loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
میلاد بازدید : 2250 پنجشنبه 26 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

رمان پرتو قسمت پانزده

.

رمان زیبای پرتو قسمت پانزدهم

.

برای خواندن رمان به ادامه مطلب بروید

بعد از پوشیدن یه لباس راحت و بارونیه رنگ و رو رفته ی مناسب تمام طلا ها و دسته چکام رو گذاشتم توی گاو صندوق و کلیدش رو که شبیه یه پروانه بود توی جیب جاسوئیچیم قایم کردم و انداختم توی کیفم و بلافاصله ساکم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون ...
نگاهی به اطراف انداختم عماد نبود و از سمت آشپزخونه صدای تق و توق میومد ... ساک و کیف دستیم رو روی راحتی نزدیک در گذاشتم و رفتم طرف آشپزخونه و سرکی کشیدم ...
عماد کت قهوه ای اسپرتش رو درآورده بود و آستین های پیرهن آبی کمرنگشو زده بود بالا و داشت روی گاز نون داغ میکرد ...
اخمی روی صورتم نشست و نگاهم رفت سمت میز که به طرز مرتبی پر بود از انواع و اقسام خوردنی های مناسب صبحانه ..
اهمی کردم که باعث شد سرش رو برگردونه و با خنده بگه ...
- بشین ... آخرین صبحونه ....
خیلی جدی دستامو به سینم چلیپا کردم و گفتم :
- این مسخره بازیا چیه ؟؟!!
خیلی ریلکس یکی از صندلی ها رو عقب کشید و گفت :
- بشین ... منم گرسنمه ... هر چند بیشتر وقته نهاره .. ولی خوب صبحانه جز اون وعده های دوست داشتینه ...
نگاهی به ساعت ماکروویو انداختم نزدیکای دوازده بود و دلمم ه شدت ضعف میرفت ولی ..
- بشین دیگه .... چشمات که داره میزو میخوره ... خودتم یه لقمه بزن ..
نگاه تلخی بهش انداختم و بی توجه به صندلی ای که کشیده بود بیرون روی یکی دیگه از صندلی ها نشستم ...
شونه ای بالا انداخت و برای اینکه ضایع نشده باشه !! رو یهمون صندلی ای که تو دستش ماسیده بود نشست و بلافاصله قوری چایی رو برداشت و گفت :
- بریزم ؟!!
دلم جیب چایی میخواست ولی با سر جواب منفی دادم و به جاش بر خلاف اینکه شیر خیلی به معدم نمیساخت ...پارچ شیر رو برداشتم و برای خودم یکم ریختم ...
همین طور که سرش پایین بود و داشت چایی میریخت زیر لب گفت :
- تا اونجایی که یادمه بر خلاف بستنی ... شیر ...
با نفرت نگاش کردم و گفتم :
- آدما پوست میدازن و عوض میشن !!! حتی ذائقه هاشون .. رفتارشون ... بعدم یه قلپ از لیوانم زدم و گفتم .. مرامشون !!!
سری تکون داد و همینجوری که داشت یه لقمه ی بزرگ نون و پنیر برای خودش میگرفت سری تکون داد و گفت :
- کلام شما متین !! ولی بر خلاف سرکار من فکر میکنم آدما عوض نمیشن .... اونقدر سردی و گرمی میچشن ... یاد میگرن آینه ی رفتار دیگران باشن ...
شیرم رو یه نفس سرکشیدم و تکیه داد به پشتی صندلی توی اون لحظه به تنها چیزی که فکر میکردم ظرفای کثیفی بود که قرار بود در نبود من همین جوری روی میز بمونه و بگنده برای همین گفتم :
- این همه ظرف کثیف کردی ....
وسط حرفم پرید و گفت :
- چیه صرف نداشت باقی حرفمو بشنوی؟ تلخ بود ؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
- اون حرف حقه که تلخه !! نه یه مشت خزعبل!
لقمه ی نصفه ی نون و پنیرش رو پرت کرد رو میز ونفس عمیقی کشید و گفت :
و در حالی که از جاش بلند میشد گفت :
- تو حال منتظرتم صبحانتو بخور ...
عصبی شدم و گفتم :
- لابد ظرفاشم من بشورم ؟!
یهو شروع کرد اول آروم خندیدن و بعد هر حظه بلند و بلند تر شد ...
عصبی اومدم از جام بلند شدم که دستش رو گذاشت روی شونم و در حالی که ته مونده ی خندشو پاک میکرد اومد حرفی بزنه .. که سریع شونمو از زیر دستش کشیدم بیرون واز جام بلند شدم و تقریبا با صدای بلندی گفتم :
- تا الانم به زور این سیرکی رو که راه انداختی تماشا کردم .. این مسخره بازیا چیه ؟!
اون از داستان زندان و برگشت زدن چکام ... اون از مزخرفاته دیروز اینم ...
با دست به میز اشاره کردم ..
- بگو هدفت جیه ؟! اگه سابقه ی بیماریه روانی داری بگو بدونم ... لااقل اینجوری این پازل خیلی راحت تکمیل میشه ...
سکوت نگام کرد و با گفتن تا یه ربع دیگه تو ماشین متظرتم چنگی به کتش زد و اومد از در آشپزخونه بره بیرون که جلوش در اومدم و راهشو سد کردم و تقریبا داد زدم :
- عین یابو سرتو ننداز پایین برو ...حرفای من جواب داره ... از اینجا بیرون نمیری .. تا جوابشونو بدی ...
کم کم اون آرامش چشماش که از اول امروز که دیدمش عجیب رو اعصابم بود داشت از بین میرفت و خرد خرد جاشو به عصبانیت می داد ..
سرش رو خم کرد و خیلی آمرانه گفت :
- برو کنار ...
با صدایی که ا ز بلندی دورگه شده بود گفتم :
- با این حرکات منو نترسون یه بار بهت گفتم توضیح بده ...
یهو با عصبانیت مچ دستم رو که حائل دیوار بودم گرفت و محکم پیچوند و در حالی که میکشوندم سمت مبل گفت :
- توضیح بدم ؟؟؟! واسه چی توضیح بدم ؟؟؟!
بعدم پرتم کرد رو مبل و خودش وایساد عقب و ادامه داد :
- مگه تو برای من اون موقع توضیح دادی؟؟! مگه تو حرفی زدی؟!!! چند بار خواستم فقط ده دقیقه ببینمت که بپرسم چه بدی ای در حقت کردم که این کارو با هام کردی .. حالا از من توضیح میخوای .. آره ؟!
اومدم از جاک پاشم که این بار عربده کشید :
- بتمرگ سر جات بعدم رفت سمت ساکم که تازه چشمش بهش افتاده بود و گرفتش تو دستشو گفت :
- این چیه ؟؟؟!... مثلا میخوای بگی خیلی زن مقتدری هستی که شال و کلاه کردی بری زندون ؟؟؟!!! آره ؟!!!
بعدم پوزخندی زد و گفت :
- بابا نترس .. شیر زن !!تویه احمق اگه شیرزن بودی راست وایمیسادی جلومو میگفتی نمیخوامت ... دوست ندارم ... نه اینکه موش و گربهبازی راه بندازی و دوهفته بعد از اینکه ...
یهو ساک و پرت کرد زمین دستی به صورتش کشید و با صدای آرومی گفت :
- خوشحالم زندگیت از هم پاشید ... میدونی چرا ؟؟!1 چون اگه غیر از این میشد به حقانیت خدا شک میکردم ... اگه غیر از این میشد به قصاص و همه چی شک میکردم ...
لبمو تر کردم و با آرامش هر چه تمام تر گفتم :
- من بد کردم قصاص شدم ....
از جام بلند شدم با قدم های محکم رفتم طرفش ...
- تو چرا داری قصاص میشی ؟؟؟!
روبرو وایسادمو خیره شدم به چشماش
- تو چرا چراغ زندگی عاشقونت خاموشه و واسه ی یه تیکه شمع اومدی دست به دامن من شدی؟؟!!
