loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 2535 دوشنبه 27 آبان 1392 نظرات (0)

رمان در حسرت آغوش تو ( فصل دهم)

http://dl2.98ia.com/Pic/Dar%20hasrate.jpg

 

"پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان "

نگاهم به در بسته ی اتاق خیره مونده ! نمی تونم باور کنم که .... همه چیز تموم شده ! یعنی پرونده ی زندگی مشترک من و کیارش به همین سرعت بسته شد ؟! ......... صدای آخرین نفس قلبم رو شنیدم و سردی مرگش رو تو قفسه ی سینه ام احساس کردم . به سختی روی تخت نشستم ، زانو هامو تو شکمم جمع کردم و دستامو دورشون حلقه کردم . اشک درشتی از گوشه ی چشمم روی صورتم خط انداخت ... من چی کار کردم ؟!... یعنی واقعا گذاشتم که اون بره ؟! سرم رو روی زانوهام گذاشتم ، ....... من انتخاب دیگه ای نداشتم کیارش ....... بهت التماس می کنم منو ببخش ...... نمی خواستم قلبتو بشکنم ... نمی خواستم ناراحتت کنم ....... نمی خواستم احساستو جریحه دار کنم ....اما چاره ی دیگه ای نداشتم باید این کارو می کردم تا تو بری ... تو باید می رفتی.... ای کاش می تونستم این حرفا رو بهش بگم .... تقه ای به در خورد و کسی وارد اتاق شد ... نمی خوام بدونم که کی اومده تو اتاق ... واسه اشکام تماشاگر نمی خوام ! « سلام ! » شاهین ؟! به سرعت سرمو بلند کردم ... خودشه ! لبخندی زد و نزدیک تر اومد و گفت : « چرا این طوری نگام می کنی ؟! ... حالت بهتره ؟! » سرمو پایین انداختم و گفتم : « تو از کجا فهمیدی که من حالم بد شده ؟! » شاهین رو صندلی کنار تخت ، همون جایی که کیارش چند دقیقه ی پیش نشسته بود ، نشست و گفت : « کیارش بهم گفت ! » با تعجب نگاش کردم و به سختی گفتم : « .... کیارش ؟! » زخم قلبم دوباره سر باز کرد .... این بار سوزشش خیلی بیشتر بود ! شاهین پا رو پا انداخت و گفت : « آره ... کی دونم باورت نمیشه منم اولش باورم نمی شد ....... بهم زنگ زد و گفت حالت بد شده ! ازم خواست بیام اینجا ....... تا حالا کیارش رو اینجوری ندیده بودم ... خیلی شکسته بود ، دیگه از اون کیارش مغرور هیچی باقی نمونده بود ! » چشمامو بستم و گفتم : « بس کن ! .... » دوست ندارم کیارش رو این جوری تصور کنم ، می خوام کیارش تو ذهنم همیشه همون مرد مغرور باقی بمونه ، غرور کیارش رو خیل ی دوست دارم.... خیلی برام قشنگه ! « ناراحتت کردم ؟! ... » سرمو تکون دادم و گفتم : « ... نمی خوام در مورد کیارش چیزی بشنوم ... » وقتی اسم کیارش میاد خیلی سخته که اشکامو کنترل کنم ... « متاسفم ... نمی خواستم ناراحتت کنم اما هنوز یه چیزیو نفهمیدم ... اگه اون فهمیده که دوست داره ... » حرفشو قطع کردم و گفتم : « شاهین نمی خوام در مورد اون صحبت کنم ... شاید بعدا به سوالایی که داری جواب بدم ولی الان نه ..... اصلا آمادگی صحبت کردن در مورد این موضوع رو ندارم ! » احساس می کنم که بند بند وجودم داره از هم جدا میشه ... دلم پر از احساس دلتنگیه ! دلم برای بی بی تنگ شده ! « موبایلتو میدی ؟! » شاهین با تعجب نگام کرد اما بدون هیچ حرفی موبایلشو بهم داد . زیر نگاه سنگین شاهین شماره گیری کردم و منتظر موندم . بعد از چند تا بوق بالاخره جواب داد . « بله ؟! » « سلام داداشی ! » مکث کوتاه مهران بهم فرصت داد تا به ذهنم نظم بدم . « سلام .... پانته آ خط جدید گرفتی ؟! » « نه ..... مهران یه زحمتی برات دارم ، می تونی بیای دنبالم ؟! ... من بیمارستانم ! » شاهین با عصبانیت نگاهی بهم انداخت و از جا بلند شد . صدای نگران مهران رو شنیدم : « بیمارستان ؟! ... اتفاقی برات افتاده ؟! » سعی کرد به قدم های سریع شاهین که اتاق رو متر می کردند توجه نکنم ! « نه ... اتفاقی برام نیفتاده ! فقط یه کم ضعف دارم ... فشارم افتاده پایین ! » « ..... کیارش کجاست ؟! » نمی دونم ..... شاید الان داره با تمام سرعت ازم دور میشه ! « اون اینجا نیست ! .... میای دنبالم ؟! » « آره ... آره حتما ! فقط اسم بیمارستان رو بگو ! » اسم بیمارستان رو گفتم و تماس رو قطع کردم . شاهین با عصبانیت بهم نزدیک شد و گفت : « چرا به اون زنگ زدی ؟! ....... خب خودم می بردمت ! » سرم داره گیج میره ! « شاهین من می خوام برم پیش مادربزرگم ....... ممنونم از این که اومدی اما بهتره که بری ! مهران داره میاد اینجا ، نمی خوام تو رو اینجا ببینه و باهات درگیر بشه ........ اون اصلا از تو خوشش نمیاد ! » شاهین با حرص دندوناشو رو هم سابید و گفت : « پانته آ تو آخر سر منو با این کارات دیوونه می کنی ! » روی تخت دراز کشیدم و گفتم : « شاهین برو ...... بعدا با هم صحبت می کنیم ! » سرش رو با ملایمت تکون داد و گفت : « من اینجا می مونم تا مهران بیاد ... تو بخواب ! » خسته تر از اونیم که بخوام مخالفت کنم ... چشمامو بستم و اجازه دادم خواب منو از این ضعف جدا کنه ! ذهنم دوباره به سمت کیارش پر کشید .... جلوشو نگرفتم ... من به خودم اجازه میدم که تو حریم ذهنم به کیارش فکر کنم .... چقدر خوبه که دیگه مجبور نیستم نقاب بی تفاوتی رو روی صورتم نگه دارم .... با حس گرمای بوسه ای که روی پیشونیم زده شد از خواب پریدم . نسرین با چشمای خیس مهربونش بالای سرم وایساده بود و بهم نگاه می کرد . احساس خوبیه که بدونی کسی نگرانته .... این که برای کسی ارزش داری ... این که بدونی تو شرایط سخت کسی هست که درکت کنه .... لبخند غمگینی زدم و به آرومی بلند شدم و نشستم . نگاهی به چشمای نسرین انداختم و گفتم : « چرا گریه می کنی ؟! ... هنوز که نمردم ! » نسرین دستی به صورتم کشید و گفت : « چه بلایی سر خودت آوردی ؟! .... یعنی انقدر سخت بود ؟! » لبخند نیمه جونی که به هزار زور و زحمت روی لبم نگه داشته بودم پاک شد و بغض خفه کننده ای به سرعت توی گلوم رشد کرد . سخت ؟! ... کلمه ی سخت واقعا برام بی معنیه ! پرده ی اشک جلوی دیدم رو گرفت . با بغض گفتم : « نسرین من جون دادم ... شکستم ... خورد شدم ، هیچ کس صدای این خورد شدن رو نشنید .... می تونی بفهمی چی میگم ؟! » شونه هام شروع به لرزیدن کردند ...خودم رو تو بغل نسرین انداختم و با تمام وجود گریه کردم . نسرین همون طور که کمرم رو نوازش می کرد ، گفت : « تو رو خدا گریه نکن ... نمی تونم ناراحتیت رو ببینم ! » خودمو بیشتر تو بغلش جا کردم و گفتم : « اون رفت ... رفتش ! .... خیلی ناراحتش کردم نسرین ... خیلی ...واقعا قلبشو شکستم ! » نسرین با کلافگی منو از خودش جدا کرد و گفت : « پانته آ چرا این بازی رو تموم نمی کنی ؟! .... برو به کیارش همه چیزو بگو ! اون خیلی دوست داره ! بگو که ... » بینیم رو بالا کشیدم و گفتم : « نمی تونم .... نمی تونم نسرین ! من شاید بتونم با غم عشقم کنار بیام ولی نمی تونم عذاب وجدان رو تحمل کنم ! » شونه هامو گرفت و گفت : « خودتو کنار نکش ... نگران هیچی نباش ، مطمئن باش هیچ اتفاقی نمی افته ! » پوزخندی زدم و گفتم : « گفتنش برای تو راحته چون خواهر تو تهدیدت نکرده که اگه با شوهرت بمونی خودشو می کشه ! » « چرا تهدیدای پریسا رو جدی می گیری ؟!» اشکامو پاک کردم و گفتم : « چون پریسا دیوونست ........ چون دو دفعه خودکشی کرده ... چون می تونه برای سومم این کارو کنه .... می دونی اگه اون بمیره چه بلایی سر من میاد ؟! » نسرین همون طور که با حلقه اش بازی می کرد گفت : « چرا انقدر پریسا رو دوست داری ؟! » « من پریسا رو دوست دارم اما نه تا این حد که حاضر شم به خاطرش از کیارش بگذرم ...... اگه این کارو کردم فقط به خاطر این بود که نمی خواستم احساس گناه از این که باعث مرگ خواهرم شدم رو دوشم سنگینی کنه .............. من می دونم که بدون کیارش زیاد زنده نمی مونم .... ( لبخند با نشاطی زدم ) این خیلی خوبه .... دوست ندارم لحظه های زندگیمو بدون کیارش بگذرونم، نمی خوام بدون نگاه کردن به چشمای مغرور و قشنگش لبخند بزنم .... عشق واقعا قشنگه .... قشنگ ترین عذاب ! » نسرین لبه ی تخت نشست و گفت : « هیچ وقت دلم نمی خواست این جوری ببینمت .... دلم می خواست خوشبخت و خوشحال باشی ! » موهامو پشت گوشم زدم و گفتم : « خوشبختی سهم همه ی آدما نیست .... اما تو سعی کن خوشبخت بشی تا من خوشحال باشم ! ... راستی مهران کجاست ؟! » « وقتی اومدیم شاهین اینجا بود ... مهران واقعا از دیدن شاهین عصبانی شد الانم رفته تا مطمئن بشه که شاهین از بیمارستان رفته ! .... اون واقعا کیارش رو قبول داشت ... خیلی از اون خوشش می اومد ! » فقط تونستم لبخند بزنم چون هیچ حرفی برای گفتن ندارم ! **** زمان می گذره ... حتی وقتی که غیر ممکن به نظر بیاد.... حتی برای من ! مهران هنوزم باورش نشده که کیارش منو ترک کرده ! .... بهتره بگم که خودم مجبورش کردم که ترکم کنه ... بی بی هم داره تظاهر می کنه که طلاق من اصلا براش مهم نیست ، اما من می فهمم که خیلی ناراحته ! .... من همیشه باعث ناراحتی بی بی میشم ! حال خودمم بهتره نگم ... انگار به بن بست رسیدم .... دیگه هیچی برام رنگ نداره ... همه چیز خاکستریه چهارده روزه که کیارش رو ندیدم .... چهارده روزه که به غیر از کیارش به هیچی فکر نکردم ... می ترسم یه روز از فکر و خیال زیاد دیوونه بشم ... حضور شاهین هم غم و غصه امو بیشتر می کنه ...نمی دونم که چه برخوردی باید باهاش داشته باشم ... فقط یه چیزو می دونم ! این که نمی تونم اون جوری که باید دوسش داشته باشم ! ... مهم نیست که چه قدر به خودم یاد آوری می کنم که اون مرد خوبیه ، قلبم هیچ وقت اونو قبول نمی کنه ! ... باید همه چیزو تموم کنم ... می خوام از ایران برم ، نفس کشید بین این همه خاطره خیلی برام مشکله ! سنگینی نگاه بی بی رو که از پشت پرده ی آشپزخونه سرک می کشه ، احساس می کنم .... نگاهش بوی دلسوزی میده ! صدای زنگ تلفن رو از داخل خونه شنیدم .... بی بی پرده رو انداخت و از پشت پنجره کنار رفت . از روی تاب بلند شدم و آروم آروم به سمت خونه به راه افتادم . درو باز کردم و وارد خونه شدم . صدای گریه ی بی بی توجهم جلب کرد ... به سرعت به سمت پذیرایی دویدم ! بی بی روی مبل کنار میز تلفن نشسته بود و گریه می کرد . مهران با تلفن صحبت می کرد ...... خیلی تند و شتاب زده ! « حالش چطوره ؟! » ...................... « icu؟ »
