رمان پارادوکس عشق (فصل اول)
_ آقا سلام . به خاطر آگهی روزنامتون زنگ زدم ... اوا ببخشین خانوم. آخه
صداتون ... بله بله من لیسانس مدیریت بازرگانی دارم ... بله ، 20 سالمه
... اِ ببخشید بله دروغ گفتم . دانشجوام ... آخ جون یعنی قبول شدم ؟ ... اِ چرا ؟ ... خوب یه دروغ کوچیک بود دیگه ... الو ... الو ...
گوشی را روی دستگاه کوبید : اه بی لیاقت
بعد از چند دقیقه شماره ی دیگری گرفت : الو سلام ... حالتون خوبه ... ممنون خانواده خوبن ؟ ... بله بله سلامتید ؟ ... وا ؟؟؟!!! الو ... الو ... بی تربیت ، خودتی . !
وباز گوشی را گذاشت .
شماره ی دیگری گرفت . تصمیم گرفت تا سوالی نپرسیده اند جوابی ندهد.
_ بله ؟
_ الو سلام برای آگهیتون زنگ زدم
_ بله ، چند سالتونه ؟
_ 20 سال ( صدای مرد موقر و دلپذیر بود . بیست سال را کشیده و گفت تا هم دل مرد برده باشد و هم زنانه تر و ظریف تر حرف زده باشد . )
_ دانشجواید ؟
_ بله دانشجو هستم
_ کار تمام وقت براتون مشکلی ایجاد نمی کنه ؟
_ نخیر خانواده موافقند.
_ فردا ساعت 5/7 صبح به این آدرس مراجعه کنید .
_ فردا ؟ خیلی دیره . مگه امروز نیستید ؟ شما خودتون منشی هستید ؟
_ خانوم امروز مراجعه کننده زیاد هست . ولی اگر مایلید میتونید تشریف بیارید . و گوشی را کمی دورتر گرفت و دستش را روی دهنی آن گدذاشت با این حال هنوز صدایش می آمد : خانوم شهبازی ، میشه بپرسم شما کجا تشریف داشتید که من مجبور شدم تماس اتاق شما رو پاسخ بدم ؟ این کارتون غیر قابل بخششه ... متاسفم ولی شما اخراجید
آب دهان دخترک خشک شد ، او رئیس بود ؟
مرد دوباره به سمت گوشی برگشت : الو ، امروز تشریف بیارید
_ چشم . امری ندارید ؟
مرد در کمال پر رویی گفت : خیر امری نیست خداحافظ و گوشی را قطع کرد . دختر گوشی را مقابل صورتش گرفت : پررو ... نذاشت خدافظی کنم .
مامان ! من یه ساعت دیگه می رم بیرون . ناهارو زود آماده کن . گشنمه !
توی سالن ایستاده بود . نزدیک به سی نفر دختر های آنچنانی ایستاده بودند . دختری با آرایش غلیظ و موهای فشن و اندامی که به وسیله ی لباسی تنگ و نازک به نمایش گذاشته بود روبه رویش بود . نگاهی به سر تا پای خود انداخت . همه چیزش عادی بود ، نه ساده و نه مثل آن دختر ...
دختر به او نگاهی انداخت و پوزخندی زد . او در یک لحظه برای دختر زبان درآورد و جیم شد . همان طور که در سالن ایستاده بود و غرق در شیطنتش بود دستی روی شانه اش نشست : خانوم شما بفرمایید . صدا مردانه بود . بدون نگاه برگشت : دست نزن آقا یعنی چ ...
زنی درشت هیکل روبه رویش ایستاده بود . چشمانش غرق در خون شده بود : اِوا ، خانوم ببخشید . زن همچنان نگاه می کرد : گفتم که ببخشید فکر کردم ... نگاهش به سیبیل های زن افتاد و زد زیر خنده
در اتاق رئیس باز شد . در همان حین که به داخل اتاق میرفت گفت : خانوم تکلیف ما رو معلوم کن دیگه آقا .
و در را سریع بست .
داخل اتاق شد در آخر اتاق پسر جوان پشت میز نشسته بود و سرش به زیر بود . خنده ای کرد و جلوی میز رفت و با صدایی ظریف و شوخ پرسید : عذر می خوام باباتون نیستن ؟
پسر به شوخی او توجهی نکرد و حتی سرش را بالا نکرد تا نگاهی به او بیندازد . با صدایی جدی و رسا پرسید : اسم ، فامیل
دختر تک سرفه ای کرد تا پسر سرش را بالا بیاورد ولی پسر تکان نخورد ... : اسمم ... اسمم زیباست مثل خودم
پسر از پرروگی دختر تعجب کرد و سرش را بالا آورد
نگاهی به صورت او کرد و در چشمانش خیره شد .
