loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 3408 چهارشنبه 30 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان من دختر نیستم (فصل اول)

23215831909114727264.jpg

به نام خدا
این کتاب تنها یک داستان برگرفته از تخیل نویسنده،
تخیلی که واقعیاتی عظیم در تاروپود ان نهفته است.



منصور وحشت زده داخل خانه شد.
"سلام عمو جان"
اتابک خان نگاهش را از سر تا پای منصور آویزان کرد و گفت:
"سلام! منصور خان ،چه عجب از این طرف ها ؟"
منصور چند قدمی جلو رفت دست اتابک خان را به قصد بوسه گرفت که اتبک خان دستش را پس کشید و بر پیشانی برادرزاده اش بوسه ای گرم حواله کرد و پرسید :
"تنها آمدی؟"
منصور یک کلام گفت :"بله "و پرسید :"شاهین در اتاقش است ؟"
اتابک خان یک لم روی صندلی افتاد و گفت :"چه می دانم .پسره نمک به حرام دو روز است پایش را از اتاقش بیرون نگذاشته . معلوم نیست چه مرگش شده ؟"منصور با حالتی عصبی لبش را به دندان گرفت و گفت :"خودم با شاهین صحبت می کنم "و بعد به سرعت تالار را ترک گفت ،برای رسیدن به اتاق شاهین می بایست سی چهل پله ی مارپیچی را که به قسمت اتاق خواب های خانه ختم می شد را طی کند .به اتاق شاهین که رسید دستگیره در را فشار داد اما در قفل بود .چند ضربه به در کوبید :"شاهین؟شاهین منم منصور!"اما جوابی نشنید این بار با لحنی ملایم تر او را صدا زد :"شاهین جان ،در را باز کن ناراحت می شم ها "ولی باز هم فایده نداشت.
"خیلی خوب من از تو لجبازترم،حالا که این طور شد . این قدر این جا می نشینم تا در را باز کنی "و سه چهار دقیقه را همان جا پشت به در به انتظار نشست ،باز هم افتقه نکرد زانوانش را در آغوش گرفت و با لحنی اندوهناک گفت :"شاهین چه مرگت شده ؟این همه راه را آمدم تا با هم باشیم ،آخر در را باز کن تا بفهمی چه خاکی بر سرم شده ،تو را به خدا در را باز کن تا از غصه نمردم باید با تو صحبت کنم"باز هم دقایقی به انتظار بر او گذشت ولی هیچ خبری نشد این بود که با خود اندیشید :"اصلا نکند در اتاقش نیست ،شاید هم بلایی سرش آمده کسی چه می داند ،آخر شاهین که هیچ وقت خواهش مرا رد نمی کرد "
این را با خود گفت از سخن با خوشیتنش یکه خورد و رنگ از رخسارش پرید.به سرعت پله ها را دوتا یکی سرازیر شد و دور تادور سیصد متری را که با تابلو فرش نفیس و مبلمان های استیل انگلیسی تزئین شده بود از نظر گذراند وقتی که اتابک خان را آن جا ندید وحشت زده او را صدا زد :"عمو جان ! عمو اتابک خان ؟" ولی جوابی نشنید اما بعد از مدت کوتاهی غلام مستخدم خانه نفس زنان روبه رویش ظاهر شد:"آقا همین یک دقیقه پیش از خانه زدند بیرون"
- بی خبر؟
- اگر کاری هست امر بفرمایید منصور خان در خدمتم.
منصور هراسان دست غلام را گرفت و او را با خودش به سمت اتاق شاهین برد و گفت:"خیلی خوب غلام ،از تو می خواهم قفل این در را بشکنی"
- بشکنم آقا؟ولی من اجازه این کار را ندارم.
منصور بر سرش فریاد کشید :"پس من این جا چغندرم ؟زود باش !"
غلام ژاکت مندرس و پشمی اش را از تن در آورد به عقب جستی زد و خود را از بازو محکم به در کوبید اول نه دوم ،نه برای بار سوم در باز شد منصور به سرعت داخل اتاق شد ،اتاق کاملا نا مرتب بود ،بخاری خاموش و پنجره اتاق نیمه باز بود فحدس منصور درست از آب در آمده بود،شاهین در اتاقش نبود غلام سر جایش انگشت به دهن ماند :"پس شاهین خان کجاست ؟"منصور زیر لب زمزمه کرد :"خدا کند دلشوره ام بی مورد باشد ."و بع د گوشه و کنار اتاق را ب ه تجسس پرداخت شاید که از خودش نامه ای و یا پیغامی به جا گذاشته باشد چرا هیچ کس از غیبت او آگاه نبود ولی هیچ نشانی هم از او پیدا نشد ،منصور متاثر و نا امید لبه تخت شاهین نشست ،دستانش را به حالت چتری بر روی پیشانی اش گذاشت و قطره اشکی سرد از چشمش روی گل های قالی افتاد و محو شد که خودش هم نمی دانست لز غیبت همسرش است و یا غیبت شاهین.احساس ضعف شدیدی سر تا پایش را فرا گرفت ،روی تخت شاهین دراز کشید و سرش را روی بالش گذاشت اما خیلی زود متوجه شد چیزی سخت در زیر بالشت است آن را پس زد و متوجه دفترچه قطوری شد ،آن را باز کرد، خط شاهین بود ،چند صفحه ای از آن را ورق زد دانست که نوشته شاهین است .با خود گفت شاید یکی از همین داستان هایی است که اخیرا می نوشته ،اما در لا به لای جملات اسم خودش و ساقی ،مادرش و حتی خود شاهین به چشمش آشنا آمد و حس کنجکاوی او بیش از پیش بر انگیخت بی اختیار لبخندی کمرنگ روی لبانش نقش بست.
"خیر است انشاءالله" منصور که حضور غلام را در اتاق تا در آن لحظه به کلی از یاد برده بود نیم نگاهی به او انداخت و با لحنی سرد اما آرام خطاب به او گفت :"تو کار دیگری نداری؟"و غلام در یک چشم به هم زدن اتاق را ترک گفت .منصور دوباره دفترچه را گشود در حالی که تردیدی مبهم او را فرا گرفته بود .از طرفی خواندن آن نوشته ها ،تا سر حد عمل دزدی ،در نظرش خیانت و نا مردی محسوب می شد ،از طرفی میل شدیدی از درون او را وادار می کرد که هر چه زودتر از بای بسم الله تا تای تمت اش را بخواند ،به خوبی یادش می آمد که همیشه شاهین را برای داشتن آن دفترچه و نوشتن خاطراتش در آن سرزنش می کرد و این کار را از جمله کارهای بی فایده و بی سروته دختر های دم بخت تا دختر های ترشیده می دانست.اما خیلی وقت بود که دلش می خواست بداند شاهین در آن دفترچه ،چه دنیایی دارد که آنقدر مبهوت و وابسته اش شده بود که حتی نمی گذاشت بهترین همدمش و تنها رفیقش که خود او بود حتی جلد روی آن را لمس کند مگر نه آنکه منصور لحظه به لحظه با شاهین بود البته به جز این اواخر که ازدواج کرده بود و از این شهر رجعت کرده بود ولی در گذشته ای بسیار نزدیک آن دو از لباس تن شان هم به یکدیگر نزدیک تر بودند پس دیگر چه راز نهفته ای و چه نا محرمانی باقی می ماند که شاهین آن ها در میان کاغذ های عریض این دفترچه بسط شان داده بود؟این بود که تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده آن را بخواند و هر چه زمان بیشتری می گذشت او نیز بر خواندن محرمات شاهین حریص تر می شد پس نفس عمیقی کشیدو با آرارمش تلقینی که می کوشید آن را جانشین اضطراب و طپش های سریع قلب رنجور خود سازد دفترچه را وشروع به خواندن آن از ابتدا کرد.
"به نام تنها خالق یکتا"


میان او که خدا آفریده است از هیچ

دقیقه ای است که هیچ آفریده نگشادست

به کام تا نرساند مرا لبش چون نای

نصیحت همه عالم به گوش من باد است

می گویند انسانی که با خودش تنها باشد انسان نیست ،پس می خواهم تا خود سخن بگویم و درد دل کنم.خود ،راوی غصه هایم باشم و خود نیز سنگ صبور تا زمانی که مادر داشتم روزگارم اندکی بهتر از حالم بود ،مشقاتم کوچک بودند و غصه هایم سبک و هنوز ظلمت کرانه زمان و ضربه های موذی حسرت بر من سپاه نگرفته بودند تا این که بعد از شکست مرا از چهار چوبه قانون قدرت خود به دار بیاویزند اما از وقتی که مادر رفت و با پیوند دردناک خاک پای در آمیخت من از خود تنها نیز تنها تر شدم و همان وقت از ارتفاع طویل زمان با سر به زمین فرود آمدم حال دیگر من در اوج خواستن بودم و او در اوج آسمان و این فاصله بود که به نا حق در بین ما سفره سیاه و تاریک خود را گشوده بود و من بعد از آن تکیده و مبهوت تنها می بایست با اندیشیدن به خاطرات مبهم اما شیرین و تصور چشمان ملیح و نگاه جانسوزش بر سر میل دردناک دلتنگی خود سرپوش بگذارم مادر جان ،ای اسوه عشق و طهارت و زیبایی بعد از رجعت تو آسمان یک دم هم آرام نگرفت ،بارید و باریدو زمین که گلویش از فشار بغض نبود تو ملتهب گشته بود اشک های شور آسمان را فو خورد ،تا شاید بغضش را فرو خورد اما نتوانست و حالا جای تو برای همیشه خالی است ،حتی تخت چوبی من حسرت گرمای وجودت را دارد که بر لبه آن زمانی را می نشستی و دستان سپید پر مهرت را بار شانه های کوچک من وبا لب های گرم و ملتهبت گونه هایم را به زیر بوسه های شیرینت به رنگ شرم می ساختی ،بدان که همیشه به یادت بوده و خواهم بود و خیلی زود جسم حقیر خود را پس زده و با روحی سبک بار که متعلق به خودت است با تو مانوس خواهم شد،بدان که واقفم هم اکنون خداوند سخاوت مند این روزگار حریص هم اکنون بهشتش را بر تو ارزانی داشته و ملائک را در پس آن به کنیزی ات گماشته ،گرد گل های بنفشه و یاس و اقاقی را خاک راهت ساخته و از بال های مصور و رنگین شاپرک ها به زیر نور رحمت والای خود برایت آلاچیقی وسوسه انگیز و عریض بنا داشته و تو نیز بر این امر واقف باش که در آینده ای بسیار نزدیک چشمانم را به روی این غرابت تنهایی بسته و روی مطهر و جمیل تو خواهم گشود اما حالا تنها می خواهم بنویسم ،از آغازبنویسم ونه از آغازی که خود چشم به عرصه گیتی گشودم ،بلکه از آغازی که تو رت به حقیقت شناختم ،حقیقتی که شاید خودت نیز هنوز با آن بیگانه باشی ولی زمانی رسیده که تو ،شهین ،شهرزاد و شهلا و بالخصوص پدر می بایست از آن آگاه باشند ،حقیقتی که مثل هجومی از سیل ملخ کشتزار وسیع زندیگیش را به باد داد ،حقیقتی که خودش را در میان تار و پود های زندگی پنهان کرده بود ولی من آن را شکافتم و حتی حقیقت را از روی حقیر خود ،خجل ساختم ،پس از ابتدا می نویسم از خانه ای که شکوه و جلا و عظمتش نتوانست محبت بی شائبه ای را که زمانی بر در و دیوارش دخیل زده شده بود را به نسیمی رهگذر نسپارد و صدای هلهله و خنده صاحبانش را روزگاری از در و پنجره هایش به بیرون می پاشید دست خوش حسرت زمانه و چشمان شور و بی حیای روزگار نکند ،خانه پدری آن روز ها نیز همچون امروز به همین شکل بود .باغ خانه هم چو بهشتی بود پر از گل های یاس واقاقی و درختان کاج و چنار که در فاصله هایی متناسب به موازات چینه باغ قد بر افراشته و عمارت خانه درست در مرکز باغ قرار داشت . با ایوانی عریض که ستون های عمود رخام بر آن استوار بودند ،استخر باغ تابستان ها و اواخر بهار پر بود از آب زلال و بچه های خدمه اطراف آن به شیطنت و بازی می پرداختند تعداد مستخدمین خانه نیز آن قدر زیاد بود که حسابش از دست پدر هم خارج شده بود.در این میان زینت و غلام که زن و شوهر هستند از همه آن ها چابک تر و زرنگ تر بودند و این بود که مادر بنا بر اقتضای طبع شان مسولیت های بزرگ تر و مهم تر را به آن ها واگذار می کرد،پدر نیز هم چون حالا مقام و ریاست والایی چه در خانه و چه در اجتماع برخودار بود و آوازه و شهرتی عظیم داشت. صاحب چهار پارچه آبادی خوش آب و هوا بود.ولی مادر را از تمام متعلقاتش بیشتر دوست داشت.در این حین اشتیاق خاصی به هنر خطاطی و آوای پیانو داشت و خواهرانم جملگی و از همان کودکی مشق پیانو می کردند که در آن زمان شهین دختر بزرگ خانواده 6 ساله ،شهلا 4 ساله و شهرزاد 2 ساله بود .پدر علاقه زیادی نیز به شکار داشت و هر هفته صبح های جمعه به همراه تنها برادرش(عمو وثوق) به جنگل و بیشه وحتی کوه و کوهستان برای شکار کبک و باز و خلاصه هر چه که به تیرشان آید می رفتند که البته این شکار بیشتر برایشان جنبه تفنن داشت تا چیز دیگر ،عمو وثوق که سه سال از پدر کوچک تر بود از نظر خلق و خو و ظاهر شباهتی عجیب و نزدیک به پدرداشت. او هشت سال تمام در پاریس طبابت خوانده بود وبا این که هیچ گاه به طور رسمی به رشته خود نپرداخته بود ولی همه مردم شهرستان او را دکتر وثوق می گفتند که البته به خوش خلقی و دلنشینی بین مردم نیز معروف شده بود و سهم او نیز از روزگار همسری مهربان و وفادار و بسیار آرام و متین به نام منصوره و پسری شش ماهه بود که منصور نام داشت و البته عمو وثوق از همان سال به دنیا آمدن منصور اعلان کرده بود که دیگر بچه دار نخواهد شد چرا که هم سن و سالش به اقتضای ازدواج دیر هنگامش این اجازه را از او سلب کرده و هم خود شیوه تک فرزندی فرنگ را به لشکر کشی شرقی ها در داشتن اولاد ترجیح می دهد. با این حال پدر عاشق منصور بود و شاید هم عاشق پسر بچه بود چرا که خود نیز در حسرت داشتن یک پسر بچه که روزگاری جا پای او گذاشته و وارث و جانشین خان بزرگ ،اتابک خان شود هر دو سال یک بار مادر بیچاره را به زحمت آبستنی می انداخت و تا زمان غیر از فرزند دختر قسمتش نشده بود .از این رو پدر باز هم تیری را در تاریکی در کرده بود ،شاید که هدف و مقصودش را نشان گیرد و مادر باز هم حامله بود ،دیگر همه به شکم باد کرده مادر و صورت ورم کرده اش عادت کرده بودند و عمو وثوق همیشه از این موضوع به مضحکه یاد می کرد ،حتی از این که پدر علاقه خود را به صورت بارز در بین جمع بالخصوص خانواده خودش و دختر ها هویدا می ساخت ،متالم و متاثر می شد و با این که منصور پسر خودش بود و برایش خیلی عزیز بود اما مناسب نمی دانست که پدر تا این حد بین اولاد خودش و منصور فاصله باقی گذارد ،منصور آن روز ها عقده پدر بود ،رویا و مرحم دردش ،حکم منصور ،حکم تریاکی شده بود که هر از گاهی آن را پادزهردرد کهنه وحسرت عمیق دل رنجور خود میساخت ان گاه منصور را در اغوش میکشید او را میبوسید وبو میکرد وبعد با
صبر وحوصله ای وافربعیدو متضاد با روحیه کسل وزود رنج خود،منصور را در اغوش گرفته و انقدراز خود ادا واصول در می اورد تاخنده اش را ببیند وبا خنده منصور خود هزار بار جوان تر شود و مادر بیچاره دیگر طاقت دیدن این قبیل صحنه ها از او سلب شده بود بنابراین به محض انکه پدر را مشغول عشق بازی با برادر زاده اش میدید یا به سرافت میافتاد ویا مغلطه ای میکرد ویا اینکه به بهانه ای پدر ترک گفته وبغض کهنه اش را داخل چشمان سبزش خالی میساخت،در این بین خواهرانم نیز حتی بیشتر از مادر نسبت به شور وحال وعشق وعلاقه ای که پدر نسبت به منصور ابراز میداشت از خود واکنش ابراز میداشت و از خود نشان میداد ند وگاهی نیز به جرات به پدر میگفتند که او منصور را بیشتر از بچه های حودش دوست میدارد وپدر سعی میکرد با لبخندی تصنعی وپنهانی جمله ی کهنه و بیهوده ی (کدوم پدر سوخته ای این حرف رو زده )انها مجاب کند ،اما دختر ها با تمام کودکی که داشتند عاقل تر از ان بودند که چشم دل خود کمتر از زبان پدر اعتماد کنند ،به قول مادر،دخترها در سا ل تنها یک بار وان هم موقع تحویل سال نو ،اغوش پدر ران لمس می کردند وبوسه سرد تشریفاتی پدرشان را پذیرامی شدند از این رو مادر سعی زیادی در جبران کمبود محبت ادراکی دخترها می کرد، خودش بر موی ان ها شانه میکشید ، خودش انها را به حمام میبرد وگاهی نیز با انها هم بازی می شد وتا می توانست سفارشانواع واقسام لباس های رنگی جدید ومحلی وفرنگی به خیاط خانوادگی مان بلقیس میداد وشب ها با قصه های شیرینش ان ها را با اغوش ارامومهربان خواب می سپرد مادر ، زن صبور ولایقی بود نامش بهار بود وهم چو بهار زیبا وبا طراوت بود با اینکه سه شکم زاییده بود اما جوان تر وشاداب تر از دخترهای دم بخت می نمود پوستش به سپیدی برف وبهلطافت گل وچشمانی به سبزی برگ های درخت بهارنارنج قد نسبتا کوتاه واندامی تپل وبی نهایت نمکین داشت وموهای پرپشت خرمایی رنگش مثل ابشاری تا انتها ی کمرش اویزان بود پدر با انکه اظهار علاقه ی وافری به مادر داشت ولی خود مادر همیشه اظهار میداشت که عشقی را که پدر به او داشته نسبت به عشقی که خود او از پدر در دل میپروراند مصداق چشمه است به دریا مادر همیشه اش را در جستجوی زمانی بود که با پدر گوشه ای ارام نشسته واز خودشان وطندگیشان صحبت کنند ولی این فرصت همیشه از جانب پدر بر او دریغ گشته بود .
پدر زیاد با مادر تنها نمی شد .او اکثر اوقاتش را به سرکشی از روستا ها یا در خانه ی خان ها وخان زاده های بزرگ واشرافی چون خود می گذراند .در عوض پدرم عاشق دست پخت مادرم بود داشتن اشپز در خانمان قدغن بود چرا که طبع پدر فقط با دست پخت دلپذیر مادر سازگار بود واین تنها نشان مطمئن وقاطعی بود که دل مادر را به اطمینان عشق پدر از خود روشن می ساخت .با اینکه پدر تا هفت پشتش خان وخانزاده واز طبقه ی اشرافی ومرفه به حساب می امدند اما مادر تنها دختر سید جواد اخوند از ولایتی بود که پدر بزرگ من در زمان حیاتش ریاستش را بر عهده داشت سید جواد مرد مومن و خداشناسی بود که از طلف کرم وپاکیش چندیدن ناعلاج وبیمار را شفا بخشیده بود وپدر بزرگ من که مردی خداشناس ومومن به حقی بود خود دست این دوجوان یعنی پدر ومادرم را در دست یکدیگر گذاشت وخود سید جواد صیغه ی عقد دایم را بین انها جاری ساخت .هر چند عزیز مادربزرگم از این وصلت تا سر حد مرگ مشوش وناراحت بوده اما خود پدر بزرگم این وصلت را یکی از بزرگترین افتخارات خانوادگی خود در این چند ساله عنوان میکند وشش ماه بعد از این وصلت خود به دردی بی درمان دچار شده واز این دنیا میرود .پدر بزرگ مادریم سید جواد نیز چهار سال بعد دار فانی را وداع می گوید وخلاصه انکه برای چهارمین مرتبه باز هم مادر حامله شده بود دست وپایش ورم کرده بود مرتبا برنج خام میخورد با بوی پوسته خشک انار سر مست واز بوی ادمیزاد حالش به هم میخورد به محض رسیدن خبر حاملگی مادر به عزیزی که حالا چهار سال می شد به پاریس رفته وبا تنها دخترش وتنها عمه من عمه فرنگیس وخانواده ی ان ها زندگی میکرد تلگرافی فوری به دست پدر رسید که عزیز تا یک هفته ی دیگر به انجا عزیمت خواهد کرد ومادر با تعجب وافری از این که این بار را عزیز ان قدر نسبت به ابستن بودنش اظهار توجه کرده مقدمات ورود عزز را به سرعت محیا میساخت تا اینکه یک هفته پس از ان عزیز به ایران بازگشت ویک راست از تهران به شهرستان خوش ای وهوای ما که در بیست کیلومتری استان اصفهان واقع می شود روانه شد وخدا میداند که ان روز یعنی روز بازگشت عزیز از فرنگ به انجا بعد از چهار سال دوری چه سر صدایی در شهرستان به راه افتاده بود گویی که همه مردم در رقص وشادی بودند از طرفی گروه کر تشکیل داده بودند وساز و میزدند از طرفی دیگر دسته دسته رقص محلی میکردند .جمعیت برسرکوچه باغ طویلی که مزین به درخت های مرتفع چنار بود وخانه ما وعمو وثوق در انتهای ان ودر مجاورت هم قرار داشت به اندازه ی یک دایره ی سیزده ،چهارده متری حلقه زده بودند کل میکشیدند وبا حریر های رنگی که به دست داشتند رقص محلی میکردند تا این که درشکه ی حامل عزیز از راه رسید جمعیت به سمت درشکه هجوم اوردند وخدمه خانه ی ما وعمو وثوق که حالا با هم متحدشده بودند به زحمت راه را برای ورود عزیز باز میکردند اما به محض اینکه از عزیز از درشکه پیاده شد یک باره همه ساکت شدند شاید که اشتباه میدیدند ولی نه خود عزیز بود صدای پچ پچ های مردم برای مدت کوتاه درفضا پیچید وبعد از ان دوباره صدای ساز ودهل بالا گرفت عزیز با ناز وتنعمی وافر در حالی که دستش به کلاه حصیری لبه دار بود که برسر گذاشته وبا دست دیگرش کیف چرم سیاه رنگی را به دست داشت ودامنی کوتاه که البته تا پایین زانویش میرسید همراه با بلوزی سپید ویقه انگیلیسی که به تن داشت باعث حیرت جمع شده بود اخر انها در گذشته ای نه چندان دور وقبل از رفتن عزیز به پاریس اورا با چادر ساده وگل گلی سورمه ای یک نواختش میشناختند تا به حال نه کسی موی رنگ زده بلوندش را دیده بود نه هیکلش...را ،بلافاصله بعد ازخروج عزیز از درشکه خانمی که لباس های مشابه به لباس های عزی به تن داشت تنها با این تفاوت که هیکل لاغروچهره ای سیاه وتیره والبته بد ترکیبی داشت از درشکه پایین امد وعزیز نگاه تحسین برانگیزش را به ان زن ناشناس انداخت وگفت:(از این طرف بیا عزیزم )وبعد دست او را در دست گرفت وهمراه او از روی قالی متری قرمزی که تمام کوچه باغ را پوشانده بود برد به در خانه که رسیدند چهار گوسفند را سر بریدند وصدای صلوات همرا با دود اتش اسپند به هوا برخاست وزن بیچاره که از سر بریده گوسفند وحشت زده شده بود جیغ خفیفی کشید وگفت :(اه خدای من طفلکی ها )سپس عزیز که تا چهار سال پیش ازان گاهی که با دست های خودش از پستان های گاو بزغاله های قصبه های اطراف شیر دوشیده بود با دستمال سپیدی پره های بینی اش را فشرد وگفت :(این رسم ورسومات همیشه مایه ی نکبته ) وبعد وارد باغ خانه شد گذشته از پدر وعمو وثوق که خیلی پیش از ان در تهران به استقبال عزیز رفته بودند مادر ودخترها وزن عمو منصوره به همراه تک نوزادش که به اغوش کشیده بود همگی به صف در ابتدای باغ خانه به انتظار استقبال برای ورود عزیز ایستاده بودند عزیز که داخل شد نفر به نفر جلو رفتند برای دستبوس وخوش امد گویی عزیز به سردی گونه ی راست مادر را بوسید ودر جواب بوسه خواهرها تنها دستی به سر هر کدام کشید وگفت :(خدا را شکر همه شان به اتابک خان رفته اند )وبعد اغوش خود را برای زن عمو منصوره گستراند واو را صمیمانه در اغوش گرفت وبوسید وبعد منصور را از اغوش او گرفت وخوب براندازش کرد سپس با غروری امیخته با تکبرگفت:(خوشگل است ،این یکی هم به پدرش رفته ) وان را به زن عمو منصوره پس داد وبعد عزیز با دست خود زن ناشناس را به جلو فراخواند وگفت :(ایشون زری خانم هستند ،خواهر شوهر فرنگیس جان ، با خودم اوردمش ایران تا هوایی تازه کند )مادر به سرافت افتاد :(خیلی خوش امدی خانم ،قدمتان به روی چشم ))ودستش را ارم به کمر زری خانم گذاشت وجملگی راه عمارت خانه را درپیش گرفتند .در پشت سرشان نیز غلام با بستن در باغ به صدای هلهله مردم پایان بخشید ،مردم به پاس زحمات ،امورات وبناهای خیریه ای که به خیالشان عزیز برای شهرستان ومردم ساکنش کشیده بود از ساختن حمام ومسجد ومدرسه گرفته تا نذر ونیازهای گاه وبی گاهی که هر سال به بهانه ی عاشورای حسینی ویا هر رحلت دیگری که در پیش بود همه شهر وحتی قصبه های اطراف را سیر میکرد ،برای ورود عزیز جشن گرفته وپایکوبی میکردند غافل از انکه بانی تمام این نذورات وخیرات خود پدر وعموی وثوق میباشند که تنها به پاس عزت وحفظ حرمت وعظمت عزیز وحرمت خاک پدر بزرگ مرحوم همه وهمه این مراسم ونذورات به نام واسم عزیز ختم میشود .
عزیز در این مدت کوتاه چهارسال چنان تحت تاثیر فرهنگ وجو فرنگ وغرب قرار گرفته بود که هیچ کس نمیتوانست باور کند که او به راستی همان عزیز چهار سال پیش از این است قبل از سفرش به پاریس ،ان شب همه در خانه ی ما جمع بودند ودر سالن پذیرانی حلقه وار به روی مبل های استیل انگیلیسی نشسته بودند .اصولا در خانه ی ما بنا بر طبع وطبقه والبته فرهنگ میهمانان از عده ای درسالن پذیرایی نشسته به این مبل های کذایی وعده ای دیگر در پنجره وتکیه زده بر مخده های فرش نقش پذیرایی میشد وعزیز که تا قبل از ان همیشه اظهار میکرد که این چهار پایه های بدترکیب که منظور مبلمان بود زحمت نشستن را تشدید وخلق ادمیزاد تنگ میکند ،حالا اظهار میداشت که اصلا نمیتواند روی زمین بنشیند این بود که مادر در تالار پذیرایی را به روی میهمانان گشوده بود وعزیز روی بزرگ ترین این مبلمان نشسته وزری خانم را کنار دست خود نشانده بود ودائما از فرنگ ومردمش تعریف والبته تمجید میکرد درختم تک تک جملاتش نیز از زری خانم میپرسید :((مگرنه زری جان ))وزری خانمی که سعی میکرد خودش را باوحاهت ترین وباوقار ترین زن دنیا جلوه دهد با لحنی ارام ،ملایم وسر به زیر میگفت :((حق با عزیز خانم است ))ان شب مادر بیشتر وقتش را در مطبخ مشغول به اشپزی بود وبر خلاف تصورش که این کار مورد عنایت مادرشوهرش قرار خواهد گرفت اما .....

اما عزیز چندین بار در جمع از غیبت او با طعنه وکنایه یاد کرده بود وبیچاره مادر که با شکم باد کرده وبدن متورمش میبایست برای رضایت کسی زحمت به خود دهد که پیشاپیش دینش را ادا کرده وخلاصه انکه ان شب صحبت ها وتواصیف عزیز از ان بهشت گم شده تنها به کام خواهران کوچک وخردسال من بود که شیرین وجذاب میامد ،عمو وثوق وپدر هر دو بارها برای سفر به فرنگ رفته بودند وحتی عمو وثوق که خود نیز چندین سال در ان جا زندگی کرده ودرس خوانده بود تمامی تعاریف در نظرش خسته کننده ،سطحی والبته نامحسوس می امد ودر نظر پدر نیز پشیزی اهمیت نداشت ولی از روی احترام با تبسیمی مصنوعی سخنان مادرش را دنبال میکرد تا اینکه مادر به فریادشان رسید وبا چهره خسته وعرق کرده اش در سالن حاضر شد واحترام از میهمانانش خواست که همگی برای صرف شام به سالن غذاخوری بروند سالن غذا خوری نیز در انتهای جنوبی سالن پذیرایی بود که با یک در چوبی تمام شیشه ی رنگی به داخل سالن پذیرایی بازمیشد ودر ان یک میز استیل شانزده نفره وجود داشت ودورتادور ان نیز با بشقاب های عتیقه ی کوبیده شده به دیوار وسرویس مرغی چینی داخل بوفه وچهار گلدان بسیار طویل وعریض مرغی چینی در چهار گوشه ی سالن تزئین شده بود که غیر از این سالن غذا خوری برای میهمانان دیگر که عادت به اینگونه تشریفات ندارند وبهتر بگویم میهمان هایی که در پنجدری ما از ان ها پذیرایی میشدیم سالن دیگری وجود داشت که طول ان بیشتر از عرضش بود به طوری که تنها جا برای سفره ای طویل در وسط ان ونشستن دوردیف میهمان درپشت وجلوی ان بود نیز وجود داشت که این سالن چسبیده به دیوار پشت پنجدری بود که دوتا از همین درهای پنجدری به داخل ان باز میشد که به اقتضای اشرافش به باغ خانه همیشه خنک بود ومعطر وبا گچبری های رنگی وایینه کاری هایی که به دوطرف دیوار وسقف ان جلوه گر بود ،شاید از زیباترین قسمت های عمارت بود اما حیف که عزیز دیگر به نشستن به روی زمینعادت نداشت ومیبایست درحالی که پشت میز نشسته ودستمال سفره را روی ران های خود میاندازد غذایش را صرف کند مادر خود اخرین نفری بود که پشت میز در کنار دخترهایش جای گرفت زن عمو منصوره که روبه روی او نشسته بود لبخندی زد وبا مهربانی گفت :((خسته شدی بهار خانم ،دستتون درد نکنه ))ومادر زیر لب به تعارف جواب داد:((اختیار دارید ،دیگر هر کمی وکاستی که داشت به بزرگی خودتون ببخشید ))در این حین عزیز زیر چشمی نگاهی به مادر انداخت :((حالا دیگه چیکارکرده خسته شده باشد ؟وظیفشه ))مادر با شنیدن این حرف ،بیشتر نگاه دلواپس خود را بخ پدر انداخت وپدر به او چشمکی زد ومادر از این اشاره پدر به وجد اورد وحرف عزیز را نشنیده گرفت ،عمو وثوق که همیشه عادت داشت قبل وبعد از غذا که یک لیوان پر اب بنوشد لیوانش را اب کرد وگفت :((زن داداش سنگ تموم گذاشتن ،مرغ وخوراک بوقلمون ،خورشت ماست وقورمه سبزی ومیگو و..تنوع غذا های اینقدر زیاده ،ماشاالله که من یکی از انتخاب عاجز موندم ))وهمه با لبخندی کم رنگ حرفش را تایید کردند وعزیز که این تعاریف هم چون نیشتری برقلب حاسدش فرورفته بود با غیظ فراوان گفت:((خوبه ،خوبه،این غذا هرچه که است ونیست از جهت شمارش نیست شما بهتره که مشغول شوید ))وچشم غره ای هم به عمو وثوق رفت وعمو وثوق با شیطنت دستانش را به علامت تسلیم بالا برد وگفت :((ولی حتی شمارش اش هم خالی از لطف نیست))در این میان زری خانم دستی به موهای کناره ی شقیقه اش کشید وگفت :((طوری حرف میزنید مثل انکه خود بهار خانم زحمت این غذا را کشیده اند؟))وپدر با لحنی مغرورانه وخیلی محکم گفت:((البته ))وزری که از تعجب دهانش باز مانده بود گفت :((واقعا !! مگرنه شما درمیان خدمه اشپز ندارید !؟))پدر لبخندی متکبرانه زد وگفت :((خانم من انقدر که کدبانو است که من حیفم میاد که حتی بهترین اشپز فرانسه را استخدام کنم ))ومادز گونه هایش از خجالت رنگ باخت زری خانم تکه ای از گوشت بوقلمون داخل بشقاب را همان موقع در دهانش گذاشت وخیلی زود سرش را به علامت تایید تکان داد عزیز که از شدت حرص اشتهایش کور شده بود همان طور که با جلوی داخل بشقابش بازی میکرد خطاب به پدر گفت :((این بهار خانم شما همه هنری دارن جز اینکه ...))عمو وثوق ادامه پرسش عزیز را در زیر پرسش خود پنهان ساخت ((هنر این که ؟))وعزیز با لحنی غضب الود بیان داشت :((هنر اینکه پسر کاکل زری واسه پسر من بیاره ))پدر با دلخوری جواب داد:((قسمت ادمیزاد چه دخلی به هنرش دارد ؟))عزیز خنده ای به مسخره کرد وگفت :((خداوند به هر کس به اندازه ی جربوزه ولیاقتش میدهد ))

پدر برای انکه مغلطه کرده باشد خندید وگفت :((باشه عزیز دستت در نکنه حالا دیگه ما به درگاه خداوند بی لیاقت شدیم ؟))که عزیز به صرافت افتاد: (( ای بابا تو چرا به خودت میگیری ،من طرف صحبتم بهار است))مادر بغض بیخ گلویش را فشرد یک لیوان اب را به زحمت خورد وخنده ی تصنعیش سعی داشت کع خود را خونسرز جلوه دهد ، اما لرزش دستانش جکایت قصه ی دیگر داشت . ((زن عمو منصوره که حال مادر را میدید برای انکه غائله را ختم کرده باشد گفت :از قدیم گفتن بچه پسر یا دختر چه فرق به حال مادر ))ولی عزیز دست بردار نبود :((اتفاقا منصوره جان خیلی هم به حال مادر توفیر دارد ،پسر بیچاره ی من چه گناهی کرده که بعد از یک عمرکسب اعتبار ثروت وشهرت نبایس یک وارث یک جانشین ویا یک نشان از خودش داشته باشد وگرنه مادر که برایش بهتر هم میشه سهم الارث بیشتری به خودش میرسه ))زن عمو منصوره نگاه دلواپس خود را دزدکی به مادرانداخت وگفت :((ای بابا ،فرمایشات میفرمایید عزیز خانم دیگه این روزها پدر ومادر ها هر چه دارند وندارند برای بچه هاشون میخوان ،کی مال این دنیا رو با خودش اون دنیا برده هرکی داره تا خودش زنده است استفاده شو میبره وقتی دور از جان جمع مرحوم شد ...))که عزیز مثل شیر درنده وگرسنه حرف اورا برید وبا لحنی مسخره وتوهین امیز گفت :((ای کاش که میراث پسرم را این دخترهای طفلک میخوردند ،غافل از اینکه همه اش میرود در حلق داماد ها ،یعنی پسر مردم ))پدر خسته از این بحث های بی فایده خنده ای به مضحکه کرد وگفت :((انگار نه انگار که من هم سر این سفره نشسته ام مرا کشتند ودفنمم کردند وارث ومیراثم را هم تقسیم کردند ،رفت ))وبا این صحبت پدر همه به جز مادر که هر لحظه ممکن بود بغضش بترکد ، از ناچاری به شهلای بیچاره تشر زد :((تو باز هم دست ورو نشسته پشت سفره نشسته ای ؟)) وبعد دست شهلا را گرفت وسالن را ترک گفت ، عزیز خوشحال از غم مادر لبخندی موزیانه زد وگفت :((چوب رو که برداری گربه دزده فرار میکنه ))پدر خودش را به نشنیدن زد وبرای اینکه همه چیز را عادی جلوه دهد گفت :((این شهلا همیشه از اب فراریه))عزیز به سرعت جواب داد :((دختر پا تو کفش ننه اش میزاره ))پدر که دیگربا این حرف عزیز از کوره در رفته بود با عصبانیت خطاب به عزیز گفت :((عزیز تو را به خدا بس کن ،مگه این بهار بیچاره چه هیزم تری به شما فروخته غیر از اینکه با این حالش چند ساعته داره سر پا اشپزی میکنه !!!))عمو وثوق هم به دنبال حمایت پدر ابراز داشت :((اخه عزیز جان خوبیت نداره این بهار خانم خیلی زن خوبیه خیلی زحمتکشه ))وبعد نوبت به زن عمو منصوره رسید :((اره واالله ،اصلا این حرفا سر سفره ی غذا خوبیت نداره عزیز نفس محکمش را از بینی اش بیرون داد وچشمانش را به شهین تیز کرد وگفت :(( تو چی شهین ؟))وبعد به شهرزاد توپید که :((تو چطور ؟شماها حرفی حدیثی فرمایشی نصیحتی ندارید ،تعارف نکنید ،امری ، نهی هر چه باشد رو کنید ، مثل اینکه اینجا فقط من کافر الله شدم ،اره ؟))... اون دختره پاپتی تازه به دوران رسیده از خیر سر من از خودمن هم عزیز تر شده اره ؟))با این صحبت عزیز همگی ساکت شدند وبی سر صدا مشغول غذا خوردن شدند ومادربعد از مدتی نه چندان کوتاه با چشم های قرمزی که حاکی از گریه ی مخفیانه اش بود با شهین بر سر سفره حاضر شدند ومثل دیگران ساکت وبی اشتها به غذا خوردن بسنده کردند .
ان شب بعد از صرف شام وبعد از شام عزیز برای خواب به یکی از اتاق های بالا که از قبل برایش تدارک دیده بودند رفت وزری خانم نیز که ورودش برای همه غیر منتظره بود وبه ناچار با عزیز هم خواب شدند وان شب مادر غصه دار بود چرا که نهایت سعی وتلاش خود را کرده بود تا مادر شوهرش را از خود راضی نگه دارد وشاید هم دلش را به دست بیاورد اما همه ی تلاشش بی حاصل مانده بود . اشک های ریز شفافش به سرعت وبی اختیار از گوشه چشمش فرو می افتادند .پدر که داخل اتاق شد او گریه اش فزونی گرفت درست مثل کودکی که می خواهد با گریه اش بر اطرافیانش تاثیر بگذارد وان ها را بسوی خود بخواند پدر کنار مادر لبه ی تخت نشست چانه ی اورا بالا گرفت ومدتی را به چهره ی زیبای او که حالا در هوای نیمه تاریک اتاق این زیبایی برایش تشدید میشد خیره ماند وگفت :((میدونی بهار جان وقتی گریه می کنی خیلی خوشکل تر میشی ؟ اگر دلم برای این اشک ها این چشم های قشنگت نمیسوخت ازت میخواستم تا صبح گریه کنی ومن هم به تماشا بنشینم )) مادر بر دست پدر بوسه ای زد ((دلم پره ،اتابک خان )) پدر خرمن موهای خرماییش را نوازش کرد وسر اورا بوسید اما مادر غصه دارتر وخسته تر از ان بود عشوه های شیرینش را برای پدر هویدا سازد پدر در گوش مادر نجوا کرد: ((تورا به خدا تحمل کن عزیز چند صبایی مهمان ماست واز دست من که ناراحت که نیستی ؟)) مادر با سکسکه گفت :((خدا نکنه ))پدر لبخندی زد وبروی تخت غلطید چشم به سقف دوخت وگفت :((گفتم که گریه ات را تمام کن ))مادر در حالی که سعی میکرد قبل از پایان دادن به اشک هایش سکسکه هایش را بخورد با لحنی سوزناک گفت :((چرا این عزیز خانم اینقدر به من سر کوفت میزنند؟من که تمام تلاشم را کردم که ایشون راضی باشند )) راستش نمیدانم از وقتی که رفته فرنگ اخلاقش بدتر هم شده ،خودت که میبینی حتی طرز راه رفتن ولباس پوشیدنش با قبل کلی توفیر دارد اما تو احترامش کن حرمت امامزاده با متولی است
مادر با دستش اشک های روی گونه اش را محو ساخت وگفت :((نکنه شما هم مثل عزیز از اینکه تا بحال بارم پسر نبوده مشوشید ؟))پدر غلتی دیگر به روی تخت زد وگفت :((ا ی بابا زن راضی مرد راضی گور بابای ناراضی ))مادربا این جمله ی پدر به وجد امد ودانست که دراین مورد اشتباه فکر میکرده او نیز به روی تخت دراز کشید ،همانطور که به پدر که حالا چشمانش را مینگرسیت گفت :((اتابک خان ؟))
-بله؟
-اگر بازهم بارم دختر بود چی؟باز هم راضی هستید ؟
پدر باکلافگی گفت :((باز هم مثل دختر های چهارده ساله بهانه گیر شدی برو چراغ را خاموش کن خودت که میدونی امشب را خیلی خسته ام))ومادر هنوز از شیرینی جواب گذشته ی پدر فارغ نشده از طفره ی پدر در جواب دوم خودش به واهمه افتاد ناچارا به سختی از جایش بلند شد چراغ را خاموش کرد مادر عاشق سیاهی امیخته به سکوت شب ها بود ولی ان شب را تا به صبح از فکر وخیال نخوابید. اما هر چه بیشتر فکر میکرد بیشتر کلافه وسرگردان می شد.در ان میان افکاری کودکانه وغیر واقعی نیز با خود کرد که خودش به افکارش در دلش می خندید اما بعد خود اندیشید شاید اگر زمانی چاره ای جز این نبود باید با همین افکار به دغدغه هایم پایان ببخشم .عزیز هر روز را بهانه جو تر از دیروزش می شد کنایه هایش پایان نداشت بخصوص این که دوباره به مادر رسیده بود وداغ دلش تازه شده بود مادر به تازگی نه ماهه شده بود هر چه بیشتر از زمان حاملگیش می گذشت دلش اشوب تر می شد شب ها را تابه صبح از فکر وخیال چشم بر هم نمی گذاشت ووقتی چشمانش گرم می شدندصبح های خیلی زودشده بود که دیگر از ترس عزیز جرات خوابیدن نداشت چرا که اگر از راه می رسید واو را در رختخواب می دید او را تنبل وتن پرور خطاب می کرد وبه پدر می گفت :((این قدر که بی حال شده حتما بارش دختراست))واتش به جان مادر می کشید هنوز یک هفته از ورود مادر به اخرین ماه ابستنی اش نگذشته بود که قابله ای را به خانه اوردند ویکی از اتاق خواب های خانه که خیلی وقت بود متروک شده بود به دستور پدر برای اقامت این قابله به تازگی از شوهرش جدا شده بود وجایی نداشت وبه گفته ی مردم در مسجد می خوابیده وچون مادر در زایمان گذشته اش هفت روز زودتر فارغ شده بود پدر این ار را برحسب احتیاط قابله را خیلی زودتر خبر کرده بود قابله زن مهربان وساده ای به نظر می رسید لاغر اندام بود وقد متوسطی داشت ،ترک زاده بو وفارسی سخن .......

بیست و هفت ساله که پوستی بسیار سفید ،بینی کوچک و چشم و ابرویی مشکی داشت اما صورتش بیش از حد لاغر بود و وسط فرق سرش به اندازه یک سکه یک قرانی خالی بود،اسمش منیژه بود و می گویند بعد از این که برای شوهرش بچه اورده شوهرش او را طلاق داده او نیز بچه را به هووی نازای خود سپرده و خود چند روزی است که در مسجد می خوابد ،از ابتدا نیز قرار بر این بوده که هووی این قابله مادر باشد اما خود ان زن اظهار داشته که از طرفی دستش به بچه بند است و از طرفی دیگر دست و پنجه منیژه را بیشتر از خود قبول دارد. این بود که او را به خانه اوردند بودند و اتاق نسبتا مجهز و مرتبی را برایش ترتیب دادند که کلی از این بابت خرسند شده بوده و مادر او را یک نظر دیده و پسندش کرده بود . سه روز بعد از امدن قابله به خانه مادر همان طور که دست به پهلو در حال قدم زدن در خانه است و امورات خانه را از نظر می گذراند از لای یکی از درها پنجدری چشمش به عزیز می افتد که یک دستش را زیر سرش گذاشته پاهایش را دراز کرده و با پدر که جلوی او چهار زانو نشسته گرم صحبت است . خوب که دقیق می شود صدای مضطرب پدر را می شنود که خطاب به عزیز می گوید :"تو را به خدا قصاص قبل از جنایت نکنید."این است که بی اختیار گوش هایش تیز می شود و حس کمرنگ کنجکاوی اش این بار بیش از پیشش پر رنگ و تحریک می شود ،بعد یک حس درونی به او ندا می دهد که موضوع بحث شوهر و مادر شوهرش خود او ست .خودش را بیشتر به در نزدیک می کند و در حالی که گوشش را به در می چسباند از لای نیمه باز در نگاهش را به دا خل تیز و باریک می کند و باز هم صدای مضطرب پدر را می شنود :"عزیز جان قبول کن که بهار کدبانو ؟"و بعد خنده مسخره عزیز"کدبانو؟نکنه به خاطر دست پخت مزخرفش می گی .با ان غذاهایی که می پزه درست مثل اب دهن مرده می مونه پدر سرفه ای می کند و می گوید :"ای بابا !"و عزیز با اتکا به نفس وافری ادامه می دهد :"چیز خورت کرده بیچاره!"
- چیز خور... بس کن عزیز ،گناه داره ،اصلا مشکل شما با بهار چیه ؟
- یعنی می خوای بگی خودت هم مشکلی با این ایکبیری نداری؟
- اگر منظورتان بچه پسر است ،که می بینید هنوز فارغ نشده ،که شما دارید قصاص قبل از جنایتش می کنید.
عزیز خنده ای مضحکانه کرده و ادامه می دهد:
- اتابک خان تو بگو نه می گم .....،چقدر ساده ای پسر،تو دیگه مثل پدر خدا بیامرزت این قدر ساده لوح نباش ،فقط که نباید بازو قوی کنی ،فکرت هم باید قوی باشد ،این دختره تا به حال سه شکم دختر زاییده ،اگر ندیدی این دفعه هم بارش دختر بود تف بنداز تو روی من
- عزیز جان ،من غلط بکنم کمتر از گل به شما بگم ولی
- ولی چه؟....
ئ پدر با اکراه فراوان :"ولی شما مطمئنید؟"
- معلومه که مطمئنم.
وبعد از مدتی که هر دو در سکوت با خود می اندیشیند عزیز ادامه می دهد:
- تا کی می خواهی با برادر زاده ات عشق بازی کنی ،هان؟خودت پسر نمی خواهی ؟یکی که عصای دستت بشه ،حافظ اعتبار و شهرت و مال ومنالت ،امید زندگیت ،دختر ها که دیر یا زود شوهر می کنند و می روند ،آن وقت علی می مونه و حوضش ، تازه اگه تعداد دختر هات چهار تا نشه ،ببینم می خواهی هر چه داری بزاری واسه چهار تا دوماد گردن کلفت که برات بخورند و به گور بابات بخندند؟
و بعد تن صدایش را کمی پایین آورد و گفت :
- باز هم می گم .این زریه خوب دختریه ، خواهر همان داماد لایقی است که خودم برای خواهرت لقمه گرفتم دختر مرحوم بشیرالدوله ،خان خان ها ،همین الانم که اسمش می یاد کمر ها خم می شه و زبون ها بسته از وقتی هم که فرنگیس با رضا عروسی کرد و رفت فرنگ ،زری رو هم با خودش برد، که این جا تنها نباشه ،دختر خوبو نجیبیه ،برای همین هم با خودم آوردمش تا تو هم پسندش کنی و خیال خودم و خودت را راحت کنی ،هر چند خودش هنوز چیزی نمی داند اما این قدر دختر مهربان و سر به زیر سایه که مطمئنم روی حرف من حرف نخواهد زد.
و پدر با تردید می پرسد:"خوب اگر این قدر که شما تعریفش را می کنید خوب است ،چرا شوهر نکرده مثل این که بیست و دو سال هم دارد."
و بعد خوشحال از آن که پسرش را تا حدی با خود هم سخن و هم رای ساخته بلند شده و از هیجان سر جای خودش زنو می زند و می گوید :
- خوب دلش نمی خواسته شوهر فرنگی بکنه حرفش هم این است که من دلم یه مردایرونی می خواد ،نامرد ایرونی به غیرتش و نازن ایرونی هم به غیرت مردش و تازه این که پاریس که مثل این جا نیست ،پاشن برن خواستگاری بله بگیرن اون جا تا پسر با دختره راه رابطه نا مشروع باز نکنه و خلاصه هزار تا چیز دیگه که زیر بار نمی ره ازدواج کنه و خوشا به حال من وخودت که این زریه ،اهل این حرف ها نیست ،از همین جا بفهم که چقدر نجیبه ،لقمه خود من و توئه ،به سال نکشیده واست یه پسر کاکل زری می یاره که آب از لب و لوچه ات راه بیفته این بهار را که می بینی باغ تفرج است و بس ،میوه نمی دهد به کس ، بی خود بهش نه دل ببند و نه به پسر دار شدن خودت امید وار باش منو که می بینی آرد هامو ریختم و الکم اویختم اما چه کنم که دلم برای تو شور می زنه ،خیلی به خاطر تو مشوشم.
- گیریم که حرف ها ی شما هم درست و هم شدنی ،ان وقت با بهار چه کنم؟خیلی زود رنجه ؟جوونیشو به پام گذاشته آخه بعد از یک عمر زندگی چی به من می گه ؟
و عزیز از این صحبت پدر خشمگین شده و با صدایی بلند تر از گذشته اش جواب می دهد :"مثلا چی می خواد بگه ،خیلی هم دلش بخواد که از خونه بیرونش نمی کنیم ،تازه یه خانوم می اری که حداقل آداب و رسوم زندگی و تربیت کردن بچه را ازش یاد بگیر ،دختره پاپتی یادش رفته چطور بی جهاز آوردمش خونه پسرم، کنیزیتم می کرد از سرش زیاد بوود ،اگر خواست حرفی بزنه خودم...
که پدر با کلافگی حرف عزیز را بریده و می گوید :"حالا که فعلا فارغ نشده ،تا بعد هم خدا بزرگه "و عزیز با تمسخر جواب می دهد:"تخم مرغ کردن و به دیوار زدن تو همان و اهن سرد کوبیدن هم همانا ،با من رو راست باش ،بی خود این همه راه را نکوبیدم تا این جا امدم تا اگر این زن اجاق کور شما باز هم بارش دختر بود دست این دختره را بذارم توی دستتو برم ،دیگه همم حوصله طفره رفتن و مردد بودن تو را ندارم ،یک کلام ختم کلام قبول می کنی یا نه ؟
پدر مدت کوتاهی را در سکوت غرق شده و سپس جواب می دهد :"اگر بهار طبق فرمایش شما باز هم بارش دختر بود ،باشه من حرفی ندارم "عزیز لبخندی شیطانی به روی لبانش نقش می بندد و با لحن چاپلوسی می پرسد :"بگو به ارواح خاک پدرم "پدر عزیز را خیلی محکم بیان می کند و همان دم رنگ از رخسار مادر پریده و همان جا تکیه به در به روی زمین سر خورده و نقش زمین می شود ،پدر عزیز هردو شتاب زده به جانبش می شتابند و پدر همان طور که بالای سرش ایستاده او را صدا می زند "بهار ؟بهار؟"و مادر به آرامی چشمان خود را به روی آنها می گشاید که حالا بالای سر او ایستاده و یکی با خشم و غضب و دیگری غرق در شرم و اضطراب به او چشم دو خته اند . پدر فریاد زنان زینت را صدا می کند و زینت به محض دیدن مادر بر سر خود می کوبیده و در حالی که خود به یکی از کلفت ها دستور می دهد آب قند و عرق بید مشک برایش بیاورند زیر سر مادر را گرفته و کمک می کند تا سر جایش بنیشیند و پدر همان جا کنار مادر زانو زده و در حالی که از شدت شرم دستانش خیس عرق شده ، دست به مو های مادر کشیده و سعی در تسلی خاطرش را دارد ."بهار جان ،حالت خوبه ؟عزیز قری به خودش می دهد و می گوید :"اداشه اتابک خان هر چند با همین ادا و اصول ها بوده بند دستور پاره کرده "پدر خود آب قند را از زینت گرفته و به مادر می خوراند ،مادر که شربت را تا انتها می خورد کمی حالش بهتر می شود و تازه یادش می اید چه بلایی بر سرش امده و ان وقت اشک است که از چشمانش سرازیر می شود و عزیز با بدجنسی هر چه تمام تر دستانش را به کمر می زند و رو به مادر تشر می زند :"خوبه ،خوبه ،خودتو جمع کن "و مادر که از این تشر عزیز طالقتش سلب می شود با ناله می گوید :"شما از جان ما چی می خواهید ،چرا نمی گذارید راحت زندگی بکنیم ؟"با شنیدن این سخن بسیار غیر منتظره از جانب مادر،عزیز رنگش مثل گچ سپید شده و در حالی که پرده های بینی اش از شدت خشم می لرزد بر سر مادر فریاد می زند:"دستم درد نکنه !گل بود به چمن نیز آراسته شد ،حالا دیگه تو روی من وای میستی؟"و بعد رو به پدر کرد و با خشم می گوید :"بفرما تحویل بگیر اینم از خانم با وقار و با کمال شما ،خبر نداری مار تو استینت پرورش می دادی "و مادر در حالی که سعی می کند به زحمت از جای خود بلند شود می گوید :"قصد جسارت نداشتم ولی تمام صحبت های شما را شنیدم "و رویش را از پدر بر می گرداند
،عزیز که حالا دستانش را از شدت حرص و خشم مشت کرده فریاد می زند :"خوب غلطی کردی که شنیدی ،خیلی روت زیاده ،خیلی دم در آوردی ،دختر سید جواد غوره نشده واسه من مویز شده ،ای کاش دستم می شکست و هیچ وقت تو رو بی مال و جهاز نمی آوردم تو این خونه دلم خوش بود که جهازش نجابتشه ،نگو این دختره حیا رو خورده آبرو رو قی کرده ،نگو که برای پسرم زن که نگرفتم هیچ ،تف سر بالا انداختم ،پدر که دیگر طاقت دیدن تشر های عزیز به مادر که در حال رنگ به رنگ شدن بود را نداشت بر سر خود عزیز تشر زد :"بس کن شما هم عزیز ،نمی بینی بارداره ؟"عزیز که از جانب داری پدر از مادر حسابی از کوره در رفته بود رنگش مثل تربچه قرمز شد و گفت :"به خاطر این نکبت اجاق کور سر من داد می زنی ؟جفت پاهام قلم بشه اگه دیگه پا تو این خونه بزارم و بعد خودش را از پنج دری بیرون انداخت و هوار زد زری؟زری؟بیا باید بریم"و بعد از مدت کوتاهی زری شتاب زده و شگفت زده حاضر شد عزیز دست او را محکم گرفت و در حالی که او را با خود به بیرون از خانه می برد زیر لب فحش و لعنت بود که نثار مادر می ساخت مادر که خشم و التهاب عزیز را می دید به دنبالش دوید گوشه دامنش را گرفت و همان جا رو زمین نشست:"تو را به ارواح خاک شوهرتان نروید من غلط کردم قصد جسارت نداشتم "عزیز دامن خود را از چنگ مادر بیرون کشید:"خفه شو ،دهانت را آب بکش ،توبه گرگ مرگ است "و با زری خانم به راه خود ادامه داد.مادر هم همان جا مثل انار ترکید و شروع کرد به گریستن و خود را در درگاه وجدانش محاکمه کردن که چرا شیطان در جلدش رخنه کرده و چنین گستاخانه با عزیز بحث کرده چرا که عزیز زن با نفوذ و مقتدری بود و او با این کار تنها گره اش را کور کرده بود وبس.زینب که از گریه مادر خود نیز به گریه افتاده بود زیر بغل مادر را گرفت و او را به اتاقش برد ،پدر به محض ورود مادر از اتاق خارج شد و در را محکم به رویش بست و مادر هم دانست که خود پدر نیز از او شاکی و عصبانی است .تنها کاری که می توانست بکند این بود که از زینت که سواد قرانی داشت بخواهد که سوره ایت الکرسی را تلاوت کند شاید که دل آشوب زده اش ارام بگیرد اما مادر ان روز تا به شبش ارام نگرفت تا اینکه راس ساعت 9 همان شب درد زایمان بر او فایق امد .پدر برای انکه دل عزیز را بدست اورد یکی دو ساعتی می شد که همراه دختر ها به خانه عمو وثوق رفته بود در این حین قابله هم غیبش زده بود و زینت دیگر خدمه در به در به دنالش خانه را جستجو می کردند ولی خبری از او نبود .به ناچار یک خشت اب جوش ،حوله و دستمال و قیچی را در اتاق گذاشتند و در جواب مادر که از درد به خود می پیچید و فریاد می زد قابله را خبر کنید ناچارا ساکت و مبهوت باقی ماندند تا اینکه یکی از زن های خدمه فریاد براورد که :"پیدایش شد ،پیدایش شد "با این خبر همه شادمان شدند .قابله که از درد زود رسش مادر حیرت زده شده بود اصلا امادگی قبلیش را نداشت دست پاچه همه را از اتاق خارج کرد حتی در را پشت سرش قفل کرد و بعد در دهان مادر پارچه تمیزی گذاشت و دست به کار شد مادر که این بار درد زایمانش از دفعات گذشته اش به کرات افزایش پیدا کرده بود از درد زیاد ملافه را چنگ می زد و صورتش پر شده بود از ذرات پراکنده عرق اما قابله زرنگ تر از ان بود که میدان را خالی کند و بالاخره بعد از مدتی نچندان طولانی ببچه را از شکم مادر خارج کرد و بر پشتش کوبید .صدا ی گریه بچه که بالا رفت صدای صلوات منتظرین پشت در و در پس ان هلهله و شادیشان نیز به هوا بلند شد و قابله در جواب انها که دستگیره در را فشار می دادند و می خواستند هر چه زود تر وارد اتاق شوند فریاد زد :"مادر و بچه هردو خدا را شکر سالمند ؛من هم تا بچه را نشویم در را به روی کسی باز نمی کنم "مادر که از شدت درد و خستگی از حال رفته بود به زحمت چشمانش را باز کرد و از قابله که پشت به او در حال شستن بچه بود با اکراه و وحشت هر چه تمام تر پرسید :"دختره؟"و قابله مدتی را مردد در سکوت خاموش ماند آنگاه حوله را به دور بچه کشید و گفت بله .با شنیدن این جواب مادر چشمانش را بست ،دختر بودن نوزادش همانا و تقسیم عشق با هوویی تازه همانا حالا دیگر باید خودش را برای رقیب جدیدش اماده کند و اتابک مرد امال و زندگی و ارزو هایش را که یک تار مویش را با دنیایی جلا و ثروت معاوضه نمی کرد با گماشته عزیز به تقسیم بنشیند .و همان طور که از شدت درد نای گریستن نیز نداشت نفسش به شماره افتاد قابله سینه مادر را از زیر پیرهنش خارج ساخت و بچه را به اغوش مادر سپرد تا شیرش دهد ولی بچه تنها می گریست و سینه به دهان نمی گرفت مادر سرش را به علامت تاسف تکان داد قابله سینه لاغر خودش را از لای درز پیراهنش خارج ساخت و در دهان بچه گذاشت و نوزاد این بار سیینه قابله را گرفت و خاموش ماند و مادر در حالیکه از غصه فراوان فرصت اندیشیدن نداشت تنها یک کلمه گفت :"تو ...و .."از اتمام جمله اش عاجز ماند قابله بر پیشانی بچه بوسه ای زد و گفت بچه خودم 10 روزش بود که از من گرفتنش حالا باید 22 روزه باشد اما فکر نمی کنم به خوشکلی نوزاد شما باشد"مادر اهی کشید و گفت "چه فایده"صدای اعتراض منتظرین پشت در مادر را بیش از پیش کلافه می کرد این بود که قابله باز هم فریاد براورد :"صبر کنید تا بچه شیرش را بخورد"تا این اینکه ضربه هایی محکم به در فرو امد و صدای محکمو بلند پدر :"در را باز کنید می خواهم بچه را ببینم "قابله صدای پدر ار که شنید مانده بود از ترس خودش را خیس کند . بچه را از سینه ی نیمه گرسنه جدا کرد و گفت :"خاک بر سرم نمی دانستم جناب اتابک خان پشت در هستند "و خواست که از اتاق خارج شود که مادر وحشت زده صدایش زد :"منیژه ؟"رویش را به جانب مادر با ز گرداند و گفت :"جانم خانم ؟"مادر وحشت زده سینه ریزی را که قبل از زایمان از گردن باز کرده بود از زیر بالش در اورد و به طرفش دراز کرد ،چشمان قابله از تعجب گرد ماند :"این همه چشم روشنی ؟"و مادر بدون هیچ توضیحی گفت :"فقط برو بگو بچه من پسر بوده "قابله متعجبانه در جایش خشکش زد ،مادر با صدایی لرزان و بغض الود گفت :"تو را به خدا برو ،بگو،اگه بفهمن دختره سرم هوو می اورند.،تو برو بگو من بعد از این که مادر شوهرم به فرنگ برگشت همه چیز را به خان می گم و خودم گناهش را به گردن می گیرم "قابله باز هم مردد ایستاده بود ،مادر دوباره عجز هر چه تمام تر ملتمسانه گفت:"برو دیگه ،هر چه بخوای بهت میدم ،برو "قابله سینه ریز را با تردید هر چه تمام تر از دست مادر گرفت و در پستان بندش گذاشت و یک کلام گفت :"باشد"و خواست از اتاق خارج شود که مادر وحشت زده پرسید:"همین طوری می بریش ؟"قابله خنده ای مرموز زد و گفت :"هواسم هست"در اتاق را گشود و رو به جماعتی که از خدمه گرفته تا عمو وثوق و زن عمو منصوره و پدر به انتظار ایستاده بودند با صدایی لرزان اما طبیعی و محکم گفت :"مبارک باشد بچه پسر است و سالم"و او را به دست پدرش سپرد این بود که صدای کل زن های خدمه به هوا رفت و اشک شوق در چشمان پدر حلقه بست و زن عمو منصوره در حالی که اسپندی را که دود کرده بود بالای سر پدر و بچه می چرخاند و از خوشحالی گریسته و برای تشکر از لطف خدا صلوات ختم می کرد !

