ممنون....مزاحم نمیشم......
-باشه هر جور راحتی......فقط میخواستم بهت بگم که الناز و خواهر برادرشم میان....
علی:جون من؟باشه عارفه.....ادرس بده تا بیام.......
-ای تابلو....تا اسم الناز اومد گفتی میای......بیا دم خونمون تا با هم بریم دنبال الی اینا......
بعد از اینکه ادرس و دادم به علی قطع کردم....... به لباسال روی تخت نگاه کردم......
-عری حقا که به خواهرت رفتی.....
لباسامو و که پوشیدیم کنار هم جلوی ایینه وایسادیم.....جفتمون تنیک صورتیه کثیف بافت پاییزی ،با پالتوی طوسیه پاییزه که دکمه هاشو باز گذاشته بودیم،همراه شلوار طوسی پوشیده بودیم......
روسریه مشکیمون و شل گره زده بودیم یه شاله صورتیه جیغ هم دور گردنمون انداخته بودیم ....
تنها ارایشمون هم یه برق لب بود.....با صدای در رفتیم پایین.....ایفونو جواب دادم......
-کیه؟
علی:منم بیا بریم...
-بیا تو .....
علی:یه دفعه دیگه مزاحم میشم.....بپر بریم......

 

رفتی بیرون درو که باز کردیم علی برگشت سمتمون......
عرفانه:سلام علی.......ماشین تو بذار تو پارکینگ با ماشین ما بریم....
علی:دو قلویین؟
-نه پس همزاده همیم.......
عرفانه:اگه گفتی که من کیم؟
علی یه کم فکر کرد...:اااا......توعارفه ای؟
-نه من عارفم....اینم خواهرم عرفانه......
عرفانه:خوش بختم....
علی:منم همینطور.....عارفه نگفته بودی خواهر دو قلو داری؟
-باید میگفتم؟بریم بریم که الی الان قاطی میکنه....راستی قراره جلوی داداش الی بگیم که تو فامیله مایی و در ضمن الی هم نمیدونه که تو هم میای......
دم خونه الناز اینا هر سه تامون پیاد ه شدیم از ماشین......
الناز اینا از در اومدن بیرون...
هر سه تا مون سلام کردیم بهشون.....
بعد از مراسن معارفه علی ارمین داداش الناز جلو نشستن منو عرفانه و الی والمیرا خواهره الناز پشت ماشین به طور فشرده نشستیم...
علی:خب....کجا برم؟ارمین:هر جارفتی فقط یه جایی باشه یه چیزی بخوریم......
الناز:چه خبر از اقای سپهری؟حالش خوبه عارفه؟
-میخوای حالشو بدونی برو ازش بپرس به من ربطی نداره......
عرفانه:ااااا.....درست حرف بزن عاری.......
علی:اتفاقا بهش گفتم که بیاد ولی سرش درد میکرد.......
-از اثراته معاقشه ی بعد از ظهرشونه......رزشون حتما پیششه که نیومده.......
علی:نه اتفاقا تنها بود.....
الناز:چیزی شده که خنجرتو از رو بستی؟
-مهم نیست همه چی تموم شد دیگه.....
علی عصبی گفت:هیچی تموم نشده...به حرف اون هرزه هم نباید گوش بدی.....فردا هم بر میگردی سر کارت
-علی تو هم مثل اون روانی قاطی کردیا.......من دیگه پامو تو اون خونه نمیذارم....بره به درک........
ارمین:حالا دعوا نکنین و حرفای بد نزنین که بچه اینجا نشسته.........
المیرا:چه ربطی داشت الان؟
-علی حرفی نمیخوام ازش بشنوم باشه؟
علی:فعلا چیزی نمیگم.......
ارمین:علی یه موزیک بذار ر تا جیگرمون خنک بشه......
علی پنل رو گذاشت سر جاش و اهنگ و پلی کرد......یه ترانه قدیمی از ابی بود......
ارمین:داداش گفتم موزیک پلی کن ....تو که گرامافونتو پلی کردی......بدتر جیگرم داغ شد که.....
از حرفش هممون خندیدیم.....
الناز:ارمین زشته......
ارمین:ارمین زشته؟خودت زشت باش........
عرفانه:المیرا چقدر ساکتی تو یه چیزی بگو....
المیرا:چی بگم مادر؟از درد پاهام بگم؟از بچه هام بگم؟چی بگم خوب؟
-تو میخوای چیزی نگو ....مگه پیر زنی که از درد پا و بچه هات بگی؟..
اونشب رو تا نیمه های شب با بچه ها برون بودیم.....بعد از شام به پیشنهاد ارمین رفتیم بام تهران...
ارمین برادر الناز 22 سالش بود ولی به 25 ساله ها میخورد چون که هیکل درشت و ته ریش داشت و رنگ چشماش مثل الی ابی بود ....و کلی هم شیطون بود و با کاراش ما رو میخندون....وبه قول خودش :فوقش لیپلم داره.....یعنی فوق دیپلس....و در ضمن رو خواهراش تعصب خرکی داشت که باعث شده بود علی از جاش جم نخوره.
المیرا 20 سالش بود و دختر سر به زیری بود....کلا باید خودمون و میکشتیم تا حرف بزنه.....اونم چشمای ابیش به الی رفته بود......و دانشجوی معماری بود.....
****
از یک هفته گذشته بود که من دیگه خونه مهراب نمیرفتم.....اونشبم هر علی حرف زد که باید برم بازم ،من گوش ندادم و به گفته ارمین من مرغم یه پا داشت......
بعد از ظهر بی بی داشت سبزی پاک میکرد و منم داشتم نقش ناظر کیفی رو اجرا میکردم....تلفن خونه زنگ خورد.....
-بله؟
علی:سلام خانم فراری.....
-سلام اقاعلی خوبی؟خوش میگذره ما رو نمیبینی؟
علی:قربانت......ابجی خوبه؟
-اونم خوبه....سلام میرسونه...
علی:سلامت باشی......غرض از مزاحمت خانم......
-جانم گوش میکنم......
علی:پاشو بیا اینجا....
-کجا؟
علی:خونه مهراب.....
-بی خودی انرژیتو صرف این موضوع نکن که من بیا نیستم....
علی:بذار حرفم تموم بشه بعد بگو نه.....حال مهراب خوب نیست......
-خب اینکه چیزی نیست به رز جون بگین تا بیاد....اون به روش خودش حال مهراب و خوب میکنه......
علی خندید:خیلی لج افتادی با این دختره ها......
-کم بی ادبی نکرد بهم......
علی:اره درسته.....ولی حاله مهراب خوب نیست و عزیز نمیتونه که تنهایی همه کارار و بکنه....بی چاره یه پاش بالاس یه پاش پایین....منم کار دارم نمیتونم و گرنه مزاحمه تو نمیشدم......
تو پاشو به خاطر عزیز بیا....
چیزی نگفتم......
وقتی دید ساکتم ادامه داد:پس من تا نیم ساعته دیگه منتظرتم...
-چه برید و دوخت.....ساعتم مشخص کردی.....
علی:عجله دارم عارفه پس تا نیم ساعته دیگه.....
اومدم حرفی بزنم که قطع کرد.....
پسره ی قاطی.........
جریانو به بی بی گفتم و رفتم اماده شدم ....سریع یه شلواره بگ مشکی و لباس استین بلند مشکی پوشیدم.....
موهامو هم ساده بالای سرم دور کش گره دادم.....
بدیه لباسم این بود که قد کوتاهی داشت و از اونجایی که فاق شلوارمم کوتاه بود شکم تختم پیدا بود......
بی خیاله عوض کردنه لباسم شدم و پالتوشال و کتونیه مشکیمو برداشتم و تو راه که میرفتم سمت ماشین تنم کردم....
علی از در اومد بیرون و اومد سمتم.....
علی:عارفه من فرداشب برمیگردم.....تو که میمونی اینجا تا من برگردم؟
-هااان؟
علی:عرافه جان مهراب مجبورم.....وگرنه نمیرفتم.....میرم شیراز....
-ولی من نمیتونم شب اینجا بخووابم....باید برم خونه....
علی:بابا از چی میترسی....عزیزم خونس دیگه....
-من که نگفتم میترسم میگم نمیتونم بمونم ...
گوشیش زنگ خورد...
علی:سلام اقای صالحی......اومدم .....اومدم.....
تلفن رو قطع کرد و گقت:من رفتم دیرم شده.....تا فردا.....
وسریع سواره ماشینش شدو تک بوق زد و رفت.....
مثل اینکه من تو این خونه حق انتخاب ندارم.......اصلا نفهمیدم که این دیوونه چش شده....
رفتم تو و پالتو و شالم و اویزون کردم...... عزیز در حالی که یه دستش سطل بود ،یه دستشم به کمرش زده بود......
رفتم تو پله ها و سطلو از دستش گرفتم....
در حاله نفس نفس زدن:خدا......خیرت.....بده....ما.... در....دارم.....از پا.....میاوفتم.....
-سلام عزیز جون....خوبی.....بشین تا برات اب بیارم.....
از شیر اب یه لیوان پر کردم و دادم دستش....کمی ازش خورد....
عزیز:مادر قربونه دستت....اینو اب سرد بکن و ببر بالاویه تیکه یخم ببر و بذار رو پیشونیش....تبش خیلی بالاس...
-چشم.....کارایی که عزیز گفت و کردم و سریع پریدم بالا.....بدون در زدن رفتم تو....دیدم رو تخت دراز کشیده و چشماش بستس......
رفتم بالا سرش و زیر لب گفتم....خب من با این غول چکار کنم؟خرسه گنده خب تب داری پاشو و برو دکتر....اه....اه......میگن دخترا لوسن.....این که بدتره!...
مهراب یه دفعه بی حال گفت:بیدارم....حرفاتو تو دلت بزن.....
با سقف یکی شدم.....ای وای.....از دقیقه اول شروع شد....
چیزی نگفتم و دسته سردمو گذاشتم رو پیشونیش....داغه داغ بود....اومدم دستمو بردارم که مچ دستمو گرفت و باز گذاشت رو پیشونیش.....
-اقای سپهری میشه دستمو ول کنین؟....
مهراب:نه.....دستت یخه....
-خب بذارین تا یخ بزارم رو پیشونیتون....بهتره.....
بازم دستمو ول نکرد....منم تو همون حالت خمیده مونده بودم....کمرم شکست روانی.....
کنارش رو تخت نشستم....بعد از چند دقیه دست منم داغ شد....
اقای سپهری میشه دستمو ول کنین تا یخ بذارم....
تا اینو گفتم از رو تخت پرید پایین و حمله کرد سمته دست شوییه تو اتاقش.....
تو دلم گفتم خب مجبوری انقدر خودتو نگه داری که یه دفعه رم کنی و بری کارتو بکنی؟....
از تو دست شویی صدایی نیومد...رفتم پشت در گوش وایسادم دیدم نه.....نه صدای ابی...نه صدای بادی.....
-اقای سپهری.....حالتون خوبه؟
جوابی نداد.....
با انگشتم به در ضربه زدم.....
-اقای سپهری....خوبین؟.....بیاین بیرون دیگه.......
بازم صدایی نیومد.....دلم شور افتاد......
چند باره دیگه صداش زدم ولی جواب نداد......
دستگیره درو یواش باز کردم.....تو دلم گفتم عارفه نکنه داره یه کارایی میکنه اونوقت بری تو چی؟
باز درو یبتم.....تقریبا دو سه دقیقه شده بود که صدایی نمیومد.....
دلمو زدم یه دریا....در و باز کردم و چشمامو بستم.....تا سه شمردم.....دیدم بازم صداش نیومد....اروم چشمامو باز کردم....
مهرابو پخش زمین دیدم...نا خدا گاه جیغ کشیدم و گفتم:مهراب.....
رفتم پیشش رو زمین نشستم و با دستم تکونش دادم....تکون نخورد.....داد زدم.....یکی کمک کنه.....عزیز.....عزیز.....حاله مهراب بده.......عزیز......
داشتم دیوونه میشدم.....نمیتونستم کاری بکنم...زورمم بهش نمیرسید که تنهایی بلندش کنم.....
اشک تو چشمم جمع شده بود.....دستشو گرفتم . گفتم:مهراب....تو رو خدا بلند شو....مهراب....جون هر کی دوست داری.....دیوونه بلند شو.....من دارم میمیرم......


