loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 650 شنبه 03 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان پارادوکس عشق (فصل اول)

505620_nrgsnfko.jpg

 

_ آقا سلام . به خاطر آگهی روزنامتون زنگ زدم ... اوا ببخشین خانوم. آخه
صداتون ... بله بله من لیسانس مدیریت بازرگانی دارم ... بله ، 20 سالمه
... اِ ببخشید بله دروغ گفتم . دانشجوام ... آخ جون یعنی قبول شدم ؟ ... اِ چرا ؟ ... خوب یه دروغ کوچیک بود دیگه ... الو ... الو ...
گوشی را روی دستگاه کوبید : اه بی لیاقت
بعد از چند دقیقه شماره ی دیگری گرفت : الو سلام ... حالتون خوبه ... ممنون خانواده خوبن ؟ ... بله بله سلامتید ؟ ... وا ؟؟؟!!! الو ... الو ... بی تربیت ، خودتی . !
وباز گوشی را گذاشت .
شماره ی دیگری گرفت . تصمیم گرفت تا سوالی نپرسیده اند جوابی ندهد.
_ بله ؟
_ الو سلام برای آگهیتون زنگ زدم
_ بله ، چند سالتونه ؟
_ 20 سال ( صدای مرد موقر و دلپذیر بود . بیست سال را کشیده و گفت تا هم دل مرد برده باشد و هم زنانه تر و ظریف تر حرف زده باشد . )
_ دانشجواید ؟
_ بله دانشجو هستم
_ کار تمام وقت براتون مشکلی ایجاد نمی کنه ؟
_ نخیر خانواده موافقند.
_ فردا ساعت 5/7 صبح به این آدرس مراجعه کنید .
_ فردا ؟ خیلی دیره . مگه امروز نیستید ؟ شما خودتون منشی هستید ؟
_ خانوم امروز مراجعه کننده زیاد هست . ولی اگر مایلید میتونید تشریف بیارید . و گوشی را کمی دورتر گرفت و دستش را روی دهنی آن گدذاشت با این حال هنوز صدایش می آمد : خانوم شهبازی ، میشه بپرسم شما کجا تشریف داشتید که من مجبور شدم تماس اتاق شما رو پاسخ بدم ؟ این کارتون غیر قابل بخششه ... متاسفم ولی شما اخراجید
آب دهان دخترک خشک شد ، او رئیس بود ؟
مرد دوباره به سمت گوشی برگشت : الو ، امروز تشریف بیارید
_ چشم . امری ندارید ؟
مرد در کمال پر رویی گفت : خیر امری نیست خداحافظ و گوشی را قطع کرد . دختر گوشی را مقابل صورتش گرفت : پررو ... نذاشت خدافظی کنم .
مامان ! من یه ساعت دیگه می رم بیرون . ناهارو زود آماده کن . گشنمه !

توی سالن ایستاده بود . نزدیک به سی نفر دختر های آنچنانی ایستاده بودند . دختری با آرایش غلیظ و موهای فشن و اندامی که به وسیله ی لباسی تنگ و نازک به نمایش گذاشته بود روبه رویش بود . نگاهی به سر تا پای خود انداخت . همه چیزش عادی بود ، نه ساده و نه مثل آن دختر ...
دختر به او نگاهی انداخت و پوزخندی زد . او در یک لحظه برای دختر زبان درآورد و جیم شد . همان طور که در سالن ایستاده بود و غرق در شیطنتش بود دستی روی شانه اش نشست : خانوم شما بفرمایید . صدا مردانه بود . بدون نگاه برگشت : دست نزن آقا یعنی چ ...
زنی درشت هیکل روبه رویش ایستاده بود . چشمانش غرق در خون شده بود : اِوا ، خانوم ببخشید . زن همچنان نگاه می کرد : گفتم که ببخشید فکر کردم ... نگاهش به سیبیل های زن افتاد و زد زیر خنده
در اتاق رئیس باز شد . در همان حین که به داخل اتاق میرفت گفت : خانوم تکلیف ما رو معلوم کن دیگه آقا .
و در را سریع بست .
داخل اتاق شد در آخر اتاق پسر جوان پشت میز نشسته بود و سرش به زیر بود . خنده ای کرد و جلوی میز رفت و با صدایی ظریف و شوخ پرسید : عذر می خوام باباتون نیستن ؟
پسر به شوخی او توجهی نکرد و حتی سرش را بالا نکرد تا نگاهی به او بیندازد . با صدایی جدی و رسا پرسید : اسم ، فامیل
دختر تک سرفه ای کرد تا پسر سرش را بالا بیاورد ولی پسر تکان نخورد ... : اسمم ... اسمم زیباست مثل خودم
پسر از پرروگی دختر تعجب کرد و سرش را بالا آورد
نگاهی به صورت او کرد و در چشمانش خیره شد .
دختر در یک آن کنترل خود را از دست داد بلند گفت : آ .... نگاه کردی . خوب اسمم ... اسمم ترنمه ... ترنم آسایش
پسر با تاسف سری تکان داد و دوباره مشغول شد : چند سالته حالا ؟

لحن پسر تغییر کرده بود انگار با دختری ....
دختر : 20 سالمه چه با ادب !!!
پسر دوباره سرش را بالا کرد ، در دل گفت : خدا رحم کنه با این ول وله . : باشه برو خبرت ... برای خودش هم تعجب برانگیز بود طرز صحبت کردنش . تا به حال سابقه نداشت ... کنترل خود را به دست گرفت : تشریف ببرید همکارا اطلاع میدن بهتون .
ترنم نگاهی به اطراف کرد : مگه باباتون اومد ؟
_ چطور ؟
_ آخه یهو با ادب ... می تونم با خود باباتون حرف بزنم ؟
_ یعنی چی خانوم ؟ اینجا من رئیسم نه بابام
_ اِ ؟ جدی ؟ پس من میرم .خداحافظ
و به سمت در رفت . هنوز در را نبسته بود که پرسید : ببخشید آقای ...
_ خطیب هستم .
خنده ای شیطنت بار کرد : آهان آقای خطیب سلام به باباتون برسونید. وسریع از اتاق خارج شد . پسر خودکارش را روی میز پرت کرد: عجب آدمی بود !
بعد دکمه ای فشارداد : خانوم شهبازی همین خانوم و استخدام کنید . قرار داد پنج ساله بنویسید ... درضمن2 دقیقه از وقت قهوه ی منم گذشت

************

قرار دادی پنج ساله بستند که به هیج وجه نمی شد آن را لغو کرد ، شد منشی تمام وقت شرکت آقای خطیب.
پسر جوان و خوش پوش و خوش سیما و منظبتی که تا به حال آدمی به اندازه ی او سرد و خشک ندیده بود . چیزی کاملا متضاد با خودش
آن پسر مغرور و سرد نظرش را جلب کرد ، خواه ناخواه به دنبال شکستن مجسمه ی سنگی آن پسر بود .

