loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 4652 چهارشنبه 23 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان عشق به سبک من(فصل آخر)

شکوفه در حالیکه میخندید:خب دیگه مینا جون با اجازتون دو تا اتاق این جوونا رو یکی کنیم .....
_هرجور صلاح میدونی شکوفه جان
چه زدوم با هم عیاق شدن ... مینا جون و شکوفه جون ..... دوستی مادر زن و مادر شوهر چه شود؟
شکوفه جون انگار دست بردار نبود این دفعه نوبت بابا بود که ازش اجازه بگیره :اقای کامیاب اجازه میفرمایید؟
بابا هم رضایتشو اعلام کرد و شکوفه جون با گذاشتن شناسنامه ها جلو متصدی تقریبا کل هتل رو خبر کرد.هلهله ای شد بیا و ببین ...... سیل تبریکات از سوی مهمانان و کارکنان هتل سویمان روانه میشد و ما ناگزیر با لبخند جوابشونو میدادیم. کم کم انقدر تعداد مردم زیاد میشد که من و امیر گم شده بودیم بینشون .... بین اون همه ادم داشتم خفه میشدم که متصدی هتل کلید اتاق دونفره ای رو با چشمک تحویلمون داد و برامون ارزوی خوشبختی کرد. با هزار بدبختی راهمونو از بین اون جمعیت کشیدیم و رفتیم......................
_خدا خیرش بده ... خوب جیم شدیما !دیگه داشتم خفه میشدم.
در اسانسورو باز کرد: خدا مامان شکوفه ی منم خیر بده ......
تاب تحمل نگاه اتشینشو نداشتم.سرم ناخوداگاه به سمت پایین میرفت ..... با اوردن دستش زیر چونم سرمو بلند کرد ...... حرارتش از دور منو میسوزوند. تپش های قلبش در کنار صدای ناهنجار اسانسور هم به گوش میرسید ......با توقف اسانسور به خودمون اومدیم. در اسانسور باز شد و پیرزنی خیره به صورت های سرخ ما لگان وارد شد و ما خارج..... وسایل اتاقمو به کمک امیر بیرون اوردم و کلیدشو تحویل دادم. وارد اتاق دونفرمون شدیم . زیر سنگینی نگاه امیر وسایلو جا به جا کردم و همه چیزو مرتب گذاشتم سرجاش ...... التهاب نگاه امیر ارسلان منو میسوزوند . میدونستم بیتاب دیدن موهاییه که تا به اون روز ندیده بود اما من مجالی میخواستم که موهامو مرتب کنم. انگار فهمید چون بلند شد و رفت دستشویی تا مهلتی به من بده برای در اوردن چادر و مانتوم. تر و فرز لباسای سفیدمو با یه تی شرت بنفش و شلوار جین برمودا عوض کردم.موهامو مرتب کردم و ارایشمو پررنگ تر. صدای بسته شدن در توالت اومد. جلوی اینه بودم و روی برگشتن نداشتم.قلبم توسینم بالا و پایین میپرید و با هر قدمی که امیرارسلان به سمتم برمیداشت ضربان قلبم تندتر میشد. یک ..... دو ..... سه ..... حالا درست پشت سرم بود و نفس های گرمش گردنمو نوازش میداد. اروم از شونه هام گرفت و برم گردوند . دو چشم میشی فریاد عشق سر داده بودند. : اعتراف میکنم حتی فکرشم نمیکردم که فرشته کوچولوی من انقدر خواستنی باشه ..... با یه حرکت سریع تو اغوشش جا گرفتم .اغوش ستبرش حالا پناهگاه من بود. نفس عمیقی کشیدم و مشاممو پر کردم از عطری که دیوونم میکرد.امیر پیشونیمو با لب هاش نوازش میداد و من به اهنگی که قلب عزیزترینم مینواخت گوش جان سپرده بودم . خدایا امیرمو برام حفظ کن ..... سرشو کرده بود لای موهام ...... اغوشش هر لحظه تنگ تر میشد و من هر لحظه گرمتر ..... :امیرارسلان .... دوستت دارم ...... اولین باری بود که صریح این جمله رو به زبون می اوردم. برای خودمم عجیب بود که این قفل بالاخره شکسته شد. امیر متعجب سرشو بلند کرد و نگاهامون به هم گره خورد. عشق و حیرت تو چشماش موج میزد. سرشو پایین اورد و بوسه ای کوتاه بر لبم زد . جریان برقی که منو میلرزوند اغوش امیرو تنگ تر کرد. بعد یک ثانیه .... یک دقیقه ... یک ساعت راضی شدیم همدیگرو ول کنیم. استخونام تقریبا خرد شده بود و پیراهن امیرم خیس عرق بود. خودشو انداخت روی تخت: دیدی مال خودم شدی خانوم؟!
با عصبانیتی تصنعی:بله بله؟ داشتیم اقا؟
از جا پرید:شرمنده مادمازل ..... غلط کردم ....
حرکتش منو خندوند :امیرارسلان .....!
_به قربونت!
_خدانکنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اشاره کرد به تخت:میشه بیای بشینی؟
قلبم از سینه بیرون اومده بود دیگه. از حرکتی که میتونست بکنه و رفتاری که میتونست از خودش نشون بده هراسون بودم دست پاچه گفتم:من ... اخه ...... اینجا؟
خندید:منظورم اون نبود هانی خانومی! کدوم ادم عاقلی ....الان..... نشستم.کشیدم عقب و سرمو رو شونش گذاشت. تو سکوت مطلق ضربان قلب همدیگرو میشمردیم ...... بعد اون همه سختی هر دو نیازمند ذره ای ارامش بودیم ... دور از هیاهو .....

میشه یه نفر فقط یه نفر بیاد نقد کنه ؟لطفا؟!
چشمامو باز کردم .... خجالت کشیدم و دوباره بستمشون .جای بالش دست امیر زیر سرم بود و نفس های گرمش رو صورتم. اون یکی دستشم گرفته بود پشتم و من گیر افتاده بودم تو اغوشش. جام خوب بود تصمیم نداشتم بلند شم. یه کم که گذشت حوصلم سر رفت .چشمامو باز کردم و باخیال راحت دقیق شدم تو چهره اش . چشمای میشیش بسته بود و مژه های بلندش خوابیده بود رو صورتش. پوستش خوشرنگ تر از همیشه به نظر میرسید ..... چقدر دوستداشتنی بود و چقدر من دوستش داشتم ..... قلبم مالامال از عشق شد ... یه لحظه وسوسه شدم ببوسمش .اروم خودمو بالا کشیدم و خیلی اروم گونشو بوسیدم. در همون حال چشماش باز شد. سریع چشمامو بستم و خودمو زدم به خواب .... خندید:من خیلی وقته بیدارم هانی خانومی ..... زیرچشمی داشتم نگاهت میکردم .....
خجالت کشیدم و خون زیر پوستم دوید .
_ قربون خجالتت برم که اونم خواستنیه ..... خیلی چسبید ... نمیخوای یکی محکمتر مهمونم کنی بیشتر بچسبه؟
چشمامو باز کردم.شیطنت از نگاهش میبارید.:نه خیر اقا همون یکی بستت بود ....!
سری به نشونه تاسف تکون داد:عجب کاری کردما.....!اخه همچین یه دفعه ای بوس کردی ذوق کردم پلکام پرید.
اغوششو تنگ تر کرد.:تا بوس ندی نمیذارم بری!
بچه پررو! کی میخواست بره؟ چشمامو بستم و خودمو بیشتر بهش فشردم.بوسه ای بر پیشونیم زد و دستاش رفت سمت موهام:لااقل چشماتو باز کن.
چشمامو باز کردم و باز گره خوردم به نگاه میشیش.نگاهش رو تک تک اعضای صورتم میچرخید. توقف کرد رو لبهام.منظورشو فهمیدم .... سرخ شدم ..... داغ شدم ..... هنوز وقتش نبود ...... سرمو تکون دادم. سرش میومد جلوتر. یه میلی متر مونده بود که تقه ای به در خورد. هردومون با هم از جا پریدیم. بوسه ای کوتاه بر گونه ام نشوند و رفت درو باز کنه . شادی بود.از پشت در خجالتو تو صداش تشخیص میدادم:ببخشید امیر .... شرمنده .... ولی ... چیزه .... نگرانتون شدیم .... چیز .... یعنی .... اونا روشون نشد بیان .... منو فرستادن .....
امیرارسلان خندید:حالا چرا زبونت میگیره؟بیا تو....
شادی با وحشت:بیام تو؟چی؟
از کنار رفت اون طرف تا شادی تو اتاقو ببینه.براش دست تکون دادم. متعجب نگاهم کرد.حتما با خودش فکر کرده بود ......
خندیدم و ازش خواستم بیاد داخل .... تشکری کرد و سریع خداحافظی کرد و رفت.
امیر درو بست و خندید:خودش فهمید بی موقع اومده.خب کجا بودیم؟
_امیر ما از دیروز عصر اینجاییم.برای شام هم که نرفتیم.الن بریم پایین میخوان دستمون بندازن ..... اخ .... گفتم شام معدم صداش دراومد.بدو بریم که حداقل به صبحونه برسیم.
چشم خانومی گفت و رفت سمت دستشویی و من کلی خوشحال شدم که تونستم ذهنشو منحرف کنم.
هردومون حاضر و اماده میخواستیم بریم بیرون که ایستاد جلوی در.:یه چیزیو یادت نرفته هانی خانومی؟
سرمو انداختم پایین و سرخ شدم.
_یه بوس کردن لنقدر سخته؟
سرمو گرفت بالا و صورتشو اورد جلو:بدو که منتظرم.
با بدجنسی بوسه ای کوچک بر گونه اش نشاندم.
لپمو کشید:تو چقدر بدجنسی دختر !گفتم محکم !تا من بیام بفهمم چی شد که تموم شد!صبر کن حالا ....
خندید و شونه به شونه ی هم بیرون رفتیم تا فرصتی بدیم به شکوفه و مینا برای خندیدن و سربه سر گذاشتن.
 
اولین سال تحویلیه که کنار امیرم.اولین سال تحویلی که به جز اسم خودم اسم یکی دیگه هم تو شناسنامم هست. اولین سالی که زندگیم فقط مال خودم نیست.نشستیم رو به حرم و منتظریم سال تحویل بشه.هر کس یه جوری دعا میکنه.ابا نماز میخونه و مامان قران.شکوفه جون دعا میخونه و اقای نامدار هم. امیر مهدی و اتنا هم جفتشون قامت کرفتن واسه نماز.شادی و سهند چسبیدن به هم و گریه میکنن و من و امیر تو سکوت دعا میکنیم.نگاهم رو به گنبد طلایی که من و امیرو به هم پیوند داد.خدارو شکر میکنم بابت همه مهربونیاش و دعا میکنم همیشه هممون سالم باشیم و دلامون خوش باشه.دعا میکنم خوشبخت باشیم.واسه امیر دعا میکنم.واسه خودم .... واسه همه اونایی که تو اون جمعن ... واسه همه مریضا .... واسه همه عاشقا ..... واسه سیمین و مه دخت بی معرفتی که خیلی وقته ازشون خبرندارم. سال تحویل میشه و اشکم درمیاد. همه ی عیدای زندگیم میاد جلو چشمم.این بیست و هشتمیشه ..................... امسال بیست و هشت سالم تموم میشه و میرم تو بیست و نه ...... امسال خونم عوض میشه و از خونه بابام میرم خونه ای که قراره با عشق بسازیم ..... امسال ...... ازپس زمان نگاهی به هانی گذشته میکنم و نگاهی به هانی که اینجا نشسته ..... به همه اون چیزایی که یه زمان میخواستم رسیدم .... خدایا شکرت ..... گریم شدت میگیره .... امیر پشتمو میگیره و تو گوشم میگه: فکر نمیکردم انقدر زود بفهمی چه کلاهی سرت گذاشتم و گریمو خنده میکنه. بزرگتر ها عیدی میدان.صدای نقاره تو فضا میپیچه و روحمو صفا میده . سال نو رو به هم تبریک میگیم و من به برنامه هایی که تو سال جدید دارم فکر میکنم. به عنوان یک زن متاهل مسئولیت هام دوبرابر شده ..... میریم که نماز بخونیم و من دلمو میدم دست امام رضا ..... کینه هامو فراموش میکنم ....سختی هایی که کشیدمو میذارم تو بقچه هر چی بدیه از دلم جمع میکنم میدم دست امام رضا که همه رو خوبی کنه ...... میدونم راهم روشنه ..... با امیرارسلان ...... وقت رفتنه ... اخرین دیداره ... خداحافظی میکنم ....... راه میفتیم سمت شمال ..... من و امیر تنهاییم تو ماشین. همه خرت و پرتا رو گذاشتن تو ماشین امیر که ما تنها باشیم ......... درختا جوونه زدن و عشق هم تو دل من .....
دریا خروشانه .باد تازیانه میزنه. سردمه . اتیش روشن کردیم نشستیم دورش .خوابم میگیره و سرمو میذارم رو شونه امیر.دستشو حلقه میکنه دورم .....
چشمامو باز میکنم ...... روی کاناپه ام. یه بالش زیر سرم و یه پتو روم. هرکی یه جا ولو شده. تعدادمون زیاده و به هرکی یه اتاق نمیرسه.دلم واسه امیرارسلان تنگ میشه.بدعادت شدم. بالش بهم دهن کجی میکنه و به یادم میاره شبای قبل دست امیر جای اون بوده. شادی خر وپف میکنه و سهند که روی زمین خوابیده تو عالم خواب میگه ای جون!
خندم میگیره. خواب از سرم پریده . پتوی کنارمو میپیچم دورم و اروم میزنم بیرون.دریا میخروشه . اتیش روشنه و یکیم کنارش. میرم جلو .سرشو برمیگردونه :داشتم فکر میکردم چی میشه بیای .....
_چرا تا حالا نخوابیدی؟
جواب نداد.فهمیدم اونم بدعادت شده .بی هیچ حرفی نشستم کنارش و سرمو گذاشتم روشونش ...... دریا میخروشید و قلب من هم ....

اوف ..... یه بار دیگه چمدون لباسی رو که چیدنش کار مامانه زیر و رو میکنم ..... نه خیر ..... یه دونه لباس تمیزم پیدا نمیشه ..... نگاهی به تن حوله پیچ شدم می اندازم. این جوری که نمیشه ...... به ناچار چمدونو خالی میکنم رو زمین ...... یه چیزی پیدا کردم! با خوشحالی تالباسو باز میکنم. یه شلوارک کتون زیر زانو با یه تیشرت جذب! اخه اینا به چه دردم میخوره ....؟ جلو سهند که نمیشه ..... یادم افتاد سهند و شادی رفتن یه گشتی تو شهر بزنن ...... اخه فقط سهند نبود که ..... هنوز با بابای امیر رو در بایستی داشتم ..... موهامم هنوز ندیده بود چه برسه به این پر و پاچه ی ....... رفتم سراغ چمدون شادی ...... اینا که همش لباس خواب بود ..... مثل اینکه چاره ای نداشتم جز پوشیدن همون لباسا ..... لباس کثیفامو برداشتم که بندازم تو ماشین و از پله ها اومدم پایین.سلام!صبح به خیر.
همه داشتن فوتبال نگاه میکردن و کسی حواسش به من نبود . اخیش .... خودمو رسوندم به اشپزخونه و لباسا رو شوتیدم تو ماشین لباس شویی . داشتم فکر میکردم چه جوری برم بشینم که توجه کسی جلب نشه که نگاه خیره ی شکوفه جونو احساس کردم: روز به روز خوشگل تر میشیا ..... این که اینجوری گفت بقیه چی میگن ..... اوف ..... داشتم فکر میکردم همونجا بشینم تا کار ماشین تموم شه که شکوفه جون یه سینی چایی داد دستم:زحمت میکشی عزیزم؟
_رنگ به رنگ شدم: اخه اینجوری شکوفه جون؟ خجالت میکشم ..... لباسام همه کثیف بود مجبوری اینا رو پوشیدم ....
خندید: کسی نیست که دختر .شادی و سهند که نیستن .... بقیه هم که محرمن .... باباته و امیرمهدی ..... اونورم که امیر ارسلان و باباش ...... امیر که شوهرته خجالت نداره ...... نکنه از باباش خجالت میکشی ؟
سرمو انداختم پایین :هر دو .....
خندید و مامانم پشتش ......:حمید مرد چشم پاکیه دخترم ازش خجالت نکش .... اونم جای بابات ..... امیر ارسلان هم که شوهرته دیگه ......
_من ... اخه ....
هلم داد بیرون و یه لحظه توجه همه بهم جلب شد ..... بدتر از این نمیشد ...... درحالیکه سرخ شده بودم احمقانه لبخندی زدم. نامدار بزرگ لبخندی زد و دوباره مشغول شد و امیر یه ان نگاه ماتش موند روم و اونم زود برگشت . رفتم جلو و سینیو اول گرفتم جلو حمید .برداشت و لبخند قشنگی زد :متشکرم عروس گلم. نگاه و لبخندش انقدر به دلم نشست که حس کردم دخترشم و خجالتو گذاشتم کنار. به بابا و امیرمهدی و اتنا هم تعارف کردم و اخر سر سینی رو گرفتم جلو امیر ارسلان . سرشو بلند کرد و با نگاه داغش منو سوزوند: انقدر تودل برویی که هیچ کلمه ای واسه تعریف پیدا نمیکنم . با صورتی سرخ نشستم کنار اتنا . گوشیم زنگ خورد. مه دخت بود.حتما زنگ زده بود عیدو تبریک بگه.
_بله؟
_سلام !خوبی؟
_سلام خانوم!از احوال پرسی های شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_عیدت مبارک بی معرفت ....
_عید شما هم ..... من بی معرفت یا شما بی معرفت؟
_صادقانه میگم من ..... خیلی بد کردم ..... امسال سال تحویل شرمنده خیلیا بودم. هم تو .... هم شادی ..... من یه خریتی کردم ..... تو هم کم بی معرفتی نکردیا ..... عقدم نیومدی ....
_یه عذر خواهی بهت بدهکارم. واقعا حالم جوری نبود که بخوام تویه مجلس عقد شرکت کنم ...... ایشالا واسه عروسیت جبران میکنم ... علی اقا چطوره؟
_خوبه .... سلام میرسونه .جات خالی اومدیم شمال ..... سیمین و نامزدشم هستن ... اقای نامدار خوبن؟مشهدین.؟
جانم؟نامزد؟اینا که تا دوروز پیش دوست بودن چه جوری شدن نامزد؟
_نه اتفاقا ما هم شمالیم .
_پس چه خوب میشه یه وقتی بذاریم همدیگرو ببینیم ..... ویلای خودتونید؟
_نه .... ویلای امیراریناییم .... فاصلمون خیلی زیاد نیست .....
_اخ جون پس قرار برقرار؟
_با امیر حرف بزنم ببینم اگه راضی باشه .....
با سیمین هم حرف زدم و بعد پایان تماس ماجرا رو برای امیرارسلان گفتم. استقبال کرد و قرار گذاشتیم فرداش با شادی اینا بریم ویلای اونا ......
 
با دیدن مه دخت درکنار علی هرچی ناراحتی ازش داشتم از بین رفت .جلو رفتم و محکم در اغوش کشیدمش .دلم براش یه ذره شده بود. دلم برای سیمین بدعنق هم تنگ شده بود. وقتی رومو برگردوندم تا نامزدشو ببینم خشکم زد ..... ذهنم رفت به یک سال قبل :من سعید مرسوم هستم ....... خودش بود؟ اونم رنگش پریده بود. سلام کردم و تبریک گفتم. پس اون بدبختی که قرار بود سیمینو تحمل کنه مرسوم بود؟! حقا که در و تخته خوب با هم جور میشن.دوتا بی احساس خوردن به تور هم ..... همیشه فکر میکردم همسر سیمین باید خدای احساس باشه تا یکم زندگیشون متعادل بشه اما حالا ..... از ته دل ارزو کردم خوشبخت بشن و سعی کردم فراموش کنم مرسوم یه روزی اومده بود خواستگاریم ...... رفتارم کمی محتاط بود . و این احتیاط از چشم امیرارسلان دور نموند :اتفاقی افتاده هانی خانومی؟پکری؟
_پکر نیستم .... فقط .... فقط چیزه
_نمیخوای نگو ....
_نه .... مسئله خاصی نیست ..... مرسوم قبلا اومده بود خواستگاریم .....
انتظار داشتم مثل هر مردی اخم کنه اما عکس العملش یه خنده خوشگل بود: بابا سخت نگیر دنیا رو خانوم ..... خودت داری میگی بود! بعدم مجرد که نیستید معذب باشی . حالا هم اون درشرف ازدواجه هم تو ....
خندیدم و خدا رو شکر کردم .....
چند دقیقه بعد صدای خنده ی شادی و سهند تو خونه پیچیده بود . شادی از خاطرات با هم بودنمون میگفت و ما میخندیدیم.
_نگاه نکنید اینو اینجوری مظلوم نشسته اینجا .... یه اتیشی میسوزوند بیا و ببین ....... یه بار داشتیم جرئت حقیقت بازی میکردیم .....
به اینجای حرفش که رسید ادامه نداد :وای!چرا زودتر به مغز ناقصم نرسید ..... بیاید بریم به یاد قدیما جرئت حقیقت بازی کنیم .... حال میده ها !بهتر از اینکه من این وسط دلقک بشم شما بخندید ......
همه از پیشنهادش استقبال کردند . رفتیم بیرون کنار دریا و اتیشی درست کرده نشستیم کنارش ...... بطری چرخید ..... سهند پرسشگر و سعید پاسخ دهنده :جرئت یا حقیقت؟
_حقیقت ....
_چقدر سیمین خانومو دوست داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سعید مکثی کرد: یه دنیا ...... من در کنار سیمین مفهوم عشقو درک کردم.
نگاهی عاشقانه به سیمین انداخت و سیمین هم .هر دو سرخ شدند و من درحالیکه به چشمام شک کرده بودم با خیال راحت ادامه بازی رو نظاره کردم. باز هم بطری چرخید .شادی و علی .....
شادی_جرئت یا حقیقت؟
سهند :اگه جونتو دوست داری بگو حقیقت و اگه ازش سیری بگو جرئت .....
علی خندید: جرئت ....
سهند:بدکاری کردی علی جون ..... تو شادی ما رو نمیشناسی .....
شادی_اوی! تو شریک دزدی یا رفیق قافله ! مرده و جرئتش !چرا میخوای شجاعت پسر مردمو ببری زیر سوال؟
انگشت اشارشو کرد تو دهنش و ژست ادمای متفکرو گرفت: چی بگم که خدا رو خوش بیاد .....
بعد چند دقیقه قیافه ی ارشمیدسو داشت تو حموم:یافتم یافتم ..... علی اقا پاشو بزن به اب .....
وحشت زده به هم نگاه کردیم :چی؟!
بابدجنسی خندید:واضح بود ! گفتم بزن به اب !
به جای علی صدای سهند دراومد:شادی رحم کن اینجا داریم از سرما میلرزیم اونوقت تو میگی بزن به اب؟حواست هست؟
قیافه ی حق به جانب گرفت ....: اره که حواسم هست .... پاشو دیگه علی اقا .....
قیافه ی علی دیدنی بود: تا کجا؟
_هرچقدر بیشتر مه دختو دوست داری جلو تر برو ....
اسم مه دختو که اورد تردیدشو گذاشت کنار . دولا شد و کفشاشو در اورد و اروم اروم جلو رفت . به جای اون پاهای من تیر کشید .حالا فقط بالاتنش بیرون اب بود. منتظر بودیم برگرده اما اون جلو و جلوتر میرفت ..... فقط گردنش بیرون اب بود ..... سرش هم کم کم میرفت زیر اب و بعد چند دقیقه دیگه هیچی معلوم نبود. جو دوستانمون متشنج شده بود . مه دخت با دلهره ناخوناشو میجوید ..... چند دقیقه گذشت و خبری از علی نشد .... دلم شور میزد ..... مه دخت از جا بلند شد و بی هیچ حرفی با دراوردن کفشاش وارد اب شد ..... چشماشو بسته بود و جلو و جلو تر میرفت .... کم کم اونم محو شد ..... شادی لبشو میگزید:عجب غلطی کردم ..... ولی رمانتیک میشه ها .... دوتایی تو دریا غرق بشن ....
با چشم غره ی سهند ساکت شد ...... نفر بعدی سعید بود که از جا بلند میشد : برم ببینم چی شد .....
کفشاشو در اورد و مثل دو نفر دیگه تو اون سرما وارد اب شد ...... تا زانو توی اب بود که پیکر مه دخت و علی از دور نمایان شد .... دست در دست هم پا به ساحل گذاشتند .خنده بر لب جفتشون بود ...... رفتند داخل تا لباساشونو عوض کنند و سیمین و سعید هم دنبالشون روان شدند . شادی خنده کنان دستاشو مالید به هم: دیدید برگشتن ترسوها! و دوباره بطری رو چرخوند ...... شادی و امیر ارسلان ...... خدا به دات برسه امیر .....
_جرئت یا حقیقت؟
_جرئت ....
_دل داریا اقاامیر .... بعد اون بلایی که سر علی اوردم میگی جرئت ...... ولی چون پسر خوبی هستی برات تخفیف قائل میشم ..... پاشو سهندو ببوس ......
اشاره به لباش کرد :اینجوری ..... میدونم کار چندشیه ولی چه میشه کرد دیگه! شما زیادی شجاعید!
سهند سری بهنشونه تاسف تکون داد: شادی .... مغز تو کله ی تو هست؟ اخه پاشه منو ببوسه؟هانیم که اینجا چغندره دیگه!
شادی زد تو سرش ..... چرا زودتر به فکر خودم نرسید؟ اخه قدیما که شوهر نداشتیم اینجوری بازی میکردیم ...... پاشو اقا امیر .... پاشو که منتظریم ......
به جای امیر من معترض شدم: شادی ..... نداشتیما .....
چشمکی زد ... جز ما که کسی اینجا نیست ..... پاشو امیر خان .... وقتی میگفتی جرئت فکر اینجاشم میکردی دیگه .....
باز ضربان قلبم شدت گرفت ..... تو خلوت خودمون نمیذاشتم .... حالا جلو این دوتا ؟!
_یهنی از علی کمتری دیگه؟
امیرارسلان بلند شد و اومد کنارم ..... دستام عرق کرد ..... منو کشید سمت خودش و نشوند بغلش . سرشو اورد جلو و ثانیه ای بعد لبهامون یکی شد ........ دیگه نه حضور شادی برام مهم بود نه سهند ...... امیرارسلان بود و من و جریان برقی که مارو به هم وصل میکر د .... نگاهایی که به هم گره خورده بود ...... چشمای میشیش پر خواستن بود ...... هوا گرم بود چرا اتیش روشن کرده بودن ؟ این پتو چی بود دورم؟ بوی عطرش نشسته بود تو بینیم ....... بعد چند ثانیه سرامیر عقب رفت ..... نگاهش میسوزوندم ..... تازه حضور شادی و سهند و شاید هم مه دخت و سیمینو به خاطر اوردم. سرمو برگردوندم ..... من و امیر تنها بودیم ..... خورشید داشت غروب میکرد ...... توی چند ثانیه هوا تاریک شده بود! سرمو برگردوندم ...... قدرت حرف زدن نداشتم .....
_چقدر خوبه که انقدر جرئت دارم .....
باز سرش اومد جلو .... قدرت عقب نشینی نداشتم ........
 
 
سیزده روز عیدم به سرعت برق و باد گذشت .... تو اون سیزده روز با امیر نصف ایرانو گشتیم ..... شیراز و کرمان و تبریز و اردبیل ..... یکی از قشنگ ترین سفر های عمرم بود که کلی عکس ازش به یادگار مونده . ادمای تو عکس که من و امیر ارسلان باشیم لبخند عمیقی به لب داریم ..... لبخندی که فقط خدا میدونه عمرش چقدره ...... بعد سیزده روز برگشته بودم تهران و اماده ایستاده بودم جلوی در منتظر امیرارسلان .... مدت زیادی بود که هیچ کدوممون بیمارستان نرفته بودیم و حالا با هم میرفتیم که خبر ازدواجمونو اعلام کنیم . سر راه چند جعبه شیرینی خریدیدم و ب ورود به بیمارستان سیل تبریکات روانه شد سمتمون . از اقای عظیمی نگهبان گرفته تا خانوم کسمایی طبقه نهم همه کامشون شیرین شد و لبخندی به لبشون نشست ..... اخرین نفر دکتر سماوات بود . تقه ای به در اتاقش زدم و یاد اولین روزی که امیرو دیده بودم افتادم .... یکسالی از اون روز میگذشت و حالا شیرینی به دست اومده بودیم خبر ازدواجمونو بدیم . حکمت خدا واقعا ستودنی بود ..... با بفرمایید دکتر سماوات درو باز کردم. دکتر با دیدن ما گل از گلش شکفت ..... :به به! خانوم و اقای دکتر ..... خوش امدید!
_سلام
_سلام به روی ماه جفتتون .... عیدتون مبارک .... پیوندتون مبارک ..... به پای هم پیر شید
_مرسی دکتر .... عید شما هم مبارک ..... سال خوبی داشته باشید ......
_مگه میشه با وجود این پیوند خجسته سال بدی داشته باشم؟
باشیطنت گفتم:دکتر ما ازدواج کردیم شما چرا خوشحالید؟
اومد جلو لپمو کشید:امیر تو هنوز زپبون این وروجکو کوتاه نکردی؟
خندید:دکتر جون منو باهمین زبونش از راه به در کرده ..... بمونه همینجوری که همیشه یادم بمونه .....
_به همین زودی پشیمون شدی پسرم؟
_با اجازتون بله .....
اخمام رفت تو هم//////////////////////////////
_شما خیلی بی جا کردی پسرم!
خندیدم!
_دخترمو از سر راه نیاوردما .......
_ما کوچیک دختر شمام هستیم دکتر ....
_خب ... اینجور که نشون میده مبانی زن ذلیلی رو با نمره بیست پاس کردی .....!
_دکتر موضعتونو مشخص کنید بالاخره
_من طرف جفتتون با همم. حرفی که جفتتون روش توافق داشته باشیدو قبول دارم ..... من دیگه نه هانی میشناسم نه امیر ..... حالا من یه خونواده میبینم .... یه زوج ..... زوجی که واسه رسوندشون به هم کم زحمت نکشیدم ...... شما دوتا ثمره ی تدریس من بودید .....
_متوجه نمیشم ....!
خندید:بگم تیکه پارم میکنید که جوونا .....
_استاد!
_چه میکنه این هانی .... با یه کلمه ....! بشینید تا بگم ..... من سالهاست شما دوتا رو برای هم در نظر گرفتم ....
_بله؟
_صبر داشته باش دختر ..... امیرارسلان 5سال قبل از تو وارد دانشگاه شد ... یه پسر فوق العاده باهوش ..... بعد تو ...... حتی باهوش تر از امیر ..... شباهت زیادی به هم داشتید و تفاوت های زیادی با اطرافیانتون .... همون موقع ارزوم شد دیدن بچه های شما دوتا ......... هانی که دائم جلو چشمم بود ... امیرم که باهام درتماس بود ...... تو دخترم ..... یادته گفتم دلیلی برای فرانسه فرستادنت دارم که بعدا بهت میگم ... دلیلم همین بود ... میخواستم امیرو بهتر بشناسی ..... یا تو پسرم ... که ازت خواهش کردم به روی خودت نیاری که فرانسوی بلدی ...... همیشه پشتتون بودم و شما احساس نکردید ....... وقتی برگشتید من رد عشقو تو چشمای جفتتون پیدا کردم .... من بودم به مادرت که اومده بود از این عشق بپرسه گفتم بدون اطلاع تو بره خواستگاری ...... هانی ..... هیچکس به تو مشکل دقیق امیرو نگفت ..... کسی نگفت چرا فقط 40روز بهش امید دارن و تو هم نپرسیدی ..... انقدر درگیر بودی که اصلا متوجه نشدی ...... امیر مثل هر ادم دیگه ای تا اخرین تپش قلبش فرصت داشت ..... چهل روز فرصتی بود که تو با عشقت کنار بیای .....
حرفای دکتر سماوات سیلی به صورت جفتمون بود ...... راست میگفتند عاشق کوره ...
 
شیر آبو بستم و نگاهی به صورت سرخم انداختم .... خوب بود . امیر قرار بود بیاد .میگفت یه کار واجب داره . با یه نگاه تازه یادم فتاد حوله نیاوردم با خودم. صدامو انداختم رو سرم: مامااااااااااااااان!بی زحمت اون حوله ی منو میدی ؟ حنجره ام پاره شد ولی مامان نشنید . دوباره دهنمو باز کردم که تقه ای به در خورد.ایستادم پشت در و دستمو دراز کردم بیرون .:اخ دست گلت درد نکنه مامان جونم . درو بستم و بدنمو خشک کردم . نگاهی به موهام انداختم . بد نبود درستش میکردم ..... حوله کتیمو از تنم بیرون اوردم و استیناشو پایین گردنم به هم گره زدم که حولم کثیف نشه . کل ژلو خالی کردم رو موهام و همونجوری رفتم بیرون که سشوار بکشم .ایستادم جلو اینه و سشوارو برداشتم . به چهره ی خودم تو اینه دقیق شده بودم که حس کردم یه چیزی پشتمو قلقلک میده. ترس برم داشت و جیغ بنفشی کشیدم. درکسری از ثانیه در اغوشی فرو رفتم و لبهایی جیغمو خاموش کرد ....... ضربان قلبم انقدر شدید بود که امیر هم احساسش کرد: خوبی؟
دستم رفت سمت نبض گردنم:به لطف شما ...... اخه این چه کاریه تو میکنی؟ چه جوری اومدی تو که من نفهمیدم؟
_من از اولم اینجا بودم هانی خانومی . شما حواست نبود . اونیم که حوله رو داد بهت من بودم نه مامان مینا ......
_اون وقت این مامان مینا کجابود که تو جاش اومدی؟
_رفت خرید. من کارم تو بیمارستان زودتر تموم شد برای همین یه یه ساعت زودتر از قرارمون رسیدم ....... مامانتم گفت حالا که تو اومدی من برم خرید .....
_حضورتو بهترم میتونستی اعلام کنی اقا .....
_اگه اعلام میکردم که با اردنگی مینداختیم بیرون .....!
تازه یاد وضعیت خودم افتادم: چه خوب یادم انداختی بفرمایید بیرون .....
دوباره از پشت بغلم کرد و بوسه ای بر شانه ی عریانم زد و بیرون رفت ...... کمد لباسمو باز کردم ..... چشمم خورد به یه تاب گردنی ..... خیلی دلم میخواست بپوشمش ..... ولی هنوز نه ..... کت و دامن قهوه ای پوشیدم و بعد اندکی ارایش رفتم بیرون ... میخواستم برم اشپزخونه که با اشاره ای به ظرف میوه ی روی میز گفت :مامانت اورده ..... واسه اینکه دلخوریاش از بین بره رفتم جلو و نشستم کنارش .محکم بوسه ای بر گونش نشوندم و گفتم: عاشق همین درک کردناتم ........ دستشو حلقه کرد دورم و بی مقدمه گفت: اومدم ازت اجازه بگیرم برم سفر .....
از جا پریدم:چییییی؟
_واسه شروع زندگیمون نیاز به پول داریم خانومی ...... مامان و بابا دریغ نمیکنن ولی من میخوام خونه ی عشقم با زحمت دست خودم ساخته شده باشه ..... میخوام باب میل جفتمون باشه نه اینکه مراعات مامان و بابا رو بکنیم. یه شرکتی هست برای کارکنانش پزشک میخواد . تو عسلویه ..... دوره ولی حقوقش عالیه ..... هفته ای دوتام جراحی داشته باشم دو سه ماهی پول خونه جور میشه .... دو سه ماهم مقدمات عروسی طول میکشه ..... خدا بخواد طبق قول و قرارمون اول پاییز بریم سر خونه زندگی خودمون ......
_میبری و میدوزی دیگه ....؟
سرشو انداخت پایین: اگه قرار باشه تو جایی بری منم باهات میام ....
سرشو بلند کرد: تو دانشگاه داری هانی خانومم .... چند ترم به خاطر من عقب افتادی نمیخوام این عقب افتدگی رو بیشتر کنم ......
_ خب تو باهام کار میکنی میرم امتحانامو میدم .... اخه ترم قبل سر کلاس حاضر بودم ....
_کار عملی که ندارید؟حرفشم نزن ....
_پس تو هم نمیری ...... فوقش عروسیمون چند ماه عقب میفته دیگه ....
_هانی!
_من دلم برات تنگ میشه ..... نمیتونم تحمل کنم ..... چند ماه عقد و نامزدی واسه اینه که همدیگرو بهتر بشناسیم و بدون دغدغه از بودن با هم لذت ببیریم ..... نه اینکه ....
_فکر میکنی دل من برای تو تنگ نمیشه خانوم؟ میدونم همه ی اینایی که تو میگی و میدونم ازم چه انتظاری داری .... این چند ماه میگذره خانوم من .... میخوام یه عمرو بی دغدغه بگذرونی ..... میخوام وقتی زندگیمونو شروع کردیم هم خوش باشیم دیگه فکر کرایه خونه و عوض کردن خونه و پول جمع کردن نباشیم ..... یه دو سه ماه سختی بکشیم که یه عمر راحت باشیم .... بد میگم؟
_نه امیرارسلان ..... منطقیه ولی با احساس جور ر نمیاد ..... نشنیدی میگن از دیده برفت ...
نذاشت حرفمو تموم کنم : من به خاطر تو میرم هانی .... میرم که بتونیم تو بهترین شرایط زندگی کنیم ...... یه مقدار پس انداز دارم ولی کمه .....
_خب منم یه مقدار پس انداز دارم .... میذاریم رو هم .... حقوق این چند ماهمون هم میذاریم روش .... حله دیگه ....
_حرفشم نزن .....
_مگه قول نداده بودیم قدمامونو با هم برداریم؟ پا به پای هم زندگی رو بچرخونیم؟به همین زودی یادت رفت؟
_پس اندازت چقدره؟
_حدود .....
_خب بس نمیشه خانومی ....
_مگه میخوایم قصر بخریم امیر؟ بیا بریم یه چند تا خونه ببینیم بعد با توجه به قیمتا تصمیم بگیریم ....
_مگه من حریف تو میشم ؟
با خوشحالی لباس پوشیدم و با هم رفتیم املاک سر کوچه .... کل محله رو گشتیم ولی یه خونه پیدا نکردیم که هم به دل من بشینه هم امیر ..... اوف .... قیمتام که نجومی ....... محله به محله گشتیم تا رسیدیم به خیابون ایران زمین : امیر رد شو سریع که اینجا شوخی بردار نیست .... یه دونه اپارتمانم نداره ... همش خونس ......
خندید و من با خودم فکر کردم نکنه اون همه ایراد گرفتنش واسه این بود که برسه اینجا؟
_خندون گفت : حالا پیاده شو دیدنش که ضرر نداره ....
_چی چیو ضرر نداره؟ اینجا رو ببینی که دیگه راضی به اپارتمان نشینی نمیشی .....
انقدر گفت تا وسوسه شدم و پیاده شدم ..... املاکیه قیمت میداد و سر من سوت میکشید ..... با خودم گفتم برم ببینم قیمتش برازنده ی خونه هست یا نه ..... اولین خونه ای که دیدیم اصلا به دلم نشست .... وارد دومی شدیم ...... از همون بیرون ابهتش منو گرفت .... شبیه خونه ی رویاهام تو بچگی بود .... با یه نگاه فهمیدم امیرم خوشش اومده .... یه حیاط نسبتا بزرگ که بی شباهت به باغ نبود و خونه که چه عرض کنم عمارت 500متری ...... از ساختش عیچ ایرادی نمیشد گرفت ..... منتظر بودم امیر یه ایرادی از توش دربیاره که خندون گفت عالیه .....
جلو املاکیه هیچی نگفتم ..... نظاره میکردم که چطور چونه میزنه و حرص میخوردم .... اخر نتونستم تحمل کنم .کشیدمش کنار : امیر میشه بگی چیکار داری میکنی؟ چند سال میخوای کار کنی که بتونی این خونه چند میلیاردی رو بخری؟ بیخیال شو تو رو خدا .....
جوابم لبخند بود: شده باشه دوسال جون میکنم ولی این خونه رو میخرم .....
خدایا این همون امیریه که میگفت تا اول پاییز باید بریم خونه خودمون؟ ..... باید یه کاری میکردم از خر شیطون بیاد پایین
 

امیر سفت و سخت وایستاده بود رو حرفش و یه قدم هم از موضعش کناره گیری نمیکرد. خب منم از اون خونه بدم نیومده بود ولی دوست نداشتم اول زندگی بریم زیر بار قرض و قوله ..... پس انداز هامونو گذاشتیم رو هم و یه حساب بانکی باز کردیم .سود پول هر ماه بهش اضافه میشد. خودمونم هر روز با هم بحث داشتیم ..... من به یه اپارتمان صد متریم قانع بودم و امیر بلند پروازی میکرد ..//////////////////... هر جوری فکر میکردم اون همه پول تو دو سه ماه جور نمیشد .... امیر میگفت مهم نیست .... بیشتر میمونم و من بدتر اعصابم به هم میریخت ..... تحمل دوریش برام سخت بود .... شرط کردم اگه میره منم ببره و بالاخره قبول کرد . در حالیکه خیلی از کارم رضایت نداشتم یه سال از دانشگاه مرخصی گرفتم و راه افتادم دنبال اقا عسلویه ..... یه قرار داد 4ماهه بستیم و توی خونه ای که بهمون دادند ساکن شدیم . اونجا دیگه خبری از محیط شیک و تمیز بیمارستان نبود . یه درمانگاه کوچیک بود که من و امیر ادارش میکردیم . درمانگاهی که مخصوص کارگرا بود و راهروهاش جای اینکه بوی الکل بده بوی عرق میداد. هر صبح که میخواستم برم سرکار یه شیشه عطر رو خودم خالی میکردم. امیر از این وضعیت خیلی راضی نبود . میدونستم دوست نداره تو چنین محیطی باشم ولی دیگه کاریش نمیشد کرد قرارداد بسته بودیم و مجبور بودیم تا پایان 4 ماه اونجا بمونیم. حالا منم برای خریدن اون خونه اشتیاق داشتم ... باعشق میرفتم سرکار و کلی سربه سر امیر میذاشتم که خستگیش دربره . تو اون شرایط سخت فقط کنار هم بودنمون اروممون میکرد. از صبح تا شب توی اون گرما کار میکردیم و شب که میشد خسته و کوفته جلو کولرگازی ولو میشدیم .... 5شنبه جمعه ها کارمون نیمه وقت بود . امیر میرفت توی بیمارستانای اون اطراف جراحی انجام میداد و منم گاهی باهاش میرفتم . بقیه مواقعم توی اموزشگاهی که اون اطراف بود زبان تدریس میکردم. هردومون به معنی واقعی کلمه جون میکندیم و رقم موجودی حساب بانکیمون روز به روز بیشتر میشد و همین خستگیامونو در میکرد. کار کردن تو اون محیط سختی های خاص خودشو داشت . جدا از اینکه باید با بوی عرق و گرما کنار میومدیم پوست هردومون به میزان قابل توجهی تیره شده بود طوریکه نمیشد تشخیص داد از ساکنان بومی اونجا هستیم یا نه ... امیر که به نظرم قشنگتر شده بود . تیرگی پوستش چهرشو مردونه تر میکرد و من این حالتو دوست داشتم . امیرم میگفت من خوشگل شدم .... میگفت عاشق دخترای سیاه سوخته بوده و منم از حرصم بهش پس گردنی میزدم. خلاصه به زندگی با هم عادت کرده بودیم . اینکه هر صبح که چشمامونو باز میکردیم همدیگرو میدیدیم و شب هام موقع خواب تو بغل هم خوابمون میبرد . امیر مرد خیلی خوبی بود. روز به روز علاقم بهش بیشتر میشد . تقریبا دوماه از اومدنمون به عسلویه گذشته بود که خانواده امیر خبر دادن دارن میان دیدنمون . تند تند خونه رو جمع کردیم و منتظر نشستیم . قیافشون وقتی مارو دیدن هیچوقت فراموش نمیکنم ..... با دهن باز همینطور نگامون میکردن. اخرسر شکوفه جون به زبون اومد:خودتونید؟
امیر خندید: انقدر سیاه شدیم که نمیشناسید؟
شکوفه جونم خندید :جفتتون خوشگل شدید .... رو اومدید .... ماشالا ... ماشالا ....
