loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 1940 یکشنبه 27 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان عشق و احساس من (فصل آخر)

http://dl2.98ia.com/Pic/Eshgh-o-Ehsas-man.jpg

نوید هم او را در اغوش کشید و گفت :مارو نمی بینی خوشی؟..اریا خودش را کنار کشید و در حالی که هنوز از دیدن نوید متعجب بود گفت :این چه حرفیه..بشین..اریا پشت میزش برگشت و نوید هم روبه رویش روی صندلی نشست..دستانش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد وبا لبخند گفت :خب تعریف کن..بابام چه کار می کنه؟ خوبه؟..از مامان و خاله چه خبر؟..نوید نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت :همه خوبن..خیلی وقت بود یه تماس نگرفته بودی..از طریق ستاد در جریان کارات بودم ولی خاله که این چیزا ارومش نمی کرد..همه نگرانت بودن که چرا یه زنگ نمی زنی واز خودت خبری نمیدی..مامان و خاله هم افتادن به جونم که چرا نشستی؟..برو ببین بچه م چیزیش نشده باشه..خاله هر شب اخبارو نگاه می کرد می گفت شاید چیزی شده من بی خبرم..می گفتم د اخه خاله ی من ..عزیزه من.. تو اخبار که نمیاد از پسر یکی یه دونه ت خبر بده و بگه در چه حاله..اونم خبرای تهران رو..ما شمال اونجا تهران خب فرق می کنه..ولی کو گوشه شنوا..مادره دیگه..اریا لبخند زد وگفت :دلم خیلی براش تنگ شده..برای همین اومدی تهران؟..نوید چند لحظه در سکوت نگاهش کرد وبدون اینکه جواب سوالش را بدهد گفت :راستی اقا بزرگ هم سلام رسوند..اریا با تعجب نگاهش کرد..روی صندلیش جابه جا شد و با تک سرفه ای گفت :خب..خب سلامت باشن..جواب منو ندادی..واسه ی اینکه از سلامتیم مطمئن بشی اومدی تهران؟..--جوابتو دادم دیگه..-چه جوابی؟..--اقا بزرگ سلام رسوند..-این جواب من بود؟..-نبود؟..اریا کلافه نگاهش کرد وگفت :نوید با من کل کل نکن..بگو واسه ی چی اومدی تهران؟..مطمئنم دلیلت دیدن من نبوده..نوید نگاهش را اطراف اتاق چرخاند و گفت :خب هم اومدم ببینمت و یه خبری ازت بگیرم..هم اینکه..-هم اینکه چی؟..--هم اینکه ..-چرا ادامه نمیدی؟..بگو دیگه..نوید نگاهش کرد وگفت :چون مطمئنم از ادامه ش خوشت نمیاد..-خیلی خب هر چی که هست بگو..-بگم؟..با حرص گفت :اره بگو..-میگما..با خشم از جایش بلند شد و محکم روی میز کوبید ..انقدر غیرمنتظره و خشمگین این کار را کرد که نوید با ترس از جایش پرید ..اریا تقریبا داد زد: د بگو دیگه..چرا هی پیچ و تابش می دیدی؟..بهت میگم بگو..نوید اب دهانش را قورت داد و گفت :خیلی خب..میگم..چرا اینجوری می کنی؟...سکته کردم که..اریا نفس عمیقی کشید و روی صندلیش نشست..با اخم نگاهش کرد وگفت : بگو..نوید روی صندلی جابه جا شد وگفت :خب..اومدم بهت کارت عروسی بدم..واسه 2 هفته ی دیگه..اخم های اریا از هم باز شد ..به روی لبانش لبخند نشست..نوید هم با دیدن لبخند او ارام شد و لبخند زد..اریا با هیجان گفت :خب اینو زودتر می گفتی..بابا دمت گرم..پس بالاخره داری میری قاطی مرغا ؟..نوید با همان لبخند گفت :من که نه..تو داری میری قاطی مرغا..نگاه اریا روی او ثابت ماند..لبخندش رفته رفته محو شد..بعد از چند لحظه که حرف نوید برایش جا افتاد نگاه تندی به او انداخت و از جایش بلند شد.. به طرفش رفت...نوید که این حرکت اریا را به خوبی پیش بینی کرده بود ارام از جایش بلند شد و گفت :اریا اروم باش..ببین چی میگم بعد هرکار خواستی بکن..اریا با همان نگاه خشمگین به او زل زده بود و ارام ارام به طرفش رفت..نوید در حالی که عقب عقب می رفت تند تند گفت :ببین من کاملا درکت می کنم..باور کن من طرف تو هستم..اقابزرگ پشت همه ی قضایاست..چند شب پیش یه دفعه از سفر برگشت..باور کن همه غافلگیر شدیم..اخه گفته بود 1 ماه دیرتر میاد..پشتش با دیوار برخورد کرد..ایستاد..اریا همچنان سکوت کرده بود و حالت چهره ش نشان می داد که بیش از اندازه عصبانی است..نوید ادامه داد :همون شبی که خاله بهت زنگ زد وگفت اقا بزرگ باهات کارداره تو جواب ندادی..اقا بزرگ خیلی خیلی عصبانی شد..هیچ کس جرات نداشت نطق بکشه..هم ما بودیم و هم ..هم بهنوش ومادرش ..اونا هم جرات نداشتن حرف بزنن..گرچه براشون بد هم نمی شد..اون شب اقابزرگ منتظر بود تو بهش زنگ بزنی ولی نزدی..یه قشقرقی به پا کرد که همون بهتر نبودی ببینی..گفت :تا 20 روز دیگه اریا و بهنوش باید به عقد هم در بیان وگرنه اون باغ رو از اریا می گیرم..طاقتش تمام شد..بلند داد زد :به چه حقی چنین حرفی رو زده؟..اون باغ تنها یادگاری که من از خانم جون دارم..همه ی دوران بچگیم رو توی اون باغ گذروندم..حاضر نیستم بدمش به اقا بزرگ تا اونم بده دسته یه مشت ادم تازه به دوران رسیده تا مثلا جاش برج بسازن..که چی بشه؟..من هیچ وقت حاضر نمیشم با بهنوش ازدواج کنم..هیچ وقت..اینو بهش بگو نوید..اریا با حرص به طرف صندلی رفت و نشست..کلافه بود..از زور خشم به خودش می پیچید..-- من درکت می کنم اریا..کاملا می فهمم که چی میگی..ولی اون باغ به نام اقا بزرگه..اونم گفته تنها وقتی اون باغ به نام اریا میشه که با بهنوش ازدواج کنه..داد زد :اخه چرا؟..دلیلش چیه؟..--خودت که بهتر می دونی..میگه اریا و بهنوش از بچگی نشون کرده ی هم بودن..میگه این یه رسمه که از خاندان ما به جای مونده..تنها پسر بزرگ خانواده باید با اون کسی که پدربزرگ انتخاب میکنه ازدواج کنه..و اگر این کارو نکنه از خانواده طرد میشه..اریا از روی صندلی بلند شد و به تندی گفت :ولی من فقط اون باغ رو می خوام..هرچی ثروت داره بده به بچه هاش یا هر کس دیگه ای که دوست داره..ولی اون باغ ماله منه..بارها اینو بهش گفتم که من اون باغ رو می خوام..بارها خواستم ازش بخرم..خودت که شاهد بودی..حتی پول رو بیشتر از قیمتش گذاشتم رو میز و گفتم بریم این باغ رو بزن به نامم.. ولی اینکارو که نکرد هیچ باهام معامله کرد..چون نقطه ضعفم دستش اومده بود..گفت باید با بهنوش ازدواج کنم تا اون باغ رو بهم بده..ولی فکر کرده..من بمیرم هم با بهنوش ازدواج نمی کنم..احساس می کرد سرش در حال منفجر شدن است..از زور خشم سرخ شده بود..سرش را در دست فشرد..نوید که از دیدن او در چنین وضعیتی ناراحت شده بود..کنارش ایستاد و دستش را روی شانه ی او گذاشت..--اروم باش پسر..اون باغ ماله خودته..براش زحمت کشیدی..یادم نرفته هر وقت دیوارش خراب می شد یا یه جاییش ریزش می کرد خودت تنهایی می رفتی و ترمیمش می کردی..اون باغ به خاطر توست که الان پر از درخت میوه و گله..وقتی میری توش انگار یه تیکه از بهشته..باور کن حیفه که بهت نرسه..ولی اینو بدون من پشتتم و تنهات نمیذارم..هر تصمیمی هم که بگیری من تاییدش می کنم..اریا سرش را بلند کرد و نیم نگاهی به او انداخت..لبخند ماتی زد و گفت :ولی چطوری باهاش مقابله کنیم..اقابزرگ رو که می شناسی؟..تا حالا نشده به اون چیزی که می خواد نرسه..شده هر کار بتونه می کنه ولی به هدفش می رسه..--درسته..راه سختی در پیش داری..باید با برنامه بریم جلو..باید بفهمیم نقطه ضعفش چیه..اریا پوزخند و گفت :خودت خوب می دونی اون هیچ نقطه ضعفی نداره..نوید لبخند خاصی زد و نگاهش کرد :شاید هم داره و ما ازش بی خبریم..اریا مشکوک نگاهش کرد وگفت :چی می خوای بگی؟..--هنوز هیچی..ولی اقابزرگ خیلی زرنگه..بیخودی اتو دست کسی نمیده..خیر سرمون سروان و سرگرد این مملکتیم..به یه دردی باید بخوریم یا نه؟..گره از حل همه ی معماها باز می کنیم و مجرم رو دستگیر می کنیم..حالا نمی تونیم از پس اقا بزرگ بربیایم؟..ولی خودمونیم..هیتلریه واسه خودشا..اریا لبخند زد وسرش را تکان داد :باهات موافقم..باید با برنامه بریم جلو..گفتی تاریخ دقیق عقد کیه؟..نوید پاکتی را از جیبش بیرون اورد و به دست اریا داد..اریا بازش کرد..کارت عروسی خودش بود..گوشه ی کارت اسم اریا و بهنوش خودنمایی می کرد..با خشم کارت را در دست فشرد و زیر لب گفت :خوابشو ببینی..من به هیچ وجه تن به این ازدواجه زوری نمیدم..--همینه..ولی اریا می خوای چکار کنی ؟..-باید روش فکر کنم..تا الان فکر می کردم یه حرفی زده و ازش گذشته ولی نمی دونستم بدون اینکه منو در جریان قرار بده برام کارت عروسی هم صادر می کنه..این عروسی سر نمی گیره نوید..بهت قول میدم..نوید نگاهش کرد..اریا مصمم و جدی بود..اگر بگم اون شب تا صبح هزار بار مرگ رو به چشمم دیدم دروغ نگفتم..سرمو به دیوار بازداشتگاه تکیه داده بودم و از ته دلم زجه می زدم..صدای هق هقم توی اتاق می پیچید و سکوت اونجا رو بر هم می زد..همه ش به این فکر می کردم که بستم نیست؟..دیگه چقدر؟..چقدر باید عذاب بکشم؟..تا کی باید این همه غم و ناراحتی رو تحمل بکنم؟..یعنی خوشبختی نمی تونه سهم منم باشه؟..خدایا فقط یه ذره..یه کم بهم ارامش بده..چرا من انقدر بدبختم؟..از طرفی هم گیج شده بودم..هر چی فکر می کردم که اخه اون مواد لعنتی چطور سر از کیف من در اورده به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم..برعکس ..بیشتر سردرگم می شدم..*******فردا صبحش یه سینی گذاشتن جلوم که توش یه مقداری نون و پنیر بود..هیچی از گلوم پایین نمی رفت..ولی برای اینکه دوباره سرگیجه نگیرم 2 تا لقمه خوردم..فقط همین..این 2تا لقمه هم تو گلوم گیر می کرد وپایین نمی رفت..به زور اب می دادمش پایین..اشکم دقیقه ای بند نمی اومد..هر وقت یاد بدبختیام می افتادم خود به خود اشکام جاری می شد..نمی دونستم ساعت چنده..از نگهبان پرسیدم گفت 8..چند دقیقه گذشته بود که در بازداشتگاه باز شد و نگهبان صدام زد..سریع رفتم بیرون..نور بازداشتگاه خیلی کم بود وقتی اومدم بیرون نور چشمم رو زد..کمی چشمامو ماساژ دادم تا به نورش عادت کردم..همون زن..ستوان حیدری دستامو گرفت و جلو نگه داشت..باز اون دستبند لعنتی رو زد به دستام..نمی دونم چه حسی بود ولی همین که این دستبند به دستام زده می شد انگار مرگ رو جلوی چشمام می اوردن..ازش متنفر بود..از سردی دستبند اهنی مورمورم شد..تنم می لرزید..یعنی منو کجا می برن؟..جلوی اتاق جناب سرگرد ایستاد..همون موقع در اتاق باز شد و سرگرد اومد بیرون..لباس سبز نظامی تنش بود و کلاه نیروی پلیس هم رو سرش بود..نگاهش پر از جذبه بود..نیم نگاهی بهم انداخت ..با ترس نگاهش می کردم..نمی دونم چه سری بود همین که نگام می کرد یخ می کردم..ازش حساب می بردم؟..می ترسیدم؟..خودم هم نمی دونم.. ولی اولین بار بود اینجوری می شدم..یه ترس خاصی داشتم..شاید به خاطر جذبه و نگاه خشک و جدیش بود..رو به حیدری گفت :بیارش تو ماشین..--اطاعت قربان..دستبند که به دستم بود بازوم رو هم محکم چسبید و دنبال خودش کشید..میگم کشید چون اصلا رمقی نداشتم دنبالش برم..جناب سرگرد جلو می رفت ما هم پشت سرش بودیم..منو نشوندن تو ماشین حیدری هم کنارم نشست..سرگرد هم جلو نشست و دستور حرکت داد..راننده اطاعت کرد و ماشین رو به حرکت در اورد..ای کاش لااقل بهم می گفتن منو کجا می برن..نمی تونستم چیزی نگم..با صدای لرزونی رو به حیدری اروم گفتم :منو کجا می برین؟..جوابمو نداد و سکوت کرد..حرصم گرفت..چرا جوابمو نمیده؟..ترسیدم از سرگرد بپرسم ولی خب این برام مهم بود که بدونم و نمی تونستم ازش بگذرم..تمام توانمو جمع کردم ورو به سرگرد گفتم :منو کجا می برین؟..برگشت و نیم نگاهی بهم انداخت..دوباره به حالت اولش برگشت و با صدای خشکی گفت :دادگاه..با بغض گفتم :به مادرم هم گفتید؟..--نه..لازم نبود..-چرا؟..سکوت کرد..دیگه چیزی نگفتم..بازم خوبه جوابمو داد..دادگاه؟!..وای خدا نکنه بعدش منو بفرستن زندان؟..اگر اینجوری بشه بی خیاله گناه حتما خودمو می کشم..خفت وخاری تا چه حد؟..منم ادم بودم..تا یه حدی طاقت داشتم ..دیگه نمی تونم..ماشین متوقف شد..حیدری رفت بیرون و منو هم اورد بیرون..هر کس از کنارم رد می شد نگاه بدی بهم می انداخت..از زور شرم سرمو انداخته بودم پایین و سرخ شده بودم..بغض نشسته بود تو گلوم..منتظر بود بشکنه و بدبختیمو نشون بده..ولی نمی خواستم اینطور بشه..اینجا جاش نبود..ولی داشت خفه م می کرد..خدایا هیچ کس رو اینجوری بی گناه خار و خفیف نکن..حس خیلی بدیه ..اینکه بی گناه بگیرنت جلوی مردم اینطور سرافکنده بشی واقعا بده..توی راهروی دادگاه ایستادیم..سرگرد رفت تو اتاق..یه مامور روبه روم و یکی هم که همون ستوان حیدری بود درست کنارم ایستاده بود..یکی از حلقه ی دستبندا رو باز کرد وبست به موچ خودش..کنارم ایستاد..تمام مدت سرم پایین بود..ولی سنگینیه نگاه مردم رو به خوبی حس می کردم..توی اون لحظه اگر بهم می گفتن ارزوت چیه؟..می گفتم ای کاش زمین دهان باز می کرد و منو می کشید تو خودش..از زور شرم داشتم اب می شدم..خدایا منوببین..بدبختیامو نگاه کن..عذاب کشیدنمو ببین..منم بنده ت هستم خدا..منم یه بدبختم..یه دختر بیچاره که تو این سن کم اینطور داره نابود میشه..نذار بیش از این خار بشم..یا جونمو بگیر یا نجاتم بده..دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم..همونطور که سرم پایین بود اشک از چشمام جاری شد..قطره قطره می چکید جلوی پام..نگاهم به زمین بود..از بس سرمو خم کرده بودم که حس می کردم گردنم دیگه صاف نمیشه..خشک شده بودم..از شرم بود..از این نگاه های مزاحم..خدایا خودت نجاتم بده..من دیگه طاقتشو ندارم..*******سرگرد داخل رفت و نامه ی دادگاه را به منشی داد..بعد از بررسی ان گفت که باید صبر کنید..اریا از اتاق بیرون امد..بهار و حیدری کنار دیوار ایستاده بودند و ان یکی مامور هم روبه رویشان کنار دیوار ایستاده بود..سر بهار پایین بود..اریا صورتش را ندید..حدس می زد از نگاه های مردم شرمسار است..اخم هایش بیش از پیش درهم رفت..در دل گفت :یکی نیست بهشون بگه بدبختیه مردم هم دیدین داره؟..زیبایی بهار همه را تحت تاثیر قرار داده بود..همه انگشت به دهان مانده بودند که این دختر زیبا به چه جرمی دستگیر شده؟..عده ای هم کناری تجمع کرده بودند و او را نگاه می کردند..اریا صبرش تمام شد..با جدیت تمام به طرفشان رفت و با صدای بلندی گفت :به چی نگاه می کنید..برین رد کارتون..اومدید دادگاه کارتونو انجام بدید یا وایسید اینجا مزاحمت ایجاد کنید؟..برین..سریع..مردم با دیدن اریا و لحن خشک وجدیش ترسیدند و هر کدام به سمتی رفتند..دوتا مرد جوون همچنان به بهار خیره شده بودند..اریا با خشم غرید :مگه با شماها نبودم؟..برین رد کارتون..ان دو با ترس نگاهش کردن و سریع ازانجا دور شدند..بهار سرش را بلند کرد و به اریا نگاه کرد..نگاهش قدرشناسانه بود..نگاهی دردکشیده ..نگاهی اشک الود و پر از غم..غمی که از طراوت سبزی چشمانش کاسته بود ..ولی همچنان زیبا بود..نگاه اریا در چشمان غمگین بهار گره خورد..ولی سریع نگاهش را برگفت..اما هنوز هم ان چشم ها جلوی دیدگانش بود..مگر می شد انها را فراموش کند؟..کنار دریا..زمانی که او را از مرگ نجات داده بود..جلوی ویلای کیارش صداقت وقتی بهار با جدیت تمام جواب اریا را می داد..چشمانش وحشی بود..یک سبز زیبا و وحشی..نگاهی گستاخ..ان مهمانی..زمانی که از پشت نقاب با او حرف زده بود..زمانی که بهار گفت لب به محتویات ان لیوان نمی زند رنگ نگاهش پر از صداقت بود..نگاهش شاداب بود..شاهد خنده های او بود..زمانی که به مهمان ها نگاه می کرد ومی خندید..ان نگاه..ان سبزی چشم ها شاداب بود..پر از طراوت.. زندگی..ولی الان..این نگاه..به ان چشمان سبز شباهتی نداشت..بی فروغ بود..پر از غم بود.. ولی همچنان زیبا بود..در دل گفت :واقعا حیف..حیف همچین دختری که کیارش اینطور ازش سواستفاده کرد..مطمئن نیستم ..شاید هم برای کیارش مواد جابه جا می کرده..ولی نگاهش و کلامش یه چیز دیگه میگه..توی مدت خدمتم با مجرمین زیادی برخورد داشتم و می دونم کی دروغ میگه و کی حرفاش راسته..ولی این دختر..امروز چند بار خواست به مادر بهار زنگ بزند و بگوید امروز دادگاهی می شود.. ولی نتوانست..مادر بهار بیمار بود..دیدن دخترش در چنین وضعیتی درست نبود..وظیفه ش حکم می کرد خبر دهد ولی این حس باعث شد زنگ نزند..با خود گفت که بعد از نتیجه ی دادگاه به او خبر می دهد و نتیجه را اعلام می کند..از نظر خودش اینطور بهتر بود..از گوشه ی چشم نگاهش کرد..سرش پایین بود..در اتاق باز شد و منشی صدایشان زد..سرگرد رو به مامور گفت :تو همینجا باش..--اطاعت قربان..حیدری و بهار..همراه سرگرد وارد اتاق شدند..روی صندلی نشستند..منتظر قاضی بودند که او هم بعد از چند دقیقه امد..همگی به احترامش از جای خود بلند شدند..*******نگاهم به قاضی ..پر از وحشت بود..یه نفر کنارش نشسته بود و روی برگه یه چیزایی می نوشت..محیط بدی بود..خشک و ترسناک..قاضی پرونده ای که روی میزش بود رو باز کرد ونگاهش کرد..بعد از چند لحظه گفت :بهار سالاری..فرزند سامان..از پشت عینکش نگاهم کرد وگفت :درسته؟..صدام می لرزید :ب..بله اقای قاضی..درسته..--متهم به جایگاه بیاد..حیدری از جاش بلند شد و دستبند دور دستش رو باز کرد وبه اون یکی دستم زد..منو برد به جایگاه متهم و خودش کنار ایستاد..به هیچ کس جز قاضی نگاه نمی کردم..خیلی می ترسیدم..تازه می فهمم عذابی بالاتر از اونی که من می کشیدم هم هست..این عذاب از عذاب فقر وبیچارگی بالاتره..این حسی که الان داشتم درست مثل این بود که عزرائیل داره اروم اروم جونتو می گیره..زجراور بود..مرگ تدریجی..صدای سرد و خشک قاضی توی اتاق پیچید :چه موادی همراه داشتی؟..چقدر؟..از کی گرفته بودی؟..قرار بود به کی تحولش بدی؟..وقتی این سوالا رو شنیدم دلم می خواست همونجا بزنم تو سر خودمو بگم بابا به پیر به پیغمبر من خبر ندارم..چرا هی اینارو از من می پرسید؟..نالیدم : من از هیچی خبر ندارم اقای قاضی..نمی دونم اون مواد چطوری سر از کیف من در اورده..من بی گناهم..--خانم محترم..طبق این گزارش جناب سرگرد اریا رادمنش..100 گرم شیشه از تو کیف شما پیدا کرده..در هر صورت مواد تو کیفتون بوده..کسی هم از نیروهای پلیس قصد نداره به شما تهمت بزنه..سکوت کوتاهی کرد وبعد از چند لحظه گفت :معتادی؟..وای خدا اینا چی میگن؟..چشمام از زور تعجب گرد شد..تند تند گفتم :نه اقای قاضی ..این چه حرفیه؟..اگر شک دارید خب ازمایش میدم..توروخدا اینو نگین..زدم زیر گریه..دستمو گرفتم جلوی دهانم..اشکام دیگه راه خودشونو به خوبی یاد گرفته بودن..ناتوان شده بودم..--بسیار خب..به قیافه ت هم نمیاد معتاد باشی..ولی باید ازمایش بدی.. فقط فروشنده بودی؟..دیگه نمی تونستم حرف بزنم..ولی باید هرطور شده از خودم دفاع کنم..سکوت من فایده ای نداره..با صدایی که خودم هم به سختی شنیدم گفتم :نه..به خدایی که بالای سرمونه قسم..به قران قسم من از هیچی خبر نداشتم..من بی گناهم..باور کنید..تورخدا حرفامو باورکنید..هق هق می کردم و اینارو می گفتم..قاضی با لحن خشکی گفت :دختر جون چرا قسم می خوری؟..ازت سوال می کنم جواب بده..اگر یک باردیگه قسم بخوری از همینجا یک راست می فرستمت زندان..فهمیدی؟..اروم اشکامو پاک کردم و سرمو تکون دادم..به سرگرد نگاه کردم..سرشو انداخته بود پایین..انگار سنگینی نگاهمو حس کرد..چون سرشو بلند کرد و نگاهشو دوخت تو چشمام..ولی خیلی زود مسیر نگاهشو تغییر داد..-- یک بار دیگه ازت سوال می کنم..درست جواب منو بده..اون مواد رو از کی گرفته بودی و قرار بود به چه کسی تحویل بدی؟..با گریه گفتم :نمی دونم..من هیچی نمی دونم..نمی دونم..انگار این حرفم قاضی رو عصبانی کرد ..چون گفت :خیلی خب..پس نمی خوای اعتراف بکنی درسته؟..-به چی؟..به کار نکرده؟..به چی اعتراف کنم؟..من حرفی ندارم که بزنم اقای قاضی..--بسیار خب..می فرستمت ستاد مبارزه با مواد مخدر..اونجا ازت بازجویی می کنند اگر اعتراف کردی و حاضر به همکاری با پلیس شدی که دوباره میای دادگاه و حکمت صادر میشه..وگرنه..منتقل میشی زندان..ختم جلسه..همه از جاشون بلند شدن..داشتم می افتادم که حیدری اومد جلو و بازومو گرفت..همونجا نشستم..چشمام سیاهی می رفت..سردی اب و بعد هم مزه ی شیرینی رو توی دهانم حس کردم..بعد از اینکه چند تا قلوپ خوردم حالم بهتر شد..ولی بدبختیام تازه شروع شده بود.. سرمو به دیوار زندان تکیه دادم ..اورده بودنم ستاد مبارزه با مواد مخدر تا ازم بازجویی کنند..اینجا زندان موقت بود..3 تا دختر هم همراه من توی اتاق بودن..یکیشون قیافه ی نسبتا خوبی داشت..موهای رنگ کرده و ناخن های لاک زده..بهش می خورد 20 - 21 سالش باشه..نگاهم روی نفر دوم چرخید..ظاهر معمولی داشت..رنگش پریده بود و چشماش هم خمار بود..تابلو بود معتاده چون وقتی حرف می زد کلمات رو می کشید و هر از گاهی هم چرت می زد..نفر سوم هم اون طرف اتاق نشسته بود..درست روبه روی من..به ظاهرسنش از همه ی ما بیشتر بود..بهش می خورد 27 یا 28 سالش باشه..ابروهای نازک..صورت کشیده..موهای رنگ کرده..سر و وضعش هم بد نبود ولی اینم قیافه ش داد می زد معتاده..هم از حالت چهره ش و هم از طرز بیانش به راحتی می شد این رو فهمید..وقتی دید دارم نگاهش می کنم..اخماشو کشید تو هم و داد زد :هوی جوجه..به چی نیگا می کنی؟..با اخم صورتمو برگردوندم و جوابشو ندادم..انگارخیلی دوست داشت بحث راه بندازه..چون با همون لحنه ضایع و کش دارش گفت :واس من فیس میای؟..بزنم لهت کنم؟..راستش یه کوچولو ترسیده بودم..واسه ی همین فقط سکوت کرده بودم و سرمو انداخته بودم پایین..اون یکی دختره که قیافه ش مثل همین بود گفت :اشی خفه شو دیگه..نمبینی تو چرتم؟..هه..حتی نمی تونستن کلمات رو درست تلفظ کنن..خدایا کارم به کجاها رسیده..با چه کسایی دمخورم کردی..یکی از یکی داغون تر..زیر لب به اون یکی که کنارم نشسته بود گفتم :تو هم معتادی؟..نگاه تندی بهم انداخت و گفت :معتاد نه..مریضم..اعتیاد یه نوع بیماریه..زیر لب طوری که نشنوه گفتم :اره خب..اینو نگی چی بگی؟..خوبه این اسم بیماری رو انداختن تو دهناتون تا لااقل اینجور مواقع حرف واسه گفتن داشته باشین..داد زد :چی بلغور می کنی؟..راس میگی بلند بگو..از گوشه ی چشم نگاهش کردم و گفتم :بیماری؟..هه..لابد ویروسش هم خودت وارد بدن خودت کردی اره؟..درست برعکس بقیه ی بیماری ها که ویروس ناخواسته وارد بدن میشه و ادمو مریض می کنه..خودت خواستی که به این روز افتادی دیگه..یه دفعه مثل یه گرگ وحشی به طرفم حمله کرد ویقه مو چسبید..چشمام گرد شده بود..با اون صدای نکره ش داد زد :خفه میشی یا خفه ت کنم نفله؟..واس من کلاس میذاری؟..من مریضم شنیدی چی گفتم؟..اینکه چطور اینجوری شدم به توی بچه سوسول ربط نداره..شیرفهم شدی؟..با ترس نگاهش کردم..اروم سرمو تکون دادم..یقمو ول کرد و رفت کنار اون یکی که اسمش اشی بود نشست..هر 3 تاشون مثل گرگ گرسنه نگاهم می کردن..--می کشی؟..با تعجب به اشی نگاه کردم:چی؟..--خجالت..هر 3تاشون زدن زیر خنده..توی دلم گفتم :زهر مار..مفنگیا..وقتی خوب به چرتی که اشی گفت خندیدن خودش ادامه داد :موادو میگم بچه مثبت..چی می کشی؟..با خشم نگاهش کردم وگفتم :حرف دهنتو بفهم..من هیچی نمی کشم..چند لحظه نگام کردم..باز زدن زیر خنده..از کاراشون حرصم گرفته بود..ولی اونا 3 نفر بودن و من 1 نفر..زورم بهشون نمی رسید..--پس واسه هیچی افتادی هلفتونی؟..چی ازت گرفتن؟..سرمو انداختم پایین..سکوت کرده بودم..--چرا خفه خون گرفتی؟..بنال ..زمزمه کردم :شیشه..ولی واسه من نبود..نمی دونم کدوم از خدا بی خبری گذاشته بودش تو کیفم..هر 3تاشون با تعجب گفتن :شیشه؟..اشی گفت :دمت گرم..چقدی بود؟..سرمو بلند کردم و بهشون نگاه کردم :فکر کنم..100 گرم..توی دادگاه فهمیدم..هر 3تاشون سوت بلندی کشیدن و اون یکی که چند دقیقه پیش یقه مو چسبیده بود گفت :ایول..بابا کارت درسته..100 گرم شیشه؟..کارت ساخته ست..اعدامی هستی بچه..با ترس اب دهانمو قورت دادم و گفتم :اعدام؟..--یعنی نمی دونی؟..کارت در اومده..تازه پره پرش اگر همه چیزو لو بدی شاید حبس ابدی باشی..با وحشت نگاهشون کردم..نه..خدایا نمی خوام اینجوری بشه..از حرفا و نگاهشون ترسیده بودم..سریع از جام بلند شدم و به طرف در دویدم..سرتاپام می لرزید..با مشت می کوبیدم به درو داد می زدم..-توروخدا منو از اینجا بیارید بیرون..جناب سرگرد..کسی صدای منو نمی شنوه؟..توروخدا..صورتم از اشک خیس شده بود..هق هق می کردم و با دست و پا به در می کوبیدم..پنجره ی کوچیکی که روی در بود کنار رفت..صورت نگهبان رو دیدم..با اخم سرم داد زد :چته ؟..برو بشین سرجات..با هق هق گفتم :اقا توروخدا منو بیار بیرون..بذار با جناب سرگرد حرف بزنم..می خوام ببینمش..--گفتم بشین سرجات ..حرف هم نباشه..وگرنه میری انفرادی..پنجره رو بست..زانوهام خم شد..کنار در سرخوردم و افتادم زمین..شونه هام از زور گریه می لرزید..اروم به در می زدم و ناله می کردم..زیر لب کمک می خواستم..صداشون رو شنیدم..هر کدوم یه چیزی می گفتن..--بیخودی ابغوره نگیر..کارت در اومده ..دیگه واس چی کمک می خوای؟..--اشی راس میگه..دخلت اومده..--بی خیال بچه ها..اون خودش از ترس داره نفله میشه..ولش کنین..اشی گفت :تورو هم اون سرگرد خوشگله گرفته؟..جیگریه لامصب..نه بچه ها؟..--اره خداییش با اینکه دل خوشی ازش ندارم ولی نامروت عجب تیکه ایه..-- ولی اخلاق مخلاق نداره ..همچین نیگات می کنه نمی دونی کدوم ور در بری..اونا داشتن واسه خودشون چرت و پرت می گفتن..منم به درد بی درمونه خودم گریه می کردم..*******اون شب تا صبح همه ش کابوس می دیدم..تو خواب می دیدم که اشی و اون 2 تای دیگه بالا سرم وایسادن و قهقهه می زنن..سرگرد داره ازم بازجویی می کنه..من دارم با گریه التماس می کنم..قاضی میگه حکمه متهم بهار سالاری.. اعدام..از خواب می پریدم و می دیدم توی زندان هستم و خبری نیست..ولی همین که چشم رو هم می ذاشتم دوباره همون کابوس ها رو می دیدم..*******نوید وارد اتاق شد..اریا با تلفن حرف می زد..به نوید اشاره کرد روی صندلی بنشیند..همین که مکالمه ش تمام شد..نفسش را فوت کرد .. دستی بین موهایش کشید..حالتش کلافه بود..نوید مشکوک نگاهش کرد وگفت:اریا..نگاهش کرد..نوید :چته؟..انگار زیاد رو به راه نیستی..-خوبم..فقط پرونده ی بهار سالاری بدجور درگیرم کرده..الان داشتم با مادرش حرف می زدم..همه چیزو بهش گفتم..بیچاره خیلی ناراحت شد..همه ش گریه می کرد والتماس می کرد..گفت میاد اینجا که بهش گفتم دخترتون رو بردن ستاد مبارزه با مواد مخدر و نمیذارن ببینیدش..-بهارسالاری؟..همون نامزد کیارش؟..-نامزد کیارش بود..نامزدیشون بهم خورده..-چرا؟..-مادرش می گفت با هم تفاهم نداشتن..ولی من می دونم دلیلش چی بوده..-چی؟..اریا نگاهش کرد وگفت :بعد بهت میگم..قضیه ش طولانیه..-باشه..جرمش چیه؟..-مواد داشته..شیشه..100 گرم همراهش بود که خودم پیدا کردم ودستگیرش کردم..نوید با تعجب گفت :100 گرم شیشه؟..اینکه جرمش خیلی سنگینه..اعتراف هم کرده؟..-نه..مشکل همینجاست که چیزی نمیگه..-درمورد کیارش ازش چیزی پرسیدی؟..-نه..-چرا؟..نگاهش کرد وگفت :می خوام خودش به حرف بیاد..نمی خوام بفهمه که ما دنبال کیارشیم..اصلا نمی خوام بدونه که ما کیارش رو می شناسم..به هر حال باید موارد امنیتی رو رعایت کنیم..-درسته..منم باهات موافقم..پس حربه ت چیه؟..چطوری می خوای به حرفش بیاری؟..اریا نفس عمیقی کشید وگفت :اون بی گناهه نوید..نوید با تعجب نگاهش کرد وگفت :از کجا می دونی که بی گناهه..مگه نمیگی خودت مواد رو از تو کیفش پیدا کردی؟..-درسته..ولی 2 تا دلیل واسه ی بی گناهیش دارم..یکی اینکه این مورد با موردای قبلی مو نمی زنه..کیارش اینو هم طعمه قرار داده ..دلیل دومم هم همون تجربه ی کاریه منه..من مجرمین زیادی رو دستگیر کردم و ازشون بازجویی کردم ولی این یه مورد با بقیه فرق می کنه..تو نگاه و گفتارش صداقت موج می زنه..با مادرش حرف زدم..از درو همسایه شون تحقیق کردم..البته نگفتم که پلیسم..فقط به ظاهر گفتم برای امر خیره که هیچ کس هم پشت سرشون چیز بدی نگفت..همه از پاک دامنی این دختر و از نجابش تعریف کردن..از مادرش و اینکه زن زحمت کشیه..هیچ مورد منفی نشنیدم..گفته ی اون..گفته های مادرش..شهادت همسایه ها..اینکه هیچ گونه سابقه ی کیفری نداشته..همه و همه بهم می فهمونه که اون دختر بی گناهه..مطمئنم کیارش برای به هم خوردن نامزدیشون خواسته ازش انتقام بگیره..از نظر قانون بهار سالاری مجرمه ولی از نظر من بی گناهه..برای همین.. می خوام بهش کمک کنم..نوید تمام مدت با دقت به حرف های اریا گوش می داد ..گفت :می خوای چکار کنی؟..اریا به پشتی صندلیش تکیه داد وبا لحن جدی گفت :همه چیز به خودش بستگی داره..اینکه با من همکاری می کنه یا نه؟..نوید نگاهش کرد و سرش را به نشانه ی تایید حرف های او تکان داد..به طرف حیاط رفت..روی تخت نشست..دلش طاقت نیاورد..رفت داخل..وضو گرفت و به طرف اتاقش رفت..چادر نمازش را سر کرد ..سجاده ش را پهن کرد..2 رکعت نماز حاجات خواند..بعد از نماز روی همان سجاده نشست و سرش را رو به اسمان بلند کرد..در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود گفت :خدایا تورو به بزرگیت قسم..تورو به ابروی فاطمه زهرا قسم میدم..دخترمو نجات بده..خدایا نذار بی ابرو بشیم..دخترم بی گناهه..ما دوتا به غیر از هم کسی رو توی این دنیا نداریم..خدایا تنهامون نذار..دخترمو نجات بده..کمکش کن خدا..کمکش کن..پیشانیش را روی مهر گذاشت و از ته دل زار شد..ضجه می زد و خدارا صدا می زد..از او طلب کمک می کرد..مادر بود..دلش نا ارام بود..طاقت نداشت ببیند جیگر گوشه ش به ناحق پشت میله های زندان افتاده..کاری از دستش ساخته نبود..تنها خدا را صدا می زد..خدایی که با مهربانیش همیشه و همه جا نگهدار بندگانش بود..*******صبح شده بود که سینی صبحانه رو بهمون دادن..اون 3 تا مثل نخورده ها افتاده بودن رو سینی ..یه لقمه بیشتر نتونستم بخورم..همون هم تو گلوم گیر کرد و به زور دادمش پایین..توی این موقعیت چی از گلوم پایین می رفت؟..همه ش کابوس هایی که دیشب دیده بودم می اومد جلوی چشمم و اذیتم می کرد..احساس پوچی می کردم..از همه چیز تهی شده بودم..مثل یه مرده ی متحرک..فکر می کنم تقریبا 1 ساعت گذشته بود که در سلول باز شد..نگهبان :بهار سالاری..سریع از جام بلند شدم و رفتم جلو..-بله..--بیا بیرون..رفتم بیرون..یه زن دستبند به دست جلوم وایساده بود..دستمو کشید جلو و دستبند اهنی رو زد به دستم..همراهش رفتم..نا نداشتم راه برم..همه ش احساس می کردم الانه که بیافتم و نقش زمین بشم..ولی باید طاقت می اوردم..منو برد تو یه اتاق که فقط یه میز توش بود و دوتا صندلی..نشوندم رو صندلی و خودش کنار ایستاد..فکر می کردم همون سرگرد اخمو..یا بهتر بگم جناب سرگرد رادمنش میاد تا ازم بازجویی کنه..تصمیم گرفته بودم همه چیزو بگم..تا کی سکوت کنم و اینا بهم تهمت بزنن؟..بالاخره همه چیزو میگم.. لااقل خیالم راحته سکوت نکردم..در اتاق باز شد..برگشتم و نگاهش کردم..ولی..ولی اینکه سرگرد رادمنش نیست..یه مرد تقریبا 40 ساله..با نگاهی سرد وخشن ..همچین نگام کرد انگار قاتلم..خدایا رحم کن..با قدم های محکمی اومد جلو..چهارستون بدنم شروع به لرزیدن کرد..نمی دونم چرا ولی توی دلم ارزو می کردم که ای کاش همون سرگرد اخمو جای این می اومد..انگار اون قابل تحمل تر بود..از سرگرد حساب می بردم ولی با دیدن این رسما داشتم سنکوپ می کردم..یه پرونده تو دستاش بود..گذاشت رو میز وبازش کرد.. بی معطلی شروع کرد..همون سوالا..همون جوابا..همون تهمت ها..همون التماس ها..از اون اصرار از من انکار..از اون تهدید از من ترس و وحشت...سکوت..سکوت..حتی اجازه نمی داد توضیح بدم..هر وقت لب باز می کردم تا حرفمو بزنم می گفت: ساکت شو..فقط جواب سوال منو بده..حرف زیادی نزن..من هم مجبور به سکوت می شدم..نه ..نمی تونستم ساکت باشم..باید با یکی حرف بزنم..باید به یکی توضیح بدم..به این که نمی شد..اصلا گوش نمی کرد..اخرش هم باورش نمی شد و این وسط من بودم که بی گناه محکوم می شدم..نباید سکوت کنم..ساکت بود و داشت توی اون پرونده یه چیزایی می نوشت..-میخوام سرگرد رادمنش رو ببینم..با تعجب سرشو بلند کرد و نگام کرد..--چطور؟!..-من هیچی نمیگم مگر اینکه ایشون اینجا باشن..میخوام باهاشون حرف بزنم..فقط به اون توضیح میدم..با عصبانیت از جاش بلند شد و محکم کوبید رو میز .. داد زد :حرف نزن..به من دستور میدی که چکار کنم چکار نکنم؟..یا همین الان میگی اون مواد رو از کی گرفتی ومی خواستی به چه کسی تحویل بدی یا یه جور دیگه باهات برخورد می کنم؟..این بار نترسیدم..یعنی ازتو مثل بید می لرزیدم ولی ظاهرمو حفظ کردم ..منم جدی نگاهش کردم و گفتم :فقط سرگرد رادمنش..من همه چیزو به اون میگم..مگه نمی خواین ازم اعتراف بگیرین؟..خیلی خب ..من اعتراف می کنم ولی فقط به اون..چند لحظه با خشم توی چشمام زل زد..انتظار چنین جوابی رو نداشت..فکر می کرد الان از زور ترس دهان باز می کنم و همه چیزو میگم..ولی من همه ی حرفامو فقط به سرگرد میگم..اگر می خواستم واسه ی اینا حرف بزنم انگار دارم اب تو هاونگ می کوبم..هیچ فایده ای نداشت..نمی دونم چرا اینجوری فکر می کردم..درصورتی که سرگرد رادمنش هم درست مثل همینا باهام برخورد کرده بود و حرفامو باور نداشت..ولی یه حسی بهم می گفت اون به حرفام گوش میده..مثل اینا دنبال اعتراف دروغ نیست..شاید هم من اشتباه فکر می کردم..ولی تنها راهی بود که به ذهنم رسید تا از دستشون خلاص بشم..پرونده رو بست..با لحن خشکی رو به اون مامور زن گفت :ببرش..--اطاعت قربان..از اتاق بیرون رفت..اون مامور هم منو بلند کرد و همراه خودش برد..دوباره اون زندان لعنتی..دوباره اون 3 نفر..خدایا پس کی خلاص میشم؟..*******-به اقابزرگ زنگ زدی؟..نوید از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت :نه..اریا نگاه تندی به او انداخت :مگه بهت نگفتم زنگ بزن بگو اریا تا پایان ماموریتش پاشو هم شمال نمیذاره؟..--ای بابا..اریا مگه از جونم سیر شدم؟..چرا خودت زنگ نمی زنی؟..-چون دوست ندارم باهاش حرف بزنم..همین که صدامو بشنوه شروع می کنه و تا کلافه م نکنه دست بر نمی داره..--پس من چی بگم؟..منو که از همون پشت تلفن تیکه تیکه می کنه..البته اگر دستش بهم برسه که خداروشکر نمی رسه..-من این چیزا حالیم نیست..خودت درستش کن..نوید دهان باز کرد تا جوابش را بدهد که تقه ای به در خورد..اریا تک سرفه ای کرد وگفت :بفرمایید..در اتاق باز شد..شکوری وارد اتاق شد و سلام نظامی داد..--جناب سرگرد مادر بهار سالاری اومدن اینجا می خوان شما رو ببینن..اریا با تعجب نگاهش کرد وگفت :الان اینجاست؟..--بله قربان..نفس عمیقی کشید و گفت :خیلی خب..بگو بیاد تو..--اطاعت قربان..شکوری از اتاق بیرون رفت..هنوز چند ثانیه نگذشته بود که در اتاق توسط مادر بهار باز شد و سراسیمه وارد اتاق شد..با بی قراری سلام کرد وگفت :جناب سرگرد تورو خدا کمکمون کن..بچه مو نجات بده..بهار من بی گناهه..دیشب خوابشو دیدم..بچه م داره نابود میشه..تورو به ابروی فاطمه زهرا کمکمون کن..گوشه ی چادرش را به چشمانش کشید و اشک هایش را پاک کرد..نوید با تعجب نگاهش می کرد..اریا که از دیدن ان زن زنج کشیده در ان وضعیت ناراحت شده بود با صدای گرفته ای گفت :بنشین مادر جان..مادر بهار اشک هایش را پاک کرد و روی صندلی نشست..-چی شده؟..چرا اومدید اینجا؟..گفتم که دخترتونو بردن ستاد مبارزه با مواد مخدر..دارن ازش بازجویی می کنن..شما هم نمی تونید ببینیدش..با التماش گفت :پسرم یه کاری کن بهارمو ببینم..نگرانشم..دیشب تا صبح چشم رو هم نذاشتم..2 ساعت خوابم برد که تو خواب دیدم بهارم تو یه بیابون بی اب و علف گیر افتاده و کمک می خواد..همه ش خدا رو صدا می زد و طلب کمک می کرد..پسرم کمکمون کن..یه کاری کن بتونم ببینمش..نگرانشم..رنگش پریده بود..دستانش می لرزید..اریا به خوبی می دانست او بیمار است و این نگرانی برایش خوب نیست..نیم نگاهی به نوید انداخت..نوید ارام سرش را تکان داد..او هم ناراحت شده بود..اریا دستانش را روی میز گذاشت..چند لحظه به انها خیره شد..با یک حرکت از جایش بلند شد و کلاهش را برداشت..نوید و مادر بهار هم از جایشان بلند شدند و به او نگاه کردند..اریا :میریم ستاد..رو به نوید گفت :تو هم با ما میای؟..نوید سرش را تکان داد وگفت :اره..-بسیار خب..بریم..مادر بهار با خوشحالی نگاهش کرد وگفت :الهی خیر از جوونیت ببینی پسرم..اریا لبخند کمرنگی زد وبه طرف در حرکت کرد..-احمدوند..احمدوند جلو امد و سلام نظامی داد..-بله قربان..--سریعا ماشین رو حاضر کن..میریم ستاد مبارزه با مواد مخدر..-اطاعت قربان..*******سرهنگ کمالی با دیدن اریا از جایش بلند شد..اریا و نوید سلام نظامی دادند..-سلام جناب سرهنگ..سرگرد رادمنش هستم..ایشون هم سروان محبی ..با هم دست دادند..سرهنگ لبخند زد وگفت :از اشنایی باهاتون خوشبختم..بنشینین..هر دو تشکرکردند و نشستند..اریا با لحن جدی که همیشه در محیط کارش انرا به کار می برد گفت:من مسئول پرونده ی بهار سالاری هستم..طبق حکمی که دادگاه صادر کرده ایشون برای بازجویی و تحقیق بیشتر در این زمینه به اینجا منتقل شدند..سرهنگ سرش را تکان داد وگفت :بله درسته..در جریان هستم..بهار سالاری هم در مورد شما به ما گفته..اریا و نوید با تعجب نگاهش کردند..سرهنگ که نگاه ان دو را دید لبخند کمرنگی زد و گفت :ما ازش بازجویی کردیم..ولی اون به هیچ یک از سوالات ما جواب نداد و حاضر به اعتراف نشد..فقط ازمون یه درخواست کرد..-چه درخواستی؟..--اون میخواد با شما حرف بزنه..ما هر کاری کردیم که حرفی بزنه..اون روی این خواسته ش پافشاری کرد..گفت به هیچ کس اعتراف نمی کنه جز سرگرد رادمنش..اتفاقا امروز قصدم این بود با شما تماس بگیرم تا بیاین اینجا و ازش بازجویی کنید..به هر حال خود شما دستگیرش کردید و تحت نظارت شما بازداشت بوده..و من بهتون این حق رو میدم..اریا چند لحظه سکوت کرد..-مادرش بیرون منتظره..می خواستم ازتون درخواست کنم..تحت نظارت من اونها همدیگرو ملاقات کنند..سرهنگ سکوت کرد..بعد از چند لحظه گفت :جناب سرگرد این خلاف قوانینه..شما که خودتون باید اینو بهتر بدونید..-درسته..ولی مادرش بیماره..خیلی بی تابی می کنه و من نمی خوام اتفاقی براشون بیافته..سرهنگ با شک نگاهش کرد وگفت :ایشون از اقوامتون هستن؟..اریا سکوت کوتاهی کرد و گفت :خیر..سرهنگ نگاهش را به پرونده ی روی میز دوخت..--بسیار خب..فقط 5 دقیقه اون هم تحت نظارت و با مسئولت خود شما..اریا لبخند زد :حتما..ازتون ممنونم..سرهنگ از جایش بلند شد و گفت :همراه من بیاید..هردو همراه سرهنگ از اتاق خارج شدند..مادر بهار هم همراهشان بود..سرهنگ جلوی در سلولی که بهار در ان بود ایستاد و رو به نگهبان گفت :بهار سالاری رو صدا بزن..--اطاعت قربان..نگهبان در زندان را باز کرد.. --بهار سالاری..به در سلول نگاه کردم..نگهبان داشت صدام می کرد..اشی :پاشو برو باز اومدن دنبالت..چه مهم بودی و ما نمی دونستیم..از وقتی اومدی یه ریز می برنت بیرون..3 تاییشون زدن زیر خنده..یکی نبود بهشون بگه اخه کجاش خنده داشت؟..با بی حالی از جام بلند شدم و رفتم بیرون..نور چشممو زد..دستمو گرفتم جلوی چشمام..کمی مالیدمشون ..چشمامو باز کردم..مات سرجام مونده بودم..زیر لب زمزمه کردم :م..مامان..مامان که چشماش غرق اشک بود اومد جلو و بغلم کرد..بغضی که تو گلوم بود شکست..سرمو رو شونه ش گذاشتم و زدم زیر گریه..هر دو توی بغل هم زار می زدیم..--دخترم..الهی مادر به قربونت بره..چرا انقدر لاغر و ضعیف شدی؟..منو از خودش جدا کرد..با دستای مهربونش اشکامو پاک کرد و نگام کرد..پیشونیمو بوسید..هیچی نمی گفتم..فقط نگاهش می کردم..احساس می کردم سالها ازش دوربودم..لب باز کردم و در حالی که چونه م بر اثر بغض می لرزید گفتم :مامان..دلم خیلی برات تنگ شده بود..خوبی؟..رنگش پریده بود..معلوم بود حال خوشی نداره..زیر چشماش گود افتاده بود..دستاش سرد بود..دستاشو گذاشت دو طرف صورتمو گفت :خوبم مادر..تو خوب باشی منم خوبم..ولی از اینکه ایجا گیر افتادی و داری عذاب می کشی ناراحتم دخترم..تموم فکرم پیش توست..دخترم به خدا توکل کن..خدا خیلی بزرگه..مطمئنم کمکت می کنه..من و تو که کسی رو جز اون نداریم..پس همه چیزو بسپر بهش..خودش پشت و پناهته..اروم سرمو خم کرد و پیشونیمو بوسید..با غم نگاهش کردم..نگاهمو به پشت سرش دوختم..سرگرد و یه مرد جوونه دیگه همراه جناب سرهنگ اونجا ایستاده بودن..سرگرد رو به مامان گفت :خانم سالاری..دیگه باید برین..مامان تو سکوت سرشو تکون داد و نگاهم کرد..نگاهش پر از درد و غم بود..انقدر زیاد که از بیانش عاجزم..صورتمو غرق بوسه کرد..خواست منو از خودش جدا کنه که ولش نکردم و رفتم تو بغلش..با این کارم بغضش ترکید و سرشو به سرم چسبوند و گریه کرد..--عزیزدل مادر..مواظب خودت باش..بی قراری نکن..قوی باش دخترم..قوی باش..به چادرش چنگ زدم و با هق هق گفتم :می ترسم مامان..خیلی می ترسم..سرمو نوازش کرد و با صدای گرفته ای گفت :نترس دخترم..از خدا می خوام همیشه و همه جا نگهدارت باشه..حتی اگر زنده نموندم ..نذاشتم ادامه بده..نگاهش کردم وگفتم :مامان مواظب خودت باش..به خاطر من..باشه؟..چند لحظه نگام کرد..لبخند ارامش بخشی زد وگفت :باشه دخترم..سرگرد :خانم سالاری..من باید با دخترتون حرف بزنم..وقت ملاقات تموم شده..مامان نگام کرد وگفت :خداحافظ دخترم..یادت نره چی بهت گفتم..شجاع باش و به خدا توکل کن..در حالی که اشک می ریختم سرمو تکون دادم وگفتم :باشه مامان..مراقب خودتون باشید..خداحافظ..دستمو ول کرد و روشو برگردوند و با قدم های ارومی ازم دور شد..نگاه خیس از اشکم به مامان بود..با بی حالی قدم بر می داشت..سرگرد تو گوش اون مرد جوون یه چیزی گفت که اونم سرشو تکون داد و پشت سر مامان رفت..سرهنگ رو به سرگرد گفت :همراه من بیاید..باید برین اتاق بازجویی..مامور زن جلو اومد و به دستم دستبند زد..سرگرد جلو رفت من و اون مامور هم پشت سرش حرکت کردیم..پس بالاخره قرار شد باهاش حرف بزنم؟..از این بابت خوشحال بودم..که یکی هست حرفامو بشنوه..شاید فایده ای داشت شاید هم نه..ولی باید شانسمو امتحان کنم..همین یه راهو داشتم..*******رو به روی من نشسته بود..یه ضبط صوت گذاشته بود رو میز..فقط من و اون تو اتاق بودیم..نگاه جدی بهم انداخت وگفت :ظاهرا می خواستی منو ببینی ..مثل اینکه یه حرفایی برای گفتن داری..بسیار خب..من اینجام تا حرفاتو بشنوم..این ضبط صوت هم تمومه حرفاتو ضبط می کنه..اماده ای؟..-بله..--شروع کن..دکمه ی ضبط رو فشار داد..دستاشو گذاشت روی میز و زل زد تو صورتم..نگاهش خیلی جدی بود..اینجوری که نمی تونستم حرف بزنم..--پس چرا چیزی نمیگی؟..-میشه اینجوری نگام نکنید؟..با تعجب گفت :چجوری؟..به صورتش اشاره کردم و گفتم :انقدر جدی ..--تو به نگاه من چکار داری؟..حرفتو بزن..-اخه..اخه..نفسشو داد بیرون و گفت :خیلی خب..به دستاش خیره شد :حالا می تونی حرف بزنی؟..-بله..--خب بگو دیگه..نفس عمیق کشیدم و گفتم :من و مادرم همیشه تنها بودیم..وقتی خیلی بچه بودم پدرم فوت کرد..من هیچ وقت پدرمو ندیدم..مادرم هم هیچی در موردش بهم نمی گفت..هر وقت هم ازش سوال می کردم می گفت به موقعش می فهمی..حالا موقعش کی بود..خودم هم نمی دونم..مادرم منو به سختی بزرگ کرد..اون اوایل خونه ی این و اون کار می کرد..وقتی بزرگتر شدم ازش خواستم دیگه این کارو نکنه..اونم قبول کرد .. شروع کرد به خیاطی کردن و بافتنی بافتن..من هم تابستونا کمکش می کردم..وقتی می دیدم برای اسایش من این همه سختی می کشه ناراحت می شدم..دوست داشتم یه جوری جبران کنم..کاری که از دستم بر نمی اومد برای همین فقط تابستونا می تونستم یه کم کمکش کنم..وقتی درسم تموم شد و دیپلمم رو گرفتم رفتم دنبال کار..حالا نوبت من بود که به مامانم کمک کنم و نذارم اینقدر سختی بکشه..تو یه شرکت به عنوان منشی مشغول به کار شدم..تا اینکه..زیر چشمی نگاهش کردم..داشت نگام می کرد..همین که نگاه منو روی خودش دید به دستاش خیره شد و سرشو تکون داد..از کارش خنده م گرفت ولی به روی خودم نیاوردم..واسه ی اینکه من حرف بزنم نگام نمی کرد..-پسر رییس شرکت کیارش صداقت برام مزاحمت ایجاد می کرد..مرتب می خواست یه جوری بهم نزدیک بشه..فکر می کرد منم از اون دخترایی هستم که باهاشون دوسته..تا اینکه متوجه شدم مادرم بیماره..خودش نمی دونست..منم چیزی بهش نگفتم..هر چی پس انداز داشتم برای داروهاش می دادم..دیگه پولم داشت تموم می شد..کیارش اومد خواستگاریم..قبول نکردم..پدرش و خواهرش بهمون توهین کردن و مال و ثروتشونو به رخمون کشیدن ..ولی بازم دست بر نداشتن و اومدن..ولی اینبار فرق می کرد..یه شب حال مادرم بد شد..مقدار کمی از داروهاش مونده بود..داشت درد می کشید قرصشو بهش دادم کمی بهتر شد..همون شب با دیدن وضعیت مامانم یه تصمیم اشتباه گرفتم..اینکه به درخواست ازدواج کیارش جواب مثبت بدم..به خدا قسم برای ثروتش دندون تیز نکرده بودم..فقط به خاطر مادرم..به خاطر اینکه بتونم از پس مخارج داروهاش بر بیام..من دختری نبودم که خودفروشی کنم..دزدی کنم یا مواد بفروشم..نمی خواستم از این راه داروهای مادرمو تهیه کنم..ولی از طرفی هم از کیارش متنفر بودم..ازش خوشم نمی اومد..حس خوبی نسبت بهش نداشتم..ولی مجبور شدم درخواست ازدواجشو قبول کنم..نامزد کردیم..مادرم برامون صیغه ی محرمیت خوند..کیارش انگشتر دستم کرد..گفت باید همگی با هم بریم مسافرت شمال..گفتم مادرم هم باید باهامون بیاد اونم مجبور شد قبول کنه..نمی خواستم باهاش برم ولی اون مادرمو راضی کرد..رفتیم شمال مسافرتی که از روز اول تا روز اخرش برام عذاب اور بود..روز اول که نزدیک بود تو دریا غرق بشم..که هنوزم نمی دونم چطور نجات پیدا کردم..بعدش هم تب شدیدی کردم..بعد ازاون هم یه شب..سرمو بلند کردمو نگاهش کردم..سریع نگاهشو دزدید..اخم کرده بود..ناخواسته لبخند زدم..-یه شب کیارش مست اومد خونه..می خواستم برم تو باغ که تو حالت مستی منو گرفت و خواست..خواست..سکوت کوتاهی کردم و ادامه دادم :منو برد ته باغ تو یه اتاقک..وقتی به هدف شومش نرسید..از بس مست کرده بود بیهوش روی تخت افتاد..خواستم از اتاق بیام بیرون که توجهم به پرده ی وسط اتاق جلب شد..--پرده ؟..-بله..پرده رو که زدم کنار چندتا کارتون و جعبه رو دیدم که تا طاق روی هم چیده شده بودن..ترسیدم کیارش بیدار بشه برای همین بی خیالش شدم و اومدم بیرون..خیلی پررو بود..فرداش به روی خودش هم نیاورد..