loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 1964 چهارشنبه 08 خرداد 1392 نظرات (0)


رمان باورم کن

 

رمان باورم کن فصل ٤

 

رمان باورم کن فصل  ٤در ادامه مطلب

.

.

.

.

دور تا دور آتیش چند تا کنده بود که مطمئنن خودشون بدون کمک اونجا نیومده بودن . حتی دور آتیشم سنگ چیده بودن که چوبهای آتیش گرفته از یه حدی بیشتر پیشروی نکنن . یه جورایی مثل منقل سنگی شده بود . درختهای اطرافم طوری کنار هم و نزدیک به هم بودن که کاملا فضای داخلشون و پنهان کرده بودن . واقعا" جای زیبایی بود و حتما شروین وقت زیادی و صرف پیدا کردن همچین مکان دنج و ساختنش کرده بود .
آنید با دهن باز و کنجکاوی به اطرافش نگاه می کرد . شروین هم بدون توجه به اون گیتارش و کوک می کرد . یکم بعد شروع کرد به زدن یه ملودی اما برخلاف دفعه ی قبل با آهنگ نخوند . آنید از فضا و صدای موسیقی لذت می برد و به کل شروین و رابطه ی خصمانه اش با اون و از یاد برده بود .
آهنگ که تموم شد ذوق زده دست زد . شروین با تعجب نگاهی بهش کرد و ابروی چپش رفت بالا . آنید تازه متوجه ی کاری که کرد شد . دست زدن و متوقف کرد و برای توضیح کارش گفت : خوب آخه خیلی قشنگ بود ... ببخشید .
بعدم سریع سرش و چرخوند و به درختها نگاه کرد . شروین دوباره صدای سازش و در آورد و بی توجه چند نتی زد .
آنید محو دستهای شروین شده بود که روی ساز میرقصید . بی اختیار گفت: میتونی آهنگ (( وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد )) و بزنی ؟ اسم آهنگ و نمی دونم اگه بتونی بخونی ....
اما با نگاه سرد شروین ادامه ی حرفهاش و خورد و دوباره نگاهش و به درختها دوخت .
-: حالا چرا این جوری نگاه میکنه . اگه نمی خواد بخونه خوب نخونه . .. انگار ازش کم میشه ... لوس .
شروین بی توجه به آنید با سازش ور می رفت وآنید هم همون جور که به درختها و تاریکی باغ چشم دوخته بود پیش خودش غر غرم می کرد که صدای آهنگ آشنایی باعث تعجبش شد و نگاهش ناخودآگاه به طرف شروین کشیده شد.
شروین خیلی خونسرد وبا تسلط کامل ساز می زد و آنید محو صدای موسیقی شده بود . هیجانش وقتی بیشتر شد که شروین همراه آهنگ با صدای زیبا و مسلط شروع به خوندن کرد .

وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد
انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد
تا وقتی که در وا میشه لحظه ی دیدن میرسه
هر چی که جاده ست رو زمین به سینه ی من میرسه

آهههههههههههههههههههههه

ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چی می خوام میرسم
به هر چی می خوام میرسم

وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم
گلهای خوابالوده رو واسه کی بیدار بکنم
دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه
مگه تن من می تونه بدون تو زنده باشه

ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چی میخوام میرسم
به هر چی می خوام میرسم

عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو
عمر دوباره ی منه دیدن و بوییدن تو

نه من تو رو واسه خودم نه از سر حوس می خوام
عمر دوباره ی منی تو رو واسه نفس می خوام

ای که تویی همه کسم بی تو می گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چی می خوام میرسم
به هرچی می خوام میرسم


