loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
میلاد بازدید : 16987 پنجشنبه 17 اسفند 1391 نظرات (0)

رمان زیبای قرار نبود قسمت هشتم

برای خواندن رمان به ادامه مطلب بروید

.

.

.

سه روزی بود که توی خونه حبس شده بودم هیچ خبری نشده بود و منم غر غر کردنم شروع شده بود. می خواستم برم کلاس زبان ... ولی آرتان غدقن کرده بود که تحت هیچ شرایطی نرم از خونه بیرون. نشسته بودم روی کاناپه و مشغول سوهان زدن به ناخنام بود که تلفن زنگ زد ... بی خیال همینطور که ناخنامو فوت می کردم گوشی رو برداشتم و گذاشتم در گوشم:
- بله ...- ترسا؟!با شنیدن صدای زنونه سیخ نشستم و گوشیو دو دستی چسبیدم. می ترسیدم حرف بزنم. چند لحظه در سکوت گذشت تا اینکه دوباره گفت:- فکر می کردم زن آرتان باید شجاع تر از این حرفا باشه ... آرتان از هر کسی خوشش نمی یاد ... تو باید خیلی خاص باشی ...- شما ... شما کی هستین؟- می خوای بگی راجع به من به تو چیزی نگفته؟ اینو که گفت غش غش خندید. یه خنده هیستیریک وحشتناک. یاد آدم بدا توی کارتونا افتادم. یه کم که خندید گفت:- من آرزو ام عزیزم ... معشوقه شوهرت ...معشوقه؟!! می دونستم دروغ می گه میخواست ذهنیت منو نسبت به آرتان خراب کنه. سعی کردم از خودم ضعف نشون ندم. پاهام داشت می لرزید ولی باید با قدرت باهاش حرف می زدم. گفتم:- خب که چی؟! خودتم می دونی که آرتان تو رو پشه هم حساب نمی کنه.دوباره غش غش خندید و گفت:- آرتان باید از خداش باشه که من نگاش کنم ...- حالا که فعلا بر عکس شده و تو از خداته که آرتان نگات کنه ... الانم از زور ضعفت و اینکه دیگه دستت به جایی بند نیست می خوای منو اذیت کنی ... تو روانی هستی.دادش بلند شد:- خفه شووووو ... دختره سلیطه ... اگه خیلی تریپ شجاعت داری پاشو همین الان بیا روی پشت بوم ...پشت بوم؟! یعنی الان روی پشت بوم ما بود؟ وای خدایا خودمو به خودت می سپارم. وقتی سکوتمو دید گفت:- اگه اونقدر شوهرت برات عزیز هست که براش فداکاری کنی پاشو بیا ... وگرنه مطمئن باش بعد از تو می رم سراغ آرتان ... تو رفتی توی خونه درو بستی ... شوهرت که آزاده ... بلایی که می خواستم سر تو بیارمو سر اون می یارم ... شک نکن!صداش اینقدر جدی بود که مو به تنم سیخ شد. خدایا این چی می گفت؟ نکنه جدی جدی بخواد بلایی سر آرتان بیاره؟ صدای انکرالاصواتش دوباره بلند شد:- آرتان یا باید مال من باشه یا باید بمیره ... بمیره! بمیره! آرتان؟ از تصور اینکه آرتان یه روزی نباشه اشک به چشمم هجوم آورد. نه ... آرتان باید بمونه. باید بمونه ... با صدای تحلیل رفته گفتم:- با من چی کار داری؟!- می خوام باهات حرف بزنم ... نترس کوچولو ... می خوام باهات قرار بذارم ... سکوت کردم. چه کاری درست بود؟! باید می رفتم؟ اگه می رفتم ممکن بود بلایی سرم بیاره ... ولی اگه هم نمی رفتم ممکن بود یه بلایی سر آرتان ... نه! مصمم گفتم:- الان می یام ...- آفرین دختر خوب ... ولی خوب گوش کن بهت چی می گم ... مبادا به آرتان خبر بدیا ... وگرنه نظرم عوض می شه و دیگه باهات حرف نمی زنم ... اول تورو می کشم بعد هم خودمو.بدون حرف گوشیو قطع کردم. از جا بلند شدم و رفتم به سمت چوب لباسی دم در. شنلمو انداختم روی دوشتم و یه کلاه هم چپوندم روی سرم ... حس می کردم دارم می رم پیشواز مرگ. حس خیلی بدی داشتم. ولی اگه خودم بلایی سرم می یومد بهتر بود تا اینکه سر آرتان ... من چم شده؟ چرا آرتان اینقدر برام مهم شده که به خاطرش دارم سر جونم قمار می کنم؟ آرتان اگه جای من بود این کارو می کرد؟ مطمئنم که نمی کرد. مطمئنم که آرتان با فکرش تا جایی که می تونست سعی می کرد جلوی ماجرا رو بگیره ولی اگه می دید دیگه راهی نیست کنار می کشید. حالا آیا ارزش داشت که من به خاطرش ... سرمو تکون دادم تا این فکرا از ذهنم دور بشه. از راه پله های پشت بوم رفتم بالا ... زانوهام می لرزیدن ... کاش گوشیمو آورده بودم ... کاش به آرتان زنگ زده بودم ... کاش حداقل قبلش باهاش خداحافظی ... رسیدم به در شیشه ای پشت بوم. دستمو دراز کردم ...دستمم می لرزید ... داشتم می رفتم به کام همون چیزی که آرتان منو ازش دور کرده بود ... آرتان عصبی می شه ... می دونم. دستم می لرزید و نمی تونستم درو هل بدم. یه سایه دیدم ... درست پشت در شیشه ای ... همه تنم یخ کرده بود. می دونستم که فشارم افتاده. در کشیده شد قبل از اینکه من بتونم هلش بدم. چسبیدم به دیوار و چشمامو بستم. دستی دستمو گرفت و کشید از در بیرون ... هنوزم نمی خواستم چشمامو باز کنم. صداش اینبار کنار گوشم بلند شد:- باز کن چشماتو ... باز کن تا قبل از پر پر شدنت قاتلتو خوب دیده باشی ... همسر آینده شوهرتو ...دوست داشتم دستمو مشت کنم و محکم بزنم توی دهنش تا دهنش پر از خون بشه. ولی دستامو محکم گرفته بود. چشمامو باز کردم ... باید می دیدمش ... کسیو که آرتان منو می خواست ... اولین چیزی که دیدم یه جفت چشم گاوی سیاه رنگ بود ... که توی یه صورت گرد سبزه می درخشید ... خدا وکیلی به گاو گفته بود زکی! ابروهای پهن قهوه ای ... دماغ گوشتی متوسط ... لب و دهان بزرگ و قلوه ای ... موهاشم از زیر شال خاکستری و سیاهش به بیرون سرک کشیده بودن ... ریشه موهاش در حد پنج شش سانت سیاه سیاه بود ولی بقیه اش بلوند تیره بود ... قیافه اش همینطور درب و داغون هم جذاب بود دیگه چه برسه به اون روزایی که حال و حوصله داشته و به خودش می رسیده. اینقدر بهم نزدیک بود که ترسیدم و دوباره چشمامو بستم ... آرزو مثل دیوونه ها قهقهه می زد منو چسبوند به دیوار و گفت:- بلایی سرت می یارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن ... تو کی هستی که آرتان تورو به من ترجیح می ده ؟ هان؟ هیچ مردی رو این کره خاکی نست که نخواد با من باشه ... حالا به خاطر یه دختر بچه باید دست رد بخوره به سینه من؟ می کشمت ... جلوی چشمای آرتان تیکه تیکه ات می کنم ...سعی کردم با خونسردی باهاش حرف بزنم. گفتم:- قرارمون کشت وکشتار نبود ... قرار بود حرف بزنیم.شدت سیلیش برق رو از سرم پروند ... دقیقه زد همون سمتی که آرتان زده بود و جاش تازه داشت خوب می شد. اشک به چشمم هجوم آورد ولی جلوشو گرفتم. باید از خودم دفاع می کردم. اگه هم قرار بود به دست این عفریته کشته بشم باید قبلش یه چنگ و دندونی بهش نشون می دادم که اون دنیا پیش خودم شرمنده نباشم. برای همینم هلش دادم که باعث شد سکندری بخوره و بیفته روی زمین ... سریع پریدم سمت در ... باید به پلیس زنگ می زدم. هنوز به در نرسیده بودم که یه چیزی محکم خورد تو سرم ... گیج گیج شدم و همونجا نشستم روی زمین. زیر بازومو گرفت و کشون کشون منو برد به سمت خر پشته. می خواستم یه کاری بکنم ... دوست داشتم تکون بخورم ولی بدجور بیحال شده بودم. تکیه منو داد به خر پشته و گوشیشو از توی جیب مانتوی کوتاه ارتشیش در آورد و تند تند یه شماره گرفت. سرم افتاده بود روی شونه ام. حتی نمی تونستم گردنمو نگه دارم. نشست کنار من و محکم کوبید توی صورتم و گفت: - بشنو صدای عاشق دلخسته اتو ...بعد از چهار بوق صدای خسته آرتان توی گوشی پیچید:- دیگه چی می گی آرزو؟گوشی روی آیفون بود. آرزو گفت:- فکر کردی خیلی زرنگی آرتان؟! آره؟! پس معلومه هنوز منو نشناختی ...آرتان سریع پرسید:- چی می گی تو؟ کجایی؟ آرزو دیوونگی نکن برگرد بیمارستان با هم حرف می زنیم.- حرف نزن ... فقط گوش کن...به اینجا که رسید از زیر گلوی من چنان نشگونی گرفت که با تموم بی حالیم ناله ام بلند شد. آرزو هم گوشیو گرفته بود جلوی دهنم ... یهو صدای داد آرتان بلند شد:- صدای کی بود آرزو؟ تو چه غلطی کردی؟! بهت می گم کدوم گوری هستی؟آرزو قهقهه زد و گفت:- چیه؟ ناراحت شدی عزیزممممم؟ بهت گفته بودم با من مهربون باش تا همیشه خوشحال بمونی ... گفتم منو ناراحت نکن تا ناراحتت نکنم.صدای آرتان دوباره بلند شد:- آرزو ... آرزو ... آرزو ... وای به حالت اگه ...- اگه چی؟! هان؟ آره عزیزم صدای ناله عشقت بود که تو دستای من عین یه پرنده کوچولو اسیره ... می خوام شکنجه اش کنم ... بعدم می خوام پرش بدم اون دنیا ... نظرت چیه؟!دیگه هیچ صدایی جز صدای نفسای عصبی آرتان شنیده نمی شد. آرزو گفت:- نمیری عزیزم ... داد بزن ... داد بزن ... منو تهدید کن ... حالا نوبت توئه ... الان دیگه جامون برعکس شده. حالا تو باید التماس کنی ... باید خواهش کنی ... باید به پام بیفتی. زود باش دیگه ... زود باش ...آرتان عربده کشید:- می کشمت آرزو ... می کشمت ...آرزو دوباره قهقهه زد و گفت:- اگه دستت بهم رسید حتما این کارو بکن عزیزم ... ولی زیاد هم به خودت زحمت نده چون من خودمو این خانوم کوچولو رو با هم خلاص می کنم.به اینجا که رسید با مشت کوبید زیر شکمم که چون موقع عادت ماهیانه ام بود دردش تو کل وجودم پیچید و بی اختیار همراه ناله بلندم گفتم:- آرتاااان ....صدای آشفته و پریشان آرتان دوباره بلند شد:- خیلی خب خیلی خب ... با اون کاری نداشته باش ... آرزو تو رو جون بچه ات ... صبر کن بذار بیام باهم حرف بزنیم. فقط بگو کجایی؟!- یه جا این بالاها ... اگه می تونی بیا پیدام کن عزیز دلم ... بدم نمی یاد از این بالا بپرم توی بغلت ... فقط ترسا هم هست. هر دومون رو باید بغل کنی ...آرتان دوباره دیوونه شد:- کجایییی عوضیییییی؟صدامو پیدا کردم. باید به آرتان می گفتم کجاییم وگرنه ممکن بود به همین راحتی بمیرم. باید برای نجات جونم تلاش می کردم. نمی خواستم بمیرم اونم قبل از رسیدن به آرزوهام . قبل از اینکه آرزو فرصت کنه جلوی دهنمو بگیره داد کشیدم:- روی پشت بوم برجیم آرتان...آرزو سریع قطع کرد و با داد و هوار افتاد به جون من. چنان جیغ می کشید که حس کردم پرده های گوشم دارن جر می خورن. ناخناش پوست بدن و صورتمو خراش می داد. هیچ قدرتی نداشتم که از خودم دفاع کنم. ضربه مغزی نشده باشم! خدایا کاش آرتان برسه ... دارم زیر ضربه های بی رحمانه این دختره له می شم دارم جون می دم. بدن نیمه جونمو کشید سمت خر پشته و به زور منو بلند کردم که وایسم روی پاهام. با دیدن بیست طبقه زیر پام تنم لرزید. سوز سردی می یومد. در گوشم گفت:- پرواز بلدی پرنده کوچولو؟! امیدوارم بلد باشی چون قراره دو تایی پرواز کنیم و یه دوری توی آسمون بزنیم.اشکم در اومد. می ترسیدم ... می دونستم که این دیوونه اس و ممکنه هر بلایی سرم بیاره. ولی یعنی این آخر و عاقبت من بود؟! یه ربعی از تماس آرتان می گذشت ولی هنوز هیچ خبری نشده بود. اشکای منو که دید از ته دل خندید و گفت:- می ترسی؟ ترسوووووو ... آرتان کجایی جوجه ترسوتو ببینی ... بیا با همون حرفای قشنگت آرومش کن. بیا بگیرش توی بغلت ... بی توجه به حرفاش داشتم پایینو نگاه می کردم. یه دفعه نور امید تابید توی قلبم. دوتا ماشین قرمز آتش نشانی با دو تا ماشین سبز و سفید نیروی انتظامی اون پایین توقف کردن. نمی دونم چرا این دم آخری اینقدر چشمام تیز شده بود که از این فاصله اونارو تشخیص می دادم آدمای کوچولو کوچولو هم تند تند داشتن جمع می شدن. اشکام شدت گرفت و از ناتوانی خودم لجم گرفت. آرزو هم پوزخندی زد و گفت:- ببین چقدر براش عزیزی که به این سرعت نیرو جمع کرده برای نجاتت ... ولی خبر نداره فاصله مرگ و زندگیت به اندازه یه فشاره منه. و یه فشار داد به کمر من که جیغ من و غش غش خنده آرزو بلند شد. صدای زنگ گوشیش که بلند شد همونطور میون خنده اش گوشیشو در آورد و پرتش کرد پایین. خدایا حتی جواب هم نداد. حالا چی می شد؟! من از بلندی می ترسم نکنه پرتم کنه پایین؟ گریه ام شدت گرفت و خواستم خودمو بکشم کنار که نذاشت و داد زد:- با زندگی خداحافظی کن خانوم کوچولو ...می خواستم جیغ بزنم به من نگو خانوم کوچولو ... فقط آرتان حق داره به من بگه خانوم کوچولو ... آرتان کجایی که ببینی دارم فدات می شم ... نیستی که ببینی دارم جونمو می دم به خاطر اینکه تو زنده بمونی ... رفت وایساد لب خرپشته و منو هم کشید بالا. دیگه تعادلی نداشتم. چشمامو بستم و با زندگی خداحافظی کردم... با خونواده ام با آرتان با دوستام ... کاش می شد یه بار دیگه ببنیمشون ... آماده پرواز و بعد هم سقوط بودم. آرزو با خنده شروع کرد به شمردن.- یک ... دو ... سه ...فشاری به پشتم وارد کرد و صدای جیغم تو جیغ بنفش آرزو گم شد. مرگو داشتم جلوی چشمم می دیدم. قلبم داشت زودتر از اینکه استخونام از هم بپاشه از کار می ایستاد. قبل از اینکه کامل سقوط کنم دستی از پشت لباسمو چنگ زد. همون جا متوقف شدم و صدای جیغ آرزو که سقوط کرد به سمت پایین تا ابد روی ذهنم خط انداخت. همون دست منو کشید بالا و قبل از اینکه بفهمم ناجی من کیه توی بغلش فشرده شدم. داشتم می لرزیدم ... یه لرزش هیستیریک ... همه بدنم می لرزید دندونام تند تند به هم می خورد. بوی عطر تلخی که توی مشامم پیچیده بود اینبار نمی تونست آرومم کنه. منو از خودش جدا کرد. پلکامو به زور باز نگه داشته بودم ... به اندازه یه خط. آرتان بود که سریع پالتوشو در آورد و کشید روی شونه های من. صدای چند تا مرد رو می شنیدم که می گفتن:- پرید ...یکی خواست منو از آرتان جدا کنه که آرتان محکم پسش زد. منو دوباره از روی زمین کند و گرفت توی بغل خودش. بوسه های داغشو روی موهامو و صورتم حس می کردم ولی اینقدر صورتم می سوخت که جای هیچ لذتی برام باقی نذاشته بود. اشک بی اراده از گوشه چشمم پایین می چکید. بالاخره صدای آرتان بلند شد. صداش به شدت می لرزید:- همه چی تموم شد عزیزم ... جات امنه خانومم ... آروم باش ... نترس من پیشتم. حتی حرفاش هم نمی تونستن آرومم کنن. صدای همهمه لحظه به لحظه بلندتر می شد. چشمامو بستم. کاش مرده بودم ... شایدم داشتم می مردم. شاید افتاده بودم پایین و حالا روحم داشت دور و بر جسمم بال بال می زد. نمی دونم چه مرگم بود فقط می دونستم که حالم خیلی بده. از صدای آهنگ ملایمی که بلند شد فهمیدم سوار آسانسور شدیم. سرمو چسبوندم به سینه آرتان. قلبش چه کوبنده می کوبید. از صداش وحشت کردم و سرمو از سینه اش جدا کردم. آرتان لاله گوشمو بوسید و گفت:- چیه عزیز دلم؟ درد داری؟نالیدم:- مامان ...محکم تر منو به خودش فشرد و چیزی نگفت. از آسانسور که رفتیم پایین دوباره صدای همهمه اوج گرفت. نمی دونم به آرتان چی می گفتن که با تحکم می گفت:- خودم می یارمش ...پلکام لحظه به لحظه داشت سنگین تر می شد. کم کم صداها آروم تر شد و دیگه چیزی نشنیدم.وقتی چشم باز کردم حس کردم از یه بلندی افتادم پایین. افتاده بودم؟! نه! پس چرا بدنم اینقدر درد می کرد. همه بدنم کوفته شده بود. دستمو آوردم بالا تا سرمو حس کنم. قد یه کوه سنگین شده بود. به دستم یه عالمه سیم وصل شده بود و همین که تکونش دادم به سوزش افتاد. صدای کسی بالای سرم بلند شد:- برو به دکتر بگو بهوش اومد ...نالیدم:- آی سرم ...هر کسی که بود دستمو گرفت و دوباره کنار بدنم گذاشت و گفت:- آروم باش ... بهتره تکون نخوری ...- درد دارم ... من کجام؟- بیمارستانی ... بدنت کوفته شده ... چیز خاصی هم نیست ... پس الکی خودتو واسه شوهر عاشقت لوس نکن.توی صداش رگه های خنده موج می زد. چشمامو باز کردم ... یه دختر جوون بود با لباسای سفید که داشت سرممو تنظیم می کرد. همون موقع در اتاق باز شد و یه پرستار دیگه به همراه یه مرد مسن وارد شدند. مرد مسن با لبخند گفت:- پس بالاخره چشمای زیباتو باز کردی خانوم کوچولو ...خانوم کچولو؟!!! آرزو ... اشک از چشمام جوشید و با هق هق گفتم:- آرزو ... آرتان ...دکتر دستگاه های کنار منو چک کرد و گفت:- آروم باش دخترم ... - بابا ... مامان ... عزیز ...- اووه ولت کنم همه خونواده تو هم اسم می بریا ... ولی غصه شونو نخور همه شون پشت در وایسادن تا من تو رو انتقال بدم به بخش و بریزن سرت ...ترجیح دادم دیگه چیزی نگم. دکتر ده دقیقه ای منو معاینه کرد و سپس دستور انتقال به بخش رو صادر کرد. تا وقتی که تخت توی یه اتاق دیگه توقف کرد و بدن دردناک منو انداختند روی یه تخت دیگه چشمامو بسته بودم. به ده دقیقه نکشید که سیل ملاقات کننده ها ریختن توی اتاق ... بابا عزیز آتوسا مانی ... نیلی جون پدر جون ... بنفشه شبنم ... شایان ... تهمینه جون مامان مانی و نیما ... نیما نبود . آرتان هم آخر از همه اومد تو و همونجا گوشه اتاق ایستاد. چشمای همه قرمز بود. نگام روی آرتان مات شد ... چقدر به هم ریخته بود. صورتش که همیشه سه تیغ شده بود اینبار از ریش چند روزه کدر شده و موهاش که یه کم بلند شده بود آشفته هر کدوم به یه طرف متمایل شده بودند. پیرهنش دقیقا همون پیرهنی بود که اونروز پوشیده و رفته بود سر کار ... همون روز نحس ... چقدر دوست داشتم همه برن ... فقط من بمونم و آرتان تا بتونم ازش در مورد آرزو بپرسم. آرزو مرده بود؟! عزیز دست منو گرفته بود توی دستش و مویه میکرد. با لبخند سعی کردم آرومش کنم. گفتم:- عزیز من که نمردم آخه! قربونت برم اینکارارو می کنی که شرمنده بشم بمیرم؟عزیز سرشو آورد بالا و خواست وسط گریه یه چیزی بگه که نتونست و دوباره سرشو گذاشت روی دستم. بابا هم که حالش کم از عزیز نبود سعی کرد عزیزو از اتاق ببره بیرون. بعد از رفتن عزیز آتوسا و شبنم و بنفشه هم سر و صورتمو غرق بوسه کردن و کلی زار زدن. اشک خودمم در اومده بود. فکر نمی کردم اینقدر برای همه عزیز باشم. همه دور و برم می چرخیدن و می بوسیدنم ... ولی آرتان عین مجسمه سر جاش خشک شده بود و با جدیت نگام می کرد. از نگاه تب آلودش می خوندم که حالش هیچ خوب نیست. بابا که اومد توی اتاق همه ساکت شدن. انگار بابا جو رو به هم زد. رو به آتوسا گفت:- آتوسا برو پیش عزیزت ... آتوسا بدون حرف دست منو رها کرد و رفت بیرون. زل زدم توی چشمای بابا که ایستاده بود کنار من. دستمو گرفت و با لبخند گفت:- چطوری بابا؟- یه کم بدنم درد می کنه بابا ... ولی خوبم ...- خوبه ... خوبه که خوبی ...به دنبال این حرف نگاه خصمانه ای به آرتان کرد که باعث شد آرتان سرشو زیر بندازه. بابا ادامه داد:- با دکتر حرف زدم عزیزم ... تا عصر مرخصت می کنن ...- خبر خوبی بهم دادی بابا ... از بیمارستان بدم می یاد ...- می برمت خونه مون عزیزم ... نمی ذارم اینجا بمونی ...رادارام به کار افتاد ... خونه مون؟! یعنی دیگه نباید برم خونه آرتان؟ نگاه کردم به آرتان ... سرشو چسبونده بود به دیوار پشت سرش و چشماشو بسته بود. دستاش مشت شده و کنارش چسبیده بود به دیوار ... خواستم از بابا چیزی بپرسم که پرستاری داخل شد و گفت:- خواهشا دور بیمارو خلوت کنین ... وقت ملاقات تموم شده ...تک تک منو بوسیدن و رفتن بیرون. همه رفته بودن فقط بابا داخل اتاق بود و آرتان ... آرتان دم در ایستاده و به من زل زده بود. توی چشماش چیزی فریاد می زد که نمی فهمیدم معنیش چیه ... بابا با جدیت دست گذاشت سر شونه اش و هلش داد به سمت بیرون. نیلی جون هم توی چارچوب در ایستاده و با نگرانی به بابا و آرتان نگاه می کرد. آرتان سری تکان داد و رفت بیرون. اونم با چه سرعتی ... بابا برگشت به سمت من و گفت:- عصر می یام دنبالت بابا ...فقط تونستم سری تکون بدم. اینجا چه خبری بود؟ از بس خودم درد کم داشتم اینم بهش اضافه شد. حس می کردم بین بابا و آرتان شکرآب شده. پرستار با لبخند گفت:- پیداست برای همه خیلی عزیزیا ...حوصله جواب دادن به پرستارو هم نداشتم. اونم منتظر جواب من نبود. خودش ادامه داد:- یه مسکن برات تزریق کردم که تا عصر که مرخص می شی راحت بخوابی ...چقدر برای اینکار ممنونش شدم. نگاه توی چشمای مهربونش کردم و لبخند زدم. اونم جواب لبخندمو داد و از اتاق خارج شد.وقتی بیدار شدم ساعت پنج عصر بود. همون موقع بابا هم با آتوسا اومدن. بابا رفت دنبال کارای ترخیص و آتوسا موند که به من کمک کنه حاضر بشم. در همون حالت تند تند گفت:- تو گرفتی اینجا خوابیدی نمی دونی اون بیرون چه خبره ...سریع گفتم:- چه خبره؟ دارم از کنجکاوی می میرم ...- بابا دیگه نمی خواد اجازه بده تو برگردی خونه آرتان ... می گه اونجا امنیت جانی نداری ... نمی دونی بابا و مامان آرتان چقدر باهاش حرف زدن ولی حرفش یه کلامه ...با ناراحتی گفتم:- آخه واسه چی؟ ربطی به آرتان نداشت که ...- ما هم همینو می گیم ولی بابا حسابی آمپر چسبونده فهمیده که دختره به خاطر عشق آرتان این بلا رو سر تو آورده ...- ولی ...با اومدن بابا آتوسا سکوت کرد و کمک کرد از تخت بیام پایین. بابا بهم لبخند زد ولی تلخی لبخندش حالمو گرفت. رو به آتوسا یواش پرسیدم:- نیما کجاست؟ چرا نیومد ملاقات؟- شانست گفت که نیما با بچه های دانشگاه رفته اردو مشهد ... وگرنه الان خون آرتان حلال شده بود.خواستم از آرتان طرفداری بکنم که با نگاه چپ چپ بابا ساکت شدم. سوار ماشین که شدیم بی اختیار دنبال آرتان می گشتم. به خودم که نمی تونستم دروغ بگم ... دلم می خواست برم پیش آرتان ... بهم ثابت شده بود پرستار خیلی خوبیه ... دوست داشتم برم باهاش حرف بزنم ... راجع به آرزو ... اسم آرزو که می یومد اشک به چشمم هجوم می آورد. درسته که اون می خواست منو بکشه ولی من راضی به مرگش نبودم. جرمش عاشقی بود ... جلوی چشمای من پرت شد پایین. صدای جیغش هنوز توی ذهنم بود و دیوونه ام می کرد. ماشین که جلوی در خونه ایستاد می خواستم بگم من نمی یام ... می خوام برم پیش آرتان. مطمئن بودم حال اون از منم بدتره. ولی از بابا جرئت نکردم و رفتم پایین. عزیز اومد به استقبالم و دوباره بساط گریه رو اینبار همراه با دود اسفند راه انداخت. خواستم از در حیاط برم تو که صدایی از پشت سرم بلند شد:- دخترم ... یه لحظه ...برگشتم. پدرجون و آرتان و نیلی جون بودند ... یه مرد غریبه هم کنارشون ایستاده بود که توی دستاش یه گوسفند چاق و چله وول می زد. با لبخند رفتم به طرف پدر جون و توی آغوش مهربونش فرو رفتم. پدر جون پیشونیمو بوسید و منو کشوند کنارش و به مرد اشاره کرد. بابا با اخم به ماشینش تکیه داده و به این صحنه خیره بود. پیدا بود فقط به خاطر حضور پدر جون دندون سر جیگر گذاشته و چیزی نمی گه. نگام چرخید به سمت آرتان. به ماشین خودش تکیه داد بود و عینک دودی که به چشماش زده بود باعث می شد چشماشو نبینم. ولی اخماش از این فاصله هم مشخص بود. نیلی جون هم کنارش ایستاده و با نگرانی بازوشو چسبیده بود. گوسفند سر بریده شد و به دستور پدر جون من از روی خونش رد شدم. نیلی جون آرتانو هل داد سمت من و گفت:- برو مامان با زنت از روی خون رد شو. ایستادم. نگران بودم بابا یه چیزی بگه و نذاره ولی حرفی نزد. آرتان اومد کنار من. دستمو گرفت اینقدر محکم که دردم گرفت ولی هیچی نگفتم. حس آرامش دوباره سرازیر شد به قلبم. قبل از اینکه از روی خون رد بشیم عینکشو برداشت و با همون اخم گفت:- خوبی؟!فقط پلک زدم. صدای بابا بلند شد:- زود باش ترسا ...دندونامو روی هم فشردم و قدم به قدم آرتان دوباره از روی خون لخته شده گوسفند رد شدم. بابا جلو اومد. دست منو از توی دست آرتان کشید بیرون و با تحکم گفت:- برو با آتوسا تو خونه ...پدر جون از پشت سرم گفت:- آقای رادمهر ...بابا دوباره گفت:- برو تو ترسا ...ترسیدم. نگاهی به چشمای غمگین آرتان کردم و رفتم تو. یک هفته از مرخص شدنم می گذشت. زخمای صورت و بدنم خیلی خوب شده بود. ولی حال روحیم خوب نبود. هر شب کابوس می دیدم و با جیغ و داد از خواب می پریدم. آرتان به آرزو گفت تو رو جون بچه ات! پس آرزو بچه داشت ... خدای من! حالا اون بچه بدون مامانش چی کار می کرد؟ آرزو به خاطر من مرد ... من باید می مردم نه اون ... اینقدر فکرای گوناگون توی سرم ورجه وورجه می کردن که حالمو به هم می زدن. بعضی وقتا هم می گفتم چرا من باید می مردم؟ من که هیچ تقصیری نداشتم. من این وسط بی طرف بی طرف بودم حتی آرتان عاشق منم نبود که بخوام بگم آرزو از حسادت خودشو کشته ... اگه اون اینطوری فکر کرده به من ربطی نداره. ای خدا دورت بگردم دل منو یه دل کن راحت بشم ... همه اینا به کنار دلتنگی واسه آرتان هم به کنار ... تنها تماسمون توی این یه هفته اس ام اسی بود که شب دوم فرستاد روی گوشیم:- پمادارو سر وقت استفاده کن که زخمات زود خوب بشه و اذیتت نکنه.آرتان مغرور من توی همین اس ام اس دستوریش یه دنیا حرف نهفته بود. یعنی اینکه نگرانم بود ... یعنی اینکه نمی خواست من درد بکشم ... یعنی اینکه هوامو داشت و ... حسم نسبت به آرتان روز به روز داشت عجیب تر می شد. در جوابش نوشتم:- باشه حتماً ... ممنون بابت توجهت.دیگه چیزی نگفت منم چیزی نگفتم. دوست داشتم بنویسم دلم برات تنگ شده دوست داشتم بگم می خوام بیام پیش تو ولی دندون سر جیگر گذاشتم. عزیز با سینی غذا وارد شد و نذاشت زیاد توی فکر غوطه بخورم. با دیدن عزیز لبخند تلخی زدم و از پنجره فاصله گرفتم. عزیز با لبخند گفت:- بشین مادر ... بشین لقمه بگیرم برات بخوری جون بگیری ... خدا خیر و خوشی نده به اونی که ...دیگه صداشو نمی شنیدم. یعنی دوست داشتم که نشنوم پس نمی شنیدم. این دو روز اینقدر از این حرفا زده بود که خسته شده بودم. لقمه ها رو می گرفتم و به زور قورت می دادم حوصله غر غر هاشو نداشتم. وگرنه میل به خوردن توی وجودم نبود. وقتی همه لقمه ها رو به زور ماست و آب قورت دادم عزیز بلند شد و گفت:- نه نه حالا که یه ذره حالت بهتر شده بهتره پاشی یه دوش بگیری و یه ذره به خودت برسی ... عصر مهمون داریم.با شادی به عزیز خیره شدم ... ممکن بود که بگه آرتانه؟ عزیز که نگاه منتظرمو دید آهی کشید و گفت:- آتوسا و شوهرشو برادرشوهرش قراره بیان ... آهی کشیدم و دوباره رفتم جلوی پنجره اتاق ایستادم. منتظر بودم هر آن آرتان بیاد دنبالم و به بابا بگه می خواد برم گردونه. ولی هیچ خبری نمی شد. انگار اونم اینجوری راحت تر بود. از شر این زن زوری ... لفظ زن زوری اشک نشوند توی چشمام. نمی خواستم براش زن زوری باشم. اون لحظه قسم خوردم که هیچ وقت بهش ابراز علاقه نکنم. هیچ وقت نذارم بفهمه چقدر بهش وابسته شدم ... نمی خواستم بفهمه ... من ازش خواستگاری کرده بودم و همین برای یه عمر سرکوفت شنیدن ازش بس بود ... دیگه نمی خواستم بفهمه بهش وابسته شدم. به مهربونیاش به حمایتای به موقع اش به عصبی شدنش به جذبه اش به غرورش و ... نه نباید می فهمید وقتی هنوز از احساسش نسبت به خودم مطمئن نبودم. آرتان با این بی توجهیش داشت بهم ثابت می کرد که تا الان من همون امانت بابا بودم دستش. وگرنه شخص خودم براش هیچ اهمیتی نداشت. اگه داشتم می یومد دنبالم ... بابارو راضی می کرد که بذاره بازم کنارش باشم ولی اون هیچ کوششی نکرد. دلم از دستش گرفته بود ... بعد از اینکه عزیز از اتاق رفت بیرون رفتم توی حموم ... باید سر خودمو گرم می کردم تا دلتنگی و دلخوری از یادم بره.ساعت هفت بود که آتوسا و مانی و نیما اومدن. حوصله بیرون رفتن از اتاقم رو نداشتم ولی چاره ای نبود. یه بلوز و شلوار اسپرت مشکی تنم کردم و رفتم بیرون. هر سه با دیدن من ایستادن. آتوسا توی این یه هفته سه بار دیگه هم به دیدنم اومده بود مانی هم یه بار اومده بود ولی نیما ... گویا تازه از سفر اومده بود. با لبخندی ساختگی باهاش دست دادم و گفتم:- زیارت قبول ...فقط نگام کرد. تو نگاش یه دنیا حرف و سرزنش نهفته بود. سری تکون داد ولی حرفی نزد. نشستم روی مبل کنار آتوسا و مشغول بازی با ناخن های بدون لاکم شدم. اولین بار بود که ناخنامو لاک نزده بودم. دل و دماغشو نداشتم. آتوسا و مانی سعی می کردن مجلسو گرم کنن که سکوت عجیب غریب من و نیما به چشم نیاد. دست آخر مانی طاقت نیاورد و رو به من گفت:- ترسا بدو حاضر شو بریم یه دور بزنیم ..با تعجب فقط نگاش کردم. آتوسا هم از موقعیت استفاده کرد و گفت:- راست می گه دیگه ... پاشو لباس بپوش یه دوری بزنیم ... یه هفته اس از خونه نرفتی بیرون.قبل از اینکه فرصت کنم مخالفت کنم آتوسا دستمو گرفت و کشید به سمت پله ها. دل و دماغ نداشتم ولی دوست نداشتم بزنم توی کاسه کوزه اشون. به ناچار رفتم توی اتاقم و یه پالتوی قهوه ای رنگ به همراه یه جین شتری پوشیدم. شال کرم قهوه ایمو سرم کردم و کفش شتری رنگمو هم پوشیده و کیف همرنگشو دستم گرفتم. حوصله تیپ زدن نداشتم ولی همون چند دست لباسی هم که آتوسا از خونه آرتان برام آورده بود لباسای شیکی بودن ... قبل از اینکه از اتاق برم بیرون گوشیمو برداشتم و با حسرت بهش خیره شدم. زیر لب نالیدم:- حداقل یه میس بزن که بدونم به یادمی ...