loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
میلاد بازدید : 4401 پنجشنبه 02 خرداد 1392 نظرات (0)

رمان پرتو قسمت شانزده

.

رمان زیبای پرتو قسمت شانزدهم

.

برای خواندن رمان به ادامه مطلب بروید

با ورود ناگهانی طالبی رشته ی افکارم پاره شد و در حالی که قلبم تند میزد از جام بلند شدم و با لحن نه چندان دلچسبی گفتم :
- مهندس این چه طرز وروده ؟؟!
طالبی که انگار تازه فهمیده بود معذرت خواهی گذرایی کرد و سریع رفت سر اصل مطلب :
- همین 5 دقیقه پیش از طرف یه شرکت سفارش داشتیم .. تقریبا همه ی جنسامون پول خوبیم میدن اونم نقد ! درسته سود چندانی نداره ولی مفت بریم نمیخوان بکنن ...
اینبار قلبم برای یه لحظه وایساد و با تعجب اول به طالبی و بعد به وزری که داشت .ارد میشد نگاهی انداختم ....
- یعنی همه رو؟!!
طالبی با لحن شادی گفت :
- همه .. باورم نمیشه خانوم مهندس ... یه چیزی تو مایه های معجزست به خدا ...
نمیدونم با اینکه خوشحال شده بودم ولی هنوز باورش برام سخت بود و حس خوبی به این ماجرا نداشتم از طرفی قیافه ی گرفته ی وزیریم بدجوری توی ذوق می زد...برای همین رو به طالبی گفتم :
- مطمئنی نقد میدن پول رو ؟؟!!
- آره با مدیر فروششون که حرف زدم, اینطور گفت ...
رفتم تو فکر .. اگه این پول جور میشد..... از تصور قیافه ی کنف عماد یه حس شیرینی تو جودم پیچید برای همین بلافاصله افکار منفی رو پس زدم و رو به طالبی کردم و گفتم:
- فکر میکنم بد نباشه یه جلسه بذاریم باهاشون نه ؟!
طالبی که منتظر همین بود سریع دستاشو زد به هم و گفت :
- دقیقا نظر منم همین بود ولی زمانش ؟!
- هرچه زودتر بهتر .. فکر میکنم فردا صبح خوب باشه !
- عالیه ....پس من میرم باهاشون تماس بگیرم ..
و سریع از اتاق خارج شد ...
نفس عمیقی کشیدم و به میز تکیه دادم ....
خدا خیلی نزدیک بود ....خیلی ...
بی اختیار لبخندی زدم و بلافاصله با صدای وزیری حواسم معطوف شد بهش :
- چیزی گفتین خانوم وزیری؟!!
کلافه سرش رو تکونی داد و گفت :
- نمیدونم چرا دیدخوبی به این معامله ندارم ... بهتر نیست با مهندس صفاییم مشورت ..
اخم عمیقی کردم .. جوری که حرف تو دهنش ماسید .. انگار خودشم فهمید حرف ناجوری زده .... چون ببخشیدی و گفت و بلافاصله از اتاق بیرون رفت ...
نمیدونم چرا با همین یه جمله یه حس عجیبی به وزیری پیدا کردم ... حسی که با شناخت و اعتمادی که بهش داشتم زیادی متضاد بود ....

فصل بیستم :

صبح زود تر از همیشه از خواب بلند شدم و بعد از گرفتن یه دوش یه پالتوی خوش دوخت زرشکی که مریم از یکی از سفراش برام سوغاتی آورده بود و تا بحال نپوشیده بودم رو از توی کمد درآوردم و با یک شلوار مشکی راسته ی کتون و یه روسری مشکی زرشکی مارکدار که به مناسبت روز زن سال گذشته خودم به خودم هدیه داده بودم ستش کردم و بعد از یه آرایش ملایم پوشیدمشون ..
خیلی رسمی شده بود و یه جورایی تیپم برای محیط شرکت مناسب نبود اما ... نباید میذاشتم این مشتری از دستم میپرید .. حتی اگه مجبور به استفاده از چاشنی های زنانه میشدم ..
دوباره نگاهی به آینه انداختم ... به صورتم که در کنار این رنگ تند حالا بی روح بنظر می رسید و بلافاصله با دور ریختن تمام کلیشه ها رژ زرشکی خیلی خوشرنگی از توی کشوی میزم درآوردم و مالیدم به لبام ...