برگشتیم تهران..3 ماه گذشت و توی این مدت خیلی کم می دیدمش..اصلا نمیذاشتم حتی دستمو بگیره می فهمیدم که اینجوری عصبانیش می کنم ولی خب ازش بدم می اومد و این نفرت روز به روز بیشتر می شد..یه روز اومد گفت 2 تا خواسته ازت دارم یکی اینکه تا هفته ی دیگه ازدواج کنیم..یکی هم اینکه با من به مهمونی دوستم بیای..از مادرم خواست صیغه رو باطل کنه..من خودم هم نفهمیدم چرا؟..دلیل اورد که پدرش اینطور خواسته ولی قانع کننده نبود..مادرم تو رودروایستی قبول کرد..مادرم زن ارومی بود..هیچ وقت اهل سوال پیچ کردن کسی نبود..برای همین چیزی از کیارش نپرسید ولی از حالت صورتش به خوبی می فهمیدم که از این موضوع ناراحته..نه دوست داشتم باهاش ازدواج کنم..نه اینکه همراهش به اون مهمونی برم ..گفتم نمیام..اونم تهدیدم کرد که اگر نرم به مادرم درمورد بیماریش میگه..می ترسیدم مادرم بفهمه ..نگرانی براش سم بود..اینکه ندونه خیلی بهتر بود..مجبور شدم قبول کنم ..با یاداوری اون شب بغضم گرفت..قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید روی صورتم..-اسمش مهمونی بود وگرنه به معنای واقعی کلمه..یه جنگل پر از حیوانات وحشی..یه مشت حیوون ادم نما ریخته بودن اونجا و همدیگرو می دریدن..اولش به نظرم بامزه اومد..کاراشون خنده دار بود..ولی به حال اون ادما باید گریه می کردم نه خنده..دوست نداشتم بهش بگم اون شب بهم تجاوز شد..هم جراتشو نداشتم..هم خجالت می کشیدم..می ترسیدم حرفمو باور نکنه و فکر بدی درموردم بکنه اون وقت این هم به جرمم اضافه بشه..بی گناه که بودم..مهر بدکاره بودن هم بخوره رو پیشونیم دیگه هیچی..بنابراین این یه قلم رو فاکتور گرفتم و چیزی نگفتم..منتظر چشم به من دوخته بود..دیگه نگاهشو نمی دزدید..منم چیزی نگفتم..اروم شده بودم..-به خاطر اینکه منو به اونجا برده بود و با اون ادما رابطه داشت..و کارهایی که اون شب ازش دیدم..تصمیم گرفتم قبل از اینکه این ازدواج سر بگیره نامزدیمونو به هم بزنم..ما هر کدوم به دو دنیای متفاوت تعلق داشتیم..به هیچ وجه با هم تفاهم نداشتیم..الان که اینجور بود وای به حال اینکه باهاش ازدواج می کردم و زندگی مشترکمو باهاش شروع می کردم..بدون شک اون موقع وضع بدتر بود..تا یه مدت بعد از اون مهمونی ندیدمش..یه روز تو خیابون با ماشین جلومو گرفت..انگار نه انگار..ازم خواست سواربشم..قبول نکردم..به زور منو نشوند..بهم توهین کرد..به بدبختیام خندید..مسخره م کرد..منم گریه می کردم..دیگه طاقتم تموم شد و با کیفم زدم تو صورتش..بعدش هم از ماشینش پیاده شدم و سوار تاکسی شدم و رفتم..نگاهش کردم و گفتم :تو خیابون بودم که شما منو دستگیر کردید و از تو کیفم مواد پیدا کردید..ولی من از وجود اون مواد توی کیفم بی اطلاع بودم..اروم سرشو تکون داد و زل زد تو صورتم :می دونم..چشمام از زور تعجب گرد شد :چی؟..--می دونم بی گناهی..می دونم اون مواد برای تو نبوده..چون تمام مدت مامورای ما تعقیبت می کردن..دیدیم که سوار ماشین کیارش شدی و بعد هم با عصبانیت پیاده شدی و سوار تاکسی شدی..مطمئنم اون موادا رو کیارش تو کیفت گذاشته..-اما چجوری؟..اصلا شما که می دونی من بی گناهم چرا ازادم نمی کنید؟..--چون من از بی گناهیت مطمئنم ولی قانون اینو نمیگه..قانون زمانی حرفت رو باور می کنه که مدرک نشونش بدی..2 راه بیشتر برامون نمی مونه..-چه راهی؟..کمی به جلو خم شد و گفت :تو گفتی که توی شمال .. اون شب.. دیده بودی توی اون اتاق یه سری کارتون و جعبه روی هم چیده شده درسته؟..-بله..درسته..--بدون شک اونا مواد بودن..باید اونا رو پیدا کنیم..این می تونه مدرک خوبی برای ما باشه..هم معلوم میشه تو راست گفتی..هم اینکه ما می تونیم کیارش رو متهم کنیم و دستگیرش کنیم..و راه دوم..که برای ازدی توست..منتظر نگاهش کردم.. - اگر تونستیم اون موادا رو از توی ویلا پیدا کنیم چون تو کمکمون کردی ..جرمت سبک تر میشه..اون موقع من می تونم یه کاری بکنم که..تو اون کارو انجام بدی..--کدوم کار؟..بی مقدمه گفت :قبول می کنی بری تو گروه کیارش؟..چشمام گشاد شد..بهت زده گفتم :چی دارین میگین؟..منظورتون چیه که برم تو گروه کیارش؟..-ببین کیارش تو کار قاچاق انسان و مواد مخدره..دخترای ایرانی رو می فرسته دبی برای شیخ های پولدار و پول کلانی هم دریافت می کنه..تو کار قاچاق مواد مخدر هم هست..ما می خوایم که تو به هر نحوی که شده وارد اون گروه بشی و ازشون اطلاعات دریافت کنی ..باندشون خیلی گسترده ست و ما میخوایم این موقعیت جوری برامون فراهم بشه که بتونیم تموم اعضای اون گروه رو دستگیر کنیم..کیارش یه طرف قضیه ست..پدرش و چندتا ادم دم کلفت دیگه هم پشتشن..حالا چی میگی؟..قبول می کنی؟..هنگ کرده بودم..گیج و منگ بودم و به کل قاطی کرده بودم..با لحن ارومی پرسیدم :ی..یعنی من..تموم این مدت نامزد یه قاچاقچی بودم؟..سرشو تکون داد وگفت :قاچاقچی که یکیشه..اون خیلی راحت می تونه ادم بکشه..جونه ادما براش پشیزی ارزش نداره..هنوز تو شوک بودم..مات و مبهوت نگاهش می کردم :پس..پس چرا اومد سراغ من؟..من که چیزی نداشتم..یه دختر ساده بودم ..چرا من؟..-شاید به 2 دلیل..یکی اینکه تا به حال نشده چیزی رو بخواد و بهش نرسه..حالا به هر طریقی..و دلیل دومش هم می تونه این باشه که تو هم طعمه بودی..-طعمه ؟!..-درسته..تو می تونستی طعمه ی خوبی براش باشی..هم ظاهرت عالی بوده و هم اینکه بهش محتاج بودی..اگر اتفاقی هم برات می افتاد هیچ کس جز مادرت نبوده که بخواد کاری بکنه..مادرت هم توانایی مقابله با اونو نداشته..این وسط می تونسته از زیباییه تو به سود خودش استفاده کنه..از تو جلوی شیخ های عرب استفاده می کنه..تو رو میاره توی گروهش و وادارت می کنه خیلی کارها براش انجام بدی..با اینکه کیارش سن کمی داره ولی از همون نوجوونی وارد اینکار شد..زیر دست پدرش تعلیم دید..به ظاهر جذاب و ارومش نگاه نکن..پشت این نقاب اروم یه افعی مخفی شده حتی از اونم بدتر..با ترس اب دهانمو قورت دادم..خدایا چی می شنوم؟..یعنی..این کیارشی که یه مدت نامزدم بود..می خواستم باهاش ازدواج بکنم..یه ادم خلافکار بوده..یه ادمی که فقط اسمش ادم بود ولی از یه حیوون وحشی هم پست تر و رذل تره..نگاهش کردم..اخماش تو هم بود و به دستاش نگاه می کرد..-شما این همه اطلاعات رو در مورد کیارش از کجا به دست اوردید؟..منظورم اینه می دونم پلیس هستید و به راحتی می تونید همه چیزو در موردش بفهمید ولی شما یه جوری از گذشته ی کیارش حرف می زنید انگار تماما شاهد کارهاش بودید..نفسشو داد بیرون و نگام کرد..نگاهش کلافه بود..--به خاطر اینکه واقعا شاهد کارهاش بودم..-واقعا؟..اخه چطوری؟..--الان نمی تونم چیزی بهت بگم..هر وقت تصمیمت رو گرفتی اون موقع همه چیزو میگم..-ولی من..تردید داشتم..ترس بدی نشسته بود تو دلم..--ولی چی؟..-ولی من نمی تونم این پیشنهادتون رو قبول کنم..یه جور ریسکه..با زندگیم..--درسته..ریسکش هم خیلی بالاست..چون باید پیه خیلی چیزا رو به تنت بمالی..البته نه هر چیز..اینو هم فراموش نکن که اگر قبول کردی باید اموزش ببینی..باید بتونی جلوشون بایستی..نه اینکه بری باهاشون درگیر بشی..اموزش هایی که باید ببینی رزمی نیست..این اموزش با دیگر اموزش های ما فرق می کنه..که اگر قبول کنی متوجه میشی..-اگر الان قبول کنم..چی میشه؟..--هیچی..ما فعلا وارد عمل میشیم..باید بتونیم اون موادا رو پیدا کنیم..البته زمان زیادی گذشته..شک دارم که هنوز اونجا باشن..ولی خب نمیشه امیدمون رو از دست بدیم..اگر تونستیم اون موادا رو پیدا کنیم..این برای تو هم خوب میشه..اگر یکی از دارودسته ی کیارش که با گذاشتن مواد توی کیفت در ارتباط باشه رو دستگیر کنیم و بتونیم ازش اعتراف بگیریم..ازاد میشی..اون موقع ست که کار ما با تو تازه شروع میشه..اون هم همکاری با ماست..اون موقع حاضری بیای تو گروه ما؟..با تردید نگاهش کردم.. گفتم :خب...من باید فکر کنم..شاید نتونستید کاری بکنید..ولی بازم امیدوارم بتونید..از جاش بلند شد و ضبط رو خاموش کرد..دستاشو گذاشت رو میز وبه جلو خم شد..--مطمئن باش که ما از پسش بر میایم..پس خوب فکراتو بکن..چیزی نگفتم و سرمو انداختم پایین..به طرف در رفت..ایستاد..--خانم سالاری..سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..-بله..زل زد به من و گفت :اگر سختی هایی که به خاطر کیارش تحمل کردید .. همین طور توهین هایی که ازش شنیدید ومشکلاتی که براتون به وجود اورده که یکیش همین بی گناهیتونه رو در نظر بگیرید و بهشون فکر کنید..به نظرم تصمیم گیری براتون اسون تر میشه..درو باز کرد و رفت بیرون..داشتم به حرفاش فکر می کردم..تو دلم گفتم :هه ..تو به اینایی که من برات تعریف کردم میگی مشکل و دردسر؟..پس اگر بدونی اون پست فطرت باعث شد پاکیمو..دختریمو از دست بدم چی میگی؟..انگیزه از اینم بالاتر؟..*******سرمو به دیوار سلول تکیه داده بودم و به حرف های سرگرد فکر می کردم..از اینکه به حرفام گوش کرده بود و باور کرده بود که من واقعا بی گناه هستم یه جورایی خوشحال بودم..حداقل یکی اینجا می دونست و باور داشت که من بی گناهم و این جای امیدواری داشت..تو دلم براش دعا کردم تا موفق بشه ..اینده و سرنوشت من به اون کارتن های مواد بستگی داشت..نیم نگاهی به اون 3 نفر انداختم..هر کدوم کنار دیوار کز کرده بودن و خوابیده بودن..دلم برای اینا هم می سوخت..حتما از زور بدبختی به این روز افتادن..تو دلم خندیدم و گفتم :هه..خب ادم خوشبخت که سمت مواد نمیره که تهش به این روز بیافته..اه کشیدم و همونجا دراز کشیدم..به مادرم فکر کردم که در نبود من چه بلایی به سرش میاد؟..اینکه الان داره چکار می کنه؟..اونم تنهاست..مثل من..هیچ کس رو نداریم..ولی چرا..خدا رو داریم..اون برای ما همه چیز و همه کسه..ما خدا رو داشتیم..پس هنوزم امیدی هست..خدایا امیدمو نا امید نکن..کمکم کن..*******نوید :پس که اینطور..می خوای بفرستیش پیش کیارش؟..ولی کار سختیه..-می دونم سخته ولی نگران این موضوع نباش..یه چیزایی تو سرمه که اگر عملیش کنیم نقشه ی بی نقصی میشه..-- پس یه باره بگو خدا اخرو عاقبتمونو بخیر کنه دیگه..ازاون نقشه خفناست؟..اریا با لبخند نگاهش کرد وگفت:از اونم خفن تر..--بسم الله..خدایا خودمو به تو سپردم..منو از شر هر چی ادم پست و رذل و عوضیه در امان بدار..الهی امین..-برای من هم دعا نمی کنی؟..--نه..-چرا؟!..-- انقدر هستن که برات دعا کنن..از مامانت گرفته تا در و همسایه..من بدبخت فقط مامانم برام دعا می کنه..-بستت نیست؟..--الهی قربونش برم..نوکرش هم هستم..اریا خندید و گوشی موبایلش را به طرف نوید گرفت..-بگیر..نوید با تعجب نگاهش کرد وگفت :چکارش کنم؟..-بگیر تا بهت بگم..گوشی را گرفت و منتظر چشم به اریا دوخت..-دفترچه تلفنش رو بیار..نوید همان کار را کرد.. --خب..-تو جستجوش الف رو بزن و سرچ کن..--خب..زدم..-برو رو ششمین اسم..-رفتم..نگاهی به اسم انداخت ..با چشم های گشاد شده گفت : چی؟..اقابزرگ؟..-دکمه ی سبز رو بزن تماس برقرار بشه..--عمرا..بیا بگیر گوشیتو..دستت درد نکنه..این همه وقت منو مچل کردی؟..-زنگ بزن..-نمی زنم..گفتم که خودت باهاش حرف بزن دور منم یه خط پررنگ قرمز بکش..همان موقع که نوید خواست گوشی را روی میز بگذارد زنگ خورد..به صفحه ش نگاه کرد..--ای جان..اریا چشمانش را ریز کرد وگفت :کیه؟..--صبر کن..جواب داد :الو..سلاااااااام خوبین؟..الهی قربونتون بشم..منم خوبم ..اریا هم خوبه سلام می رسونه..فدای شما..ای جانم..اریا متعجب نگاهش کرد..فکر کرد مادرش است که نوید اینطور قربان صدقه ش می رود..با لبخند دستش را دراز کرد وگفت :نوید گوشی رو بده من..--چکار داری؟..-یعنی چی؟..خب می خوام سلام علیک کنم..دلم براش تنگ شده..بده گوشی رو..نوید با شیطنت ابرو بالا انداخت و گفت :واقعا؟..توی گوشی گفت :اریا میگه دلش براتون حسابی تنگ شده..باشه چشم..گوشی را به طرف اریا گرفت و گفت :بیا بگیر..می خواد از دل تنگی درت بیاره..اریا با لبخند گوشی را گرفت و کنار گوشش نگه داشت..-الو..سلام مامان جان..الهی قربونتون بشم..--مامان جان و زهر مار پسره ی گستاخ..حالا دیگه رو حرف من حرف می زنی اره؟..اریا به سرعت از روی صندلیش بلند شد ..چشمانش گرد شده بود .. با خشم به نوید نگاه کرد..اما نوید نیشش باز بود..نوید :گفتم که می خواد از دلتنگی درت بیاره..این شما و اینم اقابزرگ جونت که دنبال اسمش می گشتی..با اجازه..سریع از اتاق بیرون رفت..اریا جلوی گوشی را گرفت و صدایش زد :نوید..نوید..مگه اینکه دستم بهت نرسه..چاره ای نداشت..باید با او حرف می زد..تک سرفه ای کرد و گوشی را کنار گوشش گرفت..با لحن جدی گفت :سلام اقابزرگ..خ..--اقا بزرگ و زهر مار..جواب منو بده..چرا به تلفن های من جواب نمیدی؟..چرا نمیای شمال؟..-چون من الان تو ماموریت هستم و نمی تونم برگردم..به مامان هم گفتم تا پایان ماموریتم شمال بیا نیستم..--تو خیلی بیخود می کنی..رو حرف من حرف می زنی؟..فرداشب بهنوش و خانواده ش رو دعوت کردم شام اینجان..قراره صحبتامونو بکنیم و همون فرداشب نامزد کنید..شنیدی چی گفتم؟..از زور خشم می لرزید..هیچ وقت حاضر به شنیدن حرف زور نبود..-اقابزرگ احترامتون واجبه و من هم هیچ وقت رو حرفتون حرف نزدم..ولی همینجا میگم که من از بهنوش خوشم نمیاد و باهاش هم ازدواج نمی کنم..این حرف اخرمه..والسلام..داد زد :ساکت شو..حالا دیگه تو روی من وایمیستی؟..اگر تا فرداشب اومدی که هیچ..وگرنه خواب اون باغ رو ببینی..تماس قطع شد..با حرص گوشیش را پرت کرد روی میز و روی صندلیش نشست..سرش را در دست گرفت و فشرد..از این همه زورگویی بیزار بود..از اینکه همه باید به دستور اقابزرگ عمل می کردند..همیشه حرف حرفه او بود و هیچ کس جرات مخالفت نداشت..از همه ی اینها متنفر بود..در اتاق باز شد..نوید اومد داخل..اریا سرش را بلند کرد..ولی دوباره سرش را در دستانش پنهان کرد..نوید روی صندلی نشست..حالش را درک می کرد..--دوباره باهاش بحثت شد؟..نگاهش کرد..صدایش گرفته بود..-تو که می دونی چرا می پرسی؟..پدرمو در اورده..هی من میگم نمی خوام میگه باید بیای بگیریش..یکی نیست بگه شوهر قحطه واسه ی این دختره؟..هیچ جوری هم کنار نمی کشه ..--لابد قحطه دیگه..حالا می خوای چکار کنی؟..-چه می دونم..میگه فرداشب اونجا مهمونیه..تهدیدم کرد برم ..--میخوای بری؟..-رفتن رو که باید برم..ویلای کیارش رو یادت رفته؟..فردا صبح اول وقت میرم دنبال حکم تفتیشش..مجبورم برگردم شمال ولی فقط 2 روز..بعد از عملیات بر می گردم تهران..--اگر نتونستی چی؟..با تعجب نگاهش کرد :یعنی چی؟..--خب شاید رفتی و اقابزرگ دستتو گذاشت تو حنا و شدی شاه دوماد..اونوقت می خوای چکار کنی؟..-همچین اتفاقی هیچ وقت نمی افته..--اومدیمو افتاد..-گفتم نه..دیگه هم هیچی نگو..لحنش انقدر محکم و جدی بود که نوید ترجیح داد سکوت کند..اریا به فکر فرو رفت..ذهنش بدجور درگیر این ماجرا شده بود..از این طرف مشکل خودش با اقابزرگ..و از طرفی هم بهار سالاری و کیارش..*******نگاهی به پلاستیک داروهایش انداخت..چندتا از قرص هایش تمام شده بود..با شنیدن صدای درچادرش را روی سر انداخت و به طرف در حیاط رفت..-کیه؟..-باز کنید..در را باز کرد..با دیدن سرگرد رادمنش لبخند کمرنگی زد ..اریا با لبخند سلام کرد..او هم جوابش را داد..در را باز گذاشت..اریا وارد حیاط شد.برای اینکه بین همسایه ها جلب توجه نکند..لباس شخصی به تن داشت...مریم که مادر بهار بود به او خوش امد گفت و او را راهنمایی کرد..اریا نگاهی به اطرافش انداخت..روی همان تختی که توی حیاط بود نشست..--اوا اینجا که بده جناب سرگرد..بفرمایید تو..-نه همین جا خوبه..مزاحمتون نمیشم..فقط چند دقیقه وقتتون رو می گیرم..--اختیار دارید..پس صبر کنید یه چایی چیزی بیارم گلوتونو تازه کنید..الان میام خدمتتون..رفت داخل..اریا نیم نگاهی به اطرافش انداخت..نگاهش روی پاکت داروها ثابت ماند..ان را برداشت..داروها را بیرون اورد..به تک تکشان نگاه کرد..2 تا از قوطی های قرص خالی شده بود..اسامیه همه ی انها را درگوشیش ذخیره کرد..پاکت را به حالت اولیه برگرداند..مریم خانم با سینی چای از در بیرون امد..سینی را روی تخت گذاشت خودش هم همان جا روی تخت نشست..اریا با لبخند گفت :حیاط با صفایی دارید مادرجان..مریم خانم نگاهی به باغچه ی کوچکشان انداخت و گفت :همه ی باصفاییش به خاطر بهاره..عاشق این باغچه ست..خیلی بهش میرسه..این چند روز که نیست انگار این درختا و گلا هم شادابیشونو از دست دادن..با وجود بهارهمیشه با طراوت بودن..اریا در حالی که نگاهش را به باغچه ی کوچک وسرسبز انها دوخته بود در دل گفت :با این اوصاف اسمش هم خیلی بهش میاد..بهار..به او نگاه کرد..نگاهه پر از غمش به درخت ها و گل ها بود..قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید..با گوشه ی چادرش پاک کرد..--بفرمایید توروخدا..قابل تعارف نیست..-ممنونم..میشه یه سوال ازتون بپرسم؟..--البته..بفرمایید..-می خواستم از پدر بهار سالاری..سامان سالاری برام بگید..اینکه کی بوده و شغلش چی بوده..مریم خانم با تعجب نگاهش کرد..اما اریا جدی بود..مصمم بود بداند سامان سالاری کیست؟..نگاهش را که دید صورتش را برگرداند وگفت :برای چی می خواین بدونید؟..مگه دونستنش می تونه به بهار کمک کنه؟..-نه..فقط یه سوال شخصی بود..کنجکاو بودم بدونم..اگر ناراحتتون کردم معذرت می خوام..--نه پسرم ناراحت نشدم..خب..پدر بهار شغلش ازاد بود..مغازه داشت..مستاجر بودیم..مرد خوبی بود..خوب که نه..فوق العاده بود..با علاقه ازدواج کردیم..بهار خیلی کوچیک بود که تو یه تصادف سامان مرد و من رو با یه بچه ی کوچیک و یه عالمه بدبختی تنها گذاشت..مجبور شدم مغازه رو بفروشم و این خونه رو بخرم..هیچ درامدی نداشتیم..خونه ی این و اون کار می کردم..الان هم با خیاطی و بافتنی خرجمونو در میارم..ولی خب..چه میشه کرد..-خانواده ی خودتون چی؟..هیچ فامیل و اشنایی نداشتید؟..شوهرتون چی؟..--خانواده هامون؟..نه پسرم ما هر دو تنها بودیم..تنها تر از ما توی دنیا پیدا نمی شد..فقط ما بودیم و خدای بالا سرمون..تنها و بی کس..قطره اشکی از گوشه ی چشمش روی گونه ش چکید..با نوک انگشتانش پاک کرد..-اگر ناراحتتون کردم معذرت می خوام..ولی من باید یه چیزایی رو برای شما بگم..--چه چیزایی؟..اریا یک پاکت از توی جیبش بیرون اورد و به طرف او گرفت..با تعجب به پاکت نگاه کرد..ان را گرفت..درش را باز کرد..بهت زده به ان خیره شد..*******اریا ماشینش را سر کوچه نگه داشت..نگاهی به اطرافش انداخت..یک پسر تقریبا 12 13 ساله از کنار دیوار رد می شد..اریا صدایش زد..-اقا پسر..پسر برگشت و نگاهش کرد..--بله..-چند لحظه بیا..جلو رفت و روبه رویش ایستاد..اریا بسته ای را به طرفش گرفت وگفت :مال این کوچه ای؟..--بله..-خانم سالاری رو می شناسی؟..پسر با شک نگاهش کرد وگفت :بله می شناسم..شما کیشون میشی؟..-یکی از اشناهاشونم..این بسته رو ببر بده بهشون..بسته را گرفت..--باشه..بگم کی داده؟..-هیچی نمی خواد بگی..فقط اینو بده بهشون..-باشه..چشم..-ممنونم..به طرف خانه ی انها رفت..اریا سریع سوار ماشینش شد و دور زد .. از انجا درو شد..زنگ در را زد..- کیه؟..--مریم خانم..منم محمد..در را باز کرد..--سلام..-سلام پسرم..خوبی؟..مادرت خوبه؟..--سلامت باشین..مریم خانم یه اقایی این بسته رو داد که بدمش به شما..با تعجب به بسته نگاه کرد..ان را گرفت وگفت :به من؟..کی بود؟..--خودشو معرفی نکرد..فقط گفت بدمش به شما..-باشه پسرم..دستت درد نکنه..--خواهش می کنم..خداحافظ..-به مادرت سلام برسون..خدا نگهدارت..در را بست..نگاهی به بسته انداخت..روی تخت نشست و ان را باز کرد..بهت زده به داخلش نگاه کرد..10 تا قوطی قرص..هر کدام از داروهایی که مصرف می کرد داخلش بود..حتی انهایی که به تازگی تمام کرده بود..یکی از انها را در دست گرفت و نگاه کرد..هنوز متعجب بود..زیر لب زمزمه کرد:یعنی کاره کیه؟..محمد گفت یه مرد بوده..کی می تونه باشه؟..کسی نمی دونه من چه داروهایی استفاده می کنم..ولی..چند صحنه مانند فیلم از جلوی دیدگانش گذشت..داشت چای می اورد از پشت پنجره ی اشپزخانه نگاهش به اریا افتاده بود که پاکت داروهایش را برداشته بود و نگاه می کرد..بعد هم با گوشیش ور رفته بود..هیچ کس جز خودش و بهار از نوع داروهایش خبر نداشت..احتمال داد کار سرگرد باشد..ان هم یک احتمال بود..-ولی اخه چرا باید اینکارو بکنه؟..ما که دینی به گردنش نداریم..نگاهی دیگر به بسته ی داروها انداخت..یک پاکت سفید زیر انها بود..ان را برداشت..لحظه به لحظه بیشتر تعجب می کرد..پشت پاک را خواند..مات و مبهوت سرجایش خشک شد..باورش نمی شد..*******- به زور سرهنگ رو راضی کردم..گفت همین که عملیات تموم شد باید برگردم..-- فقط خدا کنه بتونی از دست اقابزرگ خلاص بشی..من که بعید می دونم..-میشه ساکت شی؟..اگر برنگردم تهران اسمم اریا نیست..-پس چیه؟..اریا نگاه تندی به او انداخت..نوید با لبخند ابرویش را بالا انداخت و سکوت کرد..توی مسیر تا شمال هزار جور نقشه کشیدند تا به کمک ان بتوانند با اقابزرگ مقابله کنند..ولی هر بار به در بسته می خوردند..اقابزرگ نقطه ضعفی نداشت..یا اگر هم داشت انها از ان بی اطلاع بودند..--کی عملیات شروع میشه؟..-فردا..امروز برم ستاد گزارش کنم..طول می کشه..--امیدوارم به نتیجه ای هم برسیم..-منم امیدوارم..-چرا متوجه نیستید من چی میگم؟..--کاملا هم متوجه حرفات هستم.. دست از لجبازی با من بردار اریا..پوزخند زد وگفت :د اخه مگه من با شما لجبازی می کنم؟..مگه بچه م؟..اقا بزرگ من یه مردم..می تونم برای خودم تصمیم بگیرم..اصلا از کارای شما سر در نمیارم..عصایش را با عصبانیت به زمین کوبید و گفت :سر در میاری خوبم سر در میاری..فقط خودتو زدی به نفهمی..هه..مگه من میگم نامردی؟..همه توی فامیل می دونند اسم تو روی بهنوشه..ما ابرو داریم..چرا میخوای با ابروی چندین وچند ساله ی من بازی کنی؟..امشب اونا میان تو هم با بهنوش نامزد می کنی..داییت بس نبود که حالا تو داری پا جا پای اون میذاری؟..کاری نکن با تو هم همون کاری رو بکنم که با داییت کردم..اریا با حرص از روی صندلی بلند شد..همه ناظر جر و بحث اریا و اقابزرگ بودند ولی کسی جرات نداشت حرفی بزند..در این خانواده تنها اریا بود که جرات داشت و روی حرف اقابزرگ حرف می زد..هیچ وقت کوتاه نمی امد..اریا در حالی که صورتش از عصبانیت سرخ شده بود گفت :اسم دایی منو به زبونتون نیارید..اون مرد با اینکه مرده ولی حرمت داره..من به وجودش می بالم..از اینکه بخوام مثل اون بشم به خودم هم افتخارمی کنم ..درضمن من امشب خونه نیستم..اگر هم اونا بیان برام مهم نیست..این جملاته اریا اقابزرگ را بیش از پیش عصبانی می کرد..باورش نمی شد اریا این چنین درمورد داییش صحبت کند..همیشه نسبت به او بی تفاوت بود..ولی حالا ..از او حمایت می کرد..--تو چی گفتی؟..ازش حمایت هم می کنی؟..بله دیگه..اینجاست که میگن بچه ی حلال زاده به داییش میره..ولی اگر عاقل باشی نمیذاری به سرنوشت داییت دچار بشی..برای من ابرو مهمتر از هر چیزه..در چشمان اقا بزرگ خیره شد..با لحن جدی گفت :ولی من عاقل هستم..برای همین هم راهی که اون رفت رو میرم..ولی اینبار من مثل دایی شکست نمی خورم..نمیذارم شما با زورگویی و خودخواهیت زندگیمو نابود کنید..با قدم های بلند از سالن خارج شد..سوار ماشینش شد و حرکت کرد..با سرعت زیادی می راند..به خودش امد ..کنار ساحل توقف کرد..از ماشینش پیاده شد..به طرف دریا دوید..روی شن ها زانو زد..دستانش را از شن و ماسه پر کرد و در هوا پخش کرد..کمی از شن ها ی نرم ساحل روی موهای مشکیش نشست..کلافه بود..عصبانی بود..از این همه زورگویی بیزار بود..خسته شده بود..تا کی می خواست احترام ها را زیر پای بگذارد؟..هیچ دوست نداشت اینطور شود ولی مجبور بود..برای رسیدن به هدفش باید این کار را می کرد..بهنوش دختری سبک و جلف بود..هر وقت مهمانی می دادند او تنها دختر مجلس بود که با لباس باز و زننده ای ظاهر می شد..با اریا صمیمی رفتار می کرد..ولی اریا از او و خصوصیات اخلاقیش به هیچ عنوان خوشش نمی امد..خودش هم نمی دانست اقابزرگ در این دختر چه دیده که اینطور سنگ او را به سینه می زند..ولی اریا مرد قانون بود..مرد روزهای سخت..به واسطه ی شغلش این چنین بود..سخت و جدی..همراه با اراده ای قوی..هیچ کس در خانواده به جز اقابزرگ حق این را نداشت که چیزی را به او تحمیل کند..ولی اقابزرگ با این درخواسته نابه جایش زندگی ارام اریا را مختل کرده بود..ذهنش اشفته بود..از طرفی هم فکر انتقام از کیارش ارامش نمی گذاشت..هنوز انتقام دوستانش را نگرفته بود..برای کیارش و دارو دسته ش برنامه ها داشت..نباید بی گدار به اب می زد..نگاهش را به دریا دوخت..کم کم افتاب داشت غروب می کرد..صحنه ی زیبایی بود..*******-همگی مستقر شدند؟..--بله قربان..-خوبه..اماده باشید..با دستورمن شروع می کنیم..--اطاعت جناب سرگرد..نوید کنارش ایستاده بود..--حالا چکار کنیم؟..اریا نگاهش کرد..با اخم گفت :تو هر دفعه تو هر عملیاتی باید اینو از من بپرسی؟..--خب مگه چیه؟..سوال کردم دیگه..-جوابتو دادم..با دستور شماره ی1 بچه ها دور تا دور ویلا رو محاصره می کنند..تک تیر اندازا اماده میشن..با دستور شماره ی 2من و تو که لباس شخصی تنمونه میریم جلوی در و زنگ می زنیم..هر کس درو باز کرد..بی معطلی وارد خونه میشیم..چند نفر وارد حیاط میشن..بقیه هم از پشت باغ وارد میشن..هیچ کجا از ویلا نباید از دیدمون مخفی بمونه..همه جا رو باید بگردیم..حالا فهمیدی یا بازم توضیح بدم؟..--نه دیگه گرفتم چی شد..حالا کی دستور میدی؟..اریا با حرص نگاهش کرد..نوید خندید ..--خب دیشب از زیر مهمونی در رفتیا..نبودی قیافه ی بهنوش رو ببینی..همه ش در حال حرص خوردن بود..اریا سکوت کرد..نمی خواست توی ماموریتش ذهنش را با مسائل شخصی درگیر کند....بی سیم را برداشت..-- از حمزه ی 2 به تمامی واحد ها..دستور شماره ی 1 رو اجرا کنید..همه ی نیروها اطاعت کردند.. دور تا دور ویلا را محاصره کردند..تک تیرانداز ها اماده شدند..--دستور شماره ی 2 رو اجرا می کنیم..رو به نوید گفت :بپر پایین..--اطاعت قربان..هر دو پیاده شدند..به طرف در ویلا رفتند..اریا زنگ در را فشرد..کناری ایستاد..نوید سمت چپ..اریا سمت راست ایستاده بود..هر دو اسلحه شان را در اوردند..به محض اینکه در باز شد..نوید نشانه گرفت و اریا وارد شد..ان مرد که حدودا 30 و چند ساله بود..متعجب چشم به انها دوخت..اریا او را گرفت و با بی سیم دستور حمله داد..همه ی نیروه ها وارد باغ شدند و همه جا را محاصره کردند..عده ای هم وارد ساختمان شدند..ان مرد رنگش حسابی پریده بود و با چشمان گرد شده به انها نگاه می کرد..اریا با صدای بلندی گفت :رییست کجاست؟..--م..من نمی دونم از چی دارید حرف می زنید..-که نمی دونی اره؟..بسیار خب..-ستوان یاسری..ستوان کیانی..-- بله قربان..--بله قربان..- نگهش دارید..--اطاعت ..هر کدام یکی ازدستانش را گرفتند..اریا شروع به بازرسی بدنی کرد..یک بسته ی کوچک از جیب شلوارش..و یک بسته ی دیگر هم از داخل جورابش پیدا کرد..پوزخند زد و انها را کف دستش نگه داشت..رو به ان مرد که از ترس به خود می لرزید داد زد :پس اینا چیه؟..با التماس گفت :به خدا من بی تقصیرم..اینا ..داد زد:ساکت شو..ببریدش..--اطاعت ..او را از در بیرون بردند ..از داخل ویلا صدای جیغ و داد می امد..اریا به نوید اشاره کرد..او هم به طرف ساختمان رفت..خودش به همراه چند نفر به طرف قسمت انتهایی باغ رفت..درست همانجایی که بهار گفته بود..نوید وارد ویلا شد..3 تا زن و 10 تا مرد کف ویلا نشسته بودند و دستهایشان روی سرشان بود..سروان کورشی با اسلحه بالای سرشان ایستاده بود..با دیدن نوید گفت :یه بسته ی بزرگ مواد و 10 تا شیشه مشروب پیدا کردیم.. تو حالت زننده ای بودند که سر رسیدیم..-بسیار خب..همه رو ببرین تو ماشین..--اطاعت..به دستانشان دستبند زدند و انها را از ویلا خارج کردند..-کیارش تو ویلا نبود؟..--نه قربان..کل ویلا رو کشتیم..کس دیگه ای اینجا نیست..سرش را تکان داد..چند نفر داخل ماندند و بقیه از در خارج شدند..اریا در اتاقک را باز کرد..با تعجب به اطرافش نگاه کرد..اتاق خالیه خالی بود..هیچ کارتنی انجا نبود..--قربان اینجا که خالیه..-احتمالا اونا رو به جای دیگه انتقال دادند..-- چه دستور می فرمایید؟..-همه جارو گشتید؟..خواست جواب بدهد که نوید وارد اتاقک شد..رو به اریا گفت :جناب سرگرد چند لحظه بیاید..اریا و بقیه از اتاق خارج شدند..نوید رفت پشت ویلا..انها هم دنبالش رفتند..ایستاد..هیچ چیز انجا نبود..اریا نگاهش کرد وگفت :خب..اینجا که چیزی نیست؟..نوید لبخند زد و با پایش علف های روی زمین را کنار زد..یک در اهنی روی زمین بود..اریا با تعجب به ان در نگاه کرد..روی زمین نشست..به در قفل زده بودند..همگی کنار ایستادند..از جایش بلند شد..نشانه گرفت..با یک شلیک قفل در شکست..نوید و اریا هر دو دستگیره ی ان را گرفتند و کشیدند..در باز شد..داخلش تاریک بود..-چراغ قوه..سروان کورشی چراغ قوه را به طرفش گرفت..نور چراغ را به داخل زیر زمین انداخت..از همانجا هم کارتن ها مشخص بودند..با لبخند نگاهشان کرد..-اینجا جاسازشون کردند..چند نفر از افراد رو بیارید تا اینا رو بیارن بیرون..-اطاعت قربان..زیر زمین به کمک افراد پلیس پاکسازی شد..همه ی کارتون ها را خارج کردند..نوید نگاهش کرد وگفت :من شمردم 50 تا کارتون بود..در یکی از انها را باز کرد..در چند لایه بسته بندی شده بودند..پلاستیک روکش ان را پاره کرد..مقداری از ان را بیرون اورد..نوید : هروئین؟..اریا سرش را تکان داد :اره..هر دو نگاهی به کارتن های مواد انداختند..*******برگشتند ستاد..عملیاتشان با موفقیت انجام شده بود..بعد از جلسه ای که با سرهنگ داشتند هر دو به دفتر اریا برگشتند..اریا :برای دستگیریه کیارش هیچ کاری نمی کنیم..نوید با تعجب نگاهش کرد :چرا؟..مگه همینو نمی خواستی؟..الان که برای دستگیریش مدرک هم داریم..-می دونم..ولی موقعیت تغییر کرده..ما اگر اونو بگیریم چیزی به دست نمیاریم..فقط اونو می گیریم و پدرش رو..ولی اگر وارد تشکیلاتشون بشیم..می تونیم کل این باند رو دستگیر کنیم..--که لابد این وسط هم از بهار سالاری می خوای کمک بگیری اره؟..- مگه به غیر از اون شخص دیگه ای رو سراغ داری؟..اون با کیارش اشناست..تنها کسیه که برای انتقام گرفتن از کیارش هدف داره..بهار سالاری از جانب اون ضربه دیده برای همین بهتر می تونه با ما همکاری کنه..--از جانب اون مطمئنی؟..می دونی خلافشو عمل نمی کنه و نمیره تو دارو دسته ی کیارش..-صد درصد مطمئنم..اون هیچ وقت اینکارو نمی کنه..--با اینایی که دستگیر کردیم می خوای چکار کنی؟..-از تک تکشون بازجویی می کنم..از سرهنگ 2 روز دیگه وقت گرفتم اینجا باشم..-می دونی 3 روز دیگه بهار سالاری حکمش صادر میشه؟..اریا نگاهش کرد..ارام سرش را تکان داد وگفت :اره..می دونم..--پس اگر می خوای کاری بکنی باید تا قبل از دادگاهی شدنش باشه..وگرنه دستمون به جایی بند نیست..-درسته..*******از تک تکشان بازجویی کرد..حتی بهشان گفت که حکمشان می تواند اعدام باشد..ولی هیچ کدام حرفی از اینکه بهار بی گناه است نزدند..یکی از انها حرفهایش با هم نمی خواند..چند جا اریا ماهرانه او را در تنگنا گذاشت وهر بار هم شکش نسبت به او بیشتر شد..ولی ان زن هیچ حرفی درمورد بی گناهی بهار نزد..--الو..-سلام جناب سرهنگ..سرگرد رادمنش هستم..--سلام جناب سرگرد..همه چیز رو به راهه؟..-بله قربان..--عالیه..کاری از دست من بر میاد؟..-یه سوال داشتم..--بپرسید..-بعد از بازجویی که من از بهار سالاری کردم .. اون به شما چیز دیگه ای نگفت..--سروان کامیاب دوباره ازش بازجویی کرد..همونایی که شما برای ما گفتی و صدای ضبط شده ش رو در اختیارمون گذاشتی..چیز دیگه ای نگفت..اریا نفسش را بیرون داد ..کلافه دستی بین موهایش کشید..-اون قسمت اخر از حرفاش..که گفت از ماشین کیارش پیاده شده و سوار تاکسی شده رو یادتونه؟..--اره یادمه..چطور؟..-تو بازجویی هایی که شما ازش کردید چیزی در اون مورد ..اتفاقات تو تاکسی نگفت؟..--چند لحظه صبر کنید..سکوت و اضطراب..کلافه ترش کرده بود..--الو..-بله قربان..--اون تو اعترافات امروزش یه چند تا چیزو هم اضافه کرده..-مربوط به اون تاکسی میشه؟..-بله درسته..با هیجان گفت :خب چی گفته؟..--گفته که بین راه یه زن و مرد سوار ماشین شدن..اون زن کنارش نشسته و اون مرد هم جلو بوده..-نگفت اون زن جوون بوده یا مسن؟..--اینطور که تو اظهاراتش گفته مثل اینکه بهش می خورده 35 36 ساله باشه..با هیجان دستش را در هوا تکان داد و از جایش بلند شد..لبخند پررنگی روی لبانش بود..--الو..جناب سرگرد..-بله قربان..جناب سرهنگ من همین الان راه میافتم..باید بیام اونجا..یه کار خیلی مهمی دارم..--بسیار خب..منتظرتون هستم..-ممنونم..خداحافظ..-خدانگهدار..با خوشحالی گوشی را گذاشت..به میزش تکیه داد..مطمئن بود او خودش است..*******-پسرم هنوز نیومده میخوای بری؟..-مادر جان فردا باز بر می گردم..هنوز اینجا کار دارم..--اقابزرگ رو می خوای چکار کنی؟..بفهمه قشقرق به پا می کنه..لحنش جدی شد :مهم نیست..از در بیرون رفت..--مواظب خودت باش..زود برگرد..پیشانی مادرش را بوسید و گفت :باشه چشم..شما هم مراقب خودتون باشید..خداحافظ..--خدا نگهدار پسرم..سوار ماشینش شد..برای مادرش دست تکان داد و حرکت کرد..*******دوباره صدام کردن..رفتم بیرون..همون مامور زن به دستام دستبند زد..سرمو بلند کردم..جناب سرگرد رو به روم ایستاده بود..با لبخند نگاهم کرد و گفت :خوبی؟..چشمام از زور تعجب گرد شد...از کی تا حالا پلیسا حال متهماشون رو می پرسن؟..زمزمه کردم :ممنون..رفتیم اتاق بازجویی..روبه روی هم نشستیم..یه پرونده تو دستاش بود..گذاشت رو میز وبازش کرد..نگاهم کرد وگفت :تو گفتی که اون روز توی تاکسی یه زن کنارت نشسته بود درسته؟..-بله..درسته..--اگر ببینیش می شناسیش؟..کمی فکر کردم..اره می تونستم تشخیصش بدم..-بله می شناسمش..لبخند زد و سرشو تکون داد..یه عکس گرفت جلوم و گفت :خب به این عکس نگاه کن..نگاه کردم..یه زن بود..یه زن تقریبا 35 36 ساله..چقدر اشنا بود..من اینو کجا دیدم؟..--می شناسیش؟..نگاهمو از روی عکس گرفتم و به سرگرد نگاه کردم..-اشناست..ولی..--خوب نگاه کن..این زن همونی که توی تاکسی کنارت نشسته بود نیست؟..دوباره به عکس خیره شدم..اینبار دقیق تر نگاه کردم..اروم چشمامو بستم..سعی کردم اون صحنه رو به یاد بیارم..به اون زن نگاه کردم ولی اون با اخم روشو برگردوند و توجهی بهم نکرد..صورت معمولی داشت..یه دفعه چشمامو باز کردم..اره خودش بود..شک نداشتم..تند تند گفتم :اره اره..خود خودشه..همین زن بود..-تو مطمئنی؟..-بله..خودش بود..شک ندارم که همین زن بود..عکس رو گذاشت تو پرونده و گفت :این عالیه..می خواستم عکس رو ایمیل کنم ستاد تا اونا نشونت بدن و نتیجه رو برام بفرستن..ولی بازم شخصا اومدم..اینجوری خیالم راحت تر می شد..-دستگیرش کردید؟..سرشو تکون داد و نگاهم کرد :اره..ولی هنوز هیچ اعترافی نکرده..سرمو انداختم پایین..سنگینی نگاهشو حس می کردم..بعد از چند لحظه نگاهش کردم..زل زده بود به من..نگاهمو که دید سرشو برگردوند..با صدای ارومی گفتم :جناب سرگرد..از مادرم خبر دارید؟..چند لحظه سکوت کرد وگفت :اره..با لبخند گفتم :واقعا؟..حالش چطوره؟..--خوبه..قبل از ماموریت دیدمش..از روی صندلی بلند شد..پرونده رو بست..داشت از در می رفت بیرون که گفتم :ممنون..سرجاش ایستاد..اروم برگشت و نگاهم کرد..صدای گیرا و جذابی داشت..--برای چی؟..با صدای ارومی گفتم :از اینکه دارید بهم کمک می کنید..ممنونم..امیدوارم یه روز بتونم جبران کنم..چند لحظه سکوت کرد..هنوز داشت نگام می کرد :نیازی به جبران نیست..من برای این کارم دلیل دارم..با تعجب نگاهش کردم..-چه دلیلی؟..خیره شد به من..--بعدا خودت می فهمی..به موقعش..بعد هم درو بازکرد و رفت بیرون..متعجب به در بسته نگاه کردم...منظورش چی بود؟..*******محکم زد رو میز وبا خشم گفت :اعتراف کن..من همه چیزو می دونم..می دونم تو اون مواد رو تو کیف بهار سالاری گذاشتی..با کیارش صداقت همکاری کردی..زود باش اعتراف کن..زن فقط گریه می کرد..سکوت کرده بود..اریا با عصبانیت به او زل زده بود..زن قفل دهانش باز شد و سکوتش شکسته شد..با گریه گفت :نمی تونم چیزی بگم..کیارش بچه مو می کشه..نمی تونم..نمی تونم..هق هق می کرد و سرش را تکان می داد..اریا همچنان اخم به چهره داشت..-پس تهدیدت کرده اره؟..تو اگر با ما همکاری کنی مطمئن باش به نفعته..همینجوریش هم ممکنه اعدامت کنن..200 گرم مواد همراهت بوده..کم چیزی نیست..اونجوری زودتر بچه ت رو از دست میدی..--ولی کیارش منو تهدید کرده که اگر چیزی رو لو بدم..بچه م رو سر به نیست می کنه..اون خیلی نامرده..به هیچ کس رحم نمی کنه..روبه رویش نشست..سعی کرد لحنش ارام باشد..-تو اعتراف بکن..بی گناهی بهار سالاری ثابت بشه..من خودم شخصا بهت قول میدم بچه ت رو ببرم یه جایی که دست کیارش بهش نرسه..سرش را بلند کرد..نگاهش پر از درد بود..-اخه چطوری؟..-تو به اونش کاری نداشته باش..فقط اعتراف کن..--ولی من از کجا مطمئن باشم شما بچه مو نجات میدی؟..سوگله من فقط 5 سالشه..-من بهت قول میدم..به شرافتم قسم می خورم..نگاه اریا جدی بود..لحنش محکم بود..زن با تردید لب باز کرد وگفت :خب..اره..اون کار من بود..من مواد رو تو کیفش گذاشتم..کیارش به برادرم زنگ زد..گفت کارشو تموم کنیم..از قبل نقشه ش رو ریخته بود..ما هم سوار همون تاکسی که بهار توش نشسته بود شدیم..وقتی که پول کرایه ش رو داد کیفش هنوز بغلش بود..درش باز بود..اصلا انگار توی این عالم نبود..سرشو به شیشه پنجره تکیه داد.. توی خودش بود..منم از فرصت استفاده کردم و خیلی اروم مواد رو انداختم تو کیفش..همه ش همین بود..اشک هایش را پاک کرد..اریا ضبط را خاموش کرد..با لبخند از جایش بلند شد..زن سریع گفت :شما به من قول دادی..زیرش که نمی زنید؟..اریا نگاهش کرد..-برای چی زیرش بزنم ؟..مطمئن باش بچه ت هیچ اسیبی نمی بینه..بهت قول دادم..سر قولم هم هستم..زن لبخند زد وگفت :ممنونم..فقط یه خواهشی ازتون داشتم..-چی؟..--من یه دختر عمه دارم ..تنها فامیلیه که برام مونده..تو یه روستای دور افتاده زندگی می کنه..وضعشون خیلی بد نیست ..بچه دار نمیشه..زن مهربونیه..مطمئنم می تونه از سوگل من مراقبت کنه..ببریدش اونجا..ادرسشو بهتون میدم..اگر اونجا باشه دست کیارش بهش نمیرسه خیال من هم راحت تره..اریا سرش را تکان داد وگفت :بسیار خب..ادرس رو بنویس.. اریا سوگل را به دخترعمه ی ان زن تحویل داد..سوگل یک دختر بچه ی ناز وخوشگل با موهای قهوه ای روشن وفرفری بود..چشمانی عسلی و زیبایی داشت..اریا تا خود روستا با او حرف زد و لبخند لحظه ای از روی لبان سوگل محو نمی شد..برایش عروسک و خوراکی خرید و به او گفت که مادرش به سفر رفته و تا مدتی که برگردد او باید پیش دختر عمه ی مادرش بماند..دنیای کودکان ساده و پاک بود..سوگل با همان دنیای بچگیش این را درک کرد و قبول کرد که مادرش مسافرت است..ولی دل کوچکش از همین الان هوای مادرش را کرده بود..اریا برای انکه او را از ان حالت در بیاورد مرتب با او حرف می زد و او را می خنداند..سوگل او را عمو صدا می زد..اریا دلش برای ان دختر می سوخت..چرا باید زندگی این طفل معصوم این چنین ویران می شد..مگر او چه گناهی کرده بود؟..او را به ان زن تحویل داد و وقتی مطمئن شد ان مکان و جای سوگل امن است به مقصد تهران حرکت کرد..ولی هنوز هم به یاد ان دختر بچه بود..در دل مرتب به کیارش ناسزا می گفت..*******توی خیابان بود..به ساعتش نگاه کرد..ترافیک نسبتا سنگینی بود..صدای زنگ موبایلش بلند شد..جواب داد..صدای نوید توی گوشی پیچید..-الو..--الو اریا..کجایی؟..-دارم میرم دادگاه..فعلا که تو ترافیک گیر کردم..--اعترافات اون زن رو ضمیمه ی پرونده کردی؟..-اره..دست قاضیه..امروز اگر خدا بخواد حکم ازادیش صادر میشه..--خدا کنه..جونه من یه امروز یادت نره..با تعجب گفت :چی رو؟..--ای بابا ..می دونستم یادت میره..عسل رو میگم..متعجب تر از قبل گفت :عسل کیه؟..صدای خنده ی بلند نوید توی گوشی پیچید :خیلی باحالی..یعنی چی عسل کیه؟..دیوونه منظورم عسل خوراکی بود..واسه صبحونه..اریا لبخند زد وگفت :خیلی خب..می گیرم..--همین الان بگیر..-نوید..دارم میرم دادگاه..بذار برگشتم می گیرم..--نه باز یادت میره..همین الان بگیر باشه؟..نفسش را فوت کرد و دستش را لب پنجره گذاشت:خیلی خب..می گیرم..--ایول..می دونی که من صبحونه باید عسل بخورم..با پنیر حال نمی کنم..-ای کوفت بخوری..حالا این چند روز که از ماموریتمون مونده رو هم طاقت میاوردی دیگه..--جونه اریا نمیشه..ترک عادت موجب مرض است..راه باز شد..سریع گفت :خیلی خب..کاری نداری؟..دیرم شده..-نه دیگه برو به کارت برس..موفق باشی..-ممنون..خداحافظ..-خداحافظ..گوشی را قطع کرد..برای اینکه سفارش نوید فراموشش نشود از اولین مغازه که سر راهش بود یک شیشه عسل خرید و به طرف دادگاه حرکت کرد..دعا دعا می کرد امروز همه چیز به خیر بگذرد..*******امروز دیگه روز اخر بود..روز دادگاهی شدنم..روزی که سرنوشتم تعیین می شد..دیشب چشم رو هم نذاشتم..خیلی می ترسیدم..سرگرد چیزی به من نگفته بود..حتما اون زن اعتراف نکرده..برای ادم بدشانسی مثل من چی از این بدتر؟..می دونستم من ادم خوش شانسی نیستم .. حتما اینم سرنوشتمه دیگه..باید قبولش کنم..باز هم دادگاه..باز هم قاضی..باز هم ان نگاه های مزاحم..باز هم اشک ریختن من و شرمگین شدنم..خدایا پس کی می خواد تموم بشه؟..چرا منو نمی بینی؟..اینبار من بودم و یه مامور زن و جناب سرگرد..منشی اجازه ی ورود داد..روی صندلی نشستیم..مامور از کنارم جم نمی خورد..کی حال داره فرار کنه؟..تازه اهل فرار کردنم نبودم..چه کاریه؟..همین جوریش که بی گناه بودم..این اتهامو بهم زدن..اگر می خواستم فرار بکنم حتما می گفتن یه ریگی به کفشته که داری در میری..پس کلا بی خیال..نمی دونم چرا مامان امروز نیومده بود؟..این جلسه ی اخر داداگاه بود و فکر می کردم میاد تا منو ببینه..نکنه چیزیش شده؟..قاضی :بهار سالاری..فرزند سامان..شماره شناسنامه ی(...)..نگام کرد..-بله..طبق اظهاراتی که شما داشتید و دستگیریه چند تن از مواد فروشان و اعترافات یکی از انها مبنی بر بی گناهیه شما..و با در دست داشتن مدارک کافی..دادگاه اعلام می کند که ..شما از این اتهام تبرئه شدید..حکم ازادی شما صادر شد..به گوشام اطمینان نداشتم..خدایا یعنی حقیقت داره؟..من ازاد شدم؟..چی می شنوم؟..باور کردنی نیست..اخه چطور امکان داره؟..قاضی گفت یکی از اون متهم ها اعتراف کرده..یعنی همون زنه ست؟..بهت زده به سرگرد نگاه کردم..با لبخند از جاش بلند شد و به طرفم اومد..از رو صندلی بلند شدم..دستور داد دستبندمو باز کنند..مامور اطاعت کرد ودستبند رو باز کرد..حلقه ی دستبند که از دور دستم برداشته بود..تازه فهمیدم و درک کردم که من ازاد شدم..من..بهار سالاری بالاخره ازاد شدم..خدایا شکرت..خدایا هزاران مرتبه شکرت..بغض کرده بودم..از زور خوشحالی..دستام یخ کرده بود..همیشه اینجوری بودم..به خاطرهیجان فشارم می افتاد..الان هم درست توی همون موقعیت بودم..داشتم می افتادم که نشستم رو صندلی..صدای سرگرد رو شنیدم :حالت خوبه؟..نگاهش کردم..زل زده بود به من..اروم گفتم :خوبم..مرسی..همون موقع گوشیش زنگ خورد..چرا خاموش نکرده؟..مگه نباید تو دادگاه گوشی همراه خاموش باشه؟..بعد به خودم گفتم :خب دیوونه اون پلیسه..یه دفعه باهاش کار دارن باید در دسترس باشه..نمی دونم والا..بی خیال ازادی رو بچسب..وای..داشتم غش می کردم..یعنی باور کنم؟..گوشیشو جواب داد..--الو..سلام نوید ..چی شده؟..چی؟..کجا؟..کدوم بیمارستان؟..حالش چطوره؟..باشه باشه..خداحافظ..نمی دونم چرا اسم بیمارستان که اومد نگران شدم..پرسیدم :جناب سرگرد اتفاقی افتاده؟..نیم نگاهی بهم انداخت وگفت :نه..بهتره بریم..-کجا؟..--بیمارستان..با تعجب نگاهش کردم :بیمارستان؟..چرا اونجا؟..چند لحظه سکوت کرد..--مادرت..حالش خوب نبوده..بردنش بیمارستان..همین که گفت مادرتو بردن بیمارستان چشمام سیاهی رفت..مامور زنی که کنارم ایستاده بود بازومو گرفت..صدای نگران سرگرد رو شنیدم : چت شد؟..حالت خوبه؟..به زور چشمامو باز کردم..رمقی نداشتم..زیر لب گفتم :خوبم..ولی صدامو خودم هم نشنیدم..سرگرد :بلند شو..باید ببرمت بیمارستان..هم حال خودت خوب نیست هم مادرت اونجاست..به زور بلند شدم..اون مامور کمکم کرد..تو ماشینش نشستم..سرگرد رو به مامور گفت :برگرد ستاد..-اطاعت قربان..پشت فرمون نشست..سرمو به شیشه ی پنجره تکیه دادم..اشکام راه خودشونو خیلی خوب بلد بودن..قطره قطره روی صورتم سرازیر شدند..ماشین رو به حرکت در اورد..سکوت کرده بود..منم تو حال خودم بودم..به مامانم فکر می کردم..خدایا چیزیش نشه..حالا که ازاد شدم مامانمو ازم نگیر..نجاتش بده..توی اتوبان بودیم..اشکامو پاک کردم..یه دفعه یه صدای بلند..مثل شلیک گلوله باعث شد از جام بپرم..با ترس سر جام سیخ نشستم..سرگرد داد زد :سرتو بدزد..زودباش..گیج و منگ بودم..چی شده؟..همون کارو که گفت کردم..سرمو خم کردم..یه شلیک دیگه باعث شد جیغ بکشم..شیشه ی پشت ماشین خورد شد..جیغ بلندی کشیدم و سرمو بیشتر خم کردم..داد زد :سرتو نیار بالا..محکم بشین..به حرفش گوش کردم..از زور ترس داشتم می مردم..حالم که بد بود دیگه تا مرز سکته هم رفته بودم..با سرعت زیادی می روند..اروم سرمو بلند کردم تا ببینم کجا میریم که یه تیر درست از بین من و سرگرد رد شد..یه جیغ بنفش کشیدم..سریع سرمو خوابوندم..اون موقع که سرمو بلند کرده بودم دیدم که اطرافمون بیابون و دره ست..خدایا اینجا کجاست؟..اینجا چه خبره؟..چه بلایی داره به سرمون میاد؟..دوباره شلیک کردن ..با فریادی که سرگرد کشید برگشتم و نگاهش کردم..از شونه ش خون می اومد..با درد چشماشو بست ..کنترل ماشین از دستش خارج شده بود..ماشین به طرف راست هدایت شد..وای خدا دره بود..خواست فرمون رو بگیره ولی دیگه دیر شده بود..با جیغ بلندی که من کشیدم همزمان ماشین پرت شد تو دره..