 

کف زمین ولو شده بودم کنار مهراب....یه دفعه در باز شد ویه مرد اومد تو.....
-اقا تو رو خدا مهراب حالش بد شده......
مرده بدونه حرف زیر بغل مهراب و گرفت و بلندش کرد.....با خودم گفتم بابا زور و برم.....
منم بلند شدم رفتم بیرون.....دیدم رو تخت خوابوندش و بدون اینکه نگام کنه....
مرد:چرا اینجوری شده؟
-نمیدونم از رو تخت بلند شد و رفت دستشویی....
مرد:تبش بالاس.....دستمال خیس بذار رو سرش....
خودشم مشغوله معاینه مهراب شد....پس دکتر بود...دستمالو گذاشتم رو پیشونیش .....
عزیز بالاخره اومد بالا....
عزیز:یاسر جان....حالش خوبه؟
مرد که حالا فهمیدم اسمش یاسره گفت:اره عزیز خوب میشه.....دارو براش میارم و سر وقت بهش بده....
عزیز:باشه ...
یاسر:میشه برین بیرون؟
عزیز:من میرم پایین سوپ براش درست کنم....
من همون جا وایساده بودم و تکون نخوردم....
یاسر:با شماه م بودم.....برو بیرون.....
-من پرستاره ایشونم باید بمونم....
نیشخند زد:پرستار؟چطورر پرستاری هستی که غش میکنی؟
چپ چپ نگاش کردم:باید چکار میکردم؟
یاسر:خب میاوردیش بیرون .....دیگه یه بیهوشیه ساده که چیزی نیست......
-اهان...اونوقت من چجوری میاوردمش بیرون؟کم که کوچولو نیست.....
مثل اینکه کم اورد.....
یاسر:سِرُم که بلدی بزنی؟
-نه تو این دنیا فقط تو بلدی؟
یاسر:پس اینو بزن تا من برم دارو هاشو براش بیارم.....
یه سِرُم از تو کیفش در اورد و گذاشت رو تخت...به به کیفش یه پا دارو خونس......سوسول.....
رفتم سمت تخت و سِرُم رواماده کردم.....گارور رو بستم تا رگ پیدا بشه.....
دیدم یاسره بالا سرم مثل شمر وایساده....
-دیدنیا جمعس بفرمایین به کارتون برسین....
یاسر:میخوام ببینم بلدی یا نه....یه وقت بچه مردمو نکشی.....
بی توجه به حرفش یه رگ که زیاری برجسته بود رو نشون کردم ......پنبه الکلی رو روش زدم و به راحتی سوزن و تو رگ فرو کردم......خون که تو سِرُم وارد شد فهمیدم که کارم بی نقص بوده.....
-یفرمایین.....بچه مردم زندس.....تشریف ببرین دارو بیارین تا تبشون و بیاره پایین......
یه ابرو شو داد بالا و گفت:اخه میدونی این روزها پرستاره قلابی زیاد شده.....به خاطر همین بود

 

-اتفاقا جنس بنجل زیاد شده حالا چه دکتر....چه کیف و کتاب......
چشماشو رز کرد و با حرص گفت:میدونی دوست دارم فکتو خورد کنم؟
-شما هم میدونی که دوست دارم دکوراسیونه صورتت و به هم بریزم؟
یاسر:خوهیم دید که کی موفق میشه.......
سِرُم که تموم شد در اوردم و رفتم پایین......
عزیز:مادر بیا این دارو های مهراب و برو بهش بده......
-اااا.......اومد بالاخره دارو هاش؟بدین ببینم......
چند نوع قرص انتی بیوتیک و سرما خوردگی و تقویتی و شربت داده بود....
ساعت های دارو هاش رو تنظیم کردم ....
دیدم عزیز با عجله اومد سمت من و گفت:عارفه من دارم میرم......
-چی شده عزیز؟اتفاقی افتاده؟
عزیز:نه....یعنی اره دخترم دردش گرفته شوهرش بردتش بیمارستان ....من باید برم .....
-باشه....ولی عزیز جون مهراب تنها بمونه شب اشکالی نداره؟
عزیز به سمت در رفت و گفت:تو بمون دیگه....من رفتم.....شام سوپ پختم براش....گرم کن و بده بهش.....دارو هاش یادت نره ها.....من شاید فردا صبح اومدم یه سر زدم....مهراب هم که بیدار شد بهش بگو چرا رفتم.....
-اخه عزیز جون من نمیتونم بمونم....اونم با یه پسر تو خونه.....
عزیز:مهرابم مثل داداشت دیگه.....اومد ماشین....من رفتم....
زیر لب بی حال گفتم به سلامت.....
وسط حیات وایساده بودمو دستامو از سرما زیر بغلم جمع کرده بودم....
یه ریع ساعتی رو مثل تیر چراغ برق وایساده بودم.....بی حال رفتم کنار شومینه و رو زمین نشستم....
من شب باید اینجا بخوابم؟.....اونم با یه پسره دیووونه.....
ای علی بگم چی نشی که منو تو ابن موقعییت گذاشتی؟
اخه بچه نمیشد یه دو روز دیرتر میاومدی تو این دنیا....
اخه اینم شانسه که من دارم؟.....
شب تو سوپش قرص خواب حل کنم تا خوابش سنگین بشه و تکون نخوره.....؟
نه زنگ میزنم به بی بی و عرفانه تا بیان اینجا.......
نه بابا مگه اینجا هتل مهرابه؟؟خونه خالم که نیست بیان اینجا......
نه....همون فکر اولم بهتره.....در اتاقشم قفل میکنم تا دیگه نتونه بیاد بیرون.....
مهراب:عزیزکو؟
-جیغه فرا بنفش کشیدم و برگشتم سمتش.....
-هاااان؟
مهراب:میگم عزیز کو؟
-عزیز نیست...شما چرا از جاتون پاشدین؟
مهراب:عزیز کجا رفته؟
-مثل اینکه نوش داشت به دنیا میاومد رفتن بیمارستان.....چرا اومدین پایین....بفرمایین استراحت کنین....
مهراب رو مبل نشست و گفت:تو اونوقت اینجا میمونی؟
-اگه اشکالی نداشته باشه برم خونه.....
مهراب:نه بمونی بهتره....
تو دلم گفتم یا خدا...عاری دخلت اومد...