برای چند ثانیه خیره نگام کرد ...
نمیدونم توی نگاهش چی بود که داشتم کم میاوردم .... انگار زمان و مکان داشت میرفت به خیلی وقت پیش .. خیلی چیزا جلوی چشمم شکل میگرفت ...
خونه داشت روشن میشد ...
عماد میخندید ..
من میخندیدم ...
با تکون های دستی جلوی صورتم به خودم اومدم ...
دوباره پرت شدم توی سیاهچاله ی تنهاییم ... و به نگاه گرفته ی عماد خیره شدم ...
- کجایی تو ؟ گوشت با منه ...
سرمو تکون دادم و گفتم :
- نفهمیدم دوباره بگو ...
- مطمئنی حالت خوبه ؟!
دستی به سرم کشیدم و گفتم :
- آره خوبم !!!! خیلی خوبم !!! همین که فهمیدم ... اوج اعتماد به یه نفر همیشه سقوطه .. برام کافیه ...
لبخند تلخی زد و از کنارم در حالی که بازوش ضربه ی آرومی به شونم زد رد شد و کتش رو برداشت و روبروی نیم رخ صورتم وایساد و در حالی که داشت آستیناش رو که زده بود بالا مرتب میکرد زیر گوشم گفت :
- الان وقت صحبت نیست ... خیلی بهم ریخته ای ... مردونه بازی میکنم ... یک هفته بهت وقت میدم کاراتو جمع و جور کنی .. توی این یه هفته به همه چی خوب فکر کن ...
حتی به پیشنهادم .. میدونم که میدونی کل خوشی های یه عمر زندگی با البرز به اندازه ی هیجان گذروندن یه روز عاشقونه در کنار من نیست ...
بعدم سرشو آورد نزدیک تر و در حالیکه نفسش به گوشم میخورد گفت :
- پرتو ....
نمیدونم تو لحنش چی بود که یهو سرمو برگردوندم و نگام با نگاش گره خورد ...
تو چشمای پر آبش یه برق آشنا بود .. یه برقی که ...
با صدای بسته شدن در ورودی به خودم اومدم ...
یک هفته بیشتر بود عماد دانشگاه نمی آمد ... با هزار بد بختی داستان رو برای مریم و مانا تعریف کرده بودم و ازونجایی که من بعد از سه سال حتی نمیتونستم خونشون زنگ بزنم ... دست به دامن حمید و مجتبی شدم تا حالی ازش بپرسن ....
ولی متاسفانه هیچ کدوم از تماس ها پاسخی نداشت .. . و مادرش و به بچه ها گفته بود رفته مشهد پابوس آقا ... برام عجیب نبود عماد هر سال تعطیلیه بین دو ترم و تابستون ها دوروزه میرفت مشهد یه بار حمید و مجتبی رو هم با خودش برده بود .. ولی الان و این وقت سال که نزدیک امتحان ها بود ....عجیب بنظر میومد!!!
مغزم کار نمیکرد و برای منم تمرکزی با قی نمونده بود .. خلاش توی کلاس به حدی حس میشد که هر دو دقیقه یه بار بر میگشتم و جای خالیش رو نگاه میکردم ..
شاید بعد از 21 سال زندگی تازه داشتم مفهوم احساس گناه رو درک میکردم و این احساس موقعی شدت گرفت که نوبت به کلاس البرز رسید و طعنه ی نگاهش به من وقتی که ناخودآگاه بر میگشتم به جای خالیش نگاه میکردم ....ا
بی اشتها شده بودم .. باورم نمیشد همه ی این ها به دلیل نبودن عماد باشه ..
بعضی شبا عروسک ها و کادو هایی که برام خریده بود رو کنارم میخوابوندم وتا نصفه های شب بوشون میکردم و با یاد آوری روزی که برام خریده بود و برق چشماش بغض بدی به گلوم چنگ مینداخت.. .. ولی سعی میکردم پسش بزنم .. من آدمی نبودم که اشک بریزم ... و درست همین موقع عصبی تو جام میشستم و بهش بد وبیراه میگفتم تمام تذکراش و ارشاداش و گیر دادناش یادم میومد و آخر با گفتن اصلا به درک بره گمشه .... در حالیکه ته دل دلتنگی قلقلکم میداد بخواب میرفتم ...
سه روز دیگه ام گذشت ... و کلافگیم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد ... از طرفی روزی بود که با البرز کلاس و داشتم .... این یعنی شکنجه ی مضاعف, توی سلف نشسته بودیم طبق معمول اون چند وقت مریم داشت راجع به تکه ی جیدید که برای جهازش خریده بود حرف میزد .. اما من توی عالمه خودم نبودم و داشتم با لیوان خالی یه بار مصرف چایی ور میرفتم و به تصمیم که گرفته وبدم فکر میکردم ...
- ااااووووه چی از جون این لیوان میخوای اینقدر خرت خرت کردی اعصابم خورد شد ...
با صدای مانا به خودم اومدم و بدون اینکه چیزی بگم لیوان رو که حالا به 5 تیکه تقسیم شده بود انداختم توی سطل پشت سرم و بعد یهو بی مقدمه بلند شدم و گفتم :
- بچه ها من میرم ...
مریم که از حرف جیز دیگه ای برداشت کرده بود پشت چشمس نازک کرد و گفت :
- هنوز نیم ساعت به کلاس استاد محبوبت مونده حلوا که خرات نمیکنن توی کلاس خالی بتمرگ بابا !!!
بی توجه به لحنش که میدونستم ناشی از طرفداری از عماد و نشون دادن مخالفت با رفتارای اخیر منه در جوابش گفتم :
- اول بپرس کجا ... بعد .. ولش کن .. کلاس نمیام .. میرم خونه !!
مانا و مریم با چشمای گرد شده با هم زل زدن و بعد از جند لحظه مانا زد زیر خنده و گفت :
- جوووونم دودر .... آفتاب از کدوم طرف در اومده دانشجوی نمونه ؟؟!
اخمی کردم و همین طور که کیفمو بر میداشتم و بدون اینکه جواب مانا رو بدم راه افتادم که مریم داد زد و با خنده گفت :
- آخ مگه عماد تورو آدم کنه !!!
برگشتم سمتشو و از دور براش خظ و نشونی کشیدم و بلافاصله از در بوفه زدم بیرون ...
هوا سرد بود...
یک ساعتی میشد که توی یکی از فضای سبز های نزدیک دانشگاه نشسته و خیره شده بودم به درخت های بی برگ ...
نمیدونم چرا هر ورو نگاه میکردم تصویر عماد تو ذهنم شکل میگرفت .. گاهی خندون و دوست داشتنی .. گاهیم اخمو و نفرت انگیز ...
توی همین فکرا بودم که یهو یه پسر جوون سمت دیگه ی نیمکت نشست و رو به من گفت :
- چیه ؟!!! سرکارت گذاشته ؟!
با این کار پسر بیشتر دلم هوای عماد و حمایتاشو کرد .. بی اختیار اخم عمیقی کردم و مقنعم رو کشیدم جلو و خیلی سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت در خروجی پارک ...
خوشحال بودم که پسر دنبالم نیومده .. ولی ترس عمیقی به دلم چنگ میزد ... ترس از نبود عماد .. عماد که سه سال بود همه جوره حمایتم میکرد ..
بغضم رو قورت دادم .. و زیر لب یه بار .. دوبار ... سه بار .. عماد رو هجی کردم ...
من عماد رو..
من !! دوستش داشتم ...
یهو تمام وجودم یخ بست ...
و با تصور آینده ی بدون عماد .. ب اختیار شروع کردم دوییدن ... نمیدونستم کجا میرم .. فقط دوییدم ... پر بغض دوییدم ...
با دیدن اولین تلفن همگانی سرعتم رو کم کردم ..
دو قدم جلو ...
یه قدم عقب ...
باید تصمیم میگرفتم .. یا حالا ... یا هیچوقت ...
این بار سه قدم محکم به جلو ...
نفهمیدم چجوری گذشت ...
صدای بوق اتصال توی گوشم پیچید ..