پدر دست مادر را گرفته بود وکنارش بر روی تخت دراز کشیده بود اما چشمان مضطرب ما در او را نیز مضطرب می ساخت :((بهار خانم خوشحال نیستی ؟))
-چرا خیلی .
-پس این اشک ها برای چیه ؟
مادر با دستمال سفیدش چشمان قرمزش را پاک کردوگفت :
-اشک شوق.
پدر لبخندی از روی رضایت زد وگفت :((ماشاالله مثل قالی کرمان هرچه بیشتر ازت میگذره قشنگ تروجوون تر میشی !))
مادر به زحمت خندید ،حالا دیگر عذاب وجدانش در پس دروغ بزرگی که گفته بود جملات شیرین پدر را به طبعش حتی تلخ نیز ساخته بود پدر دستش را داخل موهای مادر کرد وپیشانی اش را بوسید وگفت :((می دانستم که برای من پسر میزایی،خوب عاقبت به خیرم کردی))
مادر با بی حالی پرسید :((حالا دیگر قصد نداری هوو سرم بیاری؟))
پدر با صدایی بلند خندید وگفت :((مثل اینکه بلد نیستی بهتر از این برایم ناز کنی؟))مادر لبخندی کم رنگ بر روی لبانش نقش بست وبا تردید پرسید :((حالا از من راضی شدید ؟))پدر زیر لب گفت :((از اولش هم بودم .))
-اما عزیز چه ؟هنوز هم حتما از من شاکین ؟
پدر غلتی زد گفت:((مهم نیست ،مرور زمان همه چیز را رام میکند ))وبعد در حالی که برق در چشمانش میجهید گفت:((دلم میخواهد اسم پسرمان را شاهین بگذاریم ))مادر با تردید تکرار کرد ((شاهین؟ ))
-اشکالی داد،مادر کمی فکر کرد ودستپاچه جواب داد:سلطان چطوره ؟
پدر سرش را به علامت نفی تکان داد ومادر این بار با اشتیاق تصنعی اظهار داشت :((عزت دیگر خوب است ))پدر کمی به انتخاب مادر اندیشید وگفت:((به دل من نمیشیند )) مادر اخرین تیرش را هم زد :((شهروز دیگر خوبه )) پدر با دلخوری گفت :((مگه همون شاهین چه اشکالی داره ؟غیر از این که ادم را یاد قدرت واوج وزیبایی می اندازد ؟ومادر مه دیگر می بایست تسلیم شود چرا که اصرار بیشتر از ان را بر پیشنهاد اسامی دو پهلویش را امیدوارانه نمی دید ناچارا گفت :((باشد ،همون شاهین خیلی هم قشنگه ))ولی همان دم فکری بکر به سرش زد که خیلی زود اندیشه اش را به زبان راند :
-راستی اتابک خان ،این منیژه خانم قابله پسرمان خیلی زن کاردان ولایقیست شیرده هم هست ومن از این زن راضیم امروز صبح که برایم درد دل می کرد ومی گفت شوهرش از زن اولش حامله نمی شده با این در به در ازدواج کرده بعد طفلکی بچه دار شده ،اون هم یک پسر کاکل زری این قدر اذیتش کرده که مجبور شدهبچه را به هوو وشوهرش سپرده وبگه مهرم حلال جانم ازاد خلاصه طلاقشو گرفته و رفته مسجد تا اینکه ما عقبش فرستادیم .
پدر خنده ای کوتاه کرد وگفت :((اخه این بدبخت بیچاره همه چیزش برعکس ادمیزاده ))پدر که کم کم چشمانش از خواب سنگین می شد پرسید :((خوب حالا می گی چه کار کنم ؟))
-هیچی دیگه ،می گم از همین منیژه قابله می خوایم که دایه شاهین باشه هم من از او مطمئنم وهم شیرده است وهم این که ثواب کردیم .
پدر کمی فکر کرد وپرسید :((واقعا زن مطمئنیه ؟))مادر لبخندی برای جلب رضایت پدر زد وگفت :((اگر مطمئن نبودم که بچه ی یک روزه دستش نمیدادم بخصوص حالا که بچه را پیش خودش خوابانده تا نصفه شب اگه از خواب پرید شیرش را بده !
پدر که حالا صاحب پسر بچه شده بود انگار که سلطنت ارض زمین را به دستش سپرده بودند بادی در غبغب انداخت وگفت :
-باشد پس خودت فردا با این خانم صحبت کن برایش خط ونشان بکش باید از شاهین مثل چشمانش مراقبت کنه اگه کارش خوب بود مواجبش را هر ماه توافقی خواهیم داد خوبه ؟
مادر نفس عمیقی بابت ارامش نسبی خود کشید وگفت :((بله...شب بخیر ))
و اینگونه بود که نام شاهین را بر من گذاشتند ومنیژه خانم از ان پس به دایگی ام منصوب شد وحالا همه خانه او را بهدایه منیژه می شناختند وهمه شهر نیز مرا پسر یکی یکدانه اتابک خان ،شاهین میدانستند .
منصور وحشت زده دفترچه را بست ،هضم ان چه را که خوانده بود .....
منصور وحشت زده دفترچه را بست ،هضم ان چه را که خوانده بود برایش سخت درناک والبته نامحسوس وغیرقابل قبول بود:((نه امکان نداره دروغه ،دروغه مزخرفه ...یعنی شاهین پسر نیست ؟از جایش بلند شد ودر حالی که در اتاق به دور خودش قدم میزد سعی کرد بر خود مسلط شود اما مگر می توانست به ذهن مشوش ومغشوش خود را حتی برای ثانیه ای التیام بخشد ؟!
((امکان نداره من وشاهین خیلی به هم نزدیک بودیم ولی ...خدایا یعنی این ها واقعیته یا فقط یک داستان ساده است ؟)) تنها کاری که می توانست بکند تا برای سوال های مشکوک ذهن خود جوابی مناسب پیدا کند این بود که ادامه نوشته های شاهین را دنبال کند پس دوباره سر جایش نشست وبا دستانش که حالا خیس از عرق بود دفترچه را گشود .
از دلهره های مادر ، عذاب وجدان وتشدید نگرانی هایش که بگذریم تولد من روح تازه ای به خانه دمیده بود پدر که حالا دل تو دلش نبود دستور داده بود تا هفت شب و هفت روز همه شهرمیهمان او باشند در این حین خانه پر شده بود از میهمانان وقت وبی وقتی که با چشم روشنی در انجا حاضر میشدند عزیز حتی بعد از تولد من نیز به خانه بازنگشت ودلش را از کینه مادر خالی نساخت بلکه پیغام هم داده بود که اگر چشمش به مادر بیفتد مادر هرچه ببیند از چشم خودش است وبس
اما در عوض رابطه اش با پدر خوب وروشن بود پدر بعد از تولد من گویی که سال ها جوان تر شده بود اما بر عکس او مادر خیلی خسته افسرده ومنزجر به نظر می رسید وبین خدمه خانه صحبت وشایعه از این بود که مادر به علاقه وافر پدر به من حسادت می ورزد اما جقیقت این بود که مادر دست اویز به عذاب درونی وجوان خویش وانتظار برای رفتن عزیز از ایران ودلهره فاش این راز بزرگ برای گدر بی رمق تر از ان شده بود که مثل گذشته حتی لحظه ای را در کنار دخترانش باشدو یا اینکه به امور خانه درست وحسابی رسیدگی کند تنها از صبح تا شام را در اتاق خودش را حبس میکرد وانقدر با افکار هراسناک خود گل اویز میشد که خسته وناتوان خواب چشمانش را می ربود وهیچ کس در ان خانه ی درندشت به جز دایه منیژه از دل خونی وملتهب مادر خبر نداشت زنی که مبارزه ای سخت برای حفظ شوهرش که تا سر حد مرگ دوستش میداشت به حقه ونیرنگ متوسل شده بود وچون این سرشت ا ذات پاک وصادقش متضاد بود از همین تضاد که دلش میسوخت واه از نهادش بلند میشد وحالا میدانست که بی جهت گرفتار مصیبت عظیم شده ،مضیبتی که جتی اگر میبایست با هوویی کنار هم زندگی میکردند خیلی کم رنگ تر از این برایش جلوه میکرد اما دیگر حکایت او شده بود مصداق یک لحظه غفلت ویک عمر پشیمانی که دیگر پشیمانیش بی فایده به نظر میرسید ، که چرا که هر چه بیشتر از روز تولد من میگذشت ، تاوان گناهش سنگین تر وزبانش از بیان حقیقت عاجز تر میماند ، بخصوص وقتی که ان همه شور واشتیاق را در پدر به پاس پسر دارشدنش میدید وحتی خود به وضوح احساس کرده بود که علاقه ی پدر نسبت به خود او نیز دوچندان شده اما افسوس که دیگر این تشدید علاقه او را ارضا نمیساخت ودر قبال تاوان سنگین وهنگفتی که بابت ان داده بود حتی برایش ناچیز،بی ارزش .نامحسوس میامد . تا اینکه من بیست ودو روزه شدم وهنوز اب از اب تکان نخورده بود که پدر مادر را صدا زد ،مادر داخل اتاق خواب شد وسربه زیرانه پرسید :((بله ؟))پدر لبخندی زد وگفت :((برو به دایه منیژه بگو شاهین را امده کنه ))
-چطور ؟
-راستش ،عزیز قرار است به زودی به پاریس برگردد ،اما سفارش کرده که میخواهد قبل از رفتنش جشن ختنه کنان شاهین را ببیند ،قرار است خانه ی وثوق خان به خرج خودش برگزار بشه .
مادر با شنیدن این سخن بند دلش پاره شد ،لبش را به دندان گرفت وبی اختیار اندیشه اش را به زبان راند :((خاک عالم برسرم ))
پدر از جا بلند شد بازوان مادر را در دست گرفت ولحنی تسلی بخش گفت :((اشکالی ندارد ،هر چه باشد مادر بزرگ شاهین ، ناراحت نشو اگر هم دوست داشتی بعد که عزیز رفت یک جشن هم در خانه ی خودمان میگیریم ،؛ خوبه ؟))
مادر مبهوت وهراسناک ساکت ماند که صدای ضربه های در اتاق بلند شد وپدر در را به روی دایه منیژه گشود ،دایه منیژه که مرا به اغوش خود کشیده بود سرش را زیر انداخت :((ببخشید اتابک خان !نمیدانستم شما اینجایید !))
-با بهار خانم کاری داری؟
-بله
وبعد پدر راه را برایش باز کرد که داخل شود وبعد همانطور که خودش از اتاق خارج میشد حطاب به مادر گفت :
-پس بهار خانم خودت ودایه منیژه هر کار که لازم است بکنید تا چند دقیقه ی دیگر باید شاهین ببرم
در را که پشت سرش بست مادر با دودست به سرش کوبید واه از نهادش بلند شد :((دیدی!دیدی! اخرش بدبخت شدم خودم کردم که لعنت بر خودم باد ))دایه منیژه که هنوز از اوضاع بی خبر بود با نگرانی پرسید :((چی شده خانم ؟))
-دیگه چی میخواستی بشه همین امروز همه چیز لو میره بدبخت شدم
- اخه مگه چی شده؟
-منیژه جان به فریادم برس این عزیز خانم دوباره شرش مرا گرفته قراره شاهین رو ببرن خانه دکتر وثوق ختنه اش کنند
دایه منیژه چنگی خفیف به گونهاش کشید :((ای وای !چرا این جور بی خبر ))
مادر لبه ی تخت نشست ومثل انار ترکید :((چه میدونم همش تقصیر این عزیز خانمه اخرش منو میکشه ، حالا ببین )) وبعد هردو مدتی در سکوتی سنگین با خود اندیشیدند که صدای بلند پدر بر این سکوت چنگ کشید ودلشان را خون کرد
-خاک برسرم منیژه حتما میخواهد که بچه را ببرد
-خانم شما بد به دلت راه نده خودم یک کاری میکنم
مادر مثل دیوانه ها در میان اشک هایش خندید وگفت ((یک کاری؟!دیگه هیچ کاری از من وتو ساخته نیست تو برو منم قبل از اینکه عزیز و تابک خان مرا بکشند خودم را می کشم ))
دایه منیژه با کلافگی گفت :((شما خیالتان راحت باشد ،خودم با شاهین میروم ویه جوری سر وته قضیه رو بهم میارم خوبه ؟)) مادر که زیا به وعده ی دایه منیژه دلخوش نبود اما برای انکه مطمئن شود دایه منیژه سر حرفش میماند با التماس وزاری گفت :(( به جان همین بچه اگر به فریادم برسی هر چه بخوای ازت دریغ نمیکنم ))وبعد صدای بلند واین بار خشمگین پدر پشت هردویشان رالرزاند :
-بهار خانم ؟دایه منیژه ؟دیر شد !
دایه منیژه اینبار معطل نکرد چشم از چشم ملتمس وخیس مادر برگرفت واتاق در پس ان خانه را به همراه پدر به قصد ختنه کنان من وخانه ی عمو وثوق ترک گفت ومادر را در دریایی پر تلاطم از امواج موذیانه وحشت واضطراب تنها باقی گذاشت دوساعتی گذشت اما هیچ خبری نشد هر چه بیشتر میگذشت مادر بیشتر مشوش میشد مجیط بسته خانه نیز اورا بیش از پیش معذب میساخت به ناچار به باغ خانه رفت وسعی کرد با نفس های عمیق از طپش بی امان قلب ملتهب وهراسانش بکاهد اما مگر فایده داشت تا اینکه دایه منیژه به تنهایی در حالی که مرا گریان ونالان به اغوش کشیده بود وگوشه ی چادرش را به دندان گرفته بود داخل شد مادر او را دید درجا خشکش زد چرا که میدانست اگر ان چه که نباید اتفاق افتاده باشد او دیگر حتی فرصت افسوس خوردن را ندارد اما خنده ی دایه منیژه حاکی از قصه ی دیگری بود اما با همان خنده نیز نزدیک بود از هیجان زیاد پس بیفتد دایه منیژه دوان دوان خودش را به مادر رساند گونهی یخ او را بوسید وگفت :
-خیالتان راحت باشد همان سکه ی اشرافی را که اتابک خان بعد از زایمان شاهین داده بودند گذاشتم کف دست طرف ودکش کردم به همین سادگی !!
مادر که با این صحبت دایه منیژه گویی دنیارا به او بخشیده بودند فارغ از گریه ی من دایه را در اغوش کشید وغرق بوسه کرد دو روز بعد از ان عزیز به همراه زری خانم به پاریس بازگشت وطبق قرارداد مادر با خودش ودایه منیزه قرار بر ان بود که واقعیت را برای پدر فاش سازد ولی مگر میشد ؟از غیر ممکن هم برایش غیر ممکن تر شده بود این بود که این بار برای بار دوم به حقه متوسل شد اما این بار به خودش حقه میزد وهر روزش را به وعده ی فردا میگذراند وفردا را نیز به وعده ی پس فردا از حقیقت طفره وسرباز میزد دایه منیژه نیز هر چه به او اصرار وتمنا میکرد فایده نداشت ومادر حلا می بایست با اشرفی وطلا وجواهر دهان او را نیز بسته نگاه دارد تا اینکه یک سال تمام گذشت وهمچنان خورشید از نظر مادر پشت ابرها پنهان مانده بود ودایه منیژه طبق معمول از این اوضاع بهانه میگرفت :
-من دیگر اینجا نمی مانم!
مادر که مشغول شانه زدن موهایش بود شانه را کنار گذاشت وچهره ی خونسردانه ی دایه منیژه را بوسید وبا دلسوزی گفت:
-اگر کسی حرفی به تو زده وخاطرت را ازرده بگو تا عذرش را بخواهم .
دایه باعصبانیت اظهار داشت:
-خودتونون را به ان راه نزنید خوب می دونید که چی میگم
مادر به صرافت افتاد :
-چایی میخوری بگم بیارن ؟
ولی دایه ....

ولی دایه حرف خودش را میزد :
-مثل اینکه یادتان رفته که یک سال پیش از این بعد از رفتن عزیز خانم قرار گذاشتید همه چیز را به جناب خان بگید ، مثل اینکه یادتان رفته ، من از این وضعیت خسته ام شما الان مجرم ومن شریک جرم شما محسوب میشوم ، از صبج تا شب دست و دلم برای این بچه میلرزد ، همه اش میبایست مواظب وضع لباس وموقعیتش باشم حتی خود شما میترسید که بغلش کنید یعنی تا این حد وحشت دارید ،من از ان روزی میترسد که غضب خدا ما را بگیرد وان وقت توبه هم کار ساز نباشد ببینم اگر جناب خان بر سر شما هوو می اورد سخت تر بود ویا حالا که هم خودتان روز به روز افسرده تر ورنجورتر میشوید وهم این بچه ی بیچاره واینده اش تاریک شده .
مادر به روی صندلی نشست واشک از چشمانش جاری شد دایه منیژه محتاتانه در اتاق را بست وکنارش روی زمین نشست ودست سرد او را در دست گرفت : خانم جان تا کی میخواهی هم خودت وهم منو گول بزنی یه نه به خودت بگو و نه ماه به دل نکش چرا خودت را زجر کش میکنی ؟هان ؟ اینکار که شما کردید از تف سر بالا هم بدتر بود شما را به خدا به اتابک خان همه چیز را بگویید وخیال همه رو راحت کنید تا من هم بروم وزندگی هم برسم که تا همین الان که اینجا نشسته ام کلی زیر بار شیطان رفته ام واز خجالت خدا شرمم میشود که حتی نمازم را به جا اورم اگر هم که مثل همیشه خیال گفتن حقیقت را در سر ندارید به من بگویید تا همین الان مرخص شوم شما را به خیر ومن را به سلامت
وبعد به قصد رفتن از جا بلند شد که مادر ملتمسانه گوشه ی چادر به کمر بسته اش را گرفت :
-منیژه جان تو را به جان شاهین که از شیر خودت هم میخورد نرو
دایه با جدیت پرسید :
-به شرط انکه حقیقت را به جناب خان بگید، میگی ؟
مادر بر گریه اش فزونی گرفت ودر میان اشک هایش گفت :
-نمیتونم .....نمی تونم خیلی سخته
دایه خود به دستش کوبید با لحنی متاثر گفت :
-ببخشید خانم ها !!!!ولی بدتر کوری بیشعوریه ، اخرش که چه،اگر خودشان زودتر بفهمند که بدتره.
مادر بریده بریده گفت :
-اگر بخوان بگم من را میکشد به خدا من را میکشد
-اخه چطور دلت میاد این بچه ی طفل معصوم را قربانی افکارپوچ خودت بکنی اول از ترس هوو حالا از ترس جانت ! جان دونفر دیگر را هم گرفتی.
مادر با ناتوانی بلند شد وکشوی میز توالتش ده تومان دراورد وبه دایه داد وگفت :
-تو را به مرتضی علی باز هم صبر کن
دایه پول را گرفت واه سرد وکوتاهی کشید وگفت :
-من می مانم اما دیگر هرچی پیش اید تنها به گردن خودت
مادر بوسه ای محکم برپیشانی دایه زد وگفت :
-الهی فدایت بشوم که انقدر دل رحمی
-کاش تو هم مثل من دل رحم بودی خوب فکر هایت را بکن امروز فردا نکن وبچه ها زود بزرگ میشوند وچشم روی هم بگذاری بزرگ شده وقد کشیده ان وقت دیگه نه راه پیش داری ونه راه پس
مادر دوباره روی صندلی نشست ودر حالی که به قسمتی نامعلوم خیره شده بود ارام گفت :
-هی منیژه جان دست روی دلم نزار فکر کردی خودم توی خلوت هزار ویک بار این فکر ها را نکرده ام به خودم سر کوفت نزدم به خدا دارم دیوونه میشم چند روز پیش گفتم چند مثقال از تریاک های خان را بخورم وجانم را خلاص کنم اما جرات ان را هم نداشتم گفتم لابد عذاب علیمه باید بسوزم وبسازم اصلا نمیدانم ان شب لعنتی چه مرگم شد که از تو خواستم به دروغ دخترم را پسر جا بزنی نمیدونم شاید میخواستم بدین وسیله به اتابک خان باج بدهم باج بدهم که برام ارزش قائل باشه دوستم داشته باشه انقدر که سرم هوو نیاره شاید هم میخواستم روی مادر شوهرم را کم کنم همون مادر شوهر سنگدلی که تا هفت پشتم را نلرزانه اروم نمگیره همونی که اتابک خان را جادو کرده که اینقدر هوایش را دارد ودوسش داره هر کار میکنه به اسم عزیز در میکنه یک عزیز جان میگه وهزار عزیز جان از دهنش میریزه اما حالا این منم که زندگیمو باختم خودم لقد زدم به بخت خودم برای خودم روزگاری خوشبخت بودم به سه تا بچه ویک شوهر باقدرت که خاطرم هم میخواست اما این عزیز که اومد انگار همه چیز رو طلسم کرد حتی خودم خواب دیده بودم که بار پسر است یک اقایی که لباس سبز پوشیده بود وچهره اش نورانی بود به من گفت : بهار قدر پسرت رو بدون مواظبش باش ..صبح که از خواب بیدار شدم هم ترسیدم هم ترسیدم هم خوشحال بودم خوشحالیم به خاطر این بود که حاجتم را در خواب گرفته بودم حالا مطمئن بودم که بارم پسره وتشویش خاطرم بابت ان جمله ی اخری بود که شنیدم مواظبش باش اثر عجیبی به رویم گذاشته بود نمیدونم ولی از خوابم به هیچ کس نگفتم تا وقتی بچه ام فارق شد خود اتابک خان از خوشحالی حتی شوکه شد اما مثل اینکه خودم زود تر از همه شوکه شدم انقدر که عقل از سرم پرید واز تو خواستم در دسیسه ی من همرا ه بشی خوب که فکر میکنم میبینم تقضیر خود اتابک خان هم است اخر اگر اینقدر پسر پرست نبود بهانه پسر را نمیگرفت که من اینقدر حساس نمیشدم من که سه تا دختر خوشکل مثل پنجه افتا باوردم اونی که همیشه میگفت من را از جانش بیشتر دوست دارد چطور توانست به پیشنهاد مادرش جواب مثبت دهد ؟هان؟چطور اخه ؟مگر اعتبار یه زن به پسر زاییدنه اصلا مگه من تنور خبازی اش بودم که خمیر بزنه داخلم ونون تحویل بگیره حالا اگه یک بار به خیال خودش نون ام سوخت خاک بریزه تومو ولم کنه ؟ اخه این رسم مروته ؟مردانگیه ؟
وسرش را بالا گرفت که عکس العمل دایه منیژه را نیز ببیند اما دایه خیلی وقت بود که از اتاق رفته بود ناچارا به روی تخت دراز کشید وسرش را به داخل بالشت هل داد وزار زار گریست به حال زندگی وروز های خوشی که با دست خود تباهشان کرده بود تباه و خدای عشقی که حالا دیگر ایمانی به ان نداشت .شاید چون در مبارزه با خودش شکست خورده بود .عقلش بیشتر با او حرف میزد اما چه فایده که روزها می امدند ومی رفتند وسال ها نیز در پی ان ولی خبری از وعده ی مادر به دایه منیژه وخودش نبود کهنبود


پایان فصل دوم

حالا دیگر من 5 ساله شده بودم وپدر قرار بود به مناسبت پنجمین سالگرد تولدم جشن بزرگی را ترتیب دهد بنابراین حیاط خانه پر بود از صندلی های فلزی تاشو که انتظار میهمانان را میکشیدند .به تن من نیز کت وشلوار سرمه ای رنگ کرده بودند که خود من نیز علاقه خاصی به ان پبدا کرده بودم .دایه منیژه نیز که خیلی هم به خودش رسیده بود مدام راه میرفت چشمش که به من می افتاد قربان صدقه ای نبود که نصیبم نکند پدر نیز با نگاه تحسین امیزش مرا دنبال میکرد در این حین مادر مشغول چیدن شیرینی هایی بود که به تازگی پخته بودشان وخواهرانم نیز همگی در اتاق شهین جمع شده وبه سر روی خود میرسیدند من نیز به اتاق شهین رفته وبه جمع ان ها پیوستم و در بینان ها محو تماشای شهین شدم شهین را بیشتر از همه ی خواهرانم دوست داشتم نمی دانم شاید علتش این بود که بزرگ ترین فرزند خانواده بود واز همه عاقلتر چرا که حالا او سیزده سال تمام داشت وهزار ویک خواستگار که پدر با تاکید بر انکه تا درسش تمام نشود به خانه ی بخت او را نخواهد فرستاد همه ی ان ها را جواب میکرد شهین نیز به طبع علاقه ی خاصی به من داشت صبور بود ومهربان وگاهی پا به پای من در بازی های کودکانه که من نسبت به ان ها شوق خاصی داشتم مرا همراهی میکرد وتا زمانی که من اظهار خستگی وزدگی نمیکردم او دم نمیزد قیافه اش نیز بسیار نزدیک به مادر بود تنها چشمان سیاه وخمارش به پدر رفته بود ولی در بقیه اوصاف به مادر رفته بود وحتی قد وهیکلش مثل مادر بود قدی نه چندان بلند واندامی تپل ونمکین شهین عاشق شغل معلمی بود دلش میخواست دیپلمش را که گرفت معلم شود وحتی میگفت که حاضر است به طور مجانی برای دولت کار کند وپدر نیز در اینباره به او گفته بود که کار کردن بدون دستمزد عین قضای بدون نمک است که به دل آدم نمی نشیند. قشنگترین و دلبازترین اتاق خواب خانه از آن شاهین بود که حدود 60 متر طول و عرض می شد که ضلع جنوبی آن یکسره پنجره بود که از پشت آن منظره کامل حیاط خانه را می توان دید و گوشه ضلع شمالیش یک میز بلند که به چهار طبقه تقسیم می شد و بر هر طبقه اش یک گلدان گل و یا یک مجسمه ظریف چینی بود. تخت خوابش نیز همجوار با پیانو در شرق همین میز قرار داشت و در ضلع شرقی نیز که درست روبروی در اتاقش بود، میز آرایشش را گذاشته بود با اینکه مادر آن روزها ورود خدمه را به اتاق دخترها قدغن کرده بود تا خود از پس کارهای شخصیشان برآیند.اما اتاق شهین همیشه تمیز مرتب وعجیب معطر وخوش بو بود .ان روز هم جلوی اینه میز توالتش ایستاده بود وموهایش را بادقت شانه میکرد چشمش که در اینه به من افتاد به رویم خندید به طرفم امد ومرا بوسید وقلقلکم داد می دانست که خیلی قلقلکی ام به خنده افتادمن او هم می خندید از ته دل و بعد هر دو ساکت شدیم دست به کمر شلوارم برد تا سنجاقش را باز کند که من شروع کردم به جیغ کشیدن وفریاد زدن اما هر چه خود را عقب تر میکشیدم مرا رها نمیکرد من هم همچنان جیغ میکشیدم تا اینکه از شدت هیجان زیاد ووحشت رنگم مثل لبو قرمز شد این بود که مرا با وحشت رها کرد ومن نیز وحشت زده به گوشهخ ای از اتاق رفتم سنجاقمرا بستم ونفس زنان گفتم :((چرا ولم نمیکنی؟ )) شهین که از این نوع عکس العمل من شوکه شده بود لبش را به دندان گرفت وگفت :
-تو چته پسر ؟
ومن نفس زنان در جوابش گفتم :
-دایه منیژه گفته هر کس دست به شلوارت زد جیغ بزن وفرار کن
شهین خنده ای به مضحکه سر داد وگفت :
-ولی من خواهرتم بچه !
در حالی که از اتاق خارج میشدم گفتم :
-دایه منیزه گفته حتی خواهرات فهمیدی؟؟
واز اتاق بیرون زدم که در پشت سر صدای خنده ی بلند شهین در گوشم پیچید و حس غریب کودکانه ای خاطرم را آزرد که آیا دایی منیژه را مسخره کرده بود و یا شهین مرا مسخره می کرد؟ با اینکه سالها از آن تاریخ می گذرد اما جشن تولد آن شبم را هیچگاه از خاطر نمی برم با شکوه بود و با عظمت و من در میان انبوه جمعیتی که مرتبا مرا می بوسیدند و یا ازگونه هایم نیشگون می گرفتند به طنازی می پرداختم درست عکس منصور پسر عمویم که حالا یک سال هم از من بزرگتر می بود و ازنوازش اطرافیان نفرت داشت و ازدست آنها می گریخت.ان شب بیشتر از همه جمله ی ماشاالله چه پسر نازی ! از دهان مهمانان خارج میشد ومن ....
ومن ناخوداگاه از این تمجید خرسند می شدم منصور گوشه تالار روی صندلی نشسته بود وسیب بزرگ قرمزی را گاز میزد به طرفش دویدم وبه رویش خندیدم امامنصورطبق معمول در جواب خنده ام نخندید وبا بی خیالی بر سیبش گاز محکمی زد با غرور گفتم :
-همه به من میگن عجب پسر قشنگی !
منصور همان موقع پتکی محکم بر سرم کوبید وگفت :
-خاک برسرت خوشحالی ؟
می دانستم که اگر عمو وثوق بداند که منصور باز حرف زشت ادا کرده حسابی تنبیه اش میکند من هم زبانم را در اوردم وبا بدجنسی گفتم :
-به عمو وثوق می گم چی گفتی!!
ومنصور با بیخیالی گفت :
-اخه مگه تو دختری که به خوشکلیت می نازی ؟
وبعد خندید ومن بی اختیار بر خنده اش خندیدم از جا بلند شد ودستش را به دور گردنم انداخت ونیمه سیبش را نشانم داد که به روی سفیدی ان رگه های قرمزی بود با تعجب نگاهش کردم واو در پاسخ نگاه پرسش گرم گفت :از دندان هایم خون میاید
من هم با چندش گفتم :اه سیب خونی میخوری ؟
خنده اش فزونی گرفت وگفت :
-اتفاقا خیلی خوشمزه است شور وشیرین میشود
وبعد هر دو با صدای بلند خندیدم که شهرزاد با ان لباس وپر صورتی اش دوان دوان به ما نزدیک شد
-داداش بیا بریم عکاس امده تا عکس بگیریم
نگاهی به منصور انداختم وگفتم :
منصور هم باشه ؟
شهرزاد به طرف مادر که خیلی دورتر از او بود فریاد کشید :
-مادر منصور هم برای عکس بیاید ؟
وسه چهار بار این جمله را تکرار کرد اما صدایش در میان همهمه ی جمعیت گم میشد وبه مادر نمی رسید ناچارا از خودش گفت :منصور هم بیاید
وبعد سه نفری به سالن غذا خوری رفتیم که عکاس انجا بود پدر ما را که دید با عصبانیت پرسید :پس مادر تان کجاست ؟
شهرزاد هراسناک از صدای خشک پدر ساکت ماند ومنصور به دنبال مادر رفت واو را همراه خود اورد ان وقت عکاس خنده داری جلوی چشمانم ظاهر شد با ان سبیل های قیطانی ، سر طاس وهیکل دراز ولاغرش تنها پاپیونی که به گردنش داشت پسند کردم چرا که من را به یاد شاپرک ها میانداخت خوب که به ما دقیق شد گفت :...

-یک صندلی لازم است !ومادر بلافاصله یکی از صندلی های میز ناهار خوری را برایش اورد وبعد به کمک خمه پارچه ای سیاه پشت سر ما نصب کرد وپدر از عمل کرد او عارض شده بود زیر لب غرولند میکرد که :
-مرتیکه ی قرمساق تازه یادش افتاده ؟
وبعد ها فهمیدیم که پدر چه فحش زشتی نثار ان مرد بیچاره کرده اما ان موقع درعالم بچگی به خیالم پدر به او گفته سماق چرا مثل سماق سیاه وقهوه ای روست .خلاصه بعد از کلی وسواس ما را به جای خود مرتب کرد واز مادر خواست به روی صندلی بنشیند ومادر نیز در کمال وقار وجمالش با ان پیراهن ترمه سرخابی رنگی که به تن داشت در جای کذایی نشست ،شهین که از همه بزرگتر بود وسیزده ساله در سمت چپ مادر وشهلا که یازده ساله بود واز کنار موهایش گیس بلندی ساخته وبه دور سرش بسته بود وبه قول منصور سرش را مثل لانه ی کلاغ سیاه کرده بود در کنار شهین ایستاد شهرزاد نیز که از ان دو خواهر کوچکتر واز من بزرگتر ونه ساله بود وبی نهایت دختر لاغر اندامی ریز نقش والبته قد کوتاهی هم داشت جلوی شهین وشهلا قرار گرفت وپدر هم در طرف راست مادر ایستاد وجلوی پدر ایستادم که قدم تا زانوانش بیشتر نبود وبعد منصور خواست که جای منصور را معین کند که پدر به صرافت افتاد :
-نه اقا ! ایشون جز خانواده ی ما نیستند .
عکاس قری به خودش داد وگفت :اوکی
وبعد منصور را به کناری هدایت کرد که دلم ان لحظه به حالش کباب شد چرا چشمانش پر از اشک شده بود ،اخر منصور پسر بچه ی شش ساله ای که به اندازه یک مرد بالغ ،عاقل والبته مغرور بود بی اختیار غرورش توسط پدر جریجه دار شده بود اشک در چشمانم جمع شده بود اما بغضم را فروخوردم پدر که متوجه ی قیافه ی عبوس منصور شده بود با لحنی دلسوزانه گفت :عموجان این یک عکس خانوادگیه !
پدر حق داشت حالا دیگر خود به خیالش صاحب پسری شده بود که تمام امال ورویاهاش را در بر میگرفت ومصور دیگر ان جایگاه به خصوص را نزد پدر از دست داده بود منصور حسابی خجالت کشیده بود با تاثر سالن را ترک گفت خواستم به دنبالش بروم که پدر با فشار شانه ام مرا از تصمیم خود منصرف ساخت وعکاس که حالا پشن دوربین به ظاهر مسخره اش که شکل جعبه کفش سیاه بود ایستاده بود سرش را از داخل پارچه سیاه متصل به همان قوطی کذائی بیرون اورد ورو به پدر گفت :
-جناب حضرت اقا لطف بفرمایید هر دو دستتان را روی شانه ی مادام بگذارید
ولی پدر خودش را کاملا پشت سر من قرار دادو هر دو دستش را روی شانه های کوچک افتاده ی من گذاشت وگفت :
-این طوری بهتر نیست ؟
وعکاس باشی هم که کوچکتر از ان بود که روی حرف پدر حرفی بزند با بی میلی واز سر تایید سرش را تکانی داد وپشت دوربین قرار گرفت . در همان لحظه من صدای اهی اشنا شنیدم بله اه مادر بود . اهی که با ان بزرگ شده بودم ، با همان کودکی ام هیچ دلم نمیخواست که پدر تمام توجه اش تنها به من معطوف سازد ،بخصوص ان شب را چرا که جملگی میهمانان ما متحد النظر بودند برای اینکه من پسر جذاب وزیبایی هستم ، اما مادر خیلی شکسته شده واز بین رفته و این واقعیت تلخی بود که از گوشه وکنار مجلس ان شب به وضوح میشنیدم حتی یک بار خود من از میان درد دل های مادر ودایه منیژه شنیدم که مادر میگفت :
-عقده ی اتابک خان مرا پیر کرد .
از همان روز بود که دل کوچکم نسبت به پدر مکدر شد پدر که زیاد در خانه نبود حتی برای وعده ای ناهار هم در خانه حاضر نمیشد و تا سر شب را در خارج از خانه و به کار وریاست خودش مشغول بود ولی مادر که م هر چند کوتاه مدت ولی با اغوش گرم ودستان نوازش گرش که به سرم میکشید عجین شده بودم و به روایت مردم خیلی زود پیر شده بود من در افکار کودکانه خود میهراسیدم که مادر از فرت کهولت جان بسپارد ومن تنها بمانم ودر ان لحظه وبه یاد ان اه سوزناک مادر برای بار دیگر در این اندیشه هولناک خود غوطه ور شدم ولی همین که مشغول جنگ با این اندیشه ی سرسختم بودم ه به مخیله ام رخنه کرده بود ناگهان با صدای گوش خراش و با چیزی شبیه به اتش که از دست عکاس گرگرفت به خود امدم خلاصه ان شب را در پس تمام شورو شادی وبلوا وشلوغی وهیجانی که پشت سر گذاشته بودم در اغوش دایه منیژه به خواب رفتم هر گاه بیش از غمگین می شدم خودم را محکم به اغوش دایه منیژه میفشردم طوری به کمر وپاهای خود قوس میدادم که در دلش جا میشدم ان گاه سرم را روی دستم گذاشته و به پهلو میخوابیدم ان شب هم بسیار غمگین بودم چرا که گذشته از اه سرد مادر به چشم خودم دیدم که پدر سیلی محکمی حواله ی صورت شهرزاد کرد و به او گفت غلط کرده که وقتی پسر عظیم الدوله داخل زن ها بود به رقصش ادامه داده وشهزاد هم زار زار گریه میکرد ولی مادر با مهربانی او را نصیحت میکرد وگفت دختر هرچه سنگین تر باشد عزیز ت میشود میگفت سر جهاز هر دختری نجابتش هست واز این حرف ها اما باز هم شهرزاد میگریست همان شب قبل از ان که کامل خود را به اغوش خواب بسپارم صدای شهرزاد راشنیدم که میگفت پدر از او نفرت دارد چرا که می داند زیبایی خواهرانش را نداشته وممکن است خواستگار خوب هم نداشته باشد ،دایه منیژه هم او را بوسید وگفت که حالا برای این نوع تفکرات خیلی کوچک است وخیلی زود است وبعد صدای شهرزاد را شنیدم که با لحنی سوزناکوقتی اتاق خواب مرا ترک میکرد گفت :
-کارهای خدا چقدر عجیب است یکی مثل شاهین پسر باشد وخوشکل اما من دخترم وزشت!
شهرزاد کلاس دوم بود با انکه پدر برای دختر ها معلم سر خانه گرفته بود که دیگر زحمت از خانه خارج شدن را هم نداشته باشند اما شهرزاد در درس خواندن تنبلی به خرج میداد ودوباره نمره پایین از املا گرفته بود وپدر بر سرش فریاد میکشید ومرتب او را مفت خور حیف نان وبی عاقبت خطاب میکرد ......

دلم به حالش می سوخت همش تقصیر شهین بود که به پدر اخبارش را داده بود می گفت به نفع شهرزاد است اما من نمی فهمیدم که در فحش و تحقیر های پدر چه مصلحتی نهفته است؟شهرزاد هق هق کنان می گریست و مادر داخل تالار در حالی که مرتبا زیر چشمی مرا از نظر می گذرانید کناره های ملحفه هایی را که برای جهاز دختر ها دست و پا کرده بود گلدوزی می کرد نمی دانستم چرا مادر همیشه با چشمانی خسته اما تیز بینش مرا زیر نظر می گیرد در عوض نگاه های پدر به من سرشار از غرور و تحسین است پدر را با توهمی کودکانه دوست می داشتم وقتی اوضاع بر وفق مرادش بود از نظرم بهترین پدر دنیا بود ولی کافی بود که از کوچکترین مساله ای ناراحت شود انوقت دیگر کنترل اعصابش را از دست می داد ،می زد ،می شکست خرد می کرد ، فریاد می کشید و بعد از مدتی کوتاه با نوازش های و دل گرمی های مادر مثل اسبی سر کش رام می شد .اما خوب می فهمیدم که خود مادر نیز از خشم پدر واهمه دارد حتی بیشتر از من ،ولی علتش بر من محفوظ مانده بود چرا که همیشه با خود می اندیشیدم که پدر تا به حال مادر را کتک نزده ،مادر که خانم خانه است ،پس چرا می ترسد ؟بالاخره انروز بعد از محاکمه شهرزاد توسط پدر گریه کنان و وحشت زده به اتاقش گریخت من نیز به دنبالش رفتم .داخل اتاق که شد خود را به روی تختش پرتاب کرد و با مشت بر سر و توی شکمش می کوبید خدا می داند ان لحظه چقدر دلم به حالش سوخت. بی اختیار اشک از گوشه چشمانم شریان پیدا کرد کنارش نشستم و سرش را نوازش کردم که مثل شیر به سمتم غرش کرد و گفت برو گمشو اشغال و بعد سیلی محکمی به گونه ی چپم کوبید .دادم به هوا رفت در حالی که دستم را به گونه ام فشار می دادم از اتاقش بیرون زدم صدایش را می شنیدم که همچنان به من ناسزا می گفت هنوز به انتهای پله ها نرسیده بودم که پدر خشمناک تر از گذشته با چشمانی قرمز و برنده جلو م حاضر شد و کتکت زد ؟من هم بریده بریده گفتم نمی دونم چرا پدر کمربند چرم انگلیسی اش را در اورد و به سمت اتاق شهرزاد هجوم برد و من هم به دنالش دویدم هنوز تصویر منزجرانه ان لحظه از ذهنم پاک نشده پدر با تمام توانش کمربند ش را بر بدن ظریف و لاغر شهرزاد فرو می اورد،هر چه من با گریه و اصرا خواهش می کردم ،بی فایده بود تا این که مادر سراسیمه داخل اتاق شد و خودش را جلوی شهر زاد انداخت پدر بازوی مادر را محکم گرفته و به کناری می کشید ،اما مادر محکم سر جایش ایستاده بود و نمی گذاشت شهرزاد بیش از ان کتک بخورد و پدر خودش را تسلیم مقاومت مادر ساخت ،دستی به پیشانی اش کشید و عرق های تندش را زدود و خطاب به شهرزاد فریاد زد :"اگر یک دفعه دیگه از این غلط ها کردی ،از خانه بیرونت می کنم "و بعد از اتاق خارج شد ،دایه که حالا مرا در اغوش گرفته بود به پدر گفت "اقا بچه ها بین خودشان بازی می کردند ،شما نمی بایست ..."که پدر خیلی محکم حرفش را برید و گفت :"به شما مربوط نیست خانم "و کمربند را به گوشه ای پرتاب کرد و از پله ها پایین رفت و سپس خانه را ترک گفت و دایه با خود زمزمه کرد :"حتما رفرفتند به خانه دکتر وثوق "و بعد هر دو وارد اتاق شدیم ،شهر زاد در اغوش مادر زار می زد .بازوی راست خون می امد ،دایه رفته تا با خود ابی و الکل بیاورد . من هم کنار مادر زانو زدم مادر به من تشر زد :"نبینم که یک بار دیگر چغلی کنی ها"با نارضایتی گفتم :"تقصیر خودش بود "مادر نگاهی گذرا اما سخت خشن به من انداخت و بعد بر سر شهرزاد بوسه ای محکم زد . شهرزاد ان قدر در اغوش مادر گریه کرد تا خوابش برد و مادر او را بر روی تختش گذاشت و از اتاق خارج شد . موقع خروج نگاهی به من انداخت و گفت :"تو هم برو ،با دایه منیژه بخواب"ولی من همان جا کنار شهرزاد ماندم ،دستم را به اکراه جلو بردم و سرش را نوازش کردم ،ارام لای چشمان ریز نقش مشکی اش را باز کرد و به سختی در جایش نیم خیز شد و اهی سوزناک کشید . می دانم که جای ضربه های کمربند به روی بدنش تیر می کشید ،به گریه افتادم ،شهر زاد سرم را میان سینه اش گرفت و بوسید در میان اشک هایم تکرار می کردم که غلط کردم. شهر زاد هم می گریست ،سرم را بالا گرفتم و گونه اش را بوسیدم ،در میان اشک هایش خندید و گفت :"راست می گی تقصیر خودم بود "نوک بینی ام را با دست پاک کردم و بهش زل زدم ،در حالی که بغض گلویش را می فشرد گفت :"می دونی شاهین ؟شهر زاد هم می گریست ،سرم را بالا گرفتم و گونه اش را بوسیدم ،در میان اشک هایش خندید و گفت :"راست می گی تقصیر خودم بود "نوک بینی ام را با دست پاک کردم و بهش زل زدم ،در حالی که بغض گلویش را می فشرد گفت :"می دونی شاهین ؟هیچ کس به من اهمیت نمی ده ،اقا جون که به من می گه تنبل و کتکم می زنه ريالشهلا می گوید رویش نمی شود مرا به عنوان خواهرش معرفی مند ،شهین هم که اصلا با من حرفی نمی زنه ،حتی مادر ،ببین چقدر زود از کنارم رفت ؟"و بعد صورت ظریف و سبزه اش را پشت دستان کوچکش مخفی کرد و با صدای بلند به گریه افتاد من دیگر هیچ نگفتم ،فقط گوشه تختش دراز کشیدم که دایه منیژه سر رسید و گفت :"شهرزاد جان ،بس کن ،چقدر گریه می کنی "و بعد مرا در اغوش گرفت .به شکایت گفتم که می خواهم کنار شهر زاد بمانم اما دایه انگشتش را به علامت سکوت جلوی بینی اش گرفت و گفت :"هر کسی باید در جای خود بخوابد "و بعد تا کمر خم شد و گونه شهر زاد را بوسید . شهر زاد خودش را کنار تختش کشید و پتویش را تا انتها به سر کشید ،دایه با دلسوزی گفت :"اگر درس هاتو بونی ،دیگه این قدر اشم در چشمانت جمع نخواهد شد "و بعد شب به خیر گفت و مرا با خودش به اتقم برد . از وقتی که به یاد دارم هر ظهر و شب را در کنارم می خوابید .هیچ وقت مرا تنها نمی گذاشت ،حتی اگر از او دور بودم ،حتما از نقطه ای نا معلوم مرا می نگریست به این عادتش خود من نیز عادت کرده بودم ،جالب این که مرا با خودش به حمام نیز می برد ،هر چند پدر کاملا از کارش بی اطلاع بود.

خلاصه از ان شب کذایی به بعد و کتک خوردن شهرزاد که به خاطر درس و مدرسه بود ترسی غریب وجود کودکانه مرا در بر گرفت و ان ترس از درس و مدرسه بود ،هیچ وقت نیز صحنه کتک خوردن شهرزاد بیچاره را به خاطر ان دیکته سیاه فراموش نکردم و این ترس همواره بر من سایه انداخته بود تا انجا که خود من نیز هفت بهار را به ثبت رسانده و در یک صبح خنک پاییزی به حکم سن وروزگار ،همراه با دایه منیژه نا خواسته خود را در میان حیاط طویل و عریض دبستانی دیدم که می گفتند خانه دوم من است ،اما انجا بیشتر برای من به زندان می نمود تا خانه ای دیگر ،سرم را از ته تراشیده بودند یک دست کت و شلوار سرمه ای به همراه پیارهن یقه دور سپیدی نیز به تن داشتم و از ترس در داخل ان ها می لرزیدم ،حیاط مدرسه پر بود از دختر بچه ها و پسرر بچه هایی که همه لباس هایی یک رنگ و شکل به تن داشتند ،درست مثل لباس های خودم ،نام ان دبستان نیز دبستان ملی سعدی بود که بالای در عریض و اهنی اش تابلویش را زده بودند . روی نی دیوار کوچه هم نوشته شده بود :"توانا بود هر که دانا بود – زدانش دل پیر برنا بود"و زیر ان نیز علامت شیر و خورشید بود . بعد از مدت کوتاهی سال بالایی ها جلوی ایوان کوتاه و سیمانی دبستان ککه به کلاس های هم اندازه چهل ،پنجاه متری که همگی در در یک ردیف قرار داشتند ختم می شد ، به صف ایستادند و ان هایی که هاج و واج مانده بودند ما کلاس اولی ها بودیم که به کمک بچه های کلاس چهارم و پنجم ،ما هم به صف ایستادیم ،مادرها و دایه منیژه ضلع شرقی حیاط دبستان به تماشای ما ایستادند ،اکثر دختر ها گریه می کردند ،اما پسر ها از خجالت و با غرور کودکانه شان تا حد بغض هم می رفتند ؛اما اشک ازچشمانشان در نمی امد ،بعد از مدت طولانی مرد قد بلند و چهار شانه ای که بعد ها فهمیدم ناظم دبستان است شروع کرد به سخنرانی اما ما بچه هایی که انتها ی صف بودیم صدایش را نمی شنیدیم بعد از ان سرود ملی توسط بچه های کلاس پنجمی خوانده شد و بعد مدیر مدرسه که مدیر قد کوتاه فچاق و طاسی بود سخنرانی کوتاهی کرد ،خنده رو بود و مهربان و ما به کلاس اولی ها خوش امد گفت . یکی دو هفته ای گذشت تا درس و مدرسه و معلم و زنگ تنفس و مش قربان اغذیه فروش و خان بابا فراش مدرسه با من و افکارم معطوف شدند . معلم ما مرد لاغر سیاه سوخته و جوانی بود که ته ریش داشت و همیشه یقه اش را محکم می بست ،کلاس ما سی نفره بود . 15 نفر پسر بودیم . 15تا هم دختر.اما در نظر من هیچ کدام زیبا تر از خواهرهایم نبودند. دختر ها شیطون تر از پسر ها بودند شاید اگر به واقعیت می زیستم ، می باست در ردیف دختر ها می نشستم با بلوز های سفید یقه هفتی و دامن های چین دور سرمه ای تا سر زانو و جوراب های سفید بلند ،موهای بلند ان ها را که می دیدم از کله کچل خودم بدم می امد ،زیاد به درس و مشق و آبا کلاه و بی کلاه علاقه نداشتم فقط به امید ساعت تفریح سر کلاس می نشستیم .از معلمانمان هم خوشم نمی امد . بر عکس قبلی بد اخلاق بود.از سبیل هایش نیز می ترسیدم پرپشت بود و مشکی ،هیچ وقت نمی خندید و شاید هم اگر می خندید از پشت خرمن سبیل هایش چیزی معلوم نمی شد معلم کلاس چهارمی ها را زیاد نمی دیدم ،اخر همیشه دیر می امد و زود هم می رفت به جز معلم خوشنوسی و نرمش که برای همه کلاس ها یکی بودند کلاس پنج و شش را دو نفر دیگر هم اداره می کردند یکی فارسی و جغرافی و کاردستی و دیگری درس حساب و مراحبه میداد و سپس می گفتند که معلم معلم درس حساب و مراحبه شان به دانشگاه می رود و می خواهد به امریکا برود البته این ها پسر تپل و چشم زاغی که به تازگی با هم دوست شده بودیم و همایون هم نام داشت برایم تعریف می کرد ،پسر بامزه ای بود وقتی حرف میزد نفس نفس می زد و موقع راه رفتن دست هایش را دور از بدن نگه می داشت درسش زیاد تعریفی نداشت ،اما من با تمام با تمام بی علاقه گی ام درسم خوب بود .اقای جمالی معلمان از دستم راضی بود به دیکته هم که رسیدیم من بیشتر بیست می اوردم . شاید در زمستان بود که وقت دیکته گفتن هم شروع سده بود اما هر وقت که بوده است که هم زمان با اشنایی ام با سلیمه بود ،دومین دیکته ای بود که اقا ی جمالی از بچه ها تصحیح می کرد و سلیمه ده شده بود . اقای جمالی زیر نمره اش کلی نامه برای خانواده اش نوشته بود که خواندنش برای ما تقریبا غیر ممکن بود. ساعت تفریح سلیمه توی کلاس یک ریز گریه می کرد ،دلم به حالش سوخت ،یاد گریه های همیشگی شهرزاد افتادم ،کنارش رفتم و سلام کردم ،اما جوابم را نداد ،از او خجالت می کشیدم ،قرمز شده بودم . از من پرسید که دیکته ام را چند اوردم وقتی گفتم بیست اتش گرفت و زار زار گریه کرد ،خیلی وقت بود که دلم برایش می سوخت اخر دختر تنهایی بود هیچ دوستی نداشت و گریه ان روزش هم بد تر مرا عذاب می داد . از روی تجربه گفتم :"حالا پدرت کتکت می زند ؟"به ارامی گفت :"من پدرم مرده !"دوباره دلم سوخت گفتم :"مادرت چی ؟"با مشت های کوچکش چشمانش را مالید و گفت :"اره اون دعوام می کنه "به سرعت پرسیدم "فقط دعوات می کنه نمی زنتت که ؟"باز هم ارام گفت :"نه"گفتم :"خوب گریه نداره که اگر جای خواهر من بودی چی پدرم وقتی نمره بدی می اورد کتکش می زد."بعد از داخل کیفم قاضی نان و پنیرم را که دایه منیژه برایم گذاشته بود در اوردم و نصف کردم و به طرفش دراز کردم دفعه اول قبول نکرد ولی وقتی گفتم :"تو رو خدا"با اکراه قبول کرد ،لقمه اولش را قورت داد بغضش هم همراه لقمه فرو رفت و دیگر گریه نکرد دلم می خواست به او هدیه ای بدهم از داخل کیفم مدادتراشم را در اوردم و به طرفش دراز کردم ولی دستم را مشت کرد و پس زد گفتم :"چرا"گفت "خودم دارم"گفتم "یادگاری"دوباره قبول کرد . از این اخلاقش خوشم می امد اول ناز می کرد و بعد قبول می کرد دختر زیبایی بود . چشمانش مشکی و درشت بود . با مژه های فر بلند و دماغ کوچک و سر بالا ،صورتش خیلی پهن بود و موهایش فرفری و کوتاه ،همیشه هم تمیز بود و مرتب . برای اولین بار حس کردم که از خواهرهایم هم زیبا تر است. بعد از این که لقمه اش تمام شد به من گفت :"تو چقدر صدات مثل دختر هاست"من هم قرمز شدم و هیچ نگفتم . بعد از مدتی از او خواستم با هم به حیاط برویم و با همایون سه تایی بازی کنیم دوباره اول ناز کرد و بعد جواب مثبت داد اما این دفعه خیلی دیر بود چون زنگ کلاس به صدا در امده بود و بچه ها به کلاس امدند . به ارامی به طرف نیمکتی که جایم بود رفتم ،درست ابتدای کلاس همان جا نشستم ،نمی خواستم کسی مرا تنها با او ببیند ،بچه ها یکی یکی می امدند دختر ها خندان و پسر ها فریاد کشان دلم می خواست من هم دختر بودم ،از ناز کردن سلیمه خ.شم امد .همین طور از دامن و موهای بلند دختر ها و روبان سفیدی که به سر می زدند اما ما پسر ها باید کچل می کردیم که اصلا دوست نداشتم . همایون همیشه دختر ها را مسخره می کرد ،ادای گریه کردنشان را در می اورد !بیشتر پسر ها همین طور بودند همه اش در حال مسخره کردن و در اوردن ادای دختر بودند اما دختر ها در نظر من نه تنها مسخره نبودند بلکه خیلی مهم و دوست داشتنی بودند این حس من نمی دانم از کجا نشات داشت ،از وجود خواهرانم در خانه بود که مادر برایشان ارزشی بی شائبه قائل می شد و یا نه از همان بلوغ زودرس فکری بود که دایه منیژه همیشه مرا بدان مبتلا می دانست.؟
حالا هم فکرش را می کنم ،می بینم که قدرت درک محیط و اشیاء پیرامونم نسبت به سن و سالم خیلی فراتر بود ،شاید هم به دلیل ان که من به درستی مذکر نبودم.