***************
راس ساعت شش از خواب برخواست و به آشپز خانه رفت . طبق معمول پدر و مادر هم بودند . سلامی بلند کرد و سر میز نشست .
_ پسرم قهوه میخوری یا چای ؟
_ قهوه با سه قاشق شکر ، لطفا
پدر لقمه را قورت داد : خوب آقا میثم . چه خبر از اوضاع کار ؟
میثم لبخندی زد و یک ربع نان را جدا کرد : متشکر . خوب پیش میره . خانوم شهبازی رو اخراج کردم و یه منشی جدید استخدام کردم .
پدر به نشانه ی تایید سرش را تکان داد : خوب حالا این منشی خوب هست ؟
میثم یاد آن دختر شیطان افتاد : خوب که .... خیلی شره . ولی چون مدیریت بازرگانی بود استخدامش کردم .شاید بعد ها به دردمون بخوره .
_ عالیه پسرم . موفق باشی .
_ ممنون پدر خداحافظ .
کت و شلواری تمیز و آراسته پوشیده بود که حتی خط تای اتوی شلوار هم صاف و مرتب ایستاده بود . کفش هایی واکس زده و تمیز و صورتی آراسته .
داشت از پله ها بالا می رفت که صدای دختری را شنید که با کیف او را به کناری هل داد : بابا برو کنار دیگه رئیس الان میاد. . اُه . و مثل فرفره بالا دوید . چند پله که بالا رفت متوجه حضور آقای خطیب شد . آقای خطیب تعجب زده در همان پله ایستاده بود و ترنم را نگاه می کرد . چشمان ترنم گرد شده بود و صاف به آقای خطیب زل زده بود .قلبش مانند گنجشکی می تپید ولی کم نیاورد : اِ ! سلام آقای خطیب خوبید ؟ باباتون خوبن ؟
میثم کمی چشمانش را جمع کرد و باز به ترنم زل زد . ترنم باز گفت : ممنون منم خوبم ، صبح شمام بخیر .
میثم چشمانش را ریزتر کرد و باز به او خیره شد . طاقت ترنم تمام شد : اِ ! چته خوب ؟ ببخشید دیگه .
میثم از این همه بی پروایی دختر تعجب کرده بود و متعجب به او خیره شده بود . باور این همه شیطنت و پررویی سخت بود . یکدفعه ترنم گفت : برو بابا تا صبح می خوای همین جا وایسی ؟ من که رفتم سر کارم . و رفت .
یک ربعی طول کشید تا میثم تونست به خود آید و به شرکت برود .
ترنم سر میز نشسته بود که در شرکت باز شد . همه ی کارکنان از جا بر خواستند و یکی یکی سلام کردند . ترنم هنوز نشسته بود . خانم حیدری که میزی رو به روی او داشت لبش را گاز گرفت و آرام گفت : پاشو دیوونه !
ترنم سریع بلند شد و ایستاد .
آقای خطیب حتی نگاهی به او نکرد . فقط بلند گفت : خانوم شما 10 دقیقه ی دیگه بیاید دفتر من . وقتی آقای خطیب رفت ، خانوم حیدری به سمت او آمد : خدا مرگم . چیکار کردی هنوز نیومده دختر ؟
ترنم قیافه ای خنده دار به خود گرفت : به هیچی . فقط تو راهرو هلش دادم . و شانه هیش را بالا انداخت .
خانم حیدری دستش را گاز گرفت : وا ! خدا مرگم ! برا چی ؟
_ آخه نمی رفت کنار
_ ترنم جون این پسره خیلی جدیه ! نمیشه باهاش شوخی کرد . شوخی کنی اخراجی ! می بینیش که اگه ۱ دقیقه قهوش یا کارش عقب بیفته اینجا رو میذاره رو سرش . خنده به لبش نمیاد ابن بشر. من 3 ساله اینجا کار می کنم . تو دیدی این بخنده منم دیدم .
ترنم در دل برای پسر مغرور آن طرف دیوار غش می رفت . !
ناخود آگاه فکرش را بر زبان آورد : خودم یخشو میشکونم. حالا ببین .
خانم حیدری خنده ای کرد : ورپریده ! خدا به داد این آقای خطیب برسه .
ترنم در فکر رفت : راستی اسمش چیه ؟
_ تا چند ماه پیش کسی نمی دونست ! از بس بد اخلاق بود کسی جرات نمی کرد غیر از آقای خطیب صداش کنه . تا اینکه باباش اومد اینجا و مدام میثم جان میثم جان صداش می کرد .
_ آهان . چه اسم قشنگی !
و بلند شد و به سمت دفتر آقای خطیب رفت . آهسته در زد و وارد شد .
صدای محکم آقای خطیب در اتاق پیچید : هنوز یه دقیقه مونده تا ده دقیقه کامل شه ! چرا الان تشریف آوردید ؟ در ضمن من اجازه ی ورود دادم ؟
ترنم اخم هایش را در هم کشید : چقد سخت می گیری آقا میثم .
آقای خطیب با نا باوری سرش را بالا آورد : چی ؟!
طنین صدایش در اتاق پیچید . ترنم هول شد : چقد سخت میگیری آقای خطیب ؟
میثم با اصبانیت نفسش را بیرون داد : خب ! گفتم بیاید تا برنامه ی کاریتون رو بدم . بفرمایید بنشینید .
ترنم روی صندلی صاف صاف نشست
_ راحت باشید !
ترنم خنده ای کرد : آخه زیاد نمی تونم روی صندلی بشینم !
_ برای چی ؟
ترنم سرش را زیر انداخت : مامانم همیشه میگه زمین واسه ی من میخ داره یه لحظه روش بند نمیشم .
لبخندی محو روی صورت میثم نقش بست . این اولین دختری بود که نه تنها از او نمی ترسید بلکه پررو هم بود .
زود لبخندش را محو کرد : ساعات کاری از 7 صبح شروع میشه . نه 1 دقیقه زود تر نه 1 دقیقه دیر تر . تا 9 شب . البته گاهی اوقات . گاهی هم تا ساعت 7 . اینجا باید کار کنید . هر روز گزارش عملکرد دیروز رو می خوام . شوخی ، خنده ، بازی اینجا نداریم .
ترنم یک انگشتش را بالا آورد : آقا اجازه ؟
میثم دستش را جلوی دهانش گرفت . از حرکات این دختر خنده اش گرفته بود . سریع خود را کنترل کرد : بفرمایید.
_ مگه پادگانه ؟
_ پادگان نیست ولی محل شوخی هم نیست . شما منشی شخصی من هستید . یعنی من به شما اعتماد کردم و استخدامتون کردم . امیدوارم اعتمادم ...
_ مطمئن باشید از بابت من . در ضمن ...
_ چی ؟
_ شما خیلی بد اخلاقی .
_ می تونید برید
به چهره ی میثم زل زده بود . پسری بلند قامت ، موهایی لخت خرمایی که بالا زده بود ، چشمان قهوه ای و گیرا ، دماغی کشیده و لبانی متوسط ، استیل صورتش زیبا بود . در دل گفت : آخرش به خاک می کشونمت . اگه نکشم ترنم نیستم .
به سمت در رفت
_ خانوم .
_ بنده اسم دارم . ترنم
_ من اینجا با اسم کسی کاری ندارم . فامیلتون ؟
ترنم نفس عمیقی کشی : باشه ، آسایش هستم
_ بله خانوم آسایش . این کاری که میگم از وظایف شماست . من راس ساعت 7 میام . راس ساعت 8:15 یه فنجون قهوه و کیک می خورم . ساعت 9:23 دقیقه هم منتظر گزارش عملکرد دیروز شرکت هستم . ساعت 12:45 سفارش ناهار و میدید و راس 1 آماده باشه . در ضمن ... مهمان های خارجی هم باید همراهی کنید و بعضی مکان ها و جلسات رو باید با من بیاید . من شریک دیگه ای هم دارم به نام پدرام که حدود دو ماه دیگه از سفر میاد . سوالی نیست ؟
_ نخیر آقا معلم .
_ این اسم و اسمی که بدو ورودتون به کار بردید نادیده می گیرم . من اینجا با کسی کوچکترین شوخی ندارم . بفرمایید و به در اشاره کرد
دو هفته ای گذشت ، میثم از دست شیطنت های این دختر در عذاب بود ولی به دلیل کار خوب و استعداد نهفته اش نمیتوانست دور او را خط بکشد .
در این دو هفته وضعیت شرکت به کلی فرق کرده بود و از هر لحاظ به درجه های بالا تری رسیده بود و شرکت این را مدیون دختری شده بود که کاردان و با سیاست پیش میرفت و این از چشم آقای خطیب دور نمانده بود .
ترنم به شدت دلبسته ی رئیس جوان شده بود ، 2 هفته را به نحو احسنت کارش را ادامه داد تا حضورش را در شرکت قطعی کند تا بعد از آن به دنبال دلش برود ...
ساعت 15/8 شد . 2 فنجان قهوه را برداشت و به اتاق رئیس رفت .
بعد از کسب اجازه داخل شد . سینی را مقابل میثم گرفت . میثم عینک را از چشمانش برداشت : یادم نمیاد دو تا قهوه خواسته باشم .
ترنم رویذ صندلی مقابل نشست : خواستم قهومو با رئیسم خورده باشم ، عیبی داره ؟
_ من خوردن قهوه تو تنهایی رو بیشتر دوست دارم .
ترنم قهوه اش را برداشت و به لب نزدیک کرد : اتفاقا من برعکس .
ودر کمال پررویی شروع به نوشیدن قهوه اش کرد . میثم هنوز با لپ تاپ کار میکرد . ترنم بلند شد و با دست لپ تاپ را بست . میثم با اخم به سمت او برگشت و نگاهش کرد .
_ ببخشید ولی من نیومدم به دیوار نگا کنم و قهوه بخورم.
_ کسی هم شما رو دعوت نکرد میتونید بری بیرون با همکارا میل کنید.
_ ولی من دوست دارم باشما و در کنار شما و با هم صحبتی شما از قهوه لذت ببرم .
میثم بی حرکت بود . عشق را در چشمان دختر میدید که سر به طغیان زده بود .
در سکوت قهوه اش را نوشید .
ترنم هم بعد از اتمام قهوه بلند شد و به سمت در رفت و در آخر گفت : فکر کنم به دیوار نگاه میکردم بهتر بود !!!
آن شب کار تا ساعت 9 طول کشید . همه ی کارکنان رفتند ولی ترنم هنوز مشغول تایپ گزارش بود .
میثم کتش را پوشید و سامسونتش را برداشت . که برود . وقتی از در بیرون آمد ترنم را دید : شما هنوز نرفتید ؟ فکر میکردم همه رفته باشن ساعت 25/9 است .
ترنم بدون نگاه به میثم گفت : یه کم کار دارم شما برید . من خودم میرم .
میثم متنفر بود از اینکه وقتی کسی با او حرف میزند به صورتش نگاه نکند .
_ میشه به من نگاه کنید ؟

ترنم سرش را بالا گرفت و به دیوار سمت راستش نگاه کرد : بفرمایید


میثم هیچ نگفت . ترنم خنده اش گرفت . به سمت میثم برگشت : بفرمایید


_ هوا تاریک شده . همین الان آژانس بگیرید .