از فکری که کرده بود خجالت کشیدم. قرمز شدنم هم فکر نکنم با اون صورت افتاب سوخته معلوم میشد . امیر مادرشو متوجه اشتباهش کرد: حالا مونده رو اومدن اصلی مامان جونم .... !
_پس زودتر فکری براتون بکنم ....!
نشستند و من رفتم میوه بیارم . وقتی رسیدم که بحثشون بالا گرفته بود:ببین امیر ... ما میخواستیم اینو شب عروسیت بهت بدیم .... حالا یه کم زودتر چه ایرادی داره؟ بابا کادوی عروسیه .... هانی ... تو یه چیزی بهش بگو بابا جان ....
_چی بگم؟ من اصلا نمیدونم قضیه چی هست .....
_من و حمید برای کادوی عروسیتون یه واحد اپارتمان درنظر گرفتیم. همه کاراشم کردیم مونده امضای امیر .... حالا اقا ناز میکنن ..... میگه میخوام رو پای خودم وایسم .... انگار کسی جلوشو گرفته ...... من اگه مخالف استقلال شما دوتا بودم که نمیذاشتم پات برسه اینجا .... دختر مردم از دانشگاه و زندگیش زده افتاده دنبال تو که میخوای مستقل باشی؟
_من که راضیم شکوفه جون .....
_از خانومیته عزیزم .... این پسره باید بفهمه فرق لطف و وظیفرو ...
شکوفه جون انقدر گفت تا امیر تسلیم شد . کمک بزرگی بود برامون ....
چهار ماهم به سرعت برق و باد گذشت . تو اون مدت چند بار مامان اینا و چند بار دیگه هم شکوفه جون اینا بهمون سر زدن . یکبار هم شادی و سهند اومدن ...... بعد چهار ماه باز هم پولامون به اون حدی که باید نرسیده بود. قرارداد 4 ماه دیگه تمدید شد .... هر روز که میگذشت نگرانی منم بیشتر میشد . کامل کردن جهیزیه و چیدن خونه و کار های محضریش و خریدای عروسی رو چیکار باید میکردیم .... بعد 8ماه مجموع پس انداز هامون و پول اپارتمان هدیه عروسیمون و درامد هامون به علاوه سودشون و هدیه قابل توجهی که مدیر کارخونه به مناسبت عروسیمون داد پولمون به اون حد لازم رسید .... اخ که چه جونی واسش کندیم ! هنوزم وقتی یاد هوای شرجی عسلویه می افتم تمام تنم گر میگیره ..... ولی خریدن اون خونه خوشگل می ارزید به اون همه جون کندن ...... الهی شکر که توانایی کار کردنو تو وجودمون قرار دادی .....
 
یه هفته ای میشد اومده بودیم تهران و دنبال کارای خونه بودیم. سه دونگ خونه خورد به اسم من و سه دونگش به اسم امیر . چه ذوق و شوقی داشتیم فقط خدا میدونست . بعدش افتادیم دنبال کارای عروسی .... طبق توافق عروسیمون افتاد 15بهمن .... روزو شبمون تو بازار میگذشت . برای چیدمان خونه از یه دکوراتور کمک گرفتیم ..... هر روز یه تیکه از جهیزیه رو میچیدیم ..... عشق تو هر نفس جاری بود . روز اخرو که 5روز قبل عروسیمون بود هیچوقت یادم نمیره ...... بالاخره با کمک مامان و شکوفه جون و اتنا و امیر مهدی چیدمان خونه رو تموم کردم . با دیدن میلی متر به میلی متر خونه لذت میبردم . خشت خشت این خونه رو با عرق ریختن و جون کندن خریده بودیم و همه وسایلشو خودمون با هزار بدبختی بالا پایین کرده بودیم . دیگه برام کمر نمونده بود اما از کارم راضی بودم . عاشق اون خونه بودم و عاشق امیر ......
خودمو پرت کردمتو اتاق : دیگه جون واسم نمونده ......
میخواستم بخوابم رو پای مامان که مانع شد :نه تو رو خدا پا واسم نمونده ....
رفتم سمت شکوفه جون :دختر اخه پای لاغرمردنی منم خوابیدن داره؟
نگاهی به امیر مهدی انداختم:فکرشم نکن!
اتنا هم که سرشو انداخته بود پایین!
دلم نمیومد برم بالش بردارم و کله عرقیمو بذارم روش .... میخواستم همه جای خونم بوی نویی بده ..... چه حس قشنگی .... خونم .... خونه ی من و امیر ....... ناخوداگاه از این فکر لبخندی روی لبم نشست .....
امیرمهدی: خواهرم دیوونه شد رفت .....
امیرارسلان خندید: بیا خانوم .... بیا پای خودم هست .... بیا فدات شم تا از دستم نرفتی ....
از خدا خواسته شیرجه زدم سمتش و خوابیدم رو پاش :اخیش .... چه گرم و نرمه ..... عیب نداره ... شما هیچکدوم ندید! شوهرم که میده!
تا این از دهنم اومد بیرون همه زدن زیر خنده و من سرخ شدم ..... چی شد؟ سوتی دادم باز ..... ای خاک تو اون سرم که شوهرم کردم و ادم نشدم ......
چشمامو باز و بسته میکنم و تو نور ماه به قلب سبزی که یادگار امیر از حنابندونمونه نگاه میکنم ....... دو روز دیگه عروسیمه و استرس زیادی دارم ...... یکبار دیگه خاطرات حنابندونو مرور میکنم و با یه لبخند روی لب به خواب میرم ..... چقدر جای امیر اینجا خالیه!
 
با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم.:بله؟
صدای مهربونش پیچید تو گوشم: سلام هانی خانومم!ساعت خواب؟ نمیخوای بری حموم؟
با شنیدن صداش دهنم خشک شد و بدنم یخ زد یه استرس شیرین وجودمو پر کرد: سلام امیرارسلان ..... خوب شد بیدارم کردی .....
مکالممو زود تموم کردم و رفتم تو حموم ..... اب داغو تا اخر باز کردم اما باز هم گرم نشدم ...... با خودم فکر کردم این اخرین روزیه که میتونم بگم اینجا خونمه ..... از فکرش بدنم مورمور شد ........ درگیر احساسات دوگانه بودم ..... یه طرف امیر بود و یه طرف دیگه خانوادم ..... خانواده ای که 28سال تمام روز و شبمو باهاشون گذرونده بودم ...... حالا میخواستم ثانیه هامو با مردی قسمت کنم که همه وجودمو درگیر عشقش کرده بود ........ یاد بچگیام افتادم و بغض غریبی گلومو فشرد ...... قطره ای اشک سرد بر گونه ام لیز خورد ..... دلم واسه تک تک وسایل این خونه تنگ میشد ...... یه نگاه به تصویر خودم تو اینه انداختم و بعد عین دیوونه ها رفتم اینه رو بغل کردم ......... و هم اغوش تصویرم کلی گریه کردم ....... بعد اینکه گریون خودمو حسابی سابیدم و صدای مامانو در اوردم از حموم اومدم بیرون ...... مامان غرغر میکرد و من خیره نگاش میکردم ..... چقدر این پیکر ظریفو دوست داشتم ..... چقدر تو این سالا اذیتش کرده بودم .... خدا منو ببخشه ...... مامان دست از غرغر کشیدن برداشت و متعجب بهم خیره شد ..... انگار اونم داشت به همون چیزی که من فکر میکردم فکر میکرد ..... جلو رفتم و دراغوش کشیدمش ..... اشکام بی مهابا روی شونه اش میریخت .....
_ا!دختره ی دیوونه جای اینکه بخنده گریه میکنه!
صداش میلرزید میدونستم طاقت نمیاره و گریه میکنه ...... نفس عمیقی کشیدم تا بوی عطر زنی که منو به اینجا رسونده بودو تو ریه هام نگه دارم ... ضربان قلبش گریمو شدید تر میکرد .... این قلب با ناراحتی من ناراحتی کرده بود و با شادی من شادی .... چطور میتونستم بذارم برم؟ نالیدم:مامان .... من نمیخوام عروس شم ..... میخوام بمونم ور دلت .....
بین گریش خندید .... از پشت سر صدای خنده دیگه ای هم میومد . بابا بود: واسه همین چیزاست که میگن دخترو زود باید شوهر داد دیگه ..... زیاد بمونه خوش به حالش میشه .......
حالا نوبت بابا بود که در اغوش بکشمش و تنشو با اشکام خیس کنم ...... مردی که اینجا بود یه عمر واسه اسایش من از ارامش خودش گذشته بود ......
_بابا غلط کردم نمیخوام شوهر کنم!
خندیدند ..... صدای خنده ی دیگری هم بهشون اضافه شده بود .... برگشتم و امیر مهدی رو دراغوش کشیدم .... پسری که خواهری داشت و همیشه در حسرت داشتن خواهری بود ..... چه ظلمی کرده بودم در حق این یکی ...... همپای من گریه میکرد ...... تمام صورتم نوچ شده بود و اب دماغم اویزون بود که زنگ در به صدا دراومد .... خودش بود ...... صورت گریونمو که دید گفت: پشیمون شدی هانی خانومم؟ این دفعه نوبت اون بود..... رفتم جلو و خودمو انداختم تو بغلش و اونجا بود که گریم شدت گرفت .....
_امیر .... من نمیخوام ...... نمیخوام ....//////////////////////////////////////
چهار نفری زدند زیر خنده ...... سرمو بلند کرد و صاف نگاهشو دوخت به چشمام ...... تازه یادم افتاد جادوی اون چشمای میشی رو ...... مگه میشد نخوامش ؟ فکر کردم ثحملم تموم شده و نمیتونم یک ثانیه دیگه هم ازش دور باشم ..... از افکار خودم خندم گرفت .....
خندیدم:شوخی کردم .... بیا بریم ......
از تغییر موضع ناگهانیم همشون زدند زیر خنده ....
مامان:ببر این دخترو تا دیوونه تر از اینش نکردی امیر خان ......
عین بچه تخسا اشکمو با بولیز امیرارسلان پاک کردم: اینجوری؟ با این چشمای باباقوری؟
مامان رفت تو اشپزخونه و یه ذره یخ اورد:اینو بذار رو چشمت بادش بخوابه ... اخه دختر من تو که میدونی گریه کنی چشمات پف میکنه ......
یخو گذاشتم رو چشمم.تیر کشید ..... نمیشد که شب عروسیم اون ریختی برم جلو ملت .... بی توجه به سوزشش بیشتر روی صورتم فشردم ....
_هانی خانومی اذیت نکن خودتو بیا بریم حتما ارایشگره یه راهی پیدا میکنه براش ...
_نه ... بذار برم حموم درست میشه ...
چهار تایی با هم: چییی؟!
لبخند به لب گفتم: میخوام برم حموم !
و قبل اینکه بهشون مجالی برای اعتراض بدم خودمو انداختم تو حموم و اینبار گرم از پشتیبانی مثل امیرارسلان با اب یخ دوش گرفتم .... اومدم بیرون قیافه همشون دیدنی بود ....:چیه؟ جن دیدید؟
امیر مهدی:نه حوری بهشتی دیدیم!
_فکر نمیکردم انقدر تیزبین باشید !
درمقابل نگاه بهت زدشون دست امیرو گرفتم و بای بای کنان از در رفتم بیرون ..... با امیر سوار ماشینش که تازه عوض کرده بود شدیم. واسه اینکه ماشینامون عین هم نباشه ماشینشو فروخته بود و یه شاسی بلند مشکی گرفته بود که عاشقش بودم ....... تو ماشین نشستن همان و استرسی که معدمو میسوزوند هم همان ...... دستام یخ کرد و از شدت استرس با ناخونای بلندم دست امیرو که رو دنه بود گرفتم .... زیر لب اخی گفت و من خجالت کشیدم ... چم شده بود؟ چرا رفتارام اونقدر غیر عادی بود؟ داشتم به رفتارای احمقانم فکر میکردم که ماشین توقف کرد.صداش مهربون تر از هروقتی پیچید تو گوشم:هانی خانومی؟
دلم ضعف رفت براش: جانم؟
_استرس داری خانومم؟
سرمو انداختم پایین.
_سرتو ننداز پایین خانومی .... به من نگاه کن ..... همون امیرارسلان همیشگیم ... غیر اینه؟ نکنه یه شبه شاخ و دم دراوردم و خودم خبر ندارم؟
_نه ....
_هانی خانومم تجربه اولت که نیست فدات شم .... قبلا هزاران بار با هم تنها زیر یه سقف بودیم .... تنها فرقش با ایندفعه اینه که اینبار خونه خودمونیم ... خونه ی عشقمون ..... و قراره برای همیشه همونجا باشیم .....
دستمو گرفت: امشب هیچ فرقی با اون 240شبی که ستاره ها رو با هم شمردیم نداره .....
دستشو بلند کرد: بهت قول میدم اگه نخوای سرانگشتامم بهت نخوره ....
تو کسری از ثانیه سرمای وجودم جاشو به گرمای دلپذیری داد ..... دستشو بلند کردم و تموم عشقمو تویه بوسه به دستاش نشون دادم ......
دستمو اورد بالا و بوسید. شیطنتی دوست داشتنی کنار ارامش ذاتیش نشست: اینجوری بهت قول نمیدم که رو قولم وایسما .....
_امیر ....
_به فدات !
_خدانکنه .....
رسیدیم جلوی ارایشگاه ..... باز بوسه ای بر دستم زد: به خانومه بگو حسابی خوشگلت کنه که امشب ...
_امیییییییر!!!!!!!!!!!!!
خنده کنان:به فدات ..... توروخدا دوباره نزنی زیر گریه .... شوخی کردم جان خودم ..... امیره و قولش ....
تو ارایشگاه خانومه کلی غر زد سرم که چرا انقدر دیر اومدی .... مگه عروسم انقدر تنبل میشه ؟ در جوابش سکوت کردم و اونم غرزدنو گذاشت کنار .... حرکت نرم لوازم ارایش روی صورتم حس خوبی بهم میداد اما سنگینیش رو صورتم هر لحظه بیشتر میشد ...... ده نفر ریخته بودن سرم که هر کدوم یه بویی میدادن ..... میدونستم ده دقیقه دیگه به همون منوال بگذره سردرد امونمو میبره .... نمیخواستم شب عروسیمو خراب کنم پس ذهنمو از بوی عطر های تلخ و شیرینی که در هم امیخته بود به امیر منحرف کردم ....... کارساز بود .....

شادی با دیدنم سوتی کشید: خوش به حال امیر خان ....... اشک تو چشمای شکوفه جون و مامان حلقه زده بود ....... جفتشون اومدن جلو و بغلم کردن ..... زنگ در به صدا در اومد:داماد اومد ...... قلبم تو سینه اروم نداشت ...... نگاهی توی اینه انداختم ..... خوشش میومد؟ تو اون موقعیت شادی شیطنتش گل کرده بود : خانوما چارقدا رو بندازید رو سرتون یه کم این دو تا رو اذیت کنیم و اقا دامادو بچاپیم .... به زور منو فرستاد توی اتاقی که مخصوص استراحت ارایشگرا بود ..... صدای سلام امیر اومد و قلبم تندتر زد ..... هرقدمی که برمیداشت دلهره من بیشتر میشد ....... شادی جلوشو گرفت ...... :همینجوری که نمیشه امیر خان ...... صدای شمردن اسکناس اومد :این که خیلی زیاده امیر خان ..... ما یه چی گفتیم .... _ شادی خانوم با من چونه نزن دیگه ..... صداش نشون از بیقراریش داشت ..... منم بی قرار دیدنش بودم .... بالاخره در باز شد .... با دیدنش نفسم بند اومد ..... کت و شلواری مشکی با بولیز سفید و کراوات قرمز .... بدجور برازندش بود ..... چشماش خیره مونده بود روم .... اومد نزدیک ... از جا بلند شدم .... گرمی نفس هاشو احساس میکردم: این پرنس خوشگل هانی خانوم خودمه ...؟ سرم رفت پایین ..... گرمی لبهاشو روی گردنم احساس کردم .... نگاهش به نگاهم گره خورد .... نگاه تبدار که میگفتن این بود؟ بی هیچ حرفی لبهاش نشست رو لبهام ..... دلم نمیخواست از اون اتاق کوچیک بریم بیرون .... _من نمیدونم این مراسم واقعا ضروریه؟ نمیشه از همینجا مستقیم بریم خونمون که من یه دل سیر نگات کنم؟ دستمو گرفت و بین کل کشیدن جمعیت رفتیم بیرون .... نمیدونم چرا همشون سعی داشتن خندشونو بخورن .... حالا نوبت فیلم برداری بود ... هزار بار بالا پایین کردیم پله های ارایشگاهو تا رضایت دادند .... ماشین عروسمون با گل رز سرخ تزیین شده بود .... قرار بود برای فیلم برداری اول بریم باغ ... از باغ که بیرون اومدیم هردومون کلافه بودیم .از بس که این فیلم بردار ها گفتند اینکارو بکن ... اون کارو بکن ..... اینوری بچرخ .... حالا اونوری .... دومین تانگویی که با امیر رقصیدم همونجا بود ...... برعکس اون دفعه که دستشم به زور بهم میخورد اینبار تمام قد تو بغلش بودم .... با ادا و اطوار وارد سالن شدیم ..... جمعیت دست میزدند و کل میکشیدند .... بعد تشکر احوالپرسی باهاشون بازم با هم رقصیدیم و بعد امیر رفت قسمت مردونه ....... شادی نشست کنارم و کلی سربه سرم گذاشت ...... شوخیاش اصلا به دلم نمینشست .برای فرار بلند شدم و رقصیدم .... بالاخره اعلام کردن برای شام داماد میاد و منو از دست شادی نجات دادند.... نشسته بودیم کنار هم و تویه بشقاب غذا میخوردیم .... _امیر غذا این پایینه ها .... اینی که داری بهش نگاه میکنی منم! _انقدر امشب خوشگل شدی که میترسم با غذا اشتباه بگیرمت .... _امیرارسلان! _به فدات! بالاخره مراسمم تمم شد و وقت خداحافظی رسید .....مامان بابا رو محکم در اغوش کشیده بودم و ول نمیکردم ..... گریه امونمو بریده بود ..... خدا رو شکر ارایشم جوری نبود که خراب شه ...... امیر به زور از اغوش مامان و بابا جدام کرد و اشکای روصورتمو پاک کرد.اروم در گوشم گفت:اگه خواستی شب میبرمت خونه مامانت اینا ... فعلا بذار از شر این فیلم بردار و این همه ادم خلاص شیم ..... خدایا این ادم بود یا فرشته؟ همین یه جمله باعث شد گریمو قطع کنم و خداحافظی رو اسونتر ...... در خونه که باز شد یکه خوردم .... تموم حیاط با گل های رز پرپر شده سنگفرش شده بود ..........دست به دست امیر وارد خونه میشدیم ...... سنگفرش گلهای رز تا خونه امتداد یافته بود ..... راه پله ی مرمرینی که به اتاق خوابها منتهی میشد قرمز قرمز بود .دست در دست هم بالا میرفتیم ..... پله پنجم بود که گلبرگ های رز زیر پام لیز خورد و اگه دست امیر پشتم نبود مغزم متلاشی شده بود ..... دست امیر اومد پشتم و در کسری از ثانیه در هوا معلق شدم و در اغوش امیر جا گرفتم.بوسه ای بر گونم زد و راهشو ادامه داد . از ترس فیلمبردر جیغمو خوردم .گویا از این این اتفاق ناگهانی بدش نیومده بود ... سنگفرش گل های رز تا روی تختمون ادامه داشت .... امیر منو گذاشت روی تخت و خودشم نشست ..... با ادا و اطوار با دوربین بای بای کردیم و فیلم بردار که اخرین نفری بود که تنهایی من و امیرو به هم میزد رفت ...... نامردی نکرد درو هم پشت سرش بست ..... حالا من بودم ونگاه تبدار امیر ..... دستام دوباره یخ کرده بود و دلشوره عجیبی داشتم . بعد اینکه حسابی نگام کرد اومد پشت سرم. گرمی نفس هاش موهای تنمو سیخ میکرد ..... امیر نه ...... تو قول دادی ...... قول دادی .... امیره و قولش ..... بوسه ی گرمش نشست رو شونه های عریانم .... قلبم داشت از جا کنده میشد .... دستاش رفت سمت موهام و سنجاق هاشو دونه دونه از سرم در اورد ....... احساس سبکی میکردم .... رفت از روی میز یه چیزی برداشت و اینبار نشست جلوم .... شیر پاک کن بود ..... با ملایمت ارایشمو پاک کرد ... بوسه ای بر پیشونیم زد: اینجوری خوشگل تری ...... برو یه دوش بگیر که سبک تر شی هانی خانومم ...... حموم توی اتاق خوابمون بود .... خجالت میکشیدم .... گفتم: نه ... حالا فردا صبح میرم .... لبخند قشنگی زد و پشتشو کرد بهم .....:حالا میری؟ بازم از خودم خجالت کشیدم ..... لباسامو دراوردم و وارد حموم شدم .... یه دوش اب گرم همه خستگیامو از بین برد . میخواستم بیام بیرون که یادم افتاد بازم حوله نیاوردم ..... :امر ارسلان ... امیر جان! حوله ی منو میدی ؟ باز خودمو پشت در قایم کردم و دستمو دراز کردم و حوله رو گرفتم ..... بد نبود لباسامم همونجا میپوشیدم ..... دوباره صداش کردم و خواستم بهم لباس بده .... با یه بولیز و شلوار بلند اومد جلوی در: اینا خوبه؟ خدای من .... این دیگه کی بود؟ حق طبیعیشو میداد که من راضی باشم .... از خودم دلخور شدم ... لیاقتشو داشتم؟ یه لحظا تصمیممو گرفتم .... : امیر! این دیگه چیه؟ لباس خوابا تو کشوی چهارمه ... بهت تو چهرش بیداد میکرد ..... پوشیده ترین لباس خوابو اورده بود ! از داشتنش به خودم بالیدم . لباسمو پوشیدم و حالا نوبت اون بود بره حموم ... تو فاصله ای که از حموم بیاد ارایش مختصری کردم و کلی عطر زدم ... قلبم هنوز ضربانش عادی نشده بود ..... از حموم اومد بیرون و کمی عطر به خودش زد: با این موها بخوابی سرما میخوریا.... سشوار به دست اومد پشت سرم .... موهامو با حوصله شونه کرد و سشوار کشید. بعدم نوبت موهای خودش بود ....... خوابیده بودیم روی تخت .... من این سر تخت و امیر اون سر تخت .... سرقولش بود ..... رفتم جلو :مگه قرار نبود مثل همیشه باشیم؟ خندید و اغوششو باز کرد .... سرمو فرو کردم تو سینش :دوستت دارم ..... تصمیممو گرفته بودم ..... سرمو اوردم بالا و در مقابل نگاه تبدار امیر بوسه ای طولانی بر لبش نشاندم ..... انقدر تعجب کرده بود که تا چند دقیقه همینجور بی حرکت مونده بود .... اولین بوسه ی من بود .....سرمو گرفت بین دستاش : این مثل هر شب بود؟ شیطونی کنی یهو دیدی قولمو یادم رفتا ..... خندیدم:عیب نداره ... انسان جایز الخطاست ...... _بله؟ _بله! تا صبح امیر بود و امیر و امیر و نجواهای عاشقانه اش .... امیر بود و نگاه تبدار میشیش .... امیر بود و گرمای تنش ...... گرمی لبهاش .... و دوجسمی که یکی میشد .... چشمامو باز کردم ..... خورشید از پنجره به خونه عشق ما سرک میکشید . نگاهی به اطراف انداختم . امیر نبود ..... ساعت روی دیوار 12رو نشونه رفته بود ..... چقدر خوابیده بودم .... میخواستم از جام بلندشم که در باز شد : سلام هانی خانومم .... صبح به خیر ..... یاد شب قبل افتادم و با خجالت سرمو انداختم پایین .... _تو کی میخوای دست از خجالت کشیدن برداری قربون چشمای عسلیت؟ نگام افتاد به سینی تو دستش: مامان شکوفه کله سحر زنگ زده حال تو رو بپرسه ...... کلی سفارشتو کرده .... اینم به دستور ایشون پختم .... خودمونیم بعضی موقعا بهت حسودیم میشه ها ...... _امیر! _به فدات .... بیا بخور ببین چی از اب دراومده ..... اومد نشست لبه تخت .خودمو جمع و جور کردم.خندید: شوهرتما .....! نیم خیز شدم .... دردی تو دلم پیچید .... اخی گفتم .... با نگرانی بهم نگاه کرد:چی شد؟ _هیچی .... میشه قبلش یه دوش بگیرم؟ _اره ..... میخواست پتو و بزنه کنار که مانع شدم .... خودم پا میشم .... بدون اینکه مجال عکس العملی بده اومد پتو رو کنار زد و بغلم کرد برد حموم ...... یه دوش اب داغ حالمو جا اورد ....... لباسامو تنم کرد و در حالیکه موهامو سشوار میکشید سینی رو گذاشت رو پام :بخور که از دهن افتاد .... یه قاشق خوردم ....:ای .... این چیه دیگه امیر؟من نمیخورم ..... موهامو جمع کرد: میدونم بدمزس ولی بخوری بهتره هانی خانومم . قاشقو از دستم گرفت و پرش کرد و اورد سمت دهنم:این چه کاریه امیر ... خودم میخورم .... قاشقو اورد جلو:حرف نباشه ... خودم غذاتو بهت میدم ..... به زور غذای مزخرفیو که میگفت مقویه و دستور شکوفه جون بود به خوردم داد . کاسه خالی شده بود که چشمم خورد به جعبه کوچیکی که تو سینی بود ...:این چیه دیگه؟ _ناقابل هدیه هانی خانومم .... باز کردم:یه انگشتر عقیق فوقالعاده زیبا ... به چه مناسبت؟ _هدیه شب زفاف ..... خندیدم:مگه شب زفافم هدیه میدن؟ خندید و انگشتر کرد تودستم ... اندازه بود .... :مرسی امیر ... خیلی قشنگه ..... _چون رو دستای گلم نشسته .... _اینجوری لوسم میکنی بدعادت میشما .....! _یعنی من بدم و تو به من بد عادت میکنی؟ _نه خیر شما خوبی .... _پس چرا میگی بدعادت؟ دماغشو گرفتم: تو اخرشم به من نگفتی ماه عسل کجا میریما! _حدس بزن ....! _کجا؟ _یه شهر پر خاطره! _فرانسه ؟ _هویج خوردی؟ _بیمزه! جدی جدی داریم میریم فرانسه؟ سرشو تکون داد. پریدم و گونه اشو بوسیدم:اخ جوووووون!
چشمامو باز میکنم ..... بازم افتاب چشمامو میزنه . نیم تنه ی عریان امیر ارسلان میاد جلوی چشمم ..... از سر خوشی لبخندی میزنم و اروم بوسه ای بر لبش مینشونم ..... چشماش باز میشه و محکم دراغوشم میکشه ..... باصدای دورگه از خوابم درگوشش میگم: امییییر!صبح شده ها نمیخوای پاشی؟ اروم از اغوشش جدام میکنه و از جا بلند میشه .....: ما هم بدعادت شدیم این دوماه .سرکار رفتن به کل یادمون رفته! _به جای این حرفا برو میز صبحانه رو بچین اقای خواب الود! چشماشو جمع کرد: میشه امروزه رو تو بچینی؟ جون امیر بدنم کوفتس! _روز اولی اومدی نسازیا! _جون امیر کوتاه بیا .... اخمی مصنوعی کردم:مگه جون شوهر من نخودچی کیشمیشه که بهش قسم میخوری؟ خندید: میگم اصلا امروز کار و بارمونو تعطیل کنیم؟چطوره؟ _دیوونه شدی؟ بعد یه سال میخوایم بریم بیمارستان اونوقت میگی بیخیال شیم؟ خندید: دیوونم کردن ..... اومد جلو: یه خانوم دکتر خوشگلللللل! با این چشماش ...... دستش رفت سمت شلوارش _امیییییییییییییییییر! خندید:چیه بابا میخوام برم حموم! سرمو به نشونه تاسف تکون دادم. شکوفه جون راست میگفت بعضی موقع ها واقعا بچه میشد و گاهی اوقات هم زیادی بزرگ و من عاشق همین تناقض بودم. هیچوقت نمیتونستم عکس العملشو پیش بینی کنم و این برام جذاب بود. وارد آشپزخونه شدم ..... دوماه بود زندگی مشترک من و امیر اغاز شده بود . دوماهی که ماه عسلمون بود . واقعا هم که اسمش برازندش بود ... ماه عسل ! به کام جفتمون شیرین بود ...... تو خیابون شانزه لیزه قدم میزدیم و ثانیه ثانیه سفر کاریمونو مرور میکردیم ...... تو خیابون راه میرفتیم دقایق با هم بودنمونو به یاد می اوردیم ..... بدتر از همه توی فرودگاه بود .... توی اون دو ماه امیرو خیلی خوب شناختم ...... عاشق تر شدم ..... وابسته تر شدم ..... جونم به جونش بسته شد ..... حالا من بدون امیر معنی نداشتم ...... و امیر هم بدون من ...... تخم مرغی برداشتم و شکستم ...... این تخم مرغه چقدر شبیه زندگی ما بود ..... اولش سخت بودیم .... مثل پوستش ...... شکستیم رسیدیم به سفیدش ..... به هم ایمان اوردیم...... بعدم نوبت زردش بود ...... عمق عشقمون ..... زرده و سفیده رو با هم قاطی کردم ..... من و امیر با هم یکی شدیم ..... مایع زرد رنگ ریخته شد توی تابه و جیلیزش دراومد ........ ما هم قرار بود جیلیز ویلیز کنیم؟ قرار بود بسوزیم تا عشقمون پخته بشه و ثمره بده؟ ...... بعد این سوختن چی ازمون میموند؟ یه ان متوجه افکار احمقانه خودم شدم و خندیدم ...... اخه این تخم مرغ گرد و تپل چه جوری عشق ما رو تو خودش جا داده بود؟گرمای دستی رو رو شونم احساس کردم:کجایی خانومی؟ تخم مرغ بیچاره سوخت! زمزمه کردم:سوخت؟ حس بدی چنگ زد به دلم ...... عشقمون نسوزه؟ .... اه ..... چته تو امروز دختر ؟ چه مرگته؟ مگه عشقم میسوزه؟ _هانی خانومی خوبی ؟ بوی تخم مرغ سوخته حالمو به هم میزد. برگشتم سمتش: امیر!عشقمون نسوزه! خندید : بابا یه بار اومدیم از زیرکار در بریما ! بغلم کرد: سوختن چیه هانی خانومم ؟ عشقمون میپزه ..... به اوج میرسه ..... میوه میده ولی نمیسوزه ...... عشقه خانومی ..... کشک که نیست! سرمو اوردم بالا ...... بوی تخم مرغ سوخته بیشتر شده بود ....... برگشتم ..... گاز هنوز روشن بود . اومدم خاموشش کنم که دستم لرزید و مچم چسبید به تابه ....::اخخخخخ! دستم . _چی شد هانی خانومم ؟ چی شد دستت؟ چقدر داغ بود ...... دستم زق زق میکرد در حالیکه دستمو بالا و پایین میکردم: سوختم امیر !سوختم ..... به دادم برس! هراسون نشندم رو صندلی و بدو رفت پماد سوختگی اورد.درحالیکه پمادو روی دستم میمالید: اخه من قربون شکل ماهت چرا با خودت اینجوری میکنی؟ تازه عروسیا .... نکنه من شوهر خوبی نبودم برات که این فکرای مزخرف اومده تو سرت؟نکنه پشیمون شدی؟ چشمام پر اشک شد: نه امیر!من فقط میترسم ...... تو مرد خیلی خوبی هستی ...... من میترسم ..... سرمو گذاشتم رو سینش ...... صدای قلبش بهم ارامش میداد .../////////////////////... سیستول ..... دیاستول ..... سیستول .... دیاستول ....... حالا ضربان قلب خودم بود که احساسش میکردم ....... ضربان قلبمون با هم هماهنگ بود ..... از چی میترسیدم؟ همه چی رو به راه بود . زندگی دست ما بود . این ما بودیم که زندگیمونو میساختیم ...... دست من و امیر بود که تار و پود زندگیو کنار هم میچید ..... دو دستی که از دو روح در هم امیخته دستور میگرفت .... جای نگرانی نبود ..... سرمو بلند کردم.چشمای امیر نگران بود . لبخند زدم. متعجب نگاهم کرد و من بلند زدم زیر خنده ....... واقعا نگرانم شده بود . سرمو گذاشتم همونجایی که بود: تغییرات هورمونیه .... زیاد جدیش نگیر امیر جونم ...... همیشه این موقع اینجوری میشم ! چشماش رنگ عشق به خودش گرفت: بعضی موقع ها ادمو بدجور میترسونی! بوسه ای روی گونم نشوند و باز خندید: تو هنوزم قرمز میشی هانی خانومم! سرشو کرد توی موهام:پاشو که الان دکتر سماوات شاکی میشه ! پاشو خانومم .... دیگه هم فکرای بد بد نکن .... باشه؟ _باشه! وقتی وارد بیمارستان شدم نزدیک بود از ذوق جوون مرگ بشم ...... بوی الکل پیچید تو دماغم ...... صدای خانوم فلاح تو بلندگو پیچید ...... تمام وجودم پر از شادی و هیجان شد ...... همه عشقم این ساختمون ده طبقه بود ! ساختمونی که توش بزرگ شدم ..... دکتر شدم ..... عاشق شدم ....... یه لبخند پهنای صورتمو پوشونده بود ..... دست خودم نبود ..... این محیط بهم ارامش میداد . خندون وارد اتاقم شدم تا اولین روز کاریمو به عنوان یه پزشک زن شروع کنم ....... چه حس خوبی بود با شوق کار کردن و انتظار شب رو کشیدن که شوهرت بیاد دنبالت و با هم پا بذارید تو خونه گرمتون زندگیمون کم کم روال عادی به خودش میگیره . صبح زود با بوسه ی امیرارسلان از خواب بیدار میشم و تا امیر دوش بگیره میز صبحونه رو میچینم . کنار هم صبحونه میخوریم و تا امیر میزو جمع کنه من میرم حموم. با هم از خونه میزنیم بیرون .ظهرا با هم میریم خونه و هول هولکی به کمک هم یه غذایی سر هم میکنیم و میخوریم امیر برمیگرده بیمارستان و من تو خونه یه کم استراحت میکنم و بعد مشغول غذا پختن میشم. خیلی تو این کار وارد نیستم. یه ربع طول میکشه یه سیب زمینی پوست بکنم و یه ربع هم طول میکشه خردش کنم. . اخر سرم شست دستم قرمز میشه و تا یه ربع نمیتونم تکونش بدم. !سختمه ولی با عشق این کارو انجام میدم که امیر اومد خونه بوی غذا به دماغش بخوره و حال کنه! بعدشم میرم یه دوش میگیرم که بوی پیاز داغ ندم و یه لباس خوشگل تنم میکنم و اونجوری که امیر دوست داره ارایش میکنم تا وقتی اومد خونه خستتگیش در بره . بعدم میرم یه دستی به خونه میکشم که تمیز باشه . امیر هم ساعت 8-9شب پیداش میشه .همیشه اومدنی یه شاخه رز سرخ دستشه .با اینکه خسته است با روی خوش و دست پر میاد خونه و قبل اینکه پاش برسه تو خونه یه بوسه مینشونه روی گونم . تا من میز غذا رو بچینم امیر دوششو گرفته و لباساشم عوض کرده و داره سس سالادو درست میکنه . دسپختم احتمالا خوب نیست . گاهی زیادی شوره گاهی بی نمک بی نمک . برنجام بعضی موقع ها اش میشه و خورشتام میچسبه ته دیگ !ولی با همه ی این ها امیر با اشتها کلی غذا میکشه و با به به و چه چه همه رو تا ته میخوره و منم کلی کیف میکنم و شست دستم دوباره به کار میفته و خستگی روزم در میره . دو تایی دست به دست هم میدیم و میز شامم جمع میشه . یکی ظرفا رو میشوره یکی ته مونده غذا رو میذاره تو یخچال .بعدشم میشینیم جلوی تلوزیون . امیر بغلم میکنه و با هم فیلم یا اخبار نگاه میکنیم و در همون حین از محل کار تعریف میکنیم و گپی با هم میزنیم . گاهی من پای تلوزیون تو بغل امیر خوابم میبره و گاهی اون . در حالت اول امیر بغلم میکنه و اون همه پله رو میبره بالا و میذاردم رو تخت و یه بوسه به موهام میزنه و خودشم کنارم میخوابه ولی در حالت دوم که من زورم نمیرسه امیرو بلند کنم میرم یه پتو و بالش میارم و خودمم روی زمین کنارش میخوابم . بدنم تا صبح خشک میشه ولی حس کردن امیر در کنارم ارزششو داره . البته این اتفاق گاهی اوقات میفته . بقیه روزا بعد اینکه غذامون پایین رفت لباس ورزشی میپوشیم و میریم قدم زنی . بعضی موقع ها با هم مسابقه میذاریم و بعضی موقع ها هم دست تو دست هم انقدر میدویم که میرسیم به خونه مامان اینا یا شکوفه جون اینا و اون موقع است که اونا رو هم بیخواب میکنیم ! با تن خیس میرسیم خونه و اززور خواب دوتایی میچپیم تو حموم و با کلی دعوا سر اینکه کی اول موهاشو شامپو بزنه یه دوش 5 دقیقه ای پر سر و صدا میگیریم . بعدشم مسابقه میذاریم که کی زودتر مسواک میزنه و لباس میپوشه و وقتی همزمان برای برنده شدن پریدیم رو تخت همدیگرو بغل میکنیم و میخندیم و همونجا هم خوابمون میبره. روزای زوج برناممون اینه و روزای فرد وظایف من و امیر عوض میشه . یعنی اون میمونه خونه غذا درست میکنه و من تا 8-9 بیمارستانم . بعضی موقع ها فکر میکنمم خیلی اقاست که منو با همه شرطام و عیبایی که دارم قبول کرده .وقتی بهش میگم دستشو اروم میذاره جلو دهنم و میگه هر که طاووس خواهر جور هندوستان هم کشد و من فکر میکنم کجام به طاووس شباهت داره؟ جمعه ها برناممون فرق میکنه . بعد نماز صبح میزنیم به دل کوه و صبحونمونو هم همونجا میخوریم . ظهرا نهار مهمون مامانیم شبا هم مهمون شکوفه جون .البته گاهیم ما اونا رو دعوت میکنیم . بعضی موقعا هم فامیلا هوس میکنن دعوتمون کنن و خلاصه برنامه هامون یه کم بهم میریزه . شبای جمعه هم به مطالعه میگذره و از پیاده روی خبری نیست . میشینیم روتخت کنار هم و با هم کتاب میخونیم . شیفتامون همیشه با هم هماهنگه . نشده یه شب رو بدون هم سر کنیم .همه برنامه هامونو جوری تنظیم میکنم که شیفت شب رو با هم تو بیمارستان باشیم . بعضیا میگن خوب نیست انقدر ور دل هم باشید . یه کمم مجردی این ور اون ور برید ولی قطعا اون بعضیا هنوز مزه عشقو نچشیدن . گاهی به خاطر شادی و سهند یا دوستای دیگمون برناممون به هم میریزه ..... غیر از اون هیچی نمیتونه برناممونو به هم بزنه جز دل درد و کمر درد ماهیانه من که گاهی جز خودم امیروهم خونه نشین میکنه . امیر گاهی به شوخی میگه سالی یه بچه بیاریم که از این دردا راحت شی و من هم نامردی نمیکنم یه نیشگون ریز از بازوش میگیرم که نیم ساعت جاش بسوزه و یادش بمونه من کم کم تا 5 سال دیگه بچه نمیخوام! زندگی من و امیر همش عشق نیست ،همش بوسه نیست،هم اغوشی و لذت نیست، عزیزم و جونم و دلم و عشقم ورد زبونمون نیست ..... نمیگم خوشبخت نیستیم نه! برعکس ما تو اوج قله خوشبختی هستیم چون از هم راضییم ولی این به این معنا نیستش که هیچ اختلافی با هم نداریم . گاهی بعضی برخوردای امیر به نظرم توهین بزرگی میاد و گاهی هم رفتار های من به چشم امیر . هر چی نباشه تو دو تا خانواده مختلف با فرهنگ مختلف بزرگ شدیم و خودمونم هر چقدر عاشق و هر چقدر مجنون دو تا ادم کاملا مستقلیم با طرز فکر خاص و یکتا ی خودمون که البته به هم نزدیکه . اینجور موقع ها سعی میکنیم در کمال احترام به هم بفهمونیم که رفتار اون یکی به مذاقمون خوش نیومده و احساسمونو کنار میذاریم و از موضعمون میایم پایین تا اون یکی دلیل رفتارشو توضیح بده و سوتفاهما برطرف بشه اینجوری هم دلخوری بینموننمیمونه و هم با روحیات طرف مقابل و جزئیات شخصیتش بیشتر اشنا مبیشیم. امیر ادم فوق العاده منطقیه و با همین منطقش خوب مجابم میکنه . منطقش خشک نیست و به موقعش احساسم چاشنیش میکنه . حتی بعضی نیاز ها هم باعث نمیشه منطقشو کنار بذاره . در اوج نیاز بهم دست نمیزنه مگر زمانیکه خودم بخوام و شرایط مساعد باشه . منم سعی میکنم همیشه در مقابلش منطقی برخورد کنم و از طرف دیگه هم همه احسامو براش خرج کنم . اگه امیر خیلی نیازاشو بروز نمیده من که تشخیص میدم . حالا من و امیر زن و شوهریم . نیاز های امیر نیاز های منم محسوب میشه پس نباید کوتاهی کنم. خوبی دیگه امیر اینه که به خانواده من به اندازه خانواده خودش احترام میذاره و فکر کنم همون اندازه هم دوستشون داره . رابطه ی دوستانه ای رو که من هیچوقت نتونستم با امیرمهدی برقرار کنم امیرارسلان باهاش برقرار کرده .شدن عین دو تا داداش و من گاهی اوقات به اون همه صمیمیت امیر ارسلان با برادرم حسادت میکنم . منم خانواده اونو مثل خانواده خودم دوست دارم . مامان شکوفه و بابا حمید واقعا در حقم مادری و پدری میکنن . اتنا هم مثل خواهرم میمونه ! من و امیر دوتایی دست به دست هم میدیم و زندگیمونو میسازیم. پس انداز ماهانمون به میزان قابل توجهی بالا رفته و صد البته خرج های دیگمون . پولام بیشتر از همیشه صرف لوازم ارایش و لباس و عطر و ادوکلن میشه . دوست دارم همیشه تو چشم امیر باشم. همه تلاشم بر اینه که در هر شرایطی یه چیز جدید داشته باشم واسه نشون دادن. این چیز جدید گاهی یه لباسه و گاهی یه ایده جالب .توجه بی اندازه امیر هم منو به ادامه کارم ترغیب میکنه . بعضی موقع ها دوست دارم فریاد بزنم: من خیلی خوشبختم چون امبرارسلانو دارم ..... خدایا شکرت!  با خوشحالی دستی به شکمش کشیدم:وای خدا جونم مبارکه مبارکه! اخم کرد: من دارم میزام به خدا تبریک میگی؟ لپشو کشیدم: سهند که نتونست ادمت کنه ببینیم این نی نیه ناز تپلی میتونه یا نه! سهند خندید: حالا از کجا فهمیدی ناز و تپله! _مامان باباش که شما باشید هم ناز میشه هم تپل!وای خدااااا!دارم خاله میشم! دست کشسدم رو شیکمش: نی نی !نی نی جونم پاشو از جات ببین کی اومده؟ خاله اومده!چی چی اورده! وای خدا از شادی تو پوست خودم نمیگنجم ......! سهند:امیر این خانومتو بگیر ! جو اینجا بدجوری گرفتتش. !ببینم تو که انقدر بچه دوست داری چرا خودت دست به کار نمیشی! خنده ام به اخم تبدیل شد: اه!