فقط چشمامو بسته بودم و جیغ می کشیدم..انقدر صدام بلند بود که اصلا متوجه اطرافم نبودم..ماشین قلت می خورد ومی رفت پایین..
پیشونیم با دیواره ی ماشین برخورد کرد ..با درد ناله کردم..پیشونیم می سوخت..دستم خورد به بدنه ی ماشین و درد گرفت..
یه دفعه ماشین از حرکت ایستاد..هنوز داشتم جیغ می کشیدم..ترس و وحشت بدی به جونم افتاده بود..خدایا یعنی مردیم؟..
صدام بند اومد..اروم لای چشمامو باز کردم..چرا همه چی برعکسه؟..ماشین چپه شده بود..
سریع سرمو برگردوندم و به سرگرد نگاه کردم..وای خدا سرش رو فرمون بود و چشماشم بسته بود..از فکر اینکه مرده و من اینجا تنها گیر افتادم زدم زیر گریه..ولی الان که وقت گریه کردن نبود..ممکن بود هنوز زنده باشه..باید کمکش کنم..دست راستم درد می کرد..دست چپمو بردم جلو و اروم بازوشو تکون داد..
-سرگرد..جناب سرگرد..
چشمام سیاهی می رفت..پیشونیم می سوخت..دستم کمی درد می کرد..ولی اینا باعث نشد فقط بشینم و تماشا کنم..
نگاهی به درماشین انداختم..هر کار کردم باز نشد..با شونه م هلش دادم چند بار بهش ضربه زدم..بی جون بودم..حال نداشتم..ولی کوتاه نیومدم و به تلاشم ادامه دادم ..چند بار دستگیره رو باز وبسته کردم ..بالاخره باز شد..لبخند زدم..
دروباز گذاشتم و خودمو از لای در کشیدم بیرون..پام گیر کرده بود.. با دستم کشیدمش بالا و خودمو پرت کردم بیرون..نفس نفس می زدم..باورم نمی شد هنوز زنده م..
نگاهی به پشت سرم انداختم..عمق دره زیاد نبود..شیبش هم کم بود..برای همین ماشین سرعت نگرفته بوده و من الان زنده بودم..دور تا دورمون هم تپه بود و درخت..ماشین که به کل داغون شده بود..

ای وای جناب سرگرد..بیچاره اون تو داره میمیره من اینجا وایسادم موقعیتمو می سنجم..
لنگ می زدم..زانوم درد می کرد..رفتم سمتش..دستگیره ی در رو گرفتم و کشیدم..باز شد..ولی گیر کرده بود..انقدر زور زدم تا کامل باز شد..چون سنگینیش افتاده بود رو در تا درو باز کردم افتاد بیرون..یعنی نصف تنه ش تو ماشین بود..نصفش بیرون..
با وحشت نگاهش کردم..شونه ی سمت راستش غرق خون بود..گوشه ی پیشونیش زخم شده بود وازش خون می رفت..خدایا نمرده باشه؟..اون بهم خیلی کمک کرده بود..واقعا بهش مدئون بودم..نباید میذاشتم بمیره..

به دستاش نگاه کردم..دستامو بردم جلو..موچ دستشو گرفتم و محکم کشیدم..یه کم تکون خورد ولی بی فایده بود..انگار پاهاش گیر کرده بود..
از دری که سمت خودم بود رفتم تو..به پاهاش نگاه کردم..درسته ..پاهاش گیر کرده بود..زانوشو گرفتم و کمی خم کردم..پاش ازاد شد..رفتم بیرون و دوباره برگشتم پیشش..دستاشو گرفتم و اروم اروم کشیدمش..
دست خودم درد می کرد ولی توجهی بهش نکردم..جون سرگرد در خطر بود..نمی خواستم چیزیش بشه..
خیلی سنگین بود..زورم بهش نمی رسید..نزدیک به 5 دقیقه طول کشید تا تونستم کامل بکشمش بیرون..ماشین چپ کرده بود..اگر توی این حالت نبود..راحت تر می تونستم بیارمش بیرون..
به شونه ش نگاه کردم..خون زیادی ازش رفته بود..ای کاش اب داشتیم..ولی شاید تو ماشین باشه..
رفتم طرف ماشین و توشو نگاه کردم..یه بطری اب معدنی افتاده بود پشت صندلی..برش داشتم..پربود..لبخند زدم..خداروشکر اینو گیر اوردم..
رفتم طرفش و جلوش زانو زدم..روی صورتش خم شدم..رنگش پریده بود..کمی از اب رو ریختم تو دستم و پاشیدم تو صورتش..حرکتی نکرد..مچ دستشو گرفتم..نبض داشت ولی خیلی کند می زد..پس هنوز زنده ست..کمی از اب بطری رو ریختم رو صورتش..چشماش جمع شد..با ذوق ادامه دادم..چشماش نیمه باز شد..
در بطری رو بستم و گذاشتمش کنار..با خوشحالی نگاهش کردم..چشماشو بست و بعد از چند لحظه پلک زد..اروم چشماشو باز کرد..خدایا شکرت..بالاخره بهوش اومد..
نگاهم کرد..خواست تکون بخوره که ناله کرد ..
-تکون نخور..خون زیادی ازت رفته..
--کمکم کن..
-چکار کنم؟..
لباش خشک شده بود..با زبون تر کرد وگفت :کمکم کن بشینم..
به اطرافم نگاه کردم..یه درخت تو چند قدمیمون بود..
دستمو بردم جلو زیر بازوشو گرفتم..ناله کرد واز جاش بلند شد..خودم که جون نداشتم..ولی به سختی نگهش داشته بودم..سنگینیشو انداخته بود رو دستم..نمی تونست خوب راه بره..اروم نشوندمش کنار درخت..تکیه داد..چشماشو بسته بود..
جلوش زانو زدم..داشت ازش خون می رفت..خون روی پیشونیش خشک شده بود و خون ریزی بند اومده بود ولی شونه ش هنوز خونریزی داشت..
با نگرانی نگاهش کردم وگفتم :حالا چکار کنیم؟..خونریزیت شدیده..
لای چشماشو باز کرد و نگام کرد..صداش می لرزید..از زور درد بود..
--گوشه ی پیشونیت زخم شده..
اروم نوک انگشتمو به پیشونیم کشیدم..کمی می سوخت..
-مهم نیست..فعلا شما واجب تری..توروخدا بگو چکار کنم؟..اینجا که باند و الکل و بتادین پیدا نمیشه..چطوری زخمتون رو پانسمان کنم؟..
--هر کاری که میگم رو انجام بده..با دقت..
-باشه باشه..بگو..چکار کنم؟..
--اول اتیش روشن کن..
-باشه اما با چی؟..
چشماشو بست..با بی حالی گفت :یه کم چوب جمع کن..عقب ماشین بنزین هست..بیار تا بهت بگم..
به حرفش گوش کردم..حالم اصلا خوب نبود..مرتب چشمام سیاهی می رفت..با این حال چندتا تیکه چوب جمع کردم و گالن بنزین رو از پشت ماشین برداشتم..برداشتنش خیلی سخت بود..پرت شده بود پایین و به سختی کشیدمش بیرون..
کمی از بنزین توی گالن رو ریختم روی چوب ها..
-فندک دارین؟..
--تو داشبورت هست..یه چاقوی جیبی و یه شیشه عسل هم هست بیارشون..
پام درد می کرد..شل می زدم..رفتم و از تو داشبورت پیداشون کردم..یه فندک نقره ای که روش اسم اریا حکاکی شده بود ..خیلی خوشگل بود..حدس می زدم یادگاری باشه..چاقو و عسل رو هم پیدا کردم..
به کمک اون فندک اتیش روشن کردم..
--چاقو رو بشور بعد لبه ش رو بذار تو اتیش..زیاد جلو نبر..فعلا حرارتش بده..
همون کاری که گفته بود رو انجام دادم..
صداش رو شنیدم :بیا اینجا..
با درد چشماشو بسته بود..جلوش زانو زدم..اروم لای چشماشو باز کرد..صورتش عرق کرده بود..
--کمک کن لباسمو در بیارم..
با تعجب گفتم :چی؟..همه شو؟..
با همون حالش یه لبخند محو زد وگفت :نه دختر ..همه شو که نه..فقط پیراهنمو..
از حرفی که زده بودم شرمم شد..خداوکیلی قبل از حرف زدن یه کم فکر هم بکنی بد نیستا بهار خانم..
دستمو بردم جلو..یکی یکی دکمه های پیراهنشو باز کردم..چشماش بسته بود..اروم گوشه های پیراهنش رو گرفتم و از هم بازشون کردم..
یه رکابی جذب مردونه به رنگ سفید تنش بود..اوه اوه عضله رو ببین..
داشتم نگاهش می کردم و اصلا حواسم به اطراف نبود ..خب چکار کنم؟..دست خودم نیست..
صداشو شنیدم ..نگاهش کردم..همون لبخند محو روی لباش بود..
-پس چرا درش نمیاری؟..خشکت زده؟..
ای وای..به خودم اومدم .. هل شدم و گوشه ی پیراهنشو سریع دادم پایین که ناله ش به اسمون رفت..
-ببخشید..حواسم نبود..
--حواست کجا بود؟..دختر یواشتر..
چیزی نگفتم و ترجیح دادم سکوت کنم..به هر بدبختی بود پیراهنشو در اوردم..دیگه عضله ش قشنگ جلوی دیدم بود..نگاهم به زخم روی بازوش افتاد..یه خراش عمیق بود..
با ترس گفتم :تیر خوردید؟..
--نه..این فقط یه خراشه..تیر به بازوم اصابت نکرد..وگرنه حالم از اینم بدتر می شد..
-ولی خیلی خون ازتون رفته..
--خب به خاطر اینه که زخمش عمیقه..برای همین بی حالم کرده..یه دستمال تمیز پیدا کن..باید خون ها رو پاک کنیم..
-دستمال از کجا بیارم؟..
--چندتا برگ دستمال کاغذی از تو ماشین بیار..مجبوریم به همونا اکتفا کنیم..
به حرفش گوش کردم و دوباره رفتم تو ی ماشین..یه بسته دستمال کاغذی اونجا افتاده بود ..چند تا برگ از روش برداشتم و احتمال دادم الوده باشن..انداختم کنار.. جعبه رو اوردم و کنارش نشستم..
--می تونی شست و شوش بدی؟..
-سعیمو می کنم..
چیزی نگفت..چندتا برگ دستمال برداشتم و خیس کردم..
--مواظب باش اب به زخم نرسه..عفونت می کنه..فقط خون ها رو بشور..
-باشه حواسم هست..
اروم شروع کردم..صورتشو برگردونده بود و چشماش هم بسته بود..داشت درد می کشید..دستم داشت زخم رو تمیز می کرد ولی نگام روی اندام عضلانیش بود..
ای کاش می شد این نگاه سرکشمو کنترل کنم..ولی مگه دست من بود؟..افسار گسیخته شده بود..کنترلش دست من نبود..هر کار می کردم بازم نگاهم می چرخید روی شونه ها و بازوهای مردونه و جذابش..قفسه ی سینه ش تند تند بالا و پایین می شد..
حالم یه جوری شده بود..نمی دونم چطور بگم..یه حس خاصی داشتم..داغ کرده بودم..تنم گر می داد..
صدای اخش بلند شد..حواسم نبود دستم خورده بود به زخمش..
چیزی نگفت.. سعی کردم حواسمو جمع کارم بکنم ولی بازم نشد..نگاه سرکشم چرخید روی صورتش و بعد هم بازوهاش ..
صورت جذابی داشت..هیکلش هم ورزیده و عضلانی بود..نمی دونم چرا اینجوری شده بودم..تا حالا از این حس ها بهم دست نداده بود..ولی الان..یه حال خاصی داشتم..حالم نه بد بود نه خوب..از طرفی هم سرم یه کوچولو گیج می رفت..
بالاخره زخم رو شست شو دادم..کارم که تموم شد سرشو برگردوند و نگاهم کرد..مطمئن بودم صورتم سرخ شده..
نمی دونم چی شد ..همین که نگام کرد..بیشتر داغ کردم..خدایا چه مرگم شده؟..
لبخند زد..ولی من نگاهمو دزدیدم و رفتم طرف اتیش..
خودم که گرمم بود گرمای اتیش هم به معنای واقعیه کلمه داشت اتیشم می زد..
صداشو شنیدم..گرم و گیرا..

--چاقو رو مستقیم بگیر رو شعله ی اتیش..
نگاش نکردم..حواسم نبود دسته ی چاقو داغه..همونجوری برش داشتم که با جیغ خفیفی دستمو کشیدم عقب..
دستم سوخت..انگشتم قرمز شده بود..دسته ی چاقو داغ بود و منه گیج همینجوری برداشته بودمش..خب معلومه دستم می سوزه..
--چی شد؟..دستتو سوزوندی؟..
-چیز مهمی نیست..
خودم حال و روز درست و حسابی نداشتم.. حالا هی بلا پشته بلا به سرم نازل می شد..یکی نبود بهم بگه خب یه کم حواستو جمع کن تا نسوزی..
با گوشه ی مانتوم چاقو رو برداشتم..گرفتم رو اتیش..
بعد از چند لحظه گفت :بیارش..
بردم طرفش .. گرفتم جلوش..
--چرا میدی به من؟..
با تعجب گفتم :پس چکارش کنم؟..
خیلی ریلکس گفت :بذارش رو زخم تا جوش بخوره..
مات سرجام موندم..
-مگه اهنگریه؟..من اینکارو نمی کنم..
وای از تصورش هم دلم ریش می شد..
از حرفی که زده بودم لبخند زد و نگام کرد..ای خدا نگاه این تغییر کرده یا من عوض شدم؟..چرا طاقت نگاه نافذشو ندارم؟..اینجوری نبودما..مطمئنم..ای کاش پیراهنشو در نمی اورد..ازاون موقع تا حالا اینجوری شدم..
خیلی خودمو کنترل می کردم به شونه ی پهن و هیکل مردونه ش نگاه نکنم..ولی بازم از دستم در می رفت و چشمام روی بازوهاش میخکوب می شد..
--اره..درست مثل اهنگریه..حالا بیا جلو چاقو رو بذار روی زخم..اینجوری خونریزیش بند میاد..
رنگش حسابی پریده بود..از یه طرف می ترسیدم چیزیش بشه..و اونطرف هم می دیدم در توانم نیست اینکارو بکنم..ولی اگر بمیره چی؟..
با تردید نگاهش کردم..نگاهش هنوز به من بود..چاقو سرد شده بود..بالاخره تصمیمم رو گرفتم..جونه اون واجب تر بود..فوقش چشمامو می بندم ..
چاقو رو گرفتم روی اتیش..وقتی خوب داغ شد رفتم طرفش و جلوش نشستم..صورتشو برگردوند..اینجوری بهتر بود..اگر نگاهم می کرد بدتر هول می شدم..
چاقو رو بردم جلو..روبه روی زخمش نگه داشتم..چشماشو بسته بود و از منقبض شدن فکش فهمیدم داره درد می کشه..چشمامو بستم یه دستمو گذاشتم رو پام ..چاقو رو تو دستم محکم نگه داشتم و با یه حرکت سریع گذاشتمش رو زخم صدای فریادش بلند شد..دستشو بلند کرد و گذاشت رو دستم..سفت نگهش داشته بود..از صدای فریادش ترسیدم و چشمامو باز کردم..لباشو به هم فشار می داد..صورتش جمع شده بود..روی پیشونیش عرق نشسته بود..رنگش بیش از پیش پریده بود..
خدایش خیلی خیلی ترسیده بودم..نمی دونستم باید چکار کنم..خواستم دستمو بکشم که نذاشت..سفت نگهش داشت..داشتم پس می افتادم..وای خدا الان نه..الان غش نکنم..تمام توانمو جمع کردم..صورتمو برگردوندم..
دستش شل شد..بعد از چند لحظه دستشو برداشت..چاقو رو کشیدم عقب..با نگرانی چشمامو باز کردم و نگاهش کردم..قفسه ی سینه ش تند تند بالا و پایین می شد..رگ گردنش بیرون زده بود ..عضله هاش منقبض شده بود..معلوم بود درد زیادی رو متحمل شده..
لباش بیشتر از قبل خشک شده بود..
--برات اب بیارم؟..
صداش گرفته بود :نه..فعلا نباید اب بخورم..
--ولی لبات خشک شده..
سرشو بلند کرد و نگام کرد..چشماش سرخ شده بود..لبخند بی جونی زد وگفت :اشکال نداره..
دلم براش سوخت..تو بد وضعیتی گیر کرده بود..اصلا حالش خوب نبود..کمی از اب بطری رو ریختم رو دستمال و بردم جلو..
با تعجب نگاهم کرد..هیچی نمی گفت..دستمو بردم جلو..به هیچ وجه نگاهش نمی کردم..یعنی جراتشو نداشتم..می ترسیدم بازم سوتی بدم ..دستمال رو اروم به لباش کشیدم..مرطوب شد..سنگینی نگاهشو خیلی خوب حس می کردم..قلبم می خواست بزنه بیرون ..نمی دونم چرا هیجان زده شدم؟..
دستمو کشیدم عقب .. با دست سالمش اروم دستمو از روی مانتو گرفت..خشک شدم..نگاهمو کشیدم بالا..با لبخند زل زده بود به من..
-چیزی شده؟..
سرشو تکون داد و زیر لب گفت :ممنونم..
بعد هم دستمو ول کرد..توی دلم گفتم دستمو نمی گرفتی هم می تونستی تشکر کنی..داشتی قلبمو می اوردی تو دهنم..ای بابا..
چیزی نگفتم..
--عسل رو بیار جلو..
شیشه ی عسل روگرفتم جلوش..انگشتشو کرد تو عسل و به طرف زخمش برد..می دونستم عسل خاصیت ضد عفونی کنندگی داره..برای همین داشت ازش استفاده می کرد..
انگشتش که به زخمش خورد با درد داد زد..دستشو کشید عقب..نمی تونست عسل رو رو زخمش بماله..دردش می اومد..خب حقم داره..عسل غلیظه و باید محکمتر روی زخم بمالی تا روشو بپوشونه..اینجوری که نمی تونست..
خواستم بگم می خوای من کمکت کنم؟..ولی اینبار سریع جلوی زبونمو گرفتم..خاک به سرم اون موقع که فقط دستمال رو می کشیدم رو بازوش حالم اونجوری شده بود وای به حال الان که بخوام مستقیما به تنش دست هم بزنم..وای اصلا نمی شد..ولی از اونجایی که من خوش شانس ترین ادم روی این کره ی خاکی هستم.. گفت :باید کمکم کنی..می خوام با عسل ضدعفونیش کنم..
توی دلم گفتم :عمراااااا..این یه قلمو بی خیال ما شو تو رو خدا..
ولی خب روم نشد بلند بگم..اگر می گفتم لابد پیش خودش می گفت دختره به خودشم شک داره..خب شک دارم دیگه پس چی؟..می دونم همین که دستم به تنت بخوره تا جیگرم اتیش می گیره..انگار برق داری..منو هم این وسط برقت می گیره بیچاره میشم..
نگاهم پر از تردید بود..بالاخره صداش در اومد :پس چرا معطلی؟..تا دوباره زخم سر باز نکرده باید پانسمانش کنیم..زود باش دیگه..
انگار طلبکاره..ولی خب گناه داره..یه جورایی هم حق داره..به غیر از من کس دیگه ای اینجا نیست تا کمکش کنه..
اخمامو کشیدم تو هم..انگشتمو کردم تو شیشه و یه مقدار عسل اوردم بیرون..اینبار صورتشو برنگردوند..مستقیم زل زده بود به من..ای کاش نگاهم نمی کرد..دستمو بردم جلو..هنوز نگاهش به من بود..ای بابا..
-میشه صورتتون رو بکنید اونور؟..
با لبخند گفت :کدوم ور؟..
- هر وری عشقته..
ای وای..حواسم نبود این جمله رو بلند گفتم..
می خواستم تو دلم بگما..نمی دونم چی شد بلند گفتم..
ابروهاشو داد بالا و لبخندش پررنگتر شد..نگاهمو ازش دزدیدم..خودمو زدم به اون راه..می خواستم زخمشو ضدعفونی کنم ولی مگه می ذاشت؟..هیچ جوری نگاهشو از روم بر نمی داشت..نخیر..مثل اینکه این زخم حالا حالاها پانسمان بشو نیست..از کی تاحالا علافش شدم..
با صدای نسبتا لرزانی گفتم :خب پس چرا روتونو نمی کنید اونور؟..بذارید به کارم برسم..
--من مشکلی ندارم..شما به کارت برس..
نگاهش کردم :می دونم شما مشکلی نداری..منتها من مشکل دارم..پس خواهش می کنم روتونو بکنید اونور..
خوبه بازوش زخمه اینجوری می کنه اگر سالم بود چکار می کرد؟..
ولی هنوزم ازش حساب می بردما..کافی بود یه اخم از اونایی که ادم تا مرز سکته میره بکنه دیگه خلاص بودم..
--خیلی خب..چون خواهش کردی ..
سرشو برگردوند..اخیش..ای کاش زودتر ازش خواهش می کردم..
دستمو بردم جلو و عسل رو کشیدم رو زخمش..ناله ی بلندی کرد..
خواستم دستمو بکشم عقب که گفت :نه..ادامه بده..اگر داد و فریاد هم کردم تو ادامه بده..
چیزی نگفتم و دوباره دستمو کشیدم رو زخم..فاصله م خیلی باهاش کم بود..نوک انگشتم که به بازوش خورد دیدم داغه..نمی دونم شاید به خاطر همون گرما بود که دوباره گر گرفتم..
نه بهار..دوباره شروع نکن..ولی به خدا دست خودم نبود..توی دلم یه جوری می شد و دوست داشتم بیشتر بهش نزدیک بشم..البته نه اونجوری که بپرم توی بغلش و این حرفا..یه جور کشش بود..نمی دونم دلیلش چی می تونست باشه ولی این کشش و نزدیکی رو خیلی خوب حس می کردم..برام قابل لمس بود..
3 بار روی زخمش عسل مالیدم بار اول ناله های بلندی می کرد ولی بار دوم و سوم ساکت شده بود و هیچی نمی گفت..نفساش منظم شده بود..
زیر لب گفتم :واااااا یعنی خوابش برد؟..
صداشو شنیدم..اروم بود..
--نه ..بیدارم..
دستمو کشیدم عقب..تا همینجا هم بستش بود..
چشماشو باز کرد و نگاهم کرد..
--تموم شد؟..
پ نه پ می خوای تا ته شیشه رو بکشم به تنت..
-بله فکر نکنم جایی از زخم باقی مونده باشه..
-چند تا برگ دستمال کاغذی بذار روش..با یه پارچه ببند..
-دستمال کاغذی؟..خب فکرکنم بچسبه به بازوتون..
--اشکال نداره..فعلا همینو داریم..کاری نیمشه کرد..
قبول کردم و چند تا برگ دستمال گذاشتم رو زخمش..
حالا پارچه از کجام بیارم؟..
به مانتوم نگاه کردم..یه دور ببرم اندازه ی یه دور بازو و کتفش در میاد..همون چاقو رو برداشتم و یه گوشه از مانتومو پاره کردم و کشیدم..جر خورد و یه وجب کوتاه تر شد ولی هنوز تا بالای زانوم بود..
پارچه رو اوردم جلو و دور تا دور بازو و کتفش بستم..یه گره ی محکم هم بهش زدم..بالاخره تموم شد..
-خب اینم از این..تموم شد..
-از اینکه بهم کمک کردی ممنونم.. توی داشبورت یه بسته قرص مسکن هست..اونو برام میاری؟..
-باشه الان میارم..
از جام بلند شدم و لنگان لنگان رفتم طرف ماشین..یه بسته قرص تو داشبورت بود برداشتم..یه دونه از توی جلد در اوردم و دادم دستش..گذاشت تو دهانش و با گلوی خشک قورتش داد..
--خب یه کم اب بخورید..اینجوری که قرص کاملا پایین نمیره..
بطری اب رو برداشت و یه قلوپ کوچیک خورد..
به پام نگاه کرد..
--چرا پات می شله؟..
-نمی دونم..
--نگاهش نکردی؟..
- نه..
رفتم پشت درخت و شلوارمو زدم بالا..یه کم زخم شده بود و کمی هم کبود شده بود..ولی چیز مهمی نبود..
از پشت درخت اومدم بیرون..
-چیزی نشده..یه کم کوفته شده..
خواستم بشینم که یهو چشمام سیاهی رفت..همه چیز دور سرم می چرخید..دستمو گرفتم به سرم..نمی تونستم بایستم..
کنترلمو از دست دادم و زانو زدم..
بی حال افتادم رو زمین و..دیگه چیزی نفهمیدم..
*******
بهار روی زمین افتاده بود..اریا بهت زده نگاهش کرد.. خودش را روی زمین کشید و از زور درد ابروهایش را در هم کشید..لبش را به دندان گرفت..صدایش زد..
-بهار..بهار..سالاری..صدامو می شنوی؟..
جوابی نشنید..ارام به صورتش ضربه زد..بی فایده بود..بازویش را تکان داد..بهوش نیامد..
احتمال می داد فشارش افتاده باشد..گوشه ی پیشانیش شکافته بود ..می دانست با استرسی که امروز به او وارد شده این بلا به سرش امده..
کمی از اب بطری را به صورتش پاشید.. چشمانش کمی جمع شد ولی به هوش نیامد..
نگاهش به شیشه ی عسل افتاد..این می توانست کمکش کند..مقداری عسل بیرون اورد..انگشتش را به طرف دهان او برد..کمی تعمل کرد..بعد از چند لحظه انگشت اغشته به عسلش را در دهان بهار گذاشت..
بهار مزه ی شیرینی ان را حس کرد..اریا دوباره همین عمل را تکرار کرد..نرمی زبان بهار که با سر انگشتانش برخورد کرد حس خاصی به او دست داد..تنش داغ شد..
برای بار سوم هم در دهانش عسل گذاشت..دوباره همان خیسی و نرمی زبان بهار حالش را منقلب کرد..تا به حال انقدر به زیباییه او توجه نکرده بود..می دانست بهار زیباست و روح لطیف و پاکی دارد..برای این برداشتش هم دلیل داشت ولی تا به حال این همه به او نزدیک نشده بود تا این چنین به او نگاه کند..
خواست انگشتش را بیرون بکشد ولی بهار ان را به دهان گرفته بود..بیش از پیش احساس داغی می کرد..به طوری سر تا پایش از زور گرمای تنش عرق کرده بود..
خودش هم تلاشی نکرد تا انگشتش را بیرون بیاورد..نمی دانست چرا و چگونه ولی این حس یک جور خاص بود..متفاوت بود..حسی پر از ترس ..شاید هم پر از شور و هیجان..ولی بی نظیر بود..
بهار چشمانش را باز کرد..اریا به خودش امد..محو تماشای او شده بود..درد دستش را به کل فراموش کرده بود..اخم هایش را در هم کشید..شاید به خاطر ترس بود....ولی هنوز هم چیزی از هیجانش کم نشده بود..
سبزی چشمان بهار با سیاهی چشمان اریا گره خورد..بهار با دیدن او تعجب کرده بود..ارام لبانش را باز کرد..اریا انگشتش را بیرون کشید..
هر دو با شرم به یکدیگر نگاه کردند..صورتشان سرخ شده بود..عرق کرده بودند..
بهار سراسیمه در جایش نشست..اریا سرش را برگرداند..نگاهشان را از یکدیگر می دزدیدند..
ناخواسته بود..همه ی کارهایشان ناخواسته بود..هیچ یک از اینها را پیش بینی نکرده بودند..نه اریا و نه بهار..
ناخواسته قدم به راهی می گذاشتند که تهش نامعلوم بود..
ان تعقیب و گریز..تیر اندازی..افتادنشان به ته دره..گیر افتادنشان..زخم روی بازوی اریا..داغی تن بهار..بیهوش شدنش..و ان عسل که با شیرینیش حسی نو در دل ان دو به وجود اورده بود..
ولی مشکل اینجا بود که..هیچ یک پذیرای این حس نبودند..شاید ترس از اینده..بهار خود درگیر مشکلاتش بود..و اریا هم دست کمی از او نداشت..
اینده چه چیز برای انها می خواست..هیچ کس نمی دانست..سرنوشتشان جور دیگری رقم خورده بود..