...................... دستام یخ کردند.... اینجا چه خبره ؟! مهران تماس رو قطع کرد و گفت : « بی بی باید بریم بیمارستان ! » اسم بیمارستان پشتم رو لرزوند . به سختی گفتم : « اینجا چه خبره ؟! » مهران با نگرانی به من نگاه کرد و با من من گفت : « پانته آ .... وای خدا ... بابات سکته کرده ... حالش اصلا خوب نیست ، می خواد تو رو ببینه ! » نتونستم نگاه ماتم رو از چشمای مهران جدا کنم .. گرمای جهش خون رو پشت گوشام احساس می کنم ... تمام وجودمو یه احساس عجیب پر کرده ... یه احساسی بین ترس ، بغض ، گریه و احساس پوچی ... دستام به سرعت یخ کردند . تصویر محو لبخند پدرم جلوی چشمام رو گرفت ... یعنی میشه کسی از پدرش متنفر بشه ؟! ........ آره شاید بشه اما من از پدرم متنفر نیستم .... پدرم بهتر از اونیه که بتونم ازش متنفر باشم .... شاید یه اشتباهاتی تو زندگیش کرده باشه اما مهم نیست .... همه ی آدما اشتباه می کنند . می خوام برم پیشش اما انگار پاهام به زمین چسبیدند .... نمی تونم حرکتشون بدم ... با نفرت بهشون نگاه کردم ... مهران با نگرانی بهم نزدیک شد و گفت : « پانته آ ؟! » با گیجی بهش نگاه کردم دستشو روی شونم گذاشت و گفت : « حالت خوبه ؟! » چه اهمیتی داره که حال من خوب باشه یا بد ! با نگرانی گفتم : « منو ببر پیش بابام ... خواهش میکنم ! » مهران با ناراحتی گفت : « می برمت پانته آ ! آروم باش ! » صدامو بدون این که بخوام بالا بردم و گفتم : « چطوری آروم باشم ؟...... بابام داره می میره ! » بی بی از جا بلند شد و به سرعت به سمت اتاقش رفت ... حتما رفته آماده بشه که بریم بیمارستان ! مهران دستی به صورتم کشید و گفت : « برو آماده شو ! » به هر زحمتی که بود آماده شدم . می ترسم دیر شده باشه ! نمی خوام پدرمو از دست بدم ... نمی خوام دوباره احساس یتیم بودن کنم ... دیگه نمی خوام اون احساس بد رو تجربه کنم ! نفهمیدم که کی به بیمارستان رسیدیم . به سرعت از ماشین بیرون پریدم و به سمت در بیمارستان دویدم . هر لحظه احساس بدتری پیدا می کنم ... جلوی در به مرد جوونی تنه زدم ، خودمو عقب کشیدم ، معذرت خواهی کوتاهی کردم و به راهم ادامه دادم . وارد بیمارستان شدم و به تابلوی بزرگی که کنار اطلاعات بیمارستان روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم .... آی سی یو طبقه ی سومه ! به آسانسور نگاه کردم .... پر شده بود و درش داشت بسته میشد ... به سمت پله ها دویدم ، نمی تونم برای آسانسور صبر کنم ... بالاخره رسیدم .... نفس نفس میزنم ... صدای نفسام به طرز خجالت آوری بلنده ... راهروی طولانی جلوی روم حالم رو بدتر کرد . آب دهنم رو به زور قورت دادم و به سمت پرستاری که از یکی از اتاقا بیرون اومده دویدم ... صدای پاهام باعث شد تا پرستار سرش رو بالا بگیره ... با تعجب بهم نگاه کرد ... رو به روش وایسادم و گفتم : « ببخشید خانم ... پدر منو آوردند به این بخش ! ... می خوام ببینمش ! » « اسم پدرتون چیه ؟! » « احسان آذین مهر ! » « کی آوردنش ؟! » « همین ... همین امروز ! » دلهره داره خفم می کنه ! پرستار با دلسوزی نگام کرد و گفت : « امروز فقط یه بیمار رو آوردن اینجا .... اتاق 313! منتها شما اجازه ندارید برید داخل اتاق ... فقط از پشت شیشه می تونید ببینیدش ! » « حالش ... چطوره ؟! » « دکتر چند دقیقه ی پیش دوباره معاینه شون کرد . یه سکته رو رد کردند .... منتها وضع عمومیشون زیاد خوب نیست ... طبق تشخیص دکتر ، ایشون باید چند روز تحت نظر باشند ... » دستی به موهام کشیدم و گفتم : « یعنی حالش خیلی بده ؟! » « نه ، .... حالشون خیلی بد نیست ...ان شاءالله بهترم میشن ! » سری تکون دادم و پرسیدم : « اتاق 313 کجاست ؟! » « انتهای راهرو سمت راست ! » لبخندی زدم و گفتم : « ممنونم ! » صدای قدمام تو راهروی نسبتا خلوت آی سی یو میپیچه ... از پشت شیشه به مردی لاغری که روی تخت خوابیده نگاه می کنم ! بابای من ... چرا انقدر ضعیف شده ؟! پیشونیمو به شیشه چسبوندم و چشمامو بستم ! طاقت ندارم بابامو این شکلی ببینم ... سنگینی دست کسی رو روی شونه ام احساس کردم .... به آرومی به عقب برگشتم ... مهران با نگرانی به من خیره شده بود .... همیشه نگرانمه ، لبخند بی روحی زدم و گفتم : « مهران دیگه طاقت هیچی رو ندارم ! ... حس می کنم زیادیه وجودم .... می خوام از این جا برم ، جایی که هیچ کس راهشو بلد نباشه .... می خوام تا آخر عمرم تنها باشم ... » مهران آروم به سرم کوبید و گفت : « به کسایی که می خوان تو پیششون باشی فکر کردی ؟! » آروم رو زمین نشستم و گفتم : « من واسه همه کسل کننده ام ... همه زود ازم خسته میشن ! هیچ کس واقعا دلش نمی خواد که کنارم بمونه ! » کنارم روی زمین نشست و گفت : « دیوونه شدی ؟! این حرفا چیه ؟! .... » « من گل سر سبد بابام بودم اما ازم خسته شد ... ترکم کرد ، کیارش رو از دست دادم ، عشق زندگیمو ... من هنوز بیست و پنج سالم نشده اما این همه عذاب کشیدم ... چطور انتظار داری با این همه بدبختی بتونم جور دیگه ای در مورد خودم فکر کنم ؟ » مهران منو تو آغوش خودش کشید . سرم رو روی شونه اش گذاشتم و چشمامو بستم . زیر گوشم گفت : « پانته آ این مشکلات تموم میشن ... تو نباید اینجوری در مورد خودت فکر کنی ، تو به هیچ عنوان کسل کننده نیستی ... حتی اگه همه تو رو ترک کنند بازم من کنارت می مونم ... هیچ وقت ترکت نمی کنم ، تو همیشه می تونی رو من حساب کنی ، مطمئن باش ناامیدت نمی کنم ! » لبخندی زدم ، چشمامو باز کردم و گفتم : « ممنونم مهران ! ... هیچ وقت این حرفاتو فراموش نمی کنم ! » مهران با صدای خفه ای خندید . نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم : « بی بی کجاست ؟! » مهران نفس عمیقی کشید و گفت : « گفت می خواد به یکی زنگ بزنه ! » « حتما می خواسته به خاله خبر بده ! » « شاید ! » دستی به موهای به هم ریخته ام کشیدم . بعد از چند دقیقه بی بی اومد ... خیلی آروم شده بود ... با آرامش قدم بر می داشت . تا نگاهش به ما افتاد گفت : « چرا رو زمین نشستید ؟ بلند شید زشته ! » با بی حالی گفتم : « بی بی گیر نده ... کی به ما توجه می کنه آخه ؟! » بی بی نگاهی داخل اتاق بابا انداخت و گفت : « حالش چطوره ؟ ! » مهران با آرامش گفت : « با دکتر عمو صحبت کردم ، می گفتش که خطر رفع شده اما چون وضعیت عمو هنوز ثابت نشده باید چند روز تحت نظر باشه ! » پاهامو دراز کردم و گفتم : « بی بی ، بابا که ناراحتی قلبی نداشت ! » بی بی بدون این که نگاهشو از دیوار شیشه ای جدا کنه گفت : « آره نداشت اما الان داره ! » دست مهران رو تو دستم گرفتم و پرسیدم : « رفته بودی به خاله زنگ بزنی بی بی ؟! » بالاخره نگاهشو به سمت من و مهران گرفت و گفت : « نه ! ... مهران برو به بهشون خبر بده ! یه چیزی هم واسه پانته آ بخر تا بخوره.... رنگ و روش مثل میت شده ! » مهران با مهربونی نگاهی به من انداخت و از کنارم بلند شد و رفت . بی بی روی صندلی نشست و گفت : « مثل این گداها رو زمین نشین بلند شو بیا رو صندلی بشین ! » غیر مستقیم به من گفت گدا ! با بی حوصلگی از رو زمین بلند شدم و کنار بی بی نشستم . نگاهی به نیم رخ بی بی انداختم ، به دیوار رو به رویی خیره شده بود . نگاهم به سمت دستش کشیده شد ... داشت با حلقه اش بازی می کرد ... این حالتشو خیلی خب می شناسم وقتی می خواد یه چیز مهم بگه ولی نمی دونه که از کجا شروع کنه با حلقه اش بازی می کنه ! « بی بی می خوای چیزی بهم بگی ؟! » با حواس پرتی به سمتم برگشت و با مکث گفت : « چی ؟! » « می خوای چیزی بهم بگی ؟! » نفسشو با عصبانیت بیرون داد و گفت : « بابات همیشه کارای سختو میندازه گردن من ! » کار سخت ؟ مگه بی بی چی کار می خواد بکنه ؟ منتظر موندم تا خودش بگه که منظورش چیه ! بی بی به سمتم برگشت و گفت : « پانته آ یه سری اتفاقات افتاده که تو ازشون خبر نداری ! » ( طبق معمول ! ) « اون موقع که تو با کیارش ازدواج کردی و ما رفتیم لندن .... اون موقع ... تو خونه همیشه دعوا بود ، زن بابات خونه رو واسه همه جهنم کرده بود ، نمی خوام اسم خاله رو روی اون عفریته بذارم ... اون همیشه ازت بد می گفت ، پدرتم نمی تونست تحمل کنه و داد و بیداد میکرد ... می دونی احمقانه ترین کاری که یه زن می تونه بکنه چیه ؟! ... ( نگاهی بهم انداخت و گفت : ) اینه که آرامش خونه شو از بین ببره ، مردا همیشه دنبال جایی می گردند که بتونند آرامش رو اون جا پیدا کنند ... پدرتم آرامش رو جای دیگه ای پیدا کرد ! » یه لحظه احساس کردم که تمام موهای سرم راست شدند ... هم معنی حرفای بی بی رو می فهمم هم نمی فهمم ! بابام آرامش رو جای دیگه ای پیدا کرد ؟ .... یعنی .... یعنی .... بی بی چشماشو بست و سریع گفت : « بابات زن گرفت ! » دهنم باز مونده ... یعنی درست شنیدم ؟! ......... بابای من زن گرفته ؟! ... صدای بلند خنده ام سکوت بخش رو شکست ... بی بی با تعجب بهم نگاه کرد ... دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای خندمو خفه کنم .... چطور همچین چیزی ممکنه ؟ اصلا نمی تونم خندمو کنترل کنم ... یعنی بابام واقعا .... ؟ انقدر خندیدم که اشکم دراومد . بی بی از بازوم نیشگون گرفت و گفت : « ورپریده چرا می خندیدی ؟ ! » دستی به چشمام کشیدم و گفتم : « بی بی واقعا بابا زن گرفته ؟! » بی بی پشت چشمی برام نازک کرد و گفت : « منو باش ! فکر کردم الان بهت بگم جریان چیه افسرده میشی ! من هیچ وقت سر از کار تو در نمیارم ! » دوباره خندیدم و گفتم : « واسه چی باید افسرده بشم بی بی ؟! » بی بی با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت : « مطمئنی که هیچ مخالفتی با این موضوع نداری ؟! » « دیگه کار از کار گذشته و نظر من هیچ اهمیتی نداره ! ... ولی من با این موضوع هیچ مشکلی ندارم ! به نظرم خیلی جالب میاد ! .... خاله چیزی از این موضوع می دونه ؟! » بی بی با کلافگی گفت : « نه ..... فعلا نه ! اما امروز می فهمه ! » ابروهامو بالا انداختم و گفتم : « می خوای بهش بگی ؟! » شونه هاشو بالا انداخت و گفت : « من نه .... ولی وقتی اون یکی زن باباتو ببینه خودش می فهمه ! » « اون میاد اینجا ؟! » « آره ... به لیزا زنگ زدم تا بیاد ... اون به خاطر بابات اومده ایران ! » « اسمش لیزاس ؟! » « آره ..... اون مسیحیه ! » مسیحی ؟! .... هیچ وقت فکرشم نمی کردم که یه زن بابای مسیحی داشته باشم ! ته دلم احساس خوبی دارم ، خیلی خوشحالم ... یه جورایی دلم خنک شده ، خدا جون منو ببخش ولی دست خودم نیست ... روی صندلی جا به جا شدم و گفتم : « بی بی تو از کی فهمیدی که بابا دوباره ازدواج کرده ؟ » دوباره ؟؟؟! ..... درست نیست که بگم دوباره ... این بار سومیه که بابا ازدواج میکنه !..... « یه ماه بعد از ازدواجش فهمیدم ... بابات نزدیک شیش ماهه که ازدواج کرده ! » « شیش ماه ؟! ... پس چرا به من هیچی نگفتی ؟ » بی بی طلبکارانه به سمتم برگشت و گفت : « من چه می دونستم که تو انقدر راحت با این مساله کنار میای ؟ ... فکر می کردم اگه بهت بگم از پدرت بیشتر متنفر بشی ! » « بی بی من ازش متنفر نبودم ... فقط دلخور بودم ! » « باباتو خیلی اذیت کردی ! » اخم کردم و گفتم : « اونم منو خیلی ناراحت کرد ! » « می دونم پانته آ ، من حالتو می فهمم ! » لبخندی زدم و گفتم : « بی بی مجبور نیستی دروغ بگی ! » بی بی با تحکم گفت : « من دروغ نمیگم ... آقاجون خدابیامرزم وقتی من با احمد آقا ازدواج کردم منو از خانواده طرد کرد ! » نفسم برای یه لحظه حبس شد . یعنی بی بی هم مثل من احساس طرد شدن رو تجربه کرده ؟ بی بی بدون این که بهم نگاه کنه گفت : « من انتخاب خودمو کرده بودم ... آقاجونم نمی تونست این انتخاب رو قبول کنه ! می خواست من با پسر عموم ازدواج کنم ... ولی من نمی خواستم ... وقتی کسی رو دوست داری حاضری بخاطرش از همه ی دنیا بگذری ... تمام مقرراتی که باهاشون بزرگ شدی رو می شکنی ... بخاطرش دروغ میگی ... با همه دعوا میکنی ... همه کار میکنی تا بتونی کنارش زندگی کنی ! من همه ی این کارارو کردم ... دوست داشتم تو هم جرئت اینو داشته باشی که برای کسی که عاشقشی بجنگی ... باید تلاش می کردی ... درسته که شرایط ما خیلی شبیه همدیگه نیست ولی من تو رو درک می کنم ! برای همین بود که زیاد بهت سخت نمی گرفتم ! » ...... بی بی الان مادربزرگم نیست ... الان فقط زنیه که مثل من عشق رو تجربه کرده ... لبخندی زدم و گفتم : « بی بی من بهت افتخار می کنم ... ! » کاش میشد که یه کم شبیه تو باشم .... کاش میشد بدون اهمیت دادن به خیلی چیزا فقط به کیارش فکر کنم .... صدای قدمهای کسی توجهمو جلب کرد ... به انتهای راهرو نگاه کردم ... مهران بود ، یه کیسه ی پلاستیکی بزرگ تو دستش تاب می خورد ... لبخندی به نگاه من زد ... من تقریبا خوشبختم ... تقریبا !!! مهران کیسه رو روی پاهای من گذاشت و کنارم نشست و گفت : « .... بهشون خبر دادم ! » بی بی مفاتیح رو از تو کیفش بیرون کشید و گفت : « خوبه ! » ..... وقتی خاله لیزا رو ببینه چه واکنشی نشون میده ؟! ... ترجیح میدم اون لحظه اصلا اینجا نباشم .... مهران از تو کیسه یه رانی برداشت و بهم داد و گفت : « بخور پانته آ ... نمی خوام تو این وضعیت غش و ضعف کنی ... دیگه پولی برام نمونده که تو جیب این دکترا بریزم ! » چپ چپ نگاش کردم و گفتم : « تا حالا کسی بهت گفته که گوله ی نمکی ؟! » مهران با شیطنت لبخندی زد و گفت : « آره همه بهم میگن ! » « دلم برای نسرین میسوزه ، چطوری می خواد یه عمر تو رو تحمل کنه ؟! » مهران خندید و گفت : « دلت برای من بسوزه ، هیچ فکرشو کردی که من باید چطوری نسرین رو تحمل کنم ؟! » موهاشو کشیدم و گفتم : « از خدات باید باشه که بتونی کنار نسرین زندگی کنی .... پسره ی پررو ... خیلی دلم می خواد بدونم جلوی نسرین هم انقدر زبون داری یا نه ! » مهران ناله ای کرد و گفت : « خیله خب پانته آ غلط کردم ... چیز خوردم موهامو ول کن ... خیلی درد داره ! » موهاشو ول کردم و گفتم : « بار آخرت باشه که پشت زن داداش من حرف میزنیا ! ... دفعه ی دیگه انقدر مهربون نیستم که زنده ات بذارم ! » مهران همونطور که پوست سرشو ماساژمیداد گفت : « باید یه تیم هوادار برای خودم درست کنم ... » لبمو گاز گرفتم تا لبخند نزنم . « خانم ؟! » صدای آروم پرستار که نزدیکم وایساده بود باعث شد تا به سرعت خودمو جمع و جور کنم . سعی کردم با صدای ملایمی صحبت کنم : « بله ؟! » بی بی با اضطراب به پرستار نگاه کرد . آروم از جام بلند شدم . پرستار لبخندی زد و گفت : « شما پانته آ هستید ؟! » به سرعت گفتم : « بله ! ... مشکلی پیش اومده ؟! » مهران هم بلند شد و کنارم وایساد . « نه مشکلی پیش نیومده ... فقط پدرتون بیدار شدند و اصرار دارند که شما رو ببینند ! » لبخندی زدم و گفتم : « حالش بهتر شده ؟! » « بله ، حالشون یه کم بهتر شده ... لطفا همراه من بیاید ! » به مهران لبخندی زدم و پشت سر پرستار راه افتادم . *** لبه ی تخت بابا نشستم و به صورتش نگاه کردم ، ماسک اکسیژنی که روی صورتش بود به نظرم ترسناک اومد ... صورتش خیلی شکسته شده بود ... چشماش بسته بود ... حالا که اینجام می فهمم چقدر دوسش دارم اون پدرمه ... هیچ چیز نمی تونه رو این واقعیت سرپوش بذاره ! اروم گفتم : « بابا ؟! » چشمای بابام به سختی باز شدند ... چند لحظه به من خیره موند ... نفساش تندتر شد ... دستشو تو دستم گرفتم ، نگاهش برق زد و یه قطره اشک از گوشه ی چشمش رو بالش افتاد . لبخندی زدم و گفتم : « می دونی چقدر دوست دارم ؟! ... می دونی ؟! » رد پای اشک رو روی صورتم احساس کردم . چشماشو بست ، شاید نمی خواد بیشتر از این اشکاشو ببینم ! نمی خوام حرفای دلمو قایم کنم . می خوام بهش بگم که چه احساسی دارم . « بابا من می ترسیدم که کسی جای منو تو قلبت بگیره ... می ترسیدم دیگه منو دوست نداشته باشی ! ... من منتظرت بودم ... همیشه منتظر بودم .... هر روز به خودم می گفتم که بابام بالاخره میاد ... بابام منو ول نمی کنه ... بابام بهم اعتماد داره ! بابا چرا چشماتو بستی ! مگه تو نبودی که می خواستی منو ببینی ؟ چشماتو باز کن و منو ببین ... ببین که دخترت چقدر فرق کرده ... ببین که دیگه کوچولو نیست ... ببین که عاشق شده ! » اشکام تمام صورتم رو خیس کرده بودند ... نمی تونستم واضح ببینمش ! با پشت دستم صورتمو پاک کردم . بابام بهم نگاه می کرد . دوباره لبخند زدم . با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد گفت : « عروسکم منو می بخشی ؟! ... بابای بدجنستو می بخشی ؟! » بینیمو بالا کشیدم و گفتم : « من خیلی وقته که بخشیدمت .... تو بهترین فرصت زندگیمو بهم دادی ، باعث شدی که بتونم چند ماه پیش مردی که با تمام وجودم عاشقشم زندگی کنم ... این چیز کمی نیست ! » ماسک رو از روی صورتش برداشت و گفت : « ممنونم دخترم .... ممنون که این پیرمردو بخشیدی ! » با شیطنت خندیدم و گفتم : « بابا ... لیزا سلام رسوند ! » چشمای بابا یهو گرد شد ، با تته پته گفت : « ..........لیـ.... لیزا ؟! » « من همه چیزو می دونم بابا .... دوسش داری ؟! » نگاهشو ازم دزدید و گفت : «....... پانته آ واقعا خجالت می کشم ، دلم نمی خواد که فکر کنی من هوس بازم و ... » حرفشو قطع کردم و گفتم : « بابا من همچین فکری نکردم ... فقط ازت پرسیدم دوسش داری یا نه ! » با خستگی و ضعف لبخند زد و گفت : « راستشو بخوای ..... یه حسی شبیه احساسی که به مادرت داشتم رو به لیزا دارم ... » پس عاشقشه ! نفس عمیقی کشیدم و گفتم : « با خاله می خوای چی کار کنی ؟! » چشماشو بست و گفت : « دیگه حتی نمی خوام ببینمش ! .... خیلی ازش بدم اومده ! » در اتاق باز شد و پرستار وارد اتاق شد . « لطفا اجازه بدید بیمار استراحت کنه ... » بابا با ناراحتی به من نگاه کرد ... صورتش رو نوازش کردم و گفتم : « باشه الان میرم بیرون ! » گونشو بوسیدم و از اتاق بیرون اومدم . اولین چیزی که دیدم زنی بود که پشت به من وایساده بود و داشت با بی بی حرف میزد . با کنجکاوی بهشون نزدیک شدم ... بی بی نگاهش به من افتاد . لبخندی زد و چیزی زیر گوش زن زمزمه کرد . فضولی داره خفم میکنه ! زن با متانتی عجیب به سمتم برگشت . پاهام به زمین قفل شدند . یه زن نسبتا جوون با پوست سفید و تعداد نسبتا کمی کک و مک که به نظرم دوست داشتنی اومدند ، چشمای سبز کشیده ، بینی و لب مناسب ..... و لبخندی که عمقی برای صمیمیتش نمی تونستم تعیین کنم ! اینا اولین چیزایی بودند که تونستم تو صورت لیزا ببینم ! اونم به صورت من زل زده بود ... ولی نگاه لیزا با نگاه من خیلی متفاوت بود ، اون به صورت من نگاه نمی کرد به احساسی که تو صورتم بود نگاه می کرد ... تونستم نگرانی رو تو مردمک چشماش ببینم ، می فهمم که نگران عکس العمل منه ! لبخندی زدم . بهش نزدیک شدم ، دستمو به طرفش دراز کردم و گفتم : « سلام لیزا ، من پانته آم ! » من یه احمقم ... چرا این طوری خودمو معرفی کردم ؟! باید بهتر از اینا این کارو می کردم ! اااه ! لیزا لبخندی زد و دستمو تو دستش گرفت و با لهجه ی با مزه ای گفت : « سلام ..... احسان گفته بود که اسمت پانیه ! » پانی ؟ سرمو خاروندم و گفتم : « خب این مخفف اسممه ! » لیزا با تعجب گفت : « چی ؟! » حتما معنی مخفف رو نمی دونه ! لبخندمو پررنگ تر کردم و گفتم : « هیچی .... می تونی به من بگی پانی ! » « مادر بهم گفت که حال احسان خوبه ! همین طوره ؟! » « آره ... داره بهتر میشه ! » بی بی نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و گفت : « میرم نمازخونه ..... نمازم داره قضا میشه ! » سری تکون دادم ... لیزا روی صندلی نشست ... یهو چشمم به مهران افتاد که با چشمای گرد شده به من زل زده بود ، چطور متوجهش نشده بودم ؟ « مهران ؟! ... » چشماشو چرخوند و گفت : « امممم .... فکر کنم باید برم به نسرین زنگ بزنم ! » بدون این که دوباره بهم نگاه کنه از جا بلند شد و به سرعت از بخش بیرون رفت ... می دونم تا وقتی که سیر تا پیاز ماجرا رو واسه نسرین تعریف نکنه آروم نمیشه ... نگاه سنگین لیزا باعث شد تا به سمتش برگردم ... با یه حالت خاصی به من زل زده بود ... چطوری باید با زن بابام سر صحبت رو باز کنم ! من هیچ شناختی ازش ندارم ! لیزا با مهربونی دستمو تو دستش گرفت و گفت : « تو همون طوری هستی که احسان تعریف میکرد .... » « بابام در مورد من حرف میزد ؟ » « بله ... احسان تمام مدت اسم تو رو می آورد ... عکساتو بهم نشون میداد ! » سعی کردم لحنم مودبانه باشه : « شما چطوری با پدرم آشنا شدید ؟! » لیزا برای چند لحظه ساکت موند ... « احسان دوست برادرم بود ... بیشتر وقتا می اومد پیش برادرم .... همیشه ناراحت بود ! راستش من کنجکاو بودم که دلیل ناراحتیش رو بدونم ... اما نمی خواستم که تو زندگیش دخالت کنم ! کم کم با همدیگه آشنا شدیم و ( سرشو پایین انداخت ) من بهش علاقه مند شدم ... چون احساس کردم که می تونم بهش اعتماد کنم ! اما بهش چیزی نگفتم ، می دونستم که متاهله ... ازش فاصله گرفتم و رفتم مسافرت ... اما خب ... اونم به من علاقه داشت ! باور کن من زندگی پدرت رو خراب نکردم اون قبل از این که با من آشنا بشه با همسرش مشکل داشت ... من هیچ کاری نکردم که توجه احسان به من جلب بشه ... » رنگش پریده بود و لباش می لرزید ... با موهای بورش که از زیر شالش بیرون زده بود بازی میکرد ! صداقتش رو کاملا احساس می کنم ... انگار چندین و چند ساله که لیزا رو می شناسم ! دستشو تو دستم فشار دادم و گفتم : « نگران چیزی نباش ... » البته باید نگران این باشی که خاله ام تیکه تیکه ات نکنه ! لیزا لبش رو جوید و گفت : « می تونم برم پیش احسان ؟! ... » « نمی دونم ... شاید بتونی ! از پرستار بپرس ! » سری تکون داد و به سمت ایستگاه پرستارا رفت . سرمو پایین انداختم و به کفشام نگاه کردم ، دلشوره دارم ! نمی دونم چقدر گذشت اما یهو صدای جیغ خاله منو از جا پروند ... به سرعت از جا بلند شدم و به سمت صدا دویدم ... خاله لیزا رو به دیوار چسبونده بود و با کیفش لیزا رو کتک میزد . پریسا هم کنار خاله وایساده بود و با نفرت و لذت به لیزا نگاه می کرد ... پرستارا سعی می کردند که خاله رو از لیزا جدا کنند ... دلم می خواد خاله رو بکشم ! تند تر به سمتشون رفتم و بازوی خاله رو کشیدم و گفتم : « ولش کن ! » خاله با عصبانیت به سمتم برگشت و گفت : « تو دیگه چی میگی ؟! .... زن بابای جدیدتو دیدی ؟! » چند قطره از آب دهنش روی صورتم پاشید ... صورتمو پاک کردم و گفتم : « اذیتش نکن ! » خاله با جنون به بازوم چنگ انداخت و گفت : « پس تو هم با بابات دست به یکی کردی که مال و منال من و بچمو بالا بکشی ؟! .... یه وارث اضافه جور کردی ؟! » پرستار خاله رو ازم جدا کرد و گفت : « خانم اینجا جای این جور چیزا نیست ... دعوا دارید بفرمایید بیرون ! » با نفرت به پریسا و خاله نگاه کردم و گفتم : « بابای من هنوز نمرده که دنبال ارث و میراثید .... بابام حق داشت که ازت بدش بیاد ! » پریسا یه قدم بهم نزدیک شد ... دستاشو مشت کرده بود . خاله پوزخندی زد و گفت : « بله که باید بدش بیاد ... بعد از اون همه کاری که براش کردم بایدم ازم متنفر باشه ... الهی خیر نبینی پانته آ ، اون همه بهت محبت کردم مثل دختر خودم بزرگت کردم ... اصلا به روت نیاوردم که تو خونه ی من یه سرباری ... اما تو آخرش زندگی من و دخترمو به لجن کشیدی ! » سرم گیج رفت . با عصبانیت گفتم : « می فهمی چی میگی ؟ ... من تو خونه ی پدرم سربار بودم ؟! » « معلومه ! من مجبور شدم بچه ی خواهرمو بزرگ کنم ... می دونم که همیشه به پریسا حسادت می کردی ! » نگاهی به لیزا که با صورت خونی به دیوار تکیه داده بود و با نگرانی به من خیره شده بود انداختم و گفتم : « تو دیوونه ای خاله ! من پریسا رو در اون حدی نمی بینم که بخوام بهش حسادت کنم ... ارزش من خیلی بیشتر از این حرفاست ! » پریسا با پوزخند تمسخرآمیزی گفت : « آره جون خودت .... » تا حالا نشده بود که تو زندگیم از کسی متنفر باشم .... اما الان با تمام وجودم از پریسا متنفرم ! « کافر همه را به کیش خود پندارد ! » خاله گفت : « من نمیذارم آب خوش از گلوتون پایین بره ... » سرمو پایین انداختم و گفتم : « مطمئنم اگه مادرم زنده بود و می فهمید که چه خواهری داره از شدت سرافکندگی خودشو می کشت ! » خاله دست پرستاری که بازوش رو گرفته بودو پس زد و گفت : « هر چی دلت می خواد بگو ... برام مهم نیست ! ... منتظر مرگ باباتم ! » لیزا با نفرت گفت : « خفه شو ! » بازوی لیزا رو گرفتم و به طرف اتاق بابا کشوندمش ... همه ی بدنم می لرزه ! باورم نمیشه که خالم اون حرفا رو بهم زده باشه ! من سربارش بودم ؟! .... سخته که قبول کنم اون همیشه ازم متنفر بوده ! واقعا پیش خودش فکر کرده که تونسته جای مادرم رو برام پر کنه ؟! چه احمقی بودم که دوسش داشتم ! اون لیاقت هیچی رو نداشت ! لیزا بازوم رو نوازش کرد . بهش نگاه کردم . سرشو پایین انداخت و گفت : « ببخشید ..... اینا همش تقصیر منه .... وقتی داشتم به پرستار می گفتم که همسر احسانم تا اجازه بده برم تو اتاق ... اون شنید .... » تو اوج بدبختی لبخند زدم و گفتم : « نه ... هیچی تقصیر تو نیست ! » صدای موبایلم بلند شد ، پریسا اس ام اس داده بود ... « تازه فهمیدم که کیارش شریک جنسی خوبیه ! » چند دفعه این جمله رو خوندم تا معنیش رو بفهمم ! وجودم آتیش گرفت .... کثافت ... پریسا چطور جرئت میکنه این کارو باهام کنه ؟! باور نمی کنم که کیارش با پریسا بوده باشه ! جواب دادم : « کیارش لاش خور نیست ! » از تصور این که زنی بتونه لبای کیارش رو ببوسه ، دست رو سینه ی محکم و شونه های پهنش بکشه دیوونه میشم ... نمی تونم تحمل کنم که زن دیگه ای بتونه تجربه ای که من با کیارش داشتم رو داشته باشه ! کیارش فقط مال منه .... فقط مال خودم ! دیگه نتونستم تحمل کنم .... با صدای بلند گریه کردم .... مامان ..... مامان !!!! لیزا منو تو بغلش گرفت و گفت : « عزیزم .... » بوی آشنای مادرم تو بینیم پیچید ..... ابتدا پودر کاکائو ، کره ، آب و روغن رو بجوشانید ... خب اینارو که جوشوندم ، سپس داخل یک کاسه بریزید و تکه های شکلات تخته ای و شکر را به آن اضافه کنید و آنقدر به هم بزنید تا سرد شود . نگاهمو از کتاب جدا کردم ... دستامو با پیشبندم پاک کردم و از داخل کابینت یه کاسه بیرون آوردم . دارم کیک شکلاتی درست می کنم ... خدا عالمه که چی از آب درمیاد ، آخه بار اولمه که می خوام کیک درست کنم ... مشغول هم زدن شدم ، صدای باز شدن در خونه رو شنیدم ... نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم .... در با صدای بلندی بسته شد . « پانته آ ؟! » به موهام تابی دادم و گفتم : « اینجام ! » صدای قدماش رو می شنوم که به سمت آشپزخونه میاد ! جلوی در آشپزخونه وایساد ... با مکث گفت : « ....... چی کار می کنی ؟! » همون طور که لبخند می زدم به سمتش نگاه کردم و گفتم : « دارم واست کیک درست می کنم ! » کیارش به لبخندم نگاه کرد ، لبخند زد و گفت : « واسه من ؟! » خندید . بهم نزدیک شد و از پشت بغلم کرد و گفت : « منم می خوام کمک کنم ! » نفسای گرمش به گردنم می خوره ، خودمو از بغلش بیرون کشیدم و گفتم : « برو اونور کیارش ... مزاحم کارم نشو ! » « فقط می خوام کمکت کنم ... » تخم مرغا رو برداشتم و گفتم : « لازم نکرده تو فقط خراب کاری می کنی .... برو کنار بذار کارمو بکنم ! » گونم رو بوسید و گفت : « دلم می خواد اذیتت کنم ! » چپ چپ نگاش کردم و تخم مرغا رو تو دستم جابه جا کردم . خندید و دستاشو رو شکمم گذاشت و به شدت قلقلکم داد . جیغ کوتاهی کشیدم و همون طور که می خندیدم روی دستش کوبیدم تا ولم کنه ... با صدای شکستن تخم مرغ خشکم زد ... به سرعت به دستم نگاه کردم ... تخم مرغ رو دست کیارش شکسته بود ... کیارش چشماشو بسته بود و سعی می کرد که لبخندش رو کنترل کنه .... دستی به موهام کشیدم و یه قدم عقب رفتم ... « امم ... کیارش تقصیر خودت بود .... ! » باید جیم شم ! به سرعت چشماشو باز کرد و گفت : « تقصیر من بود ؟ ... » با یه قدم بلند بهم نزدیک شد و دستشو رو صورتم کشید .... خیسی تخم مرغ رو روی صورتم احساس کردم ... پامو رو زمین کوبیدم و فریاد کشیدم : « می کشمت کیارش ! » کیارش خندید و با تمسخر گفت : « تو رو خدا منو نکش !!! » چشمامو با حرص بستم و باز کردم .... صدای خنده ی کیارش تو سکوت اتاقم گم شد ... چند لحظه به در و دیوار نگاه کردم .... تاریکی اتاقم بهم فهموند که همه چیز یه خواب بوده ! چونه ام به آرومی لرزید و چشمام پر اشک شدند ... چرا بودن با کیارش باید همیشه یه خواب باشه ؟! اشک از گوشه ی چشمم روی صورتم خط انداخت . پتو رو روی سرم کشیدم ... نفسم سنگین شد ولی اهمیتی ندادم . نمی تونم صدای هق هقمو پایین نگه دارم ... صدای باز شدن در اتاقم رو شنیدم . دستم رو جلوی دهنم گرفتم و چشمامو محکم بستم . صدای قدم های آرومی که می شنیدم روی دیوار تنهاییم خط انداخت . بالاخره صدای قدم ها کنار تختم قطع شد . نفس عمیقی کشیدم . پتو به آرومی از روی صورتم کشیده شد. چشمامو باز کردم . تو تاریکی اتاق بی بی رو دیدم . « پانته آ چی شده ؟! » دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم : « چیزی نیست بی بی ، نگران نباش ! .... برو بخواب ! » بی بی با ناراحتی روی تخت نشست و گفت : « فکر می کنی می تونم بخوابم ؟! ... اونم با این حالی که تو داری !» « من چیزیم نیست فقط می خوام تنها باشم ! ... لطفا تنهام بذار ! » « تنهات بذارم که همه چیزو تو خودت بریزی ؟! ... من مادربزرگتم نمی تونم ببینم که ناراحتی ... نمی تونم تحمل کنم که گریه کنی ... گریه های تو داغونم می کنه ! اگه به خودت رحم نمی کنی به من رحم کن ! انقدر گریه نکن ... اصلا واسه چی داری گریه می کنی ؟!» « بی بی بعضی چیزا گفتنی نیست ! » « ببین من اعصاب ندارم ... مثل بچه ی آدم بهم بگو چه مرگت شده ! » روی تخت نشستم و گفتم : « بی بی می خوای چی بهت بگم ؟! همون حرفای تکراری همیشه رو ؟! من چیز تازه ای ندارم ... احساسم داره خوردم می کنه ... له شدم ، می خواستی همینا رو بدونی ؟! » بی بی چشماشو بست و گفت : « اینا همش تقصیر خودته ... خودت داری خودتو بدبخت می کنی ! » سرمو تو دستام گرفتم و گفتم : « بی بی تو رو خدا نمک رو زخمم نپاش ! ... طاقتشو ندارم ! » « حقیقت همیشه تلخه ... چطوری باید بهت بفهمونم که داری راهو اشتباه میری ؟! ... با این کارات به هیچ جایی نمی رسی ! » « من انتخاب دیگه ای نداشتم ! » با عصبانیت بهم نگاه کرد و گفت : « معلومه که داشتی اما ترجیح دادی مثل یه ترسو آسون ترین راهو انتخاب کنی ... فرار کردی ! من بهت یاد ندادم که از حقت بگذری ... بهت یاد ندادم که ضعفتو زیر نقاب فداکاری قایم کنی ! » با اعتراض گفتم : « بی بی !!!! » « چیه ؟! ... نمی تونی جلومو بگیری می خوام همه ی حرفامو بهت بگم .... به نظر تو با این تصمیم مسخره ات کیارش خوشبخت میشه ؟! ... » سرمو پایین انداختم و لبمو جویدم ... نمی دونم باید چی بگم ! بی بی که سکوتم رو دید ، گفت : « آره کیارش بدون تو خوشبخت میشه ! اون هیچ وقت به تو اهمیت نمی داده ! تو اصلا براش مهم نیستی ! » دندونامو رو هم سابیدم ، حرفای بی بی واقعا دیوونم می کنه ! با عصبانیت گفتم : « اون منو دوست داره ... من مطمئنم ! » بی بی پوزخندی زد و گفت : « واقعا این طوری فکر می کنی ؟! ... پس چرا خودتو باختی ؟! .... چرا با یه تهدید ساده شوهرتو ول کردی ؟! ... » با بغض به بی بی زل زدم ... بی بی با ناراحتی دستی به صورتم کشید و گفت : « پانته آ تو متوجه نیستی که چه بلایی داری سر خودت میاری ! ... تو نباید به پریسا اهمیت بدی ... به زندگی خودت برس ... پریسا از بچگی هر چی که خواسته ، بدست آورده ... مادرش این جوری تربیتش کرد ... اون ظرفیت تحمل شکست رو نداره ... وقتی نتونست با کیارش ازدواج کنه غرورش آسیب دید ... اون به خاطر علاقه ای که به کیارش داشت خودکشی نکرد ، به خاطر غرورش خودکشی کرد ! ... تو فکر می کنی کسی که خودشو دوست نداره و همش به خودکشی فکر می کنه می تونه کس دیگه ای رو دوست داشته باشه ؟! ... چرا فکر نمی کنی که تو هم حق خوب زندگی کردن رو داری ؟! ... می دونم که کیارش دوست داره ... پس ازش جدا نشو ، انقدر خودتو اونو عذاب نده ! » به آرومی بلند شد و موهام رو بوسید و گفت : « من فقط خوشبختی تو رو می خوام ! » نمی تونم حرفی بزنم ، بی بی داره کارو برای من سخت تر می کنه ! بلند شدم و به سمت پنجره ی اتاقم راه افتادم و پشتش وایسادم ... بی بی از اتاقم بیرون رفت ولی حرفاش رو تو ذهن آشفته ام جا گذاشت ! *** نگاه شاهین گرمه ، خیلی گرم ! ... ولی قلب یخ زده من این حرارت رو نمی خواد ... ترجیح میده یخ زده باقی بمونه اما با حرارت نگاه یه غریبه گرم نشه ! من همون نگاه سرد و مغرور رو می خوام ... همون نگاهی که تو اوج سرمای درونش می تونست قلبمو آتیش بزنه و بسوزونه ! همون نگاهی که به من یادآوری می کرد که زنده ام .... همون نگاهی که سهم من نبود و نشد ...... چرا آدما همیشه دنبال چیزایی هستند که هیچ وقت سهم اونا از زندگی نیست ؟! صدای شاهین منو از فکرام جدا کرد : « چرا هیچی نمی خوری ؟! » نگاهی سرسری به غذام انداختم و گفتم : « اشتها ندارم ! » چنگال رو تو دستم چر خوندم . « اگه این غذا رو دوست نداری یه چیز دیگه سفارش بده ! » لبخندی زدم و گفتم : « نه غذاش خوبه .... من گرسنه نیستم ! » سرمو بلند کردم و به شاهین خیره شدم ... من نمی تونم به این وضعیت ادامه بدم ... نمی تونم شاهین رو بیخودی امیدوار کنم ... حقش نیست ! آروم گفتم : « شاهین ؟! » لبخندی زد و گفت : « جانم ؟! » کاش باهام مهربون نبود ! سرمو پایین انداختم و گفتم : « من بخاطر تمام کمک هایی که بهم کردی ازت ممنونم ... نمی دونم چطوری باید محبتات رو جبران کنم ! » شاهین خندید و گفت : « اصلا لازم نیست ازم تشکر کنی پانته آ ..... این وظیفه ی منه که ازت حمایت کنم ! » سرمو تکون دادم و گفتم : « نه اصلا این طور نیست ... تو هیچ وظیفه ای در قبال من نداری ! ..... من واقعا متاسفم که جواب خوبی برای لطفت ندارم ! » راست نشست و جدی گفت : « ... من .... پانته آ منظورت چیه ؟! » نفس بریده بریده ای کشیدم و گفتم : « شاهین ... من نمی تونم به این رابطه ادامه بدم ، واقعا متاسفم ! » قاشق از دست شاهین روی زمین افتاد ... خجالت می کشم بهش نگاه کنم ! ناخن هامو کف دستم فرو کردم . شاهین نفس عمیقی کشید و گفت : « هه .... پانته آ اصلا از این شوخی خوشم نیومد ! » « ..... ولی من شوخی نمی کنم شاهین ... » با کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت : « پانته آ اگه کاری کردم که تو ناراحت شدی معذرت می خوام ... منو ببخش ! ... » سرمو تکون دادم و با شرمندگی گفتم : « شاهین مشکل از تو نیست ... مشکل از منه ! دیگه نمی تونم این عشق یه طرفه رو تحمل کنم ! » با ناراحتی دستشو مشت کرد و گفت : « این مهم نیست که ... بعدا که با هم ازدواج کردیم عاشقم میشی ... قول میدم ! » با غم خندیدم و گفتم : « این چه حرفیه ؟! ... سعی نکن خودتو گول بزنی .... من قلبی ندارم که بخوام به تو بدمش ! » شاهین مشتشو روی میز کوبید و از لای دندونای قفل شده اش گفت : « تو هنوزم به اون فکر می کنی ؟! » نگاهی به اطراف انداختم و گفتم : « من از همون اول به تو گفتم که عاشق اونم ..... » با عصبانیت دستی به موهاش کشید و گفت : « من نمی فهمم ... تو چطور می تونی عاشق اون باشی ؟! یادت رفته که چقدر بخاطرش عذاب کشیدی ؟! .... » « نه ... یادم نرفته ! ولی عشق این چیزا سرش نمیشه ! حتی اگه کیارش بدجنس ترین مرد روی زمین باشه من بازم عاشقش می مونم ! مهم نیست که چقدر عذاب کشیدم ... » چشماشو بست و آروم گفت : « پانته آ بهت التماس می کنم سر عقل بیا ! » سرمو تکون دادم و گفتم : « بحث ما هیچ نتیجه ای نداره ... ما شبیه هم فکر نمی کنیم ! » با درموندگی بهم خیره شد و گفت : « مگه من چیزی برات کم گذاشتم ؟! » « شاهین با چه زبونی باید بهت بگم که مشکل از تو نیست ... مشکل احساس منه ! مشکل منم که نمی تونم مردی رو به غیر از کیارش تو زندگیم ببینم ... ترجیح می دم تنها باشم ! می خوام کیارش اولین و آخرین مرد زندگیم باشه ! .... من دوسش دارم ! » « تو واقعا بی رحمی پانته آ ! » « حق با توا ! » سرشو پایین انداخت تا اشکشو نبینم : « تو اولین عشق زندگیم بودی ! » نمی تونم خودمو به خاطر این که ناراحتش کردم ببخشم ... ولی این بهترین کاری بود که می تونستم براش بکنم ، شاهین لیاقت اینو داره که یه عشق دو طرفه رو تجربه کنه ! من هیچ وقت نمی تونم خوشبختش کنم ... بهتره برم و جلوی راهشو نگیرم ! » دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم : « عشق اول همیشه بهترین عشق نیست ... سعی کن کسی رو پیدا کنی که بتونه خوشحالت کنه ! » با اصرار گفت : « یه کم فکر کن ... من مطمئنم که ما می تونیم با هم خوشبخت بشیم ! » « نه شاهین ... من خودمو خوب می شناسم ، می دونم که نمی تونم باهات زندگی کنم ... فکر کردن در مورد این موضوع فقط وقت تلف کردنه ! » « پانته آ ... » حرفشو قطع کردم و گفتم : « شاهین بذار یه خداحافظی خوب داشته باشیم ... نمی خوام تو رو اینجوری تو ذهنم داشته باشم ! » پوزخندی زد و گفت : « خداحافظی خوب ؟! .... » حرفشو نشنیده گرفتم و گفتم : « امیدوارم خوشبخت بشی شاهین ... انقدر خوشبخت که دیگه عشق منو یادت نیاد ! ...... » « فکر می کنی میتونم تو رو فراموش کنم ؟! » بلند شدم و کیفمو از رو میز برداشتم و گفتم : « به نفعته که بتونی ! » با غم بهم خیره شد . سرمو پایین انداختم و گفتم : « خداحافظ شاهین ! » منتظر جوابش نشدم ... سریع از رستوران بیرون اومدم ... به ابرای قرمز آسمون نگاه کردم و خودمو تو پالتوم جمع کردم و به سمت خونه راه افتادم . *** پایین قبر نشستم و دستی به سنگ کشیدم ... دلم تنگ شده بود ! بیشتر از همیشه ... لبخندی زدم و مشغول پرپر کردن گل هایی که برای مادرم آورده بودم شدم ، رنگ سرخ گلبرگ ها روی سنگ سفید خیلی برام دوست داشتنی بود ... می دونم که مامانمم این رنگا رو دوست داره ! آخرین گلبرگ گل رز اول رو جدا کردم و گفتم : « مامان من چرا انقدر بدشانسم ؟! ... منو ببخش که همیشه ناراحتیامو میارم اینجا ... آخه جایی بهتر از این جا سراغ ندارم ، می دونم که تو خیلی خوب درکم می کنی ... مامان دلم خیلی برات تنگ شده ... این روزا احساس می کنم که نزدیکمی .... از این که بهم نزدیکی و نمی تونم ببینمت خیلی ناراحتم ... من فرصت اینو نداشتم که خودم بشناسمت ، از لابه لای حرفای بقیه یکم شناختمت اما ... من واقعا تو رو نمی شناسم ... ولی این موضوع باعث نمیشه که دوستت نداشته باشم ... من عاشقتم مامان ... ممنونم از این که منو به دنیا آوردی ... ممنونم از این که به خاطرم درد رو تحمل کردی ... ممنونم از این که هیچ وقت ازم جدا نشدی ... دوستت دارم » آخرین گل رو تو دستم گرفتم و بو کردم و گفتم : « کاش تو هم می تونستی همینو بهم بگی ! » باد ملایمی وزید و گلبرگ های سرخ روی سنگ قبر به زیبایی رقصیدند . لبخندی زدم و گفتم : « مرسی مامان ! ... می دونی ؟ من به یه نتیجه ای رسیدم ، .... فهمیدم که هیچ عشقی شبیه عشق دیگه نیست .... هیچ کس نمی تونه ادعا کنه که عمیق تر از عشق خودش وجود نداره ... عشق یه احساس نیست ... یه دنیاست !!! یه دنیایی که توش همه چی فرق میکنه ... رنگا ، نگاه ها ، حرفا .... حتی معنای زمان هم فرق میکنه ... زمان با تعداد تپش های قلب معنا میشه ! من از اون دنیا رونده شدم ... من اون دنیا رو دیدم ، برای همین این دنیای خاکی دیگه برام رنگی نداره .... گاهی به سرم میزنه که بی خیال وجدانم بشم و برم دنبال کیارش ... کاش هیچ وقت نمی فهمیدم که دوسم داره ... اون جوری مقاومت کردن انقدر سخت نبود ! بی بی میگه به پریسا اهمیت ندم و به زندگی خودم بچسبم ... نمی دونم این کار درسته یا نه ... اصلا نمی دونم معنای درست و غلط چیه ! اگه تو جای من بودی چی کار می کردی ؟ ... ( سرم رو روی زانوهام گذاشتم ) کاش یکی بود که می تونست راه درست رو نشونم بده ، دیگه دارم دیوونه میشم ! دور بودن از اون هر روز سخت تر میشه ... هر روز از روز قبل کسل کننده تر و طولانی تره ... واقعا خسته شدم ! ... اصلا چرا من عاشق یکی دیگه نشدم ؟! چرا از بین این همه مرد فقط کیارش برام جذابیت داره ؟! .... » نفس عمیقی کشیدم .... دلم برای آغوش گرم کیارش تنگ شده ... کاش الان اینجا بود تا منو بغل کنه و بگه دوسم داره ! صدای زنگ موبایلم بلند شد . با افسردگی نفسمو بیرون دادم و گوشیمو از تو کیفم بیرون کشیدم .... بی بی بود ! « سلام بی بی ! » « سلام ... کجایی دختر ؟! » لبخندی به سنگ قبر زدم و گفتم : « اومدم پیش مامان ... کاری داری باهام ؟! » « نه .... فقط می خواستم بگم مهمون داری ! » « مهمون دارم ؟! » « آره زود بیا خونه ... زیاد منتظرش نذار ! » « کی هست ؟! » « .... کیانا ! » نمی تونم به گوشام اعتماد کنم ... دوباره پرسیدم : « چی ؟.... کیانا ؟! » « آره ... زود باش بیا ! » « نگفت چی کار داره ؟! » « نه ... اومده تو رو ببینه ! » « خیله خب ... دارم میام ! » گوشی رو تو کیفم انداختم و از جا بلند شدم ... « خداحافظ مامان .... باید برم خونه ! ..... بعدا میام ! » نمی دونم کیانا برای چی اومده که منو ببینه ! دونستنش برام مهم نیست ... بهترین قسمتش اینه که می تونم از کیارش یه خبرایی بگیرم !

