loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 6781 سه شنبه 13 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان کی گفته من شیطونم؟ (فصل دوم)

http://8pic.ir/images/21032562480323679021.jpg

مقنعه ام رو صاف کردم پیاده شدم .... - زود تر تشریف ببرید که من برم سر کلاس عمرا کسی راه بدم ها .... وای راست میگفت سریع دویدم به طرف حیاط دانشگاه ...... وای چه حالی میده یکی من و ارمان رو با هم دیده باشه ..... طبق معمول کلاس پر از دانشجو بود ... مریم برام جا نگه داشته بود ، رفتم نشستم کنارش .... - به به ساحل خانم چه تیپی زدی ؟؟؟؟ - چرا چشم هاتون مثل پسرا کردی مریم خانم ... علیک سلام خوبی ؟ - اخه خیلی جیگر شدی کاش الان خودم و خودت بودیم نه ... مثل پسر های هیز صورتش رو آورد جلو ی صورتم ... - دیونه نکن الان فکر میکنند ما داریم چی کار میکنیم ..... صداش رو کلفت کرد .... - خانم یه بوس میدی .... - مریم نکن زشته .... - که پس نمیدی دیگه نه صبر کن ... یه نیشگون وحشتناک از پشت گرفت ..... یه جیغ بنفش کشیدم ... - ایییییی ... همزان با جیغ من ارمان اومد تو ... دنبال صدای جیغ میگشت که به چشمش به من افتاد .... اخم کرد - خانم بلند شو برو بیرون این جا رو با کجا اشتباه گرفتید ..... یکی از پسر های بی ادب کلاس گفت : - استاد حالا با یه جا اشتباه گرفته دیگه که جیغ زد .... خانم فقط بلدن جیغ بزنند بیشعور .... رو کردم به پسره - حرف نزنی نمیگن لالی ها .... ارمان عصبانی شده بود - بسه دیگه بشینید سر جاتون تا بیرونتون نکردم ... از ترس سریع نشستم ... اروم به مریم گفتم : - مریم همش تقصیر تو ها بچه پرو .... تو یه حال و هوای دیگه بود - او مریم با تو هم ها ..... - وای ساحل چه قدر استاد عصبانی میشه خوشگل تر میشه ها .... جیگرشو بخورم ... دوست ما رو نگاه کن ... - اه مگه نمیدونی استاد زن داره ... - گمشو استاد زن نداره که ، ساحل میای بریم ادرس خونشون رو پیدا کنیم .... ای بابا من چی میگم این چی میگه ... - مریم الان جفتموم رو شوت میکنه بیرون ها ساکت باش ..... نمیدونم چرا حرف از ارمان می یومد عصبانی میشدم .... ارمان شروع کرد به صحبت کردن .... - امروز جلسه ی اخر که من باهاتون کلاس دارم .. دخترا شروع کردن .... یکی میگفت وای چه حیف شد ....یکی دیگه میگفت وای من اگه استاد رو نبینم می میرم ... - بسه چه خبره ؟ یه کاری نکنید جلسه ی اخر همه رو بندازم بیرون .. الهی قربون اون اخمت برم ارمان جونم .... - هفته ی دیگه امتحان اخر ترمتونه .... من به هیچ عنوان به کسی نمره نمیدم حتی اگه زنمم توی این کلاس بود به هیچ عنوان بهش نمره نمیدادم ... این رو بهتون گفتم که حواستون رو جمع کنید .... همه ی منظورش به من بود که یعنی از نمره خبری نیست صدای همهمه ی دختر و پسرا بلند شد ... یکی از درخترا گفت : - واقعا استاد چه جوری دلتون میاد ؟؟؟؟؟ - شما نگران همسر من نباشید خانم ....... زیاد حرف میزنید دختره اخم هاش رفت تو هم و ساکت شد مرسی ارمان جون که حسابی ضایع اش کردی بچه پرو رو ......... - ساکت ... همهتون یه برگه در بیارید ..... وای جلسه ی اخر میخواد امتحان بگیره ....... یکی از دانشجو ها گفت : - استاد بابا جلسه ی اخر میخواد امتحان بگیرید به خدا ما گناه داریم ها ...... - کم مزه بریز اصلانی برگه رو دربیار .... ان قدر هم حرف نزن .... از تو کیفم یه برگه برای مریم و یه برگه هم برای خودم در اوردم بیرون ... - خوب گوش بدید که من چی میگم .... همه ساکت شدن .... - توی اون برگه ای که دستتون نظرتون رو در باره این کلاس بنوسید ... همه ی دانشجو ها خندیدند ..... همه مثل سگ از ارمان می ترسیدیم ..... - بچه ها پس به افتخار استاد یه دست محکم بزنید که اخر جلسه است .. همه دست زدند ارمان برای اولین بار تو کلاس خندید .... وقنی میخندید دو تو چاله ی کوچلو روی صورتش می افتاد .... ماشااله از بس که نمیخندید من تازه این مسئله رو کشف کرده بود که روی صورتش چال می یفته - شروع کنید به نوشتن نظرهاتون ... اسم هاتون رو هم نمیخواد بنویسید ... دانشجو ها با خنده و شادی شروع کردن به نوشتن ..... فکر کنم تا حالا سر کلاس ارمان کسی نخندیده بود ... چرا من خندیده بودم اونم زمانی بود ادامس گذاشتم زیر ارمان ....... وای یادش بخیر از اون اول کلاس عاشقش شدم .... برگه رو طوری نگه داشتم که مریم نبینه .. براش نوشتم .. - خیلی استاد بد اخلاقی هستی اقا ارمان سعی کن یه ذره خوش اخلاق باشی یکی از پسر های برگه ها رو جمع کرد داد به ارمان .... نشست رو صندلیه مخصوص خودش .... شروع کرد به خوندن ..... بعد از اتمام خوندنش گفت: - خوب من اگه دست خط شما رو نشناسم که استادتون نیستم ...اهای اونی که نوشتید من بد اخلاقم این ترم حذفید ... معلومه افراد زیادی نوشتن که بد اخلاقه ..... یا خدا یعنی دست خط ها رو شناخت ... من که خطم رو عوض کردم .... رنگ از روی همه ی دانشجو ها پرید ..... ارمان با صدای بلند خندید ...... - نترسید بابا شوخی کردم دست خط ها رو شناختم ولی از هیچ کس نمره کم نمیکنم خیالتون راحت ....اگه کسی اشکال داره بیاد بپرسه اگرم که نه می تونید تشریف ببرید ...... چند تا دانشجو های دختر رفتند به طرفش تا مثلا سوال بپرسن ....... حسودیم گل کرده بود .. یه سوال الکی از کتابم دراورم رفتم به طرفم ارمان ..... شیطونه میگه چفت پا برم تو صورت این دختر ها ....... دخترا رو زدم کنار .. - برید کنار ببینم من سوال دارم از استاد ...... صدای چند تا از دختر ها در اومده بود به خاطر این که هولشون داده بودم .... یه دختره بدجور برای ارمان عشوه می یومد ... اروم رفتم پشتش یه نیشگون حسابی گرفتم یه جیغی زد .. چون شلوغ بود متوجه نشد که من بودم ...... اخی بلاخره رسیدم به ارمان .... ان قدر هل دادم که رفتم کنار میزش ..... - استاد منم سوال دارم .... سرش رو بلند کرد تو چشم هاش تعجب بود .... اروم طوری که دانشجو ها نفهمن گفت : - بذار سوال های این ها رو جواب بدم ....اشکال های تو رو خونه جواب میدم ای جونم ای به چشم من از خدامه تو سوال های من تو اتاق خواب جواب بدی دوباره هل دادم رفتم عقب ..... همچین این دختر ها چسبیده بودن به ارمان انگار یه جای مقدسه .... مریم همین طوری روی صندلی ماتش برده بود .... - اوی مریم پاشو بریم دیگه .... به خودش اومد ...... - اره ..... اره .... بریم باید خونشون رو پیدا کنم .... ای بابا باز این شروع کرد ... - مریم چی داری میگی حالت خوب نیست ها بریم خونه ی یکی اخه ؟؟؟؟؟؟.... - بریم ببنیم خونه ی استاد کجاست دیگه ... - مریم ولمون کن بابا حالت خوب نیست بیا بریم یه چیزی بخوریم ... دستش رو کشیدم بردم به طرف بوفه ..... همه ی صندلی ها پر بود به جز یه میز که دو تا پسر نشسته بودن ...... - مریم برو اون صندلی ها رو بیار بشینیم روش .... - کدوم رو میگی ؟ - اون صندلی ها که کنار اون پسر است .... بهش اشاره کردم رفت که بیاره .... دو تا ابمیوه خریدم با دو تا کیک ..... چون صبحونه نخورده بودم خیلی گرسنه ام بود ... مریم برگشت با صندلی ها ...... دستش یه کاغذ بود .... - بیا این شما رو اون پسره داد گفت بدم بهت ... برگشتم به طرفم اون میزه ...... پسره سرش رو تکون داد .......................... - خوب برای چی گرفتی اخه تو ... - خوب چی کنم بابا گفت اول شماره رو بگیرم بعدش صندلی ها رو بهمون میده ... عجب مردم پرو شدن ها ..... اب میوه ها رو که خوردیم .... - ساحل ماشین اوردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یه قورت خوردم - نه بابا صبح دیرم شده بود با ارمان اومدم ..... - ارمان کیه ؟؟؟؟؟؟؟؟ ابمیوه پرید تو گلوم ...... وای سوتی دادم اونم در حد تیم ملی ..... - یکی از فامیل هامون رو میگم دیشب با خانواده خونه ی ما موندند صبری خانم به پسره گفت من رو برسونه ..... با تعجب داشت نگاهم میکرد ..... مریم همه ی فامیل هامون رو میشناخت برای همین با تعجب نگاه میکرد ... - چرا این طوری نگاه میکنی مریم .... - هیچی اخه من همه ی فامیل هاتون رو دیدم این یکی رو نمیشناسم ... - اره نمیشناسی چون تازه از خارج برگشته .... - پس با این وجود لازم شد حتما بیام خونتون ببینمش ..... - همون صبح رفتن بابا ..... مریم موافقی بعد از دانشگاه بریم من کلی خرید دارم ..... - من که از خدامه باهات بیام ولی شام خونه ی عمه ام دعوتیم باید زود تر برم خونه .......... - اهان باشه اشکال نداره .... مشغول ابمیوه خوردن بودم که یک دفعه مریم جیغ زد .... - استاد ... استاد .... استاد ...... دوباره ابمیوه پرید گلوم .... برگشتم ارمان داشت با ژست مغرورو قشنگش از دانشگاه خارج میشد ... همه پسرای دور اطراف داشتند به مریم میخندیدند ... - مریم چته بابا همه دارن بهت میخندن .... مگه استاد ندیده ای تو اخه ... - اخه نمیدونی من چه قدر این استاد رو دوست دارم ..... غیرتی شدم ها .... اگه دوستم نبودی میزدم شل و پلش میکردم .... صدای اسمس موبایلم بلند شد ... اسم ارمان رو تو گوشم پیشو سیو کرده بودم - بیا بیرون منم میخوام برم خونه برسونمت ماشین نیاوردی ... تا دو دقیقه ی دیگه اگه نیای من رفتم ..... الهی فدات بشم عزیزم که به فکر منی ..... سریع از مریم خداحافظی کردم رفتم بیرون ..... هر چی تو پارکینگ رو دیدم ماشینش رو پیدا نکردم .. موبایلم رو دراوردم بهش زنگ زدم .... - کجایی ارمان ؟ - بیا در پشتی دانشگاه نتونستم تو پارکینگ منتظر بمونم دقت کن کسی نبیننت ....... رفتم به طرف در پشتی دانشگاه .... ماشینش رو از دور تشخیص دادم .... به دور و ورم نگاه کردم کسی رو ندیدم ..... اخه کسی میدید هم برای من خیلی بد میشد هم برای ارمان که استاد بود ... در ماشین رو باز کردم سوار شدم .... - سلام ...... سرش رو تکون داد که یعنی سلام ... - جواب سلام واجبه ی اقای محترم .... - تو نباید به بد اخلاق ها سلام بدی که ..... پس از دست خطم فهمیده که منم .... - خوب نظرم رو گفتم دیگه اقا ارمان ....خودت گفتی سر کلاس نظر هامون رو بگیم مگه نه ..... بازم سرش رو تکون داد .... - میشه خیابون بعدی من رو پیاده کنی میخوام برم خرید .... - الان میخوای بری خرید ؟؟؟ من دیدم امروز این لباس ها رو پوشیدی گفتم حتما ...... میخواست بگه تیپ زدی ولی نگفت ........... - اره مگه چیه ؟ -بذار بعد از ظهر برو که من باهات بیام خرید دارم .... از خدام بود که ارمان با هام بیاد ولی براش ناز کردم ......... - اخه من الان میخوام چیزی بخرم بعد از ظهر دیر میشه ..... - همچی میگی دیر میشه که انگار الان لباس نداری ...همین که گفتم بعد از ظهر میری ..... دوست نداشتم عصبانیش کنم برای همین سکوت کردم دستم رو دراز کردم ظبط رو روشن کردم .... بیا دوری کنیم از هم بیا تنها بشیم کم کم بیا با من تو بدتر شو بیا از من تو رد شو رد شو ببین گاهی یه وقتایی دلم سر میره از احساس نه میخوابم نه بیدارم از این چشمای من پیداست تنم محتاج گرماته زیادی دل به تو بستم هیچ دردی در این حد نیست من از این زندگی خستم دلم تنگ میشه بیش از حددلم تنگ میشه بیش از حد دلم تنگ میشه بیش از حد دلم تنگ میشه بیش از حد بیا دوری کنیم از هم نیا تنها نشیم کم کم بیا با ما تو بدتر نشو بیا از ما تو رد نشو... رد نشوبرای خودم داشتم تو حموم اواز میخوندم که صدای در اومد ... - جونم سبزی خانم ؟؟؟؟؟ بازم برگشته بودم به همون موقع هایی که دوست داشتم همه رو اذیت کنم ... دلم نمی یومد اذیتش کنم ولی خوب بهش میگفتم صبری خانم .. - الهی قربون اون سبزی گفتنت برم .... عزیزم نمیخوای بیای بیرون اقا ارمان منتظر شماست ها .... از فکر این که بعد از ظهر میخوام با ارمان میخوام برم بیرون نمیدونستم چی کار کنم ..... - صبری خانم بهش میگید تا نیم ساعت دیگه حاضر میشم .... لطفا یه جوری سرگرمش کنید تا من بیام باشه ...... - اخه مادر چه جوری سرگرمش کنم ... - هیچی از خاطرات گذشته اتون براش تعریف کنید .... بهش بگید چه جوری با اقاتون نامزد بازی میکردید ...... بیچاره صورتش سرخ شد ..... - اوا خاک عالم این حرف ها چیه ساحل میزنی ؟ - یه کاری بکنید تا من بیام باشه ؟؟؟ خندید ... - باشه فقط زود بیای ها ..... راستی یه خبر خوب به درخواست خودت امشب نوه ام رو بیارم این جا .... وای اخ جون ..... چون زیر پام کف بود سر خوردم ولی صبری خانم تو هوا من رو گرفت ... - یا امام حسین .... اخه دخترا نزدیک بود مغز سرت داغون بشه که یه ذره پام درد گرفت ولی اهمیت ندادم ... - صبری خانم هیچیم نمیشه بابا نترسید ..... خیلی ذوق کردم ولی قول بدید که همش بدید بغل منم ها ..... - اره دیدم اگه نگرفته بودمت که خورده بودی زمین شیطون خانم .... چشم ، حالا بیا بیرون که الانه اقا ارمان بیاد جفتمون رو از خونه بیدار کنه .... سریع موهام رو شستم .... یه شامپوی ای که مخصوص بدن بود رو سر خودم خالی کردم ... حالا که قراره با شازده برم بیرون باید بوی خوب بدم ... شیر اب رو بستم حوله ی خوشگلم رو دور خودم پیچیدم ... موهام با سشوار خشک کردم .... الان ارمان صداش در میاد ....... از تو کمد یه مانتوی خوش رنگ سرمه ای دراوردم .... مدلش ساده بود ولی چون هم تنگ و کوتاه بود خیلی دوست میداشتم .... از تو کشویی یه شال ابی دراوردم ..... لباس هامو که پوشیدم رفتم جلوی اینه خوب به جای حساس رسیدیم ..... از بچگی عاشق ارایش کردن بودم ..... کیف لوازم ارایشم رو از تو کولیم دراوردم ... یه خط چشم نازک کشیدم .... چند بار دستم خورد ناجور شد دوباره از اول کشیدم .. ای تو روحت ساحل که بلد نیستی یه خط چشم بکشی ............. سر ریمل رو در اوردم شروع کردم به زدن .... سایه ی همرنگ با مانتوم .... اول یه سایه ی ابی پرنگ زدم که مایل بود به خاکستری بعدشم یه سایه ی کمرنگ تر .... چون چشم هام تیله ای بود هر لباسی که می پوشیدم همون رنگ میشد .... رژ گونه طلایی زدم با یه رژ کالباسی خوش رنگ ..... لب هامو بهم مالیدم تا قشنگ روی لبم پخش بشه ... موهامو بالا بستم شالم رو سر کردم .... وای وای الان ارمان این طوری من رو ببینه سرم رو با اره برقی زده .. از فکری که تو ذهنم اومده بود خنده ام گرفت ...... بازم خدا رو به خاطر خوشگلیم شکر کردم ..... از پله ها پریدم پایین اخر سر همه ی پا های من میشکنه به خاطر این پله ها ...... ارمان روی مبل کنار تلویزیون نشسته بود دو تا دستاشم روی صورتش بود ... رفتم جلو با صدای بلند گفتم : - پخ .. یه متر پرید بالا .... از زور خنده دلم رو گرفته بود ..... - کرم داری اخه ؟؟؟؟ تازه یادش افتاد .... - یه ساعته من رو علاف کردی اون وقت میگی پخ .... خیلی بامزه حرف میزد جلوی خنده ام رو گرفتم چون اگه میخندیدم لج میکرد دیگه نمی یومد بیرون ..... تازه چشم هام افتاد به لباس هاش .... عجب تیپ دختر کشی زده بود ..... عمرا بذارم تو خیابون کسی نگاهت کنه بچه پرو. .... یه بلییز استین بلند مشکی پوشیده بود با یه شلوار تنگ که اونم باز مشکی بود چون پوستش روشن بود لباس های تیره که می پوشید خیلی خوشگل میشد .... چشم هاش تیره تر از سبز شده بود ..... دو تا از دکمه هاشم باز بود .... خداییش خیلی خوشگل شده بود .... عطرشم که نگو هوای کل ساختمون رو گرفته بود .... شیطون فکر کنم 212 زده -برو بالا تو اتاقت ..... هان ..... این چی گفت ..... مگه نمیخواستیم بریم بیرون ...... حتما خندیدم ناراحت شده ... - چی داری میگی ؟ میخوایم بریم بیرون ها یادت رفته ..... - میری تو اتاقت .... با این وضع اجازه نمیدم بری بیرون ... مگه میخوای بری عروسی که این طوری ارایش کردی ... یه نگاهی به مانتو ات کردی اگه بلیز می پوشیدی سنگین تر بود ..... وای ..... وای .... از دست این ارمان .... منه خر رو بگو به خاطر کی تیپ زدم ........ - ارمان تو چت شده چرا همش به من گیر میدی اخه .... تو که از اول بچگیت خارج بودی تو دیگه چرا این حرف ها رو میزنی ..... با صدای بلندی گفت : - چه ربطی داره اخه ....... خودتو در معرض دید دیگران قرار میدی که چی مرد ها نگاه کنن بگن وای چه هولیه ای .... - حرف دهنت رو بفهم ها هر چی هیچی بهت نمیگم پرو تر میشی اون از اون دفعه که زدی زیر گوشم هیچی بهت نگفتم ... گفتم شاید بیای عذر خواهی کنی اما دیدم نه ..... الان هم باز شروع کردی به دعوا کردن .... تو چی کار به لباس پوشیدن من داری ...... مگه من به تو میگم چرا لباس هات تنگه یا چرا یقت ان قدر بازه ..... یه ریز پشت سر هم داشتم حرف میزدم ....... یه بار عقده به دلم مونده این ارمان مثل ادم رفتار کنه ...... - یا میری مانتوت رو عوض میکنی یا از بیرون خبری نیست ... عصبانی شدم ..... - به جهنم من که میخواستم ظهر برم تو نذاشتی ارمان دیگه حق نداری با من حرف بزنی فهمیدی این ترمم خودم میرم حذف میکنم که دلتون خنک بشه .... صبری خانم از تو اشپزخونه اومد ....... - اقا ارمان ، ساحل چه خبرتونه اخه خونه رو گذاشتید روی سرتون ....... - به من چه صبری خانم به این اقا بگید من اگه الان با چادر هم دربیام این گیری میده .... عادتشه اصلا با خودش درگیره ........... - ساحل دخترم یه ذره اروم تر .... همسایه ها میفهمن زشته ...... - بذار بفهمن ........ ارمان خیلی عصبانی بود ولی بذار بفهمه که همش بلده دعوا کنه ..... بفهمه که منم بلدم صدام رو ببرم بالا مثل خودش .... کیفم رو با حرص از روی مبل برداشتم ...... روی پله ی اخر بودم که صدام کرد ..... - ساحل !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! صدا کردنش پر از حرف و خواهش بود ..برگردم یا نه ..... اگه برگردم پرو میشه ..... فضولیم حسابی گل کرده بود که ببینم چی کارم داره ..... وللش ..... به راه خودم ادامه دادم .... هنوز چند قدم نرفته بودم که مانتوم رو از پشت گرفت .... - کر شدی نمیشنوی که دارم صدات میکنم ..... برگشتم خیلی بهم نزدیک بود ... چند قدم رفتم عقب الانه که بپرم صورتش رو بوس کنم .... مریم راست میگفت وقتی عصبانی میشد خیلی خوشگل میشد .... - چیه ؟؟؟؟؟ مگه نمیخواستی اعصاب من رو خورد کنی .... یه جوری نگاهم کرد ..... مثلا میخواست بچه خر کنه ... - بیار برو مانتوت رو عوض کن بریم ان قدر هم منو حرص نده ... - دستت درد نکنه سه ساعته من رو نگه داشتی که این حرف بهم بزنی ... نوچ عوض نمیکنم .... دست هاشو مشت کرد ..... عصبانیت از سر و روش می بارید .... - اخه تو ..... من به تو چی بگم .... چرا همش میخوام من رو عصبانی کنی ...یه مانتو عوض کردن ان قدر دردسر نداره .... نمیخواستم کوتاه بیام ...... - عوض نمیکنم الان هم خودم تنهایی میرم ..... - یعنی اصلا برای خودت مهم نیست که دیگران بهت نگاه کنند ..... - ببن اقا پسر تو کار های من لطفا دخالت نکن مگه الان یقه ی تو باز من بهت چیزی میگم ..... تو هم به لباس پوشیدن من کار نداشته باش .... خوبه خواهر نداری مگر نه بد بخت میشد ها .... - تو مثل خواهر منی برای همینه که بهت این حرف ها رو میزنم ... پس دیگه عمرا برم عوض کنم .... من نمیدونم چرا این اقا ارمان فقط دوست داره داداش من باشه .... - نمیخواد از این لطف ها برای من بکنی خان داداش .. - بیا عوض کن بریم ... ببین صبری خانم چه جوری داره از پایین نگاهت میکنه .. سرم اروم بردم پایین صبری خانم مثل گربه سرش رو اورده بود تو نرده ها داشت گوش میکرد بیچاره حتما ترسیده ارمان دوباره من رو کتک بزنه .... - میرم عوض میکنم الان ولی یه شرطی داره .... چشم هاش گرد شد ..... - شرط ...... چه شرطی ؟؟؟؟ - اینکه سوال های امتحانی رو بهم بدی ؟؟؟؟؟ الان میاد یه زیر گوشیه حسابی میزنه ..... دستش رو گذاشت روی صورتش .... عجب رویی داشتم من .... - اون وقت میشه بگی حق اون دانشجو هایی که نشستن درس خوندن چیه .... راست میگفت ولی مثل همیشه ساحل کار خودش رو میکنه ..... بهترین شرط بود که براش گذاشتم .... - خوب به من چه ... تو سوال ها رو به من بگو من قول میدم به کسی نگم .... یه ذره فکر کرده - نه خیر سوال های امتحانی رو بهت نمیگم ولی با هات خوب کتاب و جزوه رو کار میکنم اون قدری که بتونی نمره ی خوبی بگیره ..... مثل بابایی که میخواست با جایزه و وعده ی دروغ بچه اش رو خر کنه .... تا حالا از ارمان دروغی نشنیده بودم پس حتما راست میگه ، از اون که بخوای کلی وقت بذاری درس رو بخونی بهتره بود ..... - قبول میکنم ولی اگه زیر قولت زدی چی ؟ - نه نمیزنم مگه تا حالا از من دروغ شنیدی .... - اکی من میرم لباس هامو عوض کنم ... - ساحل خانم دفعه ی اخره که برای چیز های کو چلو شرط میذاری ها ... الان هم برو مانتوت رو عوض میکن هم ارایشت رو کم کن متوجه شدی .... اره بابا بزرگ ... رفتم اتاق یه مانتوی سرمه ای دیگه پوشیدم که یه ذره از اون قبلی بلند تر بود .... یه ذره از ارایش رو کم کرد نباید میزدم زیر حرفم .... وقتی با ارمانم چه فایده ای داره بخوام جلب تو جه کنم ..... رفتم پایین ارمان نبود پس رفته تو ماشین ..... صبری خانم رو صدا کردم .... - جانم ساحل جان ؟؟؟؟ - صبری خانم من دارم میرم با ارمان بیرون کاری ندارید ؟ - نه عزیزم برو به سلامت یه ذره هم دخترم رعایت کن خدایی موهات خیلی بیرون بود .... ای صبری خانم که همش از اون ارمان طرفداری میکنی ... - چشم هر وقت نوه اتون اومد به موبایل من زنگ بزنید ها .... - باشه عزیزم برو اقا ارمان خیلی وقت بیرونه .... در حیاط رو محکم بستم ... سوار ماشین شدم .... خوبه تاریکه مگر نه دوباره میخواد به ارایشم گیر بده .... زل زده بود به صورتم ... - چیه خوشگل ندیدی ؟؟؟؟؟ - چرا دیدم نه بچه پرو ندیدم .... خندیدم از خنده ی من ارمان هم خنده اش گرفت .... ای جونم چه جوری میخنده ، جای مریم خالی که ارمان رو بخوره ..... یه فلش از تو کیف در اوردم زدم به ظبطش .... اینور جاده منم , اونور جاده تویی اون که غمگینه منم , اونی که شاده تویی اینور جاده منم , که دوباره گم شدم اونور جاده تویی, مثل تکرار خودم من نگاهم به توا , تو نگاهت به کجاست؟ روبرو دو راهیه , بگو راهت به کجاست واسه تو چه راحته که بدون من بری حتی وقتی میدونی که خودت مقصری واسه من سخته چقد باور فاصلمون وقتی از حرفای هم سر میره حوصلمون اینور جاده منم , اونور جاده تویی اون که غمگینه منم , اونی که شاده تویی دیگه حتی نمیخوام کم کنی فاصله رو نگرانتم ولی نمیشه بگم نرو تو داری میری ومن گیر این خاطره هام داره باورم میشه که دیگه نیستی باهام این ور جاده هنوز زیر سایه ی شبه اونور جاده ولی همه چی مرتبه من به تو نمیرسم خیلی از من جلویی این ور جاده منم.........اون ور جاده تویی ای خدا یه کاری بکن من ارمان بهم برسیم ... یعنی ارمان متوجه شده که بهش علاقه مند شدم ..... هر چند اگه میخواست تا الان متوجه میشد ، بچم یه ذره خنگه ..... با اهنگ داشتم زیر لب میخوندم که موبایلش زنگ زد ..... ظبط رو یه ذره کم کرد .... انگار داشت با یه خانم حرف میزد صداش رو میشنیدم .... از فوضولی و حسودی داشتم می مردم چون خیلی با ادب و صمیمی داشت حرف میزد ... شیطونه میگه اون موبایل رو از دستش بگیرم بزنم محکم تو سرش ... تنها کاری که به فکر اومد این بود که ظبط رو زیاد کنم دوباره ... بلند شروع کردم به خوندن ..... قیافه اش خنده دار شده بود .... - ببخشید خانم یه لحظه گوشی .... یه اخم قشنگ کرد که دل و ایمانم رو برد ... - ساحل دارم حرف میزنم اون لامصب رو قطع کن زشته .... - نمیخوام قطع کنم من این اهنگ رو دوست دارم .... ترمز کرد ماشین رو زد کنار ... - خیلی بچه ای ساحل به خدا .... از ماشین رفت بیرون یعنی فهمید که به خاطر حسودی این کا رو کردم .... اقا ارمان با من لج کن دارم برات .... اهنگ رو تا اخر زیاد کردم شیشه ها رو هم دادم پایین هر ماشینی که در میشد یه نگاهی میکرد ...... یه ماشین رد شد یه متلک خیلی زشتی بهم گفت اومدم جوابش رو بدم که گفتم ولش کن الان باز این اقا ارمان شروع میکنه به دعوا کردن ...... اهنگ بعدی یه ذره شاد بود شروع کردم به تکون دادن بدنم .... به دور و ر نگاه کردم ارمان نبود معلوم نیست کدوم گوری رفت ....... همین طوری که داشتم میرقصیدم . بلند اهنگ رو میخوندم با دیدن چراغ های پلیس و گشت ارشاد زبونم لال شد ... مامور از ماشین اومد پایین .... - خانم بیا پایین ببینم .... نمیدونستم اهنگ رو کم کنم یا شالم رو بکشم جلوخدایا غلط کردم اگه الان من رو با خودشون ببرن من چه غلطی کنم این ارمان بیشعور هم معلوم نیست کجاست .... - خانم شما این جا با کجا اشتباه گرفتید؟؟؟؟؟ .... شالم رو یه ذره کشیدم جلو .... دست پاچه شدم بودم در حد تیم ملی ... - چیز ..... منظورتون چیه اقای پلیس ..... ماموره خنده اش گرفت بود .... - خانم ماشین رو خاموش کنید همراه من بیاید .... یا حسین مظلوم..... - اقا به خدا این ماشین برای من نیست .... کجا میخوایید من رو ببرید ... اقا اشتباه کردم دیگه الان اصلا ظبط رو کامل در میارم میدم به خودتون ببرید به جای من ..... سربازه که همراش بود از خنده ترکیده بود ولی به خاطر اون یکی ماموره همش سرش رو انداخته بود پایین .... - خانم گفتم ماشین رو خاموش کنید باید همراه من بیاد ...... - اخه جناب سروان شما فکر کردید من دختر فراریم یا استغر الله دختر اون جوری ..... - خانم ما کی به شما این حرف ها رو زدیم شما باید الان ماشین رو خاموش کنید همرا ما بیاید .... - پس اجازه بدید به صاحب به این ماشین زنگ بزنم بیاد ... - سریع تر ...... رفتم تو ماشین گوشیم رو از تو کیفم دراوردم به ارمان زنگ بزنم ..... حتما از دور ماشین پلیس رو دیده نیومده جلو .... وای گوشیم هم که شارژ نداره .. ای به خشکی شانس ........ سرم رو از تو شیشه دراوردم بیرون ... - اقای پلیس میشه موبایلتون رو چند لحظه بهم بدید گوشیم شارژ نداره خاموش شده .... - خانم بیا بیرون از ماشین نمیخواد به کسی زنگ بزنی .... از ماشین اومدم بیرون .... - اقا یعنی جدی جدی میخواید من رو ببرید با خودتون .... - نه الان میریم پارتی با هم ...... هه هه هه خندیدم .. موش نخوردت ..... کیفم رو برداشتم که باهاشون برم صدایی از پشت سر گفت : - مشکلی پیش اومده ... ای تو روحت ارمان الان باید بیای ...... رو کردم به ارمان گفتم : - کدوم گوری رفتی هان ..... اصلا حواسم نبود که پلیس ها ایستاده بودن .... - خانم این چه طرز حرف زدنده این اقا چه نسبتی با شما داره ؟؟؟؟؟؟ - جناب هم استادمه .... هم ... پسر عمومه .... اکی ؟؟؟ ارمان اومد جلوتر طوری که اون ها نشنون گفت : - میشه ببندی اون دهنتو چه غلطی کردی این ها دست برنمیدارن .... بچه پرو به جایی که از من عذر خواهی کنه بی احترامی میکنه ...... - ببخشید جناب سروان این دختر عمو ی من یک ذره بازیگوشه شما ببخشیدیدش ...... پلیسه از ارمان خوشش اومده بود , این ارمان مهریه ی مار داره .... - نمیشه اقای محترم ایشون این جا با جایی دیگه اشتباه گرفتند ان قدر اهنگ ماشین رو زیاد کرده بودن که ما فکر کردیم وسط بزرگراه عروسیه ... بلند زد زیر خنده ..... چه پلیس های باحالی بودن ..... - من از شما عذر خواهی میکنم لطف کنید این دفعه رو ببخشید ..... ماموره یه ذره فکر کرد یه نگاهی به سربازش کرد ...... - این دفعه رو میبخشم به خاطر شما ولی اگر دفعه ی بعد موردی چه من و چه همکارانم ببینند دیگه به هیچ عنوان کوتاه نمیام ...... با صدای بلندی گفتم : - ما چاکریم دست شما درد نکنه ... یارو چشم هاش گرد شده بود , ارمان هم طبق معمول چپ چپ نگاهم کرد ...با صدای بلندی گفتم : - ما چاکریم دست شما درد نکنه ... یارو چشم هاش گرد شده بود , ارمان هم طبق معمول چپ چپ نگاهم کرد ... - ببخشید دست شما درد نکنه برادر ..... سوار ماشین شدم تا ارمان بیاد .... همین که ماشین پلیس رفت ارمان اومد سوار شد .... دستم رفت سمت ظبط که محکم زد تو دستم .... - اوییی چته چرا میزنی ... - ساحل خجالت بکش تو مثلا تحصیل کرده هستی این کار ها چیه تو میکنی .... - مگه چی کار کردم اخه ؟؟؟؟ - خیلی پرویی به خدا اگه من نرسیده بودم که برده بودنت .... میخواستم ازش بپرسم کجا رفته بوده که گفتم ولش کن الان میگه به تو چه ... - کجا برم سر کار خانم ؟ - تشریف ببرید قربستون!!!!!! - چی ؟ - هیچی بابا برو پاساژ ..... ادرس رو بهش دادم اونم مثل جت رانندگی کرد .... سرگرم اسمس دادن به مهران بودم که ارمان گفت : - پیاده شو رسیدیم .... یه چیزی زیر لب میگفت که متوجه نشدم .... ماشین رو پارک کرد دوتایی پیاده شدیم ..... با فاصله از من راه میرفت بیشعور انگار من یه مریضی دارم .... وارد پاساژ شدم .... - تو میخوای چیزی بگیری ؟ - اره میخوام کت و شلوار بگیرم .... گفت کت و شلوار یاد اون موقعی افتادم که زیرش ادامس گذاشتم کت و شلوار نوش خراب شد .... - نمیخواد زیاد فکر کنی مغزت تعجب میکنه ...... - خیلی پرویی بیا اول بریم من لباس هامو بخرم .... رفتیم توی یه مغازه از پشت ویترین که دیدم لباس های شب قشنگی داشت .... - اقا ببخشید چند تا مدل لباس رسمی و شیک میخواستم .... انگار تازه من رو دید ... - سلام خانم خوش اومدید در خدمتم کدوم رو براتون بیارم ؟؟؟؟؟؟ - نمیدونم چند مدل قشنگ و جدید بیارید قیمتش اصلا مهم نیست .... رفت از توی کمدش چند دست لباس لختی خوشگل اورد همه اشون خیلی خوشگل بودن نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم .... - خانم فکر کنم چون پوستتون روشن این لباس سبز رو بردارید خیلی بهتون میاد ..... برگشتم ببینم ارمان چی میگه ... - کدوم به نظرت بهتره ؟؟ اروم گفت : - تو که نظرت رو از اون ژیگوله پرسیدی نظر من دیگه به چه دردی میخوره ..... - ارمان لوس نشو دیگه بگو کدوم بهتره - اه درست حرف بزن .... به نظر من هیچ کدوم مگه مراسم جشن بابات مختلط نیست ؟ - چرا با همن .... - خوب پس به نظر من هیچ کدوم از این لباس ها به درد نمیخوره خیلی لختیه تو واقعا روت میشه این ها رو جلوی مرد ها بپوشی ..... اخلاق ارمان خیلی برام جالب بود با این که خودش تو خارج بزرگ شده بود ولی اصلا اعتقاد اون ها رو نداشت ...... حرفش درست بود - باشه بریم یه جای دیگه راست میگی این ها خیلی باز و لختی هستند ..... یه خنده ی کوچلو اومد تو صورتش .... حدود نیم ساعت تو پاساژ گشتیم ولی چیزی خوبی پیدا نکردیم .... - ساحل ؟ حواسم به مغازه ی روسری فروشی بود ... برگشتم ... - بله ؟؟؟ - اون مغازه رو نگاه کن که اون لباس بنفش رو میگم قشنگه نه ؟؟؟ مسیر نگاهش رو دنبال کردم راست میگفت لباس خیلی خوشگلی بود ... - خوشگله ؟ - اره به نظر من خیلی خوشگله تازه زیاد یقه اش هم باز نیست ..... - باشه بریم ؟ رفتیم به طرف مغازه این دفعه فروشنده اش یه دختر جوون بود .... هیش چه قدر زشته ان قدر ارایش کرده بود که ادم نمیتونست قیافه ی خودش رو تشخیص بده .... اروم زیر گوش ارمان گفتم : - جناب گشت ارشاد به این خانم تذکر بده ببین چه قیافه ایه ... خندید و رو کرد به دختره با جدیت گفت : - خانم میشه اون لباس صورتیه که پشت ویترین رو ببینم .... دختر ماتش برده بود به قیافه ی ارمان ...... با صدای بلندی گفتم : - خانم ... خانم .... اهای یا شمام ها مگه نشنیدی .... ارمان ریز ریز میخندید - چته خانم چرا شنیدم الان میارم ..... شیطونه میگه برم چشم هاش ار حدقه دربیارم ها دختر ی هیز...... لباس رو اورد خوشگل بود ولی زیاد به دلم نشست .... - برو بپوش ببین خوبه .... قبل از این که من برم تو اتاق پرو دختره گفت : - ببخشید ولی این لباس خیلی گرونه ها اشکال نداره ....... قبل از این که ارمان حرفی بزنه خودم گفتم : - نه اشکال نداره ... کیفم رو دادم به ارمان رفتم تو اتاق پرو ..... مانتو و لباس هامو در اوردم .... پیرهن رو پوشیدم قدش تا روی زانوم بود نه خوشگله .... اشتباه کردم گفتم خوشم نمیاد .... ارمان از پشت در صدام کرد ... - پوشیدی خوبه ؟ - اره خوبه سایزشم اندازه است .... دیگه صدایی نیومد سریع لباس رو دراوردم مانتوم رو پوشیدم ... تو اینه شالم رو سر کردم از اتاق پرو خارج شدم ... - اه چرا دراوردی میخواستم بیام بینم .... - نه بابا مگه شما نامحرم نیستی .... - بچه پرو .... رو کردم به دختره گفتم : - خانم چه قدر شد ؟ به ارمان اشاره کرد - این اقای محترم حساب کردن ..... فدای اقای محترم من بشم ................. به ارمان نگاه کردم ... - برای چی حساب کردی ؟ کارتم پیشم بود .... - بیا بریم ان قدر هم حرف نزن ..... عاشق این اخلاقش بودم اصلا بلد نبود ناز دختر ها رو بکشه .... خیلی دوست داشتم بدونم ارمان قبلا چند تا دوست دختر داشته.... باید وقتی زن عمو اومد ازش بپرسم .... - خانم حالا اجازه میدید بریم برای کت و شلوار من .... - بله بفرمایید ... ارمان یه کت و شلوار طوسی خیلی خوش رنگ خرید .... یه کت و شلواری که یه ذره از چشم هاش تیره تر بودن .... یه بلیز طوسیه روشن هم خرید الهی قربونت برم ان شالله کت و شلوار عروسیمون رو بخری ..... چی گفتم ارمان عمرا با من ازدواج کنه ... حداقل تو فکر خودم که می تونستم ارمان رو شوهر خودم فرض کنم ... سوار ماشین شدیم .... - خوب دیگه کجا بریم ؟ - من که جای خاصی کار ندارم بریم خونه که صبری خانم نوه اش رو قراره بیاره .... - اهان اره خوبه یادم انداختی بریم اول شام بخریم .... - نه بریم خونه که صبری خانم شام درست کرده .... با سرعت زیاد رفت به سوی خونه .... سرم رو تکیه دادم به صندلی تا برسیم ....... نیم ساعته رسیدیم خونه ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد من زود تر ارمان رفتم تو ...... از بیرون صدای گریه ی بچه می یومد الهی بین چه جوری داره گریه میکنه .... در رو باز کردم رفتم تو .... - سلام ..... اخی وای چه خوشگله صبری خانم برای چی بهم زنگ نزدید اخه .... - قربونت برم میخواستم همین الان زنگ بزنم دخترم تازه اوردش ... - اه پس دخترتون کو ؟ - رفت سر کار عزیزم شیفتش بود امشب ستاره خانم مهمون ماست .... میترسیدم بغلش کنم خیلی کوچلو بود .... بغلش کردم یه حس خیلی خوبی بهم دست از بچگی عاشق نوزاد و بچه ی کوچک بودم .... ارمان از در اومد تو بچه رو بغلم دید .... - سلام ... صبری خانم برای چی نوه اتون رو دادید دست این ساحل الان بچه رو میندازه .... خندید .... - ارمان میزنمت ها برو میخوام به بچه شیر بدم .... با شیطنت گفت : - اه مگه تو شیر داری ؟ چه جالب نمیدونستم دختر های مجرد هم شیر دارن .... لپام قرمز شد ..... - ارمان .. منظورم شیر خشک بود .... - اهان پس بگو من فکر کردم خودت شیر داری ... دنبالش کردم .... - ساحل جان دخترم ... الان بچه رو میندازی ها ....
اصلا حواسم نبود که این فسقلی بغلمه ....ستاره رو با خودم بردم تو اتاقم هنوز عقلش نمیرسید که بغل یه غریبه است...... بچه چه موجود قشنگ و باحالیه ها .... گذاشتمش روی تختم شروع کردم به حرف زدن با هاش تا گریه نکنه .... لباسم که تازه خریده بودم رو از تو کاورش دراوردم زدم به چوب لباسیه کمد ... یه بلیز شلوار راحتی پوشیدم .... صبری خانم بهم سفارش کرده بود که نباید جلوی نامحرم لباس تنگ بپوشم منم حرفش رو گوش کردم هر چند اگه لباس تنگ هم بپوشم هیچی اثری به حال خودم و ارمان نداره .... چون اصلا به نظر من ارمان هیچ احساسی نداره به من .... که مثلا با بلیز تنگ تحریکش کنم ...... گریه ی بچه بلند شد .... از روی تخت بلندش کردم گرفتم بغلم ... کاش به مامان بابام بگم یه نی نی برام بیارن به داداش خوشگل ....!!!!!!!!!!!!!!!! از پله ها رفتم پایین ارمان داشت فیلم می دید .... از صدای پای من برگشت اون هم لباس هاشو عوض کرده بود یه بلیز شلوار ورزشی تنش بود .... - بپا بچه رو نندازی خانم کوچلو ..... اخم کرد خیلی بدم می یومد کسی بهم میگفت خانم کوچلو ..... - خانم کوچلو عمته !!!!! - شرمنده ها عمه ی شما هم میشه پس بی احترامی نکن سر کار خانم .... - حیف که بچه بغلمه مگر نه میدونستم چی کار کنم .... جوابم رو نداد 5 دقیقه مهربون بود بقیه اش رو دعوا میکرد .... نشستم روی مبل بچه رو گذاشتم تو بغلم .... - گوگولی .... بهم خندید چون لباش قرمز بود دلم میخواست به بوس کوچلو از لب هاش بکنم .... صورتم رو بردم جلو اروم لبشو بوس کردم .... سرم رو که بالا کردم دیدم ارمان چهار چشمی داره من رو نگاه میکنه .... - ساحل بچه رو با کی اشتباه کردی که داری این طوری بوسش میکنی .... غش غش خندید .... نه به اخم چند دقیقه پیشش نه به خنده ی الانش .... اصلا کار هاش نرمال نبود .... بیشعور بی حیا خیلی بی ادب نشده .... - ارمان خیلی بی ادبی .... - اخی خجالت کشیدی من رو م اون طرفی میکنم به کارت ادامه بده .... خوبه نوه ی صبری خانم دختر بود مگر نه بهم گیر میداد که چرا بوسش میکنی تو حتما به بچه نظری داری .......... از جام بلند شدم رفتم تو اشپزخونه بی ادب الان چند دقیقه بشینیم میخواد حرف های دیگه هم بزنم ..... ستاره گریه میکردم یا گرسنه اش بود یا جاش رو خیس کرده بود .... - صبری خانم چرا ستاره گریه میکنه ؟ - نمیدونم مادر فکر کنم گرسنه اش میخوای شیر خشکشو درست کنم ... - اره درست کنید بهش میدم .... - باشه دست گلت درد نکنه الان شام رو اماده میکنم تو هم گرسنه ات نه ؟ - ای گفتید اره خیلی .... صبری خانم مشغول شد .... -الهی قربونت برم خاله گرسنه ات نه الان بهت به به میدم .... صبری خانم شیشه رو داد دستم ... - چه جوری باید بهش بدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - الهی قربونت برم یعنی بلد نیستی خوب باید بذاری دهنش دیگه .... - دست شمادرد نکنه صبری خانم اون رو که خودم می دونم منظورم اینه که بخوابونمش یا همین ط.ری بهش بدم .... - فرقی نمیکنه فقط مواظب باش نپره تو گلوش میخوام برم متکا بیارم بذاریش روش بهش بدی .... - باشه این طوری بهتره .... - پس مادر برو تو حال تا من بیارم این جا تو اشپزخونه یه ذره هواش بده .... رفتم تو حال پشتم رو کردم به ارمان نشستم روی زمین .... متکا رو گذاشت برام روی زمین .... اروم سرش رو گذاشتم روی متکا شیشه ی شیر رو گذاشتم تو دهنش .... خیلی با مزه میخورد مواظب بودم که نپره تو گلوش .... چون اروم اروم میخورد یه ربع طول کشید تا شیشه تموم بشه ....خواستم بغلش کنم که ارمان از پشت صدام کرد یه متر پریدم از جیغ من بچه شروع کرد به گریه کردن .... - مگه مرض داری چرا اینطوری صدام کرد .... نه خاله قربونت برم گریه نکنی ها .... صبری خانم سرش رو اورد از تو اشپزخونه بیرون ... - ساحل جان چی شد ؟ - هیچی از جیغ من ترسید ..... ارمان داشت اروم میخندید ..... - تو بلد نیستی به بچه شیر بدی چرا مسئولیت قبول میکنی .... - چه ربطی داره نمیبینی شیرش تموم شده بود تو برای چی من رو این طوری صدام کردی که من جیغ بزنم ... بازم خندید با این کاراش حرص من ر در میاورد .... - هه هه هه به خودت بخند .... صبری خانم از تو اشپزخونه صدامون کرد برای شام ..... - بده به من ساکتش کنم .... ستاره بدجور گریه میکرد ترسیدم دادمش به ارمان .... خیلی سریع ارومش کرد برام جای تعجب داشت که چه جوری این طوری بچه رو اروم کرد انگار چند بار تجربه داشت .... دوتایی رفتیم تو اشپزخونه .... صبری خانم گفت : - پسرم ستاره رو بده به من بخوابونمش شما شامتون رو بخورید ... -پس شما چی صبری خانم ... - من خوردم ارمان جان ..... شام کتلت درست کرد بود .... خیار شور رو خورد کردم گذاشتم سر میز ..... صندلی رو کشیدم عقب نشستم روی صندلی .... شروع کردم به لقمه کردن برای خودم .... ارمان مثل دختر ها اروم اروم غذا میخورد میخواست قلمه درست کنه بخوره با ژست میخورد .... خوبه این ارمان دختر نشد .... مگر نه دختر ترشیده میشد .... سرم پایین پایین بود که ارمان گفت : - ساحل برای امتحان خوب بخون ها .... وای اصلا یادم نبود که این هفته امتحان هام شروع میشه .... با اعتماد به نفس قشنگ گفتم : - تو که قراره به من سوال ها رو بدی دیگه برای چی باید بخونم .... ابرو هاش رو داد بالا .... - کی گفته من قرار همچین کاری بکنم ....
دلم میخواست سرش رو از تنش جدا کنم پسره ی دروغگو خوبه به من قول داد.


