loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 696 سه شنبه 28 آبان 1392 نظرات (0)

رمان چت روم احساس(فصل دوم)

http://www.8pic.ir/images/27856531464250079718.png

این رمان خدایی محشره  ازدستش ندیدددددددددد!!!!!!!!!!!!

نظرررررررررررررر یادتون نرههههههههههههههههههههههههههههه!!!!!!!!!!!!!

با صدای گرفته ای گفت: ماشین کلا برعکس روی زمین قرار گرفته بود و نمیدونم بابا چه جوری ماشین رو کنترل کرد که همه ی وزن ماشین هم روی سمت خودش افتاده بود و بیشترین مقدار آسیب بهش رسیده بود از شکستگی بخشی از جمجه و خونریزی تا چیزایی که نفهمیدمشون و اشتیاقی هم به دونستنش ندارم! فقط دلم می خواد حالش خوب بشه٬ شیشه ی ماشین خرد میشه کلیش میریزه روی مامان٬ دکترا گفتن چند تیکه از همین خرده شیشه ها وارده بدنش شده و..!! دالیا٬ خیلی سخته.. خیلی.. عزیزترین آدم های زندگیت روی تخت بیمارستان افتاده باشن و معلوم نیست سر سفره ی هفت سین بازم میتونی کنارشون بشینی یا نه! خیلی سخته بابام توی کما باشه! مامانم هر روز جراحی بشه و من تنها صدمه ای که از این تصادف بهم وارد شده همین چندتا خراش روی پیشونیمه.. همین ورم کردنه صورتمه.. این چه جور امتحانیه؟ از عذابم بدتره٬ اگه ولم کنن و برن چی؟ نمیتونم دالیا.. واقعا نمی تونم!

به هق هق افتاده بود بلند شدم سرش رو توی بغلم گرفتم و هر دوتامون باهم گریه می کردیم. نمیدونستم اسمش رو باید بذارم تقدیر ِ خدا٬ انتقام ِ خدا یا امتحان ِ خدا! 

آروم تر که شد جای قبلیم نشستم و به ملینا که داشت با دستمالی که دریا بهش رسونده بود داشت بازی می کرد گفتم: ملینا نگفتی حال ِ ملیکا چه طوره؟

اینکه حرفی از ملیکا نزده بود هم واسم جای امید داشت هم ناامیدی! هردوش ممکن بود فکرهای اضافیم رو پس زدم و به ملینا نگاه کردم. چشماش رو یه دقیقه بست.. سفت روی هم فشار داد دوباره باز کرد. سرش رو بلند کرد. سعی داشت هق هقش رو توی گلوش خفه کنه تا حدودی هم موفق بود. دست و دلم لرزید.. نکنه ...! نفس عمیقی کشید و با آرامشی که فقط ماله صداش بود گفت: پیداش نکردن!

چشمام داشت از کاسه در میومد با بهت گفتم: منظورت چیه؟

-: زمان دقیقش رو نمیدونم فقط میدونم ملیکا از ماشین پرت شده پایین.. جایی که ماشین چپه شده بود لب دره بود.. شاید٬ پرت شده باشه پایین. پلیس هنوزم داره می گرده. میبینی دالیا٬ حتی خواهرمم بهم رحم نکرد که کنارم بمونه. من تنهایی نمی تونم. نمی تونم ..

و دوباره زد زیر گریه. رفتم کنارش نشستم. سرش رو روی شونم گذاشت و به گریه اش ادامه داد .. دم گوشش گفتم: من و دل آرام نقش ِ هویج داریم واست یا گل کلم؟ البته لازم به ذکره دل آرام بی شباهت به گل کلم نیست حالا ما تخفیف دانش آموزی بهت می دیم میگم کاهو! ولی من که گلم! تازه یه کاربرد مفید دیگه هم دارم به عنوان پنیر پیتزا هم کاربرد دارم! چه بچه ی مفیدیم من!!!میبینی تو رو خدا؟؟نه به جان ِ بی جان ِ کاهو جون که نیست اگه تعریف از خودم کرده باشم. یعنی مدیونی ها اگه از این فکرها بکنی!

ملینا مونده بود به حرف های بی سر و ته من بخنده یا به گریه اش برسه! یه خط درمیون بین گریه و خنده در نوسان بود ولی بالاخره دلش راضی به خنده شد و یه ذره خندید! حداقل خوشحال بودم تونستم با همون حرفای بی سر و ته خودم بخندونمش! آی خدا قربونت این پنیر موزارلای کم چرب دالیا رو مخصوصا تبلیغش رو از من یکی نگیر که هر چی دارم از اونه!

یه ذره جدی شدم نباید می گذاشتم ملینا اینجوری خودشو نابود کنه٬ عمق سختیش رو درک نمی کردم فقط می فهمیدم خیلی سخته. با خودم که فکر می کنم اگه یه روزی مامانم یا بابام ... وای خدا.... این رو برای هیچ کدوم از بنده هات نخواه .. اگر هم خواستی صبرش رو بده.. گفتم: گریه نکن عزیزم.. من.. حرفی و کاری از دستم برنمیاد ولی این رو میدونم باید قوی باشی.. حالشون خوب میشه. ملیکا دوباره برمی گرده اون وقت تو میخوای این شکلی جلوشون ظاهر بشی؟ درضمن هم میری خونتون وسایلت رو جمع می کنی میای پیش ما. لازم نیست از زندگیت بزنی و همش گریه بکنی. ملینا تو باید زندگی کنی. تازه باید به جای سه نفر دیگه هم زندگی کنی. باشه؟

در حالی که سعی داشت بخنده گفت: چی چی واسه خودت مهمون دعوت می کنی؟ کجا پاشم بیام!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

-: بـــهله! خانومو این همه حرف زدم خانوم فقط بخش وسطش رو چسبید! همین که گفتم! خود ِ مامانم گفت تا وقتی حالشون خوب بشه میای پیش ما! الان کل خانوادت درگیر این مسائل پیش اومدن تو هم که بینشون باشی بدتره! خونه ی ما هم که فقط منم! بدون هیچ مزاحم کننده ی داخل و خارجی! اتاق مهمون هم داریم! سوز به دلت! پس پا میشی میای! همین که شنیدی! 

همون موقع صدای زنگ اومد برای اینکه فرصت حرف زدن و مخالفت بهش ندم از کلاسشون دویدم اومدم بیرون. بهترین راهی که به ذهنم می رسید همین بود. البته پیشنهادش رو مامان صبح سر صبحونه بهم داد. بهترین راهه در حال حاضر برای اینکه بتونم ملینا رو از این حال و هوا نه کامل ولی حداقل می تونم سهمی درش داشته باشم!


***

بالاخره بعد از کلی تعارف از طرف ملینا که نه راضی به زحمتتون نیستم و کلی از این جور حرف ها دل به اومدن به خونه ی ما داد. عمه اش که ملینا رو رسوند خونمون خیلی تشکر کرد از من. خودشم می دونست توی این شرایط خیلی از ملینا غافل شده بود و این دقیقا بدترین ضربه بود برای ملینا. رفتن و اومدن به مدرسه هم شد با سرویس من! پنج نفره میشستیم! کیانا روز اول کلی ایش و فیش کرد. دریا که قضیه رو می دونست کلی استقبال کرد٬ ساناز هم روی خوشی داشت و توی راه کلی با ملینا شوخی می کرد. اگه بگم همون دو روزی که ملینا خونه ی عمه اش بود اون مقداری که گریه کرد رو ظرف چهار روز خونه ی ما کرد! باهم درس می خوندیم! اگه توی یه روز یه درس مشترک داشتیم اول مشترک ها رو میخوندیم بعد می رفتیم سراغ غیر مشترک ها! وضعیت مادرش رو به بهبود بود ولی پدرش همچنان در کما بود و دکترها می گفتن دعا کنید! گردنبد ملیکا رو پیدا کرده بودند ولی از خودش اثری نبود انگار آب شده بود رفته بود داخل زمین! دره رو تا جایی که می شد گشتن و هنوز جست و جوها ادامه داشت اما مثل ِ یه سرنوشت نامعلوم بود برای ملیکا! ملینا که ماجرای کامل آقای فرامرزی رو فهمید با وجود اینکه اون روز رفته بودیم بیمارستان به اصرار خودش تا مادرش رو ببینه و کلی هم گریه کرده بود رفتیم و اون هم آزمایش داد. و به همین ترتیب دو هفته از روزی که ملینا اومد خونمون گذشته بوده و پنج روز به عید مونده بود و همون روزی هم بود که قرار بود نتیجه ی آزمایش ها بیاد

دوشنبه حدود ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود من و ملینا داشتیم توی اتاق من مثلا داشتیم درس میخوندیم که با صدای تلفن هر دومون از اتاق پریدیم بیرون! فوضولی و هزار و یکی دردسر! مامان زودتر به تلفن رسید! 

-: بفرمایید؟

-: ....

-: خوب هستین شما؟

-:...

-: قربان شما.. به مرحمت شما. 

-: ....

-: جانم؟

-: ....

-: خدایا شکرت.. چشم چشم..حتما.

-: ....

-: سلامت باشین...