-: اصلا" به این صدا و قیافه ی سرد نمی خوره که یه همچین صدای گرمی داشته باشه . همچین می خونه که انگار هر کلمه اش از همه ی وجودش بلند میشه .
آنید متعجب و کنجکاو محو شروین و صدا و موسیقیش شده بود . خوندن شروین که تموم شد آنید دوباره به خاطر کار قشنگش دست زد و باز هم شروین بی تفاوت بود .
آنید از کنجکاوی در حال انفجار بود . به خودش جرات داد و گفت : می تونم یه سوالی ازت بپرسم ؟
شروین سرش و بلند کرد و بهش نگاه کرد . آنید که حرف و کاری مبنی بر مخالفت شروین ندید گفت : تو تو این چند هفته ای که اومدی ایران مدام تو خونه ای . لااقل تا اونجا که من می دونم و دیدم تو خونه ای . حوصله ات سر نمی ره ؟ آخه این خونه درسته که بزرگ و سرگرم کنندست اما فکر نمی کنم اونقدر جاذبه داشته باشه که بتونه چندین هفته مشغولت کنه . چرا بیرون نمی ری؟
شروین یه ابروش و بالا برد و گفت : یعنی فکر می کنی اون بیرون چیز جذابی پیدا می شه که ارزش دیدن و وقت گذاشتن و داشته باشه ؟ مثل اینکه یادت رفته من از جایی میام که هر ثانیه می تونی کار جدید و سرگرم کننده ای انجام بدی .
بعد سرش و انداخت پایین و همون جور که با سازش ور می رفت گفت : اینجا چیزی نداره که من خوشم بیاد.
آنید : آخه وقتی هنوز بیرون نرفتی و جایی رو ندیدی چه طور می تونی بگی خوشت نمیاد . چرا به خودت زحمت نمی دی و از در این باغ بیرون نمیری تا ببینی اینجام کارهایی هست که سرگرمت کنه .
شروین سرد گفت : علاقه ای به بیرون رفتن ندارم .
آنید : آخه چرا ؟ تو ...
شروین سرش و بلند کرد و با نگاه سرد و تیزش به آنید نگاه کرد و جدی و محکم گفت : فکر کنم پات بهتره دیگه می تونی بری .
آنید دهنش و بست . با اینکه از شروین انتظار خوب رفتار کردن و نداشت اما بازم بهش بر خورد . سرشو بالا گرفت و به زور از جاش بلند شد . هنوزم شکم و پاش درد می کرد . اما نمی خواست جلوی شروین نشون بده که درد میکشه .
تمام نیروش و جمع کرد تا صاف از جلوی شروین رد بشه .
شروین حتی سرش و بلند نکرد .
چند قدمی که از آتش و شروین و خلوتگاهش دور شد دستش از درد روی شکمش رفت و به خاطر درد پاش مجبور شد لنگ بزنه .
به هر بدبختی بود خودش و به اتاقش رسوند . در اتاق و پشتش بست و روی تخت ولو شد . نفسی از راحتی کشید .
-: آخیش بالاخره به اتاقم رسیدم انگار صد سال طول کشید تا از باغ به اتاقم برسم . پسره ی از خودراضی . اما چه آدم عجیبیه . بی خیال . اصلا" یکی نیست به من بگه تو فضولی بزار تنهایی تو این خونه بپوسه . بهتره که، از شرش خلاص میشی.
چشماش و بست و صدای آواز شروین تو سرش پیچید و سراسر بدنش از آرامشی عجیب پر شد .
آنید خیلی زود به خوابی عمیق فرو رفت .
یکی داشت به در می کوبید . آنید غلتی زد و بالشت و رو گوشهاش گذاشت تا صدا رو نشنوه . اما هر کی پشت در بود دست بردار نبود مثل دارکوب که با نک به درخت می کوبه مدام و یکریز به در می کوبید . انگار رو مغز آنید مکوبیدن .