به درخت تکیه داده بودم..سرگرد هم پشتش به من بود و به همون درخت تکیه داده بود..کتش رو تنش کرده بود..هوا یه کم سوز داشت..وای حتما شب از اینم سردتر میشه..
کمی از عسل رو خوردم ..
--همه ش رو نخور..معلوم نیست تا کی اینجا گرفتاریم..غذایی هم نداریم..لااقل داشتنه همینم غنیمته..
اخمامو کردم تو هم و لبامو جمع کردم..اه..چرا انقدر ضدحال می زد؟..
-یعنی چی معلوم نیست؟..بالاخره که یکی پیدامون می کنه..
--اره..گرگ و روباه و شغالا پیدامون می کنن..فقط بذار هوا تاریک بشه..سر و کله شون پیدا میشه..
با ترس اب دهانمو قورت دادم..گفت گرگ؟..وای خدا..
سریع تکیه م رو از درخت برداشتم و جلوش نشستم..سرشو بلند کرد و نگام کرد..
با ترس گفتم :شوخی می کنی؟..
خیلی جدی گفت :نه..مگه من با تو شوخی دارم؟..یه کم دیگه صبر کنی خودت متوجه میشی که راست میگم یا دروغ..
-عمرا..برای چی باید صبر کنم؟..خب روی این ماشین کوفتی یه بی سیمی چیزی نصب نیست بشه باهاش به کسی خبر داد؟..
پوزخند و گفت :این ماشین شخصیه..بی سیمش کجا بود؟..دیدی که ماشین اداره رو دادم ستوان برد..
با ناامیدی نگاهش کردم..ای بخشکی شانس..عجب خوش اقبال بودم من..یه دفعه یاد موبایلش افتادم..
با خوشحالی گفتم :راستی موبایل که هست..با اون زنگ بزنین بیان نجاتمون بدن..
دستشو کرد تو جیبشو موبایلشو در اورد..انداخت جلوم..با تعجب نگاهش کردم..
--برش دار..
دستمو بردم جلو و گوشی رو برداشتم..دکمه ش رو زدم ولی صفحه روشن نشد..چندبار دیگه دکمه رو فشار دادم..بی فایده بود..
-این چرا کار نمی کنه؟..
--چون شارژ نداره..
-چی؟..وای پس رسما بدبخت شدیم رفت؟..
اروم خندید وگفت :از این لحاظ که نمی تونیم با کسی در ارتباط باشیم اره..
چشمامو ریز کردم و نگاهش کردم :یعنی چی؟..
تکیه ش رو از درخت برداشت .. اروم از جاش بلند شد..اونم مثل من یه کوچولو می لنگید..
به طرف ماشینش رفت و در همون حال گفت :باید کمک کنی ماشین رو برگردونیم..مجبوریم شب رو توی ماشین بگذرونیم..وگرنه هیچ جوری از دست گرگ ها و شغالا در امان نیستیم..درضمن شب هوا خیلی سرد میشه..توی ماشین گرمتره..
سریع از جام بلند شدم..حق با اون بود..ولی چجوری ماشین به این گندگی رو برگردونیم؟..10 تا مرد هم باشن نمیشه..
جلوی ماشین وایسادم..عین ماتم زده ها داشتم نگاهش می کردم..
--چیه؟..چرا خشکت زده؟..
-اخه ما دوتا با این حال زارمون چطوری ماشین به این گندگی رو جا به جاش کنیم؟..
لبخند زد و به بدنه ی ماشین دست کشید..
--اگر یه درصد هم احتمال بدی که امشب توسط گرگا تیکه پاره میشی خود به خود زورت زیاد میشه..
نگاهم کرد و ابروش انداخت بالا :نکنه دلت می خواد خوراک حیوونای اینجا بشی؟..
با وحشت نگاهش کردم..حتی اب دهانمو هم نمی تونستم قورت بدم..
بدون اینکه وقت رو از دست بدم رفتم جلو وگفتم :من کجاشو بگیرم؟..
با همون لبخند نگام کرد..ولی من از حرفی که زده بود بدجور ترسیده بودم..
کنار ماشین ایستاد وگفت :اونطرف ماشین خالیه..به طرف راست چپ کرده ..بیا سمت من..باید با هم از این طرف هلش بدیم تا برگرده..
اومدم کنارش و گفتم :ولی دستت زخمیه..نمی تونی بهش فشار بیاری..
-با دست سالمم هل میدم..
تو دلم گفتم :اینو جو گرفته یا منو خنگ فرض کرده؟..یا شاید هم هر دوش..میگه با یه دست هلش میدم..هه..توهم هرکولی زده..
دید دارم نگاهش می کنم..گفت :چیه؟..
نفسمو دادم بیرون وگفتم :هیچی..فقط دارم به این فکر می کنم که توی این معلق زدنا سرتون محکم به جایی نخورده؟..
با تعجب گفت :چطور؟..
با دستم محکم زدم به بدنه ی ماشین وگفتم :د اخه یه چیزی میگین با عقل جور در نمیاد..مگه میشه با یه دست ماشین به این گندگی رو حل داد؟..
اروم خندید وگفت :خب تو هم هستی..
با پوزخند نگاهش کردم و گفتم :من؟..یعنی واقعا روی من چه جوری حساب کردین؟..من یه فرقون رو هم نمی تونم تکون بدم چه برسه به این ماشین..
با لحن جدی گفت:می تونی..
-میگم نمی تونم..اونوقت شما میگی می تونی؟..
زل زد توی چشمام و با لحن خاصی گفت :گرگا..شغالا..اینا باعث نمیشه که بتونی؟..
ای بابا ..اینم نقطه ضعف منو گیر اورده بودا..باز یادم انداخت..نه این یه قلم خداییش ترس داره..باید بتونم..
-خب در کل کار که نشد نداره..حالا یه امتحانی می کنیم..
خندید و رفت پشت ماشین..وا..چرا رفت اونجا..
از پشت ماشین یه طناب کلفت بیرون اورد.. پیچیده بود دور بازوش..
اومد طرفم و گفت : کمک کن اینو ببندیم به ماشین..
-اینو؟..چجوری؟..
--من اونطرف وایمیستم..تو برو زیر ماشین..سر طناب رو بذار زیر و بیا بیرون..دوتایی هلش میدیم جلو.. سر طناب که اومد بیرون تو ماشین رو نگه میداری من می کشمش بیرون بعد می بندیم دورش و دونفری طناب رو می کشیم..اینجوری شاید بشه ماشین رو برگردوند سرجاش..
-خدا کنه بشه..چون اگر اخرش نشه کاریش کرد این وسط خودمون رو حسابی خسته کردیم..اخرش هم هیچی نمیشه جز اینکه خوراکه حیوونا بشیم..
--منم امیدوارم که بشه..پس زود باش..خیلی کارداریم..
سرمو تکون دادم..موبه مو کارهایی که گفته بود رو انجام دادم..رفتم زیر ماشین طناب رو گذاشتم و اومدم بیرون..با هر بدبختی بود یه کوچولو هلش دادیم..مگه تکون می خورد؟..خودمونو کشتیم فقط یه ذره رفت جلو..وای خدا ..از بس زور زده بودم موچ دستام درد گرفته بود..ماشینش شاسی بلند نبود برای همین زیاد سنگین هم نبود..ولی همینم نمی شد تکون بدی..د اخه مگه من اینکــــــاره بودم؟..ای بابا..
سر طناب معلوم شد..من همونطور هل می دادم..سرگرد پشتشو چسبوند به بدنه ی ماشین و همینطور که هلش می داد خم شد و سر طناب رو گرفت ..اگر ولش می کرد ماشین پرت می شد جلو ..اون وقت تموم تلاشمون از بین می رفت..باتمام توانش طناب رو کشید..از سر و روش عرق می چکید..خیلی سخت بود..کلی خون از دست داده بود..وضعیتش هم خوب نبود..ولی مجبور بودیم..برای زنده موندنمون باید تلاش می کردیم..بالاخره با کلی سختی و تلاش طناب رو کشید بیرون..نفس نفس می زد..
دیگه هل نمی دادیم..همونطور ماشین رو نگه داشته بودیم..دستم داشت از حس می رفت..
--ولش کن..برو سر طناب رو بده من..از روی ماشین رد کن..
همون کاری گه گفته بود رو انجام دادم..سر طناب رو از رو ماشین رد کردم و دادم دستش..
--بیا کمک کن..باید گره ش بزنیم..سعی کن محکم گره بزنی..
طناب ضخیم بود..وقتی می خواستم گره بزنم باز می شد..دستشو اورد جلو و سر طناب رو گرفت..دستمو برداشتم..
-اون یکی سرشو بده من..نگه میدارم تا راحت تر بشه گره زد..زود باش دیگه..خیلی اروم کار می کنی..
ای بابا چقدر دستور میده..خوبه بی چون و چرا به دستوراش عمل می کنم..اونوقت اخرش یه چیزی هم بهش بدهکار میشم..
سر طناب رو دادم دستش..اگر می خواستم حلقه ی گره رو بزنم دستم به دستش برخورد می کرد..هی می خواستم دستم بهش نخوره ولی نمی شد..دو طرفشو گرفته بود..حالا خوبه شونه ش رو با همین دستام مالیده بودما..ولی نمی دونم چرا الان نمی تونستم..
-پس چرا معطلی؟..
-اخه..چیزه..
--چیزه؟..
از لحنش خنده م گرفت..جدی بود..
تو دلم گفتم :هیچی یه کوچولو جیزه..
از این فکرم لبخند روی لبام پررنگ تر شد..
با تعجب گفت :به چی می خندی؟..توی این موقعیت واسه خودت جک میگی؟..دستم خسته شد..زودباش گره رو بزن ..
زیر چشمی نگاهش کردم..یعنی نمی دونه نمی خوام دستم به دستش بخوره؟..نه خب مگه مثل تو دیوونه ست؟..رفتی شونه ش رو براش مالیدی اونوقت از اینکه توی این موقعیت دستت بهش بخوره تردید داری؟..خداییش هم بخوای حساب کنی فکرت در کل خنده داره..
دستم یه کوچولو می لرزید..گره رو زدم..هر دو دستش دو طرف دستام بود و واقعا هم گرم بود..به طوری که یه لحظه پیش خودم گفتم :نکنه تب داره؟..
ولی دستای من سرد بود..مثل یه تیکه یخ..
داشتم گره ی سوم رو می زدم که با لحن ارومی گفت :چرا دستات سرده؟..
دستم روی طناب خشک شد..از سوالی که پرسیده بود شکه شدم..پس فهمیده بود..
فاصله ش با من خیلی کم بود..به طوری که نفس های داغش با گوشه ی روسریم برخورد می کرد..
جرات کردمو واروم سرمو بلند کردم..نگاهمون تو هم قفل شد..یعنی نه من حرکتی می کردم نه اون..احساس می کردم دستام یخ بسته ولی از تو دارم اتیش می گیرم..
سرمو انداختم پایین و به طناب دست کشیدم..
-هیچی..من همیشه همینجوریم..
-یعنی همیشه دستات سرده؟..
-اره؟..
--چرا؟..
ای بابا..
داشتم گره رو محکم می کردم..
گفتم :مهمه که بدونید؟..
خشک و جدی گفت :اگر مهم نبود سوال نمی کردم..اینو همیشه یادت باشه..
انقدر لحنش جدی بود که ترجیح دادم بیشتر از این نپیچونمش..به هر حال پلیس بود و تا سر از کارم در نیاره ول کن نیست..
گره ی چهارمو زدم وگتم: خب دلیلشو نمی دونم..شنیدین میگن یکی طبعش گرمه یکی سرد؟..شاید منم اینجوریم و طبعم سرده..
سرمو بلند کردمو نگاه کوتاهی بهش انداختم..دیگه نگاهش جدی نبود..یه لبخند کمرنگ هم روی لباش بود..
-به نظرت من گرمایی هستم یا سرمایی؟..
داشتم گره رو محکم می کردم..از این سوالش شوکه شدم..توقع نداشتم اینو بپرسه..سرخ شده بودم..
--سوال من جواب داشت..
-خب..من فکر کنم گرمایی باشین..
البته به فکرکردن هم نیازی نبود..به کوره ی اتیش زبون درازی می کرد از بس داغ بود..
لبخندش پررنگتر شد و گفت :واقعا؟..نمی دونستم..اونوقت چطور فهمیدی؟..
دیگه داشتم سکته رو می زدم..اخرین گره رو هم زدم..چه بلا گره ای شده ها..
صدام کمی لرزش داشت :فهمیدنش که کاری نداشت..
--چطور؟..
سکوت کردم..دستاش هنوز دستای منو تو خودش گرفته بود..یعنی میشه گفت محاصره شون کرده بود..اونجوری نبود که بگم داره به دستم فشار میاره یا خودشو بهم نزدیک می کنه..نه.. خیلی معمولی همونطورطناب رو نگه داشته بود..البته مجبور بود نگه داره..اینجوری طناب کشیده نمی شد و می تونستم راحت تر گره بزنم..
بالاخره تموم شد..با خوشحالی سرمو بلند کردم و خواستم بگم :بفرمایید..اینم از گره..
ولی لبخند روی لبام ماسید..
با لبخند جذابی زل زده بود به من..انتظار این حرکت رو نداشتم..واسه ی همین شوکه شده بودم..همین که نگاهشو از روم برداشت تازه به خودم اومدم..وای خدا چه مرگم شده؟..اروم خودمو کشیدم کنار..دستش رو از روی طناب برداشت..از زور هیجان می لرزیدم..
صداشو شنیدم..ازاونطرف گفت :بیا طناب رو بگیر..باید ماشین رو به کمکه این بکشیم..
بدون اینکه نگاهش کنم رفتم جلو ..دستامو به هم مالیدم و موچ دستامو یه کم ماساژ دادم.. طناب رو گرفتم..خودش هم پشتم بود و با دست سالمش سر طناب رو گرفته بود..
-اماده ای؟..با شمارش من شروع کن و محکم بکش..
-باشه..
--3..2..1..بکش..
با تمام توانم کشیدم..اون هم از پشت طناب رو می کشید..ماشین یه تکون کوچولو خورد..ولی فایده ای نداشت..
--تو طناب رو ول کن برو ماشین رو هل بده..من از اینور می کشم..
همون کاری که گفته بود رو انجام دادم..وای باز باید هل می دادم..زیر لب یه یاعلی گفتم و دستمو گذاشتم رو بنده ش و هلش دادم..ماشین کامل چپ نکرده بود فقط به طرف چپ بدنه افتاده بود برای همین راحت تر می شد برگردوندش..
محکم هل دادم..نه نباید ناامید بشم..باید بتونم..اره..من می تونم..نباید خسته بشم..
همه ش زیر لب به خودم دلداری می دادم..من از اینور هل می دادم..سرگرد ازاونور طناب رو می کشید..انقدر ادامه دادیم و عرق ریختیم..که در عرض 20 دقیقه بالاخره تونستیم ماشین رو برگردونیم..با اینکه حالم اصلا خوب نبود ولی ذوق کرده بودم..
طناب رو ول کرد..با لبخند نگاهش کردم..
نفس نفس می زد..منم دست کمی از اون نداشتم..
--بالاخره موفق شدیم..
-بله دیگه..دیدید کار نشد نداره؟..
با این حرفم نگاهش چرخید رو من ..چند لحظه نگاهم کرد و گفت :اره خب..بر منکرش لعنت..هیچ کاری نشد نداره.. فقط باید بخوای تا بشه ..
نگاهمو ازش دزدیدمو به ماشین نگاه کردم..
-حالا چکار کنیم؟..
--هوا کم کم داره تاریک میشه..نباید بذاریم اتیش خاموش بشه..باید هیزم جمع کنیم اتیش بیشتری درست کنیم ..گرگا با وجود اتیش جلو نمیان..
-بهتر نیست اتیش رو بیاریم کنار ماشین؟..
--خیلی خب..ولی مواظب باش گالن بنزین رو نزدیکش نذاری..خطرناکه..
-نه حواسم هست..
-پس تا تاریک نشده بریم هیزم جمع کنیم..در ضمن از کنار من هم تکون نخور..
قبول کردم..سرگرد چاقوش رو گذاشت توی جیبش و هر دو رفتیم طرف درختا ..
تقریبا 1ربعی بود داشتیم چوب جمع می کردیم که از پشت یکی از درختا صدای خش خش شنیدم..
با ترس سیخ سرجام وایسادم..

سرگرد پشتش به من بود..خم شده بود و از روی زمین چوب جمع می کرد..
یه دفعه دیدم یکی از پشت درختا به طرفش دوید.. همچین جیغ کشیدم که صدام به طور وحشتناکی بین درختا پیچید..
سرگرد تا صدای جیغمو شنید سرشو بلند کرد که همون موقع اون مرد بهش حمله کرد..یه چاقوی بزرگ توی دستاش بود..
سرگرد بی معطلی چوب هارو به طرفش پرت کرد ..نقاب داشت..صورتش دیده نمی شد..چوب ها خورد بهش..ایستاد..سرگرد از توی جیبش چاقوشو بیرون اورد و با نگاه تیز و برنده ای به اون مرد خیره شد ..
دستمو گرفته بودم جلوی دهانم و با وحشت به اونا نگاه می کردم..
به طرف سرگرد حمله کرد..جیغ خفیفی کشیدم و زدم زیر گریه..خیلی ترسیده بودم..اخه این کی بود که یهو از پشت درختا پیداش شد؟..
سرگرد دستای مرد رو تو هوا گرفته بود..
داد زد :بهار برو تو ماشین..درهارو قفل کن..زودباش بجنب..
با ترس عقب گرد کردم و به طرف ماشین دویدم..پام خیلی درد می کرد..با فشاری که بهش وارد شده بود تیر می کشید و درد بدی توش پیچیده بود ..
نزدیک ماشین بودم که یکی از پشت منو گرفت..جیغ کشیدم..از ترس چیزی نمونده بود پس بیافتم..منو چسبوند به ماشین..همچین هلم داد که قفسه ی سینه م محکم خورد به لبه ی ماشین و درد گرفت..از زور درد کبود شدم..هم ترسیده بودم و هم درد داشتم..
سردی تیغه ی چاقو رو روی پوست صورتم حس کردم..صدای کلفت و خشنی داشت..
-از دست ما در میری جوجه؟..اقا دستور داده جنازه ت رو تحویلش بدم..تیکه تیکه ت می کنم خوشگله..
کنار گوشم بلند زد زیر خنده..می لرزیدم..بدنم یخ کرده بود..چاقو رو اورد پایین..نه.. نمیذارم منو بکشی..فکر کردی اشغال..
همین که کم ازم فاصله گرفت خودمو از ماشین جدا کردم و با پشت کمرم هلش دادم..تکون نخورد نامرد عوضی.. ولی خب با همین عکس العملم یه کم هل شد ه بود..فکرشو نمی کرد..
انقدر ترسیده بودم که اگر می گفتم تا مرز سکته هم رفته بودم دروغ نگفتم..ولی اینکه بخواد بلایی سرم بیاره و به قول خودش تیکه تیکه شده م رو تحویل کیارش بده این منو به وحشت می انداخت..مطمئن بودم از طرف کیارش اومده..حالا که دیده ازاد شدم خواسته سر به نیستم کنه..این باعث می شد برای نجات جونم اروم ننشینم..
برگشتم و خواستم با زانوم بزنم زیر شکمش که خوش رو پرت کرد جلو و چسبید بهم..ای ای دل و روده م پیچید تو هم..
برای یه لحظه از روی شونه ش به پشت سرش نگاه کردم..چاقو توی دست سرگرد خونی بود و اون مرد پهلوشو چسبیده بود..
سرگرد کناری ایستاده بود و حالتش جوری بود انگار اماده ی حمله ست..
اون مرد داد زد :اسی ..
برگشت و به پشت سرش نگاه کرد..با دستم هلش دادم ولی یه ذره هم تکون نخورد..عجب غولیه..
--اسی بزن بریم..وضعیت قرمزه..
برگشت و نگاهم کرد..فقط چشماش معلوم بود که حتی از پشت نقاب هم ادم وحشت می کرد نگاهش کنه..
--بالاخره خودم دخلتو میارم..صبر کن و ببین جوجه..
خودشو کشید کنار و به طرف درختا دوید..اونی که پهلوش زخمی شده بود هم پشت سرش لنگان لنگان رفت..
سرگرد همونجا ایستاده بود..تعجب کرده بودم که چرا نگرفتشون؟..اون مرد که ادعاش می شد می خواد منو بکشه پس چرا نکشت؟..
از زور ترس نفس نفس می زدم..سرگرد با حال زار به طرفم اومد ولی بین راه زانو زد وافتاد..
با اینکه حال خودم هم اصلا خوب نبود با ترس رفتم طرفش و کنارش زانو زدم..
-حالتون خوب نیست؟..
با بی حالی سرشو بلند کرد و نگاه بی رمقی بهم انداخت..
--خوبم..فقط..
لبه ی کتش رو زد کنار..وای خدا ..پانسمانش خونی بود..
--زخم خونریزی کرده..باید پانسمانشو عوض کنیم..
از پشت افتاد رو زمین..تند تند نفس می کشید..قفسه ی سینه ش بالا و پایین می شد..
اروم پارچه رو باز کردم..با قسمت خشکش خون ها رو پاک کردم..بازم باید یه تیکه از مانتوم رو جر می دادم..فکر کنم همینجوری ادامه بدم یه نیم تنه ازش در بیاد..خب چیز دیگه ای هم نداشتیم..
وقتی زخم رو خوب تمیز کردم..پارچه رو روش بستم..کارم تموم شده بود..دیدم چشماش بسته ست..
-سرگرد..
جواب نداد..اینبار بلندتر صداش زدم :ســرگرد..
بازم جوابمو نداد..ترسیدم..امروز خیلی بهش فشار وارد شده بود..نکنه چیزیش شده؟..از این فکر اشک توی چشمام حلقه بست..
با ترس تکونش دادم و صداش زدم..
-سرگرد..جناب سرگرد..تورو خدا چشماتونو باز کنین..سرگرد..
دیگه رسما به گریه افتاده بودم..سرم خم شده بود پایین و اشک می ریختم..
--انقدر ابغوره نگیر دختر..بازغش می کنی مجبور میشیم عسل به خوردت بدیم..
با خوشحالی سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..چشماش باز بود و داشت منو نگاه می کرد..
با ذوق گفتم :وای خداروشکر..حالتون خوبه؟..
لبخند بی جونی زد وگفت :به مرحمت شما..بد نیستم..
هنوز داشت نگاهم می کرد.. سرمو برگردوندم و از جام بلند شدم..رفتم از توی ماشین شیشه ی عسل رو اوردم و درشو باز کردم..توی جاش نشسته بود..
-یه کم از این بخورین..
اروم انگشتشو زد تو عسل و گذاشت دهانش..منم هوس کردم..کمی از اب بطری رو ریختم رو دستم و با گوشه ی مانتوم پاک کردم..
یه انگشت زدم و گذاشتم تو دهانم..وای شیرینیش باعث شد حالم یه کم بهتر بشه..
(دختر کمتر عسل بخور..عسل گرمه می خوری 1 ساعت بعد دستت خارش می گیره اونوقت هی غرغر می کنی)
سرجام خشک شدم..خدایا..صدای مادرم توی سرم می پیچید..
(بهارم مادر کجایی؟..چایی می خوری برات بیارم؟)
چشمام به اشک نشست..
(دخترم..عزیزدل مادر..بیا تو سرما می خوریا..)
قطره قطره اشکام روی صورتم جاری شد..
(بـــــــهارم..کجایی مادر؟..کجایی مادر؟..کجایی مادر؟..)
دستامو گذاشتم روی گوشام و محکم فشار دادم..بلند زدم زیر گریه..خدایا مادرم..مادرم الان کجاست؟..حالش چطوره؟..
جیغ می کشیدم و بلند بلند گریه می کردم..همه ش مادرمو صدا می کردم..صدای پر از غمش هنوز توی سرم می پیچید..(بهارم کجایی مادر؟..)..
سرگرد با تعجب زل زده بود به من..با گریه از جام بلند شدم و به طرف یکی از درختا دویدم ..پشتش ایستادم و پیشونیمو چسبوندم بهش واز ته دل زار می زدم و مادرمو صدا می کردم..
امروز داشتیم می رفتیم بیمارستان پیشش..حالش بده..من توی این دره گیر کردم و نمی تونم کنارش باشم..خدایا خودت نگهدارش باش..خدایــــــا..
همین که چهره ی مهربون و رنج کشیده ش می اومد جلوی چشمم بی اختیار شدت گریه م بیشتر می شد..خدایا اون سختی زیاد کشیده..توی این زمونه بین مردم با عزت و احترام در کنار دخترش زندگی کرد و نذاشت کسی نگاه بد بهش بندازه..با اینکه شوهر نداشت ولی نجابتشو حفظ کرد و با کار کردن و خیاطی کردن شکم گرسنه ی من و خودشو سیر می کرد..خدایا اون رنج دیده ست..نذار اذیت بشه..

همه ی اینا رو زیر لب زمزمه می کردم و با خدای خودم حرف می زدم..یکی یکی مشکلاتم جلوی چشمام رژه می رفتن..
از طرفی نگران حال مادرم بودم و اینکه نمی دونستم الان داره چکار می کنه..از اون طرف هم هر وقت یاد اون شب لعنتی می افتادم داغ دلم تازه تر می شد..چرا این همه بلا سر من اومد؟..چرا الان دیگه دختر نیستم؟..چرا باید توی این سن کم این همه مشکلات رو تحمل کنم؟..ای خدا..چرا همیشه هر چی سنگه مال پای لنگه؟..بستم نبود که حالا اینجا گیر افتادم و از حال مادرم خبر ندارم؟..

سرمو گرفتم بالا و درحالی که صورتم از اشک خیس شده بود ..داد زدم :خدایـــا منو می بینی؟..منم..بهار سالاری..یه دختر تنها و بی کس..از دار دنیا یه مادر دارم که داری ازم می گیریش..من تنهام..منو می بینی خدا؟..این همه مشکلات بستم نیست؟..منم ادمم..تا یه اندازه ظرفیت دارم..بالاخره کاسه ی صبرم پرمیشه..بیماری مادرم..اون شب لعنتی..چرا اون شب اون بلا به سرم اومد؟..چرا یه کاری نکردی اون اتفاق نیافته؟..توی زندگیم چه اشتباه بزرگی کرده بودم که اینجوری تقاص پس دادم؟..خدایا میگی خودکشی گناهه پس بهم ظرفیت بده..یه کاری کن محکم بشم..هر کار می کنم می بینم نمیشه..همه ش به در بسته می خورم..این زندگیه کوفتی هیچ خوشی برای من نداره..اگر داشت اینطور پشت سر هم مصیبت نصیبم نمی شد..خدایا اگر صبرم تموم بشه حتما دست به خودکشی می زنم..ایمانمو از دست میدم خدا..پس کمکم کن..نذار بدبخت بشم..نذار بیچاره تر از این بشم..نذار خدا..نذار..

با هق هق زانو زدم و سرمو انداختم پایین..شونه هام می لرزید..دستمو زده بودم به زانوم و از ته دل ضجه می زدم..از خدا کمک می خواستم..می خواستم که به منم نگاه کنه..
نم نم بارون گرفته بود..
*******
اریا پشت همان درخت ایستاده بود و به راز و نیاز بهار با خدا نگاه می کرد..در دلش غوغایی بود که خودش هم از این همه حس که گریبان گیرش شده بود گیج و منگ بود..(بیماری مادرم..اون شب لعنتی..چرا اون شب اون بلا به سرم اومد؟..چرا یه کاری نکردی اون اتفاق نیافته؟..)با تعجب از پشت درخت به او نگاه کرد..
در دل گفت :یعنی چه اتفاقی براش افتاده که داره اینجوری میگه؟..از کدوم شب حرف می زنه؟..
این جملات بهار او را به فکر فرو برد..اینکه او چه می گوید و از کدام شب حرف می زند؟..چه بلایی به سرش امده که این چنین گریه می کند و از خدا گله می کند؟..
(خدایا اگر صبرم تموم بشه حتما دست به خودکشی می زنم..ایمانمو از دست میدم خدا..)قلبش به لرزه افتاد..دستش را روی سینه ش گذاشت..ارام زیر لب زمزمه کرد :یعنی چی؟..چرا باید خودکشی کنه؟..چرا ایمانشو از دست بده؟..مگه چه بلایی به سر این دختر اومده؟..چرا از خدا طلب کمک می کنه؟..
همه این چراهای بی جواب در سرش جمع شده بود و کلافه ترش می کرد..برای هیچ کدام پاسخی نداشت..
یک نیرویی او را وادار می کرد که به طرفش برود و ارامش کند..ولی به سختی جلوی خودش را گرفت..به خودش چنین اجازه ای را نمی داد..او به تنهایی نیاز داشت..به اینکه خودش را خالی کند..
قطره ای باران روی صورتش چکید..سرش را بلند کرد وبه اسمان نگاه کرد..حتم داشت امشب باران سختی شروع به باریدن می کند..
به طرف هیزم ها رفت و همه ی انها را جمع کرد..به تنهایی اتش روشن کرد و کنار ان نشست..در فکر فرو رفته بود که با شنیدن صدای پا سرش را بلند کرد..
بهار به طرفش می امد..
*******
وقتی خوب از این همه گلایه خالی شدم از جام بلند شدم ..همین که برگشتم دیدم سرگرد اتیش روشن کرده و کنارش نشسته..به طرفش رفتم و من هم اینطرف نشستم..با چشمای نمناکم به اتیش زل زده بودم..مطمئن بودم صدامو شنیده..ولی برام مهم نبود..اینکه کمی سبک شده بودم ارومم می کرد..ولی هنوز هم به یاد مامانم بودم و بی نهایت نگرانش بودم..حس می کردم داره صدام می کنه..ولی نمی تونستم کاری بکنم..یعنی کاری از دستم بر نمی اومد..اینجا گیر افتاده بودم..
--می دونی اون مردا کی بودن؟..
اروم سرمو بلند کردم و با صدای خش داری که به خاطر گریه اینجوری شده بود گفتم :نه..ولی مطمئنم از طرف کیارش اومده بودن..
سرشو تکون داد وگفت :اره همینطوره..منم شک ندارم..حتما اومده بودن ببینن زنده ایم یا مرده..
-پس چرا ما رو نکشتن و رفتن؟..
سکوت کوتاهی کرد وگفت :یکیشون روکه من زخمی کردم..رفتن چون مطمئن بودن امشب اینجا خوراک حیوونا میشیم اگر هم نشدیم فردا میان سروقتمون..ولی فردا صبح زود باید از اینجا بریم..نباید بذاریم پیدامون کنن..
به اسمون نگاه کرد وگفت :دعا کن بارون شدید نشه..
من هم به اسمون نگاه کردم..هیچ ستاره ای تو اسمون پیدا نبود..هوا ابری بود و بارونی..
-چطور؟..
به اتیش زل زد و با یه چوب هیزم ها رو زیر و رو کرد.. گفت :خب معلومه..اتیش خاموش میشه و اونجوری امکان داره حیوونا بهمون حمله کنن..
امروز که به اندازه ی کافی ترسیده بودم و گریه کرده بودم..با شنیدن این حرف رنگم پرید و وحشت تموم تنمو گرفت..زبونم بند اومده بود..
با حرص گفتم :پس کی ازاینجا خلاص میشیم؟..
با لحن جدی گفت :الان که تاریکه نمی تونیم جایی بریم..فردا صبح زود حرکت می کنیم..مطمئنم پشت اون تپه ها یه روستا هست..
-از کجا مطمئنی؟..
--اگر درست حدس زده باشم اسم روستا زراباد هست..قبلا اونجا بودم..کدخدای روستا منو می شناسه..
نفسمو دادم بیرون وگفتم :خدا کنه امشب از دست حیوونا جون سالم به در ببریم تا لااقل فردا بتونیم راه بیافتیم..
خواست جوابمو بده که با شنیدن صدای خش خش که از لابه لای درختا می اومد ساکت شد..دستشو اورد بالا و این یعنی هیچی نگو و ساکت باش..
با دقت دور تا دورمون رو نگاه کرد..بین درختا انقدر تاریک بود که هیچ چیز دیده نمی شد..
با ترس فقط به اطرافم نگاه می کردم..
-اروم از جات بلند شو..باید بریم تو ماشین..اینجا امنیت نداره..
به حرفش گوش کردم و از جام بلند شدم..کمی از بنزین رو ریخت روی چند تا چوب بزرگ و انداخت تو اتیش..اتیش شعله ور شد..
در ماشین رو باز کرد تا برم تو که..
-س..سر..سرگرد..
وقتی نگاه وحشت زده م رو دید مسیر نگاهمو دنبال کرد و به پشت سرش نگاه کرد..3
تا گرگ با چشمای براق که دهناشون هم باز بود به من و سرگرد زل زده بودن..
سرگرد سریع گفت :برو تو ماشین.. یالا..

سریع رفتم تو ماشین ..با دیدن اون گرگا که بدجوری هم زل زده بودن به ما از ترس زبونم بند اومده بود..یعنی هر کس دیگه ای هم جای من بود مطمئنا حال و روزش از من بدتر می شد..
سرگرد در ماشین رو بست ..با تعجب نگاهش کردم..پس چرا بیرون موند؟..رفتم پشت در و شیشه رو کشیدم پایین..
خواستم بپرسم چرا نمیای تو که زیر لب غرید :شیشه رو بکش بالا .. 
-ولی اخه..شما..
--مهم نیست..شیشه رو بکش بالا و از ماشین هم بیرون نیا..منم الان میام..
دیگه چیزی نگفتم و شیشه رو تا اخر کشیدم بالا..
از پشت شیشه نگاهش کردم..چند تا از چوبهای توی اتیش رو برداشت..درست مثل مشعل گرفت توی دستش..دور تا دور ماشین همون سمت خودمون چوب ها رو ردیفی کنار هم چید..
گرگا داشتن می اومدن سمتش..بدون اینکه هل بشه اروم اروم اومد عقب..چند تا ضربه به در زد..پشتش به من بود و نگاهش به گرگا..بی معطلی درو باز کردم و خودمو کشیدم عقب..
سرگرد اومد توی ماشین و در رو هم بست و برای محکم کاری قفل در رو زد..
کنار هم نشسته بودیم و فقط و فقط به گرگا نگاه می کردیم..سکوت شب رو زوزه ی گرگا می شکست ..ولی صداشون اونقدرا بلند نبود..انگار داشتن خرناس می کشیدن..
می دونستم حسابی گرسنه هستند و منتظر فرصتن تا مارو شکار کنن..ولی توی این ماشین جامون امن بود..یعنی امیدوار بودم که امن باشه..
جلوی ماشین که داغون شده بود ولی عقبش سالم بود..بازم جای شکرش باقی بود که همینو هم داریم توش مخفی بشیم..
گرگ ها دور اتیش می چرخیدن و زوزه می کشیدن..من و سرگرد هم سکوت کرده بودیم..واقعا سکوت سنگینی بود..حتی صدای نفس های همدیگرو هم می شنیدیم..
یه دفعه یه چیز محکم کوبیده شد به شیشه ی ماشین..درست کنار من..اینطرف که اتیش نبود..چون همه جا ساکت بود و یه دفعه این اتفاق افتاد همچین جیـــــغ زدم که گوشای خودمم کر شد چه برسه به سرگرد..
بلند بلند گریه می کردم و جیغ می کشیدم..اون موجود هم خودشو می کوبید به شیشه..یه لحظه برگشتم دیدم گرگـــه..با دیدنش بیشتر وحشت کردم و دیگه کسی نبود جلومو بگیره..همچین جیغ می کشیدم که احساس می کردم هر ان امکان داره حنجره م پاره بشه..قلبم به تندی می تپید..
می لرزیدم و گریه می کردم ..اروم و قرار نداشتم..داشتم سکته می کردم..
انقدر ترسیده بودم که حواسم نبود بازوی سرگرد رو سفت چسبیدم..بازوی سالمش بود..
بقیه ی گرگا هم اومده بودن کنار اون یکی وخودشونو به شیشه می زدن و زوزه می کشیدن..این ها باعث می شد هزار بار بمیرم وزنده بشم..تو عمرم اینجوری از چیزی نترسیده بودم..
هق هقم بلند شده بود..سرگرد هیچی نمی گفت..یعنی چی داشت که بگه؟..خود من به اندازه ی ده نفر جیغ و داد می کردم دیگه واسه ی دوتامون بست بود..
صداشو شنیدم..اروم بود..هیچ ترسی درش دیده نمی شد..
--اروم باش..دختر اینجا جامون امنه..لازم نیست نگران باشی..
در همون حال با گریه گفتم:ا..اگه..شیشه رو..بشکنن چی؟..
گریه م شدیدتر شد..سرگرد تکون خورد..با وحشت نگاهش کردم..خواست بره جلو که محکمتر بازوشو گرفتم..
-کجا میری؟..
برگشت و نگاهم کرد..با چشمای خیس از اشکم در حالی که ترس و وحشت درش بیداد می کرد زل زده بودم بهش ..به هیچ عنوان حاضر نبودم بازوشو ول کنم..
--می خوام برم از توی..
پریدم وسط حرفشو با گریه و لحن پر از التماس گفتم :نه..توروخدا نرید..منو اینجا تنها نذارید..توروخدا..
مظلومانه التماسشو می کردم ..زل زده بود تو چشمام..اخماش تو هم بود..نه از روی غرور و این حرف ها..نگاهش گرفته بود..انگار ناراحته..
با لحن گرفته ای گفت :جایی نمیرم..میخوام اسلحه م رو بردارم..
-اسلحه؟..از کجا؟..
--همین جلوی ماشین..باید پیداش کنم..
نیم نگاهی به جلو انداختم..تاریک بود..
-اینجا که تاریکه..چطوری می خوای پیداش کنی؟..
فندکشو در اورد و دکمه ی زیرشو فشار داد..روشن شد..
-به عنوان چراغ قوه هم میشه ازش استفاده کرد..نورش کمه ولی از هیچی بهتره..
خودشو کشید جلو منم همراهش رفتم..سرمو از بین دوتا صندلی برده بودم جلو ونگاهش می کردم..گریه م بند اومده بود ولی هنوز هق هق می کردم..
اون زیر دونبالش می گشت..سرشو بلند کرد وبا لبخند اسلحه ش رو گرفت بالا..
--افتاده بود زیر صندلی..
با هق هق گفتم :حالا می خوای باهاش چکار کنی؟..
خودمو کشیدم کنار..اومد عقب کنارم نشست..
--فعلا هیچی..اگر لازم شد ازش استفاده می کنیم..
به گرگا نگاه کردم و گفتم :مطمئنی شیشه ها محکمه؟..
--نه..
داد زدم :نــــه؟!..
سریع نگاهم کرد وگفت :ای بابا..خب از اهن که نیست..شیشه ست ..شکننده ست و می شکنه ..
سرش داد زدم :نمی خواد حالتشو برام توضیح بدین..اگر شکست چه کار کنیم؟..ما رو می خوره..
جمله ی اخرمو مظلومانه گفتم..خیلی می ترسیدم که توسط این موجودات نفرت انگیز خورده بشم..
نگاهش اروم بود..پر از ارامش..انگار هیچ چیز این مرد رو نمی ترسوند..
همون موقع گرگا زوزه ی بلندی کشیدن و باز خودشونو زدن به شیشه..اینبار یکیشون هم رفته بود رو کاپوت ماشین و نگاهمون می کرد..شیشه ی جلو داغون شده بود ولی نریخته بود..خداروشکر وگرنه راحت می اومدن تو..عجب ماشین محکمیه..دست سازنده ش درد نکنه..
در کمال تعجب دیدم داره خودشو می کوبه به شیشه..شیشه ترکش بیشتر شد..
یه جیغ بنفش کشیدم ودوباره عین چی چسبیدم به بازوی سرگرد..ای خدا غلط کردم..فقط شیشه نشکنه..
همراه با جیغ گفتم :داره می شکنه..داره شیشه رو می کشنه..الان میاد تو..
سرمو با وحشت به بازوش فشار دادم و صورتمو پنهون کردم..حرکاتم دست خودم نبود..می دونستم کارم درست نیست و نباید بازوشو بگیرم..ولی خدای بالا سرمون شاهد بود که من توی این موقعیت وسط این همه گرگ فقط اونو داشتم..همین که تنها نبودم و اون کنارم بود ارومم می کرد..البته اروم که نه یه جورایی برام دلگرمی بود..
ناخداگاه به بازوش چنگ انداختم..صدای اخش بلند شد..انگار زیاد فشار داده بودم..ولی همه ی کارام ناخواسته بود و کنترلی روی رفتارم نداشتم..
ترس به عقلم غلبه کرده بود و نمیذاشت قبل از هرکاری فکر کنم..توی اون لحظه سرگرد رو ناجی خودم می دیدم..کسی که می تونست بهم کمک کنه..
اینبار دوتایی خودشونو می کوبیدن به شیشه..یه دفعه نمی دونم چی شد از حال رفتم..دیگه متوجه اطرافم نبودم..
*******
بهار بازویش را چنگ انداخت..دردش گرفت ..می دانست ترسیده و حرکاتش دست خودش نیست..دلش برای او می سوخت..امروز استرس زیادی به هر دوی انها وارد شده بود..وجود گرگ ها دیگر از همه چیز بدتر بود..
باران شدیدی شروع به باریدن کرد..اتش رو به خاموشی بود..هوا سوز داشت و این سوز وسرما حتی داخل ماشین هم حس می شد..
بهار جیغ می کشید و بازوی او را در دست می فشرد..محکم به او چسبیده بود..اریا سکوت کرده بود..از طرفی بهار ارام نمی گرفت..نمی گذاشت اریا تمرکز کند..واز ان طرف هم گرگها خودشان را به شیشه ی جلو می کوبیدند و قصد شکستن ان را داشتند..
اریا اسلحه ش را اماده ی شلیک کرد..ناگهان بهار بی حرکت سرجایش ماند..دستانش از دور بازوی اریا شل شد..
اریا متعجب نگاهش کرد کمی تکانش داد..بهار به پشت افتاد روی صندلی..بیهوش شده بود..از زور ترس از حال رفته بود..
با چند ضربه ی دیگر شیشه می شکست..اریا ارام از ماشین پیاده شد..اتش هنوز روشن بود..خم شد و سریع یکی از مشعل ها را برداشت..هر 3 گرگ جلویش ایستاده بودند..اماده ی حمله بودند ولی تکان نمی خوردند..
اریا اسلحه ش را در دست فشرد..در را بست..از اتش فاصله گرفت..قصدش این بود گرگ ها را به طرف خود بکشاند..
همین که از اتش دور شد هر 3 گرگ به طرفش حمله کردند ولی صدای شلیک پی در پی گلوله سکوت دره را بر هم زد..1..2..و 3..هر 3 حیوان غرق در خون بر روی زمین افتادند..اریا مطمئن بود تعداد انها 4 تا بوده است..3تایشان که ان موقع کنار اتش بودند و یکی دیگر به پنجره ضربه می زد..پس چهارمین گرگ کجا بود؟..
با شنیدن صدای خش خش از پشت سرش سریع برگشت و با دیدن گرگ که قصد حمله به او را داشت شلیک کرد..هر 4 تا کشته شدند..
از سر و روی اریا قطرات باران می چکید..کتش را به خود فشرد..باید جنازه ی گرگ ها را از اینجا دور می کرد..وگرنه حیوانات دیگر با حس کردن بوی خون به انجا می امدند..
هر 4 تا گرگ را یکی یکی کشید و به طرف درختان برد..همانجا گذاشتشان و برگشت..
دستش را با اب بطری شست..چیزی از اب باقی نمانده بود..نگاهی به اطرافش انداخت..دیگرخبری نبود..از شدت باران کم شده بود..
رفت داخل ماشین و قفل در را زد..سر بهار از روی صندلی به پایین خم شده بود..ارام شانه هایش را گرفت و او را روی صندلی نشاند..
به خواب عمیقی فرو رفته بود..این را از صدای منظم و پی در پی نفس هایش تشخیص داد..
به صورتش نگاه کرد..مظلومانه خوابیده بود..حتی توی خواب هم با صدای ریزی هق هق می کرد..نا خداگاه لبخند روی لبانش نشست..
زیر لب گفت :همون خوب که خوابید..اگر بیدار می شد و می دید با گرگ ها چکار کردم حتما..
ادامه نداد..از گفتنش هم اجز بود..نمی دانست چرا..ولی دوست نداشت اتفاقی برای او بیافتد..شاید به همان دلیل که خودش می دانست..شاید هم..
نفس عمیقی کشید..احساس سرما می کرد..کت خیسش را از تن خارج کرد..موهایش خیس بود..کت را روی صندلی جلو انداخت..به پشتی صندلی تکیه داد..چشمانش را روی هم گذاشت..
همان موقع صدای زمزمه وار بهار را شنید..چشمانش را باز کرد..نگاهش کرد..در خواب حرف می زد و هق هق می کرد..
صورتش را کمی جلو برد تا متوجه زمزمه هایش شود..
-مامان..مامان..
مرتب اسم مادرش را صدا می زد..اشک صورت زیبایش را خیس کرده بود..صورتش مظلومانه تر از قبل جلوه می کرد..
اریا از ان فاصله ی کم نگاهش کرد..نفس های بهار داغ بود..با تردید دستش را جلو برد و روی پیشانی او گذاشت..کمی تب داشت..حتما از فشار عصبی بود که امروز به حد زیادی به او وارد شده بود..
بهارهمچنان اشک می ریخت..اریا سرش را به پشتی تکیه داد..به سقف خیره شد..نفس عمیق کشید..چشمانش را بست..ذهنش درگیر بود..درگیر اتفاقات امروز..از حضورشان در دادگاه تا به الان که توی این دره گیرافتاده بودند..دعا دعا می کرد هر چه زودتر صبح شود تا بتوانند خودشان را از اینجا نجات دهند..
حضور بهار را از فاصله ی نزدیک حس کرد..تا خواست چشمانش را باز کند بهار دستش را روی شانه ی او گذاشت..تقریبا به اریا چسبیده بود..با تعجب به او خیره شد..هنوز خواب بود..اینبار زیر لب کمک می خواست..هذیان می گفت..
اریا تنها همان زیرپوش مردانه را به تن داشت..گرمای تن بهار را از روی لباس هایش هم حس می کرد..روسری بهار عقب رفته بود..نور داخل ماشین کم بود..باران بند امده بود ..اتش خاموش شده بود و داخل ماشین هم از نور مهتاب روشن بود..
نزدیکی بیش از اندازه ی بهار به او..گرمای تنش..حرارت دستانش که به روی شانه ش بود..حتی داغی نفسهای تب دارش ..همه و همه باعث کلافگیش شده بود..
مرد بود و دارای غریزه..حالا چه پلیس باشد چه یک ادم معمولی..در هردو حالت انسان بود..خواه ناخواه این غریزه در او وجود داشت..غریزه ی مردانه ای که از ان بیم داشت..
دستش را ارام تکان داد ..خواست بهار را از خود جدا کند ولی بهار سفت و محکم اورا چسبیده بود..
کلافه بود..ازخودش مطمئن بود..ادم خودداری بود..ولی ازاینکه ناخواسته اینطور و در چنین وضعیتی بهار به او نزدیک شده بود و از گرمیه تن او این چنین حالش منقلب شده اینها باعث می شد احساس عذاب وجدان کند..
نمی خواست این اتفاقات بیافتد..با اینکه ناخواسته بود ولی او اهل چنین برخوردها و کارهایی نبود..حالتی که به او دست داده بود از روی هوس نبود..از روی غریزه بود..غریزه ای که به دو راه ختم می شد..راه اول هوس..و راه دوم علاقه..اریا مردی نبود که دنبال هوا و هوس باشد..به هیچ عنوان این را قبول نداشت..ولی راه دوم..
راه دوم او را می ترساند..نه اینکه بهار ایرادی داشت..نه ..هیچ کدام از این ها دلیل بر ترسش نبود..دلیل او جدایی بود..دلیل او اختلافاتش با دیگران بود..دلیل او خیلی چیزها بود که همگی باعث می شد او از اینده بیم داشته باشد..
از این حس دوری می کرد..شاید بتواند سرکوبش کند..ولی ایا شدنی بود؟..ایا می توانست این حس جدید را در خود سرکوب کند؟..
به بهار خیره شد..نگاهش که می کرد حسش قوی تر می شد..ولی ترسش هم به همان اندازه بود..
ارام او را از خود جدا کرد..این بار بهار به خواب عمیقی فرو رفته بود..
به پشتی صندلی تکیه داد..سرش را برگرداند..به ماه خیره شد..
کم کم چشمانش گرم شد و به خواب رفت..
امروز روز خسته کننده ای برای انها بود..
پر از تشویش و اضطراب..
.