-:....

-: خداحافظ..

مامان گوشی رو تقریبا پرت کرد که اگه من روی هوا نمی گرفتمش پخش زمین می شد! ای مامان جان! بابای بیچاره ی من این همه کار می کنه که مثل کودکان پنج ساله البته بلانسبت گوشی تلفن بندازی روی هوا!!!؟؟ا البته لازم به ذکره مامان ِ من هر وقت ذوق زده میشه همینه! فکر می کنم وقتی من چند ماهه بودم مامان هر وقت ذوق زده می شد من رو هم پرت می کرد بابا روی هوا من رو می گرفت! برای همینه بابا اینقدر بسکتبالش و والیبالش خوبه! بالاخره فهمیدم! بزرگترین مشکل فلسفیه زندگیم حل شد!!!

خوشحال از کشف عجیب غریبی که کردم به مامان نگاه کردم که بلند شد رفت جلوی ملینا که با بهت داشت مامانم رو به خاطر رفتارش نگاه می کرد! حقم داشت تاحالا مامان ِمن رو اینجوری ندیده بود!

-: دالیا بی خیال این فکرا حالا می گذاری ببینیم چی شده یا هی می خوای با خودت حرف بزنی؟؟

بـــهله! دوستانِ عزیز معرفی می کنم پسر خاله ی وجدان من هستن!!بیخیال فکرام شدم و به مامان نگاه کردم با یه حرکت ملینا رو کشید توی بغلش و درحالی که داشت گریه اش رو کنترل می کرد گفت: دخترم مادرت و پدرت هر دو باهم برگشتن پیشت.. مبارکت باشه عزیزدلم...

ملینا اولش از گریه ی مامان یه چیز دیگه ای برداشت کرده بود ولی وقتی مامان بهش گفت برگشتن اون هم همراه مامان گریه کرد. باورش سخت بود مخصوصا درباره ی پدرش کسی که تا دو هفته قبل ضریب هوشی خیلی پایینی داشت حالا به هوش اومده بود. تنها نگرانی از بابته ملیکا بود. خدایا..عیدشون رو عید کن..خیلی برای ملینا خوشحال بودم. بلافاصله رفتیم بیمارستان و ملینا مادرش رو که تازه به بخش منتقل شده بود درآغوش گرفت. مادر ملینا که فهمید این مدت ملینا پیش ما بود کلی از مامان تشکر کرد. حال پدرش هم خیلی بهتر بود و دکترها هم برگشتنش رو مثل یه معجزه بزرگ می دونستن! آره٬ معجزه هست اگه بهش ایمان داشته باشیم! هنوز بیمارستان بودیم که گوشی مامان زنگ خورد. از آزمایشگاه بیمارستان محک بود. با استرس یه نگاه به صفحه ی گوشی انداخت و یه نگاه به من. نفس عمیقی کشید و دکمه ی اتصال رو فشار داد. 

-: بفرمایید؟

-: ....

-: خودم هستم. بفرمایید.

-: ...

-: ممنون از لطفتون. 

و گوشی رو قطع کرد و به من نگاه کرد و گفت: 

-: دالیا؟

----------

مکالمه ی کوتاهی بود. نمی تونستم قضاوت کنم ولی از ته دلم از خدا می خواستم آدم مورد نظر پیدا شده باشه. با نگرانی به مامان خیره شدم. مامان که نگران بودن رو از نگاهم فهمید لبخند اطمینان بخشی بهم زد و گفت: تو کار بزرگی کردی برای طلا٬ بهت افتخار می کنم دخترم.

-: مامان چی شد؟

-: فرد مورد نظرشون پیدا شد!

-: واقعا؟ کیه؟

-: کیانا رحمانی. هم سرویسی ات!

هاج و واج نگاه مامان کردم! به گوش هام شک کرده بودم. کیانا..؟ هنوز حرف هاش توی گوشم بود. باورش سخت بود که کیانا رفته آزمایش داده؟ مگه نگفت این کارها ارزشی نداره؟ آخ خدا جونم شکرت!

مامان ادامه داد: زنگ زده بودن ازت تشکر بکنند به خاطر معرفی که کردی. کیانا دقیقا شرایط لازم برای پیوند رو داره. نمیدونی صدای آقای فرامرزی می اومد خیلی خوشحال بود.

-: عملش کیه؟

-: گفتن هر وقت خود کیانا اعلام آمادگی کنه. عمل آسون و راحتیه برای فرد دهنده نگران نباش.

چشمام رو بستم حس کردم یه باری از روی دوشم برداشته شده از ته قلبم فقط تونستم بگم: ممنون خدا.

شادی اون روزم تکمیل شده بود. فقط خیلی دلم می خواست با کیانا حرف بزنم. چی شد نظرش عوض شد! ملینا گفت میخواد اون شب پیش مادرش بمونه و فردا صبح عمه اش میرسوندش مدرسه برای همین وقتی از جانبشون مطمئن شدیم برگشتیم خونه. 

-: آخه کی آخر سال درس می خونه!

و کتاب ادبیات که جلوم باز بود رو بستم! اصلا حوصله ی درس خوندن نداشتم! بیخیال درس شدم رفتم سر گوشیم! این مدت که ملینا اینجا بود چون بیشتر حواسم به اون بود به جز جواب دادن اسمس و آهنگ گوش کردن باهاش کار دیگه ای نکرده بودم. یه سر رفتم گو چت دیدم پنجاه و هفت نفر درخواست دوستی داده بودن! من که درس نمیخوندم پس بیام با یکی از همین رفقای بیکار چت کنم! نفر سوم توی لیست اسمش رو افشین زده بود. عکسش به نظر نمیومد خودش باشه به نظرم یکی از بازیگرای هالیود میومد! درخواست همون افشین نام رو تایید کردم. 

-: دالـــــــیا؟ یه دقیقه بیا اینجا.

گوشی رو گذاشتم روی میزم و از اتاقم رفتم بیرون. به نظرم رسید صدای مامان از توی اتاقشون اومد! خونه ی ما طبقه ی سوم یه آپارتمان ِ سه طبقس و سه خوابه است. یکیش که اتاق مامان و باباس٬ یکی اتاق من و اون یکی اتاق ِ مهمون و کتابخونه و اتاق کار و کلا نقش همه کاره داشت!

در ِ اتاق نیمه باز بود. در زدم و بعد از گفتن بفرمایید مامان رفتم داخل. مامان داشت توی کمدش دنبال یه چیزی می گشت چون خیلی از وسایل مثل جعبه ای که وسایل خیاطیش توش بود رو گذاشته بود روی زمین. 

-: بله مامان؟

-: بیا اینجا. 

رفتم جلو تر. مامان از جلوی کمد رفت کنار و توی دستش یه پیراهن بود. جلوم گرفت و تازه تونستم تشخیص بدم چه شکلیه!

-: چه طوره؟

پیراهنی بود که اگه من میپوشیدم تا سر زانوم میرسید. پارچه ی ابریشم کرم رنگی داشت جلوش یقه هفت بود و پایینش اگه از دور نگاه می کردی طرح گل روش کار شده بود. لباس شیکی به نظرم اومد با لبخند گفتم: خیلی قشنگه!

مامان که به نظرم باز ذوق مرگ شد این بار خودش رو کنترل کرد که لباس رو نندازه وگرنه دستش که تا بالا اومد! گفت: پس بپوش ببینم!

-: من بپوشم؟ واسه چی؟

-: بپوش بچه! چقده حرف میزنی!!

لباس رو از مامان گرفتم تا بپوش مامان هم انگار یادش افتاد غذاش روی گازه که از اتاق رفت بیرون. لباس رو پوشیدم و جلوی آینه ی قدی اتاق مامان اینا به خودم نگاه کردم. لباس کاملا اندازه بود برای من! ولی چه خبر بود که این لباس رو من باید می پوشیدم نمیدونم! لباس عید هم نمیتونست باشه چون چند روز قبل با مبینا و مامان رفتیم خرید! پس...؟ متفکرانه به خودم توی آینه نگاه کردم. فسفر مغزی چون زیاد سوزونده بودم ضد به سرم دو سه دور جلوی آینه چرخیدم. هووفی سرم گیج رفت! به خودم که مسلط شدم رفتم بیرون دنبال ِمامان. مامان توی آشپزخونه بود. رفتم پیشش و گفتم: اینم انجام دستور شما!

مامان برگشت سمتم و با اشتیاق نگاهم کرد و گفت: دنبالم بیا. دنبال مامان برگشتم اتاقش. یه کیسه از داخل کمدش برداشت و به دستم داد و گرفت سمتم و گفت: ببین اینا خوبه براش؟

کلی از رفتار مامان شوکه شدم بودم با تعجب کیسه رو گرفتم و بازش کردم٬ توش کیف کوچک کرم رنگ با کفش پاشنه پنج سانتی کرم قرار داشت! بیرونشون آوردم و نگاهشون کردم الحق که قشنگ بودن و همرنگ خوبی با خود لباس داشتن! خوش به حال صاحبش!!

-: ااا؟ دالیا زشته دختر حیا کن!