بعد از یک ساعت بحث کردن با ارمان بلاخره قبول کرد که شب قبل از امتحان با هام کار کنه .... چون صبری خانم نبود ظرف ها رو شستم ، خشک کردم گذاشتم توی کابینت ..... ارمان داشت با لب تابش بازی میکرد ..... عجب رویی داره میبنه من از اون موقعه دارم ظرف میشورم اون وقت اقا داره بازی میکنه .... دست هام خشک کردم اومدم با حرص نشستم روی مبل رو به روی اقا ارمان .... ماهواره داشت یه اهنگ قشنگ پخش میکرد کنترل رو برداشتم تا اخر زیاد کردم ..... منم شروع کردم به خوندن .... ارمان سرش رو اورد بالا .... - چیه چرا اینطوری نگاه میکنی منو.... حتما الان باز ماشین گشت میاد .... جلوی خنده اش رو گرفت ..... - کمش کن بابا الان بچه بیدار میشه ... وای اصلا حواسم به ستاره نبود ..... سریع کمش کردم ولی دیگه کار از کار گذشته بود ...چون صدای گریه اش می یومد .... وای خاک بر سرم ببین چه جوری داره گریه میکنه سریع رفتم بالا .... صبری خانم داشت ساکتش میکرد .... - ببخشید ترو خدا اصلا یادم نبود که ستاره این جاست ... - اشکال نداره دخترم فقط من قرص خواب خوردم خوابم گرفته میتونی بچه رو ساکت کنی ..... - اره میتونم شما برید بخوابید ....... بچه رو بغل کردم بردم پایین ، صبری خانم هم برگشت تو اتاقش تا بخوابه........ ستاره همین طوری داشت جیغ میزد از اون جیغ هایی که گوش ادم کرد میشه - عزیزم اروم چرا اخه گریه میکنی .... ارمان خندید - اهنگ رو زیاد کردی اون وقت توقع داری بچه نترسه .... از اون چشم غره های قشنگ بهش انداختم .... سه بار خونه رو بالا پایین کردم ولی ستاره اروم نشد .... - اه سرم گیچ رفت بیا بشین .... - تو چه کار به کار من داری مگه نمبینی داره گریه میکنه .... - به نظرت از اون موقع ساکت شد که تو هی راه میری .... - استاد شما تشریف ببرید بخوابید فردا کلاس دارید ان قدر هم تو کار های من دخالت نکنید ....... - باشه خود دانی ما که رفتیم شبتون بخیر دانشجوی عزیز..... ستاره دهنش رو تکون میداد فکر کنم شیرش رو میخواست رفتم تو اشپزخونه از روی میز شیشه شیرش رو اوردم دادم بهش .... ده دقیقه اروم بود دوباره شروع کرد به جیغ زدن .... ماشالله به این صبری خانم که اصلا متوجه گریه ی نوه اش نمیشه ... ساعت نزدیک های 2 شب بود ولی ستاره هنوز داشت گریه میکرد .... از تو ساکت لباساش رو دراوردم .... شاید گرمشه یه لباس خنک تر تنش کردم .... نه خیرا این انگار دوست نداره ساکت بشه ماهواره رو روشن کردم .... - ستاره جونم میخوای برات فیلم +18 سال بذارم ساکت بشی .... انگار هر چی حرف میزدم بد تر میکرد .... یه متکا گذاشتم روی پام نشستم جلوی تلویزیون .... ستاره رو اروم گذاشتم روی متکا ..... پام رو تکون دادم .... اصلا به هیچ کاری قانع نبود ... کم کم داشت اعصابم خورد میشد .... وای این مامان ها چی کار میکنند تا صبح پس .... یعنی برم صبری خانم رو بیدار کنم یا ارمان رو .... از مامان شنیده بودم که اگه صبری خانم نصفه شب از خواب بیدار بشه دیگه خوابش نمیبره .... پس پیش به سوی ارمان .... رفتم بالا پشت در اتاقش ایستادم یعنی بیداره ...... در بزنم یا نه ؟؟؟ ساحل ایکیو اگه خواب باشه که بیدار نمیشه .... سرم رو انداختم پایین خدا اگه لختم بود من نگاه نمیکنم ..... درش رو اروم باز کرد همه جا تاریک بود دستم رو اروم گذاشتم جلوی دهن ستاره چون اگه جیع میزد ارمان می ترسید .... چراغ رو روش رو کردم......... خوب خدا رو شکر که لباس تنشه مگر نه من عذاب و جدان میگرفتم که چرا بدون در اومدم تو اتاقش .... دستم رو از جلوی دهنش برداشتم ... بلند شروع کرد به گریه کردن .... ارمان چشم هاش باز کرد ... یه ذره دور و ر رو نگاه کرد فکر کرد داره خواب می بینه .... - چه خبره این جا ... چشم هاش پف کرده بود شده بود مثل این کره ای ها .... - بلند شو ببینم من خوابم میاد بیا این بچه رو بگیر .... چشم هاشو بیشتر باز کرد - ساحل بابا بذار بخوابم فردا کلاس دارم ... رفتم جلو پتو رو از روی تختش انداختم زمین ستاره رو گذاشتم کنارش .... - استاد لطفا بهش شیر بدید ساکت بشه .... غش غش خندیدم .... عصبانی از جاش بلند شد.... ستاره خندید الهی قربونش برم اینم فهمید ارمان خل و چله .... - ارمان روی تخت بپر بذار ستاره بخنده ساکت بشه شیر که نمیتونی بدی اندامت بهم میخوره .... از چشم های پف کرده ی سبزش اتیش میزد بیرون ..... - ساحل گمشو بیرون تا با کتک ننداختمت .... - اه ارمان ببین دوباره شروع به گریه کردن بپر دیگه .... - مگه من میمونم بپرم بالا پایین .... بردارش ببر پایین حتما جاش رو خیس کرده .... وای یعنی خراب کاری کرده .... - ارمان به مرگ خودم من بلد نیستم جاش رو عوض کنم بیا یه صوابی کن بذار بچه ساکت بشه ..... یه ذره فکر کرد انگار دلش سوخت .... -من میرم دستشویی تو برو وسایل هاش بیار .... با خوش حالی گفتم : - چشم قربان .... از لای در وسایل هاشو دادم داخل .... بعد از چند دقیقه ارمان با مو های ژولیده اومد بیرون .... - بفرمایید تحویل بگیر جاش رو عوض کردم فقط فکر کنم صبری خانم بهش برنج و قرمه سبزی داده بود اخی بچم خیلی ..... - اه حالم رو بهم زدی دیگه بقیه اش رو نگو .... با لحن خاصی گفتم : - ارمان ..... - چیه چی میخوای که این طوری صدا میکنی .... - میشه دوساعت بچه رو نگه داری من بخوابم خیلی خوابم میاد .... - عجب رویی داری ها تو که نمیتونی یه کاری رو انجام بدی برای چی مسئولیت قبول میکنی اخه ..... من فردا کلاس دارم .... - ارمان تو حدااقل چند ساعت خوابیدی یه ذره نگهش داره من زود بلند میشم .... - خیلی پرویی من فردا سر کلاس خوابم بگیره میکشمت ... الان ساعت 2/5 برای نماز صبح بلند میشی ها .... یه ذره فکر کردم .... تا حالا به این دقت نکرده بودم که ارمان نماز میخونه یا نه - ارمان مگه تو نماز میخونی ؟؟؟؟ - په نه په مگه من کافرم .... - گفتم شاید باشی اخه بقیه ی کار هات مثل اون هاست .... - اصلا به من چه بیا بگیر من برم بخوابم .... - نه نه غلط کردم من رفتم بخوابم شب بخیر استاد ....
ان قدر خوابم میومد که همین سرم رو گذاشتم روی متکا خوابم برد .

با صدای خنده ی دریا از خواب پریدم ....

یه ذره فکر کردم وای من قرار بود ساعت 5 بیدار بشم ...چرا ساعت زنگ نزد ؟؟؟؟؟؟؟؟...

 

موبایل رو از روی میز عسلی برداشتم ساعت نزدیک های 11 صبح بود ...

 

ارمان سرم رو از تنم جدا میکنه حتما اونم برای کلاسش خواب مونده ....

 

سریع از تخت بلند شدم دویدم که برم طبقه ی پایین .....

 

از بالا داد زدم ....

 

- صبری خانم .... دریا ....

 

دریا از پایین صدام رو شنید ...

 

- سلام تنبل خانم بیدار شدی ...

 

- سلام ... دریا , ارمان کجاست؟ بیداره ؟؟؟؟؟؟؟؟

 

- ارمان ... خوب معلومه دیگه رفته دانشگاه .... شیطون خانم ستاره رو دادی به ارمان خودت خوابیدی .....
چشم هامو مالیدم بهم ....

 

با خنده گفتم :

 

- وای اره خواب موندم خوب چی کار کنم .... ببینم دریا صبح رفت دانشگاه عصبانی بود ....

 

- نه برای چی عصبانی باشه خوب باید تمرین کنه برای پدر شدنش دیگه ولش کن بابا ..... اما بیچاره تا صبح نخوابیده .....

 

اخی الهی براش بمیرم همش تقصیر من شد ....

 

به دور و ر نگاه کردم اثری از ستاره نبود ... فکر کنم ارمان ستاره رو کشته ...

 

- دریا , ستاره کجاست ؟؟؟

 

- مامانش اومد بردش ... .ای ساحل دیدی چه با مزه است ....

 

خندیدم دریا هم مثل من عاشق بچه بود ....

 

- اره دریا جونم دیدم ....

 

یهو چشم هاش یه برق خاصی زد ....

 

- ساحل دو تا خبر خوب برات دارم حدس بزن ....

 

اصولا من هیچ وقت حوصله ی فکر کردن نداشتم چه برسه به این که بخوام چیزی رو حدس بزنم ....

 

- خواهر جونم میشه خودت بگی من الان مخم یاری نمیکنه فکر کنم ....

 

- اولین خبر این که مامان و بابا برای هفته ی بعد بلیط گرفتن ...

 

نذاشتم بقیه ی حرفش رو بزنه ....

 

- اخ جون راست میگی دریا چه خبر خوبی دادی دلم براشون یه ذره شد

 

- اه نشد دیگه بذار اون یکی خبر رو هم بهت بدم ....

 

- باشه عزیزم بگو ....

 

چشم هاش درشت کرد .....

 

- به زودی شما خاله میشد ......

 

از زور خوش حالی نفهمیدم چی کار کردم ....

 

چشم هامو که باز کردم دیدم سینیه چای ریخته روی پام ....

 

صدای صبری خانم اومد ....

 

- اوا مادر تو چرا یه دفعه اومدی به طرف من .... خاک بر سرم بلند شو ببینم سوختی ؟

 

اومدم دریا رو بغل کنم که یه دفعه صبری خانم با سینی چای اومد ....

 

پام هام می سوخت ...

 

اروم بلند شد ....... دریا ماتش برده بود ....

 

- مامان کوچلو .... الو .... بابا هیچیم نشد دریا جان ....

 

از شوک اومد بیرون ....

 

- ساحل پات چی شد چای ها خیلی داغ بودن ....

 

- هیچی فکر کنم یه ذره سوختش .... اخه دختر خوب چرا خبر به ایم مهمیه رو این طوری گفتی که من هیجان زده بشم ....

 

با تعجب گفت :

 

- خوب منه بد بخت از کجا می دونستم شما میخوایید پراواز کنید به طرف من .....

 

خندیدم

 

- الهی قربونت برم بیا بغلم ببینم ....

 

بعد از این که بغلش کردم بهش گفتم :

 

- حالا شیطون چند ماهته ؟؟؟؟؟؟؟

 

لپ هاش قرمز شد ....

 

- نزدیک چهار ماهمه ولی خودم خبر نداشتم که حامله ام ....

 

به به این دریا دیگه کیه چهار ماه حامله بوده خودش خبر نداشته ....

 

- حالا وروجک حتما شیطونی هم زیاد کردی اره ..... من دستم به اون فرزاد برسه .... یعنی تو هر ماه ....!!!

 

دریا سرفه کرد ...

 

- برم اب بیارم چرا سرفه میکنی ؟

 

چشم غره رفت به پشت اشاره کرد ....

 

برگشتم ارمان پشت سرم بود وای بازم جلوی این سوتی دادم.......................................... ...

 

من نمیدونم من و دریا چرا هر وقت حرف های زنونه میزنیم این ارمان پیداش میشه

 

چشم هاش قرمز شده بود

 

- سلام اقا ارمان ....

 

- علیک سلام

 

از جواب دادنش معلومه که عصبانیه از دستم

 

- ارمان به جون خودم خواب موندم مگر تو که میدونی من همیشه یر حرفم هستم .....

 

دریا دید ما داریم بحث میکنیم رفت تو اشپزخونه ....

 

اروم گفت :

 

- وقتی 5 نمره از نمره ی اخر ترمت کم کردم حالت جا میاد ....

 

- ارمان .... بابا اذیتمون نکن دیگه .... فهمیدی فرزاد داره پدر میشه ...

 

- بله فهمیدم با این حرف های قشنگ شما که داشتید به خواهرتون میزدید مگه میشه نفهمید ....

 

وای خاک عالم یعنی همش رو شنید ....