بعد از یک ربع آنید به ناچار با چشمهای بسته از جاش بلند شد و رفت در و باز کرد . صدای متعجب مهری خانم و شنید . مهری خانم مثل آنید اهل شمال بود و به خاطر همین آنید خیلی دوستش داشت و باهاش راحت بود مخصوصا" وقتی با اون لهجه ی زیبا و جالبش حرف میزد آدم دوست داشت بشینه و فقط به حرفهاش گوش بده . کلا" آدم جالبی بود .
مهری : ااااا آنید خانم چشماتونه چرا بستین ؟
آنید خوابالود گفت : نمی خوام خوابم بپره . بگو چی کار داری می خوام برم بخوابم .
مهری : خوب چشماتون وشما باز کنید، من بگم خانم چی کارتون داره بعد خواستی برو دوباره بخواب .
آنید : نه همین جوری بگو اگه چشمامو باز کنم دیگه خوابم نمیگیره .
شروین که همون لحظه از اتاقش بیرون اومده بود حرفهای آخر آنید و شنید و کنجکاو جلو اومد تا ببینه قضیه چیه . از پشت مهری خانم سرک کشید و آنید و با چشمای بسته و موهایی بهم ریخته دید . هنوز از خواب بیدار نشده بود و با چشمای بسته با مهری خانم حرف می زد .
مهری خانم تا چشمش به شروین افتاد خودش و جمع و جور کرد تا سلام کنه اما شروین انگشتش و به نشانه ی سکوت روی بینیش گذاشت و مهری خانم و ساکت کرد . مهری که دست پاچه شده بود به انید گفت : آنید خانم حالا شما چشماتون و باز کن ببین من چی میگم ... خوب.... لااقل من و ببینید .... بابا تو ره کار دارم ..... ای خدا من و بکشه از دست تو .
شروین مهری خانم و از جلوی در کنار زد و روبه روی آنید ایستاد . دستش و آورد جلوی صورت آنید و تکون داد اما ظاهرا " این دختر واقعا" چشماش و بسته بود تا خوابش نپره و با اصرار به مهری خانم می گفت : ای بابا چه گیری دادید شما هم . اگه نمی گید من میرم بخوابم .
قصد داشت برگرده تو اتاقش که شروین با دست به پیشونی آنید کوبید . آنید که غافلگیر شده بود و انتظار یه همچین کاری و از مهری خانم نداشت دستش و به پیشونیش گرفت و عصبانی و متعجب چشماش و باز کرد . اما با تعجب به جای مهری خانم شروین و جلوش دید که دستهاش تو جیبش بود و یکمی خم شده بود تا دقیقا" هم قد آنید بشه و صورتش و جلو آورده بود و صاف تو چشمای آنید نگاه می کرد.
شروین : هی دختر جون تو مگه اینجا کار نمی کنی ؟ نمی دونی ساعت چنده ؟
آنید به جای جواب فقط با چشمای متعجب بهش زل زد.
شروین دستش و بالا آورد و ساعتش و جلوی چشمای گرد شده ی آنید گرفت و گفت : آخه کدوم خدمت کاری تا این ساعت می خوابه ؟ تقریبا" ظهر شده . اونوقت تو هنوزم نمی خوای حتی چشماتو باز کنی ؟
آنید گیج نگاهش کرد .
شروین : مادر بزرگم به خاطر تنبلی به کسی پول نمی ده . تا ده دقیقه ی دیگه پایین باش.
بعد از گفتن این حرف راست ایستاد و راهش و کشید و رفت . آنید گیج و منگ با چشم شروین و دنبال کرد . وقتی شروین از دید خارج شد تازه به خودش اومد و چشمش به مهری خانم افتاد که یه گوشه ایستاده بود و ریز ریز می خندید . آنید گله مند گفت.
