اشعاری زیبا از حسین پناهی
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرك می كنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندكی سكوت...
جاودانگی عشق
به آتش نگاهش
اعتماد نکن !
لمس نکن !
به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند،
به سرزمینی بی رنگ !
بی بو و ساکت
آری،
بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو !
اگر خواستار جاودانگی عشقی
شعر ابله
سنگ اندیشه به افلاک مزن دیوانه
چونکه انسانی و از تیره سرتاسانی
زهره گوید که شعور همه آفاقی تو
مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی
در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را
چون به معشوقه رسی بی سر و بی سامانی
راز در دیده نهان داری و باز از پی راز
کشتی دیده به طوفان خطر میرانی
مست از هندسه ی روشن خویشی مستی
پشت در آینه در آینه سرگردانی
بس کن ای دل که در این بزم خرابات شعور
هر کس از شعر تو دارد به بغل دیوانی
لب به اسرار فروبند و میندیش به راز
ور نه از قافله مور و ملخ درمانی
شاعری که اندره مالرو بود
آزاد، جسور، شاد
آن سان که کودکی یتیم در اولین روز مرگ پدرش
گل باران بوسه و سلام و دلداری میشود!
در اولین دیدار
با کلام تو این خواب ها را تعبیر شده خواهم یافت!
با گرما و خیال
یا سرما و عشق
پیش کش آن که عطرش ملکه ی همه عطرهاست
یک لبخند
دو تار مو
وسه سلام
این چنین جهان در چشمان کهنه ام تازه میشود
در نور باران گور ساده ام
پروانه
این همه نفی
درد جان فرسای دگردیسی جهان است
بر جان هنر،
تا از کرم کور بی دست و پا
پروانه ای بسازد
هزار رنگ!
میآید ها
شب و روزت همه بیدار
که آید شاید،
کور شد دیده بر این
کوره ره شاید ها.
شاید ای دل
که مسیحا نفست
آمد و رفت،
باختی هستی خود
بر سر میآید ها
لعنت
بر گردن عشق ساده ام
که انگشترش نخی ست،
گلوبند زمردین شعر مرا
باور نمیکند کسی ...
لعنت به شعر و من!
فیلانه
وقتی ما آمدیم
اتفاق، اتفاق افتاده بود!
حال
هرکس
به سلیقه خود چیزی میگوید
و در تاریکی گم میشود.
بازی
ما تماشا چیانی هستیم
که پشت درهای بسته مانده ایم!
دیر امدیم!
خیلی دیر...
پس به ناچار
حدس میزنیم،
شرط میبندیم،
شک میکنیم ...
و آن سوتر
در صحنه
بازی به گونه ای دیگر در جریان است.
من و پروانه
پا برهنه با قافله به نا معلوم میروم
با پاهای کودکی ام!
عطر پریکه ها
مسحور سایه ی کوه
که میبرد با خود رنگ و نور را!
پولک پای مرغ
کفش نو
کیف نو
جهان هراسناک و کهنه
و
آه سوزناک سگ!
سال های سال است که به دنبال تو میدوم
پروانه زرد،
وتو از شاخه ی روز به شاخه ی شب میپری
و همچنان..
شبنم
به شبنمیمیماند آدمی
و عمر چهل روایتش،
به لحظه رویت نور
بر سطح سبز برگی
میلغزد و بر زمین میچکد....
تا باری دیگر
و کی؟
و چگونه؟
و کجا؟
چنین میاندیشم
ایستاده و آرام
به سمت آینه میخزم
با اظطراب دلهره آور تعویض چشم ها
وتازه میشود دل
از تماشای دو مروارید درخشان
بر کیسه پاره پوره ی صورتم.
جهان پر از لبخند و پروانه سفید بود!!!!!!
کدام بود؟
این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمر را
حرام دیدارش کردم؟
باد ما را با خود برد
باد
پرده ها را آرام تکان میدهد
و ما
بچه های خوش باور
لب ریز از اضطراب و امید!
زوایای نیمه روشن را به هم نشان میدهیم
سیاه
خب ..آره که خیابونا و بارونا و میدونا و آسمونا ارث بابامه
واسه همینه که از بوق سگ تا دین روز
این کله پوکو میگیرم بالا
و از بی سیگاری میزنم زیر آواز
و اینقدر میخونم
تا این گلوی وا مونده وا بمونه....
تا که شب بشه و بچپم تو یه چار دیواری حلبی
که عمو بارون رو طاقش
عشق سیاه خیالی منو ضرب گرفته
شام که نیس
خب زحمت خوردنشم ندارم
در عوض
چشم من و پوتینای مچاله و پیریه که
رفیق پرسه های بابام بودن
بعدشم واسه اینکه قلبم نترکه
چشمارو میبندم و کله رو ول میکنم رو بالشی که پر از گریه های ننمه
گریه که دیگه عار نیست
خواب که دیگه کار نیست
تا مجبور بشی از کله سحر
یا مفت بگی و یا مفت بشنفی و
آخر سر اینقدر سر بسرت بذارن که
سر بذاری به خیابونا
هی هی
دل بده تا پته دلمو واست رو کنم
میدونی؟
همیشه این دلم به اون دلم میگه
دکی
تو این دنیای هیشکی به هیشکی
این یکی دستت باید اون یکی دستتوبگیره
ورنه خلاصی
خلاص!
اگه این نبود ...حالیت میکردم که
کوهها رو چه طوری جابجا میکنن
استکانها رو چه جوری می سازن
سرد و گرم و تلخ و شیرینش نوش جان
من یاد گرفتم
چه جوری شبا
از رویاهام یک خدا بسازم و...
دعاش کنم که
عظمتتو جلال
امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت
بعدش هم چشما مو میبندم و دلو میسپرم
به صدای فلوت یدی کوره
که هفتاد سال تمومه عاشق یه دخترچارده ساله بوره
منم عشق سیاهمو سوت میزنم تا خوابم ببره
تو ته تهای خواب یه صدای آشنایی چه خوش میخونه
بشنو.....
هی لیلی سیاه
اینقدر برام عشوه نیا
تو کوچه...
تو گذر...
تو سر تا سر این شهر هرجا بری همراتم
سگ و سوتک میدونه
کشته عشوه هاتم