ولی دریغ! گوشیو انداختم توی کیفم و رفتم پایین. مانی و نیما و آتوسا حاضر و آماده ایستاده بودن. همه با هم سوار ماشین مانی شدیم. آتوسا جلو نشست و نیما هم عقب پیش من ... حس خوبی نداشتم. نمی خواستم کنار نیما باشم. فکر می کردم دارم به آرتان خیانت می کنم. آرتان از نیما خوشش نمی یومد. چسبیده بودم به در و اصلا توی بحثایی که مانی و آتوسا راه می انداختن و نیما هم هر ازگاهی جواب می داد شرکت نمی کردم توی عالم خودم غرق بودم. از توی کیفم هندزفیریمو کشیدم بیرون ... می خواستم اون آهنگی رو گوش کنم که هز ازگاهی صداش از اتاق آرتان بیرون می یومد. ریخته بودمش روی گوشیم. هندزفیری رو کردم تو گوشم و آهنگ رو پلی کردم:- نمی دونم چی شد که اینجوری شدنمی دونم چند روزه نیستی پیشماینا رو می گم که فقط بدونی ...دارم یواش یواش دیوونه می شم ...تا کی به عشق دیدن دوباره ات ...تو کوچه ها خسته بشم بمیرمتا کی باید دنبال تو بگردماز کی باید سراغتو بگیرم؟قرار نبود چشمای من خیس بشهقرار نبود هر چی قرار نیست بشهقرار نبود دیدنت آروزم شه قرار نبود که اینجوری تموم شه به اینجای آهنگ که رسید بغضم شکست. چند قطره اشک از گوشه چشمم سر خورد روی صورتم. دست نیما جلو اومد و هندزفیری رو کشید از توی گوشم بیرون. آهنگو قطع کرد و گوشیو پرت کرد توی کیفم. آتوسا برگشته بود به سمت من ... مانی هم با نگرانی داشت از داخل آینه نگام می کرد. آتوسا با بغض گفت:- آخه تو چته دردت به جونم؟!سرمو چسبوندم به شیشه و سکوت کردم. متنفر بودم از اینکه توجه همه جلب بشه روی من. که همه برام دل بسوزونن که همه بخوان بفهمن من چه دردمه. نیما دستشو آورد جلو و خواست دستمو بگیره که به شدت دستشو پس زدم. دستشو مشت کرد و کوبید روی پاش ... مانی کنار پارک جمشیدیه ایستاد و گفت:- بریم قدم بزنیم یه کم ...پارک جمشیدیه! چقدر دوست داشتم یه بار با آرتان بیام اینجا قدم بزنم اونم توی یه روز بارونی ... ولی حیف! آرتان بی احساس تر از این حرفا بود. دستمو از زیر شال بردم نزدیک گردنم و گردنبندمو لمس کردم. آتوسا بازومو گرفت و با خنده گفت:- دخترا با دخترا ... پسرا با پسرا ... شما دو تا باهم بیاین منم می خوام با خواهرم بیام ...مانی هم دست نیما رو گرفت و گفت:- چه بهتر! منم بدون سر خر می رم دختر بازی ...- از این عرضه ها هم نداری آخه ...- حالا چی می شد یه کم سر من می ترسیدی دلم خوش بشه؟- تو کبوتر جلد خودمی ...آتوسا و مانی سر به سر هم می ذاشتن ولی من و نیما غرق تفکرات خودمون بودیم. چنان غرق رویاهام شده بودم که حضور نیما رو کنارم متوجه نشدم:- اول که از زبون آتوسا شنیدم چه اتفاقی افتاده حق رو دادم به بابات ... گفتم ترسا دیگه نباید بره خونه آرتان ... ممکنه هر اتفاقی براش بیفته. با اینکه شغل آرتان جز شغل های کم خطره ولی برای تو خطر ایجاد کرده. تو باید ازش دوری کنی .... اما حالا ... ترسا ... جنس نگاتو خوب می شناسم.با تعجب نگاش کردم. لبخند تلخی زد و گفت:- عاشق شدنت مبارک زلزله من ...سرجام ایستادم و نالیدم:- نیما ...- لازم نیست چیزی بگی عزیزم ... من خودم این حال و هواهارو داشتم ... همه فکر می کنن از شوک حادثه به این روز افتادی ولی من خوب می دونم چرا اینجوری شدی ...- ولی ...- نمی تونی انکارش کنی که دلتنگی داغون کرده دل کوچولوتو ...سرمو زیر انداختم و اشک از چشمام سرازیر شد. دستشو گذاشت زیر چونه ام و گفت:- عاشقی که گریه نداره خانوم گل ... تو الان باید شاد باشی ... - ولی نیما .... من با آرتان قرار دارم ... اون مال من نیست ... نمی تونه مال من بشه. من می خوام برم .... اون با من نمی یاد.- خب نرو ...- باید برم ...- پس ازش بخواه باهات بیاد - نمی تونم ...- ترسا عشق غرورو نمی شناسه عزیزم .... - ولی آرتان دخترای مغرورو دوست داره ...- آرتان تو رو دوست داره ...- نه نداره - داره - نداره ... اگه داشت توی این یه هفته یه بار به دیدنم می یومد.- اومده بابات راهش نداده ...- کی؟!!!- فردای روز مرخصیت ... تو خواب بودی ... آتوسا برام تعریف کرد که بابات حتی داخل خونه هم راهش نداده.- خدای من! پس واسه همین دیگه سراغی از من نگرفته ...نیما نگام کرد و گفت:- اینجا کجاست دارم بهت می گم ترسا؟ اون ازت نمی خواد که نری .... تو ازش بخواه که باهات بیاد.- نه ... نه ... نمی تونم.- از دستش می دی ...- اگه می خواد باید بگه.- من نگرانتم ... نمی خوام شکست بخوری ترسا ... تو می شکنی .... به خاطر خودت کوتاه بیا ...- من هیچی از اون ندیدم که نشون بده منو دوست داره تا حالا هر کاری کرده گفته چون امانتی دست من.- آدم از هر امانتی یه روز خسته می شه.- پس اونم از من ...- اشتباه می کنی ... بهت ثابت می شه فقط امیدوارم مجبور نشی واسه این اشتباه تاوان پس بدی.به دنبال این حرف از من جدا شد و رفت به سمت آتوسا و مانی. لحظاتی بعد منم راه افتادم دنبالشون پشت سرشون می رفتم و توی افکار خودم غرق بودم. حق با نیما بود من بدون اینکه خودم بفهمم توی عشق غرق شده بودم ... عشق! همون چیزی که یه روزی می گفتم چه میوه ای هست؟! همیشه می ترسیدم عاشق بشم که بخوام غرورمو بشکنم که بخوام اسیر و عبید یه مرد بشم. اینقدر از بابام خشونت دیده بودم که دیگه متنفر بودم از اینکه بخوام به مرد دیگه ای بگم باشه چشم. می خواستم به همه سروروی کنم ولی حالا برام عجیب بود که چشم گفتن و اسیر آرتان بودن برام لذت بخش بود ... کاش می تونستم ... کاش می تونستم یه جوری بهش حالی کنم دوست دارم باهام بیاد کانادا. کاش می شد یه کاری بکنم که تبدیل به شوهر واقعیم بشه. ولی آخه چه کاری؟ از دلبری های زنونه بیزار بودم ... دوست نداشتم آرتانو تحریک کنم که به خاطر نیازش به من میل پیدا کنه. دوست داشتم یه روزی که می یاد طرفم از روی عشق بیاد. با صدای مانی به خودم اومدم:- بچه ها بریم یه جا شام بخوریم.همه با هم رفتیم توی رستورانی که اون نزدیکی قرار داشت. سفارش غذا رو سپردم به دست بچه ها و خودم توی خاطراتم غرق شدم ... پاتوق ... آرتان مغرور ... از همون اولم منو بدجوری به خودش جذب می کرد. نمی دونستم دلیل اینکه برعکس بقیه پسرا نسبت بهش کنجکاو می شم چیه ... حالا می فهمیدم. کاش از همون اول نرفته بودم طرفش ... به حرفای نیما اعتماد نداشتم ... مطمئن نبودم که اونم منو بخواد ... ولی اگه نیما راست بگه چی؟! اگه واقعا آرتان هیچ وقت از من نخواد که نرم چی؟! تکلیف من با این احساس تازه چی بود؟ می دیدم که جدیدا میل عجیبی دارم برای در آغوش کشیدنش برای بوسیدنش ... برای تو آغوشش خوابیدن ... چرا قبلا این حس ها رو نداشتم؟! چون قبلا نسبت به خود آرتان حسی نداشتم. ولی حالا ... چقدر دلم براش تنگ شده بود. کاش می شد ببینمش ... کاش غرورمو می شکستم و بهش زنگ می زدم. ولی آدم این حرفا نبودم. شام در سکوت صرف شد و من اعتراف می کنم که هیچی از طعم غذا نفهمیدم. وقتی منو جلوی در خونه پیاده کردن تشکر کردم و خواستم برم سمت در خونه که نیما صدام کرد:- ترسا ...برگشتم. گفت:- برات از ته دل دعا می کنم ... - منو ... منو ببخش نیما ...- برو تو ... سرما می خوری .... تو کاری نکردی که من بخوام ببخشمت.دانه های برف به نرمی از آسمون روی زمین می ریختن. سرمو زیر انداختم و رفتم تو ... فاصله حیاط تا ساختمون رو اینقدر کش دادم که سر شانه ام یک عالمه برف نشست ... دلم هوای گریه داشت ... باید می رفتم توی اتاقم و از ته دل زار می زدم. گوشیمو برداشتم ... نگاش کردم ... چه کاری درست بود؟ بشکنم؟ نشکنم؟ اواسط اسفندماه بود. لعنتی یک ماه گذشته بود ... دیگه طاقت نداشتم. نیلی جون زنگ زد با بابا حرف زد ولی بابا حرفش یه کلامه! حتی حرف از طلاق هم نمی زنه فقط می گه این دختر امنیت جانی نداره ... آخه تکلیف من چیه؟ من دلم برای آرتان تنگ شده. گوشی رو سبک سنگین کردم. این غرور لعنتی شکستنش برام سخت بود ... آرتان دیگه هیچ سراغی ازم نگرفته بود. البته نیلی جون یه روز در میون زنگ می زد و حالمو می پرسید آخر سر هم می گفت آرتان بهت سلام می رسونه. می دونست پسرش مغروره ... می دونست بابا غرور پسرشو جریحه دار کرده. کاش می شد یه جا ببینمش کاش می شد باهاش حرف بزنم. ولی آخه چه جوری؟ گوشی رو پرت کردم اون طرف ... الان وقت شکستن غرورم نبود. از هر طرف که نگاه می کردم توی این ماجرا آرتان هم مقصر بود پس اون باید بهم زنگ می زد. با بلند شدن زنگ گوشی صد متر پریدم بالا و نفهمیدم چه طوری شیرجه زدم روی گوشی ... شماره بنفشه بود. همه شادیم فروکش کرد و جواب دادم:- بله ...- سلام گل پرپر شده ...- سلام بنفشه - خوبی؟ بهتری؟- بد نیستم ...- آره واقعا پیداست ...- حوصله ندارم بنفشه کارتو بگو ...- تو کی حوصله داری؟!- بنفشه جان ... قربون شکل ماهت برم ... بگو چی کار داری؟- امروز پنج شنبه است ...- خب؟- بیا بریم به یاد چند ماه پیش پاتوق ...پاتوق؟! آرتان! آخ یادش بخیر ... ولی چه فایده ... همینطور که من پاتوقو ترک کرده بودم آرتان هم دیگه نمی رفت. برای چی می رفتم. می رفتم که جای خالیش بیشتر داغونم کنه؟ ولی چرا که نه؟ شایدم تجدید خاطره می تونست توی روحیه ام اثر مثبت داشته باشه و یه کم دلتنگیمو رفع کنه. بنفشه که سکوتمو دید گفت:- بیا بریم دختر خوب ... باور کن دنیا به آخر نرسیده. یک ماهه خودتو حبس کردی توی خونه ... بهت گفتم دانشگاهمون داره می بره پیست توام بیا نیومدی گفتم با بچه ها می خوایم بریم آبشار سمیرم اصفهان بازم نیومدی ... گفتم می خوایم بریم کوه نیومدی ... داری با خودت چی کار می کنی؟ پس اون ترسای شاد و شنگول چی شد؟برای اینکه زودتر ساکت بشه گفتم:- باشه می یام ... ولی ماشین ندارم ... ماشینم خونه آرتان مونده ... - مهم نیست ... شبنم ماشین شایانو می گیره ...- باشه بیاین دنبالم ...- قربونت برم الهی ... باشه عزیز دلم ساعت هفت دم خونه تونیم.چقدر مودب شده بود! یادش بخیر! قبلا سلام احوالپرسیمون هم فحش بود ... ولی حالا! اون فحشا خیلی بیشتر از این قربون صدقه ها بهم می چسبید. خداحافظی کردم و دراز کشیدم روی تخت. تا ساعت هفت سه ساعت وقت داشتم. کاش یه عکس از آرتان داشتم که حالا نگاش می کردم. کاش فیلم عروسیمون پیشم بود ... روز عروسیمون آرتان حاضر نشد بیاد بریم آتلیه عکس بگیریم ... اون موقع برای منم مهم نبود. ولی الان اگه یه دونه عکس دو نفره باهاش داشتم چقدر می تونست آرومم کنه. لحاف گنده مو لوله کردم و کشیدم توی بغلم ... به یاد آرتان ... کاش آرتان بود. حسرت به دلم موند یه بار تو بغلش بخوابم ... فقط بخوابم! لازم نبود کاری بکنم. دوست داشتم فقط توی بغلش آروم بگیرم. آرتان چی کار کردی با دل و روح من؟ چرا نمی تونم یه لحظه ... فقط یه لحظه به چیزی غیر از تو فکر کنم؟ به هر چیز دیگه ای هم که فکر کنم آخرش ختم می شه به تو. اینقدر توی فکر غرق شده بودم که نفهمیدم کی ساعت شده شش ... سریع از جا پریدم و رفتم توی حموم باید یه دوش می گرفتم. بعد از اینکه از حموم اومدم بیرون موهام حالت گرفته و یه کم فر شده بود همونجور بهش کتیرا و ژل زدم تا فر بمونه. بعد از این یک ماه دوست داشتم یه کم به خودم برسم. به یاد همون روزا که برای رفتن به پاتوق خودمو خفه می کردم. همون تیپی رو زدم که اون شب که می خواستم با نیما اینا برم بیرون زده بودم. فعلا بهترین لباسی بود که داشتم. موی فر چقدر به صورتم می یومد. از اتاق رفتم بیرون و لب پله ها بلند داد زدم:- عزیز ...بیچاره خیلی وقت بود انگار صدای منو نشنیده بود که پرید بیرون از هر جایی که بود و گفت:- جونم عزیزم ...بعد نگاهی به سر و وضع من کرد و گفت:- به به جایی می ری نه نه؟ای روزگار! قبلا باید برای بیرون رفتن جواب پس می دادم ولی الان برای اینکه برم بیرون ذوق هم می کردن. سری تکون دادم و گفتم:- بله ... عزیز بابا خونه است؟- آره مادر ... توی اتاقشه ...راه افتادم سمت اتاق بابا و عزیز غر غر کرد:- ببین کارش به کجا کشیده که نمی دونه کی هست کی نیست! بی توجه رفتم سمت اتاق کار بابا تقه ای به در زدم و رفتم تو. بابا پشت میزش نشسته بود و سرگرم کاری بود با دیدن من بلند شد ایستاد. تعجب رو از توی نگاهش میخوندم. حالتش طوری بود که انگار منتظرم بوده ... یه جور عجیبی داشت نگام می کرد. سری تکون دادم و گفتم:- سلام ...- سلام بابا .. چه عجب! بیا ... بیا تو بشین ...- نه مرسی ... می خوام برم بیرون ... اومدم بهتون بگم و برم.- کجا می ری بابا؟- با دوستام می ریم شام بیرون. شاید شب دیر برگردم.بابا آهی کشید که معنیشو نفهمیدم و گفت:- باشه ... برو خوش بگذره بهت ... اومدم از اتاق بیام بیرون که گفت:- با ماشین من برو ...پوزخندی زدم و گفتم:- لازم نیست ... شبنم ماشین می یاره.خداحافظی کرده و از اتاق خارج شدم. چرا از بابا نمی خواستم بذاره برگردم خونه آرتان؟ چرا یه بار هم ازش نپرسیدم چرا آرتانو اینقدر شدید محکوم کرده؟ چرا ازش نخواستم این محکومیت اجباری رو تمومش کنه؟ شاید اگه من ازش می خواستم رضایت می داد ... ولی واقعا چرا جلوی بابا هم غرور داشتم؟! انتظار داشتم بابا بیاد بگه بسه دیگه برو خونه ات! چرا برای دوباره با آرتان بودن تلاش نمی کردم؟ نفس عمیقی کشیدم و بعد از خداحافظی کردن با عزیز از خونه خارج شدم. حس زندانی رو داشتم که از زندان آزاد شده ولی چندان از این آزادی راضی نیست. از در خونه که رفتم بیرون شبنم هم رسید و من نشستم عقب ... شبنم و بنفشه شروع کردن جیغ و داد:- وای چه جیگر شدی!- چقدر دلم برات تنگ شده بی شعور ...- چقدر وقت بود سه تایی نرفته بودیم بیرونا ...لبخندی زدم و گفتم:- آره منم دلم برام جمع سه تاییمون تنگ شده بود ...