loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 550 سه شنبه 28 آبان 1392 نظرات (0)

رمان چت روم احساس(فصل ششم)

http://www.8pic.ir/images/27856531464250079718.png

تقریبا دو هفته از کنکور گذشته بود و پوریا تقریبا روزه ی سکوت گرفته بود! نمی دونم چرا!!! البته فردای کنکور که زنگ زد صداش یه جورایی گرفته بود که گفت دارم سرما می خورم! آخه یکی نیست بهش بگه توی گرمای چهل درجه کی سرما می خوره!؟؟ 

این بی خبری داشت بدجوری کلافه ام می کرد! یه روز با لادن قرار گذاشتیم رفتیم بیرون! و یه عالمه خندیدیم! گوشیم رو جا گذاشته بودم خونه! وقتی برگشتم خونه نزدیک شش عصر بود.

رفتم دست و صورتم رو شستم. مامان شیفت بود. بابا رفته بود ماموریت. به گوشیم نگاه کردم دیدم اون بالا علامت اسمسه! نگاش کردم. دوتا اسمس از پوریا بود. 

-: چه عــــجـــبـ...

هنوز جمله کامل تموم نشده بود که حس کردم یه سطل آب یخ ریختن روی سرم... پوریا نوشته بود: دالیا... بابته این مدت من رو ببخش... من و تو به درد هم دیگه نمی خوریم. چند ماهی شده که عاشق یه دختری شدم و خیلی باهاش جورم. ممنون که تحملم کردی٬ ولی فراموشم کن. 

و اسمس بعدیش: خدانگهدارت باشه. حلالم کن.

گوشی از دستم افتاد روی زمین... ولی اون من رو به خودش وابسته کرد.. اون قول داد... قول داد هیچ وقت تنهام نذاره... خودش گفت من مال ِ خودتم... پس این ها چی شد... افتادم روی تختم و از ته دلم گریه کردم... مگه به جز گریه هم کاری می تونستم بکنم... آخه چرا من؟؟؟ مگه من چی کم داشتم؟! مشکل از من بود؟ چی بود؟؟؟؟ آخه چرا؟؟؟؟ یه مدت فقط دوست بودی با من آقای جهانیار؟ یا دو سال و سه ماه و چند روز... امروز دوازدهم تیره.... از دوازدهم فروردین دو سال پیش تا الان... حق ِ من اینه.. چرا با احساسم بازی شد؟ چرا شدم بازیچه دست ِ پوریا؟

نه دالیا... خودتی که اشتباه کردی! به کی اعتماد کردی؟ به کسی که اومد٬ ندیده و نشناخته بهت گفت دوستت دارم! و دلیلش چی بود٬ اینکه تو خوبی٬ تو فرشته ای! از چی.. .طرز برخورد! طرز حرف زدن! این ها شد دلیل!؟ برای دوست داشتن! سر جمع چند بار همدیگه رو دیدین! چرا دلت رو سپردی دستش...؟ چرا...؟ دالیا تقصیره خودتی.. نباید ضعف نشون بدی... نمی دونم چقدر گذشت ولی گوشی رو از روی زمین برداشتم و در جوابش اول می خواستم بنویسم واگذاری به خدا ولی وقتی یاد ِ خوبی هاش افتادم نتونستم بنویسم و فقط نوشتم: آینده ی خوبی رو داشته باشید. خوش بخت بشید. 

به زور فرستادم و فقط گریه کردم که با صدای زنگ پشت سرهم در٬ رفتم در رو باز کردم! ساعت یازده و نیم شب بود! یعنی من پنج ساعته دارم گریه می کنم! به صورت خودم نگاه کردم. چشمام فرقی با دوتا کاسه خون نداشت. سرم رو پایین نگه داشتم و در رو باز کردم. صدای خندون عمو توی گوشم پیچید: دالیا دختر سکته دادی من رو خواب بودی خوش خواب؟؟ می دونی چند بار زنگ زدم؟

گفتم: ببخشید نگران شدین. خواب بودم. داشتم زمین رو نگاه می کردم ولی لرزش صدام لوم می داد. عمو گفت: ببینمت. 

سرم رو نیاوردم بالا.

دستش رو گذاشت زیر چونه ام و مجبورم کرد نگاهش کنم... یه لحظه تعجب کرد و چشماش گرد شد بعد گفت: دالیا؟ چی شده دخترم؟

سرم رو به بالا تکون دادم و گفتم: هیچی عمو .. .هیچی نشده ولی دوباره گریه ام گرفت. عمو من رو کشید توی بغلش و سرم رو نوازش کرد... گریه می کردم برای احساسم که شکست! هیچ وقت باور نداشتم که یه روزی شاید من هم شکست بخورم٬ ولی خوردم! احساسم بازیچه شد. 

-: بیا بریم پایین ببینمت. 

همونجا دم در وایساده بودم که عمو رفت توی اتاقم و کلیدم رو که همیشه روی میز آرایشم بود با گوشیم برداشت و آورد. چراغ ها رو خاموش کرد اومد سمتم. دستش رو انداخت دور شونه ام و باهم رفتیم بیرون. 

خاله روی مبل نشسته بود و داشت مجله می خوند. ماه پنجم بارداریش بود٬ ولی دکتر توصیه کرده بود بیشتر خونه بمونه. با صدای در سرش رو بالا اورد و با دیدن چشمای من بلند شد و گفت: الهی من بمیرم برات چی شده؟ 

گریه ام آروم تر شده بود ولی رفتم بغل خاله و اونجا مفصل گریه کردم. خاله نشون من رو روی مبل و لیوان آب رو از عمو گرفت. عمو هم رفت سمت پیانوش. و شروع به زدن یه قطعه کرد.. آب رو می خوردم و برای خاله همه چیز رو گفتم. وقتی حرفام تموم شد٬ عمو همچنان داشت می زد. خاله نگاهی بهم کرد لبخند تلخی زد و گفت: از همین می ترسیدم دالیا جان. ولی... می دونم شکستت بد بوده.. می دونم دلت و احساست خرد شد... ولی باور کن اون لیاقت این اشک ها رو نداره.. خودت داری می گی به عشق نرسیدی ولی وابسته اش شدی. می دونی توی دنیا نباید وابسته ی چیزی بشیم که این خیلی بد تموم میشه! برای هممون! امروز گریه کردی باشه. چون تاوانه دل ِشکستته ولی از فردا دیگه گریه نکن و سعی کن کم رنگش کنی. فراموش نمی تونی بکنی چون بخشی از زندگیته ولی خوشحالم که کمک حالت بود. حالا بگو... ازش متنفری؟

-: نه... نمی دونم... توی دلم نمی تونم ازش متنفر باشم! ولی عاشقشم نیستم!

-: اگه تو از یکی متنفر باشی یا خیلی دوستش داشته باشی همش بهش فکر می کنی سعی کن بی تفاوت باشی... بی تفاوت از هر چیزی بیشتر کمکت می کنه عزیزم... دالیا جان.. قوی باش.. اتفاقای قشنگ تری چشم به انتظارته... زمان به پوریا هم ثابت می کنه چه فرشته ای رو از دست داده... 

اون شب خاله خیلی باهام حرف زد... عمو هم خیلی حرفا زد... نمی دونم جریان من و پوریا رو می دونست یا نه... حسم شاید به پوریا فقط این بود... ترحم... نمی دونم... شاید هم باور ِ غلط من بود! فقط می تونستم ممنونش باشم که روحیه ام رو توی طی سال خراب نکرد.. وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر ِ کنکورم میومد! البته نه که تا الان خیلی معلومه!

هفته ی آخر تیر بود... از بیکاری داشتم می مردم! تقریبا تونسته بودم نبود پوریا رو باور کنم و هر چی شماره و اسمس و تاریخچه ی تماس و تاریخچه ی چت یاهو و فی*س بوک و هر جایی که بود رو پاک کردم... 

ولی دلم می خواست با یکی چت کنم... با یکی از دردم بگم... بی اراده بعد از مدت ها رفتم توی وی چت... خیلی وقت بود سر بهش نزده بودم... رمز عبورم به زور یادم اومد. رفتم داخلش... هنوز هم پسر بودن که درخواست فرستاده بودن... یکیشون اسمش بهزاد بود. قبول کردم... 

یه چند دقیقه گذشت پیغام داد: سلام.

منم زدم :سلام

گفت: خوبین؟

-: متشکر. شما خوبین؟

-: شکر. نفسی در جریانه!

-: برای من کاش نبود!

-: می تونم بپرسم چرا؟!

-: سخته یکی با حس و احساست بازی کنه و بعد عین آشغال باهات رفتار کنه.. سخته... 

-: حس ِ منم الان دقیقا همینه... می تونم اسمتون رو بدونم؟

-: دالیا هستم. 

-: من هم بهزادم... بهزاد فرخ یار. ۲۵ سالمه. 

-: من ۱۸ سالمه!

-: یه کسی رو دوست داشتم یه روزی ولی... اون هیچ توجهی به حس ِ من نکرد و رفت با کسی دوست شد... دو هفته ی تمام من رو توی عشقش سوزوند و آخر یه شب اسمس زد و گفت: من به دردت نمی خورم و خدانگهدار ِ شما! 