با احساس دردی که توی دلم پیچید اروم لای چشمامو باز کردم..نگاه گنگی به اطرافم انداختم..کم کم برام جا افتاد که کجا هستیم..
یه دفعه صحنه ی حمله ی گرگ ها و اتفاقات دیشب مثل پرده ی سینما از جلوی چشمام گذشت..
با ترس از شیشه ی ماشین بیرون رو نگاه کردم..خبری نبود..کنارمو نگاه کردم..سرگرد نبود..وحشت کردم..خدایا کجا رفته؟..می ترسیدم از ماشین پیاده بشم..
رفتم کنار پنجره و یه کم شیشه رو کشیدم پایین..وای خدا چه سوزی میاد..دستامو به هم مالیدم و نگاهی به اطراف انداختم..هنوز خورشید کامل بالا نیومده بود..
از دور دیدمش ..توی دستاش چند تا تیکه چوب بود..دلم حسابی درد گرفته بود..از گرسنگی بود..هیچی نخورده بودم و غذامون شده بود یه شیشه عسل که اونم چیزیش باقی نمونده بود..
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم..بدون اینکه توجهی به من بکنه یا حتی نگاهم بکنه روی پاش نشست و تیکه های چوب رو ریخت روی هیزم هایی که از دیشب باقی مونده بود..داشت اتیش روشن می کرد..
بطری اب رو برداشتم..چیز زیادی توش نبود..یه کم از ابش به صورتم زدم و کمی هم خوردم..
نگاهم به اون بود..هیچی نمی گفت..سرشم پایین بود..
تک سرفه ای کردم و گفتم :سلام..صبح بخیر..
بدون اینکه سرشو بلند کنه فندک رو گرفت زیر هیزم ها و زیر لب جدی وخشک گفت :صبح بخیر..
واااا این چش شده؟..چرا نگاهم نمی کنه؟..یه دفعه یاد گرگا افتادم..
-دیشب چی شد؟..
از جاش بلند شد وبه طرف ماشین رفت..
--چی چی شد؟..
-منظورم اینه گرگا چی شدن؟..
در ماشین رو باز کرد و فندکشو گذاشت تو داشبورت..انگار خیلی براش با ارزشه که تو جیبش نمی ذاشت..
پوزخند زد وگفت :هیچی..وقتی سرکار خانم از ترس غش کرده بودی تازه فرصت شد یه کم فکرکنم..از بس تو گوشم جیغ جیغ کردی نمی تونستم تمرکز کنم..بعد هم با 4تا تیر دخلشون رو اوردم..به همین راحتی..
یعنی داشت مسخره م می کرد؟..اصلا این چرا اینجوری شده؟..
اخم کمرنگی کردم وکنار اتیش نشستم..در حالی که دستامو به هم می مالیدم ..با لحن جدی گفتم :مگه دست من بود؟..خب ترسیده بودم..
روبه روم نشست و به اتیش زل زد..
--اره خب..کاملا معلوم بود ترسیدی..جاش رو بازوم هست..
گنگ نگاهش کردم..وقتی دید سکوت کردم زیر چشمی نگاهم کرد..نگاه گنگم رو که دید اروم کتش رو زد کنار و بازوشو نشون داد..جای ناخن بود..
-خب این به من چه ربطی داره؟..
نیم نگاهی بهم انداخت..هنوزم پوزخند رو لباش بود..
--نمی دونستم تو خواب هم مثل بچه گربه چنگ میندازی..
-من که چیزی یادم نمیاد..
از جاش بلند شد و گفت :نبایدم یادت بیاد..
از توی ماشین شیشه ی عسل رو اورد بیرون و به طرف من گرفت..
--بگیر یه کم بخور..فعلا ضعف نکنی ..چون راهمون نسبتا طولانیه..حال و حوصله ندارم کولت کنم..
تو دلم گفتم :اوهو..کولم کنی؟..عمرا..چه خودشم تحویل می گیره..
شیشه رو تقریبا از دستش کشیدم..نگاه کوتاهی بهم انداخت..اخماشو کشید تو هم و رفت اونطرف نشست..
یه کم از عسل خوردم..جای غذا رو که نمی گرفت ولی از هیچی بهتر بود..
شیشه رو گذاشتم جلوشو وچیزی نگفتم..اونم یه کم خورد..زیر چشمی نگاهش کردم..موهاش یه کم بهم ریخته بود و صورتش نشون می داد خسته ست..ولی هنوز هم جذاب بود..نگاهش با اینکه همراه با اخم بود ولی گیراییش دوبرابر شده بود..مخصوصا وقتی جدی می شد..
اون نگاهم نمی کرد ولی من زل زده بودم بهش..انگار سنگینی نگاهمو حس کرد چون سرشو بلند کرد ..
نگاهمو ندزدیدم..می خواستم ببینم دردش چیه؟..چرا داره باهام اینجوری رفتار می کنه؟..
ولی اون اخماشو بیشتر کشید تو هم و سرشو انداخت پایین..
--به جای اینکه اینجا بشینی منو نگاه کنی برو از تو ماشین هرچی خرت و پرت هست جمع کن..باید هر چه زودتر حرکت کنیم..
حال نداشتم بلند شم ولی خب چاره ی دیگه ای هم نداشتم..فعلا اون رئیسه..
هر چی که می دونستم به دردمون می خوره رو از تو ماشین برداشتم..از عقب ماشین یه کوله برداشت و لوازم رو ریخت توش و انداخت روشونه ش..
اصلا توجهی به من نمی کرد..برای خودم جای سوال بود که چرا یه شبه سرگرد رفتارش با من این همه تغییر کرده؟..هر چی فکر می کردم می دیدم کاری باهاش نداشتم که باعث بشه با من این رفتارو بکنه..

با همون پیراهنش که خونی بود یه کم خاک ریخت رو اتیش و خاموشش کرد..پیراهنو انداخت تو ماشین ویه قران کوچیک به ایینه ی جلو اویزون بود اونو برداشت و بوسید..گذاشتش تو جیب کتش..
حرکت کرد..منم دنبالش رفتم..هیچی نمی گفت و جلو جلو می رفت..ازلابه لای درختا رد می شدیم و بازم هر چی جلوتر می رفتیم چیزی جز درخت و بوته دیده نمی شد..
تقریبا 1 ساعتی بود که داشتیم راه می رفتیم..دیگه نا نداشتم..شکمم خالی بود و درد می کرد..یه دفعه همچین تیر کشید که ناخداگاه گفتم اخ و دولا شدم و دستمو به شکمم گرفتم..
صدای اخم رو شنید..تو جاش ایستاد و به طرفم برگشت..هنوزم اخم داشت..
--چی شد؟..
با ناله گفتم :دلم..خیلی درد می کنه..
با حرص نفسشو داد بیرون و گفت :اگر بخوای انقدر شل راه بیای و معطل کنی شب هم به روستا نمی رسیم و اینبار دیگه ماشین هم نداریم که توش مخفی بشیم..
از این حرفش حرصم گرفت..مگه دست من بود که دلم درد می کرد؟..
سعی کردم صاف بایستم..تقریبا با صدای بلندی سرش داد زدم :چرا هی دستور میدی؟..دارم بهت میگم حالم خوب نیست..دلم خیلی درد می کنه..مگه دسته منه؟..
--دست منم نیست..اگر میخوای نجات پیدا کنی باید بتونی راه بیای..
-چرا حرف زور می زنی؟..میگم نمی تونم..
با عصبانیت گفت :پس همینجا بمون..من رو هم معطل خودت کردی..
بهت زده نگاهش کردم..جدی بود..یعنی می خواست منو اینجا بذاره و بره؟..انقدر پست بود؟..
-یعنی منو ول میکنی و میری؟..عین خیالتونم نیست چه بلایی سرم میاد؟..
انگشت اشاره ش رو گرفت جلوی صورتمو گفت :اگر بخوای ناز کنی و هی بگی کجام درد می کنه و بچه بازی در بیاری همین کارو می کنم..
بغض کرده بودم..وسط این جنگل خودمو بی پشت و پناه می دیدم..منم نباید ازش کم بیارم..
با خشم نگاهش کردم وگفتم :فکرکردی کی هستی؟..حالا که اینطور شد من از جام تکون نمی خورم..راه باز و جاده دراز..بفرمایین..
کنار یه درخت نشستم و زانوهامو تو شکمم جمع کردم..هم بغض داشتم هم عصبانی بودم..خدا کنه زودتر بره..دارم خفه میشم..می خوام بغضمو بشکنم ولی تا این جلوم وایساده نمی تونم..
با حرص سرم داد زد :دختره ی لجباز..
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..منم داد زم :همینی که هست..
--حرف اخرت همینه؟..نمیای؟..
-نه نمیام..نمی خوام جلوی دست وپاتون باشم..بفرمایین..بهار هم بره به درک..
از چشماش خشم و عصبانیت شعله می کشید..ولی برام مهم نبود..دیگه مثل قبل ازش حساب نمی بردم..نه من دیگه متهم بودم نه اون بازجو..اینجا دو تا ادم معمولی بودیم ..اون اریا منم بهار..
همچین داد زد که تو جام پریدم..
--به درک..نیا..همین جا باش تا خوراک حیوونا بشی..

بعد هم پشتشو کرد به منو راهشو کشید و رفت..با چشم دنبالش کردم..همین که پشتشو به من کرد یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی صورتم چکید..
داد زدم :لعنتی..خیلی پستی..خیلی..نامرد..بی وجدان..
اصلا برنگشت بگه با کی هستی؟..
سرمو گذاشتم رو زانوهام و زدم زیر گریه..احساس بی پناهی می کردم..احساس بی کسی..
سرمو بلند کردم..در حالی که هق هق می کردم زیر لب گفتم :حالا منه بدبخت توی این جنگل تک و تنها چکار کنم؟..خدایا این چه مصیبتی بود قسمتم کردی؟..
تقریبا نیم ساعتی گذشته بود..نباید همینجا بشینم و زار بزنم..باید یه کاری کنم..
از جام بلند شدم..با گوشه ی استینم اشکامو پاک کردم..دل دردم بیشتر شده بود..دستمو گرفتم به شکمم وراه افتادم..راه زیادی رو رفته بودم ولی همه ش احساس می کردم دارم دور خودم می چرخم..
یه دفعه ازپشت سرم صدای خش خش شنیدم..حضور یه نفر یا شاید چند نفر رو حس کردم..مطمئن بودم یکی داره تعقیبم می کنه..با این فکر به خودم لرزیدم..
برگشتم وخواستم بدوم که یه دفعه یکی دستشو گذاشت رو دهانم و منو کشید پشت یکی از درختا..جیغ خفه ای کشیدم..دست وپا می زدم..
پشتم بهش بود..منو چسبوند به درخت و خودش هم پشتم وایساد..گرمی نفس هاش روکنار صورتم حس کردم..
--هیسسسس..ساکت باش..وگرنه گیر میافتیم..
خودش بود..صدای سرگرد بود..با اینکه از دستش عصبانی بودم ولی دروغ چرا یه جورایی هم از اینکه اینجا بود ذوق کرده بودم..
دستش هنوز رو دهانم بود..انگار می ترسید جیغ بکشم..ولی من که ارومم..صدای چند نفر رو از پشت درخت شنیدم..
--چی شد؟..همه جارو گشتین؟..
--بله اقا ولی انگار اب شدن رفتن تو زمین..
--مطمئنم زیاد دور نشدن..بازم بگردین..من هردوتاشونو سالم می خوام..شنیدید چی گفتم؟..ســـالم..
--بله قربان..
با وحشت به مکالمات اونا گوش می کردم..صداشو تشخیص دادم..خود پست فطرتش بود..کیارش بود..

خوب شد دست سرگرد رو دهانم بود وگرنه از زور ترس ناخداگاه جیغ می کشیدم..انقدر که از کیارش می ترسیدم دیشب از گرگ ها نترسیده بودم..اینو الان می فهمم..
صدای پاهاشونو شنیدم که از اینجا دور می شدن..چند دقیقه گذشت..سرگرد اروم دستشو برداشت..برگشتم ونگاهش کردم..
با اخم نگاهم کرد وگفت :کیارشو دارو دسته ش دنبالمونن..داشتم می رفتم که دیدمشون..اونا متوجه من نشدن..داشتن می اومدن طرف تو..برای همین برگشتم تا پیدات کنم که دیدم داری میای اینطرف..
با لحن جدی گفتم :برای چی اومدی؟..مگه نمی خواستی بری؟..
--می خواستم برم و الان هم می خوام برم..ولی حق انتخاب با خودته..با من میای یا همینجا می مونی تا کیارش پیدات کنه؟..یا من یا کیارش..
جمله ی اخرش که گفت یا (من یا کیارش)..باعث شد یه جوری بشم..نمی دونم چه حسی بود ولی احساس می کردم برام خوشاینده..
--بهتره لجبازی نکنی ودرست تصمیم بگیری..
-به نظرت تصمیم درست چیه؟..
-خودت بگو..
-من پرسیدم..پس شما بگو..
--کسی از مامور دولت سوال نمی پرسه..
زل زدم توی چشماشو گفتم :ولی من می پرسم..اشکالی داره؟..
چند لحظه خیره نگاهم کرد..کلافه صورتشو برگردوند وگفت :اگر با من بیای خطر کمتری تهدیدت می کنه..ولی اگر بمونی جونت به خطر میافته..
-جون من برات مهمه؟..
یه دفعه همچین برگشت و نگاهم کرد که ترسیدم و یه کم رفتم عقب..
اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود..
با خشم سرم داد زد :منظورت چیه؟..
به تته پته افتاده بودم ..ولی از طرفی هم سعی کردم خودمو نبازم..
-ه..هیچی..مگه باید منظوری داشته باشم؟..فقط سوال کردم..
اومد جلو..فکش سفت شده بود..واقعا ازش ترسیده بودم..از کاراش سر در نمی اوردم..به درخت پشت سرم تکیه دادم..
با جدیت تمام خیره شد توی چشمام وگفت :بذار یه چیزی رو برات روشن کنم..من و تو هر دو اینجا توی این دره ی لعنتی گیر افتادیم..من میخوام که از اینجا نجات پیدا کنیم..راهش رو هم بلدم..قصد من فقط وفقط نجات جونمونه واگر هم بهت میگم با من بیای به خاطر همینه..حالا اگر جونت برات اهمیتی نداره می تونی همینجا به استقبال کیارش بمونی..تازه اگر قبلش حیوونا بهت حمله نکرده باشن..فهمیدی چی گفتم؟..

نگاهش روی چشمام بود..زیر لب با لحن گرفته ای گفتم :پس حالا شما گوش کن جناب سرگرد اریا رادمنش..شما میگی قصدت نجات جونه ماست ..درسته؟..داری جمع می بندی پس برات مهمه که سرنوشت من چی میشه..اینو هم گفتی که اگر جونت برات بی اهمیته می تونی اینجا بمونی....اره..جون من برام بی ارزشترین چیزه..تنها چیزی که برام ارزش داره مادرمه که الان از حال و روزش بی خبرم..می دونی چرا جونم برام بی اهمیته؟..می دونی؟..

از کنارش رد شدم وپشتمو بهش کردم..اشکام مهمون چشمام شد..توی این مدت بهشون عادت کرده بودم..
با بغض گفتم :می دونی مادرت سرطان داشته باشه و توی این دنیا هیچ کس رو نداشته باشی یعنی چی؟..می دونی تو دنیای به این بزرگی هیچ کس رو نداشته باشی تا سرتو روی شونه هاش بذاری وباهاش درد ودل کنی یعنی چی؟..
تا قبل از اینکه بفهمم مادرم مریضه همه ی درد و دلامو با اون می کردم..ولی الان نمی تونم..می ترسم..می ترسم ناراحتش کنم وحالش از اینی که هست بدتر بشه..

بغض توی گلومو قورت دادم ولی پایین نرفت ..احساس خفگی می کردم..همه ی این حرف ها عقده شده بود روی دلم..دختر توداری بودم..غم و غصه م رو می ریختم توی دلم و یه دفعه سر باز می کرد..مثل دیشب زیر بارون که با خدا حرف زدم..دیگه طاقتم تموم شده بود..

با ناله گفتم :می دونی مادرت جلوت بال بال بزنه و تو پول نداشته باشی داروهاشو بخری یعنی چی؟..می دونی از زور فقر بری زن یه ادم پست فطرت هوسباز بشی تا فقط بهت قول بده داروهای مادرتو فراهم کنه یعنی چی؟..

برگشتم ونگاهش کردم..سرش پایین بود..
داد زدم :می دونی یعنی چی؟..اره؟..من از جونم می گذرم..اونم به هزار دلیل نگفته که هیچ وقتم نمی تونم بگم..انقدر شوم و کریهه که نمی تونم به زبون بیارم..می دونستی من از خودکشی می ترسم؟..نه به خاطر مرگ..به خاطر عذاب پس از مرگ..من هنوز ایمان دارم..به خدا..به اون دنیا..به اینکه خودکشی گناهه..ولی با خودش عهد کردم با خدای خودم عهد کردم که اگر مادرمو ازم بگیره حتما اینکارو می کنم..ایمانمو میذارم زیر پام..می دونی چرا؟..

اروم سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام..هیچی از نگاهش پیدا نبود..انگار خالی بود..تهی از هر چیزی..
با بغض گفتم :چون بی کسم..چون هیچ کسی رو بعد از مادرم ندارم که بهش تکیه کنم..چون تنهاترین میشم..معلوم نیست چه چیز در انتظارمه..نه پولی دارم که بتونم خودمو زنده نگه دارم..نه شغلی که امیدوار باشم..هیچی ندارم..هیچی..
پس باید خودفروشی کنم..باید مواد بفروشم..باید برم تو کار خلاف..بشم یه انگل..بشم یه ادم کثیف و پست..جون ادما رو بگیرم تا خودم زنده بمونم؟..با پول خون ادما زندگیمو بچرخونم؟..تا عمر دارم اه مادری پشتم باشه که به بچه ش مواد فروختم؟..اون مادر نمیگه فلان کس خدا نفرینت کنه..میگه کسی که این مواد رو میذاره کف دست بچه م الهی به زمین گرم بخوره..
من نمی خوام اینجوری بشه..شاید پیش خودت نشستی فکرکردی من بچه م..18 سال بیشتر ندارم وهنوز هیچی سرم نمیشه..ولی جناب سرگرد..اینو هیچ وقت فراموش نکن..من یه ادم رنج کشیده م..سختی های زیادی رو متحمل شدم..کوچیک که بودم دستام از زور سرما می لرزید و مامانم می گرفت تو دستاش و ها می کرد تا گرم بشه چون پول گاز رو نداشتیم بدیم برای همین قطعش کرده بودن..چون حتی پول نداشتیم یه کپسول گاز بخریم..از اینها بگیر تا الان که به این روز افتادم..الان فقط تنها ارزوم اینه که مادرمو ببینم..

پوزخند زدم وگفتم :می بینی چقدر بدبختم؟..می بینی؟..این منم..خوده خودم..منه واقعی..بهار سالاری..
دستمو بردم جلو و داد زدم :کسی که جونشو میذاره کف دستشو میدش به تو..بیا بگیرش..بیا جونشو بگیر..بیا دیگه..همونطور که دیشب میگی اون گرگا رو خلاصشون کردی بیا منم خلاص کن..باور کن در حق من لطف می کنی..

یه دفعه همچین سر دلم تیر کشید که از زور درد جیغ کشیدم و دستمو به شکمم گرفتم..خم شده بودم و ناله می کردم..
داشتم می افتادم که سرگرد خودشو به من رسوند و بازومو گرفت..سرم به طرف جلو خم شده بود..مثل مار به خودم می پیچیدم..
کمکم کرد نشستم و به درخت تکیه دادم..
اشک صورتمو خیس کرده بود ..
رو به روم زانو زد و با نگرانی گفت :سعی کن نفس عمیق بکشی..
ولی هر چی هم نفس عمیق می کشیدم فایده ای نداشت..از توی کوله عسل و اب رو بیرون اورد..یه کم عسل ریخت تو یه لیوان استیل دردار و کمی هم اب ریخت توش..درشو بست و تکون داد..به طرفم گرفت..
--بیا بخور..میخوام بهت قرص بدم ولی چون معده ت خالیه نمیشه..فعلا اینو بخور..
از زور درد شکممو چنگ می زدم..لیوانو ازش گرفتم و کمی خوردم..
--این قرصو بخور..بهتر میشی..
قرصو ازش گرفتم و گذاشتم تو دهانم..با همون باقی مونده ی اب وعسل خوردمش..
سرمو به درخت تکیه دادم ..دلم ضعف می رفت.. اروم لای چشمامو بازکردم..روبه روم نشسته بود..نگاهش نگران بود..ولی چرا؟..

با ناله گفتم :نگرانید؟..
چشماشو ریز کرد وگفت :چطور؟..
-هیچی..اخه فکر می کردم اگر از زور درد بیافتم بمیرم هم ناراحت نشین .. مزاحمم؟..
" مزاحمم " رو مظلومانه گفتم..توی اون لحظه دنبال یکی می گشتم که دلداریم بده..منو درک کنه..به حرفام گوش بده و ارومم کنه..
نگاهم پر از ناامیدی بود..کمی خیره نگاهم کرد..
بعد از چند لحظه سرشو انداخت پایین وگفت :بهتره به خودت فشار نیاری..استرس وعصبانیت برای معده ت خوب نیست..
-ولی این حرفا ارومم نمی کنه..
سرشو بلند کرد وبا لحن خاصی گفت :پس چی ارومت می کنه؟..
تو دلم گفتم :تو..احساس می کنم تو می تونی ارومم کنی..
ولی بعد خودم هم از این فکرم تعجب کردم..یعنی چی که اون می تونه ارومم کنه؟..ولی اون فکر ناخداگاه اومد توی ذهنم..بدون اینکه خودم بخوام..

منتظر بود جوابشو بدم..لبمو با زبون تر کردم..احساس می کردم حالم بهتره..شاید اثر قرص بود..
- اینکه یکی باشه باهاش حرف بزنم..اینکه..اینکه..
--اینکه چی؟..
سرمو انداختم پایین..روم نمی شد بهش بگم..
-هیچی..بهتره بریم..احساس می کنم حالم بهتره..
چند لحظه نگاهم کرد..بعد هم از جاش بلند شد وگفت :اگر واقعا حالت خوبه..حرکت می کنیم..
درخت رو گرفتم و از جام بلند شدم..
--یه قولی به من میدی؟..
با تعجب نگاهش کردم..لحنش جدی بود..
-چه قولی؟..
--اول قول بده بعد میگم..
مردد بودم..نمی دونستم چی میخواد بگه..
-اول شما بگین..همینجوری که نمی تونم قول بدم..
نفس عمیق کشید و سرشو برگردوند..نگاهی به اطراف انداخت ..بعد هم نگاهشو به من دوخت..
با لحن گیرا و در عین حال جدی گفت :بهم قول بده که دیگه ازمرگ و ناامیدی حرف نمی زنی..
تعجبم بیشتر شد..این چی داره میگه؟..
-برای چی باید همچین قولی بدم؟..
--چون من ازت می خوام..
-شما چرا از من همچین چیزی رو می خواین؟..
کلافه دستی بین موهاش کشید و گفت :ای بابا..تو قول بده به دلیلش چکار داری؟..
سکوت کردم..از کاراش سر در نمیاوردم..چرا همچین چیزی ازمن می خواست؟..
منتظر چشم به من دوخته بود..
-قول میدی؟..
چاره ای نداشتم..دست بردار نیست..حالم هم زیاد خوب نبود که باهاش کل کل کنم..
اروم زمزمه کردم :باشه..قول میدم..ولی..
-هیسسسسس..دیگه ولی و اما نیار..بریم..
پشتشو کرد به من و حرکت کرد..نگاهش کردم..یه حسی داشتم..یه صدایی..یه چیزی به من می گفت این جناب سرگرد یه چیزیش میشه..یعنی احساسم درست میگه؟..

دستمو از روی تنه ی درخت برداشتم و قدم اول به دوم نرسید که توان از پاهام خارج شد و وقتی به خودم اومدم دیدم رو زانو افتادم..
دلم کمی درد می کرد ..سرم گیج می رفت و حس نداشتم راه برم..فشارم افتاده بود..
برگشت و با دیدنم به طرفم دوید..جلوم زانو زد..
--باز چی شده؟..
-نمی تونم راه برم..پاهام حس نداره..فکر کنم فشارم افتاده..
--خب اینجوری که بیشتر معطل میشیم و به شب می خوریم..
تو سکوت نگاهش کردم..معلوم بود کلافه ست..
نگاهشو به من دوخت و رک و صریح گفت :ببین من یه سری عقاید برای خودم دارم..به محرم ونامحرم هم اهمیت میدم..دیروز مجبور شدی به بازوم دست بزنی..وضعیتمون رودرک کردم..منم مجبور شدم عسل بذارم توی دهانت تا بهوش بیای اینو هم می تونم یه جورایی برای خودم بگنجونم..ولی..اینکه الان هم بخوام کولت کنم..درست نیست..می دونم نمی تونی راه بیای..می دونم که دست خودت نیست..ولی باور کن نمیشه..اصلا درست نیست..

با صدایی که انگار ازته چاه شنیده میشد گفتم :می دونم..همه ی حرفاتون رو قبول دارم..من هم همینجوری فکر می کنم..پس یه راه می مونه..
سریع گفت :چه راهی؟..
-اینکه منو بذاری اینجا و بری..
کلافه تر از قبل تقریبا با صدای بلندی گفت :خسته نباشی با این راه حل نشون دادنت..باز تو برگشتی سر خونه ی اول؟..همچین کاری شدنی نیست..پس روش حساب نکن..
-پس چکار کنیم؟..من که نمی تونم راه برم؟..همه ش احساس می کنم سرم داره گیج میره..

سکوت کرد..دستاشو مشت کرده بود..از حالت صورتش می خوندم که می خواد یه چیزی بگه ولی مردد..بالاخره سکوت رو شکست ..
--من و تو اینجا گیر افتادیم درسته؟..تا روستا هم شاید 2 یا 3 ساعت بیشتر راه نباشه..چیز زیادی نیست ولی تو نمی تونی راه بیای..منم نمی تونم تورو اینجا تنها ولت کنم..از طرفی هم نمی تونم کولت کنم..اون هم به دلایلی که برات گفتم..پس..
-پس چی؟..
سرشو انداخت پایین وبا صدای ارومی گفت :پس..فقط یه راه برامون می مونه..اون هم اینه که..
سکوت کرد..تردیدش رو کاملا حس می کردم..انگار یه جورایی عذاب می کشید..
-خب بگین دیگه..چه راهی؟..
یه دفعه سرشو بلند کرد و خیلی تند وسریع گفت :اینکه صیغه ی من بشی..
شوکه شدم..انگار جریان برق از تنم عبور کرد..اونم با چه سرعتـــی..خشکم زده بود..قدرت حرف زدن هم نداشتم..شوک بدی بهم وارد کرده بود..

تند تند گفت :ببین میدونم برات سخته و نمی تونی همچین چیزی رو قبول کنی..کاملا درکت می کنم ولی باور کن این یه صیغه ی محرمیت ساده ست که فقط و فقط به خاطر راحتی هر دوی ماست..به خدایی که بالای سرمونه قسم می خورم قصد سواستفاده ازت رو ندارم..قسم می خورم که فقط به همین خاطر این پیشنهاد رو دادم..باور کن..

هنوز توی شوک بودم..حرفاشو درک می کردم ولی باورش برام سخت بود..
یعنی برای بار دوم باید صیغه بشم؟..اون بار کیارش اینبار هم سرگرد..
نه.. نمی تونستم اینکارو بکنم..درسته برای راحتی خودمونه و اعتقاداتی که داشتیم..ولی هیچ جوری تو کتم نمی رفت..
قبولش برام سخت بود..خیلی سخت..
نگاهش منتظر بود..منتظره جواب من..

--مشترک مورد نظر خاموش می باشد..
با حرص گوشیش را روی میز پرت کرد..با شنیدن صدای تقه ای که به در اتاقش خورد اجازه ی ورود داد..
ستوان حشمتی وارد اتاق شد..سلام نظامی داد ...
نوید با دیدنش از روی صندلی بلند شد ودستانش را روی میز گذاشت ..کمی به جلو خم شد..
-خبر جدید نداری؟..
--خیر قربان..
نفسش را بیرون داد و خودش را روی صندلیش انداخت..
-خیلی خب..یه گروه رو بفرستید مسیر دادگاه تا بیمارستان رو خب جستجو کنن..
--ولی قربان قبلا اینکارو کردیم..
-می دونم..دوباره جستجو کنید..اینبار با دقت بیشتری..
-اطاعت قربان..
از اتاق خارج شد..نوید از جایش بلند شد وکنار پنجره ایستاد..
از دیروز که اریا و بهار سالاری از دادگاه خارج شده بودند..هیچ کس انها را ندیده بود..مادر بهار بی تابی می کرد وسراغ دخترش را می گرفت..
نوید به او گفته بود بهار برای انجام یک سری کارهای ناتمام در مورد پرونده ش فعلا تا یکی دو روز نمی تونه بیاد..
ولی تا کی می توانست به او دروغ بگوید؟..مادر بود..دلش ارام وقرار نداشت..هنوز هم بیمارستان بستری بود..حالش هیچ خوب نبود..
نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت..
زیر لب زمزمه کرد :پسر تو کجایی؟..اب که نشدی بری تو زمین؟..
کلافه دستی بین موهایش کشید..تلفن همراهش زنگ خورد..حوصله ی هیچ کس را نداشت ولی با دیدن شماره ی خانه یشان مجبور شد جواب بدهد..
-الو..سلام مامان جان..
--سلام پسرم..چرا گوشیتو جواب نمیدی؟..
--شرمنده..رو سایلنت بود نشنیدم..
--خوبی مادر؟..اریا چطوره؟..چرا گوشیش خاموشه؟..
نفس عمیق کشید..حالا چه جوابی بدهد؟..
-اریا هم خوبه..رفته ماموریت..
--ماموریت؟..کجا؟..
کمی فکر کرد ..
-اصفهان..
صدای مادرش پر از تعجب شد..
--اصفهــان؟..کی رفته؟..
-دیروز..
--اریا دیروز رفته ماموریت اصفهان تو الان داری به ما میگی؟..
-شرمنده مامان..سرمون یه کم شلوغ بود..وقت نشد زنگ بزنم..
--اشکال نداره مادر..می دونم کارت زیاده..حالش خوبه؟..
-خوبه..
--پس چرا گوشیش خاموشه؟..
از سوال های پی در پی مادرش کلافه شده بود..سعی کرد لبخند بزند ولی به پوزخند بیشتر شبیه بود..
-خب مامان جان گفتم که تو ماموریته..حتما نمی تونه گوشیشو روشن کنه..
--باشه پسرم..اگر بهت زنگ زد حتما بهش بگو با هما تماس بگیره..طفلک خیلی نگران اریاست..میگه دیشب خواب بدی دیده..
با کنجکاوی گفت :چه خوابی؟..
--والا هر چی بهش گفتم به من چیزی نگفت..فقط گفت بچه م سرگردون بود و حالش هم خوب نبوده..
نوید دستش را مشت کرد..فکش منقبض شده بود..
--الو..نوید مادر صدامو می شنوی؟..
-بله مامان شنیدم..خب دیگه کاری ندارید؟..باید برم..
-نه پسرم..خدا پشت وپناهتون باشه..مواظب خودت باش..
--شما هم همینطور..به خاله سلام برسونین..
--حتما پسرم..خدانگهدار..
-خداحافظ..
گوشی را قطع کرد..در فکر فرو رفت..اینکه خاله ش خواب دیده بود اریا سرگردان است نگرانش می کرد..
محکم روی میز کوبید و داد زد :د اخه تو کجایی؟..
سرش را روی دستانش گذاشت..عصبانی بود..از اینکه نتوانسته بودند اثری از انها پیدا کنند ناراحت وکلافه بود..
*******
اریا به درختی تکیه کرده بود وبه بهار نگاه می کرد..
سرش را پایین انداخته بود..انگشتان ظریفش را در هم گره زده بود ..حرکاتش نشان می داد که استرس دارد..
به او حق می داد..خودش هم هیجان زده بود..با اینکه بدون قصد این راه را پیشنهاد کرده بود ولی یک حسی داشت..اینبار ترس نبود..بیشترش هیجان بود..
از طرفی قصدش این بود که این حس نوپا را در دلش سرکوب کند تا بیش از این فرصت پیشروی نداشته باشد ولی از انطرف خودش یک همچین پیشنهادی می داد..
تمام لحظاتی که توی این مدت به بهار نزدیک شده بود جلوی چشمانش بود..شست و شوی زخمش..زمانی که عسل به دهان او گذاشته بود..وقتی که بهار به طناب گره می زد..کاملا دستان سرد بهار را به طور غیر مستقیم در دست داشت..
ولی دیگر طاقتش تمام شده بود..می دید هر بار که به بهار نزدیک می شود همان احساس به سراغش می اید..اسمی رویش نمی گذاشت..چون برایش مبهم بود.. ولی در عین حال قابل لمس..
می ترسید از سر لذت باشد ..انچنان مقید نبود ولی به یک سری عقاید پای بند بود..در چنین موقعیت هایی هم قرار نگرفته بود که با یک دختر تنها باشد..هر تجربه ای هم که داشت با خود بهار بود..چه اولین برخوردشان کنار دریا که لبانش را به روی لبان بهار گذاشته بود و جانش را نجات داده بود..چه الان که ناخواسته کنار هم قرار گرفته بودند و به هم نزدیک بودند..
اریا تا قبل از این چنین حسی را در خود ندیده بود..ولی الان موقعیت فرق می کرد..خودش بود و بهار..هر دو تنها..هر دو دارای غریزه..
دوست نداشت وقتی که دست بهار را می گیرد احساس گناه کند که این از سر لذت است..دلش می خواست اگر هم چنین اتفاقی افتاد لااقل اسم لذت به خاطر هوس روی ان نگذارد..چون ان موقع بهار محرمش می شد..بنابراین دست زدن به او..باعث نمی شد که عذاب وجدان بگیرد..ان موارد قبل هم ناخواسته بود..ولی الان موقعیت فرق کرده بود..
دوست نداشت نگاهش را از صورت شرمیگن بهار بگیرد..می دانست تفاوت سنیشان زیاد است..نباید چنین حسی به او داشته باشد..ولی دست خودش نبود..هر وقت که نگاهش می کرد این حس هم قوی تر می شد..
می خواست سرکوبش کند ولی نمی توانست..
چون ازته دل نمی خواست اینچنین شود..
*******
به کل دل دردمو فراموش کرده بودم..همه ی ذهنمو حرف سرگرد پر کرده بود..
روی زمین نشسته بودم و سرمو انداخته بودم پایین..هر چی فکر می کردم می دیدم چاره ای ندارم..

صداشو شنیدم :وقت نداریم که بشینی اینجا و فکر کنی..تصمیمت رو همین الان بگیر..اگر می تونی این همه راه رو طی کنی که خب بسم الله..ولی اگر نمی تونی مجبوریم راه حل منو عملی کنیم..فقط زودتر جواب بده..
اروم سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..اخم کمرنگی روی پیشونیش نشسته بود ..صورتش جدی بود..
-تا..تا چه مدت باید..
ادامه ندادم..روم نمی شد بپرسم..خودش منظورمو فهمید..
--میخوای بگی تا چه مدت صیغه باشیم؟..
سرمو تکون دادم..
--تا وقتی که نجات پیدا کنیم..میریم روستا و بعد من یه کاریش می کنم..
-یعنی تا چه مدت؟..
-نمی دونم..نظر من 5 روزه..
زیر لب جوری که اون نشنوه گفتم :5 روز؟..یعنی من تا 5 روز بهش محرم میشم؟..
--چیزی گفتی؟..
سرمو بلند کردم وگفتم :نه..چیزی نگفتم..فقط..
--فقط چی؟..
-5 روز زیاد نیست؟..
اخماشو بیشتر کشید تو هم..خب مگه چی گفتم؟..سوال کردم دیگه..
--من احتمال دادم..شاید تا فردا نجات پیدا کردیم..شاید هم تا همون 5 روز طول کشید..خود دانی..
مردد بودم..حالا خوبه ازم خواستگاری نکرده این همه فکر می کنم..پیش خودم گفتم خب یه محرمیت ساده ست..
از دیروز تا حالا شمارش کردم بیشتر از 5 باردستمو به تن وبدنش زدم..چه وقتی که می خواستم زخمشو پانسمان کنم و چه زمانی که ترسیده بودم و بازوشو چسبیده بودم..
5 روز که چیزی نیست..بالاخره از اینجا خلاص میشیم دیگه..
سرمو بلند کردم وبا لحن ارومی گفتم :باشه..من حرفی ندارم..
اومد کنارم نشست..به صورتش نگاه کردم..سرشو چرخوند و نگاهمون تو هم گره خورد..سریع سرمو انداختم پایین..
--حاضری؟..
-بله..
صیغه رو خوندیم..
همین که تموم شد هر دوتامون نفسامونو دادیم بیرون..نمی دونم چرا بیخودی هیجان داشتم..من قبلا محرم کیارش شده بودم ولی همچین حسی رو نداشتم..

از جاش بلند شد..
--دیگه باید حرکت کنیم..
خواستم بلندشم که دستشو به طرفم دراز کرد..
نگاهش کردم..لبخند به لب داشت..دیگه اثری از اخم و عصبانیت توی صورتش دیده نمی شد..
با تردید به دستش نگاه کردم..با اینکه بار اولم نبود لمسشون می کنم ولی به هیچ وجه اینجوری فکر نمی کردم..انگار برای اولین باره که دستم با دستش برخورد می کنه..
تردیدم رو کنار گذاشتم ودستمو بردم جلو..
دستای سردمو توی دستای گرم ومردونه ش گرفت..
از جام بلند شدم..
مستاصل روبه روی هم ایستاده بودیم..

دستاشو باز کرد که ناخداگاه خودمو کشیدم عقب..با تعجب نگاهم کرد..
--چی شد؟..
سرمو انداختم پایین..تا قبل از اینکه بهش محرم بشم اینجوری سرخ و سفید نمی شدم..حالا چم شده؟..
-می خوای چکار کنی؟..
--محرم شدیم که چکار کنم؟..خب می خوام کولت کنم دیگه..
-وای نه..
چشماش از زور تعجب گرد شد :چرا؟..
-خب..خب ..
خواستم مثلا یه بهونه ای اورده باشم..
به بازوش اشاره کردم وگفتم :بازوتون زخمیه..اینجوری بهش فشار میاد..
مشکوک نگاهم کرد وگفت :مطمئنی دلیل اصلیت همینه؟..
-اره..
--ولی جوری کولت می کنم که به بازوم فشار نیاد..
-نــه..اخه می دونید؟..

خب بگو و خودتو خلاص کن دیگه..چرا انقدر من و من می کنی؟..انگار پی برد که تردیدم از چیه..
-خیلی خب بیا به شونه م تکیه کن..
خواستم بگم نه نمی خواد..که دوباره چشمام سیاهی رفت..دستمو گرفتم به پیشونیم..
--حالت خوبه؟..
-نه..ضعف دارم..سرمم گیج میره..
نفسشو با حرص داد بیرون وگفت :دختر چرا انقدر لج می کنی؟..بذار کمکت کنم..مگه برای همین محرم نشدیم؟..
همونطور که چشمام و پیشونیمو ماساژمی دادم گفتم :خب..چرا..
--پس دیگه حرف نزن و راه بیافت..تا همینجاش هم کلی وقتمون رو هدر دادیم..درضمن ممکنه سر وکله ی کیارش ودارو دسته ش هم پیدا بشه..پس زود باش..
راست می گفت..بیخود داشتم دست دست می کردم..مثلا محرم شده بودیم ..بالاخره یه جوری تردیدمو کنار گذاشتم وقبول کردم..
دستشو اورد جلو و دور کمرم حلقه کرد..وای خدا داشتم میمردم..کمرمو سفت گرفت ..
--دستت رو بنداز رو شونه م..
همین کارو کردم..به هیچ وجه نگاهش نمی کردم..سرخ شده بودم در حد لبو..وای چرا منو توی این موقعیت قرار میدی خدا جون؟..
تا الان از زور سرما مثل بید می لرزیدما حالا در حد کوره ی اجرپزی داغ کرده بودم..قلبم که دیگه هیچی..کم مونده بود سینه م رو بشکافه و بیافته جلوی پام..

همونطور که منو به خودش فشار می داد و دستشو دور کمرم حلقه کرده بود راه افتادیم..پاهام جون نداشت ..نمی تونستم درست راه برم..مجبور شدم سنگینیمو بندازم رو شونه ش..اگر سفت منو نگرفته بود با مخ پخش زمین می شدم..
تقریبا 1 ساعتی رو همینجوری طی کردیم..
ایستاد..کمک کرد بشینم..خودش هم روبه روم نشست..تموم مدت که تو بغلش بودم یه حس خاصی داشتم..یه حس گرم و خواستنی..برام شیرین بود..نمی تونستم انکارش کنم..اونو انکار کنم قلبمو چی؟..اینی که توی سینه م داره بی تابی می کنه رو چکار کنم؟..
نفس نفس می زد ..ولی به من که حسابی خوش گذشته بود..واااااااای.. لبمو اروم گاز گرفتم..روم زیاد شده ها..
حالا نه از اون لحاظ..از این لحاظ که خسته نشده بودم و اون منو می کشید خوش گذشته بود..فکر بد نکن ..
بطری اب رو در اورد وگفت :می خوری؟..
-نه..مرسی..
کمی تکونش داد..یه قلوپ خورد..
--ابمون هم داره تموم میشه..به اندازه ی چند قلوپ بیشتر توش نیست..
-به نظرت کی می رسیم؟..
--فکر می کنم 2 ساعت دیگه..
-من که دیگه نا ندارم..
نگاهم کرد ولبخند خاصی زد..
--تو که جات بد نبود..پس من چی بگم؟..
دوباره سرخ شدم..سرمو انداختم پایین..حالا چی میشد به روم نمیاوردی؟..
-اذیت شدین؟..
کمی مکث کرد..سرمو بلند کردم..در حالی که لبخند می زد نگاهش هم به من بود..
--نه..اذیت نشدم..
لبخند محوی تحویلش دادم و چیزی نگفتم..

--بهار...
قلبم لرزید..تا الان هم چند بار اسممو به زبون اورده بود ولی اینبار فرق می کرد..شاید هم من اینطور فکر می کردم..
منتظر نگاهش کردم..
--میشه بدونم الان چه احساسی داری؟..
-در مورد چی؟..
نگاهی به اطرافش انداخت وگفت :همین دیگه..اینکه توی این جنگل گیر افتادیم وبرای راحتیمون مجبور شدیم به هم محرم بشیم..الان چه حسی داری؟..
با ریشه هایی که به خاطر پاره شدن روی لبه های مانتوم ایجاد شده بود بازی می کردم..
-خب نمی دونم..فکر می کنم همه ش یه اتفاق بوده و هر دو ناخواسته درگیرش شدیم..
سرشو تکون داد و زیر لب گفت :ولی من میگم هیچ کار خدا بی حکمت نیست..
نگاهم کرد و ادامه داد :حتما حکمتی توش بوده که من و تو اینجا گیر بیافتیم..
-چه حکمتی؟..
نگاهشو گرفت..شونه ش رو انداخت بالا وگفت :نمی دونم..شاید بعد بفهمیم..
چیزی نگفتم..بلند شد و گفت :بریم..
من هم از جام بلند شدم..خواست دستمو بگیره که گفتم:نمی خواد..خودم میام..حالم بهتره..
--مطمئنی؟..
-اره..فقط یه کم دلم درد می کنه..
--زودتر برسیم روستا می تونیم یه چیزی بخوریم..بریم..