- الان بریم پاتوق گارسوناش هنگ می کنن- آره والا دلشون برای سه تفنگدار تنگ شده حتماً- نه بابا اونا تازه داشتن از دست ما سه تا یه نفسی می کشیدن- بیخیال ... مهم خودمون سه تاییم که دوباره امشب می خوایم دیوونگی کنیم.توی راه اونا هی حرف می زدن ولی من سکوت کرده بودم و از پنجره بیرونو نگاه می کردم. بنفشه گفت:- چه خبر از آرتان ؟آهی کشیدم و گفتم:- هیچی!- از اولم می دونستم از این بشر هیچ بخاری بلند نمی شه ...- یعنی بابا مامانش به سر نیومدن خونه تون؟- نه ...- کارای رفتن چطور شد؟ شایان که هیچی نمی گه- فرم نامبر اولم اومده ...- یعنی چی؟- یعنی مدارکم به دستشون رسیده و مشغول بررسی هستن ...- چه دنگ و فنگی! بعدش چی می شه؟!- باید فرم نامبر دوم بیاد ... بعدشم ویزا ...- شایان از دست آرتان دلش خونه ... چند بار که زنگ زده خونه تون آرتان خیلی بد باهاش برخورد کرده.می دونستم ... شایان خیلی وقت بود دیگه زنگ نمی زد خونه .آرتان هنوزم نمی دونست شایان وکیل منه برای همینم خیلی روش حساس بود و عین نیما باهاش بد برخورد می کرد. این غیرتاش تا سر حد مرگ برام قشنگ بود ... سری تکون دادم و گفتم:- تقصیر خودشه ... نباید زنگ بزنه خونه آرتان ...- خوب تماساش کاریه - آرتان که کف دستشو بو نکرده- نکنه بهش نگفتی شایان چی کارت داره؟!- نه ... - ای ناقلا ... خب حق داره بیچاره! فکر می کنه دوست پسر زنش پرو پرو زنگ می زنه خونه ...خندیدم. خیلی وقت بود نخندیده بودم ... شبنم و بنفشه هم از خنده من شاد شدن و دوباره جو صمیمی بینمون به وجود اومد. ماشینو توی پارکینگ پارک کردیم و من با حسرت به جای خالی ماشین آرتان خیره شدم. بنفشه دستمو کشید و با خنده گفت:- بیا بریم شوهر ذلیل ...هر سه وارد شدیم. سرمو انداخته بودم پایین دوست نداشتم جای خالی آرتان و دوستاشو ببینم ... آخرین باری که اومدم اینجا با آرتان اومدم ... بی توجه به شبنم و بنفشه داشتم می رفتم سر میزمون که سقلمه ای فرو رفت توی کمرم. سرمو بالا گرفتم و با ناراحتی گفتم:- دوباره چه مرگته شبنم؟به روبرو زل زده بود و بدون اینکه نگام کنه گفت:- اونجا رو ... سرمو گرفتم بالا ... خدای من! آرتان!! از روی صندلیش بلند شد. همونجا سر جاش ایستاد و خیره شد توی چشمای مشتاق و تب دارم ... زل زده بودیم به هم ... باورم نمی شد! آرتان جلوی من بود؟! نمی دونم چقدر گذشت که به نرمی خم شد و کتشو از پشتی صندلی برداشت و راه افتاد سمت در. دلم شکست! داره می ره؟ یعنی حتی نمی خواد منو ببینه؟ حتی ارزش یه سلام هم ندارم؟ چونه ام شروع کرد به لرزیدن بغض کردم ... ولی نه ... نرفت! اومد طرف من و وایساد جلوم ... نزدیک نزدیکم بود. دیگه هیشکیو نمی دیدم. نه شبنم ... نه بنفشه ... نه دوستای اون که زل زده بودن به ما. با صدایی تحلیل رفته گفتم:- سلام ...هیچی نگفت ... فقط سرشو تکون داد. چشماش می درخشید ... شاید اونم از دیدن من خوشحال بود. قلبم دیوونه وار داشت قفسه سینه مو می شکافت. بنفشه کنار گوشم گفت:- ما می ریم بشینیم ...فقط سرمو تکون دادم براشون. آرتان سرشو زیر انداخت و زمزمه وار گفت:- می یای با من؟بدون حرف سرمو تکون داد. دستشو گرفت به سمتم. لبخندی گوشه لبم جا خشک کرد و با اطمینان دستمو گذاشتم توی دستش ... سری برای دوستاش تکون داد فشاری به دستم داد و با هم از رستوران خارج شدبم. نه اون حرف می زد نه من ... فقط نفسای عمیق می کشیدم. دوست داشتم بوی عطر تلخشو توی مشامم ذخیره کنم. رفت توی پارکینگ ... ولی ماشینش که توی پارکینگ نبود. همینطور که دنبالش می رفتم یهو چشمم افتاد به پرشیای خودم با تعجب نگاش کردم. اونم با لبخند شونه بالا انداخت. لبخند منم عمیق تر شد و بدون اینکه چیزی بپرسم سوار شدم. دوست داشتم پیش خودم فکرای قشنگ دخترونه بکنم. دوست داشتم اینطور فکر بکنم که اونم از زور دلتنگی دست به دامن ماشینم شده. منتظر بودم راه بیفته ولی خبری نشد. برگشتم نگاش کنم و با نگام بپرسم چرا وایساده که یهو داغ شدم ... آخ خدا چه آرامشی! آغوش آرتان شده بود همه دنیای من. دستش روی کمرم لغزید و زمزمه وار گفت:- هیچی نگو ... می خوام اعتراف کنم که دلم برای هم خونه ام خیلی تنگ شده بود ...می خواستم سرش داد بزنم. مشت بزنم تو سینه اش ... بگم اگه دلت تنگ شده بود پس کجا بودی؟ چرا زنگ نزدی؟ چرا اس ام اس ندادی؟ چرا نیومدی دیدنم؟ من که اسیر نبودم ... باهام بیرون از خونه قرار می ذاشتی. ولی شاید از این پسر مغرور نباید اینهمه انتظار داشته باشم. همین که اینو گفت خودش به دنیایی می ارزید. نیاز نبود دیگه گله کنم .... جای گله ای باقی نمونده بود! شالم افتاد ... دست کشید توی موهام و گفت:- موی فر بهت خیلی می یاد ...بازم چیزی نگفتم بغض کرده بودم. آرتانم دوباره مهربون شده بودم ... دوباره داشت منو دیوونه می کرد. گفت:- فکر نمی کردم امشب اینجا ببینمت ...سرمو توی گردنش فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم. ریشش تا توی گردنش در اومده بود ولی زبریشو هم دوست داشتم. بالاخره منو از خودش جدا کرد. پیشینیمو با مهر بوسید و گفت:- خوشحالم که پیشمی ...لبخندی زدم و چیزی نگفتم. خندید:- زبونتو موش خورده؟زبونمو در آوردم. دوباره تبدیل شدم به همون ترسای شیطون. گفتم:- نخیر ... دارمش سه متره ... شالمو کشید روی سرم و گفت:- خدا به داد من برسه ...خندیدم. دستمو گرفت و گفت:- نمی خوای چیزی بگی؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم:- منم دلم برات تنگ شده بود ...گله ای که من باید می کردمو اون کرد. - برای همین برگشتی خونه ...- با بابا چی کار می کردم؟ منتظر بودم تو بیای دنبالم ... فکر می کردم دوره هم خونه بودنمون دیگه تموم شده ...- تا اونجایی که من می دونم قرارمون یه سال بود ... الان که تازه شش ماه شده.یعنی شش ماه دیگه باید جدا می شدیم؟! نه خدا! یک ماهش منو داغون کرد ... چه جوری می تونم دوریشو برای همیشه تحمل کنم؟ به روی خودم نیاوردم ولی و گفتم:- چرا نیومدی دنبالم؟ بابام حق داشت ... باید از دلش در می آوردی ...- فکر می کنی نیومدم؟! - یه بار ...- یه بار اومدم خونه ... بقیه اشو رفتم شرکت بابات ...نتونستم جلوی حیرتمو بگیرم و گفتم:- راست می گی؟!دماغمو فشار داد و گفت:- برای دوباره به دست آوردن هم خونه ام چند بار هم رفتم ...- پس با این حساب بابا دیگه راضی نمی شه ... اگه یم خواست بشه تا حالا شده بودماشینو راه انداخت و گفت:- راضی شد ...- چی؟!- بابات حرفی نداشت منتظر بود خودت بخوای برگردی ...فقط نگاش کردم. ای بابای ... چی بهش می گفتم! اینهمه وقت منو عذاب داد به خاطر اینکه منتظر بودم خودم ازش بخوام؟! کاش خواسته بودم ... کاش ... ولی دیگه مهم نبود. مهم الان بود که پیش آرتان بودم. دیگه حرفی نزدم. آرتان هم چیزی نگفت. ساعت تازه هشت بود ... دوست داشتم تا صبح با آرتان توی خیابونا بچرخم. آرتان شیشه رو کشید پایین نفس عمیقی کشید و گفت:- اگه گفتی بوی چی می یاد؟!بو کردم. چیزی حس نکردم. شونه بالا انداختم. با مزه چپ چپ نگام کرد و گفت:- اصولا خانوما همیشه با این حرفا شوهراشون رو گول می زنن ... حالا من باید اینکارو بکنم؟با خنگی نگاش کردم. از نگاهم خنده اش گرفت و گفت:- بوی عید می یاد ...راست می گفت ... هجدهم اسفند بود و بوی عید همه جا پیچیده بود. بوی شبو ... بساط ماهی فروشی هم همه جا بر پا بود. سری تکون دادم و گفتم:- آره واقعا !حالا نوبت من بود که نفس عمیق بکشم. دستمو گرفت و گفت:- خب؟!نگاش کردم. خندید و گفت:- خیلی خنگی ترسا ... بوی عید که بیاد دنبالش چی می یاد؟- عید ...- خب ...- ا آرتان!دستمو فشار داد و گفت:- موافقی بریم لباس بخریم؟!لبخندی گشاد صورتمو روشن کرد. اولین باری بود که بهم پیشنهاد می داد با هم بریم خرید. بعد از خرید عروسیمون دیگه با هم خرید نرفته بودیم. سرمو تکون دادم و با شادی گفتم:- آخ جون!با خنده گفت:- وروجک شیطون ...و سرعتشو بیشتر کرد ... داشتم به این فکر می کردم که خرید کردنم با آرتان شیرینه!
جلوی یک فروشگاه بزرگ ایستاد و من با هیجان پریدم بیرون. آرتان هم با خنده درهای ماشینو قفل کرد و اومد کنارم. نگاهی به مغازه ها کرد و گفت:
- خب ... از چی باید شروع کنیم؟- مانتو ... نه شلوار ... نه نه ...خندید و دستمو گرفت و کشیدم داخل فروشگاه. همون طبقه اول می خواستم توی همه مغازه ها سرک بکشم ولی آرتان با خنده جلومو می گرفت:- ترسا ... اول خوب ویترینا رو نگاه کن ... بعد برمی گردیم سر فرصت خرید می کنیم.- خب همه اش قشنگه ...- خیلی خب پس بذار همه اشو ببینیمبه ناچار کنارش راه افتادم. اصلا فکر نمی کردم همچین شخصیتی داشته باشه. اینقدر وسواس توی خرید کردن از آرتان بعید بود ... عین خاله زنکا! برعکس من که همیشه همه چیزو توی همون مغازه اول بار می کردم و می یومدم بیرون ... به ناچار همه طبقه ها رو باهاش گشت زدم سوار پله برقی که می خواستیم بشیم عین آدمای ترسو جیغ و داد راه می انداختم و هی الکی سکندری می خوردم. آرتان سعی می کرد جلوی شیطنتامو بگیره ولی وقتی می دید راه به جایی نمی بره دستشو می گرفت جلوی چشمش و با تاسف به تخس بازیای من می خندید. دیدن آرتان چنان منو شارژ کرده بود که دیگه دست خودم نبود و نمی تونستم خانوم وار رفتار کنم. هنوزم باورم نمی شد دست گرمی که دستمو محکم گرفته و فشار می ده دست آرتان خودمه ... دوست داشتم هی بپرم بغلش ماچش کنم ... ولی اینکار از من بعید بود ... جلوی یه مغازه کیف و کفش فروشی وایساده بودم و محو کیف و کفشا بودم که توی شیشه ویترین نظرم جلب شد به یه دختر و پسر که داشتن از پشت سرمون رد می شدن. دختره با ناز چون قدش نمی رسید زیر چونه پسره رو بوسید و پسره اول دستشو انداخت دور شونه دختره و بعدم پیشونیشو با چنان لذتی بوسید که لذتشو حتی منم حس کردم. بدون اینکه متوجه بشم برگشته و خیره شده بودم به اون دو تا ... یه دفعه دست قوی آرتان منو برگردوند به سمت خودش و قبل از اینکه بفهمم می خواد چی کار کنه خم شد و پیشونیمو بوسید ... گرمای تنش پیچیده شد توی بدنم ... چشمامو بستم. صدای بمش کنار گوشم بلند شد ....- تا وقتی که پیش منی ... نمی ذارم حسرت هیچ محبتی به دلت بمونه ... چشمامو باز کردم و زل زدم توی چشماش. این جدی جدی آرتان بود؟! لبخند تلخی زد و گفت:- هم خونه ام شش ماه دیگه می خواد برای همیشه بره و شاید دیگه هیچ وقت نبینمش ... می خوام یه خاطره خوش ازم تو ذهنش باقی مونده باشه ...لعنتی! لعنتی! لعنتی! همه حسم پرید ... آخه چرا واسه همیشه نه؟ چرا نمی خوای همه خونه همیشگیت باشم؟ چرا نمی خوای همسر واقعیت باشم نه صوری؟ آرتان من با یه بوسه تو داغ شدم .... ولی تو انگار هیچ حسی توی وجودت نیست ... آرتان که متوجه اخمم شده بود گفت:- چرا اخم کردی؟ حرف بدی زدم؟سرمو تکان دادم و گفتم:- نه نه یاد این افتادم که چقدر کارام کش پیدا می کنه ... دوست دارم ویزام زودتر آماده بشه ... دیگه دارم خسته می شم.دستمو محکم فشار داد ولی هیچی نگفت. امان از این غرور که مطمئن بودم بالاخره یه روی کار دستم می ده. وقتی یک دور کامل فروشگاه رو چرخیدیم گفت:- خب ... حالا می ریم توی همون مغازه هایی که اجناسشون چشممونو گرفته ... ناراحتیم یادم رفت ... نقطه ضعفم همیشه خرید کردن بود ... همه چی رو از یادم می برد. با شادی گفتم:- پس باید توی همه مغازه ها بریم ...آرتان لبخند تلخی زد و گفت:- باشه می ریم ...دلم لرزید ... جلوتر از او راه افتادم و رفتم توی یکی از مغازه ها که یه مانتوی سفید رنگ اسپرت پشت ویترینش چشممو گرفته بود. آرتانم باهام اومد داخل ... مانتورو بهش نشون دادم و گفتم:- اونو می خوام ... آرتان مانتورو خوب برانداز کرد و گفت:- شیکه ...سپس روکرد به فروشنده و گفت:- اون مانتو رو سایز اسمالشو بدین لطفاًچه سایز منم بلد بود! فروشنده که پسر جوونی هم بود خیره خیره به من نگاه کرد و گفت:- واسه خانوم می خواین؟!آرتان چپ چپ به پسره نگاه کرد و گفت:- بله ...پسر رفت و از داخل کمدای اون طرف مغازه سایز اسمال مانتو رو آورد و گرفتش سمت من. قبل از اینکه وقت کنم مانتو رو از دست پسره بگیرم آرتان مانتورو چنگ زد و دادش دست من. از حمایت و غیرتش تو دلم داشتن کیلو کیلو قند آب می کردن ولی با خونسردی مانتو رو گرفتم و رفتم سمت پرو ... تند تند پالتومو در آوردم و مانتو رو پوشیدم. خیلی شیک و خوشگل بود فقط یه بدی داشت اونم اینکه نازک بود و لباسام از زیرش مشخص می شد. آرتان چند ضربه به در زد و گفت:- پوشیدی عزیزم؟!دلم ضعف رفت ... شده بودیم عین زن و شوهرای واقعی ... در اتاقو باز کردم و گفتم:- آره ...آرتان قدمی عقب رفت و برندازم کرد .... منم با ناز چرخی زدم و گفتم:- چطوره؟!در همون حالت چشمم به آینه قدی ته مغازه افتاد. تندی پریدم بیرون و گفتم:- اینجا اینقدر کوچیکه آدم تو حلق آینه است خودشو درست نمی تونه ببینه ... بذار تو اون آینه خودمو قشنگ ببینم ...پسر فروشنده دستشو زد زیر چونه اش و مشغول تماشای من شد در همون حالت گفت:- تن خورش واسه شما فوق العاده است ...زیر مانتو یه تاپ توریه سفید پوشیده بودم و همین باعث شده بود لباس زیر قرمز رنگم به خوبی از زیر مانتو پیدا باشه. برای همینم فروشنده هه داشت با چشماش منو قورت می داد. آرتان دستمو از پشت گرفت و سعی کرد با ملایمت بگه:- اصلا قشنگ نیست ... برو درش بیار ...بدون توجه به حالت عصبیش گفتم:- ا آرتان ... خیلی خوشگله ... من دلم یه دونه مانتوی سفید می خواست خیلی وقت بود ...فروشنده هم گفت:- آقا مانتو به این قشنگی! سلیقه خانومتون از شما خیلی بهتره ها!آرتان بی توجه به من چند قدم به سمت پسره رفت که من رنگم پرید. نکنه دعوا کنه؟!!! نه آرتان اهل این حرفا نیست ... جلوی فروشنده وایساد و با لحن مخصوص به خودش که آدمو روانی می کرد گفت:- آقای محترم شما توی مکالمه های همه مشتری هاتون دخالت می کنین؟!فروشنده در جا کپ کرد. با تته پته گفت:- خب ... نه خب ...آرتان مشتشو گذاشت روی ویترین و با خشونت ذاتیش گفت:- پس خواهشا توی چیزی که به شما مربوط نیست دخالت نکنین ...