loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 1067 چهارشنبه 23 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان مجنون(فصل آخر)

با عرفانه رفتیم سمت میلاد......عرفانه راست میگفت...کپیه مهراب بود.....میخ صورتش شده بودم....
عرفانه:سلام...خوبی؟

میلاد:سلام خوبی؟گفته بودی که کپیه هم هستین فکر نمیکردم تا این حد باشه.....
رو به من گفت:سلام عارفه خانم خوبی؟
-م...ممنون....حال شما خوبه؟
میلاد:خیلی ممنون....سلام سارینا خوشگله...خوبی عمو؟
سارینا:اره....
میلاد:اگه گفتی چی برات اوردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه نایلون گرفت طرف سارینا....از توش یه عروسک در اورد ...
سارینا:وای عمو چه خوشگله!!
میلاد:به خوشگلیه تو که نمیرسه....
سارینا:خاله من میرم پیش بچه ها..
عرفانه:برو....ولی نگی که عمو برات عروسک اورده ها...
سارینا:باشه....
میلاد:عرفانه میگفت که رابطه ی خوبی با بچه ها نداری؟
-اره....ولی از بیکاری بهتره....
میلاد:کارخیلی خوبی کردین.....باعث خوشحالم بود که شما رو ملاقات کردم....
-منم همینطور....
میلاد:من با اجازتون مرخص بشم....میرم اقای متین رو ببینم....
بعد از اینکه میلاد ازمون جدا شد...
عرفانه:چی شد راست گفتم یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-اره خودش بود.....حالا چجوری بهشون بگیم؟
عرفانه:به نظز من که شب تو خونه بگیم که چی شده تا یه نظر دست جمعی بگیریم....
****
ایمان:سکته نکنن خوبه...باید یه امبولانس خبر کنیم تا پشت در باشه....
-مسخره بازی در نیار....نظرتون در مورد یه مهمونی چیه؟
مامان:اره....خوبه....هردوتاشو� � هم میگیم تا بیان....
ایمان:ببینم حالا این میلاده با تو چه رابطه ای داره؟
عرفانه با ترس برگشت به من نگاه کرد.....
-خب....خب....با هم همکارن دیگه....
این ایمان هم به چی گیر میده؟؟!!!!
ایمان:ولی شماها گفتین که یه وقتایی میاد سر میزنه؟!!
-ایمان گیر دادی ها؟
ایمان:بعدا در این مورد حرف میزنیم.....
-پس مهمونی خویه؟
بابا:اره خوبه....خانواده رضا رو میگیم با خانواده الناز اینا و علی و این دوتا برادر.....
عرفانه:کی بگیم؟
مامان:امروز چندمه؟
ایمان:بیستو هشتم بهمن....
مامان:خوبه...مهمونی هم داریم دیگه.....یک اسفند تولد شماهاس....
-عجب تولدی بشه.....
بابا:خوبه....پس فردا مهموناتون رو دعوت کنین...برای شب....
با ایمان رفتیم تو اتاقش...رو صندلیه کامپیوترش نشستم....
ایمان:تو این پسره رو دیدی؟
-کدوم؟
ایمان:میلاد رو میگم.....من میدونستم که این دوتا با هم دوستن....چیزی نگفتم تا خود عرفانه بگه....
-تو از کجا میدونی؟
ایمان:یه روز رفتم تو پرورشگاه دیدمشون با هم....منم ه گوشام دراز نیست....حرف حساب این پسره چیه؟
-میگه دوستش داره.....فقط منتظر بود که خونوادش روپیدا کنه تا بیاد خاستگاریه عری....
ایمان:عری هم دوسش داره؟
-اهوووم....
ایمان:حالا خوبه که خونوادش رو پیدا کرد وگرنه عری رو باید ترشی لیته مینداختیم....

سلام خسته نباشین.....
منشی:بفرمایین....امرتون....

-با اقای سپهری میتونم صحبت کنم؟
منشی:وقت قبلی دارین؟
-نه متاسغانه.....
منشی:بدون وقت قبلی نمیتونم وصل کنم......مبیتونم بذارمتون تو نوبت.....
-ولی من کار واجب دارم باهاشون....اگر بگین بهشون که من رعوف هستم ممنون میشم.....
منشی:ایون جلسه دارن....
-جلسشون کی تموم میشه؟
منشی:خانم من بیکار نیستم اینجا که امار ایشون رو بدم بهتون.....وبعدش گوشی رو قطع کرد....
عرفانه:چی شد؟
-دختره ی سوسول ....جلسه دارن من بی کار نیستم امار ایشون رو بدم بهتون....
عرفانه:چکار کنییم؟دوباره زنگ بزتن به علی و بگو شماره موبایلش رو بده....
-من روم نمیشه...همینم که شماره ادارش رو ازش گرفتم شاهکار کردم....
عرفانه:زنگ بزن 118 و ادرس شرکتش رو بگیر ،برو اونجا....
-برم اونجا؟زشت نیست؟
عرفانه:خواهر من مجبوریم.....برناممون به هم میریزه اگه خبر نداشته باشه.....
-باشه.....پس توادرس رو بگیر من میرم حاضر بشم....
عرفانه:باشه....تو هم تیپ بزن تا مثل من بشی،یه وقت شک نکنه که من گولش زدم
-روتو برم بچه......
وقتی رفتم پایین ،عرفانه با دیدنم یه سوت زد....
عرفانه:دختر چکار کردی؟دل منو هم بردی چه برسه به اون بیچاره....
-خوبه؟
عرفانه:عالی....این ادرسه....با ماشین برو زیاد دور نیست....
مامان اومد دم در و گفت:خبریه؟؟خوشگل کردی؟
-مامان؟!!!به من از این وصله ها نمیچسبه.....
بی بی :بذار برات یه اسفند دود کنم چشمت میزنن.....
عرفانه خودش رو لوس کرد:بی بی جون برا منم دود میکنی؟
بی بی :باشه برای هر دوتاتون دود میکنم.........
جلوی برج نگه داشتم و از نگهبانی طبقه ای که دفتر مهراب بود رو پرسیدم.....
به سمت میز منشی رفتم ....
-سلام خانم....
منشی سرشو اورد بالا و به چهرا پر از ارایشش نگاه کردم خورد تو ذوقم.....
منشی:امرتون؟
-میخاوم اقای سپری رو ملاقات کنم.....
منشی:وقت قبلی دارین؟
-خیر.....اگه لطف کنین و بهشون بگین رعوف هستم ممنون میشم.....
منشی:بفرمایین بشینین تا خبرتون کنم.....رفتم روی مبل نشستم و عینک دودیم رو در اوردم....
بعد از چند دقیقه از جاش بلند شد و رفت سسمت اتاق مدیریت...نمیدونم چرا دلشوره گرفته بودم.....به دستام که انگاری داشتن بندری میزدن نگاه کردم.....بعد از نیم دقیقه مهراب از در اتاقش اومد بیرون.....

 