مگه چند وقته عروسی کردیم ؟ شما هم زیادی هول بودید. بچه چیه؟ دست و پای ادمو میگیره! همشون زدن زیر خنده: دلم سوخت واسه این امیر بیچاره!با چه امیدی تو رو گرفته .... امیر چی کشیدی از دستش داداش؟ فکر کنم کم کم به شیشه و کراک هم رسیده باشه از دست این!دیوونه است به خدا!تا 2دقیقه پیش خونه رو گذاشته بود رو سرش الان میگه بچه چیه! امیر دوتا دستشو گذاشت رو صورتم و با همون لحن قشنگش گفت: دیوانه چون دیوانه ببیند خوشش اید! چرا من بعد این همه بازم نمیتونم خودمو کنترل کنم و تو چشمای میشیش غرق میشم؟ هنوزم هیجان روزای اولو دارم ...... امیر هنوزم یه رازه .... قشنگترین راز زندگیم .... عشقم .... !صدای فریاد شادی منو از عمق چشماش کشید بیرون:اوی!ما اینجاییما!حواستونو جمع کنید!من و سهند به جهنم!طفل زیر 18 سال اینجاست!بچم یاد میگیره فردا پس فردا نمیشه جمعش کرد! _چقدرم بچت بچه است! خودشو بکشه یه لخته خونه دیگه! _بی ادب!چرا خودشو بکشه؟! مگه مامان نداره؟بچم بهش برخورد!گریه کرد!خاله ی بد! _خاله قربون بچت بیا خودم ببوسمت خاله ! _اوی!دست به ناموس من نزن! سهند رو به امیر: باز این دوتا شروع کردن!یکی بیاد جمعشون کنه!امیر ما خر نبودیم رفتیم این دو تا رو گرفتیم؟ من و شادی همدیگرو ول کرده بودیم و اون دو تا رو چپ چپ نگاه میکردیم . سهند خندید:یا ابالفضل!امیر بیا در بریم که الاناس برن ماهیتابه بردارن بیفتن به جونمون! امیر خندید: میگم امیر !چرا انقدر ساکتی تو؟ نکنه هانی زبونتو خورده؟ بگو تا از حلقش بکشم بیرون! بازم خندید: بعد از شادی ایراد میگیری !یکی میخواد خودتو ادم کنه! من نمیفهمم تو این 2سالی که شما دو تا ازدواج کردین زندگی هنوز کار خودشو نکرده؟ مگه ... شادی پرید وسط حرفش: زندگیو نمیدونم ولی سهند کار خودشو کرده! اشاره کرد به شکمش!بچه پرو خجالتم نمیکشه! _امیر ول کن این دو تا رو !نمیشه باهاشون حرف زد!شیرینی بچه دار شدنتونو بدید ما میخوایم بریم! _شما هر وقت چشم روشنی دادی شیرینی میگیری! _رو به این میگنا! مگه چشمتون به جمال تحفتون روشن شده که چشم روشنی میخواید؟ _نه خیر شما باید چشم روشنی بدید که چشم ما با دیدنش روشن بشه و بتونه راه و رسم بچه داریو بیاموزه!اصلا شیرینی دادن چه معنی میده؟ خاله ای مثلنا!موظفی هم به بچم شیرینی بدی هم شام! _ایشالا پس فردا شب !تشریف بیارید در خدمتتون هستیم! مطلعید که سالگرد ازدواجمونه!کادو فراموش نشود! تا اخر شب داشتیم با زوج خوشبخت بحث میکردیم .شادی از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید!مامان شدن شادی دیدنی بود!احتمالا به جای اینکه شادی به بچش غذا بده بچه قراره به شادی غذا بده! خدا خودش رحم کنه به بچه! دست امیرو روی پام احساس کردم: خب بلند بگو ماهم بخندیم هانی خانومی!تنها تنها که نمیشه! لبخندم عمیق تر شد: داشتم فکر میکردم مگه میشه شادی هم مامان بشه؟ اخه کجای این دختر به مامانا میخوره؟ _کار دنیا برعکسه دیگه! _اونوقت یعنی چی؟ _ بعضیا که میتونن مامان خوبی باشن ازش سر باز میزنن و بعضیای دیگه هم .... حرفش اصلا به مذاقم خوش نیومد. سعی کردم احساسمو واسه خودم نگه دارم .با ارامش گفتم: منظورت چیه امیر جان؟ _هیچی هانی خانومم! _هیچی یعنی کنایه اقایم؟ من که از همون روز اول موضعمو واست معلوم کردم امیرجان!تازه فوق تخصصمو گرفتم و به لطف این قانونای جدید از گذروندن طرحم توی مناطق دور افتاده معاف شدم! میخوام یه سرو سامونی به زندگیم بدم. یه ذره به تو برسم ..... دستمو گرفت: چه سر و سامونی بهتر از میوه ی عشق من و تو ..... _امیر! _به فدات هانی خانومم!بذار من حرفم تموم بشه بعد .... پس فردا دومین سالگرد ازدواجمونه .این دو سال واسه من قشنگترین روزای عمرم بوده. نعمت با تو بودن چیزیه که هر روز به خاطرش خدا رو شکر میکنم . هانی من نگو میخوای بهم برسی .... هر کی ندونه من که خوب میدونم تو این دو سال همه تلاشتو کردی که من هیچ کم و کسری تو زندگیمون احساس نکنم . دستمو برد بالا و بوسید حرارت لباش هنوزم منو به اتیش میکشید: منم همه تلاشمو کردم که ازم راضی باشی همه تلاشمو کردم عشقم وجودم نفسم احساس کمبود نکنه .... خدا رو شکر به همت جفتمون زندگی تا حالا روی خوششو بهمون نشون داده .... میخوام روی زندگیو همیشه خوش ببینی .نمیخوام دچار روزمرگی بشیم ..... نمیخوام از هم خسته بشیم .... _امیر من همه تلاشم این بوده که همیشه برات هانی بمونم ... همیشه تازه باشم .... امیر نگو داریم میریم سمت روزمرگی که دلخور میشم. _نه هانی من .... نه خانومم ... دلخور نشو ..... اگه من یه روز برات تکراری شدم چی؟ ناباورانه برگشتم سمتش: امیر ارسلان! عشق هیچوقت تکراری نمیشه ..... !تکراری شدن با روزمرگی خیلی فرق داره!لطفا حواستو جمع کن! _من منظورم این نبود .... اخه ..... حرفاش اعصابمو خرد میکرد. اولین بار بود که احساس میکردم حرفای امیر منطقی نیست . انگار میخواست حرفشو بهم تحمیل کنه . از هیچی بیشتر از این بدم نمیومد که کسی بخواد به زور حرفشو بهم بخورونه و اون لحظه امیر دقیقا داشت همونکارو میکرد. : منظورت اینه که بچه میخوای!من زنتم و وظیفمه به حرفت گوش کنم هان؟ اگرم نه که ....////////////////////////////
_هانی!هانی من چرا عصبی میشی؟ میخوایم با هم دوکلمه حرف بزنیم . چرا عصبانی میشی؟ هانی من که منطقش احساسشو ضربه فنی میکنه کجاست؟ رسیده بودیم جلو در خونه .امپرم زده بود بالا. مدلم جوری بود که حالا حالا ها عصبی نمیشدم عصبیم که میشدم خطری میشدم! _هانی تو وقتی منطق به رخ میکشه که منطق ببینه اقای دکتر! پیاده شدم و در ماشینو محکم کوبیدم. یه صدایی داد که دلم براش سوخت. دوان دوان خدمو رسوندم به اتاق خوابم و همونجوری با لباس ولو شدم رو تخت ..... تصور بچه هم حالمو بد میکرد .... تازه 2 سال بود با هم ازدواج کرده بودیم ..... فرصت بیشتری میخواستم برای تثبیت عشقم .... برای اینکه مطمئن بشم تا اخر عمر عشقم باهامه ..... بچه ..... اگه بچه میومد همه وقتمو میگرفت .... شبا به جای اینکه کنار امیر باشم باید میرفتم کنار بچه ..... تازه فوق تخصص گرفته بودم. وقتش بود خودمو تو کارم نشون بدم .اجازه داشتم خخیلی از عملایی که قبل اون انجام نمیدادمو قبول کنم. میتونستم با بیمارستانای دیگه قرارداد ببندم ..... یه بچه قطعا نمیذاشت به هیچکدوم از کارام برسم ...... همیشه تو زندگیم حس یه ادم توانا رو داشتم . ادمی که ادمیتشو ثابت کرده که تونسته خواستن توانستن است رو به همه نشون بده اما اون لحظه بدجور احساس ناتوانی میکردم .... اگه امیر بچه میخواست؟ اگه مجبورم میکرد بچه دار بشم؟ اگه بچه زندگیمونو خراب میکرد؟ اگه از امیر متنفر میشدم؟ مامانم همیشه میگفت عامل دعوا های زن و شوهرا بیشتر بچس .... چون نمیتونن سر تربیتش به توافق برسن و هر کدوم فکر میکنن بچشونو بیشتر دوست دارن اختلاف بینشون پیش میاد .... اگه ......؟ اگه مهر مادریم از عشقم به امیر پیشی بگیره؟ اگه محبت پدرانه امیر به علاقه ای که به من داره بچربه .... ؟ اگه بچه ما رو از هم دور کنه ؟ اگه امیر منو نخواد؟ اگه منم یه روز بشم عین همه اون زنایی که میسوزن و میسازن؟ اگه بهشتم جهنم بشه؟ از عصبانیت مشتی به شکمم زدم: نه ! نمیخوام ..... میخواستم مشت دومم بزنم که دستی مانعم شد انقدر عصبی بودم که نفهمیدم امیر کی اومده بود تو اتاق و نشسته بود کنارم! مشتمو که تو هوا گرفته بود باز کرد و کف دستمو بوسید: اگه میدونستم انقدر عصبیت میکنه حرفشو نمیزدم . تو که میدونی خوش ندارم سرخود واسه زندگی مشترکمون تصمیم بگیرم .مشترک یعنی مال من و تو . همونقدر که من توش سهم دارم تو هم داری . پس خواهشا دیگه این حرفو نزن . نخوای تا اخر عمرم ازت بچه نمیخوام ...... بهم یاد داده بود وقتی ازش ناراحت یا دلخورم یه راست برم پیش خودش ..... اما اون لحظه به نظرم این کار عاقلانه نبود .... خودمو جمع و جور کردم ..... _این هانی که امروز نیبینم هانی همیشگی نیست ..... یادمه قبلا وقتی از دستم ناراحت بودی میپریدی بغلم و همه چیو میگفتی تا باهم حلش کنیم ... اما حالا رفتی گوشه تخت .... ببینم نکنه میترسی که ........ بچه شدی؟ من چنین کاری میکنم؟ یه لبخند مهربون زد که ته دلم قرص شد: یادمه یه روز زمستونی به یه خانوم لپ گلی یه قولی دادم و اونم بهم اعماد کرد...... درست یه سال و 363 روز قبل ...... قول دادم تا نخواد سرانگشتمم بهش نخوره .... هنوزم سر حرفم هستم ..... ایا اون خانوم لپ گلی بازم به من اعتماد داره؟ لحن مهربونش شعله خشممو خاموش کرد. خودمو انداختم تو بغلش : امیر ... من نمیخوام بچه دار بشم ..... هنوز زوده ....... _هانی .... صدات میلرزه ..... انقدر از بچه دار شدن میترسی؟ اخه دلیلش چیه؟ _من .... من ازش خاطره بد دارم ..... زندگی خیلیا رو دیدم که سربچه خراب شده ..... خیلی عشقا رو دیدم که سر بچه نفرت شده .... دعواهای مامان و بابام سر امیر مهدی رو هیچوقت فراموش نمیکنم ..... تو میدونستی مادر و پدر شادی یه روز عاشق هم بودن؟ قصه عشقشون زبونزد همه بوده .... بعد تولد شادی همه علاقشون نفرت میشه ..... محبت پدری و مهر مادری چیزی نیست که راحت بشه ازش گذشت ...... دستشو اروم گذاشت رو دهنم: هیششش!دیگه نمیخوام بشنوم ...... هانی هیچوقت خودتو با بقیه مقایسه نکن ...... اینا رو میبینی حواستو جمع کن .... نترس ..... اونا برای حل اختلافاتشون ساده ترین راهو انتخاب کردن : طلاق !اما تو میتونی یه راه حل بهتر براش پیدا کنی .... پدر و مادرت اختلاف نظرشونو در قالب جملات اعتراض امیز بیان کردن تو میتونی با محبت بیانش کنی .... زندگی تو دست خودته ..... حق انتخاب داری هانی .... قوی باش .... با ترسیدن و لرزیدن چیزی درست نمیشه .... بدتر میبینی اونی که ازش میترسی از اسمون افتاد تو دامنت! مکثی کرد: قول امیر قوله؟ سرمو به نشونه تایید تکون دادم: پس همینجا قول میده که اگه یه روزی روزگاری عشقش میوه داد میوه رو بیشتر از خانومش دوست نداشته باشه .... امیر همینجا قول میده مهر پدریش جای خودش باشه و عشق به همسرشم جای خودش!امیر قول میده هانی ... قول میده میوه عشقشو با کمک همسرش بکنه یه ددخت تنومند .... امیر قول میده هانی ...... حالا نوبت هانیه که قول بده و این مسئله رو برای همیشه تموم کنه! _قول میدم ..... قول میدم امیر .... قول ..... گریه امونمو برید.گاهی حماقتم به اوج خودش میرسه ..... سرم تو سینه ی امیر پنهون شد و پیرهنش از اشکام خیس ...... _سرتو بلند کن هانی ..... نگاهم باز قفل شد تو نگاهش ..... راز این چشما چی بود که انقدر ارومم میکرد؟ خدا به این مرد چی داده بود که انقدر خوب بود؟ نگاهم رو اجزای صورتش دوید .... مثل همه ی ادما بود ...... مثل همه ی مردا ..... چشمم افتاد به لباش .... ولی اینا بدجور وسوسه ام میکرد ...... گردنم خم شد و لبم نشست رو لبش ....... پر حرارت بوسیدمش ..... _ امشب جدا یه چیزیت میشه ها ....... فکر کنم افتاب امروز از غرب دراومده ! اغوششو تنگ کرد: از این اتفاقا قرنی یه بار بیشتر نمیفته پس باید قدرشو دونست ! سرش پایین اومد و پلکای من هم! شاید خیلیا فکر کنن سالگرد ازدواج گرفتن کار مسخره ایه ولی من عمیقا بهش اعتقاد دارم. خونه ی گرممون پذیرای ادمایی میشه که میخوان دومین سال باهم بودن ما رو جشن بگیرن. چی ارزشمند تر از اینکه خشنودیتو از وجود دو نفر در کنار هم ابراز کنی؟ اینکه هر سال جشنی بگیری که یادت بیاره سال قبل کجا بودی و الان کجایی؟ که این مسئله رو که تو به جز خودت در مقابل یه نفر دیگه هم مسئولی رو از خفایای ذهنت بیرون بکشی؟ در جواب هر کسی که در جواب دعوتم میگه مثلا که چی بشه میگم حتما باید یکی بمیره تا کنار هم جمع بشیم و به یاد بیاریم همدیگرو داریم؟چرا این این سالگرد های ظاهرا بی اهمیت برای برخی برامون بهانه ای برای شاد بودن نباشه؟چرا بعضی موقع ها واسه خوشحال شدن و لبخند زدن دنبال بهانه های بزرگیم؟ مگه زندگی چیه جز همین اتفاقات کوچیکی که درکنار هم قرار میگیرند تا ثانیه ها یواشکی بدون اینکه بفهمیم از زیر دستمون در برن؟ثانیه ها میرن .... اتفاقات میگذرن ... چرا دستمونو دراز نکنیم سمت خوب خوباش .... اب هم چند ثانیه بیشتر تو دست نمیمونه .... سر میخوره میره ولی همون چند ثانیه اش نعمته .... کار خودشو میکنه . عطشو ازت میگیره ........ در جوابم کسی حرفی نداشت بزنه و در نتیجه همه کسایی که دعوتشون کرده بودم دعوتمو قبول کردن. امیر متعجب نشسته بود کنارم و بعد از هر مکالمه تلفنی ناباورانه میگفت:میان دیگه؟ و من هر بار جواب مثبت میدادم. لیست مهمونا که تموم شد امیر چشماش چهار تا شده بود: تو با این زبون مارم از لونه میکشی بیرون دختر ..... روز قبلش با امیر رفتیم خرید. یه خروار میوه و یه گونی سبزی و یه عالمه گوشت و مرغ خریدیم. خریدامون انقدر زیاد بود که هر کدوم مجبور شدیم سه چهار نوبت با دست پر بریم و بیایم تا همه خریدا سالم به اشپز خونه برسه .اخرشم جفتمون ولو شدیم رو صندلی های اشپزخونه .... _اخ یه جشن کوچیک چقدر دردسر داره ها ..... پارسال مامان اینا اومدن کمک سختیشو احساس نکردیم امسال یه خریدش اینجوری رسمونو کشید خدا میدونه بقیش چقدر خستمون میکنه ..... _امسالم مامان اینا گفتن میان ولی من قول نکردم .... دوست داشتم تمام کاراشو خودمون دوتا بکنیم _خوب کاری کردی ..... یه کم لاغر میکنیم ! _چقدرم که ما چاقیم ! خندید:یه نگاه به اون عکس رو دیوار بنداز ..... نسبت به اون دوتا لاغر مردنی هرکولیم! _اینو خوب .... صدای کوبیده شدن در اومد .... قلبم یه ثانیه ایستاد : امییییر!باز تو یادت رفت در خونه رو ببندی؟ دستی بهخ سرش کشید و قیافه ادمای گناهکارو به خودش گرفت: فکر کنم ..... _فکر کنم و ..... اخه من از دست تو چیکار کنم؟ الان یکی اومده باشه تو خونه چی؟ پاشو بریم یه نگاه بندازیم .... من طبقه بالا رو میگشتم و امیر پایینو .... کل اتاقا رو زیر و رو کرده بودم و میخواستم به امیر بگم که حرکت دستی رو پشت سرم احساس کردم .... من که همه جارو گشته بودم!کسی نبود!اب دهنمو قورت دادم و به این امید که امیر پشتم باشه برگشتم و با دیدن اون چیزی که جلوم بود یه جیغ بنفش کشیدم ........ ماسک وحشتناک رو صورتشو کنار زد و خندید .... واقعا ترسیده بودم . دهنم خشک شده بود و قلبم بی امان میکوبید . : میخوای سکتم بدی امیر؟ خندید: سکته چیه هانی من! گفتم خستگیت در بره! _صبر کن یه خستگی نشونت میدم که ..... دستمو دراز کردم یه مشت نثارش کنم که جاخالی داد و فرار کرد.دویدم دنبالش رفت سمت پله ها .... با اون پاهای بلندش پله ها رو 4تا یکی میکرد و منم دوتا یکی میرفتم دنبالش : وایسا اگه مردی! وایسا! یه دفعه ایستاد و منم که با سرعت پله ها رو چند تا یکی میکردم پرت شدم تو بغلش ....:نامرد! بایه بوسه فریادمو خفه کرد: ثابت شد مردم؟ _نه خیرم!نامردی! با یه حرکت از بغلش اومدم بیرون و خودمو رسوندم به اشپزخونه.با دیدن اون همه خرید همه چیو یادم رفت و با دیدن امیر که وارد اشپز خونه میشد نالیدم: این همه گوشت و سبزی باید تا فردا غذا بشه! _چه جوری؟ _فکر کنم با بدبختی! بیا از همین الان شروع کنیم ... میوه ها با من ... گوشتام با تو .... جفتمون مشغول شدیم . مگه تموم میشد؟ شستن سبزی و میوه ها و پاک کردن گوشت و مرغ که تموم شد خورشید با زمین خداحافظی کرده بود .و شیکم ما هم به قار و قور کردن افتاده بود.:میگم من گشنمه! _چه عجب یادت افتاد؟ از کی منتظرم بگی با هم یه چیزی بخوریم ....! یه تیکه گوشت کباب کردیم و مثل قحطی زده ها افتادیم به جونش ......:امیر بازم .... _جون امیر این یه دفعه رو خودت پاشو .... _امیییر! _اصلا غذا رو ولش کن هانی .... بیا یه چرتی بزنیم .... _اهوم ... بریم ... _یعنی بریم رو تخت؟ با این بوی سبزی و گوشتی که میدیم؟ همینجا دراز بکش بابا راحت باش .... نشست:بیا سرتو بذار رو پای من _خودت چی؟ _مگه با وجود شما ادم خوابش میبره؟ اروم سرمو گذاشتم رو پاش و چشمام خیلی زود گرم شد .....
اههههه!بازم نور افتاب ..... متنفرم از اینکه وقتی خوابم افتاب اینجوری به چشمام هجوم بیاره و از شانس بد همیشه هم با همین نور مزخرف از خواب بیدار میشم .... بدنم درد میکرد ... بدجوری سردم بود .... دستمو تکون دادم که پتو رو بردارم که دستم خورد به یه چیز لزج .... تازه یادم افتاد کجام ..... سریع چشمامو باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم .... تلالو طلایی انوار خورشید نشون میداد نزدیکای ظهره ..... یه عالمه کار انجام نشده داشتیم .... با یاداوریشون مخم سوت کشید .... از جا بلند شدم .... یه چیزی از پشت سر روی زمین میریخت .... برگشتم دیدم سبزی هایی که با کلی زحمت خرد کرده بودم چسبیده به شلوارم و این یعنی اینکه از شب روی اونا خوابیدم .... با وحشت زمینو نگاه کردم ... پر سبزی بود .... خدا رو شکر فقط یه مقدار کم از سبزی ها روی زمین بود و بقیش روی کابینت ... روی کابینت هم پر گوشت و مرغ بود ..... از فکر اینکه چه اتفاقی واسه اون گوشت و مرغا افتاده حالم بد شد .... نگاهم افتاد به امیر که بی دغدغه روی زمین به حالت نشسته خوابش برده بود .... :امیر!امیر! چشماشو باز کرد :بله؟ با دیدن من یهو از جا پرید: یا خدا! نگو که تا حالا خوابیدیم ..... _این بود دیگه؟ با وجود تو خوابم نمیبره! نگاه کن چه گندی بالا اومده! سرشو چرخوند: این سبزی ها که خراب نشده ... وای ... گوشتا! جلو رفت و نگاهی بهشون انداخت: خراب نشده .... یه کم خشک شده .... بذاری تو یخچال حله .... اوه اوه ... نگاه کن .... ظهره تقریبا .... چیکار میخوایم بکنیم هانی؟ هرجور فکر کنی کارا تموم نمیشه ... خونه یه گردگیری درست حسابی میخواد ... میخوای غذا درست کنی .... سالاد بگیری ... میوه بچینی .... این گندی که اینجا زدیمو جمع کنیم .... وااااااااای!میخوای یه زنگ بزنم اتنا یواشکی پاشه بیاد اینجا؟ سرمو به نشونه تاسف تکون دادم و اونم سریع زنگ زد به اتنا و سفارش کرد به هیچکس هیچی نگه ....... اتنا هم به ما پیوست و سه نفری دست به کار شدیم ... اتنا گردگیری خونه رو به عهده گرفت و تمیز کردن آشپزخونه ..... امیر خورشت بار گذاشت و منم سوپ و برنج ....... کارا یه ساعت قبل اومدن مهمونا تموم شد و اتنا هم که به بهونه رفتن به خونه دوستش زده بود بیرونرفت خونه که لباساشو عوض کنه ...... _میگم عجب شانسی اوردیما! دستش درد نکنه واقعا .... _اره ... ایشالا عروسیش جبران میکنیم .... _ایشالا .... نمیخوای بری حاضر شی؟ _چرا .... برم حموم بعد ..... از حموم که اومدم بیرون امیر رو دیدم که تن پوش به تن نشسته بود روی تخت . چه خوب بود که خونمون دو تا حموم داشت . ! از حموم که می اومد صورتش قرمز قرمز میشد و من عاشق این قرمزی بودم ..... خواستنیش میکرد ..... با دیدنش بازم دلم ضعف رفت .... فکر اینکه مردی که روی تخت نشسته همسرمه و امروز دومین سالگرد ازدواجمون حس خوبی بهم میداد. _ میدونی نگاهت ادمو میسوزونه؟ خندیدم: میدونستم که برای ازدواج یه فرشته انتخاب کردم جای ادم ..... _ خوشم میاد تو هیچ شرایطی کم نمیاری ..... _خانوم شمام دیگه! _حالا که خانوم مایی نمیخوای کادو سالگرد ازدواج بدی؟ _میگم توام خوب بلدی رو و استرو یکی کنیا ..... خجالت بکش .... پاشو جمع کم بساطتو ... الاناست که مهمونا بیان ..... کادوتم همونجا میدم ..... هیچی نگفت و فقط نگاه کرد .... از همون نگاها که خونو زیر پوستم میدوووند ...... بازم زیر نگاهش طاقت نیاوردم ..... _دلم میخواد الان فقط لمست کنم ..... احساست کنم کنار خودم ..... یادم بیارم به چه سختی به دستت اوردم و حواسمو جمع کنم یه وقت ...... به گرمای وجودت نیاز دارم هانی ..... نیازشم مثل خودش قشنگ بود ....... با یه لبخند نشستم کنارش ..... سرمو گذاشت رو سینش و خودشم سرشو کرد تو موهام ..... اروم ترین جای دنیا بود ..... امیربهم امنیت میداد ....... عشق میداد ..... هیجان میداد ..... کنارش زمان بی معنی بود .... سرشو اورد بالا و من هم .... ارامشی که تو رگام جاری بودو تو چشمای امیر میدیدم ..... بوسه ای پرحرارت روی لبهام جا گذاشت و از جا بلند شد .... : مرسی ...... بابت همه مهربونیات ..... امیدوارم لایقش باشم ..... _امیر؟ سرشو برگردوند: دیگه این حرفو نزن ... دلم میگیره ..... افریننده هرچیزه که حق استفاده تمام رو ازش داره ..... تو به وجود اورنده ی بیکران عشق توی قلب منی و تنها کسی که لیاقت استفاده ازشو داره ..... نگاهش رنگ شادی گرفت ...: امروز هوس کردم یه نقاشی رو صورتت جا بذارم .... ثانیه ای بعد حرکت نرم دستان امیر بود روی صورت من ..... *** به به! هانی خانوم!چه خوشگل شدی!تبریک میگم .... ایشالا صدسال با هم زندگی کنید و دنیا اخرتتون به هم گره بخوره مادر .... _اینجانب هم به نوبه ی خودم تبریک عرض مینمایم ...... نفرات بعدی خانواده امیر بودند ..... تو برخورد اول احساس کردم چهره شکوفه جون کمی گرفتس ..... نکنه با کارما مخالف بود؟ باید ازش میپرسیدم ...... _تبریک عروس گلم ..... هر روز زیبا تر از دیروز ..... نمیدونی چقدر خوشحالم که شما دوتا رو کنار هم میبینم! _ممنون شکوفه جون ..... شما به ما لطف دارید .... میگم زمستون بهتون نمیسازه ها! دستپاچه گفت: اره ... ام ... یه کم کسالت داشتم تو این هفته ...... _خب چرا نگفتید؟ _ای بابا شما دوتا به زندگی خودتون برسید بسه ..... من پیرزن ... _مادر شوهر و عروس خوب دل میدید قلوه میگیرید برگشتم و بغلش کردم: مامان! قربونت برم من .... _خدا نکنه خانوم .... تبریک میگم _مرسی ..... مهمونا یکی یکی میومدن و هرکدوم به شکلی تبریک میگفتن .یکی با خوشحالی و یکی با کنایه .... حواسم زیاد به مهمونام نبود .... به فکر کسالت شکوفه جون بودم. تو اون دوسال همیشه مثل مادرم بود . خیلی حرفاشو بهم میزد و باهام دردودل میکرد. چطور بود که کسالتشو بهم نگفته بود؟ سعی کردم ذهنمو از این قضیه خالی کنم ولی مگه میشد؟ گاهی حس فضولیم زیادی گل میکرد و کار دستم میداد ..... همه مهمونا اومده بودن و خونه همهمه بود ...... خانوما یه طرف و اقایون یه طرف دیگه .... با یه نگاه میشد تشخیص داد خانومها نیازمند کمی سبزی هستن تا با پاک کردنش بساط غیبتشون کامل بشه و اقایون هم موضوع همیشگی رو دنبال میکنند ...... من و امیر ارسلان و امیر مهدی و اتنا هم که هی دولا راست میشدیم و کار پذیرایی رو برعهده داشتیم .گه گاهی هم سیمین و مه دخت که هردوشون ازدواج کرده بودن و با شوهراشون اومده بودن افتخار کمک به ما رو میدادن ....... از اون همه بی نظمی حرصم گرفته بود ..... یه سی دی اهنگ ملایم گذاشتم تو دستگاه پخش تا شاید خانومها و اقایان به خودشون بیان و ولومو یه خرده بیارن پایین ..... اما انگار نه انگار .... بساط میوه و چاییم که به راه بود و اصلا نمیفهمیدن کی چاییشون عوض میشه و لیوانشون پر ..... بیا ... حالا موقع قبول کردن دعوتم کلی کلاس میذاشتنا ...... ناچار دست امیرو گرفتم تا به رسم ادب بشینیم کنار مهمونا ...... حالا بحث عوض شده بود .... غیبت و سیاست جاشو به سوالای کلافه کننده داده بود ..... : تو یه بیمارستان کار میکنید؟ _مطبم زدید؟ _بچه نمیخواید؟ انقدر سوال پیچمون کردن که از هرچی مهمونی دادن و مهمونی رفتن بود حالم به هم خورد ...... اه! مثلا میخواستیم شاد باشیما! بالاخره خودمو خلاص کردم و رفتم کنار شادی و سهند ...... چند دقیقه بعد با شوخیای اون دوتا همه لبشون به خنده باز شده بود .... قربون شادی خودم برم که کارشو خوب بلده! بالاخره شامم حاضر شد و مهمونا با به به و چه چه مشغول خوردن شدن ..... بیصبرانه منتظر بودم برن و خونه رو خالی کنن .... انگار نه انگار این من بودم که با کلی شوق و ذوق تدارک دیده بودم ... سروصدا و حرفای بیخودی کلافم میکرد ... فکر کنم امیر هم کلافه بود ...... بعد از غذا نوبت بریدن کیک بود. کیکمون یه قلب دوطبقه بزرگ بود که بچه هارو وسوسه میکرد بهش ناخونک بزنن ...... کیکو بریدیم و صدای کف بلندشد .... شکوفه جون از جاش بلند و اومد ستم. بغلم کرد و بوسیدم: ممنون از عروس گلم بابت زحمتی که کشید ..... جعبه سیاهرنگی که تو دستش بودو باز کرد ...یه سرویس خیلی خوشگل ... انداخت گردنم : مبارکت باشه ..... امیدوارم زندگیتون همیشه خوشی باشه ! نفر بعدی مامان بود که هدیشو تقدیم امیر کرد .... و بعد امیر هدیشو بهم داد ...... یه انگشتر فوق العاده زیبا ..... هدیه منم به امیر یه زنجیر طلا بود ....... اخر شب شد و مهمونا قصد رفتن کردند ..... یه نفس راحت کشیدم و لبخندی زدم که از چشم امیر دورنموند ..... _اخیش ... بالاخره راحت شدیم! _باور کنم این همون هانییه که اصرار داشت کل فامیلو دعوت کنیم؟ _باور کن ..... من گفتم فامیلو دعوت کنیم یه کم کنار هم باشیم ... همدیگرو ببینیم ... ما که مواقع دیگه وقت نمیکنیم دعوتشون کنیم یا بهشون سر بزنیم ... چمیدونم گفتم فرصت مناسبیه .... چه میدونستم میان مشغول غیبت میشن اخه ...... _نشناختیشون بعد این همه مدت؟ .... ول کن حالا ... ما هم داریم کار اونا رو تکرار میکنیم ..... بچسب به خودمون ..... قرار بود به من یه کادو بدی ...... یادت که نرفته! _خب دادم دیگه! _بس بود؟ _چه پرتوقع! _اتفاقا امشب توقعم زیرصفره ..... میخوام فقط احساست کنم ..... _مگه هرروز کم احساس میکنی؟ _نه .... امشب میخوام خواهش کنم بیدار بمونی ..... میدونم خسته ای .... ولی ..... _کم کم داری میترسونیما ...... _میخوام احساستو لمس کنم هانی من ..... میخوام صدای عشقو تو قلبت بشنوم .... ازت ارامش میخوام امشب .... هستی؟ _تا هر جا شما بخوای! بلندم کرد و اون همه پله رو برد بالا .... در مقابل زوری که داشت یه جوجه کوچولو بودم! حالا سرم رو سینش بود و همزمان با موسیقی قلبش به حرفاش گوش میکردم: چه زود گذشت دوسال .... کنار هم .... _اوهوم ..... _هانی ... _جانم؟ _اگه بدونی یه رازی تو زندگی شوهر ت بوده که ازش بی خبری چیکار میکنی؟ _چرا این سوالو میپرسی؟ _پریروز یه زن جوونو اورده بودن بیمارستان .... سکته کرده بود ..... به همون دلیلی که گفتم .... _من به همسرم ایمان دارم امیر .... کلی فکر کردم و سختی به جون خریدم تا اعتمادم بهش جلب شد .... این اعتماد انقدری هست که حتی لحظه ای شک نکنم که نکنه چیزی رو از من پنهون کرده باشه ..... گونمو بوسید: امیدوارم لایق این همه اعتماد باشم ..... _قرار نشد دیگه این کلمه رو به کار نبری؟ _عذر میخوام هانی خانومم ...... معذرت ..... معذرت ..... _امیر ..... مگه چیکار کردی که هی میگی معذرت ... خندید: حرف خانوممو گوش نکردم! _من فکر کنم کار زیاد بهت فشار اورده ..... _شایدم عشق یه دختر چشم عسلی .... هانی من ..... عسلم ..... نمیدونی چقدر دوستت دارم .... برای اولین بار ابراز علاقش به دلم نشست .... تا صبح حرف زدیم ..... حرفایی که حس میکردم سروته نداره ..... شاید اثر کار زیاد بود .... شاید هم بیخوابی .....هانیییی!تو روخدا! سهند نمیذاره تنها از خونه بیرون برم ..... جان من ..... این تن بمیره ... میدونی که اهل خونه نشستن نیستم .... بعد 9ماه دق میکنم و شما میمونید و یه بچه نق نقو رو دستتونا ...... _شادی جان منطقی باش .... گفتم کارم تموم شد میام دنبالت میبرمت هرجا که خواستی ..... الان کار دارم .باید به مریضام برسم.باشه خانومی؟ _خانومی و کوفت! تا تو کارتتموم بشه سهندم رسیده خونه دیگه! من الان میخوام برم بیرون .... میفهمی ..... ا .... ل ... ا .... ن .... _شادی خانومم ... گلم ... عزیزم .... من مسئولیت دارم اینجا .... نمیتونم ول کنم به امون خدا و بیام تو رو ببرم ددر .... از پشت تلفن هق هق گریشو میشنیدم: اخه من چه گناهی کردم؟ به خدا اون سریم پام لیز خورد از پله ها افتادم ..... سهند فکر میکنه بچه فقط واسه خودش مهمه .... انگار نه انگار منم سهمی دارم ...... نمیگه روحیه ام تو زمان بارداری مستقیم تو خلق بچه تاثیر داره .... مه دختم که الکی شلوغش میکنه .... کارش سنگینه ...... بهتره دیگه کار نکنه .... اه! یعنی انقدر بدبخت شدم که نمیتونم از خونه بیام بیرون ..... مرتیکه از کی تاحالا چپیده تو اتاق عمل .... معلوم نیست چیکار میکنه ..... دلم به تو خوش بود که توام اینجوری .... نخواستیم بابا .... همتون برید به جهنم .... میدونستم سخت گیری های این اواخر سهند بدجوری بهش فشار وارد میکنه .شادی که جبر پدر و مادرم براش بی معنی بود حالا حق بیرون رفتن از خونه رو هم نداشت. البته خودش هم تو این به اصطلاح زندانی شدن بی تقصیر نبود ..... پاش که میرسید بیرون خونه شیطنتاشم شروع میشد .... هفته ی قبل هم که تو پله های بیمارستان پاش سر خورده بود و نقش زمین شده بود ..... خدا میدونست اون لحظه ها چی کشیدیم تا مه دخت بعد معاینه شادی بهمون اطمینان داد که خطری تهدیدشون نمیکنه ..... بعدشم که یه دعوای درست حسابی بین شادی و سهند اوقات هممونو تلخ کرد ..... اخرشم کلی خرج رو دستمون انداختن تا اشتی کردن ..... دعوای سهند و شادی مهر تاییدی بود بر افکارم ...... _شادی خانومی چرا لجبازی میکنی اخه؟ من اینجا چیکاره ام؟ زنگ بزن به دکتر سماوات بگو . فین فین کنان با لحنی مغموم گفت: یعنی اگه دکتر سماوات قبول کنه میای؟ _چه کنیم که یه شادی بیشتر نداریم ..... زنگ بزن ببینم چی کار میکنیا ..... _پس فعلا . بدون اینکه منتظر جواب بشه قطع کرد و من دوباره غرق افکار و مشغول معاینه بیمارام شدم ..... به دو دقیقه نکشید که زنگ تلفن اتاقم به صدا دراومد . دکتر سماوات بود _جانم دکتر؟امری داشتید؟ _چند دقیقه پیش یه دختر وروجک زنگ زده بود خواهش داشت شما روبراش بفرستم . نظرت چیه دخترم؟ _چی بگم دکتر ..... اینجا کلی مریض هست . نمیتونم ول کنم به امان خدا که ...... _اگه من شخصا به بیمارای شما رسیدگی کنم چطور؟ __اخه .... _ سهند داره بد میکنه ...... تو یه زمان مناسب با اونم صحبت کن کمتر زنشو اذیت کنه .... الان دوستت به وجودت نیاز داره دخترم .... قطعا میدونی که هرچقدر شرایطتش توی این دوره بدتر باشه احتمال ابتلا به افسردگی بعد از زایمان هم بیشتره . پس زود برو که من پرستار خوش ذوقمو سالم از تو میخوام ..... چقدر این مرد مهربون بود و دل صافی داشت . بعضی موقع ها حس میکردم از پدرمم بهم نزدیکتره ..... ته دلم از خدا خواستم همونجور که دکتر سماوات هوای ما رو داره خدا هم هوای اونو داشته باشه ...... ما که هر کاری میکردیم نمیتونستیم زحماتشو جبران کنیم .... سریع خودمو رسوندم به اطلاعات و خواهش کردم امیرو پیج کنن ..... یه بار ... دو بار ... سه بار ... پنج بار و خبری از امیر نشد . یه چند دقیقه ایستادم .... حتما دستش بند بود .... از بیمارستان زدم بیرون و با یه تاکسی دربست خودمو به شادی رسوندم. تا منو دید خودشو انداخت تو بغلم و گریه سر داد . اروم پشتشو نوازش کردم: نبینم شادی همیشه خندون من گریون باشه ..... سرشو اورد بالا .... : خسته شدم هانی ..... خسته .... هدایتش کردم سمت کاناپه . نشست و سرشو گذاشت رو شونم ..... _سهند خیلی حساس شده ...... میگه زادی از خودت کار میکشی .... با رفتاراش حالمو به هم میزنه .... وقتایی که خونس عین کنه میچسبه بهم نمیذاره از جام تکون بخورم .... میگم بابا جان میخوام برم اب بخورم ... عین فرفره پا میشه میره اب میاره میگه خانومم نباید دست به سیاه و سفید بزنه ..... نمیذاره غذا درست کنم ..... میگه خودتو میسوزونی .... عین یه بچه کوچولو باهام رفتار میکنه ..... من ادمی نیستم که بشینم تو خونه ..... دوست دارم تحرک داشته باشم ...... سهندم منو همینجحوری دوست داشت .... اما حالا .... حرصم میگیره که سر یه اتفاق کوچیک پا میذاره رو همه علاقه اش به من و خواسته های خودش ..... _شادی جونم اونم همه این کارا رو به خاطر غلاقه ای که به تو و بچش داره انجام میده ..... _کدوم بچه؟ همون لخته خونو میگی؟ به خاطر اون بچه دو سه ماهه من 30ساله رو که این همه زحمتشو کشیدم حبس میکنه تو خونه؟ اخه این دوست داشتنه یا خودخواهی ؟ داره دستی دستی 9ماه از زندگیمونو که میتونه به شادی بگذره به خاطر افکار پوچش خراب میکنه ..... جالب اینه که این وسط خودشم راضی نیست .... _من باهاش حرف میزنم ..... به امیرم میگم یه کم نصیحتش کنه . مطمئن باش این شرایط بیشتر از این دوام نداره . خودشم از این وضعیت ناراحته .... پس زیاد نمیتونه تحملش کنه .حالا شادی خانومم امر کنه کجا میخواد بره؟ با خوشحالی اشکاشو پاک کرد: کاش جای اینکه بیام زن این پسره خاک برسر بشم میومدم تو رو میگرفتم ...... نه خودم بدبخت میشدم نه تو گیر اون امیر می افتادی ..... _اوی! پای امیر منو نکش وسطا ...... _امیر من! چه غلطا ..... کی خریدیش به ما نگفتی؟ _ یه سه چهار سالی میشه .... _ خوش به حالت ... چقدر زرنگی ..... خب به منم یاد میدادی بی انصاف!حالا چند خریدیش؟ _ به قیمت بی قیمتی ..... به قیمت عشق ...... صدای سهند از پشت سر جفتمونو از جا پروند: یاد بگیر شادی خانوم ..... جای غر غر کردن یه خرده محبت کن ..... مردم از کمبود محبت .... _سهند جان شما عادت داری همیشه مثل جن جلوی ادم ظاهر بشی؟ بعدم محبت به هر کسی روا نیست .... _ هر کسی .... نه همسر ادم .... _ جدی؟ همسر ادم اجازه داره ادمو تو خونه زندانی کنه ؟ _چی بگم والا ...... _این بود همسر داریت سهند خان؟ لبشو گزید و مستقیم چشم دوخت به چشمام ... تو چشماش خواهش بود ..... فهمیدم نمیخواد ادامه بدم ... هرچند بدم نمیومد یه کم اذیتش کنم ولی ادامه بحثو گذاشتم واسه ی زمانی که شادی نباشه .با نگاهم ازش خواستم یهجومری بحثو خاتمه بده. خودش فهمید: به تو چه اخه؟ زنمه ..... عشقمه .... چرا توکارمون دخالت میکنی؟ _من به کار شما چیکار دارم؟ اومدم دوستمو ببرم بیرون ...... _با اجازه کی؟ _اجازه خودم و خودش و دکتر سماوات! _اون اخریو که گفتی دیدم اجازتون معتبره .... منم اجازه دادم .... _کسی منتظر اجازه شما نبود ..... _اون که میدونم ... گغتم کسی تحویلم نمیگیره خودم خودمو تحویل بگیرم . _خوب کردی! بازم از این کارا بکن که کمبود محبتت جبران بشه .... ما رفتیم دیگه .... خداحافظ _لااقل یه دعوت نمیکنی باهاتون بیام؟ _نه! _اگه خواهش کنم چی؟ _میخوایم دونفری بریم .... _ اگه تمنا کنم چی؟ _شادی میخواد یه امروز ریخت نحستو نبینه .... حالا تو هی خواهش و تمنا کن ..... _ چه روزگار تلخی .... باشه برید ..... به سلامت .سلام ماروهم برسونید به اسمون ابی _شما هر روز میری سلام میدی ... دارم شادی عزیزمو میبرم به جبران همه روزایی که نگهش داشتی تو خونه به اسمون ابی سلام کنه ... _اگه من یه وکیل مدافع مثل تو داشتم که وضعم این نبود! _زبونت انقدر دراز هست که نیاز به وکیل مدافع نداشته باشی اقا ..... _نظر لطفته ... یعنی میگی اونی که با جوابای درشتش داره اشک تو رو درمیاره منم دیگه؟ _ا؟پس اشکم بلدی بریزی؟خب حسابی گریه کن تا ما بیایم. _مواظب زنم باشیا .... _قبل اینکه زن تو باشه دوست منه ... بای بای جناب سهند ... خوش بگذره ...