بیچاره فکر کنم تو عمرش اینجوری ضایع نشده بود. رفتم توی پرو و مانتو رو درآوردم. اصلا حسرت نمی خوردم به خاطرش عجیب بود که چون آرتان دوسش نداشت از چشم منم افتاده بود. اومدم بیرون مانتو رو دادم دست آرتان و اونم دادش به فروشنده. دست منو گرفت و دو تایی از مغازه خارج شدیم. با لحن عادی رو به من گفت:- اون مانتو رو خیلی دوست داشتی؟!سعی کردم نظر اولیه امو بگم. گفتم:- آره ...- ولی ترسا اون جنسش خیلی نازک بود .... اصلا در حد دختری مثل تو نبود ...حالا می گردیم یه مانتوی سفید قشنگ دیگه پیدا می کنیم. ای الهی من قربونت بشم که نمی خوای من ناراحت باشم. چقدر تو گلی آخه! الهی که خودم پیش مرگت بشم. سری تکون دادم و گفتم:- مهم نیست ...یهو برگشتم طرفشو و گفتم:- راستی تو سایز منو ازکجا می دونی؟!آرتان لبخند زد و چیزی نگفت. پریدم جلوشو و با ورجه وورجه گفتم:- بگو بگو ...دست منو گرفت دوباره توی دستش و گفت:- دختر آبرومونو بردی ... تو نمی تونی صاف راه بیای؟!- نه ... بگو دیگه - راستشو بگم؟!- آره ...- اون موقع که می خواستم برم آلمان ...- خب؟ اون موقع که قهر بودی باهام؟لبخندش عمیق تر شد و گفت:- آره همون موقع که شیطونی کرده بودی ...- اهه ... چه پرویی تو ... منم همونجایی رفتم پارتی که تو دعوت بودی ...- بهتره در این مورد بحث نکنیم. چون تو نمی تونی افکار منو درک کنی ... شایدم مشکل از خودمه که نمی تونم برات توضیحش بدم ...سری تکون دادم و گفتم:- اصلا بیخیال مهمونی و پارتی ... سایز منو نگفتی ... - اون موقع که می خواستم برم آلمان گفتم شاید بخوام برات سوغاتی چیزی بیارم ولی سایزتو نمی دونستم واسه همینم وقتی خواب بودی از روی لباسات سایزاتو برداشتم. لب برچیدم و گفتم:- چقدرم که برای من سوغاتی آوردی ...به حالت بچه گونه من خندید و گفت:- از کجای می دونی نیاوردم؟!- مگه آوردی؟!- بله ...- وا!!!! کو پس؟!- بهت ندادم چون از دستت دلخور بودم گفتم سر یه فرصت مناسب بهت بدمشون ...- خیلی خیلی ... نه خیلی بیشتر از خیلی بدجنسی ...- توام خیلی بیشتر از خیلی کوچولوئی ...- چی برام آوردی حالا خسیس خان؟چقدر راحت با آرتان شوخی می کردم. انگار نه انگار که من همون ترسا بودم و انگار نه انگار که آرتان هم همون آرتان مغرور گذشته بود. انگار هر دو از سرد بودن خسته شده بودیم و نیاز به گرما داشتیم ... یه گرما که به زندگی بی روح و یک نواختمون روح بده. آرتان با خونسردی گفت:- شب که رفتیم خونه نشونت می دم ...بی فکر گفتم:- مگه شب می ریم خونه؟!- اگه دوست داشته باشی ...- پس بابا ...- گفتم که بابات منتظر یه اشاره از طرف توئه ... می برمت دم خونه تون برو از بابات اجازه بگیر بعدش می ریم خونه خودمون ...خونه خودمون! تا حالا همیشه می گفت خونه من ... حالا شد خونه خودمون؟! آرتان به خدا که تو خیلی عوض شدی.خواستم یه کم سر به سرش بذارم. برای همینم گفتم:- حالا حتما باید بیام خونه تو؟ همونجا راحت ترم آخه ...دستمو طوری فشار داد که استخوناش تقریبا پودر شد و در گوشم با صدای خشنش گفت:- هر چقدرم که بهت بد بگذره توی خونه من فعلا زن منی و باید توی خونه من باشی ... فهمیدی؟ باید!دوست داشتم بگم خیلی خب بابا ول کن دستو من خودم از خدامه! ولی به جاش با غرور همیشگیم گفتم:- باید؟! تو زندگی من بایدی وجود نداره!آرتان با خونسردی زل زد توی چشمام و گفت:- از این به بعد داره عزیزم ... بهش عادت کن.لامصب زور شنیدنم ازش قشنگ بود. اخم کردم و جوری وانمود کردم که یعنی ناراحت شدم. آرتان هم اصلا به روی مبارک خودش نیاورد. جلوی ویترین مغازه ای ایستاد و گفت:- این مانتو رو ببین ... رنگش به پوستت خیلی می یاد ... مدلشم قشنگه ... می خوای امتحانش کنی.یه مانتوی کوتاه آبی کاربنی بود ... از کجا می دونست این رنگ به پوست من می یاد؟ هان! اون شب که مامانش اینا اومده بودن خونمون من یه دامن این رنگی پوشیده بودم ... ای بدجنس! ببین چه با دقتم منو دید زده. سری تکون دادم و با هم وارد مغازه شدیم. خدا رو شکر فروشنده یه خانوم مسن بود که به درخواست من مانتو رو برام آورد. خیل تن خور خوشگلی داشت و کمر بند طلایی که روی کمرش کار شده بود کمرمو باریک تر نشون می داد. آرتان تا توی تنم دید ابروشو بالا داد و گفت:- قشنگه!به خودم توی آینه نگاه کردم و گفتم:- آره خیلی ...- درش بیار بیا بیرون.مانتو رو در آوردم و دادم دست آرتان. مشغول تماشای بقیه مانتوها شدم. یه مانتوی قهوه ای روشن که خیلی بلند بود و پایینش چین دار شده بود چشممو گرفت ... داشتم نگاش می کردم که آرتان از پشت سرم گفت:- بپوشش ...با خوشحالی گفتم:- جدی؟!- آره ... بپوش ببین اندازه ته ...با خوشحالی دوباره پریدم توی پرو و مانتو رو تنم کردم ... فوق العاده بود و قدمو بلندتر نشون می داد. آرتان هم حسابی خوشش اومد و به شوخی گفت:- کاش همه مانتوهات این قد بودن ... - وا! مگه می خوام برم حوزه علمیه؟! اینم چون تن خورش قشنگ بود خوشم اومد وگرنه من مانتوی کتی بیشتر دوست دارم ...- بله از مانتوهاتون مشخصه ... در هر صورت من نظر خودمو گفتم ...اون مانتو رو هم گرفتیم و توی مغازه بعدی برای هر دوتاش کفش و کیف هم خریدم. به سلیقه آرتان چند تا شال و روسری هم انتخاب کردم. از یه مغازه دیگه هم سه تا شلوار خریدم و دیگه می خواستیم از فروشگاه خارج بشیم که یهو آرتان جلوی یه مغازه ایستاد و وقتی خواستم ویترین مغازه رو نگاه کنم بهم مهلت نداد و کشیدم داخل مغازه. رو به فروشنده گفت:- لطفا اسمال اون مانتو سفیده داخل ویترین رو بدید ...تازه متوجه مانتوی سفید توی ویترین شدم ... چقدر خوشگل بود ... جنس کتون کاغذی داشت و دم آستینای سه ربعیش مروارید کار شده بود. مانتو رو گرفتم و با قدردانی خیره شدم توی چشماش ... لبخندی زد و گفت:- برو بپوشش عزیزم ...احساساتم به غلیان در اومد. دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. روی پنجه پا بلند شدم گونه اشو بوسیدم و بدون اینکه به عکس العملش نگاه کنم شیرجه رفتم توی اتاق پرو و درو بستم. مانتوئه توی تنم خیلی قشنگ بود ... در پرو رو که باز کردم آرتان با نگاهی خاص نگام کرد ... یه نگاه عجیب غریبی که بازم از درکش عاجزبودم. فقط سری تکون داد و گفت:- خوبه ...خودم از اون بدتر بودم انگار ... سریع در پرو رو بستم و مانتو رو در آوردم. اینقدر داغ کرده بودم که دوست داشتم در اتاق پرو رو باز کنم آرتانو بکشم تو و یه عالمه بوسش کنم ولی خب ... از فکر خودم خنده ام گرفت. یکی زدم پس کله خودم و توی آینه گفتم:- دیوووووونههههههه ... چه مرگته؟! تو که اینجوری نبودی ... چرا اینقدر ندید بدید شدی؟با تذکر آرتان که گفت دیره سریع از اتاق خارج شدم اون مانتو رو هم خریدیم و از مغازه رفتیم بیرون. دیگه دستمو نگرفت ... دلیلشو می دونستم ... حس می کردم اونم حال منو داره ... ولی با اینحال بازم دوست داشتم دستمو بگیره. گفت:- دیروقته ساعت یازده شده ... بهتره بریم یه جا شام بخوریم ...- باشه بریم ...- چی می خوری؟- زیاد گرسنه نیستم ....با جدیت پرسید:- چیزی شده؟- نه ...- حس می کنم سرحال نیستی ...- خوبم فقط یه کم خسته ام ...- الان می ریم سوار ماشین می شیم خستگیت در می ره .... ولی به خدا اگه یه نفر اینهمه چیز واسه من می خرید عمرا اگه خسته می شدم.چقدر زودرنج شده بودم. تلخ گفتم:- منت نذار ...دستمو گرفت ... به آرامش رسیدم ... همه ناراحتیام رفع شد. منو کشید سمت خودش و گفت:- من منت سرت گذاشتم؟!!! واسه کاری که خودم دوست داشتم انجامش بدم؟ این چه حرفیه ترسا؟!!!! بعضی وقتا حس می کنم خیلی بچه ای ... فرق شوخی و جدی رو اصلا نمی فهمی ...مثل بچه ها پا کوبیدم روی زمین و گفتم:- از بس همیشه جدی هستی خوب به من چه ...لبخندی زد و گفت:- بهتره جدی بمونم ... این به نفع هر دومونه ...بدون توجه به عمق حرفش گفتم:- چرا؟!!!!- بیخیال ترسا ... نگفتی چی می خوری؟بیخیال شدم و برای تغییر جو گفتم:- دلم ساندویچ بندری می خواد ... از این ساندویچ فروشی چرکا ... اینا که پشه از مغازه شون بالا می ره ... دیدی؟غش غش خندید و گفت:- آره ... همونا که بوشون از دو فرسخی هوش از کله آدم می پرونه ...- ای کلک! پیداست خودت یه پا ساندویچ چرک خور بودیا ...منو به سمت خودش کشید و گفت:- من و تو چه تفاهماتی داشتیم خودمون خبر نداشتیم ...حرفش یه دنیا مفهوم داشت ولی سعی کردم به روی خودم نیارم و فقط بخندم. دو تایی سوار ماشین شدیم و آرتان رفت به سمت محله های پایین شهر و جلوی یکی از این ساندویچ فروشیا وایساد ... چیزی طول نکشید که دو تا از این ساندویچای خوشبو تو دستمون بود و ما هم میون خنده و شوخی و هرهر و کرکر همه اشو خوردیم. اون شب بهترین شبی بود که با آرتان داشتم. بعد از یه جدایی یک ماهه انگار حالا هر دو می خواستیم از حضور هم نهایت بهره رو ببریم ... بعد از اینکه ساندویچا رو خوردیم راه افتاد سمت خونه ما که هم چیزامو جمع کنم هم از بابا اجازه بگیرم. خوشحال بودم که دوباره می خوام برگردم توی خونه آرتان ... نفس کشیدن کنار اونم برام آرزو شده بود . رفتن و برگشتنم داخل خونه نیم ساعت بیشتر طول نکشید. آرتان هم باهام اومد که از بابا و عزیز تشکر کنه به قول خودش کلی زحمت کشیده بودن یک ماه زلزله رو نگه داشته بودن دیگه خبر نداشت ترسا توی این یک ماه یه مرده متحرک بود که حوصله همه رو سر برده بود. وقتی وسایلم رو جمع کردم بابا با کلی شرط و شروط دست منو گذاشت تو دست آرتان و آرتان قول داد دیگه نذاره هیچ خطری منو تهدید کنه. وقتی از خونه اومدیم بیرون پریدم توی ماشین و با هیجان گفتم:- پیش به سوی خونه ...راه افتاد و گفت:- خونه نمی ریم ...- هان؟!- گفتم خونه قرار نیست بریم الان ...- پس کجا می ریم؟- می خوام ببرمت یه جا یه کم این شیطنتاتو تخلیه کنی که من یه مدت از دستت آسایش داشته باشم.چپ چپ نگاش کردم و گفتم:- می خوای چه بلایی سرم بیاری؟ برمی گردم خونه موناااا ...- به همین خیال باش تو دست من اسیری خانوم ... برگشتنت دیگه محاله. حرفش خیلی دو پهلو بود برای همینم به روی خودم نیاوردم و گفتم:- حالا کجا قراره بریم؟- یه شهرکی سراغ دارم که توش دوچرخه کرایه می دن ... پیست دوچرخه سواری هم داره ... می خوام بریم اونجا یه کم ورزش کنم ...اااااا من اگه تور و نشناسم ... می خوای هیجان خودت فرو بشینه؟ می خوای نا نداشته باشی که ... آه کشیدم. کاش از اول بهش چراغ سبز نشون داده بودم تا حالا اینقدر دو تایی نخوایم اذیت بشیم. سعی کردم عادی برخورد کنم. - ایول! موافقم ... خیلی وقته دوچرخه سواری نکردم. بقیه راه در سکوت سپری شد تا رسیدیم به اون شهرکی که آرتان می گفت. ماشینو توی پارکینگ پیاده کرد و دو تایی پیاده شدیم. دو تا دوچرخه کرایه کردیم و سوار شدیم قبل از اینکه راه بیفتم شالمو بردم از پشت آوردم جلو که راحت بتونم چرخ بازی کنم. آرتان چپ چپ نگاه کرد و گفت:- این چه وضعشه؟ شالتو درست کن ...- چرا؟!!! چشه مگه؟!- خودت نمی دونی؟ همه گردنت پیدا شد ...- خب اونجوری توی دست و پاست ...دوچرخه رو گذاشت روی جک اومد سمت من و شالو از پشت آورد جلو و یه دور شل پیچوند دور گردنم و بعد پشت سرم گره اش زد. دستی کشیدم بهش و گفتم:- چه خوب شد ...- بدو سوار شو ...قبل از اینکه سوار بشم نگاهی به ساعتم کردم ... ساعت دوازده بود ... ساعت دوازده بود و من بیرون بودم! چه لذتی داشت! یه لحظه به این فکر کردم که اگه آرتان نبود ... زبونمو گاز گرفتم و تو دلم گفتم:- بیشعور اگه آرتان نبود تو می تونستی اینجا آزادانه هر غلطی خواستی بکنی؟ اینقدر امنیت داشتی؟ می دونی همه به یه دختر تنها که این وقت شب اومده از خونه بیرون با چه دیدی نگاه می کنن؟ نخیر تو آدم بشو نیستی ترسا ... همون باید از ایران بری ... جای افکار و عقاید تو توی ایران نیست ...آرتان اومد کنارم و گفت:- سوار شو بریم دیگه به چی فکر می کنی؟لبخندی زدم و پریدم بالا ... دو تایی کنار هم می رفتیم ... یه کم که در سکوت سپری شد آرتان یه دفعه با جدیت پرسید:- مگه بهت نگفته بودم از خونه بیرون نرو ... مگه نگفتم آرزو منتظر ه فرصته؟ برای چی رفتی ترسا؟ می دونی اگه بلایی سرت می یومد چی می شد؟سرمو زیر انداختمو چیزی نگفتم. دوباره فکر آرزو به ذهنم هجوم آورد ... فکر بچه اش! آرتان با تحکم گفت:- با توام ... چه جوری تونست از خونه بکشتت بیرون؟ فکر کردی اینم یه لجبازیه با من؟! ترسا ... چرا اینقدر بچه گونه عمل کردی؟! هان؟چی می گفتم بهش؟ می گفتم تو رو تهدید کرد که راضی شدم برم بیرون؟ بگم خواستم پیش مرگ تو بشم؟ بگم از تصور اینکه بلایی سر تو بیاد عقلم از بین رفت و احساسم منو کشوند روی پشت بوم؟ چه طور اینارو بهش بگم؟ فقط گفتم:- مطمئن باش اگه مجبور نمی شدم نمی رفتم ... - چی مجبورت کرد؟ من فقط همینو می خوام بدونم ... لجبازی؟- اونقدر بچه نیستم که توی موقعیت به اون خطرناکی هم لجبازی کنم ...- پس چی؟- نمی تونم بگم ... نپرس ... نپرس ...دیگه چیزی نگفت. انگار فهمید واقعا برام مقدور نیست گفتنش. حالا که بحثو به اینجا کشونده بود دوست داشتم منم سوالای ذهنمو بپرسم ... نمی دونستم اول کدومو بپرسم بالاخره دلو زدم به دریا و گفتم:- تو نذاشتی من سقوط کنم؟!آرتان فقط سرشو تکون داد. دوباره پرسیدم:- چه طوری اومدی روی پشت بوم؟نفس عمیقی کشید و گفت:- اون موقع که آرزو زنگ زد بهم مطب بودم ... با شنیدن صدای تو موندن توی مطبو جایز ندونستم و اومدم سمت خونه که مطمئن بشم خودتی و آرزو برام طعمه نذاشته ... باید مطمئن می شدم تو توی خونه نیستی ... با سرعت می یومدم سمت خونه و با آرزو هم تلفنی حرف می زدم. وقتی تو گفتی روی پشت بومین سریع زنگ زدم به پلیس و ماجرا رو گزارش دادم خودمم دو دقیقه بعدش رسیدم به ساختمون اول رفتم توی آپارتمان که دیدم تو نیستی برای همینم یه راست اومدم روی پشت بوم ... آرزو اینقدر حالش بد بود و درگیر تو بود که اصلا حضور منو روی پشت بوم حس نکرد یه جایی خودمو قایم کردم که یه وقت با دیدن من کار دست تو نده ولی تا دیدم کشیدت بالا اومدم نزدیکتون و همین که پرید لباس تو رو چنگ زدم....