آنید : مهری خانم ؟ این قدر خنده داره ؟ ... بفرمایید الان دیگه چشمام بازه بازه . بفرمایید بگید چی کارم داشتید .
مهری : ببخشید آخه خیلی خنده دار بود خانم . خانم احتشام کارتون داره گفت بیاید پایین .
آنید : باشه مهری خانم شما برید منم میام .
آنید برگشت تو اتاقش و تا یاد شروین افتاد شروع کرد با حرص جیغ کشیدن و پرت کردن بالشت و پتو و هر چی دم دست بود. یکم که خنک شد رفت که حاضر بشه. ده دقیقه ی بعد آماده از پله ها پایین می رفت . هنوز تو شک کار شروین بود .
(( پسره پاک خله ها. یکی نیست بگه خوبه مادر بزرگت حقوقم و می ده نه تو که این قدر جوش میزنی )).
هنوز خواب آلود بود و خمیازه می کشید از پله ها سرازیر شد . همین جور مست و گیج خواب بود. چند پله مونده به آخر پله ها بود که یک خمیازه ی ناگهانی باعث شد یکی از پاهاش پشت اون یکی پاش گیر بکنه و تعادلش و از دست بده و چند تل پله رو پرت شه پایین و با زانو روی زمین بیوفته. از شانس بد ، پایی که دیشب ضربه خورده بود دوباره ضربه دید و شدت درد پاش نفسش و بند آورد و برای اینکه جیغ نکشه دستش و محکم جلوی دهنش گرفت و از درد کبود شد.
_" تو راه رفتن معمولی هم بلد نیستی؟"
صدای شروین بود که از ورودس یالن وارد شده بود و به کنار پله ها رسیده بود.
-: لعنتی . همین یکی و کم داشتم که بشینم و به غرغرهای آقا گوش کنم.
آنید با تمام جون و توانی که در خودش سراغ داشت سعی کرد که از جاش بلند بشه و بالاخره با کمک گرفتن از نرده ها و تکیه به اونها تونست سر پا بایسته.
شروین با نگاه سردش و لحن مسخره ای گفت: حالا می تونی تکون بخوری یا می خوای مثل اردک راه بری.
آنید کبود شده بود نه از درد ، البته اون هم یکی از دلایل کبودیش بود بیشتر از حرص حرف شروین.
-: پسره ی عوضی کمک نمی کنی حداقل راتو بکش و گورت و گم کن دیگه تیکه انداختنت چیه؟
آنید به هیچ وجه نمی خواست جلوی این پسر کم بیاره . همه ی انرژیشو جمع کرد و تا اونجا که می تونست سعی کرد صورتش و که از درد جمع شده بود عادی نشون بده . با اولین قدم احساس کرد پاش بدجوری تیر میکشه اما بازم به روی خودش نیاورد و به راهش ادامه داد.
-: ای خدا این میز غذاخوری چقده دوره . یکی نیست بگه طراوت جون سنی ازش گذشته راه رفتن زیادی براش خوب نیست. این میز کوفتی و همین دم در میزاشتین دیگه. وای خدا کمکم کن با این راه رفتن مورچه ای من ، فکر کنم فردا صبح به میز برسم . ... وای جونم یکم دیگه مونده تحمل کن آنید نباید جلوی این پسره کم بیاری.
شروین با نگاه متعجب به آنید که به سمت سالن می رفت نگاه کرد. ( این دختره چشه؟؟؟ کی اهمیت می ده . بی خیال.) بی تفاوت از کنار آنید رد شد و روی صندلی پشت میز نشست و آنید هم بالاخره بعد از چند دقیقه که به نظر خودش چند ساعت طول کشید به میز رسید و روی صندلی نشست.