دختر در یک آن کنترل خود را از دست داد بلند گفت : آ .... نگاه کردی . خوب اسمم ... اسمم ترنمه ... ترنم آسایش
پسر با تاسف سری تکان داد و دوباره مشغول شد : چند سالته حالا ؟
لحن پسر تغییر کرده بود انگار با دختری ....
دختر : 20 سالمه چه با ادب !!!
پسر دوباره سرش را بالا کرد ، در دل گفت : خدا رحم کنه با این ول وله . : باشه برو خبرت ... برای خودش هم تعجب برانگیز بود طرز صحبت کردنش . تا به حال سابقه نداشت ... کنترل خود را به دست گرفت : تشریف ببرید همکارا اطلاع میدن بهتون .
ترنم نگاهی به اطراف کرد : مگه باباتون اومد ؟
_ چطور ؟
_ آخه یهو با ادب ... می تونم با خود باباتون حرف بزنم ؟
_ یعنی چی خانوم ؟ اینجا من رئیسم نه بابام
_ اِ ؟ جدی ؟ پس من میرم .خداحافظ
و به سمت در رفت . هنوز در را نبسته بود که پرسید : ببخشید آقای ...
_ خطیب هستم .
خنده ای شیطنت بار کرد : آهان آقای خطیب سلام به باباتون برسونید. وسریع از اتاق خارج شد . پسر خودکارش را روی میز پرت کرد: عجب آدمی بود !
بعد دکمه ای فشارداد : خانوم شهبازی همین خانوم و استخدام کنید . قرار داد پنج ساله بنویسید ... درضمن2 دقیقه از وقت قهوه ی منم گذشت
قرار دادی پنج ساله بستند که به هیج وجه نمی شد آن را لغو کرد ، شد منشی تمام وقت شرکت آقای خطیب.
پسر جوان و خوش پوش و خوش سیما و منظبتی که تا به حال آدمی به اندازه ی او سرد و خشک ندیده بود . چیزی کاملا متضاد با خودش
آن پسر مغرور و سرد نظرش را جلب کرد ، خواه ناخواه به دنبال شکستن مجسمه ی سنگی آن پسر بود .
_ پسرم قهوه میخوری یا چای ؟
_ قهوه با سه قاشق شکر ، لطفا
پدر لقمه را قورت داد : خوب آقا میثم . چه خبر از اوضاع کار ؟
میثم لبخندی زد و یک ربع نان را جدا کرد : متشکر . خوب پیش میره . خانوم شهبازی رو اخراج کردم و یه منشی جدید استخدام کردم .
پدر به نشانه ی تایید سرش را تکان داد : خوب حالا این منشی خوب هست ؟
میثم یاد آن دختر شیطان افتاد : خوب که .... خیلی شره . ولی چون مدیریت بازرگانی بود استخدامش کردم .شاید بعد ها به دردمون بخوره .
_ عالیه پسرم . موفق باشی .
کت و شلواری تمیز و آراسته پوشیده بود که حتی خط تای اتوی شلوار هم صاف و مرتب ایستاده بود . کفش هایی واکس زده و تمیز و صورتی آراسته .
داشت از پله ها بالا می رفت که صدای دختری را شنید که با کیف او را به کناری هل داد : بابا برو کنار دیگه رئیس الان میاد. . اُه . و مثل فرفره بالا دوید . چند پله که بالا رفت متوجه حضور آقای خطیب شد . آقای خطیب تعجب زده در همان پله ایستاده بود و ترنم را نگاه می کرد . چشمان ترنم گرد شده بود و صاف به آقای خطیب زل زده بود .قلبش مانند گنجشکی می تپید ولی کم نیاورد : اِ ! سلام آقای خطیب خوبید ؟ باباتون خوبن ؟
میثم کمی چشمانش را جمع کرد و باز به ترنم زل زد . ترنم باز گفت : ممنون منم خوبم ، صبح شمام بخیر .
میثم چشمانش را ریزتر کرد و باز به او خیره شد . طاقت ترنم تمام شد : اِ ! چته خوب ؟ ببخشید دیگه .