پریدم وسط حرفش:- چرا فقط من؟ چرا آرزو رو نگرفتی؟ مگه اون چند سالش بود؟ اون مستحق مردن نبود .... به خدا نبود ...چونه ام شروع به لرزیدن کرد. یه دور کامل دور پیست چرخیده بودیم. آرتان آروم پیچید جلوم و منم ترمز کردم. چرخو زد روی جک و پیاده شد. دستمو گرفت و از روی چرخ پیاده ام کرد چرخ منم گذاشت روی جک و دو تایی ولو شدیم روی چمنا کنار پیست ... دستمو فشار داد و گفت:- ببین ترسا ... شاید حق با تو باشه ... ولی توی اون لحظه ... باور کن خودمم نمی دونم چرا برای کمک به آرزو هیچ کاری نکردم ... من اون لحظه اصلا آرزو رو نمی دیدم ...بغضمو فرو دادم. نمی خواست هی زر زر کنم جلوی آرتان. گفتم:- ولی اون بچه داشت ... حتی از منم مهم تر بود ...با تعجب گفت:- بچه؟!!!- خودت بهش گفتی تو رو جون بچه ات!پوزخندی زد و گفت:- آهان ... حالا تو چرا یاد بچه اون افتادی ... چرا واسه اون نگرانی؟- یعنی چی؟ خب این بچه حالا بدون مادر باید چی کار کنه؟ معلوم نیست قراره زیر دست کی بزرگ بشه ... هر چقدرم که آرزو بد بوده باشه بالاخره مامان اون بچه بود و براش از هر کسی بهتر بود ... اما حالا چی؟!دستشو جلو آورد ... موهامو کرد زیر شال و گفت:- شاید درست نباشه حالا که فوت شده اینارو بگم ... ولی مجبورم چون نمی خوام این چیزا مثل موریانه مغزتو بجوه ... آرزو ... دو ماهه باردار بود .... هنوز بچه ای به وجود نیومده بود ...- چی؟!!!!- تعجب کردی نه؟ درست عین من!- ولی ... چطوری؟- آرزو چهار ماه پیش از همسرش جدا شده بود ... ولی خوب گویا بعد از طلاقش بازم رابطه اشو با همون دوست پسرش ادامه می ده ... از همونم حامله شده بود به خاطر این قضیه خودکشی کرده بود ... من وقتی فهمیدم دلیل خودکشیش این بوده خیلی سعی کردم امیدوارش کنم و به اون بچه علاقمندش کنم ... با اینکه اون یه بچه حروم بود ... ولی بهش گفتم شاید بتونه کسیو پیدا کنه که بتونه خودشو بچه اشو با هم قبول کنه ... اونم راضی شده بود ولی من نمی دونستم از حرفای من برداشت سو کرده و فکر کرده من دارم خودمو می گم ... - خدای من!- بله ... حالا دیگه غصه اونو نخور ... اون بچه باید از بین می رفت چون توی این دنیا هیچکس منتظرش نبود.- ولی چطور .... چطور یه زن می تونه اینقدر راحت خیانت کنه؟!- ترسا تو دنیات خیلی کوچیکه و من ترجیح می دم همیشه توی دنیای کوچیک خودت بمونی ... دنیات هرچی بزرگتر بشه کثیف تر می شه و با چیزایی روبرو می شی که باورش از جون دادن برات سخت تره ... اگه بهت بگم توی این دوره زمونه مخ زن شوهر دارو خیلی راحت تر از دختر هجده ساله مجرد می شه زد باورت نمی شه ... تو باورت نمی شه که چه مشکلاتی بین زن و شوهرا بیداد می کنه و هر دو جنس چقدر راحت به هم خیانت می کنن ... راحت تر از آب خوردن ... نفهمی اینا رو بهتره ترسا بذار روحت همینطور بچه بمونه ... من تا جایی که بتونم تو رو همینجور حفظ می کنم ...با غیض گفتم:- آره تا شش ماهه دیگه! بعد از اون شاید یه دفعه ای وارد دنیایی بشم خیلی کثیف تر از این دنیایی که تو داری در موردش حرف می زنی ...با کلافگی دستی توی موهاش کشید. صدای زنگ گوشی من فرصت حرف زدن رو ازش گرفت ... بند گوشیمو آویزون کرده بودم به دسته چرخ قبل از اینکه وقت کنم پاشم آرتان پاشد و گوشیو برداشت اومد بگیرتش طرف من که چشمش افتاد روی صفحه گوشی ... یهو قیافه اش شد عین میرغضب و دستشو کشید عقب. با تعجب داشتم نگاش می کردم که دکمه گوشی رو زد و خودش جواب داد:- بله؟مات مونده بودم بهش! بچه پرو! چرا گوشی منو جواب می داد؟!!! گوشامو تیز کردم بلکه بفهمم کیه:- ترسا نیست ... امرتونو بفرمایید ...- شما چه کار خصوصی با زن من داری؟!- حالا دارم از شما می پرسم!- خیلی خب .... خداحافظ.گوشیو قطع کرد و بر و بر زل زد به من ... با اخم گفتم:- واسه چی گوشی منو جواب دادی؟ کی بود؟ چرا اینجوری حرف زدی؟دستمو کشید و بلندم کرد. زل زد توی چشمام از چمشای عسلیش آتیش می بارید:- یه سوال ازت می پرسم ... وای به حالت اگه دروغ بگی ...فقط نگاش کردم. کم کم داشتم ازش می ترسیدم. چونه امو طبق معمول گذشته گرفت تو مشتش و گفت:- شایان دوست پسرته؟!وا! روانی! حقته بگم آره حالتو بگیرم ... آخه آرتان من به تو چی بگم؟!!!!! منو چه به شایان ... با دو تا زنگ شد دوست پسرم؟! بیچاره شایان ... چقدر ترکش از این آرتان خورده تا حالا ... با اخم گفتم:- این چه سوالیه ؟! یعنی چی؟! به چه حقی به من تهمت می زنی؟!دادش بلند شد... انگار به این بشر آرامش نیومده بود:- تهمت؟!!! از این واضح تر؟! این پسره چرا باید دم به ساعت به تو زنگ بزنه؟!!!! هان؟!!!! چه کار خصوصی با تو داره؟!!!بلند تر از خودش داد زدم:- چون وکیلمه ... چون کارامو داره درست می کنه که برم ... من اگه دوست پسر داشتم دیگه چه نیازی به تو داشتم؟!!!!گوشیمو از بین دستش کشیدم بیرون و از جلوی چشمای بهت زده اش دور شدم. منتظر بودم پشت سرم بیاد ... زیادم از دستش ناراحت نبودم. غیرتاش خوشحالمم می کرد. داشتم لبخند می زدم که صداش از پشت سرم بلند شد:- وایسا ترسا ... کجا داری می ری؟محل نذاشتم ولی نیشم هی داشت گشاد تر می شد. دستمو از پشت کشید و گفت:- ترساااابرگشتم و گفتم:- هان چیه؟! وایسم بازم به تهمتات گوش کنم؟انگار فهمید عصبانیتم الکیه چون لبخند زد و گفت:- نه بیا این دوچرخه رو بگیر ... من تنهایی نمی تونم دو تا شو تا دم در بیارم ...- نوکر بابات سیاه بود ...- منم بهت گفته بودم که به خاطر همین اینقدر دوسش داشتم ...همینطور که تند تند می رفتم گفتم:- خلایق هر چی لایق ...نزدیک در رسیده بودم که دستمو از پشت دوباره کشید و کنار گوشم گفت:- آره حق با توئه ... من بی لیاقتم ... خیلی بی لیاقتم ...نا خودآگاه برگشتم و نگاش کردم. منظورش چی بود؟ نگامو که دید خم شد روی صورتم و گفت:- ناراحتی هنوز از دستم؟!با ناز گفتم:- بله ...- خب برای اینکه دیگه ناراحت نباشی یه سورپرایز دیگه هم برات دارم ...خنده ام گرفت و گفتم:- ساعت یکه ... دیگه چه سورپرایزی؟ اِ راستی! شایان بیچاره حتما کارش خیلی واجب بوده که این موقع شب بهم زنگ زده! بذار یه زنگ بهش بزنم.گوشیو از دستم قاپید در کمال پروگی گذاشت توی جیبش و گفت:- فعلا بیا بریم سورپرایزو ببین ...دروغ چرا؟! خودمم کنجکاو شده بودم. با هم سوار ماشین شدیم و یه کم اون طرف تر از پیست دوچرخه سواری وارد محوطه پینتبال شد. با دیدن تابلوی بالای در جیغ کشیدم و گفتم:- آخ جوووووووووووووووون پینتبال!!!!!لبخندی زد و گفت:- فقط یه کم! - من که لوس نیستم! توام لوس بازی در نیار حالا که اینجوری خواستی منت کشی کنی باید پای همه چیش وایسی ...سری تکون داد و گفت:- امان از تو... من که می دونم حالا می زنی منو درب و داغون می کنی که تلافی کرده باشی ...غش غش خندیدم وگفتم:- خودت گور خودتو کندی به من ربطی نداره ...اونم خندید. ماشینو پارک کرد و من زودتر پریدم پایین. با اینکه ساعت یک و نیم بود ولی جمعیت زیادی اونجا بود ... همه انگار بیکار بودن و شب جمعه اومده بودن دنبال خوش گذرونی .... قبلا بازم پینت بال اومده بودم ... یه بار با نیما و آتوسا و مانی ... که البته آتوسا لوس بازی در آورد و عقب کشید موندیم من و نیما و مانی با یه گروه چهار نفره بازی کردیم و حسابی تیربارون شدیم ... اون شب خیلی بهم خوش گذشت ... کاش امشب هم همینطور بشه .... آرتان اومد کنارم و هر دو وارد شدیم ... آرتان یواش گفت:- خدا به داد برسه ... چه خبره اینجا ... - چیه می ترسی دوباره یه بلا سرم بیاد بابام بیچاره ات کنه؟! دستشو توی کمرم گذاشت و گفت:- برو وروجک ...دو تایی رفتیم تو مسئول اونجا بهمون لباس مخصوص داد و رفتیم تو ... قرار بود با یه دختر و پسر دیگه بازی کنیم. سنگر گرفتیم و تفنگ بازیمون شروع شد ... خداییش تیراش خیلی درد داشت ولی من سرتق تر از این حرفا بودم ... آرتان بی شرف خیلی حرفه ای بود! پیدا بود حسابی اینکاره اس ... همچین اون دو تا در به درو تیر بارون می کرد که من فکم می افتاد ... اونام همه اش تو سنگر بودن فهمیده بودن حریف قدره ... نمی ذاشت من از تو سنگر بیام بیرون و همه اش منو پشت خودش قایم می کرد. منم لج کردم یه تیر از پشت زدم توی گردنش ... دستشو گذاشت روی گردنش و گفت:- آخ ...همون موقع دختری که توی گروه رقیب بود از فرصت سو استفاده کرد و شروع کرد تیر زدن به آرتان پسره هم منو هدف گرفت. عجب غلطی کردم ... یه جای سالم تو تنم نموند. صدای جیغام گوش همه رو کر می کرد. آرتان سریع به حالت عادی برگشت و منو هل داد پشت سنگر و خودش با یه حالت عجیبی پسره رو تیر بارون کرد ... اصلا دختره رو نمی زد ولی پسره رو با غیض می زد ... بازم فکر دخترونه کردم ... چون پسره منو زد آرتان اینجوری داره تیکه تیکه اش می کنه. بالاخره اونا تسلیم شدن و کنار کشیدن. آرتان هم که حسابی خسته شده بود اومد سمت من و گفت:- خوبی؟ سالمی؟!- بابا بی خیال! بازیه دیگه ...یهو دیدم نگاش عوض شد. تفنگشو پرت کرد اونطرف و سریع اومد کنار من ... ترسیدم از دیدن قیافه وحشت زده اش و گفتم:- چیزی شده؟!!!!آرتان دستشو آورد جلو ... آروم کشید بالای لبم و گفت:- اون عوضی زد توی صورتت؟!دستشو که برد عقب انگشت خونیشو دیدم ... سریع دستمو آوردم بالا و کشیدم به دماغم ... داشت خون می یومد ... یه ضربه خورد توی صورتم ولی شدت نداشت فکر نمی کردم باعث خونریزی بشه ... سریع یه دستمال از جیبم در آوردم گرفتم جلوی دماغم و گفتم:- بازی اشکنک داره سر شکستنک داره ...دستمو کشید و گفت:- بریم درمونگاه ...- ول کن آرتان ... به خدا من از روزی که زن تو شدم تا حالا صد بار کارم به دکتر کشیده ... قبلا من اینجوری نبودم ... اینم الان خوب می شه فقط یه ضربه خورده.- ترسا! تو کم خونی الان سرت گیج می ره ... لجبازی نکن!راست می گفت سرم کم کم داشت گیج می رفت. نشستم روی نیمکت توی محوطه و گفتم:- من اینجا می شینم ... تو برو برام یه چیز شیرین بگیر ... خوب می شم زود ...سرشو تکون داد و سریع دوید سمت بوفه ... باز دوباره مهربون شده بود ... سرمو بالا گرفته بودم و سعی داشتم از خونریزی جلوگیری کنم که یه نفر نشست کنارم. با این فکر که آرتانه گفتم:- آرتان دستمالم پر از خون شده ... یه دستمال دیگه داری بدی به من؟دستمالی جلوی صورتم قرار گرفت. دستمالو گرفتم و اومدم تشکر کنم که با دیدن یه پسر غریبه سیخ نشستم سر جام و دستمال از دستم افتاد. پسره با دیدن حالت نگام خندید و گفت:- چیه چرا اینجوری نگام می کنی خانوم خوشگله؟ بده بهت کمک کردم؟ ااا چرا دستمالو انداختی؟ بذار یکی دیگه بهت بدم.دستشو کرد توی جیب شلوارش و در حالی که یه دستمال دیگه از پاکت دستمالش در می آورد گفت:- کی زده توی دماغ خوشگل کوچولوت ... برم جیزش کنم ...اینقدر از حرکاتش تعجب کرده بودم که نمی دونستم باید در جواب اون همه پروگی چی بگم! با شنیدن صدای آرتان پشت سرم سکته کردم در حد بوندسلیگا! - من زدم توی دماغش ... توام دوست داری طعمشو بچشی؟قبل از اینکه پسره بتونه چیزی بگی یا من بتونم جلوشو بگیرم مشتش خورد توی دماغ پسره ... مات مونده بودم اون وسط آرتان پسره رو هل داد عقب و اومد سمت من ... می دونستم بیشتر از این ادامه نمی ده. پسره هم فهمیده بود رقیبش خیلی قدره بیخیالش شد و ترجیح داد بین بازوهای دوستاش که سعی داشتن جلوشو بگیرن بمونه. خدا رو شکر مثل بقیه دخترا نبودم که تا دعوا می بینم جیغ جیغ راه بندازم ... همیشه هم هر جا دعوا می شد من وایمیسادم با لذت تماشا می کردم. ولی در مورد آرتان نمی دونم چرا همیشه یه ترس خاصی داشتم. شاید چون نمی خواستم حتی یه تار از موهاش کم بشه. آرتان مچ دست منو گرفت و کشید از اونجا بیرون. سرم خیلی گیج می رفت و دستمالم پر از خون شده بود. آرتان هم که دید تعادل ندارم دستشو انداخت دور شونه ام و زمزمه وار گفت:- اذیتت که نکرد ...- نه ...- مطمئن؟!- مطمئن ... تو چرا وقت نمی دی آدم توضیح بده ... زدی دک و پوز یارو رو پیاده کردی ....لبخندی زد و گفت:- کسی که به زن من متلک بگه سزاش همینه ... ولی خودمونیم ترسا ... نمی شه یه لحظه یه جا تنهات بذارماااا ...لبخند زدم و گفتم:- خوشگلیه و هزار تا دردسر!منو نشوند توی ماشین و بدون اینکه در جواب حرفم چیزی بگه از داخل نایلونی که دستش بود یه آب پرتغال در آورد یه کیکم باز کرد و هر دو رو داد دستم و گفت:- بخور ...بدون حرف گرفتم خوردم. باید تقویت می شدم. وگرنه سرگیجه ام کار دستم می داد. تا تهشو که خوردم خیالش راحت شد و سوار ماشین شد. پرسشگرانه نگاش کردم و گفتم:- دیگه می ریم خونه؟!- چیه؟ خسته شدی؟ شایدم بهت خوش نگذشته ...- اتفاقا خلی هم بهم خوش گذشت ... ولی ساعت دو و نیمه ...با تعجب به ساعتش نگاه کرد و گفت: - جدی می گی؟!- معلومه! پس فکر کردی ساعت چنده؟!- چقدر زمان زود می گذره ...بازم فکر دخترونه کردم. وقتی با منه زمان براش خیلی سریع می گذره! یه حسی بهم می گفت همه افکار دخترونه ام درسته ...وارد خونه که شدم با ذوق اول از همه رفتم توی اتاقم ولی با دیدن تخت خواب بهم ریخته ام گفتم:- اااا آرتان ... یهو ساکت شدم! بهتر بود چیزی نگم ... آ ی دونػ ن مدت رو اینجا می خوابیده! سر جای من! چه حس قشنگی داشتم ... این نشونه خوبی بود ... آرتان اومد پشت سرم و گفتم:- بله چیزی شده؟- نه ... نه ... چیز مهمی نبود ...- ترسا ...- بله؟- توی این مدت ...- توی این مدت چی؟ چرا حرفتو کامل نمی کنی؟- سیگار که نکشیدی؟!خیلی هوس کرده بودم ولی نکشیدم. از وقتی فهمیده بودم آرتان از سیگار و آدمای سیگاری بدش می یاد دیگه چشم نداشتم سیگارو ببینم چه برسه به اینکه بکشم ... سرمو به نشونه نفی تکون دادم. لبخندی زد و گفت:- اگه کشیده بودی ...- اگه کشیده بودم چی؟ هان؟ هان؟ هان؟خندید و گفت:- یکی از من می خوردی یکی از دیوار ...- اینبار دیگه واینمیسادم نگات کنم ...- برو بچه پرو!رفتم توی اتاق و خندیدم. صدام کرد:- ترسا ...