اما آن زمان من حتی خودم هم نمی دانستم قربانی چه نقشه شومی شده بودم . بهترین قسمت مدرسه زنگ آخر بود که غلام همیشه ده دقیقه جلوتر دم در مدرسه منتظرم می ایستاد و با هم به خانه می رفتیم . عاشق کوچه باغی بودم که خانه مان در انتهای ان قرار داشت ،اکثر وقت ها من و منصور یک کلاس از من بالاتر از مدرسه هایمان به خانه باز می گشتیم . منصور یک کلاس از من بالاتر بود و در دبستان ملی شیر و خورشید درس می خواند. عمو وثوق می خواست از سال بعد منصور را به دبستان ما بیاورد و من و منصور بابت این امر کلی خوشحال بودیم و برای سال اینده مان نقشه می کشیدیم وقتی که از مدرسه به خانه می رفتم مهم ترین عضو خانواده خودم می شدم و بس،دایه منیژه قربان صدقه ام می رفت ،مادر خودش را فدای سر کچلم می کرد ،شهین لپم را می کشید شهرزاد و شهین غذایم را می اوردند و خلاصه این که تا یکی دو ساعت مانده به ساعت خواب بعد از ظهرم مشغول بودم .پدر سر شبر ها به خانه می امد و من همیشه برای سلام باید گونه راستش را می بوسیدم او هم دستی به سرم می کشید و می گفت :"پیر شی پسرم امیدم ،شاهینم "دیگر به این جمله اش عادت کرده بودم وقتی می گفت شاهینم احساس خوبی داشتم دلم می خواست زودتر بزرگ شوم ومایه افتخارش باشم و یا حداقل محبت هایش را جبران کنم .از زمانی که وارد مدرسه شدم بهترین فصل زندگی ام تابستان ها شد ،حتی ان بهار و عید و عیدی و سفره هفت سین و دید و بازدیدهای خاصش ترجیح می دادن ،وتابستان ان سال برایم زیباتر از هر تابستان دیگری بود .فقط تنها چیزی که مرا سخت می ازرد این بود که نمی توانستم مثل منصور شنا کنم .حتی اجازه نداشتم لخت شوم،دایه منیژه این اجازه را از من سلب کرده بود و دائما مرا می پایید از دستش خیلی ناراحت بودم ،یک شب که پدر به خانه امد با نارضایتی سفره گله و شکایت را گشودم :"پدر من هم می خوام شنا کنم اما بلد نیستم ،دوست دارم مثل منصور شنا کنم "پدر لبخندی زد و با مهربانی گفت :"افرین پسرم این خیلی خوب است " با تردید گفتم :"اگرخوبه !پس چرا دایه منیژه و مادر اجازه نمی دهند !" پدر کمی فکر کرد و گفت :"به دایه منیژه بگو بیاید این جا !"من هم خوشحال از ان که به ارزوی خود خواهم رسید و تابستان ان سال را شنا خواهم اموخت به سرعت به اتاق دایه منیژهرفتم ،دایه مشفغول دوختن لباس پاره اش بود با شیطنت گفتم :"دایه خانم!بابا م کارت داره !"این را که گفتم رنگ از رخسارش پرید و ملتهبشد :"چکتار دارد عزیزم !"شانه هایم را بالا انداخت م ،همیشه همین طور بود اگر پدر با کسی را کار داشت ،رنگ از رخسار طرف می پرید ،هنوز هم به ابهت پدر افتخار می کنم .حتی نفس کشیدنش هم منظم و محکم بود قدم برداشتنش نیز دل ادمی را می لرزاند و دایه با اکراه هر چه تمام تر از جا بلند شد زیر چشمی به من نگاه کرد و طوری که انگار جواب سوالش را خودش می داند پرسید ،"تو نمی دانی پدرت با من چه کار دارد؟

"ابروانم را بالا انداختم و زیر لب گفت :"خدا به دور "و همراه من نزد پدر رفتیم پدر تاب شاهنامه را روی میز گذاشت بادی در غبغبش انداخت و پرسد:"خوب دایه خانم! چرا به پسر مناجازه شنا نمی دهید ،به اجازه چه کسی سلب رخست فرمودید !؟"دایه سرش را پایین گرفت و گفت :"اقا خانم فرمودند"پدر قیافه ای حق به جانب گرفت و گفت :"پس این طور "و بعد به من گفت"شاهین جان مادرت را صدا کن "من هم به سرعت به دنبال مادر رفتم و او را را اوردم پدر به دایه گفت می تواند برود و بعد مادر را نزد خود نشاند و گفت :"خوب بهار خانم چرا به پسرمان جازه شنا نمی دهید"مادر که از حرف پدر به کلی جا خورده بود ،کمی دست پاچه شد و گفت :"حالا زودش است "پدر خندید و گفت :"نه عزیزم ،دیر هم شده ،پسرمان دیگر مردی شده ،عیب است شنا نداند "مادر لبش را گزید و گفت :"اخر من می ترسم !"پدر با تعجب پرسید :"ترس !"مادر سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت :"یک من برادر کوچکم اکبر به سن شاهین بود به استخر باغ ولی الله خان دایی مادرم رفت و با اینکه کمی هم از شنا می دانست به خاطر شیطنت بچه های دیگر نزدیک بود دور از جان شاهین غرق شود خلاصه زود به دادش رسیدیم اگر نه ... و دوباره تکرار کرد دور از جان شاهین از بی رفته بود ،هنوز هم که هنوزه تصوی هولناک ان حادثه در جلوی چشمانم است و طاقت دیدن عزیز تر کسم را در حال شنا کردن ندارم ،مرا ترس بر می دارم از حال میروم ،نمی دانم چرا ؟اما اثر بدی بوده که در روح من رخنه کرده!" پدر با درایت گفت :"حرف شما درست اما دلیل نمی شود که شاهین سنا یاد نگیرد اصلا برای پسر عار دارد من خودم بهترین مربی را برایش استخدام می کنم نگرانی تو هم بی مورد است "مادر دوباره حول بر داشت و دست پاچه تر از گذشته گفت :"نه اقا نفرمایید !حداقل دو سه سال دیگر ،تمنا می کنم "پدر کمی ساکت ماند بعد رو به من گفت :"شاهین جان قبول می کنی ؟"به مادر که نگاه کردم بی اختیار رایم زده شد چشمان غم زده و ملتهبش دلم را سخت سوزاند ،با نا رضایتی گفتم :"باشد"اما دو دقیقه بعد پشیمان شدم که فایده ای هم نداشت خلاصه شنا کردن منصور همیشه عقده ای نهان شد در وجودم ،مادر به زن عمو سپرده بود که منصور برای شنا به استخر ما نیاید چون من حوس می کنم و دیگر منصور هم به قصد شنا انجا نیامد . من هم به مورور حال و هوای شنا کردن و در اب استخر شیرجه زدن از سرم پرید ،راست است که بچه هر چه که ببینند حوس می کنند و هر چه را که مدت کمی نبینند از یادشان میرود.

فصل پنجم ص 79
درست یادم نیست اواخر تیر ماه بود یا اواسط مرداد ماه که حال و هوای خانه به کلی دگرگون شد درست مثل اواخر اسفند ماه که خانه تکانی می کنند برای سال جدید پرده ها را عوض می کردند شیشه ها را می شستند ،قالی ها را می شستند و خلاصه اینکه یک شور و حال قریبی در فضا حس می شد دلم می خواست بدانم چه خبره !که فهمیدم که دایه منیژه گفت :"برای شهین قرار است خواستگار بیاید "اان هم چه خواستگاری به قول مادرم همتا نداشت،از تعریف انها من نیز مشتاق شدم بالاخره روز خواستگاری فرا رسید ،اتاق پنج دری اماده بود و با ظرف باقلوا و شربت و گل و گلدان انرا اراسته بودند مادر مضطرب بود دایم به همراه دایه منیژه در خانه می چرخیدند که مبادا چیزی کم و کسر باشد مادر واقعا زیبا شده بود ،کلی طلا و جواهر به خودش اویزان کرده بود اما هنوز شهین را ندیده بودم .به اتاقش رفتم و دیدم هر سه خواهرانم انجا هستند شهین حول بود و دستپاچه و هر دقیقه یک بار خودش را جلوی اینه می دید .و هر دفعه کمی سرخابش را بیشتر می کرد دایه سلانه سلانه وارد اتاق شد ،دستش را روی شانه شهین گذاشت و گفت "حس خدا داده را حاجت مشاطه نیست "شهین ،گونه دایه منیژه را بوسید کمی دور تر ایستاد و گفت :"دایه جان خوبم ؟"دایه نگاهی تحسین امیز به سرتا پا شهین انداخت و گفت :"انچه خوبان همه دارند ،تو تنها داری "وشهرزاد و شهلا نخودی خندیدند .از لباس شهین بیشتر از همه چیز ش خوشم امد ،بیچاره بلقیس خانم خیاط یک هفته بود که در خانیمان مانده بود و صبح تا شب رویش کار می کرد ،الحق هم که قشنگ شده بود پیراهنش تافته صورتی بود و باز هم الحق و الانصاف که خواهر زیبایی داشتم،مادر هراسان وارد اتاق شد چشمش که به شهین افتاد دستش را به پیشانی کوفت :"ای خاک عالم بر سرم ،تو چرا اینقدر سرخاب زده ای !"و بعد رو به دایه گفت شما هم چیزی به او نگفتید .دایه با نارضایتی گفت والا من چه می دانم ، سلاح کار دست خودتان است .مادر لبش را گزید و دستانش را محکم به گونه شهین کشید و کمی از دور براندازش کرد و گفت :"بهتر شد "و بعد سرمه اش را به دست دایه داد و گفت:"بیا منیژه جان یک سرمه برایم بکش که خیلی دیر شده "ودایه هم با تبحر خاصی برای مادر سرمه کشید و بعد قوطی عطر را از جلو اینه شهین برداشت و هم زیر بغل شهین و هم به دست و بال مادر زد ، مادر یکبار دیگر شهین را برانداز کرد و مثل اینکه تازه یادش افتاده باشد گردنبد سنگین واسطه العقدش به گردن شهین اویخت و گفت :"خوب است دیگر "و بعد رو به شهرزاد و شهلا کرد "شما هم تا پایان مجلس در اتاق خودتان بمانید "شهرزاد با شیطنت گفت "می ترسید ،اگر ما بیاییم داماد مارا پسند کند ؟!"شهین با صدای بلند خندید و شهلا در جواب گفت مگر اینکه داماد چشمانش خل باشد و بعد همه خندیدند ،من هم به خندهایشان خندیدم پدر کت و شلوار و جلیقه سرمه ایش را به تن کرده بود و متفکرانه در تالار قدم می زد .حتما به داماد اینده اش می اندیشد هر چند برای همه عجیب بود که در پس انهمه خواستگار این یکی را پذیرفته بود ،به قول مادر شهین به تازدگی پانزده سالش شده بود و جای صبر کردن نبود چشمش به من و مادر ودایه که افتاد نگاهی عمیق به مادر انداخت و گفت :"ماشا الله به خانم خانه "مادر قرمز شد و گفت :"خیالم از جانب همه چیز راحت است ، فقط باید منتظر داماد خوش اقبال نشست "هنوز حرف مادر تمام نشده بود که غلام دوان دوان خبر رسیدن میهمان ها را اورد . خانم ها ی میهمان که پنج نفر بودند به پنج دری راهنمایی شدند من هم همراه مادر بودند و هر کدام که مرا میدیدند به نوعی از من تعریف می کردند و دستی به سر و گردنم می کشیدند حتما می دانستند که من عزیز دردانه پدر هستم .مادر و دایه منیزه مرتبا به میهمانها خوش امد می گفتند در نظرم همه شان چاق امدند و فربه با یک عالم طلا و جواهر که از خودشان اویزان کرده بودند .در عجب بودم که با ان همه طلا و جواهرات چه طور راه می روند و تعادلشان را حفظ می کنند مادر داماد از سنش مشخص بود تقریبا پیر بود اما بسیار چاق ،از همه بیشتر بزک کرده بود و دایما می خندید بغل داماد دو تا دختر هایش نشسته بودند انها هم چاق بود ند اما نه به اندازه مادرشان.

سمت چپ مادر داماد دوتا از عروس هایش نشسته بودند یکی از عروس هایش که تقریبا هیکل متوسطی داشت دائما چشمش در خانه میچرخید وعروس بغلی نیز چشم در چشم مادر دوخته بود و او را مینگریست به گمانم مادر وشهین را جا به جا گرفته بود بعد از کمی خوش وبش مادر داماد گفت :
-پس کجاست این عروس زیبای ما که یک شهر تعریف جمالاتش را مکنند ؟
مادر لبخندی زد وبا صدای بلند گفت :
-شهین جان تشریف خانم ها
وبعد از مدت کوتاهی شهین سر به زیر با سینی چایی داخل شد وزیر لب سلام کرد و در بین جواب سلام ها ، سلام مادر داماد از همه طولانی تر بود
-سلام به روی ماه عروس قشنگم
مادر با رضایت خندید .. وشهین به ترتیب از مادر داماد شروع به تعارف چای کرد قیافه اش شده بود مثل زندانی که میخواهد عفو بگیرد مظلوم وترسو سر به زیرچای را که تعارف کرد قصد رفتن کرد که مادر داماد گفت :
-کجا خانوم تشریف داشته باشید ما را مفتخر کنید شهین کنار مادر نشست عروس اولی که بغل دست مادر داماد بود یک جرعه از چای خود خورد وگفت :به به عجب چاییست شهین خانم
ومادر داماد هم برای اینکه از بازار داغی عروسش تشکری هم کرده باشد گفت:
-خدا روشکر هر چه عروس به خاندان ما میاید هنر مند است
مادرخندید وگفت :شما لطف دارید شهین جان کنیز شماست
وبعد مادر داماد گفت :یشون سرور ماهستند
مادر بلافاصله گفت :
-اختیار دارید این قدر که شما نسبت به شهین جان لطف دارید دیگه ما را از یاد میبرند
مادر داماد لبش را به شوخی گاز گرفت وگفت : اختیار دارید در مسجد را نمیتوان کند
که خواهر داماد که بنظر بزرگتر هم می امد در حالی که انگار واقعا از ته دلش خوشحال هست گفت: خوشبحال امیر خسرو خان اگر داداش خان بدونن چه عروسی خوشکلی نصیبشان شده !
طوری حرف میزدند که انگار شهین پیشاپیش بله را به ان ها داده باز هم به خواهر کوچکتر داماد که تازه چایش را تمام کرده بود گفت :
-اب در کوزه ما تشنه لبانیم
ومادر داماد با خرسندی گفت :
-صد البته
در نظرم زن سلیم ومهربانی بود اخلاقش را ان موقع پسند کردم احساس کردم مثل مادر خودم چشمانش مهربان است از حرف هایش بوی صداقت میشنیدم زمانی همه ساکت ماندند بعد مادر که حضور طولانی شهین را خوب نمیدانست چای را بهانه کرد روبه شهین گفت :
-شهین جان !برو برای خانم ها باز هم چای بیار وبعد روبه من گفت پسرم شما هم بروید
من هم از جای بلند شدم وارد اتاق گوشواره که شدیم شهین نشگونی ارام از بازویم گرفت وگفت :
-اخه بچه تو چرا سیخ نشستی اونجا
من با اوقات تلخی دایه را صدا زدم اما دایه به ناله ی من به اتاق امد وبی توجه به من شهین را در اغوش گرفت وتند تند میبوسیدش
-پیرش عزیزم ماشاالله خوب خانواده ای هستند .خیلی سر شناسند
شهین با ذوق گفت :
-اره دایه جان طلاهای عروسشان را دیدی
دایه منیزه با شور بیشتری گفت :
-اره همه اش از لای در دارم تماشایشان میکنم چه مادر شوهر مهربان وخوبی داری شهین به مخده تکیه داد وگفت اما از خواهر داماد خوشم نیامد همش در واطراف را نگاه میکرد میخواستم داد بزنم اهای اهای خبردار این مهمونه یا سمسار
دایه از خنده ریسه رفت وگفت :-
نه عزیزم از حاجت چیز دیگه ای چشم چرانی میکرده از قدیم گفتند اثاث خونه به صاجبخونه
وبعد کنار شهین نشست من هم در اغوشش نشستم شهین قیافه اش راضی بود ولپ هایش گل انداخته بود ومیخواست چیزی بگوید که رویش نمیشد اما دایه زرنگ تر از این بود که حف دل شهین را نشنود با شوخی گفت : حتما دل توی دلت نیست اقای داماد را ببینی هان
شهین با صدای بلند خندیدی دایه جلوی دهنش را گرفت وگفت :
-اوه ...چه ذوقی کرده دختره
وبعد هر دو ریز خندیدند دایه مرا از روی پایش بلند کرد ودست شهین را گرفت وکشید بیا بریم از لای در تالار داماد را هم ببینیم
شهین لبش را گزید گفت :زشته دایه بفهمند
دایه گفت :نه بابا خیالت تخت از صبح تاحالا کارم همینه
بعد با هم قصد رفتن کردند که من هم دنبالشان راه افتادم شهین به من اخم کرد وگفت :اابچه ی پرو تو هم اینجا بمون
با بد جنسی گفتم :نمیخوام دایه با قربان صدقه هم حریفم نشد با تهدید گفتم اگه مرا بزند لویشان میدهم وبعد خودم را جور کردم ورفتم .خلاصه شهین از لای در نگاهی انداخت وبعد با خنده ای از سر شوق در حالی که دست هایش را به هم مشت کرده بود عقب کشید دایه رو به شهین گفت :
-میدونستم خوشت میاد خیلی خوشتیپ وجماله
بعد من نگاهی به داخل انداختم دایه راست میگفت با اینکه خیلی لاغر بود اما خوشتیپ بود وخوش قیافه موهایش مشکی وبراق بود وکف سرش چسبانده بود سبیل های قیطانی بالای لبش بود وچشمان خوش حالت میشی وبینی قلمی وپوست سفیدی داشت من هم پسند کردم ورو به شهین گفتم:
- بیچاره جوونه نمیدونه سرش کلاه میره
شهین هم باشکلک ادای من را دراورد خلاصه خوشحال تر از ان بود که عصبانی بشه ونشگونم بگیره حتما تو دلش کلی عروسی بوده دایه نیز مدتی به تماشای داماد ایستاد ومرتب شهین را قربان صدقه میرفت شهین هم از خجالت سرخ شده بود یادم می اید که ان لحظه دلم خواست که کاش من هم به سن شهین بودم وعروس میشدم نمیدانستم که چرا از اینکه عروس باشم احساس بهتری داشتم تا اینکه داماد باشم دایه که خوب چشم چرانی کرد دستش را زد به کمرش وگفت :خیلی خوب برویم
شهین مثل اینکه یک دفعه یادش امده باشد گفت :
-ای وای روم سیاه مادر گفت چای ببرم
دایه خنده کوتاهی کرد وگفت :نه عزیزم بحث چای دوم برای عروس خانم بحث نخود سیاه هست
با تعجب پرسیدم یعنی چی دایه ؟
یعنی بعضی وقت ها یکسری حرف ها هست که نباید جلوی عروس خانم زد ..

ا اعتراض گفتم :
"مگه شهین عروسه ؟"
دایه با شور گفت :"عروس که میشه دایه ؟"
وبعد سه نفری به اتاق گوشواره رفتیم اما دلم بد جور گرفته بود انگار قضیه جدی بود دلم نمیخواست شهین عروسی کند واز پیش ما برود با دلخوری گوشه ی دامنش را کشیدم وگفتم :"اگه عروس شدی از اینجا میری ؟"
شهین خم شد وبا مهربانی گونه ام رابوسید وگفت :"نمیدونم "دایه بهمخده تکیه زد ومرا در اغوش گرفت وگفت :"اره عزیزم هر دختری که عروس میشه میره که بره خونه ی شوهر "
با دلخوری گفتم :"حالا نمیشه پیش ما بمونند "شهین با خنده ای مصنوعی گفت :"اوه ه ه ه ه ه حالا کو تا عروسی خونه عروس بزن وبکوب خونه ی دوماد هیچی !"
دایه با فراست گفت :"انشاالله که هر دو جا بزن وبکوب راه بیفته که چشم هر چی حسوده کور شه !"شهین سرش را زیر انداخت وبا شیطنت گفت :"حالا هر کس ندونه میگه این دختر چقدر شوهریه " دایه با صدای بلند خندید چونه ی دایه را گرفتم وصورتش را از شهین متوجه ی خود ساختم وبا بغض گفتم :"اگه ابجی شهین بره من میمیرم "اینو گفتم وزدم زیر گریه شهین یک دفعه شیرجه زد طرفم ومرا از اغوش دایه به اغوش خودش در اورد و لپ های خیسم را غرق بوسه کرد :"خدا نکنه عزیزم من که نمیرم بمیرم "در میان اشک هایم گفتم :"تو رو خدا شوهر نکن "بوسه ای محکم به پیشانیم زد وگفت :"تو چرا مثل دخترا یک ریز گریه میکنی ؟"مرد که گریه نمیکنه این حرف را که زد به غیرتم برخورد بغضم راخوردم و اشک هایم را با استین کتم پاک کرده وکمی ارام گرفتم که صدای مادرم بلند شد "شهین جان "شهین مرا زمین گذاشت گلویش را صاف کرد و به پنجدری رفت من نیز به همراهش رفتم همه خانم ها بلند شده بودند چشم مادرداماد که به من افتاد صدایش را ریز کرد وبا ترحم گفت :"چی شده پسرم چرا گریه کردی ؟"مادر که تازه متوجه من شده بود لبش را گزید وگفت شاهین جان چی شده مادر ززیر لب گفتم :هیچی ! که شهین گفت :از اینکه شما برای خواستگاری تشریف اوردید ترسیده !خواهر داماد گفت :پس ناراحت است مادر داماد جلو امد ومرا با محبت بوسید وگفت تقصیر تو نیست پسرم تقصیر این خواهر مهربان ودوست داشتنی شماست که همه واهمه از دست دادنش را دارند اما قول میدهم عروس خودم که شد هر روز خودم دستش را بگیرم وبیارم اینجا تا تو هم از الطاف این فرشته بی نصیب نمانی مادر با مهربانی گفت :مرحمت دارید خلاصه من ومادر وشهین تا در تالار خانم ها را بدرقه کردیم مردا جلوتر از خانم ها خانه را ترک کرده بودند ودیگر نزدیک در باغ بودند خلاصه در پس ان همه تعارف قربان صدقه وخوش وبش خانواده ی داماد انجا را ترک گفتند مادر بلافاصله وارد اتاق گوشواره شد خوشحال بود وراضی دایه از اون شادمان تر مادر مرتبا خدا را شکر میگفت مثل اینکه خیلی زیاد چشمش را گرفته بودند شهین جلوی مادر مظلوم شده بود وحتی به اکراه نفس میکشید دایه دست مادر را در دست گرفت وگفت :خوب خانم از داماد بگویید برورویش که خوب بود
مادر ابروانش را به علامت تعجب بالا گرفت وگفت :برو رویش را از کجا دیدید ؟
دایه چشمکی زد وگفت :از لای در عروس خانم هم دیدند ..مادر با ناخن لپش را خراشید وگفت ای وای خاک بر سرم این چه کاری بود شهین نخودی خندید دایه با بد جنسی به مادر گفت :ماشاالله خانم شما خوب خوشکل شدید ها
مادر با خنده اش تشکر کرد وبحث عوض شد مادر دائما شهین را نگاه میکرد انگار تا بحال او را ندیده بچرخ بچرخ وشهین هم میچرخید واز قربان صدقه ها وتعاریف مادر لذت میبرد دایه دوباره انگشت به دهان از مادر پرسید :داماد چکاره بود خانم ؟مادر با رضایت گفت :مگرنه نمیدانی توی اصفهان زرگره شهین قند توی دلش اب شد وبا ذوق گفت :پس بگو چرا هر کدام به اندازه یک دکان زرگری طلا به خودشان اویزان کرده بودند .. هنوز حرف شهین تمام نشده بود که شهلا وشهرزاد به داخل اتاق دویدند ودور شهین را گرفتند ومرتبا میپرسیدند چی شد پسند کردند ؟ قبول شدی ؟ وما شیطنت میخندیدند دایه هم مرتبا میگفت :دلشان هم بخواد عروس نگو بگو دسته ی گل شهرزاد با بدجنسی گفت پس دایه جان اگر ابجی شهین خیلی سر است پس زود عجله نکنید خواستگار زیاد است دایه با خنده گفت : فی الواقع میترسم داماد بیاد وشبانه شهین را بدزد شهلا در حالی که از حرف نزده اش ریسه میرفت گفت : "پس راست است که دزد ناشی به کاهدون میزنه "دایه دستش را به کمرش زد وگفت بسه بسه ادم که به خواهرش حسودی نمیکنه وبعد دید که قیافه ی دختر ها ناراحت شد چشمکی زد وگفت شوخی کردم خانم ها.. شهرزاد خندید وبه مادر گفت :"مادر من خودم شخصا قول میدهم تا اخر عمرم شوهر نکنم "دایه منیژه با قهقه خندید وگفت :شهرزاد جون مگه اینکه یه چیزی نذر کنی که شوهر گیرت بیاد شهرزاد دستش را به شوخی به کمرش زد وگفت چطور مگه ؟دایه در حالی هنوز میخندید گفت : اخه با این قیافه ی تو . شهرزاد پرسید مگه چمه ؟ دایه که همیشه جوابش در استینش بود گفت : هیچی فقط دهن داری یه گاله ،لقمه داری نواله ،چشم ها داری نخود چی ، ابرو نداری هیچی .. همه زدند زیر خنده اما شهرزاد بی صدا ماند اشک در چشمانش لرزید وبدو بدو انجا را ترک کرد من که بعد از جریان دوسال پیش شهرزاد علاقه شدیدی نسبت به او پیدا کرده بودم ودیگر طاقت ناراحتیش را نداشتم مشتی به ران دایه کوبیدم وگفتم خیلی بدی .. وبه دنبال شهرزاد انجا را ترک گفتم مادر خودش را به بیراهه زد وگفت شهلا جان بیا بریم به مطبخ وکمک کن شهلا به قصد جلوی دایه گفت : مادر دایه منیزه حق نداشت اینقدر سنگین با شهرزاد صحبت کند دایه بدون هیچ حرفی اتاق را ترک کرد مادر دست شهلا را فشار داد "نمیتونی دندون به دهن بگیری دختر " شهلا با تعجب پرسید : مامان شما از دایه حساب میبرید مادر با عصبانیت گفت :خجالت بکش
واتاق را ترک گفت که شهلا با صدای بلند که به گوشش برسد گفت :"من واقعا برای خودم متاسفم ...
آن روز با تمام شیرینی های آمیخته با تلخی اش سپرس شد، دو روز بعد خانواده داماد ما را به باغشان دعوت کردند تا قرار عقد و عروسی را بگذاریم، چه باغی، فردوس برین بود، حتی برگ های درختانش جلای خاصی داشتند.صدای جوی آبی که از کنار مرغ و گل های سوری و درختان چنار ردمی شد با صدای گنجشکان آمیخته شده بود و زیباترین اصوات طبیعت را به ارمغان می آورد، چقدر دلم آن روزبرای منصور تنگ شده بود، دلم می خولست منصور هم آنجا بود و لابلای درختان عریض و رشید قایم باشک بازی می کردیم، یادش بخیر،هیجان قایم باشک بازی را به دنیایی نمی فروختم.بخصوص وقتی که منصور باید چشم می گذاشت و من در پستویی پنهان می شدم و هنگامی و هنگامی که او به من نزدیک می شد و من تمام طپش هایش را دوست می داشتم.خلاصه باغ زیبای فردوس العین خانواده دامادی که نامش امیر خسرو است همه را غافل گیر کرده بود. روی ایوان عریض و مروین باغ که دو طرفش را ستون های سنگین مروی استوار بود، بساط هندوانه و قلیان پهن بود، خوب که از شیطنت های کودکانه ام فارغ شدم،به جمع آنها پیوستم.شهین گوشه ی ایوان کزکرده بود و خواهر های داماد با نگاههایی که به نظر راضی می آمد او را می نگریستند.بعد از مدتی و اندکی که گذشت ، مادر داماد، که نام او همهمان روز برایم هویدا شد و بزرگمهر بود رو به پدرم گفت:اگر اجازه بفرمایید، امیر خسرو و شهین خانم، یک دوری در باغ بزنند، هم هوایی تازه کنند و هم اگر عرض مطلبی دارند ادا کنند!. پدر دستش را به روی چشمش گذاشت و گفت: اجازه ی دختر ما هم دست شماست!.و بعد با موافقت بزرگان خانواده، شهین و امیر خسرواز پله های ایوان به قصد گردش در باغ پایین آمدند که مادر رو به من گفت:پسرم شما هم با ایشان بروید. و پدر نگاهی سنگین بهمن انداخت که فهمیدم انتظار جواب مبت دارد. من هم به دنبالشان رفتم،آنها جلوتر می رفتند و من پشت سرشان، کمی جلوتر که رفتند امیر خسرو برگشت دستی به شانه ام زد و گفت:
-خوشم آمد، پسر تابعی هستی، درست مثل یک سرباز وظیفه شناس.
از این حرفش خوشم نیامد.هیچ وقت دلم نمی خواست یک سرباز باشم.ولی از روی ادب لبخند زدم.سر راحت الطبع و صریحی بو.اخلاقش را پسند کردم،این را هماز حرف هایی که برای خواهرم می زد فهمیدم.آنها با فاصله ی کمی در کنار هم قدم می زدند. شهین سر به زیر بود و امیرخسرو مستقیما به جلو می نگریست.شهین دامن بلند ترکه ای به تنداشتبا بلوزی سفید رنگ وکلاه لبه دار قهوه ای هم رنگ دامنش و امیرخسرو شلوار طوسی رنگ و پیراهن بدون بقه سفید رنگ که باعث تناسب پوششی جالبی بین آنها شده بود.شهین با آنکه قد نسبتا بلندی داشت، در کنار امیرخسرو که راه می رفتچقدر کوتاه به نظر می رسید.من هم در فاصله ی کمی در پشت سرشان قدم بر می داشتم.فاصله ی من با آن دو آن قدر کم بود که هر لحظه مواظب بودم که مبادا پشت پایشان را لگد کنم.مدتی هر دوساکت بودند تا اینکه امیرخسرو باب صحبت را با طرح پرسشی از شهین آغاز کرد:ممکنه شما زندگی را در قالب یک تشبیه بیان کنید؟شهین سوال امیرخسرو را به آرامی با خود نجوا کرد و گفت:تشبیه که نه! اما مطمئنم زیبترین وکامل ترین بخش زندگی همان زدگی زناشویی است! اکیرخسرو سرش را به علامت تایید تکان داد و شهین با اکراه پرسید:شما تشبیه خاصی اززندگی مد نظرتوناست؟ امیرخسرو دستی به موهای براق مشکی منظمش کشید و گفت:البته..اما... و شهین با زیرکیگفت: اما چی؟ امیرخسرو با خوشرویی گفت:اما با مزاج و طبع لطیف خانمانه ی شما کمی ناسازگاز ایت. شهیا ابروانشرا به علامت تعجب بالا برد و امیر خسرو ادامه داد: طبع شما سخت لطیف است و عرض بنده سخت ثقیل. شهین با فراست گفت:اما من مایلم عقیده و نظر شخصی تان را بفهمم. امیرخسرودر حینی که راه می رفت رو به شهین تعظیم کوتاهی کردو گفت: دستور خانم کاملا وارد است! و بعد گلویش را صاف کرد و گفت:در نظر من زندگی زناشویی مثل یک میدان وسیع نبرد است و زوجی که به تازگی با هم ازدواج می کننددر حقیقت به طور ناخواسته وارد این میدان جنگ شوند." و بعد سرش را به جانب شهین چرخاند تا عکس العملش را ببیند و وقتی لبخند کمرنگ شهین را دید قوت قلب گرفت و ادامه داد :" حتما ً شما خوب می دانید در این میدان دشمن مورد نظر کیست؟"
شهین به سرعت گفت:" خوب مشکلات."
امیرخسرو با مهربانی خندید و گفت:" بله، درسته، مشکلات، سوءتفاهم ها، حرف ها،نقل ها و گاهی نیز همین عریضه ها و ..." و بعد مکثی کرد و گفت :" و تازه اینجاست که داستان جالب می شود و اگر زن و شوهر بتوانند با کمک هم که همان اتحاد است با مشکلات بجنگند تا مادامی که بر آنها فائق آیند، طعم شیرین پیروزی و افتخار وسربلندی را از همه وجودشان خواهند چشید و لذت خواهند برد ولی اگر در خانواده خبری از اتحاد نباشد و هرکس تنهایی و تک روی افاقه کند تکلیفش روشن خواهد بود یعنی دشمن تکلیفش را روشن می کند،خوب حتما خوب می دانید که یک لشکر 100نفره متحد، متعهد، منضبط، شجاع و وفادار خیلی کاری تر و پیروز تر از یک لشکر 500000 نفره بی نظم و ترتیب و بی تعهد و ترسو خواهد بود، در مورد خانواده نیز همین مثل کاملا ً صادق است. خانواده هایی که به اشتباه تعداد زیاد فرزندان خود دلیل بر استحکام ثانویه زندگی خود را دارند سخت در اشتباهند. این تعداد سربازان نیست که مشخص کننده درصد پیروزی است بلکه آن به کارگیری سربازان مبارز و متعهد صادق و وفادار است و بس، در این میان نیز ناگفته نماند وجود یک نیروی امداد غیبی می تواند حتی غیر ممکن ترین ها را ممکن سازد و سهم عظیمی در یک پیروزی داشته باشد و البته آن نیروی عشق است. درست می گویم خانم؟"
شهین درحالی که به نظر می رسید کاملا شیفته نظرات امیرخسرو شده با شوق خاصی گفت:
" بله! البته."
امیرخسرو دوباره با مهربانی خندید و گفت :" دلم می خواهد اگر شما افتخار دادید و با من وارد میدان نبرد شدید این نیروی شگفت انگیز را از من دریغ نکنید، چراکه اعتقاد دارم عشق زائیده زن است، چون زن لطیف، احساساتی در عین حال حساس می باشد و عشق مظهر لطافت، احساسات و ظرافت می باشد. یک در زن در زندگی می بایست که عشق را عرضه کند و یک مرد به پاس حرمت عشق،از حریم خانواده اش دفاع کند و استقلال و افتخار و ثروت را برای خانواده اش به ارمغان بیاورد."
شهین با حالتی متفکرانه پرسید :" مگر نه اینکه عشق باید دوطرفه باشد!"
و امیرخسرو بلافاصله جواب داد :" البته که همینطور است، من هم غیر از این عرض نکردم شما عشق را متولد می کنید و من آن را پرورش می دهم، شما هرروز صبح را با تولد عشقی تازه برایم آغاز می کنید و من می بایست در پرورش و بلوغ آن عشق بکوشم و این امر باعث می شود در جنگ همیشه پیروز باشیم و مشکلات را هرچند سخت به زانو درآوریم."
وبعد کمی مکث کرد و گفت :" اگر اهل تاریخ باشید خوب می دانید قدرت نیز از عشق تولد می پذیرد، همان عشقی که ناپلئون از قدرت عشق همسرش ژوزفین و گاهی نیز بزرگترین شکست ها از یک شکست عشقی نشأت می گرفت مثل پادشاه بابل که عاشق آناهیتا خواهرزن کوروش کبیر (خواهر آبستن) شد و هنگامی که آناهیتا به درخواست ازدواج او جواب رد داد، با کوروش به جنگ برخاست تا اورا از آن خود کند و کوروش کبیر هم اورا شکست داد و به این ترتیب حکومت 2000 ساله بابل منقرض شد."
شهین با هیجان پرسید:" واقعا ً؟!"
و امیرخسرو با جدیت جواب داد :" البته." و بعد از مدتی که هردو ساکت بودند ادامه داد :" دلم می خواهد روزی صاحب فرزندانی بشوم که مثل سربازان کوروش غیور و نترس باشند، سپاه یلان سپاه وفادار به کوروش بود که لباسهای فلزی به تن داشتند و هیچ کدام در هیچ جنگی و حتی در بدترین شرایط یک قدم به عقب نمی رفتند و همیشه تا آخرین نفس می جنگیدند و پیشروی می کردند و البته شکست ناپذیر هم بودند،"
شهین با صدایی تقریبا ً بلند خندید و پرسید:" پس بفرمایید یک ایل بچه می خواهید؟"
و امیرخسرو با جدیت گفت :" فرقی نمی کند یک ایل یا یک نفر، سرباز اگز با فراست و با جرأت و آگاه باشد همیشه فرمانده را سرافراز می کند حتی به هنگام مرگ سربازی که وفادار و متعهد باشد آینده اش آنقدر روشن خواهد بود که خود فرمانده هزاران سرباز شود، درست مثل ناپلئون بناپارت که در آغاز سربازی ساده بود با پوتین های پاره اما بعد مبدل شد به مقتدرترین ابرقدرت دنیا! او کسی بود که از شکست نمی هراسید و می گفت :" آنقدر شکست خورده ام تا شیوه شکست دادن دشمن را آموختم." کسی که اینقدر ذهن مثبت و خلاقی داشته باشد حتما ً موفقیت بی نظیری اورا خواهد طلبید."
به اینجا که رسیدند امیرخسرو دستش را به روبرو دراز کرد و من تازه متوجه آلاچیق فوق العاده زیبایی شدم که در صد قدمی ما بود. شهین با هیجان گفت :" خیلی قشنگه."
و امیرخسرو رو به من و شهین در حالی که کمی کمرش را به احترام خم کرده بود گفت :" بفرمایید."
و بعد هر سه نفری وارد آلاچیق شدیم، من و شهین چند دقیقه ای به اطراف نگریستیم، دلم می خواست امیرخسرو دوباره صحبت کند. از حرفهایش لذت می بردم و تا حدی آنها را درک می کردم امیرخسرو پای راستش را روی ران چپش انداخت و به شهین گفت :" ایده های من از زندگی خیلی خشن است اینطور نیست؟"
و شهین دستپاچه جواب داد:" نه، نه اصلا ً اتفاقا ً خیلی هم جالب و شنیدنی است،من را به فکر واداشته و به نظر من هرحرفی که باعث تفکر انسان شود حرف باارزش و ماندگاری است."
امیرخسرو با خوشخالی گفت:" متشکرم، شنونده باید آگاه باشد که هست."
شهین دوباره گفت:" ایده های نو و جالبی دارید."
امیر خسرو سرش را تکان داد و گفت:" البته که ایده باید نو باشد، ایده باید به روز باشد تا خودش را نشان دهد منظورم این است که جواب دهد من برای گذشته و سنت ارزش فوق العاده ای قائلم اما به زندگی امروزی به ایده هایی به نرخ روز بی نهایت اهمیت می دهم. دیگر زمانه عوض شده، پیشرفت علم زبانزد است، زندگی که فقط خوردن وخوابیدن نیست، زندگی بیان اندیشه هاست، به کارگیری خلاقیت هاست، برقراری تفاهم و دور ریختن خستگی هاست، زندگی یعنی انرژی یعنی تلاش یعنی عشق یعنی پاسداری، مقاومت، پیروزی و غیرت. غیرت نه به این معنا که من وقتی مهمانهایی از جنس خودم دارم زنم را در پستو پنهان کنم ویا به زور به چادرش پیچه بزنم و ورودش را به بیرون از خانه و اجتماع اکیدا ً ممنوع اغلام کنم! غیرت به این معنا که زنم را نرنجانم، اشکش را به جز به شوق و شادی در نیاورم. جلوی خلاقیتهایش را نگیرم و اورا در بیان ابراز عشق عظیم وجودی اش مردد نسازم و برای راحتی و آسایش او و البته فرزندانم از تلاش خود وقف نکنم و..."
شهین نفس راحتی کشید و گفت :" من به ایده های شما افتخار می کنم و بی نهایت از مصاحبت با شما خوشحالم."
امیرخسرو از روی غرور خندید و گفت :" من هم بی نهایت خوشحالم از اینکه بالاخره توانستم کسی را پیدا کنم که هضم حرفهای من برایش راحت و آسان باشد و به قول خودش با تفکر به روی حرفهای ناقابلم مرا به وجدآورده و سرافراز کند."
شهین زیرلب گفت:" خواهش می کنم."
امیرخسرو نگاهی ممتد به چهره سربه زیر شهین انداخت و گفت :" با صداقت می گویم شما اولین دوشیزه ای نیستید که به منظور آشنایی قبل از انتخاب برای ازدواج در این باغ با من هم قدم شده اید اما... "
حرفش را نیمه تمام گذاشت و من بی اختیار با تعجب پرسیدم:" اما چی؟"
که صدای خنده شان به هوا شلیک شد، من هم قرمز شدم، امیرخسرو خودش را به من نزدیک کرد و دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت :" ای سرباز زیبای چالاک، این را بدان اگر یک پادشاه هرچند حقیر با ملکه اش در حال مراوده است تو نباید استراق سمع کنی و هرچند که آنجا حضور داشته باشی!"
با شرم گفتم:" ببخشید."
که لپم را بوسید و گفت :" شوخی کردم من اگر حرفی زدم از جهتی دیگر به تو هم مربوط می بود، مگر نمی خواهی در آینده سرباز قهرمانی باشی!"
با اشتیاق گفتم:" قبلا نه اما الان احساس می کنم دلم می خواهد فرمانده ارتش باشم، مثل رضا خان!"
دستش را به چانه اش زد و متفکرانه از خودش پرسید :" رضا خان؟"
و بعد شهین صدایش را صاف کرد و رو به امیرخسرو گفت :" شما هنوز دنباله اما را نگفتید"
امیر خسرو از فکرش بیرون آمد و گفت :" بله، بله، البته، می گفتم اما با هیچ کدام تا به حال اینقدر به تفاهم اندیشه نرسیده بودم که پایمان حتی به صد متری این آلاچیق هم برسد، چه برسد به حالا که با یک فرمانده محترم و یک ملکه زیبا به زیر سایه این آلاچیق گوئی بر دنیایی حکومت می کنم."
شهین لبخندی کمرنگ زد و گفت :" اختیار دارید."
و بعد ار مدتی که همه ساکت بودیم شهین پرسید :" راستش من با نظریات شما موافقم. من خودم هم همیشه سعی کردم با روز جلو بروم. به روز لباس بپوشم. درس بخوانم و کلا ً عکس العمل نشان دهم اما این فلسفه جنگ برای شروع زندگی شیرین کمی غیرمنصفانه نیست؟"
امیرخسرو خندید و گفت:" اگر به هنگام بروز مشکلات باشد که نه! اما در حالات عادی و وضعیت سفید لازم هم نیست لباسهای جنگمان را هنوز برتن داشته باشیم، راستی شما می دانید ما در زندگی چند نوع جنگ خواهیم داشت؟!"
شهین کمی فکر کرد و گفت :" شما بگید!"
امیرخسرو برق اشتیاق برروی چشمانش نشست، نفس عمیقی کشید و گفت :" بسیارخوب... اول: جنگ تهاجمی و تدافعی که رایج ترین نوع جنگ هاست که بر اثر تهاجم مسلحانه یک کشور به کشور دیگر آغاز می شود و کشوری که مورد تهاجم قرار گرفته به دفاع از خود می پردازد و از نمونه بارز آن در زندگی می توان جنگ بین مادر شوهر و عروس را نام برد که مادر من بالطبع با داشتن چنین عروسی، شمارا از دخترهایش هم بیشتر می پرستدو خاطرجمع هستم که مشکلی در این زمینه نخواهد بود. دوم :جنگ چندجانبه و بین المللی: گاهی اتفاق می افتد که چند کشور در یک منطقه وارد جنگ می شوند و کشورهای در حال جنگ هریک به طور مستقیم و غیرمستقیم از سوی کشورهای دیگر مورد حمایت قرار می گیرند مثل جنگ جهانی اول و به تازگی نیز دوم مثل جنگ مرد خانه در کوچه و بازار و خیابان که متأسفانه یا خوشبختانه من زیاد از کوچه و بازاری رد نمی شوم که بخواهد درگیری پیش آید. سوم: جنگهای استقلال که در نتیجه قیام مسلحانه مردم یک کشور تحت سلطه علیه کشور مسلط یا استعمارگر می باشد مثل جنگ مستأجر و صاحب خانه که خداراشکر ما جزء قشر مستأجرین نیستیم. چهارم: جنگهای داخلی: در طول تاریخ شاهد جنگهای بسیاری بوده اند که در داخل یک کشور بین گروههای متخاصم و رقیب یکدیگر آغاز شده و به پیروزی یک طرفه یا تجزیه و تقسیم کشور می انجامد مثل جنگ اولاد بر سر ارثیه پدری که چون من تنها پسر خانواده هستم از این نوع جنگ نیز در امانیم."
شهین درحالی که جلوی دهانش را گرفته بود از خنده ریسه رفت. من هم با شیطنت خندیدم.
امیرخسرو به شوخی ادامه داد :" پس خیالتان راحت باشد سرکار خانم که حداقل ما از جنگهای چهارجانبه مبرا هستیم... با این وجود... "
و بعد بقیه حرفش را خورد تا خنده ما تمام شود و بحث شکل جدی بگیرد و وقتی ما ساکت شدیم با متانت خاصی ادا کرد که :" با این وجود شما افتخار می دهید همسر حقیری چون من باشید؟!"
و شهین در کمال درایت گفت :" برای من کنیزی شما هم خالی از لطف نیست!"
و خنده ای ممتد به روی لبان امیرخسرو نقش بست و درحالی که شوق درونیش در لرزش صدایش هویدا می شد گفت :" متشکرم، قول می دهم خوشتختتان کنم!"
و شهین سربه زیرانه گفت:" من هم قول می دهم جنگجوی خوبی باشم!"
وهمگی خندیدیم که من متوجه دختربچه ای هم سن و سال خود شدم با لباس محلی که به طرف ما می دوید وقتی به آلاچیق رسید رو به امیرخسرو گفت :" آقا، خانم بزرگ فرمودند تشریف بیاورید برای چای و شیرینی"
امیرخسرو با شادمانی گفت :"گل بود به چمن نیز آراسته شد"
و بعد رو به شهین گفت:" این هم از شیرینی، انگار صدای خوشبختی ما تا آنسوی باغ هم رفته"
شهین بر لبخند کمرنگ گوشه لبش فزونی گرفت و همگی آلاچیق را به قصد پیوستن به خانواده های به اصطلاح عروس و داماد که در ایوان بودند ترک گفتیم. در طول راه برگشت امیرخسرو باخود زمزمه می کرد و می خندید و شهین که سعی می کرد کنجکاویش را بروز ندهد، بالاخره طاقت نیاورد و پرسید :" می توانم بپرسم شما به چه می خندید؟"
امیرخسرو بر خنده اش فزونی گرفت و گفت :" به پیک مادر می خندم، همین دختربچه ای که مارا به صرف شیرینی خوانده بود"
شهین متفکرانه پرسید :" چطور؟"
و امیرخسرو جواب داد :" همیشه مادرم به هنگام بروز هم چنین مراسمی که برای آشنایی من و عروس احتمالی آینده اش در این باغ ترتیب داده می شود، در بهترین زاویه ایوان می نشیند و خودش همه چیز را زیرنظر دارد یعنی از همان موقع که من و شما از آنها جدا شدیم و تا همین الان که در راه بازگشتیم ،حتماً مادر ورود مارا به آلاچیق به فال نیک گرفته و پیشاپیش شیرینی را پیشکش خانواده تان کرده"
شهین سرش را تکان دادو گفت:" چه جالب"
وبعد از مدتی که همگی ساکت بودیم شهین از امیرخسرو پرسید:" در این بین سؤالی سخت ذهن مرا مغشوش کرده؟!"
امیرخسرو با اشتیاق هرچه تمام تر گفت:" خواهش می کنم بپرسید؟!"
شهین با فراست گفت :" مادر می گفت شما زرگر هستید، اما خلقیات شما زیاد با خراج یک زرگر موافق نیست"
امیرخسرو با صدایی بلند خندید و گفت :" خوشحالم که همسر آینده ام بی نهایت تیزبین و باهوش است"
شهین هم خوشحال شد و هم خجالت کشید وسرخ شد.امیرخسرو ادامه داد :" درست است پدر مرحوم من یک زرگر بود و جالب است بگویم که نیمی بیشتر از دکانهای زرگری بازار اصفهان متعلق به ایشان است و اکثر اوقات نیز پدرم در اصفهان به سر می برد اما به خاطر مادرم که از اینجا دل نمی کند سکونت دائم ما این جاست اما من گاهی به خدمت دکان ایشان می رسم و سپردمش به دست شاگرد، من در حقیقت دفتر مجله دارم، مجله ایران و طهران که دفتر مجله ام داخل خود تهران است. من از همان کودکی، وقتی که به سن برادر زیبای شما بودم عاشق سیاست و جنگ و قدرت بودم وحالا از این همه سهم عاشقی تنها به دفتر مجله ای سیصد و چهل متری در خیابان کریم خان بسنده کرده ام، که مرا تا حد زیادی ارضا می کند. خیلی بیشتر از شغل زرگری"
شهین با اشتیاق گفت:" چقدر خوب، من واقعاً به شما افتخار می کنم، من برای صنف اهل قلم احترام فوق العاده ای قائلم."
امیرخسرو به ادب تعظیمی کوتاه کرد و گفت :" راستش من از مادر خواستم شغل اصلیم را به شما بگوید اما مادر می ترسید مرغ از قفس بپرد و عروس زیبای مقبولش را از دست بدهد.غافل از آنکه نمی دانست شهین خانم از بانوهای روزگارند که حتی از عقل و فراست نیز از ما پیشی گرفته اند."
شهین گفت:" اختیار دارید"
و امیرخسرو ادامه داد:" شما از زندگی با من کسل نخواهید شد، چون من عاشق سفر هستم و به شما قول می دهم حداقل 6ماه از سال را همیشه در سفرهای آمریکایی-اروپایی باشیم. اصلاً به هرجایی که بانوی من اشاره کند."
دیگر خدا می داند شهین چقدر ذوق کرده بود.شاید در آن لحظه دنیا را هم به او می دادند،امیرخسرو را پس نمی زد،امیرخسرو باز هم ادامه داد:" من قبلاً هم گفتم برای سنت احترام قائلم اما برای ( علم به روز زیستن) ارزش خارق العاده ای قائل هستم.من از یک زندگی تکراری که صبح به سرکار بروم و عصر که به خانه برگشتم حالا قلیانی چاق کنم وکاهو،سکنجبین بخورم و شب شکمم را از آبگوشت و کباب پر کنم و بی شوق و بی انگیزه بخواهم سربربالین بگذارم بیزارم، من عاشق یک زندگی پرتحرک و پرجنب و جوش ومتلاطمی هستم که هرچندوقت یکبار گوشه ای از آن با تجربه یک سفر توریستی با همسر و یا بعدها فرزندانم پر کنم"
شهین یک کلام گفت :" خوب است." و ما به نزدیکی ایوان رسیدیم، که همگی ما را می نگریستند. لازم نبود کسی سؤال بپرسد،روی شاداب من ،ظاهر خندان امیرخسرو و چهره مشتاق شهین حقیقت را آشکارا عرضه می ساخت. هم چنان که مادرامیرخسرو، بزرگمهر خانم حرف خوبی زد که:" تو خود حدیث مفصل از مجمل بخوان"
و همگی از روی شادی خندیدند و بعد مادر امیرخسرو پکی به قلیانش زد و گفت :" من از همین حالا بوی خوشبختی این دو جوان برنا را حس می کنم."
و مادر با صدای بلند گفت:"انشاءالله" خلاصه در پی آن دایه منیژه کل زد و اسفند آوردند و شیرینی تعارف کردند و خلاصه جمع کلی شلوغ شد و تا غروب همان روز وعده و وعید ازدواج هم گذاشته شد . عقد شهین چهار روز بعد در همان باغ توافقی به تصویب رسید.