دست شادیو گرفتم و با هم زدیم بیرون
پامو از در نذاشته بودم بیرون که یادم افتاد ماشین همراهم نیست ..... به شادی گفتم وایسه همونجا و خودم رفتم بالا که ماشین سهندو بگیرم. تقه ای به در زدم.با چهره ای مغموم درو باز کرد: چی شد؟برگشتی؟ _ماشین همراهم نیست.زنگ میزنی اژانس؟ _اژانس چرا؟ بذار الان سوییچ خودمو میارم .... خب منم از اول منظورم همین بود دیگه! رفت تو و دقیقه ای بعد با سوییچ برگشت: هانی! مواظبش باش ..... خندیدم:نترس بابا .... رانندگیم خوبه.ماشینتو سالم برمیگردونم. _ماشین چیه .... شادیو میگم .... _چرا؟ _چرا چی؟ _چرا ازم میخوای مواظبش باشم؟ _چون عزیزترینمه. _میدونی با این رفتارات موجبات رنجش عزیزترینت رو فراهم میکنی؟ _اون اصلا حواسش به خودش نیست هانی ..... همه چی رو سرسری میگیره ..... یکی باید بیفته دنبالش که خانوم سرشو به باد نده . _تا جایی که من یادم میاد شادی از اول همین رفتارو داشت و تو هم عاشق همین شیطنت هاش شدی و تا چندماه پیشم مشکلی باهاش نداشتی ..... _الان اون شرایط عادی نداره .... اون حاملس ..... بعضی از کاراش میتونه هم به خودش اسیب ججدی وارد کنه هم به بچه ..... _یعنی همه این کارا به خاطر بچس؟ _چرا نمیفهمی هانی ...... اون الان اسیب پذیر تر از هروقت دیگه ایه ....... _ اونی که باید بفهمه تویی نه من ..../////////////////////.. در حال حاضر اسیب پذیری روحش بیشتر از جسمشه سهند .... به بهانه حفظ سلامتیش رفت و امد به بیرون خونه رو غدقن کردی ..... حواست هست این شادیه .... یه زن مستقله ..... _من مجبورش نکردم هانی .... زندانیشم نکردم .... ازش خواهش کردم اگه حرمتی واسه زندگیمون قائله این چندماهو تنها نره بیرون ..... _خوبه خودت میدونی حرفت انقدری ارزش داره که شادی روش حرف نیاره! با این کارات داری روح و روانشو بازی میدی .... از من به تو نصیحت ...... اگه میخوای بعد زایمان شادی همون شادی باشه دست از این مسخره بازیات بردار ..... رومو برگوندم برم که صدام کرد: هانی ..... برگشتم:نمیدونی وقتی صدای جیغ شادیو شنیدم چه حالی شدم ..... شادی تنها مونس منه تو زندگی .... نمیخوام به این سادگیا از دستش بدم .... درکم کن .... جز اون هیچکسو ندارم ..... شما ها همه مادر دارید .... پدر دارید .... یه روز دلتون از هم گرفت میرید سرتونو میذارید رو دامنشون درد و دل میکنید .... ولی من و شادی با اینکه از هر کدوم دوتا داریم اما در واقع هیچکدومو نداریم ..... نه مادی ... نه پدری .... نه خواهری .... نه برادری ..... فقط همدیگرو داریم ..... من همه کسشم هانی .... این جور موقع ها مامانا میان به بچه هاشون سر میزنن. بهشون میرسن .... اما الان شادی به جز من کسیو نداره ... من هم مادرشم ... هم پدرش .... هم خحواهرش ... هم برادرش ..... مسئولیتم خیلی سنگینه هانی ...... از یه طرف درمقابل شادی مسئولم ازیه طرف درمقابل دل خودم ...... اگه سخت میگیرم واسه اینه که کم اوردم ....... منم یه نفر ادمم دیگه ..... همون که بتونم یه بابا ی خوب باشم واسه بچم و یه همسر نمونه واسه شادی هنر کردم ...... مسئولیت کمرمو شیکسته هانی ...... دلم براش سوخت ..... یه جورایی حق داشت ..... زن و شوهری تک افتاده بودن یه گوشه دنیا .... _هانی .... دلت نسوزه ... چون دلسوزی تو در این شرایط بزرگترین توهین به من و شادیه .... چون این راهیه که ما خودمون انتخاب کردیم .... از اول این روزا رو میدیدیم ..... اگه محتاج دلسوزی و محبت الکی بودیم از روز اول راهمونو از هم جدا میکردیم. به جای دلسوزی بگو چیکار باید بکنیم؟ _هیچی ... لازم نیست کار خاصی بکنی .... فقط به خاطر بیار که یه ادم قبل از هرکسی خودشو دوست داره و یه مادر قبل هرچیزی بچشو ..... فعلا .... مات و مبهوت موند تو چارچوب در و منم رفتم به شادی برسم: ببینم رفتی از سهند سوییچ بگیری یا از کارخونه؟ منو با این وضعم گذاشتی رفتی که چی ...... صلاح ندونستم واقعیتو بگم چون مطمئن بودم در اون صورت تا همه حرفای سهندو از زیر زبونم نکشه بیرون ول نمیکنه .سری تکون دادم و گفتم: امون از این شوهرت .... سه ساعته داره میگرده دنبال سوییچش ..... تمام خونه رو زیر و رو کرده تازه یادش افتاده تو جیب کتشه! _میشناسمش ..... اعصابش خرد باشه اینجوری میشه! _چی میکشی از دستش ! لبخند تلخی تحویلم داد: فعلا اونه که داره از دستم میکشه ..... درحالیکه کمکش میکردم سوار ماشین بشه: حالا کجا میخوای بری خانوم خوشگل؟ انگار تازه یادش اومد دارم میبرمش بیرون.غم چشماش جاشو به شادی داد و شد همون شادی شیطون : بریم هر جا تو دوست داری! _هر جا من دوست دارم؟ من امروز اومدم دربست در اختیار شما باشم . _امم ... بریم یه جای رمانتیک عشقولانه ...... _بریم یه جای رمانتیک عشقولانه؟ اشتباه گرفتی خانوم جون ..... اونو باید با یکی دیگه بری ..... _اتفاقا این یه دفعه رو درست گرفتم ! میخوام ببرمت یه جایی که بتونم مختو بزنم منو بگیری ..... _ورنپری تو دختر ...... زودتر میگفتی دیگه ... جفتمونو بدبخت کردی .... اخه من از اولین روزی که دیدمت دل و دینمو یه جا تقدیمت کردم ..... خندید: میگم اخه چرا یهو دیندار شدم .... نگو به خاطر تو بوده ...... پس با پیشنهاد ازدواجم موافقی؟ _اونو که من باید بهت میدادم ..... _ای خاک بر سرم هولم کنن ..... حالا نشنیده بگیر .... _باشه ..... پس دوشیزه مکرمه ... نه ببخشید خانم شادی شاهیانی با من ازدواج میکنید؟ _نامرد ..... از الان زن بونمو به رخم میکشی فردا رفتیم زیر یه سقف چیکار میکنی ...... اصلا من پشیمون شدم اقا .... شوهر خودم بهتره ..... _ببین خانوم .... من اهل ناز کشیدن نیستما .... دوست دخترم که نیستی بیام نازتو بکشم .... میخوای زنم بشی! خندید: این حرفت منو یاد شایان میندازه ..... _جانم؟ شایان کیه دیگه؟ _اون پسر جوجه تیغیه بود با پژو میومد دنبالم جلو مدرسه .... _اخرین دوست پسرت؟ _اوهوم! اونم همیشه اینجوری حرف میزد ..... میگفت تا دوست دخترمی نازت خریدار داره .... زنم شدی از این خبرا نیستا .... _اون ایکبیری میخواست بگیردت؟ خندید: اره !یادت نیست تا یه سال ولم نمیکرد .... ننشم چند بار فرستاد خونمون واسه خواستگاری ..... شکیلا موافق صد درصدش بود .... میگفت بهتر از این واسه شادی پیدا نمیشه ! ولی خب ... بابامو که میشناسی هر چی نداشته باشه یه جو غیرتو داره ....! _شادی؟ _هوم؟ _میگم قبلنا به یاد اوردن اون روزام برات زجر اور بود .... اما الان راحت داری درموردش حرف میزنی ..... _اره .... روند اتفاقات توی اون روزای کذایی و تغییرات ناگهانیم باعث میشد نتونم گذشتمو بپذیرم ..... اعتقادات جدیدم با بی بند و باری شادی گذشته سنخیت نداشت ...... قبولش برام سخت بود .... یاد اوریش قلبمو به درد میاورد .... یه جورایی نمیتونستم خودمو ببخشم .... فاصلم از اون شادی روز به روز بیشتر میشد ..... همه منو پاک میدونستن .... دوشیزه میدیدن .... ولی ته دلم میدونستم نه پاکم نه باکره ...... اینا همه زجرم میداد .... شاد بودم ولی شادیم از ته دل نبود .... غصه گذشتم هیچوقت نذاشت شادی رو باهمه وجود احساس کنم .... این احساساتم موقع برخورد با سهند بیشتر شد ..... انقدر که دیگه خنده هم از رو لبام محو شد .... من حتی خودمو لایق شغلمم نمیدونستم ..... وقتی فهمیدم گذشته سهندم مثل گذشته من پر سیاهیه بازم دلم اروم نگرفت ...... اون پسر بود و من دختر ....... از بزرگیش بود که مو به موی گذشتشو برام تعریف کرد .... کارایی که اون کرده بود تو کشور ما گناه نبود ..... نیاز بود ..... غریزه بود .... کسی سرزنشش نمیکرد .... اصلا کسی ازش نمیپرسید گذشته تو چی بوده .... همه سهند متین و موقرو میدیدن تو لباس مقدس پزشکی و مهر تایید میزدن بهش ..... ولی هرکی منو میدید اول یه سرکی میکشید تو زندگیم و بعد قضاوت میکرد ..... کسی خطا های گذشته منو نمیذاشت پای نیاز و غریضه .... نمیذاشت پای تنهایی و دل شکستگی .... من یه دختر بودم ... نه زن بودم .... گناهکار بودم ...... کسی همینجوری مهر تایید بهم نمیزد .... پاکیم بستگی به حرف دکتر داشت ...... تو اوج دوست داشتن ازش گذشتم ...... و اون تو اوج دوست داشت از گذشتم گذشت ..... اولش برام سخت بود .... خیلی سخت ..... تو هم که درگیر بودی و من کسیو نداشتم حرفمو بهش بزنم ...... سهند بود که دردمو فهمید ...... سهند بود که کمکم کرد همه اون چیزایی که یه عمر یاد اوریش عذاب بودو بپذیرم ..... قبول کنم اونم جزیی از گذشته من بوده که برای رشد شخصیتم وقوعش لازم بوده ..... وقتی از خدا گله میکردم که چرا زودتر راهو نشونم نداده سهند بود که میگفت خدا صلاحو بهتر میدونه .... سهند بهم اعتماد به نفس داد .... وقتی شکیلا خواست برای اطمینان منو ببره دکتر ویه جورایی ابرومو جلو خانواده سهند ببره این سهند بود که اقامنشانه گفت لازم نیست خودم دکترم و وقتی مادر خودش به قضیه شک کرد سرشو انداخت پایین و گفت شاید ما از رو کم طاقتی یه کاری کردیم .... میخواین رسوامون کنینن ....... سهند بهم فهموند حال و گذشته من شادی رو ساخته .... شادی که اون عاشقانه دوستش دداره و چه بسا اگه اون گذشته نبود ما هرگز با هم برخورد نداشتیم ..... سهند که به خاطر تخصصش توی کمپ ترک اعتیاد کار میکرد منو برد اونجا ...... برام جالب بود حرفایی که خیلی از ما نیاز داریم به شنیدنشون اما فقط تو دانشکده روانشناسی گفته میشه رو بازگو میکردن ..... به عنوان پرستار نیمه وقت استخدام شدم تا از نزدیک شاهد تولد دوباره کسایی که معضل میدونیمشون باشم ..... در حین کار با روانشناسا و درمانگرای اونجا برخورد داشتم ... حرفاشونو شنیدم ..... فهمیدم اون سالا تو نیمه ی تاریک وجود من حک شده ..... سهند کمک بزرگی بود برای پاک کردنش از سایه ی روانم ...... _چرا تا حالا بهم نگفته بودی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ _تو خودت متوجه نیستی ولی درگیر تر از اونی که ادم دلش بیاد یه دغدغه به دغدغه هات اضافه کنه ..... من سهندو داشتم هانی ...... وجودش تکرار همه خوشیام بود ... نیازی نداشتم به یاداوری ... اما انگار اشتباه میکردم .... خصلت زنونمو فراموش کرده بودم ..... یادم رفته بود وجودم طوری افریده شده که برای یاداوری خیلی چیزا و حل بسیاری از مسائل باید افکارمو به زبون بیارم ..... تازه الان که سبک شدم میفهمم چه رفتار بچگانه ای داشتم ..... هر چی نباشه سهند همسرمه .... عشقمه ..... پدر بچمه ....خوبیمو میخواد ..... از رو دشمنی که حرفی نمیزنه ..... ادم تو این شرایط یه کم حساس میشه ...... خدای من .... چی میدیدم ..... شادی وروجک من که جز شیطونی بلد نبود حالا خیلی منطقی داشت به مشکلاتش نگاه میکرد ..... از ذوقم نزدیک بود بزنم عابر جلومو له کنم! _چیکار میکنی هانی ؟ _ببخشید .... ذوق کردم ..... شادی تا حالا فکر میکردم همونی هستی که بودی .... تازه تازه دارم تغیراتت احساس میکنم .... هیچوقت انقدر اروم و منطقی ندیده بودمت ... _شاید چون هیچوقت زندگی انقدر اروم و جدی نبوده که بخوام با ارامش و جدیت باهاش روبه رو بشم .... _مامان خانوم حالا دوست داری کجا ببرمت؟ _بذار از بچم بپرسم .... دستی کشید به شکمش و کمی فکر کرد: بچم هوس باباشو کرده .... میگه بدور بریم خونه .... _بچت غلط میکنه ! اون همه راهو کوبیدم ازبیمارستان اومدم اینجا که بچتو بگردونم ..... _اروووووووم!بچم ترسید! خب چون تویی و بچم یه خاله بیشتر نداره میتونی یه قهوه مهمونم کنی .... _قهوه ضرر داره .... _بستنی ! _تو این هوای سرد؟ _اه!بازم مامان بزرگ شدی؟ هات چاکلت؟ _باشه .... بشین برات میارم تو ماشین! _من اومدم بیرون هوا به سرم بخوره ... نه اینکه از یه الونک 150 متری بچپم تو یه اتاقک 2متری .... _اگه میخوای بریم تو کافی شاپ .فکر پارک و خیابونو از سرت بیرون کن . _هی!کاچی بهتر از هیچی .... باشه به همون کافی شاپم راضیم! از خونه خیلی دور شده بودیم و کافی شاپای اطافم نمیشناختم . به ناچار جلوی اولین کافی شاپی که دیدم ایستادم و به شادی کمک کردم از ماشین پیاده شه ..... کافی شاپش فضای خفه ای داشت که توسط زوج های جوون اشغال شده بود. میخواستم از راهی که اومدم برگردم که شادی مانع شد : ول کن الان هرجا بریم همینه دیگه .... رفتیم یه گوشه دنج نشستیم .گارسون اومد سفارش گرفت و من به عادت همیشگیم رفتم دستشویی دستامو شستم ..... داشتم میشستم روی صندلیم که در کافی شاپ باز شد و من وحشتناک ترین صحنه ای که یه ادم میتونه شاهدش باشه رو دیدم ......  همه جا تاریک بود .... خونه سرد سرد بود و من با اون همه لباسی که پوشیده بودم بازم میلرزیدم .... هر شرایط دیگه ای داشتم از ترس خودمو خیس کرده بودم .... خونه خالی که تاریک نمیشه! اما اون لحظه انقدر ذهنم تاریک بود که تاریکی اطرافم به چشم نمیومد ...... دستامو از شدت سرما کرده بودم تو دهنم و از فرط اضطراب ناخونامو میجویدم ...... چی شده بود؟ کجا بودم؟ معلق بین اسمون و زمین ...... اون روزایی که فکر میکردم ساکن همیشگی زمینم خدا پرتم تو اسمون و وقتی فکر میکردم اسمان جایگاه ابدیمه نیروی جاذبه زمین منو کشید پایین ...... معلق بودم ..... بین دنیای خوبی و بدی .... بین باور و ناباوری ..... بین اعتماد و بی اعتمادی ..... بین ادراکات حسی و افکار برامده از منطق ...... گیر کرده بودم تو یه هزار توی پیچ در پیچ ..... نه راه پیش داشتم نه راه پس ..... اصلا چیزی هم داشتم که بخوام راه پس و پیشم داشته باشم؟ صدای چرخش کلید منو به خودم اورد .... در باز شد و نور چشمامو زد ..... دستمو گرفتم جلوی چشمم ..... صدای پاندول ساعت میگفت ساعت نهه .... مثل همیشه سر وقت ...... همیشه .... همیشه ای هم وجود داشت؟ چه چیز تکراری در زمان ما رو مجبور به استفاده از این کلمه میکرد .... همیشه ..... اصلا مگه تکرار در زمان وجود داشت؟ حداقل تفاوت وقایع همین زمان بود ..... زمان .... زمان ... زمان .... چرا کلمات تو ذهنم تکرار میشن؟ چرا پانمیشم برم به مردی که جلو در بهت زده ایستاده خوشامد بگم؟ صداش تو گوشم میپیچه:هانی!هانی جان!هانی خانومم!خونه نیستی گلم؟ صداش گرم بود .... ارامش داشت ..... عشق داشت ....... تنها صدایی که هیچوقت از شنیدنش خسته نمیشدم ...... دربسته شد و چراغای خونه روشن شد ..... حالا نفس های گرمشو بالای سرم احساس میکردم ...... یه ان تو هوا معلق شدم و گرمای بدنش با سرمای تنم یکی شد و عطرش تو مشامم پیچید . تازه فهمیدم چقدر فکر کردم و حاصل این افکارم همه در نقطه ای به نام پوچی جمع شده بودند. اون اروم بود و من اشفته ..... دلم ارامش میخواست ..... گرما میخواست ..... اما اون لحظه هیچی نمیتونست ارومم کنه ...... هیچی ..... کاش زمان متوقف میشد و من بالاخره میفهمیدم ...... چیو؟ همه چی واضح بود ...... نه ...... این اشتباه محض بود ..... انقدر شباهت ممکنه؟ هیچی ارومم نمیکرد ..... نه گرمای تنش ..... نه بوی عطرش .... نه نفس های داغش .... نه بوسه ای که گونمو برای لحظه ای خیس کرد ...... همیشه میگفتن زن موجب ارامش مرده ...... اما چی میتونست یه زنو اروم کنه؟ تن تبدار امیر میتونست بهم ارامش بده؟ بی خبر از پاسخ سوالم چشمامو باز کردم ...... نیاز به خلسه ی وجودش داشتم تا خودمو توش غرق کنم ...... چشمای میشیش نگران بود: هانی خانومم ..... بیدارت کردم؟ _نه ..... بیدار بودم ..... _نکنه سرما خوردی؟ بدنت یخ یخه ...... _نه ..... حالم خوب نیست ...... روحم سردشه امیر ..... _قربون روحت بره امیر ...... _امیر ..... گرمم کن ..... سردمه ..... دارم میلرزم ....... همونجوری با لباس گذاشتم روی تخت و خودشم بعد دراوردن کتش اومد کنارم و بغلم کرد: هانی من ..... اتفاقی افتاده خانوم؟ اینجوری داری نگرانم میکنیا .... کسی بهت چیزی گفته؟ برای سهند و شادی اتفاقی افتاده؟ بغض داشتم .... بغضی که اجازه شکستنش صادر نمیشد ...... اشکایی که بیرون نمیریخت امونمو بریده بود ..... سرم درد میکرد ..... :نه ...... هردوشون خوبن ...... مثل همیشه یه خرده اختلافاتی دارن که اونم باهم کنار میان ..... _پس چی شده ؟ چه اتفاقی هانی منو انقدر اشفته کرده؟ کاش میتونستم بگم ..... کاش میگفتم و خودمو از سنگینی اون نگاه خلاص میکردم .... اما .... گفتنش منطقی بود؟ امیر میپذیرفت؟ نکنه ..... نه .... ول کن ...... یه روزم که شده میخوام خودمو از قید و بند این نکنه ها ازاد کنم .... میخوام یه بارم شده احساسمو جای منطقم نشون بدم ....... احساسم بهم میگه نباید بگم ..... پس نمیگم ..... اره ..... نمیگم ..... سکوت میکنم و تو چشمای میشیش غرق میشم ...... ذهنمو خالی میکنم ...... دنیا سیاهی نداره ..... همه جاش سفیده ..... اره .... دلم واسه امیر میسوزه ..... اون لحظه خودشو نمیخوام ..... ارامششو میخوام ..... بازم شدم همون هانی خودخواه ...... سرمو تکیه میدم به گردنش ..... لبخند محوی میشینه روی صورتش .... نکنه .... نه ..... نکنه ها رو باید دور بریزم ..... بذار اروم شم ..... بعد به همه این نکنه ها رسیدگی میکنم ...... اره .... خودشه ...... امیر با بوسه ای طولانی فراموشی رو بهم هدیه میده ...... اون فاعله و من منفعل ..... فقط میخوام اروم شم .... اروم .... اروم ... اروم ..... که بتونم بهترین تصمیمو بگیرم ..... بهترین .... بازم کلمات تو ذهنم تکرار میشن و معنی خودشونو از دست میدن ....... 
همیشه وقتی میشنیدم که میگفتن یکی از دلایلی که بزرگان ما رو سفارش به ازدواج میکنن اینه که زن و مرد با وجود هم ارامش بگیرن حرصم میگرفت و در مقابل گوینده جبهه میگرفتم که چرا فقط به یه جنبه ی موضوع توجه میکنن و در نظر نمیگیرن که این اعتماد متقابل و عشقه که میتونه موجب این ارامش بشه نه صرفا جسم ...... اما اون لحظات عمیقا به حرف بیشمار گوینده هایی که بارها با جواب های دندان شکنم دهنشونو بسته بودم اعتقاد پیدا کردم ...... تنها چیزی که میتونست اونجور ارومم کنه امیر بود ..... اون لحظات دوست نداشتم توجیهم کنه .... دوست نداشتم باهام حرف بزنه .... تنها در پی ارامشی بودم که گرمای تنش بهم میداد ...... حالا نشسته بودم روی مبل و دنبال منطقی ترین راه ممکن بودم ...... زندگیم روهوا بود ..... باید یه کاری میکردم ..... تصمیمی میگرفتم که بعد ها با به یاد اوردنش پشیمون نشم ..... تصمیمی که شرمندم نکنه ..... اولین مشکل توی زندگی مشترکمون بود که قصد داشتم به تنهایی حلش کنم ..... گفتنش به امیر حس خوبی بهم نمیداد ..... دوست نداشتم قضاوتم عجولانه و از روی احساس باشه و امیر ازم ناامید باشه ..... دوست نداشتم مثل هر زن دیگه ای برخورد کنم ..... مگه زندگیم مثل زنای دیگه دیگه بود که برخوردامم مثل اونا باشه؟ مگه امیر گذاشته بود اب تو دلم تکون بخوره؟ .... اخه یکی نبود بگه مگه تو واسش کم گذاشتی که .... که .... نه هانی .... فعلا گریه جایز نیست .... اول مطمئن شو بعد .... امیر مردی نیست که .... تو هم زنی نیستی که ...... چرا نباید زنی باشم که ..... چرا همش که که میکنم ..... خدایا خودت بهم صبر بده . خودت راه درستو نشونم بده . موندم تو یه چند راهی ...
بی هدف پا میشم میرم اتاق خوابمون ..... دونه دونه کشوها رو باز میکنم ..... همش لباسه ..... دنبال چی میگردم؟ میرم اتاق کار مون ...... کل کتابخونه ها و کشو ها رو میگردم ..... دریغ از یه برگ کاغذ نا اشنا .... مجبورمیشم همه رو از نو بچینم. فعلا امیر نباید بویی ببره. میخوام از اتاق برم بیرون که چشمم میخوره به میز .... یادم می افته کشوی میزو نگاه نکردم. میرم سمتش .... لعنتی ! اینکه قفله! یعنی چی توشه .... من که یادم نمیاد چیزی توش گذاشته باشم ... حتما کار امیره! حتما .... نه! من نباید بد فکر کنم. من نباید زود قضاوت کنم .من نباید .... همش که شد نباید! پس باید چیکار کنم؟ یه ان هوس میکنم برم بیمارستان ..... جایی که بهم انرژی میده .... موهای در هم گوریدمو به سختی شونه میکنم و اولین لباسی که میاد جلو دستمو میپوشم و بدون ارایش میزنم بیرون.حال و حوصله رانندگی ندارم پس یه تاکسی دربست میگیرم. بهار صورتمو نوازش میکنه. باید ملایم باشم. تندی ممنوع! میرسیم جلوی بیمارستان. درست زمانیکه که درحال دراوردن پول از کیفم بودم چشمم خورد به ماشین امیر که داشت از پارکینگ بیرون میومد .... حتما میخواست بیاد خونه ناهارو با هم بخوریم ..... با این فکر از ماشین پیاده شدم ..... اما ..... اگر ..... اگر ها قلبمو پر کرد ..... در یک تصمیم ناگهانی دوباره نشستم توی ماشین: اقا اون ماشین سیاهه رو دنبال کن .....
  تصمیممو گرفته بودم. همه جوانبو سنجیده بودم و میخواستم تصمیممو عملی کنم .مثل همیشه لباس قشنگی پوشیدمو ارایش ملایمی هم کردم.میخواستم نشون بدم من همون هانی همیشگیم فقط این امیره که در نظرم تغییر کرده .... بالاخره انتظار تموم شد و در خونه باز شد. مثل همیشه خسته بود ..... شایدم خسته تر از همیشه اما لبخند به لب سلام کرد ..... میخواستم سرد جوابشو بدم ولی مگه میشد عادت چند ساله رو یک شبه ترک کرد؟ ناخوداگاه لبخندی به لبم نشست و گرم سلامشو دادم . با دیدنش همه چیز از یادم رفته بود .... پاهام سست شده بود .... مگه میتونستم؟ مگه میشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_میبینم هانی خانومم بهتره و خبری از اون کسالت این چند روزش نیست!
این حرفش منو برد به چند روز قبل ..... اب شدم و دم نزدم ..... کسالت؟ واقعا اون حال بدم با این کلمه توجیه میشد؟وجودمو خشم گرفته بود ولی لبخند زدم ..... بذار چند ساعت خوش باشیم ......
مثل همیشه خم شد و گونمو بوسید ...... چندشم شد ...... تو دلم به احوال خودم خندیدم ..... یه شبه موضعم تغییر کرد .... یه شبه .....
رفت لباساشو عوض کنه و منم رفتم میز شامو بچینم. از بوی غذا داشت حالم به هم میخورد ..... بوش تلخ بود .... تلخ .... مثل احساس من ..... به هر زحمتی بود میزو چیدم ..... قشنگ تر از همیشه .... دسته گل زردیم که خریده بودمو گذاشتم توی گلدون روی میز ..... خوشحال وارد اشپزخونه شد ..... سرتا پا سفید پوشیده بود ..... به رنگ پوستش خیلی میومد ...... میخواستم بپرم بوسش کنم بگم چهقدر بهت میاد .... نگامو ازش گرفتم .... نه نباید اینکارو میکردم ..... نباید ..... انگار فهمید ..... اومد جلو .... بوی عطر مردونش جای بوی قرمه سبزی رو توی مشامم پر کرد ...... سرمو بلند نکردم ..... دستاش صورتمو قاب کرد و بالا اورد: چیزی شده؟
از عصبانیت سرخ شدم: نه چی میخواستی بشه؟
سرخ شدنمو گذاشت پای نزدیکیش: میدونستی قرمز میشی خوشگل تر میشی؟ امروز میشینم کنارت که هی قرمز بشی و هی قند تو دل من اب بشه!
پر رو!چه فکری با خودش کرده بود؟ مگه دختر مجرد بودم که با نشستن کنارم سرخ بشم!
نشست کنارم و بغلم کرد ..... سرمای تنم جاشو به گرما داد ..... نه .... من نباید گرم بشم .... نباید ... نباید .... اما مگه دل نباید حالیش میشه؟ مگه اون وقتی که رفت سمت امیر باید بالاسرش بود؟ ..... این لعنتیم انگار میدونه کی باید چیکار کنه ..... امروز که میخواستم یه دل سیر نگاش کنم میاد میشینه ور دلم .....
اشاره میکنه به غذا: عجب رنگ و بویی داره! دستت طلا!
راست میگه غذام بهتر از هر وقت دیگه شده ..... انگار غذا رو نباید با عشق پخت .... عشق یا شفتش میکنه یا میسوزوندش .....
_نبینم اه بکشی ..... نکنه غذا پختنو دوست نداری .....
میخوام داد بزنم بگم تو رو دوست ندارم ........ ازت متنفرم ..... ولی نمیشه .... الان وقتش نیست .... دست و پاهام یخ میکنه .....
_هانی ! خوبی؟ چرا یه دفعه ای یخ کردی؟
_حتما فشارم افتاده ......از ظهر که اومدم خونه هیچی نخوردم.
_از دست تو!
قاشقشو پر کرد و گرفت جلوی دهنم .... از دهنم پرید: دهنی بخورم؟
چشماش چهارتا شد ..... عجب سوتی دادم ...... : هانی خانومی من شوهرتم .... دهنی معنی داره؟
نه ..... معنی نداشت .... لااقل تا هفته پیش معنی نداشت .... مثل خیلی چیزای دیگه ولی الان همه چی فرق داره ..... کلمات زیادی به فرهنگ لغتم اضافه شده ......
مجبوری دهنمو باز میکنم ...... یه جورایی بدم میاد .... انگار تازه یادم افتاده این مردی که کنارمه یه ادم مستقل از منه .... یه ادم جدا ..... جدا .... چه کلمه ی زشتی ..... باید بهش عادت کنم .... به زشتی ها و این کلمه ..... راه سختی در پیشه .... کاش فردا کارو تموم کنم ..... حداقل یه شب خوش دیگه داشته باشیم ..... ولی میدونم اگه الان نگم هیچوقت دیگه نمیتونم تصمیممو به زبون بیارم ..... واسه اینکه وسوسمو سرکوب کنم بهش میگم بعد شام باهات کار دارم ..... یا لحظه میمونه و بعد چشماش میخنده .... نمیدونم چه فکری با خودش کرده ..... بقیه غذام با فکرحرفایی که میخوام بهش بزنم کوفتم میشه ..... حالم از زندگی بهم میخوره ..... و از غذایی که درست کردم. حالم بد میشه ..... محتویات معدم توی سینک خالی میشه ..... امیر میدوه طرفم: چی شد هانی؟
نفس کشیدن برام سخته.:هیچی .....
_حالت خوبه؟ چی شد یه دفعه؟
_خوبم ..... نگران نباش .... چیزی نیست ......
_اگه چیزی نبود پس چرا ......
حرفشو میخوره و رنگ شادی رو صورتش پررنگ تر میشه ...... معلوم نیست چشه و فکرش کجاست که اینجوری لبخند میزنه .... جواب لبخندش زهرخندیه که عضلات صورتمو منقبض میکنه ..... رو دستاش بلندم میکنه و از اشپزخونه میره بیرون ..... در حال تلاش برای نادیده گرفتن کوبش بی امان قلبش میگم: امیر ..... کجا داری میری؟ شامت مونده ....
_اشتهام کور شد هانی خانومم. ادم مگه با این وضع غذا از گلوش پایین میره ....
ناراحت از اینکه همه معادلاتم برای داشتن شبی خوب به هم ریخته سرمو میندازم پایین: ببخشید . تقصیر من شد ..... متاسفم ....
ناباورانه نگام میکنه ....: چی میگی هانی من؟ اتفاقا اینا همه تقصیر منه ..... هرکی ندونه من که خوب میدونم چه زجری میکشی .... میدونم خودت میخواستی بهم بگی ..... ولی انقدر تابلو بازی دراوردی که فهمیدم ..... بیا بریم که حرفها با هم داریم ......