با خودم لبخندی زدم حالا انگار همه یقطعات پازل سر جاش بود ...
کفش های پاشنه بلند مشکیم رو پوشیدم و با برداشتن سوئیچ و کیفم با اعتماد به نفس از در رفتم بیرون ...
*****
با تماس وزیری و اعلام حضور خریدار ها ... سینه ای صاف کردم و با قدم های محکم رفتم به استقبالشون ...
به محض باز کردن در دفتر با دوتا مرد فکل کراوات زده روبرو شدم.... یکیشون که نسبتا مسن بود زودتر متوجه حضورم شد و با لبخندی از حضورم استقبال کرد و منم به تبع این لبخند سریع رفتم سمتشون با لبخندی که بر خلاف تصنعی بودنش میدونستم چهرم رو جذاب تر میکنه ازشون استقبال کردم با این حرکت مرد مسن مرد جوون که تا اون لحظه مشغول صحبت با وزیری بود هم به سمت من برگشت ناخودآگاه نکاهم روی مرد جوون تر که حالا چهرش به وضوح مشخص و با لبخندی پذیرای حضورم شده بود ثابت موند تقریبا هم سن و سال خودم بنظر میومد و محاسن و, ریش های مرتب و نوع نگاهش برام خیلی آشنا بود .
طالبی هم که رو به من قرار گرفته بود , لبخند ی زد و در تلاش برای بوجود آوردن جو صمیمی بلافاصله شروع به معرفی کرد :
- جناب مهندس صدیقی رئیس شرکت زیگورات و آقای سهیلی وکیلشون ...
با شنیدن اسم صدیقی جرقه ای تو ذهنم زده شد و به راز این نگاه آشنا پی برد ...چقدر این مهندس صدیقی شبیه اون صدیقی ای بود که من میشناسم ...
با سرفه ی طالبی نگاه خیرم رو از صورت مهندس صدیقی برداشتم با لبخند نصفه نیمه و ذهنی مشغول دعوتشون کردم داخل و اتاق توی آخرین لحظه رو به وزیری دستورات لازم رو برای پذیرایی دادم و خودمم وارد شدم ...
بعد از گفت و شنود های اولیه و دادن لیست قیمت ها و توضیح بروشور ها توی یه فرصت مناسب سوالی رو که از لحظه ی ورود به اتاق و شروع جلسه مثل خوره داشت من رو میخورد رو با صدیقی که داشت به حرف ها و بحث های مالی بین طالبی و سهیلی گوش میداد پرسیدم ...
- ببخشید مهندس صدیقی ..
با لبخند گرمی صورتش رو گرفت سمتم و گفت :
- جانم؟!
نمیدونم چرا از این جانم تا حدود زیادی چندشم شد ولی برای اینکه عکس العملی نشون ندم دستم رو زیر میز مشت کردم و لبخندی روی لبم نشوندم ....
- شما با جناب صدیقی بخش گمرک ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که لبخند عمیقی زد و گفت :
- عموم هستن .. البته بیشتر شبیه برادر ....
با شنیدن این حرف بر خلاف اینکه از روی شباهت های ظاهری و اسمی شک کرده بودم ولی بازم توی صندلی وار رفتم و خیره شدم بهش ...
انگار همه ی امیدام به یکباره نا امید شد .. نفس عمیقی کشیدم و کلافه به حرفایی که داشت راجع به عمو جانش میزد گوش دادم و سعی کردم خوش بین باشم و فکر کنم که شرکت زیگورات اتفاقی سر راه ما قرار گرفته ....!!!!
*****
به چک چند میلیونی تو دستم خیره شدم این چکمیتونست خیلی از مشکلاتم رو حل کنه .. میتونست عماد رو از سر راه برداره ... ولی برداشتن عماد به درگیر شدن با صدیقی میارزید ؟؟!! شایدم صدیقی روحشم خبر نداشته باشه که برادرزادش ..
نفسمو محکم دادم بیرون و بلافاصله قبل از اینکه پشیمونبشم تلفن روبرداشتم و داخلی طالبی رو گرفتم ..
- بله ؟!!
- ببین مهندس یکی از بچه ها رو بفرست تا بانک نبسته این چک رو بخوابونه به حساب ..
چشمی گفت و کمتر از سه دقیقه بعد خودش اومد ... لبخندی زدم و گفتم :
- منظورم خودت نبودی مهندسا !!!