مهراب ابرو های سیاهش رو تو هم کشیده بود
مهراب:سلام خانم رعوف....
-از اومدنم پشیمون شدم با ارامش ساختگیم از جام بلندشدم ...
-سلام ،خسته نباشین....ببخشین که مزاحم شدم....
مهراب:خواهش میکنم....بفرمایین داخل اتاق....خانم دهقان بگین برامون قهوه بیارن...
با متانت رفتم سمت اتاقش...خودش کنار در وایساده بود....کمی خودش رو کنار کشید تا داخل بشم....با اپسلون فاصله ازش وارد اتاقش شدم....بوی خوب ادکلن ازورا با بوی سیگار تو هم قاطی شده بود......
خودشم اومد تو اتاقو به مبلای کنار اتاقش اشاره کرد....
مهراب:چه عجب ازین ورا؟خوبی؟
نه به اون اخم بیرونش نه به الانش....
-ممنون شما خوبین؟
لبخندکجی زد:از احوال پرسی های تو.....
به رنگ دکورش اشاره کردم:بازم تیره....
مهراب:قبلا که مشکی یه دست بود ولی یه مدته که با سفید مخلوطش کردم.....خانواده خوبن؟
-سلام دارن خدمتتون....با داخل شدن مردی که سینی دستش بود ساکت شدیم......از طرز نگاه کردن مرد خوشم نیومد.....به مهراب نگاه کردم داشت به مرد چپ چپ نگاه میکرد.....
مهراب:بذار رو میز و برو بیرون......
وقتی رفت بیرون....
-مزاحم وقتتون نمیشم...اومدم که برای پس فردا شب دعوتتون کنم منزلمون.....
مهراب:باعث افتخاره که در خدمتتون باشم....ولی مناسبتی داره؟؟
-نه فقط میخوایم دور هم باشیم....
مهراب:پرستارِدروغگو.....تولد ته اره؟
-بله.....ولی مناسبت اصلی اینه که دور هم باشیم....
مهراب:چشم حتما مزاحم میشم..////////////////////////////////////..
-علی و خانواده الناز هم هستم.....
مهراب:این علی که دیگه یادی از من نمیکنه.....بفرمایین سرد میشه......
کمی از قهوه امون رو تو سکوت خوردیم.....
-با اجازتون من دیگه مرخص میشم...
مهراب:کجا؟!!!چرا عجله داری؟
-وقتتون رو نمیگیرم.....اول تماس گرفتم ولی خانم منشی گفتم که نمیشه وصل کنن این بود که....
مهراب:من معذرت میخوام...دیگه تکرار نمیشه....بلند شدم وایسادم.....
-پس منتظرتون هستیم.....
مهراب:حتما.....
-بااجازه....خدانگهدار......
مهراب:سلام برسون....خداحافظ..... وزیر نگاه کنجکاو دهقان منو تا دم در همراهی کرد
*****
ایمان:پاشین برین حاضر شین که مهمونا میان.....
-دلم شور میزنه....
عرفانه:منم انگار تو دلم دارن لباس میشورن.....
ایمان:پاشین دیوونه ها....منم میرم حاضر بشم.....
منو عرفانه ،لباسهایی که با هم خریده بودیم و پوشیدیم.....لباس تونیک که مدل استیناش کیمونو بود.....
رنگ لباس من زیتونی و مال عرفانه سفید بود.....شلوار مشکی و با کفشای همرنگ لباسمون رو پا کردیم....
جلوی موهامون رو پوش دادیم و مدل فرحی درست کردیم.....پشت موهامون رو هم ساده بالای سرمون جمع کردیم.....
ریمل و رژ لب مات کرم رنگمون رو زدیم و از در اتاق خارج شدیم....که همزمان ایمان هم اومد بیرون...
ایمان:کاش خواهرام نبودین....
-برای چی؟
ایمان:چون مییومدم جفتتون رو به زور مال خودم میکردم.....
عرفانه:چه پر رو هم هست اقا....دوتا دوتا.....
-شما فعلا اونی که داره میاد رو دریاب.....
ایمان:هیچکی.....منظورم ماهک نبودا.....
ایمان هول شد:بریم پایین....پبریم مامان اینا تنهان....

اولین دسته مهمونامون از راه رسیدن و بعد از تبریک به من و عرفانه دور هم نشستیم...
اقای متین:من که هنوز باورم نمیشه میلاد خانوداش رو پیدا کرده....
ایمان:اینم از خاصیت شیطنتهای دو قلو هاست....
ماهان:لحظه ی دیدنی باید باشه به خاطر همین دوبین اوردم تا فیلم بگیریم.....
ماهک:پس عکی یادگاری هم یادمون باشه.....
عرفانه:پس چرا نمیان؟
ماهک:واااییی.....منم مثل شماها استرس دارم......
صدای زنگ، رنگ و از صورت منو عرفانه پروند.......الناز و خانوادش بودن.....بعد از اینکه به هم معرفی شدن...پدرها و مادرهامون جدا مشغول صحبت شدن...
الناز:چرا نیومدن؟
المیرا:نکنه که نیان؟
الناز:نه بابا علی گفت حتما میان.....
ماهان:لحظات ،لحظاته نفس گیریست....
دسته سوم مهمونامون مهراب و علی بودن....
مهراب سبد گلی که دستش بود رو داد دست مامان، سمت منو عرفانه گفت:کدومتون عارفه خانمین؟کدوم عرفانه خانم؟
عرفانه:خودتون تشخیص بدین؟
مهراب یه کم نگامون کرد و زل زد به من:تو باید عارفه باشی درسته؟
-بله خوش اومدین....
باز دوباره همه مون دور هم نشستیم ومن و عرفانه مشغول به پذیرایی شدیم.....به مهراب که رسیدم با صدایی که فقط من بشنوم گفت:چیزی شده؟رنگت پریده؟
-نه.....نه....خوبم!!!
با صدای زنگ سریع ظرف میوه رو گذاشتم رو میز و رفتم سمت ایفن.....درو باز کردم و خودم رفتم تو حیاط.....
میلاد به حالت دو خودش رو به من رسوند....
میلاد:سلام خانمی....خوبی؟تولدت مبارک.....
-سلام ....ممنون ....من عارفم
سرشو انداخت زیر و :معذرت میخوام....تولدتون مبارک.....ودسته گلش رو داد دستم.....
-ممنون...زحمت کشیدین....بفرمایین داخل....
میلاد:اول شما بفرمایین....
وارد خونه شدم ....همه نگاه ها به در دوخته شده بود.....
نگاه میلاد و مهراب به هم بود....فقط صدای تیک تاک ساعت بود که سکوت رو میشکست.....
علی:معر....معراج....تویی؟!!
علی اومد سمت میلاد :معراج......تو.....توکه....مرد....
رو کرد به سمت مهراب:مهراب...این معراجه؟؟؟درست میبینم؟؟؟
باز برگشت سمت میلا و استین لباسش رو داد بالا.....
بعدش با خوشحالی گفت:مهرای....این خال داره؟؟!!!و بی حال رو زمین نشست....
میلاد اهسته رفت روبه روی مهراب وایساد....
میلاد:تو....چرا....
دستاشو به سرش گرفت و زمزمه کرد:من.....از ماشین پرت شدم.....مامان و بابا و اون اقا تو ماشین موندن......مه....مهراب.....زودتر از من پرت شد بیرون......ی....یعنی...تو مهرابی؟
مهراب:ولی.....تو....مردی؟
معراج:ولی....منو کنار رودخونه پیدا کردن...من حافظم رو از دست دادم.......
مهراب و معراج تو یه حرکت همدیگه رو بغل کردن......

بعد از چند دقیقه که به همون حالت گذشت....علی:نقشه شما دوتا بود ....اره؟
-اره.....
علی:از کی میدونستین؟
عرفانه:از شب خاستگاریه تو و الی....من شب خاستگاری جای عارفه اومدم.....و اقا مهراب رو دیدم....
علی:تو معراج رو از کجا میسناختیش؟
عرفانه:تو محل کارم دیده بودمشون....
علی به شوخی گفت:فضول خانم تو چکار جای عارفه اومده بودی؟
عرفانه:خب عاری سرما خورده بود.....
ماهان:یعنی ما امشب الکی کادو اوردیم؟
بعدش با تاسف سر تکون داد:منه خرو بگو رفتم چهار ساعت تو حراجی های یکشنبه بازار و گشتم تا براتون کادو بخرم.....
به این حرفش جو عوض شد همه خندیدیم....
ایمان:نه این یکی راسته راسته.....
ماهان:اخیش....خیالم راحت شد....
خاله ثریا:ماهان از لحظه با شکوهت فیلم گرفتی؟
ماهان زد رو پیشونیش و گفت:ای خنگ.....یادم رفت.....
مامان:دور از جونت خاله.....
بابا:حالا چرا وایسادین؟بفرمایین.....
بعد از اینکه سر جامون نشستیم....
معراج:مامان و بابا؟!!!
مهراب:تو ماشین....فوت کردن..////////////////////////////////...
معراج:یعنی اون اقا مرده و شما فکر کردین که من بودم؟
مهراب:من تا چند روز بعد از تصادف بی هوش ودم....وقتی هم که به هوش اومدم گفتن که سه تا تون رو دفن کردن....من فکر میکردم که اون مسافر زنده مونده که چیزی نگفتن بهم......
متین:باید حتما به خانواده اون مرحوم هم خبر بدیم.....
مهراب:بل....حتما وکیلم رو میفرستم دنبال کاراش.....
عباس اقا پدر الناز:ولی عجب تولد خاطره انگیزی.....
ماهک:عکس یادگاری یادت نره ماهان.....
ماهان:اره....خانم ها و اقایون اگر موافقین الان یه عکس یلدگاری نبندازیم تا ارایش خانم ها به هم نریخته و چهره های اصلیشون رو نیومده.....
اقایون با صدای بلند خندیدن و صدای اعتراض خانم ها بلند شد......
ماهک:ماهان شب میریم خونه!!!
ثریا:ماماهن اگه دستم بهت برسه؟!!!
المیرا:اخه اقایون میترسن که این همه به خودشون رسیدن تا اخر شب خراب بشه و جلوی خانم ها کم بیارن....
ماهان:انا تسلیم..