صبحانه در سکوت خورده شد و خانم احتشام اونقدر صبر کرد تا شروین از پشت میز بلند بشه و از سالن بیرون بره.
آنید که در طول خوردن غذا زیر زیرکی خانم احتشام و زیر نظر داشت دیگه طاقت نیاورد و در حالی که از فضولی در حال مرگ بود ، به محض اینکه شروین پاش و از سالن بیرون گزاشت رو به خانم احتشام کرد و گفت: خوب طراوت جون زودی بگید این چه کاره مهمیه که با من دارید و نوه تونم نباید بفهمه؟
احتشام با نگاه متعجب از آنید پرسید: تو از کجا فهمیدی که شروین نباید بفهمه؟؟؟
آنید: از اونجایی که الان دو ساعت دارید زیر زیرکی نگاش می کنید و دل تو دلتون نیست ببینید کی پا میشه بره و به محض رفتنش یه نفس راحت کشیدید.
احتشام با لبخند: واقعا" که خیلی زرنگی و ...
آنید: و خیلی فضولم . راحت باشید خودم میدونم. حالا تا پس نیوفتادم از فضولی به من بگید.
خانم احتشام با تک سرفه ای گلوش و صاف کرد و رو به آنید گفت: راستش یه برنامه ای برای شروین دارم که اگه خودش بفهمه عمرا" موافقت کنه . تا الان فکر کنم تا حدودی شناختیش.
آنید با حرص زیر لب گفت: بله یه چند دفعه خیرشونم به ما رسید.
احتشام: راستش نمی دونم فهمیدی یا نه؟ شروین از وقتی که اومده پاش و از خونه بیرون نذاشته . دیگه دارم نگران می شم . دوست ندارم این جوری کنج خونه بشینه یه جورایی رو اعصاب ...
چشمای آنید قد یه 200 تومنی باز شد خانم احتشام خودش هم تعجب کرده بود و دستش در نیمه ی راه مانده به دهنش متوقف شده بود و با دهن باز به آنید نگاه می کرد . یه دفعه هر دو پقی زدن زیر خنده و آنید با صدایی که به خاطر خنده مرتعش بود گفت: می بینم که طراوت جونم اومده تو دور. پس چی شد شما که می خواستین من و آدم کنید...
احتشام: امان از دست تو انقدی که به تو تذکر دادم حرف زدن خودمم یادم رفت.
آنید: اما باحال می شید وقتی این جوری حرف می زنید.
و با نیش باز به خانم احتشام نگاه کرد. خانم احتشام هم پشت چشمی نازک کرد و با ناز گفت : تو هم دنبال سوژه می گردی گیر بدی به من .
آنید با نیش باز ابرویی بالا انداخت و گفت: دیدید.
احتشام تازه فهمید که داره به سبک آنید صحبت می کنه.
با لبخند گفت: حالا بیخیال.
دوباره هر دو خندیدند.
احتشام : داشتم می گفتم اومدن تو بهترین اتفاقی بود که تو این چند سال برای من افتاد و به این خونه زندگی بخشید. شادیم با اومدن شروین عزیزم تکمیل شد. به حالاش نگاه نکن اون آدم خیلی شاد و سرزنده ای بود که خنده از لبش نمیوفتاد. غد ، مغرور اما شاد. دلم واسه شروین اون زمان تنگ شده تو این چند وقت یک بارم ندیدم بخنده. یا از خونه بیرون بره.
آنید با خودش فکر کرد ( من پوزخند زدنش و دیدم اگه اونم حساب میشه.)
آنید: آره باید یه فکری واسه دک کردنش از خونه بکنید انگاری دچار مرض ترس از خیابانه که پاش و بیرون نمی زاره.