سری تکون داد و گفت :
- ولی میدونم شما به هیچ کس اندازه من اطمینان ندارین ...
از اخلاقش خوشم میومد ... خیلی نکته سنج بود ... چک رو دادم دستش و ازش تشکر کردم ...
اونم دستی تکون داد و بلافاصله راهی بانک شد ...
عجیب تو اتقا حوصلم سررفته بود واسه ی همین رفتم بیرون ... دلم میخواست یکم با وزیری حرف بنم یا لاقال اون حرف بزنه و گوش بدم ... درست بود که انگار خیلی چیزا داشت حل میشد ولی از تصور اینکه ممکن بعد از این دیگه عماد رو نبینم....
حس بدی بود !! بد ..... بد چون ناشناخته بود ... بد چون ... خیلی شبیه دلتنگی بود !!!
با خروجم از در وزیری رنگش پرید و سریع گوشی توی دستش رو گذاشت زمین ...
چشمامو ریز کردم و متعجب از حرکتش گفتم :
- خوبی ؟؟! چرا قطع کردی ؟! خوب حرفت رو بزن...
لبی تر کرد و با لحن پر استرسی گفت :
- نه دیگه صحبتم تموم شده بود ...
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
- به هر حال مشکلی نیست .. و رفتم طرف آشپزخونه و یه لیوان آب برای خودم ریختم ... عجیب همه چی آروم بود... و میترسیدم از این آرامش ...
با صدای در ساختمون به خیال اینکه طالبی برگشته ... از آشپزخونه سرکی به بیرون کشیدم و با دیدن عماد که دستاشو حائل میز وزیری کرده و داره باهاش صحبت میکنه هم متعجب شدم و هم ....
اخمی کردم و همونجور لیوان بدست اومدم بیرون :
- امری داشتید ؟!!
عماد و وزیری هم زمان سراشون چرخید سمت من و وزیری با دستپاچگی گفت :
- آقا ی صفایی میخواستن شمارو ببینن !!!
سری تکون دادم و به عماد که با اخم بهم خیره شده بود نگاهی کردم :
- فکر میکنم هنوز سه روز به مهلتم ...
وسط حرفم پرید و گفت :
- میدونم ... کار دیگه ای داشتم ...
مشکوک نگاش کردم و با دست به اتاق اشاره کردم و پشت سر عماد وارد اتاق شدم ...
بعد از اینکه لیوان توی دستم رو روی میز کرم گذاشتم برگشتم و دستام رو چلیپای سینم کردم و منتظر ایستادم ..
عمادم با طمانینه در رو بست ...و بهم خیره شد توی شلوار جین سرمه ای سیر و کاپشن قهوه ای سوخته اسپرت جوون تر بنظر میومد ...
- خوب چی کار داشتی ؟؟!!
اونم عین من نگاهی به سرتاپام انداخت و بلافاصله با لحن نه چندان خوبی گفت :
- مثل اینکه مهمون داشتی...
بعدم با نگاهش سرتاپامو سیر کرد و آخرم روی لبای زرشکیم ایستاد !!!!!!!
اخمی کردم و گفتم :
- خوب .... داشتم !!! بعدش؟!
نگاشو دزدید از روی لبام و به کفشاش خیره شد !!!!
- هیچی ...میدونی شرکتی که داری بهش جنس میفروشی کیه ؟؟!!
- آره میدونم !!!!! و فکر نمیکنم توی قرارداد تبصره ای وجود دشته باشه مبنی بر اینکه من باید از شما تاییدیه بگیرم برای فروش!!!!
لبی تر کرد و زل زد تو چشمام .....
- یاخودتو زدی به اون راه ؟؟؟!!! نه ؟؟؟؟
عصبی شدم و گفتم:
- متوجه منظورت نمیشم ...
دو قدم اومد جلو گفت :
- داری میشی بنده ی دیگری؟؟؟!! واقعانمیدونی گربه در راه خدا موش نمیگیره ؟؟!1 .....
یعنی حاضری بری بشی زیده صدیقی و دوروز دیگه عین یه دستمال کثیف مچالت کنه بدازه اونور ولی ...
نمیدونم جرا از کوره در فتم و تقریبا داد زدم :
- ولی چی؟؟؟!!! نه بگووووو ... ولی چی ؟؟؟! بگووو ... تو که خوب حرف میزنی ... تو که خوب بلدی آدمارو بازی بدی .. بپیچونی .... بگووو !!!