لحنش یه جوری بود ... به خدا که عوض شده بود. نگاش کردم. سرشو زیر انداخت و گفت:- به خونه خوش اومدی ...دلم ضعف رفت. یه قدم بهش نزدیک شدم. بازوهام داشت ضعف می رفت برای اینکه دور کمرش پیچیده بشه ... داشتم کم کم از خودم بیخود می شدم. ولی سر جام وایسادم ... نباید کاری می کردم. نمی خواستم فکر کنه به یه چشم دیگه بهش نگاه می کنم. داشت با چشمای منتظرش نگام می کرد... به خدا قسم که داشت با چشماش التماس می کردم برم جلو ... غرورمو بشکنم ... ولی نشکستم. آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- ممنون .... آرتان شب خیلی خوبی بود ... ازت ممنونم- خواهش می کنم ... خودم بیشتر بهش نیاز داشتم.مغرور خر! چپ چپ نگاش کردم که خندید و رفت به سمت اتاق خودش. من به اون ضد حال زدم اونم به من! لباسمو عوض کردم و افتادم روی تخت ... بوی عطر تلخ آرتان پیچید توی دماغم ... همه رخت خوابم بوی اونو گرفته بود .. سعی کردم فراموش کنم آرتان توی اتاق بغلی خوابه ... سعی کردم فراموش کنم بهم محرم و حلاله ... سعی کردم فراموش کنم بهش نیاز دارم و دیوونه وار دوسش دارم ... سعی کردم همه چیزو فراموش کنم و چشمامو بستم.صبح از صدای زنگ مکرر تلفن بیدار شدم ... ساعت یازده بود ... سریع لحافو کنار زدم و پریدم از اتاق بیرون آرتان خونه نبود ... همینطور که داشتم با خودم فکر می کردم صبح جمعه کجا رفته! رفتم به سمت گوشی و برش داشتم:- الو ...صدای متعجب نیلی جون توی گوشی پیچید:- الو ...فکر کنم هنوز خبر نداشت من برگشتم خونه. بیچاره از شنیدن صدای یه دختر توی خونه پسرش لابد الان سنگ کوب کرده. به خصوص که صدام هم گرفته بود ... با خنده گفتم:- سلام نیلی جونم ... - ترسا عزیزم تویی؟- بله که منم! پس فکر کردین کیه؟ نکنه آرتان یه زن دیگه هم گرفته ...صدای جیغ نیلی جون کرم کرد. گوشیو از خودم فاصله دادم تا خوب هیجاناتش فروکش کرد و بعد دوباره گوشیو در گوشم گذاشتم و با خنده همه چیزو براش تعریف کردم. بیچاره داشت از خوشحالی پس می افتاد. گفت شب حتما بهمون سر می زنن بعدم تصمیم گرفت زنگ بزنه به بابا تشکر کنه. تلفنو که قطع کردم در خونه باز شد و آرتان اومد تو ... با دیدن ساک ورزشی که دستش بود لبخند زدم و گفتم:- تو با چه جونی پا شدی رفتی باشگاه؟!!!!- اولا سلام ... دوما دیشب اصلا خوابم نبرد منم صبح پاشدم رفتم باشگاه ...- عوضش من جای توام خوابیدم- بله از چشمای پف کردتون مشخصه ... تلفن کی بود؟- مامانت ... شب می یان اینجا ...- وقت نکردم بهش بگم بالاخره شاخ غولو شکستم و تو رو آوردم خونه ...همینطور که می رفتم سمت دستشویی گفتم:- کلی خوشحال شد بنده خدا ...روی میز وسط حال برگه ای دیدم که باعث شد سر جا وایسم ... عقب گرد کنم و برگه رو با حیرت بردارم. فیش ثبت نام کنکور برای رشته تجربی بود ... با تعجب برگه رو نشونش دادم و گفتم:- این چیه آرتان؟!!!اونم همینطور که می رفت سمت اتاقش شونه بالا انداخت و گفت:- تیری در تاریکی ...دیگه منتظر سوالای من نشد و رفت توی اتاقش ... نگاهی به برگه انداختم و آهسته گفتم:- امان از دست تو ... آخر کار خودتو کردی؟! ولی اشکالی هم نداره ... به قول خودت تیری در تاریکی ... آرتان رفت توی حموم و منم رفتم دستشویی ... بعدش هم تند تند مشغول غذا پختن شدم که گرسنه نمونیم .... از حموم که اومد بیرون با همون حوله سورمه ایش اومد توی آشپزخونه و گفت:- ا غذا درست کردی؟ من تازه می خواستم بگم پاشو بریم رستوران- فکر کردی من بی عرضه ام؟!لبخندی زد و شیشه آبو برداشت و گذاشت دم دهنش ... با اعتراض گفتم:- من نمی دونم تو که همیشه عادت داشتی با لیوان آب بخوری حالا چرا مث من شدی؟ شیشه امو همه اش دهنی می کنی ...شیشه رو گذاشت سر جاش و اومد سمت من. ملاقه رو گرفتم بالا که اگه خواست اذیتم کنه بکوبم توی سرش. ولی مهلت کاری رو به من نداد. دستاشو حلقه کرد دور کمر من و با یه حرکت منو از جا کند و نشوند لب اپن! عن بچه کوچولو ها! انگشت اشاره اشو آورد نزدیک صورتم آروم کشید روی لبام و گفت:- خانوم کوچولو اینو همیشه یادت باشه که من شوهرتم ...صداش لحنش حرکتش همه و همه داشتن منو خل می کردن. می خواستم از دستش داد بزنم. دوست داشتم سرمو ببرم جلو و لبامو بچسبونم روی لباش ... اونم آب دهنشو قورت داد و سریع از آشپزخونه رفت بیرون. مشتمو کوبیدم روی اپن و زیر لب گفتم:- لعنتی!این چه حسی بود که جدیدا من پیدا کرده بودم. می دونم آخرم کار دست خودم می دم. اون شب در حضور نیلی جون و پدر جون شب خوبی سپری شد نیلی جون حرفای جدید می زد که باعث می شد من سرخ بشم و آرتان حرص بخوره ... دلش نوه می خواست! همینو کم داشتم فقط! پدر جونم حرفای نیلی جون رو تایید می کرد. آخر سر آرتان مجبور شد قبول کنه تا دست از سرمون برداشتن. بعد از رفتن اونا با آرتان بر و بر به هم نگاه کردیم و یهو دوتایی زدیم زیر خنده ... حالا نخند کی بخند! زندگی ما هم چه زندگی شده بود! اون شب بازم از آرتان فرار کردم دیگه موندن کنارش به صلاحم نبود ... صبح روز بعد بیدار شدم که برم کلاس زبان ثبت نام کنم. ترم قبل الکی الکی از همه چی عقب افتادم. داشتم از خونه می رفتم بیرون که آرتان از اتاقش اومد بیرون. با دیدن من قدمی جلو اومد و گفت:- کجا به سلامتی؟- سلام صبح بخیر ...- سلام صبح توام بخیر ... کجا می ری؟- خب معلومه! کلاس زبان!- مگه ثبت نام کردی؟- نه تازه دارم می رم ثبت نام کنم ...- خیلی خب پس دیر نمی شه بیا تو کارت دارم بعد خودم می برمت ...- چی کار داری؟- بیا تو تا بهت بگم.اون رفت توی دستشویی منم رفتم توی آشپزخونه تا بساط صبحونه رو آماده کنم. داشتم چایی می ریختم که اومد تو گفت:- نسوزونی خودتو خانوم کوچولو ...لیوان چایی رو کوبیدم روی میز و گفتم:- آرتان می شه دیگه به من نگی خانوم کوچولو؟با تعجب نگام کرد و گفت:- چرا؟!- آرزو .... بهم می گفت خانوم کوچولو ...- آرزو؟!!نشستم روی صندلی و سرمو تکون دادم. اومد نشست روی صندلی کناری من. سرمو گرفت بین دستاش و گفت:- همچین می گی آرزو بهم می گفت انگار دوست چندین و چند سالت بوده! ترسا اون بهت می گفت خانوم کوچولو ... چون من بهت می گفتم!- اون از کجا می دونست؟- چند بار حرف زدن تلفنی منو با تو شنیده بود ...- خب ... تا می گی من یاد اون می افتم ...- نمی خوام هیچی تو رو یاد اون بندازه ولی تو باید به این نتیجه برسی که آرزو هیچی نبوده ... هیچ چیز مهمی نبوده که تو به خاطرش اینقدر به خودت فشار بیاری ...به دنبال این حرف سر منو در آغوش گرفت. ضربان قلبم رفت روی سیصد ... چشمام گشاد شدن ... در گوشم زمزمه وار گفت:- تو فقط خانوم کوچولوی منی!دیگه هیچ حس بدی بهم دست نداد. بازم آرامش بود و آرامش ... فقط آرامش! انگار خودش خوب می دونست که اینجوری آروم تر می شم بعد از چند ثانیه منو از خودش جدا کرد و گفت:- خب ... خانوم کوچولو حالا بگو ببینم کتابای درسیت اینجاست یا خونه بابات؟با تعجب نگاش کردم و گفتم:- برای چی؟- برای اینکه وقت درس خوندنه ...- بیخیال آرتان من که می خوام برم ... دستمو از روی میز گرفت و فشار داد. یه فشار خیلی محکم ... و گفت:- خیلی خب برو ... لازم نیست چند وقت به چند وقت هی اینو گوشزد کنی ... ولی الان وقت درس خوندنه ... بذار حداقل پیش خودت این افتخارو داشته باشی که اینجا هم قبول شدی ولی نخواستی بمونی ...این چش شد یهو! چه خشن! خب قربونت برم اون فکتو تکون بده بگو نمی ذارم بری ... این صغری کبری چیدنا واسه چیه؟ خدایا نکنه حرف نیما درست در بیاد؟ نکنه واقعا هیچ وقت بهم نگه دوست داره پیشش بمونم؟ نکنه اینا کلا همه اش توهم ذهن من باشه و بودن یا نبودنم اصلا براش اهمیتی نداشته باشه؟ حسابی توی فکر بودم که گفت:- راستی ...سرمو گرفتم بالا و پرسیدم:- دیگه چیه؟!- بیست و پنجم می خوام دوستامو دعوت کنم اینجا ... اگه یادت باشه یه مهمونی بهشون بدهکارم ... بیست و پنجم؟ ای بابا! بیست و پنجم که شب تولد منه! حالا تاریخ قحط بود؟ خواستم بگم من نیستم ولی دیدم ممکنه بعدا بفهمه و ضایع ام کنه برای همینم شونه ای بالا انداختم و گفتم:- باشه ... حالا می شه من برم واسه ثبت نامم؟ آخرین لقمه اشو هم با خونسردی خورد و گفت:- خودم می برم و برت می گردونم ...- مگه خودم چلاغم؟ می رم دیگه .... توام لازم نیست اینهمه راهو بیای و برگردی ...- گفتم خودم می برمت ... صلاح نمی دونم با این تیپت تنها بری ... یا لباستو عوض کن آرایشتم پاک کن یا با هم می ریم ...نگاهی به سر تا پای خودم انداختم ... یه پالتوی کتی سورمه ای پوشیده بودم با شلوار لی یخی ... مقنعه سورمه ای با نیم بوت های سورمه ای ... آرایشمم در حد ریمل و رژ و رژگونه بود ... اومدم اعتراض کنم که با تحکم گفت:- همین که گفتم ...نمی خواستم به حرفش گوش کنم ولی مجبور بودم. حال لباس عوض کردن نداشتم ... بعدشم اگه لباس عوض میکردم اونوقت همیشه می خواست به لباسام ایرادای بنی اسرائیلی بگیره برای همینم ترجیح دادم اجازه بدم خودش منو ببره ... لباساشو پوشید و اومد از اتاقش بیرون ... طبق معمول کت شلوار و کروات ... یه پالتو هم گرفته بود دستش ... هلاک تیپاش بودم وقتایی که می رفت سر کار ... تند تر از او از در اومدم بیرون و سوار آسانسور شدم .... اونم اومد تو دکمه لابی رو فشار داد. سرمو انداخته بودم زیر و داشتم با دسته کیفم بازی می کردم که سنگینی نگاشو حس کردم. سرمو که آوردم بالا دیدم یه جوری بدی داره نگام می کنه ... عن آدمای هیز ... نگاش از چشمام سر خورد روی لبام ... بعد از لبام گردنم ... و متوقف شد روی سینه هام ... حس می کردم لخت ایستادم جلوش ... پالتو و شلوارم خیلی تنگ بود و بهش اجازه می داد به راحتی منو دید بزنه .... کاش یه چیز دیگه پوشیده بودم ... عجب آدمی بود وقتی باتاپ و شلوارک جلوش راه می رفتم اینجوری نگام نمی کرد که حالا داشت می کرد. آخر سر طاقت نیاوردم و عصبی گفتم:- آدم ندیدی تا حالا؟!لبخند داغی زد و گفت:- زن خودمو نه ... اینجوری ندیده بودم تا حالا ...رنگ گرفتن گونه هامو از داغ شدنشون فهمیدم. خدا رو شکر آسانسور ایستاد. پریدم بیرون و گفتم:- مشکل از چشمات بوده ...به جلوی نگهبانی که رسیدیم با دیدن نگهبان دوباره یاد مهمونیش افتادم! چقدر عذاب وجدان می گرفتم تا نگهبانو می دیدم. بعضی وقتا حس می کردم کاری که باهاش کردم درست نبوده ... به خصوص که از بعد از اون مهمونی دیگه هیچ وقت دیر وقت خونه نمی یومد که بفهمم رفته مهمونی و به نظر می رسید مهمونی رفتن رو ترک کرده ...و حالا دوباره داشت خودش مهمونی می گرفت ... یعنی دوستاش حاضر می شدن دوباره بیان اینجا؟ نمی ترسیدن؟ الله و علم!!دوتایی رفتیم و کارای ثبت ناممو انجام دادیم ... اینبار آرتان هر کاری تونست کرد که کلاسم دوباره بیفته به صبح ... اون دفعه هم فکر کنم چون آرتان راضی نبود نتونستم حتی یه جلسه از کلاسامو هم برم و الکی فقط پولشو دادم ... آرتان با نگاه کردن به چارت ترمام گفت:- دیگه داره تموم می شه ... سه چهار ترمه دیگه بیشتر نداری ...بادی به غبغب انداختم و گفتم:- بله!از حالتم خنده اش گرفت ولی جلوی خودشو گرفت. دو تایی سوار ماشین شدیم و منو جلوی در خونه پیاده کرد و رفت ... دوباره رفته بودم توی فکر مهمونی و سور و ساتش ... اینبار دیگه نباید کاری می کردم که به هم بخوره ... دوست داشتم دوستای آرتانو ببینم. بیست اسفند بود. پنج روز بیشتر وقت نداشتم ... مونده بودم از آتوسا کمک بخوام یا نه؟ آتوسا پنج ماهش بود و کار زیاد براش ضرر داشت ... حسابی توی فکرش بودم که گوشی تلفن زنگ خورد. برداشتم و گفتم:- بله ...صدای آتوسا توی گوشی پیچید:- سلام خواهری ...با خوشحالی جیغ زدم:- آتوسااااااااااااا- ا ترسا چرا جیغ می زنی؟ بچه ام افتاد ...- الهی خاله قربونش بره ...- خدا نکنه بچه ام همین یه دونه خاله رو داره ها ...- خب پس الهی عمه اش قربونش بره ...غش غش خندید و گفت:- الهی!!!!منم خندیدم و گفتم:- ای ضد خواهر شوهر خبیث!- حالا نیست که تو قربونش می ری؟- قربونمم بره!- خدا رحمت کرده خواهرشوهر نداری ...آهی کشیدم و با لحن بامزه ای گفتم:- همیشه از خدا می خواستم بهم خواهرشوهر نده ولی یه جین برادر شوهر خوش تیپ مجرد بده ...- وا برای چی؟- عین این رمانا شوهره رو می کشیم یکی یکی زن برادر شوهرا می شیم بالاخره هر گلی یه بویی داره ....جیغش بلند شد و منم مستانه خندیدم:- خدا خفه ات نکنه !- الهی ... حالا بگو ببینم چی شده باز یاد خواهری افتادی؟- می خوام برم آتلیه ... توام می یای؟- واسه چی؟- می رن آتلیه چی کار می کنن؟ ابرو بر می دارن؟! خب می خوام برم عکس بگیرم ...- تو که داری از ریخت می افتی حالا عکس گرفتنت واسه چیه؟!- خبر نداری! قرار داشتم با مانی از ماه چهارم به بعد هر ماه برم یه عکس بگیرم که بعدا به نی نی نشون بدیم مامانش چه کشیده تا دنیا اومده ... حالا امروز می خوام برم ولی مانی نمی تونه بیاد ببرتم گفتم با تو برم ... توام که شوهرت خونه تونو پر از عکسای خودش کرده عین آدمای خودشیفته ... برای اینکه کم نیاری بیا توام یکی دو تا عکس بگیر ...یه کم فکر کردم دیدم فکر بدی نیست. ولی کلاس گذاشتم و گفتم:- پس بگو چرا یاد من افتادی! سرویس دربست می خوای ... حالا که مانی نیست چه خری بهتر از من ...- بی تربیت! حیف من که یاد تو می کنم ...- خب بابا قهر ورنچسون ... می یام ... کی بیام دنبالت؟- برای دو ساعت دیگه نوبت دارم ... بدو خوشگل کن بیا دنبال من ..- می مردی زودتر می گفتی ...- خب حالا! انگار می خواد چی کار کنه ... - باشه گمشو تا من بیام ..خداحافظی کرده و شیرجه زدم توی حموم ... خیلی دوست داشتم عکسام ست عکسای آرتان باشه. از حموم که اومدم بیرون تند تند موهامو اتو کشیدم و لخت لختش کردم بعدم چند دست لباس خوشگل از توی کمد کشیدم بیرون گذاشتم توی ساکم لوازم آرایشامو هم برداشتم و زدم از خونه بیرون. توی آسانسور یادم افتاد به آرتان زنگ نزدم ... دوست نداشتم بهش بگم دارم می رم عکس بگیرم می خواستم یهو بینه و چشاش در بیاد ... از افکار خودم خنده ام گرفت و با گوشیم زنگ زدم به گوشیش ... بعد از دو تا بوق جواب داد. سابقه نداشت دیر جوابمو بده ... برای همینم لبخندی گوشه لبم نشست و گفتم:- سلام همخونه ...