-: خب شما از کجا فهمیدین که رفت ِ با آدم ِ دیگه ای دوست شده؟

-: رفتم توی فیس بوکش... دیدم با یه پسری ریلیشن شیپ زده! می دونی دالیا خانوم٬ دلم رو راستی می خواست که شاید لایقش نبودم! 

-: نمی دونستم برای پسر هم می تونه یه همچین اتفاقی بیفته!

-: پسر هم یکی از مخلوقات ِ همین خدائه خانوم. 

-: حالا می خواین چی کار کنید؟

-: به جز زندگی کار ِ دیگه ای میشه کرد؟

-: نه... 

-: شما درگیر ِ چه کاری هستید؟

-: منتظر ِ نتیجه ی کنکورم. 


-: دالیا خانوم... شکست توی زندگی همه ی ماها هست. ولی باید ازش درس گرفت و قرارش بدیم به عنوان یک یادگاری از این روزها... از زندگیتون نهایت لذت رو ببرید. کسی که رفت بذارید بره. خلایق هر چه لایق... این حال ِ شماست که محترمه... نگران هیچ چیزی هم نباشید. باور داشته باشید که توی دنیا بهترین هستید. میشه امید رو سرلوحه ی زندگی قرار داد... 

حرفاش یه جوری دلم رو آروم کرد... هم درد بود باهام. البته خب.. اون طی دو هفته بود و من دو سال!

دو سال از زندگی و از روزهام... حالا که گذشت... تموم شد.. حرص ِ چی رو بخورم... می تونست بدتر باشه... مهم امروزمه... مهم الانه...

خیلی گریه کردم... خیلی که می گم واقعا خیلیه... سخت بود کنار اومدن... ولی تونستم... چون باید می تونستم.. زندگی ادامه داشت.... 

*** 

ســــه سال بعد

سه سال گذشت٬سه سال از پایان دوره ی دوازده ساله ی تحصیل مدرسه و سه سالی که خیلی سعی کردم که خودم شدم و پوریای ذهنم کمرنگ و کمرنگ تر شد... هنوز بود ولی نباید می گذاشتم که جلوی زندگی کردنم رو بگیره... دانشگاه تهران قبول شدم و طبق علاقه ی خودم رشته ی آی تی رو انتخاب کردم. اوایل شک داشتم که نکنه پوریا رو ببینم ولی یادم نمونده بود که دقیقا کدوم دانشگاه میره. چون اون موقع چندتا انتخاب داشت که یادم نمونده کدومشون رو انتخاب کرد. اگر هم باشه اون فقط برام تبدیل شده به یه تجربه که باید فراموش بشه!

عمو کامیار و خاله فرگل٬خدا بهشون یه دختر با چشمای قهوه ای نه خیلی روشن نه تیره با پوست سفید بینیش هم فسقلی بود٬ اسمش رو هم گذاشتن آتنا. رفیق ِ خودمه! و البته لازم به ذکره که بچه ی دومشون هم در راه خواهد بود!!! 

از بچه ها٬ رزا رو رشته ی عمران توی دانشگاه خودمون می بینم. دل آرام رفت پلی تکنیک صنایع بخونه. ملینا هم ترجیح داد مترجمی زبان فرانسه بخونه. لادن هم مهندسی پزشکی دانشگاه خواجه نصیر درحال تحصیل می باشد!

مامان هم سال آخر خدمتش به عنوان پرستار رو داشت سپری می کرد. بابا هم سال قبل بازنشسته شده بود ولی به کارش توی شرکت ادامه می داد. 

با گذشت سه سال٬ خیلی چیزها در من عوض شده بود و سعی کرده بودم یه آدم جدیدی بشم... یه دالیای خوب. 

رزا هنوز عاشق فرزاد بود و حتی الان هم که خیلی وقت از زمان تحصیلمون توی اون مدرسه می گذره ولی گاهی وقت ها یا خودش تنها میره یا یکی از ماها رو می بره! آقای پارسا هم خوب تحویلمون می گیره!

بعد از چت با همون آقا بهزاد دیگه سراغ چت کردن هم نرفتم.. شاید اون رو فقط مال ِ یه دوره ی خاص توی یه سن خاص می دونستم و الان از سرم افتاده بود. 

بیخیال مرور خاطراتم شدم و وارد کلاس شدم. امروز اولین روز ِ ترم جدید بود که می دونستم کلاس ها تشکیل میشه! یه شروع خوب برای ترم پنج! 

کنار پنجره ردیف وسط کلاس نفیسه برام جا گرفته بود. دوست صمیمیم از اولین ترم دانشگاه کنار هم بودیم. خیلی حرف ها رو بهم می زدیم و از درد ِ دل همدیگه خوب خبر داشتیم. نفیسه داشت از پنجره بیرون رو نگاه می کرد. رفتم زدم پشتش گفتم: کــــجا سیر می کنی عاشق؟

-: تو این اخلاقت رو هیچ وقت نمی خوای عوض کنی؟ جوان ِ مردم رو که خودم باشم می خوای به سکته وادار کنی ولی مگه من سکته می کنم!

خنده ای کردم که گفت: بـــه ببین دوتا رفیق جدا ناپذیرمون هم اومدن! نگاه به در کردم!!! دوتا دختر بودن که همیشه باهم بودن. از اول دبستان باهم دوست بودن البته یه رابطه ی قدیمی هم بین پدر و مادراشون باهم بوده٬ ولی عجیب باهم سرشاد بودن!

نفیسه گفت: آی پری!!! اون بچه ی نارس رو هم وردار با خودت بیاد!

پری و نارسیس اومدن سمت ِ ما. پری یا به اصطلاح جامع تر پریوش گفت: اومدیم بابا خودت رو نکش!!!

نشستیم کنار هم و اون ها حرف می زدن و من بیشتر نگاه می کردم!

به شروع کلاس هنوز پنج دقیقه مونده بود. نصف کلاس تقریبا پر شده بود. حس کردم توی درگاه در یه نفر ایستاده و داره من رو نگاه می کنه. عادت نداشتم مستقیم نگاهش کنم. نگاهم رو از اون سمت چرخوندم ولی یه لحظه حس کردم یه چیزی درونم... نمی دونم... شکست... نه... ولی... ولی این ... اینجا چیکار می کرد.... چرا... 

نارسیس و پریوش باهم داشتن درباره ی یه چیزی حرف می زدن.. حرفاشون رو نمیشنیدم. نفیسه هم... بیشتر حواسش به جلویی هامون بود... 

آروم بهش گفتم: نفیسه... اون پسره هست.. جلوی در وایساده... 

توجهش جلب شد به جلوی در... گفت: اون پسر مو مشکیه با عینک و پیراهن مشکی الان راه افتاد ردیف جلوی ما اون گوشه نشست.. خب چیه مگه؟ خبریه... 

-: نه.. .ولی... اون... اون... 

به چهره ام که دقیق شد دستم رو فشار داد و آروم گفت: نگو که پوریاس... 

یک بار آروم پلک زدم

اون اینجا چی کار می کرد آخه...!

-: درس الان ِ ما که اختصاصی ترم ِ پنجمه. پس این اینجا چی کار میکنه؟

دیگه نگاهت نمی کنه نگاهش کن. به سمتی که نفیسه اشاره کرد نگاه کردم. خیلی لاغرتر شده بود. ولی شکل و قیافه اش همون بود. کنار یه پسری که بلوز چهارخونه ی آبی تنش کرده بود نشسته بودن. پسره رو هم نمی شناختم و بار اولی بود که می دیدمش ولی اون دو نفر انگار همدیگه رو می شناختن. دیگه فرصت بررسی نداشتم چون استاد اومد داخل٬ بعد از معرفی خودش٬ شروع به حاضر غایب کرد. داشتم با خودم فکر می کردم شاید همزادش هست که اینقدر شبیهشه. 

استاد: علیرضا توکل زاده؟

پسری که توی این سه سال همیشه ردیف اول می نشست دستش رو برد بالا و گفت: حاضر

داشتم با خودم حساب می کردم... الف... ب... پ.. ت .. ث.. ج.. یا خدا..!

-: پوریا جهانیار... 

نفسم توی سینه حبس شد... 

همون پسر که داشتم دعا می کردم همزادش باشه دستش رو برد بالا و با همون صدایی که بار ها پشت تلفن شنیدمش گفت: حاضر.. 

-: دالیا کیهانی؟

-: حاضر. 

-: شما با سرکار خانوم کتایون کیهانی نسبتی دارید؟

سنگینی نگاه پوریا رو روی خودم خوب حس می کردم. نباید ضعف نشون می دادم. روی خودم کار کرده بودم که قوی باشم. نباید بودنش برام مهم باشه. 

با لبخندی که همیشه سعی می کردم روی لبم باشه گفتم: بله. عمه ام هستند. 

-: چه افتخار ِ بزرگی.

با اولی نبود توی چهار ترم قبلی. عمه کتی نه که همه جا درس می ده. بنده هم همه جا لو می رم. البته بعضی ها هم نسبتم رو با عمو کامیار می پرسن. چون عمو هم٬ اینجا چند ترمی درس داده بود!