کنارش حرکت می کردم..با دست به دلم چنگ می زدم..نمیذاشتم متوجه بشه که دلم درد می کنه..خودمو به زور می کشیدم..دیگه چشمام سیاهی نمی رفت ولی ضعف شدیدی داشتم..
--جلوی پاتو بپا..
-برای چی؟..
--مار..
سرجام وایسادم..با ترس گفتم :م..مار؟..
اون هم وایساد ..نگاهم کرد..
-اره..خب موقعیت اینجا جوریه که همچین حیوونایی توش هست..چه درنده و چه خزنده..اینو نگفتم که بترسی..اون موقع با من همقدم بودی حواسم بهت بود ولی الان خودت باید حواستو جمع کنی..
تو دلم گفتم :قربون مرامت ..بیا بغلم کن من راضی نیستم تنهایی راه برم..مـــــار؟؟؟؟؟..وای خدا همینو کم داشتم..
حرکت کردیم..چهارچشمی جلوی پامو می پاییدم که یه دفعه یه مار سر وکله ش پیدا نشه بیاد طرفم..والا به خدا شانس که نداشتم..

یه لحظه سرمو بلند کردم که همون موقع یه چیزی رو بغل پام حس کردم..
یه جیغ کشیدم و دستمو جلوی دهانم گرفتم ..
با لکنت گفتم :م..مار..مار..
سرگرد ایستاد..به طرفم اومد..
--حرکت نکن..
یه چوب از کنار درخت برداشت وبرگ هارو کنار زد ..هیچی نبود..یه چندتا سنگ بود ..همین..
نفس عمیقی کشید وگفت :اینا که سنگه..مار کجا بود؟..
--خب..خب شاید رفته..
خندید وسرشو تکون داد..بی هوا اومد جلو ودستشو دور کمرم حلقه کرد..
شوکه شدم..
-چکار می کنی؟..
--اینجوری نمیشه ..با من باشی بهتره..کمتر توهم می زنی..
با حرص خودمو کشیدم کنار ..ولی ولم نکرد..
--ولی من توهم نزدم..مطمئنم مار بود..
--حالا هرچی..به جای جر و بحث با من راه بیافت..
تقریبا منو دنبال خودش می کشید..دوباره همون حس اومده بود سراغم..کم کم خودم باهاش همراه شدم..
--دستتو بنداز رو شونه م..
-همینجوری خوبه..
--مگه اومدیم پارک؟..من دستمو انداختم دور کمرت تو هم ریلکس داری راه میای؟..
-خب مثلا اگه دستمو بندازم رو شونه ت چی این وسط تغییر می کنه؟..گفتم که حالم خوبه..
--چیزی تغییر نمی کنه..هر جور راحتی..
دستشو برداشت..تعجب کردم..
--خودت که می تونی راه بیای..حالتم که خوبه..شونه به شونه ی من راه بیا دیگه مشکلی نیست..
اینا رو با اخم و تخم نمی گفت..عصبانی هم نبود..لحنش معمولی بود..
چیزی نگفتم و کنارش حرکت کردم..
بالاخره این 2 ساعت هم هرجوری بود گذشت..حالا بماند که از ترس مار صدبار سکته رو زدم و از زور درد هزار بار مردم و زنده شدم ..
سرگرد هم خسته شده بود..یعنی هر دو خسته بودیم..خسته و بی حال..
روی یه تپه ایستادیم..روستا از اون فاصله هم معلوم بود..
--خودشه..بالاخره رسیدیم..
با خوشحالی گفتم :یعنی نجات پیدا کردیم؟..
نگاهم کرد و گفت :اگر خدا بخواد اره..دنبالم بیا..

وارد روستا شدیم..از بدو ورود هر کی از کنارمون رد می شد به سرگرد سلام می کرد وحالشو می پرسید..سرگرد هم با روی باز در حالی که لبخند به لب داشت جوابشونو می داد..
ولی همه یه جوری نگاهم می کردن..توی نگاهشون تعجب زیادی موج می زد..لابد پیش خودشون میگن این دختر کیه همراه سرگرد اومده تو روستا؟..
--باید بریم خونه ی کدخدا..اسمش کدخدا رحیمه..مرد مومن و با خداییه..خونگرم و مهمان نواز..
با دقت به حرفاش گوش می کردم..خیلی دوست داشتم بدونم از کجا این روستا رو می شناسه؟..
اصلا چطوری گذرش به اینجا افتاده؟..
انگار اهلی روستا هم خیلی خوب می شناسنش..

خونه ی کدخدا تقریبا بالای روستا بود..
سرگرد جلوی یه در چوبی ایستاد..چند بار به در کوبید..صدای یه زن اومد..
--کیه؟..
سرگرد :باز کن ماه بانو..
در با صدای قیژی باز شد..معلوم بود خیلی قدیمیه ..
یه زن میانسال سبزه رو در حالی که چادر روی سرش داشت توی درگاه در ایستاد..با دیدن سرگرد لبخند زد..
سرگرد :سلام ماه بانو..مهمون ناخونده نمی خوای؟..
-- سلام پسرم..خوش اومدی..مهمون خونده و ناخونده نداره..تو که مهمون نیستی پسرم..صاحب خونه ای..بفرما تو..بفرما..
از جلوی در کنار رفت..سرگرد اشاره کرد که من اول برم تو..سرمو انداختم پایین و رفتم تو.. سرگرد هم پشت سرم اومد..
سرمو بلند کردم ..ماه بانو با لبخند زل زده بود به من..
-سلام..
صدام خیلی اروم بود ولی خداروشکر شنید..
به طرفم اومد وبغلم کرد..
--سلام دخترم..خوش اومدی..
منو از خودش جدا کرد ودوباره بهم خیره شد..
--ماشاالله ..هزار ماشاالله..چقدر خوشگلی تو عزیزم..
رو به سرگرد گفت :پسرم پس چرا خبرمون نکردی؟..
سرگرد با تعجب نگاهش کرد..من هم همینطور..
سرگرد :چه خبری ماه بانو؟..
ماه بانو با لبخند به من اشاره کرد وگفت :این قرص ماهو..شیرینیا رو تنهایی خوردین؟..مبارکت باشه پسرم..
دهان هر دوی ما باز مونده بود..
سرگرد تک سرفه ای کرد واروم خندید :ماه بانو اینجور که..
صدای مردونه ای باعث شد حرفشو قطع کنه..
--به به ببین کی اینجاست..جناب سرگرد..خوش اومدی..
برگشتیم وبه پشت سرمون نگاه کردیم..سرگرد با دیدن اون مرد لبخند گرمی زد و به طرفش رفت..
سرگرد :سلام کدخدا..
همدیگرو بغل کردن ..
-- سلام پسرم..صفا اوردی..راه گم کردی؟..
سرگرد اروم خودشو کنار کشید و گفت :اره کد خدا..اینبار رو درست گفتی..واقعا راهمونو گم کردیم..
به من اشاره کرد..کدخدا نگاهم کرد..با خجالت سرمو انداختم پایین واروم سلام کردم..
--سلام دخترم..خوش اومدی..
رو به سرگرد گفت :مبارکت باشه پسرم..نگفته بودی ازدواج کردی..اگر می دونستم میاین اینجا جلوی پاتون گاو یا گوسفند قربونی می کردم..
سرگرد خندید وگفت :نه کدخدا این چه حرفیه..من که..
اینبار صدای نازک ودخترونه ای باعث شد سرگرد ادامه نده..یه دختر جوون بود..
--سلام اقا اریا..
هر دو نگاهش کردیم..یه دختر جوون تقریبا 23 یا 24 ساله ..چشمان ابی وصورت ظریف و زیبایی داشت..یه سارافن ابی و یه جین سفید پوشیده بود..
تعجب کرده بودم..تیپش به دخترای این روستا نمی خورد..اخه وقتی داشتیم از توی روستا عبور می کردیم چند تا از دخترای اینجا رو دیده بودم..اصلا اینجوری لباس نپوشیده بودن..تیپ این شهری بود نه روستایی..
با لبخند به سرگرد زل زده بود..
سرگرد :سلام دریا خانم..نمی دونستم شما هم اینجایین..
اون دختر که اسمش دریا بود با لحن خودمونی گفت :درسته امروز رسیدم..2 روزی توی روستا هستم باز بر می گردم تهران..
سرگرد سرشو تکون داد و چیزی نگفت..
کدخدا :چرا اینجا ایستادین؟..بفرمایین تو..
به داخل اشاره کرد..ماه بانو دستشو پشتم گذاشت و تعارف کرد برم تو..سرگرد جلو رفت و منم پشت سرش بودم..
جلوی دریا ایستادم و با لبخند سلام کردم..سعی کرد لبخند بزنه..
--سلام..بفرمایین تو..
تابلو بود لبخندش مصنوعیه..حتی مادرش هم اینو فهمید..چون سریع گفت :برو تو دخترم..تعارف نکن..دریا مادر برو چای بیار..مهمونامون خسته ن..
توی دلم گفتم :ای کاش خسته بودیم رسما داریم میمیریم..
جلوی در وایساده بودم و نمی دونستم کجا بشینم که سرگرد صدام زد..
-بهار بیا اینجا..
به کنارش اشاره کرد..کدخدا و ماه بانو با لبخند نگاهمون کردن..زیر نگاه خیره ی اونا سرخ شده بودم..
کنار سرگرد نشستم..
ماه بانو :خوشبخت بشین ایشاالله..
از همون بدو ورودمون به خونه ی کدخدا اهالیه این خونه درموردمون اشتباه برداشت کرده بودن..فکر می کردن من و سرگرد زن وشوهریم..
به سرگرد نگاه کردم تا ببینم چیزی میگه یا نه؟.. ولی برعکس داشت لبخند می زد..
خواستم اروم زیر لب بهش یه چیزی بگم که نامحسوس زد به بازوم که این کارش یعنی هیچی نگو..
منم خفه شدم..چرا بهشون نگفت ما زن وشوهر نیستیم؟..
کدخدا :خب از اینورا..تعریف کن پسرم..
همون موقع دریا با سینی چای وارد شد..جلوی پدرش گرفت و بعد هم مادرش..تا اینکه به سرگرد رسید.. لبخند زد وسینی چای رو گرفت جلوش..حالا چرا من انقدر به این توجه می کنم؟..بی خیال بهار..
سرگرد تشکر کرد وچای رو برداشت..اون هم زیر لب گفت :خواهش می کنم نوش جونتون..
بعد سینی رو گرفت جلوی من ولی یه بفرما نزد..منم چای رو برداشتم و با لبخند ازش تشکر کردم ولی اون فقط یه لبخند کمرنگ تحویلم داد..
چیزی ازت کم نمیشه که به منم بگی نوش جان..چطور فقط بلده به سرگرد بگه؟..مشکوک می زدا..
کنار مادرش نشست و نگاه کوتاهی به من انداخت .. همین که سرگرد شروع کرد به حرف زدن نگاهش چرخید روی اون و بهش خیره شد..
سرگرد :دیروز من و خانمم توی جاده بودیم و داشتیم می اومدیم روستا که تصادف کردیم..تک و تنها توی دره افتاده بودیم و کسی نبود که نجاتمون بده..من راه رو بلد بودم برای همین تونستیم خودمونو برسونیم به روستا..خلاصه ش همین بود..
بقیه که جای خود.. یکی بیاد منو جمع کنه..گفت من و خانمم؟!!!!با کی بود؟..
خب دیوونه به غیر از تو و سرگرد مگه کس دیگه ای هم توی دره افتاده بود؟..یعنی با من بود؟..به من میگه خانمم؟..
دهانم باز مونده بود..زیر چشمی نگاهم کرد..دوباره نامحسوس زد به بازوم که یعنی دهانتو ببند داری سوتی میدی..
خودمو جمع و جور کردم و رو به بقیه یه لبخند زور زورکی زدم..ولی خداییش هنوز تو شوک بودم..سر در نمی اوردم چرا میگه من زنشم؟!..

ماه بانو همون اول که اریا گفت تصادف کردیم اروم زد تو صورتش..دریا هم نگاهش نگران شد ولی هنوز به سرگرد نگاه می کرد..
کدخدا با نگرانی گفت :عجب اتفاقی..پسرم الان سالمین؟..خدایی نکرده چیزیتون نشد؟..
سرگرد لبخند کمرنگی زد وگفت :نه..فقط بازوم کمی زخمی شد و پای خانمم درد گرفت..خداروشکر اسیب جدی ندیدیم..
ای خدا باز این گفت خانمم..خب نگو جانه من..همین که میگفت خانمم یه حالی می شدم..خوب بود ولی گنگ بود..
کدخدا :خداروشکر که چیزیتون نشده..زنگ می زنم دکتر بیاد اینجا..
گوشی رو برداشت و شماره گرفت..
اروم کنار گوش سرگرد گفتم :اینا مگه تلفن هم دارن؟..
زیر لب گفت :اینجا و مطب دکتر و مدرسه و یه چند جای دیگه تلفن دارن.. ولی همه ی اهالی ندارن..
سرمو تکون دادم..به تک تکشون نگاه کردم..کدخدا داشت شماره می گرفت..ماه بانو با لبخند نگاهمون می کرد ..منم به روش لبخند زدم..ولی دریا..اوا چرا اخماش تو همه؟..من میگم این مشکوک می زنه ها..حتما یه چیزیش هست..
رو به سرگرد گفت :نگفته بودین ازدواج کردین؟..شوکه شدیم..
توی دلم گفتم : خود منم خبر نداشتم با این ازدواج کردم چه برسه به شما..
ولی خداییش شوکه شده بودا..اینو راست می گفت..قشنگ معلوم بود..
سرگرد :همه چیز یهویی شد..من که همیشه تو ماموریتم..همه ی کارا رو مادرم انجام داد..
دریا لبخند زد وگفت :پس ازدواجتون سنتی بوده نه عاشقانه درسته؟..
سرگرد سکوت کرد..مونده بودم چی می خواد جواب بده؟..من که کلا تماشا چی بودم..دکور کنار نشسته بودم..خودش می برید و می دوخت و می کرد تنم..خوبه چند دقیقه ی دیگه بگه بچه هم داریم گذاشتیم پیش مادرم یه وقت تو راه خسته نشه..اگه اینو می گفت که دیگه اخرش بود..
چاییم داشت یخ می کرد..این دل منم قیلی ویلی می رفت از بس گرسنه م بود..یه قلوپ خوردم..اخی چه گرمه..می چسبه..
سرگرد بعد از چند لحظه سکوت با لحن جدی گفت :اتفاقا برعکس..ازدواجمون کاملا عاشقانه بود..
با این حرفش چای جست تو گلوم .. به سرفه افتادم..یه قلوپ دیگه از چای خوردم تا بهتر بشم..چندتا سرفه کردم بهتر شدم..
هنوز حالم جا نیومده بود که اینبار یه چیزی گفت که دیگه رسما داشتم پس میافتادم..
سرگرد رو به من با لحن نگرانی گفت :چی شد عزیزم؟..
به کل سرفه کردن فراموشم شد..چشمام از زور تعجب گرد شد..نگاهش کردم..چی گفت؟؟؟؟!!!!!..عزیزم؟؟!!
تعجبم رو که دید اروم ابروشو انداخت بالا .. سریع رومو برگردوندم و سعی کردم لبخند بزنم ..خدا کنه شبیه ش بوده باشه..دیگه تا همین قدر بلدم ..
اروم گفتم :خوبم..مرسی..یه دفعه چای جست تو گلوم..
ماه بانو با لبخند گفت :از زور شرمه دخترم..همین که شوهرت گفت ازدواجتون عاشقانه بوده چایی پرید تو گلوت..خدا حفظتون کنه..خداوکیلی خیلی به هم میاین..
زیر لب تشکر کردم ..سرگرد هم لبخند زد و تشکر کرد..
نگاهم به دریا افتاد..تا دید دارم نگاهش می کنم روشو برگردوند..صورتش چیزی رو نشون نمی داد..کلا من از اول به این شک کرده بودم..نمی دونم چرا..
کدخدا گوشی رو گذاشت و رو به سرگرد گفت :همه ش اشغال می زد..انقدر گرفتم تا جواب داد..گفت تا نیم ساعت دیگه میاد ..مثل اینکه سرش یه کم شلوغه..
--ممنونم کدخدا..راضی به زحمتت نبودم..لطف کردی..
--این حرفا چیه پسرم؟..وظیفه مو انجام میدم..هنوز یادم نرفته که چه کارایی برای این روستا انجام دادی..بهت مدئونم..
--مدئون نیستی کدخدا..همه ی کارای من بی منت بود..
--از بس بزرگواری پسرم..زنده باشی..
داشتم با دقت به حرفاشون گوش می کردم..سرگرد برای این روستا چکار کرده؟..حتما کار مهمی کرده که کدخدا میگه بهش مدئونه..
ماه بانو از جاش بلند شد وگفت :حتما از دیروز چیزی نخوردین..میرم براتون غذا بیارم..پاشین بریم اتاق بغلی.. اونجا راحت ترین ..
سرگرد رو به کدخدا گفت :با اجازه کدخدا..
--برو پسرم..راحت باش..
از جاش بلند شد و منم بلند شدم..ماه بانو جلو می رفت ما هم پشت سرش..
سرگرد :ماه بانو خودتو به زحمت ننداز..
--زحمتی نیست پسرم..این چه حرفیه؟..
از توی بالکن رد شدیم ..جلوی یه در ایستاد و بازش کرد..
--بفرمایین..
هر دو تشکر کردیم و رفتیم تو..
ماه بانو :الان براتون غذا میارم..راحت باشین..خونه ی خودتونه..
از اتاق رفت بیرون ..مستاصل وسط اتاق ایستاده بودم..سرگرد نشست وبه پشتی تکیه داد..
منم داشتم اطرافمو نگاه می کردم..چیز زیادی توی اتاق نبود..دوتا کمد قدیمی و یه صندوق بزرگ کناردیوار بود..
یه طاقچه ی کوچیک هم سمت راست بود که یه پارچه ی ترمه دوزی شده هم روش انداخته بودن و یه اینه ی بزرگ هم روش بود..2 جفت پشتی هم کنار دیوار گذاشته بودن..
--بیا بشین..خسته نشدی از بس وایسادی؟..
نگاهش کردم..با دیدنش یاد حرفای چند دقیقه پیشش افتادم..رو به روش نشستم و با اخم زل زدم بهش.. 

تو سکوت با همون اخم فقط نگاهش می کردم..
سرگرد :چیه؟..چرا اخم کردی؟..
- اون حرفا چی بود به کدخدا و زنش زدین؟..
ابروشو انداخت بالا وگفت :کدوم حرفا؟..
ای خدا ببین چجوری خودشو می زنه به کوچه ی علی چپ..بیا بیرون بابا بن بسته..
-یعنی شما نمی دونی؟..ما کی با هم ازدواج کردیم که من خودم خبر ندارم؟..
خیلی ریلکس شونه ش رو انداخت بالا وگفت :هیچ وقت..
-خب پس اون حرفا برای چی بود؟..
--یعنی تو نفهمیدی؟..
با تعجب گفتم :چی رو؟..
-- خودت که دیدی از همون اول که وارد خونه شدیم من و تو رو بستن به هم و گفتن مبارکه..ایشاالله به پای هم پیر بشین..
-خب گفتن که گفتن..شما هم می گفتی اشتباه شده..
پوزخند زد وگفت :به همین راحتی؟..
-از اینم راحت تر..
--د اخه چرا بچگانه فکر می کنی؟..من اگر می گفتم نه این دختر خانم که با منه زنم نیست ..اونا نمی گفتن پس کیه تو میشه که با خودت اوردیش؟..بعد من بگم متهم بوده حالا ازاد شده منم با خودم برش داشتم اوردم پیک نیک..اگر نمی گفتم زنمی توی کل روستا حرف می پیچید که سرگرد با یه دختر پاشده اومده روستا..اونوقت من چی جواب بدم؟..بگم متهم بودی خوبه؟..بگم بهمون حمله شده بود خوبه؟..یا اینکه بگم..
نفسشو داد بیرون وگفت :استغفرالله..اول به جوانب فکرکن بعد بگو کارم اشتباه بوده..
داشتم به حرفاش فکر می کردم..خب از این دید راست می گفت..اگر نمی گفت ما زن و شوهریم هزار جور حرف برامون در میاوردن..حالا منو نمی شناسن ولی معلومه سرگرد رو خیلی خوب می شناسن..
-خب..خب از این نظر باهاتون موافقم..ولی ..
--ولی چی؟..
نگاهش کردم وگفتم :هیچی..حالا باید چکار کنیم؟..
به صورتش دست کشید وخواست حرف بزنه که در اتاق باز شد ..ماه بانو با یه سینی غذا اومد تو..با لبخند نگاهمون کرد وسینی رو گذاشت جلومون..
--قابل تعارف نیست..بفرمایید..نوش جانتون..
-ممنونم ماه بانو خانم..زحمت کشیدید..
سرگرد:دستت درد نکنه ماه بانو..این همه غذا رو کی بخوره؟..چرا خودتو به زحمت انداختی؟..
--زحمتی نبود پسرم..نگو اینو..تا از دهن نیافتاده بخورید..با اجازه..
از اتاق رفت بیرون..به سرگرد نگاه کردم..
-چه زن مهربونیه..
--اره..کدخدا خودش هم مرد خوبیه..
داشت لقمه می گرفت..تو فکر بودم..به دریا و نگاه هاش فکر می کردم..دوست داشتم از اونم بدونم..
غرق فکر بودم که دستشو گرفت جلوم..به خودم اومدم و با تعجب به دستش نگاه کردم..
یه لقمه ی بزرگ برام گرفته بود..
--بخور..دلت هنوز درد می کنه؟..
لقمه رو از دستش گرفتم..داشت نگاهم می کرد..نگاهم که بهش افتاد سرشو چرخوند و مشغول شد..
-کم..
-- غذا بخوری بهتر میشی..گرسنگی به معده ت فشار اورده..دوغ نخور..ماستش کمی ترشه..اب بخوری بهتره..
زیر چشمی نگاهش کردم..سرش پایین بود..یعنی نگرانمه؟..اگر نبود که این همه سفارش بهم نمی کرد که اینو بخور اونو نخور..
وقتی دید حرکتی نمی کنم..سرشو بلند کرد ونگاهم کرد..
--پس چرا نمی خوری؟..
لبخند کمرنگی زدم ولقمه رو به دهان بردم..گاز کوچیکی بهش زدم..کتلت بود..مزه ش عالی بود..شاید هم چون..چون..
نگاهش کردم..مشغول خوردن بود..اروم اروم غذا می خورد..
اینبار با اشتها به لقمه م گاز زدم..لقمه ای که سرگرد برام درست کرده بود..واقعا هم مزه داد..
لقمه م که تموم شد..کمی پلو ریخت توی بشقاب و خورشت قرمه سبزی هم ریخت روش..
ماه بانو سنگ تموم گذاشته بود..حتما برای ناهارشون درست کرده..حالا ما هم شده بودیم مهمون ناخونده ونشسته بودیم سر سفره شون..ولی دست پختش عالی بود..

بشقاب رو گذاشت جلوم..هیچی نمی گفت..من هم که از این همه توجه ذوق مرگ شده بودم کلا ساکت نشسته بوم و غذامو با اشتها می خوردم..
یه دفعه یه اخ گفت و دستشو گرفت به بازوش..
با نگرانی نگاهش کردم..
-چی شد؟..
با ناله گفت :دستم..نمی دونم چرا یه دفعه تیر کشید..
-وای خدا..درد دارین؟..
--اره..
-کدخدا گفت دکتر تا نیم ساعت دیگه میرسه..فکرکنم یک ربعش رفته..الانا دیگه پیداش میشه..می تونی تحمل کنی؟..
تموم مدت که حرف می زدم نگاهم می کرد..لبخندی محو روی لباش نشسته بود..هیچی نمی گفت..
منم سکوت کرده بودم ..چرا لبخند می زنه؟..
انگار سوالی که توی ذهنم به وجود اومده بود رو شنید..
-- وقتی نگران میشی قیافه ت واقعا دیدنی میشه..
با تعجب نگاهش کردم..دهانم باز موند..با من بود؟..
تک سرفه ای کردم و زیر لب گفتم :چی؟..مگه چجوری میشه؟..
-نترس زشت نمیشی..
بیشتر تعجب کردم..زشت نمیشم؟..خب اگه زشت نمیشم یعنی..یعنی..
این چرا امروز اینجوری می کنه؟..از وقتی به هم محرم شده بودیم انگار رفتارش یه کوچولو تغییر کرده بود..
راحت تر باهام حرف می زد..
نمی دونم چرا دوست نداشتم ادامه بده..
مسیر حرف رو عوض کردم وگفتم:اون موقع ماه بانو اومد تو و نتوستید جواب سوالمو بدید..حالا می خواین چکار کنید؟..
دستش هنوز روی شونه ش بود..
-- بعد از اینکه دکتر اومد و رفت..به نوید زنگ می زنم و میگم کجاییم..اون این روستا رو می شناسه..
-نوید همون اقایی بودن که اون روز باهاتون اومده بود ستاد؟..
--اره خودشه..سروان نوید محبی..پسر خاله ی من هم هست..
سرمو تکون دادم وگفتم :پس امشب میاد دنبالمون؟..
چند لحظه نگاهم کرد..چیزی نگفت..
بالاخره سکوت رو شکست ..
سرگرد :نمی دونم..زنگ می زنم معلوم میشه..
تو دلم گفتم :هنوز تا شب خیلیه..حتما می تونه بیاد دونبالمون..
وای خدا یعنی میشه؟..دلم برای مامان تنگ شده..از طرفی هم خیلی نگرانشم..
*******
دکتر اومد و زخم سرگرد رو معاینه کرد..خداروشکر عفونت نکرده بود..یه سری دارو که بیشترش پماد بود براش نوشت که یکی از پماد ها همراهش بود..گفت باید قبل از پانسمان روی زخمش مالیده بشه..
به خاطر سوختگی زخم جوش خورده بود و خونریزی نداشت..ولی جاش می سوخت و درد می کرد که با وجود این پماد طبق توصیه ی دکتر این سوزش ودرد رفع می شد..
بعد از رفتن دکتر..سرگرد رفت که به سروان محبی زنگ بزنه..من هم توی اتاق نشسته بودم..
بعد از ناهار حالم بهتر شده بود..دوست داشتم یه کم بخوابم..چشمام می سوخت..
تازه دراز کشیده بودم و چشمام داشت گرم می شد که در اتاق باز شد..

 

چشمامو باز کردم و یه ضرب تو جام نشستم..دریا تو درگاه در ایستاده بود..به روش لبخند زدم که اونم با لبخند کمرنگی جوابمو داد..
وارد اتاق شد و درو بست..رو به روم نشست..
--مزاحمت که نشدم؟..
تو دلم گفتم :شده باشی هم باید بگم نشدی..اینم سواله می پرسی؟..
لبخند زدم وگفتم :نه این چه حرفیه؟..من و سر..یعنی من واریا مزاحمتون شدیم..باید ببخشید..
لبخند کجی نشست روی لباش..
--نه این چه حرفیه؟..اقا اریا اینجا صاحب خونه ن..
از نگاه هاش هیچ خوشم نمی اومد..رو لباش لبخند بود ولی نگاهش..یه جور دیگه بود..دوستانه نبود..
-ممنونم..لطف دارید..
--نه لطف نیست..حقیقت رو گفتم..میشه بدونم چجوری با هم اشنا شدید و کار به عشق وعاشقی رسید؟..البته یه وقت فکر نکنید دختر فضولی هستم..محض کنجکاوی پرسیدم..خیلی دلم می خواد بدونم سرگرد رادمنش سخت ومغرورچطور عاشق شده؟..
حالا خوب شد..چه جوابی به این دختره ی سمج بدم؟..حالا خوبه فضول نیست اینو پرسید اگر خدایی نکرده می خواست فضولی کنه دیگه چی ازم می پرسید؟..
انگار خیلی رو سرگرد شناخت داره که درموردش اینجوری حرف می زنه..
لبخند مصلحتی زدم وگفتم :نه خواهش می کنم..خب می دونید..مادر من با مادر اریا دوست بود..یه دوستی دیرینه..با هم رفت وامد داشتیم .. بین این رفت وامد ها من و اریا همدیگرو دیدیم و ..دیگه اینکه اریا به مادرش گفت و ایشون هم با مادرم حرف زدن و نظرمنو خواستن..منم چون دوستش داشتم قبول کردم..بعد که اومدن خواستگاری اریا بهم گفت عاشقمه..اینجوری شد که ما عاشقانه با هم ازدواج کردیم..

اره جون خودت..یه ازدواج عاشقانه ای داشتیم که نمونه ش رو تو کل دنیا پیدا نمی کنی..منتها ازنوع صیغه ایش اونم درست وسط جنگل بین یه مشت حیوونه وحشی ودرنده..کلا رمانتیک تر از این امکان نداشت..
--چه جالب..یعنی اقا اریا با یه نگاه عاشق شدن؟..عجیبه..هیچ وقت فکر نمی کردم چنین مرد سخت و نفوذناپذیری با یه نگاه دل ودینشو ببازه وعاشق بشه..
فقط با لبخند بزرگی نگاهش کردم وسرمو تکون دادم..یه چیزی این وسط برام سوال بود که نمی تونستم ازش نپرسم..
-شما از کجا انقدر خوب اریا رو می شناسید که میگین سخت و غیرقابل نفوذه؟..
همچین ذوق کرد انگار بهش تی تاپ دادم..
اروم خندید وبا همون صدای ظریفش گفت :می دونی اوایل اقا اریا زیاد می اومد روستا..ماهی 2 یا 3بار..برای همین من زیاد می دیدمش..اکثر اوقات هم نمی موند..صبح می اومد یه سر به اهالی می زد و یه ناهار خونه ی ما می خورد ومی رفت..کم کم به اخلاقش واقف شدم و فهمیدم مرد مغرور وجدیه..
با اون چشمای ابیش زل زد به منوگفت :البته با من خوب رفتار می کرد..یعنی مغرور بود ولی جدی نبود..کم کم حس کردم باهاش احساس صمیمیت می کنم..به نظرم یه مرد..
جفت پا پریدم وسط حرفشو با لبخند گفتم :مثل برادر دیگه؟..
دهانش باز موند..کلا حرف تو دهنش ماسید..
یه کم نگاهم کرد وگفت :خب..چطور بگم..مثل برادر که نه..ولی..ازش خوشم اومده بود..مگه می شد ادم از چنین مردی خوشش نیاد..
دستمو زدم زیر چونه م وانگار که دارم به یه داستان جذاب گوش میدم لبخندمو حفظ کردم وگفتم :خب..چه جالب..بقیه ش چی شد؟..

خشکش زده بود..
اخه تازه دستگیرم شده بود دردش چیه..طبق اون چیزی که از سرگرد در مقابل دریا دیدم و به رفتارش توجه کردم دیدم اصلا هم با دریا صمیمی نیست..حتی اخم هم بهش نمی کرد..خیلی معمولی بود..
ولی از همون اول که دریا رو دیدم با نگاه هایی که به سرگرد مینداخت یه حدسایی زده بودم ولی به روم نمی اوردم..چون شک داشتم که درست باشه..
ولی حالا که خودش اعتراف کرده بود .. از همون اول هم سر حرفو باز کرد تا برسه به اینجا ..شصتم خبر دار شد که قصدی داره..
منتها نمی دونست که من زن واقعیه سرگرد نیستم و این حرفاش تاثیری روی من نداره..پس بذار بگه..گوش مفت گیر اورده دیگه..

لبخند مصنوعی زد وگفت :شما که ناراحت نمیشین من اینا رو میگم؟..
-نه عزیزم..ادامه بده..
--خب..اره دیگه..ازش خوشم اومده بود..دوست داشتم یه جوری توجهشو جلب کنم..نمی دونستم از چه جور دختری خوشش میاد وگرنه سعی می کردم همونطور رفتار کنم..به خاطر رشته ی تحصیلیم تهران زندگی می کنم..توی خوابگاه هستم و کمتر میام روستا..ولی روزهایی هم که اون می اومد سعی می کردم یه جوری خودمو برسونم اینجا..ولی باز هم می دیدم که بهم بی توجهه..هر چی جلوش خودی نشون می دادم بی فایده بود..هه..تا الان که بعد از 1 ماه اومده و میگه که ازدواج کرده..

دیگه لبخند نمی زدم..درسته زن سرگرد نیستم ولی این دختره هم زیادی رو داشت که در حضور من با وجود اینکه پیش خودش فکر می کنه من زن واقعیه سرگردم این حرفا رو بهم می زد..
هه..قصدش چی بود؟..اینکه بگه من شوهرتو دوست داشتم و الانم دوستش دارم تو اونو ازم گرفتیش؟..مثلا می خواد اختلاف بندازه بینمون؟..درسته زنش نیستم ولی..ولی..
ولی چی؟..احساسم..حسی که دارم..
وقتی جملات اخرشو شنیدم یه لحظه حس کردم زن سرگردم و اینی هم که جلوم نشسته به شوهرم نظر داره..درسته از قبل سرگرد رو دوست داشته..ولی الان..همه چیز فرق می کرد..
چی فرق می کنه بهار؟..مگه زنشی؟..خیالات ورت داشته؟..
نه..زنش نیستم ولی محرمش که هستم؟..الان حکم زنشو دارم..زن موقت..زن 5 روزه..در هر حال زنش محسوب میشم..مدرکی ندارم..مهری توی شناسنامه م نخورده..اسمی ثبت نشده..ولی خدای بالا سر شاهد ما بود..توی اون جنگل..بین اون درختا..ما کنارهم به همدیگه محرم شدیم..
درسته همه ش به خاطر اعتقاداتمون بود..اینکه نمی دونستیم تا چه مدت گرفتاریم..میرسیم روستا یا نه؟..راهو درست اومدیم ؟..بازم من باید اویزون سرگرد بشم و بهش دست بزنم یا نه؟..
همه ی این شاید ها باعث شد ما به هم محرم بشیم..پس من زنشم..اره..الان بهش محرمم..پس نمی تونم سکوت کنم..
حالا نه به اون غلظت که زن دائم عکس العمل نشون میده ولی یه کوچولو که ایرادی نداره..عقده هام هم خالی میشه..

به خودم اومدم..از کی تاحالا تو فکرم..بهش نگاه کردم..با لبخند بزرگی زل زده بود به من..
به روی خودم نیاوردم و منم یه لبخند گرم تر و پررنگتر تقدیمش کردم..
خیلی ریلکس گفتم :اهان..کی اینطور..اونوقت الانم همون حس رو داری؟..
بدون اینکه مکث بکنه جواب داد :اره..هنوزم حسم همونه..
سعی کردم لبخندمو همونجوری حفظ کنم..
-با وجود اینکه می دونی اریا ماله منه؟..با وجود اینکه اریا زن داره و زنش هم من هستم؟..می دونی که ما عاشق همیم؟..میمیرم براش..بعد از مادرم اون تنها کسی که دارم..با دنیا هم عوضش نمی کنم..اون هم منو می خواد..دوستم داره..بارها بهم گفته که چشمش دنبال هیچ دختری جز من نبوده..گفته که از دخترای اویزون خوشش نمیاد و عاشق من شد چون برای شخصیتم ارزش قائل بودم..ما همدیگرو می پرستیم..انقدرکه نمی تونی تصورشو بکنی..پس عزیزم نگاهتو درویش کن یا اگر هم نتونستی منحرفش کن یه طرف دیگه..نگاه سوء به شوهر من نداشته باش..هم درست نیست چون اون متاهله..هم اینکه اخرش خودت ضایع میشی واسه روحیت خوب نیست..پس حالا که هیچ حرفی زده نشده وهیچ اتفاقی هم قبلا نیافتاده بهتره همینطور هم بذاری باقی بمونه..
ابرومو انداختم بالا و با همون لبخند گفتم :برات دعا می کنم یه شوهر خوب گیرت بیاد..می دونم که میاد..

بهت زده نگاهم می کرد..از طرفی هم از زور خشم سرخ شده بود..حرفای کلفتی بهش زده بودم ولی حقش بود..تا اون باشه به شوهر مردم نظر نداشته باشه..منو هم جو گیرفته بودا..

سریع از جاش بلند شد وبه طرف در رفت..قبل ازاینکه بره بیرون روشو برگردوند ونگاهم کرد با خشم گفت :هه..عاشقته؟..خوبه..خوش باشین..حیف من که به خاطر اون خواستگارامو رد می کردم..چون فکر می کردم یه روز قدم جلو میذاره..ولی می بینم اون لیاقت منو نداشت..خلایق هر چه لایق..
سرمو تکون دادم و گفتم :دقیقا..با جمله ی اخرت کاملا موافقم..خلایق هر چه لایق..ایشاالله یه دونه خوبش قسمتت بشه..جوری که به مال کسی چشم نداشته باشی..

دیگه داشت منفجر می شد..رسما شستمش و انداختمش رو بند خشک بشه..
اونم کاملاااااا محترمانه..
از اتاق رفت بیرون و درو هم پشت سرش محکم بست..
دختره مشکل داره..یه چیزیش میشه..
دوباره دراز کشیدم و به 5 دقیقه نکشید که خوابم برد..
*******
--الو..
-الو..سلام نوید..
نوید با صدای بلند داد زد :اریا..تویی پسر؟..خوبی؟..کجایی؟..
-- خوبم..الان روستای زراباد هستیم..
-اونجا چکار می کنی؟..از دیروز کجا غیبت زده؟..می دونی بچه های ستاد چندبار مسیر دادگاه تا بیمارستان رو گشتن؟..ولی اثری ازتون پیدا نکردیم..
--بعد که دیدمت مفصل برات تعریف می کنم..فقط تا همین قدر بدون کیارش و دارو دسته ش دنبال من و بهار هستن..ما رو زنده می خوان..
--چی؟..بازم اون نامرد؟..
-اره..امشب می تونی یه ماشین بفرستی دنبالمون؟..
--من که تو ماموریتم..دارم میرم..بذار بپرسم بهت میگم..چند لحظه گوشی؟..
-باشه..
بعد از چند لحظه سکوت.. نوید جواب داد :اریا امشب امکانش نیست..
-چرا؟!..
--یکی از کوه های نزدیک روستا ریزش کرده..راه رو بسته..راه میانبر هم که همون جاده باریکه ست از زور تردد بسته شده..بچه ها اطلاع دادن تا فردا ظهر راه باز میشه..می تونی صبر کنی؟..خودم فردا میام دنبالتون..
اریا سکوت کوتاهی کرد ..
-باشه..ما اینجا جامون امنه..از خونه بیرون نمیریم..قبل از حرکت یه تماس با اینجا بگیر..
--باشه حتما..خیلی خوشحال شدم که سالمی..خاله نگرانته..
-باهاش حرف زدی؟..
--نه با مامان حرف زدم..گفت هر وقت تونستی بهش زنگ بزنی..درضمن گفتم رفتی ماموریت اصفهان..یه وقت سوتی ندی..
-باشه..برسم تهران زنگ می زنم..دیگه با من کاری نداری؟..
--نه مواظب خودت باش..من فردا ظهر اونجام..
-باشه..خداحافظ..
--خداحافظ..

گوشی را قطع کرد..در دل گفت :خب اینم از این..خیالم از این بابت راحت شد..
از جایش بلند شد..کدخدا بیرون بود..ماه بانو توی اشپزخانه مشغول رسیدگی به کارهایش بود..
به طرف اتاقی که بهار در ان بود رفت..ولی با شنیدن صدای گفت و گویی که از داخل اتاق می امد همانجا پشت در ایستاد ..به حرف های انها گوش می داد..

( بهار :اهان..کی اینطور..اونوقت الانم همون حس رو داری؟..
دریا :اره..هنوزم حسم همونه..
بهار : با وجود اینکه می دونی اریا ماله منه؟..با وجود اینکه اریا زن داره و زنش هم من هستم؟..می دونی که ما عاشق همیم؟..میمیرم براش..بعد از مادرم اون تنها کسی که دارم..با دنیا هم عوضش نمی کنم..اون هم منو می خواد..دوستم داره..بارها بهم گفته که چشمش دنبال هیچ دختری جز من نبوده..گفته که از دخترای اویزون خوشش نمیاد و عاشق من شد چون برای شخصیتم ارزش قائل بودم..ما همدیگرو می پرستیم..انقدرکه نمی تونی تصورشو بکنی..پس عزیزم نگاهتو درویش کن یا اگر هم نتونستی منحرفش کن یه طرف دیگه..نگاه سوء به شوهر من نداشته باش..هم درست نیست چون اون متاهله..هم اینکه اخرش خودت ضایع میشی واسه روحیت خوب نیست..پس حالا که هیچ حرفی زده نشده وهیچ اتفاقی هم قبلا نیافتاده بهتره همینطور هم بذاری باقی بمونه..
برات دعا می کنم یه شوهر خوب گیرت بیاد..می دونم که میاد..)

مات و مبهوت پشت در ایستاده بود..خشکش زده بود..باورش نمی شد بهار اینها را گفته باشد..

( دریا :هه..عاشقته؟..خوبه..خوش باشین..حیف من که به خاطر اون خواستگارامو رد می کردم..چون فکر می کردم یه روز قدم جلو میذاره..ولی می بینم اون لیاقت منو نداشت..خلایق هر چه لایق..
بهار:دقیقا..با جمله ی اخرت کاملا موافقم..خلایق هر چه لایق..ایشاالله یه دونه خوبش قسمتت بشه..جوری که به مال کسی چشم نداشته باشی..)

سریع از پشت در کنار رفت و به اطرافش نگاه کرد..چشمش به کمدی افتاد که سمت راستش بود..پشت ان مخفی شد..
در با صدای بلندی بسته شد و بعد از چند لحظه صدای در خانه را شنید..فهمید دریا از اتاق بیرون امده..
توان حرکت نداشت..با شنیدن حرف های بهار با اینکه می دانست مصلحتی انها را به زبان اورده ولی همین جملات..کلمات..واژه های پر معنا باعث شده بود قلبش نا ارم گردد
..همان حس..همان ترس دوباره به دلش افتاد..شیرین بود..ترسی امیخته با هیجان..هیجانی که بی قرارش می ساخت..
از پشت کمد بیرون امد..به طرف اتاق رفت..دستانش لرزش خاصی داشت..نفس عمیق کشید و در را باز کرد..
قدمی به داخل گذاشت..نگاهش دور اتاق را کاوید و روی بهار خیره ماند..
گوشه ی اتاق دراز کشیده بود وبه خواب رفته بود..
با دیدن او حسش قوی تر شد..لبخند زد..نگاهش بی قرار بود..به طرفش رفت..کنارش نشست..به او خیره شد..
هنوز هم صدای بهار در سرش می پیچید..(می دونی که ما عاشق همیم؟..میمیرم براش..بعد از مادرم اون تنها کسی که دارم..با دنیا هم عوضش نمی کنم..با دنیا هم عوضش نمی کنم..با دنیا هم عوضش نمی کنم)
خودش به خوبی واقف بود که همه ی حرف های بهار تنها از روی اجبار بوده است..ولی دوست نداشت این را باور کند..
عقلش می گفت درست نیست..ولی قلبش خلاف ان را می گفت..
به صورت زیبای او خیره شد..در خواب معصومانه تر جلوه می کرد..
دستش را جلو برد.. 

با نوک انگشتانش صورت او را نوازش کرد..پلک بهار لرزید..اریا دستش را عقب کشید..بهار ارام چشمانش را باز کرد..
همان موقع تقه ای به در اتاق خورد..بهار با دیدن اریا در جایش نشست..
اریا :بفرمایید..
در اتاق باز شد ..ماه بانو بود..
با لبخند رو به ان دو گفت :حموم رو گرم کردم..یه دوش بگیرید حالتون بهتر میشه..
رو به بهار گفت :دخترم یه دست از لباس های دریا رو برات گذاشتم کنار..از حموم اومدی اونا رو بپوش..تن نکرده ست..
بهار با لبخند گفت :چرا زحمت کشیدید ماه بانو خانم..دستتون درد نکنه..
--دخترم تعارفو بذار کنار..اینجا راحت باشین..بااجازه..
از اتاق بیرون رفت..
*******
همین که ماه بانو ازاتاق رفت بیرون رو به سرگرد گفتم :رو صورت من مگس یا پشه نشسته بود؟..
با تعجب گفت :نه..من که چیزی ندیدم..چطور؟..
شونمو انداختم بالا وگفتم :نمی دونم..حس کردم یه چیزی رو صورتمه..گفتم شاید مگسه مزاحم شده..
سرگرد اخماشو کشید تو هم و تک سرفه کرد..
--چرا مزاحم؟..
-اخه تازه خوابم برده بود..اون موقع که دریا اومد و نذاشت بخوابم..حالا هم نمی دونم چی رو صورتم بود یه دفعه ازخواب پریدم..بر مردم ازار لعنت..ولی من مطمئنم مگس بوده..
با لحن جدی گفت :به جای این حرفا بلند شو برو یه دوش بگیر..بعد هم من برم..
به بازوش اشاره کردم وگفتم :شما که بازوت زخمه چطوری می خوای بری حموم؟..
-تو به اونش کار نداشته باش..
اخماش حسابی تو هم بود..چش شده؟..
-چیزی شده؟..
نگاهم کرد وگفت :نه..
-اخه..لحنتون..باشه من رفتم..
سریع گفت :کجا؟..
این چرا اینجوری می کنه؟..
-ای بابا..حموم دیگه..
--خیلی خب برو..
زیر لب گفتم :نمی گفتی هم می رفتم..
--چیزی گفتی؟..
از جام بلند شدم وبه طرف در رفتم..
زیر لب غریدم :نخیر..
بعد هم ازاتاق اومدم بیرون..
اینم یه چیزیش میشه ها..
با این اخلاق خوشگلش چطوری دریا خاطرخواهش شده ؟..
*******
از حموم اومدم بیرون..لباسای دریا اندازه م بود..یه تونیک سبز ویه جین سفید..موهامو توی حوله پوشونده بودم..
حمام توی حیاط درست روبه روی اشپزخونه بود..حیاطشون نسبتا بزرگ بود..
صدای مرغ و خروس می اومد..حتما اینام مرغ و خروس دارن..بعد بیام یه سر بزنم..
همیشه همین طور بودم..اول که وارد یه جایی می شدم خجالت می کشیدم و رودروایسی داشتم ولی همین که یکی دو ساعت می گذشت کاملا خودمونی می شدم..اخلاقم اینجوری بود دیگه..

ماه بانو از تو اشپزخونه اومد بیرون..
با دیدنم گفت :دخترم برو تو سرما می خوری..موهات نم داره..
لبخند زدم و نگاهش کردم..چشماش ابی بود..پس دریا رنگ چشماشو از مامانش به ارث برده..
با دیدنش یاد مامانم افتادم..یعنی الان کجاست؟..حالش چطوره؟..
ناخداگاه یه قطره اشک روی صورتم چکید..
ماه بانو با تعجب نگاهم می کرد..اومد جلو ورو به روم وایساد..یه دفعه نمی دونم چی شد بغلش کردم..سرمو گذاشتم روی شونه ش ..اشکام قطره قطره روی صورتم جاری شدن..
--چی شد دخترم؟..چرا گریه می کنی؟..
-ماه بانو..دلم برای مامانم تنگ شده..
به پشتم دست کشید وگفت :فدای تو دختر که انقدر مادرتو دوست داری..به سرگرد بگو ببرت ببینیش..حتما اونم دلش برات تنگ شده..
از اغوشش جدا شدم..اشکامو پاک کردم..
-حتما بهش میگم..ببخشید ناراحتتون کردم..
--نه دخترم این چه حرفیه؟..منو هم مثل مادرت بدون..راحت باش..
-شما زن مهربونی هستید..خیلی خوبین..
به صورتم دست کشید وگفت :خودت خوبی دخترم که دیگران رو هم به دیده ی خوب می بینی..برو تو عزیزم..سرما می خوری..
سرمو تکون دادم و به روش لبخند زدم..اون هم جوابمو با یه لبخند گرم و مهربون داد..