 

سرم رو انداختم پایین .....

 

یه داد بلندی زد ....

 

- پات چی شده ؟

 

- چرا داد میزنی نمیگی دریا میترسه ... هیچی سینی چای ریخت روی پام ...

 

- چچچچچچی ؟؟؟؟؟؟ یه بار نشد تو شیطونی نکنی .... خدا به داد شوهرت برسه
شوهرم تویی اقا ارمان .... پس خدا به داد تو برسه

 

- اه من کی شیطونی کردم .... سینیه چای دست صبری خانم بود من چی کنم ....

 

- یه نگاهی به پات کردی ؟ برو یه شلوارک بپوش بیار کرم ضد سوختگی بزنم برات .....

 

با تعجب نگاش کردم این چی میگفت .... از ارمان بعید بود که این حرف ها رو بزنه .....

 

- نمیخواد بابا هیچی نشد ه .....

 

بهم اخم کرد

 

- بیا برو .... زیاد داری حرف میزنی ....

 

- خیله خوب بابا چرا این طوری میکنی الان به دریا میگم برام کرم بزنه ...

 

با ناراحتی رفت تو اتاقش یعنی به خاطر پام ناراحت شد یا به خاطر چیز دیگه

 

بعید میدونم ارمان به خاطر پام ناراحت شده باشه ...

 

شاید برای صبح ناراحت شده یا شایدم برای حرف هام ...

هزار تا علامت سوال اومد تو مغزم ..

داشتم باجزوه هام سرو کله میزدم که گوشیم زنگ خورد مریم بود ....

 

بلاخره اون روزی که نباید می یومد اومد روزی که فرداش امتحان داشتم اونم با درس اقا ارمان ...

 

طبق قولی که بهم داد بود عمل کرد بهم گفت که بعد از شام برم پیشش برای اشکال هام .....

 

جواب سوال های مریم رو دادم ..... گوشیم رو هم خاموش کرد تا این مهران باز به کلش نزنه زنگ بزنه کلی حرف بزنه ....

 

لباس هامو عوض کردم یه لباس مناسب پوشیدم تا مثل اون دفعه نخواد بهم تذکر بده ....

 

موهام رو شونه کردم بالا بستم ....

 

یه نگاهی به خودم تو اینه کردم مثل این دختر بچه ها شده بودم ....

 

کتاب و جزوه هامو برداشتم رفتم به طرف اتاقش ...

 

صداش میومد که داشت با تلفن حرف میزد ....

 

بچه پرو تلفن مجانی پیدا کرده هی حرف میزنه ....

 

یادم باشه پس فردا که بابا اومد بهش بگم اگه پول تلفن زیاد اومد همش تقصیره این ارمانه .....

 

در زدم رفتم تو ....

 

روی تخت نشسته بود همین طور که داشت حرف میزد بهم اشاره کرد که بشینم روی صندلی کنار میزش ....

 

حالا که داره تلفن حرف میزنه از فرصت استفاده کردم ببینم میتونم سوال ها رو پیدا کنم ....

 

اروم طوری که نفهمه کشویه میزش رو کشیدم ....

 

هر چی گشتم پیدا نکردم ....

 

برگشتم دیدم ارمان داره چهار چشمی من رو نگاه میکنه ....

 

- میشه بگی دنبال چی میگردی ؟

 

زود هل شدم ...

 

- من هیچی داشتم دنبال خودکارم میگشتم ....

 

- صد بار بهت گفتم به من دروغ نگو فهمیدی.... خانم با هوش مطمئن باش من هیچ وقت سوال ها رو یه جایی نمیذارم که شما پیدا کنی ....

 

سرم رو انداختم پایین .... اه ساحل ببین اول کاری چه سوتی دادی ....

 

- خوب پس دیگه از اول شروع میکنم برات توضیح میدم .... فقط دلم میخواد حواست بره یه جایی دیگه اون وقت من میدونم و تو متوجه شدی ....

 

خوب من چی کنم میخواستی برای خودت هیکل به این قشنگی درست نکنی که من همش فکرم بره به جایی بد بد ....

 

شروع کرد به تو ضیح دادن .....به اون قسمتی هایی که میگفت مهمه خیلی خوب دقت میکردم چون مطمئن بودم از اون جا ها سوال میده ....

 

ان قدر دو تایی رفته بودم تو فاز درس اصلا متوجه نشدیم که ساعت 3 صبحه

 

هر بخشی که تموم میشد چند تا ازم سوال میکرد که خیالش راحت بشه که گوش میدم ....

 

- ارمان میشه این سوال رو یه بار دیگه توضیح بدی ...

 

سرش رو آورد بالا حیره شدم تو دو تا چشم هاس سبزش ....

 

قربون خدا برم چی افریده ....

 

- حواست به درس باشه خانم .... اگه خوب گوش میکردی همون موقعه متوجه میشدی الان هم دیگه توضیح نمیدم بسه .... ساعته 3 ... صبح باید 8 سر کلاس باشی پس برو بخواب دیگه بسه ....

 

مطمئن بودم با این چند تا سوالی که بهم گفته بود مهمه قبول نمیشدم ...

 

- ارمان ... چرا زدی زیر قولت خوبه بقیه رو هم بگو دیگه با این چند تا سوالی که گفتی مهمه من قبول نمیشم که ....

 

- اول این که کی گفته اون ها سوال های امتحانه ؟؟؟؟؟ من فقط گفتم مهمه ... بعدشم من وظیفه ندارم که همه ی قسمت های کتاب و جزوه رو با شما کار کنم .... باید خودت میخوندی .....

 

- ارمان یعنی چی خوب چرا زود تر نگفتی .... من به امید تو موندم مگر نه خودم میشستم میخوندم ....

 

- خوب من چی کنم الان برو بخون ....

 

عجب ادمیه ها دو هفته است من دارم بهش میگم ....

 

- خیلی نامردی ارمان ...

 

با حرص از جام بلند شدم برم تو اتاق خودم ....

 

انگار دلش برام سوخت چون بهم گفت :

 

- خیلی خوب بیا این جایی که بهم میگم رو بیشتر بخون ....

 

نزدیک صد صفحه رو برام علامت زد ...

 

خوب اگه کل کتاب رو بخونم که سنگین ترم .... زورش میاد چند تا سوال رو بهم بگه ....

 

رفتم تو اتاقم با هر بدبختی که میشد تا صبح بیدار موندم اون صفحه ها رو خوندم ....

 

چراغ اتاق ارمان هم روشن بود نمیخواستم غرورم رو بشکنم هی برم ازش سوال بپرسم ....

 

تا نزدیک های ساعت 6 صبح خوندم دیگه چشم هام باز نمیشد ....

 

میخواستم یه ساعتی بخوابم ولی از ترس این که خواب بمونم نخوابیدم ...

 

بهترین کاری که میشد خواب از سرم بپره این بود که برم حموم ...

 

حوله و لباس هام برداشتم رفت تو حموم ....

 

یه ساعتی با خودم تو حموم اب بازی کردم ....

 

از حموم اومدم بیرون نزدیک های ساعت 7 بود سریع لباس ها پوشیدم ...

 

یه ذره موهام رو خشک کردم بعدش مانتو مقنعه رو هم پوشیدم ....

 

با مریم قرار گذاشته بودم که یه ساعت قبل از امتحان دانشگاه باشم تا بتونیم اشکال های هم رو برطرف کنیم ....

 

یه رژ کمرنگ زدم تا صورتم رو از اون حالت بی حالی از بین ببره ....

 

صبری خانم رفت بود نون تازه خریده بود ....

 

چند لقمه نون و پنیر خوردم راه افتادم به طرف دانشگاه ...

 

خیلی دلم میخواست ببینم ارمان برای امتحان میاد یا نه ....

 

ماشینش که تو پارکینگ بود پس معلومه نمیخواد بیاد ....

 

سریع رسیدم دانشگاه ...

 

تا یه ربع قبل از امتحان با مریم جزوه ها رو خوندیم ....

 

اشکال هال هامون از هم پرسیدیم ....

 

چند تا از پسر اومدن بهم التماس دعا گفتن ....

 

منظورشون از التماس دعا این بود که تقلب بهشون برسونم ....

 

هر دفعه سر امتحان کلی برگه جا به جا میکردم البته تا حالا سر کلاس ارمان این کار رو نکرده بودم ....

 

ارمان خیلی با هوش بود از حرکت چشمام میفهمید که میخوام یه کاریی بکنم .. برای همین هیچ وقت سر کلاسش از این کار ها نکردم

 

از روی شماره ی کارت رفتیم نشستیم روی صندلی ها ...

 

خوشبختانه من و مریم تو ی یه کلاس بودیم ....

 

بغل دستم یه پسره نشسته بود که همش چشمک میزید ....

 

اروم طوری که کسی متوجه نشه ...

 

- اقا لطفا اون چشم مبارکو هی تکون نده بابا الان مراقبه میاد سراغمون ....

 

خندید و یه چشمی قشنگی گفت .....

 

استرس گرفته بودم با این که حدس میزدم سوال ها رو بلد باشم ولی ته دلم خالی بود .....

 

سوال ها رو پخش کردن تعداد سوال ها خیلی زیاد بود ...

 

ارمان خیلی نامردی !!!!!!!!!!!!! فکر کنم از 30 سوال ارمان 20 تاش رو با من کار کرده بود .....

 

خوب خدا رو شکر حداقل قبول میشم ....

 

هر یه ربع اون پسره اروم صدا میکرد ....

 

- اه بابا بذار خودم بنویسم بعدش به تو میرسونم ....

 

به جوابش اعتنا نکردم ....

 

یکی یکی سوال ها رو خوندم جواب دادم .....

 

مونده اون ده سوالی که ارمان بهم نگفته بود ....

 

بهترین کار این بود که از اون پسر بغل دستی بپرسم ....

 

دلم نمیخواست مراقبه بهم شک کنه ...

 

اروم به پسره اون سوال ها رو اشاره کردم ....

 

سرش رو تکون داد که یعنی نوچ اول تو باید بگی ....

 

چند تا سوال الکی که بارمش کمتر بود رو بهش گفتم تا خیالش راحت باشه ...

 

دوباره یه چشمکی بهم زد ....

 

داشتم جواب ها رو توی یه برگه ی کوچلو می نوشت ....

 

وای چرا داره دیوانه بازی در میاره .... اخه این برگه رو چه جوری میخواد بده به من ....

 

همین که مراقبه روش به یه طرف دیگه کرد کاغد رو پرت کردم به طرف ...

 

خیالم راحت شد سریع گذاشتم تو جیم مانتوم که تو موقعیت خوب بنویسم

 

به درو و ر نگاه کردم کسی حواسش نبود برگه رو اروم دراوردم چون کوچک بود زیاد معلوم نمیشد که دستمه ....

 

خودکار رو برداشتم بنویسم که دو تا کفش جلوم ظاهر شد ....

 

سرم رو بلند کردم ارمان بود ....
دستم اروم گذاشتم روی برگه ولی دیگه کار از کار گذشته بود ارمان برگه رو دید ....
بار ها تو کلاس به دانشجو ها گفته بود از تقلب متنفره ....

از ترس داشتم سکته میکردم اگه برگه امتحان رو از دستم بگیره چی کار کن

یه جوری نگاهم کرد که دلم میخواست از خجالت اب بشم برم روی زمین ...

 

سرم رو اورد پایین بهم گفت :

 

- برگه رو بده به من تا از کلاس ننداختمت بیرون ....

 

- ارمان به خدا هنوز هیچی ننوشتم ...

 

- ساکت شو ببینم من الان استادتم و دلم میخواد از کلاس بندازمت بیرون ...

 

داشت اشکم در میومد ....

 

- استاد غلط کردم بیا این برگه برای خودت ....

 

با یه لحن زشتی برگه رو از دستم گرفت سریع گذاشت با جیبش ....

 

چند تا دانشجو ها سوال داشتند رفت جواب سوال اون ها رو بده ....

 

یه قطره اشک از چشم اومد خیلی ناراحت شدم اون حق نداشت این کار رو بکنه .....

 

هر چی بلد بودم سریع نوشتم از کلاس خارج شدم ....

 

منتظر مریم نشدم .....

 

با سرعت زیاد رانندگی کردم به طرف خونه .....

 

ماشین رو پارک کردم هیچ کس خونه نبود ....

 

دویدم به طرف اتاقم در رو هم فقل کردم ....

 

خدا اخه مگه من چه گناهی کردم که ارمان با من این طوری میکنه انگار بقیه ی دانشجو ها اصلا تقلب نکردن ....

 

این همه زحمت بکش به حرف اون غول بی سر و پا گوش بده اخر سرم به خاطر تقلب از ترم حذفم کنه .....

 

لب تابم رو روش کردم یه اهنگ غمگین گذاشتم ....

 

ای وای

 

دیدی چی شد

 

دل ما عاشق کی شد....

 

ای وای

 

خنده حروم شد

 

توی عاشقی کارم تموم شد....

 

ای وای

 

نکنه عاشقشم هنوز

 

نکنه هنوز دوسش دارم و

 

نکنه میخوام بشینه دوباره کنارم

 

ای وای

 

جواب دلمو چی بدم و

 

سراغ تو رو بگیرن و نباشی

 

تو رو نبینن و

 

اگه قرار باشه دیگه از تو نخونم و

 

ای وای

 

ببین چجوری می لرزم و

 

اشک می ریزم و

 

هی دور خودم میچرخمو

 

میخندومو گریه میکنمو

 

هرکی میبینتم میگه این دیوونه رو

 

بعد تو خنده محاله

 

بعد تو حالم خرابه

 

بعد تو حالم خرابه

 

دیگه بدون تو نمیتونم نفس بکشم

 

از یه طرف هم نمیخوام توی قفس بمونم

 

دیدی چی شد

 

بدون بدون تو تموم کار قلب و دلم

 

بدون اینو که بدون تو دیگه یه دیوونم

 

می دونم

 

جواب دلمو چی بدم و

 

سراغ تو رو بگیرن و نباشی

 

تو رو نبینن و

 

اگه قرار باشه دیگه از تو نخونم و

 

ای وای

 

ببین چجوری می لرزم و

 

اشک می ریزم و

 

هی دور خودم میچرخمو

 

میخندومو گریه میکنمو

 

هرکی میبینتم میگه این دیوونه رو

 

به حال خودم گریه کردم حق من نبود که ارمان بخواد این طوری با من رفتار کنه ....

 

من بدبخت عاشق کی شدم عاشق پسری که حتمی حاضر نیست به من یه نگاهی بکنه .....

 

صدای در خونه اومد ....

 

حتما صبری خانم بود ..... مطمئن بودم الان میاد بالا اهنگ رو کم کردم ...

 

با دست اشک هامو پاک کردم ....

 

صدای در اومد ...

 

- بله ؟

 

- سلام دخترم خوبی میشه بیا تو ....

 

نمیخواستم منو با این قیافه ببینه ولی مگه میشد بگی نه نیا تو .....

 

- بله بفرمایید ....

 

لباسم رو صاف کردم نشستم روی تخت ....

 

- خوبی عزیزم ؟ امتحانت رو خوبی دادی دیگه خلاص شدی ها ....

 

سرم پایین بود ....

 

- ساحل جان چرا سرت پایینه منو نگاه کن ...

 

سرم بلند کردم همین که نگاهم بهش افتاد دوباره زدم زیر گریه ...

 

الان بیچاره فکر میکنه من از دست اون دارم گریه میکنم ....

 

- اوا ساحل جان چه شد ؟ نبینم تو این طوری گریه کنی .... دوست نداری نگو ولی ترو خدا گریه نکن ....

 

جوابش رو ندادم بغض راه گلوم رو گرفته بود اومد نزدیک تر بهم نشست کنارم روی تخت ....

 

- دختر قشنگ گریه نکن دیگه امتحانت رو بد دای ؟ یا باز با اقا ارمان دعوات شده ....

 

اه اسم این ارمان نامرد رو جلوم نیار که حالم ازش بهم میخوره اخه مگه انسان هم ان قدر بی احساس و سنگ دل میشه ....

 

- صبری خانم دلم هوای مامان بابام رو کرده میدونید چند ماه ندیدمشون ...

 

سرم رو گرفت تو بغلش ...

 

- الهی قربونت برم دیگه تموم شد مامان بابات فردا میان دیگه .... پاشو گریه نکن فردا تو رو این طوری ببین فکر میکنند من کتکت زدم ها ....

 

با همه ی بدبختی هام خندیدم ....

 

برای اولین بار تو زندگیم عاشق شدم و بعدش شکست خوردم ....

 

- پاشو بیا یه ذره من به کمک کن دختر کوچلو الان اقا ارمان میاد ها ....

 

- صبری خانم هر چی درست کردید فقط برای دو نفر درست کنید باشه ارمان رو سر ادم حساب نکنید .....

 

از اون خنده های با مزه و کرد

 

- باز چی شده ساحل خانم من نمیدونم شما دو تا چرا مثل تام و جری همش با هم جنگ دارید .... پاشو بیا اشتیتون بدم بابا ....

 

- صبری خانم هر دفعه من کوتاه اومدم این دفعه دیگه کوتاه نمیام خیلی پرو شده به خدا .....

 

یه ذره با هام صبحت کرد .....

 

همیشه از نصیحت کردن بد می یومد ولی صبری خانم هیشه با ارامش و خنده یه حرفی رو بهم میزد ....

 

بعد از حرف هاش دو تایی با هم رفتیم پایین ....

 

یه ذره بهش کمک کردم ....

 

کاهو رو خورد کردم یه سالاد مشتی درست کردم

 

ان شالله اگه ارمان بخوره سالاد تو شکمش تبدیل به مار بشه ...

 

از فکر خودم خنده ام گرفت ....

 

با صدای ترمز ماشین ارمان از جا پریدم ....

 

سریع دویدم تو اتاقم اگه بفمه من گریه کردم هی میخواد مسخره کنه ....

 

از پنحره ی خودم نگاه کردم از این بالا هم میشد فهمید که خیلی عصبانی و ناراحته .....

 

خوب به من چه مگه بقیه تقلب نمیکنند ..... حتما تا الان به بخش اموزش خبر داده که حذفم کنند ....

 

وای من چه قدر بد بختم ....

 

صدای زنگ گوشیم بلند شد مهرا ن بود طبق معمول مزاحم همیشگی ....

 

یه ذره با هاش حرف زدم برای سرگرمی خوب بود ازم خواست که بعد از ظهر با هاش برم بیرون ....

 

یه ذره فکر کردم اگه فردا مامان و بابا بیان سرگرم اون ها میشم دیگه نمیتونم برم .....

 

برای همین بهش گفتم که میام اونم از خدا خواسته قبول کرد ....

 

ازم خواست که خودش بیاد دنبالم ....

 

ادرس رو بهش دادم .....

 

قرار شد ساعت 5 بیاد سر خیابون ..........

 

هر چی صبری خانم برای نهار صدام کرد نرفتم پایین دوست نداشتم چشم هام بیفته تو اون چشم های نامرد ....

 

خودم رو مشغول لب تاب و نت کردم ....

 

یه ذره هم با مریم اسمس بازی کردم تا ساعت 5 بشه .....

 

با خودم تصمیم گرفتم این دفعه که با مهران رفتم بیرون بهش بگم که دیگه همه چی تموم بشه ....

وجدانم قبول نمیکرد که کسی رو بذارم سر کار ....

 