حضور غیاب که تموم شد. استاد درباره ی درسش شروع به توضیح داد. و محبث اولیه رو باز کرد. خیلی سعی کردم که درباره ی پوریا فکر نکنم.. و سوالی که داشت مغزم رو زیر و رو می کرد... اون اینجا چی کار می کنه! اگه هم بر فرض دانشجوی همین دانشگاه باشه الان باید یک سال بالا تر از من باشه! پس توی این مدت کجا بوده.. چرا من ندیدمش؟!

تک تک حرفاش.. جلوی چشمم داشت رژه می رفت... از معرفیش.. از اولین روزی که باهاش حرف زدم... و این آخر... اسمس آخرش... گریه هام... شماره ی چشمم که به خاطر همه ی اون گریه ها رفت بالاتر. من عاشق ِ پوریا نبودم... ولی وابسته اش بودم... و الان.. حسی ندارم... واقعا حسی ندارم بهش... ولی خیلی دلم می خواست جواب ِ این سوال رو بدونم... من چی کم داشتم!

تا شروع کلاس بعدی نیم ساعت وقت داشتیم. با نفیسه رفتیم کافه تریای دانشگاه. وقتی نفیسه روبه روم نشست گفت: دالیا یه سوال ازت بپرسم؟

سرم رو تکون دادم که پرسید: دوستش داری؟

-: نه. خیلی وقتی حسی بهش ندارم... یه جورایی واسم تموم شده ولی... فقط وابسته اش بودم. انگار که بهش خو گرفته بودم... به بودنش... که این یهویی رفتنش... خیلی با خودم کار کردم که کمرنگش کنم... و واقعا خیلی وقته که بهش فکر هم نکردم نه من دوستش ندارم... 

-: پس چرا حالت این جوری شد؟

-: نمی دونم... شاید... انتظار نداشتم اینجا.. اون هم اینجوری ببینمش!

نفیسه دستم رو فشار داد و گفت: می دونم که دالیا خیلی قویه.

لبخندی به روش زدم و از جامون بلند شدیم. 

جلوی در کافه تریا وایساده بود کنار همون دوستش که توی حاضر غایب اسمش رو شنیدم٬ کامران!

بدون توجه بهش٬ از کنارش گذشتم. ولی حس کردم داره نگاهم می کنه. مگه نرفته بود با یه نفر دیگه٬ پس نگاه کردنش چیه...؟! 

با نفیسه رفتیم سمت کلاس و یه جایی رو برای نشستن انتخاب کردیم. 

صورتم به سمت نفیسه بود که سمت چپم نشسته بود. نفیسه هم داشت در کلاس رو نگاه می کرد. که وقتی پوریا اومد گفت: اومدش... 

بی تفاوت بهش گفتم: بیخیالش... 

کلاس شروع شد و باز هم حاضر غایب. 

کلاس که تموم شد. با نفیسه سریع از در دانشگاه اومدم بیرون. حس کردم یکی پشت سرمون داره میاد و گفت: دالیا ولی به حسم اهمیتی ندادم. سوار اتوبوس شدیم. 

به خونه که رسیدم٬ رفتم اول پیش خاله فرگل. 

در خونه رو که زدم٬ فرزاد باز کرد. 

-: سلام استاد!

-: سلام دالیا خانوم. خوبی؟ دانشگاه خوبه خانوم مهندس؟

-: به لطف شما. شما خوبین؟

-: ممنونم. راستی دالیا جان؟

-: بله؟

-: می خواستم٬ تو و لادن و ملینا و رزا اگه می تونید٬ پنجشنبه بیایید دفتر ِ من. یه درخواستی ازتون دارم. 

-: باشه چشم. خبرشون می کنم. تونستیم حتما میایم.

-: راستی خاله فرگل کجاست؟

-: توی اتاق آتناست. الان میاد. 

همون لحظه آتنا سر و کله اش پیدا شد و پرید بغلم!

-: آتنا٬ دختر بیا پایین! 

گونه اش رو بوسیدم. لبخند خوشگلی زد و متقابل گونه ی من رو بوسید و گفت: خو.. دلم واسه خاله جونم تنگ شده بود... 

-: الهی من قربونت برم من... 

خاله فرگل هم اومد و گفت: چه عجب دالیا خانوم افتخار دادی تشریف آوردی!!

-: خاله!! من که دیشب اینجا بودم!

خاله خنده ای کرد. آتنا رفت پیش داییش. من هم رفتم پیش ِ خاله فرگل! 

-: بچه ی در راه چه طوره؟

-: خوبه! 

-: چند وقتشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: هفته ی دیگه وارد چهار ماه میشه. اینم چایی واسه دالیا خانوم گلم. چه خبر؟ دانشگاه خوب بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: بد نبود... خاله...؟

-: جانم...

شروع به تعریف کردم. خاله هم کلی تعجب کرد! و گفت: شاید دو ترم مرخصی گرفته باشه٬ یا شاید هم افتاده! چرا از عموت نمی پرسی؟؟!

-: از عمو چی بپرسم؟

-: سالی که پوریا وارد ِ دانشگاه شد. اگه دانشگاه تهران درس می خونده. عموت هم با بچه های سال ِ اول کلاس داشته. شاید بشناسدش... 

بد فکری هم نبود... 

بعد از خوردن چایی و تشکر برگشتم بالا. به رزا و ملینا خبر دادم که پنجشنبه اگه برنامه ای ندارین بریم مدرسه که کارمون داره این آقا فرزاد. رزا که می دونم اگه برنامه ای هم داشت حاضر بود اون روز رو کلا خالی کنه. ملینا هم قبول کرد ولی هر چی زنگ زدم لادن برنداشت. با خونشون تماس گرفتم که مادرش گفت: رفته خونه ی عموش و گوشیش رو جا گذاشته!

تا ته قصه رو نخونده و نگفته فهمیدم!

روی دکمه ی تماس فشار دادم. دستم می لرزید. می خواستم سریع قطع کنم ولی خب.. یه سوال پرسیدنه دیگه! 

بعد از دو تا بوق صدای عمو توی گوشی پیچید: جانم دالیا جان؟

-: سلام عمویی. 

-: سلام عزیزم. خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: ممنون شما خوبین؟ کجایین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: من دارم برمی گردم خونه. چیزی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: نه. فقط یه سوال داشتم. 

-: بپرس عزیزم. 

-: شما چهار سال ِ پیش که توی دانشگاه تهران درس می دادید... 

-: هنوز هم درس می دم دختر جان... 

-: ببخشید استاد تسلیم! حالا اون موقع شاگردی به اسم پوریا جهانیار داشتید؟

چند دقیقه ای سکوت کرد. نفس رو با صدا بیرون داد و گفت: من... چهار سال ِ پیش ریاضی عمومی ترم یک رو درس می دادم... اسمش آشناس... بذار من برسم خونه بهت دقیقش رو می گم. 

-: ممنون میشم ازتون. 

-: خواهش میشه عزیزم. کاری نداری؟

-: نه. بازم ممنون. خدافظ عمو

-: خداحافظت دخترم. 

این خیلی خوب بود که عمو علتش رو نمی پرسید.. شاید هم اون روزی که داشتم واسه خاله فرگل تعریف می کردم عمو همه چیز رو شنیده برای همین کنجکاوی درباره اش نمی کنه... 

یه ربع بعد اسمس از عمو اومد که توش نوشته بود: اگه می تونی بیا پایین. 

حاضر شدم و رفتم پایین. خاله در رو برام باز کرد و گفت: عموت توی اتاق ِ کارشه. 

در زدم و وارد اتاق مثلا کار ِ عمو شدم که قرار بود یه خرده جابه جایی اتاقی داشته باشند و تخت خودشون از اتاق بغلی بیاد اینجا تا اون اتاق بشه اتاق بچه ی دومشون!

سلام کردم. عمو جوابم رو داد و گفت: بیا اینجا. 

یه تقویم دستم داد که توش پره اسم بود. 

گفت: یه روز بچه ها داشتند امتحان می دادند از روی بی کاری نشستم اسماشون رو توی این تقویم نوشتم. به ترتیب جایی که نشستن هم نوشتم. 

اسم پوریا ردیف پنجم نوشته شده بود. کنار پنجره. 

عمو که سکوتم رو دید گفت: پسر ِ خوب و مودبی بود٬ از اون هایی که سرشون توی لاک خودشه!

به اسم کناریش نگاه کردم... همون کامران بود. حدس زدم که باید همون دوستش باشه که کنارش وایساده بود!

گفتم: شما دیگه باهاش کلاس نداشتید؟

-: نه. نداشتم. اصلا هم بعد از اون ترم ندیدمش. البته.. چرا تابستون ِ سال بعدش که یه روز رفته بودم آموزش ترم تابستونی برداشته بود. 

-: ممنون عمو. 

-: دالیا؟

-: بله؟

عمو بلند شد. روبه روم ایستاد. دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت: چهار سال ِ پیش که اونجوری گریه کردی و داشتی برای فرگل تعریف می کردی. جسته گریخته یه چیزایی شنیدم... دختر ِ من.. تو برای من از آتنا هم عزیز تری٬ بدون که همیشه پشتتم... همزمان با این حرف من رو کشید توی بغلش و بی صدا بغضم ترکید.... 