با هر بوق ضربان قلبم ده برابر شد ...
- بله ...
صدای خودش بود ...
- بله ؟!
صدای مردونه ی خودش بود ...
ولی چرا غمگین ؟؟!!
چرا اینقدر خسته ؟!!
- لعنتی چرا حرف نمیزنی ...؟؟؟!!
بغضم حابجا شد ..
بغضم ترکید ...
هق هق کردم ..
- پ..ر..تو ؟؟؟!!
هق هقم شدید تر شد و صورتم خیس از اشک ..
- خانومم؟؟!! پرتو جان ؟!
بریده بریده از میون سیل بی امان اشک و بغضی که بیشتر از یه هفته بود که سرکوبش کرده بودم گفتم :- ج .. آ ... ن ...م
نمیدونم توهم بود یا واقعیت صداش لرزید .. صداش بارونی شد ..
- قربون چشمات برم ... گریه میکنی خانوم ؟؟! آره ؟؟! بدون اینکه سرت رو سینه ی عمادت باشه گریه میکنی؟؟!! آره ... بدون اینکه عماد موهای خوشگلتو نوازش کنه گریه میکنی ؟؟!1
- عماد ..... عمااااددددد ...
- جونم خانوم ... قربون چشمات برم ... جانم ؟؟؟!!!! گریه نکن ... گریه نکن خوشگلم ..
انگار بعد از یه هفته توی این شهر جرعه ای اکسیژن پیدا شده بود ...
- دلم تنگته ....
صدا لرزون تر شد ...
- منم ...منم !!!
خیلی وقته دلم تنگته ... دلم تنگه این پرتوئه .. همینی که با این عماد گفتنش دیوونم میکنه ...
با صدای ضربه ای که به شیشه خورد اشکامو با دستم پاک کردم و با صدای گرفته ای به عماد گفتم :
- گوشی؟!
یه مرد مسن بود ..
- خانوم بدو دیگه ؟؟!!
- الان آقا ...
صدای عماذ پیچید
- پرتو جان ؟ خانوم کجایی ؟؟!
- تلفن همه گانی ...
سرکی به بیرون کشیدم و ادامه دادم :
- نزدیک خیابون ....
صداش دیگه غمگین نبود ... دیگه خسته نبود ...
خنده ی شادی کرد و گفت :
- شیطون مگه تو کلاس نداشتی ؟؟!!
منم خندیدم ...ازون خنده هایی که بعد از گریه میچسبه ازونا که از ته قلبه ..
- گور بابای کلاس !!!!
ریز خندید !!! ریزه ریز!!!!
- تا یه ربع دیگه اونجام باشه خانوم ؟؟!
با گفتن باشه گوشی رو گذاشتم ...
به اخم مرد خندیدم ...
به سردی هوا خندیدم ...
از ته دل...
به این زندگی خوب پر عماد خندیدم...