یه لحظه شادی ته دلم جوونه میزنه ..... یعنی امیر میدونه چمه؟ از همه چی خبرداره؟ همه ی اینا سو تفاهمه ؟ یعنی همه حرکات این چندروزمو زیر نظر داره؟ لبخندی عمیق میشینه رو لبم که منشاش قلب پر تردیدمه ...... از خوشحالی سرمو میکنم تو سینه امیر و عطرش مشاممو پر میکنه ..... تردیدام جاشو به اطمینان میده ..... سرمو بلند میکنم و گونشو میبوسم : میدونستی این رنگی خیلی بهت میاد؟
میخنده . از ته دل .... اه ... خاک تو سر ندیدم کنن که اخرشم نتونستم تو دلم نگه دارم و حرفمو زدم!  میشینه رو صندلی و منو میذاره رو پاش ...... یه جورایی معذبم ولی خوشحال که بالاخره تردیدام جاشو به اطمینان میده . نگاه منتظرمو میدوزم بهش ..... سکوته و نگاه منتظر اون ..... تعجب میکنم ..... مگه نمیخواست حرف بزنه؟ همین سوالو ازش میپرسم ..... میخنده و میگه ای بابا ! خودت گفتی میخوای باهام حرف بزنی ..... بازم اطمینانم جای خودشو به تردید میده ولی ته دلم یه جورایی قرصه ..... امیر همه چیو درست میکنه ..... امشب بازم با گرمی دستای امیر به خواب میرم ..... در حالیکه تو دلم به خودم امیدواری میدم امیر سکوتو میشکنه : من ممنونتم ...... با دل اشوب صبر میکنم بقیشو بشنوم .... نتیجه صبرم سکوته ..... میشکنمش :نمیخوای بگی بابت چی؟ _بابت عشقت ..... صبرت ..... _مقدمه چینی نکن . برو سر اصل مطلب ..... میخوام بشنوم. مشتاقم بدونم . اخماش میره تو هم : من متوجه منظورت نمیشم ...... _منم همینطور ..... تو یه توضیح به من بدهکاری ..... _توضیح؟ نمیفهمم .... نکنه ..... یعنی خواسته خودت نبوده؟ گیج شده بودم: چی خواسته من نبوده؟ _بچه دیگه! _منظورت از بچه چیه؟ _مگه حال بدت به خاطر بچه نیست ..... تازه فهمیدم چه فکری پیش خودشکرده و دلیل لبخندش چی بوده ..... عمر اطمینانی که تو دلم جا خوش کرده بود به سر رسید ..... خودمو از اغوشش بیرون کشیدم: چه خوش خیالی! از لحن کلامم تعجب کرد: منظورت چیه؟ _منظورم اینه که چه فکری با خودت کردی؟ به تته پته افتاد: من .... من .... هیچی .... اما ..... خودشو جمع و جور کرد: پس چی میخواستی بگی؟ جلوی خودمو گرفتم که سرش داد نزنم ..... نمیخواستم اونجوری پیش بره ..... خودمو بهش نزدیک کردم: امیر ...... چقدر دوستم داری؟ _پرسیدن داره خانومی؟ خیلی زیاد ... بیشتر از اونچه فکرشو بکنی ..... _حاضری به خاطر من ا خودت بگذری ؟ سکوت کرد ...... _من ازت یه خواهشی دارم ..... رومو زمین نمیندازی ؟ دستاشو حلقه کرد دور شونم.میخواستم سرمو بذارم رو شونش و گریه کنم ..... بهش نیاز داشتم اما ...... _ شما جون بخواه خانوم ..... دریغ نمیکنم ..... بغض گلومو گرفت و حرف زدنو برام سخت تر کرد. _نگفتی چی میخوای هانی خانومی؟ گلوم میسوخت ....: طلاق ! نفسش تو سینه حبس شد .:طلا میخوای؟ _نه امیر .... طلاق میخوام ...... _شوخی قشنگی نیست.تکرارش نکن دیگه خانومی! لحنش عصبانی بود. تاحالا اونجورب باهام حرف نزده بود. تنم لرزید . ترسیدم ..... کارم سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم! سرمو چسبوند به سینش و منو تو بغلش فشرد.صدای خرد شدن اسنخونامو هم میشنیدم. یاد اولین باری افتادم که بغلم کرده بود ..... قلبم پر اندوه بود .... نیاز داشتم اندوهشو با امیر قسمت کنم ..... نیاز داشتم سفره دلمو پیشش باز کنم و اون غمو از سفره دلم پاک کنه اما میترسیدم .... میترسیدم از لحظه ای که امیر خردم کنه ..... از لحظه ای که قلبم شیکسته بیفته جلوی پاشو و اون لهش کنه ...... میخواستم خودمو بشکنم جلوش ..... خرد بشم جلوش ولی نذارم طعم خرد کردنمو بچشه ..... نمیخواستم بده اون باشه و من ادم خوبه قصمون بشم. سرمو اورد بالا ..... نگاهش گنگ بود ..... با خشونت بغلم کرد برد اتاق خوابمون ..... گذاشتم روی تخت و سرشو گذاشت روسینم ...... دلم سوخت .... اتیش گرفتم وقتی یاد مرخصی صبحم افتادم و ...... کاریش نمیشد کرد ..... خدا خودش بهم رحم کنه فردا ..... یادم باشه یه بیبی چک هم بگیرم برای اطمینان ..... هرچند مطمئنم به خودم ....  برگه رو جلوی چشمم تکون میداد ..... فریادش خونه رو پر کرده بود ..... تا حالا ندیده بودم انقدر عصبانی بشه ..... دستام یخ کرده بود .... _بهت میگم این چیه؟ هان؟ سعی کردم شجاع باشم و لرزش صدامو ازش پنهون کنم: فکر کنم سواد داشته باشی ..... روش نوشته ! _یه زمان فکر میکردم دارم! ولی انگار اشتباه میکردم! دارم ازت میپرسم این چیه؟ _احضاریه دادگاه! _ کار کیه؟ _من! خون چشماشو گرفته بود . اومد جلو . ترسیدم ولی همونجوری با قامت راست بهش پوزخند زدم! انتظار داشتم یکی بزنه تو گوشم یا بازم داد و بیداد کنه .برخلاف انتظارم نگاه میشیشو گره زد به صورتم و اروم گفت: فقط بگو چرا؟ نمیخواستم جلوش کم بیارم .... نمیخواستم مثل همیشه تسلیم اون دوتا چشم میشی باشم .... نگاهمو ازش گرفتم: چون دوستت ندارم ..... سرمو چرخوند طرف خودش : دروغ میگی! _مطمئن باش دارم حقیقتو میگم .... اره مرگ خودت حقیقت .... حقیقتی که با واقعیت زمین تا اسمون فرق داره ..... _اگه راست میگی تو چشمام نگاه کن و حرفتو تکرار کن! نقطه ضعفمو میدونست.میدونست جلوی اون چشما کم میارم و چه بسا میرم جلو و میگم غلط کردم .... ولی نه .... نباید کار به اونجا بکشه .... نباید .... دل مگه باید و نباید سرش میشه؟ نگاهمو دوختم به چشماش ..... زبونم نچرخید بگم دوستت ندارم ..... تو چشماش غرق شدم: دوستت دارم ! با شنیدن صدای خودم تازه فهمیدم سوتی دادم . دستمو گرفتم جلوی دهنم: لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود! خندید.خندش شد قهقهه ..... عصبی بود ..... خیلی ..... احضاریه رو اورد بالا و جلوی چشمم پاره کرد :از نظر من همه چی تموم شده .... هیچ اتفاقی نیفتاده .... تو هم بهتره فراموش کنی ..... رفت سمت پله ها .... ایستادم جلوش: اون چیزی که میخوام فراموش کنم تویی لعنتی .... تو .... تو .......! خندید: اگه تونستی فراموشم کن .... باشه! خواستی منم کمکت میکنم. لحنش پر تمسخر بود ..... پاشو یه پله گذاشت بالا .... بازم رفتم جلوش: کجا میری لعنتی! اگه مردی وایسا و بشنو! ایستاد .... قلب من هم! _چیو بشنوم عوضی؟ چرند و پرندی که به هم میبافیو؟ من وقت واسه چرت و پرتای تو ندارم . قلبم شیکست ..... پس پرده احترام همینی بود که جلوی چشمم پاره شد؟ له میشم ولی نه زیر پای تو .... _عوضی منم یا تو؟ دستامو گرفت: بس کن هانی!بس کن!چه مرگته تو؟ _طلاق میخوام!طلاااااااق! _حق من نیست بدونم چرا؟چرا میخوای مردی که دوست داریو رها کنی بری؟ چرا میخوای خونتو ول کنی؟ _صداتو بیار پایین کر شدم! چه اعتماد به نفسی داری جناب نامدار! _اره ..... اصلا حق با توئه ... اعتماد به نفس من بالاست ..... با اعتماد به نفس بالام فقط یه چیزی ازت میخوام .... میخوام بدونم چرا ..... چرا داری این بلا رو سر خودم و خودت میاری .... مگه چی کم داری ..؟ _نه ابم کمه ... نه نونم ..... میخوای بدونی چرا؟ چون یکی دیگه رو دوست دارم ..... چون از گرمای تنت خسته شدم ..... چون میخوام شب بغل سی بخوابم که جز عشق بهم اطمینانم بده ...... صورتم سوخت ..... دوباره و سه باره ...... این امیر من بود؟ چه خوب شناختمش!اون یه ذره تردیدیم که مونده بود تو دلم از بین رفت ..... قلبم پاره پاره شد ...... اومدم بسوزونمش خودم سوختم ..... بغض گلومو گرفته بود ..... نه .... حداقل گریه نکن .... نذار از حال زارت با خبر شه .... قلب پاره پارت از این به بعد مال خودته ..... خودت باید باهاش کنار بیای ..... خودت .... _کثافت! کثافت ! کثافت ! منو باش که فکر میکردم روشنفکری .... با همه مردای دیگه فرق داری .... اشغال ..... باز صورتم سوخت .... دهنم پر خون شد و من باز با قامت راست خرد شدم ...... _کثافت منم یا تو؟ منم یاتو عوضی؟ راست گفتی .... خوش خیال بودم که فکر میکردم میشه بهت اعتماد کرد ... خوش خیال بودم که فکر میکردم باید به زنا فرصت داد .... خوش خیال بودم که فکر میکردم زن و مرد عقلشون یه اندازس ..... خوش خیال بودم فکر میکردم بایه مرد هیچ تفاوتی نداری .... خوش خیال بودم .... ولی الان چشمام باز شده ..... میفهمم تو هم عین اون اشغالای دیگه .... همتون مثل هم .... همتون ..... فکر میکردم با همه فرق داری .... ولی تازه میفهمم با یه زن خیابونی هیچ فرقی نداری .... هیچ فرقی ..... حرفاش خنجری بود که هر لحظه بیشتر در قلبم فرو میرفت . شاید هر کس دیگه ای جای من بود دهنشو باز میکرد و همه اون چیزایی که دیده بودو به زبون میاورد ..... به زبون میاورد و امیرو شرمنده میکرد .... ولی من هر کسی نبودم ..... من عاشق بودم و مغرور ..... نه حاضر بودم غرورمو جلوی دیگران از دست بدم و نه عشقمو ..... حرفاش هر چند تلخ بود اما به یادم اورد کیم ..... هانی ..... دستم رفت بالا و رو صورت امیر فرود اومد ...... تودلم کلی خودمو سرزنش کردم ...... دستشو گذاشت جای سیلی روی صورتش و ناباورانه نگاهم کرد ...... انگار تازه جون گرفته بودم : من خیابونیم یا تو که ..... که ..... با یاد اوریش بغضم ترکید ..... به هق هق افتاده بودم ..... :حرفی نداری بزنی میری سراغ ترفند زنونت؟ دلم گرفت ...... ایم امیر من بود؟ نه!نبود ..... نبود ... نبود ..... این ها همش خواب بود ..... خونه خوشبختی من هنوز سرجاش بود ...... دستش رفت زیر زانوم و تو یه حرکت افتادم تو بغلش.داشت میرفت سمت اتاق خواب: مگه نمیگی با یه خیابونی هیچ فرقی ندارم؟ چه جوری رغبت میکنی به یه خیابونی دست بزنی؟ سرشو اورد جلو و نفس های گرمش صورتمو نوازش داد: هیششششششششش!فکر کنم سهمم از این زندگی خیلی بیشتر از یک شب باشه ..... از امشب نمیگذرم .بهتره تقلا نکنی چون خودت اذیت میشی ...... تسلیم شدم. میخواستم اخرین لحظه های با هم بودنمون خوش باشه  صدای زنگ موبایل میگه باید بیدار بشم.کش و قوسی به بدنم میدم و از جام بلند میشم.به خاطر حمله افکار تا صبح نتونستم بخوابم. امروز دادگاه داریم و دل تو دلم نیست.هنوزم نمیدونم کارم درسته یا نه ..... شاید میتونستم منطقی تر برخورد کنم ولی ...... اون حرفایی که من شنیدم و اون چیزایی که من دیدم انقدر احساساتمو به بازی گرفته بود که دیگه جایی برای منطق نمیذاشت ...... لباسامو عوض میکردم که نگاهم خورد به جای خالی امیر .... ناخوداگاه یاد دعوامون و اون چند روز کذایی افتادم و دلم گرفت. یاد سیلی امیر افتادم و دستم ناخوداگاه رفت سمت گونم ...... صورتمو نوازش کردم ... قرمزی صورتم رفته بود اما قلبم هنوز خونی بود ...... از حرفاش .... از حرکاتش ..... از اون سکوت و بی تفاوتی کذاییش ...... از سیلیش ناراحت نیستم ..... وقتی خودمو میذارم جای امیر بهش حق میدم ..... خیلی زیاده روی کردم ..... اگه من جای امیر بودم و زنم این حرفا رو بهم میزد جونشو میگرفتم ...... ولی اون حرفاش واقعا حق من نبود ..... منی که با تمام وجود بهش عشق میورزیدم ......... فردای دعوامون ،صبح اخرین شبی که با هم بودیم میخواستم باهاش حرف بزنم ...... دلم نرم شده بود ...... محبتش هنوزم بی الایش بود ..... نمیخواستم از دستش بدم ...... میخواستم صبح که از خواب پاشدم همونجا تو تخت سفره دلمو براش باز کنم و بگم چی دیدم و چی شنیدم اما چشم که باز کردم امیر نبود ....... گفتم حتما رفته پایین صبحانه درست کنه اما زهی خیال باطل! رفته بود بیرون ...... دلم گرفت ..... هیچوقت بدون خداحافظی نمیرفت ..... حاضر شدم و با تاکسی خودمو رسوندم بیمارستان ...... گفتن یه مرخصی 2روزه گرفته ...... اب شدم وقتی خانم اولیایی ابروهاشو داد بالا و گفت یعنی شما نمیدونستید؟ و پرستارا زدن زیر خنده ...... چه زود زندگیمون به هیچ رسید ..... خودمو رسوندم به اتاقم و زنگ زدم به موبایلش ..... یه بوق نخورده ریجکتش کرد ....... چند دقیقه بعد اس داد: یه چند روزی میرم شمال .برای دادگاه میام . خیالت راحت.لطفا زنگ نزن . میخوام یه کم ارامش داشته باشم. چشمام پر اشک شد.میخوام ارامش داشته باشم!یعنی صدای من ارامششو به هم میریزه؟ باید باهاش حرف میزدم ..... حتی به قیمت از دست رفتن ارامشش ..... حتی به قیمت خرد شدنم. انگار تازه یادم افتاده بود زندگیه .... شوخی نیست ...!طلاق بازی نیست ...... باید مشکلمونو حل میکردیم ....... اره .... منطقی ..... ای لعنت به این احساسات زنونه که منطقو میزنه زمین ..... حالا داشته باش ببین چه جوری جمعش میکنم ...... اصلا جمع شدنی هست؟ امیرو تو شادیا همراه بود ..... تو غم و غصه همراه بود ...... تو اشتباه چی همراهیم میکرد؟ اصلا اشتباه از من بود یا اون ..... باز اون صحنه اومد جلوی چشمم ..... برق چشمای سبز از روزن زمان چشممو زد ..... خب اگه چشمای سبزو بیشتر دوست داشتی ...... اه ..... قرار بود بهش فکر نکنم .... قرار بود فراموشش کنم ..... قرار بود ...... قرارمون خیلی چیزا بود .....قرار نبود ...... اه ..... بسه دیگه ..... قرار بود و قرار نبود ..... اشک چشمامو پاک کردم و گفتم اولین بیمارو بفرستن داخل ..... مثلا میخواستم خودمو سرگرم کنم و ذهنمو به کارم معطوف کنم تا شاید افکار دیگرم در گوشه ی ذهنم بی حضور من سر و سامون پیدا کنند ...... ساعت 5به عادت همیشه میخواستم برم خونه که یادم افتاد دیگه امیری نیست که برم براش شام درست کنم ..... قلبم فشرده شد ..... شام میخواستم چیکار؟ تا شب موندم توی بیمارستان .... قطره ای ابم از گلوم پایین نمیرفت .... تازه اخر شب بود که یادم افتاد ماشین با خودم نیاوردم .... حالا چه جوری جلوی این ملت فضول اژانش بگیرم؟ پرسیدن امیر کجاست چی بگم؟ اگه کسی مزاحمم شد چیکار کنم؟ مثل همیشه همچین جدی و سرسنگین خداحافظی کردم که کسی جرئت نکرد چیزی بپرسه هرچند نگاهاشون پر سوال بود ...... بعد از ازدواجم سابقه نداشت اون همه بمونم بیمارستان ..... اونم وقتی که امیر مرخصی بود ....... جلوی نگهبانی از اقای عظیمی خواهش کردم برام اژانس بگیره . بدون اینکه چیزی بپرسه کاریو که گفته بودم انجام داد . چه خوبه که مردا فضول نیستن! با ترس و لرز سوار ماشین شدم .... احساس امنیت نداشتم ..... شبو باید بدون امیر صبح میکردم ... تنها .... تو اون خونه درندشت .... اخه چه جوری؟ از ترسم چند تا خونه اونور تر که میدونستم سگ دارن پیاده شدم ...... درو که باز کردم خوف برم داشت ..... خونه تو تاریکی مطلق فرو رفته بود ...... با ترس و لرز خودمو به کلید برق رسوندم و چراغو روشن کردم ..... خونه سرد بود و ساکت ..... بدون اینکه چیزی بخورم یا لباسامو دربیارم خودمو رسوندم به اتاق خواب و ولو شدم روی تخت ..................... یععنی باید تنها میخوابیدم؟ بدون امیر؟ دلم میخواست امیر اونجا بود و یه دل سیر نگاهش میکردم و بعد تو اغوشش به خواب میرفتم .... یادم افتاد بهش زنگ نزدم ...... گوشیمو برداشتم و درحالیکه دستم میلرزید شماره امیرو گرفتم.بوق .... بوق ... بوق ..... چه صدای ازار دهنده ای .... چه انتظار کشنده ای ... درست وقتی که دستم دااشت میرفت سمت دکمه ی قرمز صداش تو گوشم پیچید .... ضربان قلبم تند شد ... بازم شدم یه بچه دبیرستانی بی تجربه ..... _الو ... بله؟ سکوت ...... _کاری داری بگو .... اونقدر ارامش گرفتم که صدات اذیتم نکنه ...... لعنتی! _سلام! تنها کلمه ای که از دههنم دراومد همون بود .... _خوبی؟ طاقت نیاوردی حالمو نپرسی؟ بی تو خوب میتونم باشم؟ _اره ممنون ..... تو خوبی؟ زهرخندی زد ..... تلخیشو از پشت تلفنم احساس میکردم ......: زنگ زدی حالمو بپرسی؟ _نه .... من .... چیزه .... میخواستم باهات حرف بزنم . _حرفیم مونده که نزده باشی؟ لحنش اصلا دوستانه نبود ..... _امیر؟ _هان؟ چرا نگفت جان؟ چرا نگفت به فدات؟ چرااااااااااا؟ صدایی اومد ..... ترسیدم و جیغی زدم _چی شد هانی؟ هانی .... چه بداهنگ گفت؟ مگه این امیر نیست؟ نکنه یکی دیگه گوشیشو برداشته؟ اشکم داشت درمیومد ..... چه جوری میرفتم منشا صدارو پیدا کنم؟ بازم یه صدایی اومد ..... قلبم بالای 200تا میزد ..... صدای امیر بلندتر از همیشه گوشمو کر کرد: هانییییییییییی!با تواما!چی شد؟ _هی ... هیچی .... اینجا یه صدایی میاد .... امیر تو خودتی؟ صداش نگران بود؟ _خوبی؟ معلومه که خودمم ..... کی میخواستی باشه؟ چه صدایی هانی؟ _یه چیزی مثل کشیده شدن چوب وی زمین .... من میترسم امیر .... میترسم ..... تو رو خدا یه کاری بکن .... _خیلی خب ..... گریه نکن خانومم ..... اروم باش .... به من بگو الان دقیقا کجایی؟ گفت خانومم؟پس جای امیدواری داره .....: تو اتاق خوابم _درو قفل کن و پنجره رو هم ببند ...... _اگه دزد باشه چی؟ خونمونو خالی میکنه ...... تازه کاری نداره شیکستن در این اتاق .... _وسایل فدای سرت ...... فکر نمیکنم دزد باشه اما اگه بودم همون وسایل پایینو ببره کفایت میکنه .... فوقش یه کامیون داشته باشه که اونم با نصف وسایل پایین پر میشه ..... _تو کجایی امیر؟ _گفتم که .... اومدم شمال ..... _من میترسم ..... شب .... تنها ...... لحنش سرد بود: خواستی زنگ بزن یکی بیاد پیشت ..... _چی بگم بهشون؟ بگم امیر رفته شمال؟ بدون من؟ نمیگن چرا؟ _نمیگن؟ مگه چند نفرن هانی؟ _خب مامانم اینا یا مامانت اینا ..... _من که منظورم اونا نبودن .... _پس کی؟ _زنگ بزن بگو اونی که دوستت داره بیاد پیشت ..... بغض گلومو گرفت .....:امیر! _از نظر من اشکال نداره هانی ..... وقتی قلبت مال یکی دیگس چه بهتر که جسمتم مال یکی دیگه باشه ...... _امیر!تو ..... تو ..... _من چی هانی؟ نگران منی؟ نمیخواد نگران باشی ..... منم یکیو پیدا میکنم که بتونه تورو از یادم ببره .... از کجا میدونی .... شایدم پیدا کردم .... _به همین سادگی؟ _نه بابا!ساده تر از این حرفا ..... _میگذری از همه چی؟ _مگه تو نگذشتی؟ مگه واینسادی جلوم اون چرت و پرتا رو تحویلم دادی؟هانی من یه مردم ..... خردم کردی هانی ..... خرد ..... _اگه بخوام دوباره بسازمت چی امیر؟ _بس کن ...... کجای دنیا چینی شکسته رو بند میزنن؟ _کجای دنیا مردی به خوبی تو میتونم پیدا کنم؟ خندید .... قهقهه زد قطع کرد و من موندم و دنیایی غم ...... کجای کارمون اشکال داشت که حالا زندگیمون اونجور به هم ریخته بود؟ فکرمیکردم تا صبح نتونم بخوابم اما سرم به بالش نرسیده پلکام افتاد رو هم   صبحش با صدای در از خواب بیدار شدم ..... اولش خوف برم داشت اما بعد صدای امیر بود که ارومم کرد :هانی .... هانی خانومم! لحنش لحن امیر بود ... امیر خودم .... درو باز کردم ..... نگرانی از چهره پریشونش میبارید ..... همه چی یادم رفت و خودمو انداختم تو بغلش ..... : امیر قربونت برم خانومم ..... همش تقصیر من بود ..... ببخشید ..... سرمو اوردم بالا ..... کابوس تموم شده بود .... این امیر امیر من بود .... همون مردی که جسم و ذهن و روحم متعلق بهش بود .... با این فکر خودمو بیشتر بهش چسبوندم.لباساش خیس بود و بوی دریا میداد ..... _اینجوری رفته بودی تو دریا؟ _اره ..... از موقعی که رسیدم زدم به اب ...... وقتی زنگ زدی تازه به خودم اومدم دیدم ساعت 12شبه . باورت میشه گذر زمانو نفهمیدم؟ قصد نداشتم تا اون موقع شب بمونم ... میخواستم زود برگردم .... ببخش خانومم ... ببخش ..... سرمو اوردم بالا .چشماش خیس بود . پاک کردم . این حرفای یه مرد عاشقه. حرفای یه مرد پاک. فقط چنین مردی میتونه این حرفا رو بزنه .... اره ..... اشکاشو پاک کردم ..... گونمو بوسید . داغ شدم. چشماشو بست: کاش میمردم ..... کاش دستام میشکست و اونجوی .... دستمو گذاشتم روی دهنش ..... :بس کن امیر ..... _چیو بس کنم هانی ..... من .... من ابله اون همه سختی کشیدم که تورو بدست بیارم اونوقت زدم ... زدم .... وای خدایا .... حتی یاداوریشم دیوونم میکنه .... من .... حتی نمیتونم بگم منو ببخش ..... _چون میدونی من میبخشم امیر ..... قبل از اینکه بگی .... هانی رو خوب شناختی ..... _چشماشو دوخت به چشمام: فکر میکردم خوب میشناسم ..... _ادما عوض میشن امیر .... زمان همه چیو به هم میریزه ..... _انقدر؟ انقدر که دختری که تا سن 27 دست هیچ پسری بهش نخورده بود بیاد وایسه جلوی شوهرش بگه من اغوش یکی دیگرو میخوام؟ سرمو ننداختم پایین.حرمتی بینمون نبود که قرمز بشم ..... : بیشتر از اون .... انقدری که مردی که همیشه به زنش اعتماد داشت با یه جمله همه اعتمادشو از دست بده ..... مردی که جز نوازش بلد نبودو بکنه یه وحشی ...... _نگو هانی .... نگو .... نگو که میسوزم ..... انگار تو هم منو خوب نشناختی ..... من یه ذره هم اعتمادم نسبت بهت کم نشد .... از این سوختم که انقدر از من بیزاری که به خاطر جدایی از من پاکی که نذاشتی سی سال یه خط کوچیک روش بیفته رو به کل بردی زیر سوال .... پاکیتو که هیچ .... وجود منم بردی زیر سوال ..... هانی بهت گفتم جونمم بخوای تقدیم میکنم ..... خواستت معقول باشه نه نمیگم .... یادته ... ما با هم اتمام حجت کردیم هانی .... یه قول و قرارایی گذاشتیم ... شاهدمون امام رضا بود هانی ..... ما با هم از کاه ... از هیچ کاخ ساختیم .... با عشق ... با احترام .... با صبر ... با منطق .... سه سال درکمال ارامش کنار هم بودیم ... پادشاه خونه خودمون بودیم .... وقتی دیدم یه دفعه بی هیچ دلیلی از کنارم رفتی وایسادی روبه روم و تیشه به ریشه عشقمون میزنی .... خونه ای که با هزار زحمت درستش کردیم و با صدهزار بدبختی حفظش کلنگ میزنی ..... سوختم .... سوختم هانی رو سرخ دیدم .... سرخ از خشم ... سوختم هانیو تهی دیدم ... تهی از عشق .... زندگی با همه مشکلاتش رو سرم اوار شد ..... سختیا رو به عشق تو تحمل میکردم .... وقتی دیدم عشقتو میخوای ببری بی هیچ دلیلی اتیش گرفتم .... وقتی دیدم هانی که بخواد خیلی باهام بد حرف بزنه میگه امیر به جای امیر جان حالا وایساده جلوم دشنام میده و اون پرده ی احترامی که همیشه اصرار به حفظش داره پاره میکنه جلز ولزم بلند شد .... هانی که صداش بالا نمیره جوری فریاد میزنه که همسایه هام صداشو میشنون .... هانی من که تنها ترسش از من ترس از اغوشمه حالا از عکس العملم میترسه .... چرا هانی .... چرا؟ چرا هانی که برای هرکارش دلیل داره بی دلیل از امیرش میبره؟ چرا وقتی ازش میپرسم چرا جای جواب دادن و مجاب کردنم میخواد بسوزوندم؟ چرا ؟ من حق ندارم بدونم؟ حقم از این زندگی ... از این اشتراک دونستن این چرا نیست؟ سوختم هانی ..... اون لحظه فشار اتفاقات انقدری بود که خوام پسشون بزنم .... اونقدری این فشار زیاد بود که خشمم سرریز بشه .... خشمم انقدری زیاد بود که مغزمو تعطیل کنه .... اونقدری که عزیزترینمو ...... بغض گلومو گرفته بود .... چشمام میسوخت ولی نباید گریه میکردم .... امیر یه کاری کرده بود که جلوش احساس غریبگی کنم .... که غرورم نذاره اشکامو ببینه .... انگار اون اشتراکی که ازش حرف میزد رفته بود زیر سوال .... اشتراکی که غرورمو میکرد غرورمون .حالا کجا بود؟ ..../.................. با بوسه از اغوشش بیرونم اورد : من میرم حموم .... تو هم برو یه ابی به دست و صورتت بزن و لباساتو عوض کن ... در عجبم چه طوری بااین لباسای سنگین خوابت برده .. رفت توی اتاق و مجال سرازیر کردن اشکامو بهم داد ..... ذهنم داغون بود .... انقدری که اصل ازدواجمونو ببرم زیر سوال .... انقدری که با خودم فکر کنم ایا از اول کارمون درست بوده؟ دوتا ادم مغرور .... دو تا ادم ظاهرا همه چیز تموم که غرورشون براشون ارزشمندترین داراییه حق داشتن عاشق هم بشن؟ حق داشتن ازدواج کنن؟ حق داشتن ...؟ ذهنم اشفته بود اما نه اونقدری که متوجه نشم یه جای کار میلنگه .... امیرو خوب شناخته بود ... اهلش نبود .... حاضر بودم قسم بخورم جز واقعیت بر زبون نمیاره .... اما .... پس چشمام اشتباه دیده بود؟ گوشام اشتباه شنیده بود؟ چیزایی که دیده بودم و شنیده بودم انقدری واضح بود که جای تردید برام نذاره ... اما .... اه از این اما ها که وجودمو لبریز کزده بود . هر ثانیه یکی از این اما ها سرریز میشد و به رابطم با امیر یه ضربه میزد ... تا کجا این اما ها دامه میافتند؟ تا کجا ؟ وقتش نبود همه رو ریشه کن کنم؟ امیر توضیح میخواست ... پس باید توضیح میدادم و ازش توضیح میخواستم ..... باید غرورمو دوباره غرورمون میکردم. مگه زندگی مشترک این نیست که یه ذره من کوتاه بیام یه ذره تو؟ پس کوتاه میام ... حالا یهذره بیشتر و کمتر چه فرقی داره؟ مهم نتیجس .... با این فکر لباسامو در اوردم و با یاد اوری اینکه دیشب حموم نرفتم در حمومو زدم: صاحب خونه!مهمون نمیخوای؟ سرشو اورد بیرون ... بهت تو چهرش بیداد میکرد: مهمون حبیب خداست پس قدمش مبارک! رفتم تو .بغلم کرد: همیشه فکر میکردم غرورت به همه ویژگیای خوب دیگت میچربه ولی امروز بهم فهموندی قبل از غرور بزرگی داری ... عزت نفس داری .... سخا داری ..... نمیدونم سرخیم از داغی بیش از حد اب بود یا حرفای امیر؟ چه خوب که میتونستم داغی اب رو بهانه قرمز شدنم و رطوبت حمومو بهانه خیسی صورتم بکنم .... میخواستم همه سوالامو ازش بپرسم ..... همه رو ..... از اخر شروع کردم _مزه نریز ..... جای این کارا تو که خوب دلیل و منطق سرت میشه بگو چرا دیروز باهام اونجوری حرف زدی؟ اهی کشید ..... دلم ریش شد ..... : بدترین خبری که میشدو بهم داده بودن ..... خبر از دست دادن عزیزی که بعد از مدتها تونسته بودم کنار خودم داشته باشمش ... عزیزی که از دست دانش زندگیمو به هم میریخت .... منظورش من بودم؟برام قابل درک نبود .... حرفاش ایهام داشت و ابهام ...... _میشه واضح تر بگی ..... _واضح تر از این؟ چشماش پر حسی بود که هنوز نمیدونستم اسمش چیه؟ پنهونکاری؟ نه امیر من که اهل پنهون کاری نبود ..... نه .... نبود ..... نگاهمو دوختم به چشماش ... خواستم توضیح بده .... با نگاهم خواهش کردم بگه و از باتلاق اما ها نجاتم بده اما نگفت .... اغوششو تنگ تر کرد و سرمو تو سینش پنهون که تسلیم نگاهم نشه .... بیخیال جواب شدم. ضربان قلبش بهم ارامش میداد و امنیت ... چه جوری دلم اومد اون حرفا رو بهش بزنم؟ این اغوش تنها اغوشی بود که بهم حس امنیت و ارامش میداد .... اعتماد اما ... و باز امایی دیگر ... شاید اگه امیر نبود همه اما ها سرریز میشد ... میشد خشم ،مشتی به دیوار اما امیر بود و ضربان قلبش ظرفیتمو بیشتر میکرد .... زودتر اومدم بیرون که بشم هانی ... همون هانی همیشگی ... موهامو درست کنم و لباس خوشگل بپوشم و اونجوری که امیر میخواد ارایش کنم .... شاید اگه دست احساسم بود قبل از هرکاری میزدم امیرو لت و پار میکردم اما اون لحظه منطقم به کار بود ..... قطعا اگه منطق امیر اون لحظه ها از کار نیفتاده بود اون کارو نمیکرد .... با این فکر لبخندی زدم .... صدایی توجهمو به خودش جلب کرد ... اول ترسیدم ... اما بعد .... صدای گوشی امیر بود ... برام جالب بود اخه هیچوقت گوشیشو رو ویبره نمیگذاشت . اهل فضولی تو کار امیر و چک کردن گوشیش نبودم ... حتی تو اون لحظه که تردید قلبمو تیره کرده بود .... یادم افتاد لباساش خیسه ... رفتم گوشیشو بردارم تا خراب نشده که چشمم خورد به شماره ناشناس .... موندم بین دعوای تردید و منطق ..... تردید تنها ویروسی بود که خوب بلد بود منطقو الوده کنه .... موفق شد ... اس ام اس رو باز کردم . رنگم پرید ..... _دوستت دارم امیر .... بی نهایت .... اگه تو نبودی زندگیم هیچوقت به حالت عادی خودش برنمیگشت ..... دنیا دنیا تشکر عشقم! کلمات با لحن زنی که پیشتر صداشو شنیده بودم تو سرم تکرار میشد .... عشقم ... عشقم .. هیچوقت نتونستم امیرو با این لفظ خطاب کنم ... به نظرم بیان همیشگی یک موضوع باعث میشد پیش پا افتاده بشه ... میخواستم عشقمون همیشه ارزشمند باشه و جاش تو فلبمون نه اینکه ساده ورد زبونمو بشه اما اون زن ... زن بود؟ دیگه منطقی وجود نداشت . همش تردید بود ... تردیدی که دونه دونه دریافتی های امیرو میخوند _باورم نمیشه تو اون کارو کردی امیر .... به خاطر من؟ من ارزش داشتم زندگیت از دست بره؟ میخواستی خودتو غرق کنی؟ پس چه فرقی با من ابله داری؟راستی مامان بالاخره با ازدواجمون موافقت کرد! _این اخرین اس منه امیر .... خسته شدم از بس التماس مامان کردم .... تیغ دستمه .... زحمت زنگ زدن به مامانو نده چون تنظیم کردم ده ساعت بعد بهت برسه ... وقتی که من دیگه نیستم ..... خداحافظ عزیزترین .... _مامان قبول نمیکنه ..... میگه قبلا ازدواج کرده .... انگار من قبلا نامزد نداشتم ... هه!نمیدونم بفهمه هنوز زنشو طلاق نداده چیکار میکنه ..... امیر به دادم برس ... تو همیشه خوب بلدی مامانو مجاب کنی ..... _امیر همه وجودمه ... این حرفو نزن ... فراموش نمیکنم ... امیر زندگی منه .... بدون امیر هرگز ..... هرگز .... چهار تا پیام بیشتر نبود اما همین چهارتا کافی بود برای فهمیدن موضوع ... برای غلبه تردید ... من عاشق بودم ... عاشق امیر و دیگری هم ... امیر کدومو ترجیح میداد؟ منی که یه سال دوید دنبالم و سه سال عشقشو بی منت تقدیمم کرد یا زنی که معلوم نیست از کجا اومده ... منی که امیر اولین مردی بود که دستش بهم میخورد و زنی که .... هر شرایط دیگه ای بود قضاوت دیگه ای داشتم ... میگفت اشتباه شده ... ازش میپرسیدم ... ولی اون موقع نه ... دیده بودم .. شنیده بودم ... خونده بودم ... اطمینان 90درصد داشتم که امیر درگیر یه رابطه دیگس ... تازه میفهمیدم عزیزش که خبر از دست دادنشو شنیده کی بوده ... امیر مرد جا افتاده ای بود ... پخته بود ... جوون 18 ساله نبود که به خاطر عشق خودشو بندازه تو دریا اما اون زن میگفت امیر به خاطرش میخواسته خودشو غرق کنه ... یاد ازدواج خودمون افتادم ... چه دور به نظر میرسید عشق پاکمون .... امیر منو از امام رضاش گرفت ... عقدمون کنار حرم امام رضا بود ... اه!اه از نهادم بلند میشه ... تصمیمم دوباره عوض میشه ... غرورم اگه برای بار سوم خرد بشه ترمیم نمیشه ... اره .... صدای در حموم اومد ... خودمو جمع و جور کردم ... چه لعبتی! اومد جلو ... خودمو جمع و جورتر کردم ..... خندید .... شیرجه زدم سمت لباسام .... دستمو گرفت: چی شد؟ چی شد؟ نداشتیما! درمقابل چشمای شیطونش سرد گفتم: امیر الان وقتش نیست .... سردی کلامم انقدری بود که بکشه کنار و بذاره لباسامو بپوشم . دقیقه ای بعد هر دو روی تخت نشسته بودیم . دستتمو گرفت توی دستش و اروم بوسید: وقتش نیست بهم بگی؟ _امیر ... غیر من زنی تو زندگیته؟ _پرسیدن داره؟ _اگه نداشت که نمیپرسیدم. _معلومه که نه!خب حالا میگی یا میخوای ما رو دق بدی خانوم؟ _گفتی جونتم بخوام میدی ... اما من خواسته ی دیگه ای دارم . طلاق ... انقدری معقول هست که منو وادار کرده به زبون بیارمش ... _و دلیلش انقدر شخصی که نتونی به منی که شوهرتم بگی .... _امیر جان ... چرا انقدر شوهر شوهر میکنی ؟ من اگه یه روز باهات صاف و صادق بودم به خاطر این بود که دوستت داشتم ... نه صرفا به خاطر اینکه شوهرم بودی ... پس لطفا این کلمه رو نکوب تو سرم ..... _چشم ... _چشمت بی بلا . وقت دادگاه اخر همین هفتس ... بعد اون راهمون جداست ... نمیخوام یه مدت کسی بدونه .... یه چندماه که گذشت و ابا از اسیاب افتاد خبرشون میکنیم .... لحنم سرد بود .. لحن امیرم سرد شد ... سردی کلامش نشست تو قلبم ... قلبمم یخ زد .... _حرف اخرت همینه؟ _اره .... _میدونم نسنجیده کاریو نمیکنی هانی جان ... پس مخالفتو میذارم کنار خودت بهتر میدونی چیکار داری میکنی ... قلبمو سوزوند ... نگفت بمون ... نگفت نرو ... نگفت بی تو زندگی هرگز ... نگفت ... رفت .... رفت و شش شبانه روز تنها حرفی که بینمون رد و بدل شد سلام بود و خداحافظ ... ولا غیر .... سرجام صاف نشستم ... با فکر اینکه اخرین روز زندگی مشترکمونه دلم لرزید .... مگه ما عهد نبسته بودیم تا اخرش کنار هم باشیم؟ من چه جوری درخواست طلاق دادم؟ چه جوری ارم از این خونه میرم .... امیر چه راحت سکوت کرده ... چه بی تفاوت رفتنمو نگاه میکنه ... میرم تا سایه ام روی اون نگاه اغواگر سبز نیفته ..... میرم ... میرم ... از امروز نگاهای مردم نسبت به من عوض میشه ... امیر همون امیر میمونه ... ولی من میشم یه زن مطلقه ... اعصابم خرده .. انگار دارم تو اسمون راه میرم .. خوشحال برای خودم رویابافی میکنم بدون اینکه حواسم به این باشه که زیر پام خالیه ... سقوط میکنم و با سر میخورم زمین ... از پله ها میام پایین و با خودم فکر میکنم چی میشه واقعا سقوط کنم و هیچی ازم نمونه ....... که چی؟ که دل امیر خنک شه؟ خوابیده روی کاناپه و تو خودش جمع شده ... معلومه سردشه ... خوب معلومه ... هانی نبوده که روش پتو بندازه و خودشم رو زمین کنارش بخوابه ... ثانیه ثانیه با هم بودنمون اومد جلوی چشمم .... بخشیدمش .... به همین راحتی .... همین جوریش نمیتونستم از کسی کینه به دل بگیرم چه برسه به اینکه اون شخص همه وجودم باشه ......... از عشق امیر مطمئن نبودم ..... اما به عشق خودم اطمینان داشتم .... من عاشق بودم .... عاشق هیچوقت نمیتونه چیزی جز محبت عشقش تو دلش بپرورونه هرچند رفتارش خلاف این رو نشون بده ....... اروم قطره اشکی که رو گونم روون بودو کنار زدم و صداش کردم: امیر .... امیر جان ! بیدار شو ... رفتم سمت اشپزخونه ... بذار خاطره خوش از من براش بمونه .... بذار هیچوقت نفهمه که به خاطر خودش رفتم .... بذار تو دلش فحشم بده .... لعنتم کنه ... اما ندونه دلمو گذاشتم اینجا و رفتم ... امیر هیچوقت نمیفهمه دختری که کنار اامیر پا به دنیای زنان گذاشت دلش همیشه اونجاست ...... چه حس بدیه ....... و چه بوی بدی ... برمیگردم سمت اجاق گاز ... تخم مرغم باز سوخته ... یاد روزی میفتم که از سوختن عشقمون میترسیدم ... یعنی الان عشقمون سوخته؟ یادم افتاد یه بار که گفته بود عشق تکراری میشه دعواش کردم .... یعنی من براش تکراری شده بودم که رفت سراغ یکی دیگه؟ با صدای نفس هاش برگشتم .... اونم تو فکر بود ... فکر کنم یاد همون روز افتاده بود. خندون بهش سلام کردم: سلام اقا!صبحتون به خیر ... مات نگام کرد ... حتما با خودش فکر کرده نظرم عوض شده .... برای اینکه از خیالات دربیاد ادامه میدم: بازم من بی حواس این تخم مرغو سوزوندم .. به ما نیومده نیمرو بخوریم .... بیا همین نون و پپنیرو بخوریم تا دادگاهمون دیر نشده .... نگاهش باز میره یه دنیای دیگه . دنیایی که من از این به بعد حق ورود بهشو ندارم .... دیگه حق ندارم برم عمق این چشمای میشی غلت بزنم .... حق ندارم .... چه تلخ ... یه روزی روزگاری این چشما برای من بود ..... به منگیش میخندم: ای پسر!کجایی؟ با تواما! بازم مات نگاهم میکنه ... دلم میلرزه .... کشون کشون میبرمش سر میز .... از خنده ی من تعجب میکنه .... میخوام بگم تعجب نکن .... میخندم تا همیشه هانی بمونم ..... میخوام این هانی این چند روزو به کلی از یاد ببری و وقتی اسم هانی رو شنیدی یه دختر همیشه خندون بیاد جلوی چشمت ... یه دنیا محبت ... همون محبتی که هنوزم معتقدم تنها در حق تو روا بود ....   برای اخرین بار نگاهی به خونه عشقم میندازم .... داریم میریم دادگاه .... دست و پام میلرزه .... استرس دارم ..... باورم نمیشه این منم که تو لباس سفید دارم میرم دادگاه برای طلاق .... همه جا رسمه عروس با لباس سفید بیاد خونه شوهر با کفن بره بیرون من با لباس سفید اومدم دارم با لباس سفیدم بیرون میرم .... این کارو برای حرص دادن امیر کردم .... لباس سفیدم یه بخشی از نقاب بی تفاوتیه ... امیرم بی تفاوته .... دستگیره درو برای اخرین بار میگیرم تو دستم .... بغض نمیکنم .... انقدر تو حموم گریه کردم که دیگه اشکی تو چشمام نمونده .... دستگیره در با فشار دستم باز میشه ... میخوام خداحافظی کنم ... دلم نمیاد بگم خداحافظ ... میگم به امید دیدار ..... از خونه میزنم بیرون ...... سوار ماشین امیر میشم .... انتظار داشتم برای اخرین بار بغلم کنه و ازم خداحافظی کنه ... هنوزم نمیفهمم چرا اونقدر راحت قبول کرد ؟ هنوزم همه چیز برام مجهوله .... خودمم مجهولم .... مجهول پله های دادگاهو میرم بالا .... مجهول میشینم جلوی حاج اقا .... مجهول به سوالاش جواب میدم .... میگه دلایلتون کافی نیست .... عصبانیم .... اخه تو رو سننه نه؟ من طلاق میخوام .... طلاق!من نمیخوام غرورمو جلوی تو و امثال تو بذارم زمین و بگم شوهرم به شوهرم شک دارم ... بگم شوهرم بهم ... بهم .... هنوزم نیتونم بهش فکر کنم چه برسه به اینکه بخوام به زبون بیارمش و این حاج اقا بنویسه .... وقتی بهش فکر میکنم تنم میلرزه .... فکر کنم به زبون بیارم تنم و زمین یه جا با هم بلرزه ..... ظاهرا بی تفاوتم ... مثل همیشه اخم کردم ... مثل همیشه هانیم .... مثل همیشه مغرور و جدی اما فقط خدا از دلم خبر داره .... خدا میدونه اگه با حکم طلاق از اینجا بریم لبخند فراموشم میشه ... خدا میدونه هیچی ازم نمیمونه ... با همه اون چیزایی که دیدم و شنیدم بازم عاشقم .... عاشق یعنی کور ... یعنی کر ... عاشق در هر شرایطی عاشقه .... منم عاشقم .... لباشون میجنبه .. لبام میجنبه ... میپرسن و من بدون اینکه بفهمم جواب میدم .... انگار قضیه داره جدی میشه .... وای .... یه نگاه به دهن حاجی میکنم و یه نگاه به دهن امیر .... منتظرم حاجیه بگه برید خونتون و بس کنید این لوس بازیا رو اما نمیگه .... منتظرم امیر دستمو بگیره به زور ببردم خونه بگه بشین سرجات .... اما نمیکنه .... همشون جدی ایستادن ... انگار تنها ته دل من خالیه و بقیه دلشون قرص قرصه ...... میپرسن مطمئنی حامله نیستی و من با به خاطر اوردن بیبی چک جواب منفی میدم ..... اما امیر موذیانه میخنده و میگه من مطمئن نیستم ....... منظورشو نمیفهمم .... من به خودم مطمئنم ... به طور مرتب قرص مصرف میکنم ... بعد از هر رابطه .... یاد شب اخر میفتم ...... انقدر ذهنم درگیر بود که دیگه جایی برای فکر کردن به این موضوع نمیگذاشت ... و همون شب .... همون شب ... یعنی ممکنه؟ با یه حساب سرانگشتی سیکل ماهانمو محاسبه میکنم .... اخرین رابطه دقیقا دو روز بعد از تخمک گذاری بوده ... یعنی احتمال بارداری 60درصد به بالا .... پس بگو اقا چرا انقدر ریلکس ایستاده منو تماشا میکنه .... ای خاک بر سر من که همیشه یه قدم عقبم ... این انقدر حساب شده عمل میکنه و من عکس العملام انقدر پر شتاب و کودکانس .... اون لحظه عمق فاجعه رو درک نمیکنم .... فقط خوشحالم که دست خالی از دادگاه بیرون میرم ..... خوشحالم .... یه بار دیگه میشینم توی ماشین کنار امیر ..... ذهنم کار نمیکنه .... حامله .... امیر جدی نشسته پشت رل و نیم نگاهیم به من نمیندازه . اما شادیو تو چشماش میخونم .... پس این بود دلیل خونسردیش؟ نور امید میتابه به جوونه تردید دلم و نیست و نابودش میکنه ..... تا رسیدن به ازمایشگاه از دلهره ناخونامو تا ته جوییدم ..... انگشت شستم داره خون میاد که امیر دستمال میگیره جلوم .... انگار قدرت حرف زدن نداره .... دلهره رو تو چشمای اونم پیداست .... استینم میره بالا .... سرنگ از دیواره رگم عبور میکنه و خونو داخل میکشه ..... _جواب ازمایش دو روز دیگه اماده میشه .... وا میرم .... یعنی دو روز تو بلاتکلیفی دست و پا بزنم؟ امیر کمکم میکنه بشینم و خودش میره سمت اتاقی که روش نوشته رییس درمانگاه ..... بعد چند دقیقه خندون میاد بیرون: حله .... ! تا دوساعت دیگه جواب حاضره .... دستمو میگیره بلندم کنه اما قبلش خودم بلند شدم و جلوش ایستادم. لبخندی میزنه : افتخار میدید این دو ساعتو در خدمتتون باشیم مادام؟ لبخندش لب منو هم به خنده باز میکنه: خواهش میکنم موسیو .... دستمو میگیره و و میکشونه دنبال خودش .... :خیلی وقته مسابقه ندادیما .... _اره .... از بس شکستت دادم دیگه از رو رفتی ...! _من از رو رفتم یا تو خانوم کوچولو؟ مشتی به بازوش زدم: میتونی یه بار دیگه شانستو امتحان کنی اقا غوله و پا گذاشتم به فرار .... _حد اقل خبر بده دختر .... _مزش به اینه که غافلگیر بشی ... یه دفعه نگاه کنی ببینی اهوی گریز پایی که به خیالت به چنگش اورده بودی کنارت نیست .... اهش قلبمو فشرد: الان دقیقا همون حسو دارم هانی .... باورت میشه حرکت این پاها هم دست خودم نیست؟ زندگی توی این چند سال انقدر غافلگیرم کرده که از بهت هنوز ..... _هنوز چی؟چرا حرفتو میخوری؟ نگفت تو .... فت زندگی غافلگیرم کرده ..... _هر چقدر فکر میکنم نمیتونم حقو بهت بدم .... تو حق نداری منو تنها بذاری ..... حق نداری .... وقتی انقدر شنگول میبینمت داغون میشم .... تو اصلا عاشق بودی؟ ایستادم. میتونست هر حرفی که دلش میخواد بزنه اما حق نداشت به عشق من توهین کنه . حرکتم انقدر ناگهانی بود که امیر نتونست تعادلشو حفظ کنه و افتاد تو بغلم ! عجب زوری داشتم و خودم خبر نداشتم .... پسره پررو قصد بیرون امومدنم نداشت ...: امیر خودتو بکش کنار ... له شدم اخه. _به خاطر کوچولو چشم ... وگرنه من جام راحت بود . چشم غره رفتم: تو حق نداری انقدر راحت درمورد من و احساسم قضاوت کنی یک .... دو بذار معلوم بشه بعد کوچولو کوچولو کن! کوچولو .... قند تو دلم اب شد .... مامان هانی و بابا امیر ... یه نی نی کچل .... یه نی نی پاک و معصوم که خدا مسئولیتشو به اونا میده ..... یعنی لیاقتشو داشتیم؟ ... با اون همه حماقت ؟ _میاای بریم اون پارکه؟ با تکون دادن سرم موافقتمو اعلام کردم .... نشستیم روبه روی زمین بازی . دستای امیر حلقه شد ددورم و سرم افتاد رو شونش .... نیاز داشتم به این حمایت .... نیاز داشتم به فکر کردن .... چشمامو بستم .... من کی بودم؟ هانی .... سی سال از خدا عمر گرفته بودم ... تو این سی سال همه جورشو دیده بودم و شنیده بودم .... قصه من و امیر با همه فرق داشت ... حتی نمیدونستم چیه که انقدر ما رو از هم دور میکنه ... خیانت؟ امیر میتونست خیانت کنه؟ نه ... باید از اول قصه شروع میکردم ... از اونجایی که امیر و هانی دو خط موازی بودن .... دو تا ادم جدا .... تو تا بد اخلاق .. دو تا اخمو .... دو تا مغرور ..... همدیگرو دیدن ... به هم پریدن .... با هم درگیر شدن .... اولش فقط یه لج و لجبازی بود ........ اولش دو تا خط قصمون دو تا خط معمولی بودن .... مثل همه خطا ..... اما کم کم دیدشون وسیع شد .... دو تا قلب سنگی به عشق ایمان اوردن و عاشق شدن .... عاشق .... انیشتن گفت دو تا خط موازی تو فضا به هم میرسن .... باید نگاهتو از صفحه کوچیک بکنی و بدوزی به اسمون تا رسیدن دو تا خط موازی به همو ببینی .... ما تو اسمون به هم رسیدیم .... سه سال تو اسمون زندگی کردیم ..... چی شد یه دفعه بعد سه سال نیروی جاذبه ما رو کشوند روی زمین؟ عشقمون عشق بود یا هوس؟ مگه قرار نبود یکی باشیم؟ پس اون همه پنهون کاری چی بود؟ ..... لعنت فرستادم به غرورم .... غروری که داشت زندگیمو خراب میکرد .... غروری که مانع از پرسیدنم میشد ...... غروری که میخواستم به هر قیمتی که شده حفظش کنم حتی به قیمت از دست رفتن زندگیم .... افسووس خوردم واسه زندگی که داشت با غرور یا شایدم سو تفاهم از بین میرفت .... باید عینک بدبینی رو از روی چشمام بر میداشتم .... باید به امیر فرصت میدادم .... غرورو میشد از نو ساخت ولی ویرانه ی عشق چیزی نبود که بشه دوباره درستش کرد .... مونده بودم تو دوراهی ... صدای هیاهوی بچه ها بهم نیروی تازه میداد ... منطقم ته کشیده بود .... باید به ادراکات حسیم اعتماد میکردم یا احساسم؟ پس منطقم کجا بود؟ چرا ساز مخالف میزد؟ از اون موقعیت هایی بود که خودممم تو کار خودم مونده بوده بودم ... دنبال یه نشونه ای از خدا بودم .... نشونه ای که بیاد کمکم کنه ...... راهو از بیراهه نشونم بده ... کی فکر میکرد زنی که روی نیمکت پارک نشسته چی تو سرش میگذره؟ اینام مثل همه مردم .... قضاوتشون بر اساس دیده ها و شنیده هاشونه .... کسی فکر نمیکنه که شاید دل این زن ظاهرا خوشبخت پر تردید باشه .... کسی فکر نمیکنه شاید در عمق این رفتار های کودکانه من رنجی نهفته باشه ... کم صبوری نکرده بودم ... مستقیم و غیر مستقیم به امیر فهموندم که بهش اعتماد ندارم ... مستقیم و غیر مستقیم ازش توضیح خواستم ولی دریغ ... هر زن دیگه ای جای من بود میرفت و پشت سرشم نگاه نمیکرد .... شوهرتو در اغوش یکی دیگه ببینی .... درست اون وقتی که باید سر کارش باشه ... شوهرتو ببینی که به یه زن دیگه میگه دوستت دارم ... اس ام اس های عاشقانه ناشناسیو به همسرت ببینی و دم نزنی؟ کجابی دنیا رسم بود اینا رو ببینی بسوزی و دم نزنی ... که نکنه غرور شوهرت بشکنه ... که نکنه نتونی سرتو جلوی اینه هم بلند کنی ... منم کم بهش فرصت ندادم ... کم تحمل نکردم ... حقم اون نبود ... اما اونجا صحبت صحبت حق و حقوق نبود .... صحبت من و امیر نبود ... صحبت مایی بود که وجودش در خطر بود .... مایی که با از بین رفتن وجودش ماهیتشو هم از دست میداد .... هم و غمم باید میشد نگه داشتن این ما ... دوتا قلب سنگی راحت به هم جوش نخورده بودن که راحت از هم جدا بشن ... خودمو اوردم پایین .... غرورمو گذاشتم زمین ... جلوی خودم ... روراست وایسادم و گفتم امیرو دوست دارم ... امیر مرد بود .. با نیاز های مردونه .. من همه تلاشمو کرده بودم براش زن نمونه باشم ... اما از دل اون که خبر نداشتم .... شاید من کمش بودم . شاید تو شرایط بدی قرار داشته و مجبور شده ... شاید ... اره .. من هانی بودم ... ادمی که یه روز ادعای خاص بودن داشت ... با همه اون خاصیتم نباید میذاشتم زندگیمون فنا بشه ... نباید زود قاوت میکردم ... دیده بودم .. شنیده بودم ... خونده بودم ولی دلیل نمیشد امیرو محکوم کنم منطقم هنوز هیچکدومو قبول نکرده بود ... پس حق نداشتم امیرو محکوم کنم ... وگرنه فرقم با اون مردمی که همیشه از قضاوت های زودهنگامشون دلخور بودم چی بود؟ منم که داشتم مثل اونا دیده ها و شنیده هامو پتک میکردم میکوبیدم تو سر زندگیم .. تو سر امیرم ... تو سر خودم .. تو سر عشقمون ... مگه امیرو نخواستم چون با همه فرق داشت؟ مگه امیر منو نخواست چون با بقیه متفاوت بودم ... پس اون تفاوت ها کجا رفته بود .... اون تفاوت هایی رو که عشقمونو منحصر به فرد میکرد ... جفتمون شده بودیم بچه و افسارمونو داده بودیم دست احساسمون .... امیر خفته ... منم خفته ... خفته خفته را کی کند بیدار؟ خفتن تا کی؟ فکر کردم ... فکر کردم ... فکر کردم ... در تصمیم گیری عاجز بودم ... تو موقعیتی بودم که نمیدونستم چه چیزی میتونه زندگیسمو نجات بده ... چی بدتر از این؟ نمیخواستم واسه کشتن مگس های زندگیمون با مشتم کل خونه ای که با زحمت ساخته بودیم رو ویران کنم ... دنبال راه حل بودم ... دنبال نشونه .. دنبال سوم شخصی که از بالا همه چیو نگاه کنه و بگه کجای کارمون اشتباه بوده که درستش کنیم .. سوم شخص .. خدا ... خدایی که از رگ گردن به بنده هاش نزدیک بود .. بچه که بودم به بنده های دیگه ی خدا حسودی میکردم ... تو عالم بچگیم دوست داشتم خدا فقط مال خودم باشه و به حرفای خودم گوش کنه اما تو اون لحظه ها خوشحال بودم .. خوشحال از اینکه خدای نزدیکتر از رگ گردن من به امیرمم نزدیکه .. نزدیکتراز رگ گردن و از دلش خبر داره ... همیشه به حکمت خدا ایمان داشتم ... میدونستم گذروندن اون ثانیه های سختم واسه تثبیت عشقمون لازمه ... میدونستم امتحان ... امتحان عشقمون ... باید سرافراز میشدیم .. مهم نبود سهم من از این سرافرازی چقدر بود و سهم امیر چقدر ... همه این بود که ما میخواستیم سهممونو با هم شریک بشیم ... مهم نبود زن دیگه ای تو زندگی امیره .. مهم این بود که من اولین دختری بودم که امیر دوست داشت و همسر قانونیش ... باید برای نجات عشقم مبارزه میکردم ... چشمام تازه باز شده بود ... خدا نشونه رو هم فرستاده بود ... فقط کافیبود ببینمش ... صدای هیاهوی بچه ... دویدن هاشون ... شیطنت کردناشون ... همه نشونه خدا بود .... چشمای خندون امیر ... نگاه پر حسرت زنی به بچه ها ... همه نشونه بود ... درختا ،زمین ،اسمون ... ریه هایی که از هوا پر و خالی میشد ..... با خودم قراری گذاشتم و خدا رو شکر کردم که تو لحظه حساس به فریادم رسید ... عزممو جزم کردم و از جا بلند شدم .... باید میرفتم دنبال بزرگ ترین نشونه ....  باز شونه به شونه امیر وارد ازمایشگاه میشم ... قدم هام محکم تره .... ته دلم قرصه ... مطمئنم نتیجه هر چی باشه به صلاحه ... صدای قدم هام توی راهرو میپیچه ... نا خوداگاه دستم میره سمت دست امیر .... دستاش یخ کرده .... دستمو فشار میده ... مسئول ازمایشگاه با دیدنمون از جاش بلند میشه ... لبخند میزنه .. : تبریک میگم دکتر ... ناخونام فرو میره تو دست امیر ... امیر تشکر میکنه و یه مبلغی به عنوان مژده گانی میذاره روی میز ... نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... بخندم یا گریه کنم .... فکر کردن راحته ... تصمیم گیری هم ... اما عمل کردن بهش دل میخواد ..... چیزی که از داشتنش مطمئن نیستم .... قدمامم محکمه .... ته دلم قرصه اما نمیدونم چرا دست و پام میلرزه .... تردید با ادم چه ها که نمیکنه .... میخوام برای یک لحظه هم که شده این تردیدی که مثل خوره افتاده به جونم رو کنار بزنم .... موفق میشم ... لبخندی میشینه روی لبم ..... لبخندی عمیق از ته دلم .... امیر ناباورانه نگاهم میکنه ..... مهم نیست ... برگه ازمایشو میگیرم و با نگاهم میبلعمش .... نوشته هانی کامیاب ..... بدون پسوند ... بدون پیشوند .... یعنی حواستو جمع کن خانوم .... تا حالا هرکی بودی هر چی بودی برای خودت بودی .... مسئولیت خودتو داشتی ... اما از الان به بعد قبل از خودت باید به فکر دیگری باشی .... باید هر چی عشق تو وجودته خرج موجودی کنی که نیمی از وجود توئه .... از الان به بعد مادری .... مادر .... چه کلمه غریبی ... هر چیزی لیاقت میخواد .... ما لیاقت این بچه رو داشتیم؟ لیاقت این همه لطف خدا؟ سوار ماشین میشیم ... امیر هنوز بهت زده است ... جلوی خودشو میگیره که حرفی نزنه اما طاقت نمیاره : هانی! برمیگردم سمتش .... تردیدا هجوم میارن سمتم .... قلبم متمایل میشه به سمت دهنم! .... اون همه شادی جاشو میده به بی تفاوتی .... کی بیتفاوت شدم؟ تردید چه ها که نمیکنه ..... بالاخره که چی؟ میتونم یه عمر بی تفاوت زندگی کنم؟ بازم منطقم احساسمو پس میزنه. ته دلم ناراحتم ولی خندون میگم: جانم ..؟ انگار نه انگار اتفاقی افتاده .... امیر با این حرفم دیگه هنگ میکنه .... دهنشو باز میکنه .... مییدونم میخواد چی بگه ... ته دلم ازش خواهش میکنم نگه .... دهنش بسته میشه و نگاهش رنگ شادی میگیره .... : خیلی خانومی ..... اره ... خیلی خانومم ..... میبینم و دم نمیزنم ..... خرد میشم و قامتمو راست تر از همیشه به رخ میکشم .... کارم از خانومی هم گذشته ... کم کم باید ورودمو به دنیای اقایان جشن بگیرم ... چه وست کلفت بودم و خودم خبر نداشتم .... نگاهم میفته به برگه ازمایش و از افکار خودم خندم میگیره .... امیر فرمونو ول میکنه زل میزنه به من .... صدامو شبیه بچه ها میکنم: چیکار میکنی اقاهه! میخوای من و مامانمو به کشتن بدی؟ خوشحال لپمو میکشه: اقاهه نه!باباهه! شاید اگه اون جریانا پیش نیومده بود به موجودی که هنوز وجود نداشت حسادت میکردم ..... اما امیر دیگه جایی برای این کار نگذاشته بود .... ازش دل چرکین بودم ولی میخندیدم. از ته دل ... .خندم مال خودم نبود ... سهم وجودی بود که در بطن من شکل میگرفت .... خندم به امیر جرئت میداد: میگم اگه موافق باشی یه جشن کوچولو بگیریم .... میخوام همه بدونن .... سرمو به نشانه موافقت تکون میدم ... جرئتش بیشتر میشه: هانی ..... یه جوری صدام مییکنه که همه وجودم کشیده میشه طرفش .... عشقش لبریزم میکنه ... بر نمیگردم مبادا به احساسم پی ببره .... دستمو میگیره و بوسه ای روش میزنه ... بند یند وجودم با گرمای تنش گرم میشه .... هرچی نباشه امیر هنوز همسرمه ... هنوز عشقمه .... دستم خیس میشه .... بازم برنمیگردم .... امیر من باید همیشه مغرور باشه .... گریون نمیخوامش ... . زمزمه اش دلمو میلرزونه .... نگاهم کن که من رو به سقوطم
نه این من نیست منی که روبه روتم //////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
بزار همه ببینن اسمونم بی فروغه
بزار مردم بدونن که ستارشون دروغه
یه کاری کن یه کاری کن
نگو سهم من این بوده
نزار از هم بپاشم من
از این تکرار بیهوده
یه کاری کن
یه کاری کن
که میترسم از این پرواز
یه کاری کن اگه دستات
هنوزم ناجیه ای یار _چیکار کنم؟ _بگو خطای من چی بوده هانی که مستحق این همه عذاب شدم؟ دیگه نمیتونم بی تفاوت باشم ... برمیگردم ... تحمل دیدن صورت خیسشو ندارم ... تند تند اشکاشو پاک میکنم ... باید همه چی رو بگم .... باید این بار سنگینو از روی دوش هر دومون بردارم .... باید تمومش کنم اما انگار زبونم قفل شده .... نمیتونم .... تلاش میکنم .... دوباره .. سه باره .... نمیتونم. ..... قدرت به زبون اوردنشو ندارم .... غصه نتونستنمم توی بقچه دلم روی بقیه غصه هام انبار میشه ..... غصه روی غصه ... ولی بازم میخندم : خوش به حال نی نی .... نیومده دلشو تو دل بابایی جا کرد ... بابایی از شوقش نمیدونه گریه کنه یا بخنده .... بازم صداش دلمو میلزونه : گریه شوق نیست .... گریه درموندگیه .... درموندگی هانی .... نمیدونم چه بدی به زمونه کردم که این همه ظلم در حقم کرد ... کم مشکل نداشتم تو زندگیم که ... حرفشو خورد. حرفای تازه میشنیدم ... : کفر نگو امیر ... کفر نگو ... ظلم زمونه ندیدی که این حرفا رو میزنی ..... تا دیروز خوشبخت بودیم امیر ... خوشبخت .... چون دلامون مثل شیشه با هم صاف بود ... مشکل من و مشکل تو بی معنی بود ... ولی الان ..... نمیدونم این غبار لعنتی از کجا اومده که ما رو از هم جدا میکنه ... نمیدونم چه مشکلیه که تنها تو رو دچار کرده ... تنها رو درمونده ... یکدفعه جدی میشه ... نرم شدم ... یک ذره دیگه ادامه بده همه چیز رو میگم و به همه تردیدا خاتمه میدم ... اما در اوج جدیت به راهش ادامه میده .... سکوتش من رو هم وادار به سکوت میکنه .... گفتنی ها برای منه ... اما نوبت به خودش که میرسه .... بعد دقایقی که یه عمر میگذره می ایسته .... انقدر غرق فکر بودم که نفهمیدم راهش عوض شده .... توی جاده بودیم .... انقدر مجردی اون جاده رو گز کرده بودیم که مثل کف دست میشناختمش ... جلوی امام زاده نگه داشته بود ... نگاه پراستفهاممو دوختم بهش: میرم یه ابی به سر و صورتم بزنم .... پیاده میشی؟ سرمو به نشونه مثبت تکون دادم .... میخواستم برم امام زاده .... توی امام زاده یکی گریه میکرد ... یکی نماز میخوند ... یکی زیارتنامه و دعا ... ولی من توان انجام هیچکدومو نداشتم .... سرمو تکیه داده بودم به ضریح و چشم دوخته بودم به نور سبزی که فضا رو پر میکرد ..... ظاهرا فکر میکردم اما دقیق که میشدم میدیدم فکری در کار نیست .... هر اونچه در ذهنم جاری بود به نقطه پوچ ختم میشد .... حالم از زمانی که امیر توی کما بود به مراتب بدتر بود .... اون موقع میدونستم کاری از دست من برنمیاد و همه چیز تنها دست خداست به لطفش ایمان داشتم ... میدونستم تنهام نمیذاره ..... اما توی امام زاده احساسم دقیقا برعکس بود .... اینبار تنها لطف خدا کافی نبود .... هذ کلمه ای که از دهان من یاامیر بیرون میومد میتونست زندگیمونو زیر و رو کنه ... ایندمون دست خودمون بود .... و من به اون دستها ایمان نداشتم .... هنوز نمیدونستم توان بلند کردن بار زندگی رو دارن یا نه ... شاید اگه میگفتن بیا با این دستا جون یه ادمو نجات بده انقدر تردید نداشتم .... با اطمینان میرفتم جلو ... اما .... مونده بودم تو کار زندگی خودم ... اون همه سال اون همه کتاب پزشکی از بر کردم ... اون همه درس خوندم ... اون همه درس گرفتم ... ریاضی .... مثلثات ... زیست شناسی .... اون همه واحد پاس کردم .... بیوشیمی .... روانشناسی ... دارو .... اون همه دبیر ... اون همه استاد ... هر درسی بهم دادن جز اونچه نیاز داشتم .... درس زندگی .... هیچکس یادم نداد چطور طوفان زندگی رو مهار کنم ... در برابر طوفان تنها ایستادگی بلد بودم ... اما ایستادگی تا کی ..... قامتم تا کی تحمل طوفان داشت؟   با اطمینانی نسبی از امامزاده خارج میشم .... امیر همزمان از قسمت اقایان میاد بیرون. لبخندی میزنم و میرم کنارش: اینجا اومدیم چیکار؟ چهره اونم مطمئنه .... : اومدم بابا شدنمو جشن بگیرم .... با اجازت زنگ زدم مامان اینا رو هم دعوت کردم بریم یه رستوران همین اطراف .... _اول زنگ میزنی بعد اجازه میگیری ؟ اینجوریشو دیگه ندیده بودیم. میخواستم سوار ماشین بشم که توجهمو به خودش جلب کرد: هانی ... برگشتم: منو میبخشی؟ بخشیده بودم ... اما یه چیزی تو دلم سنگینی میکرد .... این سنگینی رو چه طور وصف میکردم؟ میبخشمت با عشق
میبخشمت با اشک
میسپارمت دست
این راه بی برگشت
میبخشمت وقتی
تو گریه گم میشی
با تو یکی میشم
وقتی که شب برگشت
تقدیر ما این بود
ای اخرین هممدم
یک روزم شده یک عمر دور از هم
مثل دو هم سلول دیوونه و گیجیم
ما تو حصار هم هرگز نمیگنجیم
میبخشمت تا شب
هم بغض و طوفان عشق
میبخشمت اما مثل یه بیگانه
پائیز این تقدیر
ای اخرین همدم
یک روزم شده یک عمر دور از هم _تا شب .... مثل یه بیگانه ..... بیگانه با اشناتر از خودت؟ چی دارم بگم ؟ اون نقطه ای که تو امام زاده پوچ میدیدم گسترده میشه .... به وسعت یک فکر ... قبل از اینکه به زبون بیارمش امیر به حرف میاد: خیلی فکر کردم ..... از درون سوختم و تو بی تفاوتیمو دیدی ..... هیچ فکری به ذهنم نرسید جز پاگیر کردنت .... یه کم قدیمیه ... ولی هنوزم خوب جواب میده .... نیت کردم .... گفتم هر چی صلاحه .... انگار جدایی صلاح نبود .... من ازت وقت میخوام هانی .... واسه درست کردن زندگی ..... بهم فرصت بده ..... _نه ماه .... کم نیست هانی ..... بیا به هم فرصت دوباره ساختن بدیم .... بیا نه ماه دوست باشیم .... نه ماه فکر کنیم ببینیم چی شد به اینجا رسیدیم .... زندگیمونو از نو بسازیم. _باشه .... ولی فقط مثل دوتا دوست ..... حداقل تا وقتی همه چیز اینجوریه ..... شب خوبی داشتیم .... با شوخیای شکوفه جون و مامان و شادی بی اندازه بابا ..... در کنار همه اونا امیر ..... در پوست خودش نمیگنجید .... از همون شب دوستیمون شروع شد .... رخت خوابمون جدا شد ..... گرمای امیرو نداشتم و به جاش نفسمو با ثمره عشقمون شریک بودم .... به خواست خودم در برابر چشمان حیرت زده اطرافیان 9ماه مرخصی گرفتم .... شغل حساسی داشتم و نمیخواستم حساسیت و استرس های خاص شغلیم در روحیه نوزادم تاثیر بد بذاره .... .از اولین عشقم گذشتم تا مادر باشم ..... .... اطمینان داشتم که یه نشونه از طرف خداست ... خدایی که هیچوقت تنهامون نمیذاشت .... یه حس خاص داشتم و صد البته جدید ..... حسی که منو از همه عالم جدا میکرد .... در درونم انسانی شکل میگرفت .... حیاتی دوباره .....لخته ای خون قرار بود با مراقبت های من و لطف خدا بشه یه موجود زنده ... یه نوزاد ... یه ادم .... حالا غیر از خودم مسئولیت یکی دیگه رو هم برعهده داشتم .... وجودی که شکل میگرفت و ماهیتی که دستان من تعیینش میکرد ... یه احساس خاص ... حسی فراتر از مالکیت .... برتر از عشق ... لذت بخش تر از غریزه ... دلچسب تر از نیاز ... حسی که تنها یک مادر میتونه درکش کنه و بس .... دیگه برام مهم نبود امیر چیکار میکنه .... مهم نبود کیم ... چیم ... چیکاره ام ... دکترم یا وکیل ... روسفیدم یا روسیاه ... بدبختم یا خوشبخت . مهم حسی بود که ذره ذره وجودمو تسخیر میکرد ... موجودی که از وجود من تغذیه میکرد ... خون من در رگهاش جاری بود ..... احساسات من مستقیم رو قلب کوچیکش اثر میذاشت ..... قلب کوچیکی که خواه نا خواه به قلب من پیوند خورده بود ... قلبی که محبتشو رو پیشونیم نوشته یودن و من روز به روز علاقم بهش بیشتر میشد ... احساسی فراتر از حد انتظار ... عشقی نه از جنس ما زمینی ها ... که اسمانی .... عشقی سپید .... پاک ... نه هزار رنگ ... راست میگن بهشت زیر پای مادراست ..... چه بهشتی برین تر از دنیای پاک کودکی تازه متولد شده؟ ...... روحی متعالی از جنس خدای اسمان ها که با کوچک دستانت تراشه اش میدهی تا از ادمیت گامی به سوی انسانیت بردارد ...... و من نم نمک مادر شدن اموختم .... شب هام بدون امیر سخت میگذشت .... تا صبح غلت میزدم و بیتابی اغوش گرمش را با هم نفسم تقسیم میکردم .... تا صبح باهاش حرف میزدم و از پدرش میگفتم .... از خودم .... از خودش ..... و سپیده که سر میزد چشمام گرم میشد و میخوابیدم .... بارها صدای قدم های امیر رو پشت در شنیدم .... بی تابیشو حس کردم .... باهاش شریک شدم ولی جلو نرفتم .... منتظر بودم خودش بیاد جلو اما ..... انگار مانعی سر راهش بود ...... زندگیمون ظاهرا خوش بود .... اما .... همه چیز درهم پیچیده بود .... هیچکدوم به روی هم نمیاوردیم اما یه چیزی کم بود .... شکمم روز به روز برجسته تر میشد و چهره ام بیشتر تغییر میکرد .... همه میگفتن خوشگل تر شدم اما خودم از قیافه جدیدم راضی نبودم .... همینطور از زندگی جدید ..... جلوی بقیه امیر و هانی عاشق بودیم و توی خلوت خودمون دو تا دوست ... دو هم صحبت ..... جلوی همه زن و شوهر بودیم ... تو خلوت ...... تردید ثانیه ای رهام نمیکرد .... گاهی انقدر بهم فشار میاورد که اجازه نمیدادم امیر دستمو بگیره ...... هر روز سنگین تر میشدم و توجه امیر بیشتر میشد و بی تفاوتی من هم ..... نگاهمو روی هرچیزی میدید فوری برام میخرید ..... توجهشو میگذاشتم پای علاقه به بچه .... میتونستیم دوران خوشی داشته باشیم اما تردید سایه انداخته بود روی زندگیمون ..... تردیدی که امیر هیچ تلاشی در جهت از بین بردنش نکرد ......
با گذروندن ماه چهارم نیمی از سختی های منم تموم شد .... حالت تهوع و حسایت به بو .... فعالیتم رو بیشتر کرده بودم و از این موضوع خیلی خوشحال بودم اما امیر راضی به نظر نمیرسید ... حتی با غذا پختن و بالا و پایین رفتن از پله ها مخالف بود و من دلیلشو نمیدونستم. فعالیت برای زن حامله نیاز بود .... باید ورزش میکردم و رژیم غذایی خاصی رو رعایت میکردم تا بعد از زایمان همون هانی لاغر و خوش هیکل باشم ... امیر با رژیم مخالفتی نداشت .. حتی خودشم فقط غذاهایی رو که من میتونستم بخورم میخورد تا اذیت نشم .... اما با ورزش کردنم صددرصد مخالف بود و دلیلشم نمیگفت .... یاد قول و قرارای قبل از ازدواجمون که می افتادم خندم میگرفت .... قرار بود مستقل از هم باشیم و در کنار هم اما .... دقیقا برعکس شده بود .... استقلالی که طالبش بودم از من صلب شده بود ... شده بودم زن عهد قاجار و امیر هم مرد قاجاری .... دوزنه ... مستبد ... هرچند مردان قاجار عادت به ظرف شستن و غذا پختن و خونه تمیز کردن نداشتند و استبدادشون شامل منع زن از انجام کار خونه نمیشد .... ناز کشیدن و شعر نوشتنم بلد نبودن ..... توی چهار ماه گذشته کنار میز صبحانم بیت شعری عاشقانه با دستخط امیر دیده میشد که نمیدونستم خطاب به منه یا موجودی که در بطن داشتم ..... اون روز مثل همیشهه نزدیکای ظهر بیدار شدم ... .کش و قوسی به بدنم دادم .... خواب زیاد به جای اینکه سرحالم کنه کسلم میکرد .... تمام تنم کوفته بود .... هر وقت دیگه ای بود با یه فنجون قهوه یا استکانی چای سرحال میومدم اما چای و قهوه از مواردی بود که از خوردنش منع شده بودم . با سستی خودمو رسوندم پایین ..... مثل همیشه یه صبحانه کامل روی میز بود ..... به عادت هر روزم دنبال کاغذ شعرش گشتم .... تنها چیزی بود که میتونست ارومم کنه ... از همیشه طولانی تر بود ... تای کاغذو باز کردم: همنفس گلم سلام ، دیگه یه گوله آتیشم
مضحکه دوستم نداری ، دلم می خواد بیای پیشم
عجیبه ، وقتی نمی خوای من یکی دوونه ترم
منتظرم
ناز کنی و فقط بشینم بخرم
یکی می گفت ، که آدما ، بیشترشون اینجورین
بر عکس آرزوهاشوم ، عاشق هم تو دورین
ولی تو چی ، نه دوریو ، نه نزدیکی دلت می خواد
اولش اینجور نبودی ، خوب یادمه ، یادت می یاد؟
باز که مث قبلیا شد ، باز که م یذارمش کنار
چشات چه برقی می زنه ، تو
قاب عکست ، رو دیوار
راستی یه چیزی رو بگم ، پشت سرم حرف می زنن
می گن که جادو کردنش ، دوستن اونا یا دشمنن ؟
همش می پرسن اون چی شد ؟ آره دیگه تو رو می گن
یکی می گفت اینجور کسا ، فکر یه آدم دیگن
چیکار کنم ، خودت بیا ، جواب حرفا رو بده
به قول جویا هوا ، بهمنه ، نامساعده
به تو نمی شه راس نگم ، از این خیالا ترسیدم
از تو چه پنهون یه کمی پنهونی از تو رنجیدم
به اونا چیزی نمی گم ، به هیچکی حرفی نزدم
هر چیه من مال توام، این کارا رو خوب بلدم
اما تا کی ؟ باید تا کی این نقشا رو بازی کنم؟
حالا که راضین همه ، باید تو رو راضی کنم ؟
راستی
عجب دنیاییه ، کاراش غریب و وارونس
دیوونه کم بود ، خودشم از همه بیشتر دیوونس
ببین گلم ، بهشت من، طاقت شونه هام کمه
عین یاس همسایمون ، شاخه ی آرزوم خمه
زخم زبون آدما هر ثانیه زیادتره
همش می گن کجاس ؟ چی شد ؟ تو رو نمی خواد ببره ؟
مادربزرگ می گفت برو طالعتو یه جا
ببین
منم آوردم عکستو ، گفتم تو فالم اینه ، این
همه بهم می خندیدن ، تو هم بودی می خندیدی ؟
کاش خودتو به جای من می ذاشتی و می فهمیدی
خب دیگه دردا خیلی شد ، به درد آوردم سر تو
گفتم شاید دریابی این دیوونه ی پرپر تو
یه سر بزن ، یه کار بکن ، اینجا یه کم آروم بشه
منم
اگه دوس نداری ، بگو بذار تموم بشه
یه نامه ی تابستونی ، تو یک شب ابری تیر
تکلیفمو روشن کن و حق دل من و بگیر
دوست دارم تکراریه ، خیلی بهت نیاز دارم
قلبمو با هر چی توشه ، واست ، تو نامت می ذارم
اگه دوسم داشتی که هیچ ، فقط رو نامه دس بکش
اگر نه ، راحت
بگوو بدون من نفس بکش
فقط حقیقتو بگو ، هر چی تو قلبت می گذره