باز پسرخاله ی وجدان پرید وسط! جوگیره گاهی وقتا همین جوری الکی واسه خودش میپره میاد داخل!

گفتم: قشنگن!

لبخند روی لبش پررنگ تر شد و گفت : مبارکت باشه عزیزم!

جااان؟ مالِ منه؟ پس این همه تشریفات برای چی؟؟ راضی نبودم به خدا! ذوق زده به مامانم نگاه کردم و گفت: ممـــــنون مامانم! فقط به چه مناسبت؟

توی ذهنم داشتم دنبال تاریخ تولدم می گشتم!قمری..؟ شمسی..؟ ای بابا یکی شناسنامه ی منو بده!

مامان از حالت صورتم خندش گرفت و گفت به دو مناسبت!

وقتی دید هیچی نمیگم ادامه داد: امروز چندمه؟

-: بیست و ....

باورم نمیشه!!! یعنی ...

امروز بیست و چهارم اسفند بود یعنی فردا روز تولدمه! چقدر زود گذشت! تا هفته ی پیش یادم بود و براش روز شماری می کردم ولی اینقدر حال مبینا بد بود و نیاز به دلداری گاهی پیدا می کرد که بیخیال فکر کردن درباره ی خودم شدم! ولی پیر شدم! ولی مامان گفت دو مناسبت! مناسبت دوم چیه!!؟

-: ممــــنون که به یادم بودی مامان! اون یکی مناسبتش چیه؟

-: مگه میشه آدم یاد ِ تنها دخترش نباشه؟ عمو کامیارت داره برای همیشه برمی گرده ایران!

-: واقــــــعا؟ آخ جون! کی میاد؟

-: بامداد جمعه پروازشه!

با ذوق لپ مامانم رو بوسیدم و بابته کادوهای قشنگش تشکر کردم! مامان عادتش بود روز قبل از تولدم همیشه بهم کادو بده و من همیشه از گرفتن هر کادویی حتی اگه یه نخ یتیم ِ بی نوا هم باشه ذوق می کنم چه برسه به یه همچین چیزایی ولی از اون بیشتر از اومدن عمو کامیار ذوق دارم! عمو کامیار وقتی من دبستان می رفتم با یه خانوم ِ خیلی خوشگل به اسم فرگل باهم ازدواج می کنند٬ ولی فرصت به گرفتن مراسم عروسی نمی رسه چون توی همون اوضاع ویزای عمو برای ادامه ی تحصیل میاد و حتما باید می رفتن. خاله فرگل هم هر چند وقت یک بار می رفته پیش عمو. نمیتونسته به خاطر مریضی مادرش دائم پیش عمو می موند و حالا عمو جونم بعد از سال ها داره از استرالیا برای همیشه میاد ایران! خوشحال و خندون برگشتم توی اتاقم. لباسم رو درآوردم و آویزون کردم و کیف و کفشم رو هم مرتب گذاشتم توی کمد. از ذوق جیغ خفه ای زدم که کسی خدا رو شکر نفهمید!رفتم سر گوشیم که تازه یادم افتاد توی گو چت میخواستم با یه نفر چت کنم از بی حالی دربیام ولی مامان از بی حالی درم آورد و حالا حوصله چت کردن با این بشر رو ندارم! یا ابرفضل! چقدر پیغام فرستاده؟!

پیام اول: سلام!

پیام دوم به فاصله ی دو دقیقه: جواب سلام واجبه ها!

پیام سوم: ســــلام! صاحب خونه؟

پیام چهارم: الــــــو؟؟؟؟؟؟؟؟

پیام پنجم: مردی؟

تا اومدم جواب بدم دوباره پیام داد: خوابیدی؟ دالی موشه؟ منتظری دالی کنم جواب بدی؟ها؟

ای آدم ِ استغفرالله...

براش پیغام دادم: گیریم که علیک. لزومی ندیدم جوابتون رو بدم!

سریع جواب داد: دالی موشه اثر داشت پس! اسمت چیه؟ معرفی می کنی بیشتر آشنا بشم؟!

آقا رو! از منم پرو تره! گفتم:اول شما!

گفت: شما اول بفرمایید موش خانوم!

گفتم: گرگ ها مقدم ترن!

انگاری فهمید نمیتونه حریف زبان من بشه گفت: افشین – مشهد- ۲۲! توی کار خرید و فروش ماشینم! حالا شما بگو ببینم!

شماره شناسنامه هم می گفتی خب! نه حوصله ی دروغ سرهم کردن داشتم نه راست و حسینی گفتن اینکه واقعا کیم! مثل همه ی چت هایی که تا حالا کرده بودم اسمم دالیا بود چون اسمم رو دوست داشتم ولی سنم و در چه مرحله ای از تحصیلم گاهی جابه جا میشد! البته بود مواردی که کلا زندگیم رو هم عوض کنم! از کجا معلوم اون ها راست می گن یا نه! ولی خدایی چه بیکاریه! دلال ماشین که هست این ساعتم توی خونه! سنم رو نمیدونستم چند بزنم!

گفتم: دالیا – تهران- ۲۰. 

پیغام اومد: دانشجویی؟

از نوع ِ دانش آموز البته!!سوالایی می کنه ها!!!!!!!!!!

گفتم: اگه خدا قبول کنه!!!!!!!!!

گفت: از جو دانشگاه خوشم نمیومد وگرنه حتما می خوندم! حالا چه رشته ای؟

آبیاری گل های قالی!نه پرورش ِ گل های قالی!

گفتم: داروسازی!

چه ربطی هم داره به رشته ی من!

گفت: بــه خانوم دکتر! کدوم دانشگاه؟

گفتم: سراسری تهران!

یکی از آرزوهامه! و میدونم باید بهش برسم!

گفت: آ..ماشاا...! میشه ببینمت؟

چه رویی داره این بشر! گفتم اول شما بفرمایید!

گفت: ببخشید عزیزم. من اینجا تنها زندگی می کنم و خانوادم تهرانن. اینجا خونه خریدم و چون خیلی راحتم٬ گرمایی هم هستم برای همین ... 

بــه آقا رو! رو که نیست ماشاا.. هزار ماشاا.. چه مثلا ادب هم نگه می داره! گفتم: آخی! پس تنهایی خوش بگذره! منم عکسی از خودم ندارم درحال حاضر!شرمنده!

بلافاصله پیغام فرستادم: ببخشید باید برم جایی کار دارم. خوش باشی. 

همون لحظه بلاکش کردم و اومدم بیرون. گوشیم رو گذاشتم روی میز و نفس عمیقی کشیدم! چه آدمایی پیدا میشنا! به حرف خودم خندیدم شک نداشتم الان همون آقای افشین نام هم همین حرف رو داره با خودش درباره ی من میگه! بیخیال شدم. این ها هم میگذشت!


**********************

امروز روز ِ تولدمه! از لحظه ای بلند شدم یه انرژی دیگه ای رو توی خودم حس کردم! و اون انرژی خوب باعث شد که سرحالی عجیبی داشته باشم!آقای فرامرزی که اومد و سوار شدم به نظرم صورتش یه لبخند خاصی داشت توی نگاهش خیلی چیزها بود..تشکر٬ خوشحالی و... . هنوز یادم نرفته بود که از کیانا بپرسم چی شد نظرش تغییر کرد. توی حیاط مدرسه موقع بالا رفتن ازش می پرسم. 

-: کیانا؟

کیانا برگشت و با یه لبخند نگاهم کرد. انگار میدونست که می خوام ازش سوال بپرسم!

-: بله دالیا؟

-: میشه ازت بپرسم چی شد که ...

پرید وسط حرفم و گفت: نظرم عوض شد؟ من مدیون توام دالیا. 

-: مدیون؟ مگه من چی کار کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

در حالی که داشتیم میرفتیم به سمت ساختمون مدرسه گفت: اون روز که تو اون حرفا رو بهم زدی و من جوابت رو دادم٬کل اون روز و تا روز جمعه ای که رفتم و آزمایش دادم حرفات توی گوشم بود و باعث ِ یه حس عذاب وجدان واسم شد. دلم برای آقای فرامرزی سوخت! یاد اون لحظه ها میفتادم که با چه عشقی با دختری که از خون خودش نیست حرف میزد این آدم لایق ِ محبته! من کاری نکردم کار اصلی رو تو کردی!

اوا کی چراغ ها رو خاموش کرد!!!!!!!!!!!!!

-: نه خنگه دست یکی اومد روی چشمت!!!!!!!!!!!!!!

راست گفتی پسر خاله ی وجدان جون!

دل آرام که عمرا این ساعت بیاد مدرسه! مبینا هم که اهل این کارا نبود! میمونه لادن! آخ آره کار خودشه! از مدل خنده ی نخودیش میشه تشخیص داد!

گفتم: لادن! میدونم خودتی!!

دستاش رو برداشت و هنوز پشت سرم وایساده بود. کیانا همچنان وایساده بود و داشت میخندید و به لادن نگاه می کرد!برگشتم سمت لادن دیدم !!!!بــــه!!!!کلاه رو نگاه! کلاه شیپوری شکلی سرش کرده بود با شکل تام و جری و روش انگلیسی نوشته بود تولدت مبارک! پرید بغلم و گفت: دالـــیا تولدت مبارک!!!