فصل 7

روز عقدکنان من فارغ از همه چیز و همه کس الا منصور بودم.من و منصور هر دو شیفته جمال آن باغ بهشت نما پا به پای هم می دویدیم و خسته هم نمی شدیم گاهی باهم مسابقه می دادیم و مهمان هارا برای هم مسخره می کردیم. منصور زن چاق و فربه ای که دو سه کیلویی طلا به خودش آویزان کرده بود، به خرس قهوه ای تشبیه می کرد و من مرد مسن لاغراندامی که مرتب چشم چرانی می کرد را به فانوس دریایی ،چون مدام سرش را چپ و راست می کرد، منصور کت و شلوار کرم رنگی به تن داشت و پاپیون،اما کت وشلوار من طوسی رنگ بود اما دلم ضعف می رفت برای پیراهن های تافته و دامن های چین دار کوتاهی که دختر بچه های هم سن و سالمان به تن داشتند و گاهی گروهی و گاهی نیز تک به تک جلوی ما،مانور می دادند و منصور شوخ طبع، لبش را گاز می زد و می گفت :" پدرسگ ها از حالا دنبال شوهر می گردند!"
ومن هم با صدای بلند می خندیدم که می گفت :" هیس! حالا فکر می کنند به آن ها خندیدیم و مثل کنه به ما می چسبند"
من هم به آرامی پشت سرش زدم و گفتم :" حالا نه خیلی تو هم بدت می آید!" منصور لپ مرا کشید و به مسخره لب هایش را غنچه کرد و گفت :" من تا وقتی تو، دختر به این قشنگی دارم، کورشم اگر به این ایکبیری ها نگاه کنم"
عادتش بود همیشه به مسخره مرا دخترخانم خطاب می کرد، حالا می فهمم که چقدر زیرک بوده و آنچه راکه خودم از آن بی خبر بودم در سر می پرورانده، اما حرفش برایم سنگین تمام شد، احساس تحقیر کردم و خوشم نیامد اما دلم نمی خواست با او قهر کنم، چون او مغرور تر از آن بود که بساط آشتی را جور کند و بعداً مجبور می شدم، منت کشی کنم،پس به قهرش نمی ارزید، من هم به مسخره خندیدم و به دل نگرفتم، راستش خیلی دوستش داشتم، عاشق جسارت آمیخته به غرور کودکانه اش بودم،عمو وثوق اورا از همان کودکی زیرک و حراف بار آورده بود. حداقل ده سال از سنش بیشتر می نمود با آن چشمان گرد و براق سیاهش و دماغ کوچک و لب های قیطانی اش چهره ای نمکین داشت که مرا شیفته خودش می ساخت، احساس خاص من نسبت به او شاید تا آن زمان که نمی دانستم از چه جنسی بودم با اکراه می نمود اما حالا می بینم همچنان هم بی مورد نبوده و من از همان کودکی خواهانش بودم.
خیلی دلم میخواست شهین را در لباس عروسی و امیرخسرو را در لباس دامادی ببینم اما تا آن لحظه هیچ کدام را ندیده بودم.جمعیت در قسمت ساختمان اصلی باغ و ایوان عریضش متراکم شده بود. اکثراً مشغول حرف زدن و خوش و بش بودند، میانگین سنی فامیل های داماد بالا بود اکثراً پیر بودند و میان سال اما از طرف ما، همه جور سن وسالی پیدا می شد،خداراشکر برخلاف تلگراف پدر به عزیز و دعوتش به جشن عقد شهین، عزیز به ایران نیامده بود و از شر فتنه های گاه و بی گاهش در امان بودیم.البته من که اصلا اورا دیده بودم. اما توصیفش را زیاد شنیده بودم مادر همیشه از دستش گله داشت، طوری اسمش را می آورد که انگار وجودی عظیم از مادرم را خراشیدهو زخمی رها ساخته، آن موقع دلیلش را درک نمی کردم، اما حالا، دلم برای مادرم آتش می گیرد. مادر آن شب در جمع گم بود از این اتاق به آن اتاق، از این سر باغ به آن سر، برعکس مادر داماد( بزرگمهر) همه اش در تکاپو بود، پدر و عمو وثوق بیشتر وقت را با میهمانها بودند و شهرزاد و شهلا در میان جمع از همه مهمتر می نمودند، با آن لباسهای فوری که بلقیس خانم خیاط سه روز کامل را به قصد دوختشان در خانه مان اقامت کرده بود و خیلی هم قشنگ شده بود و بهشان می آمد میان جمع که چرخ می خوردند، دخترهای هم سن وسالشان به قول منصور از روی حسادت به آن دو گوشه چشمی نازک می کردند که از سوراخ سوزن هم رد نمی شد، ولی هرچه بود خواهرهای عروس بودند و کلی برو بیا داشتند، خدا می داند پدر چقدر خرج داده بود، روی هر میزی پر بود از سبدهای میوه و ظرفهای شیرینی که اگر چه هرمیزی برای دو نفر بود ولی برای حداقل ده نفر کافی می نمود،تمام باغ را چراغانی کرده بودند وچهار پنج جوان کت وشلوار اتو کشیده را استخدام کرده بودند که هر کدام سازی می نواختند، یکی تنبک می زد و یکی سنتور و یک نفر هم قانون می نواخت خلاصه میهمانی مفصلی بود، به نظر می آمد به همه خوش می گذرد، نه چیزی کم بود و نه چیزی به تناسب همه چیز بیشتر از حد معمول بود وهمین امر باعث شده بود پدر آن شب بر غرورش خواه، ناخواه بیفزاید.
در بین میهمانها چنتایی میهمان انگلیسی داشتیم که از دوستان پدرم بودند، نظامی بودند و مدعی، هرچهار نفرشان متأهل بودند، اما هیچ کدام بچه نداشتند، زن هایشان بیش از حد سفید بودند و موهای بلوندی داشتند، اول فکر کردم که خال زیادی روی پوستشان دارند بعد مادر گفت کک،مک بوده، عمو وثوق از همه مردان حاضر خوشتیپ تر بود همیشه می خندید، بشاش بود و سرحال، او هم مثل پدرمن پسر دوست بود و عاشق منصور بود اما منصور برخلاف من هیچ وقت خودش را برای پدرش لوس نمی کرد وحتی اگر کسی با او به لحن بچه گانه و یا دلسوزانه باب صحبت باز می کرد عصبانی می شد و ابروانش درهم گره می خورد.شوخی هایش فقط با من بود. وقتی از روی شیطنت حرفی می زد از خنده ریسه می رفتم، از صمیم قلب دوستش داشتم.
اواسط وقت عروسی بود که منصور به من گفت:" نمی خواهی خواهرتو ببینی!"
ذوق زده گفتم:" چرا،خیلی، کجاست؟!"
منصور به آرامی زد پشت گردنم و گفت :" ای کله شق، عروسی خواهر تو، اما من از همه چیز باخبرم ای بی عرضه!"
با اصرار پرسیدم:" کجاست؟"
منصور دستم را گرفت و همانطور که مرا با خودش می برد گفت:" داخل یکی از اتاقها است، همان اتاقی که سفره عقد را چیدند"
بعد داخل ساختمان شدیم، چه هرج ومرجی، همه جور آدمی پیدا می شد، زن ها هرکدام به یک رنگ، به یک شکل و به یک قیافه بودند، عده ای دامن کوتاه به تن داشتند و عده ای بلند، عده ای یقه های باز و عده ای حتی رو گرفته بودند، خلاصه به قول منصور "شهر، شهر فرنگ بود" عجب وبویی در هوا پیچیده بود، بوی عطر و بوی اسپند که با هم درآمیخته بودند و آدم را مست خود می ساخت. در همان حین دختر سبزه ای با موهای بلند مشکی و بلوز سفید و دامن بالای زانوی مشکی و جوراب ساق کوتاه سپیدی که به تن داشت به من سلام کرد، من هم جواب سلامش را دادم با انگشت شصت و اشاره اش چند تایی از تار موهایش را به عقب گوشش آویخت و گفت:" منو یادتون هست؟"
منصور بازویم را نشگون گرفت و یواشکی گفت:" جوابشو نده که قیافه نداره"
خندیدم، دختر هم بی خبر از خنده من خندید و گفت :" من در جشن تولد شما بودم، خیلی خوش گذشت یادتان هست!"
بی اختیار نیشم تا بناگوش باز شد خواستم جوابش را بدهم که یکدفعه یکی دستم را محکم به طرف خودش کشید و من هم به دنبالش کشیده شدم، مادر با حالتی... محکم دستم را می فشرد و مرا همراه خود می برد و می گفت :" معلوم هست کجایی؟ یک ساعت تمام باغ را دور زدم تا تو نیم وجبی را پیدا کنم... انگار نه انگار که عروسی خواهرته، هان! واسه خودت ول می گردی"
و مرا بین جمعیت به همراه خود می کشید تا وارد اتاق وسیعی شدیم که داخلش ده،دوازده نفری بیشتر نبودند اما مهمتر از همه مان جایی بود که شهین و امیرخسرو حضور داشتند، کنار سفره پرزر و زینت عقد به روی دو مبل استیل تزیین شده با گل زرد مریم، چشم شهین که به من افتاد دو دستش را به جانبم دراز کرد و من به آغوشش رفتم گونه ام را که بوسید نفس های گرم محکمی به گردنم خورد و بعد صدای هق هقی خفیف،شهین داشت می گریست، اولش ترسیدم، فکر کردم اتفاقی افتاده ولی وقتی مادر با چشم های اشک آلود از شوقش بوسه ای برسر شهین زده و گفت:" قرار نیست از حالا دلتنگی کنی ها!"
خیالم راحت شد، دستش را گرفتم و بوسیدم اما او مرا محکم چسبیده بود و آرام می گریست، خدا می داند آن لحظه چقدر دردناک احساس عشق و نیاز خواهریش را حس کردم.
امیرخسرو سرش را جلو آورد و به آرامی در گوش شهین نجوا کرد:" بس کن عزیزدلم، ناراحت می شم ها!"
این را که شنید بازوانم را رها کرد.گوشه چشمش را که اشکی شده بود پاک کردم.شهین در میان اشکهایش به من خندید و گفت :" هوای مامان بابا را داشته باشی ها"
از این که از من چنان درخواست عظیمی کرده بود به وجد آمدم و گفتم:" خیالت راحت"
کمی دورتر از شهین ایستادم و خوب تماشایش کردم. زیبا که بود هیچ، در لباس عروسی کلی زیباتر شده بود مثل یک فرشته، زیبا بود و پاک و مهربان، غرقه در رحمت خداوند، صدای کل به هوا رفت و بعد صدای دایه منیژه را شنیدم که فریاد زد:" نخ وسوزن بیارین، دهن فامیلهای شوهر رو بدوزیم!"
این را که شنیدم دو تا پا داشتم و دو پای دیگر قرض کردم و از ترس گریختم، یادش بخیر تا چند روزی همش در این فکر بودم چطور با نخ و سوزن می توان دهان را دوخت و یا چرا باید این کار را کرد؟!
از آن شب به جز همان شیطنت های بچه گانه و دیدار با شهین و اشکهایش چیز دیگری به یاد ندارم، در کل شب خوشی بود هم برای ما و هم برای میهمان ها چون هنوزم که هنوزه، فامیل گه گاه وصف عروسی شهین را می کنند که شب خیلی خوش و ماندگاری برایشان بوده و خلاصه آنکه شهین رفت و من یک حامی یا یک پناهگاه و یکی از خواهران زیبای خودم را در خانه از دست دادم.

فصل 8

تابستان آن سال هم با تمام خاطراتش گذشت و دوباره بوی ماه مهر در فضا آکنده شده بود بوی خرده تراش مداد، بوی مداد پاک کن و بوی کاهی کاغذها.
چه لذتی داشت وقتی هفت صبحگاه از خواب بیدار می شدم با آن قاضی های بی سرو ته نان و پنیری که دایه منیژه به دستم می داد و چای شیرین که عاشقش بودم را با اشتها می خوردم و بعد کیفم را به کولم می آویختم و از آن سال دیگر با غلام تا مدرسه نمی رفتم. چون منصور به دبستان ما آمده بود. و با هم مسیر از مدرسه تا خانه را طی می کردیم. منصور تا رسیدن به در مدرسه شیطنت می کرد، شعر می خواند، دست می زد سر به سر دخترهای مدرسه ای می گذاشت، اما سر کلاس که می نشستیم صدایش در نمی آمد. مادر می گفت کار خوبی می کند و پسر باشعور و سیاستی است. راست هم می گفت، هرکاری را در موقع و مکان خاص خودش انجام می داد، بی ادبی نمی کرد، اما آرام وقرار هم نداشت. لذت بخش تر از همه برایم وجود سلیمه بود،همان دختری که سال پیش با او آشنا شده بودم و حس خوبی نسبت به او داشتم یک حس غریب اما
دوست داشتنی.
هفته اول سال تحصیلی بر ما خوش گذشت ، زنگ های تفریح من و سلیمه و منصور همیشه با هم بودیم و خوراکی هایمان را قسمت می کردیم اما منصور هیچ وقت از خوراکی های سلیمه نمی خورد و می گفت از دست دختر چیزی نمی خورد و زشت است و از این جور حرف ها ، اما سلیمه عاقل تر از این ها بود که ناراحت باشد ، در این مدت دو سه مرتبه ناظم مدرسه همان مرد چهار شانه و قد بلند کذایی که نامش احمدی بود به ما تذکر داده بود که به قول خودش پسرها با پسرها و دخترها با دخترها ، اما ما کار خودمان را می کردیم چون می دانستیم خلاف نمی کنیم خیال مان راحت بود حتی حرف ناظم مدرسه را هم خریدار نبودیم. آن روز هم مثل همیشه آقای ناظم را دیدیم که به طرف مان می آید سلیمه کمی ترسید و گفت: « ای خدای بزرگ ، دوباره شروع شد ! »
منصور بادی در غبغب انداخت و گفت: « غلط کرده حرفی بزنه اگه این دفعه دوباره غر زد بابامو واسش میارم تا حالش به جا بیاد » اما عکس العمل این بار آقای ناظم کاملا متفاوت بود ، برخلاف همیشه که ما را به اسم کوچک صدا می زد رو به سلیمه گفت : «خانم دباغی؟ » سلیمه با ترس و لرز گفت : « بله » ناظم لبخندی کوتاه زد و گفت : «همراه من بیایید دفتر مدرسه ، آقای مدیر با شما کار دارند ! »
رنگ از رخ هر سه ما پرید. با تردید من و منصور را نگاه کرد و همراه ناظم به راه افتاد ، با وحشت آقای ناظم را صدا کردم سرش را به جانبم چرخاند با اکراه گفتم : « من هم بیاییم؟» ناظم پوزخندی زد و گفت : «نه جانم ، با شما
ص114
کاری ندارند ، و از آنجا دور شدند،
منصور پتکی کوبید به سرم و گفت : «خاک بر سرت ، چقدر گفتم با این دختره این قدر نرو و بیا ، بفرما تو کیفشو کردی اون بدبخت باید کفاره بده! » با دلخوری گفتم:«چرند نگو» و همان جا روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم زانوانم را در دل گرفتم سرم را روی زانوانم گذاشتم و هق هق زدم زیر گریه ، منصور هم بی تفاوت به گریه من فحشم می داد: «خاک بر سر دخترت کنم ، آبرویمان را بردی همه دارن نگاه می کنند...خفه خون بگیر دیگه!» سرم را که بالا آوردم چهار پنج تا از هم کلاسی هایمان را دیدم که دورم را گرفتند، یکی می گفت چی شده، دیگری می گفت سلیمه را کجا بردن؟! و یکی دیگر می گفت: «آخی، گریه نکن طوری نیست!» و دختر حسودی که چشمانش از حسادت برق زننده ای داشت: «حقش بود، دختر که این قدر بی حیا نمی شه، همه اش دنبال پسرها...» نگذاشتم حرفش تمام شود از جا بلند شدم و با صدایی نزدیک به فریاد گفتم:«بسه» و تا می توانستم دویدم آن قدر که به انتهای حیاط مدرسه رسیدم از پله های ایوان بالا رفتم و کنار در دفتر به انتظار ایستادم که زنگ کلاس هم به صدا در آمد و صدای همهمه بچه ها اوج گرفت، سه، چهار دقیقه ماندم خبری نشد، معلم مان آقای خطیبی و به قول بچه ها خطیبی خوش تیپه مرا وقت خروجش دید و گفت:«چرا این جایی، برو سر کلاست!» سرم را زیر انداختم و گفتم:«می شه کمی دیرتر بیام!» آقای خطیبی دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:« کاری کردی؟آقای مدیر کارت داره!» نتوانستم خودم را کنترل کنم، بغضم ترکید، با
ص115
مهربانی گفت:«مرد که گریه نمی کنه، بگو چی شده تا کمکت کنم! تو پسر خوب و مودبی هستی بعید می دونم که...» و بقیه حرفش را خورد، من هم بریده بریده گفتم:«من و منصور در کلاس سوم و سلیمه دباغی با هم دوستیم» آقای خطیبی با نکته سنجی گفت:«خوب، بعد؟» من هم بغضم را به سختی قورت دادم و گفتم:«اما آقای ناظم خوشش نمی آید، الان هم سلیمه را با خودش برده دفتر، نمی دانم چرا! آخر زورش به اون دختر بیچاره رسیده، چرا منو نبردند، اون هیچ گناهی نداره» و بعد در حالی که با مشتم اشک هایم را پاک می کردم گفتم:«ترو خدا به آقای مدیر بگید، اگه بخواد قول می دیم دیگه تکرار نشه!» آقای خطیبی دستش را به آرامی به کمرم نهاد و با من قدم زنان راه افتاد کمی ساکت بود انگار از گفتن حرفش در دل تردید دارد و بعد مثل آنکه تصمیمش را گرفته باشد گفت:«می دونی پسر خوب!سلیمه به خاطر موضوع دیگه ای داخل دفتر هست!» با تعجب پرسیدم:«واقعا!چی آقا؟چه موضوعی؟» دوباره کمی ساکت ماند و گفت:«شاید دیگه سلیمه نتونه بیاد این مدرسه!» با اصرار پرسیدم:«آخه چرا؟» آقای خطیبی در حالی که از پله های ایوان پایین می آمد گفت:«بهتره از خودش بپرسی، اما نه حالا، وقتی که زنگ خانه خورد!» دیگه چیزی نپرسیدم، پشت سرم را نگاه کردم، خبری نبود، بیچاره هنوز در دفتر بود، آقای خطیبی محکم به شانه ام زد و گفت:«بدو برو سرکلاس که غایبی نخوری!» خندیدم، خنده ای سرشار از غم فقط اسمش خنده بود، ارمغان هزار سوال ناگفته و مبهم و هزارویک ترس و غصه و دلهره بود و بعد همان
ص116
کاری را کردم که اقای خطیبی گفته بود یعنی تا کلاس را دویدم، سر کلاس اصلا حواسم به درس نبود، همه اش چشمم به در بود تا این که بعد از بیست سی دقیقه،سلیمه با چشمان سیاه درشت اما پف کرده و سر به زیر انگشت به هوا از آقای خطیبی اجازه گرفت و بدون این که مثل همیشه زیر چشمی به من نگاهی بیندازد بی حوصله سرجایش نشست،دلم برایش هری خالش شد ، دلم می خواست هر چه زودتر زنگ لعنتی به صدا در می آمد، اما چقدر طول می کشید تا هر عقربه یک دقیقه جا به جا شود، از بس دلشوره داشتم، حالم داشت به هم می خورد هرچه بر می گشتم نگاهش می کردم تا شاید او هم به من نگاهی بیندازد خبری نبود، سرش پایین بود بلاخره بعد از آن همه انتظار زنگ پایانی مدرسه هم به صدا در آمد همه هورا کشیدند و زدند از مدرسه بیرون جلوی در بزرگ قهوه ای رنگ مدرسه منتظر ماندم بلاخره آمد سرش زیر بود و قدم هایش کوتاه، نزدیک که رسید ایستاد، بدون این که چیزی بپرسم گفت:«من دیگه نمی تونم بیام مدرسه» خیلی بغض داشت، از صدایش معلوم بود ولی خودداری می کرد و گریه نمی کرد دستش را گرفتم رفتم از مدرسه بیرون گفتم:«چرا؟» هیچ نگفت باز هم پرسیدم جواب نداد شاید ده بار دیگر پرسیدم تا گفت:«شهریه ندارم» با تعجب گفتم:«پس چطور ثبت نام کردی؟»در حالی که از شدت خجالت سرش را بالا نمی آوردگفت:«نصف مبلغ را مادرم داده بود قرار بود بعد از یک هفته بقیه اش را هم بدهد اما...» هیچ نگفت هر دو ساکت به راهمان رفتیم و من به همان راهی رفتم که او رفت درست خلاف جهت خانه خودمان که صدای دویدن

ص117
کسی را پشت سرم حس کردم، تا به جانبش برگشتم، منصور به من رسیده بود با عصبانیت فریاد زد:«کجا می روی؟» گفتم:«تو برو، من باید سلیمه را برسانم خانه شان» نمی دانم از روی حسادتش بود و یا از حرصش شانه هایش را انداخت بالا و برگشت، سلیمه همان طور سر به زیر گفت:«تو برو من خودم می رم» گفتم:«نه به راهم ادامه دادم» هوا چقدر خوب بود همه درخت ها یا زرد شده بودند یا نارنجی!قدم های ما به روی برگ ها بودند به روی زمین اما حال هر دویمان گرفته بود هر چه جلوتر می رفتیم انگار زبانمان برای حرف زدن سنگین تر می شد، انگار آسمان هم دلش مثل ما گرفته بود هوا ابری بود با نسیمی نه چندان خنک، هر دویمان ساکت بودیم و من فقط به دنبال سلیمه می رفتم، نمی دانم چند تا کوچه تنگ و باریک را طی کردیم تا به خانه شان رسیدیم، 4 تا 5 تا ولی بلاخره رسیدیم یک خانه کوچک با دیوار کاهگلی و در و پنجره های چوبی آبی فیروزه ای رنگ.
سلیمه به در کوبید، چیزی نگذشت که زن مسنی فرق موهایش را حنا زده بود و پیراهن گل گلی سورمه ای و چارقد مشکی به سر داشت و رویش را هم به نیمه گرفته بود در چهارچوب در حاضر شد، سلیمه سلام کرد و به زحمت به رویش خندید و گفت:«مادر، این شاهین، هم کلاسیمه!» این را که گفت مادرش مثل اسپند روی آتش به تقلا افتاد و با هیجان گفت:«آقا شاهین پسر خان؟ آره؟...پسر اتابک خان؟!» با لبخند گفتم:«بله» کلی ذوق کرد و گفت:«دخترم تعریف شما را خیلی کرده، بفرمایید، تو بفرمایید» با اکراه دعوتش را پذیرفتم، داخل خانه که شدم باید از حیاط سی، چهل متری که حوضی لبه
ص118
شکسته و نیمه پر در وسط اش بود می گذشتیم و بعد پله های ایوان بالا می رفتیم که دو اتاق داشت، مادر سلیمه مرا به اتاق بزرگتر که حتما میهمان خانه شان بوده دعوت کرد و من گوشه ای تنها نشستم.
هر چه منتظر ماندم سلیمه نیامد، صدای پچ پچ اش را که با مادرش در حیاط حرف می زد، می شنیدم، بعد از مدتی بلاخره مادرش آمد، یک سینی چای به دست داشت، به نظرم داشت گریه می کرد، چون مدام گوشه چارقد را به چشمش می مالید. سینی را جلویم گذاشت و چهار زانو نشست کنارم. آن روز دلم کلی به حال سلیمه سوخت، میهمانخانه شان حتی به اندازه آلونکی که پدر به غلام و زینت برای زندگی داده بود، نبود یک فرش کهنه وصل شده قرمز، چهار تا مخته قرمز تقریبا نو و یک طاقچه که داخلش عکس مردی ریش و سبیل دار بود و احتمالا عکس پدر سلیمه بوده و یک ساعت در کنارش همه اسباب آن اتاق بود، سلیمه سر به زیر افکنده داخل شد با یک بلوز آبی و دامن بلند خردلی رنگ موهایش دورش بود، کنار مادرش نشست، اگر رویم می شد بیشتر نگاهش می کردم تا به حال فقط در فرم مدرسه دیده بودمش که انگار با فرم هم زیباتر می نمود. مادرش چای را تعرفی زد و گفت:«قرار بود برادرش اصغر، بقیه پول شهریه اش را بدهد، سلیمه به خاطر فوت پدرش یک سال از مدرسه عقب افتاده بود، گفتم برای جبرانش یکی دو سال مدرسه ملی می رود پسرم هم شهریه اش را قبول کرد امان اون عروس گور به گور شده ام، گله گذاشت، خدا از سر تقصیراتش نگذرد، کاش دستم می شکست و عروس نمی آوردم که از وقتی عروس دار شدم از نون و خرجی و
ص119
زندگیم افتادم...دختره چشم سفید انگار این بچه یتیم (سلیمه را می گفت) هووشه، تا اصغر میخواد کاری کنه! می گه به ما چه، پس من چی، بده برای من، و دستش را به محکمی کوفت به سرش و با صدای لرزانش گفت:«ای روزگار، مگه با تو کاری داشتم که این قدر لا چرخ ما می زاری! هر روز یک بدبختی تازه، هر روزمون باید با یه کوفتی شب شه اگر نه نمی گذره، و اشک هایش غلتید به روی چارقدش و محو گشت و دوباره چای را با مهربانی تعارف زد. من هم جرعه ای از آن را خوردم و خیلی خوب شد، چون فشار بغض گلویم کمتر شد با ناراحتی پرسیدم!: «حالا نمی توانید از کسی قرض کنید» لبخند تلخی زد و گفت:« پسرم! مگه قرض را نباید یه روزی داد، اون یه روز هم مثل هر روز، قرار نیست گنج پیدا کنیم که!» جرعه ای دیگر خوردم و استکانم را به روی نعلبکی گذاشتم، کیفم را از بغلم برداشتم و از جا بلند شدم، سلیمه و مادرش هم از جایشان بلند شدند، مادرش با اصرار گفت: «بمونید ترا به خدا!» من هم با ناچاری گفتم که مادرم دلواپسم می شود، مادرش هم حق را به من داد و گفت:«هروقت خواستید تشریف بیاورید قدمتان به روی چشم، اگر چه قابل نیستیم و سلام مخصوص به جناب خان و مادرتون برسانید!» با شرم گفتم:«ممنون» و برای آخرین بار نگاهی به سلیمه انداختم، چشمانش که به من افتاد خودش را پشت مادرش قایم کرد،توی دلم گفتم:«الهی بمیرم واسه اون چشم های قشنگت که پف کرده و قرمز به محض این که پایم را از خانه شان گذاشتم بیرون فکری در سرم جرقه زد باید جریان را به پدر می گفتم، حتما کمکشان می کرد، مگر نه این که هر
ص120
سال کلی نذر و نیاز می کند، کلی به همه بدبختان و دیوانه ها و جزامی ها صدقه می دهد، خوب این ها هم مستحق هستند دیگر، مخصوصا اگر پدر بفهمد سلیمه به خاطر فقر ممکن است بی سواد بماند، از فکر خودم کلی خوشحال شدم و با قدم هایی ضربدری شروع کردم به دویدن، خوشحال بودم. حالا همان برگ های زردی که که در مسیر رفتن با اضطراب به زیر پاهایم له می کردم، حال از روی شادمانی با کفش هایم به روی آن ها رقصیدم، دیگری ابری بودن آسمان هم برایم خوشایند بود، در دلم آرزو می کردم قیافه سلیمه را وقتی به مدرسه باز می گردد و کلی ذوق زده می شود زودتر ببینم، حس من نسبت به سلیمه یک حس خاص بود نه از آن حس های پرطنشی که بین دو جنس مخالف است! یک حس خواهر و برادری مثل شهرزاد دوستش داشتم، مثل شهین و شهلا و قتی به خانه رسیدم و زینت در را باز کرد بلافاصله فریاد سر داد که «دایه خانم آقا شاهین تشریف آوردند» و غلام هراسان به نزدم آمد و گفت:«کجا بودی!» بی توجه به هر دو آنها به داخل باغ رفتم هنوز پایم داخل خانه نرسیده بود که مادر با یک سیلی محکم به استقبالم آمد، یکی زد به صورتم و یکی محکم کوفت به سرم که خدا می داند چقدر درد داشت! و مرتبا تکرار می کرد:«کجا بودی؟» من مات و مبهوت، باید چه می گفتم با این سرعت آخر جوابم طولانی بود، دوباره مادر سیلی زد به صورتم، اما من از حرص گریه نمی کردم، فریاد زدم:«چرا می زنی؟» مادر فریاد زد:«از کی تا حالا جورکش دخترهای مردم شدی؟هان!» یک دفعه توی دلم خالی شد و نگاهم به منصور افتاد که به چهارچوب
ص121
در تکیه زده بود و با حرص گفتم:«فضول، حسابت را می رسم» مادر یک دفعه هق هق کنان زد زیر گریه و نشست و به دیوار تکیه زد، زینت هم تو سر و صورتش می زد و قربان صدقه مادر می رفت تا مادر را آرام کند، اما شرایط را بدتر می کرد، کم کم دور مادر شلوغ شد غلام، زینت و دو سه تا از خدمه و بلاخره دایه منیژه از راه رسید، با خودم گفتم پوستم کنده است که برخلاف انتظارم دایه منیژه بوسه ای محکم بر گونه ام زد و گفت:«الهی بمیرم واسه پسرم!» من هم تحت تاثیر آن همه کمبود محبتی که یک دفعه توسط دایه منیژه جبران شده بو، زدم زیر گریه، دایه منیژه هم قربان صدقه ام می رفت:«درد و بلات به جانم، فدای تو بشم من، عزیز دلم گریه ات از چه حاجت است؟» و بعد رو به مادر گفت:«خیالت راحت شد چطور دلت آمد پسرم را کتک بزنی!» مادر معترضانه گفت:«ندیدی چه حالی داشتم، نزدیک بود از غصه سکته کنم» دایه منیژه دستش را به کمرش زد و گفت:«نه خانم جان بی خودی شلوغش کردی، مگه منصور نگفت رفته دوستش را برساند!» مادر از جایش بلند شد و لیوان آبی را که غلام به جانبش دراز کرده بود پس زد و گفت:«اگر تنبیه نشود از این به بعد جا که دلش خواست می رود، ما را هم ارزنی حساب نمی کند» دایه منیژه با بی خیالی گفت:«شاهین عاقل تر از این هاست» و بعد دست مرا گرفت و به داخل برد، زینت با عصبانیت به مادرم گفت:«خانم چرا جوابش را ندادید؟غلط کرده جواب شما را می دهد» مادر هیچ نگفت، غلام گفت:«خودش را جُل می کند مهر شاهین را بدزدد، راست است که می گویند دایه مهربان تر از مادرها، عجب» مادر با
ص122
ساعدش گوشه چشمش را پاک کرد، منصور دامنش را چسبید و گفت:«غصه نخور زن عمو همه اش تقصیر اون دختره است از بس دید شاهین مهربونه، هی ناز کرد و عشوه داد بیرون تا شاهین را خام خودش کرده مادر لبش را گزید و گفت:«خجالت بکش، از حالا این حرف ها را می زنی؟ اگر پدرت بفهمد، الان شما همه هم کلاسی هستید این تصورات منسوخ را از سرت بکن بیرون» منصور با شیطنت گفت:«راست می گم زن عمو، اصلا ما مردها هر چه می کشیم از دست شما زن هاست، آخرش هم باید به خودتان جواب پس بدیم، عجب ها» مادر اخمی کرد و گفت:«بس کن بچه» منصور دستانش را به هم زد و گفت:«شوخی کردم» مادر گفت:«حتی شوخی اش هم برایت زود است» منصور سری به علامت چشم تکان داد و گفت:«من می روم خانه مان، ماموریتم تمام شد» مادر زیر لب گفت:«به سلامت» وقتی رفت غلام گفت:«عجب بچه پررویی ها» مادر رویش را ترش کرد و گفت:«تو فضولی نکن!» و داخل خانه شدو چندین بار مرا با صدای بلند صدا کرد، من هم که در اتاقم بودم زدم بیرون و سر به زیرانه گفتم:«بله» مادر روی صندلی حصیری داخل پنجدری نشست و گفت:«بگو غلط کردم» من هم گفتم، گفت:«بگو تکرار نمی شه» باز هم گفتم بعد مادر آهی کشید و گفت:«تو چرا با دخترها دوست می شوی!»شانه هایم را بالا انداختم که بر سرم داد زد:«درست حرف بزن» گفتم :«مگه اشکالی دارد؟» مادر با عصبانیت گفت:«بله» گفتم:«چه اشکالی؟» مادر با عصبانیت بر سرم فریاد زد:«چطور جرات می کنی جوابم را بدهی!» از داد مادر کلی دستپاچه شدم که دایه منیژه به دادم رسید و گفت: «خانم، بسه! شاهین هم متوجه اشتباهش شده، دیگر تمامش کنید.» و بعد رو به من چشمکی زد و با عصبانیتی مصنوعی گفت: «شاهین از مادرت معذرت خواهی کن و برو به اتاقت.» من هم به آرامی گفتم: «ببخشید مادر» جلو رفتم و دستش را بوسیدم که مادر مرا در آغوش گرفت و زار و زار گریه کرد، سرم را در میان سینه اش چنان می فشرد که نفس کشیدن برایم سخت شده بود ولی دائم سرم را می بوسید و در میان اشک هایش می گفت: «برای خودت می گویم پسرم! نمی دانی با چه زحمتی تو را به این جا رساندم.» و این جمله را سه، چهار مرتبه تکرار کرد و بعد دستش را شل کرد و من سرم را از سینه اش بیرون آوردم گونه اش را بوسیدم و گفتم: «مامان غلط کردم، تو رو خدا دیگر گریه نکن.» مادر دستم را که از شدت هیجان و اضطراب مشت کرده بودم در میان دستانش گرفت و بوسید، دایه منیژه هم گونه ام را بوسید و مرا از مادرم کاملاً جدا ساخت و گفت: «برو به اتاقت پسرم.» همان موقع شهلا و شهرزاد از راه رسیدند و تا اشک مادر را دیدند دورش را گرفتند و ندای چه کنم؟ چه شده؟ سردادند. به اتاقم که رفتم لباس هایم را عوض کردم و کنار تختم نشستم. بیشتر از مادر به فکر سلیمه بودم اصلاً برایم مهم نبود که به خاطرش کتک خورده بودم. از طرفی هم برای مادر دلم می سوخت چون تصور گریه هایش بر تنم آتش می کشید و از دستش عصبانی بودم چون به من ابراز علاقه می کرد و از دوری من رنجیده می شد، در صورتی که در طول شبانه روز شاید بیست دقیقه هم کنارم نبود و یا با من حرف نمی زد، حسرت یک نوازش، یک لالایی و یا یک قصه هر چند هم تکراری از جانبش به دلم مانده بود در عوض دایه منیژه خیلی هوایم را داشت، همیشه هم در کنارم بود، بعضی وقت ها آن قدر به من چشم می دوخت که از دستش عصبانی هم می شدم آن موقع مثل یک احمق نمی دانستم که هیچ مهری مهر مادری نمی شود و فکر می کردم دایه منیژه مرا بیشتر از مادرم دوست دارد، دوستی های خاله خرسه اش را به پای محبت های فراتر از مادرش می گذاشتم، خلاصه غرق در افکار خودم بودم که شهلا و شهرزاد، داخل اتاقم شدند، شهرزاد یک طرفم نشست و شهلا طرف دیگرم، شهرزاد دستی به لپم کشید گفت: «بمیرم، کتک خوردی.» و شهلا مرا بوسید: «که اشکال ندارد عوضش مرد بار می آیم.» بیچاره ها نمی دانستند درد من از جای دیگری است نه از کتک های مادر، شهرزاد رو به شهلا گفت: «راستش از این منیژه متنفرم.» شهلا متفکرانه گفت: «کینه ای نباش دختر.» شهرزاد خودش را به عقب کشاند و به دیوار تکیه زد و گفت: «اصلاً هم به خاطر موضوع آن روز که قیافه ام را مسخره کرد نیست!» شهرزاد ابروانش را بالا انداخت و گفت: «پس چی شده؟» شهرزاد هم نفس محکمی از بینی اش بیرون داد و گفت: «زینت می گفت وقتی شاهین دیر کرده بود دایه منیژه این قدر در خانه چرخیده و نق زده که عالم را خبر کرده و مادر بیچاره را هم به ترس و شک انداخته اما بعد وقتی مادر شاهین را به خاطر تأخیرش تنبیه می کرده چنان از شاهین دفاع کرده، حتی به مادر هم رو ترش کرده که به پسرم! چیزی نگو، مگه نه شاهین؟» من شانه هایم را بالا انداختم، شهلا با تعجب گفت: «راست می گویی؟» شهرزاد با اصرار گفت: «به خدا قسم اگر دروغ باشد، اصلاً نمی دانم چه سری هست که مادر این قدر از این زنیکه عجوزه حساب می بره و دم نمی زند!شهلا به شوخی پتکی به کمر کوبید و با لحنی شیطنت آمیز گفت:حالا کجا بودی شیطون.شهرزاد هم دوباره خودش را کشید جلو دستش را به روی زانوانش گذاشت و چانه اش را به آن تکیه داد و نگاهم کرد،دو دل بودم که آیا جریان را برای آنها بگویم و یا نه!خلاصه آن قدر اصرار کردند که من هم همه چیز را گفتم شهرزاد دستش را به روی شانه ام انداخت و گفت:طفلکی ها!الهی بمیرم.شهلا گفت:خدا نکند راهش این است که شب،قضیه را به پدر بگوییم،در این صورت تنها یک چیز امکان ندارد،ان هم این است که پدر مشکل سلیمه را حل نکند،پس غصه ندارد. یک دفعه دلم روشن شد گفتم:مطمئنی؟شهلا چشمک زد و گفت:بد جور!پریدم بغلش و بوسیدمش شهرزاد با شیطنت لپش را نشانم داد یعنی مرا هم ببوس،گونه ی او را هم بوسیدم،خدا می داند آن لحظه چقدر از داشتن هر دویشان احساس خوشبختی می کردم شهرزاد بلند شد و دست هایش را بهم زد و گفت:حالا هر کی گفت وقت چیه؟من هم گفتم:شکم و هر سه خندیدیدم و از اتاق به قصد صرف ناهار خارج شدیم.
شب حدود ساعت هشت بود که پدر آمد و شهلا نماینده شد که با پدر راجع به مشکل سلیمه حرف بزند.من و شهرزاد در اتاق گوشواره منتظر بودیم که شهلا از پنجدری زد بیرون و گفت:شاهین،پدر با شما کار دارد و چشمکی زد یعنی همه چیز رو به راه است کلی ذوق کردم رفتم داخل پنجدری پدر به مخده تکیه داده بود و بافور می کشید،گه گاهی این کار را می کرد.سلام کردم و گونه های هم را بوسیدیم،کنارش نشستم،پدر بسطی چسبانید و گفت:شهلا راجه به خواسته ی تو با من حرف زد، اما دلم می خواست خودت می گفتی!گفتم که دلهره ام اجازه نمی داد،پدر پتکی به وافور زد و گفت: از این بهد هر مشکل و خواسته ی که داری مثل یک مرد واقعی عنوان می کنی!باشد؟زیر لب گفتم:باشد.پدر محکم تر پرسید:باشد؟فهمیدم که من هم باید محکم تر بگویم پس بالطبع محکم تر از قبل گفتم:باشد. پدر خندید دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:فردا که جمعه است،پس فردا هم عید مبعث است و تعطیل رسمی باشد،یکشنبه،بیست تومانت می دهم بده به آن دختر خانم،خدا می داند چقدر خوشحال شدم،خواستم دستش را ببوسم که پیشانی ام را بوسید،گفتم:پدر دوستتان دارم.پدر در حالی که با خوشحالی می خندید پتکی دیگر به وافورش زد و گفت:برو به درس و مشقت برس شاهینم.با خوشحالی گفتم:چشم.و از پنجدری زدم بیرون،شهرزاد و شهلا با اشتیاق پرسیدند چه شد گفتم:عالی و هر سه ذوق کلی کردیم دلم می خواست زودتر یکشنبه می شد و به مدرسه می رفتم،تصور چهره ی سلیمه هنگامی که پول را به او می دادم مرا به وجد می آورد. بالاخره هم طاقت نیاوردم شنبه روز عید بود که به پدر گفتم باید بروم و پول را هر چه زودتر به سلیمه برسانم،گفتم روز عید است،ثواب دارد،دایه منیژه هم حرفم را تایید کرد و گفت:راست می گوید،آقا دل بیچاره ی را به دست آوردن،آن هم در روز عید،ثوابش بی انتهاست.پدر هم گفت:باشد اما تنها نرو و غلام را ازجانبم صدا کرد،خدا می داند آن لحظه چقدر شادمان شدم احساس کردم در آسماهنا سیر می کنم،چقدر آتش عشقم نسبت به پدر شعله ورتر شده،بی اختیار جلو رفتم و دستش را بوسیدم،پدر یک دو تومانی هم از جیبش درآورد و گفت: این هم عیدی شما. از ته دلم خندیدم و با غلام روانه خانه سلیمه شدیم با پای پیاده،دوست داشتم مردم را ببینم و بوی عید را حس کنم،آن قدر عاشق و پر شور بودم که همه چیز برایم تازگی و مطبوعی خاصی داشت،حتی غر غرهای غلام که همه اش می گفت:یواش تر...ندو!صبر کن.تا دم در خانه شان را عاشقانه دویدم غلام هم غرغر کنان در پی ام می دوید به نزدیک خانه شان که رسیدم بی اختیار ایستادم،در خانه شان خیلی شلوغ بود همهمه ی بود که خدا می داند،در ذهن کوچکم هزاران هزار سوال بی جواب تداعی شد با یک سوالی آشفته می شدم و با سوالی دیگر خودم دلگرم،دوباره آن دلشوره لعنتی به سراغم آمد غلام به نزدم رسید نگاهش را هم سو با نگاه من ساخت و گفت: آن جاست.گفتم:بلی.گفت:چه خبره؟شلوغه همهمه اتو کشیده اند.
گفنم نمی دانم،غلام دستم را گرفت،دستم را از دستش بیرون کشیدم و به جانب خانه شان دویدم،در حیاط بار بود به داخل رفتم،
داخل حیاط که شدم خیالم به کلی راحت شد،هر چه بود بساط خنده و شادی بود،صدای تنبک می آمد و بوی اسپند،همهمه بود و غلغله،هاج و واج در میان جمعیت متراکم یافته داخل حیاط کوچک خانه سلیمه بود که مادرش را دیدم،بزک کرده و لبخند به لب به جانبم آمد دستی به سرم کشید و گفت:خوش آمدی!خوش آمدی.گفتم:سلام.ختدید و گفت:به روی ماهت و بعد به مرد قد بلند و لاغری که در کنار زن جوان محجبه ی ایستاده بود گفت:پسر اتابک خان است،شاهین خانند.مرد ابروانش را از حیرت بالا انداخت و نیش هایش تا بنا گوش باز شد،غلام در گوشم زمزمه کرد:حالا دوستت کجاست؟مثل اینکه تازه یادم آمده باشد گفتم:سلیمه کجاست؟لبخند بر روی لبش ماسید و گفت:چه کارش داری؟پول را از جیبم در آوردم و نشانش دادم و گفتم:پدرم داد برای مدرسه. و خندیدم اما بر خلاف انتظارم مادرش هیچ خوشحال نشد و بر روی خود نیاورد زیر لب گفتم:ببخشید و خواست مرا ترک کند که به دنبالش رفتم و گفتم:حالا سلیمه کجاست؟مادرش دستم را گرفت و گفت:بیا اینجا پسرم . و مرا همراه خود به داخل خانه برا یک دفعه عق زدم چقدر بوی عرق می آمد بوی عرق که بوی عطرهای بی قیمت بازاری هم آمیخته باشد صدای دست زدن و کل زنها آزارم می داد و در عوض تپش قلبم را بی اختیار سریع تر می ساخت. مرا به گوشه ی اتاق برد باورم نمی شد در آن خانه کوچک بساط بزن بکوب راه انداخته باشند،آن هم با آن سیل جمعیت،حتما به خاطر عید مبعث بوده و یا شاید هم عروسی بوده،عروسی مثلا دایی یا خاله سلیمه با خود اندیشیدم که حتما سلیمه کلی رسیده و زیباتر شده در همین فکرها بودم که مادرش گفت:سلیمه دیگر احتیاجی به این پول ندارد از جانب خان کلی تشکر کن،بگو باعث افتخار ماست،بگو بزرگی فرمودند یک عمر دعایشان بر ما واجب شد و داشت به تعارفش ادامه می داد که با دلخوری پرسیدم: چرا دیگر احتیاجی ندارد؟اشک در چشمان مادرش حلقه زد،دلم هری ریخت و دستپاچه شدم،پرسیدم:سلیمه کجاست؟مادرش در حالی که مرتبا اب دهانش را قورت می داد تا از فشار بغض و بروز اشکش بکاهد گفت:ناچار شدم،دیگر این ده تومان و بیست تومان توفیری به حالمان نداشت پسرم،درخت از ریشه کرم خورده بود،تا وقتی پشرم در خانه بود،غمی نداشتیم برایش پدری می کرد اما وقتی که آن عروس...لعنت بر شیطان.
و بعد بی اختیار خندید،خنده اش غمگین بود دستم را گرفت و مرا از اتاق خارج کرد قبل از این که وارد اتاق دیگری شویم به من گفت:حتما خوشحال می شود تو را ببیند. و لپم را گرفت و بی دلیل گفت:پسر مودب.وارد اتاق شدیم پایم را که داخل اتاق گذاشتم هم چون درختی که ساعقه ی از ریشه تا سرش را بسوزاند آتش گرفتم،آن چه را که می دیدم به سختی باور کردم خواب بودم؟نه بیدار بودم این دختری که در لباس عروس نشسته،همان سلیمه زیبا،همان هم کلاسی و دوست مهربان من بود،منظره بدتر از آن مرد مسن نیش تا بنا گوش باز سبیل کلفت بود که کنارش به مخده تکیه زده بود و چشم از من برنمی گرفت،سلیمه مرا که دید پتکی زد زیر گریه،مرد بهتر است بگویم داماد نگاهی به مادر سلیمه انداخت و چشمکی زد یعنی این کیست؟و مادرش با فراست گفت:شاهین خان پسر اتابک خان،داماد از جایش برخواست،مادر سلیمه ادامه داد،هم کلاسی سیلمه است خودم دعوتش کردم. جلو رفتم سلیمه گریه می کرد اما برای مادرش و داماد و سه چهار نفری که آنجا بودند عادی می نمود،به خیالم که دختر بیچاره مدتهاست که زار می زدند،گفتم مبارک باشد سلیمه زار زار گریه می کرد من هم گریه ام گرفت،داماد گفت:چه شده خان؟زدم از اتاق بیرون،مادر سلیمه هم به دنبال دستم را گرفت و من هم با عصبانیت بر سرش فریاد زدم دستم را ول کنید،از همه تان متنفرم.وادرش دستم را ول کرد و گفت:شماها که شکم تان تا خر خره پر است چه خبر از حال ما بدبخت ها دارید.ما همیشه باید مثل کنه از وجود دیگری امرار معاش کنیم ،اگر این کار حالا نمی شد،سال دیگر می شد.سال دیگر هم که نشد دو سال دیگر بالاخره که چه؟دستم را داخل جیبم بردم و بیست تومانی را دراز کردم،گفتم:هدیه ی من به سلیمه.مادرش کلی خوشحال شد دولا شد که گونه ام را ببوسد سرم را کج کردم و به سرعت آنجا را ترک گفتم،غلام در حیاط مشغول خوش و بش با یکی دو تا مرد لاغر و نحیف سیگار به دست بود،مرا که دید به سرعت از آنها خداحافظی کرد و متحربانه به دنبالم راه افتاد. من هم به تعجیل می دویدم تمام طول راه را با گریه دویدم و به عالم و دنیا فحش و ناسزا می گفتم.وقتی به خانه رسیدم پدر در باغ بود و با عمو وثوق سرگرم گفتگو،حال مرا که دید دستانش را باز کرد خودم را در آغوشش انداختم و با تمام وجود گریستم و گریستم و خلاصه آن روز را تا شب یک سر گریستم،آخر شب بود که پدر به بالینم آمد و دستم را گرفت گرمی دستهایش آرامش عجیبی به من اعطا کرد.به رویم خندید من هم خندیدم،گفت چشمهایم آن قدر پف کرده که شکل قورباغه شده ام ،از روی احترام به حرفش خندیدم اما در نظرم مزاحش خالی از نمک بود . دستش را به سرم کشید، با این که اشکی برای ریختن دیگرنداشتم.بغض آلود گفتم:آقا جان؟با خوشحالی گفت:جانم.گفتم:مگر شما نگفتید خداوند رحمان است؟گفت:بله گفتم:مگر نگفتید عادل است؟سرش را به علامت تایید تکان داد گفتم:پس چرا یکی باید مثل ما به قول مادر سلیمه شکمش تا خرخره پر باشد و دیگری به قول شما از زور فقر و بدبختی دختر بچه اش را به پشیزی بفروشد؟پدر کمی اندیشید و گفت:این دیگر از حکمت خداوند است.خداوند در پی همه عدل و مهر و بخشش و لطف و کرمی که دارد،حکمتی دارد که مغز آدمیزاد از تجزیه و تحلیل آن عاجز است.خداوند حتی از آفریدن مورچه ی که در لای منافذ دیوار اسکان می گیرد حکمت دارد،ما حق نداریم نسبت به ظهور این عوامل اذعان کنجکاوی و یا نارضایتی کنیم.با تردید پرسیدم:چرا؟و پدر با صراحت گفت:چون عقلش را نداریم،عقل آدمیزاد محدود ولی حکمت خدایی نامحدود است.گفتم:حکایت این محدود و نامحدود چیست؟پدر خنده ی کوتاه کرد و گفت:به اقتضای سنت خواهی فهمید حالا کمی زود است فقط همین قدر بدان خداوند در کاسه ی هر کس بنا بر لیاقت خود شخص خواهد گذاشت و هر چه فرد لایق تر باشد روز و روزی بر او فراخ تر خواهد است و بالعکس. تنها مهم این است که هیچ گاه این کاسه را نشکنی و ناشکری در کارت نداشته باشی و بس.با آن که هنوز به طور کامل از توجیحات پدر ارضا نشده بودم سری به علامت تایید گفته هایش تکان دادم و پدر مرا بوسید و اتاق را ترک گفت آن شب و شب های بعدی را خیلی در مورد حرف های پدر فکر کردم اما باز هم دلم راضی نمی شد ،
چرا که در نظرم سلیمه و مادرش لایق سخاوت خدا می بودند. پس از آن هیچ گاه صحنه ی که سلیمه را در لباس عروس مثل یک عروسک کوچک در کنار آن مرد زمخت مسن پشت سفره ی منفور عقدش دیدم از یاد نبردم و گاه و بی گاه با مرور خاطره اش دلیل
موجبات آزار روحی خودم را فراهم ساختم.هر چند گذشت زمان همانطور که غم و غصه های هر انسانی را تسکین می بخشد،
زخم سوزناک مرا نیز به مرور التیام بخشید .
فصل نهم
به تصویر خودم در قاب عکس می نگریستم،پدر راست می گفت کلی بزرگ شده بودم.حالا که خودم را در آیینه می بینم می فهمم این جمله را با صدای بلند گفتم ،دایه منیژه گفت:چه را می فهمی پسرم؟
پوزخندی زدم و گفتم:دایه دارم کم کم مرد می شم ها.انتظار داشتم دایه بعد از زدن این حرف کلی قربان صدقه ام برود و به قول خودش کلی دورم بگردد و هر چه درد و بلا نیز دارم به جان خود حواله کند اما بر خلاف انتظارم دایه سکوت کرد و هیچ نگفت.گفتم:دایه منیژه گفت:به جانم.گفتم:چند سال مانده تا یک مرد کامل شوم؟ دایه خندید و گفت:هر وقت سن ازدواجت فرا رسید! با کمی خجالت پرسیدم:چه سنی؟ دایه منیژه خنده ی بلند شبیه قهقه سر داد و گفت:از حالا که ده سال داری،ده سال دیگر هم دندان به جگر بگیری واقعا شاهین خانی!
از روی ذوق خندیدم ولی دایه آه سردی کشید که ندانستم چرا؟که در به صدا در آمد و شهین وارد شد با شکمی باد کرده.اول مرا در آغوش گرفت و بوسید و سپس دایه را،دایه کلی قربان صدقه اش رفت هم قربان صدقه شهین و هم همان.
طفلی که در بطنش بود.بیچاره شهین چقدر شکمش باد کرده بود.با دو هفته پیش که ملاقاتش کرده بودم کلی ترفر
داشت.دست به کمر به روی صندلی راحتی گوشه اتاقم نشست.من هم لبه تخت نشستم و گفتم:دوست داری بچه ات دختر باشد یا پسر؟
شهین در جوابش مردد ماند و بعد از کمی سکوت گفت:والا فرقی نمیکند اما دوست دارم اگر بچه ام پسر بود اسمش باشد کوروش و اگر هم دختر بود ماهرخ را پسند دارم.
دایه ابروانش را به علامت حیرت بالا گرفت وسرش را چند بار به علامت تایید تکان داد وگفت:چقدر خوب چه اسم های قشنگی
وبعد از مدتی گفت:امیر خسرو چه اسم هایی را دوست دارد؟
این را که گفت لبخند شهین یک باره از چهره اش ورمیده ولی زیبایش محو شد اهی کشید طولانی و پر از درد و ناله.دایه با زیرکی پرسید:دایه با زیرکی پرسید:طوری شده شهین جان؟مشکلی هست؟
شهین با دلخوری گفت:لاینحل است دایه،راستش را بخواهید غرض اصلی من از امدن به نزدشما همین بود وبس.دلی دارم پر از شکوه و گلایه و مجالی برای درد و دل جز شما نمیبینم.از پدر که هراس دارم و از مادر هم شرم دلم نمیخواهد با ان همه مشغله و گرفتاری که دارند نت نیز شرمنده شان باشم
دایه روی میز در کنار صندلی شهین زانو زد ودستش را میان مشتش گرفت و گفت:ادم در این دوره وانفسا چها که نمیبیند.
شهین چانه اش لرزید واز گوشه چشمش اشکی غلطید دایه دستش را فشار داد و فگت:بگو عزیزکم.بگو خودت را خالی کن.
شهین نگاهی به من انداخت و من بلافاصله خودم را با نی چوبی که به تازگی از پدر گرفته بودم مشغول کردم و دلیل یک چشمی به داخل سوراخ هایش می نگریستم تا شهین با اندیشه ذهن مغشوشم به راحتی درد دلش را کند.هیچ گاه یادم نمیرود.شهین بیچاره درد دلش را با این مثل اغازه کرد:هی دایه جان چه کنم که این اواخر مثل من و امیر خسرو شده مثل عثل و خربزه یعنی من از جانب خودم مطمئنم که برایش هیچ چیز کم و کسر نمیگذارم.اما همش بهانه میگیرد و طوری وانمود میکند که هر مشاجره ای که بر ما خیمه میزند ستونش را من بنا میکنم اما به فاطمه زهرا قسم که من بی تقصیرم.
دایه دستش را به دور زانوی چپش زنجیر کرد و گفت:ناشکری نکن دخترم.اختلافات همه جا هست.چه بسا کسان که به روز تو ارزومندند.
شهین پوزخندی زد و گفت:ناشکری!پس واجب شد برایتان بگویم که چه میکشم.
دایه گفت:خب بگو
شهین کمی ساکت ماند و گفت:از کجایش بگویم حالا؟روزی که با امیر خسرو وصلت کردم به گمان ساده ام تا اخر عمر طعم لذیذ خوشبختی را در کنارش خواهم چشید ولی چه خوشی که نهایتا یک سال بیشتر دوام نداشت.سال اول هر انچه را که میخواستم برایم مهیا میکرد یک شهین جان میگفت و هزار تا شهین جان از دهنش بیرون می ماد.از صبح تا شب کارش بود قربان صدقه ام رفتن.ان روزها چه غمی داشتم؟هیچ.من هم دختری نبودم که محبت ندیده باشم و خودم را گم کنم هر چه او میکرد دو برابرش را پس میدادم اما حالا.....
و زد زیر گریه دایه با دلسوززی گفت:ای دختر غصه نخور ازدواج همیشه مثل تمشکه نه میشه گفت ترشه نه شیرین راستش همان دفعه که گفتی ای کاش دختر بودم و پیش شما و بعد از اینکه حال خسرو روا پرسیدم گفتی که بگم.نه خودش حال و روز حسابی ندارد و نه برای ما حالی گذاشته.یک چیزهایی دستگیرم شد اما عزیز دلم غصه نخور طبیعت مرد همین است یک روز شعله ور است و یک روز خاموش.
شهین گوشه چشمش را با استین پاک کرد و گفت:نه دایه جان.تو حرفم را نمیفهمی.ای کاش فقط عشقش کور میشد.تو نمیدانی چه بلاهایی از همان طلوع خورشید سرم می اورد.چه در خانه باشد و چه نباشه من عذاب میکشم.
دایه با فراست پرسید:در این باره با اون صحبت کرده ای؟
شهین سری تکان داد و گفت:تا دلت بخواهد اما فکر کردی در پاسخ چه میگوید:بس کن شهین خسته ای کردی...چقدر غر میزنی دیوانه شدم،خفه بگیر.
واین اخری را با اکراه هر چه تمام تر تکرار کرد.
دایه لبش را گزید و گفت:مثلا تو چه میگویی؟
شهین بغض الود گفت:مثلا اینکه وقتی به خانه بر میگردد عرق نخورد و با دوستان مجردش اینقدر گرم نگیرد و یا حداقل اینکه روزی پنج دقیقه و فقط 5 دقیقه هم که شده کنار من بنشیند و مثل هر زن و شوهر دیگری با هم گفت و گو کنیم.
دایه سکوت کرد و هیچ نگفت و شهین هم همچنان ادامه داد:دلم بیشتر برای این طفل معصومی است که ماخواهد پا به دنیا بگذارد راستش هیچ کدام امادگی اش را نداشتیم.با خود میگویم حتما قسمت بوده ولی تا دلتان بخواهد امیر برای این بچه نگران و مظطرب است میگوید حالا برای بچه دار شدنمان خیلی زود بود
دایه روی مسخرگی خندید و گفت:زود است؟تازه دیر هم شده.حرفت هم نباشد ها ولی مادرت کلی دلواپس بود شوهر تو هم حرف ها میزند
شهین با ناله گفت:نمیدانم دایه انگار که در دنیای دیگری سیر میکند و من هم در دنیای دیگر گاهی با خود میگویم شاید من بیش از حد کودنم
دایه مدتی ساکت ماند و سپس گفت:سخت بگیری سخت میگذره زیاد غصه نخور که درست میشود.
شهین به اعتراض گفت:درست میشود؟فرمایشات میفرمایید من هر چه خون جگر خوردم فایده نداشت؟به خاطر درست شدندش هر کاریکردم اما چه؟شاید هم یکی دوروزی خوب باشد اما دوباره روز از نو روزی از نو.گفتم جنس نر خواهان محبت است تا توانستم از مهر خود در او ریختم هر چه که دستور گفت چشمش را گفتم هر هر چه را نهی میکرد باز هم چشم گفتم خلاصه هر کاری که بفرمایید کردم اما چه فایده روز به روز وقیح تر میشد که بهتر نشد.
دایه زیر لب چندین بار نچ نچ کرد و سپس گفت:یخلی هم غلط کردی کار خوبی نکردی که محبت زیاد از حد و بی موقع هم شوهر را سیر میکند وتنبل.تو باید هر موقع که شوهرت کار حلافی انجام میدهد رو ترش کنی اخم کنی و تذکر بدهی واما وقتی در حالت عادی است یا کاری باب طبع انجام میدهد ان موقع است که باید مهر و محبت و ظرافت زنانه ات را با تمام وجودت نثارش کنی عزیزم..چرا که اگر همیشه محبت کنی چه با خود خطایی کرده و چه نکرده با خود میگوید حتما حق با من است که هیچ نمیگوید.و یا اینکه ملتفت اعمال من نیست من نیز خر خود را برانم دختر یاد بگیر هر کاری را به موقع انجام بدهی هم اخم لازم است و هم لبخند اما به جا.همیشه یادت باشد که بهترین سیاست صداقت است
شهین بلافاصله گفت:اخر وقتی به قول شما به او تذکری میدهم و شکایتی میکنم برسرم فریاد میکشد که چقدر غر میزنی زن.
دایه با بی خیالی گفت:خب بزند نازش که نکردی دعوایش کردی حال چرا دعوایش کردی؟خب به خاطر اینکه به خودش بیاید و در نهایتا خشم تو که زن باشی در گرو چیست؟بگذار از ناراحتی ها و سرزنش هایت ناراحت شود چه بهتر چرا که میداند اگر میخواهد اسایش خاطر داشته باشد باید کراقب اعمال و رفتارش باشد.
شهین مدتی را با خود به گفته های دایه منیژه اندیشید و بعد سری تکان داد و اه سردی کشید و اظهار داشت:حق با شماست تقصیر خودم است.
دایه خندید و فگت:از من میشنوی هر گاه خواستار تغییر زندگی ات شدی اول از همه خودت را تغییر بده
شهین نگاهش ره به نقطه ای نامعلوم دوخت و ساکت ماند.دایه منیژه نیز اهی کوتاه کشید و کفت:برای خودت میگویم دختر قرار نیست که این مردا هرچه میگویند حق و ناحق تو سر به زیر بمانی به قول قدیمی ها نجابت زیاد کثافت میاورد اصلا خودشان هم از زنی که سهل الوصل باشند بی اختیار خوششان نمیاید چه برسد به امید خسرو خان که روشن فکر است و تحصیل کرده اگر فکر کردی که با کوتاه امدن سیبیل رد کردن خطاهایش دلش را برای همیشه ده دست خواهی ارود سخت در اشتباهی....خلاصه یک کلام ختم کلام اولا اینکه احترام شوهرت را داشته باش دوم انکه در کنار احترامی که برایش قائلی همیشه سعی کن در اقتضای طبع او خودت نیز طبیعت را موزون کنی نه اینکه یک سرهرو ترش رو و نه یک سره خوش رو یادت باشد همان هستی باش و بس چرا که بهترین سیاست در عرصه ی زندگی صداقت است دخترم .
شهین لبخند کمرنگی زد و به سختیو با کمک دایه منیژه از جا بلند شد و بعد یک اسکناس که متوجه ارزشش نشدم در مشت دایه گذاشت که منیژه گل از گلش شکفت:دستت درد نکند دخترم الهی که از طلا زرد و از نقره سفید باشی.
شهین گونه ی دایه منیژه را بوسید و بعد مثل انکه تازه چیزی یادش امده باشد پرسید:راستی دایه خانم چرا شما با این همه تجرله خودتان از شوهرتان جدا شدید؟
دایه خنده ای به مضحکه کرد و گفت:قسمت من هم همین بوده دختر جان انچه نصیب است نه کم میدهند گر نستانی به ستم میدهند.
شهین کمی به پاسخ دایه منیژه اندیشید و گفت:انشالا که خداوند شما را عاقبت به خیر کند
دایه به سرعت گفت:وو تو را هم خوشبخت
شهین برای چندیدن مرتبه اهی سرد کشید و سپس از اتاق خارج شد سپس دایه کنار من به روی تخت نشست و به دیوار تکیه زد و گفت:اش هاشین جان زن از همان بدو تولدش در بدر است
با دلخوری پرسیدم:اخر چرا؟
-چرا ندارد بیچاره دختر از همان اول که متولد کیش.د همه به چشک کنیز و کلفت به او نگاه میکنند تا به اخر.البته شما اشراف زاده ها که نه!ولی ما فقیر فقرا که همینطور بودیم از صبح تا شب توی سرما میکوفتن که باید مثل الاغ حمالی کنیم منو که میبینی دو ساله بودم که ننم مرد و چهارساله اقام.تا به این سال که اینجام همش در حال کنیزی و خواری در خانه های مردم بودم.حتی ان خدا نیامرز علی گدامرا از خودش پست تر میدید فقط مرا عقد خودش کرد تا بچه دار شوم اخرش هم مرا از خانه بیرون کرد یعنی انقدر مرا در تنگنا گذاشت که خودم مجبور به فرار شدم تا طلاقم را بدهد حتی از خیر سر بجه ام هم گذشتم چرا که میدانستم اگر خودم را تکه پاره هم بکنم بچه را به من نمیدهد.خدا رحمت کند هوویم را که حداقل کار خود را به من میسپرد و راه منو به اینجا باز کرد وگرنه معلوم نبود الان کدام گوشه از درد گشنگی و بی کسی تلف میشدم. قبل از این فکر میکردم زن های فقیر بیچهره هاست که بدبختی دارند اما حالا مادرت و شهین را میبینم میفهمم که ای بابا کلا زن جماعت بدبخت استچه اشرافی و چه فقیز.
و میخواست به صحبت هایش ادامه بدهد که با کنجکاوی صحبتش را بریدم :مگر مادرم هم بدبخت است:
خنده ی تلخی کرد و هیچ نگفت من نیز ساکت ماندم دایه دست مرا در میان دست سردش فشرد و گفت:همین اتابک خان،پدرت همش حسرت پسر داشت البته تا قبل از به دنیا امدن خودت اما افسوس که این مرد با این همه شعور نمیتواند بفهمد که دختر چقدر عزیز تر و گرا می تر از پسر است و تا ابد برای خانواده اش میماند درست است که از انها جدا میشود ولی همیشه به فکر انان هست.اما پسرها چشمشان که به جمال زنش روشن شد دیگر مادرو پدر را از یاد برده و کلاهشان هم در خانه ی پدری بیفتد به انجا نخواهند رفت.
و من با ترشرویی گفتم:ولی من تا ابد کنار اینها میمانم اصلا دلم نمیخواهد که اردو.اج کنم
دایه باز هم لبند تلخی زد و از تخت پایین امد و بعد رختخوابش را مثل همیشه پایین تختم انداخت و اقدر به سقف خیره ماندو اندیشید تا خواب چشمان مظطرب و ملتهبش را ربود اما من همچنان بیدار بودم نمادانم چقدر گذاشت؟یک ساعت دو ساعت که دایه از جای بلند شد و چهار زانو در حایش نشست و چشمان سنگینش را که حالا به زحت باز میشد به سویم نشانه گرفت و گفت:تو هنوز نخوابیدی شاهین جان؟نگاه متاثرم را به انداختم و با دلخوری گفتم: خوابم نمیبرد
چرا؟
نمیدانم
فردا مگر درس و مدرسه نداری راحت بگیر بخواب
نمیتوانم راحت بخوابم دلم برای شهین میسوزد برای شما که جوانی تان اینقدر سخت گذشت برای سلیمه برای همه ی دختر ها دلم میسوزد خوب که فکر میکنم میبینم در حق زن های بیچاره خیلی ظلم میشود بیچاره ها نه تفریحی داند و نه سرگرمی خاصی جز کر کردن اما مرد ها همه چیز دارند یعنی میتوانند داشته باشند
دایه دوباره در جایش خوابید و گفت:ماشالا شاهین جان خیلی عاقلی از قدیم گفتند بچه باید بچگی کند تا بزرگ شود هم چنین خوب نیست توی این سن و سال اینقدر فکرت بازه چرا که مثل الان خودت را معذب افکار و اطرافت کردی.در اینده اینقدر غصه هست که خدا میداند تو این سن نمیخواهد به این کارها کار داشته باشی حلا هم راحت بگیر بخواب و از این فکر های بزرگ به مخیلت راه نده
اما من بی توجه به سفارش دایه لبخند تلخی زدم و پرسیدم:دایه جان؟
جان دایه
یک چیزی بگم؟
بگو
راستش با این همه اوصافی مکه از دختر ها و سختی هایشان میشنوم نمیدانم چرا بیش از حد میل به این دارم که من هم دختر باشم تا این که یک پسر خیلی دوست داشتم مثل دختر ها دامن میپوشیدم و یا موهایم را بلند میکردم
حرفم که تمام شد دایه چنگی خفیف بر لپش کشید و گفت:خاک بر سرم.از هر چه ترسیدم بر سرم امد....شاهین جان مادرت جایی از این حرفها نزنی هزار عیب و نقص به نافت میبندند.
من از ترس ساکت ماندم و دایه شروع کرد به ختم صلوات ان هم با صدای بلند انگار که میخواست مطمئن شود که خدا صدایش را میشنود با خود اندیشیدم که بهتر است به قول دایه شب را بخوابم تا سر صبح برای مدرسه بیدار شوم که جرقه ای در ذهنم نمودار شد که اقای پورعالی معلم انشایمان هفته ی پیش از ما خواسته بود در مورد یک موضوع اجتمایی انشا بنویسیم با خود اندیشیدم که چه خوب میشود اگر من هم همین بحث کذایی امروز یعنی فقدان ازادی و سلب اسایش زنان در جامعه انشا بنویسیم چرا که من عاشق درس انشا نیز بودم و تناه درسی بود که برای پایان یافتن ساعت ان سر کلاس ثانیه شماری منیکردم با خود اندیشیدم پس فردا انشا خواهیم داشت و من بهترین نوشته را برای همه کلاس خواهم خواند چرا که همان شب مقدمات این انشا کذایی با تفکرات مخیله ی خود فراهم میساختم.
فصل دهم
هیچ گاه انروز کذایی را فراموش نمیکنم.خوب به خاطر دارم که صبح چهار شنبه بود .اخر چهارشنبه ها ما نسبت به مابقی روزهای هفته درسمان سبک تر بود .انشا ورزش و ادبیات.به هرحال انروز برف سختی زده بود و مادر،غلام را همراه با من و منصور راهی مردسه کرد.خدا میداند چقدر برف امده بود با اینکه چکمه های چرممان تا سر زانوهایمان میرسید اما بازم شلوارمان خیس شده بود نهایتا با هر بدبختی بود خودمان را به مدرسه رساندیم.اکثر بچه ها نیز گرو هی یا همرا بزرگترشان اکده بودند.خان بابا فراش مدرسه نفس زنان در حال پاروی مدرسه بود.به خاطر برف و سرما برنامه ی صبح گاهی و خواندن سرود ملی بچه ها لغو شد و بچه ها یکراست به کلاس های مربوطشان رفتند.من و منصور نیز داخل حیاط از هم جدا شدیم..منصور راهی کلاس پنچم و من به کلاس چهارم خودمان رفتم.وچه لذتی داشت وقتی که از زیر شلاق سرمای زمستانی و ان هوای یخبندان به یک باره وارد کلاسی میشدی که مثل تنور داغ بود و چه غوغا و بلوایی جو کلاس را فرا گرفته بود. بچه ها از حالا نقشه میکشیدند تا برای زنگ تنفس ارم برفی درست کنند.انتهای کلاس نیز دو تا از نیکت های اضافه را تا نزدیک بخاری کشیده بودند و هر کس شال و کلاه و جوراب خیس خود را در معرض گرمای بخاری برای خشک شدن روی ان گذاشته بود.من نیز بالتبع کلاه و دستکش های بافتنی ام را که دایه به تازگی برایم بافته بود روی ان نیمکت گذاشتم. در همین حین نصیر که یکی از تخس ترین بچه های کلاس بود و هیچ چیر در دنیا به اندازه ی خندان اطرافیانش لذت نمیبرد طبق عادت مرسومش با انگشت اشاره به پره های بینی اش کشید و دماغش را گرفت و پاک کرد بعد به روی یکی از نیکت ها پرید و صدای بلند بچه ها را به کف زدن دعوت کرد:دست دست!همگی دست
بچه ها همگی به او گوش سپردند به جز من که تنها به او میخندیدم که نصیر رو به فریاد زد:خان زاده تو هم دست بزن
ومن بی احتیار برایش دست میزدم.نصیر علاوخ بر اعمالش ظاهری خنده دار نیز داشت چشمان پق کرده ریز قهواه ای.لب های پهن و کلفت صورت گرد و چاق و یک دماغ گوشتی همراه با خال قهوه ای که در کنار پره ی راستش خانه کرده بود با اینکه پدر و مادرش هر دو از طبیبان معروف شهرمان بودند اما رفتارش متضاد با پسر بچچه های اصیل بود. یکی بار از یکی از دوستانش شنیدم که پدر و مادرش روزی سه چهار بار او را به زیر رگبار کتک میگیرند و طفلکی خیلی لذیت میشود اما چهره ی بشاش و رفتار مضحکش باور این شنیده را براین دشوار ساخت.بچه ها نیز عاشق او بودند و همیشه مثال ان روز او را همراهی میکردند و همه خیالشان راحت بود.اقای ناظم در ان هوای سرد و برفی حتی اگر ت.پ هم در کنند پیدایش نمیشود. و بخاری داغ دفتر مدرسه چای قند پهلو خان بابا را به سرکشی رزانه اش ترجیح میداد.
خلاصخ خوب که صدای دست زدنمان هماهنگ شد نصیر شروع کرد به کر خود را قر دادن و خواندن اینکه
مورچه داره؟
و بچه ها که به سوال و جواب خود وارد بودند جملگی فریاد زندند
کجاش داره؟
این جا و اینجا و اینجا داره چیکار کنم؟
بکن و بریز...بکن و بریز
و بعد همگی از خنده ریسه میرفتیم تا اینکه اقای پورعلی جوان ترین و خوش چهره ترین و خوش لباس ترین دبیر ما از در داخل شد و بی توجه به بی نظمی ما قبل از ورودش از جانب بچه ها کمی فرصت داد تا هر کس در جای خود نشسته و بعد به جانب ا با خوش رویی سلام کرده و به حضور و غیاب پرداخت.
و بعد مثل همیشه از بچه ها خواست تا هر کس میخواهد اختیاری برای شروع انشا ی خود را بخواند و البته مثل همیشه هیچ داوطلبی دستش را بالا نبرد تا اینکه از بچه ها خواست که هر کس اشنا امروز خود را روی میز جلو خود قرار دهد و خود به وارسی تکالیف ما پرداخت به میز من که رسید بیشتر از بقیه به روی دفترچه ای تمرکز کرد و حتی انرا در دست گرفت و ابتدای انرا خواند و بعد ابروانش را بالا انداخت و به رویم را با مهربانی خندید و انگاه دستش زا به جانب تخته سیاه دراز کرد یعنی که از جایم خارج شده و برای خواندن انشا به انجا بروم.من نیز دفترچه ام را از او گرفتم و جلوی تخته سیاه رو به بچه ها ایستادم.اولش کلی خجالتمشیدم.اما خیلی زود بر خود تسلط پیدا کردم.هرچند که صدایم لرزش نامحسوسی به خود گرفته بود.ولی طوری که همه صدایم را بشنود از ابتدا گفتم:موضوع انشا من در مورد کمرگ بودن نقش زنان و دخن=تران در جامعه است.که در قالب شعر انرا گفته ام.
حرفم که تمام شد همه ی کلاس پتکی زدند زیر خنده که همه با اخم اقای پوعلی خیلی زود ساکت شدند.وبعد اقای پورعلی که معلوم بود از انتخاب موضوع انشام کلی خرسند شده. با لبخند و طماتینه خاصی گفت:بسیار خوب میشنوم.
نفس عمیقی کشیدم و ب خود عهد کردم تا اخر نوشته هایم حتی یک لحظه هم نگاهی به بچه ها نیندازم تا خنده ام نگیرد.مخصوصا نصیر که ساعت انشا خوراکش به دام انداختن خندادن خواننده مفلوک بود کافی بود که مرا یک دم به خنده بیندازد ان موقع بود که حتی اگر قلمم نیز در حد تولستوی بزرگ میبود اقای پورعالی نمره ام را از 10 محاسبه میکرئد این بود که شمرده شمرده با تسلی خاطر تلقینی از جانب خود شروع کردم به خواندن نوشته هایم:
به نام خدا
یه شب تو زمستون
صدای اقا توپید به توی دالون
ای دختر ورپریده
بدو مادرت با زاییده
دیدم صداش ناراحته
گفتم اقا باز دختره؟
خندید و گفت:اره بابا باز دختره
رفتم پیشش نگاهی کردم به جیبش
چشم روشنی خبر نبود
اقام به حال خود نبود
گفتم:اقا دختر بده
داد زد و گفت:دختر بده؟
دختر همش تو دست و پای ادمه
نه کاری از پیش میبره نه زندگی از پیش میبره
نه گاو میشه برای من زمین شخم بزنه زمین من
نه رعیت ارباب میشه
مزدش برام یک سیخ چلو کباب میشه
دختر فقط غر میزنه نق میزنه
دور از جونت دختر فقط زر میزنه
تا وقتی توی قنداقه
یک دم فقط شیر میخوذه
اب پس میده
ماده فقط گاوش خوبه
علف بدی شیر بت میده
گفتم با هزار گلایه
اقا حالا که دختره اسمش چی باشه بهتره؟
اسمش باشه همین بس
یا بگذارید همین بس
گفتم تو رو به زهرا
اسمش باشه ثریا
فریاد کشید با دعوا
چی بذارم ثریا
تا اون ننت از فردا هی دختر بندازه تا سیاره ام بسازه
اسمش همینه و بس اسمش میشه دختر بس
گفتم اقا میای بریم پیش ننه
با ناله گفت:ای اقا جون برم بگم که چند منه؟
گفتم ننه ناراحته خندید و گفت:ناراحتیش فقط ماله یک ساعته
از فردا باز لپاش برات گل میندازه
غصه نخور ذات زن ها حقه بازه
گفتم اقا بی انصافی بدون حد و اندازه
فریاد کشید:بی انصافی از اونکه برام دختر پس میندازه
رفتم یواش پیش ننه هر چی بگم ازش کمه
چشاش نگو کاس خون می کند لپاش رو با ناخون
دلم یهو ریخت رو زمین گفتم ننه ناراحتین؟
پرسید یواش اقات چطور ناراحته؟
گفتم:که ای بگی نگی بی طاقته
گفتم:ننه دختر بده؟
خندید و گفت:دختر از مردمه ننه
دختر بایست یه روز بره شوهر کنه بچه اشو خشک و تر کنه
بایست شوهر داری کنه یه عمر عزاداری کنه
کی گفته دختر از منه دختر از مردمه ننه
دلم به حال ننه م سوخت از خودم بیزار شدم
دختر بودم پیش خودم خوار شدم
نگاهی کردم به بچه بچه نگو تربچه
خوشگل و ناز و ناری با دماغش کردم بازی
چشماش هنوز بسته بود حتما اونم خسته بود
از همه بی مهری از دنیای این شکلی رفتم با غم تو ایوون
خدا رو زدم فریاد اه ای خدای سنگدل =ما دختریم یا مشکل
چرا تو بین بنده هات این همه فرق گذاشتی
چرا تو کاسه پسرها بیشتر ما گذاشتی
چرا پسر عزیزع اما دختر تکراری
چه فرقی داره حالا دختر با یک زندانی
اصلا حالا که دیدم دختر جایی نداره چرا دادی به ماها این دختر بیچاره
ای کاش از اون اول ها ما رو تو گور میکردند
ای کاش مثل قدیم ها زنده به گور میکردند
مگر ما دختر ها چه کردیم به جون اقامون
که از سر صبح تا شب میکوبن تو سرامون
از صبح تا ظهر تو تاریکی توی دالون نون میپزیم کی گفت یک با بسم الله
ظهر تا شب چنگ میزنیم فرش میبافیم کی گفت یک بار ماشالا
غروب که شد شام میپزیم شام میاریم کی گفت یک بار ایو الله
عزیز به حرفهایی که میگفت به راست نمیگرفتیم
عزیز خوب حرف هایی میزد ما درس نمیگرفتیم
میگفت که دخترون فقط لباس کفنشون سفیده
بختشون یک سر سیاست و بی سپیده
میگفت از ما بهترون بستن بخت ما دخترون
یا ایکه ما کالاییم و میدن ما رو به دیگرون
خلاصه دلم رفته خودت یه روزگاری دل ننه اقامو به داشتنم راضی کن
گذشت از اون ماجرا چند روز بعد از اون دعا
ننم منو کرد صدا
هی به دور من چرخ زد هی با خود گفت و چرخ زد
گفتم:ننه چه خبره
گفت:گفت دختر بس خوش قدمه خواستگارت پشت دره
گفتم که گیسام بکنه مگه نگفتب شوهر بده
ننه گفن با خنده حالا خوبه یا که بده شانس رو بگیر که نپره
اقبال برات رسیده نمیشی یه وقت ترشیده اون هم تو این روزها
که دختر مثل جن شده و پسرم بسم الله
دوماد پسر حاج عباسه خوش رو وخوش لباسه
دختر تو ده فراوون عدد اون تو رو میخواسته حالا برو به مطبخ
خیالتم باشه تخت
تا گفتم دختر کجایی یه سینی بردا بیار با 4 تا استکاه چایی
یهو صدای در امد از لای در دیدم که یه پیر مرد تو امد
تا ننه فریاد کشید که دخترم کجایی یهو همه چیز یادم رفت
ای وای خاک عالم کو استکان کو چایی
ننه ام گفت با صرافت این دخترم جهازشم نجابت
نجیب و بی نیازه فقط داره یه خواسته
شیر بها و مهریه باشه به حد لازم
یهو تو جام وا رفتم دستبوس اقام رفتم
گفتم به گریه زاری منو تنها نذاری
این یارو از خودتم پیر تره نکنه منو بدی با خودش ببره؟
اما اقام گوش نکرد منو از خونه همراه اون به در کرد
پام که رسید به خونه حاج رسول یهو فهمیدم که یک هوو
دارم به اسم ابجی بتول
قوز اقا رسول کم نبود اینم قوز بالا قوز
کاش خاله سوسکه بودم بازم یه ماش لحاف دوز
از صبح تا شب کارم زاری شده بود ت=ناله و نفرین شده بود
دعا و امین شده بود
اما حاج رسول زرنگ بود دم به تله نمیداد
از سر صبح تا شب دم دل به من میداد
اما هنوز یک سال و یک ماه نگذشته بود حاج رسول از گریه
من شده بود خسته
ابجی بتول این وسط بل گرفت مثل سپند روی اتیش گر گرفت
هر روز کارمون دعوا یا پخت نذر و حلوا
نذر هرکجا بگیره اون یکی زود بمیره
تا اینکه من مادر شدم صاحب یک پسر شدمبرای رفع مشکل نذر کردم و اسمش رو گذاشتم محسن از اونجا كه اقاي من عاشق پسر بود گفتم تا تنور داغه
خميرو بايد چسبوند
گفتم يه روز به شوهر براي ننه ام دلواپسم
گفت: باغروز زن مني مال مني فقط تو خونه مني
گفتم با خودم : اقام مي گفت به موقع شوهر بامرام كمه
ديدي ديدي دختر خانم كه حرف حق مال اقاي ادمه
گفتم يواش با ناز و تب كه حاج رسول راضي شو و نكن غضب
فرياد كشيد: اي ضعيفه اروم بگير انقدر نكن منو دلگير
كي دو سال جون مي كنه نون مياره اب مياره
اون كيه كه واسه تو كاكل زري ات چوب مي شكنه پول مياره
گفتم با غضب اي بي نصب ننه و اقام پونزده ساله منو به
دندون كشيدند نونم دادند به جاي اب دوغم دادند
مي كشيدند تو اون سالها منت هيچ چيزم نبود حالا برام سر
مي كشي روتو مي كني كبود؟
يهو اخماش تو هم رفت نگاش به جنگ من رفت
بقچه مو بست به سرعت بچه مو داد به دستم
گفت برو گمشو بيرون بي خود به تو دل بستم
گفت برو اي بيچاره هر چيز يه قدري داره
دختر اصغر كاه كش چه شاني به من داره
گفتم كه بي مرامي نبيني جز سياهي
گفت اره بي مرامم برو كه زن نخواهم
انداختم از خونه بيرون شدم باطفلكم حيرون
نه ترسيدم نه موندم يه اية الكرسي خوندم
گفتم يا علي يا مدد مي رم كه برم مقصد
دو سه روزي طول كشيد تا چشمام ده و بديد
تا رسيدم به خونه دلم گرفت هي بونه
نكن اقام دعوام كنه نكنه جيغ و هوار كنه
نكنه منو برگردونند از اين هم منو برونند
گفتم كه بد بد ارد در مي زنم هر چه پيش ايد خوش ايد
تا در زدم اقام درو روم باز كرد
منو كه ديد خودشو تو بغلم رها كرد
گفتم اقا ناراحتي غصه داري ننه كجاست ؟
گفت دخترم عزاداري ننه ات الان پيش خداست
يهو پاهام سست شدند نگاهم افسرده شد
بچه رو دادم به اقام تنم رو فرش ولو شد
چشمامو كه باز كردم اقام بالا سرم بود
نگاهش خسته بود دستش روي سرم بود
گفتم اقا پسر من براي تو يادته دلت پسر مي خواست
تحفه من براي تو اشك از چشماش جاري شد نگاهش
مهتابي شد
گفت اقا جون نمك نپاش به زخم من مي خوام كه فرياد
بزنم
عشق من و دختر من دلم پوسيد تو اين خونه هي مي گرفت
تو رو بونه
اما حالا كه اينجايي نفستم مقدسه اينو بدون كه اقات
همه كاراش بدون قصد و غرضه
گفتم اقا انگار مي گي دوستم داري ؟
گفت : معلومه سر به سر من مي زاري ؟
گفتم اما شوهر من محكم زده بر سر من برام شده يه اهرمن
حتي اگر رگ بزنن از گردنم هر روز و شب ادم بيارند عقبم
پاي بازگشت ندارم
با خنده گفت بخواي بري ديگه خودم نمي زارم
گفتم : اقا بچه مو به تو مي سپارم حس مي كنم جون ندارم
گفت : اي اقا خسته شدي از راه دور كوفته شدي
گفتم : اقا خوابم مياد اجازه هست كه بخوابم ؟
گفت : بخواب اي عروسك كه من ديگه هيچ كس رو جز تو
ندارم .
انشايم كه تمام شد همه كلاس برايم دست زدند . هم خوشحال شدم و هم خجالت كشيدم . اقاي پور عالي دستي به سرم كشيد و گفت : افرين پسر خوب و بعد رو به كلاس گفت :" ديديد بچه ها چطور انشا اين دوستتون هم حاوي پيام بود و هم شعر و داستان ، اين نشون مي ده كه شاهين پسر باهوشيه و كلي روي موضوع انشا فكر كرده تا اين كه توانسته انشايي به اين جذابي بنويسه كه همه ما را نيز تحت تاثير قرار بده ،واقعا كه پسر متعهدي است ." و از بچه ها خواست كه دوباره مرا تشويق كنند و بچه ها اين بار با صداي بلندتر برايم دست زدند . براي اولين بار و بعد از مدتها اقاي پور عالي در كلاس نمره بيست داد . در حقيقت من اولين و تنها كسي بودم كه از او بيست مي گرفتم . زنگ استراحت كه خورد اقاي پورعالي مرا نزد خود صدا كرد و از من خواست كه حتما در هفته اتي با بزرگترم بروم و من كه حدس مي زدم مي خواهد حسابي مرا تشويق مند و سفارشم را به خانواده ام بكند تا از استعداد من به نفع خودم بهره برداري كنند كلي از پيشنهادش خوشحال شدم و يك لحظه احساس كردم كه اقاي پور عالي را خيلي دوست دارم ، او جوان خوش تيپ و خوش چهره اي بود ، چهارشانه و قد بلند ، هميشه كفش هايش براق ، دندانهايش سپيد و بوي ادكلن هاي قيمتي مي داد ، زياد نمي خنديد اما هميشه لبخند به لب داشت ، ان روز هم موقع خداحافظي مثل يك مرد با من دست داد . به خانه كه رسيدم با نهايت ذوق انشايم را نشان همه دادم و البته توضيح هم دادم كه اقاي پورعالي اولين باري است كه نمره 20 به انشاي كسي مي دهد . مادر درحالي كه سعي مي كرد خودش را بيش از پيش خوشحال نشان دهد گفت : " افرين پسر گلم ." شهرزاد هم دستي به سرم كشيد و گفت :" حتما برايت جايزه مي خرم ." و شهلا بلافاصله در جواب شهرزاد گفت : "افرين فكر خوبيه ." دايه منيژه هم در حالي كه غذاي مرا داخل سيني مسي لبه دار بزرگي مي اورد گفت :" من از اولش هم مي دانستم اهين پسر باهوش و با استعداديه و مادرم در جواب دايه گفت : "هر چه باشد دايه اش شماييد ديگر" دايه هم قري به خودش داد و به مادر گفت :" اختيار داريد از كوزه همان برون تراود

