loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 2888 دوشنبه 27 آبان 1392 نظرات (0)

رمان در حسرت آغوش تو (فصل ششم)

http://dl2.98ia.com/Pic/Dar%20hasrate.jpg

//سرم رو پایین انداخته بودم و کنار جوب آب راه می رفتم . قدم هامو میشمردم . جدول های سبز و سفید کنار جوب خیلی برام فریبنده بودند . دلم می خواست روشون راه برم . اما نمی خواستم مردم انگ دیوونگی بهم بزنند . سرم رو بلند کردم و به بقیه نگاه کردم . هیچ کس حواسش به من نبود . همه با عجله دنبال کار خودشون بودند و وقت نداشتند تا به من نگاه کنند . لبخندی زدم و روی جدول رفتم . راه رفتن روی جدول ها رو از بچگی دوست داشتم . نمی دونم الان دارم کجا میرم . از خونه اومدم بیرون تا یه کم پیاده روی کنم . اعصابم خیلی داغونه ! بازم بخاطر کیارش ! عشق نمی تونه انقدر بی رحم باشه شاید من فکر می کردم که عاشقم شاید عاشق نیودم و گرفتار جنون شده بودم . کدوم دختر حاضر میشه کنار کیارش تحت این شرایط زندگی کنه ؟ و بازم دوستش داشته باشه ؟ اگه یه بار دیگه به دنیا می اومدم تا اونجا که می تونستم از اینجا دور می شدم تا هیچ وقت کیارش رو نبینم !ما برای همدیگه فقط درد و رنج داشتیم !!! امروز تیر درد بدجور قلبم رو نشونه رفت . کیارش وقتی صبح زود از خواب بیدار شدم بهم فهموند که هیچ وقت رفتار دیشبش رو تکرار نمی کنه . گفت فقط در مقابلم احساس مسئولیت می کنه و ازم عذر خواهی کرد بخاطر این که وقتی دزد بهم حمله کرد خونه نبوده و قول داد که هیچ وقت شب ها دیر نیاد خونه . اون می ترسید که رفتاراش رو به عشق تعبیر کنم . خوب من این کارو کرده بودم و برام خیلی سخت بود باور کنم اون هیچ عشقی بهم نداره و من براش جذابیت ندارم .بهش نشون ندادم چقدر از حرفش ناراحت شدم ، خودم رو به بی تفاوتی زدم ، بعدشم از خونه زده بودم بیرون تا متوجه حالم نشه !. بعضی وقتا از عشق دیوونه می شدم بعضی وقت ها تنفر وجودم رو اشباع می کرد . اون از این که منو بغل کرده بود ناراحت بود . شاید می خواست محبتش رو برای پریسا نگه داره ! اما پس من این وسط چی می شدم ؟ یعنی هیچ حقی نداشتم ؟ یعنی خدا منو فراموش کرده بود ؟ سرم رو بلند کردم تا از چشم های آسمون جواب سوالم رو بگیرم اما نور خورشید چشمم رو زد . از هوای آفتابی خوشم نمی اومد . من عاشق هوای ابری و بوی بارون ، نم نم بارون و عطر خاک بارون خورده بودم . تو اون هوا میشد عشق واقعی رو احساس کرد . حتی وقتی هم که عاشق نباشی وقتی هوای ابری رو ببینی دل تنگ میشی . من این دلتنگی رو دوست داشتم . خودم رو جلوی خونه مهران پیدا کردم . چرا اینجا اومده بودم ؟! دستم رو روی زنگ فشردم و چند لحظه بعد صدای مهران رو شنیدم :
« بله ؟ »///////////
« پسر عمو مهمون نمی خوای ؟ »
« پانته آ تویی ؟ » صداش از شدت تعجب بالا رفته بود . حق داشت تعجب کنه ! من دو سه بار بیشتر نیومده بودم خونه اش . در باز نشد .
« مهران راهم نمیدی ؟ ! برم ؟! »////////////
صدای پرشتابش اومد . « بیا تو . بیا تو » و در رو زد .
درو هل دادم و وارد حیاط خونه شدم .
خونه ای که مهران خریده بود ساختار قدیمی داشت . یه خونه نسبتا بزرگ وسط یه حیاط بزرگ تر . که تو اون حیاط یه حوض خوشگل با ماهی های قرمز چشم رو خیره می کرد . درخت های سیب ردیفی کنار حیاط سبز شده بودند و بویی از خودشون ساطع می کردند که آدمو مست می کرد . کنار حوض صبر کردم . دستم رو داخل آب خنک حوض کردم . می خواستم دنبالشون کنم اما مهران از پشت بغلم کرد .
« دختره ی بی معرفت چی شده یادی از من کردی ؟ »
خندیدم و دست های پر قدرت مهران رو از دورم باز کردم و به سمتش برگشتم . تازه اون موقع بود که فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود . خودم رو تو آغوشش حل کردم . گرم گرم بود ، اشکام رو میگم . آغوش مهران از اشکامم گرم تر بود . مهران محکم بغلم کرد و سرش رو روی سرم گذاشت . بالاخره کمبودی رو تو چند روز گذشته احساس می کردم تو این آغوش پیدا کردم . مهران چند لحظه بعد منو از آغوشش بیرون کشید و دستم رو گرفت و داخل خونه برد . روی اولین مبلی که دیدم نشستم . مهران رو به روم زانو زد . سعی کردم اشکام رو کنترل کنم . سریع رد پاشون رو از صورتم محو کردم و سرم رو بلند کردم . چشمای غمگین مهران تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت . خاک بر سرت کنم پانته آ نمیای نمیای وقتی هم که میای درداتو واسش میاری . مهران چه گناهی کرده ؟ لبخندی زورکی زدم و دست مهران رو کشیدم تا از زمین بلند بشه !
« وای ببخشید داداشی ، دلم خیلی برات تنگ شده بود . نمی خواستم گریه کنم اما ... »////////////
مهران با خنده ای از جنس لبخند من از زمین بلند شد و کنارم نشست و گفت :
« یعنی انقدر منو دوست داری ؟ »
« معلومه خیلی زیاد . این دیگه سوال کردن نمی خواد . »
« اگه این جوریه چرا خیلی کم میای پیشم ؟ »
« این سوالیه که من می خوام ازت بپرسم ! »
« چقدر پررویی پانته آ ، تو اصلا ازم دعوت نکردی که بیام خونت ! »
« راست میگی ؟؟؟!!!! ...... ببخشید حواسم نبود ، ولی تو که اهل این حرفا نیستی که !! تو هر جا دلت بخواد میری چه دعوت باشی چه نباشی ! »
دستم را در دستش گرفت و نوازش کرد و گفت : « درست میگی . ولی نمی تونم اینجوری بیام خونه تو ! »
اخم کردم و گفتم : « چرا نمی تونی ؟ »//////////////
« شیطون من ، من با کیارش زیاد آشنایی ندارم و انقدر باهاش راحت نیستم که همین طور سرم رو بندازم پایین و بی دعوت بیام خونش ! »
« اونجا خونه منم هست ! .... خوب چرا بهم زنگ نمی زدی ؟ »
« پانته آ در این مورد حق داری ، اما باور کن فکر و حواسم اصلا سر جاش نیست . »
« بله میدونم ، حواستون پیش نسرین خانومه ! »
« دست رو دلم نزار که خونه ! من تو عمرم دختر به این نپزی ندیده بودم . هیچ رقمه باهام راه نمیاد . دارم از دستش دیوونه میشم . »
« یه چیزیو میدونی ؟ به نظرم اشکال از تو اِ »//////////
« از من ؟ چرا اینو میگی ؟ »
« تو نمی خوای یه چای به من بدی ؟ دهنم خشک شد !!!.... راستی ناهار چی داری ؟ صبحونه نخوردم خیلی گشنمه ! »//////////
« پانته آ جواب سوالم رو بده ! بعد هر چی خواستی بهت میدم ! »
« باشه بابا میگم ، روشی که باهاش میخوای نسرین رو بدست بیاری غلطه ! »
گیج و منگ نگاهم کرد . مجبور شدم توضیح بدم :
« تو هنوزم التماسش رو می کنی ؟ »////////////
سریع گفت : « نه ......... خب یه کم ! »//////////////
« من بهت یاد میدم که چی کار کنی تا نسرین رو بدست بیاری ! »
تمام وجود مهران گوش شده بود . از دیدن قیافش خنده ام گرفت .
« چی کار باید بکنم ؟ »/////////////
« حسادت خیلی کارها می تونه بکنه ، باید حسادتش رو تحریک کنی ! »
مهران خندید و گفت : « حسادت ؟! .... اما چطوری این کارو کنم ؟ »
« این مساله دیگه به من مربوط نمیشه ! خودت یه فکری بکن ! حالا یه فکری به حال شکمم بکن . »
یکی نیست بگه تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره ؟ خب ... من می دونستم که نسرین به مهران علاقه داره ولی نشون نمیده غرورش نمیزاشت . اگه یه کم فشار بهش وارد میشد به علاقه اش اعتراف میکرد . اما کیارش هیچ حسی به من نداشت پس نمی تونستم از این روش برای بدست آوردنش استفاده کنم !!!! غم از قلبم سرازیر شد .
بعد از ناهار یه کم استراحت کردم و بعد با مهران رفتیم تو خیابونا تا قدم بزنیم . سر راهمون مغازه های لباس فروشی رو هم نگاه می کردیم . تو یکی از مغازه ها یه لباس چشمم رو گرفت . انگشتم رو به سمت اون لباس گرفتم و گفتم :
« مهران اون لباس قشنگ نیست ؟! »
مهران یه نگاه به اون لباس انداخت یه نگاه به من .
« پانته آ تو خجالت نمی کشی که می خوای اینو بپوشی ؟ شبیه لباس خواب می مونه !! 20 سانت پارچه هم نبرده ! »
« اما خیلی قشنگه !!! »///////////
مهران نفس عمیقی کشید و گفت : « اگه دلت میخواد بخرش . تو خونه می خوای بپوشی دیگه پس موردی نداره ! »////////////////
« اگه موردی هم داشت تو نمی تونستی حرفی بزنی ! »
« بله ؟ به نسرین میگم پوستت رو مثل سیب زمینی بگیره تا یاد بگیری دیگه به شوهر جونش توهین نکنی ! »
« شتر در خواب بیند پنبه دانه ... »
« پانته آ خیلی زبون دراز شدی ! زبونتو از حلقومت بیرون می کشما ! »
خندیدم و وارد مغازه شدم . وقتی لباس رو از نزدیک دیدم متوجه حرف مهران شدم اما خب در عین این که خیلی باز بود زیبا هم بود . مهران پولش رو پرداخت کرد وقتی بهش اعتراض کردم گفت :
« تو هم بعدا برام یه چیز بخر ! الانم دیگه لطفا غر غر نکن ! این یه هدیه برای تواِ ! »//////////////
وقتی خواستم دوباره اعتراض کنم انگشتش رو روی لبم گذاشت و وادارم کرد سکوت کنم . دستم رو کشید و به سمت پارکی که اون سمت خیابون بود برد . عصر شده بود و صدای بچه های کوچولو همه ی پارک رو برداشته بود . مهران دو تا بستنی قیفی خرید و خوردیم . بعد هم منو برد و سوار تاب کرد . همه ما رو نگاه می کردند خیلی خجالت می کشیدم اما مهران بی خیال بود . کم کم منم مثل مهران شدم . صدای خنده هام به گوشم نا آشنا بود . مهران کاری کرد که من بعد از یکسال بتونم دوباره بخندم . درست مثل همون روزایی که کیارش تو زندگیم نبود . اسم کیارش رو تو ذهنم خط خطی کردم . دیگه اجازه نمیدم به حریم ذهنم وارد بشه ! شام رو تو رستوران خوردیم . تمام مدت به فکر غذای کیارش بودم . عادت !!!! امروز خیلی فعالیت کرده بودم و از خستگی داشتم می افتادم . مهران بهم گفت که شبیه معتادای خمار شدم . با آزانس منو تا خونه رسوند . گونه اش رو بوسیدم و خداحافظی کردم . از ماشین پیاده شدم . مهران با مهربونی نگام میکرد لبخندی زدم و براش دست تکون دادم . ماشین راه افتاد و دور و دورتر شد . من هنوز جلوی خونه ایستاده بودم و کیسه ی لباسم رو تو دستم می پیچوندم . نگاهی به ساختمون انداختم . دوباره عذاب شروع شد . آهی کشیدم و وارد ساختمون شدم . با آسانسور بالا رفتم . نای بالا رفتن از پله ها رو نداشتم . طبقه ی دوم !
کلید انداختم و در آپارتمان رو باز کردم . همه جا تاریک بود . چرا کیارش تا حالا خونه نیومده ؟ وارد شدم و درو پشت سرم بستم . کیسه رو روی مبل انداختم و چراغ رو روشن کردم . وقتی برگشتم نزدیک بود سکته کنم . کیارش روی مبل لم داده بود و داشت نگام میکرد . دستم رو روی قلبم که با سرعت می تپید گذاشتم و گفتم :
