loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
میلاد بازدید : 2701 سه شنبه 20 فروردین 1392 نظرات (0)

رمان زیبای پرتو

فصل دوم و سوم

برای خواندن رمان به ادامه مطلب بروید

.

.

.

 

فصل دوم

با صدای راننده به خودم اومدم ..
- اینجا میدون .... از کدوم سمت برم خانوم ؟!
دستی به چشمم کشیدم و صاف سر جام نشستم و آدرس رو دادم .. کمتر از پنج دقیقه بعد رسیدم دم در آپارتمانم و کلید انداختم ... برای چند لحظه گیج و گنگ توی تاریکی وایسادم و بعد چراغارو روشن کردم .. نور تا حدودی چشمامو زد !
از تنهایی بدم میومد ...سه سالی میشد که تنها زندگی میکردم .... البته اگه میخواستم با خودم رک باشم ... خیلی وقت بود که تنها بودم ..... از اینکه هر شب میومدم توی این خونه ی سوت و کور ... خونه که نه.. بقول مریم قصر یخی .... متنفر بودم !! البته بیراهم نمیگفت یه خونه ی سیصد متری با دیزاین ایده گرفته از قرون وسطی و تقریبا همه چی سفید ! ... ..با یاد آوری حرفای مریم زهر خندی زدم و پالتو و کیف و کلیدام رو پرت کردم رو مبل وسط هال و رفتم سمت اتاق خوابم ...
بعد از شستن دست و صورت و تعویض لباس .. برای خودم از غذای دیشب در حدی که معدم رو پر بکنه و اون درد لعنتیش نیاد سراغم گرم کردم و به بی اشتها ترین شکل ممکن خوردم و بلافاصله یه قرص خواب پشتش انداختم بالا و بعد از مسواک زدن رفتم تو ی تخت ... هنوز سرم به بالشت نرسیده بود که صدای زنگ خفیف گوشیم رو از توی کیفم توی هال شنیدم .. اول میخواستم بی خیال بشم ولی بعد به خیال اینکه ممکنه از بچه های شرکت و شایدم طلبکارا باشن با رخوت از جام پاشدم ...
تقربا زنگ های آخر بود که دکمه ی اتصال رو زدم ...
- بله ؟!
- به مهندس کامیاب ....
کثافت ! صدیقی بود ... یکی از طلبکارا و یه کله گنده ی گمرک .. حدود 35 – 36 سالش بود و ازون نون به نرخ روز خورا که به غیر از زن و بچه های بیچاره اش هر جا میره یه صیغه ای و چند تا در راه خدام واسه ی خودش جور میکنه که یه وقت بهش بد نگذره ! آدم لجنی بود هم خودش هم افکارش و توی این مدت همه جوره سعی کرده بود به من که یه زنم نزدیک بشه ... با صدای که عصبانیت به وضوح توش موج میزد گفتم :
- امرتون ؟!!
- مهندس ... با ما به از این باش که با خلق جهانی ..
دندون قروچه ای کردم و در حالیکه سعی میکردم چند تا فحش آبدار بارش نکنم گفتم :
- جناب صدیقی من بهتون عرض کردم هفته ی دیگه پولتون آمادست ....
خنده ی کریهی کرد و گفت :
- اون پول فدای یه تار موت .... تو فقط یه چراغ سبز نشون بده ... چند برابر اون پول رو به پات میریزم ...
از عصبانیت پره های بینیم میلرزید ... برای لحظه ای سکوت کردم... که صدای نحسش دوباره اومد :
- چیه ؟!..... سکوت یعنی رضا ؟؟؟
با اینکه مطمئن بودم صفایی تا هفته ی دیگه مبلغی رو که میبایست به عنوان پیش پرداخت بدرو به حساب شرکت نمیریزه ولی دلم رو به در یازدم و با نفرت گفتم :
- ببین جناب صدیقی ...من جنازمم نمیذارم رو دوش آدمای مثل تو باشه چه برسه به خودم ... پس برو تورتو یه جا دیگه پهن کن و با یه آشغالی مثل خودت بگرد ... این فکرم که تا یه زن محتاج میشه تن به هر کاری میده ازون مغز پوکت بکن بیرون !!!
با این حرفام بلافاصله صدای عربده هاش توی گوشم پیچید و بعد از بار کردن چهار تا لیچار که لایق خودشو دوست دخترای رنگ و وارنگش بود گفت اگه تا فردا پول تو حسابش نباشه پس فردا چک رو میذاره اجرا .....
گوشی تو دست نشستم رو مبل ... وای چشمام از درد داشت میزد بیرون .. ولی دلم خنک شده بود ... از بس این چند وقت با این مرتیکه کج دار و مریز رفتار کرده بودم خسته شده بودم ...نمیدونم چه صیغه بود که تا میفهمیدن یه زن مطلقست بیشتر به پر و پاش میپیچیدن ...
نفس عمیقی کشیدم و سلانه سلانه دوباره رفتم سمت اتاقم ... و دراز کشیدم رو تخت ... انگار با زنگ صدیقی اثر قرص خواب هم از بین رفته بود ... طاقباز به سقف خیره شدم و دوباره رفتم به وقت هایی که بجز سیاه و سفید و خاکستری ... رنگ های دیگه ای هم بود ....
یکی دوهفته ای از اولین برخوردم با صفایی گذشت توی اون دوهفته نمرات سایر دروسمونم اعلام شده و به آتیش خشم من بیش از پیش دامن زده بود ... توی همه ی دروس بلااستثنا من نمره ی دوم بودم اون 20 ...