میثم از این همه بی پروایی دختر تعجب کرده بود و متعجب به او خیره شده بود . باور این همه شیطنت و پررویی سخت بود . یکدفعه ترنم گفت : برو بابا تا صبح می خوای همین جا وایسی ؟ من که رفتم سر کارم . و رفت .
یک ربعی طول کشید تا میثم تونست به خود آید و به شرکت برود .
ترنم سر میز نشسته بود که در شرکت باز شد . همه ی کارکنان از جا بر خواستند و یکی یکی سلام کردند . ترنم هنوز نشسته بود . خانم حیدری که میزی رو به روی او داشت لبش را گاز گرفت و آرام گفت : پاشو دیوونه !
ترنم سریع بلند شد و ایستاد .
آقای خطیب حتی نگاهی به او نکرد . فقط بلند گفت : خانوم شما 10 دقیقه ی دیگه بیاید دفتر من . وقتی آقای خطیب رفت ، خانوم حیدری به سمت او آمد : خدا مرگم . چیکار کردی هنوز نیومده دختر ؟
ترنم قیافه ای خنده دار به خود گرفت : به هیچی . فقط تو راهرو هلش دادم . و شانه هیش را بالا انداخت .
خانم حیدری دستش را گاز گرفت : وا ! خدا مرگم ! برا چی ؟
_ آخه نمی رفت کنار
_ ترنم جون این پسره خیلی جدیه ! نمیشه باهاش شوخی کرد . شوخی کنی اخراجی ! می بینیش که اگه ۱ دقیقه قهوش یا کارش عقب بیفته اینجا رو میذاره رو سرش . خنده به لبش نمیاد ابن بشر. من 3 ساله اینجا کار می کنم . تو دیدی این بخنده منم دیدم .
ترنم در دل برای پسر مغرور آن طرف دیوار غش می رفت . !
ناخود آگاه فکرش را بر زبان آورد : خودم یخشو میشکونم. حالا ببین .
خانم حیدری خنده ای کرد : ورپریده ! خدا به داد این آقای خطیب برسه .
ترنم در فکر رفت : راستی اسمش چیه ؟
_ تا چند ماه پیش کسی نمی دونست ! از بس بد اخلاق بود کسی جرات نمی کرد غیر از آقای خطیب صداش کنه . تا اینکه باباش اومد اینجا و مدام میثم جان میثم جان صداش می کرد .
_ آهان . چه اسم قشنگی !
و بلند شد و به سمت دفتر آقای خطیب رفت . آهسته در زد و وارد شد .
صدای محکم آقای خطیب در اتاق پیچید : هنوز یه دقیقه مونده تا ده دقیقه کامل شه ! چرا الان تشریف آوردید ؟ در ضمن من اجازه ی ورود دادم ؟
ترنم اخم هایش را در هم کشید : چقد سخت می گیری آقا میثم .
آقای خطیب با نا باوری سرش را بالا آورد : چی ؟!
طنین صدایش در اتاق پیچید . ترنم هول شد : چقد سخت میگیری آقای خطیب ؟
میثم با اصبانیت نفسش را بیرون داد : خب ! گفتم بیاید تا برنامه ی کاریتون رو بدم . بفرمایید بنشینید .
ترنم روی صندلی صاف صاف نشست
_ راحت باشید !
ترنم خنده ای کرد : آخه زیاد نمی تونم روی صندلی بشینم !
_ برای چی ؟
ترنم سرش را زیر انداخت : مامانم همیشه میگه زمین واسه ی من میخ داره یه لحظه روش بند نمیشم .
لبخندی محو روی صورت میثم نقش بست . این اولین دختری بود که نه تنها از او نمی ترسید بلکه پررو هم بود .
زود لبخندش را محو کرد : ساعات کاری از 7 صبح شروع میشه . نه 1 دقیقه زود تر نه 1 دقیقه دیر تر . تا 9 شب . البته گاهی اوقات . گاهی هم تا ساعت 7 . اینجا باید کار کنید . هر روز گزارش عملکرد دیروز رو می خوام . شوخی ، خنده ، بازی اینجا نداریم .
ترنم یک انگشتش را بالا آورد : آقا اجازه ؟
میثم دستش را جلوی دهانش گرفت . از حرکات این دختر خنده اش گرفته بود . سریع خود را کنترل کرد : بفرمایید.