ولی بشم ماشین جوجه کشی تو!!!!! توی که بعد از نه ماه جگر گوشمو برداری ببری اونور آب با زنت عشق و کیف کنی ؟؟! و به ریشم بخندی؟؟؟!! چه فرقی داره ؟؟؟؟؟! ها ؟؟؟! لااقل صدیقی همون چند صباحیم که منو میخواد واسه خاطر خودمه .. نه واسه ی اینکه واسش توله پس بندازم و لااقل اونقدر مرامشو داره از اول صاف و صادق باشه .. نه اینکه گرگ بشه در لباس میشو و به اسم کمک بخواد تو منگنه قرارم بده .... واسه ی ...
تو یه حرکت اومد سمتم و بازوهامو گرفت و شروع کرد تکون دادن ... صورتش کمتر از بیست سانت با صورتم فاصله داشت و با چشماش ... با نگاهش داشت خفم میکرد ...
- میفهمی چی میگی ؟؟؟!!! آره ؟؟؟!! میفهمی ؟؟؟!! باشه راست میگی گرگم در لباس میش !!! همه چیو راست میگی .. ولی بفهم وقتی میگم میخوام بچم از تو باشه .... از تو ... از تویه ...
نمیدونم چرا منتظر بودم یه چیزی بگه یه چیزی بگه که توی این آتیش چشماش ذوب شم توی این .. گرمای انگشتای حلقه شده ی دوربازوش بسوزم ... چم شده بود ....؟؟!!!
نفس نفس زدم و خیره موندم به چشماش ...به چشمای .....
نمیدونم چقدر گذشت و.. به خودش اومد .. دستاش شل شد ... یه قدم عقب رفت ..
یه قدم عقب رفتم ...
دستی تو موهاش کشید ....
دستی به لبام کشیدم ...
عرق روی پیشونیش رو پاک کرد ..
جای انگشتاش روی بازوم رو که حالا زوق زوق میکرد فشار دادم ...
- میترسم از چاله در آی خودتو بندازی تو چاه !!!
من چاله ام پرتو .....راحت میتونی از شرم خلاص شی .. ولی ...
بخیه رو بخیه میزنم ..
به تیکه پاره ی دلم ...
این همه وصله پینه رو
چجور میخوای رفو کنی؟؟!!
- ولی چی ؟؟؟!!! ... بعضی وقت ها آدما از یه چاه خیلی راحت تر در میان تا از یه چاله بخصوص اگه ...
نگام کرد ... منتظر نگام کرد ....
طاقت نیاوردم !!! رومو کردم اون سمت ... به لیوان آب رو میز خیره شدم ...
صدای قدم هاش نزدیک شد ...
دلت که میلرزه ..
من با چشام دیدم ....
آروم دستش از کنارم رد شد ..
لیوان آبم رو.....
یه نفس سر کشید ...

 

 

اولین بوسه ی عماد روی گونم زمانی بود که از عروسی مریم برگشتیم ... نمیدونم چی شد ... ولی .. تاریکی شب و برق نگاش باعث شدد کمتر از چند ثانیه خودمو تو بغلش پیدا کنم .. زن بودنم رو ... نیازم رو .. و در آخر عشقم رو ....
نمیدونم چرا با اولین بوسش بغض کردم با دومی گریه و بعدش فقط عشق بود و عشق ...
اینکه تک تک دونه های اشک رو از روی صورتت پاک کنن و ببوسن حس خوبیه ... اینکه توی یه شب سرد زمستون توی بغل کسی که دوستش داری آروم بگیری از اونم بهتره و از همشون شیرین تر .. اینه که ببینی ... یه مرد تو اوج نیازش به یه بوسه از گونه کفایت میکنه و با بغض رو از چشم ها ی خیست می گیره ..و میدونی دقیقا زمانی که صورتش بر میگرده سمت شیشه ... یه قطره اشک از چشماش میچکه ....
حال و هوای اونشب غیر قابل وصف بود ...
از یه طرف زیر پا گذاشتن خیلی از ارزش ها و از طرفی ...
عشقی سراسر وجودتو تسخیر میکنه و ذره ذره به عمقش نفوذ...عماد بعد از اون چند ثانیه تا نزدیک خونه دیگه تو چشمام نگاه نکرد ...