« چرا تو تاریکی نشستی ؟ سکته کردم از ترس ! »/////////////
دستش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت :
« تاریکی رو بیشتر دوست دارم ..... تا الان کجا بودی ؟ »
« رفتم یه کم بگردم . »
« از صبح تا الان تو خیابون می گشتی ؟ اونم تنهایی ؟ » لحنش تمسخر آمیز بود . عصبانیم میکرد .
« نخیر با مهران بودم . »
راست نشست و گفت : « مهران ؟! »
« آره » تشنه ام بود . رفتم آشپزخونه تا یه لیوان آب بخورم . وقتی برگشتم لباسی رو که خریده بودم دست کیارش دیدم . از خجالت نزدیک بود بمیرم . کیارش با دقت داشت بهش نگاه میکرد . با عجله رفتم و لباس رو از دستش بیرون کشیدم و پشتم گرفتم و گفتم :
« کی به تو اجازه داد به وسایلم دست بزنی ؟ »
با عصبانیت به چشمام خیره شد و گفت :
« با پسر عمو جونت رفتی این لباس رو خریدی ؟ ... چطوری روت شد ؟ »
« به تو ربطی نداره ! »///////////
پشتم رو بهش کردم تا برم تو اتاقم . بازوم یهو تیر کشید . استخونش زیر فشار انگشتای کیارش داشت می شکست . صدای لرزان و عصبانیش تا مغز استخونم نفوذ کرد .
« پانته آ مراقب رفتارت باش .... »
« دستم رو داری می شکنی ولم کن .... آی ....ولم کن دیوونه »
دستم رو به آرومی رها کرد . منم با سرعت به اتاقم پناه بردم . پسره ی دیوونه !
مانتوم رو به سرعت در آوردم و به سمت چوب لباسی شوت کردم . خودم رو روی تخت انداختم و سرم رو زیر بالشم پنهان کردم . با این که نفسم سنگین شده بود ولی بالش رو از روی سرم برنداشتم . کم کم چشمام سنگین شد و خواب قلعه چشمام رو فتح کرد .
زیر نگاه سنگین و عصبانی کیارش نشسته بودم و سعی میکردم صبحانه ام رو بخورم . لقمه نون و پنیرم رو تو دهنم گذاشتم و آروم آروم جویدم . وقتی می خواستم قورتش بدم عین سنگ تو گلوم گیر می کرد . سرم رو بالا آوردم و با عصبانیت به کیارش نگاه کردم و گفتم :
« میشه انقدر به من زل نزنی ؟ عصبی میشم !!! »
پوزخندی تحویلم داد و عصبانی ترم کرد .
دندون قروچه ای کردم و گفتم :
« دلم می خواد بکشمت ! » کارد رو تو دستم چرخوندم .
« مال این حرفا نیستی ! یه حرفی بزن که بهت بیاد . »
« می خوای امتحان کنی ببینی بهم میاد یا نه ؟ »
خندید و گفت : « یعنی می خوای شوهرت رو بکشی ؟ دیدن تو پشت میله های زندان چه قدر میتونه جالب باشه !!!! »////////////
« تو شوهر من نیستی !!! اینو تو گوشت فرو کن ! ما هیچیمون شبیه زن و شوهرا نیست جز این که زیر یه سقف با هم زندگی می کنیم . » چاییم رو با عصبانیت سر کشیدم ./
کیارش دوباره خندید . این دفعه رگه هایی از عصبانیت رو تو صداش تشخیص دادم .
صدای زنگ تلفن بلند شد . نگاهی به لبخند کج کیارش انداختم و از پشت میز بلند شدم . همون طور که به سمت تلفن می رفتم سنگینی نگاه کیارش رو روی خودم احساس میکردم . با بی حوصلگی گوشی رو برداشتم و گفتم :
« بله ؟ »
« سلام به روی ماهت عروس گلم . حالت خوبه ؟ »
مادر شوهرم !!!!! آخرین نفری که انتظارش رو داشتم .
« سلام .... من خوبم . شما چطورید ؟ »
« من هم خوبم . زنگ زدم تا هم بهتون تاریخ جشن رو بگم هم برای شام دعوتتون کنم . »
« جشن ؟! »////////////
« آره دیگه ! همون جشنی که برنامه اش رو چیده بودیم ! »
به پیشانیم کوبیدم و گفتم :
« آه . متوجه شدم ! »
« پانته آ جون سه روز دیگه تولد کیاناست . ما فکر کردیم که موقعیت خوبیه تا تو رو به همه معرفی کنیم ! »
دلشوره عجیبی داشتم .
« پانته آ جان چیزی شده ؟ با تاریخ مشکلی داری ؟! »
« نه مسئله این نیست ... یکم دلشوره دارم ! »
صدای خنده ی ملایمش گوشم رو پر کرد .
« نگران نباش عزیزم ، خودم کنارت هستم ! تو فقط به فکر لباس و این جور چیزا باش ! »
« باشه .. ممنونم !!! »////////////
« برای شام منتظرتون هستم . حتما بیاید ! »
« مزاحمتون نمیشیم ! »
« این چه حرفیه عزیزم ؟ زود بیاید ، منتظرم نزاریدا ! »
« باشه ! »
« پس تا شب ! »
« خداحافظ ! »
گوشی رو روی دستگاه گذاشتم و برگشتم . از دیدن کیارش که پشت سرم ایستاده بود تعجب کردم . کنار زدمش و راهم رو باز کردم .
« مامانم بود ؟ » دنبالم می اومد .
« آره ! »
« خب چی گفت ؟ »
« سه روز دیگه قراره جشن برگزار بشه !! » به سمتش برگشتم و گفتم : « امشبم واسه شام دعوت شدیم ! »
« سه روز دیگه ؟ »
به اتاقم رفتم . باید برم یه لباس مناسب بخرم . با این نیت آماده شدم و از اتاقم بیرون رفتم . کیارش جلوی تلویزیون نشسته بود و فوتبال نگاه می کرد . سرش رو به سمت من برگردوند .
« کجا میری ؟! » دارم میرم جهنم . به تو چه آخه ؟
« بیرون . »/////////////
تلویزیون رو خاموش کرد و از جا بلند شد . اشاره ای به لباس هایم کرد و گفت :
« دارم میبینم . ولی دقیقا کجای بیرون می خوای بری ؟ »
« میرم برای جشن لباس بخرم . » جلوم ایستاده بود .
« پس واجب شد منم باهات بیام . »
« لازم نکرده ! برو اونور میخوام رد شم ! » جلوی در رو گرفته بود .
« لابد میخوای با مهران جونتون تشریف ببرید ! نه ؟ » عصبانی شده بود .
« شاید !!! برو اونور ! »
« اگه من نیام تو میری یکی از اون لباس های نصفه نیمه رو میخری و تو مهمونی می پوشی ! این چیزا با سلیقه ی من جور نیست . من جذب زن هایی که اینجور لباس می پوشند نمیشم ! »
چرا انقدر آسمون ریسمون می بافه ؟
« ببین کیارش به من ربطی نداره که تو جذب چه جور زنایی میشی . »
« خیلی هم ربط داره . اگه تو از این لباس ها بپوشی من نمی تونم تظاهر کنم که ازت خوشم اومده . بدبختانه همه سلیقه منو می دونند . »
« همه غیر از من ! »
« خوبه خودت به این موضوع اعتراف میکنی ! »
« ببین اگه میخوای بیای تو کارم فوضولی کنی بهتره اصلا نیای چون ضایعت میکنم ! »
« از مادر زاده نشده که بتونه منو ضایع کنه ! »////////////
با کیفم محکم به بازوش کوبیدم و گفتم :
« حالا می بینیم ! بجنب دیگه شب شد . باید زود لباسم رو بخرم بعدشم بریم خونه شما برای شام ! » از جلوی در کنار رفت و گفت :
« گوش شیطون کر امشب از غذای رستوران نجات پیدا می کنیم ! »
از در اومدم بیرون و گفتم :
« تو که آشپزیت خوبه چرا برای خودت غذا درست نمی کنی ؟ »
« حس و حالش رو ندارم . »
پرادو مشکی کیارش تو پارکینگ منتظرمون بود . روی صندلی کنار کیارش لم دادم و شیشه رو پایین کشیدم . کیارش سریع و با مهارت رانندگی میکرد . از سرعت خوشم می اومد . نگاهم به دست کیارش دوخته شده بود ، هیچ حلقه ای تو دستش نبود . گاهی هم زیر چشمی یه نگاهی به صورتش می انداختم . بعد از یه ربع به مرکز خرید رسیدیم . از ماشین پیاده شدم و درو بستم . خم شدم و گفتم :
« من میرم تو پاساژ ، تو هم ماشینو پارک کن و بیا . »///////////
سری تکون داد و رفت . یه نگاه به پاساژ انداختم و سرم رو تکون دادم . فکر کنم تا خود شب باید علاف شیم . جلوی ویترین یه مغازه ایستادم و به لباس های مجلسی نگاه کردم . همشون بدون استثناء دکلته بودند . قدشونم تا سر زانو ها بود . من هیچوقت همچین لباسایی رو نمی پوشم . آهی کشیدم و برگشتم تا یه مغازه دیگه رو نگاه کنم . کیارش پشت سرم ایستاده بود و به لباس ها نگاه میکرد . گفتم :
« بیا یه مغازه دیگه رو نگاه کنیم . از این لباس ها خوشم نیومد . »
« مطمئنی که خوشت نمیاد ؟ »
لحنش خیلی عصبانیم می کرد . باید حرصش رو در می آوردم .
« کیارش من انقدر بی قید و بند نیستم که حاضر بشم این لباس ها رو بپوشم . ولی پریسا جونتون اگه اینجا بود حتما یکی از اینا رو میخرید . »
کیارش عصبانی شد .
« پانته آ مراقب حرفی که از دهنت بیرون میاد باش ! »
« اگه مراقب نباشم چی کار می کنی ؟ مگه دروغ میگم ؟ ......اگه واقعا سلیقه ات اینجوریه پس کاملا با پریسا تفاوت داشتی ! »
کیارش با عصبانیت مضاعف چنگی به موهاش زد و گفت :
« پانته آ تمومش کن . اینجا جای مناسبی برای دعوا کردن نیست . وقتی رسیدیم خونه از خجالتت درمیام . » پوزخندی زدم و گفتم :
« شایدم من از خجالتت دربیام !! بعدا معلوم میشه ! »/////////
کنار هم دونه دونه مغازه رو می گشتیم . کاش می تونستم دستش رو تو دستم بگیرم و حرفای شیرین در گوشش بزنم ! مثل بقیه زن و شوهرای جوونی که با هم می اومدند خرید . اما اون هیچ احساسی برای من تو وجودش نداشت . دیگه داشتم کم می آوردم . یهو یه لباس ماکسی یشمی رنگ توجهم رو جلب کرد . آستین کت کیارش رو کشیدم و گفتم :
« پیداش کردم کیارش ! »
به ویترین نزدیک تر شدم و با دقت به لباس خیره شدم . روی لباس سنگ دوزی شده بود . یقه ی لباس باز بود . تنها مشکلش همین بود . به غیر از این مشکلی نداشت . نگاهی به کیارش انداختم تا نظرش رو بدونم . چهره اش ناراضی بود .
« به نظرت خوبه کیارش ؟! »
« پانته آ یقه اش خیلی بازه ، خوب نیست ! »
« خیلیم خوبه ! » با سرعت داخل مغازه رفتم تا کیارش فرصت مخالفت کردن رو پیدا نکنه !
« پانته آ نرو !!! » کیارش به دنبالم وارد مغازه شد .
کیفم رو دست کیارش دادم . لباس رو گرفتم و وارد اتاق پرو شدم . چقدر جنس پارچه اش لطیف بود . لباس رو با احتیاط پوشیدم . نمی تونستم زیپ پشت لباس رو ببندم . دستم نمیرسید . موهای مزاحمم رو از روی کمرم کنار زدم و دوباره سعی کردم . این بار تونستم زیپ رو بالا بکشم . . خودم رو تو آینه نگاه کردم . یقه رو یه کم بالا کشیدم تا سینه هام رو بیشتر بپوشونم . اما چندان تفاوتی با حالت قبلش نداشت . تقه ای به در اتاق پرو زده شد و من از جا پریدم .
« پانته آ چرا انقدر لفتش میدی ؟ یه لباس پوشیدن که انقدر طول نمی کشه ! »
« پوشیدمش ! »//////
« خوب درو باز کن تا ببینم ! »
موهام رو رو قسمت های جلویی لباس پخش کردم تا کیارش کم تر بدنم رو ببینه ! درو باز کردم . نگاه کیارش اول رنگ حیرت گرفت بعد خریدارانه شد . می تونستم رضایت رو تو چشماش ببینم .
« موهاتو بزن کنار تا یقه ات رو ببینم ! »
دستم رو روی موهام گذاشتم و گفتم :
« لازم نکرده ! »
« پانته آ تو که نمی خواب من به زور این کارو بکنم ؟ » لحنش خیلی جدی بود . حتم داشتم که این کارو میکنه ! قسمتی از موهام رو جابه جا کردم . خون با سرعت هر چه تمام تر زیر پوست کیارش پخش شد . نگاهش رو به زیر انداخت و گفت :
« این لباس خوب نیست ! » صداش خش دار بود .
« کیارش پام دیگه داره تاول میزنه ! این از همه ی لباس هایی که تا حالا دیدیم بهتره دیگه ! می تونم یه شال بندازم رو شونه ام . »
« نه !! »