توی صدای اونم خنده رو می شد حس کرد:- سلام کوچولو ...- آرتان کی می یای خونه؟!- من تازه اومدم سر کار دختر .... نکنه دلت برام تنگ شده؟از لحنش هم لجم گرفت هم خوشم اومد. ولی رو ترش کردم و گفتم:- واه واه! از خود راضی! نخیرم ... زنگ زدم بگم دارم با آتوسا می رم بیرون ...- توی آسانسوری؟- از کجا فهمیدی؟!!- از ملودیش ... می یای بیرون بعد زنگ می زنی به من؟- خب آره من که اجازه نگرفتم ... فقط خواستم بهت خبر بدم ...- ولی من اگه بخوام اجازه ندم نمی دم ... اینو مطمئن باش! حالا هم برو ولی مواظب خودت باش ... زود هم برگرد ... اجازه می دم فقط به دلیل اینکه آتوسا باهاته!- خیلی از خود راضی هستی آرتان!- تازه عین توام خانوم کوچولو ...- پرو! - اگه القابت تموم شد من برم به کارم برسم ...- برو ...- شب می بینمت ...- شایدم نبینی ...- شب می بینمت! خداحافظ ...- خداحافظ ...محبتشم خرکی بود! همه چیزو با زور می خواست. ولی چه سری توش بود که من عاشق زورگوییش بودم خودمم نمی دونستم.رفتم دنبال آتوسا و با هم رفتیم سمت آتلیه ... با دیدن صورت بی روح من اخم کرد:- یه چیزی می مالیدی به اون صورتت ...به صورت پر آرایشش نگاه کردم و گفتم:- تو زدی بسه دیگه ...- برای خودت می گم! اینجوری عکست خراب می شه ...- نگران نباش بابا ... بلد نبودم خط چشم بکشم آوردم دنبالم تو برام بکشی ...- باشه ... پس تازه باید بشینم تو رو میک آپ کنم ...- خواهر بزرگتر شدی واسه همین ... راستی ... عکاس زنه یا مرد؟- چطور؟ چه فرقی داره؟- آخه می خوام یکی دو تا عکس سکسی بگیرم ... اگه مرد باشه نمی شه ...- نه بابا زنه! مگه مانی می ذاره من برم پیش عکاس مرد؟ - امان از دست این مردا و غیرتای خرکیشون!- خره قشنگیش به همینه ...جلوی خونه عکاس ترمز کردم و گفتم:- غلط کردن ...در حالی که خودمم قبول داشتم. خدا رو شکر عکاسیه نزدیک خونه مون بود و زیاد علافش نشدم. دو تایی پیاده شدیم و رفتیم تو ... یکی از اتاقای خونه اشو اختصاص داده بود به عکاسی ... عکسایی که به در و دیوارش بودن محشر بودن! پیدا بود کاربلده ... بعد سلام واحوالپرسی و معرفی شدن به همدیگه آتوسا تند تند مشغول آرایش صورت من شد .... نمی دیدم داره چی کار می کنه ولی قبولش داشتم ... کارش که تموم شد خودمو تو آینه دیدم ... فوق العاده شده بود ... حالا چشمای خودمم گاوی شده بود! خداییش خط چشم خیلی بهم می یومد باید یه کم تمرین می کردم تا یاد بگیرم چه جوری باید آرایش کنم. یه عالمه هم ریمل برام زده بود که حس کردم چشمامو خیلی سنگین کرده رژ لبمم که دیگه نگو لبام بیش ازاندازه برجسته شده بود ... خلاصه که جیگری شده بودم ... موهامو هم یه مدل باز و بسته بارم بست که لختیش بیشتر توی چشم بیاد ... اولین لباسی که پوشیدم یه پیراهن کوتاه اسپرت از جنس کتون بود که آستین حلقه ای بود و یقه اش هفت بود قدشم یه وجب بالا زانو بود و رنگشم بنفش بود ... چند تا عکس خوشگل با اون لباس گرفتم بعد عوضش کردم یه شلوارک جین آبی روشن با یه تاپ یقه باز بنفش پوشیدم با اونم چند تا عکس گرفتم ... بعد نوبت به لباس شبام شد ... یه لباس از جنس لمه آبی ... که یقه اش هفتی و باز بود و دور گردنم گره می خورد از پشت هم کمرم لخت لخت بود قدش بلند و از پشت یه کم دنباله داشت یه چاک بلند تا روی رون پام هم کنارش می خورد ... خیلی خوشگل بود ... لباس بعدی هم یه لباس شب پرنسسی بود که زیرش فنر می خورد و عین لباس عروس بود ... اینم آبی بود و دکلته دوخته شده بود ... این عکسا که گرفته شد آتوسا هم عکسشو گرفت تازه نوبت رسید به عکسای سکسی که برای اتاق خوابم می خواستم ... می خواستم بزنم روی دست آرتان که دیگه هی پز عکساشو نده ... خجالت می کشید جلوی آتوسا و عکاسه ولی چاره ای نبود کاری بود که قصد داشتم انجامش بدم ... ست مشکیمو اول پوشیدم و موهامو هم خیس کردم تا هم فر بخوره هم سکسی تر بشه عکسو به صورت خوابیده گرفتم در حالی که چشمامو خمار کرده بودم و یکی از دستام هم روی سینه ام بود ...به کناره بدنم خوابیده و نگام هم تو دوربین بود. آتوسا که پشت سر عکاس وایساده بود لبخندی زد و گفت:- خوش به حال آرتان ... خجالت کشیدم ولی برای اینکه کم نیارم شال پری که کنارم روی زمین افتاده بود رو گوله کردم و پرت کردم طرفش ... بیچاره آرتان! حتی یه بارم اینجوری منو ندیده بود ... چه حرفا برای بچه ام در می آورد این آتوسا ... یه دونه عکس هم با همون لباس خواب زرشکی رنگی که چشم آرتان گرفته بود گرفتم ... چه عکسی شد این یکی! چهار دست و پا شدم روی زمین نیمی از موهامو ریختم روی صورتم و انگشت اشاره مو به نشانه سکوت گرفتم جلوی لبم و لبامو یه کم دادم جلو ... یه ژستی شده بود آرتان کش! چشمای آتوسا داشت برق می زد ... بعد از اینکه عکسامو گرفت تند پریدم لباسمو پوشیدم. گونه هام رنگ گرفته بود .... خجالت می کشیدم. تا حالا جلوی کسی اینقدر لخت نشده بودم ... خانوم عکاس گفت فردا برای انتخاب کردن عکسا دوباره بریم ... آتوسا رو رسوندم خونه و خودمم رفتم خونه . تو فکر این بودم که آرتان عکسا رو ببینه چی می شه! بچه ام شوکه می شه ... روز بعد با آتوسا رفتیم و پنج تا عکس خوشگل در ابعاد بزرگ سفارش دادم .... اون عکسی که با لباس خواب گرفتم اینقدر سکسی و خفن شده بود که روم نشد بزرگشو سفارش بدم در ابعاد کوچیک تر سفارش دادم تا بذارمش روی عسلی کنار تخت .... اوف چه شود! آرتان جون گورتو بکن ... در مورد مهمونی هم با آتوسا حرف زدم که گفت حتما بهم کمک می کنه. عکسا رو قرار شد دقیقا صبح روز مهمونی برم تحویل بگیرم. اون یه هفته همه اش درگیر بودم ... چی بپوشم چی بپزم چه جوری دیزاینش کنم. روز قبل از مهمونی لیست بلند بالامو تحویل آرتان دادم. لیستو گرفت با تعجب نگاه کرد و گفت:- این چیه؟!من بیشتر از اون تعجب کردم و گفتم:- این چیه؟ خب معلومه! لیست خرید فردا ...لبخندی زد و گفت:- میوه و این چیزا رو که می خرم ولی چیزایی که واسه غذاست رو بیخیال شو ... غذا از بیرون سفارش می دم.- نه بابا لازم نیست ... سری قبل هم بهت گفتم ترجیح می دم خودم درست کنم. پا روی پا انداخت و گفت:- این بار فرق می کنه ... لازم نیست گفتم ... تو فقط به فکر خودت باش ... بقیه کارارو بسپار به من.- ولی ...- ولی نداره خانوم ... همین که گفتم! خیلی خوشحال شدم. اینجوری کار منم کمتر می شد و می تونستم راحت به خودم برسم. بنفشه و شبنم و آتوسا و مانی هم دعوت بودن. ولی نیما رو دعوت نکرد بیشعور! منم ترجیح دادم اعتراضی نکنم چون گفت این مهمونی فقط مخصوص متاهل هاست و هیچ مرد مجردی رو دعوت نکرده. حتی از بین دوستای صمیمیش. صبح زود از استرس از خواب پریدم ... کار زیادی نداشتم ... فقط خونه رو گردگیری کردم و بیخیال جاهای دور از دسترس شدم. آرتان هم برای خرید از خونه رفته بود بیرون ... دوش گرفتم و به آتوسا زنگ زدم تا ببینم نوبت آرایشگاهمون کیه ... نمی دونم چرا اینقدر استرس داشتم! خب یه مهمونی بود دیگه ... یه پارتی عین همونی که رفته بودم ... آتوسا گفت نوبت آرایشگاه بعد از ظهره ... ظهر آرتان با یه بغل خرید اومد خونه قرار بعد از ظهرم رو بهش گفتم و اونم فقط سرشو تکون داد. قبل از آرایشگاه باید برای گرفتن عکسا هم می رفتم. با هم یه ناهار سرپایی سبک خوردیم و من از خونه خارج شدم. اول رفتم عکسا رو گرفتم که با دیدنشون خودم هنگ کردم ... فوق العاده شده بودن ... عکسا رو گذاشتم عقب ماشین و رفتم دنبال آتوسا ... از همون آرایشگاه جردن نوبت گرفته بود ... ژیلا خانوم با دیدن من نیشش گشاد شد. انگار از آرایس کردن من خوشش اومده بود ... چون دوباره هم خودش آرایشمو به عهده گرفت ... لباسی که می خواستم بپوشم تاپ دکلته مشکی بود با شلوار چسبون طلائی که نیما زا ایتالیا برام سوغاتی آورده بود و تا حالا نپوشیده بودم. یه کم بالا تنه ام لخت بود و همین معذبم می کرد ... ولی مهم نبود. همه اش می گفتم یه شب که هزار شب نمی شه و خودمو دلداری می دادم. اگه موهام مشکی بود الان طلائیش می کردم تا با لباسام ست بشه ولی خدا رو شکر خودش طلائی بود ... وقتی لباسمو برا ژیلا خانوم توصیف کردم گفت که دیگه نیازی به شینیون کردن نیست و موهامو باید لخت شلاقی کنه با اتو مو ... آرایشم و لخت کردن موهام دو ساعتی طول کشید ولی وقتی خودمو دیدم خیلی خوشم اومد ... کار آتوسا هم که تموم شد اومد پیش من و با تحسین کردنم کلی هندونه زیر بغلم گذاشت بعد از تشکر دو تایی رفتیم خونه ... دلم میخواست آرتان حالا منو نبینه ... دوست داشتم لباس بپوشم بعد ببینتم. از شانسم هم آرتان حموم بود تند تند اول قاب عکسا رو همون جاهایی که براشون در نظر گرفته بودم به دیوار زدم و بعدم لباسم رو پوشیدم. آتوسا توی آشپزخونه داشت میوه ها رو تزئین می کرد. منم سر خوش توی اتاقم داشتم به خودم می رسیدم. مشغول عطر زدن به زیر گردنم بودم که در اتاق باز شد و آرتان اومد تو ... اونم حاضر شده بود ... یه پیرهن آستین کوتاه مشکی پوشیده بود با یه کروات باریک سفید که شل گره زده بود ... شلوارشم یه شلوار کتون مشکی بود با کفشای رسمی مشکی ... موهاشو یه وری ریخته بود توی صورتش و حالتش با همیشه فرق داشت ... همینش منو شوکه کرد و باعث شد مات بمونم بهش. چقدر ناز شده بود! آرتان تا اومد تو قیافه اش یه جورایی برافروخته بود ... انگار عصبی بود ... ولی با دیدن من سرجا خشک شد ... حالا من اونو نگاه می کردم اون منو ... قفسه سینه ام از هیجان تند تند بالا و پایین می رفت. نگاه آرتان از روی صورتم اومد روی بالا تنه برهنه ام ... بعد روی هیکلم ... یهو چشمش کشیده شد به قاب عکس من روی دیوار اتاق .... حالت نگاش هی داشت عوض می شد ... صدای نفساشو خیلی خوب می شنیدم ... یه دفعه پشتشو کرد به من ... مشتشو گذاشت روی دیوار و سرشو هم گذاشت روی دستش ... این چش شده بود؟ جرئت نداشتم حرفی بزنم. چند تا نفس عمیق کشید بعد یه دفعه برگشت به طرفم و گفت:- این ... این چیه پوشیدی؟!آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- چشه مگه؟- عوضش کن ... یه چیز آستین دار بپوش ...- ولی قشنگه ...- همین که گفتم ... - آرتان ...یهو داد زد:- عوض کن اینو تا پاره اش نکردم توی تنت ... این عکسا رو هم از در و دیوار بردار ... اینجا که نمایشگاه باز نکردیم.بغض گلومو گرفت. چقدر بی احساس بود ... فقط بلد بود بزنه توی ذوقم ... با ناراحتی گفتم:- اون همه عکس از تو روی دیواره ... نمایشگاست؟ - من فرق دارم! - چه فرقی؟ فقط چون مردی؟!یه قدم اومد نزدیکم. سینه به سینه من ایستاد و از لای دندوناش گفت:- این عکسا رو توی کدوم خراب شده ای گرفتی؟! و با سر به عکس پشت سرم روی دیوار اشاره کرد. خوبه عکس روی عسلی رو ندید ... وگرنه سرمو می ذاشت روی سینه ام. چی فکر می کردم چی شد! چرا داشت اینجوری می کرد؟ چرا داشت وحشی می شد دوباره؟ گفتم:- پیش عکاس ...- مرد بود؟!!!!!!دیگه داشتم می ترسیدم:- نه ... نه ...- آدرسش ...- واسه چی؟!- گفتم آدرسش! اون روی سگ منو بالا نیار ترسا ....تند تند آدرسو گفتم و نشستم لب تخت و سرمو گرفتم. آرتان رفت از اتاق بیرون. خیلی جلوی خودمو گرفته بودم که گریه نکنم تا اشکام آرایشمو خراب کنه. نمی دونم چقدر گذشت که در اتاق دوباره به شدت باز شد و آرتان با تابلو ها اومد تو ... خم شد همه رو گذاشت زیر تخت و گفت:- اینا همه اشون باید اینجا باشن ... وای به حالت اگه آویزنشون کنی به دیوارای بیرون ...با بغض گفتم:- آرتان ...- آرتان بی آرتان ... تو که هنوز اون بی صاحاب تنته ... پاشو درش بیار گفتم ...- نمی خوام ... اصلا به تو چه؟ دوست دارم همینو بپوشم ... دلم می خواد عکسامو بزنم به دیوار تا همه ببینن ... دستمو کشید و از روی تخت بلندم کرد. با خشونت منو در آغوش کشید که حس کردم استخونام دارن له می شن. آروم و شمرده شمرده در گوشم گفت:- می رم بیرون ... وقتی برمی گردم دیگه این تنت نباشه ... فهمیدی کوچولو؟همینطور که این حرفا رو می زد آروم دستشو روی بدنم حرکت می داد. شل شده بودم توی بغلش ... می دونم علت بغل کردنش این بود که تحکم حرفشو در گوشم بیشتر به رخم بکشه ... ولی من چرا داشتم لذت می بردم؟ یعنی حرکت دستش روی بدن من بی معنی بود؟ یعنی نفسای داغش که داشت گردنمو می سوزوند بیخود بود؟ یعنی آهی که کشید بی مفهوم بود؟ آه کشید و منو ول کرد و از اتاق رفت بیرون. تن بی جونمو انداختم روی تخت ... دوباره در باز شد و اینبار آتوسا اومد تو ... با دیدن من بی توجه به حالتم گفت:- این شوهرت چش شد؟ داشتم صداش می کردم ولی رفت از در بیرون .... عین ببر وحشی شده بود انگار ...حرفش هنوز تموم نشده بود که با دیدن من و عکسم روی دیوار لبخندی شیطانی روی صورتش پخش شد و گفت:- حالا فهمیدم بدبخت چش شده بود ... تورو اینجوری دیده ... حالی به حالی شده ... وقتم نداشته کاری کنه ... زده از خونه بیرون ... آره از چشای سرخش پیدا بود یه چیزیشه ...اینم چه دل خوشی داشت! از جا بلند شدم و بی توجه به اون از داخل کمدم یه بلوز توری مشکی بیرون کشیدم و پوشیدم ... اینم قشنگ بود و تن خور فوق العاده ای داشت. آتوسا با تعجب گفت:- چرا عوضش کردی؟! قشنگ بود که!- اینجوری راحت ترم ...دوباره روی گونه ام رژ گونه زدم و گفتم:- بریم بیرون خواهری ببینم چی کار کردی ...آتوسا خندید و در حالی که دنبال من می اومد بیرون گفت:- تو انگار از اونم بدتری ...

 

گروه کمپنا

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 276
  • آی پی دیروز : 306
  • بازدید امروز : 630
  • باردید دیروز : 703
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 2,891
  • بازدید ماه : 18,659
  • بازدید سال : 105,169
  • بازدید کلی : 20,093,696