منم!! گونه های تب دارم رو چسبونده بودم به شیشه سر ماشین و وی خلسه ی خودم دست و پا می زدم ....
نمیدوم زمان چجوری گذشت ولی با ایستادنه ماشین به خودم اومدم و بیرون رو نگاه کردم ... رسیده بودیم ....
با صدایی که از ته چاه در میمود گفتم :
- خدافظ...
توی کسری از ثانیه دستم رو گرفت و گفت :
- چند لحظه فقط ..
نگاش کردم ... از همیشه دوست داشتنی تر بود ...
- از امشب ... مسئولیتمون خیلی سنگینه پرتو ... خیلی ...
تو چشماش خیره شدم ...
- اونجوری نگام نکن ... داغونم نکن .... پرتو ... من طاقتم کم شده ....
خیره تر شدم ...
آروم زد رو فرمون و گفت :
- از امشب تو مال من شدی ... روحت ... وجود نازنینت ...
بعدم با بغض نگاشو بهم دوخت و ادمه داد :
- میدونی چقدر مسئولیتم سنگینه ...؟؟!!
حرفاشو نمیفهمیدم ... لااقل اون موقع ...ولی سرمو تکون دادم ...
اومدم برم که باز دستمو گرفت :
- منم مال توام ... پس توام مسئولی ... تنهام نذاریا دختر ...
بعدم با صدایی که میلرزید انگشتشو برد سمت سینش ...
- اینجا فقط جای یکیه و بی اون ویرونست !!!! یادت نره ها ... بی تو ویرونم پرتو !!!
بغض کردم ...
ترسیدم ...
بی اختیار خزیدم تو آغوشش ...
محکم بغلم کرد ... سرمو فشار داد رو سینش ....
نمیدونم چقدر گذشت ... سرمو از روی سینه ی خیسش برداشتم ...
خندیدد و صورتش رو پاک کرد ...لبشو به دندون گرفت ...
- چیه ؟؟!
بیشتر خندید ...
- ا؟!! عماد ؟؟!!
آروم انگشتشو کشید زیر چشمام ..
- شبیه لولو شدی ...
یاد ریملام افتادم ....
تقریبا میشد حدس زد چه شکلی شدم ...
خندیدم ... ازون از ته دلا ...
- قربون خندت برم م م من !!!
دوباره خندیدم ...
- برم ؟؟!!
- به یه شرط ...
- چی؟
- مواظب خودت باشی ... باشه ؟!!
- باشه ؟!
پیاده شدم هنوز دو قدم نرفته بودم که صدام زد ...
- جانم؟!
برق زد چشماش ...
- دوست دارم ...
نگاش کردم ...
یه قدم غقب گرد کردم ...
- منم عماد !!!
سینه ی از نفس ایستادش یهو بالا رفت و بعد محکم پایین ... چشماش آروم شد ..

*****
از در اصلی دانشگاه که اومدم بیرون با شنیدن اسمم یک لحظه متوقف شدم :
- پرتو ...
برگشتم سمت صدا و با دیدن یه خانوم چادری ا طمانینه گفتم :
- با من بودید خانوم ؟!
زن چادرش رو جمع کرد و چند قدم اومد نزدیک تر .. حالا میتونستم چهرش رو به وضوح ببینم ..
- شما پرتو کامیابی ؟!
- بله خانوم .. امرتون ..؟!
نگاهی به در دانشگاه و آدمایی که میرفتن و میومدن انداخت و گفت :
- اینجا نمیشه ... بریم همین پارک بغل ...
دیگه کم کم داشت حوصلم سر میرفت ...
اخمی کردم و گفتم :
- ببخشید خانوم من شمارو نمیشناسم .. فکر نکنم درست باشه ...
نفسمو به شدت داد بیرون و چادرش رو یکم کشید جلو و با لحن سردی گفت :
- من مادر عمادم !!
خون تو بدنم یخ بست ... میدونستم یه وضوح رنگم پریده ..
- چیه ؟!! چرا ترسیدی ؟!
لحنش نه تنها دوستانه نبود خصمانه ام بود .. سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم :
- خوب هستید خانوم صفایی ؟!
- نه خوب نیستم !!!
- با من کاری داشتید ؟! برای آقا عماد اتفاقی افتاده ..
صدام به وضوح میلرزید ... راستش ترسیده بودم نکنه عماد طوریش شده باشه .. روز قبلش بهم گفته بود دوروز برایسفر کاری با پدرش میره اصفهان و حالا .. مادرش؟؟؟ ...اینجا ؟؟؟...