_ مگه پادگانه ؟
_ پادگان نیست ولی محل شوخی هم نیست . شما منشی شخصی من هستید . یعنی من به شما اعتماد کردم و استخدامتون کردم . امیدوارم اعتمادم ...
_ مطمئن باشید از بابت من . در ضمن ...
_ چی ؟
_ شما خیلی بد اخلاقی .
_ می تونید برید
به چهره ی میثم زل زده بود . پسری بلند قامت ، موهایی لخت خرمایی که بالا زده بود ، چشمان قهوه ای و گیرا ، دماغی کشیده و لبانی متوسط ، استیل صورتش زیبا بود . در دل گفت : آخرش به خاک می کشونمت . اگه نکشم ترنم نیستم .
به سمت در رفت
_ خانوم .
_ بنده اسم دارم . ترنم
_ من اینجا با اسم کسی کاری ندارم . فامیلتون ؟
ترنم نفس عمیقی کشی : باشه ، آسایش هستم
_ بله خانوم آسایش . این کاری که میگم از وظایف شماست . من راس ساعت 7 میام . راس ساعت 8:15 یه فنجون قهوه و کیک می خورم . ساعت 9:23 دقیقه هم منتظر گزارش عملکرد دیروز شرکت هستم . ساعت 12:45 سفارش ناهار و میدید و راس 1 آماده باشه . در ضمن ... مهمان های خارجی هم باید همراهی کنید و بعضی مکان ها و جلسات رو باید با من بیاید . من شریک دیگه ای هم دارم به نام پدرام که حدود دو ماه دیگه از سفر میاد . سوالی نیست ؟
_ نخیر آقا معلم .
_ این اسم و اسمی که بدو ورودتون به کار بردید نادیده می گیرم . من اینجا با کسی کوچکترین شوخی ندارم . بفرمایید و به در اشاره کرد
در این دو هفته وضعیت شرکت به کلی فرق کرده بود و از هر لحاظ به درجه های بالا تری رسیده بود و شرکت این را مدیون دختری شده بود که کاردان و با سیاست پیش میرفت و این از چشم آقای خطیب دور نمانده بود .
ترنم به شدت دلبسته ی رئیس جوان شده بود ، 2 هفته را به نحو احسنت کارش را ادامه داد تا حضورش را در شرکت قطعی کند تا بعد از آن به دنبال دلش برود ...
ساعت 15/8 شد . 2 فنجان قهوه را برداشت و به اتاق رئیس رفت .
بعد از کسب اجازه داخل شد . سینی را مقابل میثم گرفت . میثم عینک را از چشمانش برداشت : یادم نمیاد دو تا قهوه خواسته باشم .
ترنم رویذ صندلی مقابل نشست : خواستم قهومو با رئیسم خورده باشم ، عیبی داره ؟
_ من خوردن قهوه تو تنهایی رو بیشتر دوست دارم .
ترنم قهوه اش را برداشت و به لب نزدیک کرد : اتفاقا من برعکس .
ودر کمال پررویی شروع به نوشیدن قهوه اش کرد . میثم هنوز با لپ تاپ کار میکرد . ترنم بلند شد و با دست لپ تاپ را بست . میثم با اخم به سمت او برگشت و نگاهش کرد .
_ ببخشید ولی من نیومدم به دیوار نگا کنم و قهوه بخورم.
_ کسی هم شما رو دعوت نکرد میتونید بری بیرون با همکارا میل کنید.
_ ولی من دوست دارم باشما و در کنار شما و با هم صحبتی شما از قهوه لذت ببرم .
میثم بی حرکت بود . عشق را در چشمان دختر میدید که سر به طغیان زده بود .
در سکوت قهوه اش را نوشید .
ترنم هم بعد از اتمام قهوه بلند شد و به سمت در رفت و در آخر گفت : فکر کنم به دیوار نگاه میکردم بهتر بود !!!
آن شب کار تا ساعت 9 طول کشید . همه ی کارکنان رفتند ولی ترنم هنوز مشغول تایپ گزارش بود .
میثم کتش را پوشید و سامسونتش را برداشت . که برود . وقتی از در بیرون آمد ترنم را دید : شما هنوز نرفتید ؟ فکر میکردم همه رفته باشن ساعت 25/9 است .
ترنم بدون نگاه به میثم گفت : یه کم کار دارم شما برید . من خودم میرم .
میثم متنفر بود از اینکه وقتی کسی با او حرف میزند به صورتش نگاه نکند .