-: ممنون که به یادم بودی عزیــزم!

در حالی که داشتیم می رفتیم به سمت کلاس خودمون با خنده گفت: من که یه موش کوچولو بیشتر ندارم! مگه میشه یادش نباشم!!!کیفمون رو که گذاشتیم یه بسته ای رو درآورد و گرفت به سمتم و گفت ناقابله! تولدت کلی مبارک!

وای مـــرا ذوق آمد! همیشه از بچگی از گرفتن کادو ذوق مرگ می شدم. یه قاب عکس نباتی رنگ که روش با نگین قلب کار شده بود.

اون روز٬ روز متفاوتی بود برام! دل آرام بهم یه سینه ریز خیلی ظریف داد! مبینا هم یه بلوز نارنجی رنگ بهم داد و عجیب تر برام کسی بود که همیشه توی طول سال فکر می کردم از من بدش میاد و میز پشت من و لادن می نشست یعنی رزا که به عنوان کادو بهم عطر داد! اون هم ورساچه مشکی! من از بوش غش رفتم!!هیچ وقت فکر نمی کردم رزا تاریخ تولد من رو بدونه چه برسه به اینکه بخواد بهم کادو هم بده!!

زنگ آخر هندسه داشتیم. وقتی ساعت ۱۴:۳۰ به قول با کلاس ها زنگ خونه به صدا در اومد. با لادن وسایلمون رو جمع کردیم توی راهرو مبینا باهام هم قدم شد و رفتیم سمت در خروج مدرسه. مدرسه ی ما وسط یه کوچه ی دراز از نظر طول و عرض قرار داشت٬ آقای فرامرزی هم همیشه یه ذره پایین تر از در مدرسه اون طرف کوچه پارک می کرد. 

از در مدرسه که خارج شدیم داشتم با چشم دنبال آقای فرامرزی میگشتم و مبینا هم داشت میگفت:

حالا الان اگه عمه سهیلا اومده باشه...................

منتظر بقیه ی حرفش بودم وقتی دیدم جواب نمیده بهش نگاه کردم دیدم با چشمای گرد داره به دیوار خونه ی روبه روی مدرسه نگاه می کنه٬ رد نگاهش رو دنبال کردم که دیدم...وای خدای من!

------------------------------

یه دختر لاغر اندام با قدی که از قد من و مبینا بلند تر بود٬ صورت آشنایی داشت! صورتی که شباهت عجیبی با ملینا داشت! دختری که دو هفته ی تمام خونمون بود و نظاره گر گریه هاش بودم از حال ِ پدرش٬ از غم ِ مادرش و از دوری و نبودن ِ خواهرش. ثمره ی گریه هاش رو دید٬ لطف خدایی بود که دست ملینا رو گرفت و از این امتحان سالم بیرونش آورد٬ پدر با وجود همه ی دردی که داره و پیوندی که باید روش انجام بشه.. مادرش با وجود وضعیت جسمی بدش بهش برگردوند و حالا...

ملینا از یه طرف کوچه٬ دختری که اون طرف کوچه وایساده بود یه قدم بهم نزدیک شدن ولی یه فاصله ی بزرگ بینشون بود! به اندازه ی عرض یک ماشین٬ ماشین های پدرها و مادرهای بچه های مدرسه یا معلم ها یا حتی رهگذران این کوچه که عجیب امروز شلوغ تر شده بود! از دورتر صدای ترقه میومد. چهارشنبه سوری بود!! ولی حواس دوتا دختر بهم بود! فاصله دراز تر شد و صدای آروم ملینا که گفت :ملیکا! پشت عبور کامیون حمل بار گم شد!دستم رو فشار داد و با صدای لرزون گفت: تو هم دی...دیش؟

به چشمام اعتمادی نداشتم٬ باور چیزی که می دیدم نه اونقدر سخت بود که بگم نه و نه اونقدر ساده که بگم آره. ولی دختری که از ملیکا به یاد دارم.. نمیدونم گیج شدم!! معلوم نیست چرا زمان اینقدر دیر پیش میره بالاخره دیوار ایجاد شده کنار رفت و صورت خیس از اشک دختر اون طرف کوچه پیدا شد. ماشینی رد نمیشد با ملینا باهم رفتیم اون طرف کوچه به سختی راه می رفت.. دختری که اون طرف بود اومد نزدیک تر.. فاصلشون به اندازه ی دو قدمه... توی صورت همدیگه زل زدن و... فاصلشون با درآغوش کشیدن همدیگه پر میشه... و صدای گریشون بلند میشه.. ملیکا پیدا شد...

**

دریا که نظاره گر بر این اتفاق بود تمام مدت کنار من و مبینا وایساده بود٬ بعد از اینکه دوخواهر همدیگه رو درآغوش کشیدن٬ کمک کرد به خودم بیام و رفتیم و سوار ماشین شدیم و گذاشتیم باهم تنها باشن. سوار ماشین که شدیم اقای فرامرزی پیاده نشده بود٬کیانا هم چون روزای سه شنبه معلم ادبیاتشون پنج دقیقه دیر تعطیلشون می کنه نیومده بود. سوار شدیم و سلام کردیم. آقای فرامرزی بعد از اینکه جواب سلامم رو داد گفت: خانوم کیهانی؟

-: بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم دخترم. محبتت غیرقابل جبران فقط میتونم برات آرزو کنم توی زندگیت موفق و خوش بخت باشی. واقعا... نمیدونم... 

پریدم وسط حرفش باز هم فکر نمی کردم کیانا بهش بگه پیشنهاد من بود! تازه دارم آدم ها رو میشناسم و گفتم: این چه حرفیه آقای فرامرزی.. وظیفس...دعای خیرتون ارزشمندتر از هرچیز دیگه ایه...

با لبخندی توی آینه ی ماشین جوابم رو داد.

تا رسیدم خونه زنگ زدم به موبایل مامان. صبح٬ صبحکاری داشت ولی الان رفته بود خونه ی مامان بزرگم در واقع مامان خودش. بعد از سه چهارتا بوق تلفن رو برداشت و گفت: بله؟

-: ســـلام مامان!!

-: سلام عزیزم. خوبی؟ مدرسه چه طور بود؟

-: سلام داشت خدمتتون! ولی یه چیز دیگه!!!!

-: چی؟

-:ملــیکا پیدا شد!

-: واقعا؟کی؟ چه جوری؟

اتفاقی که افتاده بود رو براش تعریف کردم. مامان هم کلی خدارو شکر کرد. قبل از اینکه قطع بکنه تلفن رو هم درباره ی کادوهایی که گرفتم واسش گفتم مامان هم گفت: چه دوستایی!!!

بعد از اینکه با مامان حرف زدنم تموم شد و قطع کردیم. توی اتاقم مشغول آویزون کردن ِ مانتوم بودم که نوای موسیقی فیلم عشق ممنوعه فضای اتاقم رو پر کرد. زنگ گوشیم بود! روی صفحه اسم عمه کتی معلوم بود. روی اتصال تماس فشار دادم و گفتم: ســــلام عمه جونم!

-: سلام دالیای قشنگم. چه طوری خانوم؟

-: ممنون شما خوبین؟ عمو اردلان؟؟سایه خوشگله خوبه؟

-: دخــتر یکی یکی! بچه ی تازه دو ساعته به دنیا اومده این همه حرف میزنه که تو میزنی؟ خوبن همشون سلام دارن خدمتت. مدرسه خوب بود؟

-: سلام داشت خدمتتون!

-: سلامت باشن!راستی دالیا!

-: جانم عمه کتی؟

-: تـــــــولدت مبارک!!!

خندم گرفت این همه حرف زدیم تازه الان گفت تولدت مبارک! تشکر کردم و گفتم: ممنون که به یادم بودین! 

-: حالا ایشاا.. جمعه میبینمت کادوهای قشنگتم بهت میدم ولی قبل از اون! امشب از شما و خانواده ی محترم دعوت میشه تشریف بیارین یه چهارشنبه سوری مشتی داشته باشیم!

-: اگه درس نداشتم چشم!

-: بچه جان چقدر درس میخونی اخه تو! کنــکور که نداری!!! از حالا بگم میای! کاری نداری؟

خندیدم و گفتم: نه اســـتاد!

-: میبینمت برادرزاده ی شیطونم. خداحافظت باشه.

-:خداحافظ. 

عمه کتی به عبارت خودمونی و باکلاس عمه خانوم کتایون٬ بچه ی وسط خاندان کیهانی بعد از بابام و قبل از عمو کامیار! یه دختر پنج ساله به اسم سایه داره و خودش استاد ِ دانشگاست. شیمی تدریس میکنه!! خانوم محمودی معلم ِ گل شیمی امسالمون هم یک زمانی شاگردش بوده!!

تلفن خونه زنگ زد و رفتم جواب دادم. عمو کامیار بود. اون هم زنگ زده بود و تولدم رو تبریک گفت و تاکید کرد که بامداد جمعه ایرانه و قراره خاله فرگل بره استقبالش. و کلی حرف جورواجوره دیگه!