نگاهی به چهره ی عصبانی کیارش انداختم . نگاهش را به جلو دوخته بود و ظاهرا تمام حواسش به رانندگیش بود . سرعتش خیلی بیشتر شده بود . داشتیم می رفتیم خونه پدر و مادرش . نمی خواستم کیارش از دستم ناراحت بمونه ، نه امشب ! می دونستم پدر و مادرش تو همون سلام و علیک اول همه چیز رو از قیافه ی درهمش می فهمند . بعدشم لابد پوزخند های کیانا شروع میشد . مطمئن نبودم که این بار بتونم در مقابل رفتار های کیانا ساکت بمونم . شاید باید یه کم حالش رو می گرفتم تا بفهمه با کی طرفه ! به من میگن پانته آ !!!
« کیارش این چه قیافه ای که برای خودت درست کردی ؟ مگه داری میری مجلس ختم ؟! »
با غضب نگاهی به سمتم انداخت و گفت :
« با کارایی که تو میکنی مگه میشه حالم بهتر از این باشه ؟.... تو.... منو..... دیوونه..... میکنی !!! »
« اوه حالا چرا انقدر شلوغش میکنی ؟ مگه من چی کار کردم ؟ »
« بگو چی کار نکردی ؟ ... اون لباس مسخره رو خریدی و به نظر منم اهمیت ندادی ! »
« کیارش راستش نظر تو زیاد مهم نیست این منم که می خوام اون لباس رو بپوشم نه تو ! »
« یه چیزی رو میدونی ؟بعضی وقتا دلم می خواد اون موهاتو بگیرم و چند دور دور دستم بپیچونم بعد با تمام قدرت بکنمشون تا حالت جا بیاد ! »
خندیدم و گفتم :
« به قول خودت : تو مال این حرفا نیستی ! »
جوابم رو نداد . نگاهم رو از شیشه به بیرون دوختم . برگای درختا دیگه تقریبا نارنجی آتیشی بودند . دلم می خواست زودتر بریزند تا روشون راه برم و صدای جیغشون رو بشنوم .
« پانته آ می خوام یه سوالی ازت بپرسم !!! لطفا راستش رو بهم بگو ! »
سرم رو تکون دادم و گفتم :
« بپرس ! »
زیر چشمی یه نگاه مردد بهم انداخت و گفت :
« خیلی وقته که می خوام این سوال رو ازت بپرسم ! ... اگه .. یه روز پری برگرده تو ... حاضری که ... ما رو به هم برسونی ؟! »////////////
خشم شدیدی که تو وجودم احساس کردم خیلی خیلی برام ناراحت کننده بود . مکثم خیلی طولانی شد و کیارش سرش رو برگردوند تا صورتم رو ببینه ! از تظاهر کردن خسته بودم . گذاشتم تا چهره ی حقیقیم رو ببینه . آب از سرم گذشته ! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
« نه کیارش ، من هیچ وقت این کارو نمی کنم ! »
چشم های حیرت زده ی کیارش به من دوخته شده بود !
« چرا ؟! »
« تو از من چه انتظاری از من داری ؟ فکر کردی انقدر باگذشت و فداکار هستم که اجازه بدم خواهرم به تو نزدیک بشه ؟!.... اگه این طوره باید بگم اشتباه کردی ! » نگاه سردم رو به چشماش دوختم !
« یعنی تو انقدر از من متنفری که می خوای این جوری جلوی خوشبختیم رو بگیری ؟ »
کی گفته تو با پریسا خوشبخت میشدی ؟ نگاهم رو از چشمای زیباش بیرون کشیدم و به آسمون زل زدم .
« کیارش اشتباه تو همین جاست .... من هیچ وقت از تو متنفر نبودم .... »
کیارش با بی قراری پرسید :
« پس مشکل چیه ؟! »///////////////////
دلم رو به دریا زدم . مرگ یکبار شیون یکبار ! چشمام رو بستم و گفتم :
« ........... من عاشقتم ! »
صدای حبس شدن نفس کیارش رو شنیدم . منحرف شدن ماشین و صدای جیغ لاستیک ها باعث شد چشمام رو به سرعت باز کنم . هم زمان با باز شدن چشمام ماشین به چیزی برخورد کرد . کیارش به جدول کوبیده بود . بوق ماشین های پشت سرمون گوشم رو داشت کر میکرد . راهشون رو بسته بودیم . به سمت کیارش برگشتم تا بهش بگم که حرکت کنه اما چشم های بهت زده اش لبام رو بهم دوخت . به هم خیره شده بودیم . حساب زمان و مکان از دستم رفته بود . گرمای شدیدی تو قلبم احساس می کردم . با ضربه ای به شیشه ی کناری کیارش خورد کیارش یکم به خودش اومد . برگشت و شیشه رو پایین داد . یکی از اون راننده های عصبی بود .
« آقا چرا حرکت نمی کنی ؟! »
« متاسفم الان حرکت میکنم ! » کاملا مشخص بود که حواسش به اطرافش نیست .
« یکم زودتر ! همه رو از کار و زندگی انداختی ! »
مطمئن بودم اگه کیارش تو این وضع نبود الان خشتک یارو رو میکشید رو سرش !
کیارش با سرعت راه افتاد . جرات نمی کردم بهش نگاه کنم . اونم مطمئنا به من نگاه نمی کرد . بغضی که تو گلوم شکل می گرفت سرکش تر از اون بود که بتونم مهارش کنم . به جایی رسید که نفس کشیدن برام خیلی سخت شد . نمی خواستم گریه کنم . نمی خواستم غرورم رو بیشتر از این به لجن بکشم . من هیچ وقت فکرشم نمی کردم که به یه مرد ابراز علاقه کنم ، اما الان این کارو کرده بودم ..... کاش هیچ وقت به دنیا نمی اومدم . پشتم رو به کیارش کردم . طعم شور اشک رو روی لبم احساس کردم . سریع پسشون زدم . اما اشکام لجوج تر از من بودم . دیگه مقاومت نکردم . سعی کردم بی صدا گریه کنم تا کیارش متوجه اشکام نشه ! دستم رو تو کیفم کردم تا یه دستمال کاغذی پیدا کنم اما نبود . آبریزش بینیم کم کم داشت شروع می شد . کاش امشب نمی رفتیم خونه مادر و پدر کیارش . اصلا حوصله نداشتم . دلم می خواست تو اتاقم بودم و برای سرنوشت شوم عشق زندگیم زار میزدم .
ناخواسته صدای گریه ام بلند شد و لرزش شونه هام شروع شد . دیگه نمی تونستم این وضعیت رو تحمل کنم .
« پانته آ چرا گریه میکنی ؟! » صدای کیارش متعجب بود . نکنه انتظار داشت بلند شم براش قر بدم اونم بعد از اون برخوردش ! ماشین رو کنار زد و ایستاد . صورتم رو با دستام پوشوندم . دستش رو روی شونه ام گذاشت و خواست منو به طرف خودش برگردونه با عصبانیت دستش رو پس زدم .
« به من دست نزن عوضی ! »
مثل این که اونم عصبانی شد چون این بار با خشونت منو به طرف خودش برگردوند .
« پانته آ این بچه بازیا چیه از خودت درمیاری ؟! »
دستش رو با نفرت از روی شونه ام کنار زدم و گفتم :
« بچه بازی ؟! احساس حماقت می کنم به خاطر این که اجازه دادم تو احساسم رو بدونی ! تو لیاقتش رو نداشتی ! هیچ وقت » صحبت هام به خاطر هق هق هام بریده بریده بود .
« پانته آ تو راست میگی ! من لیاقت ندارم ! چرا به خاطر یه آدم بی لیاقت گریه میکنی ؟! »
« سعی نکن با حرفات منو خام کنی !!! دیگه هرگز بهت اجازه نمیدم که با احساساتم بازی کنی ! »
« من نمی خوام تو رو خام کنم . دارم حقیقت رو بهت میگم ! تو لیاقتت خیلی بیشتر از ایناست . تو لیاقت یه زندگی خوب و یه .... مرد عاشق رو داری ! نمی خوام عذابت بدم ! »
« تو هر دقیقه با اون چشمات عذابم میدی ! دلم میخواد ازت متنفر بشم ! »
« خواهش میکنم پیش من گریه نکن ! دیدن اشکات خیلی ناراحتم میکنه ! » دستش رو جلو آورد تا اشکم رو پاک کنه ! دستش رو با تمام قدرت از خودم دور کردم .
« گفتم به من دست نزن ! .... »
دستش رو با کلافگی تو موهاش فرو کرد و از ماشین پیاده شد . به کاپوت تکیه داد . از پشت سر نگاهش می کردم . عشقش بازم به دلم خنجر زد . چرا عشق انقدر دردناکه ؟! از جعبه ی دستمال کاغذی ماشین شش تا دستمال بیرون کشیدم و بینیم رو پاک کردم . تو آینه یه نگاهی به خودم انداختم . چشمای قرمز ، بینی قرمز و صورت رنگ پریده ! کیارش تو آخرش منو دیوونه می کنی !
کیارش نزدیک یه ربع بیرون بود . وقتی تو ماشین نشست بهش گفتم :
« من امشب نمیام خونه پدر و مادرت . بهشون بگو حالم خوب نبود »
صدام بی نهایت سرد بود . همین مساله باعث تعجب کیارش شد .
« خوب .... منم نمیرم ! »
چشمام رو بستم و گفتم :
« هر کاری می خوای بکن ، برام مهم نیست ! ... فقط منو ببر خونه مهران میخوام شب اونجا باشم ! »
نگاه عصبانیش رو روی خودم احساس کردم .
« نمیشه ! » صدای اونم خیلی خشک بود .
چشمام رو با عصبانیت باز کردم و گفتم :
« تنها چیزی که الان می خوام اینه که پیش مهران باشم .... این فکر که پیش تو بمونم دیوونه ام میکنه ! »
« شب با یه پسر جوون ؟! تنها ؟! » صداش از عصبانیت می لرزید .
« آره بهش کاملا اعتماد دارم ولی به تو .... ( پوزخندی زدم و گفتم : ) اصلا . »
« تو اونجا نمیری این حرفه آخرمه ! »
« تو نمی تونی برام تصمیم بگیری ! »
« یادت رفته من کیم ؟! .... محض یاد آوری شوهرت ! »
فریاد زدم و گفتم :
« تو شوهر من نیستی ! چند دفعه باید بگم ؟! ما هیچ وجه تشابهی با زن و شوهرا نداریم . »
نگاه عصبانیش رو تو چشمم انداخت و گفت :
« دنبال وجه تشابه می گردی ؟! » مسیر نگاهش عوض شد . از چشمام پایین اومد تا زمانی که روی لبم متوقف شد . نه !!! امکان نداره ! برای این که جلوش رو بگیرم دیر شده بود . دستش رو پشت سرم گذاشت و من به سمت خودش کشید . نفسش به صورتم خورد و لبای داغش لبای سردم رو در بر گرفت . منو تو آغوشش محکم گرفته بود . انقدر منو بوسید که نفس کم آوردم . سرم گیج می رفت . لباش چقدر تشنه بودند . بالا خره منو رها کرد . و آهسته گفت :
« اینم وجه تشابه ! »
خشم ناگهانی ام رو به صورت یه سیلی تو صورتش خوابوندم . لبام رو با پشت دستم پاک کردم . اشکام دوباره جاری شده بودند . کیارش بهت زده بود . دستش رو روی گونه اش گذاشته بود . دیگه تحمل نداشتم . از ماشین بیرون پریدم و شروع به دویدن کردم .
صدای کیارش رو پشت سرم شنیدم که با بی قراری فریاد میزد :
« پانته آ ....... برگـــــــــــرد ! »