_ میشه به من نگاه کنید ؟
ترنم سرش را بالا گرفت و به دیوار سمت راستش نگاه کرد : بفرمایید
ولی میثم خشک تر از آن بود که بتواند چنین احساساتی را نشان دهد .....
_ چی میخورید بگیرم ؟
آهی کشید : به اندازه ی کافی حرص دارم بخورم . ممنون
_ جدی میپرسم چی میخورید بگیرم ؟
_ چیزی نمیخورم . متشکر
میثم دیگر اصرار نکرد .
ترنم دوست داشت در آن موقعیت سر بر سینه ی فراخ میثم بگذارد و بگیرید .
چرا او اینقدر سرسخت بود ؟ چرا اینقدر مغرور بود ؟ چرا عهد دل به این پسر خودخواه بسته بود ؟ چرا ....چرا......چرا ؟
صدای میثم او را به خود آورد : چرا چی ؟
رنگ ترنم پرید : وای !از کجاش شنیدید ؟
_ از همون چند تا چرای آخری .
_ یعنی او سرسخت و خودخواه و مغرور را نشنیدید ؟
_ با من بودید ؟
_ آره شنیدید یا نه ؟
چشمان میثم گرد شد : نشنیده بودم حالا که شنیدم .
_ ااااااا ؟! راست میگید ؟ طوری نیست .
و باز نشست .
میثم به جلو نگاه کرد و زیر لب گفت : چه رویی داری تو !! عجب آدمیها !
۱ ساعت گذشت . ساعت حدود 11 شدده بود .
ترنم دستگیره ی در را گرفت و در را باز کرد : ببخشید آقای خطیب من با اجازتون من میرم
شمام برید خونه دیگه .
_ میرید خونه ؟
_ نه میرم پارک سر کوچه . یه نیم ساعت دیگه بیشتر نیست . با اجازتون . خدافظ
صدای فریاد میثم در ماشین پیچید : بشین ، گفتم که یه حرف و یه بار میزنم
ترنم نشست و داخل نشست .: خوب چته ؟ چرا داد میزنی ؟
میثم به رو به ونگاه میکرد و به ترنم توجهی نداشت .
طاقت ترنم سر آمد : که چی بشینم اینجا مجسمه سنگی نگاه کنم ؟ چقد تو دیگه بی روحی .
_ با منید ؟
_ نه با دیوارم . نمیخواید بپرسید این پسره کیه که مجبور شدی به خاطرش تا این موقع شب آواره ی کوچه و خیابون باشی ؟
_ به من ربطی نداره . زندگی شخصی شماست
_ اَه، خیلی سردی .
_ عذر میخوام خانم آسایش من برای چی باید با شما گرم بگیرم ؟
اشک ها ترنم سرازیر شد : یعنی تو متوجه احساس من نمیشی ؟
ــ نمی خوام بحث این چیزا پیش بیاد ، خواهش میکنم تمومش کنید
_ چی ؟ تمومش کنم ؟ بابا تو دیگه کی هستی . تو احساس داری ؟
میثم به سمت ترنم برگشت . اشک صورت دختر شیطان شرکت را پوشانده بود .
هیچ نگفت : با تو ام . احساس داری ؟ نمیدونم دیگه چه جوری باید بهت بفهمونم که من ...
_ خانوم آسایش بسه دیگه .
ترنم ساکت نشست و به او زل زد .
دست برد و اشک هایش را پاک کرد : باشه
دررا باز کرد و پیاده شد : خدافظ
میثم هم پیاده شد : کجا ؟ بشین بهت میگم
ترنم بی توجه به او دور شد .
_ خانوم آسایش .... خانوم آسایش ...... ترنم !
ترنم لحظه ای ایستاد ولی چون میثم حرف دیگری نزد رفت
میثم سوار ماشین شد و در را به شدت به هم کوبید . : جواب منو نمیدی آره ؟ تو عمرم کسی پیدا نشده رو حرف من نه بیاره .
و به سرعت به طرف خانه رفت . مادرش هنوز بیدار بود : سلام مادر چرا پس هنوز نخوابیدی ؟
_ سلامپپسر گلم باهات حرف داشتم
_ مادر می خوابیدی فردا با هم صحبت میکردیم دیگه
_ نه مادر ... دلم تاب نداره ... میترسم ... بمیرمو عروسی تو تنها فرزندمو نبینم
- اوی مامان دو باره شروع کردی ؟ جانم بگو
_ مادر یه دختر هست دختر دوست باباته . یه دختر پاک و نجیب و مظلومه . مادر نمیدونی اینقد دختر سر به راهیه که نگو. از سنگ صدا در میاد از این دختر نه . من که خیلی دوستش دارم .