 

هنوز وقتی بارون تو کوچه میباره
دلم غصه داره
دلم بیقراراه

به دونه های درشت بارون روی شیشه خیره شده و لیوان دهن زده ی عماد رو که امروز توش چایی خورده بود رو به گونم چسبونده بودم ....
دوست داشتم گذر بعضی خاطرات رو توی ذهنم نگه میداشتم ....
دوست داشتم یه فراموشی مزمن میگرفتم و خیلی اتفاقات بعد از اون روز رو فراموش میکردم ...
ولی نمیشد ...
اگه قرار بود عبور نباشه ... از اینی که بودیم ناشکر تر میشدیم ...
یه بغض بدی داشتم ...
از همونا که وادارم کرده بود کلاس نرم ...
وادارم کرده بود برای کسی که دوست دارم اشک بریزم ...
نفس عمیقی کشیدم و لیوان تو دستمو به لبام نزدیک کردم و سرمو به شیشه چسبوندم ...

یه شب زیر بارون که چشمم به راهه ...
میبینم که کوچه پرِ نور ماهه ..
تو ماه منی که ..
تو بارون رسیدی ...
امیدِ منی تووو شبِ نا امیدی ...

اجازه دادم قطره اشکای سد غرور رو بشکنن و بریزن روی صورتم ...
شیشه شد آینه ی صورتم ...
قطره های بارون شدن انعکاس اشکام ...
طعم حسرت لب های عماد رو چشیدم ...
نمیدونم چند ثانیه .. چند دقیقه ... چند ساعت همینجوری موندم ... تا بالاخره با صدای زنگ تلفن از خیالات دل کندم و در حالی که دوباره شده بودم همون پرتوی مغرور ... ما بقی یه زخم قدیمی رو از صورتم پاک کردم و لیوان رو رومیز گذاشتم و بدون اینکه ببینم پشت خط کیه دکمه ی اتصال رو زدم ...
- خوبی ؟!
دلم ریخت !!!! خودش بود ... با همون صدای خش دار دوست داشتنی ...
به ساعت نگاهی کردم ... یازده شب بود ...
تازه فهمیدم چرا پاهام خستن ..
روی مبل کنارم لم دادم ونفس عمیقی کشیدم ...
- خوبم ...کاری داری این وقت شب زنگ زدی ؟؟
- میدونم خواب نبودی ...
گوشی رو این دست اون دست کردم و گفتم :
- بر فرض اینکه خواب نباشم ... 11 شب زمان مناسبی برای زنگ زدن نیست ...
- بارون میاد ... دیدی ؟!!
لبمو به دندون گرفتم و سعی کردم آروم باشم:
- نه داشتم حساب کتاب های شرکت رو میکردم !!
احساس کرد م خندید ...
- پس حتما اشتباه سایت رو از پشت پنجره دیدم ...
سرم رو بالا کردم و نگام روی لیوان عماد ثابت موند ...
- چیه ؟!! چرا ساکتی ؟؟؟!!
صدام رو صاف کردم ...
- اینجا چی کار میکنی ....؟!
خندید ...
- اونجا نیستم ...
- پس ...
بازم خندید ...
- حس کردم!!! ... یه دستی زدم ...
حال غریبی داشتم ..
دراز کشیدم روی مبل . . و پاهام جمع کردم توی سینم ...
هردو ساکت بودیم و فقط صدای نفسام توی گوشی پیچیده بود ....