به حرف قلبت گوش بده ، اینجوری خیلی بهتره برعکس همیشه عاشقانه نبود .... پر از شکوه و شکایت بود .... دلم گرفت .... حرفایی که من باید بهش میزدمو تحویل خودم میداد ..... اینجور کسا فکر یه ادم دیگن؟ .... همه بهم میخندیدن ..... اگه میخواستم میتونستم ابروتو جلوی همه ببرم اما .... نکردم امیر .. نخواستم امیر .... حتی نخواستم یه ثانیه پیش خودت شرمنده باشی ... اونوقت تو حرف از همه میزنی ؟ همه کیه؟ اون تلالو سبز؟اگه دوست نداری بگو بذار تموم بشه .... منم که همینو ازت خواستم ... . تو با هزار ترفند نگهم داشتی ..... قلبمکو با هرچی توشه واست تو نامت میذارم .... ببینم اون تلالو سبز هم هسیت یا شده نور چشمیت؟ اگه دوستم داری که هیچ فقط رو نامه دس بکش ..... اگه نه راحت بگو و بدون من نفس بکش .... بدون تو؟ مگه میشه؟ گیرم تو رو ول کردم .... این بچه رو هم میتونم ول کنم؟ چه زود به فکر افتادی!فقط حقیقتو بگو .... حقیقت چیه جز اینکه من هنوزم همونقدر دوستت دارم؟ شایدم بیشتر .... خیلی بیشتر .... لعنت به من که یه زنم .... در اوج منطق نمیتونم احساسمو رها کنم .... اعصابم متشنج بود ... لعنت به تو امیر که ارامش برام نمیذاری .... نه .... الان تو همه نیستی ... منم مهم نیستم .. بعدا حسابمو باهات صاف میکنم وقتی وجودم مال خودم شد .... الان تماما در اختیار این بچه ام .... لقمه ای به دهان گذاشتم ... باید میزدم بیرون .... نیاز به هوای ازاد داشتم .... با این فکر از جا بلند شدم تا لباس بپوشم .... توی کمد دنبال لباس مناسب بودم که چشمم خورد به مایوم ..... هنوز اونقدر سنگین نشده بودم که نتونم برم توی اب .... لباسامو دراوردم و مایو رو پوشیدم .... برامدگی شکمم اصلا به چشم نمیومد .... تازه هیکلم توپر شده بود .... خوشحال حوله و وسایل دیگه رو هم برداشتم و راهی استخر شدم .... برام مهم نبود امیر ناراحت میشه .... تا اون موقعم بهش احترام میگذاشتم که به ستور یا بهتر بگم خواهشش عمل میکردم .... منم ادم بودم .... بیرون رفتن از خونه و ورزش کردن حق طبیعیم بود .... اگر فردا و پس فردایی بعد از زایمان هیکلم همونجوری میموند اولین نفری که صداش درمیومد خود امیر بود ... خندون وارد اب سرد شدم و با خوشحالی لی لی کنان عرض استخرو طی کردم . یک ساعت و نیم همونجور ورجه ورجه میکردم و طول و عرض استخر رو یکی میکردم ..... عضلاتم گرم شده بودند و استخونام از اون خشکی بیرون اومده بود .... تازه طعم دلچسب زندگی رو به یاد اورده بودم و ذهنم از هرچی امیر بود خالی شده بود ... بعد از یک ساعت و نیم سانس استخر تموم شد و با بی میلی از اب بیرون اومدم .... تازه فهمیدم به جز عضلاتم شکمم هم گرم شده ... گرسنه بودم .... شادمان رژیممو شکستم و خودمو یه ساندویچ هات داگ مهمون کردم .... اخ اگه امیر اونجا بود چه حرصی میخورد ... با ولع ساندویچو با نون اضافه و کلی سس و نوشابه فرو دادم که چه عرض کنم بلعیدم .... یه شیطنت کوچیک بود دیگه ... قرار نبود اتفاقی بیفته یا کسی بفهمه که .... سوار ماشین شده بودم که دردی توی معدم پیچید .... بنده خدا تعجب کرده بود!! توجهی نکردم و استارتو زدم .... اینبار درد در سطح دلم پیچید .... یک ثانیه درد رو در همه احشای شکمیم احساس کردم .... انقدر روحیم عوض شده بود که به دردی گذرا توجه نکنم .... ماشین رو روشن کردم و بیخیال وارد اتوبان شدم .... بیخیالیم بیشتر از چند دقیقه به طول نینجامید چرا که دل درد دوباره اومد سراغم و اینبار مستقیم قسمت زیرین شکمم رو هدف قرار داد .... کمی نگران شدم .... توی کل اون چهار ماه چنین دردی رو تجربه نکرده بودم ..... انقباض جنینم رو احساس میکردم ... درد لحظه به لحظه بیشتر میشد .... دیگه کنترل فرمون با من نبود .... چند بار نزدیک بود چندتا عابر رو زیر کنم ..... بالاخره به سختی ماشینو زدم کنار .... محکم خورد به جدول و شکمم کوبیده شد به فرمون .... از شدت درد اشک تو چشمام جمع شد .... بیا ... حالا جمعش کن هانی خانوم .... گوشیمو دراوردم .... شماره مه دخت رو گرفتم و تنها از دل دردم گفتم ... انتظار داشتم مه دخت خونسرد بگه مشکلبی نیست و قطع کنه .... اما تا شنید درد دارم با صدای جیغ مانند ازم خواست تکون نخورم و گفت که خودشو هرچه سریعتر بهم میرسونه .... حتی فرصت نداد بگم توی خیابونم .... یکبار دیگه زنگ زدم بهش و گفتم توی اتوبانم ... صدای یا ابالفضل گگفتنش دلمو لرزوند .... : کدوم اتوبان؟؟مگه امیر نگفته بود از خونه بیرون نرو ... . جانم؟ امیر نگفته بود؟ این از کجا میدونست؟ بیا ... اقا رسوای خاص و عاممون کرد رفت ... اسم اتوبانو گفتم اما وقتی پرسید کجای اتوبانم جوابی نداشتم که بدم .... حالم هر لحظه بدتر میشد و درد دلم شدیدتر .... سرمو گذاشتم روی فرمون و منتظر مه دخت شدم ... صداها کم کم گنگ میشد .... جنین منقبض تر .... خدایا غلط کردم .... اصلا از این به بعد هر چی امیر بگه ... فقط این دردو از جونم بیرون بکش .... نفس کشیدن سخته .... دقایقی بعد شاید هم ساعتها بعد صدای امبولانس پیچید توی گوشم .... کاش به جای مه دخت زنگ میزدم به امبولانس .... تا حالا هزار بار رسیده بود ... صدای جیغ امبولانس قطع شد .... در ماشین باز شد و صدای مه دخت پیچید توی گوشم: یا قمر بنی هاشم ... صندلی ماشین عقب رفت ... دستی حلقه شد زیر بازوم ... افتادم روی یک چیز نرم با بویی بی نهایت اشنا .... الکل .... به جز بوی الکل بویی اشنا تر مشامم رو نوازش میداد .... بویی که بهم قدرت میداد چشمامو باز کنم .... خودش بود .... با نگاهی پر از رنجش و غم .... چه لاغر شده بود .... چه بی انصاف بودم ..... شب و روز میخوردم و میخوابیدم و دست به سیاه و سفید نمیزدم و امیر شب و روز مثل ... کار میکرد و دم نمیزد ... تازه من دو قورت و نیمم باقی بود .... چه ظالم بودم ... با اون همه مهربونی به خواستش عمل نکردم .... دستم سوخت و دیگه هیچی نفهمیدم .....   صدا ها میپیچید ... چشمامو باز کردم ... تشخیص این که روی تخت خودم و توی اتاق خودمم سخت نبود .... اما اینا کی بودن توی اتاق؟ گوشمو تیز کردم: دیدی نتیجه پنهون کاریو جناب نامدار .... میگم بهش بگو بذار خودش قبول کنه میگی نه .... شرایطش جوری نیست که منطقی فکر کنه .... میگم مراقبش باش میگی هستم ... اینجوری؟ این بود اون سفارشی که میکردی و عشقی که هانی به خاطرش میمونه توی خونه ... د اخه من اینو میشناسم ... تو چهار ساله میشناسیش من هفده سال باهاش زندگی کردم .... نمیشه دو روز تو خونه نگهش داشت ... بازم هنر کرده چهار ماه مونده و حرفی نزده ... خانومی کرده .... خیلی واست احترام قائل بوده که به حرفت گوش کرده .... وگرنه هانی ادمی نیست که بشه یه ساعتم تو خونه بندش کرد ... نمیدونم چی تو گوشش خوندی که حاضر شده نه ماه از کارش بگذره ..... وگرنه هانی همچین ادمی نبود که .... چشمام باز شد ... کسی به جز من حق سرزنش کردن امیرو نداشت ... ولو اینکه اون طرف دوست چندین و چند ساله بود .... نگاه امیر درمونده بود و مه دخت سرزنشگر ... _تو حق نداری اینجوری باهاش حرف بزنی مه دخت ... من خودم خواستم یه مدت نرم سرکار .... امیرم اگه چیزی میگه مطمئنا به صلاحمه وگرنه باهام پدر کشتگی که نداره .. هردوشون جا خوردند ... نگاه امیر پر از تشکر بود و نگاه مه دخت پر از سرزنش ..... _راست میگی ... یه عذر خواهی بهتون بدهکار شدم ولی بهتره اول بدونم کجا بودی و چیکار میکردی؟ لجوجانه سرمو گرفتم بالا : رفته بودم استخر شنا کردم .... دلی از عزا دراوردم .... بعدم زدم به اتوبان ... سرعت و هیجان .... زهرخندی زد: بفرما امیر خان ... تحویل بگیر خانومتو ..... _چیو تحویل بگیره؟ مگه گناه کردم؟ سرشو به نشونه تاسف تکون داد: بذار خودش توضیح بده ... امیر سرشو انداخت پایین .... مه دخت از اتاق بیرون رفت .... نگاه منتظرمو دوختم بهش : اولین باری که رفتیم سونو انقدر هیجان زده بودی که متوجه نشدی که ... که ... _که چی؟ بگو دیگه ... جون به سرم کردی .... _که رحمت دو شاخست .... شادمانه به لخته خونی که تو رحمت جا خوش کرده بود نگاه میکردی و اون طرف نگاه من و مه دخت گره خورده بود به هم ... با ایما و اشاره ازش خواستم چیزی بهت نگه .... بعد از اینکه تو از اتاق بیرون رفتی به بهانه جواب سونو رفتم توی اتاق ... به اینجا که رسید ساکت شد .... قلبم دویست تا میزد .... رحم دوشاخه .... تنم لرزید .... استخر رفتنم چی بود؟ نگران دستمو کشیدم روی شکمم ... سرجاش بود .... : بگو دیگه ... مه دخت توی چارچوب در ظاهر شد .... : رحم دوشاخه سپتوم دار قلبی شکل .... احتمال زنده موندن جنین کم بود .... حتی احتمال میرفت جنین بدون قلب تشکیل بشه .... بهتر این بود که سقطش میکردید و بعد از جراحی رحم دوباره اقدام به بارداری میکردید ... با دو ماه فاصله اما سلامتی جنینتون کاملا تضمین شده بود ... نه مثل الان با احتمکال سی درصد .... همه اینا رو همون روز اول به امیر گفتم و خواهش کردم همونجور که خودش صلاح میدونه بهت بگه که شوکه نشی .... خواستم تصمیم گیری رو برعهده خودت بذاره اما مصر به نگه داشتن جنین بود ... میگفت هانی تو شرایطی نیست که بتونه منطقی تصمیم بگیره .... خدا میدونه چقدر تو گوشش خوندم که اینکارو نکنه اما مگه به گوشش میرفت؟ خودم میخواستم بهت بگم ... اومد خواهش کرد ... التماس کرد که نگم ... گفت خودش میگه ... انقدر امروز و فردا کرد که کار از کار گذشت ... وقتی دیدم قلب جنین سالمه و مشکلی نداره خیالم راحت شد ... اولش سقطو قطعی میدونستم اما انگار اشتباه کرده بودم .... احتمال سالم موندن جنین خیلی زیاد بود .... در یک صورت: استراحت مطلق .... به امیر گفتم ... گفت نمیتونم بعد چهار ماه بهش بگم که .... گفت ازش خواهش میکنم ... انقدر خانوم و عاشقه که قبول کنه .... بازم خر شدم و حرفشو قبول کردم اما امروز .... ثابت کردی که این اقا قابل احترام نیست .... _ازت خواهش کردم دربارش اینجوری .... _باشه ... باشه ... هرچی تو بگی ... ولی خواستم بدونی با حماقت این اقا و صد البته کارای امروز شما احتمال موندن بچه از هشتاد به سی رسیده ... رفت و منو تو بهت گذاشت ... سی درصد .... دستمو گذاشتم روی برامدگی شکمم .... نه ... تو مال منی کوچولو .... امید منی ... نشونه خدایی ... بری همه چیز به هم میریزه که .... برگشتم سمت امیر .... ازش توضیح میخواستم .... _داشتی میرفتی ..... داشتم همه وجودمو از دست میدادم ... شانسمو امتحان کردم ... از خدا خواستم هر چی صلاحه پیش بیاره ... جواب مثبتو که دیدم بال دراوردم ... تو اسمونا بودم .... اقرار میکنم اون موقع بچه برام کوچکترین اهمیتی نداشت ... مهم تو بودی که میموندی .... کنارم بودی ... هر چند دور از من .... وقتی مه دخت اون حرفا رو بهم زد همه امیدمو از دست دادم ..... خواستم بهت چیزی نگه .... قبول نمیکرد .... غرورمو گذاشتم زمین خواهش کردم ... التماس کردم ... دارایی مهم تری از غرورم در خطر بود .... میدونستم بفهمی ناراحت میشی اما اون لحظات هیچی جز موندنت برام مهم نبود ... میدونستم صد در صد اگه بفهمی میگی سقط و بعدم طلاق .... نمیتونستم هانی ... نمیخواستم ... نمیخواستم .... اومد جلو .... دراغوشم کشید ... گرمای تنشو بعد چهار ماه احساس کردم ... بوی عطرش پیچید تو دماغم .... تنم مور مور شد .... گر گرفتم .... سرخ شدم .... سرشو فرو کرد توی موهام : هانی من ... هانی من .... هانی من .... همه وجودمی .... عشقت تو تک تک سلولام خونه کرده .... میرفتی میمردم .... تحمل میکردم .... پشت در اتاقت خوابیدن و تا صبح خشک شدنو تحمل میکردم ... نگاه خصمانتو تحمل میکردم .... بی تفاوتی و سرد شدنتو به جون میخریدم .... بیتابی شبانه رو ندید میگرفتم .... ولی تحمل رفتنت خارج از توانم بود هانی .... توان دیدن جای خالیتو نداشتم هانی خانومم ..... شاید منطقی تر این بود که باهات صحبت میکردم ... اما احساسم نذاشت هانی .... عشقت نذاشت هانی ... عشقت خودخواهم کرد هانی ... منو ببخش .... سینش تکیه گاه سرم شد .... ضربان قلبش پیچید توی گوشم: من خودخواهیتو دوست دارم امیر ...... _هنوزم نمکیخوای بگی چی منو مستحق این همه عذاب میکنه؟ عشقم؟ سرمو اوردم بالا ... امیر باهام صادق بود ... پس جای کتمان نبود .... غرق چشمای میشیش شدم .... نگاهش لغزید روی لبهام ..... پر از خواستن بود .... سرشو انداخت پایین : قرار بود دو تا دوست معمولی باشیم ..... فعلا ..... در اوج خواستن میتونست خودشو کنترل کنه ..... امیر من بود .... سرشو اوردم بالا ... مستقیم نگاهمو دوختم به چشمهاش : تو زن گرفتی .... نگاهش گیج شد .... انقدر که منو هم به دنیای گیجی برد ..... موهامو نوازش کرد: اره .... من زن گرفتم ... عشقمو گرفتم .... اسم هانیمو نشوندم کنار اسسم خودم ... خطام همینه؟ چونمو گذاشتم روی شونش ... نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم ....:: تو .... یکی دیگه .... صدام میلرزید ... نمیتونستم ادامه بدم .... میخواستم نوازشم کنه ... بگه اشتباه میکنی اما رفت .... انقدر سریع که مجال جمع و جور کردن خودمم پیدا نکردم و ولو شدم روی تخت ..... بغض امونمو بریده بود .... کتمان نکرد .... رفت ... تایید کرد ... پس ..... در اتاق باز شد .... اشکامو با پتو پاک کردم ... حتما مه دخت بود .... اما سایه بلندی که روی دیوار افتاده بود چیز دیگه ای میگفت: این شناسنامم ..... جز اسم تو اسم زنی توش نیست ... نگاه کن .... این همه تردید برای چیه؟ من و یه زن دیگه؟ من اگه پی عیاشی بودم که تو رو نمیگرفتم هانی .... پاشو هانی ... پاشو ... همینجا تردیداتو بکش هانی ... به من بگو چی دیدی که این فکرو کردی؟ تویی که به من اطمینان کامل داشتی ...؟ اخه چطور؟ نشستم ... راست میگفت .... اسمی جز من و خودش توی شناسنامه نبود .... اما صیغه .... فکرم به زبون اومد .... _صیغه کدومه دختر ؟ برگشتم سمتش: پس اون دختر چشم سبز .... اون کیه؟ همونی که باهاش میری کافی شاپ؟ همون که میبریش رستوران .... همون که عاشق غذای ایرانیه ... همون که خیلی دوستش داری و اونم دنیا دنیا دوستت داره ... همون که به خاطرش زدی به اب ... میخواستی خودتو غرق کنی ..... همون که به خاطرش منو تنها گذاشتی ... همون که ... که ... اشکم دراومد ... غروری نمونده بود که بخوام حفظش کنم .... نگاه منتظرم روش ثابت بود ..... حرفی نزد و به جاش دراغوشم کشید .... دیگه هیچی برام مهم نبود .... سرمو گذاشتم رو سینش و هق هق گریه سردادم ..... سرمو بلند کرد . صورتش خیس بود .... این امیر من بود .... : کاش میدونستم تا کی قراره تاوان پس بدم ...... سرشو اورد جلو .... قول و قراری نمونده بود .... لبهاش نرم نشست رو لبهام و هق هقمو خفه کرد ..... امیر بود و امیر و لرزش تن من و بازوهای قوی اون و گرمایی که فراموشم شده بود .... نگاهش یکدفعه رنگ وحشت گرفت و صورتشو برد عقب .... نگاهمو چرخوندم سمتی که بهش خیره شده بود .... وای خدا ... شکوفه جون توی چارچوب در .... لبشو گاز گرفت: صدای هق هق شنیدم ..... نگران شدم ... اومدم بالا .... چندبار در زدم ... صداتون کردم .... جواب ندادید .... خب نگران شدم .... گفتم نکنه ..... نگاهش رنگ شیطنت گرفت: دیگه فکر اینجاشو نمیکردم ..... قرمز شدم ..... انقدر نیازمند این اغوش بودم که دیگه زمان و مکان فرامومشم شده بود ..... حتی صدایی نشنیده بودم ... خجالت زده بودم ..... امیر خندید: لابد عزا گرفته بودی که چه جوری هق هقو به خنده تبدیل کنی .... دیگه فکرشو نمیکردی یه صحنه توپ گیرت بیاد نه؟ _امان از دست زبون تو .... _خب راست میگم دیگه ... حالا دو دقیقه با زنم خلوت کردم .... نمیگی شوهر پیششه مادر شوهر میخواد چیکار؟ خندید: یه جوری رفتار میکنی که فکر میکنم جای هانی مادر شوهر توام .... _اخه شما یه نگاه به رنگ و روی این بنداز بعد ..... _الهی من بمیرم هانی جون .... چرا خجالت؟ مگه کار خلاف شرع میکردی؟ جای اینکه من قرمز بشم تو قرمز میشی؟ _این چه حرفیه شکوفه جون؟ _حرف راست .... !از من به تو نصیحت ... تا جوونی از جوونیت استفاده کن ....... درو بست و من رو با امیر خندون تنها گذاشت ....: میگم خوب شد مامان تو نیومدا ... وگرنه الان من قرمز کرده بودم .... از جا پریدم: مگه مامان منم اینجاست؟ انگشت اشارشو گذاشت روی شقیقش : بذار فکر کنم ... خب اره .... مامانت و بابات و امیر مهدی .... مامانم و بابام و اتنا ..... مه دخت و علی .... شادی و سهند .... همه پایین جمعن .... _اون وقت جنابعالی .... _نشنیدی مامان شکوفه چی گفت؟ خلاف شرع که نمیکردم ... _امیر اون همه ادمو پایین تنها ول کردی میگی خلاف شرع که نمیکنم .... ببین الان چه فکرایی که نمیکنن ... پاشو ... پاشو بریم پایین .... خندید: کجا کجا؟ شما نمیشه از پله ها بری پایین ... باید من ببرمت .... اونم که مجانی نمیشه .... یه بوس میگیرم میبرم ... یکی میگیرم میارم بالا .... نقد نقد ... نسیه نمیپذیریم ... حتی شما دوست عزیز! _اگه نقده بذار من اول چکمو نقد کنم بعد .... _چکتو؟ _سوال کردم ... جواب نگرفتم ... خندشو خورد ... جدی شد .... این بازم امیر من نبود ... بی هیچ حرفی یه دستشو گذاشت زیر زانو هام و دیگری رو دور شونه هام حلقه کرد و بلندم کرد .... دلم گرفت .... بازم شدیم غریبه ... خدایا این همه تناقض چطور ممکنه؟  دستتون درد نکنه شکوفه جون .... حسابی زحمت کشیدیدا .... شرمندتون شدم این چند روز .... _این چه حرفیه دختر گلم .... این موقع به داد عروسم نرسم که دیگه به درد هیچ کاری نمیخورم ..... تو هم راحت باش ... منم مثل مادر خودت ... باور کن بیشتر از امیر خودم دوستت نداشته باشم کمتر دوستت ندارم .... _شما لطف دارید شکوفه جون ... _ هانی ..... یه سوال ازت بپرسم راستشو میگی؟ _بفرمایید _رابطتت با امیر چطوره؟ _خوبه ..... _پس چرا شبا از هم جدا میخوابید؟ نگاهمو دوختم به ناخونام .... حرفی نداشتم بزنم ..... _هنوز خیلی زوده واسه سرد شدن دخترم ..... نگو به خاطر شرایطتته که باور نمیکنم ...... بازم حرفی نداشتم ..... _دخترم .... خانومم .... منم مادرت .... اگه مشکلی هست بگو .... _بعضی حرفا گفتن نداره شکوفه جون ..... اهی کشید: منم یه روز همین فکرو میکردم دخترم ..... با همین طرز فکر خیلی ضربه خوردم .... اگه اینا رو میگم یا سوالی ازت میپرسم قصد فضولی یا خدای نکرده دخالت تو کار شما دوتا رو ندارم .... فقط نمیخوام اون زجری که من تو زندگیم کشیدم رو شما دو تا هم بکشید .... دلم پر بود .... خیلی پر .... انگار مدتها نیازمند حرفهایی چنین مادرانه بودم .... خودم مادر بودم .... وقتی فکر میکردم شکوفه جون سی و اندی سال ب حس زیبای مادرانه زندگی کرده دلسوزیاش برام ملموس تر میشد ..... دوستش داشتم .... خیلی زیاد ... اما نمیتونستم بهش اعتماد کنم .... زندگی نما هر چقدرم به هم ریخته و در هم توی یه چارچوب خاصی قرار داشت که دوست نداشتم بیرون بیارمش ..... لبخند روی لبش بود ..... لبخندی تلخ ... : با شناختی که ازت دارم میدونم غیر ممکنه حرف بزنی .... پس بذار من برات درد و دل کنم ..... درد و دل مادرانه .... امیدوارم نظرت درموردم عوض نشه .... _این چه حرفیه شکوفه جون .... _حقیقت محضه دخترم .... من خودم با یاداوری گذشتم از خودم بدم میاد .... چه برسه به تو که .... مهم نیست ... این حرفاییه که بالاخره باید زده بشه .... شاید لازم بود پیشتر از اینها برات میگفتم ..... قصه زندگیمو .... _خیلی دوست دارم بشنوم .... همیشه مشتاق بودم بدونم خنده همیشگیتون از ته دله یا نه .... همیشه از همون وقتا به حالتون غبطه میخوردم که در سخت ترین شرایط هم لبخند میزنید .... _لبخندم .... از ته دله .... به غمام میخندم ... به دل پر از غصم ... به عذاب وجدانی که بعد این همه سال هنوزم رهام نکرده .... میخندم ... به همه بدبخیام میخندم چون عامل همش خودم بودم ..... حوصله داری بشنوی ؟ قول میدی نظرت درموردم عوض نشه؟همیشه ازت خجالت میکشم .... چون فکر میکنم اون طور که باید منو نمیشناسی ... اون تصویری که تو از من داری خیلی پاکتر و بهتر از خود واقعی منه .... میخوام با تو هم ندار ندار بشم .... میخوام منو اون جوری که هستم ببینی .... حالشو داری؟ سرمو به نشونه مثبت تکون دادم ..... _ از وقتی چشمامو باز کردم و تونستم دست چپ و راستمو از هم تشخیص بدم متوجه تفاوت های خودم و بقیه بچه ها شدم ...... تو کوچه که بازی میکردم همسایه ها همه رو به اسم میشناختند جز من ...... من شکوفه نبودم .... تک بچه حاج مهدی فرهادی بودم ..... همسایه ها حق داشتند بچه های دیگه رو دعوا کنند اما من رو هرگز ..... همه میدونستند حاج مهدی روی تک دخترش چه تعصبی داره ..... با وجود اینکه کوچکتر از همه بودم بچه ها به چشم بزرگتر بهم نگاه میکردند ..... نه چون شکوفه بودم .... نه چون عاقل بودم .... نه چون دوستم داشتند .... چون من دختر حاج مهدی فرهادی بودم ..... اوایل برام قابل هضم نبود که چرا هیچوقت نمیتونم خودم ... شکوفه فرهادی رو به همه نشون بدم و همه جا با اسم پدرم شناخته میشدم و مرم با قضاوتی که درمورد اون داشتند در موردم قضاوت میکردند .... بزرگتر که شدم تفاوتها بیشتر به چشمم میومد .... تازه دلیل اون همه تفاوتو میفهمیدم .... تو دوره ای که یه خانواده با 12-13 تا بچه تو یه اتاق زندگی میکردن من تک دختر که چه عرض کنم شه دخت عمارت پدرم بودم .... پدرم طلا فروش بود و برای خودش اسم و رسمی داشت .... احترامی که مردم براش قائل بودند تنها به خاطر ثروتش نبود بلکه بیشتر به شخصیت و ایمانش احترام میگذاشتند .... پدرم مومن بود اما خشکه مقدس نبود .... روزگاری عاشق مادرم شده بود و با وجود همه مخالفت ها باهاش ازدواج کرده بود و بعد نه ماه خدا منو تو دامنشون گذاشته بود .... مادرم موقع زایمان من سنش خیلی کم بود و به همین دلیل دیگه نتونست بچه دار بشه و پدرمم با وجود اصرار اطرافیان تن به ازدواج مجدد نداد و اینجوری شد که من شدم تک دختر حاج مهدی .... مورد احترام همه .... ارزوهای پدر و مادرم در من خلاصه میشد و همه جور بهم میدون میدادند ..... همه خواسته هام چه معقول و چه نامعقول باید برورده میشد ... به عنوان یه بچه هیچ ارزویی نداشتم .... هرچی اراده میکردم توی دستام بود ... از این وضعیت نهایت استفاده رو میکردم ... روز به روز شیون تر میشدم و زیباتر .... حالا مشخصه دیگم که منو از بقیه متمایز میکرد شیطنت پسرانه و زیبایی خاصم بود .... کم کم اوازم به همه جا رسید و خواستگارا صف کشیدند جلوی در خونمون .... اون زمان که دخترا رو تو سن کم به زور شوهر میدادند و تحصیل برای دخترا ننگ حساب میشد پدرم درو روی همه خواستگارا بست و گفت شکوفه باید درس بخونه و یه خانم کامل بشه تا اجازه بدم ازدواج کنه .... و من خوشحال بودم که خواستگارای بی شمارم انگشت به دهن پشت ایستادن و حسرت میخورن و من تو خونه اشرافیمون بهشون میخندم .... توی مدرسه همه اینا رو تعریف میکردم و بقیه با حسرت نگاهم میکردند .... همه مردم برام مضحکه بودند ... دوستام یکی یکی ازدواج میکردن و سختی زندگی میچشیدند و من روز به روز بیشتر از نعمت های زندگی بهرمند میشدم .... به واسطه پول اقام .... وارد دانشسرا که شدم اجازه ورود خواستگارا هم صادر شد .... از هر کدوم یه اراد در میاوردم .... یکی چشماش کوچیک بود ... اون یکی دماغش بزرگ .... یکی گونه نداشت و اون یکی دندوناش کج بود .... یکی شبیه وزغ بود ... اون یکی شبیه میمون .... هرکدومو یه جور مسخره میکردم و دل هر کدومو یه جور میشکوندم تا برن و دیگه پشت سرشونم نگاه نکنن .... اقا جون و خانوم جونم از این کارای من رص میخوردن ... سر یه ازدواج داشتم ابروی چندین و چند سالشونو میبردم ... پدرم باهام اتمام حجت کرد .... گفت خواستگار بعدی جوابت مثبته ... حتی اگه طرف مفنگی باشه ... لوچ باشه .. کور و کر باشه .... کارم شده بود گریه ... صدای زنگ خونه که میومد دلم میلرزید .... تو دلم خودمو لعن و نفرین میکردم و تازه میفهمیدم خواسستگارایی که با تمسخر از خونه بیرونشون کرده بودم کم کسایی نبودن و شاید ازدواج باهاشون ارزوی هر دختری بود اما من .... درست وقتی همه زندگیم از شدت دلشوره به هم ریخته بود سر و کله ی حمید پیدا شد ..... پسر دوست اقام بود که پدرش فرستاده بودش دم خونه ما از اقام چیزی بگیره .... خوب یادمه یه روز گرم تابستونی بود که زنگ خونمون به صدا دراومد ... سر ظهر بود و خانوم و اقام خواب بودند ... .از پنجره اتاق نگاه کردم و یه پسر فوق الغاده شیک پوش دیدم .... دودستی زدم تو سرم و با خودم گفتم بالاخره خواستگار بعدی رسید .... بدون اینکه اقامو خبر کنم رفتم جلوی در .... پسره پشتش بهم بود .... ببخشیدی گفتم و اون برگشت .... همونجوری مات موندم ..... یه پسر چشم ابی سفید رو .... قیافش بی عیب و نقص بود ..... کت و شلوار پوشیده بود و ماشین قشنگش جلوی در خودنمایی میکرد .... با دیدنش دلم لرزید .... اولین پسری بود که دیدنش ضربان قلبمو بالا میبرد و تنمو مثل کوره داغ میکرد .... از کاری که کرده بودم پشیمون شدم .... حالا میگفت دختره چه بی حیاست و از خواستگاری پشیمون میشد ... درست زمانی که چهرمو تاسف گرفته بود پسره به حرف اومد و منو از رویا کشید بیرون ... تازه فهمیدم خواستگار نیست و با اقام کار داره ... پیش خودم حسابی ضایع شدم ... بدون اینکه جوابشو بدم درو به هم کوبیدم و رفتم .... اما مگه صورتش از جلوی چشمم اون طرف میرفت ؟ تصمیم داشتم به اقاجونم هیچی نگم اما اگه اون پسره میگفت چی؟ پاک ابروم میرفت ... .سر میز شام اقام از پسر همکارش تعریف میکرد که تازه از فرنگ اومده و مهدسی داره .... میخواست مهمونی بده و دعووتش کنه .... ازم خواست لباس مناسبی بپوشم و من درحالیکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم به گفتن یه چشم بسنده کردم و دوباره ذهنمو سپردم دست پسرک چشم ابی .... روز و شبم خلاصه شده بود توی دوتا چشم ابی .... روز مهمونی فهمیدم مهندس فرنگ رفته همون چشم ابی خودمه .... بیشتر شیفتش شدم ... توی مهمونی نگاهم دنبالش بود و نگاه اون هم .... بهم پیشنهاد رقص داد و من گریزون از پسر از خدا خواسته قبول کردم .... با شروع رقص ما پچ پچ ها هم شروع شد ... کی باور میکرد شکوفه با یه پسر برقصه؟ پچ پچ ها رسید به اقام .... متعجب تر از همه اون بود .... بعد چند دقیقه یه اقایی ایستاد کنارش و مشغول حرف زدن شدند .... نمیدونم چی گفتن و چی شنیدن اما چند دقیقه بعد این اقام بود که جلوی همه نامزدی من و حمید رو اعلام میکرد .... گیج شده بودم ....   طرفی گیج بودم و از طرفی دیگه خوشحال که یکبار دیگه میتونم به خاطر نامزدی خاص و اون پسر چشم ابی ورد زبون مردم بشم و موجب حسادت دخترای دیگه .... دقیقا نمیدونستم چه خبره ولی تو اسمونا پرواز میکردم .... شب اقاجون همه چیو برام توضیح داد .... گفت که حمید با اولین نگاه عاشقم شده و خلاصه از همون اولین دیدار همش به فکر من بوده ..... از چند روز قبل هم پدرش موضوع رو با اقاجونم درمیون گذاشته بوده و یه جورایی همه از ماجرا خبر داشتن جز من ..... سرتو درد نیارم .... یه هفته بعد مراسم عقد من و حمید برگزار شد .... بی اغراق میگم خوشحال تر از من پیدا نمیشد .... تا اخر عمر میتونستم با چشمای ابی حمید و مهندسیش پز بدم و مثل دوران مجردیم از همه سر تر باشم و وزد زبونا .... سر سفره ی عقد به جای یه ادم با شخصیت انسانی و اراده و اختیار دوتا چشم ابی میدیدم و یه خروار پول .... تو دلم جشنی بود بیا و ببین .... فکر میکردم خوشبختیم تا اخر عمر تضمینه .... تنها چیزی که شادیمو اونم تنها برای چند ثانیه زایل کرد حرف اقاجونم بود که گفت امیدوارم لیاقت حمیدو داشته باشی .... اون لحظه متوجه حرفش نشدم و کلی ازش دلخور که منو جلوی حمید ضایع کرده .... مگه حمید چیش از من سر بود که لیاقتشو نداشته باشم؟ در برابر زیبایی اون منم زیبا بودم ... اگه اون پدرش پولدار بود پدر من دوبرابرش پول داشت .. اگه حمید تحصیل کرده بود منم کم از تحصیل نداشتم .... اقاجون میگفت حمید بزرگه و من از این بزرگی فقط قد بلندشو میدیدم که در برابر قد کوتاهم خیلی به چشم میومد .... حرف اقاجونم چند دقیقه بعد فراموشم شد .... با خودم گفتم از نسل قبله و نمیفهمه با یه جوون چه جوری باید حرف بزنه .... اینجوری خودمو توجیه کردم و با یه لبخند حمید به کلی وارد دنیای دیگه ای شدم .... دنیایی که دوامش بیشتر از چند ماه نبود .... تازه متوجه تفاوتهای خودم و حمید شده بودم .... من یه دختر فوق العاده شیطون که ادما برام وسیله رسیدن به اهداف و خواسته هام بودن و حمید مردی جا افتاده که دنیاش توی ادما خلاصه میشد ..... من خودخواه و متکبر و حمید افتاده و فروتن .... من نقاط ضعف ادما رو میدیدم و مسخرشون میکردم و حمید نقاط قوت ادما رو میدید و همه تلاششو میکرد بیشترش کنه .... حمید جدی بود و من از ده جمله ای که از دهنم درمیومد نه تاش شوخی و مزاح بود .... حمید روز به روز عاشق تر میشد و تفاوتها رو عادی میدونست و معتقد بود همین تفاوت ها میتونه عامل کشش ما نسبت به هم باشه ... اما برای من غیر قابل تحمل بود .... حالا به جز اون چشمای ابی ادمی غریبه میدیدم .... ادمی که برخلاف پدرم فقط خواسته های معقولمو اجابت میکرد ... کم کم از رنگ ابی متنفر شدم .... دیگه تنها جاذبه حمید گرمای تنش بود .... اما حمید محتاط تر از اونی بود که فکرشو بکنی .. ذدوست داشت روابطمون تا قبل از ازدواج چارچوب خاصی داشته باشه ... چارچوبی که منو ازش بیزار میکرد .... دیگه گرمای تنش و لبهاشم جذبم نمیکرد .... پشیمون بودم .... . سرد بودم .... در عوض حمید روز به روز ایمانش بیشتر میشد و گرم تر .... حالم از گرماش به هم میخورد ... تنها لذتی که از بودن باهاش میبردم این بود که تو خیابون همه با دست نشونمون میددن و من لذت میبردم ... باز هم به خاطر یدک کشیدن نام دیگری ... شاید عمده تفاوت من و حمید همین بود .... اون یه عمر حمید بود ... یه عمر خودش بود ... راهشو خودش پیدا کرده بود ... همه اونو به خاطر خودش میخواستن اما من .... من هیچوقت شکوفه نبودم ... همیشه دختر حاج مهدی فرهادی بودم ... هیچوقت فرصت شناخت خودم و دنیای اطرافمو نداشتم .... تا دختر بودم اسم پدرمو یدک میکشیدم و برای ازدواجمم رفتم سراغ مردی که بتونم اسمشو یدک بکشم .... دوران مجردیم چه تو خونه چه بیرون دختر حاج مهدی بودم .... حتی مادرمم با این اسم خطابم میکردم اما بعد از ازدواج تنها بیرون از خونه خانم نامدار بودم .... تو خلوتمون حمید اصرار داشت خود واقعیمو نشون بدم ... خودی که حتی از وجودش اطمینان نداشتم .... اون همه سال رفتارم تحت تاثیر نیاز و غریزم بود ... تحت تاثیر ناخواگاهم ... اما حمید از من میخواست با اگاهی تصمیم بگیرم ... با اگاهی حرف بزنم ... قدرتشو نداشتم .... ظاهرا بیست سالم بود اما ذهنم قدرت یک بچه نه ده ساله رو هم نداشت .... حمید صبور بود ... در برابر لجبازیای من با عشق میخندید و میگفت بزرگ میشی به همه این کارات میخندی ... اما من بزرگ شدن نمیخواستم هانی ... من زندگی میخواستم که توش همه نیازام برطرف بشه ... که من حکم کنم و دیگران اطاعت .. حمید اینجوری نبود .... میگفت باید مجابم کنی .... کاری که هیچوقت نتونستم انجام بدم .... اون از من منطق میخواست ... تفکر میخواست .... میخواست فکر کنم و حرف بزنم .... خواسته هامو بسنجم و بعد مطرحشون کنم اما من همه کارامو با عشوه و ناز پیش میبردم ... حمید جوون بود ... عاشق بود ... جواب میداد و من ازش بدم میومد که با عشوه منطقشو میشه خرید .... عشقو درک نمیکردم هانی .... نمیفهمیدم .. چون عاشق نبودم ... علاقم به حمید از روی هوس بود .... من چشمای ابی و پوست سفید و هیکل قشنگشو دوست داشتم ... . پول باباش و تیپ فرنگیش و مدرک مهندسیشو میخواستم ..... یه ماه قبل از عروسیمون دیگه هیچکدوم از اونا برام مهم نبود .... هیچکدوم ... دنبال راه فرار بودم تا ... تااونو دیدم .... اسمش جرج بود .... دوست انگلیسی حمید که یک ماه قبل از عروسیمون بی خبر برای دیدن حمید اومده بود ایران ..... با دیدنش دلمم برای دومین بار لرزید .... ورزیده تر از حمید و زیباتر از اون ..... بازم جلوی در مات موندم .... اما اون حمید نبود که سرشو بندازه پایین و کارشو بگه .... ایستاده بود و با نگاهش داشت قورتم میداد ..... عاشق اون نگاه بودم چون میدونستم او توجه یه نفرو میرسونه ..... بعد از چند دقیقه شروع به صحبت کرد .... : شما خانوم فوق العاده زیبایی بود ..... بازم دلم لرزید .... با خودم فکر کردم کاش جای حمید این پسره اولین بار در خونه رو میزد .... اولین قدم اشتباهم فکر خرابم بود .... بعد از اینکه یه دل سیر نگاهم کرد تازه یادش افتاد برای چه کاری اومده .... گفت دوست حمیده .... اخمام رفت تو هم و دعوتش کردم بیاد داخل .... خونه پدر شوهرم بودم و تنها ..... حمید سرکار بود و خانوادش سفر .... وقت خوبی بود برای دید زدن پسره .... تا اومدن حمید سه ساعت و نیم فرصت داشتیم .... سه ساعت و نیمی که جرج با چرب زبونی کل زندگیمو از زیر زبونم کشید ... از پدر و مادرم و زندگی مجردیم گرفته تا عشق حمید و اختلافاتمون .... اصلا از گفتن اسرار زندگیم ناراحت نبودم .....باهاش احساس راحتی میکردم ... برعکسی حمید خشک و جدی نبود .... تیپ اسپرت داشت و خیلی راحت با ادم برخورد میکرد .... حتی توی حرف زدن و تمجیدهاش پاشو از حمید که همسر رسمی و قانونیم محسوب میشد فراتر میگذاشت ... فارسی رو از حمید یاد گرفته بود اما حرف زدنش با اون زمین تا اسمون فرق میکرد .... انقدری که توی اون سه ساعت و نیم شیفتش شدم ..... حمید که اومد انگار غم عالمو ریختن تو دل من ..... توی اون سه ساعت و نیم جرج چیزی به من هدیه داده بود که حمید توی چند ماه نتونسته بود یک هزارمش رو هم بهم بده ... تازه میفهمیدم قیافه ادما شخصیتشونو نشون نمیده اما خیلی دیر شده بود .... کارت عروسیمونم پخش کرده بودیم .... جرج قرار بود یک ماه بمونه ایران و بعد ماه عسل ما برگرده به کشورش .... سعی کردم توی اون یکماه نهایت استفاده رو از وجودش ببرم ... باهاش درد و دل میکردم و به بهانه نشون دادن شهر وقتی حمید سرکار بود باهاش میرفتم بیرون .... اولش فقط برای دردو دل میخواستمش ... خیلی خوب درکم میکرد ... مثل حمید نبود که حرفای قلمبه سلمبه بزنه و بخواد بامنطق مجابم کنه ... وقتی نا خوشیمو میدید با شوخی و خنده تبدیلش میکرد به خوشی .... کم کم احساسم نسبت بهش عوض میشد ... با دیدنش رنگ به رنگ میشدم و تنم داغ میشد ... کنارش که بودم ارامش داشتم .... ندیدنش حتی برای یک ساعت دیوونم میکرد .... نمیدونم چه احساسی بود که دوست داشتم ببوسمش .... برای همیشه میخواستمش ... من عشق رو تجربه میکردم .... عشقی ممنوعه .... عشقی که حمید هیچوقت نتونست تو دلم بکاره جرج تو ی پونزده روز کرده بودش یه درخت تنومند .... زمان به سرعت میگذشت و زمان رفتن جرج و ازدواج من و حمید نزدیکتر میشد ... نفرتم از حمید بی اندازه بود و در مقابلش عشقم نسبت به جرج .... ده روز قبل از عروسیمون طاقتم تموم شد ... همه چیزو به جرج گفتم .... ..................