احتشام: حق با توئه. اما اون اینجا خیلی تنهاست همه ی کسایی که میشناسه کم کم یه 6 -7 سالی میشه که ندیده . قبلا" هر سال یه یک ماهی بچه هام و نوه هام میومدن ایران پیش من . شروین بیشتر از همه شون ایران و دوست داشت. اما یه چند سالی میشه که دیگه این اومدنا تموم شده . بچه ها بزرگ شدن و هر کی سرش به کار خودش گرمه.
آنید: خوب طراوت جون من هنوز نفهمیدم چی کار باید بکنم.
احتشام: خوب اگه یکم صبر کنی بهت می گم.
خانم احتشام نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن بشه کسی اونجا نیست و آنید هم به تبعیت از خانم احتشام به دور و برش نگاه کرد.خانم احتشام سرش و جلو آورد و صداش و آروم کرد و گفت: می خوام یه مهمونی بگیرم.
آنید متعجب و هیجان زده با صدای جیغ مانند و بلندی گفت : مهمونیییییییییییییییییییی ی؟؟؟؟؟؟
خانم احتشام با هول: هیسسسسسسسسسس یواشتر همه فهمیدن.
آنید به خودش اومد و اونم آروم گفت: مهمونی؟
احتشام: آره یه مهمونی برای شروین که هم ورودش به ایران و به فامیل ها و دوستان اعلام کنم و هم اون با دوستای قدیمیش یه دیدار مجدد بکنه و هم ...
آنید مشکوک با چشمای ریز شده: و هم ...
احتشام : و هم شاید اگه خدا بخواد از بین این همه دختر یکی چشمش و گرفت و شاید ازدواج کرد و همین جا موند و من دیگه تنها نموندم.
خانم احتشام جمله های آخر و با یه بغض و یه حسرتی گفت که آنید دلش گرفت اما در عین حال به خاطر حرفهای خانم احتشام خندش گرفته بود. ( یعنی فکر کن شروین با اون اخلاق سگیش از یکی خوشش بیاد اییییییییی، تازشم بخواد باهاش ازدواج کنه. عمرا")
آنید: خوب من باید چی کار کنم؟
احتشام: می خوام تو ناظر برگزاری مهمونی باشی. می خوام یه مهمونی خوب بشه . من از موسیقی شما ها سر در نمیارم می خوام خودت این چیزا رو جور کنی و اصلا" هم نگران مخارجش نباش. در مورد غذا و بقیه چیزا مهری اینا واردن. تو فقط حواست به موسیقی و شروین باشه.
آنید با بهت: نههههههههههههه
احتشام : آره
آنید با صدای کمی بلند تر: نهههههههههههههه
احتشام : آرههههه
آنید با جیغ دستاش و به هم کوبوند و از جاش پرید و به محض فرود اومدن دردی تو پاش پیچید که صورتش و در هم برد. اما هیجانش بیشتر از این بود که به دردش توجه کنه. با شادی گفت: جدی؟؟؟ جدی جدی؟؟ یعنی یه مهمونی بزرگ ؟؟
احتشام : آره عزیزم یه مهمونی خیلی بزرگ.
نیش آنید تا بنا گوش باز بود. یهو با به یاد آوردن مطلبی نیشش بسته شد.
آنید: منطورتون چی بود که من حواسم به شروین باشه؟
احتشام: نمی خوام شروین تا روز مهمونی از چیزی با خبر بشه. آخه زیاد از شلوغی خوشش نمیاد میترسم بفهمه براش خواب دیدیم بزنه همه چی و خراب کنه.
آنید یکم فکر کرد. حق با خانم احتشام بود. با اینکه مسئولیت مراقبت از شروین یکم حالشو گرفته بود اما شاد تر از این بود که با این چیزها خوشیش بهم بخوره. با ذوق پایین و بالا پرید و سریع رفت گونه ی خانم احتشام و بوسید و مثل فنر به سمت اتاقش رفت و در حین خروج با داد گفت : پس من برم به کارم برسم.
سپس لنگان لنگان اما با آخرین سرعت ممکن به سمت اتاقش رفت.