یه تاپ زیر مانتوم پوشیدم .... حوصله ی ارایش کردن رو نداشتم یه رژ کمرنگ صورتی زدم یه مانتو ی خیلی ساده با یه شال هم پوشیدم .... بهم میس انداخت که یعنی من دم درم .... سریع رفتم پایین ارمان خونه نبود خدا رو شکر مگر نه میخواست گیر بده کجا میری ..... از صبری خانم خداحافظی کردم که برم ... - دخترم ساعت چند برمیگیدی ؟ میخواستیم بریم خرید .... - من تا یکی دو ساعت دیگه میام باشه ؟ میام که دوتایی بریم خرید - باشه ولی اقا ارمان به من گفت جایی نرید با هاتون کار داره رفت از سر کوچه چیزی بگیره اگه صبر کنی الان میاد ..... - اگه اومد خونه بهش بگید هر کاری دوست داره بکنه من با هاش حرفی ندارم حتما میخواد بگه این ترم حذف شدی دیگه .... مهران سر کوچه منتظرم بود یه نکاهی به کوچه انداختم خلوت بود سریع سوار ماشین شدم اونم از ترسش سریع گاز داد .... - سلام عرض شد خوشگل خانم .... خیلی سرد جواب دادم - سلام .... - وای وای باز خانم عصبانیتشو اورده برای من اشکال نداره من صبورم .... - مهران حوصله ندارم ها با من کاری داشتی ؟ - وا ساحل جان حالا چرا ان قدر عصبانی هستی .... داشتم همه ی حرص هامو سر این بدبخت در میاوردم .... - عصبانی نیستم بگو چی کارم داشتی ؟ - اهان یه ذره به خودت مسلط باش میخوام ببرمت یه جای خوب .... - همچین میگی انگار من دیوانه ام ..... کجا ؟ - صبر کنم خانم موشه میریم می بینی ..... یه اهنگ قشنگ و شاد خارجی گذاشت نه من حرف زدم نه اون ..... کم کم داشت از شهر خارج میشد .... استرس داشتم یعنی کجا میخواست من رو ببره ... - کجا داری میری ؟ - چرا میپرسی ؟ صبر کن عزیزم خودت میفهمی ..... بهت میگم .... - تو الان باید به من بگی کجا داریم میریم نه بعدا .... - ساحل عزیزم اروم باشه مگه از من میترسی ؟ دوست نداشتم فکر کنه من ازش میترسم برای همین سعی کردم خونسرد باشم - نه نمیترسم ولی دوست ندارم با یه نفر غریبه برم خارج از شهر .... غش غش خندید..... - غریبه ؟ کی گفته من غریبه هستم تو قراره زن من بشی .... این چی داره میگه همه ی و جودم رو ترس گرفته بود .... - حالت خوبه ؟ چی داری میگی ؟ کی گفته من قرار زن تو بشم ... - اه اه دیگه نشد ها الان داریم میریم یه جا که تو زن من بشی دیگه .... خدا مهران داره چی کار میکنه ... کجا میخواد من رو ببره .... تو چشم هام اشک جمع شد - خفه شو چی داری میگی نگه دار میخوام پیدا بشم .... دستم رفت طرف در که در رو باز کنم ولی اون زرنگ تر از اونی بود فکرش رو میکرد در رو قفل کرد .... - شیطون خانم میخواستی چی کار کنی ؟ اشک هام همین طوری داشت می یومد ... از فکر اینکه مهران میخواد چی بلایی سرم بیاره داشتم دیوانه میشدم .... - مهران چی از جونم میخوای اخه ؟ هر چی پول بخوای بهت میدم .... - اه نه بابا حاضری چیز های دیگه هم بهم بدی ؟؟؟؟؟؟ - خفه شو مهران بذار من برم ازت خواهش میکنم .... - نوچ نمیشه عزیزم هلویی مثل تو رو چه جوری ول کنم .... تازه فکر نمیکنم دوستام هم بتونند از تو دل بکنند حالا میریم اشنا میشی با هاشون ... یعنی مهران با دوستاش میخواستند به من .... وای خدا .... همیشه وقتی از این حادثه ها تو روزنامه میخوندم حالم بد میشد .... حالا قرار سر خودم بلا بیارن .... احمق .... یعنی این همه مدت مهران ..... چه قدر من نفهم بودم ... وای خدا ترو خدا کمکم کن فردا مامان بابام میان من چه جوری تو چشم هاشون نکاه کنم اخه .... شروع کردم به گریه و داد و بیداد کردن تا شاید ماشینی از کنارمون رد بشه بفمه .... خیلی از شهر دور شده بودیم ..... - ساکت باشه لعنتی .... - نمیخوام دست به من نزن کثافت .... یه دونه سیلی محکم زد تو گوشم .... دستم رو بردم به طرف صورتم .... دستم خونی شد از بینی داشت خون می یومد .... احمق بیشعور .... - درست حرف بزن ساحل خانم یه کاری نکن کار من و دوستام که باهات تموم شد یه بلای دیگه سرت بیاریم ... دوباره شروع کردم به داد و بیداد کردن ..... اونم نامردی نکرد یه دستمال از پشت دراورد گرفت جلوی بینیم دیگه هیچی فهمیدم اروم چشم ها بسته شد ...چشم هامو که باز کردم همه جا تاریک بود فقط نور یه چراغ که اونم خیلی کمرنگ بود به چشم ها میخورد .... این جا کجاست ؟ .... تازه یادم اومد که مهران نامرد من رو اورده این جا .... نگاهی به دور ور کردم یه سالن دربه داغونی بود .... فقط چند تا طباب یه تخت چوبی کثیف این جا بود .... ترسم همه ی وجودم رو گرفته بود .... خدا یعنی مهران جدی جدی من رو دزدیده و میخواد بلا سرم بیاره .... صدای های مختلفی میومد ..... صدای دعوا .... یعنی دارن سر من دعوا میکنند که کدوم اول من رو بدبخت کنند .... کیفم کنارم بود برش داشتم همچی سر جاش بود به غیر از موبایلم اه لعنتی . تو کیفم یه اینه ی کوچک داشتم .... اینه رو دراوردم خودم رو دیدم روی بینیم خونی بود کثافت بین چه بلایی سر من اورده .... باید یه کاری میکردم قبل از این که اون ها بخوان به هدفشون برسند ... یه پنجره ی کوچک ته سالن بود .... باید از اون جا فرار میکردم ولی ارتفاعش خیلی بلند بود .... یه نگاهی کردم هیچی نبود که بشه برم روش و قدم بلند تر بشه .... صدای در اومد ... سریع برگشتم به طرف جایی که نشسته بودم .... مثل قبل نشستم که شک نکنند .... یه پسره در رو باز کرد .... یه پسره جوون بودچون اتاق خیلی تاریک بود نمیشد فهمید چه شکلیه ... رفتم همه ی چراغ ها رو روشن کرد .... تازه قیافه اش رو دیدم به نظرم اشنا بود ولی هر چی فکر کردم یادم نیومد که کجا دیدمش .... - خانم کوچلو زیاد فکر نکنند یه سال پیش من و شما با هم همکلاس بود یادت نیست .... هر چی فکر کردم یادم نیومد .... - چی از جونم میخواید ترو خدا بذارید من برم خانواده ام نگرانند ؟ - نه با با خوبه گفتی ... چشم همین الان میذاریم بری فقط بعد از این که کارمون با تو تموم شد .... غش غش خندید .... خنده هاش داشت دیوانه میکرد .... از جام بلند شدم با پا محکم زدم تو ی شکمش .... اومدم سریع فرار کنم که از پشت بلیزم رو گرفت ... - کجا خانم خوشگله من زدی میخوای فرار کنی اره ؟ بیا این تقدیم با عشق ... یه مشت محکم زد تو ی شکمم که باعث شدم پرت بشم روی زمین .... - حقته دختری پرو .... از شدت درد ناله میکردم .... دستم رو بردم زیر مانتو م شکمم داغ بود انکار اب جوش ریختن روش ... سرم رو اوردم بالا یارو داشت میومد به طرفم .... نه اگه یه دونه دیگه از اون مشت ها بهم بزنه من نابود میشم .... اومد بالای سرم یه نگاهی بهم کرد ... - بلند شو بینم .... - نمیخوام ولی کن دیوانه نمیتونم بلند بشم ازت خواهش میکنم ولم کن ... درد شکمم امونم رو بریده بود نمیتونستم حرف بزنم .... - بهت گفتم بلند شو بیا روی تخت ... بهش التماس کردم اشک هام شر شر داشت میومد... - گریه نکن فعلا باهات کاری ندارم بیا روی تخت بشین برای خودت میگم .... یه ذره خیالم راحت شد .... - نمیخوایم گمشو برو .... - بیشعور انگار هر چی بهت لطف میکنم بد تر میکنی اره ... پاش رو گذاشت روی دستم .... جیغ رفت هوا ... - ولم کن دستم شکست ... - تا تو باشی دیگه بلبل زبونی نکنی .... مراقب خودت باش خانم کوچلو ... من و دوستام مخصوصا مهران .... امشب باهات زیاد کار داریم ها .... رفت در رو هم محکم پشت سرش بست ..... اگه شدت دل درد نمیتونستم از جام تکون بخورم فقط اروم ناله میکردم .... درد شکمم از یه طرف درد دستم هم داشت بیشتر میشد ... بیشعور نمیگه پاش به اندازه ی پای غوله ..... دستم رو شکست .... جرائت نمیکردم مانتوم رو در بیارم ببینم شکمم چه شده میترسیدم اگه بینم حالم بد تربشه .... مطمئن بودم کلیه هام اسیب داده چون بدجور درد میکرد ... با هزار ناله تونستم اروم بخوابم رو ی زمین .... اگه میخوابیدم و خوابم میبرد این حتما هر کاری دوست داشتن میکرد .... دستم رو دراز کردم کیفم رو اوردم جلو تر .... هر چی توش بود ر ریختم زمین .... چیزی که به درد بخوره نداشتم .... یه شال تو کیفم بود از توکیف دراوردم .... پیچیدم دور شکمم تا شاید یه ذره از دردم کمتر بشه ولی نشد .... دستش بدجوری قوی بود .... این ها حتما میخوان هر چند دقیقه ای به نوبت بیان کتک بزنن ... اون از مهران که تو ماشین بهم سیلی زد این هم از این پسره .... چرا من هیچ کدوم از این ها رو نمیشناختم اخه .... سرکلاس ها تعداد دانشجو ها خیلی زیاد میشد شاید برای همین بود که اون ها من رو می دیدند ولی من اون ها رو نمیدیدم .... هر چند دقیقه ای شکمم بد جوری میسوخت ... اون تنها راهی که میتونستم فرار کنم رو هم از دست دادم چون دیگه عمرا بتونم با این درد از پنجره خارج بشم .... صدای جر و بحث میومد ..... از صدای دادو بیداد اون ها من این اتاق ترسیدم ... بد جور داشتند با هم دعوا میکردن .... صدایی که داشت دعوا میکرد به نظرم اشنا اومد .... ان قدر که درد داشتم مخم یاری نمیکرد بفهمم صدای کیه ... حتی نمیدونستم ساعت چنده ... خدایا خودت کمکم کن .... دلم نمیخواد به گناه الوده بشم .... کاش مثل دختر های خیابونی بودم اون وقت دلم نمیسوخت ............... در باز شد مهران اومد تو .... دلم میخواست بلند میشدم تف میانداختم تو صورتش ... اما حیف که نمیتونستم .... اومد جلو مثل یه کاغذ لوله شدم بودم از درد .... اومد نشست کنارم روی زمین .... - خوبی جوجه خوشگل ؟ جوابش رو ندادم با دستش دو طرف صورتم رو گرفت ... - چرا جوابم رو نمیدی عزیزم ؟ بهت قول میدم به خودتم خوش بگذره .... الان وقت اون این بود که تف بندازم تو صورتش .... اولش از کارم تعجب کرد ولی بهش یه سیلی محکم زد که گفتم پرده ی گوشم پاره شد .... دستم رو بردم طرف گوشم ... داشت خون می یومد .... - ببین سعی کن دختر خوبی باشی خوب ؟؟ بقیه ی دختر هام مثل تو میخواستن مقاومت کنند ولی نتونستند ....پس خودتو کنترل کن ... باشه ساحل جونم... دختر های دیگه .... یعنی مهران با دختر های دیگه هم همین کار رو میکرد .... - حالم ازتون بهم میخوره .... تو مثلا مردی ؟ خندید .... - نه بقیه بهم میگن نامرد مخصوصا دختر های که اومدن این جا .... صورتش رو اورد جلوم .... محکم تو طرفم صورتم رو گرفت ...... - من میرم بیرون یه ربع دیگه با ارش میام باشه خانم کوچلو ؟؟ گریه کردم اونم با صدای بلند .... با صدای گریه ی من غش غش خندید .... - اخی میترسی اره ؟ سرم رو انداختم پایین ..... روی مانتو پر شده بود از قطر های خون و اشک ..... طناب کنار تخت رو برداشت اومد جلو دست و پام رو محکم بست .... در رو بست و رفت ..... دوباره وسایل های کیفم رو ریختم بیرون .... یه تسبیح کوچلو سبز رنگ از تو کیفم پیدا کردم ...... شروع کردم به صلوات فرستادن .... هر دقیقه ای که میگذشت انگار یه قرن بود .... کمتر از ده دقیقه مهران و دوستش که الان میدونستم اسمش ارشه اومدن تو .. - خوب ساحل خانم عملیات رو شروع کنیم اره ؟ اول من یا ارش ..... بغض گلوم دوباره ترکید بلند زدم زیر گریه .... - ترو خدا بهم کاری نداشته باشید من پاکم نمیخوام به گناه الوده بشم ... ارشه یه نگاه چپی بهم کرد .... - برو خودتو خر کن مگه میشه دختر خوشگلی مثل تو پاک باشه ... مهران اومد جلو از موهام گرفت بلندم کرد .... درد شکمم یادم رفته بود از زور ترس نمیتونستم چی کار باید بکنم ... - تا حالا کسی بهت گفته لب هات خیلی خوشگله ؟ مهران خندید .... - ارش چه سوال هایی میپرسی ؟ خوب اره دیگه فکر کنم هزار نفر بهش گفتن مگه نه خانم موشه ؟...... از طرز حرف زدنشون حالم داشت بهم میخورد ... کثافتا هیچی حالیشون نبود ... - اگه الان یه چاقو بهم بدید خودم رو بکشم بهتر از اینه که زیر دست شما بیفتم .... - اه یه چیزی هم از خانم شنیدم ... نمیخواد عزیزم خودکشی برای چی ... مهران یه ذره قدم زد و به ارش گفت : - ارش برو اون دوربین رو بیار که از این ساحل خانم گل چند تا عکس ناقابل بگیریم در حین عملیات .... تو دلم داشت دعا میکردم .... ارش رفت ولی چند دقیقه گذشت نیومد مهران حسابی عصبانی شده بود ... سرش رو از در برد بیرون با صدای بلندش ارش رو صدا کرد ... - ارش پس کدوم گوری موندی بدو بابا دلم اب افتاد .... کثافت انگار من غذاش بودم ... ارش سراسیمه اومد .... - مهران پلیس .... - چی پلیس ؟؟؟؟ چی داری میگی ؟ - مهران پاشو وسایل هاتو جمع کن ... میگم پلیس اومد الانه که بریزن تو ... تعدادشون زیاد .... فکر کنم ازاده کار خودشو کرد .... زهرش رو ریخت ... پاشو ما رو فروخت به پلیس .... از خوش حالی داشتم پرواز میکردم خدا یعنی من از دست این دو تا غول نجات پیدا کردم .... مهران دست هامو خیلی محکم بسته بود .... اون ها سریع فرار کردن .... به چند دقیقه نرسید که دو تا پلیس و چند تا مامور اومدن تو .... یکی از پلیس ها زن بود اومد جلو .... بازم از چشم هام اشک می یومد ولی این دفعه اشک شوق بود .... - دخترم حالت خوبه ؟؟؟ دیگه تموم شد گریه نکن ... بلایی سرت اوردن ... اون ها بهت .... نذاشتم حرفش رو ادامه بده می دونستم منظورش چیه .... - نه نه .... ولی حسابی کتکم زدن .... به شکمم ضربه وارد کردن اصلا نمیتونم از جام تکون بخورم ... - خوب الهی شکر به اوژانس زنگ زدیم الان میرسه .... اومد جلو طناب رو باز کرد کمکم کرد که از جام بلند شم خدا رو شکر لباس و روسری داشتم مگر نه جلوی این همه پلیس ابروم میرفت .... با ناله گفتم : - خانم دستگیرشون کردید ؟ - اره دخترم دیگه نگران نباش دستگیر شدن ما چند وقته دنبال این ها میگیریم تا این که چند روز پیش یکی از اون دختر هایی که مثل شما گرفتار شده بود ادرس این جا رو داد .... خدا خیلی دوست داشته که نذاشته بلایی سرت بیاد .... میدونی دختر هایی که گرفتار این گروه شدن چه بلایی سرشون اومده ... یا روانی شدن یا خودکشی کردن .... تنم شروع به لرزش کرد .... یعنی اگه این ها نمیرسیدن من باید چی کار میکرد .... - خانم ساعت چنده ؟ - ساعت 2 شبه عزیزم ... درد داری اره رنگ پریده الان امبولانس میرسه .... آمبولانس که رسید .... سوار امبولانس شدم ... نمیتونستم دستم رو تکون بدم ... سر یع سرم بهم وصل کردن ...... تازه متوجه شدم از شکمم خون اومده .... نمیدونم توی سرم چی بود که حس کردم داره خوابم میگره ... میترسیدم بخوابم ... - اقا ترو خدا از کنار من تکون نخورید من میترسم .... اگه اون ها بازم بخوان من رو بدزدن .... دست خودم نبود شروع کردم به گریه کردن .... - خانم اروم باشید ماشین پلیس پشت سر ماست .... ما کنارتونیم فقط یه شماره تماس به ما بدید تا برسونیم به دست خانواده اتون .... نمیتونستم زیاد حرف بزنم فقط شماره ی ارمان رو توی برگه ای که بهم دادن نوشتم .... - خانم داخل سرمتون امپول خواب اور تزریق کردیم پس اروم بخوابید ... فکر کنم شکمتون در اثر ضربه ای که خورده خونریزی کرده .... با نگرانی نگاش کردم .....پس اون همه دردی که داشتم الکی نبود .... ناخود اگاه دست دکتر رو گرفتم میترسیدم .... اونم هم با ارامش نگاه کرد .... چشم هام سنگین شد کم کم .... خدایا شکرت ....... هر چی سعی میکردم پلک هامو باز نگه دارم نمیشد .... چشم هام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم .چشم هامو باز کردم ... نور لامپ اذیتم میکرد دوباره چشم هامو بستم ... یه یه ذره فکر کردم این جا کجاست ... از فکر اینکه نکنه دوباره من دزدیدن یه جیغ بلند کشیدم .... یه نفر اومد طرف چون نو ر اذیتم میکرد نمی تونستم کامل چهره اش رو ببینم ... اومد نزدیک تر فهمیدم ارمانه ... خیالم راحت شد با این که از بابت اتفاق هایی که افتاده بود خجالت میکشیدم ولی از دیدنش خیلی خوش حال شدم .... با نگرانی گفت : - چیه چرا جیغ کشیدی .... حالت خوبه ؟ لباس هاش و موهاش خیلی نامرتب بود .... اولین بار بود ارمان رو این شکلی میدیدم .... همه ی مو هاش روی هوا بود .... چشم هاش قرمز بودن .... - من میترسم ارمان اگه اون ها دوباره بخوان من رو بدزدن من می میرم .... دستش رو مشت کرد .... - من پیشتم بعدشم اون ها الان تو بازداشگاه هستن نگران نباش .... سرش رو انداخت پایین با یه حالت خاصی گفت : - ساحل اون ها بهت ....... متوجه منظورش شدم ، ارمان نباید این فکر رو میکرد .... - نه نه .... فقط کتکم زدن ... یه مشت زدن تو شکمم که .... گریه مانع شد که ادامه ی حرفم رو بزنم .... یه دستمال بهم داد ... - خیله خوب خیالم راحت شد ... نگران نباش من پیشتم باشه ..... برای اولین بار ان قدر مهربون حرف میزد ولی مثل همیشه همون ارمان مغرور بود .... - ارمان ..... من .... من ... - نمیخواد تو ضیح بدی این بحث بمونه برای بعدا ... خیالم راحت شد حداقل نمیخواست الان دعوام کنه .... - مامان و بابا اومدن .... - نه هنوز شب بلیط دارن تا اون موقع تو هم مرخص میشه ... - الان میتونیم بریم ؟ - نه باید چند تا ازت سوال بپرسن بعدش مرخص میشی .... سوزن سرم بد جوری اذیتم میکرد مخصوصا این که دستم هم ضرب دیده بود .... یه ذره تکونش دادم که باعث شد اخم بلند شده ... ارمان دوباره اومد جلو ... - چیه ؟؟ کجات درد میاد .... - دستم خیلی درد میاد .... - چرا ؟ - اخه اون کثافت پاش رو گذاشت روی دستم .... از چشم هاش معلوم بود که هر لحظه داره بیشتر عصبانی میشه .... بازم دستش رو مشت کرد اون جلوم ... - اخه لعنتی من به تو چی بگم برای چی رفتی سوار ماشین اون بی همه چیز شدی ؟ پس ارمان همه چی خبر داشت که با پای خودم سوار ماشین مهران شدم ... از چه طرفی درد داشتم و از یه طرفی دیگه حوصله دعوا و داد بیدا کردن ارمان رو نداشتم .... - ارمان ترو خدا اصلا حالم خوب نیست .... داد زد ... - معلومه باید هم حالت خوب نباشه .... کاریه که خودت کردی .... رفت بیرون در رو هم پشت سرش محکم بست .... سرم رو بردم زیر پتو .... خدایا شکرت به خاطر این که صحیح و سالم از خراب شده بیرون اومدم .... چند تا مامور اومدن ازم چند تا سوال کردن .... ارمان برگشت .... دستش یه پلاستیک بود پر از خوراکی .... پلاستیک رو گذاشت روی میز کنار تخت ..... - بگیر بخور ..... خدا خفت نکنه ارمان اگه یه ذره با حس بهم تعارف کنی اخه چی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ... لب هامو پیچوندم .... - نمیخورم خودت بخور یه وقت ضعف نکنی میخوای داد بزنی .... یه نیشخندی زد ... - به جهنم خوب نخور .... به جایی این که بگه تو مریضی باید تقویت بشی میگه به جهنم ... عجب آدمیه .... دکترو پرستار اومدن زخم شکمم رو دیدن ... ارمان رفت بیرون .... بعد از این که کار دکتر و پرستار تموم شد دوباره اومد .... خدا رو شکر مرخصم کردن .... لباسام هم خاکی شده بود هم خونی ... - نمیشه بری برای من مانتو بیاری .... با تعجب نگاهم کرد .... - برای چی باید برم بیارم ؟ - مگه نمیبینی خونیه ؟ - نخیر نمیشه زود باش صبری خانم بیچاره پدرش دراومد دست تنها .... جای زخمم بدجوری می سوخت .... مثل جوجه اردک دنبال ارمان را افتادم .... چون من اروم میرفتم فاصله ام با اون خیلی زیاد بود .... خدا رو شکر حداقل در ماشین رو برام باز کرد .... با سرعت زیاد رانندگی میکرد....... نزدیک های خونه بودیم که از پرسیدم .... - ارمان ؟ - هان ؟ - بی ادب هان چیه بگو بله ؟ - حوصله ندارم ها چی میگی ؟؟؟؟ - امتحان ها رو صحیح کردی ؟ سرش رو تکون داد که یعنی اره .... وای با تقلبی که کردم من رو انداخته .... - قبول شدم ... ابرو هاش رو داد بالا .... - چه جوری روت میشه این سوال رو بپرسی ؟؟؟؟ با اون تقلب قشنگت .... - ارمان خواهش میکنم حالا این دفعه رو ببخش قول میدم دیگه تقلب نکنم ... - نوچ نمیشه .... - ارمان اذیت نکن دیگه افرین ... - من نمره ها رو رد کردم میتونی بری تو سایت دانشگاه نمره ی قشنگ رو ببینی ..... ان شالله ترم دیگه قبول میشی ..... عجب نامردی بود دیگه تا خونه صحبتی نکردم .... در ماشین رو باز کرد پیدا شدم .... - بیا این کیفت رو بگیر جلوی زخمت تا صبری خانم مانتوی خونیت رو نبینه بندهی خدا الان سکته میکنه .... خوب گفت اصلا حواسم به این نبود ... صبری خانم تا من رو دید زد زیر گریه .... - الهی قربونت برم تو کجا بودی اخه ؟ نمیگی من سکته میکنم .... اومدم جواب بدم که ارمان زود تر از من گفت : - صبری خانم خونه ی دوستش بوده موبایلش شارژ نداشه روش نشده به دوسش بگه ..... من به میگه دروغ نگو اون وقت خودش چه جوری دروغ برای خودش سر هم میکنه .... - اره دیگه صبری خانم ببخشید شارژم تموم شد ... - اخه مادر یه خبری باید به ما میدادی من داشتم سکته میکردم اقا ارمان هم مثل مرغ پا کنده از این اتاق میرفت به اون اتاق .... ارمان سرفه کرد که صبری خانم ادامه نده ..... پس دیشب ارمان هم نگرانم بوده ..... اروم از پله ها رفتم بالا ... لباس هامو دراوردم انداختم تو حموم که صبری خانم بهم نگه چرا خونیه ... یه دوش سریع گرفتم .... تو حموم چند بار اشکم از دست این زخم لعنتی دراومد .... ان شالله دست دوتاتون بشکنه .... هم دست مهران هم دست ارش .... همه ی صحنه های دیشب اومد تو ذهنم .... برای همین سریع از حموم اومدم بیرون ... یه لباس خواب سفید پوشیدم.... که راحت باشم زخمم رو اذیت نکنه ... لباسه تا روی زانو هام بود.... اخش راحت شدم .... لب تاب رو روشن کردم سریع رفتم تو سایت دانشگاه که ببینم ارمان چه نمره ی قشنگی بهم داده .... رمز و شماره ی دانشجویی رو وارد کردم ..... سریع رفتم تو قسمت نمره ها .... باورم نمیشه قبول شده بودم پس ارمان تو ماشین چی میگفت .... بهم 15 داده بود .... سریع دویدم پایین ... خوش حال شدم اصلا توقع نداشتم که این نمره رو بهم بده ... ارمان لباس هاشو عوض کرده بود بالای صندلی بود داشت لامپ لوستر رو درست میکرد .... از پشت گرفتمش تکونش دادم ... یه متر پرید ... - وای ارمان مرسی .... - ولم کن دیوانه الان میفتم .... دفعه ی اخرت باشه که تقلب میکنی ها خندیدم .... دوباره پا هاش رو گرفتم تکونش دادم تعادلش بهم خورد منم نتونستم بگیرمش افتادم زمین اونم افتاد روی من .... دقیق افتاد روی زخمم ... - ای ... ای پاشو ارمان زخمم.... چشم هاشو بسته بود استغر الله برادر چشم هاتو باز کن .... چون پشتش به من بود اصلا من رو ندیده بود .... تازه نگاهش افتاد به من .... نگاهش رفت به سمت گردن و سینه هام .... چشم هاش گرد شد .... وای خاک برسرم ببین من با چه لباسی اومدم پایین .... صورتم شد رنگ گوجه فرنگی .... - کجا رو نگاه میکنی بلند شو ببینم ....ای زخمم .... تازه به خودش اومد .... سریع بلند شد روی لباسم اون جایی که زخمی شده بود خونی بود ... - ببین چی کار کردی دیوانه لباسم کثیف شد .... صورتم اون هم قرمز بود .... فکر کنم تا حالا ان قدر به هیچ دختری نزدیک نشده بود .... - به من چه خودت پاهای من رو گرفتی ... از بس که مثل بچه ها فقط شیطونی میکنی ... بلیزش رو صاف کرد .... ای داد بلیز اون هم خونی شده بود .... ببین پسره ی هیز چه قدر به من چسبیده که بلیزش خونی شده .... ارمان تازه بلیزش رو دید یه لبخند شیطونی اومد تو صورتش ... اروم بلند شدم یه دستم رو گذاشتم روی زخمم یه دست دیگه ام رو هم گذاشتم جلوی یقه ام .... ارمان سرش رو بلند کرد خنده اش گرفته بود ولی با دیدن اخم من خنده اش رو خورد .... صدای صبری خانم میومد ... سریع از ترسم که صبری خانم نفهمه رفتم بالا .... تو پله ها بودم که ارمان صدام کرد ... - لباس هاتون عوض کن من بیام زخمت رو ببندم بدجوری داره ازش خون میاد ....چشم هام اندازه ی هندونه شد .... این چی گفت ...... - چی گفتی ؟؟؟ یه بار دیگه تکرار کن .... سرش رو گرفت بالا .... - دارم میگم برو لباست رو عوض کن من بیام روی زخمت رو ببندم ...الان با کوچک ترین چیزی هی خون میاد ..... اخم هام رفت تو از کی تا حالا ارمان از کار میکنه ..... - لازم نکرده .... یه محرم نامحرمی گفتن .... چشم ها درشت کرد ... - اصلا به من چه برای خودت گفتم .... رفتم بالا .... تو اتاق .... ببین لباس خواب نازنینم چه رنگی شده اه اه .... یه بلیز و شلوارک پوشیدم .... راست میگفت از زخمه بدجوری داشت خون می یومد .... اخه ساحل خنگ برای چی اون پانسمان رو باز کردی که این طوری بشه ... چند تا دستمال برداشتم اروم گذاشتم از زیر بلیز روی زخمم .... رفتم پایین ببینم صبری خانم چیزی داره بذارم روی این لعنتی ..... - صبری خانم ؟ سرش از اشپزخونه اورد بیرون .... - جانم مادر چیزی میخوای ؟ - الکل دارید ؟ - برای چی میخوای ؟ - دستم زخم شده میخوام یه ذره ضد عفونی بشه .... اشاره کرد که برم ازش بگیرم .... صدای زنگ خونه اومد .... یعنی کیه ؟؟؟ - بیا دخترم بگیر ... من برم در رو باز کنم دریا است حتما .... دریا این جا چی کار میکنه .... سریع فرار کردم برم تو اتاق که محکم خوردم به یه جسم محکم .... سرم رو بلند کردم ارمان داشت نگام میکرد .... رفتم عقب .... لباس هاشو عوض کرده بود - میشه بگی با این سرعت کجا داری میری ؟؟؟؟ - مگه نمیبنی دریا داره میاد ؟ - خوب بیاد مگه چیه ؟ - بابا خوب الان میفهمه دیگه ... به شکمم اشاره کردم ... - اهان خوب من که بهت گفتم بذار من پانسمانش کنم .... - مگه وسیله هاشو داری ؟ - اره بیا بریم تو اتاقم برات ببندم ..... چاره ای دیگه نداشتم اگه دریا میفهمید خیلی ناراحت میشد .....مخصوصا حالا که دیگه حامله بود .... رفتم تو ارمان .....وقتی وارد شد در رو هم پشت سرش بست ..... نشستم روی تخت ..... درکمدش رو باز کرد از تو یه پلاستیک کوچک وسیله های پانسمان رو اورد بیرون ..... اومد نشست روبه روم روی زمین ... یه ذره پنبه برداشت بتادین ریخت روش .... - بلیزت رو بزن بالا .... با این که خجالت میکشیدم ولی چاره ای دیگه نداشتم .... اروم گوشه ی بلیزم رو زد بالا ..... دستمال هایی رو که گذاشت بودم روی زخمم برداشت به ارومی پنبه رو گذاشت روش .... دلم بدجوری ضعف رفت یه جیغ بلندی زد .... - ای میسوزه چی کار کردی ؟ - بابا یه ذره اروم تر الان دریا میاد تو اتاق .... خوب چی کنم باید ضدعفونی بشه دیگه ..... یه ذره اشک هام اومد ..... اصلا به من نگاه نمیکرد فقط حواسش به زخم بود .... بعد از این که زخم رو پانسمان کرد از جاش بلند شد ... - پاشو تموم شد یادت باشه فردا بریم بیمارستان یه بار دیگه دکتر پانسمانش کنه ..... - مرسی .... از اتاق اومدم بیرون خوشبختانه دریا هنوز نیومده بود بالا ..... رفتم دستشویی دست هامو شستم ..... به اینه نگاه کردم بدجوری رنگم پریده بود ...... دریا تنها اومده بود .... با کمک هم یه ذره دکور خونه رو عوض کردیم البته ارمان هی اشاره میکرد که چیز سنگینی برندارم .... خیلی خوش حال بودم از این که مامان و بابا بعد از چند ماه میخوان برگردند ... نهار که خوردیم من و دریا رفتیم بالاهم اون یه ذره استراحت کنه هم من .... دلم بدجوری بی طاقت شده بود ...
همش منتظر بودم که شب از راه برسه بریم فرودگاه ...
یه مانتوی خوش رنگ قهوه ای پوشیدم ....یه شال کرم رنگ هم از تو کشویی دراوردم .... رفتم جلوی اینه یه ارایش خوشمل کردم سعی کردم زیاد غلیظ نباشه که بقیه بهم تذکر بدن.... یه بوس مامانی برای خودم تو اینه فرستادم ..... حسابی برای مامان و باباخوشگل کرده بودم .... دریا از پایین داشت هی غر میزد .... کیفم رو برداشتم رفتم پایین .... - اه دریا بابا چه خبرته خوب داشتم حاضر میشدم دیگه .... - از دست تو .... تو یه ساعته داری حاضر میشی .... صبری خاتم قرار شد خونه بمونه .... رفتیم تو پارکینگ .... به فرزاد سلام کردم مثل همیشه با خنده جوابم رو داد .... کاش ارمان هم مثل فرزاد بود .... ارمان هم تیپ قشنگی زده بود ولی طبق معمول اخم همیشگی روص صورتش بود .... قرار شد دریا و فرزاد با هم بایه ماشین بیان؛ ما هم با یه ماشین دیگه ... تو راه فرودگاه دلم تو دلم نبود ... ارمان هم متوجه استرس من شده بود .... دکمه ی ظبط رو روشن کرد ..... نمی خوام ی لحظه تو دنیا نباشی محاله بزارم ک از من جداشی دوست دارم اما تو باور نداری نه باور ندارم تو دوستم نداری اگه قسمت اینه کنارت نباشم دیگه دوست ندارم ی شب زنده باشم بزار توی ِ دستات بازم جون بگیرم اگه تو نباشی از این خونه میرم تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن از این فکر رفتن باید رد بشی بامن تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن از این فکر رفتن باید رد بشی بامن می ترسم نتونم ک طاقت بیارم بدون تویه قلبت هنوز موندگارم میدونی نباشی چقدر غصه دارم می ترسم نتونم ک طاقت بیارم بدون تویه قلبت هنوز موندگارم میدونی نباشی چقدر غصه دارم تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن. از این فکر رفتن باید رد بشی بامن تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن از این فکر رفتن باید رد بشی بامن تو حقی نداری نداری .. نداری تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن از این فکر رفتن باید رد بشی بامن تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن از این فکر رفتن باید رد بشی بامن به به پس ارمان هم از این اهنگ ها گوش میاد .... اهنگ قشنگی بود خوشم اومد نه زیاد شاد بود و نه زیاد غمگین .... هر چی میرفتیم این ترافیک لعنتی هم بیشتر میشد .... شیشه رو دادم پایین .... دستم رو بردم بیرون تا یه ذره حال م عوض بشه ..... - دستت رو بیار تو الام ماشین بهش میزنه .... خوب گفتی مگر نه نمیدونستم این ارمان فکر کرده من بچم که همش بهم تذکر میده .... ما از دریا و فرزاد جلوتر بودیم برای همین زود تر اون ها رسیدیم ... ماشین رو تو پارکینگ گذاشت رفتیم به طرف سالن انتظار .... احساس کردم الانه که قلبم بیاد تو دهنم .... - برو بشین روی صندلی من ببینم کی میرسند .... بعد از چند دقیقه دوباره برگشت .... - نیم ساعت دیگه میرسند .... تو فکر بودم ... - ای وای یادم رفت .... بهش نگاه کردم ... - چی رو یادت رفت ؟ - دسته گل خریده بودم ... جا موند توی ماشین .... بدون اینکه منتظر جواب من باشه رفت که دسته گل رو بیاره .... خوب یادش مونده من که اصلا حواسم به دسته گل نبود .... دریا و فرزاد دیر کردن ... زنگ زدم به گوشیه ی فرزاد .... - پس چرا نمیاید ؟؟؟؟؟ - ساحل ما تو فرودگاهیم .... دریا حالش بد شد رفتیم دستشویی الان میایم اخی الهی قربونش برم هنوز فسقله نیومده داره مامانش رو اذیت میکنه ... ده دقیقه طول کشید تا اقا ارمان برگرده .... انکار رفته گل بچینه ... اومد یه دسته گل خیلی خوشگل و بزرگ دستش بود فکرکنم کلی پولش رو داده بود .... نگاه های دختر ها رو میدیدم که چه جوری به ارمان نگاه میکردن .... خوب الان اگه یه پسری به من نگاه میکرد ارمان من رو میکشت .... - ارمان دختر ها رو نکاه گن چه جوری دارن بهت نگاه میکنند ؟ خیلی خونسرد گفت : - بذار ان قدر نگاه کنن تا چشم هاشون دربیاد ... هر پسر دیگه ای اگه بود کلی شماره میگرفت ..... خوشمان اومد یعنی ارمان بهشون تو جه نمیکنه .... پاشو یه ذره بریم جلوتر تا دریا و فرزاد بیان .... تو فرودگاه خیلی شلوغ بود برای این که همدیگر رو گم نکنیم چسبیده بودم بهش ..... گم شدن بهانه بود میخواستم نگاه های این دختر های رو کنترل کنم .... از دور یکی از استاد های دانشگاه رو دیدم .... بلیز ارمان رو گرفتم .... - ارمان ... استاد محمدی ؟ اونم بد تر از من زود هل شد ... - کو ؟؟؟؟ کجاست .... - اه ان قدر ضایع بازی دراوردی اومد طرفمون .... کاری که نباید میشد شد بلاخره یکی من و ارمان رو با هم دید .... استاد محمدی یکی از استاد های خوش اخلاق دانشگاه بود .... قبل از اینکه اون سلام بده پیش قدم شدم سلام داد ..... ارمان هم سریع سلام داد .... - سلام خانم .... اقا ارمان خوبی ؟ دیگه فکر کنم کلاس هات با من یکی نیست .. که به ما سر نمیزنی ... - بله دیگه اقای محمدی این ترم تموم شد دیگه فکر نمیکنم برای ترم جدید کلاس بردارم .... محمدی یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به ارمان .... - اقا ارمان نگفته بودی با دانشجو هات رابطه داری ... ای بابا هنوز نرسیده برای ادم حرف درست میکنند ..... اومدم جوابش رو بدم که ارمان زود تر از من گفت : - نه اقای محمدی ایشون دختر عموی بنده هستند ولی تو دانشگاه هیچ کس از این موضوع اطلاع نداره .... اگه شما هم لطف کنید به کسی چیزی نگید ممنون میشم .... استاد محمدی مرد خیلی بزرگ و خوبی بود .... - باشه پسرم خیالت راحت باشه به کسی نمیگم ..... با خنده رو به من کرد و گفت : - پس خوش به حالت شده که پسر عموت استاده ... - نه بابا استاد اصلا بهم نمره نمیده .... ارمان کلافه شده بود ..... - ببخشید اقای محمدی ما دیگه باید بریم شرمنده .... - خواهش میکنم پسرم خیالت راحت باشه .... برید به سلامت .... منم ازش خداحافظی کردم رفتیم یه ذره جلو تر که ارمان گفت : - میمردی یه ذره زود تر خبر میدادی ؟ - وا به من چه تو کند ذهنی دیر متوجه شدی .... یه اخم وحشناکی بهم کرد که ساکت شدم .... دوباره نشتیم رو ی صندلی ها تا این خانم خوشگله ها اعلام کنند کی مامان و بابای گرامی من میان ... دریا و فرزاد هم رسیدند .... زیر گوش دریا گفتم : - مامان و بابا میدونند تو حامله ای - اره میدونند .... وای ساحل دل و رودم اومد بیرون .... همش حالم بد میشه - عیبی نداره بابا چند ماه اینطوری هستی بعدش اون خوشمل خاله بیاد راحت میشی .... پرواز ها رو اعلام کردند .... از جامون بلند شدیم .... ارمان و فرزاد زود تر رفتند تا بتونند پیداشون کنند .... من و دریا هم پشت سرشون رفتیم .... از خوش حالی داشتم پر در میاوردم ...
از دور مامان و بابا رو دیدم به سمتشون پرواز کردم ....بعد از کلی گریه و خوش حالی بلاخره سوار ماشین شدیم .... قیافه ی هر دو تاشون خیلی عوض شده بود ..... بابا لاغر شده شد بود و مامان کمی پیر ... الهی بمیرم براشون که کلی سختی کشیدند ... تو ماشین من و بابا و مامان پشت نشستیم ... یکی از دستام تو دست مامان بود و دست دیگرم تو دست بابا .... از این که بابا خوب شده بود کلی خوش حال بودم .... اشک هام همین طوری از خوش حالی می یومد .... مامان اشکام ها پارک کرد .... - عزیزم بسه دیگه ببین چشم هات چی شد دیگه گریه نکن باشه ... با بغض گفتم : - باشه ..... رسیدیم خونه .... صبری خانم هم مثل من اصلا نمیتونست خودش رو کنترل کنه .... از بغل مامانم تکون نمیخورد .....با صدای بلندی گفتم: - مامانی ... بابایی .... خوش اومدید به خونتون ..... ارمان لبخند زد چه عجب ما خنده ی این گل پسر رو دیدیم .... - مامان چه حسی داری میخوای مامان بزرگ بشی ..... دلم برای خنده اش تنگ شده بود رفتم بغلش بوسش کردم .... - حس خیلی خوبی الهی فدات بشم ... ساحل جان عزیزم پام شکست ها ... از روی پاش بلند شدم .... رفتم روی پای بابا نشستم .... - بابا ... مامان که من رو بغل نکرد شما من رو بغل کن ... سرم رو چسبوند به سینه اش .... یه ارامش خاصی گرفتم .... ارماشی که بعد از چند ماه دوباره خدا بهم داد .... - بابا جون اجازه میدی من برم لباس هامو عوض کنم .... بلند شدم جلوش ایستادم .... - بله سروم بفرمایید .... خندید ... مامان هم همراش بالا رفت که لباس هاشون عوض کنند .... یکی از چمدون ها رو بلند کردم تا وسط های راه بردم .... یه دفعه احساس کردم بلیزم خیس شد .... اه لعنتی حتما باز خون اومد .... اومدم دوباره بلند کنم که ارمان رو کنار خودم دیدم .... - کی به تو گفت چمدون رو بلند کنی ؟؟؟؟؟ همچین با اخم حرف میزد انگار قتل کرده بودم .... - گفتم شاید چمدون هاشون رو لازم داشته باشن .... یه جوری نگاهم کرد که دلم میخواست بپرم اون اخمشو بوس کنم .... به قول مریم وقتی اخم میکرد خوشگل تر میشد .... - میشه بگی پس من اینجا چی کارم ... .. دستتو بردار خودم چمدون ها رو میبرم بالا .... چمدون رو با یه حرکت سریع بلند کرد برد طبقه ی بالا .... منم پشت سرش رفتم که برم توی اتاقم .... سریع لباس هامو عوض کردم .... مانتوم رو زدم به چوب لباسی ... پانسمان رو دراوردم یه چند تا دستمال گذاشتم روش .... تو راهرو بودم که مامان اومد ... مثل همیشه تیپ زده بود .... - مامان جونم چرا روسری سر کردی ؟ لپم رو کشید ... - یعنی سر نکنم ارمان اینجاست .... اهان یعنی برای ارمان سر میکرد الهی قربونش برم .... ای خدا یه کاری بکن ارمان به من و مامانم محرم بشه .... از فکر هایی که تو ذهنم اومد خنده ام گرفت .... - بابا نیومد ؟ - چرا عزیزم الان میاد رفت یه دوش بگیره .... میز شام رو با کمک صبری خانم چیدیم منتظر بودم که دریا و فرزاد تشریف بیارند .... صبری خانم از ذوقش چند مدل غذا درست کرده بود .... ارمان تو اتاقش بود صداش میومد که داشت با کسی حرف میزد ... اخر سرم متوجه نشدم اون شب داشت با کی حرف میزد .... بلاخره فرزاد و دریا هم اومدند ...... حالش کمی بهتر شده بود ولی بازم رنگ پریده بود .... - ساحل جان میری ارمان رو صدا کنی .... - باشه مامانی الان میرم ... لباس هام صاف کردم در زدم .... - بفرمایید ... رفتم تو اتاقش مثل همیشه مرتب بود .... - کاری داشتی ؟ - اره میز شام اماده است نمیای .... - چرا تو برو من الان میا م ... نگاهم افتاد به میز .... یه عکسی روی میز بود کنجکاو شدم ببینم کیه .... - چرا پس نمیری ؟ برو منم الان میام ... باید به خدمت اتاقش برسم ببینم کی بود عکسه .... تا برنج و خورشت ها رو بریزیم اقا تشریف اوردن .... کنار هم شام خوریم ... شب خیلی خوبی بود .... مامان از دریا خواسته بود که ترتیب یه مهونی بزرگ بده .... دریا به همه ی فامیل خبر داده بود که فردا شب شام همه بیان خونه ... بعد از شام ضرف ها رو شستم .... صبری خانم هم تند تند خشک میکرد میذاشت توی کابینت .... برای همه چای ریختم بردم تو هال .... از بابا شروع کردم تا اخرین نفر که ارمان بود ... سینی رو گذاشتم روی میز ... - خوب مامان برای من سوغاتی خریدی دیگه ؟؟ مامانم خندید .... - اره عزیزم برای همه اوردم .... البته برای تو بیشتر اوردم .... - میسی مامان جونم ..... میخواستی اصلا برای دریا و بچه اش چیزی نیاری ... - دخترم از الان حسودی میکنی ... سرم رو تکون دادم که یعنی اره ... ساعت نزدیک های 2من همش دلقک بازی دراوردم ......... بابا از جاش بلند شد ... - خوب دیگه اگه اجازه بدید من برم یه ذره بخوابم که دارم میمیرم .... - وا بابا جون خدا نکنه برید با خیال راحت بخوابید که دختر کوچکه فردا همه ی کار هارو خودش انجام میده ..... - اوی دریا چی داری برای خودت میگی ؟؟؟؟؟؟ مامان خندید ... - به به شما که هنوز هم دعوا میکنید .... دریا جان مادر پاشو برو تو اتاق ساحل یه ذره استراحت کن زن حامله که نباید ان قدر بشینه .... - مامان هوشنگ خانم رو دیدی 4 ماه حامله بوده خودش نمیدونسته .... همه خندیدند به غیر از دریا که سرش رو انداخته بود پایین ... - باشه دیگه ساحل خانم دارم برات ...... قرار شد دریا و فرزاد امشب بمونند .... چون مامان خسته بود خودم پتو متکا ها رو بردم پایین که توی هال بخوان ... - دریا میگم میخوای بیا بالا تو اتاق من بخواب.... یه خنده ی شیطونی زد ... - نخیییرم میخوام پیش شوهرم بخوابم ....... از بابت دریا و فرزاد خیالم راحت شد ... روی تخت دراز کشیدم ذهنم رفت به حال دیشبم ...
ان قدر خوابم میومد که اصلا حوصله ام نیومد یه لباس خواب بپوشم همین طوری خوابیدم ...
صبح سریع از خواب بلند شدم از ارایشگاه وقت گرفتم که برای مهمونی شب اماده باشم ..... لباس هامو پوشیدم یه صبحونه ی سریع هم خوردم چون قبل از ارایشگاه کلی کار داشتم .... سوییچ از روی جا کفشی برداشتم .... به صبری خانم گفتم که اگه مامان بیدار شد بهش بگه که من رفتم ارایشگاه سر راه رفتم یه گردنبد و دستبندی که به لباسم بخوره خریدم .... به مریم زنگ زدم .... اون رو هم برای شام امشب دعوت کردم .... یه اهنگ با حال برای خودم گذاشتم و گاز دادم به طرف ارایشگاه ..... ارایشگاه به قدری شلوغ بود که فکر کنم تا فردا صبحم کارم تموم نشه .... روی صندلی نشستم تا نوبتم بشه برای اصلاح صورت و ابرو .... قضیه ی مهمونی برای ارایشگره گفتم ازش خواستم که زود تر کارم رو انجام بده ........ اصلاح صورتم تموم شد نوبت به ابرو هام رسید .... دوست نداشتم ابرو هام رو زیاد نازک کنم برای همین هر چند دقیقه یک باری بهش میگفتم که مواظب باشه .... اعصاب بیچاره رو خورد کردم .... نوبت به موهام رسید ..... نمیخواستم زیاد مدل بگیره ....فقط یه ذره برام فر کرد ..... رنگ لباسم رو بهش نشون دادم ....متناسب با اون رنگ ارایشم کرد .... ارایش غلیظ رو دوست نداشتم ..... منتظر موندم تا ببینم این خانم ارایشگر ما رو تبدیل به چی کرد سفید برفی یا هیولا ..... کارش که تموم شد از روی صندلی بلند شدم به خودم تو اینه نگاه کردم .... نه انگار خوشگل تر از سفید برفی شدم .. صورتم خیلی تغیر کرده بود .... از دیدن صورت صاف و سفید خودم خوشم اومد ..... با این که خیلی کم ارایشم کرده بود ولی صورتم عوض شده بود .... - خانومی لنزم هم میخوای ؟ هر چند چشم های خودت لنز خدایی .... - نمیدونم به نظر شما بذارم ؟؟؟؟؟؟؟ یه دونه از چشم هام رو لنز عسلی گذاشت بدک نشد اون یکی چشمم رو هم گذاشت ..... کارم که تموم شد پول لنز و اصلاح رو حساب کردم ... سوار ماشین شدم چون لنز داشتم همه رو تار میدیدم .... چند بار نزدیک بود که تصاف کنم .... خونه که رسیدم همه چی در هم بود بیچاره حتما پدر صبری خانم و مامان دراومده دست تنها .... بی سر و رو صدا رفتم تو اتاقم ... ساعت نزدیک 7 بعد از ظهر بود .... چه قدر این ارایشگاه وقتم رو گرفت .... کفش های مشکی پاشنه بلند رو از جعبه دراوردم .... موهام رو با کش بالا بستم تا وقتی خواستم لباسم رو بپوشم خراب نشه ... لباس رو پوشیدم با سختی زیپش رو کشیدم بالا .... پیرهنه تا روی زانوم بود .... کارم که تموم شد موهامو باز کردم ریختم روی شونه ها م .... عجب جیگری بودم خودم خبر نداشتم .... یه ذره رفتم عقب تر از اینه تا بتونم خودم رو کامل ببینم ..... رنگ بنفش خیلی بهم میومد .... دستبند و گردنبند رو از تو کیفم دراوردم انداختم ..... دیگه هیچی لازم نداشتم .... یه ذره رژم رو پرنگ تر کرده بودم .... الان پرهام من رو اینطوری ببینه ول کنم نیست دیگه .... تو راهرو دریا رو دیدم .... چند دقیقه بهم خیر شد ... - اویی دریا کجایی ؟ - وای ساحل چه قدر خوشگل شدی بیشعور نمیگی یه ذره هم به فکر من باشی ... رفتم جلو صورتش رو بوس کردم ... - دریا تو که از من خوشگل تری .... توی بعضی از اجزای صورت دریا خیلی بهتر از من بود .... - بچه خر میکنی خوشگل خانم ... لباست من رو کشته .... یه چشمک زدم .... - سلیقه ی اقا ارمان قشنگه ؟؟؟؟؟؟؟ - بابا ایول جدی اون انتخاب کرده ؟ خیلی خوشگله .... فرزاد داشت از پایین صداش میکرد .... - ساحل نمیخوای روسری سر کنی ؟؟؟؟؟؟ - چرا یه شال سر میکنم .... - افرین خواهر کوچکه من برم بالا که حسابی حالم داره بد میشه .... رفتم پایین بابا داشت میوه ها رو میچید .... - اه بابایی شما چرا دارید میچینید ؟؟؟؟ میوه ها رو از بابا گرفتم چیدم .... ارمان باز بالای صندلی بود داشت چراغ های لوستر رو درست میکرد ..... چه علاقه ای به درست کردن لامپ داره ..... میوه ها که تموم شد رفتم نشستم روی مبل .... ارمان اصلا حواسش به من نبود که من اونجا نشستم .... کارش که تموم شد برگشت به طرف من ... تازه نگاهش افتاد به من چشم هاش یه برق خاصی زد .... تا حالا چشم هاش رو اینطوری ندیده بود.... چه حالی میده با کله بخوره زمین من بهش بخندم .... صدای زنگ خونه اومد .... رفتم به طرف ایفون .... مریم بود دررو براش باز کردم ... برگشتم دوباره نشستم سر جام .... ارمان هنوز بالای صندلی بود .... - کی بود ؟؟؟؟؟ - مریم .... یه ذره نگاهم کرد ... - کدوم مریم رو میگی ؟ - وا مگه ما چند تا مریم داریم خوب دوستم رو دارم میگم دیگه .... - وای ساحل چرا دوستت رو دعوت کردی اون که من رو تا حالا این جا ندیده تازه دو هزاریم افتاد که مریم نمیدونه ارمان پسر عمومه ..... الان بیچاره ارمان رو ببینه سکته کرده .... صدای حرف مریم میومد که داشت با مامان حرف میزد .... - خاک بر سرت دو دستی ساحل ... - بی ادب این چه طرزه حرف زدنه ... بیا پایین حالا مثل مجسمه مونده اون بالا .... هول شده بود نمی یومد پایین ... ای خدا این پسر چه قدر بامزه بود .... حسابی خنده ام گرفته بود ولی خودم رو کنترل کردم سریع از روی صندلی پرید رفت بالا تو اتاقش ..... نمیدونستم چه جوری باید به مریم بگم که زیاد از دستم ناراحت نشه .... - سلام خوشگل خانم ؟ برگشتم .... - سلام عزیزم خوبی ؟ چرا دیر کردی ؟ صورتم رو بوس کرد ... - دیر نکردم که هنوز هیچ کس نیومده ..... چشمت روشن ساحل , مامان و بابات اومدن ... - مرسی مریم جون بیا بریم بالا لباس هاتون عوض کن .... تو راهرو با هم داشتیم میرفتیم بالا که صبری خانم صدا کرد .... - ساحل جان دخترم اقا ارمان کارت داره ..... - باشه صبری خانم الان میرم ببینم چی کارم داره .... مریم با تعجب نگاهم کرد .... - مریم برو تو اتاق من الان میام ... - کجا داری میری ؟ ارمان کیه ؟؟ - مریم جان تو برو من الان میام بهت میگم .... راهم رو کج کردم رفتم تو اتاق ارمان ... در زدم رفتم تو .... - چیه چی کارم داری؟؟؟؟؟؟ - ساحل من از دست تو چی کار کنم اخه همش کار زیاد میکنی .... - ارمان بهت یه چیزی میگم ها .... خوب دوستم رو دعوتم کردم این کجاش بده ... - ساحل یه جوری بهش بگو نره به همه بگه ها .... حواسش باشه پایین ... بهش بگو کسی نمیدونه .... - وای خیله خوب بابا همچین میگی انگار چه موضوع مهمیه .... چرا هنوز لباسات رو نپوشیدی پس .... - مگه شما اجازه میدید ؟؟؟ - هیش .... خواستم از اتاق برم بیرون که صدام کرد .... - باز چیه ؟؟ بابا مریم تنهاست بذار برم .... - نمیخوای جوراب شلواری بپوشی ؟؟؟؟؟؟ لباست خیلی کوتاه .... خوب حالا خودش انتخاب کرده مگر نه که دیگه هیچی .... - ارمان خوب خودت انتخاب کردی ..... .. چرا هر وقت مرد ها اومدن میپوشم ... در رو باز کردم که دوباره صدا کردم ..... - ارمان به جون خودم دلت کتک میخواد ها چیه باز ؟؟؟؟ یه خنده ی کوچلو اومد روی صورتش .... - مانتو هم میپوشی دیگه .... - به تو چه اخه من میخوام چی کار کنم ؟؟؟؟ بله میپوشم دیگه دست از سر کچل من بردار ..... زود بیا پایین ها .... با مریم هم درست حرف بزنی ها .... رفتم تو اتاقم مریم لباس هاشو عوض کرده بود ..... - به به مریم خانم خوشتیپ شدی - اره دیگه گفتم تو فامیلتون پسر های خوشتیپ زیاد دارید منم تیپ بزنم ... - ای شیطون .... - ساحل چه قدر پاهات سفیده من از دور فکر کردم جوراب سفید پوشیدی ... خندیدم .... - راست میگی ؟؟؟ - اره بابا کاش من پسر بودم تو رو میگرفتم .... یه چند قدم رفتم عقب .... - وای وای خطر ناک شدی ها .... صدای زنگ خونه اومد ... - مریم مهمون ها اومدن ..... از تو کمد ساپورتم رو دراوردم به قدر کلفت بود که پاهام معلوم نشه ... یه مانتوی نازک مشکی که تازه خریده بودم رو پوشیدم ولی دکمه هاش رو نبستم .... - مریم اون شال من رو روی صندلی میدی ؟ شالم مشکیم رو انداختم روی سرم .... - مریم میپسندی ؟؟؟؟ سرش رو اورد جلو .... - ساحل خفه نشی هر چی میپوشی بهت میاد.... - ما اینیم دیگه بریم پایین ؟؟؟ بریم ..... اونم شالش رو سر کردم رفتیم بیرون ........ - وای ساحل من کیفم رو جا گذاشتم .... - برو بیار من منتظرتم .... هم زمان ارمان از اتاقش اومد بیرون ..... ایول چه تیپی زده بود .... یه بلیز تنگ سیز تیره پوشیده بود با یه شلوار تنگ مشکی .... معلوم بود لباس هاش از اون گرو ن هاست .... یه ساعت گرون قیمت هم دستش بود .... - چیه خوشگل ندیدی ؟ - بچه پرو کی گفت من دارم به تو نگاه میکنم ؟؟؟؟؟ - اره جون خودت .... دوستت کو ؟ - رفت کیفش رو بیاره .... - افرین که مانتو پوشیدی .... - مرسی بابا بزرگ .... خندید مریم اومد بیرون ولی سرش پایین بود ... داشت زیر لب برای خودش چیزی میگفت .... - چی داری میگی ؟؟؟؟؟ - میگم ها این داداش جونم بهت سلام ... سرش رو اورد بالا تازه چشمم به ارمان گفت ... بیچاره هنگ کرده بود کاش یه دوربین داشتم ازش فیلم میگرفتم .... ارمان سرش رو انداخت پایین ... - مریم ایشون پسر عموم هستن ..... با صدای بلندی گفت : - چی گفتی ؟؟؟ ارمان سرش رو اورد بالا .... - من از ساحل خواستم به کسی نگه که من پسر عموش هستم ... ابرو هام رو انداختم بالا که یعنی من بی تقصیرم .... ارمان کلافه شده بود .... - خانم لطفا به کسی چیزی نگید ..... زود بیاید پایین .... از پله ها رفت پایین .... مریم اومد جلو از پشت یه نیشگون محکم گرفت .... - ایییییی - حالا دیگه به من نمیگی استاد پسر عموته اره .... خدای من یعنی اون روزی که رفتیم بیارستان ...... پس بگو اقا چرا اون روز بغلت کرد .... غش غش خندیدم ... - کوفت نیشت رو ببند ... ساحل من از این به بعد هر روز میام خونتون باشه .... - باشه بیا اون وقت ارمان دو تامون رو میندازه بیرون .... یه ذره فکر کرد .... - ساحل تو که حرف هایی رو که بهت میزدنم نمیگفتی بهش ؟؟؟؟؟ - نه بابا خره برای چی باید بگم .... مریم بیا بریم پایین مهمون ها اومدن ... رفتیم پایین همه ی نگاه ها برگشتم به طرفم .... خوب انگار ادم ندیدن ببین چه جوری نگاه میکنند ... با همه روبوسی کردم البته فقط با زن ها ...... همه اومده بودن رفتم طرف خانواده ی شوهر دریا ..... پرهان طوری نگاهم میکرد که انگار هیچی تنم نیست .... از نگاهاش اصلا خوشم نیومد سریع رفتم تو اشپزخونه .... صبری خانم شربت ها رو اماده کرد بود ... سینی از روی میز برداشتم خیلی سنگین بود .... - دخترم این ها سنگینه صبر کن بگم بابت بیاد .... - نه مامان جان سنگین نیست ..... بردم تو هال ارمان سریع از جاش بلند شد اومد طرفم .... - کی به تو گفت سینی رو بلند کنی ؟ - خوب کسی نبود دیگه چی کار میکردم ..... - همین کم مونده با این کفش ها جلوی همه بخوری زمین .... بده به من ... سینی رو دادم بهش , راست میگفت اگه میخودم زمین همه بهم میخندیدن ... نگاهم افتاد به دریا یه لباس نقره ای پوشیده بود ..... لباسش خیلی گشاد بود الهی قربونش برم خجالت میکشه دیگران بفهمن حامله است .... رفتم نشستم کنار مریم .... براش میوه پوست کردم .... گذاشتم جلوش - شیطون فکر کنم استاد یا بهتر بگم پسر عموتون عاشق شده ها .... کاش اینطوری بود .... - نه بابا عاشق کجا بوده اون من رو مثل دشمن خودش میبینه .... - اره جان عمت دیدم چه جوری با نگرانی اومد طرفت سینی رو ازت گرفت یه ذره باهاش بحث کردم .... البته همش شوخی بود .... همش با صدای بلند میخندیدم .... ارمان کنار فرزاد نشسته بود بهم چشم غره رفت .... زیر گوش مریم گفتم : - اه اه ببین ارمان چه جوری داره نگاهم میکنه الان که بیاد جلو دعوام دکنه .... مامان چند مدل از بیرون غذا سفارش داده بود .... رفتم تو اشپزخونه تا با کمک مامان میز شام رو بچینیم .... دریا داشت دنبال ظرف میگشت ... - دریا بیا برو بشین من خودم پیدا میکنم .... بیا برو الان حالت بد میشه ها .. مریم اومد تو اشپزخونه ... - مریم جان برو بشین .... - نه ساحل بذار کمک کنم .... میز شام رو چیدیم تا هر کس از هر غذایی که دوست داره بخوره .... داشتم لیوان ها رو از تو کابینت در میاوردم که پرهام اومد تو اشپزخونه ... برگشتم هیچی کس تو اشپزخونه نبود .... وا پس این ها یه دفعه کجا رفتن .... - بله کاری داشتید؟؟؟؟؟؟؟؟ - میشه یه قاشق بهم بدید ؟ مثل پسر های کوچک اومده بود قاشق بگیره .... یه قاشق از تو کابینت دراوردم دادم بهش .... - بفرمایید اقا پرهام ..... بازم نگاهاش مثل قبل شد .... - ساحل خیلی خوشگل شدی میدونستی .... اومدم جوابش رو بدم که ارمان اومد تو اشپزخونه .... یا حسین الان باز گیر میده که چی کار میکردی ..... سریع خودم رو جمع و جور کردم به پرهام گفتم : - بله با اجازه تون .... اومدم از تو اشپزخونه در بیام که ارمان بلیزم رو گرفت .... پرهام هم تا دید ارمان داره بد نگاه کینه سریع رفت بیرون ...... - این جوجه سوسول چی داشت بهت میگفت .... میخواستم بهش دروغ بگم ولی دیدم اگه شنیده باشه حرف ی پرهام رو خیلی بد میشه .... - هیچی چیز خاصی بهم نگفت .... گفت که خوشگل شدم ... دست هاشو مشت کرد ..... - چی به تو گفت , غلط کرده الان میرم خوشگلی رو بهش نشون میدم .... سر استینش رو گرفتم : - ارمان ترو خدا ول کن مگه چی گفت به من .... الان دریا ناراحت میشه نگی بهش ها .... - اگه اون شال لعنتیت رو یه ذره بکشی جلو تر اون پرهام و پسرا اینطوری نگاهت نمیکنند .... و حرف زیادری هم نمیزنند ... ای بابا باز این شروع کرد ..... - ارمان بیا برو باز تو داری شروع میکنی ها .... بیا این لیوان ها رو ببر... رفتم جلو تک تک به مهمون ها تعارف کردم راست میگفت پسر ها همش یه جوری نگاهم میکرد ..... فکر کنم یه ده پانزده تایی خواستکار پیدا کردم .... مهمون ها خیلی دیر رفتن ..... مانتوم رو دراوردم .... - اخیش راحت شدم وای عجب مهمون هایی بودن انگار اومدن خونه خاله ... بابا با مهربونی بهم گفت : - دختر گلم مهمون حبیب خداست ها ... - میدونم بابا جون ... یاد حرف مریم افتادم که باز جلوی در موقعه ی خداحافظی بهم گفت من هر روز میام خونتون .... دریا روی مبل دراز کشیده بود ..... فرزاد هم داشت قربون صدقش میرفت .... - اه اه حالم رو بهم زدی فرزاد پاشو ببینم مثلا این جا خانواده است ها کم مونده .... هر دو تاشون خندیدند .... - ای خواهر زن گرامی نداشتیم ها .... - به جای اون پاشو بیا کمک .... این ارمان هم معلو.م نیست کجا رفت ....موقعه ی کار میشه همه فرار میکنند .... یه نفر از پشت با انگشتش به کمرم زد .... برگشتم ... - داری پشت سر من غیبت میکنی اره ؟؟؟؟؟ اینم که مثل روحه یه دفعه ظاهر میشه ..... رفتم تو اتاقم لباس هامو سریع عوض کردم .... یه بلیز شلوار راحتی پوشیدم دوباره برگشتم پایین .... من و صبری خانم ظرف ها رو شستیم بقیه هم خونه رو تمیز کردند .... به قدری ظرف بود که وقتی تموم شد کمرم رو نمیتونستم صاف نگه دارم ... از اشپزخونه اومد بیرون به ساعت نگاه کردم نزدیک ساعت 3 بود ... ارمان و فرزاد لم داده بودند روی مبل داشتند فیلم نگاه میکردند .... رفتم جلوشون ایستادم .... - یه وقت خسته نشید ها .... فرزاد سرش رو یه طرف و اون طرف میکرد تا فیلم رو ببینه .... - بیا برو کنار بچه بذار فیلم ببینیم .... - فرزاد میکشمت ها من دو ساعته دارم ظرف میشورم اون وقت شما دارید فیلم نگاه میکنید واقعا که .... ارمان سرش رو تکون داد .... - خوب خسته نباشی خانم کوچلو حالا بذار ما فیلممون رو نکاه کنیم ..... دلم میخواست بشینم دونه دونه موهای سرشون رو بکنم عجب پرو هایی بودن .... بابا از بالا اومد .... - اهای اقا پسر ها نبینم این گل دختر من رو اذیت کنید ها .... ارمان سریع از روی مبل بلند شد .... - اه عمو جون نخوابیدید ؟؟؟؟؟ - نه پسرم نخوابیدم پیش دریا بودم .... فرزاد گفت : - بابا جون این دختر گلتون نمیذاره ما فیلم ببنیم ... کوسن مبل رو برداشتم پرت کردم طرفش مستقیم خورد تو سرش صددای اخش بلند شد .... - تا تو باشی دیگه حرف نزنی ..... بابا اومد طرفم .... - قربونت برم انگار من نبودم یه ذره تغییر کردی ها .... با خنده بغلش کردم .... بابا رو کرد به فرزاد و گفت : - پاشو پسرم برو بالا دریا کارت داره تو اتاق ساحله .... بعد از این که فرزاد رفت ارمان هم از روی مبل بلند شد ..... رفت طرف دستشویی .... - بابا من پس کجا بخوابم ؟ - بیا پیش من و مامانت بخواب عزیزم ؟ - نه بابا اون جا چرا میرم پتو میارم همین جا میخوابم .... رفتم بالا در اتاق بسته بود شیطونه میگه همین طوری سرم رو بندازم برم تو ... در زدم .... دریا روی تخت بود فرزاد هم کنارش دراز کشیده بود ....دستش زیر سر دریا بود .... انگار نه انگار که من اومدم تو اتاق .... اصلا حیا ندارن ...... - به به بد نگذره روی تخت من ... - وای ساحل ببخشید الان میریم پایین .... - نه دریا این چه حرفیه شوخی کردم بابا من وسایل هامو برمیدارم میرم پایین میخوابم .... شما راحت باشید .... رو به فرزاد گفتم : - فرزاد فقط بیا برو متکا و پتو برای خودت بیار .... از اتاق زدم بیرون رفتم پایین ارمان هنوز تو دستشویی بود .... صبری خانم بیچاره هنوز داشت اشپزخونه رو مرتب میکرد .... - صبری خانم خسته شدید بابا بقیه رو بذارید برای صبح ... - باشه بقیه اش برای صبح ..... - صبری خانم میشه من امشب بیام تو اتاق شما بخوابم .... با مهربونی گفت : - اره دختر قشنگم چرا که نه ؟ از اشپزخونه اومدم بیرون واقعیتش این بود که تنها میترسیدم تو هال بخوابم .... ارمان هنوز تو دستشویی بود .... در حد تیم ملی خوابم گرفته بود .... رفتم پشت در دستشویی .... - ارمان بیا بیرون دیگه چی کار میکنی پس ... میخوام بخوابم ... - صبر کن اومدم .... نشستم روی زمین کنار دستشویی .... بعد از چند دقیقه اومد بیرون یه دستمال کاغذی خونی دستش بود .... - چی شده ؟ - هیچی از لثه ام داره خون میاد ... - چرا ؟ - نمیدونم بیا برو میخوای بری دستشویی ....فقط زد بیا که من برم دهنم رو بشورم .... سریع مسواک زدم اومدم بیرون ... ارمان به دیوار پشت داده بود .... دستمال تو دهنش بود .... - اخه برای چی اینطوری شد ؟ - نمیدونم فکر کنم مسواک محکم بهش خورد .... نشستم روی مبل تا بیاد ببینم بهتر شده یا نه ..... حال من اصلا برای اون مهم نبود ولی من برای اون میمیردم حاضر بودم هر بلایی سرم بیاد ولی اون هیچیش نشه .... ما دخترا چه قدر بدبختیم .... وقتی عاشق بشیم دیگه هیچی برامون مهم نیست حتما غرورمون .... دوست نداشتم فکر کنه که به خاطر اون منتظر موندم ... خودم رو مشغول بازی با موبایل کردم تا بیاد .... بعد از چند دقیقه اومد بیرون .... سرم رو انداختم پایین که اصلا انگار نه انگار که اومده بیرون .... - اه تو چرا نخوابیدی ؟ خونسرد گفتم : داشتم موبایل بازی میکردم .... بهتر شدی ؟ یه جوری نگاهم کرد که انگار خر خودتی .... - اره چرا پتو و متکا اوردی پایین مگه تو اتاقت نمیخوابی ؟ - نه فرزاد و دریا تو اتاقم خوابیدن .... انگار میدونست که من تنها میترسم ...... - تو برو بالا تو اتاق من .... من همین جا میخوابم .... - مرسی من پیش صبری خانم میخوابم تو برو بالا راحت باش ..... - باشه پس شب بخیر .... با دودلی برگشت .... - اگه ترسیدی بیدارم کن .... از این که به فکر ترسم بود خوش حال شدم .... - باشه شب بخیر ..... متکا و پتو رو برداشتم رفتم تو اتاق صبری خانم ... - اجازه هست ؟ - این چه حرفیه عزیزم بیا تو ... جام رو انداختم پایین ... - ساحل جان تو روی تخت بخواب من روی زمین میخوابم .... چه قدر این پیر زن با شعور بود .... - نه صبری خانم من پایین راحتم ... شما بخوابید .... خیلی بهم اصرار کذرد ولی قبول نکردم ....
سرم نیومده روی متکا خوابم برد ....یه هفته از اومدن مامان و بابا میگذشت .... دیگه ارمان زیاد بهم کار نداشت وقتی موقع هایی که دیگه زیادی حرصش رو در میاوردم بهم گیر میداد .... طبق همون فکری که کردم بعد از اون مهمونی کلی خواستگار برام پیدا شد ... هر چی مامان بهم اصرار میکرد که حدااقل بذارم یکی دو تا شون بیان من قبول نمیکردم .... چه قدر سخته ادم عاشق باشه و دیگران ندونند ..... ارمان صبح میرفت شب میومد دیگه مثل قبل نمیدیدمش .... با مریم بیرون بودم .... که مامان زنگ زد گفت برم براش خرید .... بعد از خریدم مریم رو رسوندم دم خونه اشون ....برگشتم خونه ... ساعت نزدیک های ساعت 8 شب بود .... ماشین رو پارک کردم رفتم تو .... ارمان داشت با صدای بلند تلفن حرف میزد .... متوجه نشد که من اومدم ... - اره شایان جان فقط هر وقت بلیط درست شد به من زود تر خبر بده .... بلیط ؟؟؟ چی داشت میگفت ؟ بلیط چی ؟ مگه میخواست جایی بره ... تلفنش تموم شد نشست روی مبل دستش رو گذاشت روی سرش ... این چش شده بود .... - ارمان ؟ دستش رو برداشت به من نگاه کرد ... - سلام تو کی اومدی ؟ - الان اومدم مامان و بابا کجان ؟ - رفتن یه سر خونه ی دریا میان الان .... - ارمان برای کی داری بلیط میگیری ؟ - برای خودم .... گوشام رو تیز کردم .... - برای خودت مگه کجا میخوای بری ؟... با کلافگی گفت : - میخوام برگردم خارج برای همیشه .... چشم هام سیاهی رفت .... پلاستیک میوه از دستم افتاد ... - چی میکنی همه ی میوه ها رو انداختی .... چی شد ؟ نشستم روی زمین .... خدا نه من بدون اون می میرم ..... اومد نزدیک ترم شروع کرد به جمع کردن میوه ها ...... - چرا نشستی پاشو بابا این ها رو جمع کنیم .... از جام بلند شدم بدون این که نگاهش کنم گفتم : - خودت جمع کن ... رفتم اتاقم در رو هم قفل کردم ... دراز کشیدم روی تخت .... خدا چرا ارمان داره با من این کار رو مینه اخه ... خیلی سخته چند ماه با کسی زندگی کنی بعدش خیلی راحت بگه مخوام برم اونم برای همیشه .... خدا اخه چرا من ان قدر بدبختم من برای اولین بار عاشق شدم ... خدا نذار بره اگه بره من می میرم ..... چرا یه دفعه تصیم گرفت بره مگه ما چی کارش کردیم ... دیدم بعد از مهمونی رفتارش عوض شده نگو میخواد بره .... یه اهنگی که خیلی دوست داشتم رو گذاشتم ... تمام خاطرات ارمان اومد جلوم صورتم .... اشک هام سرازیر شد .... دارم دق می کنم ، تحمل ندارم دیگه خسته شدم ، دارم کم میارم دلم تنگ شده و دیگه نا ندارم همش فکر توام ، همش بی قرارم دیگه اشکی برام نمونده که بخوام برات گریه کنم ، فدای تو چشام دلم داره واسه تو پرپر می زنه تو رفتی و هنوز خیالت با منه بدون تو کجا برم ، کنار کی بشینم تو چشمای کی خیره شم ، خودم رو توش ببینم تو که نیستی به کی بگم چشاشو روم نبنده به کی بگم یکم نازم کنه که بم نخنده بدونه تو با کی حرف بزنم ، دردت به جونم تو این دنیا به عشق کی ، به شوق کی بمونم به جونه چشمات از تموم این زندگی سیرم تو که نیستی همش آرزو می کنم بمیرم دارم دق می کنم ، تحمل ندارم دیگه خسته شدم ، دارم کم میارم دلم تنگ شده و دیگه نا ندارم همش فکر توام ، همش بی قرارم دیگه اشکی برام نمونده که بخوام برات گریه کنم ، فدای تو چشام دلم داره واسه تو پرپر می زنه تو رفتی و هنوز خیالت با منه بدون تو کجا برم ، کنار کی بشینم تو چشمای کی خیره شم ، خودم رو توش ببینم تو که نیستی به کی بگم چشاشو روم نبنده به کی بگم یکم نازم کنه که بم نخنده بدونه تو با کی حرف بزنم ، دردت به جونم تو این دنیا به عشق کی ، به شوق کی بمونم به جونه چشمات از تموم این زندگی سیرم تو که نیستی همش آرزو می کنم بمیرم همراه با اهنگ ان قدر گریه کردم که فکر کنم چشم هام دیگه باز نشه ... نمیدونم چه قدر تو حال خودم بودم که صدای در اومد .... - دخترم نمیای شام ؟ ای مامان دختر عاشق شد و شکست خورد .... - مامان من شام نمیخورم .... سیرم .... - چرا دخترم قشنگم بیام پایین ارمان با هامون کار داره ... وای مامان چه گیری داده بود من بد بخت که میدونم میخواد چی بگه ...بغضم رو خوردم ... - مامان حالم خوب نیست شما برید ..... خدا رو شکر دیگه سوالی نپرسید .... سرم رو بردم زیر پتو که صدای هق هقم پایین نره .... یعنی ارمان تو این مدت نفهمیده من بهش وابسته شدم ... اخه خدا چرا ان قدر این پسر مغروره .... به کی بگم که دوستش دارم .... عاشق شدم ....... ان قدر گریه کردم که از حال رفتم .... نصفه شب با صدای بارون از خواب پریدم .... پتو رو زدم کنار از روی تخت بلند شدم ..... هنوز مانتو ی بیرون تنم بود دوباره یاد رفتن ارمان افتادم ... لباس هامو عوض کردم .... رفتم جلوی اینه ریملم ریخته بود چشم هام از زور گریه باد کرده بود .... موبایلم رو برداشتم به ساعت نگاه کردم .... ساعت 3 بود .... دلم داشت از بدبختی و گرسنگی ضعف میرفت ... اروم قفل در رو باز کردم تا بقیه بیدار نشن .... از اتاق خارج شدم ... جلوی در اتاق ارمان ایستادم چراغ اتاقش روشن بود .... دوباره اون بغض لعنتی اومد سراغم از ترس این که صدای گریه ام رو نشنوه سریه از پله ها رفتم پایین .... رفتم تو اشپزخونه در یخچال رو باز کردم ظرف ماکارونی رو اوردم بیرون .... گذاشتم روی گاز تا گرم بشه ... نشستم روی زمین کنار گاز .... اشک هام همین طوری داشت می یومد .... از ترسم دستم رو گذاشتم جلوی دهنم تا بقیه نفهمن ..... صدای داغ شدن ماکرونی می یومد از جام بلند شدم ریختمش توی یه ظرفی ... یه چنگال هم برداشتم .... از گلوم هیچی پایین نمیرفت .... یه لیوان اب برداشتم خوردم .... سرم رو گذاشتم روی میز .... من چه جوری طاقت بیارم چه جوری فراموشش کنم .... با این که بعضی اوقات از دستش ناراحت میشدم ولی همه چیش برای قشنگ بود .... اخمش .... نگرانیش .... غرورش ... غیرتش ..... برای خودم متاسفم بودم که عاشقش شده بودم ولی اون حتی یه نگاهم بهم نمیکرد ..... صدای پا اومد ...... سرم رو بلند کردم ارمان بود .... چشم هاش مثل همیشه نبود .... سریع اشک هام پاک کردم .... نمیخواستم بفهمه دارم برای اون گریه میکنم .... اومد نزدیک ترم ..... سرم رو انداختم پایین به میز نگاه کردم ..... با دستش سرم رو اورد بالا ....
- به من نگاه کن ...