سردمه !! دستم رو برای پیدا کردن پتو روی تخت کشیدم . با یه کم گشتن بالاخره پیداش کردم . خودمو زیر پتوی گرم و نرم مخفی کردم . چشمای خسته ام رو بیشتر به هم فشردم تا بلکه خوابم ببره اما بی فایده بود ! سردرد شدیدم بهم اجازه خواب نمی داد . با کلافگی روی تخت نشستم و سرم رو تو دستام فشردم . احساس میکنم که تا جنون فاصله ای ندارم . سردردم بخاطر گریه های زیادم نیست به خاطر فکر و خیالات توی سرمه ! خاطره اون بوسه تلخ از ذهنم نمیره ! دست لرزونم رو روی لبم کشیدم . هنوزم می تونستم اثر لب های داغ کیارش رو احساس کنم . طعم لباش با هیچ کدوم از طعم هایی که تا حالا چشیده بودم قابل مقایسه نبود . بی نظیر ترین چیزی بود که تا حالا احساس کرده بودم . این احساس منو خیلی ناراحت میکرد چون می دونستم که کیارش از روی عشق اون بوسه رو بهم هدیه نداده فقط برای نشون دادن قدرتش این کارو کرده بود . اون اصلا احساسات منو نمی فهمید ! فقط با احساساتم بازی میکرد ! کاش یه ذره کمتر دوستش داشتم . اونوقت می تونستم ترکش کنم تا بیشتر از این عذاب نکشم . اما الان حتی فکر ندیدن کیارش دیوونه ام میکرد . دوباره عطر نفس های مست کننده کیارش تو ذهنم پیچید . واقعا گیج شدم . نمی دونم که دقیقا چه احساسی دارم . یه لحظه عصبانیم یه لحظه افسرده یه لحظه عاشق . طره ای از موهای بلندم رو با انگشتم پیچ می دادم . به امید این که بتونم چیزی رو پیدا کنم تا یکم سرگرمم کنه نگاهم رو به گوشه و کنار اتاق انداختم . چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود ! اتاقم ! خونه پدریم ! کمد لباسم ! همه چی درست مثل وقتیه که این خونه رو ترک کردم . خب همه چیز که نه ! وقتی این خونه رو ترک می کردم سر و صدای پریسا و بی بی خونه رو پر کرده بود ولی الان تو ای خونه بزرگ و درندشت فقط من بودم و باغبون و زنش که تو خونه نسبتا کوچیک ته باغ زندگی می کردند . ! آقا غلام و نرگس خانم به درخواست پدرم تو این خونه مونده بودند و به اوضاع خونه تو نبود پدرم رسیدگی میکردند . از تختم پایین اومدم و پشت میز آرایشم نشستم . چشام خیلی برق میزدند . عین چشای گربه که تو تاریکی مثل دو تا تیله براق برق میزنند . قیافم خیلی بهتر از صبح شده ! تقه ای آرام به در اتاقم کوبیده شد .
« بفرمایید ! »
نرگس خانم وارد اتاق شد . چشماشو ریز کرد و تو تاریکی اتاق دنبالم گشت . خنده ام گرفته بود . نرگس خانم منو یاد بی بی می انداخت . چقدر دلم براش تنگ شده بود .
« چراغو روشن کن نرگس خانم ! »
« اِ ... ببخشید خانم . چشام دیگه سو نداره ! »
نور چشمام رو زد . برای چند لحظه چشمام رو بستم و بعد باز کردم . نرگس خانم رو به روم ایستاده بود .
« ببخشید خانم ، این وقت شب مزاحمتون شدم ، می خواستم ببینم به چیزی احتیاج دارید یا نه ! »
لبخندی زدم و گفتم :
« عیب نداره نرگس خانم ، من به چیزی احتیاج ندارم . دستتون درد نکنه ! »
« خانم آخه شما شام نخوردید ! گرسنه نیستید ؟! »
دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم :
« نرگس خانم اشتها ندارم ، برید استراحت کنید ، نمی خواد نگران من باشید . »
« مطمئنید ؟! »
« آره ! .... » با لبخند بدرقه اش کردم . نرگس خانم زن مهربونی بود ، آقا غلام خیلی خوش شانس بود که با همچین زنی زندگی میکرد .
خمیازه ای کشیدم ، خوابم گرفته بود . با اشتیاق روی تختم دراز کشیدم و سرم رو روی بالش پر گذاشتم . بین خواب و بیداری بودم که احساس کردم در اتاقم دوباره باز شد . حتما نرگس خانم بود . در به آرومی بسته شد . خودم رو زیر پتو بیشتر جمع کردم . لذت خواب به چشمام تازه داشت مزه میکرد . صدای نفس های تندی به گوشم خورد . نرگس خانم حتما خیلی خسته میشه که این همه پله رو میره پایین و میاد بالا ! رو تختم نشست و با مهربونی موهام رو نوازش کرد . فرصت زیادی نداشتم که از نوازشش لذت ببرم چون یه کم بعد خوابم برد و دیگه هیچی نفهمیدم !
صدای دعوای گنجشکا اتاقم رو پر کرده بود . بدون این که چشام رو باز کنم ریه هام رو به یه نفس عمیق مهمون کردم . چقدر احساس خوبی دارم . به نظرم امروز یه روز خوبه ! دستام رو از هم باز کردم تا یه کش و قوسی بهشون داده باشم . اما دستم به چیزی برخورد کرد . با کنجکاوی چشمامو باز کردم تا ببینم دستم به چی خورده از چیزی که دیدم نزدیک بود به سلامت عقلم شک کنم ! کیارش کنارم خوابیده بود ! به سرعت روی تخت نشستم . این سرعت باعث شد سرم گیج بره ! اما سرگیجه اصلا مهم نبود . باورم نمیشد که کیارش واقعی باشه ، حتما دیوونه شده بودم ! انگشتم رو به آرومی به شونه ی کیارش نزدیک کردم . واقعی بود . می تونستم بدنش رو احساس کنم ! کِی اومده بود اینجا ؟! به چهره اش خیره شدم . تو خواب خیلی معصوم به نظر می رسید برعکس بیداریش ! کم کم یادم اومد که از دستش دلخورم ! دستم آروم آروم به سمت بالشم رفت . الان یه کاری می کنم سکته کنی کیارش ! بالش رو بالای سرم بردم و با قدرت هر چه تمام تر تو صورت کیارش کوبیدم .