اگه دل به تو نبستم .... اگه این منم که هستم !!
ولی ...از هوای گریه ات پر ام !!!

بالاخره دیوار این سکوت شیرین شکست ...
- دلم برای آنیتا تنگ شده بود ... نمیدونم چرا دستم رفت به تو زنگ بزنم !!!
نمیدنوم چرا میخوام .. میفهمی میخوام تو مادر بچمون باشی ... برای تو سخت نیست !!!... قبول کن و خلاصم کن پرتو ... بخاطر جبرانِ ..جبرانِ ... اه لعنتی ...
پاهام بیشتر تو خودم جمع کردم ...
احساس میکردم دیوار های خونه داره تنگ و تنگ تر میشه ...
اگه همزبون نبودم .... اگه مهربون نبودم ..
چه کنم دل ! این دل شکسترو ...
- پرتو صدا م رو میشنوی ؟؟؟!!! بذار همه چی تموم شه ... بذار .. بذار هم خودت خوشبخت شی هم ...
گوشی رو قطع کردم ...
نفس نفس میزدم ...
از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره .. بازش کردم ...
نفس بکش پرتو ...
نفس بکش ....
سینم بالا پایین میرفت ...
چشمام میسوخت ...

اگه سرد و مرده بودم .. اگه پر نمیگشودم ...
به تو بستم این دوبال خسترو ..

نفس بکش ...
سرمو انداخم پایین ...
چشمام رو باز کردم ...
همزمان سانتافه ی مشکی با سرعت از جا کنده شد و با نگاه خیره ی من ...از پیچ کوچه گدشت ...