   شما بفرمایید تو اتاقتون تا براتون سوپ و داروهاتون رو بیارم
مهراب:نه بیار همین جا میخورم
به اجبار بلند شدم سوپش رو گرم کردم وبا داروهاش اوردم
رفتم بشینم که صدای در مانع نشستنم شد.........
پشت دردکی بنجل وایساده بود......
- فرمایش؟؟
یاسر: جوجه جای سلامته؟؟
- به فرض سلام
یاسر: برو کنار میخوام بیام تو.......
زیر لب ایششی گفتم و برگشتم پیش مهراب ، روی مبل روبه روش نشستم ....
یاسر: به به سلام اقای غشو....
مهراب: درد تو هنوز نیومده شروع کردی
یاسر:مگه دروغ میگم .....
بعد از این حرفش اومد کنارم روی مبل نشست و یه دستشوگذاشت پشت سرم روی مبل....خودم و کشیدم کنارولی اون از رو نرفت...
یاسر:احوال پرستار غشی خودمون چه طوره؟؟
رنگم پرید ای نمیری که داری جلوی مهراب به روم میاری چپ چپ نگاش کردم....
به مهراب نگاه کردم سریع نگاش رو ازم گرفت و به یاسر گفت:چی شده از این ورا
یاسر:من دفعه دومم دارم میام
مهراب:عارفه میشه برامون قهوه بیاری؟
-بله چراکه نه
با سینی رفتم توی پذیرایی تامتوجه من شدن حرفشون رو قطع کردن....
مهراب:ممنون.....بیا بشین اینجا.... و با دستش به مبل تکی سمت خودش اشاره کرد......
قهوه ها رو گذاشتم روی میز وسط و رفتم همون جا نشستم.....////////////////////////
یاسر:شام چی داری خانم پرستار؟
-چیزی نداریم ....اقای سپهری دارن سوپ میل میکنن....
یاسر:پس پاشو و شام درست کن که من مهمونتونم......
-واقعا فکر کردی من برات غذا درست میکنم؟انقدر بیکار نیستم.....
یاسر:مهراب این پرستارت و هنوز ادب نکردی؟
-شما کم اوردی سوت بلبلی بزن....چرا اقای سپهری رو وسط میکشی؟ش
یاسر:ببین با من کل ننداز که حالت بد گرفته میشه.....
مهراب:بس کن یاسر.....
یاسر:تو که اخلاق منو میدونی....باید زبون اینو بچینم.....اونم به روش خودم....
و با نگاه بدش بهم زل زد......موی نداشته رو بدنم همه سیخ شد.....
A

 


بلند شدم و ظرف خالی از سوپ مهراب و بردم تو اشپزخونه....
دوست نداشتم مثل شلغم پیش اون دوتا بشینم....روی صندلی نشستم....نگاهی به گوشیم انداختم دیدم پنج تا مسیج داشتم.....
عرفانه:سلام کن.....کجایی؟؟
عرفانه:جواب بده دیگه.....
عرفانه:کی میای خونه؟حوصلم سر رفت.....
الناز:سوال امتحانیه خنگول:ضامن اهو چچیست؟جواب خنگول:قسمتی از بدن اهو است که اگر انرا بکشیم اهو منفجر میشود.....
عرفانه:هوووووی با توام....پاشو بیا دیگه دارم دییووونه میشم.....
جواب عرافنه رو دادم:سلام دیوونه.....احتمالا شب و اینجا موندگارم......
جواب الی هم یه :کورتاژ چیست؟ماده ی شوینده برای کورها.....
با صدای یاسر سرمو بلند کردم....
یاسر:شام چی میخوری؟
-شما شب میخوای اینجا بمونی؟
یاسر:اره....اشکالی داره؟
-نه اتفاقا منم میرم خونمون.......بهتر شد.....
یاسر شونه ای بالا انداخت و باز گفت:شام چی سفارش بدم؟؟
-من که دیگه میرم خونه.... بلند شدم و رفتم بیرون....دیدم مهراب تو سالن نیست رفتم دم اتاقش و در زدم و وارد شدم......
تا وارد شدم دیدم بالا تنش لخته و فقط یه شلوار پاشه.....سریع چشمامو بستم و گفتم:ببخشین.....مزاحم شدم.....
مهراب:راحت باش......
چشمامو باز کردم و دیدم توی دو قدمیم وایساده......و هنوز لباسشو تنش نکرده.....
-ببخشین اومدم بگم که من دارم میرم خونه.....
مهراب:مگه قرار نشد که شب بمونی اینجا؟
-چرا....ولی دوستتون میمونن دیگه....من میرم.....
مهراب:اون میخواد از من مراقبت کنه؟؟اون که سرش به بالش برسه بی هوشه؟
-اشکالی نداره که.....خدا رو شکر حال شما هم بهتر به نظر میرسه.....چ
مهراب چپ چپ نگام کرد . نزدیک تر شد و گفت:همین که من گفتم.....باشه؟
-اخه.....
مهراب بازم اومد نزدیکم و انگشت اشارشو گذاشت رو لبم و گفت:اخه نداره.....حرف گوش کن باش...
با ابز شدن در هر دوتامون برگشتیم سمت در......
یاسر:اااا.....مزاحم شدم؟خوب خلوط کرده بودینا؟؟؟!!!!الان دارین تو دلتون یه ریز فحشای کش دار میدین بهم؟!....
و خودش به حرفای خودش بلند خندید....از خجالت سرمو انداختم زیر و فکر کنم چند تا رنگ عوض کردم.....
یاسر:خب نگفتی شام چی میخوری؟
-ممنون من اشتها ندارم میرم استراحت کنم.....اقای سپهری اگر مشکلی براتون پیش اومد صدام کنین..... و سریع از اتاق زدم بیرون و داخل اتاق خودم شدم.....
پشت در رو زمین نشستم وبه اینکه شب و چجوری باید سر کنم فکر کردم......


با دستم دنبال گوشیم میگشتم تا صدای الارمشو خفه کنم.....
اه....کوش این کوفتی....
با چشمای نیمه باز پیداش کردم و سریع خاموش کردمش.....ساعت سه نصف شب بود.....کوک کرده بودم تا دارو های مهراب و بهش بدم...
از رو تخت پایین اومدم بدون اینکه موهامو با کش جمع کنم ،در اتاقو که برای امنیت جانی و ناموسیم قفل کرده بودم یواش باز کردم تا کسی بیدارنشه......با نوک پنجه هام تو تاریکی از پله ها سرازیر شدم پایین....داشتم میرفتم سمت اشپزخونه که یه دفعه خوردم به دیوار....نه دیوار نیست....نرمه.....خودمو کشیدم کنار تا ببینم کی هستش..... چشمامو ریز کردم تا بهتر ببینم......
از صدای یاسراطمینان پیدا کردم که خودشه......
یاسر:بالاخره اومدی از تو لونت بیرون؟؟
-اومدم تا دارو های اقای سپهری رو ببرم براشون......
یاسر با لحن کش داری گفت:تو باید اول دارو های منو بهم بدی....بعدش برای مهراب و .....
متوجه منظورش نشدم:شما که دارو ندارین؟!
یاسر بایه حرکت سرمنو کشوند سمت خودش و یه دستشو دور کمرم گذاشت و دست دیگشم دور گردنم....
یاسر:داروی من پیش خودته......
تو این فاصله کم بوی الکلو خوب تشخیص دادم....
-ولم کن روانی....نصف شبی زده به سرت؟ولم کن وگرنه جیغ میزنم....
یاسر سرشو برد دم گوشم و گفت:امشب و کامل مال خودمی.....بی خودی هم تقلا نکن مهراب خوابه خوابه....بیدار هم نمیشه....
گوشمو یه گاز خفیف گرفت و شروع کرد به زیر گردنمو بوسیدن.....
داد زدم.....:کثافت ولم کن......اقای سپهری.....اقای سپهری.......کمکم کنین.......
یاسر:خفه شو .....گفتم که اون بیدار بشو نیست......
از ترس تو چشمام اشک جمع شد.....اگه یه وقت بلایی سرم بیاره چی؟
-ولم کن.....ولم کن....مهراب.......بیدار شو....مهراب......
داشت با یه دستش دکمه های پیراهنشو باز میکرد....با دستم مشت میزدم به سینش تا ولم کنه.....
پیراهنشو در اورد و پرت کرد یه طرف.....
دستشو از زیر لباسم به بدنم میکشید.....حالم داشت به هم میخورد......
اومد لباشو بذاره رو لبام که سریع با دندونام لباشو تا میتونستم گاز گرفتم......مزه ی خون رو حس کردم......
انچنان سیلی زد بهم که پرت شدم رو زمین....تا اومدم بلند بشم موهامو با دستش کشید و باز سر جام رو زمین با زانوم نسشتم....به زور منو خوابوند رو زمین و خودشم روم افتاد.....یقه ی لباسمو با یه حرکت تا نصفه پاره کرد......
یاسر:پدر سگ رم کردی.......
داشت کمربندشو باز میکرد......جبغ میکشیدم و با عجز مهراب و صدا میکرم.....
دیگه حالی توی بدنم نمونده بود......از خدا میخواستم که همون جا جونم و ازم بگیره.....
یه دفعه احساس کردم یاسر از روم بلند شد......صدای مهراب و نا مفهوم میشنیدم.....صدای مشتهایی که به بدن یکی میخورد رو میشنیدم و لی حس باز کردن چشمامو نداشتم.....یه کم یعد صدای کوبیده شدن در خونه اومد.....
مهذاب:عارفه.....عارفه...خوبی؟
مهراب:دختر جواب بده دارم میمیرم.......
من همونجوری روی زمین خوابده بودم و گریه میکردم......
مهراب:عارفه چشماتو باز کن.....انداختمش بیرون......اون اشغال دیگه نیست.....
فقط هق هق گریم جوابشم میداد.....
سرمو بلند کرد وگذاشت روی سینش.... و با دستاش رو موهام میکشید......
مهراب:هیییس....اروم باش......خیالت راحت.....دیگه اون حروم زاده نیست.....
مهراب:عارفه......من........
ادامه حرفشو نزد و سرمو محکم چسبوند به سینه داغش.......