که در اوست.و شهرزاد آه سردی در پی این تعارفات کشید.حتما با خودش فکر تلخ و سوال مبهم همیشگی را مرور میکرد:که چرا مادر تا این حد چاپلوسی دایه را میکند؟!ظهر آن روز بعد از اینکه ناهار را خوردم و برای چرت بعدازظهرم آماده میشدم زن عمو منصوره همراه با منصور سرزده به خانه آمدند و من با دیدن منصور خواب از سرم پرید.مرا که دید مثل همیشه اش لپم را کشید و گفت:چطوری خوشگله!و دوتایی خندیدیم.بعد در حالیکه چشمانش از شیطنت میدرخشید گفت:اخبار جدید را شنیدی؟با کنجکاوی جواب دادم :نه چطور؟و بعد ابروانش را بالا انداخت و گفت:پس برو پیش مادرم و بشنو.زنعمو منصور گوشه پنجدری نشسته بود و در جواب مادرم که میگفت:خوش آمدی صفا آوردی.گفت:بیا بشین بهار جان که کارت دارم.مادر گفت:ای به چشم.و فریاد زد:نادره چای و شیرینی!نادره هم دختر هفده و هجده ساله ای بود که به تازگی برای کمک در آشپزخانه استخدام شده بود.من و منصور هم به پنجدری رفتیم و کمی دورتر از زنعمو چهارزانو نشستیم.زنعمو با تبسم همیشگی اش رو به مادر گفت:دیشب برای اقای دکتر(شوهرش را میگفت)تلگراف آمد بگو از طرف کی؟مادر سوال زنعمو منصوره را تکرار کرد و زنعمو گفت:عزیز خانم میخواهد تشریف بیاورند ایران.مادر انگشتانش را به لپش کوبید و گفت:ای وای روم سیاه کی؟زنعمو منصوره گفت:فردا حرکت میکنند و البته فرنگیس خانم هم هستند.و منصور که از این قسمت ماجرا بی اطلاع بود با ذوق هر چه تمام تر پرسید:عمه فرنگیس هم می آیند؟و زنعمو با فراست گفت:بله پسرم و مثل اینکه قصد دارند برای همیشه اینجا بمانند.این را که گفت مادر در جایش وا رفت و پرسید:تو را به ابولفضل؟و زنعمو منصوره هم گفت:باور کن.مثل اینکه فرنگیس خانم یکماهی میشود که بیوه شده اند حالا چرا خبرش تابحال نرسیده خدا میداند حالا هم به تصمیم عزیز میخواهند به ایران برگردند و برای همیشه اینجا بماند.مادر آهی کشید و گفت:اتابک خان میدانند؟زنعمو شانه هایش را بالا انداخت و گفت:نمیدانم و فکر نمیکنم چون این تلگراف یک ساعت هم نیست که به دست دکتر رسیده و ما هم که جناب اتابک خان را تا این لحظه ندیدیم.نادره با ظرفی از پرتقال و سیب وارد شد جلوی هر کس یک بشقاب میوه خوری چینی گذاشت و بعد به تک تک تعارف کرد.منصور آرام در گوشی پرسید:چرا مادرت اینقدر ناراحت شد؟گفتم:از کجا بدانم خوب کدام عروس را دیدی که از مادرشوهرش خوشش بیاید؟منصور پتکی زد زیر خنده و گفت:مثل پیرزنهای 90 ساله حرف میزنی ها حیف تو دخترم انشالله که مادرشوهرت از نوع مرغوبش باشد منظورم از همان پیرزنهایی که پایشان دم گور است.دستم را به علامت سکوت جلوی دهانم گرفتم و گفتم:مادرم میفهمدها.مادر که از صدای خنده منصور دلخور شده بود رو به ما کرد و گفت:شما خجالت نمیکشید داخل زنها مینشینید.منصور پتکی زد زیر خنده و گفت:چه اشکال دارد زنعمو جان بالاخره روزی که باید قاطی مرغا شویم.که زنعمو منصوره سگرمه اش را درهم کشید و چنان نگاه تیزی را به سمت منصور نشانه رفت که منصور همانطور که دست مرا میکشید هر دویمان را از آنها دور ساخت.

فصل 11
جمعه یک صبح زمستان یعنی دقیقا 5 روز بعد از مراجعت زنعمو منصوره بخانه ما اخبار زنعمو به واقعیت پیوست و عزیز و عمه فرنگیس همراه تنها فرزندش که دختری بود هم سن و سال خودم به اسم ساقی و خواهرش شوهرش زری خانم از راه رسیدند و یک راست به خانه عمو وثوق رفتند مادر میگفت عزیز قبل از سفرش کلی سفارش کرده که مبادا چشمم به بهار بیفتد و من اور ا بخدا واگزار کرده ام و بس و بهمین خاطر نیز مادر آن روز را بنا به درخواست خود عزیز به استقبالش نرفت و من و دایه میژه نیز بهمراه در خانه ماندیم و به غیر از ما همه و همه رفتند حتی خانه از خدمه خالی بود آنطور که منصور دقیقه به دقیقه گزارش میداد اکثر مردم شهرستان به استقبال عزیز آمده بودند و خدا میداند مردان چقدر گوسفند سر بریدند و زنها چقدر اسپند دود کردند تا عزیز از کوچه باغ گذشت و وارد خانه عمو وثوق شد.اما مراسم استقبال عزیز با قبل خیلی توفیر داشت و پدر از قبل کلی سفارش کرده بود که مبادا اهالی سر و صدا و یا ساز و ناقاره ای سر دهند که علتش هم بخاطر داغدار بودن عمه فرنگیس بود که به تازگی بیوه شده بود. دو سه ساعتی گذشت تا شهلا و و شهرزاد و شهین که با شوهرش برای دست بوس عمه و عزیز آمده بودند به خانه بازگشتنند. اما پدر هنوز هم آن جا بود. مادر امیرخسرو را به تالار پذیرایی دعوت کرد و در حالی که مرتب به او خوش آمد می گفت از زینت و غلام می خواست که برایش چای و قلیان آماده کنند و امیر خسرو مثل همیشه در جواب تعارف قلیان چاق شده همیشگی مادر تشکر می کرد و از مادر می خواست که به جای قلیان به او اجازه بدهد تا چند پتکی سیگار بکشد. نمی دانم مادر با این که می دانست امیرخسرو اهل قلیان نیست چرا هر دفعه به او تعارفش را می کرد. خدا می داند که مادر چقدر به امیر خسرو احترام می گذاشت و هرگاه شهین به اعتراض به او می گفت که امیرخسرو غریبه نیست و دیگر جزیی از آن هاست مادر لبش را می گزید و می گفت: (( دختر جان! به روی باز کسی می روند نه در باز)) مادر به روی صندلی کنار امیرخسرو نشست و من نیز رو به هر دو آن ها نشستم،اما شهین به تالار نیامدومادر به قهرآن دوآگاه شد اما به روی خود نیاورد و با رویی گشاده رو به امیرخسرو گفت :((چه خبر امیر خان؟)) امیرخسرو سرش را به زیر انداخت و گفت: ((قابل عرض)) و بعد از سکوتی کوتاه بین آن دو امیرخسرو کنجکاوانه پرسید:((شما چه طور تشریف نیاوردید؟!)) مادر لبخندی زد و متاثرانه به دروغ گفت: ((دستم بند بود امیر خان، شاهین طفلک سرما خورده،گفتم کنارش در خانه باشم بهتر است وگرنه به هوای من بیرون می آمد و آخر سالیه مریض ترمی شد و از درس و مشقش عقب می افتاد))

امیرخسرو یک کلام گفت: (( کار خوبی کردید)) و بعد هر دو مدتی ساکت ماندند. مادر چای و شیرینی روی میز را به امیرخسرو تعارفی زد و ببخشیدی گفت و سالن را ترک کرد، به محض آن که مادر سالن پذیرایی را ترک کرد امیرخسرو مرا صدا کرد و با صدایی آرام گفت: (( برو به شهین بگو با من میاید خانه یا اینجا می ماند و بعد خودش می آید.)) گفتم چشم و رفتم هر سه خواهرم در اتاق پشتی جمع شده بودند، همراه با دایه منیژه و مادر یک جا نشسته بودند. آرام در گوش شهین پیغام امیرخسرو را نجوا کردم و شهین با صدای بلند گفت: (( بگو برود خودم بعد می آیم)) و اخمهایش را در هم کشید، مادر نگاهی متفکرانه به شهین انداخت و گفت: (( باز هم حرفتان شده؟)) یک دفعه شهین مثل انار ترکید، مادر از جا بلند شد و دستش را به زور گرفت و همراه خودش به تالار برد شهین هرچه تقلا همراهش نرود اما مادر زورش بیشتر از او بود. آخر شهین بیچاره آبستن بود و راه رفتن عادی هم برایش سخت بود، به تالار که رسیدند امیرخسرو سیگاری را که روشن کرده بود در جاسیگاری خاموش کرد و رو به شهین گفت: (( توی این اوضاع وقت چوقولی کردن بود؟)) شهین همانطور که می گریست گفت: (( صدایت را ببر)) مادر رو به امیرخسرو کرد و گفت: (( به خدا قسم اگر شهین حرفی زده باشد، هر چه باشد من مادرم خودم بزرگش کردم می فهمم خوشیش از چیه غمش از کیه )) امیرخسرو رو به مادر کرد و گفت : (( می دونی مادر جان اصلا دلم نمی خواست اختلاف ما جایی درز پیدا کند اما حالا که شما آگاه شدید، به فال نیک میگیریم و من استدعا دارم حالا که می گویید بزرگش کردید و از
نهانش و برونش با خبرید با این خانم محترم صحبت کنید و بپرسید که مشکلش با من چیست ؟ من واقعا خسته ام)) مادر لبش را گزید و پرسید : (( شما از چه خسته اید؟ )) امیرخسرو شمرده شمرده گفت : (( از بهانه جویی های شهین خسته ام )) مادر آهی کشید و گفت : (( درست توضیح بدهید، مشکل تان بابت چیست؟ من مادر هر دوی شما هستم و هر دوی شما به نسبت برای من عزیزید، خواهش می کنم هرچه که هست و نیست بی رو دربایسی به من بگویید تا ببینم چه باید کرد)) امیر خسرو بلافاصله گفت : (( مادر جان لطفا از شهین بپرسید من چه کنم تا ایشان از من راضی باشند و انقدر از من بهانه نگیرند؟)) شهین پوزخندی زد و گفت : ((مرا به خیر تو امیدی نیست شر مرسان)) امیرخسرو با اشاره شهین را به مادر نشان داد و گفت: (( بفرمایید این هم یک گوشه اش)) مادر رو به امیرخسرو با مهربانی و خونسردی هر چه تمام تر گفت: (( پسرم تو بگو شهین از چه بهانه جویی می کند؟)) امیرخسرو چشمانش را به مادرم دوخت و با لحنی ملتسمانه گفت: ((وا... مادر جان من از بس شب تا صبح فکر کردم که من چه کرده ام که این خانم از من به قول خودش احساس تنفرانزجار می کند تا دیگر دستم بشکند و نکنم به جایی نرسیدم)) شهین با گوشه روسری اش اشکهای روی گونه اش را پاک کرد و گفت: (( صد البته، هرکس تنها به قاضی برود راضی بر می گردد)) مادر رو به شهین اخمی کرد و گفت: (( شهین جان لطفا تا من نگفتم شما صحبت نکن)) و بعد به امیرخسرو گفت که ادامه بدهد. امیرخسرو با تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: ((من با ایشان مشکلی ندارم، خانم هست که با من مشکل دارند))
شهین که چشمانش هم از تعجب و هم از عصبانیت گرد و سرخ شده بود با لحنی عصبی گفت: (( واقعا که رویت زیاد است، تو کاری نکرده ای، لابد تو بی گناهی و من گناهکار و مقصرم هان؟))
امیرخسرو ساکت ماند، مادر به آرامی گفت: (( خوب شهین جان شما بگو ناراحتیت از چه حاجت است؟)) دوباره شهین پتکی زد زیر گریه و مثل دختر بچه های چهار ساله میان گریه هایش گفت: (( از آقا بپرسید چرا مرا سه روز در هفته در خانه تنها می گذارد؟)) امیرخسرو غضب آلودانه گفت : (( خوب می گویی چه کنم؟ دفتر مجله تهران را ول کنم به امان خدا، سرکار نروم، خرجی نمی خواهی؟ آخر این حرف منطقی است)) مادر به شهین گفت: (( خوب راست می گوید دخترو کار ایشان ایجاب می کند در خانه نباشد مگر پدر خودت چند ساعت در هفته در خانه است)) شهین بغض آلود گفت: ((من نمی خواهم دور از هم زندگی کنیم)) امیر خسرو خنده ای عصبی کرد و گفت: (( آخر که گفته ما دور از هم زندگی می کنیم من که بخاطر تو گرد و غبار خستگی راه را به تن می خرم تا سه روز آخر هفته را کنارت باشم)) یک دفعه شهین مثل اسپند روی آتش گر گرفت و گفت: (( منت سر من می گذاری، وظیفه ات است که بر می گردی سر خانه و زندگیت ، مسؤولیتش را داری)) امیرخسرو دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت: (( باشد حق با شماست)) بعد رو به مادر گفت هرچه به این خانم می گویم اگر سختت است بیا تا برویم تهران و همانجا خانه ای بخریم و اقامت کنیم زیر بار نمی رود، می گوید جانم به اینجا بسته است، هم خدا را می خواهد هم خرما را)) مادر کمی ساکت ماند و بعد گفت: (( والله چه
بگویم، امیرخسرو از جایش بلند شد و گفت: ((من که دیگر حرفی برای گفتن ندارم، به اندازه کافی هم مزاحم شما بودم، اجازه مرخصی می فرمایید؟)) مادر به تکاپو افتاد: (( حالا کجا به این زودی، حداقل برای ناهار اینجا بمانید)) امیرخسرو به گرمی تشکر کرد و گفت که امشب عازم تهران است و بهتر است هر چه زودتر به خانه برود. مادر هم دیگر اصراری نکرد و تا در حیاط او را بدرقه کرد و در بین راه می شنیدم که به امیر خسرو گفت نگران نباشید و شهین چون حامله است و ویار دارد این جور بهانه ها طبیعی است و خود به خود حل می شود و از امیر خسرو خواست که اجازه شهین را بدهد تا سه شنبه شب که او باز می گردد پیش ما بماند و امیرخسرو که هیچ وقت روی حرف مادر حرفی نمی زد گفت: (( خدا شاهد است که من از خدایم می باشد، حتی بارها به او گفته ام اما خودش قبول نمی کند می گوید نگذار پدر و مادر بیچاره ام با دیدن دختر آواره شان حسرت بخورند)) مادر لبش را گزید و گفت: (( چه حرفها میزند این دختر)) به در حیاط که رسیدند امیرخسرو ایستاد و گفت: (( به خدا من حرفی ندارم که او هم با من به تهران بیاید، خودش قبول نمی کند،با همه این اوصاف من تا سه شنبه به همه کارهایم رسیدگی می کنم و سه شنبه را با هزار امید و آرزو به خانه می آیم اما شهین از همان ابتدای ورودم غر میزند تا این که جمعه شود، حتی شب ها رختخوابش را در اتاق بچه می اندازد و می گوید همانطور که در تهران می خوابی اینجا هم بخواب که خواب زده و بخواب نشوی، همه اش طعنه می زند، بی دلیل گریه می کند،دیگر عاجزم کرده نمی دانم به چه سازش برقصم))مادر که
گوشه لبش خنده ای کمرنگ به معنای امید و آرامش نشسته بود گفت: (( شما خودتان را ناراحت نکنید و بسپاریدش اول به خدا و بعد من، کاملا طبیعی است اوایل زندگیتان است و شهین هم حامله است و بهانه گیر، امیدتان به خدا باشد،بچه دار هم که شدید همه چیز به آرامی حل می شود و زندگیتان شیرین و پرمعناتر از قبل می شود، از قدیم گفتند امیر جان، مشکلی نیست که آسان نشود مرد که باید هراسان نشود)) امیرخسرو گفت: ((متشکرم مادر چقدر خوب شد که حداقل امروز شما را دیدم))مادر که امیرخسرو را راضی می دید با خوشحالی گفت: (( زنده باشی، تو هم مثل شاهین برایم عزیز اگر این طور نبود که دخترم را به دستت نمی سپردم)) امیرخسرو تشکر کرد و خواست خداحافظی کند که شهین صدا زد : (( صبر کن)) و همان طور که دست به کمر، سلانه سلانه می آمد به ما نزدیک شد و دسته کلیدی را به طرف امیر خسرو دراز کرد و گفت: (( چطوری می خواستی وارد خانه شوی آقای سردبیر؟)) امیرخسرو خنده ای تلخ کرد و گفت: (( همیشه طعنه، همه جا طعنه)) و بعد نفس عمیقی کشید و به شهین گفت: (( مادر لطف کردن و شما تا من از تهران برگردم این جا می مانید، من هم امشب مثل همیشه عازمم شما امری، فرمایشی یا سفارشی ندارید)) شهین اشک در چشمانش حلقه زد و گفت : (( حالا داشته باشم مگر برایت مهم است!)) امیرخسرو به مادرم نگاهی معنادار انداخت و مادر در جواب نگاهش گفت: ((شهین ناز می کند به دل نگیرید)) شهین همان طور که می گریست گفت: (( مادر جان دلت خوش است ها، گورم کجا بود که کفنم باشد؟)) مادر اخم هایش را در هم کشید، امیرخسرو به
سرعت و عصبانیت خداحافظی کرد و در را پشت سرش بست، مادر بازوی شهین را نیشگون گرفت و گفت: ((آخر تو چه مرگت شده هی به خود سوزن زدن و ناله کردن که نشد کار؟)) شهین در حالی که بی جهت دست مرا می گرفت وهمراه خود می برد گفت: (( چرا دیگر به قول همین زینت خودمان نازکش داری نازکن نداری پاتو رو به قبله دراز کن،دلتان خوش است مادر، من دلم یک پارچه خون است و کارم شده نان در خون زدن و خوردن، آن موقع شما می گویید ناز می کنم یا خود آزارم، خدا شانس بدهد مردیم از بس که لب هر چشمه گرفتیم خشک شد، من که دخترتان هستم، حرفهایم برای شما در قالب شکوه است و عشوه اما حرفهای این امیرخسرو نمک به حرام برایتان حکمت است و حجت)) همهن طور که همراه شهین به سمت ساختمان می رفتیم به عقب برگشتم و مادر را دیدم که او هم با گریه پشت سر ما در حرکت است. آن روز دلم کلی به حال شهین سوخت، خیلی وقت بود که دیگر امیرخسرو را دوست نداشتم هر چه بیشتر اشکهای شهین را می دیدم بیشتر دلم به حال او کباب و در عوض از امیرخسرو منزجر می شدم، برایم مهم نبود حق با شهین بود یا با شوهرش، تنها این مهم بود که هیچ کس حق ندارد اشک عزیزترین و زیباترین و مهربان ترین خواهر دنیا را که برای من شهین بود در آورد. آن روز فقط آرزو کردم که زودتر بزرگ شوم و به قول منصور حال امیرخسرو را جا آورم. ظهر آن روز مادر خورشت فسنجان درست کرده بود که همگی به جز پدر دور هم خوردیم و خیلی هم چسبید. واقعا دست پخت مادر حرف نداشت هرچه بیشتر می خوردی
حریص می شدی، حتی شهین هم که به قول خودش بی اشتها شده بود کلی از غذای آن روز لذت برد. بعد از صرف غذا شهرزاد و شهلا شروع کردند از مهمان های فرنگی مان تعریف کردن و شهین هم به اتاقش رفت و خوابید. شهلا یک دم حرف می زد و به کسی مهلت نمی داد از شکست عمه فرنگیس نسبت به آخرین عکسی که از او دیده بودند و این که زن مهربان و صبوری به نظر می رسیده و یا از عزیز که چه بلوز دامن شیکی به تن داشته و جلوی غریبه ها بدون روسری می گشته و یا ساقی دختر عمه فرنگیس که بی نهایت دختر شیرین، رعنا و زیبایی است و یا زری خانم که به نظر شهلا نسبت به آخرین باری که او را دیده بود چهره اش بهتر و اندامش چاق تر شده بودو این تغییر وزن تاثیر شدیدی در بهتر شدن چهره او داشته و مادر بیچاره به محض این که حرف زری شد رنگ از رخسارش پرید، او اصلا انتظار شنیدن چنین خبر تلخی را نداشت و کاملا برایش غیر منتظره بود. نهایتا دلشوره ای شدید بر او فائق آمد و از بین دخترها بلند شد و بدن آن که چیزی بگوید به اتاقش رفت. دایه منیژه هم نگران از تغییر حالت مادر به دنبالش راه افتاد . من هم طبق عادت به دنبال دایه رفتم اما دایه داخل اتاق خواب مادر که رفت در را پشت سرش و به رویم بست و من همان جا ایستادم اما صدایشان را به راحتی می شنیدم که مادر به دایه گفت : (( ای کاش می مردم و این روز را نمی دیدم )) و دایه با خونسردی در جوابش گفت: (( حالا مگه چه شده؟))
-نکند او هم می خواهد برای همیشه این جا اقامت کند؟
-لابد همین طور است.
-وای نگو منیژه، نگو که آتش می گیرم.
-آخر برای چه؟
-یعنی تو نمی دانی، عامل یک عمر در به دری و بدبختی من، عامل سرخوردگی ام، گناه کار بودنم، کافر شدنم می خواهد یک عمر جلو چشمانم باشد، اصلا نکند عزیز دوباره نقشه ای کشیده باشد؟!
برای مدتی هر دو ساکت ماندند و بعد دایه منیژه به مادر گفت:
- اتابک خان شما را دوست دارند، عزیز هم برای فتنه اش دیگر بهانه ای ندارد، آقا هم یک تار موی گندیده شما را به صدتای اون زنیکه سیاه سوخته نمی دهند، شما بی خود دلواپسی و مواظب باش که این بار نیز مثل گذشته نخواهی تاوانی سنگین و جبران ناپذیری را برای دلواپسی های بی موردت پس بدهی، که من یکی دیگر نیستم، تا همین جایش هم کلی از خود بیزارم.
مادر با صدایی لرزان پرسید:
-تو می گویی من چه کار کنم؟
- از من می شنوید نگران نباش و صبر کن، هنوز دسته گلی را که ده سال پیش به آب دادی درست نکرده ای که بخواهی حیلت جدیدی را در پیش گیری، تازه برو به درگاه خدا دعا کن ، دروغ بزرگت در نیاد که همه مان بدبختیم.
و بعد مادر با صدایی بلند زد زیر گریه و گفت:
-می خواستم همین عید امسال یک جوری واقعیتش را بگویم، و جان خودم و آن بچه و تو را راحت کنم که دوباره عزیز سبز شد و همه چیز به باد رفت.
و بعد دایه پوزخندی زد و گفت:
-فکر می کنی من احمقم، تو اگر می خواستی بگویی که تا حالا گفته بودی خانم جان، بهانه نیاور، خوب رویت هم می شود ها، هی امروز و فردا کردی تا ده سال گذشت، عاقبتت با خدا، من که چشمم آب نمی خورد، اگر هم تا به حال نشاشیدی خوشحال نباش که شب درازه.
و بعد از کمی مکث ادامه داد:
-بیچاره آن شهین در به دری که تو مادرش باشی و بخواهی راه و چاه زندگی را نشانش دهی و مثلا روشنگر راهش شوی چه خوب گفته اند: ((هر چه بگندد نمکش می زنند وای به روزی که بگندد نمک!)) ... اصلا به من چه مربوط است از اولش هم بی خود، خودم را قاطی چنین گناه بی کفاره ای کردم، کاش همان موقع یکی می زد توی سرم و عقلم به جا می آمد، آخر کسی نیست به من بگوید بیکار بودی ، اصلا دیگی که واسه من نجوشه، سر سگ توش بجوشه و بعد صدای مادر که لرزان بود و عصبی به گوش رسید که می گفت:
-بس است دیگر ، حالا چقدر می خواهی؟!
و بعد صدای دایه که در جوابش با بی تفاوتی گفت:
-باشد برای بعد، حسابمان باید خیلی شده باشد.
و همان موقع دایه در را باز کرد و چشم هردویمان به هم افتاد من به او می نگریستم و او به من و بعد بدون آن که چیزی بگوید از کنارم رد شد و رفت، داخل اتاق شدم ، مادر لبه تخت نشسته بود و می گریست دست ظریف و سفیدش را در دست گرفتم و بوسیدم مادر بر گریه اش فزونی گرفت و سرم را در میان سینه اش گذاشت و آن را غرق بوسه کرد.