**********************************

ساعت دو و نیم صبحه! با یه ذوق عجیب و غریبی توی خونه دارم راه میرم و منتظر بابام که با عمو از فرودگاه بیان خونه! قرار بود خاله فرگل بره دنبالش ولی حال مادرش نزدیک شب بد میشه و تا الان به همراه مامان ِ من بیمارستانه! اگه من خوابم نمیبرد بابا من رو هم میبرد حالا نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم!!!

چهارشنبه هم رفتیم مدرسه و تموم شد! با پیک شادی با همدیگه خداحافظی کردیم تا چهاردهم فروردین! درباره ی ملیکا هم کاشف به عمل اومد٬ وقتی تصادف می کنند به خاطر شدت ضربه ملیکا از ماشین پرت میشه بیرون و اون طرف جاده میفته و جای خیلی توی دیدی نبوده گویا چند ساعت خانوم و آقای به نسبت پیری که فیروزکوه زندگی می کردن داشتن برمیگشتن متوجه ملیکا میشن و ازش مراقبت میکنن تا چند روز بی هوش بوده و بعداز اینکه به هوش میاد اول چیزی خاطرش نبوده ولی کم کم یادش میاد که خواهری به اسم ملینا داشته و دعواهای روز قبل یادش میاد سعی می کنه با خونشون تماس میگیره ولی کسی خونه نبوده. دو سه روز قبل از اینکه بیاد جلوی مدرسه ملینا رو دیده بود ولی نتونسته بود بیاد جلو٬ ولی سه شنبه میاد و پی به همه چی میبره. حال ِ پدر و مادرشون هم شکر خدا خیلی بهتره. البته مادرش یه عمل پیوند رو باید از سر بگذرونه. ولی شکر که عید خوبی رو کنار هم خواهند داشت!صدای زنگ آیفون توی خونه اومد دویدم سمت آیفون و بعد از دیدن قیافه ی خندون عمو کنار بابا دکمه ی باز شدن در رو زدم. در آپارتمان رو باز کردم و منتظر به آسانسورِ در سرمه ای طبقه نگاه کردم که عددش هر لحظه بالا تر میرفت تا رسید به طبقه ی سوم! در آسانسور باز میشه

--------------

--

و قامت چهارشونه ی خندون مردی توش پیدا میشه که خیلی سال بود ندیده بودمش.. حساب ریاضی اش خیلی فرق خاصی نمی کرد مهم الان بود که میتونم ببینمش. دویدم سمتش و دستش رو باز کرد و پریدم بغلش! روی موهام رو بوسید و از بغلش جدام کرد و گفت: این خانوم خوشگله همون دالیای کوچولوی منه که اینقدر بزرگ شده؟ اینقدر خانوم شده؟ یا اینکه شما دالیا نیستی و من اشتباه گرفتم؟ پس... شما یه دختر کوچولوی ریزه میزه که هی توی بغل گم میشه ندیدی؟ خیلی هم شبیه شماستا!!!!حالا دیدینش یا نه؟ اگه بدونین چقدر براش سوغاتی دارم!!!! کیوان تو چی میگی؟ بـــه آق داداش مارو چه میخندی!!!!؟ 

عمو بهم نگاهی کرد و ابرویی بالا انداخت و بابا گفت: نه داداش جان! خودشه! خودشم نباشه خواهر دوقلوی نداشتشه!

و یکی از چمدون های بابا رو برداشت و برد داخل منم اون یکی رو برداشتم که عمو گفت: نـــه سنگینه بیا این ساکه رو ببر. و ساکی که روی شونش انداخته بود رو بهم داد. اون هم کم سنگین نبود! ساکش رو گرفتم عمو هم اون یکی چمدونش رو برداشت و دست آزادش رو انداخت پشتم و گفت: دالیای عمو چه طوره؟ 

لبخندی بهش زدم و گفتم: ممنون عمو جونم. 

-: آی عمو قربونت بره الهی.که خیلی دلش واسش تنگ شده. 

اتاق مهمون که کنار اتاق من بود رو به عمو نشون دادم و عمو هم وسایلش رو گذاشت و چون خسته بود زود خوابید. صبح زودتر از همیشه بلند شدم با وجود اینکه مدرسه نداشتم ولی ذوق اومدن عمو شارژم کرده بود حسابی! رفتم توی آشپزخونه و دیدم مامان پای گاز داره آشپزی می کنه صبح بخیری گفتم و مامان هم جوابم رو داد. گفتم حالشون بهتر شد؟

گفت: یه نیم ساعته اومدم از دیشب بهتر شده بود. خاله فرگلت هنوز بالا سرشه قراره ظهر با فرگل جون بیان اینجا. عمو رو دیشب دیدی؟

با سر حرف مامان رو تایید کردم و از ذوقم براش گفتم مامان هم هم حواسش به غذا بود هم به حرفای من. منی که هیچ وقت برای مهمونی ها کمک مامان نمی کردم الان به خاطر اومدن عموم همه کاری حاضر بودم بکنم. کلی کمک مامان کردم. ساعت نزدیک ده و نیم بود داشتم لای بشقاب ها دستمال سفره می گذاشتم و مامان هم سر گاز وایساده بود که صدایی اومد و گفت: ســــلام گیتا خانوم عزیز! زن داداش گلم چه طوره؟

بعد از سلام و احوال پرسی. عمو رفت تا زنگ بزنه به خاله فرگل.

همه چیز تا ساعت دوازده ظهر آماده بود. قرار بود عمه کتی و عمو اردلان و سایه٬ و خانواده ی خاله فرگل بیان. شنیدم خاله فرگل یه برادر کوچیکتر از خودش هم داره ولی هیچ وقت موفق به دیدارشون نشدم! چون خیلی کار میکنند گویا سرشون خیلی شلوغه و عذر امروزشون رو هم خواستن! مادر ِ خاله فرگل شهلا خانوم از مادربزرگ من کوچیکتره ولی هم مشکل قلبی داره هم دیابت و نیاز داره حتما یکی هواش رو داشته باشه و الحق هم خاله فرگل هم نمیذاره برای مادرش.

لباسی رو که مامان برام خریده بود پوشیدم. موهام رو نمیدونستم چیکارش کنم. همون موقع در اتاقم زده شد! و عمو سرش رو آورد داخل و گفت: خوشگل خانوم اجازه ورود می دین؟ 

خندیدم و گفتم: بفرمایید. 

عمو اومد و روی تختم که روبه روی در بود نشست و گفت:چه کار میکنی عمویی؟ ول کن اون موها رو دختر بیا بشین اینجا ببینم. خودم واست موهاتو میبافم!

نشستم کنار عمو و گفتم: مگه بلدین؟

-: اختیار داری! من با موهای عمه کتایونت کشتی می گرفتم! همیشه موهاش رو بلند نگه می داشت٬ خودشم که حوصله نمی کرد بهش برسه! منم که ته طغاری بودم و مظلوم گیر میاورد. حالا بچرخ بینم. 

چرخیدم و عمو شروع به بافتن موهام کرد و از مدرسه و کارایی که انجام میدم پرسید. کارش که تموم شد موهام رو با کش کرم رنگی که به دستش داده بودم بست و گفت برگردم. نگاهی بهم کرد و گفت:دست عموت درد نکنه!!!! و پشت این حرف خندید. 

توی آینه به خودم نگاه کردم. خودم خیلی وقت ها موهام رو می بافم ولی هیچ وقت به این خوبی در نیومده بود از عمو تشکری کردم و لپش رو بوس کردم.

دلم میخواست منم از عمو کامیار سوال می کردم برای همین گفتم : عمـــــــــو؟

-: یـــه مو!! و لبخند دندون نمایی بهم زد که باعث ِ خندم شد! ادامه ی حرفش گفت: جان ِ عمو؟

داشتم دنبال سوالی که چند دقیقه قبل توی ذهنم بود می گشتم با هزار بدبختی پیداش کردم و گفتم: می خواین ایران بمونین؟ یا باز برمی گردین؟

لبخندی زد و گفت: نه عزیزم. اومدم که بمونم! یه چند وقتی مهمون شمام٬ تا خونه پیدا کنیم و بالاخره با فرگل بریم سر ِ خونه و زندگیمون!

***********************************

صدایی به جز دکلمه ای با صدای آروم و پراحساس مرحوم خسرو شکیبایی که از تلویزیون در حال ِ پخشه نمیاد. جاهایی که سکوت می کنه و موسیقی پس زمینه پخش میشه صدای تیک تاک ساعت هم قابل شنیدنه. 

پشت میز کنار عمو کامیار نشستم. کنار عمو خاله فرگل نشسته و کنارشون شهلا خانوم. روبه روی من مامان. و روبه روی عمو٬ بابا نشسته.

آرزو کردم... گفتم: خدایا... حال ِ بچه هایی مثل ِ طلا رو خوب کن.. برای کسی نخواه درد نداشتن خانواده اش رو بچشه. خدایا... کاری کن همه ی این آدم هایی که دور این میز نشستن تا سال دیگه هم کنار هم به خوبی و خوشی باشن و تعدادشون کم نشه. دوستیامون و حال خوبمون رو حفظ کن خدا... و هر چی به صلاحمه برام رقم بزن. 