ماهک اخ جون بالاخره یکی پیدا شد که حریف زبون این ماهان بشه.....المیرا میگم چطوره تو یه مدت بیای خونمون تا روی این کم بشه؟؟؟؟
ماهان:بابا من بگم شکر خوردم حل میشه؟
ماهک:خب چون تویی یه کلاس خصوصی باهاش میذارم و فن هاش رو یاد میگیرم...
خلاصه بعد از اینکه عکس گرفتیم،مهراب و معراج رفتن تو حیاط و توی اون سرما تا نیم ساعت هم موندن.....منو عرفانه کنار هم نشسته بودیم که مهراب اومد داخل و به عرفانه گفت:عرفانه خانم میشه یه لیوان اب برای معراج ببرین؟؟
عرفانه:حتما....
بعد از اینکه بلند شد مهراب اومد کنارم رو مبل نشست.....خودم رو جمع و جور ردم و به جمع نگاه کردم که به غیر از ایمان کسی حواسش به ما نبود.....
ایمان با اخم داشت به مهراب نگاه میکرد....اینم این وسط غیرتی شد واسه ما.....
مهراب:واقعا نمیدونم چجوری محبت هات رو جبران کنم....
-کاری نکردم....خوشحالم که شما هم برادرتون رو پیدا کردین.....
مهراب:ممنون....یه چیزی بگم؟
-بفرمایین؟؟
مهراب:معراج در مورد عرفانه با من صحبت کرد و گفت که....الان فکر کنم داره ازش خاستگاری می کنه....
-واقعا؟چه سرعت عملی داره.....
با المیرا و ماهک داشتیم میز و می چیندیم که عرفانه با صورت قرمز شدش اومد پیشمون.....
-نبینم قرمزیتو عرفانه خانم؟؟؟
الناز با خنده وارد اشپزخونه شد و گفت:مبارک باشه عرفانه.....فامیل شدیم.....
المیرا:چی شده؟
الناز:الان معراج تو جمع از از عری خاستگاری کرد....
ماهک:به....به....عروسی افتادیم.....
الناز:عروسیه منم هست...پس دوتا عروسی...ایشال... سومی هم بیافتیم.....بعدش به من چشمک زد....
المیرا:ماهک دیدی فقط منو تو موندیم؟ترشیدیم خواهر....
ماهک:اونم از نوع لیته.....
الناز:خوب حالا...پر رو نشین....شماها هنوز دهنتون بوی شیر میده......
بعد از صرف شام و کیک مهمونا تا اخر شب موندن.....وقتی که رفتم همه مون رفتیم سمت اتاقامون....لباس خوابم رو پوشیدم و خودم رو پرت کردم رو تخت....
عرفانه:من که هیچ وقت امشب و یادم نمیره.....
-بله....منم بودم یادم نمیرفت.....حالا جواب معراج رو چی میدی؟
عرفانه:اول مامان وبابا....بعد خودم.....
****
صبح با ایمان داشتیم صبحونه میخوردیم....مامان و بی بی خونه خاله ثریا رفته بودن....
-ایمان میگم تو نمیخوای فکری برای خودت بکنی؟
ایمان با دهن پر گفت:چه فکری؟
-پیر شدی دیگه....نمیخوای ازدواج کنی؟
ایمان:تو یه فکری به حال خودت بکن که داری بو میگیری.....
-ااا.... ایمان....میزنم تو سرتا؟؟؟اصلا میخوای بریم از بی بی برات خاستگاری کنیم؟
ایمان:بد فکری هم نیستا؟؟!!کامل که میشناسمش....اشپزی و خونه داری هم بلده....لباسامم که میشوره....تازه دوسمم داره....خوبه بریم.....
-تو کم نیاری ها.....
ایمان:کاری با من نداری؟
-نه برو...خوب فکراتو بکن....
ایمان:خداحافظ.....


داشتم رمانی رو که خیلی وقت بود خریده بودم رو میخوندم.....که تلفن زنگ خورد.....به اجبار بلند شدم و رفتم برداشتم....
-بله؟

مهراب بود....
مهراب:سلام خوبی؟
-سلام ممنون شما خوبین؟؟؟اقا معراج خوبن؟
مهراب:خوبیم ممنون....با زحمتهای دیشب ما؟؟؟
-نه خواهش میکنم چه زحمتی؟؟
مهراب:از بابت کاری که دیشب کردی برای منو معراج واقعا ممنونم...نمیدونم چجوری جبران کنم....
-نیازی به جبران نیست.....
مهراب:مثل اینکه داریم فامیل میشیم.....
-اینطور که معلوم.....
مهراب:مزاحم شدم تا برای فردا شب دعوتتون کنم منزلمون.......
-ممنون زحمت میکشین......
مهراب:منزل خودتونه.....لطف میکنی بی بی هم از طرف من دعوت کنی؟
-بله....چشم....
مهراب:خیلی ممنون پس ما فردا شب منتظرتون هستیم.....سلام برسون.....
-سلامت باشین.....خداحافظ....
مهراب:شب میبینمت.....
*****
ایمان:بابا مگه عروسی میخوایم بریم؟؟/زود باشین دیگه.....
از اتاقمون رفتیم بیرون....
ایمان:شماها برای یه لباس عوض کردن یک ساعت ادم و میکارین؟؟؟
-اره خوب مگه چیه؟؟؟
ایمان:هیچی فقط خدا رو شکر ارایش نمیکنین وگرنه....
عرفانه:بقیه کجان؟؟
ایمان:همه پایین منتظرتونن.....
عرفانه:بریم دیر شد.....
ایمان:اره...اره....بدو که معراج چشماش به در سفید شد....
عرفانه:خودتم میبینیم اقا ایمان....
-شاید هم انقدر عجله داره تا بره یکیو ببینه؟؟!!!
ایمان:اره میخوام برم معراج و ببینم و بگم که میخواد چه بلایی سرش بیاد.....
داخل باغ ماشین از ماشین پیاده شدیم که معراج اومد سمتمون.....
بابا:سلام اقا مهراب....احوالتون....
معراج:سلام من معراجم ممنون...خوش اومدین....
مامان:ممنون پسرم.....
معراج به همه مون سلام کرد وزیر چشمی به عرفانه نگاه کرد و لبخند ژکند زد.....اوف...هندی بازی شروع شد....
معراج:بفرمایین داخل.....
همه مون دور هم جمع شده بودیم ولی اثری از مهراب نبود.....
علی:ماهان چطور تو امشب ساکتی؟
ماهان:میدون رو دادم به تو.....
ماهک:بذارین تا یه کم دیگه شروع میکنه.....
ایمان:راست میگن....ناراحت نباش علی اقا.....
مهمونی با حرفای تکراریه خانم ها که شامل مامان و خاله و عزیز وبی بی بودن شروع شد.....
بابا ها هم با هم وارد بحث های خودشون شدن....علی والنازم که انگار تو این دنیا نبودن.....
ایمان:اقا مهراب تشریف نمیارن؟؟
اخییییش....خوب شد گفت وگرنه خودم میپرسیدم.....
معراج"چرا فقط کمی کسالت داشت گفت دیر تر میاد.....استراحت میکنه....
-چیزی شده؟؟؟
معراج:نه ....سرش درد میکرد.....
علی:بعضی وقتا اینجوری میشه......
اقای متین:خب با دکترش در میون گذاشتین؟؟؟
علی:بله....به خاطر اینکه یک دفعه دارو هاش رو قطع کرده اینجوری میشه.....
ماهان:منم بعضی وقتا دلم درد میگیره....
المیرا:خب برو دست شویی....صدای خنده ها بلند شد.....
الناز چشم غره ای به المیرا رفت.....
ماهان:راه حل خوبیه....تا به حال امتحان نکردم.....
عرفانه:ماهان!!!زشته ادب داشته باش.....
ماهان:اهان....چشم.....
ماهاک:من یکی تا به حال از ماهان چشم نشنیده بودم.....
ماهان:منم میخواستم بگم که چشمم درد میگیره بعضی وقتا
همه خندیدن و باز ماهان گفت:المیرا خانم راه حلی برای چشمم ندارین؟؟؟
المیرا:چشم شما مردا....البته جسارت نباشه.....با درویش کردن درست میشه.....