_ چشم میگیرم . شما بفرمایید


_ گفتم همین الان


ترنم به آژانس زنگ زد و بعد از صحبت گوشی را گذاشت .


میثم فقط نگاه میکرد ، در عالم او برای هرجوابی پرسیدن لازم نبود ، مردم موظف بودند خود جواب بدهند .


ترنم این را فهمید ولی سرش را به کار مشغول کرد .


برای میثم سنگین تمام شد که او با این بی اعتنایی رفتار میکند : چی شد ؟


_ گفت نیم ساعت دیگه


_ بلند شید خودم میرسونمتون


_ نه ممنون صبر میکنم تا ....


میثم با عصبانیت گفت : یه حرفو یه بار میزنم . حاضر شید


ترنم لباس پوشید و به پارکینگ رفت


میثم در عقب را برای او باز کرده بود . اما ترنم در جلو را باز کرد و نشست . میثم نگاهی به او کرد و نفسش را به شدت بیرون داد .: پررو


پشت چراغ قرمز رسیدند


در سمت راست ترنم پسر بچه ای در ماشین نشسته بود . و ترنم مدام برای جلب خنده و رضایت او ادا در می آورد . پسر مرده بود از خنده .


چراغ سبز شد . ترنم بی مقدمه گفت : من عاشق بچه هام . شما بچه ها رو دوست دارید ؟


_ نه


_ چرا ؟ ازدواج نمیکنید ؟


_ نه


_ آخه چرا ؟


در همین هنگام موبایل ترنم زنگ خورد .


_ بله ؟ ... الو ؟ ...تو راهم . چطور ؟ ... هر جا ! ... صداتو بیار پایین . اصلا مگه تو چیکاره ای ؟ اصلا من نمیام خونه ببینم چی کار میکنی ؟


گوشی را قطع کرد . و شماره ای دیگر گرفت : الو مامان سلام ... من امشب خیلی دیر میام . به خاطر ... بهنام ... مامان چرا شما بهش ... نه نه ، پارک دم خونه میشینم تا اون بره . نمی خوام مامان ... به خدا اگه این کارو بکنی دیگه بر نمیگردم خونه ... باشه ... مواظبم ... باشه ... چشم مادر من ... وای خدافظ


گوشی قطع کرد و ساکت نشست .


_ بالاخره یکی تونست آتیش تو رو خاموش کنه


_ چی ؟؟؟


_ هیچی کجا پیاده میشید ؟


_ همینجا ممنون


_ اینجا که خیابونه . خونتون کجاست ؟


_ میخوام تا خونه پیاده برم


_ این وقت شب ؟ آدرس خونتونو بدین


_ آقای خطیب من می خوام پیاده شم


میثم زد روی ترمز و به سمت ترنم برگشت و چشم غره ای به او رفت : ببینید خانوم آسایش نه تنها شما اگر هر کس دیگه ای هم بود نمیذاشتم این موقع شب تو خیابون پیاده بشه . هرکس دیگه !! می فهمید ؟


_ ولی من نمی خوام برم خونه ...


_ حرفاتونو شنیدم . با هم منتظر میشیم تا هر ساعتی .


_ ولی منتظر شمان ....


_ مهم نیست گفتم هرکس ...


صدای ترنم بالا رفت : بله بله بله ، هر کس دیگه ای هم بود چنین کاری میکردید فقط به خاطر من خر نیست . فهمیدم منظورتونو


و ساکت نشست و رو به روی پارکی توقف کرد .


باز مبایل ترنم زنگ خورد : بله ؟ ... دست از سرم بر میداری یا نه ؟ ... به تو چه من کجام ؟ ... به خدا به خاله میگم حالا ببین . ... بهنام حوصلتو ندارم میفهمی ؟


همین که گوشی را قطع کرد ؟ موبایل میثم زنگ خورد : بله ؟ ... سلام مامان جان...بله عزیزم...طول میکشه تا بیام...شما بخوابید ...بله مامان حالا وقت این حرفا نیست ...میام خونه با هم صحبت می کنیم...چشم قربونت برم...شب بخیر


گوشی را جلوی فرمان گذاشت ...
ترنم منتظر بود تا میثم بپرسد چی شده این ؟کیه ؟ یا گوشی رو بده بینم چی میگه .....
ولی میثم خشک تر از آن بود که بتواند چنین احساساتی را نشان دهد .....
_ چی میخورید بگیرم ؟
آهی کشید : به اندازه ی کافی حرص دارم بخورم . ممنون
_ جدی میپرسم چی میخورید بگیرم ؟
_ چیزی نمیخورم . متشکر
میثم دیگر اصرار نکرد .
ترنم دوست داشت در آن موقعیت سر بر سینه ی فراخ میثم بگذارد و بگیرید .
چرا او اینقدر سرسخت بود ؟ چرا اینقدر مغرور بود ؟ چرا عهد دل به این پسر خودخواه بسته بود ؟ چرا ....چرا......چرا ؟
صدای میثم او را به خود آورد : چرا چی ؟
رنگ ترنم پرید : وای !از کجاش شنیدید ؟
_ از همون چند تا چرای آخری .
_ یعنی او سرسخت و خودخواه و مغرور را نشنیدید ؟
_ با من بودید ؟
_ آره شنیدید یا نه ؟
چشمان میثم گرد شد : نشنیده بودم حالا که شنیدم .
_ ااااااا ؟! راست میگید ؟ طوری نیست .
و باز نشست .
میثم به جلو نگاه کرد و زیر لب گفت : چه رویی داری تو !! عجب آدمیها !
۱ ساعت گذشت . ساعت حدود 11 شدده بود .
ترنم دستگیره ی در را گرفت و در را باز کرد : ببخشید آقای خطیب من با اجازتون من میرم
شمام برید خونه دیگه .
_ میرید خونه ؟
_ نه میرم پارک سر کوچه . یه نیم ساعت دیگه بیشتر نیست . با اجازتون . خدافظ
صدای فریاد میثم در ماشین پیچید : بشین ، گفتم که یه حرف و یه بار میزنم
ترنم نشست و داخل نشست .: خوب چته ؟ چرا داد میزنی ؟
میثم به رو به  ونگاه میکرد و به ترنم توجهی نداشت .
طاقت ترنم سر آمد : که چی بشینم اینجا مجسمه سنگی نگاه کنم ؟ چقد تو دیگه بی روحی .
_ با منید ؟
_ نه با دیوارم . نمیخواید بپرسید این پسره کیه که مجبور شدی به خاطرش تا این موقع شب آواره ی کوچه و خیابون باشی ؟
_ به من ربطی نداره . زندگی شخصی شماست
_ اَه، خیلی سردی .
_ عذر میخوام خانم آسایش من برای چی باید با شما گرم بگیرم ؟
اشک ها ترنم سرازیر شد : یعنی تو متوجه احساس من نمیشی ؟
ــ نمی خوام بحث این چیزا پیش بیاد ، خواهش میکنم تمومش کنید
_ چی ؟ تمومش کنم ؟ بابا تو دیگه کی هستی . تو احساس داری ؟
میثم به سمت ترنم برگشت . اشک صورت دختر شیطان شرکت را پوشانده بود .
هیچ نگفت : با تو ام . احساس داری ؟ نمیدونم دیگه چه جوری باید بهت بفهمونم که من ...
_ خانوم آسایش بسه دیگه .
ترنم ساکت نشست و به او زل زد .
دست برد و اشک هایش را پاک کرد : باشه
دررا باز کرد و پیاده شد : خدافظ
میثم هم پیاده شد : کجا ؟ بشین بهت میگم
ترنم بی توجه به او دور شد .
_ خانوم آسایش .... خانوم آسایش ...... ترنم !
ترنم لحظه ای ایستاد ولی چون میثم حرف دیگری نزد رفت
میثم سوار ماشین شد و در را به شدت به هم کوبید . : جواب منو نمیدی آره ؟ تو عمرم کسی پیدا نشده رو حرف من نه بیاره .
و به سرعت به طرف خانه رفت . مادرش هنوز بیدار بود : سلام مادر چرا پس هنوز نخوابیدی ؟
_ سلامپپسر گلم باهات حرف داشتم
_ مادر می خوابیدی فردا با هم صحبت میکردیم دیگه
_ نه مادر ... دلم تاب نداره ... میترسم ... بمیرمو عروسی تو تنها فرزندمو نبینم
- اوی مامان دو باره شروع کردی ؟ جانم بگو
_ مادر یه دختر هست دختر دوست باباته . یه دختر پاک و نجیب و مظلومه . مادر نمیدونی اینقد دختر سر به راهیه که نگو. از سنگ صدا در میاد از این دختر نه . من که خیلی دوستش دارم .
میثم خنده ای کرد : مبارک باشه . شما که پسندیدی . دیگه چرا از من میپرسی ؟
_ ببین پسرم 25 سالته ، هرچی دختر معرفی کردم گفتی نه . نمی خوام . مادر این دختر به دل من نشسته . مظلوم و خانومه .
_ گفتی دختر دوست باباست ؟
_ آره مادر همین دوستش ... اسمش چی بود ؟... آهان آقای ستایش . مادر اینقدخونواده ی ماهین که نگو . قرار خواستگاری بذارم ؟
میثم خنده ای کرد : چی بگم ؟ من که زن نمی خوام ولی اگه به دل شما نشسته ، باشه . دیگه همین یه دونه مامانو که بیشتر نداریم .
مادر بلند شد و پیشانی پسر
ش را بوسید : به حق این وقت و ساعت دعا میکنم خوشبخت شی مادر .
*******************************
وارد شرکت که شد همه ی اعضا دور میز خانوم آسایش جمع شده بودند .
نزدیک رفت و با صدای بلند گفت : این جا چه خبره ؟
جمعیت پراکنده شد ؟ ترنم موند و یه میز و یه سیبیل رو صورتش .
با همون سیبیل تو چشم آقای خطیب زل زده بود .
این دیگه چه دختریه نه به گریه های دیشبش نه به این دیوونه بازیاش .
_ اوم چیه ؟
_ دقیقا کدوم ؟
_ اون جسم مومانند مشکی روی صورتتون
_ سیبیله . یکیشو خودتون دارید ........ نه ......... داشتید . اوا مال شماست ؟ آخه مال شما نیست .
میثم برای کنترل خنده لبش را به دندان گرقت
_ گفته بودم شرکت جای این کارا نیست
ترنم سیبیل را بر داشت " گفته بودید ساعت 7 وقت شروع کاره . 5 دقیقه مونده تا 7
هیچ کی جیک نمیزد
_ با من بحث میکنید ؟
_ من بحثی با شما ندارم
میثم نگاه خیره ای به او کرد : خیل خوب . بیاید دفتر من لطفا . باهاتون کار دارم
و به سمت دفتر رفت . به در که رسید برگشت : با شما بودم .
ترنم دست به سینه ایستاد : باید به قوانین عمل کنم . راس ساعت 10 اجاره ی ورود به دفترتونو دارم . می رسم خدمتتون
صدای فریاد میثم همه را میخ کوب کرد . : برو تو اتاق من
ترنم سریع وارد دفتر شد
میثم با چهره ای عصبانی وارد شد و در را بست و به آن تکیه داد . ترنم با صدایی آرم گفت : خوب . چته ؟ چرا داد میزنی ؟ فکر کرده کیه .