فصل نوزدهم

به تلفن خیره شده بودم و با خودم کلنجار میرفتم که پرهام زنگ بزنم یا نه .. دوروز میشد برگشته بودم شرکت و برای بچه ها توضیح داده بودم که با یکم سرو کله زدن تونستم یک هفته مهلت بگیرم ولی انگار ته دل همه میدونستن توی این یه هفته هم کاری از پیش نمیشه برد از طرفی هیچکسی رو هم نداشتم که ضامنم باشه حالا چه ضامنی که سند یا جواز کسب داشته باشه و یا چه ضامن شخص!!!
از طرفی عماد هم , بعد از اون شب بارونی خبری ازش نبود و فقط یک بار منشیش به خانوم وزیری آخر هفته رو یاد آوری کرده بود .. از رفتارای متضادش گیج بودم .. و خیلی از احساسات گذشته که 8 سال سعی در انکارشون داشت دوباره به همون شدت قبل تو وجودم شکل گرفته و باعث شده بود نتونم فکرم رو متمرکز کنم و ر فتاراش رو آنالیز ...
با تکون دادن سرم سعی کردم افکار اضافه رو بریزم دور و فقط به پرهام فکر کنم ...
یعنی جوابمو میداد ؟؟؟!!
نفس عمیقی کشیدم و مطابق عادت دیرینم کف دست عرق کردم رو به مانتو کشیدم و بدون کوچکترین فکر اضافی سریع گوشی تلفن رو برداشتم و بعد از چک کردن بوق آزاد دونه دونه عدد های روی کاغذ روی میز رو برای خودم تکرار و بعد شماره گیری کردم ...
ازونجا که تماس خارجی بودم کمی طول کشید تا وصل بشه ... و همین باعث شد با شنیدن صدای بوق اول از جا بپرم و تازه بفهمم چه غلطی کردم ...
بوق دوم ..
سوم ...
.
.
.
نمیدونم بوق چندم بود فقط میدونستم بوق های آخر که صدای شهلا تو گوشی پیچید .. با همون ناز و اداهای قلابی :
- نعم ؟!( به عربی یعنی بله !!)
- شهلا ... پرتوام ... پرهام هست ؟؟؟!!
برای چند دقیقه سکوت سنگینی بین خط حاکم شد بطوری که فکر کردم شاید تماس رو قطع کرده ولی لحظه ای بعد صدای جیغ مانندش پیچید توی گوشم :
- دختره آشغالی واسه ی چی اینجا زنگ زدی هان ؟؟؟!! باز چی میخوای تو گوش پر هام پر کنی میونمون رو بهم بزنی .. هر چند اوندفعه که خوب زد تو دهنت ...
حوصله ی شنیدن حرفای مزخرفشو نداشتم ... نفرین این بشرم در حق من دعا بود چه برسه به 4تا دونه جیغ و بد و بیراه .... برای همین با لحن آرومی گفتم :
- شهلا ازت پرسیدم پرهام هست یا نه .. مثل اینکه حکایت گربه دزدست ... من هنوز چوب بر نداشته تو جبهه گرفتی؟؟ ... نترس کار شخصیه.. نمیخوام کمالاتت تورو زیر سوال ببرم ..
شهلا این بار آروم تر گفت :
- نیستش ... بعدشم واقعا فکر میکنی باهات حرف بزنه ؟؟!!
کلافه شده بودم .. صداشم رو اعصاب بود چه برسه خودش ...
- شماره ی موبایلشو بده ...
- چیشو ؟!
- موبایش..
- منظورت سل فونشه ؟؟؟
لبامو به حالت چندش جمع کردم و گفتم :
- خوبه کویت کشور عرب زبونه و همین بغل .. وگرنه فکر میکردم با هونولولو تماس گرفتم !!!!!
- بگو بنویسم :
غر غره ناواضحی کرد و گفت :
- یادداشت کن ...
بعد از اینکه شماررو یادداشت کردم بدون اینکه احوال مامان یا پریچهر یا حتی بچه ی پرهام رو بپرسم گوشی رو قطع کردم و تکیه دادم به صندلی .. و باز به شماره ی تو دستم خیره شدم ...
5 سالی از کینه ی پرهام و قطع رابطش با من میگذشت کینه ای که صرفا برای بیان حقایقی بود که باور کردنش برای آدم هفت خطی مثل پرهام خیلی سخت و ترجیح داد ه بود به جای قبول واقعیت , هم حقیقت رو انکار کنه و هم حضور من رو و از زونجایی که تک پسر بود مادرو پدر هم به پشتیبانی از اون و افکارش با من تماسی نگرفته بود و عملا قطع مراوده کرده بودند! .. پروانه هم که ازش توقعی نمیرفت چون معمولا سمتی بود که منافعش باشه ..
سه سالی میشد همگی به کمک پرهام رفته بودن کویت و از یکی از اقوام دور شنیده بودم کار و بار برادرم و شوهر پریچهر اوجا سکه شده و خلاصه ...زندگی خوبی دارن ...
به شماره خیره شدم این بار با ترس کمتری گوشی رو برداشتم ...
صدای بوق اول نپیچیده بود که تماس برقرا شد :
- واسه چی به خونه ی من زنگ زدی؟؟!!
شاخام داشت در میومد !! شهلا دست سی آی ای روهم تو مخابره ی پیام از پشت بسته بود !!!
نمیدونم چرا با این فکر خندم گرفت و همین باعث شد همه ی ترسم به یک باره فروکش کنه ... مگه پرهام کی بود ؟؟!! جز اینکه برادرم بود ؟!1 جز اینکه 20 سال تو سر و کله یهم زده بودیم ؟؟!! با یاد آوری خیلی خاطرات گذشته خنده ی محوی رو لبم نشت و گفتم :
- علیک سلام داداش ...
با لحن عصبی ای جواب داد :
- من داداش تو نیستم ....ببین !!! خوب تو گوشات فرو کن !!!! برای من پرتو مرده !!! فکر نکن بخاطره اون قضیه میگم .. اون قضیه خیلی وقته برای من روشن شده ... و اگه ذره ای حرفات رو باور کرده بودم مطمئن باش شهلا الان جسدش رو دوش مادر پدرش بود ...ولی میخواستم بهت یه فرصت دیگه بدم که با طلاقت از اونم خبری نیست !!!! طلاق گرفتی که بری دنبال کثافت کاری های خودت ؟؟؟! همون کاراییکه خودت میکنی و انگش رو به امثال شهلا میچسبونی ؟؟!!! فکر کردی چون ایران نبودم از کارات خبر نداشتم ....دکتر این مملکت رو چاپیدی رفتی به اسم شرکت ...
1.

دیگه طاقت شنیدن نداشتم .. و با دستای لرزون دکمه ی قطع تماس رو زدم ... باورم نمیشد یه آدم اینقدر تغییر کنه ... ذره ذره تصویر پرهام برادرم .. تصویر شیطنت های بچه گیمون و لحظه های خوش پوسید و از ذهنم ریخت پایین و بجاش تبدیل شد به یه نقطه ی سیاه گوشه قلبم .. یه نقطه ی سیاه دردناک ....
پول...
پول جاوید روح و احساس خانوادمم برده ی خودش کرده بود و نمیدونم چرا بیشتر از ناراحتی احساس دلسوزی میکردم .. احساس دلسوزی برای آدم هایی که یه عمر اسم عزیزانم رو بدک کشیده بودن ...
شاید تازه داشتم میفهمیدم که چرا از همون بچگی اون علاقه ی زائد الوصفی که یه بچه به اعضای خانوادش داررو تو خودم حس نمیکردم .... شاید از همون وقت میدونستم با حزب باد زندگی میکنم ...