فصل دوازدهم
آن شب عمو وثوق همه را خانه اش دعوت کرد و مادر به اصرار پدر نیز قرار شد در این میهمانی شرکت کند، مادر بیچاره به پدر گفت که او حرفی ندارد که به دست بوس عزیز برود و این خود عزیز است که از قبل موضعش را با او مشخص ساخته و پدر گفت که با عزیز صحبت کرده و او را تا حدی راضی ساخته، تنها مادر باید مواظب باشد که مبادا در جواب نیش و کنایه های عزیز حتی کلمه ای به لب آورد، خلاصه آن شب همگی به خانه عمو وثوق رفتیم، حتی دایه منیژه هم با ما آمد، خانه عمو وثوق همانطور که قبلا هم اشاره کرده بودم درست رو به روی خانه ما بود، به همان بزرگی و شاید هم کمی شیک تر و قشنگتر از خانه ما بود، به آنجا که رسیدیم مادر یک راست به تالار پذیرایی رفت و دست عزیز را بوسید و خوش آمد و خیر مقدم گفت، عزیز چانه مادر را بالا گرفت و گفت : (( چقدر پیر و شکسته شدی، اصلا باورم نمی شود)) مادر که اگر چهره اش به حقیقت شکسته بود دلش از حرف عزیز به یکباره شکست، آرام و محزون به سراغ عمه فرنگیس رفت و دست و روبوسی و از دیدارش اظهار خوشبختی و خوشحالی کرد و در عوض از ته دل مرگ همسرش را به تسلیت گفت و در پایان تعارفاتش به او گفت: «ان شاءالله که هر چی خاک اون خدا بیامرزه عمر شما باشه» و بعد رو به دختری که کنار عمه فرنگیس بود گفت: «ماشاءالله چه دختری» و او را در آغوش گرفت و سه چهار بار بوسیدش من هم با ترس و لرزی که نمی دانم از کجا نشأت گرفته بود، از تعریف هایی که قبلاٌ از عزیز شنیده بودم، بوده و یا از خجالتی که غرقش بودم می بود، جلو رفتم با عزیز دست دادم که عزیز مرا به طرف خوود کشید و محکم لپ هایم را بوسید و گفت: «چقدر بزرگ شدی» و بعد در حالی که با عمه فرنگیس دست بوسی می کردم رو به او گفت: «آخرین باری که دیدمش نوزاد بود» از همان لحظه عاشق عمه فرنگیس شدم نمی دانم بخاطر چشمان پاک و مهربانش بود یا گونه های نرمش، ولی هر چه که بود از این که عمه ای مثل او داشتم کلی خرسند شدم، سلقی دخترش هم دختری بود به قول دایه دلبند و شیرین. موهایش بلوند بود و بلند، چشمانش آبی و یا شاید هم طوسی و صورت گرد و پوست سپید و بینی ظریفی داشت. خودش هم بی نهایت اندام ظریف و خوش حالتی داشت. وقتی با او دست دادم متوجه شدم که چه دستان نرمی دارد درست مثل پنبه، او هم درخت خون گرمی بود و مدام لبخند می زد بعد از این که با او دست دادم و خوش آمد گفتم دیگر او را ندیدم چون خواهرانم مخصوصاٌ شهرزاد کلی با او گرم گرفته و به گوشه غربی تالار رفتند و با هم اختلاط می کردند، آن شب عزیز با مادر یک کلمه هم حرف نزد، در عوض مادر غرق صحبت با عمه فرنگیس بود، عمه فرنگیس بلوز و دامن مشکی با گل سینه ای طلایی گوشه بلوزش بود که جلوه خاصی برایم داشت. در بین صحبت هایش که گه گاهی دستمال مچاله شده داخلش مشتش را به گوشه چشمش می کشید و اشکهایش را پاک می کرد و من می فهمیدم که در مورد مرگ شوهرش صحبت می کند و آن طور که مادر به من گفت عمه فرنگیس عاشقانه شوهرش را دوست می داشته و شوهرش نیز عاشق او و دخترش بوده و آخرین شبی را که آن ها با هم گذرانده بودند مرد بیچاره تا نیمه های صبح بیدار بوده و خوابش نمی بره، عمه فرنگیس می گفت از بس که انسان پاک و عادلی بوده مرگش نیز به او الهام شده بود و آن شب به عمه فرنگیس مرتباٌ سفارش می کرده که اگه اتفاقی برایش افتاد او و دخترش به همراه خواهرش و عزیز به ایران بازگردندتا بی کس و غریب در غرب نمانند و عمه فرنگیس حرف های او ر جدی نمی گرفته ولی فردا صبح اول وقت آن خدا بیامرز با ماشینش تصادف کرده و از بین می رود. عمه فرنگیس به مادر گفته بود که دیگر هیچ مردی نمی تواند حتی گوشه ای از جای خالی او را برایش پر کند و او در این مدت که شوهرش را از دست داده با خیالش و خاطراتش چنان سرگرم است که نیمی از مصیبت از دست دادن و نبودنش را خود به خود برایش جبران می کند، خوب که به چهره اش دقت کردم او را جوان دریافتم، اندامش چهارشانه بود، حالت چشم و بینی اش عیناٌ مثل عمو و پدر بود و در یک جمع به راحتی می شد تشخیص داد که خواهرشان است. موهایش یک دست مشکی بود که به سادگی آن ها را بسته بود چهره اش کاملاٌ معمولی بود اما بی نهایت جذاب و دوست داشتنی، اما در کنارش مادر چقدر شکسته به نظر می رسید عزیز راست می گفت مادر خیلی پیر شده بود، صورتش پر از خطو چین بود گوشه چشمانش به پایین متمایل شده بود و دیگر چشمان سبز زیبایش براق و گیرا نبود خلاصه غرق در تفکراتم بودم که منصور محکم به شانه ام کوبید و گفت: «تو چرا مثل دخترهایی که دنبال شوهر می گردند آرام کز کرده ای یه گوشه» به رویش خندیدم و به هم سلام کردیم و شروع کردیم از درس و مدرسه گفتن و نزدیک بودن عید و اینکه تعطیلات نوروزی و در پی آن درس های سنگین چه لذتی را در بر دارد. آن شب هم به قول دایه به خیر و خوشی گذشت. فردای آن روز پدر و عمو وثوق امارتی را که یک کوچه بالاتر باغ ما بود و از آن یک شاهزاده قاجاری بود که چند ماهی می شد به انگلیس رفته و خانه اش را برای فروش سپرده بود، خریداری کردند که همه پول آن را به اصرار خود عمه فرنگیس تقبل کرد قرار شد یک روز از هفته مادر و عمه فرنگیس و زن عمو منصوره به اصفهان بروند و باری خانه اسباب و اثاثیه بخرند و تا وقتی هم که تکلیف خانه شان مشخص نشده عمع فرنگیس و ساقی و عزیز همانجا خانه عمو وثوق ماندند و فردای آن روز هم، من انشاء داشتم و باید بنا به درخواست آقای پورعالی همراه بزرگتری به مدرسه می رفتم که شهلا با کمال میل قبول کرد که همراه من به مدرسه بیاید. خیالم که از بابت آمدنش راحت شد به تختم رفتم و دراز کشیدم تا اینکه دایه آمد مثل همیشه جایش را پایین تختم انداخت. حدود دو سالی می شد که دیگر پایین تختم می خوابید شهرزاد همیشه مخالف اعمال دایه منیژه بود و می گفت که چرا او مثل سگ همیشه پاسبانی ام را می ککند اما جرأت نداشت این حرف را جلوی دایه به مادر بزند که حسابی تنبیه می شد. فردا صبح شهلا با من به مدرسه آمد و به درخواست آقای پورعالی تا آخر کلاس انشاء را با ما بود و البته خیلی هم راضی به نظر می رسید بعد از پایان کلاس وقتی همه بچه ها از کلاس خارج شدند آقای پورعالی کلی از همراهی شهلا تا پایان کلاس تشکر کرد و مصاحبت با او را باعث بسی افتخار دانست و خلاصه کلی ابراز خرسندی و غرور کرد، که البته حق هم داشت، هر چه بود شهلا بنا به درخواست او آن جا آمده بود و هر چه باشد شهلا دختر اتابک خان بود یک شهر از او حساب می بردند، پدرم با پولهایش می توانست همه مردم شهرمان را روزی صدبار بخرد و دوباره آزاد کند. خلاصه از برخورد آقای پورعالی کاملاٌ هویدا بود که او اصلاٌ انتظار نداشت درخواستش در خانواده ما اینقدر مهم جلوه کند، که حتی شهلا همراه من آن روز به مدرسه بیاید و حتی با کمال میل تا پایان ساعت انشاء در بین بچه ها بنشیند و از این بابت نیز ابراز اشتیاق وافری داشته باشد، آقای پورعالی آن روز کلی از من برای شهلا تعریف کرد و به شهلا گفت که استعداد من خارق العاده و غیر قابل انکار است و برای پسر بچه ای به سن و سال من چنین قدرت درک و تفکیکی قابل تحسین است، شهلا هم مدام در بین جملات تحسین انگیز آقای پورعالی تشکر می کرد، او با لبخند و تکان دادن سرش صحبت های آقای پورعالی را تایید می کرد. من هم کمی دورتر از آن دو ایستاده بودم و در عین حال که بسیار خوشحال بودم، از این همه تعریف خجالت می کشیدم . در پایان آقای پورعالی از شهلا درخواست کردکه تا می توانند مرا تشویق کنند چون او خیلی براین امر راسخ بود که پتانسیل عظیمی از استعداد نویسندگی و شاعری در من نهفته است که باید به اوج احیا خود برسد و شهلا بازهم با فروتنی هرچه تمامتر از او تشکر کرد و به گفته خودش اینکه دبیران متعهد و نکته سنجی چون او در آموزش و پرورش در حال خدمتند را باعث آسودگی خیال و تضمین آینده دانش آموزان دانست و با صدای بلند آرزو کرد که ای کاش بقیه آموزگاران به مهربانی و کاردانی شما باشند و بعد آقای پور عالی کمی مکث کرد و با فراست هرچه تمامتر گفت : ای کاش همه خانم های ایرانی نیز به متشخصی و نجیب زادگی و زیبایی شما بودند و البته این آخری را با کمی تردید بیان کرد شهین در حالی که از کلاس خارج می شد گفت: جسارت شیرینی دارید و آقای پور عالی در حالی که می خندید تا کمر خم شد و رو به شهلا تعظیم کرد و بدین ترتیب از هم خداحافظی کردند. آن شب همه خانه ما دعوت بودند یعنی هم خانواده عمو وثوق و هم عمه فرنگیس و ساقی و زری خانم و عزیز .بحث از درس و مدرسه ساقی شروع شد که عمه فرنگیس قصد دارد همچو پاریس برای او معلم خانگی استخدام کند و نسبت به این چندروزه که او از درسش عقب افتاده کلی نگران و دلواپس است تا این موضوع بحث توسط شهلا به انشا من و تعاریف و تمجیدهای وافری که آقای پورعالی از من داشته منحرف شد و پدر با شنیدن این اوصاف از دهان شهلا قبل از همه مشتاق و کنجکاو شده بود تا انشا من و یا شاید شعرمن آن شب در حضور همه خوانده شود خدا می داند چقدر خجالت کشیدم اما شهلا خودش دفتر انشا مرا آورد و با اصرار از من خواست که آن را بخوانم و خلاصه این که پدر یکی از نگاههای بانفوذ و مشمئز کننده اش به من انداخت که من ا زترس خجالتم از یادم رفت و با صدای بلند مشغول خواندن انشا خودم شدم. وقتی که خواندنم پایان گرفت همه مرا تشویق کردند و آفرین گفتند چدر دستش را به سمتم دراز کرد به آغوشش رفتم و او مرا بوسید با همان جمله معروفش پیر شوی شاهینم و بعد از بوسه پدر عزیز نیز هوس کرد که مرا ببوسد و بعد به ترتیب همه مرا بوسیدند بجز ساقی و منصور بدجنسی که به گونه های سرخ شده ام می خندیدو زیر چشمی مرا می پایید. دیگر آن شب تا قبل از شام همه شروع کردند در مورد زن و جایگاهش و دغدغه هایش صحبت کردند عمو وثوق در حالی که پرتقالش را پوست می گرفت اظهار داشت که خوشبخانه موقعیت و جایگاه زن روزبه روز در جامعه ما بهتر می شود ولی عمه فرنگیس تاکید داشت که دوول مختلف از زنان ما بهره برداری متفاوتی به نفع خودشان داشته اند و پدر که به نظر خودش خیلی مطمئن بود با جدیت گفت: مشکل زنان ایرانی این است که اعتماد به نفس ندارند که ندارند و بعد شهین در جواب پدر گفت: البته فراموش نشود که این اعتماد به نفس کذایی توسط مردان سلب می شود آن ها اول اعتماد به نفس خانم ها را می گیرند و بعد هم جانشان را و همه خندیدند. عمووثوق سری تکان داد و گفت : انسان اگر جایگاه خودش رانشناسد و از قدر و منزلت خود غافل باشد حالا چه زن و چه مرد اصلا نمی تواند اعتماد به نفس داشته باشد که حالا کسی هم به فرض آن اعتماد به نفس را سلب کند عزیز هم به مسخره خنده ای کرد و گفت : زن ها از همان بدو تولدشان برروی کره زمین بدبخت بودند عمو وثوق بدون توجه به حرف عزیز ادامه داد و خداوند جایگاه ویژه و ارزنده ای را برای زنان قائل فرموده اند و شهین با لحنی متاثرانه گفت: جایگاهی که همیشه خالی باشد چه فایده ای دارد عمووثق با اعتراض گفت : این خود شما هستید که به روی آن قدم نمی گذارید وگرنه آن جایگاه متعلق به شماست در این بین عمه فرنگیس نیز به زبان در آمد و گفت: داداش این حرف ها که شما می زنید فقط در قالب کلمات زیباست و پدر خنده ای تلخ کرد شهلا گفت : ارزش زن وقتی جلوه می کند که قدر آن ها شناخته شود در این که زن ها موجودات باارزشی هستند شکی نیست اما وقتی هیچ چشمی نیست که به جای دیده حقارت به دیده حقیقت به آن ها بنگرد چه فایده دارد درست مثل شمعی که برای عده ای کور روشن کرده باشند نور می دهد و می سوزد تا آب شود ولی کسی نیست که ببیند همه رنج ها و مشقات زن در قالب آن کلمه نامروتانه جای می گیرد . وظیفه حصاری شده که زن اسیر و زندانی آن است اگر قالی می بافد و هنر می آفریند وظیفه اش است اگر بچه دار می شود وظیفه اش است اگر از صبح تا شب در خانه مثل کنیزی تنها کار می کند بازهم وظیفه اش است اما مردان به روی همان قالی راه می روند لذت همان بچه را می برند و در محیط تمیز خانه سر سفره غذای همیشه آماده می نشینند بدون آن که حتی زبان خود را بچرخانند و تشکری کنند هرچند خشک و هرچه قدر خالی در اجتماع هم که تکلیفشان معلوم است یک روز باید کوتاه بپوشند روز دیگر بلند یک روز با چادر یک روز با چارقد یک روز با روبنده روز دیگر با کلاه انگلیسی همیشه باید فرمانبر باشد چه در خانه چه در بیرون خانه در خانه باید آن چه باشد که با طبع شوهرش سازگار باشد و در اجتماع باید ان طور جلوه کند که با طبع دولتمردان و سیاست کثیفشان جور در آید مثل آفتاب چرستی که هرکجا می رود برای نجات جان خودش و ادامه زندگیش هم که شده رنگ عوض می کند هرکجا سبز بود سبز می شود و هرکجا قرمز بود قرمز می شود در این که خداوند فرموده زن از ارزش و جایگاه بالایی برخوردار است شکی نیست اما مشکل اینجاست که یک زن ایرانی چه موقع توانسته و یا می تواند خودش باشد تا در حین بودنش ارزش واقعی و منزلتش متجلی گردد. مصداق حرفهایم هم همان سلیمه نه ساله ای که همکلاسی شاهین بود همان دختر بیچاره ای که به خاطر فقر و دربه دری همچو کالایی مادرش اورابه مردی هم سن پدرش واگذار کرد و خدا می داند عاقبتش چه خواهد بود.
عمو وثوق با صدای بلند چند بار به شهلا احسنت گفت و ادامه داد: شهلا جان من صحبت های شما را تا حد زیادی قبول می کنم اما باید قبول کنی عموجان بعضی از خانم ها هستند که دیگر کاری به شوهر و جامعه ندارند و با دست خود و بدون بهانه ای ارزش خود را زیر سوال می برند مثلا من بارها در خیابان با زن هایی روبه رو شده ام که چنان آرایش غلیظ و لباس های زننده و یا حتی رفتار غیر متعارف داشته اند که هر بیننده ای را از خود زده می کرد مطمئنا نه شوهرشان از آنها چنین چیزی می خواسته نه جامعه و نه پدر و مادرش پس تکلیف آنها چه می شود؟
شهلا بلافاصله جواب داد: :حرف شما صحیح است اما کمی که ظریف می شویم می بینیم از آن جا که پایمال شدن حق و ارزش زنان ما عمری طولانی دارد در نتیجه فرمول کذایی آفتاب پرست بودن و یا خود فراموشی زن نسل به نسل گشته از مادر به دختر و از دختر به فرزند دختران از خانواده هایشان یاد می گیرند که هرچه زیباتر باشند بیشتر مورد پذیرش و احترام قرار می گیرند به آن ها می آموزند که موفقیت آن ها در گرو ازدواج آن هاست حال هر دختری شوهرش ثروتمندتر و با قدرت تر باشد موفق تر است به آن ها می آموزند باید به مردها وابسته و محتاج باشند در حالی که به پسران از همان کودکی آموزش داده می شود آزاد باشند و برای به دست آوردن آزادیشان تلاش کنند قوی باشند از قدرت خود بهره برند به هیچ کس وابسته نباشد به آن ها می آموزند که حق انتخاب دارند می توانند در آینده سیاستمدار باشند یا یک دبیر و یا عطار آن ها خود به خواستگاری می روند و این آنها هستند که همسر و یا همسران آینده شان را انتخاب می کنند می توانند بدوند فریاد بزنند جیغ بکشند شنا کنند و حتی به مادران خود از همان سه سالگی دستور بدهند چون آن ها جنس مذکرند وهر چه باشد مادرشان زن است همان زن بیچاره ای که آفریده شده تا مرد درزیر سایه اش لم دهد و بخسبد.
حرف های شهلا که تمام شد مادر و ساقی و عمه فرنگیس و عزیز و شهرزاد و شهین او را به باد تشویق گرفتند. عمو وثوق و پدر هم می خندیدند صدای کف زدن که قطع شد عمو وثوق به پدر گفت: در خانه شما یکی از دیگری هنرمندتر و مستعدتر است من که به شما حسودیم می شود اما از همه این حرف ها که بگذریم بی رودربایستی بهار خانوم از همه شما هنرمند تر است چرا که تنها آدمی است که زبان دل ما را می فهمد.
مادر در حالیکه با رضایت می خندید گفت: دکتر فرمایشات می فرمائید زبان دل شما را که همه می فهمند چون فقط یک جمله می گوید و آن هم این است که من گشنمه و همه با صدای بلند بجز عزیز خندیدند.مادر از جایش بلند شد و با دستش به میز غذاخوری گوشه سالن اشاره کرد و گفت:غذا خیلی وقت است که آماده است من منتظرم بودم تا صحبت های شهلا جان تمام شود حالا همگی بفرمائید به صرف شام.
آن شب را تا به صبح یکدم هم نخوابیدم . رویای نویسندگی خواب را از چشمانم ربوده بود آیا به حقیقت نوشته های من شایسته این همه تمجید و تشویق بود و یا به قول آقای پورعالی من در آینده می توانستم یک نویسنده زبده باشم؟ مرور این سوال ها با همه ابهامشان برایم شیرین بود از این که روزی پدر مادر و دایه منیژه با افتخار و رضایت کافی به من نگاه کنند من را به وجد می آورد اما ماجرای انشا کذایی من و دیدار آقای پور عالی با شهلا همینجا بسته نشد آقای پورعالی هفته بعد باز هم از من خواست که با همراه قبلم یعنی شهلا به مدرسه بروم و رفتن مجدد من با شهلا به مدرسه همانا و دیدارهای پی در پی آن ها در هفته همانا با این تفاوت که این بار شهلا ساعات آخر مدرسه را در کنار در طویل مدرسه به انتظار می ایستاد و به محض آن که زنگ آخر به صدا در می آمد و توده بچه های قد و نیم قد از در مدرسه بیرون می پاشیدند شهلا مرا بین آن همه پسر بچه های سرتراشیده پیدا می کرد و چند دقیقه ای با هم به انتظار می ایستادیم تا این که آقای پورعالی با تبسم شیرین همیشگی که به لب داشت در کنارمان حاضر می شد و ما را تا سرکوچه باغمان همرامی می کرد و همیشه هر سه ما حالت خاص خود را داشتیم . منی که مردد بودم از رابطه ای که بین خواهرم و دبیر انشا خود می دیدم با آن همه حرف های سنگین و بحث های اجتماعی و گاهی نیز سیاسی که من اصلا سر در نمی آوردم بدون کوچکترین کلمه که بخواهد رد مورد احساس عشق و یا هر عامل دیگری که باعث شده آن ها تا این حد با هم همراه باشند بین آن دو رد و بدل شود تا این که شاید تطابقی باشد بین آنچه را که می دیدم و آن چه که می اندیشیدم شاید که از کلاف سردرگمی که به دور خود پیچیده بودم خود را رها می ساختم . شهلا هم که همیشه هراسان بود و حراف نه از اضطرابش می کاهید و نه رشته سخن از دستش در می رفت اما هرچه که به خانه نزدیکتر می شدیم اضطراب چشمان مشکی زیبایش دوچندان می شد که البته حق هم داشت اگر کسی از اهل خانه یا فامیل اورا می دید به قول خودش فاتحه او خوانده بود و آقای پورعالی همیشه شنونده بود و همراه با یک پله وی یا صد البته و یا احسنت سخنان شهلا را تایید و تصدیق می کرد و با بوی ادکلن بی نهایت خوش پوش ماراتاسرکوچه باغ با کمال میل همراهی می کرد. وقتی هم که از هم جدا می شدیم او سرکوچه می ایستاد و رفتن مارا نگاه می کرد هر از گاهی نیز شهلا با اکراه به عقب باز می گشت و پشت سرش را نگاه می کرد و بعد به یکباره می چرخید . در حالی که گونه هایش مثل آتش سرخ و سوزان می شد کیف دستی اش را به سینه اش می فشرد و لب پائینش را گاز می گرفت و من می فهمیدم که او دلباخته آقای پورعالی شده است.
یادم می آید آخرین باری که در طی آن سال آن دو از یکدیگر خداحافظی کردند در چند قدمی خانه بودیم که از شهلا پرسیدم شهلا تو چرا هیچ وقت از من نمی خواهی که مبادا از همراهی آقای پور عالی با ما و یا صحبت کردن شما با یکدیگر در خانه حرفی بزنم.
و شهلا خم شد گونه مرا بوسید و گفت :آخر داداشی من به عقل و زبون تو به اندازه چشم های خودم اعتماد دارم من مثل یک مرد روت حساب می کنم نه یک پیرزن دهن لق و هردو خندان واردخانه شدیم مادر و شهین هردو در حیاط بودند مادر چشم غره ای به شهلا رفت و گفت: من توراعقب شاهین می فرستم که زودتر بیاید اما انگار برعکس می شود شهلا بی توجه به کنایه مادر گفت: توی این سرما مگه می شود راه رفت؟ شما هم حرف ها می زنیدها و بعد در حالی که دست پیش را می گرفت تا پس نیفتد گفت: همه اش تقصیر خودتان است اگر می گذاشتید پدر اتومبیل بخرد راحت بودیم. مادر به شهین در حالی که همراه ما به طرف عمارت می آمد گفت: همین یک کارمان مانده مردم اینجا هنوز با اسب و کالسکه هم غریبند چه برسد که ماراسوار اتومبیل ببینند و شهین در حالی که از ته دل می خندید می گفت: کافیست یکبار اینجا کسی اتومبیل ببیند آن وقت تا صبح خوابش نمی برد شهلا با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت بالاخره که باید یاد بگیرند مادر آهی کوتاه کشید و گفت : تا ریشه در آب هست امید ثمری هست آن ها هم به موقعش یاد می گیرند صبر داشته باش . شهلا با نارضایتی گفت اصلا اگر اینجا اینقدر عقب افتاده است چرا ماباید اینجا زندگی کنیم؟مادر در حالی که بر صدایش فزونی می گرفت گفت: اینجا با این طبیعت دل انگیز و آب و هوای مستانه اش بهتر است یا شهر که پر است از دغدغه و هم همه؟ شهلا در حالی که در ورودی عمارت را برای ورود باز می کرد گفت: آخر مادر جان اگر قرار بود اینقدر که شما به طبیعت متعصب و حساسید بقیه انسان ها هم می بودند الان باید همه ما به جای این خانه در غار زندگی می کردیم ! و خلاصه پایان از این گفتگوی پرکشمکش با چشم غره ای از شهین که به شهلا اخطار می داد ساکت بماند و گفتن ضرب المثل معروف نه قم خوبه نه کاشون لعنت به هردوتاشون بحث نیز خاتمه پذیرفت.

فصل سیزدهم

با آن که چهارروز دیگر بیشتر به عیده نمانده بود و پیشاپیش بوی غالیه و عبیر و سنجد به مشام ما می رسید اما ما آن سال مراسم چهارشنبه سوری سال تحویل و سیزده بدر نداشتیم چرا که به قول پدر عزادار بودیم و باید به عمه فرنگیس و ساقی با این سکوت خود احترام می گذاشتیم خانواده عمو وثوق نیز به تقلید از ما و رسومات خانوادگی که بین خودمان بود آن سال را عید نگرفتند و اصرارها و تعارفات عمه فرنگیس در پی این که به خاطر ما بچه ها هم که شده پدر و عمو مراسم سال نو را جشن بگیرند بی نتیجه ماند و این موضوع برای من و شهلا زیاد توفیری هم نداشت . می دانستم که شهلا دوست دارد هرچه زودتر این سیزده روز بگذرد حال به چه شکل برایش چه فرق می کرد. از طرفی عاشق بود با دلی رها و خوش و به قول خودش کجا خوش است ؟ آن جا که دل خوش است آن سال سیزده روز عید را در خانه ماندیم نه کسی غریبه و از اقوام دور و دوستان به عادات همه ساله به خانه ما آمدند و نه ما به خانه کسی رفتیم اما من نه دلفگار بودم و نه زیاد هم احساس تنهایی می کردم چرا که اکثر روزها عزیز وعمه فرنگیس همراه با ساقی و زری و گاهی نیز عمو وثوق و زن عمو منصوره به منزل ما می امدند.
منصور هم که دیگر برایم مثل برادر شده بود و همه بیشتر به بودنش در خانه مان عادت کرده بودند تا نبودنش،
اما انچه که در طی آن سیزده روز بر ما بسیار تلخ گذشت،تنهایی شهین بود،امیر خسرو حدود یک ماهی می شد
که از تهران بازنگشته بود و این عکس العمل او همه را مردد و مشوش ساخته بود و بدتر از همه حال شهین بیچاره
که دیگر به نوبت زایمانش نزدیک شده بود اما به انتظار دیدار شوهرش ،پدر بچه اش،چشمش به در خشکید و خبری
نشد.ما هم در غم او شریک بودیم اما به صورت پنهانی،شهین در شرایطی نبود که از غیبت غیر منتظره امیر خسرو
حتی کلمه ای به میان اید و برعکس باید همه چیز را عادی جلوه میدادیم و به شهین چنان وانمودیم که بی دلیل نگران است
و امیر خسرو به زودی باز خواهد گشت.عزیز هم نمیدانم روز هفتم عید بود و یا هشتم که مادر را در سرداب تنها پیدا کرد
و به بهانه شهین مثل همیشه او را به زیر رگبار طعنه هایش گرفت:
_این دختره،شوهرش کدوم گوریه؟
مادر که از چشمان زل و صدای نخراشیده عزیز نفسش به شماره افتاده بود گفت:
_والله خدمتتون عرض کردم که،امیر خان تهران شاغلندو...
_خوبه ،خوبه این هارو میدونم ،میخوام بدونم تو که مادرشی و ناسلامتی خانم این خونه ای چطور دختر حاملت افتاده گوشه
خونه و یک ماه نوه مو زابراه کرده اما جنابعالی عین خیالتونم نیست؟!
مادر سرش را پایین انداخت و بریده گفت:
_والله چی بگم؟
عزیز پوزخندی زد و گفت:
_حناق!
و بعد از کمی مکث ادامه داد:
_شنیدم خیلی وقته با هم اختلاف و مشاجره دارند،اخرین باری هم که اون پسر ناقص العقل مزلف این جا بوده به قهر رفته
اما اتابک خان به کل از این اوصاف بی خبره.
مادر چنگی به لپش کشید و گفت:
_ای وای،خاک عالم،روم سیاه تورو به خدا نگید که اقا جریانو فهمیدند!
عزیز اب دهانش را با غیض به زمین انداخت و گفت:
_تف،تف به زنی که از شوهرش پنهانکاری می کنه،تف به ذاتت دختر.
مادر که از ترس لرزه بر حنجره اش افتاده بود با لحنی ملتمسانه گفت:
_خدا مرا نبخشد اگر قصدم پنهانکاری بود.فقط میخواستم اقا نفهمند،مگر این که خدای ناکرده از حرص و عصبانیت یا بلایی
سر خودشان اید یا این که شهین رو ترش کنند و برای این دختر حامله خوبیت نداشت،به جان شاهینم قسم که مشاجره شان
انقدر جدی نبود که بخواهد منجر به قهر یک ماهه امیرخسرو باشد،تا حایی که درخاطر دارم او را راضی و امیدوار تا در خانه بدرقه
کردم،حتی از من خواست تا سه چهار روزی که کارش در تهران طول می کشد شهین نزد ما بماند.
عزیز در حالی که با تمسخر به مادر می نگریست گفت:
_تو اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی،خبر نداری یا خودت را بی خبر نشان دادی؟زن اتابک خان و این همه بی درایتی و
بی نزاکتی و بی سیاستی،یعنی انقدر جاهل بودی که نفهمیدی شهین را به چه علت به دستت سپرد،بیچاره مال را به صاحبش
پس داد و در رفت.
مادر با شنیدن این حرف زانوانش سست شد،همانجا به روی زمین نشست و در حالی که قطرات اشک بی اختیار از گوشه چشمش
می افتاد مات و مبهوت پرسید:
_شما مطمئنید؟
عزیز در حالی که از دور با کف دستش به جانب سر مادر می کوبید گفت:
_خاک عالم بر سرت!که نه زن شدی برای پسرم !نه خانم شدی برای خانه ات نه مادر شدی برای بچه ات و نه عروس شدی برای من
مفلوک.
و بعد در حالی که زیر لب غرولند می کرد از پله های سرداب بالا رفت و مادر یک ساعتی را همانجا نشست و در تنهایی به حال خودش
و شهین زار زار گریست تا این که شب شد و پدر،مادر را به پنجدری که در ان نشسته بود احضار کرد و مادر با چشمان پف کرده و خسته از
گریه اش بی حال و رنگ پریده و ناتوان تر از آن که بخواهد یا بتواند به خاطر شکایات و دعوا و فریادهای پدر نیز اشکی بریزد و یا ناله ای سر
دهد چند دقیقه ای با پدر تنها ماند و عزیز خرسند از فریاد های بلند پدر که بر تن سنگ های خانه هم رعشه می انداخت ،به خانه عمه
فرنگیس بازگشت.
این اولین دعوایی بود که عزیز بعد از ورودش به ایران راه انداخته بود و به قول دایه منیژه«این رشته سر دراز داشت»آن سال ،هیچ سال
خوبی نبود مادر می گفت:از همان موقع که پدرت گفت امسال سفره هفت سین نیندازیم فهمیدم سال بی شگونی در پیش است.
روز سیزدهم هم که پدر با عمو به بیشه رفته بودند ،پدر از اسبش که با دیدن اتومبیل در کنار جاده رم کرده بود از کمر به زمین خورد و همه
جای بدنش کوفته شد.دایه منیژه می گفت نحسی سیزده بود ولی مادر برایش مهم نبود که چرا و به چه علت این اتفاق افتاده،تنها مثل
پروانه ای به در پدر پر می کشید و پرستاری اش میکرد،عزیز می گفت درد کوفتگی بدتر از شکستگی است و من دلم به حال پدر و ناله
هایش می سوخت.این اولین باری بود که صدای ناله اش را می شنیدم از همان روز نیز نسبت به اسب وحشت غریبی پیدا کردم و پایم
را نزدیک اسطبل هم نمی گذاشتم و گه گاهی که برای خرید و گردش به اجبار با کالسکه می رفتیم نیز دائما دلم اشوب بود و غش میرفت
عزیز بر خلاف حدس دایه منیژه که فکر می کرد اگر نزدیک ما خانه بگیرد هر روز انجا اتراق می کند خیلی کم به خانه مان می امد،اما هر دفه
که می امد محال بود حتی اگر شده با نیشی و یا نیشتری دل مادر را نیازارد و رفع زحمت کند،عزیز در خانه ما هیچ هواخواهی نداشت ،
همه ما کم و بیش به فتنه انگیزی زبان تیز و اخلاق ناپسندش اگاه بودیم و مجرب.اما پدر بی نهایت از او جانبداری می کرد.
دایه منیژه می گفت که عزیز برای پسر هایش مهره مار دارد چون هم پدر خاطرش را خیلی می خواست و هم عمو وثوق و بقیه مخصوصا
هم زن عمو منصوره و مادر تنها از روی ترس و احترام بود که روی حرفش حرف نمی زدند و از وجودش ابراز خرسندی و یا افتخار می کردند.
فصل چهاردهم

عید آن سال هم تمام شد اما پدر در رختخواب بود و از امیرخسرو هیچ خبری نشد، شهین هیچ گریه نمی کرد خیلی خونسرد بود. شهلا می ترسید که مجنون شده باشد، دایه منیژه می گفت: » اشک هایم تمام شده»
مادر می گفت: « ناراحتی و اشکهایش را در خفا هویدا می کند.» و پدر هم به سبک و سیاست خودش چنان وانمود می کرد که انگار هیچ از موضوع نمی داند، اما شهین عاقلتر از این بود که معنی سنگینی نگاه های مادر و یا نگاه های ترحم انگیز ما و یا سکوت پدر را نشناسد. در این میان نیز شهلا از این مصیبت خانوادگی بی نصیب نماند چرا که خانه نشین شدن پدر به علت بیماری اش باعث شد که شهلا نتواند چهارشنبه ها به دنبال من به مدرسه بیاید و در راه برگشت با آقای پورعالی هم به تبع از غیبت های شهلا کلی دمق شده بود، هفته دومی که بعد از تعطیلات به کلاس انشاء آخر دفتر انشاء من شعری بدین مضمون نوشت:

اگر آن طایر قدسی ز درم باز آید
عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید

دارم امید برین اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم باز آید

آنکه تاج سر من خاک کف پایش بود
از خدا می طلبم تا به سرم باز آید

و بعد از من خواست که آن را به شهلا نشان دهم، خدا می داند که شهلا بعد از خواندن این شعذ چقدر خوشحال شد.اشک در چشمانش حلقه زده بود اما می خندید انگشت ظریف اشارتش را دائم روی خطوط می کشید انگار که آن ها را نوازش می کرد و بعد از من خواست تا آن صفحه از دفترچه را جدا کند و من یک کلام گفتم باشد و او مثل رعدی صفحه را از دفترم شکافت و اتاقم را ترک کرد. دایه که همزمان با خروج شهلا داخل اتاق شدم با زیرکی پرسید:
این دختر چش شده این چند روزه؟ من هم شانه هایم را به علامت بی خبری بالا انداختم و سرجایم دراز کشیدم. شب بعد شهلا از من خواست که شعری در دفترچه انشای من بنویسد و من خودم فهمیدم که می بایست این شعر را آقای پورعالی بخواند.

درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس

گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس

آن چنان در هوای خاک درش
می رود آب دیده ام که مپرس

بی تو در کلبه گدایی خویش
رنج هایی کشیده ام که مپرس


آقای پورعالی هنگام خواندن شعر شهلا دستِ کمی از خود شهلا نداشت فقط هنگامی که بیت اخر را خواند زیر لب متفکرانه زمزمه کرد: کلبه گدایی؟
و بعد پوزخندی زد، دستی به سرم کشید و گفت: « اجازه میدی این کاغذ را از دفتر جدا کنم؟ »
سرم را به علامت رضایت تکان دادم و بعد از این که صفحه را جدا کرد کنار بینی قلمی اش برد و آن را بوسید، همه کلاس او را نگاه می کردند اما برایش مهم نبود و بعد از من پرسید: « شااهین خان اجازه میدهی یه شعر آخر دفتر بنویسم؟ » با لحن ساده بچه گانه خودم گفتم: « آقا می شود جای دیگری بنویسید؟ » آقای پورعالی بلافاصله رسید: « چطور؟ »
من هم با لحنی مظلومانه گفتم : « آخر شهلا هم می خواهد...»
هنوز جمله ام تمام نشده بود که او انگشتش را جلوی دماغش گرفت و هیس ممتدی گفت، بیچاره گونه هایش از خجالت سرخ شده وبد و من تازه یادم افتاد که نباید این قدر راحت صحبت کنم. پس خیلی آرام گفتم: « آخر شهلا هم می خواهد صفحه شعر شما را از دفترم جدا کند و آن وقت دفتر من لخت می شود.»
آقای پورعالی با صدای بلندی شروع گرد به خندیدن و قهقهه سر دادن و بچه های کلاس همگی بی خبر از موضوع به خنده های آقای پورعالی می خندیدند و بعد او شعرش را روی صفحه کوچکی که از دفترچه یادداشتش جدا کرده بود نوشت:

دیگر زشاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور

ای گل به شکرانه ان که تویی پادشاه حسن
با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور

از مست غیبت تو شکایت نمی کنم
تا نیست غیبت نبود لذت حضور

گر دیگران به عیش و طرب خردمند و شاد
ما را غم نگار بود مایه سرور


و خدا را شکر که شهلا بعد از خواندن شعر زیبای آقای پورعالی جوابی برای آن ننوشت چون می دانست که پدر حالش رو به بهبودی کامل است و از فردا به سرکار خویش خواهد رفت و او یک هفته ئیگر می توانست آقای پورعالی را شخصا ببیند. خدا می داند چقدر انتظار سختی کشید تا یک هفته گذشت و شهلا رأس ساعت دوازده ظهر کنار در مدرسه به انتظار ایستاد، آقای پورعالی وقتی که صفحه خالی دفترچه انشاء مرا دید و خبری از شعر حافظ و سخن عشق ندید سگرمه اش در هم رفت و دمق شد اما وقتی آرام در گوشش نجوا کردم که شهلا امروز خودش خواهد آمد گل از گلش شکفت و ره به بچه ها گفت: « بچه ها کی بیست مفتی می خواد؟ »
همه بچه ها دستشان رفت بالا: « آقا ما » آقای پورعالی نیشش تا بناگوش باز شد و در پاسخ به همهمه شورانگیز بچه ها از اولین اسم لیست تا نفر آخر را بیست داد و گفت: « حالا به این شرط که ساکت باشید آزادید که تا اخر ساعت هرکاری که دلتان خواست جز حرف زدن کنید.»
و بعد همان طور که روی صندلی نشسته بود سرش را به دیوار تکیه داد و پاهایش را دراز کرد و چشم به سقف دوخت.
زنگ که به صدا درآمد دل آقای پورعالی نیز با در حیاط مدرسه گشوده شد، سیل بچه ها از کلاس خارج شدند من هم در میان آن ها شادمانه می دویدم که صدایی محکم را که اسمم را فریاد می زد شنیدم سرم را به جانب صدا چرخاندم آقای ناظم بود، نزدیک بود ازترس خودم را خیس کنم چه کارم داشت؟
نمی دانستم با اکراه جلو رفتم و مودبانه گفتم: « سلام آقا »
آقای ناظم اشاره کرد نزدیکش بروم و رفتم و بعد نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: « اون خانمی که چند بار سال گذشته و امروز...» قبل از اینکه حرفش تمام شود شادمان از پرسش ساده اش جواب دادم: « خواهرمه آقا »
ناظم ابروانش را بالا گرفت و گفت: « که این طور »
و بعد از مدتی مکث ادامه داد : « شما با آقای پورعالی نسبتی دارید؟ »
یک لحظه مردد ماندم اما هم خواهرم را خیلی دوست داشتم و هم آقای پورعالی را. می دانستم پرسش آقای ناظم هم بی دلیل نیست و ممکن است آن ها به دردسر بیفتند، کافی بود آقای ناظم از روی خود شیرینی هم که شده بود به پدرم اشاره ای از این موضوع می کرد، حتی فکرش هم برای من رعشه انگیز شده بود قبل از آن که سکوتم به طول بیانجامد و شک آقای ناظم را برانگیزد با زیرکی گفتم:« نامزد خواهرم هستند»
آقای ناظم که از جواب من متعجب شده بود گفت: « واقعاً؟ »
با اعتماد به نفس گفتم بله آقا
حق داشت تعجب کند اما اجازه فضولی نداشت ولی من می ترسیدم و باید ارضایش می کردم، خودش هم می دانست که کنجکاوی اش بی ثمر بوده و تیرش به سنگ خورده، پس برای آنکه بخواهد موضوع گفتگویمان را صمیمی و عادی جلوه دهد از من با مهربانی و لبخند پرسید: « شاهین جان باز هم خواهر داری، اصلا چند تا خواهر برادرید؟ » من مطمئن بودم که او می داند، همۀ شهرمي دانستند اما بايد پاسخگو مي بودم، اين قانون مدرسه است،گفتم كه تك پسرم و سه خواهر دارم كه خواهر بزرگم شهين ازدواج كرده و بعد براي آن كه خودم را بيش از حد ساده نشان دهم تا اين كه آفاي ناظم از سادگي من پي به صداقتم ببرد و از جانب دروغ بزرگم او را مطمئن سازم به حالت درد دل گفتم:"اما شهين الان كنار شوهرش نيست، اصلا شوهرش غيبش زده خواهر من هم حامله است يادم است، روز خواستگاري به خواهرم گفت مثل يك فرمانده از خانواده اش محافظت مي كند حتي به من گفت سرباز كوچولو و من را هوس انداخت در آينده به ارتش رضا خوان بروم" آقاي ناظم دستي به سرم كشيد و گفت:" عجب حكايتي شايد هم..." و بعد بقيه حرفش را خورد و من حدس زدم مي خواهد بيش از اين دخالت به خرج ندهد كه فكر خوبي هم كرده بود،اما وقتي كه به من اجازه مرخصي داد نمي دانم چرا مرا يك لحظه صدا كرد و گفت:"برادر من الان يازده ساله كه در ارتش رضا خان مي باشند،تو اگه مي خواهي بروي در ارتش بايد بيشتر از اين ها قوي باشي، خيلي ظريفي پسر." روي حرفش اصلا فكر نكردم چون از روزي كه از اميرخسرو متنفر شده بودم از ارتش و سپاه و خلاصه از نظام منزجر شده بودم وقتي از حياط مدرسه خارج مي شدم حياط،خلوت خلوت بود اكثر بچه ها به خانه هايشان رفته بودند فقط كلاس پنمي ها كه منصور هم جزو آن ها بود در مدرسه بودند آنها ساعت يك تعطيل مي شدند به خاطر اين كه براي درس حساب و محاسبه شان كلاس جبراني داشتند و اكثر روزها دير تر از موعد تعطيل مي شدند. دم در كه رسيدم شهلا زير سايه لاغر درختي ايستاده بود، از هميشه زيباتر و خوش لباس تر به سمتش رفتم و دستش را بوسيدم و از داشتن چنين خواهر خوش جمالي جلوي چند هم كلاسي هايم به قول خودماني پز دادم، شهلا شال آبي رنگي روي سرش انداخته بود با دامني چين دار و ترك و بلند وكتي سرمه اي همرنگ دامنش، و دستكش هاي چرم مشكي كه عزيز برايش به سوغات آورده بود را به دست داشت يك كيف فرانسوي چرم را هم كه سوغات عمه فرنگيس بود از شانه اش آويزان بود كمي هم سرخاب زده بود كه مطمئن بودم دور از چشم مادر آن را زده تا اين كه قامت افراشته آقاي پورعالي رو به رويمان ظاهر شد و او تعظيم كوتاهي كرد و دست شهلا را بوسيد،مسئله داشت جدي مي شد هر دو كمي هول كرده بودند از قدم هايشان مشخص بود انگار تازه يكديگر را مي ديدند هر كس مي خواست به ديگري يزي بگويد اما رويش نمي شد و دوباره بحثشان كشيده شد به سياست و جامعه و انگار نه انگار كه آن دو نفر همان هايي بودند كه به خاطر نسيب و تشبت هايي(شعرهاي لطف عاشقانه) كه براي هم مي فرستادند دفترچه ام تكه و پاره شده بود واقعا كه انسان چه موجود مرموزي است.وقتي هر دويشان خسته از حرف هاي كهنه و فروكش عقده هايشان ساكت ماندند از فرصت استفاده كردم و جريان آقاين ناظم و اظهارات خود را گفتم.خدا مي داند كه چقدر سه نفري خنديديم، از اين كه آنها را راضي و شادمان مي ديدم كلي خرسند شدم،اما شهلا با شنيدن حرف هاي آخرم اخم هایش درهم رفت. لبش را به دندان گرفت و رو ترش کرد، حق داشت آقای پورعالی با لحنی مهربان و صمیمی به من گفت: «شاهین جان تو دیگه مردی شدی، باید بدانی که هیچ وقت مسائل خصوصی زندگیتو نباید برای غریبه ای فاش کنی. مخصوصاً حرف کس دیگه ای رو، شاید طرف غائب راضی نباشد و هزاران چیز دیگر.» سرم را پایین گرفتم، شهلا که می دید خنده ام منجر به گریه می شود گفت: «اشکالی ندارد عزیزم.» دستش را گرفتم، از داشتن او به عنوان یک حامی، یک خواهر مهربان و دوست داشتنی لذت بردم، شهلا برای آن که موضوع را برای آقای پورعالی روشن کند تا مبادا آقای پورعالی برداشت بدی از غیبت امیرخسرو داشته باشد همه چیز را برای او توضیح داد، آقای پورعالی متفکرانه پرسید: «حالا مطمئنید که سالمند؟» شهلا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «امروز قرار است مادر و شهین به خانه بزرگ مهربانو مادر امیرخسرو بروند و تکلیف را روشن کنند.» آقای پورعالی گفت: «خیلی خوب است، حیف خواهر شماست شهرت جناب اتابک خان زبانزد عام و خاص است چطور چنین مرد نالایقی توانسته...» شهلا از آقای پورعالی خواست که ادامه ندهد. معلوم بود که از ادامه بحث احساس سرخوردگی می کند، آقای پور عالی با حالت متأثرانه گفت: «من معذرت می خواهم.» و بعد از مدتی که هر سه متفکرانه غرق در سکوت بودیم او گفت: «راستی! من هفته دیگر قصد عزیمت به تهران را دارم اگر بتوانید مشخصات این آقا را به من بدهید مطمئناً قضیه اش را برایتان پیگیری خواهم کرد، هر چند که می دانم این کار از نظر شما فضولی و یا بی ادبی جلوه کند، اما من با کمال میل می خواهم به شما و خواهر شما کمکی کنم. من از کمک کردن لذت می برم.» شهلا با حالتی تردیدآمیز گفت: «شما از روی ترحم...» آقای پورعالی نگذاشت حرف شهلا تمام شود و معترضانه رو به شهلا گفت: «ترحم؟» و خنده ای مسخره کرد و ادامه داد: «شاید دلم به حال آن مردک بسوزد اما چنین جسارتی در خودم سراغ ندارم که به حال شما و یا چه فرقی می کند خانواده بسیار والای شما چنین حسی داشته باشم حتی فکر کردن به تصور شما مرا به خنده وامی دارد اگر هم چنین پیشنهادی به شما دادم قصدم تنها مساعدت بود لذا این که شما تأکید داشتید جناب اتابک خان کوچک ترین اطلاعی از این موضوع ندارند و این مسئله باید توسط یک مرد پیگیری شود آیا شما مرا در حد غلام خودتان هم قبول ندارید؟» گونه های شهلا سرخ شد، دستپاچه گفت: «بیش از این ما را شرمنده نکنید.» و بعد آقای پورعالی دفترچه کوچکی از جیب کتش درآورد مشخصات کامل امیرخسرو را از شهلا پرسید و یادداشت کرد، آن روز دلم عجیب گرفته بود احساس خطر می کردم، اما نمی دانستم چرا؟ به رهگذرانی که با تعجب به ما می نگریستند، برعکس همیشه که برایم عادی بود این بار برایم وحشت انگیز شده بود، نمی دانستم که حضور مجدد شهلا با آقای پورعالی در شهر نشان شجاعتش بود و یا حماقتش، نمی دانستم مردم متعجب از رابطه آن دو هستند یا مثل همیشه با حسرت و یا کنجکاوی به لباس های شهلا نگاه می کنند، چرا که پوشش ما کاملاً با بقیه شهرستان توفیر داشت، با این که رضاشاه چادر و پبچه زن ها را قدغن
کرده بود اما اکثر زن های شهرستان با چادر پیچه ظاهر می شدند و به جز عده محدود دیگری که آن ها لباس های محلی و شال و چارقدهای بلند خود را می پوشاندند اکثریت مردان نیز لباس های مثل پیراهن های یقه حسنی و شلوار دبیث ، کلاه غدی کوتاه ، پستک مخمل و شلوارهای گشاد به تن داشتند و خیلی کم پیش می آمد به جز کارمندان رسمی ادارات ، معدودی که در شهر بود مردی را بینی که با کت و شلوار و یا شوار ساده اس در گذر باشد ، امید داشتم که دلشوره ام بی مورد باشد. یه سر کوچه باغ که رسیدیم لحظه وداع همیشگی سر رسید آقای پورعالی دست شهلا را بوسید و گفت :« همانطور که گفتم هفته دیگر در تهران هستم و سرکار نمی روم » شهلا سعی کرد بی تفاوت باشد و خونسرد ، گفت :« باشد ، بابت همه چیز متشکرم » آقای پورعالی تا کمر خم شد و بعد بریده بریده گفت :« دلم برایتان تنگ می شود » گونه های فراخ شهلا یک باره مثل آتش سرخ و سوزان شد ، دستپاچه شد آیا چه باید به او جواب می داد؟ نمی دانست پس برای این که مغلطه بکند به گربه ای که جوجه کوچکی را به دندان گرفته بود و می دوید اشاره کرد و خندید و همه ما در جوابش خندیدیم و بعد از آقای پورعالی جدا شدیم ، خدا می داند شهلا آن روز چقدر خوشحال بود ، روی پاهایش بند نمی شد انگار که خداوند کلید بهشت را در جیبش نهاده باشد ، اما به خانه که رسیدیم وضع فرق کرد. دایه به محض دیدن ما سگرمه هایش را درهم کشید و مادر را صدا زد ، مادر به محض این که در کنار ما حاضر شد یک سیلی محکم به صورت شهلا زد و خواست دومی را هم بزند که دایه نگذاشت ، شهلا شکه شده بود و فقط در دلش دعا می کرد مادر به خاطر آن چه که او در گمانش است او را نزده باشد ولی متأسفانه قضیه غیر از آن نبود. مادر آن قدر عصبانی بود که برای اولین بار از چهره اش وحشت کردم و خود را از او دور کردم ، مادر به اتاقش رفت و از شهلا خواست به همراهش برود مدتی هر دو در اتاق ماندند ، دایه مرا به مطبخ برد و همان جا ناهارم را خوردم وقتی از دایه پرسیدم که چه شده با عصبانیت گفت :« به تو مربوط نیست! » خیلی وقت بود که اخلاقش نسبت به من سرد شده بود ، مدام برویم رو ترش می کرد ، شده بود مثل سگی که او را به نگهبانی من گماشته باشند ، فقط چهارچشمی زیر نظرم داشت ، احساس می کردم از من دلزده و یا خسته است اما چرا ؟ او که شغلش بود ، او که مرا شیر داده بود و در آغوش خودش می خواباند ؟ بغض گلویم را گرفت ظرف غذایم را پس زدم خواستم از مطبخ خارج شود که با همان لحن عصبی اش گفت :« شعور تشکر هم نداری ، به سگ هم که نان می دهی دست آخر دمش را برایت تکان می دهد» به آرامی گفتم :« دستت درد نکند » بعد چشمم به دو نفر از خدمه های مطبخ مان افتاد که منگ و مات ما را می نگریستند. حق هم داشتند چه کسی جرأت داشت در حق شاهین یک یکدانه اتابک خان بزرگ چنین راحت جسارت کند؟! از آن جا خارج شدم و به اتاق شهلا رفتم. دایه مثل همیشه پشت سرم بود دلم می خواست موهاش را یکی یکی بکنم. از دست قایم باشک بازی هایش خسته شده بودم. وارد اتاق شهلا شدم ، گوشه اتاق نشسته بود و زانوانش را در آغوش گرفته بود ، کنارش نشستم و یواشکی پرسیدم :« مادر فهمیده؟ » سرش را تکان داد و با عجز گفتم :« به خدا من نگفتم ، به جان آقا! » آرام گفت :« می دانم » یک لحظه چشمم به النگوهای طلایی در دستش افتاد ، دلم غش رفت. با خود آرزو کردم که ای کاش دختر بودم و می توانستم النگو داشته باشم ، خودم را دختری لال و دلربا با دیبه و دیباج رنگی فرض کردم و چشم و دلم به حال رویایم خمار شد. دایه که می دانستم پشت در بود با تظاهر وارد شد و دست شهلا را گرفت و با لحنی دلسوز گفت :« دردت به جانم ، هرچه بود که گذشت جوانی کردی و بی تجربگی ، حالا به جای قمبرک زدن بیا برویم که ناهارت آماده است ، نه نگو که خورشت ماست است و می دانم چقدر دوست داری. » شهلا دستش را بیرون کشید و گفت :« نه حوصله دارم و نه اشتها ، راحتم بگذار. » دایه با زرنگی گفت :« این که غصه ندارد ، بیا برویم غذایت را بخور ، خودم مادرت را راضی می کنم. » شهلا مثل اسپند روی آتش از جا پرید و دایه را محکم بوسید :« دایه ، جان من راست می گویید؟ » دایه خندید و گفت :« تو فرشته ای به خدا » دایه قری به خودش داد و گفت :« اول این که تا وقتی موضع قطعی نشده شهرزاد چیزی نفهمد چرا که هنوز چشم و گوش بسته است و ممکن است از خطای تو بخواهد تجربه کند. دو این که همین حالا دست و رویت را می شویی و ناهارت را می خوری. » شهلا با خوشحالی پرسید :« الان شهرزاد کجاست؟ » دایه درحالی که دست شهرزاد را گرفته همراه خودش می برد گفت :« معلم دارد ، سر درسش است » و هر دو از اتاق خارج شدند.
من که هنوز حال و هوای رویای دختر بودنم در سرم بود تا تنور را داغ دیدم به سرعت در اتاق شهلا را بستم و سراغ کمد لباسهایش رفتم ، خیالم از بابت همه چیز راحت بود. آن روز اولین فرصتی بود که با خود تنهای تنها بودم ، شهین که حتماً خواب بود یا مثل همیشه کنار استخر باغ نشسته و غرق در اندیشه و انتظار ، و مادر هم که آشفته تر از آن بود که سراغ مرا بگیرد ، شهرزاد هم که معلم داشت ، از آن جا که پدر هیچ کدام از خواهرانم را به مدرسه نفرستاده بود همه آن ها را با معلم سرخانه تحصیل می کردند علت آن که مرا به مدرسه می فرستادند تنها به صرف اجتماعی شدنم و به قول خودش مرد بار آمدنم بود ، خلاصه آن که سرمست و شادمان لباس های شهلا را یکی از دیگری برانداز کردم. اما آن لباس تافته صورتی با گل های زرد رنگش را که از همه زیباتر بود روی لباس هایم به تن کردم دو تا کلاف های کاموایی شهلا را به جای سینه در بلوزم جا دادم و بعد از جلوی آینه ماتیک و سرخاب فرانسوی را که سوغات عمه فرنگیس بود به صورتم زدم و کلی جلوی آینه ادا و اصول درآوردم با این که لباس کلی برایم گشاد و دراز بود ، اما احساس کردم خیلی زیبا شده ام کلی به دور خود چرخ زدم دستم را به عقب می کشیدم و در تصور خود این گونه می اندیشیدم که خرمنی از موهایم را پس زده ام. در کشوی میز توالتش نیز ده بیست النگوی مسی بدلی پیدا کردم ، خدا می داند که دیگر چقدر ذوق زده شدم. آن ها را هم در دست کردم و کلی به عکس خودم در آینه پز دادم ، گاهی لبه تخت می نشستم و ادای دختران دم بختی را که خواستگار برایشان آمده در می آوردم ، گاهی با خود می رقصیدم و مدتی نیز به عکس خود در آینه خیره می ماندم تا این که صدای قدم هایی که به اتاق نزدیک می شدند مرا از حال خود خارج ساخت و به سرعت خود را در کمد دیواری اتاق که همان کمد شهلا بود جا دادم و بعد از مدتی صدای باز شدن در و بعد صدای مادر را شنیدم که می گفت : آخر دخترم برای خودت می گویم ، می دانی اگر پدرت می فهمید سرت را در همان پاشویه استخر از بیخ می برید.
شهلا : چقدر بگویم که معذرت می خواهم.
دایه : راست می گوید حالا که دیگر از کارش پشیمان شده ، باید به فکر چاره بود ، یک شهر او را با یارو دیده اند. حرف هاست که یک کلاغ و چهل کلاغ می شود از قدیم گفته اند در دروازه را می توان بست اما در دهان مردم را نه!
مادر : دیگر حق نداری حتی پایت را از خانه بیرون بگذاری ، فهمیدی؟
شهلا : مادر! جان آقا قسم ، فقط یک بار دیگر ، قول می دهم که در جمع نباشیم و مثل همیشه با شاهین بروم.
مادر : خجالت بکش دختر ، قباحت دارد ، یک بار دیگر ، برای گند کاری هایت چانه می زنی ، کم آبروی خانواده مان را بردی ، دست بردار نیستی.
شهلا : قصد جسارت نداشتم گفتم حداقل به او بگویم که اجازه خواستگاری رسمی دارد.
مادر : او اگر واقعاً دلش پیش تو گیر باشد خودش خواهد آمد اجازه هم خواهد گرفت ، تا ببینیم که اصلاً شایسته هست یا نه فقط تویی که تعریفش را می کنی؟
شهلا : آخر مادر ...
مادر : همین که گفتم.
دایه : شهلا خانم به حرف مادرت گوش کن. هیچ کس جز پدر و مادر صلاح فرزند خودش را نمی فهمد. بی چاره شهین را ببین با تمام سر به راهی اش با آن همه توجهی که پدر و مادرت نسبت به ازدواجشان داشتند ، چطور با چشم خیس و پای خسته و شکم باد کرده اش از صبح تا غروب انتظار پوچ می کشد ، تازه آن شهین که بدون اجازه مادرت آب نخورد چه برسد به تو که می خواهی خودسرانه با آتش بازی کنی.
شهلا : همه این ها را می دانم. راستش حق با شماست ، معذرت می خواهم.
مادر : خدا را شکر کن که به موقع خبردار شدیم ، مصلحت خدا بود اگر پدرت می فهمید روزگارت سیاه بود.
شهلا : مادر شما خیلی مهربانید.
مادر : در عوض تو خیلی سر به هوایی ، آن شب که در جمع این قدر توانا ظاهر شدی و من برای اولین بار به قدرت بیان و فراست عقلت ایمان آوردم ، هیچ وقت تصور چنین حماقتی را که پشت مرا این طور بلرزاند نمی کردم ، خیلی به تو امیدوار بودم.
دایه : راست گفته اند که ملا شدن چه آسان آدم شدن چه مشکل ها.
شهلا : دایه ؟ شما هم که یکی به در می زنید یکی به دیوار.
مادر : راست می گوید ، دختر تو هنوز نمی دانی عقل مردم به چشمشان است. آن هم در این شهرستان که همه ، هم را می شناسند چه برسد به ما که مثل گاو پیشانی سفید هستیم.
شهلا : چقدر بگویم ببخشید – غلط کردم ، تکرار نمی شود.
و بعد صدای خارج شدن آن ها را از اتاق شنیدم. نفس راحتی کشیدم و در کمد را باز کردم اما همین که بیرون جستم چهره متعجب دایه که با دهان بازش مرا می نگریست جلویم ظاهر شد. تا مرا دید مثل آن که کک در تنبونش افتاده باشد به هول و ولا افتاد و دائماً بر سرش می زد و می گفت:« خدا عاقبت به خیرم کند، خدا به دور، یا امیرالمومنین، یا ام البنین. »
آن روز آنقدر ترسیدم که در جا خودم را خیس کردم. دایه با وحشت لباس ها را از تنم در می آورد و لا به لای کارش یکی محکم بر سرم می کوفت. من هم به گریه افتادم، مثل یک دختر می گریستم. شاید اگر آن روز می دانستم که حقیقتاً مرد نیستم دیگر از گریه ام خجالت نمی کشیدم و با صدای بلند گریه می کردم تا مادرم به دادم برسد، آخر گناه من چه بود؟ من اگر من نمی دانستم که مرد نیستم، دایه که می دانست اما چرا می زد؟ احساس خطر می کرده از معصیتی که به مصیبت می انجامد، مصیبتی که شریک جرمش بود. جرمی که تاوانش از اعدام هم سنگین تر بود. وقتی که لباس هایم را درآورد دستمالی از جیب پیراهنش درآورد، به زبانش می کشید و بعد به صورتم زد تا آثار سرخاب را از صورتم محو کند و این بار مرتب قربان صدقه ام می رفت، به حال خودش نبود، انگار دیوانه شده بود. می گفت:« شاهین جان! دردت به جانم! مبادا دیگر دست به لباس خواهرهایت بزنی ها، خدا به تیر غیب گرفتارت کند که می دانم آخر مرا ذلیل می کنی، دفعه آخرت باشد ها! اگر دفعه دیگر دیدمت با شلاق سیاهت می کنم. خداوند پسری را که در لباس دختر باشد لعنت می کند، فرشتگان به رویت تف می اندازند، بختک شب به رویت می تپد، می فهمی؟ »
در حالی که مثل باران می گریستم می گفتم:« چشم. »
- چشم و حناق، به خودت رحم نداری به مادرت رحم کن، دایه.
و بعد مرا در آغوش گرفت، در آغوشش که رفتم بر گریه ام فزونی گرفتم، مثل گنجشکی زخمی که در باران گیر افتاده باشد در آغوشش می لرزیدم و می گریستم. او نیز سه چهار قطره ای اشک ریخت و بعد با وحشت از اتاق خارج شد، من به همراهش رفتم و در راه پله ها شهرزاد در حالی که می خندید بوسه ای از گونه ام ربود و بعد گفت:« چرا گونه ات شور بود؟ باز هم گریه؟! »
بدون آن که جوابش را بدهم به همراه دایه رفتم، دایه اتاق به اتاق می گشت، فهمیدم به دنبال مادر است. دستم را به دامنش گرفتم و با التماس گفتم:« دایه ترا به خدا، ترا به امام حسین به مادر نگو غلط کردم، به خدا دیگر تکرار نمی کنم، دایه جان، دایه جان غلط کردم، ببخش. » اما دایه به حرف هایم توجه نداشت. چشمش که در مطبخ به مادر افتاد به داخل رفت و در را پشت سرش و روی من بست و بعد از چند ثانیه هر دو آن ها از مطبخ خارج شدند و به اتاق خواب مادر رفتند. باز هم من پشت در ماندم و برای آن که بفهمم آیا دایه جان جریان را به مادر خواهم گفت گوشم را به در چسباندم.
دایه: خواستم بگویم که من تا چند صباحی دیگر بیشتر این جا نیستم، حسابت را همین دو سه روزه با من صاف کن، تا زحمت را کم کنم.
مادر: چرا حرف نمی زنی، آخر بگو چه شده؟ جان به سرم کردی، اصلاً امروز در این خانه چه خبر است؟
دایه: آشی است که خودت پختی.
مادر: چی شده؟
دایه: دیگر چه می خواستی بشود؟ معصیتی که کردی یادت رفته، خداوند دارد تاوانش را از تو می گیرد، از قدیم گفتند چوب خدا صدا نداره، اگه بزنه دوا نداره.
مادر : بس کن دیگر، خسته شدم از این کنایه ها که از صبح تا شام به نافم می بندی، بگو چی شده جانم را راحت کن.
دایه : چیزی نشده فقط من دیگر این جا ماندنی نیستم. بَسَم است. الان ده سال است که می کشم خسته شده ام، روز به روز هم اوضاع بدتر می شود دلت می خواهد بدانی امروز در کمد اتاق شهلا چه دیدم؟
مادر : چه دیدی؟
دایه : شاهین را در پوشش دخترانه همراه با آرایش و زلم زیمبو.
مادر : همین؟ تو که جان مرا به لبم رساندی.
دایه : به همین راحتی، من که تا هفت پشت در قبر لرزید تا آن بچه را دیدم آن وقت تو این قدر راحتی؟ هیچ فکرش را کردی کم کم به ماهیتش پی می برد. الاغ نیست همین پارسال بود که بالغ شد خودم راه و رسم قاعدگی را برایش باز کردم. بیچاره چقدر ترسیده بود فکر می کرد دور از جانش مرض ناعلاجی گرفته.
مادر : الهی به قربانت بروم پس چرا به من نگفتی.
دایه : قربان صدقه ام بی خود نخور ، این حرف ها واسه قاطی تنبون نمی شه. هرچی حساب کتاب داریم بکن ، می خواهم بروم به اصفهان برای خودم خانه ای بخرم و خیاطی کنم از چندرغاز خودم زندگی کنم. دیگر حوصله این سگ بازی ها را ندارم تو هم ببین می خواهی با آن طفل معصوم چه کنی. اگر جرأتش را داری که همه چیز را برای خان هویدا کن. اگر نداری همه چیز را روی کاغذ بنویس و جانت را آزاد کن ،مرگ بهتر از این زندگی است، از چاله در آمدی و در چاه افتادی، امید نجاتی هم نیست. توبه ای هم جز مرگ جوابت را نخواهد داد، از ما گفتن بود، دیگر خود دانی، این آشی بود که خود برای خودت پختی. من که می روم چون دیگر پایم این جا بند نمی شود، خداوند به تو فرصت به اندازه داد، دید عمل نکردی مصیبت است که از در و دیوار می بارد، آن از مریض شدن خان، آن هم از در به دری شهین، بچه ای که به دنیا نیامده یتیم است، امروز هم که خبر ننگ معاشقه ی دختر چهارده ساله ات را با غریبه ها دادند و آن هم از شاهین که با پوشیدن لباس های شهلا همچو ستاره ای شوم به رویمان چشمک زد، یعنی که منتظر مصیبتی دگر باشید، خدا خواست که عقلم به جای آمد، اوضاع قمر در عقربه، قوز بالا قوزه، دیگر توی این خانه نفرین شده ی جنی جای من نیست. من می روم، عیسی به دین خود و موسی به دین خود. دیگر خودت دانی و خودت، این امام زاده کور
می کنه که شفا نمی ده.
مادر: می دانم که عصبانی هستی، اما به من رحم کن، رفتن تو مصداق مردن من است اگر به مرگ من راضی هستی برو.
دایه: حرف ها می زنی ها، من خودم می گویم جانت را بده روحت را آزاد کن، آخر من که هیچ خودت تا کی تاب می آوری، خسته شدم از بس که با تو حرف زدم، نصیحت کردم اما دیگر چه فایده دارد که آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت، آن قدر عقب رفتی تا از آن طرف پشت بام افتادی، تا اینجایش را هم همراهیت کردم، مثل گل از شاهین مراقبت کردم و نگذاشتم آب از آب تکان بخورد اما دیگر نمی توانم بسم است.
مادر: اگر می خواهی از این جا بروی برو اما حالا نه، حداقل بگذار تکلیف شهین روشن شود برای شهلا هم...
دایه: باشد، باشد تا آخر امسال بمانم خوب است.
مادر: الهی که جانم فدایتان شود، عالی است، هرچه بخواهی نصیبت می کنم، یک عمر دعایت می کنم.
دایه: مرا به خیر تو امید نیست. شر مرسان.
مادر: جبران می کنم، جریان شاهین را هم به موقعش حل می کنم، فعلاً دلم برای شهین آشوب است.
دایه: خلاصه از ما گفتن بود، باز هم مثل همیشه آخرش که شد دلم برایت سوخت، دیگر خودت می دانی من تا آخر امسال هم این جا می مانم بیشتر فکر کن زندگیت را چطوری نگهداری.
مادر: ای به چشم خدا از بزرگی کمت نکند.
دایه: گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ماست / آن چه البته به جایی نرسد فریاد است.
مادر: بیا این انگشتر را بگیر، یادگار مادر خدابیامرم است اما تو هم مثل مادرمی پیش تو باشد راضی ترم.
دایه: این باشد پیش خودت طلا به چه کارم آید اگر داری نقد بده نداری بنویس پای حساب، طلا برایم مشکل ساز است، توی چشم است آن النگویی که آن دفعه به من داده بودی به چشم زینت آمد یک پشت چشمی نازک کرد ورپریده که خدا می دونه بعدشم با کنایه گفت: خدا بیشتر بدهد خود خانم هم همچنین النگویی به دست ندارند، ماندم چه بگم گفتم: امامزاده است و همین یک قندیل، برام به ارث رسیده، قری داد و رفت و در گوش غلام پچ پچ کرد، حال چه گفت خدا داند، خوب شد یادم آمد جلوی این نوکربوکرها هم نمی خواد منو زیاد بزرگ کنی، هم به ضرر خودته، هم واسه خودم سخته فکر می کنند من جاسوسی، چیزی ام، حوصله دردسر ندارم.
مادر: ای به چشم.
دایه: حالا چیزی داری یا می نویسی پا حساب.
مادر: باشد پای حساب.
دایه: الان هم یکی دو ساعتی استراحت کن، تا عصری برویم خانه بزرگمهرخانم ببینم تکلیف این دختر بدبخت چیه؟
مادر: خدا عمرت بده، راستی با کی بریم؟
دایه: من و تو و شهین و شاهین.
مادر: آمدن شاهین خوبیت نداره، مجلس حل مشکل، باید بزرگ ها باشند.
دایه: نمی شه که تنهاش بذارم، آن هم در این موقعیت که به حال خودش نیست... راستی از آقا واسه امروز اجازه گرفتی؟
مادر: بله اصلاً دستور خود اتابک خانه، اما شهین نمی دونه.
دایه: پس فعلاً خداحافظ، برو بگیر بخواب.
مادر: به سلامت.