میثم قدم به قدم به او نزدیکتر میشد و ترنم قدم به قدم عقب تر می رفت : من فکر کردم میم ها ؟ تو فکر کردی کی هستی ؟ خیلی بهت رو دادم تا حالا هیچی بهت نگفتم . برو خدا رو شکر کن اخراجت نمیکنم .

_ ببخشید آقای رئیس . ولی الکی که نیست ما قرار داد بستیم .

_ گور بابای قرار داد .

ترنم ابرویی بالا انداخت .

خون خون میثم را میخورد . تا به حال چنین حرفی نزده بود : ببین وادارم میکنی چه چیزایی بگم ؟

ترنم هیچ نگفت .

_ حیف که ..... حیف که کارتون خوبه . ایندفعه رو میگذرم ولی دفعه ی دیگه به خدا اخراجید

*********************************

دست گل به دست گرفته پیداش شد : کدوم خونن مامان ؟

_ اینه ها مگه نه آقای خطیب ؟


پدر میثم گفت آره خودشه . و زنگ را زد


صدای مردانه ای جواب داد : بله ؟


_ خطیبم آقای آسایش


برق سه فاز از سر میثم پرید : مامان مگه نگفتی فامیلیشون ستایشه ؟


_ وا . خوب مادر اشتباه کردم


خداکنه اون نباشه ......... نه بابا میگن این مظلومه


_ چیزی گفتی مادر ؟


_ نه مامان برو تو


همه نشسته بودند


بحثشان فقط در باره ی فرمان برداری و مظلومیت دخترشان بود که یکدفعه مادر دختر گفت : ترنم جان چایی بیار مادر


میثم چشمانش را بست . رو هم فشرد . احساس سر گیجه می کرد : واخدای من ........ این شیطونو هم درس میده . مظلوم کجا بود


چشمانش را که باز کرد ترنم را دید که در چادری سفید و سر به زیر و آرام داخل میشد


در دل گفت : اگه نمیشناختمت گول این ظاهر مظلومتو می خوردم


ترنم خیلی سنگین چیز ها را تعارف کرد و نشست . بعد از ساعتی صحبت تصمیم به حرف زدن جوان ها گرفته شد .


رو به روی هم نشسته بودن . نه ترنم حرف میزد و نه میثم . آخر ترنم سکوت را شکست : شما که نمیخواستین حرف بزنین چرا اومدین خواستگاری ؟


میثم سرش را تکان داد : اصرار پدر و مادر بود وگرنه من نمی دونستم شمایید . نمیدونم از بد بختی منه یا خوش شانسی شما که به دل مادر من نشستید


_ یعنی شما به خاطر خونوادتون میخواید با من ازدواج کنید ؟


_ شک نکنید .


_ پس خودتون چی ؟ دل من چی ؟


_ دل شما ؟ منظورتون چیه ؟


_ من به شما ....... به شما دلبسته شدم آقای خطیب


و سرش را پایین انداخت


اااااا ؟ بالاخره دیدیم اینم خجالت بکشه


خواه نا خواه باید ازدواج میکرد . او یا دختری دیگر فرقی نمیکرد پس گفت : شما دختر خوبی هستید و همین کافیه که با نظر من مثبت باشه و شما ؟


ترنم خندید و با گونه های سرخ شده سرش را به زیر انداخت .


میثم با نا باوری گفت : نمیخواید بگید که خجالت میکشید ؟


قرار بعد برای دو هفته ی دیگر گذاشته شد بعد از شش ماه هم عروسی ..........
 

ترنم غرق در شادی بود که به پسر دلخواهش میرسید . ولی میثم زندگی عادی و قدیمی خود را ادامه میداد . انگار وسیله ای به وسایل اتاقش اضافه شده بود .