برخورد بالش با صورت کیارش صدای بلندی ایجاد کرد . کیارش به بدترین نحو ممکن از خواب بیدار شد . بالش رو از روی صورتش برداشت و به سرعت برق روی تخت نشست . و به دور و برش نگاه کرد . گیج بود ، خب تو این مورد بهش حق می دادم . این که بخوای اینجوری از خواب بیدار بشی یه شکنجه ی واقعی واسه تمام روز محسوب میشه ! نگاه کیارش رو من ثابت موند . بهش اخم کردم .
« چته وحشی ؟! »
« اینجا چی کار میکنی ؟! »
چشماش رو مالید و گفت :
« این دیگه چه کابوسیه ؟! »
پتو رو دورم پیچیدم و گفتم :
« اینجا چی کار میکنی کیارش ؟! » جیغ جیغ میکردم .
با عصبانیت به من خیره شد و گفت :
« تو اینجا چی کار میکنی ؟! »
« تو چقدر پررویی !!! اینجا خونه پدرمه ها !»
« پانته آ تو خیلی بد ذاتی ! ...می دونی دیروز کجا ها رو که دنبالت نگشتم ؟ خیلی نگرانت شده بودم ! بعد جنابعالی اومدید اینجا واسه خودت راحت گرفتی کپیدی ! »
از رو تخت بلند شدم و گفتم :
« بد ذات تویی آقا کیارش ، چقدرم رو داری ! سنگ پای قزوین انگشت کوچیکت نمیشه ! بعدشم با اون کار زشتی که کردی انتظار رفتار بهتری از من داشتی ؟!.... اصلا من نمی خوام باهات حرف بزنم زود باش برو بیرون ! »
« کدوم کار زشت ؟! »
چشمامو ریز کردم و گفتم :
« خودتو به اون راه نزن ! »
« کدوم راه ؟! من اصلا متوجه حرفات نمیشم ! یه کم واضح تر حرف بزن ! »
« کیارش با اعصاب من بازی نکن . »/////////////
« خوب من متوجه نمیشم منظورت از کار زشت چیه ! »
نفسم رو به شدت بیرون دادم و گفتم :
« کیارش تو خیلی خیلی بی شخصیتی ! ... »///////////////////
« هر چی دوست داری بگو ! من به حرفات اهمیتی نمیدم . من هیچ کار زشتی نکردم ! »
با حرص موهامو ازجلوی چشمم کنار زدم و گفتم :
« بله ... بایدم اینو بگی ! بجای این که معذرت خواهی کنی ازم ، داری برام بلبل زبونی میکنی ! »
« برای چی باید ازت معذرت خواهی کنم ؟! »///////////////
« برای اون بوسه ! »
لبخندی زد و گفت :
« خب ؟! ... یعنی از هدیه ام خوشت نیومد ؟! »
« کیارش خجالت بکش ... تو نبودی که میگفتی عاشق من نیستی ؟ !»
سرش را به علامت تایید تکون داد . و گفت :
« چرا من بودم . »
« چرا منو بوسیدی ؟! »
« پانته آ خودت خواستی ! »
« چرا چرت و پرت میگی ؟! من کی ازت خواستم که منو ببوسی ؟!»
« خیلی غیر مستقیم اینو خواستی ! » به نگاه بهت زده ام نگاهی کرد و گفت :
« ازم یه وجه تشابه خواستی ! »
« سعی نکن خودتو تبرئه کنی . کار تو خیلی ناراحتم کرد ، تو هیچ فکر کردی که این کارت با احساس من چی کار میکنه ؟! »
« پانته آ این مساله رو گنده نکن ! چیزی نشده که ... فقط یه بوسه بود ! »
خیلی عصبانی شده بودم .
« تو زن بازی ؟! »
اخم کرد و گفت :
« بار آخرت باشه که همچین حرفی زدی ! »
« ولی به نظرم تو زن بازی ، چون خیلی راحت در مورد اون بوسه مسخره حرف میزنی ! »
از تخت پایین اومد و به سمتم قدم برداشت .
« به نظرت اون بوسه مسخره بود ؟! »
به دروغ گفتم :
« خیلی ! »
روبه روم ایستاد ، خشم تو چشماش باعث شد سرم رو پایین بندازم . دستش رو زیر چونه ام گذاشت و وادارم کرد به چشماش نگاه کنم ! تو نگاه طوسیش آزردگی خیلی راحت دیده میشد .
«..... پانته آ می خوام به یه چیزی اعتراف کنم ،..... من عاشقت نیستم ولی خیلی به تو وابسته ام ، یه جورایی بهت عادت کردم . وقتی نیستی انگار یه چیزی رو گم کردم !» صداش خیلی سنگین بود .
نگاهم رو از چشماش دزدیدم . نمی خواستم خوشی زودگذرم رو ببینه ! قلبم تند میزد . از خوشحالی به پرواز دراومده بود . کاش میشد بفهمم اگه الان کیارش به جای این که بگه بهم عادت کرده میگفت دوستت دارم قلبم چه واکنشی نشون میداد . شاید یادش میرفت که باید بتپه ! از کیارش فاصله رفتم .
« پانته آ من معذرت می خوام ، میدونم که نباید اون شکلی ... باهات رفتار میکردم ولی تو خیلی منو عصبانی کرده بودی ، یه لحظه کنترلم رو از دست دادم و ... » روش رو ازم برگردوند . به سمت تراس رفت . منم تو این فرصت نفس های کوتاه و بریده بریده کشیدم ! وای من دارم به کیارش وابسته تر میشم این اصلا برام خوب نیست ! من اون بوسه رو دوست داشتم و به کیارش گفته بودم که به نظرم مسخره بوده ! اینم جزء دروغ های سیاه زندگیم بود . من فقط از انگیزه کیارش خوشم نیومده بود . بلاتکلیف سر جام ایستاده بودم . نمی دونستم که باید چی کار کنم ! برم پیش کیارش یا سر جام وایسم ؟!
« پانته آ برو صبحونه ات رو بخور تا زودتر برگردیم خونه ! »
« کیارش ... من ... میشه چند روز ...؟! »
اخمش ادامه حرفم رو خورد .
« نه نمیشه !!! زود باش لباستو بپوش باید بریم ! الکی هم وقت تلف نکن . »
از جام تکون نخوردم . کیارش نزدیکم اومد و گفت :
« پانته آ باور کن من نمی خواستم با احساسات تو بازی کنم ! من بهت حق میدم که از دستم دلخور باشی ولی بهت اجازه نمیدم که خونه منو ترک کنی ! »
« کیارش تو منو خیلی گیج می کنی !!! احساساتت خیلی ضد و نقیض اند . یه روز ازم می خوای که تو رو به پریسا برسونم یه روز بهم میگی که به من وابسته ای ! احساسات تو برای من واقعا مبهم اند . من نمی تونم به احساست اعتماد کنم . »
« اعتماد با گذشت زمان بدست میاد ! نمی خواد به این موضوع فکر کنی ! زود باش آماده شو !»
نگاهی بهم انداخت وگفت :
« خیلی خسته ام زود باش ، می خوام برم خونه ی خودم تا یه استراحت جانانه بکنم ! هنوز خستگی دیروز تو تنم مونده . امشبم برای این که دلخوری رو از دلت دربیارم شام میبرمت بیرون ! »
خمیازه ای کشید و از اتاق بیرون رفت .
ته قلبم کیارش رو بخشیده بودم ، خیلی سریع مانتوم رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم تا به کیارش بپیوندم .
نگاهم به درختایی که به سرعت از کنار ما می گذشتند خیره مونده بود ! فضای آروم داخل ماشین با آهنگ ملایمی شکسته میشد ! تو این فضا دلم بیشتر از هر لحظه ی دیگه ای عشق کیارش رو طلب میکرد ! این خواستن چیزی نبود که با گذشت زمان کمرنگ بشه ، پررنگ تر میشد . عشق تار و پود وجودم رو اسیر خودش کرده بود . سنگینی نگاه کیارش رو روی خودم احساس کردم . نگاهم رو از درختا جدا کردم و به سمت کیارش چرخیدم . چشمای طوسیش زیر نور سرخ خورشید دم غروب می درخشید . لبخندی به نگاهش زدم !
« چرا انقدر ساکتی ؟! »
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
« حرفی برای گفتن ندارم . »
« از سکوت خوشت میاد ؟! »
به نیم رخش نگاه کردم و گفتم :
« بعضی وقتا سکوت رو به هر چیزی ترجیح میدم ! .... بعضی وقتا انقدر حرف برای گفتن دارم که نمی دونم چطوری باید اونا رو بگم برای همین سکوت می کنم ! »
« هیچ وقت برام پیش نیومده که از زیادی حرفام سکوت کنم ! »
لبخندی زدم و نگاهم رو آسمون نسبتا تاریک دوختم . ستاره ها کم کم عشوه هاشون رو شروع می کردند . هوا کم کم رو به سردی می رفت . مدت نسبتا زیادی رو برای رسیدن به رستوران مورد نظر کیارش تو راه بودیم ! برای این که به قول خودش دلخوری رو از دلم دربیاره داشت منو برای شام میبرد بیرون ! این اولین باری بود که من و کیارش با هم برای شام بیرون میرفتیم ..... بالاخره رسیدیم . با نگاهم رستوران رو ارزیابی کردم ، خیلی شیک بود . کیارش که متوجه نگاه تحسین آمیزم شده بود گفت :
« خوشت میاد ؟! »
« آره ، خیلی قشنگه ! »
لبخندی زد و گفت :
« منم اینجا رو خیلی دوست دارم ، همیشه با دوستام می اومدم اینجا ! »
« پس خاطرات زیادی اینجا داری ! نه ؟! »
« آره . خیلی زیاد ، هم شیرین هم تلخ ! » جمله ی آخرش رو خیلی آهسته گفت .
برام جای سوال بود که کیارش چه خاطرات تلخی میتونه داشته باشه !
« خاطرات تلخت در مورد چیا هستن ؟! »
لبخند درد آلودش تنها جوابی بود که گرفتم ! قلبم بهم نهیب زد که بیشتر از این کنجکاوی نکنم ! شاید از جوابی که کیارش ممکن بود بده می ترسید .
کیارش ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم ! کنار کیارش به راه افتادم . وقتی کنارش راه می رفتم ظرافتم بیشتر خودش رو نشون می داد . کیارش بازوش رو به طرفم گرفت و بهم نگاه کرد . لبخندی زدم و با اشتیاق دستم رو دور بازوش حلقه کردم . با هم وارد رستوران شدیم . از اون چیزی که فکر می کردم بزرگ تر بود . صدای گیتار فضا رو پر کرده بود و رستوران پر بود از دختر ها و پسر های جوون . از نگاه بیشترشون می تونستم عشق رو بخونم . کاش تو چشمای کیارش میتونستم عشق رو ببینم ! عشقی که فقط متعلق به من باشه نه کس دیگه !
کیارش میز دو نفره ای رو که تو خلوت ترین قسمت رستوران قرار داشت رو انتخاب کرد . صندلی رو برام عقب کشید ، پشت میز نشستم و کیفم رو گوشه ی میز گذاشتم . کیارش رو به روم نشست . صدای خنده ی ریز دختری باعث شد توجهم جلب بشه . نگاهم برای دیدن دختر به پرواز دراومد . سه میز اونطرف تر تونستم پیداش کنم . زیبا بود . از صورتش خوشحالی میبارید و به پسری که رو به روش نشسته بود لبخند میزد ! از زیبایی لبخندش ، لبخندی رو لبام نشست . نگاه دختر به نگاهم گره خورد . سریع نگاهم رو دزدیدم و به سمت کیارش نگاه کردم . کیارش به من خیره شده بود . خودم رو جمع و جور کردم و گفتم :
« چرا اینجوری نگام میکنی ؟! »
کیارش نگاهی به سمت دختر انداخت و گفت :
« می خواستی تا صبح بهشون خیره بمونی ؟! »
« نه !! فقط یه لحظه توجهم جلب شد ! همین . »
کیارش منو غذا رو برداشت و نگاهی اجمالی بهش انداخت و گفت :
« چی باعث شد توجهت جلب شه ؟! »
دستم رو زیر چونه ام زدم و گفتم :
« صدای خنده اش ! »
کیارش بدون این که نگام کنه لبخندی زد و گفت :
« اون لبخندت واسه چی بود ؟! »
« وای ... کیارش چرا ازم بازجویی میکنی ؟! »
نگاهی بهم انداخت و گفت :
« من ازت بازجویی نمی کنم .... فقط دوست دارم که بدونم ! »
« خب .... لبخندش خیلی قشنگ بود ! »
« من چیز قشنگی تو لبخند اون دختر ندیدم ! »
« ولی به نظر من خیلی زیبا بود ! »
« به نظر من لبخند تو خیلی قشنگ تره ! »
گونه هام به سرعت حرارت گرفتند . حرکت خون زیر پوستم رو می تونستم احساس کنم . کیارش نگاهی به صورتم انداخت و لبخند زد . سرم رو پایین انداختم و گفتم :
« داری مسخره ام میکنی ؟! »
« نه ! من هیچ وقت بهت دروغ نمی گم ! از این بابت مطمئن باش ! »
خندیدم .
غذای اون شب به نظرم خوشمزه ترین غذایی بود که تو عمرم خورده بودم . نه به این خاطر که آشپزش خوب بود به خاطر این که مردی کنارم نشسته بود که مرکز دنیای من بود !