آنید : نمیشه ... چند بار بگم...
درسا : چرا گدا بازی در میاری، نترس از چنگت درش نمیاریم ...
آنید : ارزونی خودتون ... می خواید ورش دارید ... همچینم تحفه نیست ...
الناز : دلتم بخواد پسر به این نازی...
آنید : نه جدا" فهمیدم که همتون مشکل دارید.
مهسا : خوب آخه مگه چی میشه این پسر رو نشونمون بدی؟؟؟
آنید با عصبانیت چشماشو چرخوند و با حرص پوفی کرد و گفت : نه اصلا حالیتون نیست ... بابا من چه جوری این انسان اولیه ی غار نشین و از غارش بیارم بیرون که شما ببینینش؟ بعدشم من که به خاطر شما این قدر خفت کشیدم و با اون ضایع بازی عکس این پسر رو براتون آوردم حالا دیگه چی می خواید؟؟؟
درسا: می گم عقلت کمه همینه دیگه آخه یه عکس که تازه طرف چشماشم بسته است چه سودی داره برامون ؟؟؟ من اصلا می خوام ببینم این پسره کیه که تونسته توی کولی رو سوسک کنه...
آنید : کولی خودتی ... کی گفته من و سوسک کرده؟
مریم : خدایش سوسک کرده دیگه همین که با دلیل و بی دلیل بهش بد و بیراه می گی خودش یعنی ...
آنید : نخیرم هیچ معنی نداره ... این پسره ....
با صدای زنگ موبایل ، آنید حرفش و نیمه کاره رها کرد و به تلفن جواب داد . مادرش بود . بعد از حال و احوال و گرفتن تمام خبرها و اتفاقات دست اولی که تو خونه افتاده تلفن رو قطع کرد. با اینکه خونه رو دوست داشت اما آرامشی که دانشگاه و خونه ی خانم احتشام بهش می داد و حاضر نبود با چیزی عوض کنه. هنوز راهی پیدا نکرده بود که بتونه قضیه ی کار کردنش و رفتنش از خوابگاه و برای پدر و مادرش تعریف کنه. با اینکه خانواده ی راحتی بودن اما باز محال بود که پدر با زندگی کردن اون تو خونه ی احتشام اونهم با حضور شروین رضایت بده. به اینجای فکر کردن که رسید مثل همیشه که تا به این قسمت می رسید به خودش می گفت بعدا" میگم بهشون ، بعدا" بهش فکر می کنم و با تمام قدرت سعی می کرد موضوع رو به دور ترین نقطه ی ذهنش ببره تا دسترسی بهش خیلی سخت باشه. تو افکار خودش غرق بود که با صدای پخ و دستی که به شانه اش رسید نزدیک بود سکته کنه. یه متری از جاش پرید و با نگاهی که از توش آتیش می بارید به پشت سرش و درسا که داشت به قیافه ی آنید با صدای بلند می خندید نگاه کرد.
آنید با عصبانیت و صدایی که به زور سعی می کرد بلند نشه گفت: ای زهر مار ... ای حناق 24 ساعته .. ای که رو آب بخندی ... بمیری که فکر زندگی و جوونی بقیه نیستی ... اگه دستم بهت برسه همچین آدمت کنم که بفهمی. تنها کسی که حق این شوخی ها رو داره آنیده نه شما ...
آنید با چشمای ریز شده و عصبی آروم آروم به سمت درسا رفت و درسا که همچنان می خندید عقب عقب می رفت و با هر قدم آنید درسا هم یه قدم عقب می رفت کم کم سرعتشون زیاد شد و با حمله ور شدن آنید به سمت درسا ، درسا یه جیقی کشید و پا به فرار گذاشت و آنید هم دنبالش. چند دور دور بچه ها چرخیدن و یه چند بارم از بینشون رد شدن که کم از له کردنشون نداشت و صدای اعتراض همراه با خنده ی دخترها رو در آورد و بعد از اون درسا چرخیدن و بیخیال شد و دویید به سمت راهی که به سمت محوطه ی باز و تقریبا" شلوغی می رسید بلکم که آنید با دیدن بچه ها بی خیال بشه هر چند آنید بی آبروتر از این حرفها بود و هر جا درسا رو گیر میاورد کتک جانانه ای نثارش می کرد. آنیدم با تمام سرعتش دنبالش می دوید که یه دفعه با توقف ناگهانی درسا آنید که سرعت دوییدنش زیاد بود با کله خورد به پشت سر درسا و با پشت خورد زمین و از درد یه آخ بلند گفت.
آنید : ای که تو زندگیت خیر نبینی گیس بریده ، این چه کاری بود؟ چرا یه هو بی خبر میزنی رو استپ ، یه اهمنی اوهومنی چیزی ...
آنید همون طور که داشت غرمی زد و پشتش و می مالید سرش و بلند کرد و به درسا نگاه کرد که حتی زحمت برگشتن به سمت آنید و به خودش نداد و فقط دستاش و پشتش آورده بود و هی تکون می داد .
آنید : هویییییییی یه وقت به روت نیاریا برگرد یه کمکی بکن پاشم پدر صاحاب بچه رو در آوردی ، هر چی برجستگی بود تخت کردی برام .... حالا بدون پستی و بلندی کی میاد من و بگیره؟ اههههههههه چرا مثل مرغ سر بریده بال بال می زنی ....
درسا بلاخره رضایت داد و به سمت آنید برگشت و با لبهای بهم فشرده با اشاره ی سر به آنید گفت: آنید جان دو دقیقه زبون به دهن بگیر عزیزم...
آنید ابروهاش و بالا داد و گفت: اهوی چه لفظ قلمم حرف می زنه ، ببند فک و بیا کمک کن .