میثم خنده ای کرد : مبارک باشه . شما که پسندیدی . دیگه چرا از من میپرسی ؟
_ ببین پسرم 25 سالته ، هرچی دختر معرفی کردم گفتی نه . نمی خوام . مادر این دختر به دل من نشسته . مظلوم و خانومه .
_ گفتی دختر دوست باباست ؟
_ آره مادر همین دوستش ... اسمش چی بود ؟... آهان آقای ستایش . مادر اینقدخونواده ی ماهین که نگو . قرار خواستگاری بذارم ؟
میثم خنده ای کرد : چی بگم ؟ من که زن نمی خوام ولی اگه به دل شما نشسته ، باشه . دیگه همین یه دونه مامانو که بیشتر نداریم .
مادر بلند شد و پیشانی پسرش را بوسید : به حق این وقت و ساعت دعا میکنم خوشبخت شی مادر .
نزدیک رفت و با صدای بلند گفت : این جا چه خبره ؟
جمعیت پراکنده شد ؟ ترنم موند و یه میز و یه سیبیل رو صورتش .
با همون سیبیل تو چشم آقای خطیب زل زده بود .
این دیگه چه دختریه نه به گریه های دیشبش نه به این دیوونه بازیاش .
_ اوم چیه ؟
_ دقیقا کدوم ؟
_ اون جسم مومانند مشکی روی صورتتون
_ سیبیله . یکیشو خودتون دارید ........ نه ......... داشتید . اوا مال شماست ؟ آخه مال شما نیست .
میثم برای کنترل خنده لبش را به دندان گرقت
_ گفته بودم شرکت جای این کارا نیست
ترنم سیبیل را بر داشت " گفته بودید ساعت 7 وقت شروع کاره . 5 دقیقه مونده تا 7
هیچ کی جیک نمیزد
_ با من بحث میکنید ؟
_ من بحثی با شما ندارم
میثم نگاه خیره ای به او کرد : خیل خوب . بیاید دفتر من لطفا . باهاتون کار دارم
و به سمت دفتر رفت . به در که رسید برگشت : با شما بودم .
ترنم دست به سینه ایستاد : باید به قوانین عمل کنم . راس ساعت 10 اجاره ی ورود به دفترتونو دارم . می رسم خدمتتون
صدای فریاد میثم همه را میخ کوب کرد . : برو تو اتاق من
ترنم سریع وارد دفتر شد
میثم قدم به قدم به او نزدیکتر میشد و ترنم قدم به قدم عقب تر می رفت : من فکر کردم میم ها ؟ تو فکر کردی کی هستی ؟ خیلی بهت رو دادم تا حالا هیچی بهت نگفتم . برو خدا رو شکر کن اخراجت نمیکنم .
_ ببخشید آقای رئیس . ولی الکی که نیست ما قرار داد بستیم .
_ گور بابای قرار داد .
ترنم ابرویی بالا انداخت .
خون خون میثم را میخورد . تا به حال چنین حرفی نزده بود : ببین وادارم میکنی چه چیزایی بگم ؟
ترنم هیچ نگفت .
_ حیف که ..... حیف که کارتون خوبه . ایندفعه رو میگذرم ولی دفعه ی دیگه به خدا اخراجید
_ اینه ها مگه نه آقای خطیب ؟
پدر میثم گفت آره خودشه . و زنگ را زد
صدای مردانه ای جواب داد : بله ؟
_ خطیبم آقای آسایش
برق سه فاز از سر میثم پرید : مامان مگه نگفتی فامیلیشون ستایشه ؟
_ وا . خوب مادر اشتباه کردم
خداکنه اون نباشه ......... نه بابا میگن این مظلومه
_ چیزی گفتی مادر ؟
_ نه مامان برو تو
همه نشسته بودند
بحثشان فقط در باره ی فرمان برداری و مظلومیت دخترشان بود که یکدفعه مادر دختر گفت : ترنم جان چایی بیار مادر
میثم چشمانش را بست . رو هم فشرد . احساس سر گیجه می کرد : واخدای من ........ این شیطونو هم درس میده . مظلوم کجا بود
چشمانش را که باز کرد ترنم را دید که در چادری سفید و سر به زیر و آرام داخل میشد
در دل گفت : اگه نمیشناختمت گول این ظاهر مظلومتو می خوردم
ترنم خیلی سنگین چیز ها را تعارف کرد و نشست . بعد از ساعتی صحبت تصمیم به حرف زدن جوان ها گرفته شد .