همین یه کلمه کافی بود که دوباره اشک هام سرازیر بشه .... - گفتم به من نگاه کن .... سرو اوردم بالا ..... - دلم نمیخواد خواهرم گریه کنه ..... اه لعنت به تو ..... من نمیخوام خواهر تو باشم ..... من میخوام مرهم دلت باشم ... میخواهم تنها دختر تو ی قلب باشم .... - ساحل با تو هم ها برای چی داری گریه میکنی ... جوابش رو ندادم مطمئن بودم اگه یه کلمه حرف بزنم دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم .... خودم رو لو میدم ... با دستش اشک هامو پاک کرد .... - ساحل بسه دیگه .... با بغض گفتم : - کی میخوای بری ؟ - ساحل اینطوری گریه نکن .... فردا شب .... سرم انداختم پایین ... - میای فردا با هم بریم بیرون میخوام برای مامان و باباسوغاتی بخرم ... سرم رو تکون دادم که یعنی اره ... - خیلیه خوب خواهرجونم برو بخواب دیر وقته ... - تو چرا نمیخوابی ؟؟؟؟؟ - دارم وسیله هام رو جمع میکنم .... یعنی واقعا میخواد بره اخه چرا کاش دلیلش رو میفهمیدم .... - برو ساحل جان بخواب چشم هات قرمز شده ... شب بخیر .... سریع اشپزخونه رو ترک کرد ..... بشقاب ماکرونی رو گذاشتم تو ی یخچال ... برگشتم تو اتاقم .... با هزار تا فکر و خیال مختلف خوابم برد ................. با صدای مامان از خواب بیدار شدم ..... کنار تخت نشست .... موهام رو نوازش کرد ... - پاشو دخترم قشنگم ارمان میگه میخوای باهاش بری بیرون اره .... اسم ارمان که اومد سریع از جام بلند شدم ..... مامان خندید ... - الهی قربونت برم چرا چشم هات اینطوری شد ؟ - سرم درد میکرد حتما برای همین قرمز شده .... - پاشو فدات بشم اول صبحونه بخور بعد برو .... - باشه شما برید من خودم میام .... رفتم دستشویی دست و صورتم رو شستم .... چشم هام شده بود اندازه ی گردو .... صورتم رو با صابون مخصوص شستم .... دوباره یاد ارمان افتادم .... اشک هام اومد .. نه لعنتی نباید به خاطر اون گریه کنی .... اگه براش مهم بودی که نمیرفت ... از دستشویی اومدم بیرون صدای حرف ارمان با دریا می یومد .... رفتم تو اتاقم یه مانتوی مشکی پوشیدم با شال مشکی ..... اره ساحل خانم عشقت دیگه مرد .... دیگه ارمانی وجود نداره .... کیفم رو برداشتم رفتم پایین بدون هیچ ارایشی .... ارمان دوست داره که ارایش نکنم پس حالا که داره میره بذار به حرف گوش داده باشم ..... سر میز صبحونه بودند .... با صدای ارومی سلام دادم که فکر کنم خودم هم هیچی نشنیدم .... - سلام بابا جون خوبی ؟ چرا مشکی پوشیدی اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟ اره بابا عشق دخترت مرد رفت پی کارش ..... - هیچی حوصله نداشتم مانتو های دیگه ام رو اتو کنم .... همه با تعجب نگام کرد .... رو کردم به ارمان گفتم : - من تو هال نشستم هر وقت صبحونه خوردی بیا .... مامان سریع گفت : - اوا ساحل بیا صبحونه بخور دیشب که شام نخوردی ..... اه باز یاد دیشب افتادم .... - نمیخورم مامان .... منتظرش موندم که از اشپزخونه بیاد .... سریع رفت بالا که لباس هاشو عوض کنه .... یه ربع کشید تا بیاد ..... از بوی عطر خوبش فهمیدم حاضر شده برگشتم ... با تعجب نگاهش کرد .... اونم مثل من مشکی پوشیده بود .... یه بلیز تنگ مشکی با یه شلوار مشکی ..... یقه اش رو هم باز گذاشته بود ... گردنبد تو گردنش میدرخشید .... - چرا مشکی پوشیدی ؟ با شیطنت نگاهم کرد ... - اخه حوصله نداشتم پیرهن اتو کنم .... بریم ؟ راه افتادم جلو ..... سوار ماشین شدم ...... توی ماشین هم بوی عطر می یومد .... - کجا بریم ؟ با بی حوصلگی گفتم : - نمیدونم .... - تو که عاشق خریدی ؟ نکنه با من اومدی ناراحتی ...... احمق همش پیش خودش چه فکر هایی میکنه .... ارمان به کی بگم که دارم برای رفتنت دیوانه میشم .... - بریم همون پاساژ قبلیه ...... - باشه ..... ان قدر که تند رفت سر نیم ساعت دم پاساژ بودیم .... پیدا شدم منتظرم نموندم تا بیاد خودم جلو راه افتادم تا بیاد .... سریع خودش رو به من رسوند .... - مرسی از این که منتظرم موندی !!!!!!!!!!!!!!!!!..... رفتیم طبقه ی بالا .... کلی برای مامان و باباش خرید کرد ....... همه ی لباس ها به سلیقه ی من بود .... - بریم ؟ - نه یه خریدیگه ام موند یه لباس مجلسی میخوام .... لباس مجلسی میخواست برای کی .... نمیخوام ازش بپرسم .... - بریم جلو تر اون مغازه لباس های مجلسی داره .... - لباس مجلسی رو برای مامانت میخوای ؟ با قاطعیت گفت : - نه .... نه و نگمه پس برای کی میخوای لعنتی .... - سایزشون رو میدونی ؟ - اره هم قد و وزنه تو ..... با حرف هاش داشت اتیشم میزد هر لحظه ممکن بود از بدبخته ی خودم بزنم زیر گریه .... - باشه بریم ببینیم چی داره ..... از پیرهن مشکی رنگ خوشش اومد ... لباسش خیلی لختی بود ولی خیلی خیلی خوشگل بود .... خوش به حال اون دختری که ارمان داره براش این رو میخره ..... از نوع مدل و پارچه اش معلوم بود که خیلی گرونه ... - میشه بری بپوشیش .... با تعجب گفتم : - من ..... من چرا بپوشم ... - خوب گفتم که اگه اندازه ی تو باشه اندازه ی اون هم میشه .... دوست داشتم با مشت میزدم تو دهنش که جلوی من از اون لعنتی حرف نزنه .... راه دیگه ای نداشتم باید می پوشیدم مگر نه شک میکرد ... رفتم تو اتاق پرو لباس رو پوشیدم .... واقعا خوشگل بود مدل یه جوری بود که از بالا به پایین تنگ میشد ... اگه الان چاقو داشتم میزدم این لباس رو پاره پوره میکردم که تن اون لعنتی نشه ..... لباس رو دراودم .... اومدم بیرون .... - اه چرا در اوردی میخواستم ببینم ... - لازم نکرده اندازه بود .... وقتی مرده قیمت لباس رو گفت مخم سوت کشید .... 700 تومان پول پیرهنه رو داد .... یعنی دختره700 تومان می ارزید .... خاک بر سر من ...... - بریم ؟ سرم رو تکون دادم .... سوار ماشین شدم خرید ها رو گذاشت صندلی پشت ..... با سرعت زیاد رانندگی کرد کاش تصادف کنیم من بمیرم از دست این ارمان ... - بریم نهار بیرون ؟ از خدام بود باهاش برم .... - لازم نکرده بریم خونه .... خندید .... - ساحل تو چرا ان قدر بد اخلاق شدی ؟ ببین این اخرین بار که قرار که با هم نهار بخوریم ها بازم نمیای .... با حرف هاش داغ دلم رو زیاد تر میکرد ... - بریم خونه همین .... سرم رو برگردوندم به طرف شیشه ماشین .... دیگه تا خونه نه من حرف زدم نه اون ....... خیلی دلم میخواست بدونم دختره چی از من کم داره که برای اون یک دفعه تصمیم گرفت که بره ..... رسیدیم خونه بدون این که با هاش حرف بزنم از ماشین اومد بیرون .... - سلام دخترم خوبی ؟ خوش گذشت ؟ ارمان چیزی خرید ؟؟؟؟؟؟؟؟ حوصله ی هیچ کس رو نداشتم ... - خوبم مامان .... اره خرید .... سریع رفتم بالا تا مامان سوال دیگه ازم نپرسه ..... لباس هامو عوض کردم از وقتی که فهمیدم ارمان میخواد بره به کل بهم ریختم ... مریم چند بار بهم زنگ زد ولی جوابش رو ندادم .... دریا داشت از پایین صدام کرد دلم نیومد جوابش رو ندم سرم رو از اتاق اوردم بیرون .... - چیه دریا چه میگی ؟ - به جای سلامت ساحل خانم .... بابا بیا کمک پدر من دراومد .... - علیک سلام .... وای دریا حالا یه ذره کار کنی هیچیت نمیشه .... - بچه پرو میگم بیا پایین ..... حرف هم نباشه ... عجب گیری کردیم ها همه باید به من بدبخت زور بگن ... سر میز نهار فرزاد هی دلقک بازی در میاورد .... - بچه ها میگم ارمان برای چی میخواد برگرده خارج ؟؟ نکنه دلش برای دوست دخترش تنگ شده ..... نوشابه پرید تو گلوم .... مامان سریع زد پشتم .... سرفه هام بند نمی یومد .... دریا زود هل شد .... - ای وای ساحل خفه نشی ..... فرزاد و ارمان هم مثل منگولا داشتند نگاه میکردن ..... خوب این ها برن دکتر بشن میشینند که مریض خودش بمیره ..... بابا لیوان رو پراز اب کرد داد بهم .... - بیا دخترم بخور .... با بینیت نفس بکش بذار اروم بشی .... از شدت سرفه از چشم هام اشک می یومد .... بعد از چند دقیقه اروم شدم .... خدا خفت نکنه فرزاد با این طرز حرف زدنت .... ظرف ها رو از روی میز جمع کردم بردم اشپزخونه طبق معمول بعد از نهار فرزاد و ارمان رفتند فیلم ببیند .... خدا به داد این دریا برسه با این شوهر خوش خیالش ....