رفتم تو اتاق..سرگرد به دیوار تکیه داده بود..رو به روش نشستم و به پشتی تکیه دادم..
نگاهم نمی کرد..
--امشب نمی تونیم برگردیم ..
با نگرانی نگاهش کردم وگفتم : اخه چرا؟..
سرشو بلند کرد و نگاهم کرد..چند لحظه بهم خیره شد..طاقت نگاه نافذشو نداشتم ..سرمو انداختم پایین..
--یکی از کوه ها ریزش کرده..راه مسدود شده..فردا ظهر نوید میاد دنبالمون..
-ای بابا..اینم شانسه ما داریم؟..حالا همین امروز باید کوه ریزش می کرد؟..
--برای اولین بار نیست..2 ماه پیش هم همین اتفاق افتاد..حتی 4 نفر هم جونشونو از دست دادن..

چیزی نگفتم..از جاش بلند شد..نگاهش کردم..
--من میرم حموم..
-پس..
برگشت و نگاهم کرد..
با لحن قاطعی گفت :پس چی؟..می دونی من از حرف نصفه نیمه هیچ خوشم نمیاد؟..یا حرفی رو نزن..یا اگر هم می زنی کامل بگو..
اوهو..چه خشن..
اخم کمرنگی کردم و گفتم :چرا انقدر بداخلاق شدین؟..چیزی نمی خواستم بگم..
--اون (پس) چی بود گفتی؟..
-من دیوونه م که نگران حال شمام..می خواستم بگم پس زخمتون چی؟..
چند لحظه فقط بهم زل زد و حرکتی نکرد..سرمو انداختم پایین..ولی سنگینی نگاهش رو خیلی خوب حس می کردم..
اینبار اروم گفت :پانسمان رو باز می کنم..نمیذارم اب به زخم برسه..
بعد هم بی معطلی درو باز کرد و رفت بیرون..

بهار تو هم دیوونه ای ها..چکارش دری بذار هرکار میخواد بکنه..
خب نگرانش شدم..گفتم یه وقت زخمش عفونت نکنه..همین..ولی جدیدا زیاد خشونت به خرج میده..

حوله رو از دور موهام باز کردم..کمی موهامو تکون دادم ..با حوله خشکش کردم..ولی از بس بلند بود نمی شد کاریش کرد..همینطور ریختم رو شونه هام..
دراز کشیدم ..ولی مگه خوابم می برد؟..انقدر قلت زدم و تو جام اینور اونور شدم تا اینکه سرگرد هم دوش گرفت و برگشت..
چه زود..صورتش دیگه خسته نبود..موهاش نم داشت..
داشت حوله رو به صورتش می کشید..تو جام نیمخیز شده بودم..همین که حوله کنار رفت نگاهش به من افتاد..میخکوب شد..دهانش باز مونده بود..
اوا چرا اینجوری نگاهم می کنه؟..نکنه شاخ در اوردم؟..
به صورتم دست کشیدم..ولی بازم داشت نگاهم می کرد..همونطور که حوله تو دستاش بود وسط اتاق خشکش زده بود..
یه دفعه چشمام گرد شد..ای خاک دو عالم تو ســرم..من روسری سرم نیست..وای پس بگو چرا عین مجسمه وسط اتاق خشک شده..
همونطور که نیمخیز شده بودم موهای بلندم ریخته بود یه طرف شونه م..
سریع از حالت نیمخیز در اومدم و تو جام نشستم..
وای از زور شرم داشتم می سوختم..
همه ش زیر چشمی می پاییدمش تا ببینم می خواد چکار کنه؟.. 

با استرس دستامو تو هم قلاب کرده بودم..اومد جلو..یه قدم..دو قدم..سه قدم..رو به روم ایستاد..
اروم سرمو بلند کردم..نگاهم روی حوله ای که توی دستاش بود ثابت موند..حوله رومحکم تو دستش فشار می داد .. به زور اب دهانمو قورت دادم..
یه دفعه با قدم های بلند به طرف در رفت و چند لحظه بعد هم در اتاق کوبیده شد به هم..
حالا خوبه در خونه ی مردمه اینجوری به هم می کوبه .. اگر مال خودش بود حتما از جا می کندش..

همین که رفت بیرون یه نفس راحت کشیدم..اخیش..خداروشکر چیزی نشد..استرس گرفته بودم شدیدددد..
حالا کجا رفت؟..
ماه بانو یه شال هم همراه لباسا گذاشته بود که با خودم اورده بودم تو..موهامو ریختم پشتم و شال رو انداختم رو سرم..
دیگه کم کم داشت شب می شد..از اتاق رفتم بیرون که دیدم تو حال نشسته..
تا صدای در رو شنید سرشو بلند کرد..نگاهشو دزدید..اخم نداشت ولی حالت صورتش جدی بود..
شالمو رو سرم مرتب کردم و خواستم برم بیرون که صداشو شنیدم..
--کجا میری؟..
برگشتم و نگاهش کردم..نگاه اون هم به من بود..
-حوصله م سر رفته می خوام برم پیش ماه بانو..
--موهات نم داره بیرون نرو..
یه دفعه از دهانم پرید :تو از کجا می دونی؟..
ولی خیلی زود پشیمون شدم..د اخه خنــگ خودش چند دقیقه پیش دید..اینم پرسیدن داره؟..ولی اصلا حواسم نبود..
اخماشو کشید تو هم..د بیا..حالا خوب شد..
--بیا بشین می خوام باهات حرف بزنم..
انقدر لحنش قاطعانه بود که بدون هیچ حرفی رفتم و رو به روش نشستم..منتظر نگاهش کردم..
زل زد توی چشمام..با لحن کوبنده و محکمی گفت :من و تو به هم محرم شدیم فقط به خاطراینکه نمی دونستیم چه چیزی در انتظارمونه..ایا به روستا می رسیم یا نه؟..به هر حال درست نبود هی من بهت دست بزنم یا تو ناخواسته اینکارو بکنی..بهت هم گفتم که این کار ما از روی اجباره نه چیز دیگه..قبول کردی..محرم شدیم..ولی به روستا رسیدیم..من و تو تا 5 روز به هم محرم هستیم..درسته..قبول دارم..انکارش نمی کنم..ولی زن و شوهر نیستیم..اینی که بین ماست عقد نیست..یه صیغه ی ساده ست..

از حرفاش چیزی سر در نمیاوردم..
نگاه گنگی بهش انداختم وگفتم :خب همه ی اینارو که خودمم می دونم..منظورتون چیه؟..
اینبار جدی تر از قبل گفت :نمی خوام جلوم بدون روسری باشی..محرمیتمون به زودی تموم میشه و نمی خوام برای تو مشکلی به وجود بیاد..

اهــــان..پس دردش این بود..موهامو دیده هوایی شده..نمی خواد تکرار بشه..ولی قصد من که تحریک کردنش نبود؟..خودمم خبر نداشتم روسری سرم نیست..
جدیتر از خودش گفتم :اگر منظورتون چند دقیقه پیشه که موهامو دیدین خودتونم می دونید ناخواسته بود..ولی باشه..دیگه تکرار نمیشه..
نگاهش کردم..انگار می خواست یه چیز دیگه هم بگه ولی تردید داشت..اخرش هم چیزی نگفت و سکوت کرد..

بعد از اذان سرگرد و کدخدا رفتن برای نماز..من و ماه بانو هم توی اتاق مشغول نماز خوندن شدیم..
تموم که شد دستامو رو به اسمون گرفتم و از ته دلم برای مادرم دعا کردم..
برای خودم که صبرمو بیشتر کنه..اینکه بتونم با مشکلم کنار بیام..با دختر نبودنم..با بدبختیام..با رسوایی که به بار اومده بود..
از خدا کمک خواستم..تحملمو زیاد کنه..نذاره به خودکشی فکرکنم..
هنوزم امید داشتم..این کورسوی امید رو ازم نگیر خدا..کمکم کن..
*******
دریا رو ندیدم..از ماه بانو که پرسیدم گفت عصر برگشته تهران..
می دونستم از حرف های من ناراحت شده و ترجیح داده نمونه..خب تقصیر خودش بود..حرفای خوبی به من نزد..

بعد از صرف شام همگی توی حال نشسته بودیم..سرگرد با کدخدا حرف می زد و من هم فقط شنونده بودم..از اون گرگایی که تو دره بهمون حمله کرده بودن و خطرناک بودن دره و راه طولانی که طی کرده بودیم..کلا از اینا حرف می زد..
ماه بانو بافتنی می بافت..من هم بلد بودم ببافم..این هنر رو مامان بهم یاد داده بود..
یکی دو ساعت نشستیم و حرف زدیم بعد هم ماه بانو از جاش بلند شد و رفت توی اتاق..صدام زد..رفتم پیشش..دیدم ازتوی کمد داره تشک در میاره..

--دخترم براتون تشک دونفره انداختم تا راحت باشین..پتو دونفره می خواین یا یک نفره؟..
من که کلا تو هپروت بودم..یعنی باید کنار سرگرد بخوابم؟..اونم روی تشک دو نفـــره؟؟!!..وای خاک به سرم..همینو کم داشتم..

وقتی دید ساکتم و چیزی نمیگم گفت :براتون دونفره میذارم..اگر هم خواستید تو کمد یک نفره هست..خودتون بردارید..بازم میگم اینجا غریبی نکنید عزیزم..راحت باشین..
وسط اتاق خشک شده بودم..با لبخند نگاهم کرد واز اتاق رفت بیرون..
منم که هنوز تو هنگ بودم فقط زل زده بودم به تشک دو نفره..
سرگرد اومد تو اتاق و درو بست..اون هم نگاهش روی تشک خیره موند..
--ماه بانو انداخته؟..
تو دلم گفتم :پ نه پ من انداختم..نه که از خدامه تو بغلت بخوابم..
-اره..
خیلی ریلکس شونه ش رو انداخت بالا و گفت :خیلی خب..اشکال نداره..
چشمام داشت از حدقه می زد بیرون..
-اشــکال نداره؟..اینکه سرتا پاش پر از اشکاله..
لامپ رو خاموش کرد و روی تشک نشست ..
نور ماه از شیشه ی پنجره افتاد توی اتاق..نورش کم بود ولی می تونستم سرگرد رو به راحتی ببینم..
با لبخند گفت :چطور؟..
تعجبم بیشتر شد..چی شده لبخند می زنه؟..
-خب..خب خودتون گفتید درست نیست..
با تعجب گفت : من؟!..
-اره..خود شما..
-- من کی گفتم نباید رو تشک دو نفره بخوابیم؟..
-اینو نگفتین..ولی گفتید نباید روسریمو در بیارم..
--خب اره..اینو گفتم..هنوزم میگم..
با حرص گفتم :ولی من شبا عادت ندارم با روسری بخوابم..احساس خفگی بهم دست میده..
پیراهن مردونه ی سفید و یه شلوار پارچه ای پاش بود..حدس می زدم مال کدخدا باشه..
همونطور که دکمه های پیراهنشو باز می کرد به روی لباش هم لبخند بود..
-چکار می کنین؟..
--می بینی که دارم پیراهنمو در میارم..
-ولی..اخه..
خیلی ریلکس پیراهنشو در اورد..زیر پوش رکابی سفید تنش بود..سرمو انداختم پایین..
--ولی اخه نداره..تو که نامحرم نیستی..تو عادت نداری شبا با روسری بخوابی منم عادت ندارم شبا با پیراهن یا بلوز بخوابم..
ادای منو در اورد وگفت :احساس خفگی بهم دست میده..

هم خنده م گرفته بود هم حرصی شده بودم..
-منو مسخره می کنین؟..
-نه..
-ولی از یه طرف میگین روسریمو در نیارم..اونوقت خودتون پیراهنتون رو در میارین..
بالشت زیر سرشو درست کرد و دراز کشید..
-اون فرق می کرد..
-چه فرقی؟..
نگاهم کرد وگفت :خب دیگه..من مردم..
خوب شد گفتی..
-خب اینکه دلیل نمیشه..
--بی خیال شو دختر..تا کی می خوای اونجا وایسی..بیا بگیر بخواب..

اینکه نشد جواب..می دونستم تا نخواد چیزی رو نمیگه..
مردد بودم که برم جلو یا نه؟..پاهامو حرکت دادم و به طرفش رفتم..چاره ی دیگه ای نداشتم..اون که کاری بهم نداشت..دیگه این ادا و اصولا واسه چی بود؟..
روی تشک نشستم..با گوشه ی شالم بازی می کردم..
--بخواب دیگه..
-نمی تونم..
--چرا؟!..
-روسری..
نفسشو داد بیرون و گفت :خیلی خب درش بیار..

من هم که انگار منتظر اجازه ی اون بودم اروم شال رو از روی موهام برداشتم..
بازم سنگینی نگاهش رو حس کردم..برام مهم نبود که داره به موهام نگاه می کنه..
نمید ونم چرا..واقــعا نمی دونستم دلیلش چیه..ولی اینو مطمئن بودم ..که اگر کیارش جای اون بود نمی ذاشتم حتی یه تار موی منو ببینه..
البته اگر تو یه همچین موقعیتی می بودیم..چون در هر حال از کیارش متنفر بودم..
طبق عادت همیشگیم که هر وقت روسریمو در می اوردم تو موهام دست می کشیدم..اینبار هم پنجه هامو فرو کردم توی موهامو مثل شونه کشیدم روش..همه رو ریختم رو شونه ی چپم و با پنجه هام شونه شون کردم..از اینکار خوشم می اومد..
صداش باعث شد به خودم بیام..
-بهار بگیر بخواب..
چرا صداش می لرزه؟..هنوز نشسته بودم..خواستم بپرسم چته؟..که یهو بازومو گرفت و کشید..

افتادم رو تشک..سرم درست کنار سرش بود..
با حرص گفت :بگیر بخواب دیگه..
-به من چکار داری؟..شما بخواب..
--مگه تو میذاری؟..
تو جام نیمخیز شدم و نگاهش کردم..روی زخمش رو فقط چسب زده بود..حتما توی حموم پانسمان کرده..چون من که ندیدم اومد بیرون پانسمان بکنه..
نمی دونستم با کارام دارم تحریکش می کنم ..غریزه ی مردونه ش رو نادیده گرفته بودم..
نباید جلوش اینکارا رو می کردم..ولی منه بدبخت از کجا می دونستم؟..
-من؟..چکارت دارم؟..
دوباره میخ من شد..نگاهش روی موهام چرخید..
همه شون ریخته بود رو شونه ی راستم..
نگاهش افتاد روی گردنم..اومد بالاتر..چونه..لب..چشم..
گونه هام گر گرفته بود..نگاهش یه جور خاصی بود..گرم بود..به طوری که با هر نگاه وجودمو به اتیش می کشید..
نگاهش توی چشمام ثابت موند..نمی دونم چم شده بود..ولی بی نهایت نسبت بهش کشش داشتم..چطور بگم؟..یه جور تمنا..یه جور..خواستن..یه چیز خاصی بود..خیلی خاص..

صورتشو اورد جلو..خشک شده بودم..حرکتی نمی کردم..هم نمی خواستم و هم اینکه نمی تونستم..شاید دومی قدرتش بیشتر بود..اره..نمی تونستم..نمی تونستم بکشم کنار..دوست داشتم باشم..همونطور بمونم..

دست راستش رو اورد بالا..گذاشت روی بازوم..داغ بود..اتیشم زد..نگاهش سرگردان بود..لرزش داشت..
اروم سرمو گذاشتم رو بالشت..درست کنار سرش..نه مانع می شدم..نه باهاش همکاری می کردم..
قلبم با سرعت نور توی سینه م می تپید..من که خوابیدم اون نیمخیز شد..دست راستشو گذاشت اونطرفم..
چشمامو بستم..تاب نگاهشو نداشتم..می دونستم محرمشم..
اون غریزه داشت..منم داشتم..اونو نمی دونم ولی من نسبت بهش احساس داشتم..حسم خاص بود..اگر تنها غریزه بود هر جور شده بود جلوشو می گرفتم ولی احساسم..نمی تونستم جلوشو بگیرم..احساسم می گفت بهش نیاز داری..پس اونو داشته باش..
می خواستمش..ازته دلم خواهانش بودم..نه رابطه ی خیلی نزدیک..در حد اون کشش..اون خواستن..تا حدی که حسم می گفت..
گرمی نفسهاش به روی پوست صورتم..بعد هم..گرمای واقعی رو احساس کردم..با تمام وجود حسش کردم..لباشو گذاشته بود روی لبام..یه بوسه ریز از لبام کرد..دوباره تکرارش کرد..
دستشو کشید به بازوم..نفس هاش تند شده بود..به معنای واقعی کلمه اتیش گرفته بودم..وجودم می سوخت..

به خودم می لرزیدم..از زور هیجان بود..استرس داشتم..ولی استرس چی؟..
من که..من که دختر نبودم..من..من..
چشمامو باز کردم..لبهاش هنوز روی لبام بود..
اشکام در اومد..نه..نباید بذارم..من..من دخترنیستم..نباید بذارم حسی به وجود بیاد..نباید بذارم ادامه بده..
من پاک نیستم..من..من اونی که سرگرد فکر می کرد نیستم..من دخترنیستم..نیستم..

دستامو گذاشتم روی سینه ش و هلش دادم عقب..
تو جام نشستم..سرمو گرفتم توی دستامو بلند زدم زیر گریه..
برای اینکه صدام بیرون نره جلوی دهانمو گرفتم..ولی از ته دل ضجه می زدم..
خدایا چرا نمی تونم طعم خوشبختی رو بچشم؟..چرا خدا؟..چرا؟..شاید هزاران بار اینو ازت پرسیدم ولی نمی دونم دلیلش چیه که من انقدر بدبختم؟..

صداش پر از پشیمونی بود..ندامته توی صداش رو به خوبی حس کردم..
--بهار..منو ببخش..به خدا قصد بدی نداشتم..نمی دونم یهو چم شد..ولی..باور کن نمی خواستم کاری بکنم..در حد..خدایا منو ببخش..بهارمنو ببخش..
اون پاک بود..برای یه بوسه به کسی که محرمش بود اینطور داشت التماس می کرد..به من ..به خدا..ولی من چی..من چی خدا؟..
یه دفعه از کوره در رفتم و سرمو بلند کردم..
نگاهش کردم و با صدایی که سعی داشتم بلندتر از حد معمول نشه گفتم :تو هیچی نمی دونی..تو از دردی که توی دلمه خبر نداری..پس هیچی نگو..من..من..
چی بگم؟..اصلا مگه میشه به زبون اورد؟..روی زبونم نمی چرخید؟..
اون هم سکوت کرده بود..سکوتش زجرم می داد..لااقل توی اون لحظه نمی خواستم ساکت باشه..
می خواستم اونم بهم بپره..یه چیزی بگه..ولی اون فقط سکوت کرده بود..همین..
-لعنتی یه چیزی بگو..به من بخند..همونطور که کیارش بهم خندید..همونطورکه اون خوردم کرد..تو هم خوردم کن..نابودم کن..ولی سکوت نکن..
صدای کیارش توی سرم می پیچید (پس بالاخره تویی که این همه ادعای پاکی و نجابتت می شد و از من دوری می کردی رو ترتیبتو دادن اره؟..واااااااااای چه خوب..نمی دونی چقدر خوشحالم..نمی دونی چقدر خوشحالم..نمی دونی چقدر خوشحالم..)..
گریه م شدیدتر شد..
-خدا لعنتت کنه کیارش..خیلی پستی..خیلی..
--بهار چت شده؟..اینا چیه میگی؟..واسه ی چی بهت بخندم؟..

دیوونه شده بودم..زده بودم به سیم اخر..اون بوسه برام یه زنگ خطر بود..اینکه من تا اخر عمرم بدبختم..اینکه رنگ خوشبختی رو نمی بینم..

با چشمای به اشک نشسته م زل زدم بهش..
وقتش بود که بدونه..نباید اون هم درگیر احساست بشه..باید بدونه..
زیر لب غریدم :چون من..بهار سالاری..دختر نیستــم..من پاک نیـستم..اینی که جلوت نشسته قربانیه هوس یه مرد عوضی شده..بهار پاک نیست..دختر نیست..می فهمــی؟..
دهانش باز مونده بود..
مات و مبهوت به من خیره شده بود..
با صدایی که به زور شنیده می شد گفت :چی؟!..
-اره درست شنیدی..به من تجاوز شده..من محکومم..محکوم به اینکه تا اخر عمرم یه بدبخت باقی بمونم..نمی تونم خودکشی کنم چون اهل گناه نیستم..اونم یه همچین گناهی..
یه دفعه به طرفم اومد..بازومو گرفت و محکم تکونم داد..شوکه شده بودم..
صورتش توی همون فضای نیمه تاریک هم به خوبی دیده می شد..فکش منقبض شده بود ..
غرید :کیارش؟..اره؟..د حرف بزن لعنتی..کار خودشه؟..
سرمو انداختم پایین و با هق هق گفتم :نه..ولی اون باعثش شد..
احساس کردم..دستاش شل شد..یه دفعه چونمو گرفت تو دستشو سرمو بلند کرد..مستقیم زل زد تو چشمام..
-بهار..برام بگو..اون مرد..همونی نبود که اون شب توی مهمونی ..تو اتاق باهات بود؟..
چشمام از زور تعجب گرد شد..گریه م بند اومد..بهت زده زمزمه کردم :تو..تو از کجا می دونی؟..
نشست کنارم..کلافه بود..
--منم اون شب توی اون مهمونی بودم..اون مردی که نقاب به صورتش داشت و کنارت نشسته بود رو یادته؟..
با تعجب گفتم :اون..اون مرد مرموز..تو بودی؟..
سرشو تکون داد..
باورم نمی شد..
به طرفم برگشت..نگاهم کرد و گفت :اگر منظورت به اون شبه و اون مرد باید بگم اون شب بهت تجاوز نشد..
سکوت کوتاهی کرد و ادامه داد :حتی ..حتی پزشک هم معاینه ت کرد..تو سالم بودی..

احساس می کردم هر ان امکان داره بیهوش بشم..
با صدای ارومی که خودم هم به زور شنیدم گفتم :بگو..بگو که داری راست میگی..بگو که این حرفات یه رویای شیرین نیست..بگو که من هنوزم دخترم..توروخدا بگو..
به طرفش خیز برداشتم و یقه ش رو چنگ زدم..تکونش می دادم و هق هق می کردم..
-بگو لعنتی..بگو من هنوز دخترم..یه بار دیگه بگو..
دستام شل شد..سرم خم شده بود..زار می زدم..
دستامو گرفت و منو کشید تو بغلش..
سرمو گذاشتم رو شونه ش و همونطور که گریه می کردم گفتم :اریا..
--هیسسسسس..اروم باش..ممکنه صدات بره بیرون..تا الان هم نشنیده باشن خیلیه..دختر یه کم اروم بگیر..
خودمو از بغلش کشیدم بیرون و با التماس گفتم :برام بگو..بگو اون شب چی شد؟..پس چرا وقتی صبح از خواب بیدار شدم چیزی تنم نبود؟..
--باشه میگم..همه چیزو میگم..
کنار هم دراز کشیده بودیم..
همونطور که به سقف زل زده بودیم شروع کرد به حرف زدن..

"شب مهمانی..داخل اتاق "


مرد کمربندش را باز کرد..نگاهی به بهار انداخت..چشمانش بسته بود..خم شد..با دست به صورتش ضربه زد..
--هی..دختر..
ولی بهار بیهوش شده بود..
لبخند شیطانی روی لبانش نقش بست..
--بهتـــر..اینجوری راحت تر به کارم می رسم..گربه کوچولوی وحشی..چنگ میندازی اره؟..نشونت میدم..
با لذت به بدن او نگاه کرد..خم شد و خواست لبهایش را ببوسد که یکی محکم به در کوبید..
-باز کن این درو..کثافت عوضی باز کن..
هول شده بود..صدای کیارش بود..می دانست این دختر نامزد اوست و اگر کیارش متوجه موضوع شود او را زنده نخواهد گذاشت..
رنگش پریده بود..نفس نفس می زد..
کیارش بی محابا به در می کوبید و داد می زد..

سریع بلند شد و کمربندش را بست..باید بهار را مخفی می کرد..
او را بلند کرد..بی رحمانه مانند شیءای بی ارزش او را روی زمین انداخت..کمر بهار محکم به زمین اصابت کرد..

روی زمین نشست لبه ی رو تختی را بالا زد..بهار را هل داد زیر تخت..رو تختی را مرتب کرد..
دستی به یقه ش کشید..هنوز هم می ترسید..
به طرف در رفت و بازش کرد..کیارش چون شیری زخمی وارد اتاق شد و یقه ی او را گرفت..به طرف دیوار هلش داد..
-کجاست عوضی؟..
حالت طبیعی نداشت..چشمانش سرخ بود..دهانش بوی الکل می داد..بی شک حسابی مست کرده بود..
--کی اقا؟..
مشت محکمی به صورتش زد..
به اطرافش نگاه کرد..اثری از بهار نیافت..او انجا نبود..
به طرف او برگشت ولی همزمان مشت محکمی به صورتش برخورد کرد..
ان مرد حالا ترسش از بین رفته بود ..می دانست کیارش مست کرده است وبا چند مشت از پای درمی اید ..
به جانش افتاد..با هم درگیر شدند..
یک نفر محکم با پا به در کوبید..در اتاق باز شد..اریا اسلحه به دست وارد اتاق شد..نگاه کیارش به او افتاد..همان موقع مشت محکمی به صورت ان مرد زد که او هم به خاطر شدت ضربه بیهوش شد و روی زمین افتاد..
کیارش از روی تراس فرار کرد ..اریا فرمان ایست داد ولی کیارش فرار کرده بود..
کلافه دستی بین موهایش کشید..روی تخت نشست..نگاهش به ان مرد بود..
3 تا از ماموران وارد اتاق شدند..
--جناب سرگرد حالتون خوبه؟..
-من خوبم..(به ان مرد اشاره کرد وادامه داد :اینو ببرینش..
--اطاعت قربان..
نیمه بیهوش بود..دو نفر بلندش کردند ونفر سوم به دستانش دستبند زد..او را از اتاق بردند بیرون.. 
-همه جا رو پاکسازی کردید؟..
--بله قربان..همه جا رو گشتیم فقط این اتاق مونده..
اریا نگاهی به اتاق انداخت و گفت :بسیار خب..اینجا رو من می گردم..

همان موقع از توی بی سیم به ان مامور دستور دادند که برگردد..او هم اطاعت کرد و از اتاق خارج شد..

اریا از جایش بلند شد..همه جای اتاق را گشت..داخل کمد..پشت پنجره..هیچ جا را باقی نگذاشت به جز زیر تخت..
انجا اخرین جایی بود که به ذهنش رسید..رو تختی را کنار زد..خم شد ..تاریک بود..چراغ قوه ی جیبیش را در اورد..روشن کرد و نورش را به زیر تخت انداخت..
چشمانش از زور تعجب گرد شد..یک دختر برهنه زیر تخت بود..موهای دختر روی صورتش ریخته بود..نمی توانست تشخصی بدهد او کیست؟..
بدون اینکه به او نگاه کند..سریعا با سرهنگ تماس گرفت..
--بله..
--قربان یه مامور زن بفرستید بالا..
-اریا مامورا رفتن..فقط چندتا رو گذاشتم بمونن..
کلافه دستی بین موهایش کشید..از این بدتر نمی شد..
--جناب سرهنگ من به یه مامور زن و یه پزشک احتیاج دارم..
-- چی شده؟!..
-یه دختر زیر تخت توی اتاقه..
--باشه باشه..الان دستور میدم هر چه سریعتر بیان..
-ممنونم..
گوشی را قطع کرد..مستاصل به ان دختر نگاه کرد..نمی توانست کاری نکند..تا امدن مامورامکان داشت ان زیر خفه شود..
ارام دستش را جلو برد..اما نتوانست و پس کشید..مردد بود..ولی جان یک انسان در خطر بود..باید به وظیفه ش عمل می کرد..
تردید داشت..ولی بالاخره با تردیدش مبارزه کرد و ترجیح داد در این شرایط خاص ان را نادیده بگیرد..
اریا صورتش را برگرداند تا نگاهش به بدن او نیافتد..دستش را پیش برد و دست دختر را گرفت..با یک حرکت او را از زیر تخت بیرون کشید..
هنوز هم به او نگاه نمی کرد..رو تختی را با دست گرفت و روی او کشید..
صورتش را برگرداند..موهای دختر توی صورتش ریخته بود..دستان لرزانش را جلو برد..چند تار از موهای او را کنار زد تا بتواند صورتش را شناسایی کند..
با دیدن بهار دهانش باز ماند..باورش نمی شد..
زمزمه کرد :اینکه..نامزده کیارشه..
همان موقع تقه ای به در اتاق خورد..
ایستاد..
-بفرمایید..
یک مامور زن..همراه پزشک که او هم زن بود وارد اتاق شدند..
مامور سلام نظامی داد ..
اریا فرمان ازاد داد.. به بهار اشاره کرد ورو به پزشک گفت :لطفا معاینه ش کنید..از همه جهت..امیدوارم متوجه منظورم شده باشید..
--بله..خیالتون راحت باشه..
رو به مامور گفت :سریعا نتیجه رو به من گزارش کن..من بیرون هستم..
--اطاعت جناب سرگرد..
اریا از اتاق بیرون رفت..خسته و کلافه به ساعتش نگاه کرد..5 صبح بود..به صورتش دست کشید..توی راهرو قدم می زد..منتظر نتیجه بود..
سوال های زیادی در سرش بود که جوابی برای انها نداشت..ولی یک نفر می توانست پاسخ گوی سوالاتش باشد..ان هم..همان مردی بود که در اتاق با کیارش گلاویز شده بود..باید از او بازجویی می کرد..حتما از خیلی چیزها خبر دارد..
در اتاق باز شد..مامور همراه پزشک ازاتاق خارج شدند..
اریا رو به پزشک گفت :نتیجه چی شد؟..
-اون دختر سالمه..در اثر دارو بیهوش شده..تا 1 یا 2 ساعت دیگه بهوش میاد..
اریا دستش را تکان داد وگفت :خانم دکتر..می خوام بدونم این دختر از همه جهت سالمه؟..ما اونو برهنه پیداش کردیم..منظورمو که متوجه می شین؟..
پزشک با لبخند نگاهش کرد وگفت :کاملا متوجه منظورتون شدم جناب سرگرد..همونطورکه گفتم این دختر سالمه و هیچ مشکلی هم نداره..
نفس عمیق کشید وگفت :بسیار خب..ممنونم ..
--خواهش می کنم..با اجازه..
-اگر وسیله ندارید صبر کنید تا یکی از مامورا شما رو برسونند..این موقع درست نیست..
--وسیله دارم..ممنونم از لطفتون..خداحافظ..
اریا سرش را تکان داد..

رو به مامور زن گفت :همینجا باش..کسی پایین هست؟..
--بله قربان..3 تا از مامورامون پایین هستند..
-خوبه..من میرم پایین..چشم ازش بر ندار..هر وقت بهوش اومد منو خبر کن..
--اطاعت..ولی قربان یه سوال داشتم..
-بپرس..
--می تونستیم این دختر رو ببریم بیمارستان..یه مامور هم بذاریم جلوی در بخش که مراقب باشه..ولی چرا اینجا نگهش داشتید؟..
اریا سکوت کوتاهی کرد..با لحن جدی وقاطع گفت :این دختر نامزد کیارشه..همونی که ما دنبالشیم..برای به دام انداختن کیارش بهش احتیاج داریم..اون دختر با مهمونایی که امشب توی این مهمونی بودن فرق می کنه..نباید از اینجا خارج بشه..ولی وقتی بهوش اومد اتاق رو ترک کن..قبل از اینکه متوجه بشه..بذار از اینجا بره..جلوشو نگیر..نباید متوجه چیزی بشه..فهمیدی؟..
--اطاعت قربان..همین کار رو می کنم..
*******
اریا :بعد هم من برگشتم ستاد..خیلی خسته بودم..کلا اون شب..شبه خسته کننده ای بود..طبق دستورمن وقتی پلک می زنی مامور ازاتاق بیرون میره..تو هم از ویلا خارج میشی..
محض اطمینان همون مامور رو دنبالت فرستادم تا ببینه کجا میری؟..از اون مرد بازجویی کردم..اعتراف کرد..همه چیزو گفت..ظاهرا همون دختری که اون شب با کیارش بوده تو عالم مستی لو میده که این مرد با تو توی اتاق بالاست..کیارش هم متوجه میشه و میاد سروقتش..
با دقت به همه ی حرفاش گوش می کردم..نمی دونستم خوشحال باشم..بخندم؟..گریه کنم؟..کلا چندتا حس متفاوت اومده بود سراغم..ولی با این حال جلوی اشکامو نتونستم بگیرم..
برگشت و نگاهم کرد..
-- من اون موقع فکر می کردم تو با کیارش هم دستی..نمی دونستم تو هم قربانی نقشه های پلید اون شدی..
چیزی نگفتم..ترجیح می دادم سکوت کنم..به همه چیز فکر کنم..به این همه مدت که فکر می کردم دختر نیستم..چه روزها و شبایی که گریه نکردم..به خدا گله نکردم..
یه 5 دقیقه ای گذشته بود..نگاهش کردم..کنارم دراز کشیده بود..موچ دست راستشو گذاشته بود روی پیشونیش وچشماش هم بسته بود..
انگار خیلی خسته شده..چه زود خوابش برد..
نگاهمو به سقف دوختم..زیر لب زمزمه کردم :خدایا شکرت..از اینکه نذاشتی خودکشی کنم..از اینکه باعث شدی محکم باشم..گذاشتی تحمل کنم..
خدایا هیچ کارت بی حکمت نیست..من از این اشتباه درس گرفتم..از اینکه باورم غلط بود خیلی چیزا یاد گرفتم..
اینکه صبور باشم..
همیشه توکلم به تو باشه..
خدایا شکرت..
شکرت که امیدمو نا امید نکردی..
خدایا بزرگیت رو شکر.. 

--بهارم..عزیزدل مادر..بیدار شو..
اروم لای چشمامو باز کردم..صدای مامان بود..
--بهارم..
اره خودش بود..مامان بود..رو به روم نشسته بود وبه روم لبخند می زد..
تو جام نشستم..با دیدنش اشک توی چشمام حلقه بست..بغلش کردم..هنوزم اغوشش گرم بود..
-مامان..دلم برات تنگ شده بود..
--دل منم برات تنگ شده بود عزیزم..
اروم منو از خودش جدا کرد..زل زد توی چشمام..
-بهار..دخترم..مواظب خودت باش..بهم قول میدی؟..
-برای چی مامان؟..
--قول بده بهار..می خوام ببینمت..
-مامان من که الان پیشتم..
فقط نگاهم کرد..لبخند محوی نشست روی لباش..از جاش بلند شد وبه طرف در رفت..
سراسیمه از جام بلند شدم و گفتم :کجا میری مامان؟..
ایستاد..اروم برگشت و نگاهم کرد..صورتش خیس از اشک بود..
با بغض گفت :بهارم..دخترم بیا..می خوام ببینمت..بیا..
داشت از اتاق می رفت بیرون که داد زدم :نرو مامان..پیشم بمون..نرو..مامـــان..

از خواب پریدم..خیس عرق شده بودم..
تو جام نشستم..به اطرافم نگاه کردم..هیچ کس توی اتاق نبود..خدایا یعنی خواب دیدم؟..
کنارمو نگاه کردم..سرگرد هم نبود..توی موهام چنگ زدم..شالمو انداختم روی سرم..خواستم از جام بلند شم که در اتاق باز شد و سرگرد اومد تو..
با دیدنم لبخند زد وگفت :سلام..صبح بخیر..
زیر لب جوابشو دادم..حالم اصلا خوب نبود..نمی دونم چرا ولی حس بدی بهم دست داده بود..
دیدم از اتاق بیرون رفت..حسشو نداشتم منم پاشم برم بیرون..همه ش صدای مادرم که ازم می خواست برم پیشش توی سرم می پیچید..گیج شده بودم..
سرگرد اومد تو..یه سینی بزرگ توی دستاش بود..با پاش درو اروم بست..اومد جلو و سینی رو گذاشت زمین..2 تا لیوان چای وشکر و نون و پنیر و شیر بود..
با تعجب گفتم :اینجا صبحونه بخوریم؟..
--مگه اشکالی داره؟..
-نه..شما صبحونه نخوردین؟..
--نه..
دیگه چیزی نگفت..سرش پایین بود..
چای من رو شیرین کرد وگذاشت جلوم..چندتا لقمه نون وپنیر هم گرفت و گذاشت کنار لیوان چایی..
--بخور..
زیر لب تشکر کردم و لقمه ای که برام درست کرده بود رو گذاشتم دهانم..
بغض کرده بودم..نمی دونم چرا همین که یاد خوابم می افتادم حالم خراب می شد..
--چیزی شده؟..
نگاهش کردم..زل زده بود به من..
سرمو انداختم بالا ..یعنی نه چیزی نیست..
می ترسیدم حرف بزنم و بغضم بشکنه..ولی بدون حرف هم بغضم شکست..
دستامو گرفتم جلوی صورتمو زدم زیر گریه..
چند لحظه طول کشید تا اینکه صداشو شنیدم..
-باز چت شد؟..چرا گریه می کنی؟..
همونطور که هق هق می کردم گفتم :مامانم..
با تعجب گفت :مامانت چی؟!..
-خوابشو دیدم..
چند لحظه سکوت کرد..
--خب..خیر باشه..
با گوشه ی استینم اشکامو پاک کردم وگفتم :فکر نکنم خیر باشه..مامانم تو خواب بغض کرده بود..داشت گریه می کرد..همه ش بهم می گفت برم پیشش..می خواد منو ببینه..
صورتش گرفته شد..سرشو انداخت پایین..
با لحن ارومی گفت :صبحونه ت رو بخور..نوید زنگ زد گفت تا 2 ساعت دیگه میرسه..ظاهرا راه باز شده..امروز می تونی ببینیش..
با خوشحالی لبخند زدم وگفتم :واقعا؟..وای خداجون شکرت..
لبخند کمرنگی زد وگفت :به خاطر دیدن مادرت انقدر خوشحالی یا اینکه بالاخره از دست غرغرای من خلاص میشی؟..
از این حرفش تعجب کردم..
-خب..خب خیلی خوشحالم که می خوام برم پیش مامانم..دلم براش یه ذره شده..
اروم سرشو تکون داد وگفت :خوبه..

نمی دونم چرا حالش گرفته بود..دیگه مثل دیشب سربه سرم نمیذاشت..واااااااای دیشب..
از یه طرف یاد حرفاش افتادم و اینکه گفته بود من هنوز دخترم..این خوشحالم می کرد..و از اونطرف هم یاد بوسه هاش و گرمی لباش افتادم..این اتیشم زد..
حتی وقتی یادش می افتادم هم داغ می کردم..
--تب داری؟!..
یه ضرب سرمو بلند کردم..وای خدا رسوا شدم..نمی دونم چرا یه دفعه هل شده بودم..
گیج و منگ گفتم :هان؟!..چی؟!..من؟!..
اروم خندید وگفت :پس معلوم شد واقعا تب داری..گونه ت سرخ شده..
دستمو گذاشتم رو گونه م ..ناخداگاه لبخند زدم..
با لحن ارومی گفت :چرا می خندی؟..
اخم کمرنگی کردم و نگاهش کردم..بلندتر خندید..
--این مدلیشو ندیده بودم که الان رویت شد..
-چی؟!..
--اینکه تو در ان واحد هم می تونی لبخند بزنی و هم اخم کنی..
خندیدم وگفتم :مگه شما نمی تونی؟..
--نه..
سرمو انداختم پایین.. 
--بهار..
لیوان توی دستم بود..داشتم می بردم سمت دهانم که با شنیدن اسمم از دهنش دستم خشک شد..
نگاهش کردم که گفت :چرا منو سرگرد یا شما خطاب می کنی؟..
لیوانو گذاشتم تو سینی..
-خب چون شما سرگردی دیگه..بعدش هم از من خیلی بزرگترین..جایز نیست تو خطابتون کنم..
--ولی من بارها دیدم که صمیمی باهام برخورد کردی..حتی بعضی مواقع هم (شما) به کار نمی بری..
درست می گفت..خودم هم متوجه شده بودم که در بعضی مواقع باهاش خودمونی می شدم..
هر وقت سربه سرم میذاشت صمیمی بودم و هر وقت هم جدی می شد جرات نمی کردم لحنمو خودمونی کنم..
-نمی دونم..
تو هم با این جواب دادنت..اونم قانع شد دیگه سوال نداره..
ولی خداییش دیگه چیزی نپرسید..
صبحونمون رو خوردیم..رختخواب رو جمع کردم و چیدم تو کمد..سرگرد هم سینی رو برداشت و برد بیرون..
شالمو مرتب کردم و از اتاق رفتم بیرون..سرگرد اومد تو هال..
با دیدن من گفت :کدخدا رفته بیرون..دریا و ماه بانو هم توی اشپزخونه ن..خواستی برو پیششون..این 2 ساعت رو تحمل کنی زود میریم..
با شنیدن اسم دریا تعجب کردم..مگه اون نرفته بود تهران؟!..
یه دفعه یادم افتاد جاده به علت ریزش کوه مسدود شده بود.. پس دیشب کجا بود؟..
--به چی فکر می کنی؟..
-به دریا..
--دریا؟!..
-اره..دیروز ماه بانو گفت برگشته تهران..ولی راه که مسدود شده بود..دیروز متوجه نشدم ولی الان که حرف از رفتن زدی یادم افتاد..
سرگرد چیزی نگفت..رفتم بیرون..اومممم چه هوای خوبی..یه نفس عمیق کشیدم..
داشتم میرفتم کنار حوض تا صورتمو بشورم ..که صدای گفت گوی دریا و ماه بانو رو از توی اشپزخونه شنیدم..
انگار متوجه نشده بودن من توی حیاطم..صداشون رو خیلی راحت می شنیدم..چون در اشپزخونه باز بود..

ماه بانو: دختر حیا کن..سرگرد زن گرفته..ماشااالله هزار ماشااالله دختره مثل پنجه ی افتابه..دیدی که عاشق هم هستن..از خر شیطون بیا پایین..
--نمی تونم مامان..از بس دیروز زنم زنم کرد به دروغ گفتم می خوام برگردم تهران..رفتم خونه ی گیسو..چون نمی تونستم ببینم یه زن دیگه کنارش نشسته و انقدر بهش توجه می کنه..
--بخوای نخوای بهار زنشه..دختر ابروریزی نکن..
--نمی تونم..چرا نمی خواین بفهمین؟..نمی تونم فراموشش کنم..
--خاک به سرم..دختر شرم کن..نگو این حرفا رو..درست نیست..
--من می دونم اریا این دختربچه رو دوست نداره..حتما مجبور شده بگیرش..مطمئنم خودشو بهش انداخته..جلوی ما اینجوری رفتار می کنن که مثلا بگن عاشقن..
--اینا چیه میگی؟..برای چی باید جلوی ما به دورغ به هم توجه کنن؟..بهار زنشه..دریا اینو بفهم..دختر ابرومونو نبر..کاری نکن تو روستا نتونیم سرمونو بلند کنیم..همه اینجا رو اسم سرگرد قسم می خورن..یادت که نرفته اون ابرومونو خرید..ابروی این روستا رو خرید..نذاشت اب به روی زمینامون بسته بشه..انقدر دوندگی کرد تا تونست اب رو به این روستا برگردونه..روا نیست اینارو پشت سرش بگی دختر..
--ولی مامان من بازم میگم..امکان نداره اریا رو فراموش کنم..حتی حاضرم زن دومش بشم..ولی با اون باشم..
سر جام خشکم زده بود..
این دختره ی دیوونه چی داره میگه؟..
زن دوم سرگرد بشه؟..
وای خدا..


رفتم پشت یکی از درختا که نزدیک اشپزخونه بود ایستادم..دوتا گوش که داشتم 2 تای دیگه هم قرض کردم و تمام حواسمو دادم به حرفاشون..
--خدایا چی میشنوم؟..دختر هیچ می فهمی چی میگی؟..مگه دیوونه شدی؟..
--اره اره اره ..دیوونه شدم..دیوونه ی اریا..
--من مادرتم..لااقل از روی من شرم کن..
--مگه عاشق شدن هم شرم وحیا داره؟..
--اره داره..حیا داره..چیزی که تو نداری..دریا تو که اینجوری نبودی..چت شده مادر؟..
--عاشق شدم..شما خودتون از خیلی وقت پیش می دونستی من اریا رو می خوام..شاهد بودین که چقدر بهش توجه می کردم..ولی اون رفت این بچه رو گرفت..شرط می بندم بیشتر از 18 رو نداره..
--هر چی باشه زنشه..
--منم می خوام زنش بشم..
--خدایا اخر زمون شده..منو بکش نذار این حرفا رو بشنوم..دختر شیطونو لعنت کن..شر درست نکن..اینا امروز دارن میرن..اقا نوید داره میاد دنبالشون..
--کی؟!..
--الانا دیگه میرسه..دارن میرن سر زندگیشون..گناهه بخوای اتیش بندازی تو زندگیه این دوتا جوون..بترس دخترم..از خدا بترس..
-مگه خلاف شرع می کنم؟..اگر خودش بخواد میشم همسر دومش..
--اون اگر می خواست همون اول می اومد خواستگاریت نه اینکه الان با وجود این دختر که مثل دسته ی گله بیاد جلو..
--ولــی من اریـا رو دوست دارم..
صدای کشیده ای که ماه بانو خوابوند تو صورت دریا رو منم شنیدم..
خوب کاری کرد..ای کاش دم دست خودم بود همچین می گرفتم می زدمش که تا عمر داره یادش بره اریا کی بوده..
عجب دختر بی شرمی بود..جلوی روی مادرش می ایستاد و می گفت میخواد زن دوم اریا بشه..
یه دفعه چشمام از زور تعجب گرد شد..من چرا نمیگم سرگرد؟!
..اریا..اریا..اره..صداش می کنم اریا..پس..

دستی نشست رو شونه م..سریع برگشتم..اریا وای نه همون سرگرد پشتم ایستاده بود..به روم لبخند می زد..
--فالگوش وایسادن کار خوبی نیستا خانم..
هل شده بودم..یه لبخند مصلحتی زدم وگفتم :چیزه..من؟!..کی گفته؟..من داشتم از اینجا رد می شدم..
خندید ..زل زده بود بهم..هیچی نمی گفت..
یه دفعه دستشو دور کمرم حقله کرد..فاصله مون همونقدر بود ولی دستش دور کمرم بود..
باز داشتم داغ می کردم..همون لبخند روی لباش بود..
دریا در حالی که صورتش خیس از اشک بود از اشپزخونه اومد بیرون..با دیدن ما..مخصوصا اریا که کمر منو سفت چسبیده بود وسط حیاط خشکش زد..نگاهش از روی اریا به دستش افتاد..بعد هم نگاهشو به من دوخت..توی نگاهش نفرت موج می زد..
رفت تو خونه..
اریا دستشو برداشت..نگاهش کردم..صورتشو به طرفم برگردوند به روی لباش لبخند بود..یه لبخند جذاب و دوست داشتنی....
همون موقع ماه بانو از توی اشپزخونه اومد بیرون..
با دیدن ما لبخند زد وگفت :اینجایین؟..حوصله تون سر رفته؟..
اریا :نه ماه بانو..منتظر نوید هستیم..دیگه داریم زحمتو کم می کنیم..
--این چه حرفیه پسرم؟..وجود شما توی این خونه سرتاسرش رحمته..بازم بیاین پیش ما..
--حتما..