جالبیش اینجا بود که توی این مدت هر دفعه میدیدمش درست موقعی که کسی حواسش به ما نبود لبخند موذیانه ای میزد و سرش رو به نشانه ی سلام تکون خفیفی میداد و با این کارش باعث می شد بیش از پیش ازش بدم بیاد و نخوام سر به تنش باشه ...یه جوراییم حس میکردم اونم با من رقابت داره و از اینکه تا الان این همه از من جلو افتاده قند تو دلش آب میکنن ...
بگذریم ترم اول بودیم و هنوز همگی تو جو نمره و این حرفا ولی این وسط کسایی هم پیدا میشدن که اصلا تو خط این چیزا نباشن و بی خیالی طی کنند .. نمونش مریم بود ...منم که جز اون هم صحبتی نداشتم همه درددلام رو باهاش میکردم و اکثرا هم حرفام حول و حوش صفایی و نمره هاش می چرخید اون بنده خدام بدون هیچ حرفی هر دفعه که از اول شروع میکردم سعی میکرد آرومم کنه ..
اواسط آذر ماه بود و هوا به شدت سرد ... من و مریمم از خستگی فواصل بین کلاسا و سرمای بیرون اومده بودیم توی نمازخونه و روبروی هم دراز کشیده بودیم ..
طبق معمول داشتم رفتار صفایی رو تجزیه تحلیل میکردم که مریم خمیازه ای کشید و بی حوصله گفت :
- وای پرتو کلافم کردی .. بابا جون, به این فکر کن حداقل توی دخترا که اولی , حالا پسرارو بی خیال .. بدشم این پسر روانیه, شما ازش بگذر ... آخه چیه هی بیست بیست راه انداخته .... بیست مال خداست ...
یکم رفتم تو فکر و گفتم :
- ولی به جان خودم مریم اونم کرم داره .. نمیدونی چه لبخند کذایی ای میزنه ...
مریم که خسته بود از شنیدن این حرفا ...
- توام شدی عین نرگس فرهمندا ... یادته میگفت یه پسر سال بالایی عاشقم شده هر جا میرم دنبالم میاد ؟؟!! بعد کاشف به عمل اومد یارو میخواسته از فاطمه دوست نرگس خواستگاری کنه ؟؟!!بنده خدا دوماه تو توهم بود!!
خنده ی بلندی کردم و کاپشنمو زدم تو سرش ..
- گمشو ... مگه من گفتم عاشقمه ... اه اه ..
اونم خندید و گفت :
- نگفتم که فکر کردی عاشقته .. تو اصلا شعور این چیزا رو نداری .. شما با کتابات مشغول باش ..
بعد یکم رفت تو فکر و گفت :
- ولی خوب تیکه ای .. اونم تو بین این همه جنس بنجل !!!! خندش بد آدمو میگیره ...
- به به ... مریم خانوم شمام آب نمیبینی ها !!! خوب رفتی تو نخش !!!
مریم خنده ی نمکی کرد ...
- اونقدری که تو راجع به این حرف میزنی ... شبا خوابشو نمیبینم جای شکر داره !! حالا چیه رو رقیبت غیرتی شدی؟!!
- نه بابا دیوونه ....
نمیدونم چم شده بود یاد خندش افتادم ... راست میگفت ... خندش قشنگ بود ... بلافاصله این افکارو پس زدم با نگاهی به ساعتم گفتم ..پاشو دیگه بریم 10 دقیقه بعد کلاس شروع میشه و ردیف اول نصیبمون نمیشه ! ....
......
کلاس که تموم شد همینطور که داشتیم با مریم از پله ها میومدیم پایین و همزمانم واسه ی صنم یکی از بچه ها قسمتی از حرفای استاد رو توضیح میدادم , سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم ..نگاهم رو از صورت صنم گرفتم و به اطراف انداختم که برای چند ثانیه تو ی نگاه صفایی گره خورد و بازم مثل همیشه لبخند ی که به نظر من بیشتر پوزخند میومد زد و سرش رو کمی خم کرد و بلافاصله ام همینطور که خیره نگام می کرد به بازوی دوستش زد و بعد از اینکه چیزی زیر گوشش پچ پچ کرد , نگاهشو از من گرفت و با دوستش از در دانشکده رفتن بیرون ....
خدا خدا میکردم مریم هم نگاهشو دیده باشه که با نیشگونی که از بازوم گرفت و خنده ای که کرد مطمئن شدم دیده ... سریع سوال صنم رو سَمبَل ( هر کی دیکته ی صحیحش رو میدونه بهم بگه !) کردم و بعد از خداحافظی با مریم رفتیم سمت نیمکت های خارج حیاط دانشگاه ......
- مریم دیدی ؟؟؟!! دیدی کرم از خود درخته ؟؟؟!! اونم انگار رقابت داره.. پسره ی گوساله پوزخند میزنه به من .... مسخره !!!...خدارو شکر خودت ...
همینجور که یه نفس داشتم حرف میزدم دیدم مریم دار هر هر میخنده ...اخمی کردم و در حالی که سعی میکردم از خندش خندم نگیره و لحنم جدی باشه گفتم :
- چیه الاغ ؟؟؟!! خنده داره ؟؟؟
خندش رو یکم خورد و بعد یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت :
- ببینم ... تو واقعا اینقدر نفهمی پرتو ؟؟!!
- یعنی چی؟
- نگاش میگه از تو خوشش میاد ... نه هیچ چیز دیگه !!!