از این که میخواستم بذارم ارمان بره از دست خودم ناراحت بودم ....
این غرور لعنتی چیه که ادم رو نابود میکنه ...
صدای غر غر های ما مان از پایین میومد که داشت صدا میکردم ....
سرم رو بردم بیرون ...
-مامان اومدم بابا چرا ان قدر غر غر میکنی ....
- اخه دختر من دو ساعته اون بالا چی کار میکنی .... ارمان دیر شد ها ...
شیطونه مییگه اصلا نرم ها ولی مگه ها دلم طاقت میاره دلم میخواست تا اخرین لحظه کنارش باشم .....
باز همون لباس های مشکیه صبح رو پوشیدم بدون هیچ گونه ارایشی ...
رفتم پایین ارمان داشت ساک هاشو میذاشت تو پارکینگ ...
بر عکس صبح یه بلیز سرمه ای پوشیده بود با شلوار همرنگش .....
دلم براش ضعف رفت چه قدر خوشگل شده بود .... خدا نذار بره ....
خدا ان شالله پاش بشکنه نره ....
ساک ها رو گذاشت برگشت ....
اه اه اقا صورتشون رو شیش تیغ کرده ....
صورتش از تمیزی میدرخشید ....
بله معلومه اقا میخواد تشریف ببره پیش نامزد عزیزشون اون وقت میخوای این شکلی نکنه خودش رو ....
نگاش افتاد به من ....
منم مثل منگولا همین طوری داشتم نگاهش میکردم .....
-رو کرد به مامان و گفت :
- زن عمو بابت همه ی اذیت هایی که کردم ازتون عذر میخوام .... .اقعا شرمنده ام که تو این مدت مزاحتون شدم ....
مامان اشک هاشو پاک کرد ....
- این چه حرفیه پسرم ما باید از تو ممنون باشیم که تو ی این مدت از ساحل مراقبت کردی ؟
یه نگاهی به من کرد ....
- نه بابا من فقط وظیفه ام رو انجام دادم ..... اگه اجازه بدید من خودم برم شما ها دیگه نیاید ....
- اوا نه ما هم میخوایم بریم ....
- اخه زحمت میشه ..... زن عمو من برای همتون یه کادوی ناقابل خریدم که اگه میشه من رفتم و شما از فرودگاه برگشتید بازش کنید گذاشتم تو اتاق ....
من کادو میخوام چی کار کنم من خودت رو میخوام .....
مامان و بابا کلی ازش تشکر کردن فقط من نگاهش کردم ....
رفتیم تو پارکینگ ....
اومدم سوار ماشین بابا بشم که ارمان گفت:
- ساحل تو بیا تو ماشین من .....
با تعجب نگاهش کردم ..... برم تو ماشینش برای چی اخه ......
مامان هلم داد ....
- خوب عزیزم برو دیگه منتظرته ....
رفتم سوار ماشین شدم .....بعد از چند دقیقه اومد سوار ماشین شد ....
گاز داد زود تر از بابا حرکت کردیم که یه وقت دیر نشه ....
وسط های راه بودیم که گفت :
- دلیل ناراحتی های تو چیه ؟
سرم رو برگردوندم به طرفش چرا امروز این طوری شده بود .....
یعنی خیلی نفهمه اگه نفمیده باشه که به خاطر رفتنش این طوری بهم ریختم
- من ناراحت نیستم ....
- اه جدی اما من حس میکنم از چی ناراحتی ؟
جوابش رو ندادم .....
با عصبانیت گفت :
- باشه نگو تقصیر منه که به فکر تو هم ....
جعبه ی لباسی که ظهر خریده بودیم روی صندلی عقب بود ...
با دیدن جعبه حرصم بیشتر شد ....
گوشیش زنگ خورد .....
- جونم ؟
- چرا دارم میام .... نه خیالت راحت باشه مامان جان از پرواز جا نمیمونم .... اره تو ماشینه .... میخوای باهاش حرف بزنی .... باشه گوشی ....
موبایل رو به طرف گرفت ....
زن عمو بود نزدیک ده دقیقه باهام حرف زد .....
کاش یه ذره از مهربونی های زن عمو رو ارمان داشت ....
بعد از تموم شدن حرفم گوشی رو بهش دادم ....
ظبط ماشین رو روشن کرد ....