با صدای خانم صفایی به خودم اومدم ...
- با پسر من چیکار داری ؟؟!!
درست نشنیدم واسه ی همین گفتم :
- چی؟!
دوباره ه آدمایی که در رفت و آمد بودند نگاهی انداخت و این بار آروم بازومو گرفت و بردتم گوشه ی دیوار ...
- بهت گفتم با عماد چی کار داری؟!1 چی از حونش میخوای ؟!
با تعجب نگاش کردم ...
- منظورتون چیه ؟!!
- واقعا منظورمو نمیفهمی ؟؟؟!!
اخم غلیظی کرد ...
- اومدی دانشگاه برای این کارا ؟؟؟!! آره ؟!
لرزشم متوقف شد .. انگار تازه تازه داشتم میفهمیدم دورم چه خبره .. عصبی شدم ..
- برای کدوم کارا ؟؟!
- همین که .. بیای و برای آیندت یه پسر خوب ...
خیلی زور داشت .... خیلی ....یهو صدام رفت بالا ..
- من ؟؟؟!!! ... شما میدونید با کی دارین حرف میزنید ؟؟؟! آره ؟! من شاگرد اول این خراب شدم !!! خوبه تحصیلکرده اید .. خوبه میدونید ... همینجوری نمیشه رشته ی به این سختی رو نمره آورد !!!!
- باریکلا .. خوب بلدی داد بزنی .. خوشم میاد از اولم فهمیدم .. چی کاره ای .. پسر خره منو بگو عاشق ...
- ساکت شو خانوم !!!! لااقل حرمت اون چادر روی سرتو نگه دار بهم تهمت نزن ... فهمیدی ؟؟؟!! راه افتادی یه کاره انجا که چی ؟ بگی من ؟!!! دست از سر پسرت بردارم .. من ؟؟؟!!!! چرا نمیری اول سراغ پسرت !! چرا نمیشینی دو کلمه باهاش حرف بزنی ...
نمیدونم تو لحنم چی بود که خیره شد بهم ... دوباره چادرش رو روی سرش صاف کرد و گفت :
- از دانشگاه زنگ زدن خونه خیلی چیزا گفتن ...
ببین دختر جون من همین یه پسرو دارم .. پاره ی تنمه ... گل سر سید فامیله ... تمام آرزوم اینه که عروسیشو ببینم بعد برم .. اونم با کسی که دلم رضا باشه ... عماد .. عماد ... دختر خواهرم عماد رو دوست داره و منم عین دخترم دوستش دارم .. بذار خانوادم شادبمونه ..
قلبم تند تر از هر وقت دیگه ای میزد ... بغض بدی داشت خفم میکرد ..
- کی زنگ زده ؟؟!! شما جوری حرف میزنی انگار من بدم ؟؟؟!! آره ؟؟!! شما نشناخته بریدی دوختی ؟؟؟!! آره ؟؟؟!!! این رسم مسلمونیه ؟؟!! آره ؟؟؟!!!
غرورم بد جور جریحه دار شه بود ... نیمدونم توی حن کلامش چی بود اینجوری آتیشم زده بود .. از همه دلخور بودم حتی عماد ... دلم میخواست برم گم و گورشم ... برم تا این حرفارو نزنن بهم .. منی که سعی کرده بودم 4 سال به پسرش وفادار بمونم و یه عمر خوب باشم .. سرم تو درس و کتابم باشه ...
به لب های مادرش که تند تند بازو بسته میشد خیره شده بودم ... آخرش چی ؟ باید میجنگیدم برای عماد ؟؟!! برای اینکه اونو از مادرش بگیرم ؟؟!! آره ؟!!! جنگ بر سر چی باید میکردم ...؟؟!! باید ... چی کار میکردم ... بغض تو گلوم ... از یه پرتگاه پرت شده بود پایین و هی نزدیک و نزدیک تر میشد به شکستن .. فروپاشی ... از بین رفتن ...
آروم دستم آردم بالا ...
- بسه خانوم ... چی باید بگم ؟! هان ؟؟!!! از خود عماد پرسیدی دختر خالشو دوست داره ؟؟؟!! از خودش پرسیدی ....؟؟!! من برم ... فکر نمیکنی اون بمونه و یه دل شکسته ؟؟!!