دو هفته از رفتنمون به دانشگاه گذشت که یکی از استادان ِ گراممون گفتند باید تا آخر ِ این ترم یک برنامه برای یک سیستم بنویسید. البته کار شما گروهی خواهد بود. گروه های دو نفره که کار گروهی رو هم یاد بگیرید. موضوعات گروه های مختلف باهم فرق خواهد داشت. گروه هاتون هم تشکیل شده از یک دختر و یک پسر هست که خودم از روی لیست انتخاب می کنم. 

بعضی ها اعتراض کردند. بعضی ها عین خیالشون نبود. به نفیسه نگاه کردم... با هم به یه چیز فکر می کردیم. خدایا... فقط با پوریا من رو ننداز...! 

استاد از روی لیست کلاس و به ترتیب شماره بندی می شمرد و ولی چه جوری شمردنش رو نمی دونم. 

نفیسه با همون علیرضای ردیف اول افتاد!!!!!!!!!!!! 

باید کنار هم گروه ها می نشستند. نفیسه به علیرضا اشاره کرد بیاد عقب. خودش هم با غرغر درباره ی اینکه: ادم از این پاستوریزه تر نبود رفت ردیف جلوی من نشست. 

اسم بعدی پوریا بود... سیخ نشسته بودم و به دهان استاد خیره نگاه می کردم....

-: خانوم دالیا کیهانی. شما و آقای جهانیار باهم کار می کنید. 

خدایا یعنی تو عالی هستی! کلا من یه وقت به این دعاهای من توجه نکنی! قشنگ وا رفتم ولی خودم رو محکم نشون دادم٬ یعنی واسه من مهم نیست! نفیسه برگشت یه نگاهی بهم انداخت. نگاهم کرد و با لب خونی فهمیدم که گفت: به روی خودت آوردی نیاوردی ها...

-: خیله خب بابا!!!

خودم رو مشغول ورق زدن کتابی که جلوم قرار داشت کردم. ولی حس می کردم داره نزدیک میشه به سمت صندلی تکی که کنارم قرار داره٬ ولی بنده انگار نه انگار!

نزدیک شدنش رو با گوشه ی چشم دیدم ولی نخواستم که اومدنش رو به چشم ببینم... پوریا من رو نخواست پس من چرا باید بخوامش٬ الان هم اجباره. پس حفظ شخصیت باید بکنم!

پوریا نشست کنارم سمت راست. داشت نگاهم می کرد ولی نه من حرفی می زدم نه اون. اون نگاهش به من بود و من به کتاب! نمی دونم چند دقیقه گذشت٬ فقط صدای نفس کشیدنش میومد. 

یه مدت دیگه هم گذشت. استاد داشت موضوعات رو از ردیف اول به گروه ها می داد. 

صدای آروم پوریا سکوتمون رو شکست: دالیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سرم رو برگردوندم سمتش و گفتم: به جا نمیارم جناب. حرفم که تموم شد به چشمای مشکیش نگاه کردم. سرم رو برگردوندم و جلو رو نگاه کردم. 

پوریا گفت: هنوز من رو نبخشیدی؟؟؟؟؟؟؟

استاد اومد بالا سرمون. رو به پوریا گفت: آقای جهانیار٬ یکی از بهترین دانشجوهای این دانشگاه همکاری قراره با شما داشته باشند. 

این استاده هم وقت گیر آورده ها!!!!! پوریا صداش رو صاف کرد و گفت: باعث ِ افتخاره. 

ورقه ی موضوع رو بین جفتمون گرفت. حالا من بگیرم یا پوریا... نه انگار پوریا توی این دنیا سیر نمی کنه. دست راستم رو آوردم بالا که ورقه رو بگیرم. دست پوریا همزمان با من اومد بالا و هر دو از یک جا ورقه رو گرفتیم. ولی زود دستم رو کنار تر کشیدم. نمی دونم ولی دستش یه حس خاصی بهم داد.. حسی که نمی دونم از چی بود!

پوریا گفت: خب٬ برنامه ی سیستم برای پیدا کردن ِ .... 

منتظر بودم حرفش رو ادامه بده که دیدم داره چشماش رو می ماله. یعنی حالش خوب بود؟ به من چه! حقشه! بره با همون عشقش که عاشقش شد! 

چند دقیقه ای گذشت که حرفش رو ادامه داد: برای پیدا کردن ِ عناصر طبیعی در محیط های خاص آزمایشگاهی! 

استاد گفت: موضوعات همه ی گروه ها بهشون داده شده. جلسات بعد کار شما گروهی خواهد بود. همتون به سطح خوبی در برنامه نویسی رسیده اید٬ با مشاوره و مشورت باهمدیگر سیستم مورد نظر خودتون رو طراحی کنید.

با گفتن خسته نباشید از کلاس خارج شد. من هم سریع وسایلم رو جمع کردم وقتی بلند شدم پوریا گفت: از همکاری باهاتون خوشحال می شم خانوم ِ کیهانی. 

نگاهش کردم. پوزخندی زدم و از کلاس اومدم بیرون. 

وقتی رسیدم خونه٬ خاله فرگل داشت با مامانم حرف می زد. یه پیغام از برادرش بهم داد که به جای پنجشنبه ی دو هفته پیش این هفته بریم پیشش. اون هفته یه سمینار براش پیش اومد که مجبور شد به ماها بگه نریم مدرسه پیشش. 

دو هفته ای هم بود که خبری از لادن نبود. شماره اش رو گرفتم تا برای این دفعه خبرش کنم که با صدای بغض آلودی گوشی رو جواب داد: بله؟

-: سلام لادن. خوبی؟

-: سلام... نه!

-: چی شده لادن؟

-: سیـ...امک....

-: سیامک چی؟

-: عموم مجبورش کرده ازدواج کنه!

-: عموت که گفتی بیخیال ازدواج اجباریش شده!

-: نه... هنوز سر ِ حرفش هست! اون سال هم دیگه حرفی ازش نزد چون منتظر بود درس ِ سیامک تموم بشه! از سربازی برگرده مراسمشونه. دالیا من چی کار کنم...؟ دارم می میرم... 

-: دختر ِ رو می شناسی؟

-: نه! ولی از زن عمو شنیدم که دختر یکی رقیب های عموئه... توی یه شرکت دیگه. این بار جدیه دالیا... جدی... می دونی چیه دالیا؟

-: چیه عزیزم؟

-: کاش ... کاش زندگی رمان بود... همه چیزش خوب بود و همه ی اتفاقاتش قشنگ... هر دلی به دل دارش می رسید... محکومیم به این دوست داشتن ها و نرسیدن ها نه؟

سعی کردم آرومش کنم... ولی نمی شد... برنامه ی پنجشنبه رو بهش گفتم... و بعد از کلی درد و دل از جانب لادن باهاش قطع کردم. به بقیه ی بچه ها اسمسی خبر دادم............

روز پنجشنبه رسید. دم ِ در مدرسه قرارمون بود. هفته ی سوم مهر بود. 

بعد از رسیدن رزا که آخرین نفر بود با اون مانتوی سورمه ای تا روی زانوش و شال ِ یاسی رنگش رفتیم داخل. 

فرزاد توی دفتر ِمعلم ها نشسته بود. بعد از سلام و احوال پرسی های عادی گفت: شما می تونم بگم بهترین دانش آموزان دو سال ِ تحصیلی خودتون بودید و این برای من باعث ِ افتخاره. می خواستم ازتون خواهش کنم که هر کدومتون درباره ی رشته ی تحصیلی خودتون به بچه هایی که علاقه به اون رشته دارند براشون حرف بزنید. تجربیات خودتون رو حتی اگر در سال کنکور هم در اختیارشون بگذارید که خیلی بهتر هم هست. حاضر به همکاری هستید؟

کار ِ خوبی بود. هممون موافقت کردیم. اون روز رفتیم سر کلاس هایی که زمانی کلاس درسمون بود... مدرسه خالی بود... فقط معاون ها بودند... کلی خندیدیم و اون روز ناهار با هم بودیم. 

غم ِ نگاه لادن بدجوری توی ذوق می زد و سرتا پا مشکی پوشیدنش بدتر بود... شاید به قول خودش محکوم شده بود به این دوست داشتن!

*** 

همه ی واحد های درسیم با پوریا یکی بود. ولی این برام بیشتر شبیه علامت سوال شده بود که خب چی شد ایشون سر از ترم پنج یهو در آورد!! ولی امان از نتیجه ی منطقی!

تنها کلاسی که بودنش رو حس می کردم هم همون پروژه ی مشترکمون بود. 

چند هفته ای گذشته بود. توی آزمایشگاه داشتیم کار می کردیم. پوریا عجیب کلافه بود... حداقل من اینجوری حس می کردم. 

گفتم: از عشقتون چه خبر؟ حال و روز زندگیتون باهاش خوبه؟

گفت: از .... نه خوب نیست... چون عشقم دیگه توجهی بهم نداره!

گفتم: حتما باهاش بد رفتاری کردید... شاید هم ... قرار ِ شاهد ِ عدالت خدا باشید!

اصلا نمی فهمیدم چی دارم می گم! فقط می گفتم!!!!

نفسش رو با صدا می داد بیرون... نه واقعا دلش از همون خانومی که عاشقشه گرفته!!!!!!!!!!!!!!!

بالاخره روز آخر ترم که روز تحویل پروژمون بود رسید. روز ۲۳ دی ماه. 