 

علی:خوردی اقا ماهان؟؟!!!نوش جونت....حوصله ی صحبت هاشون رو نداشتم...فکرم درگیر مهراب شده بود.....به خودم اومدم دیدم معراج جلوم وایسلده....
-چیزی گفتین؟؟؟
معراج:گفتم لطف میکنی و بری مهراب رو صداش کنی؟؟
از خدام بود که برم ولی.....
-احتمالا دارن استراحت میکنن...مزاحمشون نمیشم....
معراج:برو باهاش حرف بزن ببین چشه....به منو علی که نگفت....
چیزی نگفتم.....
معراج:اتاقش رو باید بلد باشی....پس ......
یه کم دیگه نشستم و بعدش رفتم بالا....چندتا نفس عمیق کشیدم و در زدم.....جوابی نشنیدم...دوباره در زدم بازم بی جواب مون...
اهسته درو باز کردم و رفتم داخل....رو تخت نشسته بود و زل زده بود به جلوش رو تخت........
سرفه کردم و گفتم:سلام اقای سپهری.....
انگار تازه متوجه حضورم شده بود...دستپاچه یه شیء که مثل قاب عکس بود رو گذاشت تو کشوی پاتختیش.....
مهراب:کی اومدی؟؟
-من در زدم ولی متوجه نشدین....معذرت میخوام مزاحم شدم.....
مهراب:اشکالی نداره....
-اقا معراج گفتم که بیام صداتون کنم.////////////////////....
مهراب:از دیروز داروهام رو قطع کردم....
-بله.....
مهراب:دارم از بی خوابی میمیرم ولی خوابم نمیبره.....سرمم افتضاح درد میکنه.....
-به مرور سیستم بدنتون عادت میکنه....
مهراب:فکر کنم بازم باید برم اسایشگاه.....
-برای چی؟؟؟شما که خدارو شکر حالتون خوبه......
نفس عمیقی کشید و گفت:چند دقیقه منتظر بمونی میام تا با هم بریم پایین....
بعد از چند دقیقه که پشت در منتظر موندم از در خارج شد.....
یه بافت سفید جذب پوشیده بود که استیناش رو تا زده بود.....شلوار جین یخی هم پاش بود...
مهراب:من حاضرما؟؟!!!
-هااان؟؟؟بله بریم....
بعد از احوال پرسی با جمع با دستش به مبل دو نفره ای اشاره کرد که بشینم و خودشم کنارم جا گرفت.....
معراج:مهراب باید حتما مهمونت رو میفرستادم دنبالت؟؟؟؟عجب اسقبال گرمی؟؟!!!
مهراب:معذرت میخوام...کمی کسالت دارم....
بابا:اشکالی نداره اگه میخوای برو استراحت کن ما ناراحت نمیشیم....
مهراب:نه از لحاظ روحی خرابم.....
ماهان:خب به جاش چودن بگیر....
المیرا:نه الان مس مده....
اقای متین:بابا ،با بزرگترت شوخی نکن.....
مهراب:ماهان هم مثل برادمه.....
ماهان:ولی اون روز که با عارفه اومده بودم برادرت نبودم....درست میگم.....
الناز:وای باز دوباره برف شروع شد....
علی:اگر موافقین بریم یه چند تا گوله برف به هم بزنیم....تو باغ برف زیاد نشسته...
المیرا:به شرطی که محکم بهمون نزنین.....
ماهک:من پایم.....
بی بی و عزیز همون اول اعلام کردن که نمیان.....اقای متین:به قول خودتون ما دیگه پیر شدیم...شما جوون ها برین.....
ما دخترا سریع لباسهامون رو پوشیدیم ورفتیم تو باغ....تا پسرا پاشون رو گذاشتم بیرون ،با گوله برفهایی که درست کرده بودیم استقبال کردیم ازشون.....
الناز:اخیییش چه حالی میده مردا رو بزنی.....
علی:خدا بهم رحم کنه.....
معراج اهسته چیزی بهشون گفت و ما رو با گوله برفاشون غافلگیر کردن......

 

انقدر خندیدیم و دویدیم که خسته کنار هم حلقه زدیم.....
المیرا:دخترا با ادم برفی موافقین؟؟
ماهان:به شرطی که مثل ماهک درستش کنین....
ایمان:نه مثل تو باشه بهتره....حداقل یه خرده میخندیم....
معراج:پس من برم نسکافه بیام براتون...میخورین؟؟
همه با هم گفتیم:بله....
معراج:بله و بال....من یه تعارفی زدم.....
عرفانه:پس یه هویج و یه چیزی که جای چشم ادم برفی بذاریم برامون بیار....
معراج:چشششم....شما بگو خودم ادم برفی میشم....
مهراب:ای زی زی...هنوز جواب بله رو نگرفتی زن زلیلیت رو شروع کردی؟؟
معراج:خودتم میبینیم اقا مهراب.....بعدِاینکه کس یادگاریمون رو کنار ادم برفی انداختیم ،منو ماهک با هم قدم میزدیم.....صدای داد مهراب در اومد :
معراج:مگه دیوونم بیام پیشت؟؟از جونم سیر نشدم....
مهراب:از جونت سیر شده بودی که برف انداختی بهم....ودنبالش دوید
همین طور که داشتیم با ماهک حرف میزدیم،نفهمیدم که چی شد پام رو برفا لیز خورد.....خودم و معلق رو هوا دیدم و بعدش از پشت افتادم رو زمین.....
چشمام و بسته بودم...احساس میکردم که یه چیزی که خیلی سنگینه افتاده روم.....
چشم که باز کردم ...چشمهای سیاه مهراب و روبرو با صورتم دیدم...نفسهای داغش رو صورتم پخش میشد.....به چشمای هم خیره شده بودیم و پلک نمیزدیم.....با اینکه رو برفا خوابیده بودم ولی تنم داشت اتیش میگرفت.اونم انگار خیال بلند شدن از روم رو نداشت....
ایمان:خوبین؟؟؟
دستش رو به سمت مهراب دراز کرد تا بلندش کنه....
با کمک ایمان از جامون بلند شدیم....به بچه ها نگاه کردم که داشتن ریز ریز میخندیدن....
از گرما داشتم خفه میشدم...سرم و انداختم پایین تا قرمزیه صورتم مشخص نشه.....
ایمان:خوبی؟؟؟
-اره.....من سردمه میرم داخل....
اونشب بعد از این ماجرا دیگه چیزی از مهمونی نفهمیدم واصلا به مهراب نگاه نکردم....فقط فهمیدم که عرفانه جواب مثبت به معراج داد و مراسمشون افتاد برای دو هکیه؟؟
عرفانه:معراج ....
و سریع رفت تو حباط.....نامردا بیاین تو خوب.....تا ما هم یه فیلم عاشقونه زنده ببینمیم.....
معراج:سلام عارفه...خوبی؟؟میتونم ابجی صدات کنم؟؟
-سلام اره خوشحال میشم پس تو هم داداشم شدی...خوبه؟؟؟
معراج:عالی....
- من میرم چایی بیارم براتون....
چایی رو که تعارفش کردم اومدم که برم....
معراج:کجا میری بیا بشین....
-نه میرم تو اتاقم مزاحم نمیشم.////////////////////////////...
معراج:بیا بشین به عرفانه کمک کن....دیشب مهراب گفت که من و عرفانه بریم تو همین خونه ای که الان هستیم زندگی کنیم....طبقه ی بالا همه چیزش جدا هست و ما کاری به پایین نداریم....
-خب؟؟
معراج:خودشم میره یه جای دیگه زندگی میکنه..
عرفانه:اگه قرار باشه من بیام اون خونه مهراب هم باید با ما زندگی کنه....
معراج:منم همین رو بهش گفتم .../////////////////////////////////.
عرفانه:من خودم باهاش صحبت میکنم....
معراج:میگه جاش تو اون خونه نیست ....علی و الناز هم میخوان برن خونه ته باغ....منو تو هم که طبقه دوم....
عرفانه:خب مهراب هم ازدواج کنه و بیاد طبقه اول بشینه....
معراج خندید و گفت:خدا کنه...مامان اینا کجان؟؟
عرفانه:رفتم خرید برای من.....
****
وارد خونه شدم....به خاطر پاشنه های بلند کفشم اهسته راه میرفتم....عزیز اولین کسی که اشنا بود برام....
-سلام عزیز جون خوبی؟؟؟مبارک باشه....
عزیز:سلام به روی ماهت....اول که دیدمت نشناختمت...مثل ماه میمونی....
-مرسی عزیز جون....اتاق پرو کجاس تا لباسم رو عوض کنم؟؟
عزیز:مادر جان تو برو تو همون اتاقی که مال خودت بود....
-پس فعلا.....
سریع پالتووشالم رو در اوردم و رو تخت گذاشتم.... به جای شلوار، دامنم که تا بالای زانوم بود رو پوشیدم... جوراب شلواری شیشه ای هم پام کردم ...ایطوری شیک تر بود.....با دستم موهام رو به حالت اولیه در اوردم وتو اینه به خودم نگاه کردم.....خوب شد رفتم ارایشگاه...با اینکه دیر به مهمونی رسیدم بازم میارزید.....
موهام رو به حالت پر سشوار کشید برام و چشمام و هم با خط چشم پهن درشت تر کرد.....با رژگون مسی طلایی گونه هام برجسته تر کرد و رو لبام هم رژ لب کرم براق زد.....
کتو دامن مشکیم از جنس ساتن که تو تنم خوب خوابیده بود.....
از اینه دل کندم و رفتم پایین....اول از همه رفتم سراغ عروس و داماد....
-سلام عروس و داماد گل....مبارک باشه.....
الناز رو بغل کردم و با علی دست دادم.....
الناز:تو چرا انقدر دیر اومدی؟؟؟اعصاب یکی رو خیلی خرد کردی.....
-شرمنده کارم طول کشید.....
الناز:اره خوب ،خوشگل شدن دیر اومدن هم داره دیگه....امشب خوب پسر مردم رو دیوونه میکنی.....
با چشم و ابرو به علی اشاره کردم که دیدم علی داره با خنده نگام میکنه.....
خودم رو زدم به کوچه علی چپ:الناز خیلی خوشگل شدی....مامان اینا کجان برم پیششون؟
الناز:مثلا الان مارو پیچوندی؟؟
با دستش به جایی که مامان اینا بودن اشاره کرد....از بین جمعیت رد شدم و به میزشون رسیدم.....با خانواده خاله یه جا نشسته بودن ...بعد از احوال پرسی با همه کنار ماهک نشستم....
-عرفانه کوش؟؟
ماهک:با نامزدش داره میرقصه.....نامزدم نداریم که باهاش برقصیم....
-حتما که نباید با نامزدمون برقصیم....با هم میریم...هااان؟؟
ماهک:اینم حرفیه.....
المیرا اومد سمتمون....:سلام عارفه چه عجب اومدی؟؟؟
-سلام....چه خوشگل شدی؟؟!!!
المیرا:ممنون تو هم خیلی ناز شدی....مثلا عروسیه دوستتونه...پاشین بیاین وسط....
ماهک:میایم عزیز.....
ماهان از جاش بلند شد و رو به المیرا گفت:خانم جوان افتخار میدین؟؟؟
المیرا با تعجب نگاش کرد و با تردید گفت:میخوای مسخره بازی در بیاری؟؟
ماهان:دارم مثل این جنتلمنا دعوتت میکنم به رقص...اصلا خوبه بهت بگم هوووی دختره پاشو بریم یه خورده جوادی برقصیم....هان؟؟
المیرا:نه تو همون با ادبت بهتره.....
ماهان:میای یا نه؟؟؟
المیرا سرش رو تکون داد و با هم از ما دور شدن....
ماهک:عارفه مهراب و ببین داره با کی میرقصه؟؟؟!
مهراب و تو بغل رز دیدم.....اخمام رفت تو هم.....یاد حرفهای اون روزش افتادم.....
ماهک:چی شد؟اخمات رفت تو هم؟؟؟
-نه.....مهم نیست..دختر عموشه..
ماهک:اهااان؟؟؟!!!!!
نفهمیدم کی ایمان و ماهک رفتن تا برقصن....به گلای روی میز خیره بودم که با صدای کنار دستم برگشتم....
پسر:سلام....افتخار میدین؟؟؟
با اخم نگاش کردم که باز خودش گفت:من روزبه پسر عموی مهراب و معراج هستم و....شما؟؟؟
-سپهری هستم....
روزبه:افتخار میدین؟؟؟
یاد مهراب و رز افتادم...با خودم گفتم چرا من بشینم و اونا رو ناه کنم....باهم وسط پیس رفتیم....همون موقع موزیک عوض شد و اهنگ بهنام صفوی شروع شد.....
با فاصله ازش وایسادم و شروع کردم به رقصیدن....اونم مردونه شروع کرد برقصه....به چشمای قهوه ایش نگاه کردم که همرنگ موهاش بود....پوست سفید با ابروهایی که تازه از زیر دست ارایشگر اومده بود بیرون....///////////////////////////////////////////
همیشه از پسرهایی که ابرو بردارن متنفر بودم.....
مهراب و رز درست پشت سر روزبه وایساده بودن و پشت رز به ما بود.....با اخمای تو همش داشت منو نگاه میکرد.....منم برای اینکه لجش رو در بیارم به روزبه نزدیکتر شدم که اونم از فرصت استفاده کرد و دستش و گذاشت پشت کمرم......
اخرای اهنک مهراب اومد سمتمون و به روزبه گفت:عمو کارت داره گفت زود بری پیشش....
و دستای روزبه رو از دورم باز کرد و خودش جای روزبه وایساد...... فته دیگه.....