 

صبح که چشم باز کردم دیدم مهراب هم کنار من خوابیده و یه دستش زیر سرمه.......
سیخ تو جام نشستم که باعث شد مهراب هم چشماشو باز کنه.....
کم کم داشت اتفاقای دیشب جلوی چشمم ظاهر میشد.....
-م...من.....من.......
مهراب:حالت خوبه؟؟
-من....چرا اینجا خوابیدم؟؟
مهراب کش و قوسی به بدنش داد و گفت:سلام...صبح به خیر خانم.....
-میگم من چرا اینجام؟
مهراب یه خمیازه کشید و گفت:یادت نیست دیشب و ؟؟
-تو چرا پیش من خوابیده بودی؟؟؟
مهراب:ببخشین من اصلا دوست نداشتم که تخته نرم و گرممو ول کنم و روزمین مثل سنگ بخوابم!!
باز خودش ادامه داد:تو همچین به من چسبیده بودی که نمیتونستم تکون بخورم......
-من؟؟!!!من به شما بچسبم؟؟
مهراب:ااا......دروغم چیه؟؟نکنه فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم و شب باهات خوابیدم؟؟؟این تو بودی که مثل بید داشتی میلزیدی از ترس،نه من....
تو دلم گفتم اره خوب تو راست میگی....من ولت نکردم ......
مهراب:چی شد یادت اومد؟؟
-خوب من ترسیده بودم.....من دیگه یه دقیقه هم تو این خونه نمیمونم.....یک در صد هم من امنیت جانی ندارم اینجا!!
مهراب:اخه دختر تو برای چی نصف شب از اتاقت زدی بیرون؟؟
-معذرت میخوام که خیر سرم بلند شدم تا دارو هاتون رو بدم بهتون......
مهراب:اهان........بعدش نگاشو اروم اروم از صورتم به پایین کشید.......به خودم نگاه کردم .....ای خاک به تو سرم شد....یه مثقال ابروم رفت.....یقه ی لباسم تا روی شکمم پاره شده بود و همه زندگی نامم بیرون بود......سریع بلند شدم از جامو دیدم سمت اشپزخونه........
مهراب بلند گفت:صبحونه درست کن که کلی کار دارم.....
اون از دیشب که بهش چسبیده بودم و اینم از حالا که ......
خدای من.....یاسر خدا نابودت کنه همه اینا تقصیره توس.....خدایا گناهای منو به پای اون بی چیز بنویسیا؟؟!!!
دست و صورتمو تو اشپزخونه اب زدم .....روم نمیشد دیگه تو چشمای مهراب نگاه کنم...سریع با کتری برقی چایی درست کردم و پاکت شیرو اب پرتغالم گذاشتم رو میز.....پنیر و مربای زنجبیل هم گذاشتم کنارشون....
مهراب:بیا اینو تنت کن.....
دیدم اومد پشت میز نشست و یه لباسو سمتم گرفت....
بایه حرکت لباسو از تو دستش قاپیدم و رفتم توی دستشویی تا بپوشم اول لباسو بو کردم تا ببینم بوهای بد میده یا نه....بوی بد که نمیداد هیچ بوی یه عطر مردونه هم میداد....وقتی که تنم کردم با دلقک ها تفاوت زیادی نداشتم....
تیشرت مشکیه مهراب که احتمالا کوچیکترین لباسش بود،برای من مثل تونیک بود.....موهامو هم به اب زدم و از دست شویی بیرون اومدم....
مهراب تا منو دید پقیی زد زیر خنده.....فکر کنم خیلی خودشو کنترل میکرد تا بلند نخنده....
-ازم دلقکی ساختینا......بایدم بخندین.....
مهراب:نه اتفاقا بهت میاد....بیا بشین صبحانتو بخور

رو تخت دراز کشیده بودمو داشتم با لب تابم اهنگ گوش میدادم.....
حدود دوماه از اون روز میگذشت....مهراب با کمک وکیلش از یاسر شکایت کرده . کلی حالشو گرفت.....با مخ زدن ها ی منو علی ،بالاخره مهراب راضی شد تا سر و سامونی به کارای کارخونه پدرش که الان مسعولیتش با اون بود، بده.......
البته کارخونه نمیرفت تو خونه کاراش رو میکرد......حالشم بهتر شده بود و داروهای خواب اوری که به خوردش میدادم خیلی ضعیف تر شده بود.....
عرفانه با حوله حمامش وارد اتاق شد.....
-افیت باشه.....
عرفانه:مرسی.....نیومدی با هم بریم حموم که.....خیلی چسبید.....
-گم شو.....تو با من نباید بری حموم که.....
عرفانه:ای....ای.....تو مساعل شخصیه من وارد نشو....
داشت بولیزش رو میپوشید ومنم داشتم به لباس پوشیدنش نگاه میکردم.....
عرفانه:هوووووی.....صاحب دارما.....
-من که صااحبی نمیبینم.....
تلفن اتاق زنگ خورد...شماره ناشناس بود....با تردید جواب دادم....
-بله؟؟
صدای مردی از طرف دیگه اومد:سلام...معذرت میخوام ...منزل اقای رعوف؟؟؟
-بله....بفرمایین؟؟؟
مرد:من ماهان بهرامی هستم.....
-بفرمایین....
بهرامی:بد موقع مزاحم شدم....پدر و مادر منزل هستن؟
-نه متاسفانه....
بهرامی:بزرگترتون منزل هستن؟
-اقا چقدر سو،ال میپرسین؟بزرگتر تو این خونه فعلا خودم هستم.....برای هزارمین بار....بفرمایین؟
بهرامی:چشم....من به خاطر اون اگهی که تو روز نامه دادین تماس گرفتم....
با این حرفش رو تخت سیخ نشستم تک تک کلمه هاشو ،تو ذهنم تکرار کردم.....
با خوشحالی گفتم:اقا مزاحم نشدین که؟؟
بهرامی:نه خانم.....من ...چطوری بگم؟؟....من ایمان رو میشناسم
-اقا تو رو جون مادرتو راست میگین؟
عرفانه با چشم و ابرو اشاره کرد که چی میگه؟؟
بهرامی:بله من از دوستای ایمانم....
-عرفانه ایمان پیدا شد.....
عرفانه بعد از اینکه از شوک در اومد بی حال رو زمین نشست.....
-اقا ایمان کجاست؟حالش خوبه؟
بهرامی:خانوم صبور باشین.....شما چه وقتیمیتونین تا قرار حضوری بذاریم؟
-همین الان میتونم بیام......
بهرامی:نه خانم عجله نکنین.....فردا صبح ساعت 9 کافی شاپ...،خوبه؟
-بله...بله حتما.....فقط اگه شماره تماستون رو بهم بدین ممنون میشم
بعد ازین که شمارشو یاد داشت کردم:فردا هم ایمان رو میارین دیگه؟؟؟
بهرامی:نه خانم ....اون نمیدونه که من با شما تماس گرفتم....تا فردا با من امری نیست؟
-عرضی نیست....خیلی ممنون...