عصر همان روز به باغ بزرگمهربانو مادر امیرخسرو رفتیم، به محض اینکه وارد عمارت شدیم و بزرگمهربانو در چهارچوب در ورودی حاضر شد شهین خودش را در آغوشش انداخت و هق هق بنای گریستن گذاشت، مادر نیز شروع کرد به گریه کردن و دایه نیز با ناله مادر را دلداری می داد، دو سه دقیقه ای اوضاع به همین منوال گذشت تا این که همگی وارد عمارت شدیم و روی مبل های پذیرایی جای گرفتیم، بزرگمهربانو مه و مات ما را می نگریست، چهره اش وحشت زده بود و دائماً می پرسید: «شما را به خدا بگید چی شده، نکند برای پسرم اتفاقی افتاده؟» دایه با کنایه گفت: «خیالتان راحت پسرتان سالم سالم است.» بزرگمهربانو نفسی عمیق کشید و گفت: «پس شما چرا بی تابید، این همه ناله از چه حاجت است؟» مادر در حالی که هنوز بغض داشت گفت: «خدا عمرتان بدهد، شما از امیرخان خبری ندارید؟» بزرگمهربانو لبش را گزید و گفت: «چه خبری؟» و بعد مادر همه جریان را برایش تعریف کرد، بزرگمهربانو انگشت به دهان مانده و با وحشت پرسید: «نکند اتفاقی برایش افتاده باشد.» شهین در حالی که مثل ابر بهاری می گریست گفت: «من فکر نمی کنم.» بزرگمهربانو به اعتراض گفت: «این که نشد حرف حساب، دنبالش فرستادید؟» شهین در میان اشک هایش پوزخندی زد و گفت: «به کجا؟ مگر نشانی از خودش به من داده بود که به عقبش بفرستم.» بزرگمهربانو به دختر دهاتی که خدمت کارش بود، دستور داد برای شهین آب قند بیاورد خودش هم در کنارش نشست و در حین این که شانه هایش را می مالید گفت: «شاید مشکلی، اتفاقی برایش افتاده، نترس دختر، خودت را نباز.» شهین با ناله گفت: «چه مشکلی، مادر که گفت او اصلاً دیگر دلش منو نمی خواست اگر بگویید زیر سرش بلند شده بیشتر باور می کنم تا اینکه خطری تهدیدش کند، یعنی نمی توانست روز عید را کنار زن آبستنش باشد یا حداقل کاغذی، پیکی، خبری برایم بفرستد؟!» بزرگمهربانو ابروانش را بالا انداخت و گفت: «خدا عالم است، چه بگویم، از همان بچگی اش شر بود، برعکس پسرهای دیگرم که فرمانبر و مطیع و سر به راه بودند این یکی را شیطان حریفش نبود.» مادر با بی تابی گفت: «این ها را حالا می گویید روز خواستگاری که عکسش را می گفتید.» دایه به کنایه گفت: «کدوم کاسبی می گه که ماست من ترشه، خانم ساده ای، ها!» بزرگمهربانو نفسی محکم از بینی اش بیرون داد و گفت: «البته گفته باشم ها، من از دست این عروسم گله دارم که گله دارم.» شهین اشک هایش را با گوشه انگشتان ظریفش پاک کرد و گفت: «چه گله ای، بد کردم با خوب و بد پسرتون ساختم، با نبودش با دعواهایش ناسزاهایی که می گفت، سرکوفت هایی که می زد.» بزرگمهربانو سگرمه اش درهم رفت و گفت: «عروس هم عروس های قدیم، والله ما وقتی شوهر کردیم نه سال بیشتر نداشتیم به گول عروسک و نشگون سر سفره عقد بله ازمون گرفتند و فرستادنمون خونه شوهر، اونهم چه خونه ای، یه اتاق توی هشت تا اتاق که توی شش تا از آن ها خواهرشوهرانم بودند و یکی اش هم مادرشوهرم، از صبح تا شب هم قالی بباف و آب حوض عوض کن و حیاط جارو کن، رخت بشور و غذا درست کن، مادرشوهرم اسممو که صدا می کرد، خودمو خیس می کردم، اگه یه روز آفتاب می زد و من هنوز به خواب بودم گیسامو می گرفت و می تابوند دور سرم، کی جرأت داشت جلوی مادرشوهرش نفس بکشه، حالا چی شده، بد کردم به عروسم خونه جدا دادم، کلید این باغو دستش دادم گفتم سالی شش ماه اصفهانم شش ماه بهار و تابستون این جام هر وقت دلت گرفت بیا اصلاً خونه خودته، شد که یک بار بیای یه سری بزنی؟ ببینی مرده ام، زنده ام توی خوشی هات یاد من بودی که حالا ناخوشی با لشکر و قشون آمدی جدل؟ من هیچ وقت کاری به کارت داشتم گفتم، کجا می ری کجا میای، هستی؟ نیستی؟ یا خودت چی؟ می خواستی همون موقع که پسرم به قول خودت که خدا شاهده ناسزات می داده به من می گفتی حالا که غیبش زده به من می گی، مگه من جادوگرم که اجی مجی کنم برات حاضرش کنم، ببین خودت کجا فراریش دادی، از همون موقع که پاشو از خونه من بریدی آن هم امیرخسرویی که بدون اجازه من آب نمی خورد حالا دیگر اگه کلاهشم می افتاد طرف من نمی یومد که برداره فهمیدم پاشو یه روزم از خونه خودتم می بری، تو زن نبودی واسه شوهرت، اگه بودی که حالا نمی افتادی دور کوچه محله ها دنبال شوهرت بگردی و بگی همسایه ها یاری کنید تا من شوهرداری کنم، حالا هم که پسرم معلوم نیست کجاست و چه بلایی به سرش آمده می گی زیر سرش بلند شده، از جا معلوم زیر سر خودت بلند نشده و حالا که شکمت باد کرده داری بهونه می یاری، حتماً می خوای بچه رو بزاری تو دل باباش و بری به بسم الله چرا؟ چون شوهرم به من گفته بالای چشمت ابروه؟» و خودش به حرف خودش خندید، دایه از جا بلند شد و چادرش را در مشتش گره کرد و به مادر گفت:
- خانم جان پاشو بریم، بی حرمتی هم حدی دارد!
مادر در حالی که از عصبانیت صدایش می لرزید گفت: «ما را باش که از نیش عقرب به مار غاشیه پناه آوردیم.» شهین در حالی که سر به زیرافکنده بود گفت: «مادر جان من آمدم این جا تا مرحم زخمم باشی نه این که بدتر استخوان لای زخمم بگذاری.»
بزرگمهربانو: خوبه خوبه اشک تمساح نریز، معلوم نیست پسرم رو کجا زابراه کردی؟ الانم رفتی خونه فکراتو بکن می خوای یا نمی تونی با پسرم بمونی گریه و زاری نداره بچه تو که زاییدی طلاقتو بگیر، چیزی که فراوونه زن خوشگل و نجیبه، همین الانشم هم لب تر کونم هزار تا دختر دم بخت جلوم صف می کشن.
دایه: اگر را کاشتن سبز درآمد.
بزرگمهربانو: تو دیگه حرف نزن، از کی تا حالا پیاز هم داخل میوه ها شده، زنیکه پررو اگر پدر تو ندیده بودی حتماً ادعای پادشاهی هم می کردی.
مادر: حداقل حرمت خودتو نگه دارید، قباحت داره.
دایه: شما لیاقت نداشتید، قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری.
بزرگمهربانو: تغاری بشکند ماستی بریزد؟ جهان گردد به کام کاسه لیسان.
دایه: پس راسته که می گن تره به تخمش می ره، حسنی به ننه اش.
مادر رو به دایه کرد و گفت: «زبان به دهن بگیر، ولش کن.»
و بعد به سرعت کفش هایمان را به پا کردیم و سوار بر درشکه ای که با آن آمده بودیم از آن جا دور شدیم همه در درشکه ساکت بودیم، شهین باز هم گریه می کرد مادر زیر لب صلوات می فرستاد و سعی می کرد از به زبان آوردن آن چه در دلش است ممانعت کند و دایه فحش و ناسزا، من هم نگاهم از شیشه به بیرون بود تا کسی اشک های غلطانم را که با هر مژه ای چهار پنج تا از آن ها سرازیر می شد نبیند، چه سال مزخرفی بود، همه اش گریه، همه اش ناله همه اش دعوا همه اش ناسزا اگر همه این ها به خاطر سفره هفت سینی بود که نینداخته بودیم یا سیزدهی که در نکرده بودیم، ای کاش که به قول دایه دستمان می شکست و مراسم عید را به جا می آوردیم.
بالاخره آن روز با تمام مصیبت هایش به شام رسید و در خود مرد، ده روز بعد از آن نیز آرام و مسکوت و خوشبختانه خالی از هر نوع دغدغه گذشتند تا این که یک روز ظهر وقتی که در مدرسه زنگ خانه به صدا درآمد و من قصد رفتن به خانه را داشتم متوجه اتومبیلی شدم که کمی دورتر از در مدرسه پارک شده و راننده اش به سویم دست تکان می دهد و بعد صدای دو سه نفر از هم کلاسی هایم را که اتومبیل را به هم نشان می دادند و با هیجان می گفتند: «بچه ها آقای پورعالی.» خوب که دقت کردم دیدم که راست می گویند، خودش بود و حتماً برای من دست تکان می داد، با تعجیل به جانبش رفتم:
- سلام آقا.
- سلام عزیزم، بیا بالا.
با تردید سوار اتومبیل شدم. آقای پورعالی لبخندی محبت آمیز به رویم زد و با اشتیاق پرسید:
- چطوره؟ قشنگه؟
با هیجان وافری گفتم:
- عالیه، مال خودتان است؟
با خنده حرفم را تأیید کرد، گفتم: «مبارک باشد.» گفت: «متشکرم پسر خوب، می خواهم با هم به خانه تان برویم برای خواهرت پیغامی دارم.» تا خواستم چیزی بگویم، و او را بابت تنبیه شدن چند روز پیش شهلا و رسوا شدن راز آن ها بگویم یادم به حرف های گذشته خود آقای پورعالی که در باب این مسئله بین ما رد و بدل شده بود و از من خواسته بود مسائل خصوصی زندگیمان را برای غریبه ها فاش نکنم افتاد و زبان به دهن گرفتم، اما در دلم شور و آشوب بود که به پا شد اگر مادر او را می دید، اگر دایه آبروریزی راه می انداخت چه؟ و یا این که پدر امروز را زود به خانه بازمی گشت، خیلی ترسیدم اما هرچه خواستم چیزی بگویم باز هم حرفم را خوردم تا این که خود آقای پورعالی به حرف آمد:
- حالا خواهرتان خانه است؟
بی اختیار پرسیدم:
- شهلا؟
لبخندی زد و گفت:
- نه شهین خانم!
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- بله.
خیالم به کل راحت شد حالا نه تنها ناراحت نبودم بلکه خوشحال هم شدم، فهمیدم که حتماً آقای پورعالی در تهران از امیرخسرو خبری دارد، اما به خود این اجازه را ندادم که پرسش مخیله ام را مطرح سازم. به نزدیک در خانه که رسیدیم از من خواست که پیاده شوم و شهین را به جانبش بخوانم. در را از اشتیاق مثل مغول های وحشی کوبیدم. غلام با بیل دسته بلندی که در دست داشت در را باز کرد و با تعجب گفت: «چه خبرته خان؟ امان بده.» همه طول باغ را دویدم به عمارت که رسیدم هیچ کس را حاضر ندیدم. به پنجدری رفتم همه آن جا بودند به دور سفره ای کوچک ناهار می خوردند رو به شهین گفتم: «شهین آقای پورعالی با شما کار دارد، دم در منتظر است.» این را که گفتم شهلا لقمه اش به گلویش زد و به سرفه افتاد، مادر با شتاب به او آب داد. شهین پرسید: «آقای پورعالی کیه؟» مادر لبش را گزید من با اشتیاق گفتم: «دبیر انشاءمان است، راجع به امیرخسرو برایت پیغام دارد؟» مادر و دایه هم زمان پرسیدند: «امیرخسرو؟» شهین بلافاصله از جا بلند شد و به طرفم آمد دایه با لحنی معترضانه گفت: «او را از کجا می شناسد؟» شهلا ملتمسانه گفت: «الان که وقت این
حرفها نیست خودم بعد همه چییز را توضیح میدهم.مادر که از شدت غضب چشمان و گونه هایش سرخ شده بود به شهلا گفت:به خدمتت میرسم همین یک کارمان مانده بود ناقص العقل.
وبعد دستی به سر ورویش کشید و همراه من وشهین به نزد آقای عالی پور رفتیم.آقای عالی پور با قامت برافراشته و کت وشلوار و کلاه شاهپوری که بیش از پیش آراسته اش کرده بود به محض این که ما را دید تعظیم کوتاهی کردو مفصلا احوالپرسی کرد و بعد از مادر اجازه خواست تا آن چه را که می داند باز گو کند و هرچه مادراصرار کرد که او به داخل بیاید وقتی آگاه د پدر در خانه نیست به شدت تعارف مادر را رد کرد و رو به شهین گفت که:که کاملا از جای امیرخسرواگاه است و امیر خسرو بر خلاف آنچه آ« ها می پندارند نه دفتر مجله ای دارد و نه سردبیر است.مادر دهانش از تعجب باز مانده بود .شهین هر چه از موقعیت امیر خسرو پرسید آقای عالی پور هیچ نگفت و تاکید داشت که خیالمان راحت باشد که او سالم است.شهین بیچاره باز هم به گریه افتاد و با التماس پرسید:شما را جان عزیزتان هر چه میدانید بگویید.
آقای عالی پور سرش را زیر انداخت و بعد دفترچه کوچکی از جیبش در آورد و ادرس کامل امیر خسرو را در تهارن به روی آن یادداشت کرد و به دست شهین داد و بعد خیلی مودبانه عذرخواهی کرد و گفت که هنوزدر تهران تمام نشده و تنها به خاطررساندن پیغامش به جانب ما بوده که این همه راه امده و حالا می بایست از همان راه آمده دوباره به تهران بازگردد.شهین همان طور که داشت از محبت و لطف بی شائبه آقای عالی پور تشکر می کر یک دفعه جرقه ای درسرش زده شد و هیجان زده با کلمات مقطع گفت:اجازه میدهید که من همراه شما به تهران بیایم؟
مادر لبش را گزید و گفت:نه شهین جان تعجیل نکن تا پدرت بیاید.
شهین اخمهایش را در هم کشید و گفت :مادر حالم از انتظار بیهوده بهم میخورد برایم انتظار شده مصداق مرگ.
مادر با ناله گفت:اگر پدرت بفهمد... شهین نگذاشت حرف مادر تمام شود و گفت:مادر من هنوز زنی شوهردارم اجازه دختری که شوهر کرده اول دست شوهرش است وبعد پدرش,گناه که نمی کنم می خواهم نزد شوهرم بروم.
مادر سرش را به زیر افکند و هیچ نگفت.شهین نگاه ملتمسانه اش را به آقای عالی پور انداخت و او خیلی آرام اما محکم گفت:اگر خانم اجازه بدهند من حرفی ندارم بلکه خوشحال هم می شوم برا خانواده شریفی چون شما خدمتی هر چند اندک کرده باشم.
مادرقطره اشک لرزان روی گونه اش را با گوشه چادرگلدار سورمه اش محو ساخت و گفت:من حرفی ندارم اما تنها نرو همراه دایه و شاهین باشی بهتر است.شهین از هیجان و اشتیاق همراه با لبخندش اشک ریخت و به طرف عمارت سرازیر شد تا خود را آماده سازد و آقای عالی پور دوباره در زیر سیل تعارفات مادرترجیح داد همان جا منتظر بماند.
مادر از دایه خواست که خودش و مرا آ»اده سفر کند جو خانه مشوش بود و مضطرب همه در حول ولا بودند مثل آنکه از وقوع حادثه ای در هراس باشند اما هیچ یک قدرت بازگو کردن آن را نداشته باشند در همان حین زن عمو با منصوره داخل شدند زن عمو بعد از احوالپرسی با شیطنت پرسید:این آقای شیک پوش و خوش جمالی که دم در است کیست؟
شهلا از خنده ریسه رفت و زن عمو منصوره چشمکی به جانبش زد وگفت:آره؟
شهلا از خجالت سرخ شد مادر با حرص دستش را محکم به پشت شهلا کوفت و گفت:برو تو اتاقت عجب دختری شده حیا را خورده و ابرورا قی کرده.
منصور با صدای بلند خندید و گفت انگار اینجا از همه مظلوم تر وساده تر شاهین بیچاره است.مادر کنار زن عمو منصوره نشست و شروع کردند به پچ پچ کردن حتما مادر جریان امروز را برایش می گفته که منو دایه که اماده شدیم یک راست سراغ شهین را گرفتیم و بعد از اینکه از زیر آیینه قران مادر رد شدیم با گریه وزاری و وعده ووعید های مادر که قسممان میداد مواظب خودمان باشیم و خیلی زود به خانه بازگردیم سوار بر اتومبیل آقای پورعالی به قصد تهران راه افتادیم.
هفت ساعت تمام در راه بودیم وقتی به تهران رسیدیم ساعت نزدیک به هشت شب بود خیابان های سنگ تراش شده تهران برایم از همه چیز جالب تر بود و اتومبیل هایی که در عرض آ« مشغول حرکت بودند و با صدای آشنای درشکه هایی که از پی هم میرفتند عابران پیاده ای که به قول دایه همه اتو کشیده بودند آنجا حتی یک زن را در لباس شرقی ندیدم همه چیز تمیز بود اما به قول مادر در تهران همهمه زیادی بود عابرانی که بی تفاوت از کنار هم رد میشدند و یا دست فروشانی که چاقاله و البالو خشکه و زالزالک می فروختند و مغازه هایی که اکثرا بسته بودن و با ان ویترین های هوس انگیزشان غرق در تماشا بودم که آقای پورعالی از حرکت باز ایستاد و گفت:همین جاست رسیدیم. و هر چهار نفر از اتوموبیل خارج شدیم.برخلاف تصورم وارد کافه ای شدیم به اسم کافه ونوس به محض ورودمان بوی تند عرق زیر دماغم حالم را بهم زد.کافه بزرگی بود طولش خیلی بیشتر از عرضش بود با یک عالمه نیمکت ومیز که به ردیف در دو طرف کافه چیده شده بود دور چهار پنج تایی از انها دخترانو پسرانی که همه نیز جوان بودند نشسته بودند و صدای قهقهه و خنده شان در هوا شلیک میشد هر چه جلوتر می رفتیم بوی تند عرقی که به دود سیگار نیز آمیخته شده بود تنفسم را سنگین می ساخت شهین مثل روحی که تازه از جسم خود گریخته و پا به عالمی دیگر گذاشته باشد ماتش زده بود و با دهانی باز از تعجب و چشمان گردی که داشت از حدقه در می آمد اطرافش را نگاه می کرد.
دایه نیز از محیط آن جا وحش کرده بود و به ارامی و محتاطانه قدم بر میداشتجلوتر از همه ما آقای پورعالی بود که با قدمهای محکمش ما را راهنمایی میکرد تا این که به انتهای کافه رسیدیم و پشت میز بار به ردیف قرار گرفتیم.آقای پورعالی به دختر ترکی که پشت میز باز نشستهبود به ترکی چیزی گفت و دختر به اتاقکی که در پشت سرش قرار داشت رفت و بعد امیرخسرو همراه زنی نیمه برهنه که صورتش غرق بزک بود در جلو دیدگان متعجب ما ظاهر شد در یک دستش شیشه مشروبی بود ودست دیگرش را به شانه همان زن نیمه برهنه که موهای خیلی روشن وچشمان بی نهایت ریز صورت گردو لبان قرمز قیطانی و پوست سبزه و تیرهو قد نسبتا"کوتاهی داشت انداخته بود شهین به محض دیدن این صحنه آب دهنش را محکم به جانبش انداخت امیر خسرو که از ترس رنگ به رخسارش نمانده بود با صدای خشن نزدیک به فریاد گفت :چته خانم؟شهین در حالی که صدایش به طرز محسوسی می لرزید گفت:خجالت نمی کشی؟حیا نمی کنی؟کثافت اشغال مردیکه زبان باز کثیف عشوه این زنیکه فقاعی؟را خوردی؟زن از پشت میز به طرف شهین یورش اورد که امیر خسرو او را گرفت.زن مثل یک ببر دریده دستش را از دست امیر خسرو بیرون کشید و گفت:حرف دهنت را بشنو زنیکه چطور به خودت اجازه می دی به شوهر من توهین کنی به من میگن نوس شره.همین حالا یه سوت بزنم ریختن رو سرت تیکه و پاره تو تحویلم میدن.شهین پوزخندی زد و گفت:ونوس شره میدونی که اون مرتیکه بی غیرتی که میگی شوهرته شوهره منه نه؟
ونوس با نگاه تیزش سرتاپای شهین وبعدامیرخسرو را نگاه کرد امیرخسرو که از ترسش رنگششده بود لبو گفت:دروغ میگه عزیزم.
شهین دوباره به جانبش تفی غلیظ انداخت و گفت: خجالت بکش حتما این بچه ای که در شکم دارم هم بچه تو نیست هان؟
ونوس دستهایش را به کمرش زدو گفت:زنیکه پر رو معلوم نیست چه غلطی کردی شکمت باد کرده حالا هم دیوار کوتاه تر از شوهر من پیدا نکردی.همین الان بروبا دار ودسته ات از اینجا بیرون هری.شهین نفسش بند آ»د همان جا لبه نیمکتی نشست .من که از شدت خشم وعصبانیت پنجه هایم را مشت کرده بودم آ«ها را محکم چندین بار به روی میز کوبیدم و گفتم:
امیر خسرو تو یه سگ کثیفی نامرد,به آقام میگم زنده ات نمیزاره لیاقتت همون زن زشت شلخته است نه خواهر خوشگل ونجیب من.
زن در حالی که با تمسخر میخندید گفت:بچه مزلف تو اول برو فکری برای حنجره ات بکن که صدای دختربچه ندهی بعد اینجا ور بزن.آقای پورعالی رو به امیرخسرو گفت:عاقبت بدی را برایتان پیش بینی میکنم.با دست خودت گور برای خودت کندی بیچاره.
امیرخسرو از پشت میز بیرون امد ویقه آقای پورعالی را چسبید و مثل گرگی وحشی گفت:تو دیگه از کجا پیدایت شد و مشتی پایین چشمش خواباند آقای پورعالی هم مشتی محکم بر دلش کوبید و دعوا بالا گرفت عده ای از کافه خارج و عدهای برای کمک و تماشا به داخل هجوم اوردند دایه مرتب جیغ می کشید و نفرین وناسزا میداد شهین از حال رفته بود و ونوس سعی داشت از ازدحام بکاهد و جمعیت را از کافه خارج کند درگیری چهارتا پنج دقیقه به طول انجامید تا این که با دخالت مردم آن دو را آش ولاش از هم جداکردند دایه زیربغل شهین را گرفت وبه داخل اتومبیل برد و همگی با چشمانی اشک الودو حنجره هایی که در اثر فریاد زیاد خراشیده بود به طرف اتومبیل رفتیم یک لحظه نگاهم به آقای پورعالی افتاد که اصلا در این ماجرا دخلی نداشت کلی زخمی وخونی شده بود نگاهی به من انداخت و دستش را به سرم کشید از خجالت نتوانستم به چشمانش نگاه کنم با صدایی لرزان گفت:سوارشو عزیزم باید برگردیم.دیگرطاقت نیاوردم بغضم ترکید آقای پورعالی باز هم سرم را نوازش کرد و گفت: مرد که گریه نمیکنه.دیگر طاقت نیاوردم با سرعت به طرف کافه بازگشتم هنوز هم آن جا شلوغ بود اما ونوس در میان ازدحام مرا دید و با صدای بلند گفتم:برو به امیر خسرو نامرد بگو آقام زنده اش نمیزاره. ونوس خنده ای زشت کرد وگفت:تو دوباره حرف زدی؟فسقلی میخوای بیام دماغتو بگیرم تا ببینی چطور جونت از هفت تا سوراخت می زند بیرون.جوجه دهاتی با حرص گفتم:خودتی ایکبیری و بعد به سرعت و با وحشت مثل کسی که او را دنبال میکنند از آنجا گریختم و سوار اتومبیل شدم اقای پور عالی بلافاصله براه افتاد شهین سرش روی شانه دایه بود من هم سرم را در دامنش هل دادم و انقدر گریستم تا خوابم برد.
وقتی به خانه رسیدیم ساعت پنج ونیم صبح بود هوا تقریبا" روشن بود هم من هم دایه از خشم پدر می ترسیدیدم دایه مدام میگفت:خدا اخرو عاقبتمان را به خیر کند اقا هر چه کند حق دارد.درک هزدیم مثل همیشه غلام در را باز کرد دایه رو به غلام گفت:چه خبر؟غلام گفت :سلامتی.
منو دایه کلی خیالمان راحت شد دایه زیر بازوی شهین را گرفت وهمراه خود برد آقای پورعالی همان جا دم در ایستاد من همراه دایه راه افتادم هنوز به اواسط حیاط نرسیده بودیم که مادر و پدر هر دو هراسان به سمت ما شتافتند.
شهینتا مادر را دید خودش را در اغوشش انداخت و گریه را از سر گرفت.دایه زیر لب ببخشیدی گفت و داخل عمارت رفت.پدر دستش را روی شانه ام گذاشتو گفت:از خواهرت خوب مراقبت کردی؟نتوانستم چیزی بگویم از این که جلوی پدر گریه کنم بسیار خجالت می کشیدم.پس ساکت ماندم که مبادا بغضم بشکند.شهین که خوب در اغوش مادر گریه کرد خودش را در اغوش پدر انداخت و این بار با صدایی بلندتر گریه کرد در میان گریه هایش به پدر گفت: اقا جون امیرخسرو به من دروغ گفت رفته زن گرفته خیلی نامرده منو انکار می کرد...
پدر او را در اغوشش فشرد ومحکم گفت:همه این ها را خوب میدانم خیلی وقت است که میدانم از همان وقت که مادرت گفت امیرخسرو به قهر رفته دو روز بعد پیدایش کردم اما ترجیح دادم همه چیز مسکوت بماند تا تو فارغ شوی نمی خواستم که خدای نکرده بلایی سر خودت و یا بچه ات بیاید غصه اون مردیکه نمک به حرام را هم نخور چنان بلایی سرش دراورم که روزی هزار بار بگوید گه خوردم و کفاف نکند.کسی که به دختر عزیزدردانه اتابک خان نارو بزند تاوان سنگینی را پس خواهد داد از دماغش در می آورم.دیشب که موضوع مادرشوهرت را فهمیدم معطل نکردم همان وقت آنجا رفته و تهدیدش کردم گفتم یا از این شهر می رود یا می گویم تکه تکه اش کنندو جنازه اش را جلوی سگ ها بیندازند.خدا میداند چقدر التماسم کرد به خاک انداختمش باغش را همان موقع نقدا خریدمو شبانه راهیش کردم خانه خودش در اصفهان این تنها گوشه ایش بود حال ببین با آ« نمک به حرام چه میکنم و بعد شهین را از آغوشش جدا کرد با چشمان براقش چشم به او دوخت و گفت:بس است دیگر اگر اقا جونت را دوست داری گریه نکن.
آقا بچه ام یتیم شد!
مگر من مرده ام خودم جورش را میکشم.
آقا میذارید من این جا بمونم؟
پدر چانه شهین را بالا گرفت و گفت:
به شرط این که سرت بالا باشد فرزندان اتابک خان می بایست همیشه سربلند باشند تو که چیزی از دست ندادی اوست که زندگیش را باخته همین جا بمان منتت را هم میکشم.
شهین خواست دست پدر را ببوسد که پدر نگذاشت و بعد با اشارت از مادر خواست شهین را داخل ببرد.من که کلی از دلگرمی های پدرم ارام شده بودم ذوق زده گفتم: آقا جون آقای پورعالی دم در منتظر است پدر سرش را تکان داد و باهم به سمت در رفتیم از اینکه در مورد اسم او کنجکاوی نکرد فهمیدم مادر همه چیز را گفته وقتی به او رسیدیم آن ها با هم دست دادند و بعد پدر با روی بازاو را به داخل خانه دعوت کرد آقای پورعالی هم در کمال خرسندی قبول کرد وارد پذیرایی که شدیم پدر از خدمه خواست از او پذیرایی کنند و بعد آهی سوزناک کشید وبه آقای پورعالی گفت:
من از کمک شما متشکرم هرچند نمی خواستم شهین از این موضوع اگاه باشد اما میدانم که این درخواست از دخترم شهلا بوده.حق هم داشته نمی دانسته که من ماجرا را میدانم خودم نمی خواستم کسی بداند چون اگر میفهمیدند منتظر می شدند تا اقدامی بکنم ومن نمی توانستم تا وقتی شهین فارغ نشده بی گدار به آب بزنم هر چه باشد مسئله مرگ و زندگی است چیز کمی نبود احتیاج به درایت و دوراندیشی مردانه داشت ملتفت که هستید؟
آقای پورعالی در حالی که با سر صحبت های پدر را تایید میکرد گفت:
بله بله البته.
بعد زینت چای اورد و تعارف کرد هر کدام از ما استکانی برداشتیم پدر بلافاصله چایی اش را خورد همیشه چای را داغ داغ میخورد بدون قند من از چای خوردنش لذت میبردم حتی کوچکترین حرکاتش در نظرم مقتدرانه می آ»د قد,افراشته,موهای خاکستری سیبیل های پرپشت نوک تیزش گردن کلفت عضلات محکم,چشمان براق وتیزبین وتنفس مقطعش مرا به وجد می آورد.
پدراستکانش را به روی میز عسلی قرار داد وگفت:
جوانک های امروزی دیگر اهل زندگی نیستند همه به الکل معتادند وهوس باز دیگر ادم جرات نمی کند دخترش را شوهر دهد.آقای پورعالی ب کلماتی مقطع گفت:
البته نباید همه را با یک چوب راند خیلی از جوان ها هستند که واقعا اهل کار و زندگی اند.
پدر که هنوز ذهنش بابت جریان امیرخسرو وشهین مشوش بود زیر لب گفت:
راست میگویی این از سانس دختر بیچاره من بود مردیکه الدنگ ما را توی دغمسه ای انداخت با زبان بازی هایش همه ما را فرفت چشم بسته به او اعتمادکردیم یادش به خیر مادربزرگی داشتم که همیشه به ما میگفت از یک دسته ادم به شدت بگریزیدآدم های خوش زبان و چاپلوس بخصوص مرد خوش زبان،حالا می فهمم چرا آن خدا بیامرز چه می گفته،
-خدا رحمتشان کند،انشاالله که سایه شما صد سال بر سر خانوادتان سبز باشد،خدا رو شکر شهین خانم با داشتن چنین پدر شایسته و مقتدری هیچ گاه احساس عجز و تنهایی نخواهد کرد بنظر من سایه پدر برکته،نعمته،راستش پدر من الان هفت سالی می شود که عمرشان را به شما داده،وقتی که فوت شدند من هجده سال بیشتر نداشتم پدر من حکیم بود و در زادگاهش تبریز طبابت میکرد و بسیار مرد ترش روی و بدخلقی بود،سر هرچیز کوچکی بهانه می آورد و مرا به زیر شلاق کتک می زد،گاهی اوقات آن قدر مرا می زد که خودش از حال می رفت و گوشه ای می افتاد،تنها خواهرم نیز که الان بیست سال دارد و پنج سال از من کوچکتر است نیز از این کتک ها بی نصیب نمی ماند.او هم مثل من از این شلاق پدر درامان نمی ماند،مادر بیچاره ام هم از پدر خیلی می ترسید و نمی توانست حرفی بزند،اگر چیزی می گفت پدر او را هم کتک می زد،شب ها وقتی با تن زخمی و خونی به آغوش مادر پناه می بردیم،مادر ما را نوازش می کرد و می گفت:هرر چه باشد پدرتان است شما بچه اید نمی فهمید،سایه پدر چقدر حق است،آدمیزاد اگر پدرش دور از جان مثل لاشه هم گوشه خانه افتاده باشد اما اسمش به عنوان پدر روی فرزندانش و به عنوان شوهر برای زنش و مرد برای خانه اش مانده باشد،باز هم خیر و برکت است باز هم دست دشمنان کوتاه و چشم حسودان کور است.
اما ما این حرف ها را نمی فهمیدیم و فقط هرروز صبح آرزو می کردیم که پدر امروز بیمار بیشتری داشته باشد تا حتی اگر شد پنج دقیقه دیرتر به خانه بیاید و جای خالی پدر را در خانه به دو شیون و دو فریاد و یک قایم باشک بازی کودکانه مان می فروختیم.اما وقتی پدر از دنیا رفت چشممام به روی حقیقت و نصایح مادر باز شد،آن موقع من هجده سال داشتم و خواهرم سیزده سال و دو سالی می شد که شوهر کرده بود،تا آن موقع شوهرش کمتر از گل هم به خواهرم که فرشته نام دارد نمی گفت اما تا دست پدر از دنیا کوتاه شد،دندان های داماد ما نیز تیزتر شد هم خودش و هم مادرش مثل یک کنیز از او کار می کشیدند.پدرم که به خرج خودش معلم سرخانه برای فرشته گرفته بود را از درس خواندن محروم کردند و خواهر زیبای من که به مصداق اسمش همچو فرشته فرشته زیبا و بی آزار بود را به زنی خشن،منزجر و فرسوده مبدل ساختند که هنوزم که هنوزه اوضاع به همین منوال است و خود من نیز بعد از مرگ پدر دست کمی از حال و روز خواهرم نداشتم،هم از دست هایی که از ترحم یتیمی به سرم می کشیدند،منزجر بودم و هم افرادی که به اسم فامیل و دوست به خود اجازه می دادند هرگونه مداخله ای در زندگی ما داشته باشند و حساب کار را از دست من و مادر خارج کنند،این بود که حالا روزی هزار بار من و فرشته دعا می کنیم ای کاش پدرهنوز زنده می بود که واقعیت است که نفس پدر حقه و حرکت خودش را دارد.
پدر که غرق در خاطرات آقای پورعالی شده بود سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
((حالا مادرتان کجا هستند؟))
آقای پورعالی پای راستش را روی ران چپش گذاشت و گفت:
-مادرم سال پیش از دنیا رفتند و من و فرشته را پیش از پیش تنها گذاشتند،البته من در رابطه با شغلم و ارتباطی که با بچه ها دارم،روحیه ام به مراتب بهتر از خواهرم است،البته شوهر خواهرم این اواخر کمی اخلاقش بهتر شده و فرشته راست یا دروغ از او ابراز رضایت نسبی می کند،به هرحال راضی هستیم به رضای خدا.
پدر لبخند مخصوص به روی آقای پورعالی زد و من فهمیدم که آقای پورعالی مورد توجه پدر قرار گرفته،می دانستم که اگر شهلا بفهمد کلی ذوق می کند.
مدتی سکوت بین ما حکم فرما شد و بعد پدر متفکرانه پرسید:
-شما متأهل نیستید؟
آقای پورعالی از خجالت لبخندی کمرنگ زد و گفت:
-نه خیر آقا.
پدر ابروانش را بالا انداخت و گفت:
-چطور؟
آقای پورعالی سرش را زیر انداخت،پدر گفت:
-حتماً هنوز کسی را مورد طبع تان پیدا نکردید.
آقای پورعالی بریده بریده گفت:
-چرا اتفاقاً مدتی است که دوشیزه ای از هر حیث مناسب را پسندیده کرده ام.
پدر با خنده گفت:
-پس چرا معطلی،حتماً موقعیتش را نداری.
آقای پور عالی بریده بریده گفت:
-نه اتفاقاً بعد از فوت پدر خدا بیامرزم و بعد هم که مادر ارثیه چشمگیری به من رسید که من به تازگی با مقداری از پول آن یک اتومبیل تهیه کردم و بقیه اش را هم خانه ای نه زیاد بزرگ و نه کوچک در خانه پهلوی تهران خریداری کرده ام،
قرار است از سال دیگر هم در همان تهران ناظم یا مدیر دبستانی باشم.
پدر با رضایت گفت:
-پس مشکل چیست؟
آقای پورعالی نفسی کوتاه کشید و گفت:
-راستش می ترسم.
-می ترسی؟!از چه،یک مرد نباید حتی فکر ترس را هم در سرش راه دهد چه برسد که بر زبان آورد،ترس برای مرد ننگ است.
آقای پورعالی ساکت ماند،پدر کمی اندیشید و بعد با فراست گفت:
-شما به خاطر زحماتی که برای خانواده من تقبل کرده اید به گردن من حق دارید.
آقای پورعالی بلافاصله گفت:((اختیار دارید))و خواست به تعارفش ادامه دهد که پدر او را به سکوت خواند و گفت:
-من تا به حال زیر دین کسی نبوده ام،همین الان هم که اینجا نشسته ام از همه عالم و دنیا بی حسابم ولی نسبت به تو حالا دیگر دین دارم اول به خاطر زحمات دیشب و دوم به خاطر اینکه برایم مثل یک پسر برای پدرش درد دل کردی و حرفایت لاجرم بر دل نشست و نمی دانم چه حس غریبی است با این که من هنوز دلم از داماد خون است اما با تو که صحبت می کنم غم هایم همچو آتشی می شود که آب سرد رویش ریخته باشند.
آقای پورعالی که از لحن صادقانه و دوستانه به وجد آمده بود با اشتیاق فاحشی گفت:
-شما لطف دارید آقا،شرمنده مان نفرمایید.
پدر بی توجه به تعارفات آقای پورعالی در ادامه گفت :
-این را هم می دانم که تو و شهلا به هم علاقه مندید.
این را که گفت هم من و هم آقای پورعالی رنگمان از رخسار پرید و متعجب و بی اختیار به نگریستیم،پدر از جایش بلند شد و ما نیز به احترام از جا برخاستیم و بعد پدر ادامه داد:((در این خانه هیچ چیز پنهان نیم ماند،مادرش زن فهمیده و مطیع و زحمت کشی است دخترهایش را هم مثل خودش تربیت کرده،من به وجود زن و بچه هایم بیش از هرچیز در این دنیا افتخار میکنم.))و بعد مدتی به هرسه نفر در سکوت به سر بردیم،پدر نگاهی آن هم نه نگاه معمولی نگاهی به چشم خریدار به سر تا پای اقای پورعالی انداخت و گفت:
-اسمت چیست پسرم؟
آقای پورعالی خوشحال از نامی که پدر او را خوانده بود گفت:
-غلام شما محمد هستم قربان.
-چه اسم نیکویی.
-متشکرم.
پدر چند قدم به جلو رفت و گفت:
-بسیار خوب آقای محمد من دو روز آینده را راجع به شما تحقیقات لازمه و وارده را خواهم کرد.اگر مقبول افتاد بعد از آن یعنی شب جمعه به اینجا می آیی و دخترم را رسماً خواستگاری می کنی اگر مادر و همسرم هم تو را لایق دخترمان دانستند که مبارک باشد و بعد دستش را به علامت خداحافظی به سوی محمد دراز کرد،یعنی که دیگر باید برود.محمد دست پدر را فشرد وقتی به چشمانش نگاه کردم از خوشحالی برق می زد،می دانستم که دل در دلش نیست خدا خدا کردم که زودتر برود تا پیک این خبر عظیم و فرخنده برای شهلا شوم و از او مژدگانی بگیرم،خدا رو شکر خداحافظی آنها زیاد طول نکشید.پدر و مادر هر دو محمد را تا دم در عمارت مشایعت کردند و این نشان می داد که پدر به محمد به چشم میهمان خاص خودش نگریسته،بعد از آن به تعجیل از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شهلا شدم،شهلا و شهین و شهرزاد هر سه قمبرک زده سه گوشه اتاق نشسته بودند،دایه هم به مخده تکیه زده بود و کنار پنجره نیم باز اتاق سرش را میان دست هایش گرفته بود و وسط اتاق رفتم و با شیطنت و آهنگیی خاص گفتم:
-سلام.
همه نگاهی کوتاهی به من کردند و دوباره غرق در اندیشه های خود شدند،این بار فریاد زدم:
-سلام -سلام –سلام
دایه به اعتراض گفت:((پسر آرام بگیر حوصه نداریم))کنار شهلا زانو زدم،دستم را گردنش انداختم و گفتم مژدگانی بده یک خبر حسابی دارم شهلا که شصتش تا حدودی خبردار شده بود گفت:((تو بگو به جان مادر یه مژدگانی خوب برایت دارم, با صدایی نزدیک به فریاد گفتم:
«شهلا داری عروس می شی,خود آقا گفت, با آقای پورعالی حرف زد,گفت می دونه شهلا رو می خواد,گفت پنج شنبه بیاد این جا رسماٌ خواستگاری ,تازه وقتی آقای پور علی می رفت هم بابا و هم آقای پور علی نیش شان باز بود.»
شهلا که آن قدر ذوق کرده کرده بود که نمی توانست حرف بزند,مرا در آغوش کشید و دایه برای آنکه شهین و جو اتاق را از حالت مشوش خارج سازد و مغلطه ای کرده باشد دو سه بار کل کشید و شهین برای اولین بار بعد از مدت ها از ته دل خندید,دیگر نه من و نه شهرزاد و نه شهلا روی پاهایمان بند نبودیم و مثل فنر بالا و پایین می پریدیم و صداهای عجیب و غریبی از خود تولید می کردیم,مادر نیز از هول صدای ما در چهارچوب در حاضر شد و وقتی دید شهین می خندد هیچ نگفت و فقط در حالی که خودش هم می خندید,رو به دایه شهلا نشان داد و گفت:
«نگاه کن ترو خدا دختر ورپریده رو,چه بی حیایی شده,»
دایه با علامت دست نشان داد که ولش کن و راحتش بگذارد و خلاصه تا ظهر را به شادی و شیطنت گذراندیم آن روز را من به مدرسه نرفتم چرا که از دیشب کسل و خسته بودم و هنوز خستگی راه در تنم بود,مادر هم خدا را شکر بهانه نگرفت.
فصل شانزدهم
دو روز بعد همه انتظارها شکسته شد ومحمد همراه خواهرش و دامادشان به منزل ما آمدند اما به دستور پدرم مراسم یک جا در پذیرایی انجام شد.مادر تن من کت و شلوار شیکی کرده بود و از من می خواست که یا اصلا در جمعشان نباشم و یا اگر می خواهم که آنجا باشم حق رفت و آمد ندارم و من قبول کردم ساکت یه گوشه مجلس بنشینم,محمد پیش از پیش خوش تیپ شده بود,کت و شلوار خاکستری که پوشیده بود فوق العاده او را جذاب کرده بود.صورتش تمیز و اصلاح شده با چشمان سیاه خمارش و موهای یک دست مشکی براق که فرق را کمی باز کرده بود و آن ها را به کف سرش چشبانده بود,خواهرش نیز اصلا به او شبیه نبود,چشمانش ماشی رنگ بود.جلوی موهایش نیز که از زیر روسری اش پیدا بود خرمایی رنگ مایل به طلایی بود,با ابروانی باریک و پوستی سپید,تنها بزرگی بیش از حد بینی اش از تأثیر زیبایی اش کاهیده بود,شوهرش نیز ابروانی هشتی و باریک,چشمانی روشن و موهایی کم پشت و صورت و اندامی لاغر داشت.دو تا دختر کوچیک داشتند که دو قلو بودند به اسم زهرا و ترگل,هفت ساله بودند و یک پسر بچه چهار ساله به اسم جواد و نوزاد دیگری که او هم پسری بود به اسم مجتبی و آرام و ساکت در آغوش مادرش خوابیده بود,بقیه بچه ها یه سفارش مادر در بیرون تالار پذیرایی نشسته بودند و از وضع لباس و سرو رویشان و هم چنین بر خوردشان مشخص بود که از وضع مالی خوبی برخوردارند و جزو طبقات مرفه تهران هستند.مرد خیلی خشن بود و سرد اما فرشته همسرش تبسم از لبش کنده نمی شد و با گفته های محمد که اظهار داشت او در زندگی به خاطر سختی هایش تبدیل به زنی سرد و منزجر شده توفیر داشت.کت و دامنی سبز پر رنگ همرنگ چشمانش به تن داشت و خیلی کم حرف می زد.روی هم رفته زن تو دل برویی بود.آن شب بیشتر از همه پدر صحبت می کرد و هرچه را که شرط می کرد آنها قبول می کردند.در آخر هم پدر رو به محمد گفت که مراسم عقد وعروسی یک جا هفته دیگر شب جمعه برگزار می شود,آن هم به دور از تشریفات و خیلی ساده و خودمانی,چرا که هنوز درست و حسابی از دامادشان در نیامده است,محمد هم با اشاره به این که جز خواهرش کس دیگری را ندارد که میهمان کند,اما از پدر اجاززه خواست تا به خرج خودش عروسی مفصلی را برگزار کند.پدر کمی اندشید ولی باز هم دلش جواب نداد و گفت:
«خوشبختی زناشویی که به بزن و بکوب شب عروسی نیست,من می خواهم شما زودتر سرو سامان بگیرید و به زندگیتان بچسبید,غیر از آن بی رو در بایسی نیز در حاضر شرایط و جو خانوادگی ما طوری نیست که کسی دل و دماغ این کارها را داشته باشد همان بهتر که همه چیز ساده برگزار شود».محمد که صحبت های پدر را منطقی می دید لبخندی از رضایت زد و گفت:
«حق با شماست,کاملا درست می گویید,من حرفی ندارم»
و بعد از آن پدر ,شهلا را صدا زد و شهلا در حالی مه دستانش آشکارا می لرزید و پوست سپید حساسش از خجالت این بار گل انداخته بود با سینی چای وارد شد و خواهر محمد ,فرشته همین که او را دید زیر لب گفت:
«ماشاءالله»
و او را از هر نظر تأیید کرد و مراسم خواستگاری نیز در نهایت سادگی و رضایت طرفین به اتمام رسید و محمد و خواهرش که هر کدام با اتومبیلی جدا گانه آمده بودند به سمت تهران بازگشتند.
بعد از رفتن آنها شهلا و شهین و شهرزاد و من و دایه همگی در پنجدری دور هم نشستیم و طبق عادت به تعریف از آنچه پرداختیم که در طول روز برایمان جالب تر می بود و مخصوصا از محمد و خواهرش و خلاصه آنچه را که گذشته بود از دیگاه خودمان بررسی می کردیم و اظهار می داشتیم.اما شهلا برعکس همیشه خیلی افسرده به نظر می رسید با اینکه می بایست از همیشه خوشحالتر باشد چرا که برای دختری به سن و سال او چه چیزی بهتر از آنکه سوادش را آموخته,جمالش را داشته,کمالش را داشته و به معشوقش نیز بپیوندد.شهین زیر چشمی او را می پایید که مادر با آتش دان اسپند وارد اتاق شد و سه دوربالای سر شهلا چرخاند در حالی که با صدای بلند می خواند:
«اسپند دونه دونه,اسپند سی و سه دونه,بترکه چشم حسود و دیوونه»
و پشت سرش نیز دایه صلوات ختم می کرد و بعد مادر اسپند را دور تک تک ما چر خاند و همراه با دایه از اتاق خارج شد.
شهرزاد خودش را به شهلا چسبانید و گفت:
«خوش به حالت,آبجی عروس شدی»
شهلا لپ خواهر کوچک ترش را کشید و گفت:
«انشاءالله عروسی خودت»
شهرزاد از خوشحالی ریسه رفت,معلوم بود که تصورش نسبت به شوهر عوض شده آخر تا دو سال پیش نیز دائم نق می زد که به من هیچ وقت شوهر نمی کنم و مادر به دایه غر می زد که از بس به شهرزاد گفته زشت است و فکر می کند کسی طرفش نمی آید که حالا این حرف ها را می زند و دست پیش را می گیرد که پس نیفتد و دایه هم وقتی می دید خوبیت ندارد که دختر بیچاره را از خود بیخود کرده بر عکس گذشته هر جا می نشست یه طوری که به گوش شهرزاد هم برسد می گفت:
«ماشاءالله شهرزاد سال به سال قیافه اش جا افتاده تر و قشنگ تر می شود»
و بر باور شهرزاد می افزود و این گونه است و واقعیت نیز همین بود.شهرزاد با کودکی اش خیلی توفیر پیدا کرده بود.چهره اش بازتر و چشمانش درشت تر و پوست سبزه اش جلوه خاصی پیدا کرده بود و هر کس او را می دید می گفت که دختر با نمکی می باشد.شهین دست شهلا را در دستش گرفت و با تردید پرسید:
«به خاطر من ناراحتی؟»
شهلا سرش را تکان داد و گفت:
«نه و اتفاقا می خواستم بگویم که تو تنها نیستی که غم داری اصلا انگار همه آدم های دنیا غم دارند.غم مثل سرجهیزه است که خداوند در سر سفره بخت همه ما آدم ها گذاشته.»
شهین خندید و گفت:
«برای دلخوشی من است خواهر مهربونم؟!»
شهلا با تأکید گفت:
« نه, من که تنها نمی گم همه می گویند اصلا مگر نشنیده ای که می گویند در این دنیا دل بی غم نباشد,اگر باشد بنی آدم نباشد,این را که دیگر من ازخودم نگفته ام.»
شهین زل زد و بعد قطره اشکی از گوشه چشمش به روی دامن سرخابی اش چکید و محو شد.شهین نگاه پرسش گرش را به او انداخت,شهلا سرش را زیر افکند و گفت:
«راستش می ترسم,حالا که این قدر با او نزدیک شده ام می ترسم»
شهین با فراست پرسید:
«محمد را می گویی»
شهلا با بی تفاوتی گفت:
«چه فرقی می کند ازدواج را محمد را,از هر دو آن ها می ترسم,وقتی تو را می بینم و یا آن امیر خسرو نمک به حرام را دلم آشوب می گیرد,راستش دو دل شده ام,ای کاش این دو جریان یعنی رسوایی امیر خسرو و عروسی من با هم ادغام نمی شد,همه ایمانی که نسبت به خودم و توانایی ها و افکارم داشته ام از دست داده ام,خیلی می ترسم.»
شهین بغضش را قورت داد,لحظه ای به گوشه ای نا معلوم خیره شد و بعد شهلا را محکم در دستش فشرد و گفت:
«حق داری که بترسی عزیزم,ترسیدن بعضی وقت ها خیلی خوبه,یادم می آید وقتی که به سن و موقعیت تو بودم,دختر دم بخت,با خودم فکر می کردم که هرگاه شوهر کنم همه چیز دست خودم خواهد بود,همیشه به ناله زن هایی که از زندگیشون و شکوه هایی که از شوهرشان داشتند در دل می خندیدم,فکر می کردم این خودشان هستند که لیاقت ندارند و نه این که به قول خودشان بخت و اقبال ندارند.گمان می کردم اگر زن خودش بخواهد همه چیز در زندگی زناشویی درست خواهد شد.می گفتم اگه زن باشد خانم باشد و خانمی کند کدام مردی است که بر سرش هوو بیاورد.اگر زن به شوهرش محبت کنه کدام مردی است که سر تا پای زنش را غرق عشق طلایی خود نکند و هزار فکر جور واجور قشنگ دیگه,اما وقتی پای خودم به زندگی باز شد,آن هم به زندگی واقعی نه مثل همیشه رویایی و آسمانی,یه زندگی راست راستکی می فهمی که؟»
شهلا دست شهین را فشرد و اشکی از چشمش افتاد.شهین باز ادامه داد:
«دیدم ا و و و ه که چقدر با فکرهای من توفیر داره.مرد اگر بی ذات باشد,اگه هوس باز باشه و روزی دیگه زنشو نخواد,دیگر جلوی راهش خودت را هم برایش قربانی کنی بی فایده است,هر چه محبتش کردم,نازشو کشیدم,برایش ساخره شد,مظهر عشق و عاطفه شدم حتی حامله شدم اما...»
بعد مثل انار ترکید از گریه اش لرزم گرفت پیش از حد سوزناک بود,چه ناله ای کرد شهلا هم با دیدن گریه شهین عضلات صورتش چینی خورد و آن وقت اشک بود که سرازیر می شد,شهین باز هم دست بردار نبود و تعریف می کرد:
«چقدر صبوری به خرج دادم چقدر انتظار کشیدم,حالا که فکرش را می کنم از تمام انتظاری که می کشیدم, حالم به هم می خورد و بعد کف دست هاش را محکم به صورتش کشید و با چشمان سرخش به شهلا زل زد و گفت:
«می دانی تا به حال چند باز از او کتک خوردم؟»
شهلا نا باورانه پرسید:
«تو کتک می خوردی و ساکت بودی,چرا به ما نگفتی؟»
شهین به هق هق افتاد:
«گفتم که انتظار می کشیدم.»
شهلا در میان اشک هایش پرسید:
«آخر چه انتظاری دختر؟»
شهین خودش را در آغوش شهلا انداخت:
«انتظار روزی که همه چیز درست خواهد شد و شبی که وقتی سر به پشتی می گذارم آرزو نکنم که صبح روزبعدم را نبینم
»
شهلا بازوان او را گرفت و گفت:
«غصه نخور تو دیگر آزادی,ببین دوباره همه چیز مثل اول شده درست مثل همان وقت ها که دختر تو خونه بودی,پیش آقا جون,سامان,اون ها تو را خیلی دوست دارند,این جا جایت امن است,دیگر هیچ نامردی نمی تواند آزارت دهد,شهین بی توجه به صحبت های شهلا با ناله ادامه داد:
«همیشه هر اتفاقی که می افتاد هر بحث و جدلی که بین ما می شد چنان بر سرم شیون می زد و چنان مرا مقصر می دانست که در نهایت بی گناهی ام باورم می شد که مقصرم,بازیگر چیره ای بود حتی برای شما نیز نقش بازی می کرد مگر همین آخرین باری را که این جا آمده بود یادت نیست,چنان مثل گرگ در لباس میش رفته بود م خودش را به در مظلومی زد که مادر نیز به جانب داری برخاست و مرا سرزنش کرد...اما تو نترس محمد پسر خوش ذاتیست من در همان نگاه اول فهمیدم,مرد خوش قلبی است,تو را هم خیلی دوست دارد من حالا تجربه زیادی دارم و همه این ها ببرای فرار از ترس تو کافیست.من از بس که با یک گرگ زیر یک سقف زیستم قدرت تشخیص گرگ از میش را دارم,او هم یک میش کوچک بی آزار است,نترس,نترس,مبارکت باشد,انشاءالله ,خوبیت ندارد امشب را غصه دار باشی.»
شهلا که از جملات آخر خواهرش تا حدی آسوده خاطر شده بود کمی اندیشید و سپس با خوشحالی گفت:
«راستی محمد خیلی به حافظ علاقمند است به فال حافظ اعتقاد زیادی دارد.من نیز مدتی است به حافظ اعتقاد خاصی پیدا کرده ام خوب است تفالی بزنیم ببینم نظر حافظ چیست؟آیا به راستی من در کنار محمد خوشبخت خواهم شد؟شهین که می کوشید خودش را ازپیشنهاد شهلا راضی و کنجکاو نشان دهد با بی رمقی خندید و گفت:
«چقدر خوب,بهتر از این نمی شود»
و بعد شهلا مثل آهوی خرامی از جا بلند شد و به سرعت ما را ترک گفت و بعد از مدتی کوتاه با کتاب دیوان حافظی که در دست داشت امد دوباره سر جایش نشست,
آنگاه زیراین گونه لب زمزمه کرد:
حافظ ای حافظ شیرازی
بر من نظر اندازی
من طالب یک رازم
تو کاشف هر فالی
قسم به شاخ نباتت
قسم به قرآنی که در سینه داری
این فال مرا بگشای
هو آمین
و بعد چشمانش را بست و انگشتان ظریفش را بر حاشیه قطور کتاب کشید زیر لب فاتحه ای خواند,بسم الله گفت نفس عمیقی کشید, سپس کتاب را گشود,چشمش که به صفحه گشوده افتاد,چشمانش برقی زد و در حالی که از خوشحالی خنده از لبش نمی افتاد,فالش را برای همه نا خواند:
الا ای طوطی گویای اسرار
مبادا خیالت شکر ز متقار
سرت بند و دلت خوش باد و جاوید
که خوش نقشی از خط یار
فصل هفدهم
مراسم شب عروسی شهلا و محمد همان طور که پدر دستور داده بود,شب جمعه هفته بعد در نهایت سادگی بر گزار شد,آن شب هوا خیلی عالی بود,یک هوای بهاری مطبوع با آن نسیم ملایم و شیرینش که بوی ترنج و نسترن و سوسن های باغ را در هوا پخش می کرد,مادر دستور داده بود همه جا را شسته بودند ایران جلوی عمارت را گوش تا گوش قالی ها و قالیچه های گران بها افراشته بودند,همراه با سفره های قرمز زمینه قهوه ای که نزدیک به هم چیده شده بود,خوانچه های شیرینی و میوه که جلو آن ها چیده شده بود,میهمانان که آمدند مراسم رسما شروع شد میهمانان ما عبارت بودند از عزیز,عمه فرنگیس, ساقی و زری و خانواده عمر وثوق و چند تن از دوستان پدر که من هیچ یک را نمی شناختم و تنها و مجرد به آن جا آمده بودند اما همه ی آن ها همچو پدر سبیل های قطور و عضلانی محکم داشتن.سرهنگ آتشزاد نیز که رئیس نظمیه شهرستان بود با آنکه پدر او را دعوت بود اما سه تن از سربازان نظمیه اش را فرستاده بود که هر یک از آن ها به ساز آشنای خود برایمان می نواختند.یکی سنتوره یکی
قانون و دیگری ماهرانه تنبک میزد و با صدای خروسکیاش میخواند که در این میان پرده ی عشاق و شهناز از دیگر نواها برایم شیرین تر امد و پدر بعدها از اینکه خود سرهنگ را به جشن دعوت نکرده بود پشیمان شد. مردها همگی در ایوان نشستند، زنهانیز در تالار پذیرایی عروس و داماد را نیز در پنجدری پشت سفره عقد نشانده و دور تا دور پنجدری را با تور سفید گلهای رز و زنبق تزیین گرده بودند تا اینکه اقا که امد با ردای قهوهای و عمامه سفید که به رنگ ریشهای تابدار بلندش بود زیر بغلش هم سه چهار تا کتاب گذاشته بود ودرحالی که چشم از زمین برنمیگرفت وارد خانه شد و خطبه عقد را پشت دیوار پنجدری خواند شهلا دوبار النگو و سینه ریز طلا گرفت تا دفعه سوم بلبه را داد و صدای کل دایه و بقیسه زنها ی خدمه به هوا شلیک شد درمیان هیاهو یک لحظه از میان تور سفید به شهلا نگاه کردم چقدر زیبا شده بود با ان ابروهای وسمه کشیده و پیراهن توری سفید و تاجی که به سرداشت روی سینه سفیدش را توری سفید و نازک پوشیده بود که در هر انگشتش تقریبا یک انگشتر طلا کرده بودند گردنش هم پر بود از گردنبند و سینه ریزهایی که هدیه گرفته بود لبهایش مثل شقایق قرمز شده بود وبا تنعمی خاص به روی محمد میخندید محمد نیز دست شهلا را دردست گرفته بود و همانطور که زیر چشم میپایید کسی او را نبیند روی دست شهلا را نوازش میداد. درهمین موقع دستی محکم ب هشانه ام خورد. رویم را برگرداندم و دختری زیبا به اسم انسان اما در قالب عروسکی زیبا را دیدم که به رویم میخندد. من هم به خنده اش خندیدم و گفتم:" ساقی تو بودی ترسیدم." با شیطنت پرسی:" چه تماشا می کردی بدجنس؟" سری تکان دادم و گفتم:" شهلا را جرم که نکردم خواهرم است." ساقی با اشتنیاق گفت:" دیدی چقدر خوشگل شده؟" سرم را به علامت تایید تکان دادم بازویم را گکرفت و گفت:" بیا برویم یه گوشه بنشینیم" من متعجب از پیشنهادش به دنبالش راه افتادم یه دفعه منصور جلوی ما سبز شد، چشمش به ساقی افتاد که با پنجه اش بازوی مرا گرفته و سگرمه اش در هم رفت و گفت:" ساقی خانم اینجا اروپا نیست ها." ساقی با دهن کجی گفت:" منظور؟" منصور ابروانتش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:" خودت میدانی." ساقی با حاضر جوابی گفت:" پسر داییم است دلم میخواهد." منصور خنده ای به مسخره کرد و گفت:" مگر من نیستم." ساقی پشت چشمی نازک کرد و گفت:" حسود!: و بعد مرا همراه خود کشید و برد به نزدیک ایوان که رسیدیم بازویم را رها کرد و بعد جلوتر از من حرکت کرد با ان که ده سال بیشتر نداشت هم سن خودم بود اما از این حرکتش به خوبی حدس زدم که دختر زیرک کاردان و باشعوری است او با هیکل سپید ظریفش از بین مردانی که در ایوان نشسیته بودند رد شد. پله ها را پایین رفت و انگاه محطاتانه رویش را به جانبم برگردانید ونگاهم کرد. نسیمی بهاری پشت موهای طلایی تابدارش میخورد و خرمن موهایش را روی صورت ظریف سپیدش میانداخت. در دل زیبایی خارق العاده اش را تحسین میکردم و به مردیب که اورا به همسری خود گیرد نیز احساس کینه کردم باید،اعتراف کنم که او از خواهران من نیز زیباتر بود با ان دماغ مینیاتوری گونه های فراخ و لبان البالویی چشمانت خمار ابی رنگ و صورت گرد و موهای بلند طلایی اش که هیچ وقت سنگینی معجر به روی خود ندیده بود ند با اب پیراهن کرم رنگ بلندی که تا دم مچ پایش بود و از زانو به پایین چین مرتبی خورده بود من محو تماشای او بودم و او همچنان با چشمان منتظرش به من مینگریست، لحظه ای از اندیشه اش بیرون امدم و بی توجه به انتظاری که برایم میکشید به داخل عمارت بازگشتم زنها همه دست میزدند دایه طوری مهمانداری میکرد و زبان میریخت که انگار مادر عروس است فرشته خواهر محمد خیلی ارام دست میزد و دخترهایش دست به میوه و شیرینی هایشان نزده بودند و با لبخند به اطراف مینگریستند عمه فرنگیس نیز با همان چهره غریبش و چشمان پر از غمش دست میزد.
عزیز نیز ابروانش را در هم گره زده بود و بالای تالار پشت به پنجره نشسته بود و هیچ نمیگفت منصور مرا که دید به جانبم امد وگفت :" خوشحالی؟" با خنده گفتم:" خیلی." با ذشیطنت گفت:" یادت میاد عروسی شهین گریه میکردی؟" کمی فکر کردم و گفتم:" حالا دیگه عادت کردم" و بعد ساقی درحالی که چهره اش از عصبانیت دیدنی تر شده بود به جانبم امد و گفت:" چرا نیامدی؟" گفتم که حوصله نداشتم و او سعی کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد.نگاهش را به سمت فرشته منحرف ساخت و با دیدن نوزادی که در اغوشش بود ذوق زده شد و به جانبش شتافت منصور نقل بزرگیس را که در دست داشت به هوا پرتاب کرد و بعد ماهرانه با دهانش ان را در هوا شکار کرد و خورد انگاه درحالیکه ادای ادم بزرگا را درمیآورد گفت:
نصیحتی کنمت بشنو و بـــــــــهانه نگیر
هر انچه که منصور گویـــــــــــــدت بپذیر
زن و دختـــــــــــــــــــــر باشند مایه شر
بترس زانکه زنند بر پیکرت از پشت خنجر
ان روز کلی به منصور خندیدم اما هر بار که ساقی از کنارم رد میشد حس خاصی تمام وجودم را پر میکرد حس غریبی که قبلا هم لمس کرده بودم. مطمئن بودم حس عشق و غلاقه و شور و این حرفها نیست خوب که در خود دقیق شدم دریافتم که بیش از حد به زیبایی و اندام موزون ساقی حسادت میکنم و دلم میخواست که خداوند مرا در قالب او افریده بود خلاصه ان سب هم با تمام شیرینی ها و خاطراتش بر ما گذشت و قرار شد فردا صبح عروس به همراه داماد و خانواده اش و مادرم و شهین و دایه برای مشایعت به تهران بروند. از دوروز قبل نیز جهاز شهلا را در خانه اش چیده بودند. مادر از خانه انها در تهران خیلی خوشش امده بود و ان را ابرومندانه و مناسب میدانست و فرشته نیز به دور از هرگونه ریا و بدجنسی اظهار میکرد که در مقابل جهیزیه ای که برای شهلا فرستاده بودند انگشت به دهان مانمده و همسایه ها نیز دست کمی از اوئ نداشته اند و دائما از سلیقه مادر تعریف میکردند و مادر را غیر مستقیم از این وصلت خرسندتر می ساختند.
نزدیکی های صبح بود که با صدای پرنده ای از خواب پریدم، مثل انکه کسی جیغ میکشید و فریاد میزد ضربان قلبم فزونی گرفت دایه که پایین تختم روی زمین خوابیده بود مثل فنر از جا
پرید و گفت:" بسم الله الرحمن الرحیم چی شده؟" و نگاه وحشت زده اش را به من دوخت. عرق سردی بر شقیقه هایمنشست .باز هم صدای ناله امد. دایه دودستی بر سرش کوبید و گفت:" خدا رحم کند صدای شهین است." در جایش خیزی برداشت و اتاق را وحشیانه ترک گفت، من نیز به دنبالش دویدم به اتاق شهین که رسیدم از وحشت چشمانم را بستم. شهین روی زمین دراز کشیده بود رنگش مثل گچ سفید شده بود و. از درد به خودش میپیچید. چشمش که به ما افتاد دستش را بشویمان دراز کرد دایه خودش را به او رساند دستش را زیر سرش نهاد و گفت:" اروم باش اروم باشعزیزم هول نکن تحمل کن می خواهی مادر شوی." و بعد نگاه تندی به من انداخت و با عصبانیت بر سرم فریساد زد که بروم مادر را خبر کنم. من که از دیدن ان صحنه شکه شده بودم با فریاد دایه به خودم امدم پله های ماپیچ تالار را دو تا یکی و به تعجیل طی کردم به اتاق خواب مادر که رسیدم بی مقدمه در را گشودم مادر دستانش را به دور کمر پدر حلقه زده بود و چسبیده به او در خواب بود. با صدای بلند مادر را صدا زدم و هردوی انها وحشت زده در جا نیم خیز شدند مادر چشمانش را به زحمت باز کرد و پدر در حالیکه هم خشمگین بود و هم متعجب و هم از ترس من کمی ترسیده بود مضطربانه فریاد زد:" چه خبره؟ چی شده؟" فقط یک کلام گفتم شهین !ودیگر طاقت نیاوردم و با صدایی بلند به گریه افتادم. هر دوی انها کلافه و هیجانزده از تخت بیرون جستند پوشش خود را به سرعت کامل کردند و بی توجه به گریه من از دوطرف من رد شده و راه اتاق شهین را در پیش گرفتند کم کم جراغهای خانه یکی یکی روشن شد و همه خواب زده از جا برخاستند در این میان شهلا تنها کسی بود که شانه های لرزان مرا لمس مسکرد و به من امیدواری میداد :" عزیزم چیزی نیست فقط کمی درد دارد طبیعی است نترس."اما من میترسیدم دلم اشوب بود از بس گریه کردم به سکسکه افتادم.فرشته و شوهرش هاج و واج اوضاع مشوش خانه را مینگریستند خدمه مثل مور و ملخ در خانه می پلکیدند یکی آب دست ، دیگری حوله بدست یکی بر سر خود می کوفت و دیگری قران بسرش گذاشته بود از پله های تالار بالا رفتم دراتاق شهین بسته بود پدر مضطربانه جلوی در قدم می زد شهرزاد سربه زیر انه و ارام اشک می ریخت، کم کم فرشته و شوهرش به ما پیوستند صدای ناله ها و جیغهای شهین بر تن همه ما رعشه می انداخت چنان از ته دل فریاد میکشید که انگار بر بدنش اهن گداخته می ریزند. پدر که از طاقتش هر لحظه می کاهید از همه خواست تا به همراهش تا پشت در پایین سالن برویم و انجا را خلوت رها کنیم ، فرشته و شوهرش و شهرزاد پایین رفتند پدر همانطور که پشت سر انها خودش هم به پایین می رفت برگشت و به جانبم نگاهی انداخت و گفت:" بیا برویم شاهینم." با صدای بریده و نخراشیده ام گفتم:" نه اقاجون من میمانم." پدر دل مرده تر از ان بود که اصرار کند اهی کشید و رفت به ارامی لای در را باز کردم و توانستم از همان باریکه شهین و مادر و دایه را ببینم و یک دختر مستخدم دیگر نیز انجا بود شهین موهای مشکی بلندش همه بالای سرش اویزان بود و سرش را روی بالشت قرمز سرخ رنگی گذاشته بودند، پنجه های شهین بر دوطرف بالشت مشت شده بود چشمانش به سقف بود و از گلویش فریاد میکشید ناگاه دایه دو دستی به سرش کوبید و گفت:" بچه چرخید" مادر در حالی که رنگ از رویش پریده بود همانطور که سرش را در هوا تاب میداد گفت:" منیژه جانم به فدایت کمکم کن به داد دخترم برس" بعد یک باره شهین از حال رفت و ناله هایش قطع شد دایه محکم به صورتش کوبید افاقه نکرد دوباره سیلی محکمی به او زد و گفت:" زور بزن دختر هر چه زور داری بزن چیز دیگه ای نمانده." شهین دوباره هوش امد ناله کشید اما ناله هایش بی جان تر از گذشته شده بود دایه هم دست بردار نبود یا دو دستی به بالای شکم شهین بیچاره فشار می اورد یا بر صورتش میکوبید دیگر طاقت نیاوردم در را بستم و مثل ماهی که از اب بیرون افتاده باشد گوشه ای نشسته با تمام وجود بر خود لرزیدم که یک دفعه با صدای گریه بچه از جا پریدم حتی فکرش را هم نمیکردم دستهایم را بالا بردم و گفتم:" خدایا شکرت خداجون تا عمر دارم سپاسگذارتم خدایا خیلی مهربونی خیلی زیاد" و بعد صدای قدمهای تندی را شنیدم چشمم که به پدر افتاد از خوشحالی در اعوشش دویدم صدای گریه بچه طنین زیبای امید را در خانه به پژواک انداخته بود پدر خرسند از پدر بزرگ شدن بود و من شادمان از دایی شدن که با دیدن چهره مادر لبخند بر لبهایمان ماسید مادر با صورت خراشیده که خون از ان سرازیر بود زیر لب گفت:" اقا بدبخت شدیم.دخترمان از دست رفت." و بعد روی زمین غش کرد و ول شد پدر به جانبش دوید و با فریاد زینت را صدا زد من از ترس امیخته به نگرانی ام خفقان گرفته بودم با وحشت وارد اتاق شدم انچه را می دیدم باور نمیکردم ارزو داشتم که ای کاش در خواب بودم ولی نه گریه های دایه بالای سر شهین و ان ملافه ای که سر تا پای شهین را پوشانده بود با ان نوزادی که در دست دختر خدمه در حال شستن در اب گرم بود همه اینها در عالم بیداری بود که نصیب چشمانم میشد چشمم به پیانوی گوشه اتاق افتاد مثل ان بود که تبری بر قلبم زده باشند با خود گفتم که ای کاش این نوزاد میمرد اما خواهر نازنینم در کنارم بود، چهره مهربان شهین قصه هایی که برایم میگفت دستهای ظریفی که بر سر میکشید بوسه های داغی که حواله ام میساخت همه این تصاویر مثل قطاری از جلو چشمانم گذشت سرم را محکم به دیوار کوبیدم و فریاد زدم:"خدا چرا؟ اخه چرا؟ چرا؟" شهرزاد مرا از پشت سر در اغوش کشید و هر دو در اغوش هم جانسوزانه گریستسم صدای گریه بچه از همه چیز برایم دردناک تر بود که قطع هم نمیشد. اگر میتوانستم خفه اش میکردم از او بیزار بودم به گمانم او نیز مثل پدرش سر مادرش را خورده یک بچه سر خور فرشته در حالیکه ارام میگریست نوزاد را از دختر خدمه که از وحشت میلرزید گرفت و بدون انکه منتظر بماند سینه اش را در دهان نوزاد گذاشت و بعد صدای گریه بچه قطع شد.دایه در حالیکه بیشتر از گریه سر و صدا از خود تولید میکرد بوسه ای بر شقیقه فرشته زد و گفت:" خیر ببینی مادر." و رفت تا این خبر را نیز به پدر هم بدهد از مرگ شهین یک هفته مثل کابوس گذشت هنوز اسمی بر روی نوزادش که دختری بود عین شهین نگذاشته بودیم، مراسم ختم بود و گریه و ناله انگار نه انگار که یک هفته پیش در همین خانه مراسم عروسی و بزن و بکوب بر پا بوده، حیاط خانه پر شده بود از سیاه پوشان که همگی مرد بودند داخل خانه نیز پر بود از زنهایی که با چهار قد سیاه گوش تا گوش هر اتاق نشسته بودند که یکی از انها روی مبل استیلی که مادر تدارک دیده یود نشسته و روضه می خواند و با مرثیه های سوزناکش نمک به زخم ما می پاشید :
کجا رفتی دخترم ای نور دیده؟
رود تا به قیامت در غیابت اب دیده
بخوانم هر شب و روز بر مزارت به ناله
خداوندا بگو دختم کجایه؟
برفتی و گذاشتی کودکت را یادگاری
بخواند کودک مادر کجایی؟
بسوزم در فراقت هر صبح و هر شام
خداوندا نگردان هیچ جوانی را ناکام
آن روز آنقدر گریستم که مرا به زور به خانه عمو وثوق بردند تا این که بیشتر از ان در مراسم نباشم منصور و ساقی نیز به همراه من به انجا امدند. ساقی دائما سعی داشت به من تسلی خاطر بخشد، اما من نه چیزی می دیدم نه می شنیدم تا اینکه از گریه زیاد بی هوش به خواب رفتم. بعد از مدتی احساس کردم کسی تکانم می دهد چشمم را که باز کردم دایه را دیدم. دستم را کشید و از جا بلتندم کرد و بدون انکه با یکدیگر حرفی بزنیم به سمت خانه خودمان بازگشتیم به انجا که رسیدیم ختم را ورچیده بودند احساس کردم همه جای حیاط خانه بوی شهین را میدهد نزدیک ایوان عمارت شهلا و شوهرش و فرشته و بچه هایش ایستاده بودند با چمدانهایی که خدمه بیرون میبردند .پدر که در کنار انها ایستاده بود مرا صدا زد جلو رفتم و سلام کردم پدر دستی به سرم کشید و گفت:" سلام شاهینم، با خواهرت خداحافظی کن." شهلا خم شد و مرا بوسد متوجه نوزادی شدم که در اغوشش بود پدر شهلا را بوسید و گفت:" اسمش را به یاد شهین دخترم شهین بگذارید." و بعد رو به فرشته کرد و گفت:" خدا از بزرگی کمتان نکند قول میسدهم جبران کنم." فرشته که نوزاد خودش را در اغوش داشت لبخند کمرنگی زد و گفت:" چه فرقیث میکند این بچه هم مثل مجتبی خودمان است من تا زمانی که شیر خوار است از شیر خود با کمال میل به او خواهم داد، خدارا شکر فاصله خانه ما و خان داداشم دیوار به دیوار است و هیچ مشکلی نیست." در همین حین مادر با سینی اب و قران از پله های ایوان پایین امد تمام صورتش جای زخم بود و چشمانش از گریه زیاد تحلیل رفته بود نگاه غم انگیزش را به شهلا انداخت و گفت:" قسمت بود که شما دونفر با هم ازدواج کنید و همان شب این بچه نصیب شما شود."
شهلا گونه مادر را بوسید و به گریه افتاد.دیگر حوصله این قبیل صحنه ها را نداشتم مردانه با محمد دست دادم و باغ را ترک گفتم.
مدتی بعد از پشت شیشه رفتن شهلا و محمد را تماشا کردم. و آقاجون و مادرم را که دل مرده تا دم در آنها را مشایعت می کردند