مراسم مجللی گرفته شد .
ترنم بسیار زیبا شده بود و همه به زیباییش غبطه میخوردند . البته میثم هم مانند شاهزادگان در کنار تازه عروسش راه میرفت .
تحسین و تمجید هیچ کس به دلش نمی نشست . میثم حتی یک بار هم به او نگفته بود زیبا شده است . فقط به حکم اجبار دست او را گرفته بود و راه میرفت .
دستانش سرد و بی روح و عاری از هرگونه احساس بود ولی قلب ترنم باز و مالامال از شادی بود . فشاری خفیف به دست میثم داد .
میثم برگشت و به او نگاه کرد : اتفاقی افتاده ؟
_ خیلی خوشحالم تو چی ؟
میثم به رو به رو برگشت : گفتم حالا چی شده
_ گند اخلاق
میثم با نا باوری به ترنم نگاه کرد : چی گفتی ؟
ترنم به رو به رو برگشت و لبخندی به مهمانان زد: چیزی نگفتم
_ چرا یه چیزی گفتی
_ آره گفتم . گفتم گند اخلاق
_ ترنم مواظب حرف زدنت باش . من با تو شوخی ندارم
_ امشب شب عقدمونه
_ دارم می بینم گفتن داشت ؟
_ اَ ه
عاقد آمد و خطبه را جاری کرد . حال ترنم و میثم با هم محرم بودند .
برای ترنم دنیای جدیدی آغاز شده بود . ولی برای میثم چیزی تغییر نکرده بود .
مجلس تمام شد و همه رفتند غیر از دو خانواده .
آقایان سرمست از این وصلت در گوشه ای مشغول خندیدن بودند و خانم ها در گوشه ای دیگر مشغول گفت وگو .
میثم و ترنم نیز نشسته بودند . میثم خمیازه ای کشید : خیلی خستم چرا نمیان بریم ؟
ترنم با خود گفت : چقدر این پسر سرده ؟ برای این که کم نیاورد بلند گفت : منم خیلی خستم . دلم می خواد یه هفته بخوابم . میثم خیلی جدی گفت : این دلیل نمیشه فردا نیای شرکت .
_ ولی میثم ......
_ چی ؟؟؟
ترنم با ناباوری گفت : چیه ؟ نکنه الانم نمیتونم بهت بگم میثم ؟
میثم دستس به صورتش کشید : خیله خب . فقط داخل خونه و وقتایی که دو نفری هستیم . خانوم آسایش اگه تو ........
_ چی گفتی ؟
_ گفتم اگه جلوی بچه های شرکت ...........
_ نه ، گفتی خانوم آسایش . من اسم دارم
_ آهان . خیله خب . اسمت چی بود : آهان ترنم
بغضی در گلوی ترنم نشست . او حتی اسمش را حفظ نکرده بود ( خدایا من چی کار کنم با این پسر بی احساس و خشک ؟ )
آقا و خانم خطیب به سمت آنها آمدند : خب پسرم ما دیگه میریم . خوشبخت شی عزیزم . تو هم همینطور عروس گلم . بعد گفت : میثم جان مادر یه دقیقه بیا این طرف . ....
او را به کناری برد و در گوشش چیز هایی گفت . رنگ میثم قرمز شد و سرش را زیر انداخت : چشم چشم به سلامت خداحافظ .

با پدرش دست و رو بوسی کرد . ترنم از تغییر رنگ او خنده اش گرفت .
با هم به اتاق ترنم رفتند

ترنم تا در را بست ، روی تخت افتاد : های . بعد از صبح تا حالا
میثم کتش را در آورد و کراواتش را شل کرد و روی صندلی نشست : خوب امشبو باید با هم بگذرونیم . من کجا باید بخوابم .
ترنم بلند شد و نشست . خشکش زده بود : یعنی چی ؟ خب روی این تخت .
_ این تخت که مال توست . پس تو کجا می خوابی ؟
_ منم روی این تخت میخوابم . و چشمانش را ریز کرد .
میثم بدون حتی خود داری گفت : خدا به خیر کنه .
_ یعنی چی میثم ؟ چرا اینقد سرد برخورد میکنی ؟ چرا این قدر ..........
_ وای ، خانوم آ ... ترنم دست بردار تو رو خدا . تو منو از اول دیدی و شناختی با اخلاقم نمیتونی کنار بیای چرا قبول کردی ؟حالام خوابم میاد
به اتاقی دیگر رفت و لباسش را عوض کرد و بازگشت .
ترنم هم به اتاقی دیگر رفت و لباسی نسبتا باز و زیبا پوشید .
به اتاق آمد . میثم روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد . با ورود ترنم به سمت او بازگشت . لحظه ای مات ماند . ولی خیلی زود گفت : سردت نمیشه با این لباس ؟
ترنم خشمش را پنهان کرد : نه نمیشه
چراغ را خاموش کرد ولی نور مهتاب اتاق را روشن میکرد . روی تخت رفت و کنار میثم دراز کشید . مثل دو غریبه .....
ترنم در دل حرص میخورد : من یختو آب میکنم حالا ببین
پشتی را به سمتی پرتاب کرد و گفت : دستو باز کن می خوام رو دستت بخوابم
میثم روی تخت نیم خیز شد : چی ؟
_ گفتم میخوام .........
_ شنیدم چی گفتی . مگه پشتی رو ازت گرفتن ؟
_ 20 سال رو پشتی خوابیدم پس شوهر کردم واسه چی ؟ نقش یه پشتی رم نمیتونی ایفا کنی ؟
میثم خوابید و دستشو باز کرد . حس غریبی بود دختری در آغوش او جای می گرفت . داشت کنترل خود را از دست میداد . برای حفظ آن گفت : خب پشتیتو عوض میکردی و اینقدرم به خودت زحمت شوهر کردن نمیدادی .
ترنم خود را در آغوش او فشرد . نفس میثم تنگ شد . این اولین بار بود که با کسی می خوابید . او حتی در کنار مادرش هم نمیخوابید چه رسد به دختری زیبا که خود را سخت سعی در پی گنجاندن خود در احساسش داشت
تن ترنم سرد بود . بلند شد و پتو را روی خودشان کشید و برای تسلای دل آن دختر کمی او را به خود فشرد .
یاد حرف مادرش افتاد و گر گرفت .
_  _ _ _
صبح با سنگینی نگاهی از خواب برخواست . ترنم روی دستش تکیه داده بود و با خنده اورا نگاه میکرد : سلام صبح به خیر
میثم کش و قوسی رفت : سلام . ساعت چنده ؟
_ 10
میثم بلند شد و ایستاد سرش به سر ترنم برخورد کرد : آخخخخ . چته دیوونه ؟
_ گفتی ساعت چنده ؟ چرا زود تر بیدارم نکردی ؟ شرکت ........
ترنم در حالی که سرش را میمالید گفت : خیر سرمون دیشب شب عقدمون بودا . می خوای بری شرکت ؟
_ یعنی چی ؟ میخوای نریم ؟ پاشو ....... پاشو کاراتو بکن . سریع
ترنم با صدای آهسته گفت : اااااااااااه . ستون
میثم در حالی که بیرون میرفت گفت : خودتی و تا 5 دقیقه دیگه آماده باش
ترنم به سرعت لباس پوشید که دید میثم با نگرانی وارد اتاق شد : چیه ؟ چیزی شده ؟
_ خط اتوی کتم به هم ریخته
_ وا گفتم چی شده . بپوش بریم بابا
_ شلخته !
ترنم متوجه حرف او شد : با کی بودی گفتی شلخته ؟
میثم بدون گفتن حرفی به طبقه ی پایین رفت : وایسا میثم با من بودی ؟ ای تو اما .
میثم با پدر مادر ترنم سلام احوالپرسی کرد و بعد از خوردن صبحانه همراه با ترنم سوار ماشین شدند و به راه افتادند . میثم سریع جلوی خشک شویی پارک کرد و کتش را اتوبخار داد و بعد از 5 دقیقه آن را گرفت و آمد .
نزدیک شرکت که رسیدند سر کوچه ایستاد : خب برو
ترنم به سمتش برگشت : چی ؟ کجا برم ؟
_ نکنه میخوای با هم بریم تو ؟ برو من یه ربع بعدت میام .
_ مگه نمیخوای به همکارا بگی ما ازدواج کردیم ؟
_ مگه شق القمر کردیم برو دیگه دیر شد در ضمن ترنم سوتی دادی من میدونم و تو