فکر میکردم دعوام میکنه .... دلداریم میده و به زندگی با حمید ترغیبم میکنه .... یه جورایی خودمو مجاب کرده بودم که سرنوشت منم اینه که به عشقم نرسم و به جاش با مردی که ازش بیزارم ازدواج کنم .... برخلاف انتظارم جرج نه دعوام کرد و نه اخم کرد .... بغلم کرد و گفت اونم همین احساسو به من داره و چون فکر میکرده حمیدو دوست دارم میترسیده بهم بگه .... دنیا با هرچی توش بود مال من شد .... میدونستم جرج بالاخره یه راهی پیدا میکنه ... به پشت گرمیش میخواستم دادخواست طلاق بدم و جلوی همه بایستم اما اون معتقد بود که این کار فقط وضعو از اونچه که هست بدتر میکنه .... گفت با هم فرار میکنیم و حمیدم که این وضعو ببینه غیابی طلاقم میده ... اینطوری بهتر بود ... حداقل مجبور نبودم جلوی پدر و مادری که یه عمر زحمتمو کشیده بون بایستم و شاهد ناراحتیشون باشم .... بی دردسر .... جرج کارارو برعهده گرفت و منم کل طلاهامو که کم کم 5کیلو میشد گذاشتم در اختیارش و روز قبل از حنابندون با هم فرار کردیم ............... به اینجا که رسید دیگه نتونست ادامه بده .... نفسش گرفت ... قلب من هم .... باورم نمیشد شکوفه ای که با جرج فرار کرده همین شکوفه باشه .... حرفاش برای منی که مادرشوهرمو یه قدیس میدیدم سیلی محکمی بود .... سیلی محکمی که دردای خودمو از یادم برد و تو دنیای شکوفه پر جنب و جوش غرقم کرد ... شکوفه .... مادر امیر من .... حس بدی بهم دست داد .... پس ارثی بود؟! ذهنم خالی شده بود .... شوکش خیلی قوی بود .... اشکای شکوفه رو میدیدم و کاری نمیتونستم بکنم .... بی صبرانه منتظر شنیدن بقیه داستانش بودم .... میخواستم ببینم عاقبت فرار چی میشه .... به کجا میرسه؟ انتظارم زیاد به طول نینجامید .... _از فرارمون و بدبختی که کشیدم هیچی نگم بهتره .... فقط اینو بدون که رسبدم انگلیس جونی برام نمونده بود .... تو خونه جرج ساکن شدم ... جرج نقطه مقابل حمید بود .... انتظار داشتم تا طلاقم صبر کنه و بعد با هم ازدواج کنیم ... اما همون شب اول برام از سبک زندگی توی انگلیس گفت .... گفت برعکس ایران اونا اول چندماه با هم زندگی میکنن و بعد ازدواجشونو ثبت میکنن ... برعکس حمید هیچ تلاشی برای مجاب کردنم نکرد .... ذهنشو زیر و رو نکرد که برام دلیل بیاره .... فقط گفت و اروم دستمو نوازش کرد .... گفت و دراغوشم کشید و من تشنه گرمای دستش بدون اینکه ثانیه ای فکر کنم همه حرفاشو قبول کردم و .... هرچقدر حمید ملایم و مهربون بود و احتیاط میکرد جرج وحشی بود .... به معنی واقعی کلمه .... توی این سالا خیلی تلاش کردم اون شبو فراموش کنم ... اما هیچوقت کبودی بدنمو روز بعدش فراموش نمیکنم .... جرج حریص بود ... مثل یه ببر وحشی .... انگار نه انگار من همون شکوفه ام .... همون که مثل یه گل باهاش رفتار میکرد .... دلخور بودم .... پذیرایی خوبی ازم نشده بود .... حداقل میگذاشت شب دوم ... اما اون .... عاشق بودم .... از روی عشقی که بهش داشتم گذاشتم پای تفاوت فرهنگها و همه تلاشمو کردم با حمید مقایسش نکنم .... اما .... جرج روزها یه مرد عاشق بود و شب ها ... جسمم ازرده بود ... روحمم ... جرج فقط و فقط به نیازش توجه داشت ... به غریزش .... یادم افتاد منم مثل اون بودم و از خودم بیزار شدم .... تازه ارزش صبر حمیدو درک میکردم ... حمید هم مثل من عاشق بود .... بد کرده بودم در حقش و میدونستم بد میبینم ... اون موقع یه دختر بچه بیست ساله بودم که جرج با بیشترین شدت ممکنه پرتم کرده بود تو دنیایی که هیچ اطلاعی ازش نداشتم .... دنیای زن بودن .... من از زن بودن هیچی نمیدونستم ... هیچی .... به خودم اومدم دیدم یه بچه تو شکممه و از جرج خبری نیست .... تو یه نامه نوشته بود از اولم عاشقم نبوده و فقط براش یه هوس زودگذر بودم .... من موندم و یه بچه و یه کشور غریب .... نه دختر حاج مهدی بودم نه زن حمید .... شکوفه بودم ... خودم بودم و خودم و اعمالم .... چند ماه سوختم ... یاد بدی هایی که به حمید کرده بودم افتادم و سوختم .... یاد همه خواستگارام افتادم و سوختم ... یاد مردمی که یه عمر مهمون نوازی و حیا شونو ندیدم و پرداختم به معایبشون افتادم و سوختم .... یاد پدرم ... مادرم ... ابرویی که براشون نمونده بود افتادم و سوختم .... سوختم هانی ... دختر حاج مهدی سوخت ... زن حمید نامدار سوخت ... شکوفه موند و یه بچه تو شکم ... بچه ای که مادرشم هویت نداشت چه برسه به خودش ... اون شکوفه ذره ذره اب شد ... مرد ..... غرورش ... تکبرش ... خوشبختیش .... داستانم داستان حوا بود که یک شبه از خوشبختی بهشتی پرت شد به اگاهی زمینی ... من حوا نبودم ... شکوفه بودم ... ادمو نداشتم .... تنها بودم .... چند ماه با خودم کلنجار رفتم ... گناهام تازه تازه جلوی چشمم میومد ... تازه بزرگی گناهمو میدیدم ... گناهی که نه تنها زندگی خودم که زندگی خیلیای دیگه رو درگیر کرده بود .... توبه کردم .... خواستم خوب باشم ...... خواستم مادر باشم .... خواستم ادم باشم ... اگاه .... خواستم اون همه سال غفلتو جبران کنم .... توبه کردم ... دلم که پاک شد زنگ زدم خونمون ... هرچقدرم گناهکار اونا پدر و مادرم بودن .... یکبار .... دوبار ... سه بار .... شمارش از دستم رفته بود .... کسی گوشی رو بر نمیداشت ... بعد چند روز تلاش یه شب موفق شدم ... صدای مردی غریبه پیچید تو گوشم ... گفت حاج مهدی خیلی وقته خونشو عوض کرده .... گفت بعد بی ابرویی دخترش و دق مرگ شدن زنش دیگه تحمل اون خونه رو نداشت و زد به بیابون ...... تا چند روز غصه دار بودم ... مادرم از دستم دق مرگ شده بود .... پدرم به بیابون زده بود ... اون خانواده خوشبخت از هم پاشیده بود ... اگه به خودم بود همونجا خودمو میکشتم و خلاص ... اما متاسفانه به خودم نبود ... کسی رو نداشتم که بهش زنگ بزنم و کمک بخوام ..... هیچکسی به جز اونی که بیشترین ظلمو در حقش کرده بودم ... حمید ... چیزی برام نمونده بود که بخوام از دستش بدم پس دلمو زدم به دریا و بهش زنگ زدم .... با خجالت همه چیزو براش تعریف کردم ... دو روز بعد لندن بود ... هنوز طلاقم نداده بود ... رو نداشتم تو چشماش نگاه کنم .... اقایی کرد و هیچی بهم نگفت .... سکوتش ازارم میداد .... تا تولد بچه موند لندن ... یه خونه اجاره کرده بود برای جفتمون .... تازه میفهمیدم مرد یعنی چی ... چند ماه با یه زن زیر یه سقف زندگی کنی و بهش نگاهم نکنی .... تازه فهمیدم عشق یعنی چی ... تازه فرق غریزه و نیازو فهمیدم ... تازه فهمیدم پدرم چی گفته ... من واقعا لیاقت حمیدو نداشتم ... حمید روح بزرگی داشت که اون موقع از درکش عاجز بودم .... دیر فهمیدم ... دیر ... خیلی دیر ... وقتی کار از کار گذشته بود .... وقتی ابرویی برام نمونده بود ... وقتی بودنم با حمید غیر ممکن بود .... زایمان سختی داشتم ... خیلی سخت ... نزدیک بود برم پیش مادرم اما خدا نخواست .... موندم تا نتیجه کارامو ببینم .... که بعد سی و شیش هفت سال هنوز پاک نشده .... ببینم و عذاب بکشم .... عروسمو که به خاطر ندونم کاریای من ابله که تموم شدنی هم نیست چند ماه از بهترین روزای زندگیشو هدر میده .... موندم تا زجر بکشم .... گیج بودم گیج تر شدم .... اشتباهات او چه ربطی به من داشت؟ چه ربطی به امیر؟ فکر کردم اشتباه میبینم اما این امیر بود که در چارچوب در ایستاده بود .... چهرش پر غم بود : بسه مامان ... بسه .... ادامه نده ... خواهش میکنم .... _خواهش نکن امیر .... بذار بگم .... بذار بگم و خلاص شم ... بذار بگم و زنتو خلاص کنم از این تردید ... تو رو خلاص کنم از این زجر ... باز کنم قفلی که خودم به دهنت بستمو .... بذار بگم ... من که ابرویی ندارم ... مغزم داشت منفجر میشد .... شنیده هامو باور نمیکردم .. هر لحظه منتظر بودم یکیشون میون گریه بخنده و بگه همه چیز شوخیه ... اما چنین اتفاقی هرگز نیفتاد و من موندم و حقایقی که باید هضمشون میکردم ... نگاه منتظرمو دوختم به شکوفه تا ارتباط اشتباهاتشو با زندگی خودم پیدا کنم    بالاخره گریش بند اومد ..... _از احساسم برات نمیگم که خودش یه طوماره ... فقط بدون تو یه باتلاق شرم دست و پا میزدم ... حمید اقامنشانه به روی خودش نمیاورد و با بچه ای که به یاد مادرم اسمشو معصومه گذاشته بودیم مثل بچه خودش تا میکرد .... حمید خیلی خیلی بزرگتر از اونی بود که من حتی بخوام تصورش کنم .... ما رو با خودش برد ایران و به همه اعلام کرد که زن و بچش هستیم .... کی بود که باور کنه .... همه از بی ابرویی من خبر داشتن و چشمای سبز معصومه هم چیزی نبود که بشه به این راحتی پنهانش کرد .... نقل مجالس شده بودیم ... پدر و مادر حمید به هیچ عنوان حاضر به پذیرش موضوع نبودند ..... حقم داشتند .... پدر حمید طردش کرد .... همه دارایی که بهش به عنوان سرمایه کار داده بود ازش گرفت .... رسیدیم به زیر صفر .... خونه چندصدمتری شد یه اتاقک اجاره ای توی پایین شهر .... با نفوذی که پدر حمید داشت هیچ جا بهش کار نمیدادند .... رفتیم کرمان .... اونجا یه خرده وضعمون بهتر شد .... هنوزم با هم همخونه بودیم .... همخونه که چه عرض کنم .... من و معصومه مثل دوتا بچه یتیم بودیم که حمید ازمون نگهداری میکرد .... به خاطرمون از همه چیزش گذشت .... میتونست بهترین زندگی رو داشته باشه .... کنار پدر و مادرش .... نجیب ترین همسرو داشته باشه ... اما .... حمید خیلی بزرگ بود .... خیلی ..... چند بار تصمیم گرفتم برم و حمیدو درگیر خودم نکنم ..... زرنگ تر از این حرفا بود .... بار اخر اتفاقی افتاد که زندگیمونو عوض کرد .... پدرمو دیدم .... اولش نشناختم ... اون مرد همیشه پاکیزه توی انبوه ریش و چرک گم شده بود .... ازش چیزی جز یه پوست و استخون نمونده بود .... با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادن .... وقتی ازم پرسید چیکار میکنم نتونستم جلوی زبونمو بگیرم و گفتم با حمید اومدم اونجا .... فرارم ناکام موند و مجبور شدم ببرمش پیش حمید .... حمید هم به دروغ گفت که معصومه بچه خودشه و ما خیلی وقته زندگیمونو شروع کردیم .... گفت جلوی فرارم با جرج رو گرفته و منو اورده ایران اما دیر رسیدیم و مادر فوت کرده بود و خودشم زده بود به بیابون ..... پدرم اونقدر حواس نداشت که متوجه دروغای حمید بشه ... چشماش انقدر سو نداشت که چشمای سبز دخترمو تشخیص بده .... به خاطر حضورش حمید مجببور بود شبا کنار من بخوابه .... همسر قانونیم بود اما دریغ از یک نگاه چپ ..... در عطشش میسوختم و با این فکر که من هرزه لیاقت حمید پاکو ندارم دم نمیزدم .... با اضافه شدن پدرم به جمعمون وضعمون روز به روز خراب تر میشد .... بالاخره پدرم خرجی داشت .... تصمیم گرفتم برم سرکار .... حمید اول مخالف بود ..... اما انقدر اصرار کردم که پذیرفت .... دوشیفت کار میکردم و معصومه رو میگذاشتم پیش پدرم ..... خدا میدونه سرکارم چه عذابی میکشیدم ... مادر و پدرای بچه ها با چه امیدی جگرگوششونو میسپردن دست من .... منی که خودم .... اهی کشید: با بچه ها بزرگ شدم .... با بچه ها ارامش گرفتم .... با بچه ها زندگی یاد گرفتم .... کم کم گذشتمو فراموش میکردم و شکوفه ای جدید متولد میشد .... تغیراتم از چشم حمید دور نمیموند ..... اوایل با تعجب شاهد تغییر کردنم بود و بعد ها مشوق اصلیم شد ..... زیر نظر حمید بزرگ میشدم و درس زندگی میگرفتم .... زندگی که به حمید مدیونش بودم ... تغییرم کم از دگردیسی پروانه نداشت .... خوشحال بودم که معصومم زیر دست چنین مردی بزرگ میشه ..... بزرگتر میشدم و عشق حمید هر روز دیوانه تر از روز قبلم میکرد .... عشقی که عامل اصلی تکاملم بود .... همه چیز خوب پیش میرفت ... دوباره برگشتیم تهران .... وضعمون روز به روز بهتر میشد .... همه چیز خوب بود .... معصومه دو سالش نشده بود که سر و کله ی اون اجل معلق دوباره پیدا شد .... کل تهرانو زیر و رو کرده بود تا ما رو پیدا کنه ..... به خیالش اومده بود از حمید حق السکوت بگیره اما وقتی دید اهی در بساط نداریم بچه رو برداشت و برد .... اقاجونم دق مرگ شد ..... زندگیمون به هم ریخت ..... دیگه چیزی برام نمونده بود که بخوام به زندگی ادامه بدم .... هیچی به غیر ایمانی که هدیه حمید بود ..... ایمان زنده نگهم داشت .... نفس میکشیدم اما .... با هر نفس ذره ذره اب میشدم ... از حمید خجالت میکشیدم .... سربارش بودم .... زندگیشو به هم ریخته بودم .... زندگی مادرمو ازش گرفته بودم .... زندگی پدرمو .... یه بچه رو بدبخت کرده بودم ..... روز به روز افسرده تر میشدم .... کارمو ول کرده بودم و چسبیده بودم به خونه .... صبح تا شب میخوابیدم .... حمید اول سکوت پیشه کرده بود .... سکوتش حالمو بدتر میکرد ..... بعد چند ماه به زبون اومد .... گفت میتونیم دوباره بچه دار بشیم .... یه جوری حرف میزد انگار معصومه هم بچه ی خودش بود .... برای اولین بار کنار حمید خانم بودن رو تجربه کردم .... نه زن بودن رو .... امیر ارسلان نه ماه بعد به دنیا اومد و امید دوباره زندگیم شد .... دوباره جون گرفتم .... یاد گرفتم جلوی مشکلات بایستم و بخندم .... باهاشون بجنگم ..... دوباره برگشتم سرکار .... من و حمید هردومون صبح تا شب جون میکندیم .... زندگیمون هر روز بهتر میشد .... حمید هنوزم یه همخونه بود .... همخونه ای که یکبار ... فقط یکبار همسرم شد .... همخونه ای که همخونه نبود ... عشقم بود .... صبح تا شب کار میکردم و شب که خسته کوفته میرسیدم خونه کارای خونه رو انجام میدادم ... خونه رو دسته گل میکردم ... غذا میپختم .... با امیرم که پیش همسایه میموند بازی میکردم تا کمبود مادرشو احسیاس نکنه .... امیر بزرگ میشد و به تفاوت های رابطه من و حمید با مادر و پدرای دیگه پی میبرد ..... همون روزا بود که عشقم به منتهی رسیده بود .... سفره دلمو پیش حمید باز کردم .... از عشقم گفتم .... از بزرگی حمید ... از نالایقی خودم .... حمید شنید و گریه کرد ... گفت اگه عاشق نبودم این همه سختی به جون نمیخریدم .... بزرگی حمیدم تو ذهنم نمیگنجید .... اون همه سال عاشقم بود و یه نگاه چپم بهم ننداخته بود .... بابت اون همه بدی که درحقش کرده بودم یه سیلی هم به گوشم نزده بود .... از اون به بعد زندگی من و حمیدم روال عادی به خودش گرفت .... تازه طعم زندگی رو میچشیدم ... طعم عشقو .... طعم زن بودنو .... امیرم روز به روز بزرگتر میشد .... همه چیز عالی بود جز دل من .... جز عذابی که بعد اون همه سال رهام نکرده بود ... تولد اتنا زندگیمونو از اونچه که بود بهتر کرد ... حمید مرد با جربزه ای بود .... خیلی زود داراییمون از اونچه که پدرش داده بود هم بیشتر شد .... کم کم با فامیل رفت و امد پیدا کردیم .... برای بچه ها لازم بود. .... نیش و کنایه هاشون رهامون نمیکرد اما به خاطر دل بچه توجه نمیکردیم .... تا وارد جمع میشدیم پچ پچ ها شدت میگرفت ... رو لبا پوزخند مینشست ... امیر اونقدر بزرگ شده بود که بفهمه یه چیزی هست ... دیگه وارد جمع های خانوادگی نمیشد .... براش نگران بودم .... دوران بلوغش بود و با همه پسرای هم سن و سالش فرق میکرد ..... جای اینکه خنده روی لبش باشه اخم رو پیشونیش بود .... با کسی صمیمی نمیشد .... زندگیش درس بود و درس .... با سهند که دوست شد زندگیش از اون خشکی دراومد .... نگرانی منم تا حدودی برطرف شد .... بچه هام بزرگ میشدن و من خدا رو شکر میکردم که اخلاقشون تماما به پدرشون رفته .... امیر از پدرشم منطقی تر بود .... هیچوقت نتونستم اونجور که باید و شاید بشناسمش ... غیرقابل نفوذ تر از این حرفا بود ... دانشگاه که قبول شد انگار دنیا رو بهم دادن .... تنها غصم خطای گذشتم بود و دوری معصومم .... امیر بعد گرفتن مدرک عمومیش بورسیه گرفت رفت امریکا و اتنا هم که دانشگاه قبول شد ....   چشمای هرسه مون خیس بود .... تازه پی به مجهولات زندگی امیر برده بودم .... و شاید هم مجهولات زندگی خودم و امیر ..... شکوفه جون گریش شدت گرفته بود و من مشتاق شنیدن ادامه داستان بودم .... اینبار این امیر بود که لب به سخن میگشود : همه چیز خوب بود تا سه چهار سال پیش ...... تازه از امریکا برگشته بودم درگیر یه حس تازه بودم ..... زندگیم رنگ و بوی جدیدی به خودش میگرفت که یه تلفن از یه ناشناس زندگی هممونو به هم ریخت .... یه دختر با یه صدای ظریف با فارسی دست و پا شکسته ای سراغ مادرشو میگرفت .... گفتم اشتباه گرفتید و قطع کردم .... وقتی بابا ازم پرسید کی بوده گفتم ااشتباه گرفته بود .... مادرشو میخواست .... رنگش پرید و رفت توی اشپزخونه سراغ مامان ..... چند دقیقه بعد دوتایی هجوم بردن سمت تلفن .... حرفایی میشنیدم که هیچ ازش سر درنمیاوردم .... تلفن که قطع شد سوالات منم شروع شد اما نه مامان جوابگو بود نه بابا ..... _حمید قسمم داده بود به بجه ها چیزی نگم .... میگفت بذار براشون همیشه مادر بمونی ... حرمتت حفظ بشه همیشه .... اتنا اون روز خونه نبود .... امیر گوشیو برداشت و گفت اشتباه گرفتن ... بقیه حرفاش تو شرشر اب گم شد و دقایقی بعد حمید با چشمای نگران و رنگ پریده میگفت معصومه .... دیگه هیچی نفهمیدم ... .هجوم بردم سمت تلفن .... شماره از اتریش بود .... صدای دختر جوونی تو گوشم پیچید .... صدا بی نهایت اشنا بود ..... سی و شش هفت سال دوری مانع از این نمیشد که نشناسمش ..... معصومه من بود .... میگفت پدرش سرطان خون داره و رو به مرگه .... دم اخری همه چیزو به دخترش گفته بود ..... ازم حلالیت میطلبید ... من بخشیده بودمش ... خیلی وقت بود .... بخشیدنو حمید یادم داده بود ..... بعد اون کارم شده بود گریه ... گریه هایی که یاد گرفته بودم چطور پنهانشون کنم .... تنها حمید بود که متوجه حال پریشونم شد .... یه بار دیگه بزرگی کرد .... منو فرستاد اتریش .... شدم پرستار جرج .... به یاد همه روزایی که ازارم داده بود .... به خاطره همه کبودیای تنم .... تو خیابون خوابیدنم .... فلاکتم .... گناهم ... پدرم ... مادرم ... .... پرستاریشو کردم .... پنج ماه تمام .... مثل دسته گل ازش مراقبت کردم و اون زجر کشید .... عذابو تو چشماش میدیدم .... بخشیده بودمش .... اینو نمیخواستم .... اما اون هیچوقت نتونست خودشو ببخشه .... پنج ماه بیشتر طاقت نیاورد و رفت .... بعد پنج ماه سر قبر جرج حقیقت دخترمو دیدم ..... دختری که سر قبر پدرش قطره ای اشک هم نریخت .... تازه پی به زندگی اسفبارش بردم .... هر شب همخواب یکی میشد .... هربار یکی ازش سواستفاده میکرد و اون با از دست دادن پدرش و پی برددن به ظلمی که در حق من کرده بود نیازمند یه پناهگاه محکم هر شب به اغوش یک نفر پناه میبرد ..... خدا میدونه با چه زحمتی مجابش کردم که دست از اون زندگی بکشه .... اوردمش ایران .... امیر همون روزا از زیر زبونم کشیده بود بیرون و ماجرا رو میدونست ... اما اتنا از هیچی خبر نداشت .... امیرو قسم داده بودم که حرفی به کسی نزنه ... یه مدت توی ویلای شمال زندگی میکرد .... منم یه پام تهران و یه پام شمال .... اتنا هم فهمید ... پیش بچه هام ابو برام نمونده بود .... امیر مثل پدرش اقامنشانه هیچی به روی خودش نیاورد .... اما اتنا بی رودربایستی منو لکه ننگ خوند ..... از خونه قهر کرد .... اون موقع امیر رفته بود مشهد .... اتنا هم که .... حمید مجابش کرد برگرده اما هیچوقت همون اتنا نشد که نشد ..... امیر با خواهر ناتنیش رابطه خوبی داشت اما اتنا ..... قضیه ازدواج شما منو از معصومه غافل کرد .... به خودم اومدم دیدم ای دل غافل .... معصومم دوباره اسیر دلش شده ... اولش خوشحال شدم ... گفتم معصومم سرو سامون میگیره ولی ... وتی پسره رو دیدم فهمیدم باز گیر یه ناتو افتاده .... باهاش حرف زدم فایده نداشت .... هپتهدید کردم قبول نکرد ... بعد چند ماه گندش دراومد اقا قبلا ازدواج کرده .... معصومه به خاطر پنهانکاریش ولش کرد ... اما اون مارموز تر از این حرفا بود .... سه سال تمام بازیش داد ..... میخواستن ازدواج کنن ... اجازه نمیدادم ... اون اواخر .... حدود 4-5 ماه پیش بود که جدل ما و معصومه شدت گرفت .... از خونه رفت .... ده روز تمام دنیا رو زیر و رو کردیم .... پزشکی قانونی .. بیمارستانا ... هر جا که فکرشو بکنی زنگ زدیم .... دوست نداشتم امیر درگیر این حرفا بشه اما .... دیگه چاره ای نمونده بود .... امیر بالاخره پیداش کرد .... باهاش حرف زد ... مجابش کرد از پسرع دست بکشه .... خودت میدونی این امیر با این زبونش مارم از لونه میکشه بیرون .... _هر روز از کارم میزدم میرفتم با معصومه حرف میزدم .... کله خراب تر از اونی بود که تصورشو بکنی ... انقدر تو گوشش خوندم تا قبول کرد از امیر دست بکشه ... _امیر؟ _همونی که دوستش داشت دیگه .... ظاهرا قبول کرده بود ... نمیدونستم داره خرم میکنه ..... اتنا به حضور دائمیش توی خونه حساس شده بود .... از یه طرف معصومه و از اون طرف اتنا .... داغون بودم هانی .... داغون .... تنها امیدم حضور تو بود .... اگه تو نبودی هزار بار از دست لوس بازیاشون سر به کوه و بیابون میذاشتم .... کار هر روزم این بود که برم گیس و گیس کشی اون دوتا رو خاتمه بدم .... تو اون گیر ودار تو روز به روز سرد تر میشدی ... ازت رفتارای جدید میدیدم .... حرف طلاق میزدی .... اخرین گیس و گیس کشیشونو منم نتونستم تموم کنم .... معصومه قهر کرد رفت شمال .... اتنا هم خونه دوستش .... از حال مامانم هیچی نگم بهتره .... با اعصاب متشنج اومدم خونه .... مثل همیشه سعی کردم تشنجو بذارم جلوی در و خندون بیام تو ... اما نمیشد .... حرفای معصومه جدی تر از همیشه بود .... میترسیدم .... اگه کاری میکرد مامان دق میکرد و بعدم بابا ..... به عشق تو اومدم خونه ... گفتم اغوشت ارومم میکنه ... دستپختت غصه رو از دلم میشوره .... گرمای خونه سرمای بیرونو خنثی میکنه .... اما .... خونه سردتر از همیشه ... اغوشت به روم بسته بود .... جای شام احضاریه دادگاهو گذاشتی جلوم ..... خدا میدونه چه حالی داشتم ..... از حماقت دوتا خواهرام پناه اورده بودم به تو و تو اون لحظه بی منطق تر از همه اونا ایستاده بودی جلوم ..... نمیخواستم کاری کنم که بعدا پشیمون بشم .... دیگه نه منطقی برام مونده بود نه حوصله ای ... تو هم فقط میگفتی طلاق میخوام .... داد میزدی .... خواستن و عشق از نگاهت میبارید و زبونت فریاد نفرت سرمیداد .... من عادت به هانی یک رنگ داشتم ... هانی که چشماش حرفی که از دهنش میاد بیرونو تصدیق کنه .. هانی که هیچ چیز پنهونی از من نداشت .... هانی که احترام و اعتماد متقابلو مهم ترین رکن زندگی مشترک میدونست ... هانی که به خاطر من غرور افسانه ایشو گذاشته بود کنار .... اما اون هانی درست نقطه مقابل ایستاده بود .... ازش دلیل خواستم ... منتظر بودم منطقی جوابمو بده .... اما .... تحملم کم شده بود ..... .... یک ان خشمم به اوج رسید .... تحملم طاق شد .... اه .... هیچوقت خودمو به خاطر کاری که اون روز کردم نمیبخشم ..... هیچوقت .... اون لحظه متوجه کاری که میکردم نبودم ... وجودم خشم بود ... خشم .... خشم .... با سیلی تو به خودم اومدم .... کاری کرده بودم حرف چشمات با زبونت یکی بشه ..... خشمم فروکش کرده بود .... هر چی مونده بود فقط نازاحتی بود .... اما .... وجودتو سراسر نفرت بود ..... با خودم فکر کردم عزیز ترین موجود زندگیمو از دست میدم ..... نگاهت انقدر مصمم بود که حتی ثانیه ای شک نکنم ..... ترس برم داشت ..... اغوشمو پس زدی .... ترسیدم .... نخواستم احساسمو ببینی .... عجزمو ببینی ..... بهت نیاز داشتم ..... اخر شب مثل یه اهو کنارم خواب بودی ..... دلم واسه زندگیمون میسوخت .... میدونستم حالت انقدر خرابه که بدون حموم کردن خوابت برده ..... یادم افتاد شام نخوردی .... یادم افتاد هر شب قبل از خواب دوتا قرص میخوردی ...... فکری تو سرم جرقه زد .... فقط اگه قرصا رو دور از چشمت نگه میداشتم ..... مطمئن بودم ذهنت انقدر مشغول هست که متوجه نشی .... قرصا درجا رفت توی سطل زباله ..... منطقم برگشته بود .... تصمیم داشتم صبح باهات صحبت کنم اما ..... اس ام اس شبونه معصومه بهمم ریخت .... نوشته بود ده ساعت قبل اقدام به خودکشی کرده ...... وقتی نبود که بخوام به مامان و بابا زنگ بزنم .... شبونه زدم به جاده ..... لب ساحل پیداش کردم .... رسوندمش بیمارستان ..... دختره احمق هم قرص خورده بود و هم رگشو زده بود تا مردنش قطعی باشه اما انگار خواست خدا چیز دیگه ای بود ..... دکترا اول مرگشو قطعی میدونستن ..... اعصابم خرد شده بود .... تاب موندن تو بیمارستانو نداشتم ... یه جورایی خودمو مقصر میدیدم .... از یه طرف تو و از یه طرف معصومه و اتنا .... داشتم از بیمارستان میرفتم بیرون که جیغ دستگاه نظرمو جلب کرد ....قلبش ایستاده بود ... شوک دادن ....برگشت ..... همون موقع تو زنگ زدی ...... حتی یادم نمیاد پشت تلفن بهت چی گفتم ...... داغ کرده بودم .... زدم به دریا ..... دریا طوفانی بود .... ارومم میکرد .... به خودم اومدم دیدم شب شده ..... از یه طرف تنهایی تو و از طرفی دیگه معصومه .... تو برام عزیز تر بودی ..... خیلی بیشتر ازمعصومه ..... زدم به جاده و بابا رو خبر کردم برن بیمارستان .... حتی انقدری برام مهم نبود که برم بیمارستان ببینم زندست یا مرده ..... تو راه بهم اس ام اس داد .... میگفت تو چرا خود کشی کردی ... زنگ زدم بهش .... گویا یکی از کارکنای بیمارستان کفشای منو لب ساحل دیده و فکر کرده خودکشی کردم ..... سرسری جوابشو دادم و تازوندم سمت تهران ..... دم دمای صبح بود که بهت رسیدم .... همه چیز سرجاش بود ... بهت حق میدادم تو اون خونه به اون بزرگی بترسی .... دیدنت غوغایی کرد تو دلم .... سالم بودی اما با چه وضعی .... روح اشفتت دیوونم میکرد .... یادم افتاد پا تو خونم گذاشتنی چه روحیه ای داشتی ..... تردید کردم ..... گفتم نکنه واقعا بودنم اذیتت میکنه .... بازم ازت دلیل کاراتو پرسیدم .... بازم طفره رفتی ..... شکم به یقین تبدیل شد .... نمیخواستم مثل مامان شکوفم عشقت یه روز بشه نفرت .... اگه قبلش اصراری برای بچه دار شدنت داشتمم به همین خاطر بود .... خاطرات مادرم منو از همه زنا میترسوند .... میدونستم تو با همه فرق داری اما .... تردید چشم و گوش ادمو غارت میکنه .... کشیدم کنار .... همه چیرو سپردم دست خدا .... روز دادگاه دل تو دلم نبود ..... با اون لباسای سفیدی که پوشیده بودی جیگرمو سوزوندی .... از خودم بدم اومد که انقدر عرضه نداشتم که نگهت دارم .... تو دادگاه منتظر یه اشاره بودم .... اما دریغ .... اخر خودم سنگمو انداختم .... تا گرفتن جواب ازمایش هزار بار مردم و زنده شدم هانی ..... خدا رو صدا کردم .... جوابمو داد ..... مطمئن بودم با تجربه ای که تو داری بچه رو نمیذاری بری .... دنیا مال من شد .... همون شب به همه خبر دادم تا مبادا ذهنت به راهای انحرافی کشیده بشه .... یه جورایی میخواستم راه فرارو ببندم .... وقتی م دخت اون حرفا رو بهم زد داغون شدم .... نمیخواستم از دستت بدم ... ازت پنهون کردم ... نفرتتو به جون خریدم تا همیشه کنار خودم داشته باشمت ..... حال این چهار ماهم گفتنی نیست .... گفتنی نیست ..... اون روز وقتی اون حرفا رو ازت شنیدم یه حدسایی زدم .... تازه دوزاریم افتاد سر زندگیم داره چه بلایی میاد ..... من قسم خورده بودم .... وگرنه از همون اول بهت میگفتم ..... رفتم سراغ مامان شکوفه ..... شاکی بودم .... با این حرفش تازه یاد حضور شکوفه جون افتادیم .... همزمان سرمون برگشت ... نبود .... امیر نشست روی تخت ... حالم زار بود ..... خودمو انداختم تو بغلش و زار زدم ..... به حال خودم .... به حال تردیدام .... به حال چهار ماه دوری .... به حال شکوفه جون .... باباحمید .... به حال خودم .... به حال امیر ...... به حال سوتفاهما ..... زار میزدم و میلرزیدم .... اون همه غمی که تو دلم انبار شده بود یه جا سرریز میشد ..... پیراهن امیر خیس خیس بود ...... _هانی .... هانی خانومم بسه دیگه ..... گذشته ها گذشته ....... میون گریه یاد اولین روزی که امیرو دیده بودم افتادم و خندیدم ..... _اولین روزی که دیدمت همین جمله رو به کار بردی ..... گذشته ها گذشته ..... چقدر اون روز با شادی به این حرفت خندیدیم ..... اغوششو تنگ کرد: دلم برای اینجور خندیدنت یه ذره شده بود ..... _دل منم برای این اغوش ..... موهامو به هم ریخت ....: پس چرا زودتر ازم توضیح نخواستی ..... من هنوزم نمیدونم تو دقیقا چی دیدی که اینجور بهم ریختی ...... فقط میدونم مربوط به من و معصومه میشه ..... اصلا بگو ببینم ما رو کجا دیدی؟ _مگه مهمه ؟ مهم اینه که سوتفاهما برطرف شد ..... _میخوام سبک شی .... مثل من .... بازم شیشمون صاف بشه ..... پنهون از هم چیزی نداشته باشیم .... شک و شبهه ای باقی نمونه ..... میخوایم دوباره شروع کنیم .... بذار هرچی هست همینجا تموم بشه ..... _میشه بذاریم برای بعد .... الان واقعا خسته ام .... ذهنم گنجایش این همه اطلاعاتو با هم نداره .... با شیطنت خندید: حرف دل منو زدیا. .... _امیر!!! _به فدات ..... خدایا شکرت .... دوباره شد امیر خودم ..... امیر اون لباس صورتیه منو بیار .... _امیر!بدو دیگه .... _امیر!با تواما .... یه کاری نکن خودم بلند شم .... _امیر تو رو خدا دست از شونه کردن موهات بکش .... بیا کمک کن حاضر شم ..... سکوتش حرصمو درمیاورد ... بالشو پرت کردم طرفش .... جاخالی داد و خندید ... دلخور سرمو برگردوندم : واسه همین نذاشتی کسی بیاد و گفتی خودت مواظبی؟ میخواستی اذیتم کنی؟ گرمی دستاشو رو شونم احساس کردم : نه خیر .... چون میخواستم بدون مزاحم یه دل سیر نگات کنم خانوم گلی! برگشتم سمتش . : خوشم نمیاد اینجوری صدام کنیا! _پس چی بگم؟ مامان خانومی؟ جیغم رفت هوا: نههههههههههههه!مگه من چند سالمه امیر؟ _پس چی خانومم؟ با ناز گفتم: نه !همون که همیشه صدا میکردی ..... _خب هانی خانومی .... همینجوری که نمیشه ... خرج داره .... _امیر!یه نگاه به ساعتت بنداز .... الان میان ....! _اووه!هنوز چهل و پنج دقیقه مونده .... _امیر! _خب من کمکت میکنم حاضر که شدی بعد خرجشو بده .... کمکم کرد لباس پوشیدم و بردم پایین: خب حالا مایه رو رد کن بیاد .... گونشو بوسیدم. _نه خیرم !قبول نیست .... خودمو جلوتر کشیدم و لباشو بوسیدم .... مستانه خندید: بازم قبول نیست! _پررو نشو دیگه! چقدر بوست کنم؟ _کی بوس خواست خانوم؟ من حرف میخوام .... ناگفته هاتو میخوام بشنوم .... _امیر! _قبل از اینکه بره به فدا میخواد حرفاتو بشنوه .... _اخه ... اخه ... _اخه بی اخه بگو ..... _از کجاش میخوای بشنوی؟ _از اول تا اخر .... بی کم و کاست .... میخوام ببینم قصه از کجا شروع شد؟ _از بی حوصلگی شادی .... بیمارستان بودم که زنگ زد گفت حوصلش سر رفته .... ازم خواست برم دنبالش .هرچقدر گفتم کار دارم به گوشش نرفت که نرفت . اخرشم زنگ زد دکتر سماواتو اجازه نهایی رو از اون گرفت .... قبل از این که برم چند بار پیجت کردم سوییچو ازت بگیرم اما خبری ازت نشد .... اخرش با تاکسی رفتم و ماشین سهندو گرفتم .... تو خیابونا میچرخیدیم که شادی هوس برگشتن کرد .... واسه اینکه کاری کرده باشیم و بیرون رفتنمون الکی نباشه جلوی کافی شاپ نگه داشتم .... فضاش حالمو به هم میزد ولی به خاطر شادی حرفی نزدم .... مثل همیشه رفته بودم دستامو بشورم که موقع برگشتن زوجی که وارد کافی شاپ میشدن نظرمو جلب کرد .... صورتشون تو نور کافی شاپ معلوم نبود .... اما هیکل پسره و لباس پوشیدنش با تو مو نمیزد .... از روی کنجکاوی ایستادم ببینم کیه که انقدر شبیه تو لباس پوشیده که خشکم زد ... باورم نمیشد خودت باشی .... دست تو دست یه دختر لوند و افاده ای .... تا جایی که میدونستم از اونجور دخترا دل خوش نداشتی .... به یه بهونه ای از شادی جدا شدم و اومدم جلو .... بوی عطرت ... صدات ... امیر امیر گفتن دختره میگفت خودتی .... خدا میدونه چه حالی شدم .... شوهرتو ببینی دست تو دست یکی دیگه ..... توی کافی شاپ .... تمام مدت حواسم به حرکات شما دوتا بود .... دختره دائم خودشو بهت میچسبوند و عشوه میومد .... عزیزم عزیم کردناش تو کافی شاپ پیچیده بود .... من تنها کسی نبودم که شما رو نگاه میکرد ... خیلیا یار خودشونو ول کرده بودن زل زده بودن به شما از بس رفتار اون دختر جلف بود ..... خندید: فکر کنم میخوای همونقدر که درحق اتنا خواهری کردی در حق معصومه عروس بازی دربیاری ..... _نپر وسط حرفم! خلاصه اعصابم حسابی ریخت به هم .... هزار و یک جور فکر به سرم زد ... نکنه امیر دوستم نداره ... نکنه .. نکنه ... خدا میدونه شادیو چه جوری سالم رسوندم خونه و خودمم با اژانس برگشتم .... حتی نتونستم چراغا رو روشن کنم .... خودمو انداختم رو کاناپه ..... حالم انقدر بد بود که میلرزیدم ..... خیلی تلاش کردم اون شب به روت نیارم و داد و بیداد راه نندازم .... همه چیو ریختم تو خودم .... از فرداش کارم شد وارسی جیب تو و گشتن سوراخ سمبه های خونه ... دنبال مدرک جرم میگشتم .... دنبال یه اتو بودم که خودت دادی دستم .... داشتم میرفتم حموم که یادم افتاد صابون برنداشتم .... با خودم گفتم حتما خوابیدی و نخواستم بیدارت کنم .... بی سر و صدا از حموم اومدم بیرون ... داشتی با تلفن حرف میزدی ... از حرفات هیچی سر در نیاوردم .... رفتم تلفن اتاقو برداشتم .... صدای یه زن پیچید تو گوشم ...... سرم گیج رفت و گوشیو گذاشتم .... دیگه نای بلند شدن نداشتم .... اومدی تو اتاق ... با دیدنم دستپاچه شدی .... رنگت پرید .... چند روز حالم خراب بود ... نمیدونستم باید چه عکس العملی داشته باشم .... خواستم منطقی باشم ... ولی مگه میشد امیر؟مگه میشد چشمامو رو اونچه دیده بودم ببندم .... خواستم بیام باهات صحبت کنم .... یه تاکسی گرفتم اومدم سمت بیمارستان .... با رسیدن من تو هم از بیمارستان خارج شدی ..... افتادم دنبالت .... ساعتی بعد کنار همون دختر چشم سبز داشتی شام میخوردی ..... زنگ زدم حالتو ازت پرسیدم .. خیلی راحت گفتی بیمارستانی .... عادت بدی که هنوزم ترک نکردی اینه که هیچوقت گوشتو قطع نمیکنی و منتظر میشی طرفت قطع کنه .... با علم به این موضوع بعد از خداحافظی قطع نکردم .... معصومه ازت پرسید عذاب وجدان نمیگیری زنتو میپیچونی و تو خیلی راحت گفتی نه ..... بعد اون حرفتون حول معصومه میچرخید .... خیلی سردرنمیاوردم .... صحبت ازدواج بود و عدم رضایت مادر معصومه ... بیشتر از اون طاقت نداشتم ... حرف طلاقو پیش اوردم ..... بعدم دادخواست و بقیشم که خودت میدونی .... _اره ... ولی یه چیزیو هنوز درست نفهمیدم .... چرا از همون اول رک و راست حرفتو نزدی که همه سوتفاهما رفع بشه؟یعنی یه درصدم فکر نکردی ممکنه سوتفاهم شده باشه .... _من بهت خیلی اطمینان داشتم امیر .... ولی تکرار اون صحنه ها باعث شد بهت شک کنم .... رفتار و حرکاتت به تردیدم دامن میزد ... امیر تردید خیلی بده ... خیلی بده به عزیزترینت تردید داشته باشی .... شاید تنها عاملیه که منطقو ضربه فنی میکنه .... از اول قصدم این بود که بگم ولی با اون رفتاری که از خودت نشون دادی غرور مو بیدار کردی .... محال ممکن بود بتونم غرورمو زمین بزنم ..... اون روز که از شمال برگشتی میخواستم همه چیزو بگم اما اس ام اس معصومه همه چیزو خراب کرد .... فقط این وسط یه چیزی برام عجیبه .... رفتار معصومه .... مگه بین شما چیزی فراتر از رابطه خواهرو برادری هست؟ خندید: والا رابطه ما از خواهر برادری هم پایین تره .... باید ببینیش تا بفهمی ... همون موقع زنگ در به صدا دراومد .... هول شدم و لباسمو مرتب کردم: لباسام خوبه امیر؟ خندید: هانی خانومی به خدا معصومه هووت نیست که اینجوری هول میکنی .! کوسنو پرت کردم طرفش ... همون موقع درباز شد و کوسن محکم خورد تو سر تازه واردی که کسی جز معصومه نبود....!دلم خنک شد! بعد از اینکه امیرو تو اغوشش چلوند اومد جلو و من رو بغل کرد .... تازه فهمیدم امیر چی میگه .... عشوش انگار ذاتی بود .... هر جمله ای که میگفت صدتا عزیزم و عشقم توش داشت ....! اولش کنار اومدن باهاش سخت بود ... خصوصا با یاد اوری اون چهار ماه .... اما کم کم با همون عزیزماش جا تو دلم باز کرد .... میتونستیم دوستای خوبی با هم باشیم .... شاید عمه خوبی برای دخترم میشد .... مهمون بعدیمون اتنا بود که با دیدن معصومه شکه شد .... اون شب با امیر باهاشون حرف زدیم و کدورتای بینشونو پاک کردیم .... اون شب بعد مدتها با دل خوش سرمو گذاشتم رو زمین .... رو زمین که نمیشه گفت .... رو دست امیر .... بالاخره تردیدام از بین رفت ... سپیده سر زد و زندگی بار دیگر اغاز شد ..... هنوز راه درازی در پیش داشتیم   باز زندگی روال عادی به خودش گرفت .... پاییز شد ..... برگ درختا ریخت .... زمین شد هزار رنگ .... زمستون اومد و درختا زیر بار سرما خم شدن .... بهار اومد .... درختا نتیجه صبرشونو دیدن .... تابستو ن .... حالا درختا از سنگینی میوه هاشون خم شدن ..... حکمت زمستون زیاد کردن طاقت شاخه ها بود .... و باز بهاری دیگر و تابستانی دیگر .... این چرخه ادامه دارد .....زندگی ما هم .... زندگی که با وجود دخترکم رها که شباهت زیادی به عمش داره روز به روز شیرین تر میشه .... هنوزم نمیتونم بگم زندگیم بی عیب و ایراده .... شاید اختلافاتمون به مراتب بیشتر از قبل باشه .... اما هم من و هم امیر خوب کنار اومدن با همدیگرو بلدیم .... یه جاهایی من .... یه جاهایی اون .... و یه جاهاییم هر دو باهم .... هر دو از هم راضی .... بعد این همه سال همدیگرو خوب شناختیم .... یاد گرفتیم چه طور باید با هم تا کنیم .... تردید خیلی وقته سایشو از سرمون کم کرده .... حمکران زندگی عشقه و منطق .... وقتی با همیم غرور مفهومشو از دست میده ..... چند روز پیش عروسی معصومه بود ... بالاخره جفت خودشو پیدا کرد .... اتنا هم یه سه سالی میشه رفته سر خونه زندگیش .... امیرمهدی دانشجوی پزشکیه و چند سال دیگه همکار میشه .... صدای شکستن چیزی متوقفم میکنه ..... بدو خودمو به منبع صدا میرسونم ..... فرانک دختر شادی سرشو انداخته پایین .... با دیدن من سرشو بالا میگیره: خاله به مامانم بگو بیاد که من باز خراب کاری کردم .... ! تو چهره ی حق به جانبش چیزی به عنوان ندامت از شکوندن بشقاب کریستال من دیده نمیشه .... اخلاقاش تماما به شادی رفته .... بعضی موقع ها دلم به حال خودم میسوزه که مجبورم مادر و دخترو با هم تحمل کنم .... اما چه کنم رهای من عاشق این دختر سرتقه! رها .... انتخاب اسمش به عهده امیر بود .... میگفت دوست دارم دخترم از هر دغدغه رها باشه .... رها از تعلقات .... رها از مادیات .... رها از تکلف .... صداش منو به خودم میاره .... : باز فرانک خراب کاری کرده مامانی ؟ مامانی گفتنش قندو تو دلم اب میکنه .... بلندش میکنم و میچرخونمش ... بوسه ای از صورت کوچولوش برمیدارم .... صداش درمباد: مامانی!له شدم! _له کردی بچمو هانی مامانی!خوردیش تموم شد! امیره .... رد زمان تو چهرش دیده نمیشه .... فقط موهاش تک و توک سفید شده .... با دیدنش شکایت فرانکو میکنم .... میخنده .... صدای گریه از اتاق خواب بلند میشه .... خدایا ... چیکار کنم؟ بدو میرم بالا .... شیرین دختر مه دخت یه پر برداشته و میکنه توی گوش پرهام پسر هفت ماهه ی سیمین ... امیر از پشت سر پرهامو بغل میکنه: امروز مهد کودک باز کردی؟ _میخواستن برن خرید ... اینا رو گذاشتن پیش من ..... _نمیخوای حاضر شی؟تازه یادم میفته سالگرد ازدواجمونه .... هشتمیش .... هنوزم دوست دارم هر سال مراسم بگیرم و به یاد بیارم به چه سختی به امیر رسیدم .... یه نگاه به وروجکا میندازم و میگم: با این شیطونکا؟ امیر بوسه ای وی لبم مینشوه و میگه خودت که از همه اینا شیطون تری! شیرین صداشو میندازه رو سرش: اگه به مامانم نگفتم چی کار کردی عمو .... !حالا یکی جلوی اینو بگیره ! امیر با یه شکلات دهنشو میبنده .... فرانک و رها از پشت سر غافلگیرمون میکنن ... بد وضعیه .... هر جوری هست اون شبم میگذره .... ازش میمونه یه خاطره ..... وارد نهمین سال ازدواجمون میشیم ........ ناخوشی نسلش منقرض شده .... ادامه راه روشنه .... اینو مطمئنم

عاشق و معشوقها ای کاش
بهم انقد شک نداشتن
سقف اعتمادامون کاش انقدر ترک نداشتن
چی می شد دست من و تو همیشه تو دست هم بود
از ما هرچی که می گفتن
واسه ی عاشقی کم بود
چی می شد بی التماسم تو می اومدی به خونه
چی می شد دلت می دونست که باید پیشم بمونه
چی می شد می سوخت دلامون واسه التماس سیبا
چی میشد دنیا رو یک شب بسپاریم دست غریبا
چی می شد من رو تو یک شب ببری به زیر بارون
حتی به قیمت مرگ عزت و آبروهامون
کاش برای کشتی عشق یکی از ما ناخدا بود
که می رفتیم اونجا غیر ما فقط خدا بود
چشمای ناز تو ای کاش یه ضریحی داشت طلایی
انقد دورش می گشتم که نشه پیداش جدایی
کاشکی یادمون نمی رفت عهدامون بدون علت
واسه ی دفاع از خود دست نمی زدیم به تهمت
کاشکی عهدامون
نمی شکست با یه اتفاق ساده
به دلیل اینکه آدم توی این دنیا زیاده
کاش برای اون مهم بود چشام از خاطره خیسه
گفته بودم که دل من برای اون می نویسه
یادته واست نوشتم روی صفحه های رنگی
حیفه که پیشم نمونن چشای به این قشنگی
گفتی تنها راهه پرواز ولی آسمون چه دوره
واسه تو کاری نداره که دسات مثل بلوره
کی میگه سرمای بهمن واسه باریدن برفه
ایراد از عشق من و توست که همش اسیر حرفه
نگرانم واسه اون روز که بازم تازه شه داغم
ونم یه روز نزدیک نمی یای دیگه سراغم
من خودم دیدم ستاره نور نداره بی فروغه
تو اصن دوسم نداشتی هر چی
که گفتی دروغه
هنوزم عاشقتم جون چشات جون دریا
ولیکن یادت بمونه خوب من و گذاشتی تنها
می خواد دعاهای ما واسه همدیگه بگیره
یکی از ما با شهامت واسه اون یکی بمیره
قدر بین دلا و حرفهای ما اختلافه
این روزها درد غریبی می کنه ما رو کلافه
چی میشه با هم بسازیم
یه روزی یه شهر تازه
بدون اینکه بگیریم از کسی حتی اجازه
یادگاری بنویسیم کاش رو گلبرگای قرمز
بنویسیم که عزیزم هر جا باشم بی تو هرگز
کاش نشه زندگیامون یه روزی اسیر تکرار
و یادت می یاد عزیزم گفتی به امید دیدار ؟
 
رمان-ج.رزبلاگ
 
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 47
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 408
  • آی پی دیروز : 173
  • بازدید امروز : 791
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 13
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 5,714
  • بازدید ماه : 21,614
  • بازدید سال : 128,029
  • بازدید کلی : 20,116,556