همون موقع اهنگ جدید شروع شد...و چیری نبود جز چشمای وحشیه تتلو....یه لحظه وایسادم که برم ولی اون دستاشو محکم تو دورم گذاشت....تو دلم هر چی فحش داشتم نثار خودم و روزبه و مهراب ،حتی تتلو کردم....اخه پسر خوب این چه اهنگی بود که خوندی....نمیشد یه بندری میخوندی تا من تو این مخمصه گیر نمیکردم.....
چراغهای سالن هم خاموش شد و فقط گه گاهی فلشر بود که محیط و روشن میکرد....

سنگینی نگاهش رو حس میکردم ولی به روی خودم نیوردم.....به عرفانه و معراج نگاه کردم اونا هم توفاز خودشون بودن و به اطرافشون محل نمیذاشتم.....
توی اون تاریکی چشمای عصبی رز رو دیدم...بی هوا به مهراب گفتم:بهتره که بریم....مثل اینکه خانم رز خوششون نیومده که من و شما....
مهراب:من به اون کاری ندارم....
-ولی....
مهراب:میشه حرف اونو نزنی؟؟؟
-بله.....
مهراب:اینم بدون خوشم نمیاد با این پسره روزبه برقصی....
جااااان....تو خوشت نمیاد؟؟؟؟خب منم خوشم نمیاد که رز همش تو بغل تواِ....
داشتم نگاش میکردم که باز خودش گفت:ادم درستی نیست...به این خاطر میگم.....
-یه پیشنهاد داد و منم قبول کردم همین.....
مهراب:یعنی هر کی به تو پیشنهاد بده قبول میکنی؟؟؟
-اهوووم.....البته بعضی موقع ها....
بی ربط گفت:این مدل مو بهت میاد.....
مات حرفاش شده بودم...اینم درگیره ها....
تا اخر اهنگ هیچ کدوممون چیزی نگفتیم و اخر سر هم میخواستیم از هم جدا بشیم پشت دستم رو بوسید.....
توی اون لحظه تموم تنم داغ شد و قلبم تند تند شروع کرد بزنه....مطمعنم اگه همه جا سکوت بود همه صدای قلبم رو میشنیدن.....وبا لبخندی که برام اشنا نبود ازم دور شد....
اونشب نه تنها نفهیدم که مراسم کی تموم شد بلکه نفهمیدم ،چه موقع با فکر مهراب خوابم برد...
******
عرفانه:عاری زود باش معراج اومده دنبالمون.....
-وای....اومدم...بذار ببینم چیزی جا نذاشتم....
عرفانه:من میرم پایین زود بیا....
تا توی ماشین نشستم معراج حرکت کرد و جلوی ارایشگاه نگه داشت...
معراج:بفرمایین خانم ها....
-ممنون
عرفانه:معراج زیاد خوشگل نکنیا؟؟!!!
معراج:چیه میترسی بدزدنم؟؟
عرفانه:ما میریم دیگه پر رو نشو....
وارد ارایشگاه شدیم و خانمی اومد سمتمون...
خانم:سلام من زهره هستم...کدومتون عروسین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عرفانه:سلام من....
زهره خانم:هنوز بند ننداختی صورتتو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عرفانه:نه....
زهره خانم:پس زود باش که کار زیاد داری....
یه خانم یگه منو روی صندلی نشوند و بعد از سشوار موهام شروع کرد اونا رو بالای سرم بپیچه....
موهام رو به صورت جمع و باز شینیون کرده بود که حلقه های فر لا به لاشون دیده میشد....
بعد از اون منو سسمت یه اتاق دیگه بردن و بعد از سوال در مورد رنگ لباسم و اینکه چه نوع ارایشی میخوام کارش رو شروع کرد.....
وقتی که خودم رو تو اینه دیدم از این همه تغییر دهنم باز موند...ارایش لایت به رنگ قهوه ای و طلایی مات که رو پوست برنزم خودش رو نشون میداد.....
بی کار نشسته بودم تا عرفانه هم حاضر بشه...
عرفانه :وای دختر تو چه خوشگل شدی؟؟؟
-عری خودت رو دیدی؟؟خیلی ناز شدی؟؟؟واقعا دست خانم ارایشگر درد نکنه که تو رو خوشگل کرده....
عرفانه:عری میزنم لهت میکنما؟؟؟من خوشگل بودم؟؟؟!!!
-جوش نزن....بریم لباسامون رو بپوشیم.....