ما گروه هشتمی بودیم که ارائه باید می دادیم. قبل از ما نفیسه و علیرضا تحویلشون رو دادن که استاد خیلی خوشش اومد. و همه براشون دست زدند. نوبت ما رسید. 

سی دی پاور پوینت رو گذاشتم. بخش اول رو پوریا توضیح داد. که سیستم مورد ِ طراحی ما چی هست اصلا و در چه مناطقی کاربرد داره. 

-: به این ترتیب می شه در مناطق جنگی و مناطقی که احتمالا شیمیایی شده و باعث ِ نابودی بیشتر عناصر زیست محیطی شده به کار برد. 

نوبت من رسید و من شروع به توضیح درباره ی چگونه کار کردن این سیستم دادم. حرفام که تموم شد. پوریا که هنوز ایستاده بود شروع به حرف زدن کرد... حرفاش توی برنامه ی تعیین شدمون نبود!

-: استاد... من هیچ وقت فکر نمی کردم چنین سیستمی با این برنامه نویسی قابل ِ طراحی باشه و داشتم راه رو اشتباه می رفتم. توی گزارشی که خدمتتون دادم هم هست.. اگه خانوم ِ کیهانی به من یادآوری نمی کردند محال بود من می تونستم نقش موثری توی این پروژه داشته باشم!

به پوریا نگاه کردم... ولی سریع نگاهم رو گرفتم. این داشت چی می گفت! من کی بهش یادآوری کردم! همه برامون دست زدند. استاد هم خیلی از سیستممون خوشش اومد! و تشویقمون کرد روی این سیستم به عنوان پایان ناممون که باز هم مشترک باشه کار کنیم!

وقتی نشستیم. به ساعتم نگاه کردم. یک ربع به یازده بود. ساعتم یه تاریخ شمار هم داشت... ۲۳ دی بود... یعنی... امروز... روز ِ تولد ِ پوریاس...........

بقیه ی کلاس که بقیه ی پروژه ها ارائه می شد حواسم درگیر ِ حرف پوریا بود... یا تولدش...! 

استاد حرف های نهایی رو بهمون زد و از هممون تشکر و خداحافظی کرد. بلند شدم پوریا هم بلند شد و گفت: اولین روز گفتم همکاری با شما برای من باعث ِ افتخاره دالیا جان... فقط... این رو بدون... می دونم از من متنفری.. ببخش که دوباره سر راه زندگیت اومدم... ممنون که تحملم کردی... دستش رو به سمتم دراز کرد.. کوتاه باهاش دست دادم رو رفت... 

*** 

زنگ اسمس روانیم کرد... نفیسه بود: اومدی یا نه؟؟؟

-: دم در خونتونم اگه خانوم لطف کنند بیان پایین!

خونشون یه آپارتمان چهار طبقه بود. مثلا قرار بود بریم مهمونی! مهمونی که نه تولد درسا یکی از خرخون های دانشگاه بود! هممون رو دعوت کرده بود!! یعنی باز پوریا رو می دیدم!

نفیسه خانوم محبت کرد اومد و سوار ماشین شد. 

-: چرا اینقده دیر اومدی؟ به کیک هم دیگه نمی رسیم!!!

-: خانــــوم! ترمز!!! سلامت کو اولا! بعدشم ساعت رو نگاه کن.. هنوز هشت نشده! می رسیم دیگه! چند ماهه به دنیا اومدی؟

-: به قیافه ی من می خوره اصلا به دنیا اومده باشم؟

-: نـــه!

راه افتادم سمت خونه ی درسا. سمت غرب تهران. برخلاف تصور ِ نفیسه خانوم که ساعت ده فکر می کرد می رسیم هشت و ربع رسیدیم اونجا. یه خونه ی دوبکلس با نمای سفید. چهار تا ماشین مدل بالا هم توی حیاط پارک بود. وسط حیاط یه حوض بزرگ بود که فواره ها خط تقارنش رو ساخته بودند.. از اون خرپول ها بودن!! رفتیم داخل. درسا اومد به استقبالمون و راهنماییمون کرد سمت یکی از اتاق ها که لباس هامون رو عوض کنیم. 

یه پیراهن ارغوانی رنگ که پارچه اش ابریشمی بود و تا روی زانوم می رسید پوشیده بودم. از سری لباس هایی بود که خاله مینا برام آورده بود چند سال ِ پیش ولی الان اندازه ام شده!

نفیسه هم یه پیراهن ماکسی زرشکی رنگ پوشیده بود. نفیسه دختر ِ خندونی بود. البته بیشترش تظاهر بود. پوست سفید رنگ با چشمای مشکی و موهای مشکی داشت! با هم رفتیم بیرون. و یه گوشه نشستیم. تقریبا همه رو می شناختم! داشتم دنبال پوریا می گشتم.. ولی نبود. نمی دونم شاید دلم داشت دوباره به بودن های متوالیش عادت می کرد! 

دل جونم٬ جون هر کی دوست داری بد عادت نشو!!!!

اول خودم رو سرگرم فضای داخل ِ خونه کردم... خونه ی بزرگی بود و دور تا دور صندلی چیده بودند و روش آدم نشسته بود. بیشتر بچه های دانشگاه٬ یعنی هم ترمی های خودمون٬ بودیم. البته بینشون دختر پسر های جوان دیگه که نمی شناختیم پیدا می شد. 

یه آهنگ گذاشته بودن. نفیسه گفت: بیا بریم قر بدیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: برو بابا توام! من رقصیدن بلد نیستم!

-: اون که منم بلد نیستم! نه بیا همینجوری خودمون رو تکون بدیم میشه قر دیگه!! پاشوووو!!!

-: خدایا وقتی داشتی٬ بین بنده هات عقل تقسیم می کردی این نفیسه کجا بود؟؟؟؟

-: پاشــــو ببینم!

تا ما رسیدیم اونجا آهنگ عوض شد. با شروع شدن آهنگ ما نیز شروع کردیم به قول نفیسه خود تکانی!

ولی آهنگی نبود که بشه باهاش رقصید! یعنی من تا به عمرم با این آهنگ نرقصیده بودم!!! شاید هم وطنان ِ گرام با هر آهنگی می تونستن برقصند! این دیگه ناشی از استعدادشون بود! 

برو دیگه برای تو جایی نمونده تو دلم 

این همه بد کردی به من اینم جوابشه گلم 

یادم نیار که خواستنت برام شده یه درده سر 

خاطره هات مال خودت عشقتو بردارو ببر 

از گریه هات حرفی نزن دیگه فداکاری نکن 

تو که به فکر خودتی برای من کاری نکن

برو دیگه برای تو چایی نمونده تو دل

این همه بد کردی به من اینم جوابشه گلم

فک می کردی تو نباشی بعده تو تمومه کارم

تو می خوای بری از اینجا منم اصراری ندارم 

فک می کردی که نگاهم بعده تو غمگین و تنهاس 

من دیگه ازت گذشتم اشتباه تو همین جاس 

برو دیگه برای تو چایی نمونده تو دلم 

این همه بد کردی به من اینم جوابشه گلم

برو دیگه برای تو جایی نمونده تو دلم 

این همه بد کردی به من اینم جوابشه گلم 

یادم نیار که خواستنت برام شده یه درده سر 

خاطره هات مال خودت عشقتو بردارو ببر 

از گریه هات حرفی نزن دیگه فداکاری نکن 

تو که به فکر خودتی برای من کاری نکن

برو دیگه برای تو چایی نمونده تو دلم 

این همه بد کردی به من اینم جوابشه گلم

فک می کردی تو نباشی بعده تو تمومه کارم

تو می خوای بری از اینجا منم اصراری ندارم 

فک می کردی که نگاهم بعده تو غمگین و تنهاس 

من دیگه ازت گذشتم اشتباه تو همین جاس 

برو دیگه برای تو چایی نمونده تو دلم 

این همه بد کردی به من اینم جوابشه گلم

(برو دیگه- بابک جهانبخش)

رقص ِ من و نفیسه شده بود رقص واقعا... 

آهنگ که تموم شد. هر دومون از حرکت ایستادیم. سنگینی یه نگاهی رو روی خودم حس کردم... سرم رو برگردوندم... این که نبود... کی اومد.... چرا... چرا ... چرا چشماش خیسه..؟!


-------------

پوریا جلوی یه صندلی وایساده بود و داشت با چشمای خیس نگاهم می کرد. نگاهم رو ازش گرفتم و با نفیسه رفتیم نشستیم. 

یهو نفیسه گفت: راستی...

-: چی؟

-: پوریا رو دیدی؟

نگاهش کردم که گفت: هر دفعه نگاهش کردم داشت تو رو نگاه می کرد و داشت همزمان باهاش گریه اش گرفت. کامران سعی کرد آرومش کنه ولی نمی شد... 

نگاهم رو از نفیسه گرفتم.... دلم داشت می لرزید.... معلوم نبود چش شده باز... سرم رو آوردم بالا... نگاهم با نگاه خیس پوریا گره خورد و صدای محمد رضا هدایتی توی گوشم پیچید: 

وابستتم ،هنوز هواتو دارم نازنینم

تو چشمای تو دنیامُ میبینم

نمیشه بی تو بود 

برای یک دم

نگاهم رو از پوریا گرفتم.. نه... خیلی وقت بود پوریا جایی توی دلم نداشت... اگه هم داشت... بیشتر از یه خاطره نبود.... خاطره... آره....