************

« پانته آ آماده شدی ؟! .... دیر شد . » از پشت در بسته ی اتاقم صداش رو به وضوح می شنیدم .
« انقدر غر نزن کیارش الان کارم تموم میشه ! » صاف کردن موهام یکم زیادی وقتم رو گرفته بود . آخه موهام خیلی پرپشت بود .
« دیگه کی کارت تموم میشه ؟! نصفه شب شد . »
« تو برو منم وقتی کارم تموم شد میام ! »
« الله اکبر ، بجنب دختر مهمونی تموم شد ! »
« کیارش انقدر هولم نکن ! »
« ببین من دارم میرم ، تو هم وقتی کارت تموم شد بیا . »
« باشه ! »
من و کیارش با هم نمی تونستیم بریم چون من امشب فقط دوست کیانا بودم نه همسر کیارش ! امشب شبی بود که از دو سه شب پیش استرسش رو داشتم ! شب جشن ! شبی که باید نقش دوست کیانا رو بازی می کردم ، این کار خیلی خیلی برام سخت بود ! اما خب چاره ای نیست ! جلوی آینه رفتم و به چشمای سیاهی که بهم خیره شده بودند لبخند زدم .

چشمای آرایش شدهام زیر سایه ی مژه های بلندم خودنمایی می کردند . نگاهم کم کم به سمت یقه ی لباسم کشیده شد . باز بودنش بیشتر از هر وقت دیگه ای به چشمم اومد . کاش یه کم بیشتر می گشتم تا یه لباس بهتر بخرم ! اما الان دیگه واسه تاسف خوردن وقت ندارم . باید برم ، الانشم خیلی دیر شده ! از کمدم شال حریر همرنگ لباسم رو برداشتم و تو کیفم گذاشتم . صدای زنگ آیفون بلند شد ، احتمالا آژانسه . مانتوم رو سریع پوشیدم و برای بار آخر به آینه نگاه کردم . همه چیز عالی بود .


هیچ وقت فکر نمی کردم خانواده کیارش تا این اندازه پولدار باشند ، خونه پدری کیارش از خونه پدر من بزرگتر بود . جلوی در خونه ماشین های مدل بالا پشت هم قطار شده بودند .
صدای راننده آژانس منو از فکر بیرون آورد .« خانم پیاده نمیشید ؟! »
به سرعت گفتم :
« چرا ، چرا ! الان پیاده میشم . »
حساب راننده رو پرداخت کردم و از ماشین پیاده شدم . ماشین به آرومی به راه افتاد و دور شد . نگاهی به در بزرگ ورودی خونه انداختم . نفس عمیقی کشیدم و دلشوره ام رو پس زدم ! قدم های آرومم بالاخره منو پشت در رسوندند . انگشتم رو بالا آوردم تا روی زنگ فشار بدم که صدای موبایلم بلند شد . دستم رو تو کیفم کردم و موبایلم رو بیرون کشیدم . شماره ی کیارش رو صفحه افتاده بود !
« بله ؟! »
« تو کجایی دختر ؟! » مشخص بود که سعی میکنه صداش رو آروم نگه داره !
« پشت در ! »
« پشت در خونه ما ؟! »//////////////////
« آره دیگه !! پس می خواستی پشت در خونه خودمون باشم ؟! »
« خب چرا نمیای تو ؟! »
« آخه همین الان رسیدم ! »
« خیله خب ! زود بیا تو ! »
خونه تو نور و موسیقی ملایم و خنده غرق شده بود و مثل یه تیکه الماس وسط باغ می درخشید . سعی کردم قدمام رو بلند تر بردارم . در بزرگ سالن به وسیله پیش خدمتا برام باز شد ، هم زمان با با شدن در موج قوی تر از خنده به گوشم رسید . وارد سالن شدم . نسبتا شلوغ بود . نگاهم رو برای پیدا کردن کیارش به اطراف گردوندم . هنوز مشغول جستجو بودم که دستی به شانه ام خورد ! به سرعت به سمت عقب برگشتم . کیانا با لبخندی بهم نگاه میکرد . لبخندی زدم و گفتم :
« سلام کیانا ! »
لبخند کیانا پررنگ تر شد .
« پانی چرا انقدر دیر اومدی ؟! مردم از بس منتظرت موندم ! » دستاشو برای بغل کردنم از هم باز کرد و منو تو آغوش گرفت . نمی دونم تعجب از صورتم خونده میشد یا نه !!! من انتظار همچین رفتاری از کیانا نداشتم ! انقدر گرم ! دستامو که بیکار بودند دور کیانا حلقه کردم . خب حالا که انقدر کیانا طبیعی رفتار می کنه منم باید سعی کنم مثل اون باشم ! فرض می کنم که دارم نسرین رو بغل می کنم !
کیانا منو از آغوشش بیرون کشید و به صورتم خیره شد . نمی دونم تحسینی که تو نگاش بود جزئی از برنامه بود یا نه !
« پانته آ برو طبقه بالا اونجا می تونی خودت رو آماده کنی ! بعدش بیا پایین تا به بقیه معرفیت کنم ! می خوام همه دوست عزیزم رو بشناسند . »////////
« باشه ! »
کیانا پیش خدمتی رو صدا کرد تا راه رو بهم نشون بده .هر چند نیازی نبود . از همین جا می تونستم پله هایی که به طبقه ی بالا ختم میشدند رو ببینم ! همزمان که پشت سر پیش خدمت می رفتم سرم رو به اطراف می چرخوندم تا بلکه کیارش رو ببینم . هر چی می گردم کمتر پیدا می کنم ! چشمام رو برای یه لحظه بستم تا بتونم عصبانیتم رو کنترل کنم ! محکم به کسی برخورد کردم و تعادلم رو از دست دادم . جیغ خفه ای که کشیدم خیلی غیر ارادی بود . خیلی سریع به کت مردی که بهش برخورد کرده بودم چنگ انداختم تا روی زمین نیفتم ! دستای مرد دورم حلقه شد تا از افتادنم جلوگیری کنند . با میل و رغبت کمک مرد رو قبول کردم و بیشتر بهش چسبیدم . . بالاخره تونستم صاف وایسم ! سرم رو پایین انداختم و از خجالت چشمام رو بستم ! من یه دست و پا چلفتی ام .
صدای گیرایی منو خطاب قرار داد .
« خانم حالتون خوبه ؟! »
چشمام رو باز کردم . اولین چیزی که دیدم کراوات شیک مرد بود . سرم رو بالا گرفتم تا از ناجی ام تشکر کنم ! کسی که بهش برخورد کرده بودم یه مرد جوون و خوشتیپ بود با یه صورت جذاب . ازش فاصله گرفتم و با عجله گفتم :
« وای .... واقعا ببخشید ، من اصلا شما رو ندیدم ! »
مرد سرش رو پایین انداخته بود و کتش رو صاف می کرد . گفت :
« البته که ندیدید ، آخه کی با چشمای بسته می تونه ببینه که شما دومیش باشید ؟! »
خودم رو دوباره به خاطر حماقتم سرزنش کردم و گفتم :
« واقعا متاسفم . »////////
موهای روغن زده مرد توجهم رو جلب کرد . موهاش زیبا بودند . هنوز داشتم به موهاش نگاه می کردم که سرش رو بلند کرد . چشمای سیاهش تو نگاهم نشست ... ترس ناشناخته ای وجودم رو پر کرد . اصلا دلیلی برای این ترس پیدا نمی کردم . پاهام داشتند کم کم عقب نشینی می کردند . خیلی سریع گفتم :
« من باید برم ! بازم ازتون عذر میخوام . » تعجب رو تو نگاه سیاه مرد می دیدم .
برگشتم و با سرعت تمام راه طبقه ی بالا رو در پیش گرفتم . در اتاق سومی باز بود . وارد اتاق شدم و درو بستم . شاید اگه الان یه جن دیده بودم کمتر وحشت زده میشدم ! چشمای اون مرد خیلی منو می ترسوند . جلوی آینه قدی اتاق ایستادم . آشفتگی از تمام اجزای صورتم هویدا بود . مانتوم رو در آوردم و شال حریر رو روی شونه هام انداختم . سیلی آرومی به گونه ام زدم تا حالم جا بیاد ! دلم نمی خواد پایین برم ، نمی خوام دوباره اونو ببینم ! اما مجبورم که این کارو بکنم . شونه ای بالا انداختم و از اتاق بیرون اومدم . موقع پایین اومدن از پله سعی کردم کیارش رو پیدا کنم !....... پیداش کردم ! به ستون وسط سالن تکیه داده بود و به اطراف نگاه میکرد .