بعد از اینکه به عرفانه تو پوشیدن لباساش کمک کردم خودمم پیراهن دکلته زرد کثیفم رو پوشیدم....جنس لباسم از ساتن زرد و حریر های مشکی بود....قسمت پهلوم دوتا دایره خالی که از پارچه رنگ بدن پر شده بود. دامنش هم کمی دنباله داشت ، و چاک بلندی که تقریبا یکی از پاهام کامل پیدا بود.....دستکشهای بلند مشکی و هم پوشیدم ....
بعد از رفتم عرفانه،زهره خانم:عزیزم اومدن دنبالت.....
-ممنون....لطف میکنین بگین چقدر تقدیم کنم؟؟؟
زهره خانم:تکمیل شده خانمی.....
-ممنون.....خسته نباشین.....
زهره خانم:خوش بگذره بهتون...
سریع پالتوم و شالم رو پوشیدم و رفتم بیرونسوار ماشین شدم و دیدم ماهان اومده دنبالم....
-بی تربیت یه وقت پیاده نشی در و برام باز کنیا؟؟؟
ماهان:چه خوشگل کردی؟؟بی چاره پسرا..
-ایمان کجاس؟؟اون قرار بود بیاد...
ماهان:خیر سرش برادر عروسه ها باید میموند...
با ماهان داخل ویلا شدیم ،هنوز مهمون ها نیومده بودن....پالتو و لباسام و از تنم در اوردم و سمت جای که خانم ها نشسته بودن رفتم....
-سلام خانم های خوشگل....
خاله ثریا:سلام خانمی....ماشال...چقدر خوشگل شدی؟؟؟
مامان:سلام دخترم .....
بی بی :ایشال...به زودی عروسیه خودت....
صدای ایمان از پشت سرم اومد:من اینو شوهرش نمیدم....
رو به من گفت:امشب حق نداری از کنار مامان و خاله تکون بخوری....
دم گوشش اروم گفتم:برو واسه ماهک غیرتی شو....
ایمان چپ چپ نگام کرد و ساکت شد.....
-مامان دخترا کوشن؟
بادستش به اتاقی اشاره کرد...در اتاق رو یواش باز کردم ورفتم تو....
-به به ...من اگه پسر بودم؟؟!!
الناز جیغ زد و گفت:واااای عاری...جیگرتو برم.....
-زهر مار ترسیدم....جیگرعلی رو برو....
الناز:اونم میرم....به موقش....
ماهک:ای هیز این صاحب داره....
المیرا:اونم چه صاحبی؟؟!!!دیدیش عارفه؟؟
-نه....
الناز:بچه تیپ زده خفن.....
-میبینم که شما ها هم تیپ زدین....
الناز:مثل اینکه اینا هم...اره.....
خاله از در اومد تو و گفت:عروس و داماد اومدن ...بیاین برای عقد....
چهار تایی با هم رفتیم اتاقی که سفره عقد رو انداخته بودن....یه گوشه وایسادم و عرفانه رو تو لباس عروسیش دیدم....از صبح همش ظاهر سازی کردم تا کسی نفهمه که ناراحتم....دوست نداشتم که عرفانه عروس بشه....اصلا فکرش رو نمیکردم که یه روز منو عرفانه از هم جدا بشیم....فکر اینکه من از امشب باید بدون عرفانه میخوابیدم دیوونم میکرد.....اینکه بدون عرفانه صبح ها از خواب پاشم....بغضی که تو گلوم بود رو به زور پایین میدادم....
ماهک:کجایی دختر میگن برو قند رو بساب....
-هااان؟؟؟باشه....
یه لبخند زوری زدم و رفتم پشت سر عروس و داماد وایسادم....از تو اینه یه عرفانه نگاه میکرد...اونم نگاش به من بود...
کم کم داشت اشکم در میاومد....لبخند بی جونی زدم و نگام رو ازش گرفتم.....
تا اینکه بله رو داد....و با این بله از من دور شد.... همراه الناز رفتم یه گوشه وایسادم.....
الناز:یه کم بخندی بد نیست....
-....
الناز:من تو ر و درک نمیکنم چون خواهر دو قلو ندارم....ولی به خاطر عرفانه ظاهرت رو حفظ کن....نذار شب عروسیش ناراحت باشه....اصلا جیگر میخوای الان که حاج اقا هست دستت و با مهراب بذاریم تو دست هم؟؟؟
از حرفش خندم گرفت....
الناز:جمع کن لب و لوچتو بی جنبه یه تعارف زدما؟؟؟

 

وقتی که انگشترهای ستی که به عنوان هدیه برای عرفانه و معراج خریده بودم رو بهشون دادم ،کنارشون عکس یادگاری انداختم.....اون موقع بود که مهراب رو دیدم......کت و شلرار خوش دوختی که اندام ورزیدش رو خوب نشون میداد با پیراهن مردون و کروات مشکی که با کت و شلوارش ست بود رو پوشیده بود.....
صورتش که همشه ته ریش داشت و اصلاح کرده بود....موهاش رو هم مرتب بالا داده بود.....
اونم انگار داشت سر و وعضمو دید میزد......به چشمای ساهش نگاه کردم که زل زده بود به چشمای من.....بعد از اون نگاش سرشونه های برهنم سر خورد.....از نگاش داغ کردم و سرم وانداختم پایین.....یا سقلمه ای که عرفانه به پهلوم زد نگاش کردم....
عرفانه:خیر شرمون داریم عکس میندازیم.....حواصت کجاس؟؟؟
-هااان؟؟ببخشید....
مهمون ها کم کم از اتاق بیرون رفتم و منو الناز کنار عرفانه داشتیم عکس مینداختیم که متوجه شدم معراج و مهراب اومدن سمتمون و معراج کنار عرفانه وایساد و مهراب هم کنار من.....یعنی میخوان عکس بندازن؟؟؟منو عرفانه وسط و اونا هم کنارمون.....
اومدم برم از کنارشون که مهراب دستش رو گذاشت پشت کمرم و نگهم داشت.....
با تعجب برگشتم و نگاش کردم ،که خندید و خودش رو بیشتر بهم نزدیک کرد.....
وای خدای من این کارو نکن....دارم دیوونه میشم.....جایی که دستش بود رو تنم داشت اتیش میگرفت و تنم داغ شده بود.....نفس عمیقی کشیدم که از حرارت درونیم کم بشه....
بعد از عکس سریع از اتاق اومدم بیرون و خودم رو به اشپزخونه رسوندم و یه لیوان اب خوردم....اگر ارایشم به هم نمیریخت سرمو زیر اب سرد میگرفتم......
بعد از اینکه کمی از التهاب درونیم کم شد رفتم سمت مهمونا .....
کنار ماهک و المیرا که تنها نشسته بودن رفتم......
-وای چقدر گرمه هوا؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!//////////////////
ماهک:نه!!!کجا گرمه؟؟!!!
-جدا"؟؟؟من که خیلی گرممه....
بلند شدم که برم پیش مامان اینا...بین راه مهراب و با رز دیدم.....دلم شور افتاد....رزز به مهراب چسبیده بود و دم گوشش چیزی میگفت....پس چرا مهراب با من این کارارو میکنه؟؟من نمیخوام بازی چه دستش باشم.....
از کنارشون گذشتم که با صدای رز متوقف شدم.....
رز:بالاخره این خانواده خوش شانس رو کامل زیارت کردم.....
با اخمای تو هم بدون نگاه کردن به مهراب:متوجه منظورتون نشدم؟؟
رز:خب باید خیلی خوش شانس باشین ...تو که نتونستی مخ مهراب رو بزنی....ابجیت زرنگ تر از تو بود.....
پوزخند زدم : همچین لیاقطی نصیب هر کسی نمیشه...
و با ارامش ساختگی پشتم رو بهشون کردم و سمت ایمان و ماهان رفتم.....اصلا یادم نبود میخواستم کجا برم....
ایمان:چی گفت بهت؟؟؟چرا عصبی شدی؟؟
-هیچی...هر لیاقت خودش بود و گفت.....من میرم پیش دخترا....
ماهان:دور و برش نچرخ....صبر کن تا با هم بریم.....
همه مون کنار هم نشسته بودیم که برادر الناز ،ارمین گفت:دخترا چرا بی کار نشستین؟؟؟یکی پاشه با من برقصه....
ماهان:من باهات میام....
ارمین:بلا به دور...نرقصم بهتره....
علی دست الناز و گرفت و با هم رفتن....