خاطره ی روزایی که بود... خاطره ی حرفایی که می زد... کمک هاش... نه خاطره ی بد... نشد.!!! وقتی می گفت دوستم داره... واقعا دوستم داشت... 

وابستتم ،هنوز هواتو دارم نازنینم

هنوز هم با نگاهش هوام رو داشت.... ولی چرا... من چی کار کرده بودم.... ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تو چشمای تو دنیامُ میبینم

دنیام شد... دنیای اسمسیم شد... وقتی حتی مدل نوشتن اسمس هاش... شد دنیای زندگیم....

نمیشه بی تو بود 

قرار بود بی تو بشه... بی تو زندگیم جریان داشت... تا دوباره برگشتی...

برای یک دم

یک دم.... بدون بازدم.....

با صدای نفیسه به خودم اومدم که گفت: دالیا.... حست نسبت بهش چیه؟

-: نمی دونم نفیسه... زمانی که باهاش دوست شدم همیشه فکر می کردم.. حسم بهش ترحمه... به خاطر بیماریش... ولی ... مهربونیاش... از جنس ِ خودش بود.... نه... اون عاشق نبود... منم نبودم... فقط وابسته بودیم... به هم... بابته روزایی که حرف می زدیم... چت می کردیم... همیشه این باور رو داشتم که این دوستی ها سرانجامی نداره... نداره... نه...؟

-: نمی دونم دالیا... تو که برام تعریف کردی با خودم گفتم حتما می خواسته اذیتت کنه... ولی چرا باید با دیدنت گریه کنه؟ چرا باید نگاهت کنه؟

-: شاید عذاب وجدان داره.... 

-: شاید.... 

اون روز توی مهمونی دیگه اتفاق ِ خاصی نیفتاد... باید حد و مرز خودم و دلم رو مشخص می کردم... اینجوری نمی شد.... .............

ترم ششم دانشگاه شروع شد.... اتفاق های تازه ای سعی کردم واسه دلم رقم بزنم... داشتم از صبح که بیدار شدم تا الان که رسیدم دم ِ دانشگاه با خودم تکرارشون می کردم... جلوش کم نمیاری... جوابش رو نمیدی... حرف نمیزنی باهاش... اینکه معنیش همون بود... !! 

عجیب ترین اتفاق ممکن توی زندگیم هم این بود... پسر یکی از همکارهای بابا٬ به اسم بردیا اومد خواستگاریم... نمی دونم چرا ولی طول مدتی که داشت حرف می زد داشتم توی وجودش دنبال یه چیزی می گشتم که پیداش نمی کردم... البته لازم به ذکره که نمی دونستم چیه!!!! یه حقیقت بود... هنوز نتونسته بودم پوریا رو اونجوری که واقعا باید فراموش کنم... ولی عجیب تر بود که از وقتی که پیدا شده بود... حس تنفر ازش نداشتم... از اول هم نداشتم ولی... نمی دونم... من پوریا رو نشناخته بهش وابسته شدم.... و این اشتباه بود... نباید این اشتباه رو تکرار می کردم.....

وارد ِ کلاس شدم. کنار ِ نفیسه نشستم و گزارش جامعی از خواستگاری رو بهش دادم! البته خودم زیاد چیزی ازش یادم نبود!!! ولی خب... جوابم رد بود...!!! پسره انگار از دماغ فیل افتاده پایین!!! 

کامران وارد ِ کلاس شد. ولی پوریا کنارش نبود... چهره اش به نظر ناراحت بود... آخی رفیق فابریکش باهاش نیومده!! 

پوریا نیومده بود... خودم حس ِ بهتری داشتم که نیاز نیست باهاش روبه رو بشم... ولی اون گوشه ی دلم.... یه حسی بود... نه این حس هم نباید باشه.... ولی اگه می خواستم به این حس بها بدم٬ اون حس بهم می گفت... یه چیزی بد غلط میزنه توی این ماجرا...!

با بچه ها مدرسه رو می رفتیم. تقریبا بین بچه های ریاضی هشت نفر بودن که علاقه شون به رشته ی آی تی من هم بهشون توضیح می دادم و توی درس هاشونم کمکشون می کردم... اما جدا بر اون... 

رزا که برای بچه هایی که علاقه به عمران داشتن داشت توضیح می داد... فرزاد نگاهش می کرد...! نگاهش عادی بود... ولی... نمی دونم برای من عجیب بود... رزا تقریبا داشت باور می کرد که هیچ وقت به فرزاد نمی رسه٬ حالا شاید....!

دو روز مونده بود به سالگرد فوت بابا بزرگم که خاله فرگل فارغ شد و خدا بهشون یه پسر خوشگل شبیه آتنا داد که اسمش رو گذاشتن آریا.......................

این ترم خبری از پوریا نبود... انگار مرخصی تحصیلی رد کرده بود. ولی کامران عجیب ناراحت بود... 

روز تولدم رسید.... اتفاق خیلی خاصی قرار نبود بیفته. شب تولدم همه جمع شدیم خونمون و تولدم رو جشن گرفتیم. 

روز تولدم جمعه بود...! نشسته بودم روی تختم... دکوراسیون اتاقم هنوز عوض نشده بود.... گوشیم کنارم بود... از صبح خیلی ها زنگ زده بودن و تولدم رو تبریک گفتن. 

شماره اش ناشناس بود. دکمه ی اتصال رو زدم و گفتم: بفرمایید؟

-: تولدت مبارک..

ـــ

حتی فرصت آنالیز کردن صداش رو هم نداشتم.... تماس قطع شده بود... به شماره نگاه کردم...همون شماره بود با هشت و سه و پنج و یه دونه هفت توی پیش شماره اش.... پوریا.... یادش بود...

چشمام رو بستم.... صداش... صدای همیشه نبود.... شایدم... تفکر ِ غلط ِ من بود... 

*** 

هفدهم فروردین شنبه بود... به امید خدا قرار بود کلاسمون تشکیل بشه. بچه ها وسط کلاس جمع شده بودن. 

فقط حرف آخر که از زبون کامران بود رو شنیدم که گفت: اگه بیاین خوشحال میشه. ممنونتونم.

توجهی نکردم و نشستم. امروز نفیسه نمیومد. 

کلاس که تموم شد. توی راهرو بودم. حس کردم یکی کنارم داره راه میره دیدم کامران ِ . تا به امروز باهم هم کلام نشده بودیم. گفت: می تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟

سرم رو تکون دادم که گفت: میشه با من بیایید کافی شاپی که یه دو کوچه بالاتر از دانشگاهه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

باشه ای گفتم. و به دنبالش رفتم. فکرم حول همون حرف ِصبحش می گشت.... 

نشستم پشت میز اون هم روبه روم. چشمای آبی رنگ با پوست سفید و موهای طلایی رنگی داشت. آب دهانش رو قورت داد و گفت: می خواستم ازتون یه چیزی رو خواهش کنم. 

-: بفرمایید. 

-: قول می دین انجامش بدین؟

-: تا چی باشه. 

-: پوریا همیشه از این حاضر جواب بودنتون می گفت. 

-: امرتون رو بفرمایید.

-: و البته طرز صحبتتون. حرف های صبح من رو نشنیدید نه؟

-: نه. 

-: راستش رو بخواین... حال ِپوریا بده. تومورش اذیتش داره می کنه. و بعد از اون... بگذریم.. بعضی از واحد ها رو غیر حضوری قراره امتحان بده اون های دیگه رو هم واحد تابستونه. صبح... از بچه ها خواهش کردم که ... اگه براشون مقدوره چهارشنبه ی این هفته بریم خونشون...

-: برای این می خواستید با من حرف بزنید؟

-: راستش...

-: ببینید آقای شعبانی٬ فکر می کنم جناب جهانیار این رو خدمتتون عرض نکردن٬ که ایشون چهار سال پیش رفتن دنبال ِزندگیشون با کسی که به اصطلاح عاشقش بودن... پس... به همون حضرت ِ خانوم بفرمایید که تشریف بیارند و مرحم دردشون باشند. ایشون که احتیاجی به آدمی مثل ِ من که فقط یه خاطرس از یه احساس ِ اشتباه بچگانه... ندارند. بودن یا نبودن ِ من... فرقی برای ایشون نداره! ایشون جمع ِ دوستانشون رو می خواهند نه جمع آدم هایی که حسی بهشون ندارند رو. با اجازه. 

بلند شدم که کامران گفت: خانوم کیهانی... خواهش می کنم. می دونم پوریا بد کرد ولی.... بدی جوابش بدی نیست... خواهش می کنم.. برای من نه... برای پوریا... اگه یه روزی حالش واستون مهم بود... 

اومدم بیرون... بغضی گلوم رو فشار می داد... نمی دونم از چی بود... فقط بغض بود... یه بغض قدیمی... 

رسیدیم خونه.. رفتم پیش ِ خاله فرگل... 