 

فصل سوم

با صدای زنگ ساعت که بیشتر شبیه ناقوس مرگ بود از خواب پریدم .. یادم نمیومد دیشب بعد از کلی فکر و خیال بالاخره کی خوابم برده ... فقط از سوزش چشمام معلوم بود که خیلی کم خوابیدم ..... ذهنم خالی خالیه بود برا ی همین چند لحظه بی حرکت توی جام نشستم و سرمو گرفتم توی دستم ... کم کم تمام اتفاق های دیروز از دیدن عماد تا زنگ زدن صدیقی و طلب پولش اومد تو ذهنم... عصبی شدم .. نه به خاطر صدیقی .. بخاطر اینکه بر خلاف خواسته ی قلبیم برا ی جور کردن پول باید میرفتم پیش عماد .. احساس میکردم اگه زنگ بزنم شرکتش میتونه با منشیش دست به سرم کنه و جوابم رو نده ... واسه ی همین تصمیم داشتم رو در رو ببینمش تا دلیلمم براش توضیح بدم و نذارم برداشت بد بشه ...
با این فکرا با انرژی بیشتر از جام پاشدم بعد از دم کردن چایی و دوش گرفتن یه صبحانه ی حسابی آماده کردم و مشغول شدم توی همین حین مدام چشمم به ساعت بود تا 7.5 بشه و زنگ بزنم شرکت .. میدونستم وزیری آدم وقت شناسیه و راس ساعت میاد سر کار ...
همینم شد و درست سر همون ساعت به محض برقراری تماس صداش تو گوشم پیچید :
- نوین تکنیک بفرمایید ..
- وزیری سلام ...
- سلام مهندس خوبین ؟!
- ... ببین .. برو از تو دفتر تلفن شرکت آدرس و شماره تلفن شرکت تکین رایان رو برای من بخون یادداشت کنم ..
- همون شرکتی که دیروز مدیر عاملش اومده بود ؟؟!!
- آره همون ...
بعد از گرفتن آدرس گوشی رو گذاشتم .. یه حس عجیبی داشتم .. احساس میکردم دارم ریسک بزرگی میکنم و از برخورد عماد نسبت به حضورم توی شرکتش میترسیدم .. ولی چاره ای نداشتم .. از طرفی یه حس عجیب دیگم داشتم .. انگار با یاد آوری گذشته حس اون روزا تو وجودم پیچیده بود ... واسه ی همین بعد از مدت ها در کمدم رو باز کردم و این فکر از ذهنم گذشت که " چی بپوشم !!!"
بعد از نگاه انداختن یه پالتوی بژ با یه شلوار مخمل قهوه ای سوخته از توکمد برداشتم و با یه شال طلایی ستش کردم .. ازونجایی که عماد از من خیلی بلندتر نبود ... برای اینکه اعتماد به نفسم رو حفظ کنم یه کفش پاشنه بلند قهوه ای سوخته پام کردم تا همقدش باشم و نگاهی تو آینه به خودم انداختم ... ناخودآگاه لبخند رضایت رو لبم نشست ... خیلی اهل آرایش نبودم واسه ی همین بدون کوچکترین حرکت اضافه کیف به دست از خونه اومدم بیرون ...
ازونجایی که خونم وسط شهر بود و تا حدودی به دفتر عماد نزدیک .. بلافاصله سر خیابون یه در بست گرفتم و تقریبا یه ربع بعد رسیدم به آدرسی که از وزیری گرفته بودم ...