صبح عرفانه منو رسوند خونه مهراب تا بگم که مرخصی میخوام.....با عجله وارد خونه شدم...هنوز ساعت هشت بود.....رفتم سمت اتاق مهراب....-سلام اقای سپهری.....صبح به خیر....
مهراب:ممنون......ماشین نیووردی؟؟

خوبی؟؟
-بله.....عالی تر ازاین نمیشم.....
مهراب یه ابروشو انداخت بالا و گفت:خبریه؟؟؟خیلی شارپی؟
-بله،دیشب ایمان رو پیدا کردیم.....
مهراب:ایمان؟
-برادرم....گفته بودم خدمتتون
مهراب:اهان...به سلامتی....
-ممنون......لطف میکنین امروز رو بهم مرخصی بدین؟
مهراب:برای چی؟
-بریم دنبال ایمان دیگه.....دیشب یه اقایی تماس گرفت و تا ساعته نه قرار داریم باهاش.....
مهراب:یه وقت مزاحم نباشه
-نه فکر نکنم......خدا نکنه ما تازه امیدوار شدیم.....
مهراب:کارت تموم شد برگرد ....
-چشم...من دیگه برم....خواهرم دم در منتظرمه.....
مهراب:مواظب خودت باش.....
........
تو ماشین با استرس نشستم.....وای اگه سرکار باشیم چییی؟؟؟؟
عرفانه:عاری دلک شور میزنه......
-اهوووم....منم مثل توام.....
عرفانه:راستی میلاد رو دیدم....میخواست باهامون بیاد...
-چکار؟
عرفانه:میگفت تنها نرین......
-میترسیده بدوزدنت......به نظرت اگه به مامان اینا میگفتیم بهتر نبود؟
عرفانه:نه بابا،اگه یه وقت این مرده خالی بسته باشه که مامان بدتر میشه.....بپر پایین که رسیدیم....
داخل کافی شاپ دوتا دختر و پسر سر میزا نشسته بودن ...یه پسر هم تنها بود....
-نگاه کن تو رو خدا.....کله صبح هم قراره عاشقونه میذارن!!
همون پسره اومد سمت ما و گفت:سلام بهرامی هستم.....بفرمایین از این طرف......
پشت میز که نشستیم....
عرافنه:اقا ایمان کجاست؟چرا نیومده؟
بهرامی:اون اصلا نمیدونه که من این کارو کردم.....اون نمیخواد کسی از جاش خبر دار بشه....
-چرا؟
بهرامی:بذارین اینو خودش بهتون بگه.........اون الان تو خونه ما زندگی میکنه. البته با هم دیگه هم همکاریم.....ببخشین پدر ومادر نمیان؟
عرفانه:نه بهشون نگفتیم تا اطمینان پیدا کنیم....
بهرامی:اول باید یه موضوعی رو براتون روشن کنم....شاید باور نکنین....ولی.....ما با هم فامیل هستیم....
-ولی تا جایی که ما میدونیم ،ما کس و کاری نداریم....
بهرامی:منم تا وقتی که مامانم ایمان رو ندید و فامیلیش رو نفهمید نمیدونستم که منو ایمان پسر خاله ایم.....
عرفانه:اقا شما اومدی اینجا تا بگی ایمان کجاست یا کشف هوییت کنین؟؟
بهرامی:به جان مادرم اگه دروغ بگم....شما اگر بیاین منزل ما هم خالتون رو میبینین....هم ایمان رو....
-یعنی چی؟ایمان هم میدونه که ما خاله داریم؟
بهرامی:شما اگر بیاین همه چی روشن میشه.....
-توقع ندارین که ما بیایم منزل شما؟
بهرامی:اصلا مگه اسم مادرتون تهمینه نیست....اسم پدرتون ارش نیست؟
عرفانه:بله درست میفرمایین...ولی به ایمان بگین بره همون جایی که کار میکنه.....اگه ایمان قبول کرد که شما راست یگین میریم خاله جاز راه رسیدمون هم میبینیم.....-بله....
بهرامی:چند لحظه....
وبا گوشیش با کسی تماس گرفت....
بهرامب:کجایی تو؟
.....
بهرامب:چی نمیذارن بری بیرون؟چرا؟
....
بهرامی:گوشی رو بدم به ماهک ،خودت بیا بوتیک....سرم شلوغه.......
......
بهرامی:بذارین بره بوتیک......ما هم میریم اونجا....
...........بعد ازین که ادرس رو داد به ما خودش سریع رفت....
تا زمانیکه اس ام اس بهرامی اومد که بریم بوتیک توی کافی شاپ بودیم.....
پشت در بوتیک نفس عمیقی کشیدیم و وارد شدیم.....
اطراف و که نگاه کردیم....ایمان رو در حالی که لباسی دستش بود دیدیم......
-ایمان!!!
ایمان سرشو بلند کرد.....انگار تازه متوجه ما شده بود......رنگ از صورتش پرید....
رفتم سمتش تا بغلش کنم....
ایمان:کجا میای برو عقب....
-چته ایمان؟منم عارفه!!!
ایمان داد زد:برین بیرون....کی به شماها گفته که من اینجام؟؟
عرفانه:ما جایی نمیریم.....ایمان میخوای بدونی ما چی میکشیم؟
ایمان:گفتم برین بیرون....گم شین....حالم از همه تون به هم میخوره.....
-تو نمیخوای بدونی که مامان وبابا.....
ایمان:نمیخوام اسمشون رو بشنم.....اماهان اینا رو بنداز بیرون......
اشکام راهشون رو پیدا کردن...:ایمان جان من بگو که برمیگردی.....؟
ایمان:قسم نده لعنتی....
عرفانه:ایمان....و اونم شروع کرد گریه کنه......
ماهان:بسه....بسه دیگه....پاشین کاسه و کوزتون رو جمع کنینمیدونین چندتا مشتری هامون رو پروندین؟
ایمان:تو اینا رو صداشون کردی؟
ماهان:اره....
ایمان:به چه اجازه ای؟؟
ماهان:ایمان بهشون بگو که من پسر خالشونم.....باورشون نمیشه.....
ایمان:یهتره که باور نکنن....چون اگه بدونن چه پسر خاله ای دارن فرار میکنن
-همون جرو که گریه میکردم:یعنی ما خاله دار شدیم یه دفعه؟
ماهان:نه بابا هچین یه دفعه ای هم نشده که....بابا بزرگمون کلی زحمت کشیده بی چاره.....
عرفانه:بی ادب...منحرفیا؟؟؟
ماهان:نه من منظورم این بود که پول خرجش کرده.......از این لحلظ.....حالا هم پاشین دوتا ماچ خوشگل از پسر خالتون بکبین هم جای تشکر،هم جای....
ایمان:هوی یابو....درسته که داداششون نیستم ولی سیب زمینی هم نیستم....
-یعنی چی برادرمون نیستی؟
ایمان:یعنی همین....من در اصل پسر عموتونم نه برادرتون....
عرفانه:ایمان انقدر چرند نباف....
ایمان:شناسنامه اصلیم،عکس تولد یک سالگیم،کنار پدر و مادر اصلیم،دست نوشته پدر خودم.....باورتون نمیشه؟؟؟یادتونه تو خونتون یه صندوقچه داشتیم که نباید دورش میرفتیم؟اون تو همه اینا هست....
ایمان:اصلا برین ار بی بی بپرسین
-بی بی؟
ایمان:اره....اونم یه پا سوپر استاریه برای خودش....خوب فیلم بازی میکرد...
عرفانه:باشه اصلا تو راست میگی الان میریم پیش بی بی تا ببینیم راست میگی یا نه؟!
ماهان:نه دیگه الان میاین خونه ما!هااان؟
ایمان:شماها برین من میمونم بوتیک....
ماهان:امروز بوتیک تعطیله ....
-اره زود باش تا بریم خالمون هم ببینیم.....
ایمان:این الان دستوری بود یا خواهشی؟
-یه مدت ازاد بودی پر رو شدیا......
ماهان:خب ایمان من با دخترا میام تو هم موتور منو بیار خونه
ایمان:بیا برو بچه ....من با دو قلو ها میام.....

داخل ماشین نشستیم....
-ایمان این پسره راست میگه؟
ایمان:کدوم پسره؟؟ماهان؟
-اره....یعنی پسر خالمونه؟
ایمان:اره...من خودم وقتی که رفتم خونشون،خاله ثریا منو دید و فامیلیم و هم فهمید نمیدونستم.....اول فکر کرد که من بچه تهمینه وارشم ولی وقتی گفتم که اسم پدر اصلیم امیره و من فرزند خونده شونم همش بهم میگه خاله.....
عرفانه:چرا ما تا به حال نمیدونستیم که خاله داریم؟؟
ایمان:من نمیدونم....حالا شاید خاله به شما ها بگه....خب از خودتون بگین...چکار میکنین؟
عرفانه:من میرم پر ورشگاه کار میکنم...عاری هم پرستاره.....
ایمان:برای چی کار میکنین؟؟شما که نباید به پول احتیاج داشته باشین؟
-همش تو خونه بودیم....خب حوصلمون سر میرفت....
ایمان:تو پرورشگاه چکار میکنی؟
عرفانه:مربیه بچه هام....
ایمان:تو چی پرستاره کدوم بیمارستانی؟؟
-اا....خوب...چیزه....من پرستار شخصیم.....
ایمان:چی؟؟؟تو پوستار شخصی شدی؟بی خود کردی.....
عرفانه:ایمان اون که کاری نمیکنه....برای داروهاش و این چیزا استخدام شده.....
ایمان:اینو بگو....زنه یا مرد؟
-مرد......
ایمان عصبی برگشت سمتم:خدا لعنتت کنه عاری.....از فردا حق نداری بری سر کار...