همانند دو غریبه بودند همدیگر را آقا و خانم صدا میکردند ، ترنم باز هم حق ورود به اتاق میثم غیر از ساعات تعیین شده را نداشت .
غیر از آن شب میثم دیگر پیشنهاد نداد تا یا او به خانه ی آنها برود یا ترنم به خانه ی او بیاید .
بعضی اوقات برای شام به بیرون میرفتند که ساعتی مقرر میشد و مثل دو غریبه به رستوران میرفتند ، سریع شام میخوردند و باز میگشتند .
طاقت ترنم تمام میشد ولی میثم با او قراردادی زندگی میکرد . تا اینکه 6 ماه عقد گذشت و و زمان عروسی فرا رسید .
تمام آن شش ماه ترنم دلش به آن خوش بود که حتما بعد از عروسی اخلاق میثم تغییر میکند و نرم میشود .
مجلس عروسی مجلل تر از عقد برگزار شد .
ترنم در آرایشگاه منتظر آمدن میثم بود . تا اینکه میثم آمد و او پایین رفت .
میثم که در ماشین نشسته بود نگاهی اجمالی به او کرد و همانطور که نشسته بود در ماشین را باز کرد و گفت : زود سوار شو دیر شد . اشک در چشمان ترنم حلقه زد . سریع در ماشین نشست .
به بیرون چشم دوخته بود . میثم هیچ نمیگفت و فقط رانندگی میکرد و زیر لب غر میزد : هزار تا کار داریم . نمیدونم این مسخره بازیا دیگه چیه .
هر ماشینی رد میشد بوغ میزد و مبارک باد میگفت . ولی دریغ از یک لبخند کمرنگ روی صورت میثم .
ترنم گفت : میثم اینقد بد اخلاق نباش . لااقل برای حفظ آبرو هم که شده یه خورده بخند .
_ همینه که هست .
ترنم دیگر هیچ نگفت . شبی که برای هر دختری زیبا ترین شب زندگی بود برای ترنم بدترین شب بود . هیچکس نمیدانست ترنم برای چه می رنجد .
پدرام هم در جمع حظور داشت . جلو آمد و با میثم دست داد .
از آن هنگام که پدرام از سفر برگشته بود متوجه نگاههای او به ترنم شده بود و حال سرمست از اینکه گرچه این عروسی و ازدواج منفعتی نداشت ولی برای کم کردن روی پدرام مفید بود .
پدرام گفت : خوشبخت باشید آقا داماد ، با این روحیه ای که تو داری بپا از دستت سر به بیابون نذاره .
میثم دست پدرام را به سختی فشرد : شما غصه ی چیزیو نخور .
پدرام به سمت ترنم بر گشت . : ترنم خانوم امیدوارم خوشبخت شید ناراحتم نباشید ... سرش را نزدیک گوش او برد : بی بخار هست ولی بی غیرت نیست .
میثم از عصبانیت قرمز شده بود . دلش می خواست کله ی پدرام را بکند . هرچه بود اسم ترنم در شناشنامه اش بود ، جزو اختیارتش بود پس باید امید پدرام را نا امید می کرد . پدرام که رفت میثم با عصبانیت به سمت ترنم برگشت : بهت چی گفت ؟
_ هیچی
_ ترنم چی بهت گفت ؟
_ گفتم که چیز مهمی نبود .
_ باشه شب بهت نشون میدم . صبر کن تنها شیم
مجلس تمام شد و همه رفتند . آن دو ماندند در خانه ی جدیدشان.
بعد از شش ماه زندگی با میثم ترنم می دانست شب عروسیش مانند بقیه ی عروس ها نیست .
میدانست آن شب هم مانند شب های دیگر مثل دو غریبه فقط هم اتاق هم میشوند .
لباسهایش را در آورد و به حمام رفت .
میثم در اتاق راه میرفت و بر کف دستش مشت میزد .... نشونت میدم پدرام ..... یاد حرفها ی یک ماه پیش او افتاد : ببین میثم غیر از من هیشکی نمیدونه ترنم زن توست .... تو که مثل چوب خشک میمونی
طلاقش بده ... من ... من بهش علاقه مند شدم
دعوای آن روز و کتک کاری آن روز از یادش نمیرفت ...... بعد با پا پیش گذاشتن پدرام و حرمت شراکتشان کدورت را فراموش کردند .
باز پدرام دست بردار نبود ... باید به او میفهماند که ترنم زن اوست
سریع لباس عوض کرد .
ترنم از حمام بیرون آمد :میری حموم ؟
_ آره میرم یه دوش بگیرم
ترنم خمیازه ای کشید : باشه پس من میرم بخوابم
_ نه نخواب کارت دارم
ترنم شانه هایش را بالا انداخت و رو به روی تلوزیون نشست و مشغول تماشای تلوزیون شد
صدای درحمام آمد . ترنم به سوی میثم برگشت : خب ... بگو میشنوم
میثم همانطور که سرش را خشک میکرد گفت : شنیدنی نیست
ترنم کمی مکث کرد : چیزی می خوای نشونم بدی ؟
_ دیدنیم نیست
_ چیه ؟
_ برو تو اتاق تا بت بگم
_ چه فرقی میکنه اینجا یا تو اتاق . کارتو بگو
_ میثم بالای سر ترنم ایستاد : اتاق تخت داره اینجا نداره
ترنم آب دهانش را قورت داد : چت شده میثم ؟
میثم نیش خنده ای زد : چیزیم نشده .... مگه تو عروس من نیستی ؟
ترنم آهسته گفت : مثلا آره
_ مگه زن من نیستی ؟
_ آره
_ مگه امشب ، شب عروسی ما نیست ؟
_ خب آره که چی ؟
_ امشب شب عروسیمونه تو زن منی منم شوهرت . این یعنی چی ؟
ترنم بلند شد ایستاد . چهره ی میثم اصلا به کسی نمیخورد که از سر احساس یا نیاز او را به سوی خود بخواند . چهره اش همان چهره ی سرد و عاری از احساس بود . چه نقشه ای در سر می پروران را خدا میدانست .
 _ این مسخره بازیا چیه میثم ؟ منکه تو رو میشناسم . چه فکری تو سرته ؟ هان ؟
میثم جلو آمد و قدم به قدم به ترنم نزدیک تر شد ، ترنم هم قدم به قدم عقب میرفت تا به دیوار رسید
میثم چانه ی ترنم را در دست گرفت . تقریبا یک سر و گردن از اوبلند تر بود : پدرام امشب چی در گوشت میگفت ؟
_ چیزی نگفت .... تو چرا گیر دادی به اون بد بخت ؟
میثم چانه ی او را رها کرد، دوبازوی او را گرفت و او را به سمت اتاق برد : بد بخت ؟ بدبخت آره ؟ امشب که رسما زن خودم شدی حال اون بدبخت هم گرفته میشه .
ترنم سعی در فرار کردن داشت : ولم کن ... ولم کن میثم
_ با کار امشبم دست احد الناسی بت نمیرسه . هم دم تو کوتاه میشه هم روی اون احمق کم میشه . تو حق منی پس مال منی . چشم کسی نباید دنبال چیزایی که مال منه باشه. و تو امشب مال من میشی ......
درآن شب نه صدای نجوای عاشقانه ای به گوش میرسید نه احساسی را در بر میگرفت .....
سکوت خانه را تنها جیغ های ناگهانی و گریه های بلند ترنم میشکست
و صدای نازکش که گاهی اوقات فریاد میکشید : وحشی !!!
صبح از درد بدن از خواب پرید . تمام بدنش درد میکرد . نگاهی به مرد کنارش انداخت . چه آرم مسخ شده بود دیشب چه سرکش و متجاوز و سرد .
در تخت خواب نشسته بود و ملافه ای به دورخود پیچیده بود . از درد به خود میپیچشد . شب نفرت انگیزی.....
میثم از خواب برخواست . بلند شد و نشست : سلام
ترنم جوابش را نداد. میثم زهر خندی زد : جواب سلام منو نمیدی ؟ خوب کردم دیگه ناز برا کسی خریدار نداره
بلند شد و لباس پوشید : امروزم نیا شرکت
صدایش که از جیغ های دیشب خش دار شده بود به زحمت از گلو روانه شد : لازم به لطف تو نیست . میتونم بیام شرکت .
میثم فریاد زد : دلم به حال تو نسوخته . تو که هر بلایی به سرت بیاد حقته . باید روی این پدرامو کم کنم . آخی ... چقدر غصه میخوره تا بفهمه دوشیزشون دیگه ......
_ خفه شو میثم . من با اون مرتیکه هیچ رابطه ای نداشتم .
میثم آرام شد : آره ، میدونم ، تو از اول چشمت دنبال خودم بود . فقط چشمای اون بود که خطا رفت . بهش نشون میدم . در ضمن ظهر میام خونه . یه سری حرف باهات دارم .
و رفت ........