وقت رفتنم رسیده دیگه اینجا جای من نیست

اون صدای گرمت انگار دیگه هم صدای من نیست

کوله بارم روی دوشم غصه هام توشه راهم

بی تو رفتن خیلی سخته اما چاره ندارم

عزیزم خدانگه دار اگه بد بودم ببخشید

هر کسی حالمو پرسید بگو رفت دیار تبعید

میدونم فرقی نداره واسه تو بود و نبودم

حیف اون همه ترانه که من از عشق تو خوندم

اخر قصه رسیدم راه برگشتی ندارم

سرنوشت من همینه که همیشه بد بیارم

چشمامو به جاده دوختم تو نگام پر از گلایست

قلبم از حادثه زخمی تو دلم پر از بهانست

بدجوری دلم گرفته قطره های اشک رو گونم

اما باید باورش کرد که دیگه بی تو بمونم


اهنگه اشک ادم رو در میاورد ....
باز هم اشک های لعنتیم داشت همین طوری میومد ....
خدا نمیخوام بفهمه من دارم برای اون گریه میکنم خدا ....
شیشه رو کشیدم پایین تا صدای گریه ام رو نشنوه ....
شیشه رو کشید بالا .....
- سرما میخوری ...
اخه احمق اگه به فکر منی که سرما نخورم پس چرا داری میری ....
اگه تو بری کی برام غیرتی بشه هان .... کی تمام عصبانیتشو سرم خالی کنه ها ...
نزدیک های فرودگاه رسیدیم که ظبط رو کم کرد ....
- ساحل به بابات هم گفتم از این به بعد این ماشین برای توه ...
- من ماشینی لازم ندارم ....
دست هاشو مشت کرد ...
- داری با کی لج میکنی هان ؟
- برو بابا
از ماشین پیاده شدم حالا میخواد لحظه ی اخری یه دعوای حسابی بشه ...
یه کنار ایستادم تا ساک ها رو بیاره ...
رفتیم تو فرودگاه چند دقیقه بعدش مامان و بابا اومدن ....
- ساحل ... دریا هنوز نیومده ؟
- نه مگه قرار بیاد ....
- اره ...
ارمان رو کرد به مامان وگفت :
- من الان بهشون زنگ زدم گفتم نیان ....
رفت کارت پروازش گرفت برگشت ...
- خوب دیگه اگه اجازه بدید من دیگه برم ترو خدا حلالم کنید خیلی اذیتتون کردم ....
اره اذیتم کردی ..... داغمونم کردی .... عاشقم کردی ..... بدبختم کردی ...
با بابا رو بوسی کرد اومد طرف مامان خیلی مهربون ازش تشکر کردم ...
حالا نوبت من بود اومد نزدیکم .....
- من دارم میرم کاری نداری ؟
تمام سعیم رو کردم که نزنم زیر گریه ....
- نه کاری ندارم به عمو و زن عمو سلام برسونید ....
اروم طوری که بقیه نفهمند ....
- سعی کن کمتر شیطونی کنی باشه ؟
خندید ....
منم بهش خندیدم با بغض گفتم :
- باشه ......
- بیا اینم سوییچ ماشین اگه خواستی بردارش اگر هم نخواستی اتیشش بزن ....
ارا باید اتیشش بزنم تا همه ی خاطر هام از بین بره ...
بعد از این که رفت با مامان و بابا رفتیم به طرف ماشین ...
- ساحل جان خودت میای اره ؟ یا منم باهات بیام ...
- نه مامان خودم میام شما با بابا برید .....
سوار ماشین شدم بوی عطر ارمان تو ماشین بود ....
داشتم دیوانه میشدم .....
یعنی رفت اونم برای همیشه ....
خدایا خودت بهم صبر بده تا بتونم فراموشش کنم ....
تا خود خونه گریه کردم ....
بعد از رفتن ارمان حوصله ی هیچ کس رو نداشتم روزی چند بار به بهانه های مختلف میرفتم تو اتاقش روی تخت گریه میکردم ....
باورم نمیشد که رفته .... برای اولین بار تو زندگیم شکست خوردم و باختم ......
ساحل شیطون که از دیوار راست میرفت بالا حالا الان غمگینه ....
ماشین رو پیش خودم نگه داشتم هر وقت که سوارش میشدم و فرمان رو میگرفتم دستم یاد دست های قدرتمند ارمان می افتادم ....
اخه چرا ارمان ؟ مگه من چه بدی در حقت کرده بودم ....
چرا عاشق اون دختر لعنتی شدی ....
اون دختره چی از من بیشتر داشت .....
به خودم قول دادم بودم که دیگه هیچ وقت عاشق نشم .......
تمام دلخوشیم این بود که بچه ی دریا به دنیا بیاد تا شاید بتونم با اون سرم رو گرم کنم ....
از بابا خواستم خونه رو عوض کنه تموم دیوار های اون خونه ی بوی ارمان رو میداد ....
چند بار خواستم خودکشی کنم ولی وقتی یاد این میفتم که ارمان ارزش این رو نداره که من بخوام خودم رو براش بکشم .....
سر یه ماه اون خونه رو فروختیم و بابا یه خونه ی بزرگ تر و قشنگ تر خرید ...
هر چی ازم خواستند که دلیل عوض کردن خونه رو بهشون بگم نگفتم ...
هر دفعه بهانه های مختلف میاردم که خونش ترس داره قدیمی شده و چیز های دیگه ....
سر اثاث کشی خونه خیلی عذاب کشیدم من با اون خونه خاطر های قشنگی داشتم ، خاطر های که باعث شد منه مغرور عاشق بشم ....
خونه ی جدید از هر لحاظی بهتر از قبلی بود ....
خونه دوبلکس بود و با نمای چوب ....
خونه ی قشنگی بود 5 تا اتاق خواب داشت که یه دونه ی اون طبقه ی پایین بود و چهار تای دیگه طبقه ی بالا ....
یه سالن ورزش داشت که کلی وسیله های ورزشی و استخر و سونا توش بود ....
یه هفته ی تمام کشید تا اثاث خونه رو جا به جا کنیم .....
- مامان شام چی داریم ؟
عرق صورت رو پاک کرد ....
- ساحل صبر کن بابات با گارگر ها بیان بفرستمش بره شام بگیره ....
دریا چند تا شربت درست کرد اومد بالا ....
- بیا مامان جان این شربت رو بخوره یک ذره حالت جا بیاد خسته شدی ؟
شربت رو گرفت یه نفس خورد .........
من و دریا یه دفعه زدیم زیر خنده ....
- خوب چیه تشنه ام بود .... من نمیدونم ساحل این چی کار بود که تو کردی مگه اون خونه چه عیبی داشت .....
تنها عیبش این بود که من داشتم دیوانه میشدم فقط همین ....
- اه مامان باز شروع کردی که خونه به این خوبی از قبلی هم خیلی بهتره استخر و جکوزی هم داره ...
دریا خندید ...
- راست میگه دیگه جوجوی منم میتونه همش این جا باشه چون اتاق خواب زیاد داره ....
- الهی قربونش برم ...
رفتم جلو سرم رو گذاشتم روی شکمش .....
تو دلم گفتم :
- الهی خاله فدات بشه کی میای پس ....
هر چی به دریا اصرار کردم که بره جنسیت بچه رو بفهمه قبول نکرد ....
میخواست تا به دنیا اومدن بچه اش بهش بچه جوجو .....
دریا زد تو سرم ....
یرم رو گرفتم بالا ...
- ای چرا میزنی ...
- پاشو بابا زشته ببین کارگره چه جوری داره نگات میکنه پاشو ...
سرم رو بلند کردم دیدم پسره داره بدجوری نگاهم میکنه ....
- پاشو برو تو اتاقت وسیله هات رو بچین ....
میدونستم نگاه های این کارگره اعصابش رو بهم ریخته ....
رفتم تو اتاق .....کلان دکور اتاقم رو عوض کردم ....
رنگ کاغد دیواری اتاق بنفش کمرنگ بود ....
به تختم نگاه کردم ... تختم هم بنفش خوش رنگ بود ...
یه اتاق کاملا دخترونه و قشنگ ...
زمانی که میخواستم تخت رو بخرم همش فرزاد مسخره ام میکرد که چرا مشکی نمیخرم ....
من که نمیتونستم تا اخر عمر غمگین و شکست خورده باشم باید حدا اقل یه تغیری میکردم ...
حالا اگه ارمان بود سوالم پیچم میکرد که چرا تخت دو نفره خریدم ....
وسایل های اتاق رو چیدم از اتا ق قبلیم خیلی بزرگ تر بود ....
به دور و ورم نگاه کردم همه ی مرتب بود .....
رفتم پایین بابا شام گرفته بود ......
روز هاو ماه ها همین طوری میگذاشت خیلی سعی میکردم ارمان رو فراموش کنم ولی مگه میشد تمام خاطراتش تو ی ذهنم بود .....
هر روز چند ساعت با مریم میرفتم بیرون تا یه ذره از دل تنگی هام کم بشه ....
کاش میتونستم حدااقل به یکی در و دل هامو بگم تا شاید یه ذره اروم بشم ....
مامان پرهام چند بار زنگ زده بود برای خواستگاری .....
هر چی دریا بهم اصرار میکرد که حداقل بذارم بیان ولی من قبول نمکیردم .......
ارمان چند بار عکس های جدیش رو برای فرزادفرستاده بود تا ما هم ببینیم ....
نشسته بودیم داشتیم شام میخوردیم که فرزاد گفت :
- راستی دریا عکس جدید ارمان رو دیدی ؟
اب پرید تو گلوم ....
- اوا ساحل چی شد ؟
- هیچی مامان اب پرید گلوم
فرزاد که دید حالم خوبه چیز مهم نیست ادامه داد ....
- یه عکس خانوادگی فرستاده فکر کنم یه مهمونیه .....
مهمونی ..... یعنی اقا ازدواج کرد .... من این جا دارم از دوریش میمیرم اون وقت اون ازدواج کرد به همین راحتی ...
دریا گفت :
- خوب بذار ما هم ببینیم دلم برای ارمان تنگ شده .....
فرزاد از تو ماشین یه سیدی اورد .....
لب تابش رو روشن کرد سیدی رو گذاشت داخل ...
دلم داشت تاپ تاپ میکرد همین که اسم ارمان میومد صورتم از هیجان قرمز میشد ....
چند تا از عکس های خودش بود اول با ژست های مختلف ....
ببین ترو خدا حالا اگه من اینطوری عکس انداخته بودم من رو کشته بود ....
معلومه اون جا رو بیشتر از این جا دوست داره ....
هر چی باشه همه جور دختر خوشگل پیدا میشه ...
خاک بر سر من که دل به کی بستم ....
عکس بعدی ؛ عکس های مهمونی بود یه عکس از ارمان و زن عمو و عمو که کنار هم نشسته بودند .....
به نظر عروسی نمی یومد بیشتر حالت تولد داشت تا عروسی ....
عکس بعدی ....
بغل دست ارمان یه دختره نشسته بود با فاصله ... همون لباسی تن دختره بود که ارمان موقع ی رفتن خرید ....
همون لباس لختی مشکیه .... یه شال انداخته بود روی بازو هاش ولی بازم کوتاه بود
نه یعنی این دختره نامزدشه .....
منتظر نموندم تا بقیه چیزی بگن رفتم تو اتاقم ....
من خوشگل رو به کی فروخت ؟؟؟؟....
ارمان خیلی نامردی من که بخشیدمت ولی در حق من بدی کردی ....
چرا من کیف نکنم چرا من تا اخر عمرم حسرت بخورم ..... چرا نیاد مثل اون از زندگیم لذت ببرم ....
روز ها همین طور میگذشت دیگه کم کم ارمان رو فراموش کردم البته فقط خاطراتشو ....
ولی خودش مثل خون تو بدنم بود هر کاری میکردی نمیتونستم فراموشش کنم ...
دریا تو هفت ماهگی زایمان کرد ....
با به دنیا اومدن بچه ی دریا زندگی منم تغیر کرد ....
حالا که ارمان ازدواج کرد چرا من ازدواج نکنم .... چرا منم مثل اون خوشبخت نشم .... مگه من از اون چی کم دارم ....من عذاب بکشم اون عشق و حالش رو بکنه .......
5 سال گذشت ... پنج سالی که هر لحظه اش برای من یه قرن بود ....
وقتی اون موقع ها دریا از عشقش نسبت به فرزاد میگفت همش مسخره اش میکرد ولی الان تازه میفهم که عاشق شدن بد دردیه ....
تو اتاق داشتم حاضر میشدم که صدای در اومد ....
- مامانی اجازه هست بیام تو .....
خندیدم ....
- بیا تو شیطون .....
به صورت دانیال نگاه کردم ..... صورتش کپیه من بود رنگ چشم هاش دقیقا رنگ چشم های من بود .....
باز مامان گفتش گل کرده ..... از بس شیطونی کرده بود صورتش شده بود رنگ هلو ....
- بله خوشگل پسر کارم داشتی ؟
اومد جلو نشست روی پام ....
- میای بریم بیرون ؟
به چشم های طوسیش خیره شدم از چشم های شیطنت میبارید ....
- کجا بریم ؟
با هیجان گفت :
- بریم شهر بازی ؟
- نه خیر من کار دارم میخوام با مریم برم بیرون ....
دست هاشو بهم کوبید .....
- اه ساحل اذیت نکن دیگه .....
- بچه پرو تو هر روز یه چیزی به من بگو ها اصلا نمیام ....
اومد جلو با دو تا دست هاش صورتم رو گرفت .....
- پاشو مامانی حوصله ها م سر رفته ها .... اگه نیای میرم همه ی ظرف های مامان جون رو میشکنم .....
اخه که چه قدر مامان از دست دانیال حرص میخوره ....
- دانیال اگه این دفعه ظرف های مامان رو بشکنی دیگه جفتمون رو راه نمیده خونه ها ....باید بریم تو خیابون شب ها بخوابیم ها ....
- باشه مامانی پس میای؟؟؟؟ برم حاضر شم ....
دوست نداشتم دل کوچکش رو بشکنم .....
- باشه میرم .....
- اخ جون ....
پرید بغلم صورتم رو بوس کرد ....
- اه اه حالم رو بهم زدی بچه برو حاضر شو....
لپم رو بوس کرد دوید از اتاق بیرون ........
تو شهر بازی تا دلش میخواست بازی کرد پدر من رو دراورد ...
- دانیال بیا بریم خونه ساعت 9 شبه ....
- اه اذیت نکن دیگه ساحل ....
دویدم دنبالش ...
- باز تو به من گفتی ساحل .....
چند تا از پسر هایی که اون جا بودن مسخره ام کردند برام مهم نبود ....
دیگه هیچ پسری رو سر ادم حساب نمیکردم .....اصلا انگار نه انگار که اون ها چیزی گفتن به راه خودم ادامه دادم ....
ساعت 11 شب دانیال خان اجازه دادن بیروم خونه ...
ان قدر خسته بود که تو ماشین خوابش برد ....
به صورتش نگاه کردم چه قدر معصوم بود با این که هنوز کوچک بود ولی خیلی جذاب بود ادم دلش میخواست همش بوسش کنه .....
ماشین رو بردم تو پارکینگ ...
بغلش کردم اروم لپش رو بوس کردم ....
تو خواب داشت حرف میزد ....
در رو باز کردم رفتم تو ...بابا داشت فیلم میدید ...
- سلام ...
- سلام بابا جون خوبی ؟ دانیال خوابیده ؟
- اره خوابیده ان قدر خسته بود که خوابش برد .... مامان کجاست؟
- خوابیده عزیزم شامت رو گرم کنم ...
-نه بابا میل ندارم ....
دانیال رو گذاشتم تو اتاقش ....
رفتم تو جلوی اینه به خودم نگاه کردم چه قدر تغیر کرده بودم .....
توی این چند سال نه موهام رو رنگ کرده بودم نه ابرو هام برای همین صورتم شده بود مثل دختر های دبیرستانی ....
لب تابم رو روشن کردم یه اهنگ غمگین گذاشتم ....
برگشتم به چند سال پیش ..
چشم هام شد پر از اشک تمام خاطراتم اومد جلوی صورتم ....
با جشم های غمگین و گریون خوابیدم ....
فردا صبح با صدای مامان از بیدار شدم طبق معمول داشت غر غر میکرد ....
- پاشو ساحل مهمون داریم ؟
چشم هامو مالیدم ....
- وای مامان بذار بخوابم .....
- ساحل خانم بلند شو گفتم زن عمو داره میان ایران .....
اسم زن عمو اومد سریع مثل فنر از جام بلند شدم نشستم روی تخت ...
- اوا دختر نمیگی مهره های کمرت میشکنه اخه ... این چه عوض بلند شدنه ...
خیلی دلم میخواست ببینم ارمان هم میاد یا نه .... نمیدونستم باید چه جوری بپرسم .....
- مامان تنها میاد ؟
- اوا چی میگی خوب با عموت میاد ها ....
ای مامان چه قدر باهوشی منظورم عمو نیست که .......
پس اقا ارمان بعد از پنج سال هم نمیخواد تشریف بیاره ....
دوباره خوابیدم پتو رو هم کشیدم روم ....
- ساحل بلند شو من دست تنهام بابا .....
ای خدا عجب گیری کردم ها به امید کی اخه کمک کنم ....
- مامان من حالم خوب نیست بگو بی زحمت اون دریا ی پرو بیاد کمکت کنه .......
- خیله خوب ساحل خانم میدونم چی کار کنم باهات ....
رفت بیرون در رو هم محکم بست ....
اخیش خواب .....
چند دقیقه نکشید که دوباره در اتاق باز شد ....
اه باز این مامان اومد ....
پتو رو از روی صورتم برداشت.....
اومدم یه چیزی بگم که دو تا چشم های طوسی اومد جلوم .....
- سلام خاله جون ....
اومدجلو لپم رو بوس کرد ....
- سلام عزیزم خوبی ؟ دانیال جون چند بار بهت گفتم من رو این طوری بوس نکن ....
شیطون نگاهم کرد ....
- دوست داری شوهرت فقط بوست کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ....
چه غلط ها بچه ی 5 ساله چه حرف هایی میزنه ....
- دانیال باز بی ادب شدی ؟
- خاله میای بریم پارک ....
دستمال رو پرت کردم طرفش ...
- دانیال میکشمت ها دیشب شهر بازی بودی .....
- ای خاله ی بی ادب چرا دستمال پرت میکنی اخه ..... عمو پرهام بهم زنگ زد گفت میاد دنبالمون .....
- عمو پرهامت غلط کرد که گفت... امروز مهمون داریم نمیشه بریم ...
شروع کرد به گریه کردن .... ای بابا اینم که همش گریه ی الکی میکنه ....
- دانیال جون مادرت گریه نکن سرم درد میاد .... خوب یه امروز رو با عمو پرهامت برو ....
- نمیشه چهار ساله دارم با شما پارک میرم ....
- امروز من نمیام,,,, حوصله ی گریه هم ندارم ها ....
بدو بدو رفت پایین ... اخیش حالا میخواست یه ساعت جلوی من اشک بریزه ..
لباس هامو عوض کردم رفتم پایین ...
همین رفتم مامان شروع کرد ....
- تو خجالت نمیکشی اشک این بچه رو در میاری ...
به به پس اقا دانیال رفت پیش مامان ...
- اه مامان میگه اول صبحی من رو ببر پارک ....
- خوب باید ببریش دیگه بچه است بابا ....
- مامان ولم کن حوصله ندارم ....
ان قدر غر غر کرد که بلاخره قبول کردم ببرمش پارک ....
- دانیال پاشو بیا صبحونه بخور تا ببرمت ....
از زیر میز اومد بیرون ....یه متر پریدم ...یه جیغ بنفش کشیدم ....
دانیال غش غش خندیدم ....
- کوفت به چی میخندی یادم باشه به دریا بگم دیگه نیارتت ها ....
اومد جلو ...
- نه نه من میخوام پیش تو بمونم ....
- تو نه و شما بیا صبحونه بخور .......
صبحونه خوردیم یه ذره به مامان کمک کردم ....
دانیال دستم رو کشید ...
- بریم خاله دیگه الان عمو پرهام میاد ...
مرد شعور اون عمو پرهامت رو ببرن دانیال .....
سریع حاضر شدم یه مانتوی سرمه ای پوشیدم با شلوار و شال سفید ....
یه کفش خوشگل هم پوشیدم ....
طبق گفته ی اقا دانیال زیاد ارایش نکردم چون غیرتی میشد ....
در اتاق رو باز کرد اومد تو ..... مشغول ارایش کردن بودم .....
اومد جلوم ایستاد دست هاشو داد دو طرف کمرش ....
- خاله نبینم ارایش کنی ها .... اون شالتم بکش جلو ....
بچه پرو از وقتی عقلش رسیده بود دیگه نمیذاشت هیچ مرد و یا پسری نزدیکم بشه ...حتی گاهی اوقات وقتی فرزاد باهم شوخی میکرد میرفت یه دونه زیر گوشی میزد ....
- فسقله من که ارایش نکردم بیا بریم ....
بعد از این که ار مرحله ی گشت ارشاد عبور کردم رفتم پایین ....دانیال وقتی دید من سفید تنمه رفت شلوارش رو با شلوار سفید عوض کرد ....
رفتم جلوش ....
- اقا خوشگله شماره بدم ....
سرش رو انداخت پایین که یعنی خجالت کشیدم ....
دلم رو زدم به دریا و گفتم :
- مامان راستی ارمان هم میاد؟؟؟؟؟ ........
مامان با تعجب نگهم کرد ...
- چه طور مگه ؟
- همین طوری پرسیدم ....
- نه نمیاد کار داره ....
اه اه عجب شانس گندی من دارم ....
دست دانیال رو گرفتم ....
- بریم مامان ؟
صد دفعه بهش گفتم نگو مامان ..... هر موقعه غیرتی میشد یا میخواست لوس کنه خودش رو میگفت مامان .....
- بریم ....
کفش هامو پوشیدم ....
- خاله میای تا دم در مسابقه ی دو بدیم ....
عاشق این کار ها بودم ....
بند کفش هامو سفت کردم ....
- دانیال خان اگه باختب باید به اون عموی هیزت بگی ما ببره نهار ها ....
یه ذره فکر کرد ....
- پرهام هیزه میکشمش ....
به چشم های گردش نکاه کردم ....
- مسابقه بدیم ؟
- بدیم ....
سر یه خطی ایستادیم ....
- از الان خودت رو بازنده بدون ساحل ....
- مبیبینیم دانیال خان ...
- یه ... دو .... سه ....
شروع کردیم به دویدن ..... دیگه داشتم نفس کم میاوردم ....دانیال همین طوری داشت میدویید ..... به اخر های حیاط رسیده بودم یه دفعه در خونه باز شد رفتم تو شکم یه نفر ...... مخم داغون شد .... اه بدنش چه قدر محکمه ....

سرم رو بلند کردم از دیدن کسی که روبرو بود چشم هام گرد شد ...
کیف از دستم افتاد ..... ناخودگاه رفتم عقب ....
اونم همین طوری بهم زل زده بود .....
چه قدر تغیر کرده بود تا حالا اینطوری با ریش ندیده بودمش .... فقط یه ذره لاغر تر شده بود ..... از قبل هم خوشگل تر شده بود .....
دنیال اومد جلو ایستاد ...
- اقا مگه کوری ؟
ارمان چشم های چهار تا شد ....
- ببخشید من کورم یا این خانم ....
اره دیگه شدم خانم ..... معلومه بعد از پنج سال اومده باید هم بگه خانم ....
- سریع از مامانم عذر خواهی کن بی ادب ....
وای نه دانیال الان موقعه ی مامان گفتن نبود .... میدونستم غیرتی شد ....
ارمان با کلافگی گفت :
- تو ازدواج کردی ؟ این پچه پرو پسرته ....
دانیال رفت جلو یه لگد زد به شلوار ارمان ....
- بچه پرو خودتی ....
اومد جلو دستم رو گرفت ....
- بیا بریم مامان ... این اقا خیلی بی ادبه .... پرهام منتظره ...
منم همین طور خشکم زده بود نه میتونستم حرکت کنم نه میتونستم حرف بزنم ...
ارمان یه قدم اومد جلو تر دقیق رو به روم ایستاد...
- تو با پرهام ازدواج کردی ؟
ارمان کاش برنمیگشتی ... من تازه داشتم عادت میکرد ..... من تازه داشتم زندگیم رو میکردم ....وای خدا نه ... من دیگه تحملش رو ندارم ....
دانیال عصبانی شده بود ....
- به شما ربطی نداره که مامان من با کی ازدواج کرده ..... اصلا برو بیرون از خونه ی ما
ارمان رو هل داد به طرف در .... وای بچم زورش نمیرسید ...
ارمان به بچه هم رحم نمیکنه همین طور ایستاده بود از جاش تکون نخور ....
دانیال دوباره هلش داد ....
ارمان شروع کرد با دانیال دعوا کردن ....
بلند داد زدم ....
- بسه دیگه ارمان تو خجالت نمیکشی داری با بچه دعوا میکنی .... دانیال تو برو تو ماشین پیش پرهام تا بیام ....
دانیال با گریه رفت تو ماشین ... خرس گنده خجالت نمیکشه با بچه دعوا میکنه ....
از جلوش رد شدم که مانتوم رو گرفت ...
- کجا داری میری ؟ من ماشینم رو میخوام ... تو ازدواج کردی ؟
بیا هنوز نیومده اقا داره شروع میکنه .... اگه برات مهم بود که نمرفتی ازدواج کنی ....ه
- ولم کن دیرم شد ...
از تو کیفم سوییچ ماشین رو دراوردم بهش دادم ...
- بگیر هر جا دوست داری برو ....
با حرص از جلوش رد شدم در رو هم محکم بستم ....
باز بدبختی هام شروع شد ... ای خدا اخه چرا من تازه داشتم ارمان رو فراموش میکردم ....
صدای گریه دانیال می یومد که داشت گریه میکرد ....بغل پرهام بود ....
- سلام .... دانیال خاله بیا بغل خودم ....
رفتم جلوی پرهام دانیال رو از بغلش گرفتم ....
نشستم تو ماشین .....
پرهام از ترسش هیچ حرفی در باره ی دعوا کردن ارمان به دانیال نگفت ....
- خاله عزیزم مرد که گریه نمیکنه .... ولش کن اون همیشه با منم دعوا میکنه ......
با بغض گفت :
- خاله برام یه تفنگ میخری اون اقا هه رو بکشم ...
من و پرهام به طرز فکرش خندیدم ....
- اوا دانیال این کار ها چیه ؟ من خودم دعواش میکنم باشه دیگه باهاش بحث نکنی ها باشه ؟
- چشم ...
دانیال من رو بیشتر از دریا دوست داشت ان قدری که هر حرفی میزدم سریع گوش میداد به قول خودش میگفت دریا مادر من نیست شما مامان منی ....
خوب راست هم میگفت از وقتی به دنیا اومده بود من بزرگش کرده بودم .....
هم من و هم پرهام سعی کردیم از دلش در بیاریم ....
تا نزدیک های ساعت 9 شب بیرون بودیم هر چی مامان زنگ زد به گوشیم ....جواب ندادم ..... چند بار به پرهام هم زنگ زدن اون هم جواب نداد....
فقط برای دل دانیال اومدم مگر نه از توداشتم دق میکردم .....
یعنی ارمان اومده بمونه پس چرا زنش باهاش نبود ....
هزار تا علامت سوال اومد تو ذهنم ....
ساعت نزدیک 9 بود که پرهام من رو رسوند دم خونه ....
- دانیال عمو یه لحظه میری از ماشین پایین من با خاله کار دارم .....
کمر بند م رو باز کرد ....
- باشه برای بعد کارتون اقا پرهام ....الان دیر وقته ....
دست دانیال رو گرفتم ....
کلید رو از تو کیفم دراوردم .....
رفتیم تو ...
دلم نمیخواست دانیال از دستم راحت باشه ...
- دانیال میای دوباره مسابقه بدیم ؟
با شیطونی نگاهم کرد ....
- اره خاله .......
تا دم ورودی خونه مسابقه دادیم ....
صدای حرف میومد حتما عمو و زن عمو هم اومدن ......
با دانیال رفتیم تو .......
با صدای بلندی سلام کردم ....
چشم هام رو برگردوندم تا ببینم ارمان هست یا نه ....
ندیمش .....
حتما ناراحت شده رفته ....
رفت جلوم با عمو و زن عمو روبوسی کردم ...
دانیال یه ذره غریبی میکرد برای همین رفت بغل مامانش ....
صبری خانم میز شام رو چیده بود ....
- دانیال بیا بریم لباس هاتون عوض کن ...........
با هم رفتیم تو اتاق .....
- دانیال بلیز شلوارک سبزت رو برات بیارم بپوشی؟
نشست روی تختم ...
- خاله اون اقا بد اخلاقه رفته .....
استرس همه ی وجودم رو گرفت یعنی رفته بود ....
- نمیدونم عزیزم یه لحظه میری بیرون من لباس هامو عوض کنم .....
یه ذره نگاهم کرد ...
- باشه اما زود بیای ها ....
لباس هامو عوض کردم یه بلیز استین بلند ابی پوشیدم با شلوارلی یه شالم انداختم روی سرم داشتم ارایش میکردم که صدای دعوای دانیال اومد .......
سراسیمه از اتاق اومدم بیرون ....
دیدم ارمان و دانیال باز با هم داشتند دعوا میکردند ....
صدای ارمان رو شنیدم که داشت با دانیال دعوا میکرد ......
- برای چی تو به ساحل میگی مامان هان ؟
خنده ام گرفته بود به دانیال هم زور میگفت .... مگه فوضولی تو که دانیال به من چی میگه ....
- به شما ربطی نداره اقا پرو....
رفتم جلو تا بیشتر از این دعواشون نشه ....
- دانیال شما برو تو اتاقت من با این اقا صبحت میکنم ....
غیرتی شده بود اومد جلوم استاده صداش رو کلفت کرد ....
- خاله شما برو تو اتاقت ما دو تا مردیم با هم حرف میزنیم ....
ارمان نیشخند زد .......

ای بابا حالا گیر کردم بین این دو تا ......
- دانیال بهت گفتم برو پایین .... حرف من رو گوش بده باشه .....
یه ذره بهم نگاه کرد دودل بود نمی تونست باید چی کار کنه .... بهش اشاره کردم که بره پایین .....
همین که از پله ها رفت پایین رو کردم به ارمان و گفتم :
- تو خجالت نمیکشی به دانیال گیر میدی ؟
- اون برای چی به تو مامان ؟؟؟؟ پس این وسط دریا چه کاره است هان ؟
- به تو ربطی نداره دانیال چی به من میگه فهمیدی ؟
یه قدم اومد نزدیک ترم ....
- بلبل زبون شدی ساحل خانم .....
دلم برای حرف زدنش تنگ شده ... نمیخواستم مثل چند سال پیش وابسته اش بشم ....
- فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه ...
بدون این که منتظر جوابش باشم از پله ها رفتم پایین ....
معلوم بود حرصش گرفته ... به حهنم پسریه ی روانی ....
مامان تو اشپزخونه بود رفتم دم گوشش گفتم :
- مامان مگه شما نگفتی ارمان نمیاد؟
- من چه میدونستم خوب زن عوت بهم گفت ارمان نمیاد ....
با حرص گفتم :
- مامان به جون خودم اگه این پسره بخواد اینجا بمونه من میرم خونه ی دریا ..... مگه خونه ی خاله است دوباره اومده ....
مامان صورتش رو فشار داد ....
- ساحل چه قدر تو بی ادب شدی مهمون حبیب خداست این حرف ها چه ....
چند تا ظرف بهم داد ....
- بیا این ها رو ببر بذار روی میز ان قدر هم غر غر نکن .....
عجب گیری کردم ها حالا مامان میخواد من دوباره افسردگی بگیرم ....
برگشتم توی هال .....همه سر میز نشسته بودن به غیر از دانیال ....
به دریا گفتم دانیال کجاست ....
اون هم نمیدونست کجاست ...
از کنار ارمان رد شدم که گفت :
- خانم کوچلو زیاد دنبالت پسرت نگرد تو اتاقشه .....
از بابت دانیال خیالم راحت شد ..... نشستم سر میز ارمان کنار من نشست ....
ای جانم همون بوی عطر چند سال پیش رو میداد ....
ساحل خانم حواست باشه تو دیگه نباید بهش احسا سی پیدا کنی .... ولی مگه میشه
ادم عشق اولش رو ببینه و بتونه خودش رو کنترل کنه ...
خدا میدونه قلبم چه جوری داشت میزد نمیتونستم از بابت اینکه برگشته خوشحال باشم یا ناراحت اما این رو میدونستم که دیگه تحمل بدبختی و بیچارگی رو نداشتم .....
- ساحل .... ساحل خانم ؟
با صدای بابا از فکر و خیال اومدم بیرون .... وای چه قدر ضایع الان ارمان فکر میکنه به خاطر این رفتم تو فکر ....
- باباجون کجایی سه ساعته دارم صدات میکنم ...
- ببخشید بابا متوجه نشدم ....
بشقاب رو ازم گرفت تا برام برنج بریزه ....
اصلا از گلوم نمیرفت پایین .... داشتم با غذام بازی میکردم که ارمان اروم گفت :
- چرا نمیخوری ؟
پس حواسش به کار های من بود .....
جوابش رو ندادم اصلا انگار نه انگار که با من حرف زد ....
میخواستم تلافی کنم ... تلافی اون چند سالی که مثل جنازه افتادم بودم تو اتاق ...
دید جوابش رو نمیدم اخم هاش رفت تو هم ....
حقته بچه پرو تا تو باشی که احساسات دختر مردم رو به بازی بگیری ....
بعد از شام بابا ازم خواست که یکی از اتاق ها رو خالی کنم بدم به ارمان ...
پس بگو اقا میخواد بازم بمونه ....
چند تا از وسیله ها تو اتاق بود برداشتم ....دانیال هم بد بدو اومد پیشم ...
- خاله میخوای این اتاق رو بدی به اقا بد اخلاقه ؟
سرم رو تکون دادم که یعنی اره ....
- دانیال بیا این کشویی رو ببر تو اتاق من ......
چند تا برگه هم روی زمین بود اون ها رو هم برداشتم ...
دانیال زود برگشت ....
- خاله عمو ارمان میخواد بمونه ؟
- نمیدونم عزیزم دوست داری بمونه ...
یه ذره فکر کرد ...
- نه !!!!!!
بهش خندیدم چه قدر بچه ها پاک و رو راست بودن ...
- چرا ؟
- اخه خیلی به شما نگاه میکنه دوست ندارم کسی به غیر از من به شما نگاه کنه ..
صدای کلف ارمان از پشت اومد به جون خودم این ارمان باید میرفت خواننده میشد ....
- ولی من دوست دارم به دختر عموم نگاه کنم ...
میدونستم فقط میخواد دانیال رو حرص بده ...مگر نه عمرا ارمان بخواد من رو نگاه کنه ....
دانیال رفت جلوی ارمان ...
- اگه بهش نگاه کنی من با خودم میبرمش خونه ی دریا ...
تا حالا ندیده بودم دانیال به دریا بگه مامان ....
ارمان غش غش خندید ....
- ساحل این دانیال به خودت رفته خیلی پرو ....
بدون این که بهش بخندم گفتم :
- پرو عمته بی ادب ...
منتظر جوابش نموندم دست دانیال رو گرفتم از اتاق اومدم بیرون ....
رفتیم تو اتاق دانیال ...
دیدم داره میخنده ...
- شیطونم به چی میخندی ؟
- خاله سوسکش کردی ها ....
از تعجب چشم هام چهار تا شد فسقله بچه چه حرف هایی میزد ....
- ای دانیال این چه حرفیه اخه....... کی بهت یاد داده ؟
- عمو پرهام .....
- ای تو روح اون عمو پرهامت ..
- خاله خودتم که بی ادبی ....
غش غش خندید ....منم خندیدم ....
- دانیال من خیلی خوابم میاد !!!!!!
- میشه امشب بغل شما بخوابم ؟؟؟؟؟؟؟...
با چشم هاش خواهش کرد ......
دانیال میخواست حرص ارمان رو در بیاره ... ارمان هم میخواست حرص دانیال رو در بیاره ......
الهی قربونت اون حسودیش بشم .....
روی تخت دراز کشیدم .... دست هامو دراز کردم اونم سریع پرید بغلم ....
موهاش رو ناز کردم ....
- دانیال خاله تو دیگه کم کم داری بزرگ میشی ها نباید بغل من بخوابی ...
- اه خاله اذیت نکن دیگه بذار بخوابم ...
بحث کردن باهاش بی فایده بود چون وقتی خوابش می یومد به حرف کسی گوش نمیداد ......
با جیر جیر اتاق از خواب بیدار شدم چشم هام باز کردم مامان بالای سرم بود ...
- مامان نمیدونی من خوابم برای چی اومدی تو اتاق ....
یه ذره اومد جلو تر تازه دانیال رو بغل من دید ....
- اوا خاک عالم دانیال برای چی بغل تو خوابیده ....
همچین میگه انگار بغل پسر غریبه خوابیدم ....
- دوست داشت بغل من بخوابه .... مامان جون هر کس دوست داری بذار بخوابیم ....
-پاشو بابا لنگ ظهر اون از دیشب که ابرو بردی بدون شب بخیر خوابیدی اینم از الان ..پاشو وسایل نهار رو اماده کردم بریم بیرون بخوریم .... زشته همه ی وسیله ها رو زن عموت درست کرد ....
اه این مامان هم قصه ی لیلی مجنون تعریف میکنه .... دانیال تو بغلم تکون خورد - دانیال پاشو میخوایم بریم بیرون ....
با چشم های پف کرده لپم رو بوس کرد که بذارم بخوابه ....
- دانی بلند شو که الان همه ی خانواده میریزن تو اتاق تا ما رو بیدار کنند ....
یه ربع کشید تا اقا رو بیدار کنم ....
رفت تو اتاقش تا لباس هاشو عوض کنه منم یه مانتوی مشکی پوشیدم با یه شال قهوه ای رفتم پایین ...
وای خاک بر سرم ساعت 12 ظهر بود...
با خجالت به همه سلام کردم .....
زن عمو طبق معمول اومد صورتم رو بوس کرد ....
- الهی فدات بشم خوبی ؟ ببخشید تروخدا اومدیم مزاحم شما هم شدیم ....
از رفتار خودم خجالت کشیدم که باعث شده بود اون ها فکر کنند مزاحم هستند ...
- این حرف ها چیه زن عمو شما و عمو مراحمید ؟
یه خنده ی قشنگی کرد ...
- یعنی ارمان مزاحمه ؟ من و عموت میخوایم برای همیشه دیگه ایران بمونیم از فر دا هم میگردیم دنبال خونه ....
میخواستم بگم شما بمونید ولی ارمان از این خونه بره که هر لحظه داره عذابم میده ...
هیچ وقت فکر نمیکردم ارمان برگرده ....
- نه بابا زن عمو..... حالا که اینجا هستید تا یه خونه ی خوب پیدا کنید.....
- ساحل جان دخترم میری ارمان رو بیدار کنی تا الان سابقه نداشته تا این موقع بخوابه .....
ای خدا عجب گیری کردم من میخوام از یادم بره بقیه گیر میدن ...
رفتم بالا اروم در اتاق رو زدم جواب نداد ....
دوباره در زدم .... ماشالله عجب خواب سنگینی داره ....
لای در رو باز کردم یادش بخیر یاد 5 سال پیش افتادم که چه جوری از خواب بیدارش میکردم ......
رفتم تو اتاق پتو رو تا روی گردنش کشیده بالا ...
وا مگه منگوله چرا توی این گرما پتو انداخته روش ...
خاک به سرم نکنه لخته .... منم که نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم ......
دلتنگشم در حد تیم ملی ...
رفتم جلو تر ......
چه قدر خوشگل شده بود دلم برای چشم های سبزش تنگ شده بود ....
به اجزای صورتش نگاه کردم خدا چه افریدی .... چه قدر این پسر خوشگل بود ...
نا خودگاه دستم رو بردم جلو ...
نه ساحل تو نباید بهش دست بزنی ... شنیده بودم پسر ها در مقابل دختر ها تحریک میشن .... حالا الان من تحریک شده بودم که صورتش رو لمس بکنم ...
اروم اروم دستم رو بردم جلو ....
نه ساحل تو نباید به اون دست بزنی ولی دیگه کار از کار گذشته بود ....