 
" تکین رایان "



 
با مسئولیت محدود


 
با خوندن تابلو برای یه لحظه چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ورفتم توجلد مهندس کامیابی که بچه های شرکت همه ازش حساب میبردن و با اعتماد به نفس هر چه تمام تر وارد شدم و بلافاصله رفتم سمت میز منشی و از اونجا که منشی جماعت رو و دستور هایی که از سمت روساشون بهشون گوشزد شده رو خوب میشناختم با لحن جدی و قاطعی گفتم :
- سلام .. با مهندس صفایی کار دارم بفرمایید مدیر عامل شرکت نوین تکنیک..
منشی نگاهی به سرتا پام کردو بعد از زدن یه لبخند صلح جویانه گفت :
- تشریف داشته باشید کسی تو اتاقشونه به محض اینکه اومدن بیرون .. هماهنگ میکنم بفرمایید داخل ....
با طمانیه نگاهی به در اتاق صفایی انداختم و درست رفتم روی صندلی روبروی در نشستم و برای اینکه موقع رویارویی باهاش بیش از پیش به خودم مسلط باشم .. چشمام رو بستم و سرم رو تکیه دادم به دیوار ...
نمیدونم چقدر گذشته بود که از صدای خنده و خوش و بش نا مفهوم عماد هوشیار شدم و همزمان با نگاه من به اتاقش , در باز شد و همراه با یه مرد دیگه از اتاق اومد بیرون ..
برای یه لحظه نفسم تو سینم حبس شد و هزار مدل برخورد جورواجور بین خودم و خودش به ذهنم سرازیر شد اما سعی کردم به هیچی فکر نکنم و صاف سرجام نشستم که درست همون موقع نگاهش تو نگاهم گره خوردو باعث شد برای یه لحظه با بهت بهم خیره شه و توی حرفی که داشت به طرف مقابلش میزد وقفه بیفته .. ولی خوب تونست دوباره به خودش بیاد و مهمونش رو تا دم در بدرقه کنه ...
توی همین موقع منم از فرصت استفاده کردم . آروم از جام پاشدم و رفتم سمت در اتاق که با صدای منشیش که از قیافه ی اخم آلود رئیسش ترسیده بود برگشتم سمت عماد ...
- آقای صفایی خانوم کامیاب هستند از شرکت تکنیک نوین ...
عماد در حالیکه به شدت از قیافش مشخص بود عصبانی رو به منشیش کرد و گفت :