*********************************

با قدم های بلند وارد پذیرایی شدم ، بینیم از شدت سرما یخ کرده بود ... صدای قدم های بی بی رو پشت سرم می شنوم ... نگاهم به سرعت کیانا رو پیدا کرد ... روی مبل نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود ... افسرده به نظر می اومد . دلشوره ی شدیدی احساس کردم ... قدم هام آهسته شد ! آب دهنم رو قورت دادم و به زحمت لبخندی زدم و گفتم : « سلام ! » کیانا به سرعت سرش رو بلند کرد و از جا بلند شد و گفت : « سلام پانته آ ! » با دستم به مبل اشاره کردم و گفتم : « بشین ... خوش اومدی ! » روی مبل رو به رویی نشستم ! واسه چی اومده منو ببینه ؟! کیانا با مکث نشست و دوباره سرشو پایین انداخت ! نمی تونم نگاهمو از صورت ناراحتش جدا کنم ... کاش زودتر بفهمم که موضوع چیه ! بی بی لبخندی زد و گفت : « من میرم به غذام سر بزنم ! » می دونم غذا بهونه است ... می خواد من و کیانا تنها باشیم تا راحت تر صحبت کنیم ! سری تکون دادم ... بی بی از پذیرایی بیرون رفت . کیانا سرشو بلند کرد و نگاه سریعی بهم انداخت . شال گردنم رو باز کردم و گفتم : « خب چه خبرا ؟! ... چی شده که یادی از ما کردی ؟! ... » لبشو گاز گرفت و گفت : « پانته آ نتونستم جلوی خودمو بگیرم و نیام اینجا .... فقط اومدم که یه سوال ازت بپرسم ! ... فقط خودت می تونی به این سوال جواب بدی .... » با کنجکاوی ابروهامو بالا انداختم و گفتم : « ... بپرس ! » « می دونم که حق ندارم تو زندگی تو و برادرم دخالت کنم ولی می خوام بدونم برای چی می خوای ازش جدا شی ؟! » اه .... بازم همون سوال تکراری !!!!! به تابلو فرش لیلی و مجنون روی دیوار نگاه کردم و گفتم : « یه سری مسائل هست که نمی تونم توضیحش بدم ! نمی تونم ازشون راحت بگذرم .... » کیانا پوزخندی زد و گفت : « یه سری مسائل ؟! ... پانته آ من قبلا از تو خوشم نمی اومد ولی از رفتارات می فهمیدم که عاشق برادرمی ... نمی دونم شاید اشتباه برداشت می کردم ، آخه اگه تو عاشقش بودی هیچ وقت ترکش نمی کردی ( خیلی دلم می خواست ازش بپرسم که از عشق چی میدونه ؟ ) ... می خوام بدونم بیماری برادرم یکی از اون مسائلیه که تو به خاطرشون برادرم رو ترک کردی ؟! » انگار برق 220 ولت بهم وصل کردند .... با گیجی دستی به موهام کشیدم و صاف نشستم و گفتم : « ..... بیماری ؟! .... چی داری میگی کیانا ؟! .... من اصلا نمی فهمم ... تو داری میگی که کیارش مریضه ؟! ... آره ؟! ....... همینو گفتی ؟! ... » کیانا با ناباوری نگام کرد و گفت : « یعنی تو می خوای بگی که از هیچی خبر نداری ؟! » به سرعت از جا بلند شدم و گفتم : « کیانا تو رو خدا واضح حرف بزن ... بیماری کیارش چیه ؟! » کیانا دستی به صورتش کشید و اشکاشو پاک کرد و با بغض گفت : « تازه فهمیدیم که کیارش .... اون ... اون سرطان مغز استخوان داره ! » صداها قطع شد !!! چرا همه چی داره می چرخه ؟! دستمو به دسته ی مبل گرفتم و گفتم : « .....نه .... نه ... نه ... این واقعیت نداره ! کیارش من نمی تونه مریض باشه ! ... این نمی تونه واقعیت داشته باشه ! چرا داری این کارو بامن میکنی کیانا ؟! » خنده ام گرفته بود ، وقتی خیلی عصبانی میشم خنده ام می گیره ... از این خنده های عصبی متنفرم ! به زور خودمو کنترل کردم . « پانته آ اون خیلی عذاب می کشه ... همه ی موهاش سفید شده ! دیگه اون کیارش قبل نیست ! نمی تونه هیچ کس رو کنارش تحمل کنه ... توام که تنهاش گذاشتی ... » حرفشو قطع کردم و گفتم : « کیانا دیگه ادامه نده ! .... بسه ! » با بی حالی روی مبل افتادم .... صورتم از اشک خیس شده ! نفسم بالا نمیاد . کیارش سرطان داره ... این جمله تو سرم بالا پایین میشه ! چطوری باید اینو باور کنم ؟ یعنی ... آخه چطوری ...؟ از کی ... ؟ جرقه ای توی ذهنم زده شد ، نکنه برای همین راضی شد که من با شاهین بمونم ؟! ... نه ... یعنی دارم از دستش میدم ؟! دمای بدنم به سرعت پایین اومد . کیانا با دلهره بلند شد و به سمتم اومد و گفت : « پانته آ حالت خوبه ؟! » باید برم پیش کیارش ... با ضعف بلند شدم و به سمت در پذیرایی راه افتادم ... کیانا پشت سرم دوید و دستشو رو شونم گذاشت . آروم گفتم : « ولم کن کیانا ! ... وقت ندارم ! باید برم ..... » دستشو از رو شونم پس زدم و به سرعت از خونه بیرون اومدم . دقیقا نفهمیدم که چطوری به خونه ی کیارش رسیدم ولی از درد پاهام فهمیدم که تمام راهو پیاده اومدم . دستام یخ زده بود و قلبم بی قراری می کرد ... می تونستم لرزش دلم رو بعد از مدت ها احساس کنم ... وارد ساختمان شدم ... نگهبان جلوی در با تعجب بهم نگاه کرد ... حوصله نداشتم که نگاهشو تجزیه تحلیل کنم ... دکمه ی آسانسور رو فشار دادم و با پام رو زمین ضرب گرفتم ... بعد از چند لحظه در آسانسور باز شد .... به سرعت وارد اتاقک شدم و با بی صبری منتظر مونم تا در بسته بشه ! نمی تونم هیجان دیدن کیارش رو از خودم دور کنم .... نفس عمیقی کشیدم ، من کنار کیارش می مونم ... حتی اگه منو نخواد !!! پشت در آپارتمان برای یه لحظه وایسادم ... قلبم داره میاد تو دهنم ... یعنی الان کیاش تو چه وضعیتیه ؟! کاش من به جای اون مریض می شدم ! کاش هیچ وقت درد نمی کشید ... سرطان مغز استخوان ؟! دست لرزونم رو روی زنگ فشار دادم ... چشمامو بستم و دوباره نفس عمیقی کشیدم ... اشک مژه هام رو خیس کرد . صدای قدم های محکمش رو شنیدم ... چشمامو به سرعت باز کردم . در به آرومی باز شد .... تمام وجودم چشم شد ... کیارش دوباره رو به روم بود ، این بار خواب نبودم .... شوکه شدن کیارش رو به وضوح دیدم . اونم به من خیره شده بود . حرفی نزدم ....دلم نمی خواست فرصت خیره شدن به چشمای کیارش رو از دست بدم . لبای کیارش برای گفتن حرفی از هم باز شدند ولی صدایی از میونشون بیرون نیومد . دستام برای لمس صورت کیارش به سوزش افتادند . صدای سرد کیارش قلبم رو سوزوند : « اینجا چی کار می کنی ؟! » حتی به خودش زحمت نداد سلام کنه ... دستی به گلوم کشیدم و به زحمت گفتم : « .... سلام ! .... » کیارش سرش رو پایین انداخت و گفت : « .... اتفاقی افتاده ؟! » یه قدم بهش نزدیک شدم ، با تعجب بهم نگاه کرد . حالا می تونستم بهتر ببینمش ... می تونستم موهای سفید شقیقه شو ببینم ، این موهای سفید اصلا از زیبایی کیارش کم نکرده بودند .... جذاب ترش کرده بودند . دستمو رو سینه اش گذاشتم و گفتم : « ..... چرا کیارش ؟! » کیارش به زحمت نگاهشو از دستم دور کرد و گفت : « چرا چی ؟! .... بیا تو ببینم چی میگی ! » از جلوی در کنار رفت .... وارد خونه شدم ... احساس کردم جایی که بهش تعلق دارم رو پیدا کردم . خونه هیچ تغییری نکرده بود . درو پشت سرم بستم و به کیارش که بهم خیره شده بود نگاه کردم . با بی صبری گفت : « .... تاریخ دادگاه پنج رو دیگه اس ! لازم نبود بیای اینجا تا بهم یادآوری کنی ... این دفعه می اومدم ! » انگار داره روزشماری میکنه که اون روز زودتر برسه .... با بغض گفتم : « اما ..... من واسه این موضوع نیومدم اینجا ! » فاصلشو با من بیشتر کرد و گفت : « پس واسه چی اومدی ؟! » اون اصلا مثل من نیست ... انگار اصلا احساسی به من نداره .... اگه خودش بهم نگفته بود که دوسم داره هیچ وقت باور نمی کردم که حتی به من فکر کرده باشه ! « اومدم ازت بپرسم که ... چرا پنهان کاری می کنی ؟! ..... چرا بیماریتو از من قایم کردی ؟! » چشمای کیارش تا آخرین حد گشاد شدند ... چند لحظه به من خیره موند و بعد با صدای بلند شروع به خندیدن کرد . با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : « چرا می خندی ؟! » کیارش اشک چشماش رو پاک کرد و به زحمت گفت : « بیماری ؟ .... دیوونه شدی پانته آ ؟! این چه حرفیه ؟! » نتونستم حرفی بزنم . کیارش به دیوار تکیه داد و گفت : « .... چرا فکر کردی من مریضم ؟! » « ... یعنی .... یعنی می خوای بگی که تو سرطان نداری ؟! » ابروهاشو بالا انداخت و گفت : « چی ؟!.... سرطان ؟! .... این فکر احمقانه از کجا به ذهنت رسیده ؟! » با شک بهش نگاه کردم و گفتم : « داری بهم دروغ میگی ... نمی خوای من بیشتر از این متوجه بیماریت بشم ! نه ؟! » تمام وجودم آرزوی اینو داره که حرف کیارش واقعیت داشته باشه ... اما اگه دروغ بگه چی ؟! تو این کار خیلی ماهره ... دستی به موهاش کشید و گفت : « من اصلا متوجه حرفات نمیشم .... سرطان ندارم ، حالم از همیشه بهتره ! می بینی که !!!! » نگاهی به سر تا پاش انداختم ... ، از همیشه کامل تر و جذاب تر بود ... انگار نبودن من هیچ اهمیتی براش نداشته ... انگار فقط من بودم که این وسط عذاب کشیدم ! ..... مردا هیچ احساسی تو وجودشون ندارند ...... واقعا که ! « پس چرا کیانا به من گفت که تو سرطان داری ؟! » با عصبانیت گفت : « کیانا ؟ .... کیانا این حرفو به تو زد ؟! » سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم . موبایلشو از تو جیبش دراورد و همون طور که زیر لب غرغر می کرد ، به سرعت شروع به شماره گیری کرد ... « دختره ی فضول ... این دفعه حقتو کف دستت میذارم ! خجالتم خوب چیزیه .... » چشمامو بستم ... کیارش چند بار دیگه هم تماس گرفت ولی کیانا جواب نمی داد ... معلومه که جواب نمیده ، منم اگه همچین دروغی گفته بودم جواب نمی دادم . کیارش با عصبانیت موبایلشو رو مبل انداخت و گفت : « همه چی دروغه ... بهت دروغ گفته پانته آ ! » « .... برای چی ؟ .... چرا این کارو کرد ؟! » پوزخندی زد و گفت : « خیر سرش می خواسته تو برگردی پیش من ! » من چقدر احمقم ... چرا انقدر راحت حرفشو باور کردم ؟! .... احساس حماقت اصلا حس خوبی نیست ! کیارش روی مبل لم داد و گفت : « می خواستی بهم ترحم کنی ؟! » ناخن هامو کف دستم فشار دادم ... ترحم ؟! ... واسه چی باید به کیارش ترحم کنم ؟! شخصیت کیارش خیلی بالاتر از این حرفاست که بشه با دید ترحم بهش نگاه کرد .... چرا این فکرو می کنه ؟! ..... خیلی خسته ام ! « حالت خوبه پانته آ ؟! » پوزخندی زدم و به سمت آشپزخونه راه افتادم .... تشنه ام ! شیر آب رو کردم و با دست آب خوردم ... فشار آب زیاد بود و به اطراف می پاشید ... قطره های آب صورتمو خیس کردند . یه کم آروم شدم . شیر آب رو بستم و نفس عمیقی کشیدم . نگاهم به کیارش افتاد که تو پذیرایی نشسته بود ... پشتش به من بود ، با خیال راحت مشغول نگاه کردنش شدم ... سرشو بین دستاش گرفته ! گاهی صدای زمزمه شو می شنوم اما خیلی نامفهوم بود .... کاش می فهمیدم که تو چه فکریه ! خدا رو شکر که مریض نیست ! خواستم از آشپزخونه بیرون برم که لیز خوردم ... از ترس جیغ کشیدم و محکم زمین خوردم ... دردم نگرفت ولی قلبم از ترس تند تند میزد . وقتی داشتم آب می خوردم رو سرامیک کف آشپزخونه آب پاشیده بود ... هیچ وقت از سرامیک خوشم نیومده ... کیارش به سرعت وارد آشپزخونه شد : « چی شده ؟! ... » بدون اون که متوجه باشم ناله می کردم ! کنارم زانو زد و زیر کتفم رو گرفت و بلندم کرد . « ولم کن ! ... خودم می تونم بلند شم ! » بدون توجه به حرفم منو تو بغلش گرفت و رو دستاش بلند کرد : « ولت کنم که دوباره بیفتی ؟! ... خیلی سر به هوایی ! » « نمی افتم ! » « حرف نزن ! .... » اصلا چرا دارم اصرار می کنم که منو پایین بذاره ؟! ... مگه من دنبال همین فرصت نبودم ؟! ... فرصت نزدیک بودن به کیارش .... دستامو دور گردنش حلقه کردم و خودمو بیشتر بهش چسبوندم . کیارش با تعجب بهم نگاه کرد و گفت : « چیه نظرت عوض شد ؟! » اخم کردم و گفتم : « زانوم خیلی درد می کنه .... » منو روی کاناپه نشوند و گفت : « کدوم پات درد می کنه ؟! » « ام ... پای راستم ! » پاچه ی شلوارم رو بالا زد و مشغول ماساژ دادن زانوم شد ... چقدر دلم می خواد موهاشو ناز کنم ... آه کشیدم ! « دردت خیلی شدیده ؟! » « نه زیاد ... خب ... یه ذره درد میکنه ! » دستش با ملایمت بیشتری رو زانوم کشیده شد . کیارش سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد ... نگاش پر از حرفه .... چند لحظه بهم خیره موند و بعد آروم گفت : « زندگیت خوب پیش میره ؟! .... منظورم اینه که ... الان خوشبختی ؟! » الان ؟! .... منظورش همین لحظه است که کنارش نشستم ؟! .... یا این که منظورش زندگی کسل کننده ایه که هفته هاست دارم تجربه اش می کنم ؟! لبخندی زدم و گفتم : « آره ..... الان واقعا خوشبختم ! » اخم کرد و گفت : « منم خیلی خوشبختم .... » کاش میشد بلند بخندم ... کیارش واقعا حسوده ! با عصبانیتی که سعی میکرد مخفیش کنه ، گفت : « اون می دونه که تو الان اینجایی ؟!.... » « ..... نه نمی دونه ! » « .... اگه تو انقدر احساس خوشبختی می کنی ، چرا الان اینجایی ؟! .... چرا داری بهم ترحم می کنی ؟! .... من ترحم تو رو نمی خوام ... ترحم هیچ کسی رو نمی خوام .... اینو تو کله ات فرو کن ! » « من بهت ترحم نمی کنم کیارش .... من .... من .... » دیگه نمی خوام اعتراف کننده باشه باشم ... می خوام اون بهم بگه دوسم داره ! ... می خوام اینو بشنوم ... نگاه منتظر کیارش هنوز به چشمام خیره مونده ! پاچه ی شلوارم رو پایین کشیدم و به سرعت از روی کاناپه بلند شدم و گفتم : « .... اشتباه کردم که اومدم ! » دستمو کشید و گفت : « حرفتو تموم کن .... » دستشو پس زدم و گفتم : « .... نمی خوام ... حرفی برای گفتن ندارم ... » به سمت در آپارتمان رفتم ... دنبالم اومد و از پشت لباسم رو کشید و به دیوار چسبوندتم و رو به روم وایساد .... « بگو لعنتی .... حرفتو تموم کن ! » سرمو تکون دادم و گفتم : « نه .... نمیگم ! » به دیوار مشت زد : « بگو .... یالا بگو ..... حرف بزن ! » لبامو محکم رو هم فشار دادم ... عصبی تر شد : « ..... بگو که دوسم داری .... بگو که دلت برام تنگ شده بود .... بگو تا بدونم که فقط من نیستم که همچین حسی دارم ! » بهم مهلت حرف زدن نداد ... خودشو بهم چسبوند و لباشو رو لبام گذاشت .... خیلی محکم لبامو می بوسید ، دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش فشرد . کیارش همیشه همینطوریه ... خشن ! این خشونت رو دوست دارم ....... صدای آهنگ موبایلم بلند شد .... ( چه بد موقع ! ) لبای کیارش بی حرکت رو لبام موند .... نفس کوتاهی کشیدم . کیارش با اکراه ازم فاصله گرفت و سرش رو پایین انداخت ... از تو جیبم موبایلمو در آوردم ... بی بی بود ! یهو هوس کردم کیارش رو اذیت کنم ... با بدجنسی لبخند زدم و جواب دادم : « سلام عزیزم ! » کیارش با غضب بهم نگاه کرد ... می تونستم حسادت رو تو تمام اجزای صورتش ببینم ... « کجایی پانته آ ؟! ... نمی تونی یه خبر بدی وقتی داری میری بیرون ؟! » « ببخشید عزیزم ... شب میام خونه با هم دیگه صحبت می کنیم ! » « زود بیا ! » به کیارش خیره شدم و گفتم : « منم دوست دارم عزیزم ! » بی بی با گیجی از اون ور خط گفت : « چرا چرت و پرت میگی پانته آ ؟! » کیارش با حرص گوشی رو از دستم بیرون کشید و به دیوار کوبید ... گوشی تیکه تیکه شد ... بدن کیارش از عصبانیت می لرزید ! با ترس بهش نگاه کردم . « چی کار می کنی کیارش ؟! » دستش به سمت دکمه های پالتوم رفت و گفت : « حالیت می کنم که جلوی من به مرد دیگه ای ابراز علاقه نکنی .... » پالتوم رو درآورد و رو زمین انداخت . دستمو کشید و به سمت اتاقش برد .......... بی اراده دنبالش کشیده شدم ...