فصل هجدهم

از پشت پنجره به تصویر ناواضح خود در شیشه می نگریستم و در ورای آن به شهین که همراه مجتبی در حیاط خانه گرگم به هوا بازی می کرد ند آه که این پنج سال چقدر زود گذشت باورش مثل روزهایش برام سخت بود حالا دیگر همه چیز دگرگون شده بود .
شهین پنج ساله و کودکانه و آزاد به دور حیاط می چرخید و شهلا را کور کورانه مادر می خواند و کودک سه ساله ای که در پاشویه استخر با آب بازی می کرد را آبجی نسرین صدا می کرد شهلا و فرشته و شهرزاد نیز زیر سایه درخت گل یخ نشسته بودند و برشهای
شتر هندوانه شان را گاز میزدند.اواخر خرداد بود و به تن آسمان از گرمای زیاد موج می افتاد. نگاهم را به درون اتاق انداختم مادر گوشه ای نشسته بود و با بادبزن حصیری خود را باد میزد. دیشب می گفت که سی و سه سال بیشتر ندارد. اما ظاهر شکستهاش او را پیرزنی شصت ساله نشان میداد زیر چشمانش گود افتاده بود و گوشه های آن هم چین های ظریف و عمیقی خورده بود
پوستش دیگر سفیدی و لطافت گذشته را نداشت و دست های سفید و لاغرش پر شده بود از رگهای
بر جسته سبز رنگ بر خلاف عزیز که کمی دورتر از مادر نشسته بود و حتی سر سوزنی در چهره اش تغییر پیدا نمی شد زری نیز بر رورویش کمی بهتر شده بود که بد ترنهو پدر تنها کمی بر سپیدی موهای خاکستری بالای شقیقه اش افزوده شده بود . او نیز کنار عمو وثوقبالای اتاق نشسته بود و چپق می کشیدند عمو وثوق مثل همیشه خونگرم و خنده رو بر خلاف سنش جوان و بشاش بود
نگاهم که به او افتاد یاد منصور افتادم خیلی کم پیش می آمد در طی روز او را نبینم اما امروز اصلا با او برخورد نداشتم و احساس کردم دلم برایش تنگ شده هر کس مشغول به کار خود بود که زینت وارد اتاق شد و خبر آمدن تقی میرزا را داد.
مادر عزیز و زری اتاق را ترک گفتند پدر به زینت گفت قلیان را چاق کند و زینت را مرخص کرد تقی میرزا دو سالی میشد که مشاور پدر شده بود پدر کمتر از گذشته به وارسی روستاها زمین ها و رعیت هایش می رفت و بیشتر کارها بر دوش تقی میرزا افتاده بود که البته پول خوبی هم از بابت آن میگرفت تقی میرزا رعیت زاده ای بو د که این چند ساله زرنگی و جنبش های پررنگ از خود نشان داده بود و پدر او را به انتخاب خود مشاور خواند او مردی فربه اندام با بینی آویزان چشمان قهوه ای تیره پوستی خشک و خشن و
سوختخ و پیشانی کوتاه و قدی بلند که از روزی که به این سمت منصوب شده بود به جای شلوار گشاد شلوار راه راه خاکستری و پیراهن سفید و جلیقه مشکی به تن می کرد و به جای آن کلاه نمدی بلندش کلاه دوری به سر می گذاشت
اوروسی های پلاستیکیش را دور انداخته و بجای آن کفش سفید ورنی-مشکی به پا می کرد . وقتی به داخل

دو دستی با من عمو وثوق و پدر دست داد من کنار پدر و او رو به روی ما نشستپدر پکی به چپق دسته خاتمش زد و گفت((چه خبر میرزا))در جواب گفت سلامتی و خاموش ماند و بعد سر به زیر افکند و با انگشت اشارتش با گلهای قالی بازی کرد.
این عادت همیشگی اش بود پدر صدایش را در گلو صاف کرد و گفت (( از شاه جدیدمان چه خبر؟))میرزا به مسخره خنده ای کردو گفت فعلا همه چیز در حد شایعه است. آن روز ها کمتر کسی میشد که حرف سیاسی نزند سال 1321 بود و ایران همچنان در اوج تنش سیاسیخودش هشت ماه پیشاز این در شهریور ماه پارسالرضا خان بعد از 16 سال سلطنت توسط متفقین از حک.مت بر کنار شد و فرزندش محمد زضا را به جای او به سلطنت شاهنشاهی منصوب کرده بودند پدر پتکی دیگر به چپقش زدو گفتفکر نکنم لیاقت پدرش را داشته باشد رضا خان مثل ندارد حتی پسرش نمی تواند جای او را پر کند پدر تعصب شدیدی روی رضا خان داشت
روزی که خبر خلع سلطنت او به گوشش رسید دو روز دوشب از فرط ناراحتی لب به غذانزد به تعصب پدر حق میدهم چون هر چه داشت از رضا شاه بود روزی که خبر خلع رضا شاه را دادند پدر خیلی ترسید من ترسش را به وضوح احساس می کردم
و می دانستم از بابت اراضی و املاکش است که میترسد از او پس بگیرند حالا چند ماهی بود که از آن واقعه می گذشت خبری هم نشده بود و تشویش خاطر پدر از بین زفته بودزینت با قلیان چاق شده وارد اتاق شد و آن را جلوی میرزا گذاشت و بعد سینی چای را دم در از دست غلام گرفت تعارف کرد میرزا
قلیان را تعارفی زدو بعد پتکی به آنزدو دود های آن را از سوراخ بینی اش بیرون داد عمو وثوق قندی گوشه دهانش گذاشتجرعه ای چای نوشید و سپس گفت هر جور بگویی از چرچیل و انگلیس بر می آید انگلیس مثل روباه حقه باز و دورو است یک روز پادشاهی رضاشاه رابه رسمیت اعلام می کنند و روز دیگر خودشان سلطنت را از او می گیرند من نمیدانم این اجنبیها چرا دستشان را از مملکت ما کوتاه نمی کنند پدر استکان کمر باریک چایش را در دست گرفت و گفت اینها شایعه است اجنبی ها کجادر مملکت ما دخالت می کنند ما به اشتباه عادت داریم که اشتباهات خودمان را به گردن همسایه ها بیاندازیم که این شایعه ها در زمان دولت قجر تشبیه شد که مال مردم را خوردن و گذاشتن به پای اجنبیه ها بی عرضه های بی لیاقت؟ اما حال و اوضاع ما خیلی بهتر دولتش خرجش با دخلش برابری می کند دیگه ما همه واسه خودمان کسی هستیم چشم غریبه ها کور شد راه آهن داریم همین راه آهن چقدر عقیده زیبا و کار آمدی بود که او عملیش کرد عمو وثوق بی اختیار اندیشه اش را بر زبان راند که هزینه اش از جیب مبارکش نبود از مردم بیچاره کم گذاشت پدر آخرین جرعه چایش را نوشید و گفت شما از کجا مطمعنید وزیر دارایی در بار بودید
یا مشاور حقوقی شاه؟ عمو لبخند تلخی زدو گفت شما به چه علت از اجنبی ها حمایت میکنیدچه سودی از آنها دیدید جز این که دول ما را مثل عروسکهای
خیمه شب بازی به رقص دلخواه خود دراوردند نکند یادتان رفته سربازان انگلیسی و روسی را که مست می کردند و در کوچه و خیابانها دست روی ناموس مردم می گذاشتند اینجا مملکت خودمان است اما اگر در راه یک گماشته اجنبی را دیدیم تا به کمر باید جلویش تعظیم کنیم و...پدر در حالی که با صدای بلند می گفت بس است دکتر این خرده فرمایشات شما در مخیله من راه ندارد
خودت را خسته نکن ... عمو وثوق شانه هایش را بالا انداخت و گفت حرف حق تلخ و حرف حساب بی جواب است
پدر اخمهایش را در هم کشید و برای آنکه بی اعتنایی خود را به برادرش نشان دهد رو به تقی میرزا کردو گفت لیست دخل و خرجت را در بیاور تا بیکاریم یک حساب سرانگشتی بکنیم.تقی میرزا دست در جیب جلیقه اش برد و کاغذ سفیدی را که هزارو یک تا خورده بود باز کردو نزدیک پدر رفت نزدیک پنجره رفتم و دیدم که منصورو زن عمو به خانه امان آمده اند با عجله آنها را ترک گفتم و در
حیاط به منصور پیوستم. منصور مرا که دید از دور دست تکان داد زن عمو که عاشق بچه ها بود بلافاصله نسرین دختر شهلا را در آغوش کشید و به جمع آنها پیوست شهلا ما را صدا زد که هندوانه می خوریم منصور با خنده گفت نه دختر عمو هنوز چرت ظهرم را نرفته ام و می ترسم کار دستم دهد و بعد در حالی که دستش را روی شانهام گذاشته بود به انتهای حیاط رفتیم منصور پیراهن و شلوار شیکی به تن کرده بود گفتم عقور به خیر خندیدو گفت مگر خودم آدم نیستم برای خودم شیک کرده ام یا ضرب المثل اروپایی می گویدانسانی که با خودش تنها باشد انسان نیست به خنده گفتم:حرف های گنده گنده می زنی با خنده گفت: ما هر چه در توانمان باشد بروز می دهیم مثل شما نیستیم که تنها از نصف حنجره امان استفاده کنیم مثل همیشه از طعنه اش دلگیر نشدم برعکس از شو خیهایش لذت بردم در این چند سال اخیر بیشتر از همیشه به او نزدیکتر شده بودم و این موضوع موجب عادتم نیز شده بودهر روزباید هر طور شده یکدیگر را می دیدیم منصور دستهایش را در جیب کرد و گفت : راستش تو تنها کسی هستی که تا به حال به خاطر شوخیهایم از دستم گله مند نشده ای و همیشه میخندی خیلی رویت زیاد است اگر کمرت هم به باریکی صدایت باشد تابستان سالهای آینده با تو ازدواج کنم از حرفش به قهقه خندیدم او هم خندیدو گفت راستی چقدر خوب میشد که به جای پسر عمو شاهین مثلا دختر عمو شیرین می شدی با همین روی زیادت آن وقت این قدر به خودم زحمت نمی دادم که برای گرفتن دیپلم انگیزه پیدا کنم و هر شب خواب عروسمان را می دیدمآن وقت یک روز گرم تابستانی که بخاطر شکم جنابعالی که در گذشته زیادی ته دیگ میل کرده بودید بارانی هم است با هم ازدواج می کردیم و بعد از شش ماه تو حامله میشدی؟
چرا به این زودی؟
خوب به خاطر این که تو پدر سوخته می خواهی با توله هایت جا پایت را در خانه شوهر ت که من باشم سفت کنی جاپایت که

سفت می شد می افتادی به جانم خرجی بده برجی بده کجا بودی؟کجانبودی؟چرا دستت خالیه ؟
چرا دستت پره؟خلاصهآن قدر غر می زدی که من مجبور می شدم بروم و زنی دیگر اختیار کنم چشمت که به هوو می افتاد یک روز به جانم می افتادی و سیر کتکم میزدی روز بعد هم آن زن بیچاره را روز سوم هم دست از پا دراز تر گوشه اتاق تسلیم می شدی و دیگر تا آخر عمرت خفقان می گرفتی و تازه آمدن رقیب به میدان خانه تو را حریص تر می کرد کهخودت را بیشتر در دلم جا کنی و به امید این آرزو هر روز بیشتر از دیروز دست به سرو گوشم می زدی و خلاصه لی لی به لالایم می گذاشتی اما از آن جایی که طبق عادتی کهن و اصیل و دیرینه نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار دیگر زحمت هایت نتیجه ای نمیداد و من با زن دومم صفا می کردم و تو هم شروع می کردی به حرص خوردن هی حرص میخوردی هی خوراک هی حرص و هی خوراک دست آخر هم این قدر چاق می شدی که از حرص و حسادت و معده ورم کرده چاقت می پوکیدی و یا به قول ننه سکینه زن مشت اصغر باغبون خودمان می پو کیتی و الفاتحه.....آن وقت خیلی راحت از شرت خلاص می شدم بدون آنکه مهری بدهم و یا خسارت بپردازم و بعد یک مراسم آبرو مندانه برایت می گرفتم و شبختمت بین مردم خرما پخش می کردم و اگر همسر عزیز دومم اجازه میداد لای خرماهایت مغز گردو هم می گذاشتم تا خیالم راحت باشه که دینم را ادا کردم و بعد خسته از این همه حرف که یکریز و پشت سر هم زده بود

عجولانه نفس عمیقی کشید و گفت وای مردم راست است که زندگی سخته ها؟محکم به پشتش کوبیدم و گفتم ((صد سال اولش سخت است غصه نخور )) بوسه ای بر گونه ام زد و گفت ولی جان مادرت این قدر ته دیگ نخور برای خودت می گویم اگر می دیدی شب عروسی چطور سرمه هایت از چشمانت آویزان شده بود مثل از ما بهترون شده بودی زهرم شد من که از دیوانه بازیهایش هم شرمم گرفته بود و هم خنده ام بازویش را فشردم و گفتم منصور تو رو خدا یک ذره جدی باش منصور سلام نظامی داد و گفت چشم قربان با دلخوری گفتم اه تو که ول نمی کنی می خواهم با تو حرف بزنم منصور از حالت شوخی خارج شد و گفت پس بیا یک جا بنشینیم من خسته شدم به روی کوتاه ترین پله ایوان نشستیم منصور چشم به من دوخت و گفت : خوب تعریف کن ببینم چه شده
با ناراحتی گفتم از خودم حالم بهم می خورد منصور با تعجب پرسید آخر چرا؟؟
چرا ندارد باید امروز را میدیدی عباس مالکی و هژیر دخیل زاده چطور مرا مسخره می کردند
غلط کرده اند کجایت مسخره است که مسخره ات می کردند
سرم را زیر انداختم و گفتم:
صدایم را عباس به من می گفت آقا خانم هژیر هم صدایم را تقلید می کرد و بچه های کلاس همگی می خندیدند
منصور کمی ساکت ماند پس گفت
چیز عجیبی که نیست خروسک است همه پسرها وقتی پا به بلوغ می گذارند صدایشان خروسک می شود
با لجاجت مشتم را به زانوم کوبیدم و گفتم:
نخیر این یکی خروسک نیست اصلا از کودکی من صدایم با پسر بچه ها توفیر داشت درست مثل قیافه ام با این که پانزده سال دارم اما شکل پیرمردها هستم
فکر کنم بیخود احساساتی شده ای
-تو دلت برایم میسوزد مگر نه؟
-مندلم برای کسی نمی سوزد چون اگر قرار باشد دل من برای این چیزها ی کودکانه و ساده بسوزد که دو روزه دود میشد و به هوا میرفت .آن وقت اگر دور از جان تو دو روز دیگر در کوچه یا گذری دختری عاشق سینه چاک مان میشد جوابش را چه می دادم میگفتم ببخشید خانم دلم را دود کرده ام از دماغم دادم بیرون خدا روزیتان را جای دیگر حواله بدهد با آن که سعی میکردم خودم را جدی نشان بدهم آخر نتوانستم خنده ام دریچه لبم را گشود و پرکشید و بعد هر دو با صدای بلند خندیدیم و بعد منصور مثل آن که چیزی یادش افتاده باشد یک باره ساکت شد و با کنجکاوی و لحنی دلسوزانه گفت:
نکند شاهین تو از شوخی های من ناراحت می شوی و به روی خودت نمی آوری؟؟
با تعارف گفتم این چه حرفیه اصلا این طور نیست راستش دلم خیلی می خواست به جای پسر دختر می شدم منصور متفکرانه گفت : فکر می کنم به خاطر این که تو در میان سه خواهرت بزرگ شدی وبرادر نداشته ای و همیشه دختر بوده که دورت بوده این فکر از تو نشات گرفته،اما من که هیچگاه،تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم حتی برای لحظه ای دختر باشم،دختر ها موجودات ضعیف و ظاهر بینی هستند اما ما پسرها مظهر قدرت و اراده ایم،ما می توانیم به رویاهایمان برسیم اما آنها تنها می توانند به رویاهایشان بیندیشند.
با بی تفاوتی گفتم:اما دختر ها خیلی زیبا هستند.آنها کشش خارق العاده ای دارند مثل آهن ربا می مانند من از دلبندی و دلبری دختر ها لذت میبرم و به آنها حسادت میکنم.
منصور با صدای بلند خندید و گفت:عجب الاغی هستیا،تو که الان وضعیتت بهتره،هم پسری و هم خوشگل،خودت را در آینه نگاه کن با آن پوست سفید یک دستت،موهای براق مشکی،بینی قلمی و چشمان خمار سیاهت،حتی اندامت بیشتر شبیه دختر های بالغ است تا پسر های پانزده ساله،نگاهی به دستهایت بکن مثل دست های یک دوک انگلیسی لطیف و ظریف است پسر! چقدر خودت را دست کم گرفتی،البته این را هم بگویم ها من هیچ وقت دلم نمی خواست زیبا باشم من دوست دارم چهره ام مردانه باشد،زمخت و خشن.
دستانم را زیر چانه ام زدم و گفتم:اما با تمام این اوصاف من دوست داشتم،دختر می شدم،وای اگر دختر بودم چقدر عالی می شد.
منصور جستی زد و روبه رویم ایستاد و با شیطنت گفت:خوب این که غصه ندارد عزیزم،تو که مثل دختر ها خوشگل هستی، یک اسم دخترانه هم رویت میگذاریم و خودم هم دنده م نرم با تو ازدواج می کنم.
این را گفت از خنده ریسه رفتم،اما منصور دست بردار نبود و خیلی جدی می گفت:اسمت هم همان شیرین که گفتم بهتر است با اسم خواهرانت هم مطابقت دارد و زن عمو ناراحت نمی شود.
من هم به مسخره قری به خود دادم و گفتم: حالا شیرین را دوست داری یا نه ؟
منصور در حالی که جهودبازی در می آورد شروع کرد به خواندن:
آسمون به اون گپی گوشه اش نوشته
هر کی یارش خوشگله جاش تو بهشته
ای شیرین جونوم آی شیرین عمرم
گر بخواهی بوسم ندی به زور بستونم
و بعد همانطور که به خواندنش ادامه میداد نگاهش به سمتی خیره ماند و صدایش تحلیل رفت و خاموش شد. سرم را به جانبی که منصور ماتش زده بود چرخاندم و عمه فرنگیس و ساقی را دیدم که از در باغ داخل شدند.منصور بی اختیار با صدای بلند اندشید که :بالاخره آمد.
به جانبش رفتم و در گوشش گفتم:ای جلب ،پس همچین برای خودت شیک نکرده بودی،منصور خجالت زده دستش را پشت سرش کشید و هیچ نگفت با کنجکاوی گفتم: حساب مهمان های ما را از کجا داری فضول باشی؟
و بعد ساقی دوان دوان به جانب ما شتافت و همانطور که می دوید از دور به ما سلام کرد،منصور اخم هایش را در هم کرد و گفت: ساقی خانم این چه طرزش است؟
ساقی در حالی که از سوال منصور شکه شده بود لبخند روی لبش ماسید و بهت زده پرسید:چه می گویی؟!
منصور با عصبانیت گفت:همه جا سر لخت میگردی؟ این جا تهران نیست.
ساقی که تازه منظور منصور را ملتفت شده بود با عصبانیت گفت:اینجا تهران نیست تو هم پدر مادر من نیستی که برایم حکم کنی.
من نیز مانده بودم که چه بگویم تا این بحث خاتمه پیدا کند اما منصور دست بردار نبود در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود گفت:من با عمه حرف دارم.
ساقی شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت :خوب داشته باش.
منصور راهش را به طرف عمه فرنگیس که به جمع شهین و شهرزاد و فرشته پیوسته بود کج کرد و رفت ، ساقی با آن چشمان آسمانیش به من خیره شد و گفت:این پسر چش شده امروز؟
آهی کشیدم و با خونسردی گتم: نمیدانم تا همین الان هم داشت می گفت و میخندید. ساقی به خنده گفت:به گمانم دیوانه است .
از این جسارتش خوشم نیامد به جوابش که نخندیدم ،خودش این موضوع را فهمید و خنده اش را کوتاه کرد و دوباره با چشمان آبیش به من خیره شد،موهای طلاییش که تا سر شانه هایش کوتاهشان کرده بود زیر نور آفتاب می درخشید. پیراهن گلدار صورتی به تن کرده بود که بی نظیر بود. هر چه کردم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم بالاخره با اشتیاق به او گفتم :یک دور بچرخ. با تردید پرسید: چه کنم؟
با تعجیل گفتم :بچرخ. او نیز به آرامی به دور خودش چرخی زد و با کلمات مقطع گفت :چاق شده ام؟
گفتم :نه همینطوری گفتم
و بعد سمتی رفتم که منصور انجا بود و دورا دور دیدمش که با عمه فرنگیس اختلاط می کرد.ساقی نیز همراه من راه افتاد به آن ها که رسیدیم عمه نگاه مظلومانه اش زا به ساقی انداخت و گفت:دخترم ،منصور جان می گویند، بیرون از خانه یک چارقد روی سرت بینداز.
ساقی با عصبانیت هر چه تمام تر گفت : مادر من پانزده سال سن دارم و به صلاح خویش موقوفم.
منصور به مسخره خنده ای کرد و گفت: آخر مگر ما بیشتر از یک کوچه فاصله داریم.
زن عمو لبخندی شیرین به ساقی زد و گفت:پسرم غیرتی است ،راست هم می گوید عزیزم تو جوانی و زیبا در خانه شما هم که مردی نیست خدای نا کرده از حرف های مردم امل هم که بگزریم ،اگر کسی به شما نظر سویی انداخت،یک عمر پشیمانی بار می آید.
ساقی که با این جمله شهلا که میدانست به گوش من و منصور هم رسیده کینه اش از بین رفت و رو به منصور گفت: از حالا که اینقدر غیرت داری، سبیل هایت که پشت لبت سبز شوند چه خاکی بر سرم کنم؟و همگی با صدای بلند خندیدیم.
منصور هم خندید و گفت: آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته
ساقی به وجد آمد و گفت:گفتی آش، یاد آش امروز افتادم پس زن عمو کجاست؟ مگر قرار نیست دور هم آش درست کنیم؟
شهلا گفت: الان که زوده ،نخود و لوبیا که اماده است رشته ها را هم که بریدند سبزیش هم خورد شده و شسته است،فقط مانده پختنش که کاری ندارد، یکی دو ساعت دیگر بار می گذاریم
من با بی حوصلگی گفتم:آخر کدام ادم عاقلی در این هوای گرم هوس آش می کند؟
منصور گفت: شما نخور ،بهتر ،سهمت را خودم می خورم
ساقی ابلهانه گفت :اگر شاهین نخورد من هم نمیخورم
زن عمو منصوره لبش را پنهانی گزید اما عمه فرنگیس بی تفاوت بود منصور برای ان که مغلطه کند گفت:آش های زن عمو بهار خوردن داره ها ،به خصوص وقتی سرکه رویش بریزی با پیاز داغ و نعنا داغ کاسه را هورتی بکشی بالا
ساقی به مسخره گفت:بپا نسوزی
منصور با لحن معنی دار گفت: شما مرا نسوزان آش ما را نمیسوزاند.
بالاخره بعد از ظهر ان روز در حیاط اتش درست کردیم و مادر دیگ مسی بزرگ اش را رویش گذاشت
همه ما در گوشه غربی حیاط جمع شده بودیم ،پدر از دور بالای ایوان ایستاده بود و ما را نگاه می کرد
مادر هر از گاهی نگاه دلواپس خود را بر او می دوخت که عزیز پشت سرش ایستاده بود و در گوشش پچ پچ می کرد و مادر از همان لحظه فهمید که دسیسه ای دیگر در کار است و عزیز که انگار به چانه اش تخم مرغ زده باشند یک ریز در گوش پدر وردی می خواند که مادر را از سرش خبری نبود
بعد از یکی دو ساعت آش آماده شد همگی به ایوان رفتیم و پشت سفره طویلی که خدمه گسترده بودند نشستیم و مادر خودش پیاله هایمان را از اش پر کرد و دستمان داد
منصور که به قول خودش عاشق اش رشته بود دائما به به و چه چه می کرد و در جواب پدر که به شوخی می گفت :منصور یک دم ارام بگیر . می گفت که نمی تواند.
اش ان روز با ان هوای نسبتا گرم خیلی مزه داد و چسبید و دریغ و درد آن روز نمی دانستم که این آخرین آشی است که از دست پخت مادر خواهم خورد
آش را که خوردیم بالافاصله زینت بساط چای و نبات را اورد و مزه اش را به کاممان کامل کرد و بعد از خوردن چای هر کس به کار خود مشغول شد
عمو وثوق و زن عمو و منصوره با تشکر فراوان و اظهار اینکه آن عصر جمعه را به خوشی در کنارمان سر کردند به خانه شان باز گشتند
عزیز و پدر که سه چهار روزی می شد به قول مادر با هم گرم گرفته بودند و خدا می دانست که عزیز این بار چه خوابی برای ان ها دیده است به پنجدری رفتند و در را هم بستند.
شهلا هم که به تازگی از فرشته خامه دوزی را یاد گرفته بود
با بچه هایشان داخل عمارت رفتند و به خامه دوزی مشغول شدند.
عمه فرنگیس نیز که به قول خودش از بس که اش خورده بود شکمش نفخ کرده بود دستانش را به پشت کمرش حلقه کرد و رفت تا در حیاط پیاده روی کند
اما ساقی همانجا کنار مادر لبه ایوان نشست
مادر دستش را دور گردن ساقی انداخت و گفت:الهی به فدایت بشوم،چرا اینقدر آش کم خوردی؟
ساقی ه تعارف گفت :من که خوب خوردم دستتان درد نکند
مادر شقیقه اش را بوسید و گفت :نوش جان
و من مثل ان که تازه چیزی یادم امده باشد گفتم :راستی مادر جای دایه منیژه خالی یادش بخیر چقدرآش دوست داشت .
مادر لبخند کوتاه و غمناک زد و گفت :بله عزیزم راست می گویی جایش خیلی خالی بود ای کاش هیچ وقت از این جا نمی رفت.
ساقی با کنجکاوی پرسید: زن دایی این منیژه خانم چرا بعد از این همه مدت رفتند ؟
مادر گفت خیلی پیش از این می خواست برود ،خودم هر سال به بهانه ای امانش نمی دادم چون زن کاردان و زیرکی بود وقتی اینجا بود تشویش خاطری نداشتم کارها روی غلطک می افتاد ،زن با فراست و با تجربه ای بود ،اما دوسال پیش هر چه کردم حریفش نشدم عاقبت رفت
اخرین باری که دیدمش یک سال پیش از این بود
حرف مادر را بریدم و با اشتیاق پرسیدم:جدی میگویی مادر؟ پس من کجا بودم؟
مادر کمی اندیشید و گفت: تو مدرسه بودی
با اشتیاقی امیخته با کنجکاوی پرسیدم: پس چرا زود تر نگفتید... نگفت کجاست و چه میکند؟
مادر با چشمان سبزش که دیگر بی فروغ شده بود و غمی غریب لای انها خانه کرده بود گفت: می گفت دوباره با شوهر سابقش ازدواج کرده و در اصفهان خانه استیجاری دارند بچه دار هم شده بود و در کل از زندگیش راضی بود میگفت شوهرش مهربان و این بار خاطر خواهش شده است ادرس خانه را هم داد،می گفت گزرمان به اصفهان افتاد او را بی نصیب نگذاریم، بیچاره خیلی تعارف می کرد احوال تو را هم خیلی جویا شد مدام قربان صدقه ات میرفت اما نتوانست بیش از این منتظرت بماند همش میگفت: شوهرش بدش می آیدعلی گدا چشم به راه است، اخرش هم با گریه و زاری بدرقه اش کردم،رفت و دیگر هم نیامد
و بعد به گوشه ای خیره ماند ، من نیز در خاطرات کودکیم غرق شدم دایه را خوب به یاد داشتم هیچ گاه نفهمیدم آیا او مرا از ته قلبش دوست میداشت یا نه؟ راز محبتش را درک نکردم که آیا دروغ بود یا حق؟ گاهی قربان صدقه ام میرفت و گاهی تشرم میزد ان هم نه از ان تشر های مادرانه وقتی بر سرم فریاد می کشید یا نشگونم می گرفت ویا به صورتم سیلی می زد چشمانش مثل مادری نبود که از روی محبت امیخته به ترس مرا رنجانده باشد بلکه چشمانش مثل گرگ نیز بود و سیاه و در اوج سیاهی می درخشید
حتی تصورش هم من را مشوش می ساخت.
مادر از لبه ایوان بلند شد و به دیوار عمارت تکیه داد و نشست.زینت برای مادر قلیان چاق کرده و چای قند پهلویی اورد.
مادر از روی تفنن پکی به قلیان زد و دوباره به گوشه ای نا معلوم خیره شد غرق در فکر و خیال یک ان احساس کردم که چقدر دوستش دارم،با تمام وجود می پرستیدمش اگر ساقی آنجا نبود به آغوشش می رفتم و صورتش را غرق بوسه می کردم. اما از ساقی خجالت می کشیدم.
از زینت خواستم دفتر طراحی و قلمم را برایم بیاورد
غلام با اب پاش بزرگ فلزیش از استخر اب می گرفت و به پای درخت ها میریخت . بوی مطبوع خاک نمناک در هوا متصاعد بود و نسیم ارامی بوی گلها را در هوا متصاعد می ساخت.
زینت بعد از مدت کوتاهی قلم و دفترم را اورد،ساقی دفتر را از من گرفت و طرح هایی را که همه را به شیوه سیاه قلم کشیده بودم با دقت نگاه کرد .
سه چهار سالی می شد که نا خوداگاه به سمت نقاشی و طراحی کشیده شده بودم بدون انکه فنش را از کسی یا استادی اموخته باشم ،کاملا ذاتی بود به خاطر همین گاهی اوقات شور ان در سرم می افتاد و شاید یک شب تا صبح نیز مرا آرام نمی گذاشت و گاهی مثل آب روی خاکستر این میل درون من ناخوداگاه سرد و خاموش می شد
آن روز از همان روز هایی بود که دلم میخواست نقش بیافرینم،آن هم نقش مادرم را ،مادری را که از اعماق وجودم می پرستیدمش،شلنگ قلیان به دستش مثل ادمی شده بود که شیطان روحش را تسخیر کرده باشد ، مات و بهت زده به گوشه ای خیره مانده بود می دانستم غرق در اندیشه و خاطراتش است ولی نمی دانستم خاطراتش به قدری سهمگین و درناک است که حتی مرورشان اورا بهت زده ساخته و اعصاب و روحش را این گونه کرخ کرده .
مادر عادت داشت که وقتی می اندیشید به گوشه ای خیره می ماند شاید هم با این کار می خواست افکارش پراکنده نشود.
ساقی دفتر را به دستم باز پس داد و در حالی که برایم کف میزد گفت: شاهین تو خارق العاده ای تو یک روز بزرگترین نقاش دنیا خواهی شد.
حرفش را به شوخی گرفتم چرا که خودم از طرح هایم انقدر راضی نبودم ، خیلی ها مثل او مرا تشویق کرده و احسنت گفته بودند اما من تفننی می کشیدم و چندان برایم مهم نیود.
آنگاه قلم در دست گرفتم و شروع به نقش آفرینی چهره زیبای مادرم کردم با همان حالت که پایش را در آغوش گرفته و نشسته بود با دامان حریر و ساتن سرخ رنگش و بلوز کبود و چارقد سرخ ابیش که زیر چانه اش سنجاق زده بود،موهایش فرق وسط و تا اواسط گونه هایش آویزان بود و گوشه هایش خیلی مرتب به داخل چارقد فرو رفته بود ،دست چپش به روی رانش بود و دست راستش حایل به زانویش بود که شلنگ قلیان را با ان گرفته بود در انگشت اشارتش انگشتر زمردی به دست داشت و در مچ چپش النگویی به پهنای پنج تا شش سانتی متری دیده میشد.
بیست دقیقه بیشتر طول نکشید تا تصویر مادر را کامل کشیدم، ساقی در تمام این مدت از کنارم تکان نخورده بود و چشمانش را به دستم دوخته بود وقتی تمام شد با صدای بلندی گفت :ماشالله زن دایی ببین پسر نابغه ات چه کرده؟
مادر که از فریاد ساقی به خودش آمده بود گفت:چه شده؟
هر دو به جانبش شتافتیم و بعد نقاشی را نشان مادر دادم .
مادر از گوشه چشمش اشک شوقی لرزان غلطید و صورتم را غرق بوسه کرد
عمه فرنگیس که از حرکات ما کنجکاو شده بود به ساقی چشمکی زد و گفت:چه خبره؟
ساقی دفترم را از دستم قاپید و نشان مادرش داد، عمه فرنگیس هم یک ریز شروع کرد احسنت و ماشالله بار من کردن.

 

منبع:بیا تو داستان آنلاین/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 242
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 992
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 3,727
  • بازدید ماه : 9,090
  • بازدید سال : 95,600
  • بازدید کلی : 20,084,127