 

با صدایی که از پشت سرم شنیدم برگشتم و دیدم روزبه پسر عموی مهراب ِ
روزبه:سلام خانم عارفه،تبریک میگم....
-سلام خیلی ممنون...
روزبه دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:افتخار میدین؟؟
یاد اون سری که تو عروسی علی ،با روزبه رقصیدم افتادم....این سری دیگه اشتباه نمیکنم تا بازی چه دست مهراب بشم....
-ببخشین،من ترجیح میدم امشب تماشاچی باشم شرمنده....
روزبه اخم خفیفی کرد...مثل اینکه ضایعش کرده بودم:اوه...بله....هر جور راحتین با اجازه....
وقتی رفت باز ایمان رگ غیرتش...
ایمان:این ژیگولی کی بود؟؟
ماهان:حالا چرا افتخار ندادی به بچه....
-پسر عموی مهراب اینا بود....
ماهان:اووو...برادر کاکتوس؟؟
-هان؟؟
ماهک:منظورش رز ِ
خنددم و گفتم:اهان....اره برادر اونه....
المیرا:عارفه...اون میز و نگاه کن...دوتا پسر تنها نشستن...دارن با چشماشون قورتت میدن....میشناسیشون؟؟
به سمتی که اشاره کرد برگشتم و سامان و سهراب رو دیدم....تا نگاه منو به خودشون دیدن برگشتن یه سمت دیگه....
ایمان:این شیر برنجا برای چی داشتم تو رو نگاه میکردن؟؟
-چمیدونم ایمان....
ماهان:کی هستن حالا؟؟
ایمان:از دوستای دوران بچگی مون....بچه های دوست بابام هستن.....
ماهک زیر گوشم گفت:امشب عشاقات دارن میترکونن؟؟؟
-حالا بیا؟؟؟یه شب شانس به من رو اورده ها؟؟؟
ماهک:پاشو عترفه بریم وسط...خیر سرت عروسیه تک خواهرته پاشو....
تا اومدم به خودم بیام دیدم وسط با ماهک دارم میرقصم.....
-خب دختر دو دقیقه امون میدادی....
با عرفانه هم کمی رقصیدم و بالاخره تونستم از دستشون جیم بشم....تموم مدتی که با عرفانه میرقصیدم بغضم داشت خفم میکرد....مثل این دختر های لوس شده بودم که اماده گرین.....
بدون اینکه لباس گرم بردارم رفتم تو باغ....تند تند نفس عمیق میکشیدم تا بغضم از بین بره......با دستی رو شونم خورد هول شدم واز ترس جیغ خفیفی کشیدم...
مهراب:منم نترس....
-متوجه اومدنتون نشدم....
مهراب:ناراحتی؟؟؟چیزی شده؟؟؟از حرفای رز ناراحتی؟؟
-نه حرفاش مثل خودش بی ارزشن...از اینکه عرفانه از امشب دیگه پیشم نیست ناراحتم...
مهراب:سخت نگیر راه دور که نمیره...میاد پیشت تو هم برو بهش سر بزن.....
به یکی از درختا تکیه دادم:من جونم به عرفانه وصله....حتی من شبا هم بدون عرفانه خوابم نمیبره...
مهراب:پس تازه به زمانی که من معراج رو گم کرده بودم رسیدی..
یه قطره اشک از گوشه چشمم بیرون اومد...
مهراب یه قدم اومد نزدیک و گفت:گریه میکنی؟؟برای چی؟؟؟
چیزی نتونستم بگم فقط چشمام رو بستم...
همون طور که چشمام بسته بودن حس کردم خیلی بهم نزدیک شده...طوری که نفساش روی صورتم پخش میشد.....عطر خوش بوش تمام مشامم رو پر کرده بود.....چشمای نم دارم رو باز کردم....حسم درست میگفت....به چشماش خیره شدم....هیچکدوممون پلک هم نمیزدیم....
انقدر سریع منو کشید تو بغلش و سرم و گذاشت رو سینش که نتونستم حرکتی بکنم.....دستاشو رو کمرم گذاشتو به خودش نزدک ترم کرد.....گرمای تنش ،تن سرد منو هم داغ کرد....داشتم از فشار دستاش له میشدم ولی بازم چیزی نگفتم....
سرشو زیر گوشم برد و زمزمه کرد:هیچ وقت گریه نکن عارفه...هیچ وقت.....
منو از خودش جدا کرد ،روم نمیشد به چشماش نگاه کم...سرم رو انداختم پایین...هر چند دفعه اولی نبود که بغلم میکرد ولی به نظرم این یکی خیلی فرق داشت....
سرشو نزدیک صورتم کرد و پیشونیم رو بوسید.....
////////////////////////////

یه لحظه نفس کم اوردم.....این امشب یه چیزیش میشد....سریع پا به فرار گذاشتم و خودم رو به ساختمون رسوندم...تا اخر شب خودم رو از مهراب دور میکردم و ندیدمش....
اخر شب هم عروس و داماد رو بردیم خونشون و با چشمای گریون ازشون جدا شدیم.....داخل ماشین که نشستم اروم گریه کردم تا خود صبح....خیلی طول کشید که به نبود عرفانه عادت کنم....البته همه مون همین جور بودیم...مامان...بابا...ایمان... .عزیز....
******
اواخر اسفند بود و مثل هرسال که با عرفانه تو باغچه مون گل میکاشتیم،تنهایی این کار رو میکردم.....
دامن نارنجی کوتاه با ساپورت پشمب سفید پام بود و بلوز راه راه نارنجی سفیدمم که کمی از کمرم پیدا بود تنم کرده بودم....با هدفن داشتم اهنگ گوش میدادم....رو دوتا پام نشسته بودم و داشتم جای گلهای بنفشه رو مشخص میکردم....با دستکش های گلیم پیشونیم رو خاروندم....بلند شدم تا گلدونها رو بردارم تا برگشتم مهراب رو تو یه قدمیم دیدم....ترسیدم و یه قدم عقب رفتم....اینعقب رفتن همانا و لیز خوردن منم همانا....پام رفت رو بیلچه و سُر خوردم...
چشمام بسته بودن که باز همون عطر اشنا رو حس کردم.....
یه دست مهراب دور کمرم و یه دست دیگش پشت گردنم بود....چشمام و باز کردم و تو نگاه مهراب افتاد....نفس های تند و داغش به صورتم میخورد.....
با صدای عرفانه که بلند بلند میخندید به خودمون اومدیم کمکم کرد تا وایسم و خودش هم کنارم وایساد....
عرفانه:تانگو میرقصیدین؟؟
-سلام معذرت میخوام میخوام متوجه حضورتون نشدم.....
مهراب سعی میکرد خندش رو قورت بده:تقصیر من شد که ترسیدی...
عرفانه:داری گل میکاری؟؟چه قیلفه ی پسر کشی هم درست کردی برای خودت....
به مهراب نگاه کردم دیدم داره نگاممیکنه و دستش رو گذاشته روی لبش تا جلوی خندش رو بگیره.....
با هم رفتیم داخل و من یه راست رفتم تو دست شویی....خودم رو که تو ایینه دیدم یه دونه زدم تو سرم...ابروم رفت با این قیافه....صورتم پر بود از گل و خاک.....
تر و تمیز کردم خودم و رفتم تو جمعمون نشستم...
-عری چه عجب از این ورا؟؟
عرفانه:خب حقم داری تیکه بندازی بهم....از این به بعد که ماه تا ماه نیومدم حالیت میشه....
بی بی:مادر داره باهات شوخی میکنه.....
عرفاه یه خورده از نسکافش رو خورد و سریع دوید سمت دستشویی.....
-این چش شد؟؟
مامان:عرفانه مسموم شدی؟؟
رفتم پشت در دست شویی و گفتم:عری چی شد؟؟
مهراب:عارفه خانم بیاین بشینین...این چیزا تو وضعیت عرفانه طبیعیه....
مامان:یعنی چی مهراب؟؟
مهراب:یعنی اینکه دارین مادر بزرگ میشین....امان و بی بی پریدن سمت دستشویی و منم جیغ زدم:چیییی؟؟
مهراب:بابا مگه من حاملم که داد میزنی سرم؟؟
-شوخی میکنین؟؟
مهراب:نه به جان خودت....
-ولی اینا که هنوز یک ماه و نیمه که عروسی کردن؟؟
مهراب:دیگه داداش من بی تجربه بوده و دست و پا چلفتی....
نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و ریز خندیدم.................
*****
روز دوم عید همه مون راهی ویلای مهراب و معراج شدیم....
از اول که تو ماشین نشستم خوابیدم تا رسیدیم....
از ماشین پیاده شدم و به نمای ساختمون نگاه کردم .نمای بیرونش رو مثل خونه های چوبی درست کرده بودن و ان خیلی جلب توجه میکرد...بحث سر اتاق هابود و منو المیرا و ماهک توی یه اتاق قرارشد بریم داشتیم وسایل رو از ماشین ها خالی میکردیم که با حرف معراج انتنام کار افتادن....
معراج:مهراب این وسط تو فقط باید تنهایی بخوابی....
اقای متین:ایشال... از تنهایی در میاد....
مهراب سرش رو انداخت زیر و گفت:تا خدا چی بخواد...
ماهان:نه مثل اینکه یه بوهای میاد....
مهراب:بفرمایین داخل خانم ها خسته شدن.....
اول مسافرت ضد حال رو خوردم....یعنی میخواد ازدواج کنه؟؟؟خب بکنه چی به تو میرسه؟؟؟
با کی میخواد ازدواج کنه؟؟؟حتما با رز دیگه....
بعد از ناهار با بچه ها رفتیم کنار ساحل...توی راه ارمین:چقدر وقت بود که نیومده بودم شمال....
ماهان:دقیقا کی اومدی؟؟
ارمین:چهار ماهی میشه...
ماهان:خسته نباشی فکر کردم دو سه سالی هست که نیومدی....
المیرا:اخه تو مخ داری که فکر کنی؟؟
ماهان:اختیار داری به پای تو که نمیرسم....
ماهک:باز شما دوتا شروع کردین؟؟
ایمان:اگر میخواین دعوا کنین برین یه جای دیگه...
ماهان:اااا...خب المیرا بیا بریم یه جای دیگه...
معراج:بی جنبه نشو دیگه....با چشم به ارمین که با اخم به ماهان نگاه مکرد اشاره زد...
ماها:احوال داداش خوبی ارمین جان؟؟چاکریم اقا....
معراج:دقت کردین دو نفر خیلی ساکتن؟؟عرفانه منم مثل مهراب بودم اوایل؟؟
عرفانه:تو مخ منو میخوردی از بس که حرف میزدی....کجا ساکت بودی؟؟
معراج:خودت با چشمات هی اشاره میکردی که بیا بریم یه جای خلوت تا حرف بزنیم....
عرفانه:من!!!من غلط بکنم....و دنبال معراج کرد...
الناز:عرفانه ندو....ندو دیوونه....
ولی عرفانه محل نذاشت و دوید.....
طبق نقشه ای که کشیده بودیم پسر ها رو تا لب اب کشوندیم و بهشون اب پاشیدیم....ایمان:چکار میکنین؟؟
ماهان:جرتون میدم....
ارمین:هوی چی میگی؟؟
ماهان:نگفتم که تو رو جرمیدم...من معذرت میخوام از دهنم پرید...
مهراب:این کار و تلافی میکنم سر هر کی که نقشه کشیده بوده
علی:نقشه کی بود که مارو خیس کنین؟؟
الناز:همه با هم...
عرفانه و معراج تازه به جمعمون اضافه شده بودن...
عرفانه:من میدونم کار کی بوده...وبعدش به من نگاه کرد....
ماهان:چشمم روشن راه افتادی عارفه؟؟
-من از یک سالگی راه افتادم....
معراج:مهراب کار عارفه بوده هنوز هم میخوای تلافی کنی؟؟
مهراب مکثی کرد و گفت:فرقی نداره....
پسر ها از ما جدا شدن و رفتن شنا کنن...ما هم کنار ساحل نشستیم و اونا رو نگاه کردیم....
همه شون از اب اومدن بیرون و خبری از مهراب نشد....
رو به معراج گفتم:معراج برادرت باهاتون نبود؟؟
معراج:چرا با هم رفتیم تو اب مگه ندیدیش؟؟
-چرا ولی از اب بیرون نیومده....
معراج:مطمعنی؟؟شاید رفته ویلا؟؟
-ولی از اب بیرون نیومد...
معراج با داد مهراب رو صدا کرد ولی جوابی نشنیدیم...
ایمان:شاید تو اب باشه....ارمین بدو ببین ویلا نرفته؟؟
و خودشون سرع پریدن تو اب.....
رفتم کنار دریا وایسادم و چشم دوختم بهش....طاقت وایسادن رو نداشتم....دوزانو رو زمین نشستم و اشکام صورتم رو خیس کردن....
  