******************************

حالا می فهمم که تصمیمم چقدر اشتباه بوده .... من چطور می خواستم از این آغوش بگذرم ؟ چطور می تونستم دستایی که با مهربونی کمرم رو نوازش می کنند رو فراموش کنم ؟ سرم رو روی سینه ی کیارش گذاشتم و به تپش های قلبش گوش دادم . دنیای من تو این صدا خلاصه میشه . صدای خش دار کیارش رو شنیدم : « ... من از رفتارم پشیمون نیستم پانته آ ... حتی با این که می دونم تو عاشق کس دیگه ای هستی بازم نمی تونم وسوسه ی لمس کردنت رو از خودم دور کنم ... لذت با تو بودن حق منه !!! من خیلی سعی کردم که فراموشت کنم ... خیلی زیاد ! اما بی فایده بود ... چطور می تونم به تو فکر نکنم ؟! .... از این همه ضعف متنفرم ... من نباید به هیچ کس انقدر وابسته باشم ... اما حقیقت اینه که بدون فکر کردن به تو نمی تونم نفس بکشم ! » به صورتش نگاه کردم .... چشماش بسته بود ! اون می دونه که من چقدر منتظر موندم تا این حرفا رو بشنوم ؟! ... می دونه ؟! ... نه ، فکر نکنم .... لبخند زدم ، یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی سینه اش افتاد .... چشماشو باز کرد ، به سرعت نگاهمو ازش دزدیدم و سرمو پایین انداختم .... دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بلند کرد .... « بهم نگاه کن پانته آ ! » نمی خوام خاکستر بشم .... « نگاه کن ! » به زحمت به چشماش خیره شدم . چند لحظه به صورتم خیره شد و بعد آروم رد اشک رو از گوشه ی چشمم پاک کرد . « پانته آ ... می دونی چند بار اسمتو برای خودم تکرار کردم ؟! می دونی اسمت با من چی کار میکرد ؟ یادم مینداخت که دیگه تو رو ندارم ... می دونی به اون مرتیکه ی عوضی چقدر حسودیم میشه ؟! به اون بی شرف که حتی داخل آدم حساب نمیشه ... من نمی تونم پانته آ ... نمی تونم ازت بگذرم ! .... نمی تونم و نمی خوام ... طلاقت نمیدم ، تو فقط مال منی ! ... شبی نیست که خوابتو نبینم ................ یعنی انقدر کارم بد بوده که نمی تونی منو ببخشی ؟! .... چرا نمی تونی مثل قبلنا مهربون باشی ؟ » خودمو از بغل کیارش بیرون کشیدم و رو تخت نشستم .... نکنه همه ی اینا یه خوابه ؟! .... اشکام سد چشمام رو شکستند .... کیارش بلند شد و نشست .... « چرا هیچی نمیگی ؟ .... انقدر گریه نکن داری دیوونم می کنی ! » « ..... کیارش ..... باورم نمیشه که این تو باشی که این حرفا رو میزنه ... امکان نداره که انقدر خوشبخت باشم .... » « .... چی ؟! » « ...می دونم اذیتت کردم .... به نظرم حقت بود ، چون تو هم اذیتم کردی ... خیلی زیاد ! .... ولی کیارش با تمام عصبانیتم یه لحظه هم نتونستم که دوست نداشته باشم .... من تو رو دوست دارم ... با تمام اخلاقای خوب و بدت دوست دارم .... » کیارش مات به من خیره موند .... دستمو بلند کردم و روموهاش کشیدم ... دستمو تو دستش گرفت و گفت : « امکان نداره ... تو ... داری منو دست میندازی ؟! » لبخند زدم .... چرا باور کردن دروغ آسون تر از باور کردن حقیقته ؟ « .... پس ... شاهین این وسط چی کار می کنه ؟! » موهامو پشت گوشم زدم و گفتم : « داشتن رقیب بد دردیه ! نه ؟! ... دلم می خواست تو هم این درد رو تجربه کنی تا بفهمی که چه بلایی سر من آوردی ! » بازومو فشار داد و گفت : « نه ... نه .... تو داری دروغ میگی ..... باورم نمیشه که تو این کارو با من کرده باشی ! ... » « الکی شلوغش نکن .... تو باید تنبیه میشدی ! وقتی منو با بی تفاوتیت خورد می کردی باید فکر اینجاشم می کردی ... باید می فهمیدی که عذاب کشیدن یعنی چی ! انتقام یه زن همیشه دردناک تره ! » با حرص گفت : « تو داشتی منو سکته می دادی ! » « نه بابا ... یعنی می خوای بگی خیلی برات مهمم ؟! » صورتشو به صورتم نزدیک کرد و گفت : « اگه هنوزم به عشق من شک داشته باشی باید ببرمت تو بیمارستان روزبه بستریت کنم .... من دیوونتم کوچولو ! » لبای گرمش رو لبام نشست ... دستمو تو موهاش گره کردم و به بوسه هاش جواب دادم ... دوباره منو تو آغوشش کشید ............ چرا باید به کیارش بگم که بین من و پریسا چه اتفاقی افتاده ؟! ... گفتن این موضوع چه فایده ای داره ؟! ... هیچی !!! بذار کیارش فکر کنه که تمام این مدت من داشتم تلافی می کردم .... وقتی صبح بیدار شدم ، می ترسیدم چشمامو باز کنم ... می ترسیدم همه چیز مثل سابق باشه ... همون زندگی بی روح ... دیگه از تکرار اون لبخند پژمرده خسته شدم ... اما آغوش کیارش پررنگ تر از یه رویاست ، فشاری که بازوهاش به کمرم وارد می کنه واقعیه .... آروم چشمامو باز کردم ، چهره ی جذاب کیارش رو چشمام نقش انداخت ... چه خوبه که صبح این طوری شروع بشه ... کیارش مثل یه بچه خوابیده بود ... لبخند زدم ... این بار مثل دفعه ی پیش نبود ... این بار کیارش کنارم بود .... از به یاد آوردن دیشب خون به صورتم دوید ... صورتم داغ شد ! دیشب کیارش اجازه نداده بود که از آغوشش بیرون بیام ... همون جوری بود که من می خواستم ، می خواستم منو محکم بغل کنه و زیر گوشم بگه که دوسم داره ! دیگه این احساس رو ندارم که کیارش به من تعلق نداره ... کیارش همیشه مال من بوده ! سرنوشت کیارش رو به من بدهکار بود .... نگاهم به پنجره افتاد ... برف !!! قلبم از خوشحالی پرواز کرد ... آروم از آغوش کیارش بیرون اومدم ... لباسام کجاست ؟! ... نگام به پیراهن کیارش که پایین تخت افتاده بود خورد ... خم شدم و پیراهنو برداشتم و پوشیدم ... بلند شدم و به سمت پنجره راه افتادم و پشتش وایسادم .... دیدن اون همه سفیدی واقعا لذت بخش بود ... دونه های برف مثل پر بودند ... دلم می خواد آدم برفی درست کنم ... بالا سر کیارش وایسادم و گفتم : « کیارش بلند شو ! » انگار نه انگار .... بازوشو تکون دادم : « بلند شو دیگه .... داره برف میاد ! » تکون مختصری خورد اما چشماشو باز نکرد ... « کیارش !!!! » لبخندی زد و گفت : « فکر کردم تا خود ظهر می خوابی ! » « بلند شو ببینم ... تنبل ! » چشماشو باز کرد و گفت : « پانته آ من نگران نوه هامونم ... بیچاره ها از دست غرغر های تو دیوونه میشن ! » چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : « تو نمی خواد نگران اونا باشی ! ... فعلا به فکر خودت باش ! » غلتی زد و گفت : « آخه چرا این طوری منو بیدار می کنی ؟! ... باید با نوازش و بوسه منو بیدار می کردی ! » به کمرش کوبیدم و گفتم : « امر دیگه ؟! ... فرمایش دیگه ای ندارین ؟! سالاد ، نوشابه ؟.... پررو ! بلند شو صبحانه درست کن ، خیلی گرسنمه ! » خندید و روی تخت نشست و گفت : « چطوری می تونی به من بگی پررو ؟! من انگشت کوچیکه ی تو هم نمیشم ! » « تواضع و فروتنیت منو کشته ... ما دست پرورده شماییم ! ... من میرم دوش بگیرم ، وقتی برگشتم باید صبحانم آماده باشه ... » « منم میام ! » « نخیر ! » « ... میام ! » *** من عاشق برفم .... به نظرم خیلی معصومه ! حلقه ی دستم رو دور بازوی کیارش تنگ تر کردم ... با لبخند بهم نگاه کرد ، جوابشو با لبخند دادم ... پالتوی مشکی کیارش با سفیدی برف تضاد قشنگی درست کرده ! برف های دست نخورده واقعا منو وسوسه می کنند . دارم با مردی که عاشقشم زیر برف قدم میزنم ... خودمو به کیارش نزدیک تر کردم ، دستش دور کمرم حلقه شد .... زیر گوشم گفت : « پانته آ من هیچ وقت فکرشم نمی کردم که اینجوری اسیر یه زن بشم ! .... » خندیدم و گفتم : « یعنی تو اسیر منی ؟! » « بدجور ! .... » گونمو بوسید . « دیشب قبل از این که تو بیای ، داشتم فکر می کردم که بیام ببینمت و یه جوری راضیت کنم که از طلاق منصرف بشی ! » « به لطف خواهرت مجبور نشدی این کارو کنی ! » کیارش با خوشحالی خندید و گفت : « خواهرم تو دنیا لنگه نداره ... معلوم نیست چطوری نقش بازی کرده که تو دروغشو باور کردی ! » « همچین اشک میریخت که نگو !!! ... اگه تو هم اونجا بودی باورت میشد که مریضی ! » بغلم کرد و گفت : « یه جایزه ی خوب پیش من داره ! » خودمو عقب کشیدم و گفتم : « کیارش ولم کن ... وسط خیابون زشته ! یکی ما رو می بینه بد میشه ! » « حالا مگه داریم چی کار می کنیم ؟! ... خط قرمزا رو که رد نکردیم ! » گوششو کشیدم و گفتم : « هنوز نه ... ولی تو مقدمات خط قرمز هستی .... حواست باشه که جریمه نشی ! » کیارش چشماشو بست و نفس عمیقی کشید ... لبخند زدم . « پانته آ .... » آروم چشماشو باز کرد ... یه قدم عقب رفت و جلوی پام زانو زد .... دهنم برای یه لحظه باز موند . « چی کار می کنی کیارش ؟! ... بلند شو ! » کیارش دست تو جیب پالتوش کرد و ... یه ... یه حلقه بیرون آورد . همون طور که بهم خیره شده بود گفت : « من هیچ وقت از تو خواستگاری نکردم ، خیلی به این موضوع فکر کردم می خواستم به قشنگ ترین شکل این کارو انجام بدم تا همیشه یادت بمونه .... آخرش به این نتیجه رسیدم که مهم نیست چطوری این کارو می کنم ، مهم اینه که تو این کار صداقت داشته باشم ... می دونم دیره ولی می خوام الان ازت خواستگاری کنم .... خانم پانته آ آذین مهر به من این افتخارو می دید که بتونم همسر شما باشم ؟! ... بتونم روزای عمرم رو کنار شما بگذرونم ؟! .... اجازه میدی اتفاقات هیجان انگیز زندگیمو با تو تجربه کنم ؟ » نفس عمیقی کشیدم ... ..... نمی تونم احساسم رو توصیف کنم ... انتظار همچین چیزی رو نداشتم ... هیچ وقت فکرشو هم نمی کردم که همسر مغرورم زیر برف ، تو خیابون رو به روم زانو بزنه و ازم بخواد که باهاش ازدواج کنم .... به حلقه نگاه کردم ... واقعا خوشگل بود . خندیدم و گفتم : « کیارش تو واقعا دیوونه ای ! » « این یعنی چی ؟! ......... آره یا نه ؟! » لبمو غنچه کردم و گفتم : « مهریه ام سنگینه ها ! » لبخند زد و گفت : « هر چی باشه قبوله ! » « ... من قلبتو میخوام ! » « اون که خیلی وقته مال تو شده ! » دست چپم رو به سمتش دراز کردم و گفتم : « پس ...... با اجازه بزرگترا بلـــــــــــــــــــــــ ــــــــه ! » کیارش خندید و حلقه رو انگشتم نشست ... از جا بلند شد و محکم بغلم کرد ... سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم : « دوست دارم ! »

********************************

دنباله ی بلند لباس عروسم رو جمع کردم و به همراه کیارش وارد جمعیتی شدم که وسط سالن داشتند می رقصیدند . با ورود ما همه دست زدند و سوت کشیدند ... کیارش خندید و محکم تر بغلم کرد ... دستمو دور گردنش حلقه کردم و مشغول چرخیدن شدیم ، بقیه هم دورمون حلقه زدند و به رقصشون ادامه دادند . نقل و سکه از هر طرف رو سرمون میریزه ... نمی تونم از کیارش چشم بردارم ، امشب واقعا بی نظیر شده ... تمام مدت خنده از لباش دور نشده ! تور بلند موهام رو از رو شونه ام کنار زد و خم شد و شونه ام رو بوسید ... دخترا با هیجان جیغ کشیدند و پسرا سوت زدند . خنده ام گرفت .... نگام به بابام افتاد که داشت با لیزا می رقصید ... اونا هم خوشحالند ! بابا از وقتی که خواهر مادرم رو طلاق داده سر حال تر شده ، الانم به طور رسمی با لیزا ازدواج کرده ... من لیزا رو دوست دارم ، زن مهربونیه ، می تونم به عنوان یه دوست روش حساب باز کنم ... و اما بی بی عزیزم ، مثل همیشه مشغول غر زدن سر بقیه اس ! به همه ی کارای عروسیم رسیدگی کرده .... چند روز پیش فهمیدم که بی بی هم تو دروغی که کیانا بهم گفته بود نقش داشته ... اصلا همه ی کارا زیر سر خودش بوده ... کارگردان ، فیلنامه نویس ، تهیه کننده و ... خودش بوده ، از کیانا به عنوان بازیگر اصلی استفاده کرده .... به خاطر دروغش ازش ممنونم . مهران و نسرین هم که گوشه ی سالن دارن مغز همدیگه رو ولو می کنند .... دائم برای هم خط و نشون می کشند ... قراره دو ماه دیگه جشن عروسی بگیرند و به حول و قوه الهی برن خونشون رو ویرون کنند .... خب اگه بخوام جدی باشم می تونم بگم که اون دو تا واقعا عاشق همدیگه هستند ... اخلاقاشون خیلی شبیه همدیگه اس ! کیانا هم رابطه اش با من خیلی خوب شده ، ... یه چیز دیگه هم کشف کردم : کیانا داره عاشق میشه ، اینو از نگاه هایی که به پسر شریک باباش میکنه فهمیدم .... پدر و مادر کیارش با من مثل یه شاهزاده برخورد می کنند ... شاهزاده بودن واقعا چیز خوبیه ! خوشحالم که تجربه اش کردم ! ... یه چیز دیگه ! ...... پریسا و مادرش از ایران رفتند .... حق با بی بی بود حرفای پریسا فقط تهدیدهای تو خالی بودند ! بی خیال اصلا نمی خوام به این موضوع فکر کنم ... امشب فقط می خوام به کیارش فکر کنم ! ( هر شب و هر روز همین کارو می کنم ! » *** حرکات آروم ماشین ، آرامش بیشتری به این شب میده .... تو فضای ماشین فقط صدای نفس های من و کیارش شنیده میشه ! همه چی قشنگه ... دوست دارم به آینده فکر کنم ! .... به ماه عسلی که قراره بگذرونم .... دستی به لباس عروسم کشیدم ... لطافتش روحم رو نوازش کرد .... بالاخره منم لباس عروس پوشیدم ، تونستم بفهمم این لباس چه حسی تو خودش داره ! بی نظیر بود .... من خیلی خوش شانسم چون می تونم کنار کسی زندگی کنم که دوسش دارم ... کیارش به اندازه ای قدرت داره که ازم حمایت کنه ، از همه مهم تر این که جرئت مخالفت کردن با من رو داره ... هیچ وقت دوست نداشتم همسر مردی بشم که همه ی حرفای منو بدون چون و چرا قبول کنه ! می دونم که منو کیارش ، مثل همه ی زن و شوهرای دیگه گاهی با هم به مشکل می خوریم .... قهر و آشتی می کنیم ولی اینم می دونم که ما مهم ترین قسمت زندگی همدیگه هستیم ... هر اتفاقی هم که بیفته هیچ وقت همدیگه رو تنها نمیذاریم .... این فوق العاده اس که بتونم کنار کیارش همه چیزو تجربه کنم ... هر آدمی اگه خیلی خوش شانس باشه می تونه دوران پیری رو هم تجربه کنه ، می خوام اگه انقدر خوش شانس بودم کنار کیارش این تجربه رو داشته باشم ... زندگی تازه داره بهم لبخند میزنه ... این لبخند سرفصل شادی های منه ! این جاده مسیر خوشبختی منه ! شیشه رو پایین دادم و اجازه دادم باد ، تور موهام رو به بازی بگیره ... لبخند زدم ! دسته گلم رو برداشتم و یه رز سفید از داخلش بیرون کشیدم ... کیارش با مهربونی نگام کرد ... گلبرگ های بزرگ گل رو از گل جدا کردم ... گلبرگ ها رو تو مشتم گرفتم و از شیشه بیرون بردم ... باد از لای انگشتام رد میشه ... آروم مشتم رو باز کردم ... گلبرگ ها با بی قراری از دستم پر کشیدند و تو تاریکی شب ، همون طور که با ، باد می رقصیدند ازم دور شدند ... کیارش دستمو تو دستش گرفت و به لبش نزدیک کرد و به آرومی بوسیدش .... صدای گرمش وجودم رو لرزوند : « دوست دارم ........ » لبخند زدم .... من بیشتر !!!!!!!!!!

زندگی عشق است ؛ عشق افسانه نیست / آن که عشق را آفرید دیوانه نیست /عشق آن نیست که کنارش باشی /عشق آن است که به یادش باشی / پایان 

 

منبع: رمان بلاگ فا

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 40
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 531
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 531
  • بازدید ماه : 10,152
  • بازدید سال : 96,662
  • بازدید کلی : 20,085,189