به شرکت رسید . پدرام جلو آمد : سلام آقا داماد . خوبی ؟
میثم خنده ی پیروز مندانه ای زد : خوبم خیلی ممنون .
پدرام اشاره به میز منشی کرد : خانوم اسایش پس کجان ؟
میثم خنده ای کرد : دیشب عروسیشون بود دیگه . اصولا عروس خانوما روز بعد شب عروسی حال زیاد خوشی ندارن ......... دستش را روی شانه ی پدرام گذاشت ایشالا...خودت زن گرفتی میفهمی
رنگ پدرام پرید : میثم ترنم کجاست ؟ چرت و پرت نگو من که من که میدونم تو اهل این کارا نیستی .
میثم با یک دست یقه ی پدرام را گرفت ؟ خفه شو . اونی که گفتی فامیل داره . نه . فامیلشم نباید صدا کنی . اون زن منه ... میفهمی زن من ! احدالناس حق نداره اسمشو به زبون بیاره . ترنم مال منه
یقه ی پدرام را رها کرد و گوشه ی کتش را صاف کرد . موهای لختش را که روی صورتش آمده بود با یک دست به حالت اولشان باز گرداند .
ظهر شد و به خانه رفت . بوی غذا در خانه پیچیده شده بود .کیفش را گوشه ای قرار داد و کتش را به چوی لباسی آویزان کرد که .....
ترنم با لباسی بسیار زیبا و نفس گیر رو به رویش ظاهر شد : سلام خسته نباشی .
میثم نگاهی سرد به سر تا پای او انداخت : ممنون گرسنمه
ترنم که توی ذوقش خورده بود گفت : چشم آقا میرم میز ناهار رو آماده کنم
میز را به آراستگی چید .
میثم بر سر میز نشست و بشقابی رو به روی خود قرار داد . ترنم در صندلی کنار او نشست .
میثم نگاهی به او کرد : جا قحطه ؟ برو اونطرف میز بشین .ترنم نگاهی بامزه کرد : آره قحطه . میخوام بقل شوهرم بشینم . تو یه بشقابم باهات غذا بخورم .
_ من از این مسخره بازیا اصلا خوشم نمیاد .
_ ولی من خوشم میاد گند اخلاق .
_ ترنم با من درست حرف بزن
_ نمیخوام . اصلا میخوام بیام تو بغل شوهرم بشینم ببینم چی میتونی بگی
و بلند شد و در بغل او نشست و دستانش را دور گردن او چفت کرد و سرش را روی شانه ی او گذاشت .
نفش میثم به شماره افتاده بود : ترنم برو کنار ببینم ... و سعی داشت دستان ظریف ولی پر قدرت او را از گردن رها سازد : ترنم گردنم شکست ، این مسخره بازیا چیه ؟ پاشو.......
بعد از نیم ساعت به هر زحمتی بود ترنم را از خود جدا کرد و اورا رو به روی خود نشاند : خوب گوش کن ببین چی میگم
ترنم دستش را بالا آورد : آقا اجازه ؟
_ بله ؟!!
_ میتونیم بیایم بغل شوهرمون ؟
میثم یکدفعه عقب کشید : ترنم به خدا اگه جم خوردی میذارم کلا از این خونه میرم
_ باشه بابا چته ؟ دلتم بخواد
_ دل من هیچی نمیخواد
_ آره میدونم . چون از سنگه
میثم برگه ای رو به روی خود گذاشت : میخوام برنامه زندگیمونو بنویسم
ترنم عقب نشست ؟ برنامه ؟ یعنی چی ؟
_ باید یه برنامه ریزی داشته باشیم یا نه ؟
_ مگه کلاس و درسه ؟ زندگیه میثم .شغل نیست کار نیست
_ برای من هست . خونه ی مادرت فقط پنج شنبه ها می ریم .
_ خیلی کمه میثم . من دوست دارم مدام خونمون برم و بیام .
میثم چشمانش را ریز کرد : روی حرف من حرف نزن ترنم .
ترنم بغض کرد و کنار تر نشست ؟ باشه ولی من میخوام شب ها اونجا بخوابم .
میثم انگشتش را به سمت او گرفت : ببین دختر خانوم لوس . بود و نبود تو توی این خونه برای من هیچ فرقی نمیکنه . فقط اینو بدون من آبرو دارم . توی فامیل ، توی خونه پیش مامان و بابام و همین طور دوست بابام یعنی پدر و مادر تو . شده توی خونه جهنم باشه باید بقیه فکر کنن داری تو بهشت زنگی میکنی ! هیچ شبی رو هم بیرون خونه سر نمیکنی . نه خونه ی ما نه خونتون . جمعه هام خونه ی پدر و مادر من میریم . یک روز در هفته رو هم ....
سرش را زیر انداخت . باید ترنم را به این زندگی پایبند میکرد . نباید آبرویش را میباخت . از نگاه پدرام خوانده بود که اتفاق دیشب هیچ تاثیری در علاقه ی او نسبت به ترنم نداشت ....
ترنم آرام پرسید : یک روز در هفته چی ؟
میثم سرش را بالا کرد که یک روز معین در هفته رو ... مثل ... مثل دیشب طی میکنیم .
ترنم قرمز شد و سرش را زیر انداخت : وحشی بازی ؟؟؟
_ خفه شو درست حرف بزن ترنم .... من تو رو آدمت میکنم .
_ اگه راست میگی یه فکری به حال خودت بکن . فقط قصد آزار منو داشتی . چه فرقی به حال پدرام ...
با ضربه ی محکم میثم در دهانش جمله اش نیمه کاره ماند .
خون گرم از لبش جاری شد . دستش را روی لبش گذاشت : وحشی وحشی وحشی !
و به داخل اتاق رفت و حتی زحمت قفل کردن در را به خودش نداد . چون میثم را میشناخت . عمرا میامد برای منت کشی ...
تا شب فقط گریه کرد ....
صدای تلوزیون را میشنید ، میثم تنها سرگرم بود در این چند ساعت . صدای در آمد . میثم بیرون رفت و بعد از چند ساعت بر گشت .
پشت در آمد : فقط امشب شام خریدم ، باید بقیه شب ها رو به وظیفت عمل کنی . حالاهم اگه دوست داشتی بیا بخور . ترنم اما برای شام بیرون نرفت . بلند شد و به سمت پنجره رفت . آن را باز کرد و کف اتاق پایین پنجره نشست و سرش را در دست گرفت .
بعد از یک ساعت ، میثم چراغ های پذیرایی را خاموش کرد و به اتاق خواب رفت و چراغ اتاق را نیز خاموش کرد و به تخت خواب رفت و دراز کشید . ترنم همانطور روی زمین نشسته بود .
بعد از چند دقیقه به سمت تخت رفت ، نمیتوانست از میثم متنفر باشد . با تمام وجود دوستش داشت . معنای عشق را میفهمید .
بعد از مکثی روی تخت و کنار میثم دراز کشید . پشتی را کنار زد . دست میثم را که روی سینه اش قلاب شده بود باز کرد . میثم چشمانش را گشود . ترنم آرام گفت : با تو قهرم . با پشتیم که قهر نیستم . ... دست اورا دراز کرد و سرش را روی آن گذاشت .
میثم در جواب عمل او هیچ نگفت ، چند دقیقه بعد ترنم تنگ در آغوش میثم رفت و میثم باز هیچ نگفت
چشمانش را که گشود ، تکان نخورد .
میثم نا خود آگاه او را همانند عروسکش به بغل گرفته بود و خوابیده بود . تکان نمی خورد و به صدای نفش های مردش گوش میداد . سعی کرد گرمای تن او را حفظ کند که دیگر در بیداری چنین چیزی نمیدید .
میثم تکانی خورد ، ترنم چشم هایش را بست و خود را به خواب زد .
میثم چشم گشود ، انگار او هم شوکه شده بود از اینکه چنین عاشقانه ترنم را در آغوش گرفته بود ، آرام دستان حلقه شده اش را باز کرد و عقب رفت . کامل که از او فاصله گرفت آرام صدایش زد : ترنم .... ترنم ...... پاشو دیر شد
ترنم آرام چشم گشود ، میثم به صورت او نگاه میکرد . نگاهش به گوشه ی لب او افتاد .
ترنم هیچ نمیگفت و در دل برای آن دو چشم خمار و قهوه ای ضعف میرفت .
میثم آرام گفت : متاسفم . یه جوری درستش کن کسی نفهمه . سریع باش دیر شد .
ترنم بر خواست و صبحانه را آماده کرد و بعد از صرف صبحانه لباس هایش را پوشید و اماده شد و به سمت میثم رفت : بریم
میثم نگاهی به او گرد : داری میای شرکت نه مهمونی
ترنم نگاهی به خود کرد : خوب آره دارم میام شرکت . چیه مگه ؟
_ مانتوت به نظر خودت کوتاه نیست ؟
_ نه کوتاه نیست
_ رو حرف من حرف نزن . برو عوضش کن و بیا پایین . منتظرم
سریع مانتو اش را عوض کرد و سوار ماشین شد .
میثم بعد از یک ربع گفت : باید به همه بگیم که از دواج کردیم
به فکر پدرام بود . باید هر طور بود سایه ی او را از زندگی کم میکرد . ترنم به فکر همکارها افتاد . اگر به همه میگفتند ازدواج کرده اند مایه ی مضحکه میشدند .
رفتار سرد میثم غیر عادی بود . نباید به کسی میگفتند ؟ نه . نباید بگیم .
_ چیه ؟ نکنه میخوای رسمی نشه ؟ یعنی کسی نفهمه راحته ......
_ میثم !
میثم با مشت به فرمان کوبید
باز سر کوچه پیاده شد و وارد رکت شد
پدرام به سمتش آمد : سلام خانوم آسایش . حالتون خوبه ؟ چرا دیروز نیومدید ؟
ترنم لبخندی زد : سلام آقا پدرام . ممنون کار داشتم . شما خوبید ؟
_ ممنون خوبم . سخته ؟
_ چی ؟
_ با دیوار زندگی کردن
ترنم زد زیر خنده . پدرام هم میخندید میثم وارد شد .
با ورود میثم خنده ی ترنم قطع شد ، حفره ی به خون نشسته ی میثم همه را به تعجب وا داشته بود.
جواب سلام هیچ کس را نداد ، فقط هنگام ورود به دفترش گفت : خانوم آسایش 10 دقیقه دیگه بیاید دفتر من
و داخل شد
خانوم حیدری به سمت او آمد : وای خدا مرگم بده !دیدیش ؟ عین برج زهر مار شده بود . چش بود به نظرت ؟
_ نمیدونم
_ با تو چیکار داشت ؟ خدا به دادت برسه . چند روز پیش که شما رفته بودید دفتر آقای توکلی برای دریافت رسیدها هم اینجوری شد . آقا پدرام رفت تو دفترش و بعد یه دعوایی کردن که اینجا رو گذاشتن رو سرشون . یقه ی هم دیگه رو گرفته بودن که نگو .... آقایون جداشون کردن . امروزم هم مثل همون روزه . خدا به خیر کنه .
رنگ ترنم پرید و داخل شد و در را بست .
برای اولین بار میثم برخواست و به سمت او آمد
با جدیت گفت : میدونی فرق الان با قبل از عقدمون چیه ؟
ترنم آب دهانش را قورت داد : چیه ؟
_ اینکه من الان میتونم دست بندازم گردنت خفت کنم
ترنم گریه اش گرفت : تو میدونی چیه ؟
_ چیه ؟
_ اینکه ..... و در آغوش او رفت و سر بر سینه اش گذاشت : اینکه من میتونم بیام تو بغلت بگم ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم
میثم اعتراضی نکرد : چی میگفتید صدای خنده تون آسمون بود ؟
_ گفتم که ببخشید
_ نمیگی نه ؟
_ میثم به خدا تو زیادی حساس شدی .
_ برو کنار ترنم ، اگه یکی بیاد تو آبروم میره . من سر تو حساس نشدم . پای پدرام از گلیمش اومده بیرون باید درستش کنم .
ترنم ارام از میثم جدا شد و رفت .