براش گفتم... دستم و گرفت و گفت: دالیا٬ آشنایی تو با پوریا بد بود. توی فضایی باهم آشنا شدین که خودتون می تونستین نباشین! ولی تو حس و دلت بهت گفت پوریا خودشه. اون جوری که هست داره خودش رو نشون میده. خوب یا بد.. اون رابطه تموم شد... آره تو یه پیش زمینه ازش داری٬ ولی این پوریا رو با اون پوریا مقایسه نکن. یه جای مجزا براش باز کن. توی دوستای اینترنتی این چیزها هست. شاید تو یه جوری درباره ی اون آدم فکر کنی و اون آدم٬ توی دنیای واقعی اون شکلی نباشه. الان تو داری با تصوراتی که از پوریا داشتی دست و پنجه نرم می کنی. تصمیم ِ رفتن یا نرفتنت با خودته. ولی مجازی بودن و واقعی بودن هر آدمی یکی نیست. این یادت نره. اگه پوریایی که دیدیش و باهاش همکاری کردی توی اون پروژه٬ اگه ازت جلوی جمع تعریف کرد٬ با همه ی اون ویژگی هایی که روزایی که باهاش چت می کردی یکسان داری می بینی. می تونی هویت واقعی پوریا رو بشناسی. بارها بهت گفتم٬ هر رابطه ای که با اینترنت آدم با آدم های دیگه داشته باشه٬ دلیل نمیشه که بشه مهر تایید روی رابطه ای که ممکنه با آدم های دنیای عادی و روزمره ی خودمون داشته باشه... به این حرف ها فکر کن و بعد تصمیمت رو بگیر.

*** 

توی آینه ی اتاقم به خودم نگاه کردم. مانتوی سفید جلو بستم رو با شال آبی٬ شلوار جین و کفش سفیدم پوشیده بودم. آرایشم مثل قدیم ساده بود. حوصله نداشتم. کیفم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون. مامان داشت سبزی پاک می کرد. گفتم: مامان٬ من دارم می رم عیادت یکی از بچه های دانشگاه. کاری نداری؟

-: برو به سلامت عزیزم......................

بعد از خداحافظی با مامان. سوار ماشین ِ دویست و شش نوک مدادیم شدم و راهی آدرسی شدم که کامران بهم داده بود. همون آدرسی که یه روزی پوریا بهم داده بود... 

دیرتر از وقتی که باید رسیدم. زنگ در رو زدم. در باز شد و رفتم داخل. توی وجودم یه استرسی لونه کرده بود! ترجیح دادم با پله برم. طبقه ی سوم بودن٬ برج هشتاد طبقه ای که نبود! 

در آپارتمان باز بود و خانومی با موهای مش شده که روش یه شال ِ سورمه ای رنگ انداخته بود وایساده بود. چهل و خرده ای ساله به نظرم اومد. مادر ِ پوریا بود... 

-: کارمند ِ بازنشسته ی بانک که توی خونه لباس عروس می دوزه!

همون نغمه خانوم.... 

بی اراده لبخندی زدم و دسته گل رو به دستش دادم و گفتم: سلام. 

با روی باز جوابم رو داد و گونه ام رو بوسید. چشمای قهوه ای رنگ تیره ای داشت. بینیش شبیه پوریا نوک تیز بود به قول خودم! هدایتم کرد به راهرویی که از هال و پذیرایی جدا می شد و به اتاق خواب ها می رسید. اتاق آخر راهرو توش پر از صندلی بود. و همه ی صندلی های داخل اتاق پر بود. روی صندلی که تقریبا بیرون از اتاق بود٬ کنار یکی از دخترای کلاس نشستم. فکر کنم سی نفر حداقل اومده بودن. خودم رو کشیدم بالا که بتونم داخل رو ببینم. 

دکوراسیون اتاق همونی بود که اون موقع پوریا ازش عکس گرفته بود و واسم فرستاده بود. یه سمت اتاقش قفسه بندی شده بود. و زیر قفسه ها میزش و انتهای تختش معلوم بود. کامران رو دیدم که معلومه نگران داره این طرف و اون طرف رو نگاه می کنه. تازه متوجه صدایی شدم که داشت تشکر می کرد از اومدنشون. 

بچه ها حرف می زدن و موضوعات ِ مختلف رو مطرح می کردند. از اتفاقات ِ دانشگاه گرفته تا آمار ِ مسئول حراست محترم دانشگاه!

یه نیم ساعتی به همون حالت گذشت و کسایی که داخل ِاتاق بودند از حضور بنده آگاهی نداشتند! خب بیرون اتاق نشستن همین مشکلات رو هم داره! حوصله هم نداشتم پاشم برم حداقل یه سلامی بکنم! 

-: ا؟ دخترم چرا اینجا نشستی؟ شرمنده تو رو خدا. حالا من چه جوری این شیرینی رو ببرم داخل؟!

-: دشمنتون شرمنده. بدین من. می تونم ببرمش داخل بچرخونمش. 

-: دستت درد نکنه دخترم. 

-: خواهش میشه................

بلند شدم. ظرف شیرینی رو از مادرش گرفتم. از ردیف بین دوتا صندلی ها رد می شدم. خوبی لاغری به همین ِ ها!!!!!!!!!!!!!!

سه ردیف صندلی چیدن داخل ِ یه اتاق هم عالمی داشت!! علیرضا داشت درباره ی یکی از استادها حرف می زد. من هم شیرینی رو می چرخوندم! نفسم بند اومد تا به ردیف اول رسیدم. نفر آخر که توی ردیف اول نشسته بود شیرینی رو برداشت برگشتم سمت ِ تخت. به کامران که هاج و واج داشت من رو نگاه می کرد گفتم: سلام. بفرمایید شیرینی!

لبخندی زد٬ توی چشمش تشکر بود... یه تشکر بزرگ... ولی چرا اون باید تشکر کنه! شیرنی رو برداشت. یه قدم رفتم جلو٬ ظرف شیرینی رو گرفتم سمت پوریا. وقتی وارد اتاق شدم حس کردم خوابیده ولی الان نشسته بود و داشت با یه لبخند روی لبش نگاهم می کرد. 

گفتم: خدا بد نده....

-: خدا الان داره خیلی خوب می ده برام...

ظرف شیرینی رو گذاشتم روی میز کوچیکی که کنار تخت گذاشته بودن و برگشتم به جایگاه خودم. کم کم بچه ها شروع به رفتن کردن. هر کدوم می رفتن پیش پوریا و واسش یه حرفی می زدن یا دعایی می خوندن و می رفتن. فقط من مونده بودم و کامران. موندم و کمک مادر ِ پوریا٬ صندلی ها رو جابه جا کردم و کلی واسم دعا کرد که عاقبت بخیر بشم. 

تو راهرو وایساده بودم که دیدم کامران توی آستانه ی در جلو تر ایستاده گفت: خسته نباشین. واقعا ممنون که اومدین... نمی دونین.. حال ِ پوریا... از وقتی شما رو دید... برق ِ چشماش... نمیخواین باهاش خداحافظی کنید؟ سلام که نکردین...!

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: چرا... 

از جلوی راهم کنار رفت. رفتم سمت اتاقش... 

روی تختش خوابیده بود. ساعد دستش رو گذاشته بود روی پیشونیش... و به سقف نگاه می کرد. 

-: آقای جهانیار....؟

چشماش رو بست.... و با صدایی که لرزش نامحسوسی داشت گفت: جان ِ دلم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: امیدوارم حالتون بهتر بشه. خیلی ها نگرانتون هستند... با اجازه. 

برگشتم که از اتاق برم بیرون که گفت: دالیا؟

آهنگ دالیا گفتنش عوض نشده بود. برنگشتم ولی گفت: کی نگرانمه؟

بدون اینکه برگردم گفتم: اونی که چهار سال ِ پیش عاشقش شدید. راستی یادم رفت بگم... کارت ِ عروسیتون رو برام بفرستید... 

یه قدم اومدم بردارم که باز گفت: دالیا؟

نتونستم برگردم... گفت: می خوام باهات حرف بزنم... یعنی... باید باهات حرف بزنم... خواهش می کنم... باید برات توضیح...

-: من از شما چرا نخواستم... خیلی وقته فراموش کردم... شما هم فراموش کنید... 

-: نمی تونم... حداقل حرفام رو بشنو... نمی خوام ازم متنفر باشی.... 

سرم رو برگردوندم سمتش. داشت با چشماش التماس می کرد... سری تکون دادم و گفتم: اگه می خواید شنونده ی حرفاتون باشم... زودتر خوب بشید... خدانگهدار... 

از اتاق اومدم بیرون. کامران داشت با نغمه خانوم حرف می زد. از نغمه خانوم خداحافظی کردم که گفت: دخترم حالا می موندی. ببخش تو رو خدا خیلی بهت زحمت دادم... 

لبخندی زدم و گفتم: این چه حرفیه... وظیفه اس... با اجازه... 

اومدم بیرون.. توی راه پله داشتم به حرفای پوریا فکر می کردم که صدای این شعبانی باز رشته ی افکار گسست! 

-: خانوم کیهانی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: بله؟؟؟؟؟؟؟؟

-: بازم ممنونم... 

-: به حرفتون گوش دادم و بنا به خواست دلم اومدم. نیاز یه تشکر نیست. فقط یه سوال داشتم....

-: بفرمایید.