ماهک جیغ زد:داره میاد....اومد....سالمه
به حال رو زمین ولو بودم ایمان خودش رو از اب کشید بیرو ن و :پسره ی گنده داشت سکتمون میداد....
معراج:مجنون شده دیگه....
مهراب جلو نشست و گفت:عارفه....
سرمو بالا کردم که گفت:گفتم کارت رو تلافی میکنم درسته؟
دستاش رو از پشتش اورد بیرون و جلوم گرفت....
به دستاش که نگاه کردم جیغ زدم و خودمو پرت کردم عقب....با چند باری که سکندری خوردم خودم رو ازش دور کردم. سمت جنگل پشت ویلا راه افتادم....انقدر اشک ریختم که بی حال به درختی تکیه دادم و سرمو گذاشتم رو زانو هام....
از سرما به خودم میلرزیدم و لی از جام پا نشدم.....
صدای لرزون مهاب ر و شنیدم :عارفه بلند شو سرما میخوری....
دید محلش نذاشتم اومد کنارم نشست و به درخت تکیه داد....
مهراب:عارفه خواهش میکنم گریه نکن...
-پاشو برو....نمیخوام ببینمت....
مهراب:غلط کردم...کارم بد بود....ولی اون مار ابی بود و اسیبی بهت نمیزد وگرنه من که نمیخوام تو اسیب ببینی....
-برام فرقی نداره...فقط برو...
مهراب:جون هر کی دوست داری گریه نکن....
-لعنتی .....تو......تو..........ما فکر کردیم تو مردی.......
مهراب:چرا بمیرم؟؟
-تو نیومدی از اب بیرون....
مهراب:خب داشتم شنا میکردم که اون مار رو هم پیداش کردم....
-همتون احمقین....احمق.....
مهراب:تو راست میگی من احمق....تو گریه نکن...
بعد از چند دقیق مهراب باز گفت:عارفه داغونم....گریه نکن....دست انداخت دورم و کشید تو بغلش.....
زیر لب زمزمه کرد:دیوونم کردی عارفه....
دستاش رو گذاشت کنار صورتم ،نگاش رو تک تک اعضای صورتم میچرخید.....نگاش بین لبام و چشمام سرگردون بود....کم کم نزدکترم میشد و من فقط به چشماش نگاه میکردم.....با تماس لبامون به هم چشمامون هم بسته شد......
باورم نمیشد این من بودم که همراهیش میکردم...من بودم که دستم و تو موهاش فرو کردم تا ازم جدا نشه.......
انقدر همه چی زود اتفاق افتاد که هیچی نفهمیدم......مراسم خاستگاریم تو همون شمال بود....مهراب با بابا صحبت کرد و اونا هم رضایتشون رو اعلام کردن.....بعد از یه هفته مراسم عروسیمون بود.....همه چی مثل خواب بود.....یه خواب شیرین....لذت بخش.....ارامش بخش.....
صبح که چشم باز کردم صورت خندون مهراب و دیدم.....
مهراب:صبح به خیر خانم خانم ها.....
-سلام.....صبح تو هم به خیر....
مهراب:خوبی؟
با سرم تایید کردم....
مهراب:تو از من خجالت میکشی؟؟
چیزی نگفتم و سرخ شدم...
مهراب:قبلا اینجوری خجالت نمیکشیدی؟؟قربون اون خجالتت....من میرم دوش بگیرم.....
*****
-اومدن ....اومدن.....
همه مون به سمت در خروجی مسافر ها رفتیم....
مهراب:چمدون ها که ظاهرا سنگینه!!
معراج:چقدم یواش میان؟؟
ایمان و ماهک همراه علی والناز خارج شدن و همه مون ریختیم سرشون...
ایمان:من نمیدونستم انقدر عزیزم؟؟
معراج:ما به خاطر چمدونا اومدیم....
علی:نامردی در چه حد؟؟!!!
ماهک به شکم برامده عرفانه اشاره کرد:وای این نی نی ما کی میاد؟؟
معراج:کم کم پیداش میشه....
ایمان:تو چی عاری خبری نیست؟
مهراب:ما مثل داداشمون هول نبودیم که همون اول کار دست گل به اب بدیم....
علی:از خداتم باشه من که چند تا بچه میخوام....
الناز:خدا به خیر بگذرونه.....
از فرودگاه که خارج شدیم به المیرا و ماهان برخوردیم...
لی:ماهان خان میخواستی شب بیای استقبال.....
ایمان:خوب چشم ارمین رو دور دیدیا....
ماهان:چه جورم؟؟!!!
*****
به تو من احساس خاصی دارم.....
یه جوری شبیه عشق و عادته.....
تو رو من یه جور دیگه دوست دارم......
یه علاقس که تا بی نهایته.....
با تو من حس قشنگی دارم....
وقتی با توام دلم ارومه.....
دوست دارم فدای اون چشمات بشم....
انگاری هر لحظه میگذره ...اروم اروم...به تو وابسته میشم......

 

 

پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان

منبع: رمان-ج.رزبلاگ

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 40
  • آی پی دیروز : 274
  • بازدید امروز : 54
  • باردید دیروز : 603
  • گوگل امروز : 5
  • گوگل دیروز : 12
  • بازدید هفته : 1,416
  • بازدید ماه : 3,891
  • بازدید سال : 90,401
  • بازدید کلی : 20,078,928