شمارش معکوس شروع شد... و نوای یا مقلب القلوب والابصار توی خونه پیچیده شد و.... 

ســـــال نو مبارک!

همه باهم روبوسی کردیم و عید رو تبریک گفتیم٬ و عمو کامیار که قصد داشت آروم آروم سوغاتی های من رو بده بسته ای رو به دستم داد و گفت: عیدت مبارک برادرزاده ی کوچولوی خوشگلم.

خاله فرگل هم کیسه ای رو بهم داد. بابا و مامان عیدی هاشون رو قبلا بهم داده بودن. شهلا خانوم هم بهم پول دادن.

بسته ی عمو کامیار رو باز کردم و از دیدن چیزی که جلوم بود چشمام شد عین حرف ه ی دو چشم! یه آی پد بود! از توی جعبه آوردمش بیرون. آی پد سفید رنگ با جلد خاکستری رنگ که خط های صورتی رنگی لاش داشت! 

-: ممــــنون عمو جونم. و یه بار دیگه بوسش کردم. 

بابا با خنده گفت: حالا چون بهت آی پد داده باید بوسش کنی ماها آدم نیستیم؟؟

همه خندشون گرفت. کیسه ای که خاله فرگل بهم داده بود رو باز کردم و از دیدن سه تا رمان توش ذوق کردم!!

عیدی هام رو بردم توی اتاقم. نگاهی توی آینه به خودم انداختم. با پیراهن سورمه ای رنگم که تا سر زانوم میرسید و موهام رو که دوتا تیکه ی بالای گوشم رو بافته بودم و به هم رسونده بودم و بقیش رو باز گذاشته بودم و تاب قشنگی موهام به خودش گرفته بود. آرایش صورتمم یه خرده کرم پودر زده بودم که جوش های روی پیشونیم خیلی جلوه نکنه البته خیلی کم زده بودم. ریمل و رژه لب صورتی کم رنگی هم زده بودم. از ظاهرم که مطمئن شدم. بارونی سرمه ایم و شال آبی نفتی رنگم رو که آماده روی تختم گذاشته بودم برداشتم و یه نگاه گذرا به خودم توی آینه انداختم و رفتم پیش بقیه که داشتن آماده می شدن تا برای عید دیدنی بریم خونه ی مامان بزرگم. همیشه اول می رفتیم خونه ی مامان ِ مامان. و از اونجا همگی می رفتیم خونه ی مامان ِ بابا.


------------------------------------------------

از خونه ی مامان جون ( مامان ِ مامان) تازه خارج شده بودیم و داخل ماشین نشسته بودم و منتظر بودم تا مامان هم بیاد عقب و سوار بشه و روی صندلی کمک راننده مامان جون قرار بود بشینه. عمو اینا هم با ماشین خاله فرگل میومدن. وقتی همه سوار شدیم. صدای اسمسم اومد. روز اول سال همیشه این ویژگی رو داشت زنگ میزدیم به هم و سال نو رو تبریک می گفتیم و اسمس به هم می زدیم. با لادن در حال اسمس بازی بودیم. داشتم جوابش رو می نوشتم٬ بابا از توی آینه نگاهی بهم کرد و گفت: یه امروزم دست از سر اون موبایل لامصبت ور نمیداری؟ 

بهم برخورد. مگه من شبیه این آدمایی بودم که از بیست و چهار ساعت٬ بیست و پنج ساعتش سرم با گوشی گرم باشه؟ من حتی موبایلم رو هم همین جوری دستم بگیرم باز یه حرفی دارن که بهم بزنن. توی چشمام اشک جمع شده بود. بابا همیشه دلش میخواست یه ضد حالی بهم بزنه. هیچ وقت حال ِ من رو نمیفهمید. خب الان چی کار کنم؟ به پروژه های نیمه کاره ی شهرداری در سطح شهر نگاه کنم؟ یا مثل ِ شما انواع بحث های اقتصادی و سیاسی بپردازم؟

اسمس رو تا حدی که نوشته بودم برای لادن فرستادم٬ گوشی رو سایلنت کردم. هندزفیری رو از داخل کیف دستی سورمه ای رنگم که لحظه ی آخر برش داشتم درآوردم. از شنیدن بحث بابا و مامان جون درباره ی همین موبایل بازی من حداقل بهتر بود! ولی بد حالم گرفته شد!!!!!!!!!!!!!!!

بعد از عید دیدنی با مامانی و بابایی که مامان و بابای بابا جانم حساب می شدن. با مامان جون عید دیدنی فامیل های دیگه رفتیم. که حقیقتش این هست که نسبت هیچ کدومشون رو نمی دونم فقط سالی یک بار اون هم همین روز اول سال می بینمشون! ولی عیدی که می دن خیلی پرویی نباشه دوست دارم!

حال گرفته ام تا آخر روز همرام بود. اگه کسی باهام حرف می زد جوابش رو می دادم٬ اگر نه هم ساکت می شستم و بقیه رو نگاه می کردم. بابا و مامانم رو خیلی دوست داشتم و همیشه مدیون محبتشونم ولی نمیدونم چرا....

تا روز سوم عید نصف بیشتر عید دیدنی های مهم و دید و بازدید بخاطر عید اول انجام شد. و تازه روز سوم برای درامون موندن از غرغرهای مامان و بابا بابته درس نخوندن نشستم پای حل کردن پیکم! کلا عید میشه کار حال گیری هم شروع میشه! دالیا درس بخون. دالیا پیکت رو چقدرش رو حل کردی. دالیا ... ای دالیا و .... 

درس های اختصاصی هر کدوم صدتا تست داده بودن و پاسخ تشریحی خواسته بودن. درس های عمومی هم بین پنجاه تا شصت تا تست! بین هر درس هم عکس بچه ها رو گذاشته بودن. که چندتا چندتا ازمون عکس گرفتن. عکس من و لادن و رزا٬ بین درس هندسه و ادبیات قرار داشت! عکس رو اوایل سال انداخته بودیم٬ و من شناخت خیلی سطحی نسبت به لادن داشتم و اصلا رزا رو نمی شناختم! و تا همین سه شنبه ی هفته ی قبل که تولدم بود فکر می کردم از من متنفره!

لادن دختری بود با قد متوسط پوست سفید رنگ و چشم های خاکستری رنگ. صورت شیطون و بامزه ای داشت. امسال اتفاقی باهم دوست شدیم. اوایل سال در حد بغل دستی ولی الان باهم دوست های صمیمی و خوبی شدیم. لادن رو ولش کنن کلا توی وی چت ( we chat ) ول می گرده برای خودش و کلا توانایی عجیب غریبی توی چت کردن داره! گاهی وقتا برام تعریف می کنه. با انواع آدم ها از همین ایران خودمون گرفته تا یه آقای آمریکایی باهاشون چت کرده بود! من مثل ِ لادن اهل چت کردن نبودم. یعنی درواقع جزوی از روزمرگی هام به حساب نمیومد. 

رزا دختری با پوست سبزه و با چشمای مشکی سیر بود. صورت خوشگلی داشت. همیشه از اول سال که پشت من و لادن نشست به نظرم اومد. توی نگاهش یه چیز خاصی هست ولی هنوز موفق به درکش نشدم. بی خیال آنالیز بچه های کلاس شدم و مشغول حل پیک شدم. حوصله نداشتم ولی زبانم چون خوب بود و عربی رو از روی جزوه و زبان فارسی و ادبیات رو از روی کتاب تستی که خودشون معرفی کرده بود جواباش رو درآوردم و زدم! همین کار کلی از وقتم رو گرفت! قرار نبود مسافرت بریم. مامان که هفته ی اول یک روز درمیون بیست و چهار ساعته شیفت بود. هفته ی دوم هم بابا باید می رفت سر کار! بابا مهندس عمران بود و توی یه شرکت ساختمانی مدیر عامل بود٬ ولی من هرچی با خودم فکر میکنم به این نتیجه کمتر می رسم که برای رشته هایی مثل عمران و معماری ساخته شدم! چی چیه آجر می ندازن بالا! 

عمو و خاله رفته بودن سه روز شمال. تا هم ماه عسلی بگذرونند هم بعد از مدت ها دوتایی باهم باشن. زندگی هم اون ها داشتند توی این سال ها. امروز هم از اون روزهایی بود که من و بابا فقط خونه بودیم. مامان روز شیفتش بود. از هفت صبح رفته بود تا هفت صبح فردا و الان ساعت ِ پنج بعد از ظهر بود. 

با صدای تقه ی در برمیگردم سمت در اتاقم که پشتم بهش بود. بابا کت شلوار پوشیده دم در وایساده بود داشت بلوزش رو مرتب می کرد. گفت: دالیا من دارم میرم مجلس ختم آقای بهروزی. از بیرون کاری نداری؟

-: نه برین. کی فوت کردن؟

-: از بهمن توی لیست انتظار کلیه بود. با یه کلیه هم سال ها زندگی کرده بود که این هم از کار افتاد و دو شب پیش تموم کرد. همکار ِ نازنینی بود. روحش شاد. فعلا خداحافظت دخترم. 

-: خداحافظ. 