با سرعت بیشتری پله ها رو پایین اومدم می خواستم برم سمت کیارش که یادم اومد نباید این کارو بکنم . نفسم رو با افسوس بیرون دادم . نگاهم هنوز ازش جدا نشده بود .
« پانته آ ؟! »////////////
به سمت کیانا که منو صدا کرده بود برگشتم .
« کجا موندی دختر ؟! یک ساعته که منتظرم ! » تا خواستم جوابش رو بدم دستم رو کشید و گفت :
« نمی خواد توضیح بدی ! بیا بریم تا به بقیه معرفیت کنم ! » جوابی ندادم . سرم رو چرخوندم و به کیارش یه نگاه کوچولو انداختم !
انگار از چیزی کلافه بود !
« نسرین از وقتی اومده سراغتو میگیره !!! »
« کی اومد ؟! »
« یه ساعتی میشه ! »
از دور نسرین رو دیدم که روی یکی از مبل های سالن لم داده بود . چشم هاشو ریز کرده بود و مثل پیرزن های فضول داشت زاغ سیاه بقیه رو چوب میزد . چشمش به من افتاد . روی مبل صاف نشست و بهم چشم غره رفت .
خدا به دادم برسه . الانه که بزنه شلم کنه !
وقتی نزدیکش شدیم گفت :
« پانته آ خانم میزاشتی فردا صبح می اومدی !!! »
کنارش نشستم و گفتم :
« اَه ... نسرین تو رو خدا انقدر گیر نده !! حالا که اومدم ! »
پوزخندی زد و گفت :
« زحمت کشیدی .... لطف کردی تشریف آوردی ! »
کیانا گفت:
« نسرین فعلا این حرفا رو تموم کن باید پانته آ رو به همه معرفی کنیم ! بعدا می تونی پوستشو بکنی ! »
اعتراض کنان گفتم :
« دستت درد نکنه کیانا ، تو هم دست کمی از نسرین نداریا ! »
« حقته !! »/////////////////
دوستای کیانا اولین کسایی بودند که بهشون معرفی شدم . بیشترشون از طبقه ی مرفه جامعه بودند . بعدش نوبت فامیل ها رسید . تمام مدت سعی می کردم لبخند رو روی لبم نگه دارم . نگاه مادر کیارش همه جا دنبالم بود . واقعا گیج شده بودم . تعدادشون خیلی زیاد بود . اما چیزی که فکرم رو مشغول کرده بود این بود که اون مرد چشم سیاه هیچ جا نبود ! هر چند ته دلم خوشحال بودم که دیگه نمی بینمش ! کسی کیانا رو صدا کرد و اون مجبور شد که بره !
نسرین گفت :
« ایکبیری !!! »
« با منی ؟! »
چشماش رو بست و گفت :
« نه بابا ، با اونیم که کنار کیارش واستاده ! »
با کنجکاوی برگشتم تا ببینم کی کنار کیارش ایستاده . خشکم زد . یه دختر به کیارش آویزون شده بود و گونه اش رو می بوسید . کیارش یه کم معذب به نظر می اومد . ناخن هامو با حرص کف دستم فشار دادم . ابروهام همچین به هم گره خورده بودند که انگار هیچ وقت قرار نیست که از هم باز بشند . من که زن کیارش بودم هیچ وقت بهش آویزون نشده بودم اونوقت این دختره ی عوضی خودشو تو بغل کیارش من انداخته ! تنها چیزی که اون لحظه می خواستم این بود که دختره رو به بگیرم و تا می خورد بزنمش !
با ضربه ای که نسرین به شونه ام زد نگاهم رو از دختر برداشتم !
« پانته آ این چه وضعه نگاه کردنه ؟! »
« اون دختره کیه ؟! »
« یادته گفتم دو تا دختر خاله عوضی دارم ؟! »
سرم رو به علامت تایید تکون دادم . نسرین ادامه داد :
« این یکی از اوناست . سارا !!! »
« دلم می خواد بکشمش ! »//////////
« خدا رو شکر یکی پیدا شد که حال منو درک کنه ! ... هر موقع خواستی این کارو بکنی خبرم کن تا کمکت کنم ! »
« نسرین سر به سرم نزار ! .... نگاه کن این دختره چطوری آویزون کیارش شده !!!! »////////////
با دلخوری دوباره نگاهی به سارا و کیارش کردم . از دست کیارش هم عصبانی شده بودم !
« خب اینا که نمی دونن کیارش زن داره ، فکر میکنن می تونن قاپشو بدزدن ! »
دستم رو روی پیشونیم کشیدم و گفتم :
« امشب شب شکنجه منه ! »
« انقدر سخت نگیر ! »
« نسرین تو هیچ وقت برای بدست آوردن عشق کسی تلاش نکردی .... ولی من خیلی زحمت کشیدم همش می ترسم یکی پیدا بشه و عشقی که من نتونستم بدست بیارمش رو مال خودش کنه ! »
نسرین سرش رو پایین انداخت و گفت :
« از کجا می دونی که من تلاش نکردم ؟! »
چشمامو ریز کردم و گفتم : « تلاش کردی ؟! »////////
« امروز زنگ زدم به مهران ، نگرانش بودم آخه چند روز بود که بهم زنگ نزده بود ! .... »
با کنجکاوی گفتم : « خب ؟! »
« ..... یه زن جواب داد !!! » صدای نسرین می لرزید .
« چی ؟؟! یه زن ؟ »
سرش رو تکون داد ! اون زن کی بود ؟!
کیانا پیشمون اومد و گفت :
« پانته آ بیا می خوایم صحنه ی اصلی نمایش رو اجرا کنیم ! ... معرفی کردن تو به کیارش ! »
با کیانا و نسرین به سمت کیارش رفتم . سرش هنوز شلوغ بود . داشت با دو تا دختر دیگه بگو بخند میکرد . دلخوریم بیشتر شد . نسرین دستم رو تو دستش گرفت . کیانا بلند گفت :
« کیارش !!! »
کیارش همون طور که داشت می خندید به سمت ما چرخید . نگاهش تو نگاهم نشست . لبخندی که رو لبش بود کم کم محو شد . نگاهش رو هنوز ازم برنداشته بود . مثلا داشت وانمود میکرد که محو جمال من شده ... کیارش و کیانا بازیگرای خیلی خوبی بودند ، خیلی طبیعی نقششون رو بازی میکردند ، جاشون تو هالیوود بود . سارا که کنار کیارش ایستاده بود با دیدن حال کیارش نگاهش رو به من انداخت و با تحقیر سر تا پام رو برانداز کرد . از نگاهش چندشم شد .
کیانا نگاه کوتاهی به من و سارا کرد و گفت :
« کیارش می خوام دوستم پانته آ رو بهت معرفی کنم ! »
سارا گفت :
« چرا تا حالا ندیده بودمش ؟! »
« چون خارج از کشور بوده ! »
کیارش دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت :
« سلام ، از آشناییتون خوشوقتم پانته آ خانوم ! »
دستم رو تو دستش گذاشتم و گفتم :
« منم همینطور !! »
حرارت دستش زیاد بود . خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم ، ولی بهم اجازه نمی داد . دستم رو محکم گرفته بود . سارا که از حرص قرمز شده بود دست کیارش رو از دستم جدا کرد و به سردی دستم رو فشرد . با نفرت بهش نگاه کردم . سنگینی نگاه کیارش رو روی خودم احساس می کردم .
صدای آشنایی به گوشم خورد :
« کیارش !!!! »
به سرعت به سمت صدا برگشتم و نگاه دو چشم سیاه رو دوباره تماشا کردم .
ترس دوباره به دلم چنگ انداخت . یه قدم خودم رو عقب کشیدم .
کیارش به مرد نزدیک شد و گفت :
« کجا رفتی یهو ؟! »
مرد نگاهی به من انداخت و گفت :
« یه مشکلی پیش اومده بود رفتم بهش رسیدگی کنم ! »
نگاهم رو به جای دیگه ای دوختم . ترجیح میدادم به صورت سارا نگاه کنم تا به چهره ی زیبای مرد . نگاه مرد روم سنگینی میکرد . به سمتش چرخیدم .
« کیانا خانوم نمی خواید دوستتون رو بهم معرفی کنید ؟! »
کیانا لبخندی زد و گفت :
« ایشون دوستم پانته آ هستند ! »
چشم های مرد گشاد شد . گفت :
« پانته آ ؟؟؟! »
نگاه سریعی به کیارش انداخت . کیارش نگاهش رو با لبخندی عجول پاسخ داد . لبخندش فکرم رو مشغول کرد . مرد سریع خودش رو جمع و جور کرد . انگار داشت سعی میکرد بهتش رو پنهان کنه ! دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت :
« از آشنایی با شما خوشبختم پانته آ خانوم ، من شاهین دوست و شریک برادر کیانا خانوم هستم ! »
دستم رو با اکراه تو دستش گذاشتم . انگاری تو حال و هوای خودش نبود . کیارش با اخم به دستم نگاه کرد .
برای خالی نبودن عریضه گفتم :
« منم از آشنایی با شما خوشبختم ! »
شاهین سری تکون داد و دستش رو عقب کشید .
کیانا دستاش رو بهم کوبید و گفت :
« خیله خب ، الان وقت بریدن کیکه ، می خوام کیکم رو ببرم ! »
چقدر خوبه که همیشه بهونه ای واسه فرار پیدا میشه ! کنار نسرین روی مبل نشستم . همه ی مهمونا منتظر بودند تا کیانا کیک رو ببره !
نسرین گفت :
« پانته آ چرا انقدر رنگت پریده ؟ »
« رنگم پریده ؟! »
« مثل گچ دیوار شدی !!! »
نگاهی به دور و اطراف انداختم . شاهین هنوز هم بهم نگاه میکرد ! زیر گوش نسرین گفتم :
« من اصلا از شاهین خوشم نمیاد ، .... خیلی منو می ترسونه ! »
« وا؟!!! چرا ؟! اون که خیلی پسر خوبیه ! »
« نمی دونم ، ولی از چشماش خیلی می ترسم ، آخه شبیه چشمای اون دزده که اومده بود خونمون ! »
« چشمای اون سیاه بود ؟! »
« آره ، تنها چیزی که خیلی واضح از اون شب یادم میاد رنگ و حالت چشمای اون دزده ! »
نسرین سرش رو تکون داد و گفت :
« نمی دونم چی بگم .... حتما خیلی برات سخته که باهاش چشم تو چشم بشی ! »
به دست های یخ زده ام نگاه کردم ، با این که سرد بودند اما عرق کرده بودند .
« تحمل کن !! همین یه امشبه . از این به بعد دیگه نمی بینیش ! »
« مگه اون دوست کیارش نیست ؟! ..... اینجوری احتمالش زیاده که دوباره ببینمش ! »////////////////
« فعلا به این موضوع فکر نکن تا ببینیم بعدا چی پیش میاد !!!! »
سرم رو تکون دادم . سعی کردم خط فکریم رو با ملودی شادی که به گوشم میرسید هماهنگ کنم . کیانا با خنده پشت کیک قرار گرفت . همه ی مهمون ها به افتخارش دست زدند . چاقوی روبان پیچی شده تو دست کیانا انتظار وقتی رو می کشید که بتونه کیک سه طبقه ای رو لمس کنه ! خاطره آخرین جشن تولدم تو ذهنم نشست . نفس عمیقی کشیدم و سرم رو تکون دادم . نباید به این چیزا فکر می کردم ، این خاطره ها برام چیزی جز رنج و عذاب نداشتند . کیانا بالاخره کیک و برید . نگاهم به کیارش افتاد که نزدیک کیانا ایستاده بود ! کیارش امشب واقعا بی نظیر شده بود . یه لحظه به خودم حسودی ام شد . من همسر این مرد بی نظیر بودم هر چند هنوز نتونسته بودم قلبش رو تصاحب کنم . نگاه کیارش به من افتاد ، لبخندی زد و مسیر نگاهش رو عوض کرد . ........ مهم نیست که قلب کیارش به من تعلق نداره ! عشق من انقدر زیاد هست که جای خالی عشق کیارش رو پر کنه !


با خستگی کلید رو از کیفم بیرون کشیدم و در آپارتمان رو باز کردم . وارد شدم و در رو با پام بستم . کفش های پاشنه بلندم رو با بی قیدی درآوردم و هر کدوم رو یه طرف پرت کردم . خیلی خسته ام کرده بودند . روی کاناپه لم دادم و کیفم رو کنارم انداختم . سرم داره می ترکه . چشمامو بستم . نفهمیدم کی خوابم برد . با تکان های دست کیارش از خواب بیدار شدم .
« چرا اینجا خوابیدی ؟! بلند شو برو تو اتاقت ! »
چشم هامو مالیدم و گفتم :
« کی اومدی ؟! »
« همین الان ، مهمونا نمی رفتند که . مجبور شدم تا وقتی که میرند اونجا بمونم ! »
پوزخندی زدم و گفتم :
« مجبور شدی ؟! »
روی کاناپه نشست و گفت :
« آره ! »
« تو گفتی و من باور کردم ! »
کیارش دستی به صورتش کشید و گفت :
« پانته آ الان خیلی خسته ام . جون عزیزت این حرفا رو تموم کن ! »
« بایدم خسته باشی ! اگه منم اون همه رقصیده بودم خسته می شدم ! »
« تقصیر من نیست که همه ی دخترا می خوان باهام برقصند . همش بهم آویزون میشند . »///////////////
« چقدرم که تو بدت میاد ! »
خمیازه ای کشیدم و از جام بلند شدم تا برم تو اتاقم . کیارش لباسم رو کشید . بی حس و حال تر از اون بودم که بتونم خودم رو کنترل کنم . قبل از این که بفهمم چی شده خودمو تو بغل کیارش رو کاناپه پیدا کردم . صورت هامون خیلی نزدیک هم بودند . می تونستم نفس های داغش رو روی صورتم احساس کنم . چشم های کیارش مثل دو تا ستاره می درخشیدند .
« چرا این شکلی می کنی کیارش ؟! مگه مریضی ؟! »
با کرختی سعی کردم از روی کیارش بلند شم . دستای کیارش دور کمرم حلقه شدند وصدای آرومش رو شنیدم :
« می خوام باهات برقصم ! »
با مشت به سینه اش کوبیدم و گفتم :
« لازم نکرده ! با اون دخترا به اندازه ی کافی رقصیدی !!! »
« ولی من می خوام با تو برقصم ! »
« کیارش دیوونه نشو ! الان خیلی خسته ام و حوصله ی رقصیدن ندارم ! »
« تا نرقصی اجازه نمیدم بخوابی ! »
دستای کیارش کمرم رو رها کردند . کیارش منو روی کاناپه گذاشت و از جا بلند شد . دست تو جیب کتش کرد و موبایلش رو بیرون کشید . یه کم با موبایلش ور رفت و بعد آهنگ ملایمی از گوشی پخش شد . گوشی رو روی میز گذاشت و دستش رو به سمت من دراز کرد و گفت :
« افتخار میدید ؟! »
کیارش دیوونه بود ... البته منم دست کمی ازش نداشتم .
دستم رو تو دستش گذاشتم و از رو کاناپه بلند شدم . دستای کیارش دوباره دور کمرم حلقه شدند . خودمو بهش نزدیک تر کردم و دستامو دور گردنش حلقه کردم . عطر تن کیارش مثل شراب منو مست کرد . چشم های خمارم رو به چشماش دوختم . نمی دونم می تونه عشقم رو ببینه یا نه ! با تمام وجودم می خوامش ! صورتم رو تو سینه اش مخفی کردم . حالا می فهمیدم چرا دخترا انقدر دوست دارند با کیارش برقصند ، رقصیدن با کیارش مثل خوابیدن رو ابرا می مونه ! دست کیارش کمرم رو نوازش میکرد ..... آهنگ تموم شد . اما از کیارش جدا نشدم . دوست داشتم به صدای قلب کیارش گوش بدم .
« خوشت اومد ؟! ..... دیگه از دستم عصبانی نیستی ؟! »
لبخندی زدم و یه کم ازش فاصله گرفتم .
« هنوزم یه کم عصبانیم ولی اگه چیزی رو که می خوام بهم بدی قول میدم دیگه غر نزنم ! »
« خب چی می خوای ؟!.... حاضرم هر کاری کنم تا تو دیگه غر نزنی ! »
« .... اول صورتت رو بیار پایین تر ! »
مشکوک نگاهم کرد ولی حرفی نزد . صورتش رو بهم نزدیک تر کرد .
روی پنجه ی پاهام بلند شدم و گونه اش رو بوسیدم !
کیارش با تعجب بهم خیره شد . لبخندی زدم و گفتم :
« الان دیگه عصبانی نیستم !! »
از آغوشش بیرون اومدم و به سمت اتاقم رفتم ! کیارش هنوز سر جاش ایستاده بود . وقتی خواستم وارد اتاقم بشم برگشتمو بهش نگاه کردم . دستش رو روی گونه اش گذاشته بود و به من خیره مونده بود .