عرفانه:ایمان دختر خاله هم داریم؟
ایمان:اره
عرفانه:چند سالشه؟
ایمان:هم سن شماست.....
عرفانه:خوبه....اخلاقش چجوریه؟ازون دختر لوساس؟
ایمان:نه بابا از شماها که لوس تر نیست....یه جا پارک کن....
بعد از پارک ماشین همراه ماهان که منتظر ما بود وارد مجموعه شدیم.....با اسانسور به اخرین طبقه یعنی طبقه ی بیست رفتیم.....
داشتیم میرفتیمم سمت در خونشون که یه دفعه در باز شد و یه دختر یه سمت ما اومد....
ماهان:خواهرم ماهک..
ماهک با موهای قهوه ای روشن و چشمای عسلی اومد نزدیکمون و بغلمون کرد.....
ماهک:چقدر شماها خوشگلین؟
-مرس ولی به پای شما که نمیرسیم....
عرفانه:چقدر تو شبیه مامانمونی؟!!
ایمان:خوب شما مادر و دختر منو سر کار گذاشتینا....حال تو بد بود مثلا؟
ماهک:مثلا....الان که دختر خاله هامو دیدم خوب شدم....
ماهان:بریم تو بابا....اینا رو ول کنی تا فردا همین جا حرف میزنن.......
ماهک:راستی...کدومتون ارفه این کدوم عرفانه؟
-من عارفه...
عرفانه:منم عرفانه....
ماهک:ایمان میگفت که تفاوتی ندارین...من باور نمیکردم....
وارد که شدیم خانمی مقابلمون اومد...
ماهان:خب....ایشون هم مادرِ.....
عرفانه:سلام خاله جون خوبین؟....بعد با صدای یواش گفت:این که خیلی پیره؟
-سلام.....
ماهان:بذار حرفم تموم بشه بعد حرف بزن....ایشون مادر دومم فاطمه خانم....
عرفانه:اهااان....خب از اول بگو....
فاطمه خانم:سلام به روی ماهتون...خوش اومدین.....با صدای خامی که از پشت سر اومد برگشتیم.....
حالا دیگه منو پیر کردین؟
 
برگشتیم سمت صدا.....از لحاظ چهره خیلی شبیه مامان بود....مو های های لو لایت شدش رو که تا پایین گردنش میرسید ،ازاد گذاشته بود.....چشم و ابروش مثل مامان بودچشمای بادومیه خمار که برق مشکی بودنش ادم رو مجذوب میکرد....
ثریا:سلام خانمی ها خوبین؟؟نمیخواین خالتون رو ببوسین؟؟؟
خاله هودرتامون رو تو بغلش گرفت و چند لحظه ای رو به همین حال موندیم.....
ماهان:بسه بابا مامانو تموم کردین.....
ماهک:ای حسود....
ثریا:پس مامان اینا کوشن؟؟؟
-خونن.....از اینکه ما ایمان رو پیدا کردیم خبر ندارن....
ثریا:پس زنگ بزن به یه بهونه ای بکششون اینجا که دل تو دلم نیست خواهرم رو ببینم....
ایمان:خب....من دیگه مبرم بوتیک....
عرفانه:کجا؟؟؟؟تا اسم مامان اینا اومد فرار کردی؟
ایمان:خب حالا ....بیا منو بزن.....
-حاله ما دیگه دایی خاله باقی مونده نداریم؟؟؟
ثریا:نه برای چی؟
-اخه امروز به اندازه کافی شوک بهمون رسید گفتم اگه هستن ادامش باشه واسه فردا.....
همه به این حرفم خندیدن.....
ماهک:ای ول.....پس اخلاقتون خوبه همش میترسیدم که با هم جور نشیم....
عرفانه:دقیقا مثل ما....
ثریا:ببینم ازدواج کردین یا نه؟؟؟نامزدی ،چیزی ندارین؟؟؟
-نه خاله به قول یکی از دوستامون هنوز گوشامون دراز نشده....
ثریا:پس من فقط تو این جمع گوشام درازن؟؟؟؟
همه مون با هم گفتیم:دور از جون....
ثریا:فاطمه خانم میز رو بچین.....
عرفانه:وای نه خاله ما باید بریم سر کار.....دیر میشه....
ایمان:تو بری مشکلی نیست....ولی عارفه نباید بره.....
-ایمان شروع نکن....
عرفانه:وای من غلط کردم....ناهار که میمونیم هیچ شامم هستیم....خوبه؟
ثریا:حالا حالا ها هستین اینجا.....
-خاله ما اومدیم ایمان رو ببریم نه اینکه موندگار بشیم....!
ایمان:من هیچ جا نمیام....جام خیلی هم خوبه....
ماهان:چی چی یو خوبه؟؟؟پاشو برو ببینم .....
ایمان:من هر کاری خاله بگه میکنم....
ثریا:تو هر جا خونوادت هستم باید باشی.....
ایمان:ولی اینا که خونواده اصلیم نیستن؟؟؟
-باز شروع نکن.....
ثریا:ایمان تو هنوزم برادرشونی.....البته از نوع برادر خونده

 


فاطمه خانم:میز و چیندم خانم جان.....
ماهان:بریم که الان پس میافتم......
سر میز نشستیم....
ماهان:اخ جون کیک برنج داریم.....
عرفانه:کیک برنج چیه؟؟؟
ایمان:این ماهان دیوونس.....به برنج ته دیگ قالبی میگه کیک برنجی.....
ماهان:حالا تو هم ابروی منو نبری نمیمیری ها.....
******
همه مون دور هم نشسته بودیم .....وقتی که مامان و خاله ثریا همدیگه رو دیدن قابل توصیف نبود.....همدیگه و بغل کرده بودن و اشک میریختم....منو عرفانهو ماهک هم با اونا همراه شده بودیم......
بعد از اونا نوبت بی بی رسید که خاله رو بغل کنه....خلاصه یه فیلم هندی رو دیدیم......
ایمان با قیافه گرفته یه گوشه تنها نشسته بود و به اطرافیا محل نمیذاشت.....
ما دخترا با هم یه گوشه نشته بودیم و اروم حرف میزدیم.....خاله و بی بی ومامان هم با هم....بابا و اقا رضا همسر خاله هم گرم صحبت های مردونشون شده بودن......
واینم اون شب فهمیدیم که اقا رضا میشه همون اقای متین که صاحب پرورشگاهی که عرفانه توش کار میکنه، هست.....
*****
مهراب:بفرمایین...
-سلام.....صبح به خیر..
ابرو های گره شده ی مهراب رو دیدم...
مهراب:چه عجب تشریف اوردین؟؟دیروز که رفتی و دیگه نیومدی....اینم از امروز با یک ساعت تاخیر....
-بله معذرت میخوام....
مهراب:معذرت میخوای؟؟؟تو نمیگی....
ماهان اومد تو اتاق:فکر نمیکنی که صدات یه کم بلند شده؟؟؟
مهراب:شما؟؟؟فکر نمیکنی که بدون اجازه اومدی تو خونه من؟
ماهان:این نهایت بی شخصیتیه که سر ایشون داد میزنی....درست نمیگم؟؟؟
مهراب:اون وقت شما؟
ماهان:الان معذرت خوهی کن وگرنه از فردا دنبال پرستاره جدید باش.....
مهراب:بله؟
ماهان:نشنیدم معذرت خواهیتت رو؟
-ماهان برو...ممنون که اومدی.....
ماهان:تا معذرت خواهیش رو نشنوم نمیرم....
-ماهاااان.....
مهراب:خانم رعوف معذرت میخوام.....
-خب شنیدی دیگه.....برو.....ماهان این جریان هین جا میمونه دیگه؟باشه؟
ماهان:سعیم رو میکنم.....من رفتم.....
-به سلامت......
وقتی ماهان رفت.....مهراب گفت:این یارو کی بود؟
-پسر خالم....
مهراب:عارفه دروغ که نمیگی؟
-نه....لزومی نداره که به شما دروغ بگم....
مهراب:اا.....اره خوب....برای چی باهات اومده بود؟
-خب یه جورایی اومده بود این جارو ببینه که من کجا کار میکنم.....
مهراب:چه ربطی به این داشت؟
-خب به برادرم میگه دیگه.....
مهراب :راستی برادرت پیدا شد؟
خلاصه دیروز رو براش گفتم....
خیلی خوشحالم که به خواستت رسیدی.....منم یه خبر برای تو دارم.....فکر کنم که خیلی خوشحال بشی.....
-میشنوم.....
مهراب:تو از امروز از دست من راحت میشی.....
-یعنی چی؟
مهراب:قراره برگردم سر کارم....کارا به هم ریخته.....
-نه!!!!چرا؟؟؟؟
مهراب:چی چرا؟چرا کارا به هم ریخته؟؟؟
-خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:اره.....
مهراب:وقتی یه مدت رسیدگی نکنی همین میشه دیگه....
-خب....خب پس من .....دیگه نباید بیام.....