نگاهش تو چشمام رک شد ...
- تو خانومی کن و ...
طاقت نداشتم ...
- باشه ... من پر!!!! ولی ...جواب خدارو چجوری میدی..
پوزخند زد !!! به همه ی اعتقاداتم پوزخند زد ... به 22 سال زندگیم پوزخند زد ...
سری تکون دادم ...
و زدمش کنار و دوییدم یه سمتی ...بغضم ترکیده بود .. خیسی اشک رو روی گونم حس میکردم ...
نمیتونستم برم خونه ... شاید .. شاید نمازخونه ی دانشگاه میتونست کمکم کنه ...
اشکامو با ادست کنار زدم و همینجور که سرم پایین بود وارد دانشکده شدم ... حرفای مادر عماد عین ناقوس کلیسا تو سرم دنگ دنگ میکرد !!!!...
نمیدونم چقدر گذشته بود که محکم خوردم به یه نفر ... سرمو بالا گرفتم ...
البرز ... این اینجا چی کار میکرد ؟؟!!!
و شاید .. یه آدم اشتباهی .. توی یه موقعیت اشتباهی .. تونست مسیر زندگیم رو عوض کنه ...
با تکون آسانسور به خودم اومدم ... قیافه ی عماد گرفته بود عصبی دستی تو موهاش کشید و با فاصله کنارم ایستاد ... با باز شدن در آسانسور 10 -12 نفر با نگاه هایی که از عصبیت و تعجب موج میزد بهمون خیره شدن ....
عماد دستش رو گرفت و گفت :
- به خاطر اشکالی که توی آسانسور پیش اومد معذرت میخوام خانوم مهندس ..
لبی تر کردم و به چهره ی جدیش خیره شدم ..
سری تکون دادم و با گفتم خواهش میکنم سردی از آسانسور بیرون اومدم ..
صدای قدم های محکمش رو پشت سرم میشنیدم ... ولی بی تفاوت رفتم سمت در بلافاصله از ساختمون اومدم بیرون ..هوای داخل آسانسور اونقدر گرفته بود که ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت ماشین ...
هنوز استارت نزده بودم که در باز شد و طی کسری از ثانیه عماد کنارم نشست ...
با تعجب همراه با اخمی خیره شدم بهش ...
- بریم ...
بی تفاوت روشو کرد سمت پنجره ...سوئیچ رو ول کردم و چپ چپی نگاش کردم ..
- دقیقا کجا ؟؟
نفس عمیقی کشید و این بار زل زد تو چشمام ..
- ماشین نیاوردم !! میرسونیم ؟؟!!
تکیه دادم به در ...
- اونوقت چرا دقیقا ؟؟!!
سرشو کمی خم کرد و گفت :
- چون ... ولش کن ...
دستش رفت سمت دستگیره ی در تا پیاده شد ... نمیدونم چرا ولی یهو گوشه ی پالتوش رو گرفتم ..
- باشه .. میرسونمت ...فقط..
خنده ی موذیانه ای کرد ...
- فقط چی ؟
چشمامو ریز کردم ...
- فقط به شرطی که ... واقعا ماشینت یادت رفته باشه ...
خندید...
- دروغگو ...
بلند تر خندید ...
منم خندیدم ... نیاز داشتم که بخندم ...
استارت زدم راه افتادم ...
چند دقیقه ای نگذشته بود که با صداش سکوت ماشین شکست ...
- آروم تر برو پرتو ...
بی خیال پام رو روی گاز فشار دادم .... شاید میخواستم تلافی کنم ..
زیر چشمی دیدم دستش رفت سمت دستی بالا سرش و محکم گرفتتش ... برای اینکه نخندم لبمو گاز گرفتم... و سرعتم رو بیشتر کردم ... هر چند شتاب لگن من کجا شتاب ماشین اون کجا ...
نمیدونم چقدر گذشت که دستش آروم اومد روی دستم که روی دنده بود و با لحن عجیبی گفت :
- پرتو جان ... یواش تر ...
برای یه لحظه پام از روی پدال گاز جدا شد و خیره شدم بهش ...
چشماش میخندید ... مهربون بود ... مثل ...مثل ...
دستام به وضوح میلرزید ..
نه !!!! نباید ...
توی چند صدم ثانیه گوشه بزرگراه زدم رو ترمز ....
- برو پایین !!!