آقای بهروزی از همکارهای بابا توی شرکت بود. دو سه باری بابا خونه دعوتش کرده بود. مرد شوخ طبعی بود ولی سال ها قبل یکی از کلیه هاش دچار مشکل میشه و مجبور به عمل میشه و بیرون میارنش. ولی با بد شدن حالش توی لیست پیوند قرار می گیره ولی با از کار افتادن اون یکی کلیه... نمیدونم چرا نتونسته بودن کلیه پیدا کنند!

نفس بلندی کشیدم و گفتم:خدایا برای هیچ کسی نخواه...!

حالا توی خونه تنها بودم. چیکار کنم!! نه حوصله ی درس خوندن داشتم نه پیک حل کردن! تا همینجا هم با وجود کپی رایتی که کرده بودم خب خسته شدم!!!!

کامپیوترم رو روشن کردم. یه سر به سایت های مختلف و فی*س بو*ک زدم. که باعث گذشتن یک ساعت بیشتر نبود. عجیب بود زمان دیر می گذشت. رفتم یه چرخ داخل خونه زدم و از یخچال یه دونه خیار درآوردم٬ شستم و در حال گاز زدن بودم که رفتم سر وقت گوشیم. از بیکاری بهتر بود. رفتم سر وقت وی چت. داشتم لیست کسایی که درخواست فرستاده بودن نگاه می کردم. یه نفری اسم خودش رو آدم برفی زده بود و توی معرفی خودش نوشته بود برای برف بازی کنار گل دالیا اجازه ی هم قدم شدن میدی؟ 

جمله اش برام عجیب بود و جالب! اسم کاربری من دالی موشه بود و همه مسخره می کردن و با دالی موشه باهام شروع به چت می کردن. ولی این آقا یا خانوم آدم برفی از کجا می دونست اسم من دالیاس؟! دل رو زدم به دریا و تاییدش کردم. یه نفر دیگه رو هم تایید کردم کسی با کلی شکلک و حرف های عجیب و غریب سعی کرده بود اسم خودش رو بنویسه. اسم ناصر رو تشخیص دادم ولی مطمئن نبودم.

به یک ثانیه نکشید که از تاییدم گذشت اونی که فکر کردم اسمش ناصره پیغام داد. 

-: سلام خوب هستید؟

-: سلام متشکر.

-: ناصر- ۲۹ دی ۱۳۶۰ – بجنورد!

بــــله! دو برابر سن من رو که داره!بــه بــه!

هیچی نگفتم. که خودش پیغام داد. -: معرفی می کنید؟

-: مگه پروفایلم رو ندیدید؟

-: دیدم ولی چیزی دستگیرم نشد! دالی هستی یا موشه؟

خندم گرفت! دلم می خواست عوض چت کردن با این بابا بزرگ با آدم برفی چت کنم! اظهار ارادت بهش پیدا کرده بودم!این بار حوصله ی دروغ بافی نداشتم. راستش رو گفتم!

-: دالیا٬ تهران٬ ۱۳۷۵. 

-: متولد ۷۵ اید؟

-: بله مشکلیه؟

-: واقعا؟

بالافاصله خودش جواب داد: خیلی کوچولویین٬ بای!

پوزخندی زدم و گفتم: فکر نمی کنم برای تعیین بزرگ یا کوچک بودنم نیاز به تایید شما باشه. خدانگهدارتون. 

کلا دلم می خواست حرف آخر رو بزنم! خیلی کوچولویین! برو بابا! مگه مرکز همسریابی گیر آوردی؟ بلافاصله چتی رو که باهاش کردم رو پاک کرده و خودش رو بلاک کردم! تا شب با دو سه نفر دیگه هم چت کردم. یکی شماره می خواست! یکی گیر داده بود بیا دوست دخترم بشو! یکی دیگه هم دنبال کارهای خاک برسری بود! این ها هم واسه خودشون عالمی دارن! همیشه هرکسی رو که تایید درخواست می کردم بلافاصله شروع به چت و آشنایی می کرد ولی عجیب بود برام این هویت ناشناس یعنی همون آدم برفی ِ ناشناس!

******************************

خوشحال و خندون از اینکه جواب های تست های شیمی و معارف و آمار و بعضی از سوالات هندسه از لادن که اون هم معلوم نبود از کدوم بیچاره ای گرفته و دادن جواب تست هایی که زده بودم بهش تلفن رو قطع کردم. دوست خوب به همین دردها هم می خوره!

با وجود گذشتن شش روز از روزی که درخواست آدم برفی ِ ناشناس رو تایید کرده بودم ولی هنوز خبری ازش نشده بود. آهی کشیدم و سرگرم حل صدتا تمرین ریاضی شدم!

تازه به راه حل یکی از تمرین ها پی برده بودم که با صدای مامان از جا پریدم! 

-: پاشو حاضرشو می خوایم بریم عید دیدنی شبانه!

-: وایی مامان ترسیدم! عیدنی ِ شبانه خونه ی کی؟

-: عمه کتی. پاشو ببینم!

فامیل ِ خیلی شلوغی نداشتیم! یه خاله داشتم به اسم مینا که دو سه سال یه بار میومد ایران و یه پسر دوسال بزرگتر از من داشت! بچه که بودم با خودم فکر می کردم با وجود اینکه آرش اونجا متولد شده و داره زندگی می کنه ولی بزرگ تر که شد حتما میاد با من ازدواج می کنه!غافل از اینکه نمی دونستم تفاوت فرهنگی و اخلاقی که بین من و اون شکل گرفته تا چه حده! در کمدم رو باز کردم و مشغول تجسس شدم! ها! این رو داشتم می گفتم. خانوادمون سر جمع خیلی شلوغ نبود. خاله ام که مدت زیادی ایران نبود٬ یه عمه داشتم و یه عمو. بابای مامان چند سال پیش به رحمت خدا رفته بود. ولی مامان و بابای بابا درقید حیات بودن.

یه راه راه سفید سورمه ای با شلوار جین پوشیدم. موهام رو که تا روی کتفم می رسید رو با یه تل کشی پروانه شکل سورمه ای رنگ که برای بستن مو کاربرد داشت پشت سرم موهام رو بستم. آرایش همیشگیم رو هم کردم شال سورمه ای رنگم رو که با رنگ نقره ای روش شعر نوشته بود و مانتوی سفید رنگم رو برداشتم و پوشیدم. دم در هم دمپایی های پلاستیکیم رو با کفش سفید آدیداسم که مامان برای تولد پارسالم برام خریده بود پوشیدم. یادم به گوشیم افتاد که برنداشتم. برگشتم توی اتاقم.داشتم دنبال گوشی سامسونگ گلکسی آیسم می گشتم که دیدم روی میز جاگذاشتمش. صفحه ی اسکیرینش رو روشن کردم و دیدم آیکن وی چت روی نوار بالای صفحه جاخوش کرده. قفل صفحه رو باز کردم. نوار سر صفحه رو کشیدم پایین و ماتم به صفحه برد که اگه مامان اون لحظه صدام نکرده بود حواسم به صفحه برنمیگشت! آخه خدا رو خوش میاد من این همه وقت منتظر این بشر بودم دقیقا الان که من دارم میرم بیرون پیغام داده!!!!! ای اگه من شانس داشتم اسمم شانس الملوک بود! روی اعلامی که کرده بود فشار وارد کردم و منتظر لود شدن صفحه شدم. میخواستم جواب سلامش رو بدم و بگم شرمنده که باید برم بیرون. ولی.... 

نوشته بود: آخرین سیگار را هم سوزاندم و دود شد.. درست مثل تک تک ثانیه ها و دقایق زندگیم... 

این آدم برفی... آدم عجیبی بود.... البته اگه واقعا آدم بود


مامان: دالیـا کجا موندی دختر؟

بیخیال جواب دادن شدم و موبایل رو گذاشتم توی جیب شلوارم و از اتاق اومدم بیرون. بعدا هم میشد جوابش رو داد. عمه توی ماشین زانتیای بابا نشستیم و راهی خونه ی عمه کتی شدیم.

خونه ی عمه کتی اینا نیاوران بود. مسافت خیلی زیادی با خونه ی ما نداشت ولی چون پنجشنبه بود عادی بود اگه بگیم به خاطر ترافیک بین چهل و پنج تا پنجاه دقیقه طول کشید تا رسیدیم. توی کل مدت راه مغزم دور و بر جمله ای بود که آدم برفی فرستاده بود. شاید سرکارم گذاشته و الکی از همین اسمس هایی که همه برای من می فرستند رو برام فرستاده٬ ولی اون از کجا مطمئن بود اسم من دالیاس؟! گفت آخرین سیگار را هم سوزاندم و دود شد! مگه سیگاریه؟ همیشه ادبیاتم توی تشخیص معنی بد بود! بیخیال تجزیه و تجلیل جمله از ماشین پیاده شدم. 

بابا دور تر از ساختمونشون پارک کرده بود چون تنها جای پارک موجود در کوچه اشون بود. تا دم خونشون که یه ساختمون چهارده طبقه با نمای سنگ ارغوانی بود پیاده رفتیم. 