-: کی حالش بد شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: فردای اون روز ِ مهمونی. از زور سردرد غش کرد و الان هم که... بهتر شده... 

-: ممنون...

*** 

پله های دانشگاه رو سه تا یکی می رفتم بالا تا برسم به کلاس!!! این خواب موندن هم کار دست آدم می ده ها!! اونم ترم هـــفت!

در رو باز کردم و با دیدن جای خالی استاد نفس راحتی کشیدم! 

رفتم نشستم کنار نفیسه که گفت: یه خرده دیرتر میومدی!

-: ولم کن بابا توام! خوابم میـــاد!

-: چی کار می کردی مگه؟

-: به دختر عمه ام داشتم دیکته می گفتم!

-: اون که هنوز مدرسه هاشون شروع نشده!!! مگه از نه سال سنش بیشتره؟

-: نه! ولی عزیزم کلاس تابستونی مدرسشون فرق ِ خاصی با سال تحصیلی نداره!

-: پوریا رو دیدی؟؟

-: نه!

-: پس ردیف پشت ما اون سر کلاس رو ببین!

-: توام با این آدرس دادنت!

-: می تونی به هوای گفتن ِ یه حرفی به پریوش یه خرده مایل بشی به سمت اونور. 

راستم می گفتا.. راه حل از بهتر!

کلاس عجیب ساکت بود. صدای حرف های پچ پج مانند بعضی از بچه ها میومد که صدای زنگ گوشی از ردیف عقب اومد و صدای پوریا اومد که داره باهاش حرف می زنه. گوشام رو تیز کردم که دقیق بشنوم! 

پسر خاله وجدان: چی رو می خوای بشنوی؟ تو که داری به خودت می گی دوستش نداری و واست مهم نیست که!!!

-: حرف نزن بابا! آره گفتم سرشم هستم ولی نگفتم که فضول نیستم!!!

پوریا: جونم عزیزم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: ....

-: سرکلاسم.

-: ....

-: نه هنوز استاد نیومده

-: ...

-: ....

-: ....

-: باشه ریحانه جان. کلاسم تموم شد بهت زنگ می زنم. 

-: ...

-: قربون تو برم. خدافظت. 

هجوم اشک رو به چشمم ولی بیشتر به دلم حس کردم. ریحانه!!

دختر خاله وجدان: چیه دالیا؟ نکنه انتظار داشتی به پات بشینه؟ این همونیه که به خاطرش تو رو ول کرد دیگه! اه! دالیا چرا باور نمی کنی که تو نباید حسی بهش داشته باشی؟

-: اون از داداشت این از تو؟ ندارم... فقط نمی دونم... نمی دونم.... 

استاد اومد و دیگه وقت اختلاط کردن با خودم درباره ی این ریحانه رو نداشتم.... شونه ای بالا انداختم رو سعی کردم همه ی حواسم رو به درس متوجه کنم. ریحانه هر کی می خواست باشه! دل جان٬ تو هم آروم!! معلوم دل ِ من چشه! خیلی بد دردیه!!!

کلاس که تموم شد. سریع با نفیسه از کلاس اومدیم بیرون و رفتیم سر کلاس بعدی که داشتیم. 

بعد از آخرین کلاس داشتم وسایلم رو برمی داشتم که برم بیرون که صدای پوریا توی گوشم پیچید. /////////

-: دالیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سرم رو نیاوردم بالا فقط گفتم: کیهانی هستم٬ امرتون؟

-: میشه باهات حرف بزنم؟

سرم رو آوردم بالا و چشمای مشکی رنگش که توش التماس موج می زد نگاه کردم... با بی تفاوتی گفتم: من با شما حرفی ندارم. در ضمن٬ آدم های دیگه ای منتظرتونن... با اجازه. 

سرم رو چرخوندم و از کلاس اومدم بیرون. چه حرف ِ مهمیه که می خواد بزنه! حتما می خواد توجیه کنه رفتارش رو. توجیهش دردی از دل ِ من دوا می کنه؟! دلی که ازش زخم خورد. زخمی که بد موقع شاید نبود نه ولی...... گرون تموم شد.... 

کل هفته توی نقاب ِ بی تفاوتی بودم. دلم می خواست با یه نفر حرف بزنم... ولی نمی دونستم چی کار کنم.... با کی حرف بزنم. 

جمعه صبح با زنگ گوشیم از جا پریدم! به تصمیمم مطمئن بودم. صورتم رو نشستم که خیلی اوضاعش فجیح نباشه! سر تا پا مشکی پوشیدم. نمی دونستم تا اولیای گرام بیدار میشن برگشتم یا نه. روی یه کاغذ نوشتم. میرم بیرون. چسبوندمش به در یخچال. سویچ ماشینم رو برداشتم و اومدم بیرون. تا متروی حقانی با ماشین رفتم. اونجا پارکش کردم. سوار خط ِ یک مترو به سمت حرم مطهر امام ( ره) شدم. 

از تاکسی پیاده شدم. رفتم به سمت ردیف و قطعه ای که از خاله فرگل گرفتم. بالای سنگ قبری ایستادم که توی ورقه نوشته بودم. ولی اون نبود. سرم رو آوردم بالا. دست گلی که توی دستم بود رو فشار دادم تا به خودم مسلط بشم. برگشتم سنگ قبر کناری رو نگاه کردم.... چه اسم آشنایی.... دسته گل رو گذاشتم روی سنگ... بطری آب رو از توی کیفم درآوردم... همه ی آب رو ریختم روی سنگ رو پاکش کردم... دست گلم رو گذاشتم وسط سنگ... جایی که بالاش با خط نستعلیق نوشته شده بود: زنده یاد محــمد حسـن کـــیهانی////////

-: سلام بابابزرگ٬ من رو یادته؟ اومدم. می دونم دیر اومدم ولی اومدم بعد از پنج سال... من رو ببخش که آخرین باری که بهت سر زدم همون شب ِ هفتمت بود. نه که دوستت نداشته باشم نه که دل تنگت نباشم نه! دلم همیشه پیشته. بابابزرگ... اون بالا جات راحته؟ خوشحالی؟ از اون بالا بچه های عمو کامیار و خاله فرگل رو دیدی نه؟ دیدی چه خوشگلن؟ همیشه آرزوت بود ببینیشون و بغلشون کنی. ولی... این ها رو خودت بهتر می دونی. حیف که زود رفتی. قرارمون یادت رفت که من رو به دست کسی بسپاری که ازش مطمئن باشی..؟ که بدونی خوشبختم می کنه؟ که بدونی همیشه کنارمه...؟! پس چرا رفتی بابایی؟ می دونی روزی که تو رفتی٬ روزی بود که همه ی حس ها رو باهم داشتم.... جلوی بابا و مامانم یک قطره اشکم نریختم و بالشم خیس از گریه بود... ولی می خوام باهات حرف بزنم. الان.. هر چقدر هم که دیر شده باشه تو ببخش... ولی بشنو. می دونی٬ عجیب ترین اتفاقی که واسم افتاد ایمیل دو هفته پیش آرش٬ پسر خاله مینا٬ بود. توی ایمیلش گفته بود٬ از وقتی برگشته اونجا دیگه نمی تونه از دیدن ِ عکس ِ من دل بکنه! از اون طرف پوریایی که... می خواد اشتباه هیجده سالگیش رو رفع توجیه کنه. من توجیه نخواستم ازش... حس ما به هم اشتباه بود. اسم هر احساسی که بهم داشتیم رو گذاشتیم دوست داشتن! احساس خودمون رو توی فضایی ریختیم به اسم چت روم ولی مگه چت روم احساس هم داریم؟ پوریا چی رو می خواد بگه؟ نه واگذارش کردم به خدا فقط گفتم خوشبخت بشه! شکستم ولی دلم دنبالش نیست چون می دونم اون مال ِ من نیست! منم مال ِ اون نیستم! مگه ما٬شناخت درستی از هم داریم!؟ خاله فرگل راست میگه٬ آدما وقتی باهم چت می کنند. وقتی دوتا دوست مجازین سعی می کنن بهترین حالت ِ ممکن خودشون رو نشون بدن و ممکنه اون آدمی نباشه که هستن آشنایی من با پوریا بد بود... و اشتباه کردم که فکر می کردم می تونم به آدمی مثل ِ پوریا تکیه کنم... اشتباه از شناخت بود. مجاز رو واقعیت گرفتم!! این اشتباهه نه...؟ میگی چی کار کنم...؟ به حرفاش گوش بدم...؟ //////////////

گریه ام شدت گرفت و خودم رو انداختم روی سنگ و بقیه ی درد و دلم رو گفتم... نمی دونم چند دقیقه گذشته بود که صدای موسیقی عشق ممنوعه توی فضا پیچید. گوشیم رو از توی جیب ِ مانتوم درآوردم. حتما مامانه. صفحه ی گوشی رو نگاه نکردم و با صدایی از بغض سرریز بود و می لرزید گفتم: بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

صدای پشت تلفن: دالیای من گریه کردی؟

 

منبع: رمان دوستان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 96
  • آی پی دیروز : 197
  • بازدید امروز : 196
  • باردید دیروز : 465
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 21
  • بازدید هفته : 196
  • بازدید ماه : 16,096
  • بازدید سال : 122,511
  • بازدید کلی : 20,111,038