بدون این که لباسم رو عوض کنم روی تخت دراز کشیدم . قلبم از خوشحالی می رقصید . چشم هامو به امید یه خواب خوب رو هم گذاشتم و خوابیدم !

رو آینه ی بخار گرفته حموم اسم کیارش رو نوشتم . می تونستم از پشت اسم کیارش چشم های براق خودم رو ببینم . لبخندی زدم و حوله رو دورم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم . در کمدم رو باز کردم تا لباس بردارم . یهو نگاهم به لباسی افتاد که مهران برام خریده بود . برش داشتم و از نزدیک بهش نگاه کردم . یه دفعه هم نپوشیده بودمش ! کنجکاو شدم تا ببینم رو تنم چطوری میشه ! به سرعت لباس پوشیدم و جلوی آینه ایستادم . بیشتر بالاتنه ام معلوم بود اما لباس خیلی بهم می اومد . از اتاقم رفتم بیرون ! خونه تو سکوت فرو رفته بود ! معده ام غر غر کرد . خندیدم و به سمت آشپزخونه به راه افتادم .
پشت میز نشسته ام و چایی رو روی میز گذاشتم ! داشتم به معده ام سر و سامون می دادم که با شنیدن صدای کیارش خشکم زد .
« پانته آ اول صبحی چرا انقدر سر و صدا می کنی ؟! » داشت از اتاقش می اومد بیرون و چشماش رو می مالید .
« ..... تو خونه ای ؟! »
« می بینی که ! » خمیازه ای کشید .
« چرا ؟! »
« جمعه اس دیگه !»
خودم رو جمع کردم و گفتم :
« ولی........ تو که جمعه ها هم می رفتی شرکت ! »
بدون این که نگاهی به من بندازه وارد آشپزخونه شد و گفت :
« امروز کاری تو شرکت ندارم ! »
با آشفتگی نگاهی به لباسم انداختم . اگه کیارش منو با این لباس ببینه افتضاح میشه باید برم لباسم رو عوض کنم . از جام بلند شدم تا برم اتاقم که کیارش با یه لیوان چای از آشپزخونه بیرون اومد . دیگه فایده ای نداره ! سر جام نشستم و سرم رو پایین انداختم . سعی کردم به خودم تلقین کنم که من از کیارش اصلا خجالت نمی کشم واصلا دلیلی برای خجالت کشیدن وجود نداره ! کیارش رو به روم نشست . هنوزم بهم نگاه نکرده بود . خودم رو بیشتر جمع کردم . تلقین ها کاساز نبودند . باید زودتر به اتاقم برگردم . تا خواستم از جام بلند شم کیارش گفت :
« می خوای امروز بریم سینما ؟! »
« سینما ؟! » نگاهی به در بسته ی اتاقم انداختم .
« آره شنیدم یه فی....... » فکر کنم یه کم واسه این که بخوام برم تو اتاقم دیر شده ! نگاهم رو به سمت کیارش چرخوندم تا حالت چهره اش رو ببینم . علت نصفه موندن حرفش دور از ذهن نبود ! محو چهره اش شدم .
نگاهش رو لباس می چرخید . کم کم اخماش تو هم رفت . چشماش رو بست و سرش رو پایین انداخت . زیر لب چیزی گفت که نشنیدم . سکوتش داشت طولانی میشد . سعی کردم وانمود کنم که اتفاقی نیفتاده . گفتم :
« اسم فیلمه چیه ؟! »
نگاه خشمگینی بهم انداخت و گفت :
« عشق جهنمی !!! »
سرم رو پایین انداختم و گفتم :
« اسم عجیبیه ! »
کیارش با عصبانیت نفس عمیقی کشید و چشم هاشو بست . معمولا وقتایی که سعی میکرد خودشو کنترل کنه این کارو انجام میداد .
دیگه نمی تونم این وضعیت رو تحمل کنم . جو خیلی سنگین شده !
از پشت میز بلند شدم . کیارش چشم هاشو باز کرد . این دفعه چیز عجیبی رو تو نگاهش دیدم . اما نتونستم تشخیص بدم که اون چیه !
از زیر نگاه عجیب کیارش فرار کردم و وارد اتاقم شدم . با عصبانیت لباسم رو در آوردم و روی تخت پرت کردم . یه لباس آستین بلند از تو کمدم بیرون کشیدم و پوشیدم . الان بهتر شد ! چی میشد اگه انقدر از کیارش خجالت نمیکشیدم ؟!


اشک صورتم رو پر کرده بود . با آستین لباسم اشکام رو پاک کردم و دماغم رو بالا کشیدم . داشتم برای غذا پیاز خورد می کردم . صدای زنگ در بلند شد . چاقو رو توی سینی گذاشتم و از جام بلند شدم تا برم درو باز کنم . شاید همسایه بغلیمونه که مدام یخ میخواد .
درو باز کردم . تنها چیزی که تو لحظه ی اول دیدم یه سبد گل رز بود . بعدش چشم های خوشرنگ مهران که از پشت سبد گل به من خیره شده بودند .
« سلام خانوم خوشگله ، مهمون نمی خوای ؟! »
سبد گل از جلوی صورت مهران کنار رفت .
جیغ کوتاهی کشیدم و خودمو تو بغل مهران انداختم و از گردنش آویزون شدم ! مهران با صدای بلند خندید و بغلم کرد .
یه کم ازش فاصله گرفتم و گفتم : « مهران واقعا خودتی ؟! »
مهران لبخندی زد و گفت :
« معلومه که خودمم ..... هنوز کارت به اونجا نکشیده که توهم بزنی ! »
لبخند دندان نمایی زدم و دوباره بغلش کردم .
« پانی انقدر آویزونم نشو ! برو اونور .... میخوام بیام تو ! »
ازش جدا شدم و خیلی آروم به صورتش سیلی زدم و گفتم :
« بیچاره خواستم یه کم مهمون نوازی کنم ! مثلا بار اولیه که میای اینجا ! »
مهران سبد گل رو تو دستم گذاشت و وارد خونه شد و گفت :
« لازم نکرده مهمون نوازی کنی ! ... من مهمون نیستم که ! صاحب خونه ام ! »
سبد رو تو دستم جابه جا کردم و گفتم :
« چقدر تو پررویی !! »
مهران همونطور که اطراف رو نگاه میکرد گفت :
« پانته آ منو تو خیلی شبیه همیم ! اینو میدونستی ؟! »
« ایش !!! خدا نکنه ! »
درو بستم و پشت سر مهران وارد سالن پذیرایی شدم .
« خونه ی قشنگی داری ! » روی کاناپه لم داد .
با ذوق به خونه نگاه کردم و گفتم :
« آره ، ...... خیلی دوسش دارم ! ..... »
لبخندی به مهران زدم و گفتم :
« میرم برات یه قهوه بیارم ! »

فنجون قهوه رو جلوی مهران روی میز گذاشتم و کنارش نشستم .
« خیلی کار خوبی که اومدی اینجا ! »
« کیارش خونه نیست ؟! »
« نه یه کاری براش پیش اومد مجبور شد بره شرکت ! ....خوب چی شده یادی از فقیر فقرا کردی ؟! »
« پانته آ اومدم دنبالت تا ببرمت یه جایی ! »
تعجب کردم .
« کجا ؟! »
قهوه اش رو مزه کرد و گفت :
« اینو بعدا میفهمی ! ... فقط یه دست لباس با خودت بیار ، فکر نکنم امشب برگردی خونه ! »
« رو چه حسابی فکر کردی که من باهات میام ؟! »
« اگه نیای ، به زور میبرمت ! »
« من نمیام ! »
« پانته آ مطمئنم بعد از این که بفهمی چه خبره ، حسابی ازم ممنون میشی ! »
کنجکاوی داشت کلافه ام میکرد ! مهران نقطه ضعفم رو میدونست .
« خیله خب میام ، ولی شب باید برگردم خونه ! »
سرش رو تکون داد و گفت :
« باشه اگه خواستی برگرد ! »


تحمل ابهام جزء بدترین شکنجه ها برای من بود .
کنار مهران تو ماشینش نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم .
« ما کجا داریم میریم ؟! »
مهران به پیشونیش کوبید و گفت :
« این دویست و چهل و سومین باریه که این سوالو میپرسی !!! »
« خب یه بار جواب سوالم رو بده دیگه ! »
« بابا خیر سرم قراره سورپرایز باشه ! .... تا چند دقیقه ی دیگه میفهمی ! »
چشمام رو بستم تا یه کم از شدت کنجکاویم کم کنم . چند دقیقه ی بعد صدای هواپیما گوشم رو پر کرد . چشمام رو باز کردم . ما نزدیک فرودگاه بودیم .
« ما داریم میریم فرودگاه ؟! »
« آره ! »
« چرا ؟! »
لبخند روی لب مهران رقصید . دیگه واقعا داشتم کلافه میشدم !

پشت سر مهران وارد سالن انتظار شدم . مهران نگاهی به برد پرواز انداخت و زیر لب گفت :
« نشسته ! »
« اینجا چه خبره ؟! »
« خبرا پشت سرته ! »///////////////
به سرعت به عقب برگشتم و پشت دیوار شیشه ای فرودگاه بهترین مادربزرگ دنیا رو دیدم ...... بی بی !!


منبع: رمان بلاگ فا

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 48
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 595
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 595
  • بازدید ماه : 10,216
  • بازدید سال : 96,726
  • بازدید کلی : 20,085,253