رو به روی هم نشسته بودن . نه ترنم حرف میزد و نه میثم . آخر ترنم سکوت را شکست : شما که نمیخواستین حرف بزنین چرا اومدین خواستگاری ؟
میثم سرش را تکان داد : اصرار پدر و مادر بود وگرنه من نمی دونستم شمایید . نمیدونم از بد بختی منه یا خوش شانسی شما که به دل مادر من نشستید
_ یعنی شما به خاطر خونوادتون میخواید با من ازدواج کنید ؟
_ شک نکنید .
_ پس خودتون چی ؟ دل من چی ؟
_ دل شما ؟ منظورتون چیه ؟
_ من به شما ....... به شما دلبسته شدم آقای خطیب
و سرش را پایین انداخت
اااااا ؟ بالاخره دیدیم اینم خجالت بکشه
خواه نا خواه باید ازدواج میکرد . او یا دختری دیگر فرقی نمیکرد پس گفت : شما دختر خوبی هستید و همین کافیه که با نظر من مثبت باشه و شما ؟
ترنم خندید و با گونه های سرخ شده سرش را به زیر انداخت .
میثم با نا باوری گفت : نمیخواید بگید که خجالت میکشید ؟
قرار بعد برای دو هفته ی دیگر گذاشته شد بعد از شش ماه هم عروسی ..........
ترنم غرق در شادی بود که به پسر دلخواهش میرسید . ولی میثم زندگی عادی و قدیمی خود را ادامه میداد . انگار وسیله ای به وسایل اتاقش اضافه شده بود .
با پدرش دست و رو بوسی کرد . ترنم از تغییر رنگ او خنده اش گرفت .
با هم به اتاق ترنم رفتند
چند هفته گذشت. پدرام مدام دور و بر ترنم میپلکید و با او شوخی میکرد. حالات ترنم برایش مهم بود. در پی یافتن غم نشسته در چهره ی او هر روز با او حرف میزد . طاقت میثم تمام شده بود ولی ترنم بد تر میکرد . با پدرام حرف میزد به شوخی هایش پاسخ میداد .
ولی در خانه برای میثم دلبری میکرد و هرشب را روی دست او طی میکرد . . میثم اما مثل قبل بود . سرد و بیروح و بی احساس ....
تنها تفاوتش این بود که دیگر در مقابل کار های ترنم اعتراض نمیکرد ...
در این چند هفته زندگی طبق برنامه ریزی پیش میرفت . تا این که ......
ترنم هم فریاد زد : چشه ؟ چرا الکی گیر میدی ؟ دلت از کس دیگه پره سر من خالی میکنی ؟ من نمیدونم پدرام چه بدی .....
سیلی محکم میثم در گوش ترنم نشست ، خون از دماغش جاری شد .
جای سیلی را گرفت و نشست ، تنها گریه میکرد : گفته بودم اسمشو نیار. من که میدونم این مزخرفاتو میپوشی تا جلوی اون احمق راه بری تا با چشمای وقیحش نگات کنه . من تو رو آدمت میکنم ترنم حالا ببین . پاشو بریم شرکت ...
ترنم آرام به سمت او پیش رفت .
از دست میثم تنها به خود میثم میتوانست پناه ببرد . خواست در آغوش میثم برود که میثم خود را عقب کشید : حالم ازت به هم می خوره . برو سوار ماشین شو
در طول راه نه میثم چیزی گفت نه ترنم .
سر کوچه ترنم خواست پیاده شود : کجا ؟بشین با هم بریم تو. دیگه بهت میدون نمیدم .
با هم داخل شرکت شدند . جای 4 انگشت میثم روی صورت ترنم نقش بسته بود. به کبودی میزد .
پدرام جلو آمد و با میثم دست داد : سلام چطوری ؟
میثم : خوبم .
_ سلام خانوم آ...
نگاهش که به صورت ترنم افتاد رنگ صورتش به وضوح پرید . به چشمهای میثم زل زد . میثم پوزخندی زد و به دفترش رفت .
پدرام قرمز شده بود و عصبانی .