چند هفته گذشت. پدرام مدام دور و بر ترنم میپلکید و با او شوخی میکرد. حالات ترنم برایش مهم بود. در پی یافتن غم نشسته در چهره ی او هر روز با او حرف میزد . طاقت میثم تمام شده بود ولی ترنم بد تر میکرد . با پدرام حرف میزد به شوخی هایش پاسخ میداد .


ولی در خانه برای میثم دلبری میکرد و هرشب را روی دست او طی میکرد . . میثم اما مثل قبل بود . سرد و بیروح و بی احساس ....


تنها تفاوتش این بود که دیگر در مقابل کار های ترنم اعتراض نمیکرد ...


در این چند هفته زندگی طبق برنامه ریزی پیش میرفت . تا این که ......


******************


فریاد میثم به هوا برخواست : مگه به تو نمیگم این مانتوها رو نپوش؟ تو انگار حالیت نیست . نه ؟


ترنم هم فریاد زد : چشه ؟ چرا الکی گیر میدی ؟ دلت از کس دیگه پره سر من خالی میکنی ؟ من نمیدونم پدرام چه بدی .....


سیلی محکم میثم در گوش ترنم نشست ، خون از دماغش جاری شد .


جای سیلی را گرفت و نشست ، تنها گریه میکرد : گفته بودم اسمشو نیار. من که میدونم این مزخرفاتو میپوشی تا جلوی اون احمق راه بری تا با چشمای وقیحش نگات کنه . من تو رو آدمت میکنم ترنم حالا ببین . پاشو بریم شرکت ...


ترنم آرام به سمت او پیش رفت .


از دست میثم تنها به خود میثم میتوانست پناه ببرد . خواست در آغوش میثم برود که میثم خود را عقب کشید : حالم ازت به هم می خوره . برو سوار ماشین شو

در طول راه نه میثم چیزی گفت نه ترنم .

سر کوچه ترنم خواست پیاده شود : کجا ؟بشین با هم بریم تو. دیگه بهت میدون نمیدم .


با هم داخل شرکت شدند . جای 4 انگشت میثم روی صورت ترنم نقش بسته بود. به کبودی میزد .


پدرام جلو آمد و با میثم دست داد : سلام چطوری ؟


میثم : خوبم .


_ سلام خانوم آ...


نگاهش که به صورت ترنم افتاد رنگ صورتش به وضوح پرید . به چشمهای میثم زل زد . میثم پوزخندی زد و به دفترش رفت .


پدرام قرمز شده بود و عصبانی .


پشت سر میثم وارد دفتر د فتر شد : کار توست ؟


میثم کتش را در آورد : چی ؟ آهان . آره قشنگه ؟


_ ترنم واسه ی تو زیاده


میثم به سمت او خیز بر داشت : گفتم اسمشو نیار


_ تو لیاقتشو نداری . زورت به این دختر مظلوم رسیده ؟ میثم اگه یه بار دیگه ...


میثم گوشش را جلو برد : چی ؟ چی گفتی ؟ یه بار دیگه چی ؟


یقه ی او را گرفت و به دیوار زدش : زنمه . مال منه . حق منه . تو این وسط چی کاره ای ؟ پدرام پاتو کردی تو کفش من . مواظب باش ! اصلا دوست دارم روش دست بلند کنم . تو مفتشی ؟ میزنمش.... میزنمش تا بمیره . احمق .... رفی دیگه ازت نشنوم وگرنه به قرآن ......


ترنم بدون در زدن وارد شد و در حالی که اشک میریخت گفت : بس دیگه همه فهمیدن چرا داد میزنی ....


_ برو بیرون ترنم . دارم به این آقا پسر میفهمونم که نباید ...


_ میثم تو رو خدا ولش کن . بابا بس کنید دیگه ....


دو دستش را جلوی صورتش گرفت . بلند گریست .


پدرام همانطور که توسط میثم به دیوار چسبیده شده بود گفت : چشم ترنم خانوم . شما گریه نکنید . میثم یقه ی او را رها کرد . نفس هایش تند و عصبی بود . چند دور دور خودش گشت : پدرام برو از اتاق بیرون . به خدا کنترلم نمیخوام بلایی سرت بیاد . .... برو ...


و با دست به شیشه ک.بید . تمام شیشه خورد شد و دست میثم پر از زخم های عمیق ...


ترنم جیغی کشید : میثم جان ، بمیرم ، چی شد ؟ و به سمت او دوید و دستش را در دست گرفت : وای ... وای.... داره خون میاد .... وای میثم ..... چیکار کنم ؟ ..... صبر کن دستما....


_ برو گمشو بیرون ترنم ، همین الان تاکسی میگیری میری خونه . گورتو گم کن...


_ نمیرم . حتی اگه بزنی هم نمیرم ... پاشو بریم دکتر....


_ گمشو احمق ... داد میزد : ازت متنفرم ترنم . گورتو گم کن خونه ، برو !


ترنم با گریه خانه رفت .....

میثم آبرویش را جلوی همه برده بود ...

ساعت حدود 11 بود . میثم هنوز نیامده بود .

پشتی و پتو را برداشت و روی کاناپه در پذیرایی خوابید .

با صدایی از خواب پرید . میثم بود ...

با دستی باند پیچی شده رو به رویش ایستاده بود .

_ شام خوردی ؟


ترنم آرام گفت : نه . میل ندارم به جاش کتک خوردم .


میثم دستش را نشان داد : این همونه که باهاش زدم تو صورتت . سزاشو دید ...


ترنم هیچ نگفت .


میثم سرد و جدی گفت : چرا اینجا خوابیدی ؟


ترنم هیچ نگفت : با توام . مگه اتاق نداری اومدی اینجا ؟


_دیگه نمیخوام پیشت بخوابم .


_ تو غلط میکنی . منم زیاد تمایلی ندارم . ولی جزو قوانینه !


_ نمیام تو برو بخواب .


با دست دیگرش بازوی ترنم را گرفت و فشار داد : حتی اگه اونقدر بزنمت که نشه تو صورتت نگاه کرد یا هر بلایی سرت بیارم تو حق نداری جایی غیر از اتاق خواب و روی تخت دو نفرمون بخوابی . هیچ گور دیگه ای نمیخوابی . در ضمن امروز چند شنبه ست ؟


ترنم ساکت بود : سه شنبه . و این یعنی چی ؟


ترنم سعی در فرار کرد داشت : ولم کن دیوونه . زندگی مگه قرار دادیه ؟ تو هیچی از احساس سرت نمیشه .دوباره مبخوای مثل وحشیا بیفتی به جونم ؟!!! حالم ازت به هم میخوره میثم


_ خفه شو . این حرفا فایده ای نداره .... و او را به سوت اتاق هول داد .


در سر تا سر شب سکوت پیچیده شده بود....سکوتی بی آرامش
 

 

 

منبع:ما1377/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 256
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 1,327
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 4,062
  • بازدید ماه : 9,425
  • بازدید سال : 95,935
  • بازدید کلی : 20,084,462