دستش و تو هوا تکون داد که یعنی عجله کن.
- خانم کیان حالتون خوبه؟
انگار که به آنید برق وصل کرده باشن همچین سریع سرش و بلند کرد که صدای ترق ترق شکستن گردنش و شنید اما اهمیت نداد . ( وای خاک رس خیس با همه ی کلوخاش تو سرم اینکه اخوانه اینجا چی کار می کنه ... بمیره از کی اینجاست؟ نکنه همه حرفامو شنیده باشه ... وای که شرف مرفم رفت .. اما نه ممکنم هست نشنیده باشه ... اما انگاری شنیده ببین درسا چه جوری داره ریز ریز می خنده ... بمیری آنید که بی شرف شدی اونم جلوی کی جلوی این اخوان آویزون ... از فردا تو روت نگاهم نمیکنه میگه این دختره ادب و تربیت نداره ...)
اخوان خم شد سمت ؟آنید و نگران گفت: خانم کیان سالمید ؟؟؟ چرا جواب نمی دید ؟؟؟ وقتی دید آنید جواب نمیده رو به درسا پرسید: نکنه به خاطر افتادنشون بهشون ضربه خورده باشه . دچار شک شدن و زبونشون بند اومده.
( خنگ خدا با پشت خوردم زمین با مغز نخوردم که ضربه دیده باشم . ضربه ام خورده باشه، به سرم نیست که. یه جای دیگمه که یه سره شده.)
درسا با نیش باز و با بدجنسی گفت: نه بابا زبونش بند نیومده تا یک ثانیه پیش داشت نطق می کرد.
اخوان با نگرانی : پس چرا الان حرف نمی زنن و ماتشون برده؟ خانم کیان می خواید کمکتون کنم بلند شید؟
با گفتن این حرف دستش و جلو برد تا به آنید کمک کنه . آنید یه نگاه به اخوان و یه نگاه به دستش کرد و اخماش و تو هم کشید و گفت: نخیر آقا لازم نیست خودم می تونم بلند شم .
و بعد بی توجه به دست اخوان از جاش بلند شد و ایستاد و لباسهاش و تکوند و با همون اخم تو صورتش گفت: در این جور مواقع آقای اخوان بهتره زود تر حضورتونو اعلام کنید نه اینکه وایسید و همه ی حرفا رو گوش کنید و بعد صداتون در بیاد.
اخوان با دستپاچگی: نه بخدا اصلا" قصدم فضولی و گوش وایسادن نبود . دو ساعت دنبالتون می گردم.
آنید: چرا؟؟؟
اخوان : راستش دکتر احمدی امروز کلاس فوق العاده گذاشته به همه ی بچه ها خبر دادم فقط شما هارو پیدا نکردم .
آنید با صدای جیغی که باعث شد اخوان یک متر از جاش بپره گفت: چییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کلاس فوق العاده؟؟؟؟ چه ساعتی؟؟؟
اخوان با ترس: ساعت شش و نیم.
آنید عصبی گفت: چی؟ چرا این قدر دیر؟ آخه اون موقع چه جوری بریم خونه؟؟؟ این آقا اصلا" به فکر دانشجوها نیست . یکی نیست بگه اگه خودش چهار جلسه غیبت نمی کرد که عقب نمیوفتادیم که مجبور بشه کلاس فوق العاده بزاره. من که نمیام.
اخوان با تته پته و ترس گفت: جسارت نباشه اما گفتن هر کس نیاد 2 نمره از نمره ی ترمشون کم می کنه.
دیگه به آنید کارد می زدی خونش در نمیومد. همچین با نگاه آتشین به اخوان نگاه کرد که پسر بدبخت نزدیک بود خودش و خیس کنه. آنید بی حرف از اخوان رو برگردوند و به سمت دخترها رفت. خیلی دلش می خواست که دق و دلی درسا و استاد و شروین و ضایع شدن چند دقیقه ی پیش و سر اخوان خالی کنه اما هیچ بهانه ای نداشت واسه همین ترجیح داد که دهنش و ببنده و بره به خانم احتشام زنگ بزنه و بگه دیر میادو کلاس داره.
با دومین بوق مهری گوشی و برداشت و آنید بعد سلام و احوالپرسی ازش خواست گوشی و به خانم احتشام بده.
آنید: سلام طراوت جون خوبی؟
احتشام: سلام دخترم تو چه طوری؟ اتفاقی افتاده؟
آنید: نه طراوت جون زنگ زدم بگم که برامون کلاس فوق العاده گذاشتن شب دیر میام شما باید تنهایی برید برای ماساژ صورتتون.
احتشام: ساعت چند کلاس داری؟ کی میای خونه ؟ صبر می کنم تا تو بیای با هم بریم.
آنید: نمیشه طراوت جون کلاسم 6:30 شروع میشه تا 8:30 تا بخوام بیام خونه میشه 10:30 – 11 دیرتوت میشه . میدونید که چقدر سخت براتون نوبت گرفتم اگه امشب نرید میوفته واسه دو ماه دیگه پس حتما" برید . ساعت 7:30 باید اونجا باشید. اوکی؟
احتشام : خوب تو چه جوری میای خونه؟
آنید: یه جوری میام نگران نباشید. من دیگه برم. کاری ندارید؟
احتشام: نه برو مواظب خودت باش.
آنید: خداحافظ.
خانم احتشام به فکر فرو رفت و بعد از چند دقیقا لبخند شادی بر لبش نشست.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 258
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 1,512
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 4,247
  • بازدید ماه : 9,610
  • بازدید سال : 96,120
  • بازدید کلی : 20,084,647