دستم رو اروم کشیدم روی صورتش ..... چه قدر نرم بود ... انگار داشتم صورت یه دختر رو نوازش میکردم .....
نمیتونستم دستم رو عقب بکشم ... من دلتنگش بود ....
با وجود ریش که گذاشته بود خیلی جذاب تر شده بود ......
دستم رو کشیدم رو بینیش ....
خدایا کاش 5 ساله پیش این پسر برای همیشه برای من میشد ......
هنوز هم بعد از 5 سال دوستش داشتم ...
دستم رو برداشتم گذاشتم روی لب هاش ....
لب هاش جون میداد .....
از فکری که تو ذهنم اومد خجالت کشیدم ......
یه تکونی خورد از ترس این که بیدار نشه سریع دستم رو عقب کشیدم ....
با صدای ارومی بیدارش کردم ....
- اقا ارمان؟
میخواستم تو این مدتی که اینجاست تلافی اون 5 سال رو سرش در بیارم ....
دوباره صداش کردم ولی بیدار نشد ..
دستم رو با احتیاط بردم جلو ... نخیر اقا نمیخواد بلند بشه .....
- ارمان ...... ارمان ؟
اروم چشم هاشو باز کرد ..
- جانم چی شده ؟
هان این چی گفت .... حتما من رو با زن گرامیش اشتباه گرفته .....
- لطف بلند شید زن عمو گفتن بیدارتون کنم .......
از جاش بلند شد .....
- اه تویی من فکر کردم مامانمه ....
از قصدمیخواست بگه من جانم رو به تو نگفتم به مامانم گفتم ....
اومدم از اتاق بیام بیرون که گفت :
- مگه ساعت چنده ؟
از قصد برنگشتم ....
- 5/12 ظهر ...
- دروغ میگی پس چرا من ان قدر خوابیدم .....
از اتاق اومدم بیرون ......
از بالا نگاه کردم همه حاضر شده بودند رفتم یه ارایش خوشمل کردم نمیدونم چرا دوست داشتم کرم بریزم ببینم ارمان باز هم به ارایشم گیر میده یا نه ....
خدا لعنتت بکنه شیطون که همه رو به وسوسه میندازی ....
از اتاق اومدم بیرون دانیال بلیزم رو گرفت ...
- خاله میای تو ماشین ما ؟
یه ذره فکر کردم ارمان که ماشین رو ازم گرفته بود پس مجبورم با فرزاد این ها برم ....
دست دانیال رو گرفتم ...
- بریم خاله میام تو ماشین شما ...
ارمان تازه داشت صبحونه میخورد ... ای کارد بخوره تو ی اون شکمت ....
قرار شد مامان و زن عمو این ها با هم بیان ..
ارمان هم با چشم های پف کرده اومد بیرون ..
زن عمو گفت :
- ارمان چشم هاتو ببین ... چه قدر خوابیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ..
- مامان جان خوابم میومد دیگه .....
سوار ماشین ها شدیم با ژست خاصی رفتم سوار ماشین دریا شدم ....
حقته ارمان خان سر راه یه دختر هم سوار کن که تنها نباشی ...
تو راه با دانیال همش بازی کردم ....
فرزاد هم بلند بلند جوک های +18 سال میگفت ...
دانیال نمیفهمید همش الکی میخندید .... خوبه بره برای دوست هاش تعریف بکنه ....
دریا از خجالت سرخ شده بود ...
صدای اسمس اومد حتما طبق معمول مریمه .....
اسمس رو باز کردم نا شناس بود .....
- اون روسریت رو یه ذره بکش جلو ..... ان قدر هم نخند همه ی ماشین ها دارن نگاهت میکنند ....
وا یعنی ارمان بود ...
شماره اش رو عوض کرده .... حتما زن عزیزش بهش گیر داده ....
برگشتم به پشت دقیقا ماشینش پشت ماشین ما بود با اخم داشت نگاهم میکرد ....
عجب رویی داره هنوز نیومده پسر خاله شده ....
با حرص برگشتم با صدای بلند خندیدم روسریم رو هم کشیدم عقب تر ....
دانیال با تعجب نگاهم کرد ......
- خاله دیوونه شدی ؟ برای چی الکی میخندی ...
اگه دانیال قضیه ی ارمان رو بفهمه به همه میگه ....
- بچه پرو مگه تو فوضولی من به چی میخندم ......
با چشم های شیطونش گفت :
- اله ...
تا برسیم به جنگل با صدای بلند خندیدم .... میخواستم حرص ارمان رو در بیارم در حد تیم ملی .....
فرزاد ترمز کرد ما همه پیاده شدیم .....
ارمان با عصبانیت از ماشین پیاده شد ..... نمیدونم از عصبانیت چشم هاش قرمز شده بود یا از زیاد خوابیدن ....
وسایل ها رو از ماشین خارج کردم ...
- دانی بیا بریم رو فرشی ها رو بندازیم ...
سه تا رو فرشی ها رو انداختیم ....
فرزاد و ارمان هم وسایل ها رو اوردن ....
مامان برای نهار وسایل جوجه کباب رو اماده کرده بود ...
- بابا جوجه کباب ها رو میخوای رو سیخ بزنی ؟
- یه استراحت کوچلو بکنیم بعدش سیخ میزنیم چه طور مگه ؟
- اخه من و دانیال میخوایم بریم یه دوری بزنیم ....
ارمان سرش رو اورد بالا ..... ان قدر نگاه کن تا چشم هات در بیاد ..... من دیگه اون ساحل پنج سال پیش نیستم که حرفت رو گوش بدم اقا ارمان ..... با یه نگاه سریع بترسم ......
بند کتونی هام رو بستم از جام بلند شدم .....
مامان با نگرانی گفت :
- ساحل میخوایید تنها برید ؟ این جا اعتباری نیست ها ....
دانیال رفت جلوی مامان ...... دست هاشو زد به کمرش .....
- مامان جون یه مرد کنارش هست ها ....
به خودش اشاره کرد همه خندیدند حتی ارمان ..... الهی فداش بشم چند وقت بود خنده هاش رو ندیده بودم ....
نمیدونم چم شده بود از طرف میخواستم حرصش رو در بیارم از یه طرف دیگه دلم برای همه ی کار هاش تنگ شده بود .....
دریا قربون صدقش میرفت ....... شیطنت دانیال به خودم رفته بود منم مامان میگفت من بچه بودم همش از این کار ها میکردم ...
دستم رو گرفت با هم رفتیم ....
جنگل خیلی خوشگل و سرسبزی بود از اون هایی که فقط جون میده برای نامزد بازی ......
با توپی که اورده بود یه ذره بازی کردیم اخر سرم من مخ خورده زمین ..
دانیال تا ده دقیقه داشت بلند بلند میخندید .......
- خاله بریم اون پایین چشمه رو ببینیم ...
به اون جایی که اشاره کرد نگاه کرد دوست داشتم برم ولی جای خیلی خطرناکی بود .....
- دانیال باید با مامان و بابات بری اون جا ...... به نظر جای خطرناکی میاد ...
- خاله ترو خدا .... تروخدا ....
چاره ای نداشتم مگر نه میخواست تا فردا صبح هی التماس کنه .....
رفتیم پایین تر از نزدیکه چشمه خیلی از اون ها دور شده بودیم .....
- وای دانیال خیلی دور شدیم ها .....
- عیبی نداره خاله دوباره برمیگردیم ......
چند تا عکس خوشگل کنار چشمه گرفتیم ........
به ساعتم نگاه کردم یه ساعتی میشد که از دو تایی اومده بودیم بیرون .......
هر چی بهش اصرار کردم نیومد اقا اب بازی کردنش گل کرده بود ....
نشستم روی یکی از سنگ ها تا دانیال بازی کنه ......
همه ی لباس هاشو خیس کرده بود .... اگه سرما بخوره جواب دریا رو کی بده
تو فکر ارمان بود که گوشیم زنگ خورد .....
شماره ی ارمان بود .... یه حسی بهم میگفت که جواب ندم .....
گوشیم رو خاموش کردم ...
دانیال دوید اومد طرفم .....
- بریم ..
یه ربع طول کشید تا برسیم ....
با پرویی تمام رفتم نشستم روی میز برای نهار ......
- ساحل جان ارمان اومد دنبالتون ؟
ارمان ؟؟؟؟؟ ایول پس هنوز به فکر من هست ....
با خیال راحت نشستم نهارم رو خوردم ارمان بعد یه ساعت با چشم های وحشی مثل ببر اومد ....
تا چشمم به من افتاد یه اخمی کرد که گفتم الان خودم رو خیس میکنم ...
ان قدر بهم نگاه کرد که نهار کوفتم شد .....
ای بمیری اخه برای چی برگشتی ...... میدونی که من جنبه ندارم ... اگه دوباره وابسته ات بشم دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم ....
تا بعد از ظهر اون جا بودیم با دریا و فرزاد والیبال بازی کردم ولی ارمان هنوز ار دستم ناراحت بود یه گوشه ای نشسته بود همش هم به دانیال چپ چپ نگاه میکرد .....
- بچه ها بسه دیگه بیاید کمک کنید وسایل ها رو جمع کنیم میخوایم بریم ....
دریا میخواست از اون راه بره ی خونه ی خواهر شوهرش ....
- دریا شما برید من با مامان بابا میام ؟
- اه اون ها که جا ندارن حدا اقل با ارمان برو .....
دیگه طاقت ندارم ..... دلم نمیخواد یه لحظه هم تنها کنارش باشم ..
- من با اون نره غول نمیره ... معلوم نیست چشه میخواد با چشم هاش من رو بخوره ...
دریا جلوی خنده اش رو گرفت ....
- هیش زشته بابا میشنوه ..
- خوب بشنوه تو برو دیگه دانیال و فرزاد منتظرن .....
از همه خداحافظی کرد و رفت ....
وسایل ها رو جمع کردم گذاشتم پشت ماشین بابا .....
نشستم تو ماشین تا بیان ...... تو فکر بودم که صدای شیشه ی ماشین اومد سرم رو بلند کردم ارمان بود .....
سرم رو بلند کردم ..... خدا من چه قدر این پسر رو دوست داشتم ....
یه اخم ساختگی کردم شیشه رو کشیدم پایین ....
با صدای کلفتگی که خودمم خنده ام گرفت بود از صدام گفتم :
- بله ؟
- پیاده شو بیا تو ماشین من ...
- من اینجا راحتم ....
- شما راحتی ولی بقیه ناراحتن ..... بیا تو ماشین بذار بقیه راحت بشینن....
- لطفا به عمو زن عمو بگید بیان تو ماشین شما من ازجام تکون نمیخورم .......
چشم هاش روی هم گذاشت نمیدونم عصبانی شد یا نه .....
دیگه بهش نگاه نکردم ....... اره اقا ارمان میخوام انتقام بگیرم ....
یه اهنگ غمگین برای خودم گذاشتم تا بابا بیاد صداش رو هم زیاد کردم ....
با اهنگ رفتم توی فاز دیگه ... رفتم به پنج سال پیش وقتی برای اولین بار ارمان رو دیدم .....
بی تو یه سال دیگه رد شد
چهار فصل تو این خونه پاییزه
تو لحظه ی خط زدنِ هرسال
این خونه از غم لبریزه
هر روز امسال بوی غم میده
من با سکوتت هر لحظه میمیرم
نیستی ولی هر گوشه ی خونه
دارم نشونی از تو میبینم
سهم من از یه عمر دلبستن
این گریه های وقت و بی وقته
دقت کنی حالم رو میفهمی
حتی موهامم تیرگیش رفته
برگشتن تو دیگه ممکن نیست
شاید هنوزم سرد و مغروری
محکومم این روزا به تنهایی
تو هر صفحه ی تقویم ازم دوری
هر روز امسال بوی غم میده
من با سکوتت هر لحظه میمیرم
نیستی ولی هر گوشه ی خونه
دارم نشونی از تو میبینم.....
اشک هام رو پاک کردم .... ما دختر ها چه قدر بد بختیم ...ما وفاداریم ولی بر عکس پسر ها که اصلا هیچی براشون مهم نیست ....
تا برسیم خونه اصلا با هیچ کس حرف نزدم .... مامان چه قدر دعوام کرد که چرا به زن عمو گفتم بره تو ماشین ارمان .....
همین که رسیدم خونه رفتم تو اتاقم ... تنها چیزی که حالم رو خوب میکرد این بود که برم حموم .......
یه یه ساعتی تو حموم بودم .... وان رو پر از اب کردم رفتم توش یه ذره اب بازی کردم ...
تو وان حموم خوابم بره بود که با صدای داد مامان از خواب پریدم .....
- ساحل ... ساحل ..... زنده ای مادر ؟
خنده ام گرفت انگار قرار بود بمیره .....
خنده ام رو کنترل کردم ...
- مامان چرا داد میزنی .... مگه قراره بمیرم ....
- خجالت نمیکشی دو ساعته تو حموم چی کار میکنی پس بیا برون عموت میخواد بره حموم ......
اه عجب بدبختی گیر کردیم ها تو خونه ی خودمون هم اجازه نداریم تو حموم زیاد بمونیم .......
حوله رو سریع پیچیدم دور خودم اومدم بیرون .....
رفتم تو اتاق حالا کم مونده کسی من رو اینطوری ببینه .......
لباس هامو همه رو پخش کردم روی تخت .....موهام رو خشک کردم ....
لباس هامو پوشیدم ... روی تخت دراز کشیدم موبایلم رو برداشتم مریم اسمس داده بود .... اگه بفهمه که ارمان برگشته از خوش حالی خودکشی میکنه ......
باز صدای مامان رفت روی مخم ....
لای در رو باز کردم .......
- چیه مامان ؟
اومد تا وسط های راهرو .....
یه چشم غره ی قشنگ بهم رفت ....
- پاشو بیا پایین این سیب زمینی ها رو رنده کن میخوام کتلک بذارم .....
ای خدا اون دریا برای خودش رفته تفریح من بدبخت باید برم اشپزی بکنم ....
یه مانتو پوشیدم یه شال هم انداختم روی سرم رفتم پایین ....
من نمیدونم این همه ادم اینجان من چرا باید کتلت درست کنم .......
موادش رو درست کردم گذاشتم روی کابینت تا صبری خانم سرخ کنه ....
خیاشور رو از تو خچال دراوردم خورد کردم ....
از تو اشپرخونه داد زدم ....
- بابا میشه بری نون ساندویجی بگیری ؟
- دخترم میشه خودم بری من خیلی خسته شدم امروز ......
بابا شما هم داری به من زور میگی ....
- باشه بابا جون خودم میرم ...
اومدم از پله ها برم بالا حاضر بشم که ارمان اومد جلو.....
- نمیخواد تو بری بگو چند تا بگیرم من خودم میرم ..../.
بدون این که بهش نگاه کنم گفتم :
- دستتون درد نکنه خودم میرم .....
- گفتم میرم خودم لازم نکرده این موقعه ی شب تو تنها بری ......
همچین میگه این موقعه ی شب انگار نصفه شبه ......
من که از خدا خواسته سریع برگشتم تو اشپزخونه ...
لباس هاشو عوض کرد رفت ....
شام رو چیدم روی میز ارمان خیلی زود برگشت ....
سر میز شام عمو هی از دستپختم تعریف کرد اخه یه کتلت درست کردن که دیگه تعریف نداره ....
از این که جلوی ارمان ازم تعریف میکردن احساس خوبی بهم دست داد ....
ارمان انگار اصلا نمیشنید فقط میخورد با این کار هاش حرصم رو در میاورد ....هنوزم هم دست از مغرور بودنش بر نداشته بود ....
بعد از شام ان قدر خوابم میومد که سریع خوابیدم .....***
سعی میکردم موقع هایی که ارمان خونه است کمتر جلوش ظاهر بشم.... از اون مطمئن بودم ولی از خودم نه ....
دلم نمیخواست حالا یه بلای جدید سرم بیاد موهام رو شونه کردم شالم رو انداختم روی سرم رفتم پایین ... عمو و زن عمو رفته بودن دنبال خونه .....
هیچ کس خونه نبود به غیر از صبری خانم ... اونم بیچاره در حال اشپزی کردن بود .....
در حال صبحونه خوردن بودم که تلفن خونه زنگ کرد ... شماره ی مریم بود میخواست بیاد خونمون سریع اتاق رو جمع و جور کردم که ابروم نره ...
بیست دقیقه نکشید که اومد ......
سریع یه تاب و دامن صورتی پوشیدم ......
تا صبری خانم ازش پذیرایی کنه سریع یه ارایش صورتی کردم ....
رفتم پایین ....
تا من رو دید یه سوت بلندی کشید .... خندیدم ...
- به به ساحل خانم .... چه خوشگل شدی شیطون .....
لپش رو بوس کردم نشستیم ...
صبری خانم برامون شربت اورد ....
در حال صحبت کردن بودیم که یک دفعه در خونه باز شد نفهمیدم چه جوری پریدم تو اشپزخونه ...
- اوا چی شد ساحل ؟
- صبری خانم میری میری شال و روسریم رو از بالا بیاری من تاب و دامن تنمه ..
شاید قبلا اصلا برام مهم نبود که نامحرم من رو ببینه ولی تو ی این چند سال خیلی تغیر کرده بودم به قول دریا بزرگ شده بودم .....
صدای ارمان می یومد که داشت با تلفن حرف میزد ....
پس هنوز مریم , ارمان رو ندیده ... سریه مانتو شلواری که صبری خانم اورده بود رو پوشیدم شال رو هم انداختم روی سرم ...
- ساحل تو چرا یه دفعه پریدی تو اشپزخونه مگه نامحرم دارید که مانتو پوشیدم ...
خواستم جوابش رو بدم که ارمان با صدای بلندی سلام کرد ....
برگشتم .... وای خدای من چه تیپی زده بود ... به قول ما دختر ها صورتشش رو 6 تیغ کرده بود ...
یه بلیز استین کوتاه سرمه ای پوشیده بود با یه شلوار تنگ مشکی ...
ان شالله خدا برات گناه بنویسه که هی دختر ها رو تحریک میکنی ..
برگشتم ببینم مریم در چه حالیه که دیدم تو چشم هاش داره از کاسه در میاد هنوز هم مثل قبل غیرتی شدم از این که داشت ارمان رو اینطوری میدید ....
با صدای ارومی صداش کردم .....
- مریم ...... مریم کجایی ؟
تازه یادش افتاد به ارمان سلام نکرده ... خاک بر سرم اون چشم های هیزت ....
با لکنت زبون گفت :
- سلام استاد خوبید ؟
ارمان خنده گرفته بود ....
- سلام خانم خوبید ؟ بفرمایین بشینید ......
همچین با ادب حرف میزد که ادم میگفت این اصلا بلد نیست حرف های زشت بزنه ......
مریم غش کرد روی مبل ... منم خنده ام گرفت بود کاش که زود تر بهش میگفتم ارمان اومده ....
اومدم بشینم که ارمان گفت :
- ساحل میشه یه لحظه بیای تو اتاق کارت دارم .....
بسم الله ... باز چی کار داره ....
رفتم تو اتاق با اخم گفتم :
- چیه چی میگی مگه نمیبینی دوستم اومده ؟
- داداش این دختره این جا بوده ؟
ای خدا باز این رفت توی فاز دیگه .....
- چی داری میگی ؟ داداش مریم بیاد این جا چی کار کنه ....
- پس چرا شال و روسری پوشیدی ؟
اهان پس بگو اقا برای چی میگه داداش مریم اومده ....
- خوب ادم نامحرم و غریبه میاد تو خونه باید روسری سر کرد دیگه ..
حالت رو گرفتم بچه پرو .....
- غریبه ؟ دستت درد نکنه حالا دیگه من غریبه شدم .... یعنی تو به خاطر من شال و مانتو پوشیدی ؟
با زیرکی گفتم :
- بله شما نامحرمید ....
- ولی قبلا این طوری نبودی ؟ اصلا برات مهم نبود .....
با حرص گفتم :
- الان خیلی چیز ها برام مهمه پسر عمو .....
مخصوصا بهش گفتم پسر عمو که اذیتش کرده باشم ....
از اتاق اومدم بیرون رفتم پیش مریم ....
بیچاره هنوز از تو شوک در نیومده بود ... هر کس دیگه هم جای مریم بودیه دفعه یه پسر خوشگل مثل ارمان میدید حتما غش میکرد ...
- اوی مریم پسر عموم رو خوردی با نگاهت .....
یه ذره بهم نگاه کردم ...
- لامصب خیلی خوشگله .... خوش به حالت ساحل ... میگم از پنج سال پیش خیلی خوشگل تر شده ها چی کار کرده ....
- چی میدونم والا چه غلطی کرده این شکلی شده ..... پاشو بریم بالا تو اتاق من .....
- اه زرنگی بذار ببینم استاد میاد بیرون ازش سوال درسی دارم ....
کوسن مبل رو پرت کردم طرفش .....
- پاشو چرا چرت و پرت میگی سوال چی داری اخه ... پاشو بریم بالا .....
منتظر جواب موندم که گفت :
- راستی اتاقش کجاست ؟
خواستم یه ذره اذیتش کنم .....
- تو اتاق من میخوابه چون اتاق اضافه نداریم .....
فکش اومد پایین بیچاره از تعجب ....
- راست میگی ؟ یعنی اون کنارتو میخوابه شب ها .....
اگه میشد که دیگه غصه نداشتم ..... از چیزی که تو ذهنم اومد خجالت کشیدم ......
- اره بابا راست میگم ...
با یه نگرانی گفت :
- خوش به حالت ولی به قیافه ی استاد نمیخوره همچین ادمی باشه ....
میدونستم منظورش چیه ....
- ولش کن بابا شوخی کردن اون عمرا بیاد کنار من بخوابه . بیا بریم بالا یه سه ساعتی خونه ما بود دیگه وقتی صدای مامان رو شنید رفت ...
تا دم در با هاش رفتم ....
عمو و زن عمو هم رسیدند ... .......
نشستم رو مبل تلویزیون رو روشن کردم ....
تلفن زنگ خورد اه مگه میذارن من یه دقیقه بشینم ....
تلفن رو برداشتم دریا بود ....
- سلام خواهر جون گلم خوبی ؟
- سلام دریا خوبی ؟
- باز که تو اعصاب نداری چی شده ؟
صدام رو اروم کرد طوری که ارمان و بقیه نشنون ....
- با این همه کار مگه برای ادم اعصاب هم می مونه ...
- خیله خوب بابا حالا مگه چی شد گوشی رو بده به بزرگترت ...
گوشی رو دادم به مامان ....
داشت به مامان یه چیز هایی میگفت ولی من که چیزی از حرف هاش سر نیاوردم .....
تلفن رو قطع کرد حواسم رو دادم به گوشیم ......
مامان اومد نزدیکم ....
- ساحل .... دریا میگه با هاش میری شمال ......
بگو پس برای چی هی پچ پچ میکردن ...
دلم مسافرت میخواست
- اگه شما بیاید من هم میام ......
- اون ها امروز میخوان برن ... تو با ارمان برو ما هم فردا میایم ...
اه باز اسم ارمان رو اورد ....
نمیدونم داشتم برای خودم هم فیلم بازی میکردم یا نه .... من که دوستش داشتم پس چرا داشتم ازش فرار میکردم .... شاید به خاطر این بود که اون پنج سال به اندازه ی صد سال بد بختی کشیدم ......
چاره ای نداشتم دلم شما رو میخواست ....
مامان تند تند از تو اشپزخونه داد میزد ......
- بدو پس ساحل حاضر شو ....
همین الان بهم گفته توقع داره پنج دقیقه ای حاضر بشم .....
سریع لباس هامو جمع کردم از این که میخواستم با ارمان برم هم خوش حال بودم هم ناراحت ...
صدای در اتاق اومد .....
بدون اینکه که بگم بفرمایین اومد تو حتما ارمان بی ادبه دیگه ....
- حاضری ؟
با اخم گفتم :
- بله شما برید پایین من الان میام .....
اونم بد تر از من گفت :
- من ماشین رو روشن میکنم زود بیا .....
لباس هامو جمع کردم گذاشتم تو کولیم ...
یه مانتوی صورتی خوش رنگ پوشیدم با یه شلوار و شال سفید ...
مانتوم کوتاه بود ولی حالا که تو ماشینم عیبی نداره ..
یه ارایش صورتی هم کردم ... موهام رو بالا بستم شال رو انداختم سرم ..
نه خوب شده بودم .... به قول دانیال خوشمل شده بودم ....
رفتم پایین بابا یه نگاهی بهم کرد ولی هیچی نگفت میدونستم به خاطر مانتوم اینطوری نگاهم کرده ....
ولی ان قدر با فرهنگ بود که فقط با نکاهش اشکال هامو بهم میگفت ..
از همه خداحافظی کردم رفتم تو پارکینگ ماشین روشن بود ولی خبری از ارمان نبود یه نگاهی به دور و ر کردم نبود که نبود ....
صندوق عقب رو باز کردم ساکم رو گذاشتم پشت .... ارمان هم برای خودش هم ساک اورده بود...
نشستم تو ماشین اقا بعد از چند دقیقه اومد ...
رنگش خیلی پریده بود ولی برای اینکه ضایع نشه زیاد بهش نگاه نکردم .....
***
تو جاده همش به خودش می پیچید وا این چش شده چرا اینطوری میکنه ...
نمیخواستم غرورم رو بشکنم ازش بپرسم که چرا اینطوری شده ...
یه ساعت گذشت همین طوری داشت رانندگی میکرد که یه دفعه زد روی ترمز سرم محکم خورد به شیشه ی ماشین ...
دستم رو گذاشتم روی سرم برگشتم طرفش...
- کی به تو گواهی نامه داده؟؟؟؟؟ چرا یه دفعه زدی روی ترمز سرم داغون شد ....
با بی حالی کمربندش رو باز کرد رفت بیرون بدون اینکه جوابم رو بده ...
یعنی چی شده چرا اخه اینطوری میکنه ....
از ماشین پیاده شدم دستش به شکمش بود ......
دل به دریا زدم و گفتم :
- چته ؟ حالت خوب نیست ..
با همون حالش گفت :
- مگه کوری نمیبینی حالم خوب نیست ....
عجب رویی داره پسریه ی بی ادب اصلا نباید بهش محبت کنی ....
بدجوری روی شکمش دولا شده بود ...
- ارمان دلت درد میاد ؟
دیگه طاقت نیاورد .....
- اره دلم خیلی درد میاد فکر کنم مسموم شدم .....
وا مگه میشه ادم الکی مسموم بشه ...
- چی خوردی مگه ؟
- به جای بیست سوالی یه کاری بکن دارم میمیرم ...
- خوب چی کار کنم وسط جاده ؟؟؟چرا تو تهران نگفتی دلت درد میاد ....
نکنه اپاندیسشه ...... صورتش از درد قرمز شده بود ....
الهی بمیرم خوب من الان چی کار کنم ...
- بیا برو تو ماشین صندلی پشت دراز بکش تا برسیم بیمارستان ....
چون حالش خوب نبود سریع رفت روی صندلی عقب دراز کشید ....
سریع گاز دادم تا به یه بیمارستان برسیم .....
داشتم میرفتم که یه دفعه ماشین خاموش شد ...
یا بسم الله ماشین برای چی خاموش شد ...... وای خدا نه بنزین تموم کرد ....
ارمان سرش رو اورد بالا ...
- ساحل چی شده چرا نمیری ؟
برگشتم به طرفش الهی فدای اون چشم هاش بشم که از درد قرمز شده بود .... دلم خیلی براش سوخت ....
- ارمان بنزیت تموم کرد ماشین ....
با حالت عصبانی گفت :
- همش تقصیر تو اگه تو خیابون ها الکی نری اینطوری ماشین بنزین تموم نمیکنه ....
ای بابا حالا انداخت گردن من بد بخت ..
حالا چی کار کنم ؟ خواستم از ماشین پیاده بشم که با صدای بلندی گفت
- کجا ؟
- میخوام برم ببینم ماشینی هست ازش بنزین بگیرم ....
- لازم نکرده تو بری ...
خودش از ماشین پیاده شد اومد جای من نشست ....
الان زنگ میزنم ببینم فرزاد کجاست ......
فرزاد این ها خیلی از مادور تر بودن پس یعنی فکر کنم یه یه ساعتی باید منتظرم بمونیم .......
ارمان هر لحظه دل دردش بیشتر میشد ....
- ساحل تو کیفت مسکن داری ....
از هولم همه ی وسایل کیف رو ریختم بیرون .. اگه بلایی سرش بیاد من چی کار کنم .....
یه قرص داشتم که هر وقت دل و کمر درد میگرفتم میخورد ....
- ارمان یه قرص دارم ولی فکر کنم مناسب تو نباشه ..
با صدای ارومی گفت :
- قرص چیه ؟ بده بخورم ...
- نمیشه این قرص فقط برای دختر هاست نمیشه تو بخوری ....
- حالا داری با من بحث میکنی بده بخورم قرص که دیگه دختر پسر نداره ....
- چرا داره اصلا بهت نمیدم این قرص برای کمر درد و دل درد متوجه شدی منظورم رو ......
مثل بچه ها نگاهم کرد یه یعنی نه ...
- ساحل جون مادرت بده دارم میمیرم حالا هر کوفت و زهرماری هست ... من که نمیفهم تو چی داری میگی ....
حالا من چه جوری به این بگم که این قرص مخصوص روز های ....
من نمیدونم هوش این به کی رفته .....
- نمیشه بخوری اقا حالا کم مونده با این قرص یه بلای سرت بیاد ....
کیفم رو چنگ زد ......
- بده به من قرص رو .......
از یه طرف من کیف رو میکشیدم از یه طرف دیگه اون .....
کیفم پاره شد .....
- احمق کیفم پاره شد ....
زدم زیر گریه کیفم رو خیلی دوست داشتم ببین بیشعور برای یه دونه قرص کیفم رو چی کار کرد. ......
- تقصیر خودته میخواستی قرص رو بدی ......
بلاخره قرص رو گرفت تازه روش رو خوند و فهمید منظوره من چی بود ....
یه خنده ی شیطونی کرد ....
دو تا از اون قرص ها رو خورد ......
- یعنی شما همیشه از این دل درد ها میگیرید .....
بیشعور بی ادب خجالت نمیکشه ببین چه حرفی به من میزنه .....
جوابش رو ندادم سرم رو انداختم پایین .....
- بسه دیگه گریه نکن خودم میرم برات کیف میخرم ....
اصلا ان شالله اون قرص ها رو خوردی بمیری ......
سریع بهش اثر کرد دردش یه ذره بهتر شد ...
از ماشین پیاده شد تا ببینه فرزاد کی میرسه ......
یه ساعت طول کشید تا اون ها برسن ....
حالا شمال اومدنت برای چی بود تو که می دونستی دلت درد میاد ...
فرزاد با خودش بنزین اورده بود ....
اومد نزدیک ما رو به ارمان کرد وگفت :
- تو که حالت خوبه همچین گفتی دلم درد میاد گفتم اپاندیست ترکیده ....
ارمان خندید و با یه شیطنت خاصی گفت :
- ساحل بهم یه قرصی داد خوب شدم .....
دریا با تعجب نگاه کرد اومد طرفم زیر گوشم گفت :
- چی به بدبخت دادی ؟
- هیچی اون قرصی که برای دل درد و کمر درد هر ماه میخورم ....
صدای بلندی خندید ....
- هیش چته دریا بابا زشته الان ارمان میفمه برای چی میخندی .....
- دانیال کجاست ؟
- پیش پرهامه .....
اه پس اون پسره ی هیز هم هست ....
- دریا اگه اون ویلا باشه من نمیام ها حوصله ی هیچ کس رو ندارم ..
- خیله خوب بابا میخواست بره .....
دوباره سوار ماشین شدیم ارمان خودش رانندگی کرد دلش بهتر شده بود ولی هر چند دقیقه یه بار به خودش میپیچید ....
- میگم ساحل نکنه من دخترم خودم خبر نداشتم اخه دل دردم اروم شد ..
- خیلی بی ادبی ارمان .....
دیگه تا خود شمال حرفی نزدم ......
نه به این که اصلا حرف نمیزنه اما وقتی میزنه ادم از خجالت می میره ....
منبع:مرضیه1379/کمپنا

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 254
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 1,278
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 4,013
  • بازدید ماه : 9,376
  • بازدید سال : 95,886
  • بازدید کلی : 20,084,413