- میدونم ایرادی نداره ..
بعد به سمت من اومد و با اشاره دست من رو به اتاق دعوت کرد ...
با ورود من و بسته شدن در به محض اینکه اومد حرفی بزنه دستم رو بالا گرفتم و گفتم :
- نمیخواستم مزاحم شم .. ولی میدونستم به تلفنام جواب نمیدی ... اگه ... اگه ...
- اگه چی؟؟؟؟!!! چی شده که به خودت اجازه دادی بیای اینجا ؟؟؟!! اونم بدون خبر!!!!
چی شده به خودت این حق رو بدی .... نذار فکر کنم اشتباه کردم که دلم سوخت و خواستم دستت رو بگیرم و کمکت کنم ... اونم فقط به حرمت اینکه یه زمانی ...
نگاهش آتیشی بود و عصبی ..
بلاتکلیف وسط اتاق ایستاده بودم و نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم ...
نفس عمیقی کشیدم و بر خلاف درون متلاطمم با صدای آرومی گفتم :
- میخوای برم ؟؟!! باشه میرم .. ولی باور کن ....اگه به کمکت احتیاج نداشتم ... الان اینجا نبودم ... احتیاجمم چیز اضافه بر سازمان نیست فقط پیش پرداخت قرارداد رو میخوام.
دستی به موهای پر قهوه ایش کشید و یکم گره ی کراواتش رو شل کرد و بدون اینکه بهم تعارفی کنه پشت میزش نشست و چند ثانیه ای خیره نگام کرد .... و بعد گفت :
- البته از تو بعید نیست .... نتونستی یک هفته صبر کنی ؟؟؟!!! هر چند .. تو خیلی وقت پیش ثابت کردی پول رو به همه چی ترجیح میدی ....
بد جور زخم زبون میزد .. به تن خسته ی من .. به تن خسته ای که 8-9 سالی بود جور یه اشتباه رو یه تنه میکشید ....
نفسم رو آروم دادم بیرون و سرم و انداختم پایین .. از زندگی یاد گرفته بودم که ناملایمات مثل یه باتلاق میمونه که هر چی توش دست و پا بزنی بیشتر توش فرو میری .. پس خیلی وقت بود سعی میکردم صبور باشم و سر به زیر و سخت !!!
سکوتم رو که دید اینبار با لحن آروم تر ولی کماکان غیر دوستانه ای گفت :
- بگذریم ... حالا چی شده که اول وقت اداری شال و کلاه کردی اومدی اینجا ...
خیلی جدی و بدون احساس گفتم :
- دیشب بعد از شرکت که رفتم خونه صدیقی زنگ زد... میشناسیش که ؟؟؟!
با اسم صدیقی اخماش یکم رفت تو هم و به نشانه ی تایید سرش رو تکون خفیفی داد ...
- از طلبکارامه ... خیلی وقت بود به پرو پام میپیچید و ...
نمیدونم چرا روم نمیشد حرفی بزنم واسه ی همین رو کردم بهش و گفتم :
- میتونم بشینم ...
سری تکون داد و با دست اشاره کرد که بشینم .. بعد از اینکه نشستم نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه مستقیم نگاش کنم ..
- میشناسیش .. آدم جالبی نیست .. منم یه زنم ...چجوری بگم .. به هر حال به خودشون ..
برای اولین بار به کمکم اومد و وسط حرفم پرید و گفت :
- چقدره ؟!
- چی؟؟!
بخاطر سوال مسخرم با تمسخر نگام کرد و گفت :
- بدهیت به صدیقی دیگه .. چقدره ؟؟!
- 200 میلیون ...
نگاه عصبی بهم کرد و گفت :
- گند زدی با این زیاده خواهیات .... 200 میلیون ؟؟!
خودمم میدونستم ... نیازی نبود که اونم گوشزد کنه واسه ی همین با لحن کلافه ای گفتم :

- خودمم میدونم ... نیازی به دوباره گویی نیست ...
بدون اینکه حرفی بزنه دست چکش رو از تو کشو ی میز درآورد و بلافاصله یه چک نوشت و بعد از تموم شدن کارش رو کرد به من و گفت :
- چی دستش داری؟؟!! چک یا سفته ؟؟؟!
- هردو ... چطور؟!
بدون اینکه جواب من رو بده تلفن و برداشت زنگ زد به یه عباس نامی تا بیاد تو اتاقش از قراره معلوم عباس آبدارچیشونم بود چون با یه سینی چای و کیک اومد .. هرچند بیشتر از آبدارچی .. بهش میخورد ... بوکسور باشه ....
با صدای عماد .. من که تو بهت جلال و جبروت عباس آقا بودم به خودم اومد و رو کردم سمتش ...
- کجایی ؟؟؟! دارم میگم من صدیقی رو میشناسم ... عباس رو میفرستم چک رو بده و سفته هارو پس بگیره ... خوبه ؟؟!!
نمیدونم چرا ولی ته دل خوشحال شدم .. لااقل از اینکه مجبور نبودم دیگه چشمم تو چشمه صدیقی بیفته ... واسه ی همین سریع قبول کردم ..
با تنها شدنمون خیلی جدی رو کرد بهم و گفت :
- خوب اینم از این ...
از حرفش کاملا این حس به آدم دست میداد که یعنی شرتو کم کن ... واسه ی همین سریع از جام پاشدم و گفتم :
- ممنونم از کمکت ...
بی تفاوت نگاهم کرد و گفت :
- کاری نبود ....
- من دیگه برم ..
سرش رو تکون داد ...
بیشتر از این موندن رو جایز ندونستم و با یه خداحافظی آروم که بعید بدونم جوابیم داشت به این خیال که همه چیز تموم شده از اتاقش اومدم بیرون ... غافل از اینکه تمام اینها تازه شروع ماجراست ...

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 51
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 592
  • آی پی دیروز : 173
  • بازدید امروز : 1,598
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 21
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 6,521
  • بازدید ماه : 22,421
  • بازدید سال : 128,836
  • بازدید کلی : 20,117,363