به محض تموم شد حضور غیاب و خروج البرز از کلاس رو کردم سمت عماد و گفتم :

- عماد جان ایراد نداره من ...
لبخندی زد و گفت :
- میخوای بری پیش استاد ؟!!
با شرمندگی سری تکون دادم که باعث شد تک خنده ی بلندی کنه :
- برو شیطون .. اجازه نمیخواد که ...
یه ابرومو دادم بالا و گفتم :
- ا؟؟! اینجوریاست ؟؟؟!!
یهو تو چشمام خیره شد .. ازون که با وجود حضورش بازم دلم رو تنگ میکرد ...
با خجالت نگاهی به کلاس که تقریبا خالی شده بود انداختم و زیر لب گفتم :
- اینجوری نگام نکن زشته ..
نیم نگاهی به اطراف انداخت دوباره تو چشمام خیره شد و بی خیال گفت :
- زنمی!!! دوست دارم نگات کنم !!! ایرادی داره ؟؟!
درسته واقعا زنش نبودم ... ولی وقتایی که اینجوری با قاطعیت این کلمه رو میگفت یه حس آرامشی تو وجودم جاری میشد ... حسی که نمیتونستم توصیفش کنم .. ولی شیرینیش هنوزم بایادآوری اون لحظه ها تو وجودم جاری میشه ...
بگذریم بیش از این طاقت نیاوردم و چشم ازش گرفتم و همینجور که کتابام رو میذاشتم تو کیفم گفتم :
- پس تو برو بوفه پیش بچه ها ... من میام زود ...
و راه افتادم سمت در .... هنوز از در خارج نشده بودم که بند کیفم رو گرفت و نگهم داشت ...
بدون اینکه برگردم گفتم :
- عماد تورو خدا ...
سرش رو خم کرد و آروم دم گوشم گفت :
- یه حسی بهم میگه این خانوم مهندس شیطون یه فکرایی تو سرشه !!!
با تعجب برگشتم سمتش و با یه قدم فاصله , گفتم :
- چه فکرایی ؟؟!!
اخم ظریفی کرد و گفت :
- نمیخوای بری پروژت با البرز رو حذف کنی که ؟؟!
با دهان باز خیره شدم بهش ....
- تو از کجا ...
اخماش باز شد و با خنده گفتم :
- ای جااانم ... قیافشو... نمیدونی وقتایی که مچتو میگیرم چقدر با مزه میشی .... حس کردم !!! حست میکنم .... خیلی وقته....
- بعدم سرش رو خاروند و با شیطنت گفت :
- حالا حسه درست بود یا نه ؟!
برای اینکه خودمو از تک و تا نندازم گفتم :
- نخیرم هچم درست نبود ... اصلا ...
نمیدونم قیافم چجوری شده بود که ریز ریز میخندید .. ولی همین خنده هاش باعث شد خودمم خندم بگیره و یه دونه محکم بزنم به بازوش ...
با اینکارم یهو خندش به سرفه تبدیل شد و همینجور که سرفه میکرد نگاه خیرش رو به من دوخت ...
خودمم طاقت نیاوردم با گفتن من دیگه برم .. پشتمو کردم و دوون دوون رفتم سمت ساختمون اساتید .. هنوز از پیچ پله نگذشته بودم که با اسم بلند صدام کرد :
- پرتو ؟؟؟!!
برگشتم در حالی که دستمو رو بینیم به نشانه ی سکوت فشار میدادم با ایما و اشاره گفتم " چیه ؟؟! "
- حذف نکنیا ... من راضیم ...!!!
دوبه شک بودم واسه ی همین خودمم داد زدم :
- مطمئن باشم ؟؟!!!
خنده ی شیطونی کرد و با گونه های سرخ تر از چند لحظه پیش چشمکی به نشانه ی مثبت زد و با سر اشار کرد که حالا میتوم برم ...

منم خوشحال ازین بابت .. گزارش جدید پیشبرد پروژم رو که خیلی وقت پیش نوشته و هنوز تحویل نداده بودم از کلاسورم درآوردم و این بار با خیال راحت و بدوت عذاب وجدان راهی اتاق دکتر جاوید البرز ! شدم ...

رسیدم پشت در اتاق البز .. الان که عماد بود دیگه ازش نمیترسیدم ... دیگه از نگاهاش که معنیشون رو یه جورایی فهمیدم بودم ابایی نداشتم ... نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در زدم .. شده بودم پرتوی همیشگی ..پرتوی مغرور ... پرتویی که یه بار غرورش رو شکست اونم برای مردی که ... لااقل توی اون سن فکر میکرد و اطمینان داشت لیاقتش رو داره ...

با صدای بفرمایید وارد اتاق شد م و با دیدن یکی از بچه های ارشد ر به استاد گفتم :

- مزاحمتون شدم .. میرم یه وقت دیگه میام ...

البرز نگاه معنی داری به من انداخت و بعد رو به پسری که توی اتاق بود و بنظر میومد دانشجوی ارشد باشه گفت :

- بهرام میتوی یک به بعد بیای ؟!!

پسر نیم نگاهی عصبی ای به من کرد و گفت :

- استاد مطمئنید یک به بعد تشریف دارید ؟؟!1 آخه ...

لبرز خیلی جدی و تا حدودی ترسناک چشم غره ای به پسر رفت و گفت :

- یک و نیم منتظرتم ...

پسر سریع کیفش رو برداشت و موقع خروج از در تنه ی شدید به من زد که باعث شد دستگیره ی در فرو بره توی پهلوم و برای اینکه جیغ نزنم لبمو به دندون بگیرم ...

به محض رفتن پسر البرز که انگار صحنه رو دیده بود و متوجه ی درد من شده بود سریع از جاش بلند شد و گفت :

- چی شد خانوم کامیاب ...

از درد اشک تو چشمام جمع شده بود برای همین محکم رو در فشار دادم و با صدای گرفته ای گفتم :

- خوبم استاد ...

- مطمئنی ؟!