پشت سر میثم وارد دفتر د فتر شد : کار توست ؟
میثم کتش را در آورد : چی ؟ آهان . آره قشنگه ؟
_ ترنم واسه ی تو زیاده
میثم به سمت او خیز بر داشت : گفتم اسمشو نیار
_ تو لیاقتشو نداری . زورت به این دختر مظلوم رسیده ؟ میثم اگه یه بار دیگه ...
میثم گوشش را جلو برد : چی ؟ چی گفتی ؟ یه بار دیگه چی ؟
یقه ی او را گرفت و به دیوار زدش : زنمه . مال منه . حق منه . تو این وسط چی کاره ای ؟ پدرام پاتو کردی تو کفش من . مواظب باش ! اصلا دوست دارم روش دست بلند کنم . تو مفتشی ؟ میزنمش.... میزنمش تا بمیره . احمق .... رفی دیگه ازت نشنوم وگرنه به قرآن ......
ترنم بدون در زدن وارد شد و در حالی که اشک میریخت گفت : بس دیگه همه فهمیدن چرا داد میزنی ....
_ برو بیرون ترنم . دارم به این آقا پسر میفهمونم که نباید ...
_ میثم تو رو خدا ولش کن . بابا بس کنید دیگه ....
دو دستش را جلوی صورتش گرفت . بلند گریست .
پدرام همانطور که توسط میثم به دیوار چسبیده شده بود گفت : چشم ترنم خانوم . شما گریه نکنید . میثم یقه ی او را رها کرد . نفس هایش تند و عصبی بود . چند دور دور خودش گشت : پدرام برو از اتاق بیرون . به خدا کنترلم نمیخوام بلایی سرت بیاد . .... برو ...
و با دست به شیشه ک.بید . تمام شیشه خورد شد و دست میثم پر از زخم های عمیق ...
ترنم جیغی کشید : میثم جان ، بمیرم ، چی شد ؟ و به سمت او دوید و دستش را در دست گرفت : وای ... وای.... داره خون میاد .... وای میثم ..... چیکار کنم ؟ ..... صبر کن دستما....
_ برو گمشو بیرون ترنم ، همین الان تاکسی میگیری میری خونه . گورتو گم کن...
_ نمیرم . حتی اگه بزنی هم نمیرم ... پاشو بریم دکتر....
_ گمشو احمق ... داد میزد : ازت متنفرم ترنم . گورتو گم کن خونه ، برو !
ترنم با گریه خانه رفت .....
میثم آبرویش را جلوی همه برده بود ...
ساعت حدود 11 بود . میثم هنوز نیامده بود .
پشتی و پتو را برداشت و روی کاناپه در پذیرایی خوابید .
با صدایی از خواب پرید . میثم بود ...
با دستی باند پیچی شده رو به رویش ایستاده بود .
_ شام خوردی ؟
ترنم آرام گفت : نه . میل ندارم به جاش کتک خوردم .
میثم دستش را نشان داد : این همونه که باهاش زدم تو صورتت . سزاشو دید ...
ترنم هیچ نگفت .
میثم سرد و جدی گفت : چرا اینجا خوابیدی ؟
ترنم هیچ نگفت : با توام . مگه اتاق نداری اومدی اینجا ؟
_دیگه نمیخوام پیشت بخوابم .
_ تو غلط میکنی . منم زیاد تمایلی ندارم . ولی جزو قوانینه !
_ نمیام تو برو بخواب .
با دست دیگرش بازوی ترنم را گرفت و فشار داد : حتی اگه اونقدر بزنمت که نشه تو صورتت نگاه کرد یا هر بلایی سرت بیارم تو حق نداری جایی غیر از اتاق خواب و روی تخت دو نفرمون بخوابی . هیچ گور دیگه ای نمیخوابی . در ضمن امروز چند شنبه ست ؟
ترنم ساکت بود : سه شنبه . و این یعنی چی ؟
ترنم سعی در فرار کرد داشت : ولم کن دیوونه . زندگی مگه قرار دادیه ؟ تو هیچی از احساس سرت نمیشه .دوباره مبخوای مثل وحشیا بیفتی به جونم ؟!!! حالم ازت به هم میخوره میثم
_ خفه شو . این حرفا فایده ای نداره .... و او را به سوت اتاق هول داد .
در سر تا سر شب سکوت پیچیده شده بود....سکوتی بی آرامش
منبع:ما1377/کمپنا