مهراب:بله......روز اخره......
تو دلم گفتم ای نمیری .....چه خبری بود به من دادی؟؟؟خاک تو سرت....حالا من چه غلطی بکنم؟
مهراب:ناراحت شدی؟
-هاااان؟؟؟نه.....اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم...
تو دلم به خودم گفتم دروغ گو سگه......
مهراب:عارفه یه چیزی بگم؟
-بفرمایین؟
مهراب:میتونم شمارت رو داشته باشم؟
ده تا شاخ رو سرم سبز شد.....
-ببخشین...برای چی؟فکر نکنم که لازمتون بشه....
مهراب:شاید لازم شد.....
شونه هام رو با بی تفاوتی بالا دادم که یه وقت فکر نکنه من از خدامه شمارم رو داشته باشه....بعد از اینکه شمارم رو تو گوشیش سیو کرد....
علی اومد تو اتاق:سلام عارفه چه خبرا؟
-سلام خوبی؟سلامتی....
علی:حالا تو میری من چکار کنم......الناز و چجوری ببینم؟
-حالا نیز که هر روز همدیگه رو نمیبینین؟
مهراب:کار به خصوصی نباید بکنی.....خیلی راحت میری و از پدرش خاستگاریش میکنی....
علی:مگر اینکه بزرگترا به فکر من باشن.....و با دست به مهراب اشاره کرد.....
مهراب:همچین میگه بزرگترا ایگار من بابا بزرگشم.....عجله نکن به موقعش گوشات دراز میشن.....
-خب من دیگه مرخص میشم....با اجازه اقای سپهری....
مهرب نگاش رو دوخت به چشمام و گفت:به امید دیدار....
*****
ایمان:دخترا بلند شدین؟
-اره بابا....بد صدا ادم کله صبح داد میزنه؟
ایمان:بلند شین دیگه....عری باید بری پرورشگاه.....زود باشین.....
عرفانه:اومدم.....با وجود تو ادم نیازی به ساعت نداره که!!!
ایمان اومد تو اتاق:عاری بلند شو مهمون داره برات میاد.....
-کی؟
ایمان:خاله دخترت.....
-باشه....
از وقتی که ایمان برگشته بود خونه،زندگیمون رنک کرفته بود....مامان و بابا کمتر میرفتم مسافرت های چند هفته ای ومنم از روزی که از خونه مهراب اومدم بیرون دیگه دنبال کار نگشتم .....
اتاقو یه کم مرتب کردم و داشتم دوش میگرفتم که صدای ماهک اومد....
ماهک:عارفه من اومدم....بیا بیرون دیگه....
-سلامت کو دخترم؟؟؟اومدم.....تا تو یه چایی بخوری من اومدم....
همونجور که حوله تنم بود رفتم پایین.....
-سلام من اومدم....
ماهک:ما ده تا چایی خوردیم تا تو اومدی.....سلام....
-چقدر غر میزنی تو دختر؟ماهک پایه استخر هستی؟
ماهک:تو این سرما؟
-مگه استخر وسطه حیاطه؟
ماهک:ولی من مایو ندارم!
-مایو اصلی تنت هست دیگه......بی بی میای ؟
بی بی :برو خودت رو دست بنداز دختر...
-به جون بی بی اگه بخوام دست بندازمت....خیلی خوبه ها.....
بی بی :نه مادر شما برین من براتون اب میوه میارم.....
-مامان شما میای؟
مامان:نه من میخوام ناهار درست کنم....خوش بگذره بهتون....
کنار استخر حولم رو در اوردم و شیرجه زدم تو اب....
ماهک:یعنی تو یه وقت خجالت نکشیا؟یه خورده حیا خوبه ها؟
-زود در بیار لباساتو بیا تو اب....
ماهک:من روم نمیشه که جلوت لخت بشم؟
-مگه من پسرم که روت نمیشه؟
ماهک :خب معذبم دیگه....
من میرم زیر اب تو لباساتو در بیار......
وقتی اومدم بالا ماهک هم پرید تو اب....
-من موندم تو کار خدا....بی چاره شوهرت
ماهک:بی ترربیت!!!
بی بی اومد تلفن رو گرفت سمتم....:باتو کار دارن...
-کیه؟
بی بی:یه اقاییه....اسمش رو نگفت....

بله؟
علی:سلام خانم خوبی؟
-علی اقا شمایی؟خوبم شما خوبی؟
علی:ممنون از احوال پرسی های شما....
-معرفت رو از شما یاد گرفتم...چه خبرا؟
علی:حالا من هیچی....از این بیمار روانیت چرا سراغی نگرفتی؟
-اقای سپهری رو میگی؟خب من هیچ وسیله تماسی نداشتم....
علی:از من که میتونستی بپرسی.....بگذریم....خودت خوبی؟بیماره جدیدت کیه؟
-دیگه سر کار نمیرم....
علی:چرا؟؟؟از کی؟
-نزدیک یک ماه هست.....از روزی که از خونه اقای سپهری اومدم یرون دیگه نرفتم سر کار.....
علی:خوب کاری کردی.....منم دیگه الناز رو نمیذارم بره سر کار
-خب حالا چی شده یادی از من کردی؟
علی:افرین فهمیدی کارت دارم.....مزاحم شدم که بگم ما فردا قراره بریم خونه الناز اینا....
-برای چی؟
ععلی:خب میریم خاستگاریه الناز....
-وای علی خیلی خوشحال شدم....مبارک باشه....
علی:ایشال...نوبت خودت بشه جبران میکنم برات...
-حالا چه کاری از دست من بر میاد؟
علی:برام خواهری کن....فردا میام دنبالت تا بریم خونه الناز اینا.....
-من بیام؟؟؟!!!!
علی:اره فردا ساعت شیش اماده باش میام دنبالت تا بریم گل و شیرینی هم بگیریم....
-ولی من....
علی:ولی و اما و اگر نداره،منو مهراب هم تنهاییم...حالا راستش رو بگو الی بهت نگفته که ما میخوایم بریم خونشون؟
-نه بابا خبری ازش ندارم.....پس بگو خانم سر و سنگین شده برای چیه؟!!
علی:اره دیگه ما اینیم...خب با من کاری نداری؟مزاحمت نشم...
-نه قربانت..فقط علی من باید بیام؟
علی:بله.....خداحافظ سلام برسون....
-خدافظ....
گوشی رو قطع کردم . گذاشتم رو زمین....
ماهک:کی بود؟
-علی بود میگفت فردا میخوان برن خونه الناز اینا و منم باید باهاشون برم....
ماهک تواین مدت از همه چیه منو عرفانه خبر داشت ....
ماهک:عارفه الان چه حسی داری؟
-برای چی؟
ماهک:اینکه فردا میخوای مهراب رو ببینی؟
-اهان....هیچی الان میام تو اب برات بندری میزنم.....
و شورع کردم تو اب مسخره بازی در بیارم...
عرفانه:عاری داری چیکار میکنی تو اب؟
-اا....تو اینجا چکار میکنی؟
ماهک:فردا قراره با مهراب و علی برن خاستگاریه الناز....
عرفانه:جدی؟؟؟پس بگو چرا شنگولی؟!!
-نه موشکی.....چرت می بافید برای خودتون؟!
عرفانه لباساشو در اورد و ماهرانه پرید تو اب....
ماهک:نه مثل اینکه جفتتون با هم پر رویید؟
عرفانه:برای چی؟
-چون که ماجلوش لباسامون رو در میاریم....مگه تو الان نباید سر کار باشی؟
عرفانه:با خودم گفتم چرا شما دوتا با هم تنها تنها خوش بگذرونید و من نباشم!این بود که مرخصی گرفتم و اومدم.....
سر میز ناهار ایمان هم اومد و رو به ماهک گفت:خوش گذشت شنا ماهک خانم؟؟؟
ماهک صورتش شد رنگین کمون وسرش رو انداخت پایین....
-بابا این خجالتیه....چه سوالیه که از دختر خالت پرسیدی؟
ایمان:چیزه بدی گفتم؟!!معذرت میخوام منظوری نداشتم....
مامان:چه خبرا؟ماهان چرا نیومد اینجا؟
ایمان:گفت تو بوتیک ناهار میخوره.....
مامان ظرف سالاد رو گرفت طرف ماهک و گفت:بردار خاله....تعارف نکن...
ماهک:ممنون خاله جون....
ایمان:بعد از ظهر اماده باشین تا بریم یه چرخی بزنیم بیرون.....
عرفانه:ایییول....
مامان:باز تو زدی رو موج لاتی؟
-پس من برم بخوابم....سرم درد گرفته.....