بالا که رسیدیم سه نفرشون دم در به استقبالمون ایستاده بودن. سایه پرید بغل عمو کامیار! کاش منم هم سن سایه بودم. دلم از این محبت های عمویانه میخواست. آهم رو توی گلو قورت دادم که جاش یه بغض شکل گرفت. نمیدونم از چی بود. بی هوا دلم گرفته بود. دلم یکی رو می خواست که از دلم بگم. از دلی که گرفته و کسی ازش خبر نداره. همه فکر میکنند چون میگم و میخندم حتما دردی ندارم ولی نمیدونند. سایه همچنان بغل عمو بود. حســـادت؟ نه!!!

رو به سایه که توی بغل عمو جا خوش کرده بود و عمو به شیطنش میخندید گفتم: سایه خانوم تحویل نمی گیری؟

خب آره دیگه یه سلام خشک و خالی هم نداد!

سایه: سلام!

بـــه دم شما گرم! چه تحویل گیری زیادی!!

پسر خاله ی وجدان: خب تو هم همین رو می خواستی دیگه!

پسر خاله جون تو یکی بی زحمت امشب برو همون نون و نفتت رو بگیر اصن اعصاب تو رو ندارم! مانتو و شالم رو آویزون کردم و رفتم کنار بقیه نشستم. عمو و سایه هم به فاصله ی چند دقیقه اومدن و گرم خوش و بش و حرف زدن باهم بودن. عمه اومد و به همه شربت تعارف کرد. به من که رسید گفت: توی راهرو گم نشی راه راه پوشیدی خانوم؟

استــــاد ِ مملکت وقتی همچین حرفی بزنه از من چه انتظاری میره. گفتم: نه عمه جون نگران نباشین گم نمیشم دربه در میشم! عمه خندید و سینی رو پری که خالی شده بود رو گذاشت روی یکی از میزهایی که کنار دیوار گذاشته بود و خودش کنار مامان نشست. به فاصله ی چند دقیقه خاله فرگل هم اومد. و سایه باز هم توی بغل سایه به خاله سلام داد! حالا اگه من بودم و پنج سالم بود و در این شرایط کلی مامان به خودم چشم غره می رفت و تا حالا هزاربار عمو گذاشته بود من رو پایین. 

-: آه دالیا امشب چت شده بیخیال! !!!!!!!!!!!

گوشیم رو درآوردم یه نگاه به اسکیرینش انداختم. علامت اسمس اون بالا بود. اسمس از رزا بود: 

دالیا خوشگله چه طوره؟

به حق چیزای ندیده!! رزا اسمس زده! جوابش رو با ممنون تو چه طوری و خوش میگذره دادم. دلیوریش هنوز نیومده بود یه اسمس از دیگه اومد و اسم دل آرام محرمی نقش بست! چه عجب یادی از ما کرد!

اسمس زده بود: یعنی اینقدر داره بهت خوش میگذره که یادی از ما نمی کنی؟

جواب دادم: نه بابا چه خوشی؟ تو خوبی؟ چیکارا میکنی؟

رزا همون موقع جواب داد: مرسی عزیزم. ببخشید درگیر مهمونیم وگرنه کلی دلم برات تنگ شده!

اوه اوه! هندونه الان گذاشت زیر بغل من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پسر خاله وجدان: این وقت سال هندونه کجا بود توام؟!

با منم همینطور جوابش رو دادم. 

صدای بابا گفت: دالیا جان فکر نمیکنی بهتره کمک ِ عمه بکنی به جای بازی با اون موبایل و اسمس زدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همه ی نگاه ها افتاد روی من. هجوم اشک رو به چشمام حس می کردم. حتی عمو هم داشت نگام می کرد. عمو اردلان گفت: کیوان جان چیکاره دخترم داری بعد از کلی وقت اومده خونه ی عمه اش. اینجا هم باید کار بکنه. 

حداقل دلم خوش به طرفداری شوهر عمه ام بود. مامان و عمو و خاله فرگل که اصلا فقط نگام کردن! سایه ریز خندید. اگه بیشتر مینشستم بغضم می ترکید. نگاه خیره ی عمو هنوزم روم بود. بلند شدم رفتم داخل ِ آشپزخونه. نه درحال که داشتم سعی می کردم بغضم رو مهار کنم گفتم: عمه کمک نمیخوای؟

عمه بدون اینکه نگاهم کنه گفت: نه دالی جون برو بشین منم میام.

از جام تکون نخوردم که باعث شد عمه برگرده سمتم. با دیدن چشمای قرمزم که اشک توشون جمع شده بود گفت: دالیا چی شده عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟ 

نه ای گفتم و به سرعت از در ِ دوم آشپزخونشون خارج شدم که حس کردم از کنار کسی به سرعت رد شدم. ولی خیال برگشتن و نگاه کردن نداشتم. رفتم داخل دستشویی. 

چرا بابا هی ضایع ام می کرد؟ چرا هیچ کسی هیچی نمی گفت... آخه تا کی!؟ بابا منم آدمم!صورتم و شستم. آرایشم فقط برق لب بود٬ دوباره تجدیدش کردم. توی آینه به خودم نگاه کردم.. ارزش مورد دفاع واقع شدن رو هم نداری... چی داری مگه؟ اخلاق داری؟ خیلی خوشگلی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بدم اومد. از خودم. از ... همه چی...!

از دستشویی اومدم بیرون و رفتم نشستم پیش بقیه. سایه هنوز هم توی بغل عمو بود. شرایط همون بود و داشتن درمورد مسائل مختلف از گرونی و اقتصاد تا بحث های سیاسی و گریزی که جوانان این روزها! و نصف حرفاشون طعنه و کنایه به رفتار من! خاله فرگل کنارم نشسته بود سعی کرد باهام درمورد مسائل دیگه حرف بزنه. اخلاقم رو شناخته بود می دونست چی گذشته بهم.. ولی نتونست آرومم کنه. تا آخر اون شب نه خیلی خوب گذشت که توی تاریخ بنویسنش نه اونقدر تلخ که ... 

در راه برگشت خاله فرگل رو تا دم خونشون همراهی کردیم بعد برگشتیم خونه. منی که ذوق داشتم از اومدن عموم داشتم فکر می کردم چرا عمو زودتر نمیره! یا میرفت پیش ِ زنش!

وقتی رسیدیم خونه. رفتم داخل ِ اتاقم و در رو بستم. شانس آوردم مودم روشن بود هنوز وگرنه معلوم نبود باز چه قدر باید غرغر تحمل می کردم! سریع به آدم برفی پیغام دادم : ببخشید میشه بگید معنی جملتون یعنی چی؟ فرستادم براش. 

لباسام رو عوض کردم. و نشستم روی تختم. موبایلم رو هم گذاشتم روی میزم. اتاق مستطیل شکلی داشتم به نسبت اتاق های دیگه ی خونه کوچیک بود. از در اتاق رو که باز میکردی چسبیده به دیوار کمد دیواری بود. دیواره کناری کمد پنجره بود که جلوش تختم رو گذاشته بودم. یه کمد کشویی چهار طبقه بود که روش آینه گذشته بودم و عطر و کلی خرت و پرت درواقع همون میز توالتم هم تلقی میشد! کنار میز توالت و چسبیده به دیوار کناری میزم بود که روش کامپیوترم بود و بساط پیکم روش ولو بود! و چسبیده به دیوار کناری کتابخونه ام بود. عروسک خرگوشی که سال ها پیش مرحوم بابابزرگم واسم گرفته بود رو بغل کرده بودم. دل گرفتگیم نسبت به چند ساعت قبل خیلی بیشتر شده بود... دلم برای بابا بزرگم تنگ شده بود.. کاش میومدی پیشم... اینجا هیچ کسی من رو دوست نداره.. اشکام دونه دونه در حاله سر خوردن روی صورتم بودن. صدای ویبره ی گوشی اومد. شیرجه رفتم سمتش.. آدم برفی بود... نوشته بود: یه حال از یک دل ِ گرفته... دلی که نه امیدی به حیات داره نه دلی برای زندگی... خسته و درمانده.. آواره ی کوچه به کوچه ی این شهر! 

به جز قسمت آخرش با مابقیش حال مشابهی داشتم. نوشتم مگه کجایین؟

-: در مقر حکومتم!

خندم گرفت گفتم: پادشاهی؟

-: برای خودم شاید!

منی که همیشه حرف داشتم این بار کم آورده بودم. انگار تمایلی به حرف زدن نداشت. کلی علامت سوال داشتم ازش ولی بیخیال پرسیدنش شدم که صدای تقه ی در اومد. حوصله نداشتم باز بابا باشه و بهم گیر بده موبایلم رو از بالای تختم گذاشتم روی زمین و گفتم بله؟

دستگیره ی در چرخید و آقایی که دقت که کردم دیدم عموئه سرش رو از درآورد داخل..............

خدایا یه امشب نصیحت تعطیل لطفا!!!!

 

منبع: رمان دوستان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 239
  • آی پی دیروز : 211
  • بازدید امروز : 942
  • باردید دیروز : 505
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 3,677
  • بازدید ماه : 9,040
  • بازدید سال : 95,550
  • بازدید کلی : 20,084,077