- چی میگی پرتو ؟! چرا ...
با صدای بلند تری داد زدم :
- بهت میگم برو پایین ...
دستاش رو به حالت تسلیم برد بالا ...
- بخدا منظوری نداشتم نگران خودت بودم ...
- نگران من ؟؟؟! تو ؟؟؟ ... از کارهای اخیرت کاملا معلومه چقدر من برات اهمیت دارم ... دلم برای زنت میسوزه ...دلم برای کسی که با توی ...
اخم کرد ... محکم بازومو گرفت ...
- من چی ؟؟؟!
- تویه ... تویه ...
زیر لب غرید ...
- بگو ... پس چرا ساکت شدی ؟؟ من چی ؟؟؟!!!!!! هااان ؟؟؟!! من آشغال ؟ من کثافت ؟؟!! آره ؟؟؟!! یه شب بهت گفتم مسئولیتت سنگین شده ... یه شب بهت گفتم تو مال منی ... یه شب بهت گفتم .... حالا اومدم دنبال چیزی که حقمه .. دنبال کسی که حقه من ... از اول حقم بوده .... میفهمی ؟؟؟!
کشیدتم سمت خودش ... تو چشمام خیره شد ....نفس بند اومد ... چرا اینقدر این سوسوی چشم ها آشنا بود .. چرا منو یاد همون شب مینداخت .. چرا دوست داشتم تو آغوشش آروم بگیرم ...
پرتو چش بود ....؟؟!چرا همون پرتوی همیشه نبودم .. چرا ...
با صدای زنگ تلفن .. هردو به خودمون اومدیم ... هردو از یه بلندی سقوط کردیم ...
دست پاچه بودیم ...اون توی جیبشو میگشت و منم توی کیفم رو ...
- مال منه ...
دست از گشتن برداشتم و کیفمو انداختم روی صندلی عقب و برای اینکه از سنگینی جو کم شه بلافاصله راه افتادم ...
- بله ؟
- .......
- سلام خانوم خوشگل خوبی؟!1
- ....
نیم نگاهی بهش کردم ... نگاه خیرش مچمو گرفت ...
بی اختیار تمام حرصم رو رو نده خالی کردم و گاز دادم ...
- خوبم منم ... هوا چطوره ؟؟؟!!
- .....
- میدونم ... منم دلم تنگه .. برای دیدنت روز شماری میکنم ...
انگار وزنه ی سنگینی ر به قلبم آویزون کردن ... بی اختیار .. شیشه رو دادم پایین ...
نفس های عمیق تهی ...
- .....
- نه کار که نه ....
- .....
- نه قربونت برم ... ممنون که درکم میکنی ... شب باهات تماس میگیرم ..
- ....
- جانم ؟؟
- .....
- منم خانوم ...
- ...
- خدافظ...
همزمان نفسامونو با شدت دادیم بیرون ..
- من ............... – کجا ....
عماد تک خنده ی سردی کرد ...
- بگو ...
خیلی جدی گفتم :
- نه تو بگو ...
سری تکون داد و گفت :
- من رو اگه مقدوره میرسونی خونه ....
بدون اینکه حرفی بزنم اولین دور برگردون پیچیدم و به سمت خونش حرکت کردم .... کنر از ده دقیقه ی بعد جلوی در خونش ترمز زدم ...
- مرسی ..
- خواهش میکنم !
انتظار برای پیاده شدنش بیش از حد طول کشید برای همین بی اختیار به سمتش چرخیدم ...
چشمم تو چشماش افتاد ...
خیلی سریع نگاشو دزدید و گفت :
- از من ناراحتی ؟
خندیدم .. ازونا که بوی تلخیش همه جا میپیچه ..
- ناراحت ؟ نه بابا!! مگه نمیدونی ؟ توی این دورو زمونه دستای کسی که میخواد بندازتت زندان رو باید بوسید !
اونقدر صدام با حرص بود که گلومو خراشید ...
- پرتو ..
دستش اومد سمتم ...
- بسه عماد !!!!
به دسته خشک شده روی هواش خیره شد و گفت :
- هنوزم دیر نیست برای اینکه خوشبختی دو نفر رو تکمیل کنی ....

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 52
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 354
  • آی پی دیروز : 173
  • بازدید امروز : 642
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 13
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 5,565
  • بازدید ماه : 21,465
  • بازدید سال : 127,880
  • بازدید کلی : 20,116,407