- صدا از قبل نزدیک تر بود برای همین چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم شکلک های پلیور البرز بود که جلوی چشمم خودنمایی میکرد ...سریع خودم رو جمع و جور کردم و نیم قدم رفتم عقب و خیلی جدی گفتم :

- ممنون استاد خوبم !!!

البرز که حالت تدافعی من رو دید سری تکون داد و با اخم رفت سمت میزش :

- پسره ی یابو !!! بلد نیست چجوری از در بره بیرون !!

بی توجه به حرفش منم دنبالش رفت و سمت دیگر میز ایستادم و کاغذ های گزارش رو گرفتم طرفش :
- ببخشید دیر شد ...

اخمی کرد و گفت :

- این چیه ؟!

- گزارش کارهام ...

اخمش عمیق تر شد و گفت :
- قرار بود دوهفته پیش بهم بدی ...

- میدونم استاد .. ولی ...

یهم دستاشو کوبوند رو میز و از جاش بلند شد و با عصبانیت گفت :

- ولی چی؟؟!! دنبال عشق و عاشقی های بچه گونه بودید ؟؟!!

- نمیدونم چی باعث شد که اینقدرشیر بشم برای همین در کمال احترام ابروهام تو هم رفت و گفتم :

- - فکر میکنم استاد زندگیه شخصیم به خودم مربوطه .. از طرفی من پروزه ام رسما ترم دیگست و فکر نکنم توی دانشجو های هم ورودی من کس دیگه ای ...

وسط حرم پرید و با لحن یکم آرومتر از قبل گفت :

- خانوم کامیاب برات توضیح داده بودم من توی این زمینه خیلی جدیم . کاریم به هم ورودیات ندارم .. م پروسه ی کاری خودمون رو داریم ...

بعدم خم شد برگرو از توی دستم کشید بیرون و نشست سر جاش و مشغول زیر روی صفحاتش شد ....

تقریا 5-6 دقیقه ای میشد سرپا وایساده بودم و البرزم بی خیال داشت گزارش 8 صفحه ای منو میخوند...

دیگه داشت پاهام ضعف میرفت و حوصله ی ایستادن نداشتم برای همین یه قدم برداشتم و رویاولین صندلی ولو شدم ...

- من بهت اجازه دادم بشینی ؟؟!!

با تعجب نگاش کردم که اینبار بر خلاف چند دقیقه ی قبل خنده ی مردونه ی از حق نگذریم جذابی کرد و در حالی که گزارش رو میذاشت رو میز گفت :

- گزارشت عالی بود !!!

ازونجایی که از خودم مطمئن بودم لبخند کمرنگی زدم و گفتم :

- ممنون استاد !!!

سری تکون داد و از جاش بلند شد و رفت سمت کتابخونه که درست روبروی من بود ..بعد از یکم جستجو کتابی برداشت و برگشت سمت من و کتاب به دست تکیه داد به کتابخونه :

- اینجور که معلومه قضیت با صفایی داره به جاهای خوب خوب میرسه .... امروز که دیدم ور دل هم نشستید ... متظرت بودم برای حذف درس بیای .. نه دادن گزارش ..

با تعجب نگاهش کردم .." انگار امروز همه پیش گو شده بودن !!!!!!! " اومدم حرفی بزنم که خودش ادامه داد :

- صفایی پسر خوبیه .... ولی .... یه چیزی کم داره خانوم جوان ... استقلال !!!

اینو یادت نره !!!

کسی که استقلال نداشته باشه ... دستش به هیچ جا بند نیست ...

نمیخواستم باهاش دهن به دهن بذارم برای همین سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم ... ولی انگار اون از رونمیرفت چون ادامه داد :

- میتونم یه سوال خصوصی بپرسم ؟!

اخمی کردم و با نگاه مشکوکی بهش خیره شدم ...

- رابطتتون در چه حده ؟؟!!

بدون اینکه به عمق سوالش فکر کنم گفتم :

- میخوایم با هم ازدواج کنیم بعدم ...

هنوز جمله ی بعد از دهنم خارج نشده بود که خنده ی بلندی کرد و اومد طرفم ...

همزمان منم از جام بلند شدم که باعث شد خندش تا حدودی بیشتر بشه و در حالی که کتاب توی دستش رو میگرفت سمتم گفت :

- همه دوست دارن با هم ازدواج کنن !!! به این فکر کن کی مرده عمله !!!!!

بعدم با گفتن میتونی بری به سمت در اشاره کرد و خودش با قدم های محکم رفت پشت میزش ...

بدون هیچ حرفی رفتم سمت در دستم به دستگیره نرسیده بود که گفت :

- تا یه هفته دیگه چکیده ای از کتابی که تو دستته رو میزمه !!!

نگاهم به صفحات کتاب و قطر زیادش افتاد ...میدونستم تلافی بود !!! تلافیه کم محلی ...تلافی انتخاب درست ....

سری تکون دادم و زیر لب گفتم :

- من بیدی نیستم با این بادا بلرزم ...

موقع بسته شدن در ..

صدای پر از خندش تو گوشم پیچید ...

- خواهیم دید !!!

و من ... روزها و ماه ها و سال های بعد .. این لرزیدن رو دیدم !!! لرزیدنی که .....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 258
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 1,471
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 4,206
  • بازدید ماه : 9,569
  • بازدید سال : 96,079
  • بازدید کلی : 20,084,606