ماه بانو رفت تو..من و اریا توی حیاط ایستاده بودیم..
دیگه رو زبونم نمی چرخید بگم سرگرد..اخه چرا؟..
از وقتی حرفای دریا رو شنیده بودم اینجوری شدم..دوست داشتم اسمشو صدا کنم..
--بریم تو..هوا یه کم سوز داره..
ترجیح می دادم بیرون باشم..نمی خواستم چشمم تو چشم دریا بیافته..دختره ی احمق..
-نه همینجا خوبه..بریم مرغ و خروسا رو ببینیم؟..
با لبخند نگاهم کرد وگفت :از مرغ و خروس خوشت میاد؟..
-نه زیاد..محض سرگرمی خوبه..
با نوک انگشتش زد به بینیم وگفت :ای شیطون..باشه بریم..

دستشو گذاشت پشت کمرم و راهنماییم کرد..گرمای دستشو از روی لباس هم حس می کردم..
از اینکه بهم توجه می کرد خوشحال بودم..
رفتیم اونطرف حیاط..یه قسمتیش رو با توری جدا کرده بودن..توش چند تا مرغ بود با یه خروس..
-این همه مرغ فقط یه خروس؟..
--اره همینم براشون زیاده..
خندیدم وگفتم :خوبه والا..بین حیوونا هم مرد سالاریه..
اخم شیرینی کرد وگفت :یه دور از جون بگو خانم..
-چشم..دور از جون..
--خب دیگه ..تا بوده همین بوده..این اقای خروس هم حسابی سرش شلوغه..می بینی؟..5 تا زن داره اونوقت چه سینه ای جلوشون سپر کرده؟..
-بله دارم می بینم..مثلا داره به خودش افتخار می کنه..
-بله دیگه..کم چیزی نیست..5 تا زن..
نگاهش کردم..داشت لبخند می زد..
-تو هم با این مورد که یه مرد خوبه بیشتر از 2 تا زن داشته باشه ..موافقی ؟..
قاطعانه جواب داد :نه..به هیچ وجه..
-چطور؟..
--من معتقدم مرد اگر زنشو دوست داشته باشه..یا اینکه زن به شوهرش توجه بکنه و هر دو رفتارشون با هم سرد نباشه..هیچ وقت مرد نمیره یه زن دیگه بگیره..البته منظور من با اون مرداییه که واقعا مردن..نه یه مشت نامرد که از زندگی کردن فقط هوس رو می شناسن ..
تمام مدت که حرف می زد زل زده بودم بهش..واقعا حرفاش به دل میشینه..
-پس خوش به حال همسرتون..واقعا همچین مردایی کم گیر میاد که چشمش فقط دنبال زن خودش باشه و دنبال همسر دوم نباشه..
نگاهمو به مرغ و خروسا دوختم ..سنگینی نگاهش رو خیلی خوب حس می کردم..
--تو اینطور فکر می کنی؟..
سرمو تکون دادم..
--خوبه..نمی دونستم مرد ایده الی هستم..
تو دلم گفتم :هستی.. بدجورم هستی..انقدری که دریا داره واسه ت غش و ضعف می کنه و منم..منم دارم رسما دیوونه میشم..

صدای در اومد..
--حتما نویده..
به طرف در رفت..خودش بود..همدیگرو بغل کردن..
نوید :سلام پسرخاله جان..چطوری؟..
--سلام..خوبم..بیا تو..
--نه دیگه اگر حاضرین بریم..توی ستاد کلی کار دارم..داریم بر می گردیم..
اریا با تعجب گفت :کجا؟!..
--ولایت خودمون..شمال..
--چطور؟!..
--ای بابا..بهت خوش گذشته ها..ماموریتمون تموم شد..
--ولی ما که هنوز کیارش رو دستگیر نکردیم..
--می دونم..پرونده ش فرستاده شد شمال..همونجا پیگیری می کنیم..
--اخه چطوری؟..مگه میشه؟..
--کار نشد نداره برادر من..با سرهنگ صحبت کردم اونم کاراشو ردیف کرد..دیگه از دیروز عصر تا حالا پی گیر بودم..همه ی کاراش انجام شده..فردا حرکت می کنیم..
اریا فقط سرشو تکون داد..
پس داره بر می گرده شمال؟..
نمی دونم چرا دلم گرفت..
*******
توی ماشین بودیم..مقصدمون تهران بود..
لحظه ی اخر با ماه بانو روبوسی کردم و ازش خداحافظی کردم..کدخدا هم که تازه رسیده بود باهامون خداحافظی کرد..
واقعا زن و شوهر مهربونی بودن..
ولی دریا اصلا بیرون نیومد..فقط لحظه ی اخر دیدمش که پشت پنجره ایستاده..هنوزم نگاهش پر از نفرت بود..هه..دختره یه چیزیش میشه..

همگی سکوت کرده بودیم..نوید یا همون سروان محبی..دستگاه پخش رو روشن کرد..صدای موزیک توی ماشین پیچید..

بهارم،زمستون اومد و نیستی کنارم
بهارم،واسه دیدن توست که بی قرارم
بهارم،زمستون اومد و نیستی کنارم
بهارم،واسه دیدن توست که بی قرارم
بهار


اریا دستشو برد جلو و پخش رو خاموش کرد..
نوید :ااااا چرا خاموش کردی؟..
--این چیه گذاشتی؟..یکی دیگه بذار..
--خیلی خب..اینو زودتر بگو..دیگه چرا خاموشش می کنی؟..ای بابا..
اهنگ رو عوض کرد..


دوباره با تو چه خوبه حالم
داشتن چشمات شده خیالم
تموم فکرم پیش چشاته
چه حس خوبی توی نگاته
بهارم..بهـــارم..دیگه طاقت دوریتو ندارم..
بهارم..بهـــارم..واسه دیدن تو بی قرارم
بهارم..بهـــارم..دیگه طاقت دوریتو ندارم..
بهارم..بهـــارم..واسه دیدن تو بی قرارم


دوباره پخش رو خاموش کرد..با حرص گفت :تو اهنگه دیگه ای نداری به جز اینا؟..
نوید با تعجب نگاهش کرد..من که این پشت از زور خنده داشتم منفجر می شدم..همه ی ترانه ها توشون یه اسمی از بهار می امد اینو هوایی می کرد..
وای اینجوری که حرص می خورد بیشتر خنده م می گرفت..
دستمو گرفته بودم جلوی دهانمو می خندیدم..
نوید :چرا دارم..صبر کن الان میذارم..ولی خداوکیلی تو هم امروز یه چیزیت میشه ها..افتادی تو دره سرت به جایی نخورده؟..
--تو به اینش کاری نداشته باش..یه اهنگ درست و حسابی بذار..اینا چیه گوش میدی؟..
--مگه بده؟..
--نه..
--پس چی؟..
با کلافگی گفت :تو چکار داری؟..اهنگتو بذار..
--خیلی خب ..باز گوشت تلخ شدی؟..
بازم اهنگو عوض کرد..


گوشم از این حرفا پره,قلبتو باور ندارم
می خوام یه بارم که شده,من تورو تنها بذارم
می خوام که به نداشتنت,یه ذره عادت بکنم
میرم شاید با رفتنم,فکر تو راحت بکنم
می خوام که به نداشتنت,یه ذره عادت بکنم
میرم شاید با رفتنم,فکر تو راحت بکنم
یه ذره عادت بکنم


رفته بودم تو حس که دیدم دوباره پخش خاموش شد..
نوید با حرص داد زد :چته تو؟..بذار بخونه دیگه..هی خاموش می کنی می زنی تو حال ادم..
--اینا چیه گوش میدی؟..یه اهنگ درست و حسابی نداری؟..
--مگه چشونه؟..عاشقانه میذارم میگی نذار..نفرت میذارم بازم میگی نذار..برات بندری بذارم؟..
اریا نگاه جدی بهش انداخت..
من که این پشت از بس خندیده بودم اشک از چشمام جاری شده بود..
پشت اریا نشسته بودم..برای همین نوید منو نمی دید..
خداییش کارای این جناب سرگرد هم باحال بودا..
کلا با خودش هم درگیره..بیچاره پسر خاله ش ..
بالاخره رسیدیم تهران..

نوید یا همون سروان محبی جلوی خونه ترمز کرد..
-ممنونم..زحمت کشیدید..بفرمایید تو..
نوید :نه ممنون..باید بریم..
-خداحافظ..
--خداحافظ..

از ماشین پیاده شدم..اریا هم از ماشین پیاده شد..درو نگه داشت و رو به روم ایستاد..نگاهش برام سنگین بود..تحملشو نداشتم..
سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم:از اینکه توی این مدت بهم کمک کردید ممنونم..هم برای این چند روز و اینکه باعث شدید بی گناه به زندان نیافتم وهم اینکه..هم اینکه اون شب..توی مهمونی..
ادامه ندادم..خودش منظورمو فهمید..
لبخند کمرنگی نشست رو لباش ..ولی حالت صورتش جدی بود..
--نیازی به تشکر نیست..من وظیفه م رو انجام دادم..
اروم سرمو بلند کردم ونگاهش کردم..یعنی همه ی کاراش از روی وظیفه بود؟..ولی..ولی..نگاهش..دیشب خونه ی کدخدا..حالتاش..خدایا گیج شدم..
نمی دونم تو نگاهم چی دید که با همون لبخند گفت :برو تو..سرما می خوری..زیاد بهش فکر نکن..خداحافظ..
بعد هم بی معطلی سوار ماشین شد وبه سروان محبی گفت که حرکت کنه..

مات و مبهوت سر جام وایساده بودم ..ماشین حرکت کرد..رفت و رفت و.. رفت تا اینکه از پیچ کوچه رد شد و دیگه ندیدمش..
ولی تنم از حرفش لرزیده بود..(زیاد بهش فکر نکن..خداحافظ)..خدایا حرفاش چه معنی می داد؟..
من..من..من دوستش دارم..اره..چرا به خودم دروغ بگم؟..چرا رو راست نباشم..چرا پنهونش کنم؟..
من..سرگرد اریا رادمنش رو دوست دارم..احساسم ..تک تک سلول های بدنم داره این دوست داشتن رو فریاد می زنه..قلبم..اون هم بی تابه..
حالا چی میشه؟..یعنی دیگه نمی بینمش؟..اون فردا میره..پس..
بهار همه چیز تموم شد..سرگرد برای همیشه از توی زندگیت رفت..رفت..
اشک تو چشمام حلقه بست..هنوز هم وسط کوچه ایستاده بودم..به سرکوچه نگاه کردم..
زیر لب با بغض گفتم :خداحافظ..

به طرف در رفتم و زنگ رو زدم..دستام می لرزید..
هم قلبم شکسته بود و هم ذوق داشتم مامان رو ببینم..
در کل دوتا حس ضد ونقیض..هم ناراحت بودم و هم خوشحال..
*******
سکوت سنگینی فضای ماشین را فرا گرفته بود..اریا دستش را به لبه ی پنجره تکیه داده بود وحالت صورتش نشان می داد که سخت در فکر است..
نوید نگاه مشکوکی به او انداخت..می خواست حرفی بزند..انچه در دلش بود وبه ان شک داشت..
از وقتی به اریا گفته بود می خواهیم برگردیم..حال و روزش تغییر کرده بود..
بالاخره طاقت نیاورد وسکوت بینشان را شکست..
--اریا..
اریا نگاهش را از بیرون گرفت و به او دوخت..
-چیه؟..
--چیزی شده؟..
دوباره به بیرون خیره شد و نفس عمیقی کشید :نه..
--ولی من مطمئنم یه چیزیت شده..احساس می کنم دیگه اون اریای قبل نیستی..چرا انقدر تو خودتی؟..
-گفتم که چیزی نیست..

بالاخره حرفی که در دلش بود را به زبان اورد :اریا داری به بهار سالاری فکر می کنی؟!..
نگاه تندی به او انداخت و گفت :چی داری میگی؟!..
--من تورو خوب می شناسم..می دونم ادم احساساتی نیستی..می دونم زود تصمیم نمی گیری..31 سالته و می تونی بهترین تصمیم رو بگیری..
اریا به رو به رو نگاه کرد وبا صدای گرفته ای گفت :خب چرا اینا رو به من میگی؟..
نوید بی مقدمه گفت :چون حتم دارم عاشق شدی..
اریا با اخم نگاهش کرد ..
پوزخند زد وگفت :کم چرت بگو..من و عشق و عاشقی؟..یه چیزی بگو بگنجه..
--چرا نمی خوای بفهمی؟..تو هم ادمی..احساس داری..مطمئنم توی این مدت که با بهار بودی بهش دلبستی..به هر حال اون هم دختری نیست که نشه بهش علاقه مند شد..خانم و با شخصیته..
اریا به تندی گفت :نوید بسه..انقدر از اون نگو..چیزی بین ما نیست..
--هست..وگرنه تو انقدر تغییر نمی کردی..همین که اهنگ میذاشتم و توش اسم بهار رو می شنیدی عصبی می شدی..کدوم ماموری با کسی که قبلا بهش اتهام وارد شده اینطور برخورد می کنه که تو می کنی؟..درسته از اتهام مبرا شد و معلوم شد بی گناهه ولی قبول داشته باش که تو زیاده روی می کردی..گاهی می دیدم که همه ی فکر وذکرت شده بود بهار سالاری و اثبات بی گناهیش..برای اینها چه دلیلی داشتی؟..
-یه دلیل محکم..
--خب بگو تا من هم بدونم..
اریا بی مقدمه داد زد :نوید بهار دختر سامان سالاریه..می فهمی؟..
نوید نگاه گنگی به او انداخت وگفت :خب باشه..مگه سامان سالاری کیه؟..
کلافه دستی بین موهایش کشید وگفت :سامان سالاری..اقابزرگ..اون کارخونه..دوسته..
میان حرفش پرید وبا تعجب گفت :اهــان..حالا فهمیدم..مطمئنی خودشه؟..
-مطمئن مطمئنم..من با مادرش حرف زدم..اون هم با نشون دادن مدارکی بهم ثابت کرد بهار دختر سامان سالاریه..
نوید به فکر فرو رفت ..هر دو سکوت کرده بودند..
اریا :حال فهمیدی چرا بهش کمک کردم تا بی گناهیش ثابت بشه؟..با شناختی که روی کیارش داشتم مطمئن بودم بهار هم یه قربانیه..با کمی تحقیق پی بردم اونا چه خانواده ای هستن..بعد هم با دستگیریه اون زن فهمیدم واقعا بی گناهه..
نوید دوباره مشکوک نگاهش کرد وگفت :خب اون موقع به خاطر سامان سالاری بود..الان چرا گرفته ای؟..از وقتی ازش جدا شدی حالت گرفته ست و به اسمش هم حساسی..
-اینطور نیست..اشتباه می کنی.. 
--نه اریا اشتباه نمی کنم..من باهاش زیاد برخورد نداشتم ولی خودت می دونی به خاطر محیط کارمون انقدر با ادمای جور واجور برخورد داشتم که به راحتی می تونم تشخیص بدم کی چقدر بارشه ..بهار دختر خوبیه.. ولی..
اریا سریع نگاهش کرد وگفت :ولی چی؟!..
نوید با لبخند گفت :برات مهمه بدونی؟..
اریا اخم کرد و جوابش را نداد..
--خیلی خب میگم ابروهاتو گره کور نزن که باز کردنش مصیبته..ولی اریا اگر بهش احساس داری بهتره فراموشش کنی..اون نه..
اریا متعجب نگاهش کرد وگفت :چرا؟!..
نوید کمی نگاهش کرد.. بلند زد زیر خنده وگفت :دیدی مچتو گرفتم؟..پس بهش یه حس هایی داری ..
-هر جور دوست داری فکر کن..فقط دلیلشو بگو..
با شیطنت ابروشو انداخت بالا و گفت :من دوست دارم همینجوری فکر کنم..
اریا سکوت کرده بود..
نوید :اریا تو به 3 دلیل نمی تونی به بهار حتی فکر کنی..اولین دلیل که خب مشخصه..13 سال اختلاف سنی..درسته به چهره ت نمیاد و خیلی کمتر بهت میخوره ولی بازم 13 سال اختلاف کمی نیست..دلیل دوم و سوم خیلی خیلی مهمه..یعنی اصلا نمی تونی نادیده بگیریش..دومین دلیل اقابزرگه..عمرا اگه بذاره تو با بهار ازدواج کنی..دلیلش رو خودت بهتر می دونی لازم نیست من..بگم..
اریا با لحنی که هم جدی بود وهم گرفته گفت :می دونم..همه ی اینارو می دونم..
--ولی دلیل سوم رو نمی دونی که اگر بگم واویــلااااا..
چشمانش را ریز کرد وبا کنجکاوی پرسید :چی می خوای بگی؟!..باز چه خبر شده؟!..
-- فکر نکنم خوشحال بشی ولی دلیل سوم که از اون دوتا دلیل خیلی مهمتره..وجود بهنوشه..اقا بزرگ تو فامیل چو انداخته که تو و بهنوش نامزد کردید..دیگه نمیشه کاریش کرد..
اریا بلند داد زد :چـــــی؟!..
نوید هل شد و فرمان را چرخواند به راست و ترمز کرد..
--چته تو؟..نزدیک بود تصادف کنیم..
با خشم غرید :نوید یه بار دیگه بگو چی گفتی؟..یالا دیگه..
--خیلی خب اروم باش..اقابزرگ بین فامیل پخش کرده که تو و بهنوش نامزد کردین..
اریا از زور خشم سرخ شده بود..چنگی بین موهایش زد و گفت :اخه چرا؟..چرا دست از سر زندگی من بر نمی داره؟..چرا عذابم میده؟..
--خودت می دونی چرا..اقابزرگ هر کاری می کنه تا به خواسته ش برسه..حتی از بچه هاش هم می گذره..این خصلتیه که جد در جد گشته و حالا رسیده به اقابزرگ و داره رو بچه های بیچاره ش پیاده می کنه..

اریا سرش را بلند کرد..دستی به صورتش کشید و به صندلی تکیه داد..
با لحنی محکم و قاطع گفت :ولی من این اجازه رو بهش نمیدم..نمیذارم با زندگی من هم بازی کنه..من مردم.. 31 سالمه..دختر نیستم که بخوان به زور ازدواج کنم..مطمئن باش نمیذارم به هدفش برسه..
نوید در سکوت ماشین را روشن کرد..
به خوبی می دانست که اریا هر حرفی بزند سر ان می ایستد..
در دل گفت :خدا اخر و عاقبت همه ی مارو با این اقابزرگ و قانون های مزخرفش بخیر کنه..


چند دقیقه پشت در معطل شدم..پس چرا کسی در رو باز نمی کنه؟..نگران شده بودم..
دستمو گذاشتم رو زنگ و پشت سر هم فشار دادم..همین که دستمو برداشتم در باز شد..
صورت رنگ پریده و نگران مامان رو درست رو به روی خودم دیدم..
با دیدینش زدم زیر گریه ..زیر لب زمزمه کردم :مامـــان..
چشماش به اشک نشست..چونه ش می لرزید..بغض کرده بود..در کامل باز شد..دستاشو از هم باز کرد..
با گریه رفتم تو بغلش..همونطورکه تو بغلش بودم اروم منو کشید تو حیاط و در رو بست..
صدای پر از بغضش توی گوشم پیچید :بهارم..عزیزدل مادر..کجا بودی؟..خدایا شکرت که نمردم و دخترمو دیدم..
از تو بغلش اومدم بیرون وبا هق هق گفتم :مامان دلم خیلی براتون تنگ شده بود..دیگه هیچ وقت تنهاتون نمیذارم..به خدا قول میدم همیشه پیشتون بمونم..ببخشید من دختر خوبی براتون نبودم..
گریه م شدت گرفت..
صورت مامان خیس از اشک بود..سرمو گرفت تو سینه ش وهمونطور که نوازشم می کرد گفت :این چه حرفیه می زنی دخترم؟..تو عزیزدلمی..پاره ی تنمی..من و تو کسی رو جز هم نداریم..همه چیزه من تویی دخترم..اینو نگو..
سرمو بلند کردم و گونه ش رو بوسیدم..
-الهی قربونتون بشم..چرا انقدر ضعیف شدی مامان؟..
لبخند محوی نشست رو لباش ..اشک هاشو پاک کرد وگفت :دخترم بیا بریم تو..بیرون سرما می خوری..امروز سوز بدی داره..
من هم اشکامو پاک کردم ولی هنوز هق هق می کردم :مامان چی شده؟..دارین یه چیزی رو از من پنهون می کنید درسته؟..
--نه دخترم..بریم تو بهت میگم..
کمی نگاهش کردم..دستشو گذاشت پشتم و با هم رفتیم تو..

دیدم داره میره سمت اتاقش..دنبالش رفتم..یه قرص ازتو جلد در اورد و لیوان ابی که روی میز کنار تختش بود رو برداشت و خورد..
صورتش جمع شده بود..انگار داره درد می کشه..
به طرفش رفتم و شونه ش رو گرفتم ..کمک کردم بنشینه رو تخت..
-مامان حالت خوب نیست؟..
--خوبم دخترم..فقط یه کم تنم درد می کنه..چیز مهمی نیست..خودتو ناراحت نکن عزیزم..
-یعنی چی چیز مهمی نیست مامان؟..شما داری درد می کشی؟..دکتر هم رفتی؟..
--تازه امروز از بیمارستان مرخص شدم..ولی چیز مهمی نبود..کمی نگرانت شدم حالم بد شد همین..
بهت زده نگاهش کردم..مامان تا امروز بیمارستان بوده؟..خدایا چی می شنوم؟..پس اون دلشوره ها..نگرانی ها..اون خواب..بی مورد نبود..
دستامو دورش حلقه کردم وگفتم :من که الان پیشتم ..پس غصه نخور..الهی فداتون بشم..
دستشو گذاشت رو دستم وبا لبخند گفت :خدا نکنه عزیزم..خداروشکر که همه چیز به خیر گذشت..از اینکه ازاد شدی خدارو هزاران بار شکر می کنم..
کمی سکوت کردم ..بعد از چند لحظه گفتم :مامان به همسایه ها چیزی نگفتی؟..
--نه..خداروشکر کسی نفهمید..
نفس راحتی کشیدم..حالا که مطمئن شده بودم دخترم..دیگه نمی خواستم یه بی ابرویی دیگه به بار بیاد..
--دخترم این مدت کجا بودی؟..چکار می کردی؟..

قبلا اریا بهم گفته بود که به مادرم چی باید بگم..برای همین با لبخند گفتم :تو ستاد بودم مامان..یه سری کارها مونده بود برای ازاد شدنم باید می موندم..
--مگه دادگاه حکم ازادیت رو صادر نکرد؟..پس چرا باز نگهت داشتن؟..
-نمی دونم مامان..من که چیزی از قانون سر در نمیارم..
اروم سرشو تکون داد و چیزی نگفت..

از جام بلند شدم و رختخوابشو مرتب کردم ..
شونه ش رو گرفتم وگفتم :بخواب مامان..
--نه دخترم..هنوز شام درست نکردم..
-خودم درست می کنم..شما استراحت کن..
--تو تازه اومدی خسته ای عزیزم..
-نه مامانی..خسته نیستم..تازه شما رو دیدم انرژی گرفتم..بخوابین..
دراز کشید..حالت صورتش جوری بود که نشون می داد داره درد زیادی رو تحمل می کنه..
-مامان به هر چی نیاز داشتی صدام کنی..باشه؟..
--باشه دخترم..خودتو خسته نکن..

به روش لبخند زدم و از اتاق اومدم بیرون..
رفتم تو اتاق خودم..وای دلم برای مامان.. خونمون..حیاط..درخت ها و گل های توی باغچه ..اتاقم..واسه همه چی تنگ شده بود..خداجون بازم شکرت..
لباسام همون لباسای دریا بود و یه مانتو هم ماه بانو بهم داد که میخوام بیام بپوشم..
از تنم در اوردم..در کمدمو باز کردم و یه بلوز وشلوار که ترکیبی از رنگ های قرمز و مشکی بود رو اوردم بیرون وپوشیدم..
موهای بلندمو شونه زدم و پشت سرم با کش بستم..پوست دستم و صورتم کمی خشک شده بود..کرم مرطوب کننده رو برداشتم..بوی خیلی خوبی می داد..کمی ریختم کف دستم و به دست و صورتم مالیدم..
کارم که تموم شد از اتاق رفتم بیرون..حالا چی درست کنم؟..من و مامان هر دو ماکارونی دوست داشتیم..تصمیم گرفتم همونو درست کنم..
تازه ماکارونی رو اماده کرده بودم که زنگ در رو زدن..هوا تاریک شده بود..رفتم تو اتاق مامان..خواب بود..یه شال بلند انداختم رو سرم و رفتم تو حیاط..
از پشت در گفتم :کیه؟..
2بار به در زد..
وااااا..چرا جواب نمیده؟!..
دوباره گفتم :کیه؟!..
بازم 2 بار به در زد..یعنی کی می تونست باشه؟!..
دو دل بودم که باز کنم یا نه؟..
دوباره 2 بار زد به در..
دستمو بردم سمت قفل و اروم بازش کردم..
کمی لای در رو باز کردم..کسی نبود..یعنی چون معطل کردم رفته؟!..
در رو کامل باز کردم..خواستم توی کوچه سرک بکشم که یهو یکی جلوم ظاهر شد و گفت :سلام خانم..
جیغ خفیفی کشیدم و دستمو گذاشتم رو سینه م..وای خدا..مردم..این دیگه کیه؟!..
کوچه تاریک بود..کسی هم که جلوی در بود واز صداش فهمیدم مرده بالا تنه ش تو تاریکی بود..چهره ش رو نمی دیدم..
-شما کی هستین؟!..
کمی اومد جلو..
صورتش تو نور قرار گرفت..
با دیدنش دهانم باز موند..
- شما اینجا چکار می کنین؟..
--می تونم بیام تو؟..
- البته..بفرمایید..
اروم از جلوی در رفتم کنار..اومد تو..یه نگاه تو کوچه کردم و در رو بستم.. تکیه ش رو داد به درخت و نگاهم کرد..
--سلام..
لبخند زدم وگفتم :ببخشید یادم رفت..سلام..خوبین؟..
-- نه دیگه..باید بگی "سلام..خوبی؟.."..چه زود باهام غریبه شدی؟..حتی صدامو هم تشخیص ندادی..
سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم :اخه..حواسم نبود..یعنی فکر نمی کردم تو باشی..وقتی گفتی(سلام خانم)..از بس جدی و سرد به زبون اوردی نتونستم تشخیص بدم..
تکیه ش رو برداشت وبه طرفم اومد.. رو به روم ایستاد..
-- حواست کجا بود؟..
نیم نگاهی بهش انداختم وگفتم :هیچ جا..حال مادرم زیاد خوب نیست..نگرانشم..
نفس عمیقی کشید وگفت :خدا بزرگه..عاقبت همه ی ما رو فقط اون می دونه..
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم..
انگشت اشاره ش رو گذاشت زیر چونه م وسرمو بلند کرد..مجبور شدم نگاهش کنم..لبخند دلنشینی روی لباش بود..یه لحظه به لباش خیره شدم..بعد نگاهمو توی چشماش دوختم ..برق خاصی داشت..
به خاطر سکوت سنگینی که بینمون به وجود اومده بود معذب بودم..
-- نمی خوای بدونی برای چی اومدم اینجا؟..
اروم گفتم :چرا..خیلی دوست دارم بدونم..واقعا فکرشو نمی کردم..
-- اومدم خداحافظی..فردا دارم بر می گردم..
نگاهم گرفته شد..وقتی اینا رو می گفت لبخند نمی زد..جدی بود..
-خب..شما که امروز جلوی خونه از من خداحافظی کردی..
--اره خداحافظی کردم..ولی نه درست و حسابی..
-درست و حسابی؟!..
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد..متوجه منظورش نشدم..
از تو جیب کتش یه بسته کادو پیچ شده در اورد و به طرفم گرفت..
با تعجب اول به خودش وبعد به کادوی توی دستش نگاه کردم..
-این چیه؟!..
--نمی دونم..باز کن ببین چیه..
-برای منه؟!..
--نه برای مادرم خریدم..خواستم نظرتو بدونم..
نگاهش کردم وگفتم :خب اگر برای مادرتونه که نمی تونم بازش کنم..کادوش خراب میشه..
--اشکالی نداره..دوباره میدم کادوش کنند..
همه ی اینا رو با لحن جدی می گفت..باورم شده بود..
--بگیر دیگه..بازش کن..ببین سلیقه م چطوره؟..
ارم دستمو بردم جلو و کادو رو گرفتم..بازش کردم..سعی می کردم کادوش خراب نشه..هر چند باز می برد می داد درستش می کردن..
به جعبه ی مکعبی شکلی که تو دستم بود نگاه کردم..روکش مخمل زرشکی داشت..اروم بازش کردم..اوه..
یه گردنبند بود..درش اوردم ..جلوی صورتم گرفتم..چه خوشگله..اسم (الله) به زیبایی می درخشید..
--چطوره؟..
-خیلی خوشگله..مبارکش باشه..سلیقه ت حرف نداره..
با لبخند زل زده بود به من..گردنبند رو گذاشتم توی جعبه و به طرفش گرفتم..
از دستم گرفت ودرشو باز کرد..گردنبند رو اورد بیرون..به صورت 7 جلوی صورتش گرفت..
با کمال تعجب دیدم به طرفم اومد..هیچ حرفی نمی زد..منم هیچی نمی گفتم..کلا مات و مبهوت سرجام مونده بودم..گوشه ی شالمو گرفت و اروم از روی سرم برداشت..
راستش خجالت کشیدم..می دونستم هنوز بهش محرمم و این کاراش اشکالی نداره..ولی یقه ی لباسم زیادی باز بود..هیچ جوری هم نمی شد بپوشونمش..خداروشکر پشتم وایساده بود و نمی تونست ببینه..
سردی زنجیر رو روی پوست گردنم حس کردم..یه حسی بهم دست داد..شوق داشتم..
-این..گردنبند ماله منه؟!..پس..
نذاشت ادامه بدم..قفل گردنبند رو بست و سرشو اورد پایین..گرمیه نفسش می خورد به گوشم..احساس گرما می کردم..
زمزمه وار گفت :این گردنبند یه صاحب داره..اونم تویی..برش گردون..
با تعجب گفتم :چی رو؟!..
--پلاک..
پلاک رو گرفتم توی دستم وپشتش رو نگاه کردم..اسم( بهار) با خط زیبایی روش حک شده بود..ذوق کرده بودم..تو دلم غوغایی بود..کلی جلوی خودمو گرفتم که جیغ نکشم..اینکه مورد توجهش بودم بهم انرژی می داد..
لبخند بزرگی روی لبام نشست..
-ممنونم..واقعا خوشگله..ولی این کادو مناسبتش چیه؟..
--مهریه ت..
چشمام گرد شد..
-مهریه ؟!..
تو گوشم گفت :اره..من تورو صیغه ت کرده م..باید مهریه ت رو بدم..
--ولی من فقط 5 روز بهت محرمم..2 روزش که تموم شد..
-می دونم..ولی این لازمه..
تو دلم گفتم :هیچ هم لازم نیست..ما همین جوری محرم شدیم..نیازی به مهریه نیست..ای کاش به جای همه ی اینها می گفتی منو دوست داری..منو می خوای..میخوای باهام بمونی..من خودتو می خوام..فقط وجوده خودتو..
شونه م رو گرفت و اروم برم گردوند تا گردنبند رو به گردنم ببینه..یادم رفته بود یقه م زیادی بازه..نگاهش از روی چشمام سر خورد پایین..روی گردنبند خیره موند..پوستم سفید بود و گردنبد زیر اون نور کم درخشندگی خاصی داشت..
میخ گردنم شده بود..دیدم که داره صورتشو میاره جلو..حرکاتش نرم واروم بود..به صورتی که قلبم توی سینه م به سرعت می تپید..هیجان داشتم..می لرزیدم..
دستاشو دور کمرم حلقه کرد..منو به خودش فشرد..نزدیک نزدیکش بودم..توی اغوشش..خیلی گرم بود..ادکلنش بوی خیلی خوبی می داد..
سرشو خم کرد و روی گردنم رو بوسید..ناخداگاه چشمامو بستم..
زیر گوشم زمزمه کرد :بهار..گردنت چه بوی خوبی میده..
سرشو بلند کرد..نگاهش کردم..حس می کردم چشماش خمار شده..به خاطر کرمی که به صورت و دستم زده بودم و کمی هم به زیر گردنم مالیده بودم..پوستم بوی خوبی گرفته بود..
چند لحظه توی چشمای هم خیره شدیم..
--منو ببخش..
با تعجب نگاهش کردم وگفتم :چرا؟!..
محکم منو به خودش فشار داد وگفت :فقط منو ببخش..
قبل از اینکه بذاره من حرفی بزنم لباشو گذاشت روی لبامو منو بوسید..یه بوسه ی نرم و دلنشین..وجودمو به اتیش کشید..دوباره بوسید..
لباشو کمی دور کرد وگفت :از روی هوس نیست..باور کن از روی هوس نیست بهار..ای کاش..ای کاش..
دوباره لباشو گذاشت رو لبام..چشمای هر دومون بسته بود..اینو وقتی با چشمای خمار نگاهش کردم فهمیدم..منم چشمامو بستم..با ولع لبامو می بوسید..قلبم تو سینه م بی قراری می کرد..
دستامو اوردم بالا و دور کمرش حلقه کردم..تنش داغ بود..از روی لباس هم می شد تشخیص داد..
لباشو از روی لبام برداشت..ولی هنوز چشماش بسته بود..
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و زمزمه کرد :ای کاش میشد مال من باشی..ای کاش می تونستم نگهت دارم..ای کاش می شدی بهارم..ولی..نمیشه..نمی تونم..تو حیفی..
حرفاش داشت دیوونه م می کرد..چرا اینا رو میگه؟..چرا گیج و سردرگمم می کنه؟..چرا منو نمی خواد؟..چرا میگه نمیشه؟..
انگار سکوتم بیانگر خیلی حرفا بود که خودش ادامه داد :نه که نخوام..نمیشه..من از تو بزرگترم..مشکلاتم زیاده..شغلم دستامو بسته..نمی تونم ببینم عزیزترینم جونش در خطره..هر روز نگرانشم..اگر چیزیش بشه می شکنم..اگر بهارم چیزیش بشه..طاقت نمیارم..پس..
سرشو بلند کرد وصورتمو گرفت تو دستاش..اشکام صورتمو پوشونده بود..
با دیدن صورت خیس از اشکم با صدای گرفته ای گفت :چرا گریه می کنی؟..درک کن..بفهم که نمیشه..
پشتشو کرد به منو..اخماش تو هم بود..اروم رفتم جلو و از پشت بغلش کردم..وجودم به وجودش بسته بود..حس می کردم اگر ازم دور بشه می شکنم..خورد میشم..
-اریا..تنهام نذار..من توی این دنیا جز مامانم هیچ کسی رو ندارم..تو بهترین مردی هستی که می شناسم..کسی که ازته دلم می خوامش..اریا..
صداش گرفته تر شده بود :بهار..نمی تونم..نمیشه..شاید..یه روزی..
- صبر می کنم..می مونم..می خوام ماله تو باشم نه هیچ کس دیگه..
اروم برگشت..خیره شده بودیم تو صورت هم..
به نرمی منو کشید تو بغلش وسرمو چسبوند به سینهش..صدای قلبشو می شنیدم..محکم به دیواره ی سینه ش می کوبید..
--اخه من چطور از تو دل بکنم؟..من 13 سال ازت بزرگترم دختر..
- برام مهم نیست..
--من توی زندگیم مشکل زیاد دارم..درگیری هام با خودم و خانواده م کم نیست..
-مشکلاتت رو با هم برطرف می کنیم..
--بهار من یه پلیسم..شغلم هم برای خودم خطرناکه هم همسرم..ودر اینده برای بچه هام..نمی تونم جونت رو به خطر بندازم..
-این همه پلیس ازدواج کردن..خوشحال و خوشبخت هم کنار زن و بچه شون دارن زندگی می کنن..من و تو هم مثل همونا..می تونیم اریا..میشه..
نفسشو داد بیرون و حلقه ی دستشو محکمتر کرد..خودمو سفت چسبوندم بهش..دوست نداشتم ازش جدا بشم..بهترین جای ممکن تو دنیا برای من اغوش اریا بود..اینو الان به راحتی درک می کردم..
با لحن قاطعی گفت :دیگه نمی خوام بری تو باند کیارش..نمی خوام بهشون نفوذ کنی..براش یه تصمیمات دیگه دارم..
سرمو بلند کردم ..ولی هنوز تو بغلش بودم..
-ولی من می خوام ازش انتقام بگیرم..اون باعث و بانی تمومه عذاب هاییه که من کشیدم..
اخم کمرنگی کرد وگفت :ولی من نمیذارم..قصدم این بود تورو بفرستم تو یه گروهه وابسته به کیارش که باهاش سر وکارنداشته باشی..اونا نمی تونستن شناساییت کنند..کیارش خیلی کم به اونجا رفت و امد می کنه..ولی الان اینو نمی خوام..چون جونت..وجودت..همه چیزت برام باارزشه..هیچ وقت نمیذارم اینکارو بکنی..
از اینکه این همه براش مهم بودم ..خوشحال بودم..
لبخند شیرینی تحویلش دادم ..پیشونیمو بوسید..
با لبخند زل زد تو چشمامو گفت :به خدا نمی تونم ازت دل بکنم..برام سخته..
-منم همینطور..
--می تونی صبر کنی؟..
-تا هر وقت که تو بگی..
--می تونی در برابر مشکلات زندگی من بایستی؟..
-تا وقتی در کنار تو و با تو هستم می تونم..
-- پس صبر کن..من برمی گردم..
لبخندم پررنگ تر شد..گونه ش رو به گونه م چسبوند وگفت :برمی گردم..قول میدم..
-منم منتظرت می مونم..قول میدم..
اروم زیر گوشم گفت :مواظب خودت باش..خداحافظ..
-تو هم مراقب خودت باش..خدانگهدار..
اروم منو از خودش جدا کرد..دل کندن ازش سخت بود..نگاهم نمی کرد..روشو برگردوند وبه طرف در رفت..اشکام جاری شد..انگار یه تیکه از وجودم داره ازم دور میشه..
طاقت نیاوردم..به طرفش دویدم..دستش رو قفل در بود که از پشت بغلش کردم..دلم تابه دوریش رو نداشت..
با پنجه هام به سینه ش چنگ زدم..قفسه ی سینه ش تند تند بالا و پایین می شد..یه دفعه برگشت وبغلم کرد..منو چسبوند به دیوار..به تندی لباشو گذاشت رو لبام و با ولع شروع به بوسیدنم کرد..نمیذاشت تکون بخورم..خودم هم باهاش همکاری می کردم..می خواستمش..با تمام وجودم..
یه اه کوچیک کشید و یه گاز یواش از لبام گرفت..دردم نیومد..به هیچ وجه..
لباشو جدا کرد..نفساش داغ بود..
زیر لب با صدای لرزونی گفت :با من اینکارو نکن بهار..برام سختش نکن..باید برم..دل کندن ازت سخته..ولی باید برم..بهارم..خداحافظ..
بعد هم بی معطلی ازم جدا شد وبه طرف در برگشت..سریع قفل در رو باز کرد ورفت بیرون..در محکم به هم کوبیده شد..
وجودم لرزید..رفت..اریا..رفت..خدایا برگرده..قول داد بر می گرده..پس می دونم که میاد..منتظرش می مونم..اون میاد..
همونجا کنار دیوار زانو زدم و دستمو گرفتم به صورتم.. بلند زدم زیر گریه..خدایا برگرده..تنهام نذاره..بهم صبر بده تا طاقت بیارم..می خوام تحمل کنم و صبور باشم..
اریا همه ی عشق و احساس منه..
همه چیزه منه..
همه چیزم..

همونطور که اشکامو پاک می کردم وارد خونه شدم..توی هال نشستم..
نمی دونم چند دقیقه گذشته بود که صدای ناله ی مادرمو شنیدم.. دویدم..سریع رفتم تو..مامان خم شده بود وناله می کردم..
با نگرانی به طرفش رفتم و کنارش نشستم..بازوشو گرفتم واروم تکونش دادم..
-مامان..مامان..چت شده قربونت برم؟..
زیر لب گفت :درد دارم..
با دست لرزونم یه قرص از تو جلد در اوردم و با لیوان اب گرفتم جلوش..نمی تونست لیوان رو بگیره..خودم براش گرفتم..قرص رو گذاشت توی دهانش و یه قلپ از اب هم پشتش خورد..
دراز کشید..ولی صورتش از زور درد جمع شده بود..ناله می کرد..
گریه م گرفته بود..دستمو گرفت..نگاهم کرد..
با ناله گفت :بالاخره وقتش رسید بهار..
با تعجب گفتم :وقت چی مامان؟!..
--وقتشه همه چیزو بهت بگم..از پدرت..از هویت و گذشته ی من و پدرت..دخترم..توان حرف زدن ندارم..در کشو رو باز کن..کنار تخت..
همون کاری که گفت رو کردم..
--یه کلید زیر اون برگه هاست..یه کلیده کوچیکه..
درسته..یه کلید اونجا بود..برش داشتم..
--از وقتی حالم بد شده اینو گذاشتم نزدیکم باشه..که بعد بدمش به تو..
-این کلیده چیه مامان؟!..
--صندوق توی زیرزمین..توی اون یه صندقچه ی قهوه ای رنگ هست..کلیدش هم کنارشه..همه ی هویته من وپدرت اونجاست..فقط بهم یه قولی بده دخترم..
مات و مبهوت نگاهش کردم..منظور مامان از هویت چیه؟!..
اروم گریه می کردم :چه قولی مامان؟!..
با درد نالید :اینکه هر وقت من تنهات گذاشتم و مردم..بری و اون صندوقچه رو برداری..تا قبل از اون سمتش نرو..
گریه م به هق هق تبدیل شده بود..
-مامان اینو نگو..خدانکنه چیزیت بشه..
--عمر دست خداست دخترم..این بلایی هم که به سرم اومد حقم بود..دارم تقاص پس میدم..بذار هروقت تموم کردم برو سراغه صندوقچه..
سرخوردم و از تخت اومدم پایین..سرمو گذاشتم رو تخت..دست مامان توی دستم بود..
-مامان نگو..ادامه نده..
بی توجه به حرف من نالید :وصیت من هم توی همون صندوقه دخترم..بهش عمل کن..
-مامان..
دیگه چیزی نگفت..سرمو بلند کردم..به روی لباش لبخند بود..ولی از روی درد..رنگش به سفیدی می زد..
--قوی باش دخترم..تو دختر محکمی هستی..می تونی با مشکلات مبارزه کنی..صبور باش..
دوباره سرمو گذاشتم روی تخت و زار زدم..
-نه مامان..من بدون تو نمی تونم..تنها میشم..مامان ترکم نکن..توروخدا ..
انقدر زار زدم و گریه کردم و هق هق کردم تا اینکه نفهمیدم کی از حال رفتم..

وقتی چشمامو باز کردم..صبح شده بود..نور افتاب از پنجره به داخل تابیده بود..
سرمو از روی تخت بلند کردم..گردنم خشک شده بود..کمی با دست ماساژش دادم..
به مامان نگاه کردم..چشماش بسته بود..وقت داروهاش بود..باید صبحونه می خورد وبعد قرصش رو می خورد..
اروم تکونش دادم وصداش زدم :مامان..
جواب نداد..
-مامـان..
تکون نخورد..با نگرانی محکمتر تکونش دادم..
-مامـــان..
اصلا تکون نمی خورد..نبضشو گرفتم..نمی زد..دستاش سرد بود..خدایا..مامان..مامـــان..
داد می زدم واسمشو صدا می کردم..هل شده بودم..هم زار می زدم و هم بی قرار بودم..
نمی دونستم باید چکار کنم..دویدم تو حیاط و بلند زدم زیرگریه..
داد زدم :کمک کنید..مامانم مرده..توروخدا یکی به دادم برسه..مامانم..
انقدر جیغ و داد کردم تا اینکه صدای زن همسایه رو از پشت در شنیدم..به در می زد وصدام می کرد..
به طرف در دویدم..همین که درو باز کردم..
با گریه گفتم :توروخدا کمکم کنید..مامانم مرده..مرده..
با نگرانی نگاهم کرد واومد تو..همسایه دیوار به دیوارمون بود..
به طرف داخل دوید..رفت تو..منم پشت سرش رفتم.. 
نبض مامان رو گرفت..ولی تموم کرده بود..
با چشمای به اشک نشسته نگاهم کرد وگفت :متاسفم بهار جان..
با شنیدن این حرف به چهره ی مامان نگاه کردم و از حال رفتم..دیگه نفهمیدم چی شد..
وقتی بهوش اومدم دیگه کار ازکار گذشته بود..مادرمو به خاک سپرده بودن..بدون من..
طبق گفته ی خانم همسایه من 3 روز بیهوش بودم..همه ش هذیون می گفتم و تب شدیدی داشتم..2 بار بهوش اومدم که به دقیقه نمی کشید دوباره از حال می رفتم..
وقتی بهوش اومدم بی قرار بودم..مامانمو صدا می زدم..
*******
بالای قبر مادرم ایستاده بودم وبه سنگ قبرش زل زده بودم..
زانو زدم..دستامو گذاشتم رو سنگ سرد و در حالی که هق هق می کردم و صدای گریه م سکوت سنگین قبرستون رو می شکست گفتم :مامان بالاخره تنهام گذاشتی..رفتی..نموندی..تو هم پیشم نموندی..مامان ازم خواستی مقاوم باشم..میشم..گفتی محکم باشم..هستم..خواستی صبور باشم..از خدا می خوام بهم صبر و تحمل بده..مامان برام دعا کن..رفتی پیش بابا..تو تنها نیستی ولی من اینجا هیچ کسی رو ندارم..نمی خواستم ازت پنهون کنم..اگر بودی..اگر می موندی..حتما بهت می گفتم که عاشق شدم..بهت می گفتم اریا رو دوست دارم..ولی باید صبر کنم..باید صبور باشم..باید مقاوم باشم و محکم جلوی مشکلات سینه سپر کنم..اگر دعای خیرت پشت سرم باشه می تونم ..مامان برام دعا کن..دعا کن..
پیشونیمو چسبوندم به سنگ و در حالی که از ته دل گریه می کردم با مامان زیر لب حرف می زدم..
*******
تا بعد از مراسم چهلم مادرم سروقت اون صندوقچه نرفتم..نمی دونم چرا ولی حس می کردم خیلی چیزا ممکنه توی اون صندوق باشه که سرنوشتمو عوض کنه..
واقعا نمی دونم چرا این حس رو داشتم..ولی ناخداگاه بود..مبهم بود..
اما با سرنوشت نمیشه جنگید..باید باهاش روبه رو شد..
منم همین کارو کردم..باهاش رو به رو شدم..توش قدم گذاشتم..
توی راهی که از تهش خبر نداشتم..
نمی دونستم چی در انتظارمه..
تقدیر خواب های زیادی برای من دیده بود..
ولی من قدم اول رو برداشتم..

 

منبع: رمان دوستان/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 74
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 1,005
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 1,005
  • بازدید ماه : 10,626
  • بازدید سال : 97,136
  • بازدید کلی : 20,085,663