وقتی که چشمام رو باز کردم اتاق تاریک شده بودبه زحمت با بدن درد شدید خودم رو تکون دادم و دیدم ساعت هشته.....سر جام نشستم ....احساس کردم اتاق داره دور سرم یچرخه....چشمام رو بستم.....عرفانه:چه عجی بیدار شدی؟دیگه حوصلم داشت سر میرفت اومدم صدات کنم.....
چشمام رو باز کردم و گفتم:اصلا حال ندارن....بدنم فجیه درد میکنه....
عرفانه:چشمات هم قرمزه قرمزه...الان دقیقا مثل گاو های وحشی شدی....
-عری خفه شو....حوصله ندارم.....برو برام یه مسکن بیار سرم داره میترکه....
عرفانه دستش رو گذاشت ری پیشونیم و گفت:اوووووه....چقدر داغی؟!!!
-وااای...نه!!!سرما خوردم.....فردا رو چکار کنم؟
عرفانه:ایمان رفته ماهک رو برسونه خونشون.....پاشو حاظر شو تا اومد بریم دکتر....
-دکتر؟!!من حال ندارم دکتر برم....
عرفانه:پس میرم برات مسکن و سرما خوردگی میارم.......
*****
صبح با حالت تهوع شدید از روتخت اومدم پایین و رفتم تو دست شویی...
عرفانه:چت شده؟حالت بده؟
اومدم بیرون ،ایمان هم تو اتاق بود
ایمان:چی شده؟
عرفانه:حالش بده....
ایمان: حاضرشو تا بریم دکتر.....
از دکتر که اومدیم قرصامو خوردم و باز رفتم زیر لحاف و خوابیدم......داشتم خواب میدیم که از رو کوه پرت میشم که یه دفعه از خواب پریدم....
عرفانه:دو ساعته دارم صدات میکنم....عاری ساعت پنج و نیمه...نمیری؟
-نه حالم خوب نیست زنگ بزن به علی و بگو که نمیرم.....
عرفانه:باشه..............عارفه؟؟! !
-هوووم؟
عرفانه:میگم تو که نمیتونی بری....مهراب و علی هم تنهان....پس من جات باهاشون برم؟
-یعنی چی؟
عرفانه:یعنی اینکه خودم رو جایتو بزنم....
-دیوونه شدی؟
عرفانه:جون ابجی قبول کن....
-دیوونه لو میری ضایع میشی....
عرفانه:ضایع نمیشم.....دفعه اولم نیست که....هان؟تو هم چیزی نگو بهشون.....
-نمیدوم....خود دانی.....
عرفانه شروع کرد لپام رو بوس کنه....با دستم پسش زدم....
-اه.....خره مریض میشی...
عرفانه:پس من حاضر میشم.....
داشتم چرت میزدم که باز عرفانه گفت:ببین خوب شدم؟
برگشتم دیدمش وبا صدای دو رگه گفتم:اره تازه مثل خودم ماه شدی.....
عرفانه:ترسیدم با اون صدات....عارفه جون یه مااااا بگو!!!
بالشت و برداشتم پرت کردم سمتش که جاخالی داد و رفت بیرون از اتاق.....

 

مان:عاری....عاری....بلند شو...
-جون من بی خیال خوابم میاد.....

ایمان:خرس قطبی هم انقدر نمیخوابه...پاشو ببینم....نه صبحونه خوردی..نه ناهار....پاشو بریم عصرونه بخوریم با هم...مامان و بی بی منتظرمونن....
-من اشتها ندارم....خودت برو....
ایمان:خب پاشو بیا ببین ما میخوریم اشتهات باز میشه...
-ببینم اصلا مگه تو نباید الان بوتیک باشی؟
ایمان:خبری نبود اومدم خونه...شنیدم عرفانه رفته باز اتیش بسوزونه؟
-اهوووم...
ایمان:بلند یه چیزی بخور،باید دارو هات هم بخوری....
از رو تخت اومدم پایین که ایمان بلند زد زیر خنده....
-به چی میخندی؟
ایمان:وای..عاری الان باید برات خاستگار بیاد ....
-مسخره....براچی؟
ایمان :یه نگاه به خودت تو اینه بنداز.....
یه نگاه به خدم تو ایینه انداختم که خودم رو نشناختم...موهام گوله گوله دورم ریخته بود....چشمام مثل یه کاسه باد کرده بود....و رنگ و روم هم پریده بود...لباسم یقه اسکی بود که تو تنم چرخیده بود...یکی از پارچه های شلوارم هم بالا بود....کلا لعبتی بودم برای خودم....
-خب که چی؟؟؟مثلا مریضما!!!
ایمان:زود یه دستی به خودت بکش . بیا...
موهام رو برس کشیدم و دم اسبی بالا بستمشون...شلوار گرم کن ارتشیم و هم پام کردم و یه مشت اب خنک هم زدم به صورتم تا پف صورتم بخوابه.....
بی حال رفتم پایین....
مامان:وای نگاه کن خودش و چکار کرده....بیا یه چیزی بخور تا جون بگیری...
ایمان:وای باید بالا میدیدینش....هوری بهشتیی شده بود....چپ چپ نگاش کرم که موزیانه خندید....
به زور مامان و بی بی چند تا قاشق سوپ خوردم ....با بابا و ایمان نشسته بودیم پای تی وی ....ساعت نزدیکای ده بود که عرفانه با قیافه شنگولش اومد تو....
ایمان:اتیشت رو سوزوندی یا نه؟
عرفانه:منه به این خانمی؟!!!سلام...
صدام رو صاف کردم که حرف بزنم،بدتر با صدای خروسیم گفتم:خوش گذشت؟
عرفانه:اوووف چجورم.......یادت باشه شرینی از علی بگیری....
-حتما....
ایمان از جاش بلند شد و شب به خیر گفت و زیر لب گفت:یکی هم به داد من برسه.....
منو عرفانه به نگاه معنی داری کردیم.....
عرفانه:عاری پاشو بریم تو اتاق....
تو اتاق داشت لباساش رو عوض میکرد...
عرفانه:به نظرت منظور ایمان چی بود از اون حرفش؟
-مثل اینکه یه بوهایی میاد.....به قول مهراب داره گوشاش دراز میشه....
عرفانه با شنیدن اسم مهراب سریع گفت:عاری،مهراب برادر دیگه ای هم داره؟
-داشته...ولی الان مرده،چطور؟
عرفانه:یه چیزی بگم تا تو هم مثل من به مرز سکته برسی؟
-بگو؟
عرفانه:من وقتی مهراب رو دیدم فکر کردم ،میلادِ....

تا دو و نیم هم یکی دیگه داریم.....

یعنی چی؟
عرفانه:یعنی اینه مهراب و میلاد کپیه همن.....
-دیوونه برادر مهراب مرده تو ....
عرفانه:تصادف درسته؟میلاد هم تو تصادف حافظش رو از دست داده...
-تو....تومطمعنی که اشتباه نمیکنی؟
عرفانه:به جون خودت ،به جون خودم راست میگم.....من و علی رفتیم گل و شیرینی رو گرفتیم خوب....رفتیم دم خونه الی اینا بعدش مهراب از پشت سرمون گفت:چه عجب رسیدید....
وقتی برگشتم دیدمش مثل این گاگولا گفتم:سلام اینجا چکار میکنی؟
مهراب:مثل اینکه اومدیم برای علی خاستگاریا.....
منم گفتم:مگه شما دوتا با هم دوستین؟
مهراب:خوبی عارفه:منم مهراب....دیوونه روانی....لال.......
اونجا بود که فهمیدم مهرابه.....تا اخر مجلس من تو فکر مهراب و میلاد بودم.....اصلا نفهمیدم چی شد....چی نشد.....اخر سرم که دم در پیاده شدم مهراب بهم گفت:عارفه تو امشب حالت خوبه؟نکنه که از اون شیطنتای دو قلو هارو کردین و جاتون رو با هم......هیچی بی خیال....خوشحال شدم دیدمت.....
عرفانه:گمون کنم مهراب شک کرد بهم.....
-ولی اون.....
عرفانه:ببین میلاد میگفت که توی تصادف ،پرت میشه تو دره.....بعدش یکی از اهالی روستای اطراف پیداش میکنه و میبرتش خونش.....بعد از اینکه به هوش میاد میفهمه که حافظش رو از دست داده مردم میفرستنش پیش اقای متین.....و هنوز هم خونوادش رو پیدا نکرده.....
-فقط بگو که تو چه جاده ای پیدا شده؟
عرفانه:شمال.....
-وای.....عری....اگه درست دیده باشی....برادر مهراب پیدا شد....
عرفانه:یعنی خانواده میلاد پیدا شد؟اسم اصلیش چیه؟
-اگه برادر مهراب باشه.....اسمش معراجه.....
عرفانه:وای من دارم غش میکنم از خوشی.....خدایا همه چی درست بشه!!!
-من باید میلاد رو با چشمای خودم ببینم تا قبول کنم.....
عرفانه:باشه فردا صبح با من بیا پرورشگاه میبینیش.....
-راستی مهراب خوب بود؟
عرفانه:اره.....راستی بهم گفت چشات امشب یه جوریه....
-راست میگی؟
عرفانه:کاست و بده ماست بگیر....پسره روانی چشمای خودش یه جوریه.....
****
داخل پرورشگاه شدیم....
-عرفانه میاد امروز؟
عرفانه:اره بهش اس دادم تا بیاد.....
-من بیام جلو یا نه؟
عرفانه:بیا از نزدیک ببینش.....
-باشه پس بریم این سارینا خانم رو ببینیم.....
رفتیم تو اتاقی که سارینا بود.....
عرفانه:سارینا بیا اینجا خاله.....
سارینا:سلام خاله عرفانه...این خانمه چقدر شبیه تواِ....
-سلام خانم خوشگله...من خواهر عرفانم....
سارینا:وای خوش به حالتون....کاش منم ابجی داشتم.....
داشتم به بازی کردن عرفانه با بچه ها نگاه میکردم ...انگار که عرفانه بچه شده بود.....از حرکتاش خندم گرفته بود...........................
به سمت در چرخیدم....-

 

 

منبع:رمان-ج .بلاگ فا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 26
  • آی پی دیروز : 280
  • بازدید امروز : 66
  • باردید دیروز : 648
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 2,975
  • بازدید ماه : 18,743
  • بازدید سال : 105,253
  • بازدید کلی : 20,093,780